99

مشخصات کتاب

حیات صحابه

جلد اول


تأليف:

علّامه شیخ محمّد یوسف کاندهلوی


مترجم:

مجیب الرّحمن (رحیمی)


به همراه تحقیق احادیث کتاب توسط:

محمد احمد عیسی
(به همراه حکم بر احادیث بر اساس تخریجات علامه آلبانی)

مقدمه کتابخانه عقیده

بسم الله الرحمن الرحیم

شکر و سپاس خداوند متعال که ما را از پیروان بهترین پیامبران محمد امین ص قرار داد و ما را امر نمود که وی را اسوه‌ی خود قرار داده و راه او را بپیماییم. ما را پیرو دینی نمود که توسط بهترین امت تاریخ و امانتدارترین انسان ها پاک و بی آلایش سفید و روشن به ما رسیده است.

الله متعال، محمد ص را با این پیام جاوید که اسلام نام دارد به‌سوی بشریت فرستاد و برای این مهم و برای یاری اش برای او بهترین یاران را انتخاب نمود تا آنکه وی را در این ماموریت یاری داده و علاوه بر آن نمونه ای شوند برای همه‌ی رهروان تا روز قیامت.

﴿وَإِن يُرِيدُوٓاْ أَن يَخۡدَعُوكَ فَإِنَّ حَسۡبَكَ ٱللَّهُۚ هُوَ ٱلَّذِيٓ أَيَّدَكَ بِنَصۡرِهِۦ وَبِٱلۡمُؤۡمِنِينَ٦٢ [الانفال: ۶۲].

«او (الله) است که تو را با یاری خود و با مومنان نیرومند گردانید».

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ حَسۡبُكَ ٱللَّهُ وَمَنِ ٱتَّبَعَكَ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٦٤ [الانفال: ۶۴].

«ای پیامبر! الله تو را کافی است و مومنانی که از تو پیروی نموده‌اند».

یارانی که جان و مال و همه‌ی امکانات خود را برای یاری دین و پیامبرخدا و برای علای کلمه‌ی او صرف نمودند تا آنکه این بهترین یاران به رهبری بهترین پیامبران و با بهترین رسالت زیباترین دوران تاریخ را به نمایش بگذارند.

اهمیت مطالعه سیره پیامبر اسلام ص و یاران وی از اهمیت منهج و روش آنان سرچشمه می‌گیرد. از سوی دیگر مطالعه سیره و زندگی آنان می‌تواند کمکی در جهت ازدیاد ایمان و بالا رفتن همت و کوشش نسل کنونی شود.

اهمیت نسل صحابه و منهج آنان باعث شد در طول قرن ها، امت اسلام و علمای آن تلاشی ویژه برای گردآوری سیرت و فضایل و زندگی آنان کنند. از این رو کتابخانه‌ی امت اسلام پربار است از مولفاتی که در باب صحابه و زندگی و فضایل آنان نوشته شده است.

اما کتابی که هم اکنون در برار خود دارید نوشته‌ی پرباری است از علامه محمد یوسف کاندهلوی «۱۳۳۵ – ۱۳۸۴ هـ» از علما و دعوتگران مشهور سرزمین هند.

کاری که شیخ محمدیوسف انجام داده است اضافه نمودن کتاب جدیدی در زندگینامه‌ی صحابه نیست زیرا کتابخانه‌ی اسلامی مملو است از نوشته‌هایی ارزشمند در این باب، در واقع هدف شیخ در این کتاب نشان دادن روش تربیتی پیامبر ص درباره‌ی صحابه و نشان دادن جنبه های مختلف زندگی اصحاب از دیدگاه تربیتی، رفتاری و همچنین نشان دادن عملکرد آنان در عرصه ها و موقعیت های گوناگون است.

برا این اساس نویسنده کتاب خود را به ۱۹ باب تقسیم بندی نموده است که هر باب به جنبه ای از جوانب سلوک و رفتار صحابه و عملکرد آنان می‌پردازد.

بیشترین منابعی که مولف در این کتاب از آنها استفاده نموده است این کتاب ها هستند: «مجمع الزوائد» هیثمی، «کنز العمال» متقی هندی، «البدایة والنهایة» ابن کثیر، تفسیر ابن کثیر، «الاصابة فی تمییز الصحابة» ابن حجر، «حلیة الأولیاء» ابونعیم، «دلائل النبوة» ابونعیم، «مستدرک» حاکم نیشابوری، «سنن کبری» بیهقی، «دلائل النبوة» بیهقی. البته این کتاب‌ها از کتب متأخرین به حساب می‌آیند که در واقع از کتابهای متقدمین بهره برده‌اند.

به دلیل انتشار این کتاب در جهان اسلام و محبوبیت آن در میان مردم لازم گردید نسبت به احادیث موجود در این کتاب و درجه صحت یا ضعف آن اهتمام ورزیده شود. از آنجا که این نوشته نیز کاری بشری است و بی عیب و نقص نیست احادیث ضعیف و یا حتی موضوع در آن است که برخی از آنان گاه دارای مشکلات عقیدتی هستند. بر این اساس لازم گردید نسبت به تحقیق درجه‌ی صحت و ضعف و همچنین تخریج احادیث این کتاب اقدامی صورت بگیرد.

برای این مهم مناسب دیدیم تحقیق شیخ محمد احمد عیسی را که به زبان عربی و توسط انتشارات «دار الغد الجدید» در کشور مصر (قاهره) به سال ۱۴۲۷ هجری منتشر گردیده است را به زبان فارسی برگردانده و به همراه ترجمه‌ی فارسی آن در کتابخانه‌ی سایت عقیده قرار دهیم.

روش محقق در این تحقیق و تخریج بدین صورت است که غالبا نخست حکم حدیث را از نظر صحت و ضعف نوشته و سپس به تخریج آن می‌پردازد. در صورتی که روایتی ضعیف باشد نیز معمولا به بیان علت آن پرداخته و در برخی موارد نیز در صورت بیان سبب از سوی مولف یا در صورت ارجاع به منابع دیگر به بیان ضعف آن اکتفا می‌کند. در مورد احادیث صحیح نیز اگر حدیثی توسط بخاری و مسلم روایت شده باشد از ذکر درجه آن خودداری کرده است زیرا وجود حدیث در این دو کتاب نشانه‌ی صحت آن است.

مولف در مورد حکم بر احادیث غالبا به تخریجات علامه ناصرالدین آلبانی و در مواردی به دیگر علمای این فن اعتماد نموده است. و در موارد خیلی نادر نیز، در مورد برخی از روایات حکمی را صادر ننموده است.

در ترجمه فارسی این تحقیق بیش از ۹۰ درصد تحقیق و تخریج ایشان ترجمه شده است و در برخی موارد اندک به علت عدم ضرورت بصورت مختصر ترجمه شده است.

نکته‌ی ضروری: نام کتاب های موجود در تحقیق و تخریج احادیث هم در متن اصلی و هم در ترجمه بصورت مختصر آمده است که برای سهولت استفاده نام کامل آنها را اینجا بیان خواهیم کرد:

«الـمجمع» یا «مجمع» = «مجمع الزوائد» هیثمی

«الکنز» یا «کنز» = «کنزالعمـال» متقی هندی

«البدایة» = «البدایة والنهایة» ابن کثیر

«اصابة» یا «الإصابة» = «الاصابة في تـمییز الصحابة» ابن حجر

«حلیة» یا «الحلیة» = «حلیة الأولیاء» آبونعیم الأصبهانی

«دلائل» یا «الدلائل» = «دلائل النبوة» ابونعیم یا بیهقی که نام مولف در کنار آن ذکر شده است.

از الله سبحانه و تعالی می‌خواهیم کار انجام شده را سودمند قرار داده و این کتاب مورد قبول الله متعال قرار گیرد.

کتابخانه سایت عقیده

اهدا

ترجمه فارسى اين كتاب پر ارج و گرانبها را:

به ملّت مسلمان و مجاهد افعانستان، که با جهاد اسلامى و رهایى بخش خود، افسانه شکست ناپذیرى روس و ایادى مزدور آن را به مدد پروردگار درهم شکست، و با از هم گسستن بلوک کمونیزم و رژیم‏هاى دیکتاتورى، بسا ملّت‏هاى دربند و اسارت را از قید رهانید، و با تغییر دادن «بسا ملاكها» و معیارهاى نادرست، در تعیین مقدّرات ملّت‏ها، پدیده پیروزى مشت بر شمشیر را به اثبات رسانید، و با تغییر دادن جغرافیاى جهان، موجى از آزادى خواهى و جنبش‏هاى اسلامى را در جهان به راه انداخت.

و به همه جانبازان مخلص، و پیکار گرانى که شب و روز خود را، با تلاش و مجاهدت‏هاى پیگیر و خستگى‏ناپذیر براى برپایى دین خدا، و اقامه حکومت عدل الهى در روى زمین، به ویژه در کشور به خون غنوده افغانستان سپرى کردند.

و به هر برادر و خواهر مسلمانى که در هر گوشه جهان زندگى به سر مى‏برد، و به این زبان سخن مى‏گوید، اهدا و تقدیم مى‏کنیم.

به امید این که، این عمل ناچیز و اندک، شمع هدایتى فرا راه زندگى آنها بوده، و رهگشایى به‌سوى معرفت و شناخت دین مقدّس اسلام باشد.

مرکز ترجمه التراث الاسلامى

تقريظ شيخ الحديث مولانا محمدحسن جان

الله‏اكبرُ كبيراً والحمدُ لله كثيراً وسُبحانَ‏اللهِ بُكره واصيلاً. وصَلواتُه وسلامُهُ على الـمبعُوثِ بالحقِّ بشيراً. ونذيراً، نبينا محمّد الدّاعى اليهِ باذنهِ وسِراجاً منيراً وَعلى آله وصَحْبهِ نُجومُ الـهِداية وخيرِ الخلائِقِ بعدَ الانبياءِ براً لِلاِسلامِ وَسيعاً مشكوراً.

النَّاشِرِيْنَ لـِمَبَادِئهِ النّاصِعَه البيضاِء وَالباذلينَ في سبيلهِ جَهداً مُتواصِلاً كَبِيراً. فَرَضِىَ‏ عَنهُم وَرَضُوا عنهُ واَوْرَثَهم جَنَّاتَ الفِردَوسِ نُزُلاً وسَقاهُمْ رَبّـهُمُ شَرَاباً طهُوراً. وبَارِك عَلَيْهِم اَجْـمَعِين وكرِّمْهُم وشَرِّفْهُمْ تَشْرِيفاً كبيراً.

امّا بعد:

عقیده امت مرحومه ما، به اتفاق و خالى از هر قسم تردد، شک و نفاق این است که پیغمبر ما - سیدنا محمّد علیه افضل الصلاة والسلام والثناء - افضل انبیاى کرام و سرخیل همه رسولان، و صاحب شفاعت کبرى، و داراى مقام محمود است. همچنین هر آن چیزى که نسبت وى به پیغمبر ما باشد در هم جنس خود از همه مبارک و بهتر خواهد بود.

قرآن مقدس ما سردار تمام صحف و کتاب‌هاى آسمانى است، و مدینه منوره سرخیل و بهتر از تمام شهرهاى روى زمین است. و اهل بیت و ازواج مطهرات آن حضرت افضل و سردار همه ازواج و اولاد انبیاى کرام دیگر هستند، و همچنین صحابه کرام پیغمبر ما بهتر از رفقاى همه پیغمبران قبلى‌اند - از اضافت در مضاف آید شرف -، این هرگز ممکن و روا نیست که پیغمبر ما سردار و افضل همه پیغمبران باشد، و رفقاى سفر و حضر او و عاشقان چهره انور او کمتر از دوستان پیغمبران دیگر باشند، عیاذاً بالله تعالى که خداوند بزرگ و بالاتر ما، براى دوستى و رفاقت محبوب‏ترین بندگان خود کمترین بندگان خود را انتخاب کند - که مخالف نص قرآنى است - ﴿وَٱلطَّيِّبَٰتُ لِلطَّيِّبِينَ وَٱلطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَٰتِۚ أُوْلَٰٓئِكَ مُبَرَّءُونَ مِمَّا يَقُولُونَۖ لَهُم مَّغۡفِرَةٞ وَرِزۡقٞ كَرِيمٞ [النور: ۲۶]. یعنى: «و زنان پاکیزه براى مردان پاکیزه و مردان پاکیزه براى زنان پاکیزه سزاواراند، اینان از آنچه (خبیثان) مى‏گویند پاک هستند، و از آمرزش و روزى نیکو بهره‏مند‌اند».

از افضل صحابه کرام ش که حضرت ابوبکر صدیق س است، تا ادناى صحابه که حضرت وحشى س مى‏باشد، همه ستارگان درخشنده آسمان هدایت هستند. و همه ایشان واسطه خیر در میان ما و قرآن و در میان ما و پیغمبر ماص هستند.

صحابه کرام ش تفسیر قرآن ما و مبلغین این کتاب مقدس هستند و همچنین این بزرگواران ما، رساننده هدایتهاى پیغمبر ص و عاملین بر احکام و نصایح او بودند.

عمل به قرآن و سنت، و صورت و مصداق این هر دو چشمه‏هاى نور، یقین و حکمت، به غیر از صحابه کرام ش ممکن نیست، زیرا که حیات صحابه همه تصویر و تفسیر قرآن و حدیث است «وللَّه الحمد على ذلك».

خداى بزرگ‌تر و بالاتر ما، ایمان صحابه را مثال ایمان و معیار حق گردانیده:

﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمۡ ءَامِنُواْ كَمَآ ءَامَنَ ٱلنَّاسُ [البقرة: ۱۳].

یعنى: «و هنگامى که به آنان گفته شود، طورى که مردم ایمان آورده‏اند، ایمان بیاورید».

و دین ایشان را دین خود قرار داده:

﴿إِذَا جَآءَ نَصۡرُ ٱللَّهِ وَٱلۡفَتۡحُ ١ وَرَأَيۡتَ ٱلنَّاسَ يَدۡخُلُونَ فِي دِينِ ٱللَّهِ أَفۡوَاجٗا ٢ [النصر: ۱-۲].

یعنى: «هنگامى که یارى خدا و پیروزى فرا رسد. و مردم را ببینى گروه گروه وارد دین خدا مى‏شوند».

و توصیف اکرام، و تعریف کردار و ایقان صحابه را ذکر فرموده:

﴿أَشِدَّآءُ عَلَى ٱلۡكُفَّارِ رُحَمَآءُ بَيۡنَهُمۡ [الفتح: ۲۹].

یعنى: «در برابر کفار سرسخت و شدید، و در میان خود مهربان‏اند».

و تصدیق محبت الهى ایشان نموده:

﴿يُحِبُّهُمۡ وَيُحِبُّونَهُۥٓ أَذِلَّةٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى ٱلۡكَٰفِرِينَ [المائدة: ۵۴].

یعنى: «خداوند ایشان را دوست می‌دارد، و آنان خداوند را دوست مى‏دارند، در برابر مومنان نرم دل‏اند، و در برابر کافران سرسخت و شدید».

و اعلان رضاى خود ازین نفس‌هاى مبارک کرده:

﴿لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ [الفتح: ۱۸].

یعنى: «همانا خداوند از مؤمنانى که در زیر آن درخت با تو بیعت کردند راضى و خشنود شد، و آن چه را در درون قلب‏هاى آنان نهفته بوده دانست».

و جماعت ایشان را گروه و حزب خود قرار داده:

﴿رَضِيَ ٱللَّهُ عَنۡهُمۡ وَرَضُواْ عَنۡهُۚ أُوْلَٰٓئِكَ حِزۡبُ ٱللَّهِۚ أَلَآ إِنَّ حِزۡبَ ٱللَّهِ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ [المجادلة: ۲۲].

یعنى: «خدا از آنان خشنود و آن‏ها نیز از خدا خشنود‌اند، آنان حزب الله‏اند، بدانید حزب‏الله پیروز است».

بنابراین سیرت صحابه کرام و اطلاع بر احوال مبارکه ایشان در جهاد، دعوت و ایثار در راه حق، و مبارزات و فتوحات و کارنامه‏هاى دیگر، در حقیقت ذریعه رشد و هدایت، و وسیله فهم قرآن و سنت و ایمان و حکمت است.

در حیات صحابه ش جهت‏هاى مختلف و شاخه‏هاى گوناگون است، که هر یکى از این جوانب موضوع بحث مستقل و عنوان مقالات و تصنیفات خواهد بود. مثلاً: فقه صحابه و قوت استنباط ایشان، جهاد، تقوا و نظام شورا و حکومت و برپایى عدل و انصاف و اجراى حدود، و جهد بلیغ ایشان در اعلاى کلمهالله و بى‌رغبتى از دنیاى دون و اشتیاق ایشان به دیدار خداوند و نعمت‏هاى بیکران وى و دعوت ایشان از مخلوق خدا و نجات و رهایى مخلوق از جور و ظلم ادیان به سایه رحمت و عدل اسلام، و از عبادت مخلوقات به‌سوى عبادت پرودگار کاینات و از محنت و شداید دنیا به پیروزى و کامیابى دو جهان.

پیش نظر خوانندگان عزیز کتابى گران قدر، که نامش حیات صحابه است قرار دارد که مولّف آن داعى بزرگ اسلام، شیخ محمّد یوسف کاندهلوى خلف رشید مبلغ اسلام و مؤسس جماعت تبلیغ شیخ محمّد الیاس کاندهلوى (رحمهماالله) مى‏باشد، که همه جوانب مذکور و بخش‏هاى دیگرى از زندگى اصحاب ش را دربردارد. اصل کتاب به زبان عربى بود و ترجمه اردوى آن پیشتر منتشر شده بود، امّا تا کنون به فارسى ترجمه نشده بود.

بحمدالله و توفیقه که ترجمه آن به زبان فصیح و ادبى فارسى از طرف برادر محترم مجیب الرحمن «رحیمى» به ظهور آمد، و این ترجمه از همه جهت‏ها قابل اعتماد و اطمینان است.

زفرق تا به قدم هرکجا که مى‏نگرم
کرشمه دامن دل مى‏کشد که جا این جاست

امید به فضل صمدانى و احسان‌هاى یزدانى این است که این ترجمه فارسى را براى مسلمانان عموماً و براى دانندگان زبان فارسى خصوصاً وسیله رشد و هدایت، و وسیله نجات آخرت بگرداند - این دعا از من و از جمله جهان آمین باد -.

شیخ الحدیث مولانا محمدحسن جان [۱].

[۱] نام و نسب: محمّد حسن جان فرزند مولانا شیخ الحدیث و جامع المنقول والمعقول ابوالحسن على اکبر جان فرزند مولانا الحاج حافظ جمالدین فرزند مولانا خیرالدین فرزند بختیار احمد فرزند مولانا محمّد حسن قریشى پشاورى فارغ التحصیل مدینه منوره مى‏باشد. جد محترم‌شان مولانا محمدحسن قریشى در سلسله جهاد از قندهار به منطقه پشاور آمده بود و باز در علاقه هشتنگر چارسده مقام پژانگ سکونت اختیار فرمود و در همین جا در گذشت.

تولّد: ایشان در روز دوشنبه یکم ذوالقعده ۱۳۵۸ ﻫ. مطابق ۸ جنورى ۱۹۳۸م، در یک خانواده‏اى که نسل در نسل دانشمند و دانش دوست تیر شده‏اند چشم به جهان گشود.

تعلیم: تعلیم ابتدایى وى نزد والد بزرگوارش و عموهاى گرانقدر وى هر یک حضرت مولانا رحمان الدین نقشبندى و مولانا الحافظ محمّد اسماعیل صورت گرفت، و بعد در دارالعلوم نعمانیه، اتمان زى، و دارالعلوم اسلامیه چارسده داخل گردید. سپس براى دوره حدیث در جامعه اشرفیه لاهور ثبت نام نمود. و در سال ۱۳۷۶ ه. از جامعه اشرفیه لاهور سند فراغت و تحصیل را به درجه علیاء به دست آورد.

وى بعد از فراغت، در دوران تدریس کتاب‌هاى دینى، در امتحان «فاضل دینیات» از جامعه اسلامیه اکوژه ختک، به درجه ممتاز، نیز نایل گردید.

او همچنان، از دانشگاه پیشاور در امتحان «مولوى عالم»، «مولوى فاضل» و «منشى فاضل» درجه هایى، امتیازى، کامرانى و کامیابى را، به فضل خداوند أ حاصل نمود.

و در سال ۱۳۸۲ﻫ. مطابق ۱۹۶۲م، وى در جامعه اسلامى مندینه منوره، در «کلیه الشریعة» قبول شد، و بعد از اتمام دوره لیسانس که چهار سال را در بر گرفت موصوف در امتحان‌ها از همه‏اى شاگردان پیشى گرفته و درجه اوّل را به خود اختصاص داد، و سند فراغت را به درجه ممتاز و به مرتبه - الشرف الاولى - به دست آورد. و وى در دوران اقامت خود، در مدینه منوره در مسجد نبوى - على صاحبه الصلاة والسلام - قرآن کریم را نیز حفظ نمود.

نام برده بعد از بازگشت از مدینه منوره، در سال ۱۳۸۶ ﻫ، در دارالعلوم نعمانیه چارسده، پست‏هاى شیخ الحدیثى و سرمعلمى را به عهده داشته و در همین جا به تدریس حدیث شریف شروع نمود، و در دوران تدریس، در امتحان ماسترى، در علوم اسلامى از دانشگاه پشاور به درجه ممتاز کامیاب گردید، و از حکومت پاکستان مدال و جایزه بزرگ صدارتى را به طور انعام حاصل کرد. و پس از هفت سال تدریس در دارالعلوم نعمانیه اتمان زى، به دارالعلوم عربیه تل کوهات رفت و بعد از گذرانیدن سه سال، به دارالعلوم حقانیه اکوژه ختک آمد و دو سال را در آنجا گذرانید و بعد به اکبر دارالعلوم مردان مقرر شد و پنج سال را در آن سپرى نمود، سپس به جامعه امداد العلوم، پشاور صدر آمد، و تا به حال (۱۴۱۸ ﻫ) در همین جا به پست‏هاى شیخ الحدیثى و سرمعلمى، ایفاى وظیفه مى‏نماید و در خدمت حدیث شریف مشغول است.

نامبرده در ضمن مشغولیت‏هاى درسى توجه خود را از تالیف و تصنیف دور ننموده، بلکه با همه اشتغال‏هاى خود، رساله‌هایی را درباره فهم قرآن و حدیث و نظام اقتصادى و غیره امور به رشته تحریر درآورده، که بعضى از آنها چاپ و بعضى دیگر تحت چاپ مى‏باشد، که از جمله رساله‏هاى وى میتوان از اینها نام برد: «برکه المغازى»، «احسن الخبر فی مبادى علم الاثر»، «احسن البیان فى مقدمه تفسیر القرآن» و «النظم الاقتصادیه فی الدولة الاسلامیة».

تقريظ شيخ الحديث مولوى محمدنعيم

الحمدُلِلَّهِ رَبِّ العَالـَمِيْن وَالصَّلاه وَالسَّلامُ عَلَى سَيِّدِنا مُحَمّدٍ وَآلهِ وَصَحْبِهِ ومَنْ تَبِعَهُ بِاِحسَانٍ اِلى يَومِ الدِّين.

بنده ضعیف و محتاج به خداوند غنى محمّد نعیم ولد شیخ الحدیث والفقه والتفسیر استاذ الاساتذه مولانا محمّد عظیم / مى‏خواهم اذعان نمایم که کتاب حیات صحابه یک کتاب متداول در همه ممالک اسلامى مى‏باشد، و مشتمل بر تمام احوال و افعال و کردار رسول خداص و صحابه کرام (ش اجمعین) است، و تلاش و مساعى آنها را به زبان، جان و مال در جهت اعلاى کلمه‌الله به نمایش مى‏گذارد. این مجموعه گرانبها که خود سبب هدایت است، مى‏تواند به عنوان وسیله بهترى از طرف داعیان به‌سوى حق مورد استفاده قرار گیرد. از این که بعضى ممالک اسلامى از زبان عربى محروم هستند و در عین حال براى چنین کتابى نیازمندى شدیدى در میان آنها احساس مى‏شود، روى همین انگیزه و به خاطر خدمت به فرهنگ اسلامى بود که مرکز ترجمه تراث اسلامى تصمیم گرفت تا این کتاب را ترجمه و در دسترس عامه مردم قرار دهد. برادر محترم مجیب‏الرحمن «رحیمى» که مسؤولیت ترجمه این کتاب را به عهده داشت، از عهده این کار موفقانه به در آمده است. من بنده ضعیف ترجمه فارسى را ورق ورق، و کلمه به کلمه به اصل عربى تطبیق دادم، و به قدر طاقت ملاحظه نمودم که الحمدللَّه والمنه مترجم، ترجمه‏اى عالى نموده است، واز خداوند متعال التجامندم که بهره این ترجمه را به عام مسلمانان برساند، و تمام امت محمّد ص را توفیق عنایت فرماید تا براى مترجم که تلاش وافرى در انجام این خدمت نموده، دعاى خیر نمایند.

شیخ الحدیث

مولوى محمّد نعیم [۲]

[۲] شیخ الحدیث مولوى محمّد نعیم فرزند مولانا محمّد عظیم در دهم ماه شعبان سال ۱۳۱۹ ﻫ.ش در ولایت لوگر چشم به جهان گشوده است. در سنین ابتدایى درس‏هاى خویش را چون قرآن کریم، کتاب‏هاى فارسى، صرف، نحو و اوائل فقه را از والده محترمه خود فراگرفته است، و کتاب‏هاى بزرگ علوم اسلامى چون ملاجامى، غفورى، شرح ابن عقیل، منطق، فلسفه و معانى را نزد پدر بزرگوارش خوانده است. موصوف جهت فراگیرى کتاب‏هاى بزرگتر عقائد، تفسیر، بلاغت و غیره به ولایت‏هاى مختلف افغانستان و پاکستان مسافرت نموده و نزد علماى جید وکبار این دو کشور درس خوانده است، او به خاطر علاقمندى وافرش به علم از پاکستان به دارالعلوم دیوبند در هندوستان مسافرت مى‏کند، و با خواندن دوباره، کتب حدیث و اصول آن در سال ۱۳۸۳ ه.ق، مطابق ۱۳۴۱ ه.ش، از آنجا سند فراغت خود را به دست مى‏آورد. بعد از فراغت در برخى مدارس پاکستانى و دارالعلوم حقانیه به عنوان استاد در رشته، عقلیات و ادب به مدت دو سال ایفاى وظیفه مى‏نماید. بعد از آن‏در ولایت پکتیاى افغانستان به مدت سه سال تدریس فقه، تفسیر، اصول حدیث و علوم عقلى را به دوش مى‏گیرد. سپس در ولایت لوگر، بعد از آن مدت ده سال دیگر در ولایت پروان تدریس صحاح سته را به عهده مى‏گیرد. او پس از تهاجم نظامى روسها به افغانستان راه دیار هجرت را در پیش مى‏گیرد، و با یک تعهد مخلصانه به اسلام، باز به مدت هشت سال در مدرسه عالى زرگرى کوهات به تدریس مسلم، ترمذى شریف، کتب تفسیر و معقولات اشتغال مى‏ورزد. بعد از آن در جامعه محمدیه به عنوان استاد بعضى کتب حدیث، فقه و تفسیر به مدت سه سال استخدام مى‏شود. استاد گرانقدر که همین حالا مراجعه ترجمه درى حیاهالصحابه را به جبین گشاده به عهده گرفته، استاد تدریس صحاح سته در جامعه ضیاءالمدارس العربیه الاسلامیه در پشاور پاکستان مى‏باشد، و این پنجمین سال است که این وظیفه مقدس را به استمرار به پیش مى‏برد. شیخ الحدیث محترم مولوى صاحب محمّد نعیم در ضمن مشغولیت‏هاى تدریس از جهان تالیف نیز غافل نبوده، و پس از هجرت، شرحى بر ترمذى شریف، و یک حاشیه ملخص العینى بر بخش اوّل بخارى شریف همراه با بعضى رساله‏هاى دیگر نوشته است، که هم اکنون در خدمت طالبان علم قرار دارد.

مقدّمه مترجم

«اِنَّمَا الْاَعْمالُ بِالنِيّاتِ وَاِنَّما لِكذلِّ اِمْرِىٍ‏ء مَانَوى، فَمَنْ كَاَنت هِجْرتُه اِلى‏اللهِ وَرَسُولِهِ، فَهِجَرتُه اِلى اللهِ وَرَسُولِه، وَمَن كانَتْ هِجْرَتُه اِلى الدُّنيا يُصِيْبُها، اَوْ اِلَى اِمرَأَه يَنْكِحُهَا فَهِجْرَتُهُ اِلى مَا هَاجَرَ اِليهِ». (رواه‏البخارى).

اِنَّ الحَمْدَلِلَّهِ نَحْمِدُه وَنَستَعِيْنُه وَنَستَغْفِرُه وَنَتُوْبُ اِليهِ وَنَعُوْذُ بِاللهِ مِن شُرُورِ اَنْفُسِنا وسَيِّئاتِ اَعْمَـالِنا مَن يَهْدِه الله فَلا مُضِلَّ لَه، وَمَن يُضْلِل فَلا هَادِيَ لَه، وَنَشْهَدُ اَنْ لا إله إلا الله وَحْدَهُ لا شريكَ لَه، وَنَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُه وَرَسُولُه.

نیازمندى‏هاى مبرم جامعه ما به فهم و درک اسلام از خلال مراجع معتمد آن، و قلت آن و کمبود چنان ذخیره‏هاى گرانبها و پر ارج، از جمله ضرورت‏هاى مشهود مى‏باشد. در این راستا گرچه تلاش‌هایی صورت گرفته، و کتاب‏هاى مفید و ارزشمندى در دوران جهاد و قبل از آن تالیف و یا ترجمه گردیده، که تا حدّى این مشکلات را حل نموده، ولى آن هم به درجه‏اى نبوده که پاسخگوى همه ضرورت‌هاى مردم باشد. به این لحاظ به تلاش‌ها و مجاهدت‏هاى وسیع و فراگیر خستگى ناپذیرى درین راه ضرورت است. تا بتوانیم در خلال آن، خلأهاى موجود، و نقیصه‏هاى دامن گیر جامعه را، در چنین اوضاع دشوار، که در بحبوحه هجوم فرهنگى منحرف بیگانگان قرار داریم، برطرف گردانیده، و راه را براى گسترش فرهنگ اصیل اسلامى و خودى بگشاییم.

به خاطر تحقق این هدف و آرمان، مرکز ترجمه تراث اسلامى تصمیم گرفت، تا با انتخاب کتاب‏هاى معتمد که بتوان از آنها به عنوان مرجع استفاده نمود، گامى درین مسیر بردارد. همین بود که به عنوان تلاشى براى برآورده ساختن این هدف ترجمه کتاب گرانبهاى «حیاة الصحابة» را انتخاب نمود. این کتاب، آیینه و تصویر گویایى از زندگى داعیانه و مجاهدانه پیامبر خدا ص و یاران پاک طینتش مى‏باشد، و در ردیف مفصّل‏ترین و معتمدترین کتاب‏هاى سیرت قرار دارد، و به گفته دانشمندى، انعکاس دهنده زندگى «نخستین مردانى است که در دشوارترین شرایط به محمّد ص گرویدند، و در راه او از شکنجه، تبعید، از دست دادن جان، مال و خانواده و سعادت و آرامش زندگى دریغ نکردند.

و زندگى‏نامه، کسانى است که اگر ظهور اسلام در تاریخ به بیدارى و کمال معنوى و تمدّن و فرهنگ بشرى خدمتى بزرگ بوده است، اینان نه تنها به گردن مسلمانان بلکه به گردن بشریت و تمدّن و اخلاق بشرى حقى بزرگ دارند، و شناخت اینان نه تنها ما را در شناخت اسلام در سرچشمه زلال نخستینش کمک مى‏کند، بلکه سیماى راستین محمّد ص را در چشم‏هاى اینان روشن‏تر مى‏توان دید».

با در نظر داشت و توجّه به این نکته، که کتاب مذکور توسط مؤلّف گرانقدر از مراجع معتمد و مختلف جمع‌آورى شده، و مجموعه‏اى از نصوص را تشکیل مى‏دهد، مشکلاتى را در ترجمه فارسى با خود همراه داشت. مترجم که تلاش نهایى خود را در امر برگردانیدن این کتاب به فارسى به خرج داده است، با این همه براین باور است که شاید اشکالاتى در کارش مشهود باشد، لذا امیدوار است با دریافت انتقادها و پیشنهادهاى سالم و سازنده علماى کرام، دانشمندان و دانشجویان عزیز، در رفع این نقیصه خود تلاش نماید، و متمنّى است تا او را با ارسال نظریه‏هاى خود، در چاپ آینده کتاب مساعدت و یارى رسانید.

در پایان از عالم جلیل القدر شیخ الحدیث مولانا محمّد حسن جان، علماى همکار ایشان، و عالم سترگ ومشهور کشور شیخ الحدیث مولوى صاحب محمّد نعیم، و از برادر مجاهد محترم عبدالله «صامت» رئیس مرکز ترجمه، که متن فارسى ترجمه را با عربى آن تطبیق دادند، و از محترم شیخ محمّد یوسف عبّاس رئیس مکتب الخدمات العالمى، که همه با اصلاحات و رهنمایى‏هاى عالمانه خویش ما را در انجام این مسؤولیت بزرگ باشوق و علاقه یارى رسانیدند و از برادران هیئت مراجعه و تدقیق مرکز ترجمه، محترم قارى محمّد دین، محمّد عوض، قارى محمّد یوسف و مسؤولین کمپیوتر، برادر محترم بیشرو عزالدین «رائد»، ذبیح‏الله «مومند»، محمّد على، که از هیچ نوعى تلاش و همکارى صادقانه در تصحیح و پیشبرد کارها دریغ نکردند، و از بقیه برادرانى که در این عمل مقدّس سهیم شدند، قلباً اظهار امتنان و سپاسگزارى نموده، و از خداوند منّان براى‌شان پاداش و اجر بزرگ خواستاریم.

تا اواخر سال ۱۹۹۵ میلادى، ترجمه کتاب ادامه داشت. سال ۱۹۹۶ میلادى در حقیقت با فرجام اندوهبار امور ترجمه، آغاز گردید و کتاب از ترجمه باز ماند. دفتر ترجمه و طبع، به وسیله حکومت پاکستان بدون دلیل توقیف شد، به دلیل این که نظام حاکم تحمل هضم بار تکاپوى معنوى و اعتقادى دفتر را نداشت، اجازه فعالیت دوباره به دفتر داده نشد. تهدید نمودن کارکنان دفتر به جرم پخش و ترویج تفکر ناب اسلام از طرف رژیم آغاز شد. تعقیب و تفتیش بى‏دلیل ادامه یافت و بالاخره بعضى به زندان افکنده شدند، و بعضى از بیم جان فرارى شدند، بدین سان تسلسل ترجمه کتاب مختل شد. ولى با این همه صبر و شکیبایى و استوارى و ثبات را در راستاى تکمیل کتاب از دست ندادیم و با توکل و اعتماد کامل به مدد و کمک پروردگار، در این مسیر به پیش رفتیم، تا این که کمک و نصرت خداوند فرا رسید و مسؤول قبلى دفتر، شیخ ابوالقاسم رها گردید، و برادر مجاهد محترم عبدالله «صامت» بار دیگر از کشور مصر به پشاور تشریف آورد، و با سازمان دهى مجدد دفتر و کارها، امر چاپ و توزیع کتاب را فراهم ساخت.

در مدّت مسدود شدن دفتر، که براى جلب همکارى برادران فکر مى‏نمودم، چون خودم به عنوان یک محصل از توانایى مادى کافى در این بخش برخوردار نبودم، روزى با برادر گرانقدر و محترم الحاج حبیب الدین «عزیزى»، یکى از تاجران مشهور کشور، تماس گرفتم و موضوع را با وى در میان گذاشتم، موصوف بدون درنگ در حالى که با من شناخت قبلى هم نداشت، از عمل انجام شده قدردانى نمود، و آمادگى کاملش را در اکمال این عمل بزرگ اعلام کرد. همین بود که دفتر ترجمه‏اى را جنب مدرسه ضیاء المدارس، که مربوط به آنان است، با خریدارى همه وسایل مورد ضرورت و فراهم آوردن زمینه‏هاى لازم گشود، و ما توانستیم با کمک‏هاى فیاضانه وى و همکارى‏هاى مخلصانه و شبانه‏روزى برادرانش، به ویژه الحاج نورالدین «عزیزى»، که در واقع همیشه در خدمت قرار داشت، و با تشویق و همکارى و تعاون برادرانه‏اش در برآورده شدن این آرزو نقش حیاتى را ایفا نمود، به کار پیگیر خویش ادامه دهیم، که بر این اساس از علم دوستى و توجّه و عنایت ایشان قلباً سپاس گزارم، و از خداوند منّان براى همه آنان اجر جزیل و توفیق هر چه بیشتر در راه علم و خدمت به فرهنگ اسلامى آرزو مى‏کنم، و امیدوارم که مرکز ترجمه ضیاءالمدارس بتواند، در آینده مصدر خدمات بهترى براى کشور گردد.

بخش مراجعه و تدقیق: این مسؤولیت بزرگ و سنگین را برادر محترم مولوى محمدطاهر «عطایى» به عهده گرفت، و با تحمّل همه مشکلات رسالت اسلامى و علمى خود را به‌طور شایسته و قابل تقدیر در مراجعه و تطبیق ترجمه فارسى با اصل کتاب و تدقیق آن انجام داد، که بنده از وى قلباً سپاسگزارم، و از خداوند تبارک و تعالى برای‌شان اجر و پاداش مزید توأم با موفقیت‏هاى بیشتر در خدمت علم و اسلام مسئلت مى‏نمایم.

بخش کامپیوتر و تولید: این بخش را برادران محترم محمّد نسیم «ریحان» و نور احمد «تمکین» به عهده گرفتند، و با شوق، علاقه، اخلاص و روحى سرشار از محبّت به اسلام و خدمت در راه علم، این وظیفه مهم و ارزشمند را به پایه اکمال رسانیدند، که اگر زحمات شبانه‏روزى این دو برادر به ویژه نور احمد «تمکین» نمى‏بود، برآورده شدن این آمال به این زودى‏ها متصوّر نبود. بنده با اظهار امتنان و سپاس از ایشان از خداوند تبارک و تعالى براى‌شان اجر و پاداش بى‌پایان آرزو مى‏کنم.

از پدر گرانقدرم الحاج عبدالرحیم خان، که در یک دست سلاح مبارزه علیه کفر و الحاد و تجاوز گران روسى را حمل نمود، و با دست دیگر مرا پروراند، و در تربیت اسلامى و دینى ام لحظه‏اى فروگزار نکرد، و از مادر مهربان و عزیزم که در کنار خدمت به جهاد مقدّس و کفر شکن ملّت افغان، دوشادوش پدر در رشد و تربیت‏ام نقش اساسى ایفا نمود، و در عین ضرورت، و نیاز مندى شدید‌شان به من، اجازه دادند تا در دیار هجرت در اکمال این عمل مقدّس براى مدت چهار سال اقامت گزینم، قلباً اظهار امتنان مى‏کنم، و اذعان مى‏نمایم که اگر توجّه و عنایت آنان توأم با دعاهاى مخلصانه‌شان نمى‏بود، و خداوند براى آنان و به من توفیق عنایت نمى‏فرمود، این آرزو هرگز برآورده نمى‏شد. من در حالى که برآورده شدن این هدف را براى‌شان مبارک باد عرض مى‏کنم، از خداوند قدّوس با دست نیاز التجامندم، که پاداش و اجر آن همه صبر و شکیبایى و زحمت‏هاى فراموش ناشدنى‌شان را از طرف خود، طورى که مناسب خدایى اوست، عطا نماید.

اوضاع و حالات حاکم بر زندگى ما، بدون تردید براى نسل همین دوره قابل درک است، چون خود در کوره‏هاى آتش جنگ و استبداد روس و ایادى مزدورش و بعد در جریان فتنه درگیرى‏هاى بین خود مسلمانان زیر عناوین مختلف زندگى به سر برده‏اند، و درد آوارگى‏ها و مهاجرت‏ها و فقر و... را چه در داخل کشور و چه در کشورهاى همسایه دیده‏اند و احساس نموده‏اند، و بر همین اساس اوضاع زیستى و زندگى روزانه ما براى‏شان محسوس است، ولى شاید این حالت و اوضاع براى نسل‏هاى بعدى، اگر خدا بخواهد و تحول مثبتى به میان بیاید، قابل درک نباشد. در چنان اوضاعى بدون تردید، کار فرهنگى و علمى و حتّى درس و تعلیم به صورت پدیده‏هاى مضحک و بى‌مفهومى درآمده‏اند، و علّت هم تشتّت و بى‌ارزش شدن معیارها و ارزش‏هاى اسلامى، اجتماعى، سیاسى، اقتصادى و فرهنگى است که اکثریت را به‌سوى بیراهه و بى‏هدفى سوق مى‏دهد، و درزهاى اجتماعى شگفت انگیزى را در میان مردم به وجود آورده است، که همه در یک کلمه به‌سوى جمع‌آورى دنیا و سرمایه در حرکت‏اند. بنا بر این تقدیر و تمجید ما از کسانى که در انجام این عمل با ما همکارى نموده‏اند، و تشویق کرده‏اند، مفهوم ویژه‏اى دارد، و همین که عدّه‏اى ما را در انجام این عمل «دیوانه» خطاب نکرده‏اند، قابل تقدیر‌اند، و من در این راستا از همسرم حمیراء «رحیمى» که از ابتداى ازدواج در چهار سال قبل تا حال شب و روزش را بدون وقفه در خدمت و انجام این رسالت اسلامى سپرى نموده اظهار امتنان مى‏کنم، و امیدوارم خداوند به ایشان نیز اجر و پاداش جزیل عطا فرماید.

بعد از انتشار جلد اوّل کتاب و مسدود شدن دفتر، که دیگر موفّق نشدیم جلدهاى بعدى را طبق وعده به چاپ برسانیم، بنابر خواهش ما از برادران دانشمند و علم دوست که نظرها و انتقادات خویش را براى ما درباره کتاب بفرستند، تا در چاپ بعدى و ترجمه جلدهاى بعدى از آن استفاده کنیم، عدّه‏اى از دوستان نظرات و پیشنهادات خوبى را براى ما ارسال داشتند، که در روشنایى آن و اندوخته‏هاى تجربه‏اى خودمان در خلال چهار سال کار بر کتاب، تغییراتى در جلد اوّل، در نوشته، اصلاح و یکنواخت سازى همه کتاب با افزودن و کاستى‏هاى لازم به عمل آوردیم، که امید است در رفع نقیصه‏هاى قبلى مثمر ثمر باشد.

و همچنان از برداران پژوهشگر و علم دوست خواهانم، که روند نقد و بررسى‏هاى سالم علمى را در بخش‏هاى مختلف متوقف نسازند، و با نقد و بررسى علمى سازنده و سالم خویش در بارور شدن سرمایه‏هاى فرهنگى و علمى نقش به سزاى خویش را ایفا نمایند، باشد تا نسل کنونى و نسل‏هاى بعدى در روشنایى و پرتو همین رهنمودهاى سازنده شما گام‌هاى متینى در راه انکشاف و ترقى علم و فرهنگ و شکوفایى ذخیره‏هاى علمى و فرهنگى بردارند. بنده متأسّفم و سوگمندانه اعلام مى‏کنم، که از سال ۱۳۷۴ ھ. ش، که جلد اوّل را براى ابراز نظرهاى شما چاپ نمودیم، و در دسترس قرار دادیم، تا کنون فقط نامه‏هاى انگشت شمارى در زمینه مطلوب براى ما ارسال شده است، که نباید چنین مى‏بود.

قبل از اختتام سخن مى‏خواهم توجّه خوانندگان عزیز را به نکات ذیل در کار ترجمه این کتاب معطوف دارم:

۱- به خاطر این که کتاب متشکل از نصوص است، در ترجمه آن‏ها نهایت احتیاط به‌کار گرفته شده، تا ترجمه کلمات و در صورت عدم امکان مفهوم آن به صورت دقیق نقل گردد.

۲- به خاطر جلوگیرى از طولانى شدن، و مُمِل واقع شدن کتاب و ترجمه، جز در مقدّمه کتاب، از نقل احادیث اجتناب شده، و طبق نقل از اصل کتاب ترجمه احادیث در میان گیومه‏ها («») درج گردیده است.

۳- در جاهاى لازم، نصّ بعضى دعاها توأم با ترجمه آن‏ها نقل و نوشته شده، و همچنین متن نامه‏هاى پیامبر ص و اکثر نامه‏هاى اصحاب به خاطر پرمحتوا بودن و مفید بودن آنها نقل شده، و بعد از آن ترجمه شده‏اند.

۴- در بعضى جاهاى لازم و ضرورى، با استفاده از پاورقى که در اصل کتاب موجود است و نیز از دیگر کتب، معلومات کوتاه و شرح‏هاى لازم به خاطر فهم موضوع، در پاورقى ارائه گردیده است.

۵- به خاطر حفظ نص کتاب از خلط شدن، و مراعات اصول و موازین ترجمه، کلماتى که براى توضیح و یا فهم و تسهیل در خواندن متن کتاب از طرف مترجم اضافه گردیده، و همچنین بعضى اسم‌هایی که در پاورقى براى توضیح مطلب نقل گردیده، در داخل این علامت [] گنجانده شده است.

۶- ترجمه فارسى این کتاب چنان که ذکر شده زیر نظر شیخ الحدیث مولانا محمّد حسن جان، علماى همکار ایشان، شیخ الحدیث مولوى صاحب محمدنعیم، برادر عبدالله «صامت»، محترم مولوى صاحب محمّد طاهر «عطایى» و هیئت تدقیق مرکز ترجمه تراث اسلامى و مراجعه‏هاى مکرّر مترجم، انجام شده است.

۷- در ترجمه آیات قرآن کریم، تفسیر کابلى که ترجمه تحت اللّفظى‏اش به فارسى معتمد است، اساس قرار داده شده، و از تفاسیر و تراجم دیگر نیز استفاده گردیده، تا ترجمه سلیس و روان بیاید.

۸- به خاطر این که در کتاب بعضى اصطلاحات حدیث به کار رفته، جهت سهولت فهم آن براى عامه خوانندگان در آخرین جلد کتاب، مصطلح الحدیثى به فارسى تدوین شده است.

۹- ترجمه فارسى کتاب، از روى اصلى که توسط دارالقلم در سال ۱۴۰۶ ھ. مصادف با ۱۹۸۶م چاپ گردیده، و مراجعه و تحقیق نایف عبّاس و محمّد على دوله را نیز با خود دارد، به خاطر بعضى ویژگى‏هاى آن نظر به چاپ‏هاى دیگر، چون گذاردن عناوین در متن کتاب که در اصل هندى آن وجود ندارد و بعضى اصلاحات لازم دیگر، انتخاب گردیده است.

۱۰- بعضى شعرهاى موجود در کتاب، که ارتباط و پیوند نزدیک با عبارت کتاب داشتند، ترجمه گردیدند، و برخى دیگر آنها نقل شده و ترجمه نشده‏اند.

۱۱- مترجم در فهم معانى کلمات و جملات از اساتید گرانقدر و قاموس‏ها و کتب مختلف یارى جسته، که در آخرین جزء کتاب از آن‏ها یاد خواهیم کرد.

در پایان سخن یک بار دیگر از همه برادران و دوستانى که ما را در انجام این عمل یارى نمودند اظهار امتنان مى‏کنم و از خداوند براى‏شان اجر و پاداش خواهانم و امیدوام خداوند همه ما را در جنات فردوس با هم یکجا سازد، و از خوانندگان محترم خواهشمندیم، مترجم کتاب و برادرانى را که در این عمل مقدّس سهیم شده‏اند، از دعاى خیر خویش محروم نسازند.

به امید آن که خداوند أ این عمل ناچیز را مورد قبول قرار داده، و لغزشهایم را به فضل و کرم خود عفو نموده، و هموطنان عزیز، و دانش پژوهان گرانقدر از آن بهره‏مند شوند.

﴿رَّبَّنَا عَلَيۡكَ تَوَكَّلۡنَا وَإِلَيۡكَ أَنَبۡنَا وَإِلَيۡكَ ٱلۡمَصِيرُ [الممتحنة: ۴].

مجیب الرحمن "رحیمى"

پاکستان

۱۵ میزان ۱۳۷۶ ه.ش

۴ جمادى الثانى ۱۴۱۸ ﻫ.ق

تقريظ به قلم علّامه سيد ابوالحسن على الحسنى الندوى

اَلْحَمْدُللَّهِ رَبِّ العالـمينَ، وَالصَّلاه وَالسَّلامُ عَلى سَيِّدِنا ومَوَلانا مُحَمَّدٍ وَعَلى آلهِ وصَحْبِهِ اَجْمَعِين، وَمَنْ تَبِعَهُم بِاِحسانٍ اِلى يَومِ الدِّين.

امّا بعد: سیرت نبوى ص و اصحاب کرام ش و تاریخ آنها از قوى‏ترین مصادر قوت ایمانى و عاطفه دینى است، که تاکنون امّت اسلامى و دعوت‏هاى دینى شعله ایمان را از آن اقتباس مى‏نمایند، و قلب‏هاى با آن روشن مى‏شوند، که خاموشى آن در معرض وزیدن تندبادهاى مادیت بسیار سریع وزود به نظر مى‏رسید، و اگر خاموش گردد، در آن صورت این امّت قوت، مزیت و تأثیر خود را از دست داده و به صورت نعش بیجانى در خواهد آمد که زندگى، آن را بر شانه‏هاى خود حمل مى‏کند.

این تاریخ مردانى است، که دعوت اسلام براى‌شان آمد، و به آن ایمان آوردند، و قلب‏هایشان آن را تصدیق نمود، و پاسخ‏شان در هنگامى که به طرف خدا أ و پیامبرش ص فراخوانده مى‏شدند، جز این نبود که مى‏گفتند:

﴿رَّبَّنَآ إِنَّنَا سَمِعۡنَا مُنَادِيٗا يُنَادِي لِلۡإِيمَٰنِ أَنۡ ءَامِنُواْ بِرَبِّكُمۡ فَ‍َٔامَنَّا [آل عمران: ۱۹۳].

ترجمه: «اى پروردگار ما، ما ندا کننده‏اى را شنیدیم که به‌سوى ایمان فرا مى‏خواند که به پروردگارتان ایمان بیاورید، و ایمان آوردیم».

آن‏ها دست‏هاى خود را در دست پیامبر ص گذاشتند، و جان‏ها، اموال و اقرباى‌شان درین مسیر براى‌شان ناچیز و اندک جلوه نمود، و تلخى‏ها و رنج‏ها را در راه دعوت به‌سوى خداوند أ خوب دانستند، و یقین آن در قلب‏هایشان راه یافت و بر نفس‏ها و عقل‏هایشان مستولى گردیده و از آنها شگفتى‏هاى ایمان به غیب، مانند دوستى خدا و رسول، مهربانى بر مؤمنان و شدّت بر کافران، ترجیح دادن آخرت بر دنیا، برترى دادن آجل بر عاجل، غیب به شهود، هدایت بر ضلالت، حرص براى دعوت مردم، نجات و رهایى خلق خدا از عبادت بندگان به‌سوى عبادت خداوند واحد، از جور ادیان به عدل اسلام، از تنگى دنیا به پهنایى و وسعت آن، حقیر شمردن زینت‏هاى دنیا و متاع اندک و فناپذیر آن، شوق به لقاى خداوند أ، آرزومندى جنّت، بلندى و علوّ همت، بعد نظر در نشر عطیه اسلام و خیرات آن در جهان، پخش شدن و انتشار آن‏ها براى تحقّق این هدف در شرق و غرب زمین، در آسانى‏ها و سختى‏هاى آن و در پستى‏ها و بلندى‏هاى آن، صادر گردید. آنها درین راه لذّت‏هاى خود را فراموش نموده، و راحت‏هاى خود را ترک گفتند، و وطن‏هاى خود را ترک نموده، و درین راه چیزهاى خوب و اموال زبده خود را مصرف کردند، تا این که دین استوار گردید، و قلب‏ها به طرف خداوند أ روى آورد، و نسیم ایمان، با قوّت توأم با پاکى و مبارکى وزید، و دولت توحید، ایمان، عبادت و تقوى بر پا گردید، و بازار جنت بر پا شده رواج و رونق یافت و هدایت در جهان منتشر گردید، و مردم گروه گروه، به دین خدا أ داخل شدند، که کتاب‏هاى تاریخ، وقایع و حوادث آنها را در برگرفته، و خبرهاى‌شان را دیوان‏هاى اسلام حفظ نموده است، و این خود همیشه ماده تجدید و تحرک جدید در زندگى مسلمانان بوده است، و به این لحاظ عنایت دعوتگران اسلام و مُصلحین به این حکایت‏ها شدید و افزون بوده و از این سرمایه معنوى در بیدارى همّت‏هاى مسلمین و شعله ور ساختن قلب‏هاى آنان به انگیزه و اصل ایمان و حماسه دینى استفاده نموده و اعانت جسته‏اند.

ولى بر مسلمانان زمانى فرارسید، که در آن از این تاریخ روى گردانیده، و آن را فراموش نمودند، و نویسندگان، مؤلّفان، و اعظان و دعوتگران آنها، با روى گردانیدن از آن به خبرها و تاریخ زاهدان، مشایخ و اولیاى متأخّرین روى آوردند، و کتاب‏ها توأم با انجمن‏ها از حکایت‏ها و کرامت‏هاى آنها پر شد، و مردم به آن سخت تشویق و برانگیخته شدند، و این پدیده، به این صورت مجلس‏هاى وعظ، حلقات درسى و صفحات کتب را به خود مشغول گردانید.

و از جمله نخستین کسانى که درین عصر - تا جایى که ما مى‏دانیم - به اهمیت و فضیلت اخبار و احوال صحابه ش در دعوت اسلامى و تربیت دینى، و به ارزش این ثروت اصلاحى و تربیتى - پوشیده در اوراق - تأثیر آن در قلب‏ها پى برد، و خود از اوّلین کسانى بود که با عطف توجّه و رعایت انصاف به آن روى آورد، مصلح بزرگ و داعى مشهور شیخ محمّد الیاس کاندهلوى / بود، که در این بخش به مطالعه، تدریس، حکایت و تذکر آن به دیگران پرداخت. من در وى محبّت و دلباختگى بزرگى در ارتباط با سیرت نبوى و اخبار اصحاب دیدم، که موصوف آن را با یاران و شاگردانش تکرار مى‏نمود، و از سیرت پیامبر ص و اخبار اصحاب هر شب برایش خوانده مى‏شد، و او آن را با رغبت و اشتیاق فراوان مى‏شنید، و احیا و نشر و تکرار و تذکار آن را دوست داشت. برادر زاده‏اش محدّث بزرگ شیخ محمّد زکریا کاندهلوى، صاحب کتاب «أوجز الـمسالك الى مؤطأ الامام مالك» کتاب متوسطى را به «اردو» درباره اخبار صحابه ش نوشت، و آن را «حکایات الصحابة» نام گذاشت، شیخ با این کار بسیار خوشحال و مسرور گردید، و مشغولین به دعوت و مسافرت‏ها را درین جهت به مطالعه و تدریس این کتاب موظّف گردانید، و آن کتاب - چنان که اکنون نیز از اهمیت ویژه‏اى برخوردار مى‏باشد - از جمله مهم‏ترین کتاب‏هاى مقرّر براى دعوتگران و داوطلبان بود، و از جمله کتاب‏هایى بود که در میان مجامع دینى از رواج و مقبولیت وسیعى برخوردار گردید.

شیخ محمّد یوسف، جانشین پدر بزرگوارش شیخ محمّد الیاس گردید، و از پدرش حمل مشکلات دعوت و امانت آن را، و همچنین ذوق، علاقه، توجّه و دلباختگى وى را به سیرت و احوال اصحاب ش به میراث برد. محمّد یوسف همان کسى بود که این حکایات و درس‏هاى سیرت و احوال اصحاب ش را در زندگى پدرش براى وى مى‏خواند، و پس از در گذشت وى - در ضمن مشغولیت شدید به دعوت - به مطالعه کتاب‏هاى سیرت، تاریخ و طبقات صحابه ش پرداخت، و ما - در میان کسانى که مى‏شناسیم - از وى وسیع بین‏تر در اخبار اصحاب ش، فهم باریکى‏هاى احوال شان، حضور ذهن در حفظ آنها، و بهتر استشهاد آورنده، و بسیار بهتر اقتباس کننده از زندگى و سیرت آنها، و زیاد بیان کنندء آنها در خلال صحبت‏ها و بیاناتش، دیگر کسى را سراغ نداشته و نمى‏شناسیم، و شاید مصدر قدرت کلامى و تأثیر مولانا توأم با راز سحرانگیز بودن بیانش و قرار گرفتن آن در دل‏ها همین حکایت‏هاى تاریخى و قصه‏هاى واقعى باشد، که گروه‏هاى بزرگى را به ایثار و قربانى، ناچیز شمردن خستگى‏ها و مشکلات، و تحمّل مشقّت‏ها در راه خداوند أ واداشت. دعوت در زمان وى به کشورهاى عربى، آمریکا، اروپا، جاپان و جزیره‏هاى اقیانوس هند رسیده بود، و در چنان شرایطى نیاز به کتاب بزرگى بود تا کسانى که به امور دعوت مشغول‌اند، ودر سفرها به خاطر دعوت بیرون مى‏شوند، آن را مطالعه نموده و بخوانند، و عقل‏ها و قلب‏هایشان را از آن تغذیه نموده، و عواطف دینى خود را با آن شعله‏ور سازند. تا انگیزه‏اى براى آنها در الگوپذیرى، بذل جان و هرچیز قیمتى‌شان در راه دعوت، سیر و گردش در جهان، هجرت و نصرت و فضایل اعمال و مکارم اخلاق باشد، و چون این خبرها را بخوانند نفس‏هایشان در مقابل آن، چنان که جوی‌ها در مقابل بحرها و مردان بلند قامت در مقابل کوه‏هاى بلند، کوچک و ناچیز مى‏نمایند، کوچک و ناچیز شود. اینجاست که آنها پس از مطالعه این حکایت‏ها، به یقین خود اتهام وارد مى‏کنند، و اعمال خود را کوچک و زندگى خود را حقیر مى‏شمارند و به این صورت اراده و همت‏شان بلند شده و عزم‏هاى‏شان به حرکت مى‏افتد.

و خداوند تبارک و تعالى خواست تا شیخ محمّد یوسف، فضیلت تألیف این موضوع بزرگ توأم با فضیلت دعوت را نصیب شود، در ضمن این که زندگى سراسر در حال نقل و انتقال و توأم با سفرها، مهمانان، وفود و درس‏ها چیز بسیار دور از زندگى تألیف و نوشتن است، ولى وى با توفیق و کمک الهى، و با بلندى همّت و قوّت اراده عزم راسخش توانست تا به کار تألیف اشتغال ورزد، و دعوت و نویسندگى هر دو را - که واقعاً همراه نمودن‌شان کار دشواریست - در کنار هم انجام دهد، و با مدد الهى توانست که به شرح، شرح معانى الآثار امام طحاوى اقدام کند، و همین بود که کتاب «امانى الاخبار» را در جلدهاى بزرگى تالیف نمود، و توانست به مدد وقوت الهى کتاب «حیاة الصحابه» را در سه جلد ضخیم تالیف، و در آن چیزهایى را که در کتاب‏هاى سیرت، تاریخ، و طبقات پراکنده بود، جمع کند. وى در ابتدا در این کتاب از خبرهاى پیامبر بزرگوار اسلام ص شروع، و در قدم دوم حکایت‏ها و قصه‏هاى صحابه کرام ش را ذکر مى‏نماید، و مؤلّف در این کتاب به جوانبى که به دعوت و تربیت ارتباط دارد، و براى دعوتگران و مرّبیان به شکل ویژه داراى اهمیت است توجّه مى‏کند، تا این کتاب تذکره‏اى براى دعوتگران، توشه‏اى براى عاملین، و مدرسه ایمان و یقین براى عامه مسلمین باشد.

این کتاب اخبار صحابه ش، سیرت، قصص، حکایت‏ها و آنچه را که وجود آن در یک کتاب واحد کم نظیر است جمع نموده، و به خاطر این که این اثر از کتاب‏هاى زیادى مانند کتب حدیث، مسانید، تاریخ و طبقات اقتباس شده است، بناء در صورتى آمده که آن عصر را تصویر، و زنگى صحابه ش را با ویژگیها و اخلاق‌شان مجسّم کند، و این همه دقّت، تتبّع و زیادت روایت‏ها، و قصص براى کتاب آن چنان تأثیرى بخشیده، که آن تأثیر و ویژگى در کتاب‏هاى دیگرى که مبنى بر اجمال، اختصار و هدف اساسى قصه هستند، سراغ نمى‏شود، به همین لحاظ خواننده این کتاب در محیط ایمان و دعوت، قهرمانى و فضیلت، اخلاق و زهد زندگى مى‏کند.

و چون ثابت گردد که کتاب تصویر روانى و پاره‏اى از قلب مولّف است، و طبعاً تأثیر آن به همان اندازه که مؤلّف آن را از عقیده و قناعت و تأثر و تأثیر پذیرى مى‏نویسد، و به همان اندازه که خود در ماده و معناى آن زندگى مى‏کند، مؤثّر و قوى مى‏باشد - با ثبوت این اصل - من تأکید مى‏کنم که کتاب، مؤثّر و کامیاب است، چون مؤلّف این کتاب را از عقیده و حماسه، و لذت و عاطفه خود نوشته، و محبّت صحابه ش با خون و گوشت وى خلط شده، و بر مشاعر و تفکرش مستولى بود، و او خود در اخبار و احادیث آنها مدّت طولانى را به سر برده است، و اکنون پیوسته در آن زندگى به سر مى‏برد، و از سرچشمه‏هاى آن سیراب مى‏گردد، خداوند أ در مدّت و زمان حیات وى زیادت عنایت فرموده، و در زندگیش برکت اندازد.

اگرچه این کتاب به نوشتن دیباچه و یا تقریظ از طرف کسى مانند من - به خاطر بزرگى و اخلاق مؤلّفش - نیازى نداشت، چون وى - آن طور که من مى‏پندارم و مى‏دانم - موهبت الهى، نیکى اى از نیکى‏هاى زمان در قوّت ایمان، و قوّت دعوت و بریدن از همه چیز و همنشین و همراه شدن با دعوت و فانى شدن در راه آن است، که امثال وى جز پس از مدّت‏هاى مدیدى پیدا نمى‏شود، و او خود اکنون حرکت و جنبش دینى را رهبرى مى‏کند که از قوى‏ترین حرکت‏ها، و وسیع‏ترین و پرنفوذترین آن در تأثیر بر نفس‏ها مى‏باشد، ولى بدین خاطر بود تا مرا با این عمل عزّت بخشد، و من نیز خواستم که در این عمل بزرگ نصیب و سهمى داشته باشم، و این کلمه را به امید تقرّب به خداوند أ نوشتم، خداوند أ خود این کتاب را قبول و به بندگانش آن نفع و بهره را برساند.

ابوالحسن على الحسنى الندوى

سهار نپور ۲ رجب ۱۳۷۸ ھ.

خلاصه‏اى از شرح حال زندگى نامه مؤلّف علّامه محمّد يوسف كاندهلوى /

تردیدى نیست که انعکاس تصویر همه جوانب و ابعاد شخصیت و زندگى ابر مردان بزرگ و عالى مقامى چون علّامه محمّد یوسف کاندهلوى عالم، محدّث و دعوتگر بزرگ و سترگ جهان اسلام، در چنین خلاصه‌هایى نمى‏گنجد و ممکن نیست، و خود نیازمند کتاب جداگانه‏اى است، تا ویژگى‏هاى زندگى عالمانه و مجاهدانه وى را به صورت مفصّل بیان نماید، ولى با این همه، طبق معمول چنان که در ابتداى کتاب‏ها از زندگى مؤلّف ولو به صورت اجمال باید ذکرى صورت گیرد، تلاش خواهیم نمود، تا خلاصه‏اى از شرح حال و زندگى نامه مؤلّف را براى‏تان تقدیم نماییم.

در غرب ولایت شمالى هندوستان، در ولسوالى مظفرنک، دو قریه به نام‏هاى جهنجهانه و کاندهله وجود دارند، که از سالیان متمادى بدین سو یک فامیل متدّین و داراى اصالت علمى، و ویژگى‏هاى بس درخشان - در رشد و پرورش بزرگ‌ترین علما و دانشمندان دینى - در آن سکونت دارد. جد بزرگ این فامیل که محمّد اشرف نام دارد، و از علماى برجسته زمان خود به حساب مى‏رود، در زمان شاه جهان پادشاه هندوستان زندگى مى‏کرد. به سلسله شاهکارهاى درخشان این فامیل، بعد از جدّ بزرگ وى مى‏توان از الهى بخش، که به فضیلت و ذکاوت خود مشهور مى‏باشد و یکى از زبده‏ترین شاگردان شیخ عبدالعزیز بن شیخ ولى‏الله بود، و جانشینى شهید سیداحمد بریلوى را بعد از وى نیز به عهده داشت، نام برد. او در جریان زندگى علمى خود در کنار تدریس و دعوت و بقیه تلاش‏هاى علمى، بیش از چهل کتاب را به زبان‏هاى عربى و فارسى تألیف نمود، که شرح قصیده مشهور «بانت سعاد» از جمله تألیفات وى مى‏باشد. گذشته از شیخ الهى بخش که جهان فانى را در سال ۱۲۱۵ ھ.ق وداع گفت، مى‏توان از شیخ ابوالحسن، نورالحسن، مظفر حسن، محمّد اسماعیل و سرانجام از شیخ محمّد الیاس به عنوان شخصیت‏هاى برازنده علمى - که از دست پرورده‏هاى همین فامیل نجیب‏اند - نام برد.

تولّد مؤلّف:

شیخ محمّد یوسف فرزند محمّد الیاس که از همین خاندان مى‏باشد، روز چهارشنبه ۲۵ جمادى الاول ۱۳۳۵ ھ.ق، مصادف به ۲۰ مارچ ۱۹۱۷م، در دهلى دیده به جهان گشود، و پدر بزرگوارش نام وى را محمّد یوسف گذاشت.

نشأت و رشد مؤلّف:

محمّد یوسف، در فامیلى چشم به جهان گشود، که در ضمن داشتن علماى بزرگ، زنان بس متدین و متّقى را در دامن داشت، و او در همچون فضاى پاک و صافى که تقوى و علم بر آن چیره بود، در آغوش مادران مؤمن و صالح تحت عنایت و سرپرستى بزرگان دین رشد و نمو کرد، و مراحل تکامل و بناى شخصیت وى، با چیدن میوه‏هاى مثمر تربیتى و اخلاقى در همان محیط فضیلت و پاکى پى ریزى شد.

درس و تحصيل:

او هنوز ده سال داشت که قرآن کریم را حفظ نمود، و پس از فرا گرفتن درس‏هاى ابتدایى، علم حدیث را در مدرسه «مظاهر العلوم» واقع سهارنپور، نزد شیوخ علماى بزرگ حدیث چون: شیخ عبداللطیف مدیر اسبق مدرسه، شیخ منظور احمدخان، شیخ عبدالرحمن کامل کافورى و شیخ محمّد زکریا کاندهلوى پسر عمویش به اتمام رسانید، و در سال ۱۳۵۴ ھ.ق سند فراغت خود را از مدرسه مذکور به دست آورد.

مؤلّف و سرگرمى‌هاى علمى:

علاّمه محمّد یوسف از ابتداى عمر خود به علم و فراگیرى آن علاقمندى زایدالوصفى داشت، و اکثر اوقات خود را صرف مطالعه و خواندن مى‏نمود، قضیه تألیف و نوشتن به عنوان یک امر مقدّس در همان مرحله تحصیل حدیث براى وى مطرح گردید، و او نیز با داشتن علاقه و شوق بسیار، به این کار همّت گماشت، و به تألیف شرح «شرح معانى الآثار للطحاوى» اقدام نمود، و آن را «أمانى الاحبار» نام گذاشت، و تا آخر عمر این کار را دنبال و پیگیرى نمود.

بيعت و خلافت:

در هنگام تولّد محمّد یوسف، ارتباط با شیوخ، و بیعت با آنها در میان جامعه و علما رواج بسیار داشت، بنابراین اعضاى یک فامیل همه با مشایخ و مرشدین ارتباط پیدا کرده و با گرفتن علم از آنها همراه‌شان بیعت مى‏کردند. درین راستا شیخ محمّد یوسف با پدرش شیخ محمّد الیاس مؤسّس گروه «جماعة التبلیغ»، که داعى بزرگ و مشهور زمان خود به حساب مى‏رفت بیعت نمود، و او، پسرش (محمّد یوسف) را در ۲۱ رجب ۱۳۶۲ ھ. ق. به عنوان جانشین و خلیفه خود انتخاب کرد، و امانت دعوت و تبلیغ را به عهده وى سپرد، و خود به جوار رحمت الهى پیوست.

كار دعوت و تبليغ:

بعد از درگذشت پدرش، دیگر او به دنیاى جدیدى قدم گذاشته بود، و باید کارهاى دعوت را توأم با تنظیم و هم آهنگ ساختن دعوتگران و بقیه امور گروهى که پدرش بانى آن بود، به عهده مى‏گرفت و این کار با افزودن به مشغولیت‏هاى وى، مسؤولیت و تعهّدش را نیز دو چندان مى‏کرد، و بار سنگینى را به دوشش مى‏گذاشت. ولى او با داشتن علاقمندى وافر به دعوت و امور آن، با جبین گشاده ازین مسؤولیت جدید استقبال نمود، و آن قدر به این کار سرگرم گردید، که دیگر دعوت براى او همه چیز شده بود، و شب و روز را با دادن بیانیه‏ها، تشکیل و برگزارى مجالس، اعزام هیئت‏ها و گروه‏هاى تبلیغ و مسافرت‏ها جهت دعوت سپرى مى‏کرد. او ساعت‏ها براى مردم بدون این که احساس ناراحتى و خستگى نماید صحبت مى‏نمود.

علّامه محمّد یوسف در ابتدا کارهاى خود را از هندوستان و پاکستان شروع نمود و در شهرها و قریه‏هاى این کشور مجالس و نشست‏هاى زیادى را ترتیب و تشکیل داد، و سپس گروه‌هایى را جهت تبلیغ به خارج از "دهلى" اعزام داشت، و دهلى در آن موقع مرکز فعالیت‏هاى وى به شمار مى‏رفت. او به حدّى درین کارها مشغول بود که شاید در یک شب و روز دو و یا سه ساعت استراحت داشت و بس.

سفرهاى دعوت:

او به خاطر اداى فریضه دعوت و نشر و پخش آن براى عموم، سفرهاى زیادى نموده، و مجالس و نشست‏هاى بى‏شمارى را در این مسیر برگزار نموده است. وى در زندگى عملى دعوت خود به‌سوى خدا و پیامبرش، که بیش از بیست سال عمر وى را در بر مى‏گیرد، ۵۳ مجلس و اجتماع بزرگ را در شهرهاى بزرگ هندوستان برگزار و به مسافرت‏هاى همه‏گیرى اقدام نموده است. و بیش از ۱۶ بار به پاکستان و بنگلادش پس از جدایى آنها سفر نمود، و در مجالسى بس بزرگ و مملوّ از توده‏هاى مردم مشتاق به اسلام، و شنیدن پیام رهایى‏بخش آن که در نوع خود بى‏مانند بودند، صحبت‌هایی داشت، و بیانیه‏هاى ارزشمندى ایراد نمود. سفرهاى علّامه به دهات و مناطق دور افتاده این سرزمین، و مجالس منعقده در آن از حساب بیرون مى‏باشد.

دعوت و تبليغ در حجاز و بقيه كشورهاى اسلامى:

علّامه محمّد یوسف علاقمند بود، تا شاهد رونق و انتشار تبلیغ و دعوت در مکه و مدینه باشد، و از طرف اهل حرمین عنایت و توجّهى را درین بخش ببیند، وى معتقد بود که اگر دعوت ریشه خود را در این دیار مقدّس که حیثیت مرکز اسلام را دارد محکم سازد، از طریق زائران خانه خدا به تدریج به هر گوشه و اکناف جهان انتقال خواهد یافت. به همین دلیل وى سلسله فعالیت‏هاى ابتدایى خود را از بندر کراچى و بمبئى که محلّ اجتماع حجاج بود، آغاز نمود، و گروه‏هاى تبلیغ را جهت تنویر و رسانیدن پیام تبلیغ به حجاج و زائران خانه خدا مؤظّف گردانید، تا باشد که تأثیر پذیرى اینها از دعوت، تأثیرى بر برادران عرب داشته باشد، و اینان بتوانند در جریان اداى مراسم حج در مکه و مدینه این پیام را بدان جا منتقل سازند، تا به این صورت زمینه فعّالیت‏هاى بعدى در امر توسعه و شروع کارهاى دعوت از آنجا آسان و فراهم گردد. او فقط به این اکتفا نکرد، بلکه خودش در بندر کراچى از کشتى‏هاى حجّاج دیدن نمود، و علما و گروه‏هاى تبلیغ را در میان‌شان به تدریس و تعلیم مؤظّف گردانید، و در حجاز نیز به زیارت‌شان شتافت، و حلقات درس و تعلیم را در خود حرمین شریفین آغاز نمود.

هنگامى که سفرگروه‏هاى تبلیغ به حجاز افزایش یافت، و گروه‌هایى از بقیه کشورهاى عربى با آن آشنایى پیدا کردند، از علّامه محمّد یوسف خواستند تا گروه‌هایى را جهت تبلیغ به دیار آنها بفرستد. وى نیز در پاسخ به درخواست آنها گروه‏هاى زیادى را به مرکز کشورهاى مختلف عربى اعزام داشت، که اوّلین دسته آنها را به مصر، سپس به سودان و عراق ارسال نمود. با گذشت اندک زمانى پایه‏هاى این کار در آنجا مستحکم گردید، و گروه‏هاى مختلف مردم به آن علاقمند گردیده و آشنایى پیدا نمودند، تا این که شمار زیادى از علما و عامه مردم آن دیار به نظام‏الدّین - مرکز تبلیغ در دهلى - به زیارت علّامه محمّد یوسف مشرّف گردیدند. گذشته از این، او گروه‏هاى تبلیغ را به بخش‏هاى مختلف آسیا، اروپا و بقیه کشورهاى عربى ارسال نموده بود، که با صحبت‏هاى مخلص و فیاضانه‏اش، آن چنان روح فداکارى و ایثار را در آنان پدید آورده بود، که همه تکالیف و مصرف مسافرت را به کشورهاى دور دست جهان، خود متحمّل مى‏شدند، و نیازى به دیگران و مساعدت آنها نداشتند.

مؤلّف و به جاى آوردن فريضه حج:

شیخ محمّد یوسف در زندگى داعیانه خود توانست سه مرتبه به زیارت خانه خدا مشرّف گردد، و فریضه حج را اداکند، و دو بار دیگر عمره ادا نماید. در مرتبه اوّل با پدرش محمّد الیاس در سال ۱۳۵۶ ھ. ق، به حج رفت، و در مرتبه دوم با شیخ حسین احمد مدنى در سال ۱۳۷۴ ھ.ق، به حج مشرّف گردید. وى درین بار توانست مجالس تبلیغ را تشکیل دهد، و با شمارى از علما درباره کارهاى دعوت صحبت نماید. امّا حج سوم و اخیر وى در سال ۱۳۸۳ ھ.ق، صورت گرفت، که یک سال قبل از وفاتش بود، و او را در این سفر مقدّس گروه‏هاى زیادى از مردم همراهى مى‏کردند. وى موفّق شد در این بار مجالس زیادى را در حجاز تشکیل دهد، و در قریه‏ها و شهرهاى آن بگردد، و با مردم از نزدیک دیدار نماید، چنان که در همان سفر خود گروه‏هاى زیادى را به بخش‏هاى مختلف جهان ارسال نمود، و تعداد گروه‏هاى ارسال‌اش به اروپا به ۲۶ گروه مى‏رسید. درین مسافرت مردم خیلى‏ها به کثرت به دیدار و استقبال از وى شتافتند، و او بدون انقطاع از صبح تا بیگاه از علما و عموم مردم پذیرایى نموده و با آنها صحبت مى‏کرد. در جریان عمره‏هایش که دو مرتبه انجام شد، نیز تعداد زیادى از مردم وى را همراهى مى‏نمودند.

وفات:

علّامه محمّد یوسف، پس از یک سال از برگشت حج، مسافرت طولانى را در ۱۰ شوال ۱۳۸۴ ھ.ق، مصادف با ۱۲ فوریه ۱۹۶۵م شروع نمود. او در این مسافرت از همه شهرهاى بزرگ پاکستان و بنگلادش دیدن به عمل آورد، و در اجتماعات بى‌نظیرى از توده‏هاى مردم صحبت نمود، که این صحبت‏هاى مستمر و بلاوقفه باعث تب و سرفه برایش گردید، ولى علّامه در ضمن تکلیف و مریضى به اداى واجب خود ادامه داد. در پایان وى در یک مجلس در "لاهور" قبل از بازگشتش به هند بیانیه‏اى ایراد نمود، که پس از آن به شدّت مریض اش افزوده شد، و درد و تکلیف بر وى فشار آورد. مردم با شتاب و عجله، بعد از دگرگونى وضع سلامتى‏اش خواستند او را به مقرّش انتقال دهند، ولى قبل از رسیدن به آنجا بیهوش گردید، و شب را توأم با درد و تکلیف مریضى خود سپرى نمود. در روز بعد از آن - که روز جمعه بود - به بیمارستان انتقال داده شد، ولى قبل از رسیدن به آنجا، به رحمت الهى، و جوار حق پیوست، و طائر روحش به‌سوى جنان رحمان پرواز کرد«انا للَّه وانا الیه راجعون».

وى قبل از درگذشت خود این کلمات را زمزمه مى‏نمود: «لا اله الا الله، اِلحمدُلله الذى اَنْجَزَ وَعْدَه، لااله الاالله مُحَمّدً رَّسُولُ الله، الله اكبر،الله اكبر، الحمدللَّهِ الَّذِى اَنْجَزَ وَعْدَه، وَ نَصَرَ عَبْدَه، وَ هَزَمَ الاحْزابَ وَحْدَه، لا شَىْ‏ءَ قَبْلَهُ وَ لا شى‏ءَ بَعْدَه، لا شى‏ءَ قَبله و لا شى‏ءَ بعده». ترجمه: «معبودى جز خدا نیست، ستایش خدایى راست که وعده خود را عملى نمود. معبودى جز خدا نیست، و محمّد ص رسول خداست. خدا بزرگ است، خدا بزرگ است. ستایش خدایى راست که وعده خود را عملى ساخت، و بنده‏اش را کامیاب گردانید، و احزاب را خود به تنهایى شکست داد. نه چیزى قبل از وى است، و نه چیزى بعد از وى، نه چیزى قبل از وى است، و نه چیزى بعد از وى». و در لحظات جان دادن به جان آفرین کلمه طیبه و بقیه دعاهاى مأثور را تکرار مى‏کرد.

رسیدن به بیمارستان، پس از درگذشت وى در خلال راه بود، و پزشکان تلاش زیادى به خرج دادند، امّا نتیجه‏اى نداشت. خبر درگذشت آن جناب عالیمقام به سرعت در میان توده‏هاى مردم، و در سراسر کشور پخش گردید. غم و اندوه بر فضاى شهر و دیار کشور سایه افکند. همین بود که در لاهور دو مرتبه بر وى نماز جنازه خوانده شد، و سپس جسد مبارکش با هواپیما به دهلى منتقل گردید، و در حدود هفتاد هزار مسلمان به امامت شیخ محمّد زکریا در نظام‏الدین، هنگام طلوع آفتاب بر وى نماز خواندند و در جانب غربى آرامگاه پدرش محمّد الیاس در نظام‏الدین دهلى دفن خاک گردید.

خلقت و اخلاق وى:

او مردى بود، داراى قامت متوسط و چهره‏اى درخشان و روشن. ریشش سیاه بود، و موى انبوه زیادى داشت. جاذبه و درخششى در چشمانش هویدا بود. سرش را با دستمالى مى‏بست، و کلاه ساده هندى را استعمال مى‏نمود. لباس عادى وى شلوار و پیراهن بلند بود، و احیاناً سروال - لباس عربى - نیز بر تن مى‏کرد.

هنگامى که اوّلین بار وى را مى‏دیدى، گمان مى‏کردى در فکر طویل و عمیقى فرو رفته، و شکوه و جلالش با هیبت خاصى که داشت، انسان را سخت تکان داده و تحت تأثیر قرار مى‏داد. ولى به سرعت آن هیبت، جاى خود را به انس و محبّت مى‏داد، و هر همنشینش مى‏پنداشت که وى از دیگران برایش نزدیک و محبوب‏تر است. جز در امور دین صحبت نمى‏کرد، و جز مسایل دینى دیگر چیزى را نمى‏شنید. ذهن صفایى داشت، و قلب مصفّا و پاکش مملوّ از یقین و اخلاص بود. وى از علم و معرفت وسیعى بهره‏مند بود. به ویژه درباره زمان پیامبر ص، اصحاب و تابعین خیلى‏ها معلومات وافر و کافى داشت. همیشه تبسم بر لب داشت ولى قلبش غرق در روند کارهاى دعوت و امور آن بود. علّامه گاهى آستین خود را مى‏پیچید، و نفس طولانى از سینه‏اش بیرون مى‏آورد، که این حالت به اضطراب و بى‏قرارى وى مى‏افزود.

کسى که شیخ را ندیده باشد، درک حال و اخلاق وى برایش مشکل است، و کسى که او را از نزدیک دیده و با وى صحبت نموده، این را به درستى مى‏داند که وى آیتى از آیات خداوندى در قرن حاضر بود، و پس از دیدن وى درک اخلاق و صفات پیامبر خدا ص براى انسان آسان مى‏شد.

ويژگى‏ها و مميّزات:

خداوند أ براى وى ویژگى‏ها و ممیزات زیادى بخشیده بود، تردیدى نیست که سروکار همیشگى با زندگى پیامبر ص و اصحاب ش و مطالعه بخش‏هاى مختلف زندگى آنها با بقیه مردان بزرگ تاریخ اسلام، و مطالعه و تدریس و تبلیغ، برایش تأثیرى بس فوق‌العاده بخشیده بود، که نظیر وى در تاریخ معاصر کم است. قدرت نطق و ارائه صورت‏هاى زنده از تاریخ اسلام براى حاضرین در مجلس و جلب توجّه آنها، و کشانیدن‌شان به تحمّل مسؤولیت‏هاى دعوت، و قربانى دادن در راه خدا و دعوت از ویژگى‏هاى شاخص و بارز وى به شمار مى‏رفت.

تألیفات گرانمایه و پر بهاى این شخصیت عالیقدر، خود بیانگر منزلت و علوّ همّت و علم و دانش وسیع وى در ارتباط به قرآن، حدیث و بقیه علوم اسلامى است، که خود برایش شخصیت و مقام بخشیده و او را در قطار مردان عالم و همیشه زنده تاریخ جهان اسلام قرار مى‏دهد.

انديشه‏ها و افكار مؤلّف:

در ارتباط با احیاى مجدّد اسلام، اعاده خلافت اسلامى و کارهاى دعوت، وى بر این عقیده بود، که تشکیل مجالس و خواندن و مطالعه کتب، نمى‏تواند به تنهایى خود چیزى را تغییر دهد، و تحولى را به وجود آورده انگیزه‏هاى محرّک ایمانى را در انسان ایجاد نماید. به این لحاظ وى معتقد بود، که باید تحوّل و دگرگونى در باطن ایجاد گردد، و با تزکیه اخلاق و اعمال و احترام علم و علما، یک انقلاب دینى در همه ابعاد نظام به وجود آید. و در این راه با تقدیم قربانی‌ها تلاش صورت بگیرد، و در راه رسیدن و ارتباط به خداوند أ کار شود، و با تلاش پیگیر و خستگى ناپذیر این کار دنبال گردد، و براى مبادى و اصول احترام صورت بگیرد، و با تشکیل گروه‏هاى تبلیغ دینى، روابط و تماس با توده‏هاى مردم مستحکم شده، با هدایت آنها به‌سوى اسلام و مبادى آن، راه براى بذل نفس و مال در راه خدا گشوده شود، و حلقات درس و تعلیم با مجالس شورا، و دعاهاى عمومى تشکیل گردد. او خود کسى بود که این مراحل را عملاً طى نموده، و راه را براى دیگران گشود، تا باشد در ادامه راه وى همّت گمارند.

مؤلّفات وى:

او به کتاب و تألیف چنان که تذکر داده شد، علاقمندى زیادى داشت، و على الرغم همه مشغولیت‏هاى دعوت و مطالعه و تدریس، «أمانى الاحبار» را در جلدهاى ضخیمى تألیف نمود، که به عنوان سرمایه نادرى در جهان علم در دسترس و استفاده علما قرار دارد، و در ذات خود بیانگر فهم و دانش وسیع و عمیق وى به آثار، علم حدیث و فقه اسلامى مى‏باشد. کتاب دومى وى همین کتاب حاضر «حیاة الصحابه» است، که بدون تردید و شک یک ذخیره نادر و کمیاب و آیینه‏اى از زندگى داعیانه و مجاهدانه و سلوک و اخلاق پیامبر ص و اصحاب ش مى‏باشد.

اهل و اولاد مؤلّف:

وى پس از خود پسرى به‌جاى گذاشت، که نامش شیخ محمّد هارون مى‏باشد، او نیز مرد عالم و متدینى است، که با تأسّى از پدرش نقش قدم او را تعقیب مى‏کند، امّا مادر و همسرش بعد از پنج ماه از درگذشت وى به جوار رحمت الهى پیوستند، که در زمان خود الگو و نمونه‏هاى واقعى از تقوى و زن مسلمان بودند.

اقتباس، ترجمه و نگارش - با دخل و تصرف - از نوشته استاد سعید اعظمى ندوى درباره زندگى علّامه محمّد یوسف کاندهلوى

«مترجم»

مقدّمه كتاب

۱- آیات قرآنى درباره اطاعت از خداوند أ و پیامبر ص .

۲- احادیث در اطاعت و پیروى از پیامبر ص و خلفاى وى ش.

۳- آیات قرآنى درباره پیامبر ص و اصحاب ش.

۴- قول خداوند تبارک و تعالى درباره اصحاب پیامبر ص .

۵- ذکر پیامبر ص و اصحاب ش در کتاب‏هاى قبل از قرآن.

۶- احادیث در وصف پیامبر ص.

۷- روایت‏هاى وارده در وصف اصحاب ش.

۱ - آيات قرآنى در اطاعت از خداوند أ و پيامبر ص

﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٢ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٣ مَٰلِكِ يَوۡمِ ٱلدِّينِ ٤ إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَإِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ ٥ ٱهۡدِنَا ٱلصِّرَٰطَ ٱلۡمُسۡتَقِيمَ ٦ صِرَٰطَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِمۡ غَيۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَيۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّآلِّينَ ٧ [الفاتحة: ۲-۷].

ترجمه: «همه ستایش‏ها مر خدا راست، خدایى که پروردگار عالمیان است، بى‌اندازه مهربان و نهایت با رحم است، صاحب روز جزاست، تنها تو را مى‏پرستیم و از تو یارى مى‏خواهیم، ما را به راه راست هدایت کن، راه کسانى که برای‌شان انعام کرده‏اى، نه آنان که برای‌شان غضب کرده شده و نه گمراهان».

و خداوند أ فرموده است:

﴿إِنَّ ٱللَّهَ رَبِّي وَرَبُّكُمۡ فَٱعۡبُدُوهُۚ هَٰذَا صِرَٰطٞ مُّسۡتَقِيمٞ ٥١ [آل عمران: ۵۱].

ترجمه: «همانا الله أ پروردگار من و پروردگار شما است. بنابراین او را بپرستید، این است راه راست». و خداوند أ فرموده است»:

﴿قُلۡ إِنَّنِي هَدَىٰنِي رَبِّيٓ إِلَىٰ صِرَٰطٖ مُّسۡتَقِيمٖ دِينٗا قِيَمٗا مِّلَّةَ إِبۡرَٰهِيمَ حَنِيفٗاۚ وَمَا كَانَ مِنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ ١٦١ قُلۡ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحۡيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ١٦٢ لَا شَرِيكَ لَهُۥۖ وَبِذَٰلِكَ أُمِرۡتُ وَأَنَا۠ أَوَّلُ ٱلۡمُسۡلِمِينَ ١٦٣ [الانعام: ۱۶۱-۱۶۳].

ترجمه: «بگو: همانا پروردگارم مرا به راه راست هدایت کرده، آیین پا برجا و ضامن سعادت دین و دنیا، آیین ابراهیم. همان کسى که از آیین‏هاى خرافى محیط خود روى گردانید و از مشرکان نبود. بگو: نماز و تمام عبادات من و زندگى و مرگ من، همه براى خداوند پروردگار جهانیان است، شریکى براى او نیست، و به همین امر شده‏ام، و من نخستین مسلمانم».

و خداوند أ مهربانى نموده:

﴿قُلۡ يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّاسُ إِنِّي رَسُولُ ٱللَّهِ إِلَيۡكُمۡ جَمِيعًا ٱلَّذِي لَهُۥ مُلۡكُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِۖ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ يُحۡيِۦ وَيُمِيتُۖ فَ‍َٔامِنُواْ بِٱللَّهِ وَرَسُولِهِ ٱلنَّبِيِّ ٱلۡأُمِّيِّ ٱلَّذِي يُؤۡمِنُ بِٱللَّهِ وَكَلِمَٰتِهِۦ وَٱتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمۡ تَهۡتَدُونَ ١٥٨ [الاعراف: ۱۵۸].

ترجمه: «بگو: اى مردم! من فرستاده خدا به‌سوى همه شما هستم، همان خدایى که حکومت آسمان‏ها و زمین از آن اوست، معبودى جز او نیست، زنده مى‏کند و مى‏میراند، پس ایمان بیاورید به خدا و فرستاده‏اش، آن پیامبر درس نخوانده‏اى که ایمان به خدا و کلماتش دارد و از او پیروى کنید تا هدایت بیابید».

و خداوند تبارک و تعالى مى‏گوید:

﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا لِيُطَاعَ بِإِذۡنِ ٱللَّهِۚ وَلَوۡ أَنَّهُمۡ إِذ ظَّلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ جَآءُوكَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ ٱللَّهَ وَٱسۡتَغۡفَرَ لَهُمُ ٱلرَّسُولُ لَوَجَدُواْ ٱللَّهَ تَوَّابٗا رَّحِيمٗا ٦٤ [النساء: ۶۴].

ترجمه: «و هر پیامبرى را فرستاده‏ایم، به خاطرى فرستاده‏ایم که از وى به حکم خدا فرمان برده شود، و اگر ایشان آنگاه که بر نفس‏هاى خویشتن ستم روا مى‏دارند نزد تو بیایند و از خداوند مغفرت بخواهند، و پیامبر براى‌شان مغفرت بخواهد، بدون تردید، خداوند را توبه‏پذیر و مهربان مى‏یابند».

و گفته است:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَلَا تَوَلَّوۡاْ عَنۡهُ وَأَنتُمۡ تَسۡمَعُونَ ٢٠ [الانفال: ۲۰].

ترجمه: «اى کسانى که ایمان آورده‏اید اطاعت خدا و پیامبرش را کنید و از وى در حالى که شما مى‏شنوید سرپیچى ننمایید».

و فرموده:

﴿وَأَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَ لَعَلَّكُمۡ تُرۡحَمُونَ ١٣٢ [آل عمران: ۱۳۲].

ترجمه: «و فرمان برید خدا را و پیغمبر را تا بر شما رحم شود».

و مى‏فرماید:

﴿وَأَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَلَا تَنَٰزَعُواْ فَتَفۡشَلُواْ وَتَذۡهَبَ رِيحُكُمۡۖ وَٱصۡبِرُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَ ٱلصَّٰبِرِينَ ٤٦ [الانفال: ۴۶].

ترجمه: «و اطاعت خدا و پیامبرش را نمایید و نزاع (کشمکش) نکنید تا سست نشوید و قدرت (و شوکت و هیبت) شما از میان نرود و استقامت نمایید که خداوند أ با استقامت کنندگان است».

و مى‏گوید:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَ وَأُوْلِي ٱلۡأَمۡرِ مِنكُمۡۖ فَإِن تَنَٰزَعۡتُمۡ فِي شَيۡءٖ فَرُدُّوهُ إِلَى ٱللَّهِ وَٱلرَّسُولِ إِن كُنتُمۡ تُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِۚ ذَٰلِكَ خَيۡرٞ وَأَحۡسَنُ تَأۡوِيلًا ٥٩ [النساء: ۵۹].

ترجمه: «اى مؤمنان! از خداوند اطاعت کنید و از پیغمبر و صاحبان امر اطاعت نمایید، و اگر در چیزى اختلاف نمودید آن را به خدا و پیغمبر برگردانید، اگر به خدا و روز رستاخیر ایمان دارید، چون انجام این کار بهتر و نیکوتر است».

و خداوند تبارک و تعالى فرموده است:

﴿إِنَّمَا كَانَ قَوۡلَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذَا دُعُوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ لِيَحۡكُمَ بَيۡنَهُمۡ أَن يَقُولُواْ سَمِعۡنَا وَأَطَعۡنَاۚ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ ٥١ وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَيَخۡشَ ٱللَّهَ وَيَتَّقۡهِ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡفَآئِزُونَ ٥٢ [النور: ۵۱-۵۲].

ترجمه: «مؤمنان هنگامى که به‌سوى خدا و رسولش دعوت شوند تا میان آنان داورى کند، سخنشان تنها این است که مى‏گویند: شنیدیم و اطاعت کردیم. و هر کس خدا و پیامبرش را اطاعت کند و از پروردگار بترسد و از مخالفت فرمانش بپرهیزد آن‏ها رستگارند».

و فرموده:

﴿قُلۡ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَۖ فَإِن تَوَلَّوۡاْ فَإِنَّمَا عَلَيۡهِ مَا حُمِّلَ وَعَلَيۡكُم مَّا حُمِّلۡتُمۡۖ وَإِن تُطِيعُوهُ تَهۡتَدُواْۚ وَمَا عَلَى ٱلرَّسُولِ إِلَّا ٱلۡبَلَٰغُ ٱلۡمُبِينُ ٥٤ وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ لَيَسۡتَخۡلِفَنَّهُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ كَمَا ٱسۡتَخۡلَفَ ٱلَّذِينَ مِن قَبۡلِهِمۡ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمۡ دِينَهُمُ ٱلَّذِي ٱرۡتَضَىٰ لَهُمۡ وَلَيُبَدِّلَنَّهُم مِّنۢ بَعۡدِ خَوۡفِهِمۡ أَمۡنٗاۚ يَعۡبُدُونَنِي لَا يُشۡرِكُونَ بِي شَيۡ‍ٔٗاۚ وَمَن كَفَرَ بَعۡدَ ذَٰلِكَ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡفَٰسِقُونَ ٥٥ وَأَقِيمُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتُواْ ٱلزَّكَوٰةَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَ لَعَلَّكُمۡ تُرۡحَمُونَ ٥٦ [النور: ۵۴-۵۶].

ترجمه: «بگو! اطاعت خدا و اطاعت پیامبرش را بکنید، و اگر سرپیچى کنید پیامبر مسؤول اعمال خویش است و شما مسؤول اعمال خود. امّا اگر از او اطاعت کنید، هدایت خواهید شد، و بر پیامبر چیزى جز ابلاغ آشکارا نیست. خداوند به کسانى که از شما ایمان آورده‏اند و اعمال صالح انجام داده‏اند وعده مى‏دهد که آنها را قطعاً خلیفه روى زمین خواهد کرد، همان گونه که پیشینیان را خلیفه‏ى روى زمین نمود و دین و آیینى را که براى آنها پسندیده پابرجا و ریشه دار خواهد ساخت و خوف و ترس آنها را به امنیت و آرامش مبدّل مى‏کند، آن چنان که تنها مرا مى‏پرستند و چیزى را براى من شریک نمى‏سازند. و کسانى که بعد از آن کافر شوند، فاسق‌اند. و نماز را بر پا دارید و زکات را بدهید و رسول (خدا) را اطاعت کنید تا مشمول رحمت (او) شوید».

و همچنین گفته است:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَقُولُواْ قَوۡلٗا سَدِيدٗا ٧٠ يُصۡلِحۡ لَكُمۡ أَعۡمَٰلَكُمۡ وَيَغۡفِرۡ لَكُمۡ ذُنُوبَكُمۡۗ وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ فَقَدۡ فَازَ فَوۡزًا عَظِيمًا ٧١ [الاحزاب: ۷۰-۷۱].

ترجمه: «اى مسلمانان از خدا بترسید و سخن استوار بگویید، تا کردارهاى شما را برای‌تان اصلاح سازد، و گناهان‌تان را براى شما بیامرزد، و هر کس که از خدا و پیامبرش اطاعت کند به کامیابى بزرگى دست یافته است».

و خداوند تبارک و تعالى فرموده است:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱسۡتَجِيبُواْ لِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمۡ لِمَا يُحۡيِيكُمۡۖ وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ يَحُولُ بَيۡنَ ٱلۡمَرۡءِ وَقَلۡبِهِۦ وَأَنَّهُۥٓ إِلَيۡهِ تُحۡشَرُونَ ٢٤ [الانفال: ۲۴].

ترجمه: «اى کسانى که ایمان آورده‏اید، دعوت خدا و پیامبر را اجابت کنید هنگامى که شما را به‌سوى چیزى مى‏خواند که مایه حیات‌تان است. و بدانید که خداوند میان انسان و قلب او حایل مى‏شود و این که همه شما نزد او (در قیامت) جمع خواهید شد».

و خداوند أ مى‏گوید:

﴿قُلۡ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَۖ فَإِن تَوَلَّوۡاْ فَإِنَّ ٱللَّهَ لَا يُحِبُّ ٱلۡكَٰفِرِينَ ٣٢ [آل عمران: ۳۲].

ترجمه: «بگو: خدا و پیامبر را اطاعت کنید. اگر روى گردانیدند، خداوند کافران را دوست نمى‏دارد».

و فرموده است:

﴿مَّن يُطِعِ ٱلرَّسُولَ فَقَدۡ أَطَاعَ ٱللَّهَۖ وَمَن تَوَلَّىٰ فَمَآ أَرۡسَلۡنَٰكَ عَلَيۡهِمۡ حَفِيظٗا ٨٠ [النساء: ۸۰].

ترجمه: «کسى که از پیغمبر اطاعت کند، اطاعت خدا را کرده، و هر کسى اعراض کند، ما تو را بر آنان نگهبان نفرستاده‏ایم».

و فرموده است:

﴿وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَ فَأُوْلَٰٓئِكَ مَعَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِم مِّنَ ٱلنَّبِيِّ‍ۧنَ وَٱلصِّدِّيقِينَ وَٱلشُّهَدَآءِ وَٱلصَّٰلِحِينَۚ وَحَسُنَ أُوْلَٰٓئِكَ رَفِيقٗا ٦٩ ذَٰلِكَ ٱلۡفَضۡلُ مِنَ ٱللَّهِۚ وَكَفَىٰ بِٱللَّهِ عَلِيمٗا ٧٠ [النساء: ۶۹-۷۰].

ترجمه: «هر کسى که از خدا و پیامبر اطاعت نماید، آنان با کسانى‌اند که خداوند بر آنان انعام کرده، (و آنان عبارت‌اند) از: پیامبران، صدیقان، شهیدان و نیکوکاران، و رفاقت آنان بهتر و نیکوست، این فضلى است از جانب خدا، و خدا به عنوان عالم کافى است».

و خداوند مى‏فرماید:

﴿وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ يُدۡخِلۡهُ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَاۚ وَذَٰلِكَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ ١٣ وَمَن يَعۡصِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَيَتَعَدَّ حُدُودَهُۥ يُدۡخِلۡهُ نَارًا خَٰلِدٗا فِيهَا وَلَهُۥ عَذَابٞ مُّهِينٞ ١٤ [النساء: ۱۳-۱۴].

ترجمه: «و هر کسى حکم خدا و پیامبرش را اطاعت کند، وى را در باغ‌هایى که از زیر آن جوى‏ها در جریان‌اند، داخل مى‏گرداند، و آنان در آنجا جاویدان مى‏باشند، و این است کامیابى بزرگ. و کسى که خدا و پیامبرش را نافرمانى کند و از حدود او تجاوز کند او را در آتش مى‏اندازد، و او در آنجا جاویدان مى‏باشد، و برایش عذات ذلّت آور است».

و خداوند فرموده است:

﴿يَسۡ‍َٔلُونَكَ عَنِ ٱلۡأَنفَالِۖ قُلِ ٱلۡأَنفَالُ لِلَّهِ وَٱلرَّسُولِۖ فَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَأَصۡلِحُواْ ذَاتَ بَيۡنِكُمۡۖ وَأَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِينَ ١ إِنَّمَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٱلَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ ٱللَّهُ وَجِلَتۡ قُلُوبُهُمۡ وَإِذَا تُلِيَتۡ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتُهُۥ زَادَتۡهُمۡ إِيمَٰنٗا وَعَلَىٰ رَبِّهِمۡ يَتَوَكَّلُونَ ٢ ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَمِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ يُنفِقُونَ ٣ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ حَقّٗاۚ لَّهُمۡ دَرَجَٰتٌ عِندَ رَبِّهِمۡ وَمَغۡفِرَةٞ وَرِزۡقٞ كَرِيمٞ ٤ [الانفال: ۱-۴].

ترجمه: «از تو درباره غنایم مى‏پرسند، بگو: غنایم مخصوص خدا و پیامبر است، بنابراین از خدا بترسید و میان برادرانى که با‌هم ستیزه دارند، آشتى دهید و از خدا و پیامبرش اطاعات کنید، اگر ایمان دارید. مؤمنان تنها کسانى هستند که هرگاه نام خدا برده شود، دل‏هایشان ترسان و هراسان مى‏گردد، و هنگامى که آیات او بر آنان خوانده شود، ایمان‌شان افزوده مى‏گردد، و تنها بر پروردگارشان توکل دارند. آنها که نماز را برپا مى‏دارند و از آنچه به آنها روزى داده‏ایم انفاق مى‏کنند. اینان مؤمنان حقیقى هستند، براى‌شان درجه‌هایی نزد پروردگار‌شان هست و براى آنها آمرزش و روزى نیکو و با عزّت است».

و گفته است:

﴿وَٱلۡمُؤۡمِنُونَ وَٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ بَعۡضُهُمۡ أَوۡلِيَآءُ بَعۡضٖۚ يَأۡمُرُونَ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَيَنۡهَوۡنَ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ وَيُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَيُطِيعُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓۚ أُوْلَٰٓئِكَ سَيَرۡحَمُهُمُ ٱللَّهُۗ إِنَّ ٱللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٞ ٧١ [التوبة: ۷۱].

ترجمه: «و مردان و زنان مؤمن ولى (و یار و یاور) یکدیگراند، امر به معروف و نهى از منکر مى‏کنند، نماز را برپا مى‏دارند و زکات را مى‏پردازند و خدا و رسولش را اطاعات مى‏نمایند، خداوند به زودى آنها را مورد رحمت خویش قرار مى‏دهد، خداوند توانا و حکیم است».

و خداوند تبارک و تعالى مهربانى نموده:

﴿قُلۡ إِن كُنتُمۡ تُحِبُّونَ ٱللَّهَ فَٱتَّبِعُونِي يُحۡبِبۡكُمُ ٱللَّهُ وَيَغۡفِرۡ لَكُمۡ ذُنُوبَكُمۡۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ٣١ [آل عمران: ۳۱].

ترجمه: «بگو: اگر خدا را دوست مى‏دارید، از من پیروى کنید، تا خدا شما را دوست بدارد و گناهان‌تان را بیامرزد، و خدا آمرزنده و مهربان است».

و خداوند تبارک و تعالى مهربانى نموده است:

﴿لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِي رَسُولِ ٱللَّهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ لِّمَن كَانَ يَرۡجُواْ ٱللَّهَ وَٱلۡيَوۡمَ ٱلۡأٓخِرَ وَذَكَرَ ٱللَّهَ كَثِيرٗا ٢١ [الاحزاب: ۲۱].

ترجمه: «براى شما در زندگى، رسول خدا و تعلیم وى سرمشق نیکویى است، البته براى آنکه امید به رحمت خدا و روز رستاخیز دارد، و خدا را بسیار یاد مى‏کند».

و خداوند تبارک و تعالى گفته است:

﴿وَمَآ ءَاتَىٰكُمُ ٱلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَىٰكُمۡ عَنۡهُ فَٱنتَهُواْ [الحشر: ۷].

ترجمه: «آنچه را پیامبر خدا براى شما آورده بگیرید و اجرا کنید، و آنچه را از آن نهى کرده خوددارى نمایید و باز ایستید».

۲ - احاديث در اطاعات و پيروى از پيامبر ج وخلفاى وى ن

«أَخْرِجِ الْبُخَارِيُّ عَنْ أَبِىْ هُرَيْرَهَ س قاَلَ: قاَلَ رَسُوْلُ الله ص: «مَنْ أَطَاعَنِي فَقَدْ أَطَاعَ الله، وَمَنْ عَصَانِي فَقَدْ عَصَى الله. وَمَنْ أَطَاَعَ أَمِيْرِي فَقَدْ أَطَاعَنِيْ، وَمَنْ عصَىَ أَمِيْرِي فَقَدْ عَصَانِي». بخارى از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ج فرمود: «هر کسى از من اطاعت کند، خداوند را اطاعت کرده، و هر کس از من نافرمانى کند، خداوند را نافرمانى نموده است. و هر کس از امیرى که من مقرّر نموده‏ام اطاعت نماید، او ازمن اطاعت نموده، و هر کس از امیر من نافرمانى کند، او از من نافرمانى کرده است» [۳].

«وَأَخْرَجَ الْبُخَارِيُّ أَيْضاً عَنْ أَبِىْ هُرَيْرَه س مَرْفُوْعاً: «كُلُّ أُمَّتِيْ يَدْخُلُونَ الْجَنَّه اِلّا مَنْ أبَى، مَنْ أَطَاَعنِي دَخَلَ الجَنَّه وَمَن عَصَاني فَقَد أبَى». كذا في (الجامع) (۲۳۳/۲). بخارى همچنان به شکل مرفوع از ابوهریره س روایت نموده است: «همه امّتم وارد جنّت مى‏شوند، مگر آن کس که ابا ورزد، هر کس از من اطاعت نماید داخل جنّت مى‏شود، و هر کس از من نافرمانى کند ابا ورزیده است» [۴]. این چنین در (الجامع) (۲۳۳/۲) آمده است.

«وَ أخْرَجَ البُخَارِيُّ أيضاً عَنْ جَابِرٍ س قَالَ: «جَاءَتْ مَلائِكه اِلَى النَّبِي ص وَهُوَ نَائِمٌ فَقَالوا: اِنَّ لِصَاحِبَكُم هَذا مَثَلاً فَاضْرِبُوا لَهُ مَثَلاً: قَالَ بَعْضُهُم: اِنَّه نَائِمٌ وَقَالَ بَعْضُهُم: اِنَّ العَيْنَ نَائِمَه وَالقَلبَ يَقْظانُ، فَقَالوا: مَثَلُهُ كَمَثَلِ رَجُلٍ بَنَى داراً وَجَعَلَ فِيْهَا مَأدُبَه، وَبَعَثَ دَاعِياً، فَمَنْ اَجَابَ الدّاعى دَخَل الدّار وَأَكَلَ مِنَ المَأدُبَه، وَمَنْ لَمْ يُجِبِ الدّاعِى لَمْ يَدْخُلِ الدّارَ وَلَمْ يَأكُل مِنَ المَأدُبَه، فَقَالوا: اَوِّلوهَا لَهُ يَفْقَهْهَا، قَالَ بَعْضُهُم: اِنَّهُ نائِمٌ: وَقَالَ بَعْضُهُم: اِنَّ الْعَيْنَ نَاِئمَه وَالقَلبُ يَقْظَانُ، فَقَالوا: الدّارُ الجَنَّه، والدّاعِى مُحَمَّدٌ، فَمَن أَطَاَع مُحَمّداً فَقَد أطَاَعَ الله، وَمَنْ عَصَى مُحَمَّداً فَقَدْ عَصَى الله، وَمُحَمَّد فَرْقٌ بَيْنَ النّاس». بخارى همچنان از جابر س روایت نموده که گفت: «در حالى فرشته‌هایى نزد پیامبر ج آمدند که وى در خواب بود، آنها گفتند: این دوست‌تان براى خود مثالى دارد، پس برایش مثالى بزنید، بعضى آنها گفتند: وى خواب است، و عدّه، دیگرى از آنها گفتند: چشم خواب، ولى قلب بیدار است، گفتند: مثال وى مانند مردى است که منزلى را بنا نموده، و در آن مهمانى را ترتیب داده، و دعوت دهنده‏اى را فرستاده است. هر کس که دعوت، دعوت دهنده را پذیرفت داخل منزل شده و از مهمانى خواهد خورد، و کسى که دعوت دعوتگر را نپذیرد نه داخل منزل شود، و نه هم از مهمانى خواهد خورد. ملائک گفتند: این را براى وى تأویل کنید تا بداند. بعضى آنها گفتند: وى خواب است، و بعضى دیگرشان اظهار داشتند: چشم خواب، ولى قلب بیدار است. فرمودند: منزل جنت است [و صاحب آن خداوند] و دعوتگر محمد، بنابراین هر کس از محمّد اطاعت کند، از خداوند اطاعت نموده، و هر کس از محمد، نافرمانى کند، از خداوند نافرمانى نموده، و محمد، تمییز دهنده [۵] آشکارى در میان مردم است» [۶].

دارمى از ربیعه جُرَشِى س این را، چنان که درالمشکاه (ص ۲۱) آمده، با معنى‏اش روایت نموده است.

«وَأخرَجَ الشَّيخانُ عن ابى موسى س قال: قَالَ رسولُ الله ص: اِنَّمَا مَثَلِى وَمَثَلُ مَا بَعَثَنِيَ الله بِهِ كَمَثَلِ رَجُلٍ أتى قَوْماً، فَقَالَ: يَا قَوْمِ اِنّيِ رَأيتُ الجَيْشَ بِعَيْنَىَّ، وَاِنّى أنَاَ النَّذِيُر العُريانُ، فَالنَّجَاءَ، فَالنَّجَاءَ، فَأَطَاعَهُ طَائِفَه مِنْ قَومِهِ فَأدْلَجُوا فَانْطَلَقُوا عَلى مَهَلِهِمْ فَنَجَوا، وكَذَّبَتْ طَائِفَه مِنْهُم فَاَصْبَحُوا مَكَانَهُم فَصَبَّحَهُمُ الْجَيْشُ فَاَهْلَكَهُم وَاَجْتَاحَهُم، فَذلِكَ مَثَلُ مَن أطَاَعَنِي فَاتَّبَعَ مَاجِئَتُ بِهِ وَمَثَلُ مَنْ عَصَانِي وَكَذّبَ مَا جِئْتُ بِهِ مِنَ الْحَقِّ». شیخان (بخارى و مسلم): «از ابوموسى س روایت نموده‏اند که گفت: پیامبر خدا ص فرمود: مثال من و مثال آنچه خداوند مرا به آن مبعوث نموده چون مثال مردى است که نزد قومى آمده، و گفت: اى قوم، من لشکر را به چشم خود دیدم، و من بیم دهنده‏اى آشکار هستم، بنابراین درصدد نجات خود باشید، درصدد نجات خود باشید. گروهى از وى اطاعت نموده و در همان فرصت، شبانگاه به آهستگى به راه افتاده و نجات یافتند، و گروه دیگرى از ایشان او را تکذیب نموده و شب را در همان جاى‌شان روز نمودند، صبحگاهان لشکر بر آنها هجوم آورده آنها را به هلاکت رسانید و ریشه کن نمود، این مثال کسى است که مرا اطاعت و از آنچه من با خود آوردم، پیروى کند، و همچنان مثال کسى است که از من نافرمانى و آن حق را که با خود آورده‏ام، تکذیب نماید» [۷].

«وَأخْرَجَ التِرّْمِذِيُّ عَن عَبدِاللهِ بن عَمْرو ب قالَ: قالَ رسولُ الله ص: «لَيَأتِيَنَّ عَلَى أُمَّتِي كَمَا أَتى عَلَى بَنِيْ اِسْرَائِيلَ حَذْوَ النَّعْلِ بِالنَّعْلِ حَتَّى اِنْ كَانَ منْهُم مَنْ أَتَى أمَّهُ عَلاَنِيَه لَكَانَ فِيْ أُمَّتِيْ مَنَ يَصْنَعْ ذلِكَ، وَاِنَّ بَنِىْ اِسْرَاِئيلِ تَفَرَّقَتْ عَلى اِثْنَتَينِ وَسَبْعِيْنَ مِلَّه وَتَفْتَرِقُ اُمَّتِي عَلَىٍ ثَلاثَ وَسَبْعِيْنَ مِلَّه كُلُّهُمْ فِي‏النَّارِ اِلَّا مِلَّه وَاحِده، قَالُوا: مَنْ هِىَ يَا رَسُوْلَ اللهِ؟ قَالَ: (مَا أنَا عَلَيْهِ وَ أَصْحَابِي)». «ترمذى از عبدالله بن عمرو ب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص فرمود: آنچه بر بنى اسرائیل آمده بود عین آن بر امّت من نیز خواهد آمد، حتى اگر کسى از آنها با مادرش آشکار زنا نموده باشد، در امّت من کسى خواهد بود که این عمل را انجام مى‏دهد، و بنى اسرائیل به هفتاد و دو گروه تقسیم شدند، و امّت من به هفتاد و سه گروه تقسیم مى‏شود، همه آنها در آتش‏اند به جز یک گروه، گفتند: اى پیامبر خدا این گروه کدام است؟ گفت: «آنچه من و اصحابم بر آن هستیم» [۸].

«وَاَخْرَجَ الِتّرْمِذِيُّ وَأبوداودَ - وَاللَّفْظُ لَهُ - عَنِ الْعِرْبَاضِ بْنِ سَارِيَه س قَالَ: صَلَّى بِنَا رَسُوْلُ الله ص ذَاتَ يَوْمٍ ثُمَّ أقْبَلَ عَلَيْنَا بِوَجْهِهِ، فَوَعَظَنَا مَوْعِظَه بَلِيْغَه، ذَرَفَتْ مِنْهَا الْعُيُونُ وَوَجِلَتْ مِنْهَا القُلُوبُ، فَقالَ رَجُلٌ: يَا رَسُولَ اللهِ! كَأَنَّ هَذِهِ مَوْعِظَه مُوَدِّعٍ، فَمَاذَا تَعْهَدُ اِلَيْنا؟ قاَلَ: اُوْصِيْكُم بِتَقْوَى الله وَالسَّمْع وَالطَّاعَه، وَاِنْ عَبْدًا حَبَشِيّاً، فَاِنَّهُ مَنْ يَعِشَ مِنْكُمْ بَعْدِى فَسَيَرى اِخْتِلَافًا كَثِيْراً فَعَلَيْكُم بِسُنَّتِى وَسُنَّه الْخُلَفَاءِ الرَّاشِدِيْنَ المَهْدِيِّيْنَ، تَمَسَّكُوْا بِهَا وَعَضُّوا عَلَيْهَا بِالنَّواجِذِ، وَاِيَّاكُمْ وَمُحْدَثَاتِ الاُمُوْرِ، فَاِنَّ كُلَّ مُحْدَثَه بِدْعَه وَكُلَّ بِدْعَه ضَلَاَلَه». ترمذى و ابوداود - و لفظ از ابوداود است - «از عِرباض بن ساریه س روایت نموده‏اند که گفت: پیامبر ص روزى براى ما نماز داد، بعد روى خود را به طرف ما گردانید، و آنچنان وعظ مؤثرى براى مان نمود، که چشم‏ها در آن اشک ریختند، و قلب‏ها خوفناک و هراسان شدند. مردى گفت: اى پیامبر خدا، گویى این موعظه خداحافظى باشد، پس براى ما چه سفارشى مى‏کنى؟ گفت: «شما را به ترس از خدا، شنیدن و طاعت [۹] وصیت و سفارش مى‏کنم، اگرچه بنده حبشى هم باشد چون هر کسى که از شما بعد از من زندگى به سر برد، اختلافات زیادى را خواهد دید، در آن صورت باید به سنّت من و سنّت خلفاى راشدین که هدایت شدگانند عمل کنید. به آن چنگ زنید، و آن را با دندان‏هاى پسین خود محکم بگیرید، و از چیزهاى نو پدید [در دین‏تان] برحذر باشید، زیرا هرچیز نو پدیدى، بدعت و هر بدعتى گمراهى است» [۱۰].

«وَاَخْرَجَ رَزِين عَن عُمَرَ س مَرْفُوْعاً: سَأَلْتُ رَبّىْ عَنْ اختِلاَفِ أَصْحِابِي مِنْ بَعْدِي، فَأَوْحي اِلَىَّ: يَا مُحَمَّدُ! اِنَّ أَصْحَابَكَ عِنْدِي بِمَنْزِلَه النُّجَوْمِ مِنَ السَّمَاءِ بَعْضُهَا أَقْوى مِنْ بَعْضٍ، وَلِكُلٍ نُوْرٌ، فَمَنْ اَخَذَ بِشَىٍ‏ء مِمَّاهُمْ عَلَيْهِ مِنْ اخْتِلَافِهِم فَهُوَ عِنْدِي عَلَى هُدىً. وَقَاَل: أَصْحَابِي كَالنُّجُومِ بِأَيِّهِمْ اِقْتَدَيْتُمْ اِهْتَدَيْتُمْ». كذا في جمع الفوائد (۲۰۱/۲). رزین از عمر س به شکل مرفوع روایت نموده که رسول الله ص فرمود: «از پروردگارم درباره اختلاف اصحابم بعد از خود پرسیدم، خداوند به من وحى فرستاد: اى محمد، اصحاب نزد من به منزله ستارگان آسمان‌اند که بعضى از دیگرى قوى تراند، و همه آنان از نورى برخوردارند، و کسى که به هر آنچه عمل نماید که صحابه برآنند با وجود اختلاف شان، او نزد من بر هدایت است [۱۱]، وگفت: اصحابم چون ستارگان‏اند به هر کدام‌شان اقتدا کنید، هدایت شده‏اید» [۱۲]. در جمع الفوائد (۲۰۱/۲) این چنین آمده.

«وَاَخْرَجَ التِّرْمِذِيُّ عَنْ حُذَيْفَه س مَرْفُوعاً: اِنِّيْ لاَ أَدْرِيْ قَدْرَ بَقَائِى فِيْكُمْ، فَاْقَتُدوا بِالَّذِيْنَ مِنْ بَعْدِي - وَاَشَارَ اِلى أِبي بَكْرٍ وَعُمَرَ ب - وَاهْتَدُوا بِهَديِ عَمَّارٍ، وَمَا حَدَّثَكُمْ ابنُ مَسْعُودٍ فَصَدِّقُوْه». «ترمذى از حذیفه س به شکل مرفوع روایت نموده که رسول الله ص فرمود: «من اندازه بقاى خود را در میان شما نمى‏دانم، بنابراین به این دو شخص که بعد از من هستند، اقتدا کنید - و به ابوبکر و عمر ب اشاره نمود - و از راهنمایى و هدایت عمّار هدایت جویید، و آنچه را ابن مسعود به شما مى‏گوید وى را تصدیق نمایید» [۱۳].

«وَ أَخْرَجَ أَيْضاً عَن بِلالِ بنِ الحارثِ المُزَنِيّ س قَالَ: قَالَ رَسُولُ الله ص: مَنْ أحْيا سُنَّه مِنْ سُنَّتِى قَد أُمِيْتَت بَعْدِي فَاِنَّ لَهُ مِنَ الاَجْرِ مِثْل أُجُوْرِ مَن عَمِلَ بِهَا مِنْ غَيْرِ أن يَنْقُصَ ذَلِكَ مِنْ أُجُوْرِهِم شَيْئاً، وَمَن اِبْتَدَعَ بِدْعَه ضَلاَلَه لَا يَرضَاهَاالله وَرَسُولُه كَاَن عَلَيْهِ مِنَ الْاِثْمِ مِثْلُ آثامِ مَن عَمِلَ بِهَا لاَ يَنْقُصُ ذَلكَ مِنْ أَوْزِار هِمْ شَيْئاً. وَاَخْرَجَ ابنُ مَاجَه أيْضاً نَحْوَهُ عَن كَثِيْرِ ابنَ عبدِالله بنِ عَمْرٍو عَن أِبيْهِ عَن جَدِّهِ». وى همچنان از بلال بن حارِث مُزَنِى س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص فرمود: «هر کسى سنّتى از سنّت‏هاى مرا که پس از من از بین برده شده باشد زنده کند، براى وى به اندازه اجر و پاداش آنان که بدان عمل مى‏کنند اجر و پاداش است، بدون این که این، از پاداش‏هایشان چیزى را بکاهد. و کسى بدعت گمراه کننده را که خداوند و رسولش از آن راضى نباشند، ایجاد کند، بر وى گناهى به اندازه کناهان آنانى که بدان عمل مى‏کنند، مى‏باشد، و این از گناهان‌شان چیزى را نمى‏کاهد» [۱۴]. ابن‏ماجه نیز مانند این را از کثیر ابن عبدالله بن عمرو از پدرش از جدّش روایت نموده است.

«وَأَخْرَجَ التِّرْمِذِيُّ أَيْضاً عَنْ عَمْرِو بنِ عِوْف س قَالَ: قَالَ رَسُولُ الله ص: اِنَّ الدِّيْنَ لَيَأرِزُ اِلَى الحِجَازِ كمَاَ تَأرِزُ الحَيَّه اِلىَ جُحْرَها، وَلِيَعْقِلَنَّ الدِّيْنُ مِنَ الْحِجَازِ مَعْقِلَ الاُرْوِيَّه مِن رأسِ الجَبَلِ، اِنَّ الدِّينَ بَدَأ غَرِيْباً وَسَيَعُودُ غَرِيْباً كَمَا بَدَأ، فَطُوْبي لِلْغُرَبَاِء وَهُمُ الَّذِيْنَ يُصْلِحُوْنَ مَا أَفْسَدَ النَّاسُ مِنْ بَعْدِي مِنْ سُنَّتِى». ترمذى همچنان از عمرو بن عوف س روایت نموده که گفت: پیامبر خدا ص گفت: «دین خود را به طرف حجاز خواهد کشید، همچنانکه مار خود را به طرف غار خود مى‏کشد، و دین در حجاز چنان پناه مى‏برد، همچنان که گوزن به سر کوه پناه مى‏برد. دین غریب شروع شده، و دوباره غریب خواهد گردید، خوشا به حال غریبان، و آنها کسانى‌اند که آنچه را مردم از سنت من فاسد گردانیده‏اند، اصلاح مى‏کنند» [۱۵].

«وَأَخْرَجَ أيضاً عَن أنسٍ س قَالَ: قَالَ لِىْ رَسُولُ الله ص: يَا بُنَيَّ، اِنْ قَدَرْتَ أَنْ تُصْبِحَ وَتُمْسِىَ وَلَيْسَ فِي قَلْبِكَ غِشٌّ لِاَحَدٍ فَافْعَلْ، ثُمَّ قَالَ: يَا بُنَيَّ وَذَلِكَ مِنْ سُنَّتِى، وَمَنْ أَحَبَّ سُنَّتِي فَقَدْ أَحَبّنِي وَمَنْ أَحَبّنِي كَانَ مَعِي فِي الْجَنَّه». وى همچنان از انس س روایت نموده، که گفت: پیامبر ص به من فرمود: «اى پسرم! اگر مى‏توانى که روز و شب خود را بدون این که در قلبت درباره کسى کینه‏اى داشته باشى سپرى کنى، این کار را انجام بده. بعد از آن گفت: اى پسرم، و این از سنّت من است، و کسى که سنّت مرا دوست داشته باشد یقیناً که مرا دوست دارد، و کسى که مرا دوست دارد، در جنّت با من مى‏باشد» [۱۶].

«وَأَخْرَجَ البَيْهَقِيُّ عَنْ ابنِ عَبّاسٍ ب مَرْفُوْعاً: مَنْ تَمَسَّكَ بِسُنَّتِى عِنْدَ فَسَادَ أُمتِّي فَلَهُ أجْرُ مِائَه شَهِيدٍ. وَرَوَاهُ الطَّبَرانِيُّ عَنْ أبِي هُرَيْرَه س اِلَّا أنَّهُ قَالَ: فَلَهُ اَجْرُ شَهِيْدٍ»، كذا في الترغيب (۴۴/۱). بیهقى از ابن عبّاس ب به شکل مرفوع روایت نموده، که رسول ص فرمود: «کسى که به سنّت من وقت فساد امّتم، چنگ زند، براى وى اجر و پاداش صد شهید است» [۱۷]. این را طبرانى از ابوهریره س روایت نموده، مگر این که وى گفته: «براى وى اجر شهید است». این چنین در الترغیب (۴۴/۱) آمده است.

«وَأَخْرَجَ الطَّبَرَاِنيُّ وَأبونُعَيْم فِي الحِلْيَه عَن أِبى هُرَيْرَه س اَلْمُتَمَسِّكُ بِسُنَّتِى عِنْدَ فَسَادَ أُمَّتِي لَهُ أجْرُ شَهِيْدٍ». طَبَرانى و ابونُعَیم در الحلیه از ابوهریره س روایت نموده‏اند: «براى چنگ زننده و متمسّک به سنّت من هنگام فساد امّتم اجر و پاداش شهید است» [۱۸].

«وَاَخْرَجَ الْحَكِيْمُ عَنْهُ: المُتَمَسِّكُ بِسُنَّتِيْ عِنْدَ اِخْتَلافِ أُمَّتِيْ كَالقَابِضَ عَلَى الْجَمْرِ». كذا في كنز العمـال (۴۷/۱).

حکیم ترمذى [۱۹] از ابوهریره س روایت نموده: «چنگ زننده به سنت من وقت اختلاف امّتم چون در دست گیرنده پاره آتش است» [۲۰]. این چنین در کنز العمال (۴۷/۱) آمده است.

«وَاَخْرَجَ مُسْلِمٌ عَنْ أَنَسٍ س مَرْفُوْعاً: (مَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِىْ فَلَیسَ مِنِّى) وَ أَخْرَجَهُ ابنُ عَسَاکرَ عَنْ ابنِ عُمَرَ ب وَزَادَ فِى أَوَّلِهِ: (مَنْ أَخَذَ بِسُنَّتِىْ فَهْوَ مِنَّى)». مسلم از انس س به شکل مرفوع روایت نموده: «کسى که از سنّت من روى گرداند، از من نیست» [۲۱]. و این را ابن عساکر از ابن عمر ب روایت نموده، و در اوّل افزوده: «کسى که سنّت مرا بگیرد او از من است».

«وَأَخْرَجَ الدَّارَ قُطْنِىُّ عَنْ عَائِشَه ل مَرْفُوْعاً: مَنْ تَمَسَّكَ بِالسُّنَّه دَخَلَ الْجَنَّه». دارقطنى از عائشه ل به شکل مرفوع روایت نموده: «کسى که به سنّت تمسّک ورزد داخل جنّت مى‏شود» [۲۲].

«وَأخْرَجَ السِّجْزِىُّ عَنْ أَنَسٍ س مَرْفُوعاً: (مَنْ أَحْيَا سُنَّتِي فَقَدْ أَحَبَّنِيْ وَمَنْ أَحَبَّنِي كَاَنَ مَعِيْ فِي الْجَنَّه)». سِجْزى از انس س به شکل مرفوع روایت نموده: «کسى که سنّت مرا زنده کند یقیناً مرا دوست داشته است، و کسى که مرا دوست دارد، در جنّت با من مى‏باشد» [۲۳].

[۳] بخاری (۱۷۳۸). [۴] بخاری (۷۲۸۰). [۵] یعنى بامبعوث شدن وى مردم به دو گروه تقسیم شده‏اند، گروهى که وى را پیروى مى‏کنند مسلمانان و حزب الله‏اند، و گروهى که از وى پیروى نمى‏کنند، کفّار و حزب شیطان مى‏باشند، و این خود تمییز واضح و آشکارى در میان مردم است. [۶] بخاری (۷۲۸۱). [۷] بخاری (۲۷۸۳)، (۶۴۸۲) و مسلم (۵۸۴۴). [۸] ترمذی (۲۶۴۱) ترمذی آن را «حسن غریب» دانسته است. همچنین آلبانی آن را در صحیح ترمذی به شماره‌ی (۲۱۲۹) آورده است. حاکم نیز آن را روایت کرده است (۱/۱۲۸)، و همینطور مروزی در «السنة» (صفحه‌ی ۱۸)، در سند آن عبدالرحمن الافریقی است که ضعیف است اما حدیث شواهدی دارد. نگا: «السلسلة الصحیحة» به شماره‌ی (۲۰۴). [۹] هدف ازین اطاعت از اولو الامر مى‏باشد. م. [۱۰] صحیح. ترمذی (۲۶۷۶)، و ابوداود (۴۶۰۷)، و ابن ماجه (۴۲، ۴۳، ۴۴)، و ابن حبان (۵- احسان)، و حاکم (۱/۹۵). ترمذی درباره‌ی آن می‌گوید: «حسن صحیح» است. حاکم نیز آن را صحیح دانسته است و ذهبی و آلبانی آن را موقوف دانسته‌اند. نگا: صحیح ترمذی (۲۱۵۷). [۱۱] موضوع. ابن عساکر (۶/۳۰۳/۱)، و ابن بطه در «الابانة الکبری» (۴/۱۱/۲)، در سند آن عبدالرحمن بن زید العمی است که کذاب (بسیار دروغگو) است. آلبانی در «السلسلة الضعیفة» حکم به وضع (ساختگی بودن) آن داده است. به شماره‌ی (۶۰) (۱/۸۱). [۱۲] موضوع. ابن بطه در «الابانة الکبری» (۴/۱۱/۲)، و عبد بن حمید در «المنتخب» (۱/۸۶)، در سند آن حمزه بن ابی حمزه است که متروک است و به وضع (ساختن حدیث) متهم شده است. نگا: السلسلة الضعیفة به شماره‌ی ۶۱ (۱/۸۱). [۱۳] صحیح. ترمذی (۳۷۷۹)، و احمد (۵/۳۸۵، ۴۰۲)، و ابن ماجه (۹۷)، ترمذی آن را حسن دانسته و آلبانی در «صحیح ترمذی» (۲۹۸۸) آن را صحیح دانسته است. [۱۴] ضعیف. ترمذی (۲۶۸۸)، و ابن ماجه (۲۳)، ترمذی آن را حسن دانسته است. منذری در الترغیب (۹۱) در پی این سخن ترمذی چنین گفته است: «بلکه کثیر بن عبدالله متروک و واهی است، اما حدیث شواهد دیگری دارد». آلبانی نیز آن را در «ضعیف الترغیب» (۴۲) و «ضعیف الجامع» (۵۳۵۹) ضعیف دانسته است. [۱۵] ضعیف جدا (بسیار ضعیف). ترمذی (۵۶۳۰) و ابن عدی در الکامل (۶/۵۹) ترمذی درباره‌ی آن گفته است «حسن صحیح». با وجود آنکه در سند آن کثیر بن عبدالله است که متروک می‌باشد. بر این اساس آلبانی در «ضعیف الترمذی» درباره‌ی آن می‌گوید: «بسیار ضعیف است». [۱۶] ضعیف. ترمذی (۲۶۷۸)، در سند آن علی بن زید بن جدعان است که ضعیف می‌باشد. آلبانی نیز آن را ضعیف دانسته است. [۱۷] این حدیث ابن عباس بسیار ضعیف است. ابن عدی در «الکامل» (۲/۳۲۷)، و بیهقی در «الزهد الکبیر» (۲۰۹)، در اسناد آن حسن بن قتیبه است که هالک است (هلاک شده) همچنانکه در «اللسان» به شماره‌ی (۲/۳۰۵) درباره‌ی وی آمده است. ذهبی چنین می‌گوید. همچنین دارقطنی درباره‌ی وی می‌گوید: متروک الحدیث است. ابوحاتم وی را ضعیف دانسته و الازدی او را واهی دانسته است. العقیلی وی را دچار وهم دانسته است. در ضمن شیخ وی (یعنی شیخ حسن بن قتیبه) شناخته شده نیست. آلبانی در «ضعیف الجامع» (۳۰) درباره‌ی این حدیث گفته: «بسیار ضعیف است». [۱۸] ضعیف. ابونعبم در «الحلیة» (۸/۲۰۰)، هیثمی در «مجمع الزوائد» آن را به طبرانی در «الاوسط» ارجاع داده است. وی گفته است: در سند آن محمد بن صالح العدوی موجود است که نیافته‌ام کسی وی را معرفی کرده باشد و بقیه رجال این سند ثقه‌اند. آلبانی آن را در «ضعیف الجامع» (۵۹۱۳) ضعیف دانسته است. [۱۹] وى حکیم ترمذى، صاحب «نوادر الاصول فی الحدیث» مى‏باشد، نه ترمذى مشهور صاحب «السنن». [۲۰] حسن. حکیم ترمذی از ابن مسعود. همچنین «الجامع الصغیر» (۲/۱۸۵)، و کنزالعمال (۱/۴۷)، و آلبانی آن را در «السلسلة الصحیحة» (۹۵۷) حسن دانسته است. [۲۱] مسلم (۳۳۴۳)، و احمد (۳/۴۱)، و بخاری در جاهایی از صحیح خود. [۲۲] ضعیف. دارقطنی در «الافراد» همچنین سیوطی در «الجامع الصغیر» (۲/۱۶۹) و به ضعف این روایت از عایشه ل از طریق عمر مولای هشام اشاره کرده است. همینطور ابن جوزی وی (عمر مولای هشام) را در «العلل الـمتناهیة» ضعیف دانسته است. ابن حبان درباره‌ی وی می‌گوید: «اخبار را جا به‌جا می‌کند و قابل احتجاج نیست» بر این اساس آلبانی این روایت را در «ضعیف الجامع» ضعیف دانسته است. [۲۳] ضعیف. سیوطی آن را در «الجامع الصغیر» (۲/۱۱۱) به سجزی از انس نسبت داده و به ضعف آن اشاره کرده است. مناوی در «الفیض» (۴۹۱۶) می‌گوید: در «المیزان» چنین آمده است: در این سند خالد بن انس است که حالش شناخته شده نیست و حدیثش منکر است. سپس این خبر را آورده و سپس می‌گوید: «آن را بقیه از عاصم بن سعد روایت کرده در حالی که وی نسبت به او ناشناخته است». در «اللسان» آمده است: «این شخص را العقیلی در «الضعفاء» ذکر کرده است» و برای نمونه این حدیث وی را ذکر کرده و می‌گوید: «بر او متابعه نمی‌شود و جز به وی شناخته نمی‌شود و راوی از وی عاصم مجهول است». آلبانی آن را در «ضعیف الجامع» (۳۵۶۰)، و «السلسلة الضعفة» (۴۵۳۸) ضعیف دانسته است.

۳ - آيات قرآنى درباره پيامبر ص و اصحاب ش

خداوند تبارک و تعالى مى‏فرماید:

﴿مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَآ أَحَدٖ مِّن رِّجَالِكُمۡ وَلَٰكِن رَّسُولَ ٱللَّهِ وَخَاتَمَ ٱلنَّبِيِّ‍ۧنَۗ وَكَانَ ٱللَّهُ بِكُلِّ شَيۡءٍ عَلِيمٗا ٤٠ [الاحزاب: ۴۰].

ترجمه: «محمّد پدر هیچ یک از مردان شما نیست، ولى پیامبر خدا و خاتم و آخرین پیامبران است، و خداوند بر هر چیز داناست».

و مى‏فرماید:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ شَٰهِدٗا وَمُبَشِّرٗا وَنَذِيرٗا ٤٥ وَدَاعِيًا إِلَى ٱللَّهِ بِإِذۡنِهِۦ وَسِرَاجٗا مُّنِيرٗا ٤٦ [الاحزاب: ۴۵-۴۶].

ترجمه: «اى پیامبر! ما تو را به عنوان گواه، بشارت دهنده و بیم دهنده فرستادیم و دعوت کننده به‌سوى خدا، به حکم او. و چراغى درخشان».

و خداوند تبارک و تعالى مهربانى مى‏کند:

﴿إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ شَٰهِدٗا وَمُبَشِّرٗا وَنَذِيرٗا ٨ لِّتُؤۡمِنُواْ بِٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ وَتُعَزِّرُوهُ وَتُوَقِّرُوهُۚ وَتُسَبِّحُوهُ بُكۡرَةٗ وَأَصِيلًا ٩ [الفتح: ۸-۹].

ترجمه: «ما تو را به عنوان گواه و بشارت دهنده و بیم دهنده فرستاده‏ایم. تا به خدا و رسول او ایمان بیاورید و از او دفاع کنید، و او را بزرگ دارید و خدا را صبح و شام به پاکى یاد کنید».

خداوند أ فرموده است:

﴿إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ بِٱلۡحَقِّ بَشِيرٗا وَنَذِيرٗاۖ وَلَا تُسۡ‍َٔلُ عَنۡ أَصۡحَٰبِ ٱلۡجَحِيمِ ١١٩ [البقرة: ۱۱۹].

ترجمه: «ما تو را به حق، مژده دهنده و بیم دهنده فرستاده‏ایم، و از تو در مورد اهل دوزخ پرسیده نمى‏شود».

و مى‏فرماید:

﴿إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ بِٱلۡحَقِّ بَشِيرٗا وَنَذِيرٗاۚ وَإِن مِّنۡ أُمَّةٍ إِلَّا خَلَا فِيهَا نَذِيرٞ ٢٤ [فاطر: ۲۴].

ترجمه: «ما تو را به دین راست مژده دهنده و ترساننده فرستاده‏ایم».

و خداوند تبارک و تعالى فرموده است:

﴿وَإِن مِّنۡ أُمَّةٍ إِلَّا خَلَا فِيهَا نَذِيرٞ [فاطر: ۲۴].

ترجمه:«و در هر امّتى بیم دهنده گذشته است».

و خداوند أ مى‏گوید:

﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَٰكَ إِلَّا كَآفَّةٗ لِّلنَّاسِ بَشِيرٗا وَنَذِيرٗا وَلَٰكِنَّ أَكۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا يَعۡلَمُونَ ٢٨ [سبأ: ۲۸].

ترجمه:«وما تو را براى همه مردم به عنوان مژده دهنده و بیم دهنده فرستاده‏ایم، ولى اکثر مردم نمى‏دانند».

و خداوند أ مى‏فرماید:

﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَٰكَ إِلَّا مُبَشِّرٗا وَنَذِيرٗا ٥٦ [الفرقان: ۵۶].

ترجمه:«و ما تو را فقط بشارت دهنده و بیم دهنده فرستاده‏ایم».

و خداوند أ مى‏گوید:

﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَٰكَ إِلَّا رَحۡمَةٗ لِّلۡعَٰلَمِينَ ١٠٧ [الانبیاء: ۱۰۷].

ترجمه:«و ما تو را رحمت براى جهانیان فرستاده‏ایم».

و مى‏فرماید:

﴿هُوَ ٱلَّذِيٓ أَرۡسَلَ رَسُولَهُۥ بِٱلۡهُدَىٰ وَدِينِ ٱلۡحَقِّ لِيُظۡهِرَهُۥ عَلَى ٱلدِّينِ كُلِّهِۦ وَلَوۡ كَرِهَ ٱلۡمُشۡرِكُونَ ٩ [الصف: ۹].

ترجمه:«اوست آن که پیغمبر خود را به هدایت و دین حق فرستاده است، تا آن را بر همه ادیان، اگرچه مشرکان بد بدانند، غالب گرداند».

و خداوند أ گفته است:

﴿وَيَوۡمَ نَبۡعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٖ شَهِيدًا عَلَيۡهِم مِّنۡ أَنفُسِهِمۡۖ وَجِئۡنَا بِكَ شَهِيدًا عَلَىٰ هَٰٓؤُلَآءِۚ وَنَزَّلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡكِتَٰبَ تِبۡيَٰنٗا لِّكُلِّ شَيۡءٖ وَهُدٗى وَرَحۡمَةٗ وَبُشۡرَىٰ لِلۡمُسۡلِمِينَ ٨٩ [النحل: ۸۹].

ترجمه: «و روزى که در هر امّت گواهى را بر ایشان از خودشان برانگیزیم، و تو را بر این کافران، گواه بیاوریم، و کتاب را بر تو، براى واضح بیان کردن هرچیز و براى راه نمودن و بخشایش و مژده دادن براى مسلمانان فرود آوردیم».

و مى‏فرماید:

﴿وَكَذَٰلِكَ جَعَلۡنَٰكُمۡ أُمَّةٗ وَسَطٗا لِّتَكُونُواْ شُهَدَآءَ عَلَى ٱلنَّاسِ وَيَكُونَ ٱلرَّسُولُ عَلَيۡكُمۡ شَهِيدٗا [البقرة: ۱۴۳].

ترجمه: «و همچنین شما را گروهى مختار و میانه گرداندیم تا بر مردمان گواه باشید و رسول بر شما گواه باشد».

و خداوند أ مى‏گوید:

﴿أَعَدَّ ٱللَّهُ لَهُمۡ عَذَابٗا شَدِيدٗاۖ فَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ يَٰٓأُوْلِي ٱلۡأَلۡبَٰبِ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْۚ قَدۡ أَنزَلَ ٱللَّهُ إِلَيۡكُمۡ ذِكۡرٗا ١٠ رَّسُولٗا يَتۡلُواْ عَلَيۡكُمۡ ءَايَٰتِ ٱللَّهِ مُبَيِّنَٰتٖ لِّيُخۡرِجَ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ مِنَ ٱلظُّلُمَٰتِ إِلَى ٱلنُّورِۚ وَمَن يُؤۡمِنۢ بِٱللَّهِ وَيَعۡمَلۡ صَٰلِحٗا يُدۡخِلۡهُ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَآ أَبَدٗاۖ قَدۡ أَحۡسَنَ ٱللَّهُ لَهُۥ رِزۡقًا ١١ [الطلاق: ۱۰-۱۱].

ترجمه: «خداوند براى شما نصیحت فرو فرستاده است. پیامبرى فرستاده که آیات روشن الله را بر شما مى‏خواند، تا آنان را که ایمان آورده‏اند و عمل‏هاى نیک انجام داده‏اند از تاریکى‏ها به‌سوى روشنى بیرون سازد، و هر که به الله ایمان بیاورد و عمل نیکو بکند، خدا او را به بوستان‌هایى که زیر (قصرهاى) آنها جوی‌ها جارى‌اند، داخل مى‏سازد، و اینان در آنجا براى همیشه جاودان مى‏باشند، و خداوند براى او روزى نیکویى فراهم آورده است».

و خداوند أ مى‏فرماید:

﴿لَقَدۡ مَنَّ ٱللَّهُ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ بَعَثَ فِيهِمۡ رَسُولٗا مِّنۡ أَنفُسِهِمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِهِۦ وَيُزَكِّيهِمۡ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَإِن كَانُواْ مِن قَبۡلُ لَفِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٍ١٦٤ [آل عمران: ۱۶۴].

ترجمه: «خدا بر ایمان داران آنگاه که میان‌شان پیامبرى از خودشان برانگیخت، احسان نمود. او بر ایشان آیت‏هاى خدا را مى‏خواند، و آنان را از شرک وغیره پاک مى‏سازد، و به آنان کتاب و حکمت مى‏آموزاند، در حالى که قبل از این در گمراهى آشکار قرار داشتند».

و خداوند أ گفته است:

﴿كَمَآ أَرۡسَلۡنَا فِيكُمۡ رَسُولٗا مِّنكُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡكُمۡ ءَايَٰتِنَا وَيُزَكِّيكُمۡ وَيُعَلِّمُكُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَيُعَلِّمُكُم مَّا لَمۡ تَكُونُواْ تَعۡلَمُونَ ١٥١ فَٱذۡكُرُونِيٓ أَذۡكُرۡكُمۡ وَٱشۡكُرُواْ لِي وَلَا تَكۡفُرُونِ ١٥٢ [البقرة: ۱۵۱-۱۵۲].

ترجمه: «چنان که در میان شما رسولى از خود شما فرستادیم، او بر شما آیات ما را مى‏خواند، و شما را پاک مى‏سازد و به شما کتاب و حکمت مى‏آموزاند، و به شما تعلیم مى‏دهد آنچه را که نمى‏دانستید، پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم و شکر مرا به جاى آورید و ناسپاسى نکنید».

و خداوند أ مى‏فرماید:

﴿لَقَدۡ جَآءَكُمۡ رَسُولٞ مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ عَزِيزٌ عَلَيۡهِ مَا عَنِتُّمۡ حَرِيصٌ عَلَيۡكُم بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ رَءُوفٞ رَّحِيمٞ ١٢٨ [التوبة: ۱۲۸].

ترجمه: «رسولى از خود شما به‌سویتان آمده، که رنج شما بر وى دشوار است، و به هدایت شما اصرار دارد، و نسبت به مؤمنان رؤوف و مهربان است».

و خداوند مى‏گوید:

﴿فَبِمَا رَحۡمَةٖ مِّنَ ٱللَّهِ لِنتَ لَهُمۡۖ وَلَوۡ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ ٱلۡقَلۡبِ لَٱنفَضُّواْ مِنۡ حَوۡلِكَۖ فَٱعۡفُ عَنۡهُمۡ وَٱسۡتَغۡفِرۡ لَهُمۡ وَشَاوِرۡهُمۡ فِي ٱلۡأَمۡرِۖ فَإِذَا عَزَمۡتَ فَتَوَكَّلۡ عَلَى ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلۡمُتَوَكِّلِينَ ١٥٩ [آل عمران: ۱۵۹].

ترجمه: «به سبب رحمتى که از جانب خداست بر ایشان نرم دل شدى، و اگر تندخو و سخت دل مى‏بودى، از پیرامون تو پراکنده مى‏شدند، بنابراین از ایشان در گذر و براى‌شان آمرزش خواه و در کار همراه‌شان مشورت کن، و وقتى عزم کردى بر خدا توکل نما، چون خداوند توکل کنندگان را دوست مى‏دارد».

و خداوند أ مى‏فرماید:

﴿إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدۡ نَصَرَهُ ٱللَّهُ إِذۡ أَخۡرَجَهُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ثَانِيَ ٱثۡنَيۡنِ إِذۡ هُمَا فِي ٱلۡغَارِ إِذۡ يَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَاۖ فَأَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَيۡهِ وَأَيَّدَهُۥ بِجُنُودٖ لَّمۡ تَرَوۡهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ٱلسُّفۡلَىٰۗ وَكَلِمَةُ ٱللَّهِ هِيَ ٱلۡعُلۡيَاۗ وَٱللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ٤٠ [التوبة: ۴۰].

ترجمه: «اگر رسول را مدد نکنید، الله او را هنگامى که کافران وى را بیرون کردند، و دومین نفر بود، یارى و کمک نمود. آنگاه که هردو در غار بودند، و آن گاه که رسول به رفیق خود گفت: غمگین مشو که الله همراه ماست، درین موقع الله تسکین خود را بر وى فرود آورد، و او را با لشکرهایى که نمى‏دیدید تقویت نمود، و گفتار کافران را پایین قرار داد، و سخن الله بلند و پیروز است، و خداوند غالب و با حکمت است».

و خداوند أ مى‏فرماید:

﴿مُّحَمَّدٞ رَّسُولُ ٱللَّهِۚ وَٱلَّذِينَ مَعَهُۥٓ أَشِدَّآءُ عَلَى ٱلۡكُفَّارِ رُحَمَآءُ بَيۡنَهُمۡۖ تَرَىٰهُمۡ رُكَّعٗا سُجَّدٗا يَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَرِضۡوَٰنٗاۖ سِيمَاهُمۡ فِي وُجُوهِهِم مِّنۡ أَثَرِ ٱلسُّجُودِۚ ذَٰلِكَ مَثَلُهُمۡ فِي ٱلتَّوۡرَىٰةِۚ وَمَثَلُهُمۡ فِي ٱلۡإِنجِيلِ كَزَرۡعٍ أَخۡرَجَ شَطۡ‍َٔهُۥ فَ‍َٔازَرَهُۥ فَٱسۡتَغۡلَظَ فَٱسۡتَوَىٰ عَلَىٰ سُوقِهِۦ يُعۡجِبُ ٱلزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ ٱلۡكُفَّارَۗ وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ مِنۡهُم مَّغۡفِرَةٗ وَأَجۡرًا عَظِيمَۢا ٢٩ [الفتح: ۲۹].

ترجمه: «محمّد ص فرستاده خدا أ است و کسانى که با او هستند در برابر کفّار سرسخت و شدید و در میان خود مهربان‌اند، پیوسته آنها را در حال رکوع و سجود مى‏بینى، آنها همواره فضل خدا و رضاى او را مى‏طلبند، نشانه آنها در رخسار‌شان از اثر سجده نمایان است، این توصیف آنها در تورات است، و توصیف آنها در انجیل، همانند زراعت است که جوانه‏هاى خود را خارج ساخته، سپس به تقویت آن پرداخته، تا محکم شده، و بر پاى خود ایستاده است، و به قدرى نمو و رشد کرده که زارعان را به شگفتى وامى دارد، این براى آن است که کافران را به خشم آورد، خداوند أ کسانى از آنها را که ایمان آورده‏اند و عمل صالح انجام داده‏اند وعده آمرزش و اجر عظیمى داده است».

و خداوند أ مى‏فرماید:

﴿ٱلَّذِينَ يَتَّبِعُونَ ٱلرَّسُولَ ٱلنَّبِيَّ ٱلۡأُمِّيَّ ٱلَّذِي يَجِدُونَهُۥ مَكۡتُوبًا عِندَهُمۡ فِي ٱلتَّوۡرَىٰةِ وَٱلۡإِنجِيلِ يَأۡمُرُهُم بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَيَنۡهَىٰهُمۡ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ ٱلطَّيِّبَٰتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيۡهِمُ ٱلۡخَبَٰٓئِثَ وَيَضَعُ عَنۡهُمۡ إِصۡرَهُمۡ وَٱلۡأَغۡلَٰلَ ٱلَّتِي كَانَتۡ عَلَيۡهِمۡۚ فَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ بِهِۦ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَٱتَّبَعُواْ ٱلنُّورَ ٱلَّذِيٓ أُنزِلَ مَعَهُۥٓ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ ١٥٧ [الاعراف: ۱۵۷].

ترجمه: «آنان که (از روى صدق) آن پیغمبرى را که نبىّ امّى است، پیروى مى‏کنند، کسى که (صفات) او را نوشته نزد خویش در تورات و انجیل مى‏یابند، کسى که ایشان را به کار پسندیده امر مى‏کند و از ناپسندیده منع مى‏نماید،و پاکیزه‏ها را براى‌شان حلال مى‏سازد و ناپاکیزه‏ها را براى‌شان حرام مى‏گرداند، و بار سنگین و زنجیرهایى را که بر آنها بود، (از دوش‌شان) بر مى‏دارد، و آنها که به او ایمان آوردند و حمایتش کردند و یارى اش نمودند و از نورى که با او نازل شده پیروى کردند، آنان رستگاراند».

۴ - كلام خداوند تبارك و تعالى درباره اصحاب پيامبر ص

خداوند أ مى‏فرماید:

﴿لَّقَد تَّابَ ٱللَّهُ عَلَى ٱلنَّبِيِّ وَٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ ٱلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ ٱلۡعُسۡرَةِ مِنۢ بَعۡدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٖ مِّنۡهُمۡ ثُمَّ تَابَ عَلَيۡهِمۡۚ إِنَّهُۥ بِهِمۡ رَءُوفٞ رَّحِيمٞ ١١٧ وَعَلَى ٱلثَّلَٰثَةِ ٱلَّذِينَ خُلِّفُواْ حَتَّىٰٓ إِذَا ضَاقَتۡ عَلَيۡهِمُ ٱلۡأَرۡضُ بِمَا رَحُبَتۡ وَضَاقَتۡ عَلَيۡهِمۡ أَنفُسُهُمۡ وَظَنُّوٓاْ أَن لَّا مَلۡجَأَ مِنَ ٱللَّهِ إِلَّآ إِلَيۡهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيۡهِمۡ لِيَتُوبُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ هُوَ ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِيمُ ١١٨ [التوبة: ۱۱۷-۱۱۸].

ترجمه: «خداوند رحمت خودش را شامل حال پیامبر، و مهاجرین و انصار که در زمان عسرت و تنگى از وى پیروى کردند، نمود. آنگاه خداوند توبه آنان را پذیرفت، و او نسبت به آنها مهربان و رحیم است. همچنین آن سه نفر را که بازماندند، تا آن حد که زمین، با همه وسعتش بر آنان تنگ شد، و نفس‏هایشان بر ایشان تنگ گردید، و دانستند که پناه گاهى از خدا جز به‌سوى او نیست، در آن هنگام خدا آنان را مشمول رحمت خود ساخت، و خداوند توبه آنان را پذیرفت، و خدا توبه‏پذیر و مهربان است».

و خداوند أ مى‏فرماید:

﴿لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ فَأَنزَلَ ٱلسَّكِينَةَ عَلَيۡهِمۡ وَأَثَٰبَهُمۡ فَتۡحٗا قَرِيبٗا ١٨ وَمَغَانِمَ كَثِيرَةٗ يَأۡخُذُونَهَاۗ وَكَانَ ٱللَّهُ عَزِيزًا حَكِيمٗا ١٩ [الفتح: ۱۸-۱۹].

ترجمه: «خداوند از مؤمنانى که زیر آن درخت با تو بیعت کردند راضى و خشنود شد، خدا آنچه را در درون قلب‏هاى آنان نهفته بود دانست، لذا آرامش را بر دل‏هاى آنان نازل کرد، و فتح نزدیکى، به عنوان پاداش، نصیب آنها فرمود. و غنایم بسیارى که آن را به دست مى‏آورند، و خداوند عزیز و حکیم است».

و خداوند مهربانى مى‏کند:

﴿وَٱلسَّٰبِقُونَ ٱلۡأَوَّلُونَ مِنَ ٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ وَٱلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُم بِإِحۡسَٰنٖ رَّضِيَ ٱللَّهُ عَنۡهُمۡ وَرَضُواْ عَنۡهُ وَأَعَدَّ لَهُمۡ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي تَحۡتَهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَآ أَبَدٗاۚ ذَٰلِكَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ ١٠٠ [التوبة: ۱۰۰].

ترجمه: «خداوند از پیشگامان نخستین مهاجرین و انصار و آنهایى که به نیکى از آنان پیروى کردند، خشنود شده است، و آنها نیز از او خشنود شده‏اند، و (خداوند) براى آنان باغ‌هایى از بهشت فراهم ساخته که نهرها از زیر درختانش جریان دارند، و اینان در آن جا، جاودانه خواهند ماند، و این پیروزى بزرگ است».

و خداوند أ مى‏فرماید:

﴿لِلۡفُقَرَآءِ ٱلۡمُهَٰجِرِينَ ٱلَّذِينَ أُخۡرِجُواْ مِن دِيَٰرِهِمۡ وَأَمۡوَٰلِهِمۡ يَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَرِضۡوَٰنٗا وَيَنصُرُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓۚ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلصَّٰدِقُونَ ٨ وَٱلَّذِينَ تَبَوَّءُو ٱلدَّارَ وَٱلۡإِيمَٰنَ مِن قَبۡلِهِمۡ يُحِبُّونَ مَنۡ هَاجَرَ إِلَيۡهِمۡ وَلَا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمۡ حَاجَةٗ مِّمَّآ أُوتُواْ وَيُؤۡثِرُونَ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ وَلَوۡ كَانَ بِهِمۡ خَصَاصَةٞۚ وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفۡسِهِۦ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ ٩ [الحشر: ۸-۹].

ترجمه: «این اموال براى مهاجران فقیرى است که از خانه و کاشانه و اموال خود بیرون رانده شده‏اند، آنها فضل الهى و رضاى او را مى‏طلبند، و خدا و رسولش را یارى مى‏کنند، و آنها راستگویان‌اند. و براى کسانى است که در دارالهجره (مدینه) و در خانه ایمان، قبل از مهاجران مسکن گزیدند، آنها کسانى را که به‌سویشان هجرت کنند دوست مى‏دارند و در دل خود به آنچه به مهاجران داده شده احساس نیاز نمى‏کنند، و آنها را بر خود مقدّم مى‏دارند هرچند شدیداً فقیر باشند. کسانى که خداوند آنها را از بخل و حرص نفس خویش بازداشته، رستگارند».

و مى‏فرماید:

﴿ٱللَّهُ نَزَّلَ أَحۡسَنَ ٱلۡحَدِيثِ كِتَٰبٗا مُّتَشَٰبِهٗا مَّثَانِيَ تَقۡشَعِرُّ مِنۡهُ جُلُودُ ٱلَّذِينَ يَخۡشَوۡنَ رَبَّهُمۡ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمۡ وَقُلُوبُهُمۡ إِلَىٰ ذِكۡرِ ٱللَّهِۚ ذَٰلِكَ هُدَى ٱللَّهِ يَهۡدِي بِهِۦ مَن يَشَآءُۚ وَمَن يُضۡلِلِ ٱللَّهُ فَمَا لَهُۥ مِنۡ هَادٍ ٢٣ [الزمر: ۲۳].

ترجمه: «خداوند بهترین سخن را نازل کرده، کتابى که آیاتش همانند همدیگر است، آیاتى مکرر دارد، که از شنیدن آیاتش بر اندام کسانى که از پروردگارشان مى‏ترسند لرزه مى‏افتد. سپس بیرون و درون‌شان نرم و متوجّه ذکر خدا مى‏شود، این هدایت الهى است، که هر کسى را بخواهد با آن راهنمایى مى‏کند، و هر کسى را خداوند گمراه کند، برایش هدایت کننده‏اى وجود ندارد».

و خداوند أ مى‏فرماید:

﴿إِنَّمَا يُؤۡمِنُ بِ‍َٔايَٰتِنَا ٱلَّذِينَ إِذَا ذُكِّرُواْ بِهَا خَرُّواْۤ سُجَّدٗاۤ وَسَبَّحُواْ بِحَمۡدِ رَبِّهِمۡ وَهُمۡ لَا يَسۡتَكۡبِرُونَ۩ ١٥ تَتَجَافَىٰ جُنُوبُهُمۡ عَنِ ٱلۡمَضَاجِعِ يَدۡعُونَ رَبَّهُمۡ خَوۡفٗا وَطَمَعٗا وَمِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ يُنفِقُونَ ١٦ فَلَا تَعۡلَمُ نَفۡسٞ مَّآ أُخۡفِيَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعۡيُنٖ جَزَآءَۢ بِمَا كَانُواْ يَعۡمَلُونَ ١٧ [السجدة: ۱۵-۱۷].

ترجمه: «تنها کسانى به آیات ما ایمان مى‏آورند که هر وقت این آیات به آنها یادآورى شود به سجده مى‏افتند و تسبیح و حمد پروردگارشان را به جاى مى‏آورند و تکبّر نمى‏کنند. پهلوهاى‌شان از بسترها در دل شب دور مى‏شود و پروردگار خود را با بیم و امید فرا مى‏خوانند، و از آنچه به آنها روزى داده‏ایم، انفاق مى‏کنند. هیچ کسى نمى‏داند چه پاداش‏هاى مهمى که مایه روشنى چشم‏ها مى‏گردد، براى آنها نهفته شده، این جزاى اعمالى است که انجام مى‏دادند».

و خداوند أ مى‏گوید:

﴿فَمَآ أُوتِيتُم مِّن شَيۡءٖ فَمَتَٰعُ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَاۚ وَمَا عِندَ ٱللَّهِ خَيۡرٞ وَأَبۡقَىٰ لِلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَلَىٰ رَبِّهِمۡ يَتَوَكَّلُونَ ٣٦ وَٱلَّذِينَ يَجۡتَنِبُونَ كَبَٰٓئِرَ ٱلۡإِثۡمِ وَٱلۡفَوَٰحِشَ وَإِذَا مَا غَضِبُواْ هُمۡ يَغۡفِرُونَ ٣٧ وَٱلَّذِينَ ٱسۡتَجَابُواْ لِرَبِّهِمۡ وَأَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَأَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَيۡنَهُمۡ وَمِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ يُنفِقُونَ ٣٨ وَٱلَّذِينَ إِذَآ أَصَابَهُمُ ٱلۡبَغۡيُ هُمۡ يَنتَصِرُونَ ٣٩ [الشوری: ۳۶-۳۹].

ترجمه: «و آنچه نزد خداست براى کسانى که ایمان آورده‏اند و بر پروردگارشان توکل مى‏کنند، بهتر و پایدارتر است. همان کسانى که از گناهان کبیره و اعمال زشت اجتناب مى‏ورزند، و هنگامى که خشمگین مى‏شوند، عفو مى‏کنند. و آنها که دعوت پروردگارشان را اجابت کرده‏اند، نماز را برپا داشته‏اند، و کارهاى‌شان در میان‌شان به طریق مشورت صورت مى‏گیرد، و از آنچه به آنان روزى داده‏ایم، انفاق مى‏کنند. و آنها که هرگاه به آنان تعدّى و حمله برسد، انتقام مى‏کشند».

و خداوند أ مى‏فرماید:

﴿مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ رِجَالٞ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡبَهُۥ وَمِنۡهُم مَّن يَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبۡدِيلٗا ٢٣ لِّيَجۡزِيَ ٱللَّهُ ٱلصَّٰدِقِينَ بِصِدۡقِهِمۡ وَيُعَذِّبَ ٱلۡمُنَٰفِقِينَ إِن شَآءَ أَوۡ يَتُوبَ عَلَيۡهِمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ غَفُورٗا رَّحِيمٗا ٢٤ [الاحزاب: ۲۳-۲۴].

ترجمه: «در میان مؤمنان مردانى هستند که بر سر عهدى که با خدا بسته‏اند صادقانه ایستاده‏اند، بعضى پیمان خود را به انجام رسانیدند، و بعضى دیگر در انتظاراند، و هرگز تغییر و تبدیلى در عهد و پیمان خود نداده‏اند. هدف این است که خداوند صادقان را به خاطر صدق‌شان پاداش دهد، و منافقان را هرگاه که بخواهد عذاب کند، یا توبه آنان را بپذیرد، چرا که خداوند غفور و رحیم است».

و مى‏فرماید:

﴿أَمَّنۡ هُوَ قَٰنِتٌ ءَانَآءَ ٱلَّيۡلِ سَاجِدٗا وَقَآئِمٗا يَحۡذَرُ ٱلۡأٓخِرَةَ وَيَرۡجُواْ رَحۡمَةَ رَبِّهِۦۗ قُلۡ هَلۡ يَسۡتَوِي ٱلَّذِينَ يَعۡلَمُونَ وَٱلَّذِينَ لَا يَعۡلَمُونَ [الزمر: ۹].

ترجمه: «آیا کسى که در ساعات شب به عبادت مشغول است و در سجده و قیام قرار دارد و از آخرت مى‏ترسد و به رحمت پروردگارش امیدوار است (با آن مشرک ناسپاس برابر است؟) بگو: آیا کسانى که مى‏دانند با کسانى که نمى‏دانند یکسان‏اند؟».

۵ - ذكر پيامبر ص و اصحاب وى ش در كتاب‏هاى قبل از قرآن

«اَخْرَجَ أحمدُ عَن عَطاِء بنِ يَسارِ قال: لَقِيتُ عبدُاللهِ بنَ عَمْرو بنِ العَاصِ ب فَقُلْتُ: أَخْبَرَ نِي عَن صَفاتِ رَسُولِ الله ص فِي التَّوراه، فَقَال: أَجَلْ. وَاللهِ اِنَّهُ لَمَوْصُوفٌ فِي التَّوراه بِصَفِتِهِ فِي القرآنِ: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ شَٰهِدٗا وَمُبَشِّرٗا وَنَذِيرٗا ٤٥ [الاحزاب: ۴۵]، وَحرْزاً لِلاُمِيّيِّنَ، أنْتَ عَبْدِي وَرَسُوْلِي، سَمَّيِتَكَ المُتَوَكِلَّ، لَاَفَظٌّ وَلَا غَلِيْظٌ وَلَا صَخَّابٌ فِي الْاَسْوَاقِ، وَلَا يَدْفَعُ بِالسَّيِئَّه اِلسَّيِّئَه وَلَكِن يَعْفُو وَيَغْفِرُ، وَلَنْ يَقْبِضَهُ الله حَتَّى يُقِيْمُوالْمِلّه العَوْجَاءَ بِأنْ يَقُولُواِ لَا اِلهَ اِلَّا الله، يَفْتَحُ بِهِ أَعْيُناً عُمْياً، وَآذَاَناً صُمَّا، وَقُلُوْباً غُلْفاً». وَ أَخِرْجَهُ البُخَارِيُّ نَحْوَهُ عَن عَبدُالله، وَالبَيْهَقِي عَن ابنَ سَلامٍ، وَ فِيْ رَوَايه: «حَتَّى يُقِيْمَ بِهِ الْمِلَّة العَوْجَاءَ». وَأَخْرَجَهُ ابنُ اِسْحقَ عَنْ كَعْبِ الْاحِبْاَرِ بِمَعْنَاهُ. وَأخْرَجَهُ البَيهَقِيُّ عَنْ عَاِئِشَة ل مُخْتَصَراً. وَذَكَرَ وَهْبُ بنُ مُنَبَّهٍ: أَنّ الله تَعَالى أَوْحى اِلى دَاوُدَ فِي الزَّبُورْ، (يَا دَاوُدُ، اِنَّهُ سَيَأْتِي مِنْ بَعْدِكَ نَبِيٌ اسْمُهُ أحْمَدُ وَمُحَمَّدٌ صَادِقاً سَيِدًا، لَا أَغْضَبُ عَلَيْهِ أَبَداً وَلَاُ يُغْضِبُنِي أَبَداً، وَقَدْ غَفَرْتُ لَهُ قَبْلَ أَنْ يَعْصِيَنِي مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَمَاَ تَأَخِرَّ، وَأُمَّتُهُ مَرْحُومَه أَعْطَيْتُهُم مِنَ النَّوافِل مِثْلَ مَا أَعْطَيْتُ الْاَنِبَياءَ، وَفَرَضْتُ عَلَيْهِمُ الْفَرَائِضَ الَّتِي افْتَرَضْتُ عَلَى الاَنْبِيَاِء وَالرُّسُلِ، حَتَّى يَأتُونّيِ يَوْمَ القِيَامَة وَنُوْرُهُم مِثْلُ نُورِالْاَنْبِيَاءِ... اِلى أَنْ قَالَ: يَا داوُدُ، اِنِّيْ فَضَّلْتُ مُحَمَّداً وَأُمَّتهُ عَلىَ الْاُمَمِ كُلَّهاَ)». کذا فی البدایة (۳۲۶/۲). «احمد از عطاء بن یسار روایت نموده، که گفت: با عبدالله بن عمرو بن العاص ب بر خوردم، گفتم: مرا از صفت‏هاى پیامبر ص در تورات آگاه کن، گفت: آرى، به خدا سوگند وى در تورات آن چنان صفت شده که در قرآن موصوف است: «اى نبى! ما تو را گواه، بشارت دهنده، بیم دهنده، و حفاظت کننده امّیین [۲۴] فرستادیم، تو بنده و پیامبر من هستى، تو را متوکل نام گذاردم، نه ترش روى و نه هم سخت طبیعت هستى، و نه اهل معرکه و برپا کننده غوغا در بازارها. و نه هم بدى را به بدى پاسخ مى‏دهد، بلکه عفو و بخشش مى‏کند، و خداوند او را تا آن وقت که ملّت کج را با گفتن «لا إله إلا الله» راست نکنند، قبض نمى‏نماید. بسا چشم‏هاى کور، گوش‏هاى کر، و قلب‏هاى بسته به واسطه وى باز مى‏شوند» [۲۵].

بخارى مانند این را از عبدالله [۲۶] و بیهقى از ابن سلام [۲۷] روایت نموده‏اند، و در روایتى آمده: ««تا این که ملّت کج را توسط وى راست کند». ابن اسحاق از کعب احبار به معنایى این را روایت نموده است. و این را بیهقى به اختصار از عائشه ل روایت کرده [۲۸]، و وهب بن منبه متذکر شده که خداوند تبارک و تعالى براى داود ÷ در زبور وحى فرستاده: «اى داود، پس از تو نبى اى خواهد آمد که اسم وى احمد و محمّد است و او صادق و سردار است، من هرگز بر وى خشمگین نمى‏شوم، و او ابداً مرا به غضب نمى‏آورد. گناهان گذشته و آینده وى را قبل از این که نافرمانى مرا بکند، بخشیده‏ام، و امّتش مرحوم است. به آنها آن قدر نوافل داده‏ام که به انبیا دادم، و بر آنها فرایضى را لازم ساخته‏ام که بر انبیاء و رسل فرض گردانیده بودم. تا اینکه در قیامت در حالى نزدم بیایند که نورشان چون نور انبیا باشد... تا این که گفت: اى داود! من محمّد و امّتش را بر همه امّت‏ها فضیلت داده‏ام»». این چنین در البدایة (۳۲۶/۲) آمده است [۲۹].

وَأَخْرَجَ أبونُعَيْم فِي الحِلْيَه (۳۸۶/۵) «عَن سَعِيْدِ ابن أبي هِلالٍ أَنَّ عَبْدَاللهِ بنَ عَمْرو قَالَ لِكَعْبٍ: أَخْبَرَنِي عَنْ صِفَه مُحَمَّدٍ وَ أُمَّتِه قال: أَجِدُهُم فِي كِتَابِ اللهِ تَعَالى: (اِنَّ أَحْمَدَ وَأُمَّتَهُ حَمَّادُوْنَ يَحْمَدُوْنَ الله عَلى كُلِّ خَيْرٍ وَشرٍّ، يُكَبِرّوْنَ الله عَلَى كُلِّ شَرَفٍ، وَيُسَّبُحْوَن الله فِيْ كُلِّ مَنْزِلٍ، نِدَاؤُهُمْ فِي جَوِّ السَّماءِ، لَهُمْ دَوِىٌّ فِي صَلاتِهِم كَدَوِىِّ النَّحْلِ عَلَى الصَّخْرِ، يَصُفُّوْنَ في الصّلاه كَصُفُوفِ الْمَلائِكَة، وَيَصُفُّوْنَ فِي الْقِتَالِ كَصُفُوفِهِمْ فِي الصَّلَاه. اِذَا غَزَوْا فِي سَبِيْل اللهِ كَاَنتِ الْمَلَائِكَة بَيْنَ أَيْدِيْهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِم بِرِ مَاحٍ شِدَادٍ. اِذَا حَضَرُو الصَّفَّ فِيْ سِبيلِ الله كَانَ الله عَلَيْهِم مُظِلاً - وَ أَشَارَ بِيَدِهِ - كمَاَ تُظِلُّ النّسُوْرَ عَلى وَكُوْرِهَا، لاَيَتَأَخَّرُوْنَ زَحْفًا أَبَداً). وَ أَخْرَجَهُ اَيْضاً بِاِسْنَادٍ آخَرَ عَنْ كَعْبٍ بِنَحْوَهَ وَفِيْهِ (وَأُمَّتُهُ الحَمَّادُوْنَ يَحْمَدُونَ الله عَلَى كُلِّ حَالٍ وَيُكَبِّرُوْنَهُ عَلىَ كُلِّ شَرَفٍ، رُعَاه الشَّمْسِ، يُصَلُّونَ الصَّلَوَاتِ الْخَمْس لِوَقْتِهِنَّ وَلَوْ عَلىَ كُنَاسَه، يَأتَزِرُوْنَ عَلىَ أوسَاطِهِم وَيُوَضِّئُونَ أَطْرَاَفَهُم). وَأخْرَجَ أيضاً بِاِسْنَادٍ آخَرَ عَنْ كَعْبٍ مُطَوَّلاً». ابونُعَیم در الحِلیه (۳۸۶/۵) از سعید بن ابى هلال روایت نموده، که عبدالله بن عمرو به کعب گفت: «صفت محمّد ص و امّت وى را برایم بیان کن، وى گفت: آنها را در کتاب خداوند تبارک و تعالى (تورات) این طور مى‏یابم: احمد و امّت وى حمد گویان هستند، حمد خداوند أ را در هر خیر و شر مى‏گویند، خداوند را در هر جاى بلندى به بزرگى یاد مى‏کنند، و او را در هر منزل به پاکى یاد مى‏نمایند. نداى (اذان) آنها در فضاى آسمان طنین انداز است. در نمازهاى خود صدایى چون صداى زنبور عسل بر سنگ دارند. در نماز چون صفوف ملائک صف مى‏بندند، و در قتال و جنگ چون صفوف‌شان در نماز صف مى‏بندند. چون در راه خداوند جهاد نمایند، ملائکه با داشتن نیزه‏هاى سخت در پیش روى و عقب آنها مى‏باشند، و چون در صف فى سبیل الله حضور پیدا مى‏کنند، خداوند أ بر آنها خود سایه بان مى‏باشد - و به دست خود اشاره نمود - چنانکه کرکس‏ها بر آشیانه خود سایه مى‏افکنند، آنها از رو بروى دشمن در میدان قتال گاهى هم فرار نمى‏کنند». او این را همچنان به اسناد دیگرى از کعب روایت نموده و در آن آمده: «و امّت وى حمدگویان هستند، حمد و ثناى خداوند أ را در هر حالت به‌جاى مى‏آورند، و او را در هر جاى بلندى به بزرگى یاد مى‏کنند، (به خاطر نماز خود) مراقب آفتاب مى‏باشند، و نمازهاى پنجگانه را در اوقات آنها ولو بر خاکروبه هم باشند به‌جاى مى‏آورند. شلوارهاى خود را دور کمر خود مى‏بندند، و دست و پاى خود را وقت وضو گرفتن به درستى مى‏شویند» [۳۰]. این حدیث همچنین به اسناد دیگرى به صورتى طولانى‏تر، از کعب روایت شده است».

[۲۴] هدف از امیین عرب‌هاى معاصر رسول خدا ص مى‏باشد.م. [۲۵] صحیح. احمد (۲/۱۷۴)، و بیهقی در «الدلائل» (۱/۳۷۴)، شیخ احمد شاکر / آن را صحیح دانسته است. [۲۶] بخاری در کتاب بیوع (۲۱۲۵). و همچنین در کتاب تفسیر باب ﴿إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ شَٰهِدٗا.... [۲۷] صحیح. بیهقی در «الدلائل» (۱/۳۷۶). [۲۸] دلائل النبوة بیهقی (۱/۳۷۷ – ۳۷۸). [۲۹] بیهقی در «الدلائل» (۱/۳۸۰)، و ابن کثیر در «البدایة» (۲/۳۲۶)، وهب بن منبه به گرفتن اخبار از اهل کتاب مشهور است. [۳۰] ضعیف. ابونعیم (۵/۳۸۶) در سند آن برادرزاده‌ی کعب ناشناخته است.

۶ - احاديث در وصف پيامبر ص

«أَخْرَجَ يَعْقوبُ بنُ سُفيانَ الفَسَوِيُّ الحَافِظُ عَنِ الْحَسَنِ بنِ عِلِي ب قَالَ: سَأَلْتُ خَالِي هِنْدَ بنَ أبى هَالَه - وَكانَ وَصَّافَاً» عَنْ حِلْيَة رَسُول الله ص وَ أَنَا أَشْتَهِىْ اَنْ يَصِفَ لِيْ مِنْهَا شَيْئاً أَتَعَلَّقَ بِهِ، فَقَالَ:

«كَانَ رَسُولُ اللهِ ص فَخُماً مَفُخُماً، يَتَلَأ لَأُ وَجْهُهَ تَلَألُؤ القَمَرِ لَيْلَهالْبَدْرِ، أَطْوَلَ مِنَ الْمَرْبُوعِ وَ أَقْصَرَ مِنَ المُشَذَّبِ. عَظِيْمَ اَلْهَامَه. رَجِلَ الشَعْرِ، اِذا تَفَرَّقَتْ عَقِيْصَتَهُ فَرَقَ، وَاِلاّ فَلَاَ يُجَاوِزُ شَعْرُهُ شَحْمَه أُذُنَيْهِ اِذا وَفَرَهُ. أَزْهَرَ اللَّوْنِ. وَاسِعَ الْجَبِيْنِ. أَزَجَّ اَلْحَوَاجِبِ، سَوَابِغَ فِيِ غَيْرِ قَرَنٍ، بَيْنَهُمَا عِرْقُ يُدِرُّهُ الغَضَبُ. أَقْنَى العِرْنِيْنِ، لَهُ نُوْرٌ يَعْلُوْهُ، يَحْسَبُهُ مَنْ لَمْ يَتَأَمَّلهُ أَشَمَّ. كَثَّ الِلّحْيَه. أَدْعَجَ. سَهْلَ الخَدَّيْنِ. ضَلِيْعَ الْفَمِّ، أَشْنَبَ، مُفَلَّجَ الْأَنْسَانِ، دَقِيقَ الْمَسْرُبَه. كَاَنَ عُنُقَهُ جِيْدُ دُمْيَه فِي صَفَاءِ الْفِضَّه. مُعْتَدِلَ الْخَلْقِ. بَادِنا مُتَمَاسِكاَ. سَوَاءُ البَطْنِ وَالصَّدْرِ. عَرِيْضُ الصَّدْرِ. بُعَيْدُ مَا بَيْنَ الَمْنِكبَيْنِ. ضَخْمُ الكرادِيس. أَنْوَرُ المُتَجَرَّدِ. مَوْصُولُ مَا بَيْنَ الَّلبّه وَالسُّرَة بِشَعْرٍ يَجْرِى كَالْخَطّ. عَارِىَ الثِّدْيَيْن وَالْبَطْنِ مِمَّا سِوَي ذلِك. أَشْعَرُ الذَّراعَيْنِ وَالْمَنْكِبَيْنِ وَأعَالِيَ الصَّدْرِ. طَوِيْلُ الزَّنْدَيْنِ. رَحْبُ الرَّاحَه. سَبْطُ القَصَبِ. شَثْنُ الكَفَّيْنِ وَالقَدَمَيْنِ. سَائِلُ الأطرافِ. خُمْصانُ الأخْمَصَيْنِ. مَسِيحُ القَدَمَيْن، يَنْبُو عَنْهُما المَاءُ. اِذا زَالَ زَالَ قَلْعًا. يَخْطُو تَكَفُّؤاً وَيَمْشِى هَوْناً. ذَرِيْعُ الْمِشْيَه، اِذَا مَشَى كَأَنَّمَا يَنْحَطُّ مِنْ صَبَبٍ. وَاِذَا التَفَتَ اِلتَفَتَ جَمِيْعاً، خَافِضُ الطَّرفِ، نَظَرُهُ اِلى الارضِ أَطوَلُ مِن نَظَرِهِ اِلى السَّماءِ، جُلُّ نَظَرِهِ المُلاحظَه، يَسُوْقُ أصْحَابَهُ، وَيَبْدَأُ مَنْ لَقِيَهُ بِالسَّلَام.

قُلْتُ: صِفْ لِي مَنْطِقَهُ، قَالَ: كَانِ رَسولُ اللهِ ص مُتَواصلَ الاَحْزانِ. دَائِمَ الفِكْرَه. لَيْسَتْ لَهُ رَاحه. لاَيَتَكَلَّمُ فِيْ غَيْر حَاجَة. طَوِيْلِ السُّكُوتِ. يَفْتِتَحُ الكَلَامَ وَيَخْتِمُهُ بِأَشْدَاقِهِ. يَتَكَلَّمُ بِجَوَامِعَ الكَلِمِ. كَلَامُهُ فَصْلٌ لا فُضُولَ وَلَا تَقْصِير. دَمِثٌ. لَيْسَ بِالجَافِي وَلَا الْمُهِيْنِ، يُعَظِّمُ النِّعْمَه وَاِنْ دَقَّتْ، لاَيَذُمُّ مِنْها شَيْئاً وَلَا يَمدَحُه. وَ لا يقُومُ لِغَضَبِه - اِذا تُعُرِّضَ لِلْحَقّ - شَىٌ‏ء حَتّى يَنْتَصِرَ لَهُ. وَ فِي روايه: لاَ تُغْضِبُهُ الدُّنيا وَمَا كاَنَ لَهَا، فَاذِا تُعِرّضَ لِلحقِّ لَمْ يَعرِفْه اَحدٌ وَلَمْ يَقُم لِغَضَبِه شَى‏ءٌ حَتَّى يَنْتَصِرَ لَه. لاَ يَغْضَبُ لِنَفْسِهِ وَلاَ يَنْتَصِرُ لَهَا، اِذا أَشَارَ أَشَارَ بِكَفِّهِ كُلِّهاَ، وَاِذا تَعَجَّبَ قَلَبَهَا، وَاِذا تَحَدَّثَ يَصِلُ بِها يَضْرِبُ بِراحَتِهِ اليُمْنى بَاطِنَ اِبْهَامِهِ اليُسْرى. وَاِذا غَضِبَ أَعْرَضَ وَأَشَاَحَ. وَاِذا فَرِحُ غَضَّ طَرْفَهُ، جُلُّ ضِحْكِهِ التَّبَسُّمُ، يَفُتَرُّ عَن مَثْلِ حَبِّ الغَمَامِ.

قَالَ الحَسَنُ: فَكَتَمْتُهَا الحسينَ بنَ عَلىّ زَمَاناً ثُمَّ حَدَّثْتُه فَوَجَدْتُهُ قَد سَبَقَنِى اِلَيْهِ، فَسَألَهُ عَمَّا سَأَلْتُهُ عَنْهُ وَوَجَدْتُهُ قَدْ سَأَلَ آبَاهُ عن مَدْخَلِهِ وَمَخْرَجِهِ وَ مَجْلِسِهِ وَشَكْلِهِ فَلَمْ يَدَعْ مِنْهُ شَيْئاً.

قَالَ الحُسين: سَأَلْتُ أبي عَن دُخُول رَسولِ اللهِ ص فقال: كَاَن دُخُولُهُ لِنَفْسِهِ مَأْذُوناً لَهُ فِي ذلِك، وَ كَانَ اِذا أوَىَ اِلى مَنْزلِهِ جَزَّأَ دُخُوْلَهُ ثَلَاثَه أجْزاءٍ: جُزالله، وجُزأًلِاَهله، وَجُزأً لِنَفسِه، ثُمَّ جَزَّأَ جُزأَهُ بَينَهُ وَبَيْنَ الناسِ فَرَدَّ ذلِك عَلَى العَامَّة وَالخَاصَّة لَايَدَّخِرُ عَنْهُم شَيْئاً. وَكَانَ مِنْ سِيْرَتِه فِي جُزءاِلاُمَه اِيثارُ اَهْلِ الْفَضْلِ بِاِذْنِهِ وَقَسْمُهَ عَلى قَدْرِ فَضْلِهِم فِي‏الدِّينِ، فَمِنْهُم ذوُ الحَاجَه وَمِنْهُم ذُوالحَاجَتَيْنِ، وَمِنْهُم ذُوالحَوَائِجِ، فَيَتَشَاغَلُ بِهِمْ وَ ُشْغِلُهُم فِيْما يُصْلِحَهُم وَالاُمَّه مِنْ مَسْألِتِهِ عَنْهُم وَاِخْبَارِ هِمْ بِالَّذِىْ يَنْبَغِىَ لَهُم وَيَقُولُ: «لَيَبْلُغَ الشَّاهِدَ الغَائِبَ، وَأَبْلِغُونِي حَاجَه مَن لاَ يَسْتَطِيْعُ اِبلاغَ حَاجِتِهِ؛ فَاِنَّهُ مَنْ أَبْلَغَ سُلطَاناً حاَجَه مِنْ لاَ يَسْتَطِيْعَ اِبلاغَهُا اِيَّاهُ ثَبَّتَ الله قَدَمَيْهِ يَوْمَ القِيَامَه، لاَ يُذْكَرُ عِنْدَهُ اِلاَّ ذَلِكَ، وَ لاَ يَقْبَلُ مَنْ أَحَدٍ غَيْرَه، يَدْخُلُون عَلَيْهِ رُوَّاداً وَ لَا يَفْتَرِقُونَ اِلاَّ عَنْ ذًواقٍ - وَفِي رَوَايه: (وَلَا يَتَفَرَّقُوْنَ اِلاَّ عَنْ ذَوْقٍ - وَيَخْرُجُونِ أَدِلَّه - يعنى عَلَى الْخَيْرِ-).

قَالَ: وَ سَأَلْتُهُ عَنْ مَخْرَجِهِ كَيْفَ كَانَ يَصْنَعُ فِيْهِ؟ فَقَالَ: كَاَنَ رَسُوْلُ الله ص يَخْزُنُ لِسَانَهُ اِلاَّ بِمَا يَعْنِيْهِ. وَيُؤَلِّفُهُم وَلَاُ يُنَفِّرُهُم. وَيُكرِمُ كَرِيْمُ كُلِّ قَوْمٍ وَيُوَلِّيْهِ عَلَيْهِم. وَيُحَذِّرُ النَّاسَ وَيَحْتَرِسُ مِنْهُمْ مِنْ غَيرِ أنْ يَطْوِىَ عَلَى أحَدٍ مِنْهُمْ بِشْرَهُ وَلَا خُلُقَهُ. يَتَفَقَّدُ أَصْحَابَهُ، وَيَسْألُ النَّاسَ عَمَّا فِي النَّاسِ، وَيُحَسِّنُ الْحَسَنَ وَيُقَوّيْهِ، وَيُقْبِّحُ الْقَبِّيْحُ وَيُوَهِّيْهِ. مُعْتَدِلُ الاَمْرِ غَيْرُ مُخْتَلِفٍ. لَا يَفْعَلُ مَخَافَه أنْ يَغْفَلُوا أوْ يَمِيْلُوا. لِكُلّ حَالٍ عِنْدَهُ عَتَادٌ. وَلاَ يُقَصِّرُ عَنِ الْحَقِّ وَلاَ يَجُوْزهُ. الَّذِيْنَ يَلُوْنَهُ مِنَ النَّاسِ خِيَارُهُم، أَفْضَلُهُمْ عِنْدَهُ أَعَمُّهُمْ نَصِيْحَه، وَأَعْظَمُهُم عِنْدَهُ مَنْزِلَه أحْسَنُهُم مُوَاسَاه وَمُوَازَرَه.

قَالَ: فَسَأَلْتُهُ عَن مَجْلِسِهِ كَيْفَ كَانَ؟ فَقَالَ: (كَانَ رَسُوْلُ اللهِ ص لاَ يَجْلِسُ وَلَا يَقُوْمُ اِلاَّ عَلىَ ذِكْرٍ. وَلَا يُوْطِنُ الْاَمَاكِنَ وَيَنْهى عَنْ اِيْطَانِهَا. وَاِذَا اِنْتَهَى اِلى قَوْمٍ جَلَسَ حَيْثُ يَنْتَهِى بِهِ المَجْلِسُ وَيَأمُرْ بِذلِكَ. يُعْطِىْ كُلَّ جُلَسَائِهِ نَصِيْبَهُ، لَاَ يَحْسَبُ جَلِيْسُهُ أَنَّ أَحَداً أكْرَمَ عَلَيْهِ مِنْهُ، مَنْ جَالَسَهُ أوْ قَاوَمَهُ فيِ حَاجَة صَابَرَهُ حَتىَّ يَكُوْنَ هُوَالمُنْصَرِفَ عَنْهُ، وَمَنْ سَألَهُ حَاجَه لَمْ يَرُدَّهُ اِلاّ بِهَا أو بِمَيْسُورٍ مِنَ الْقَوْلِ. قَدْ وَسِعَ النَّاسَ مِنْهُ بَسْطُهُ وَخُلُقَهُ فَصَارَ لَهُمْ أَبَاَ وَصَارُوْا عِنْدَهُ فِي الْحَقِّ سَوَاءَ. مَجْلِسُهُ مَجْلِسُ حِلْمٍ وَحَيَاءٍ وَصَبْرِ وَأَمَانَه، لَا تُرْفَعُ فِيْهِ الأصُوَاتُ، وَلا تُؤْبَنُ فِيهِ الحُرَمُ، وَلَا تُنْثى فَلَتَاتُهُ. مُتَعَادِلِيْنَ يَتَفَاضَلُوْنَ فِيْهِ بِالتَّقْوىَ، مُتَواضِعِيْنَ يُوَقِرُوْنَ فِيه الكَبِيْرَ وَيَرْحَمُوْنَ فِيِه الصَّغِيْرَ، يُؤُثِرُوْنَ ذَالحَاجَه وَيَحْفَظُوُنَ الغَرِيْبَ).

قَالَ: فَسَأَلْتُهُ عَنْ سِيْرَتِهِ فِي جُلَسَائِهِ فَقَال: كَانَ رَسُول اللهِ ص دَائِمُ البِشْرِ، سَهْلَ الخُلُقِ، لَيِّنَ الجَانِبِ، لَيْسَ بِفَظٍّ، وَلَا غَلِيْظٍ، وَلَا سَخَّابٍ، وَلَا فَحَّاشٍ، وَلَا عَيَّابٍ، وَلَا مَزَّاحٍ، يَتَغَافَلُ عَمَّا لَا يَشْتَهِى، وَلَا يُؤيِسُ مِنْهُ رَاجِيَه، وَلاَ يُخَيِّبُ فِيْهِ، قَدْ تَرَكَ نَفْسَهُ مِنْ ثَلاَثٍ: المِرَاءِ، وَالاِكْثَارِ، وَمَا لَا يَعْنِيْهِ. وَتَرَكَ النَّاسَ مِنْ ثَلاَثٍ: كَاَنْ لاَ يَذُمُّ أَحَداً وَلاَ يُعَيِّرُهَ، وَلَا يَطْلُبِ عَوْرَتَهُ، وَلَا يَتَكَلَّمُ اِلاَّ فِيْما يَرْجُو ثَوَابَهُ. اِذا تَكَلَّمَ أَطْرَقَ جُلَسَاؤُهُ كَأَنَّماَ عَلىَ رُؤُوْسِهِمُ الطَّيْرُ، فَاِذَا تَكَلَّمَ سَكَتُوا وَاِذَا سَكَتَ تَكَلَّمُوا، وَلَا يَتَنَازَعُوْنَ عِنْدَهُ. يَضْحَكُ مِمَّا يَضْحَكُوْنَ مِنْهُ، وَيَتَعَجَّبُ مِمَّا يَتَعَجَّبُوْنَ مِنْه. وَيَصْبِرُ لِلْغَرِيْبِ عَلَى الْجَفْوَه فِى مَنْطِقِهِ وَمَسْأَلِتِهِ حَتّى اِنْ كَانَ أصْحَابُهُ لَيَسْتَحْلِبُوْنَه [۳۱] فِي الْمَنْطِقِ، وَيَقُوْل: اِذَا رَأيْتُمْ صَاحِبَ حَاجَه فَأرْفِدُوُهَ. وَلَا يَقْبَلُ الثَّنَاءَ اِلاَّ مِنْ مُكَافِي‏ءٍ، وَلَا يَقْطَعُ عَلَى أَحَدٍ حَدِيْثَهُ حَتّى يَجُوْرَ فَيَقْطَعَهُ بِنَهْىٍ أوْ قِيَامٍ.

قَالَ: فَسَألتُهُ كَيْفَ كَانَ سُكُوْتُه؟ قَالَ: (كَاَنَ سُكُوْتُهُ عَلَى أرْبَعِ: الحِلْمِ، وَالْحَذَرِ، وَالتَّقْدِيْرِ، وَالتَّفَكُّرِ؛ فَاَمَّا تَقْدِيْرُهُ فَفِيْ تَسْوِيَتِهِ النَّظَرَ وَالاِسْتَمَاعَ بَيْنَ الناسِ، وَأمَّا تَذَكُّرُهُ - أوْ قَالَ: تَفَكُّرُهُ - فَفِيْمَا يَبْقَي وَيَفْنَى. وَجُمِعَ لَه ص الحِلْمُ وَالصَّبْرُ فَكَانَ لا يُغْضِبُهُ شَى‏ءٌ وَلا يَسْتَفِزُّهُ. وَجُمِعَ لَهُ الْحَذَرُ فِي أرْبَعٍ: أخْذِهِ بِالْحُسْنى، وَالقِيَامَ لَهُمْ فِيْمَا جَمَعَ لَهُمْ الدُّنْيَا والاخِرَة ص)».

وَقَدْ رَوَىِ هَذَا الحَدِيْثَ بِطُوْلِهِ التّرْمِذِي فِي الشَّمائِلِ عِنِ الْحَسنِ بنِ عَلِيٍّ ب قَالَ: سَأَلْتُ خَالِي... فَذَكَرَهُ، وَفِيْهِ حَدِيْثُهُ عَنْ أخِيْهِ الحُسَيْنِ عَنْ أبِيْهِ عَلِىِ بنِ أبي طالب. وَقَد رَوَاهُ البَيْهَقِي فِي الدَّلائِل عَنِ الحاكِم بِاِسْنَادِهِ عَنِ الحَسَنِ قَالَ: سَأَلْتُ خَالِي هِنْدَ بنَ أبي هَالَه.. فَذَكَرَهُ، كَذَا ذَكَرَ الحِافِظ ابنِ كثيرٍ في البَدَايَه (۳۳/۶) قُلْتُ: وَسَاقَ اِسْنَادَ هَذَا الحَدِيْثِ الحَاكِمُ فِي الـمُسْتَدْرَكِ (۶۴۰/۳) ثُمَّ قَالَ... فَذَكَرَ الْحَدِيثَ بِطُوْلِهِ. وَأخْرَجَهُ أيْضاً اَلرُّوَْيانِيُّ وَالطَّبَرَانِيُّ وَابنُ عَسَاكِرَ كَمَا فِي كَنْزِ العُمَّالِ (۳۲/۴) وَالْبَغَوِىُّ كَمَـا فِي الاِصَابَة (۶۱۱/۳)، وَفِيْمَـا ذُكِرَ فِي الْكَنْزِ فِي آخِرِهِ: وَجُمِعَ لَهُ الحَذَرَ فِي أَرْبَعٍ: أَخْذِهِ بِالْحُسْنَى لِيُقْتَدَى بِه، وَتَرْكِ الْقِبْيح لِيُتَنَاهِىَ عَنْه، وَاجْتِهَادِهِ الرَّأى فِيّمَـا أَصْلَحَ أَمَّتَهُ، وَالْقِيَامِ فِيْمَـا جَمَعَ لَـهُمُ الدُّنْيا وَالاخَرِه. وَهَكَذَا ذَكَرَهُ فِي الـمَجْمَعِ ۲۷۵/۸). عَنِ الطّبَرَانِىِ. «یعقوب بن سُفْیان فَسَوِى حافظ از حسن بن على ب روایت نموده، که گفت: از دایى ام هِنْد بن ابى هاله - که توصیف کننده بود - از ویژگى و پیرایه رسول خدا ص پرسیدم، و من علاقمند بودم تا وى از وصف پیامبر ص چیزى براى من بیان کند که به آن چنگ زنم، وى گفت:

پیامبر خدا ص خود بزرگوار بود، و در انظار نیز بزرگوار جلوه مى‏نمود. چهره‏اش چون درخشش مهتاب در شب چهارده مى‏درخشید. از انسان میانه قد بلندتر و از انسان دراز کوتاه‏تر بود. سر بزرگى داشت. موهاى اندک تابدار و مجعد داشت. چون موهایش پراکنده مى‏شد از وسط سر به دو طرف فرو آویخته مى‏شد، و اگر موهایش را دراز مى‏گذاشت از نرمه گوشش تجاوز نمى‏نمود. رنگش درخشنده و تابناک بود. و پیشانى فراخ و گشاده داشت. ابروانش قوس‌دار، باریک و کشیده بود، به اندازه کافى دراز ولى به هم پیوسته نبود. در میان آنها رگى قرار داشت که خشم، آن را پر از خون مى‏نمود [۳۲]. استخوان بینى وى دراز و نوک بینى‏اش باریک بود و نور نمایانى داشت. کسى که به وى درست تأمل نمى‏نمود، بینى او را بلند مى‏پنداشت. ریشش انبوه و بزرگ بود. چشمانش سیاه و گونه‌هایش از رویش بلند نبود. دهن بزرگ داشت [۳۳]. دندان‌هایش همه آبدار و با رونق بود، و دندان‏هاى پیشین (ثنایاى) وى از هم فاصله داشتند. خطى از موها از سینه تا ناف چون نخى کشیده شده و باریک بود. گردنش در نیکویى چون گردن تصویر تراشیده شده، و در صفا چون نقره بود، و در خلقت حالت میانه و معتدلى داشت. چاق معتدل بود (نه زیاد و نه کم) و اندام سخت و فشرده‏اى داشت. شکم و سینه‏اش باهم برابر و موازى بود، سینه‏اش فراخ و پهن بود. در میان شانه‌هایش فاصله وجود داشت و از هم قدرى دور بودند. استخوان‏هاى مفصل‏هایش بزرگ بود. آن اعضاى بدنش که موى نداشت با نور و پر درخشش بود. با خط باریکى از موى، سینه‏اش به نافش متصل شده بود. غیر از آن جاها بر سینه و شکمس موى نداشت. هردو ساعد، شانه‏ها و قسمت‏هاى بالاى سینه‏اش موى داشت. ساعدهایش دراز و کف‏هاى دستش گشاده و بزرگ بود. استخوان‌هایى راست و مستقیم داشت. هردو کف دست و پاهایش درشت بودند. انگشتان دست و پایش دراز با اعتدال و راست بود. کف پاهایش خالیگاهى داشت (و با زمین تماس پیدا نمى‏کرد)، قدم‌هاى وى هموار بود و هیچ پستى و بلندى نداشت حتى که آب بر آن توقف نمى‏نمود. و چون گام‏هاى خود را از زمین بر مى‏داشت، آنها را با قوت مى‏کشید. و به طرف جلو حرکت مى‏نمود، و با فروتنى راه مى‏رفت. در راه رفتن خود با وقار بود، چون راه مى‏رفت گویى از فرازى رو به نشیب مى‏آید. و چون نگاه مى‏کرد با تمام بدن برگشته نگاه مى‏کرد. چشمانش فروهشته بود، و نگریستنش به طرف زمین زیادتر از نگریستنش به طرف آسمان بود، اکثر دیدنش (در غیر وقت حرف زدن) با گوشه چشم بود، و به دنبال اصحابش حرکت مى‏نمود، و با هر کس که روبرو مى‏شد قبل از او سلام مى‏داد».

گفتم: کیفیت سخن گفتن او را برایم بیان کن، گفت: «پیامبر ص همیشه غمگین بود. و دائماً فکر مى‏نمود. گاهى هم براى خود راحتى نداشت. در غیر ضرورت حرف نمى‏زد. سکوتش طولانى بود. شروع و ختم سخن وى با باز شدن دهنش به اندازه متوسط و بدون افراط و تفریط صورت مى‏گرفت. کلام جامع مى‏گفت. سخن وى از همدیگر جدا جدا و واضح بود. صحبتش به قدر حاجت بود، نه زیاد و نه کم. وى حلیم و نرم‏خوى بود. نه سخت دل بود و نه هم حقیر و ذمیم. نعمت را اگرچه ناچیز و اندک بود، بزرگ مى‏داشت، چیزى از آن را بد نگفته و مدح هم نمى‏کرد. و در مقابل قهر و غضبش - هنگامى که به حق تعرّضى صورت می‌گرفت -، تا این که آن حق را غالب نمى‏گردانید، لحظه‏اى از پاى نمى‏نشست. و در روایتى آمده: دنیا و آن چه مربوط به آن مى‏شود او را غضبناک نمى‏ساخت، ولى چون به حق تعرض صورت مى‏گرفت، هیچ کسى او را نمى‏شناخت، و هیچ چیزى در مقابل خشم او تا این که حق را غالب نمى‏گردانید، نمى‏توانست ایستادگى و مقاومت کند. براى خود خشمگین نمى‏شد، و نه درصدد انتقام‏گیرى آن برمى‏آمد. و چون اشاره مى‏نمود، به همه کف دستش اشاره می‌کرد، و هنگام تعجّب کف دستش را پشت و رو مى‏کرد، و در اثناى صحبت سخنش را با حرکت دستش همراه و هماهنگ مى‏کرد و باکف دست راستش بر باطن ابهام دست چپش مى‏زد. و چون خشمگین مى‏شد به صورت کامل روى برمى‏گردانید. و چون شادمان مى‏شد چشمانش را پایین مى‏انداخت. بلندترین خنده‏اش تبّسم بود. وقتى که مى‏خندید دندان‏هایش مانند ژاله (تگرگ) سفید معلوم مى‏شد».

حسن گوید: این را از حسین بن على براى مدّتى پوشیده نگه داشتم، بعد از آن این را برایش بیان نمودم، دیدم که او قبل از من به طرف وى سبقت جسته، آنچه را من پرسیدم او پرسیده است، و همچنان او را دریافتم، که از داخل شدن، بیرون رفتن، نشستن و چهره پدرش ص پرسیده، و هیچ چیزى را از وى باقى نگذاشته است.

حسین گفت: از پدرم درباره داخل شدن پیامبر خدا ص پرسیدم، گفت: «در داخل شدن (به منزل) براى ضرورت‏هاى خودش از طرف خداوند أ اجازه داشت. وى چون به منزل خود مى‏آمد، ورود و اقامتش را به سه بخش تقسیم مى‏نمود: بخشى براى خداوند، بخشى براى اهلش، و بخشى دیگر را به خودش اختصاص مى‏داد، و سهم اش را میان خود و مردم تقسیم مى‏نمود، و آن را در میان عام و خاص گذرانیده و چیزى را از آنها ذخیره نمى‏نمود. و روش وى در بخش امّت این بود، که با دادن اجازه ورود به اهل فضیلت، آنها را بر دیگران ترجیح مى‏داد، و وقت را به مقدار فضیلت آنها در دین براى‌شان مصرف مى‏کرد. کسى از آنها یک کار، کسى دو و کسى هم کارهایى مى‏داشت با آنها مشغول مى‏شد، و آنها را در کارهایى وا مى‏داشت، که اصلاح آنها و امّت را، به واسطه پرسش از آنها و دادن رهنمودهاى لازم براى‌شان در برداشت. به آنان مى‏گفت: «باید حاضر به غیر حاضر ابلاغ نماید، و ضرورت و حاجت کسى را که خودش نمى‏تواند آن را برساند، برسانید، زیرا هر کس فرمانروایى را از ضرورت کسى که نمى‏تواند خودش آن را برساند، آگاه کند، خداوند قدم‌هاى او را روز قیامت ثابت و استوارمى سازد»، جز این نزد وى دیگر چیزى یاد نمى‏شد، و از هیچ کس غیر از آن نمى‏پذیرفت [۳۴] مردم براى طلب خیر نزدش مى‏آمدند، و بدون صرف غذا بیرون نمى‏رفتند [۳۵] و در روایتى آمده است: بدون خوردن پراکنده نمى‏شدند و همه آنها راهنمایان - به خیر و نیکویى - بیرون مى‏رفتند».

حسین گوید: او را از بیرون رفتنش پرسیدم که در آن حال چه مى‏کرد؟ گفت: «پیامبر ص زبان خود را جز از آنچه اهمّیت مى‏داشت، حفظ مى‏نمود. [۳۶] در بین آنها در مقابل همدیگر الفت ایجاد مى‏نمود،و باعث نفرت و انزجار‌شان نمیگردید. بزرگ هر قوم را عزّت مى‏نمود، و او را رئیس و فرمانده آنان مقرر مى‏نمود. از مردم بدون این که از بشاشت و اخلاق نیکوى خود در برابر هیچ یکى بکاهد بر حذر بود، و احتیاط را در مورد ایشان رعایت مى‏کرد، از اصحاب و یاران خود بازجویى مى‏نمود، و از مردم آنچه را که در بین‌شان مى‏بود مى‏پرسید. خوبى را تحسین نموده و تقویتش مى‏نمود، و بدى را بد گفته و تضعیفش مى‏کرد. کارهاى وى معتدل و بدون تناقض بود، از هراس این که مبادا مردم غافل شوند، و یا به چیز دیگرى روى آورند، گاهى هم غفلت نمى‏نمود. براى هر حالتى نزد وى آمادگى وجود داشت. از حق کوتاهى نمى‏نمود، و از آن هم تجاوز نمى‏کرد. کسانى که از جمله مردم به وى نزدیک بودند، بهترین آنها بودند. بهتر و افضل آنها نزد وى کسى بود که در اخلاص و اراده خیر از دیگران سبقت داشت، و بزرگ‌ترین آنها در مقام و منزلت نزد وى بهترین آن‏ها در همدردى و تعاون بودند».

حسین گوید: او را از مجلس پیامبر ص پرسیدم که چگونه بود؟ گفت: «نشستن و ایستادن پیغمبر ص توأم با ذکر و یاد خدا أ بود. جایى را براى نشستن خود اختصاص نمى‏داد و دیگران را نیز از اختصاص دادن جاهاى مخصوص براى خودشان بازمیداشت. چون نزد قومى مى‏رفت در جایى مى‏نشست که مجلس در آن ختم مى‏شد [۳۷]، و به این کار امر مى‏کرد. سهم و نصیب همه همنشینان خود رامى داد، هیچ همنشینش گمان نمى‏کرد که دیگر کسى از وى نزد او عزیزتر است. کسى که با وى مى‏نشست و یا این که با او به خاطر کارى مى‏ایستاد تا آن وقت با وى صبر مى‏نمود، که خود آن مرد از نزدش مى‏رفت، و اگر کسى از وى چیزى مى‏خواست او را بدون آن چیزى که خواسته بود، رد نمى‏کرد، و در غیر آن او را به قول نیکو رخصت مى‏نمود. گشاده‏رویى و خوش اخلاقیش براى همه مردم بود. به این صورت او براى‌شان پدر شده بود، و آن‏ها همه - در حق - نزد وى برابر بودند. مجلس وى، مجلس حلم، حیاء، صبر و امانت بود. صداها در آن بلند نمى‏شد، و حرمتها در آن هتک نمى‏گردید، و غلطى‏ها و لغزش‏ها در آن واقع نمى‏شد. همه در آن برابر بودند و به تقوى از هم تمیز داده مى‏شدند. همه متواضع بودند، بزرگ را در آن وقار و عزت مى‏نمودند، و به کوچک رحم مى‏کردند. کمک به نیازمندان را ترجیح مى‏دادند و بیگانه را با خود نگه مى‏داشتند».

حسین گوید: درین راستا او را از سیرت پیامبر ص با اهل مجلسش پرسیدم، گفت: «چهره پیامبر خدا ص همیشه بشّاش بود. اخلاق نیکویى داشت و بردبار بود. وى نه بد اخلاق و نه هم زشت و درشت بود. نه اهل هیاهو بود، نه فحش گوینده، نه عیب گیر و نه هم مزاح کنند. از آنچه نمیخواست و دوست نداشت تغافل مى‏نمود، و پوپنده‏اش را از آن مأیوس نمى‏گردانید، و نه هم در آن ناامید مى‏کرد. سه چیز را از خود دور کرده بود: جدال، پرگویى، و ترک آنچه نزدش اهمّیت نداشت. سه چیز را در مورد مردم ترک کرده بود: هیچ کسى را بد نمى‏گفت، و او را طعنه نمى‏زد، و امور پوشیده وى را جستجو نمى‏نمود، و جز در آنچه که از آن امید ثواب مى‏بود، در دیگر چیزى صحبت نمى‏کرد. چون صحبت مى‏نمود همنشینان وى آن چنان سکوت و آرامش اختیار مى‏نمودند که گویى بر سرهاى‌شان پرنده نشسته باشد، و چون صحبت مى‏نمود همه خاموش مى‏شدند، و چون خاموش مى‏شد، صحبت مى‏نمودند، و در حضور وى نزاع نمى‏کردند. به آنچه آنها مى‏خندیدند، مى‏خندید، و از آنچه آنها تعجّب مى‏نمودند، تعجّب مى‏کرد. و در مقابل بیگانه با وجود شدّت و خشونت کلام و سؤالش صبر مى‏نمود، حتى که اصحابش آمدن بیگانگان را به خاطر پرسیدن مسایل از رسول خدا ص تمنا مى‏کردند، و پیامبر ص مى‏گفت: چون نیازمندى را دیدید باوى همکارى نمایید. ستایش و مدح را جز از کسى که به خاطر احسانى انجام مى‏داد، نمى‏پذیرفت. صحبت و سخن هیچ کسى را تا این که از حق منحرف نمى‏شد، قطع نمى‏نمود، و در صورت انحراف از حق با نهى و یا برخاستن، آن صحبت را قطع مى‏ساخت».

حسین گوید: از وى پرسیدم سکوتش چگونه بود؟ گفت سکوت وى بر چهار نوع بود: حلم، احتیاط، تقدیر و تفکر. تقدیر وى عبارت بود از تساوى نظر و شنیدن در میان مردم، و امّا تذکر وى - یا گفت: تفکر وى - درباره آنچه بود که باقى مى‏ماند و یا فانى مى‏شد. صبر و بردبارى در وى جمع شده بودند، به این صورت که چیزى وى را به غضب نمى‏آورد و حرکتش نمى‏داد. و احتیاط در وى در چهار چیز جمع شده بود: گزیدن نیکى، و توجّه به امورى که براى امتش جامع دنیا و آخرت باشد ص» [۳۸].

این حدیث را ترمذى به همین طولش در الشمائل از حسن بن على ب روایت نموده، که گفت: از دایى ام پرسیدم... و این را متذکر شده است، و در آن حدیثش از برادرش حسین بن على بن ابى طالب ب نیز آمده است. و این را بیهقى در الدلائل از حاکم به اسنادش از حسن س روایت نموده، که گفت: دایى ام هند بن ابى هاله را پرسیدم... و این را متذکر شده. همچنان این را حافظ بن کثیر در البدایه (۳۳/۶) ذکر کرده. مى‏گویم (مؤلّف): اسناد این حدیث را حاکم در مستدرک (۶۴۰/۳) ذکر نموده و بعد گفته است:... وحدیث را به همان درازى و طولش متذکر شده. این را همچنان الرویانى، طبرانى و ابن عساکر، چنانکه در کنز العمال (۳۲/۴) آمده، و بغوى، چنانکه در الاصابه (۶۱۱/۳) آمده، روایت نموده‏اند، و در آنچه که در الکنز روایت شده در آخرش آمده: احتیاط براى وى در چهار چیز جمع شده بود: عمل به نیکى تا به وى اقتدا کرده شود،ترک بدى تا از آن اجتناب صورت پذیرد، اجتهادش در نظرى که براى اصلاح امتش باشد، عمل و قیام بر آن کارهایى که جامع دنیا و آخرت براى آنها باشد. همچنان این را در المجمع (۲۷۵/۸) از طبرانى ذکر نموده است.

[۳۱] این چنین در البدایه آمده، ولى درست «لیستجلبونهم» مى‏باشد، چنانکه در الکنز (۳۳/۴) و الشمائل آمده. مؤلف. [۳۲] یعنى هنگام خشم معلوم مى‏شد که در آنجا رگى است که غضب آن را ظاهر مى‏ساخت. [۳۳] عرب‌ها دهن بزرگ را توصیف مى‏نمودند و دهن خرد را زیبا نمى‏پنداشتند. [۳۴] یعنى همیشه وقت در جهت منافع مردم صحبت مى‏نمود، و از مردم نیز سخنان عام المنفعه را مى‏پذیرفت، و خلاف آن را قبول نمى‏نمود. م. [۳۵] پیامبر ص براى‌شان طعام مى‏داد، و آنها پس از صرف نمودن طعام متفرق مى‏شدند. م. [۳۶] یعنى درباره چزهایى که اهمیت نداشت صحبت نمى‏کرد. م. [۳۷] یعنى چون وارد مجلسى مى‏گردید، در همان جایى مى‏نشست که خالى مى‏بود، و مردم را از جاهایشان بیجاى نمى‏کرد، تا در جاى آنها بنشیند، بلکه در همانجایى که مجلس اختتام یافته بود مى‏نشست. م. [۳۸] ضعیف. ترمذی در «الشمـائل» (۷)، و بیهقی در «الدلائل» (۱/۲۸۶)، و ابن عدی در «الکامل» (۷/۱۳۴)، و ابن سعد در «الطبقات» (۱/۴۲۲ – ۴۲۳)، سند این حدیث دو علت (یعنی دو اشکال) دارد نخست: جهالت ابی عبدالله التمیمی. حافظ درباره‌ی وی می‌گوید: «مجهول است». و علت دوم: جمیع بن عمیر است که ضعیف است.

۷ - روايت‏هاى وارده در وصف اصحاب پيامبر ص

«أَخْرَجَ ابنُ جَرِيْرِ وَابنُ أبيِ حاتِمِ عَنِ السُّدّيِ فِيْ قَوْلِهِ تَعَالى: ﴿كُنتُمۡ خَيۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ [آل عمران: ۱۱۰]. قَالَ: قَالَ عُمَرُ بنُ الخَطَّابِ س: (لَوْ شَاءَالله لَقَالَ: «أَنْتُمْ، فَكُنَّا كُلُّنَا وَلَكِنْ قَالَ: «كُنْتُم» خَاصَّه فِيْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ ص وَمَنْ صَنَعَ مِثْلَ صَنِيْعِهِم، كَانُوا خَيْرَ أُمَّه أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ). وَعِنْدَ ابن جَرِيرٍ عَنْ قَتَادَه س قَالَ: ذُكِرَ لَنَا أنَّ عُمَرَ بنَ الخَطَّابِ س قَرَأَ هَذِهِ الاَيه: ﴿كُنتُمۡ خَيۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ [آل عمران: ۱۱۰]، ثُمَّ قَالَ (يَا أَيُّهاَالنَّاسُ، مَنْ سَرَّهُ أنْ يَكُوْنَ مِنْ تِلْكُمُ الايَة فَلْيُؤَدِّ شَرْطَاللهِ مِنْهَا)». كذا في كنزل العمـال (۲۳۸/۱).

ابن جَرِیر و ابن ابى حاتم از سُدِّى درباره این کلام خداوند تبارک و تعالى: ﴿كُنتُمۡ خَيۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ.

ترجمه: «شما بهترین تمام امم بودید که براى مردم بیرون آورده شده‏اید - انتخاب شده‏اید-». روایت نموده‏اند که: عمر بن الخطاب س فرمود: (اگر خداوند مى‏خواست مى‏گفت (اَنْتُمْ: شما) به این صورت ما همه مان مى‏بودیم، ولى گفته است: (کنْتُمْ: بودید) خاص براى یاران محمّد ص و کسانى که چون آنها عمل کنند، آنها بهترین امّت بودند، که براى مردم برانگیخته شدند)».

و نزد ابن جریر از قتاده س روایت است، که گفت: براى ما بیان گردید که عمر بن الخطاب س این آیه را خواند: ترجمه: «بودید شما بهترین تمام امم که براى مردم بیرون آورده شده‏اید» [۳۹]، بعد از آن گفت: (اى مردم، کسى که دوست مى‏دارد از جمله آن کسانى باشد که در آیه ذکر شده‏اند، باید شرط خداوندى (امر به معروف و نهى از منکر) را در آن باره ادا نماید) [۴۰]. این چنین در کنز العمال (۲۳۸/۱) آمده است.

«وَ أَخْرَجِ أبُونُعَيم فِي الحِلْيَه (۳۷۵/۱) عن ابن مسعود س قال: (اِنَّ الله نَظَرَ فِي قُلُوبِ العِبَاد فَاخْتَارَ مُحَمَّداً ص فَبَعَثَهُ بِرِسَالِتِهِ وَانْتَخَبَهُ بِعِلْمِهِ. ثُمَّ نَظَرَ فِي قُلُوبِ النَّاسِ بَعْدَهُ فَاخْتَارَالله لَهُ أصْحَابًا، فَجَعَلُهُمْ أنصَارَ دِيْنِهِ وَوُزَرَاءَ نَبِيّهِ ص فَمَا رَاهُ المُؤْمِنُوْنَ حَسَناً فَهُوَ حَسَنَّ وَمَا رَآهُ المُؤمِنُوْنَ قَبِيْحاً فَهُوَ عِنْدَاللهِ قَبِيْحُ). وَأَخْرَجَهُ ابنُ عَبْدالبَرِّ فِي الاِسْتِيْعَابِ (۶/۱) عَن ابنِ مَسْعُوْدٍ س بِمَعْنَاهُ وَلَمْ يَذْكُر: (فَمَا رَآهُ المُؤمِنُوْنَ - الى آخره) وَأَخْرَجَهُ الطَّيَالِيْسِىُّ (ص۳۳) أَيْضاً نَحْوَ حَدِيْثِ أبى نُعَيم». «ابونُعَیم در الحِلیه (۳۷۵/۱) از ابن مسعود س روایت نموده، که گفت: (خداوند در قلب‏هاى بندگان نظر نمود، و از آنها محمّد ص را برگزید، و او را به رسالت خود مبعوث گردانید، و او را به علم خود انتخاب نمود. بعد از آن به قلب‏هاى مردم پس از وى نگاه نمود، و خداوند براى وى یارانى انتخاب کرد، و آنها را نصرت دهنده دین خود و وزراى نبى‏اش گردانید. آنچه را مؤمنان خوب دیدند، آن خوب است، و آنچه را مؤمنان بد دیدند، آن نزد خداوند ناپسند و بد است)».

این را ابى عبدالبَرّ در الاستیعاب (۶/۱) از ابن مسعود س به معناى این روایت نموده، ولى وى این بخش (آنچه را که مؤمنان خوب دیدند... الى آخره) را متذکر نشده است، و همچنان طَیالیسى (ص ۳۳) مانند حدیث ابونعیم را روایت نموده.

«وَاَخْرَجَ اَبُوْنُعَيمِ اَيْضاً عَنْ عَبَدِالله ابن عُمَرَ ب قَالَ: مَنْ كانَ مُسْتَنّاً فَلْيَسْتَّن بِمَنْ قَدْمَاتَ، اُولئِكَ أَصْحَابُ مُحَمّدٍ ص كَانُوا خَيْرَ هَذِهِ الاُمَّه، أَبَرَّهَا قُلُوبْاً، وَأَعْمَقَهَا عِلْماً، وَأَقَلَّها تَكَلُّفاً، قَوْمٌ اَخْتَارَهُمْ الله لِصُحْبَه نَبِّيِهِ ص ونَقْلِ دِيْنِهِ، فَتَشَبَّهُوا بأَخْلَاقهم وَطَرَائِقِهِمُ؛ فَهُمْ أَصْحَابُ مُحَمّدٍ ص كَانُوا عَلَى الهُدَى المُسْتَقِيْمِ وَالله رَبِّ الْكَعْبَه» كذا فِي الحِلية (۳۰۵/۱) وَأَخْرَجَ أيْضا عَنْ ابنِ مَسْعود س قَالَ: (أَنْتُمْ أَكْثَرُ صَياماً وَأَكْثَرُ صَلَاه وَ أَكْثَرُ اِجْتَهَاداً مِنْ أصْحَابَ رَسُوْل اللهِ ص وَهُمْ كانُوا خَيْراً مِنْكُم!! قَالُوا: لِمَ يَا أبا عَبدِالرَّحْمن، قَالَ: هُمْ كانُوا أزْهَدَ فِي الدُّنْيا وَأرْغَبَ فِي الْآخِرَه) كَذَا فِي الحِلْيَه (۱۳۶/۱). وَ أَخْرَجَ أَيْضاً عَنْ أبى وَائِل قَالَ: سَمِعَ عَبْدُاللهِ رَجُلاً يَقُول: أيْن الزّاهِدُونَ فِي الدُّنيا اَلرَّاغِبُونَ فِي الاخِره؟ فَقَالَ عَبْدُاللهِ: (أوَلئك أصْحَابِ الجَابَيه، اِشْتَرَطَ خَمْسُ ماَئه مِنَ الْمَسْلِمِيْنِ أنْ لَا يَرْجِعُوا حَتّى يُقْتَلُوا، فَحَلْقُوا رُؤُوْسَهُم وَلَقُو الْعَدُوَّ فَقُتِلُوا اِلاَّ مُخْبِراً عَنْهُمْ)» كذا في حِلية الاولياء (۱۳۵/۱). «ابونعیم همچنان از عبدالله بن عمر ب روایت نموده، که گفت: (کسى که خواهان پیروى از کسى است، باید از روش کسانى که در گذشته‏اند، پیروى نماید، آنها یاران محمّد صاند که بهترین این امّت بودند. از همه داراى دل‌هاى پاک‏تر و علم عمیق‏تر بودند، و درمیان این امّت تکلّف اندکى داشتند. قومى بودند که خداوند آن‏ها را براى مصاحبت پیامبرش ص و انتقال دین خود انتخاب نمود، خود را به اخلاق و روش‏هاى آنها مشابه سازید. آرى سوگند به پروردگار کعبه که آنها یاران محمّد صاند که بر راه و هدایت مستقیم قرار داشتند). این چنین در الحلیه (۳۰۵/۱) آمده است». «وى همچنین از ابن مسعود س روایت نموده که گفت: (شما از اصحاب پیامبر ص زیادتر روزه مى‏گیرید، و زیادتر نماز مى‏گزارید، و زیادتر تلاش و کوشش به خرج مى‏دهید، ولى آنها از شما بهتر بودند!! گفتد: اى ابو عبدالرحمن چرا؟ گفت: آنها از دنیا روى گردان و به آخرت علاقمند بودند). این چنین در الحلیه (۱۳۶/۱) آمده است». «وى همچنان از ابووائل روایت نموده، که گفت: عبدالله از مردى شنید که مى‏گوید: روى گردانیدگان از دنیا، و علاقمندان به آخرت کجایند؟ عبدالله گفت: (آنها صاحب جابیه‏اند [۴۱]، پانصد تن از مسلمانان شرط گذاشتند، تا کشته نشوند، برنگردند. بنابراین سرهاى خود را تراشیدند، و با دشمن روبرو شدند، و همه آنها جز یک تن که خبر‌شان را آورد به قتل رسیدند. این چنین در حلیه الاولیاء (۱۳۵/۱) آمده است».

«وَأَخْرَجَ أيضاً عَنِ ابنِ عُمَر ب أَنَّهُ سَمِعَ رَجُلاً يَقُوْلُ: أَينَ الزَّاهِدُوُن في الدُّنيا اَلرَّاغِبُونَ فِي الاخِره؟ فَأَراهُ قَبْر النَّبِىِ ص وَأبى بكرِ وَعُمَرَ ب فَقَاَلَ: (عَنْ هُؤلاءِ تَسْألُ». كَذَا فِي الحِلْيَه (۳۰۷/۱). «وى همچنین از ابن عمر ب روایت نموده که وى از مردى شنید که می‌گوید: زاهدان در دنیا و علاقمندان به آخرت کجایند؟ ابن عمر ب قبر پیامبر ص، ابوبکر و عمر ب را نشان داده گفت: درباره اینها مى‏پرسى؟ در الحلیه (۳۰۷/۱) این چنین آمده است».

«وَ أَخْرَجَ اَبنُ أبِي الدُّنيا عَنْ أبي أرَاَكَه يَقُوْلُ: صَلَّيْتَ مَعَ عَلِىٍّ س صَلَاه الْفَجْرِ، فَلَمَّا انْفَتَلَ عَنْ يَمِيْنِهِ مَكَثَ كَأنَّ عَلَيْهِ كَآبِه، حَتَّى اِذَا كانت الشَّمْسَ عَلىَ حَائِطِ المَسْجِدِ قِيْدَ رُمْحٍ صَلَّى رَكْعَتَيْنِ ثُمَّ قَلَبَ يَدَهُ فَقَالَ: (وَاللهِ لَقَدْ رَأيتُ اَصْحَابَ مُحَمَّدٍ ص فَمَاَ أَرَى الْيَوْمَ شَيْئاً يُشْبِهُهُم!! لَقَدْ كَانُوا يُصْبِحُوْنَ صَفْراً شُعْثًا غُبْراً بَيْنَ أَعْيُنُهُمْ كَأمْثَالِ رُكَبِ المِعْزَى، قَدْ بَاتُواللهِ سُجَّداً وَقِيَاماً، يَتْلُوْنِ كِتَابَ اللهِ، يَتَرَاوَحُوْنَ بَيْنَ جِبَاهِهِم وَ أقْدَامِهِم، فَاِذَا أَصْبَحْوا فَذَكَرُو الله مَادُواكَمَا يَمِيْدُالشَّجَرُ فِي يَوم الرِّيْحِ وَهَمَلَتْ أعْيُنُهُم حَتَّى تَبُلَّ ثِيَابَهُم، واللهِ لَكَانَ الْقُوْمِ بَاتُوا غَافِلِيْنَ!!) ثُمَّ نَهَض فَمَارُئِىَ بَعْدَ ذَلِكَ مُفْتَرّاً يَضْحَكُ حَتَّى قَتَلَهُ ابنُ مُلْجَمٍ عَدُوُّاللهِ الفَاسِقِ». كَذَا فِي البَدَايه (۶/۸). وَأخْرَجَهُ أَيضاً أبو نُعَيْمِ فِي الْحِلْيَه (۷۶/۱) وَالدِّينورِىُّ وَالعَسْكَرِىُّ وَابْنُ عَسَاكِرَ كَمَـا فِي الْكنز (۲۱۹/۸). «ابن ابى الدنیا از ابو اراکه روایت نموده که می‌گفت: نماز فجر را با حضرت على س به‌جاى آوردم، چون وى به طرف راست خود روى گردانید نشست، گویى بر وى اندوهى مستولى بود. چون آفتاب به دیوار مسجد به مقدار یک نیزه رسید، دو رکعت نماز خواند بعد دست خود را گردانیده گفت: (به خدا سوگند یاران محمّد ص را دیدم، امروز چیزى را نمى‏بینم که به آنها مشابهت داشته باشد!! آنها با چهره‏هاى زرد، موهاى ژولیده و غبارآلود صبح مى‏نمودند. در میان چشم‏هایشان [در پیشانى آنها] چون نشان زانوهاى بز اثراتى به چشم مى‏خورد، که شب را در سجده و قیام سپرى نموده بودند. کتاب خداوند را تلاوت نموده، و وقت تلاوت آن، گاهى به پیشانى، و گاهى به قدم‏هاى خود استراحت مى‏کردند، و چون صبح مى‏نمودند، خداوند را یاد مى‏کردند، و آن چنان مى‏لرزیدند که درخت در روز پرباد بر اثر وزش باد به حرکت مى‏آید، و چشم‏هایشان آنقدر اشک مى‏ریخت که لباس‏هایشان تر مى‏شد. به خدا سوگند، گویى قوم شب خود را درغفلت سپرى نموده‏اند!!) بعد از آن برخاست و دیگر تا اینکه ابن ملجم دشمن خدا و فاسق، وى را به شهادت رسانید در حال خنده دیده نشد». این چنین در البدایة (۶/۸) آمده است. این را همچنان ابونعیم در الحلیه (۷۶/۱) و دینورى و عسکرى و ابن عساکر، چنان که در الکنز (۲۱۹/۸) آمده، روایت نموده‏اند.

«وَأخْرَجَ أبونُعَيم (۸۴/۱) أيضاً عَنْ أبيِ صَالِحِ قَالَ: دَخَلَ ضَرارٌ بنُ ضَمْرَه الكِنَانِىُّ عَلَى مُعَاوَيَه فَقَالَ لَهُ: صِفْ لِيْ عَلِيّاً، فَقَالَ: أَوَ تُعْفِيْنِى يَا أميْرَالمَؤمِنين؟ قَالَ: لاَ أُعِفَيَكَ، قَالَ: (أَمَّا اِذْ لَابُدَّ؛ فَاِنّهُ كاَنَ - وَاللهِ - بَعِيْدُ المَدَى، شَدِيْدُ القُوَى، يَقُوْلُ فَصْلاً وَ يَحْكُمُ عَدْلاً، يَتَفَجَّرُ العِلْمُ مِنْ جَوَانِبِه، و تَنْطِقُ الْحِكْمَه مِنْ نَواحِيْهِ، يَسْتَوُحِشُ مِنَ الدُّنْيَا وَزَهْرَتِهَا، وَيَسْتَأنِسُ بِاللَّيْلِ وَظُلْمَتِهِ، كاَنَ - وَاللهِ - غَزِيْرَ العَبْرَه، طَوِيْلَ الفِكْرَه، يُقَلِّبُ كَفّهُ وَيُخَاطِبُ نَفْسَهُ، يُعْجِبُهُ مِنَ اللَّبَاسِ مَا قَصُرَ، وَمِنَ الَّطعَامِ مَا جَشِبَ، كَانَ - وَاللهِ - كَأَحَدِنَا يُدْنِيْنَا اذَا أَتَيْنَاهُ، وَيُجِيْبُنَا اِذَا سَأَلَناهُ، وَكَانَ مَعَ تَقَرُّبِهِ اِلَيْنَا وَقُرْبِهِ مِنّا لَا نُكَلِّمُهُ هَيْبَه لَهُ، فَاِنْ تَبَسَّمُ فَعَنْ مِثْلِ اللُّؤْلُؤِالمَنْظُوْمِ، يُعَظّمُ أَهْلِ الدِّيْنِ، وَيُحِبُّ المَسَاكِيْنِ، لَا يَطْمَعُ الْقَوِىُّ فِي بَاطِلِهِ، وَلَا يَيْأسُ الضَعِيْفُ مِنْ عَدْلِهِ، فَأَشْهَدَ بِاللهِ لَقَدْ رَأَيْتُهُ فِي بِعْضِ مَوَاقِفِهِ - وَقَد أَرْخِىَ اللَّيْلُ سْدُوْلَهُ وَغَارَتْ نُجُوْمُهُ - يَمِيْلُ فِيْ مِحْرابِهِ قَابِضاً عَلىَ لِحْيَتِهِ، يَتَمَلْمَلُ تَمَلْمُلَ السَّلِيْم، وَيَبْكِى بُكَاءَالْحَزِيْنِ، فَكأَنِّىْ أَسْمَعُهُ الآنَ وَهُوَ يَقُوْلُ: يَا رَبَّنَا، يَا رَبَّنَا، يَتَضَرَّعُ اِلَيْه ثُمَّ يَقُوْلُ لِلدُّنيْا: اِلَىَّ تَغَرَّرْتِ؟ اِلَىَّ تَشَوَّفْتِ؟! هَيْهَات هَيْهَات، غُرِّىْ غَيْرِي، قَدْ بَتَتُّكِ ثَلَاثَاً. فَعُمُرُكِ قَصِيْرٌ وَمَجْلِسُكِ حَقِيْرٌ، وَ خَطَرُكِ يَسِيُرٌ، آه، آه، مِنْ قِلَّه الَّزادِ وَبَعُدْالسَّفرِ وَوَحْشَهالطَّرِيْقِ!!) فَوَكَفَتْ دُمُوْعُ مُعَاوِيَه عَلَى لِحْيَتِهِ مَا يَمْلِكُهَا وَ جَعَلَ يَنْشِفُهَا بِكُمِّهِ - وَقَدْ اخْتَنَقَ القَوْمُ بِالبُكاءِ - فَقَالَ: (كَذَا كَاَنَ أبوُالحَسَن /، كَيْفَ وَجْدُكَ عَلَيْهِ يا ضِرَارُ؟) قَالَ: وَجْدُ مَنْ ذَبِحَ وَاحِدُهَا فِي حِجْرِهَا، لَاتَرْقَأ دَمْعَتُهَا وَلاَ يَسْكنُ حَزْنُهَا) ثُمَّ قَاَمَ فَخَرَجَ. وَأَخْرَجَهُ أَيْضاً ابنُ عَبْدِالبَرِّ فِي الاِسْتِيْعَاب (۴۴/۳) عَنِ الحِرْمَازِىِ - رَجُلٍ مِنْ هَمْدان - عَن ضِرَارِ الصُّدائىّ بِمَعْنَاهَ». «ابونعیم همچنان (۸۴/۱) از ابوصالح روایت نموده، که گفت: ضِرِار بن ضَمْره کنانى نزد معاویه س آمد، معاویه س به او گفت: على را برایم توصیف کن، ضرار گفت: اى امیرالمؤمنین، آیا مرا ازین معاف نمیکنى؟ فرمود تو را معاف نمى‏کنم. ضرار گفت: (چون حتماً باید این کار را بکنم، وى، به خدا سوگند، دور نگر و پرقوت بود. به حق حرف مى‏زد، و فیصله کننده‏اى بود و به عدالت حکم مى‏نمود. علم از جوانب وى فواره مى‏زد، حکمت و دانش از نواحى وى مشاهده مى‏شد. از دنیا و رونق آن احساس وحشت داشت، و به شب و تاریکى آن انس گرفته و آرام مى‏گرفت. وى، به خدا سوگند، اشک روان و زیاد داشت. بسیار فکر مى‏نمود، کف دست خود را گردانیده خود را مخاطب قرار مى‏داد، و لباس‏هاى کوتاه را دوست مى‏داشت، و از طعام نوع درشت را خوش داشت. وى، به خدا سوگند، چون یکى از ما بود، چون نزدش مى‏آمدیم ما را به خود نزدیک مى‏ساخت، و اگر از وى سئوال مى‏نمودیم پاسخ مان را مى‏داد. وى در ضمن اینقدر نزدیکى که با ما داشت، و ما با وى داشتیم، به خاطر هیبتى که داشت همراهش نمى‏توانستیم حرف بزنیم. اگر تبسّم [ دندان‏هایش] می‌نمود، چون مروارید تار شده مى‏نمود. اهل دین را تعظیم مى‏کرد، و مسکینان را دوست مى‏داشت. هیچ قدرتمند و قوى در حکم وى باطل را انتظار نداشت، و ضعیف و ناتوان نیز از عدل وى ناامید نمى‏شد، و من براى خدا گواهى مى‏دهم که وى را در بعضى موقف‏هایش - که شب تاریکى خود را پهن کرده بود، و ستارگان غروب نموده بودند - دیدم که در محراب خود در حالى که ریش خود را در دست گرفته بود، قرار داشت، و چون شخص مارگزیده بى‌قرار و مضطرب بود، و همچون انسان غمگین گریه مى‏کرد. گویى که من اکنون صداى وى را مى‏شنوم که مى‏گوید: اى پروردگار ما، اى پروردگار ما... به طرف وى تضرع مى‏نماید، بعد از آن به دنیا مى‏گوید: مرا فریفته مى‏سازى؟! خود را به من نشان مى‏دهى؟! دور است، دور است، غیر از من را فریفته ساز، تو را سه طلاق دادم، عمر تو کوتاه، مجلست حقیر، و اهمّیتت کم است، آه، آه، از کمى توشه و دورى سفر و وحشت راه!!) اشک‏هاى معاویه س بر ریشش بى‏اختیار مى‏ریخت، و آن را با آستین خود پاک مى‏نمود - و گریه گلوهاى همه مردم را فشرده بود - معاویه س گفت: (آرى ابوالحسن / همین طور بود، اى ضرار غم و اندوه تو بر وى چگونه است؟) گفت: (غم و اندوه زنى که یگانه فرزندش در آغوشش ذبح شده باشد، که نه اشک وى قطع گردد، و نه هم حزن و اندوهش) بعد از آن برخاست و رفت» [۴۲].

این را همچنان ابن عبدالبر در الاستیعاب (۴۴/۳) از حِرمازى - مردى از همدان - از ضرار صدائى به این معنى روایت نموده است [۴۳].

«وَأَخْرَجَ أَبونُعَيْم عَنْ قَتَادَه قَالَ: سَئِلَ ابنُ عُمَرَ ب هَل كَانَ أَصْحَابُ النَّبِىِّ ص يَضْحَكُونَ؟ قَالَ: (نَعَمْ وَالايمَانَ فِىْ قُلُوبِهِمْ أعْظَمُ مِنَ الجِبَالِ) كَذَا فِي الحِلْيَه (۳۱۱/۱). وَأَخْرَجَ هَنَّادٌ عَنْ سَعِيْدِ بنِ عُمِرَ القُرَشِىِّ أَنَّ عُمَرَ س رَأى رُفْقَه مِنْ أَهْلِ اليَمَنِ رحَالُهُمُ الاُدُمُ فَقَالَ: (مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَنْظُرَ اِلىَ شَبَهٍ كَانُوا بِأَصْحَابِ رَسُولِ اللهِ ص فَلْيَنْظُرْ اِلىَ هؤُلاءِ» كذا في كنز العمـال (۱۶۳/۷). «ابونُعَیم از قتاده روایت نموده، که گفت: از ابن عمر ب پرسیده شد، که آیا اصحاب پیامبر ص مى‏خندیدند؟ گفت: (آرى، و ایمان در قلب‏هایشان بزرگ‌تر از کوه‏ها بود). این چنین در الحلیه (۳۱۱/۱) آمده است». «و هنّاد از سعید بن عمر قرشى روایت نموده که: عمر س مجموعه‏اى از اهل یمن را دید که اسباب سفرشان پوست بود، گفت: (کسى که دوست دارد کسانى را که به اصحاب پیامبر ص مشابهت دارند، ببیند، باید به اینان نگاه کند). این چنین در کنز العمال (۱۶۳/۷) آمده است».

«وَأخْرَجَ الحَاكِمُ فِي المُسْتَدْرَكِ (۲۶۴/۳) عَنْ أبي سَعِيْدِ المُقْبَرِىِّ قَالَ: لَمَا طُعِنَ اَبُوْعُبَيْدَه س قَالَ: يَا مَعَاذ صَلِّ بِالْنَّاسِ فَصَلَّى مُعَاذٌ بِالنَّاسِ، ثُمَّ مَاتَ أبوُعُبَيْدَه بنُ الجَرَّاحِ، فَقَامَ مَعَاذ فِي الناسِ فَقَالَ: (يَا أَيُّهَاالنَّاسُ، تُوْبُوا اِلىَ اللهِ مِنْ ذُنُوْبِكُمْ تَوْبَه نَصُوْحاً فَاِنَّ عَبْدَاللهِ لاَ يَلْقَى الله تَائِباً مِنْ ذَنْبِهِ اِلاّ كَانَ حَقّاً عَلَى اللهِ أنْ يَغْفِرَلَهُ. ثُمَّ قَالَ: اِنَّكُمْ أَيُّهاَ النَّاسُ، قَدْ فُجِعْتُمْ بِرَجُلٍ - وَاللهِ - مَا أزْعُمُ أنِّىْ رَأيْتُ مِن عِبَادِاللهِ عَبْداً قَطٌّ أَقَلُّ غِمْراً، وَلَا أبرأ صَدْراً، وَلاَ أَبْعَدَ غَائِلَه، وَلَا أشَدَّ حُبّاًلِلْعَاقَبه، ولا أَنْصَحَ لِلْعَامَّه مِنْهُ، فَتُرَ حّمُوْا عَلَيْهِ ثُمَّ أَصْحِروُا لِلصَّلاَه عَلَيْهِ فَوَالله لَا يَلِىَ عَلَيْكُم مِثْلُهُ أبَداً). فَاجْتَمَعَ النَّاسَ وَأُخْرِجَ أبُوعُبَيْدَه س وَتَقَدَّمَ مُعَاذٌ س فَصَلَّى عَلَيْهِ، حَتَّى اِذَا أُتِىَ وَبِقَبْرِهِ دَخَلَ قَبْرَهُ مُعَاذُ بنُ جَبَلِ وَعَمْرُو ابنُ العَاصِ وَالضَّحَّاكُ بنُ قَيْس، فَلَمَّا وَضَعُوْهُ فِي لَحَدِهِ وَخَرَجُوا فَشَنُّوا عَلَيْهِ التَّراَبَ، فَقَاَل مُعَاذُ بنُ جَبَلٍ: (يَا أَبَا عُبَيْدَه لَأُثْنَينَّ عَلَيْكَ وَلاَ أَقُولُ بَاطِلاً أخَافُ أنْ يَلْحَقَنِى بِهَا مِنَ اللهِ مَقْتٌ: كُنْتَ - وَاللهِ - مَا عَلِمْتُ مِنَ الذَّاكِرِينَ الله كَثِيراً، وَمِنَ الَّذِيْنَ يَمْشُوْنَ عَلىَ الاَرْضِ هَوْناً وَاِذا خَاطَبَهُمُ الجَاهِلُونَ قَالُوا سَلامًا، وَمِنَ الَّذِيْنَ اِذَا أَنْفَقُوا لَمْ يُسِرْفُوْا وَلَمْ يَقْتُرُوا وَكاَنَ بَيْنَ ذَلِكَ قَوَاماً، وَكُنْتَ واللهِ منِ المُخْبِتِيْنَ، المُتَوَاضِعِيْنَ، الَّذِيْنَ يَرْحَمُونَ اليَتِيْمَ وَالمِسْكِيْنَ وَيُبْغِضُوُنَ الخَائِنِيْنَ المُتَكِّبِريْن». «حاکم در المستدرک (۲۶۴/۳) از ابوسعید مَقْبُرى روایت نموده، که گفت: هنگامى که ابوعُبَیده س به مرض طاعون مبتلا شد گفت: اى معاذ براى مردم نماز را امامت بده. بناء معاذ براى مردم امامت داد، بعد از آن ابوعبیده بن جراح س وفات نمود، معاذ س درمیان مردم ایستاده گفت: (اى مردم، از گناهان خود به خداوند توبه خالص و صادقانه کنید، چون بنده با خداوند در حالى که از گناه خود توبه کرده باشد، ملاقات نمى‏نماید، مگر این که بر خداوند حق مى‏باشد تا او را ببخشد، بعد از آن فرمود: شما، اى مردم! با مرگ مردى، دردمند و مبتلا شده‏اید که، به خدا سوگند گمان مى‏کنم هرگز از بندگان خداوند بنده‏اى را دیده باشم، که از وى کم کینه‏تر، سینه پاک‏تر، از مکر و فریب و تباهى دورتر، و براى آخرت فریفته‏تر و نصیحت کننده‏تر براى عموم مردم باشد. براى وى دعاى رحمت کنید، و بعد از آن براى اداى نماز جنازه بر وى به صحرا بیرون روید. به خدا سوگند مثل وى امیرى براى شما ابداً نخواهد آمد). مردم جمع شدند و ابوعبیده بیرون آورده شد، معاذ س پیش شده و بر وى نماز خواند. وقتى که او به قبرش آورده شد، معاذ بن جبل، عمرو بن العاص و ضحاک بن قیس داخل قبر وى گردیدند. چون او را در لحدش گذاشتند، بیرون آمده بر وى خاک ریختند، آن وقت معاذ به جبل گفت: (اى ابوعبیده، من تو را حتماً ستایش و تعریف مى‏کنم، ولى حرف نادرستى نخواهم گفت، زیرا مى‏ترسم در صورت گفتن قول باطل عذابى از خداوند برایم برسد. تو، به خدا سوگند، تا جایى که من می‌دانم، از کسانى بودى که خداوند را به کثرت یاد مى‏کنند، و از کسانى بودى که در روى زمین به آهستگى و آرامش و وقار راه مى‏روند، و چون جاهلان با ایشان روبرو شوند، با آنان طورى حرف مى‏زنند که به صلح و سلام بینجامد. از کسانى بودى که چون انفاق نمایند، اسراف نمى‏کنند، و تنگ دستى هم نمى‏کنند بلکه میان روى و اقتصاد را پیشه مى‏کنند، و تو به خدا سوگند، از خاشعان و متواضعان بودى، آنان که، بر یتیم و مسکین رحم مى‏کنند، بر خاینان و متکبّران خشم مى‏گیرند».

«وَأَخْرَجَ الطَّبَرَانِيُّ عَنْ رِبْعِىّ بنِ حِرَاشٍ قَالَ: اسْتَأْذَنَ عَبْدُاللهِ بنُ عَبَّاسٍ عَلَى مُعَاوِيَه ش وَقَدْ عَلِقَتْ عِنْدَهُ بُطُوْنُ قُرَيْشِ وَسَعِيْدُ ابنُ العاص جَالِسٌ عَنْ يَمِيْنِهِ، فَلَمَا رآهُ مُعَاويَه مُقْبِلاً قال: يَا سَعِيْد، وَالله لَألْقِيَنَّ عَلَى اِبنِ عبّاسٍ مَسَائِلَ يَعْيَى بِجَوَابِهَا، فَقَالَ لَهُ سَعِيْدٌ: لَيْسَ مِثْلُ ابنُ عَبّاسٍ يَعْيَى بِمَسَائِلِكَ، فَلَمَّا جَلَسَ قَالَ لَهُ مُعَاوِيَه: مَا تَقُوُلُ فِيْ أبِى بَكرِ؟ قال: (رَحِمَ الله أبابَكر، كَانَ - وَاللهِ - لِلْقُرانِ تَالِياً، وَعَنِ الْمَيْل نَائياً، وَعَنَ الْفَحْشَاءِ سَاهياً، وَعَنِ المَنْكِرِ نَاهِياً، وَبِدِيْنِهِ عَارِفًا، مِنَ اللهِ خَائِفاً، وَبِاللَّيْلِ قَائِماً، وَبِالنَّهارِ صَائِماً، وَمِنْ دُنْيَاهُ سَالِماً وَعَلَىَ عَدْلِ الْبَرِيَّه عَازِماً، وَبِالْمَعُروفِ آمِراً وَاِلَيْهِ صَائِراً، وَفِي الاَحْوَالِ شَاكِراً، وَللَّهِ فيِ الْغُدُوِّ وَالرَّوَاحِ ذاكِراً، وَلِنَفْسِهِ بِالمَصَالِح قَاهِراً. فَاقَ أصْحَابَهُ وَرَعاً وَكَفَافاً، وَزُهْداً وَعِفَافاً وَبِرّا وَحِيَاطَه وَزَهَادَه وَكَفَاءَه، فَأَعْقَبَ الله مَنْ ثَلَبَهُ اللَّعائِنَ اِلىَ يَوْمِ القِيَامَه).

قَالَ مُعَاوِيَه: فَمَاَ تَقُوْلُ فِي عُمَر بِنِ الخَطَّابِ؟ قاَلَ: (رَحَمَ الله أبا حَفْصٍ، كَانَ - وَاللهِ - حَلِيْفَ الاسْلِاَمِ، وَمَأوىَ الأَيْتَامِ، وَمحِلَّ الايْمَانِ، وَمَلَاذَ الضُّعَفَاءِ، وَمَعْقِلِ الحُنَفَاء، لِلْخَلْقِ حِصْناً، وَلِلنَّاسِ عَوْناً، قَامَ بِحَقِ اللهِ صَابِراً مُحْتَسِبّاً حَتّىَ أَظْهَرالله الدِّيْنَ وَفَتَحَ الدِّيَارَ، وَكِرَالله فِي الْاَقْطَارِ وَالْمَنَاهِل وَعَلىَ التّلِاَلِ وَفىِ الضَّواحِى وَالبِقَاعِ، وَعِنْدالخَنَى و قُوراً، وَفِي الشِّده وَالرَّخَاءِ شَكُوراً، وَلِلّه فِيْ كُلِّ وَقْتٍ وَأوَانٍ ذَكُوْراً، فأَعْقَبَ الله مَنْ يُبْغِضُهُ اللَّعْنَه اِلَى يَوْمِ الْحَسْرِه).

قَاَلَ مُعَاوَيَه س: فَمَا تَقُوْلُ فِيْ عُثْمَانَ بِنِ عَفَّانَ؟ قَالَ: (رَحَمِ الله أبا عُمْرو، كاَنَ - وَاللهِ - أَكْرَمَ الحَفَده، وَأوْصَلَ البَرَرَه، وَأصْبَرَ الغُزَاه، هَجَّاداً بِالاَسْحَارِ، كَثِيْراَلدُّمُوْعِ عِنْدَ ذَكْرِاللهِ، دَائِمَ الفِكْرِ فِيْمَا يَعْنِيهِ اللَّيْلَ وَالْنَهَارَ، نَاهِضًا اِلى كُلِّ مَكْرُمَه، يَسْعَىِ اِلَى كُلّ مُنْجِيَه، فَرَّاراً مِنْ كُلّ مُوْبِقَه، وَصَاحِبِ الْجِيشِ وَالبِئْرِ، وَخَتَنَ المُصْطَفىَ عَلى ابْنَتَيْهَ، فَأعْقَبَ الله مَنْ سَبَّهُ النَّدَامَه اِلَى يَوْمٍ الْقِيَامَه).

قَالَ مُعَاوِيَه س: فَمَا تَقُوْلُ فِي عَلِىِّ بن أبي طَالِبٍ؟ قَالَ: (رَحِمَ الله أَبَا الْحَسَنِ كَاَنَ وَاللهِ - عَلَمُ الْهُدَى، وَكَهْفَ التُّقَى، وَمَحِلِّ الحِجَى، وَطَوْدَ البَهَاءِ، وَنُوَْرالسُّرَىِ فِي ظُلَمِ الدُّجَى، دَاعِياً اِلَى المَحَجَّه العُظْمَى، عَالِماً، بِمَا فِي الصُّحُفِ الاُوْلَى، وَقَائِماً بالتَّأوِيْلِ وَالذِّكْرَى، مُتَعَلِقاً بِأسْبَابِ الْهُدَى، وَتَارِكَا لِلْجَوْرِ وَالَاذْىِ، وَحَائِداً عَنْ طُرُقَاتِ الرَّدَى، وَخَيْرَ مَنْ آمَنَ وَاَتَّقَى، وَسَيّدَ مَنْ تَقَمَّصَ وَاَرْتَدَىِ، وَأَفْضَل مَنْ حَجَّ وَسَعَىَ، وَأَسْمَحَ مَنْ عَدَلَ وَسَوَّى، وَأَخْطَبَ أَهْلِ الدُّنْيَا اِلاَّ الاَنْبَيَاءَ وَالنَّبَّى المُصْطَفىَ، وَصَاحِبَ القِبُلَتَيْنِ، فَهَلُ يُوَازِيْهِ مُوَحِّدٌ؟! وَزَوْجُ خَيْرِالنِّسَاءِ وَأبوَ السّبْطَيْنِ، لَمْ‏تَرَ عَيْنِى مِثْلَهُ وَلَاتَرَى اِلَى يَوْمِ القِيَامَه وَاللِّقَاءِ، مَنْ لَعَنَهُ فَعَلَيْهِ لَعْنَهاللهِ وَالْعِبَادِ اِلىَ يَوْمِ القِيَامَه).

قَالَ: فَمَا تَقُوْلُ فِي طَلْحَه وَالزُّبَيْر؟ قَالَ: (رَحْمَهالله عَلَيْهِمَا، كَانَا - وَاللهِ - عَفِيْفَيْنٍ، بَرَّيْنِ، مُسْلِمَيْنِ، طَاهِرَيْنِ، مُتَطَهّرَيْنِ، شَهِيْدَيْنِ، عَالِمَيْنِ، زَلازله وَالله غَافِرٌ لَهُمَا اِنْ شَاَءالله بِالنَّصْرَه القَدِيْمَه وَالصُّحْبَه الْقَدِيْمَه وَالْاَفْعَال الْجَمِيْلَه).

قَالَ مُعَاويَه: فَمَا تَقُوْلُ فِي الْعَبَّاسِ؟ قَالَ: رَحِمَ الله أبَاالفَضْلِ كَانَ - وَاللهِ - صِنْوَ أَبِى رَسُوْلِ اللهِ ص، وَقُرَّه عَيْنِ صَفِىّ‏اللهِ، كَهْفَ الاَقْوَامِ، وَسَيِّدِ الاَعْمَامِ، وَقَدْ عَلاَ بَصَراً بِالْاُمُوْرِ وَنَظَراً بِالْعَوَاقِبِ. قَدْزَانَهُ عِلْمٌ، قَدْ تَلَاشَتِ الاَحْسَابُ عِنْدَ ذِكْرِ فَضِيْلَتِهِ، وَتَبَاعَدَتِ الاَنْسَابُ عِنْدَ فَخْرَ عَشِيْرَتِهِ، وَلَمْ لاَ يَكُوْنَ كَذَلِكَ! وَقَدْ سَاسَهُ أَكْرَمُ مَنْ دَبَّ وَهبَّ عَبْدُالْمُطَلِبِ، أَفْخَرُ مِنْ مَشَىِ مِنْ قُرَيْشِ وَرَكَبَ؟!»... فَذَكَرَ الْحَدِيْثَ. قَالَ الْـهَيْثُمِىُّ (۱۶۰/۹): رَوَاهُ الطَّبَرَانِيُّ، وَفِيْهِ مَنْ لَمْ أعْرِفْهُم. «طبرانى از ربعى بن حراش روایت نموده، که گفت: عبدالله بن عبّاس جهت ورود نزد معاویه س اجازه خواست، در حالى که طوائف قریش در اطرافش نشسته بودند، و سعید بن العاص در طرف راست وى نشسته بود، چون معاویه س او را در حال آمدن دید، گفت: اى سعید، به خدا سوگند، براى ابن عبّاس مسایلى را عرضه خواهم نمود که از پاسخ به آنها عاجز بماند، سعید به او گفت: شخصیتى مانند ابن عبّاس از دادن پاسخ به سؤال‏ها و مسایل تو عاجز نمى‏ماند. هنگامى که ابن عبّاس نشست، معاویه س به وى گفت: درباره ابوبکر چه مى‏گویى؟ گفت: (خداوند ابوبکر را رحمت کند، وى به خدا سوگند، همیشه قرآن را تلاوت مى‏نمود، از کجى دور و از فحشا بى‌خبر و غافل بود، و نهى از منکر مى‏نمود، و از دین خود آگاه و باخبر بود، واز خدا مى‏ترسید، و در شب قیام مى‏کرد، و روز روزه مى‏داشت، و از دنیاى خود سالم و محفوظ بود، و بر عدالت درباره اهل زمین عزم راسخ داشت. به معروف و کارهاى نیک امر مى‏نمود و به طرف آن روان بود، و در همه احوالات شاکر، و در صبح و بیگاه به یاد خدا بود، و بر نفس خود در امورات اصلاحى سخت گیر و از یاران و اصحاب خود درتقوى، نگه دارى نفس، زهد، عفت، نیکى، صیانت، پارسائى، و کفاءت برتر و بلند بود. کسى که عیب و یانقصى را به وى ملحق گرداند، خداوند او را با نثار لعنت‏ها تا روز قیامت سزا و عقاب دهد!.

حضرت معاویه س گفت: درباره عمر بن الخطاب چه مى‏گویى؟ فرمود: (خداوند ابوحفص را رحمت کند، به خدا سوگند وى، ملازم و مددگار اسلام، مأوا و جایگاه ایتام، محل ایمان، پناگاه ضعیفان، سنگر استوار روى گردانندگان از باطل به طرف حق، قلعه‏اى براى مردم، و کمک کننده و یاور آنها بود. وى براى اداى حق الهى قیام نمود و درین راستا با صبر و امید پاداش و ثواب از طرف خداوند تا آن وقت ایستادگى نمود که خداوند دین را غالب و شهرها را فتح نمود، و خداوند در اقلیم‏ها، جاهاى آب نوشیدن در خلال راه‏ها، پشته‏ها، اطراف و نواحى شهرها، و قطعه‏هاى زمین، یاد شد. ذکر او به‌جاى آورده شد، وى هنگام قول فحش در برابرش با وقار و باعزت، و در سختى و آرامى شاکر بود، و در هر وقت و لحظه به یاد و ذکر الهى مشغول بود، خداوند بر کسى که وى را بد مى‏بیند، تا روز حسرت و پشیمانى، لعنت نازل فرماید).

معاویه س گفت: درباره عثمان س چه مى‏گویى؟ گفت: (خداوند ابوعمرو را رحمت کند! به خدا سوگند وى، بهترین خدمتگاران بود، و از همه نیکان در صله رحم نیکوتر بود. مجاهد شکیبایى بود و در سحرگاهان تهجّد مى‏خواند. اشک‏هایش وقت ذکر خداوند به کثرت روان مى‏بود. در چیزهایى که به وى ارتباط داشت در شب و روز فکر مى‏کرد. به طرف هر عزتى حرکت نموده، و مى‏جست. به طرف هر عمل نجات دهنده سعى مى‏ورزید، و از هر فعل هلاک کننده فرار مى‏نمود. وى صاحب ارتش و چاه است [۴۴]، و داماد پیامبر ص بر دو دخترش. خداوند بر کسى که وى را دشنام دهد تا روز قیامت ندامت و پشیمانى نازل فرماید!).

معاویه س گفت: درباره على بن ابى طالب چه مى‏گویى؟ گفت: (خداوند ابوالحسن را رحمت کند! به خدا سوگند وى، نشانه هدایت، غار تقوى، محل عقل، کوه حسن و نور متحرک و روان در تاریکى شب بود. وى دعوتگر به راه راست و بزرگ بود، و به آنچه که در صحیفه‏هاى اوّل آمده بود عالم و دانا بود. همیشه توأم با وعظ و نصیحت بود، به اسباب هدایت متمسّک، و تارک جور و اذیت بود. از راه‏هاى خراب و پست روى گردان، و بهترین آنهایى بود که ایمان آورده و تقوى پیشه نموده بودند، و سردار آنهایى بود که لباس بر تن نموده و چادر پوشیده بودند، و بهترین حج کنندگان و سعى کنندگان بود،و از هر عادل و با انصاف نرم‏تر و متسامح‏تر بود. وى به جز از محمّد ص و بقیه انبیاء از همه اهل دنیا خطیب‏تر بود. وى در زمره اصحاب قبلتین است. آیا موحدى با وى برابرى مى‏کند؟! وى شوهر بهترین زنان، و پدر دو نواسه پیامبر ص است. چشمم مانند او را ندیده است، و تا روز قیامت و لقا نخواهد دید. کسى که وى را لعنت کند، خداوند أ و بندگان، او را تا قیامت لعنت نمایند).

معاویه س گفت: درباره طلحه و زبیر چه مى‏گویى؟ گفت: (رحمت خداوند أ بر آنها باشد، آنها به خدا سوگند، عفیف، نیکوکار، مسلمان، پاک، در حصول پاکى مجتهد، شهید و عالم بودند. هردو، یک لغزشى نمودند، و خداوند أ اگر بخواهد به خاطر یارى‏هاى قدیم، و صحبت قدیم و افعال خوب‌شان با پیامبر ص، آنها را مى‏بخشد).

معاویه س گفت: درباره عبّاس چه مى‏گویى؟ گفت: (خداوند أ ابوالفضل را رحمت کند، به خدا سوگند، وى برادر اصلى پدر پیامبر خدا ص، و روشنى چشم برگزیده خدا، پناه قوم‏ها، و سردار عموها بود. وى از دید و بصیرت عالى در امور و آینده نگرى برخوردار بود، و علم وى را زینت بخشیده بود. نسب‏ها و ذکر فضیلت‏ها هنگام ذکر فضیلت وى هیچ مى‏شود، و اسباب و انگیزه‏ها وقت ذکر شرافت و فضیلت خانوادگى وى با دیگران از هم فاصله گرفته و دور مى‏شوند.

چرا چنین نباشد! چون وى از تربیت یافتگان بهترین شخص میان موجودها و غایب‏ها یعنى عبدالمطّلب بود، و نسبت به هر پیاده و سوار قریش معزّزتر و بهتر بود؟!)... و حدیث را متذکر شده است [۴۵]. هیثمى (۱۶۰/۹) مى‏گوید: این را طبرانى روایت نموده، و در آن کسانى‌اند که من آنها را نمى‏شناسم».

[۳۹] ابن جریر در تفسیرش (۴/۴۳). [۴۰] ابن جریر در تفسیرش (۴/۴۳). [۴۱] قریه‏اى است در حوران - از مناطق شام - در میان جاسم و نوى، که مرکز ارتش اسلامى در زمان عمر س بود، چون عمر س به طرف شام مى‏رفت، آنجا رفته و بیانیه ایراد مى‏نمود، این منطقه اکنون تخریب شده است، که در نزدیک آن تپه بزرگى با چشمه آبى قرار دارد، و حادثه (جابیه) در هنگام فتح مناطق شام اتفاق افتاد و عبدالله بن مسعود از جمله کسانى بود که در معارک مناطق شام شرکت داشتند. [۴۲] بسیار ضعیف. اگر موضوع نباشد! ابونعیم در «الحلیة» (۱/۸۴)، و ابن عبدالبر در «الإستیعاب» (۳/۴۴)، در سند آن دو علت وجود دارد: محمد بن سائب کلبی که متهم به دروغ است و همچنین به رافضی‌گری متهم شده است. و علت دوم: ابوضالح باذام مولای ام هانی که ضعیف است. [۴۳] در سند آن حرماذی مذکور مجهول و ناشناخته است. [۴۴] اشاره به آماده نمودن لشکر عسره در غزوه تبوک توسط عثمان س با بخش اکثر از مالش است، و همچنان اشاره است، به خریدارى چاه رومه از صاحب یهودى آن توسط عثمان س که چاه بزرگى بود، و وقف نمودن آن براى مسلمانان. [۴۵] ضعیف. چنانچه هیثمی در «المجمع» (۹/۱۶۰) می‌گوید: طبرانی آن را روایت نموده است. هیثمی می‌گوید: «و در سند آن کسانی هستند که آنان را نمی‌شناسم».

باب اول: دعوت به‌سوى خدا أ و پيامبرش ص

چگونه دعوت به‌سوى خدا أ و پیامبرش ص براى پیامبر ص و اصحاب وى ش از همه چیز پسندیده‏تر و مجبوبتر بود!! و چگونه بر هدایت مردم و داخل شدن آنها در دین الهى و غوطه ور شدن در رحمت خداوندى حریص و آزمند بودند!! و چگونه در این مسیر براى رسانیدن خلق به حق، سعى و تلاش مى‏نمودند!!.

محبّت و دلباختگى به دعوت

حریض بودن پیامبر ص بر ایمان آوردن همه مردم

طبرانى از ابن عبّاس ب درباره قول خداوند أ ﴿فَمِنۡهُمۡ شَقِيّٞ وَسَعِيدٞ [هود: ۱۰۵]. ترجمه: «بعضى از ایشان بدبخت و بعضى از آنان نیک بخت باشند».

و مانند این گونه آیات قرآن کریم روایت نموده، که گفت پیامبر خدا ص) حریص بود تا همه مردم ایمان آورده، و با وى بر هدایت بیعت نمایند. خداوند أ به وى خبر داد، جز آن کس که سعادت از طرف خداوند أ در ابتدا و در روز ازل برایش نوشته شده، دیگر کسى ایمان نمى‏آورد، و جز آن کس که بدبختى در روز ازل برایش نوشته شده دیگرى گمراه نمى‏شود. سپس خداوند أ خطاب به پیامبرش فرمود:

﴿لَعَلَّكَ بَٰخِعٞ نَّفۡسَكَ أَلَّا يَكُونُواْ مُؤۡمِنِينَ ٣ إِن نَّشَأۡ نُنَزِّلۡ عَلَيۡهِم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ ءَايَةٗ فَظَلَّتۡ أَعۡنَٰقُهُمۡ لَهَا خَٰضِعِينَ ٤ [الشعراء: ۳-۴].

ترجمه: «انگار مى‏خواهى جان خود را از شدّت اندوه به خاطر این که آنها ایمان نمى‏آورند از دست بدهى. اگر ما اراده کنیم از آسمان بر آنها آیه‏اى نازل مى‏کنیم که گردن‏هایشان در برابر آن خاضع گردد» [۴۶].

هیثمى (۸۵/۷) مى‏گوید: رجال وى ثقه دانسته شده‏اند جز این که گفته شده، على بن ابى طلحه از ابن عبّاس ب نشنیده است.

[۴۶] ضعیف. طبرانی همچنین در «مجمع الزوائد». (۱۱/۸۵) علت (مشکل) آن انقطاع بین علی بن ابی طلحة و ابن عباس است.

پیامبر ص و دعوت نمودن قومش هنگام وفات ابوطالب

ابن جریر از ابن عبّاس روایت نموده، که گفت: چون ابوطالب مریض شد، گروهى از قریش که ابوجهل نیز در میان ایشان بود، نزد وى وارد شده گفتند: برادر زاده ات خدایان ما را دشنام مى‏دهد، و این طور و آن طور نموده، و چنین و چنان مى‏گوید، اگر کسى را دنبال وى فرستاده و او را ازین عملش باز دارى (بهتر خواهد شد). ابوطالب کسى را دنبال پیامبر ص فرستاد و او تشریف آورده وارد خانه شد، در میان آنها و ابوطالب به اندازه نشستن یکتن جاى وجود داشت، راوى مى‏گوید: ابوجهل – لعنه‌الله - ترسید که اگر پیامبر ص در پهلوى ابوطالب بنشیند شاید او روش نرمترى را در مقابل محمّد ص علیه ابوجهل اتّخاذ نماید، به این خاطر از جاى خود بلند شد در آنجا نشست، و پیامبر ص جایى براى نشستن نزدیک عموى خود نیافت، و نزدیک دروازه نشست. ابوطالب آن گاه گفت: اى برادر زاده‏ام، چرا قومت از تو شکایت مى‏کنند، و ادّعا می‌نمایند که تو خدایان آنها را دشنام مى‏دهى، و چنین و چنان مى‏گویى؟

ابن عبّاس ب گوید: قومش درباره وى چیزهاى زیادى گفته (و زبان به شکوه گشودند)، پیامبر ص گفت: «اى عمو! من از آنها گفتن یک کلمه رامى خواهم که با گفتن و اقرار به آن همه عرب‏ها براى‌شان سر نهاده، و عجم‏ها توسط آن کلمه به آنان جزیه مى‏پردازند». آنان ازین کلمه و گفتار پیامبر ص هراسان شده (و شگفت زده) پرسیدند: یک کلمه!! آرى، سوگند به پدرت که ما به ده کلمه حاضر هستیم، و همه گفتند: آن کدام است؟ ابوطالب نیز گفت: اى برادر زاده‏ام، آن کدام کلمه است؟ پیامبر ص فرمود: «لا اله الا الله» آنها هراسان برخاستند، و لباس‏هاى خود را تکان داده مى‏گفتند:

﴿أَجَعَلَ ٱلۡأٓلِهَةَ إِلَٰهٗا وَٰحِدًاۖ إِنَّ هَٰذَا لَشَيۡءٌ عُجَابٞ ٥ [ص: ۵].

ترجمه: «آیا او به‌جاى این همه خدایان، خداى واحدى قرار داده؟ این راستى چیز عجیبى است!».

راوى مى‏گوید: در این ارتباط قرآن از همانجایى که ذکر شد تا به این قول خداوند أ: ﴿بَل لَّمَّا يَذُوقُواْ عَذَابِ [ص: ۸]. «بلکه آنها هنوز عذاب الهى را نچشیده‏اند». نازل گردید [۴۷].

همچنین این را امام احمد ونسائى و ابن ابى حاتم و ابن جریر همه در تفاسیر خود روایت نموده‏اند. این حدیث را ترمذى نیز روایت نموده، و مى‏گوید: حسن است. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۲۸/۴) آمده، و آن را بیهقى نیز (۱۸۸/۹) روایت نموده، و حاکم این حدیث را در (۴۳۲/۲) به این معنى روایت نموده گفته است: حدیث از اسناد صحیح برخوردار مى‏باشد، ولى بخارى و مسلم آن را روایت ننموده‏اند، ذهبى نیز مى‏گوید: این حدیث صحیح است.

[۴۷] ضعیف. طبری در تفسیرش (۲۳/۱۲۵)، و احمد (۲۲۸)، (۱/۳۶۲)، و ترمذی (۳۲۳۲)، و حاکم نیشابوری (۲/۴۳۲)، حاکم آن را از طریق دیگری از ابن عباس صحیح دانسته و ذهبی نیز با او موافقت نموده و گفته: «حسن صحیح است». در سند آن یحیی بن عماره است که جز ابن حبان کسی وی را ثقه (مورد اطمینان در روایت) ندانسته است و ابن حبان در ثقه دانستن آسان‌گیر است. نگا: التهذیب (۱/۲۲۷)، و «تحفة الأحوذی» (۸/۲۱۵) علامه آلبانی آن را ضعیف دانسته اما شیخ احمد شاکر آن را در مسند به شماره‌ی (۲۰۰۸) صحیح دانسته و گفته: «یحیی بن عمارة: ثقه است و ابن حبان وی را در ثقات ذکر نموده است». بخاری یحی بن عماره را در تاریخ الکبیر (۴/۲/۲۹۶) معرفی و ترجمه نموده اما درباره‌ی وی هیچ جرحی (عیبی) ذکر نکرده.

پیامبر ص و عنوان نمودن کلمه طیبه براى عمویش در هنگام وفات وى

نزد ابن اسحاق از ابن عبّاس ب - چنان که در البدایة (۱۲۳/۳) آمده - روایت است که گفت: اشراف قوم ابوطالب به شمول عُتْبه بن ربیعه، شَیبه بن ربیعه، ابوجهل بن هِشام، اُمَّیه بن خلف و ابوسفیان بن حرب همراه جمعى از اشراف دیگر قریش نزد ابوطالب رفته، وبه وى گفتند: اى ابوطالب، تو خود منزلتت را در میان ما مى‏دانى، و آنچه را اکنون دامن گیرت شده است نیز مى‏بینى، و از اندیشه و ترس ما در قبال خود نیز آگاهى (چون شاید درین بیمارى ات وفات نمایى)، و آن چه را میان ما و برادرزاده‏ات در جریان است، هم مى‏دانى، او را طلب کن، از وى براى ما عهدى بگیر، و از ما نیز براى وى عهدى بستان تا او از ما دست بردارد، و ما از او دست بردار شویم، تا این که او ما را به حال خود و پیروى از دین خود بگذارد و ما هم او را و دینش را واگذاریم.

ابوطالب کسى را دنبال پیامبر ص فرستاد و چون پیامبر ص به آنجا تشریف آورد، ابوطالب به وى گفت: اى برادر زاده‏ام، اینها همه سران و اشراف قوم تواند، به خاطر تو جمع شده‏اند تا به تو چیزى بدهند و از تو چیزى بگیرند. ابن عبّاس ب مى‏گوید: پیامبر ص در پاسخ گفت: «آرى شما یک کلمه را بدهید که به واسطه آن مالک همه عرب شوید و عجم‏ها براى شما سر نهاده و زیر فرمانتان درآیند». ابوجهل پاسخ داد: آرى، سوگند به پدرت ما حاضریم، ده کلمه همانند آن بدهیم (و آن را بگوییم) پیامبر ص فرمود: «بگویید: لا اله الاالله و آنچه را غیر از وى مى‏پرستید کنار بگذارید». آنها دست‏هاى خود را به هم زده گفتند: اى محمد، آیا مى‏خواهى خدایان متعدّد را یک خدا بگردانى؟ این کار تو شگفت آور است!! ابن عبّاس ب مى‏گوید: بعد از آن بعضى آنها براى برخى دیگر گفتند: این مرد، به خدا سوگند، چیزى را هم از آن چه مى‏خواهید، به شما نمى‏دهد. به راه افتید تا این که خداوند أ میان شما و وى فیصله نماید به همان دین آبایى خود ادامه دهید، و از آنجا پراکنده و متفرق شدند.

ابن عبّاس ب گوید: بعد از آن ابوطالب گفت: به خدا سوگند، اى برادر زاده‏ام، من ندیدم که تو از ایشان چیزى بیرون از حد درخواست نموده باشى. راوى مى‏افزاید: ازین سخن وى پیامبر ص امیدوار شد (که شاید ایمان بیاورد)، و شروع به دعوت نمودنش نموده مى‏گفت: «اى عموى من، تو آن را بگو، که من توسط آن بتوانم تو را روز قیامت شفاعت کنم»، چون ابوطالب حرص پیامبر ص را درین کار ملاحظه نمود گفت: اى برادر زاده‏ام، به خدا سوگند اگر خوف ننگ و دشنام بر توو بر خاندان پدرت پس از درگذشتم نمى‏بود، وخوف این را نمى‏داشتم که قریش گمان برد که من این را از ترس مرگ گفته‏ام، این کلمه را حتماً مى‏گفتم، و آن را جز براى خشنودى تو نمى‏گویم... و حدیث را متذکر شده، و درین روایت یک رواى مبهم است که حال وى معلوم نمى‏باشد [۴۸].

و نزد بخارى از ابن المُسَیب از پدرش روایت است که هنگام مرگ ابوطالب فرارسید، پیامبر ص نزد وى رفت، و ابوجهل نزد او بود، پیامبر ص به ابوطالب گفت: «اى عمو! بگو: «لا إله إلا الله»، کلمه‏اى که بتوانم از آن به عنوان حجتى در پیشگاه خداوند درباره تو استفاده کنم»، ابوجهل و عبدالله بن ابى اُمَیه گفتند: اى ابوطالب، آیا از ملّت (دین) عبدالمطّلب روى مى‏گردانى؟! آن دو، تا آن وقت باوى صحبت نمودند که آخرین کلمه‏اى که ابوطالب گفت این بود: بر ملّت (دین) عبدالمطّلب. پیامبر ص آنگاه فرمود: «تا آن وقت که منع و نهى نشده‏ام، برایت مغفرت مى‏خواهم»، اینجا بود که این آیه قرآن نازل گردید:

﴿مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَن يَسۡتَغۡفِرُواْ لِلۡمُشۡرِكِينَ وَلَوۡ كَانُوٓاْ أُوْلِي قُرۡبَىٰ مِنۢ بَعۡدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمۡ أَنَّهُمۡ أَصۡحَٰبُ ٱلۡجَحِيمِ ١١٣ [التوبة: ۱۱۳].

ترجمه: «براى پیامبر و مؤمنان شایسته نیست، که براى مشرکان طلب آمرزش کنند، اگرچه از نزدیکان‌شان باشند، البتّه بعد از این که براى آنها روشن گردید، که مشرکان اصحاب دوزخ‌اند».

و همچنین این آیه نازل شد:

﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ [القصص: ۵۶].

ترجمه: «تو کسى را که دوست دارى نمى‏توانى به راه آورى» [۴۹].

این را مسلم نیز روایت نموده، بخارى و مسلم این را از طریق دیگرى مانند این حدیث از وى روایت نموده‏اند، و در آن گفته است: پیامبر ص کلمه را برایش مکرراً عنوان مى‏نمود، و آنها همان سخن را برایش تکرار مى‏کردند، تا این که آخرین چیزى که وى گفت این بود: بر ملّت (دین) عبدالمطّلب. و از گفتن «لا اله الا الله» امتناع ورزید. پیامبر ص پس از آن گفت: «امّا من تا آن وقت برایت مغفرت مى‏خواهم که از مغفرت خواستن برایت نهى نشده‏ام»، اینجا بود که خداوند أ - یعنى بعد از آن - این را نازل فرمود:... و همان دو آیه را ذکر نموده.

و همچنین امام احمد، مسلم، نسائى و ترمذى از ابوهریره س روایت نموده‏اند که: هنگامى که مرگ ابوطالب فرارسید، پیامبر خدا ص نزدش آمد و گفت: «اى عموى من، بگو: «لا اله الا الله»، تا به آن در روز قیامت برایت گواهى دهم»، ابوطالب پاسخ داد: اگر قریش به این گفته خود مرا طعنه نمى‏زدند، که چیزى دیگر وى را جز ترس مرگ به این کار وانداشت، حتماً چشمت را به گفتن آن روشن مى‏ساختم، و آن را جز به خاطر خشنودى و روشنى چشم تو نمى‏گویم، آن گاه خداوند أ این را نازل نمود:

﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَهۡدِي مَن يَشَآءُۚ وَهُوَ أَعۡلَمُ بِٱلۡمُهۡتَدِينَ٥٦ [القصص: ۵۶].

ترجمه: «توکسى را که دوست دارى نمى‏توانى به راه آورى، ولى خداوند کسى را که بخواهد هدایت مى‏کند، و او به کسانى که هدایت اختیار مى‏کنند، داناتر است» [۵۰].

این چنین در البدایه (۱۲۴/۳) آمده است.

[۴۸] ضعیف. ابن اسحق، چنانکه در سیره‌ی ابن هشام (۲/۴۴-۴۵)، در سند آن یک شخص ناشناخته موجود است. نگا: البدایة و النهایة (۳/۱۲۳). [۴۹] بخاری (۱۳۶۰)، مسلم (۱۳۱)، و نسائی (۴/۹۰). [۵۰] مسلم (۱۳۴)، ترمذی (۳۱۸۸)، و احمد (۳۲، ۴۴۱).

امتناع پیامبر ص از ترک دعوت به‌سوى خدا أ

طبرانى و بخارى در تاریخ از عقیل بن ابى طالب س روایت نموده‏اند که گفت: قریش نزد ابوطالب آمد... و حدیث را چنان که در باب تحمّل سختى‏ها خواهد آمد متذکر شده، و در آن آمده: ابوطالب به پیامبر ص گفت: اى برادر زاده‏ام، من بر این باورم که حرف مرا شنیده و همیشه از من اطاعت کرده‏اى، اکنون قوم تو آمده و ادّعا مى‏کنند که تو نزد آنها در کعبه و مجلس‌شان آمده و براى آنان چیزهایى را مى‏گویى که باعث اذیت و آزارشان مى‏گردد، اگر خواسته باشى ازین کار جلوگیرى کنى (بهتر خواهد شد). پیامبر ص چشم خود را به طرف آسمان بلند نموده گفت: «به خدا سوگند، من قدرت و توانایى ترک آنچه را که به آن مبعوث شده‏ام، ندارم، چنان که یکى از شما قدرت روشن ساختن شعله آتش را از این آفتاب ندارد» [۵۱]. و نزد بیهقى آمده، که ابوطالب به وى گفت: اى برادر زاده‏ام، قوم تو نزد من آمده و به من چنین و چنان گفتند، بر من و جان خودت رحم کن، و مرا به کارى مکشان که نه من طاقت تحمّل آن را داشته باشم و نه تو، بنابراین از گفتن آن سخنانى که بر قومت دشوار است، و آن را بد مى‏بینند، خوددارى کن. پیامبر ص گمان نمود که در موقف عمویش تحوّلى به وجود آمده، و نظر جدیدى برایش پیدا شده، و عمویش او را تنها گذاشته و به مشرکین تسلیم مى‏کند، و از قیام با وى عاجز آمده است، از این رو پیامبر ص فرمود: «اى عمو، اگر آفتاب در دست راستم گذاشته شود، ومهتاب در دست چپم، من این کار را تا آن وقت رها نمى‏کنم، که خداوند آن را غالب گرداند و یا این که من در طلب آن هلاک شوم» سپس اشک بر چشمان پیامبر ص حلقه زد و گریست [۵۲] و... و حدیث را چنانکه خواهد آمد متذکر شده.

عَبْدبن حُمَید در مسند خود از ابن ابى شیبه به اسناد خود از جابر بن عبدالله ب روایت نموده که: قریش روزى جمع شده گفتند: بهترین عالم‌تان را به جادو، کهانت و شعر جستجو نمایید، تا نزد این مردى که جماعت ما را پراکنده، و کار ما را پراکنده، و بر دین مان عیب گرفته است (برود و با وى) حرف بزند، و ببیند که به او چه پاسخى مى‏دهد، آنها گفتند:ما غیر از عُتْبَه بن ربیعه دیگر کسى را مناسب‏تر براى این کار نمى‏شناسیم، بعد گفتند: اى ابوولید تو نزد وى رفته این ماموریت را انجام ده، عتبه نزد پیامبر ص آمد و پرسید: اى محمّد تو بهتر هستى یا عبدالله؟ [۵۳] پیامبر خدا ص خاموش ماند. عتبه باز پرسید: تو بهتر هستى یا عبدالمطلب؟ پیامبر خدا ص خاموش ماند. عتبه گفت: اگر بر این باور باشى که آنها از تو بهتر بودند، آنها همان خدایانى را که تو عیب گرفتى عبادت نمودند، و اگر برین باور باشى که تو از آنها بهتر هستى، پس حرف بزن تا قولت را بشنویم!! به خدا سوگند، ما هرگز فرزند محبوبى را نزد والدین و قومش از تو شوم‏تر براى قومش ندیده‏ایم، جماعت ما را پراکنده ساختى، و امر و کار ما را از هم فروپاشیدى، و دین ما را مورد عیب و ایراد قرار دادى، و ما را در میان عرب رسوا ساختى، حتّى میان آنها شایع گردیده که در قریش جادوگرى است، و در قریش کاهنى است. به خدا سوگند ما چون صداى زن حامله انتظار مى‏کشیم، تا یکى بر روى دیگرى شمشیر کشیده و یکدیگر را نابود سازیم!! اى مرد، اگر نیازمند هستى آن قدر مال برایت جمع خواهیم نمود که غنى‏ترین مرد میان قریش باشى، و اگر خواهان ازدواج هستى هر زنى را که از قریش مى‏خواهى انتخاب کن، تا به تو ده زن بدهیم.

پیامبر خدا ص فرمود: «فارغ شدى؟» پاسخ داد: بلى، آن گاه پیامبر خدا ص فرمود:

﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ. حمٓ ١ تَنزِيلٞ مِّنَ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٢ كِتَٰبٞ فُصِّلَتۡ ءَايَٰتُهُۥ قُرۡءَانًا عَرَبِيّٗا لِّقَوۡمٖ يَعۡلَمُونَ ٣ [فضلت: ۱-۳].

ترجمه: «به نام خدایى که بى‏اندازه مهربان و نهایت با رحم است. حم. از جانب (خدایى که) بى‏اندازه مهربان و نهایت با رحم است، فرو فرستاده شده است. کتابى که آیاتش هر مطلبى را در جاى خود بازگو کرده است، و قرآن عربى است براى قومى که مى‏دانند».

تا این که به اینجا رسید:

﴿فَإِنۡ أَعۡرَضُواْ فَقُلۡ أَنذَرۡتُكُمۡ صَٰعِقَةٗ مِّثۡلَ صَٰعِقَةِ عَادٖ وَثَمُودَ ١٣ [فضلت: ۱۳].

ترجمه: «اگر آنها روى گردان شوند بگو: من شما را به صاعقه‏اى همانند صاعقه عاد و ثمود تهدید مى‏کنم!».

عتبه گفت: این کافى است! غیر از این نزد خود چیزى ندارى؟ پیامبر ص پاسخ داد: «نه» عتبه به طرف قریش برگشت، آنها پرسیدند: با خود چه آوردى؟ گفت: چیزى را که گمان مى‏کنم شما از وى مى‏خواستید، بپرسید و یا همراهش در میان گذارید، درباره همه آنها با وى صحبت نمودم. آنها پرسیدند: آیا به تو جواب داد؟ پاسخ داد: آرى، بعد از آن گفت: سوگند به خدایى که کعبه را بنیاد نهاده است از گفته‏هاى وى هیچ چزى را ندانستم جز این که شما را از صاعقه‏اى مانند صاعقه عاد ثمود ترسانید. آنها گفتند: واى بر تو، مردى (رسول خدا ص) با تو به عربى صحبت مى‏کند و تو نمى‏دانى که چه مى‏گفت؟! عتبه جواب داد: نه به خدا سوگند من چیزى از گفته‏هاى وى را غیر از ذکر صاعقه ندانستم [۵۴].

این را بیهقى و غیر وى نیز از حاکم روایت نموده‏اند، وى افزوده: و اگر خواهان ریاست باشى در فش‏هاى خود را براى تو برپا مى‏کنیم، و تو تا زنده هستى رئیس باشى. و نزد وى همچنان آمده: چون پیامبر ص به اینجا رسید: «فَاِنْ أعْرَضُوا فَقُلْ أنْذَرْتُكُم صَاعِقَه مِثْل صَاَعِقِه عَادٍ وَ ثَمُوْد». ترجمه: «اگر آنها روى گردان شوند، بگو: من شما را به صاعقه‏اى همانند صاعقه، عاد و ثمود تهدید مى‏کنم!».

عتبه دهن پیامبر ص را محکم گرفت و وى را سوگند قرابت و رشته‌‌‌دارى داد، که دیگر از او دست برداشته و توقّف نماید. عتبه بعد از آن نزد اهلش بیرون نرفت و خود را از آنها جدا نمود. ابوجهل گفت: به خدا سوگند، اى گروه قریش گمان مى‏کنم که عتبه به دین محمّد گرویده و از طعام محمّد خوشش آمده، و او این کار را فقط به خاطر ضرورتى [۵۵] انجام داده که برایش عاید گردیده است، بیائید نزد وى برویم. آنها نزد عتبه آمدند، ابوجهل گفت: اى عتبه به خدا سوگند، هدف از آمدن ما چیز دیگرى نیست ما به خاطرى آمده‏ایم که تو به دین محمد گرویده‏اى و از دین او خوشت آمده است، اگر نیازمندى برایت عاید شده باشد، از ما لمان آن قدر برایت جمع مى‏کنیم که تو را از طعام محمّد مستغنى و بى‌نیاز سازد. عتبه غضبناک شده، و به خدا سوگند یاد نمود که دیگر هرگز با محمّد حرف نزند، و افزود: همه شما مى‏دانید که من از همه قریش زیادتر مالدارم، ولى من نزد وى رفتم - و آن حکایت را براى‏شان بازگو نمود - و او مرا به چیزى جواب داد، که به خدا سوگند نه سحر است، نه شعر و نه هم کهانت. بلکه چنین برایم خواند:

﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ١. حمٓ ١ تَنزِيلٞ مِّنَ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٢ كِتَٰبٞ فُصِّلَتۡ ءَايَٰتُهُۥ قُرۡءَانًا عَرَبِيّٗا لِّقَوۡمٖ يَعۡلَمُونَ ٣ [فضلت: ۱-۳].

از دهن وى محکم گرفتم و او را به قرابت سوگند دادم که بس کند و دست باز دارد، و همه شما مى‏دانید که اگر محمّد چیزى گفت، دروغ نمى‏گوید!! ترسیدم که عذاب بر شما نازل گردد. [۵۶] این چنین در البدایه (۶۲/۳) آمده است. و این را ابویعلى از جابر س مانند حدیث عبد بن حُمَید روایت نموده و ابونُعَیم در الدلائل (ص ۷۵) مثل این را روایت کرده، هیثمى (۲۰/۶) مى‏گوید: در آن اَجْلَح کنْدِى که ابن مَعِین و غیر وى او را ثقه دانسته، ونسائى و غیر وى ضعیفش دانسته‏اند، آمده است، ولى بقیه رجال وى ثقه‏اند.

ابونعیم در دلائل النبوة (ص ۷۶) از ابن عمر ب روایت نموده که: قریش به خاطر پیامبر خدا ص گرد هم آمدند، و او در مسجد نشسته بود، عتبه بن ربیعه به آنان گفت: مرا بگذارید تا نزد وى برخاسته و با او صحبت کنم، و شاید من در صحبت خود با وى از شما نرم‏تر باشم. به این صورت عتبه برخاست تا این که نزد پیامبر ص نشست و گفت: اى برادر زاده‏ام، من تو را از لحاظ خاندان در میان خودها از بهترین خانواده مى‏شمارم، و از لحاظ منزلت از همه ما بهتر و افضل هستى، ولى تو میان قومت چیزى را آورده‏اى که هیچ مردى مانند آن را در قوم خود نیاورده است!! اگر با این گفته‏هاى خود خواهان مال باشى، این حق تو بر قومت باشد، و آنها برایت آن قدر مال جمع خواهند نمود که از همه ما ثروتمندتر باشى، و اگر خواهان بزرگى و سردارى هستى، تو را سردار خود انتخاب مى‏کنیم، تا این که هیچ یکى از قوم تو از تو شریف و بلندتر نباشد، و هیچ کارى را بدون فیصله تو انجام نمى‏دهیم، و اگر این حالت در اثر جن زدگى برایت عارض مى‏شود که از آن خود را نمى‏توانى رهایى بخشى، ما خزانه‏هاى خود را در این راه در خدمت تو مى‏گذاریم، تا اینکه براى بهبودى از مریضى‏ات معذور شناخته شویم و اگر خواهان پادشاهى باشى ما تو را پادشاه مى‏گردانیم.

پیامبر خدا ص فرمود: «اى ابوولید آیا فارغ شدى؟» عتبه پاسخ داد: بلى، وى گوید: آنگاه پیامبر ص حم سجده را برایش خواند، تا این که به آیه سجده رسید و با تلاوت آن پیامبر ص سجده نمود، و عتبه در آن حالت دست‏هاى خود را پشت سر خود بر زمین نهاده منتظر ماند، تا این که پیامبر ص از قرائت آن فارغ گردید. بعد از آن عتبه برخاست و نمى‏دانست که براى قوم خود در آن مجلس‌شان که در انتظار وى قرار داشتند چه بگوید. هنگامى که او را دیدند به طرف‌شان مى‏آید، گفتند: وى با چهره‏اى غیر از آن چهره‏اى که از نزدتان برخاسته بود می‌آید. او نزد آنها نشسته، و گفت: اى گروه قریش من با وى به همان چیزى که شما مرا به آن مامور ساخته بودید، صحبت نمودم، تا این که از صحبت خود فارغ شدم. وى با من به بیانى صحبت نمود که به خدا سوگند گوش هایم مثل آن را هرگز نشنیده بود، و ندانستم که به وى چه بگویم!! اى گروه قریش، امروز از من اطاعت کنید، و در ماه بعد آن از من نافرمانى نمایید، این مرد را واگذاشته و از وى کناره‏گیرى کنید. چون به خدا سوگند، وى آنچه را که بر آن است ترک نمى‏کند، و او را با سایر عرب‏ها واگذارید و درین راه مزاحمش نشوید. اگر وى بر عرب‏ها غالب آمد در آن صورت شرف وى شرف شما و عزت وى عزت شماست، و اگر آنها بر وى غالب آمدند آشکار است که شما از مصیبت وى توسط دیگران رهایى یافته‏اید [۵۷]. آنها گفتند: اى ابوولید تو از دین خود برگشته‏اى. همچنان این را ابن اسحاق به تفصیل، چنانکه در البدایه (۶۳/۳) ذکر شده، روایت نموده است، این را بیهقى نیز از حدیث عمر س به اختصار روایت کرده، ابن کثیر در البدایه (۶۴/۳) مى‏گوید: این حدیث ازین وجه بسیار غریب است.

[۵۱] حسن. طبرانی در «الکبیر» (۵۱۱)، و بخاری در «التاریخ الکبیر» (۴/۱/۵۱). [۵۲] حسن. بیهقی در «الدلائل» (۲/۱۸۷)، و ابن اسحاق چنانچه در سیره ابن هشام آمده است (۱/۱۶۴ – ۱۶۵)، هیثمی در «مجمع الزوائد» (۶/۱۵) به مانند آن را به ابی یعلی نسبت داده و درباره‌ی آن گفته: «رجال آن رجال صحیحند». نگا: السلسلة الضعیفة (۹۰۹) (۱/۳۱۰)، والصحیحة (۹۲). [۵۳] هدفش پدر رسول خدا ص است. م. [۵۴] حسن. ابویعلی در «مسند» (۱۸۱۸)، و ابونعیم در «دلائل النبوة» (۱۲۸)، و ابن ابی شیبه در «المصنف» (۸/۴۴۰)، و بیهقی در «الدلائل» (۲/۲۰۴) و این روایت اخیر (روایت بیهقی) مرسل است اما دیگر روایت ها به طور موصول از جابر روایت شده‌اند اما در سندشان اجلح کندی است که ضعیف است اما این روایات شواهدی دارند. نگا: مجمع الزوائد (۶/۲۰). [۵۵] هدف از ضرورت در اینجا نیازمندى به پول و طعام مى‏باشد. م. [۵۶] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۲/۲۰۲-۲۰۴)، و حاکم در مستدرک (۲/۲۵۳ – ۲۵۴) و آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافقت نموده با وجود اینکه در این سند اجلح کندی وجود دارد که ضعیف است!. [۵۷] ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (۷۶)، ابن کثیر در «البدایة و النهایة» (۳/۶۴) می‌گوید: «از این وجه بسیار غریب است». نگا: سیره‌ی ابن هشام (۱/۱۸۱-۱۸۳) چاپ دار ابن رجب.

اصرار پیامبر ص بر جهاد در راه دعوت به‌سوى خدا أ

بخارى از مِسْوَر بن مَخْرَمَه و مروان روایت نموده که آن دو گفتند: پیامبر ص در زمان حدیبیه بیرون شد... و حدیث را به طول آن، چنان که در باب اخلاق مؤدى به هدایت مردم، خواهد آمد ذکر نموده، و در آن آمده است: در حالى که آنها این طور بودند، بُدَیل بن ورقاء خُزَاعى درگروهى از قومش خزاعى‏ها آمد - و آنها یاران صمیمى پیامبر ص در اعطاى مشورت درست و حفظ اسرار وى از اهل تِهَامه به حساب مى‏آمدند - بدیل گفت: من قبیله‏هاى کعب بن لؤى و عامر بن لؤى را در حالى پشت سر گذاشتم که همه به یکبارگى کوچک و بزرگ نزد آب‏هاى دائمى حدیبیه پایین آمده‏اند، و آنها باتو مى‏جنگند و تو را از رفتن به خانه کعبه بازمى دارند، پیامبر ص فرمود: «ما براى جنگ و قتال هیچ کسى نیامده‏ایم، بلکه به خاطر اداى عمره آمده‏ایم. اگر جنگ، آنها را به ستوه آورده است، و براى‌شان ضررهایى وارد نموده، اگر خواسته باشند، تا مدتى همراه‏شان آتش بس و متارکه مى‏نمایم، که در آن مدّت مرا با بقیه مردم واگذارند. اگر غالب شدم و آنها خواستند که در آنچه مردم داخل شده است، داخل شوند، داخل شوند، و در غیر آن (یعنى در صورت شکستم در مقابل بقیه مردم) آنان از من راحت خواهند شد. ولى اگر آنان ازین هم ابا ورزیدند، سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، من حتماً با ایشان به خاطر این مأموریتم تا آن وقت مى‏جنگم که گردنم قطع شود و امر خداوند نافذ گردد» [۵۸].

و نزد طبرانى از مِسْوَر و مروان به شکل مرفوع روایت است: «اى واى بر قریش! جنگ آنها را خورده است، آنها را چه مى‏شود اگر مرا با سایر عرب‏ها واگذارند. اگر آنها بر من غالب شدند، این همان هدفى است که خواهان آن هستند، و اگر خداوند مرا برایشان غالب نمود، در آن صورت همه وارد اسلام گردند، و اگر این را قبول ننمودند، بجنگند در حالى که قوّت‌شان باقى است. قریش چه گمان مى‏کند؟! به خدا سوگند، تا آن وقت در راه آنچه که خداوند مرا به آن مبعوث نموده است با ایشان خواهم جنگید که خداوند مرا کامیاب و غالب گرداند و یا این گردن جدا گردد» [۵۹]. این چنین در کنز العمال (۲۸۷/۲) آمده، و این را ابن اسحاق نیز از طریق زُهْرِى روایت نموده و در حدیث وى آمده: «قریش چه گمان مى‏کند؟! به خدا سوگند من با ایشان بر این چیزى که خداوند مرا به آن مبعوث نموده است تا آن وقت جهاد و مبارزه خواهم نمود، که خداوند أ آن را نصرت و غلبه دهد، و یا این گردن جدا گردد». این چنین در البدایه (۱۶۵/۴) آمده است.

[۵۸] بخاری (۲۷۳۱)، (۲۷۳۲). [۵۹] طبرانی در «الکبیر» (۲۰/۱۶).

پیامبر ص و مأمور ساختن حضرت على س در غزوه خیبر براى دعوت به اسلام

بخارى از سهل بن سعد س روایت نموده که: پیامبر ص روز خیبر فرمود: «فردا این بیرق را براى مردى خواهم داد، که خداوند به دستان وى فتح را نصیب مى‏کند، وى خدا و پیامبرش را دوست مى‏دارد، و خدا و پیامبرش او را دوست مى‏دارند». راوى گوید: مردم شب خود را درین فکر و گفتگو سپرى نمودند که بیرق به کدام یک از آنها داده خواهد شد. چون مردم صبح نمودند همه نزد پیامبر ص رفتند و هر کسى امیدوار بود که بیرق به او داده خواهد شد، پیامبر ص پرسید: «على بن ابى طالب کجاست؟»، گفتند: اى پیامبر خدا ص وى از چشم‏هاى خود شکایت دارد. راوى گوید: پیامبر ص کسى را دنبال وى فرستاد و او آمد، پیامبر ص لعاب دهن خود را در چشم‏هاى وى انداخت و برایش دعا نمود، چشم‏هاى وى بهبودى یافت، گویى که هیچ دردى نداشت. سپس پیامبر ص بیرق را به او سپرد. حضرت على س استفسار نمود: اى پیامبر خدا، با آنها تا آن وقت بجنگم که چون ما گردند، پیامبر خدا ص فرمود: «به آهستگى حرکت نما، تا این که در میدان آنها فرود آیى، بعد از آن، آنها را به‌سوى اسلام دعوت کن، و آنها را از حقوق خداوند تعالى که در صورت اسلام آوردن برایشان واجب مى‏گردد باخبر ساز. به خدا سوگند، این که خداوند یک مرد را توسط تو هدایت نماید، از این که همه شترهاى سرخ رنگ [۶۰] برایت باشد بهتر است» [۶۱]. مسلم مانند این را در (۲۷۹/۲) روایت کرده است.

[۶۰] شترهاى سرخ از بهترین اموال در نزد عرب‌هاى آن زمان به حساب مى‏رفت، و آن را خیلى‏ها دوست داشتند، به این لحاظ در اینجا از آنها نام برده شده است. [۶۱] بخاری (۴۲۱۰)، و مسلم (۶۱۰۶).

صبر پیامبر ص در دعوت نمودن حَکم بن کیسان به اسلام

ابن سعد (۱۳۷/۴) از مِقداد بن عمرو روایت نموده، که گفت: من حکم بن کیسان را اسیر گرفتم. امیر ما خواست تا گردن وى را بزند، من عرض نمودم: وى را بگذار تا با خود نزد پیامبر ص ببریم، (امیرمان این درخواست مرا پذیرفت، و ما او را با خود نگه داشتیم) تا این که نزد پیامبر خدا ص آمدیم. پیامبر ص وى را به اسلام دعوت نمود، و این کار به طول کشید. عمر س (که دیگر از طول کشیدن دعوت و ایمان نیاوردن وى بى‌قرار شده بود) گفت: اى پیامبر خدا، با این مرد چه صحبتى مى‏کنى؟ به خدا سوگند این مرد تا ابد اسلام نمى‏آورد، بگذار تا گردنش را بزنم و راهى جایگاهش جهنّم گردد. پیامبر ص دیگر تا این که حکم اسلام نیاورد، به طرف عمر س متوجه نشد. عمر س مى‏گوید: بعد دیدم وى اسلام آورده است، و آن عمل‏هاى گذشته و حال به یادم آمد و (با خود) گفتم: چگونه امرى را بر پیامبر ص رد مى‏کنم که او از من به آن عالم‏تر است؟! بعد گفتم: من به آن جز نصیحت براى خدا و پیامبرش ص دیگر کدام هدفى نداشتم. عمر س مى‏افزاید: وى به خدا سوگند، اسلام آورد، و اسلامش نیکو و مستحکم گشت و در راه خدا جهاد نمود تا این که در بئر معونه [۶۲] به شهادت رسید، و پیامبر خدا ص از وى راضى بود، و او به این صورت وارد بهشت گردید [۶۳].

و نزد وى همچنین (۱۳۸/۴) از زُهرِى روایت است که گفت: حِکم پرسید: اسلام چیست؟ پیامبر ص فرمود: «خداوند أ را به وحدانیتش که براى خود شریکى ندارد عبادت کن، و گواهى بده که محمّد بنده و پیامبر اوست». حکم پاسخ داد: اسلام آوردم، پیامبر ص به اصحاب خود ملتفت شده و فرمود: «اگر درباره وى اندکى قبل، از شما اطاعت مى‏نمودم و او را مى‏کشتم در آتش داخل مى‏شد» [۶۴].

[۶۲] بئر معونه مکانى است در نجد که در آنجا هفتاد تن از مسلمانان (چنان که در بخارى آمده) در ماه صفر سال چهارم هجرت در اثر غدر «قبیله‏هاى رعل و ذکوان و عصیه» به شهادت رسیدند، و آنها را «عامر بن طفیل» به این غدر و خیانت کشانیده بود، و پیامبر ص بر مرگ اصحاب خود که در این جا به شهادت رسیده بودند، خیلى‏ ناراحت گردید، و یک ماه بر خاینین دعا مى‏نمود. [۶۳] ضعیف. ابن سعد در «الطبقات». (۴/۱۳۷). [۶۴] ضعیف. ابن سعد (۴/۱۳۸).

حکایت اسلام آوردن وحشى بن حرب

طبرانى از ابن عبّاس ب روایت نموده، که گفت: پیامبر ص کسى را نزد وحشى پسر حرب قاتل حمزه س جهت دعوت وى به اسلام روان نمود وحشى براى پیامبر ص پیام فرستاد که: اى محمّد چگونه مرا دعوت مى‏کنى، در حالى که خودت بر این باور هستى کسى که قتل نموده، شرک آورده، یا زنا نموده باشد جزاى گناه را مى‏بیند، و روز قیامت عذاب وى دو چندان کرده مى‏شود، و با ذلّت و خوارى در آن براى همیشه باقى مى‏ماند، و من این کار را انجام داده‏ام؟ آیا براى من رخصت و یا درگذشتى مى‏بینى؟ اینجا بود که خداوند أ این آیه را نازل فرمود:

﴿إِلَّا مَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ عَمَلٗا صَٰلِحٗا فَأُوْلَٰٓئِكَ يُبَدِّلُ ٱللَّهُ سَيِّ‍َٔاتِهِمۡ حَسَنَٰتٖۗ وَكَانَ ٱللَّهُ غَفُورٗا رَّحِيمٗا ٧٠ [الفرقان: ۷۰].

ترجمه: «مگر کسى که توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد، که خداوند گناهان این گروه را به حسنات تبدیل مى‏کند، و خداوند آمرزنده ومهربان است».

وحشى بعد از آن گفت: اى محمد، این شرط دشوار است:

﴿إِلَّا مَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا [مریم۶۰].. شاید من قادر به این نباشم، پس خداوند أ این را نازل فرمود:

﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَغۡفِرُ أَن يُشۡرَكَ بِهِۦ وَيَغۡفِرُ مَا دُونَ ذَٰلِكَ لِمَن يَشَآءُ [النساء ۴۸].

ترجمه: «خداوند شرک به خود را نمى‏بخشد، و جز آن را براى کسى که بخواهد مى‏آمرزد».

وحشى گفت: اى محمد، این آن چنان که من مى‏پندارم و درک مى‏کنم بعد از مشیت الهى است، بنابراین نمى‏دانم که آیا من بخشیده مى‏شوم یا خیر، آیا غیر ازین دیگر راهى هست؟ آن گاه خداوند أ این آیه را نازل گردانید:

﴿قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ يَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِيعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِيمُ ٥٣ [الزمر: ۵۳].

ترجمه: «اى بندگان من که بر خود اسراف و ستم کرده‏اید! از رحمت خداوند ناامید نشوید، که خدا همه گناهان را مى‏آمرزد، و او بخشاینده و مهربان است».

سپس وحشى گفت: امّا این را قبول دارم، و اسلام آورد، مردم عرض کردند: اى پیامبر خدا ص ما هم مانند عمل وى را انجام داده‏ایم، پیامبر ص فرمود: «این براى همه مسلمانان عام است» [۶۵]. هیثمى (۱۰۰/۷) مى‏گوید: درین اَبْین بن سُفیان آمده، که ذهبى وى را ضعیف دانسته است.

و نزد بخارى (۷۱۰/۲) از ابن عبّاس ب روایت است که گفت: گروهى از اهل شرک که قتل کرده و درین کار افراط و زیاده روى کرده بودند و زنا نموده، و درین عمل کثرت نموده بودند، نزد پیامبر ص آمده گفتند: چیزى را که تو مى‏گویى و به طرف آن دعوت می‌کنى، چیز نیکو و پسندیده‏اى است، ولى اگر ما را از کفّاره، آن همه عمل‏هاى که انجام داده‏ایم آگاه سازى (بهتر خواهد شد که آیا آن همه گناهان براى خود کفّاره‏اى دارند یا خیر؟) آن گاه این آیه نازل گردید:

﴿وَٱلَّذِينَ لَا يَدۡعُونَ مَعَ ٱللَّهِ إِلَٰهًا ءَاخَرَ وَلَا يَقۡتُلُونَ ٱلنَّفۡسَ ٱلَّتِي حَرَّمَ ٱللَّهُ إِلَّا بِٱلۡحَقِّ وَلَا يَزۡنُونَ [الفرقان: ۶۸].

ترجمه: «و آنها کسانى هستند که معبود دیگرى را با خداوند فرا نمى‏خوانند، و انسانى را که خداوند خونش را حرام گردانیده است جز به حق نمى‏کشند و زنا نمى‏کنند».

و همچنین این آیه نازل شد:

﴿قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِ [الزمر: ۵۳] [۶۶].

این را همچنین مسلم: (۷۶/۱) و ابوداود (۲۳۸/۲) و نسائى، چنان که در العینى (۱۲۱/۹) آمده، روایت نموده‏اند، و مانند این را بیهقى (۸۹/۹) نیز روایت کرده است.

[۶۵] ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (۱۱۴۸۰)، هیثمی در «المجمع» (۷/۱۰۰) می‌گوید: «طبرانی آن را روایت نموده و در سند آن ابین بن سفیان است که ضعیف است. ذهبی وی را تضعیف نموده است. [۶۶] بخاری (۴۸۱۰)، و مسلم (۱/۷۶)، و ابوداود (۲/۲۳۸).

گریه نمودن فاطمه ل بر تغییر رنگ پیامبر ص در راه جهاد به خاطر اسلام

طَبَرَانى و ابونُعَیم در الحِلْیه و حاکم از ابوثَعْلَبَه خُشَنِى روایت نموده‏اند که گفت: پیامبر ص از غزوه‏اى بازمیگشت، داخل مسجد شده در آن دو رکعت نماز به جاى آورد، - و او این را مى‏پسندید که چون از سفر برگردد داخل مسجد گردیده در آن دو رکعت نماز به جاى آورد، و سپس احوال فاطمه ل را جویا شده، بعد راهى احوال پرسى همسران خود شود - یک مرتبه وى از سفر خود برمى‏گشت، نزد حضرت فاطمه ل آمد، وقبل از این که به خانه‏هاى همسران خود سرى بزند از وى شروع نمود، حضرت فاطمه از وى در آستانه خانه استقبال نموده، و شروع به بوسیدن روى مبارک - و در لفظى آمده دهنش - و چشم‌هایش نمود، و درین حالت گریه مى‏نمود، پیامبر ص به او گفت: «چه چیز تو را به گریه وا داشته است؟» گفت: اى پیامبر خدا ص تو را مى‏بینم که رنگت دگرگون شده، و لباس هایت کهنه و فرسوده گردیده است. پیامبر خدا ص به وى گفت: «اى فاطمه گریه مکن، چون خداوند أ پدرت را به چنان کارى مبعوث نموده است که در روى زمین خانه‏اى از گل، پشم و موى [۶۷] باقى نخواهد ماند مگر این که خداوند أ به واسطه اسلام در آن یا عزّت را وارد مى‏کند و یا ذلّت را، حتّى (این دین) به جایى خواهد رسید که شب به آنجا مى‏رسد» [۶۸]. این چنین در کنز العمال (۷۷/۱) آمده است. و هیثمى (۲۶۲/۸) مى‏گوید: این را طبرانى روایت نموده و در آن یزید بن سِنَان ابوفَرْوَه آمده که وى با ضعف زیادى مقارب الحدیث مى‏باشد. و حاکم (۱۵۵/۳) گفته: این حدیث از اسناد صحیح بر خوردار است، ولى بخارى و مسلم آن را روایت ننموده‏اند. ذهبى این قول وى را تردید نموده مى‏گوید: یزید بن سنان، همان رُهاوِى اى است، که وى را احمد و غیر وى ضعیف دانسته‏اند، و عُقْبَه (شیخ وى) شناخته نشده و غیر معروف است. عقبه در اللسان ذکر شده، و مولّف اللسان گفته: بخارى مى‏گوید: در صحت وى نظر است، ولى ابن حبان وى را از جمله ثقه‏ها ذکر کرده است.

[۶۷] در حدیث بیت مَدَر وَالاوَبَر استعمال شده، بیت مدر: خانه ایست که از خاک و خشت ساخته شده باشد، و این لفظ بر شهرها و قریه‏ها نیز اطلاق مى‏گردد، چون بنیان آنها غالباً از خاک و خشت مى‏باشد، و اهل المدر، عبارت است از اهل شهرها. امّا اهل الوبر، عبارت است از بادیه نشینان و کوچى‏ها، به این صورت این کلمات حدیث شامل اهل شهرها و قریه‏ها و اطراف به صورت مجموعى مى‏گردد. [۶۸] صحیح لغیره. حاکم (۱/۴۸۹)، (۳.۱۵۵)، در سند آن یزید بن سنان است که ضعیف است اما حدیث مقداد بن الاسود نزد امام احمد (۶/۴) شاهد آن است. همچنین طبرانی (۶۰۱)، حاکم (۴/۴۳۰)، و بیهقی (۹/۱۸۱)، و ابن منده (۱۰۸۴) و اسناد آن صحیح است.

حدیث تمیم دارى دربارهء انتشار دعوت اسلام

احمد و طبرانى از تمیم دارى س روایت نموده‏اند که گفت: از پیامبر خدا ص شنیدم که مى‏فرمود: «این دین به جایى خواهد رسید که شب و روز به آنجا مى‏رسد، و خداوند هیچ خانه گلى و پشمى را نخواهد گذاشت مگر این که این دین را به عزّت نیکو و یا ذلّت خوار کننده در آن داخل خواهد نمود. عزّتى که خداوند با آن اسلام و اهل آن را عزّت مى‏بخشد، و ذلّت و خوارى اى که خداوند به آن اهل کفر را خوار و ذلیل مى‏سازد.» تمیم دارى مى‏گفت: این را من از اهل بیت خود دانستم، آنهایى را که از اهل بیتم اسلام آورده بودند خیر، عزّت و شرف نصیب شد و آنهایى را که کافر بودند ذلّت خوارى و جزیه پرداختن نصیب گردید. این چنین در المجمع (۱۴/۶) و (۲۶۲/۸) آمده هیثمى (۱۴/۶) مى‏گوید: رجال احمد رجال صحیح‌اند، و مانند این را طبرانى نیز از مقداد روایت کرده است.

حرص حضرت عمر س بر دعوت و برگشتن مرتدین به دین اسلام

عبدالرزاق از انس س روایت نموده، که گفت: ابوموسى مرا به خاطر رسانیدن خبر فتح شوشتر - بزرگ‌ترین شهر خوزستان - نزد حضرت عمر س فرستاد. عمر س از من پرسید - آن وقت شش تن از اهل بَکر بن وائل از اسلام برگشته و با مرتد شدن به مشرکین پیوسته بودند - و گفت: آن افراد مربوط به بکر بن وائل چه شدند؟ پاسخ دادم: اى امیرالمؤمنین! آنها مردمانى‌اند که از اسلام مرتد شده و به مشرکین پیوسته‏اند، و راهى جز کشته شدن در پیش نداشتند. آن گاه عمر س فرمود: اگر آنها را به سلامت مى‏گرفتم برایم از طلوع آفتاب بر هر زرد و سفید [۶۹] بهتر و محبوبتر بود. پرسیدم: اى امیرالمؤمنین، اگر آنها را سلامت گرفتار مى‏نمودى با ایشان چه برخوردى مى‏کردى؟ به من گفت: همان دروازه‏اى را که از آن بیرون رفته بودند، براى‏شان عرضه مى‏نمودم تا در آن وارد شوند. اگر این کار را انجام مى‏دادند، از آنها مى‏پذیرفتم، و الّا آنها را روانه زندان مى‏ساختم. این چنین در الکنز (۷۹/۱) آمده، و بیهقى (۲۰۷/۸) نیز آن را بالمعنى روایت کرده است.

و نزد مالک و شافعى و عبدالرزاق و ابوعُبَید در الغریب و بیهقى (ص ۲۰۷) از عبدالرحمن قارى روایت است که گفت: مردى از طرف ابوموسى نزد حضرت عمر س آمد، عمر س وى را ازاحوال مردم پرسید و او خبر آنها را به حضرت عمر س رسانید، بعد از آن حضرت عمر س پرسید: آیا خبر جدیدى را از شهرهاى دور در دست دارید؟ پاسخ داد: بلى، مردى پس از اسلام آوردنش کافر گردید، عمر س گفت: با وى چه کار کردید؟ آن مرد پاسخ داد: ما او را گرفتار نموده و گردنش را قطع کردیم، عمر س گفت: چرا وى را سه روز حبس ننمودید و هر روز یک نان به او مى‏دادید، از وى طلب توبه مى‏کردید، شاید او توبه مى‏نمود، و به امر خداوند أ بر مى‏گشت؟! بار خدایا، من در آنجا حاضر نبودم، و به این کار دستور نداده‏ام و از آن وقتى که خبرش به من رسید اظهار رضایت مندى ننموده‏ام!.

و نزد مُسَدَّد و ابن عبدالحکم از عمرو بن شعیب از پدرش از پدر بزرگش روایت است که گفت: عمرو بن العاص س با نوشتن نامه‏اى براى حضرت عمر س از وى در قبال مردى طالب هدایت شد که اسلام آورده بود، و بعد کافر شده، بعد از آن اسلام آورده و باز کافر شده بود، حتى این عمل را چندین مرتبه تکرار نموده بود. آیا اسلام وى را قبول کند و یا خیر؟ عمر س به او نوشت، که اسلام وى را تا آن وقت که خداوند أ از ایشان قبول مى‏کند بپذیر، اسلام را به وى عرضه کن اگر آن را پذیرفت او را رها کن. وگرنه سرش را قطع نما. این چنین در الکنز (۷۹/۱) آمده است.

[۶۹] هدف از زرد طلا و از سفید نقره است، یعنى به سلامت گرفتن و در صورت ممکن داخل شدن دوباره آنها به اسلام از تعلق گرفتن همه طلاها و نقره‏هاى دنیا برایم بهتر بود. م.

گریه نمودن عمر س بر تلاش وکوشش یک راهب

بیهقى و ابن المنذر و حاکم از ابوعمران جَوْنى روایت نموده‏اند که گفت: عمر س بر راهبى گذشت و در آنجا توقف نمود، راهب را صدا کردند و به او گفته شد: امیرالمؤمنین (آمده) است. وى بیرون آمد، انسانى بود که مشکلات ترک دنیا و کوشش‌هایش در چهره او به چشم مى‏خورد. هنگامى که حضرت عمر س وى را دید گریست، به وى گفته شد: او نصرانى است، حضرت عمر س پاسخ داد: این را دانستم ولى من بر وى رحم نموده، و این قول خداوند أ را به یاد آوردم:

﴿عَامِلَةٞ نَّاصِبَةٞ ٣ تَصۡلَىٰ نَارًا حَامِيَةٗ ٤[الغاشیة: ۳-۴].

ترجمه: «آنها که پیوسته عمل کرده و خسته شده‏اند. در آتش سوزان وارد مى‏گردند». و بر تلاش‏ها و خستگى‏هاى وى رحم نمودم، که علیرغم همه اینها در آتش مى‏باشد. این چنین در کنز العمال (۱۷۵/۱) آمده است.

دعوت نمودن افراد و اشخاص، و دعوت نمودن پیامبرص ابوبکر صدّیق س را

حافظ ابوالحسن طرابلسى از عائشه ل روایت نموده، که گفت: ابوبکر س در جستجوى پیامبر ص بیرون رفت - وى در زمان جاهلیت رفیق پیامبر ص بود - و با وى ملاقات نموده به وى گفت: اى ابوالقاسم، در مجالس قومت حاضر نمى‏شوى: و آنها تو را به عیب‏گیرى پدران و مادران خود متهم نموده‏اند. رسول خدا ص فرمود: «من پیامبر خدا هستم، و تو را به‌سوى خداوند فرا مى‏خوانم، چون از کلام خود فاغ شد ابوبکر س اسلام آورد، پیامبر ص در حالى از نزد وى جدا گردید و به راه افتاد که هیچ کسى میان کوه‏هاى اَخْشَبَین [۷۰] خوشتر از پیامبر ص به اسلام آوردن ابوبکر س وجود نداشت. ابوبکر س نیز حرکت نموده، نزد عثمان بن عفان، طلحه بن عبیدالله، زبیر بن عوام و سعدبن ابى وقاص ب رفت، آنها همه به دین اسلام مشرّف شدند. بعد از آن فردا نزد عثمان بن مظعون و ابو عبیدبن جراح و عبدالرحمن بن عوف و ابوسلمه بن عبدالاسد و ارقم بن ابى الارقم ب آمد، و آنها هم درمجموع بر اثر دعوت وى به اسلام مشّرف گردیدند. این چنین در البدایه (۲۹/۳) آمده است.

ابن اسحاق متذکر شده، که ابوبکر صدّیق س با پیامبر ص ملاقات نموده گفت: اى محمد، آیا چیزى که قریش مى‏گویند، راست است، و تو خدایان ما را ترک و عقل‏هاى ما را زایل و پدران‏مان را تکفیر نموده‏اى؟ پیامبر خدا ص فرمود: «بلى، من پیامبر خدا و نبى وى هستم، مرا مبعوث نموده است تا رسالت وى را ابلاغ نمایم، تو را به حق به‌سوى خداوند دعوت مى‏کنم و به خدا سوگند آن حق است. اى ابوبکر تو را بسوى خداوند واحد و لاشریک فرا مى‏خوانم، و غیر از وى کسى را عبادت نکن، و بر طاعت وى ملازمت نما.) و قرآن را بر وى تلاوت نمود، امّا ابوبکر س نه اقرار نمود و نه انکار. بعد از آن، وى اسلام آورد، و کفر خود را به بت‏ها اعلان داشت، و همه ضدها و شریک‏هاى خداوند أ را کنار گذاشت، و به راست و درستى اسلام اقرار نمود، و ابوبکر س در حالى برگشت که مؤمنى صادق و راستکار بود. ابن اسحاق مى‏گوید: محمّد بن عبد الرحمن بن عبدالله بن حصین تمیمى برایم حدیث بیان داشت که پیامبر خدا ص گفت: هیچ کس را به اسلام دعوت ننمودم، مگر اینکه نزد وى تردد و توقف و نظرى وجود داشت، به جز ابوبکر س که وقتى اسلام را به وى یادآور شدم دیگر انتظار و تردیدى در (پذیرش) آن از خود نشان نداد» [۷۱].

و این قول را که ابن اسحاق ذکر نموده (فَلَمْ یقِرَّ وَلَمْ ینْکر) «نه اقرار نمود و نه انکار»، یک قول منکر است و قابل قبول نیست، چون خود ابن اسحاق و غیر وى متذکر شده‏اند، که وى رفیق و همراه پیامبر ص قبل از بعثت بود، و صدق و امانت، حسن صفات و کرم و اخلاق پیامبر ص را به درستى مى‏دانست. همه صفت‌هایى که پیامبر ص را حتّى از دروغ گفتن در مقابل خلق باز مى‏داشت، پس وى چگونه بر خداوند أ دروغ مى‏گفت؟ و به همین سبب است به محض این که پیامبر ص متذکر مى‏شود، که خداوند أ وى را فرستاده است، بدون درنگ و انتظار به تصدیق نمودن وى مبادرت مى‏ورزد، و در صحیح بخارى از ابودرداء س درحدیثى که میان ابوبکر و عمر ب خصومتى وجود داشت، ثابت شده (که این قضیه صحّت ندارد) و در آن حدیث آمده: پیامبر خدا ص فرموده: «خداوند أ مرا به طرف شما فرستاد، گفتید: دروغ گفتى، ولى ابوبکر گفت: راست گفته است. و با جان ومالش بامن همکارى و مواسات نمود. آیا اکنون هم شما رفیقم را مى‏گذارید (با وى مقاطعه مى‏کنید)؟». این را دو مرتبه تکرار نمود، و بعد از آن ابوبکر س دیگر اذیت و آزار داده نشد. و این مانند یک نص و دال بر این است که وى اوّلین کسى مى‏باشد که اسلام آورده است. این چنین در البدایه (۲۷ -۲۶/۳) آمده.

[۷۰] دو کوهیست محیط بر مکه. [۷۱] ضعیف معضل. بیهقی در «الدلائل» (۱/۱۶۴)، و ابن الاثیر در «أسد الغابة» (۳/۲۰۶): هردو روایت از طریق ابن اسحاق. می‌گوید: محمدبن عبدالرحمن بن عبدالله بن الحصین التمیمی به من حدیث گفت که رسول الله ص فرمود... و حدیث فوق را ذکر کرد. محمد بن عبدالرحمن را ابن حبان موثق (ثقه) دانسته و بخاری وی را در «التاریخ» معرفی کرده اما درباره‌ی وی نه جرح و نه تعدیلی ذکر نکرده. این محمد از صحابه روایت نکرده است و بلکه از عوف بن الحارث از ام سلمة روایت می‌کند. نگا: سیره‌ی ابن هشام (۱/۱۶۰) چاپ دارابن رجب.

پیامبر ص و دعوت نمودن عمربن الخطاب س

طبرانى از عبدالله بن مسعود س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص فرمود: «بار خدایا اسلام را به عمربن الخطاب و یا به ابوجهل بن هِشام عزّت بخش» خداوند أ دعاى پیامبرش را در ارتباط با عمر بن الخطاب س مورد اجابت قرار داد، و اسلام با ایمان آوردن وى تقویت یافت و بت‏ها توسط وى منهدم گردیدند. هیثمى (۶۱/۹) مى‏گوید: رجال وى رجال صحیح‌اند غیر مجالد بن سعید که، ثقه دانسته شده است.

و نزد طبرانى از حدیث ثوبان... حدیث را چنان که در باب صحابه و تحمّل سختى‏ها درباره سعید بن زید و همسرش فاطمه خواهر عمر س خواهد آمد، ذکر نموده، و در آن آمده: پیامبر خدا ص از بازوهاى عمر گرفته و او را تکان داده گفت: «چه مى‏خواهى؟ و براى چه آمده‏اى؟» عمر س به وى عرض نمود: آنچه را که به‌سوى آن دعوت مى‏کنى، برایم عرضه کن، پیامبر ص فرمود: «گواهى بده که خداى جز یک معبود نیست، و او واحد و بى‌شریک است، و محمّد بنده و پیامبر اوست» عمر س در همانجا به اسلام مشرّف گردیده گفت: بیرون [۷۲] مى‏روم [۷۳].

و نزد نُعَیم در الحلیه (۴۱/۱) از اسلم روایت است که: عمر س به ما گفت: آیا دوست دارید تا داستان اسلام آوردنم را برای‌تان بازگو کنم؟ گفتیم: بلى، وى فرمود: من از جمله شدیدترین و سرسخت‏ترین دشمنان پیامبر ص بودم، وى افزود: در خانه نزدیک صفا نزد وى آمده، و در پیش رویش نشستم. او گریبانم را گرفته گفت: «اى فرزند خطاب مسلمان شو، بارخدایا وى را هدایت فرما»، مى‏گوید: من گفتم: گواهى مى‏دهم که معبود بر حقى جز یک خدا نیست، و گواهى مى‏دهم که تو فرستاده خدا هستى. عمر افزود: مسمانان به یکبارگى همه تکبیر گفتند، که صداى تکبیر آنها در کوچه‏ها و راه‏هاى مکه شنیده شد... و حدیث را متذکر شده. بزار این را نیز به سیاق دیگرى چنان که خواهد آمد روایت کرده است.

[۷۲] منظور آنست که به‌سوى مردم بیرون مى‏روم و آنان را به خداى واحد دعوت مى‏کنم. [۷۳] داستان اسلام عمر و خواهر و شوهر خواهرش از تمام طرق آن ضعیف است. این داستان از ثوبان و انس و اسلم مولای عمر از عمر و همچنین ابن عباس از عمر روایت شده و هیچکدام از طرق آن خالی از راویان متروک یا ضعیف نیست. ذهبی در «المیزان» (۳/۳۷۵) حکم به منکر بودن آن داده است. نگا: سیره‌ی ابن هشام (۱/۲۱۴) چاپ دار ابن رجب.

پیامبر ص و دعوت نمودن عثمان بن عفان س

مدائنى از عمرو بن عثمان روایت نموده، که گفت: عثمان فرمود نزد خاله‏ام - اروى بنت عبدالمطلب - به خاطر عیادتش داخل شدم. پیامبر خدا ص نیز به آنجا وارد شد، و من به دقت به طرف وى نگاه کردم - این هنگامى بود که‌شان وى در آن وقت تا اندازه‏اى بالا گرفته بود - او به طرف من روى گردانیده فرمود: «اى عثمان تو را چه شده؟» پاسخ دادم: درباره تو و منزلتت در میان ما و آنچه بر تو گفته مى‏شود، تعجّب مى‏کنم. عثمان س مى‏افزاید: آن گاه پیامبر خدا ص گفت: (لا إله إلا الله) - خدا مى‏داند که در آن موقع موهاى بدنم برخاست - و بعد از آن گفت:

﴿وَفِي ٱلسَّمَآءِ رِزۡقُكُمۡ وَمَا تُوعَدُونَ ٢٢ فَوَرَبِّ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِ إِنَّهُۥ لَحَقّٞ مِّثۡلَ مَآ أَنَّكُمۡ تَنطِقُونَ ٢٣ [الذاریات: ۲۲-۲۳].

ترجمه: «روزى شما در آسمان است و آنچه به شما وعده داده مى‏شود. سوگند به پروردگار آسمان و زمین که این مطلب حق است، همان گونه که شما سخن مى‏گویید».

بعد از آن برخاست و بیرون رفت، من نیز به دنبالش بیرون رفتم، او را دریافته و اسلام آوردم. این چنین در الاستیعاب (۲۲۵/۴) آمده است.

پیامبر ص و دعوت نمودن على بن ابى طالب س

ابن اسحاق متذکر شده که علىّ بن ابى طالب س در حالى آمد که آنها - یعنى پیامبر ص و خدیجه ل - نماز مى‏خواندند، حضرت على س پرسید: اى محمد، این چیست؟ پیامبر ص به وى پاسخ داد: «دین خداوند دینى که آن را براى خود برگزیده و پیامبرانش را به آن مبعوث نموده است، بنابراین من تو را به‌سوى خداوند واحد و بى‌شریک، و به عبادت وى و به انکار نمودن لات و عزى دعوت مى‏کنم»، حضرت على س اظهار داشت: این چیزى است که من آن را قبل از امروز نشنیده بودم، و من در کارى تا آن وقت تصمیم قاطع نمى‏گیرم که ابوطالب را از آن آگاه نساخته باشم (و همراهش صحبت نکنم)، اینجا بود که پیامبر ص نپسندید که قبل از علنى نمودن دعوتش راز وى افشا گردد، لذا به على س فرمود: «اى على، اگر اسلام نمى‏آورى این راز را پوشیده دار». حضرت على آن شب توقف نمود، بعد از آن، خداوند أ اسلام را در قلبش انداخت و صبحگاه همان شب به طرف پیامبر ص آمد تا این که نزد رسول خدا ص رسید و گفت: اى محمّد چه چیز را براى من عرضه نمودى؟ پیامبر ص به او گفت: «گواهى بده که معبودى جز یک خدا نیست، و او واحد و بى‌شریک است، و لات و عزى را انکار کن و از شریک‏ها و ضدهاى خداوند برائت حاصل نما»، حضرت على س این عمل را انجام داده و اسلام آورد. وى به صورت مخفى از پدرش، ارتباط خود را با پیامبر ص ادامه داد، و اسلام خود را آشکار ننموده آن را پنهان نگه داشت [۷۴]. این چنین در البدایة (۲۴/۳) آمده است.

و نزد احمد و غیر وى از حَبَّه عُرَنى روایت است که گفت: حضرت على س را دیدم که بر منبر مى‏خندید، و او را قبل ازین ندیده بودم که از آن زیادتر خندیده باشد، حتّى که داندان‏هاى پسینش در آن خنده نمایان گردید. بعد از آن فرمود: قول ابوطالب را به یاد آوردم، ابوطالب در حالى بر ما ظاهر گردید، که من با پیامبر خدا ص هردوى ما در بطن نخله [۷۵] نماز مى‏خواندیم. پرسید: اى برادر زاده‏ام چه مى‏کنید؟ پیامبر خدا ص او را به‌سوى اسلام دعوت نمود، امّا ابوطالب پاسخ داد: این عملى را که شما انجام مى‏دهید در آن هیچ اشکالى وجود ندارد ولیکن هرگز مرا به بلند کردن مقعدم وادار نکنید [۷۶]. حضرت على س با تعجّب به این قول پدرش خندید، و سپس فرمود: بار خدایا، من هیچ بنده‏اى از این امت را نمى‏شناسم که تو را قبل از من غیر از پیامبر تو عبادت نموده باشد - این گفته خود را سه مرتبه تکرار نمود - و من هفت روز [۷۷] قبل از این که مردم نماز بخوانند، نماز خواندم. هیثمى (۱۰۲/۹) مى‏گوید: این را احمد و ابویعلى به اختصار روایت کرده‏اند، و بزار و طبرانى آن را در الاوسط روایت نموده‏اند و اسناد آن حسن مى‏باشد.

[۷۴] ضعیف. ابن اسحاق آن را بدون سند آورده است. بیهقی آن را با سند خود در «الدلائل» (۲/۱۶۱) روایت کرده است. ابن هشام این روایت را نه در داستان اسلام خدیجه و نه در داستان اسلام علی ذکر نکرده است. نگا: السیرة النبویة (۱/۱۵۷-۱۵۹). [۷۵] نام جایى است در مکه. [۷۶] منظورش سجده است گویى که این را عیب پنداشت، زیرا در حالت سجده نمودن مقعد بلند مى‏گردد. [۷۷] در حدیث سبعاً «هفت» به صورت مطلق ذکر شده، و هدف از آن دقیقاً معلوم نمى‏باشد، که هفت روز است، هفت مرتبه است، و یا چیزى دیگرى، به هر صورت ما با مراجعه به علماء هفت روز را انتخاب نمودیم. م. والله اعلم.

پیامبر ص و دعوت نمودن عمرو بن عَبَسَه س

احمد (۱۱۲/۴) از شداد بن عبدالله روایت نموده، که گفت: ابو امامه فرمود: اى عمروبن عبسه روى چه انگیزه‏اى مدّعى مى‏شوى که تو ربع - (چهارم جزء) - اسلام هستى؟ [۷۸] پاسخ داد: من در جاهلیت مردم را در گمراهى مى‏دیدم و بتها را چیزى نمى‏پنداشتم، سپس از مردى در مکه شنیدم که خبرهایى را توأم با احادیثى بیان مى‏کند، بنابر آن بر شتر خود سوار شدم تا این که به مکه آمدم، و رسول خدا ص را دریافتم که در خفاست، و قومش بر وى مسلّط هستند. آنگاه من به آهستگى و مخفیانه نزدش وارد شده به وى گفتم: تو کیستى؟ در پاسخ به من فرمود: «من نبى خدا هستم» بعد پرسیدم: نبى خدا چیست؟ گفت: «فرستاده خدا» مى‏گوید: پرسیدم: آیا تو را خداوند فرستاده است؟ پاسخ داد: «بلى» گفتم: خداوند أ تو را به چه چیز فرستاده است؟ گفت: «به اینکه خداوند یکتا و یگانه شمرده شود، و چیزى براى وى شریک قرار نگیرد، و بت‏ها شکسته شود و صله رحم صورت بگیرد» از وى جویا شدم: در این کار با تو کیست؟ فرمود: «یک آزاد - و یک غلام» - و یا غلام و آزاد که در آن موقع ابوبکر بن ابى قحافه و بلال آزاد کرده ابوبکر س با وى بودند. به او گفتم: من از تو پیروى مى‏کنم، پیامبر ص گفت: «تو این کار را امروز نمى‏توانى انجام دهى، دوباره به‌سوى اهل خود برگرد و هرگاه شنیدى که من غلبه یافته‏ام، آنگاه به من بپیوند»، گوید: در حالى که اسلام آورده بودم، به اهل خود بازگشت نمودم.

بعد پیامبر خدا ص به طرف مدینه هجرت نمود، من اخبار وى را همیشه تعقیب نموده و پیگیرى مى‏کردم تا این که قافله کوچکى از شتر سواران از مدینه آمدند، از آنها پرسیدم: آن مکى که نزدتان آمده چگونه است؟ گفتند: قومش خواستند تا او را به قتل رسانند، ولى از انجام این کار عاجز شدند، و میان او و ایشان حایلى واقع شد (که آنها را از انجام این عمل باز داشت)، و ما مدینه را درحالى پشت سر گذاشتیم، که مردم به سرعت طرف وى مى‏شتافتند، عمروبن عبسه گوید: من شتر خود را سوار شدم تا این که به مدینه آمده، و نزدش وارد گردیده گفتم: اى پیامبر خدا ص آیا مرا مى‏شناسى؟ فرمود: «بلى آیا تو همان کسى نیستى که در مکه نزدم آمدى؟ وى گوید: جواب دادم بلى، بعد از آن عرض نمودم: اى پیامبر خدا، آنچه را خداوند به تو آموخته و من آن را نمى‏دانم، آن را به من بیاموز... و حدیث را مفصل متذکر شده [۷۹]. و همچنین این حدیث را ابن سعد (۱۵۸/۴) از عمرو بن عبسه به صورت طویل‏تر روایت کرده. احمد (۱۱۱/۴) نیز این حدیث را از ابوامامه از عمروبن عبسه روایت نموده ... و حدیث را متذکر شده و در آن آمده: گفتم: خداوند تو را به چه خاطر فرستاده است؟ وى گفت: «به خاطر این که صله رحم میان مردم احیا گردد، و از ریختن خونها جلوگیرى به عمل آید، و امنیت راه‏ها تأمین شود و بت‏ها شکسته شود، و خداوند به وحدانیتش عبادت شود، و با وى هیچ چیزى شریک گردانیده نشود» من به نوبه خود عرض نمودم: خداوند أ تو را به چیز بهترى مبعوث گردانیده، و تو را گواه مى‏گیرم که به تو ایمان آوردم، و تو را تصدیق نمودم، آیا با تو اینجا باشم و یا هدایت دیگرى عنایت مى‏فرمایى؟ پیامبر خدا ص فرمود: «بد بینى مردم را در مقابل آنچه من به آن مبعوث شده‏ام خود مى‏بینى، در میان اهل خود بمان، و چون شنیدى که من به جاى دیگرى (یعنى پناه گاه دیگرى) خارج شده‏ام آن وقت نزدم بیا» [۸۰]. این را همچنان مسلم [۸۱] و طبرانى و ابونعیم، چنان که در الاصابه (۶/۳) آمده، روایت نموده‏اند، و ابن عبدالبر آن را در الاستیعاب (۵۰۰/۲) از طریق ابوامامه به طولش روایت نموده، و ابونعیم این حدیث را در دلائل النبوه (ص:۸۶) نیز روایت کرده است.

[۷۸] هدف از چهارم جزء اسلام در اینجا، چهارمین شخص در اسلام مى‏باشد، و عمرو بن عبسه این را به خاطرى می‌گوید، که هنگامى وى نزد رسول خدا ص داخل گردید، او را نزد دو تن یافت ابوبکر س و آزاد کرده‏اش حضرت بلال س و به این صورت وى چهارم آنها گردید. [۷۹] صحیح. احمد (۴/۱۱۲) و ابن سعد (۴/۱۸۵). [۸۰] صحیح. احمد (۴/۱۱). [۸۱] مسلم (۱۸۹۸).

پیامبر ص و دعوت نمودن خالد بن سعید بن العاص س

بیهقى از جعفر بن محمّد بن خالد بن زبیر از پدرش - و یا از محمّد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان - روایت نموده، که گفت: خالدبن سعید بن العاص در اسلام خیلى سابقه داشت و پیش از همه برادران خود اسلام آورده بود. ابتداى اسلامش چنین بود: وى در خواب دید که درکناره آتشى ایستاده شده است... - در وصف وسعتش چنان مبالغه نمود که خدا مى‏داند - در خواب مى‏بیند که گویا پدرش او رادر آن آتش مى‏اندازد، و پیامبر خدا ص را در حالى مى‏بیند که از تهیگاه وى (جاى بستن ازار) گرفته تا در آتش نیفتد. از خواب خود با ترس و هراس برخاسته گفت: به خدا سوگند یاد مى‏کنم که این خواب حق است. او با ابوبکر بن ابى قحافه س برخورد و خواب خود را برایش بازگو کرد. ابوبکر س به او گفت: برایت اراده خیر و خوبى شده است. این پیامبر خداست، از وى پیروى کن، و تو او را به زودى پیروى مى‏نمایى و با وى به اسلام مشرّف مى‏شوى، و اسلام، تو را از افتادن در آن آتش باز مى‏دارد، امّا پدرت در آن افتاده است (و از اهل آن آتش مى‏باشد)، وى پیامبر ص را در حالى ملاقات نمود که در اجیاد [۸۲] تشریف داشت. خالد پرسید، اى محمّد تو براى چه دعوت مى‏کنى؟ پیامبر ص فرمود: «من تو را به‌سوى خداوند واحد و لا شریک و این که محمّد ص بنده و فرستاده اوست دعوت مى‏کنم و تو را فرا مى‏خوانم تا از عبادت سنگى که نه مى‏شنود، نه ضرر مى‏رساند، نه مى‏بیند، نه نفع مى‏رساند و نه هم کسى را که آن را عبادت نموده از کسى که وى را عبادت نمى‏کند، مى‏شناسد، اجتناب و خوددارى کنى». خالد گفت: پس من گواهى مى‏دهم که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، و گواهى مى‏دهم که تو رسول خدا هستى، و پیامبر خدا ص به اسلام وى مسرور و شادمان گردید.

خالد مدّتى ناپدید گردید، و پدرش از موضوع اسلام آوردن او آگاه گردید، به این لحاظ دنبال وى کسى را فرستاد، و خالد آورده شد، پدرش او را شدیداً توبیخ و ملامت نموده و با چوبى که در دست داشت او را مورد ضرب و شتم قرار داد تا این که همان چوب را بر سرش شکستاند و گفت به خدا سوگند، دیگر به تو نان نمى‏دهم. حضرت خالد س پاسخ داد، اگر تو به من نان ندهى خداوند أ آن قدر روزى و رزق مى‏دهد که با آن زندگى کنم، و به‌سوى پیامبر خدا ص برگشت و همیشه ملازمت پیامبر خدا ص را مى‏نمود و با وى همراهى مى‏کرد [۸۳]. این چنین در البدایة (۳۲/۳) آمده است.

این حدیث را حاکم در المستدرک (۲۴۸/۳) از طریق واقدى [۸۴] از جعفربن محمّد بن خالد بن زبیر از محمّد بن عبدالله بن عمروبن عثمان روایت نموده... حدیث را متذکر شده و در حدیث وى آمده: پدرش در جستجوى وى آن عده از فرزندانش را که اسلام نیاورده بودند، با مولایش رافع همراه نمود، و آنها خالد را دریافته نزد پدرش - ابا اُحَیحزه - احضار نمودند پدرش او را توبیخ و ملامت نموده و با چوبى که در دست داشت او را مورد ضرب و شتم قرار داد تا این که آن چوب را بر شکستاند، بعد از آن پرسید: پیروى محمّد را نمودى، درحالى که خودت مخالفت قومش را با وى و آن همه عیبى را که در قبال خدایان آنها و پدران و گذشتگان‌شان با خود آورده است، مى‏بینى؟ خالد جواب داد: به خدا سوگند، وى راست گفته است و من پیروى وى را نموده‏ام، پدرش - ابواُحَیحَه - غضبناک شده و او را دشنام داده گفت: اى رذیل احمق هر جایى که مى‏خواهى برو، به خدا سوگند، دیگر به تو نان نمى‏دهم. خالد فرمود: اگر تو به من ندادى، خداوند أ به من آن قدر رزق مى‏دهد که با آن زندگى کنم. (به این صورت) خالد را بیرون ساخته و به پسران خود دستور داد: هیچ یکى از شما با وى صحبت ننماید. اگر صحبت کرد با وى همان عملى را انجام مى‏دهم که با خالد انجام دادم. خالد پس ازین واقعه به طرف پیامبر ص برگشت و همیشه ملازمت او را نموده و با وى مى‏بود [۸۵].

ابن سعد (۹۴/۴) ازواقدى از جعفربن محمّد از محمّد بن عبدالله مانند این را به صورت طولانى‏ترى روایت نموده. و همچنین این را در الاستیعاب (۴۰۱/۱) از طریق واقدى ذکر نموده، و در آن افزوده است: و از نزد پدرش در نواحى مکه ناپدید گردید، تا این که اصحاب پیامبر ص به طرف سرزمین حبشه براى دومین بار هجرت کردند، و خالد اوّلین کسى بود که به آن طرف هجرت نمود.

و حاکم (۳۴۹/۳) همچنان از خالد بن سعید روایت نموده، که سعید بن العاص بن امیه مریض گردید و گفت: اگر خداوند مرا از این مریضیم بلند نمود و شفا یافتم، خداى ابن ابى کبْشَه [۸۶] (بچه پدر قُوچ) در سرزمین مکه ابداً دیگر عبادت نخواهد شد. خالدبن سعید در آن وقت فرمود: بار خدایا، دیگر وى را از جایش بلند مکن، و او با همان مریضیش مرد. این را بدین صورت ابن سعد نیز (۹۵/۴) روایت کرده است.

[۸۲] نام جایى است در مکه. [۸۳] بیهقی در «الدلائل» (۲/۱۷۲-۱۷۳). چاپ دار الریان. [۸۴] واقدی: وی محمد بن عمر واقدی است که متروک است. نگا: التقریب (۲/۱۹۴) در سند بیهقی واقدی وجود ندارد. [۸۵] بسیار ضعیف. حاکم (۳/۲۴۸)، و ابن سعد در «الطبقات» (۴/۹۴)، و ابن عبدالبر در «الاستیعاب» (۱/۴۰۱)، در سند همه‌ی اینها واقدی که متروک است وجود دارد. [۸۶] ابى کبشه نام شوهر حلیمه سعدیه مادر رضاعى پیامبر خدا ص بود، و مشرکین به عنوان استهزاء براى پیامبر خدا، ابن ابى کبشه مى‏گفتند. م.

پیامبر ص و دعوت نمودن ضِماد س

مسلم و بیهقى از ابن عبّاس ب روایت نموده‏اند که گفت: ضِماد به مکه آمد - وى مردى است از اَزدِشَنُوءَه - وى بعضى بادها را دم مى‏انداخت، و از بى‌عقلان و احمقان اهل مکه شنید که مى‏گفتند: محمّد ص دیوانه است، ضماد پرسید: این مرد در کجاست؟ شاید خداوند وى را به دست من شفا بدهد. وى مى‏افزاید با محمّد ص ملاقات نموده به او گفتم: من این بادها را دم مى‏اندازم، و خداوند کسى را که بخواهد به دست من شفا مى‏دهد، پس عجله کن (که تو را تداوى نمایم)، حضرت ص فرمود:

«اِنَّ الحَمْدَلِلَّهِ نَحْمَدُهُ وَ نَسْتَعِيْنُهُ، مَنْ يَهْدِهِ الله فَلَا مُضِلَّ لَهُ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَا هَادِىَ لَهُ، أَشْهَدُ أَنْ لَا اِلهَ اِلّاالله وَحْدَهُ لَا شَرِيْك لَهُ». «حمد و ستایش همه براى خداوند أ است، او را مى‏ستاییم و از وى کمک و استعانت مى‏جوییم، کسى را که خداوند أ هدایت نماید، او را دیگر گمراه کننده‏اى نیست، و کسى را که گمراه کند او را هدایت کننده‏اى نیست، گواهى مى‏دهم که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد». این را پیامبر ص سه مرتبه تکرار نمود، ضماد گفت: به خدا سوگند، من قول کاهنان، ساحران و شعرا را شنیده‏ام، ولى مثل این کلمات را نشنیدم. بیا دستت را بیاور تا همراهت بر اسلام بیعت نمایم. پیامبر ص همراهش بیعت نمود، و فرمود: این بیعت براى قوم تو نیز هست، ضماد پاسخ داد: آرى، براى قومم هم باشد، (و من آن را قبول دارم. مدّتى بعد) پیامبر خدا ص ارتشى را فرستاد و آنها بر قوم ضماد عبور نمودند. امیر سریه براى افراد خود گفت: آیا ازین قوم چیزى را گرفته‏اید؟ مردى از میان آنها جواب داد: من از آنها یک مشک آب را با خود برداشته‏ام، امیر ارتش دستور داد: آن را دوباره مسترد کن، چون آنها قوم ضماد هستند. و در روایتى آمده: ضماد به او گفت: این کلماتت را برایم تکرار کن، چون آنها در نهایت درجه بلاغت قرار دارند [۸۷]. این چنین در البدایه (۳۶/۳) آمده است.

این راهمچنان نسائى، بغوى و مُسَدَّد درمسند خود، چنان که در الاِصابه (۲۱۰/۲) آمده، روایت نموده‏اند. و ابونُعَیم این حدیث را در دلائل النبوه (ص ۷۷) از طریق واقدى روایت کرده که: محمّد بن سَلِیط از پدرش از عبدالرحمن عَدَوِى برایم حدیث بیان نموده فرمود: ضماد چنین حکایت نمود: جهت اداى عمره وارد مکه شدم، و در مجلسى نشستم که در آن ابوجهل، عُتْبه بن ربیعه و اُمَیه بن خلف نیز اشتراک داشتند. ابوجهل گفت: این همان مردى است که وحدت ما را از هم گسست: عقل‌هاى ما را سبک خوانده، و گذشته‏هاى ما را گمراه نامید، و بر خدایان ما عیب گرفت. امیه به دنبال صحبت وى افزود: این مرد بدون هیچ تردیدى دیوانه است. ضماد مى‏گوید: سخن وى در قلب من نشست و با خود گفتم: من مردى هستم که باد زدگى‏ها را معالجه مى‏کنم، از آن مجلس برخاسته، و در طلب پیامبر خدا ص بیرون رفتم، اتّفاقاً وى را در آن روز نیافتم، تا این که فردا شد، چون فرداى آن روز آمدم او را در پشت مقام (ابراهیم ÷) دریافتم که نماز مى‏خواند. آنجا نشستم تا این که از نماز خود فارغ گردید. به او گفتم: اى فرزند عبدالمطلب! او روى خود را به طرف من گردانیده پرسید: «چه مى‏خواهى؟»، گفتم: من مبتلایان به باد [۸۸] را معالجه مى‏کنم اگر خواسته باشى تو را نیز مداوا مى‏نمایم، و تو این بیمارى خود را آنقدر بزرگ مپندار، من آنهایى را که مریضى‌شان از مریضى تو خیلى شدیدتر بود معالجه نمودم و آنها بر اثر تداوى من تندرست شدند، و از قومت شنیدم که در ارتباط تو خصلت‏هاى بدى را متذکر مى‏شوند، چون سبک دانستن عقل‌هاى آنها، پراکنده ساختن جماعت شان، گمراه دانستن مردگان آنها، و بالاخره خرده‏گیرى و عیب‏جویى خدایان‏شان. با شنیدن این خرده‏گیرى‏هایت نسبت به آنها گفتم: این کار را جز آن کسى که جن‏زده یا دیوانه باشد، دیگرى انجام نمى‏دهد. بعد (از اتمام صحبت‏هاى وى) پیامبر خدا ص فرمود: «اَلْحَمْدُلِلهِ أحْمَدُهُ وَ أَسْتَعِيْنُهُ وَ أُؤْمِنُ بِهِ وَ أَتَوَكَّلُ عَلَيْهِ، مَنْ يَهْدِهِ الله فلا مُضِلَّ لَهُ و مَنْ يُضْلِلْهُ فَلَاَ هَاِدىَ لَهُ، وَ أَشْهَدُ اَنْ لَااِلهَ‏اِلاَّالله وَحْدَهُ لاَ شَرِيْكَ لَهُ، وَ أَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّّدً عَبْدُهُ وَ رَسُوْلُه». ترجمه: «ستایش خاص براى خداوند أ است، او را مى‏ستایم و از وى کم و استعانت مى‏جویم، و بر وى ایمان آورده‏ام، و بر تو توکل مى‏کنم، کسى را که خداوند أ هدایت و راهنمایى کند او را گمراه کننده‏اى نیست، و کسى را که خداوند أ گمراه نماید، او را دیگر هدایت‏کننده‏اى نمى‏باشد، و من گواهى مى‏دهم که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد و گواهى مى‏دهم که محمّد ص بنده و فرستاده اوست». ضماد مى‏گوید: کلامى را شنیدم که بهتر از آن هرگز نشنیده بودم، از وى خواستم تا آن را برایم تکرار نماید، و پیامبر ص آن را دوباره برایم خواند، بعد از آن پرسیدم: تو به چه چیز دعوت مى‏کنى؟ پیامبر ص پاسخ داد: «به‌سوى این که به خداوند واحد و لا شریک ایمان بیاورى، و بت‏ها را از گردنت بیرون اندازى، و گواهى بدهى که من پیامر خدا هستم». به او گفتم: اگر من این کار را انجام دهم در بدل آن برایم چه پاداشى است؟ پیامبر خدا ص فرمود: «براى تو جنّت است»، من آن گاه گفتم: گواهى مى‏دهم که معبود بر حقى جز خداوند واحد و لا شریک وجود ندارد، و بت‏ها را از گردن خود کشیده و بیزاریم را از آنها اعلام مى‏کنم، و گواهى مى‏دهم که تو بنده و پیامبر خدا هستى. بعد از آن مدّتى را با پیامبر ص سپرى نمودم، تا این که سوره‏هاى زیادى از قرآن فرا گرفتم، سپس به‌سوى قوم خود باَگشتم.

عبدالله بن عبدالرحمن عدوى مى‏گوید: پیامبر ص سریه‏اى را تحت امارت على ابن ابى طالب س روان نمود، و آنها بیست شتر را از جایى با خود برداشتند، به على بن ابى طالب س خبر رسید که این مردم از قوم ضماد س هستند، در حال حضرت على س هدایت داده فرمود: شترها را به آنان مسترد کنید، و شترها دوباره برگردانده شدند [۸۹].

[۸۷] مسلم در کتاب فضائل (۲۴۷۳) و احمد (۵/۱۷۴-۱۷۵)، و ابن ماجه (۱۸۹۳)، و نسائی (۶/۸۹). [۸۸] هدف ازین گفته وى نوعى از دیوانگى است که بر اثر جن زدگى و یا بعضی تأثیرات چون بادهاى معمول و خلل‏هاى دماغى به وجود مى‏آید. [۸۹] بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (۷۷)، در سند آن واقدی که متروک است وجود دارد.

پیامبر ص و دعوت نمودن حُصَین پدر عِمران ب

ابن خُزَیمَه از عِمران بن خالد بن طلیق بن محمّد بن عمران بن حصین روایت نموده، که گفت: پدرم از پدرش و او از پدر بزرگش به من خبر داد که: قریش نزد حُصَین آمدند - آنها وى را تعظیم مى‏نمودند - به او گفتند: از طرف ما با این مرد - (حضرت پیامبر ص) صحبت کن، چون وى خدایان ما را به بدى یاد نموده، آنها را دشنام مى‏دهد، قریشى‏ها با وى آمدند و نزدیک دروازه پیامبر ص نشستند. پیامبر خدا ص هنگام تشریف آورى حصین فرمود: «براى شیخ جایى خالى کنید» - پیامبر ص این را در حالى گفت: که عمران (پسر حُصَین) و بقیه اصحاب وى در کنارش حضور داشتند - آن گاه حصین گفت: این چه خبر است که از تو به ما مى‏رسد، خدایان ما را دشنام داده آنها را به بدى یاد مى‏کنى، در حالى که پدرت عاقل، متدین به دین گذشتگان و مرد خیراندیشى بود. پیامبر ص در پاسخ گفت: «اى حُصَین، پدر من و پدر تو در آتش هستند. اى حصین تو چند خدا را عبادت می‌کنى؟» حصین گفت: هفت خدا را در زمین و یک خدا را در آسمان. پیامبر خدا ص پرسید و چون ضررى به تو برسد کدام آنها را فرا مى‏خوانى»؟ پاسخ داد: همان خدایى را که در آسمان است. پیامبر ص باز پرسید: «چون مالت به هلاکت رسد کدام آنها را فرا مى‏خوانى؟» پاسخ داد: همان خدایى را که در آسمان است، پیامبر خدا ص فرمود: «خدایى که در آسمان است به تنهاییش دعاى تو را اجابت مى‏کند، و تو آن خدایان دیگر را با وى شریک مى‏گردانى، آیا تو به این صورت وى را راضى ساخته‏اى، یا این که مى‏ترسى بر تو غلبه نموده و قهر شود؟» حصین گفت: یکى ازین دو را هم احساس نمى‏کنم. حصین مى‏گوید: در این موقع دانستم که با کسى چون وى (در فصاحت و بلاغت و اقامه حجت) دیگر صحبت ننموده‏ام. پیامبر ص گفت: «اى حصین اسلام بیاور تا سلامت باشى». حصین جواب داد: من قوم و قبیله‏اى از خود دارم، این را برایم بگو که چه بگویم، پیمبر ص گفت: «بار خدایا، از تو هدایت مى‏خواهم تا در کارى که به صلاحم است راه یاب شوم و علمى را به من بیفزاى که برایم سودمند باشد»، حصین این را پس از پیامبر ص تکرار نمود و از جاى خود برنخاسته بود که اسلام آورد. آنگاه عمران به طرف پدر خود شتافته سر، دستان و پاهاى وى را بوسید. چون پیامبر ص این حالت را مشاهده نمود گریه نموده فرمود: «از عملکرد عمران گریه نمودم، چون حصین در حالى که کافر بود و به اینجا داخل شد عمران نه برایش ایستاد و نه هم به طرفش التفاتى نمود، ولى وقتى اسلام آورد، وى حق پدرش را ادا نمود، ازین حالت رقتى به من دست داد». هنگامى که حصین خواست بیرون رود پیامبر ص به یاران خود دستور داد: «برخیزید و او را تا منزلش همراهى کنید»، چون وى از زیر در دروازه قدم بیرون گذاشت، قریش وى را دیده گفتند: بى‌دین شده است (اسلام آورده)!! و از نزدش پراکنده شدند [۹۰]. این چنین در الاصابه (۳۳۷/۱) آمده.

[۹۰] ضعیف. ترمذی (۳۴۸۳). و گفته: این حدیثی است غریب. این حدیث از عمران بن حصین به غیر این صورت نیز وارد شده است. آلبانی آن را در ضعیف ترمذی (۶۹۰) ضعیف دانسته. باید گفت در سند آن اشکالاتی وجود دارد از جمله: شبیب بن شیبه که گرچه صدوق (بسیار راستگو) است اما در حدیث دچار وهم می‌شود. همچنین حسن (بصری) از عمران بن حصین نشنیده است؛ بنابراین حدیث منقطع است. از سوی دیگر حسن مدلس است (تدلیس می‌کند) و این حدیث را به صیغه عنعنه روایت کرده (یعنی تصریح به شنیدن نکرده است). نگا: «إغاثة اللهفان» ابن قیم. چاپ دارالغد الجدید (۱/۷۰).

پیامبر ص و دعوت مردى که نامش برده نشده است

احمد از ابوتمیمه هُجَیمى از مردى از قومش روایت نموده، که وى نزد پیامبر خداص آمد - یا این که گفت: پیامبر خدا ص را دیدم - که مردى نزدش آمده پرسید: تو پیامبر خدا هستى؟ - یا این که گفت: تو محمّد هستى؟ - پیامبر ص فرمود: «بلى»، پرسید: تو کى را فرا مى‏خوانى؟ پیامبر ص پاسخ داد: «خداوند را به تنهاییش فرا مى‏خوانم. ذاتى که اگر برایت ضرر و مصیبتى رسیده باشد او را فراخوانى آن را از تو دور کند، و کسى که اگر قحط زده باشى و او را فراخوانى برایت غلّه رویاند. ذاتى که اگر در بیابان بى‌آب و علف سواریت را گم نمایى و او را فراخوانى آن را برایت دوباره برگرداند». آن گاه آن مرد اسلام آورد، بعد از آن گفت: اى پیامبر خدا ص مرا نصیحت کن، پیامبر خدا ص فرمود: «چیزى را دشنام مده» - یا این که گفت «هیچکس را»، حَکم درین دو قول شک وتردید نموده است - آن مرد مى‏گوید: من پس از آن نصیحت پیامبر ص برایم، دیگر شتر و گوسفندى را دشنام نداده‏ام. هیثمى (۷۲/۸) مى‏گوید: درین روایت حَکم بن فُضَیل آمده، موصوف را ابوداود و غیر وى ثقه دانسته، ولى ابوزرعه و غیر وى ضعیفش دانسته‏اند، و بقیه رجال وى رجال صحیح مى‏باشند.

پیامبر ص و دعوت نمودن مُعَاویه بن حَیدَه س

ابن عبدالبر در الاستیعاب از معاویه بن حَیده قُشَیرى روایت نموده، و آن را صحیح دانسته، که وى مى‏گوید: نزد پیامبر خدا ص آمده به او گفتم: اى پیامبر خدا، تا این که زیاده از عدد انگشتانم سوگند یاد نکردم - و کف‏هاى دست خود را روى هم گذاشت - تا نزدت نیایم، و به دینت هم داخل نشوم به اینجا نیامدم!! امّا در حالى نزدت آمده‏ام که چیزى جز آنچه خداوند أ به من آموخته است، نمى‏دانم. من تو را به خداوند بزرگ سوگند داده مى‏پرسم که پروردگار ما تو را به چه چیزى نزد ما فرستاده است؟ پیامبر خدا ص گفت: «به دین اسلام» معاویه بن حیده پرسید: دین اسلام چیست؟ فرمود: «این که بگویى: من خود را براى خداوند تسلیم نموده و (از بت پرستى و شرک) کناره گرفتم. نماز را برپا دارى، و زکات را بپردازى، و هر چیز مسلمان بر مسلمان دیگر حرام است. آنها برادر و ناصر یکدیگرند، و خداوند از کسى که بعد از اسلام آوردن خود، مرتکب شرک شود هیچ عملى را تا آن وقت قبول نمى‏کند، که خود را از مشرکین دور ننموده و آنها را ترک نگوید. مى‏دانید که من چرا از کمرتان گرفته و شما را از آتش باز مى‏دارم؟! آرى، آگاه باشید، که پروردگارم مرا خواسته و از من مى‏پرسد که آیا به بندگانم رسانیدى و ابلاغ نمودى؟ به او پاسخ مى‏دهم: آرى اى پروردگارم، من ابلاغ نمودم. شما آگاه باشید، باید حاضرتان این را به غایب‏تان برساند. آگاه باشید بعد از آن شما در حالى فراخوانده مى‏شوید، که دهن‌هایتان با پوزبند بسته مى‏باشد. اوّلین چیزى که درباره یکى شما خبر می‌دهد همانا، ران و کف دستش مى‏باشد» وى مى‏گوید: پرسیدم: اى پیامبر خداص همین دین ماست؟ گفت: «این دین توست و هر جاى که نیکى کنى همان برایت کفایت مى‏کند» [۹۱].... و تمام حدیث را متذکر شده است.

حدیث فوق، صحیح الاسناد و ثابت شناخته شده است، مربوط به مُعَاویه بن حَیده مى‏باشد، نه به حکیم بن ابى معاویه وحدیث حکیم قبل ازین حدیث روایت شده، و در آن آمده که گفت: اى پیامبر خدا، پروردگارمان تو را براى چه فرستاده است؟ پیامبرص فرمود: «براى این که خداوند را عبادت کنى و به آن چیزى را شریک نیاورى، و نماز را برپا نموده و زکات را بپردازى، و همه چیز یک مسلمان براى مسلمان دیگر حرام کرده شده، و این دین توست و در هر جا که باشى برایت کفایت مى‏کند»، این چنین این را ابن ابى خَیثَمَه به این صورت ذکر کرده است، و بر همین اسناد درین واقعه اعتماد نموده در حالى که آن یک اسناد ضعیف مى‏باشد، این چنین در الاستیعاب (۳۲۳/۱) آمده حافظ در الاصابه (۳۵۰/۱) گفته است: این احتمال وجود دارد، که این واقعه دیگرى باشد، و این دور نیست که دو شخص از یک چیز سئوال نموده باشند و سئوال‏هایشان باهم موافق شده باشد، به ویژه با تباین روایت کننده. این روایت را ابن ابى عاصم در الوُحْدان ذکر نموده و حدیث را از عبدالوهاب بن نجده روایت کرده وى همان حَوْطِى شیخ ابن ابى خَیثَمَه در روایت حدیث است.

[۹۱] ضعیف. ابن عبدالبر در «الإستیعاب» (۱/۳۲۳).

پیامبر ص و دعوت نمودن عَدِى بن حاتم س

احمد از عدى بن حاتم روایت نموده، که گوید: هنگامى خبر بعثت [۹۲] پیامبر ص برایم رسید، ظهور وى را خیلى‏ها بد دیدم و از آن نفرت و انزجار نمودم، به این لحاظ از منطقه خود بیرون رفته و در ناحیه‏اى از روم سکونت گزیدم - و در روایتى آمده: تا این که نزد قیصر رفتم - مى‏گوید: بودنم در آنجا بدتر و ناخوشایندتر از خروج پیامبر ص برایم جلوه نمود. مى‏افزاید، با خود گفتم: به خدا سوگند، چرا نزد این مرد نروم، اگر دروغگو باشد طبیعى است که برایم ضررى نمى‏رساند، و اگر راستگو باشد این را نیز مى‏دانم. مى‏گوید: بدین خاطر نزد پیامبر ص آمدم، چون فرا رسیدم مردم گفتند: عدى بن حاتم، عدى بن حاتم!! مى‏افزاید: بعد از آن نزد پیامبر خدا ص وارد شدم، وى فرمود: «اى عدى بن حاتم، اسلام بیاور تا سلامت باشى» - این را سه مرتبه تکرار نمود - وى گوید: عرض کردم: من نیز بر دینى هستم و براى خود آیینى دارم، پیامبر ص به من فرمود: «من از تو نسبت به دینت عالمتر هستم» در جوابش گفتم: تو از من به دینم عالم‏تر هستى؟!، پاسخ داد: «بلى، آیا تو از اهل رکوسیه [۹۳] و همان کسى نیستى که چهارم سهم غنیمت قومت را مى‏خورى؟» جواب دادم: بلى، فرمود: «این کار در دینت براى تو حلال نمى‏باشد». مى‏افزاید: پیامبر ص هنوز این سخنانش را تمام نکرده بود، که در مقابل آن تابع شدم و برمن اثر کرد، آن گاه جنابش فرمود: «من آن چیزى را که تو را از اسلام آوردن بازمى داردمى دانم، تو مى‏گویى: وى را مردمان ضعیف پیروى نموده‏اند، آنانى که، هیچ قوّتى ندارند، و عرب‏ها آنها را رانده‏اند. و تو حِیره [۹۴] را مى‏شناسى؟» گفتم: من آن را ندیده‏ام، ولى از آن شنیده‏ام. پیامبر ص در ادامه سخنان قبلى خود گفت: «سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، خداوند حتماً این دین را به اتمام مى‏رساند طورى که زن از حیره سوار بر هودج خود خارج شده و بدون حمایت هیچ کسى مى‏تواند خانه خدا را طواف نماید، و حتماً کنزهاى کسرى بن هرمز فتح مى‏شود» وى مى‏گوید: گفتم: کسرى بن هرمز؟! پاسخ داد: «بلى، کسرى بن هرمز، و آن قدر مال زیاد شده و از طرف مردم بذل و عطا مى‏گردد، که کسى آن را قبول نمى‏کند».

عدى بن حاتم مى‏گوید: الحال زن سوار بر هودج از حیره بدون این که در حمایت کسى باشد آمده و طواف کعبه را مى‏کند، و من خودم از جمله کسانى بودم که گنج‏هاى کسرى را گشودند، و سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، سومى آن نیز تحقق خواهد یافت، چون آن را پیامبر ص گفته است [۹۵]. این چنین در البدایة (۶۶/۵) آمده، و بغوى نیز این را با معنى در معجم خود، چنان که در الاصابة (۴۶۸/۲) آمده، روایت کرده است.

احمد همچنان از عدى بن حاتم روایت نموده که گفت: سواران پیامبر ص در حالى آمدند که من در "عقرب" حضور داشتم، و عمّه‏ام را با عدّه دیگرى با خود بردند، و هنگامى که آنها را نزد پیامبر خدا ص آوردند، وى مى‏گوید: همه آنها در مقابل پیامبر خدا ص صف بستند، عمّه‏ام گفت: اى پیامبر خدا ص مددکار دور شده، و ارتباط پسرم نیز با من قطع گردیده، و خودم یک پیره زن بزرگ سالى هستم که از من خدمتى ساخته نیست، بنابراین بر من منّت گذار، خداوند بر تو منّت گذارد. پیامبر خدا ص پرسید: «مددکار تو کیست؟»، گفت: عدى بن حاتم، پیامبر ص فرمود: «همان کسى که از خدا و پیامبرش فرار نموده است؟». (وى درخواست خود را تکرار نمود) گفت: تو بر من احسان کن، پیامبر ص براى کارى رفت و چون برگشت، مردى در کنارش بود، - که گمان مى‏کنم او حضرت على س بود - وى گفت: از پیامبر ص براى خود سوارى نیز خواهش کن. راوى گوید: آن زن از وى این خواهش را نمود، و پیامبر ص برایش امر اعطاى یک مرکب را داد، عدى مى‏گوید: آن عمه‏ام نزد من آمده گفت: تو کارى را انجام داده‏اى که پدرت [۹۶] آن را انجام نمى‏داد، و افزود: به رغبت و یا به خوف حتماً نزد وى مى‏روى چون فلان و فلان نزدش آمدند و از جنابش بهره بردند. عدى گوید: من نزد وى آمدم، دیدم نزدش یک زن و دو طفل حضور داشتند - یا این که طفلى -، و قرابت آنها را پیامبر ص براى خود متذکر شد، بعد دانستم که این پادشاهى کسرى و قیصر نیست. پیامبر ص به عدى گفت: «اى عدى بن حاتم، چه باعث شد که تو فرار کنى؟! آیا این تو را به فرار واداشت که گفته شود: «معبود بر حقّى جز یک خدا نیست، و آیا معبودى جز یک خدا وجود دارد؟! چه چیز تو را به فرار واداشت؟ تو را این به فرار واداشت که گفته شود: خدا بزرگ‌تر است، و آیا چیزى وجود دارد که از خداوند بزرگ‌تر باشد؟»، عدى مى‏گوید: اینجا بود که من اسلام آوردم، و چهره پیامبر ص را دیدم که شادمان گردیده گفت: «آنهایى که بر آنها غضب خداوند شامل شده یهود هستند، و گمراهان، قوم نصارى مى‏باشند».

وى مى‏افزاید: بعد از آن بعضى آنها از پیامبر ص چیزى طلب نمودند، وى خداوند أ را ستوده و با نثار ثنا بر وى فرمود: «امّا بعد، بر شماست اى مردم تا از زیادت خود به دیگران بدهید، هر کسى باید به مقدار پیمانه‏اى، یا کمتر از پیمانه، به مقدار قبضه و یا کم‌تر از یک قبضه انفاق نماید و به دیگران بدهد - شعبه مى‏گوید (وى یکى از راویان است) اکثر علم من بر آن است که وى گفت: خرمایى، و یا نصف خرمایى -، و هر یکى از شما با خداوند ملاقات کردنى است و خداوند این چیزهایى را که من مى‏گویم برایش گفتنى است که: آیا من تو را شنوا و بینا نگردانیدم؟ و آیا من به تو مال و فرزند ندادم؟ تو چه تقدیم نمودى؟ وى به پیش روى و عقب خود، و به طرف راست و چپ‏خود نگاه مى‏کند امّا چیزى را نمى‏یابد، سپس از آتش سپرى جز رویش نمى‏یابد (و از آن به روى خود استقبال مى‏کند)، بدین خاطر خود را از آتش، اگرچه به نصف خرما هم باشد، نجات دهید، و اگر آن را هم نیافتید، خود را به سخنى نرم و ملایم نجات بخشید. من از فقر بر شما هراس ندارم، چون خداوند حتماً شما را نصرت داده و به شما عطا مى‏نماید - یا این که فتح را نصیب شما مى‏کند - تا جایى که زن در هودج نشسته و میان حیره و مدینه و یا دورتر از آن رفت و آمد مى‏نماید، و از دزدان بر هودج خود هراس و خوفى نداشته باشد» [۹۷]. این را ترمذى روایت کرده مى‏گوید: حسن غریب است، آن را جز از حدیث سماک از دیگر طریقى نمى‏شناسیم. و بیهقى چیزى از آخر این حدیث را روایت نموده، و همچنان این حدیث را به اختصار بخارى [۹۸]، چنان که در البدایه (۶۵/۵) آمده، روایت کرده است.

[۹۲] خبر بعثت پیامبر ص در اینجا مى‏تواند دو احتمال داشته باشد، یکى: برانگیخته شدن جناب‌شان از طرف خداوند أ. و دوم این که خبر فرستادن سریه‏اى از طرف پیامبر ص به‌سوى طیى، قبیله عدى بن حاتم. [۹۳] دینى است که در بین نصرانیت و دین صابئین قرار دارد. [۹۴] شهر قدیمى است در نزدیک کوفه. [۹۵] حسن. احمد (۴/۳۷۷-۳۷۸) و حاکم (۴/۵۱۸-۵۱۹)، و بیهقی در «الدلائل» (۵/۳۴۲)، و طبرانی در «الکبیر» (۱۷/۹۹). [۹۶] پدرش همان حاتم طائى مشهور به سخاوت است، که حمایت‏هاى وى زبان زد عام و خاص مى‏باشد، و او شب و روز خود را درین سپرى مى‏نمود، تا مسافران و مهمانان را به خانه خود راهنمایى نموده و از آنها میزبانى نماید.م. [۹۷] حسن. احمد (۴/۳۷۸-۳۷۹)، و طبرانی در الکبیر (۱۷/۹۹-۱۰۰)، و بیهقی در «الدلائل» (۳۹۵-۳۴۱)، نگا: مجمع الزوائد (۶/۲۰۸). [۹۸] بخاری در مناقب، باب «علامات النبوة فی الإسلام».

پیامبر ص و دعوت نمودن ذى الجوشن ضبابى س

طبرانى از ذى الجوشن ضبابى روایت نموده، که گفت: بعد از این که پیامبر خداص از اهل بدر فارغ گردید، با یک کرَّه اسبى که داشتم و به مادرش (قَرْحَاء) گفته مى‏شد، نزد پیامبر ص آمدم، به وى گفتم: اى محمد، بچه قرحاء را با خود برایت آوردم تا آن را بگیرى. پیامبر ص پاسخ داد: «من به آن نیازى ندارم، اگر خواسته باشى در بدل آن از بهترین زره‏هاى [۹۹] بدر را به تو مى‏دهم، و آن را قبول مى‏کنم». گفتم: امروز من آن را در بدل بهترین اسب هم عوض نخواهم کرد، پیامبر ص گفت: «من به آن احتیاجى ندارم»، بعد از آن فرمود: «اى ذى الجوشن، آیا اسلام نمى‏آورى که از جمله اوّلین کسان این دین باشى؟»، پاسخ دادم: نه، وى پرسید: «چرا»؟، ذى الجوشن مى‏گوید: گفتم: چون قومت را دیدم که تو را تکذیب (و تضعیف) نموده‏اند. پیامبر ص فرمود: «چگونه از شکست آنها در بدر به تو خبر رسید؟» گفتم: آن خبر به من رسید، افزود: «ما برایت بیان مى‏کنیم». گفتم: اگر بر کعبه غالب شده و در آنجا سکونت گزیدى (به تو ایمان مى‏آورم)، پیامبر ص فرمود: «اگر زنده بودى آن را خواهى دید»، بعد از آن گفت: «اى بلال، توشه دان این مرد را بگیر و برایش از خرماهاى عجوه [۱۰۰] توشه را آماده کن» ذى الجوشن مى‏افزاید: چون برگشتم پیامبر ص گفت: «امّا وى از بهترین سوارکاران بنى عامر است» گوید: من در فامیلم در غَوْر بودم که سوار کارى آمد، از وى پرسیدم: مردم چه کارى کردند؟ گفت: به خدا قسم، محمّد بر کعبه غلبه نموده و در آن سکنى گزیده است، آن گاه گفتم: مادرم مرا گم مى‏کرد، اگر آن روز اسلام مى‏آوردم، و بعد از آن حیره (اسم جایى است) را از وى مى‏خواستم او آن را حتماً برایم واگذار مى‏نمود!! [۱۰۱].

و در روایتى آمده است که: پیامبر ص به او گفت: «تو را چه عاملى از آن باز مى‏دارد؟» وى پاسخ داد: چون قومت را دیدم که تو را تکذیب نموده، اخراجت کردند و همراهت دست به جنگ و قتال زدند، من منتظرم ببینم که چه مى‏کنى؟ اگر بر آنها غالب شدى به تو ایمان آورده و از تو پیروى مى‏کنم، ولى اگر آن‏ها به تو غالب آمدند، تو را پیروى نمى‏نمایم [۱۰۲]. هیثمى (۱۶۲/۲) گفته است: این را عبدالله بن احمد و پدرش - که متن را به طور کامل ذکر ننموده - و همچنان طبرانى روایت کرده‏اند و رجال آنها رجال صحیح‏اند، و ابوداود بعض آن را روایت نموده است.

[۹۹] هدف از زره‏هاى بدر در اینجا زره‌هایى است که در غزوه بدر به دست مسلمان افتاده بود. م. [۱۰۰] عجوه: نوعى از خرماهاى مدینه است. [۱۰۱] صحیح. احمد (۳/۴۸۴)، (۱۵۹۰۷)، ابوداود (۲۱/۲۷) در کتاب جهاد، باب «حمل السلاح إلی أرض العدو». [۱۰۲] صحیح. احمد (۴/۶۸) (۱۶۵۸۶)، (۱۶۵۸۷)، (۱۶۵۸۸).

پیامبر ص و دعوت نمودن بشیربن خَصَاصِیه س

ابن عساکر از بشیربن خصاصیه روایت نموده، که گفت: نزد پیامبر خدا ص آمدم و او مرا به‌سوى اسلام دعوت نمود، بعد از آن به من فرمود: «نام تو چیست؟» گفتم: نذیر (بیم دهنده)، پیامبر ص گفت: «بلکه تو بشیر هستى» و مرا در صُفَّه [۱۰۳] نشاند، چون هدیه‏اى برایش مى‏آمد ما را در آن سهیم، و اگر صدقه‏اى [۱۰۴] برایش مى‏آمد، آن را براى ما مى‏فرستاد. پیامبر ص شبى بیرون رفت، و من او را تعقیب نمودم، تا این که به بقیع - قبرستان اهل مدینه - آمده و فرمود:

«اَلسَّلامُ عَلَیکمْ دارَ قَوْمٍ مُؤمِنِین وَ اِنَّا بِکمْ لَا حِقُوْن، اِنَّاللهِ وَ اِنَّا اِلَیهِ رَاجِعُوْن، لَقَدْ أَصَبْتُمْ خَیراً بَجِیلاً، وَ سَبَقْتُمْ شَّراً طَوِیلاً». «سلامتى باد بر شما اى منزل و جایگاه قوم مومنین، ما نیز به شما پیوستنى هستیم، و ما براى خداییم، و به طرف وى باز مى‏گردیم، شما نیکویى بزرگ و وسیعى را نصیب شده‏اید، و از شر طولانى و درازى سبقت جسته‏اید». بعد از آن متوجّه من شد، پرسید: «این کیست؟»، در جواب عرض نمودم: بشیر، گفت: «آیا راضى نمى‏شوى که خداوند شنوایى، قلب و بیناییت را از میان ربیعه الفرس - آنانى که مى‏گویند: اگر آنها نباشند زمین با تمام اهلش دگرگون و منقلب مى‏شود - به طرف اسلام آورده است». گفتم: چرا نه، اى پیامبر خدا، گفت: «اینجا چرا آمدى؟»، جواب دادم: ترسیدم که تو را اذیت و آزارى برسد و یا حشرات مؤذى زمین تو را بگزند [۱۰۵]. و همچنین در نزد وى و طبرانى و بیهقى آمده: «اى بشیر، آیا خداوندى را ستایش نمى‏کنى، که تو را از پیشانیت از میان ربیعه - قومى که مى‏پندارند، اگر آنها نباشند زمین توأم با همه کسانى که در روى آن هستند واژگون مى‏گردد - گرفته و به اسلام آورد» [۱۰۶]. این چنین در المنتخب (۱۴۶/۵) آمده است.

[۱۰۳] صفّه اسم جایى است که در مسجد نبوى در مدینه قرار داشت، و فقراى مهاجرین که منزل و جایى براى سکونت نداشتند، و قومى هم از ایشان در آنجا نبود در آن محل زندگى مى‏کردند، اهل صفّه قرآن مى‏آموختند، و در هر غزوه با پیامبر ص بیرون مى‏رفتند، رسول خدا ص آنها را در وقت طعام شب بر یاران خود تقسیم مى‏نمودو گروهى از ایشان با خود پیامبر خدا ص نان شب را صرف مى‏کردند، تا این که خداوند أ غنا و ثروتمندى را نصیب مسلمانان نمود. صحابى مشهور حضرت ابوهریره س نیز از جمله همین اصحاب صفّه مى‏باشد. [۱۰۴] چون رسول خدا ص صدقه را نمى‏خورد. م. [۱۰۵] صحیح. ابونعیم در «الحلیة» (۲/۲۶)، و ابن عساکر در «تاریخ دمشق» (۳۰۵۸). [۱۰۶] صحیح. طبرانی در «الکبیر» (۱۲۳۶)، و در «الأوسط» (۱۱۶- مجمع البحرین)، و ابن عساکر (۱۰/۳۱۰)، هیثمی در «المجمع» می‌گوید: «رجال آن همه ثقه (قابل اعتماد) هستند».

پیامبر ص و دعوت مردى که از وى نام برده نشده است

ابویعلى از حرب بن سُرِیج روایت نموده که گفت: مردى از بَلْعَدَوِیه به من خبر داده گفت: پدربزرگم به من خبر داد که: به مدینه رفته و در دره‏اى پایین شدم، دیدم که دو مرد یک بز را با خود دارند، و خریدار به فروشنده مى‏گوید: در فروش این همراهم خوبى کن، مى‏گوید: با خود گفتم: همان هاشمى که مردم را گمراه نموده آیا این همان است؟ او مى‏افزاید: متوجّه شدم، که داراى جسم نیکو، پیشانى بزرگ و گشاده، بینى باریک، ابروان قوسى و از بالاترین نقطه سینه‏اش تا نافش چون تار سیاهى از موى سیاه کشیده شده است، و دو تکه لباس کهنه و فرسوده بر تن دارد. گوید: او به ما نزدیک شده گفت: السلام علیکم، و ما جواب سلام وى را دادیم اندک مدّتى درنگ نکرده بودم که مشترى صدا نموده گفت: اى پیامبر خدا ص، به وى بگو که در فروش با من خوبى نماید، پیامبر ص دست خود را بلند نموده فرمود: «شما خودتان مالک اموال‌تان هستید، من می‌خواهم با خداوند روز قیامت در حالى ملاقات نمایم، که هیچ یکى از شما مرا از ظلمى در مال، در خون، و در ناموس مگر به حقّش، که در سهم وى روا داشته باشم، مطالبه نکند، و خداوند رحمت کند مردى را که در کار فروش، خرید، گرفتن، دادن، به جاى آوردن قرض و طلب نمودن قرض سهولت و نرمى دارد» و بعد از آن رفت.

گفتم: به خدا سوگند، نزد وى خواهم رفت، چون سخنان بسیار نیکو گفت، دنبالش رفتم گفتم: اى محمد، وى به یکبارگى خود را به‌سوى من گردانیده پرسید: «چه مى‏خواهى؟» به او گفتم: تو همان کسى هستى که مردم را گمراه نموده، آنها را هلاک گردانیده و از عبادت آنچه پدران‌شان پرستش مى‏کردند باز داشته‏اى؟ گفت: «این را خداوند (نموده است)». به او افزودم: تو براى چه دعوت مى‏کنى؟ گفت: «من بندگان خداوند را به‌سوى خداوند فرا مى‏خوانم» مى‏گوید: پرسیدم: چه مى‏گویى؟ گفت: «گواهى بده که معبود بر حقّى جز یک خدا وجود ندارد، و من محمّد پیامبر خدا هستم، و به آن چه بر من نازل فرموده است ایمان بیاور، و به لات و عزّى کافر شو و نماز را بر پا نما و زکات را بپرداز». مى‏گوید، پرسیدم: زکات چیست؟ گفت «غنى ما براى فقیر ما مى‏پردازد»، مى‏گوید، گفتم: به طرف چیزى بسیار بهتر دعوت مى‏نمایى. و مى‏افزاید: در روى زمین از هر تنفس کننده او برایم بدتر و مبغوض‏تر بود. درین حالت اندکى نگذشت که وى برایم از فرزندام و والدینم و همه مردم محبوب‏تر گردید. مى‏گوید: عرض نمودم: من دانستم، پیامبر ص فرمود: «دانستى؟» گفتم: بلى، گفت: «گواهى مى‏دهى که معبودى جز خدا وجود ندارد، و من محمّد فرستاده خدا هستم، و به آن چه به من نازل گردیده است ایمان مى‏آورى؟» گفتم: بلى، اى پیامبر خدا ص من اکنون بر آبى وارد مى‏شوم که تعداد زیادى ازمردم بر آن زندگى مى‏کنند و من آنها را به طرف آن چه که تو مرا به‌سوى آن دعوت نمودى، دعوت مى‏کنم، و امیدوارم آنها از تو پیروى و متابعت نمایند. فرمود: «آرى، دعوت‌شان کن»، و بر اثر دعوت وى مردان و زنان آن آب همه اسلام آوردند، بدین خاطر پیامبر خدا ص دستى بر سر او کشید [۱۰۷]. هیثمى (۱۸/۹) مى‏گوید: درین روایت راویى اى است که از وى نام برده نشده، و بقیه رجال وى ثقه دانسته شده‏اند.

و احمد از انس بن مالک س روایت نموده که: پیامبر ص جهت عبادت نزد مردى از بنى نجار داخل گردید، پیامبر خدا ص به او فرمود: «اى ماما (دایى) [۱۰۸] بگو: «لااله‏الاالله» وى گفت: من دایى هستم و یا عمو؟ پیامبر خدا ص فرمود: «نه بلکه دایى هستى» پیامبر ص به او گفت: «بگو: لا إله إلا الله» آن مرد پرسید: آیا این برایم بهتر و نیکوست؟ پیامبر ص گفت: «بلى» [۱۰۹]. هیثمى (۳۰۵/۵) گفته است: این را احمد روایت نموده و رجال وى رجال صحیح‌اند.

بخارى و ابوداود از انس س روایت نموده‏اند که: یک پسر یهودى پیامبر ص را خدمت مى‏نمود، جوان مریض شد، پیامبر ص جهت عیادت وى آمد و در نزدیک سرش نشسته به او گفت: «اسلام بیاور» او به طرف پدرش در حالى که نزدش حاضر بود، متوجّه شد، پدرش به وى گفت: از ابوالقاسم اطاعت کن، و آن پسر به این صورت اسلام آورد، پیامبر ص در حالى بیرون رفت که مى‏گفت: «ستایش و ثنا خدایى راست که وى را توسط من از آتش نجات داد» [۱۱۰]. این چنین درجمع الفوائد (۱۲۴/۱) آمده است.

احمد و ابویعلى از انس س روایت نموده‏اند که پیامبر ص به مردى گفت: «اسلام بیاور تا سلامت باشى»، وى گفت: من قلبم را از این عمل ناراضى مى‏یابم، پیامبرص گفت: «اگر چه ناراضى باشى» [۱۱۱]. هیثمى (۳۰۵/۵) مى‏گوید: رجال آنها رجال صحیح‏اند.

[۱۰۷] ضعیف. ابی یعلی در «مسند» (۶۸۳۰)، در این سند جهالت مرد عدوی وجود دارد. به این دلیل هیثمی این حدیث را در «مجمع الزوائد» معلل (مشکل‌دار) دانسته است. [۱۰۸] پیامبر ص به بنى نجار که خزرج بودند، دایى مى‏گفت زیرا که (سلمى) مادر پدر بزرگش عبدالمطلب از آنها بود، و این به خاطر مهربانى و نیکویى و پیوند نمودن رشته قرابت از طرف پیامبر ص بود. [۱۰۹] صحیح. احمد (۳/۱۵۲، ۱۵۴)، و ابویعلی (۳۵۱۲) . هیثمی آن را در مجمع (۵/۳۰۵) به احمد ارجاع داده و گفته: رجال آن رجال صحیحند. [۱۱۰] صحیح. بخاری (۱۳۵۶)، و ابوداود (۳۰۹۵). [۱۱۱] صحیح. احمد (۳/۱۰۹) – ۱۸۱)، و ابویعلی (۳۷۶۵، ۳۸۷۹)، هیثمی می‌گوید: «رجال این دو سند رجال صحیحند.

پیامبر ص و دعوت نمودن ابوقحافه س

طبرانى از اسماء بنت ابى بکر ب روایت نموده، که گفت: هنگام فتح، پیامر خداص به ابوقحافه (پدر ابوبکر صدیق س گفت: «اسلام بیاور تا در امان باشى». هیثمى (۳۰۵/۵) گفته: رجال وى رجال صحیح‌اند.

و در نزد ابن سعد (۴۵۱/۵) از اسماء ل روایت است که گفت: هنگامى که پیامبر خدا ص وارد مکه شد، و پس از حصول اطمینان در مسجد نشست، ابوبکر س ابوقحافه را نزدش آورد، چون پیامبر ص وى را دید فرمود: «اى ابوبکر، شیخ را در همانجا چرا نگذاشتى که من نزدش مى‏رفتم؟، ابوبکر س پاسخ داد او مستحق این است که نزد تو بیاید، از این که تو نزد وى بروى. پیامبر خدا ص او را در پیش روى خود نشانید و دست خود را بر قلبش گذاشت، بعد از آن گفت: «اى ابوقحافه، اسلام بیاور تا در امان باشى» [۱۱۲] وى مى‏گوید: او اسلام آورد، و به کلمه حق گواهى داد. اسماء مى‏افزاید: ابوقحافه در حالى نزد پیامبر ص آورده شد که سر و ریشش چون ثَغَامه [۱۱۳] سفید گردیده بود، پیامبر ص گفت: «موى‏هاى سفید وى را تغییر دهید امّا به سیاهى تبدیلش نکنید» [۱۱۴].

[۱۱۲] صحیح. طبرانی در «الکبیر» (۲۳۸) همچنین نگا: مجمع الزوائد (۵/۳۰۵). [۱۱۳] گیاهى است داراى گل و میوه سفید. [۱۱۴] صحیح. ابن سعد (۵/۴۵۱) و احمد (۶/۳۴۹- ۳۵۰)، و طبرانی در «الکبیر» (۲۳۶)، و حاکم (۳/۴۶) و نگا: مجمع الزوائد(۶/۱۷۳-۱۷۴).

پيامبر ص و دعوت نمودن آن عده از افراد مشركين كه ايمان نياوردند

پیامبر ص و دعوت نمودن ابوجهل

بیهقى از مُغِیره بن شُعْبَه روایت نموده، که گفت: اوّلین روزى که من پیامبر ص را شناختم همان روزى بود که با ابوجهل در بعضى کوچه‏هاى مکه قدم مى‏زدیم، که ناگهان با پیامر خدا ص برخوردیم. پیامبر ص به ابوجهل گفت: «اى ابوالحکم، بیا به طرف خدا و پیامبرش و در این کار عجله کن، و من تو را به طرف خدا دعوت مى‏کنم»، ابوجهل در پاسخ گفت: اى محمد، آیا تو از دشنام دادن خدایان ما اجتناب نمى‏کنى؟! آیا غیر از این که ما گواهى بدهیم تو (رسالتت) را ابلاغ نمودى چیزى دیگرى هم مى‏خواهى؟ ما گواهى مى‏دهیم که تو ابلاغ نمودى، به خدا سوگند، اگر من بدانم آن چه را تو مى‏گویى حق است از تو پیروى مى‏کردم.

پیامبر خدا ص منصرف گردید، ابوجهل روى خود را به طرف من گردانیده گفت: به خدا سوگند، من مى‏دانم آن چه وى مى‏گوید حق است، ولى مرا یک چیز باز مى‏دارد، و آن این که: بنى قُصَى (قوم رسول خدا) [۱۱۵] ( گفتند: حِجَابَت [۱۱۶] خانه در میان ماست، گفتیم: بلى، بعد از آن گفتند: آب دادن و سقایه [۱۱۷] حجاج نیز براى ماست، گفتیم: بلى، بعد گفتند: نَدْوَه [۱۱۸] هم براى ما و در میان ماست، گفتیم: بلى، بعد گفتند: لواء [۱۱۹] نیز در تصرّف ماست، ما گفتیم: بلى، بعد از آن، آنها طعام دادند، [۱۲۰] و ما نیز طعام دادیم تا این که در طعام دادن ما نیز با بنى قصى مساوى و برابر شدیم، آنها بعد گفتند: پیامبر نیز از میان ماست، به خدا سوگند، من این را قبول نمى‏کنم!!. [۱۲۱] [۱۲۲] این چنین در البدایه (۶۴/۳) آمده است.

مانند این را ابن ابى شیبه نیز، چنان که در الکنز (۱۲۹/۷) آمده، روایت کرده، و در حدیث وى آمده است: «اى ابوالحکم بیا به طرف خدا و پیامبرش و کتاب او، و من تو را به‌سوى خداوند دعوت مى‏کنم» [۱۲۳].

[۱۱۵] قُصَى جد چهارم رسول خدا ص است، و این همان شخصیت است که پس از متّحد ساختن قریش و وحدت صفوف آن، سیادت مکه را از سلطه خزاعه کشید، و آن را به دست قریش سپرد، و اساس عزّت و مطرح شدن قریش در تاریخ نیز از همین جا آغاز مى‏شود، اوّلین فرزند کعب بن لؤى بود که به پادشاهى و ریاست قوم خود رسید، و قومش از وى اطاعت نمودند، و به این صورت کلید دارى حرم، آب دادن حجاج، جمع‌آورى مالى که قریش (در جاهلیت) براى حاجیان نیازمند از اموال خود بیرون مى‏آوردند تا براى آنان طعام و نوشیدنى بخرند، ریاست شوراى قریش و بیرق‏جنگ براى وى تعلّق داشت، و او در میان قریش حائز مقام بزرگى بود. [۱۱۶] حجابت: یعنى، کلید دارى خانه کعبه به شکلى که هیچ کس بدون اجازه کلید دار داخل خانه شده نمى‏تواند. [۱۱۷] سقایه: یعنى آب دادن حجاج در موسم حج، که به خاطر قلت آب در مکه این وظیفه خیلى عمده و مهم به شمار مى‏رفت. [۱۱۸] ندوه: یعنى جمع شدن براى مشوره و اظهار نظر، در دارالندوه، جایى که آن را قصى تأسیس نموده بود، و به مثابه مجلس شوراى قریش بود. [۱۱۹] لواء: همان بیرق جنگ است که آن را خود قصى حمل مى‏نمود، و یا براى کسى که انتخاب مى‏کرد تحویل مى‏داد. [۱۲۰] یعنى براى حجاج، چون قبائل عرب طعام حجاج و سقایه آنها را در موسم حج مایه شرف و عزت خود شمرده و بر آن با یکدیگر رقابت مى‏کردند. م. [۱۲۱] ابوجهل با روشى پر از حسد و کینه مى‏گوید، همه این منصب‏ها بدون این که بر ما هیچ امتیازى داشته باشند به آنها تعلّق دارد، همین‏کافى است، و حالا نمى‏توان مقام رسالت را نیز براى آنها قائل شد. م. [۱۲۲] حسن. بیهقی در «الدلائل» (۲/۲۰۷). [۱۲۳] حسن. ابن ابی شیبه در «المصنف» (۸/۳۳۶/۹۷).

پیامبر ص و دعوت نمودن ولید بن مُغِیره

اسحاق بن راهَوَیه از ابن عبّاس ب روایت نموده که: ولید بن مغیره نزد پیامبر خدا ص آمد. رسول خدا ص قرآن را برایش تلاوت نمود، (قرآن بر وى تأثیر گذاشت)، و گویى که وى در مقابل آن نرم گردید. این خبر به گوش ابوجهل رسید، و او با شنیدن این خبر نزد ولید بن مغیره آمده گفت: اى عمو، قوم تو مى‏خواهند برایت مال جمع نمایند. ولید از ابوجهل پرسید: چرا؟ ابوجهل پاسخ داد: تا آن را به تو بدهند، چون نزد محمّد به خاطر به دست آوردن مال رفته و تطمیمع شده‏اى. ولید گفت: قریش مى‏داند که من از همه آنان مالدارتر هستم، ابوجهل به او گفت: پس درباره وى چیزى بگو تا به قومت برسد و آنها بدانند که تو اکنون هم، منکر وى هستى. ولید پرسید: چه بگویم؟ به خدا سوگند، در میان شما هیچ کسى به اشعار، رجز و قصیده آن و اشعار جن از من زیادتر عالم نیست. به خدا قسم، چیزهایى که وى مى‏گوید به هیچ یکى از این‏ها شباهت ندارد، و به خدا سوگند، در سخنى که مى‏گوید شرینى و حلاوتى وجود دارد، و آن سخنان از رونق و حسن ویژه‏اى برخوردار است. ابتداى آن میوه دار، و پایانش گوارا و شیرین است، و سخنى است که بلند مى‏شود، و چیزى دیگرى بالاتر و بلندتر از آن نمى‏تواند باشد و پایین‏تر ازخود را نابود مى‏سازد. ابوجهل گفت: قومت تا آن وقت از تو راضى نمى‏شوند که درباره وى چیزى نگویى. ولید گفت: اندکى صبر کن، تا درباره وى فکر کنم، چون تأمّل و فکر نمود گفت: این به جز جادویى که از ساحران نقل مى‏شود، دیگر چیزى نیست، و او (محمد) این را از دیگرى گرفته و بیان مى‏نماید، آن گاه این آیات قرآن نازل گردید:

﴿ذَرۡنِي وَمَنۡ خَلَقۡتُ وَحِيدٗا ١١ وَجَعَلۡتُ لَهُۥ مَالٗا مَّمۡدُودٗا ١٢ وَبَنِينَ شُهُودٗا ١٣ [المدثر: ۱۱-۱۳].

ترجمه: «اى رسول! کار انتقام آن کس را که تنها آفریدم به من واگذار. و به او مال فراوان و فرزندانى بسیار که برایش حاضرند نصیب کردم».

این چنین، این را بیهقى [۱۲۴] از حاکم از عبدالله بن محمّد صنعانى ساکن مکه از اسحاق روایت نموده. این حدیث را حمادبن زید از ایوب از عکرمه - به شکل مرسل - روایت کرده، و در آن آمده: پیامبر ص این آیه قرآن را برایش تلاوت نموده:

﴿إِنَّ ٱللَّهَ يَأۡمُرُ بِٱلۡعَدۡلِ وَٱلۡإِحۡسَٰنِ وَإِيتَآيِٕ ذِي ٱلۡقُرۡبَىٰ وَيَنۡهَىٰ عَنِ ٱلۡفَحۡشَآءِ وَٱلۡمُنكَرِ وَٱلۡبَغۡيِۚ يَعِظُكُمۡ لَعَلَّكُمۡ تَذَكَّرُونَ ٩٠ [النحل: ۹۰].

ترجمه: «خداوند به انصاف و نیکوکارى و احسان کردن به خویشاوندان دستور مى‏دهد، و از بى‌شرمى و کار ناپسند و تعدّى باز مى‏دارد، او به شما پند مى‏دهد تا شما پندپذیر شوید».

همچنین در البدایة (۶۰/۳) آمده این را ابن جریر از عکرمه، چنان که در تفسیر ابن کثیر (۴۴۳/۴) آمده، روایت کرده است.

[۱۲۴] صحیح. بیهقی در «الدلائل» (۲/۱۹۸-۱۹۹) و حاکم (۲/۵۰۶) و حاکم آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافق است.

پيامبر ص و دعوت نمودن دو تن

پیامبر ص و دعوت نمودن ابوسُفْیان و هند

ابن عساکر از معاویه س روایت نموده، که گفت: ابوسفیان در حالى که هند (همسر وى) در پشت سرش قرار داشت و هر دو بر یک مرکب سوار بودند به طرف یکى از جاهاى بیابانى و صحرایى خود در حرکت بود. من در حالى که بچه خردسالى بودم، سوار بر الاغى که داشتم در جلوى آنها حرکت مى‏کردم، در طى این مسیر به پیامبر خدا ص رسیدیم [۱۲۵]. ابوسفیان گفت: اى معاویه پایین بیا تا محمّد سوار شود، من از الاغ خود پایین آمدم و پیامبر ص سوار شده، و پیشاپیش ما لحظه کوتاهى به حرکت افتاد، بعد از آن به طرف ما روى کرد و گفت: «اى ابوسفیان بن حرب، و اى هند بنت عتبه به خدا سوگند، شما خواهید مرد، و باز دوباره حتماً بر انگیخته خواهید شد، و بعد از آن نیکوکار داخل جنّت شده و بدکار داخل آتش خواهد گردید، و من برایتان به حق مى‏گویم، و شما از اوّلین کسانى هستید که بیم داده شده‏اید»، آن گاه پیامبر خدا ص این آیه را تلاوت نمود:

﴿حمٓ ١ تَنزِيلٞ مِّنَ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٢ - تا اين كه به اينجا رسيد - قَالَتَآ أَتَيۡنَا طَآئِعِينَ ١١ [فضلت ۱-۴].

ترجمه: «حم. از جانب (خدایى که) بى‌اندازه مهربان و نهایت با رحم است فرو فرستاده شده است... هردو گفتند: به خوشى و فرمانبردارانه آمدیم».

بعد ابوسفیان به وى گفت: اى محمّد آیا فارغ شدى؟ پیامبر خدا ص فرمود: «بلى»، و از مرکب پایین شد من آن را دوباره سوار شدم. درین موقع هند به طرف ابوسفیان روى نموده گفت: آیا به خاطر این جادوگر پسرم را پایین آوردى؟ ابوسفیان پاسخ داد: نه، به خدا سوگند، وى نه جادوگر است و نه هم دروغگو. این چنین در الکنز (۹۴/۷) آمده. و طبرانى نیز مانند آن را روایت کرده، هیثمى (۲۰/۶) مى‏گوید: من حُمَید بن مُنْهب را نشناختم، ولى بقیه رجال وى ثقه‏اند.

[۱۲۵] در نص کتاب سمعنا (شنیدیم) آمده است، و در هیثمى لحقنا «رسیدیم و یا پیوستیم»، که ما به خاطر قرابت معناى دومى آن را انتخاب نمودیم. م.

پیامبر ص و دعوت نمودن عثمان و طلحه

ابن سعد (۵۵/۳) از یزیدبن رومان روایت نموده، که گفت: عثمان بن عفّان و طلحه بن عبیدالله ب به تعقیب زبیر بن عوام س پرداخته نزد پیامبر خدا ص آمدند. پیامبر ص اسلام را به آنان عرضه نموده و قرآن را براى‌شان تلاوت کرد، و آنها را از حقوق اسلام آگاه کرد، و از طرف خداوند أ به آنان وعده عزّت و کرامت داد. آن دو ایمان آورده و وى را تصدیق نمودند. آن گاه حضرت عثمان س فرمود: اى پیامبر خدا ص من در همین نزدیکى از سرزمین شام آمدم،چون در میان معان وزرقاء رسیدیم حالتى چون خواب گرفتگى بر ما مستولى شده بود که ناگاه ندا کننده‏اى ما را ندا نمود: اى خواب رفتگان، بیدار شوید! چون احمد در مکه ظهور نموده است، و هنگامى که به اینجا رسیدیم از تو شنیدیم. حضرت عثمان س سابق، و قبل از داخل شدن پیامبر خدا ص به دار ارقم، اسلام آورده بود.

پیامبر ص و دعوت نمودن عمار و صهیب

ابن سعد (۲۴۷/۳) از ابوعبیده بن محمّد بن عمار روایت نموده، که گفت: عمار بن یاسر ب فرمود: با صهیب بن سنان در دروازه دار ارقم روبرو شدم، این، در حالتى بود که پیامبر خدا ص در منزل تشریف داشت، از وى پرسیدم چه مى‏خواهى؟ گفت: تو چه مى‏خواهى؟ جواب دادم: خواستم تا نزد محمّد رفته سخنان وى را بشنوم. گفت: من نیز این را مى‏خواهم. آن گاه هر دوى ما نزد پیامبر ص داخل شدیم و او اسلام را به ما عرضه نمود (ما دعوت وى را قبول نموده) اسلام آوردیم، بعد همان روز را تا بیگاه در آنجا توقف کردیم، و از شبانگاه به طور مخفیانه از آن جا بیرون رفتیم. اسلام آوردن عمار و صهیب ب پس از اسلام آوردن سى و چند تن مرد بود.

پیامبر ص و دعوت نمودن اسعد بن زُراره و ذکوان بن عبد قیس

ابن سعد (۶۰۸/۳) از خُبَیب بن عبدالرحمن روایت نموده، که گفت: اسعد بن زراره و ذکوان بن عبد قیس جهت حلّ و فصل معضلى در بین آنها نزد عتبه بن ربیعه به مکه آمدند، آنها از پیامبر ص آگاهى حاصل نموده نزد وى مشرّف شدند. پیامبر اسلام را براى‌شان مطرح نمود و قرآن را براى آنها تلاوت کرد. ایشان اسلام آوردند، و بدون این که نزد عتبه روند از همانجا به مدینه برگشتند، و اوّلین کسانى بودند که اسلام را با خود به مدینه بردند.

پيامبر ص و دعوت نمودن گروه و جماعت

جدال و احتجاج سران قریش با پیامبر ص در ارتباط با دعوت آنها به طرف اسلام و پاسخ پیامبر ص

ابن جریر از ابن عبّاس ب روایت نموده که: عُتْبَه و شیبه پسران ربیعه، ابوسُفیان بن حرب، مردى از بنى عبدالدار، ابوالبَخْترى از بنى الاسد، اسود بن عبدالمطلب بن اسد، زَمْعه بن اسود، ولیدبن مغیره، ابوجهل بن هشام، عبدالله بن ابى امیه، اُمِیه بن خلف، عاص بن وائل، و نُبَیه و مُنَبَّه پسران حجاج سهمى، همه - و یا کسانى از ایشان - در پشت کعبه بعد از غروب آفتاب دور هم جمع شدند. بعضى آنها به یکدیگر گفتند: کسى را نزد محمّد بفرستید و (با احضار نمودن وى در اینجا) همراهش صحبت و مخاصمه نمایید، تا این که در ارتباط با وى معذور دانسته شوید. بنابراین آن‏ها کسى را دنبال وى فرستادند که: اشراف و بزرگان قومت به خاطر تو جمع شده، و مى‏خواهند با تو صحبت نمایند. پیامبر ص به‌سوى آنها به این گمان که در ارتباط به کارهاى وى براى آنها نظر جدیدى پیدا شده است، شتافت - چون پیامبر ص به آنها علاقه‏مند بود، و هدایت‌شان را دوست داشت، و مشقّت و فساد و هلاک آنها برایش گران تمام شده و رنجش مى‏داد - تا این که نزد آنها (رسیده و در کنارشان) نشست. آنان گفتند: اى محمد، ما به دلیلى کسى را دنبال تو فرستاده و تو را خواستیم تا در ارتباط به تو معذور شناخته شویم، و ما - به خدا سوگند - هیچ مردى از عرب را نمى‏شناسیم که بر قوم خود آن چه را تو بر قومت داخل نموده‏اى، داخل کرده باشد!! پدران را دشنام دادى، دین را عیب‏جویى کردى، عقل را سبک شمردى، و خدایان را ناسزا گفتى، و وحدت ما را از هم گسسته و متفرّق ساختى. خلاصه، آن چه کار ناشایسته بود آن را در میان ما و خودت انجام دادى. اگر این سخن‏ها را به خاطر طلب مال آورده باشى، برایت آن قدر مال جمع مى‏کنیم، تا از همه ما مالدارتر باشى. و اگر خواهان شرف و عزّت در میان ما باشى، تو را سردار خود تعیین مى‏نماییم، و اگر خواهان پادشاهى هستى، تو را پادشاه خود مى‏گردانیم، و اگر این چیزى که برایت به وجود آمده بر اثر جن‏زدگى است، که بر تو غالب شده و خودت از دفع آن عاجز آمده‏اى - و گاهى هم این طور مى‏شود - ما اموال خود را براى معالجه تو بذل مى‏کنیم، تا این که تو را از آن مرض تندرست بسازیم، یا این که (پس از بذل آن همه سعى و تلاش خود) در ارتباط با تو معذور شناخته شویم.

پیامبر خدا ص در پاسخ به آنها فرمود: «آن چه شما مى‏گویید در من نیست، من به آن چیزى که با آن براى شما آمده‏ام، نه به خاطر درخواست مالتان آمده‏ام، و نه به خاطر کسب شرف در میان شما، و نه پادشاهى بر شما، بلکه خداوند مرا به‌سوى شما به عنوان رسول فرستاده است، و بر من کتابى نازل نموده، و به من دستور داده، تا براى شما بشارت دهنده و بیم دهنده باشم. من با اقدام به این عمل، پیام پروردگارم را به شما ابلاغ، و برایتان نصیحت نمودم. اگر از من آنچه را برایتان آورده‏ام قبول کنید، بهره دنیا و آخرت از آن شماست، و اگر آن را بر من رد کنید، منتظر امر خدا مى‏باشم، تا در میان من و شما فیصله نماید». و یا چنان که پیامبر خدا ص گفت.

گفتند: اى محمد، اگر آن چه را ما به تو پیشنهاد نمودیم آن را از ما قبول نمى‏کنى، تو خودت مى‏دانى، که هیچ مردمى از ما کشور و جاى تنگتر، مال کمتر و زندگى مشکل‏تر ندارد، بنابراین از پروردگارت که تو را به آن چه ادّعا مى‏کنى برانگیخته است، بخواه تا کوه‌هایی را که جاى را بر ما تنگ نموده است (از اطراف شهر ما) دور کند، و شهر و منطقه ما را گشاده و هموار سازد، و در آن نهرهایى چون شام و عراق جارى سازد،و باید پدران گذشته ما را براى مان دوباره زنده کند، و در میان آنهایى که دوباره برانگیخته مى‏شوند «قُصَىْ بن کلاب» که بزرگ مرد صادقى بود نیز وجود داشته باشد، تا از آنها درباره آنچه تو مى‏گویى بپرسیم، که آیا حق است یا باطل؟ اگر این چیزها را که از تو خواستیم انجام دادى، و آنها تو را تصدیق نمودند، ما نیز تو راتصدیق خواهیم کرد، و به این عمل منزلت تو را در نزد خداوند نیز درک نموده و مى‏دانیم که وى تو را چنان که خود مى‏گویى به عنوان پیامبر فرستاده است. پیامبر خدا ص به آنان فرمود: «من به این کار مبعوث نشده‏ام، من از نزد خداوند براى شما با آن چیزى آمده‏ام که وى مرا به آن (دستور داده و) مبعوث نموده است، و به آنچه من به آن فرستاده شده بودم به شما ابلاغ نموده و رسانیدم، اگر آن را قبول مى‏کنید، همان بهره و نصیب شما در دنیا و آخرت است، و اگر آن را بر من رد مى‏کنید، منتظر امر خداوند مى‏باشم تا این که در میان من و شما فیصله نماید».

گفتند: اگر این را براى ما انجام نمى‏دهى، پس براى خود بخواه و از پروردگارت طلب نما، تا فرشته‏اى را بفرستد و آن چه را که تو مى‏گویى تصدیق نماید، و از طرف تو با ما صحبت کند و جواب گوید، و از وى بخواه، تا براى تو باغ‌ها، گنج‏ها و قصرهایى از طلا و نقره قرار دهد، و تو را به این صورت، از آن چه ما تو را در طلب آن مى‏بینیم، بى‌نیاز سازد - چون تو در بازار مانند ما در طلب روزى و اسباب معیشت هستى - تا ما فضیلت و منزلت تو را در نزد پروردگارت اگر پیامبر باشى، چنان که خودت مدّعى آن هستى، ببینیم، و به آن اعتراف کنیم. پیامبر خدا ص به آنها فرمود: «من این کار را نمى‏کنم و من آن کسى نیستم که از پروردگارش چنین چیزى را مى‏خواهد، و من براى شما به این کار مبعوث نشده‏ام، بلکه خداوند مرا بشارت دهنده و بیم دهنده فرستاده است. اگر شما آن چه را من با خود آورده‏ام قبول مى‏کنید، همان، بهره و نصیب وافر شما در دنیا و آخریت است، و اگر آن را بر من رد نموده، و قبول نمى‏کنید، براى امر خداوند منتظر مى‏باشم، تا این که در میان من و شما فیصله نماید». گفتند: پس آسمان را بر ما بینداز، چنان که مى‏پندارى اگر پروردگارت بخواهد این کار را انجام مى‏دهد و ما به تو ایمان نمى‏آوریم تا وقتى که این عمل را انجام نداده باشى، پیامبر خدا ص در پاسخ آنها فرمود: «این به خداوند مربوط است، و اگر بخواهد آن را براى شما انجام خواهد داد». گفتند: اى محمد، آیا پروردگارت نمى‏دانست که ما با تو خواهیم نشست، و آن چه را از تو پرسیدیم خواهیم پرسید، و آنچه را مى‏خواهیم درخواست خواهیم نمود؟ تا پیش از این نزد تو آمده و برایت آنچه را که باید به ما پاسخ مى‏دادى، مى‏آموخت، و تو را آگاه مى‏کرد که در ارتباط با ما، اگر آنچه را تو با خود آورده‏اى قبول نکنیم چه عملى انجام خواهد داد. چون مطلع شده‏ایم ما که این چیزها را مردى که در یمامه است، به او (رحمان) گفته مى‏شود، به تو یاد مى‏دهد، - به خدا سوگند - ابداً و هرگز به رحمان ایمان نمى‏آوریم. اى محمد، اکنون ما در مقابل تو با تقدیم همه راه‏هاى ممکن دیگر معذور شدیم!! امّا به خدا سوگند، تو و آنچه را انجام دادى رها نمى‏کنیم، تا این که یا ما تو را هلاک گردانیم، و یا این که تو ما را هلاک گردانى. یکى از آنها گفت: ما ملائکه را که دختران خداوند هستند عبادت مى‏کنیم، و دیگرى گفت: ما به تو ایمان نخواهیم آورد، تا زمانى که خداوند و ملائکه را گروه گروه از پى هم نیاورى.

چون ایشان این حرف‏ها را گفتند و صحبت‌شان تمام شد، پیامبر خدا ص از نزد آنها برخاست، و از جمله آنان عبدالله بن ابى اُمَیه بن مُغِیره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم - که پسر عمّه پیامبر ص (عاتکه) دختر عبدالمطّلب بود - برخاسته گفت: اى محمد، قومت آنچه را که دیدى به تو پیشنهاد نمودند، ولى تو آن را از ایشان قبول ننمودى. بعد از آن از تو چیزهایى براى خود خواستند تا با آن منزلتت رانزد خداوند بدانند، آن را هم انجام ندادى. بعد از آن از تو خواستند تا همان عذابى را که آنها را از آن مى‏ترسانى براى‌شان به زودى بیاورى (این کار را هم نکردى)، به خدا سوگند، من هرگز به تو ایمان نمى‏آورم، تا این که نردبانى براى خود بگذارى و به آسمان بالا روى، و به آسمان برسى و من شاهد آن صحنه باشم، و از آسمان با خود یک صحیفه سرگشاده‏اى را بیارى، که چهار فرشته نیز با تو باشند، و بر این گواهى دهند که تو آن چنان هستى که خود مى‏گویى. به خدا سوگند، اگر این کار را هم انجام دهى، گمان مى‏کنم که تو را تصدیق نخواهم کرد.

بعد از آن نزد پیامبر خدا ص برگشت و رسول خدا ص به خاطر به دست نیاوردن آنچه هنگام درخواست قومش در دل پرورانیده بود، و به خاطر فاصله‏گیرى آنها از وى، خیلى اندوهگین و افسرده خاطر، به طرف اهل خود برگشت [۱۲۶]. و همچنین این حدیث را به این صورت زیاد بن عبدالله البکائى از ابن اسحاق از برخى اهل علم از سعید بن جبیر و عکرمه از ابن عبّاس ب روایت نموده... و مانند این را متذکر شده، و این چنین در تفسیر ابن کثیر (۶۲/۳) و البدایه (۵۰/۳) آمده است.

[۱۲۶] ضعیف. ابن اسحاق، چنانکه ابن هشام آورده است (۱/۱۸۳-۳۰۵) طبری نیز از وی در تفسیرش (۹/۱۵/۱۶۴) روایت کرده است. همچنین بیهقی در «الدلائل». طبری فرد مبهم در سند را که از شیوخ ابن اسحاق است به نام محمد بن ابی محمد مولای آل زید بن ثابت ذکر کرده است. این حدیث شواهدی نیز دارد.

پیامبر ص و دعوت نمودن ابوالحیسم و جوانانى از بنى عبدالاشهل

ابونعیم از محمود بن لبید که از بنى عبدالاشهل است روایت نموده، که گفت: چون ابوالحیسم انس بن رافع [۱۲۷] به مکه آمد - جوانانى از بنى عبدالاشهل که در میان آنها ایاس ابن معاذ نیز بود او را همراهى مى‏کردند، تا از قریش بر ضد خزرجیان پیمانى به دست آورند - پیامبر ص از آمدن آنها اطلّاع یافت، نزدشان آمد و با آنها نشسته و به آنان فرمود: «آیا چیز بهترى از آنچه دنبال آن آمده‏اید، نمى‏خواهید؟» آنها پرسیدند: آن چیست؟ پیامبر خدا ص گفت: «من پیامبر خدا هستم، خداوند مرا براى بندگان فرستاده است، آنها را به‌سوى خداوند فرا مى‏خوانم، تا خداوند را عبادت نموده، و چیزى را برایش شریک نیاورند، و او برایم کتاب نازل نموده است». سپس اسلام را براى آنها بیان و قرآن را براى‌شان تلاوت نمود. آن گاه ایاس بن معاذ - که نوجوانى بود - گفت: اى قوم، به خدا سوگند، این براى‏تان از چیزى که دنبال آن آمده‏اید، بهتر و نیکوتر است. ابوالحیسم انس بن رافع، مشتى از سنگریزه‏هاى بطحاء را [۱۲۸] گرفته و در روى ایاس بن معاذ زده گفت: این حرفها را کنار گذار، سوگند به جانم، براى چیزى غیر از این آمده‏ایم. ایاس ساکت شد، و پیامبر خدا ص از میان‌شان برخاست، و آنها به مدینه برگشتند. طولى نکشید که جنگ «بُعاث» میان اوس و خزرج اتفاق افتاد. بعد از آن ایاس بن معاذ جز اندکى درنگ ننموده بود که وفات کرد. محمود بن لبید مى‏گوید: آن عده از قومم که در وقت وفات وى نزدش حضور داشتند، به من گفتند: آنها از وى مى‏شنیدند که «لا إله‏ إلا الله» را با خود مکرّراً زمزمه می‌نمود، و تا لحظه وفاتش الله اکبر، و سبحان‏الله مى‏گفت، و در این تردیدى نداشتند که وى مسلمان در گذشته است، چون اسلام را در همان مجلس هنگامى که از پیامبر ص آن چیزها را شنید درک نموده بود [۱۲۹]. این چنین در کنز العمال (۱۱/۷) آمده و این را احمد و طبرانى نیز روایت نموده‏اند رجال آن، چنان که هیثمى (۳۶/۶) مى‏گوید: ثقه‏اند. و این را همچنین ابن اسحاق در مغازى از محمود بن لبید همانند این روایت کرده، و گروهى آن را از ابن اسحاق روایت نموده‏اند، و این حدیث چنان که در الاصابه (۹۱/۱) آمده، از جمله احادیث صحیح وى مى‏باشد.

[۱۲۷] در (المجمع) آمده: ابوالحیسر انس بن نافع، صحیح هم همین است و این در اکثر مراجع آمده است. [۱۲۸] سیل گاهى بزرگ و وسیع در مکه است. [۱۲۹] صحیح. احمد (۵/۴۲۷) و طبرانی در «الکبیر» (۸۰۵) و بیهقی در «الدلائل» (۲/۴۲۰-۴۲۱) و حاکم (۳/۱۸۰-۱۸۱) حاکم آن را به شرط مسلم صحیح دانسته است. ذهبی در ادامه‌ درمورد این سخن حاکم می‌گوید: «بلکه مرسل است» وی همچنین می‌گوید: محمود بن لبید از صغار صحابه است؛ بر این اساس حدیث صحیح است.

دعوت نمودن پیامبر ص از گروه‏ها و مجامع پیامبر ص و دعوت نمودن خویشاوندان نزدیکش و قبیله‏هاى قریش هنگام نزول آیه انذار

ابن سعد از ابن عبّاس ب روایت نموده، که گفت: هنگامى که خداوند أ این آیه را نازل نمود:

﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤ [الشعراء: ۲۱۴].

ترجمه: «و قبیله نزدیک‏تر خود را بترسان».

پیامبر خدا ص بیرون رفت تا این که بر کوه مروه بالا رفت و از آنجا گفت: «اى آل فهر»! آن گاه قریش نزد وى آمدند، ابولهب بن عبدالمطّلب گفت: اینها آل فهراند که در نزد تو گرد آمده‏اند، بگو چه مى‏گویى؟ پیامبر ص صدا زد: «اى آل غالب»، به این گفته پیامبر خدا ص بنى محارب و بنى حارث فرزندان فهر برگشتند. بعد پیامبر ص گفت: «اى آل لؤى بن غالب»، این بار، بنى تیم ادرم بن غالب برگشت. بعد فرمود: «اى آل کعب بن لؤى» آن گاه، بنى عامر بن لؤى برگشت. سپس گفت: «اى آل مره بن کعب»، درین اثناء بنى عدى بن کعب و بنى سهم و بنى جُمح بن عمرو بن هُصیص بنى کعب بن لؤى برگشتند بعد پیامبر ص فرمود: «اى آل کلاب بن مره» این بار بنى مخزوم بن یقظه بن مره و بنى تمیم بن مره برگشتند. آن گاه پیامبر ص گفت: «اى آل قصى»، درین مرتبه بنى زهره بن کلاب برگشت. سپس فرمود: «اى آل عبد مناف»، این بار بنى عبدالدار بن قصى و بنى اسدبن عبدالعزى بن قصى و بنى عبد بن قصى برگشتند. آن گاه ابولهب گفت: اینها بنى عبد مناف هستند که نزدت حضور دارند آن چه مى‏خواهى بگو: پیامبر خدا ص فرمود: «خداوند مرا مأمور نموده است تا خویشاوندان نزدیک‏تر خود را بترسانم، و شما از میان قریش براى من نزدیک‏تر هستید، و من از خداوند براى‏تان مالک هیچ بهره‏اى در دنیا و هیچ نصیبى در آخرت نیستم، مگر این که بگویید: (لا إله إلا الله) تا من به آن براى‏تان نزد پروردگارتان گواهى دهم، و عرب توسط آن براى‏تان سرنهاده و عجم براى شما ذلیل گردد».

ابولهب در پاسخ گفت: واى بر تو، ما را به همین خاطر دعوت نمودى؟! آن گاه خداوند أ نازل فرمود:

﴿تَبَّتۡ يَدَآ أَبِي لَهَبٖ وَتَبَّ ١ [المسد: ۱].

مى‏گوید: هردو دست ابولهب هلاک گردیدند. این چنین درالکنز (۲۷۷/۱) آمده است.

و احمد از ابن عبّاس ب روایت نموده، که گفت: هنگامى خداوند أ این آیه را نازل فرمود: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤ پیامبر خدا ص به کوه صفا [۱۳۰] آمده بر آن بالا رفته فریاد زد: «یا صباحاه» [۱۳۱]، همه مردم در نزدش جمع شدند. کسى خودش مى‏آمد، و کسى هم نماینده خود را مى‏فرستاد، آن گاه پیامبر خدا ص فرمود: «اى بنى عبدالمطلب، اى بنى فهر، اى بنى کعب، اگر من برایتان خبر بدهم که سوار کارانى در پایین این کوه مى‏خواهند بر شما هجوم بیاورند، آیا مرا تأیید و تصدیق مى‏کنید؟» آنها همه پاسخ دادند: بلى، آن گاه پیامبر خدا ص گفت: «من براى شما پیش از آمدن عذاب شدید بیم دهنده هستم». ابولهب گفت: همه روز بر تو تباهى و هلاک باد، آیا ما را فقط براى این فرا خوانده بودى؟ آن گاه خداوند أ این آیه قرآن را نازل فرمود: ﴿تَبَّتۡ يَدَآ أَبِي لَهَبٖ وَتَبَّ ١ [۱۳۲]. بخارى و مسلم مانند این را، چنان که در البدایه (۳۸/۳) آمده، روایت کرده‏اند.

[۱۳۰] صفا و مروه دو کوه کوچک در نزدیکى کعبه‏اند، که خداوند در ارتباط با آنها مى‏فرماید: ﴿إِنَّ ٱلصَّفَا وَٱلۡمَرۡوَةَ مِن شَعَآئِرِ ٱللَّهِۖ فَمَنۡ حَجَّ ٱلۡبَيۡتَ أَوِ ٱعۡتَمَرَ فَلَا جُنَاحَ عَلَيۡهِ أَن يَطَّوَّفَ بِهِمَاۚ وَمَن تَطَوَّعَ خَيۡرٗا فَإِنَّ ٱللَّهَ شَاكِرٌ عَلِيمٌ ١٥٨ [البقرة: ۱۵۸]. [۱۳۱] کلمه‏اى است براى فریاد رسى در هنگام هجوم و یا غارت دشمن. [۱۳۲] صحیح. بخاری (۴۸۰۱) و مسلم (۲۰۸) و ترمذی (۳۳۳۶) و احمد (۱/۲۸۱).

پيامبر ص و دعوت نمودن قبايل عرب در مراسم حج

پیامبر ص و دعوت نمودن بنى عامر و بنى محارب

ابونعیم در دلائل النبوه (ص ۱۰۱) از عبدالله بن کعب بن مالک ب روایت نموده، که گفت: پیامبر ص مدّت سه سال بعد از بعثت خود مخفیانه زیست کرد، و در سال چهارم دعوت خود را آشکارا نمود. به مدت ده سال در موسم‏هاى حج دعوت مى‏نمود، و به دنبال حجّاج در اقامت گاه‏هاى آنان در عکاظ، مجنه و ذى المجاز [۱۳۳] رفته آنها را فرا مى‏خواند تا از وى حمایت نمایند، تا باشد پیام پروردگارش را تبلیغ نماید، و براى آنها اذعان مى‏نمود که پاداش این نصرت براى آنها جنّت است. امّا هیچ کسى را نمى‏یافت تا وى را مدد و یارى دهد، حتّى از قبایل و جاهاى آنها جداگانه مى‏پرسید و آنها را دعوت مى‏کرد، تا این که به بنى عامر بن صعصعه رسید، اذیت و آزارى را که از آنها دید از هیچ کسى ندیده بود، به حدّى که او از نزد آنها بیرون رفته بود، ولى با این همه او را از پشت مى‏زدند، تا این که به بنى محارب بن خصفه رسید، در میان آنها پیرمردى را یافت که یک صدوبیست سال عمر داشت، پیامبر خدا ص با وى صحبت نموده و او را به اسلام دعوت نمود، و از وى خواست تا از او حمایت نماید، تا پیام و رسالت پروردگارش را تبلیغ نماید. آن پیرمرد پاسخ داد: اى مرد، قومت از احوال تو بهتر آگاهند، به خدا قسم کسى که تو را به خانه خود ببرد، به این معناست که بدترین چیزى را از «موسم» با خود برده است. بنابراین خود را از ما دور کن، ابولهب که در این حالت ایستاده بود و سخن محاربى را مى‏شنید، نزدش توقف نموده گفت: اگر همه اهل «موسم» چون تو مى‏بودند، وى این دینى را که بر آن است ترک مى‏نمود، او یک بى‌دین و دروغگوست. محاربى پاسخ داد: تو، به خدا سوگند وى را از من خوبتر مى‏شناسى، چون وى برادر زاده و پاره گوشت توست. بعد از آن محاربى افزود: شاید - اى ابوعبته - وى دیوانه شده باشد؟ و با ما مردى از قریه است که مى‏تواند او را علاج نماید، ابولهب دیگر به او پاسخى نداد، مگر این که چون پیامبر ص را مى‏دید بر قبیله و یا اهل قریه‏اى از عرب ایستاده است، فریاد کشیده مى‏گفت: وى یک بى‌دین و دروغگوست [۱۳۴]. در اسناد این روایت واقدى نیز هست.

[۱۳۳] عکاظ، مجنه و ذى المجاز، از مشهورترین بازارهاى مکه بودند، عرب‌ها را عادت برین بود که در اوّل ماه ذى القعده الحرام بازار عکاظ را افتتاح مى‏نمودند، و مدّت بیست روز را در آنجا به سر مى‏بردند، و پس از آن به بازار مجنه آمده و ده روز را در آنجا سپرى مى‏کردند و چون ماه ذوالحجه نو مى‏شد به ذى المجاز مى‏آمدند و هشت شب را در آن جا مى‏ماندند، و پس از آن به عرفات مى‏رفتند و مناسک حج را به‌جاى مى‏آوردند، پیامبر خدا ص با استفاده ازین فرصت به هر یک ازین بازارها، در همان وقت‏هاى معین تشریف مى‏برد، و با سر زدن به اقامتگاه‏هاى قبایل، تحفه گرانبهاى دعوت را به آنها عرضه مى‏نمود. م. [۱۳۴] بسیار ضعیف. اونعیم در «الدلائل» (ص۱۰۱) در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد.

پیامبر ص و دعوت نمودن بنى عبس

ابونعیم (ص ۱۰۲) همچنین از طریق واقدى از عبدالله بن وابصه عبسى از پدرش و او از پدربزرگش روایت نموده، که گفت: پیامبر ص در اقامت گاه‏هاى ما در منى آمد - و ما، در این موقع در جمره اولى که نزدیک مسجد خیف واقع است، اقامت داشتیم، او در حالى سوار بر شترش آمد که زید بن حارثه پشت سر وى سوار بود - و ما را به‌سوى اسلام دعوت نمود. به خدا سوگند، دعوت وى را نپذیرفتیم، و در ما آن گاه خیرى وجود نداشت، وى مى‏گوید: ما از وى و از دعوتش در «موسم» شنیده بودیم، او ما را دعوت کرد، ولى ما دعوتش را قبول ننمودیم، در این «موسم» میسره بن مسروق عبسى نیز با ما همراه بود، وى گفت، من به خدا سوگند یاد مى‏کنم، که اگر این مرد را تصدیق نماییم و او را به دیار خود ببریم، این عمل نیکویى خواهد بود، و من به خدا سوگند یاد مى‏کنم، که دین و کار وى غالب و پیروز شدنى است، و به همه جاها خواهد رسید. قوم در پاسخ گفتند: ما را بگذار و قرار باش، و به چیزى مکشان که طاقت آن را نداشته باشیم. پیامبر ص در ارتباط بامیسره امیدوار شده و با وى صحبت نمود. میسره گفت: چقدر کلام خوب و منوّرى دارى! ولى قومم با من مخالفت مى‏کنند، و انسان وابسته به قوم خود است، که اگر وى را یارى و مدد نکنند، توقع یارى و مدد از دشمنان نیز خیلى بعید است.

پیامبر خدا ص از آنجا منصرف شده و بیرون گردید، و قوم نیز به طرف اهالى خود حرکت کردند، میسره به آنها گفت: بیایید به یهودیان ساکن فدک سرى بزنیم، و از آنها درباره اینمرد جستجو و تحقیق کنیم، آنها (با پذیرفتن درخواست وى) به طرف یهود رفتند. یهودیان کتابى را که داشتند بیرون آورده، و آن را گذاشته بعد از آن به مطالعه بخش تذکر پیامبر خدا ص در آن پرداختند، (که در توصیف پیامبر آخر زمان چنین آمده بود): نبى امى عربى، که بر شتر سوار مى‏شود، و به معاش اندک کفایت مى‏کند، نه دراز است و نه کوتاه، نه موهاى خیلى‏ها پیچیده و مجعد دارد، و نه هموار، و در چشمش سرخیست، و رنگ سفید و مخلوط به سرخى دارد. (یهودیان براى مان گفتند) اگر همین شخص که صفاتش ذکر شد شما را دعوت نموده باشد، دعوت وى را قبول کنید، و به دین وى داخل شوید، امّا ما با وى حسد ورزیده به او ایمان نمى‏آوریم، و از طرف وى در بسا جاها براى ما مصیبت‏هاى بزرگى مى‏رسد، و هیچ کسى از عرب باقى نمى‏ماند مگر این که وى را پیروى مى‏کند و یا با وى مى‏جنگد. بنابراین شما از جمله کسانى باشید که وى را پیروى مى‏نمایند. میسره گفت: اى قوم، این قضیه خیلى آشکار است، قومش گفتند: چون به موسم حج آینده بازگشتیم وى را ملاقات مى‏کنیم. به این صورت آنها به طرف دیار خود برگشتند، و مردان دیارشان این امر را از ایشان نپذیرفتند، و هیچ یکى از آنها پیروى پیامبر ص را نکرد، و چون پیامبر خدا ص به مدینه تشریف آورد و حجة هالوداع را به جاى آورد، میسره همراهش روبرو گردید و او را شناخت. عرض کرد اى پیامبر خدا، به خدا سوگند، من از همان روزى که شترت را براى ما جهت دعوت خوابانیدى بر پیروى تو حریص هستم، تا این که آنچه اتّفاق افتاد، افتاد، و خداوند نخواست تا آن وقت به اسلام مشرّف شوم، و قضا بر این رفت تا اسلام آوردنم به تأخیر افتد، و عامه کسانى که با من بودند در گذشتند. اى پیامبر خدا این را به من بگو که جایگاه آنها در کجاست؟ پیامبر خدا ص در جواب فرمود: «هر کسى که به غیر از دین اسلام مرده باشد، وى در آتش است». میسره گفت: ستایش خدایى راست که مرا نجات داد. به این صورت اسلام آورده، و اسلامش ثابت و نیکو گردید، و در نزد ابوبکر س از منزلت و جایگاه خوبى برخوردار بود. این روایت در البدایه (۱۴۵/۳) از واقدى و به اسناد وى به مانند این ذکر شده است [۱۳۵].

[۱۳۵] بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (ص۱۰۲) در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد.

پیامبر ص و دعوت نمودن کنْدَه

ابونُعیم در الدلائل (ص۱۰۳) همچنین از طریق واقدى روایت نموده که: محمّد بن عبدالله بن کثیر بن صلت از ابن رُومان و عبدالله بن ابى بکر و غیر آنها ش خبر داد که گفتند: پیامبر خدا ص نزد کنده در اقامتگاه‏هاى آنها در عُکاظ تشریف آورد، و مثل آنها قبیله نرم و حلیم عرب را قبل از آن ملاقات نکرده بود، و چون نرمى آنها و قوت منطق‌شان را در ارتباط با خود ملاحظه نمود، با آنها به صحبت شروع نموده گفت: «شما را به‌سوى خداوند واحد و لا شریک، دعوت مى‏کنم، و این که از من آن چنان که از نفس‏هاى خود حمایت مى‏کنید، حمایت و پشتیبانى نمایید، اگر کامیاب و غالب شوم شما در آن وقت مخیر هستید»، عامه آنها گفتند: چقدر سخن خوبى است! ولى ما آن چه را پدران مان عبادت مى‏نمودند، عبادت مى‏کنیم. فرد خردسالى از میان آنها گفت: اى قوم، قبل از این که دیگران این مرد را پیروى نمایند، شما به پیروى از وى سبقت جویید به خدا سوگند، اهل کتاب صحبت از این دارند که نبى اى از حرم ظهور مى‏کند، که زمان ظهورش نزدیک شده است. درمیان قوم یک انسان یک چشم نیز وجود داشت، وى گفت: خاموش باشید تا من صحبت کنم، او را خویشاوندان و قومش بیرون رانده‏اند، و شما وى را پناه مى‏دهید؟! آیا مى‏خواهید متحمّل جنگ با همه عربها شوید؟! نه، باز هم نه. پیامبر خدا ص از نزد آنها اندوهگین برگشت، و آنها به طرف قوم خود برگشته این قضیه را براى ایشان نقل نمودند. مردى از یهود گفت: به خدا سوگند، شما نصیب و سهم خود را از دست داده‏اید، (و راه خطایى را پیموده‏اید)، اگر به طرف این مرد قبل از دیگران مى‏شتافتید، سردار همه عرب‌ها مى‏گردیدید، و ما صفت وى را در کتاب خود مى‏یابیم. قوم‌هایی که پیامبر ص را دیده بودند، با شنیدن هر صفتى (از زبان همان یهودى که از کتاب بیان مى‏نمود) آن را تصدیق مى‏کردند که این صفت در وى بود، بعد از آن همان یهودى افزود: جاى ظهور وى را ما در مکه مى‏یابیم، و دار هجرتش را به یثرب (مدینه منوره). بنابراین قوم بر این اتّفاق نمودند که در موسم حج سال آینده وى را ملاقات نموده و به خواست‌هایش پاسخ مثبت دهند، ولى آنها را یکى از سرداران‌شان از اداى حج در همان سال باز داشت، و هیچ یکى از آنها نتوانست تا وى را در آن سال ببیند. آن یهودى در گذشت، و هنگام مرگش شنیده شد که به محمّد ص ایمان دارد و او را تصدیق مى‏کند [۱۳۶].

[۱۳۶] بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (ص۱۳) در سند آن واقدی متروک است.

پیامبر ص و دعوت نمودن بنى کعب

ابونُعیم در دلائل النبوه (ص۱۰۰) از عبدالرحمن عامرى از شیخ‌هایی از قوم خود روایت نموده، که گفتند: پیامبر ص نزد ما در حالى آمد، که در بازار عُکاظ اقامت داشتیم، گفت: «این قوم از کدام قبیله است؟» گفتیم: از بنى عامر بن صَعْصَعَه. پرسید: «از کدام بخش بنى عامر؟» پاسخ دادیم: از بنو کعب بن ربیعه. فرمود: «قدرت حمایت‌تان (از کسى که طالب حمایت شود) چطور است؟» گفتیم: هیچ کسى را مجال آن نیست تا چیزى را از پیش روى ما بردارد، و نه هم کسى خود را به آتش ما گرم کرده مى‏تواند [۱۳۷]. راوى گوید: پیامبر خدا ص به آنان گفت: «من پیامبر خدا هستم، اگر نزد شما بیایم، آیا از من حمایت مى‏کنید، تا پیام پروردگارم را تبلیغ نمایم؟ و هیچ یکى از شما را به چیزى مجبور نمى‏کنم». پرسیدند تو از کدام طایفه قریش هستى؟ پیامبر ص گفت: «از بنى عبدالمطّلب». پرسیدند موضع بنى عبد مناف در مقابل تو چگونه است؟ پیامبر ص فرمود: «آنها اوّلین کسانى بودند که مرا تکذیب نموده و راندند». گفتند: امّا، ما، نه تو را از خود مى‏رانیم، و نه به تو ایمان مى‏آوریم، ولى از تو حمایت مى‏کنیم تا پیام پروردگارت را تبلیغ کنى. راوى مى‏افزاید: پیامبر خدا ص نزد ایشان آمد و آنها مشغول خرید و فروش بودند که «بَیحَرَه بن فِراس قشیرى» نزدشان آمده پرسید: این مرد را که نزد شما مى‏بینم، کیست؟ وى را نشناختم، گفتند: او محمّد بن عبدالله قریشى است. گفت: شما با وى چه ارتباطى دارید؟ جواب دادند: وى ادّعا مى‏کند که پیامبر خداست، و ازما مى‏خواهد که از وى حمایت نماییم، تا پیام پروردگارش را ابلاغ نماید. پرسید: شما چه جوابى به او دادید؟ گفتند: به او خوش آمد گفته و از وى استقبال نمودیم، که ما تو را به دیار خود برده، و از تو چنان که از نفس‏هاى خود حمایت مى‏کنیم، حمایت و پشتیبانى مى‏نماییم. بَیحَرَه گفت: گمان نمى‏کنم هیچ کسى از اهل این بازار چیزى بدترى از شما با خود پس ببرد، به کارى دست یازیده‏اید که بر اثر آن با مردم دشمنى اعلان نموده‏اید، و عرب‏ها همه‌شان شما را از یک کمان هدف قرار مى‏دهند، قومش به کار وى داناترند، اگر از وى احساس خیر مى‏نمودند، به وسیله وى از نیک بخت‏ترین مردم مى‏بودند، به احمق و سفیه قومى روى آورده‏اید که قومش او را برون رانده و تکذیبش نموده‏اند، و شما وى را جاى داده و یاریش مى‏کنید، این نظر و رأى شما رأى بسیار بدى است!! بعد از آن به طرف پیامبر ص برگشته گفت: برخیز و به قوم خود بپیوند، به خدا سوگند اگر در میان قومم نمى‏بودى گردنت را قطع نموده بودم. راوى گوید: پیامبر خدا ص به طرف شتر خود برخاست و بر آن سوار گردید، بَیحَرَه خبیث پهلوى شتر را به شدّت فشرد و شتر بى‌قرارى نموده پیامبر ص را از بالاى خود بر زمین انداخت. در این هنگام ضُبَاعه دختر عامر بن قُرْط - وى از جمله زنانى بود که در مکه به پیامبر خدا ص ایمان آورده بود - نزد بنى عامر تشریف داشت، که براى زیارت پسر عموهایش بدانجا آمده بود، فریاد کشید: اى آل عامر - آیا از شما کسى نیست - با پیامبر خدا ص در میان شما چنین عملى صورت مى‏گیرد، و هیچ یکى از شما از وى حمایت نمى‏کنید؟! آنگاه سه تن از پسران عموهایش بر ضد بَیحَرَه و دو تن دیگر به حمایت از بَیحَرَه برخاستند، هر یکى از آنها بَیحَرَه و دو همراهش را گرفته بر زمین انداختند، و بعد از آن بر سینه‏هایشان نشسته آنها را خوب کتک کارى نمودند، در این حالت پیامبر خدا ص فرمود: «بار خدایا، به اینها برکت نما، و بر این‏ها لعنت فرما». راوى گوید: آن سه تن که پیامبر ص را یارى نمودند، اسلام آورده بعد به شهادت رسیدند، و آن دوى دیگر، توأم با لعنت هلاک گردیدند. اسم آن دو تن که بَیحَرَه بن فراس را یارى نمودند، حَزَن بن عبدالله و مُعاویه بن عُباده بود، و امّا آن سه تن که پیامبر خدا ص را یارى کردند عبارت بودند از: غِطْریف و غَطَفَان پسران سهل و عُروه بن عبدالله [۱۳۸]. این را حافظ سعید بن یحیى بن سعید اموى در مغازى خود از پدرش چنان که در البدایة (۱۴۱/۳) آمده، روایت نموده است.

و در نزد ابن اسحاق از زهرى روایت است که پیامبر خدا ص نزد بنى عامر بن صعصعه آمد و آنها را به طرف خداوند أ فرا خوانده، و خود را براى آنها عرضه نمود، مردى از آنها - که به او بحیره [۱۳۹] بن فراس گفته مى‏شد - درباره پیامبر خدا ص گفت: به خدا سوگند، اگر من این جوان را از قریش بستانم، عرب را توسط آن خورده‏ام (یعنى آنها را در تحت فرمان خود خواهم آورد)، بعد از آن براى پیامبر خدا ص گفت: آیا با این موافق هستى و اگر ما از تو اطاعت و پیروى نمودیم، و تو را خداوند بر مخالفینت کامیاب گردانید، این امر و فرمانروایى را پس از خودت به ما بسپارى؟ پیامبر خدا ص فرمود: «امر مربوط خداست، و او هر جایى که آن را بخواهد قرار مى‏دهد». راوى می‌گوید: بعد از این آن مرد براى پیامبر ص گفت: آیا درست است که ما در دفاع از تو سینه‏هاى خویش را هدف عرب‏ها قرار دهیم، و چون تو راخداوند کامیاب نمود، حکومت براى غیر ما باشد؟! ما براى این کار تو هیچ نیازى نداریم، و به این صورت از قبول نمودن دعوت و امر پیامبر خدا ص سرباز زدند. چون مردم به طرف دیار خود برگشتند، بنوعامر نزد یکى از پیرمردان خود که بسیار کهنسال شده بود، و حتّى قدرت شرکت در مراسم حج را نداشت، رفتند، و عادت آنها بر این بود که چون از حج بر مى‏گشتند او را از جریان آن «موسم» خبر مى‏داند. هنگامى که در همان سال نزد وى رفتند، او آنها را از آنچه در موسم حج‌شان اتفاق افتاده بود، جویا شد، به وى گفتند: جوانى از قریش و از خانواده عبدالمطّلب نزد ما آمد، که مدّعى پیامبرى و نبوّت بود و ما را فرا مى‏خواند، تا از وى حمایت نماییم، قرار شد او را از آنجا به دیار خود بیاوریم. راوى مى‏گوید: آن مرد سالمند دست خود را بر سرش زده فریاد زد اى بنى عامر، آیا این اشتباه شما مى‏تواند جبران شود؟ و آیا براى جبران این عملکرد شما راهى هست؟ سوگند به ذاتى که نفس فلان در دست اوست هیچ اسماعیلیى [۱۴۰] هرگز این را از خود نمى‏سازد، و گفته‏هاى وى حق است، آن وقت عقل شما در کجا بود؟ [۱۴۱]. این چنین در البدایه (۱۳۹/۳) آمده است.

این روایت را حافظ ابونعیم (ص۱۰۰) از ابن اسحاق از زُهرى ازین قولش: چون مردم برگشتند بنوعامر به نزد یکى از شیخ‏هاى خود رفتند، تا به آخرش روایت نموده.

ابن اسحاق همچنان از زُهرى روایت کرده که: پیامبر ص در نزد کنْده در اقامتگاه‏هایشان آمد، و در میان آنها یکى از سرداران‌شان که به وى مُلَیح گفته مى‏شد حضور داشت و آنها را به طرف خداوند أ دعوت نمود، و دعوت خود را به آنان عرضه داشت تا از وى حمایت نمایند، ولى آنها از قبول این درخواست سرباز زدند.

[۱۳۷] یعنى کسى نمى‏تواند بر ما غلبه کند تا چیزى را که در پیش روى ماست بگیرد، و کسى ما را از اطراف آتش‌مان نمى‏تواند کنار بزند تا خود را با آن گرم کند، و این اشاره‏اى است به قوّت وشوکت آنها. م. [۱۳۸] بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (ص۱۰۰) در سند آن محمد بن سائب که همان کلبی است وجود دارد که متهم به دروغ است. همچنین در این سند علاوه بر انقطاع، جهالت نیز وجود دارد. ابن کثیر در «البدایة» می‌گوید: این اثری است غریب که ما آن را به دلیل همین غرابت آورده‌ایم والله اعلم. [۱۳۹] در سیرت ابن هشام و طبرى از وى به نام بیحره یاد شده است. [۱۴۰] یعنى هیچ کس از فرزندان اسماعیل ÷ به کذب ادّعاى نبوّت نمى‏کند. [۱۴۱] ضعیف. ابن اسحاق آن را بطور مرسل از زهری روایت کرده است. نگا: «البدایة» (۳/۱۳۹).

پیامبر ص و دعوت نمودن بنى کلْب

از محمّد بن عبدالرحمن بن حُصَین روایت است که: پیامبر ص نزد قبیله بنى کلب در جاهاى آنها آمد و نزد طایفه‏اى از آنها موسوم به بنوعبدالله تشریف برد، و آنها را به‌سوى اسلام فراخواند، دعوت خود را به آنها عرضه نمود تا از وى حمایت نمایند، حتّى به ایشان فرمود: «اى بنى عبدالله، خداوند نام نیکویى براى پدرتان انتخاب نموده است»، ولى آنها به رغم آن، دعوت پیامبر ص را قبول نکردند [۱۴۲].

[۱۴۲] ضعیف. ابن اسحاق آن را روایت کرده و گفته است: بعضی از یاران ما از عبدالله بن کعب بن مالک مرا اینچنین حدیث گفته‌اند و در این سند ناشناخته‌ها و مجاهیلی وجود دارند. نگا: «البدایة» (۳/۱۳۹) بنوحنیفة اهل یمامه‌ و از قوم مسیلمه کذاب هستند که ادعای نبوت کرد.

پیامبر ص و دعوت نمودن بنى حنیفه

از عبدالله بن کعب بن مالک س روایت است که: پیامبر ص نزد بنى حنیفه [۱۴۳] در اقامتگاه‏هایشان تشریف آورد، و آنها را به‌سوى خداوند أ دعوت نمود، و خویشتن را به آنها عرضه نمود تا از وى حمایت کنند، ولى آنها با تندى پیامبر ص را جواب دادند، که در میان عرب هیچ قبیله‏اى به آن اندازه گستاخانه دعوت وى را رد ننموده بود. این چنین در البدایه (۱۳۹/۳) آمده است.

[۱۴۳] اینها اهل یمامه و اصحاب مسیلمه کذاب هستند.

پیامبر ص و دعوت نمودن بکر

حافظ ابونُعیم از عبّاس س روایت نموده که مى‏گوید: پیامبر خدا ص به من فرمود: «من در تو و در برادرت قوتى براى حمایت خود چنان که لازم است نمى‏بینم، آیا مرا فردا به بازار مى‏برى، تا در اقامتگاه‏هاى قبایل مردم بیاییم؟»، و آن وقت مجمع بزرگى از عرب‏ها دور هم گرد مى‏آمدند. عبّاس س مى‏گوید: گفتم: اینها قبیله کنْده و کسانى‏اند که در اطراف آنها گرد آمده‏اند، و این قبیله از بهترین قبایل است که از یمن به حج مى‏آید، و این اقامتگاه‏هاى بکر بن وائل است، و این اقامتگاه‏هاى بنى عامر بن صَعْصَعَه مى‏باشد، یکى از اینها را براى خود انتخاب کن. پیامبر خدا ص از کنْدَه شروع نمود و نزد آنها آمده پرسید: «شما از کدام قوم هستید؟» گفتند: از اهل یمن. پیامبر ص پرسید: «از کدام جاى یمن هستید؟» پاسخ دادند: از کنده، پیامبر ص پرسید: «از کدام گروه کنده هستید؟» گفتند: از بنى عمرو بن معاویه. پیامبر ص فرمود: «آیا خواهان خیر و نیکویى هستید؟» پرسیدند آن چیست؟ پیامبر ص گفت: «گواهى بدهید که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، نماز را برپا کنید، و به آنچه از طرف خداوند آمده است ایمان بیاورید». عبدالله بن اجلح می‌گوید: پدرم از بزرگان قوم خود برایم بیان نمود که: کنده به پیامبر ص گفتند: اگر تو کامیاب شدى حکومت و پادشاهى را پس از خودت براى ما مى‏سپارى؟ پیامبر خدا ص در پاسخ به آنها فرمود: «پادشاهى و حکومت از آن خداوند است هر جایى که خودش بخواهد آن را قرار مى‏دهد». آنها بعد از شنیدن این جواب گفتند: ما به آن چه که تو آورده‏اى ضرورت و نیازى نداریم. کلبى مى‏گوید: آنها در جواب پیامبر ص گفتند: آیا تو براى این آمده‏اى تا ما را از خدایان مان باز دارى، و با عرب‏ها دشمنى و اختلاف کنیم؟ برو به قوم خود ملحق شو که ما به تو هیچ ضرورتى نداریم.

پیامبر خدا ص از نزد آنها برگشت، و نزد بکر بن وائل آمده پرسید: «شما کدام قوم هستید؟» گفتند: از بکر بن وائل. پیامبر ص پرسید: «از کدام گروه بکربن وائل؟» پاسخ دادند: از بنى قیس بن ثَعْلَبَه. پیامبر ص فرمود: «تعدادتان چه قدر است؟» گفتند: در عدد مانند ریگ هستیم. پیامبر ص پرسید: «قدرت حمایت و پشتیبانى (تان از دیگران) چطور است؟» گفتند: ما این قدرت را نداریم، چون در همجوارى فارس زندگى مى‏کنیم، ما نمى‏توانیم از آنها حمایت نکنیم و نمى‏توانیم علیه آنها کسى را پناه دهیم. پیامبر ص فرمود: «آیا این حق را از خداوند بر خود لازم مى‏گردانید که اگر شما را باقى گذاشت، و در جاها و منازل آنها سکونت نمودید، و زن‏هایشان را به نکاح گرفتید، و فرزندانشان را غلام خود گردانیدید، که خداوند را سى و سه مرتبه سبحان‏الله بگویید، سى و سه بار الحمدللَّه و سى و چهار بارالله اکبر». آنها پرسیدند: تو کیستى؟ گفت: «من پیامبر خدا هستم». و بعد از آن حرکت نمود، چون از نزد آنها دور شد، کلبى مى‏گوید: عمویش ابولهب به دنبال وى بود و او را تعقیب نموده به مردم مى‏گفت: قول و گفته وى را قبول نکنید. ابولهب بر آنها مى‏گذشت، از او پرسیدند: آیا این مرد را مى‏شناسى؟ گفت: بلى، او بلندترین ماست، در چه ارتباط و از کدام کار وى مى‏پرسید؟ آنها وى را از آنچه پیامبر ص ایشان را به طرف آن فراخوانده بود باخبر نموده گفتند: وى ادّعا مى‏کند که پیامبر خداست. ابولهب گفت: آگاه باشید، که به گفته وى باور نکنید، چون او دیوانه است، و هرچه به ذهنش مى‏رسد آن را مى‏گوید. پاسخ دادند: آرى، ما این را وقتى که چیزهایى درباره فارس گفت، دانستیم (که وى دیوانه است) [۱۴۴]. این چنین در البدایه (۱۴۰/۳) آمده است.

[۱۴۴] بسیار ضعیف. ابونعیم، و همچنین در «البدایة» (۳/۱۴۰). در سند آن کلبی وجود دارد که متهم به دروغ است.

پیامبر ص و دعوت نمودن قبایل در مِنى

ابن اسحاق از ربیعه بن عِباد س روایت نموده، که مى‏گوید: در آن هنگام من پسر جوانى با پدرم در منى بودم، که پیامبر خدا ص در اقامتگاه‏هاى قبایل عرب حاضر شده مى‏گفت: «اى بنى فلان، من فرستاده خدا به‌سوى شما هستم، شما را امر مى‏کنم تا خداوند را عبادت کنید، و چیزى را شریک او نسازید، آن چیزهایى را که غیر از وى به عنوان مثل و مانند، عبادت مى‏کنید کنار بگذارید، و به من ایمان آورید، و مرا تصدیق نمایید، و از من، حمایت و پشتیبانى کنید تا بتوانم از خداوند آنچه را مرا به آن مبعوث نموده است بیان نمایم». ربیعه مى‏گوید: در دنبال پیامبر ص مرد کج چشمى که صورت درخشان و دو گیسو داشت، و لباس عدنى بر تن نموده بود، قرار داشت، و چون پیامبر خدا ص از صحبت و دعوت خود فارغ مى‏شد، آن مرد مى‏گفت: اى بنى فلان، این مرد شما را به طرف این فرا مى‏خواند که شما از هم پیمانانتان از جنیان بنى مالک بن اُقَیش و از عبادت لات و عُزّى دست بردارید، و آنها را از گردنهاى‌تان بیرون کشید، و پیروى بدعت و گمراهیى را که وى آورده است، نمایید، بنابراین از وى اطاعت نکنید و سخنانش را نشنوید. وى مى‏گوید: از پدرم پرسیدم اى پدر، این مردى که وى را تعقیب نموده و گفته‏هایش را رد مى‏کند، کیست؟ پدرم گفت: او عمویش ابولهب عبدالعزى بن عبدالمطلّب است [۱۴۵]. این چنین در البدایه (۱۳۸/۳) آمده و این را عبدالله بن احمد [۱۴۶] و طبرانى از ربیعه به این معنا روایت کرده‏اند. هیثمى (۳۶/۶) مى‏گوید: درین روایت حسین بن عبدالله بن عبیدالله آمده که ضعیف مى‏باشد، و ابن معین وى را در روایتى ثقه دانسته است. مى‏گویم (مؤلف): در روایت ابن اسحاق مردى آمده که از وى نام برده نشده است.

[۱۴۵] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۲/۱۸۶) از طریق ابن اسحاق. در سند آن یک مجهول وجود دارد. [۱۴۶] ضعیف. احمد (۳/۴۹۳) و طبرانی در «الکبیر» (۴۵۸۳) در اسناد آن حسین بن عبدالله بن عبیدالله بن عباس است که ضعیف است. نگا: «مجمع الزوائد» (۶/۳۶).

پیامبر ص و دعوت نمودن یک گروه در منى

طبرانى از مُدرِک روایت نموده، که گفت: من با پدرم حج نمودم. هنگامى که به منى وارد شدیم، با یک گروهى برخوردیم. از پدرم پرسیدم: این گروه کیست؟ گفت: این یک بى‌دین است، در حالى که من پیامبر خدا ص را دیدم که مى‏گفت: «اى مردم، بگویید: لااله الاالله کامیاب مى‏شوید» [۱۴۷]. هیثمى (۲۱/۶) مى‏گوید: رجال وى همه ثقه‏اند.

بخارى در تاریخ و ابوزرُعه و بَغَوِى و ابن ابى عاصم و طَبَرَانى از حارث بن حارث غامدى، س روایت نموده‏اند که (گفت) از پدرم در حالى که در منى بودیم پرسیدم: این گروه کیست؟ پاسخ داد: این‏ها به دور یک بى‌دین که در میان‌شان هست گرد آمده‏اند. مى‏گوید: من از جاى بلندى نگاه نموده دیدم، که پیامبر خدا ص مردم را به طرف وحدانیت خداوند دعوت مى‏کند، ولى آنها حرفهاى وى را رد مى‏کنند [۱۴۸]. این چنین در الاصابه (۲۷۵/۱) آمده است.

و واقدى از حسان بن ثابت س روایت نموده، که گفت: هنگامى حج نمودم که پیامبر خدا ص مردم را به طرف اسلام دعوت مى‏نمود، و اصحابش شکنجه مى‏شدند. من در حالى نزد عمر توقف کردم که کنیز بنى عمرو بن مُؤَمَّل را شکنجه مى‏نمود، بعد از آن به جان زِنِّیره افتاد و عین عمل را با وى انجام داد [۱۴۹]. این چنین در الاصابه (۳۱۲/۴) آمده است.

[۱۴۷] صحیح. به روایت طبرانی. هیثمی می‌گوید: رجال آن همه ثقه هستند (۶/۲۱) همچنین نیز هست. و احمد (۲۳۰۴۴)، (۱۸۹۰۵)، (۱۵۹۶۵)، (۱۶۵۵۶)، (۲۳۰۸۵). [۱۴۸] صحیح. طبرانی در «الکبیر» (۳۷۳). [۱۴۹] بسیار ضعیف. واقدی متروک است. نگا: «الاصابة» (۴/۳۱۲).

پیامبر ص، و دعوت نمودن بنى شیبان

ابونعیم در الدلائل (ص۹۶) از ابن عبّاس ب از على بن ابى طالب س روایت نموده، که گفت: هنگامى که خداوند أ به نبى خود فرمان داد، تا خویشتن را بر قبایل عرب عرضه نماید، وى در حالى که من و ابوبکر س او را همراهى مى‏کردیم به طرف منى بیرون رفت، تا این که به مجلسى از مجالس عرب رسیدیم. ابوبکر س جلو رفته سلام داد - ابوبکر س در هر کار خیر از دیگران سبقت داشت، و به علم انساب خوب دانا بود - پرسید: شما از کدام قوم هستید؟ گفتند: از ربیعه. پرسید: شما از کدام طائفه ربیعه هستید؟... و حدیث را به طول آن یادآور شده و در آن آمده که گفت: بعد از آن به مجلس دیگرى آمدیم که آرامش و وقار بر فضاى آن حاکم بود، و آنها بزرگانى از خود داشتند که از قدر و منزلت ویژه‏اى برخوردار بودند، باز ابوبکر س جلو رفته سلام داد، - على س مى‏گوید: ابوبکر س در هرکار خیر از دیگران سبقت داشت - و از ایشان پرسید از کدام قوم هستید؟ گفتند: ما بنى شیبان بن ثَعْلَبه هستیم. ابوبکر به طرف پیامبر خدا ص متوجّه شده گفت: پدر و مادرم فدایت، بعد از این‏ها دیگر کسى در میان قوم‌شان با عزّت‏تر نیست، و در میان قوم اشخاصى چون مفروق بن عمرو، هانى بن قبیصه، مُثَنَّى بن حارثه، و نُعمان بن شریک حضور داشتند. در این قوم مفروق بن عمرو به ابوبکر س ازهمه نزدیک‌تر بود و او بر همه آنها در بیان و زبان ارجحیت داشت، و دو گیسو از موهایش بر سینه‏اش آویزان بود. در مجلس، مفروق در نزدیکى ابوبکر س قرار داشت، ابوبکر س از او پرسید: تعداد شما چقدر است؟ مفروق به وى گفت ما از هزار تن زیادتر هستیم، و هزار تن به خاطر کمى‏اش مغلوب نخواهد شد. پرسید دفاع و حمایت از دیگران در میان شما چطور است؟ گفت: ما در این ارتباط سعى و تلاش خود را مى‏کنیم، و هر قومى سهم و نصیب خود را دارد.

پرسید: جنگ در میان شما و دشمن‌تان چطور است؟ مفروق پاسخ داد: در وقت روبرو شدن به دشمن احساسات و خشم و غضب ما به شور مى‏آید و چون غضبناک شویم بسیار سرسخت و جدّى مى‏جنگیم. ما اسب‏هاى خوب و تیزگام را بر اولاد خود و سلاح را بر شتر شیرى ترجیح مى‏دهیم. البتّه در ضمن همه اینها فتح و نصرت از جانب خداوند است، گاهى ما را کامیاب مى‏گرداند، و گاهى هم آنها را بر ما غالب مى‏سازد. بعد ازین گفته‏ها گفت: احتمالاً شما از قریش باشید؟ ابوبکر س گفت: آرى، اگر خبرى که وى پیامبر خداست، به شما رسیده باشد، این همان پیامبر است. مفروق در جواب گفت: بلى، این خبر به ما رسیده بود، که وى این چیز را بیان مى‏دارد.

بعد از آن به طرف پیامبر خدا ص متوجّه شده پرسید: اى قریشى، تو به طرف چه دعوت مى‏کنى؟ پیامبر خدا ص پیش رفته و نشست، آن گاه ابوبکر س برخاست و پیامبر ص را با لباسش سایه مى‏نمود. فرمود: «من شما را به گواهى دادن به این که معبودى جز خداى واحد وجود ندارد، و این که من پیامبر خدا هستم، دعوت مى‏کنم، و شما را فرا مى‏خوانم که مرا در میان خود جاى دهید و از من حمایت کنید، و مرا نصرت دهید، تا آنچه را خداوند مرا به آن مامور ساخته است، انجام دهم، چون قریش به جنگ بر ضد دین خدا قیام و پیامبرش را تکذیب نموده و به باطل در عوض حق اکتفا کرده است، و خداوند بى‌نیاز و ستوده شده است» مفروق افزود: اى قریشى دیگر به طرف چه دعوت مى‏کنى؟ پیامبر ص این بخش از قرآن را تلاوت نمود:

﴿قُلۡ تَعَالَوۡاْ أَتۡلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمۡ عَلَيۡكُمۡۖ أَلَّا تُشۡرِكُواْ بِهِۦ شَيۡ‍ٔٗاۖ وَبِٱلۡوَٰلِدَيۡنِ إِحۡسَٰنٗا - تا به این قول خداوند - فَتَفَرَّقَ بِكُمۡ عَن سَبِيلِهِۦۚ ذَٰلِكُمۡ وَصَّىٰكُم بِهِۦ لَعَلَّكُمۡ تَتَّقُونَ ١٥٣ [الانعام: ۱۵۱-۱۵۳].

ترجمه: «بگو: بیایید آنچه را پروردگارتان بر شما حرام کرده است براى‌تان بخوانم: این که چیزى را شریک خداوند قرار ندهید، و به پدر و مادر نیکى کنید... که شما را از راه خدا دور مى‏سازد، این چیزى است که خداوند شما را به آن سفارش مى‏کند تا پرهیزگار شوید».

بازهم مفروق از پیامبر ص پرسید: اى قریشى دیگر چه دعوت مى‏کنى؟ چون به خدا سوگند، این از کلام اهل زمین نیست، و اگر از کلام آنها مى‏بود آن را حتماً مى‏دانستیم، این مرتبه پیامبر ص این آیه را تلاوت کرد:

﴿إِنَّ ٱللَّهَ يَأۡمُرُ بِٱلۡعَدۡلِ وَٱلۡإِحۡسَٰنِ - تا به این قول خداوند - لَعَلَّكُمۡ تَذَكَّرُونَ٩٠ [النحل: ۹۰].

ترجمه: «خداوند به انصاف و نیکوکارى امر مى‏کند... تا باشد که پندپذیر شوید».

مفروق به پیامبر خدا ص گفت: اى قریشى، به خدا سوگند، تو به مکارم اخلاق و خوبى‏هاى اعمال دعوت مى‏کنى، و قومى که تو را تکذیب نموده‏اند، و بر ضد تو قیام کرده‏اند، بدون تردید دروغ گفته و مرتکب افترا شده‏اند. و گویى که وى خواست تا در این صحبت هانى بن قبیصه نیز باوى همراهى نماید، بنابراین گفت: و این هم هانى بن قبیصه که یکى از بزرگان و پیشوایان ماست. هانى به نوبه خود به پیامبر ص گفت: اى قریشى من سخنان تو را شنیدم، و قول تو را تصدیق نمودم، ولى نظرم این است که ترک نمودن دین مان، و پیروى از تو طبق احکام دینت در همین نشستى که با ما داشتى، که اوّل و آخر براى خود ندارد و بدون کدام تفکر در مورد دعوت و دین تو، و بدون نگرشى به عواقب و آینده آنچه ما را به طرف آن فرامى‏خوانى، خطاى در راى و نارسایى در عقل و کوتاه نگرى به آینده باشد، چون خطا همیشه زاده عجله و شتاب است، و ما در پشت سر خود اقوامى داریم که در اینجا حضور ندارند، و خوب نمى‏بینیم که از طرف آنها پیمانى را ببندیم، و یا عهدى را بر آنها تحمیل کنیم، بناءً بهتر آن است که تو هم برگردى و ما هم وهر دو درین باب فکر نماییم.

این مرد نیز خواست تا در صحبت، مُثَنّى بن حارثه نیز اشتراک نماید، بنابراین گفت: این هم مثنى یکى از بزرگان و مسؤول قضایاى جنگى ما. آن گاه مثنى گفت: من گفته تو را شنیدم، اى قریشى نیکو پنداشته و آن را پسندیدم، و صحبت هایت در آن ارتباط مرا مجذوب خود ساخته و خوشم آمد. جواب همان جوابى است که هانى‏ء بن قبیصه ارائه نمود، ولى ما در بین دو آب سکونت گزیده‏ایم، یکى یمامه و دیگر آن سماوه است. پیامبر خدا ص از وى پرسید: «این دو آب چیست؟» پاسخ داد: یکى از آنها تپه‏ها و سرزمین عرب است و دیگر آن سرزمین فارس و نهرهاى کسرى است، و ما با کسرى داخل پیمانى شده‏ایم، که آن را وى از ما گرفته است، تا این که چیز جدیدى (فتنه) ایجاد نکنیم، و کسى را که فتنه ایجاد مى‏کند جاى ندهیم و این چیزى که تو ما را به آن فرا مى‏خوانى شاید از جمله چیزهایى باشد که پادشاهان آن را بد مى‏بینند. امّا در ارتباط به سرزمین عرب، گناه گناهکار در آن بخشش، و عذر وى قابل قبول است، ولى در سرزمین فارس، گناه گناهکار قابل بخشش نبوده، و عذر مرتکب آن قابل قبول نیست. اگر خواسته باشى تا از تو در مقابل عربها حمایت نماییم، این کار را مى‏کنیم [۱۵۰].

پیامبر خدا ص در پاسخ به آنها فرمود: «چون واقعیت را اظهار نمودید، خود به این معناست که جواب بد ندادید، کسى که به همه جوانب دین احاطه نداشته و از هر طرف آن را حمایت نکند نمى‏تواند به دین خداوند قیام نماید». بعد از آن پیامبر خدا ص در حالى که دست ابوبکر س را گرفته بود، برخاست و به مجلس اوس و خزرج رفتیم، از آنجا برنخاسته بودیم که آنها با پیامبر خدا ص بیعت نمودند. على س مى‏گوید: آنها مردمان صادق و صابرى بودند. (رضوان الله علیهم اجمعین) [۱۵۱]. این چنین در دلائل النبوه از ابونُعیم آمده. و در البدایة (۱۴۲/۳) مى‏گوید: این را ابونُعیم، حاکم و بیهقى که سیاق آن از ابونُعیم است روایت نموده‏اند.... و حدیث را آورده و در آن بعد ازین قول پیامبر خدا ص: «کسى که به همه جوانب دین خدا احاطه نداشته و از هر طرف آن را حمایت نکند نمى‏تواند به دین خدا قیام نماید، آمده: بعد از آن پیامبر خدا ص گفت: «آیا مى‏دانید که هنوز اندکى سپرى نخواهید کرد که خداوند دیار و اموال آنها را به شما بخشد، و دخترهایشان [۱۵۲] را در خدمت شما قرار دهد، آیا در این صورت خداوند را به پاکى یاد مى‏کنید، و او را مقدس مى‏دارید؟»، نُعمان بن شریک در جواب گفت: بار خدایا! آن براى تو باشد اى قریشى!! آن گاه پیامبر ص این آیه را برایش تلاوت نمود:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ شَٰهِدٗا وَمُبَشِّرٗا وَنَذِيرٗا ٤٥ وَدَاعِيًا إِلَى ٱللَّهِ بِإِذۡنِهِۦ وَسِرَاجٗا مُّنِيرٗا ٤٦ [الاحزاب: ۴۵-۴۶].

ترجمه: «ما تو را به عنوان گواه، بشارت دهنده و بیم دهنده فرستاده‏ایم، وتو را به عنوان دعوت کننده به‌سوى خدا به حکم او و چراغ درخشان روان کرده‏ایم».

بعد از آن پیامبر خدا ص در حالى که دست‏هاى ابوبکر س را گرفته بود برخاست. على س مى‏گوید: بعد از آن پیامبر خدا ص به ما روى نموده گفت: «اى على عرب‏ها در جاهلیت چه اخلاق نیکویى داشته‏اند - چقدر عالى و بلند است؟! - توسط همین اخلاق نیکوست که آنها در زندگى دنیا مردم را از درگیرى باز داشته و در میان آنها فیصله مى‏نمایند». على س مى‏افزاید بعد از آن به مجلس اوس و خزرج آمدیم، از آن مجلس برنخاسته بودیم که آنها با پیامبر ص بیعت کردند. گوید: به خدا سوگند آنها مردمان راستین و صابرى بودند، و پیامبر خدا ص در آن مجلس از شناخت و معرفت ابوبکر س از نسب‏هاى آنها خوشحال و مسرور گردید. و اندکى نگذشته بود که پیامبر ص نزد اصحاب خود رفته و به آنها گفت: «خداوند را زیاد ستایش کنید، چون امروز فرزندان ربیعه بر اهل فارس غلبه نمودند، پادشاهان آنان را کشتند و لشکرهاى آنها را تارومار نموده و توسط من نصرت کرده شدند». ابن کثیر در البدایة (۱۴۵/۳) گفته: این حدیث بسیار غریب است، ولى به خاطرى که دلایلى از نبوت، محاسن اخلاق و مکارم و اوصاف و فصاحت عرب در آن وجود داشت ما آن را نقل نمودیم.

این حدیث از طریق دیگرى نیز وارد گردیده، و در آن آمده: چون آنها با اهل فارس جنگیدند، و در قُراقِر - جایى در نزدیکى فرات - با آنها روبرو گردیدند، شعار خود را نام محمّد ص قرار دادند، و بنا بر آن بر فارس غلبه نمودند، و این قوم بعد از آن به اسلام مشرّف شد.

حافظ ابن حجر در فتح البارى (۱۵۶/۷) مى‏گوید: حاکم، ابونعیم و بیهقى در الدلایل به اسناد حسن از ابن عبّاس ب روایت نموده‏اند که گفت: على بن ابى طالب س براى من تعریف کرد و در آن چیزى از این حدیث را متذکر شده است.

[۱۵۰] یعنى، ما مى‏توانیم از کسى که در سرزمین عرب کارى انجام دهد و به ما پناه بیاورد در مقابل عرب‏ها از وى دفاع کنیم، ولى نمى‏توانیم از کسى که در سرزمین فارس کارى بکند و یا بر ضد آنها در سرزمین ما کارى انجام دهد، حمایت و پشتیبانى کنیم. والله اعلم. م. [۱۵۱] حسن. ابونعیم در «الدلائل» (۹۶)، و بیهقی در «الدلائل». (۲/۴۲۲:۴۲۷). [۱۵۲] یعنى یا به ازدواج‌تان در مى‏آیند و یا این که کنیز شما مى‏شوند.

پیامبر ص و دعوت نمودن اَوْس و خَزْرَج

ابونُعیم در الدلایل (ص۱۰۵) از طریق واقدى از اسحاق بن حُباب از یحیى بن یعلى روایت نموده، که گفت: على بن ابى طالب س روزى - در حالى که فضیلت و سابقه انصار را بیان مى‏نمود - گفت: کسى که انصار را دوست نمى‏دارد و حقوق آنها را نمى‏شناسد، مؤمن نیست. به خدا سوگند، آنها اسلام را چنان که یک کره اسب با دست باز و عنایت کامل پروریده مى‏شود، با شمشیرها و زبان و سخاوت‌شان پرورش دادند. پیامبر خدا ص در موسم حج خارج مى‏شد و قبایل را دعوت مى‏نمود، ولى هیچ یک از مردم به وى پاسخ مثبت نمى‏دادند، و دعوتش را نمى‏پذیرفتند. او در نزد قبایل در مَجَنَّه، عکاظ و منى مى‏آمد، حتّى سالى پس از سال دیگر مکرراً نزد قبایل رفته آنها را دعوت مى‏کرد، به حدّى که بعضى از قبایل گفتند: اکنون هم وقت آن نرسیده است که از ما مأیوس شوى؟ این حرف را به خاطر کثرت مراجعه پیامبر ص، و عرضه نمودن خودش به آنها مى‏گفتند، تا این که خداوند أ این قریه انصار را انتخاب نمود، و پیامبر ص دعوت اسلام را به آنان عرضه داشت، و آنها دعوت را پذیرفته، و در این کار از خود عجله و شتاب به خرج دادند. پیامبر خدا ص را جاى داده، و او را مدد کردند، و با وى مواسات و همدردى نشان دادند - خداوند أ آنها را پاداش نیکو دهد - ما نزد آنها آمدیم، و در منازل‌شان سکونت اختیار نمودیم، و در این که ما را با خود داشته باشند از خود حرص و علاقه‏مندى نشان دادند، حتّى در داشتن ما با خود قرعه کشى مى‏کردند. گذشته از این ما از اموال آنان آن قدر مستفید مى‏شدیم که خود آنان بهره‏مند نمى‏شدند آن هم به خوشى و رضاى ایشان. وى افزود علاوه بر این آنها جان‏هاى خود را در حمایت از پیامبر خود قربان نمودند، که رحمت خدا بر همه آنها نازل باد [۱۵۳].

ابونعیم همچنان در الدلایل (ص۱۰۵) از ام سعد بنت سعد بن ربیع ب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص درمکه تا یک مدّتى توقّف نمود، و قبایل را به خداوند دعوت مى‏کرد، و درین راستا اذیت شده، به وى ناسزا گفته مى‏شد؛ تا این که خداوند خواست این کرامت نصیب گروه انصار گردد، پیامبر خدا ص نزد چند تن از آنها در عَقَبَه - جایى است در منى - در حالى که سرهاى خود را مى‏تراشیدند، تشریف آورد، پرسیدم: اى مادر، آنها کى بودند؟ گفت: شش و یا هفت تن بودند، سه تن آنها از بنى نجار بود که عبارتند از: اسعد بن زُراره و دو پسر عَفْراء، ولى بقیه آنها را برایم نام نبرد. آن زن افزود: آن گاه پیامبر خدا ص نزدشان نشست، و آنها را به‏سوى خداوند فرا خواند، و قرآن را براى‏شان تلاوت نم‏ود، و آنها دعوت خدا أ و پیامبرش ص را پذیرفتند، و در سال آینده نیز به زیارت وى شتافتند، که (همین آمدن دوم‌شان در سال بعدى) به نام بیعت عقبه اوّل یاد مى‏شود، که بعد از آن، (بیعت) عقبه دوم اتفاق افتاد. من از ام سعد پرسیدم: پیامبر ص در مکه چه مدّت سکونت نمود؟ پاسخ داد: آیا قول ابوصِرمه قیس بن ابى انس را نشنیدى؟ گفتم: نه، نمى‏دانم که وى چه گفته است، آن زن گفته وى را برایم خواند:

ثَوَى فِي قُرَيْشٍ بِضْعَ عَشْرَة حِجَّه
يُذَكَّرَ لَوْ لاقى صَدِيْقاً مُواتِياً

ترجمه: «او ده سال و اندى درمیان قریش توأم با انجام دعوت و رسانیدن رسالت الهى، به این امید زیست، تا باشد براى خود رفیق و هنوایى بیابد».

و ابیاتى را ذکر نمود [۱۵۴]، چنان که در باب نصرت و یارى رسانیدن، در حدیث ابن عبّاس ب در ما بعد خواهد آمد.

ابونُعیم همچنان در الدلائل (ص۱۰۵) از عَقِیل بن ابى طالب س و زُهرى س روایت نموده، که گفت: چون مشرکین حالت دشوار و ناگوارى را بر پیامبر ص آوردند، وى به عمویش عبّاس بن عبدالمطّلب س گفت: «اى عمو، خداوند دین خود را توسط قومى نصرت و یارى مى‏دهد که ذلیل ساختن قریش براى آنها به خاطر عزت دین خدا کار ساده و آسان خواهد بود. بیا با من تا به عُکاظ برویم و اقامتگاه‏هاى قبایل عرب را به من نشان بده، تا آنها را به‌سوى خداوند دعوت کنم، تا باشد آنها از من حمایت نموده و مرا جاى دهند که ازین طریق آنچه را خداوند مرا بدان مأمور ساخته است، تبلیغ نمایم». وى مى‏گوید: عبّاس در جواب گفت: اى برادرزاده‏ام، بیا به طرف عُکاظ حرکت کنیم، من همراهت مى‏آیم تا اقامتگاه‏هاى قبایل عرب را به تو نشان دهم. پیامبر خدا ص از قبیله ثقیف کار خود را شروع نمود، و بقیه قبایل را یکى از پى دیگرى در همان سال دیدن نموده و آنها را دعوت کرد، و چون سال آینده فرارسید - و این وقت هنگامى بود که خداوند أ به وى امر نموده بود تا دعوت را آشکار نماید - با شش تن از خزرجى‏ها و اوسى‏ها ملاقات نمود که آنها عبارت بودند از: اسعد بن زُراره، ابوهیثم بن تیهان، عبدالله بن رواحه، سعد بن ربیع، نُعمان بن حارثه و عُبَاده بن صامت. پیامبر ص با آنها در روزهاى منى درنزدیک جمره عقبه در شبانگاه روبرو شد، و نزد‌شان نشسته آنها را به‌سوى خداوند و عبادتش و کمک براى (برپا ساختن) دینش که به آن انبیاء و پیامبران را فرستاده است، دعوت کرد. در مقابل، آنها از پیامبر ص خواستند تا آنچه را برایش وحى شده است به آنها تقدیم نماید، آن گاه پیامبر خدا ص سوره ابراهیم را تا آخر براى‏شان تلاوت نمود:

﴿وَإِذۡ قَالَ إِبۡرَٰهِيمُ رَبِّ ٱجۡعَلۡ هَٰذَا ٱلۡبَلَدَ ءَامِنٗا [ابراهیم: ۳۵].

ترجمه: «و آن گاه که ابراهیم گفت: اى پروردگار من! این شهر را جاى امن بگردان».

حالت‌شان از شنیدن قرآن دگرگون شده و نرمش و فروتنى از خود نشان داده، دعوت پیامبر ص را پذیرفتند. عبّاس بن عبدالمطّلب درحالى بر آنها گذشت که پیامبر ص با آنها صحبت مى‏کرد، و با هم گفتگو مى‏کردند. وى صداى پیامبر ص را شناخته گفت: برادرزاده‏ام، اینها که نزد تواند کیستند؟ پیامبر ص فرمود: «اى عمو اینها ساکنان یثرب هستند، اوس و خزرج، من آنها را بسوى آنچه دیگران را از قبایل عرب دعوت نموده بودم دعوت کردم، دعوتم را اجابت نموده، و مرا تصدیق نمودند و به من یادآور شدند که آنها مرا به دیار خود خواهند برد». عبّاس بن عبدالمطّلب پایین آمد و با بستن عِقال بر پاى شتر خود خطاب به آنها گفت: اى گروه اوس و خزرج، این برادرزاده من است - که از همه مردم او را زیادتر دوست دارم - اگر او را تصدیق نموده به او ایمان آورده و خواهان بردنش با خود هستید، من می‌خواهم از شما در این ارتباط پیمانى بگیرم تا روانم به آن آرام و اطمینان حاصل کند، و آن این که وى را تنها نگذاشته و فریبش ندهید. چون همسایه‏هاى شما یهود هستند، و آنها دشمن وى مى‏باشند، و من از مکر آنها در ارتباط به وى مطمئن نیستم. اسعد بن زراره - در حالى که سخنان اتهام‏آمیز عبّاس بر وى و یارانش در ارتباط به پیامبر ص گران تمام شده بود - گفت: اى پیامبر خدا، براى ما اجازه است تا بدون گفتن چیزى که بر تو گران تمام شود، و بدون اشاره به نکاتى که بد مى‏پندارى جوابش را بدهیم، و این جواب به جز تصدیق و تاکیدى بر پذیرا شدن دعوت‌تان از طرف ما، و ایمانى از ما به تو نخواهد بود. پیامبر خدا ص فرمود: «بدون این که متهم باشید [۱۵۵] جوابش را بگویید». آن گاه اسعد بن زراره - در حالى که رویش را به طرف پیامبر خدا ص گردانیده بود - گفت: اى پیامبر خدا، هر دعوت براى خود راهى در پیش دارد، که یا نرمى است یا شدّت و سختى. تو امروز ما را به‌سوى دعوتى فراخوانده‏اى که براى مردم ناپسند و دشوار است، ما را به ترک آیین و دین مان، و پیروى از خودت طبق مبادى و تعالیم دینت دعوت کردى، که در واقعیت امر این یک کار بسیار سخت و دشوار است، امّا با این وجود ما این دعوتت را پذیرفتیم. تو ما را به قطع روابط با مردم، همسایه، ذوى الارحام هر دور و نزدیک دعوت نمودى، پذیرفتن این امر نیز کارى است بس دشوار، ولى على رغم آن ما آن را از تو پذیرفته و قبول کردیم. گذشته از این در حالى که ما یک گروه داراى عزّت و قدرت دفاع در یک سرزمین مستقل هستیم، که هیچ کسى در آن توقّع این را ندارد، تا یک فرد دیگرى غیر از ما، که قومش او را تنها گذاشته و عموهایش او را به دیگران تسلیم نموده باشند، بیاید و ریاست ما را به عهده گیرد، ولى هنگامى که تو ما را به قبول آن فرا خواندى، آن را از تو پذیرفته و قبول نمودیم. اینها همه در نزد عامه مردم بد و ناپسند است، جز نزد آنانى که خداوند قلب‏هایشان را به هدایت و رشد بارور گردانیده است، و آنان خیر و نیکى را در عاقبت و فرجام این کارها در نظر گرفته‏اند، ولى ما تو را و دعوتت را با زبان‏ها، قلب‏ها و دستهایمان قبول نموده، و به آن جواب مثبت دادیم. اینها همه بدون تردید به خاطر ایمان آوردن به آنچه بود که تو آن را با خود آورده‏اى، و به خاطر تأیید و تصدیق به همان معرفتى بود که در قلب‏هاى مان ثابت شده است. ما با تو، بر این بیعت مى‏نماییم، و با پروردگارت نیز بر این بیعت مى‏کنیم. دست خداوند بالاى دست‏هاى ماست، و ما با خونها و دست‏هاى‏مان بدون این که تو را به این کار بکشانیم در حمایت از تو آماده هستیم. از تو چنان که از جان‏هاى مان، پسران و زنان مان، حمایت مى‏کنیم، حمایت و پشتیبانى مى‏نماییم. اگر به این گفته‏هاى خود وفا کنیم به این معناست که به خداوند وفا مى‏کنیم، و اگر خیانت نماییم نیز در مقابل خداوند خیانت مى‏کنیم، که در این صورت ما بدبخت و شقى هستیم. اى پیامبر خدا! آنچه را گفتیم راست و صدق است، و ما بر آن به صداقت به آن پایبند هستیم، و خداوند خود مددکار است.

بعد از آن به طرف عبّاس بن عبدالمطّلب (که تا آن وقت مشرک بود) روى خود را گردانیده گفت: امّا تو، اى اعتراض کننده بر ما قبل از پیامبر ص - خداوند خود بهتر مى‏داند که از آن گفته خود چه هدفى داشتى؟ - گفتى که وى برادرزاده‌ات است و از همه مردم برایت محبوب‏تر مى‏باشد، ولى ما با نزدیک و دور، و رشته داران خود قطع رابطه نموده‏ایم، و گواهى مى‏دهیم که وى پیامبر خداست، و خداوند او را از نزدخود فرستاده است، و دروغگو نیست و آنچه را با خود آورده به کلام بشر مشابهت ندارد، گذشته از این، در ارتباط به این گفته ات که تو درباره وى بر ما تا این که عهد و پیمانى نگیرى اطمینان حاصل نمى‏کنى، این خصلت و ویژگیى است که آن را بر هیچ کسى که براى پیامبر خدا ص خواسته باشد، رد نمى‏کنیم. آنچه را که مى‏خواهى بگیر، بعد از آن به پیامبر خدا ص روى نموده گفت: اى پیامبر خدا! آن چه را براى خودت مى‏خواهى بگیر، و آنچه را براى پروردگارت شرط مى‏گذارى، بگذار. و حدیث را به طولش درباره بیعت آنها متذکر شده است.

و احادیث بیعت، در بخش بیعت به نصرت، و احادیث این باب، در باب نصرت در ابتداى کار انصار، ان‏شاءالله خواهد آمد.

[۱۵۳] بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل». (ص۱۰۵)، در سند آن واقدی متروک است. [۱۵۴] بسیار ضعیف. به دلیل واقدی که متروک است. [۱۵۵] یعنى بدون این که من در ایمان و تصدیق شما هیچ شک و اتّهامى داشته باشم. م.

پيامبر ص و دعوت نمودن در بازار

پیامبر خدا ص و دعوت نمودن در بازار ذى المجاز

احمد از ربیعه بن عِباد از بنى دیل - که قبلاً مشترک بود و اسلام آورد - روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص را در زمان جاهلیت در بازار ذى المجاز [۱۵۶] دیدم که مى‏گفت: «اى مردم بگویید: لا إله إلا إلله کامیاب و رستگار مى‏شوید» و مردم در اطراف وى گرد آمده بودند. از دنبالش مرد خوشچهره و کج چشمى که دو گیسوى بافته شده داشت در حرکت بود، و مى‏گفت: وى بى‌دین و دروغگوست، و هر جایى که پیامبر ص مى‏رفت، او وى را دنبال مى‏کرد. پرسیدم: این کیست؟ گفتند: این عمویش ابولهب است [۱۵۷]. بیهقى مانند این راروایت نموده. این چنین در البدایه (۴۱/۳) آمده، و هیثمى (۲۲/۶) مى‏گوید: این را احمد و پسرش و طبرانى در الکبیر همانند این، و در الاوسط به اختصار بسیار به اسنادهایى روایت نموده‏اند، که یکى از اسانید عبدالله بن احمد رجال ثقه دارد. حافظ در الفتح (۱۵۶/۷) این روایت را به بیهقى و احمد نسبت داده، و گفته: این را ابن حبان صحیح دانسته است. و هیثمى (۲۲/۶) مى‏گوید: در یک روایت آمده که: پیامبر ص از وى فرار مى‏نمود، ولى او پیامبر ص را دنبال مى‏کرد. و در روایت دیگرى آمده که: مردم بر وى ازدحام بسیار شدید داشتند، و هیچ کسى را ندیدم که خاموش نشده باشد مگر ابولهب که خاموش نمى‏شد [۱۵۸]. و طریق دیگرى براى این روایت در بخش پیامبر ص و دعوت نمودن قبایل در ماقبل گذشت.

طبرانى از طارق بن عبدالله روایت نموده، که گفت: من در بازار ذى المجاز بودم، جوانى که لباس سرخ (یمنى) بر تن داشت عبور مى‏کرد و مى‏گفت: «اى مردم، بگویید: لا إله إلا الله، کامیاب مى‏شوید»، مرد دیگرى به دنبال وى در حرکت بود، و در حالى که پاشنه‏هاى پایش و هر دو ساقش را خون آلود نموده بود می‌گفت: اى مردم، وى دروغگوست، از وى اطاعت و پیروى نکنید. پرسیدم: این کیست؟ جواب شنیدم: وى بچه بنى هاشم، و همان کسى است که ادعاى «پیامبرى خدا را» مى‏کند، و این هم عمویش عبدالعزى است. و حدیث را متذکر شده [۱۵۹]. هیثمى (۲۳/۶) مى‏گوید: دراین روایت ابوحباب [۱۶۰] کلبى آمده، و مدلّس مى‏باشد، ولى ابن حبان وى را ثقه دانسته، امّا بقیه رجال وى رجال صحیح‌اند.

و احمد از مردى از بنى مالک بن کنانه روایت نموده، که گفت: من پیامبر خدا ص را در بازار ذى المجاز در حالى دیدم که در آن گشت زده مى‏گفت: «اى مردم، بگویید: لا إله إلا الله کامیاب مى‏شوید». مى‏گوید: این در حالى بود که ابوجهل خاک را بر وى پاشیده مى‏گفت: این، شما را از دین‌تان گمراه نکند، خواست وى این است تا شما خدایان خود را ترک کنید، و لات و عزى را کنار بگذارید، ولى پیامبر ص به وى توجّه نمى‏کرد.

گفتم: پیامبر ص را براى مان توصیف کن، گفت: او در میان دو لباس سرخ قرار داشت، نه دراز بود نه کوتاه و قامت میانه داشت، پرگوشت بود، چهره نیکو و خوبى داشت، موهایش بسیار سیاه [۱۶۱]، و خودش بسیار سفید بود، و موى انبوه داشت. هیثمى (۲۱/۶) مى‏گوید: این را احمد روایت نموده و رجال وى رجال صحیح‌اند. بیهقى همچنان این را به این معنى روایت کرده، مگر وى صفت پیامبر ص را، چنان که در البدایه (۱۳۹/۳) آمده ذکر نکرده و افزوده است: در این سیاق (در بدل ابولهب) ابوجهل ذکر شده، و شاید این در اثر وهمى پیش آمده باشد، و این احتمال نیز هست که بارى ابوجهل و بار دیگرى ابولهب بوده باشد، چون آنها اذیت پیامبر ص را با هم به نوبت انجام مى‏دادند. دعوت نمودن پیامبر ص در بازار عکاظ در بخش دعوت نمودن قبایل در ماقبل گذشت.

[۱۵۶] در ارتباط با بازار ذى المجاز، مجنه و عکاظ در پاورقى های قبل توضیحات لازم داده شده است که خوانندگان محترم می‌توانند در صورت لزوم از آن استفاده نمایند. م. [۱۵۷] صحیح. احمد (۳/۴، ۴۹۲) عبدالله بن احمد آن را در زیادات خود بر مسند روایت کرده است. (۳/۴)، و طبرانی در الکبیر (۴۵۸۷) و بیهقی در «الدلائل» (۲/۱۸۶). [۱۵۸] در این عبارت اندک سکتگى وجود دارد، و با در نظر داشت یک احتمال ترجمه شده است. م. [۱۵۹] صحیح لغیره. طبرانی در «الکبیر» (۸۱۷۵)، در اسناد آن ابوجناب کلبی است که مدلس است.اما یزید بن زیاد بن ابی الحق وی را متابعه کرده است چنانکه دارقطنی (۳/۴۴) و حاکم (۲/۶۱) و بیهقی در «الدلائل» (۵/۳۸۱) روایت کرده‌اند. ابوجناب نیز به تحدیث (یعنی لفظ حدثنا) تصریح کرده است. همچنین ابن حبان (۶۵۶۲). [۱۶۰] در بعضى کتب از جمله در تفسیر ابن کثیر (۵۳۲/۳) و شرح حیاة الصحابه (ابوجناب) ثبت شده است. [۱۶۱] صحیح. احمد (۵/۳۷۶) و بیهقی در «الدلائل» (۲/۱۸۷).

پيامبر ص و دعوت نمودن خويشاوندان نزديكش

گفتار پیامبر ص براى فاطمه و صفیه و غیر آنها

احمد از عائشه ل روایت نموده، که گفت: چون این آیه قرآن نازل شد: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤، «اقارب نزدیک‏ات را بیم بده» پیامبر خدا ص برخاسته گفت: «اى فاطمه دختر محمد، اى صفیه دختر عبدالمطّلب، اى بنى عبدالمطّلب من از جانب خداوند مالک هیچ چیزى براى شما نیستم، از مالم آنچه را از من مى‏خواهید، بخواهید» [۱۶۲]. مسلم این را به تنهایى خود روایت کرده است.

[۱۶۲] صحیح. مسلم (۴۹۳) و احمد (۶/۱۸۷).

پیامبر ص و گرد آوردن خویشاوندان و اهل بیتش بر طعام جهت دعوت آنها به‌سوى اسلام

احمد همچنین از على س روایت نموده، که گفت: چون این آیه نازل شد: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤ پیامبر ص اهل بیت خود را جمع کرد، که سى تن از آنها گرد آمدند، همه خوردند و نوشیدند، على س مى‏گوید: پیامبر ص به آنها گفت: کى دین‏هاى مرا و وعده هایم را به گردن مى‏گیرد و بعد از من سرپرستى اهلم را مى‏کند تا با من در جنّت همنشین باشد؟» مردى گفت: اى پیامبر خدا تو بحر بودى، و کى مى‏تواند به این کار اقدام نماید؟ على مى‏گوید: بعد از آن پیامبر ص این گفته خود را - سه مرتبه - تکرار نمود. مى‏گوید: پیامبر خدا ص آن را بار دیگر بر اهل بیت خود عرضه نمود، در این میان على س گفت: من این مسؤولیت را انجام مى‏دهم [۱۶۳].

احمد همچنین از على س روایت نموده که: پیامبر خدا ص بنى عبدالمطّلب را که یک گروهى را تشکیل مى‏دادند، جمع - یا دعوت - نمود که هر یک از آنها تقریباً یک بره گوسفند و یا بز، و مقدار زیادى آب را به تنهایى خود مى‏نوشید، آن گاه پیامبرص براى آنها یک پیمانه طعام را پخت، آن را خوردند تا این که سیر شدند، و طعام - گویى که به آن هیچ دست نرسیده باشد - به همان حالت خود باقى ماند، و بعد از آن جام کوچکى را آورد و از آن نوشیدند تا این که سیراب شدند، و آن آب به همان صورت قبلى خود باقى ماند، گویى که نوشیده نشده و دست نخورده باشد. پیامبرص بعد از این فرمود: «اى بنى عبد المطّلب، من براى شما به شکل خاص و براى بقیه مردم به شکل عام فرستاده شده‏ام، و ازین واقعه [۱۶۴] معجزه‏اى بزرگ را مشاهده نمودید. اکنون کدام یک از شما با من بیعت مى‏کند تا برادر و رفیقم باشد؟» علىس می‌گوید: هیچ کس در پاسخ به گفته پیغمبر برنخاست. وى مى‏افزاید: من - که کوچک‏ترین قوم بودم به طرف وى برخواستم. حضرت علىس می‌گوید: پیامبر ص به من گفت: «بنشین» و بعد از آن او همان گفته خود را سه مرتبه تکرار نمود و در هر مرتبه من در مقابلش بر مى‏خواستم و او به من مى‏گفت: «بنشین» تا این که در مرتبه سوم او دست خود را در دست من نهاد. [۱۶۵] این چنین در تفسیر ابن کثیر (۳۵۰/۳) آمده است. بزار از علىس روایت نموده که گفت: چون آیه نازل شد: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤. پیامبر خداص گفت: «اى على از یک ران گوسفند با یک پیمانه گندم طعامى آماده کن، و بنى هاشم را برایم جمع نما» - و آنها در آن روز چهل مرد، و یا چهل تن به جز یک مرد (یعنى سه و نه تن) بودند. - علىس مى‏گوید: پیامبر خدا ص طعام را خواست و آن را در میان‌شان گذاشت. از آن طعام خوردند تا که سیر گردیدند. در میان آنها کسانى بود که یک بز را با نانخورشش مى‏خورد (و سیر نمى‏شد، ولى این بار همه آنها فقط از همان طعام اندک سیر شدند). بعد از آن جام شیر را به آنان تقدیم داشت، از آن نیز نوشیدند تا این که از نوشیدن باز مانده و سیر شدند. درین فرصت کسى از آنها گفت چون این جادو دیگر جادویى ندیده بودیم - روایت مى‏کنند که گوینده این قول ابولهب بود -، بعد ازین روز باز پیامبر خدا ص گفت: «اى على، از پاى گوسفندى با یک پیمانه (گندم) طعام آماده کن، و کاسه بزرگى از شیر را نیز آماده بساز». على س مى‏گوید: من این کار را انجام دادم. آنها از آن چون روز اوّل خوردند، و چنان که در مرتبه اوّل نوشیده بودند، نوشیدند، در این بار نیز چون مرتبه اوّل اضافه ماند. کسى از آنها باز، گفت: ما جادویى چون امروز ندیدیم. پیامبر ص بار دیگر بعد ازین رویداد فرمود: «اى على از پاى گوسفند و یک پیمانه (گندم) برایم طعام آماده کن، و کاسه بزرگى از شیر را نیز آماده کن» من این کار را انجام دادم. آن گاه پیامبر ص گفت: «اى على، بنى هاشم را برایم جمع کن». من آنها را جمع نمودم و آنها از آن خوردند و نوشیدند، آن گاه پیامبر خدا ص پیش از همه آنان گفت: «کدام یکى از شما دین مرا مى‏پردازد». مى‏گوید: خاموش باقى ماندم، و همه قوم نیز خاموش و ساکت بودند، پیامبر خدا ص گفته خود را باز تکرار نمود، پاسخ دادم: من اى پیامبر خدا! پیامبر ص فرمود: «تو اى على، تو اى على!» [۱۶۶]. هیثمى (۳۰۲/۸) مى‏گوید: این را بزار روایت کرده و لفظ نیز از اوست، و احمد این را به اختصار روایت نموده، چنان که طبرانى در الاوسط به اختصار روایت کرده است، و رجال احمد و یکى از اسنادهاى بزار بدون شریک که ثقه مى‏باشد، رجال صحیح‌اند.

ابن ابى حاتم این را نیز به این معنى روایت نموده و در حدیث وى آمده: پیامبر ص گفت: «کدام یکى از شما قرضدارى مرا از طرف من ادا مى‏کند، و خلیفه و جانشینم در اهلم مى‏باشد؟» على س مى‏گوید: همه خاموش شدند و عبّاس نیز از ترس این که شاید با قبول نمودن آن تمام مالش در آن مصرف شود ساکت و خاموش ماند، بعد از آن پیامبر خدا ص آن را بار دوم گفت: عبّاس این بار نیز خاموش ماند، چون من این حالت را مشاهده نمودم، گفتم: اى پیامبر خدا، من. على س مى‏افزاید: من در آن روز از همه آنها بد حال‏تر بودم، چشم‏هایم درد مى‏کرد و از آنها آب مى‏رفت و شکمم بزرگ بود، و ساق‏هایم خراشیده شده بودند [۱۶۷]. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۳۵۱/۳) آمده است. این روایت را بیهقى در الدلایل و ابن‏جریر به سیاق مبسوطترى از این سیاق با زیادت‏هاى دیگر به اسناد ضعیف، چنان که در تفسیر ابن کثیر (۳۵۰/۳) و البدایه (۳۹/۳) آمده، روایت نموده‏اند. حدیث به سیاق دیگرى از ابن عبّاس ب در دعوت نمودن مجامع و گروه‏ها در (ص ۱۴۰) ذکر گردید.

[۱۶۳] ضعیف. احمد (۱/۱۱۱) در سند آن منهال بن عمرو و همچنین اسدی وجود دارد که ضعیف است نگا: التقریب (۱/۳۵۲). [۱۶۴] هدف از واقعه، برکت پیدا شدن در طعام و نوشیدنى‏داخل جام است که نشانه‏اى از نبوّت و معجزه را درین مقام ثابت مى‏کند. م [۱۶۵] صحیح. احمد (۱/۱۵۹)، هیثمی در «المجمع» (۸/۳۰۲) می‌گوید: رجال آن ثقه‌اند. شیخ احمد شاکر آن را صحیح دانسته است. [۱۶۶] ضعیف. شریک بدحفظ است و در واقع از جهت حفظش ضعیف است اما مسلم از وی بصورت متابعه روایت کرده است. [۱۶۷] ضعیف. ابن کثیر آن را در تفسیرش (۳/۳۶۳) به ابن ابی حاتم نسبت داده است. در اسناد آن منهال ابن عمرو که ضعیف است وجود دارد. همچنین عبدالله به عبدالقدوس را ائمه‌ی جرح و تعدیل ضعیف دانسته‌اند. یحیی می‌گوید: او هیچ نیست بلکه رافضی خبیثی است. نگا: «میزان الاعتدال» (۲/۴۵۷).

پيامبر ص و دعوت نمودن در حال سفر

پیامبر ص و دعوت نمودن در سفر هجرت

احمد (۷۴/۴) از ابن سعد س - این همان سعد است که براى پیامبر ص راه رکوبه [۱۶۸] را (به طرف مدینه) راهنمایى نموده بود - و او از پدرش روایت نموده، که مى‏گوید: پیامبر خدا ص نزد ما تشریف آورد، و ابوبکر س وى را همراهى مى‏نمود - ابوبکر س در آن فرصت دختر شیر خوارى نزد ما داشت، و پیامبر ص خواسته بود تا راه را به طرف مدینه کوتاه‏تر سازد - سعد به پیامبر خدا ص گفت: این سیل برد رکوبه است ولى در آن دو دزد از قبیله اسلم مى‏باشند که به آنها، مهانان گفته مى‏شود، اگر خواسته باشید از راهى که آن‏ها در آن جا قرار دارند، مى‏رویم، (و در غیر آن، راه دیگرى باید انتخاب کنیم). پیامبر خدا ص فرمود: «ما را به همان راهى که آنان هستند ببر». سعد مى‏گوید: ما از همان طریق بیرون رفتیم، تا این که براى آنها معلوم گردیدیم، یکى از آن‏ها به دیگرى مى‏گفت: این یمانى است. پیامبر خدا ص هر دوى آنها را خواست، و اسلام را به آنان عرضه نمود،و هر دوى آنها اسلام آوردند. بعد از آن پیامبر خدا ص نام‏هایشان را پرسید: آن دو جواب دادند: ما مهانان (ذلیل و خوارها) هستیم. پیامبر خداص براى‌شان گفت: «نه، بلکه شما مکرمان (باعزت‏ها) هستید». و به آنها توصیه کرد تا در مدینه نزد وى بیایند. و حدیث را متذکر شده است. هیثمى (۵۸/۶) مى‏گوید: این را عبدالله بن احمد روایت نموده و نام این سعد عبدالله ّست، که وى را نشناختم، ولى بقیه رجال وى ثقه‏اند.

[۱۶۸] این همان راه مشهورى است که در میان مکه و مدینه در نزدیک عرج واقع است، که پیامبر ص از آنجا عبور نموده بود.

پیامبر ص و دعوت نمودن یک اعرابى در حالت سفر

حاکم ابو عبدالله نیشابورى از ابن عمر ب روایت نموده که گفت: ما در یک سفر با پیامبر ص همراه بودیم که اعرابیى از پیش روى ما آمد، چون به پیامبرص نزدیک شد، پیامبر خدا ص از وى پرسید: «کجا مى‏روى؟» گفت: به طرف اهل و دیار خود، پیامبر ص گفت: «آیا خواهان چیز بهتر و نیکویى هستى؟» اعرابى پرسید: آن چیست؟ پیامبر ص فرمود: «گواهى بده که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد، و محمّد بنده و پیامبر اوست». اعرابى گفت: آیا بر صدق گفته تو هیچ شاهدى وجود دارد؟ پیامبر ص فرمود: (آرى) «این درخت». به این صورت پیامبر خدا ص آن درخت را که در کنار درّه‏اى قرار داشت طلب نمود، درخت درحالى که زمین را پاره مى‏کرد به طرف پیامبر ص روى آورد [۱۶۹] تا این که در پیش رویش ایستاد، و پیامبر ص سه مرتبه از آن شهادت و گواهى خواست، آن درخت گواهى داد که او در گفته خود صادق است. و بعد به همانجا که روییده بود برگشت، اعرابى به قوم خود برگشته گفت: اگر قومم از من اطاعت و پیروى نمودند آنها را برایت مى‏آورم، و اگر این طور ننمودند، خودم برگشته و با تو خواهم بود. این اسناد یک اسناد جید است، ولى آنها این را روایت ننموده‏اند، و نه هم امام احمد این را روایت کرده است، این چنین در البدایه (۱۲۵/۶) آمده. هیثمى (۲۹۲/۸) مى‏گوید: این حدیث را طبرانى روایت نموده [۱۷۰]، و رجال وى رجال صحیح‌اند، ابویعلى و بزار نیز این را روایت کرده‏اند.

[۱۶۹] ضعیف. عبدالله بن احمد در زیاداتش بر مسند احمد (۴/۷۴). در سندش ابن سعد العرجی وجود دارد که مجهول است. همینگونه هیثمی در «المجمع» می‌گوید. (۶/۵۸). [۱۷۰] صحیح. ابویعلی (۵۶۶۲) و بیهقی در «الدلائل» (۶/۱۴،۱۵) و ابن حبان (۶۵۰۵ – احسان) و طبرانی در «الکبیر» (۳۵۸۲). نگا: «معجزات النبی» تالیف حافظ ابن کثیر، انتشارات دارغد الجدید.

دعوت نمودن پیامبر ص در سفر هجرت از بُرَیدَه بن حُصَیب و همراهانش

ابن سعد (۲۴۲/۴) ازعاصم اسلمى روایت نموده، که گفت: هنگامى که پیامبر خدا ص از مکه به طرف مدینه هجرت نمود، و به غمیم [۱۷۱] رسید، بُرَیدَه بن حُصَیب نزدش مشرّف گردید. پیامبر خدا ص وى را به اسلام دعوت نمود، او و همراهانش - که در حدود هشتاد خانه بودند - اسلام آوردند، پیامبر خدا ص با آنها نماز عشاء را به جاى آورد، و آنها پشت سرش نماز خواندند.

[۱۷۱] وادى است نزدیک مکه.

پياده رفتن پيامبر ص براى دعوت

پیاده بیرون رفتن پیامبر ص به طرف طائف

طبرانى از عبدالله بن جعفر س روایت نموده، که گفت: وقتى ابوطالب وفات نموده بود، پیامبر خداص با پاى پیاده به طرف طائف خارج شد تا آنها را به اسلام فرا خواند، ولى آنها دعوتش را نپذیرفتند، بدین خاطر پیامبر خدا ص (که آنها خیلى‏ها اذیت و آزارش کرده بودند) دو باره برگشت، و در سایه درختى آمده و با به جاى آوردن دو رکعت نماز چنین فرمود: «اَللّهُمَّ اِنِّيْ أَشْكُو اِلَيْكَ ضَعْفَ قُوَّتِىْ، وَهَوَ اِنيْ عَلَى النَّاسِ، أَرْحَمَ الرَّاحِمِين، أَنْتَ اَرْحَمُ الرَّاحِمِين، اِلى مَنْ تَكِلْنى؟ اِلى عَدُوٍّ يَتَجَهَّمُنِى اَمْ اِلى قَرِيْبٍ مَلَّكْتَهُ اَمْرِى؟ اِنْ لَمْ تَكُنْ غَضْبَانَ عَلَىَّ فَلاَ اُبَالِى، غَيَر أَنَّ عَافِيَتَكَ أَوْسَعُ لِى. أَعُوْذُ بِوَجْهِكَ الَّذِىْ أَشْرَقَتْ لَهُ الظَّلَمَاتُ، وَصَلُحَ عَلَيْهِ أَمْرُ الدُّنْيَا وَالاْخِرَه أِنْ يَنْزِلَ بِىْ غَضَبُكَ، أَوْ يَحِلَّ بِىْ سَخَطُك، لَكَ الْعُتْبى حَتَّى تَرْضى وَ لَا قُوَّه اِلّا بِاالله». ترجمه: «بار خدایا، من از ضعف و ناتوانى خود، و از سبکى‏ام بر مردم نزد تو شکوه و شکایت می‌کنم. یا ارحم الراحمین، تو مهربان‏ترین همه مهربانان هستى، تو مرا به کى مى‏سپارى؟ به دشمنى که با خشونت و ترش رویى با من برخورد مى‏کند، و یا به نزدیکى که تو او را بر من قدرت داده و چیره ساخته‏اى؟ اگر بر من خشمگین نباشى پروا ندارم، ولى یقین دارم که عافیت و حمایت تو برایم وسیع‏تر است. به آن وجه مبارکت که پرده ظلمات و تاریکى‏ها توسط آن دریده شده و به روشنى مبدّل شده و به برکت آن امور دنیا و آخرت صلاح یافته، پناه مى‏برم، از این که بر من غضب و قهرت نازل شود. خدایا خشوع و نیایش براى توست تا این که راضى شوى، و جز خدا دیگر کسى از نیرو و توانایى برخوردار نیست» [۱۷۲].

هیثمى (۳۵/۶) گفته است: درین روایت ابن اسحاق آمده که مدلّس ثقه مى‏باشد، ولى بقیه رجال وى ثقه‏اند. این حدیث از طریق زهرى و غیر وى به شکل طولانى‏تر آن در بخش تحمّل سختی‌ها در راه دعوت به‌سوى خداوند أ خواهد آمد.

[۱۷۲] ضعیف. این داستان را ابن اسحاق (۱/۲۶۲:۲۶۰) با سند صحیح از محمد بن کعب القرطبی بصورت مرسل روایت کرده است اما دعای «اللهم أشکوا إلیك...» را بدون سند آورده است. همینگونه ابن جریر (۱/۸۰،۸۱) آن را از طریق او آورده است. همچنین این داستان را طبرانی در «الکبیر» از حدیث عبدالله بن جعفر بصورت مختصر روایت کرده است. نگا: تخریج «فقة السیرة» آلبانی (ص۱۳۵، ۱۳۶).

دعوت به‌سوى خدا هنگام قتال و جنگ

پیامبر ص با هیچ قومى قبل از دعوت آنها، نجنگیده است

عبدالرزاق از ابن عبّاس ب روایت نموده، که گفت: پیامبر ص با هیچ قومى قبل از دعوت آنها، نجنگیده است [۱۷۳]. این حدیث را همچنین حاکم در مستدرک روایت نموده گفته است: حدیث صحیح الاسناد است، ولى بخارى و مسلم آن را روایت ننموده‏اند، و این را احمد در مسند خود، و طبرانى در معجمش روایت کرده‏اند. این چنین در نصب الرایه (۲۷۸/۲) آمده، هیثمى (۳۰۴/۵) مى‏گوید: و این را احمد و ابویعلى و طبرانى به اسنادهایى روایت نموده‏اند، که رجال یکى از آن سندها رجال صحیح‌اند. این را ابن نجار نیز، چنان که در کنزالعمال (۲۹۸/۲) آمده، روایت نموده و همچنان بیهقى آن را در سنن خود (۱۰۷/۹) روایت کرده است.

[۱۷۳] صحیح. همچنین: نصب الرایة (۳/۳۷۸) باب: چگونگی نبرد (کیفیة قتال) همچنین در صحیحین و دیگر منابع حدیثی ثابت شده است که رسول الله ص بنی مصطلق را بصورت ناگهانی به اسارت درآورد زیرا از قبل دعوت به آنان رسیده بود.

پیامبر ص و مأمور ساختن گروه‏هاى ارسالى به دعوت و دوستى در میان مردم

ابن مَندَه و ابن عساکر از عبدالرحمن بن عائذ س روایت نموده‏اند که گفت: وقتى پیامبر خدا ص گروهى را ارسال می‌نمود، مى‏گفت: «در میان مردم الفت و اتّحاد ایجاد کنید، و تا آنها را دعوت نکرده‏اید، بر آنها حمله نکنید، اگر همه خانه‏هاى روى زمین را اعم از خانه‏هاى گلى و پشمى مسلمان برایم بیاورید بهتر از این است که مردان آنها را کشته، اولاد و زنان‌شان را برایم بیاورید» [۱۷۴]. این چنین در الکنز (۲۹۴/۲) آمده است. و این را ابن شاهین و بغوى نیز، چنانکه در الاصابه (۱۵۲/۳) آمده، روایت کرده‏اند، و ترمذى آن را در (۱۹۵/۱) روایت نموده است.

[۱۷۴] ضعیف. مرسل است.

پیامبر ص و هدایت دادن به امیر "سَرِیه" براى دعوت

ابوداود در (ص۳۵۸) که لفظ حدیث نیز مربوط وى است،و مسلم (۸۲/۲) و ابن ماجه (ص۲۱۰) و بیهقى (۱۸۹/۴) از بُرَیدَه س روایت نموده‏اند: که گفت: هنگامى پیامبر ص کسى را به سمت امیر سریه و یا لشکرى مى‏فرستاد او را به ترس از خداوند أ در نفس خودش، و به خیر و نیکویى در ارتباط به مسلمانان، سفارش کرده مى‏گفت: «هنگامى که با دشمنت از کفّار برخوردى آنها را به قبول یکى ازین سه چیز دعوت کن، و چون هر یکى از این سه چیز را از تو پذیرفتند، آن را از ایشان بپذیر و دست از آنها باز دار. آنها را به اسلام دعوت کن، اگر جواب مثبت داده و آن را قبول نمودند، تو هم آن را از ایشان به‏پذیر و از آنها دست بردار. بعد آنها را به برگشت از منزل خودشان به طرف منزل مهاجرین فراخوان و براى‌شان بفهمان که اگر این عمل را انجام دادند براى آنها همان امتیازى است که براى مهاجرین مى‏باشد، و بر آنها همان چیزى مى‏باشد که بر مهاجرین است. اگر ازین کار اجتناب ورزیده، و جاى خود را انتخاب کردند، آگاه‌شان ساز که مانند مسلمانان بادیه نشین مى‏باشند، و همان حکم خداوند بر آنها جارى مى‏شود که بر مؤمنان جارى بود، و در فى‏ء و غنیمت حصه و نصیبى نخواهند داشت مگر این که همراه مسلمانان جهاد نمایند. اگر از اسلام آوردن ابا ورزیدند، آنها را به دادن جزیه فراخوان. اگر این خواست را قبول نمودند، از ایشان پذیرفته و از قتال‌شان دست بازدار. اگر این را هم ردنموده و از قبول آن سرباز زدند، آن گاه ازخداوند مدد خواسته و با ایشان به جنگ. و اگر اهل قلعه‏اى را محاصره نمودى، و از تو خواستند تا آنها را بر حکم خدا پایین کنى، این کار را نکن، چون شما نمى‏دانید که خداوند درباره ایشان چه حکم مى‏کند، ولیکن، آنها را به حکم خود همراه‌شان معامله کنید، و بعد درباره ایشان هر تصمیمى را که خواستید اتخاذ نمایید» [۱۷۵]. ترمذى مى‏گوید: حدیث بریده حدیث حسن و صحیح است.

و این حدیث را همچنان احمد، شافعى، دارمى، طحاوى، ابن حبان، ابن الجارود، و ابن ابى شیبه و غیر ایشان، چنان که در کنز العمال (۲۹۷/۲) آمده، روایت کرده‏اند.

[۱۷۵] مسلم (۱۷۳۱)، ابوداود (۲۶۱۲) و ابن ماجه (۲۸۵۸).

دستور پیامبر ص براى حضرت على که تا قومى را به اسلام دعوت ننموده همراه‌شان دست به جنگ و قتال نبرد

طبرانى در الاوسط از انس بن مالک س روایت نموده، که مى‏گوید: پیامبر خدا ص حضرت على س را به جنگ و قتال با قومى روان نمود، بعد مردى را بسوى وى فرستاده گفت: «او را از پشت صدا نزن، به او بگو: تا این که آنها را دعوت ننموده‏اى همراه‌شان قتال مکن» [۱۷۶]. هیثمى (۳۰۵/۵) مى‏گوید: رجال وى رجال صحیح‌اند، غیر از عثمان بن یحیى قَرْقَسَانى که ثقه مى‏باشد.

ابن راهَوَیه از على س روایت نموده که: پیامبر ص او را به طرفى فرستاد بعد براى مردى فرمود: «به على خود را برسان، و او را از دنبالش صدا مکن و به او بگو: پیامبر ص توصیه مى‏کند تا منتظر وى باشى، و به وى بگو: با قومى تا این که آنها را دعوت نکرده‏اى جنگ مکن». این چنین در کنز العمال (۲۹۷/۲) آمده. و نزد عبدالرزاق از على س روایت است که: پیامبر ص هنگامى که او را فرستاد به او فرمود: «با قومى تا این که آنها را دعوت ننموده‏اى جنگ مکن». این چنین در نصب الرایه (۳۷۸/۲) آمده.

و در (ص ۱۰۱) در حدیث سهل بن سعد س نزد بخارى و غیر وى گذشت که پیامبر ص به على س در روز خیبر توصیه نمود: «به آهستگى حرکت نما، تا این که در میدان آنها پایین بیایى بعد از آن، آنها را به‌سوى اسلام دعوت کن، و آنها را از حقوق خداوند تعالى که در صورت اسلام آوردن برایشان واجب مى‏گردد با خبر ساز. به خدا سوگند، این که خداوند یک مرد را توسط تو هدایت نماید، از این که همه شترهاى سرخ رنگ برایت باشد، بهتر است» [۱۷۷].

[۱۷۶] حسن. طبرانی در «الاوسط» هیثمی در «المجمع» (۵/۳۰۵) می‌گوید: رجال آن رجال صحیح است به جز عثمان بن یحیی القرقسانی که ثقه است. [۱۷۷] صحیح. بخاری و دیگران. تخریج آن گذشت.

پیامبر ص و مأمور ساختن فَرْوَه قُطَیفِى براى دعوت در قتال

ابن سعد، احمد، ابوداود، ترمذى (۱۵۴/۲) که آن را حسن دانسته، طبرانى و حاکم از فَرْوَه بن مُسَیک قُطَیفِى س روایت نموده‏اند که گفت: نزد پیامبر ص آمده گفتم: اى پیامبر خدا، آیا بر ضد آن عده از قومم که روى گردانیده‏اند، توسط آنهایى که روى آورده‏اند، بجنگم؟ پیامبر ص فرمود: «بلى بجنگ». بعد از آن نظر جدیدى برایم پیدا شد و عرض کردم: اى پیامبر خدا، نه، بلکه آنها اهل سبأ هستند، و از نیرومندى و قدرت زیادى برخوردارند. آن گاه پیامبر ص مرا به قتال اهل سبأ مأمور ساخت و به من اجازه داد، چون از نزدش بیرون شدم، خداوند آنچه را که درباره سبأ نازل فرموده است، نازل کرد. سپس پیامبر خدا ص مى‏پرسد: «قُطَیفِى چه کرده است؟» و کسى را به منزلم فرستاد، او دریافت که من حرکت نموده‏ام، ولى مرا باز گردانید. و هنگامى که نزد پیامبر خدا ص آمدم، او را در حالى نشسته یافتم که اصحابش در اطرافش قرار داشتند، (خطاب به من) فرمود: «قوم را دعوت کن، و کسى که از آنها جواب مثبت داد آن را قبول نما، وکسى که ابا ورزید، تا این که درباره‏اش برایم حکمى نیامده بر وى عجله و شتاب مکن». مردى از میان قوم پرسید: اى پیامبر خدا ص سبأ چیست، کدام سرزمین است یا زن؟ پیامبر ص پاسخ داد: «نه سرزمین است ونه هم زن، بلکه مردى است پدر ده عرب. شش تن آن در یمن سکونت کردند، و چهار تن دیگر آنها در شام، امّا کسانى که در شام زندگى و سکونت اختیار نمودند، عبارتند از: لَخْم، جُذَام، غَسّان، و عامله، و امّا کسانى که در یمن سکونت گزیدند عبارتند از: اَزْد، کنْدَه، حِمْیر، اشعریون، انمار و مذحج» آن مرد پرسید: اى پیامبر خدا انمار کیست؟ پیامبر ص پاسخ داد: «همان کسانى‌اند که از جمله آنها خَثْعَم و بَجِیله مى‏باشند» [۱۷۸]. این چنین در کنزالعمال (۲۶۰/۱) آمده است.

و همچنین نزد احمد و عبد بن حُمَید از فَرْوَه س روایت است که گفت: نزد پیامبر خدا ص آمده گفتم: اى پیامبر خدا ص من با کسانى از قومم که روى آورده‏اند بر ضد آنهایى که روى گردانیده‏اند مى‏جنگم؟ پیامبر خدا ص فرمود: «بلى، با روى آورده قومت بر ضد متمردان آن بجنگ». چون از نزدش برگشتم، مرا فراخوانده گفت: «با آنها تا این که به اسلام دعوت نکرده‏اى نجنگ». بعد پرسیدم: اى پیامبر خدا ص درباره سبأ چه فکر می‌کنى؟ این نام کدام وادى یا کوه است؟ یا چیز دیگرى؟ پیامبر خدا ص پاسخ داد: «نه، بلکه او مردى از عرب بوده که ده فرزند داشت».... و حدیث را متذکر شده. این اسناد اگرچه در آن ابو حباب [۱۷۹] کلبى است، و درباره وى چیزهایى گفته‏اند، یک اسناد حسن مى‏باشد، زیرا این حدیث را ابن جریر از ابوکرِیب از عبقرى [۱۸۰] از اسباط ابن نصر از یحیى‏بن هانى مرادى از عمویش و یا از پدرش که اسباط در این مورد شک نموده - نیز روایت کرده و مى‏گوید: فَرْوَه بن مُسَیک نزد پیامبر خدا ص پیش شد... [۱۸۱] و حدیث را متذکر شده، این چنین در تفسیر ابن کثیر (۵۳۱/۳) آمده است.

[۱۷۸] صحیح. ترمذی (۳۲۲۲) و احمد (۳/۴۵۱) و ابوداود (۳۹۲۳) و حاکم (۲/۴۲۴). آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۷۹] در بعضى مآخذ (ابوجناب) ذکر شده، پاروقى صفحه ۱۷۶ همین جلد ملاحظه شود. [۱۸۰] در شرح حیاة الصحابه به عبقزى تصحیح شده است. [۱۸۱] حسن لغیره. آن را در مسند احمد نیافتم. در سند آن ابوحباب کلبی است که ضعیف است. حافظ می‌گوید: به علت زیاده‌روی در تدلیس وی را ضعیف دانسته‌اند. اما این حدیث طریق دیگری نزد ابن جریر در تفسیرش (۲۲/۷۷) داراست. همچنین ابن کثیر برای این حدیث طرق دیگری در تفسیرش ذکر می‌کند.

پیامبر ص خالد بن سعید را در وقت فرستادن به یمن مأمور به دعوت مى‏کند

طبرانى از خالد بن سعید س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص مرا به طرف یمن فرستاد و فرمود: «اگر با عرب‌هایی برخوردى که اذان را از آنها شنیدى، به آنها متعرّض نشوى، و از آنانى که اذان را نشنیدى، آنها را به‌سوى اسلام دعوت کن» [۱۸۲]. هیثمى (۳۰۷/۵) مى‏گوید: درین روایت یحیى بن عبدالحمید حِمّانى آمده و ضعیف مى‏باشد.

[۱۸۲] ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (۴۱۱۱۶) در سند آن الحمانی است که همانگونه که هیثمی می‌گوید ضعیف است. (۵/۳۰۷).

پیامبر ص و رها ساختن اسیرانى که بدون دعوت در قتال به چنگ مسلمانان افتاده بودند

بیهقى (۱۰۷/۹) از اُبَى بن کعب س روایت نموده، که گفت: اسیرانى از لات و عَزّى [۱۸۳] نزد پیامبر خدا ص آورده شد، راوى گوید: پیامبر خدا ص در وقت دیدن اسیران پرسید: «آیا اینها را به اسلام دعوت نموده بودید؟» پاسخ دادند: نه، آن گاه پیامبر ص از اسیران پرسید: «آیا اینها شما را به اسلام دعوت نمودند؟» گفتند: خیر، بنابراین پیامبر خدا ص فرمود: «اینها را رها کنید تا دوباره به جاهاى امن خود برگردند»، بعد این دو آیه را تلاوت نمود:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ شَٰهِدٗا وَمُبَشِّرٗا وَنَذِيرٗا ٤٥ وَدَاعِيًا إِلَى ٱللَّهِ بِإِذۡنِهِۦ وَسِرَاجٗا مُّنِيرٗا ٤٦ [الاحزاب: ۴۶-۴۷].

ترجمه: «ما تو را به عنوان گواه، بشارت دهنده و بیم دهنده فرستاده‏ایم. و تو را به عنوان دعوت کننده به‌سوى خدا به حکم او و چراغ درخشان روان کرده‏ایم».

﴿وَأُوحِيَ إِلَيَّ هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانُ لِأُنذِرَكُم بِهِۦ وَمَنۢ بَلَغَۚ أَئِنَّكُمۡ لَتَشۡهَدُونَ أَنَّ مَعَ ٱللَّهِ ءَالِهَةً أُخۡرَىٰ [الانعام: ۱۹].

ترجمه: «و این قرآن بر من وحى شده تا شما و تمام کسانى را که این قرآن به آن‏ها مى‏رسد، انذار کنم، آیا به راستى شما گواهى مى‏دهید که معبودان دیگرى با خداست؟» [۱۸۴].

و آیه را تا آخرش قرائت کرد. بیهقى مى‏گوید: رَوْح بن مسافر ضعیف مى‏باشد. و نزد حارث از طریق واقدى، چنان که در الکنز (۲۹۷/۲) آمده، روایت است که: پیامبر ص دسته‏اى از مجاهدین را به طرف لات و عزى فرستاد، آنها بر قریه‏اى از عربها هجوم بردند، و افراد جنگى و اولاد آنها را (به شکل دسته جمعى) به اسارت خود درآوردند، اسیر شدگان عرض نمودند: اى پیامبر خدا، اینها بدون این که ما را دعوت کنند بر ما هجوم آوردند، پیامبر ص این قضیه را از اشتراک کنندگان در سریه جویا شد، و آنها نیز گفته‏هاى اسیران را تأیید نمودند، پیامبر ص فرمود: «اینها را رها نموده و دوباره به جاهای امن‌شان برگردانید و بعد ایشان را دعوت کنید) [۱۸۵].

[۱۸۳] هدف قومى است که در نزدیک این دو بت اقامت داشتند. [۱۸۴] ضعیف. بیهقی در «الکبری» (۹/۱۰۷) وی آن را به علت وجود روح بن مسافر ضعیف دانسته است. [۱۸۵] بسیار ضعیف. واقدی متروک الحدیث است.

پيامبر ص و فرستادن افراد براى دعوت به‌سوى خدا أ و پيامبرش ص

پیامبر ص و فرستادن مُصْعَب به طرف مدینه

ابونُعیم در الحِلیه (۱۰۷/۱) از عَرْوه بن زُبیر ب روایت نموده که: هنگامى انصار سخنان پیامبر خدا ص را شنیدند، و به آن یقین نموده و دل‏هایشان به دعوت وى اطمینان و آرامش حاصل کرد، و پیامبر ص را تصدیق نموده و به وى ایمان آوردند - اینها به این عمل خود تردیدى نیست که اسباب انگیزه‏هاى خیر بودند، و در ابتداى ایمان آوردن براى پیامبرص به او وعده دادند که سال آینده درموسم حج نزد وى مشرّف شوند، و به این صورت دوباره به طرف قوم خود برگشتند - (بعد از گذرانیدن مدّتى در مدینه) کسى را نزد پیامبر خدا ص فرستادند، که یک تن را از طرف خود براى مان بفرست تا مردم را به کتاب خداوند أ دعوت نماید. چون احتمال زیاد دارد که دعوت وى پذیرفته شده و ازدین خدا پیروى شود. پیامبر خدا ص جهت انجام این مأموریت حضرت مُصعَب بن عُمیر بنى عبدالدارى را با ایشان فرستاد، و مصعب در ابتداى انجام مأموریت خود در بنى غنم نزد اسعد بن زُراره رفت، و براى آنها حدیث و درس‌هایی از قرآن و حکایت‏هاى آن را شروع نمود. مصعب در ادامه انجام این مأموریت خودتا آن وقت نزد سعد بن معاذ باقى ماند، و به دعوت خود ادامه داد، که خداوند أ به دست وى کسان زیادى را هدایت نمود، به اندازه‏اى که خانه کمى از انصار سراغ مى‏شد که عدّه‏اى در آن ایمان نیاورده باشند. بزرگان و اشراف آنها به اسلام گرویدند، و در این راستا، عمروبن جَمُوح نیز اسلام آورد و بت‏هاى‏شان همه شکسته و نابود گردیدند، و مصعب در حالى به طرف پیامبر خدا ص برگشت که وى را «مُقرى‏ء» «معلم قرآن» لقب مى‏دادند [۱۸۶].

این حدیث را طبرانى از عروه طولانى‏تر روایت نموده، و چگونگى دعوت وى را از انصار، چنان که در ابتداى کارهاى انصار ش خواهد آمد، متذکر شده است، و در آن آمده: آن عده کسانى که از انصار ایمان آورده بودند به طرف قوم خود برگشتند، و آنها را مخفیانه دعوت نمودند، و از پیامبر خدا ص که خداوند أ او را به دین حق فرستاده، آنان را با خبر ساختند، و براى‌شان قرآن را تلاوت نمودند، حتى معدود خانه‏اى از انصار باقى ماند، که در آن عدّه‏اى ایمان نیاورده باشند. بعد کسى را نزد پیامبر خدا ص فرستادند، که مردى را از طرف خود نزد ما بفرست، تا مردم را به کتاب خدا أ دعوت نماید، چون بسیار احتمال دارد که دعوت وى مورد قبول واقع شود و از دین خدا پیروى گردد. بر این اساس پیامبر خدا ص مُصْعَب بن عُمَیر بنى عبدالدارى را به‌سوى آنها فرستاد. وى در بنى غنم نزد اسعد بن زراره رفت، شروع به دعوت نمودن مردم، و انتشار اسلام نمود، و بر اثر دعوت‏هاى وى اهل اسلام رو به فزونى گذاشت ولى آنها درضمن این، کارهاى دعوت را مخفیانه پیش مى‏بردند. بعد از این دعوت نمودن، سعد بن معاذ را توسط مصعب و اسلام آوردن وى را یا اسلام آوردن بنى‏عبد الاشهل چنان که در بخش دعوت مصعب خواهد آمد، متذکر گردیده. بعد از این مى‏گوید: بنى نجار مصعب بن عمیر را اخراج نمودند، و بر اسعد بن زراره سخت‏گیرى و شدّت روا داشتند، بنابراین مصعب بن عمیر از آنجا به نزد سعد بن معاذ نقل مکان نمود، و در آنجا تا آن وقت به دعوت خود ادامه داد، و خداوند أ مردم را توسط وى هدایت مى‏نمود که کم و اندک خانه‏اى از انصار باقى مانده بود که در آن عدّه‏اى اسلام نیاورده باشند. اشراف و بزرگان آنها مسلمان گردیدند، و در این میان عمرو بن جموح نیز اسلام آورد، و بت‏هایشان شکسته و منهدم گردیدند، به این صورت مسلمانان از با عزّت‏ترین اهل مدینه محسوب مى‏شدند، و کارهاى‌شان رونق زیادى یافته بود.

(پس از انجام این مأموریت) مُصعب بن عُمَیر در حالى به طرف پیامبر خدا ص برگشت که به وى «مُقرى‏ء» لقب داده مى‏شد [۱۸۷]. هیثمى (۴۲/۶) می‌گوید: درین روایت ابن لُهِیعَه آمده و ضعیف مى‏باشد، ولى در ضمن ضعف خود، حسن الحدیث نیز هست، گذشته از وى بقیه رجال او همه ثقه‏اند.

این را همچنان ابونُعیم در الدلائل (ص۱۰۸) به همین طولش روایت کرده و ابونعیم در الحلیه (۱۰۷/۱) آن را از زُهرى به معناى حدیث عروه نزدش به اختصار روایت نموده، و در حدیث وى آمده: آنها معاذ بن عَفراء و رافع بن مالک را نزد پیامبر خدا ص فرستادند، که براى ما از طرف خودت مردى را بفرست تا با کتاب خدا مردم را دعوت نماید، چون مى‏سزد که دین خدا پیروى شود. بنابراین پیامبر خدا ص مُصعب بن عُمَیر را نزد آنها فرستاد... و حدیث را به مانند حدیث قبل متذکر شده است.

[۱۸۶] ضعیف مرسل. ابونعیم در «الحلیة» (۱/۱۰۷) در سند آن ابولهیعة است که ضعیف می‌باشد. [۱۸۷] ضعیف. به روایت طبرانی. در سند آن ابن لهیعة است که در وی ضعف است همانگونه که هیثمی در «المجمع» می‌گوید (۶/۴۲).

پیامبر ص و فرستادن ابواُمامه به‌سوى قومش باهله

طبرانى از ابواُمامه س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص مرا به طرف قومم فرستاد، تا آنها را به‌سوى خداوند دعوت نمایم، و شریعت اسلام را به آنان عرضه کنم. من در حالى نزد آنها آمدم که شترهاى خود را آب داده، آنها را دوشیده، و شیرشان را نوشیده بودند، چون چشم‌شان به من افتاد گفتند: مرحبا به صُدى بن عَجلان. و افزودند، به ما خبر رسید که تو نیز به دین این مرد گرویده‏اى، گفتم: خیر، بلکه به خدا و پیامبرش ایمان آورده‏ام، و پیامبر خدا ص مرا به‌سوى شما فرستاده است تا اسلام و شرایع آن را عرضه نمایم. در حالى که ما در این گفتگو قرار داشتیم، آنها کاسه خود را آورده گذاشتند، و همه در اطراف آن جمع شده شروع به خوردن کردند، خطاب به من گفتند: اى صدى بیا و با ما نان بخور، گفتم: واى بر شما!! من از نزد کسى آمده‏ام که این را براى شما حرام می‌داند [۱۸۸] مگر آن چه را ذبح کنید، آن هم به همان شکل و صورتى که خداوند نازل فرموده است. پرسیدند: خداوند در این ارتباط چه گفته؟ گفتم: این آیه نازل شده است:

﴿حُرِّمَتۡ عَلَيۡكُمُ ٱلۡمَيۡتَةُ وَٱلدَّمُ وَلَحۡمُ ٱلۡخِنزِيرِ - تا به این قول خداوندأ وَأَن تَسۡتَقۡسِمُواْ بِٱلۡأَزۡلَٰمِ [المائدة: ۳].

ترجمه: «حرام گردانیده شده بر شما حیوان مرده و خون و گوشت خوک... و قسمت کردن به وسیله چوبه‏هاى تیر مخصوص بخت آزمایى».

به این صورت من آنها را به اسلام دعوت مى‏نمودم، و آنها ابا مى‏ورزیدند. گفتم: واى بر شما، برایم کمى آب بیاورید که بسیار تشنه هستم، مى‏افزاید: من بر سر خود دستارى داشتم. آنها گفتند: خیر. بلکه تو را همین طور مى‏گذاریم تا از تشنگى بمیرى. مى‏گوید: من دستارم را بسته و سر خود را در آن گذاشته در ریگستان و در همان گرماى بسیار شدید و طاقت فرسا خوابیدم، کسى درخوابم با جامى از شیشه که مردم دیگر، بهتر از آن را ندیده‏اند، و در آن نوشیدنى اى بود که دیگر مردم مرغوبتر از آن را ندیده‏اند، نزدم آمد، آن را به من تقدیم کرد، و من آن را نوشیدم، و چون از نوشیدنم فارغ شدم از خواب بیدار شدم، به خدا سوگند، دیگر بعد از آن نوشیدن نه تشنه شدم، و نه هم تشنگى را دانستم [۱۸۹]. هیثمى (۳۸۷/۹) مى‏گوید: در این روایت بشیر بن شریح [۱۹۰] آمده، که ضعیف مى‏باشد. ابن عساکر این را به همین طولش و مانند این، چنان که در کنزالعمال (۹۴/۷) آمده، روایت کرده. ابویعلى این را به اختصار روایت نموده و در آخرش افزوده است: بعد از آن مردى از میان آنها به آنان گفت: مردى براى شما از بزرگان قوم خودتان آمده ولى به او هدیه تقدیم نمى‏کنید؟ پس از آن برایم شیرى آوردند. گفتم: ضرورتى به آن ندارم، و شکمم را به آنها نشان دادم، چون آن را دیدند همه آنان اسلام آوردند. بیهقى نیز این را در الدلایل روایت نموده و در آن افزوده: پیامبر ص وى را به‌سوى قومش باهله فرستاد. این چنین در الاصابه (۱۸۲/۲) آمده است.

طبرانى نیز این را به سیاق ابویعلى و غیر وى روایت نموده. هیثمى (۳۸۷/۹) مى‏گوید: این را طبرانى به دو اسناد روایت کرده، و اسناد اوّل آن حسن است و در آن ابوغالب آمده، موصوف ثقه دانسته شده است. این حدیث را حاکم نیز در المستدرک (۶۴۱/۳) روایت نموده. و ذهبى مى‏گوید: صدقه را ابن معین ضعیف دانسته است.

[۱۸۸] هدف دم مسفوح است، چون آنها بدون مراعات ذبح به صورت اسلامى و شرعى آن ذبیحه را مورد استفاده قرار مى‏دادند. [۱۸۹] ضعیف. به روایت طبرانی. در سند آن بشیربن شریح است که بر اساس گفته‌ی هیثمی در «المجمع» (۹/۳۸۷) ضعیف است. [۱۹۰] در شرح حیاه الصحابه، به (سُرَیج) تصحیح شده است.

پیامبر ص و فرستادن مردى به بنى سعد

ابن ابى عاصم از احنف بن قیس س روایت نموده، که گفت: در حالى که در زمان عثمان س در خانه کعبه طواف مى‏کردم، مردى از بنى لیث دستم را گرفته گفت: آیا مژده و خوش خبرى به تو ندهم؟ گفتم: بلى، بده. گفت: آیا به خاطر دارى که مرا پیامبر ص به‌سوى قوم تو به خاطر دعوت به اسلام و فراخواندن آنها به‌سوى این دین فرستاده بود، و من ایشان را به طرف اسلام دعوت مى‏نمودم، و تو گفتى: تو ما را به‌سوى خیر دعوت مى‏کنى، و به آن دستور مى‏دهى، و او - (پیامبر ص) - نیز به طرف خیر و نیکویى دعوت مى‏کند، و این حرف به پیامبر خدا ص رسید و او گفت: «بار خدایا، براى احنف مغفرت فرما و او را ببخش» [۱۹۱]. احنف مى‏گفت: هیچ عملى از آن برایم امید بخش‏تر نیست - یعنى از همان دعاى پیامبر خدا ص -. این را على بن زید به تنهایى روایت کرده، و در وى ضعف مى‏باشد. این چنین در الاصابه (۱۰۰/۱) آمده. و حاکم در المستدرک (۶۱۴/۳) مانند این را روایت کرده.

این را همچنان احمد و طبرانى روایت نموده‏اند و در حدیث آنها آمده: وقتى که پیامبر خدا ص مرا به‌سوى قومت بنى سعد فرستاد، و آنها را به اسلام دعوت مى‏نمودم، تو گفتى: به خدا سوگند، وى جز خیر نگفته است - یا این که جز خوبى چیز دیگرى نمى‏شنوم - من برگشته و این سخن تو را به پیامبر خدا ص خبر دادم، گفت: «بار خدایا براى احنف مغفرت نما و او را ببخش». احنف مى‏گوید: چنان که من به همان دعا امیدوار هستم، به چیزى دیگرى از خود امیدوار نیستم. هیثمى (۲/۱۰) مى‏گوید: رجال احمد غیر على بن زید که حسن الحدیث مى‏باشد، رجال صحیح‌اند.

[۱۹۱] ضعیف. احمد (۵/۳۷۲) و طبرانی در «الکبیر» (۲۷۸۵) در سند آن علی بن زید است که همانگونه که در «التقریب» (۲/۳۷) آمده ضعیف می‌باشد.

پیامبر ص و فرستادن مردى نزد یکى از بزرگان جاهلیت

ابویعلى از انس س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص یکى از اصحاب خود را نزد یکى از بزرگان جاهلیت جهت دعوت وى به‌سوى خداوند تبارک و تعالى فرستاد، آن شخص گفت: پروردگارت که مرا به‌سوى آن دعوت مى‏کنى چیست؟ از آهن است، از مس است، از نقره است یا از طلا؟ (صحابى) نزد پیامبر خدا ص آمده او را از این سئوال آگاهانید، پیامبر ص او را بار دوم فرستاد، آن مرد همان گفته قبلى خود را تکرار نمود، صحابى برگشت و به پیامبر ص قضیه را خبر داد، باز پیامبر ص او را براى سومین بار فرستاد، ولى آن مرد همان گفته قبلى خود را تکرار نمود. صحابى بازگشت و به پیامبر ص خبر داد، این بار پیامبر ص خطاب به صحابى فرمود: «خداوند بر همان شخصى که نزدش رفته بودى، صاعقه‏اى را نازل فرمود، و او را سوزانید». درین باره این آیه نازل گردید:

﴿وَيُرۡسِلُ ٱلصَّوَٰعِقَ فَيُصِيبُ بِهَا مَن يَشَآءُ وَهُمۡ يُجَٰدِلُونَ فِي ٱللَّهِ وَهُوَ شَدِيدُ ٱلۡمِحَالِ [الرعد: ۱۳].

ترجمه: «و صاعقه‏ها را مى‏فرستد، و هرکس را بخواهد گرفتار آن مى‏سازد درحالى که آن‏ها درباره خدا مجادله مى‏کنند و گرفتن او سخت است».

هیثمى (۴۲/۷) مى‏گوید: این را ابویعلى روایت نموده، و بزار نیز مانند آن را روایت کرده، جز این که گفته است: به طرف مردى از فرعون‏هاى عرب، و صحابى در ارتباط با وى گفت: اى پیامبر خدا، او از این، سرکش و طاغى‏تر است. راوى مى‏گوید: براى بار سوم آن صحابى نزد وى رفت، مى‏افزاید: آن مرد همان حرف‏هاى قبلى خود را برایش باز تکرار نمود. و درحالى که آن صحابى با وى صحبت مى‏کرد، خداوند ابرى را بالاى سر وى فرستاده، آن ابر رعدى زد، و از آن صاعقه‏اى پدید آمد و کاسه سر آن جاهلى را قطع کرد. طبرانى مانند این را در الاوسط روایت نموده، و گفته است: رعد داد و برقى زد. رجال بزار غیر از دَیلَم بن غزوان که ثقه مى‏باشد، رجال صحیح‌اند. و در رجال ابویعلى و طبرانى على بن ابى شاره [۱۹۲] آمده، که ضعیف مى‏باشد. و حدیث خالدبن سعید در بخش، دعوت به‌سوى خدا هنگام قتال در (ص ۱۷۲) گذشت، که گفت: پیامبر خدا ص مرا به یمن فرستاد و فرمود: «اگر به عرب‏هایى برخوردى که اذان را از آنها مى‏شنیدى به آنها متعرّض نشوى، و از آنانى که اذان را نشنیدى آنها را به‌سوى اسلام دعوت کن». و فرستادن عمرو بن مُره جهنى به طرف قومش از این پس خواهد آمد.

[۱۹۲] در شرح حیاة الصحابة گفته است که على‏بن ابى‏سَارّه صحیح است.

پيامبر ص و فرستادن سريه‏ها براى دعوت به‌سوى خداوند أ

پیامبر ص و فرستادن عبدالرحمن بن عوف به دُوْمَه الْجَنْدَل براى دعوت

دار قطنى از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: پیامبر ص عبدالرحمن بن عوف را فراخوانده فرمود: «خود را آماده کن چون تو را به سریه‏اى مى‏فرستم».... حدیث را متذکر شده، و در آن آمده: عبدالرحمن به این صورت بیرون رفت تا این که به یاران خود پیوست و تا رسیدن به دومه الجندل [۱۹۳] به حرکت خود ادامه داد. چون به آنجا داخل گردید، آنها را سه روز به اسلام دعوت نمود، چون روز سوم فرا رسید اصبغ بن عمرو کلبى س که مرد نصرانى و رئیس آنها بود، اسلام آورد. عبدالرحمن بن عوف این قضیه را - به دست مردى که از جُهَینَه بود، و به او رافع بن مَکیث گفته مى‏شد - براى پیامبر خدا ص گزارش داد، پیامبرص در جواب به وى نوشت، که با دختر اصبغ ازدواج کن، به اینصورت عبدالرحمن با دختر وى ازدواج نمود، نام این دختر تُمَاضِر است که بعد از آن ابوسلمه بن عبدالرحمن از وى به دنیا آمد. این چنین در الاصابه (۱۰۸/۱) آمده است.

[۱۹۳] قلعه و قریه‌هایی است در میان شام و مدینه نزدیک دو کوه طى.

پیامبر خدا ص و فرستادن عمروبن عاص به‌سوى بَلِىّ، جهت بسیج آنها به‌سوى اسلام

ابن اسحاق از محمدبن عبدالرحمن تمیمى س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص عمروبن العاص را جهت دعوت نمودن و بسیج ساختن اعراب به اسلام فرستاد، و از این که مادر عاص بن وائل از بنى بلى بود، پیامبر خدا ص خواست تا با فرستادن وى به طرف آنها خاطرشان را جلب نماید. وقتى به آبى که در سرزمین جُذام است، و بدان السلاسل گفته مى‏شود، رسید - بر همین اساس است که آن غزوه به نام ذات السلاسل شهرت مى‏یابد -، راوى مى‏گوید: هنگامى عمرو به آنجا رسید و احساس خطر نمود، کسى را نزد پیامبر خدا ص فرستاده خواهان کمک شد، پیامبر ص ابوعبیده بن جراح را با گروهى از مهاجرین اوایل که ابوبکر و عمر ب نیز شامل آن بودند به کمک وى فرستاد... [۱۹۴] و حدیث را چنان که در باب امارت خواهد آمد، متذکر شده است. این چنین در البدایه (۲۷۳/۴) آمده است.

[۱۹۴] ضعیف مرسل. ابن اسحاق، همانگونه که در «البدایة والنهایة» (۴/۲۷۳) از محمد بن عبدالرحمن ابن عبدالله بن الحصین التمیمی آمده است. همچنین بیهقی در «الدلائل» (۴/۳۹۹) ابن هشام آن را در سیرت خود ذکر نموده (۴/۲۳۲) و اصل حدیث در «صحیحین» است: بخاری در کتاب مناقب، باب: فضائل ابی بکر، و مسلم در کتاب فضائل صحابة، باب فضائل ابی بکر. همچنین نگا: «الدلائل» (۴/۴۰۱).

پیامبر ص و فرستادن خالد بن ولید به یمن

بیهقى از براء س روایت نموده که: پیامبر خدا ص خالد بن ولید را به‌سوى اهل یمن جهت دعوت آنها به اسلام روانه نمود. براء مى‏گویند: من نیز از جمله کسانى بودم که با خالد بن ولید بیرون رفته بودند، ما شش ماه در آنجا اقامت نمودیم، و در تمام این مدّت خالد آنها را دعوت مى‏کرد، ولى آن‏ها دعوتش را نپذیرفتند، پیامبر خدا ص بعد از آن على بن ابى طالب را فرستاد، و به وى یادآور شد تا خالد را دوباره برگرداند ولى اگر کسى از همراهان خالد خواست با على باقى بماند، مانعى ندارد. براء مى‏گوید: من باز هم از جمله کسانى بودم که با على س باقى ماندیم، هنگامى ما به قوم نزدیک شدیم، آنهابه طرف ما آمدند، بعد حضرت على س پیش شده و براى ما نماز داد، و بعد ما رادر یک صف منظم گردانید، و خود پیش روى ما حاضر شد و نامه پیامبر خدا ص را براى آنها قرائت نمود، و با قرائت آن همه همدان اسلام آوردند. بعد از اسلام آوردن آنها على س براى پیامبر ص خبر اسلام آوردن آنها را نوشت. هنگامى که پیامبر خدا ص آن نامه را قرائت نموده، به سجده افتاد و باز سر خود را بلند نموده گفت: «سلام بر همدان، سلام بر همدان» [۱۹۵]. بخارى این حدیث را به اختصا روایت کرده، این چنین در البدایه (۱۰۵/۵) آمده است.

[۱۹۵] صحیح. بیهقی در «الدلائل» (۵/۳۹۶).

پیامبر ص و فرستادن خالد بن ولید به نجران

ابن اسحاق متذکر شده: پیامبر خدا ص خالد بن ولید را به بنى حارث بن کعب در نجران فرستاد، و وى را امر نمود، قبل از این که با آنها جنگ کند سه روز ایشان را به اسلام دعوت نماید، اگر قبول نمودند، او نیز از ایشان بپذیرد، و اگر قبول نکردند با ایشان بجنگند. خالد س بیرون رفت تا این که نزد آنها رسید، بعد از رسیدن، خالد بن ولید سواراکاران را به هر طرف نجران فرستاد، و آنها مردم را به‌سوى اسلام دعوت نموده مى‏گفتند: «اى مردم، اسلام بیاورید تا در امان باشید»، به این صورت همه مردم اسلام آوردند، و داخل آنچه شدند که به‌سوى آن فراخوانده شده بودند. خالد بن ولید طبق توصیه پیامبر ص که اگر آن‏ها اسلام آوردند و نجنگیدند در میان آن‏ها مدتى اقامت نماید و به آنان اسلام، قرآن و سنت پیامبر را بیاموزد عمل کرد، بعد خالد بن ولید با نوشتن نامه‏اى به پیامبر ص او را از قضیه آگاهانید.

نامه خالد بن ولید به پیامبر خدا ص

«بِسمِ‏اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْم، لِمُحَمّدِالنَّبيِّ رَسُولِ الله مِنْ خَالِد بن الوَلِيد: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُوْلَ الله وَرَحْمَه اللهِ وَبَرَكَاتُهُ، فَاِنّيِ أَحْمَدُ اِلَيْكَ الله الَّذِى لَااِلهَ اِلا هُو. أما بعد: يا رَسُولَ الله (صَلَّى الله عَلَيْكَ) فَاِنَّكَ بَعَثْتَنِيْ اِلى بَنِي الحَارِثِ بنِ كَعْبٍ وَاَمَرْتَنِيْ اِذَا آتَيْتُهُمْ اَنْ لَا اُقَاتِلَهُمُ ثَلَاَثَه اَيّام وَاَنْ اَدْعُوْهُم اِلَى الاِسْلاَمِ، فَاِنْ اَسْلَمُوا قَبِلْتُ مِنْهُمْ وَعَلَّمْتُهُم مَعَالِمَ الْاِسْلام وَكِتَابَ الله وَسُنَّه نَبِيَّهِ، وَاِنْ لَمْ يُسْلِمُوا قَاتَلْتُهُمْ. وَاِنِّى قَدِمْتُ عَلَيْهِمْ فَدَعَوْتُهُمْ اِلَى الْاِسْلامِ ثَلَاَثَه اَيّامٍ كَمَا اَمَرَنِي رَسُوْلُ اللهِ، وَبَعَثْتُ فِيْهِمْ رُكْبَاناً: يَابَنِى‏الْحَارِثِ! اَسْلِمُوْاتَسْلِمُوا! فَأَسْلَمُوا وَلَمْ يُقَاتِلُوا، وَاَنَا مُقِيْمٌ بَيْنَ اَظْهُرِ هِمْ آمُرُهُمْ بِمَا اَمَرَهُمُ الله بِهِ، وَآنْهَاهُمْ عَمَّا نَهَاهُمُ الله عَنْهُ وَاُعَلِّمُهُمْ مَعَالِمَ الاِسْلَامِ وَسُنَّه النَّبِيِّ ص حَتَّى يَكْتُبَ اِلَيَّ رَسُوْلُ الله. وَالسَّلامُ عَلَيْكَ - يَا رَسُوْلَ الله وَرَحْمَه اللهِ وَبَرَكاتُهُ». «به نام خداوند بخشاینده و مهربان. به محمّد نبى و فرستاده خدا از خالد پسر ولید: سلام و رحمت و برکت خدا بر تو اى رسول خدا، من خدا را که جز او معبودى نیست براى تو حمد و ستایش مى‏کنم. امّا بعد: اى پیامبر خدا - درود خدا بر تو - تو مرا به‌سوى بنى حارث بن کعب فرستادى و به من فرمان دادى که چون نزد آنان روم، تا سه روز با آنان به پیکار دست نیازم و ایشان را به اسلام فراخوانم و اگر اسلام آوردند، در میان‌شان بمانم و از ایشان بپذیرم و شعایر اسلام، کتاب خدا و سنّت پیامبرش را به آنها بیاموزم، و اگر اسلام نیاوردند با آنان بجنگم، و من نزد آنان رفته و همچنان که رسول خدا ص مرا فرمود: تا سه روز ایشان را به اسلام دعوت کردم و در میان‌شان سواران فرستادم که: اى بنى حارث، اسلام بیاورید تا سلامت بمانید، پس اسلام آوردند و به پیکار برنخاستند و من در میان ایشان مانده‏ام، و ایشان را به آنچه خدا امر‌شان کرده است امر مى‏کنم و از آنچه خدا نهى‌شان کرده است، نهى می‌کنم، و شعایر اسلام را و سنت پیغمبر ص را به آنان تعلیم مى‏دهم تا این که، رسول خدا به من (نامه) بنویسد (و درباره کارهاى بعدیم راهنمایى کند). والسلام علیک - یا رسول الله و رحمه الله برکاته».

نامه پیامبر خدا ص به خالد بن ولید س

پیامبر خدا ص در جواب به نامه خالد برایش نوشت:

«بِسمِ‏اللهِ الرَّحمن الرَّحِيْم. مِنْ مُحَمَّدٍ النَّبِيِّ رَسُوْلِ الله اِلى خَالِد بنِ الْوَلِيْدِ: سلام عَلَيْكَ! فَاِنِّيْ أَحْمَدُ اِلَيْكَ الله الَّذِى لَا اِلهَ اِلاَّ هُوَ. اَمَّا بَعْدُ: فَاِنَّ كِتَابَكَ جَاءَنِي مَعَ رَسُوْلِكَ يُخْبِرُ اَنَّ بَنِي الْحَارِثَ بنِ كَعْبِ قَدْ اَسْلَمُوا قَبْلَ أَنْ تُقَاتِلَهُمْ، وَأَجَابُوا اِلى مَا دَعَوْتَهُمْ اِلَيْهِ مِنَ‏الْاِسْلامِ، وَشَهِدُوا اَنْ لا اِله اِلاَّالله وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُوْلُهُ، وَاَنْ قَدْ هَدَا هُمُ الله بِهُدَاهُ، فَبَشِّرْهُمُ وَاَنْذِرْهُمْ وَأَقبِلْ، وَلْيُقْبِلْ مَعَكَ وَفْدَهُمْ. وَالسَّلامُ عَلَيْكَ وَرَحْمَهاللهِ وَبَرَكَاتُهُ». «به نام خداوند بخشاینده و مهربان. از محمّد پیغمبر و فرستاده خدا، به خالد پسر ولید، سلام بر تو! من خدا را که جز او خدایى نیست براى تو حمد و ستایش مى‏کنم. امّا بعد: نامه تو با قاصدت به من رسید و خبر مى‏دهد که بنى حارث بن کعب، پیش از آن که با آنان پیکار کنى، اسلام آورده‏اند. به آنچه از اسلام ایشان را دعوت کرده‏اى پاسخ گفته‏اند، و شهادت داده‏اند که جزالله خدایى نیست و این که محمّد بنده خدا و فرستاده اوست، و خدا ایشان را به هدایت خویش هدایت کرده است، ایشان را امید و بیم ده و خود برگرد و وفد‌شان با تو همراه شود و بیاید. والسلام علیک و رحمه الله برکاته».

برگشت خالد س با وفد بنى حارث به طرف پیامبر خدا ص

خالد بن ولید در حالى به طرف پیامبر خدا ص برگشت که وفد بنى حارث بن کعب وى را همراهى مى‏نمود، و چون به طرف پیامبر ص مى‏آمدند، چشمش به ایشان افتاد و پرسید: «این قوم که به مردان هند می‌مانند، کیستند؟» گفته شد: اى پیامبر خدا، اینها بنى حارث بن کعب‌اند. و چون نزد پیامبر ص ایستادند، برایش سلام داده گفتند: شهادت مى‏دهیم که تو پیامبر خدا هستى و معبودى جز یک خدا نیست. پیامبر ص گفت: «و من گواهى و شهادت مى‏دهم که جزالله معبودى نیست و این که من فرستاده خدایم». سپس پرسید: «شما کسانى هستید که چون عقب رانده شوند، به پیش تازند» آنها خاموش ماندند و کسى پاسخ نگفت، پیامبر ص آن را بار دوم وسوم پرسید، ولى کسى از آنها به او جوابى نداد، چهارمین بار تکرار کرد. آن گاه یزید بن عبدالمدان جواب داد: آرى، اى پیامبر خدا، ما کسانى هستیم که چون عقب رانده شوند، به پیش تازند - و این سخن را چهار بار تکرار کرد - پیغمبر ص گفت: «اگر خالد ننوشته بود که شما اسلام آورده‏اید و نجنگیده‏اید سرهاى‏تان را زیر پاهاى‌تان مى‏انداختم» یزید بن عبدالمدان گفت: به خدا سوگند، ما نه تو را مى‏ستاییم و نه خالد را، پیامبر ص پرسید: «پس چه کسى را مى‏ستایید؟» گفتند: ما خداى گرامى را مى‏ستاییم که ما را به تو، اى پیامبر خدا ص هدایت کرد، پیامبر ص فرمود: «راست گفتید» بعد از آن پیامبر خدا ص از ایشان پرسید: «در جاهلیت توسط چه بر کسانى که با شما مى‏جنگیدند غلبه مى‏نمودید؟» آنها گفتند: ما بر هیچ کس غلبه نمى‏نمودیم. پیامبر ص در پاسخ به آنها گفت: «نه این طور نیست بلکه بر کسانى که با شما مى‏جنگیدند، غلبه مى‏نمودید». آنها به پیامبر ص جواب دادند: اى پیامبر خدا ص، ما بر کسانى که بر ضد ما مى‏جنگیدند به این دلیل غلبه مى‏نمودیم، که ما با هم متّحد بودیم و متفرّق و پراکنده نمى‏شدیم، و بر هیچ کسى آغازگر ظلم نبودیم. پیامبر ص گفت: «راست گفتید». و بعد از آن قیس بن حُصَین را بر آنها امیر مقرر نمود [۱۹۶]. این چنین در البدایه (۹۸/۵) آمده. و این حدیث را واقدى به اسناد از طریق عِکرمه بن عبدالرحمن بن حارث، چنان که در الاصابه (۶۶۰/۳) آمده، روایت کرده است.

[۱۹۶] ضعیف مرسل. ابن اسحاق از عبدالله بن ابی بکر چنانکه در تاریخ طبری (۳/۱۲۶) آمده است. همچنین بیهقی در «الدلائل» (۵/۴۱۱، ۴۱۲) از روایت ابن اسحاق از عبدالله بن ابی بکر نزد طبری و ابن هشام آن را در سیرت خود (۴/۴۰۲ – ۴۰۴) ذکر نموده است.

دعوت به فرايض

پیامبر ص و دعوت نمودن جریر به شهادتین و ایمان و فرایض

بیهقى از جریر بن عبدالله س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص کسى را نزدم فرستاد، (چون نزدش حضور یافتم) پرسید: «اى جریر براى چه آمده‏اى؟» گفتم: آمده‏ام تا به دست‏هاى تو اى پیامبر خدا ایمان بیاورم. مى‏گوید: پیامبر خدا ص بر من جامه و یا عبایى را انداخت و بعد از آن روى خود را به طرف اصحاب خود گردانیده فرمود: «چون بزرگ یک قوم نزدتان آمد، او را عزّت و اکرام کنید». سپس گفت: «اى جریر، من تو را به شهادت دادن به اینکه معبودى جز یک خدا نیست و من رسول اویم دعوت مى‏کنم و تو را به این فرا مى‏خوانم که به خدا، روز آخرت و اندازه (تقدیر) خیر و شر ایمان بیاورى. نمازهاى فرضى را بخوانى، و ذکات فرض شده را اداء کنى». من همه آنها را انجام دادم، بعد از آن هر وقت که پیامبر خدا ص مرا مى‏دید به رویم تبسّم مى‏کرد [۱۹۷]. این چنین در البدایه (۷۸/۵) آمده. این را طَبَرَانى و ابونُعَیم نیز از جریر به مانند این چنان که در کنز العمال (۱۹/۷) آمده، روایت کرده‏اند.

[۱۹۷] بسیار ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۵/۳۴۷) در اسناد آن حصین بن عمرو است که متروک است چنانکه هیثمی در «مجمع الزوائد» (۸/۱۵) می‌گوید. طبرانی نیز در «الاوسط» این روایت را از طریق وی آورده است.

تعلیمات پیامبر خدا ص براى معاذ که چگونه دریمن به فرایض اسلام دعوت نماید

بخارى از ابن عبّاس ب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص براى معاذ بن حبل س - هنگامى که وى را به یمن فرستاد - فرمود: «تو نزد قومى خواهى رفت که اهل کتاب هستد، و چون نزد آنها رفتى ایشان را به این دعوت کن تا شهادت بدهند که معبودى جز یک خدا نیست، و محمّد پیامبر خداست. اگر آنها از تو اطاعت نموده و این را پذیرفتند، ایشان را خبر بده که خداوند بر آنها در هر روز و شب پنج نماز فرض گردانیده است. اگر آنها این را از تو قبول نموده و اطاعتت کردند، ایشان را خبر بده که خداوند برایشان صدقه‏اى را فرض نموده، که از اغنیاى آنها گرفته مى‏شود و به فقراى‌شان پرداخته مى‏شود. اگر آنها این را هم ازتو پذیرفته و اطاعتت نمودند، از گرفتن مال‏هاى خوب آنها اجتناب کن، و از دعاى مظلوم بترس، چون در میان دعاى وى و خداوند پرده و حجابى نیست» [۱۹۸]. این را بقیه جماعت نیز روایت نموده‏اند. این چنین در البدایه (۱۰۰/۵) آمده است.

[۱۹۸] بخاری (۱۴۹۶) و مسلم (۱۲۱) و احمد (۱/۲۳۳) و ابوداود (۱۵۸۴) و ترمذی (۶۲۵).

پیامبر ص و دعوت نمودن حَوشَب ذى ظُلَیم به فرایض اسلام

ابو نعیم از حَوْشَب ذى ظُلَیم روایت نموده، که گفت: چون خداوند محمّد ص را کامیاب و پیروز گردانید، من نیز به عنوان جواب مثبت در قبول دعوت وى، چهل سوار را با عبد شر نزد وى فرستادم. آنها با نامه من در مدینه نزدش رفتند، چون به آنجا رسیدند (عبد شر) [۱۹۹] پرسید: کدام یکى از شما محمّد است؟ گفتند: این. عبد شر گفت: تو براى ما چه آورده‏اى؟ اگر آن حق باشد ما اطاعت و پیرویت را می‌کنیم. فرمود: «نماز را برپا مى‏کنید، زکات را مى‏دهید، از خون‏ها جلوگیرى مى‏نمایید، مردم را به نیکى امر مى‏کنید و از بدى منع مى‏نمایید». عبدشر (چون این گفته‏هاى پیامبر را شنید) گفت: این چیزهاى (که تو به طرف آن فرا مى‏خوانى و با خود آورده‏اى) چیزهاى خوب و نیکویى است، دستت را دراز کن که همراهت بیعت نمایم. پیامبر خدا ص پرسید: «نامت چیست»؟ پاسخ داد: عبد شر، پیامبر ص گفت: «نه، بلکه تو عبد خیر هستى». (و با وى بر اسلام بیعت نمود) [۲۰۰] و جواب نامه حوشب ذى ظلیم را توسط وى برایش نوشت، او نیز ایمان آورد. این چنین در کنزالعمال (۳۲۵/۵) آمده و این را همچنین ابن مَنْده و ابن عساکر، چنان که در الکنز (۸۴/۱) آمده، روایت نموده‏اند، و ابن سَکن مانند این را، چنان که در الاصابه (۳۸۲/۱) آمده، روایت کرده است.

[۱۹۹] به نقل از الاصابه. [۲۰۰] به نقل از الاصابه.

پیامبر ص ودعوت نمودن وفد عبدالقیس به فرایض اسلام

بخارى از ابن عبّاس ب روایت نموده، که گفت: وفد عبدالقیس نزد پیامبر خدا ص آمد، پیامبر ص فرمود: «مرحبا به قوم، به دور از شرمندگى و پشیمانى». آنها گفتند: اى پیامبر خدا، در میان ما و تو مشرکین مضر موقعیت دارند، و مانزد تو جز در ماه حرام، دیگر وقت رسیدگى نمى‏توانیم بکنیم، بنابراین براى ما آن عمل‏هاى نیکو و شایسته را بیان کن، که اگر به آن عمل نمودیم داخل جنّت شویم، و کسانى را که در عقب ما هستند به طرف آن دعوت کنیم. پیامبر ص گفت: «من شما را به چهار چیز دستور مى‏دهم، و از چهار چیز دیگر منع مى‏کنم، شما را به ایمان به خدا، و شهادت به این که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، برپا داشتن نماز و دادن زکات و روزه رمضان و این که از غنایم خمس آن را بپردازید، امر مى‏کنم. از چهار چیز دیگر شما را منع مى‏نمایم: از استفاده کاسه‏هاى دُبّاء، نقیر، حَنْتَم مُزَفَّت» [۲۰۱] [۲۰۲] و نزد طیالسى به مانند این با اندک زیادى در آخرش آمده، که آن چنین است: «اینها را خود حفظ کنید، و کسانى را که در عقب شما هستند به آن دعوت نمایید». این چنین در البدایه (۴۶/۵) آمده است.

[۲۰۱] کاسه‌هایی بودند که عربها در جاهلیت در میان آنها شراب مى‏ساختند. [۲۰۲] بخاری (۵۳) و مسلم (۱۱۶) و ابوداود (۳۶۹۲) و ترمذی (۱۵۹۹).

حدیث علقمه درباره حقیقت ایمان ودعوت به‌سوى ایمان و فرایض اسلام

حاکم از علقمه بن حارث س روایت نموده که مى‏گوید: نزد پیامبر خدا ص - در حالى آمدم که شش تن دیگر از قومم با من بودند - به پیامبر خدا ص سلام دادیم، و او جواب سلام ما را داد، بعد از آن با وى صحبت نمودیم، از صحبت ما خوشش آمد و پرسید: «شما چه هستید؟» پاسخ دادیم: ما مؤمن هستیم، پیامبر خدا ص فرمود: «هر قول براى خود حقیقتى دارد، حقیقت ایمان شما چیست؟» در پاسخ گفتیم: حقیقت ایمان ما پانزده خصلت است: به پنج خصلت تو ما را مأمور ساخته‏اى، به پنج دیگر آن فرستاده هایت ما را هدایت داده‏اند و پنج خصلت دیگر آن را از زمان جاهلیت فرا گرفته‏ایم، و تاکنون به آن عمل مى‏کنیم. مگر در صورتى که‏اى پیامبر خدا، تو ما را از آن بازدارى. پیامبر ص فرمود: «آن پنج خصلتى که من شما را به آن حکم کرده‏ام کدام‌اند؟» گفتیم: تو ما را امر نمودى، تا به خداوند، فرشتگان وى، کتاب‏ها و پیامبرانش و به اندازه خیر و شر، ایمان بیاوریم. پرسید: و آن پنج خصلتى که فرستادگانم شما را به آن امر نموده‏اند کدام هاست؟» گفتیم: فرستادگانت ما را امر نمودند، تا شهادت دهیم که معبودى جز خداى واحد و لا شریک نیست، و تو بنده و رسول وى هستى، و نمازهاى فرضى را برپا کنیم، و زکات فرض شده را ادا نماییم، و ماه رمضان را روزه بگیریم و در صورت داشتن امکانات به حج (خانه خدا) برویم. سپس پیامبر ص پرسید: «آن خصلت‌هایی را که درجاهلیت فرا گرفته‏اید کدام‌اند؟» گفتیم: شکر در وقت آرامى و آسودگى، صبر در وقت مصیبت، صدق و راستى در وقت روبرو شدن با دشمن، رضا بر جریان تقدیر و ترک خوشى و سرور در صورت رسیدن مصیبت بر دشمنان. (بعد از شنیدن اینها) پیامبر خدا ص فرمود: «شما فقها و اهل ادب هستید، و نزدیک است با این خصلت‏ها چون انبیا باشید، چقدر خصلت‏هاى نیکو و پاکیزه‏اى است!». (با این گفته خود) به طرف ما تبسّم نموده فرمود: «من شما را به پنج خصلت دیگر سفارش مى‏کنم، تا خداوند با آنها خصلت‏هاى نیکو و خیرتان را تکمیل نماید: چیزى را که نمى‏خورید جمع نکنید، و خانه‏اى را که در آن سکونت نمى‏کنید بنا ننمایید، و بر چیزى که فردا آن را ترک نموده و وا مى‏گذارید، مسابقه نکنید، و از خداوندى که به طرف وى محشور مى‏شوید، و نزد وى حضور به هم مى‏رسانید، بترسید و به طرف آنچه که به‌سوى آن مى‏روید، و در آن همیشه مى‏باشید راغب و علاقمند باشید» [۲۰۳]. این چنین در الکنز (۶۹/۱) آمده است. این حدیث را همچنین ابوسعید نیشابورى در شرف مصطفى از علقمه بن حارث س روایت نموده. عسکرى، رُشاطى و ابن عساکر این را از سُوَید بن حارث روایت کرده‏اند، و ابن عساکر آن را با طولانى بودنش متذکر شده، این روایت، چنان که در الاصابه (۹۸/۲) هم آمده، مشهور است. و ابونعیم در الحلیه (۲۷۹/۹) این را از سوید بن حارث س روایت نموده، که گفت: با شش تن از قومم نزد پیامبر خدا ص آمدم، هنگامى که بر وى داخل شدیم و همراهش صحبت نمودیم، عادات و لباس ما خوشش آمد، بنابراین پرسید: «شما چیستید؟» گفتیم: مؤمنان، پیامبر خدا ص تبسمى نموده فرمود: «هر قول براى خود حقیقتى دارد، حقیقت قول و ایمان شما چیست؟» سوید مى‏گوید: گفتیم: (حقیقت ایمان ما در) پانزه خصلت (مضمر) است: پنج خصلت آن را فرستاده هایت امر نمودند تا به آنها ایمان بیاوریم، و پنج خصلت دیگر را فرستادگانت به ما امر نمودند تا به آن عمل کنیم، و پنج خصلت دیگر آن را از زمان جاهلیت انتخاب نموده و فراگرفته‏ایم، که اکنون هم به آنها عمل مى‏کنیم، مگر در صورتى که چیزى از آن را بد بدانى.... و حدیث را به معناى همان حدیث قبل یادآور شده، جز این که متذکر شده: زنده شدن پس از مرگ - به جاى اندازه خیر و شر، و افزوده: و صبر نمون در وقت خوشحال شدن دشمنان بر مصیبت نازل شده بر ما - به جاى ترک خوشى بر مصیبت نازل شده بر دشمنان [۲۰۴].

پیش از این در بخش دعوت نمودن پیامبر ص مردى را که از وى نام برده نشده است در (ص۱۲۷) در حدیث مردى از بَلْعَدَوِیه از جدش گذشت... و حدیث را متذکر شده و در آن آمده: آن مرد از پیامبر خدا ص پرسید: تو به طرف چه دعوت مى‏کنى؟ پیامبر ص گفت: «من بندگان خداوند را به‌سوى خداوند فرا مى‏خوانم». مى‏گوید: گفتم: چه مى‏گویى؟ پیمبر خدا ص فرمود: «گواهى بده که معبود بر حقى جز یک خدا وجود ندارد، و من محمّد پیامبر خدا هستم و به آن چه بر من نازل فرموده است ایمان بیاور، و به لات و عُزّى کافر شو و نماز را بر پا نما و زکات را بپرداز.»

[۲۰۳] ضعیف. در «کنز المعمال» (۱/۲۷۵) به حاکم ارجاع داده شده است. و ابن قیم در «زاد المعاد» (۳/۶۷۲-۶۷۳) آن را به ابونعیم در کتاب «معرفة الصحابة» ارجاع داده. حافظ ابوموسی المدینی از حدیث احمد بن ابی الجوزی چنین روایت می‌کند: شنیدم اباسلیمان الدارانی گفت: مرا علقمة بن یزید بن سوید الازدی چنین حدیث گفت: مرا پدرم از جدم سوید بن الحارث، چنین حدیث گفت. در حالی که ذهبی در باره‌ علقمة بن یزید بن سوید می‌گوید: شناخته شده نیست و خبری منکر آورده است. ابن حجر آن را در «الاصابة» در ترجمه‌ی سوید بن الحارث آورده است (۳/۱۵). [۲۰۴] ضعیف. ابونعیم در «الحلیة» (۹/۲۷۹) وی این حدیث را ضعیف دانسته و گفته: تنها ابوسلیمان الدارانی آن را از احمد روایت کرده است.

نامه‏هاى پيامبر ص به سران جهان و غير آنها توسط يارانش جهت دعوت آنها به‌سوى خداأ و داخل شدن به اسلام

پیامبر ص و برانگیختن و تشویق یارانش در اداى دعوت وى، و عدم اختلاف در آن، و فرستادن آنها به اطراف جهان

طبرانى از مِسوَر بن مَخْرمه س روایت نموده، که گفت: پیامبر ص در میان اصحاب خود آمده گفت: «خداوند مرا رحمت براى همه مردم جهان مبعوث کرده است، بنابراین دعوت مرا براى دیگران برسانید - خداوند رحمت‌تان کند - چنان که حواریون با عیسى ÷ مخالفت نمودند با من مخالفت نکنید، او آنان را مانند این چیزى که من شما را به طرف آن دعوت مى‏کنم، دعوت نموده بود. کسى از آنها که راهش دور بود ناخشنودى مى‏کرد، عیسى بن مریم ازین حالت به خداوند شکایت برد. چون صبح شد هر یکى از آنها به زبان همان قومى صحبت مى‏کرد که به طرف آن در انجام مأموریتى موظّف شده بود. آن گاه عیسى به آنان فرمود: این کارى است که خداوند اراده نموده است تا شما آن را انجام دهید، بنابراین در انجام این عمل کوتاهى ننموده و آن را عملى کنید». اصحاب ش در پاسخ به پیامبر خدا ص گفتند: اى پیمبر، ما این مأموریت را از طرف تو انجام مى‏دهیم، هر جایى که مى‏خواهى و خواسته باشى ما را بفرست به این صورت پیامبر خدا ص (افراد ذیل را از اصحاب خود به‌سوى پادشاهان و سران جهان و بقیه سردمداران آن وقت) ارسال نمود: عبدالله بن حُذافه س را به‌سوى کسرى، سلیط بن عمرو س را به‌سوى هوذه بن على سردمدار یمامه، علاء بن حضرمى س را به‌سوى مُنذِر بن ساوى سردمدار هَجَر، عمروبن العاص س را به طرف جَیفر و عَبّاد پسران جُلُندى پادشاهان عمان، دِحیه کلبىس را نزد قیصر، شُجاع بن وهب اسدى س را به‌سوى مُنذِربن حارث بن ابى شِمر غَسّانى و عمروبن اُمَیه ضَمْرى س را نزد نجاشى.

اینها همه قبل از درگذشت پیامبر ص دوباره برگشتند. به جز علاء بن حضرمى س که هنگام وفات پیامبر ص در بحرین بود [۲۰۵]. هیثمى مى‏گوید: درین روایت محمدبن اسماعیل بن عیاش آمده و وى ضعیف مى‏باشد. این چنین در المجمع (۳۰۶/۵) آمده است.

حافظ درالفتح (۸۹/۸) مى‏گوید: سیرت نویسان افزوده‏اند که: پیامبر خدا ص مهاجر بن ابى امیه را به نزد حارث بن عبد کلال، جریر س را نزد ذى کلاع، سائب س را نزد مُسَیلَمَه (کذاب)، و حاطب ابن ابى بَلْتَعَه س را نزد مَقُوقِس فرستاد.

مسلم از انس س روایت نموده که: پیامبر خدا قبل از رحلت خود براى کسرى، قیصر، نجاشى و هر جبار سرکش نامه نوشت، که در نامه‏هاى خود آنها را به طرف اسلام دعوت مى‏نمود، هدف از نجاشى در اینجا نجاشى اى نیست که پیامبر ص بر وى غایبانه نماز جنازه به جاى آورد [۲۰۶]. این چنین در البدایه (۲۶۲/۴) آمده.

احمد و طبرانى از جابر س روایت نموده‏اند که گفت: پیامبر خدا ص قبل از درگذشت خود به کسرى و قیصر و هر جبار و ستمگر نامه نوشت [۲۰۷]. هیثمى (۳۰۵/۵) گفته است: در این ابن لهیعه آمده که حدیثش حسن است، ولى بقیه رجال وى رجال صحیح مى‏باشند.

[۲۰۵] ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (۱۲) در آن دو علت (مشکل) وجود دارد: محمد بن اسماعیل بن عیاش ضعیف است. نگا: «التقریب» (۲/۱۴۵) و هیثمی در «المجمع» (۵/۳۰۶). و دوم اینکه محمد بن اسحاق مدلس است و عنعنه کرده است. [۲۰۶] مسلم. (۱۷۷۴). [۲۰۷] حسن لغیره. احمد (۳/۳۳۶). و طبرانی در «الاوسط» همچنانکه در «مجمع الزوائد» (۵/۳۰۵) آمده است. در آن ابن لهیعه است که ضعیف است. نگا: «التهذیب» (۵/۳۲۷) اما حدیث انس نزد امام مسلم که قبل از آن گذشت شاهد آن است.

نامه پیامبر ص به نجاشى پادشاه حبشه

بیهقى از ابن اسحاق روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص عمرو بن امیه ضَمْرى س را با نامه خود در ارتباط با جعفر بن ابى طالب و بقیه یارانش، به نزد نجاشى فرستاد، که در نامه چنین نوشته بود:

«بِسمِ‏اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِيْمِ. مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُوْلِ الله اِلَى النَّجَاشِيِّ الاَصْحَمِ مَلِكِ الْحَبَشَه، سَلَامٌ عَلَيْك! فَاِنِّي اَحْمَدُ اِلَيْكَ الله المَلِكَ القُدُّوسَ المُؤْمِنَ المُهَيْمِنَ وَأَشْهَدُ أَنَّ عِيْسى رَوُحُ الله وَكَلِمَتُهُ اَلْقَاهَا اِلى مَرْيَمَ البَتُوْلِ الطَّاهِرَه الطَّيِّبَه الحَصِيْنَه، فَحَمَلَتْ بِعِيْسى فَخَلَقَهُ مِنْ رُوْحِهِ وَنَفْخَتِهِ كَمَا خَلَقَ آدَمَ بِيَدِهِ وَ نَفْخِهِ، وَاِنِّى أَدْعُوْكَ اِلَى اللهِ وَحْدَهُ لَا شَرِيْكَ لَهُ، وَالمَوَالاه عَلى طَاعَتِهِ، وَاَنْ تَتَّبِعَنِى فَتُؤْمِنَ بِىْ وَبِالَّذِىْ جَاَءنِيْ، فَاِنَّيْ رَسُوْلُ اللهِ. وَقَدْ بَعَثْتُ اِلَيْكَ اِبْنَ عَمِّىْ جَعْفَراً وَمَعَهُ نَفَرٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ، فَاِذَا جَاؤوُكَ فَأقِرهِمْ وَدَعِ التَّجَبُّرَ، فَاِنِّيْ اَدْعُوْكَ وَجُنُوْدَكَ اِلَى الله ، وَقَدْ بلَّغْتُ وَنَصَحْتُ فَاقْبَلُوا نَصِيْحَتِى. وَالسَّلَامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى». «به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد رسول خدا به نجاشى اصحم پادشاه حبشه: سلام بر تو! من خداوندى را که پادشاه است، پاک است، نصرت دهنده فرستادگان خود است و حاکم و مسیطر و نگهبان است براى تو حمد و ستایش مى‏کنم. و شهادت مى‏دهم که عیسى روح خدا و کلمه اوست، که آن را به مریم بتول [۲۰۸]، پاک، نیک و پاکدامن القاءنمود، که بر اثر آن حضرت مریم آبستن شد و عیسى در شکمش پیدا گردید. خداوند او را از روح و دمیدن خود خلق نمود، چنان که آدم را به دست خود خلق نمود، و از روح خود در وى دمید. من تو را به‌سوى خداى واحد و لا شریک فرا مى‏خوانم، و از تو مى‏خواهم که در طاعت وى ملازمت و مواظبت نمایى، و تو را به این دعوت مى‏کنم که از من پیروى کنى، به من و آنچه برایم آمده است ایمان بیاورى، چون من رسول خدا هستم. پسر عمویم جعفر را با تنى چند از مسلمین بسوى تو فرستادم، چون آنها نزدت آمدند، آنها را عزت نما و گردن کشى را کنار بگذار، و من تو را و لشکرهایت را به‌سوى خداند دعوت مى‏کنم، و من ابلاغ نمودم، و نصیحت کردم و نصیحت مرا قبول کنید. و سلامتى و درود بر کسى باد که از هدایت پیروى نماید».

[۲۰۸] پارسا و همچنین زنى را گویند که ازدواج نکرده، و لقب مریم و فاطمه ل است. م.

نامه نجاشى به پیامبر خدا ص

نجاشى در جواب براى پیامبر صنوشت:

«بِسمِ‏اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ. اِلى مُحَمَّدٍ رَّسُولِ الله مِنَ النَّجَاشِيّ الاَصْحَمِ ابنِ اَبْجَر: سَلامٌ عَليْكَ يَا نَبِيّ الله من الله! وَرَحْمَهاللهِ وَبَرَكاتُهُ، لاَاِلهَ اِلاّ هُوَ الَّذِىْ هَدَانِي اِلَى الاِسْلامِ. فَقَد بَلَغَنِي كِتَابُكَ يَا رَسُوْلَ الله فِيْمَا ذَكَرْتَ مِن اَمْرِ عِيْسى، فَوَ رَّبِّ السَّمَاءِ وَالْاَرْضِ اِنَّ عِيْسى مَا يَزِيْدُ عَلى مَا ذَكَرْتَ. وَقَدْ عَرَفْنَا مَا بَعَثْتَ بِهِ اِلَيْنَا ؛ وَقَرَيْنَا اِبْنَ عَمَّكَ وَاَصْحَابَهُ، فَاَشْهَدُ اَنَّكَ رَسُوُلُ الله صَادِقاً وَمُصَدِقاً وَقَدْ بَايَعْتُك وَبَايَعْتُ اِبنَ عَمَّكَ وَاَسْلَمْتُ عَلى يَدَيْهِ لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِيْنَ. وَقَدْ بَعَثْتُ اِلَيْكَ - يَا نَبِيّ الله اَرِيْحَا بنِ الاَصْحَمِ بنِ اَبْجَرَ، فَاِنّيِ لَا اَمْلِكُ اِلَّا نَفْسِى وَاِنْ شِئْتَ اَنْ آتِيَكَ فَعَلْتُ يَا رَسُوْلَ الله فَاِنِّيْ اَشْهَدُ اَنَّ مَا تَقُولُ حَقٌّ».

«به نام خداى بخشاینده مهربان. از نجاشى اصحم ابن ابجر به محمّد رسول خدا. سلام بر تو اى نبى خدا از طرف خدا، و رحمت خدا و برکت‏هاى وى بر تو، معبودى جز اونیست، که مرا به اسلام هدایت نمود. اى پیامبر خدا نامه‌ات و آنچه درباره عیسى متذکر شده‏اى به من رسید، به پروردگار آسمان و زمین سوگند، عیسى زیاده از آن چیزى که تو آن را متذکر شده‏اى چیزى نمى‏گوید [۲۰۹]. و آنچه را تو براى ما فرستاده بودى دانستیم و پسر عمویت را با همراهانش عزت نموده و گرامى داشتیم، گواهى مى‏دهم که تو رسول خدا، صادق و تصدیق شده هستى، و من با تو بیعت نمودم، و با پسر عمویت بیعت نموده و به دست‏هاى وى به خدایى که پروردگار جهانیان است، اسلام آوردم. واى نبى خدا، من اریحا [۲۱۰] بن اصحم بن ابجر را نزدت فرستادم، من جز مالک نفس خودم مالک چیز دیگرى نیستم و اگر خواسته باشى تا نزدت بیایم اى پیامبر خدا، این کار را مى‏کنم و من شهادت مى‏دهم که آنچه تو مى‏گویى حق است [۲۱۱]. این چنین در البدایه (۸۳/۳) آمده.

[۲۰۹] یعنى نمى‏گوید که فرزند خداوند أ و چنین و چنان هستم.م. [۲۱۰] در شرح حیاه الصحابه، بیان داشته که «ارها» صحیح است. [۲۱۱] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۳۰۹، ۳۱۰) و نگا: «البدایة والنهایة» (۳/۸۳، ۸۴).

نامه پیامبر ص به قیصر پادشاه روم

بزار از دِحْیه کلبى س روایت نموده که وى گفت: پیامبر خدا ص مرا با نامه‏اى نزد قیصر فرستاد، نزد وى رفته آن نامه را برایش دادم، در آن اثناء یک برادر زاده‏اش که روى سرخ و چشمان کبود، موهاى نرم و فروهشته داشت، با وى بود، چون نامه را خواند، در آن چنین نوشته شده بود: مِنْ مُحَمَّد رَسُوْلِ الله اِلى هِرَقْل صَاحِبِ الرُّوم.

«از محمّد فرستاده خدا به هرقل صاحب روم» راوى مى‏گوید: برادرزاده‏اش نفس بلندى از طریق بینى خود کشیده، گفت: این نامه امروز خوانده نمى‏شود. قیصر به او گفت: چرا؟ برادرزاده‏اش جواب داد: وى نامه را به نام خود شروع نموده و در عوض «پادشاه روم» نوشته است: «صاحب روم» قیصر گفت: این نامه را حتماً بخوان. وى چون نامه را خواند و دیگران از نزد قیصر بیرون رفتند، قیصر مرا نزد خود فراخواند و اسقف را طلب نمود تا آنجا حاضر شود - اسقف صاحب کار آنها بود و به آنان مشورت مى‏داد - آنها اسقف را مطّلع ساختند، و قیصر (نیز) او را با خبر ساخته و کتاب را برایش خواند. اسقف به قیصر گفت: این همان کسى است که ما انتظار وى را مى‏کشیدیم، و عیسى(علیه‏السلام) ما را به آمدن او بشارت داده بود. قیصر از اسقف پرسید: پس به من چه امر مى‏کنى؟ اسقف خطاب به قیصر گفت: من وى را تصدیق نم‏وده و از او پیروى مى‏نمایم: ولى قیصر گفت: اگر من این کار را بکنم پادشاهى‏ام از دست مى‏رود. بعد از آن از نزد وى بیرون شدیم، قیصر کسى را دنبال ابوسفیان که در آن روز (هنوز مشرک بود) و در سرزمین قیصر حضور داشت، فرستاده و پرسید: از این کسى که در سرزمین شما ظهور نموده، صحبت کن که وى کیست؟ ابوسفیان گفت: او یک جوان است. قیصر پرسید: حسب و نسب وى در میان شما چطور است؟ گفت: در حسب و نسب هیچ کس ما از وى افضل نیست. قیصر گفت: این نشانه نبوّت است. پرسید: صدق و راستگویى وى چطور است؟ گفت: هرگز دروغ نگفته است. قیصر باز گفت: این نشان نبوّت است. قیصر در ادامه پرسید: کسانى که از شما بیرون شده و به طرف وى مى‏روند دوباره به طرف شما بر مى‏گردند؟ گفت: خیر، قیصر گفت: اى علّامت نبوّت است. و پرسید، آیا وقتى که یکجا با اصحابش به جنگ بیرون مى‏شود، شکست هم مى‏خورد؟ ابوسفیان گفت: قومى با وى جنگیدند، و او آنها را شکست داد، و آنها نیز وى را شکست دادند. قیصر گفت: این نشانه نبوّت است. راوى می‌گوید: قیصر بار دیگر مرا خواست و گفت: به رفیقت بگو، من مى‏دانم که وى نبى است، ولى با این همه سلطنت و پادشاهیم را ترک نمى‏کنم.

راوى مى‏گوید: آنها هر روز یکشنبه به اطراف اسقف جمع مى‏شدند، او براى‌شان خارج شده، صحبت مى‏نمود، و وعظ مى‏کرد، امّا این بار چون روز یکشنبه فرا رسید او بیرون نرفت و تا روز یکشنبه آینده در آنجا نشست. من نزد وى مى‏رفتم و او با من صحبت نموده و از من سئوال‌هایی مى کرد. هنگامى که یکشنبه آینده فرارسید، آنها براى وى انتظار کشیدند تا نزدشان بیرون شود ولى او نزد آنها بیرون نشد، و این را بهانه آورد که مریض مى‏باشد، و این عمل را بارها تکرار نمود.

آنها کسى را نزدش فرستادند، که یا براى ما بیرون مى‏شوى، و یا اینکه بر تو داخل شده و به قتلت مى‏رسانیم، چون ما تو را از ابتدایى که همین عربى آمده است ناآشنا و دگرگون احساس مى‏کنیم. اسقف به من گفت: این نامه را گرفته و براى رفیقت برده برایش از طرف من سلام بگو، و خبر بده که من شهادت مى‏دهم: معبودى جز یک خدا نیست، و محمد رسول خداست، و من به وى ایمان آوردم، و او را تصدیق نمودم، و از وى پیروى نمودم، و اینها این عمل مرا زشت پنداشته‏اند، و تو آنچه را مى‏بینى برایش برسان. بعد از آن اسقف نزد آنها بیرون گردید، و او را به قتل رسانیدند... و حدیث را متذکر شده [۲۱۲]. هیثمى (۲۳۷و ۲۳۶/۸) مى‏گوید: در این روایت ابراهیم بن اسماعیل بن یحیى آمده که ضعیف است.

این حدیث را همچنین طبرانى از حدیث دِحیه س به اختصار روایت نموده و در آن یحیى بن عبدالحمید حِمّانى آمده، و وى، چنان که هیثمى (۳۰۶/۵) گفته، ضعیف مى‏باشد [۲۱۳]. همچنین این را ابونُعیم در الدلائل (ص۱۲۱) به معناى آن به اختصار روایت نموده است. این حدیث را عبدان بن محمّد مروزى نیز از عبدالله بن شداد به مانند این و تمامتر از روایت قبلى روایت کرده. وعبدان ازابن اسحاق از بعض اهل علم روایت نموده که هرقل براى دِحیه س گفت: واى بر تو! من به خدا سوگند، مى‏دانم که رفیق تو نبى مرسل است، و او همان کسى است که ما انتظار وى را مى‏کشیدیم و او را در کتاب خود مى‏یابیم، ولیکن من از رومى‏ها بر جان‏خود می‌ترسم، و اگر این هراس نمى‏بود از او پیروى مى‏کردم، ولى تو نزد ضَغَاطِر اسقف برو، و او را از قضیه رفیق‏تان آگاه کن، چون وى در روم از من بزرگتر است، و قول نافذ و پرتأثیرى دارد. دحیه س بعد از آن نزد اسقف آمده و او را از قضیه با خبر ساخت. اسقف گفت: رفیق تو به خدا سوگند نبى مرسل است، و ما او را به صفت و اسمش مى‏شناسیم. بعد از آن اسقف رفت لباس‏هاى خود را بیرون آورد و لباس سفیدى پوشید، آنگاه نزد رومى‏ها بیرون گردید، و براى‌شان شهادت حق را داد، آنها به جان وى افتاده و شهیدش ساختند [۲۱۴]. این را یحیى بن سعید اموى در المغازى و طبرى نیز از ابن اسحاق روایت کرده‏اند، این چنین در الاصابه (۲۱۶/۲) آمده است.عبدالله بن احمد و ابویعلى از سعید بن ابى راشد روایت نموده‏اند که گفت: من تنوخى - فرستاده هرقل براى پیامبر خدا ص - را در حِمْص دیدم، او همسایه‏ام بود، و به سن بزرگى و حد فنا رسیده بود - با این که قریب فنا شده بود - به او گفتم: آیا مرا از رساله هِرَقل براى پیامبر خدا ص و نامه پیغمبر خدا براى هرقل خبرمیدهى؟ گفت: آرى، به تو خبر مى‏دهم. پیامبر خدا وارد تبوک شد، و دِحْیه کلبى س را نزد هِرَقل فرستاد، چون نامه پیامبر ص رسید هرقل قِسِّیس‏هاى روم واراکین حرب خود را جمع و دروازه را بر خود و آنها بسته نمود. بعد از آن هرقل گفت: از آمدن این مرد به آنجا آگاهى دارید، وى کسى را نزد من فرستاده، و مرا به قبول نمودن یکى ازین سه چیز دعوت مى‏کند: مرا دعوت مى‏کند تا بر دین وى او را متابعت کنم، و یا این که مال‏مان را به او (به عنوان جزیه) بپردازیم، و سرزمین مان از ما باشد، و یا این که با وى اعلان جنگ بکنیم. قیصر ادامه داده افزود: شما از خلال خواندن کتاب‏هاى‏تان به خوبى درک مى‏کنید، که وى همین زیر قدم‏هاى مرا خواهد گرفت: پس بیایید از دین او پیروى کنیم و یا این که به او با حفظ سرزمین خود جزیه بپردازیم. اشتراک کنندگان در مجلس همه به یکبارگى چون یک مرد صدا کشیدند، حتى کلاه‏هایشان را از سر بدر نموده گفتند: آیا ما را به این دعوت مى‏کنى که نصرانیت را ترک کنیم، و یا این که غلام یک اعرابى که از حجاز آمده باشیم؟! چون قیصر این حالت را دید، چنین پنداشت که اگر آنها بیرون روند روابط‌شان با وى تغییر نموده و رفقاى خود را بر ضد وى تحریک مى‏کنند و سلطنتش را خراب مى‏کنند، بدین خاطر گفت: من این را به دلیلى براى شما گفتم تا عزم و استوار بودن‌تان را بر کار (دین)‌تان بدانم.

بعد مردى از عرب را که «تُجیب» نام داشت، و از مسیحیان عرب بود خواست و به او گفت: کسى را که حافظه‏اش خوب باشد و زبان عربى را نیز بداند نزدم بیاور، که او را با جواب نامه‏اش نزد این مرد روانه کنم. وى نزد من آمد، و هرقل با دادن نامه‏اى که در استخوان‏هاى سینه نوشته شده بود به من گفت: این نامه مرا براى این مرد ببر، و آنچه را از سخنانش شنیدى، از آن جمله سه چیز آن را حفظ کن. متوجه باش و ببین که آیا در ارتباط با نامه‏اى که به من نوشته بود چیزى مى‏گوید؟ و متوجه باش که چون نامه مرا خواند آیا شب را یاد مى‏کند؟ به پشتش نگاه کن، آیا در آن چیزى هست که تو را به شک بیندازد؟ (تنوخى مى‏گوید): من با نامه وى به راه افتادم، تا این که به تبوک رسیدم، دیدم که وى در میان اصحابش بر آبى نشسته است، پرسیدم: رفیقتان کدام است؟ گفته شد: او این مرد است. به طرفش رفته همچنان پیش رفتم تا این که در پیش رویش نشستم. بعد از آن نامه را به او دادم، و او آن را در دامان خود نهاد و سپس فرمود: «تو از کدام قوم هستى؟» گفتم: یک تن از تنوخى‏ها، پرسید: «آیا تو را به دین پدرتان ابراهیم تمایلى هست؟» عرض کردم: من فرستاده و قاصد قومى هستم، و بر دین آن قوم ایمان دارم، و تا به طرف آنها برنگردم از آن دینم برنمى گردم. پیامبر ص فرمود:

﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَهۡدِي مَن يَشَآءُۚ وَهُوَ أَعۡلَمُ بِٱلۡمُهۡتَدِينَ٥٦ [القصص: ۵۶].

ترجمه: «تو کسى را که دوست مى‏دارى نمى‏توانى به راه بیاورى، ولى خداوند کسى را که بخواهد هدایت مى‏کند، و او بر کسانى که هدایت اختیار مى‏کنند داناتر است».

«اى برادر تنوخى، من براى نجاشى هم نامه نوشتم [۲۱۵] ولى او نامه مرا پاره نمود، و خداوند او را و پادشاهیش را پاره خواهد کرد. و براى رفیق شما نیز نامه نوشتم، امّا او آن را نگه داشت، ومردم از وى تا آن که در زندگى خیر مقدر است، احساس رعب و خوف مى‏نمایند». تنوخى مى‏گوید: گفتم: این یکى از همان سه چیزى است که هرقل مرا به آن سفارش نموده است، بدین خاطر تیرى را از جعبه خود بیرون آورده، و آن را در غلاف شمشیرم نوشتم، بعد پیامبر ص نامه را براى مردى که در طرف چپش ایستاده بود داد، پرسیدم: این که نامه در دستش است و آن را براى‏تان مى‏خواند کیست؟ گفتند: معاویه، دیدم که در کتاب رفیقم (هرقل) آمده: مرا به طرف جنتى فرا مى‏خوانى که پهنایى آن چون آسمان‏ها و زمین است، که براى پرهیزگاران آماده شده است، پس آتش (جهنم) در کجا است؟ پیامبر خدا ص فرمود: سبحان الله!! شب که چون روز فرا رسد در کجاست؟ باز تیرى را از جعبه خود بیرون آورده و این را در غلاف شمشیرم نوشتم. هنگامى که از خواندن نامه من فارغ گردید گفت: «تو براى خود حقى دارى، و تو قاصد هستى، اگر نزد ما جایزه‏اى پیدا مى‏شد، آن را حتماً برایت تقدیم مى‏نمودیم، ولى اکنون ما مسافر هستیم، و توشه ما تمام شده است». تنوخى مى‏گوید: مردى از میان طایفه‏اى از مردم، پیامبر ص را صدا نمود که من به او عطیه‏اى تقدیم مى‏کنم، وى بار خود را باز نمود، و یک دست لباس «صفوریه» را از آن بیرون کشید، و آن را آورده در دامانم گذاشت. پرسیدم: صاحب این لباس کیست؟ گفته شد: عثمان. سپس پیامبر خدا ص فرمود: «چه کسى این مرد را مهمان مى‏کند؟» در جواب جوانى از انصار پاسخ داد: من. آن انصارى برخاست و من همراهش بلند شدم. هنگامى که از گوشه مجلس گذشتم پیامبر ص مرا صدا نموده گفت: «اى برادر تنوخى». من به شتاب برگشتم، تا این که در همان جاى قبلى که در آن نشسته بودم در پیش رویش ایستادم، وى جامه خود را که در اطرافش پیچیده بود از پشتش دورنموده فرمود: «ها، اینجا را که به آن مأمور شده‏اى ببین»، من به پشتش نگاه نمودم مهرى را در پشت شانه وى مانند تخم کبوتر دیدم [۲۱۶].

هیثمى (۲۳۵/۸-۲۳۶) مى‏گوید: رجال ابویعلى ثقه‏اند، رجال عبدالله بن احمد نیز ثقه‏اند. این حدیث را همچنین امام احمد [۲۱۷]، چنان که در البدایه (۱۵/۵) آمده روایت کرده، و صاحب البدایه گفته است: این حدیث، حدیث غریب است، در اسناد آن اشکالى وجود ندارد، و امام احمد آن را به تنهایى روایت نموده است. این را یعقوب بن سفیان، چنان که در البدایه (۲۷/۶) آمده، نیز روایت کرده است.

[۲۱۲] ضعیف. هیثمی در «مجمع الزوائد» (۸/۲۳۶، ۲۳۷) در آن ابراهیم بن اسماعیل است که ضعیف می‌باشد. [۲۱۳] همچنین ابن حجر وی را در «الفتح» (۱/۳۷) ضعیف دانسته است. [۲۱۴] ضعیف. طبری در تاریخ خود (۲/۶۵۰) در سند آن مجهولانی وجود دارند. نگا: «الاصابة» (۲/۲۱۶). [۲۱۵] این نجاشى غیر از آن نجاشى معروف است که اسلام آورده بود. [۲۱۶] صحیح. عبدلله بن احمد و ابویعلی (۱۵۹۷)، هیثمی در «المجمع» (۸/۲۳۵، ۲۳۶) می‌گوید: رجال ابویعلی همه ثقه هستند همچنین رجال عبدالله بن احمد. [۲۱۷] صحیح. احمد (۳/۴۴۱، ۴۴۲).

گفتگوى ابوسفیان با هرقل پادشاه روم

بخارى از ابن عبّاس ب روایت نموده که: ابوسفیان به او خبر داد که هرقل کسى را دنبال وى در حالى که با گروهى از قریش بود فرستاد - اینها براى تجارت به شام رفته بودند - و این هنگامى اتفاق افتاده بود که پیامبر ص با ابوسفیان و کفّار قریش قرارداد آتش بس بسته بود [۲۱۸] (ابوسفیان مى‏افزاید) آنها در حالى که در ایلیا (شهر قدس) اقامت داشتند نزد هرقل آمدند.

هرقل آن‏ها را به مجلس خود فراخواند، و در اطرافش بزرگان روم قرار داشتند، بعد آنها را نزدیک خود خواست و مترجم را نیز طلب نموده گفت: کدام یکى از شما با این مردى که ادعاى نبوّت مى‏کند نسب نزدیک‏تر دارد؟ ابوسفیان مى‏گوید: گفتم من از جمله اینها با وى نسب نزدیک‏تر دارم، هرقل گفت: او را به من نزدیک سازید، و همراهانش را نیز نزدیک ساخته و در پشت سر وى قرار دهید، بعد از آن به مترجم خود گفت، به اینها بگو: من ازین مرد سئوال‌هایی مى‏کنم، اگر برایم دروغ گفت، شما دروغ وى را رد نمایید، (ابوسفیان مى‏افزاید) به خدا سوگند، اگر هراس این نمى‏بود که آنها مرا به دروغگویى متهم مى‏نمایند، حتماً درباره وى دروغ مى‏گفتم.

نخستین سئوال وى از من این بود که پرسید: نسب وى در میان شما چطور است؟ گفتم: او در میان ما از نسب عالى برخوردار است. پرسید: آیا این قول (ادعاى نبوت) را هیچ یکى از شما قبل از وى هرگز گفته است؟ گفتم: خیر. گفت: آیا هیچ یکى از پدرانش پادشاه بود؟ گفتم: خیر. پرسید: آیا اشراف مردم وى را پیروى نموده و یا ضعفاى شان؟ گفتم: بلکه ضعفاى آنها. پرسید: آیا آنها زیاد مى‏شوند یا کم؟ گفتم: بلکه زیاد مى‏شوند. گفت: آیا هیچ یکى از آنها به خاطر عدم رضایت از دینش بعد از پیوستن به آن، بر می‌گردد؟ گفتم: خیر. گفت: آیا وى را قبل از اینکه این چیزها را بگوید به کذب متهم مى‏نمودید؟ گفتم: خیر. پرسید: آیا وى غدر و خیانت مى‏کند؟ گفتم: خیر، ولى اکنون ما با وى داخل پیمان و معاهده‏اى شده‏ایم، که نمى‏دانیم در آن ارتباط چه مى‏کند - ابوسفیان مى‏گوید: دیگر نتوانستم غیر از این کلمه چیزى به آن بیفزایم - هرقل پرسید: آیا با وى جنگ و قتال نموده‏اید؟ گفتم: بلى، پرسید: قتال‌تان با وى چگونه بود؟ گفتم: جنگ در میان ما و او نوبتى است گاهى بر ما پیروز مى‏شود و گاهى ما بر وى پیروز مى‏شویم. هرقل پرسید: او شما را به چه امر مى‏کند؟ گفتم: مى‏گوید خداوند را به تنهایى عبادت کنید و به او چیزى را شریک نیاورید، و آنچه را پدران‌تان مى‏گویند، ترک کنید و ما را به نماز، صدق، عفاف و صله رحم دستور می‌دهد.

آنگاه به مترجم خود گفت: به او بگو: تو را از نسب وى پرسیدم، ادعا نمودى وى از نسب عالى در میان شما برخوردار است، همچنین پیامبران از میان بهترین نسب قوم خود مبعوث مى‏شوند. از تو پرسیدم: آیا این قول را هیچ یکى از شما قبل از وى گفته بود، متذکر شدى؟ خیر. گفتم: اگر این قول را قبل از وى کسى گفته باشد، باز هم مى‏توانستم بگویم وى مردى است که این قول را به تأسى از همان قولى که قبل از وى گفته شده مى‏گوید. از تو پرسیدم: که آیا هیچ یکى از پدرانش پادشاه بود، گفتى خیر اگر کسى از پدران وى پادشاه مى‏بود، مى‏گفتم: وى مردى است که پادشاهى پدرش را مطالبه مى‏کند، از تو پرسیدم: آیا وى را قبل از گفتن آنچه مى‏گوید، به دروغگویى متهم مى‏نمودید، متذکر شدى، خیر. بنابر این مى‏دانم، وى چنان نیست که دروغ بستن بر مردم را کنار بگذارد، و بر خداوند دروغ بندد. از تو پرسیدم: اشراف مردم از وى پیروى نموده‏اند یا ضعفاى آنها، گفتى: ضعفاى آنان وى را پیروى نموده‏اند، و همین ضعیفان پیروان پیامبران‌اند. ازتو پرسیدم: آیا آنها زیاد مى‏شوند یا کم، متذکر شدى: آن‏ها زیاد مى‏شوند، و کار ایمان نیز همین طور است، تا این که تمام شود. از تو پرسیدم: آیا یکى از آنها به خاطر عدم رضایت از دینش پس از گرویدن به آن، دوباره بر مى‏گردد، گفتى خیر، و ایمان چون بشاشت و نورش در قلب‏ها داخل گردد، مسلّماً که همین طور مى‏باشد. از تو پرسیدم: آیا وى غدر مى‏کند، گفتى خیر، و همچنین پیامران غدر و خیانت نمى‏کنند. از تو پرسیدم: شما را به چه دستور مى‏دهد؟ متذکر شدى که وى شما را دستور مى‏دهد، تا خداوند را عبادت کنید و به وى چیزى را شریک نیاورید، و شما را از عبادت بت‏ها باز مى‏دارد، و به نماز و صدق و عفاف دستور مى‏دهد. اگر این چیزهایى را که تومى گویى راست باشد او جاى همین دو قدمم را مى‏گیرد. مى‏دانستم که وى ظهور مى‏کند، ولى گمان نمى‏بردم از میان شما باشد، و اگر مى‏دانستم که من به وى مى‏رسم، براى دیدارش هر رنجى را تحمل مى‏نمودم، و اگر نزدش مى‏بودم پاهایش را مى‏شستم.

بعد از آن نامه پیامبر خدا ص را که توسط دِحْیه س به بزرگ بُصْرَى فرستاده بود، طلب نمود، و او آن را به هرقل تقدیم داشت که در آن چنین نوشته بود:

«بِسمِ‏اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ. مِنْ مُحَمَّد عَبْدِاللهِ وَرَسُوْلِهِ اِلى هِرَقٌل عَظِيْمِ الرُّوْم، سَلاَمٌ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الهُدى، اَمَّا بَعْد: فَاِنّى اَدْعُوْك بِدَعَايَه الاِْسْلامِ، أسْلِمْ تَسْلِمْ يُوْءتِكَ الله أجْرَكَ مَرَّتَيْن. فَاِنْ تَوَلَيْتَ فَاِنَّ عَلَيْكَ اِثْمَ الاَرِيْسِيِيْن. وَيَا أَهْلَ الكِتَابِ تَعَالَوا اِلى كَلِمَه سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ اَلَّا نَعْبُدُ اِلاَّ الله، وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً، وَلَا يَتَّخِذُ بَعْضُنَا بَعْضاً اَرْبَاباً مِنْ دُوْنِ اللهِ، فَاِنْ تَوَلَّوا فَقَولُوا اشْهَدُو ا بِاَنَّا مُسْلِمُون». «به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد بنده و رسول خدا به هرقل بزرگ روم، سلام بر کسیکه از هدایت پیروى نماید، اما بعد: من تو را به دعایه اسلام دعوت مى‏کنم، اسلام بیاور تا در امان باشى، و خداوند اجرت را برایت دو برابر مى‏دهد. ولى اگر روى گردانیدى، بر تو گناه اَرِیسِیین است [۲۱۹] و: «اى اهل کتاب! بیایید به‌سوى سخنى که میان ما و شما مشترک است، این که جز خداند یگانه را نپرستیم، و چیزى را شریک او قرار ندهیم، و بعضى از ما بعضى دیگر را غیر از خدا، پروردگار نگیرد، اگر سر بر تابند، بگویید: گواه باشید که ما مسلمانانیم» [۲۲۰].

ابوسفیان مى‏گوید: چون هرقل این چیزها را گفت، و از خواندن نامه فارغ گردید، شور و هیجان نزدش زیاد شد، صداها بلند شد و ما از آن مجلس بیرون کرده شدیم، - بعد از بیرون شدن - براى همراهانم گفتم: کار ابن ابى کبْشَه [۲۲۱] به جایى رسیده که پادشاه بنى اصفر (پادشاه روم) از وى مى‏هراسد!! پس از آن من متیقن بودم که وى حتماً غالب شدنى است، تا این که خداوند أ اسلام را در نهادم قرار داد (و مسلمان شدم).

راوى مى‏افزاید: ابن ناطور نگهبان (که امیر ایلیا و رفیق هِرَقْل، و در عین حال اُسْقُف نصاراى شام نیز بود،) مى‏گوید: هرقل وقتى به ایلیا آمد، یک روز صبح بسیار غمگین و رنجور از خواب برخاست، آنگاه بعض فرماندهان جنگى به او گفتند: امروز ما چهره تو را ناراحت و ملول احساس مى‏کنیم. ابن ناطور مى‏گوید: هرقل عالم به علم نجوم بود، و به ستاره‏ها نظر مى‏کرد. هنگامى که این سئوال را از وى نمودند براى آنها گفت: من چون به ستارگان دیدم دانستم، پادشاهى که ختنه کردن نزدش رایج است ظهور نموده، آیا مى‏دانید که از این قوم‏ها کى ختنه مى‏کند؟ به او گفتند: جز یهود دیگر کسى ختنه نمى‏کند، و‌شان آنها تو را آنقدر به تشویش نسازد. براى امیران شهرهاى کشورت بنویس تا یهودیانى را که در آنجاها سکونت دارند به قتل رسانند. در حالى که آنها درین کار مشغول بودند مردى نزد هرقل آورده شد که وى را پادشاه غَسَّان فرستاده بود، و به آنها خبر پیامبر خدا ص را رسانید. هنگامى که هرقل این خبر را از وى شنید به افراد خود گفت: بروید ببینید که آیا وى ختنه شده هست یا خیر؟ آنها این مرد را دیدند و براى هرقل خبر دادند که وى ختنه شده است و او را از عرب پرسید، پاسخ داد: آنها نیز ختنه مى‏کنند. آن‏گاه هرقل گفت: این پادشاه همین امت است که ظهور نموده. بعد هرقل براى یکى از دوستان خود که در رومیه قرار داشت - و چون وى عالم بود - نامه‏اى نوشت، و خود به طرف حِمْص حرکت نمود، هنوز به حمص نرسیده بود و یا از آن حرکت نکرده بود که نامه رفیقش رسید، و با نظر هِرَقْل در ظهور نبى موافق بود و بر این تاکید داشت که همین شخص نوظهور نبى است. هرقل به این صورت بزرگان روم را در یکى از قصرهاى خود در حِمْص جمع کرد، سپس هدایت داد و دروازه‏هاى آن بند گردید، بعد خودش ظاهر شده گفت: اى گروه رومیان، آیا رشد و فلاح را مى‏خواهید و خواهان این هستید که پادشاهى و سرزمین‌تان براى‌تان ثابت باقى ماند؟ اگر این را مى‏خواهید، از این نبى پیروى کنید. حاضرین در مجلس چون خران وحشى رمیده به طرف دروازه‏ها رو نهادند، امّا دریافتند که دروازه‏ها بسته است. هنگامى که هرقل نفرت ایشان را ملاحظه نمود و از ایمان آوردن‌شان مایوس گردید، دستور داد: اینها را به من بازگردانید. (چون آنها برگردانیده شدند) گفت: این را من به این خاطر برایتان گفتم، تا شما را امتحان نمایم که استوار بودن و عزم‌تان در دین‌تان چقدر است؟ و حالا آن را خود مشاهده نمودم، اهل مجلس (و رمیدگان لحظات قبل با شنیدن این سخنان) راضى شده وبر هرقل سجده کردند. این بود آخرین جریان کار هرقل [۲۲۲]. این حدیث را بخارى درجاهاى زیادى در صحیح خود به الفاظ مختلفى روایت نموده که پى‏گیرى آن در اینجا به درازا مى‏کشد. بقیه محدثین غیر از ابن ماجه، این حدیث را نیز از طریق زُهْرِى از عبیدالله بن عبدالله بن عُتْبه بن مسعود از ابن عبّاس ب روایت نموده‏اند. این چنین درالبدایه (۲۶۶/۴) آمده. و این حدیث را این اسحاق بن همین طولش، چنان که در البدایه (۲۶۲/۴) ذکر نموده، روایت کرده. و ابونُعَیم آن را در دلائل النبوه (ص۱۱۹) از طریق زُهْرِى به مانند این همین طور طویل روایت نموده، و بیهقى (۱۷۸/۹) نیز این را به همین اسناد و مانند این به طرز طولانى روایت کرده است.

[۲۱۸] هدف مان آتش بس و متارکه‏یى است که پیامبر ص آن را با قریش درهنگام انعقاد صلح حدیبیه در آخر سال ششم هجرى پذیرفت، که بر ده سال آتش بس میان مسلمانان و قریش تاکید داشت. [۲۱۹] نظر به قولى این‏ها فرقه‏اى هستند به نام اریسه از اتباع عبدالله بن اریس، و نبییى را که براى‌شان آمده بود به قتل رسانیدند. ولى هدف در اینجا، همکاران و خدمتکاران هرقل مى‏باشد. [۲۲۰] آل عمران ۶۴، و ابتداى این آیت چنین است: قل یا اهل الکتاب... [۲۲۱] ابوکبشه نام شوهر حلیمه سعدیه مادر رضاعى پیامبر خدا ص است، و مشرکین به عنوان استهزاء براى پیامبر مى‏گفتند: ابن ابى کبشه (پسر پدر قوچ). [۲۲۲] بخاری (۷) و همچنین در چند موضع دیگر آن را روایت کرده است. مسلم (۴۵۲۷) و ترمذی (۲۷۱۷).

نامه پیامبر خدا ص براى کسرى پادشاه فارس

بخارى از حدیث لَیث از یونس از زُهْرِى از عبیدالله بن عبدالله بن عُتْبَه از ابن عبّاس ب روایت نموده که: پیامبر ص نامه خود را توسط شخصى براى کسرى فرستاد، و او را مأمور گردانید تا آن نامه را به بزرگ بحرین تسلیم نماید، به این صورت بزرگ بحرین آن را براى کسرى تقدیم داشت، چون کسرى نامه را خواند، آن را پاره نمود. راوى مى‏گوید: گمان مى‏کنم ابن المُسَیب گفت: پیامبر خدا ص بر آنها دعا نمود تا پاره پاره شوند [۲۲۳].

و عبدالله بن وَهْب به نقل از یونس از زهرى گفته است: عبدالرحمن بن عبدالقارىس به من گفت، که: پیامبر خدا ص روزى جهت خطابه به منبر بالا رفت، خدا را ستود و بر وى ثنا گفت: و کلمه شهادت را بر زبان آورد، بعد فرمود: «مى‏خواهم بعضى شما را نزد پادشاهان عجم بفرستم، بنابراین شما چنان که بنى اسرائیل بر عیسى بن مریم اختلاف نمودند، بر من اختلاف نکنید». مهاجرین گفتند: اى پیامبر خدا ص ما هرگز بر چیزى بر تو مخالفت نمى‏کنیم ما را دستور بده و بفرست. سپس پیامبر ص شُجاع بن وَهْب را به‌سوى کسرى فرستاد، کسرى دستور داد تا ایوانش را مزین کنند، بعد از آن به بزرگان فارس اجازه ورود داد، و در عقب آنها به شجاع بن وهب اذن دخول داده شد. چون شجاع نزدش آمد، دستور داد تا نامه پیامبر ص از وى گرفته شود، شجاع به وهب گفت: خیر، این را چنان که رسول خدا ص امر نموده است، من باید خودم آن را بدهم. کسرى گفت: نزدیک شو، وى نزدیک گردید، و نامه را به او تقدیم داشت، بعد یکى از کاتب‏هاى خود را که از اهل حِیرَه بود طلب نمود و او نامه را برایش قرائت کرد که در آن چنین آمده بود:

«مِنْ مُحَمَّد بن عَبْدِاللهِ وَرَسُوْلِهِ اِلى كَسْرى عَظِيْم فَارس».

«ازمحمّد بن عبدالله و رسول خدا، براى کسرى بزرگ فارس»، راوى مى‏گوید: از این که پیامبر ص نامه را به نام خود آغاز نموده بود، او را غضبناک ساخت، و فریاد کشید و قبل از این که محتواى نامه را بداند آن را پاره نمود، و دستور داد که شجاع بن وهب بیرون کرده شود، و او بیرون انداخته شد. چون شجاع آن حالت را دید، بر شتر خود سوار شد و حرکت نمود، بعد گفت: من اکنون باکى ندارم که بر کدام حالت هستم، (در اعزاز از طرف پادشاه یا در عتاب)، چون نامه پیامبر خدا را به جاى مطلوب رسانیدم. راوى مى‏گوید: چون شدت غضب و خشم کسرى فرو نشست، کسى را دنبال شجاع فرستاد تا نزد وى بیاید. از وى جستجو به عمل آمد، ولى یافت نشد، تا حِیرَه هم او را دنبال نمودند، امّا او از آن جاها گذشته بود. وقتى که شجاع نزد پیامبر خدا ص آمد، او را از عملکرد کسرى و پاره نمودن نامه‏اش توسط وى باخبر ساخت. پیامبر خدا ص فرمود: «کسرى پادشاهى‏خود را پاره نموده است» [۲۲۴]. این چنین در البدایه (۲۶۹/۴) آمده است.

و ابوسعید نیشابورى در کتاب شرف المصطفى از طریق ابن اسحاق از زُهْرِى از ابوسَلَمَه بن عبدالرحمن س روایت نموده که: چون نامه پیامبر خدا ص به کسرى رسید و او آن را خواند و پاره نمود، براى باذان [۲۲۵] - که کار دار وى در یمن بود - نوشت: دنبال این مرد که در حجاز است دو مرد قوى را بفرست تا او را نزد من بیاورند. باذان در عملى نمودن دستور کسرى معاون خود را - که اَبَاَنَوْه نام داشت و در زبان فارسى کاتب ومحاسب نیز بود - به این مأموریت گماشت، و مرد دیگرى از اهل فارس را که به وى (جد جمیره) گفته مى‏شد با وى همراه نمود، و با آنها نامه‏اى به پیامبر ص نوشت، که در آن به پیامبر خدا ص دستور مى‏داد، تا با آنها به طرف کسرى حرکت کند. وى به معاون خود گفت: آن مرد را ببین که کیست، و با وى صحبت نما و خبرش را برایم بیاور. آن دو حرکت نمودند تا این که به طائف رسیدند، در آنجا بامردان تاجرى از قریش برخوردند، و از آنها درباره پیامبر خدا ص جویا شدند. مردان تاجر قریش پاسخ دادند: وى در یثرب است، و از این رخداد (تجار قریش) خوشحال شده و به یکدیگر بشارت دادند. آنها افزودند: کسرى اکنون درصدد نابودى او شده است. از شر اینمرد نجات یافتید!! (چون توسط دیگران به هلات خواهد رسید). این دو تن از آنجا به راه افتادند تا این که به مدینه رسیدند، ابانوه با پیامبر ص صحبت نموده گفت: کسرى به باذان نوشته است،تا کسى را دنبال تو بفرستد، که تو را نزد وى ببرد، و باذان مرا فرستاده است، تا با من حرکت کنى. پیامبر خدا ص فرمود: «برگردید و فردا نزد من بیایید». آنها بیرون رفتند و چون فردا نزد پیامبر خدا ص برگشتند، پیامبر ص به آنها خبر داد که خداوند کسرى را به قتل رسانیده، و پسرش «شِیروَیه» را در فلان شب و فلان ماه بروى مسلّط گردانیده است. پرسیدند: آیا آنچه را مى‏گویى به درستى مى‏دانى؟ و آیا ما این را براى باذان بنویسیم؟ گفت: بلى، و به وى بگویید: «اگر اسلام آوردى، آنچه را در زیر دست توست، به تو مى‏هم». بعد از آن براى (جدجمیره) یک کمربند را که قبلاً؛ براى پیامبرص هدیه شده و در آن طلا و نقره کار شده بود، اهداء نمود. آنها برگشته و نزد باذان آمدند، و او را از قضیه خبر دادند، باذان گفت: به خدا سوگند، این سخن یک پادشاه نیست، و ما باید آنچه را گفته است، ببینیم. اندکى درنگ ننموده بود، که نامه «شِیروَیه» به او رسید و در آن چنین آمده بود: امّا بعد: کسرى را به خاطر خشم و قهر فارس و انتقام آنها به قتل رسانیدم، این بدین خاطر بود که وى اشراف آنها را به قتل مى‏رسانید، و تو از من اطاعت کن و آن مردى را که درباره‏اش کسرى برایت نوشته بود، بد مگوى. چون باذان این نامه را خواند گفت: این مرد مسلّماً نبى مرسل است، و به این صورت او و پسران آل فارس که در یمن حضور داشتند، همگى اسلام آوردند [۲۲۶]. این را همچنین ابونُعَیم اصبهانى در الدلائل بدون اسناد از ابن اسحاق حکایت نموده، ولى او را خر خسره نامیده، و در تسمیه رفیقش ابانوه با وى هم نظر و متفق است. این چنین در الاصابه (۲۵۹/۱) آمده است.

این را همچنان ابن ابى الدنیا در دلائل النبوه از ابن اسحاق روایت نموده که: پیامبر خدا ص عبدالله بن حُذافه س را با نامه‏اش نزد کسرى فرستاد که وى را به اسلام دعوت مى‏کرد. هنگامى که کسرى آن نامه را قرائت نمود، پاره‏اش کرد، و بعد براى حاکمش در یمن باذان نوشت... و به معناى روایت قبلى، حدیث را تذکر داده، و در آن آمده: بعد از آن فرستاده‏هاى باذان به مدینه آمدند، و بِابْوَیه با پیامبر ص صحبت نموده گفت: شاهنشاه کسرى، براى حاکم یمن باذان نوشته و او را دستور داده است که کسى را بفرستد تا تو را نزد وى ببرد. اگر به این خواست پاسخ مثبت دهى، با تو براى وى چیزى خواهم نوشت که برایت مفید واقع گردد، و اگر ابا ورزى، مسلماً کسرى تو را و قومت را هلاک و شهرت را ویران خواهد نمود. پیامبر خدا ص به آنها گفت: «شما برگردید و فردا نزدم بیایید»... و حدیث را مانند آن متذکر شده [۲۲۷]. و ابن ابى الدنیا از سعید مَقْبُرِى این را بسار به اختصار روایت کرده این چنین در الاصابه (۱۶۹/۱) آمده است.

این حدیث را ابن جریر از طریق ابن اسحاق از زید بن ابى حبیب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص عبدالله بن حُذافه س رانزد کسرى بن هرمز پادشاه فارس فرستاد، و با وى نوشت:

«بِسْمِ‏اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيِم. مِنْ مُحَمَّد رَسُوْلِ الله اِلى كَسْرى عَظِيْمَ فَارس. سَلَامٌ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الهُدَى وَآمَنَ بِاللهِ وَرَسُوْلِه، وَشَهِدَ اَنْ لَا اِلهَ اِلَّاالله وَحْدَهُ لَا شَرِيْكَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُوْلُهُ وَاَدْعُوْكَ بِدَعَاءِاللهِ، فَاِنِّيْ اَنَا رَسُوْل الله اِلَى النَّاسِ كَافَه لَاَنْذُرُ مَنْ كَاَن حَيَّا وَيَحِقَّ الْقَوْلَ عَلَى الكَافِرِيْن. فَاِنْ تُسْلَمْ تَسْلَمْ، وَاِنْ اَبِيْتَ فَاِنَّ اِثْمَ الْمَجُوسِ عَلَيْكَ». «به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد رسول الله به کسرى بزرگ فارس. سلام بر کسى که ازهدایت پیروى نماید، و به خدا و رسولش ایمان آورد، و شهادت دهد که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد، و محمّد بنده و رسول اوست، و من تو را به دعوت خدا دعوت مى‏کنم، چون من بدون تردیدى رسول خدا براى همه جهانیان هستم، تا کسانى را که زنده‏اند بیم دهم و الزام حق بر کافران ثابت گردد. اگر اسلام بیاورى سلامت مى‏مانى، و اگر ابا ورزیدى، بر تو گناه آتش پرستان است».

راوى مى‏گوید: هنگامى که کسرى این نامه راخواند پاره‏اش نموده گفت: این را او در حالى که غلام من است، برایم مى‏نویسد!! راوى مى‏افزاید: بعد از آن کسرى به باذام نوشت.... و آنچه را که قبلاً از ابن اسحاق روایت شد متذکر شده، و در آن آمده، آن دو تن نزد پیامبر خدا ص وارد شدند، و ریش‏هاى خود را تراشیده و سبیل‏هاى خود را گذاشته بودند، پیامبر به طرف آنها نگاه کرده و آن را زشت دانسته، پرسید: «واى بر شما، کى شما را به این امر نموده است؟ آن دو گفتند: ما را سیدمان کسرى امر نموده، فرمود: «ولیکن پروردگارم مرا امر نموده است تا ریشم را بگذارم و سبیل هایم را کوتاه نمایم» [۲۲۸]. این چنین در البدایه (۲۶۹/۴) آمده.

و طبرانى ازابى بکره س روایت نموده، که گفت: هنگامى که پیامبر خدا ص مبعوث گردید، کسرى براى حاکم خود در سرزمین یمن که حاکمیت عرب‏هاى ساکن آن نواحى را نیز به عهده داشت - و به او بادام گفته مى‏شد - نوشت: برایم خبر رسیده که مردى از مناطق تو بروز نموده، و ادعاى نبوّت مى‏کند، به وى بگو: باید ازین کار دست بردارد، و در غیر این صورت کسى را روانه خواهم نمود که او و قومش را به قتل برساند. راوى مى‏گوید: فرستاده بادام نزد پیامبر خدا ص آمده و این پیام را به وى رسانید. پیامبر خدا ص در پاسخ فرمود: «اگر این چیزى مى‏بود که من آن را از نزد خود انجام می‌دادم، باز مى‏ایستادم ولى خداوند مرا مبعوث نموده است» فرستاده کسرى نزد پیامبر ص اقامت گزید، پیامبر ص به او خبر داد: «پروردگارم کسرى را به قتل رسانیده است، و بعد از امروز کسرایى نخواهد بود، پروردگارم قیصر را به قتل رسانیده است. و بعد از امروز قیصرى نخواهد بود». راوى مى‏گوید: همان قاصد قول پیامبر ص را در همان ساعتى که این خبر را به او داد با روز و ماه آن نوشت. و بعد به طرف بادام برگشت، و دریافت که کسرى مرده، و قیصر نیز به قتل رسیده است [۲۲۹]. هیثمى (۲۸۷/۸) مى‏گوید رجاى وى، غیر از کثیرابن زیاد که ثقه مى‏باشد همه رجال صحیح‌اند، احمد و بزار بخشى ازین را روایت کرده‏اند.

وبزار از دِحْیه کلبى س روایت نموده، که گفت: مرا پیامبر خدا ص با نامه‏اى به نزد قیصر فرستاده.... و حدیث را چنان که در نامه پیامبر ص به قیصر گذشت متذکر شده، و در آخر آن آمده: بعد از آن دحیه نزد پیامبر خدا ص برگشت و فرستادگان حکام کسرى که از طرف حاکمان وى بر صنعا، فرستاده شده بودند نزد پیامبر خدا ص حضور داشتند، کسرى براى حاکم صنعاء با تهدید و خشم چنین نوشته بود: مردى را که از سرزمین تو ظهور کرده و مرا به دین خود و در صورت عدم قبول آن به پرداختن جزیه دعوت مى‏کند، کارش را از طرف من تمام کن، در غیر این صورت تو را خواهم کشت و با تو این طور و آن طور خواهم نمود. حاکم صنعا چون این نامه را دریافت، بیست و پنج تن را نزد پیامبر ص فرستاد، که دحیه آنها را نزد پیامبر خدا ص دریافت. پیامبر ص چون پیام‌شان را دریافت، آنها را پانزده شب (بدون هیچ پاسخى) ترک نمود و چون پانزده شب سپرى شد دوباره نزد پیامبر خدا ص آمدند. هنگامى که پیامبر ص آنها را دید، ایشان را فراخوانده فرموده: «نزد صاحبتان (بادام) رفته به او بگوئید: پروردگارم، بزرگ او را امشب به قتل رسانیده است» آن‏ها حرکت نمودند و بادام را از قضیه‏اى که اتفاق افتاده بود خبر دادند. بادام گفت: امشب را به یاد داشته باشید، و پرسید: این را به من بگویید: که او را چگونه دریافتید؟ گفتند: هیچ پادشاه را خوشبخت‏تر از وى ندیده‏ایم، در میان آنها مى‏رود، از چیزى نمى‏ترسد، محافظ و نگهبانى با خود ندارد و آنها هم صداهاى خود را نزد وى بلند نمى‏کنند. دحیه مى‏گوید: بعد از آن خبر آمد که کسرى در همان شب به قتل رسیده است [۲۳۰]. هیثمى (۳۰۹/۵) مى‏گوید: درین روایت ابراهیم‏بن اسماعیل که از پدرش نقل نموده آمده، و هر دوى‌شان ضعیف‌اند.

[۲۲۳] بخاری (۶۴). [۲۲۴] صحیح. بیهقی در «الدلائل» (۴/۳۸۷،۳۸۸) وی ترجیح می‌دهد که این خبر مرسل است. این روایت مرسل و همچنین روایت های موصول بر پاره شدن نامه توسط کسری اتفاق دارند. در این روایت رسول الله ص خبر از پاره شدن ملک کسری می‌دهد و در روایت قبل علیه آنها نفرین می‌کند. دو روایت در این که چه کسی نامه را به کسری تحویل داده است اختلاف دارند اما روایت اول به دلیل آنکه موصول است اولویت دارد والله اعلم. عبدالرحمن بن عبدالقاری در مورد صحابه بودنش اختلاف است نگا: (التقریب: ۱/۴۹۰). اگر صحابی باشد حدیث موصول است و اگر تابعی باشد (و حدیث مرسل باشد) روایت قبل شاهد آن است. [۲۲۵] این چنین درالاصابه و درحاشیه البدایه (۲۶۹/۴) آمده، در ابن جریر دربارء این اسم اختلافى دیده مى‏شود، و از وى به نام‏هاى باذام. باذان، اباذویه، نابویه، خرخره، خرخسره و غیر ذلک یاد شده است. [۲۲۶] ضعیف. مرسل است. [۲۲۷] ضعیف. معضل است. [۲۲۸] حسن. ابن جریر (۲/۲۶۷، ۲۶۶) از یزید بن ابی حبیب بطور مرسل. همچنین ابن سعد در «الطبقات» (۱/۴۷) از عبیدالله بن عبدالله بطور مرسل به سند صحیح. ابن روایت را ابن بشران در «الامالی» از حدیث ابوهریره با سندی واهی وصل کرده است. آلبانی آن را در «تحقیق فقه السیرة» حسن دانسته است. (ص۳۸۱). [۲۲۹] صحیح. طبرانی. همچنین نگا: «مجمع الزوائد» (۸/۲۸۷). [۲۳۰] ضعیف. هیثمی (۵/۳۰۹) آن را به بزار ارجاع داده است. وی می‌گوید: در سند آن ابراهیم بن اسماعیل از پدرش روایت نموده که هر دوی آنها ضعیف می‌باشند.

نامه پیامبر ص به مَقُوقِس پادشاه اسکندریه

بیهقى از عبدالله بن عبدالقارى س روایت نموده که: پیامبر خدا ص حَاطِب بن ابى بَلْتَعَه س را نزد مَقُوقِس پادشاه اسکندریه فرستاد، وى با نامه پیامبر خدا ص نزد مَقُوقِس رفت، مقوقس نامه پیامبر ص را بوسید و حاطِب را عزت و احترام نمود، و از وى به درستى میزبانى کرد، و هنگام مرخص نمودن حاطب، هدایایى را براى پیامبرص ارسال داشت که عبارت بودند از: یک دست لباس، یک رأس قاطر با زینش و دو کنیز، که یکى از آنها ماریه، مادر ابراهیم (پسر پیامبر خدا) بود، و دیگرى را پیامبر خدا ص، به محمدبن قیس عبدى بخشید [۲۳۱].

بیهقى همچنین از حاطب بن ابى بَلْتَعَه س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص مرا نزد مقوقس پادشاه اسکندریه فرستاد، مى‏گوید: من نامه پیامبر خدا ص را به او تقدیم داشتم، او مرا در منزل خود جاى داد، (و مزبانى از من در آنجا صورت پذیرفت) و نزد وى اقامت داشتم، سپس مقوقس در حالى که فرماندهان ارتش خود را جمع نموده بود، مرا طلب نموده گفت: از تو سخنى مى‏پرسم، دوست دارم که آن را بفهمى، حاطب مى‏گوید: گفتم: بفرما، پرسید: مرا از رفیقت خبر بده که آیا او نبى نیست؟ گفتم: بلکه وى رسول خداست. مقوقس گفت: در صورتى که چنین باشد، چرا بر قومش دعاى بد ننمود، چون قومش وى را از شهرش به جاى دیگرى بیرون کردند؟ مى‏گوید: پرسیدم: آیا درباره عیسى بن مریم شهادت نمى‏دهى که پیامبر خداست؟ گفت: درین تردیدى نیست که وى پیامبر خداست. گفتم: پس چرا وى، در حالى که قومش او را گرفتند و خواستند تا به دارش بزنند، بر آنها دعاى بد ننمود تا خداوند ایشان را هلاک سازد، تا جایى که (بدون هیچ دعایى) خداوند او را به آسمان دنیا بلند نمود؟ مقوقس گفت: تو حکیمى هستى که از نزد حکیمى آمده‏اى. این هدایایى است که آنها را با تو براى محمّدص روانه مى‏کنم. و عده‏اى را مى‏فرستم براى این که از تو تا رسیدن به جاى امنت بدرقه نمایند. راوى مى‏گوید: او به پیامبر خدا ص سه کنیز اهدا نمود، که از جمله آنها مادر ابراهیم پسر پیامبر خدا ص مى‏باشد، و یکى دیگر از آنها را رسول خدا ص به حسان بن ثابت انصارى بخشید، و هدایاى دیگرى را نیز براى پیامبر ص ارسال داشت [۲۳۲]. این چنین در البدایه (۲۷۲/۴) آمده. و حدیث حاطب را ابن شاهین نیز، چنان که در الاصابه (۳۰۰/۱) آمده، روایت کرده است.

[۲۳۱] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۴/۳۹۵) این در صورتی است که عبدالله بن عبدالقارئ تابعی باشد و اگر صحابی باشد این سند صحیح خواهد بود. قبلا گذشت که در مورد صحابه بودن وی اختلاف است و عجلی وی را در ثقات تابعین ذکر کرده است. گفته‌ی واقدی در مورد وی مختلف است. گاه می‌گوید صحابی است و گاه می‌گوید تابعی است. نگا: «التقریب» (۱۰۲۹). [۲۳۲] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۴/۳۹۵، ۳۹۶) در اسناد آن عبدالرحمن بن زید بن اسلم است که ضعیف است نگا: «التقریب» (۱/۴۸۰).

نامه پیامبر خدا ص به اهل نجران

بیهقى از یونس بن بُکیر از سلمه بن عَبد یسُوع از پدرش از جدش روایت نموده - یونس مى‏گوید: وى نصرانى بود و اسلام آورد - که: پیامبر خدا ص قبل از این که (سوره نمل) طس سلیمان طس سلیمان (سوره نمل) نازل شود براى اهل نجران چنین نوشت:

«بِاِسْمِ اِله اِبْراهِيْمَ وَاِسْحَاقَ وَيَعْقُوْبَ. مِنْ مُحَمَّدِ النَّبِىّ رَسُوْلِ الله اِلى اُسْقُفِ نَجْران وَاَهْل نَجْران: سَلِّم اَنْتُمْ، فَاِنِّي اَحْمَدُ اِلَيْكُمْ اِله اِبْراهِيْمَ وَاِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ. اَمَّا بَعْدُ: فَاِنِّيْ اَدْعُوْكُمْ اِلى عِبَادَهاللهِ مِنْ عِبَادَه الْعِبَادِ، وَاَدْعُوْكُمْ اِلى وَلَاَيه اللهِ مِنْ وَلَاَيه الْعِبَاد، فَاِنْ اَبِيْتُمْ فَالْجَزِيَه، فَاِنْ اَبِيْتُمْ فَقَدْ آذَنْتُكُمْ بِحَرْبِ. وَالسَّلام». «به نام خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب. از محمّد نبى و رسول خدا به اسقف نجران و اهل نجران: براى شما سلامتى و امان باد، من براى شما خداى ابراهیم، اسحاق و یعقوب را حمد و ستایش مى‏کنم، امّا بعد: من شما را از عبادت بندگان به عبادت الله دعوت مى‏نمایم، و شما را از قیمومیت بندگان به قیمومیت خداوند فرا مى‏خوانم، اگر ابا ورزیدید، جزیه بپردازید و اگر از آن هم ابا ورزیدید، با شما اعلام جنگ است. والسلام».

چون نامه به اسقف رسید و آن را مطالعه نمود، از آن به وحشت افتاد و بسیار ترسید، و دنبال مردى از نجران که به او شُرَحْبِیل بن وداعه گفته می‌شد فرستاد، و او را خواست - شرحبیل ازاهل همدان بود، و چون معضله‏اى پیش مى‏آمد قبل از وى هیچ کسى، نه «أَیهَم»، نه «سید» و نه هم «عاقِب» [۲۳۳] طلب نمى‏شد، بلکه جهت مشورت قبل از همه او خواسته مى‏شد - اسقف نامه فرستاده خدا ص را به شُرَحْبِیل داد و وى آن را خواند. اسقف سپس پرسید: اى ابومریم نظرت درین باره چیست؟ شُرَحْبِیل در پاسخ گفت: خودت مى‏دانى که خداوند براى ابراهیم در ذریه اسماعیل وعده نبوّت داده است، پس چه مانعى وجود دارد که این مرد همان نبى موعود باشد، و در امر نبوت، من راى و نظرى ندارم، و اگر کارى از کارهاى دنیا مى‏بود، حتماً به تو مشورت مى‏دادم، و نظرم را در ضمن تلاش و کوششم ابراز مى‏داشتم. آن گاه اسقف گفت: کنار برو و بنشین، شُرَحْبِیل کنار رفت و در گوشه‏اى نشست. اسقف دنبال مرد دیگرى از نجران که به او عبدالله بن شُرَحْبِیل گفته مى‏شد فرستاد، وى از جمله ذى اصبح از قبیله حِمْیر بود، نامه را برایش خواند، ونظرش را درین باره جویا شد او نیز چون شُرَحْبِیل پاسخ داد. اسقف گفت: کنار برو بنشین. عبدالله کنار رفته و در کنجى نشست. اسقف دنبال مردى از نجران که به وى جبار بن فیض گفته مى‏شد، و از بنى حارث بن کعب و یکى از بنى الحِمَاس بود فرستاد، نامه را برایش خواند و نظرش را درین مورد جویا شد، وى نیز همان گفته‏هاى شرحبیل و عبدالله را تکرار نمود، اسقف به وى دستور داد، وى نیز کنار رفت و در گوشه نشست.

چون همه آنها یک نظر را ابراز داشتند، اسقف امر نمود و ناقوس‏ها به صدا درآمد، آتش‏ها روشن و جامه‏هاى مویى در صومعه‏ها بلند کرده شد، چون رعب و هراسى در روز براى‌شان مى‏رسید همین عمل را انجام مى‏دادند، و اگر ترس‌شان در شب مى‏بود ناقوس‏ها را به صدا در آورده، و آتش‏ها را در صوامع برافروخته و شعله ور مى‏کردند.

چون ناقوس‏ها به صدا درآمد و جامه‏هاى مویى بلند گردید، همه اهل دره از بالا تا پایین آن، که طول آن به مقدار یک روز حرکت یک سوار کار سریع بود، و هفتاد و سه قریه در آن وجودداشت، و یک صدو بیست هزار جنگجوى آماده به پیکار را در خود جاى داده بود، جمع شدند. اسقف نامه پیامبر خدا ص را براى آنها قرائت کرد، و نظرشان را درباره آن جویا شد. اهل رأى آنها نظر دادند که باید شُرَحْبِیل بن وَدَاعه همدانى، عبدالله بن شُرَحْبِیل اَصْبَحِى و جبار بن فیض حارثى را بفرستند و آنها خبر پیامبر خدا ص را براى‌شان بیاورند. وفد به راه افتاد تا این که به مدینه رسید، و چون به مدینه رسیدند، لباس‏هاى سفر را از تن درآورده و نوع لباس‏هاى مجلل یمنى خود را با انگشترهاى طلایى به تن نمودند. بعد حرکت نمودند تا این که نزد پیامبر خدا ص آمدند، به پیامبر ص سلام دادند ولى وى پاسخ سلام‌شان را نداد، و در طول روز انتظار صحبت پیامبر را کشیدند، امّا به خاطر، همان لباس‏هاى مجلل و انگشترهاى طلایى‌شان پیامبر ص با آنان حرف نزد. ایشان حرکت کرده درصدد یافتن عثمان بن عفان و عبدالرحمن بن عوف که آنها را مى‏شناختند، خارج شدند و آنها را در مجلسى که عده‏اى از مهاجرین و انصار حضور داشتند، دریافته گفتند: اى عثمان و عبدالرحمن، پیامبر‌تان براى ما نامه‏اى نوشت، و ما در پاسخ به نامه وى اینجا آمدیم، نزدش رفته و به وى سلام دادیم، امّا جواب سلام ما را نداد، و روز دراز انتظار صحبت وى را کشیدیم، ولى با این همه از صحبت با ما اجتناب ورزید، شما در این مورد چه نظرى دارید؟ آیا این را مناسب مى‏دانید که ما باز گردیم؟ حضرت عثمان و عبدالرحمن از حضرت على - که درمیان قوم حضور داشت - پرسیدند: اى ابوالحسن درباره این قوم چه مى‏گویى؟ حضرت علىس به عثمان و عبدالرحمن ب فرمود: به نظر من اینها این لباس‏هاى‏خود را با انگشترهاى‌شان کنار گذارند و لباس‏هاى سفر خود را پوشیده دوباره نزد وى بروند. آنان این کار را نمودند، و به پیامبر ص سلام دادند، او سلام‌شان را پاسخ داد، سپس گفت: «سوگند به ذاتى که مرا به حق مبعوث نموده وقتى اینها در مرتبه اوّل نزدم آمدند، ابلیس همراه‌شان بود». بعد پیامبر ص از ایشان سئوالاتى نمود، ایشان نیز از پیامبر ص سئوال‌هایی کردند، مناقشه اینها تا حدّى طول کشید که آنها از پیامبر ص پرسیدند: درباره عیسى چه مى‏گویى؟ چون ما نصارى هستیم و به طرف قوم خود بر مى‏گردیم - اگر پیامبر باشى - خوشحال خواهیم شد تا ازتو بشنویم که درباره وى چه مى‏گویى. پیامبر خدا ص فرمود: «امروز من درباره وى چیزى با خود ندارم، شما اینجا اقامت کنید تا شما را از آنچه پروردگارم برایم درباره عیسى مى‏گوید، آگاه کنم». فرداى آن روز خداوند أ این آیه را نازل کرد:

﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِندَ ٱللَّهِ كَمَثَلِ ءَادَمَ - تا به این قول خداوند - ٱلۡكَٰذِبِينَ [آل عمران: ۵۹-۶۱].

ترجمه: «مثال عیسى نزد خدا مانند مثال آدم است - تا به این قول خداوند - دروغ گویان».

ولى آنها از اقرار به این قول ابا ورزیدند.

و فرداى آنروز، پس از خبر دادن این آیه به آنها، پیامبر خدا ص به شمول حسن و حسین که در چادر پیامبر ص قرار داشتند و فاطمه به دنبال وى روان بود، براى مباهله [۲۳۴] بیرون رفتند و پیامبر ص در آن روز چندین زن داشت. درین فرصت شرحبیل به دو تن از همراهان خود گفت: خود مى‏دانید که اگر بالا و پایین دره جمع شوند جز بر رأى من کارى را انجام نمى‏دهند، به خدا سوگند، من کار دشوارى را ملاحظه مى‏کنم، به خدا قسم اگر این مرد پیامبر باشد، اوّلین خارچشم وى از میان عربها ما بوده‏ایم، و از جمله اوّلین کسانى مى‏باشیم که دعوتش را رد کرده‏ایم، و این عمل کارى است که اثرش از سینه وى و یارانش درباره ما، تا این که مصیبتى به ما نرسانند بیرون نخواهد رفت. و ما در مقایسه با عربهاى دیگر، نزدیک‏ترین همسایگان اوییم. و اگر این مرد نبى مرسل باشد، و ما با وى مباهله کنیم، بدون تردید در روى زمین از ما موى و ناخنى باقى نخواهد ماند و همه هلاک خواهد شد. آن دو تن همراهان شرحبیل گفتند: اى ابومریم پس چه باید کرد؟ شرحبیل گفت: نظر من این است که وى را حکم [۲۳۵] گردانیم، چون او را مردى مى‏بینم که ابداً به ستم و بیدادگرى حکم نمى‏کند. آن دو تن گفتند: تو مى‏دانى و او. راوى می‌گوید: شرحبیل با پیامبر خدا ص ملاقات نمود و به وى گفت: من چیزى بهتر از مباهله تو را انتخاب نموده‏ام. پیامبر ص پرسید: «آن چیست؟» شرحبیل پاسخ داد: فیصله و حکمیت درباره ما از امروز تا شب و از شب تا صبح. هر داورى اى را که درین مدت درباره ما بنمایى، آن را قبول داریم. پیامبر خدا ص در جواب به این پیشنهاد وى فرمود: «شاید پشت سر تو کسى باشد که تو را ملامت نماید». شرحبیل گفت: ازین دو همراهم بپرس، پیامبر از آن دو پرسید آنها گفتند: دره ما چیزى را بدون رأى شرحبیل رد و یا قبول نمى‏کند. به این صورت پیامبر خدا ص بدون این که با آنها مباهله نماید برگشت، تا این که فردا شد و آنها نزد پیامبر ص آمدند. و پیامبر ص این نامه را براى‏شان نوشت:

«بِسْمِ‏اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ. هَذَا مَا كَتَبَ الَّنبِىُّ مُحَمَّد رَسُوْلَ الله لِنَجْرَان: - اِنْ كَانَ عَلَيْهمْ حِكْمَه - فِيْ كُلّ ثَمَرَه وَكُلّ صَفْرَاء وَبَيْضَاء وَسَوْدَاء وَرَقِيْق فَاضِلٌ عَلَيْهِم، وَتَرْك ذلِكَ كُلُّهُ لَهُمْ عَلى اَلْفَىْ حُلَّه: فِيْ كُلِّ رَجَبٍ اَلْفَ حُلَّه، وَفِىْ كُلِّ صَفَرٍ اَلْفَ حُلَّه». ترجمه: «به نام خداى بخشاینده مهربان. این چیزى است که محمّد نبى و رسول خدا براى اهل نجران نوشته - البته در صورتى که حکم وى برایشان نافذ گردد - همه میوه، و هر زرد، (طلا) و سفید (نقره) و سیاه (خرما) غلام و کنیز را که براى ایشان اضافه است، در بدل پرداخت دوهزار لباس، به آنها واگذار نموده است: در هر (ماه) رجب یک هزار لباس بدهند، و در هر (ماه) صفر یک هزار دیگر».

و همه شرطها را متذکر شده. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۳۶۹/۱) آمده است. و در البدایه (۵۵/۵) بعد ازین قولش - و همه شرطها را متذکر شده، افزوده است: تا این که ابوسُفیان بن حَرْب، غَیلان بن عَمْرو، مالک بن عوف از بنى نَصر، اَقْرَع بن حابِس حنظلى و مغیره در آن به عنوان شاهدان ثبت شدند، و نامه نوشته شد. وقتى که آنها نامه خود را گرفتند، به طرف نجران برگشتند و با اسقف یک برادر مادرى‏اش بود، که از لحاظ نسبت فرزند عمویش مى‏شد به او بشر بن معاویه مى‏گفتند و کنیه وى ابوعلقمه بود. وفد، نامه پیامبر خدا ص را براى اسقف سپرد، در جریان رفتن اسقف آن نامه را مى‏خواند و ابوعلقمه در کنار وى قرار داشت، و هر دوى ایشان در حرکت بودند، که ناگهان شتر بشر پایش به چیزى خورد و به روى رفت تا بیفتد، بشر صریحاً با گرفتن نام پیامبر ص او را دعا نمود تا هلاک گردد. اسقف درین موقع، به او گفت: به خدا سوگند، نبى مرسل را به نابودى و هلاکت دعا نمودى. بشر به وى گفت: بدون شک و تردید، به خدا سوگند، از شتر خود تا وقتى پایین نمى‏آیم و پالان آن را دور نمى‏کنم که نزد پیامبر خدا ص خود را نرسانیده باشم. به این صورت وى روى شتر خود را به طرف مدینه گردانید، اسقف نیز شتر خود را به طرف وى گردانیده گفت: این را از من خوب بشنو، آن را بدین خاطر گفتم تا آن سخن ازمن به عرب برسد و آنها گمان نکنند که ما چیزى از حق وى را کم نموده‏ایم، و یا این که گفته او را پذیرفته‏ایم، و چنان به او سر نهاده‏ایم که عربها آن چنان گردن ننهاده‏اند، در حالى که ما از آنها قویتر و زیادتر هستیم.

بشر به اسقف گفت: نه به خدا سوگند آنچه را از سرت بیرون شد ابداً قبول نمى‏کنم، - ودر حالى که پشت خود را به طرف اسقف گردانیده بود - شتر خود را کوبید، و چنین رجز مى‏خواند:

اِلَيْكَ تَغْدُو قَلَقاً وضيُنُها
مُعْتَرِضاً فِيْ بَطْنِهَا جَنِيْنُهَا
مُخَالِفاً دِيْنَ النَّصَارى دِيْنُها

ترجمه: «(شتر) درحالى به طرف تو مى‏رود که تسمه‏اش تکان مى‏خورد، و پرواى جنین یا بچه‏اش را که در شکمش هست ندارد، و دینش نیز درین حالت مخالف دین نصارى است».

تا این که نزد پیامبر خدا ص آمد و اسلام آورد، و همیشه با پیامبر ص بود، تا این که بعد از آن به قتل رسید. راوى گوید: وفد داخل نجران شد، و نزد راهب ابن ابى شِمْر زُبَیدِى در حالى آمد، که وى در بالاى صومعه خود قرار داشت، و به او خبر داد که نبیى در تهامه مبعوث گردیده است - و براى وى قصه وفد نجران را با پیامبر ص بازگو نمود، و این را برایش متذکر شد که پیامبر ص از آنها خواست تا مباهله نمایند ولى آنها از انجام این عمل ابا ورزیدند و بشر بن معاویه از میان آنها به طرف وى رفته و اسلام آورد - راهب گفت: مرا پایین بیاورید، وگرنه خودم را ازین صومعه پایین مى‏اندازم. راوى مى‏گوید: آن گاه او را پایین آوردند، و او هدیه‏اى را با خود گرفته نزد پیامبر خدا ص رفت، که از آن هدایاى وى یکى این جامه است که آن را خلفا مى‏پوشند، و یک کاسه بزرگ و یک عصا. وى براى مدتى نزد پیامبر خدا ص اقامت داشت و وحى را مى‏شنید، و بعد از آن بدون این که اسلام بیاورد، دوباره به طرف قوم خود برگشت، و وعده سپرد که به زودى برخواهد گشت امّا این کار براى وى بار دیگر میسر نگردید تا این که پیامبر خدا ص درگذشت. امّا اسقف ابوحارث بعد از آن و درحالى که او را «سید» و «عاقب» و بقیه بزرگان قومش همراهى مى‏نمودند نزد پیامبر خدا ص آمد و مدتى را نزد وى اقامت داشتند و آنچه را که براى وى از طرف خداوند أ نازل مى‏شد مى‏شنیدند، و پیامبر ص بعد از آن این نامه را براى اسقف و بقیه اسقف‏هاى نجران نوشت.

[۲۳۳] در نزد مسیحیان نجران در آن زمان «عاقب» به معناى امیر و صاحب رأى بود و مقامش چنان بود که بدون مشورت و رأى او کارى انجام نمى‏دادند. «سید» به معناى کشیش و بزرگ مجالس ایشان بود، که اسمش «ایهم» بود «اسقف» نیز سمت پیشواى روحانى جامعه آنها را به عهده داشت. براى تفصیل بیشتر به سیرت ابن هشام، جلد اوّل (ص۳۸۰) ترجمه سیدهاشم رسولى مراجعه شود. م. [۲۳۴] مباهله: چنانکه از محتواى قصه وفد نصاراى نجران آشکار گردید،هنگامى که آنها در ضمن ارائه دلایل قانع کننده در ارتباط با حضرت عیسى (÷) از طرف رسول خدا ص قانع نشدند، خداوند أ چنین حکم نمود: ﴿فَمَنۡ حَآجَّكَ فِيهِ مِنۢ بَعۡدِ مَا جَآءَكَ مِنَ ٱلۡعِلۡمِ فَقُلۡ تَعَالَوۡاْ نَدۡعُ أَبۡنَآءَنَا وَأَبۡنَآءَكُمۡ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمۡ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمۡ ثُمَّ نَبۡتَهِلۡ فَنَجۡعَل لَّعۡنَتَ ٱللَّهِ عَلَى ٱلۡكَٰذِبِينَ ٦١ [آل عمران: ۶۱]. ترجمه: «پس هر که مخاصمه کند با تو در آن قصه (قصه حضرت عیسى) بعد از آن که رسید تو را از دانش، پس بگو بیایید که بخواهیم فرزندان خود را و فرزندان شما را و زنان خود و زنان شما را و ذات‏هاى خود و ذات‏هاى شما را پس همه به زارى دعا کنیم پس بگردانیم لعنت خدا را بر دروغگویان». و به این شکل یک صورت مکمل براى مباهله از طرف خداوند تجویز گردید، که هردو جماعت به جان و خانواده خویش حاضر شوند و از صمیم قلب دعا نمایند که هر که در میان ما دروغ مى‏گوید لعنت وعذاب خدا أ بر وى بادا و اوّل کسى به این کار اقدام نماید که در حقانیت و صداقت خود بیشتر یقین دارد. در قرآن کریم تصریح نشده است که بعد از پیامبر ص مباهله نمایند، و یا چنانکه اثر آن درباره پیامبر ص ظاهر شده همیشه چنان خواهد بود، ولى از طریق عمل سلف و از تصریحات فقه حنفى معلوم مى‏شود که مشروعیت مباهله اکنون نیز باقى است،آن هم در اشیایى که ثبوت آن قطعى باشد، امّا حضور زنان و اطفال و ورود عذاب چنان که در مباهله رسول خدا ص ظاهر مى‏شد ضرورى نیست، و خود مباهله یک نوع اتمام حجت است که به این وسیله بحث تمام مى‏شود، ولى مباهله با هر کاذبى لازم نیست مگر با کاذب معاند. براى تفصیل موضوع به تفسیر کابلى چاپ چهارم، نشر احسان (۳۲۸-۳۲۷) جلد اوّل طبع: ۱۳۷۰ ھ.ش. در ذیل تفسیر آیات فوق مراجعه شود. م. [۲۳۵] در اصل چنین آمده: «با وى صحبت کنیم» ولى درست همان است که ذکر نمودیم، چنانکه در ابن کثیر آمده است.

نامه پیامبر ص به اسقف ابوحارث

«بِسمِ‏اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِيمِ. مِنْ مُحَمَّدِ النَّبِيّ لِلْاُسْقُف اَبي الْحَارِث، وَاُسَاقِفَه نَجْران، وَكَهَنَتِهِم وَرُهْبَانِهِم، وَكُلَّ مَا تَحْتَ أَيْدِيْهم مِنْ قَلِيْلٍ وَكَثِيْر: جَوَاراللهِ وَرَسُوْلِهِ، لاَ يُغَيَّرُ اُسْقُفٌ مُنْ اُسْقُفَتِه وَلَاَ رَاهِبٌ مِنْ رُهْبَانِيَتِهِ وَلَا كَاهِنٌ مِنْ كَهَانَتِهِ، وَلَا يُغَيِّرُ حَقَ مِنْ حُقُوْقِهِمْ، وَلَا سُلْطَانِهِم وَلَا مَا كَانُوا عَلَيْهِ مِنْ ذلِكَ. جَوَاَراللهِ وَرَسُوْلِهِ اَبدًا مَا اَصْلَحُوا وَنَصَحُوا عَلَيْهِمْ غَيْرَ مُبْتَلِيْن بِظُلِمِ وَلَا ظَالِمِيْن».

«به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد نبى براى اسقف ابوحارث، اسقفان نجران، کاهنان آنجا، رهبان‏هایشان و هر کم و زیادى که در زیر دست‏هاى آنها است: اینها در پناه خدا و رسول وى‏اند، هیچ اسقفى از اسقفیت خود، و راهبى از رهبانیت خود، و کاهنى از کهانت خود، معزول نمى شود، و نه هم حقى از حقوق‌شان تغییر داده مى‏شود، و نه هم قدرتمندى‌شان و چیزى که آنها از آن بهره‏مند بودند. اینها همیشه در پناه خدا و پیامبر وى‏اند، تا وقتى که اصلاح کردند و نصیحت نمودند، بدون این که به ظلم مبتلا شوند و یا ظلم روا دارند» [۲۳۶].

و نامه را مغیره بن شعبه نوشته بود. آنچه در البدایه (۵۵/۵) بود پایان یافت.

[۲۳۶] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۵/۳۸۵: ۳۹۱) در سند آن چند ناشناخته وجود دارند.

نامه پیامبر ص به بکربن وائل

احمد از مَرْثَد بن ظَبْیان س روایت نموده، که گفت: نامه‏اى از پیامبر خدا ص به ما رسید، کسى را نیافتیم که آن را برایمان بخواند،تا این که مردى از ضبیعه آن را براى ما قرائت نمود:

«مِنْ رَسُولِ الله اِلَى بَكْر بِنْ وَائِل: اَسْلِمُوا تَسْلِمُوا». «از رسول خدا به بکربن وائل: اسلام بیاورید تا در امان باشید» [۲۳۷].

هیثمى (۳۰۵/۵) مى‏گوید: رجال وى رجال صحیح‌اند. این را همچنین بزار و ابویعلى و طبرانى در الصغیر از انس س به این معنى روایت نموده‏اند. هیثمى (۳۰۵/۵) مى‏گوید: رجال بزار و ابویعلى رجال صحیح‌اند.

[۲۳۷] ضعیف. احمد (۵/۶۸) و ابن اثیر در «أسد الغابة» (۴/۳۴۳).

نامه پیامبر خدا ص براى بنى جذامه

طبرانى از عُمَیربن مُقبل جُذامى و او از پدرش روایت نموده، که گفت: رفاعه بن زید جذامى نزد پیامبر خدا ص آمد، پیامبر ص برایش نامه‏اى نوشت که در آن چنین آمده بود:

«مِنْ مُحَمَّد رَسُولِ الله لِرَفَاعَه بن زيَد: اِنّيِ بُعْثِتْهُ اِلى قَومِهِ عَامَه وَمَنْ دَخَلَ فِيْهِم، يَدْعُوْهُم اِلى الله واِلى رَسُولِه، فَمَنْ آمَنَ فَفِىْ حِزْبِ الله وَحِزْبَ رَسُوْلِهِ، وَمَنْ اَدْبَرَ فَلَهُ اَمَانُ شَهْرَيْن». «از محمّد رسول خدا براى رفاعه بن زید: من وى را براى قومش به شکل عام، و کسى که شامل آنها مى‏شود فرستادم، او ایشان را به‌سوى خدا و به‌سوى رسولش دعوت مى‏کند، کسى که ایمان آورد، وى در حزب خدا و حزب رسول اوست، کسى که روى گردانید، براى وى به مدت دو ماه امان است».

چون موصوف نزد قومش رفت، دعوت او را پذیرفتند.... و حدیث را متذکر شده. هیثمى (۳۱۰/۵) مى‏گوید: طبرانى این را به این صورت متصل، و همچنان منقطع از ابن اسحاق به اختصار روایت نموده، در سند متصل وى گروهى است که من آنها را نمى‏شناسم ولى اسناد هر دوى آنها تا ابن اسحاق جید است.

این حدیث را اموى نیز درالمغازى از طریق ابن اسحاق از روایت عمیر بن معبد بن فلان جذامى از پدرش همانند این، چنانکه در الاصابه (۴۴۱/۳) آمده، روایت کرده است.

حكايت هايى از اخلاق و اعمال پيامبر خدا ص كه سبب هدايت مردم گرديد.

داستان اسلام آوردن زیدبن سُعنه عالم اسرائیلى س

طبرانى از عبدالله بن سلام س روایت نموده، که گفت: چون خداوند تبارک و تعالى خواست زید بن سُعنه را هدایت نماید، زید گفت: همه علامت‏هاى نبوّت را در روى محمّد ص هنگامى که به سویش نگاه کردم شناختم، مگر دو علامت آن را، که از وى ندانستم .یکى این که بردبارى و گذشتش بر غضب وى سبقت داشته باشد و دیگرى این که برخوردهاى جاهلانه مردم، جز بر حلم و بردباریش نیفزاید. زید بن سعنه مى‏گوید: روزى پیامبر خدا ص از حجره خود - که حضرت على س با وى همراه بود - بیرون آمد، مردى سوار بر شترش که به روستایى مى‏ماند نزدش آمده گفت: اى پیامبر خدا، من یک تعداد افرادى در قریه بنى فلان دارم، آنان اسلام آورده و به این دین داخل شده‏اند، و براى‌شان گفته بودم که اگر اسلام بیاورند رزق به وسعت براى‌شان مى‏آید. و اکنون آنها به خشک سالى و سختى و قحطى مواجه‏اند، و باران در آنجا نمى‏بارد، و اى پیامبر خدا، من از این هراس دارم که آنها چنان که در اسلام به طمع داخل شده بودند، از آن به طمع برگردند. اگر خواسته باشى که براى‏شان چیزى جهت فریادرسى و امداد بفرستى این کار را بکن. پیامبر خدا ص به طرف همان مردى که در پهلویش قرار داشت متوجه شد - گمان مى‏کنم وى على بود -، او گفت: اى پیامبر خدا از آن چیزى باقى نمانده است. زید بن سعنه مى‏گوید: من به وى نزدیک شده گفتم: اى محمد، آیا براى من خرماى معینى را از بستان بنى فلان تا وقت معین به فروش مى‏رسانى. پیامبر ص گفت: «بستان (معینى را از) بنى فلان نام مبر»، گفتم: درست است، به این صورت او برایم فروخت و من کیسه کمر خود را گشوده و از آن هشتاد مثقال طلا برایش در بدل خرماى معینى و تا یک وقت مقرر دادم، آن گاه او آن طلاها را به آن مرد داده فرمود: «در میان آنها عدالت را مراعات کن، و به فریاد‌شان برس».

زید بن سعنه مى‏گوید: دو یا سه روز به همان موعد باقى بود که پیامبر خدا در حالى که ابوبکر و عمر و عثمان، و گروهى از اصحابش ش او را همراهى مى‏نمودند بیرون رفت، چون بر جنازه نماز خواند، به دیوار نزدیک شد تا به آن بنشیند، نزدش آمده، از گریبان و چادر وى گرفتم و با چهره زشت به وى نگاه نموده، به او گفتم: اى محمد، آیا حقم را به من نمى‏دهى؟ به خدا سوگند، شما بنى عبدالمطّلب به تعلل و نپرداختن قرض مشهورید، و من این عادت شما را مى‏دانستم. آن گاه به عمر نگاه کردم که چشمانش از فرط غضب در رویش چون چرخ دور مى‏زد، بعد از آن با یک هجوم چشم به من گفت: اى دشمن خدا، آیا چیزى را به پیامبر خدا مى‏گویى که من مى‏شنوم؟ و با وى عملى را انجام مى‏دهى که مى‏بینم؟ سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست اگر از فوت آن نمى‏ترسیدم [۲۳۸] هم اکنون سرت را با شمشیرم قطع مى‏نمودم. پیامبر خدا ص درین فرصت با سکون و آرامش خاصى به طرفم نگاه مى‏کرد. سپس زبان گشود و فرمود: «اى عمر ما و او به چیزى دیگرى غیر ازین نیاز داشتیم و آن این که مرا به حسن ادا، و او را به نیکى در طلب امر کنى. اى عمر او را ببر و حقش را بده و بیست پیمانه خرما در بدل ترسانیدنت به او اضافه بپرداز».

زید مى‏گوید: عمر مرا با خود برد، حقم را ادا نمود، و بیست پیمانه خرماى دیگر اضافه به من داد، گفتم: اى عمر این زیادت چیست؟! گفت: پیامبر ص مرا دستور داده است تا در بدل این که تو را ترسانیدم این را برایت زیاد بدهم. زید مى‏افزاید: پرسیدم: اى عمر، مرا مى‏شناسى؟ گفت: نخیر. گفتم: من زید بن سعنه هستم. پرسید: عالم (یهودى)؟ گفتم: بلى عالم (یهودى). گفت: تو را چه واداشت تا آن عمل را در مقابل پیامبر ص انجام دادى و آن چیزها را به او گفتى؟ گفتم: اى عمر، من همه علامت‏هاى نبوّت را هنگامى که به روى وى نگاه نمودم دانستم، مگر دو چیز را، که آن دو را از وى نفهمیدم یکى این که حلم و بردبارى اش بر غضبش سبقت داشته باشد، و دیگرى این که شدت جهل مردم جز بر بردبارى وى نیفزاید. ومن این دو را در وى امتحان نمودم، و اى عمر تو را شاهد مى‏گیرم، که خدا را به عنوان پروردگار برگزیدم، و اسلام را به عنوان دین پذیرفتم، و محمّد ص را به عنوان نبى قبول نمودم، و تو را شاهد مى‏گیرم که نصف مالم - چون من از همه امت محمّد مال زیادتر دارم - براى امت محمّد ص صدقه است. عمر گفت: بهتر این است که بعضى امت محمّد بگویى، چون تو توان همه آنها را ندارى، گفتم: آرى، براى بعضى آنها. سپس عمر و زید هر دوى‌شان نزد پیامبر خدا ص برگشتند، زید گفت: گواهى مى‏دهم که معبودى جز یک خدا نیست، و گواهى مى‏دهم که محمّد ص بنده و رسول اوست. و به این صورت وى به پیامبر خدا ص ایمان آورد، و او را تصدیق نموده همراهش بیعت کرد، و با وى در غزوه‏هاى زیادى شرکت ورزید، تا این که در غزوه تبوک در حالى که پیش می‌رفت، نه به عقب، وفات نمود. خداوند زید را رحمت کند [۲۳۹]. هیثمى (۲۴۰/۸) مى‏گوید: این را طبرانى روایت نموده، و رجال وى ثقه‏اند، و ابن ماجه بخشى از آن را روایت کرده است.

این را همچنان ابن حبان، حاکم ابوالشیخ در کتاب اخلاق النبى و غیر ایشان، چنان که در الاصابه (۵۶۶/۱) آمده، روایت نموده‏اند، و در الاصابه گفته است: رجال اسناد ثقه دانسته شده‏اند، ولید هم در آن به تحدیث [۲۴۰] تصریح نموده، و مدار آن بر محمّد بن ابى سرى، راوى ازولید مى‏باشد. (یعنى غیر از ابى سرى، راوى دیگرى آن را از ولید روایت نکرده است). ابن معین وى را ثقه دانسته، و ابوحاتم او را لین الحدیث گفته است. و این عدى مى‏گوید: محمّد کثیرالغلط است. والله اعلم. من براى قصه وى شاهدى از وجه دیگرى یافتم، ولیکن در آن (از ابن سعنه) نام برده نشده. ابن سعد مى‏گوید: یزید براى مان حدیث بیان داشت، جریر بن حازم به ما خبر داد، کسى که از زهرى شنیده بود، به من گفت: که وى مى‏گوید: یک یهودى گفت: من همه صفت‏هاى محمّد ص را که در تورات آمده بودم دیدم، مگر حلم و بردبارى را... و قصه را متذکر شده. ابونعیم نیز این را در الدلائل (ص۲۳) روایت کرده است.

[۲۳۸] آنچه که عمر س از فوت آن مى‏ترسید ممکن عدم ایمان آوردن زید به پیامبر ص و بى‌بهره شدن او از نعمت‏هاى ایمان باشد. [۲۳۹] حسن. طبرانی در «الکبیر» (۵۱۴۷) و حاکم (۳/۶۰۴، ۶۰۵) و بیهقی در «الدلائل» (۶/۲۷۸) در سند آن حمزة بن یوسف بن عبدالله بن سلام است که مجهول است . کسی جز ابن حبان وی را ثقه ندانسته است. محمد بن أبی السری عسقلانی نیز صدوق اما دارای اوهام است. ذهبی در تعقیب بر سخن حاکم که آن را صحیح دانسته گفته است: انکارش نمی‌کنم. ‌می‌گویم: اما این حدیث متابعه شده است. عبدالوهاب بن عدة الحوطی نزد طبرانی و أبی الشیخ آن را متابعه کرده‌اند. همچنین یعقوب بن حمید کاسب نزد ابن ماجه. نگا: «إرواء الغلیل» (۱۳۸۱) آلبانی آن را حسن دانسته. همچنین ابنحجر در «التهذیب» آن را حسن دانسته است. [۲۴۰] در روایت حدثنا... گفته است. م.

قصه صلح حُدَيْبِيَه

عکس‏العمل قریش و بازداشتن پیامبر ص از زیارت کعبه

بخارى از مِسْوَربن مَخْرَمَه و مروان روایت نموده که آن دو گفتند: پیامبر خدا ص در زمان حدیبیه بیرون رفتند، و هنگامى که در جایى از راه قرار داشتند، پیامبر خدا ص فرمود: «خالد بن ولید به عنوان پیشقراول قریش با اسب سواران خود در غمیم است، بنابراین شما به طرف راست حرکت کنید». به خدا سوگند، که خالد از آنها خبر نشد، تا این که غبار لشکر را دید، آن گاه به سرعت به خاطر بیم دادن قریش به راه افتاد.

پیامبر خدا ص حرکت نمود تا این که به ثَنِیه جایى که بر آنهاوارد شد، رسید. در همین جا بود که شتر پیامبر ص زانو زد، مردم گفتند: حَل،حَل (کلمه‏ایى است که براى شتر در وقتى که از حرکت بماند گفته مى‏شود) ولى شتر در همان جا توقّف نمود. گفتند: قَصْواء (نام شتر پیامبر) از حرکت وامانده، رسول خدا ص فرمود: «قصواء وانمانده است، و این عادت وى هم نیست، ولى آن کس که فیل [۲۴۱] را از رفتن (به‌سوى مکه) جلوگیرى کرد این شتر را نیز از رفتن باز داشت». بعد از آن گفت: «سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، اگر این‏ها از من هر خواهشى نمایند که در آن به حدود و حرمات خداوند احترام بگذارند من آن را براى‌شان انجام خواهم داد»، بعد از آن بر شتر خود بانگ زد و شتر از جاى خود برخاست و پیامبر قدرى از آن‏ها پیشى گرفت تا این که در طرف پایانى حدیبیه بر آب اندکى که ظاهر شده بود، پایین آمد. و از آن آب کم کم گرفته مى‏شد، اندکى نگذشت که مردم آن را تمام نمودند. و به پیامبر خدا ص از تشنگى شکایت برده شد، وى تیرى را از تیردان خود بیرون آورده، بعد از آن به آنها دستور داد تا آن را در همان جاى آب فرو برند. به خدا سوگند، توأم با گذاشتن تیر آن قدر آب فوران نمود که همه از آن سیراب شدند (و تا آن وقت به همان حالت خود قرار داشت که مسلمانان) از آنجا رفتند.

[۲۴۱] هدف، فیل لشکریان ابرهه است، که در هجوم‌شان از یمن بالاى کعبه، به خاطر منهدم ساختن آن در اینجا توقف نمود و از رفتن به‌سوى مکه باز ایستاد، و لشکر ابرهه نیز توسط ابابیل که قصه آن در قرآن مذکور است، به هلاکت رسید، و پیامبر خدا ص نیز در همین سال متولد شد. م.

گفتگوى بدیل با پیامبر ص

در حالى که مسلمانان با پیامبر ص در چنان حالتى قرار داشتند بُدَیل بن ورقاء خُزاعى با تنى چند از قومش از خُزاعه آمدند - آنها از جمله رفقا و اهل راز پیامبر ص از میان اهل تِهامه بودند - بُدَیل گفت: من کعب بن لؤى، و عامر بن لؤى را گذاشته این جا آمدم، آنها نزدیک آب حدیبیه پیاده شده‏اند، که شتران شیرى و زنان و اولاد خود را نیز با خود همراه دارند، مى‏خواهند با تو بجنگند، وتو را از رفتن به خانه خدا باز دارند.

پیامبر خدا ص فرمود: «ما براى جنگ با هیچ کسى نیامده ایم، بلکه به خاطر اداى عمره آمده‏ایم، جنگ قریش را خورده است، به آنها ضرر رسانیده است، اگر خواسته باشند، من یک مدّت همراه‌شان متارکه مى‏کنم، و مرا با مردم بگذارند، اگر کامیاب شدم، باز آنها اگر خواستند درآن چیزى که مردم داخل شده داخل شوند، این کار را بکنند، در غیر این صورت (یعنى اگر در دینى که مردم داخل شده‏اند آنها داخل نشدند) باز هم کثرت وجماعت‌شان باقیست، ولى اگر آنها ابا ورزیدند، سوگند به خداوندى که جانم دردست اوست، با آنها به خاطر دینم خواهم جنگید، تا این که گردنم جدا شود، و دین خداوند کامیاب و غالب شدنى است». بُدَیل گفت: من این گفته تو را به آنها خواهم رسانید، وى حرکت نمود تا اینکه نزد قریش آمده گفت: ما از نزد این مرد برگشتیم و از وى شنیدیم که چیزى مى‏گوید، اگر خواسته باشید که آن را براى‏تان عرضه نماییم، این کار را مى‏کنیم. جاهلان و سفیهان قریش گفتند: ما ضرورتى نمى‏بینیم که از وى به ماخبر بدهى. ولى صاحب نظران آنها گفتند: بگو، از وى چه شنیدى. بدیل گفت: از وى شنیدم که این چنین و چنان مى‏گفت و گفته‏هاى پیامبر خدا ص را براى‌شان بیان داشت.

گفتگوى عُرْوَه بن مسعود با پیامبر ص

آن گاه عروه بن مسعود برخاست و گفت: اى قوم، آیا شما پدران (من) نیستید؟ [۲۴۲] گفتند: بلى (هستیم). گفت: آیا من فرزند (شما) نیستم؟ گفتند: بلى، (هستى). گفت: آیا مرا به چیزى متهم مى‏کنید؟ گفتند: خیر. گفت: آیا نمى‏دانید که من اهل عُکاظ را براى نصرت شما بسیج نمودم، و چون آنها از بیرون آمدن با من خوددارى کردند پس اهل خود، پسران وکسانى را که از من اطاعت نمودند با خود آوردم؟ گفتند: بلى (این را مى‏دانیم). عروه گفت: این مرد براى‏تان کار خوب و خیرى را پیشنهاد نموده است، آن را قبول کنید و مرا بگذارید تا نزدش بروم. آنها گفتند برو. عروه نزد پیامبر خدا آمد و با پیامبر صحبت نمود، پیامبر ص براى او همان گفته‏هاى خود براى بُدَیل را تکرار کرد. عروه در این موقع گفت: اى محمّد آیا بر آن هستى تا قومت را ریشه کن سازى، و آیا از هیچ یک از اعراب شنیده‏اى که اهل خود را به یکبارگى هلاک نموده باشد؟ و اگر واقعه طور دیگرى شود، من چهره‏هاى شناخته شده‏اى را، جز عده مختلفى که از مردم دور خود جمع کرده‏اى نمى‏بینم، و اینها در صورت بروز جنگ تو را وا گذاشته و همه فرار خواهند نمود. ابوبکر س به او گفت: امصص بظراللات (نوعى از دشنام‏هاى رکیک است)، آیا ما از دور او فرار مى‏کنیم و او را رها مى‏کنیم؟! عروه پرسید این مرد کیست؟ گفت: ابوبکر. گفت: سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست اگر احسانت به من نمى‏بود که تا حال به آن وفا ننموده‏ام، جوابت را مى‏دادم. راوى مى‏گوید: او با پیامبر ص داخل صحبت شد، و هر گاهى که حرف مى‏زد ریش پیامبر ص را مى‏گرفت [۲۴۳] - و مُغِیرَه بن شُعْبه در این هنگام در حالى که شمشیرى به دست داشت، و کلاه آهنى که جز چشمانش از آن پیدا نبود بر سر داشت، بالاى سر پیامبر ص ایستاده بود - و هرگاهى که عروه دست خود را به ریش پیامبر ص مى‏رسانید، مُغِیرَه دست او را با دسته شمشیر زده به او مى‏گفت: دست خود را از ریش پیامبر خدا ص دور کن. عروه سر خود را بلند نموده پرسید: این کیست؟ گفتند: مغیره بن شعبه!! عروه گفت: اى خائن!! آیا من در پایان بخشیدن به خیانتت تلاش نمى‏کنم؟ - مغیره بن شعبه در جاهلیت با قومى بود، بعد از آن، آنها را به قتل رسانید و اموال‌شان را گرفته نزد پیامبر ص آمد و اسلام آورد، پیامبر خداص گفت: «امّا اسلام آوردنت را قبول مى‏کنم، ولى به مالت کارى ندارم»- بعد از آن عروه به دقت متوجه اصحاب پیامبر ص شد و آنها را با چشمانش نظاره مى‏کرد. عروه می‌گوید: به خدا سوگند، پیامبر ص آب بینى را نمى‏انداخت، مگر این که به دست مردى از آنها مى‏افتاد، و او آن را به روى و پوستش مى‏مالید، و اگر ایشان را امر مى‏نمود، بر آن مبادرت مى‏ورزیدند، و چون وضو مى‏گرفت، نزدیک بود بر آب وضوى وى با هم بجنگند، و چون صحبت مى‏نمود، صداهاى خود را نزد وى پایین مى‏آوردند و به طرف وى به خاطر تعظیم و احترامش به نظر تیز نگاه نمى‏نمودند. عروه به طرف یاران خود برگشت و گفت: اى قوم، به خدا سوگند، من در وفدهایى نزد پادشاهان رفته‏ام و نزد قیصر و کسرى و نجاشى (در کشورهاى شان) رفته‏ام، به خدا سوگند، هیچ پادشاهى را هرگز ندیدم که اصحابش او را چنان احترام و تعظیم نمایند که اصحاب محمد، محمّد را تعظیم و احترام مى‏کنند. به خدا سوگند آب بینى را نمى‏اندازد مگر این که به دست مردى از آنها بیفتد. و او با آن روى و پوست خود را مى‏مالد، و چون آنها را امر کند، در امتثالش مبادرت مى‏ورزند، و اگر وضو بگیرد،نزدیک است که بر وضویش با هم بجنگند، و چون صحبت نماید صداهاى‏خود را نزد وى پایین مى‏آورند، و به خاطر احترام به وى به چشم تیز به وى نگاه نمى‏کنند، و او براى شما چیز خوبى را پیشنهاد نموده است، بنابراین آن را قبول کنید.

[۲۴۲] عروه یکى از زعماى ثقیف در طائف است و از این که مادرش قریشى و از بنى عبد شمس مى‏باشد، گویى او قریشى‏ها را پدران خود به حساب مى‏آورد. [۲۴۳] عرب‌ها عادت داشتند که در هنگام صحبت با هم ریش یکدیگر خود را به دست مى‏گرفتند و یا دست خود را به ریش جانب مقابل خود مى‏بردند، ولى این کار در صورتى به وقوع مى‏پیوست که طرفهاى صحبت با‌هم همتا و در عزت و شرف و مقام در یک درجه مساوى قرار مى‏داشتند، در اینجا چون عروه این عمل را انجام داد، اصحاب این عمل وى را در مقابل پیامبر خدا ص عیب پنداشته و آن را یک نوع جرأتى از طرف عروه در‌شان پیامبر ص دانستند، بر همین اساس بود که مغیره س خواست تا جلو وى را بگیرد. الله اعلم. م.

گفتگوى مردى از بنى کنانه با پیامبر ص

آن گاه مردى از بنى کنانه گفت: به من اجازه دهید تا نزد وى بروم. گفتند: برو. چون این مرد به‌سوى پیامبر ص و اصحابش رفت، پیامبر خدا ص فرمود: «این فلانى است و از قومى است که شتران قربانى را احترام و تعظیم مى‏کنند، بنابراین شترهاى قربانى را به طرف وى بفرستید». شترهاى قربانى به طرف وى روان شد، و مردم از او در حالى استقبال نمودند که تلبیه (لبیک اللهم لبیک، لبیک...) مى‏گفتند. چون وى این حالت را مشاهده نمود گفت: سبحان الله، نمى‏سزد که اینها از زیارت کعبه بازداشته شوند!! و هنگامى که به طرف اصحاب خود برگشت گفت: من شتران قربانى را دیدم که به گردن‏هاى‏شان قلاده انداخته شده، و طرف راست کوهان آنها را زخم نموده بودند (تا این که خون جارى شود و قربانى بودن‌شان دانسته شود) به نظر من، آنها نباید از زیارت خانه خدا منع شوند. مردى از میان آنها که به او - مِکرَزْبن حَفْص - گفته مى‏شد گفت: مرا بگذارید تا نزد وى بروم. آنها به وى گفتند: برو. چون این مرد براى پیامبر ص و اصحابش ظاهر گردید، پیامبر خدا ص فرمود: «این مکرز است و او مرد فاجریست». و در حالى که مکرز با پیامبر ص صحبت مى‏نمود، سهیل بن عمرو آمد.

گفتگوى سهیل بن عمرو با پیامبر ص و شروط صلح حدیبیه

مَعْمَر مى‏گوید: ایوب از عِکرمه به من خبر داد که: هنگامى سهیل بن عمرو آمد، پیامبر خدا ص فرمود: «اکنون کار شما براى‏تان آسان شده». معمر مى‏افزاید: زهرى در حدیث خود گفته است: (آن گاه) سهیل آمده گفت: بیا در میان ما و خودتان پیمانى بنویس. پیامبر خدا ص کاتب را طلب نمود، و دستور داد که: این طور بنویس: ﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ. سهیل گفت: اما، رحمان را، به خدا سوگند نمى‏دانم که او چیست؟ ولى بنویس: «بِاِسْمِك اللهمَّ»، چنان که در گذشته‏ها مى‏نوشتى مسلمانان با دیدن این حالت گفتند: به خدا سوگند، ما جز ﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ چیز دیگرى نمى‏نویسیم. پیامبر ص گفت: «بِاِسْمِكَ اللهم». بعد از آن فرمود: «این است آنچه محمّد رسول الله به آن موافقت نموده است». سهیل گفت: اگر ما مى‏دانستیم که تو رسول خدا هستى نه تو را از خانه باز مى‏داشتیم ونه با تو مى‏جنگیدیم، ولى بنویس: محمّد بن عبدالله. پیامبر خدا ص فرمود: «به خدا سوگند، من در ضمن این که تکذیبم کنید رسول خدا هستم، بنویس: محمّد بن عبدالله». - زهرى می‌گوید: این به خاطر همان فرموده پیامبرص انجام گرفت که گفته بود: «اگر اینها از من هر خواهشى نمایند که در آن به حدود و حرمات خداوند احترام گذارند، من آن را براى‌شان انجام خواهم داد» - پیامبرص به او گفت: «این به شرطى است که ما را بگذارند که خانه خدا را طواف کنیم». سهیل گفت: نه، این به خاطرى است که عرب‏ها نگویند که بر ما فشار آورده شد، (و شما به زور و فشار داخل کعبه شدید)، ولى شما در سال آینده باید بیایید. و (به این صورت عهدنامه را) نوشت. سهیل گفت: دیگر این که اگر کسى از طرف ما براى تو آمد، اگر چه بر دین تو باشد او را براى ما پس مى‏گردانى. مسلمانان گفتند: سبحان‏الله او چگونه در حالى که مسلمان شده و آمده باشد، به مشرکین مسترد شود؟!.

حکایت ابوجَنْدَل س

در حالى که آنها درین حالت قرار داشتند، ابوجندل بن سهیل بن عمرو س آمد، و همان زنجیرهایى را که به آن بسته شده بود با خود مى‏کشانید [۲۴۴]، و از پایین مکه بیرون آمده و خود را میان مسلمین رسانید. سهیل گفت: اى محمّد این اوّلین کسى است که از تو مى‏خواهم او را دوباره به من مسترد کنى. پیامبر ص فرمود: «ما تا کنون پیمان را تمام ننموده‏ایم». سهیل گفت: به خدا سوگند، با این حال من با تو ابداً هیچ قرارداد صلحى نمى‏بندم. پیامبر ص فرمود: «او را به من واگذار کن»، سهیل گفت: خیر من او را به تو نمى‏گذارم. پیامبر خدا ص باز هم فرمود: «بلکه این کار را بکن». امّا سهیل گفت: خیر من این کار را نمى‏کنم. مِکرَز درین اثنا گفت: ما او را به تو دادیم. (درین لحظات دشوار) ابوجندل گفت: اى گروه مسلمانان، من در حالى که مسلمان شده آمده‏ام، دوباره براى مشرکین برگردانیده مى‏شوم؟! آیا آنچه را من دیدم نمى‏دانید - وى در راه خداوند أ بسیار عذاب و اذیت شده بود - عمر س مى‏گوید: من درین میان نزد پیامبر خدا ص آمده گفتم: آیا تو به حق، نبى خدا نیستى؟ گفت: «بلى هستم». گفتم: آیا ما بر حق و دشمن مان بر باطل نیست؟ گفت: «بلى هست». گفتم: پس با این وضع چرا ما خوارى و ذلّت را بر خود بخریم و در دین مان زیر بار ذلّت برویم؟ گفت: «من رسول خدا هستم، و هرگز نافرمانى او را نخواهم کرد، و او نصرت دهنده من است». گفتم: آیا تو به ما نمى‏گفتى که به خانه خواهیم رفت و آن را طواف خواهیم نمود؟ گفت: «بلى، ولى آیا من این را به تو گفته بودم که ما امسال به طواف آن خواهیم آمد؟» گفتم: نه. پیامبر ص فرمود: «تو به آن آمدنى هستى و آن را به طور حتمى طواف مى‏کنى». عمر س می‌گوید: آن گاه نزد ابوبگر س آمده گفتم: اى ابوبکر، آیا این به حق پیامبر خدا نیست؟ گفت: بلى. گفتم: آیا ما بر حق ودشمن مان بر باطل نیست؟ گفت: بلى هست. عمر مى‏گوید: گفتم: پس با این وضع چرا ما خوارى بر خود بخریم و دردین مان زیر بار ذلّت برویم؟ ابوبکر گفت: اى مرد، وى پیامبر خداست، و نافرمانى پروردگارش را نمى‏کند، و پروردگارش ناصر و مددکار اوست، به امر وى چنگ زن و مخالفتش را نکن، چون به خدا سوگند، وى بر حق است. گفتم: آیا وى به مانمى گفت که ما به خانه مى‏آییم و آن را طواف مى‏کنیم؟ گفت: بلى، ولى آیا به تو گفته بود که امسال به طواف آن خواهى آمد؟ گفتم: خیر. ابوبکر گفت: تو حتماً به کعبه مى‏آیى، و آن را طواف مى‏کنى. عمر س مى‏گوید: من به (بعد از این ماجرا) جهت تلافى این ایرادها کارهاى انجام دادم [۲۴۵]. راوى مى‏گوید: هنگامى که پیامبر خدا ص از عقد قرارداد صلح فارغ شد، به یاران خود گفت: «برخیزید قربانى کنید و بعد از آن سرهاى خود را بتراشید». راوى مى‏افزاید: به خدا سوگند، هیچ یک از آنها از جاى خود بر نخاستند، حتى پیامبرص سه مرتبه این حرف خود را تکرار نمود [۲۴۶] هنگامى که هیچ یک از آنها برنخاست پیامبر ص نزد امّ سلمه ل وارد شد، و آنچه را از مردم دیده بود برایش متذکر گردید. امّ سلمه ل گفت: اى پیامبر خدا، آیا این عمل را دوست مى‏دارى؟ (اگر دوست مى‏دارى) پس بیرون شو، تا این که شتر قربانى خود را ذبح نکرده‏اى، و کسى که سرت را می‌تراشد او را نخواسته‏اى و سرت را نتراشیده است، با هیچ یک از ایشان حرف نزن. آن گاه پیامبر خدا ص بیرون رفت و بدون این که با هیچ یک از ایشان حرف بزند قربانى خود را ذبح کرد، و کسى که سرش را مى‏تراشید او را خواست و سرش را تراشید. چون اصحاب این عمل پیامبر خدا ص را دیدند، همه برخاستند و ذبح کردند، و بعضى‌شان به تراشیدن سر دیگرى پرداختند، حتى که از کثرت غم و اندوه نزدیک بود یکدیگر خود را (در تراشیدن سر) زخمى و مجروح سازند، بعد از آن عده‏اى از زنان مومن (از مکه) آمدند و خداوند تبارک و تعالى درباره‌شان این آیه را نازل فرمود:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا جَآءَكُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ مُهَٰجِرَٰتٖ فَٱمۡتَحِنُوهُنَّ - تا به این جا - بِعِصَمِ ٱلۡكَوَافِرِ [الممتحنة: ۱۰].

ترجمه: «اى مؤمنان هرگاه زنان مسلمان هجرت کنان نزد شما آیند، آنان را امتحان کنید... و هرگز همسران کافره را در همسرى خود نگه ندارید».

در آن روز حضرت عمر س دو زن خود را که مشرک بودند طلاق داد، معاویه بن ابى سفیان با یکى از آنها ازدواج نمود و صفوان بن امیه با دیگرى.

[۲۴۴] وى از زندان فرار کرده بود. [۲۴۵] در سیرت ابن هشام (۳۱۷/۲) در تفسیر این جمله چنین آمده است: عمر گوید: از آن روز به بعد مرتباً من صدقه دادم و روزه گرفتم و نماز خواندم و غلام آزاد کردم که تلافى آن ایرادهایم بشود و کفاره آن عملکرد و سخنانم باشد تا این که به این باور شدم که جبران و تلافى‏شده باشد. [۲۴۶] این نافرمانى آنها در مقابل پیامبر خدا ص نبود، بلکه جریان صلح و شروط آن فضاى حیرت و سرگشتگى را براى آنان پدید آورده بود، و آن حالت شدید و مدهوش کننده انگیزه این عمل بود.

حکایت ابوبصیر با دو تن که دنبال وى فرستاده شده بودند

پس از اتمام کارهاى صلح، پیامبر خدا ص به مدینه برگشت، ابوبصیر - مردى از قریش که مسلمان بود - در مدینه نزدش آمد، مشرکین در طلب وى دو تن را به مدینه فرستادند، و از پیامبر ص خواستند تا به مفاد موافقتنامه صلح وفا نماید. بر این اساس پیامبر خدا ص ابوبصیر را به آن دو مرد تحویل داد، آن دو تن ابوبصیر را گرفته بیرون رفتند تا این که به ذوالحُلَیفه [۲۴۷] رسیدند، در اینجا فرود آمدند و از خرمایى که با خود داشتند، مى‏خوردند.

ابوبصیر به یکى از آن دو مرد گفت: به خدا سوگند، اى فلان این شمشیرت را بسیار خوب مى‏بینم!! او آن را از نیام بیرون آورده گفت: آرى به خدا، خیلى خوب است، و من چندین بار این را تجربه نموده‏ام. ابوبصیر گفت: به من بده تا ببینمش. ابوبصیر شمشیر را از وى گرفت، و او را با آن شمشیر زد و او مرد، دومى فرار نمود، تا این که خود را به مدینه رسانید و به شتاب داخل مسجد شد، پیامبر خدا ص چون چشمش به وى افتاد گفت: «این مرد منظر هولناکى را دیده است». چون نزد پیامبر ص رسید گفت: به خدا سوگند، رفیقم کشته شد، و من نیز کشته مى‏شوم. از دنبال وى ابوبصیر آمده گفت: اى پیامبر خدا ص به خدا سوگند، خداوند أ ذمه تو را برآورده کرد. مرا به ایشان تحویل دادى، و خداوند أ دو باره مرا از چنگال ایشان رهانید. پیامبر ص گفت: «واى بر مادرش، عجب آتش افروز جنگ است این مرد، اگر همدستى داشته باشد».

چون ابوبصیر این سخن را شنید، دانست که (اگر وى در مدینه باشد) پیامبر ص وى را (طبق قرارداد صلح) دوباره براى آنها مسترد مى‏کند، بدین خاطر از مدینه خارج شد و خود را به ساحل دریا رسانید.

[۲۴۷] قریه‏اى است نزدیک مدینه، که میقات اهل مدینه نیز مى‏باشد، و اکنون به آن اببار على مى‏گویند.

پیوستن ابوجندل به ابوبصیر و متعرّض شدن آنها به کاروان‏هاى قریش

راوى مى‏گوید: ابوجندل بن سهیل بن عمرو س از دست آنها نجات مى‏یابد، و خود را به ابوبصیر مى‏رساند، به این صورت هر کسى که از قریش ایمان مى‏آورد به ابوبصیر مى‏پیوست، تا این که آنها یک گروهى را تشکیل دادند، و هرگاه خبر خارج شدن قافله قریش به طرف شام به آنان مى‏رسید، بر آن هجوم آورده، مردان شامل در کاروان را به قتل مى‏رسانیدند و اموالشان را مى‏گرفتند. قریش وقتى از این حالت به تنگ آمد، کسى را نزد پیامبر خدا فرستاد، و او را به خدا و رحم سوگند داده [۲۴۸] و از وى مطالبه نمود تا کسى را نزد این گروه بفرستد، و از ایشان بخواهد که بدون هراس از برگردانیدن آنها به قریش به طرف مدینه بیایند، چون هر کسى از آنها به مدینه رود در امان خواهد بود. پیامبر ص نیز دنبال آنها کسى را فرستاد، خداوند أ درین باره این آیات قرآنى را نازل نمود:

﴿وَهُوَ ٱلَّذِي كَفَّ أَيۡدِيَهُمۡ عَنكُمۡ وَأَيۡدِيَكُمۡ عَنۡهُم بِبَطۡنِ مَكَّةَ مِنۢ بَعۡدِ أَنۡ أَظۡفَرَكُمۡ عَلَيۡهِمۡ - تا این که به اینجا رسید - ٱلۡحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ ٱلۡجَٰهِلِيَّةِ [الفتح: ۲۴-۲۶].

ترجمه: «و او کسى است که دست‌هاى کافران را از شما و دست‏هاى شما را از ایشان در دل مکه بعد از این که شما را بر آنها پیروز کرد، بازداشت... خشم و نخوت جاهلیت».

غیرت توأم با جاهلیت آنان این بود که آنها اقرار به این ننمودند که وى نبى است و بسم الله الرحمن‏الرحیم را نیز قبول نکردند، و او را از رسیدن به خانه کعبه باز داشتند. ابن کثیر در البدایه (۱۷۷/۴) مى‏گوید: این سیاق داراى زیادت‏ها و فواید نیکى است، که در روایت ابن اسحاق از زهرى نمى‏باشد. و این حدیث را همچنین بیهقى (۲۱۸/۹) به همین طولش روایت کرده است.

[۲۴۸] بخاری (۲۷۳۴) و احمد (۴/۲۳۸، ۳۳۱).

پیامبر ص و فرستادن عثمان به مکه پس از فرود آمدن در حُدَیبِیه

ابن عساکر و ابن ابى شَیبَه از عُروه س درباره استقرار پیامبر ص در حدیبیه روایت نموده‏اند که گفت: قریش از فرود آمدن پیامبر ص در آنجا ترسید، پیامبر ص مناسب دانست تا مردى از اصحاب خود را نزد آنها بفرستد، به این لحاظ حضرت عمر بن الخطاب س را طلب نمود، تا او را به این مأموریت بگمارد. عمر س گفت: اى پیامبر خدا ص من آنها را لعنت مى‏کنم، و هیچ کسى از بنى کعب در مکه نیست که در صورت اذیت و آزارم (به دست مشرکین) مورد خشم واقع شود (و از من دفاع کند). براى این مأموریت، حضرت عثمان س را بفرست، چون در مکه خویشاوندان وى زیاد است، واو آنچه را تو خواسته‏اى براى آنها مى‏رساند. بنابراین پیامبر خدا ص عثمان بن عفان را خواست و او را به‌سوى قریش روانه نمود و به او گفت: «آنها را خبر بده که ما براى جنگ نیامده‏ایم، بلکه براى اداى عمره آمده‏ایم، و آنها را به‌سوى اسلام دعوت کن». و به عثمان س دستور داد تا پیش مردان و زنان مسلمان در مکه برود، نزد آنها وارد شده ایشان را به فتح بشارت دهد، و به آنان خبر دهد که نزدیک است خداوند دین خود را در مکه غالب بگرداند، تا دیگر کار ایمان در آن پنهان و مخفى نماند، و با این کار مى‏خواست آنها را ثابت و استوار گرداند [۲۴۹]. راوى مى‏گوى: عثمان س حرکت نمود، تا این که در بَلْدَح (نام جایى است در حجاز قریب مکه) بر قریش گذشت. قریش از وى پرسیدند: کجا مى‏روى؟ عثمان پاسخ داد: پیامبر خدا ص مرا به‌سوى شما فرستاده است، تا شما را به‌سوى خداوند و به اسلام دعوت کنم، و شما را با خبر سازم که ما براى جنگ نیامده‏ایم، بلکه براى اداى عمره آمده‏ایم. عثمان س قریش را چنان که پیامبر ص وى را ارشاد کرده بود، دعوت نمود، و قریشى‏ها گفتند: آنچه را مى‏گویى شنیدیم، برو کار خود را بکن. ابان بن سعید بن العاص در مقابل به پا خاست و با استقبال از وى او را خوش آمدید گفت، و اسب خود را براى عثمان س زین نمود، وى را با پناه دادن بر آن اسب در پشت سر خود سوار نمود و تا مکه رسانید. بعد از آن قریش بُدَیل بن ورقاء خُزاعى و برادر بنى کنَانه را روان نمودند، که بعد از آن عروه بن مسعود ثقفى آمد... و حدیث را، چنان که در کنزالعمال (۲۸۸/۵) آمده، ذکر نموده [۲۵۰]. و این حدیث را ابن ابى شیبه از وجه دیگرى نیز به همین طولش از عروه، چنان که در کنز العمال (۲۹۰/۵) آمده، روایت کرده. و مانند این را بیهقى (۲۲۱/۹) از موسى بن عقبه روایت نموده است.

[۲۴۹] این عمل پیامبر ص به خاطر دلجویى آن عده از مسلمانانى بود که در مکه باقى مانده بودند، و مى‏خواست تا یأس و ناامیدى در قلب آنها پدیدار نشده و امید خود را بر فتح و نصرت الهى از دست ندهند. م. [۲۵۰] ضعیف. مرسل است. ابن عساکر و ابن أبی الشیبة آن را از عروة روایت کرده‌اند که تابعی است.

گفتار عمر س درباره صلح حدیبیه

ابن سعد از ابن عبّاس ب روایت نموده که گفت: عمربن الخطابس فرمود: پیامبر خدا ص با اهل مکه آن چنان صلحى نمود، و به آنها چیزى داد، که اگر پیامبر خدا ص امیرى را بر من مقرّر مى‏نمود، و او همین عملى را انجام مى‏داد که پیامبر خدا ص انجام داد، من آن را نه مى‏شنیدم و نه اطاعت مى‏کردم. و از جمله چیزهایى که به آنها داده بود یکى این بود، که اگر کسى از کفار به مسلمانان مى‏پیوست او را دوباره مسترد مى‏نمودند، و کسى که از مسلمانان به کفار مى‏پیوست او را دوباره مسترد نمى‏کردند!!. این چنین در کنزالعمال (۲۸۶/۵) آمده و گفته: سند این صحیح است.

گفتار ابوبکر س درباره صلح حدیبیه

ابن عساکر از واقدى روایت نموده، که گفت: ابوبکر صدّیق س مى‏گفت: در (تاریخ) اسلام از فتح حدیبیه فتح بزرگ‌تر وجود ندارد، ولى در آن روز نظر مردمان از آنچه در میان محمّد ص و پروردگارش بود کوتاهى نمود، و بندگان در کارها عجله مى‏کنند، ولى خداوند أ چون بندگان تا این که کارها را به همان مرحله‏اى که خواست اوست نرساند، شتاب و عجله نمى‏کند. من در روز حَجَّه الوداع به سُهَیل بن عمرو روى نمودم که در قربانگاه ایستاده بود، و قربانى پیامبر خدا ص را برایش نزدیک مى‏کرد و پیامبر ص آن را به دست خود قربانى نمود، و سلمانى را بعد از آن طلب نمود و سرش را تراشید، به سهیل توجه داشتم که موهاى پیامبر ص را مى‏برداشت، و او را مى‏دیدم که آن را بر چشم‏هاى خود مى‏گذاشت، درین موقع به یاد روز حدیبیه افتادم که چگونه وى از نوشتن بسم الله الرحمن‏الرحیم و محمّد رسول الله ابا ورزید، در حال خداوندى را ستودم که او را به اسلام رهنمون ساخت [۲۵۱]. این چنین در کنزالعمال (۲۸۶/۵) آمده است.

[۲۵۱] بسیار ضعیف. هندی آن را در «کنزالعمال» (۵/۲۸۶، ۱۱۳۶) ذکر کرده است. در اسناد آن واقدی که متروک الحدیث است وجود دارد.

داستان اسلام آوردن عمرو بن العاص س

ابن اسحاق از عمروبن العاص س روایت نموده، که گفت: هنگامى که ما از جنگ خندق بازگشتیم، چند تن از مردان قریش را که حرف مرا مى‏شنیدند و نظرم را مى‏پذیرفتند، جمع کردم و به آنها گفتم: مى‏دانید، به خدا سوگند، من مى‏بینم که آوازه و کار محمّد به شکل عجیبى پیش مى‏رود، و من براى خود فکرى کرده‏ام، که نمى‏دانم شما در آن باره چه فکر مى‏کنید؟ پرسیدند: چه فکرى؟ گفتم: من چنین فکر نموده‏ام که خود را به حبشه در پیش نجاشى برسانیم، و در پیش وى باشیم. اگر محمّد بر قوم ما غالب شد، ما همانجا نزد نجاشى مى‏باشیم، و بودن مان زیر دست نجاشى بهتر ازین است که محمّد بر سرمان حکومت کند، ولى اگر قوم ما بر محمّد غالب آمد، تردیدى نیست که ما را به درستى مى‏شناسند، و از آنها جز خیر و نیکویى براى ما نخواهد آمد. آنها گفتند: ما در این رأى با تو همنظر و موافق هستیم، آن گاه به آنها گفتم: چیزى فراهم آورید تا به وى اهدا کنیم، و محبوب‏ترین هدیه‏اى که از سرزمین ما براى وى تقدیم مى‏شد پوست بود، و ما براى وى مقدار زیادى پوست جمع نمودیم، بعد از آن به طرف حبشه به راه افتادیم، تا این که نزد وى آمدیم. به خدا سوگند، در حالى که ما نزد وى بودیم، عمروبن اُمَیه ضَمْرِى را دیدیم که نزد وى آمد، و او را پیامبر خدا ص در ارتباط با جعفربن ابى طالب و اصحابش نزد نجاشى فرستاده بود. عمرو مى‏افزاید: او نزد نجاشى آمد و بعد از آن از نزد وى خارج شد. عمرو مى‏گوید: آن گاه من به رفقاى خود گفتم: ابن عمرو بن امیه است، نزد نجاشى مى‏روم و از وى مى‏خواهم که او را به من بسپارد تا گردنش را قطع کنم، اگر او این کار را با من بکند، و من این کار را انجام دهم، قریش درک مى‏کند، که من انتقام آنها را گرفته و عمل نیکویى را با کشتن فرستاده محمّد براى‌شان انجام داده‏ام. مى‏گوید: به همین منظور نزد نجاشى رفتم، چنان که در گذشته‏ها سجده مى‏کردم به او سجده نمودم. مى‏گوید: نجاشى گفت: دوستم خوش آمدى، آیا از دیارت براى ما هدیه و سوغاتى آورده‏اى؟ گفتم: بلى، اى پادشاه برایت پوست‏هاى زیادى را هدیه آورده‏ام. مى‏گوید: بعد از آن پوست‏ها را به او نزدیک ساختم و از آنها بسیار خوشش آمد. بعد از آن گفتم: اى پادشاه هم اکنون مردى را دیدم که از نزد شما بیرون رفت و او فرستاده مردى است که دشمن ما مى‏باشد، او را به من بسپار تا بکشمش، چون او اشراف و بزرگان ما را کشته است. عمرو مى‏گوید: نجاشى خشمگین شد، و دست خود را بلند نموده محکم به بینى خود زد، گمان کردم که بینیش را شکست، و آن چنان ناراحت شدم که آرزو نمودم کاش زمین پاره مى‏شد و من از ترس و خوفى که داشتم در آن فرو مى‏رفتم. از این رو درصدد جبیره کار برآمده گفتم: اى پادشاه، به خدا سوگند، اگر مى‏پنداشم که این خواهش من موجب کدورت خاطر و نارضایتى‌تان مى‏شود هرگز آن را مطرح نمى‏کردم. نجاشى گفت: آیا تو از من خواهش مى‏کنى تا فرستاده مردى را به تو بدهم که ناموس اکبر (جبرئیل) به او نازل مى‏گردد، ناموس اکبرى که براى حضرت موسى نازل مى‏شد، و تو او را بگیرى و به قتلش برسانى؟! عمرو مى‏گوید: گفتم: اى پادشاه، آیا او چنین است؟! گفت: واى بر تو اى عمرو، سخن مرا قبول کن، و از وى پیروى کن، به خدا سوگند وى بر حق است، و بر مخالفین خود چنان که موسى بن عمران بر فرعون و لشکریانش غالب آمد، پیروز مى‏شود. عمرو مى‏گوید: گفتم: آیا تو از طرف وى با من به اسلام بیعت مى‏کنى؟ گفت: آرى، وى دست خود را باز کرد و من همراهش بیعت به اسلام نمودم. بعد از آن نزد رفقایم، رفتم این در حالى بود که نظرم از گذشته تغییر نموده بود و اسلامم را از ایشان مخفى داشتم. بعد از آن به قصد زیارت رسول خدا ص بیرون رفتم تا اسلام بیاورم، در خلال راه به خالد بن ولید برخوردم، و این واقعه اندکى قبل از فتح اتّفاق افتاده بود، او از طرف مکه مى‏آمد. گفتم: اى ابوسلیمان به کجا مى‏روى؟ وى در پاسخ به من گفت: به خدا سوگند، این امر درست و ثابت شد، و این مرد نبى است، مى‏روم، به خدا تا اسلام بیاورم، تا چه وقت به این وضع به سر بریم؟ عمرو مى‏گوید: گفتم: به خدا سوگند، من هم جز به خاطر اسلام آوردن نیامده‏ام. عمرو مى‏گوید: هر دوى ما در مدینه خدمت پیامبر خداص آمدیم، خالد قبل از من رفت و اسلام آورد و با پیامبر ص بیعت نمود، و بعد از آن من نزدیک رفتم و عرض نمودم که: اى پیامبر خدا ص من با شما بیعت مى‏کنم مشروط به اینکه گناهان گذشته‏ام را ببخشى، و آینده را متذکر نمى‏شوم؟ عمرو مى‏گوید: پیامبر خدا ص فرمود: «اى عمرو، بیعت کن، اسلام کارهایى را که قبل از آن صورت گرفته است قطع نموده و از بین مى‏برد، و هجرت نیز چیزهاى گذشته را نابود مى‏سازد». عمرومى گوید: بعد از آن، من با وى بیعت نمودم و برگشتم [۲۵۲]. این چنین در البدایه (۱۴۲/۴) آمده. احمد و طبرانى نیز از عمرو مانند این را به شکل طولانى روایت نموده‏اند. هیثمى (۳۵۱/۹) مى‏گوید: رجال هر دوى آنها ثقه‏اند.

بیهقى از طریق واقدى این حدیث را درازتر و نیکوتر از حدیث قبل روایت کرده، و در آن آمده: بعد از آن حرکت نمودم تا این که به هَدَّه (نام جایى است در حجاز میان مکه و طائف) رسیدم دیدم دو مرد که اندکى در راه ازمن سبقت داشتند، مى‏خواهند توقف نمایند، یکى از آن دو داخل خیمه است و دیگرى شترها را محکم گرفته. عمرو مى‏گوید: متوجّه شدم که خالدبن ولید است. عمرو مى‏افزاید: پرسیدم: کجا مى‏روى؟ گفت: نزد محمّد مى‏روم، چون همه مردم به اسلام گرویده‏اند، و هیچ یک از عقلاء و صاحبان درایت باقى نمانده که به اسلام داخل نشده باشد. به خدا سوگند، اگر زیاده ازین توقّف کنم، وى از گردن مان چنان که از گردن کفتار در غارش گرفته مى‏شود، خواهد گرفت. گفتم من نیز، به خدا سوگند، تصمیم رفتن نزد محمّد و اسلام آوردن را گرفته‏ام، آن گاه عثمان بن طلحه بیرون رفت و مرا خوش آمدید گفت، و هه در همانجا اندکى توقّف نمودیم. و بعد از آن به موافقت همدیگر به مدینه وارد شدیم، من گفته مردى را که نزد چاه ابى عُتبه همراهش روبرو شدیم فراموش نمى‏کنم، که فریاد مى‏کشید: اى رباح! اى رباح! اى رباح [۲۵۳] (اسم کدام غلام است)!! ما از شنیدن قول وى خوشحال شدیم، و آن را براى خود به فال نیک گرفتیم. بعد آن مرد به‌سوى ما نگاه کرد و از وى شنیدم که می‌گفت: مکه پس ازین دو تن، دیگر مهار خود را از دست داد، گمان نمودم که هدف وى من و خالد بن ولید هستیم و با شتاب روى به طرف مسجد گردانید و بدان سو رفت. گمان کردم که وى پیامبر ص را به قدوم ما بشارت داد، و این پندار من درست بود.

ما شترهاى خود را در حَرَّه خوابانیدیم. با توقّفى در آنجا لباس‏هاى خوب خود را بر تن نمودیم، بعد از آن اذان عصر گفته شد، و حرکت نمودیم تا این که به پیامبرخداص نمایان شدیم، چهره وى در آن موقع درخششى داشت و مسلمانان در اطرافش به اسلام آوردن ما بسیار خوشحال و مسرور شده بودند، آن گاه خالدبن ولید رفته بیعت نمود، و بعد از وى عثمان بن طلحه پیش شد و بیعت کرد، سپس من پیش رفتم، به خدا سوگند، آن لحظاتى که من در پیش رویش نشستم نتوانستم از فرط حیاء چشمان خود را به طرفش بلند کنم. عمرو مى‏گوید: من با وى مشروط به این بیعت نمودم که گناهان گذشته مرا ببخشد، ولى گناهاى آینده‏ام به یادم نیامد. پیامبر ص فرمود: «اسلام چیزهاى ما قبل خود را قطع نموده از بین مى‏برد، و هجرت نیز چیزهاى ماقبل خود را نابود مى‏سازد». عمرو مى‏گوید: به خدا سوگند، از هنگامى که من و خالدبن ولید اسلام آورده‏ایم، پیامبر خدا ص هیچ یک از اصحاب خود را در امر مهمى که وى را اندوهگین مى‏ساخت با ما برابر نکرده است [۲۵۴]. این چنین در البدایه (۲۳۷/۴) آمده.

[۲۵۲] حسن. ابن اسحاق همچنین در سیره‌ی ابن هشام (۲/۱۸۵) چاپ دارابن رجب، و (۳/۱۷۲) چاپ ایمان. و احمد (۴/۱۹۸، ۱۹۹) و بیهقی در «الکبری» (۹/۱۲۳). همچنین مسلم در صحیح خود (۱۲۱) کتاب ایمان، باب اسلام آوردن اعمال بد قبل از خود را از بین می‌برد، به اختصار داستان اسلام عمرو را از زبان خود روایت کرده است. [۲۵۳] کلمه رباح و یا ربح درعربى فائده را نیز افاده مى‏کند و آنها در هنگام شنیدن این صدا آن را فال نیک گرفته و به آن خوشحال شدند. م. [۲۵۴] بسیار ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۴/ ۳۴۳: ۳۴۵).

داستان اسلام آوردن خالدبن ولید س

واقدى از خالد س روایت نموده که گفت: چون خداوند أ به من اراده خیر نمود، در قلبم اسلام را جاى داد، و راه هدایتم را برایم گشود، با خود گفتم: من در همه این معارک بر ضد محمّد اشتراک ورزیدم، و در هیچ معرکه‏اى شرکت نورزیدم مگر این که پس از بازگشت از آن بر این باور بودم که من کارهاى بى‌فایده‏اى را انجام مى‏دهم، و محمّد حتماً پیروز شدنى است. هنگامى که پیامبر ص به طرف حدیبیه بیرون رفت، من همراه با گروهى از سواران مشرکین بیرون آمدم و در عسفان با پیامبر خدا ص و یارانش بر خوردم، در مقابلش ایستاده به وى متعرّض شدم. او در مقابل ما نماز ظهر را با اصحاب خود به جاى آورد، خواستیم تا بر وى حمله نماییم، ولى این تصمیم براى ما عملى نشد - که خیر هم در همان بود -، پیامبر ازین تصمیم ما آگاه شد، و نماز عصر را با اصحابش، به شکل نماز خوف به جاى آورد. این عمل آنها در ما تأثیر به سزایى گذاشت، و گفتم: این مرد تحت حمایت (غیبى) است، لذا ما را گذاشته و با تغییر مسیر از جاى تمرکز ما طرف راست را در پیش گرفت. گذشته از این، هنگامى که قریش با وى در حدیبیه صلح نمود، و بدون هیچ درگیرى اى وى را برگردانید، با خود گفتم: دیگر چه چیز باقى است؟ به کجا بروم؟: نزد نجاشى! او که پیرو محمّد شده است، و اکنون یارانش نزد وى درامان زندگى به سر مى‏برند!! یا به‌سوى هرقل. رفتن به‌سوى هرقل به این معناست که از دینم بیرون شده و به نصرانیت و یا یهودیت بپیوندم، و در میان عجم‏ها اقامت گزینم، یا این که در دیار خودم با آنهایى که باقى مانده‏اند باشم؟ در این گیرو دار در فکر بودم که پیامبر خدا ص در اداى (عمرهالقضاء) به مکه وارد شد، از مکه خارج شدم و ورود وى را بدانجا مشاهده ننمودم، برادرم ولید بن ولید نیز در این سفر (عمره القضاء) یکجا با پیامبر ص وارد مکه شده بود، او در جستجوى من بود، ولى مرا نیافته است، به همین لحاظ برایم نامه‏اى مى‏نویسد که در آن چنین آمده است:

«بِسْمِ‏اللهِ الرَّحْمن الرَّحِيمِ، امّا بَعْد: فَاِنِّيْ لَمْ أَرَ أَعْجَبَ مِنْ ذَهَابِ رَأيِكَ عَنِ الْاِسْلَامِ، وَعَقْلُكَ عَقْلُكَ! وَمِثْلُ الاِسْلَامِ جَهلَهُ أحَدٌ؟! وَقَدْ سَأَلَنِيْ رَسُولُ الله ص عَنْكَ، وَقَالَ: «أيْنَ خَالِد»؟ فَقُلْتُ: يَأتِيَ الله بِهِ. فَقَالَ: «مِثْلُهُ جَهِلَ الاسْلَامَ؟ وَلَوْ كَانَ جَعَلَ نِكَايَتَهُ وَجِدَّهُ مَعَ المُسْلِمِيْنَ كاَنَ خَيْراًلَهُ، وَلَقَدَّ مْنَاهُ عَلَى غَيْرِه». فَاسْتَدْرِكْ يَا أخِى مَاقَدْ فَاتَكَ مِنْ مَوَاطِنَ صَالِحَه». «به نام خداى بخشاینده مهربان، امّا بعد: من چیزى را عجیب‏تر از اسلام نیاوردنت نمى‏بینم، در حالى که از عقل والایى برخوردار هستى! و آیا از دینى چون اسلام کسى غافل مى‏ماند؟! پیامبر خدا ص از من در مورد تو پرسید و گفت: «خالد کجاست؟» گفتم: خداوند او را مى‏آورد. پیامبر ص فرمود: «فردى چون او از اسلام بى‌خبر مانده است؟! اگر او قهرمانى‏ها و تلاش‌هایش را بامسلمین همراه مى‏گردانید، برایش بهتر بود، و ما او را بر دیگران ترجیح می‌دادیم». اى برادرم، آن چیزهاى نیکى را که از دست داده‏اى به یاد بیاور و آنها را دوباره دریاب».

خالد مى‏گوید: هنگامى که نامه وى به من رسید، براى آمدن نزد پیامبر ص شتاب به خرج دادم، و آن نامه در رغبت و علاقمندیم به اسلام افزود، و پرسیدن پیامبرص از من مرا خشنود و مسرور ساخت، بارى در خواب دیدم که در یک شهر تنگ، خشک و بى‌گیاه هستم، و از آن به یک سرزمین پهناور و سرسبز خارج شدم، گفتم: این خواب حتماً مفهومى دارد و راست است. هنگامى که به مدینه آمدم، گفتم: این خواب را حتماً براى ابوبکر بازگو مى‏کنم، ابوبکر س در تعبیر خوابم فرمود: سرزمینى که تو به آن وارد شدى دین اسلام است که خداوند أ تو را به آن هدایت نمود، وتنگنایى که در آن قرار داشتى شرک بود.

خالد می‌گوید: چون تصمیم رفتن نزد پیامبر خدا ص را گرفتم، گفتم: اکنون کى را با خود نزد پیامبر خدا ص همراه ببرم؟ درین راستا رفتن با صفوان بن امیه را مصلحت دیدم، گفتم: اى ابو وهب، آیا حالتى را که در آن قرار داریم، نمى‏بینى؟ ما اکنون چون دندانهاى پسین دهان هستیم (در قلّت و کمى قرار داریم)، و محمّد بر عرب و عجم پیروز گردیده است. اگر ما نزد محمّد برویم و او را پیروى کنیم، شرف و عزت او شرف و عزت ماست. وى به شدت از این عمل ابا ورزید و گفت: اگر جز خودم دیگر کسى هم باقى نماند، ابداً پیروى او را نمى‏کنم. به این گفته ما از هم جدا شدیم و با خود گفتم: این مردى است که برادر و پدرش در بدر به قتل رسیده‏اند. بعد از وى عِکرمه بن ابى جهل را دیدم، و همان گفته‏هاى خود را براى صفوان بن امیه را برایش تکرار نمودم، او نیز همان جواب صفوان را به من داد. از وى خواستم تا این را مخفى نگه دارد. او نیز تعهد سپرد که این را براى کسى متذکر نمى‏شود، سپس به منزلم آمدم و هدایت دادم تا سواریم را آماده کنند، و با او خارج شدم، درین اثنا با عثمان بن طلحه برخوردم. با خود گفتم: این هم رفیقم است و باید آنچه را خواهان آن هستم به او یادآور شوم. بعد آن عده پدرانش را که کشته شده بودند به یاد آوردم، و نخواستم این قضیه را به او تذکر بدهم. بعد با خود اندیشیدم که اگر این را بگویم، چه ضررى براى من خواهد داشت؟ چون من همین ساعت در حرکت هستم. پس از این اندیشه و فکر جدید، کار را تا به همان حدّى که رسیده بود، برایش بیان داشته، و افزودم: ما چون روباهى در یک غار هستیم که اگر دلوى از آب در آن انداخته شود، خارج مى‏شود و مانند همانند گفته‏هاى خود را براى آن دو تن دیگر براى وى تکرار کردم، وى به زودى این حرف مرا پذیرفت. به او گفتم: من امروز خارج شده‏ام و مى‏خواهم همین روز بروم، و این هم سواریم که در فَجّ مُنَاخه آماده است. خالد مى‏گوید: ما با او وعده گذاشتیم که در یأجُج [۲۵۵] با هم ملاقات کنیم، اگر قبل از من به آنجا رسید، انتظارم را بکشد، و اگر قبل از وى به آنجا رسیدم منتظرش مى‏باشم. خالد مى‏گوید: سحرگاهان در تاریکى قبل از طلوع فجر خارج شدم تا در یأجج یکدیگر را ملاقات کردیم. به راه افتادیم تا این که به هَدَّه رسیدیم، و عمروبن العاص را در آنجا دریافتیم. عمرو گفت: اى قوم خوش آمدید، گفتیم: تونیز خوش آمدى. عمرو از ما پرسید: مسیرتان به کدام طرف است؟ پرسیدیم: چه چیز تو را بیرون کرده؟ گفت: شما را چه چیز بیرون کرده؟ گفتیم: پیوستن به اسلام و پیروى محمد. گفت: این همان چیزى است که مرا به اینجا کشانیده است.

به اتّفاق هم حرکت نمودیم تا این که به مدینه آمدیم، ودر حَرَّه شترهاى خود را خوابانیده و توقّفى نمودیم. پیامبر ص از آمدن ما مطّلع شد و مسرور گردید. من در این مکان لباس‏هاى خوب خود را پوشیدم، بعد از آن به طرف پیامبر ص رفتم، برادرم در این اثنا با من روبرو شده گفت: عجله و شتاب کن چون پیامبر خدا ص از آمدنت مطّلع شده، و به قدومت مسرور گردیده و اکنون انتظارتان را مى‏کشد. ما به شتاب به طرف وى روان شدیم و خود را به او نشان دادم و او به من تبسّم نمود، به سلام نبوّت به او سلام کردم، (السلام علیك یا نبى الله) و با چهره گشاده جواب سلامم را داد. گفتم: من شهادت مى‏دهم که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، و تو پیامبر خدا هستى. پیامبر ص گفت: «بیا» بعد از آن فرمود: «ستایش خدایى راست که تو را هدایت نمود، من هوشمندى تو را از قبل دیده بودم، و امید داشتم تا تو را جز به خیر نسپارد». گفتم: اى رسول خدا، به این فکر هستم در معرکه‌هایی که بر ضد تو شرکت داشتم و عنادى که بر ضد حق مى‏نمودم (همه چیزهاى بزرگى‌اند)، تو از خداوند بخواه و دعا کن تا آنها را به من ببخشد. پیامبر ص در پاسخ به من با لحنى مهربان و تسلّى بخش گفت: «اسلام گذشته را محو مى‏سازد». گفتم: اى پیامبر خدا ص على رغم آن برایم دعا کن، آن گاه فرمود: «بار خدایا، همه تلاش و سعى خالدبن ولید را که در بازداشتن از راه خدا نموده است به او ببخش». خالد مى‏گوید: بعد از آن عثمان و عمرو پیش آمدند و با پیامبر خدا ص بیعت نمودند. خالد مى‏گوید: رفتن ما به مدینه مصادف بود با ماه صفر سال هشتم، خالد مى‏گوید: پیامبر خدا ص در امر مهمى که وى را اندوهگین مى‏ساخت هیچ یک از اصحابش را با من برابر نمى‏کرد [۲۵۶]. این چنین در البدایه (۲۳۸/۴) آمده. و این را همچنین ابن عساکر همانند این... به شکل تفصیل، چنان که در کنز العمال (۳۰/۷) آمده، روایت کرده است.

[۲۵۵] نام جایى است در حدود سه کیلومترى مکه. [۲۵۶] بسیار ضعیف. واقدی در «المغازی» (۲/ ۷۴۶: ۷۴۸)، و بیهقی در «الدلائل» (۴/۳۴۸) از طریق واقدی که متروک الحدیث است.

داستان فتح مكّه

خروج پیامبر خدا ص براى فتح مکه و فرود آمدنش در مَرّظَهْران

طبرانى از ابن عبّاس ب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص به‌سوى مکه خارج شد، و ابُورُهُم کلثوم بن حُصَین غفارى را بر مدینه گماشت. این حرکت در دهم رمضان المبارک صورت گرفت، پیامبر خدا ص درین سفر روزه گرفت، و مردم نیز با وى روزه گرفتند، تا این که در کدِید - آبى است در میان عُسفان واَمَجْ - رسید، در آنجا روزه خود را افطار نمود، بعد به حرکت افتاد تا این که در مر ظهران - جایى است که اکنون آن را وادى فاطمه مى‏نامند - با ده هزار تن از مسلمانان توقّف کرد، که یک هزار از مُزَینه و سُلَیم نیز آنها را همراهى مى‏نمود، و در همه قبایل تجهیزات و سلاح وجود داشت، و مهاجرین و انصار بدون این که یکى از آنها تخلّف نموده باشند، با پیامبر خداص خارج شده بودند.

تجسّس سران قریش جهت کسب اطلاعات

هنگامى که پیامر خدا ص در مَرَّ ظَهْران پایین شد - قریش از کارهاى وى اطلاعى نداشت و با قطع شدن اخبار، دیگر از پیامبر ص خبرى به آنها نرسید، و ندانستند که وى چه تصمیمى دارد و چه مى‏کند - در آن شب ابوسفیان بن حرب و حکیم بن حزام و بُدَیل بن ورقاء جهت تجسّس بیرون شدند، تا ببینند که آیا خبرى را در مى‏یابند و از وى چیزى مى‏شنوند؟ عبّاس بن عبدالمطّلب قبل از اینها با پیامبر خدا ص در حصه‏اى از راه (در مسیر هجرتش به‌سوى مدینه) برخورده (و با آنها یکجاى شده بود) و ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطّلب و عبدالله بن ابى اُمَیه بن مُغِیره نیز با پیامبر خدا در میان مدینه و مکه دیدار و تلاش نموده بودند تا نزد وى بیایند، در این ارتباط امّ سلمه با پیامبر خدا ص صحبت نموده گفت: اى پیامبر خدا، پسر عمویت، پسرعمه ات، پدر خانم‏ات مى‏خواهند تو را ملاقات نمایند، پیامبر خدا ص فرمود: «من به آنها نیازى ندارم، پسرعمویم آبرویم را در مکه ریخته بود [۲۵۷] و امّا پسر عمه و پدر خانمم همان کسى است که در مکه همه آن چیزها را به من گفت» [۲۵۸].

هنگامى که پیامبر خدا ص درباره آنها این چیزها را گفت - ابوسفیان که یکى از اطفال خود را نیز با خود داشت - گفت: به خدا سوگند، یا به من اجازه ملاقات بده، و یا این که همین طفلم را گرفته به جایى خواهیم رفت تا در آنجا از تشنگى و گرسنگى جان دهیم. چون این گفته به پیامبر ص رسید، بر آنها رحم نمود و با نشان دادن نرمش، به آنان اجازه دخول داد، آنها نیز داخل شده و اسلام آوردند.

[۲۵۷] ابوسفیان بن حارث، حارث پسر عبدالمطلب است، و از بزرگ‌ترین عموهاى پیامبر ص مى‏باشد که در زمان جاهلیت در گذشته بود و پسرش ابوسفیان درمکه پیامبر ص را هجو مى‏نمود، و حسان جوابش را مى‏گفت. [۲۵۸] براى فهم گفته‏هاى وى درباره پیامبر ص به صفحات گذشته مراجعه شود.

عبّاس س و ترغیب قریش تا از پیامبر ص امان بخواهند

هنگامى که پیامبر ص در مَرّ ظَهْران فرود آمد، عبّاس گفت: آه از روز سیاه قریش!! اگر پیامبر خدا به زور قبل از این که از وى امان بخواهند، داخل مکه شود، این به معناى هلاک ابدى و همیشگى قریش خواهد بود. عبّاس س مى‏گوید: بعد از آن بر قاطر سفید پیامبر خدا ص سوار شدم، و به راه افتادم تا این که به محلى به نام اراک رسیدم، و در صدد بودم که به شخص هیزم شکنى، یا صاحب شیرى، یا حاجتمندى برخورم که به مکه رفته، و مردم را از آمدن پیامبر خدا ص و جایش باخبر کند تا هر چه زودتر پیش از حمله پیامبر ص و داخل شدنش به زور به مکه به نزد آن حضرت بیایند، و از وى امان بخواهند.

گفتگوى ابوسفیان با عبّاس و عمر ب

عبّاس س مى‏گوید: من در طلب آنچه دنبالش آمده بودم، به حرکت خود ادامه مى‏دادم، که در این میان صداى ابوسفیان و بُدَیل بن ورقاء را شنیدم که با هم گفتگو مى‏کردند، ابوسفیان مى‏گفت: تاکنون من این همه آتش و این اندازه سرباز ندیده بودم!! عبّاس س مى‏گوید: بدیل به او مى‏گفت: این به خدا سوگند، آتش‏هاى خُزَاعه است که جنگ، آنها را برافروخته و به سوز آورده است. عبّاس س مى‏گوید: ابوسفیان در جواب او مى‏گفت: خزاعه کمتر و کوچک‏تر از آن است که این همه آتش و لشکر از آنها باشد. عبّاس س مى‏گوید: من صداى ابوسفیان را شناختم، و صدا زدم: اى ابوحنظله، ابوسفیان نیز صداى مرا شناخت و پاسخ داد: ابوالفضل؟ گفتم: بلى. ابوسفیان از من پرسید - پدر و مادرم فدایت - چه خبر است؟ گفتم: واى بر تو اى ابوسفیان، این رسول خداست که با مردم در اینجا آمده، و آه از روز سیاه قریش! ابوسفیان گفت: - پدر و مادرم فدایت - پس چاره چیست؟ عبّاس س مى‏گوید: گفتم: اگر به تو دست یابد گردنت را خواهد زد، با من بر این قاطر سوار شو تا تو را نزد پیامبر خدا ص ببرم و از وى براى تو امان بخواهم. عبّاس س مى‏گوید: ابوسفیان با من بر قاطر سوار شد و - بُدَیل بن ورقاء و حکیم بن حِزام - دوتن همراهان وى (به طرف مکه) رفتند، و من با وى حرکت نمودم. و هر گاه بر آتشى از آتش‏هاى برافروخته شده مسلمانان عبور می‌نمودم، مى‏گفتند: این کیست؟ و چون قاطر پیامبر خدا ص را مى‏دیدند مى‏گفتند: عموى پیامبر است که بر قاطر وى سوار شده است، تا اینکه بر آتش عمربن الخطاب س عبور نمودم. عمر س گفت: این کیست؟ و به طرفم برخاست. و چون ابوسفیان را بر پشت سر قاطر دید فریاد برآورد: ابوسفیان دشمن خدا!! سپاس خدایى را که تو را بدون عهد و پیمانى به چنگال ما گرفتار کرد. این را گفت و به شتاب به طرف پیامبر خدا ص دوید، من نیز قاطر را دوانیدم تا این که از وى به اندازه‏اى که یک چهارپاى از یک مرد آهسته سبقت مى‏جوید، سبقت جستم، از قاطر پایین آمدم و نزد پیامبر خدا ص وارد گردیدم. عمر نیز داخل شد، و گفت: اى رسول خدا، این ابو سفیان است که بدون هیچ گونه عهد و پیمان، خداوند او را به چنگال ما انداخته است، بگذار تا خودم گردنش را بزنم. عبّاسس مى‏افزاید: من صدا زدم، اى پیامبر خدا من او را پناه داده‏ام، بعد از آن نزدیک پیامبر خدا ص نشستم و گفتم: نه به خدا امشب بدون من با وى کسى مجلس خصوصى نداشته است. عبّاسس مى‏گوید: چون عمرس درباره وى خیلى اصرار نمود گفتم: اى عمر! آرام باش. به خدا سوگند اگر این از مردان بنى عدى بن کعب مى‏بود این را نمى‏گفتى ولى چون مى‏دانى وى از مردان بنى عبد مناف است این حرف را می‌گویى. عمرس در پاسخ به من گفت: اى عبّاس آرام باش!! به خدا سوگند من روزى که تو مسلمان شدى از اسلام تو این قدر خوشحال شدم که از اسلام پدرم، اگر اسلام مى‏آورد، این قدر خوشحال نمى‏شدم، و این به خاطر چه بود؟ به خاطر این که من دانستم اسلام آوردن تو براى رسول خدا ص از اسلام خطاب محبوبتر بود. پیامبر اسلام در این میان گفت: «اى عبّاس امشب او را به نزد خود ببر، و چون صبح شد به نزد من بیاورش». من او را به جاى خود بردم و شب را نزد من سپرى نمود، و چون صبح شد او را نزد پیامبر خدا ص بردم.

شهادت ابوسفیان بر کمال اخلاق پیامبر ص و مسلمان شدنش

هنگامى که پیامبر خدا ص ابوسفیان را دید، گفت: «واى بر تو اى ابوسفیان! آیا هنوز وقت آن نرسیده که شهادت بدهى که معبود بر حقى جز یک خدا نیست؟» ابوسفیان گفت: پدر و مادرم فدایت، راستى چه اندازه کریم و بردبار، و به خویشاوندان مهربان هستى!! من نیز گمان کردم که اگر به جز خداى واحد، خدایى مى‏بود براى من کارى انجام داده بود. پیامبر خدا ص فرمود: «واى بر تو اى ابوسفیان، آیا هنوزوقت آن نرسیده است که بدانى من رسول خدا هستم؟» ابوسفیان پاسخ داد: پدر و مادرم فدایت، راستى چه اندازه بردبار و کریم و به خویشاوندان مهربان هستى!! در این باره تا اکنون در قلبم چیزى وجود دارد. در این موقع عبّاس به او گفت: واى بر تو اى ابوسفیان، اسلام بیاور و قبل از این که گردنت زده شود شهادت بده که معبودى جز یک خدا نیست و محمّد ص رسول خداست. عبّاس مى‏گوید: آن گاه ابوسفیان به کلمه حق شهادت داد و مسلمان شد.

کسانى را که پیامبر خدا ص در روز فتح به آنان امان داده بود

عبّاسس در دنباله سخن مى‏افزاید: گفتم: اى رسول خدا، ابوسفیان مردى است فخر دوست، بنابراین به وى امتیازى بده. پیامبر ص فرمود: «بلى، هر کس به خانه ابوسفیان داخل شود در امان است، و هر کس دروازه خانه‏اش را ببندد درامان است، و هر کس به مسجد الحرام داخل شود در امان است». هنگامى ابوسفیان برخاست تا برود، رسول خدا ص گفت: «اى عبّاس او را در این دره در دماغه کوه نگه دار، تا لشکر خداوند بر او عبور کنند، و او آن‏ها را ببیند».

عبّاسس مى‏گوید: من با وى خارج شدم تا این که وى را در همان تنگناى وادى نگه داشتم، در جایى که پیامبر خدا ص دستور داده بود تا او را نگه دارم. عبّاس مى‏گوید: همه قبایل با پرچم‏هاى خود از مقابل وى عبور نمودند، و هرگاه قبیله‏اى مى‏گذشت ابوسفیان مى‏پرسید: اى عبّاس اینها کیستند؟ مى‏گفتم: بنوسُلَیم، اومى گفت: مرا با سلیم چه کار؟ عبّاس می‌گوید: باز قبیله‏اى مى‏گذشت، او مى‏گفت: اینها کیستند؟ مى‏گفتم: مُزَینه، او مى‏گفت: مرا با مزینه چه کار؟ تا این که قبیله‏ها همه گذشتند و هر قبیله‏اى که مى‏گذشت او می‌گفت: اینها کیستند؟ و من به او مى‏گفتم: بنو فلان و او مى‏گفت: مرا با بنى فلان چه کار؟ تا این که پیامبر خدا ص به (کتیبه) الخضراء (گروه سبز) آمد [۲۵۹] که در آن مهاجرین و انصار شامل بود، و همه غرق در آهن بودند و تنها حلقه‏هاى چشمشان از میان آهن پیدا بود و بس، ابوسفیان گفت: سبحان الله، اى عبّاس اینها کیستند؟ گفتم: این پیامبر خدا ص است که در میان مهاجرین و انصار قرار دارد. ابوسفیان گفت: هیچ کس را طاقت و یاراى مقاومت در برابر اینها نیست. به خدا سوگند، اى ابوالفضل سلطنت و پادشاهى برادر زاده ات بسیار بزرگ شده است!! گفتم: اى ابوسفیان، ابن نبوت و رسالت است (نه سلطنت و پادشاهى). ابوسفیان پاسخ داد: پس آرى. عبّاس مى‏گوید: گفتم: اکنون نزد قومت برو. عبّاس مى‏گوید: ابوسفیان خارج شد، تا این که در مکه نزد قوم خود آمده و به صداى بلند خود فریاد کشید: اى قریش این محمّد است که با سپاه بسیار بزرگى آمده که شما تاب مقاومت در مقابلش را ندارید. وهر کسى که داخل خانه ابوسفیان شود او در امان است. هند خانم ابوسفیان دختر عُتْبَه برخاست و سبیل‏هاى او را گرفته صدا زد: این سیاه پست را بکشید، زشت باد روى همچو خبر آور قومى. ابوسفیان گفت: واى بر شما. این زن شما را فریب ندهد، چون محمّد با سپاهى آمده است که شما طاقت مقاومت با وى را ندارید، هر کسى که داخل خانه ابوسفیان شود در امان است. آنهاگفتند: واى بر تو، خانه تو به ما چه سودى مى‏تواند برساند؟ ابوسفیان گفت: هر کسى که دروازه خانه خود را ببندد در امان است، و کسى که داخل مسجد شود، در امان است. مردم چون این سخن را شنیدند طرف خانه‏هاى خود و به طرف مسجد پراکنده شدند. هیثمى (۱۶۷/۶) مى‏گوید: این را طبرانى روایت نموده و رجال وى رجال صحیح‌اند.

[۲۵۹] آنها را به خاطرى گروه سبز گفته‏اند، که خیلى اسلحه و آهن داشتند که در تابش آفتاب از دور سبز به چشم مى‏خورد.

چگونگى ورود پیامبر خدا ص به مکه

حدیث را همچنین بیهقى به همین درازیش، چنان که در البدایه (۲۹۱/۴) آمده، روایت نموده، و ابن عساکر نیز آن را از طریق واقدى از ابن عبّاس س، چنان که در کنز العمال (۲۹۵/۵) آمده، روایت کرده... و چنان که قبلاً در روایت طبرانى گذشت آن را یادآور شده، در سیاق وى آمده: بعد پیامبر خدا ص پس از خارج شدن ابوسفیان به عبّاس گفت: «او را در تنگناى دره در دماغه کوه نگه دار تا این که لشکر خدا بر وى عبور نماید، و او آن را ببیند». عبّاس مى‏گوید: من او را در همان تنگناى دره در دماغه کوه آورده و نگه داشتم، و هنگامى که ابوسفیان را نگه داشتم گفت: اى بنى هاشم آیا غدر و خیانت مى‏کنید؟ عباس: پاسخ داد: اهل نبوت غدر و خیانت نمى‏کنند ولى من با تو کارى دارم. ابوسفیان گفت: چرا آن وقت نگفتى؟ این را به من مى‏گفتى که من به تو کارى دارم تا مطمئن مى‏بودم و چنان حالتى برایم رخ نمى‏داد. عبّاس به او گفت: به این فکر نبودم که تو به این راه مى‏روى [۲۶۰]. پیامبر خدا ص یاران خود را آماده نمود، و قبایل به سرکردگى رهبران خود، و کتیبه‏ها با بیرق‏هاى خود گذشته و نخستین دسته‏اى را که پیامبر خداص پیش نموده بود خالدبن ولید با بنى سُلَیم بود که تعدادشان به یکهزار مى‏رسید، آنها پرچمى داشتند که آن را عبّاس بن مِرداس حمل مى‏نمود، و پرچم دیگرى را خفاف‏بن‏ندبه حمل مى‏کرد، و پرچم سومى را حجاج بن عِلاط دردست داشت، ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس پاسخ داد: خالدبن ولید. گفت: همان بچه. عبّاس گفت: بلى. و چون خالد به عبّاس رسید که ابوسفیان در پهلویش قرار داشت، سه مرتبه تکبیر گفتند و رفتند. بعد در عقب وى زُبیر بن عوام با پانصد تن عبور نمود که عدّه اى از آن مهاجرین و بقیه از گروه‏هاى مختلف مردم گرد آمده بودند، و با خود پرچم سیاه داشت. هنگامى که در برابر ابوسفیان رسید، سه مرتبه تکبیر گفت، و همراهانش نیز تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: این کیست؟ عبّاس پاسخ داد: زبیربن عوام. گفت: خواهر زاده‏ات؟ عبّاس گفت: آرى. بعد از آن یک گروه سیصد نفرى از غِفار عبور نمود که پرچم آنها را ابوذر غفارى و گفته شده ایماءبن رَحَضَه حمل مى‏نمود، هنگامى که اینها با وى برابر شدند سه مرتبه تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اى ابوالفضل اینها کیستند؟ عبّاس گفت: بنو غِفار. ابوسفیان گفت: مرا به بنى غفار چه؟ بعد از آن قبیله اسلم که متشکل از چهار صد تن بود عبور نمود، و در آن دو پرچم قرار داشت، یکى آنها را بُرَیدَه بن حُصَیب حمل مى‏نمود و دیگرى را ناجیه بن اعجم. هنگامى که اینها نیز در برابر وى رسیدند، سه مرتبه تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس گفت: اسلم. ابوسفیان گفت: اى ابوالفضل مرا به اسلم چه؟ در میان ما و ایشان هیچ انتقام‏گیرى هرگز نبوده است. عبّاس به وى گفت: اینها قومى مسلمان‌اند و به اسلام داخل شده‏اند. بعد از آن بنوکعب بن عمرو با پانصد تن گذشت که پرچم آنها را بِشربن شیبان حمل مى‏نمود. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عباس گفت: اینها کعب بن عمرو هستند (خُزاعه). ابوسفیان گفت: آرى، اینها هم پیمانان محمّد‌اند. هنگامى که آنها در برابر وى رسیدند سه مرتبه تکبیر گفتند. بعد از آن مُزَینه در یک گروهى متشکل از هزار تن عبور نمود که در آن سه پرچم و صد اسب وجود داشت، که پرچم‏هاى آن را نُعمان بن مُقرن، بلال بن حارث و عبدالله بن عمرو حمل مى‏نمودند. اینها چون در برابر ابوسفیان رسیدند، تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس گفت: مزینه. گفت اى ابوالفضل، مرا با مزنیه چه کار که از کوه‏هاى خود نزدم آمده و حرکت جنگ‏افزار و سلاح‏هاى‏شان را به نمایش مى‏گذارد. بعد از آن جُهَینه درگروه متشکل از هشت صد تن با سران خود که درآن چهار پرچم وجود داشت گذشت، پرچم‏هاى این گروه را اینها حمل می‌نمودند: ابوزُرعه مَعْبد بن خالد، سُوزید بن صَخْر، رافع بن مکیث و عبدالله بن بدر. هنگامى که در برابر وى رسیدند اینها نیز سه مرتبه تکبیر گفتد. بعد از آن کنانه، بنولیث، ضَمْره و سعد بن بکر در یک گروه متشکل از دویست تن که پرچم‌شان را ابوواقد لیثى حمل مى‏نمود، عبور نمودند. هنگامى که اینهادر برابر ابوسفیان قرار گرفتند، سه مرتبه تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس گفت بنوبکر. گفت: آرى، به خدا سوگند اهل شوم، اینها همان کسانى‌اند که محمّد به خاطر [۲۶۱] آنها بر ما لشکرکشى نموده است، ولى به خدا، با من در آن کار نه مشورت شده بود، و نه من آن را دانستم و همان وقتى که از آن مطلع شدم آن رانپسندیدم، ولى آن کارى بود که تقدیر بر آن رفته بود. عبّاس گفت: خداوند براى تو در لشکرکشى و جنگ محمّدص بر شما اراده خیر نموده که همگى‌تان بر اثر آن به اسلام داخل شدید.

واقدى مى‏گوید: عبدالله‏بن عامر از ابوعَمرو بن حِماس به من گفت: که بنولیث به تنهایى خود که دویست و پنجاه تن بودند عبور کردند، و پرچم آنها را صعب بن جَثّامه حمل مى‏نمود، هنگامى که وى عبور نمود همه‌شان تکبیر گفتند، ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس پاسخ داد: بنولیث. سپس اشجع گذشت، و آنها آخرین کسانى بودند که عبور نمودند، گروه‌شان متشکل از سیصد تن بود و با خود پرچمى داشتند که آن را مَعْقرل بن سنان حمل مى‏کرد و پرچم دیگرى در دست نُعَیم بن مسعود قرار داشت. ابوسفیان گفت: این‏ها سرسخت‏ترین دشمنان محمدص از میان عرب بودند. عباس گفت: خداوند اسلام را وارد قلب‏هاى آنها گردانیده، و این یک فضیلت است از جانب خداوند. ابوسفیان خاموش ماند، سپس افزود: محمّد تاکنون نگذشته است؟ عبّاس گفت: آرى، اوتاکنون عبور ننموده ولى اگر کتیبه‏اى را که محمّد ص در آن قرار دارد ببینى، در آن آنقدر آهن، اسبان و مردان هستند که هیچ کسى را در مقابل‌شان یاراى مقاومت نیست!! ابوسفیان گفت: اى ابوالفضل، آرى به خدا، من نیز چنین مى‏پندارم!! کى در مقابل اینها تاب مقاومت را در خود دارد؟! هنگامى که کتیبهالخضراى پیامبر ص نمودار شد، سیاهى و غبارى از جلو سم اسبان به هوا بلند گردید، و مردم از مقابل آن دو مى‏گذشت و ابوسفیان در هر مرتبه مى‏پرسید: محمّد نگذشته است؟ عبّاس پاسخ می‌داد: خیر تا این که پیامبر خدا ص سوار بر شتر قصواى خود در حالى که در میان ابوبکر و اُسَید بن خُضَیر قرار داشت و براى‌شان صحبت مى‏کرد از مقابل آن دو عبور نمود. عبّاس گفت: این پیامبر خدا ص در میان کتیه الخضراى خود است، در آن مهاجرین و انصار قرار دارند، و در آن پرچم‏ها و پرچم‏هاست. با هر قهرمان از انصار پرچمى بود، و آن چنان غرق در آهن بودند که جز حلقه‏هاى چشم‌شان دیگر چیزى نمودار نبود. عمربن‏الخطابس در آن میان صداى بلندى داشت، او که نیز غرق در آهن بود، با همان صداى بلند خود صفوف آنها را ترتیب و تنسیق نموده، و براى جنگ آماده مى‏ساخت. ابوسفیان پرسید:اى ابوالفضل، این مردى که به صداى بلند حرف مى‏زند کیست؟ عبّاس پاسخ داد: او عمربن الخطاب است. ابوسفیان در ادامه سخنان خود افزود: به خدا سوگند،‌شان و شوکت بنى عدى بعد از آن قلّت و ذلّت اکنون بالا گرفته است. عبّاس گفت: اى ابوسفیان: خداوند چیزى را که بخواهد توسط چیزى بلند مى‏کند، و مسلّماً عمر از جمله کسانى است که اسلام وى را بلند نموده است. وى مى‏افزاید: در کتیبه دو هزار زره بود. پیامبر خدا ص پرچم خود را براى سعدبن عُباده داده بود، که وى در پیشاپیش کتیبه حرکت مى‏کرد. چون وى با پرچم پیامبر ص عبور نمود، فریاد کشید: اى ابوسفیان، امروز روز کشتار و جنگ است، امروز روزى ست که حرمت در آن حلال مى‏شود [۲۶۲]، و امروز روزى است که خداوند قریش را ذلیل ساخته است. پیامبر خدا ص از پیش روى مى‏آمد تا این که در برابر ابوسفیان رسید، ابوسفیان فریاد برآورد: اى رسول خدا، امروز به کشتار و قتل قومت دستور داده‏اى؟ سعد و همراهانش هنگامى که از نزد ما گذشتند چنان مى‏پنداشتند، وى به من گفت: اى ابوسفیان، امروز روز کشتار و جنگ است، و امروز روزى است که حرمت در آن حلال مى‏شود، و امروز خداوند قریش را ذلیل ساخته است. در ارتباط با قومت بر خداوند سوگندت مى‏دهم، چون تو نیکوترین مردم، و با صله رحم‏ترین آنها هستى. عبدالرحمن بن عوف و عثمان بن عفان گفتند: اى پیامبر خدا ص ما مى‏ترسیم که سعد امروز به قریش حمله ببرد، پیامبر خدا ص فرمود: «اى ابوسفیان، امروز روز مرحمت است، امروز روزى است که خداوند قریش را در آن عزت داده است». عبّاس مى‏گوید: پیامبر خدا ص کسى را براى سعد فرستاد، و با عزل او پرچم را به قیس سپرد. پیامبرص پنداشت که اکنون هم پرچم از سعد نرفته است، چون پرچم براى پسر وى تعلّق گرفت، ولى سعد از تحویل دادن پرچم بدون نشانه‏اى از پیامبر خدا ص ابا ورزید. به این صورت پیامبر خداص دستار (عمامه) خود را براى وى فرستاد و سعد با شناختن آن، پرچم را به پسرش قیس داد [۲۶۳].

این حدیث را طبرانى از ابولیلى س روایت نموده، که گفت: ما با پیامبر ص قرار داشتیم و او به ما فرمود: ابوسفیان در اراک [۲۶۴] است، ما به آنجا رفته و او را دست گیر نمودیم، و مسلمانان با غلاف‏هاى شمشیر خود او رامحاصره نمودند تا این که او را نزد پیامبر آوردند، پیامبر خدا ص به او گفت: «واى بر تو، اى ابوسفیان من براى شما دنیا و آخرت را آورده‏ام، اسلام بیاورید تا در امان و محفوظ باشید». عبّاس س با وى دوست بود و در این میان براى پیامبر خدا ص گفت: اى پیامبر خدا، ابوسفیان مردى است شهرت پسند. به این لحاظ پیامبر خدا ص منادیى را به مکه فرستاد تا براى مردم ابلاغ نماید که: «کسى دروازه خود را بند نمود در امان است، و کسى که سلاح خود را انداخت در امان است و کسى که داخل خانه ابوسفیان شد، در امان است». بعد از آن، آن حضرت عبّاس را با ابوسفیان روان نمود تا این که درعقبه ثَنِیه نشستند، در آن هنگام بنى سُلَیم آمدند، ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس پاسخ داد: اینها بنى سُلَیم هستند. ابوسفیان گفت: مرا با بنى سلیم چه کار؟ بعد از آن حضرت على ابن ابى طالب در میان مهاجرین آمد. ابوسفیان پرسید: اى عباس! اینها کیستند؟ عباس گفت: على بن ابى طالب در میان مهاجرین. بعد از آنها پیامبر خدا ص در میان انصار آمد، ابوسفیان پرسید: اى عبّاس اینها کیستند؟ عبّاس به او جواب داد: اینها مرگ سرخ هستند! این پیامبر خدا در بین انصار است. ابوسفیان به عبّاس گفت: من پادشاهى کسرى و قیصر را دیده‏ام، ولى مانند سلطنت و پادشاهى برادر زاده تو را ندیده‏ام. عبّاس گفت: این نبوت است [۲۶۵] (نه پادشاهى و سطلنت آن چنان که تو مى‏پنداى). هثیمى (۱۷۰/۶) مى‏گوید: این را طبرانى روایت نموده ودر آن حَرْب بن حسن طَحَّان آمده، که وى ضعیف مى‏باشد، ولى از جانب بعضى ثقه دانسته شده است.

طبرانى از عروه به شکل مرسل روایت نموده، که گفت: بعد از آن پیامبر خدا ص با دوازده هزار (سپاه) خود، متشکل از مهاجرین و انصار، اسلم، غِفار، جُهَینه و بنى سُلیم بیرون شد، وحرکت خویش را با یدک (جلوکش) نمودن اسبان خود آغاز نمودند تا این که در مَرّظَهْران توقّف نمودند، و قریش ازین واقعه هیچ اطلاعى نداشت. قریش حکیم به حِزام و ابوسفیان را نزد پیامبر ص روان نموده گفتند: یا از وى براى مان امان بگیرید و یا این که همراهش اعلان جنگ نمایید. ابوسفیان و حکیم بن حزام براى این مطلب بیرون شدند، و با بُدیل بن ورقاء روبرو گردیدند، و او را نیز با خود گرفتند، تا این که - در هنگام شب - به اراک در نزدیک مکه رسیدند، و در آنجا خرگاه‏ها و لشکر را دیدند و شیهه اسبان به گوش‌شان رسید. این حالت آنها را ترسانید، و از آن به وحشت افتاده و هراسان شده گفتند: اینها بنى کعب هستند که جنگ آنها را به هیجان آورده است. بُدیل گفت: اینهااز بنى کعب بزرگتر هستند!! که مجموع آنها به این حد نمى‏رسد. آیا این‏ها هوازن‌اند که به خاطر اشغال سرزمین ما به اینجا آمده‏اند؟ به خدا، این را ما نیز نمى‏دانیم، اینها چون انبوه حجاج‌اند. پیامبر خدا ص در پیش روى خود یک دسته از سواران را ارسال نموده بود که جاسوسان را گرفتار می‌نمودند، و قبیله خُزاعه نیز در راه هیچ کسى را اجازه نمى‏داد تا عبور نماید.

هنگامى که ابوسفیان و همراهانش داخل اردوگاه مسلمین شدند، همان دسته سواران آنها را درتاریکى شب گرفتار نمودند، و با هراس از کشته شدن‌شان آنها را آوردند. حضرت عمر س به طرف ابوسفیان برخاست و یک ضربه بر گردن وى وارد نمود، مردم اطراف او را گرفتند و او را با خود بیرون نموده، خواستند نزد رسول خدا ص داخل نمایند، اما ابوسفیان از کشته شدن بر خود ترسید - عبّاس بن عبدالمطلب س که در زمان جاهلیت رفیق وى بود - (در میان لشکر اسلام حضور داشت) و ابوسفیان با صداى بلند فریاد کشید: آیا مرا به عبّاس حواله نمى‏کنید؟ درین هنگام عبّاس س فرا رسید، و از وى دفاع نمود و مردم را از دورش دور نمود، و از پیامبر ص خواست تا ابوسفیان را تسلیم وى کند و منزلت خود را در میان قوم به نمایش گذاشت. عبّاس س وى را در تاریکى شب سوار نموده، در میان اردوگاه گردانید، تا این که همه مردم او را دیدند، عمر س براى ابوسفیان هنگامى که ضربه‏اى به گردنش وارد آورده بود گفت به خدا سوگند به پیامبر ص نارسیده مى‏میرى. وى عبّاس را به فریادرسى فرا خوانده گفت: مرا مى‏کشند، چون عبّاس آمد، او را از چنگال مردم رهانید، و نگذاشت زیاده او را زیر بار حرف‏هاى خود داشته باشد.

چون ابوسفیان کثرت مردم و اطاعت‌شان را دید گفت: چون امشب اجتماعى مردمى را ندیده بودم. عبّاس س او را از دست آنها نجات بخشید، و به او گفت: اگر اسلام نیاورى، و شهادت ندهى که محمّد ص پیامبر خداست کشته مى‏شوى. وى خواست تا آنچه را عبّاس به او دستور مى‏داد تکرار نماید، ولى زبانش به آن نمى‏گشت، و شب خود را با عبّاس سپرى نمود. اما حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء نزد پیامبر خدا ص وارد شده اسلام آوردند، و پیامبر ص از آنها در ارتباط با اهل مکه سئوال‌هایی کرد. چون اذان نماز صبح گفته شد، مردم براى نماز خارج شدند، ابوسفیان ترسید و گفت: اینها چه مى‏خواهند؟ عبّاس پاسخ داد: اینها مسلمان هستند و آماده حضور پیامبر خدا ص مى‏شوند، عبّاس با وى خارج شد. هنگامى که ابوسفیان آنها را دید، گفت: اى عبّاس: اگر اینها را به هر کار مأمور کند انجام مى‏دهند؟ عبّاس به او گفت: اگر آنها را ازخوردن و نوشیدن باز دارد، از وى اطاعت مى‏کنند. عبّاس در ادامه سخنان خود براى ابوسفیان افزود: با وى درباره قومت صحبت کن، که او ایشان راعفو مى‏کند. عبّاس ابوسفیان را آورد تا این که او را نزد پیامبر ص داخل نمود، عبّاس آن گاه فرمود: اى پیامبر خدا ص این ابوسفیان است، ابوسفیان زبان به سخن گشوده گفت: اى محمد، من از خداى خود نصرت و مدد خواستم، و تو نیز از خدایت نصرت خواستى، به خدا سوگند تو را دیدم که بر من غالب شدى!! اگر خدایم به حق مى‏بود، و خداى تو باطل، حتماً من بر تو غالب مى‏آمدم!! بعد از آن شهادت داد که معبودى جز یک خدا نیست، و محمّد ص رسول خداست.

سپس عبّاس گفت: اى رسول خدا، دوست دارم به من اجازه دهى تا نزد قومت رفته، و آنها را از این چیزى که نازل شده بیم دهم، و آنها را به‌سوى خدا و پیامبرش دعوت نمایم، پیامبر ص به او اجازه داد. عبّاس باز خطاب به پیامبر خدا ص گفت: اى پیامبر خدا ص براى‌شان چه بگویم؟ ازین چیزها چیزى که امان را افاده نماید به من بگو تا آنها به آن اطمینان پیدا نمایند. پیامبر ص فرمود: «براى‌شان بگو: کسى که شهادت داد معبودى جز یک خدا نیست و او واحد و لا شریک است، محمّد ص بنده و رسول اوست، در امان است. و کسى که نزد کعبه نشست و سلاح خود را گذاشت در امان است.و کسى که دروازه‏اش را بر خود بست در امان است». عبّاس ادامه داد: اى رسول خدا، ابوسفیان پسر عموى ماست ودوست دارد تا با من برگردد، اگر براى وى امتیاز نیکویى بدهى (بهتر خواهد بود). پیامبر خدا ص گفت: «کسى که داخل خانه ابوسفیان شود نیز در امان است». ابوسفیان به پیامبر ص چنین تلقین مى‏نمود: و خانه ابوسفیان در سمت بالاى مکه است، کسى که داخل خانه حکیم بن حزام شد، و دست از جنگ کشید در امان است و خانه وى در پایان مکه است. پیامبر ص عبّاس را بر همان قاطر سفیدش که دحیه کلبى آن را به وى اهدا نموده بود، سوار نمود. و عبّاس س در حالى که ابوسفیان در پشت سرش سوار بود، حرکت کرد. چون عبّاس رفت، پیامبر خدا ص در دنبال وى عده‏اى را فرستاد و گفت: او را دریافته و دوباره نزد من برگردانید، و براى‌شان از آنچه بر آن ترسیده بود صحبت نمود. فرستاده پیامبر خدا ص او را دریافت، ولى عباس س رضایت به برگشت نداد و گفت آیا پیامبر خداص از این مى‏ترسد که ابوسفیان به رضاى خود به طرف گروه اندکى برگشته و پس از اسلام خود کافر مى‏شود؟ فرستاده پیامبر خدا ص گفت: وى را نگه دار، و عبّاس او را نگه داشت. ابوسفیان در این حالت گفت: اى بنى هاشم آیا غدر و خیانت مى‏کنید؟ عبّاس به او پاسخ داد: نه ما غدر و خیانت نمى‏کنیم، ولى من با تو کارى دارم. ابوسفیان پرسید: کار تو چیست؟ تا برایت انجام دهم. عبّاس گفت: آن را چون خالدبن ولید و زبیر بن عوام آمد خودت مى‏دانى.

به این صورت عبّاس س در تنگناى نارسیده به اراک در ناحیه مرظهران توقف نموده، و ابوسفیان بادرک نمون سخن عبّاس تا حدى مطمئن شده بود. بعد از آن پیامبر خدا ص نیروهاى سوار را یکى دنبال دیگرى فرستاد، و همین نیروهاى سوار را به دو بخش تقسیم نمود: اول زبیر را سوق داد و از دنبال وى نیروهاى سواره‏اى را که متشکل از اسلم، غفار و قضاعه بودند سوق داد. ابوسفیان پرسید: اى عباس، این رسول خداست؟ عبّاس پاسخ داد: خیر، این خالدبن ولید است. پیامبر خدا ص در پیشاپیش خود سعدبن عباده س را به کتیبه انصار فرستاد. سعدبن عباده گفت: امروز روز کشتار و جنگ است، امروز حرمت حلال مى‏شود. بعد از آن پیامبر خدا ص در کتیبه ایمان که متشکل از مهاجرین و انصار بودوارد گردید. هنگامى که ابوسفیان چهره‏هاى ناشناس زیادى را مشاهده نمود، پرسید: اى پیامبر خدا ص تعداد را زیاد نموده‏اى، و یا این که این چهره‏ها را بر قوم خود ترجیح داده‏اى؟ پیامبر خدا ص به او پاسخ داد: «این را تو و قومت نمودید، هنگامى که شما مرا تکذیب کردید، اینها تصدیقم کردند، و هنگامى که شما اخراجم نمودید، یارى و مددم کردند». در آن روز با پیامبر خدا ص اقرع بن حابس، عبّاس بن مرداس، و عیینه بن حصن بن بدرالفزارى حضور داشتند. هنگامى که ابوسفیان آنها را در اطراف پیامبر خدا ص دید پرسید: اى عباس! اینها کیستند؟ پاسخ داد: این کتیبه پیامبر ص است، و همین دسته مرگ سرخ را با خود همراه دارد!! اینها مهاجرین و انصاراند. ابوسفیان گفت: اى عبّاس حالا حرکت کن، من چون امروز لشکر و گروه را هرگز ندیده بودم. زبیر س در همان دسته خود حرکت نمود تا این که در حجون [۲۶۶] توقّف نمود. خالد س حرکت نمود تا این که از سمت پایانى شهر مکه وارد گردید. در خلال راه اوباش‏هاى بنى بکر باوى روبرو شدند، و دست به جنگ بردند، درین درگیرى خداوند أ آنها را مغلوب گردانید، و تعدادى از آنها در حزوره [۲۶۷] به قتل رسیدند، تا این که عقب نشینى نموده و به خانه‏هاى خود پناه بردند، و تعدادى از آنها سوار بر اسبان خود شده و به خندمه [۲۶۸] روانه گردیدند، و مسلمانان به دنبال خالدبن ولید وارد شدند، و خود پیامبر خدا ص از عقب مردم، و پس از ورود آنها، قدم به مکه گذاشت، و ندا کننده‏اى فریاد برآورد، کسى که دروازه‏اش را بر خود ببندد، و از جنگ دست بردارد در امان است. ابوسفیان نیز در مکه فریاد کشید: اسلام بیاورید در امان و محفوظ مى‏باشید. و عبّاس را خداوند از چنگال آنها (اهل مکه) نگه داشت. هند بنت عتبه آمد و از ریش ابوسفیان گرفته فریاد کشید: اى آل غالب این پیرمرد احمق را بکشید. ابوسفیان (بالحن مهاجمى برایش) گفت: ریشم را بگذار، به خدا سوگند یاد مى‏کنم که اگر مسلمان نشوى گردنت زده خواهد شد. واى بر تو زن، او با حق آمده است، داخل خانه ات شو - راوى مى‏گوید: گمان مى‏برم که به او گفت -: و خاموش باش. هیثمى (۱۷۳/۶) مى‏گوید: این را طبرانى به شکل مرسل روایت کرده و در آن ابن لهیعه آمده که حدیث وى حسن مى‏باشد، ولى در آن ضعف نیز هست. این حدیث را همچنین ابن عائذ در مغازى عروه به همین طولش، چنان که در الفتح (۴/۸) آمده، روایت نموده و بخارى آن را از عروه به اختصار روایت کرده و همچنان بیهقى (۱۱۹/۹) این حدیث را به اختصار روایت نموده است.

[۲۶۰] چون عبّاس ابوسفیان را در آنجا نگه داشت، موصوف ترسید که شاید وى را به قتل برساند و به این لحاظ پرسید: آیا خیانت مى‏کنید، عبّاس به او پاسخ داد: خیر و در جواب این گفته ابوسفیان که چرا این را قبلاً برایم نگفتى، تا خاطرم جمع مى‏بود و نمى‏ترسیدم، گفت: من اصلاً احساس نمى‏کردم که تو چنان فکر نمایى، و بدون موجب بترسى. م. [۲۶۱] پس از صلح حدیبیه خزاعه همراه پیامبر ص داخل پیمان شد، و بنوبکر با قریش. بعد از آن بنوبکر با قریش بر خزاعه هجوم آوردند و مفاد پیمان خویش با پیامبر ص را نقض نمودند، که این امر خود سبب عمده و مستقیم فتح مکه در سال هشتم هجرت بود. [۲۶۲] هدف از حلال شدن حرمت در اینجا، حرمت بیت الحرام است. والله اعلم. م. [۲۶۳. ] بسیار ضعیف. در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد. [۲۶۴] نام جایى است در نزدیک مکه. [۲۶۵] صحیح. ابن هشام در سیره خود (۳/۲۶۸، ۲۶۹) از ابن اسحاق بدون سند. اما ابن جریر آن را از ابن اسحاق بطور موصول روایت نموده است. همچنین طبرانی از ابن عباس همانگونه که گذشت. برخی از حدیث در صحیح بخاری (۸/ ۴: ۶) موجود است. و ابن جریر (۱، ۳۳۲، ۳۳۳) آن را از عروه بصورت مرسل روایت نموده است و این همانگونه که آلبانی در «تخریج فقه السیرة» (ص ۴۲۰) می‌گوید شاهدی قوی برای این روایت است. [۲۶۶] کوه بلندى است که پس از شعب جزارین در مکه المکرمه قراردارد. [۲۶۷] جایى است در مکه نزدیک دروازه حناطین. [۲۶۸] کوه معروفى است در مکه.

اسلام آوردن سهیل بن عمرو و شهادتش به نرمخویى پیامبر ص

واقدى، ابن عساکر و ابن سعد از سهیل بن عمرو س روایت نموده‏اند که گفت: هنگامى که پیامبر ص پیروزمندانه وارد مکه گردید، من داخل خانه خود شده، در را بر خود بستم. پسرم عبدالله بن سهیل را فرستادم تا از محمّد ص برایم امان بخواهد، چون من بر جان خود مى‏ترسم که کشته شوم. پسرم عبدالله بن سهیل رفته گفت: اى پیامبر خدا، آیا پدرم را امان مى‏دهى؟ پیامبر ص پاسخ مى‏دهد، بلى، او در امان خداست، و باید خارج شود. بعد پیامبر ص براى آنهایى که در اطرافش بودند مى‏گوید: «کسى که از شما با سهیل روبرو مى‏شود باید به طرف وى تیز نگاه نکند، و او باید خارج شود، به جانم سوگند، سهیل از عقل و شرف برخوردار است، و شخصى مثل وى از اسلام بى‌خبر نمانده است، اما گذاشتن هر چیزى در مقابل قدرت الهى بى‌فایده است».

آن گاه عبدالله به طرف پدر خود بیرون شده و او را از گفته پیامبر خدا ص با خبر مى‏کند، سهیل مى‏گوید: به خدا سوگند، وى در کوچکى و بزرگى خود مهربان و نیکوست. سهیل بعد از آن گاهى به پیش مى‏رفت و گاهى به عقب. وى با پیامبر خدا ص به طرف حنین بیرون شد، و درین خروج خود هنوز مشرک بود، تا این که در جعرانه [۲۶۹] اسلام آورد، و پیامبر خدا ص در آن روز صد رأس شتر از غنایم حنین را به او بخشید [۲۷۰]. این چنین در کنزالعمال (۲۹۴/۵) آمده، و مانند این را حاکم نیز در المستدرک (۲۸۱/۳) روایت نموده است.

[۲۶۹] جایى است نزدیک به مکه‏که میقات نیز مى‏باشد. [۲۷۰] بسیار ضعیف. حاکم (/ ۵۸۱). در سند آن واقدی متروک الحدیث وجود دارد.

گفتار پیامبر ص براى اهل مکه در روز فتح

ابن عساکر از عمربن الخطاب س روایت نموده، گفت: در روز فتح که رسول خدا ص در مکه حضور داشت، دنبال صفوان بن امیه، ابوسفیان بن حرب و حارث بن هشام کسانى را ارسال داشت - عمر س مى‏گوید: گفتم: اکنون خداوند ما را بر آنها مسلّط گردانیده است، من به آنها عملکردهاى‌شان را که انجام داده بودند، بازگو خواهم نمود - تا این که رسول خدا ص فرمود: «مثال من و شما همانند یوسف است که هنگام دیدار با برادرانش گفت:

﴿قَالَ لَا تَثۡرِيبَ عَلَيۡكُمُ ٱلۡيَوۡمَۖ يَغۡفِرُ ٱللَّهُ لَكُمۡۖ وَهُوَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ ٩٢ [یوسف:۹۲].

ترجمه: «امروزملامت و توبیخى بر شما نیست، خداوند شما را مى‏بخشد، و او ارحم الراحمین است».

عمر س گوید: من از پیامبر خدا ص به خاطر این که مبادا آن حرفهایم به او رسیده باشد، و پیامبر خدا ص به آنها اعلام عفو نمود، خیلى‏ها خجالت زده شدم. این چنین در الکنز (۲۹۲/۵) آمده.

و در نزد ابن زنجویه در کتاب الاموال از طریق ابن ابى حسین روایت است، که گفت: هنگامى که پیامبرخدا ص مکه را فتح نمود، داخل خانه کعبه گردید، بعد از آن بیرون رفت و دست‏هاى خود را بر دروازه گذاشته فرمود: «چه مى‏گویید؟» سهیل بن عمرو گفت: ما خیر مى‏گوییم، و خیر توقع داریم، تو برادر کریم و برادر زاده بزرگوارما هستى، و اکنون بر ما پیروز شده‏اى. پیامبر ص (با شنیدن این سخن از آنها) گفت: «من چنان که برادرم یوسف گفته است مى‏گویم: (لا تثریب علیکم الیوم). این چنین در الاصابه (۹۳/۲) آمده.

این را بیهقى (۱۱۸/۹) از طریق قاسم بن سلام بن مسکین از پدرش، از ثابت بنانى از عبدالله بن رباح از ابوهریره س روایت نموده.... و حدیث را آورده و در آن آمده: وى مى‏گوید: بعد از آن، پیامبر خدا ص به کعبه آمد و از هر دو طرف دروازه کعبه گرفته گفت: «چه مى‏گویید؟ و چه فکر مى‏کنید؟» آنها گفتند: مى‏گوییم: برادر زاده، و پسرعموى بردبار و مهربان ما هستى. راوى مى‏گوید: آنها این را سه مرتبه گفتند. سپس پیامبر خدا ص فرمود: چنان که یوسف گفته بود من نیز آن چنان مى‏گویم:

﴿قَالَ لَا تَثۡرِيبَ عَلَيۡكُمُ ٱلۡيَوۡمَۖ يَغۡفِرُ ٱللَّهُ لَكُمۡۖ وَهُوَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ ٩٢.

راوى مى‏گوید: آنها آن چنان با خوشى و سرور (از محوطه کعبه) بیرون رفتند، طورى که گویى از قبرها دوباره زنده شده باشند، و به اسلام وارد گردیدند. بیهقى می‌گوید: در آن چه شافعى از ابویوسف درباره این قصّه حکایت نموده، آمده که: پیامبر خدا ص هنگامى که آنها در مسجد جمع شدند، به آنان گفت: «چه فکر مى‏کنید، که من با شما چه رفتارى مى‏کنم؟» گفتند: نیکى و خیر، تو برادر کریم و برادر زاده بزرگوار ما هستى!! پیامبر ص در پاسخ به آنها فرمود: «بروید همه شما آزادید» [۲۷۱].

[۲۷۱] خبر «اذهبوا فأنتم الطلقاء» را ابن اسحاق از ابوهریره بصورت معضل (نوعی منقطع) روایت کرده است. آلبانی آن را در «تخریج فقة السیرة» (ص ۴۰۴) و «الرد علی البوطی» (ص۴۱) ضعیف دانسته است.

داستان اسلام آوردن عِكْرَمَه بن ابى جهل س

امان دادن عکرمه زمانى که همسرش امّ حکیم برایش درخواست امان نمود

واقدى و ابن عساکر از عبدالله بن زبیر ب روایت نموده‏اند که گفت: روز فتح مکه، امّ حکیم بنت حارث بن هشام همسر عکرمه بن ابى جهل مسلمان شد. بعد از آن ام حکیم گفت: اى پیامبر خدا، عکرمه از ترس تو به یمن فرار نموده، وى ترسیده است که تو او را به قتل خواهى رسانید، به او امان بده. پیامبر خدا ص فرمود: «او در امان است». همسرش به دنبال وى با غلام رومیش بیرون رفت، آن غلام از ام حکیم خواست تا با وى عمل بد را انجام دهد، ام حکیم او را تطمیع مى‏نمود تا این که به قریه‏اى از عک رسید، ام حکیم از آنها بر تأدیب غلامش کمک طلبید، و آنها غلام را در ریسمان بستند. ام حکیم در حالى به عکرمه رسید که او به ساحلى از سواحل تهامه رسیده و در آنجا سوار کشتى گردیده بود. درین اثنا کشتیبان به او مى‏گفت: خود را نجات بده، عکرمه پرسید چه بگویم؟ گفت: بگو معبودى جز یک خدا نیست. عکرمه پاسخ داد: من جز از این از چیزى دیگرى فرار ننموده‏ام. ام حکیم که درین هنگام به وى رسیده بود، با اشاره ایستاده شدن به او مى‏گفت: اى پسر عمو، من نزد تو از پیش کسى آمده‏ام که با صله رحم‏ترین مردمان، نیکوترین و بهترین آنهاست، خودت را هلاک مکن. به این خاطر عکرمه توقّف نمود تا این که‏ام حکیم نزدش آمد و گفت: من از پیامبر خدا ص برایت پناه و امان خواستم. عکرمه گفت: تو این را انجام دادى؟ گفت: آرى، من با او صحبت نمودم و او به تو امان داد. عکرمه پس از این گفت و شنید، همراه همسرش برگشت. وى به عکرمه گفت: آیا مى‏دانى که من ازین غلام رومیت چه دیدم؟! و او را از قضیه با خبر ساخت، وى بلافاصله آن غلام را در حالى که خودش هنوز اسلام نیاورده بود به قتل رسانید [۲۷۲].

[۲۷۲] به نقل از حاکم (۲۴۱/۳).

اسلام آوردن عِکرَمَه و شهادتش به کمال نیکى و مهربانى پیامبر ص

چون عکرمه به نزدیک مکه شد، پیامبر خدا ص به اصحاب خود فرمود: «عکرمه بن ابى جهل مؤمن و مهاجر نزد شما مى‏آید، بنابراین پدرش را دشنام ندهید، چون دشنام میت زنده را آزار و اذیت مى‏کند، و به مرده نمى‏رسد». راوى مى‏گوید: عکرمه، از همسرش مى‏خواست تا با وى مقاربت نماید، اما او از انجام این عمل با وى سرباز زده می‌گفت: تو کافر هستى و من مسلمان. عکرمه به او گفت: چیزى که تو را از مقاربت با من بازداشته است مسلّماً که امر بزرگى است. هنگامى که پیامبر خدا ص عکرمه را دید، براى استقبال از وى در حالى که چادرى هم بر دوش نداشت، به خاطر خوشى و سرور از جاى خود به سرعت برخاست. بعد از آن پیامبر خدا صنشست و عکرمه در حالى که همسرش با داشتن حجاب و در کنارش قرار داشت، در مقابل پیامبر ص ایستاد. عکرمه زبان به سخن گشوده گفت: اى محمد: همسرم خبر داد که تو به من امان داده‏اى. پیامبر ص پاسخ داد: «راست گفته است، و تو در امان هستى». عکرمه پرسید: اى محمّد تو به‌سوى چه دعوت مى‏کنى؟ پیامبر ص فرمود: «تو را دعوت مى‏کنم تا شهادت بدهى که معبودى جز یک خدا نیست، و من رسول خدا هستم، و نماز را برپا کنى، و زکات را بدهى و این طور و آن طور نمایى». تا این که صفات و خصال اسلام را برایش برشمرد. عکرمه در جواب گفت: به خدا سوگند، تو جز به طرف حق و کار نیکو و خوب دعوت ننمودى، تو به خدا سوگند، در میان ما قبل از این که به این دعوت اقدام کنى از همه ما راستگوتر و از همه ما نیکوتر بودى. بعد از آن عکرمه گفت: من شهادت مى‏دهم که معبودى جز یک خدا نیست، و شهادت مى‏دهم که محمّد بنده و رسول اوست. پیامبر خدا ص به خاطر این عمل وى خشنود گردید. عکرمه افزود: اى پیامبر خدا! بهترین چیزى را، که باید بگویم به من یاد بده. پیامبر ص گفت: بگو: «گواهى مى‏دهم که معبودى جز یک خدا نیست، و محمّد بنده و رسول اوست». عکرمه پرسید: بعد از آن چه؟ پیامبر خدا فرمود: بگوى «من خدا را و کسانى را که حاضرند گواه مى‏گیرم که من مسلمان مجاهد و مهاجر هستم»، عکرمه آن را گفت.

دعاى پیامبر ج براى عکرمه

پیامبر خدا ص فرمود: «امروز هر آن چه را از احدى قابل پذیرش باشد و تو آن را درخواست کنى خواهشت را خواهم پذیرفت.» عکرمه گفت: من از تو مى‏خواهم تا همه عداوت‌هایی را که با تو نموده‏ام، و یا در مسیرى که موانع ایجاد نموده‏ام، و یا درمقامى که با تو روبرو شده‏ام، و یا سخنى را که در روى تو گفته‏ام، یا در غیابت، از همه آنها برایم طلب مغفرت کنى. پیامبر ص فرمود: «بار خدایا، براى وى همه دشمنى‌هایی را که با من نموده است، و در هر مسیرى که به جایى رفته و مى‏خواسته نور تو را خاموش نماید ببخش و مغفرت نما، و همچنان دشنام‌هایی را که در مقابلم یا در غیابم گفته است ببخش». عکرمه آن وقت گفت: اى پیامبر خدا راضى شدم، سپس افزود: به خدا سوگند، اى رسول خدا، من در مقابل هر نفقه و مصرفى که در راه بازداشتن از راه خدا نموده بودم، دو برابر آن را در راه خدا مصرف مى‏نمایم، و هر قتالى که در راه بازداشتن از راه خدا نموده بودم، دو برابر آن را در راه خدا خواهم نمود. بعد از آن وى در خدمت جنگ بود، و درین راه تلاش مى‏نمود تا این که شهید گردید. پس از اسلام آوردنش پیامبرخداص همسرش را به همان نکاح اول براى او بازگردانید. واقدى به روایت از رجال خود گفته است که: سهیل بن عمرو در روز حنین گفت: (لایختبرهما محمّد و أصحابه) [۲۷۳] راوى من گوید: عکرمه به او مى‏گفت: این سخن درست نیست، چون کار به دست خداوند است، و چیزى از کار هم به دست محمّد نمى‏باشد. اگر او امروز مغلوب گردد، فردا نتیجه کار از آن اوست. راوى مى‏افزاید: سهیل به وى مى‏گوید: تو در همین وقت‏هاى نزدیک مخالف وى بودى، عکرمه گفت: اى ابویزید: ما به خدا سوگند، کار بیموردى مى‏نمودیم، در حالى که همین عقل را آن وقت هم داشتیم. سنگى را عبادت مى‏نمودیم، که نه نفع مى‏رسانید و نه ضرر [۲۷۴]. این چنین در کنزالعمال (۷/۷۵) آمده است.

این را همچنان حاکم (۲۴۱/۳) از حدیث عبدالله بن زبیر س روایت نموده، ولى وى تا به این حد اکتفا نموده: هنگامى که به دروازه خانه پیامبر خدا ص رسید، از قدوم وى براى پیامبر خدا مژده داده شد، رسول خدا ص، به خاطر سرور آمدن وى روى پاهاى خود ایستاد. [۲۷۵] بعد از آن از عروه بن زبیر روایت نموده، که گفت: عکرمه بن ابى جهل مى‏گوید: هنگامى که نزد رسول خدا ص رسیدم گفتم: اى محمد، این (اشاره به همسرش) خبر داد که تو به من امان داده‏اى، پیامبر خدا ص فرود: «تو در امان هستى». آن گاه گفتم: شهادت مى‏دهم که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد و تو بنده و رسول اوهستى. تو از نیکوترین مردمان، راستگوترین و با وفاترین آنها هستى. عکرمه مى‏افزاید: این را من درحالى می‌گفتم: که سرم را به خاطر شرم و حیا از وى پایین انداخته بودم. بعد از آن گفتم: اى رسول خدا، همه دشمنى‌هایی را که با تو نمودم، و یاهر سوارى را که با شتاب در جهت اظهار شرک سوار شدم از همه آن برایم طلب مغفرت نما. پیامبر ص فرمود: «بار خدایا، براى عکرمه هر عداوتى را که با من نموده، و یا هر سوارى را که به شتاب براى باز داشتن از راه تو سوار شده است، ببخش». گفتم: اى رسول خدا، مرا به چیز بهترى که مى‏دانى امر کن تا آن را بدانم. فرمود: «بگو شهادت می‌دهم که معبودى جز یک خدا نیست و محمّد بنده و رسول اوست، و در راه وى جهاد کن». بعد از آن عکرمه گفت: به خدا سوگند، اى رسول خدا، من در مقابل هر نفقه‏اى که در راه بازداشتن از راه خدا نموده بودم، دو برابر آن را در راه خدا نفقه و مصرف مى‏کنم، و در مقابل هر جنگى که در راه بازداشتن از راه خدا نموده‏ام دو چند در راه خدا جهاد و مبارزه خواهم نمود.

[۲۷۳] این جمله به خاطر رعایت نص به همان شکلى که در حیاه الصحابه و کنر العمال (۷۴/۷) آمده بود، نقل گردید، ولى عبارت فوق تصحیف و به شکل خطاء نقل گردیده است، در ارتباط با درک واقعیت این عبارت به استادان، و کتب دست داشته خویش مراجعه نمودیم، ولى موفق به پى بردن به آن نگردیدیم و درهر جایى صحبت از تصحیف بود، ولى وقتى که به محترم ولى صاحب محمّد نعیم عباسى مراجعه نمودیم، ایشان به واقعیت زحمت به خرج دادند، و اصل متن واقدى را در کتاب وى (۹۱۰/۲) دریافتند، که در آن چنین آمده است: «و قال سهیل بن عمرو: لایجتبرها محمّد و أصحابه. قال: یقول له عکرمه هذا لیس بقول...» یعنى «سهیل بن عمرو گفت: این شکست را محمّد و اصحابش نمى‏توانند جبران کنند». در ذیل همان عبارتى که در فوق ذکرش نمودیم، در متن حیاة الصحابه به عوض، «لیس یقول، لیس به قول»، آمده است، که آن هم درترجمه‏اش اصلاح گردیده، و ازین ناحیه از زحمت ایشان سپاس گزاریم. م. [۲۷۴] بسیار ضعیف. در سند آن واقدی متروک وجود دارد. [۲۷۵] بسیار ضعیف. حاکم (۳/۲۴۱) در سند آن واقدی که متروک الحدیث است وجود دارد. ابن أبی سمرة نیز وضعیتش به مانند واقدی است و أبو حبیبة نیز شناخته شده نیست. نگا: «الضعیفة» (۳/ ۶۴۳).

سعى و تلاش عکرمه در جنگ و به شهادت رسیدن وى س

بعد از آن در جنگ و قتال سعى و تلاش ورزید تا این که در روز اجنادین [۲۷۶]، در زمان خلافت ابوبکر س به شهادت رسید. پیامبر خدا ص در سال حج خود او را بر هوازن براى جمع صدقات مقرّر نموده بود، و پیامبر ص در حالى درگذشت که عکرمه در تباله [۲۷۷] قرار داشت. طبرانى همچنان از عروه س داستان اسلام آوردن عکرمه را به اختصار، چنان که در المجمع (۱۷۴/۶) آمده، روایت نموده است [۲۷۸].

[۲۷۶] اجنادین منطقه‏اى است در فلسطین میان رمله و بیت جبرین. روایتى در دست است که مى‏گوید: عکرمه در یرموک به شهادت رسیده و این روایت از روایتى که دال بر شهادت وى در روز اجنادین است قوى‏تر مى‏باشد، که آن را طبرى نیز در تاریخ خود آورده است. [۲۷۷] شهر معروفى است در یمن. [۲۷۸] صحیح. حاکم (۳/۳۴۲) وی درباره‌ی حکم بر آن سکوت کرده است. نگا: «المجمع» (۶/۱۷۴).

داستان اسلام آوردن صفوان بن اُمَيَّه س

امان دادن صفوان، هنگامى که عُمَیربن وهب برایش امان خواست

واقدى و ابن عساکر از عبدالله بن زبیر ب روایت نموده‏اند که گفت: در روز فتح مکه همسر صفوان بن امیه - بغوم بنت معدل از قبیله کنانه - اسلام آورد، ولى صفوان ابن امیه فرار نمود، تا این که به دره آمد، و براى غلام خود یسار - که کس دیگرى با وى نبود - مى‏گفت: واى بر تو، ببین که کى را مى‏بینى؟ غلامش پاسخ داد: این عمیربن وهب است. صفوان گفت: با عمیر چه کارى کنم؟! به خدا، او جز براى کشتنم به کار دیگرى نیامده، او بر ضد من با محمّد همکارى و معاونت نموده است. آن گاه او خود را به وى رسانیده گفت: اى عمیر، در ضمن همه کرده هایت در حقم باز هم به آنها اکتفا ننمودى؟! قرضدارى وعیالت را بر دوش من گذاشتى، و اکنون آمده‏اى مى‏خواهى مرا بکشى!! عمیر پاسخ داد: ابووهب، فدایت شوم، من از نزد بهترین مردمان در نیکى وصله رحم اینجا آمده‏ام. عمیر قبل از این به پیامبر خدا گفته بود: اى پیامبر خدا، سید و رئیس قومم از اینجا فرار نموده تا خود را به بحر اندازد، و از این ترسیده است که به او امان ندهى، پدر و مادرم فدایت او را امان بده. پیامبر خدا ص در پاسخ به وى فرموده بود: «به او امان دادم»، بعد از آن او به دنبال صفوان خارج شده گفت: پیامبر خدا ص به تو امان داده است.

پیامبر ص و فرستادن عمامه‏اش براى صفوان به عنوان نشانه امان

صفوان به عمیر گفت: نه به خدا سوگند، با تو تا وقتى بر نمى‏گردم که از وى نشانه‏اى برایم نیاورى، که من آن را سوگند بشناسم. پیامبر ص به عمیر گفت: «دستارم را بگیر»، عمیر با دستار رسول خدا ص به طرف صفوان برگشت، و آن همان چادر یمنى بود که پیامبر ص در آن روز در حالى که آن را بر سر خود گذاشته و یک گوشه‏اش را بر رویش بسته بود داخل مکه گردید. عمیر براى دومین بار به‌سوى وى شتافت، و با آوردن عمامه پیامبر ص به او گفت: ابووهب، من از نزد بهترین مردم، کسى که در صله رحم نیکى و بردبارى از همگان برتر است، آمده‏ام. سرفرازى او سرافرازى توست، و عزّتش عزّت تو، و فرمانروایى‏اش فرمانروایى تو، و پسر مادر و پدرت است! به خاطر خدا، بر خود رحم کن. صفوان به عمیر گفت: من مى‏ترسم که کشته شوم. عمیر به او گفت: او تو را به‌سوى اسلام دعوت نموده است که اسلام بیاورى، و اگر دوست دارى که اسلام بیاورى خوب، وگرنه دو ماه به تو مهلت داده، او با وفاترین و نیک‏ترین مردمان است، و آن چادر (دستار) خود را برایت فرستاده است که در روز فتح مکه آن را بر سر خود نهاد، و یک گوشه‏اش را بر رویش بسته بود. صفوان آن چادر (دستار) را شناخت، و گفت: بلى. و عمیر آن را بیرون آورد، صفوان گفت: بلى. آن همین است، آن همین است. صفوان برگشت تا این که نزد پیامبر خدا ص آمد، و هنگام آمدن وى، پیامبر خدا ص نماز عصر را براى مردم در مسجد امامت مى‏نمود، هر دوى آنها توقّف نمودند. صفوان پرسید: اینها در یک شب و یک روز چند نماز مى‏خوانند؟ عمیر پاسخ داد: پنج نماز، پرسید: محمّد براى‌شان نماز مى‏خواند؟ عمیر پاسخ داد: بلى. هنگامى که پیامبر خداص سلام داد، صفوان گفت: اى محمد، عمیربن وهب با چادرت نزدم آمد، و مدعى است که تو مرا به آمدن نزد خودت فرا خوانده‏اى، و اگر اسلام را راضى شده، و پذیرفتم خوب، در غیر آن دو ماه به من مهلت داده‏اى؟، رسول خدا ص فرمود: «اباوهب پایین بیا». صفوان پاسخ داد: تا این که این را برایم مشخص نکنى پایین نمى‏آیم. رسول خدا ص فرمود: «بلکه برایت چهار ماه مهلت است». صفوان پس از شنیدن این حرف پیامبر خدا ص پایین آمد.

بیرون رفتن صفوان با پیامبر ص به طرف هوازن و اسلام آوردنش

پیامبر خدا ص به طرف هوازن بیرون رفت، صفوان در حالى که هنوز کافر بود، در این سفر با وى بیرون رفت، پیامبر ص کسى را نزد وى فرستاد و از او سلاح‌هایش را عاریت مى‏خواست، او در پاسخ به خواست پیامبر خدا ص صد زره را با بقیه وسایلش به عاریت داد. صفوان پرسید: این به خوشى است یا به زور؟ پیامبر خدا ص فرمود:«نه، اینها عاریت گرفته شده و دو باره مسترد مى‏شوند»، او نیز آنها را به عاریت داد، پیامبر ص به او دستور داد تا آنها را به حنین برساند. صفوان به این صورت در حنین و طائف اشتراک نمود، و بعد از آن پیامبر ص به طرف جعرانه برگشت. درحالى که پیامبر ص درمیان اموال غنیمتى قدم مى‏زد، و آنها را نگاه مى‏کرد - صفوان‏بن‏امیه نیز همراهش بود - صفوان بن امیه درین هنگام چشم خود را به دره‏اى که حیوانات، گوسفندان و شبانان در آن قرار داشت و دره از آنها پر شده، دوخته بود. وى بسیار دیر به آن سو نگریست، و پیامبر ص او را به گوشه چشم مراقبت مى‏کرد، بلافاصله به او گفت: «ابووهب، از این دره خوشت آمده است؟» گفت: بلى، پیامبر ص گفت: «آن دره با چیزهایى که در آن است براى تو باشد». صفوان درین اثناء گفت: نفس هیچ کسى جز نفس نبى تن به این کار نمى‏دهد، گواهى و شهادت مى‏دهم که معبودى جز یک خدا نیست، و محمّد بنده و رسول اوست. و در همانجا اسلام آورد [۲۷۹]. این چنین در الکنز (۲۹۴/۵) آمده. و این را ابن اسحاق از محمّد بن جعفر بن زبیر از عروه از عائشه ل به اختصار، چنان که در البدایه (۳۰۸/۴) آمده، روایت کرده است.

و امام احمد (۴۶۵/۶) از امیه بن صفوان بن امیه و او از پدرش روایت نموده که: پیامبر خدا ص در روز حنین زره‏هایى را از وى به امانت گرفت، صفوان پرسید: آیا این را به غصب مى‏گیرى؟ پیامبر ص گفت: «بلکه امانت و تضمین شده» راوى مى‏گوید: بعضى از آن زره‏ها مفقود گردیدند، پیامبر ص از وى خواست تا تاوان آنها را بستاند، صفوان گفت: اى پیامبر خدا، امروز من به اسلام بسیار راغب و علاقمند هستم [۲۸۰].

[۲۷۹] بسیار ضعیف. در سند آن واقدی است که متروک است. [۲۸۰] حسن. احمد (۳/ ۴۰۱) و (۶/ ۴۶۵) و حاکم (۲/ ۴۷) و أبوداود (۳۵۶۲). شیخ آلبانی برای آن شواهد و طرقی ذکر کرده. نگا: «الصحیحة» (۶۳۰)، (۶۳۱)، (۲/ ۲۰۶: ۲۱۰).

داستان اسلام آوردن حُوَيطِب بن عبدالعزى س

دعوت ابوذر از حویطب و داخل شدن او به اسلام

حاکم (۴۹۳/۳) از منذر بن جهم روایت نموده، که گفت: حویطب بن عبدالعزى مى‏گوید: هنگامى که پیامبر خدا ص در سال فتح وارد مکه گردید، من بسیار ترسیدم، از خانه‏ام بیرون رفتم، و عیالم را به جاهایى که امنیت‌شان در آن تأمین بود پراکنده ساختم، و خود را به بستان عوف رسانیده و در آنجا بودم. درین مکان با ابوذر غفارى برخوردم و در میان من و او دوستى و صمیمیت بود - آرى دوستى همیشه بازدارنده انسان است - چون او را دیدم فرار کردم. او که مرا درین حالت دید صدا زد: ابومحمد! پاسخ دادم: لبّیک، پرسید: تو را چه شده است؟ گفتم: خوف و هراس (مرا درخود فرو برده است)، او گفت: خوف و ترسى برایت نیست، تو در امان خداوند هستى. من به طرف وى برگشته و به او سلام دادم، به من گفت: دوباره به منزلت برو، پرسیدم: آیا من، توان راه رفتن به خانه را دارم؟ به خدا گمان نمى‏کنم زنده به خانه‏ام برسم، چون یا در راه کشته مى‏شوم و یا این که در منزلم وارد شده و مرا به قتل مى‏رسانند، و عیالم نیز در جاهاى مختلف قرار دارند. ابوذر گفت: عیالت را در یکجا جمع کن، و من با تو تا منزلت آمده وتو را تا آن جا مى‏رسانم. وى با من حرکت نمود، و صدا مى‏زد: براى حویطب امان داده شده است، آزار داده نمى‏شود. بعد از آن ابوذر به طرف پیامبر خدا ص برگشت، و قضیه را به او خبر داد. پیامبر خدا ص در پاسخ گفت: «آیا همه مردم به جز آنانى که دستور قتل‌شان را صادر نموده‏ام، امان داده نشده‏اند و آنها در امان نیستند؟» حویطب مى‏گوید: بعد از آن مطمئن شدم و عیالم را دوباره به جاهایشان برگردانیدم، تا آن وقت ابوذر نیز نزدم آمد و به من گفت: اى ابومحمد، تا چه اندازه؟ و تا چه وقت؟ دیگران از تو در تمام معرکه‏هاى اسلام سبقت جستند، و خیر و نیکى‏هاى زیادى را از دست دادى، ولى حالا هم نیکى‏هاى زیادى باقى است، نزد پیامبر خدا ص بیا و اسلام بیاور، در آن صورت در امان مى‏باشى، و رسول خدا ص نیکوترین مردم است، و در صله رحم و بردبارى بر همه مردمان سبقت و پیشى دارد، شرف او شرف توست، و عزّتش عزّت تو. حویطب مى‏گوید: گفتم: پس من با تو بیرون مى‏آیم و نزدش مى‏روم، به این صورت با ابوذر خارج شدم تا این که نزد پیامبر خدا ص در بطحا در حالى آمدم که ابوبکر و عمرب با وى حضور داشتند، و بالاى سرش ایستاده از ابوذر پرسیدم: در وقت سلام دادن براى پیامبر ص چه گفته مى‏شود؟ ابوذر گفت: بگو: «السلام علیك أیـها النبى ورحمة الله وبرکاته»، من این را گفتم، پیامبر ص جواب به من داد: (و علیك السلام حویطب) گفتم: شهادت مى‏دهم که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، و تو رسول خدا هستى، آن گاه پیامبر ص فرمود: «ستایش خدایى راست که تو را هدایت نمود». حویطب مى‏افزاید: پیامبر خدا ص به اسلام آوردنم خشنود گردید، و از من مطالبه قرض دادن یک مقدار مال را نمود، من نیز به او چهل هزار درهم قرض دادم، و با وى در حنین و طائف اشتراک ورزیدم، از غنایم حنین صد رأس شتر به من داد [۲۸۱].

همچنین مانند این را ابن سعد در الطبقات از طریق منذر بن جهم و غیر وى از حویطب، چنان که در الاصابه (۳۶۴/۱) آمده، روایت نموده است. حاکم همچنان (۴۹۲/۳) از ابراهیم بن جعفر بن محمود بن محمدبن سلمه اشهلى و او از پدرش روایت نموده... و حدیث را متذکر شده، و در آن آمده: بعد از آن حُوَیطِب گفت: هیچ یکى از سرداران قریش، که بر دین قوم خود تا هنگام فتح مکه باقى مانده بودند، بر فتح و سقوط آن به دست وى خشنودتر از من نبودند، ولى تقدیر کار خود را مى‏کند!! در بدر با مشرکین حاضر بودم، در آنجا درس‌هایی را آموختم، ملائک را دیدم که در میان آسمان و زمین مى‏کشتند و اسیر مى‏کردند، آن گاه با خود گفتم: این مرد تحت حمایت و پشتیبانى غیبى است، و آنچه را دیده بودم براى هیچ کسى یادآور نشدم. ما در آن جنگ شکست خورده به طرف مکه برگشتیم، و در مکه سکونت گزیدیم، و قریش یکى بعد دیگرى اسلام مى‏آورد (و به آنها مى‏پیوست). هنگام صلح حدیبیه نیز حاضر شدم و شاهد صلح بودم، و در آن تا وقت اختتامش تلاش داشتم، همه اینها به گسترش اسلام مى‏افزود، خداوند أ چیزى را که خواسته باشد همان مى‏کند. هنگامى که صلح حدیبیه را نوشتیم من از آخرین شاهدان آن بودم و گفتم: قریش از محمّد آنچه را نپسندد خواهد دید، من در بدل صلح به این رضایت داشتم که قریش او را باید با تیرها مى‏راند. و هنگامى که رسول خدا ص براى عمره القضاء آمد و قریش از مکه بیرون رفت، من از جمله کسانى بودم که در مکه باقى بودند، من با سهیل بن عمرو مأموریت داشتیم که رسول خدا ص را در وقت انقضاى مدّت اقامتش از مکه بیرون کنیم، و چون سه روز گذشت، من با سهیل بن عمرو آمده گفتیم: شرطت برآورده شده است، از شهر ما بیرون برو، رسول خدا ص فریاد کشید: «اى بلال تا قبل از غروب آفتاب هیچ یک از مسلمانانى که با ما به مکه آمده‏اند در اینجا باقى نماند» [۲۸۲].

[۲۸۱] بسیار ضعیف. اگر موضوع نباشد! حاکم (۳/ ۴۹۳)، در سند آن أبوبکر بن عبدالله بن أبی سیرة وجود دارد. ابن حجر در «التقریب» (۲/۳۹۷) می‌گوید: او را به وضع (ساختن حدیث) متهم کرده‌اند. [۲۸۲] بسیار ضعیف. حاکم (۳/ ۴۹۲) در سند آن واقدی متروک وجود دارد.

داستان اسلام آوردن حارث بن هشام س

حاکم (۲۷۷/۳) از عبدالله بن عِکرَمَه روایت نموده، که گفت: در روز فتح، حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربیعه نزد ام هانى‏ء بنت ابى طالب ل داخل شدند، و از وى پناه خواسته گفتند: ما در پناه تو هستیم و او به ایشان پناه داد. على بن ابى طالب س آنجا وارد شد و چون چشمش به آنها افتاد، شمشیر خود را از غلاف کشیده و بر آنها حمله آورد، درین هنگام ام هانى‏ء خود را در میان انداخته و حضرت على س را محکم گرفته گفت: از میان مردم این کار را در سهم من مى‏کنى؟! باید قبل از آنها مرا بکشى. حضرت على س به او فرمود: مشرکین را پناه مى‏دهى، و بیرون رفت. ام هانى‏ء مى‏گوید: نزد پیامبر خدا ص آمده گفت: آیا مى‏دانى که از پسر مادرم على چه دیدم؟! شاید از دست وى نجات نیابم!! دو تن از خویشاوندان شوهرم را که مشرک‏اند پناه داده‏ام، و او به آنها حمله آورد تا به قتل‌شان برساند. پیامبر ص فرمود: «او این حق را نداشت، ما کسى را که تو پناه داده‏اى پناه دادیم، و کسى را که تو امان داده‏اى امان دادیم.» ام هانى‏ء برگشته، و آنها را از قضیه آگاه کرد و هر دوى آنها به منازل خود برگشتند. به پیامبر خدا ص گفته شد: حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربیعه در حالى که لباس‏هاى رنگارنگ به زعفران بر تن دارند، باافتخار و شوکت در مجالس خود نشسته‏اند. پیامبر خدا ص فرمود: «راهى اکنون براى زدن آنها نیست، چون ما آن دو را امان داده‏ایم». حارث بن هشام مى‏گوید: از این که پیامبر ص مرا ببیند خجالت مى‏کشیدم، و همه موضع‌هایی را که بر ضد وى با مشرکین شرکت نموده بودم، و او مرا دیده بود به یاد مى‏آوردم، ولى بعد از آن نیکى و نیکویى وى را توأم با رحمتش به یاد می‌آوردم، به این صورت در حالى با وى روبرو شدم که در مسجد قرار داشت، با من با یک تبسّم و چهره گشاده برخورد نمود، و در جاى خود توقّف کرد تا این که نزدش آمده و با دادن سلام به کلمه حق شهادت دادم. پیامبر ص فرمود: «ستایش خدایى راست که تو را هدایت نمود، و شخصى مانند تو نمى‏توانست از اسلام غافل بماند». حارث مى‏گوید: به خدا سوگند، ندیدم که چیزى مانند اسلام ناشناخته شده بماند و از آن تغافل صورت گیرد [۲۸۳].

[۲۸۳] بسیار ضعیف. حاکم (۳/۲۷۷) در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد.

داستان اسلام آوردن نُضَيربن حارث عبدرى س

واقدى از ابراهیم بن محمّد بن شَرَحبیل عبدرى از پدرش روایت نموده که گفت: نضیر بن حارث از عالم‏ترین مردمان بود، و مى‏گفت: ستایش خدایى راست که ما را به اسلام عزت بخشید، و با ارسال محمّد ص بر ما منت گذاشت، و ما بر آن چه پدران مان بر آن مردند، نمردیم. من در هر حرکتى به جانب قریش ایستاده بودم، حتى در سال فتح، هنگامى که پیامبر ص به طرف حنین بیرون رفت، ما نیز با وى خارج شدیم، و اراده داشتیم که اگر وى مغلوب گردد، در این امر طرف مخالفین را گرفته و بر ضد محمّد با ایشان همکارى کنیم، ولى این کار براى ما دست نداد، و نتوانستیم آن را انجام دهیم. و هنگامى که به جعرانه رفت، من بر همان حالت سابقه خودبودم، ناگهان بدون این که بدانم، پیامبر با خوشرویى با من روبرو گردیده گفت: «نضیر؟» گفتم: لبیک، فرمود: «این بهتر از آن است که در روز حنین خواسته بودى!!» مى‏گوید: به شتاب خود را به طرف وى گردانیده و به او رسانیدم، افزود: «اکنون وقت آن فرارسیده است تا آنچه را در آن قرار دارى، ببینى». پاسخ دادم، مى‏بینم، آن گاه فرمود: «بار خدایا، در ثبات وى بیفزا». نضیر مى‏گوید: سوگند به ذاتى که او را به حق برانگیخته است، قلبم بعد از آن چون سنگ در دین و نصرت حق ثابت گردید. بعد از آن به منزلم برگشتم، و در حالى که هیچ اطلاعى نداشتم، مردى از بنى دؤل به من گفت: اى ابوالحارث رسول خدا ص اعطاى صد رأس شتر را دستور داده است، چیزى از آن را به من بده چون قرضدار هستم. نضیر مى‏گوید: خواستم تا آن را نگیرم و گفتم: این جز به خاطر تألیف قلبم به اسلام نیست، ولى من نمى‏خواهم به اسلام آوردن خود رشوه بخورم، بعد از آن گفتم: به خدا سوگند، نه من این را طلب نموده‏ام، و نه هم خواسته‏ام، به این صورت آنها را متصرّف شدم، و براى آن دؤلى ده رأس را از میان آنها اعطا نمودم [۲۸۴]. این چنین در الاصابه (۵۵۸/۳) آمده است.

[۲۸۴] بسیار ضعیف. در اسناد آن واقدی متروک است.همچنین ابراهیم بن محمد را تنها ابن حبان موثق دانسته است و پدرش نیز ثابت نیست که صحابی باشد.

داستان اسلام آوردن ثقيف اهل طائف

برگشتن پیغمبر خداصاز ثقیف و اسلام آوردن عُروه بن مسعود

ابن اسحاق یادآور شده است، که چون رسول خدا ص از ثقیف برگشت، عروه بن مسعود به قصد ایمان آوردن به دنبال پیامبر ص خارج شد، وخود را قبل از این که پیامبر ص به مدینه برسد، به او رسانید. خودش مسلمان شد و از پیامبر ص اجازه بازگشت به‌سوى قومش را خواست، تا آنها را به اسلام دعوت نماید. پیامبر ص به او فرمود: «آنها تو را به قتل مى‏رسانند.» - چون پیامبر خدا ص نخوت وتکبرى را که در آنها به عنوان قوّه بازدارنده وجود داشت، به علت آنچه از ایشان (در غزوه حنین) دیده بود مى‏دانست - عروه پاسخ داد: اى رسول خدا، آنها مرا از دوشیزگان خود محبوب‏تر مى‏دانند، و او از چنان حیثیت ومقامى در میان آنها برخوردار بود، که همه دوستش داشتند، و از وى اطاعت مى‏کردند.

عُروه و دعوت نمودن قومش به‌سوى اسلام و شهادتش در راه خدا

به این ترتیب وى به‌سوى قوم خود خارج شد تا آنها را به‌سوى اسلام دعوت نماید، البته به این امید، که با وى به خاطر منزلتى که در میان آنها دارد مخالفتى صورت نخواهد گرفت، ولى هنگامى که به بالا خانه‏اى که داشت وارد شد - قبل از آن، آنها را به طرف اسلام دعوت نموده، و اسلام خودش را نیز براى‌شان اعلان نموده بود - (وى را موقع نداده) از هر طرف تیر بارانش نمودند، و به او تیرى اصابت کرد و جان داد. به عروه گفته شد: درباره خونت چه مى‏گویى؟ او در پاسخ گفت: این یک کرامتى بود که خداوند مرا به آن عزّت بخشید، و شهادتى است که آن را به سویم فرستاد، و حالت من نیز مانند همان شهدایى است [۲۸۵] که قبل از حرکت پیامبر ص از اینجا، در رکاب وى به شهادت رسیدند، و مرا نیز با آنها دفن کنید، و طبق وصیتش او را در کنار آنها دفن نمودند. به نظر مى‏رسد که پیامبر خدا ص درباره وى گفت: «مثال وى در قومش، مانند صاحب یاسین [۲۸۶] است میان قومش».

[۲۸۵] اینها همان شهدایى هستد که در محاصره طائف به شهادت رسیدند، و تعدادشان به بیست شهید بالغ مى‏گردد. [۲۸۶] وى حبیب نجار مى‏باشد که اهل انطاکیه را در هنگام آمدن فرستادگان مسیح ÷ به‌سوى ایمان دعوت نمود، و قومش او را به قتل رسانیدند، که این قصه در سوره یس مذکور است.

ثقیف و فرستادن هیئتى تحت سرپرستى عَبْدَیالِیل بن عمرو به طرف پیامبر ص و مذاکرات طرفین

بعد از قتل عروه، ثقفى‏ها چندین ماه همان طور ماندند، بعد از آن در میان خود مشورت نموده به این نتیجه رسیدند که طاقت و توانایى جنگ با همه اعراب همجوار خود را که بیعت نموده و اسلام آورده‏اند، در خود ندارند. پس از آن، تصمیم گرفتند تا یک تن از افراد خود را به خدمت پیامبر خدا ص بفرستند، به این صورت عَبْدَیالِیل بن عمرو را با دو تن از احلاف و سه تن از بنى مالک به طرف پیامبر خدا ص فرستادند. این‏ها هنگامى که به مدینه نزدیک شدند، و در قنات فرود آمدند، در آنجا مُغِیره بن شُعبه را که روى نوبت شتران اصحاب پیامبر خدا ص را مى‏چرانید، دریافتند. هنگامى که مغیره آنها را دید به شتاب راهى مدینه شد تا پیامبر ص را به قدوم آنها مژده دهد، قبل از این که پیامبر خدا ص را ببیند، ابوبکر س با وى دیدار کرد و او ابوبکر س را از آمدن هیئت نمایندگى ثقیف باخبر نمود، که آنها آمده‏اند و اگر پیامبر خدا ص بعضى شرطهاى آنها را بپذیرد، حاضرند اسلام آورده و بیعت نمایند، و یک پیمان را درباره قوم‌شان بنویسند. ابوبکر س به مغیره گفت: تو را سوگند مى‏دهم، که آن را قبل از من براى پیامبر خدا خبر ندهى تا باشد من این مژده را به وى بدهم، مغیره نیز این درخواست ابوبکر س را پذیرفت. ابوبکر س نزد پیامبر ص وارد شد و او را از قدوم آنها باخبر ساخت. بعد از آن مغیره به طرف همان هیئت برگشت، و شترها را با آنها یکجاى به طرف مدینه برگردانید، و در راه به آنها یاد داد که چگونه به پیامبر خدا ص سلام بدهند، ولى آنها این کار را ننموده و طبق رسوم جاهلیت به او سلام دادند.

چون نزد پیامبر خدا ص آمدند، خیمه‏اى براى‏شان در یک طرف مسجد زده شد، و خالد بن سعید بن العاص (نقش میانجى را در میان آنها و پیامبر ص به عهده گرفت و) در میان طرفین رفت و آمد مى‏نمود. آنها را عادت برین بود که هر گاهى غذایى براى‌شان از طرف پیامبر خدا ص مى‏آوردند، تا این که خالد بن سعید از آن نمى‏خورد، آنها به طرف آن دست نمى‏بردند، و خالدبن سعید نامه را به آنها نوشت. راوى مى‏گوید: از جمله شرطهایى که از پیامبر خدا ص خواستند یکى هم این بود که «لات» را تا سه سال براى آنها به حال خود واگذارد [۲۸۷]. آنها این مدت را (نظر به قبول نکردن پیامبر ص) یک سال یک سال کم مى‏کردند ولى پیامبر ص از قبول آن هم ابا مى‏روزید، تا این که از وى خواستند آن را لااقل یک ماه بعد از آمدن آنها باقى بگذارد، تا توجّه جاهلان و بى‌خردان خود را جلب بکنند (و آنها را به‌سوى اسلام بکشانند)، ولى پیامبر ص به هیچ یک از وقت‏هاى درخواستى آنها موافقت ننمود، و حاضر به این کار نشد، مگر این که ابوسفیان بن حرب و مغیره بن شعبه را با آنها بفرستد تا آن را منهدم سازند. در ضمن آن درخواست، پیشنهاد دیگر هیئت این بود که آنها را از نماز خواندن معاف دارد، و بت‏هاى خود را به دست خود نشکنند پیامبر خدا ص فرمود: «اما از شکستن بت‏هاى‏تان به دست خود‌تان شما را معاف مى‏کنم ولى درباره نماز، دینى که در آن نماز نباشد خیرى در آن نیست». گفتند: این را اگرچه یک نوع پستى - (سجده کردن بر زمین) - را با خود همراه دارد از تو قبول مى‏کنیم [۲۸۸].

احمد از عثمان بن ابى العاص روایت نموده که: وفد ثقیف نزد پیامبر خدا ص آمد، و او ایشان را در مسجد پایین آورد، تا در قلب‏هایشان نرمش و رقت پیدا گردد. آنها از پیامبر خدا ص خواستند تا به جهاد بسیج نشوند، از ایشان عشر گرفته نشود، و نه هم کسى بر آنها مأمور مقرر شود که زکات مال‌هاى ایشان را جمع آورى نماید، و نه هم غیر از ایشان دیگر کسى بر آنها مقرر گردد. پیامبر خدا ص در پاسخ به پیشنهادهاى‌شان فرمود: «این براى شما باشد که بسیج عمومى نشوید و کسى بر شما مأمور مقرر نشود، و غیر از خودتان کسى بر شما مقرر نگردد، ولى در دینى که در آن رکوع نیست در آن دین خیرى نیست». و عثمان بن ابى العاص گفت: اى رسول خدا قرآن را به من یاد بده و مرا امام قومم تعیین کن [۲۸۹]. این را ابوداود نیز روایت نموده است.

ابوداود همچنان از وهب روایت نموده که مى‏گوید: از جابر س درباره چگونگى بیعت ثقیف پرسیدم، وى گفت: آنها بر پیامبر ص شرط گذاشتند که صدقه بر آنها نباشد، و جهاد هم نکنند، و او از پیامبر ص بعد از آن شنید که مى‏گفت: «پس از اسلام آوردن خود صدقه هم خواهند پرداخت، و جهاد هم خواهند نمود.» [۲۹۰] به نقل از البدایه (۷۹/۵) آن هم به شکل مختصر.

احمد، ابوداود وابن ماجه از اوس بن حذیفه س روایت نموده‏اند که گفت: ما در وفد ثقیف نزد پیامبر خدا ص آمدیم، و مى‏افزاید: احلاف نزد مغیره بن شعبه آمدند و رسول خدا ص بنى مالک را در قبه خود جابجا ساخت، هر شب پس از خفتن نزدمان مى‏آمد، و ایستاده با ما صحبت مى‏نمود، حتى که به خاطر خستگى از طول قیام بر پاهاى خود دم راستى مى‏نمود، و اکثراً در صحبت‏هاى خود با ما مشکلاتى را متذکر مى‏شد که از قوم خود دیده بود، بعد از آن مى‏گفت: «خفه و ناراحت نیستم، ما در مکه ضعیف بودیم، و مورد اهانت قرار داشتیم، ولى هنگامى که به طرف مدینه خارج شدیم جنگ درمیان ما نوبتى بود، گاهى بر آنها پیروز مى‏شدیم و گاهى آنها بر ما پیروزى حاصل مى‏نمودند.» دریکى از شب‏ها او از همان وقتى که همیشه نزدمان مى‏آمد اندکى دیرتر آمد، پرسیدیم: امشب دیر آمدى؟ پاسخ داد: «جزیى از قرآن که آن را تلاوت مى‏نمودم باقى بود، و نخواستم قبل از اتمام آن نزد شما بیایم.» این چنین در البدایه )۳۲/۵( آمده، و ابن سعد )۱۵۰/۵( از اوس س مانند این را روایت کرده است.

[۲۸۷] ضعیف. ابن هشام (۴/ ۲۳۶) با سند منقطع. [۲۸۸] ضعیف. احمد (۴/ ۲۱۸) و ابوداود (۳۰۲۶) و طبرانی در «الکبیر» (۸۳۷۲) و در سند آن حسن بصری است که مدلس است و در این سند عنعنه کرده است. آلبانی آن را در «ضعیف أبی داود» (۶۵۲) روایت کرده است. [۲۸۹] صحیح. ابوداود (۳۰۲۵) و آلبانی آن را در «صحیح أبی داود» (۲۶۱۴) صحیح دانسته است. [۲۹۰] ضعیف. ابونعیم در «الحلیة» (۹/ ۳۴) در سند آن مجهولانی وجود دارند.

اصحاب س و دعوت نمودن افراد و اشخاص

دعوت ابوبکر صدّیق س

ابن اسحاق مى‏گوید: هنگامى که ابوبکر صدّیق س اسلام آورد، و اسلام خود را آشکار گردانید، دعوت به طرف خداوند أ را آغاز نمود. ابوبکر س در میان قوم خود مردى محبوب، شناخته شده و نرم خو بود و در میان قریش از همه بیشتر به نسب قریش آگاهى داشت، و به خیر و شر آنها آگاه بود. وى مرد تاجر و داراى اخلاق نیکویى بود، که مردان قومش نزد او مى‏آمدند و به خاطر ویژگى‏هاى زیادش چون علم، تجارت، نیکى و خوبى مجلسش با دیگران با وى صحبت و همنشینى مى‏نمودند. وى دعوت به‌سوى خدا و اسلام را از کسانى که در میان قومش بر آنان اعتماد داشت، و نزدش رفت و آمد و نشست‌هایی مى‏نمودند شروع کرد. طبق آنچه به من رسیده به دست وى اینها اسلام آوردند: زبیر بن عوام، عثمان بن عفان، طلحه بن عبیدالله، سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن بن عوف (ش اجمعین)، اینها در حالى که ابوبکر س همراه‌شان بود نزد پیامبر خدا رفتند، پیامبرص اسلام را به آنان عرضه نمود، و قرآن را بر آنها تلاوت کرد، و آنها را از حق اسلام باخبر ساخت، و همه ایمان آوردند. ایشان همان هشت تن [۲۹۱] بودند که قبل از همه اسلام آوردند،و پیامبر خدا ص را تصدیق کردند، و به آنچه از نزد خداوند أ آمده بود ایمان آوردند. این چنین در البدایه (۲۹/۳) آمده.

[۲۹۱] این هشت تن عبارت‌اند از همین پنج نفر که ذکر شد و سه تن دیگر که قبلاً ایمان آورده بودند یعنى: على، زید بن حارثه و ابوبکر ش.

دعوت عمربن الخطاب س

ابن سعد از اَسْتَق روایت نموده، که گفت: من نصرانى و غلام عمر بن الخطابس بودم. وى مرا به اسلام دعوت نموده مى‏گفت: اگر تو اسلام بیاورى از تو در امانتم استفاده خواهم کرد، و این جواز ندارد که از تو در امانت مسلمانان در حالى بهره ببرم که تو بر دین آنها نیستى، ولى من خواهش او را نپذیرفتم، فرمود: در دین اکراه و جبر نیست. هنگامى که مرگ به سراغش آمد،مرا در حالى که هنوز نصرانى بودم آزاد ساخته گفت: هر جایى که مى‏خواهى برو. این را همچنان سعیدبن منصور، ابن ابى شیبه، ابن المنذر و ابن ابى حاتم به مانند این به اختصار روایت کرده‏اند. این چنین در الکنز (۵۰/۵) آمده، و ابونعیم آن را در الحلیه (۳۴/۹) از وَسْق رومى به مانند این روایت کرده، جز این که در روایت او آمده: بر امانت مسلمانان، چون برایم مناسب نیست تا بر امانت آنها از کسى که از آنها نیست استفاده نمایم [۲۹۲].

ودار قطنى و ابن عساکر از اسلم روایت نموده‏اند که گفت: هنگامى که در شام بودیم براى عمر بن الخطاب س آبى آوردم که با آن وضو گرفت. و از من پرسید، این آب را از کجا آوردى؟ من چنین آب خوشگوارى را ندیده‏ام حتى که آب آسمان هم از آن خوبتر نیست. گفتم: این آب را از خانه همین پیره زن نصرانى آوردم. بعد از این که وضو گرفت، نزد همان زن آمده گفت: اى پیره زن ایمان بیاور، چون خداوند حضرت محمّدص را به حق فرستاده است، آن زن سر خود را برهنه نمود، که سرش چون ثغامه [۲۹۳] سفید بود و گفت: پیره زن بزرگى هستم که اکنون خواهم مرد. عمر س فرمود: بار خدایا تو شاهد باش. این چنین در الکنز (۱۴۲/۵) آمده.

[۲۹۲] بسیار ضعیف. ابن عبدالبر در «الاستیعاب» (۴/۲۲۵) در سند آن واقدی است. همچنین این سند مرسل است. [۲۹۳] ثغامه گیاهى است داراى گل و میوه سفید.

دعوت مُصعَب بن عُمَير س

مصعب و دعوت نمودن اُسید بن حُضیر و اسلام آوردن وى

ابن اسحاق از عبدالله بن ابى بکر بن محمّد بن عمروبن حزم و غیر وى روایت نموده که: اسعد بن زراره با مصعب بن عمیر جهت رفتن به محله بنى عبدالاشهل و محله بنى ظفر بیرون رفت - و سعدبن معاذ پسر خاله اسعد بن زراره بود - اسعد بن زراره که مصعب را با خود همراه داشت به یکى از باغهاى بنى ظفر بر سر چاهى که به آن چاه مرق گفته مى‏شود داخل گردید. این دو تن در همین باغ نشستند، و مردانى که اسلام آورده بودند نزد اینها جمع شدند - سعد بن معاذ و اسیدبن حضیر در آن روز رئیس و سردار قوم‏هاى خود در بنى عبدالاشهل بودند، وهر دوى آنها مشرک و بر دین قوم خود قرار داشتند - هنگامى که این دو از آمدن آنها به آن باغ اطلاع حاصل نمودند، سعد به اسید گفت: اى بى‌پدر، نزد این دو مرد که به جاى ما آمده‏اند، تا ضعفاى ما را بیراه کنند، برو و آنها را با تندى از اینجا بران و از آمدن به جاى ما منع‌شان کن. اگر اسعدبن زراره با من نزدیکیى، که خودت آن را مى‏دانى مى‏داشت من خودم این کار را به عوض تو انجام مى‏دادم، او پسر خاله من است، بنابراین من نمى‏توانم نزدش بروم.

راوى مى‏گوید: اسید بن حضیر نیزه خود را برداشت و به طرف آنها حرکت کرد. هنگامى که اسعدبن زراره او را دید به مصعب گفت: این سردار قوم خود است ونزد تو آمده، پس حق خدا را در وى به جا آور. مصعب گفت: اگر بنشیند همراهش صحبت خواهم نمود. راوى مى‏افزاید: او با پرخاش گرى و ترشرویى بر خورد نموده، گفت: براى چه به اینجا آمده‏اید، براى این که ضعفاى ما را از راه بیرون کنید؟ اگر جان خود را دوست دارید از اینجا دور شوید. مصعب در جواب به وى گفت: آیا بهتر آن نیست که بنشینى و بشنوى، اگر کار ما پسندت آمد آن را بپذیر، و اگر پسندت نیامد آنچه خوشت نمى‏آید از تو دور خواهد شد. اسید گفت: از روى انصاف سخن گفتى، بعد از آن نوک سرنیزه خود را بر زمین فرو برد، ونزد آن دو نشست، مصعب با وى درباره اسلام صحبت نمود، و قرآن را برایش تلاوت کرد. در آن چه از اسعد ومصعب روایت مى‏شود، آنها گفتند: به خدا، ما اسلام را از چهره وى قبل از این که حرف بزند، در نورانیت و بشاشتش دانستیم، بعد از شنیدن حرفهاى مصعب اسید گفت: چه قدر سخن زیبا و نیکوى است. وقتى که بخواهید به این دین داخل شوید چه مى‏کنید؟ آن دو گفتند غسل نموده خود را پاک کن لباست را نیز پاک و تمیز نما، و بعد از آن شهادت حق را بر زبان آورده و نماز به جاى آور. اسید برخاست غسل نمود، لباسش را پاک کرده و به حق شهادت داد، سپس دو رکعت نماز به جاى آورد، و به آنها فرمود: به دنبالم مردى است که اگر از شما پیروى کند، هیچ یک از قومش با او مخالفت نخواهند کرد، و من همین حالا او را به‌سوى شما خواهم فرستاد و او سعدبن معاذ است.

مصعب و دعوت نمودن سعدبن معاذ و اسلام آوردنش

پس از آن اسید سرنیزه خود را برداشت و به طرف سعد و قومش برگشت و آنها را در حالى یافت که در مجلس جاى خود نشسته بودند، هنگامى که چشمان سعد بن معاذ به وى افتاد که به طرف آنها مى‏آمد گفت: به خدا سوگند، اسید به غیر از آن چهره و قیافه‏اى که از نزد شما رفته بود به طرف‌تان برگشته است. وقتى که اسید در همان مجلس وارد شد، سعد به او گفت: چه کردى؟ جواب داد: با آن دو مرد صحبت نمودم، و به خدا، زیانى در بودنشان (در محله) احساس نکردم. اما با این همه آنها را از آمدن به اینجا بازداشتم، و ایشان پاسخ دادند: ما همانطورى که دوست دارى عمل مى‏کنیم، ولى به من گفته شد، که بنى حارثه به طرف اسعد بن زراره بیرون رفته تا او را به قتل برسانند. این بدان خاطر صورت مى‏گیرد که آنها دانسته‏اند، اسعد پسر خاله توست، و مى‏خواهند تو را از این طریق سبک و حقیر سازند. راوى مى‏گوید: سعدبن معاذ خشمناک و به سرعت با هراس از آنچه از بنى حارثه به وى یادآورى شد، برخاست، و نیزه را به دست خود گرفته گفت: به خدا سوگند، کارى را از پیش نبردى. بعد از آن سعد به‌سوى اسعد و مصعب رفت. هنگامى که آن دو را دید، ایشان را مطمئن یافت و دانست که اسید حیله‏اى به کار برده تا او را به نزد آنها بکشاند که حرف آن دو را بشنود. سعد با پرخاشگرى و ترشرویى ایستاد، و بعد از آن به اسعد بن زراره گفت: اى ابوامامه، اگر همان پیوند قرابت میان من و تو نمى‏بود، این کار را هرگز نمى‏کردى. آیا در داخل خانه ما آمده چیزى را براى مان تبلیغ مى‏کنى که ما آن را دوست نداریم؟! مى‏افزاید: اسعد قبل از این به مصعب گفته بود: اى مصعب به خدا سوگند، این سردار قومش است که نزدت مى‏آید، کسى است که به دنبال خود قومى دارد، و اگر از تو پیروى نماید، حتى دو تن آنها هم مخالفت تو را نمى‏کنند. راوى مى‏گوید: مصعب به او گفت: آیا بهتر از این نیست که بنشینى و بشنوى. اگر این کار را پسند یدى و به او علاقه داشتى آن را قبول کن، و اگر مورد پسندت نشد ما هم چیزى را که خوشت نمى‏آید از تو دور خواهیم نمود؟ سعد پاسخ داد: سخنى به انصاف گفتى. سپس سرنیزه‏خود را بر زمین فرو برده نشست. مصعب اسلام را به او عرضه نمود، و قرآن را برایش تلاوت کرد - موسى بن عقبه یادآور شده است که مصعب اول (سوره) زخرف را برایش تلاوت نمود - آنها گفتند: به خدا، اسلام را در چهره وى قبل از این که حرف بزند از نورانیت و بشاشتش دانستیم. بعد از آن سعد به آن دو فرمود: وقتى که مسلمان شوید، و به این دین داخل گردید، چه مى‏کنید؟ آن دو گفتند: غسل نموده خود را پاک کن، و هر دو لباست را بشوى، بعد از آن شهادت حق را به زبان آور و بعد از آن دو رکعت نماز ادا کن. راوى مى‏گوید: او برخاست، غسل نمود، هر دو لباس خود را پاک ساخت و شهادت حق را بر زبان آورد، و بعد از آن دو رکعت نماز ادا نمود، سپس نیزه خود را گرفت، و به طرف مجلس قوم خود در حالى برگشت که اسیدبن حضیر نیز در جمع آنها حضور داشت.

سعدبن معاذ و دعوت نمودن بنى عبدالاشهل و اسلام آوردن آنها

هنگامى که قومش او را دیدند که مى‏آید، گفتند: به خدا سوگند سعد با چهره و قیافه‏اى غیر از آن چهره و قیافه برگشته که از نزد ما رفته بود. وقتى که نزد آنها ایستاد، فرمود: اى بنى عبدالاشهل: مقام و حکم مرا در میان خود چگونه مى‏بینید؟ پاسخ دادند: تو سردار ما هستى، در رأى از همه ما بالاتر، و پاک نفس‏ترى. سعد بعد از شنیدن این جواب گفت: سخن گفتن با مردان و زنان شما بر من، تا این که به خدا و رسول وى ایمان نیاورید، حرام است. راوى مى‏گوید: به خدا سوگند، هنوز به قبیله بنى عبدالاشهل وارد نشده بود که همه مردان و زنان آن مسلمان شدند. به این صورت اسعد و مصعب دوباره به منزل اسعد بن زراره برگشتند و مصعب نزد وى اقامت گزید و مردم را به‌سوى اسلام دعوت مى‏نمود، طورى که خانه‏اى از خانه‏هاى انصار باقى نماند، مگر این که در آن مردان و زنان مسلمان وجود داشتند، به جز محلّه‏هاى محدودى که اسلام نیاورده بودند و آنها عبارت بودند از: محله بنى امیه بن زید، خطمه، وائل، و واقف که مربوط به اوس بودند. این چنین در البدایه (۱۵۲/۳) آمده.

این را طبرانى نیز روایت نموده، و ابونعیم آن را در دلائل النبوه از عروه به شکل طولانى‏ترى روایت کرده... و در آن دعوت پیامبر ص را از انصار، و اجابت آنها را با ایمان آوردن‌شان چنان که در ابتداى کار انصار خواهد آمد یادآور شده، پس از آن کارهاى دعوت انصار را در میان قوم‌شان به شکل سرى، و درخواست آنها را از پیامبر خدا ص که کسى را از طرف خود به خاطر دعوت مردم بفرستد - که وى در پاسخ مصعب را، چنان که در روان نمودن افراد براى دعوت به‌سوى خدا و پیامبرش ص در (ص۱۷۳) گذشت، فرستاد - متذکر شده، و بعد از آن مى‏گوید: سپس اسعدبن زراره با مصعب بن عمیر س حرکت نمودند، تا این که به چاه مرق و یا نزدیک آن رسیدند. در همانجا نشستند، و دنبال گروهى از اهل زمین (مسلمانان اهل مدینه) کسى را روان کردند، و همه آنان به شکل سرّى نزد آنها گرد آمدند، در حالى که مصعب بن عمیر براى‌شان صحبت مى‏نمود و از قرآن حکایت مى‏کرد. به سعد بن معاذ از تجمّع‌شان خبر داده شد، و با سلاح خود در حالى که نیزه‏اى را با خود حمل مى‏کرد، به طرف آنها آمد، تا این که بر مصعب بن عمیر برخاست و گفت: این مرد تنها، رانده شده و بیگانه چرا به منازل ما آورده مى‏شود، تا ضعفاى ما را به باطل بکشاند، و آنها را دعوت کند. شما دو تن را پس از این دیگر در این نزدیکى‏هاى مان نبینم، بنابراین مسلمانان برگشتند. ولى باز براى بار دوم در سر چاه مرق و یا نزدیک آن آمده و تجمّع نمودند، درین مرتبه براى دومین بار به سعد بن معاذ اطلاع داده شد، موصوف درین مرتبه آنها را با روش نرمترى از اول بیم داد. هنگامى که اسعد این نرمش را ز او ملاحظه نمود گفت: اى پسرخاله، سخنان وى را بشنو، اگر از وى چیز بدى را شنیدى آن را دوباره به او برگردان، ولى اگر چیز نیکویى را از وى شنیدى به خواست الهى جواب مثبت بده. سعدبن معاذ پرسید؟ وى چه مى‏گوید؟ مصعب بن عمیر س براى آنها تلاوت نمود:

﴿حمٓ ١ وَٱلۡكِتَٰبِ ٱلۡمُبِينِ ٢ إِنَّا جَعَلۡنَٰهُ قُرۡءَٰنًا عَرَبِيّٗا لَّعَلَّكُمۡ تَعۡقِلُونَ ٣ [الزخرف: ۱-۳].

ترجمه: «حم. سوگند به این کتابى که حقایقش آشکار است. که ما آن را قرآن عربى قرار دادیم، تا شما آن را بفهمید».

سعد در پاسخ گفت: چیز واضح و قابل فهمى را مى‏شنوم که برایم قابل درک است. وى در حالى برگشت که خداوند أ او را به اسلام هدایت نموده بود، ولى وى تا برگشت خود اسلامش را آشکار ننموده و آن را پنهان داشت. او به طرف قوم خود رفت، و بنى عبدالاشهل را به اسلام دعوت نمود، و اسلام خود را آشکار گردانید. در این عمل او خطاب به بنى عبدالاشهل گفت: هر کوچک و بزرگ و مرد و زنى که درین کار شک مى‏کند، باید از آن چیز خوبترى را براى ما بیاورد، تا به آن چنگ زده و عمل نماییم. به خدا سوگند، امرى آمده است که گردنها در آن قطع خواهد شد. به این صورت بنى عبد الاشهل در وقت اسلام آوردن سعد ودعوت وى به جز تعداد اندک و ناچیزى، دیگر همه اسلام آوردند. و این محلّه اوّلین محلّه انصار بود که همه به یکبارگى اسلام آورده بودند... و حدیث را چنان که در بخش پیامبر ص و فرستادن افراد براى دعوت به‌سوى خدا و پیامبر ص (ص۱۷۳) گذشت، متذکر شده، و در آخر آن آمده: و بعد از آن مصعب بن عمیر س به طرف پیامبر خدا ص یعنى مکه - برگشت.

دعوت نمودن طُلَيب بن عُمَير س

طلیب و دعوت نمودن مادرش اروى بنت عبدالمطّلب

واقدى از محمّد بن ابراهیم بن حارث تیمى روایت نموده، که گفت: هنگامى که طلیب بن عمیر س اسلام آورد، و نزد مادرش اروى بنت عبدالمطّلب آمد، به وى گفت: من اسلام آورده‏ام، و پیرو محمّد ص شده‏ام... قضیه را متذکر شده و در آن آمده: او به مادرش گفت: چه مانعى وجود دارد که اسلام بیاورى و از وى پیروى نمایى؟ درحالى که برادرت حمزه اسلام آورده است، پاسخ داد: منتظر مى‏باشم تا ببینم که خواهرانم چه مى‏کنند؟ بعد از آن نیز یکى از آنها مى‏باشم. طلیب مى‏گوید: به او گفتم:

تو را به خدا سوگند مى‏دهم که نزد وى برو، به او سلام کن و او را تصدیق کن و گواهى بده که معبودى جز خداى واحد نیست. مادرم پاسخ داد: شهادت مى‏دهم که معبودى جز خداى واحد نیست و شهادت می‌دهم که محمّد رسول خداست. پس از آن پیامبر خدا ص را با زبانش مساعدت مى‏نمود، و پسرش را به نصرت و قیام به اوامر وى ترغیب و تشویق مى‏کرد [۲۹۴]. این چنین در الاستیعاب (۲۲۵/۴) آمده. و عقیلى این را از طریق واقدى مثل این چنان که در الاصابه (۲۲۷/۴) آمده، روایت کرده است. و حاکم این را در المستدرک (۲۳۹/۳) از طریق اسحاق بن محمّد فروى از موسى بن محمّد بن ابراهیم بن حارث تیمى از پدرش از ابوسلمه بن عبدالرحمن روایت نموده، که گفت طلیب بن عمیر س در دار ارقم اسلام آورد، پس از آن بیرون آمده نزد مادرش اروى بنت عبدالمطلب داخل گردید، و به او خبر داد که من پیرو محمّد ص شدم و به خداوندى که پروردگار جهانیان است و ذکرش از همه برتر است اسلام آوردم. مادرش گفت: آرى، مستحق‏ترین کسى که همراهش تعاون و همکارى کنى پسر مادربزرگ‏ات مى‏باشد. به خدا سوگند، اگر ما به آن چیزى که مردان بر آن قادرند قادر مى‏بودیم، حتماً از او پیروى نموده و از وى دفاع مى‏کردیم. طلیب مى‏گوید: گفتم: اى مادرم، پس تو را چه چیزى ازین عمل باز مى‏دارد؟... مانند همان چیزى را که گذشت متذکر شد.

این را ابن سعد در الطبقات (۱۲۳/۳) از محمّد بن ابراهیم تیمى از پدرش مثل این روایت نموده. حاکم (۲۳۹/۳) مى‏گوید: این حدیث به شرط بخارى صحیح و غریب است، ولى بخارى و مسلم آن را روایت نکرده‏اند. حافظ در الاصابه (۲۳۴/۲) باتردید این قول گفته است: آن طورى که او گفته نمى‏باشد، بلکه موسى ضعیف است، و روایت ابوسلمه از طلیب مرسل است، یعنى این قولش: مى‏گوید: پس گفتم اى مادرم... الى آخره.

[۲۹۴] از «أسد الغابة» (۵/ ۳۹۱).

دعوت نمودن عميربن وهب جُمَحى و داستان اسلام آوردنش

گفتگوى عمیربن وهب با صفوان بن امیه

ابن اسحاق از محمدبن جعفر بن زبیر از عروه بن زبیر ب روایت نموده، که گفت: عمیربن وهب جمحى با صفوان بن امیه در حجر (مکانى است در کعبه) اندکى پس از مصیبت بدر در کمین مشرکین نشست - عمیر بن وهب شیطانى از شیطان‏هاى قریش بود، و از کسانى بود که پیامبر خدا ص و یارانش را اذیت مى‏نمود، و آنها از وى مشکلات و رنج‏هاى زیادى در حالى که خودش در مکه بود، مى‏دیدند، و پسرش وهب بن عمیر در جمله اسیران بدر قرار داشت - و کشته شدگان مشرکین را در بدر که در چاه انداخته شده بودند و مصیبت آنها را متذکر شد، صفوان گفت: به خدا سوگند، در زندگى بعد از آنها خیرى نیست. عمیر به او گفت: راست گفتى، به خدا سوگند، اگر این قرضدارى که توان اداى آن را ندارم، با این اهل و عیال که پس از خودم بر ضیاع آنها در هراسم نمى‏بودند، حتماً سوار شده و براى قتل محمّد مى‏رفتم، چون من در میان آنها دلیلى دارم، و آن این که پسرم در دست‌شان اسیر است (و کسى مرا در راه رسیدن و رفتنم نزد آنها معترض نخواهد شد). راوى مى‏گوید: صفوان بن امیه این فرصت را غنیمت شمرده و گفت: قرضداریت را ادا مى‏کنم و عیالت را چون عیالم نگه مى‏دارم، من از آنها تا وقتى که زنده باشند سرپرستى مى‏کنم، هر چیزى که در دست داشته باشم از آنها دریغ نخواهم ورزید. عمیر به او گفت: این امر را بین من و خودت پوشیده نگه دار، صفوان پاسخ داد: این را خواهم نمود. راوى مى‏گوید: بعد از آن عمیر دستور داد شمشیرش تیز کرده شد، و لبه آن زهر داده شد، سپس حرکت نمود تا این که به مدینه آمد. در حالى که عمربن خطاب س با عده‏اى از مسلمانان درباره بدر و عزّتى که خداوند أ نصیب‌شان نموده بود، و چیزى را که براى دشمن‌شان نشان داده بود، صحبت مى‏نمودند. چشمش به عمیر بن وهب افتاد که شتر خود را در دروازه مسجد خوابانیده و شمشیرش را بر گردن دارد. عمر س فرمود: این سگ دشمن خدا عمیربن وهب جز براى شرى نیامده است، این همان کسى است که در میان ما فساد نمود، و شمار ما را براى مشرکین در روز بدر تخمین زد.

گفتگوى عمیر با پیامبر ص

عمر س بعد از آن نزد پیامبر خدا ص وارد شده گفت: اى نبى خدا، دشمن خدا عمیربن وهب در حالى که شمشیر خود را بر گردن دارد آمده است. پیامبر ص فرمود: «او را پیش من بیاور». راوى مى‏گوید: عمر برگشت و از بند شمشیرش که در گردن او قرار داشت گرفت، و او را کشان کشان به طرف پیامبر خدا آورد، و به آن عده از انصارى که با وى بودند گفت: نزد پیامبر خدا وارد شده و نزدش بنشینید، و از وى، از دست این خبیث مواظبت به عمل آورید، چون قابل اعتماد نیست. بعد از آن او را نزد رسول خدا ص برد، وقتى که پیامبر خدا ص او را دید، که عمر از بند شمشیرش در گردن او گرفته. فرمود: «اى عمر او را رها کن، اى عمیرنزدیک شو». عمیر به پیامبر نزدیک شده گفت: صبح به خیر - این سلام اهل جاهلیت در میان‌شان بود - پیامبر خدا ص فرمود: «اى عمیر، خداوند ما را به سلامى بهتر از سلام تو عزت بخشیده است، و به سلام، تحیه اهل جنّت». عمیر پاسخ داد: اى محمد، به خدا سوگند، من به این تازه آشنا شدم، پیامبر خدا ص پرسید: «براى چه اینجا آمده‏اى؟» پاسخ داد: براى نجات این اسیرى که در دست شماست، و امیدوار هستم (در رهایى اش) نیکویى نمایید. پیامبر ص پرسید: «پس این شمشیر را چرا در گردن خود آویخته‏اى؟» پاسخ داد: خداوند روى این شمشیرها را سیاه کند؛ آیا چیزى را از ما دور ساخت؟ [۲۹۵] پیامبر پرسید: «به من راست بگو، براى چه آمده‏اى؟» پاسخ داد: جز به همین کار که گفتم به کار دیگرى نیامده‏ام. پیامبر ص گفت: «بلکه تو و صفوان بن امیه در حجر نشستید، و راجع به کشته شدگان قریش در چاه بدر سخن گفتید، پس از آن تو گفتى: اگر مقروض نبودم وعیالم بر گردنم نمى‏بود خارج مى‏شدم تا این که محمّد را بکشم، صفوان بن امیه قرضت را با سرپرستى عیالت متعهد شد تا تو مرا بکشى، اما خداوند میان تو و آن حایل است».

[۲۹۵] او مى‏خواهد به این گفته خود به شکست قریش در غزوه بدر اشاره نماید. م.

اسلام آوردن عمیر و دعوت وى از اهل مکه

عمیر پس از شنیدن حرف‏هاى پیامبر ص گفت: شهادت مى‏دهم که تو رسول خدا هستى، وما اى رسول خدا تو را در مقابل آن چیزهایى که براى ما از خبر آسمان مى‏آوردى، و وحیى که برایت نازل مى‏شد، تکذیب مى‏نمودیم، و این چیزى را که اکنون گفتى چیزى بود که جز من و صفوان دیگر کسى در آن حضور نداشت. به خدا سوگند به درستى دانستم که آن خداوند به تو خبر داد. ستایش خدایى راست که مرا به اسلام هدایت نمود، و مرا به این راه کشانید، و آن گاه شهادتین را بر زبان آورد. پیامبر خدا ص آن گاه به اصحاب گفت: «احکام دین را به برادرتان بیاموزانید، و قرآن را به او یاد بدهید، و اسیرش را آزاد کنید». اصحاب نیز این کار را انجام دادند. بعد از آن عمیر گفت: اى پیامبر خدا من قبل از این در خاموش ساختن نور خدا، و اذیت کسانى که بر دین خدا بودند سعى و تلاش مى‏نمودم، و اکنون دوست دارم تا به من اجازه دهى که به مکه رفته و آنها را به‌سوى خدا و پیامبرش و اسلام دعوت کنم، شاید خداوند آنها را هدایت نماید، درغیر این صورت آنها را چنان که اصحاب شما را در دین‌شان اذیت مى‏کردم، اذیت و آزار مى‏رسانم. رسول خدا ص به او اجازه داد، و او به مکه آمد. صفوان از هنگامیکه عمیربن وهب خارج شده بود مى‏گفت: خبر خوشى در این روزها برایتان خواهد رسید که (مصیبت‏هاى) واقعه بدر را فراموش‏تان خواهد نمود. و صفوان همیشه از سواران احوال وى رامى گرفت، تا این که سوارى آمد، و او را از اسلام آوردن عمیر با خبر ساخت. صفوان سوگند یاد نمود، که با وى ابداً سخن نگوید و کارى به نفعش انجام ندهد [۲۹۶]، این چنین در البدایه (۳۱۳/۳) آمده.

[۲۹۶] سند آن ضعیف مرسل است. ابن اسحاق آن را بطور مرسل آنگونه که در «سیرة ابن هشام» (۲/ ۲۰۸: ۲۱۰)، همچنین طبری در تاریخ خود (۲/۴۴) و بیهقی در «الدلائل» (۳/۱۴۹). همچنین بیهقی (۳/۱۴۷) آن را از طریق ابن لهیعة روایت کرده است. همچنین آن را از روایت موسی بن عقبة روایت کرده که موسی بن عقبه آن را از زهری بصورت مرسل روایت نموده است. همچنین طبرانی در «الکبیر» (۱۷/ ۶۰، ۶۱) و طبری در تاریخ خود (۲/ ۴۵) از طریق ابن اسحق که این روایت، روایت مرسل اما قوی است. همچنین این حدیث بطور موصول با سند حسن از حدیث انس توسط طبرانی در «الکبیر» (۱۲۰) روایت شده است. بر اساس تمام این ها این حدیث ان شاءالله با مجموع طرق خود صحیح می‌باشد.

اسلام آوردن تعداد زیادى از مردم به دست عمیر

همچنان این را ابن جریر از عروه س به همین طولش چنان که در کنزالعمال (۸۱/۷) آمده، روایت نموده و افزوده است: هنگامى که عمیر س به مکه آمد، در آنجا اقامت گزید و مردم را به‌سوى اسلام دعوت مى‏نمود، و کسى را که با وى مخالفت مى‏کرد به شدت اذیت و آزار مى‏داد، و تعداد زیادى از مردم به دست وى اسلام آوردند. همچنان طبرانى از محمدبن جعفر بن زبیر س مانند این را روایت نموده، و هیثمى (۲۸۶/۸) مى‏گوید: اسناد آن جید است.

قول عمر س درباره عمیربن وهب پس از اسلام آوردنش

از عروه بن زبیر به شکل مرسل روایت شده، و در آن گفته است: وقتى که خداوند أ او را هدایت نمود، مسلمانان خوشحال شدند، و عمربن الخطاب س فرمود: هنگامى که به نظرم آمد، خوکى از وى برایم محبوبتر بود، ولى او امروز حتى از بعضى پسرانم برایم محبوبتر است. اسناد این حسن است.

این را همچنان طبرانى از انس س به شکل موصول به معناى روایت قبلى ولى به اختصار روایت کرده است. هیثمى (۲۸۷/۸) مى‏گوید: رجال وى رجال صحیح مى‏باشند. این را همچنین ابن منده به شکل موصول از انس س روایت نموده، و گفته است: غریب مى‏باشد، و ما آن را از ابوعمران غیر ازین وجه نمى‏دانیم، این چنین در الاصابه (۳۶/۳) آمده است.

و واقدى از عبدالله بن عمرو بن امیه و او از پدرش روایت نموده: هنگامى که عمیر بن وهب س پس از اسلام آوردنش به مکه آمد، در میان اهل خودش وارد شد و با صفوان ابن امیه هنوز ملاقات ننموده بود، که اسلام خود را آشکار نمود، و به‌سوى آن دعوت کرد، این خبر به صفوان رسید، وى گفت:

من وقتى که وى قبل از رفتن به منزلش نزدم نیامد، دانستم که سقوط نموده، و بى‌دین گردیده است. من هرگز با وى سخن نمى‏گویم، و نه به او، و نه به عیالش نفعى نمى‏رسانم. عمیر بر او در حالى که در حجر قرار داشت توقّف کرد، و صدایش نمود، اما صفوان از وى روى گردانید. عمیر به او گفت: تو بزرگى از بزرگان ما هستى، آیا همان حالتى که ما بر آن قرار داشتیم سنگ را عبادت مى‏نمودیم و برایش ذبح مى‏کردیم، همان هم دین است؟! شهادت مى‏دهم که معبودى جز خداى واحد نیست، و محمّد بنده و رسول اوست. صفوان پاسخش را حتى به کلمه‏اى هم ‏نداد و هیچ نگفت [۲۹۷]. این چنین در الاستیعاب (۴۸۶/۲) آمده. و سعى و تلاش عمیر در اسلام آوردن صفوان در صفحات قبل گذشت.

[۲۹۷] بسیار ضعیف. ابن عبدالبر در «الإستیعاب» (۲/۴۸۶) در سند آن واقدی متروک الحدیث وجود دارد.

ابوهریره س و دعوت نمودن مادرش و اسلام آوردن وى

مسلم از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: مادرم را در حالى که مشرک بود، به اسلام دعوت مى‏نمودم. روزى او را دعوت کردم، ولى درباره پیامبر خدا ص چیزى را شنیدم که آن را دوست نداشتم. نزد پیامبر خدا ص گریه کنان آمده و عرض کردم: اى رسول خدا، مادرم را به اسلام دعوت مى‏نمودم ولى او ابا مى‏ورزد، امروز او را باز دعوت کردم، و درباره تو به من چیزى گفت که خوشم نمى‏آمد، بنابراین خداوند أ را دعا کن تا مادر ابوهریره را هدایت فرماید. پیامبر ص فرمود: «بار خدایا، مادر ابوهریره را هدایت نما».

من خوشى کنان به خاطر دعاى رسول خدا ص بیرون رفتم، هنگامى که به خانه رسیدم به‌سوى دروازه روى آوردم، و آن را بسته یافتم، مادرم که صداى پاهاى مرا شنید صدا زد: اى ابوهریره در جاى خود باش. و صداى آب را شنیدم. ابوهریره مى‏گوید: مادرم پیراهن خود را بر تن نمود و بدون این که چادرش را بر سر نموده باشد دروازه را باز نموده گفت: اى ابوهریره، شهادت می‌دهم که معبودى جز یک خدا نیست، و شهادت می‌دهم که محمّد رسول خدا است. ابوهریره مى‏افزاید: من به طرف پیامبر خدا برگشتم و او را از قضیه باخبر ساختم، حمد خدا را به جاى آورده و خیر گفت. [۲۹۸] احمد نیز مانند این را روایت نموده. این چنین در الاصابه (۲۴۱/۴) آمده است.

ابن سعد (۳۲۸/۴) این را از ابوهریره س روایت نموده، که فرمود: به خدا هیچ مؤمن و مؤمنه‏اى از من نمى‏شنود مگر این که مرا در حال دوست مى‏دارد. راوى مى‏گوید: پرسیدم: تو این را از چه مى‏دانى؟ راوى مى‏افزاید: ابوهریره گفت: مادرم را دعوت مى‏نمودم... و مانند آن را متذکر شده. و در آخر آن افزوده: با شتاب در حالى نزد پیامبر خدا ص آمدم، که از خوشى چنان که از حزن گریه نموده بودم، گریه مى‏کردم. گفتم: مژده باد به تو، اى رسول خدا، که پرورگار دعایت را قبول نمود، و مادر ابوهریره را به اسلام هدایت فرمود. بعد گفتم: اى رسول خدا، دعا کن تا خداوند مرا و مادرم را براى همه مؤمنین و مؤمنات، و براى هر مؤمن و مؤمنه محبوب بگرداند، پیامبر ص فرمود: «بار خدایا، این بنده‏ات را، و مادرش را براى هر مؤمن و مؤمنه‏اى محبوب بگردان». به این لحاظ هیچ مؤمن و مؤمنه‏اى از من نمى‏شنود، مگر این که مرا دوست مى‏دارد.

[۲۹۸] مسلم (۶۲۷۹) و احمد به شماره‌ی (۸۲۴۲).

دعوت نمودن امّ سلیم ل

امّ سلیم و دعوت نمودن ابو طلحه به اسلام هنگامى که خواستگارى وى را نمود، و اسلام آوردن ابوطلحه

احمد از انس س روایت نموده که: ابوطلحه امّ سلیم را خواستگارى نمود - وى این خواستگارى را قبل از این که اسلام بیاورد، نموده بود - امّ سلیم در پاسخ به او گفت: اى ابوطلحه، آیا نمى‏دانى، خدایى را که تو عبادت مى‏کنى گیاهى از زمین است. گفت: بلى، ام سلیم ادامه داد: آیا از عبادت درخت شرمت نمى‏آید؟ اگر اسلام بیاورى در آن صورت من از تو مهرى غیر از آن نمى‏خواهم. ابوطلحه گفت. باشد تا در این کارم فکر نمایم. رفت و دوباره آمده گفت: شهادت مى‏دهم که معبودى جز یک خدا نیست، و محمّد رسول خداست. آن گاه امّ سلیم به انس دستور داد: کارهاى عروسى ابوطلحه را تمام کن، و به این صورت انس (مادرش) را به عقد نکاح او درآورد. ابن سعد نیز به معناى این را روایت نموده. این چنین در الاصابه (۴۶۱/۴) آمده است.

دعوت صحابه در قبايل و اقوام عرب

دعوت نمودن ضِمام بن ثعلبه در بنى سعدبن بکر، آمدن ضمام به نمایندگى از قومش نزد پیامبر خداص و گفتگوى او با پیامبر ص و اسلام آوردنش

ابن اسحاق از ابن عبّاس ب روایت نموده که گفت: بنى سعد بن بکر، ضمام بن ثعلبه را به عنوان نماینده خود نزد پیامبر خدا ص فرستادند. وى نزد پیامبر خدا ص آمد، شتر خود را در دروازه مسجد خوابانید، و بعد بر پاى آن عقال بست، و داخل مسجد گردید و پیامبر خدا ص در میان اصحاب خود نشسته بود. ضمام مردى بود شدید و نیرومند و موى انبوهى داشت، که موهاى خود را به دو شکل گیسو بافته بود، او همچنان پیش آمد تا این که در مقابل پیامبر خدا ص در میان اصحابش ایستاد و پرسید: کدام یکى از شما پسر عبدالمطلب است؟ پیامبر خدا ص پاسخ داد: «من پسر عبدالمطلب هستم». پرسید: آیا تو محمّد هستى؟ فرمود: «بلى». ضمام گفت: اى پسر عبدالمطلب من ازتو سئوالاتى مى‏کنم، و در سئوال هایم ازتو شاید درشتى هم بکنم ولى مبادا که از من ناراحت شده و خشمگین شوى. پیامبر ص فرمود: «هر چه مى‏خواهى بپرس من در دلم از تو ناراحت نخواهم شد». ضمام گفت: من تو را به‏خداى خودت و خداى آنانى که پیش از تو بودند، و پس از تو مى‏آیند سوگند می‌دهم، که آیا تو را خداوند به‌سوى ما به عنوان رسول فرستاده است؟ رسول خدا ص فرمود: «بار خدایا، بلى». گفت: تو را به الله خداى خودت و خداى کسانى که قبل از تو بودند و خداى کسانى که بعد از تو مى‏آیند، سوگند مى‏دهم، که آیا خداوند به تو دستور داده تا ما را به این کار مأمور سازى که او را به تنهاى بپرستیم و براى او چیزى را شریک نیاوریم، و این بت‏ها و شرکایى را که پدران مان مى‏پرستیدند دیگر پرستش نکنیم؟ پیامبر ص فرمود: «بار خدایا، بلى». ضماد گفت: تو را به‏ الله خداى خودت و خداى کسانى که قبل از تو بودند، و بعد از تو مى‏آیند سوگند مى‏دهم، که آیا خداوند به تو دستور داده است تا این نمازهاى پنجگانه را برپا داریم؟ فرمود: «بار خدایا، بلى». راوى مى‏گوید: سپس یک یک فرایض اسلام را چون: زکات، روزه، حج و بقیه شرایع آن را در مجموع نام مى‏برد، و پیامبر خدا ص را در وقت یاد نمودن هر یک از آن فریضه‏ها چون ماقبلش سوگند مى‏داد، تا این که فارغ گردید، (و پس از آن) گفت: شهادت مى‏دهم که معبودى جز یک خدا نیست، و شهادت مى‏دهم که محمّد رسول خداست، و این فرایض را همه به جاى خواهم آورد، و از آنچه مرا نهى نموده‏اى اجتناب خواهم نمود، و از این کم و زیادى هم نمى‏کنم، بعد از آن برخاسته و به طرف شتر خود برگشت. راوى مى‏گوید: پیامبر خدا ص فرمود: «اگر صاحب دو گیسو راست بگوید به بهشت خواهد رفت».

اسلام آوردن بنى سعد و قول ابن عبّاس درباره ضمام

ابن عبّاس ب می‌گوید: او نزد شتر خود آمد، عقال آن را باز نموده بیرون گردید، تا این که نزد قوم خود آمد، همه آنها نزدش جمع شدند، اوّلین حرفى که وى زد این بود که گفت: مرگ به لات و عزى. قومش به او گفتند: اى ضمام آرام باش و این را مگو، و از برص، جذام و جنون [۲۹۹] بترس!! گفت: واى بر شما، آن دو به خدا سوگند، نفع و ضررى نى توانند برسانند. و خداوند أ پیامبرى فرستاده است، و بر وى کتابى نازل نموده، و به واسطه آن شما را از آنچه در آن قرار دارید، نجات مى‏دهد، و من شهادت مى‏دهم که معبودى جز خداى واحد و لاشریک نیست، و محمّد بنده و رسول اوست، و من از نزد او به آنچه شما را به آن امر کرده و از آنچه شما را نهى نموده آمده‏ام. ابن عبّاس ب مى‏گوید: به خدا سوگند، آن روز شام نشده بود که همه افراد قریه وى اعم از مرد و زن مسلمان شدند. ابن اسحاق مى‏گوید: ابن عبّاس ب مى‏گفت: ما نماینده قومى را بهتر از ضمام بن ثعلبه سراغ نداریم [۳۰۰]. و همچنین این را امام احمد از طریق ابن اسحاق روایت نموده، و ابوداود مانند آن را از طریق وى روایت کرده است. نزد واقدى آمده: آن روز در قریه‏اش بیگاه نشده بود که همه، مرد و زن ایمان آورده و مسلمان شدند، مساجد را بنا نموده و براى نماز اذان گفتند. این چنین در البدایه (۶۰/۵) آمده است.

روایت قبلى را همچنان حاکم در المستدرک (۵۴/۳) از طریق ابن اسحاق مثل این روایت نموده، و بعد گفته است: بخارى و مسلم در روایت نمودن ورود ضمام به مدینه اتفاق نموده‏اند، ولى هیچ یک از آنها حدیث را به این طولش روایت ننموده، و این حدیث صحیح است. ذهبى با وى درین قول موافقه نموده و مى‏گوید: صحیح است.

[۲۹۹] برص، پیسى، لکه و پیس: لکه‏هاى سفید که روى پوست بدن پیدا مى‏شود، بیمارى پوستى که با سفید شدن یا بى‌رنگ شدن قسمتى از پوست بدن و پررنگ شدن قسمت‏هاى اطراف آن مشخص مى‏شود. اما جذام، آکله، داءالاسد، خوره: بیمارى مزمن که با سیل آن شبیه به باسیل سل است، و بر دو قسم مى‏باشد: یک قسم آن داراى عوارضى از قبیل بر امدگى‏هاى مسى رنگ در روى پوست بدن مى‏باشد که به تدریج تغییر مى‏کند و تبدیل به زخم و جراحت مى‏شود. قسم دیگر آن عبارت است از لکه‏هاى سفید شبیه به برص و بى‌حسى بعضى از اعضاى بدن از قبیل بینى و دست و پا که گوشت آنها را فاسد مى‏کند و از میان مى‏برد، دوره کمون آن بسیار طولانى است و ممکن است به ده یا پانزده سال برسد. ولى جنون و یا دیوانگى، زایل شدن عقل، تباه گشتن عقل، حالت دیوانگى است که گاه گاه در انسان بروز مى‏کند. به نقل از فرهنگ عمید. م. [۳۰۰] حسن. ابن اسحاق آنگونه که در سیره‌ی ابن هشام (۴/ ۱۴۹، ۱۵۰) و احمد (۶/ ۲۵۴- ۲۶۵) ابوداود (۴۸۷) و حاکم (۳/ ۵۴، ۵۵) آمده است.

دعوت عمروبن مره جهنى ش درميان قومش

رؤیاى عمرو درباره مبعوث شدن پیامبر ص

رویانى و ابن عساکر از عمروبن مره جهنى س روایت نموده‏اند که گفت: در گروهى از قوم مان در جاهلیت به خاطر اداى حج بیرون رفتیم، در خواب در حالى که در مکه بودم نور درخشنده‏اى را دیدم که از کعبه بلند شد، حتى کوه یثرب و اشعر جهینه [۳۰۱] را برایم روشن گردانید، و از میان نور صدایى را شنیدم که مى‏گفت: تاریکى برچیده شد و روشنى درخشید و گسترش یافت، و خاتم الانبیاء مبعوث شد. بعد از آن روشنى دیگرى برایم پیدا شد، حتى در همین روشنایى قصرهاى حیره، و مدائن را دیدم، و صدایى را از نور شنیدم که مى‏گفت: اسلام ظهور نمود، و بت‏ها شکسته شد، و ارحام وصل گردید، از خواب با ترس و هراس بیدار شدم، و به قومم گفتم: به خدا سوگند، در این قریه قریش حادثه جدیدى رخ دادنى است، و آنها را از آنچه در خواب دیده بودم خبر دادم.

[۳۰۱] نام کوهى است از قبیله جهینه در نزدیک بحر.

داخل شدن عمرو نزد پیامبر ص و حکایت اسلام وى

هنگامى که به شهرمان برگشتم، خبر رسید مردى که به او احمد گفته مى‏شد، به پیامبرى مبعوث شده است. با شنیدن این خبر بیرون آمدم، تا این که نزدش آمده و او را از آنچه دیده بودم، خبر دادم. فرمود: «اى عمرو بن مره، من نبى فرستاده شده براى همه بندگان هستم، آنها را به‌سوى اسلام دعوت مى‏کنم، و به جلوگیرى از خون ریزى، صله رحم، عبادت خداوند به تنهاى‏اش، کنار گذاشتن بت‏ها، حج خانه خدا، و روزه رمضان - که ماهى از جمله دوازده ماه است - دستور مى‏دهم. کسى که اینها را پذیرفت و قبول نمود برایش جنت است، و کسى که نافرمانى نمود، برایش آتش است. و تو اى عمرو ایمان بیاور، خداوند تو را از اهوال جهنم در امان مى‏دارد». گفتم: شهادت مى‏دهم که معبودى جز یک خدا نیست، و تو رسول خدا هستى، به همه حلال و حرام‌هایی که آورده‏اى ایمان آوردم، اگر چه که اکثر قوم‏ها از قبول این، سرباز زده‏اند. بعد از آن ابیاتى را برایش خواندم، که هنگام شنیدن خبر بعثتش سروده بودم - ما بتى داشتیم که پدرم پرده دار آن بود، من برخاسته آن را شکستم، بعد از آن در حالى که این ابیات را مى‏خواندم خود را به پیامبر ص رسانیدم:

شَهِدُت بِأَنَّ الله حَقٌ وَاَنَّنِي
لَاَلِـهَه الاحْجَارِ اَوَّلُ تَارِكِ
وَشَمَّرْتُ عَنْ سَاقِيَ الاِزَارَ مُهَاجِراً
اَجُوْبُ اِلَيْكَ الوَعْثَ بَعْدَ الدَّكَادِكِ
لَأَصْحَبَ خَيْرَالنَّاسِ نَفْساً وَوالِداً
رَسُوْلَ مَلِيْكِ النَّاسِ فَوْقَ الـحَبَائِكِ

ترجمه: «گواهى دادم که الله حق است، و من اول کسى هستم که خدایان سنگى را ترک مى‏کنم، و با برزدن شلوارم تا به ساقها به عنوان مهاجر، با قطع نمودن و بریدن راه‏هاى صعب العبور و زمین‏هاى سخت مى‏خواهم خود را به تو برسانم، تا هم صحبت کسى باشم که به اعتبار خودش و نسبش از همه مردم بهتر است،هم صحبت مردى که او فرستاده پادشاه مردم فوق آسمانهاست».

پیامبر خدا ص فرمود: «مرحبا به تو اى عمرو».

پیامبر ص و فرستادن عمرو جهت دعوت به‌سوى قومش و وصیت پیامبر ص به او

گفتم: پدر و مادرم فدایت، مرا به‌سوى قومم روانه کن، شاید خداوند توسط من بر آنها منّت گذارد چنان که توسط تو برمن منّت گذاشت، (و اسلام بیاورند). پیامبر ص مرا فرستاد و فرمود: «ملایمت و سخن راست و قاطع را در نظر داشته باش، و درشتخوى و متکبر و حسود مباش». نزد قومم آمده گفتم: اى بنى رفاعه، اى گروه جهینه، من فرستاده پیامبر خدا به‌سوى شما هستم، شما را به‌سوى اسلام دعوت مى‏کنم، و به جلوگیرى از خونریزى، ایجاد صله رحم، عبادت خداوند به تنهایى‏اش، کنار گذاردن بتها، حج خانه، روزه ماه رمضان - که یک ماه از دوازده ماه است - دستور مى‏دهم، کسى که قبول مى‏کند برایش جنت، و کسى که نافرمانى مى‏کند، برایش آتش است. اى گروه جهینه، خداوند شما رااز میان عرب‏ها بهتر گردانیده است، و در جاهلیت‌تان چیزهایى را که براى غیرتان محبوب گردانیده بود، براى شما مبغوض و بد قرار داده است. تعدادى از آنها چنین عادت داشتند که یک شخص دو خواهر را (در حالى که هر دوى آنها حیات داشتند) به نکاح مى‏گرفت و درماه حرام دست به جنگ مى‏زدند، و مردانى از آنها زن پدرش - (مادر اندر خود) - را به نکاح خود در مى‏آورد. پس این نبى مرسل از بنى لؤى بن غالب را قبول کنید، به این صورت عزت دنیا را به دست آورده و کرامت آخرت نصیب‌تان مى‏گردد. کس دیگرى جز یکتن ازآنها سویم نیامد، او آمده گفت: اى عمرو بن مره، خداوند زندگیت را تلخ کند، آیا ما را به کنار گذاشتن خدایان مان، دستور مى‏دهى که جماعت مان را متفرّق سازیم، و از دین عالى و بهتر پدران مان مخالفت کنیم و به آنچه بپیوندیم که این قریشى از اهل تهامه به‌سوى آن فرا مى‏خواند؟! این گفته و دعوت تو قابل قبول نبوده و نمى‏سزد که از آن استقبال گردد. بعد از آن، خبیث این شعر را سرود:

اِنَّ ابنَ مُرَّه قَد اَتَى بِمَقَالَه
لَيْسَتْ مَقَالَه مَنْ يُرِيْدُ صَلَاحاً
اِنِّيْ لَأَ حْسَبُ قَوْلَهُ وَفعَالَهُ
يَوْماً واِنْ طاَلَ الزَّمَانُ ذُبَاحًا
لَيُسِفّه الاَشْيَاخَ مِـمَّنْ قَدْ مَضَى
مَنْ رَامَ ذلِكَ لا اَصَابَ فَلاحًا

ترجمه: «ابن مره دعوتى را با خود آورده است که خود مقاله و یا دعوت کسى که خواهان اصلاح باشد،نیست. من قول و فعل او را اگر چه زمان طول بکشد، دردى در گلو مى‏پندارم، او این دعوت را به خاطرى آورده است که بزرگان گذشته ما را احمق بداند، ولى کسى که در این راه گام بردارد کامیاب نمى‏شود».

عمرو در پاسخ به وى گفت: هر یکى از ما که دروغگو باشد خداوند زندگى‏اش را تلخ سازد، زبانش را گنگ نماید، و چشم‌هایش را کور سازد. عمرو مى‏گوید: به خدا سوگند، قبل از وفاتش، دندانهایش ریخت، کور شد، عقل و فکرش مختل گردید، و مزه طعام را نمى‏دانست.

آمدن عمرو با کسانى که از قومش اسلام آوردند نزد پیامبر خدا ص، و نامه پیامبر ص به آنها

بعد از آن عمرو با کسانى که از قومش اسلام آورده بودند بیرون رفتند، تا این که نزد پیامبر خدا ص آمدند، و پیامبر ص آنها را خوش آمد گفته و از ایشان استقبال کرد، و به آنان نامه‏اى نوشت که این نسخه آن است:

«بِسمِ‏اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِيمِ. هَذَا كِتَابُ مِنَ اللهِ العَزِيْزِ، عَلَى لِسَانِ رَسُوْلِهِ، بِحَقٍّ صَادِقٍ وَكِتَابٍ نَاطِقٍ، مَعَ عَمْرِوبنِ مُرَّهالِجُهَيْنَه ابنِ زَيْدٍ: اِنَّ لَكُمْ بُطُوْنَ الاَرْضِ وَسَهُوُلَهَا، وَتِلاَعَ الاَوْدِيَه وَظُهُورَهَا، عَلَى اَنْ تَرْعَوا نَبَاتَهَا وَتَشْرَبُوا مَاءَهَا، عَلَى اَنْ تُؤَدُّو الخُمُسَ، وَتُصَلُّوا الخَمْسَ، وَفِي الغُنَيْمَه وَالصُّرَيْمَه شَاتَانِ اِذَا اجْتَمَعَتَا فَاِنْ فُرِّقَتَا فَشَاه شَاه، لَيْسَ عَلَى اَهْلِ المُثِيْرَه صَدَقَه وَلَا عَلىَ الوَارِدَه لَبِقَه، وَالله شَهِيْدَ عَلَى مَا بَيْنَنَا وَمَنْ حَضَر مِنَ المُسْلِمِين. كِتَابُ قَيْسِ بنِ شَمَّاسٍ». ترجمه: «به نام خداوند بخشاینده مهربان. این نامه‏اى است از جانب خداوند غالب، بر زبان رسولش، که او را به حق و کتاب ناطق مبعوث نموده، با عمرو بن مره براى جهینه بن زید: که براى شما بطون زمین و جاهاى هموار آنست، و همچنین قله وادى‏ها و پشت آنها، بر این که گیاهان آن را بچرانید و از آبهایش بنوشید، در مقابل این که خمس را ادا کنید، و نمازهاى پنجگانه را برپا دارید. در صورت تجمع بزها و گوسفندان، دو گوسفند است (در حالى که بالغ بر حدنصاب باشد) ولى در صورت جدایى آنها یک گوسفند یک گوسفند است. بر گاوهایى که قلبه [۳۰۲] مى‏کنند صدقه نیست، و همچنین بر شترهاى آبکش، خداوند و مسلمانان حاضر، بر این پیمان ما شاهد‌اند. کتاب قیس بن شماس».

این چنین در کنزالعمال (۶۴/۷) آمده، و همچنین ابونعیم این را به درازیش، چنان که در البدایه (۳۵۱/۲) آمده، روایت نموده است، و طبرانى آن را به طولش، چنان که در المجمع (۲۴۴/۸) آمده، روایت کرده است.

[۳۰۲] قلبه مى‏کنند: شخم مى‏زنند.

دعوت عروه بن مسعود ش در ثقيف

اسلام آوردن عروه و دعوت نمودن قومش به اسلام، و شهید شدن وى توسط آنها

طبرانى از عروه بن زبیر س روایت نموده، گفت: هنگامى که مردم حج را در سال نهم شروع نموده بودند، عروه بن مسعود س نزد پیامبر خدا ص آمده اسلام آورد، و از پیامبر خدا ص اجازه خواست تا به طرف قومش برگردد. رسول خدا ص فرمود: «من از این مى‏ترسم که آنها تو را بکشند». عروه پاسخ داد: اگر آنها مرا خواب بیابند بیدارم نمى‏کنند. پیامبر خدا ص به او اجازه داد، و او در حالى که مسلمان شده بود به‌سوى قوم خود برگشت. او شب در آنجا رسید، و قوم ثقیف به دیدن وى آمدند و او آنها را به‌سوى اسلام دعوت نمود، ولى ثقیفى‏ها او را متهم نموده، خمشگین ساختند و چیزهایى به او گفتند، و در نهایت امر او را به قتل رسانیدند. پیامبر خدا ص درین باره فرمود: «مثال عروه چون مثال صاحب یاسین است، او قومش را به‌سوى خدا دعوت نمود و آنها او را کشتند». [۳۰۳] هیثمى (۳۸۶/۹) مى‏گوید: این را طبرانى روایت نموده و از زهرى مانند آن را روایت کرده، هر دوى آنها مرسل‌اند، و اسنادشان حسن است. و حاکم (۶۱۶/۳) به معناى آن روایت کرده.

[۳۰۳] ضعیف مرسل. به روایت طبرانی از عروه و همچنین از زهری. هیثمی (۹/۳۸۶) می‌گوید: هر دوی این سندها مرسل و حسن هستند. همچنین حاکم (۳/۶۱۶) چنین می‌گوید.

خوشى و سرور عروه به خاطر کشته شدنش در راه خدا و سفارش او به قومش

این حدیث را ابن سعد (۳۶۹/۵) از واقدى از عبدالله بن یحیى از تعدادى از اهل علم روایت نموده، و آن را به شکل طولانى متذکر شده، و در آن آمده: شب به طایف رسید، و وارد منزلش گردید، ثقیفى‏ها نزد وى آمده، و او را به شیوه جاهلیت سلام مى‏دادند، اما او این را از آنها بد دیده گفت: باید به درود اهل جنت تحیت بدهید: السلام. آنها او را آزار دادند، و به او ناسزا و دشنام گفتند، اما او در مقابل‌شان بردبارى نشان داد، و از نزدش بیرون رفتند، ودرباره وى دست به توطئه زدند، هنگامى که فجردمید، او بر یکى از غرفه‏هاى خود بلند گردید و براى نماز اذان گفت: ثقیفى‏ها از هر طرف براى وى بیرون رفتند، و مردى از بنى مالک که به او اوس بن عوف گفته مى‏شد، او را هدف تیر خود قرار داد، و تیر به رگ چهار اندام [۳۰۴] وى اصابت نمود، که خون آن توقف نمى‏کرد. در این حالت غیلان بن سلمه، کنانه بن عبدیالیل و حکم بن عمرو با چهره‏هاى شناخته شده و بزرگان احلاف برخاستند، لباس جنگ را بر تن نموده و فرمان بسیج عمومى را صادر کرده گفتند: یا تا آخرین فردمان مى‏میریم یا این که در انتقام وى ده تن از رؤساى بنى مالک را به قتل مى‏رسانیم. هنگامى که عروه بن مسعود این عمل آنها را دید فرمود: به خاطر من جنگ نکنید، من خون خود را براى قاتلم براى اصلاح در میان شما بخشیدم، (تا از جنگ در میان‌تان جلوگیرى کنم)، این کرامتى بود که خداوند مرا به آن عزت بخشید، و شهادتى بود که خداوند آن را به سویم سوق داد، و گواهى مى‏دهم که محمّد رسول خداست. او به من خبر داده بود که شما مرا مى‏کشید، بعد از آن قوم خود را فراخوانده گفت: چون فوت نمودم مرا با همان شهدایى دفن کنید که در رکاب رسول خدا قبل از حرکتش از اینجا به شهادت رسیدند. بعد وى درگذشت، واو را یک جا با آنها دفن نمودند. وخبر کشته شدن وى براى پیامبر ص رسید (جناب مبارک فرمود): «مثال عروه...» و حدیث را متذکر شده، و قصّه اسلام آوردن ثقیف در حکایت‏هاى پیامبر خدا ص در اخلاق و اعمال مؤدى به هدایت مردم در صفحات گذشته، گذشت [۳۰۵].

[۳۰۴] نام رگى است در ذراع. [۳۰۵] بسیار ضعیف. ابن سعد (۵/۳۶۹) آن را از طریق واقدی که متروک است روایت کرده است.

دعوت نمودن طفيل بن عمرو دوسى ش در ميان قومش

آمدن طفیل بن عمرو به مکه و گفتگویش با قریش

ابونعیم در الدلائل (ص۷۸) از محمّد بن اسحاق روایت نموده، که گفت: پیامبر خداص على رغم اذیت و اعراضى که از قوم خود می‌دید، آنان را نصیحت مى‏کرد، و آنها را به‌سوى نجات از آنچه در آن قرار داشتند فرا مى‏خواند، و قریش هنگامى که خداوند دست‌شان را از پیامبر ص بازداشته بود،مردم را، حتى کسانى را که از عرب‏ها به آنجا مى‏آمدند، از ملاقات با وى برحذر مى‏داشتند. طفیل بن عمرو دوسى مى‏گفت، وى به مکه آمد و پیامبر خدا ص در آنجا سکونت داشت، مردانى از قریش نزد وى آمده به او گفتند: اى طفیل - طفیل مرد شریف، شاعر و خردمندى بود - تو به شهر ما آمده‏اى، و این مردى که در میان ماست، ما را به دشواریها کشانیده، جماعت ما را پراکنده ساخته و گفتارش مانند جادوست، که توسط آن در میان انسان و پدرش، بین یک مرد و برادراش، و بین مرد و همسرش جدایى مى‏افکند، و ما از این مى‏ترسیم که بر تو و قومت آنچه بر ما داخل شده پیش آید، به این لحاظ نه با وى حرف بزن و نه هم از او بشنو. طفیل مى‏گوید: بر من آن قدر اصرار نمودند که تصمیم گرفتم نه از وى چیزى بشنوم ونه هم با او حرف بزنم، حتى در گوشهایم هنگامى که به مسجد رفتم، پنبه نهادم، از ترس این که مبادا از سخنان وى چیزى به من برسد، که من خواهان شنیدن آن نیستم.

اسلام آوردن طفیل بن عمرو

وى مى‏گوید: قبل از ظهر به مسجد رفتم، دیدم که رسول خدا ص ایستاده است و در کعبه نماز مى‏خواند. طفیل مى‏گوید: نزدیک وى رفته و خداوند أ خواست تا بعضى سخنان وى را برایم بیان کند، طفیل مى‏گوید: کلام نیکویى را شنیدم، اومى افزاید: با خود گفتم: مادرم مرا از دست دهد، من مردى خردمند وشاعر هستم، و خوب از بد برایم پوشیده نمى‏ماند، پس مرا چه باز مى‏دارد که گفته‏هاى این مرد را بشنوم؟! اگر گفته‌هایش نیکو باشد آن را قبول مى‏کنم و اگر بد بود آن را ترک نموده و کنار مى‏گذارم.

بنابراین توقف نمودم تا این که رسول خدا ص به طرف خانه خود برگشت، من او را تعقیب نمودم تا این که داخل خانه‏اش شد، من نیز نزدش وارد گردیده گفتم: اى محمد، قومت به من چنین و چنان گفتند - چیزهایى را که به من گفته بودند - آنها به خدا سوگند، مرا تا این حد ترسانیدند که به خاطر نشنیدن قولت در گوشهایم پنبه گذاشتم بعد از آن خداوند خواست تا آن را به من بشنواند، و قول نیکویى را شنیدم، تو آنچه را با خود دارى، به من عرضه کن. او اسلام را به من عرضه داشت و قرآن را برایم تلاوت نمود. طفیل مى‏گوید: به خدا سوگند، قولى را هرگز بهتر از آن نشنیده بودم، ونه هم امرى را عادل‏تر از آن. طفیل مى‏گوید: در همانجا اسلام آوردم و به شهادت حق گواهى دادم، وعرض کردم: اى نبى خدا، من مردى هستم که قومم از من اطاعت مى‏کنند، ومن به طرف آنها برگشتنى هستم. آنها را به‌سوى اسلام دعوت مى‏نمایم، پس خداوند را دعا کن، تا نشانه‏اى به من بنمایاند که مددى برایم در دعوت آنها باشد. طفیل مى‏گوید: پیامبر فرمود: «بار خدایا برایش نشانه و آیه‏اى بگردان».

برگشتن طفیل به‌سوى قومش جهت دعوت آنها به اسلام وتأیید نمودن خداوند از وى توسط نشانه‏اى

طفیل مى‏گوید: آن گاه من به طرف قومم بیرون رفتم تا این که به گشادگیى در میان دو کوه که از آنجا قریه برایم معلوم مى‏شد، رسیدم. در همین جا نورى در میان دو چشمم (در پیشانیم) مانند چراغ پدیدار شد. گفتم،: بار خدایا، این را در غیر رویم ظاهر بگردان، چون مى‏ترسم آنها گمان کنند، این عذابى است که در رویم به خاطر ترک دین آنها واقع شده است. مى‏گوید: آن نشانه، در سر تازیانه‏ام جاى گرفت، و اهل قریه آن نور را در تازیانه‏ام مى‏دیدند، که چون قندیل آویزان به خود شکل گرفته بود، این در حالى بود که من از آن گشادگى به طرف آنها پیاده مى‏رفتم، تا این که نزد آنها رسیده و در میان‌شان قرار گرفتم.

دعوت نمودن طفیل از پدر و همسرش و اسلام آوردن آنها

هنگامى که پایین رفتم، پدرم - که مرد بزرگ سالى بود - نزدم آمد، گفتم: اى پدر از من دور شو، چون نه تو از من هستى، و نه من از تو. پرسید: چرا اى فرزندم؟ گفتم: اسلام آورده‏ام، و پیرو دین محمّد ص شده‏ام، پدرم پاسخ داد: دین من نیز همان دین توست، بعد از آن غسل نمود و لباس‏هاى خود را پاک ساخت، بعد از آن آمد و من اسلام را به وى عرضه نمودم و اسلام آورد. طفیل مى‏گوید: پس از آن همسرم آمد، به او گفتم: از من دور شو، من از تو نیستم وتو از من نیستى، پرسید: پدر و مادرم فدایت این چرا؟ مى‏گوید گفتم: اسلام در میان من وتو جدایى افکنده است. او اسلام آورد، و دوس را نیز به‌سوى اسلام دعوت نمودم، ولى آنها بر من تأخیر کردند.

دعاى پیامبر خدا ص براى دوس و اسلام آوردن آنها و قدوم‌شان با طفیل نزد رسول خدا ص

بعد از آن به مکه آمدم، گفتم: اى نبى خدا، دوس بر من غلبه نمودند، بنابراین بر آنان دعاى بد نما، پیامبر ص فرمود: «بار خدایا، دوس را هدایت فرما، به طرف قومت برگرد آنها را دعوت کن، و به آنها شفقت ومهربانى نما». مى‏گوید: برگشتم، و تا آن وقت در سرزمین دوس بودم و آنها را به‌سوى اسلام دعوت مى‏نمودم، که پیامبر خدا ص به مدینه هجرت نمود، و معرکه‏هاى بدر، احد و خندق را پشت سر گذاشت. بعد از آن با کسانى از قومم که اسلام آورده بودند نزد پیامبر خدا ص آمدم و جناب‏شان ص در خیبر [۳۰۶] تشریف داشتند، تا این که با هفتاد و یا هشتاد خانواده از دوس درمدینه ساکن شدم [۳۰۷]. این را در البدایه (۱۰۰۳/۳) بااندکى بیشتر از ابن اسحاق یادآور شده است.

در الاصابه (۲۲۵/۲) مى‏گوید: این را ابن اسحاق در سایر نسخه‏ها بدون اسناد ذکر نموده، و در نسخه‏اى از المغازى از طریق صالح بن کیسان از طفیل بن عمرو در داستان اسلام آوردن وى خبر طولانى را متذکر شده است. ابن سعد (۲۳۷/۴) همچنین این را به شکل طولانى از وجه دیگرى روایت کرده، و همچنان اموى از ابن کلبى به اسناد دیگرى به اختصار روایت نموده است. ابن عبدالبر در الاستیعاب (۲۳۲/۲) از طریق اموى این را از ابن کلبى از ابوصالح از ابن عبّاس از طفیل بن عمرو روایت نموده، و قصّه اسلام آوردن، دعوت از پدر، همسر وقومش را با قدومش به مکه به معناى آنچه گذشت متذکر شده، و بعد از آن افزوده است او را براى به آتش کشیدن بت (ذى الکفین) فرستاد، پس از آن بیرون شدن وى را به طرف یمامه و خوابى را که در آن باره دید، و شهادتش را در روز یمامه تذکر داده است.

در الاصابه مى‏گوید: ابوالفرج اصبهانى نیز از طریق ابن کلبى متذکر شده: هنگامى که طفیل به مکه آمد تعدادى از قریش از قضیه پیامبر خدا ص به او اطلاع داده و از وى خواستند تا پیامبر خدا ص را امتحان و آزمایش کند. او به این صورت نزد پیامبر خدا ص آمد، و بخشى از اشعارش را براى پیامبر ص خواند، پیامبر در مقابل برایش سوره اخلاص و معوذتین را تلاوت نمود، و او در حال اسلام آورده و به طرف قوم خود برگشت، و داستان تازیانه ونور آن را نیز تذکر داده مى‏افزاید: او پدر و مادرش را به اسلام دعوت نمود، پدرش اسلام آورد ولى مادرش اسلام را نپذیرفت، او قومش را دعوت کرد و از میان آنها فقط ابوهریره دعوتش را پذیرفت. موصوف باز نزد پیامبر خدا ص آمد و عرض کرد: آیا مى‏خواهى تو را به یک جاى محکم و از نقطه نظر دفاعى، استوار دلالت کنم؟ یعنى سرزمین دوس، راوى مى‏گوید: هنگامى که پیامبر خدا ص براى (هدایت آنها) دعا نمود، طفیل به او گفت: من این را دوست نداشتم، پیامبر ص فرمود: «در میان آنها چون خودت زیاد‌اند». راوى مى‏گوید: جندب بن عمرو بن حممه بن عوف دوسى در جاهلیت مى‏گفت: خلق براى خود خالقى دارد، ولى نمى‏دانم که آن کیست؟ هنگامى که از قضیه بعثت پیامبر ص با خبر شد با هفتاد و پنج تن از قوم خود خارج شد، خودش اسلام آورد، و همه آنها به تأسى از وى اسلام آوردند، ابوهریره مى‏گوید: جندب آنها را یکى یکى پیش می‌نمود [۳۰۸]. و دعوت على س در قبیله همدان و دعوت ابوامامه در میان قومش قبلاً گذشت.

[۳۰۶] خیبر نام جایى است بیرون از مدینه که در آن غزوه مشهور اسلام بر ضد یهود اتفاق افتاده است، و چنان که از صحبت طفیل س معلوم مى‏گردد، او در وقتى تشریف آورده که رسول خدا ص در خیبر ومصروف جهاد بوده. م. [۳۰۷] ابن اسحاق آنگونه که در سیره ابن هشام (۲/۲۱-۲۹) آمده است بدون سند ذکر کرده است. بیهقی نیز آن را در «الدلائل» (۵/۳۶۰-۳۶۲) از طریق ابن اسحاق روایت کرده است. [۳۰۸] بسیار ضعیف. اگر موضوع نباشد. این روایت از طریق محمد بن سائب کلبی روایت شده است.وی به دروغ و حتی به کفر متهم شده است. نگا: معرفی وی در «التهذیب» (۶۸۵۸).

اصحاب و فرستادن افراد و گروه‌ها براى دعوت

فرستادن هشام بن عاص و غیر وى نزد هرقل

بیهقى در الدلائل از ابوامامه باهلى از هشام بن عاص اموى ب روایت نموده، که گفت: من و مرد دیگرى به نزد هرقل - صاحب روم - به خاطر دعوت وى به‌سوى اسلام فرستاده شدیم. حرکت کردیم تا این که به غوطه دمشق رسیدیم، و در آنجا نزد جبله بن ایهم غسانى پایین آمدیم، هنگامى که نزدش وارد شدیم او بر تختى نشسته بود. مردى رانزد ما فرستاد تا از طریق او همراهش صحبت کنیم، ولى ما گفتیم: به خدا ما با فرستاده‏اى صحبت نخواهیم کرد، چون به نزد پادشاه فرستاده شده‏ایم، اگر او اجازه بدهد، همراهش صحبت مى‏کنیم، و گرنه با فرستاده‏اى صحبت نمى‏نماییم، فرستاده او دوباره به طرفش برگشت و او را از این قضیه خبر داد. مى‏گوید: پادشاه به ما اجازه داد، و گفت: حرفهایتان را بگویید، هشام بن عاص صحبت نمود و او را به اسلام دعوت نمود، وى در این حالت لباس سیاه بر تن داشت. هشام پرسید: این چیزى که بر دوش شماست چیست؟ جواب داد: این را پوشیده و سوگند یاد کرده‏ام، که تا شما را از سر زمین شام اخراج نکنم، آن را از تنم بیرون نمى‏آورم. به او گفتیم: به خدا سوگند، ما همین جایى را که نشسته‏اى از تو خواهیم گرفت، و ان شاءالله پادشاهى پادشاه بزرگ را نیز خواهیم گرفت و این را محمّد ص پیامبرمان به ما خبر داده است. گفت: شما اهل این نیستید، بلکه آنها قومى هستند که در روز، روزه می‌گیرند، و در شب قیام مى‏نمایند [۳۰۹] [۳۱۰]... و حدیث را به طول آن چنان که در باب امدادها و تأییدات غیبى خواهد آمد، متذکر شده، و این را همچنان حاکم به طول آن چنان که در تفسیر ابن کثیر (۲۵۱/۲) آمده، به مانند آن روایت کرده است.

ابونعیم در الدلائل (ص۹) از موسى بن عقبه قریشى روایت نموده که: هشام بن عاص، نعیم بن عبدالله و مرد دیگرى که از وى نام برده است، در زمان ابوبکر س به نزد پادشاه روم فرستاده شدند، مى‏گویند: ما نزد جبله بن ایهم که درغوطه بود وارد شدیم، وى لباس‏هاى سیاه بر تن داشت، و همه چیزهایى که در اطرافش قرار داشت سیاه بود، گفت: اى هشام با وى صحبت کن، هشام با وى صحبت نمود، و او را به طرف خداوند فرا خواند... و حدیث را چنان که خواهد آمد به تفصیل بیان کرده است.

[۳۰۹] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۱/۳۸۶-۳۹۰) ابن حجر وی را چنانکه در «الفتح» (۸/۲۱۹) آمده ضعیف دانسته است. [۳۱۰] این صفات کسانى است که مستحق نصرت مى‏باشند، اینها قومى‌اند که عبادت و جهاد را یکجاى باهم انجام مى‏دهند، و خداوند تبارک و تعالى در مورد ایشان مى‏فرماید: ﴿ٱلَّذِينَ إِن مَّكَّنَّٰهُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ أَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَوُاْ ٱلزَّكَوٰةَ وَأَمَرُواْ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَنَهَوۡاْ عَنِ ٱلۡمُنكَرِۗ وَلِلَّهِ عَٰقِبَةُ ٱلۡأُمُورِ ٤١ [الحج: ۴۱]. ترجمه: «آنانى که هرگاه در زمین به آنها قدرت بخشیم نماز را برپا مى‏دارند و زکات را ادا مى‏کنند، و امر به معروف و نهى از منکر مى‏نمایند، و پایان همه کارها از آن خداست».

اصحاب ش و فرستادن نامه ها براى دعوت به‌سوى خدا و داخل شدن به اسلام

نامه زیاد بن حارث صدایى به قومش

بیهقى از زیاد بن حارث صدایى س روایت نموده، که مى‏گوید: نزد پیامبر خدا ص آمده و با وى بر اسلام بیعت نمودم، به من خبر داده شد که پیامبر خدا ص لشکرى را به‌سوى قومم فرستاده است. گفتم: اى رسول خدا: ارتش را برگردان، من مسؤولیت اسلام آوردن و طاعت قومم را برایت به عهده مى‏گیرم. پیامبر ص فرمود: «برو و آنها را برگردان» عرض کردم: اى رسول خدا، سواریم از پاى افتاده است، رسول خدا ص، مرد دیگرى را فرستاد و آنها را برگردانید. صدایى مى‏گوید: من براى قومم نامه‏اى نوشتم، که بر اثر آن وفد آنها با خبر اسلام آوردنشان رسید. رسول خدا ص به من فرمود: «اى برادر صدایى، قومت از تو فرمان مى‏برند». عرض کردم: بلکه خداوند آنها را به اسلام هدایت نموده است. گفت: «آیا تو را بر آنها امیر مقرر نکنم؟» پاسخ دادم: بلى اى رسول خدا. مى‏گوید: پیامبر ص نامه‏اى به من نوشت و مرا امیر مقرر نمود. پس از آن درخواست نمودم، که اى پیامبر خدا، چیزى از صدقه‏هاى آنان را به من اختصاص ده. فرمود: «بلى». و در این ارتاط نامه دیگرى برایم نوشت.

صدایى مى‏گوید - این در برخى مسافرت‏هاى پیامبر ص بود - پیامبر خدا ص در یک جا پایین آمد، اهل آن دیار نزدش آمده و از حاکم خود به او شکایت نموده مى‏گفتند: ما را به خاطر چیزى که در میان ما و قومش در جاهلیت وجود داشت مؤاخذه نمود (و بر ما ظلم روا داشت)، پیامبر خدا ص فرمود: «آیا او این کار را نموده است؟» پاسخ دادند: بلى. پیامبر ص بعد از آن به طرف اصحاب خود متوجّه شد، که من نیز در میان آنها قرار داشتم، و گفت: «در امارت براى مرد مؤمن خیرى نیست» [۳۱۱]. صدایى مى‏گوید: قول وى در نفسم جاى گرفت. بعد از آن فرد دیگرى نزدش آمده گفت: اى رسول خدا، به من بده. پیامبر خدا ص فرمود: «کسى که از مردم در حال غنا طلب نماید، باعث دردى در سر و دردى در شکم است». سایل گفت: از صدقه به من بده. پیامبر ص پاسخ داد: «خداوند در صدقات نه به حکم نبى رضایت داده و نه به غیر از وى، بلکه خودش در آن فیصله و حکم نموده، و آن را به هشت جزء تقسیم کرده، اگر مشمول آن اجزاء باشى به تو مى‏دهم» [۳۱۲]. صدایى مى‏گوید: این نیز در نفسم جاى گرفت، که من غنى هستم و از وى از مال صدقه خواست... حدیث را متذکر شده، و در آن آمده: هنگامى که پیامبر خدا ص نماز را به جاى آورد هر دو نامه را گرفته نزدش آمده گفتم: اى رسول خدا، من را ازین دو معاف فرما. پرسید: «چه نظر جدیدى براى تو پیدا شده است؟» پاسخ دادم: اى رسول خدا، از تو شنیدم که مى‏گفتى: «در امارت براى مرد مؤمن خیرى نیست». و من به خدا و رسولش ایمان دارم و از تو شنیدم که به سایل گفتى: «کسى که از مردم در حال غنا طلب نماید، باعث دردى در سر و دردى در شکم است». من آن را از تو در حالى خواستم که غنى هستم. پیامبر ص فرمود:«مسئله همین طور است، اگر خواسته باشى آن را قبول کن و اگر خواسته باشى آن را بگذار». عرض کردم: آن را مى‏گذارم. پیامبر ص به من گفت: «مردى را به من نشان بده که وى را بر شما امیر مقرر کنم»، او را به مردى از وفدى که نزدش آمده بودند دلالت نمودم، واو همان مرد را بر آنان امیر مقرر نمود [۳۱۳]. این چنین در البدایه (۸۳/۵) آمده، و این را همچنین بغوى و ابن عساکر به طول آن، چنان که در الکنز (۳۸/۷) آمده، روایت کرده‏اند، و ابن عساکر گفته: حسن است.

احمد نیز این را به درازى‏اش، چنان که در الاصابه (۵۵۷/۱) آمده روایت نموده، و همچنان طبرانى آن را به طولش روایت کرده است. هیثمى (۲۰۴/۵) مى‏گوید: در این روایت عبدالرحمن بن زیاد بن انعم آمده که ضعیف مى‏باشد، ولى احمد بن صالح وى را ثقه دانسته و بر کسى که درباره وى چیزى گفته رد نموده، و بقیه رجال وى ثقه‏اند.

[۳۱۱] رسول خدا ص امارت را براى مؤمنى که بر خود از واقع شدن در فتنه، عدم مراعات عدالت و امانت مى‏هراسد خوب نمى‏بیند، ولى اگر مسلمانى که خود را قوى و امین احساس مى‏کند، و معتقد است که از عهده این امانت و مسؤولیت برآمده مى‏تواند، احراز امارت برایش باکى ندارد وحتى در بعض اوقات به عهده گرفتن آن برایش لازمى نیز مى‏باشد. [۳۱۲] اشاره به این آیه قرآن کریم است که خداوند مستحقین صدقات را در آن معرفى مى‏کند: ﴿إِنَّمَا ٱلصَّدَقَٰتُ لِلۡفُقَرَآءِ وَٱلۡمَسَٰكِينِ وَٱلۡعَٰمِلِينَ عَلَيۡهَا وَٱلۡمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمۡ وَفِي ٱلرِّقَابِ وَٱلۡغَٰرِمِينَ وَفِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَٱبۡنِ ٱلسَّبِيلِ [التوبة: ۶۰]. ترجمه: «زکات مخصوص فقرا و مساکین و کارکنانى است که براى (جمع آورى) آن کار مى‏کنند، و کسانى که براى جلب محبت‌شان کار مى‏شود، و براى (آزادى) بردگان، و بدهکاران، و در راه تقویت آیین خدا و مسافران». [۳۱۳] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۵/۳۵۵-۳۵۷) در سند آن عبدالرحمن بن زیاد الإفریقی است که چنانکه در «التقریب» (۱/۴۸۰) آمده است ضعیف است.

نامه بجیربن زهیر بن ابى سلمى س به برادرش کعب

حاکم (۵۷۹/۳) از ابراهیم بن منذر حِزامى، از حجاج بن ذى رقیبه بن عبدالرحمن بن کعب بن زهیر بن ابى سلمى مزنى، از پدرش و او از جدش روایت نموده، که گفت: کعب و بجیر پسران زهیر خارج شدند، تا این که به ابرق عزاف (آب بنى اسد) رسیدند. بجیر به کعب گفت: در همین جا توقّف کن تا نزد این مرد - یعنى پیامبر خدا ص - بروم و بشنوم که چه مى‏گوید. کعب در همانجا توقف نمود، و بجیر حرکت کرد تا این که نزد پیامبر خدا ص آمد، پیامبر ص، اسلام را به او عرضه نمود، و او اسلام آورد، این خبر به کعب رسید، وى در این باره گفت:

ألاَ أبْلِغَا عَنِّى بُجَيْراً رِسَالَه
عَلَى أىِّ شَىْ‏ءٍ وَيْبَ غَيْرِكَ دَلَّكَا
عَلَى خُلُقٍ لَمْ تُلْفِ أُمَّا وَلَا أَبًا
عَلَيْهِ وَلَمْ تُدْرِكْ عَلَيْهِ أَخاًلَكَا
سَقَاكَ اَبُوْبَكرٍ بِكَأْسٍ رَدِيَّه
وَانْـهَلَكَ الـمـَامُونُ مِنْهَا وَعَلّكاَ

ترجمه: «این پیام را از من به بجیر برسانید، هلاکت باد بر غیر تو، وى تو را به چه چیز راهنمایى نمود. بر روشى که نه مادر و نه پدرت را بر آن یافته بودى، و نه هم برادرت را بر آن دیده بودى. ابوبکر جام لبریز را به تو نوشانید و مأمون از آن به تو علّک [۳۱۴] را نوشانید.

چون این ابیات به پیامبر خدا ص رسید، او را مهدورالدّم قرار داده گفت: «هر کسى که با کعب روبرو شد باید او را بکشد». در این ارتباط بجیر به برادرش نامه نوشت و متذکر گردید که پیامبر خدا ص خونت را هدر ساخته است. راه نجات را پیش گیر، در غیر آن برایت خلاصى نمى‏بینم.

بعد از آن به او نوشت: بدان، که اگر هر کسى نزد پیامبر ص بیاید و شهادت بدهد که معبودى جز خدا نیست، و محمّد رسول خداست، این را از وى مى‏پذیرد. چون این نامه‏ام به تو رسید، اسلام آورده و به این طرف حرکت نما. کعب پس از به دست آوردن نامه، اسلام آورد و قصیده خود را که پیامبر خدا ص را در آن مدح مى‏کند سرود، و سپس (به طرف مدینه) حرکت نمود تا این که شتر خود را کنار دروازه مسجد پیامبر ص خوابانید، بعد وارد مسجد شد و دریافت که پیامبر ص در میان اصحابش چون سفره و خوانى که در میان مردم قرار داشته باشد، به همان شکل قرار دارد، و آنها در اطراف وى حلقاتى دایره وار را تشکیل داده‏اند، و پیامبر خدا ص گاهى به طرف اینها روى گردانیده به آنان حرف مى‏زند، و گاهى هم به طرف گروه دیگر آنها. کعب مى‏گوید: شترم را کنار دروازه مسجد خوابانیدم، و رسول خدا ص را از صفاتش شناختم، و از مردم گذشتم تا این که نزدش نشستم و اسلام آورده، گفتم: شهادت مى‏دهم که معبودى جز خداى واحد نیست، و تو رسول خدا هستى، اى پیامبر خدا امان مى‏خواهم. پرسید: «تو کیستى؟» پاسخ دادم: من کعب بن زهیر هستم. گفت: «تو هستى که مى‏گویى». بعد از آن به ابوبکر س متوجه شده فرمود: «اى ابوبکر چگونه گفته است؟» ابوبکر آن را چنین برایش خواند:

سَقَاكَ ابُوبَكْرٍ بِكَاْسٍ رَدريَّه
وَانْـهَلَكَ الـمَـاْمُورُمِنْهَا وَعَلّكاَ

کعب عرض کرد: اى رسول خدا، اینطور نگفته‏ام. پرسید: «چگونه گفته‏اى؟» گفت: این‏طور گفتم:

سَقَاكَ ابُوبَكْرٍ بِكَاْسٍ رَوِيَّه
وَاَنـْهَلَكَ الـمَـاْمُونُ مِنْهَا وَعَلّكَا

پیامبر فرمود: «مامون والله» بعد از آن قصیده خود را تا آخر براى پیامبر ص خواند.... و قصیده را یادآور شده [۳۱۵].

حاکم (۵۸۲/۳) همچنین از ابراهیم بن منذر از محمّد بن فلیح از موسى بن عقبه روایت نموده که: کعب بن زهیر قصیده خود «بانت سعاد» را براى پیامبر خدا ص در مسجدش در مدینه خواند، چون به این شعر خود رسید:

اِنَّ الرَّسُولَ لَسَيْف يُسْتَضَاءُ بِهِ
وَصَارِمٌ مِنْ سُيُوفِ الله مَسْلُوْلُ
فِيْ فِتْيَه مِنْ قُرَيْشٍ قَالَ قَائِلُهُم
بِبَطْنِ مَكَّه لَـمَّـا اَسْلَمُوا زُولُوا

ترجمه: «پیامبر شمشیرى است که از آن کسب روشنایى و راهنمایى مى‏شود، و او شمشیر بران و از نیام کشیده شده‏اى از شمشیرهاى خداست. در جمعى از جوانان قریش، یکى از آنها در وادى مکه هنگامى که اسلام آوردند، گفت: بدون هیچ ترس و هراسى نمایید». هجرت رسول خدا ص با آستین خود براى مردم اشاره نمود، تا از وى بشنوند. راوى مى‏گوید: بجیربن زهیر به برادرش کعب بن زهیر بن ابى سلمى در نامه خود - در حالى که او را ترسانیده و به اسلام دعوت مى‏نمود - ابیاتى را نیز گفته بود:

مَنْ مُبَلّغُ كَعْباً؟ فَهَلْ لَكَ فِي الَّتِي
تَلُوْمُ عَلَيْهَا بَاطِلاً؟ وَهِىَ اَحْزَمُ
اِلَى الله لَا العُزَّى وَلَااللاَّتِ وَحْدَهُ
فَتَنْجُو اِذَا كَانَ النَّجاءُ وَتَسْلَمُ لَدَيْ يَوْمِ لَا يَنْجُو وَلَيسَ بِمُفْلِتٍ مِنَ النَّارِ اَلاَّ طَاهِرُالقَلْبِ مُسْلِمُ
فَدِيْنُ زُهَيْرٍ وَهُوَلَا شَىْ‏ءَ بَاطِلُ
وَدِيْنُ أبِي سُلْمَى عَلَىَّ مُحَرَّمُ

ترجمه: «کیست که این پیام را از من به کعب برساند؟ آیا همان چیزى را که، تو مرا به خاطر گرویدن به آن بى‌مورد ملامت نمودى، قبول نمى‏کنى؟ چون آن چیز بهترى است. اگر به‌سوى خداوند واحد روى آورى، نه به لات و عزى، کامیابى و نجات و سلامتى در نصیبت مى‏باشد، به خاطر رهایى و نجات در روزى که جز مسلمان طاهر القلب در آن دیگر کسى نجات نمى‏یابد، و نه مى‏تواند خود را از عذاب نجات دهد. بنابراین دین زهیر چیزى نبوده و باطل مى‏باشد، و دین ابى سلمى نیز بر من حرام است».

حاکم (۵۸۳/۳) گفته است: این حدیث اسنادهایى براى خود دارد که ابراهیم بن منذر حزامى آنها را جمع نموده است. اما حدیث محمدبن فلیح از موسى بن عقبه، و حدیث حجاج بن ذى رقیبه هر دوى‌شان صحیح‌اند، و هر دوى آنها را محمّد بن اسحاق قرشى در المغازى به اختصار ذکر نموده... و آن را به اسنادش تا ابن اسحاق متذکر شده است.

و همچنین طبرانى از ابن اسحاق آن را روایت کرده، هیثمى (۳۹۴/۹) مى‏گوید: رجال آن تا به ابن اسحاق ثقه‏اند. ابن ابى عاصم نیز آن را در الاحاد و المثانى از یحیى بن عمرو بن جریج از ابراهیم بن منذر از حجاج روایت نموده... و آن را به معناى آنچه گذشت، چنان که در الاصابه (۳۹۵/۴) آمده، ذکر کرده. این را همچنین بیهقى از ابن‏منذر به اسناد خود، مانند آن - چنان که در البدایه (۳۷۲/۴) آمده روایت نموده است.

[۳۱۴] نوعى نوشیدنى. [۳۱۵] حاکم (۳/۷۹) وی و ذهبی در مورد سند آن سکوت کرده‌اند.

نامه خالدبن ولید به اهل فارس

طبرانى از ابووائل س روایت نموده، گفت: خالدبن ولید س نامه‏اى به اهل فارس نوشت که آنها را به‌سوى اسلام دعوت مى‏نمود:

«بسمِ‏اللهِ الرحمنِ الرحِيمِ. مِنْ خَالِدِبنِ الوَلِيْد اِلىَ رُسْتَم وَمِهْران وَمَلأَ فَارِسَ، سَلاَمٌ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الُهدَى. اَمَّا بَعْدَ: فَاِنَّا نَدْعُوْكُمْ اِلَى الاِسْلاَمِ، فَاِنْ اَبَيْتُمْ فَاَعْطُوا الجِزْيَه عَنْ يَدٍ وَاَنْتُمْ صَاغِرُوْن، فَاِنْ اَبَيْتُمْ فَاِنَّ مَعِىْ قَوْماً يُحِبُّونَ القَتْلَ فِي سَبِيْلِ الله كَمَا تُحِبُّ فارسُ الخَمْر. وَالسَّلامُ عَلَى مَنِ اَتَّبَعَ الُـهدَى». ترجمه: «به نام خداوند بخشاینده مهربان. از خالدبن ولید به رستم و مهران و اهل فارس، سلام بر کسى که از هدایت پیروى نماید. اما بعد: ما شما را به اسلام دعوت مى‏کنیم، اگر از آن ابا ورزیدید، به دست‏هاى خود جزیه بدهید، در حالى که ذلیل و خوار خواهید بود، اگر از آن هم ابا ورزیدید با من قومى است که کشته شدن در راه خدا را، چنان که فارس شراب را دوست دارد، دوست مى‏دارند. و سلام بر کسى که از هدایت پیروى نماید».

هیثمى (۳۱۰/۵) گفته است: این را طبرانى روایت نموده، و اسناد وى حسن یا صحیح است. حاکم همچنان در المستدرک (۲۹۹/۳) از ابووائل مانند آن را روایت کرده.

نامه خالدبن ولید به اهل مدائن

و ابن جریر (۵۵۳/۲) از مجالد از شعبى روایت نموده، که گفت: بنو بقیله نامه خالد بن ولید را به اهل مدائن برایم خواندند:

«مِنْ خَالِد بنِ الوَليدِ اِلَى مَرازِبه اَهْلِ فَارِس. سَلامٌ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى. اَمَّا بَعْدُ: فَالْحَمْدُللَّهِ الَّذِىْ فَضَّ خَدَمَتَكُم، وَسَلَبَ مُلْكَكُم، وَوَهَنَ كَيْدَكُم، وَاِنَّهُ مَنْ صَلَّى صَلَاَتَنَا، وَاسْتَقْبَلَ قِبْلَتَنَا، وَاَكَلَ ذَبِيْحَتَنَا، فَذَلِكَ المُسْلِمُ الَّذِى لَهُ مَالَنَا وَعَلَيْهِ مَا عَلَيْنَا، اَمَّا بَعْدُ: فَاِذَا جَاءَكُمْ كِتَابِيْ فَاْبَعثُوا اِلَىَّ بِالرُّهُنِ، وَاعْتَقِدُوا مِنِّى الذِّمَّه، وَاِلاَّ فَوَالَّذِى لَا اِلَهَ غَيْرُهُ لَاَ بْعَثَنَّ اِلَيْكُمْ قَوْمَا يُحِبُّونَ المَوْتَ كَمَا تُحِبُّونَ الْحَيَاه».

ترجمه: «از خالدبن ولید به مرزبانهاى اهل فارس، سلام بر کسى که از هدایت پیروى نماید. اما بعد: ستایش خدایى راست که جماعت شما را متفرق ساخت، و ملک‌تان را باز گرفت و مکرتان را سست گردانید، و کسى که نماز ما را بخواند، و به قبله ما روى آورد، و ذبیحه ما را بخورد، او همان مسلمانى است که از آنچه چیزى ما برخوردار هستیم برخوردار است، و بر وى همان چیزى است که بر ما مى‏باشد. گذشته از این: چون این نامه‏ام برایتان رسید، براى من گروگان بفرستید و عهد و ذمه را از من بپذیرید، و به آن باور کنید، وگرنه سوگند به ذاتى که جز او دیگر خدایى نیست، قومى را به‌سوى شما خواهم فرستاد، که مرگ را چنان که شما زندگى را دوست دارید، دوست مى‏دارند».

هنگامى که آنها نامه را خواندند به تعجیب افتاده و از آن شگفت زده شدند و این واقعه در سال دوازدهم اتفاق افتاده بود.

نامه خالدبن ولید س به هرمز

ابن جریر همچنان درتاریخ (۵۵۴/۲) از مجالد از شعبى روایت نموده که گفت: خالد س به هرمز قبل از بیرون رفتنش با ازاذبه ابى الزیاذبه که در یمامه بودند، و هرمز در آن روز مسؤولیت نگهبانى مرز را به دوش داشت، چنین نوشت:

«اَمَّا بَعْدُ: فَاَسْلِمْ تَسْلَمْ، اَوِ اعْتَقِدْ لِنَفْسِكَ وَقَوْمِكَ الذِّمَّه، وَاَقْرِرْ بِالْجِزْيَه وَاِلاَّ فَلَاَتَلُومَنَّ اِلاَّ نَفْسَكَ، فَقَدْ جِئْتُكَ بِقَوْمٍ يُحِبُّونَ الْمَوْتَ كَمَا تُحِبُّونَ الْحَيَاه». ترجمه: «اما بعد: اسلام بیاور تا در امان باشى، و یا عهد را براى خود و قومت بپذیر، و جزیه را قبول نما، در غیر آن جز خودت را ملامت مکن، چون من با قومى به طرفت آمده‏ام که مرگ را چنان که شما زندگى را دوست دارید، دوست مى‏دارند».

ابن جریر همچنان (۵۷۱/۲) به اسناد خود یادآور شده که چون خالد س بر یکى از طرفهاى عراق غلبه یافت، مردى را از اهل حیره خواست، و توسط وى نامه‏اى را به اهل فارس نوشت که در مدائن گردهم آمده، و پس از مرگ اردشیر در میان‌شان اختلاف به وجود آمده بود، و با همکارى با یکدیگر مى‏خواستند اتحادى در میان خود پیدا نمایند. مگر این که آنها بهمن جاذویه رادر بهر سیر [۳۱۶] در پیش روى به عنوان پیشقراول جابجایى ساخته بودند، و با بهمن جاذویه به تعداد نیروهاى خودش از افراد ازاذبه حضور داشت، و صلوبا را توسط مردى دعوت نمود، و توسط آنها دو نامه نوشت: یکى براى طبقه خاص، و دومى براى عام مردم، یکى از آنها حیرى و دیگرى هم نبطى بود. هنگامى که خالد از کسى که از اهل حیره بود پرسید: نامت چیست؟ گفت: مره (تلخ)، خالد گفت: نامه را بگیر و آن را به اهل فارس ببر شاید خداوند زندگى آنها را بر آنان تلخ نماید، یا اسلام بیاورند، و یا برگردند. و به کسى که نزد صلوبا مى‏فرستاد گفت: نامت چیست؟ گفت: هزقیل، خالد گفت: نامه را بگیر، و افزود: بار خدایا نفس‏هایشان را به سختى از جانشان برون نما، و عبارت آن دو نامه این است:

«بِسمِ‏اللهِ الرحمنِ الرحِيمِ. مِنْ خَالِد بنِ الوليدِ اِلى مُلُوكِ فَارِس. اَمَّا بَعْدُ: فَالحَمْدُللَّهِ الَّذِي حَلَّ نِظَامَكُمْ وَوَهَنَ كَيْدَكُم، وَفَرَّقَ كَلَمَتَكُمْ وَلَوْلَمْ يَفْعَلْ ذَلِكَ بِكُمْ كَاِنَ شَرَّاً لَكُمْ، فَادْخُلُو فِي اَمْرِنَا نَدَعْكُم وَاَرْضَكُمْ وَنَجُوزُكُم اِلَى غَيْرِكُمْ وَاِلَّا كاَنَ ذَلِكَ وَاَنْتُم كَارِهُونَ عَلَى غَلَبٍ، عَلَى اَيْدِي قَوْمٍ يُحِبُّونَ الْمَوْتَ كَمَا تُحِبُّونَ اَلْحَيَاه». ترجمه: «به نام خداوند بخشنده مهربان. از خالد بن ولید به ملوک فارس. اما بعد: ستایش خدایى راست که نظامتان را برهم زد، و مکرتان را سست گردانید، و وحدت‏تان را از هم پاشاند و اگر چنین نمى‏کرد براى شما شر بود. به دین ما داخل شوید، شما را و زمین‌تان را به خودتان وا مى‏گذاریم، و به طرف غیرتان مى‏رویم، و اگر این طور نباشد شما به شکست محکوم هستید، (و سرزمین و ملک‌تان به دست ما مى‏افتد) آن هم به دست قومى که مرگ را چنان که شما زندگى را دوست دارید، دوست مى‏دارند».

«بِسمِ‏الله الرحمنَ الرحِيمِ. مِن خالدِ بنِ الوليدِ اِلىِ مَرَازِبَه فَارِسَ. اَمَّا بَعدُ: فَاسْلُموا تَسْلِمُوا، وَاِلاَّ فَاعْتِقُدُوا مِنّيِ الذِّمَّه، وَاَدُّوا الجِزْيَه، و ِلاَّ فَقَدْ جِئْتُكُم بِقَوْمِ يُحِبُّونَ الْمَوْت كَمَا تُحِبُونَ شُرْبَ الْخَمْر». «به نام خداوند بخشنده مهربان. از خالد بن ولید به مرزبانهاى اهل فارس. اما بعد: اسلام بیاورید، تا در امان باشید. و در غیر آن ذمه را از من بپذیرید، و جزیه را ادا نمایید، که در غیر آن بر ضدتان با قومى آمده‏ام که مرگ را چنان که شما نوشیدن شراب را دوست دارید، دوست مى‏دارند».

[۳۱۶] بهرسیر، معرب است از ده ارد شیر، وآن منطقه ى است در نزدیک مدائن.

دعوت اصحاب هنگام قتال در زمان پيامبر خدا ص

دعوت مسلم بن حارث تمیمى

حسن بن سفیان و ابونعیم از عبدالرحمن بن حسان کتّانى روایت نموده‏اند که: مسلم بن حارث بن مسلم تمیمى به من خبر داد، که پدرش به او چنین خطاب کرده است: پیامبر خدا ص آنها را به سریه‏اى فرستاد. مى‏گوید: چون ما به نقطه‏اى که باید حمله کنیم، رسیدیم، اسبم را سرعت بخشیدم، و از همراهانم سبقت گرفتم، و اهل قریه با گریه و ناله از ما استقبال نمودند. من به آنها گفتم: بگویید: معبودى جز یک خدا نیست در امان بوده، و خود را نگه مى‏دارید، آنها این را گفتند. همراهانم نزدم آمده مرا ملامت نموده گفتند: ما را از غنیمت پس از این که به دست مان افتاده بود محروم ساختى!! هنگامى که برگشتیم این را به پیامبر خدا ص متذکر شدند، رسول خدا ص مرا خواست، و از آنچه انجام داده بودم، ستایش به عمل آورده گفت: «خداوند برایت در مقابل هر انسانى از آنها اینقدر و آن قدر (اجر) نوشته است».

عبدالرحمن مى‏گوید: من سبب آن بودم، و مى‏افزاید: بعد از آن پیامبر خدا ص فرمود: «من برایت نامه‏اى مى‏نویسم، و در آن برایت براى ائمه مسلمانان که بعد از من مى‏باشند سفارش مى‏کنم». پیامبر ص این کار را نمود، بر آن مهر زده و آن را به من تحویل داده گفت: «چون نماز صبح را خواندى، قبل از این که با کسى صحبت کنى، هفت مرتبه بگو: (اللهمَّ اَجِرْنِىْ مِنَ النَّارِ) «بار خدایا مرا ز آتش دوزخ در امان دار». چون اگر تو در همان روز بمیرى خداوند برایت از آتش دوزخ امان نوشته مى‏کند، و چون نماز مغرب را خواندى قبل از این که با هیچ کس صحبت کنى هفت بار بگو: بار خدایا، مرا از آتش دوزخ در امان دار، چون تو، اگر در همان شب بمیرى خداوند از آتش دوزخ امان برایت نوشته مى‏کند».

هنگامى که پیامبر خدا ص رحلت فرمود، نزد ابوبکر س آمدم، نامه را گشود، و آن را قرائت نمود، چیزى را به من امر کرد، و بر آن مهر نمود. بعد از آن، نامه را براى عمر س آوردم، او نیز عین عمل را انجام داد، پس از وى آن را براى عثمان س آوردم، او نیز عین کار را انجام داد. مسلم بن حارث مى‏گوید:

حارث در زمان خلافت عثمان س درگذشت، و نامه نزد ما باقى بود، تا این که عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید، او براى حاکمش که در منطقه ما بود، نوشت: مسلم بن حارث بن مسلم تمیمى را با نامه پیامبر خدا ص که براى پدرش نوشته بود، برایم بفرست. من با آن نامه به طرف وى فرستاده شدم، و او نیز چیزى را به من امر نمود، و بر آن نامه مهر زد [۳۱۷]. این چنین در کنز العمال (۲۸/۷)، و المنتخب (۱۶۲/۴) آمده است.

[۳۱۷] ضعیف. ابوداود (۵۰۸۰) و ابن حبان (۲۰۲۲). در سند آن مسلم بن الحارث است که جز ابن حبان کسی وی را ثقه ندانسته است. دارقطنی در بباره‌ی وی می‌گوید: مجهول است. نگا: «تهذیب التهذیب» (۱۰/۱۱۳) و ضعیف ابی داود (۱۰۸۴).

دعوت کعب بن عُمَیر غفارى

واقدى از محمّد بن عبدالله زُهرى روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص کعب بن عمیر غفارى س را با پانزده تن دیگر فرستاد، تا این که به ذات اطلاح در شام رسیدند. اینها در آنجا با یک گروه از آنها که تعدادشان زیاد بود برخوردند و آنها را به‌سوى اسلام دعوت کردند، ولى آنها دعوت اینان را نپذیرفته، و به تیرباران نمودن ایشان اقدام نمودند. هنگامى که اصحاب پیامبر ص این حالت را مشاهده کردند، به شدت با آنها جنگیدند، تا این که همه به شهادت رسیدند، جز یک تن مجروح که در میان کشته شدگان زنده باقى بود، و با فرا رسیدن شب حرکت نموده خود را به پیامبر خدا ص رساند، پیامبر تصمیم اعزام نیروى جدید را بر ضد آنها اتّخاذ نمود، ولى به او خبر رسید، که آنها به جاى دیگر رفته‏اند [۳۱۸]. این چنین در البدایه (۲۴۱/۴) آمده.

ابن سعد این را در طبقات (۱۲۷/۲) از واقدى از محمدبن عبداللّه از زهرى مانند این را روایت کرده، و همچنان این را ابن اسحاق از عبدالله بن ابى بکر متذکر شده، که کعب بن عمیر نیز در آن روز به شهادت رسیده است، و همچنین موسى بن عُقبه این را از ابن شهاب، و ابوالاسود از عروه، چنان که در الاصابه (۳۰۱/۳) آمده، متذکر شده‏اند در الاصابه گفته است. ابن سعد این را در طبقه سوم ذکر نموده و این واقعه در ربیع الاول سال هشتم اتفاق افتاده بود.

[۳۱۸] بسیار ضعیف. واقدی متروک است.

دعوت ابن ابى العوجاء

بیهقى از طریق واقدى از محمدبن عبدالله بن مسلم از زُهرى روایت نموده، که گفت: هنگامى که پیامبر خدا ص از عمرهالقضاء در ذى الحجه سال هفتم برگشت، ابن ابى عوجاء سُلَمى س را با پنجاه سوار روان نمود، جاسوسى به طرف قومش رفت، آنها را بر حذر داشت، و به آنان خبر داد. تعداد زیادى از آنها جمع گردیدند، و ابن ابى العوجاء در حالى به آنجا رسید که قوم آمادگى خود را گرفته بود. هنگامى که یاران پیامبر خدا ص آنها را و تجمع‌شان را دیدند، آنان را به‌سوى اسلام دعوت کردند، ولى آن قوم اصحاب پیامبر را تیرباران کردند، و قول آنها را نشنیده گفتند،: ما به آنچه شما ما را به‌سوى آن دعوت نمودید، نیازى نداریم، و مدتى یاران پیامبر ص را تیرباران نمودند، و با رسیدن قواى کمکى براى شان، اصحاب رااز هر طرف محاصره کردند، و در میان طرفین جنگ شدیدى در گرفت، تا این که اکثریت اصحاب به شهادت رسیدند، وابن ابى العوجاء که جراحات زیادى برداشته بود، توانست خود را باکسانى که از اصحاب با وى باقى بودنددراول ماه صفر سال هشتم به مدینه برساند [۳۱۹]. این چنین در البدایه (۲۳۵/۴) آمده، و ابن سعد این را در الطبقات (۱۲۳/۲) همانند آنچه گذشت، بدون اسناد ذکر نموده است.

[۳۱۹] بسیار ضعیف. واقدی در «المغازی» (۲/۷۴۱) و همچنین بیهقی در «الدلائل» (۵/۴۳۱-۴۳۲) از طریق وی. واقدی بسیار ضعیف است در ضمن حدیث نیز از مرسلات زهری است.

دعوت اصحاب به‌سوى خدا و پيامبرش هنگام جنگ در زمان ابوبكر ش و سفارش وى به امرا در اين ارتباط

ابوبکر س امراى خود را هنگام فرستادن به شام به دعوت دستور مى‏دهد

بیهقى (۸۵/۹) و ابن عساکر از سعیدبن مسیب روایت نموده‏اند که: هنگامى ابوبکر س لشکر را به طرف شام فرستاد، یزید بن ابى سفیان، عمروبن العاص و شُرَحبیل بن حسنه را به عنوان امیر بر آنها مقرر نمود، و هنگامى که آماده حرکت شده و سوار گردیدند، ابوبکر س نیز به خاطر خداحافظى با امیران لشکر خود پیاده حرکت نمود، تا این که به ثنیهالوداع رسید. آنها به او عرض نمودند: اى خلیفه رسول خدا، تو پیاده راه مى‏روى و ما سوار هستیم؟ فرمود: من این گام‏هاى خود را در راه خداوند حساب مى‏کنم. پس از آن شروع به توصیه و سفارش آنها نمود:

شما را به تقوى و ترس خداوند أ سفارش مى‏کنم. در راه خدا بجنگید، و با کسى که منکر خدا و کافر است، قتال نمایید. خداوند ناصر دین خود است، و از مال غنیمت دزدى و سرقت نکنید. خیانت ننایید. نترسید و در روى زمین فساد نکنید و از آنچه به شما هدایت و دستور داده مى‏شود سرپیچى و نافرمانى نکنید، و - ان شاءالله - چون با دشمن مشرک برخوردید، آنها را به قبول نمودن یکى ازین سه چیز دعوت نمایید. اگر آنها از شما قبول نمودند، شما نیز از آنها قبول نمایید و از ایشان دست بازدارید. آنان را به اسلام دعوت کنید، اگر از شما پذیرفتند، شما نیز از آنها قبول کنید، و دست از آنها بازدارید. بعد از آن آنها را به هجرت از جاى‌شان به دار مهاجرین فراخوانید. اگر این کار را قبول کردند، به آنان خبر دهید که براى آنها همان اجرى است که براى مهاجرین است و بر آنها همان چیزى است که بر مهاجرین مى‏باشد. اگر به اسلام داخل شدند، و منطقه خود را بر دار مهاجرین برگزیدند، آنها را با خبر سازید، که چون مسلمانان بادیه نشین هستند، و همان حکم خداوند که بر مؤمنین فرض نموده است بر آنها جارى مى‏شود و از فى‏ء و غنایم تا این که همراه مسلمین جهاد نکنند، سهم و نصیبى ندارند. اگر داخل شدن به اسلام را نپذیرفتند، آنها را به جزیه دادن دعوت کنید. اگر این کار را هم انجام دادند، از آنها قبول کنید، و از ایشان دست بازدارید. و اگر از این هم ابا ورزیدند، با طلب مدد و استعانت از خداوند أ، و به خواست الهى با آنها بجنگید. ولى درخت خرمایى را قطع نکنید، ونه بسوزانید، و حیوانات را (توسط زدن به شمشیر و یا تیر) نکشید، و درخت میوه دار را از بین نبرید. عبادت خانه‏هاى یهود و نصارا را منهدم نسازید، و پسران خردسال، بزرگ سالان و زنان را نکشید. شما اقوامى را خواهید یافت که خود را در صومعه‏ها حبس نموده‏اند، آنها را به همان حالت‌شان که در آنجا خود را بند نموده (و مصروف عبادت هستند) واگذارید، و کسان دیگرى را خواهید یافت که در میان سرهاى خود براى شیطان جایگاه‌هایی ساخته‏اند (یعنى وسط سرهاى خود را تراشیده‏اند) چون اینها را دریافتند، به خواست خداوند گردنهاى‌شان را بزنید [۳۲۰]. این چنین در کنز العمال (۲۹۵/۲) آمده است.

و این را مالک، عبدالرزاق، بیهقى و ابن ابى شیبه از یحیى بن سعید، و باز بیهقى از صالح بن کیسان و ابن زنجویه از ابن عمر ب به اختصار، چنان که در الکنز (۲۹۶ -۲۹۵/۲) آمده، روایت نموده‏اند.

[۳۲۰] منکر است. بیهقی در «الکبری» (۹/۸۵) از امام احمد نقل شده است که آن را منکر دانسته است.

دستور ابوبکر س به خالد س هنگام فرستادن وى به‌سوى مرتدین

بیهقى (۲۰۱/۸) از عروه روایت نموده که: ابوبکر صدّیق س به خالد بن ولید هنگامى که او را به‌سوى مرتدین عرب فرستاد، دستور داد، تا آنها را به اسلام دعوت کند، و به آنها آنچه را به سود یا زیانشان در اسلام است بیان نماید، و به فرمان آنها سعى و تلاش به خرج دهد، و هر کسى که از مردم، از سرخ و سیاه‏شان این را از وى پذیرفت، باید این را از او به‏پذیرد، زیرا تنها باید با کافران جنگید تا مسلمان شوند، و وقتى که دعوت شده به‌سوى اسلام جواب مثبت داد، و ایمان وى راست بود، دیگر راهى بر وى نیست، و خداوند خود محاسب وى است. و کسى که از اسلام برگردد و دعوت وى (خالد) را به‌سوى اسلام قبول نکند، باید او را به قتل برساند. این چنین در الکنز (۱۴۳/۳) آمده است.

دعوت نمودن خالدبن ولید از اهل حیره

ابن جریر طبرى (۵۵۱/۲) از ابن حُمَید، از سَلَمه، از ابن اسحاق، از صالح بن کیسان روایت نموده که: خالد وارد حیره شد، و اشراف آنجا همراه قبیصه بن ایاس بن حیه طائى - که کسرى او را پس از نعمان بن منذر بر آنجا گماشته بود - نزد خالد آمدند، خالد به او و همراهانش گفت: شما را به‌سوى خدا و اسلام دعوت مى‏کنم. اگر این را قبول کردید، شما از جمله مسلمانان هستید، و براى‏تان آنچه که براى مسلمانان است مى‏باشد. و بر شما نیز آنچه است که بر مسلمانان مى‏باشد، اگر این را قبول نکردید، جزیه بپردازید، اگر از پرداختن جزیه هم امتناع ورزیدید، من نزد‌تان با اقوامى آمده‏ام که به مرگ از علاقمندى و حرص شما به زندگى، حریص‏تر و علاقمندتر هستند، با شما در این صورت جهاد مى‏کنیم، تا خداوند در میان ما و شما فیصله نماید. قبیصه به او پاسخ داد: ما به جنگ تو نیازى نداریم، بلکه بر همان دین خود مى‏باشیم، و به شما جزیه مى‏دهیم، آن گاه خالد با آنها به نود هزار درهم مصالحه نمود [۳۲۱].

بیهقى (۱۸۷/۹) این را از طریق یونس بن بُکیر از ابن اسحاق روایت نموده، و در آن آمده: خالد فرمود: شما را به‌سوى اسلام دعوت مى‏کنم، و به این که شهادت بدهید معبودى جز خداى واحد نیست، و محمّد بنده و رسول اوست، و نماز را برپا کنید، زکات را بپردازید، و احکام مسلمین را قبول نمایید. این در حالى خواهد بود، که براى شما همان امتیازى است که براى مسلمین مى‏باشد، و بر شما نیز همان چیزى است که بر مسلمین مى‏باشد. هانى‏ء در پاسخ گفت: اگر این را نخواهم پس چه خواهد بود؟ گفت: اگر از این ابا ورزیدید، با دست خود جزیه مى‏دهید، پرسید: اگر از این هم ابا ورزیدیم؟ گفت: اگر ازین هم ابا ورزیدید، شما را با قومى پامال خواهم نمود که مرگ براى‌شان از زندگى براى شما، محبوب‏تر است. هانى‏ء گفت: امشب را به ما مهلت ده، تا در این ارتباط با هم فکر نماییم، پاسخ داد: درست است این را پذیرفتم. صبح آن روز هانى‏ء آمده گفت: ما بر این توافق نمودیم تا جزیه بپردازیم، پس بیا تا با تو صلح نمایم... و قصه را یادآور شده و همچنین در البدایه (۹/۷) مى‏گوید: هنگامى که مردم در روز یرموک به هم نزدیک گردیدند، ابوعبیده و یزید بن ابى سفیان در حالى که آنها را ضراربن اَزوَر، حارث بن هشام و ابوجندل بن سهیل همراهى مى‏نمودند، پیش رفته و صدا نمودند: ما امیرتان را مى‏خواهیم تا با وى بنشینیم، آن گاه براى آنها اجازه ورود به نزد تَذارُق (برادر هرقل) داده شد، دیدند که نامبرده در خیمه‏اى از ابریشم نشسته است. صحابه گفتند: ما داخل شدن در این را حلال نمى‏دانیم. فرمان داد تا فرشى از ابریشم براى اصحاب بگسترند، گفتند، ما بر این هم نمى‏نشینیم، آن گاه او - (فرمانده ارتش روم) - در همان جایى که اینها خواستند همراهشان نشست، و به صلح راضى شدند، [۳۲۲] و صحابه از نزد آنها بعد از این که آنان را به‌سوى خداوند أ دعوت نمودند، و این دعوت نتیجه‏اى نداد دوباره برگشتند [۳۲۳].

[۳۲۱] ضعیف. ابن جریر (۲/۵۵۱) در سند آن محمد بن حمید رازی است که آنگونه که در «التقریب» (۲/۱۵۶) آمده ضعیف است. [۳۲۲] در البدایه نیز آمده است: راضى شدند، ولى درست این است که: درباره صلح مذاکره و مباحثه نمودند، وگرنه چنان که ظاهر است به صلحى در آنجا نرسیدند، و رضایتى هم حاصل نشد. [۳۲۳] سند آن ضعیف است. مرسل است. نگا: «البدایة» (۷/۹).

دعوت نمودن خالد از امیر رومى جَرَجَه را در روز یرموک و قصّه اسلام آوردنش

در البدایه (۱۲/۷) از واقدى و غیر وى یادآور شده که گفتند: جرجه - یکى از امراى بزرگ - از صف - در روز یرموک - بیرون رفت، و خالد بن ولید س را خواست، خالد نیز نزدش آمد، تا این که اسب‏هایشان گردن به گردن شدند. جرجه گفت: اى خالد، به من بگو، ولى راست بگو و دروغ نگویى، چون انسان آزاد [۳۲۴] دروغ نمیگوید. مرا فریب هم مده، چون شخص نجیب کسى را که به خاطر خدا بر وى اعتماد نموده باشد، فریب نمى‏دهد. آیا خداوند بر پیامبر شما شمشیرى را از آسمان نازل نموده، و او آن را به تو داده است، که آن را بر هیچ کسى نمى‏کشى مگر این که آنها را شکست مى‏دهى؟ گفت: نه. پرسید پس چرا به شمشیر خدا نامیده شده‏اى؟ پاسخ داد: خداوند در میان ما نبى خود را مبعوث گردانید و او ما را دعوت نمود. ما همگى از وى نفرت نموده، و دورى گزیدیم. بعد از آن بعضى ما او را تصدیق نموده و از وى پیروى کردند، و بعضى دیگرمان او را تکذیب نموده، و از وى دورى گزیدند، من از جمله کسانى بودم که وى را تکذیب نموده و از وى دورى گزیده بودند. سپس خداوند أ از قلب و پیشانى ما گرفته و ما را توسط وى هدایت نمود، و همراهش بیعت کردیم. او به من گفت: «تو شمشیرى از شمشیرهاى خداوند هستى، که خداوند آن را بر مشرکین از نیام کشیده است». و برایم به نصرت دعا فرمود، به این خاطر به شمشیر خدا نامیده شدم. من از شدیدترین و سخت‏ترین مسلمانان بر مشرکین هستم. جرجه پرسید: اى خالد: براى چه دعوت مى‏کنید؟ پاسخ داد: به شهادت دادن به این که معبودى جز خداى واحد نیست، و محمّد بنده و رسول اوست، و قبول نمودن آنچه از طرف خداوند أ آمده است. پرسید: کسى که این را از شما نپذیرفت؟ پاسخ داد: در آن صورت جزیه است و ما از آنها حمایت مى‏کنیم. پرسید: اگر این را نپرداخت؟ پاسخ داد: همراهش اعلام جنگ مى‏کنیم و بعد از آن با وى مى‏جنگیم. پرسید: منزلت کسى که دعوت‌تان را قبول کند و امروز داخل این دین شود، چیست؟ پاسخ داد: منزلت ما در آنچه خداوند بر ما فرض گردانیده است، اعم از شریف و پست و اول و آخرمان یکى است. جرجه پرسید: آیا براى کسى که امروز به دین شما داخل شود، اجر و ذخیره‏اى چون شما، مى‏باشد؟ پاسخ داد: آرى، بلکه بهتر از آن است. پرسید: چگونه وى با شما برابرى مى‏کند، در حالى که شما از وى سبقت نموده‏اید؟! خالد پاسخ داد: ما این دین را به زور قبول کرده‏ایم، و با پیامبرمان در حالى بیعت نموده‏ایم که او در میان ما زنده بود، و از آسمان برایش وحى مى‏آمد، و از کتاب به ما خبر مى‏داد، و معجزه‏ها و آیه‏ها به ما نشان مى‏داد، براى کسى که آنچه را ما دیدیم دیده است، و شنیده‏ایم شنیده لازم و حتمى است که اسلام بیاورد و بیعت نماید، ولى شما، آنچه را ما دیدیم ندیده‏اید، و چیزى را که از عجایب و دلایل و برهان‏ها شنیده‏ایم، نشنیده‏اید، بنابراین کسى که از شما به واقعیت و نیت این را بپذیرد، از ما بهتر و افضل است. جرجه گفت: تو را به خدا سوگند، که به من راست گفتى، و مرا فریب ندادى؟ پاسخ داد، به خدا سوگند، به تو راست گفتم، و خداوند شاهد آنچه تو پرسیدى هست.

در این موقع جرجه سپر خود را گردانید، و با خالد روان شده گفت: اسلام را به من بیاموز، خالد س او را گرفته به خرگاه خود برد، و مشکى از آب بر وى ریخت، و بعد از آن دو رکعت نماز همراهش به جا آورد. رومى‏ها به خاطر برگشتن وى با خالد، و به گمان این که این عمل از جانب وى حمله‏اى (بر مسلمانان) است، به شدت حمله نمودند، و مسلمانان را اندکى از مواضع‌شان عقب راندند، به جز دو گروه دفاعى آنان را که در رأس یکى آنها عِکرمه بن ابى جهل و در دیگرى حارث بن هشام قرار داشت. خالد در حالى که جرجه او را همراهى مى‏نمود، سوار شد و در این وقت رومى‏ها در میان مسلمانان بودند، آن گاه مردم فریاد کشیده حمله نمودند،و رومى‏ها دوباره به مواضع قبلى خود برگشتند، و خالد س با مسلمانان (به طرف دشمن) پیش رفت تا این که با شمشیرها با هم مقابله کردند، خالد و جرجه از بلند شدن آفتاب تا غروب آفتاب شمشیر مى‏زدند، و مسلمانان نماز ظهر و عصر را به اشاره به جاى آوردند، ولى جرجه / درین معرکه زخم برداشت و درگذشت، او جز همان دو رکعت نمازى که با خالد به جاى آورده بود، دیگر نمازى براى خداوند نخواند [۳۲۵].

حافظ درالاصابه (۲۶۰/۱) مى‏گوید: این را ابن یونس ازدى در فتوح شام ذکر نموده، و از طریق ابونعیم در الدلائل گفته است: جرجیر و سیف بن عمر در الفتوح گفته است: جرجه، و متذکر شده که وى به دست خالد بن ولید اسلام آورد، و در یرموک به شهادت رسید، و قصه وى را ابوحذیفه اسحاق بن بِشْر نیز در الفتوح یاد کرده، ولى از وى نام نبرده است.

در البدایه (۳۴۵/۶) از خالد س نقل شده، که وى در میان مردم ایستاد، و آنها را به جهاد در کشور عجم‏ها تشویق نمود، و مشکلات‌شان را در سرزمین عرب متذکر گردیده گفت: آیا این همه طعام‏هایى را که در اینجا وجود دارد، نمى‏بینید، به خدا سوگند، اگر جهاد در راه خدا بر ما لازم هم نمى‏بود، و رسالت دعوت به اسلام را به عهده نمى‏داشتیم، و هدف جز به دست آوردن مادیات و زندگى نمى‏بود باز هم، درست و به حق بود، که براى سیطره بر این دیار مى‏جنگیدیم، تا این که در تحت تصرف ما مى‏بود، و گرسنگى و مشکلات را به کسانى وا مى‏گذاشتیم، که با شما بیرون نیامده و درجاى خود نشستد. ابن جریر (۵۵۹/۲) این را از طریق سیف از محمّد بن ابى عثمان همانند آن روایت نموده است.

[۳۲۴] در گذشته‏ها که نظام بردگى رواج داشت و برده‏ها زیر سلطه برده داران خویش قرار داشتند، دروغ گفتن براى برده‏ها ممکن بود و آن قدر عیب بزرگى پنداشته نمى‏شد، ولى دروغ گفتن براى برده دار که از آن به عنوان انسان آزاد نام برده شده است به ویژه در میان عرب‏ها کار زشت و بدى پنداشته مى‏شد، و به همین لحاظ است که جرجه براى خالد مى‏گوید: انسان آزاد دروغ نمى‏گوید. والله اعلم. م. [۳۲۵] در سند آن واقدی است که بسیار ضعیف است.

اصحاب و دعوت به‌سوى خدا و رسول وى هنگام قتال در زمان عمر س و سفارش عمر س براى اُمراء در اين ارتباط

نامه عمر به سعد به خاطر دعوت مردم به اسلام مدت سه روز

ابوعبید از یزید بن ابى حبیب روایت نموده، که گفت: عمر س به سعدبن ابى وقاص س چنین نوشت: من برایت قبلاً نوشته بودم که مردم را سه روز به اسلام دعوت کن، کسى که قبل از قتال به تو جواب مثبت داد او یکى از مسلمانان است، و آنچه که براى مسلمانان است براى او نیز هست، و در اسلام (از غنیمت) سهم دارد، ولى کسى که بعد از قتال و یا بعد از شکست به تو جواب مثبت مى‏دهد، مال وى براى مسلمانان غنیمت است، چون مجاهدین، قبل از مسلمان شدن وى، مال او را متصرّف شده‏اند. این دستور و نامه‏ام به توست. این چنین در الکنز (۲۹۷/۲) آمده است.

دعوت نمودن سلمان فارسى در روز قصر سفید مدت سه روز

ابونعیم در الحلیه (۱۸۹/۱) از ابوالبخترى روایت نموده که: ارتشى از ارتش‏هاى مسلمانان که رهبرى آن را سلمان فارسى به عهده داشت، قصرى از قصرهاى فارس را محاصره نمودند. ارتشیان عرض کردند: اى ابوعبدالله، آیا برایشان هجوم نیاوریم؟ سلمان پاسخ داد: مرا بگذارید، تا آنها را چنان که از پیامبر خدا ص شنیدم که دعوت‏شان مى‏نمود، دعوت کنم. سلمان در دعوت خود براى اهل آن قصر گفت: من مردى فارسى از شما هستم، آیا عرب‏ها را نمى‏بینید که از من اطاعت مى‏کنند، اگر اسلام آوردید، همان چیزى که براى ماست براى شما نیز هست، و همان چیزى که بر ماست، بر شما نیز مى‏باشد، و اگر امتناع ورزیدید، و دین‌تان را رها نکردید، ما شما را بر دین‏تان مى‏گذاریم، ولى به دست‏هایتان در حالى که ذلیل مى‏باشید، جزیه بپردازید، - مى‏گوید: به زبان فارسى به آنها گفت، و شما در آن حالت ناستودنى مى‏باشید - و اگر از این هم ابا ورزیدید، در آن صورت همراه‏تان دست به جنگ خواهیم برد. پاسخ دادند: ما از کسانى که ایمان بیاورد، نیستیم. و نه هم جزیه مى‏دهیم، ولى همراه‏تان مى‏جنگیم. گفتند: اى ابوعبدالله، آیا اکنون بر آنها حمله نکنیم؟ پاسخ داد: نه، به این صورت آنها را سه روز به طرف همین چیز دعوت نمود. بعد از آن گفت: اکنون بر آنها حمله کنید، و مسلمانان بر آنها حمله آوردند. راوى مى‏گوید: و آنها همان قلعه را فتح کردند. این را همچنان احمد در مسند خود و حاکم در المستدرک، چنان که در نصب الرایه (۳۷۸/۴) آمده، به معناى آن روایت نموده‏اند، و در آن آمده: چون روز چهارم فرارسید، براى مردم دستور داد، و آنها آن قلعه را فتح نمودند. این را ابن ابى شیبه چنان که در الکنز (۲۹۸/۲) آمده، روایت کرده. و همچنان ابن جریر (۱۷۳/۴) از ابوالبخترى روایت نموده، که گفت: فرمانده مسلمانان سلمان فارسى بود، و مسلمانان وى را دعوت دهنده اهل فارس گردانیده بودند. عطیه مى‏گوید: او را براى دعوت نمودن اهل بهر سیر (ده ارد شیر) امیر ساخته بودند، و همچنان او را در روز قصر سفید امیر مقرر نمودند، و او آنها را سه روز دعوت نمود و حدیث را در دعوت نمودن سلمان به معناى آنچه گذشت ذکر نموده.

دعوت نمودن نُعمان بن مُقَرِّن و همراهانش از رستم در روز قادسیه

ابن کثیر در البدایه (۳۸/۷) یادآور شده که: سعدبن ابى وقاص گروهى از بزرگان را که شامل: نعمان بن مقرن، فرات به حیان، حنظله بن ربیع تمیمى، عطارد بن حاجب، اشعث بن قیس، مغیره بن شعبه و عمرو بن معدیکرب ش بودند، به خاطر دعوت رستم به‌سوى خداوند فرستاد. رستم به آنها گفت: چرا به اینجا آمده‏اید؟ گفتد: به خاطر وعده خداوند، تسخیر دیارتان، کنیز ساختن زن و فرزندانتان و گرفتن اموالتان به اینجا آمده‏ایم، و ما به این یقین داریم. رستم در خواب خود دیده بود، که گویى ملکى از آسمان فرود آمده به همه سلاح‏هاى اهل فارس مهر زد، و آنها را به رسول خدا ص تحویل داد، و رسول خدا ص آنها را به عمر س واگذار نمود [۳۲۶].

[۳۲۶] سرزمین فارس نیز در زمان خلافت حضرت عمر س فتح گردید. م.

دعوت مُغِیره بن شعبه از رستم

سیف از شیوخ خود نقل مى‏کند: هنگامى که دو ارتش با هم روبرو گردیدند، رستم کسى را نزد سعد س فرستاد، تا مرد عاقل و عالمى را نزد وى روانه کند، که از وى چیزهایى را پرسان نماید، حضرت سعد، مغیره بن شعبه را نزد وى فرستاد. چون وى نزد رستم رسید، رستم به او گفت: شما همسایگان ما هستید، و ما در ارتباط با شما نیکى مى‏کردیم، و از اذیت‏تان دست باز مى‏داشتیم، دوباره به سرزمین خود برگردید، و ما تجارت شما را از داخل شدن به کشورمان منع نمى‏کنیم. مغیره پاسخ داد: ما در طلب دنیا نیستیم، بلکه هدف از سعى وتلاش ما آخرت است، و ما آن را مى‏خواهیم، و خداوند در میان ما پیامبرى را مبعوث گردانیده، و به وى گفته است: من این طایفه را بر کسى که دین مرا قبول نمى‏کند، مسلّط گردانیده‏ام. و من توسط اینها از ایشان انتقام مى‏گیرم، و غلبه را تا وقتى که بر این دین استوار باشند در طرف آنها مى‏گردانم، و آن دین حق است. هر کسى که از آن روى بگرداند ذلیل مى‏شود، و کسى به آن چنگ بزند عزت نصیب وى مى‏گردد. رستم از مغیره پرسید: آن دین چیست؟ مغیره پاسخ داد: اما ستون این دین که چیزى از آن بدون همان ستون درست نمى‏شود، شهادت براین است، که معبودى جز خداى واحد نیست، و محمّد رسول خداست و اقرار نمودن به چیزى است که از طرف خداوند آمده. رستم گفت: چقدر خوب!! و دیگر چیست؟ فرمود: و بیرون نمودن بندگان از عبادت بندگان به عبادت خداوند. گفت: همچنان خوب است، و دیگر چیست؟ پاسخ داد: مردم فرزندان آدم هستند، و آنها برادران هم و از یک پدر و مادرند. رستم گفت: این هم نیکو و خوب است. پس از آن رستم پرسید: چه فکر مى‏کنى اگر ما به این دین‌تان داخل شویم از کشور ما دوباره بر مى‏گردید؟ پاسخ داد: بلى، به خدا سوگند، پس از آن جز براى تجارت و یا ضرورت به سرزمین‌تان نمى‏آییم. رستم گفت: این هم خوب است. راوى مى‏گوید: هنگامى که مغیره از نزد وى بیرون رفت، رستم با رؤساى قوم خود درباره اسلام به مشورت پرداخت، ولى آنها این را متکبّرانه قبول نکرده، و از داخل شدن در آن ابا ورزیدند، خداوند ایشان را زشت و رسوا نماید، چنان که این کار را کرد.

دعوت رِبْعِى بن عامر از رستم

گفتند: بعد از آن سعد س کس دیگرى را بنا به درخواست رستم نزدش فرستاد، که وى ربعى بن عامر بود، او در حالى نزد رستم وارد گردید که مجلس وى را با پشتى‏هاى طلادار، و فرش‏هاى ابریشمى زینت داده بودند، و در آنجا یاقوت‏ها و مرواریدهاى گران بها را با زینت بزرگى به نمایش گذارده بودند، و خود رستم تاجى بر سر داشت، و کالاهاى گرانبهاى دیگرى نیز بر وى قرار داشت، و بر تختى از طلا نشسته بود. ربعى با لباس کلفت، شمشیر، سپر و اسب کوتاه خود به آنجا داخل گردید، تا این که گوشه‏اى از فرشها را با همان اسب خود لگد مال نموده بعد از آن پایین رفت و اسب خود را به همان پشتى‏ها بست، و در حالى که سلاح، زره و کلاه آهنین خود را بر سر داشت به طرف رستم روان گردید. به او گفتند: سلاحت را بگذار، پاسخ داد: من نزد شما نیامده‏ام، بلکه شما مرا خواسته‏اید، و در پاسخ به طلب شما به اینجا آمده‏ام، اگر مرا همین طور مى‏گذارید خوب، در غیر آن برمیگردم. رستم گفت: به او اجازه دهید. او در حالى که بر نیزه خود تکیه مى‏نمود، همچنان پیش رفت تا این که اکثر پشتى‏ها را پاره نمود. از او پرسیدند: براى چه به اینجا آمده‏اید؟ پاسخ داد: خداوند ما را برانگیخته است، تا کسانى را که خواسته باشد، از عبادت بندگان به عبادت خداوند، و از تنگى دنیا به پهنایى و وسعت آن، و از جور ادیان به عدل اسلامى خارج کنیم. ما را به دین خود براى خلقش فرستاده است، تا آنها را به‌سوى آن دعوت کنیم، و کسى که این را بپذیرد، ما نیز آن را از وى قبول مى‏نماییم، و از نزدش برمى گردیم، و کسى که امتناع ورزد، با وى تا آن وقت مى‏جنگیم که به موعود خداوند دست یابیم. پرسیدند: موعود خداوند چیست؟ پاسخ داد: جنّت، براى کسى که در قتال با امتناع کننده، به شهادت برسد، و کامیابى براى کسى که زنده بماند. رستم گفت: پیامتان را شنیدم، آیا موافق هستید که به ما مهلتى دهید تا درین باره فکر کنیم و شما نیز فکر نمایید؟ پاسخ داد: بلى، چه مدتى را دوست دارید؟ یک روز و یا دو روز، رستم گفت: نه، تا این که با اهل رأى و رؤساى قوم خود مکاتبه نماییم. پاسخ داد: پیامبر خدا ص براى ما این سنت را نگذاشته است که دشمنان را هنگام رویارویى زیاده از سه روز مهلت دهیم. تو درین مدت در ارتباط به خود و آنها فکر کن، و یکى از این سه چیز را پس از انقضاى مدت انتخاب نما. رستم پرسید که آیا بزرگ‌شان تو هستى؟ پاسخ داد: نه، ولى مسلمانان چون جسد واحد هستند که در پناه و امان دادن، کوچک آنها چون بزرگشان است، و همه به آن التزام دارند.

سپس رستم با رؤساى قوم خود نشسته گفت: آیا هرگز از سخن این مرد سخن عزتمندتر و ارجح‏تر شنیده‏اید؟ پاسخ دادند: معاذالله که به این چیز تمایل نشان دهى، و دینت را به این سگ واگذارى!! آیا به لباس‏هایش نمى‏بینى؟! گفت: واى بر شما، به لباس نبینید، به رأى و کلام و سیرت نگاه کنید، چون عرب‏ها لباس و خوردن را ناچیز انگاشته و حسب را نگه مى‏دارند.

دعوت نمودن حذیفه بن مِحْصن و مغیره بن شعبه از رستم در روز دوم و سوم

آنها (نیروهاى فارس) باز در روز دوم مرد دیگرى را فرستادند، و (سعد بن ابى وقاص) حذیفه بن محصن را نزدشان فرستاد. وى نیز حرفهایى چون سخنان ربعى براى‏شان زد، و در روز سوم مغیره بن شعبه رفت، و صحبت طولانى و نیکویى با آنها نمود. در جریان آن صحبت رستم براى مغیره گفت: مثال داخل شدن شما به سرزمین ما مانند مگس است که عسل را دیده بگوید هر کسى که مرا به آن عسل برساند دو درهم به او داده مى‏شود. ولى هنگامى که در آن مى‏افتد، در آن غرق مى‏گردد، و در صدد نجات برمى‏آید، ولى خود را نمى‏تواند نجات دهد. بر این اساس مى‏گوید: هر کسى که مرا نجات دهد به او چهار درهم داده مى‏شود؟! و مثال شما مانند مثال روباه ضعیفى است، که از سوراخى داخل انگور باغى شد، هنگامى که صاحب باغ آن را ضعیف و ناتوان دید به او رحم نمود، و آن را گذاشت، ولى چون فربه شد، چیزهاى زیادى را خراب کرد. صاحب باغ چوبى را آورده و از غلامانش نیز (در زدن آن) کمک خواست، روباه پا به فرار گذاشت، تا خارج شود، ولى به سبب فربهى‏اش نتوانست بیرون رود. صاحب باغ آنقدر آن را زد که آن را از پاى درآورد، شما نیز همین طور از کشور ما خارج مى‏شوید. بعد از آن از خشم و غضب ملتهب شده، به آفتاب سوگند یاد کرد، که فردا شما را خواهم کشت. مغیره به او پاسخ داد: به زودى خواهى دانست. بعد از این رستم به مغیره گفت: براى‏تان لباس‏هایى سفارش داده‏ام، و براى امیرتان هزار دینار با لباس‏ها و سوارى، این را بگیرید، و از کشور ما خارج شوید. مغیره خطاب به وى گفت: آیا بعد از این که ملک‌تان را سست و عزت‏تان را ضعیف ساخته‏ایم؟! و مدتى است که به‌سوى کشور شما آمده‏ایم و از شما جزیه خواهیم گرفت، که آن را با دستان خود در حالى که خوار و ذلیل مى‏باشید به ما بپردازید، و شما على رغم زشت پنداشتن‌تان عنقریب غلامان ما خواهید گردید!! چون مغیره این را گفت، او به شدت خشمگین و بسیار ملتهب گردید. پایان روایت البدایه.

طبرى (۱۰۵/۴) از ابن رُفَیل از پدرش و از ابوعثمان نهدى و غیر آنها روایت نموده... و دعوت نمودن زهره، مغیره، ربعى و حذیفه ش را به طول آن به معناى آنچه گذشت یادآور گردیده.

سعد و فرستادن گروهى از یارانش به نزد کسرى به خاطر دعوت وى قبل از جنگ

ابن جریر از حسن بن عبدالرحمن روایت نموده، که گفت: ابووایل مى‏گوید: سعد با مردم آمد، تا این که در قادسیه فرود آمد. ابووایل مى‏افزاید: گمان نمى‏کنم که ما از هفت و یا هشت هزار نفر بیشتر بودیم، در حالى که مشرکین سى هزار نفر بودند. این چنین در این روایت آمده، و در البدایه (۳۸/۷) از سیف و غیر وى متذکر گردیده که آنها هشتاد هزار بودند و در روایتى آمده که: رستم یکصد و بیست هزار نفر با خود همراه داشت، که هشتاد هزار دیگر پشت سر وى قرار داشت، و با خود سى و سه فیل داشت که از جمله آنها یکى هم فیل سفید سابور (از کسرى‏هاى سابقه) بود، که بزرگ‌ترین و قدیمى‏ترین فیل‏ها بود، و دیگر فیل‏ها به آن الفت داشتند. آنها به ما گفتند: شما نه از نگاه تعداد چیزى هستید، و نه هم قدرت و سلاحى دارید، پس اینجا براى چه آمده‏اید؟ دوباره برگردید، مى‏گوید: پاسخ دادیم: ما برنمى گردیم. آنها به تیرهاى ما خندیده و مى‏گفتند: «دوک، دوک»» و آن را به آلت‏هاى نختابى تشبیه مى‏نمودند. هنگامى که ما از بازگشت طبق درخواست آنها امتناع ورزیدیم، از ما خواستند که: یکى از خردمندان خود را نزد ما بفرستید، تا این را براى ما شرح دهد که شما براى چه آمده‏اید؟ مغیره بن شعبه گفت من این کار را انجام مى‏دهم، به این صورت به طرف آنها عبور نموده، با رستم بر تخت نشست، آنها غریده و فریاد زدند. مغیره فرمود: این کار نه مرا بلند کرده و نه هم به صاحب شما نقصى به بار آورده است. رستم گفت: راست گفتى، شما چرا به اینجا آمده‏اى؟ پاسخ داد: ما قومى بودیم که در شر و گمراهى به سر مى‏بردیم، پس خداوند در میان ما نبیى فرستاد، و ما را توسط وى هدایت نموده، و به دستهایش به ما روزى داد. از جمله چیزهایى که به ما رزق داد، دانه‏اى است که در این دیار مى‏روید، هنگامى که ما آن را خوردیم، و به اهل خود دادیم، به ما گفتند: ما دیگر طاقت دورى از آن را نداریم، ما را در همان زمین پایین بیاورید تا ازین دانه بخوریم [۳۲۷]. رستم به او گفت: پس شما را مى‏کشم. پاسخ داد: اگر ما را کشتید داخل جنت مى‏شویم، و اگر ما شما را بکشیم داخل دوزخ مى‏شوید، و جزیه مى‏پردازید. راوى مى‏گوید: هنگامى که مغیره گفت: جزیه مى‏پردازید، آنها نعره و فریاد برآورده گفتند: در میان ما و شما دیگر صلحى نیست. مغیره به آنان گفت: شما به طرف ما عبور مى‏کنید و یا ما به طرف‌تان عبور کنیم. رستم پاسخ داد، بلکه ما به طرف‌تان عبور می‌نماییم، مسلمانان اندکى عقب رفتند تا آنان عبور نمودند، بعد از آن بر آنها حمله ور شده شکست‌شان دادند. این چنین در البدایه (۴۰/۷) آمده است. و حاکم (۴۵۱/۳) این را از طریق حصین بن عبدالرحمن از ابووایل روایت کرده که گفت: من در قادسیه شرکت جستم، و مغیره بن شعبه به آن طرف رفت... و آن را به اختصار ذکر نموده.

حاکم (۴۵۱/۳) همچنان از معاویه بن قُرَّه س روایت نموده، که گفت: در روز قادسیه مغیره بن شعبه به نزد فرمانده فارس فرستاده شد، مغیره گفت: ده تن دیگر را باید با من بفرستید. و این کار را کردند، وى لباس‏هاى خود را محکم بست، سپس سپر چرمى را که چوپ نداشت با خود برداشت، تا این که نزد فرمانده فارس رسیدند، مغیره گفت: یک سپر را به من بدهید، و بر آن نشست، عِلج [۳۲۸] به مغیره و همراهانش گفت: شما - اى گروه عرب - من این را مى‏دانم که چه انگیزه‏اى باعث آمدن شما به دیار ما شده است. شما قومى هستید که در کشور خود آنقدر طعام نمى‏یابید که از آن سیر شوید، بنابراین به قدر همان نیازمندى‌تان به شما طعام مى‏دهیم، و آن را بگیرید، چون ما قومى آتش پرست هستیم کشتن‌تان را خوب نمى‏بینیم، به خاطر این که شما سرزمین ما را نجس و پلید مى‏گردانید. مغیره در پاسخ به وى گفت: به خدا سوگند، این چیز ما را به اینجا نیاورده است،ولى ما قومى بودیم که سنگ‏ها و بت‏ها را عبادت مى‏کردیم. چون سنگى را بهتر از سنگى مى‏دیدیم، سنگ قبلى را انداخته و دیگرى را مى‏گرفتیم، و پروردگارى را نمى‏شناختیم، تا این که خداوند از خودمان به‌سوى ما پیامبرى فرستاد، و او ما را به اسلام دعوت نمود، و ما از وى پیروى نمودیم، و اینجا به خاطر طعام نیامده‏ایم، ما به قتال دشمن‏مان - کسانى که اسلام را ترک نموده‏اند - مأمور شده‏ایم. ما براى طعام نیامده‏ایم، بلکه به خاطرى آمده‏ایم تا جنگجویانتان را به قتل برسانیم، و زنان و اولادتان را کنیز و غلام بگیریم. و اما آن چه در ارتباط به طعام متذکر شدى، سوگند به جانم، ما آن قدر طعام نمى‏یابیم که از آن سیر شویم، و گاهى آنقدر آبى نمى‏یابیم که ما را سیراب نماید. چون به سرزمین شما آمدیم، در اینجا طعام زیاد و آب فراوان یافتیم. به خدا سوگند، ما از این دیار تا آن وقت بیرون نمى‏رویم که یا آن براى ما باشد و یا براى شما [۳۲۹]. همان علج به زبان فارسى افزود: راست گفت، رستم به وى گفت: و چشم تو فردا کور مى‏شود، (از قضا) چشم وى فرداى آن روز بر اثر اصابت یک تیر ناگهانى کور گردید، که دانسته نشد چه کسى و از کدام جهت آن را زده. حاکم مى‏گوید: صحیح الاسناد است ولى بخارى و مسلم آن را روایت ننموده‏اند، و ذهبى گفته: صحیح مى‏باشد، و طبرانى مانند این را از معاویه س روایت کرده، هیثمى (۲۱۵/۶) مى‏گوید: رجال وى رجال صحیح‌اند.

و در البدایه (۴۱/۷) از سیف متذکر شده که سعد س گروهى از یاران خود رانزد کسرى به خاطر دعوت وى به‌سوى خدا قبل از قتال فرستاده بود، آنها جهت ملاقات با کسرى اجازه خواستند، به آنها اجازه داده شد. در این جریان اهل شهر خارج شده و به چادرهاى بر شانه انداخته شده، تازیانه‏هاى بر دست، کفش‏هاى پا، اسبان ضعیف و قدم زدن آنها بر زمین، نگاه مى‏کردند، و ازین صحنه بسیار شگفت زده و متعجّب گردیده بودند، که چگونه امثال اینها مى‏توانند، ارتش آنها را با آن همه تعداد و تجهیزاتش درهم شکنند. هنگامى که اینها اجازه داخل شدن نزد یزدگرد پادشاه وقت را گرفتند، وى به آنان اجازه داد، و آنها را در پیش روى خود نشانید - وى مرد متکبّر و بى‌ادبى بود - بعد از آن شروع به پرسیدن از لباسها، چادرها، کفش‏ها و تازیانه‏هاى آنان نمود، و جویا مى‏شد که نام این چیست، و هر گاهى که چیزى از آن را به او مى‏گفتند: آن را به فال نیک مى‏گرفت، ولى خداوند فالش را بر سر خودش گردانید. بعد از آن به آنها گفت: چه چیز شما را به این دیار آورده است؟! از این که ما مشغول خود (مشکلات [۳۳۰] داخلى کشورمان) شدیم، شما بر ما جرأت نمودید؟ نعمان بن مقرن س به او فرمود: خواوند بر ما رحم کرد، و به ما پیامبرى فرستاد، که ما را به خیر دلالت نموده و به آن دستور مى‏داد، شر را به ما معرفى کرده، وما را از آن باز مى‏داشت، و در قبول نمودن دینش براى ما خیر دنیا و آخرت را وعده داد. و قبیله‏اى را به آن دعوت ننمود مگر این که آنها به دو گروه تقسیم شدند: گروهى به وى نزدیک مى‏شد، و گروه دیگرى خود را از وى دور مى‏داشت، و جز خواص مردم دیگر کسى به دینش داخل نمى‏شد. مدتى را به این حالت طبق خواست خداوند سپرى کرد، آن گاه مامور گردید، تا بر آن عده عربهایى که با وى مخالفت نموده‏اند، حمله نماید، و کار را از آنها شروع کند. او این عمل را انجام داد، و هم آنها به دو صورت با وى داخل اسلام شدند: یکى به زور که بعد هم از آن عمل خود شادمان شدند، و دومى هم که از وى اطاعت داشت، و این پدیده در طاعت و خوشى‌شان افزود. و همه ما فضیلت آنچه را که او بدان مبعوث گردیده بود، بر آنچه که ما از عداوت و تنگى قرار داشتیم، دانستیم. و او ما را مأمور نموده است از امّت‌هایی که با مانزدیک‌اند، شروع کنیم، و آنها را به انصاف دعوت نماییم. بنابراین ما شما را به‌سوى دین‏مان فرا مى‏خوانیم، و آن دین اسلام است، که خوب را خوب دانسته و بد را به طور کلى بد دانسته است. اگر ابا ورزید، در آن صورت کار شرى در پیش است که از شر دیگر آسان‏تر مى‏باشد، و آن جزیه است. اگر ازین هم ابا ورزیدید در آن صورت راه در پیش، قتال و جنگ است. اگر دین ما را پذیرفتید، کتاب خداوند را در میان شما مى‏گذاریم، و شما را بر آن استوار مى‏سازیم تا به احکام آن حکم نمایید، واز نزد شما بر مى‏گردیم، بعد خودتان مى‏دانید و امور کشورتان. و اگر به ما جزیه بپردازید، آن را نیز قبول مى‏کنیم، و در مقابل از شما دفاع مى‏نماییم، و در غیر این با شما مى‏جنگیم. راوى مى‏گوید: پس ازین یزد گرد صحبت نموده گفت: من در روى زمین امتى را از شما بدبخت‏تر، کم عددتر و درگیر کشمکش‏هاى داخلى و عداوت‏ها، دیگر سراغ ندارم. ما در گذشته قریه‏هاى اطراف را موظّف شما ساخته بودیم، تا به عوض ما کار شما را انجام دهند، فارس بر ضد شما نمى‏جنگد، و شما هم امید و طمع این را که در مقابل آنها قیام کنید، ننمایید. اگر شمارتان اضافه شده باشد، این پدیده شما را در برابر ما مغرور نسازد، و اگر فقر و مشکلات اقتصادى شما را به اینجا کشیده است، به شما رزق و قوتى را تا هنگام سیر شدن و رفع مشکلات اقتصادى‌تان، مقرر مى‏کنیم، بزرگان‌تان را عزت نموده و به شما لباس مى‏دهیم، و پادشاهى را بر شما مقرر مى‏کنیم که بر شما رحم و نرمى نماید.

مجلس خاموش شد، مغیره بن شعبه س از میان آنها برخاسته گفت: اى پادشاه، اینها رؤساى عرب و بزرگان آنهایند. اینها اشراف هستند و از اشراف حیاء مى‏نمایند، و جز این نیست که اشراف را اشراف عزت مى‏کند، و حقوق اشراف را اشراف محترم مى‏شمارد. و اینها همه آن چیزهایى را که به خاطر آن فرستاده شده‏اند، برایت نگفته‏اند، ونه هم همه آن چیزهایى را که گفتى، به تو پاسخ دادند. مسلّماً که اینها نیکى نمودند، و براى امثال ایشان جز همان نمى‏سزد. اکنون تو به من پاسخ بده، من آن چیزها را برایت ابلاغ مى‏کنم، و اینها نیز بر آن شهادت مى‏دهند. تو ما را آن، چنان توصیف نمودى، که به آن علم نداشتى. ولى (درباره) تذکرت درباره حالات بد ما (باید گفت)، درست است، که هیچ کسى بد حالتر از ما نبود. درباره گرسنگى ما هم واقعیت است، که گرسنگى اى مثل آن نبود. ما سوسک‏ها، سرگین گردان، عقرب‏ها و مارها را مى‏خوردیم، و آن را طعام خود حساب مى‏نمودیم. اما درباره منزل‏ها، روى زمین جاى مان بود، و جز آنچه را از پشم شتر و گوسفند مى‏بافتیم دیگر چیزى را نمى‏پوشیدیم. دین و آیین ما این بود که بعضى از ما بعضى دیگر را بکشد، و برخى از ما بر دیگرى ستم نماید، و حتى افرادى از ما دخترش را به خاطر کراهیت و بد دیدن این که مبادا از طعامش بخورد، زنده به گور مى‏کرد. حالت ما قبل از این روز همان قسمى بود که برایت متذکر شدم، پس خداوند مردى شناخته شده و معروفى را به‌سوى ما فرستاد، که نسبش را مى‏دانیم، قدر و مولدش را نیز مى‏دانیم، زمینش نژادش بهترین زمین ما است، و بهترین نژادهاى ماست، و خانواده‏اش بهترین خانواده‏هاى ماست، و قبیله‏اش بهترین قبایل ماست، و او خودش در همان حالتى که بر آن قرار داشت، بهترین ما بود. وى راستگوترین و بردبارترین انسان در میان ما بود. ما را به‌سوى چیزى دعوت نمود، ولى هیچ کس دعوتش را قبل از رفیقش که خلیفه وى بعد از او بود قبول نکرد. او گفت و ما گفتیم، وى تصدیق کرد ولى ما تکذیب نمودیم، وى افزون شد، و ما کم شدیم. او چیزى را مى‏گفت، همان طور مى‏شد، پس خداوند در قلب‏هاى ما تصدیق و پیروى وى را جاى داد، و او در میان ما و پروردگار عالمیان رابطه‏اى گردید. چیزى که به ما گفت، همان قول خدا بود، و به چیزى که ما را امر نموده، همان امر خدا. به ما گفت: پروردگارتان مى‏گوید: من به تنهایى‏ام خدا هستم، شریکى براى خود ندارم، در وقتى که چیزى نبود، من بودم، و همه چیز جز من هلاک شدنى است، و من همه چیز را خلق نموده‏ام، و بازگشت و سرانجام همه چیز به‌سوى من است، و رحمتم به فریادتان رسیده است، بنابراین همین مرد را به‌سوى‌تان فرستادم، تا شما را به راهى که توسط آن بعد از مرگ شما را از عذابم نجات دهم، دلالت کنم، وتا شما را در خانه‏ام دارالسلام (جنت) جاگزین سازم. و ما بر این شهادت مى‏دهیم که وى به حق از جانب حق آمد وگفت: کسى که از شما این را پذیرفت وبر این اساس از شما پیروى نمود، براى او همان چیزى است که براى شماست، و بر وى همان چیزى است که بر شماست. و کسى که از این ابا ورزید، جزیه را به او پیشکش نمایید، و بعد از آن از وى چنان که از نفس‏هاى خود دفاع و حمایت مى‏کنید، حمایت نمایید. و کسى که از این هم ابا ورزید با وى بجنگید. من در میان شما داور هستم، کسى که از شما کشته شد او را داخل جنتم مى‏کنم، و کسى که از شما باقى ماند او را بر مخالفینش پیروز مى‏گردانم. اکنون تو اگر خواسته باشى جزیه را انتخاب کن که در آن صورت ذلیل و خوار هستى و اگر هم خواسته باشى شمشیر را، و یا این که اسلام بیاور و نفست را نجات بخش.

یزدگرد گفت: آیا در مقابل من چنین سخنى را مى‏گویى؟! پاسخ داد: من درمقابل کسى که با من صحبت نمود این سخن را گفتم و اگر غیر از خودت با من صحبت مى‏نمود،در مقابل تو چنین سخنى نمى‏گفتم. یزدگرد افزود: اگر مرسوم نمى‏بود که فرستادگان را به قتل نمى‏رسانند، حتماً شما را مى‏کشتم، هیچ چیزى براى شما نزد من نیست، و گفت: بار سنگینى از خاک به اینجا بیاورید و بر بزرگ و شریف‌ترین اینها بار کنید بعد از آن وى را حرکت بدهید تا از کاخ‏هاى مدائن بیرون رود. نزد فرمانده‌تان برگردید، و به او خبر دهید که من رستم را برایش مى‏فرستم تا او و لشکرش را در خندق قادسیه دفن نماید، و آن را درس عبرتى براى شما و پس از شما بگرداند. بعد از آن وى را راهى سرزمین‏هاى شما مى‏سازم، تا شما را حتى سخت‏تر از شکنجه سابور [۳۳۱] شکنجه نماید و به این صورت شما را در کارهاى خودتان مشغول گردانم.

بعد از آن پرسید، بزرگ‌تان کدام است؟ هیئت اعزامى مسلمانان خاموش ماندند. مى‏گوید: عاصم بن عمرو به خاطر این که خاک را خودش به دوش گیرد، گفت من بزرگ و شریف آنها هستم، من سید اینها مى‏باشم، خاک را بر دوش من بگذار. یزدگرد پرسید: آیا همین طور است؟ پاسخ دادند، بلى، آن خاک را بر گردن وى بار نمود، و او با همان خاک از ایوان و منزل بیرون گردید تا این که نزد سوارى خود آمد، و آن خاک را بر آن بار نمود، سپس به سرعت خود افزود، و آن را نزد سعد بیاورد. عاصم از آنها سبقت جست و از دروازه قدیس (قصرى است در قادسیه) گذشت، و آن را پشت سر گذاشته گفت: امیر را به کامیابى و نصرت مژده دهید، ان شاءالله ما پیروز شدیم. بعد از آن حرکت کرد، و خاک را در زمین عرب خلط نمود، بعد برگشته نزد سعد داخل شد، و او را در جریان قضایا قرار داد. حضرت سعد فرمود: مژده و بشارت دهید، به خدا سوگند، خداوند کلیدهاى کشورشان را براى ما داده است، و به آن تسخیر کشورشان را فال گرفتند. مانند این را ابن جریر طبرى (۹۴/۴) از شعیب از سیف از عمرو از شعبى روایت کرده است.

[۳۲۷] هدف ازین دانه و یا حبه ممکن گندم باشد، چون اکثر نان عرب‌ها از جو بود، ولى این سخنان مغیره به عنوان استهزاء گفته شده است، نه به عنوان بیان هدف از لشکرکشى، به خاطر این که هدف فتوحات اسلامى جز نشر هدایات دین اسلام چیز دیگرى‏نبود، و بقیه نصوص وارده در این موضوع، نیز بر ثبوت این قول تاکید دارند. [۳۲۸] مردى تنومند و قوى از غیر مسلمین، کافر. م. [۳۲۹] این قول وى به شکل استهزاء گفته شده است، و شرحى در این مورد در صفحه قبل گذشت. م. [۳۳۰] در آن مدت شورش انقلاب‏ها در سرزمین فارس قبل از به قدرت رسیدن یزد گرد، تقریباً در مدت ده سال به کثرت اتفاق افتاده بود، و چندین پادشاه به قدرت رسیده و کنار رفته بود، و به این حال سرزمین فارس در آن وقت مصروف مشکلات داخلى خود بود. [۳۳۱] سابور همان کسى است که اعراب را شکنجه مى‏کرد، و شانه‏هاى آنها را مى‏کشید.

دعوت نمودن عبدالله بن مُعتَم از بنى تَغلِب و غیر ایشان در روز تکریت

ابن جریر (۱۸۶/۴) همچنین از طریق سیف از محمّد و طلحه و غیر آنها روایت نموده، که گفتند: - در روز واقعه تکریت - هنگامى که رومى‏ها ملاحظه نمودند که آنها در هیچ معرکه‏اى بیرون نمى‏روند مگر این که به ضرر آنها تمام مى‏شود و با وجود کثرت عددشان به شکست مواجه مى‏شوند، امراى خود را رها نموده، و اموال و متاع خود را به کشتى‏ها انتقال دادند و جاسوسانى از تغلب، اِیاد و نَمِر نزد عبدالله بن معتم آمده، و این خبر را به او رسانیدند، و از وى خواهش صلح با عرب‏ها را نموده، و به او خبر دادند، که آنها خواست وى را قبول دارند. عبدالله نیز کسى را نزد آنها فرستاد که اگر برین گفته خود صادق هستید، پس شهادت دهید که معبودى جز خداى واحد نیست و محمّد رسول خدا است، و به آنچه از نزد خداوند آمده اقرار نمایید، وبعد از آن نظرتان را به ما بگویید، اینها به همین پیام نزد اهل تکریت رفتند، و آنها این افراد را دوباره با خبر اسلام آوردن خود به‌سوى عبدالله برگردانیدند، و قصّه را نقل نموده.

دعوت نمودن عمروبن العاص در معرکه مصر

ابن جریر (۲۲۷/۴) از طریق سیف از ابوعثمان از خالد و عباده ب روایت نموده، که گفتند: پس از بازگشت عمر س به مدینه عمروبن العاص به طرف مصر [۳۳۲] بیرون رفت، تا این که به دروازه الیون (نام قدیمى شهر مصر) رسید، و زبیر س دنبال وى حرکت نمود، و هر دوى آنان به هم رسیدند. در همانجا ابو مریم - رئیس نصاراى مصر - باایشان در حالى برخورد که اسقف و ارکان حرب او را همراهى مى‏کردند. مَقُوقِس (حاکم مصر) به خاطر دفاع و حمایت کشورشان وى را فرستاده بود. هنگامى که عمرو به آنها رسید با وى دست به قتال زد، عمرو س کسى را نزد آنها فرستاد که: این قدر عجله نکنید، تا در ارتباط به شما معذور شناخته شویم، و شما هم بعد از آن به فکر خود باشید. آنها بدین خاطر جنگ را متوقّف ساختند، و عمرو براى آنها پیام فرستاد که: من بیرون مى‏روم باید ابومریم و ابومریام نیز نزدم بیرون بیایند. آنها به این درخواست عمرو جواب مثبت داده، یکدیگر خود را امان دادند. عمرو س به آن دو گفت: شما راهبان این کشور هستید، بنابراین بشنوید: خداوند محمّد ص را به حق مبعوث نموده، و وى را به این امر کرده است، و او ص ما را به این کار مامور کرده، و همه چیزهایى را که به آن مامور شده بود، نسبت به ما ادا نموده است. پس از آن وى - صلوات الله علیه و رحمته - رحلت نمود و درگذشت، و آنچه را بر وى بود ادا کرد و ما را بر راه روشن ترک نود. از چیزهایى که ما را به آن امر نموده بود، اینست که در قبال مردم معذور شناخته شویم [۳۳۳]، بر همین اساس، شما را به‌سوى اسلام دعوت مى‏کنیم، کسى که این را از ما پذیرفت، مثل ماست، کسى که نپذیرفت جزیه را به او عرضه مى‏نماییم، و از وى حمایت مى‏کنیم. و او به ما خبر داده که دیار شما را فتح مى‏کنیم، و ما را به خاطر احترام و حفظ خویشاوندى [۳۳۴] و قرابت‏مان با شما، به خیر و نیکویى توصیه و سفارش نموده است. اگر شما دعوت ما را پذیرفتید در آن صورت دو پیمان و عهد براى‏تان خواهد بود. و از چیزهایى که امیرمان (عمربن الخطاب س بر عهده ما گذاشته است یکى هم این است که با قبطى‏ها تعامل خوب نمایید، چون پیامبر خدا ص ما را در ارتباط با قبطى‏ها به خیر و نیکویى توصیه و سفارش نموده است، زیرا آنها از قرابت و عهدى برخوردار هستند. نمایندگان قبطى‏ها گفتند: خویشاوندى و قرابت بسیار دورى است، که مانند آن را جز انبیا دیگر کسى وصل نمى‏کند. هاجر زن شناخته شده و شریفى است، وى دختر پادشاه ما و از اهل منف بود، و پادشاهى در میان آنها بود. اهل عین شمس به آنها حمله آوردند، آنها را به قتل رسانیده و پادشاهى را از دست‌شان گرفتند، و آنها پراکنده و آواره گردیدند. به این لحاظ وى به ابراهیم ÷ تعلّق گرفت، (ما به این پیام و سفارش وى) خوش آمدید مى‏گوییم. براى ما مهلت و امان بده تا دوباره نزدت برگردیم. عمرو در جواب گفت: مانند من کسى فریب داده نمى‏شود، ولى من سه روز به شما مهلت می‌دهم تا شما در این باره فکر کنید، و همراه قومتان داخل صحبت گردید، که در غیر این صورت با شما مى‏جنگیم. آن دو درخواست نمودند که: چیزى بر این مدّت بیفزاید. براى ایشان یک روز افزود. آنها باز درخواست کردند که براى‏مان بیفزاى، یک روز دیگر نیز براى‌شان افزود. آن دو تن نزد مقوقس برگشتند، وى تا حدى، به اینها تمایل نشان داد. ولى ارطبون [۳۳۵] از قبول دعوت آنها سرباز زد، و دستور جنگ با مسلمانان را صادر نمود. آن دو تن به اهل مصر گفتند: اما، ما تلاش خواهیم نمود تا از شما حمایت کنیم، و به طرف آنها بر نگردیم، چون تا الحال چهار روز باقى است که در این مدت به شما صدمه‏اى نمى‏رسد، و ما مى‏خواهیم به یک توافقنامه صلح و امان با وى برسیم. در این هنگام بود که عمرو و زبیر از طرف فَرقَب با شبیخون روبرو گردیدند. عمرو براى استقبال از چنان حالاتى آمادگى داشت، بناءً با وى روبرو گردیده، او و همراهانش را به قتل رسانیدند. بعد از آن عمرو و زبیر ب اسب‏هاى خود را سوار شدند، و به‌سوى عین شمس به راه افتادند.

طبرى (۲۲۸/۴) از ابوحارثه و ابوعثمان روایت نموده: هنگامى که عمرو نزد ساکنان اهل عین شمس پایین آمد، اهل مصر به پادشاه خود گفتند: با قومى که کسرى و قیصر را شکست دادند، و در کشورهاى خودشان بر آنها غلبه نمودند چه مى‏خواهى انجام دهى؟! با اینها صلح نما، و از ایشان پیمانى بگیر، نه بر آنها تعرض کن، و نه هم ما را در معرض تعرض آنها قرار بده. این اتفاق در روز چهارم افتاده بود، اما پادشاه از این مشورت امتناع ورزید، و برمسلمانان حمله‏ور شد. بنابراین مسلمانان با آنان جنگیدند، و زبیر به قلعه آنها رخنه نموده و به آنجا فراز شد. هنگامى که این اطلاع به آنها رسید، دروازه را به روى عمرو گشودند، و با پیام صلح نزد وى خارج گردیدند. او درخواست ایشان را پذیرفت و حضرت زبیر (ظفرمندانه) و با قدرت بر آنها غالب گردید.

[۳۳۲] هنگامى که حضرت عمر س به خاطر به دست آوردن کلیدهاى بیت المقدس خود راهى سرزمین قدس گردید، و این عمل موفقیت‏آمیز انجام گرفت، قبل از بازگشتش حضرت عمروبن العاص از وى اجازه فتح مصر را خواست، و او نیز برایش اجازه داد و سرزمین مصر به دست فاتحان اسلام فتح گردید. م. [۳۳۳] یعنى قبل از جنگ آنان را دعوت کنیم که دیگر ملامتى بر ما باقى نماند. م. [۳۳۴] هاجر مادر اسماعیل ÷ که رسول خدا ص و سایر قریش از نسل وى مى‏باشند از مصر است، و هم چنین ام ولد رسول خدا ص ماریه مادر ابراهیم پسر پیامبر صازمصر مى‏باشد، به این خاطر آنها خویشاوندان رسول خدا ص به شمار مى‏روند، و از همین روست که حضرت پیامبر ص در ارتباط با اهل مصر به خاطر حفظ صله رحمى و خویشاوندى به خیر و نیکویى توصیه و سفارش مى‏کند. م. [۳۳۵] فرمانده رومى است که در فلسطین بود. عمرو س او را شکست داد و او به طرف مصر رفت.

دعوت اصحاب ش تحت امارت سَلَمه بن قیس اشجعى در قتال

طبرى (۹/۵) همچنین از سلیمان بن بریده روایت نموده که، امیرالمؤمنین عمر س چون ارتشى را از اهل ایمان فراهم مى‏آورد، مردى از اهل علم و فقه را بر آنها امیر مى‏کرد. یک مرتبه ارتشى برایش فراهم گردید، وى حضرت سلمه بن قیس اشجعى س را بر آنها امیر نموده، گفت: به نام خداوند حرکت نما، و در راه خدا با کسى که به خدا کافر است بجنگ. هنگامى که با دشمن مشرک‌تان روبرو شدید، آنها را به قبول نمودن یکى از این سه چیز دعوت نمایید: آنها را به‌سوى اسلام دعوت کنید، اگر اسلام آوردند و جاى خود را انتخاب کردند، بر آنها در مال‏هایشان زکات است، و در فى‏ء مسلمانان سهم و نصیبى ندارند. و اگر این را انتخاب کردند که با شما باشند، در این صورت براى آنها همان چیزى است که براى شما مى‏باشد و بر آنان نیز همان چیزى است که بر شما مى‏باشد. اگر از قبول این ابا ورزیدند، آنها را به دادن جزیه دعوت کنید، اگر جزیه را قبول نمودند، شما در حمایت از آنها با دشمن‌شان بجنگید، و آنها را فقط براى پرداختن جزیه فارغ بگذارید. ولى آنها را به چیزى فراتر از طاقت و توانایى‌شان مکلّف نسازید. اگر از این هم ابا ورزیدند، با آنها بجنگید، خداوند خود پیروز گرداننده شما بر آنهاست. و اگر داخل قلعه‏اى شدند و از شما خواستند که آنها به حکم خدا و حکم پیامبرش پایین مى‏آیند، آنها را بر حکم خدا پایین نسازید، چون شما نمى‏دانید که حکم خدا و پیامبرش درباره آنها چیست. و اگر از شما خواستند که بر ذمه خدا و پیامبرش پایین مى‏آیند (ذمه خدا و پیامبرش را به آنها ندهید) [۳۳۶] بلکه به آنها ذمه خودتان را بدهید. اگر با شما جنگیدند، در غنیمت سرقت نکنید و خیانت ننمایید، و مثله هم نکنید، و اطفال را به قتل نرسانید. سلمه می‌گوید: ما حرکت نمودیم تا این که با دشمن مان از مشرکین روبرو شدیم، و آنها را به آنچه امیرالمؤمنین ما را به آن مأمور ساخته بود دعوت نمودیم، ولى آنها از اسلام آوردن امتناع ورزیدند. بعد از آن، آنها را به پرداخت جزیه فرا خواندیم، از قبول نمودن آن نیز ابا ورزیدند. بعد با ایشان جنگیدیم و خداوند ما را بر آنان غالب گردانید. جنگجویان آنها را به قتل رسانیده زنان و اولادشان را کنیز و غلام گرفتیم، و اموال غنیمتى را جمع آورى کردیم... و حدیث را به تفصیل ذکر نموده.

[۳۳۶] به نقل از طبرى که از اصل ساقط بود.

دعوت نمودن ابوموسى اشعرى از اهل اصبهان قبل از قتال

ابن سعد (۱۱۰/۴) از بشیربن ابى امیه از پدرش روایت نموده که: اشعرى در اصبهان پایین آمد و اسلام را به آنها عرضه نمود، اما آنها از قبول نمودن آن ابا ورزیدند. پس از آن وى به آنها جزیه را پیشنهاد نمود، اهل آن دیار با قبول این امر با وى صلح نمودند، و شب را در صلح سپرى کردند، تا این که فردا شد، و در صبح خیانت روا داشتند، بر این اساس ابوموسى نیز دست به قتال با آنها زد، و اندکى نگذشته بود که خداوند وى را بر آنها پیروز گردانید.

حكايت‏هاى آن اعمال و اخلاق اصحاب ش كه سبب هدايت مردم گرديد.

قصه اسلام آوردن عمروبن جموح، و عملکردهاى پسرش و معاذ بن جبل به خاطر اسلام آوردن وى

ابونعیم در الدلائل (ص۱۰۹) از ابن اسحاق روایت نموده، که گفت: هنگامى که انصار پس از بیعت با پیامبر خدا ص به مدینه برگشتند، اسلام در آنجا ظهور یافت، با این همه در میان آنها، کسانى یافت مى‏شدند که بر همان دین قبلى خود و مشرک باقى بودند. از جمله آنها عمروبن جموح بود که پسرش معاذ در بیعت عقبه حاضر شده، و با پیامبر خدا ص بیعت نموده بود. عمرو بن جموح یکى از بزرگان بنى سلمه و شریفى از اشراف آنها بود، وى در خانه خود بتى را از چوب، چنان که اشراف و بزرگان این کار را مى‏نمودند، براى خود گرفته بود، و به آن «مناه» گفته مى‏شد. وى آن را اله و معبود خود گرفته و پاکش مى‏نمود. هنگامى که جوانان بنى سلمه معاذ بن جبل و پسرش معاذبن عمرو بن جموح با عده دیگرى اسلام آوردند، و عده‏اى از آنها قبلاً اسلام آورده و در عقبه نیز حضور داشتند، در تاریکى شب بر بت عمرو وارد شده و آن رابرداشته و بر فرق سر آن در بعضى از خاکروبه‏هاى بنى سلمه انداختند که در آن کثافات مردم بود. عمرو چون صبح شد گفت: واى بر شما، چه کسى امشب بر معبود ما تجاوز نمود؟ مى‏گوید: بعد از آن مى‏رفت و آن را جستجو مى‏نمود، تا این که آن را مى‏یافت، آن را شسته و پاک و خوشبو کرده باز مى‏آوردش. بعد از آن مى‏گفت: به خدا سوگند، اگر من بدانم که کى این کار را به تو کرده، حتماً رسوایش مى‏سازم. و چون شب فرا مى‏رسید و عمرو به خواب مى‏رفت، بر بت وى هجوم آورده و با آن همان کار را انجام مى‏دادند.

چون این کار را مرتباً انجام دادند، وى آن بت را از همانجایى که انداخته بودند روزى بیرون کشیده، شسته و پاکش نمود، پس از آن شمشیر خود را آورده و بر آن آویزان کرده گفت: به خدا سوگند، من نمى‏دانم چه کسى این کار را در حق تو مى‏کند، اگر در تو خیرى هست از خودت دفاع کن، و این شمشیر نیز با توست. وقتى که بیگاه شد و او به خواب رفت بر وى تجاوز نموده و شمشیر را از گردنش گرفتند، بعد از آن سگ مرده‏اى را آورده و آن بت را با ریسمانى به آن بستند و در چاهى از چاهاى بنى سلمه که در آن کثافت‏هاى مردم بود فرو انداختند. فردا عمرو بن جموح خارج شد، آن را در همان مکانش نیافت، آنگاه در طلب آن بیرون آمد تا این که آن را واژگون و بسته شده با سگ مرده در همان چاه یافت. هنگامى که آن را و حالتش را دید، و کسانى که از قومش اسلام آورده بودند وى را سرزنش نمودند، اسلام آورد - خدا رحمتش نماید - و اسلامش نیکو و ثابت شد.

و منجاب از زیاد در حدیث خود از ابن اسحاق افزوده، که گفت: اسحاق بن یسار از مردى از بنى سلمه براى من تعریف کرد: چون جوانان بنى سلمه اسلام آوردند، همسر عمروبن جموح و پسرش نیز با آنان ایمان آوردند. عمرو به همسرش گفت: هیچ کسى از عیالت را نگذارى تا به جاى اقربایت بروند، تا ببینیم که اینها چه مى‏کنند. همسرش پاسخ داد: این کار را مى‏کنم، ولى آیا مى‏خواهى از پسرت فلان، چیزى را که از وى (مصعب) روایت مى‏کند، بشنوى؟ گفت: شاید وى بى‌دین شده باشد. همسرش گفت: نه، ولى او نیز همراه قوم بود، عمرو کسى را دنبال وى فرستاده گفت: آنچه را از کلام این مرد شنیده‏اى به من خبر بده، او این آیات را برایش تلاوت نمود: (الحمدللَّه رب العالمین (تا به این قول خداوند - الصراط المستقیم) عمرو گفت: چقدر کلام زیبا و مقبولى است، آیا همه سخنان وى همین طور است؟ پاسخ داد: اى پدر: از این بهتر است. و ادامه داد: آیا مى‏خواهى که با وى بیعت نمایى؟ چون عموم افراد قومت این کار را نموده‏اند، جواب داد، تا این که با (مناه) مشورت نکنم، این کار را نخواهم نمود، تا ببینم وى چه مى‏گوید: راوى مى‏گوید: چون آنها کلام مناه را مى‏خواستند، پیره زنى آمده در عقب آن مى‏ایستاد و از طرف وى جواب مى‏داد. راوى مى‏گوید: عمرو نزد مناه آمد، ولى پیره زن ناپدید گردید، و نزد آن ایستاده و تعظیم او را به جاى آورده گفت: اى مناه آیا مى‏دانى بر تو چه مى‏گذرد و تو از آن غافل هستى!! مردى آمده و ما را از عبادت تو منع مى‏کند، و به تعطیل تو دستور مى‏دهد. من نخواستم بدون مشورت تو با وى بیعت نمایم، عمرو به مدت طولانى به وى خطاب نمود، اما هیچ جوابى به او نداد، عمرو گفت: گمان مى‏کنم خشمگین شده‏اى، در حالى که من هیچ کارى ننموده‏ام. پس ایستاد و آن را درهم شکست!! [۳۳۷].

ابراهیم بن سلمه در حدیث خود از ابن اسحاق افزوده است که: عمرو بن جموح هنگامى که اسلام آورد، و حقانیت دین خداوند را دانست، بتش را و آنچه از وى دیده بود به یاد آورده، با سپاسگزارى خداوند که او را از آن حالت کورى و گمراهى نجات بخشیده بود این شعر را سرود:

اَتُوْبُ اِلَى الله مِـمَّـامَضَى
وَاستَنْقَذُ الله مِنْ نَارِهِ
وَاُثْنِيْ عَلَيْهِ بِنَعْمَـاءِهِ
اِلهِ الـحَرَامِ وَأسْتَارِهِ
فَسُبْحَانَه عَدَدَ الـخاطِبِيْنَ
وَقَطْرِ السَّمَـاءِ وَمِدْرَارِهِ
هَدَانِيْ وَقَدْ كُنْتُ فِيْ ظُلْمَه
حَلِيْفَ مَنَاه وَأَحْجَارِهِ
وأَنْقَذَنِي بَعْدَ شَيْبِ القَذَالِ
مِنْ شَيْنِ ذَاكَ وَمِنْ عَارِهِ
فَقَدْ كِدْتُ أَهْلِكُ فِيً ظُلْمَه
تَدَارَك ذَاكَ بِمِقْدَارِهِ
فَحَمْداً وَشُكْراً لَهُ مَاَبِقِيْت
اِلَهِ الاَنَامِ وجَبَّارِهِ
اُرِيْدُ بِذَلِكَ اِذْ قُلْتُهُ
مُجَاوَرَه اللهِ فِيْ دَارِهِ

ترجمه: «از آنچه گذشت براى خداوند توبه مى‏کنم، و از خداوند مى‏خواهم مرا از آتش خود نجات دهد، و به خاطر نعمت‌هایش او را ستایش مى‏کنم، او خداى بیت الحرام و پرده‏هاى آن است، و خداوند را به اندازه دعاکنندگان و قطرات پیهم باران تقدیس مى‏کنم. وى مرا در حالى هدایت نمود، که در تاریکى قرار داشتم، و سروکارم با مناه و سنگ‏هایش بود. او مرا پس از پیرى که موى‌هایم سفید شده بود، نجات داد، و آن عار و ننگى را که بر من بود، از من دور ساخت. نزدیک بود در آن تاریکى هلاک گردم، ولى او به تقدیر خود به فریادم رسید. به این خاطر تا زنده هستم او را، که خداى مردم و جبّار آنهاست، ستایش می‌کنم، و شکرش را به جاى مى‏آورم، و هدف ازین گفته‏هایم این است تا در جنتش در جوار او باشم».

و همچنان درذم بت خود مى‏گوید:

تَاللهِ لَوْ كُنْتَ اِلـهاً لَمْ تَكُنْ
اَنْتَ وَكَلْبٌ وَسْطَ بِئْرٍ فِي قَرَنْ
أُفٍّ لِـمَلْقَاكَ اِلـهاً مُسْتَدَنْ
اَلآنَ فَتَّشْنَاكَ عَنْ سُوءِالْغَبَنْ
اَلـحَمُدُللَّهِ العَلِيِّ ذِى الـمـِنَنْ
الوَاهِبِ الَرزَّاقِ دَيَّانِ الدِّيَنْ
هُوَالَّذِى أَنْقَذَنِى مِنْ قَبْلِ أَن
أَكُوْنَ فِيْ ظُلْمَه قَبْرٍ مُرْتَـهَنْ

ترجمه: «به خدا سوگند، اگر تو خدا مى‏بودى، هرگز همراه سگ مرده در میان چاه در یک ریسمان نمى‏بودى. لعنت به دیدن تو، اى خداى پست حالا من دانستم که خدا نیستى. سپاس خداى بزرگ، منت نهنده، بخشنده، رزق دهنده و پاداش دهنده راست. او بود که مرا قبل از این که اسیر تاریکى قبر باشم، نجاتم داد».

[۳۳۷] ضعیف منقطع. ابونعیم در «الدلائل» صفحه ۱۰۹ از ابن اسحاق بدون سند.

حکایت اسلام آوردن ابودرداء و عملکرد ابن رواحه به خاطر اسلام آوردن وى

حاکم در المستدرک (۳۳۶/۳) از واقدى روایت نموده، که گفت: ابودرداء آن چنان که گفته مى‏شود، آخرین فرد خانواده‏اش بوده که اسلام آورده است. وى همیشه با یک بت خود که دستمالى را بر وى آویخته بود سروکار داشت. عبدالله بن رواحه س او را به اسلام دعوت مى‏نمود، ولى او ابا مى‏ورزید. عبدالله بن رواحه که قبل از اسلام و در زمان جاهلیت برادر وى بود، نزدش مى‏آمد. هنگامى که دید از خانه‏اش بیرون رفته، داخل خانه‏اش شد، و باشتاب از همسر ابودرداء که سر خود را شانه مى‏کرد پرسید: ابودرداء کجاست؟ پاسخ داد: برادرت چند لحظه قبل بیرون رفت. عبدالله بن رواحه داخل همان اتاقى شد که بت در آن قرار داشت، وتیشه‏اى را نیز با خود داشت، بت را پایین آورد و با تیشه‏اى که در دستش بود آن را قطعه‏قطعه نمود، و در وقت خرد کردن آن رجزى را مى‏خواند، که همه اسم‏هاى شیاطین در آن وجود داشت، و مى‏گفت: هر آنچه که با خداوند (به عنوان شریک) خوانده مى‏شود، باطل است. پس از آن بیرون رفت و همسر ابودرداء صداى تیشه را که آن بت را مى‏زد، شنیده گفت: اى ابن رواحه مرا هلاک ساختى!! عبدالله به همان صورت بدون هیچ حادثه‏اى بیرون آمد و ابودرداء به منزل خود آمده، داخل شد دید که خانمش نشسته و از ترس وى گریه مى‏کند. پرسید: تو را چه شده است؟ پاسخ داد: برادرت عبدالله بن رواحه نزد من آمد و این حالتى را که مى‏بینى انجام داد. وى به شدت خشمگین شد، سپس با خود فکر نموده، گفت: اگر نزد این بت خیرى مى‏بود، حتماً از جان خود دفاع مى‏کرد. آن گاه حرکت نمود تا این که نزد پیامبر خدا ص در حالى که ابن رواحه او را همراهى مى‏کرد، آمد و اسلام آورد [۳۳۸].

[۳۳۸] سند آن بسیار ضعیف است. حاکم (۳/۲۳۶) در سند آن واقدی است که متروک است.

نامه عمر س به عمروبن العاص درباره جزيه و اسيران جنگ

ابن جریر طبرى (۲۲۷/۴) از زیادبن جَزء زبیدى روایت نموده که گفت: ما اسکندریه را در زمان خلافت حضرت عمر س فتح نمودیم... حدیث را ذکر نموده و در آن آمده: بعد از آن در بلهیب در انتظار رسیدن نامه عمر س اقامت گزیدیم، تا این که آن نامه به ما رسید، و عمرو س آن را براى ما قرائت نمود و در آن آمده بود:

(أما بعد: فانه جاءنى کتابک تذکر أن صاحب الاسکندریه عرض أن یعطیک الجزیه على أن ترد علیه ما أصیب من سبایا أرضه، و لعمرى، لجزیه قائمه تکون لنا و لمن بعدنا من المسلمین أحب الى من فى‏ء یقسم ثم کانه لم یکن، فاعرض على صاحب الاسکندریه أن یعطیک الجزیه ؛ على ان تخیروا من فى ایدیکم من سبیهم بین الاسلام و بین دین قومهم؛ فمن اختار منهم الاسلام فهو من المسلمین له ما لهم و علیه ماعلیهم؛ ومن اختار دین قومه وضع علیه من الجزیه ما یوضع على اهل دینه، فاما من تفرق من سبیهم بارض العرب فبلغ مکه والمدینه والیمن فانا لا نقدر على ردهم، و لا نحب ان نصالحه على امر لا نفى له به).

«اما بعد: نامه‏ات به من رسید، در آن متذکر شده‏اى که صاحب اسکندریه به تو پیشنهاد نموده است که وى حاضر است در عوض استرداد اسیران سرزمینش به تو جزیه بپردازد. سوگند به جانم، جزیه پایدارى که براى ما و مسلماناى که بعد از ما مى‏آیند استوار باشد، از فى‏ء که تقسیم مى‏شود و گویى که هیچ نبود، نزد من بهتر است. تو نیز به صاحب اسکندریه پیشنهاد کن تا به تو جزیه بدهد، به شرط این که اسیران در دست شما را در میان انتخاب اسلام و دین قومشان آزاد بگذارید. کسى که اسلام را انتخاب نمود او از جمله مسلمین است، براى وى همان چیزى است که براى مسلمانان است، و بر وى همان چیزى است که بر مسلمانان مى‏باشد. و کسى که دین قوم خود را اتخاب کرد، بر وى همانطورى که بر اهل دین وى جزیه وضع مى‏شود، جزیه وضع گردد. اما آن عده از اسیران ایشان که در سرزمین عرب پراکنده شده است، و به مکه، مدینه و یمن رسیده ما قادر بر رد نمودن آنها نیستیم، و دوست هم نداریم با وى به شرطى صلح نماییم، که نتوانیم نسبت به آن وفادار باشیم.

تذكّر آنچه در فتح اسكندريه براى اصحاب اتفاق افتاد

راوى مى‏گوید: بعد از آن عمرو س کسى را نزد صاحب اسکندریه فرستاد تا محتواى نامه امیرالمؤمنین را به او برساند. راوى مى‏افزاید: صاحب اسکندریه در پاسخ گفت: من این را قبول دارم. گوید: ما همه اسیران در دست خود را جمع نمودیم، و نصارا هم جمع شدند، و ما مردانى را که در دست داشتیم، یک یک مى‏آوردیم، و او را در میان انتخاب اسلام و نصرانیت اختیار مى‏نمودیم. اگر اسلام را انتخاب مى‏نمود، آن چنان تکبیرى مى‏گفتیم که از تکبیرمان هنگام فتح یک قریه شدید و سخت ترمى بود، مى‏گوید: و او را به طرف خود مى‏کشیدیم. اگر نصرانیت را اختیار مى‏نمود، نصرانى‏ها صدا برآورده و او را به‌سوى خود مى‏کشیدند، و ما بر او جزیه وضع مى‏کردیم، و از آن به شدت ناراحت شده و مى‏رنجیدیم، طورى که گویى مردى از طرف ما به‌سوى آنها خارج شده (و کافر شده) باشد. راوى مى‏گوید: تا اختتام همین طور کار به پیش مى‏رفت، از جمله کسانى که ما آوردیم، یکى هم ابومریم عبدالله بن عبدالرحمن بود، - قاسم مى‏گوید: من وى را دیدم که سردار بنى زبید بود - مى‏گوید: ما او را آماده کردیم، و اسلام و نصرانیت را به وى عرضه داشتیم - پدر، مادر و برادرانش همه مسیحى بودند - وى اسلام را انتخاب نمود، و ما او را به‌سوى خودمان کشیدیم. مادر، پدر و برادرانش قصد جان وى را داشتند و مى‏خواستند او را از دست ما بیرون کنند، تا این که لباس‏هایش را بر وى دریدند. بعد، امروز چنان که مى‏بینى او رئیس ماست... و حدیث را ذکر نموده.

حکایت زره على س و آنچه در میان وى ونصرانیى اتفاق افتاد و اسلام آوردن آن نصرانى

ترمذى و حاکم از شعبى روایت نموده‏اند که گفت: حضرت على بن ابى طالب س به بازار آمد. به نصرانیى برخورد که زرهى را مى‏فروخت. حضرت على س زره را شناخت، و گفت: این زره مال من است، و براى فیصله این کار بایدنزد قاضى مسلمانان برویم - در آن وقت قاضى مسلمانان شریح بود، و حضرت على وى را به عنوان قاضى تعیین نموده بود - هنگامى که شریح امیرالمؤمنین را دید، از جاى قضاوت خود برخاست، و حضرت على س را در جاى خود نشاند، و خود با نصرانى در مقابل وى نشست. حضرت على فرمود: اما - اى شریح - اگر خصمم مسلمان مى‏بود با وى مى‏نشستم، ولى من از پیامبر خدا ص شنیدم که مى‏گوید: «با آنها مصافحه نکنید، و به سلام دادن بر آنها ابتدا نکنید و مریضان‏شان را عیادت ننمایید، وبر (میت) آنها نماز نگزارید، وآنها را در راه رفتن به جاى تنگ و ضیق مجبور کنید، و آنها را چنان که خداوند حقیر و ذلیل ساخته است، حقیر و ذلیل سازید». اى شریح در میان من و وى داورى کن. شریح گفت: اى امیرالمؤمنین چه مى‏گویى؟ حضرت على پاسخ داد:

این زره من است، که مدتى قبل از نزدم افتاده بود. شریح پرسید: اى نصرانى تو چه مى‏گویى؟ نصرانى گفت: امیرالمؤمنین را به دروغ متهم نمى‏کنم، ولى زره مال خودم است. شریح گفت: گمان نمى‏کنم این از دست وى بیرون آید، آیا شاهدى دارى؟ على س پاسخ داد: شریح راست گفت. نصرانى گفت: اما من شهادت مى‏دهم که این احکام و داورى انبیا است. امیرالمؤمنین نزد قاضى خود مى‏آید، و قاضى او برخلاف وى حکم داورى مى‏نماید. این - به خدا سوگند اى امیرالمؤمنین! - زره توست، روزى من به دنبال تو روان بودم، و این از شتر خاکسترى رنگت افتاد و من آن را برداشتم و شهادت مى‏دهم که معبودى جز یک خدا نیست و محمّد رسول خداست. حضرت على س فرمود: از این که اسلام آوردى، آن زره براى توباشد، یک اسب نیز به او داد [۳۳۹].

و نزد حاکم از شعبى روایت است که: زرهى از حضرت على در روز جمل مفقود گردید، مردى آن را به دست آورده فروخت، آن زره نزد مردى از یهود شناسایى گردید، حضرت على س با وى نزد شریح اقامه دعوا نمود. حضرت حسن و قنبر غلام آزاد شده حضرت على س به نفع او شهادت دادند. شریح گفت: یک شاهد دیگر در عوض حسن برایم پیدا کن. على س پرسید: آیا شهادت حسن را رد مى‏کنى؟ گفت نه، ولى از تو به یاد دارم که شهادت پسر براى پدر جایز نیست.

این را حاکم در الکنى و ابونعیم در الحلیه (۱۳۹/۴) از طریق ابراهیم بن یزید تیمى از پدرش، به صورت طولانى روایت کرده، و در حدیث وى آمده: شریح گفت: اما شهادت مولایت را پذیرفتیم، ولى شهادت پسرت را برایت جایز نمى‏دانیم. حضرت على س فرمود: مادرت گمت کند! آیا از عمر نشنیدى که مى‏گفت: از پیامبر خدا ص شنیدم که مى‏گوید: «حسن وحسین سید جوانان اهل جنت‏اند». [۳۴۰] پس از آن به یهودى گفت: زره را بگیر. یهودى گفت: امیرالمؤمنین با من نزد قاضى مسلمین آمد و او برخلاف وى حکم نمود، و او راضى گردید، راست گفتى - به خدا سوگند اى امیرالمؤمنین - این زره مال توست. از شترت پایین افتاد و من آن را گرفتم، شهادت مى‏دهم که معبودى جز یک خدا نست و محمّد رسول خدا نیست. حضرت على س آن زره را به او بخشید، و هفت صد دینار دیگر نیز به او بخشید، و او همیشه همراهش مى‏بود تا این که در روز صفین به قتل رسید. این چنین در کنزالعمال (۶/۴) آمده است.

[۳۳۹] بسیار ضعیف. بیهقی در «الکبری» (۱۰۱۳۶) در سند آن دو مشکل وجود دارد: اول اینکه جابر جعفی چنانکه در «التقریب» (۱/۱۲۳) آمده است ضعیف است. و دوم عمرو بن شمر. بخاری درباره‌ی وی می‌گوید: منکر الحدیث است. نسائی و دارقطنی درباره‌ وی می‌گویند: متروک الحدیث است. ابن حبان می‌گوید: وی رافضی است و صحابه را بد می‌گوید و از راویان ثقه روایات موضوع نقل می‌کند. نگا: «المیزان» (۳/۲۶۸). این حدیث را نه در ترمذی و نه در مستدرک نیافتم. اما طبرانی در «الاوسط» از ابوهریره بطور مرفوع روایت نموده که: «لا تصافحوا الیهود و النصاری» که در این سند نیز سفیان بن وکیع وجود دارد که همانگونه که در «المجمع» (۸/۴۲) آمده ضعیف است. [۳۴۰] سند آن ضعیف است. اما خود حدیث در مجموع صحیح و بلکه آنگونه که مناوی و آلبانی گفته‌اند متواتر است و از ده طریق روایت شده است. نگا: «الصحیحة» (۷۹۶) (۲/۴۲۳-۴۳۲). اما این حدیث را طبرانی (۱/۱۲۲/۲) و ابونعیم (۴/۱۳۹، ۱۴۰) روایت کرده‌اند. وی (ابونعیم) می‌گوید: این حدیثی است غریب از روایت اعمش از ابراهیم که تنها حکیم آن را روایت کرده است. آلبانی می‌گوید: وی آنگونه که ابوحاتم می‌گوید متروک الحدیث است. نگا: «صحیح الجامع» (۳۱۸۰)، (۳۱۸۱)، (۳۱۸۲).

باب دوم: چگونه اصحاب ش با پيامبر خدا ص و با خلفاى بعد از وى بيعت مى‏نمودند، و بر چه امورى بيعت صورت مى‏گرفت

بیعت بر اسلام

حدیث جریر در این باره

طبرانى از جریر س روایت نموده، که گفت: با پیامبر ص مثل آنچه زنان بر آن بیعت نمودند، بیعت کردیم. کسى که از ما، بدون این که چیزى از آنها را مرتکب شود وفات نمود، جنت برایش تضمین است. و کسى که از ما، در حالى مرد که چیزى از آنها را مرتکب گردید، و حد بر او جارى شد، همان (جارى شدن حد بر او) کفّاره است. وکسى که از ما، در حالى مرد که چیزى از آن را مرتکب گردید، ولى آن بر وى پوشیده باقى ماند، حساب وى بر خداوند است [۳۴۱]. هیثمى در مجمع الزاوائد (۳۶/۶) مى‏گوید: در این روایت سیف بن هارون آمده، که ابونعیم وى را ثقه دانسته و گروه دیگرى ضعیفش دانسته‏اند، و بقیه رجال وى رجال صحیح‌اند. این را همچنان ابن جریر، چنان که در الکنز (۸۲/۱) آمده، روایت نموده است، و این حدیث در بیعت زنان خواهد آمد.

[۳۴۱] ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (۲۲۶۰). در سند آن سیف بن هارون است که ضعیف است: «التقریب» (۱/۳۴۴).

بیعت نمودن بزرگان، خردسالان، مردان و زنان بر شهادت در روز فتح

احمد از عبدالله بن عثمان بن خیثم روایت نموده، که محمّد بن اسود بن خلف به او خبر داد که: پدرش اسود س پیامر خدا ص را در روز فتح دید که با مردم بیعت مى‏نمود. می‌گوید: پیامبر ص نزد کوه کوچکى [۳۴۲] که روى خود را به طرف آن [۳۴۳] گردانیده بود، نشست و با مردم بر اسلام و شهادت بیعت نمود. پرسیدم: شهادت چیست؟ گفت: محمّد بن اسود بن خلف به من خبر داد، که وى با ایشان بر ایمان به خدا و شهادت بر این که مبعودى جز خدا وجود ندارد، و محمّد بنده و رسول اوست، بیعت نمود. [۳۴۴] این چنین در البدایه (۳۱۸/۴) آمده، و افزوده است که: این را احمد به تنهایى خود روایت نموده. هیثمى (۳۷/۶) مى‏گوید: رجال وى ثقه‏اند، ونزد بیهقى آمده: آن گاه مردم اعم از بزرگان، خردسالان، مردان و زنان نزدش آمدند و او با ایشان بر اسلام و شهادت بیعت نمود. این چنین در البدایه (۳۱۸/۴) آمده، و طبرانى این را به این سیاق در الکبیر و الصغیر چنان که در مجمع الزواید (۳۷/۶) آمده روایت کرده است، و همچنان بغوى، ابن السکن، حاکم و ابونعیم این را، چنان که در الکنز (۸۲/۱) آمده، روایت نموده‏اند.

[۳۴۲] در سیرت حلبیه (۱۰۹/۱) آمده که: در روز فتح بر کوه صفا نشست، و با مردم بیعت مى‏نمود. [۳۴۳] در نص همینطور ذکر شده، و ضمیر ذکر شده به‌سوى همین کوه کوچک یاد شده در نص برمى‏گردد، ویک احتمال دیگر وجود دارد، که این ضمیر به بیت الحرام اشاره داشته باشد، در این صورت چنین مى‏شود که: پیامبر ص بر کوه صفا در حالى که روى خود را به طرف کعبه گردانیده بود، نشست. والله اعلم. م. [۳۴۴] ضعیف. حاکم (۳/۱۹۶) و احمد (۳/۴). در سند آن محمد بن الأسود بن خلف وجود دارد. ذهبی می‌گوید: وی و پدرش شناخته شده نیستند: «میزان الإعتدال» (۳/۴۸۵).

بیعت مُجاشِع و برادرش بر اسلام و جهاد

شیخین (بخارى و مسلم) از مجاشع بن مسعود س روایت نموده‏اند که گفت: من و برادرام نزد پیامبر خدا ص آمدیم، گفتم: با ما بر هجرت بیعت نما، پاسخ داد: «هجرت براى اهلش گذشت»، پرسیدم: پس با ما بر چه بیعت مى‏کنى؟ فرمود: «بر اسلام و جهاد» [۳۴۵]. این چنین درالعینى (۱۶/۷) آمده. و این را همچنان ابن ابى شیبه روایت نموده و افزوده است: (راوى) مى‏گوید: بعد از آن با برادرش ملاقات نموده، از وى (نیز این را) پرسیدم گفت: مجاشع راست گفته است. این چنین در کنز العمال (۸۳-۲۶/۱) آمده.

[۳۴۵] بخاری (۲۹۶۲، ۳۹۶۳) و مسلم (۱۸۶۳) در کتاب الإمارة، باب: مبایعه بعد از فتح مکه بر اسلام و جهاد.

بیعت جریر بن عبدالله بر اسلام

ابوعوانه در مسند خود (۳۸/۱) از زیاد بن علاقه روایت نموده، که گفت: از جریربن عبدالله شنیدم که هنگام وفات مغیره بن شعبه س صحبت مى‏نمود. موصوف براى مردم سخنرانى کرده گفت: شما را به ترس خداوند واحد و لا شریک، وقار و آرامش وصیت مى‏کنم، چون من با همین دستم با پیامبر خدا ص بر اسلام بیعت نمودم، و او نصیحت براى هر مسلمان را براى من شرط گذاشت. سوگند به پروردگار کعبه، که من براى همه شما نصیحت کننده هستم، سپس طلب مغفرت نمود و پایین شد [۳۴۶]. بخارى (۱۴/۱) (این را) کامل‏تر از آن روایت نموده است [۳۴۷]، و بیهقى و غیر وى از زیادبن حارث صدائى س روایت نموده‏اند که گفت: نزد پیامبر خدا ص آمده با وى بر اسلام بیعت نمودم... [۳۴۸] و حدیث را به طول آن: چنان که در باب دعوت گذشت، متذکر گردیده.

[۳۴۶] صحیح. ابوعوانه در «مسند» (۱/۳۸). [۳۴۷] بخاری (۹۸). [۳۴۸] ضعیف. قبلا گذشت.

بيعت بر اعمال اسلام [۳۴۹]

[۳۴۹. ] هدف احکام عملى اسلام چون نماز وغیره است.م.

بیعت بشیر بن خصاصیه بر ارکان اسلام و بر صدقه و جهاد

حسن بن سفیان، طبرانى در الاوسط، ابونعیم، حاکم، بیهقى و ابن عساکر از بشیربن خصاصیه س روایت نموده‏اند که گفت: نزد پیامبر خدا ص آمدم تا همراهش بیعت نمایم، گفتم: اى پیامبر خدا بر چه با من بیعت مى‏کنى؟ پیامبر دست خود را دراز نموده فرمود: «گواهى مى‏دهى که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد و محمّد بنده و رسول اوست، نمازهاى پنجگانه را در وقت‏هاى آن می‌خوانى، زکات فرض شده را ادا مى‏کنى، روزه رمضان را مى‏گیرى، حج خانه (کعبه) را به جاى مى‏آورى و در راه خداوند جهاد مى‏نمایى». گفتم: اى پیامبر خدا ص همه اینها را مى‏توانم انجام دهم، مگر دو چیز را، که طاقت آن را ندارم: زکات را، چون به خدا سوگند جز ده شتر که به اهلم شیر مى‏دهند و بارکش آنها‌اند دیگر (چیزى) ندارم. و جهاد: من مرد ترسویى هستم، و مى‏پندارند، کسى که (از میدان قتال) روى گرداند [۳۵۰]، مورد غصب خدا قرار گرفته است، و من مى‏ترسم که چون جنگ فرا رسد، با ترس از جان خود (از میدان جنگ) فرار نمایم و به غضب خدا گرفتار شوم. آن گاه پیامبر خداص دست خود را پس کشید و باز آن را حرکت داد، سپس فرمود: «اى بشیر، نه صدقه و نه جهاد!! پس با چه داخل جنت مى‏شوى؟!» گفتم: اى رسول خدا، دستت را بده که با تو بیعت کنم، آن‏گاه دست خود را پیش آورد و من بر همه آنها با او بیعت نمودم [۳۵۱]. این چنین در کنز العمال (۱۲/۷) آمده. و این را احمد روایت نموده، و رجال وى، چنان که هیثمى (۴۲/۱) مى‏گوید، ثقه‏اند.

[۳۵۰] وى اشاره به ین قول خداوند تبارک و تعالى دارد که مى‏فرماید: ﴿وَمَن يُوَلِّهِمۡ يَوۡمَئِذٖ دُبُرَهُۥٓ إِلَّا مُتَحَرِّفٗا لِّقِتَالٍ أَوۡ مُتَحَيِّزًا إِلَىٰ فِئَةٖ فَقَدۡ بَآءَ بِغَضَبٖ مِّنَ ٱللَّهِ وَمَأۡوَىٰهُ جَهَنَّمُۖ وَبِئۡسَ ٱلۡمَصِيرُ ١٦ [الانفال: ۱۶]. ترجمه: «و هر کس در آن هنگام به آنها پشت کند - مگر در صورتى که هدفش کناره‏گیرى از میدان براى حمله مجدد و یا به قصد پیوستن به گروهى (از مجاهدان) بوده باشد - (چنین‏کسى) گرفتار غضب خداوند است، و ماواى او جهنم است، و چه بد جایگاهى است». [۳۵۱] ضعیف. احمد (۵/۲۴۴) و طبرانی در «الکبیر» (۱۲۳۳) و ابن عساکر (۱۰/۱۳۸) و حاکم (۲/۷۹، ۸۰). حاکم آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی متفق است. در سند آن ابوالمثنی العبدی است که همان موثر بن عفارة است. حافظ ابن حجر در تقریب (۲/۲۸۰) درباره‌ی می‌گوید: مقبول است. یعنی در صورت متابعه و الا لین است. برای این سند نیز هیچ متابعی یافته نشده است. نگا: «الإستیعاب» (۱/۳۳۰).

بیعت جریر بن عبدالله بر ارکان اسلام و نصیحت براى هر مسلمان

احمد از جریر س روایت نموده، که گفت: با پیامبر خدا ص به برپا داشتن نماز، دادن زکات و نصیحت براى هر مسلمان بیعت نمودم [۳۵۲]. ابن جریر نیز مانند این را، چنان که در کنز العمال (۸۲/۱) آمده، روایت نموده است، و شیخین (بخارى و مسلم) و ترمذى آن را، چنان که در الترغیب (۲۳۶/۳) آمده، روایت کرده‏اند. احمد همچنین از طریق دیگرى از وى روایت نموده که: مى‏گوید: گفتم: اى پیامبر خدا بر من شرط بگذار چون تو به شرط عالم‏ترى. فرمود: «من با تو بر این بیعت مى‏کنم، که خداوند را به تنهاییش عبادت کنى و به وى چیزى را شریک نیاورى، نماز را برپاى دارى، زکات را ادا کنى، براى هر مسلمان نصیحت نایى و از شرک بیزارى نمایى» [۳۵۳]. نسائى این را، چنان که در البدایه (۷۸/۵) آمده، روایت کرده، و ابن جریر مانند این را، چنان که در الکنز (۸۲/۱) آمده، روایت نموده، جز این که وى گفته است: «مسلمانان را نصیحت مى‏کنى و از شرک جدا مى‏شوى»، طبرانى از وى روایت نموده، که گفت: جریر س نزد پیامبر خدا ص آمد و به او گفت: «اى جریر دستت را پیش آور»، جریر پرسید: بر چه؟ [۳۵۴] فرمود: «این که خودت را به خدا تسلیم کنى، و براى هر مسلمان نصیحت نمایى». جریر به آن از گوش فراداد - وى که مرد عاقل و خردمندى بود - گفت: اى پیامبر خدا در آنچه توانستم؟ بنابراین بعد از وى براى مردم رخصت بود. [۳۵۵] [۳۵۶] این چنین در الکنز (۸۲/۱) آمده.

[۳۵۲] بخاری (۲۹۶۲) (۳۹۶۳) و مسلم (۱۹۶) و احمد (۲/۳۵۸). [۳۵۳] صحیح. احمد (۴/۳۵۷) و نسائی (۷/۱۴۷) و بیهقی (۹/۱۳). [۳۵۴] یعنى بر کدام شروط بیعت صورت مى‏گیرد. [۳۵۵] ضعیف. رواه الطبرانی فی الکبیر (۲۳۶۵) در سند آن داود بن یزید الأودی که ضعیف است. نگا: تقریب (۱/۲۳۵). [۳۵۶] یعنى هر کس به حد توان و قدرت خود مکلّف به اداى مسؤولیت‏هاى به دوش گرفته‏اش بود. م.

بیعت عوف بن مالک و یارانش بر ارکان اسلام و عدم سئوال از مردم

رویانى، ابن جریر و ابن عساکر از عوف بن مالک اشجعى س روایت نموده‏اند که گفت: نزد پیامبر خدا ص نه یا هشت و یا هفت تن بودیم، فرمود: «آیا با رسول خدا بیعت نمى‏کنید؟» و این را سه مرتبه تکرار نمود. آن گاه ما دست‏هاى خود را پیش نمودیم و باپیامبر خدا ص بیعت کرده گفتیم: اى رسول خدا، ما با تو بیعت نمودیم، بر چه چیز با تو بیعت کنیم؟ فرمود: «بر این که خداوند را عبادت کنید، و به وى چیزى را شریک نیاورید، و نمازهاى پنجگانه (را ادا نمایید) - و کلمه دیگرى را آهسته گفت - و این که از مردم چیزى را سئوال نکنید». (راوى) مى‏گوید: کسى از این افراد را دیدم که تازیانه‏اش مى‏افتاد ولى به هیچ کس نمى‏گفت که آن را بدهد [۳۵۷]. این چنین در الکنز (۸۳/۱) آمده. و این را همچنان مسلم، ترمذى و نسائى، چنان که در الترغیب (۹۸/۲) آمده، روایت کرده‏اند.

[۳۵۷] مسلم (۲۳۶۵) و ابی داوود (۱۶۴۲) و ابن ماجه (۲۸۶۷) و نسائی (۱/۲۲۸).

بیعت ثوبان بر این که از هیچ کس چیزى طلب نکند

و طبرانى در الکبیر از ابوامامه س روایت نموده، که گفت: پیامبر خداص فرمود: «چه کسى بیعت مى‏کند؟» ثوبان مولاى [۳۵۸] رسول خدا ص گفت: اى پیامبر خدا ص بیعت نمودیم، فرمود: «بر این که از هیچ کس چیزى را طلب نکنى». ثوبان پرسید: اى رسول خدا براى کسى که این کار را انجام دهد چیست؟ فرمود: «جنّت». و ثوبان با وى بیعت نمود. ابوامامه مى‏گوید: من ثوبان را در مکه در جمع زیادى از مردم دیدم، که سوار بود و تازیانه‏اش از وى مى‏افتاد، و گاهى بر شانه مردى مى‏افتاد،آن مرد آن را مى‏گرفت و به او مى‏داد، اما او آن را نمى‏گرفت، تا این که خودش پایین مى‏آمد و آن را بر مى‏داشت [۳۵۹]. این چنین در الترغیب (۱۰۰/۲) آمده. احمد، نسائى، و غیر ایشان نیز این را به اختصار از ثوبان روایت کرده‏اند [۳۶۰]، و آن دو قصه تازیانه را براى ابوبکر [۳۶۱] س، چنان که در الترغیب (۱۰۱ -۹۹/۲) آمده، متذکر شده‏اند.

[۳۵۸] مولى در زبان عربى مالک، سید، آقا، ارباب، بنده، آزاد کننده بنده، بنده آزاد شده، ولى نعمت، نعمت دهنده، نعمت یافته، نعمت داده شده، دوست دار، دوست،هم پیمان، همسایه، مهمان، شریک، پسر، پسرعمو، خواهرزاده، عمو، داماد، نزدیک، قریب، خویشاوند و پیرو و تابع را افاده مى‏کند. بدین خاطر از ترجمه آن در اکثر جاها منصرف شدیم، ومعناى آن طبق قرینه و سیاق جمله که اکثراً غلام و غلام آزاد شده را معنى میدهد باید برداشت گردد. م. [۳۵۹] ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (۷۸۳۲) در سند آن علی بن یزید الالهانی است که ضعیف است. نگا: «المجمع» (۳/۹۳) آلبانی این روایت را در «ضعیف الترغیب» (۴۹۳) ضعیف دانسته است. [۳۶۰] صحیح. احمد (۵/۲۷۶) و ابی داوود (۱۶۴۳) و نسائی (۵/۹۶) و ابن ماجه (۱۸۳۷) و حاکم (۱/۴۱۲) حاکم آن را صحیحی دانسته و همینگونه ذهبی و نیز آلبانی در «صحیح الترغیب» (۸۱). [۳۶۱] ضعیف. احمد (۱/۱۱) سند آن بین ابن ابی ملیکه و ابی بکر منقطع است زیرا او وی را ملاقات نکرده است. همچنین در سند آن عبدالله بن مومل وجود دارد که درباره‌ی وی اختلاف است و قول صحیح این است که وی ضعیف است. آلبانی این روایت را در «ضعیف الترغیب» (۴۹۲) ضعیف دانسته است.

بیعت ابوذر بر امور پنچگانه

احمد از ابوذر س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص پنج بار با من بیعت کرد، و هفت روز بر من تأکید و توثیق نمود، و خداوند را هفت بار بر من شاهد و گواه آورد که: در دین خدا از ملامت هیچ ملامت کننده نهراسم. ابوالمثنى مى‏گوید: ابوذر گفت: پیامبر خدا ص مرا طلب نموده فرمود: «آیا مى‏خواهى بیعتى نمایى که در عوض آن برایت جنّت باشد؟» گفتم: بلى، و دست خود را پیش نمودم، پیامبر خدا ص - در حالى که بر من شرط مى‏گذاشت - گفت: از مردم چیزى طلب نکنم، گفتم: بلى. افزود: «و نه تازیانه ات را اگر از تو افتاد، تا این که خودت پیاده شده آن را بگیرى» [۳۶۲]. و در روایتى آمده که: پیامبر خدا ص شش روز مى‏گفت: «اى ابوذر آنچه در آینده به تو گفته مى‏شود آن را بدان». چون روز هفتم فرا رسید گفت: «تو را در کارهاى سرّى و علنى‏ات به ترس از خدا توصیه مى‏کنم، و چون بدى نمودى نیکى کن، و از هیچ کس هرگز چیزى نخواه اگر چه تازیانه ات هم بیفتد، و قطعاً امانتى را نگیر [۳۶۳]» [۳۶۴]. این چنین در الترغیب (۹۹/۲) آمده است.

[۳۶۲] صحیح. احمد (۵/۱۰۷۲) آلبانی در «صحیح الترغیب» (۸۱۰) آن را صحیح دانسته است. [۳۶۳] این فرموده رسول خدا ص در ضمن توجه به درک و برداشت ایشان از شخصیت، ظرفیت و استعداد اشخاص مختلف، به سنگینى بار امانت و اداى درست آن دلالت مى‏کند. [۳۶۴] ضعیف. احمد (۵/۱۸۱) منذری می‌گوید: راویان آن ثقه هستند. همینطور هیثمی در «المجمع» (۳/۹۳). من می‌گویم در این روایت دو اشکال وارد است. اول: ابن لهیعه که ضعیف است. ثانیا روایت دراج از ابن ابی السمح ضعیف است. آلبانی در «صحیح الترغیب» (۸۱) آن را «حسن لغیره» دانسته است.

بیعت سهل بن سعد و غیر وى بر اَعمال اسلام

شاشى و ابن عساکر از سهل بن سعد س روایت نموده‏اند که گفت: من، ابوذر، عباده بن صامت، ابوسعید خدرى، محمّد بن مسلمه و فرد ششمى با پبامبر خدا ص بیعت نمودیم، تا ملامت، هیچ ملامت کننده ما را از دین خدا باز ندارد، ولى فرد ششم [۳۶۵] خواهان لغو و فسخ آن گردید و پیامبرص آن را برایش فسخ نمود [۳۶۶]. این چنین در الکنز (۸۲/۱) آمده. و طبرانى نیز این را عیناً روایت کرده است. هیثمى (۲۶۴/۷) مى‏گوید: در این روایت عبدالمهیمن بن عیاش آمده و او ضعیف مى‏باشد. و مسلم از عباده بن صامت س روایت نموده که (گفت): من از جمله رؤسایى هستم که با پیامبر خدا ص بیعت نمودند. وى گفت: بیعت کردیم تا چیزى را شریک خداوند نگیریم، دزدى نکنیم، زنا ننماییم. نفسى را که خداوند حرام گردانیده جز به حق نکشیم، غارت و چپاول نکنیم و نافرمانى ننماییم، اگر این کارها را نمودیم، براى‏مان جنت است، و اگر چیزى از این‏ها را مرتکب شدیم، داورى آن به خداوند محوّل است و نزد ابن جریر از وى س روایت است که گفت: ما نزد پیامبر خدا ص بودیم، فرمود: «با من بیعت کنید که به خداوند چیزى را شریک نیاورید، دزدى نکنید و زنا ننمایید کسى که از شما به این بیعت وفا نمود پاداش وى بر خداوند است، کسى که چیزى ازین‏ها را مرتکب شد و خداوند آن را پنهان و مستور داشت، این به خداوند محول است، اگر خواست عذابش مى‏دهد، و اگر خواست مى‏بخشدش» [۳۶۷]. این چنین در الکنز (۸۲/۱) آمده است.

[۳۶۵] در اینجا اگر اندکى دقت کنیم به خوبى به عظمت و ابهت اصحاب کرام ش پى مى‏بریم، چون راوى اسم فرد ششم را افشا ننموده، و آن را مستور نگه مى‏دارد که این خود عملى است بزرگ. م. [۳۶۶] ضعیف. طبرانی. نگا: «مجمع الزوائد» (۷/۲۶۴) که در آنجا چنین گفته: در آن عبدالمهیمن بن عباس است که ضعیف است. [۳۶۷] بخاری (۱۲/۱۹۲) و مسلم (۴۳۸۴).

بیعت عباده بن صامت و غیر وى از اصحاب در عقبه اوّل

ابن اسحاق، ابن جریر و ابن عساکر از عباده بن صامت س روایت نموده‏اند که گفت: ما در بیعت عقبه اوّل یازده مرد بودیم، و با پیامبر خدا ص چون بیعت زنان بیعت نمودیم، (البتّه) قبل از این که جنگ بر ما فرض شود، ما با وى بیعت کردیم تا به خداوند چیزى را شریک نیاوریم، دزدى نکنیم، زنا ننماییم، بهتانى را که از نزد خود ساخته باشیم روى صحنه نیاوریم اولاد مان را به قتل نرسانیم و از وى در کار معروف و پسندیده نافرمانى نکنیم، کسى که (به این چیزها) وفا نمود، براى او بهشت است، و کسى که چیزى از اینها را مرتکب گردید، کار وى به خداوند محوّل است، اگر خداوند بخواهد وى را عذاب مى‏کند، و اگر بخواهد او را مى‏بخشد. بعد از آن در سال آینده پس از این بیعت‌شان آمدند و (دوباره بیعت نمودند) [۳۶۸]. این چنین در الکنز (۸۲/۱) آمده. و بخارى و مسلم مانند این را چنان که، در البدایه (۱۵۰/۳) آمده، روایت کرده‏اند.

[۳۶۸] صحیح. احمد (۵/۳۲۳) و نگا: سیره ابن هشام (۲/۵۴).

بيعت بر هجرت

بیعت یعلى بن مُنیه از طرف پدرش

بیهقى (۱۶/۹) از یعلى بن منیه س روایت نموده، که گفت: در روز دوم فتح نزد پیامبر خداص آمده گفتم: اى رسول خدا، با پدرم بر هجرت بیعت کن، گفت: «بلکه با وى بر جهاد بیعت مى‏کنم، چون هجرت در روز فتح قطع گردید» [۳۶۹]. و حدیث مجاشع س گذشت: گفتم: اى رسول خدا، با ما بر هجرت بیعت نما، پاسخ داد: «هجرت براى اهلش گذشت». حدیث جریر گذشت: «و از شرک جدا مى‏گردى». و نزد بیهقى (۱۳/۹) در حدیث جریر س آمده: «مؤمن را نصیحت می‌کنى و از مشرک جدا مى‏گردى».

[۳۶۹] ضعیف. به روایت نسائی (۷/۱۴۱) در کتاب بیعت، باب بیعت بر جهاد. در سند آن عمرو بن عبدالرحمن است. ذهبی در «المیزان» (۳/۲۷۲) در باره‌اش می‌‌گوید: کسی وی را نمی‌شناسد. آلبانی نیز این روایت ر ا در «ضعیف نسائی» (۲۸۰) ضعیف دانسته است.

بیعت مردم بر هجرت در روز خندق

احمد، بخارى در التاریخ، ابن ابى خَیثَمه، ابوعوانه، بَغَوى، ابونُعیم و طبرانى از حارث بن زیاد ساعدى س روایت نموده‏اند که گفت: در روز خندق در حالى نزد پیامبر خدا ص آمدم که با مردم بر هجرت بیعت مى‏نمود. ما گمان کردیم که همه براى بیعت فراخوانده مى‏شوند، بنابراین گفتم: اى رسول خدا، با این بر هجرت بیعت نما. فرمود: «این کیست؟» گفتم: این پسر عمویم حَوط بن یزید - یا یزید بن حوط - است. پیامبر خدا ص فرمود: «با شما بیعت نمى‏کنم، چون مردم به‌سوى شما هجرت مى‏کنند و شما به‌سوى آنها هجرت مى‏نمایید. سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، انصار را هر مردى تا ملاقات با خداوند دوست بدارد، خداوند را در حالى ملاقات مى‏نماید که وى او را دوست مى‏دارد، و انصار را هر مردى تا ملاقات با خدا بد بیند، خداوند را در حالى ملاقات مى‏کند که خداوند او را بد مى‏بیند» [۳۷۰]. این چنین در الکنز (۱۳۴/۷) آمده. و این را همچنان ابوداود، چنان که در الاصابه (۲۷۹/۱) آمده، روایت کرده است، و هیثمى (۳۸/۱۰) مى‏گوید: این را احمد و طبرانى به اسنادهایى روایت نموده‏اند و رجال بعضى آنها غیر محمّد بن عمرو، که حسن الحدیث مى‏باشد، رجال صحیح‏اند. و طبرانى از ابو اسید ساعدى س روایت نموده که: مردم نزد پیغمبر ص براى حفر خندق آمدند و با وى بر هجرت بیعت می‌نمودند. هنگامیکه فارغ شد، فرمود: (اى گروه انصار، شما بر هجرت بیعت نکنید، چون مردم بسوى شما هجرت مى‏کنند. کسى که به خداوند در حالى ملاقات نماید که انصار را دوست داشته باشد، با خداوند در حالى ملاقات مى‏کند که وى او را دوست داشته باشد. و کسى که با خداوند در حالى ملاقات نماید که نسبت به انصار بدبین باشد به خداوند در حالى روبرو مى‏شود که نسبت به او بدگمان است) [۳۷۱]. هیثمى (۳۸/۱۰) مى‏گوید در این روایت عبدالحمید بن سهیل آمده و من وى را نشناختم و بقیه رجال وى ثقه‏اند.

[۳۷۰] حسن. به روایت احمد (۳/۴۲۹) و طبرانی در «الکبیر» (۳۳۵۶) نگا: «مجمع الزوائد» (۱۰/۳۸). [۳۷۱] ضعیف. به روایت طبرانی. هیثمی (۱/۳۸) درباره‌ی آن می‌گوید: در آن عبدالرحمن بن سهیل است که وی را نشناختم. و بقیه‌ی رجال آن ثقه‌اند.

بيعت بر نصرت

بیعت هفتاد مرد انصارى در گردنه عقبه بر نصرت

احمد از جابر س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص ده سال در مکه درنگ نمود، و مردم را درمنزل‏هاى شان: در عکاظ و مجنه [۳۷۲] و در موسم‏ها (ى حج) پیگیرى و دنبال مى‏نمود، و مى‏گفت: «چه کسى مرا جاى مى‏دهد؟ چه کسى مرا نصرت مى‏دهد؟ تا رسالت پروردگارم را ابلاغ نمایم، و براى وى جنت باشد». ولى هیچ کس را نمى‏یافت که وى را جاى دهد و نصرت و یارى رساند، تا جایى که مردى چون از یمن و یا از مضر بیرون مى‏رفت، قوم و اقربایش نزد وى آمده مى‏گفتند: از بچه قریش بر حذر باش تا تو را در فتنه نیندازد، و پیامبر ص در میان اقامتگاه‏هاى آنها مى‏رفت، و آن‏ها با انگشتان (خود) به سویش اشاره مى‏کردند. تا این که خداوند ما را از یثرب به طرف وى فرستاد، و ما او را جاى دادیم و تصدیقش نمودیم، مردى از ما خارج مى‏شد، و به وى ایمان مى‏آورد، و وى قرآن را به او یاد مى‏داد، بعد وى به طرف خانواده خود باز مى‏گشت، و آنها با اسلام آوردن وى اسلام مى‏آوردند، تا این که هیچ خانه‏اى از خانه هاى انصار باقى نماند، مگر این که گروهى از مسلمانان در آن وجود داشتند، که اسلام را ظاهر و آشکار مى‏نمودند.

بعد از آن همه انصار مشورت نمودند و گفتیم: تا چه وقت پیامبر خدا ص را رها کنیم، که در کوه‏هاى مکه بگردد، رانده شود و بترسد؟! بنابراین هفتاد مرد از ما به طرف وى حرکت نمودند، تا این که در موسم نزدش رسیدند، و ما با وى در گردنه عقبه وعده ملاقات داشتیم، و یک تن و دو تن نزد وى گرد آمدیم، تا این که همه جمع شدیم و گفتیم: اى رسول خدا، با تو بر چه بیعت کنیم؟ فرمود: «با من بر شنیدن و اطاعت در نشاط و کسالت، و خرج کردن در سختى و آسانى، و امر به معروف و نهى از منکر، بیعت کنید. و این که در راه خدا سخن بگویید و از ملامت هیچ ملامت کننده در دین خداى تعالى نه هراسید و به این که مرا نصرت دهید و از من در وقتى که نزدتان آمدم چنان حمایت کنید که از نفس‏هاى خود، زنان و فرزندان‏تان حمایت مى‏کنید، و براى شما جنت است».

آن گاه ما به طرف وى برخاستیم و اسعد بن زراره که کوچک‏ترین ایشان غیر از من بود - و در روایت بیهقى آمده بود که: کوچک‏ترین همان هفتاد تن بود - از دستش گرفت و گفت: اى اهل یثرب آهسته باشید و مهلت دهید، همین که ما شتران خویش را به طرف وى حرکت دادیم، مى‏دانستیم که او پیامبر خداست، ولى بیرون نمودن وى امروز، دشمنى با همه عرب هاست، و کشته شدن برگزیدگان‏تان را در بر دارد، و شمشیرها بر شما فرود خواهد آمد. اگر شما قومى هستید که بر این صبر مى‏کنید، وى را بگیرید و پاداش‌تان با خداست، ولى اگر شما قومى هستید که از نفس‏هاى خویش مى‏ترسید، وى را رها کنید، و این را بیان نمایید، چون این براى‏تان نزد خداوند معذرت خوبى است. انصار گفتند: اى اسعد، از ما دور شو، به خدا سوگند ما این بیعت را نمى‏گذاریم، و نه هم آن را ابداً بازمى گیریم!! مى‏گوید: آن گاه ما به‌سوى وى برخاستیم و با وى بیعت نمودیم. او از ما پیمان گرفت و شرط گذاشت، که بر اساس آن براى‏مان جنت را (وعده) دهد [۳۷۳].

این را همچنان احمد روایت نموده و بیهقى نیز آن را به غیر این طریق روایت کرده است، و این اسناد جید است و به شرط مسلم مى‏باشد، ولى تخریجش ننموده‏اند. این چنین در البدایه (۱۵۹/۳) آمده. حافظ در فتح البارى (۱۵۸/۷) مى‏گوید: اسناد این حسن است، و حاکم و ابن حبان آن را صحیح دانسته‏اند. هیثمى (۴۶/۶) مى‏گوید: رجال احمد رجال صحیح‏اند، و افزوده: این را بزار هم روایت کرده و در حدیث خود گفته است: به خدا سوگند ما این بیعت را نمى‏گذاریم، و نه هم طالب فسخ آن مى‏شویم.

و ابن اسحاق از کعب بن مالک س روایت نموده، که گفت: هنگامى که در گردنه اجتماع نمودیم انتظار پیامبر ص را مى‏کشیدیم، تا این که پیامبر ص نزدمان تشریف آورد، و عبّاس بن عبدالمطلب که در آن روز بر دین قوم خود قرار داشت، همراهش بود، وى (علیرغم آن) خواست تا در کار برادر زاده‏اش حضور به هم رساند، و براى وى عهد و پیمان بگیرد. هنگامى که نشست، نخستین صحبت کننده عبّاس بن عبدالمطلب بود، و گفت: اى گروه خزرج، محمّد در میان ما از مقام و جایگاهى برخوردار است که مى‏دانید، و از او در مقابل کسانى که از قوم ما نظر ما را در ارتباط به وى دارند حمایت و پشتیبانى به عمل آورده‏ایم، و او اکنون در میان قوم خود با عزت بوده، و در شهر خود از حمایت و پشتیبانى برخوردار است، ولى او به جز از تمایل به طرف شما، و پیوستن به شما، از دیگر کارى ابا ورزیده است. اگر معتقد هستید که به آن چه که او را بسوى آن دعوت نموده‏اید وفا مى‏کنید، و از او در مقابل مخالفینش حمایت مى‏نمایید، بنابراین شما (میدانید) و آنچه به گردن گرفته‏اید. ولى اگر بر این باورید که او را پس از خارج شدنش به طرف‏تان (به دشمنانش) تسلیم مى‏کنید، ونصرت و یارى اش نمى‏نمایید، از همین حالا او را بگذارید، چون او در میان قوم و دیار خود با عزت بوده و در حمایت قرار دارد. (راوى) مى‏گوید: ما به او گفتیم: آنچه را گفتى شنیدیم، و تو، اى رسول خدا، صحبت کن، و براى خود و پروردگارت آنچه را دوست دارى بگیر. (راوى) مى‏افزاید: آنگاه پیامبر خدا صحبت نمود، قرآن تلاوت کرد، و به‌سوى خداوند دعوت نمود، و به طرف اسلام تشویق کرد. وى فرمود: «با شما براین بیعت مى‏کنم که از من چنان حمایت کنید که از زنان و فرزندان‌تان حمایت مى‏نمایید». (راوى) مى‏گوید: در این حال براءبن‏معرور از دست پیامبر گرفت وگفت: بلى، سوگند به ذاتى که تو را به حق مبعوث گردانیده، از تو چنان حمایت مى‏کنیم که از زنان و فرزندان خود حمایت مى‏نماییم. بنابراین اى رسول خدا با ما بیعت کن، به خدا سوگند، ما فرزندان جنگ و معرکه هستیم،و آن را پدر از پدر به میراث برده‏ایم!! (راوى) مى‏گوید: - در حالى که براء با پیامبر خدا ص صحبت مى‏کرد - ابوالهیثم بن تیهان مداخله نموده، چنین گفت: اى پیامبر خدا، در میان ما و آن مردان - یعنى یهود - پیمان‌هایی است، و ما آن را قطع مى‏کنیم، نشود که ما این عمل را انجام دهیم، و بعد از این که خداوند تو را بر دشمنانت پیروزى گرداند، دوباره به‌سوى قوم خود بر گردى و ما را واگذارى؟ (راوى) مى‏گوید: پیامبر خدا ص تبسّم نمود و بعد فرمود: «بلکه خون من خون شماست، و مدفنم مدفن شماست [۳۷۴] من از شماهستم و شما از من، با کسى که جنگیدید مى‏جنگم، و با کسى که صلح نمودید، صلح مى‏کنم».

[۳۷۲] شرح مختصرى در ارتباط به بازارهاى فوق و ذى المجاز قبلا گذشت، که براى آگاهى مى‏توان به آن مراجعه نمود. م. [۳۷۳] صحیح. به روایت احمد (۳/۳۲۲، ۳۳۹) و حاکم (۲/ ۶۲۴) و آن را صحیح دانسته. ذهبی نیز با وی موافقت کرده است. و نیز بیهقی در «السنن» (۸/ ۱۴۶) نگا: «المجمع» (۶/ ۴۶). [۳۷۴] حدیث چنین است: «بل الدم الدم والـهدم الـهدم»، که هدم به سکون دال و فتح آن روایت مى‏شود، و هدم به حرکت، قبر را افاده مى‏کند، یعنى همانجایى که شما دفن شوید من هم دفن میشوم، و گفته شده است: منزل را افاده مى‏کند، یعنى منزل من منزل شماست، مانند «الـمحیا محیا کم الـممـات مـمـاتکم». زندگى ام با زندگى شماست و مرگم با مرگتان» بدین معنى که از شما جدا نمى‏شوم. و هدم به سکون وهمچنان به فتح باطل و هدر ساختن خون مقتول را افاده مینماید، چمان که گفته مى‏شود: «و دمائهم بینهم هدم» یعنى خون‏هایشان در میان‌شان باطل‏و هدر است، و در این صورت معنى چنین مى‏شود، که: طالب خون شما طالب خون من است، یعنى اگر خون شما طلب کرده شد، بدون تردید خون من طلب شده است، و اگر خونتان هدر گردانیده شد، خون مننیز هدر شده است. به نقل از حاشیه کتاب. م.

انصار و انتخاب نمودن دوازده رئیس

کعب س مى گوید: پیامبر خدا ص فرمود: «از میان خود برایم دوازده رئیس انتخاب کنید، که از امور قوم خود وارسى کنند». بنابراین آنها دوازده رئیس را از میان خود برگزیدند، که نه تن آنها از خزرج، و سه تن دیگرشان از اوس بودند [۳۷۵]. این چنین در البدایه (۱۶۰/۳) آمده. و حدیث را همچنین احمد و طبرانى به شکل طولانى چنان که در مجمع الزوائد (۴۲/۶) آمده، و آن را به تفصیل یادآور گردیده، روایت نموده‏اند. هیثمى (۴۵/۶) مى‏گوید: رجال احمد غیر ابن اسحاق، که به سماع تصریح نموده، رجال صحیح‌اند. حافظ (۱۵۷/۷) مى‏گوید: این را ابن اسحاق روایت نموده، و ابن حبان آن را از طریق وى به طولش صحیح دانسته است.

[۳۷۵] حسن. به روایت این اسحاق همانگونه که در «سیرت ابن هشام» (۲/ ۵۸: ۶۰) آمده و همچنین احمد (۳/ ۴۶۰: ۴۶۲)، و طبرانی (۱۹/ ۸۷)، وبیهقی در «الدلائل» (۲/ ۴۴۴، ۴۴۵)، و نگا: «مجمع الزوائد» (۶/ ۴۵)، و «فتح الباری» (۷/ ۱۵۷).

بیعت ابوالهیثم و آنچه او به اصحاب خود گفت

طبرانى از عروه س به شکل مرسل روایت نموده، که گفت: نخستین کسى که با پیامبر خدا ص بیعت نمود، ابوالهیثم تیهان س بود، و گفت: اى رسول خدا، در میان ما و آن مرد پیمان‌هایی - معاهدات و قراردادهایى - وجود دارد، شاید ما این پیمان‏ها را بشکنیم، و بعد از آن تو به طرف قوم خود در حالى برگردى، که ما این پیمان‏ها را قطع نموده‏ایم و با مردم جنگیده‏ایم؟ پیامبرص از گفته وى تبسم کرد، و فرمود: «خون من خون شما است و مدفنم مدفن شما». هنگامى که ابوالهیثم از پاسخ پیامبر خدا ص به گفته‌هایش راضى گردید، به طرف قوم خود روى گردانیده گفت: اى قوم، این رسول خدا ص است، شهادت مى‏دهم که وى صادق است، و او امروز در حرم و امان خدا و در میان قوم و اقرباى خویش قرار دارد، بدانید که اگر شما وى را بیرون کنید، همه عرب‏ها شما را از یک کمان هدف قرار خواهند داد، اگر نفس‏هاى شما جنگ و قتال در راه خدا رابا رفتن و از دست دادن مال و اولاد دوست دارد و به آن راضى است، وى را به‌سوى سرزمین خود دعوت نمایید، چون وى به حق پیامبر خداست. و اگر از عدم یارى و نصرت مى‏هراسید از همین حالا (آن را آشکار سازید). آنها در این هنگام گفتند: از خداوند و پیامبرش آنچه را به ما دادند پذیرفته و قبول نموده‏ایم، و از نفس‏هاى خود اى رسول خدا آنچه را خواستى به تو داده‏ایم، و - تو اى ابوالهیثم - از میان ما و پیامبر خدا آسوده خاطر باش تا همراهش بیعت کنیم. ابوالهیثم مى‏گوید: من نخستین کسى بودم که بیعت نمودم و بعد از آن همه‌شان یکى از پى دیگرى بیعت کردند. و حدیث را متذکر شده [۳۷۶]. هیثمى (۴۷/۶) مى‏گوید: در این روایت ابن لهیعه آمده، وحدیثش حسن است و در آن ضعف مى‏باشد.

[۳۷۶] سند آن ضعیف است. به روایت طبرانی (۱۹/ ۲۵۰) که مرسل است و در سند آن نیز ابن لهیعه است که ضعیف است. نگا: «مجمع الزوائد» (۶/ ۴۷).

قول عبّاس بن عباده هنگام بیعت

واز ابن اسحاق از عاصم بن عمر بن قتاده س روایت است: هنگامى که قوم براى بیعت با پیامبر خدا ص جمع شدند، عبّاس بن عباده بن نضله - که از بنى سالم بن عوف است - گفت: اى گروه خزرج، آیا مى‏دانید که با این مرد بر چه بیعت مى‏کنید؟ گفتند: آرى. افزود: شما با وى بر جنگ همه مردم اعم از سرخ و سیاه بیعت مى‏نمایید، اگر شما بر این باورید که وقتى آفتى اموالتان را ضایع بسازد، و سران‌تان به قتل برسند وى را تسلیم مى‏کنید، این کار را از هم اکنون انجام دهید؟ چون این - به خدا قسم اگر انجامش دهید - رسوایى دنیا و آخرت است، ولى اگر بر این باورید که با وى على رغم از بین رفتن اموال و کشته شدن اشراف و سران، بر همان وعده‏هاى خویش که وى را به‌سوى خود فراخوانده‏اید، وفا مى‏کنید، وى را بگیرید، زیرا او، به خدا سوگند، خیر دنیا و آخرت است؟ پاسخ دادند: ما وى را على رغم از بین رفتن اموال و کشته شدن اشراف مى‏پذیریم و - اى رسول خدا - اگر ما این عمل را انجام دادیم و وفا نمودیم براى مان در بدل آن چیست؟ فرمود: «جنت». گفتند: دست خود را پیش آور، پیامبر ص دست خود را دراز نمود و آنها با وى بیعت کردند [۳۷۷]، این چنین در البدایه (۱۶۲/۳) آمده.

و ابن اسحاق همچنین از معبد بن کعب از برادرش عبدالله روایت نموده که: بعد از آن پیامبر خدا ص فرمود: «به طرف اقامتگاه‏هاى خویش متفرق شوید». (راوى) مى‏گوید: آن گاه عبّاس بن عباده گفت: اى رسول خدا، سوگند به ذاتى که تو را به حق مبعوث گردانیده، اگر خواسته باشى فردا با شمشیرهاى خویش بر اهل منى روى خواهیم آورد!! (راوى) مى‏افزاید: پیامبر ص گفت: «ما به این مأمور نشده‏ایم، ولى به‌سوى اقامت‏گاه خویش برگردید» [۳۷۸]. این چنین در البدایه (۱۶۴/۳) آمده.

[۳۷۷] ضعیف مرسل. به روایت ابن اسحاق همانگونه که در «سیرت ابن هشام» (۲/ ۲۸۲) آمده است. و همچنین از طریق ابن جریر طبری در «تاریخ الرسل والملوک» (۲/ ۳۶۳، ۳۶۵) و بیهقی در «الدلائل» (۲/۴۵۰). [۳۷۸] حسن. به روایت ابن اسحق همانگونه که در «سیرت ابن هشام» (۲/ ۲۸۳) آمده و طبری در «الدلائل» (۲/ ۴۵۰) و بیهقی در «الدلائل» و طبرانی در «الکبیر» (۱۹/ ۸۷) که همه‌ آنها این روایت را از طریق ابن اسحاق نقل کرده‌اند. البته این داستان شاهدی از حدیث جابر دارد که آن را احمد (۳/ ۳۲۲) و حاکم (۲/ ۶۲۴) روایت نموده‌اند.

بيعت بر جهاد

بخارى (ص ۳۹۷) از انس س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص به‌سوى خندق بیرون آمد، متوجّه شد که مهاجرین و انصار در یک صبحگاه سرد مشغول حفر (خندق)‌اند. و برده‌هایی هم براى خود نداشتند که این کار را براى آنها انجام مى‏دادند، هنگامى که پیامبر خدا ص خستگى و گرسنگى مستولى بر آنان را مشاهده نمود، چنین فرمود:

اَلّلهُمَّ اِنَّ الْعَيْشَ عَيْشَ الآخِرَة
فَاغْفِرِ الْاَنْصَارَ وَالْـمَهَاجِرَة

ترجمه: «بار خدایا، زندگى، زندگى آخرت است، بنابراین تو انصار و مهاجر را مغفرت نما».

آنها در پاسخ براى پیامبر ص گفتند:

نَحْنُ الَّذِيْنَ بَايَعُوا مُحَمَّداً
عَلَى الْجَهَادِ مَا بَقِيْنَا اَبَداً [۳۷۹]

ترجمه: «ما کسانى هستیم، که تا زنده و باقى هستیم، با محمّد بر جهاد بیعت نموده‏ایم».

این را همچنین مسلم و ترمذى چنان که، در جمع الفوائد (۵۱/۲) آمده روایت کرده‏اند و حدیث مجاشع س قبلا گذشت: پرسیدم: پس با ما چه بیعت مى‏کنى؟ فرمود: «بر اسلام و جهاد» [۳۸۰]. و حدیث بشیربن خصاصیه قبلا گذشت: «اى بشیر، نه صدقه و نه جهاد!! پس با چه داخل جنت مى‏شوى؟» گفتم: اى رسول خدا [۳۸۱]، دستت را دراز کن که همراهت بیعت کنم، آن گاه دست خود را پیش آورد ومن باوى بیعت نمودم [۳۸۲]. و حدیث یعلى بن منیه: گفتم: اى رسول خدا، با پدرم بر هجرت بیعت کن. گفت: «بلکه با وى بر جهاد بیعت مى‏کنم» [۳۸۳].

[۳۷۹] به روایت بخاری (۲۹۶۰) و مسلم (۱۸۰۵). [۳۸۰] متفق علیه. تخریج آن قبلا گذشت. [۳۸۱] اى رسول خدا» در اصل در این بخش از روایت که از (ص۳۳۷) نقل شده است موجود نمى‏باشد ولى در متن روایت و در عین همان صفحه موجود است، و شاید در اثر اشتباه باقى مانده باشد که ما آن را طبق اصلش از همان صفحه در این بخش افزودیم. م. [۳۸۲] ضعیف. قبلا گذشت. [۳۸۳] ضعیف. قبلا گذشت.

بيعت بر مرگ

بیعت سلمه بن اکوع بر مرگ

بخارى (ص۴۱۵) از سلمه ل روایت نموده که گفت: با پیامبر خدا ص بیعت نمودم، بعد از آن در سایه درختى قرار گرفتم هنگامى که مردم کم شدند. رسول خدا ص فرمود: «اى ابن اکوع آیا بیعت نمى‏کنى؟» گوید: پاسخ دادم: اى رسول خدا من بیعت نمودم. گفت: «بار دیگر»، باز بار دوم با وى بیعت کردم، (راوى مى‏گوید) به او گفتم: اى ابومسلم در آن روز بر چه بیعت مى‏کردید؟ گفت: بر مرگ [۳۸۴]. این را همچنین مسلم، ترمذى، و نسائى، چنان که در العینى (۱۶/۷)، آمده روایت نموده‏اند و بیهقى (۱۴۶/۸) و ابن سعد (۳۹/۴) نیز این را روایت کرده‏اند، بخارى همچنین (ص۴۱۵) از عبدالله بن زید س روایت نموده، که گفت: هنگام واقعه حره [۳۸۵] کسى نزدش آمده به او گفت: ابن حنظله با مردم بر مرگ بیعت مى‏کند. او در پاسخ گفت: من بر این بعد از پیامبر خدا ص با هیچ کسى بیعت نمى‏کنم [۳۸۶]. این را همچنین مسلم، چنان که در العینى (۱۵/۷) آمده، روایت نموده است و بیهقى نیز (۱۴۶/۸) آن را روایت نموده است.

[۳۸۴] بخاری (۲۹۶۰)، و مسلم (۱۸۶۰) در کتاب امارت، باب: استحباب مبایعت امام با لشکر قبل از شروع جنگ. [۳۸۵] این یک روز مشهور در تاریخ اسلام است، که در هنگام حکومت یزید بن معاویه در ذى الحجه سال ۶۳ھ. اتفاق افتاده بود، در آن هنگام یزید لشکرى را از اهل شام به خاطر جنگ و در هم کوبیدن مدینه که محل سکونت اصحاب و تابعین بود فرستاد، و مسلم بن عقبه مردى را بر آنها امیر مقرر نمود، و خود یزید در عقب آن هلاک گردید، و این حره زمینى است نزیک مدینه و سیاه سنگ‏هاى فراوانى دارد، که معرکه در همانجا اتفاق افتاده بود. [۳۸۶] بخاری (۲۹۵۹)، و مسلم (۱۸۶۱) در بابی که پیش از این ذکر شد.

بيعت بر شنيدن و طاعت

گفتار عباده بن صامت در این باب

بیهقى از عبیدالله بن رافع س روایت نموده، که گفت: مشک‏هاى شراب آورده شد، عباده بن صامت س نزد آنها آمد و آنها را پاره کرده و گفت: ما با پیامبر خدا ص بر شنیدن و طاعت در نشاط و کسالت و خرج کردن در سختى و آسانى، و امر به معروف و نهى از منکر، و این که در راه خدا سخن بگوییم، و در این ارتباط ملامت هیچ ملامت کننده، ما را باز ندارد و بر این که رسول خدا ص را چون به یثرب نزد ما تشریف آورد نصرت و یارى رسانیم، و از وى آن چنان که از نفس‏ها، زنان و پسران خود حمایت مى‏کنند حمایت و پشتیبانى نماییم، بیعت کرده‏ایم، که (در مقابل) براى مان جنت است، و این همان بیعت رسول خدا ص است که با وى بر آن بیعت نموده‏ایم و این اسناد جید و قوى است ولى آنها این را روایت ننموده‏اند. یونس از ابن اسحاق روایت نموده که: عباده بن ولید بن عباده بن صامت از پدرش و او از پدربزرگش عباده س برایم نقل نمود که وى گفت: ما با رسول خدا ص چون بیعت بر جنگ، بر شنیدن و اطاعت نمودن در سختى و آسانى خود، در نشاط و کراهیت خود، اگرچه دیگران بر ما ترجیح داده شوند، و این که با اهل امر منازعه نکنیم، و حق را در هر جایى که بودیم، بگوییم و در دین خدا از ملامت هیچ ملامت کننده نترسیم، بیعت کرده‏ایم [۳۸۷]. این چنین در البدایه (۱۶۳/۳) آمده، و شیخین (بخارى و مسلم) آن را به معناى آن چنان که در الترغیب (۳/۴) آمده، روایت کرده‏اند.

[۳۸۷] بخاری (۷۱۹۹)، (۷۲۰۰) و مسلم در کتاب حدود، باب: «الحدود عقارات لأهلها» و ابن اسحق همانگونه که در «سیرة ابن هشام» (۲/ ۶۷) آمده است.

بیعت جریربن عبدالله بر شنیدن و اطاعت و نصیحت براى مسلمانان

ابن جریر از جریر ب روایت نموده، که گفت: با پیامبر خدا ص بر شنیدن و طاعت و نصیحت براى مسلمین بیعت نمودم. و همچنین از حدیث وى روایت نموده که فرمود: نزد رسول خدا ص آمده گفتم: با تو بر شنیدن و طاعت در آنچه دوست دارم و بد مى‏برم، بیعت مى‏کنم. پیامبر خدا ص گفت: «آیا این را مى‏توانى و آیا توانایى آن رادارى؟ اجتناب کن، بگو در آنچه توانستم». بعد گفتم: در آنچه توانستم، آن گاه با من (بر آن)، نصیحت براى همه مسلمانان بیعت نمود. این چنین در کنزالعمال (۸۲/۱) آمده. و نزد ابوداود و نسائى از وى روایت است که گفت: آن گاه با رسول خدا ص بر شنیدن و اطاعت، این که هر مسلمان را نصیحت نمایم، بیعت نمودم [۳۸۸]، وى چون چیزى را مى‏فروخت یا مى‏خرید، مى‏گفت: آنچه را از تو گرفتیم نسبت به آنچه به تو دادیم، براى ما محبوب‏تر است، حالا خودت انتخاب نما. این چنین در الترغیب (۲۳۷/۳) آمده.

[۳۸۸] صحیح. نسائی (۷/ ۱۴۰)، و ابوداوود (۴۹۴۵) آلبانی آن را صحیح دانسته است.

بیعت عتبه بن عبد و این گفته پیامبر ص هنگام بیعت «در آنچه توانستى»

بخارى از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: هنگامى که ما با پیامبر خدا ص بر شنیدن و طاعت بیعت مى‏کردیم به ما مى‏گفت: «در آنچه توانستى» [۳۸۹]، نسائى و ابن جریر به معناى این را، چنان که در الکنز (۸۳/۱) آمده، روایت کرده‏اند. بغوى، ابونعیم و ابن عساکر از عتبه بن عبد س روایت نموده‏اند که گفت: با پیامبر خدا ص هفت بار بیعت نمودم: پنج بیعت بر اطاعت و دو بیعت بر محبت. این چنین درالکنز (۸۳/۱) آمده. و ابن جریر از انس س روایت نموده، که گفت: با رسول خدا ص با همین دستم بر شنیدن و اطاعت در آنچه توانستم بیعت کردم، این چنین در الکنز (۸۲/۱) آمده است.

[۳۸۹] بخاری (۷۲۰۲).

بيعت زنان

حکایت بیعت زنان انصار هنگام قدوم رسول خدا ص

احمد، ابویعلى و طبرانى - و رجال وى، چنان که هیثمى (۳۸/۶) مى‏گوید، ثقه‏اند - از ام عطیه ل روایت نموده‏اند که گفت: هنگامى که رسول خدا ص وارد مدینه گردید، زنان انصار را، در یک خانه جمع نمود، و بعد از آن عمر بن الخطاب س را نزد آنها فرستاد، او در دروازه ایستاد و بر آنها سلام داد، و آنان نیز سلام را پاسخ دادند. عمر س فرمود: من فرستاده رسول خدا ص به‌سوى شما هستم. (ام عطیه گوید) گفتیم: مرحبا به رسول خدا ص و به فرستاده رسول خدا ص عمر س گفت: شما بیعت کنید که به خداوند چیزى را شریک نمى‏آورید، سرقت نمى‏کنید، زنا نمى‏نمایید، فرزندان خود را به قتل نمى‏رسانید، بهتانى را که از پیش دست‏ها و پاهاى خود ساخته‏اید روى صحنه نمى‏آورید [۳۹۰]. و درکار معروف نافرمانى نمى‏کنید. زنان گفتند: بلى، آن گاه حضرت عمر س دست خود را از بیرون دروازه پیش آورده و زنان نیز دست‏هاى خویش را از درون دراز کردند، بعد از آن عمر س فرمود: بار خدایا گواه و شاهد باش، و به ما دستور داده شد تا در دو عید، زنان حائضه و دوشیزگان نوباوه را با خود بیاوریم [۳۹۱]، من وى را از بهتان و از این قولش که: در کار معروف و پسندیده تو را نافرمانى نکنند، پرسیدم، پاسخ داد: این نوحه کشیدن است [۳۹۲]. این را ابو داود به اختصار زیاد روایت نموده. این چنین در مجمع الزوائد (۳۸/۶) آمده.

مى‏گویم: این را بخارى نیز به اختصار روایت نموده [۳۹۳]، و ابن سعد و عبد بن حمید آن را، چنان که در الکنز (۸۱/۱) آمده، به طولش روایت نموده‏اند. احمد، ابویعلى و طبرانى - و رجال وى، چنان که هیثمى (۳۸/۶) مى‏گوید، ثقه‏اند - از سلمى بنت قیس ل - که از خاله‏هاى رسول خدا ص مى‏باشد و با وى در دو قبله نماز گزارده، و یکى از زنان بنى عدى بن نجار بود - روایت نموده‏اند که گفت: با عده‏اى از زنان انصار نزد رسول خدا ص آمده با وى بیعت کردم، وى هنگامى که با ما شرط گذاشت تا به خداوند چیزى را شریک نسازیم، دزدى نکنیم، زنا ننماییم، فرزندان خویش را به قتل نرسانیم، و بهتانى را که نزد خود ساخته‏ایم روى صحنه نیاوریم و در کار معروف و پسندیده نافرمانى‏اش را ننماییم، گفت: «و به شوهران خود خیانت نکنید». مى‏گوید: و با پیامبر خدا ص بیعت نمودیم. و بعد از آن برگشتیم، من براى یکى از آن زنان گفتم: برگرد، و از پیامبر خدا ص بپرس که خیانت در مقابل شوهران مان چیست؟ وى مى‏افزاید: آن زن پیامبر ص را پرسید و او فرمود: «خیانت این است که مالش را بگیرى و با بى‌پروایى به شخص دیگرى بدهى» [۳۹۴].

امام احمد از عائشه بنت قدامه ل به معناى این در بیعت مطابق آیه [۳۹۵] چنان که در ابن کثیر (۳۵۳/۴) آمده [۳۹۶]، روایت کرده است. و طبرانى در الکبیر والاوسط از غفیله بنت عبید بن حارث ب روایت نموده، که گفت: من و مادرم قریره بنت حارث عنواریه نزد جمعى از زنان مهاجر آمدیم، و با رسول خدا ص در حالى که در ابطح، سایبانى را براى خود درست نموده بود، (و در آن قرار داشت) بیعت نمودیم، او از ما تعهد گرفت، تا به خداوند چیزى را شریک نیاوریم.... همه آیه را [۳۹۷]. هنگامى که ما آن را پذیرفتیم، و دست‏هاى خود را دراز نمودیم تا همراهش بیعت کنیم فرمود: «من دست‏هاى زنان را لمس نمى‏کنم»، و براى مان طلب آمرزش نمود، و آن بیعت ما بود [۳۹۸]. هیثمى (۳۹/۶) مى‏گوید: در این حدیث موسى بن عبیده آمده و او ضعیف مى‏باشد.

مالک از امیمه بنت رُقَیقه، که ابن حبان آن را صحیح دانسته، روایت نموده، که گفت: در میان زنانى که با پیامبر خدا ص بیعت مى‏کردند، نزدش آمدم و گفتیم: اى رسول خدا، همراهت بیعت مى‏کنیم، تا به خداوند چیزى را شریک نیاوریم، دزدى نکنیم، زنا ننماییم، فرزندان خویش را به قتل نرسانیم، و بهتانى را که از پیش دست‏ها و پاهاى خود ساخته باشیم روى صحنه نیاوریم، و از تو در کار پسندیده نافرمانى نکنیم. پیامبر خدا ص فرمود: «در آنچه توانستید و توانایى آن را داشتید». گفتیم: خدا و پیامبرش بر ما از ما مهربان ترند. بیا اى رسول خدا که با تو بیعت نماییم، گفت: «من با زنان دست نمى‏دهم، و جز این نیست که گفتارم بر صد زن مانند قولم براى یک زن است» [۳۹۹]. این را ترمذى و غیر وى به اختصار، چنان که در الاصابه (۲۴۰/۴) آمده، روایت کرده‏اند.

[۳۹۰] یعنى فرزندانى را که از شوهران خودتان نیستند براى آنها نسبت ندهید. م. [۳۹۱] به نقل از مسند امام احمد (۴۰۹/۶) و در مجمع الزوائد آمده: و امر نمود که خارج شود. و ما از تشییع کردن جنازه‏ها نهى شدیم، و جمعه هم بر ما فرض نیست. [۳۹۲] صحیح. به روایت احمد (۵/ ۸۵)، و (۶/ ۴۰۸، ۴۰۹)، و بیهقی در «الکبری» (۳/ ۱۸۴). [۳۹۳] بخاری (۴۸۹۲). [۳۹۴] جضعیف. احمد (۶/ ۳۷۹) و ابویعلی (۷۰۷۰) و طبرانی در «الکبیر» (۷۵۱). احمد همچنین آن را به طور مختصر روایت نموده (۶/ ۴۲۲) اما در سند آن یک ناشناخته وجود دارد. نگا: «مجمع الزوائد» (۶/ ۲۸). [۳۹۵. ] و آیه این است: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِذَا جَآءَكَ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ يُبَايِعۡنَكَ عَلَىٰٓ أَن لَّا يُشۡرِكۡنَ بِٱللَّهِ شَيۡ‍ٔٗا وَلَا يَسۡرِقۡنَ وَلَا يَزۡنِينَ وَلَا يَقۡتُلۡنَ أَوۡلَٰدَهُنَّ وَلَا يَأۡتِينَ بِبُهۡتَٰنٖ يَفۡتَرِينَهُۥ بَيۡنَ أَيۡدِيهِنَّ وَأَرۡجُلِهِنَّ وَلَا يَعۡصِينَكَ فِي مَعۡرُوفٖ فَبَايِعۡهُنَّ وَٱسۡتَغۡفِرۡ لَهُنَّ ٱللَّهَۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ١٢ [الممتحنة: ۱۲]. ترجمه: «اى پیغمیر چون بیایند نزد تو زنان مؤمن براى بیعت کردن بر این که شریک نسازند به الله چیزى را و نه دزدى کنند ونه زنا کنند و نه بکشند اولاد خود را و نیارند سخن دروغ را که افتراکرده باشند آن را در میان دست‏ها و پاهاى خود و نافرمانى نکنند تو را در کار نیک پس بیعت کن با ایشان و آمرزش بخواه براى ایشان ازالله به تحقیق‏آمرزگار و مهربان است». [۳۹۶] ضعیف. احمد (۶/ ۳۶۵)، و طبرانی در «الکبیر» (۶۶۳) در سند آن عبدالرحمن بن عثمان است که آنگونه که در «المجمع» (۶/ ۲۸) آمده، ضعیف است. [۳۹۷] یعنى همه چیزهایى را که در آیه فوق ذکر است،متذکر شد و از ما بر آن بیعت گرفت.م. [۳۹۸] ضعیف. طبرانی در «الکبیر» و «الأوسط». در سند آن موسی بن عبیدة است که آنگونه که هیثمی در «مجمع الزوائد» (۶/ ۳۶) گفته است ضعیف است گرچه معنای آن صحیح است و همچنین این روایت با لفظ «إنی لا أصافح النساء» (من با زنان مصافحه نمی‌کنم) صحیح است: «الصحیحة» (۵۲۹). [۳۹۹] صحیح. به روایت احمد (۶/ ۳۵۷) و مالک (۲/ ۹۸۲، ۹۸۳) و ابن حبان (۴۵۳ ـ چاپ احسان) و طبری در «الکبیر» (۴۷۱) و بیهقی در «السنن» (۸/ ۱۴۸).

بیعت امیمه بنت رقیقه بر اسلام

طبرانى - که رجال وى ثقه‏اند - از عبدالله بن عمرو س روایت نموده، که گفت: امیمه بنت رقیقه ل نزد پیامبر خدا ص به خاطر بیعت نمودنش بر اسلام آمد. رسول خدا ص فرمود: «باتو بیعت مى‏کنم تا به خداوند چیزى را شریک نیاورى، سرقت ننمایى، زنا نکنى، فرزندت را به قتل نرسانى، و بهتانى را که از پیش دست‏ها و پاهایت ساخته باشى نیاورى، نوحه‏سرایى ننمایى، زینت خود را همچون ظاهر ساختن زینت در جاهلیت پیشین ظاهر نسازى» [۴۰۰]. این چنین در المجمع (۳۷/۶) آمده. و این را همچنین نسائى، ابن ماجه، امام احمد و ترمذى که آن را صحیح دانسته، چنان که در تفسیر ابن کثیر (۳۵۲/۴) آمده، روایت کرده‏اند.

[۴۰۰] صحیح. به روایت احمد (۶/ ۳۵۷) و ترمذی (۱۵۹۷) و نسائی (۷/ ۱۴۹) و طبرانی در «الکبیر» (۴۷۰) و حاکم (۴/ ۷۱) و ابن ماجه (۲۸۷۴) همچنین نگا: الصحیحة (۵۲۹).

بیعت فاطمه بنت عُتْبه

احمد وبزار - که رجال وى رجال صحیح‌اند - از عائشه ل روایت نموده‏اند که گفت: فاطمه بنت عتبه بن ربیعه ل جهت بیعت نزد پیامبر خدا ص آمد، پیامبر ص از وى تعهد گرفت: «که شرک نیاورند و زنا ننمایند»... الآیه [۴۰۱]. عائشه مى‏فرماید: فاطمه دست خود را از حیا بر سر خود گذاشت، و پیامبر ص را آنچه از وى دید متعجّب ساخت، عائشه س گفت: اى زن اینها را قبول کن، به خدا سوگند ما نیز بر چیز دیگرى جز این بیعت نکرده‏ایم. فاطمه پاسخ داد: بنابراین آرى، و با وى بر همان آیه بیعت نمود [۴۰۲]. این چنین در مجمع الزوائد (۳۷/۶) آمده.

[۴۰۱] یعنى همه چیزهاى شامل آیه را که قبلاً متذکرشدیم، برایش یادآور شد و از وى بر آن تعهدگرفت. م. [۴۰۲] صحیح. به روایت احمد (۶/ ۱۵۱) و بزار (۷۷).

بیعت عزّه بنت خایل با پیامبر ص

طبرانى از عزه بنت خایل ل روایت نموده که: وى نزد پیامبر خدا ص آمد و پیامبر ص با وى بیعت نمود که: «زنا نکنى، سرقت ننمایى و اولاد خود را زنده، آشکارا یا پنهان، در گور نکنى». عزه می‌گوید: اما زنده به گور نمودن آشکارا دانستم، ولى در قبال زنده به گور نمودن پنهان و خفى پیامبر خدا ص را نپرسیدم، و او نیز به من خبر نداد، ولى در نفسم (قلبم) چنین واقع شد که «زنده درگور نمودن خفى) همان از بین بردن فرزند (در شکم) است، به خدا سوگند من ابداً فرزندم را (در شکمم) از بین نمى‏برم [۴۰۳]. هیثمى (۳۹/۶) مى‏گوید: طبرانى به مانند آن را در الاوسط و الکبیر از عطاء بن مسعود کعبى از پدرش و او از عزه روایت نموده، و مسعود را نشناختم، و بقیه رجال وى ثقه مى‏باشند.

[۴۰۳] ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (۸۵۳) و «الأوسط» (۵/ چاپ مجمع البحرین) در سند آن مسعود الکلبی است که همانگونه که هیثمی در «المجمع» (۶/ ۳۹) می‌گوید در وی جهالت است.

بیعت فاطمه بنت عتبه و خواهرش هند همسر ابوسفیان

حاکم (۴۸۶/۲) از فاطمه بنت عتبه بن ربیعه بن عبد شمس ل روایت نموده، که: ابوحذیفه بن عتبه س، او و هند دختر عتبه را به خاطر بیعت نمودن نزد رسول خدا ص آورد. فاطمه گوید: پیامبر ص از ما بیعت گرفت و بر ما شرط گذاشت. فاطمه مى‏گوید: به وى گفتم: اى پسر عمو، آیا در قومت چیزى از این آفت‏ها و یا بلاها را مى‏دانى؟ [۴۰۴] ابوحذیفه گفت: خاموش باش!! و با وى بیعت کن، چون به این بیعت مى‏شود، و این طور شرط گذاشته مى‏شود. هند گفت: با تو بر سرقت بیعت نمى‏کنم، به خاطر این که من از مال شوهرم دزدى مى‏نمایم، آن گاه پیامبر ص دست خود را بازداشت، و هند نیز دستش را باز داشت. تا این که دنبال ابوسفیان کسى را فرستاد، و از وى برایش بخشش خواست. ابوسفیان گفت: (از خرماى)تر قبول دارم، ولى از (خرماى) خشک نه، و نه از نعمت. (راوى) مى‏افزاید: وما با وى بیعت کردیم. بعد از آن فاطمه ل گفت: هیچ قبه و سایه بانى از قبه تو برایم بد و مبغوض‏تر نبود، و خیلى دوست داشتم که خداوند، آن و آنچه را در آن است از بین ببرد، اما (اکنون) به خدا سوگند هیچ قبه‏اى نسبت به قبه تو براى من دوست داشتى‏تر نیست، که خداوند آن را آباد کند و در آن برکت اندازد. پیامبر خدا ص آن گاه فرمود: «و همچنین به خدا سوگند، یکى از شما ایمان نمى‏آورد که من از فرزند و پدرش برایش محبوبتر نباشم» [۴۰۵]. حاکم مى‏گوید: این حدیث صحیح الاسناد است، ولى بخارى و مسلم آن را روایت نکرده‏اند. ذهبى با وى موافقت نموده گفته است: صحیح مى‏باشد.

و نزد ابویعلى از عائشه ل روایت است که گفت: هند بنت عتبه بن ربیعه ل نزد پیامبر خدا ص آمد تا با وى بیعت نماید، رسول خدا ص به طرف دستهاى وى توجّه نموده فرمود: «برو دست‏هاى خود را تغییر بده». گوید: هند رفت و دست‏هاى خود را با حناء تغییر داد، و بعد از آن نزد رسول خدا ص آمد. پیامبر ص فرمود: «با تو بر این بیعت مى‏کنم که به خدا چیزى را شریک نیاورى، دزدى نکنى و زنا ننمایى». هند گفت: آیا زن آزاد هم زنا مى‏کند؟ رسول خدا ص فرمود: «و اولاد خود را از ترس گرسنگى به قتل نرسانید». هند گفت: آیا براى ما اولادى باقى گذاشته‏اى تا آنها را بکشیم؟ مى‏گوید: با وى بیعت نمود، و بعد از آن براى رسول خدا ص - در حالى که دو کره طلا در دست خود داشت - گفت: درباره این دو کره چه مى‏گویى؟ گفت: «دو اخگر از اخگرهاى جهنم‏اند [۴۰۶]» [۴۰۷]. هیثمى (۳۷/۶) مى‏گوید: در این روایت کسانى‏اند که من ایشان را نشناختم. و این را ابن ابى حاتم به اختصار، چنان که در ابن کثیر (۳۵۴/۴) آمده، روایت نموده است. و در الاصابه (۴۲۵/۴) مى‏گوید: قصه هند، در این قولش در وقت بیعت زنان: «و این که سرقت ننمایند و زنا نکنند...» هند گفت: آیا زن آزاد هم زنا مى‏کند؟» و هنگام این قول پیامبر ص «اولاد خود را به قتل نرسانند». ما آنها را در کودکى تربیت نمودیم، و تو در بزرگى به قتل‌شان رسانیدى، مشهور است. و یکى از طریق‏هاى آن این است که ابن سعد، به سند صحیح مرسل از شعبى و از میمون بن مهران روایت نموده، و در روایت شعبى آمده: «و زنا نکنند». هند گفت: آیا زن آزاد هم زنا می‌کند؟ «و اولاد خود را به قتل نرسانید». هند گفت: تو آنها را به قتل رسانیدى. و در روایتى مانند آن آمده ولى در آن هند گفته است: آیا در روز بدر فرزندى براى ما گذاشتى.

و ابن منده روایت نموده و در اول آن آمده: من مى‏خواهم با محمّد بیعت کنم. (ابوسفیان) گفت: تو را دیدم که انکار داشتى و کفر مى‏ورزیدى. هند گفت: آرى به خدا سوگند (چنین بود ولى) به خدا سوگند، من قبل از امشب دیگر ندیده بودم که خداوند به گونه‏اى که شایسته اوست در این مسجد عبادت شده باشد، به خدا سوگند، آنها شب را در نمازگزاردن، قیام، رکوع و سجده سپرى نمودند [۴۰۸]، (ابوسفیان) گفت: این تو بودى که آن همه چیزها را انجام دادى، حالا همراه با مردى از قومت برو. هند نزد عمر س رفت، بنا بر این عمر س نیز با هند رفت و برایش اجازه خواست، و او در حالى که نقاب داشت، داخل گردید... و بعد قصه بیعت را متذکر شده و در آن به نقل از (حدیث) مرسل شعبى که در بالا ذکر گردید چنین آمده: هند گفت، من از مال ابوسفیان (چیزهایى را بدون اجازه وى) به مصرف رسانیده بودم.ابوسفیان گفت، آنچه را تو از مالم گرفته‏اى، حلال است.

این را ابن جریر از حدیث ابن عبّاس ب چنان که ابن کثیر درتفسیر خود (۳۵۳/۴) متذکر گردیده، روایت نموده است، و در آن آمده: ابوسفیان گفت: آنچه گرفته‏اى و تمام شده و یا مانده است همان برایت حلال است. آن گاه رسول خدا ص خنده نمود و هند را شناخت و فراخواندش، هند دست پیامبر خدا ص را گرفت و از وى معذرت و پوزش خواست [۴۰۹] رسول خدا ص فرمود: «تو هند هستى» هند گفت: خداوند گناهان گذشته را خود عفو کند. پیامبر ص از وى چشم پوشید، و گفت: «و زنا نمى‏کنند». هند گفت: اى رسول خدا آیا زن آزاد هم زنا مى‏کند؟! پاسخ داد: «نه، به خدا سوگند آزاد زنا نمى‏کند». و افزود: «و اولاد خود را به قتل نمى‏رسانند». هند گفت: تو آنها را در روز بدر به قتل رسانیدى، بنابراین تو و آنها خوبتر مى‏دانید. رسول خدا ص فرمود: «بهتانى را که از پیش دست‏ها و پاهاى خویش بسته باشند نمى‏آورند». و افزود: «و در کار معروف و پسندیده تو را‌ نافرمانى نمى‏کنند». مى‏گوید: ایشان را از نوحه‏سرایى، و عمل اهل جاهلیت که لباس‏ها را پاره مى کردند، روى‏ها را (با ناخن) مى‏خراشیدند، موها را می‌کندند و به بدى و هلاکت دعا مى‏نمودند، بازداشت [۴۱۰]. ابن کثیر مى‏گوید: این یک اثر غریب است. و ابن ابى حاتم از اسید بن ابى اسید براد [۴۱۱] از زنى از جمله زنانى که بیعت کرده‏اند، روایت نموده که گفت: از جمله چیزهایى که پیامبر خدا ص بر آن از ما بیعت گرفته بود، این است که از وى در کار پسندیده‏اى نافرمانى نکنیم، روى را نخراشیم، موى را نکنیم، گریبان را ندریم و به هلاکت دعا نکنیم. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۳۵۵/۴) آمده است [۴۱۲].

[۴۰۴] یعنى آیا در قومت زنا و سرقت و... موجود است که تو بر ما شرط مى‏گذارى تا آنها را انجام ندهیم؟ م. [۴۰۵] حسن. به روایت حاکم (۲/ ۴۸۷)، وی آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز همینگونه گفته است. نگا: «الصحیحة» (۲/ ۴۸). [۴۰۶] ضعیف. به روایت ابویعلی. (۴۷۵۴) و ابن ابی حاتم آنگونه که در تفسیر ابن کثیر آمده است (۴/ ۳۵۵). همچنین ابی داوود (۴۱۶۵). در سند آن غبیطة بنت عمرو است که مقبول است. آلبانی آن را ضعیف دانسته است. نگا: مجمع الزوائد. [۴۰۷] از رسول خدا ص ثابت است که وى: ابریشمى را گرفت، و آن را در دست راست خود قرار داد، و طلایى را گرفت و آن را در دست چپ خود قرار داد، بعداز آن گفت: «این دو بر مردان امت من حرام‏اند»، و ابن ماجه افزوده است: «و براى زنان آنها حلال است». و شاید اینجا هدف پیامبر خدا ص این باشد که اگر آنها را براى بیگانگان آشکار سازد، در این صورت پاره‏هاى آتشى از جهنم‏اند. [۴۰۸] هدف هند شب فتح مکه است، که یاران رسول خدا ص آن شب را به خاطر نصیب شدن فتح و در هم کوبیدن دشمنان، بر عکس دیگران که از پیروزى خود با رقص و پاى کوبى و برپایى مجالس نامشروع و روا داشتن اسراف جشن مى‏گیرند، سرتا پا در عبادت، خشوع ونیایش به درگاه خداوند أ سپرى نمودند، این حالت نامانوس بود که هند را شگفت‏زده ساخت و واداشتش که نزد پیامبر ص برود و با وى بیعت نماید. به نقل از پاورقى و باتصرف. م. [۴۰۹] صحیح و ثابت این است که پیامبر خدا ص با زنان مصافحه نمى‏نمود، نه در بیعت و نه در غیر آن، شاید درین مقام هند از بازوان پیامبر ص از بالاى لباس گرفته باشد، بدون این که پوست وى را به دست لمس کند. [۴۱۰] ضعیف. طبری در تفسیر خود (۲۸/ ۷۸) در سند آن عطیة العوفی است که شیخی است مدلس. ابن کثیر نیز درباره‌ی این روایت می‌گوید: اثری است غریب. [۴۱۱] ضعیف. طبرانی آن را روایت کرده است که آنطور که در «المجمع» (۶/ ۴۰) آمده است مرسل است. [۴۱۲] ضعیف. منقطع است. آنگونه که مزنی در «تهذیب کمال» (۳/ ۲۳۸) گفته است، براد هیچ روایتی از صحابه ندارد.

بيعت نابالغان

بیعت حسن، حسین، ابن عبّاس و ابن جعفر

طبرانى از محمّد بن على بن حسین ش روایت نموده که: رسول خدا ص با حسن، حسین، عبدالله بن عبّاس و عبدالله بن جعفر در حالى که آنها خردسال و کوچک بودند، ریش در نیاورده و بالغ نشده بودند، بیعت نمود، و با هیچ خردسال و نابالغ بیعت نکرد مگر (از خاندان) ما [۴۱۳]. هیثمى (۴۰/۶) مى‏گوید: این مرسل بوده، و رجالش همه ثقه‏اند.

[۴۱۳] ضعیف. طبرانی آن را روایت کرده که همانگونه که در «المجمع» (۶/ ۴۰) آمده مرسل است.

بیعت ابن زبیر و ابن جعفر

طبرانى همچنان از عبدالله بن زبیر و عبدالله بن جعفر ش روایت نموده که آنها در حالى که هفت سال داشتند با پیامبر ص بیعت نمودند. هنگامى که رسول خدا ص آن دو را دید تبسّم نمود و دست خود را دراز نمود با آنها بیعت کرد [۴۱۴]. هیثمى (۲۸۵/۹) مى‏گوید: در این (روایت) اسماعیل بن عیاش آمده که درباره‏اش اختلاف است، ولى بقیه رجال وى رجال صحیح‌اند، و این را همچنان ابونعیم و ابن عساکر از عروه روایت کرده‏اند که: عبدالله بن زبیر و عبدالله بن جعفر - و در لفظى: جعفر بن زبیر - با پیامبر ص در حالى بیعت نمودند که هر دو هفت سال داشتند... و مانند آن را، چنان که در المنتخب (۲۲۷/۵) آمده، متذکر شده. و نسائى از هرماس بن زیاد س روایت نموده، که گفت: دستم را به‌سوى رسول خدا ص در حالى که بچه بودم دراز نمودم تا با من بیعت نماید، ولى او با من بیعت نکرد [۴۱۵]. این چنین در جمع الفوائد (۱۴/۱) آمده است.

[۴۱۴] ضعیف. به روایت طبرانی و در سند آن اسماعیل بن عیاش است: بخاری از وی در جزء رفع یدین در نماز و نزد ائمه‌ی اربعه، روایت کرده است. وی آنگونه که ابن حجر می‌گوید در روایت از اهل سرزمین خود صدوق است اما در روایت از دیگران مخلط است. ذهبی درباره‌ی وی می‌گوید: واهی است. نگا: «تهذیب الکمال» (۱/ ۱۲۷) و «تهذیب التهذیب» (۱/ ۳۲۱) و «التقریب» (۱/ ۷۳) و «الکاشف» (۱/ ۱۲۷)، و «المیزان» (۱/ ۲۴۰). [۴۱۵] حسن. به روایت نسائی (۷/ ۱۵۰) آلبانی آن را در «صحیح النسائی» (۳۸۹۹) صحیح دانسته است.

بيعت اصحاب بر دستان خلفاى پيامبر خدا ص

بیعت اصحاب بر دست حضرت ابوبکر س

ابن شاهین در الصحابه از ابراهیم بن منتشر، از پدرش و از جدش روایت نموده، که گفت: بیعت پیامبر ص هنگامى صورت گرفت که خداوند این آیه را نازل فرمود:

﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ ٱللَّهَ [الفتح: ۱۰].

ترجمه: «آنانى که باتو بیعت مى‏کنند در حقیقت باالله بیعت مى‏نمایند».

و بر اساس آن با مردم بیعت کرد، که بیعت وى براى خدا و اطاعت از حق بود، و بیعت ابوبکر س چنین بود: با من تا وقتى بیعت کنید که از خداوند اطاعت کردم، بیعت عمر س و کسانى که بعد از وى بودند، چون بیعت پیامبر ص بود. این چنین در الاصابه (۴۵۸/۳) آمده است.

بیهقى (۱۴۶/۸) از ابن عفیف س روایت نموده، که گفت: من ابوبکر س را دیدم که بعد از رسول خدا ص با مردم بیعت مى‏کرد، گروهى نزدش گرد مى‏آمدند، و او مى‏گفت: با من بر شنیدن و اطاعت از خدا و از کتابش سپس از امیر بیعت مى‏کنید: آنها مى‏گفتند: بلى، بعد او با آنان بیعت مى‏نمود. من - در حالى که در آن روز بالغ و یا بزرگتر از آن بودم - ساعتى نزدش درنگ کردم، و شرط وى را که بر مردم مى‏گذاشت، فرا گرفتم، بعد از آن نزدش آمده و سخن را شروع نموده گفتم: من با تو بر شنیدن و اطاعت از خدا و از کتابش و سپس از امیر بیعت مى‏کنم، او سر تا پایم رانگاه کرد سپس چشم خود را پایین انداخت، فکر کرد که خوشش آمدم - خدا رحمتش کند - و مسدد از ابوالسفر س روایت نموده، که گفت: ابوبکر س هنگامى که به شام (گروهى و یا لشکرى) را مى‏فرستاد، با آنها بر نیزه زدن (جنگ) بیعت مى‏نمود. این چنین در الکنز (۳۲۳/۲) آمده است.

بیعت صحابه بر دست عمر س

ابن سعد، ابن ابى شیبه و طیالسى از انس س روایت نموده‏اند که گفت: به مدینه در حالى آمدم که ابوبکر س وفات نموده و حضرت عمر س به جایش خلیفه تعیین شده بود، به عمر گفتم: دستت را پیش آور، تا من با تو بر آنچه بیعت نمایم که با رفیقت قبل از تو، بر شنیدن و اطاعت در آنچه توانستم، بیعت نموده بودم. این چنین در الکنز (۸۱/۱) آمده.

و ابن سعد ازعمیر بن عطیه لیثى س روایت نموده که: نزد عمربن الخطاب س آمده گفتم: اى امیرالمؤمنین، دستت را دراز کن - خداوند آن را بلند گرداند - تا من همراهت بر سنّتِ خدا و سنّت رسول وى بیعت نمایم. پس دست خود را بلند نموده، خندید (وگفت): این بیعت حق ما را بر شما، و حق شما را بر ما لازم مى‏گرداند. و از عبدالله بن حکیم س روایت است که گفت: با عمر س با همین دستم بر شنیدن و طاعت بیعت نمودم. این چنین در الکنز (۸۱/۱) آمده است.

بیعت وفد الحمراء بر دست عثمان س

احمد درالسنه از سلیم ابوعامر س روایت نموده که: وفد الحمراء [۴۱۶] نزد عثمان س آمدند، و با وى بر این بیعت کردند که: به خداوند چیزى را شریک نیاورند، نماز را به پا دارند، زکات را بپردازند، رمضان را روزه بگیرند و عید آتش پرستان را رها کنند. هنگامى که گفتند: بلى، او با آنها بیعت کرد. این چنین در کنزالعمال (۸۱/۱) آمده.

[۴۱۶] اسم همان گروه اهل فارس است که در زمان عثمان س اسلام آورده بودند.

بیعت مسلمانان با عثمان س به خلافت

بخارى از مِسْوَر بن مخرمه س روایت نموده: گروهى را که عمر س (براى انتخاب خلیفه به عنوان جانشینش) موظّف گردانیده بود، گرد هم آمده مشورت کردند، عبدالرحن س به آنها گفت: من از کسانى نیستم که درین کار با شما رقابت کنم، ولى اگر شما خواسته باشید، یکى از شما را براى‏تان انتخاب و اختیار مى‏کنم، بنابراین آنها این رابه عهده عبدالرحمن سپردند. هنگامى که آنها امر خود را به دوش عبدالرحمن گذاشتند (و وظیفه انتخاب را به وى محول ساختند)، مردم همه به عبدالرحمن روى آوردند، حتى یکى از مردم را نمى‏دیدم که دنبال آن گروه رفته در حرکت باشد. و مردم به‌سوى عبدالرحمن روى آوردند و در آن شب‏ها با وى مشورت مى‏نمودند تا اینکه همان شبى فرا رسید که به فرداى آن با عثمان س بیعت نمودیم. مسور مى‏گوید: عبدالرحمن پس از قسمتى از شب نزدم آمد و دروازه را کوبید تا این که بیدار شدم، و گفت: تو را در خواب مى‏بینم، به خدا سوگند، من امشب زیاد نخوابیده‏ام، برو زبیر و سعد را برایم فراخوان، من آن دو را براى وى فرا خواندم، و او با ایشان مشورت نمود، بعد از آن مرا طلب نموده گفت: على را برایم صدا کن، او را فرا خواندم، و با او تا آخر شب صحبت کرد. بعد از آن على ازنزد وى درحالى برخاست که در دل امید داشت - ولى عبدالرحمن از على از چیزى اندیشه داشت - سپس به من گفت: عثمان را برایم طلب کن و من او را فراخواندم، با وى صحبت کرد، تا این که اذان مؤذن براى (نماز) صبح، آنها را از هم جدا گردانید. هنگامى که مردم نماز صبح را به جاى آوردند و آن گروه در منبر جمع شدند، عبدالرحمن دنبال آن عده از مهاجرین و انصار که حاضر بودند (نفر) فرستاد، و دنبال امراى ارتش نیز (کسى را) روانه نمود - و آنها آن حج را باعمر س یک جاى به جاى آورده بودند، (و همه در مدینه حضور داشتند) - هنگامى که جمع شدند، عبدالرحمن شهادتین را بر زبان آورده بعد از آن گفت: اما بعد: اى على، من به امر مردم نگاه کردم و آنها را ندیدم که کسى را با عثمان برابر کنند، بنابراین تو براى نفس خود راهى مگردان، و دست عثمان س را گرفته گفت: با تو بر سنت خدا و سنت رسولش و دو خلیفه بعد از وى بیعت مى‏کنم. آن گاه عبدالرحمن با وى بیعت نمود و مردم که: شامل مهاجرین، انصار، امراى ارتش و مسلمانان بودند نیز با وى بیعت کردند [۴۱۷]. و بیهقى (۱۴۷/۸) نیز این را مانند آن روایت کرده است.

[۴۱۷] بخاری (۷۲۰۷) و بیهقی در «السنن» (۸/ ۴۷).