حیات صحابه
جلد اول
تأليف:
علّامه شیخ محمّد یوسف کاندهلوی
مترجم:
مجیب الرّحمن (رحیمی)
به همراه تحقیق احادیث کتاب توسط:
محمد احمد عیسی
(به همراه حکم بر احادیث بر اساس تخریجات علامه آلبانی)
بسم الله الرحمن الرحیم
شکر و سپاس خداوند متعال که ما را از پیروان بهترین پیامبران محمد امین ص قرار داد و ما را امر نمود که وی را اسوهی خود قرار داده و راه او را بپیماییم. ما را پیرو دینی نمود که توسط بهترین امت تاریخ و امانتدارترین انسان ها پاک و بی آلایش سفید و روشن به ما رسیده است.
الله متعال، محمد ص را با این پیام جاوید که اسلام نام دارد بهسوی بشریت فرستاد و برای این مهم و برای یاری اش برای او بهترین یاران را انتخاب نمود تا آنکه وی را در این ماموریت یاری داده و علاوه بر آن نمونه ای شوند برای همهی رهروان تا روز قیامت.
﴿وَإِن يُرِيدُوٓاْ أَن يَخۡدَعُوكَ فَإِنَّ حَسۡبَكَ ٱللَّهُۚ هُوَ ٱلَّذِيٓ أَيَّدَكَ بِنَصۡرِهِۦ وَبِٱلۡمُؤۡمِنِينَ٦٢﴾ [الانفال: ۶۲].
«او (الله) است که تو را با یاری خود و با مومنان نیرومند گردانید».
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ حَسۡبُكَ ٱللَّهُ وَمَنِ ٱتَّبَعَكَ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٦٤﴾ [الانفال: ۶۴].
«ای پیامبر! الله تو را کافی است و مومنانی که از تو پیروی نمودهاند».
یارانی که جان و مال و همهی امکانات خود را برای یاری دین و پیامبرخدا و برای علای کلمهی او صرف نمودند تا آنکه این بهترین یاران به رهبری بهترین پیامبران و با بهترین رسالت زیباترین دوران تاریخ را به نمایش بگذارند.
اهمیت مطالعه سیره پیامبر اسلام ص و یاران وی از اهمیت منهج و روش آنان سرچشمه میگیرد. از سوی دیگر مطالعه سیره و زندگی آنان میتواند کمکی در جهت ازدیاد ایمان و بالا رفتن همت و کوشش نسل کنونی شود.
اهمیت نسل صحابه و منهج آنان باعث شد در طول قرن ها، امت اسلام و علمای آن تلاشی ویژه برای گردآوری سیرت و فضایل و زندگی آنان کنند. از این رو کتابخانهی امت اسلام پربار است از مولفاتی که در باب صحابه و زندگی و فضایل آنان نوشته شده است.
اما کتابی که هم اکنون در برار خود دارید نوشتهی پرباری است از علامه محمد یوسف کاندهلوی «۱۳۳۵ – ۱۳۸۴ هـ» از علما و دعوتگران مشهور سرزمین هند.
کاری که شیخ محمدیوسف انجام داده است اضافه نمودن کتاب جدیدی در زندگینامهی صحابه نیست زیرا کتابخانهی اسلامی مملو است از نوشتههایی ارزشمند در این باب، در واقع هدف شیخ در این کتاب نشان دادن روش تربیتی پیامبر ص دربارهی صحابه و نشان دادن جنبه های مختلف زندگی اصحاب از دیدگاه تربیتی، رفتاری و همچنین نشان دادن عملکرد آنان در عرصه ها و موقعیت های گوناگون است.
برا این اساس نویسنده کتاب خود را به ۱۹ باب تقسیم بندی نموده است که هر باب به جنبه ای از جوانب سلوک و رفتار صحابه و عملکرد آنان میپردازد.
بیشترین منابعی که مولف در این کتاب از آنها استفاده نموده است این کتاب ها هستند: «مجمع الزوائد» هیثمی، «کنز العمال» متقی هندی، «البدایة والنهایة» ابن کثیر، تفسیر ابن کثیر، «الاصابة فی تمییز الصحابة» ابن حجر، «حلیة الأولیاء» ابونعیم، «دلائل النبوة» ابونعیم، «مستدرک» حاکم نیشابوری، «سنن کبری» بیهقی، «دلائل النبوة» بیهقی. البته این کتابها از کتب متأخرین به حساب میآیند که در واقع از کتابهای متقدمین بهره بردهاند.
به دلیل انتشار این کتاب در جهان اسلام و محبوبیت آن در میان مردم لازم گردید نسبت به احادیث موجود در این کتاب و درجه صحت یا ضعف آن اهتمام ورزیده شود. از آنجا که این نوشته نیز کاری بشری است و بی عیب و نقص نیست احادیث ضعیف و یا حتی موضوع در آن است که برخی از آنان گاه دارای مشکلات عقیدتی هستند. بر این اساس لازم گردید نسبت به تحقیق درجهی صحت و ضعف و همچنین تخریج احادیث این کتاب اقدامی صورت بگیرد.
برای این مهم مناسب دیدیم تحقیق شیخ محمد احمد عیسی را که به زبان عربی و توسط انتشارات «دار الغد الجدید» در کشور مصر (قاهره) به سال ۱۴۲۷ هجری منتشر گردیده است را به زبان فارسی برگردانده و به همراه ترجمهی فارسی آن در کتابخانهی سایت عقیده قرار دهیم.
روش محقق در این تحقیق و تخریج بدین صورت است که غالبا نخست حکم حدیث را از نظر صحت و ضعف نوشته و سپس به تخریج آن میپردازد. در صورتی که روایتی ضعیف باشد نیز معمولا به بیان علت آن پرداخته و در برخی موارد نیز در صورت بیان سبب از سوی مولف یا در صورت ارجاع به منابع دیگر به بیان ضعف آن اکتفا میکند. در مورد احادیث صحیح نیز اگر حدیثی توسط بخاری و مسلم روایت شده باشد از ذکر درجه آن خودداری کرده است زیرا وجود حدیث در این دو کتاب نشانهی صحت آن است.
مولف در مورد حکم بر احادیث غالبا به تخریجات علامه ناصرالدین آلبانی و در مواردی به دیگر علمای این فن اعتماد نموده است. و در موارد خیلی نادر نیز، در مورد برخی از روایات حکمی را صادر ننموده است.
در ترجمه فارسی این تحقیق بیش از ۹۰ درصد تحقیق و تخریج ایشان ترجمه شده است و در برخی موارد اندک به علت عدم ضرورت بصورت مختصر ترجمه شده است.
نکتهی ضروری: نام کتاب های موجود در تحقیق و تخریج احادیث هم در متن اصلی و هم در ترجمه بصورت مختصر آمده است که برای سهولت استفاده نام کامل آنها را اینجا بیان خواهیم کرد:
«الـمجمع» یا «مجمع» = «مجمع الزوائد» هیثمی
«الکنز» یا «کنز» = «کنزالعمـال» متقی هندی
«البدایة» = «البدایة والنهایة» ابن کثیر
«اصابة» یا «الإصابة» = «الاصابة في تـمییز الصحابة» ابن حجر
«حلیة» یا «الحلیة» = «حلیة الأولیاء» آبونعیم الأصبهانی
«دلائل» یا «الدلائل» = «دلائل النبوة» ابونعیم یا بیهقی که نام مولف در کنار آن ذکر شده است.
از الله سبحانه و تعالی میخواهیم کار انجام شده را سودمند قرار داده و این کتاب مورد قبول الله متعال قرار گیرد.
کتابخانه سایت عقیده
به ملّت مسلمان و مجاهد افعانستان، که با جهاد اسلامى و رهایى بخش خود، افسانه شکست ناپذیرى روس و ایادى مزدور آن را به مدد پروردگار درهم شکست، و با از هم گسستن بلوک کمونیزم و رژیمهاى دیکتاتورى، بسا ملّتهاى دربند و اسارت را از قید رهانید، و با تغییر دادن «بسا ملاكها» و معیارهاى نادرست، در تعیین مقدّرات ملّتها، پدیده پیروزى مشت بر شمشیر را به اثبات رسانید، و با تغییر دادن جغرافیاى جهان، موجى از آزادى خواهى و جنبشهاى اسلامى را در جهان به راه انداخت.
و به همه جانبازان مخلص، و پیکار گرانى که شب و روز خود را، با تلاش و مجاهدتهاى پیگیر و خستگىناپذیر براى برپایى دین خدا، و اقامه حکومت عدل الهى در روى زمین، به ویژه در کشور به خون غنوده افغانستان سپرى کردند.
و به هر برادر و خواهر مسلمانى که در هر گوشه جهان زندگى به سر مىبرد، و به این زبان سخن مىگوید، اهدا و تقدیم مىکنیم.
به امید این که، این عمل ناچیز و اندک، شمع هدایتى فرا راه زندگى آنها بوده، و رهگشایى بهسوى معرفت و شناخت دین مقدّس اسلام باشد.
مرکز ترجمه التراث الاسلامى
اللهاكبرُ كبيراً والحمدُ لله كثيراً وسُبحانَاللهِ بُكره واصيلاً. وصَلواتُه وسلامُهُ على الـمبعُوثِ بالحقِّ بشيراً. ونذيراً، نبينا محمّد الدّاعى اليهِ باذنهِ وسِراجاً منيراً وَعلى آله وصَحْبهِ نُجومُ الـهِداية وخيرِ الخلائِقِ بعدَ الانبياءِ براً لِلاِسلامِ وَسيعاً مشكوراً.
النَّاشِرِيْنَ لـِمَبَادِئهِ النّاصِعَه البيضاِء وَالباذلينَ في سبيلهِ جَهداً مُتواصِلاً كَبِيراً. فَرَضِىَ عَنهُم وَرَضُوا عنهُ واَوْرَثَهم جَنَّاتَ الفِردَوسِ نُزُلاً وسَقاهُمْ رَبّـهُمُ شَرَاباً طهُوراً. وبَارِك عَلَيْهِم اَجْـمَعِين وكرِّمْهُم وشَرِّفْهُمْ تَشْرِيفاً كبيراً.
امّا بعد:
عقیده امت مرحومه ما، به اتفاق و خالى از هر قسم تردد، شک و نفاق این است که پیغمبر ما - سیدنا محمّد علیه افضل الصلاة والسلام والثناء - افضل انبیاى کرام و سرخیل همه رسولان، و صاحب شفاعت کبرى، و داراى مقام محمود است. همچنین هر آن چیزى که نسبت وى به پیغمبر ما باشد در هم جنس خود از همه مبارک و بهتر خواهد بود.
قرآن مقدس ما سردار تمام صحف و کتابهاى آسمانى است، و مدینه منوره سرخیل و بهتر از تمام شهرهاى روى زمین است. و اهل بیت و ازواج مطهرات آن حضرت افضل و سردار همه ازواج و اولاد انبیاى کرام دیگر هستند، و همچنین صحابه کرام پیغمبر ما بهتر از رفقاى همه پیغمبران قبلىاند - از اضافت در مضاف آید شرف -، این هرگز ممکن و روا نیست که پیغمبر ما سردار و افضل همه پیغمبران باشد، و رفقاى سفر و حضر او و عاشقان چهره انور او کمتر از دوستان پیغمبران دیگر باشند، عیاذاً بالله تعالى که خداوند بزرگ و بالاتر ما، براى دوستى و رفاقت محبوبترین بندگان خود کمترین بندگان خود را انتخاب کند - که مخالف نص قرآنى است - ﴿وَٱلطَّيِّبَٰتُ لِلطَّيِّبِينَ وَٱلطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَٰتِۚ أُوْلَٰٓئِكَ مُبَرَّءُونَ مِمَّا يَقُولُونَۖ لَهُم مَّغۡفِرَةٞ وَرِزۡقٞ كَرِيمٞ﴾ [النور: ۲۶]. یعنى: «و زنان پاکیزه براى مردان پاکیزه و مردان پاکیزه براى زنان پاکیزه سزاواراند، اینان از آنچه (خبیثان) مىگویند پاک هستند، و از آمرزش و روزى نیکو بهرهمنداند».
از افضل صحابه کرام ش که حضرت ابوبکر صدیق س است، تا ادناى صحابه که حضرت وحشى س مىباشد، همه ستارگان درخشنده آسمان هدایت هستند. و همه ایشان واسطه خیر در میان ما و قرآن و در میان ما و پیغمبر ماص هستند.
صحابه کرام ش تفسیر قرآن ما و مبلغین این کتاب مقدس هستند و همچنین این بزرگواران ما، رساننده هدایتهاى پیغمبر ص و عاملین بر احکام و نصایح او بودند.
عمل به قرآن و سنت، و صورت و مصداق این هر دو چشمههاى نور، یقین و حکمت، به غیر از صحابه کرام ش ممکن نیست، زیرا که حیات صحابه همه تصویر و تفسیر قرآن و حدیث است «وللَّه الحمد على ذلك».
خداى بزرگتر و بالاتر ما، ایمان صحابه را مثال ایمان و معیار حق گردانیده:
﴿وَإِذَا قِيلَ لَهُمۡ ءَامِنُواْ كَمَآ ءَامَنَ ٱلنَّاسُ﴾ [البقرة: ۱۳].
یعنى: «و هنگامى که به آنان گفته شود، طورى که مردم ایمان آوردهاند، ایمان بیاورید».
و دین ایشان را دین خود قرار داده:
﴿إِذَا جَآءَ نَصۡرُ ٱللَّهِ وَٱلۡفَتۡحُ ١ وَرَأَيۡتَ ٱلنَّاسَ يَدۡخُلُونَ فِي دِينِ ٱللَّهِ أَفۡوَاجٗا ٢﴾ [النصر: ۱-۲].
یعنى: «هنگامى که یارى خدا و پیروزى فرا رسد. و مردم را ببینى گروه گروه وارد دین خدا مىشوند».
و توصیف اکرام، و تعریف کردار و ایقان صحابه را ذکر فرموده:
﴿أَشِدَّآءُ عَلَى ٱلۡكُفَّارِ رُحَمَآءُ بَيۡنَهُمۡ﴾ [الفتح: ۲۹].
یعنى: «در برابر کفار سرسخت و شدید، و در میان خود مهرباناند».
و تصدیق محبت الهى ایشان نموده:
﴿يُحِبُّهُمۡ وَيُحِبُّونَهُۥٓ أَذِلَّةٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى ٱلۡكَٰفِرِينَ﴾ [المائدة: ۵۴].
یعنى: «خداوند ایشان را دوست میدارد، و آنان خداوند را دوست مىدارند، در برابر مومنان نرم دلاند، و در برابر کافران سرسخت و شدید».
و اعلان رضاى خود ازین نفسهاى مبارک کرده:
﴿لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ﴾ [الفتح: ۱۸].
یعنى: «همانا خداوند از مؤمنانى که در زیر آن درخت با تو بیعت کردند راضى و خشنود شد، و آن چه را در درون قلبهاى آنان نهفته بوده دانست».
و جماعت ایشان را گروه و حزب خود قرار داده:
﴿رَضِيَ ٱللَّهُ عَنۡهُمۡ وَرَضُواْ عَنۡهُۚ أُوْلَٰٓئِكَ حِزۡبُ ٱللَّهِۚ أَلَآ إِنَّ حِزۡبَ ٱللَّهِ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ﴾ [المجادلة: ۲۲].
یعنى: «خدا از آنان خشنود و آنها نیز از خدا خشنوداند، آنان حزب اللهاند، بدانید حزبالله پیروز است».
بنابراین سیرت صحابه کرام و اطلاع بر احوال مبارکه ایشان در جهاد، دعوت و ایثار در راه حق، و مبارزات و فتوحات و کارنامههاى دیگر، در حقیقت ذریعه رشد و هدایت، و وسیله فهم قرآن و سنت و ایمان و حکمت است.
در حیات صحابه ش جهتهاى مختلف و شاخههاى گوناگون است، که هر یکى از این جوانب موضوع بحث مستقل و عنوان مقالات و تصنیفات خواهد بود. مثلاً: فقه صحابه و قوت استنباط ایشان، جهاد، تقوا و نظام شورا و حکومت و برپایى عدل و انصاف و اجراى حدود، و جهد بلیغ ایشان در اعلاى کلمهالله و بىرغبتى از دنیاى دون و اشتیاق ایشان به دیدار خداوند و نعمتهاى بیکران وى و دعوت ایشان از مخلوق خدا و نجات و رهایى مخلوق از جور و ظلم ادیان به سایه رحمت و عدل اسلام، و از عبادت مخلوقات بهسوى عبادت پرودگار کاینات و از محنت و شداید دنیا به پیروزى و کامیابى دو جهان.
پیش نظر خوانندگان عزیز کتابى گران قدر، که نامش حیات صحابه است قرار دارد که مولّف آن داعى بزرگ اسلام، شیخ محمّد یوسف کاندهلوى خلف رشید مبلغ اسلام و مؤسس جماعت تبلیغ شیخ محمّد الیاس کاندهلوى (رحمهماالله) مىباشد، که همه جوانب مذکور و بخشهاى دیگرى از زندگى اصحاب ش را دربردارد. اصل کتاب به زبان عربى بود و ترجمه اردوى آن پیشتر منتشر شده بود، امّا تا کنون به فارسى ترجمه نشده بود.
بحمدالله و توفیقه که ترجمه آن به زبان فصیح و ادبى فارسى از طرف برادر محترم مجیب الرحمن «رحیمى» به ظهور آمد، و این ترجمه از همه جهتها قابل اعتماد و اطمینان است.
زفرق تا به قدم هرکجا که مىنگرم
کرشمه دامن دل مىکشد که جا این جاست
امید به فضل صمدانى و احسانهاى یزدانى این است که این ترجمه فارسى را براى مسلمانان عموماً و براى دانندگان زبان فارسى خصوصاً وسیله رشد و هدایت، و وسیله نجات آخرت بگرداند - این دعا از من و از جمله جهان آمین باد -.
شیخ الحدیث مولانا محمدحسن جان [۱].
[۱] نام و نسب: محمّد حسن جان فرزند مولانا شیخ الحدیث و جامع المنقول والمعقول ابوالحسن على اکبر جان فرزند مولانا الحاج حافظ جمالدین فرزند مولانا خیرالدین فرزند بختیار احمد فرزند مولانا محمّد حسن قریشى پشاورى فارغ التحصیل مدینه منوره مىباشد. جد محترمشان مولانا محمدحسن قریشى در سلسله جهاد از قندهار به منطقه پشاور آمده بود و باز در علاقه هشتنگر چارسده مقام پژانگ سکونت اختیار فرمود و در همین جا در گذشت.
تولّد: ایشان در روز دوشنبه یکم ذوالقعده ۱۳۵۸ ﻫ. مطابق ۸ جنورى ۱۹۳۸م، در یک خانوادهاى که نسل در نسل دانشمند و دانش دوست تیر شدهاند چشم به جهان گشود.
تعلیم: تعلیم ابتدایى وى نزد والد بزرگوارش و عموهاى گرانقدر وى هر یک حضرت مولانا رحمان الدین نقشبندى و مولانا الحافظ محمّد اسماعیل صورت گرفت، و بعد در دارالعلوم نعمانیه، اتمان زى، و دارالعلوم اسلامیه چارسده داخل گردید. سپس براى دوره حدیث در جامعه اشرفیه لاهور ثبت نام نمود. و در سال ۱۳۷۶ ه. از جامعه اشرفیه لاهور سند فراغت و تحصیل را به درجه علیاء به دست آورد.
وى بعد از فراغت، در دوران تدریس کتابهاى دینى، در امتحان «فاضل دینیات» از جامعه اسلامیه اکوژه ختک، به درجه ممتاز، نیز نایل گردید.
او همچنان، از دانشگاه پیشاور در امتحان «مولوى عالم»، «مولوى فاضل» و «منشى فاضل» درجه هایى، امتیازى، کامرانى و کامیابى را، به فضل خداوند أ حاصل نمود.
و در سال ۱۳۸۲ﻫ. مطابق ۱۹۶۲م، وى در جامعه اسلامى مندینه منوره، در «کلیه الشریعة» قبول شد، و بعد از اتمام دوره لیسانس که چهار سال را در بر گرفت موصوف در امتحانها از همهاى شاگردان پیشى گرفته و درجه اوّل را به خود اختصاص داد، و سند فراغت را به درجه ممتاز و به مرتبه - الشرف الاولى - به دست آورد. و وى در دوران اقامت خود، در مدینه منوره در مسجد نبوى - على صاحبه الصلاة والسلام - قرآن کریم را نیز حفظ نمود.
نام برده بعد از بازگشت از مدینه منوره، در سال ۱۳۸۶ ﻫ، در دارالعلوم نعمانیه چارسده، پستهاى شیخ الحدیثى و سرمعلمى را به عهده داشته و در همین جا به تدریس حدیث شریف شروع نمود، و در دوران تدریس، در امتحان ماسترى، در علوم اسلامى از دانشگاه پشاور به درجه ممتاز کامیاب گردید، و از حکومت پاکستان مدال و جایزه بزرگ صدارتى را به طور انعام حاصل کرد. و پس از هفت سال تدریس در دارالعلوم نعمانیه اتمان زى، به دارالعلوم عربیه تل کوهات رفت و بعد از گذرانیدن سه سال، به دارالعلوم حقانیه اکوژه ختک آمد و دو سال را در آنجا گذرانید و بعد به اکبر دارالعلوم مردان مقرر شد و پنج سال را در آن سپرى نمود، سپس به جامعه امداد العلوم، پشاور صدر آمد، و تا به حال (۱۴۱۸ ﻫ) در همین جا به پستهاى شیخ الحدیثى و سرمعلمى، ایفاى وظیفه مىنماید و در خدمت حدیث شریف مشغول است.
نامبرده در ضمن مشغولیتهاى درسى توجه خود را از تالیف و تصنیف دور ننموده، بلکه با همه اشتغالهاى خود، رسالههایی را درباره فهم قرآن و حدیث و نظام اقتصادى و غیره امور به رشته تحریر درآورده، که بعضى از آنها چاپ و بعضى دیگر تحت چاپ مىباشد، که از جمله رسالههاى وى میتوان از اینها نام برد: «برکه المغازى»، «احسن الخبر فی مبادى علم الاثر»، «احسن البیان فى مقدمه تفسیر القرآن» و «النظم الاقتصادیه فی الدولة الاسلامیة».
الحمدُلِلَّهِ رَبِّ العَالـَمِيْن وَالصَّلاه وَالسَّلامُ عَلَى سَيِّدِنا مُحَمّدٍ وَآلهِ وَصَحْبِهِ ومَنْ تَبِعَهُ بِاِحسَانٍ اِلى يَومِ الدِّين.
بنده ضعیف و محتاج به خداوند غنى محمّد نعیم ولد شیخ الحدیث والفقه والتفسیر استاذ الاساتذه مولانا محمّد عظیم / مىخواهم اذعان نمایم که کتاب حیات صحابه یک کتاب متداول در همه ممالک اسلامى مىباشد، و مشتمل بر تمام احوال و افعال و کردار رسول خداص و صحابه کرام (ش اجمعین) است، و تلاش و مساعى آنها را به زبان، جان و مال در جهت اعلاى کلمهالله به نمایش مىگذارد. این مجموعه گرانبها که خود سبب هدایت است، مىتواند به عنوان وسیله بهترى از طرف داعیان بهسوى حق مورد استفاده قرار گیرد. از این که بعضى ممالک اسلامى از زبان عربى محروم هستند و در عین حال براى چنین کتابى نیازمندى شدیدى در میان آنها احساس مىشود، روى همین انگیزه و به خاطر خدمت به فرهنگ اسلامى بود که مرکز ترجمه تراث اسلامى تصمیم گرفت تا این کتاب را ترجمه و در دسترس عامه مردم قرار دهد. برادر محترم مجیبالرحمن «رحیمى» که مسؤولیت ترجمه این کتاب را به عهده داشت، از عهده این کار موفقانه به در آمده است. من بنده ضعیف ترجمه فارسى را ورق ورق، و کلمه به کلمه به اصل عربى تطبیق دادم، و به قدر طاقت ملاحظه نمودم که الحمدللَّه والمنه مترجم، ترجمهاى عالى نموده است، واز خداوند متعال التجامندم که بهره این ترجمه را به عام مسلمانان برساند، و تمام امت محمّد ص را توفیق عنایت فرماید تا براى مترجم که تلاش وافرى در انجام این خدمت نموده، دعاى خیر نمایند.
شیخ الحدیث
مولوى محمّد نعیم [۲]
[۲] شیخ الحدیث مولوى محمّد نعیم فرزند مولانا محمّد عظیم در دهم ماه شعبان سال ۱۳۱۹ ﻫ.ش در ولایت لوگر چشم به جهان گشوده است. در سنین ابتدایى درسهاى خویش را چون قرآن کریم، کتابهاى فارسى، صرف، نحو و اوائل فقه را از والده محترمه خود فراگرفته است، و کتابهاى بزرگ علوم اسلامى چون ملاجامى، غفورى، شرح ابن عقیل، منطق، فلسفه و معانى را نزد پدر بزرگوارش خوانده است. موصوف جهت فراگیرى کتابهاى بزرگتر عقائد، تفسیر، بلاغت و غیره به ولایتهاى مختلف افغانستان و پاکستان مسافرت نموده و نزد علماى جید وکبار این دو کشور درس خوانده است، او به خاطر علاقمندى وافرش به علم از پاکستان به دارالعلوم دیوبند در هندوستان مسافرت مىکند، و با خواندن دوباره، کتب حدیث و اصول آن در سال ۱۳۸۳ ه.ق، مطابق ۱۳۴۱ ه.ش، از آنجا سند فراغت خود را به دست مىآورد. بعد از فراغت در برخى مدارس پاکستانى و دارالعلوم حقانیه به عنوان استاد در رشته، عقلیات و ادب به مدت دو سال ایفاى وظیفه مىنماید. بعد از آندر ولایت پکتیاى افغانستان به مدت سه سال تدریس فقه، تفسیر، اصول حدیث و علوم عقلى را به دوش مىگیرد. سپس در ولایت لوگر، بعد از آن مدت ده سال دیگر در ولایت پروان تدریس صحاح سته را به عهده مىگیرد. او پس از تهاجم نظامى روسها به افغانستان راه دیار هجرت را در پیش مىگیرد، و با یک تعهد مخلصانه به اسلام، باز به مدت هشت سال در مدرسه عالى زرگرى کوهات به تدریس مسلم، ترمذى شریف، کتب تفسیر و معقولات اشتغال مىورزد. بعد از آن در جامعه محمدیه به عنوان استاد بعضى کتب حدیث، فقه و تفسیر به مدت سه سال استخدام مىشود. استاد گرانقدر که همین حالا مراجعه ترجمه درى حیاهالصحابه را به جبین گشاده به عهده گرفته، استاد تدریس صحاح سته در جامعه ضیاءالمدارس العربیه الاسلامیه در پشاور پاکستان مىباشد، و این پنجمین سال است که این وظیفه مقدس را به استمرار به پیش مىبرد. شیخ الحدیث محترم مولوى صاحب محمّد نعیم در ضمن مشغولیتهاى تدریس از جهان تالیف نیز غافل نبوده، و پس از هجرت، شرحى بر ترمذى شریف، و یک حاشیه ملخص العینى بر بخش اوّل بخارى شریف همراه با بعضى رسالههاى دیگر نوشته است، که هم اکنون در خدمت طالبان علم قرار دارد.
«اِنَّمَا الْاَعْمالُ بِالنِيّاتِ وَاِنَّما لِكذلِّ اِمْرِىٍء مَانَوى، فَمَنْ كَاَنت هِجْرتُه اِلىاللهِ وَرَسُولِهِ، فَهِجَرتُه اِلى اللهِ وَرَسُولِه، وَمَن كانَتْ هِجْرَتُه اِلى الدُّنيا يُصِيْبُها، اَوْ اِلَى اِمرَأَه يَنْكِحُهَا فَهِجْرَتُهُ اِلى مَا هَاجَرَ اِليهِ». (رواهالبخارى).
اِنَّ الحَمْدَلِلَّهِ نَحْمِدُه وَنَستَعِيْنُه وَنَستَغْفِرُه وَنَتُوْبُ اِليهِ وَنَعُوْذُ بِاللهِ مِن شُرُورِ اَنْفُسِنا وسَيِّئاتِ اَعْمَـالِنا مَن يَهْدِه الله فَلا مُضِلَّ لَه، وَمَن يُضْلِل فَلا هَادِيَ لَه، وَنَشْهَدُ اَنْ لا إله إلا الله وَحْدَهُ لا شريكَ لَه، وَنَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُه وَرَسُولُه.
نیازمندىهاى مبرم جامعه ما به فهم و درک اسلام از خلال مراجع معتمد آن، و قلت آن و کمبود چنان ذخیرههاى گرانبها و پر ارج، از جمله ضرورتهاى مشهود مىباشد. در این راستا گرچه تلاشهایی صورت گرفته، و کتابهاى مفید و ارزشمندى در دوران جهاد و قبل از آن تالیف و یا ترجمه گردیده، که تا حدّى این مشکلات را حل نموده، ولى آن هم به درجهاى نبوده که پاسخگوى همه ضرورتهاى مردم باشد. به این لحاظ به تلاشها و مجاهدتهاى وسیع و فراگیر خستگى ناپذیرى درین راه ضرورت است. تا بتوانیم در خلال آن، خلأهاى موجود، و نقیصههاى دامن گیر جامعه را، در چنین اوضاع دشوار، که در بحبوحه هجوم فرهنگى منحرف بیگانگان قرار داریم، برطرف گردانیده، و راه را براى گسترش فرهنگ اصیل اسلامى و خودى بگشاییم.
به خاطر تحقق این هدف و آرمان، مرکز ترجمه تراث اسلامى تصمیم گرفت، تا با انتخاب کتابهاى معتمد که بتوان از آنها به عنوان مرجع استفاده نمود، گامى درین مسیر بردارد. همین بود که به عنوان تلاشى براى برآورده ساختن این هدف ترجمه کتاب گرانبهاى «حیاة الصحابة» را انتخاب نمود. این کتاب، آیینه و تصویر گویایى از زندگى داعیانه و مجاهدانه پیامبر خدا ص و یاران پاک طینتش مىباشد، و در ردیف مفصّلترین و معتمدترین کتابهاى سیرت قرار دارد، و به گفته دانشمندى، انعکاس دهنده زندگى «نخستین مردانى است که در دشوارترین شرایط به محمّد ص گرویدند، و در راه او از شکنجه، تبعید، از دست دادن جان، مال و خانواده و سعادت و آرامش زندگى دریغ نکردند.
و زندگىنامه، کسانى است که اگر ظهور اسلام در تاریخ به بیدارى و کمال معنوى و تمدّن و فرهنگ بشرى خدمتى بزرگ بوده است، اینان نه تنها به گردن مسلمانان بلکه به گردن بشریت و تمدّن و اخلاق بشرى حقى بزرگ دارند، و شناخت اینان نه تنها ما را در شناخت اسلام در سرچشمه زلال نخستینش کمک مىکند، بلکه سیماى راستین محمّد ص را در چشمهاى اینان روشنتر مىتوان دید».
با در نظر داشت و توجّه به این نکته، که کتاب مذکور توسط مؤلّف گرانقدر از مراجع معتمد و مختلف جمعآورى شده، و مجموعهاى از نصوص را تشکیل مىدهد، مشکلاتى را در ترجمه فارسى با خود همراه داشت. مترجم که تلاش نهایى خود را در امر برگردانیدن این کتاب به فارسى به خرج داده است، با این همه براین باور است که شاید اشکالاتى در کارش مشهود باشد، لذا امیدوار است با دریافت انتقادها و پیشنهادهاى سالم و سازنده علماى کرام، دانشمندان و دانشجویان عزیز، در رفع این نقیصه خود تلاش نماید، و متمنّى است تا او را با ارسال نظریههاى خود، در چاپ آینده کتاب مساعدت و یارى رسانید.
در پایان از عالم جلیل القدر شیخ الحدیث مولانا محمّد حسن جان، علماى همکار ایشان، و عالم سترگ ومشهور کشور شیخ الحدیث مولوى صاحب محمّد نعیم، و از برادر مجاهد محترم عبدالله «صامت» رئیس مرکز ترجمه، که متن فارسى ترجمه را با عربى آن تطبیق دادند، و از محترم شیخ محمّد یوسف عبّاس رئیس مکتب الخدمات العالمى، که همه با اصلاحات و رهنمایىهاى عالمانه خویش ما را در انجام این مسؤولیت بزرگ باشوق و علاقه یارى رسانیدند و از برادران هیئت مراجعه و تدقیق مرکز ترجمه، محترم قارى محمّد دین، محمّد عوض، قارى محمّد یوسف و مسؤولین کمپیوتر، برادر محترم بیشرو عزالدین «رائد»، ذبیحالله «مومند»، محمّد على، که از هیچ نوعى تلاش و همکارى صادقانه در تصحیح و پیشبرد کارها دریغ نکردند، و از بقیه برادرانى که در این عمل مقدّس سهیم شدند، قلباً اظهار امتنان و سپاسگزارى نموده، و از خداوند منّان براىشان پاداش و اجر بزرگ خواستاریم.
تا اواخر سال ۱۹۹۵ میلادى، ترجمه کتاب ادامه داشت. سال ۱۹۹۶ میلادى در حقیقت با فرجام اندوهبار امور ترجمه، آغاز گردید و کتاب از ترجمه باز ماند. دفتر ترجمه و طبع، به وسیله حکومت پاکستان بدون دلیل توقیف شد، به دلیل این که نظام حاکم تحمل هضم بار تکاپوى معنوى و اعتقادى دفتر را نداشت، اجازه فعالیت دوباره به دفتر داده نشد. تهدید نمودن کارکنان دفتر به جرم پخش و ترویج تفکر ناب اسلام از طرف رژیم آغاز شد. تعقیب و تفتیش بىدلیل ادامه یافت و بالاخره بعضى به زندان افکنده شدند، و بعضى از بیم جان فرارى شدند، بدین سان تسلسل ترجمه کتاب مختل شد. ولى با این همه صبر و شکیبایى و استوارى و ثبات را در راستاى تکمیل کتاب از دست ندادیم و با توکل و اعتماد کامل به مدد و کمک پروردگار، در این مسیر به پیش رفتیم، تا این که کمک و نصرت خداوند فرا رسید و مسؤول قبلى دفتر، شیخ ابوالقاسم رها گردید، و برادر مجاهد محترم عبدالله «صامت» بار دیگر از کشور مصر به پشاور تشریف آورد، و با سازمان دهى مجدد دفتر و کارها، امر چاپ و توزیع کتاب را فراهم ساخت.
در مدّت مسدود شدن دفتر، که براى جلب همکارى برادران فکر مىنمودم، چون خودم به عنوان یک محصل از توانایى مادى کافى در این بخش برخوردار نبودم، روزى با برادر گرانقدر و محترم الحاج حبیب الدین «عزیزى»، یکى از تاجران مشهور کشور، تماس گرفتم و موضوع را با وى در میان گذاشتم، موصوف بدون درنگ در حالى که با من شناخت قبلى هم نداشت، از عمل انجام شده قدردانى نمود، و آمادگى کاملش را در اکمال این عمل بزرگ اعلام کرد. همین بود که دفتر ترجمهاى را جنب مدرسه ضیاء المدارس، که مربوط به آنان است، با خریدارى همه وسایل مورد ضرورت و فراهم آوردن زمینههاى لازم گشود، و ما توانستیم با کمکهاى فیاضانه وى و همکارىهاى مخلصانه و شبانهروزى برادرانش، به ویژه الحاج نورالدین «عزیزى»، که در واقع همیشه در خدمت قرار داشت، و با تشویق و همکارى و تعاون برادرانهاش در برآورده شدن این آرزو نقش حیاتى را ایفا نمود، به کار پیگیر خویش ادامه دهیم، که بر این اساس از علم دوستى و توجّه و عنایت ایشان قلباً سپاس گزارم، و از خداوند منّان براى همه آنان اجر جزیل و توفیق هر چه بیشتر در راه علم و خدمت به فرهنگ اسلامى آرزو مىکنم، و امیدوارم که مرکز ترجمه ضیاءالمدارس بتواند، در آینده مصدر خدمات بهترى براى کشور گردد.
بخش مراجعه و تدقیق: این مسؤولیت بزرگ و سنگین را برادر محترم مولوى محمدطاهر «عطایى» به عهده گرفت، و با تحمّل همه مشکلات رسالت اسلامى و علمى خود را بهطور شایسته و قابل تقدیر در مراجعه و تطبیق ترجمه فارسى با اصل کتاب و تدقیق آن انجام داد، که بنده از وى قلباً سپاسگزارم، و از خداوند تبارک و تعالى برایشان اجر و پاداش مزید توأم با موفقیتهاى بیشتر در خدمت علم و اسلام مسئلت مىنمایم.
بخش کامپیوتر و تولید: این بخش را برادران محترم محمّد نسیم «ریحان» و نور احمد «تمکین» به عهده گرفتند، و با شوق، علاقه، اخلاص و روحى سرشار از محبّت به اسلام و خدمت در راه علم، این وظیفه مهم و ارزشمند را به پایه اکمال رسانیدند، که اگر زحمات شبانهروزى این دو برادر به ویژه نور احمد «تمکین» نمىبود، برآورده شدن این آمال به این زودىها متصوّر نبود. بنده با اظهار امتنان و سپاس از ایشان از خداوند تبارک و تعالى براىشان اجر و پاداش بىپایان آرزو مىکنم.
از پدر گرانقدرم الحاج عبدالرحیم خان، که در یک دست سلاح مبارزه علیه کفر و الحاد و تجاوز گران روسى را حمل نمود، و با دست دیگر مرا پروراند، و در تربیت اسلامى و دینى ام لحظهاى فروگزار نکرد، و از مادر مهربان و عزیزم که در کنار خدمت به جهاد مقدّس و کفر شکن ملّت افغان، دوشادوش پدر در رشد و تربیتام نقش اساسى ایفا نمود، و در عین ضرورت، و نیاز مندى شدیدشان به من، اجازه دادند تا در دیار هجرت در اکمال این عمل مقدّس براى مدت چهار سال اقامت گزینم، قلباً اظهار امتنان مىکنم، و اذعان مىنمایم که اگر توجّه و عنایت آنان توأم با دعاهاى مخلصانهشان نمىبود، و خداوند براى آنان و به من توفیق عنایت نمىفرمود، این آرزو هرگز برآورده نمىشد. من در حالى که برآورده شدن این هدف را براىشان مبارک باد عرض مىکنم، از خداوند قدّوس با دست نیاز التجامندم، که پاداش و اجر آن همه صبر و شکیبایى و زحمتهاى فراموش ناشدنىشان را از طرف خود، طورى که مناسب خدایى اوست، عطا نماید.
اوضاع و حالات حاکم بر زندگى ما، بدون تردید براى نسل همین دوره قابل درک است، چون خود در کورههاى آتش جنگ و استبداد روس و ایادى مزدورش و بعد در جریان فتنه درگیرىهاى بین خود مسلمانان زیر عناوین مختلف زندگى به سر بردهاند، و درد آوارگىها و مهاجرتها و فقر و... را چه در داخل کشور و چه در کشورهاى همسایه دیدهاند و احساس نمودهاند، و بر همین اساس اوضاع زیستى و زندگى روزانه ما براىشان محسوس است، ولى شاید این حالت و اوضاع براى نسلهاى بعدى، اگر خدا بخواهد و تحول مثبتى به میان بیاید، قابل درک نباشد. در چنان اوضاعى بدون تردید، کار فرهنگى و علمى و حتّى درس و تعلیم به صورت پدیدههاى مضحک و بىمفهومى درآمدهاند، و علّت هم تشتّت و بىارزش شدن معیارها و ارزشهاى اسلامى، اجتماعى، سیاسى، اقتصادى و فرهنگى است که اکثریت را بهسوى بیراهه و بىهدفى سوق مىدهد، و درزهاى اجتماعى شگفت انگیزى را در میان مردم به وجود آورده است، که همه در یک کلمه بهسوى جمعآورى دنیا و سرمایه در حرکتاند. بنا بر این تقدیر و تمجید ما از کسانى که در انجام این عمل با ما همکارى نمودهاند، و تشویق کردهاند، مفهوم ویژهاى دارد، و همین که عدّهاى ما را در انجام این عمل «دیوانه» خطاب نکردهاند، قابل تقدیراند، و من در این راستا از همسرم حمیراء «رحیمى» که از ابتداى ازدواج در چهار سال قبل تا حال شب و روزش را بدون وقفه در خدمت و انجام این رسالت اسلامى سپرى نموده اظهار امتنان مىکنم، و امیدوارم خداوند به ایشان نیز اجر و پاداش جزیل عطا فرماید.
بعد از انتشار جلد اوّل کتاب و مسدود شدن دفتر، که دیگر موفّق نشدیم جلدهاى بعدى را طبق وعده به چاپ برسانیم، بنابر خواهش ما از برادران دانشمند و علم دوست که نظرها و انتقادات خویش را براى ما درباره کتاب بفرستند، تا در چاپ بعدى و ترجمه جلدهاى بعدى از آن استفاده کنیم، عدّهاى از دوستان نظرات و پیشنهادات خوبى را براى ما ارسال داشتند، که در روشنایى آن و اندوختههاى تجربهاى خودمان در خلال چهار سال کار بر کتاب، تغییراتى در جلد اوّل، در نوشته، اصلاح و یکنواخت سازى همه کتاب با افزودن و کاستىهاى لازم به عمل آوردیم، که امید است در رفع نقیصههاى قبلى مثمر ثمر باشد.
و همچنان از برداران پژوهشگر و علم دوست خواهانم، که روند نقد و بررسىهاى سالم علمى را در بخشهاى مختلف متوقف نسازند، و با نقد و بررسى علمى سازنده و سالم خویش در بارور شدن سرمایههاى فرهنگى و علمى نقش به سزاى خویش را ایفا نمایند، باشد تا نسل کنونى و نسلهاى بعدى در روشنایى و پرتو همین رهنمودهاى سازنده شما گامهاى متینى در راه انکشاف و ترقى علم و فرهنگ و شکوفایى ذخیرههاى علمى و فرهنگى بردارند. بنده متأسّفم و سوگمندانه اعلام مىکنم، که از سال ۱۳۷۴ ھ. ش، که جلد اوّل را براى ابراز نظرهاى شما چاپ نمودیم، و در دسترس قرار دادیم، تا کنون فقط نامههاى انگشت شمارى در زمینه مطلوب براى ما ارسال شده است، که نباید چنین مىبود.
قبل از اختتام سخن مىخواهم توجّه خوانندگان عزیز را به نکات ذیل در کار ترجمه این کتاب معطوف دارم:
۱- به خاطر این که کتاب متشکل از نصوص است، در ترجمه آنها نهایت احتیاط بهکار گرفته شده، تا ترجمه کلمات و در صورت عدم امکان مفهوم آن به صورت دقیق نقل گردد.
۲- به خاطر جلوگیرى از طولانى شدن، و مُمِل واقع شدن کتاب و ترجمه، جز در مقدّمه کتاب، از نقل احادیث اجتناب شده، و طبق نقل از اصل کتاب ترجمه احادیث در میان گیومهها («») درج گردیده است.
۳- در جاهاى لازم، نصّ بعضى دعاها توأم با ترجمه آنها نقل و نوشته شده، و همچنین متن نامههاى پیامبر ص و اکثر نامههاى اصحاب به خاطر پرمحتوا بودن و مفید بودن آنها نقل شده، و بعد از آن ترجمه شدهاند.
۴- در بعضى جاهاى لازم و ضرورى، با استفاده از پاورقى که در اصل کتاب موجود است و نیز از دیگر کتب، معلومات کوتاه و شرحهاى لازم به خاطر فهم موضوع، در پاورقى ارائه گردیده است.
۵- به خاطر حفظ نص کتاب از خلط شدن، و مراعات اصول و موازین ترجمه، کلماتى که براى توضیح و یا فهم و تسهیل در خواندن متن کتاب از طرف مترجم اضافه گردیده، و همچنین بعضى اسمهایی که در پاورقى براى توضیح مطلب نقل گردیده، در داخل این علامت [] گنجانده شده است.
۶- ترجمه فارسى این کتاب چنان که ذکر شده زیر نظر شیخ الحدیث مولانا محمّد حسن جان، علماى همکار ایشان، شیخ الحدیث مولوى صاحب محمدنعیم، برادر عبدالله «صامت»، محترم مولوى صاحب محمّد طاهر «عطایى» و هیئت تدقیق مرکز ترجمه تراث اسلامى و مراجعههاى مکرّر مترجم، انجام شده است.
۷- در ترجمه آیات قرآن کریم، تفسیر کابلى که ترجمه تحت اللّفظىاش به فارسى معتمد است، اساس قرار داده شده، و از تفاسیر و تراجم دیگر نیز استفاده گردیده، تا ترجمه سلیس و روان بیاید.
۸- به خاطر این که در کتاب بعضى اصطلاحات حدیث به کار رفته، جهت سهولت فهم آن براى عامه خوانندگان در آخرین جلد کتاب، مصطلح الحدیثى به فارسى تدوین شده است.
۹- ترجمه فارسى کتاب، از روى اصلى که توسط دارالقلم در سال ۱۴۰۶ ھ. مصادف با ۱۹۸۶م چاپ گردیده، و مراجعه و تحقیق نایف عبّاس و محمّد على دوله را نیز با خود دارد، به خاطر بعضى ویژگىهاى آن نظر به چاپهاى دیگر، چون گذاردن عناوین در متن کتاب که در اصل هندى آن وجود ندارد و بعضى اصلاحات لازم دیگر، انتخاب گردیده است.
۱۰- بعضى شعرهاى موجود در کتاب، که ارتباط و پیوند نزدیک با عبارت کتاب داشتند، ترجمه گردیدند، و برخى دیگر آنها نقل شده و ترجمه نشدهاند.
۱۱- مترجم در فهم معانى کلمات و جملات از اساتید گرانقدر و قاموسها و کتب مختلف یارى جسته، که در آخرین جزء کتاب از آنها یاد خواهیم کرد.
در پایان سخن یک بار دیگر از همه برادران و دوستانى که ما را در انجام این عمل یارى نمودند اظهار امتنان مىکنم و از خداوند براىشان اجر و پاداش خواهانم و امیدوام خداوند همه ما را در جنات فردوس با هم یکجا سازد، و از خوانندگان محترم خواهشمندیم، مترجم کتاب و برادرانى را که در این عمل مقدّس سهیم شدهاند، از دعاى خیر خویش محروم نسازند.
به امید آن که خداوند أ این عمل ناچیز را مورد قبول قرار داده، و لغزشهایم را به فضل و کرم خود عفو نموده، و هموطنان عزیز، و دانش پژوهان گرانقدر از آن بهرهمند شوند.
﴿رَّبَّنَا عَلَيۡكَ تَوَكَّلۡنَا وَإِلَيۡكَ أَنَبۡنَا وَإِلَيۡكَ ٱلۡمَصِيرُ﴾ [الممتحنة: ۴].
مجیب الرحمن "رحیمى"
پاکستان
۱۵ میزان ۱۳۷۶ ه.ش
۴ جمادى الثانى ۱۴۱۸ ﻫ.ق
اَلْحَمْدُللَّهِ رَبِّ العالـمينَ، وَالصَّلاه وَالسَّلامُ عَلى سَيِّدِنا ومَوَلانا مُحَمَّدٍ وَعَلى آلهِ وصَحْبِهِ اَجْمَعِين، وَمَنْ تَبِعَهُم بِاِحسانٍ اِلى يَومِ الدِّين.
امّا بعد: سیرت نبوى ص و اصحاب کرام ش و تاریخ آنها از قوىترین مصادر قوت ایمانى و عاطفه دینى است، که تاکنون امّت اسلامى و دعوتهاى دینى شعله ایمان را از آن اقتباس مىنمایند، و قلبهاى با آن روشن مىشوند، که خاموشى آن در معرض وزیدن تندبادهاى مادیت بسیار سریع وزود به نظر مىرسید، و اگر خاموش گردد، در آن صورت این امّت قوت، مزیت و تأثیر خود را از دست داده و به صورت نعش بیجانى در خواهد آمد که زندگى، آن را بر شانههاى خود حمل مىکند.
این تاریخ مردانى است، که دعوت اسلام براىشان آمد، و به آن ایمان آوردند، و قلبهایشان آن را تصدیق نمود، و پاسخشان در هنگامى که به طرف خدا أ و پیامبرش ص فراخوانده مىشدند، جز این نبود که مىگفتند:
﴿رَّبَّنَآ إِنَّنَا سَمِعۡنَا مُنَادِيٗا يُنَادِي لِلۡإِيمَٰنِ أَنۡ ءَامِنُواْ بِرَبِّكُمۡ فََٔامَنَّا﴾ [آل عمران: ۱۹۳].
ترجمه: «اى پروردگار ما، ما ندا کنندهاى را شنیدیم که بهسوى ایمان فرا مىخواند که به پروردگارتان ایمان بیاورید، و ایمان آوردیم».
آنها دستهاى خود را در دست پیامبر ص گذاشتند، و جانها، اموال و اقرباىشان درین مسیر براىشان ناچیز و اندک جلوه نمود، و تلخىها و رنجها را در راه دعوت بهسوى خداوند أ خوب دانستند، و یقین آن در قلبهایشان راه یافت و بر نفسها و عقلهایشان مستولى گردیده و از آنها شگفتىهاى ایمان به غیب، مانند دوستى خدا و رسول، مهربانى بر مؤمنان و شدّت بر کافران، ترجیح دادن آخرت بر دنیا، برترى دادن آجل بر عاجل، غیب به شهود، هدایت بر ضلالت، حرص براى دعوت مردم، نجات و رهایى خلق خدا از عبادت بندگان بهسوى عبادت خداوند واحد، از جور ادیان به عدل اسلام، از تنگى دنیا به پهنایى و وسعت آن، حقیر شمردن زینتهاى دنیا و متاع اندک و فناپذیر آن، شوق به لقاى خداوند أ، آرزومندى جنّت، بلندى و علوّ همت، بعد نظر در نشر عطیه اسلام و خیرات آن در جهان، پخش شدن و انتشار آنها براى تحقّق این هدف در شرق و غرب زمین، در آسانىها و سختىهاى آن و در پستىها و بلندىهاى آن، صادر گردید. آنها درین راه لذّتهاى خود را فراموش نموده، و راحتهاى خود را ترک گفتند، و وطنهاى خود را ترک نموده، و درین راه چیزهاى خوب و اموال زبده خود را مصرف کردند، تا این که دین استوار گردید، و قلبها به طرف خداوند أ روى آورد، و نسیم ایمان، با قوّت توأم با پاکى و مبارکى وزید، و دولت توحید، ایمان، عبادت و تقوى بر پا گردید، و بازار جنت بر پا شده رواج و رونق یافت و هدایت در جهان منتشر گردید، و مردم گروه گروه، به دین خدا أ داخل شدند، که کتابهاى تاریخ، وقایع و حوادث آنها را در برگرفته، و خبرهاىشان را دیوانهاى اسلام حفظ نموده است، و این خود همیشه ماده تجدید و تحرک جدید در زندگى مسلمانان بوده است، و به این لحاظ عنایت دعوتگران اسلام و مُصلحین به این حکایتها شدید و افزون بوده و از این سرمایه معنوى در بیدارى همّتهاى مسلمین و شعله ور ساختن قلبهاى آنان به انگیزه و اصل ایمان و حماسه دینى استفاده نموده و اعانت جستهاند.
ولى بر مسلمانان زمانى فرارسید، که در آن از این تاریخ روى گردانیده، و آن را فراموش نمودند، و نویسندگان، مؤلّفان، و اعظان و دعوتگران آنها، با روى گردانیدن از آن به خبرها و تاریخ زاهدان، مشایخ و اولیاى متأخّرین روى آوردند، و کتابها توأم با انجمنها از حکایتها و کرامتهاى آنها پر شد، و مردم به آن سخت تشویق و برانگیخته شدند، و این پدیده، به این صورت مجلسهاى وعظ، حلقات درسى و صفحات کتب را به خود مشغول گردانید.
و از جمله نخستین کسانى که درین عصر - تا جایى که ما مىدانیم - به اهمیت و فضیلت اخبار و احوال صحابه ش در دعوت اسلامى و تربیت دینى، و به ارزش این ثروت اصلاحى و تربیتى - پوشیده در اوراق - تأثیر آن در قلبها پى برد، و خود از اوّلین کسانى بود که با عطف توجّه و رعایت انصاف به آن روى آورد، مصلح بزرگ و داعى مشهور شیخ محمّد الیاس کاندهلوى / بود، که در این بخش به مطالعه، تدریس، حکایت و تذکر آن به دیگران پرداخت. من در وى محبّت و دلباختگى بزرگى در ارتباط با سیرت نبوى و اخبار اصحاب دیدم، که موصوف آن را با یاران و شاگردانش تکرار مىنمود، و از سیرت پیامبر ص و اخبار اصحاب هر شب برایش خوانده مىشد، و او آن را با رغبت و اشتیاق فراوان مىشنید، و احیا و نشر و تکرار و تذکار آن را دوست داشت. برادر زادهاش محدّث بزرگ شیخ محمّد زکریا کاندهلوى، صاحب کتاب «أوجز الـمسالك الى مؤطأ الامام مالك» کتاب متوسطى را به «اردو» درباره اخبار صحابه ش نوشت، و آن را «حکایات الصحابة» نام گذاشت، شیخ با این کار بسیار خوشحال و مسرور گردید، و مشغولین به دعوت و مسافرتها را درین جهت به مطالعه و تدریس این کتاب موظّف گردانید، و آن کتاب - چنان که اکنون نیز از اهمیت ویژهاى برخوردار مىباشد - از جمله مهمترین کتابهاى مقرّر براى دعوتگران و داوطلبان بود، و از جمله کتابهایى بود که در میان مجامع دینى از رواج و مقبولیت وسیعى برخوردار گردید.
شیخ محمّد یوسف، جانشین پدر بزرگوارش شیخ محمّد الیاس گردید، و از پدرش حمل مشکلات دعوت و امانت آن را، و همچنین ذوق، علاقه، توجّه و دلباختگى وى را به سیرت و احوال اصحاب ش به میراث برد. محمّد یوسف همان کسى بود که این حکایات و درسهاى سیرت و احوال اصحاب ش را در زندگى پدرش براى وى مىخواند، و پس از در گذشت وى - در ضمن مشغولیت شدید به دعوت - به مطالعه کتابهاى سیرت، تاریخ و طبقات صحابه ش پرداخت، و ما - در میان کسانى که مىشناسیم - از وى وسیع بینتر در اخبار اصحاب ش، فهم باریکىهاى احوال شان، حضور ذهن در حفظ آنها، و بهتر استشهاد آورنده، و بسیار بهتر اقتباس کننده از زندگى و سیرت آنها، و زیاد بیان کنندء آنها در خلال صحبتها و بیاناتش، دیگر کسى را سراغ نداشته و نمىشناسیم، و شاید مصدر قدرت کلامى و تأثیر مولانا توأم با راز سحرانگیز بودن بیانش و قرار گرفتن آن در دلها همین حکایتهاى تاریخى و قصههاى واقعى باشد، که گروههاى بزرگى را به ایثار و قربانى، ناچیز شمردن خستگىها و مشکلات، و تحمّل مشقّتها در راه خداوند أ واداشت. دعوت در زمان وى به کشورهاى عربى، آمریکا، اروپا، جاپان و جزیرههاى اقیانوس هند رسیده بود، و در چنان شرایطى نیاز به کتاب بزرگى بود تا کسانى که به امور دعوت مشغولاند، ودر سفرها به خاطر دعوت بیرون مىشوند، آن را مطالعه نموده و بخوانند، و عقلها و قلبهایشان را از آن تغذیه نموده، و عواطف دینى خود را با آن شعلهور سازند. تا انگیزهاى براى آنها در الگوپذیرى، بذل جان و هرچیز قیمتىشان در راه دعوت، سیر و گردش در جهان، هجرت و نصرت و فضایل اعمال و مکارم اخلاق باشد، و چون این خبرها را بخوانند نفسهایشان در مقابل آن، چنان که جویها در مقابل بحرها و مردان بلند قامت در مقابل کوههاى بلند، کوچک و ناچیز مىنمایند، کوچک و ناچیز شود. اینجاست که آنها پس از مطالعه این حکایتها، به یقین خود اتهام وارد مىکنند، و اعمال خود را کوچک و زندگى خود را حقیر مىشمارند و به این صورت اراده و همتشان بلند شده و عزمهاىشان به حرکت مىافتد.
و خداوند تبارک و تعالى خواست تا شیخ محمّد یوسف، فضیلت تألیف این موضوع بزرگ توأم با فضیلت دعوت را نصیب شود، در ضمن این که زندگى سراسر در حال نقل و انتقال و توأم با سفرها، مهمانان، وفود و درسها چیز بسیار دور از زندگى تألیف و نوشتن است، ولى وى با توفیق و کمک الهى، و با بلندى همّت و قوّت اراده عزم راسخش توانست تا به کار تألیف اشتغال ورزد، و دعوت و نویسندگى هر دو را - که واقعاً همراه نمودنشان کار دشواریست - در کنار هم انجام دهد، و با مدد الهى توانست که به شرح، شرح معانى الآثار امام طحاوى اقدام کند، و همین بود که کتاب «امانى الاخبار» را در جلدهاى بزرگى تالیف نمود، و توانست به مدد وقوت الهى کتاب «حیاة الصحابه» را در سه جلد ضخیم تالیف، و در آن چیزهایى را که در کتابهاى سیرت، تاریخ، و طبقات پراکنده بود، جمع کند. وى در ابتدا در این کتاب از خبرهاى پیامبر بزرگوار اسلام ص شروع، و در قدم دوم حکایتها و قصههاى صحابه کرام ش را ذکر مىنماید، و مؤلّف در این کتاب به جوانبى که به دعوت و تربیت ارتباط دارد، و براى دعوتگران و مرّبیان به شکل ویژه داراى اهمیت است توجّه مىکند، تا این کتاب تذکرهاى براى دعوتگران، توشهاى براى عاملین، و مدرسه ایمان و یقین براى عامه مسلمین باشد.
این کتاب اخبار صحابه ش، سیرت، قصص، حکایتها و آنچه را که وجود آن در یک کتاب واحد کم نظیر است جمع نموده، و به خاطر این که این اثر از کتابهاى زیادى مانند کتب حدیث، مسانید، تاریخ و طبقات اقتباس شده است، بناء در صورتى آمده که آن عصر را تصویر، و زنگى صحابه ش را با ویژگیها و اخلاقشان مجسّم کند، و این همه دقّت، تتبّع و زیادت روایتها، و قصص براى کتاب آن چنان تأثیرى بخشیده، که آن تأثیر و ویژگى در کتابهاى دیگرى که مبنى بر اجمال، اختصار و هدف اساسى قصه هستند، سراغ نمىشود، به همین لحاظ خواننده این کتاب در محیط ایمان و دعوت، قهرمانى و فضیلت، اخلاق و زهد زندگى مىکند.
و چون ثابت گردد که کتاب تصویر روانى و پارهاى از قلب مولّف است، و طبعاً تأثیر آن به همان اندازه که مؤلّف آن را از عقیده و قناعت و تأثر و تأثیر پذیرى مىنویسد، و به همان اندازه که خود در ماده و معناى آن زندگى مىکند، مؤثّر و قوى مىباشد - با ثبوت این اصل - من تأکید مىکنم که کتاب، مؤثّر و کامیاب است، چون مؤلّف این کتاب را از عقیده و حماسه، و لذت و عاطفه خود نوشته، و محبّت صحابه ش با خون و گوشت وى خلط شده، و بر مشاعر و تفکرش مستولى بود، و او خود در اخبار و احادیث آنها مدّت طولانى را به سر برده است، و اکنون پیوسته در آن زندگى به سر مىبرد، و از سرچشمههاى آن سیراب مىگردد، خداوند أ در مدّت و زمان حیات وى زیادت عنایت فرموده، و در زندگیش برکت اندازد.
اگرچه این کتاب به نوشتن دیباچه و یا تقریظ از طرف کسى مانند من - به خاطر بزرگى و اخلاق مؤلّفش - نیازى نداشت، چون وى - آن طور که من مىپندارم و مىدانم - موهبت الهى، نیکى اى از نیکىهاى زمان در قوّت ایمان، و قوّت دعوت و بریدن از همه چیز و همنشین و همراه شدن با دعوت و فانى شدن در راه آن است، که امثال وى جز پس از مدّتهاى مدیدى پیدا نمىشود، و او خود اکنون حرکت و جنبش دینى را رهبرى مىکند که از قوىترین حرکتها، و وسیعترین و پرنفوذترین آن در تأثیر بر نفسها مىباشد، ولى بدین خاطر بود تا مرا با این عمل عزّت بخشد، و من نیز خواستم که در این عمل بزرگ نصیب و سهمى داشته باشم، و این کلمه را به امید تقرّب به خداوند أ نوشتم، خداوند أ خود این کتاب را قبول و به بندگانش آن نفع و بهره را برساند.
ابوالحسن على الحسنى الندوى
سهار نپور ۲ رجب ۱۳۷۸ ھ.
تردیدى نیست که انعکاس تصویر همه جوانب و ابعاد شخصیت و زندگى ابر مردان بزرگ و عالى مقامى چون علّامه محمّد یوسف کاندهلوى عالم، محدّث و دعوتگر بزرگ و سترگ جهان اسلام، در چنین خلاصههایى نمىگنجد و ممکن نیست، و خود نیازمند کتاب جداگانهاى است، تا ویژگىهاى زندگى عالمانه و مجاهدانه وى را به صورت مفصّل بیان نماید، ولى با این همه، طبق معمول چنان که در ابتداى کتابها از زندگى مؤلّف ولو به صورت اجمال باید ذکرى صورت گیرد، تلاش خواهیم نمود، تا خلاصهاى از شرح حال و زندگى نامه مؤلّف را براىتان تقدیم نماییم.
در غرب ولایت شمالى هندوستان، در ولسوالى مظفرنک، دو قریه به نامهاى جهنجهانه و کاندهله وجود دارند، که از سالیان متمادى بدین سو یک فامیل متدّین و داراى اصالت علمى، و ویژگىهاى بس درخشان - در رشد و پرورش بزرگترین علما و دانشمندان دینى - در آن سکونت دارد. جد بزرگ این فامیل که محمّد اشرف نام دارد، و از علماى برجسته زمان خود به حساب مىرود، در زمان شاه جهان پادشاه هندوستان زندگى مىکرد. به سلسله شاهکارهاى درخشان این فامیل، بعد از جدّ بزرگ وى مىتوان از الهى بخش، که به فضیلت و ذکاوت خود مشهور مىباشد و یکى از زبدهترین شاگردان شیخ عبدالعزیز بن شیخ ولىالله بود، و جانشینى شهید سیداحمد بریلوى را بعد از وى نیز به عهده داشت، نام برد. او در جریان زندگى علمى خود در کنار تدریس و دعوت و بقیه تلاشهاى علمى، بیش از چهل کتاب را به زبانهاى عربى و فارسى تألیف نمود، که شرح قصیده مشهور «بانت سعاد» از جمله تألیفات وى مىباشد. گذشته از شیخ الهى بخش که جهان فانى را در سال ۱۲۱۵ ھ.ق وداع گفت، مىتوان از شیخ ابوالحسن، نورالحسن، مظفر حسن، محمّد اسماعیل و سرانجام از شیخ محمّد الیاس به عنوان شخصیتهاى برازنده علمى - که از دست پروردههاى همین فامیل نجیباند - نام برد.
شیخ محمّد یوسف فرزند محمّد الیاس که از همین خاندان مىباشد، روز چهارشنبه ۲۵ جمادى الاول ۱۳۳۵ ھ.ق، مصادف به ۲۰ مارچ ۱۹۱۷م، در دهلى دیده به جهان گشود، و پدر بزرگوارش نام وى را محمّد یوسف گذاشت.
محمّد یوسف، در فامیلى چشم به جهان گشود، که در ضمن داشتن علماى بزرگ، زنان بس متدین و متّقى را در دامن داشت، و او در همچون فضاى پاک و صافى که تقوى و علم بر آن چیره بود، در آغوش مادران مؤمن و صالح تحت عنایت و سرپرستى بزرگان دین رشد و نمو کرد، و مراحل تکامل و بناى شخصیت وى، با چیدن میوههاى مثمر تربیتى و اخلاقى در همان محیط فضیلت و پاکى پى ریزى شد.
او هنوز ده سال داشت که قرآن کریم را حفظ نمود، و پس از فرا گرفتن درسهاى ابتدایى، علم حدیث را در مدرسه «مظاهر العلوم» واقع سهارنپور، نزد شیوخ علماى بزرگ حدیث چون: شیخ عبداللطیف مدیر اسبق مدرسه، شیخ منظور احمدخان، شیخ عبدالرحمن کامل کافورى و شیخ محمّد زکریا کاندهلوى پسر عمویش به اتمام رسانید، و در سال ۱۳۵۴ ھ.ق سند فراغت خود را از مدرسه مذکور به دست آورد.
علاّمه محمّد یوسف از ابتداى عمر خود به علم و فراگیرى آن علاقمندى زایدالوصفى داشت، و اکثر اوقات خود را صرف مطالعه و خواندن مىنمود، قضیه تألیف و نوشتن به عنوان یک امر مقدّس در همان مرحله تحصیل حدیث براى وى مطرح گردید، و او نیز با داشتن علاقه و شوق بسیار، به این کار همّت گماشت، و به تألیف شرح «شرح معانى الآثار للطحاوى» اقدام نمود، و آن را «أمانى الاحبار» نام گذاشت، و تا آخر عمر این کار را دنبال و پیگیرى نمود.
در هنگام تولّد محمّد یوسف، ارتباط با شیوخ، و بیعت با آنها در میان جامعه و علما رواج بسیار داشت، بنابراین اعضاى یک فامیل همه با مشایخ و مرشدین ارتباط پیدا کرده و با گرفتن علم از آنها همراهشان بیعت مىکردند. درین راستا شیخ محمّد یوسف با پدرش شیخ محمّد الیاس مؤسّس گروه «جماعة التبلیغ»، که داعى بزرگ و مشهور زمان خود به حساب مىرفت بیعت نمود، و او، پسرش (محمّد یوسف) را در ۲۱ رجب ۱۳۶۲ ھ. ق. به عنوان جانشین و خلیفه خود انتخاب کرد، و امانت دعوت و تبلیغ را به عهده وى سپرد، و خود به جوار رحمت الهى پیوست.
بعد از درگذشت پدرش، دیگر او به دنیاى جدیدى قدم گذاشته بود، و باید کارهاى دعوت را توأم با تنظیم و هم آهنگ ساختن دعوتگران و بقیه امور گروهى که پدرش بانى آن بود، به عهده مىگرفت و این کار با افزودن به مشغولیتهاى وى، مسؤولیت و تعهّدش را نیز دو چندان مىکرد، و بار سنگینى را به دوشش مىگذاشت. ولى او با داشتن علاقمندى وافر به دعوت و امور آن، با جبین گشاده ازین مسؤولیت جدید استقبال نمود، و آن قدر به این کار سرگرم گردید، که دیگر دعوت براى او همه چیز شده بود، و شب و روز را با دادن بیانیهها، تشکیل و برگزارى مجالس، اعزام هیئتها و گروههاى تبلیغ و مسافرتها جهت دعوت سپرى مىکرد. او ساعتها براى مردم بدون این که احساس ناراحتى و خستگى نماید صحبت مىنمود.
علّامه محمّد یوسف در ابتدا کارهاى خود را از هندوستان و پاکستان شروع نمود و در شهرها و قریههاى این کشور مجالس و نشستهاى زیادى را ترتیب و تشکیل داد، و سپس گروههایى را جهت تبلیغ به خارج از "دهلى" اعزام داشت، و دهلى در آن موقع مرکز فعالیتهاى وى به شمار مىرفت. او به حدّى درین کارها مشغول بود که شاید در یک شب و روز دو و یا سه ساعت استراحت داشت و بس.
او به خاطر اداى فریضه دعوت و نشر و پخش آن براى عموم، سفرهاى زیادى نموده، و مجالس و نشستهاى بىشمارى را در این مسیر برگزار نموده است. وى در زندگى عملى دعوت خود بهسوى خدا و پیامبرش، که بیش از بیست سال عمر وى را در بر مىگیرد، ۵۳ مجلس و اجتماع بزرگ را در شهرهاى بزرگ هندوستان برگزار و به مسافرتهاى همهگیرى اقدام نموده است. و بیش از ۱۶ بار به پاکستان و بنگلادش پس از جدایى آنها سفر نمود، و در مجالسى بس بزرگ و مملوّ از تودههاى مردم مشتاق به اسلام، و شنیدن پیام رهایىبخش آن که در نوع خود بىمانند بودند، صحبتهایی داشت، و بیانیههاى ارزشمندى ایراد نمود. سفرهاى علّامه به دهات و مناطق دور افتاده این سرزمین، و مجالس منعقده در آن از حساب بیرون مىباشد.
علّامه محمّد یوسف علاقمند بود، تا شاهد رونق و انتشار تبلیغ و دعوت در مکه و مدینه باشد، و از طرف اهل حرمین عنایت و توجّهى را درین بخش ببیند، وى معتقد بود که اگر دعوت ریشه خود را در این دیار مقدّس که حیثیت مرکز اسلام را دارد محکم سازد، از طریق زائران خانه خدا به تدریج به هر گوشه و اکناف جهان انتقال خواهد یافت. به همین دلیل وى سلسله فعالیتهاى ابتدایى خود را از بندر کراچى و بمبئى که محلّ اجتماع حجاج بود، آغاز نمود، و گروههاى تبلیغ را جهت تنویر و رسانیدن پیام تبلیغ به حجاج و زائران خانه خدا مؤظّف گردانید، تا باشد که تأثیر پذیرى اینها از دعوت، تأثیرى بر برادران عرب داشته باشد، و اینان بتوانند در جریان اداى مراسم حج در مکه و مدینه این پیام را بدان جا منتقل سازند، تا به این صورت زمینه فعّالیتهاى بعدى در امر توسعه و شروع کارهاى دعوت از آنجا آسان و فراهم گردد. او فقط به این اکتفا نکرد، بلکه خودش در بندر کراچى از کشتىهاى حجّاج دیدن نمود، و علما و گروههاى تبلیغ را در میانشان به تدریس و تعلیم مؤظّف گردانید، و در حجاز نیز به زیارتشان شتافت، و حلقات درس و تعلیم را در خود حرمین شریفین آغاز نمود.
هنگامى که سفرگروههاى تبلیغ به حجاز افزایش یافت، و گروههایى از بقیه کشورهاى عربى با آن آشنایى پیدا کردند، از علّامه محمّد یوسف خواستند تا گروههایى را جهت تبلیغ به دیار آنها بفرستد. وى نیز در پاسخ به درخواست آنها گروههاى زیادى را به مرکز کشورهاى مختلف عربى اعزام داشت، که اوّلین دسته آنها را به مصر، سپس به سودان و عراق ارسال نمود. با گذشت اندک زمانى پایههاى این کار در آنجا مستحکم گردید، و گروههاى مختلف مردم به آن علاقمند گردیده و آشنایى پیدا نمودند، تا این که شمار زیادى از علما و عامه مردم آن دیار به نظامالدّین - مرکز تبلیغ در دهلى - به زیارت علّامه محمّد یوسف مشرّف گردیدند. گذشته از این، او گروههاى تبلیغ را به بخشهاى مختلف آسیا، اروپا و بقیه کشورهاى عربى ارسال نموده بود، که با صحبتهاى مخلص و فیاضانهاش، آن چنان روح فداکارى و ایثار را در آنان پدید آورده بود، که همه تکالیف و مصرف مسافرت را به کشورهاى دور دست جهان، خود متحمّل مىشدند، و نیازى به دیگران و مساعدت آنها نداشتند.
شیخ محمّد یوسف در زندگى داعیانه خود توانست سه مرتبه به زیارت خانه خدا مشرّف گردد، و فریضه حج را اداکند، و دو بار دیگر عمره ادا نماید. در مرتبه اوّل با پدرش محمّد الیاس در سال ۱۳۵۶ ھ. ق، به حج رفت، و در مرتبه دوم با شیخ حسین احمد مدنى در سال ۱۳۷۴ ھ.ق، به حج مشرّف گردید. وى درین بار توانست مجالس تبلیغ را تشکیل دهد، و با شمارى از علما درباره کارهاى دعوت صحبت نماید. امّا حج سوم و اخیر وى در سال ۱۳۸۳ ھ.ق، صورت گرفت، که یک سال قبل از وفاتش بود، و او را در این سفر مقدّس گروههاى زیادى از مردم همراهى مىکردند. وى موفّق شد در این بار مجالس زیادى را در حجاز تشکیل دهد، و در قریهها و شهرهاى آن بگردد، و با مردم از نزدیک دیدار نماید، چنان که در همان سفر خود گروههاى زیادى را به بخشهاى مختلف جهان ارسال نمود، و تعداد گروههاى ارسالاش به اروپا به ۲۶ گروه مىرسید. درین مسافرت مردم خیلىها به کثرت به دیدار و استقبال از وى شتافتند، و او بدون انقطاع از صبح تا بیگاه از علما و عموم مردم پذیرایى نموده و با آنها صحبت مىکرد. در جریان عمرههایش که دو مرتبه انجام شد، نیز تعداد زیادى از مردم وى را همراهى مىنمودند.
علّامه محمّد یوسف، پس از یک سال از برگشت حج، مسافرت طولانى را در ۱۰ شوال ۱۳۸۴ ھ.ق، مصادف با ۱۲ فوریه ۱۹۶۵م شروع نمود. او در این مسافرت از همه شهرهاى بزرگ پاکستان و بنگلادش دیدن به عمل آورد، و در اجتماعات بىنظیرى از تودههاى مردم صحبت نمود، که این صحبتهاى مستمر و بلاوقفه باعث تب و سرفه برایش گردید، ولى علّامه در ضمن تکلیف و مریضى به اداى واجب خود ادامه داد. در پایان وى در یک مجلس در "لاهور" قبل از بازگشتش به هند بیانیهاى ایراد نمود، که پس از آن به شدّت مریض اش افزوده شد، و درد و تکلیف بر وى فشار آورد. مردم با شتاب و عجله، بعد از دگرگونى وضع سلامتىاش خواستند او را به مقرّش انتقال دهند، ولى قبل از رسیدن به آنجا بیهوش گردید، و شب را توأم با درد و تکلیف مریضى خود سپرى نمود. در روز بعد از آن - که روز جمعه بود - به بیمارستان انتقال داده شد، ولى قبل از رسیدن به آنجا، به رحمت الهى، و جوار حق پیوست، و طائر روحش بهسوى جنان رحمان پرواز کرد«انا للَّه وانا الیه راجعون».
وى قبل از درگذشت خود این کلمات را زمزمه مىنمود: «لا اله الا الله، اِلحمدُلله الذى اَنْجَزَ وَعْدَه، لااله الاالله مُحَمّدً رَّسُولُ الله، الله اكبر،الله اكبر، الحمدللَّهِ الَّذِى اَنْجَزَ وَعْدَه، وَ نَصَرَ عَبْدَه، وَ هَزَمَ الاحْزابَ وَحْدَه، لا شَىْءَ قَبْلَهُ وَ لا شىءَ بَعْدَه، لا شىءَ قَبله و لا شىءَ بعده». ترجمه: «معبودى جز خدا نیست، ستایش خدایى راست که وعده خود را عملى نمود. معبودى جز خدا نیست، و محمّد ص رسول خداست. خدا بزرگ است، خدا بزرگ است. ستایش خدایى راست که وعده خود را عملى ساخت، و بندهاش را کامیاب گردانید، و احزاب را خود به تنهایى شکست داد. نه چیزى قبل از وى است، و نه چیزى بعد از وى، نه چیزى قبل از وى است، و نه چیزى بعد از وى». و در لحظات جان دادن به جان آفرین کلمه طیبه و بقیه دعاهاى مأثور را تکرار مىکرد.
رسیدن به بیمارستان، پس از درگذشت وى در خلال راه بود، و پزشکان تلاش زیادى به خرج دادند، امّا نتیجهاى نداشت. خبر درگذشت آن جناب عالیمقام به سرعت در میان تودههاى مردم، و در سراسر کشور پخش گردید. غم و اندوه بر فضاى شهر و دیار کشور سایه افکند. همین بود که در لاهور دو مرتبه بر وى نماز جنازه خوانده شد، و سپس جسد مبارکش با هواپیما به دهلى منتقل گردید، و در حدود هفتاد هزار مسلمان به امامت شیخ محمّد زکریا در نظامالدین، هنگام طلوع آفتاب بر وى نماز خواندند و در جانب غربى آرامگاه پدرش محمّد الیاس در نظامالدین دهلى دفن خاک گردید.
او مردى بود، داراى قامت متوسط و چهرهاى درخشان و روشن. ریشش سیاه بود، و موى انبوه زیادى داشت. جاذبه و درخششى در چشمانش هویدا بود. سرش را با دستمالى مىبست، و کلاه ساده هندى را استعمال مىنمود. لباس عادى وى شلوار و پیراهن بلند بود، و احیاناً سروال - لباس عربى - نیز بر تن مىکرد.
هنگامى که اوّلین بار وى را مىدیدى، گمان مىکردى در فکر طویل و عمیقى فرو رفته، و شکوه و جلالش با هیبت خاصى که داشت، انسان را سخت تکان داده و تحت تأثیر قرار مىداد. ولى به سرعت آن هیبت، جاى خود را به انس و محبّت مىداد، و هر همنشینش مىپنداشت که وى از دیگران برایش نزدیک و محبوبتر است. جز در امور دین صحبت نمىکرد، و جز مسایل دینى دیگر چیزى را نمىشنید. ذهن صفایى داشت، و قلب مصفّا و پاکش مملوّ از یقین و اخلاص بود. وى از علم و معرفت وسیعى بهرهمند بود. به ویژه درباره زمان پیامبر ص، اصحاب و تابعین خیلىها معلومات وافر و کافى داشت. همیشه تبسم بر لب داشت ولى قلبش غرق در روند کارهاى دعوت و امور آن بود. علّامه گاهى آستین خود را مىپیچید، و نفس طولانى از سینهاش بیرون مىآورد، که این حالت به اضطراب و بىقرارى وى مىافزود.
کسى که شیخ را ندیده باشد، درک حال و اخلاق وى برایش مشکل است، و کسى که او را از نزدیک دیده و با وى صحبت نموده، این را به درستى مىداند که وى آیتى از آیات خداوندى در قرن حاضر بود، و پس از دیدن وى درک اخلاق و صفات پیامبر خدا ص براى انسان آسان مىشد.
خداوند أ براى وى ویژگىها و ممیزات زیادى بخشیده بود، تردیدى نیست که سروکار همیشگى با زندگى پیامبر ص و اصحاب ش و مطالعه بخشهاى مختلف زندگى آنها با بقیه مردان بزرگ تاریخ اسلام، و مطالعه و تدریس و تبلیغ، برایش تأثیرى بس فوقالعاده بخشیده بود، که نظیر وى در تاریخ معاصر کم است. قدرت نطق و ارائه صورتهاى زنده از تاریخ اسلام براى حاضرین در مجلس و جلب توجّه آنها، و کشانیدنشان به تحمّل مسؤولیتهاى دعوت، و قربانى دادن در راه خدا و دعوت از ویژگىهاى شاخص و بارز وى به شمار مىرفت.
تألیفات گرانمایه و پر بهاى این شخصیت عالیقدر، خود بیانگر منزلت و علوّ همّت و علم و دانش وسیع وى در ارتباط به قرآن، حدیث و بقیه علوم اسلامى است، که خود برایش شخصیت و مقام بخشیده و او را در قطار مردان عالم و همیشه زنده تاریخ جهان اسلام قرار مىدهد.
در ارتباط با احیاى مجدّد اسلام، اعاده خلافت اسلامى و کارهاى دعوت، وى بر این عقیده بود، که تشکیل مجالس و خواندن و مطالعه کتب، نمىتواند به تنهایى خود چیزى را تغییر دهد، و تحولى را به وجود آورده انگیزههاى محرّک ایمانى را در انسان ایجاد نماید. به این لحاظ وى معتقد بود، که باید تحوّل و دگرگونى در باطن ایجاد گردد، و با تزکیه اخلاق و اعمال و احترام علم و علما، یک انقلاب دینى در همه ابعاد نظام به وجود آید. و در این راه با تقدیم قربانیها تلاش صورت بگیرد، و در راه رسیدن و ارتباط به خداوند أ کار شود، و با تلاش پیگیر و خستگى ناپذیر این کار دنبال گردد، و براى مبادى و اصول احترام صورت بگیرد، و با تشکیل گروههاى تبلیغ دینى، روابط و تماس با تودههاى مردم مستحکم شده، با هدایت آنها بهسوى اسلام و مبادى آن، راه براى بذل نفس و مال در راه خدا گشوده شود، و حلقات درس و تعلیم با مجالس شورا، و دعاهاى عمومى تشکیل گردد. او خود کسى بود که این مراحل را عملاً طى نموده، و راه را براى دیگران گشود، تا باشد در ادامه راه وى همّت گمارند.
او به کتاب و تألیف چنان که تذکر داده شد، علاقمندى زیادى داشت، و على الرغم همه مشغولیتهاى دعوت و مطالعه و تدریس، «أمانى الاحبار» را در جلدهاى ضخیمى تألیف نمود، که به عنوان سرمایه نادرى در جهان علم در دسترس و استفاده علما قرار دارد، و در ذات خود بیانگر فهم و دانش وسیع و عمیق وى به آثار، علم حدیث و فقه اسلامى مىباشد. کتاب دومى وى همین کتاب حاضر «حیاة الصحابه» است، که بدون تردید و شک یک ذخیره نادر و کمیاب و آیینهاى از زندگى داعیانه و مجاهدانه و سلوک و اخلاق پیامبر ص و اصحاب ش مىباشد.
وى پس از خود پسرى بهجاى گذاشت، که نامش شیخ محمّد هارون مىباشد، او نیز مرد عالم و متدینى است، که با تأسّى از پدرش نقش قدم او را تعقیب مىکند، امّا مادر و همسرش بعد از پنج ماه از درگذشت وى به جوار رحمت الهى پیوستند، که در زمان خود الگو و نمونههاى واقعى از تقوى و زن مسلمان بودند.
اقتباس، ترجمه و نگارش - با دخل و تصرف - از نوشته استاد سعید اعظمى ندوى درباره زندگى علّامه محمّد یوسف کاندهلوى
«مترجم»
۱- آیات قرآنى درباره اطاعت از خداوند أ و پیامبر ص .
۲- احادیث در اطاعت و پیروى از پیامبر ص و خلفاى وى ش.
۳- آیات قرآنى درباره پیامبر ص و اصحاب ش.
۴- قول خداوند تبارک و تعالى درباره اصحاب پیامبر ص .
۵- ذکر پیامبر ص و اصحاب ش در کتابهاى قبل از قرآن.
۶- احادیث در وصف پیامبر ص.
۷- روایتهاى وارده در وصف اصحاب ش.
﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٢ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٣ مَٰلِكِ يَوۡمِ ٱلدِّينِ ٤ إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَإِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ ٥ ٱهۡدِنَا ٱلصِّرَٰطَ ٱلۡمُسۡتَقِيمَ ٦ صِرَٰطَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِمۡ غَيۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَيۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّآلِّينَ ٧﴾ [الفاتحة: ۲-۷].
ترجمه: «همه ستایشها مر خدا راست، خدایى که پروردگار عالمیان است، بىاندازه مهربان و نهایت با رحم است، صاحب روز جزاست، تنها تو را مىپرستیم و از تو یارى مىخواهیم، ما را به راه راست هدایت کن، راه کسانى که برایشان انعام کردهاى، نه آنان که برایشان غضب کرده شده و نه گمراهان».
و خداوند أ فرموده است:
﴿إِنَّ ٱللَّهَ رَبِّي وَرَبُّكُمۡ فَٱعۡبُدُوهُۚ هَٰذَا صِرَٰطٞ مُّسۡتَقِيمٞ ٥١﴾ [آل عمران: ۵۱].
ترجمه: «همانا الله أ پروردگار من و پروردگار شما است. بنابراین او را بپرستید، این است راه راست». و خداوند أ فرموده است»:
﴿قُلۡ إِنَّنِي هَدَىٰنِي رَبِّيٓ إِلَىٰ صِرَٰطٖ مُّسۡتَقِيمٖ دِينٗا قِيَمٗا مِّلَّةَ إِبۡرَٰهِيمَ حَنِيفٗاۚ وَمَا كَانَ مِنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ ١٦١ قُلۡ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحۡيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ١٦٢ لَا شَرِيكَ لَهُۥۖ وَبِذَٰلِكَ أُمِرۡتُ وَأَنَا۠ أَوَّلُ ٱلۡمُسۡلِمِينَ ١٦٣﴾ [الانعام: ۱۶۱-۱۶۳].
ترجمه: «بگو: همانا پروردگارم مرا به راه راست هدایت کرده، آیین پا برجا و ضامن سعادت دین و دنیا، آیین ابراهیم. همان کسى که از آیینهاى خرافى محیط خود روى گردانید و از مشرکان نبود. بگو: نماز و تمام عبادات من و زندگى و مرگ من، همه براى خداوند پروردگار جهانیان است، شریکى براى او نیست، و به همین امر شدهام، و من نخستین مسلمانم».
و خداوند أ مهربانى نموده:
﴿قُلۡ يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّاسُ إِنِّي رَسُولُ ٱللَّهِ إِلَيۡكُمۡ جَمِيعًا ٱلَّذِي لَهُۥ مُلۡكُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِۖ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ يُحۡيِۦ وَيُمِيتُۖ فََٔامِنُواْ بِٱللَّهِ وَرَسُولِهِ ٱلنَّبِيِّ ٱلۡأُمِّيِّ ٱلَّذِي يُؤۡمِنُ بِٱللَّهِ وَكَلِمَٰتِهِۦ وَٱتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمۡ تَهۡتَدُونَ ١٥٨﴾ [الاعراف: ۱۵۸].
ترجمه: «بگو: اى مردم! من فرستاده خدا بهسوى همه شما هستم، همان خدایى که حکومت آسمانها و زمین از آن اوست، معبودى جز او نیست، زنده مىکند و مىمیراند، پس ایمان بیاورید به خدا و فرستادهاش، آن پیامبر درس نخواندهاى که ایمان به خدا و کلماتش دارد و از او پیروى کنید تا هدایت بیابید».
و خداوند تبارک و تعالى مىگوید:
﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا لِيُطَاعَ بِإِذۡنِ ٱللَّهِۚ وَلَوۡ أَنَّهُمۡ إِذ ظَّلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ جَآءُوكَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ ٱللَّهَ وَٱسۡتَغۡفَرَ لَهُمُ ٱلرَّسُولُ لَوَجَدُواْ ٱللَّهَ تَوَّابٗا رَّحِيمٗا ٦٤﴾ [النساء: ۶۴].
ترجمه: «و هر پیامبرى را فرستادهایم، به خاطرى فرستادهایم که از وى به حکم خدا فرمان برده شود، و اگر ایشان آنگاه که بر نفسهاى خویشتن ستم روا مىدارند نزد تو بیایند و از خداوند مغفرت بخواهند، و پیامبر براىشان مغفرت بخواهد، بدون تردید، خداوند را توبهپذیر و مهربان مىیابند».
و گفته است:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَلَا تَوَلَّوۡاْ عَنۡهُ وَأَنتُمۡ تَسۡمَعُونَ ٢٠﴾ [الانفال: ۲۰].
ترجمه: «اى کسانى که ایمان آوردهاید اطاعت خدا و پیامبرش را کنید و از وى در حالى که شما مىشنوید سرپیچى ننمایید».
و فرموده:
﴿وَأَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَ لَعَلَّكُمۡ تُرۡحَمُونَ ١٣٢﴾ [آل عمران: ۱۳۲].
ترجمه: «و فرمان برید خدا را و پیغمبر را تا بر شما رحم شود».
و مىفرماید:
﴿وَأَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَلَا تَنَٰزَعُواْ فَتَفۡشَلُواْ وَتَذۡهَبَ رِيحُكُمۡۖ وَٱصۡبِرُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَ ٱلصَّٰبِرِينَ ٤٦﴾ [الانفال: ۴۶].
ترجمه: «و اطاعت خدا و پیامبرش را نمایید و نزاع (کشمکش) نکنید تا سست نشوید و قدرت (و شوکت و هیبت) شما از میان نرود و استقامت نمایید که خداوند أ با استقامت کنندگان است».
و مىگوید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَ وَأُوْلِي ٱلۡأَمۡرِ مِنكُمۡۖ فَإِن تَنَٰزَعۡتُمۡ فِي شَيۡءٖ فَرُدُّوهُ إِلَى ٱللَّهِ وَٱلرَّسُولِ إِن كُنتُمۡ تُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِۚ ذَٰلِكَ خَيۡرٞ وَأَحۡسَنُ تَأۡوِيلًا ٥٩﴾ [النساء: ۵۹].
ترجمه: «اى مؤمنان! از خداوند اطاعت کنید و از پیغمبر و صاحبان امر اطاعت نمایید، و اگر در چیزى اختلاف نمودید آن را به خدا و پیغمبر برگردانید، اگر به خدا و روز رستاخیر ایمان دارید، چون انجام این کار بهتر و نیکوتر است».
و خداوند تبارک و تعالى فرموده است:
﴿إِنَّمَا كَانَ قَوۡلَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذَا دُعُوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ لِيَحۡكُمَ بَيۡنَهُمۡ أَن يَقُولُواْ سَمِعۡنَا وَأَطَعۡنَاۚ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ ٥١ وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَيَخۡشَ ٱللَّهَ وَيَتَّقۡهِ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡفَآئِزُونَ ٥٢﴾ [النور: ۵۱-۵۲].
ترجمه: «مؤمنان هنگامى که بهسوى خدا و رسولش دعوت شوند تا میان آنان داورى کند، سخنشان تنها این است که مىگویند: شنیدیم و اطاعت کردیم. و هر کس خدا و پیامبرش را اطاعت کند و از پروردگار بترسد و از مخالفت فرمانش بپرهیزد آنها رستگارند».
و فرموده:
﴿قُلۡ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَۖ فَإِن تَوَلَّوۡاْ فَإِنَّمَا عَلَيۡهِ مَا حُمِّلَ وَعَلَيۡكُم مَّا حُمِّلۡتُمۡۖ وَإِن تُطِيعُوهُ تَهۡتَدُواْۚ وَمَا عَلَى ٱلرَّسُولِ إِلَّا ٱلۡبَلَٰغُ ٱلۡمُبِينُ ٥٤ وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ لَيَسۡتَخۡلِفَنَّهُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ كَمَا ٱسۡتَخۡلَفَ ٱلَّذِينَ مِن قَبۡلِهِمۡ وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمۡ دِينَهُمُ ٱلَّذِي ٱرۡتَضَىٰ لَهُمۡ وَلَيُبَدِّلَنَّهُم مِّنۢ بَعۡدِ خَوۡفِهِمۡ أَمۡنٗاۚ يَعۡبُدُونَنِي لَا يُشۡرِكُونَ بِي شَيۡٔٗاۚ وَمَن كَفَرَ بَعۡدَ ذَٰلِكَ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡفَٰسِقُونَ ٥٥ وَأَقِيمُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتُواْ ٱلزَّكَوٰةَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَ لَعَلَّكُمۡ تُرۡحَمُونَ ٥٦﴾ [النور: ۵۴-۵۶].
ترجمه: «بگو! اطاعت خدا و اطاعت پیامبرش را بکنید، و اگر سرپیچى کنید پیامبر مسؤول اعمال خویش است و شما مسؤول اعمال خود. امّا اگر از او اطاعت کنید، هدایت خواهید شد، و بر پیامبر چیزى جز ابلاغ آشکارا نیست. خداوند به کسانى که از شما ایمان آوردهاند و اعمال صالح انجام دادهاند وعده مىدهد که آنها را قطعاً خلیفه روى زمین خواهد کرد، همان گونه که پیشینیان را خلیفهى روى زمین نمود و دین و آیینى را که براى آنها پسندیده پابرجا و ریشه دار خواهد ساخت و خوف و ترس آنها را به امنیت و آرامش مبدّل مىکند، آن چنان که تنها مرا مىپرستند و چیزى را براى من شریک نمىسازند. و کسانى که بعد از آن کافر شوند، فاسقاند. و نماز را بر پا دارید و زکات را بدهید و رسول (خدا) را اطاعت کنید تا مشمول رحمت (او) شوید».
و همچنین گفته است:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَقُولُواْ قَوۡلٗا سَدِيدٗا ٧٠ يُصۡلِحۡ لَكُمۡ أَعۡمَٰلَكُمۡ وَيَغۡفِرۡ لَكُمۡ ذُنُوبَكُمۡۗ وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ فَقَدۡ فَازَ فَوۡزًا عَظِيمًا ٧١﴾ [الاحزاب: ۷۰-۷۱].
ترجمه: «اى مسلمانان از خدا بترسید و سخن استوار بگویید، تا کردارهاى شما را برایتان اصلاح سازد، و گناهانتان را براى شما بیامرزد، و هر کس که از خدا و پیامبرش اطاعت کند به کامیابى بزرگى دست یافته است».
و خداوند تبارک و تعالى فرموده است:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱسۡتَجِيبُواْ لِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمۡ لِمَا يُحۡيِيكُمۡۖ وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ يَحُولُ بَيۡنَ ٱلۡمَرۡءِ وَقَلۡبِهِۦ وَأَنَّهُۥٓ إِلَيۡهِ تُحۡشَرُونَ ٢٤﴾ [الانفال: ۲۴].
ترجمه: «اى کسانى که ایمان آوردهاید، دعوت خدا و پیامبر را اجابت کنید هنگامى که شما را بهسوى چیزى مىخواند که مایه حیاتتان است. و بدانید که خداوند میان انسان و قلب او حایل مىشود و این که همه شما نزد او (در قیامت) جمع خواهید شد».
و خداوند أ مىگوید:
﴿قُلۡ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَۖ فَإِن تَوَلَّوۡاْ فَإِنَّ ٱللَّهَ لَا يُحِبُّ ٱلۡكَٰفِرِينَ ٣٢﴾ [آل عمران: ۳۲].
ترجمه: «بگو: خدا و پیامبر را اطاعت کنید. اگر روى گردانیدند، خداوند کافران را دوست نمىدارد».
و فرموده است:
﴿مَّن يُطِعِ ٱلرَّسُولَ فَقَدۡ أَطَاعَ ٱللَّهَۖ وَمَن تَوَلَّىٰ فَمَآ أَرۡسَلۡنَٰكَ عَلَيۡهِمۡ حَفِيظٗا ٨٠﴾ [النساء: ۸۰].
ترجمه: «کسى که از پیغمبر اطاعت کند، اطاعت خدا را کرده، و هر کسى اعراض کند، ما تو را بر آنان نگهبان نفرستادهایم».
و فرموده است:
﴿وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَ فَأُوْلَٰٓئِكَ مَعَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِم مِّنَ ٱلنَّبِيِّۧنَ وَٱلصِّدِّيقِينَ وَٱلشُّهَدَآءِ وَٱلصَّٰلِحِينَۚ وَحَسُنَ أُوْلَٰٓئِكَ رَفِيقٗا ٦٩ ذَٰلِكَ ٱلۡفَضۡلُ مِنَ ٱللَّهِۚ وَكَفَىٰ بِٱللَّهِ عَلِيمٗا ٧٠﴾ [النساء: ۶۹-۷۰].
ترجمه: «هر کسى که از خدا و پیامبر اطاعت نماید، آنان با کسانىاند که خداوند بر آنان انعام کرده، (و آنان عبارتاند) از: پیامبران، صدیقان، شهیدان و نیکوکاران، و رفاقت آنان بهتر و نیکوست، این فضلى است از جانب خدا، و خدا به عنوان عالم کافى است».
و خداوند مىفرماید:
﴿وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ يُدۡخِلۡهُ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَاۚ وَذَٰلِكَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ ١٣ وَمَن يَعۡصِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَيَتَعَدَّ حُدُودَهُۥ يُدۡخِلۡهُ نَارًا خَٰلِدٗا فِيهَا وَلَهُۥ عَذَابٞ مُّهِينٞ ١٤﴾ [النساء: ۱۳-۱۴].
ترجمه: «و هر کسى حکم خدا و پیامبرش را اطاعت کند، وى را در باغهایى که از زیر آن جوىها در جریاناند، داخل مىگرداند، و آنان در آنجا جاویدان مىباشند، و این است کامیابى بزرگ. و کسى که خدا و پیامبرش را نافرمانى کند و از حدود او تجاوز کند او را در آتش مىاندازد، و او در آنجا جاویدان مىباشد، و برایش عذات ذلّت آور است».
و خداوند فرموده است:
﴿يَسَۡٔلُونَكَ عَنِ ٱلۡأَنفَالِۖ قُلِ ٱلۡأَنفَالُ لِلَّهِ وَٱلرَّسُولِۖ فَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَأَصۡلِحُواْ ذَاتَ بَيۡنِكُمۡۖ وَأَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِينَ ١ إِنَّمَا ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ٱلَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ ٱللَّهُ وَجِلَتۡ قُلُوبُهُمۡ وَإِذَا تُلِيَتۡ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتُهُۥ زَادَتۡهُمۡ إِيمَٰنٗا وَعَلَىٰ رَبِّهِمۡ يَتَوَكَّلُونَ ٢ ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَمِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ يُنفِقُونَ ٣ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ حَقّٗاۚ لَّهُمۡ دَرَجَٰتٌ عِندَ رَبِّهِمۡ وَمَغۡفِرَةٞ وَرِزۡقٞ كَرِيمٞ ٤﴾ [الانفال: ۱-۴].
ترجمه: «از تو درباره غنایم مىپرسند، بگو: غنایم مخصوص خدا و پیامبر است، بنابراین از خدا بترسید و میان برادرانى که باهم ستیزه دارند، آشتى دهید و از خدا و پیامبرش اطاعات کنید، اگر ایمان دارید. مؤمنان تنها کسانى هستند که هرگاه نام خدا برده شود، دلهایشان ترسان و هراسان مىگردد، و هنگامى که آیات او بر آنان خوانده شود، ایمانشان افزوده مىگردد، و تنها بر پروردگارشان توکل دارند. آنها که نماز را برپا مىدارند و از آنچه به آنها روزى دادهایم انفاق مىکنند. اینان مؤمنان حقیقى هستند، براىشان درجههایی نزد پروردگارشان هست و براى آنها آمرزش و روزى نیکو و با عزّت است».
و گفته است:
﴿وَٱلۡمُؤۡمِنُونَ وَٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ بَعۡضُهُمۡ أَوۡلِيَآءُ بَعۡضٖۚ يَأۡمُرُونَ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَيَنۡهَوۡنَ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ وَيُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَيُطِيعُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓۚ أُوْلَٰٓئِكَ سَيَرۡحَمُهُمُ ٱللَّهُۗ إِنَّ ٱللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٞ ٧١﴾ [التوبة: ۷۱].
ترجمه: «و مردان و زنان مؤمن ولى (و یار و یاور) یکدیگراند، امر به معروف و نهى از منکر مىکنند، نماز را برپا مىدارند و زکات را مىپردازند و خدا و رسولش را اطاعات مىنمایند، خداوند به زودى آنها را مورد رحمت خویش قرار مىدهد، خداوند توانا و حکیم است».
و خداوند تبارک و تعالى مهربانى نموده:
﴿قُلۡ إِن كُنتُمۡ تُحِبُّونَ ٱللَّهَ فَٱتَّبِعُونِي يُحۡبِبۡكُمُ ٱللَّهُ وَيَغۡفِرۡ لَكُمۡ ذُنُوبَكُمۡۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ٣١﴾ [آل عمران: ۳۱].
ترجمه: «بگو: اگر خدا را دوست مىدارید، از من پیروى کنید، تا خدا شما را دوست بدارد و گناهانتان را بیامرزد، و خدا آمرزنده و مهربان است».
و خداوند تبارک و تعالى مهربانى نموده است:
﴿لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِي رَسُولِ ٱللَّهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ لِّمَن كَانَ يَرۡجُواْ ٱللَّهَ وَٱلۡيَوۡمَ ٱلۡأٓخِرَ وَذَكَرَ ٱللَّهَ كَثِيرٗا ٢١﴾ [الاحزاب: ۲۱].
ترجمه: «براى شما در زندگى، رسول خدا و تعلیم وى سرمشق نیکویى است، البته براى آنکه امید به رحمت خدا و روز رستاخیز دارد، و خدا را بسیار یاد مىکند».
و خداوند تبارک و تعالى گفته است:
﴿وَمَآ ءَاتَىٰكُمُ ٱلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَىٰكُمۡ عَنۡهُ فَٱنتَهُواْ﴾ [الحشر: ۷].
ترجمه: «آنچه را پیامبر خدا براى شما آورده بگیرید و اجرا کنید، و آنچه را از آن نهى کرده خوددارى نمایید و باز ایستید».
«أَخْرِجِ الْبُخَارِيُّ عَنْ أَبِىْ هُرَيْرَهَ س قاَلَ: قاَلَ رَسُوْلُ الله ص: «مَنْ أَطَاعَنِي فَقَدْ أَطَاعَ الله، وَمَنْ عَصَانِي فَقَدْ عَصَى الله. وَمَنْ أَطَاَعَ أَمِيْرِي فَقَدْ أَطَاعَنِيْ، وَمَنْ عصَىَ أَمِيْرِي فَقَدْ عَصَانِي». بخارى از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ج فرمود: «هر کسى از من اطاعت کند، خداوند را اطاعت کرده، و هر کس از من نافرمانى کند، خداوند را نافرمانى نموده است. و هر کس از امیرى که من مقرّر نمودهام اطاعت نماید، او ازمن اطاعت نموده، و هر کس از امیر من نافرمانى کند، او از من نافرمانى کرده است» [۳].
«وَأَخْرَجَ الْبُخَارِيُّ أَيْضاً عَنْ أَبِىْ هُرَيْرَه س مَرْفُوْعاً: «كُلُّ أُمَّتِيْ يَدْخُلُونَ الْجَنَّه اِلّا مَنْ أبَى، مَنْ أَطَاَعنِي دَخَلَ الجَنَّه وَمَن عَصَاني فَقَد أبَى». كذا في (الجامع) (۲۳۳/۲). بخارى همچنان به شکل مرفوع از ابوهریره س روایت نموده است: «همه امّتم وارد جنّت مىشوند، مگر آن کس که ابا ورزد، هر کس از من اطاعت نماید داخل جنّت مىشود، و هر کس از من نافرمانى کند ابا ورزیده است» [۴]. این چنین در (الجامع) (۲۳۳/۲) آمده است.
«وَ أخْرَجَ البُخَارِيُّ أيضاً عَنْ جَابِرٍ س قَالَ: «جَاءَتْ مَلائِكه اِلَى النَّبِي ص وَهُوَ نَائِمٌ فَقَالوا: اِنَّ لِصَاحِبَكُم هَذا مَثَلاً فَاضْرِبُوا لَهُ مَثَلاً: قَالَ بَعْضُهُم: اِنَّه نَائِمٌ وَقَالَ بَعْضُهُم: اِنَّ العَيْنَ نَائِمَه وَالقَلبَ يَقْظانُ، فَقَالوا: مَثَلُهُ كَمَثَلِ رَجُلٍ بَنَى داراً وَجَعَلَ فِيْهَا مَأدُبَه، وَبَعَثَ دَاعِياً، فَمَنْ اَجَابَ الدّاعى دَخَل الدّار وَأَكَلَ مِنَ المَأدُبَه، وَمَنْ لَمْ يُجِبِ الدّاعِى لَمْ يَدْخُلِ الدّارَ وَلَمْ يَأكُل مِنَ المَأدُبَه، فَقَالوا: اَوِّلوهَا لَهُ يَفْقَهْهَا، قَالَ بَعْضُهُم: اِنَّهُ نائِمٌ: وَقَالَ بَعْضُهُم: اِنَّ الْعَيْنَ نَاِئمَه وَالقَلبُ يَقْظَانُ، فَقَالوا: الدّارُ الجَنَّه، والدّاعِى مُحَمَّدٌ، فَمَن أَطَاَع مُحَمّداً فَقَد أطَاَعَ الله، وَمَنْ عَصَى مُحَمَّداً فَقَدْ عَصَى الله، وَمُحَمَّد فَرْقٌ بَيْنَ النّاس». بخارى همچنان از جابر س روایت نموده که گفت: «در حالى فرشتههایى نزد پیامبر ج آمدند که وى در خواب بود، آنها گفتند: این دوستتان براى خود مثالى دارد، پس برایش مثالى بزنید، بعضى آنها گفتند: وى خواب است، و عدّه، دیگرى از آنها گفتند: چشم خواب، ولى قلب بیدار است، گفتند: مثال وى مانند مردى است که منزلى را بنا نموده، و در آن مهمانى را ترتیب داده، و دعوت دهندهاى را فرستاده است. هر کس که دعوت، دعوت دهنده را پذیرفت داخل منزل شده و از مهمانى خواهد خورد، و کسى که دعوت دعوتگر را نپذیرد نه داخل منزل شود، و نه هم از مهمانى خواهد خورد. ملائک گفتند: این را براى وى تأویل کنید تا بداند. بعضى آنها گفتند: وى خواب است، و بعضى دیگرشان اظهار داشتند: چشم خواب، ولى قلب بیدار است. فرمودند: منزل جنت است [و صاحب آن خداوند] و دعوتگر محمد، بنابراین هر کس از محمّد اطاعت کند، از خداوند اطاعت نموده، و هر کس از محمد، نافرمانى کند، از خداوند نافرمانى نموده، و محمد، تمییز دهنده [۵] آشکارى در میان مردم است» [۶].
دارمى از ربیعه جُرَشِى س این را، چنان که درالمشکاه (ص ۲۱) آمده، با معنىاش روایت نموده است.
«وَأخرَجَ الشَّيخانُ عن ابى موسى س قال: قَالَ رسولُ الله ص: اِنَّمَا مَثَلِى وَمَثَلُ مَا بَعَثَنِيَ الله بِهِ كَمَثَلِ رَجُلٍ أتى قَوْماً، فَقَالَ: يَا قَوْمِ اِنّيِ رَأيتُ الجَيْشَ بِعَيْنَىَّ، وَاِنّى أنَاَ النَّذِيُر العُريانُ، فَالنَّجَاءَ، فَالنَّجَاءَ، فَأَطَاعَهُ طَائِفَه مِنْ قَومِهِ فَأدْلَجُوا فَانْطَلَقُوا عَلى مَهَلِهِمْ فَنَجَوا، وكَذَّبَتْ طَائِفَه مِنْهُم فَاَصْبَحُوا مَكَانَهُم فَصَبَّحَهُمُ الْجَيْشُ فَاَهْلَكَهُم وَاَجْتَاحَهُم، فَذلِكَ مَثَلُ مَن أطَاَعَنِي فَاتَّبَعَ مَاجِئَتُ بِهِ وَمَثَلُ مَنْ عَصَانِي وَكَذّبَ مَا جِئْتُ بِهِ مِنَ الْحَقِّ». شیخان (بخارى و مسلم): «از ابوموسى س روایت نمودهاند که گفت: پیامبر خدا ص فرمود: مثال من و مثال آنچه خداوند مرا به آن مبعوث نموده چون مثال مردى است که نزد قومى آمده، و گفت: اى قوم، من لشکر را به چشم خود دیدم، و من بیم دهندهاى آشکار هستم، بنابراین درصدد نجات خود باشید، درصدد نجات خود باشید. گروهى از وى اطاعت نموده و در همان فرصت، شبانگاه به آهستگى به راه افتاده و نجات یافتند، و گروه دیگرى از ایشان او را تکذیب نموده و شب را در همان جاىشان روز نمودند، صبحگاهان لشکر بر آنها هجوم آورده آنها را به هلاکت رسانید و ریشه کن نمود، این مثال کسى است که مرا اطاعت و از آنچه من با خود آوردم، پیروى کند، و همچنان مثال کسى است که از من نافرمانى و آن حق را که با خود آوردهام، تکذیب نماید» [۷].
«وَأخْرَجَ التِرّْمِذِيُّ عَن عَبدِاللهِ بن عَمْرو ب قالَ: قالَ رسولُ الله ص: «لَيَأتِيَنَّ عَلَى أُمَّتِي كَمَا أَتى عَلَى بَنِيْ اِسْرَائِيلَ حَذْوَ النَّعْلِ بِالنَّعْلِ حَتَّى اِنْ كَانَ منْهُم مَنْ أَتَى أمَّهُ عَلاَنِيَه لَكَانَ فِيْ أُمَّتِيْ مَنَ يَصْنَعْ ذلِكَ، وَاِنَّ بَنِىْ اِسْرَاِئيلِ تَفَرَّقَتْ عَلى اِثْنَتَينِ وَسَبْعِيْنَ مِلَّه وَتَفْتَرِقُ اُمَّتِي عَلَىٍ ثَلاثَ وَسَبْعِيْنَ مِلَّه كُلُّهُمْ فِيالنَّارِ اِلَّا مِلَّه وَاحِده، قَالُوا: مَنْ هِىَ يَا رَسُوْلَ اللهِ؟ قَالَ: (مَا أنَا عَلَيْهِ وَ أَصْحَابِي)». «ترمذى از عبدالله بن عمرو ب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص فرمود: آنچه بر بنى اسرائیل آمده بود عین آن بر امّت من نیز خواهد آمد، حتى اگر کسى از آنها با مادرش آشکار زنا نموده باشد، در امّت من کسى خواهد بود که این عمل را انجام مىدهد، و بنى اسرائیل به هفتاد و دو گروه تقسیم شدند، و امّت من به هفتاد و سه گروه تقسیم مىشود، همه آنها در آتشاند به جز یک گروه، گفتند: اى پیامبر خدا این گروه کدام است؟ گفت: «آنچه من و اصحابم بر آن هستیم» [۸].
«وَاَخْرَجَ الِتّرْمِذِيُّ وَأبوداودَ - وَاللَّفْظُ لَهُ - عَنِ الْعِرْبَاضِ بْنِ سَارِيَه س قَالَ: صَلَّى بِنَا رَسُوْلُ الله ص ذَاتَ يَوْمٍ ثُمَّ أقْبَلَ عَلَيْنَا بِوَجْهِهِ، فَوَعَظَنَا مَوْعِظَه بَلِيْغَه، ذَرَفَتْ مِنْهَا الْعُيُونُ وَوَجِلَتْ مِنْهَا القُلُوبُ، فَقالَ رَجُلٌ: يَا رَسُولَ اللهِ! كَأَنَّ هَذِهِ مَوْعِظَه مُوَدِّعٍ، فَمَاذَا تَعْهَدُ اِلَيْنا؟ قاَلَ: اُوْصِيْكُم بِتَقْوَى الله وَالسَّمْع وَالطَّاعَه، وَاِنْ عَبْدًا حَبَشِيّاً، فَاِنَّهُ مَنْ يَعِشَ مِنْكُمْ بَعْدِى فَسَيَرى اِخْتِلَافًا كَثِيْراً فَعَلَيْكُم بِسُنَّتِى وَسُنَّه الْخُلَفَاءِ الرَّاشِدِيْنَ المَهْدِيِّيْنَ، تَمَسَّكُوْا بِهَا وَعَضُّوا عَلَيْهَا بِالنَّواجِذِ، وَاِيَّاكُمْ وَمُحْدَثَاتِ الاُمُوْرِ، فَاِنَّ كُلَّ مُحْدَثَه بِدْعَه وَكُلَّ بِدْعَه ضَلَاَلَه». ترمذى و ابوداود - و لفظ از ابوداود است - «از عِرباض بن ساریه س روایت نمودهاند که گفت: پیامبر ص روزى براى ما نماز داد، بعد روى خود را به طرف ما گردانید، و آنچنان وعظ مؤثرى براى مان نمود، که چشمها در آن اشک ریختند، و قلبها خوفناک و هراسان شدند. مردى گفت: اى پیامبر خدا، گویى این موعظه خداحافظى باشد، پس براى ما چه سفارشى مىکنى؟ گفت: «شما را به ترس از خدا، شنیدن و طاعت [۹] وصیت و سفارش مىکنم، اگرچه بنده حبشى هم باشد چون هر کسى که از شما بعد از من زندگى به سر برد، اختلافات زیادى را خواهد دید، در آن صورت باید به سنّت من و سنّت خلفاى راشدین که هدایت شدگانند عمل کنید. به آن چنگ زنید، و آن را با دندانهاى پسین خود محکم بگیرید، و از چیزهاى نو پدید [در دینتان] برحذر باشید، زیرا هرچیز نو پدیدى، بدعت و هر بدعتى گمراهى است» [۱۰].
«وَاَخْرَجَ رَزِين عَن عُمَرَ س مَرْفُوْعاً: سَأَلْتُ رَبّىْ عَنْ اختِلاَفِ أَصْحِابِي مِنْ بَعْدِي، فَأَوْحي اِلَىَّ: يَا مُحَمَّدُ! اِنَّ أَصْحَابَكَ عِنْدِي بِمَنْزِلَه النُّجَوْمِ مِنَ السَّمَاءِ بَعْضُهَا أَقْوى مِنْ بَعْضٍ، وَلِكُلٍ نُوْرٌ، فَمَنْ اَخَذَ بِشَىٍء مِمَّاهُمْ عَلَيْهِ مِنْ اخْتِلَافِهِم فَهُوَ عِنْدِي عَلَى هُدىً. وَقَاَل: أَصْحَابِي كَالنُّجُومِ بِأَيِّهِمْ اِقْتَدَيْتُمْ اِهْتَدَيْتُمْ». كذا في جمع الفوائد (۲۰۱/۲). رزین از عمر س به شکل مرفوع روایت نموده که رسول الله ص فرمود: «از پروردگارم درباره اختلاف اصحابم بعد از خود پرسیدم، خداوند به من وحى فرستاد: اى محمد، اصحاب نزد من به منزله ستارگان آسماناند که بعضى از دیگرى قوى تراند، و همه آنان از نورى برخوردارند، و کسى که به هر آنچه عمل نماید که صحابه برآنند با وجود اختلاف شان، او نزد من بر هدایت است [۱۱]، وگفت: اصحابم چون ستارگاناند به هر کدامشان اقتدا کنید، هدایت شدهاید» [۱۲]. در جمع الفوائد (۲۰۱/۲) این چنین آمده.
«وَاَخْرَجَ التِّرْمِذِيُّ عَنْ حُذَيْفَه س مَرْفُوعاً: اِنِّيْ لاَ أَدْرِيْ قَدْرَ بَقَائِى فِيْكُمْ، فَاْقَتُدوا بِالَّذِيْنَ مِنْ بَعْدِي - وَاَشَارَ اِلى أِبي بَكْرٍ وَعُمَرَ ب - وَاهْتَدُوا بِهَديِ عَمَّارٍ، وَمَا حَدَّثَكُمْ ابنُ مَسْعُودٍ فَصَدِّقُوْه». «ترمذى از حذیفه س به شکل مرفوع روایت نموده که رسول الله ص فرمود: «من اندازه بقاى خود را در میان شما نمىدانم، بنابراین به این دو شخص که بعد از من هستند، اقتدا کنید - و به ابوبکر و عمر ب اشاره نمود - و از راهنمایى و هدایت عمّار هدایت جویید، و آنچه را ابن مسعود به شما مىگوید وى را تصدیق نمایید» [۱۳].
«وَ أَخْرَجَ أَيْضاً عَن بِلالِ بنِ الحارثِ المُزَنِيّ س قَالَ: قَالَ رَسُولُ الله ص: مَنْ أحْيا سُنَّه مِنْ سُنَّتِى قَد أُمِيْتَت بَعْدِي فَاِنَّ لَهُ مِنَ الاَجْرِ مِثْل أُجُوْرِ مَن عَمِلَ بِهَا مِنْ غَيْرِ أن يَنْقُصَ ذَلِكَ مِنْ أُجُوْرِهِم شَيْئاً، وَمَن اِبْتَدَعَ بِدْعَه ضَلاَلَه لَا يَرضَاهَاالله وَرَسُولُه كَاَن عَلَيْهِ مِنَ الْاِثْمِ مِثْلُ آثامِ مَن عَمِلَ بِهَا لاَ يَنْقُصُ ذَلكَ مِنْ أَوْزِار هِمْ شَيْئاً. وَاَخْرَجَ ابنُ مَاجَه أيْضاً نَحْوَهُ عَن كَثِيْرِ ابنَ عبدِالله بنِ عَمْرٍو عَن أِبيْهِ عَن جَدِّهِ». وى همچنان از بلال بن حارِث مُزَنِى س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص فرمود: «هر کسى سنّتى از سنّتهاى مرا که پس از من از بین برده شده باشد زنده کند، براى وى به اندازه اجر و پاداش آنان که بدان عمل مىکنند اجر و پاداش است، بدون این که این، از پاداشهایشان چیزى را بکاهد. و کسى بدعت گمراه کننده را که خداوند و رسولش از آن راضى نباشند، ایجاد کند، بر وى گناهى به اندازه کناهان آنانى که بدان عمل مىکنند، مىباشد، و این از گناهانشان چیزى را نمىکاهد» [۱۴]. ابنماجه نیز مانند این را از کثیر ابن عبدالله بن عمرو از پدرش از جدّش روایت نموده است.
«وَأَخْرَجَ التِّرْمِذِيُّ أَيْضاً عَنْ عَمْرِو بنِ عِوْف س قَالَ: قَالَ رَسُولُ الله ص: اِنَّ الدِّيْنَ لَيَأرِزُ اِلَى الحِجَازِ كمَاَ تَأرِزُ الحَيَّه اِلىَ جُحْرَها، وَلِيَعْقِلَنَّ الدِّيْنُ مِنَ الْحِجَازِ مَعْقِلَ الاُرْوِيَّه مِن رأسِ الجَبَلِ، اِنَّ الدِّينَ بَدَأ غَرِيْباً وَسَيَعُودُ غَرِيْباً كَمَا بَدَأ، فَطُوْبي لِلْغُرَبَاِء وَهُمُ الَّذِيْنَ يُصْلِحُوْنَ مَا أَفْسَدَ النَّاسُ مِنْ بَعْدِي مِنْ سُنَّتِى». ترمذى همچنان از عمرو بن عوف س روایت نموده که گفت: پیامبر خدا ص گفت: «دین خود را به طرف حجاز خواهد کشید، همچنانکه مار خود را به طرف غار خود مىکشد، و دین در حجاز چنان پناه مىبرد، همچنان که گوزن به سر کوه پناه مىبرد. دین غریب شروع شده، و دوباره غریب خواهد گردید، خوشا به حال غریبان، و آنها کسانىاند که آنچه را مردم از سنت من فاسد گردانیدهاند، اصلاح مىکنند» [۱۵].
«وَأَخْرَجَ أيضاً عَن أنسٍ س قَالَ: قَالَ لِىْ رَسُولُ الله ص: يَا بُنَيَّ، اِنْ قَدَرْتَ أَنْ تُصْبِحَ وَتُمْسِىَ وَلَيْسَ فِي قَلْبِكَ غِشٌّ لِاَحَدٍ فَافْعَلْ، ثُمَّ قَالَ: يَا بُنَيَّ وَذَلِكَ مِنْ سُنَّتِى، وَمَنْ أَحَبَّ سُنَّتِي فَقَدْ أَحَبّنِي وَمَنْ أَحَبّنِي كَانَ مَعِي فِي الْجَنَّه». وى همچنان از انس س روایت نموده، که گفت: پیامبر ص به من فرمود: «اى پسرم! اگر مىتوانى که روز و شب خود را بدون این که در قلبت درباره کسى کینهاى داشته باشى سپرى کنى، این کار را انجام بده. بعد از آن گفت: اى پسرم، و این از سنّت من است، و کسى که سنّت مرا دوست داشته باشد یقیناً که مرا دوست دارد، و کسى که مرا دوست دارد، در جنّت با من مىباشد» [۱۶].
«وَأَخْرَجَ البَيْهَقِيُّ عَنْ ابنِ عَبّاسٍ ب مَرْفُوْعاً: مَنْ تَمَسَّكَ بِسُنَّتِى عِنْدَ فَسَادَ أُمتِّي فَلَهُ أجْرُ مِائَه شَهِيدٍ. وَرَوَاهُ الطَّبَرانِيُّ عَنْ أبِي هُرَيْرَه س اِلَّا أنَّهُ قَالَ: فَلَهُ اَجْرُ شَهِيْدٍ»، كذا في الترغيب (۴۴/۱). بیهقى از ابن عبّاس ب به شکل مرفوع روایت نموده، که رسول ص فرمود: «کسى که به سنّت من وقت فساد امّتم، چنگ زند، براى وى اجر و پاداش صد شهید است» [۱۷]. این را طبرانى از ابوهریره س روایت نموده، مگر این که وى گفته: «براى وى اجر شهید است». این چنین در الترغیب (۴۴/۱) آمده است.
«وَأَخْرَجَ الطَّبَرَاِنيُّ وَأبونُعَيْم فِي الحِلْيَه عَن أِبى هُرَيْرَه س اَلْمُتَمَسِّكُ بِسُنَّتِى عِنْدَ فَسَادَ أُمَّتِي لَهُ أجْرُ شَهِيْدٍ». طَبَرانى و ابونُعَیم در الحلیه از ابوهریره س روایت نمودهاند: «براى چنگ زننده و متمسّک به سنّت من هنگام فساد امّتم اجر و پاداش شهید است» [۱۸].
«وَاَخْرَجَ الْحَكِيْمُ عَنْهُ: المُتَمَسِّكُ بِسُنَّتِيْ عِنْدَ اِخْتَلافِ أُمَّتِيْ كَالقَابِضَ عَلَى الْجَمْرِ». كذا في كنز العمـال (۴۷/۱).
حکیم ترمذى [۱۹] از ابوهریره س روایت نموده: «چنگ زننده به سنت من وقت اختلاف امّتم چون در دست گیرنده پاره آتش است» [۲۰]. این چنین در کنز العمال (۴۷/۱) آمده است.
«وَاَخْرَجَ مُسْلِمٌ عَنْ أَنَسٍ س مَرْفُوْعاً: (مَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِىْ فَلَیسَ مِنِّى) وَ أَخْرَجَهُ ابنُ عَسَاکرَ عَنْ ابنِ عُمَرَ ب وَزَادَ فِى أَوَّلِهِ: (مَنْ أَخَذَ بِسُنَّتِىْ فَهْوَ مِنَّى)». مسلم از انس س به شکل مرفوع روایت نموده: «کسى که از سنّت من روى گرداند، از من نیست» [۲۱]. و این را ابن عساکر از ابن عمر ب روایت نموده، و در اوّل افزوده: «کسى که سنّت مرا بگیرد او از من است».
«وَأَخْرَجَ الدَّارَ قُطْنِىُّ عَنْ عَائِشَه ل مَرْفُوْعاً: مَنْ تَمَسَّكَ بِالسُّنَّه دَخَلَ الْجَنَّه». دارقطنى از عائشه ل به شکل مرفوع روایت نموده: «کسى که به سنّت تمسّک ورزد داخل جنّت مىشود» [۲۲].
«وَأخْرَجَ السِّجْزِىُّ عَنْ أَنَسٍ س مَرْفُوعاً: (مَنْ أَحْيَا سُنَّتِي فَقَدْ أَحَبَّنِيْ وَمَنْ أَحَبَّنِي كَاَنَ مَعِيْ فِي الْجَنَّه)». سِجْزى از انس س به شکل مرفوع روایت نموده: «کسى که سنّت مرا زنده کند یقیناً مرا دوست داشته است، و کسى که مرا دوست دارد، در جنّت با من مىباشد» [۲۳].
[۳] بخاری (۱۷۳۸). [۴] بخاری (۷۲۸۰). [۵] یعنى بامبعوث شدن وى مردم به دو گروه تقسیم شدهاند، گروهى که وى را پیروى مىکنند مسلمانان و حزب اللهاند، و گروهى که از وى پیروى نمىکنند، کفّار و حزب شیطان مىباشند، و این خود تمییز واضح و آشکارى در میان مردم است. [۶] بخاری (۷۲۸۱). [۷] بخاری (۲۷۸۳)، (۶۴۸۲) و مسلم (۵۸۴۴). [۸] ترمذی (۲۶۴۱) ترمذی آن را «حسن غریب» دانسته است. همچنین آلبانی آن را در صحیح ترمذی به شمارهی (۲۱۲۹) آورده است. حاکم نیز آن را روایت کرده است (۱/۱۲۸)، و همینطور مروزی در «السنة» (صفحهی ۱۸)، در سند آن عبدالرحمن الافریقی است که ضعیف است اما حدیث شواهدی دارد. نگا: «السلسلة الصحیحة» به شمارهی (۲۰۴). [۹] هدف ازین اطاعت از اولو الامر مىباشد. م. [۱۰] صحیح. ترمذی (۲۶۷۶)، و ابوداود (۴۶۰۷)، و ابن ماجه (۴۲، ۴۳، ۴۴)، و ابن حبان (۵- احسان)، و حاکم (۱/۹۵). ترمذی دربارهی آن میگوید: «حسن صحیح» است. حاکم نیز آن را صحیح دانسته است و ذهبی و آلبانی آن را موقوف دانستهاند. نگا: صحیح ترمذی (۲۱۵۷). [۱۱] موضوع. ابن عساکر (۶/۳۰۳/۱)، و ابن بطه در «الابانة الکبری» (۴/۱۱/۲)، در سند آن عبدالرحمن بن زید العمی است که کذاب (بسیار دروغگو) است. آلبانی در «السلسلة الضعیفة» حکم به وضع (ساختگی بودن) آن داده است. به شمارهی (۶۰) (۱/۸۱). [۱۲] موضوع. ابن بطه در «الابانة الکبری» (۴/۱۱/۲)، و عبد بن حمید در «المنتخب» (۱/۸۶)، در سند آن حمزه بن ابی حمزه است که متروک است و به وضع (ساختن حدیث) متهم شده است. نگا: السلسلة الضعیفة به شمارهی ۶۱ (۱/۸۱). [۱۳] صحیح. ترمذی (۳۷۷۹)، و احمد (۵/۳۸۵، ۴۰۲)، و ابن ماجه (۹۷)، ترمذی آن را حسن دانسته و آلبانی در «صحیح ترمذی» (۲۹۸۸) آن را صحیح دانسته است. [۱۴] ضعیف. ترمذی (۲۶۸۸)، و ابن ماجه (۲۳)، ترمذی آن را حسن دانسته است. منذری در الترغیب (۹۱) در پی این سخن ترمذی چنین گفته است: «بلکه کثیر بن عبدالله متروک و واهی است، اما حدیث شواهد دیگری دارد». آلبانی نیز آن را در «ضعیف الترغیب» (۴۲) و «ضعیف الجامع» (۵۳۵۹) ضعیف دانسته است. [۱۵] ضعیف جدا (بسیار ضعیف). ترمذی (۵۶۳۰) و ابن عدی در الکامل (۶/۵۹) ترمذی دربارهی آن گفته است «حسن صحیح». با وجود آنکه در سند آن کثیر بن عبدالله است که متروک میباشد. بر این اساس آلبانی در «ضعیف الترمذی» دربارهی آن میگوید: «بسیار ضعیف است». [۱۶] ضعیف. ترمذی (۲۶۷۸)، در سند آن علی بن زید بن جدعان است که ضعیف میباشد. آلبانی نیز آن را ضعیف دانسته است. [۱۷] این حدیث ابن عباس بسیار ضعیف است. ابن عدی در «الکامل» (۲/۳۲۷)، و بیهقی در «الزهد الکبیر» (۲۰۹)، در اسناد آن حسن بن قتیبه است که هالک است (هلاک شده) همچنانکه در «اللسان» به شمارهی (۲/۳۰۵) دربارهی وی آمده است. ذهبی چنین میگوید. همچنین دارقطنی دربارهی وی میگوید: متروک الحدیث است. ابوحاتم وی را ضعیف دانسته و الازدی او را واهی دانسته است. العقیلی وی را دچار وهم دانسته است. در ضمن شیخ وی (یعنی شیخ حسن بن قتیبه) شناخته شده نیست. آلبانی در «ضعیف الجامع» (۳۰) دربارهی این حدیث گفته: «بسیار ضعیف است». [۱۸] ضعیف. ابونعبم در «الحلیة» (۸/۲۰۰)، هیثمی در «مجمع الزوائد» آن را به طبرانی در «الاوسط» ارجاع داده است. وی گفته است: در سند آن محمد بن صالح العدوی موجود است که نیافتهام کسی وی را معرفی کرده باشد و بقیه رجال این سند ثقهاند. آلبانی آن را در «ضعیف الجامع» (۵۹۱۳) ضعیف دانسته است. [۱۹] وى حکیم ترمذى، صاحب «نوادر الاصول فی الحدیث» مىباشد، نه ترمذى مشهور صاحب «السنن». [۲۰] حسن. حکیم ترمذی از ابن مسعود. همچنین «الجامع الصغیر» (۲/۱۸۵)، و کنزالعمال (۱/۴۷)، و آلبانی آن را در «السلسلة الصحیحة» (۹۵۷) حسن دانسته است. [۲۱] مسلم (۳۳۴۳)، و احمد (۳/۴۱)، و بخاری در جاهایی از صحیح خود. [۲۲] ضعیف. دارقطنی در «الافراد» همچنین سیوطی در «الجامع الصغیر» (۲/۱۶۹) و به ضعف این روایت از عایشه ل از طریق عمر مولای هشام اشاره کرده است. همینطور ابن جوزی وی (عمر مولای هشام) را در «العلل الـمتناهیة» ضعیف دانسته است. ابن حبان دربارهی وی میگوید: «اخبار را جا بهجا میکند و قابل احتجاج نیست» بر این اساس آلبانی این روایت را در «ضعیف الجامع» ضعیف دانسته است. [۲۳] ضعیف. سیوطی آن را در «الجامع الصغیر» (۲/۱۱۱) به سجزی از انس نسبت داده و به ضعف آن اشاره کرده است. مناوی در «الفیض» (۴۹۱۶) میگوید: در «المیزان» چنین آمده است: در این سند خالد بن انس است که حالش شناخته شده نیست و حدیثش منکر است. سپس این خبر را آورده و سپس میگوید: «آن را بقیه از عاصم بن سعد روایت کرده در حالی که وی نسبت به او ناشناخته است». در «اللسان» آمده است: «این شخص را العقیلی در «الضعفاء» ذکر کرده است» و برای نمونه این حدیث وی را ذکر کرده و میگوید: «بر او متابعه نمیشود و جز به وی شناخته نمیشود و راوی از وی عاصم مجهول است». آلبانی آن را در «ضعیف الجامع» (۳۵۶۰)، و «السلسلة الضعفة» (۴۵۳۸) ضعیف دانسته است.
خداوند تبارک و تعالى مىفرماید:
﴿مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَآ أَحَدٖ مِّن رِّجَالِكُمۡ وَلَٰكِن رَّسُولَ ٱللَّهِ وَخَاتَمَ ٱلنَّبِيِّۧنَۗ وَكَانَ ٱللَّهُ بِكُلِّ شَيۡءٍ عَلِيمٗا ٤٠﴾ [الاحزاب: ۴۰].
ترجمه: «محمّد پدر هیچ یک از مردان شما نیست، ولى پیامبر خدا و خاتم و آخرین پیامبران است، و خداوند بر هر چیز داناست».
و مىفرماید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ شَٰهِدٗا وَمُبَشِّرٗا وَنَذِيرٗا ٤٥ وَدَاعِيًا إِلَى ٱللَّهِ بِإِذۡنِهِۦ وَسِرَاجٗا مُّنِيرٗا ٤٦﴾ [الاحزاب: ۴۵-۴۶].
ترجمه: «اى پیامبر! ما تو را به عنوان گواه، بشارت دهنده و بیم دهنده فرستادیم و دعوت کننده بهسوى خدا، به حکم او. و چراغى درخشان».
و خداوند تبارک و تعالى مهربانى مىکند:
﴿إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ شَٰهِدٗا وَمُبَشِّرٗا وَنَذِيرٗا ٨ لِّتُؤۡمِنُواْ بِٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ وَتُعَزِّرُوهُ وَتُوَقِّرُوهُۚ وَتُسَبِّحُوهُ بُكۡرَةٗ وَأَصِيلًا ٩﴾ [الفتح: ۸-۹].
ترجمه: «ما تو را به عنوان گواه و بشارت دهنده و بیم دهنده فرستادهایم. تا به خدا و رسول او ایمان بیاورید و از او دفاع کنید، و او را بزرگ دارید و خدا را صبح و شام به پاکى یاد کنید».
خداوند أ فرموده است:
﴿إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ بِٱلۡحَقِّ بَشِيرٗا وَنَذِيرٗاۖ وَلَا تُسَۡٔلُ عَنۡ أَصۡحَٰبِ ٱلۡجَحِيمِ ١١٩﴾ [البقرة: ۱۱۹].
ترجمه: «ما تو را به حق، مژده دهنده و بیم دهنده فرستادهایم، و از تو در مورد اهل دوزخ پرسیده نمىشود».
و مىفرماید:
﴿إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ بِٱلۡحَقِّ بَشِيرٗا وَنَذِيرٗاۚ وَإِن مِّنۡ أُمَّةٍ إِلَّا خَلَا فِيهَا نَذِيرٞ ٢٤﴾ [فاطر: ۲۴].
ترجمه: «ما تو را به دین راست مژده دهنده و ترساننده فرستادهایم».
و خداوند تبارک و تعالى فرموده است:
﴿وَإِن مِّنۡ أُمَّةٍ إِلَّا خَلَا فِيهَا نَذِيرٞ﴾ [فاطر: ۲۴].
ترجمه:«و در هر امّتى بیم دهنده گذشته است».
و خداوند أ مىگوید:
﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَٰكَ إِلَّا كَآفَّةٗ لِّلنَّاسِ بَشِيرٗا وَنَذِيرٗا وَلَٰكِنَّ أَكۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا يَعۡلَمُونَ ٢٨﴾ [سبأ: ۲۸].
ترجمه:«وما تو را براى همه مردم به عنوان مژده دهنده و بیم دهنده فرستادهایم، ولى اکثر مردم نمىدانند».
و خداوند أ مىفرماید:
﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَٰكَ إِلَّا مُبَشِّرٗا وَنَذِيرٗا ٥٦﴾ [الفرقان: ۵۶].
ترجمه:«و ما تو را فقط بشارت دهنده و بیم دهنده فرستادهایم».
و خداوند أ مىگوید:
﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَٰكَ إِلَّا رَحۡمَةٗ لِّلۡعَٰلَمِينَ ١٠٧﴾ [الانبیاء: ۱۰۷].
ترجمه:«و ما تو را رحمت براى جهانیان فرستادهایم».
و مىفرماید:
﴿هُوَ ٱلَّذِيٓ أَرۡسَلَ رَسُولَهُۥ بِٱلۡهُدَىٰ وَدِينِ ٱلۡحَقِّ لِيُظۡهِرَهُۥ عَلَى ٱلدِّينِ كُلِّهِۦ وَلَوۡ كَرِهَ ٱلۡمُشۡرِكُونَ ٩﴾ [الصف: ۹].
ترجمه:«اوست آن که پیغمبر خود را به هدایت و دین حق فرستاده است، تا آن را بر همه ادیان، اگرچه مشرکان بد بدانند، غالب گرداند».
و خداوند أ گفته است:
﴿وَيَوۡمَ نَبۡعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٖ شَهِيدًا عَلَيۡهِم مِّنۡ أَنفُسِهِمۡۖ وَجِئۡنَا بِكَ شَهِيدًا عَلَىٰ هَٰٓؤُلَآءِۚ وَنَزَّلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡكِتَٰبَ تِبۡيَٰنٗا لِّكُلِّ شَيۡءٖ وَهُدٗى وَرَحۡمَةٗ وَبُشۡرَىٰ لِلۡمُسۡلِمِينَ ٨٩﴾ [النحل: ۸۹].
ترجمه: «و روزى که در هر امّت گواهى را بر ایشان از خودشان برانگیزیم، و تو را بر این کافران، گواه بیاوریم، و کتاب را بر تو، براى واضح بیان کردن هرچیز و براى راه نمودن و بخشایش و مژده دادن براى مسلمانان فرود آوردیم».
و مىفرماید:
﴿وَكَذَٰلِكَ جَعَلۡنَٰكُمۡ أُمَّةٗ وَسَطٗا لِّتَكُونُواْ شُهَدَآءَ عَلَى ٱلنَّاسِ وَيَكُونَ ٱلرَّسُولُ عَلَيۡكُمۡ شَهِيدٗا﴾ [البقرة: ۱۴۳].
ترجمه: «و همچنین شما را گروهى مختار و میانه گرداندیم تا بر مردمان گواه باشید و رسول بر شما گواه باشد».
و خداوند أ مىگوید:
﴿أَعَدَّ ٱللَّهُ لَهُمۡ عَذَابٗا شَدِيدٗاۖ فَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ يَٰٓأُوْلِي ٱلۡأَلۡبَٰبِ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْۚ قَدۡ أَنزَلَ ٱللَّهُ إِلَيۡكُمۡ ذِكۡرٗا ١٠ رَّسُولٗا يَتۡلُواْ عَلَيۡكُمۡ ءَايَٰتِ ٱللَّهِ مُبَيِّنَٰتٖ لِّيُخۡرِجَ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ مِنَ ٱلظُّلُمَٰتِ إِلَى ٱلنُّورِۚ وَمَن يُؤۡمِنۢ بِٱللَّهِ وَيَعۡمَلۡ صَٰلِحٗا يُدۡخِلۡهُ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَآ أَبَدٗاۖ قَدۡ أَحۡسَنَ ٱللَّهُ لَهُۥ رِزۡقًا ١١﴾ [الطلاق: ۱۰-۱۱].
ترجمه: «خداوند براى شما نصیحت فرو فرستاده است. پیامبرى فرستاده که آیات روشن الله را بر شما مىخواند، تا آنان را که ایمان آوردهاند و عملهاى نیک انجام دادهاند از تاریکىها بهسوى روشنى بیرون سازد، و هر که به الله ایمان بیاورد و عمل نیکو بکند، خدا او را به بوستانهایى که زیر (قصرهاى) آنها جویها جارىاند، داخل مىسازد، و اینان در آنجا براى همیشه جاودان مىباشند، و خداوند براى او روزى نیکویى فراهم آورده است».
و خداوند أ مىفرماید:
﴿لَقَدۡ مَنَّ ٱللَّهُ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ بَعَثَ فِيهِمۡ رَسُولٗا مِّنۡ أَنفُسِهِمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِهِۦ وَيُزَكِّيهِمۡ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَإِن كَانُواْ مِن قَبۡلُ لَفِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٍ١٦٤﴾ [آل عمران: ۱۶۴].
ترجمه: «خدا بر ایمان داران آنگاه که میانشان پیامبرى از خودشان برانگیخت، احسان نمود. او بر ایشان آیتهاى خدا را مىخواند، و آنان را از شرک وغیره پاک مىسازد، و به آنان کتاب و حکمت مىآموزاند، در حالى که قبل از این در گمراهى آشکار قرار داشتند».
و خداوند أ گفته است:
﴿كَمَآ أَرۡسَلۡنَا فِيكُمۡ رَسُولٗا مِّنكُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡكُمۡ ءَايَٰتِنَا وَيُزَكِّيكُمۡ وَيُعَلِّمُكُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَيُعَلِّمُكُم مَّا لَمۡ تَكُونُواْ تَعۡلَمُونَ ١٥١ فَٱذۡكُرُونِيٓ أَذۡكُرۡكُمۡ وَٱشۡكُرُواْ لِي وَلَا تَكۡفُرُونِ ١٥٢﴾ [البقرة: ۱۵۱-۱۵۲].
ترجمه: «چنان که در میان شما رسولى از خود شما فرستادیم، او بر شما آیات ما را مىخواند، و شما را پاک مىسازد و به شما کتاب و حکمت مىآموزاند، و به شما تعلیم مىدهد آنچه را که نمىدانستید، پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم و شکر مرا به جاى آورید و ناسپاسى نکنید».
و خداوند أ مىفرماید:
﴿لَقَدۡ جَآءَكُمۡ رَسُولٞ مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ عَزِيزٌ عَلَيۡهِ مَا عَنِتُّمۡ حَرِيصٌ عَلَيۡكُم بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ رَءُوفٞ رَّحِيمٞ ١٢٨﴾ [التوبة: ۱۲۸].
ترجمه: «رسولى از خود شما بهسویتان آمده، که رنج شما بر وى دشوار است، و به هدایت شما اصرار دارد، و نسبت به مؤمنان رؤوف و مهربان است».
و خداوند مىگوید:
﴿فَبِمَا رَحۡمَةٖ مِّنَ ٱللَّهِ لِنتَ لَهُمۡۖ وَلَوۡ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ ٱلۡقَلۡبِ لَٱنفَضُّواْ مِنۡ حَوۡلِكَۖ فَٱعۡفُ عَنۡهُمۡ وَٱسۡتَغۡفِرۡ لَهُمۡ وَشَاوِرۡهُمۡ فِي ٱلۡأَمۡرِۖ فَإِذَا عَزَمۡتَ فَتَوَكَّلۡ عَلَى ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلۡمُتَوَكِّلِينَ ١٥٩﴾ [آل عمران: ۱۵۹].
ترجمه: «به سبب رحمتى که از جانب خداست بر ایشان نرم دل شدى، و اگر تندخو و سخت دل مىبودى، از پیرامون تو پراکنده مىشدند، بنابراین از ایشان در گذر و براىشان آمرزش خواه و در کار همراهشان مشورت کن، و وقتى عزم کردى بر خدا توکل نما، چون خداوند توکل کنندگان را دوست مىدارد».
و خداوند أ مىفرماید:
﴿إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدۡ نَصَرَهُ ٱللَّهُ إِذۡ أَخۡرَجَهُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ثَانِيَ ٱثۡنَيۡنِ إِذۡ هُمَا فِي ٱلۡغَارِ إِذۡ يَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَاۖ فَأَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَيۡهِ وَأَيَّدَهُۥ بِجُنُودٖ لَّمۡ تَرَوۡهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ٱلسُّفۡلَىٰۗ وَكَلِمَةُ ٱللَّهِ هِيَ ٱلۡعُلۡيَاۗ وَٱللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ٤٠﴾ [التوبة: ۴۰].
ترجمه: «اگر رسول را مدد نکنید، الله او را هنگامى که کافران وى را بیرون کردند، و دومین نفر بود، یارى و کمک نمود. آنگاه که هردو در غار بودند، و آن گاه که رسول به رفیق خود گفت: غمگین مشو که الله همراه ماست، درین موقع الله تسکین خود را بر وى فرود آورد، و او را با لشکرهایى که نمىدیدید تقویت نمود، و گفتار کافران را پایین قرار داد، و سخن الله بلند و پیروز است، و خداوند غالب و با حکمت است».
و خداوند أ مىفرماید:
﴿مُّحَمَّدٞ رَّسُولُ ٱللَّهِۚ وَٱلَّذِينَ مَعَهُۥٓ أَشِدَّآءُ عَلَى ٱلۡكُفَّارِ رُحَمَآءُ بَيۡنَهُمۡۖ تَرَىٰهُمۡ رُكَّعٗا سُجَّدٗا يَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَرِضۡوَٰنٗاۖ سِيمَاهُمۡ فِي وُجُوهِهِم مِّنۡ أَثَرِ ٱلسُّجُودِۚ ذَٰلِكَ مَثَلُهُمۡ فِي ٱلتَّوۡرَىٰةِۚ وَمَثَلُهُمۡ فِي ٱلۡإِنجِيلِ كَزَرۡعٍ أَخۡرَجَ شَطَۡٔهُۥ فََٔازَرَهُۥ فَٱسۡتَغۡلَظَ فَٱسۡتَوَىٰ عَلَىٰ سُوقِهِۦ يُعۡجِبُ ٱلزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ ٱلۡكُفَّارَۗ وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ مِنۡهُم مَّغۡفِرَةٗ وَأَجۡرًا عَظِيمَۢا ٢٩﴾ [الفتح: ۲۹].
ترجمه: «محمّد ص فرستاده خدا أ است و کسانى که با او هستند در برابر کفّار سرسخت و شدید و در میان خود مهرباناند، پیوسته آنها را در حال رکوع و سجود مىبینى، آنها همواره فضل خدا و رضاى او را مىطلبند، نشانه آنها در رخسارشان از اثر سجده نمایان است، این توصیف آنها در تورات است، و توصیف آنها در انجیل، همانند زراعت است که جوانههاى خود را خارج ساخته، سپس به تقویت آن پرداخته، تا محکم شده، و بر پاى خود ایستاده است، و به قدرى نمو و رشد کرده که زارعان را به شگفتى وامى دارد، این براى آن است که کافران را به خشم آورد، خداوند أ کسانى از آنها را که ایمان آوردهاند و عمل صالح انجام دادهاند وعده آمرزش و اجر عظیمى داده است».
و خداوند أ مىفرماید:
﴿ٱلَّذِينَ يَتَّبِعُونَ ٱلرَّسُولَ ٱلنَّبِيَّ ٱلۡأُمِّيَّ ٱلَّذِي يَجِدُونَهُۥ مَكۡتُوبًا عِندَهُمۡ فِي ٱلتَّوۡرَىٰةِ وَٱلۡإِنجِيلِ يَأۡمُرُهُم بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَيَنۡهَىٰهُمۡ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ ٱلطَّيِّبَٰتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيۡهِمُ ٱلۡخَبَٰٓئِثَ وَيَضَعُ عَنۡهُمۡ إِصۡرَهُمۡ وَٱلۡأَغۡلَٰلَ ٱلَّتِي كَانَتۡ عَلَيۡهِمۡۚ فَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ بِهِۦ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَٱتَّبَعُواْ ٱلنُّورَ ٱلَّذِيٓ أُنزِلَ مَعَهُۥٓ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ ١٥٧﴾ [الاعراف: ۱۵۷].
ترجمه: «آنان که (از روى صدق) آن پیغمبرى را که نبىّ امّى است، پیروى مىکنند، کسى که (صفات) او را نوشته نزد خویش در تورات و انجیل مىیابند، کسى که ایشان را به کار پسندیده امر مىکند و از ناپسندیده منع مىنماید،و پاکیزهها را براىشان حلال مىسازد و ناپاکیزهها را براىشان حرام مىگرداند، و بار سنگین و زنجیرهایى را که بر آنها بود، (از دوششان) بر مىدارد، و آنها که به او ایمان آوردند و حمایتش کردند و یارى اش نمودند و از نورى که با او نازل شده پیروى کردند، آنان رستگاراند».
خداوند أ مىفرماید:
﴿لَّقَد تَّابَ ٱللَّهُ عَلَى ٱلنَّبِيِّ وَٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ ٱلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ ٱلۡعُسۡرَةِ مِنۢ بَعۡدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٖ مِّنۡهُمۡ ثُمَّ تَابَ عَلَيۡهِمۡۚ إِنَّهُۥ بِهِمۡ رَءُوفٞ رَّحِيمٞ ١١٧ وَعَلَى ٱلثَّلَٰثَةِ ٱلَّذِينَ خُلِّفُواْ حَتَّىٰٓ إِذَا ضَاقَتۡ عَلَيۡهِمُ ٱلۡأَرۡضُ بِمَا رَحُبَتۡ وَضَاقَتۡ عَلَيۡهِمۡ أَنفُسُهُمۡ وَظَنُّوٓاْ أَن لَّا مَلۡجَأَ مِنَ ٱللَّهِ إِلَّآ إِلَيۡهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيۡهِمۡ لِيَتُوبُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ هُوَ ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِيمُ ١١٨﴾ [التوبة: ۱۱۷-۱۱۸].
ترجمه: «خداوند رحمت خودش را شامل حال پیامبر، و مهاجرین و انصار که در زمان عسرت و تنگى از وى پیروى کردند، نمود. آنگاه خداوند توبه آنان را پذیرفت، و او نسبت به آنها مهربان و رحیم است. همچنین آن سه نفر را که بازماندند، تا آن حد که زمین، با همه وسعتش بر آنان تنگ شد، و نفسهایشان بر ایشان تنگ گردید، و دانستند که پناه گاهى از خدا جز بهسوى او نیست، در آن هنگام خدا آنان را مشمول رحمت خود ساخت، و خداوند توبه آنان را پذیرفت، و خدا توبهپذیر و مهربان است».
و خداوند أ مىفرماید:
﴿لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ فَأَنزَلَ ٱلسَّكِينَةَ عَلَيۡهِمۡ وَأَثَٰبَهُمۡ فَتۡحٗا قَرِيبٗا ١٨ وَمَغَانِمَ كَثِيرَةٗ يَأۡخُذُونَهَاۗ وَكَانَ ٱللَّهُ عَزِيزًا حَكِيمٗا ١٩﴾ [الفتح: ۱۸-۱۹].
ترجمه: «خداوند از مؤمنانى که زیر آن درخت با تو بیعت کردند راضى و خشنود شد، خدا آنچه را در درون قلبهاى آنان نهفته بود دانست، لذا آرامش را بر دلهاى آنان نازل کرد، و فتح نزدیکى، به عنوان پاداش، نصیب آنها فرمود. و غنایم بسیارى که آن را به دست مىآورند، و خداوند عزیز و حکیم است».
و خداوند مهربانى مىکند:
﴿وَٱلسَّٰبِقُونَ ٱلۡأَوَّلُونَ مِنَ ٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ وَٱلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُم بِإِحۡسَٰنٖ رَّضِيَ ٱللَّهُ عَنۡهُمۡ وَرَضُواْ عَنۡهُ وَأَعَدَّ لَهُمۡ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي تَحۡتَهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَآ أَبَدٗاۚ ذَٰلِكَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ ١٠٠﴾ [التوبة: ۱۰۰].
ترجمه: «خداوند از پیشگامان نخستین مهاجرین و انصار و آنهایى که به نیکى از آنان پیروى کردند، خشنود شده است، و آنها نیز از او خشنود شدهاند، و (خداوند) براى آنان باغهایى از بهشت فراهم ساخته که نهرها از زیر درختانش جریان دارند، و اینان در آن جا، جاودانه خواهند ماند، و این پیروزى بزرگ است».
و خداوند أ مىفرماید:
﴿لِلۡفُقَرَآءِ ٱلۡمُهَٰجِرِينَ ٱلَّذِينَ أُخۡرِجُواْ مِن دِيَٰرِهِمۡ وَأَمۡوَٰلِهِمۡ يَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَرِضۡوَٰنٗا وَيَنصُرُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓۚ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلصَّٰدِقُونَ ٨ وَٱلَّذِينَ تَبَوَّءُو ٱلدَّارَ وَٱلۡإِيمَٰنَ مِن قَبۡلِهِمۡ يُحِبُّونَ مَنۡ هَاجَرَ إِلَيۡهِمۡ وَلَا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمۡ حَاجَةٗ مِّمَّآ أُوتُواْ وَيُؤۡثِرُونَ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ وَلَوۡ كَانَ بِهِمۡ خَصَاصَةٞۚ وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفۡسِهِۦ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ ٩﴾ [الحشر: ۸-۹].
ترجمه: «این اموال براى مهاجران فقیرى است که از خانه و کاشانه و اموال خود بیرون رانده شدهاند، آنها فضل الهى و رضاى او را مىطلبند، و خدا و رسولش را یارى مىکنند، و آنها راستگویاناند. و براى کسانى است که در دارالهجره (مدینه) و در خانه ایمان، قبل از مهاجران مسکن گزیدند، آنها کسانى را که بهسویشان هجرت کنند دوست مىدارند و در دل خود به آنچه به مهاجران داده شده احساس نیاز نمىکنند، و آنها را بر خود مقدّم مىدارند هرچند شدیداً فقیر باشند. کسانى که خداوند آنها را از بخل و حرص نفس خویش بازداشته، رستگارند».
و مىفرماید:
﴿ٱللَّهُ نَزَّلَ أَحۡسَنَ ٱلۡحَدِيثِ كِتَٰبٗا مُّتَشَٰبِهٗا مَّثَانِيَ تَقۡشَعِرُّ مِنۡهُ جُلُودُ ٱلَّذِينَ يَخۡشَوۡنَ رَبَّهُمۡ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمۡ وَقُلُوبُهُمۡ إِلَىٰ ذِكۡرِ ٱللَّهِۚ ذَٰلِكَ هُدَى ٱللَّهِ يَهۡدِي بِهِۦ مَن يَشَآءُۚ وَمَن يُضۡلِلِ ٱللَّهُ فَمَا لَهُۥ مِنۡ هَادٍ ٢٣﴾ [الزمر: ۲۳].
ترجمه: «خداوند بهترین سخن را نازل کرده، کتابى که آیاتش همانند همدیگر است، آیاتى مکرر دارد، که از شنیدن آیاتش بر اندام کسانى که از پروردگارشان مىترسند لرزه مىافتد. سپس بیرون و درونشان نرم و متوجّه ذکر خدا مىشود، این هدایت الهى است، که هر کسى را بخواهد با آن راهنمایى مىکند، و هر کسى را خداوند گمراه کند، برایش هدایت کنندهاى وجود ندارد».
و خداوند أ مىفرماید:
﴿إِنَّمَا يُؤۡمِنُ بَِٔايَٰتِنَا ٱلَّذِينَ إِذَا ذُكِّرُواْ بِهَا خَرُّواْۤ سُجَّدٗاۤ وَسَبَّحُواْ بِحَمۡدِ رَبِّهِمۡ وَهُمۡ لَا يَسۡتَكۡبِرُونَ۩ ١٥ تَتَجَافَىٰ جُنُوبُهُمۡ عَنِ ٱلۡمَضَاجِعِ يَدۡعُونَ رَبَّهُمۡ خَوۡفٗا وَطَمَعٗا وَمِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ يُنفِقُونَ ١٦ فَلَا تَعۡلَمُ نَفۡسٞ مَّآ أُخۡفِيَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعۡيُنٖ جَزَآءَۢ بِمَا كَانُواْ يَعۡمَلُونَ ١٧﴾ [السجدة: ۱۵-۱۷].
ترجمه: «تنها کسانى به آیات ما ایمان مىآورند که هر وقت این آیات به آنها یادآورى شود به سجده مىافتند و تسبیح و حمد پروردگارشان را به جاى مىآورند و تکبّر نمىکنند. پهلوهاىشان از بسترها در دل شب دور مىشود و پروردگار خود را با بیم و امید فرا مىخوانند، و از آنچه به آنها روزى دادهایم، انفاق مىکنند. هیچ کسى نمىداند چه پاداشهاى مهمى که مایه روشنى چشمها مىگردد، براى آنها نهفته شده، این جزاى اعمالى است که انجام مىدادند».
و خداوند أ مىگوید:
﴿فَمَآ أُوتِيتُم مِّن شَيۡءٖ فَمَتَٰعُ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَاۚ وَمَا عِندَ ٱللَّهِ خَيۡرٞ وَأَبۡقَىٰ لِلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَلَىٰ رَبِّهِمۡ يَتَوَكَّلُونَ ٣٦ وَٱلَّذِينَ يَجۡتَنِبُونَ كَبَٰٓئِرَ ٱلۡإِثۡمِ وَٱلۡفَوَٰحِشَ وَإِذَا مَا غَضِبُواْ هُمۡ يَغۡفِرُونَ ٣٧ وَٱلَّذِينَ ٱسۡتَجَابُواْ لِرَبِّهِمۡ وَأَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَأَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَيۡنَهُمۡ وَمِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ يُنفِقُونَ ٣٨ وَٱلَّذِينَ إِذَآ أَصَابَهُمُ ٱلۡبَغۡيُ هُمۡ يَنتَصِرُونَ ٣٩﴾ [الشوری: ۳۶-۳۹].
ترجمه: «و آنچه نزد خداست براى کسانى که ایمان آوردهاند و بر پروردگارشان توکل مىکنند، بهتر و پایدارتر است. همان کسانى که از گناهان کبیره و اعمال زشت اجتناب مىورزند، و هنگامى که خشمگین مىشوند، عفو مىکنند. و آنها که دعوت پروردگارشان را اجابت کردهاند، نماز را برپا داشتهاند، و کارهاىشان در میانشان به طریق مشورت صورت مىگیرد، و از آنچه به آنان روزى دادهایم، انفاق مىکنند. و آنها که هرگاه به آنان تعدّى و حمله برسد، انتقام مىکشند».
و خداوند أ مىفرماید:
﴿مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ رِجَالٞ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡبَهُۥ وَمِنۡهُم مَّن يَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبۡدِيلٗا ٢٣ لِّيَجۡزِيَ ٱللَّهُ ٱلصَّٰدِقِينَ بِصِدۡقِهِمۡ وَيُعَذِّبَ ٱلۡمُنَٰفِقِينَ إِن شَآءَ أَوۡ يَتُوبَ عَلَيۡهِمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ غَفُورٗا رَّحِيمٗا ٢٤﴾ [الاحزاب: ۲۳-۲۴].
ترجمه: «در میان مؤمنان مردانى هستند که بر سر عهدى که با خدا بستهاند صادقانه ایستادهاند، بعضى پیمان خود را به انجام رسانیدند، و بعضى دیگر در انتظاراند، و هرگز تغییر و تبدیلى در عهد و پیمان خود ندادهاند. هدف این است که خداوند صادقان را به خاطر صدقشان پاداش دهد، و منافقان را هرگاه که بخواهد عذاب کند، یا توبه آنان را بپذیرد، چرا که خداوند غفور و رحیم است».
و مىفرماید:
﴿أَمَّنۡ هُوَ قَٰنِتٌ ءَانَآءَ ٱلَّيۡلِ سَاجِدٗا وَقَآئِمٗا يَحۡذَرُ ٱلۡأٓخِرَةَ وَيَرۡجُواْ رَحۡمَةَ رَبِّهِۦۗ قُلۡ هَلۡ يَسۡتَوِي ٱلَّذِينَ يَعۡلَمُونَ وَٱلَّذِينَ لَا يَعۡلَمُونَ﴾ [الزمر: ۹].
ترجمه: «آیا کسى که در ساعات شب به عبادت مشغول است و در سجده و قیام قرار دارد و از آخرت مىترسد و به رحمت پروردگارش امیدوار است (با آن مشرک ناسپاس برابر است؟) بگو: آیا کسانى که مىدانند با کسانى که نمىدانند یکساناند؟».
«اَخْرَجَ أحمدُ عَن عَطاِء بنِ يَسارِ قال: لَقِيتُ عبدُاللهِ بنَ عَمْرو بنِ العَاصِ ب فَقُلْتُ: أَخْبَرَ نِي عَن صَفاتِ رَسُولِ الله ص فِي التَّوراه، فَقَال: أَجَلْ. وَاللهِ اِنَّهُ لَمَوْصُوفٌ فِي التَّوراه بِصَفِتِهِ فِي القرآنِ: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ شَٰهِدٗا وَمُبَشِّرٗا وَنَذِيرٗا ٤٥﴾ [الاحزاب: ۴۵]، وَحرْزاً لِلاُمِيّيِّنَ، أنْتَ عَبْدِي وَرَسُوْلِي، سَمَّيِتَكَ المُتَوَكِلَّ، لَاَفَظٌّ وَلَا غَلِيْظٌ وَلَا صَخَّابٌ فِي الْاَسْوَاقِ، وَلَا يَدْفَعُ بِالسَّيِئَّه اِلسَّيِّئَه وَلَكِن يَعْفُو وَيَغْفِرُ، وَلَنْ يَقْبِضَهُ الله حَتَّى يُقِيْمُوالْمِلّه العَوْجَاءَ بِأنْ يَقُولُواِ لَا اِلهَ اِلَّا الله، يَفْتَحُ بِهِ أَعْيُناً عُمْياً، وَآذَاَناً صُمَّا، وَقُلُوْباً غُلْفاً». وَ أَخِرْجَهُ البُخَارِيُّ نَحْوَهُ عَن عَبدُالله، وَالبَيْهَقِي عَن ابنَ سَلامٍ، وَ فِيْ رَوَايه: «حَتَّى يُقِيْمَ بِهِ الْمِلَّة العَوْجَاءَ». وَأَخْرَجَهُ ابنُ اِسْحقَ عَنْ كَعْبِ الْاحِبْاَرِ بِمَعْنَاهُ. وَأخْرَجَهُ البَيهَقِيُّ عَنْ عَاِئِشَة ل مُخْتَصَراً. وَذَكَرَ وَهْبُ بنُ مُنَبَّهٍ: أَنّ الله تَعَالى أَوْحى اِلى دَاوُدَ فِي الزَّبُورْ، (يَا دَاوُدُ، اِنَّهُ سَيَأْتِي مِنْ بَعْدِكَ نَبِيٌ اسْمُهُ أحْمَدُ وَمُحَمَّدٌ صَادِقاً سَيِدًا، لَا أَغْضَبُ عَلَيْهِ أَبَداً وَلَاُ يُغْضِبُنِي أَبَداً، وَقَدْ غَفَرْتُ لَهُ قَبْلَ أَنْ يَعْصِيَنِي مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَمَاَ تَأَخِرَّ، وَأُمَّتُهُ مَرْحُومَه أَعْطَيْتُهُم مِنَ النَّوافِل مِثْلَ مَا أَعْطَيْتُ الْاَنِبَياءَ، وَفَرَضْتُ عَلَيْهِمُ الْفَرَائِضَ الَّتِي افْتَرَضْتُ عَلَى الاَنْبِيَاِء وَالرُّسُلِ، حَتَّى يَأتُونّيِ يَوْمَ القِيَامَة وَنُوْرُهُم مِثْلُ نُورِالْاَنْبِيَاءِ... اِلى أَنْ قَالَ: يَا داوُدُ، اِنِّيْ فَضَّلْتُ مُحَمَّداً وَأُمَّتهُ عَلىَ الْاُمَمِ كُلَّهاَ)». کذا فی البدایة (۳۲۶/۲). «احمد از عطاء بن یسار روایت نموده، که گفت: با عبدالله بن عمرو بن العاص ب بر خوردم، گفتم: مرا از صفتهاى پیامبر ص در تورات آگاه کن، گفت: آرى، به خدا سوگند وى در تورات آن چنان صفت شده که در قرآن موصوف است: «اى نبى! ما تو را گواه، بشارت دهنده، بیم دهنده، و حفاظت کننده امّیین [۲۴] فرستادیم، تو بنده و پیامبر من هستى، تو را متوکل نام گذاردم، نه ترش روى و نه هم سخت طبیعت هستى، و نه اهل معرکه و برپا کننده غوغا در بازارها. و نه هم بدى را به بدى پاسخ مىدهد، بلکه عفو و بخشش مىکند، و خداوند او را تا آن وقت که ملّت کج را با گفتن «لا إله إلا الله» راست نکنند، قبض نمىنماید. بسا چشمهاى کور، گوشهاى کر، و قلبهاى بسته به واسطه وى باز مىشوند» [۲۵].
بخارى مانند این را از عبدالله [۲۶] و بیهقى از ابن سلام [۲۷] روایت نمودهاند، و در روایتى آمده: ««تا این که ملّت کج را توسط وى راست کند». ابن اسحاق از کعب احبار به معنایى این را روایت نموده است. و این را بیهقى به اختصار از عائشه ل روایت کرده [۲۸]، و وهب بن منبه متذکر شده که خداوند تبارک و تعالى براى داود ÷ در زبور وحى فرستاده: «اى داود، پس از تو نبى اى خواهد آمد که اسم وى احمد و محمّد است و او صادق و سردار است، من هرگز بر وى خشمگین نمىشوم، و او ابداً مرا به غضب نمىآورد. گناهان گذشته و آینده وى را قبل از این که نافرمانى مرا بکند، بخشیدهام، و امّتش مرحوم است. به آنها آن قدر نوافل دادهام که به انبیا دادم، و بر آنها فرایضى را لازم ساختهام که بر انبیاء و رسل فرض گردانیده بودم. تا اینکه در قیامت در حالى نزدم بیایند که نورشان چون نور انبیا باشد... تا این که گفت: اى داود! من محمّد و امّتش را بر همه امّتها فضیلت دادهام»». این چنین در البدایة (۳۲۶/۲) آمده است [۲۹].
وَأَخْرَجَ أبونُعَيْم فِي الحِلْيَه (۳۸۶/۵) «عَن سَعِيْدِ ابن أبي هِلالٍ أَنَّ عَبْدَاللهِ بنَ عَمْرو قَالَ لِكَعْبٍ: أَخْبَرَنِي عَنْ صِفَه مُحَمَّدٍ وَ أُمَّتِه قال: أَجِدُهُم فِي كِتَابِ اللهِ تَعَالى: (اِنَّ أَحْمَدَ وَأُمَّتَهُ حَمَّادُوْنَ يَحْمَدُوْنَ الله ﻷ عَلى كُلِّ خَيْرٍ وَشرٍّ، يُكَبِرّوْنَ الله عَلَى كُلِّ شَرَفٍ، وَيُسَّبُحْوَن الله فِيْ كُلِّ مَنْزِلٍ، نِدَاؤُهُمْ فِي جَوِّ السَّماءِ، لَهُمْ دَوِىٌّ فِي صَلاتِهِم كَدَوِىِّ النَّحْلِ عَلَى الصَّخْرِ، يَصُفُّوْنَ في الصّلاه كَصُفُوفِ الْمَلائِكَة، وَيَصُفُّوْنَ فِي الْقِتَالِ كَصُفُوفِهِمْ فِي الصَّلَاه. اِذَا غَزَوْا فِي سَبِيْل اللهِ كَاَنتِ الْمَلَائِكَة بَيْنَ أَيْدِيْهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِم بِرِ مَاحٍ شِدَادٍ. اِذَا حَضَرُو الصَّفَّ فِيْ سِبيلِ الله كَانَ الله عَلَيْهِم مُظِلاً - وَ أَشَارَ بِيَدِهِ - كمَاَ تُظِلُّ النّسُوْرَ عَلى وَكُوْرِهَا، لاَيَتَأَخَّرُوْنَ زَحْفًا أَبَداً). وَ أَخْرَجَهُ اَيْضاً بِاِسْنَادٍ آخَرَ عَنْ كَعْبٍ بِنَحْوَهَ وَفِيْهِ (وَأُمَّتُهُ الحَمَّادُوْنَ يَحْمَدُونَ الله عَلَى كُلِّ حَالٍ وَيُكَبِّرُوْنَهُ عَلىَ كُلِّ شَرَفٍ، رُعَاه الشَّمْسِ، يُصَلُّونَ الصَّلَوَاتِ الْخَمْس لِوَقْتِهِنَّ وَلَوْ عَلىَ كُنَاسَه، يَأتَزِرُوْنَ عَلىَ أوسَاطِهِم وَيُوَضِّئُونَ أَطْرَاَفَهُم). وَأخْرَجَ أيضاً بِاِسْنَادٍ آخَرَ عَنْ كَعْبٍ مُطَوَّلاً». ابونُعَیم در الحِلیه (۳۸۶/۵) از سعید بن ابى هلال روایت نموده، که عبدالله بن عمرو به کعب گفت: «صفت محمّد ص و امّت وى را برایم بیان کن، وى گفت: آنها را در کتاب خداوند تبارک و تعالى (تورات) این طور مىیابم: احمد و امّت وى حمد گویان هستند، حمد خداوند أ را در هر خیر و شر مىگویند، خداوند را در هر جاى بلندى به بزرگى یاد مىکنند، و او را در هر منزل به پاکى یاد مىنمایند. نداى (اذان) آنها در فضاى آسمان طنین انداز است. در نمازهاى خود صدایى چون صداى زنبور عسل بر سنگ دارند. در نماز چون صفوف ملائک صف مىبندند، و در قتال و جنگ چون صفوفشان در نماز صف مىبندند. چون در راه خداوند جهاد نمایند، ملائکه با داشتن نیزههاى سخت در پیش روى و عقب آنها مىباشند، و چون در صف فى سبیل الله حضور پیدا مىکنند، خداوند أ بر آنها خود سایه بان مىباشد - و به دست خود اشاره نمود - چنانکه کرکسها بر آشیانه خود سایه مىافکنند، آنها از رو بروى دشمن در میدان قتال گاهى هم فرار نمىکنند». او این را همچنان به اسناد دیگرى از کعب روایت نموده و در آن آمده: «و امّت وى حمدگویان هستند، حمد و ثناى خداوند أ را در هر حالت بهجاى مىآورند، و او را در هر جاى بلندى به بزرگى یاد مىکنند، (به خاطر نماز خود) مراقب آفتاب مىباشند، و نمازهاى پنجگانه را در اوقات آنها ولو بر خاکروبه هم باشند بهجاى مىآورند. شلوارهاى خود را دور کمر خود مىبندند، و دست و پاى خود را وقت وضو گرفتن به درستى مىشویند» [۳۰]. این حدیث همچنین به اسناد دیگرى به صورتى طولانىتر، از کعب روایت شده است».
[۲۴] هدف از امیین عربهاى معاصر رسول خدا ص مىباشد.م. [۲۵] صحیح. احمد (۲/۱۷۴)، و بیهقی در «الدلائل» (۱/۳۷۴)، شیخ احمد شاکر / آن را صحیح دانسته است. [۲۶] بخاری در کتاب بیوع (۲۱۲۵). و همچنین در کتاب تفسیر باب ﴿إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ شَٰهِدٗا...﴾. [۲۷] صحیح. بیهقی در «الدلائل» (۱/۳۷۶). [۲۸] دلائل النبوة بیهقی (۱/۳۷۷ – ۳۷۸). [۲۹] بیهقی در «الدلائل» (۱/۳۸۰)، و ابن کثیر در «البدایة» (۲/۳۲۶)، وهب بن منبه به گرفتن اخبار از اهل کتاب مشهور است. [۳۰] ضعیف. ابونعیم (۵/۳۸۶) در سند آن برادرزادهی کعب ناشناخته است.
«أَخْرَجَ يَعْقوبُ بنُ سُفيانَ الفَسَوِيُّ الحَافِظُ عَنِ الْحَسَنِ بنِ عِلِي ب قَالَ: سَأَلْتُ خَالِي هِنْدَ بنَ أبى هَالَه - وَكانَ وَصَّافَاً» عَنْ حِلْيَة رَسُول الله ص وَ أَنَا أَشْتَهِىْ اَنْ يَصِفَ لِيْ مِنْهَا شَيْئاً أَتَعَلَّقَ بِهِ، فَقَالَ:
«كَانَ رَسُولُ اللهِ ص فَخُماً مَفُخُماً، يَتَلَأ لَأُ وَجْهُهَ تَلَألُؤ القَمَرِ لَيْلَهالْبَدْرِ، أَطْوَلَ مِنَ الْمَرْبُوعِ وَ أَقْصَرَ مِنَ المُشَذَّبِ. عَظِيْمَ اَلْهَامَه. رَجِلَ الشَعْرِ، اِذا تَفَرَّقَتْ عَقِيْصَتَهُ فَرَقَ، وَاِلاّ فَلَاَ يُجَاوِزُ شَعْرُهُ شَحْمَه أُذُنَيْهِ اِذا وَفَرَهُ. أَزْهَرَ اللَّوْنِ. وَاسِعَ الْجَبِيْنِ. أَزَجَّ اَلْحَوَاجِبِ، سَوَابِغَ فِيِ غَيْرِ قَرَنٍ، بَيْنَهُمَا عِرْقُ يُدِرُّهُ الغَضَبُ. أَقْنَى العِرْنِيْنِ، لَهُ نُوْرٌ يَعْلُوْهُ، يَحْسَبُهُ مَنْ لَمْ يَتَأَمَّلهُ أَشَمَّ. كَثَّ الِلّحْيَه. أَدْعَجَ. سَهْلَ الخَدَّيْنِ. ضَلِيْعَ الْفَمِّ، أَشْنَبَ، مُفَلَّجَ الْأَنْسَانِ، دَقِيقَ الْمَسْرُبَه. كَاَنَ عُنُقَهُ جِيْدُ دُمْيَه فِي صَفَاءِ الْفِضَّه. مُعْتَدِلَ الْخَلْقِ. بَادِنا مُتَمَاسِكاَ. سَوَاءُ البَطْنِ وَالصَّدْرِ. عَرِيْضُ الصَّدْرِ. بُعَيْدُ مَا بَيْنَ الَمْنِكبَيْنِ. ضَخْمُ الكرادِيس. أَنْوَرُ المُتَجَرَّدِ. مَوْصُولُ مَا بَيْنَ الَّلبّه وَالسُّرَة بِشَعْرٍ يَجْرِى كَالْخَطّ. عَارِىَ الثِّدْيَيْن وَالْبَطْنِ مِمَّا سِوَي ذلِك. أَشْعَرُ الذَّراعَيْنِ وَالْمَنْكِبَيْنِ وَأعَالِيَ الصَّدْرِ. طَوِيْلُ الزَّنْدَيْنِ. رَحْبُ الرَّاحَه. سَبْطُ القَصَبِ. شَثْنُ الكَفَّيْنِ وَالقَدَمَيْنِ. سَائِلُ الأطرافِ. خُمْصانُ الأخْمَصَيْنِ. مَسِيحُ القَدَمَيْن، يَنْبُو عَنْهُما المَاءُ. اِذا زَالَ زَالَ قَلْعًا. يَخْطُو تَكَفُّؤاً وَيَمْشِى هَوْناً. ذَرِيْعُ الْمِشْيَه، اِذَا مَشَى كَأَنَّمَا يَنْحَطُّ مِنْ صَبَبٍ. وَاِذَا التَفَتَ اِلتَفَتَ جَمِيْعاً، خَافِضُ الطَّرفِ، نَظَرُهُ اِلى الارضِ أَطوَلُ مِن نَظَرِهِ اِلى السَّماءِ، جُلُّ نَظَرِهِ المُلاحظَه، يَسُوْقُ أصْحَابَهُ، وَيَبْدَأُ مَنْ لَقِيَهُ بِالسَّلَام.
قُلْتُ: صِفْ لِي مَنْطِقَهُ، قَالَ: كَانِ رَسولُ اللهِ ص مُتَواصلَ الاَحْزانِ. دَائِمَ الفِكْرَه. لَيْسَتْ لَهُ رَاحه. لاَيَتَكَلَّمُ فِيْ غَيْر حَاجَة. طَوِيْلِ السُّكُوتِ. يَفْتِتَحُ الكَلَامَ وَيَخْتِمُهُ بِأَشْدَاقِهِ. يَتَكَلَّمُ بِجَوَامِعَ الكَلِمِ. كَلَامُهُ فَصْلٌ لا فُضُولَ وَلَا تَقْصِير. دَمِثٌ. لَيْسَ بِالجَافِي وَلَا الْمُهِيْنِ، يُعَظِّمُ النِّعْمَه وَاِنْ دَقَّتْ، لاَيَذُمُّ مِنْها شَيْئاً وَلَا يَمدَحُه. وَ لا يقُومُ لِغَضَبِه - اِذا تُعُرِّضَ لِلْحَقّ - شَىٌء حَتّى يَنْتَصِرَ لَهُ. وَ فِي روايه: لاَ تُغْضِبُهُ الدُّنيا وَمَا كاَنَ لَهَا، فَاذِا تُعِرّضَ لِلحقِّ لَمْ يَعرِفْه اَحدٌ وَلَمْ يَقُم لِغَضَبِه شَىءٌ حَتَّى يَنْتَصِرَ لَه. لاَ يَغْضَبُ لِنَفْسِهِ وَلاَ يَنْتَصِرُ لَهَا، اِذا أَشَارَ أَشَارَ بِكَفِّهِ كُلِّهاَ، وَاِذا تَعَجَّبَ قَلَبَهَا، وَاِذا تَحَدَّثَ يَصِلُ بِها يَضْرِبُ بِراحَتِهِ اليُمْنى بَاطِنَ اِبْهَامِهِ اليُسْرى. وَاِذا غَضِبَ أَعْرَضَ وَأَشَاَحَ. وَاِذا فَرِحُ غَضَّ طَرْفَهُ، جُلُّ ضِحْكِهِ التَّبَسُّمُ، يَفُتَرُّ عَن مَثْلِ حَبِّ الغَمَامِ.
قَالَ الحَسَنُ: فَكَتَمْتُهَا الحسينَ بنَ عَلىّ زَمَاناً ثُمَّ حَدَّثْتُه فَوَجَدْتُهُ قَد سَبَقَنِى اِلَيْهِ، فَسَألَهُ عَمَّا سَأَلْتُهُ عَنْهُ وَوَجَدْتُهُ قَدْ سَأَلَ آبَاهُ عن مَدْخَلِهِ وَمَخْرَجِهِ وَ مَجْلِسِهِ وَشَكْلِهِ فَلَمْ يَدَعْ مِنْهُ شَيْئاً.
قَالَ الحُسين: سَأَلْتُ أبي عَن دُخُول رَسولِ اللهِ ص فقال: كَاَن دُخُولُهُ لِنَفْسِهِ مَأْذُوناً لَهُ فِي ذلِك، وَ كَانَ اِذا أوَىَ اِلى مَنْزلِهِ جَزَّأَ دُخُوْلَهُ ثَلَاثَه أجْزاءٍ: جُزالله، وجُزأًلِاَهله، وَجُزأً لِنَفسِه، ثُمَّ جَزَّأَ جُزأَهُ بَينَهُ وَبَيْنَ الناسِ فَرَدَّ ذلِك عَلَى العَامَّة وَالخَاصَّة لَايَدَّخِرُ عَنْهُم شَيْئاً. وَكَانَ مِنْ سِيْرَتِه فِي جُزءاِلاُمَه اِيثارُ اَهْلِ الْفَضْلِ بِاِذْنِهِ وَقَسْمُهَ عَلى قَدْرِ فَضْلِهِم فِيالدِّينِ، فَمِنْهُم ذوُ الحَاجَه وَمِنْهُم ذُوالحَاجَتَيْنِ، وَمِنْهُم ذُوالحَوَائِجِ، فَيَتَشَاغَلُ بِهِمْ وَ ُشْغِلُهُم فِيْما يُصْلِحَهُم وَالاُمَّه مِنْ مَسْألِتِهِ عَنْهُم وَاِخْبَارِ هِمْ بِالَّذِىْ يَنْبَغِىَ لَهُم وَيَقُولُ: «لَيَبْلُغَ الشَّاهِدَ الغَائِبَ، وَأَبْلِغُونِي حَاجَه مَن لاَ يَسْتَطِيْعُ اِبلاغَ حَاجِتِهِ؛ فَاِنَّهُ مَنْ أَبْلَغَ سُلطَاناً حاَجَه مِنْ لاَ يَسْتَطِيْعَ اِبلاغَهُا اِيَّاهُ ثَبَّتَ الله قَدَمَيْهِ يَوْمَ القِيَامَه، لاَ يُذْكَرُ عِنْدَهُ اِلاَّ ذَلِكَ، وَ لاَ يَقْبَلُ مَنْ أَحَدٍ غَيْرَه، يَدْخُلُون عَلَيْهِ رُوَّاداً وَ لَا يَفْتَرِقُونَ اِلاَّ عَنْ ذًواقٍ - وَفِي رَوَايه: (وَلَا يَتَفَرَّقُوْنَ اِلاَّ عَنْ ذَوْقٍ - وَيَخْرُجُونِ أَدِلَّه - يعنى عَلَى الْخَيْرِ-).
قَالَ: وَ سَأَلْتُهُ عَنْ مَخْرَجِهِ كَيْفَ كَانَ يَصْنَعُ فِيْهِ؟ فَقَالَ: كَاَنَ رَسُوْلُ الله ص يَخْزُنُ لِسَانَهُ اِلاَّ بِمَا يَعْنِيْهِ. وَيُؤَلِّفُهُم وَلَاُ يُنَفِّرُهُم. وَيُكرِمُ كَرِيْمُ كُلِّ قَوْمٍ وَيُوَلِّيْهِ عَلَيْهِم. وَيُحَذِّرُ النَّاسَ وَيَحْتَرِسُ مِنْهُمْ مِنْ غَيرِ أنْ يَطْوِىَ عَلَى أحَدٍ مِنْهُمْ بِشْرَهُ وَلَا خُلُقَهُ. يَتَفَقَّدُ أَصْحَابَهُ، وَيَسْألُ النَّاسَ عَمَّا فِي النَّاسِ، وَيُحَسِّنُ الْحَسَنَ وَيُقَوّيْهِ، وَيُقْبِّحُ الْقَبِّيْحُ وَيُوَهِّيْهِ. مُعْتَدِلُ الاَمْرِ غَيْرُ مُخْتَلِفٍ. لَا يَفْعَلُ مَخَافَه أنْ يَغْفَلُوا أوْ يَمِيْلُوا. لِكُلّ حَالٍ عِنْدَهُ عَتَادٌ. وَلاَ يُقَصِّرُ عَنِ الْحَقِّ وَلاَ يَجُوْزهُ. الَّذِيْنَ يَلُوْنَهُ مِنَ النَّاسِ خِيَارُهُم، أَفْضَلُهُمْ عِنْدَهُ أَعَمُّهُمْ نَصِيْحَه، وَأَعْظَمُهُم عِنْدَهُ مَنْزِلَه أحْسَنُهُم مُوَاسَاه وَمُوَازَرَه.
قَالَ: فَسَأَلْتُهُ عَن مَجْلِسِهِ كَيْفَ كَانَ؟ فَقَالَ: (كَانَ رَسُوْلُ اللهِ ص لاَ يَجْلِسُ وَلَا يَقُوْمُ اِلاَّ عَلىَ ذِكْرٍ. وَلَا يُوْطِنُ الْاَمَاكِنَ وَيَنْهى عَنْ اِيْطَانِهَا. وَاِذَا اِنْتَهَى اِلى قَوْمٍ جَلَسَ حَيْثُ يَنْتَهِى بِهِ المَجْلِسُ وَيَأمُرْ بِذلِكَ. يُعْطِىْ كُلَّ جُلَسَائِهِ نَصِيْبَهُ، لَاَ يَحْسَبُ جَلِيْسُهُ أَنَّ أَحَداً أكْرَمَ عَلَيْهِ مِنْهُ، مَنْ جَالَسَهُ أوْ قَاوَمَهُ فيِ حَاجَة صَابَرَهُ حَتىَّ يَكُوْنَ هُوَالمُنْصَرِفَ عَنْهُ، وَمَنْ سَألَهُ حَاجَه لَمْ يَرُدَّهُ اِلاّ بِهَا أو بِمَيْسُورٍ مِنَ الْقَوْلِ. قَدْ وَسِعَ النَّاسَ مِنْهُ بَسْطُهُ وَخُلُقَهُ فَصَارَ لَهُمْ أَبَاَ وَصَارُوْا عِنْدَهُ فِي الْحَقِّ سَوَاءَ. مَجْلِسُهُ مَجْلِسُ حِلْمٍ وَحَيَاءٍ وَصَبْرِ وَأَمَانَه، لَا تُرْفَعُ فِيْهِ الأصُوَاتُ، وَلا تُؤْبَنُ فِيهِ الحُرَمُ، وَلَا تُنْثى فَلَتَاتُهُ. مُتَعَادِلِيْنَ يَتَفَاضَلُوْنَ فِيْهِ بِالتَّقْوىَ، مُتَواضِعِيْنَ يُوَقِرُوْنَ فِيه الكَبِيْرَ وَيَرْحَمُوْنَ فِيِه الصَّغِيْرَ، يُؤُثِرُوْنَ ذَالحَاجَه وَيَحْفَظُوُنَ الغَرِيْبَ).
قَالَ: فَسَأَلْتُهُ عَنْ سِيْرَتِهِ فِي جُلَسَائِهِ فَقَال: كَانَ رَسُول اللهِ ص دَائِمُ البِشْرِ، سَهْلَ الخُلُقِ، لَيِّنَ الجَانِبِ، لَيْسَ بِفَظٍّ، وَلَا غَلِيْظٍ، وَلَا سَخَّابٍ، وَلَا فَحَّاشٍ، وَلَا عَيَّابٍ، وَلَا مَزَّاحٍ، يَتَغَافَلُ عَمَّا لَا يَشْتَهِى، وَلَا يُؤيِسُ مِنْهُ رَاجِيَه، وَلاَ يُخَيِّبُ فِيْهِ، قَدْ تَرَكَ نَفْسَهُ مِنْ ثَلاَثٍ: المِرَاءِ، وَالاِكْثَارِ، وَمَا لَا يَعْنِيْهِ. وَتَرَكَ النَّاسَ مِنْ ثَلاَثٍ: كَاَنْ لاَ يَذُمُّ أَحَداً وَلاَ يُعَيِّرُهَ، وَلَا يَطْلُبِ عَوْرَتَهُ، وَلَا يَتَكَلَّمُ اِلاَّ فِيْما يَرْجُو ثَوَابَهُ. اِذا تَكَلَّمَ أَطْرَقَ جُلَسَاؤُهُ كَأَنَّماَ عَلىَ رُؤُوْسِهِمُ الطَّيْرُ، فَاِذَا تَكَلَّمَ سَكَتُوا وَاِذَا سَكَتَ تَكَلَّمُوا، وَلَا يَتَنَازَعُوْنَ عِنْدَهُ. يَضْحَكُ مِمَّا يَضْحَكُوْنَ مِنْهُ، وَيَتَعَجَّبُ مِمَّا يَتَعَجَّبُوْنَ مِنْه. وَيَصْبِرُ لِلْغَرِيْبِ عَلَى الْجَفْوَه فِى مَنْطِقِهِ وَمَسْأَلِتِهِ حَتّى اِنْ كَانَ أصْحَابُهُ لَيَسْتَحْلِبُوْنَه [۳۱] فِي الْمَنْطِقِ، وَيَقُوْل: اِذَا رَأيْتُمْ صَاحِبَ حَاجَه فَأرْفِدُوُهَ. وَلَا يَقْبَلُ الثَّنَاءَ اِلاَّ مِنْ مُكَافِيءٍ، وَلَا يَقْطَعُ عَلَى أَحَدٍ حَدِيْثَهُ حَتّى يَجُوْرَ فَيَقْطَعَهُ بِنَهْىٍ أوْ قِيَامٍ.
قَالَ: فَسَألتُهُ كَيْفَ كَانَ سُكُوْتُه؟ قَالَ: (كَاَنَ سُكُوْتُهُ عَلَى أرْبَعِ: الحِلْمِ، وَالْحَذَرِ، وَالتَّقْدِيْرِ، وَالتَّفَكُّرِ؛ فَاَمَّا تَقْدِيْرُهُ فَفِيْ تَسْوِيَتِهِ النَّظَرَ وَالاِسْتَمَاعَ بَيْنَ الناسِ، وَأمَّا تَذَكُّرُهُ - أوْ قَالَ: تَفَكُّرُهُ - فَفِيْمَا يَبْقَي وَيَفْنَى. وَجُمِعَ لَه ص الحِلْمُ وَالصَّبْرُ فَكَانَ لا يُغْضِبُهُ شَىءٌ وَلا يَسْتَفِزُّهُ. وَجُمِعَ لَهُ الْحَذَرُ فِي أرْبَعٍ: أخْذِهِ بِالْحُسْنى، وَالقِيَامَ لَهُمْ فِيْمَا جَمَعَ لَهُمْ الدُّنْيَا والاخِرَة ص)».
وَقَدْ رَوَىِ هَذَا الحَدِيْثَ بِطُوْلِهِ التّرْمِذِي فِي الشَّمائِلِ عِنِ الْحَسنِ بنِ عَلِيٍّ ب قَالَ: سَأَلْتُ خَالِي... فَذَكَرَهُ، وَفِيْهِ حَدِيْثُهُ عَنْ أخِيْهِ الحُسَيْنِ عَنْ أبِيْهِ عَلِىِ بنِ أبي طالب. وَقَد رَوَاهُ البَيْهَقِي فِي الدَّلائِل عَنِ الحاكِم بِاِسْنَادِهِ عَنِ الحَسَنِ قَالَ: سَأَلْتُ خَالِي هِنْدَ بنَ أبي هَالَه.. فَذَكَرَهُ، كَذَا ذَكَرَ الحِافِظ ابنِ كثيرٍ في البَدَايَه (۳۳/۶) قُلْتُ: وَسَاقَ اِسْنَادَ هَذَا الحَدِيْثِ الحَاكِمُ فِي الـمُسْتَدْرَكِ (۶۴۰/۳) ثُمَّ قَالَ... فَذَكَرَ الْحَدِيثَ بِطُوْلِهِ. وَأخْرَجَهُ أيْضاً اَلرُّوَْيانِيُّ وَالطَّبَرَانِيُّ وَابنُ عَسَاكِرَ كَمَا فِي كَنْزِ العُمَّالِ (۳۲/۴) وَالْبَغَوِىُّ كَمَـا فِي الاِصَابَة (۶۱۱/۳)، وَفِيْمَـا ذُكِرَ فِي الْكَنْزِ فِي آخِرِهِ: وَجُمِعَ لَهُ الحَذَرَ فِي أَرْبَعٍ: أَخْذِهِ بِالْحُسْنَى لِيُقْتَدَى بِه، وَتَرْكِ الْقِبْيح لِيُتَنَاهِىَ عَنْه، وَاجْتِهَادِهِ الرَّأى فِيّمَـا أَصْلَحَ أَمَّتَهُ، وَالْقِيَامِ فِيْمَـا جَمَعَ لَـهُمُ الدُّنْيا وَالاخَرِه. وَهَكَذَا ذَكَرَهُ فِي الـمَجْمَعِ ۲۷۵/۸). عَنِ الطّبَرَانِىِ. «یعقوب بن سُفْیان فَسَوِى حافظ از حسن بن على ب روایت نموده، که گفت: از دایى ام هِنْد بن ابى هاله - که توصیف کننده بود - از ویژگى و پیرایه رسول خدا ص پرسیدم، و من علاقمند بودم تا وى از وصف پیامبر ص چیزى براى من بیان کند که به آن چنگ زنم، وى گفت:
پیامبر خدا ص خود بزرگوار بود، و در انظار نیز بزرگوار جلوه مىنمود. چهرهاش چون درخشش مهتاب در شب چهارده مىدرخشید. از انسان میانه قد بلندتر و از انسان دراز کوتاهتر بود. سر بزرگى داشت. موهاى اندک تابدار و مجعد داشت. چون موهایش پراکنده مىشد از وسط سر به دو طرف فرو آویخته مىشد، و اگر موهایش را دراز مىگذاشت از نرمه گوشش تجاوز نمىنمود. رنگش درخشنده و تابناک بود. و پیشانى فراخ و گشاده داشت. ابروانش قوسدار، باریک و کشیده بود، به اندازه کافى دراز ولى به هم پیوسته نبود. در میان آنها رگى قرار داشت که خشم، آن را پر از خون مىنمود [۳۲]. استخوان بینى وى دراز و نوک بینىاش باریک بود و نور نمایانى داشت. کسى که به وى درست تأمل نمىنمود، بینى او را بلند مىپنداشت. ریشش انبوه و بزرگ بود. چشمانش سیاه و گونههایش از رویش بلند نبود. دهن بزرگ داشت [۳۳]. دندانهایش همه آبدار و با رونق بود، و دندانهاى پیشین (ثنایاى) وى از هم فاصله داشتند. خطى از موها از سینه تا ناف چون نخى کشیده شده و باریک بود. گردنش در نیکویى چون گردن تصویر تراشیده شده، و در صفا چون نقره بود، و در خلقت حالت میانه و معتدلى داشت. چاق معتدل بود (نه زیاد و نه کم) و اندام سخت و فشردهاى داشت. شکم و سینهاش باهم برابر و موازى بود، سینهاش فراخ و پهن بود. در میان شانههایش فاصله وجود داشت و از هم قدرى دور بودند. استخوانهاى مفصلهایش بزرگ بود. آن اعضاى بدنش که موى نداشت با نور و پر درخشش بود. با خط باریکى از موى، سینهاش به نافش متصل شده بود. غیر از آن جاها بر سینه و شکمس موى نداشت. هردو ساعد، شانهها و قسمتهاى بالاى سینهاش موى داشت. ساعدهایش دراز و کفهاى دستش گشاده و بزرگ بود. استخوانهایى راست و مستقیم داشت. هردو کف دست و پاهایش درشت بودند. انگشتان دست و پایش دراز با اعتدال و راست بود. کف پاهایش خالیگاهى داشت (و با زمین تماس پیدا نمىکرد)، قدمهاى وى هموار بود و هیچ پستى و بلندى نداشت حتى که آب بر آن توقف نمىنمود. و چون گامهاى خود را از زمین بر مىداشت، آنها را با قوت مىکشید. و به طرف جلو حرکت مىنمود، و با فروتنى راه مىرفت. در راه رفتن خود با وقار بود، چون راه مىرفت گویى از فرازى رو به نشیب مىآید. و چون نگاه مىکرد با تمام بدن برگشته نگاه مىکرد. چشمانش فروهشته بود، و نگریستنش به طرف زمین زیادتر از نگریستنش به طرف آسمان بود، اکثر دیدنش (در غیر وقت حرف زدن) با گوشه چشم بود، و به دنبال اصحابش حرکت مىنمود، و با هر کس که روبرو مىشد قبل از او سلام مىداد».
گفتم: کیفیت سخن گفتن او را برایم بیان کن، گفت: «پیامبر ص همیشه غمگین بود. و دائماً فکر مىنمود. گاهى هم براى خود راحتى نداشت. در غیر ضرورت حرف نمىزد. سکوتش طولانى بود. شروع و ختم سخن وى با باز شدن دهنش به اندازه متوسط و بدون افراط و تفریط صورت مىگرفت. کلام جامع مىگفت. سخن وى از همدیگر جدا جدا و واضح بود. صحبتش به قدر حاجت بود، نه زیاد و نه کم. وى حلیم و نرمخوى بود. نه سخت دل بود و نه هم حقیر و ذمیم. نعمت را اگرچه ناچیز و اندک بود، بزرگ مىداشت، چیزى از آن را بد نگفته و مدح هم نمىکرد. و در مقابل قهر و غضبش - هنگامى که به حق تعرّضى صورت میگرفت -، تا این که آن حق را غالب نمىگردانید، لحظهاى از پاى نمىنشست. و در روایتى آمده: دنیا و آن چه مربوط به آن مىشود او را غضبناک نمىساخت، ولى چون به حق تعرض صورت مىگرفت، هیچ کسى او را نمىشناخت، و هیچ چیزى در مقابل خشم او تا این که حق را غالب نمىگردانید، نمىتوانست ایستادگى و مقاومت کند. براى خود خشمگین نمىشد، و نه درصدد انتقامگیرى آن برمىآمد. و چون اشاره مىنمود، به همه کف دستش اشاره میکرد، و هنگام تعجّب کف دستش را پشت و رو مىکرد، و در اثناى صحبت سخنش را با حرکت دستش همراه و هماهنگ مىکرد و باکف دست راستش بر باطن ابهام دست چپش مىزد. و چون خشمگین مىشد به صورت کامل روى برمىگردانید. و چون شادمان مىشد چشمانش را پایین مىانداخت. بلندترین خندهاش تبّسم بود. وقتى که مىخندید دندانهایش مانند ژاله (تگرگ) سفید معلوم مىشد».
حسن گوید: این را از حسین بن على براى مدّتى پوشیده نگه داشتم، بعد از آن این را برایش بیان نمودم، دیدم که او قبل از من به طرف وى سبقت جسته، آنچه را من پرسیدم او پرسیده است، و همچنان او را دریافتم، که از داخل شدن، بیرون رفتن، نشستن و چهره پدرش ص پرسیده، و هیچ چیزى را از وى باقى نگذاشته است.
حسین گفت: از پدرم درباره داخل شدن پیامبر خدا ص پرسیدم، گفت: «در داخل شدن (به منزل) براى ضرورتهاى خودش از طرف خداوند أ اجازه داشت. وى چون به منزل خود مىآمد، ورود و اقامتش را به سه بخش تقسیم مىنمود: بخشى براى خداوند، بخشى براى اهلش، و بخشى دیگر را به خودش اختصاص مىداد، و سهم اش را میان خود و مردم تقسیم مىنمود، و آن را در میان عام و خاص گذرانیده و چیزى را از آنها ذخیره نمىنمود. و روش وى در بخش امّت این بود، که با دادن اجازه ورود به اهل فضیلت، آنها را بر دیگران ترجیح مىداد، و وقت را به مقدار فضیلت آنها در دین براىشان مصرف مىکرد. کسى از آنها یک کار، کسى دو و کسى هم کارهایى مىداشت با آنها مشغول مىشد، و آنها را در کارهایى وا مىداشت، که اصلاح آنها و امّت را، به واسطه پرسش از آنها و دادن رهنمودهاى لازم براىشان در برداشت. به آنان مىگفت: «باید حاضر به غیر حاضر ابلاغ نماید، و ضرورت و حاجت کسى را که خودش نمىتواند آن را برساند، برسانید، زیرا هر کس فرمانروایى را از ضرورت کسى که نمىتواند خودش آن را برساند، آگاه کند، خداوند قدمهاى او را روز قیامت ثابت و استوارمى سازد»، جز این نزد وى دیگر چیزى یاد نمىشد، و از هیچ کس غیر از آن نمىپذیرفت [۳۴] مردم براى طلب خیر نزدش مىآمدند، و بدون صرف غذا بیرون نمىرفتند [۳۵] و در روایتى آمده است: بدون خوردن پراکنده نمىشدند و همه آنها راهنمایان - به خیر و نیکویى - بیرون مىرفتند».
حسین گوید: او را از بیرون رفتنش پرسیدم که در آن حال چه مىکرد؟ گفت: «پیامبر ص زبان خود را جز از آنچه اهمّیت مىداشت، حفظ مىنمود. [۳۶] در بین آنها در مقابل همدیگر الفت ایجاد مىنمود،و باعث نفرت و انزجارشان نمیگردید. بزرگ هر قوم را عزّت مىنمود، و او را رئیس و فرمانده آنان مقرر مىنمود. از مردم بدون این که از بشاشت و اخلاق نیکوى خود در برابر هیچ یکى بکاهد بر حذر بود، و احتیاط را در مورد ایشان رعایت مىکرد، از اصحاب و یاران خود بازجویى مىنمود، و از مردم آنچه را که در بینشان مىبود مىپرسید. خوبى را تحسین نموده و تقویتش مىنمود، و بدى را بد گفته و تضعیفش مىکرد. کارهاى وى معتدل و بدون تناقض بود، از هراس این که مبادا مردم غافل شوند، و یا به چیز دیگرى روى آورند، گاهى هم غفلت نمىنمود. براى هر حالتى نزد وى آمادگى وجود داشت. از حق کوتاهى نمىنمود، و از آن هم تجاوز نمىکرد. کسانى که از جمله مردم به وى نزدیک بودند، بهترین آنها بودند. بهتر و افضل آنها نزد وى کسى بود که در اخلاص و اراده خیر از دیگران سبقت داشت، و بزرگترین آنها در مقام و منزلت نزد وى بهترین آنها در همدردى و تعاون بودند».
حسین گوید: او را از مجلس پیامبر ص پرسیدم که چگونه بود؟ گفت: «نشستن و ایستادن پیغمبر ص توأم با ذکر و یاد خدا أ بود. جایى را براى نشستن خود اختصاص نمىداد و دیگران را نیز از اختصاص دادن جاهاى مخصوص براى خودشان بازمیداشت. چون نزد قومى مىرفت در جایى مىنشست که مجلس در آن ختم مىشد [۳۷]، و به این کار امر مىکرد. سهم و نصیب همه همنشینان خود رامى داد، هیچ همنشینش گمان نمىکرد که دیگر کسى از وى نزد او عزیزتر است. کسى که با وى مىنشست و یا این که با او به خاطر کارى مىایستاد تا آن وقت با وى صبر مىنمود، که خود آن مرد از نزدش مىرفت، و اگر کسى از وى چیزى مىخواست او را بدون آن چیزى که خواسته بود، رد نمىکرد، و در غیر آن او را به قول نیکو رخصت مىنمود. گشادهرویى و خوش اخلاقیش براى همه مردم بود. به این صورت او براىشان پدر شده بود، و آنها همه - در حق - نزد وى برابر بودند. مجلس وى، مجلس حلم، حیاء، صبر و امانت بود. صداها در آن بلند نمىشد، و حرمتها در آن هتک نمىگردید، و غلطىها و لغزشها در آن واقع نمىشد. همه در آن برابر بودند و به تقوى از هم تمیز داده مىشدند. همه متواضع بودند، بزرگ را در آن وقار و عزت مىنمودند، و به کوچک رحم مىکردند. کمک به نیازمندان را ترجیح مىدادند و بیگانه را با خود نگه مىداشتند».
حسین گوید: درین راستا او را از سیرت پیامبر ص با اهل مجلسش پرسیدم، گفت: «چهره پیامبر خدا ص همیشه بشّاش بود. اخلاق نیکویى داشت و بردبار بود. وى نه بد اخلاق و نه هم زشت و درشت بود. نه اهل هیاهو بود، نه فحش گوینده، نه عیب گیر و نه هم مزاح کنند. از آنچه نمیخواست و دوست نداشت تغافل مىنمود، و پوپندهاش را از آن مأیوس نمىگردانید، و نه هم در آن ناامید مىکرد. سه چیز را از خود دور کرده بود: جدال، پرگویى، و ترک آنچه نزدش اهمّیت نداشت. سه چیز را در مورد مردم ترک کرده بود: هیچ کسى را بد نمىگفت، و او را طعنه نمىزد، و امور پوشیده وى را جستجو نمىنمود، و جز در آنچه که از آن امید ثواب مىبود، در دیگر چیزى صحبت نمىکرد. چون صحبت مىنمود همنشینان وى آن چنان سکوت و آرامش اختیار مىنمودند که گویى بر سرهاىشان پرنده نشسته باشد، و چون صحبت مىنمود همه خاموش مىشدند، و چون خاموش مىشد، صحبت مىنمودند، و در حضور وى نزاع نمىکردند. به آنچه آنها مىخندیدند، مىخندید، و از آنچه آنها تعجّب مىنمودند، تعجّب مىکرد. و در مقابل بیگانه با وجود شدّت و خشونت کلام و سؤالش صبر مىنمود، حتى که اصحابش آمدن بیگانگان را به خاطر پرسیدن مسایل از رسول خدا ص تمنا مىکردند، و پیامبر ص مىگفت: چون نیازمندى را دیدید باوى همکارى نمایید. ستایش و مدح را جز از کسى که به خاطر احسانى انجام مىداد، نمىپذیرفت. صحبت و سخن هیچ کسى را تا این که از حق منحرف نمىشد، قطع نمىنمود، و در صورت انحراف از حق با نهى و یا برخاستن، آن صحبت را قطع مىساخت».
حسین گوید: از وى پرسیدم سکوتش چگونه بود؟ گفت سکوت وى بر چهار نوع بود: حلم، احتیاط، تقدیر و تفکر. تقدیر وى عبارت بود از تساوى نظر و شنیدن در میان مردم، و امّا تذکر وى - یا گفت: تفکر وى - درباره آنچه بود که باقى مىماند و یا فانى مىشد. صبر و بردبارى در وى جمع شده بودند، به این صورت که چیزى وى را به غضب نمىآورد و حرکتش نمىداد. و احتیاط در وى در چهار چیز جمع شده بود: گزیدن نیکى، و توجّه به امورى که براى امتش جامع دنیا و آخرت باشد ص» [۳۸].
این حدیث را ترمذى به همین طولش در الشمائل از حسن بن على ب روایت نموده، که گفت: از دایى ام پرسیدم... و این را متذکر شده است، و در آن حدیثش از برادرش حسین بن على بن ابى طالب ب نیز آمده است. و این را بیهقى در الدلائل از حاکم به اسنادش از حسن س روایت نموده، که گفت: دایى ام هند بن ابى هاله را پرسیدم... و این را متذکر شده. همچنان این را حافظ بن کثیر در البدایه (۳۳/۶) ذکر کرده. مىگویم (مؤلّف): اسناد این حدیث را حاکم در مستدرک (۶۴۰/۳) ذکر نموده و بعد گفته است:... وحدیث را به همان درازى و طولش متذکر شده. این را همچنان الرویانى، طبرانى و ابن عساکر، چنانکه در کنز العمال (۳۲/۴) آمده، و بغوى، چنانکه در الاصابه (۶۱۱/۳) آمده، روایت نمودهاند، و در آنچه که در الکنز روایت شده در آخرش آمده: احتیاط براى وى در چهار چیز جمع شده بود: عمل به نیکى تا به وى اقتدا کرده شود،ترک بدى تا از آن اجتناب صورت پذیرد، اجتهادش در نظرى که براى اصلاح امتش باشد، عمل و قیام بر آن کارهایى که جامع دنیا و آخرت براى آنها باشد. همچنان این را در المجمع (۲۷۵/۸) از طبرانى ذکر نموده است.
[۳۱] این چنین در البدایه آمده، ولى درست «لیستجلبونهم» مىباشد، چنانکه در الکنز (۳۳/۴) و الشمائل آمده. مؤلف. [۳۲] یعنى هنگام خشم معلوم مىشد که در آنجا رگى است که غضب آن را ظاهر مىساخت. [۳۳] عربها دهن بزرگ را توصیف مىنمودند و دهن خرد را زیبا نمىپنداشتند. [۳۴] یعنى همیشه وقت در جهت منافع مردم صحبت مىنمود، و از مردم نیز سخنان عام المنفعه را مىپذیرفت، و خلاف آن را قبول نمىنمود. م. [۳۵] پیامبر ص براىشان طعام مىداد، و آنها پس از صرف نمودن طعام متفرق مىشدند. م. [۳۶] یعنى درباره چزهایى که اهمیت نداشت صحبت نمىکرد. م. [۳۷] یعنى چون وارد مجلسى مىگردید، در همان جایى مىنشست که خالى مىبود، و مردم را از جاهایشان بیجاى نمىکرد، تا در جاى آنها بنشیند، بلکه در همانجایى که مجلس اختتام یافته بود مىنشست. م. [۳۸] ضعیف. ترمذی در «الشمـائل» (۷)، و بیهقی در «الدلائل» (۱/۲۸۶)، و ابن عدی در «الکامل» (۷/۱۳۴)، و ابن سعد در «الطبقات» (۱/۴۲۲ – ۴۲۳)، سند این حدیث دو علت (یعنی دو اشکال) دارد نخست: جهالت ابی عبدالله التمیمی. حافظ دربارهی وی میگوید: «مجهول است». و علت دوم: جمیع بن عمیر است که ضعیف است.
«أَخْرَجَ ابنُ جَرِيْرِ وَابنُ أبيِ حاتِمِ عَنِ السُّدّيِ فِيْ قَوْلِهِ تَعَالى: ﴿كُنتُمۡ خَيۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ﴾ [آل عمران: ۱۱۰]. قَالَ: قَالَ عُمَرُ بنُ الخَطَّابِ س: (لَوْ شَاءَالله لَقَالَ: «أَنْتُمْ، فَكُنَّا كُلُّنَا وَلَكِنْ قَالَ: «كُنْتُم» خَاصَّه فِيْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ ص وَمَنْ صَنَعَ مِثْلَ صَنِيْعِهِم، كَانُوا خَيْرَ أُمَّه أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ). وَعِنْدَ ابن جَرِيرٍ عَنْ قَتَادَه س قَالَ: ذُكِرَ لَنَا أنَّ عُمَرَ بنَ الخَطَّابِ س قَرَأَ هَذِهِ الاَيه: ﴿كُنتُمۡ خَيۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ﴾ [آل عمران: ۱۱۰]، ثُمَّ قَالَ (يَا أَيُّهاَالنَّاسُ، مَنْ سَرَّهُ أنْ يَكُوْنَ مِنْ تِلْكُمُ الايَة فَلْيُؤَدِّ شَرْطَاللهِ مِنْهَا)». كذا في كنزل العمـال (۲۳۸/۱).
ابن جَرِیر و ابن ابى حاتم از سُدِّى درباره این کلام خداوند تبارک و تعالى: ﴿كُنتُمۡ خَيۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ﴾.
ترجمه: «شما بهترین تمام امم بودید که براى مردم بیرون آورده شدهاید - انتخاب شدهاید-». روایت نمودهاند که: عمر بن الخطاب س فرمود: (اگر خداوند مىخواست مىگفت (اَنْتُمْ: شما) به این صورت ما همه مان مىبودیم، ولى گفته است: (کنْتُمْ: بودید) خاص براى یاران محمّد ص و کسانى که چون آنها عمل کنند، آنها بهترین امّت بودند، که براى مردم برانگیخته شدند)».
و نزد ابن جریر از قتاده س روایت است، که گفت: براى ما بیان گردید که عمر بن الخطاب س این آیه را خواند: ترجمه: «بودید شما بهترین تمام امم که براى مردم بیرون آورده شدهاید» [۳۹]، بعد از آن گفت: (اى مردم، کسى که دوست مىدارد از جمله آن کسانى باشد که در آیه ذکر شدهاند، باید شرط خداوندى (امر به معروف و نهى از منکر) را در آن باره ادا نماید) [۴۰]. این چنین در کنز العمال (۲۳۸/۱) آمده است.
«وَ أَخْرَجِ أبُونُعَيم فِي الحِلْيَه (۳۷۵/۱) عن ابن مسعود س قال: (اِنَّ الله نَظَرَ فِي قُلُوبِ العِبَاد فَاخْتَارَ مُحَمَّداً ص فَبَعَثَهُ بِرِسَالِتِهِ وَانْتَخَبَهُ بِعِلْمِهِ. ثُمَّ نَظَرَ فِي قُلُوبِ النَّاسِ بَعْدَهُ فَاخْتَارَالله لَهُ أصْحَابًا، فَجَعَلُهُمْ أنصَارَ دِيْنِهِ وَوُزَرَاءَ نَبِيّهِ ص فَمَا رَاهُ المُؤْمِنُوْنَ حَسَناً فَهُوَ حَسَنَّ وَمَا رَآهُ المُؤمِنُوْنَ قَبِيْحاً فَهُوَ عِنْدَاللهِ قَبِيْحُ). وَأَخْرَجَهُ ابنُ عَبْدالبَرِّ فِي الاِسْتِيْعَابِ (۶/۱) عَن ابنِ مَسْعُوْدٍ س بِمَعْنَاهُ وَلَمْ يَذْكُر: (فَمَا رَآهُ المُؤمِنُوْنَ - الى آخره) وَأَخْرَجَهُ الطَّيَالِيْسِىُّ (ص۳۳) أَيْضاً نَحْوَ حَدِيْثِ أبى نُعَيم». «ابونُعَیم در الحِلیه (۳۷۵/۱) از ابن مسعود س روایت نموده، که گفت: (خداوند در قلبهاى بندگان نظر نمود، و از آنها محمّد ص را برگزید، و او را به رسالت خود مبعوث گردانید، و او را به علم خود انتخاب نمود. بعد از آن به قلبهاى مردم پس از وى نگاه نمود، و خداوند براى وى یارانى انتخاب کرد، و آنها را نصرت دهنده دین خود و وزراى نبىاش گردانید. آنچه را مؤمنان خوب دیدند، آن خوب است، و آنچه را مؤمنان بد دیدند، آن نزد خداوند ناپسند و بد است)».
این را ابى عبدالبَرّ در الاستیعاب (۶/۱) از ابن مسعود س به معناى این روایت نموده، ولى وى این بخش (آنچه را که مؤمنان خوب دیدند... الى آخره) را متذکر نشده است، و همچنان طَیالیسى (ص ۳۳) مانند حدیث ابونعیم را روایت نموده.
«وَاَخْرَجَ اَبُوْنُعَيمِ اَيْضاً عَنْ عَبَدِالله ابن عُمَرَ ب قَالَ: مَنْ كانَ مُسْتَنّاً فَلْيَسْتَّن بِمَنْ قَدْمَاتَ، اُولئِكَ أَصْحَابُ مُحَمّدٍ ص كَانُوا خَيْرَ هَذِهِ الاُمَّه، أَبَرَّهَا قُلُوبْاً، وَأَعْمَقَهَا عِلْماً، وَأَقَلَّها تَكَلُّفاً، قَوْمٌ اَخْتَارَهُمْ الله لِصُحْبَه نَبِّيِهِ ص ونَقْلِ دِيْنِهِ، فَتَشَبَّهُوا بأَخْلَاقهم وَطَرَائِقِهِمُ؛ فَهُمْ أَصْحَابُ مُحَمّدٍ ص كَانُوا عَلَى الهُدَى المُسْتَقِيْمِ وَالله رَبِّ الْكَعْبَه» كذا فِي الحِلية (۳۰۵/۱) وَأَخْرَجَ أيْضا عَنْ ابنِ مَسْعود س قَالَ: (أَنْتُمْ أَكْثَرُ صَياماً وَأَكْثَرُ صَلَاه وَ أَكْثَرُ اِجْتَهَاداً مِنْ أصْحَابَ رَسُوْل اللهِ ص وَهُمْ كانُوا خَيْراً مِنْكُم!! قَالُوا: لِمَ يَا أبا عَبدِالرَّحْمن، قَالَ: هُمْ كانُوا أزْهَدَ فِي الدُّنْيا وَأرْغَبَ فِي الْآخِرَه) كَذَا فِي الحِلْيَه (۱۳۶/۱). وَ أَخْرَجَ أَيْضاً عَنْ أبى وَائِل قَالَ: سَمِعَ عَبْدُاللهِ رَجُلاً يَقُول: أيْن الزّاهِدُونَ فِي الدُّنيا اَلرَّاغِبُونَ فِي الاخِره؟ فَقَالَ عَبْدُاللهِ: (أوَلئك أصْحَابِ الجَابَيه، اِشْتَرَطَ خَمْسُ ماَئه مِنَ الْمَسْلِمِيْنِ أنْ لَا يَرْجِعُوا حَتّى يُقْتَلُوا، فَحَلْقُوا رُؤُوْسَهُم وَلَقُو الْعَدُوَّ فَقُتِلُوا اِلاَّ مُخْبِراً عَنْهُمْ)» كذا في حِلية الاولياء (۱۳۵/۱). «ابونعیم همچنان از عبدالله بن عمر ب روایت نموده، که گفت: (کسى که خواهان پیروى از کسى است، باید از روش کسانى که در گذشتهاند، پیروى نماید، آنها یاران محمّد صاند که بهترین این امّت بودند. از همه داراى دلهاى پاکتر و علم عمیقتر بودند، و درمیان این امّت تکلّف اندکى داشتند. قومى بودند که خداوند آنها را براى مصاحبت پیامبرش ص و انتقال دین خود انتخاب نمود، خود را به اخلاق و روشهاى آنها مشابه سازید. آرى سوگند به پروردگار کعبه که آنها یاران محمّد صاند که بر راه و هدایت مستقیم قرار داشتند). این چنین در الحلیه (۳۰۵/۱) آمده است». «وى همچنین از ابن مسعود س روایت نموده که گفت: (شما از اصحاب پیامبر ص زیادتر روزه مىگیرید، و زیادتر نماز مىگزارید، و زیادتر تلاش و کوشش به خرج مىدهید، ولى آنها از شما بهتر بودند!! گفتد: اى ابو عبدالرحمن چرا؟ گفت: آنها از دنیا روى گردان و به آخرت علاقمند بودند). این چنین در الحلیه (۱۳۶/۱) آمده است». «وى همچنان از ابووائل روایت نموده، که گفت: عبدالله از مردى شنید که مىگوید: روى گردانیدگان از دنیا، و علاقمندان به آخرت کجایند؟ عبدالله گفت: (آنها صاحب جابیهاند [۴۱]، پانصد تن از مسلمانان شرط گذاشتند، تا کشته نشوند، برنگردند. بنابراین سرهاى خود را تراشیدند، و با دشمن روبرو شدند، و همه آنها جز یک تن که خبرشان را آورد به قتل رسیدند. این چنین در حلیه الاولیاء (۱۳۵/۱) آمده است».
«وَأَخْرَجَ أيضاً عَنِ ابنِ عُمَر ب أَنَّهُ سَمِعَ رَجُلاً يَقُوْلُ: أَينَ الزَّاهِدُوُن في الدُّنيا اَلرَّاغِبُونَ فِي الاخِره؟ فَأَراهُ قَبْر النَّبِىِ ص وَأبى بكرِ وَعُمَرَ ب فَقَاَلَ: (عَنْ هُؤلاءِ تَسْألُ». كَذَا فِي الحِلْيَه (۳۰۷/۱). «وى همچنین از ابن عمر ب روایت نموده که وى از مردى شنید که میگوید: زاهدان در دنیا و علاقمندان به آخرت کجایند؟ ابن عمر ب قبر پیامبر ص، ابوبکر و عمر ب را نشان داده گفت: درباره اینها مىپرسى؟ در الحلیه (۳۰۷/۱) این چنین آمده است».
«وَ أَخْرَجَ اَبنُ أبِي الدُّنيا عَنْ أبي أرَاَكَه يَقُوْلُ: صَلَّيْتَ مَعَ عَلِىٍّ س صَلَاه الْفَجْرِ، فَلَمَّا انْفَتَلَ عَنْ يَمِيْنِهِ مَكَثَ كَأنَّ عَلَيْهِ كَآبِه، حَتَّى اِذَا كانت الشَّمْسَ عَلىَ حَائِطِ المَسْجِدِ قِيْدَ رُمْحٍ صَلَّى رَكْعَتَيْنِ ثُمَّ قَلَبَ يَدَهُ فَقَالَ: (وَاللهِ لَقَدْ رَأيتُ اَصْحَابَ مُحَمَّدٍ ص فَمَاَ أَرَى الْيَوْمَ شَيْئاً يُشْبِهُهُم!! لَقَدْ كَانُوا يُصْبِحُوْنَ صَفْراً شُعْثًا غُبْراً بَيْنَ أَعْيُنُهُمْ كَأمْثَالِ رُكَبِ المِعْزَى، قَدْ بَاتُواللهِ سُجَّداً وَقِيَاماً، يَتْلُوْنِ كِتَابَ اللهِ، يَتَرَاوَحُوْنَ بَيْنَ جِبَاهِهِم وَ أقْدَامِهِم، فَاِذَا أَصْبَحْوا فَذَكَرُو الله مَادُواكَمَا يَمِيْدُالشَّجَرُ فِي يَوم الرِّيْحِ وَهَمَلَتْ أعْيُنُهُم حَتَّى تَبُلَّ ثِيَابَهُم، واللهِ لَكَانَ الْقُوْمِ بَاتُوا غَافِلِيْنَ!!) ثُمَّ نَهَض فَمَارُئِىَ بَعْدَ ذَلِكَ مُفْتَرّاً يَضْحَكُ حَتَّى قَتَلَهُ ابنُ مُلْجَمٍ عَدُوُّاللهِ الفَاسِقِ». كَذَا فِي البَدَايه (۶/۸). وَأخْرَجَهُ أَيضاً أبو نُعَيْمِ فِي الْحِلْيَه (۷۶/۱) وَالدِّينورِىُّ وَالعَسْكَرِىُّ وَابْنُ عَسَاكِرَ كَمَـا فِي الْكنز (۲۱۹/۸). «ابن ابى الدنیا از ابو اراکه روایت نموده که میگفت: نماز فجر را با حضرت على س بهجاى آوردم، چون وى به طرف راست خود روى گردانید نشست، گویى بر وى اندوهى مستولى بود. چون آفتاب به دیوار مسجد به مقدار یک نیزه رسید، دو رکعت نماز خواند بعد دست خود را گردانیده گفت: (به خدا سوگند یاران محمّد ص را دیدم، امروز چیزى را نمىبینم که به آنها مشابهت داشته باشد!! آنها با چهرههاى زرد، موهاى ژولیده و غبارآلود صبح مىنمودند. در میان چشمهایشان [در پیشانى آنها] چون نشان زانوهاى بز اثراتى به چشم مىخورد، که شب را در سجده و قیام سپرى نموده بودند. کتاب خداوند را تلاوت نموده، و وقت تلاوت آن، گاهى به پیشانى، و گاهى به قدمهاى خود استراحت مىکردند، و چون صبح مىنمودند، خداوند را یاد مىکردند، و آن چنان مىلرزیدند که درخت در روز پرباد بر اثر وزش باد به حرکت مىآید، و چشمهایشان آنقدر اشک مىریخت که لباسهایشان تر مىشد. به خدا سوگند، گویى قوم شب خود را درغفلت سپرى نمودهاند!!) بعد از آن برخاست و دیگر تا اینکه ابن ملجم دشمن خدا و فاسق، وى را به شهادت رسانید در حال خنده دیده نشد». این چنین در البدایة (۶/۸) آمده است. این را همچنان ابونعیم در الحلیه (۷۶/۱) و دینورى و عسکرى و ابن عساکر، چنان که در الکنز (۲۱۹/۸) آمده، روایت نمودهاند.
«وَأخْرَجَ أبونُعَيم (۸۴/۱) أيضاً عَنْ أبيِ صَالِحِ قَالَ: دَخَلَ ضَرارٌ بنُ ضَمْرَه الكِنَانِىُّ عَلَى مُعَاوَيَه فَقَالَ لَهُ: صِفْ لِيْ عَلِيّاً، فَقَالَ: أَوَ تُعْفِيْنِى يَا أميْرَالمَؤمِنين؟ قَالَ: لاَ أُعِفَيَكَ، قَالَ: (أَمَّا اِذْ لَابُدَّ؛ فَاِنّهُ كاَنَ - وَاللهِ - بَعِيْدُ المَدَى، شَدِيْدُ القُوَى، يَقُوْلُ فَصْلاً وَ يَحْكُمُ عَدْلاً، يَتَفَجَّرُ العِلْمُ مِنْ جَوَانِبِه، و تَنْطِقُ الْحِكْمَه مِنْ نَواحِيْهِ، يَسْتَوُحِشُ مِنَ الدُّنْيَا وَزَهْرَتِهَا، وَيَسْتَأنِسُ بِاللَّيْلِ وَظُلْمَتِهِ، كاَنَ - وَاللهِ - غَزِيْرَ العَبْرَه، طَوِيْلَ الفِكْرَه، يُقَلِّبُ كَفّهُ وَيُخَاطِبُ نَفْسَهُ، يُعْجِبُهُ مِنَ اللَّبَاسِ مَا قَصُرَ، وَمِنَ الَّطعَامِ مَا جَشِبَ، كَانَ - وَاللهِ - كَأَحَدِنَا يُدْنِيْنَا اذَا أَتَيْنَاهُ، وَيُجِيْبُنَا اِذَا سَأَلَناهُ، وَكَانَ مَعَ تَقَرُّبِهِ اِلَيْنَا وَقُرْبِهِ مِنّا لَا نُكَلِّمُهُ هَيْبَه لَهُ، فَاِنْ تَبَسَّمُ فَعَنْ مِثْلِ اللُّؤْلُؤِالمَنْظُوْمِ، يُعَظّمُ أَهْلِ الدِّيْنِ، وَيُحِبُّ المَسَاكِيْنِ، لَا يَطْمَعُ الْقَوِىُّ فِي بَاطِلِهِ، وَلَا يَيْأسُ الضَعِيْفُ مِنْ عَدْلِهِ، فَأَشْهَدَ بِاللهِ لَقَدْ رَأَيْتُهُ فِي بِعْضِ مَوَاقِفِهِ - وَقَد أَرْخِىَ اللَّيْلُ سْدُوْلَهُ وَغَارَتْ نُجُوْمُهُ - يَمِيْلُ فِيْ مِحْرابِهِ قَابِضاً عَلىَ لِحْيَتِهِ، يَتَمَلْمَلُ تَمَلْمُلَ السَّلِيْم، وَيَبْكِى بُكَاءَالْحَزِيْنِ، فَكأَنِّىْ أَسْمَعُهُ الآنَ وَهُوَ يَقُوْلُ: يَا رَبَّنَا، يَا رَبَّنَا، يَتَضَرَّعُ اِلَيْه ثُمَّ يَقُوْلُ لِلدُّنيْا: اِلَىَّ تَغَرَّرْتِ؟ اِلَىَّ تَشَوَّفْتِ؟! هَيْهَات هَيْهَات، غُرِّىْ غَيْرِي، قَدْ بَتَتُّكِ ثَلَاثَاً. فَعُمُرُكِ قَصِيْرٌ وَمَجْلِسُكِ حَقِيْرٌ، وَ خَطَرُكِ يَسِيُرٌ، آه، آه، مِنْ قِلَّه الَّزادِ وَبَعُدْالسَّفرِ وَوَحْشَهالطَّرِيْقِ!!) فَوَكَفَتْ دُمُوْعُ مُعَاوِيَه عَلَى لِحْيَتِهِ مَا يَمْلِكُهَا وَ جَعَلَ يَنْشِفُهَا بِكُمِّهِ - وَقَدْ اخْتَنَقَ القَوْمُ بِالبُكاءِ - فَقَالَ: (كَذَا كَاَنَ أبوُالحَسَن /، كَيْفَ وَجْدُكَ عَلَيْهِ يا ضِرَارُ؟) قَالَ: وَجْدُ مَنْ ذَبِحَ وَاحِدُهَا فِي حِجْرِهَا، لَاتَرْقَأ دَمْعَتُهَا وَلاَ يَسْكنُ حَزْنُهَا) ثُمَّ قَاَمَ فَخَرَجَ. وَأَخْرَجَهُ أَيْضاً ابنُ عَبْدِالبَرِّ فِي الاِسْتِيْعَاب (۴۴/۳) عَنِ الحِرْمَازِىِ - رَجُلٍ مِنْ هَمْدان - عَن ضِرَارِ الصُّدائىّ بِمَعْنَاهَ». «ابونعیم همچنان (۸۴/۱) از ابوصالح روایت نموده، که گفت: ضِرِار بن ضَمْره کنانى نزد معاویه س آمد، معاویه س به او گفت: على را برایم توصیف کن، ضرار گفت: اى امیرالمؤمنین، آیا مرا ازین معاف نمیکنى؟ فرمود تو را معاف نمىکنم. ضرار گفت: (چون حتماً باید این کار را بکنم، وى، به خدا سوگند، دور نگر و پرقوت بود. به حق حرف مىزد، و فیصله کنندهاى بود و به عدالت حکم مىنمود. علم از جوانب وى فواره مىزد، حکمت و دانش از نواحى وى مشاهده مىشد. از دنیا و رونق آن احساس وحشت داشت، و به شب و تاریکى آن انس گرفته و آرام مىگرفت. وى، به خدا سوگند، اشک روان و زیاد داشت. بسیار فکر مىنمود، کف دست خود را گردانیده خود را مخاطب قرار مىداد، و لباسهاى کوتاه را دوست مىداشت، و از طعام نوع درشت را خوش داشت. وى، به خدا سوگند، چون یکى از ما بود، چون نزدش مىآمدیم ما را به خود نزدیک مىساخت، و اگر از وى سئوال مىنمودیم پاسخ مان را مىداد. وى در ضمن اینقدر نزدیکى که با ما داشت، و ما با وى داشتیم، به خاطر هیبتى که داشت همراهش نمىتوانستیم حرف بزنیم. اگر تبسّم [ دندانهایش] مینمود، چون مروارید تار شده مىنمود. اهل دین را تعظیم مىکرد، و مسکینان را دوست مىداشت. هیچ قدرتمند و قوى در حکم وى باطل را انتظار نداشت، و ضعیف و ناتوان نیز از عدل وى ناامید نمىشد، و من براى خدا گواهى مىدهم که وى را در بعضى موقفهایش - که شب تاریکى خود را پهن کرده بود، و ستارگان غروب نموده بودند - دیدم که در محراب خود در حالى که ریش خود را در دست گرفته بود، قرار داشت، و چون شخص مارگزیده بىقرار و مضطرب بود، و همچون انسان غمگین گریه مىکرد. گویى که من اکنون صداى وى را مىشنوم که مىگوید: اى پروردگار ما، اى پروردگار ما... به طرف وى تضرع مىنماید، بعد از آن به دنیا مىگوید: مرا فریفته مىسازى؟! خود را به من نشان مىدهى؟! دور است، دور است، غیر از من را فریفته ساز، تو را سه طلاق دادم، عمر تو کوتاه، مجلست حقیر، و اهمّیتت کم است، آه، آه، از کمى توشه و دورى سفر و وحشت راه!!) اشکهاى معاویه س بر ریشش بىاختیار مىریخت، و آن را با آستین خود پاک مىنمود - و گریه گلوهاى همه مردم را فشرده بود - معاویه س گفت: (آرى ابوالحسن / همین طور بود، اى ضرار غم و اندوه تو بر وى چگونه است؟) گفت: (غم و اندوه زنى که یگانه فرزندش در آغوشش ذبح شده باشد، که نه اشک وى قطع گردد، و نه هم حزن و اندوهش) بعد از آن برخاست و رفت» [۴۲].
این را همچنان ابن عبدالبر در الاستیعاب (۴۴/۳) از حِرمازى - مردى از همدان - از ضرار صدائى به این معنى روایت نموده است [۴۳].
«وَأَخْرَجَ أَبونُعَيْم عَنْ قَتَادَه قَالَ: سَئِلَ ابنُ عُمَرَ ب هَل كَانَ أَصْحَابُ النَّبِىِّ ص يَضْحَكُونَ؟ قَالَ: (نَعَمْ وَالايمَانَ فِىْ قُلُوبِهِمْ أعْظَمُ مِنَ الجِبَالِ) كَذَا فِي الحِلْيَه (۳۱۱/۱). وَأَخْرَجَ هَنَّادٌ عَنْ سَعِيْدِ بنِ عُمِرَ القُرَشِىِّ أَنَّ عُمَرَ س رَأى رُفْقَه مِنْ أَهْلِ اليَمَنِ رحَالُهُمُ الاُدُمُ فَقَالَ: (مَنْ أَحَبَّ أَنْ يَنْظُرَ اِلىَ شَبَهٍ كَانُوا بِأَصْحَابِ رَسُولِ اللهِ ص فَلْيَنْظُرْ اِلىَ هؤُلاءِ» كذا في كنز العمـال (۱۶۳/۷). «ابونُعَیم از قتاده روایت نموده، که گفت: از ابن عمر ب پرسیده شد، که آیا اصحاب پیامبر ص مىخندیدند؟ گفت: (آرى، و ایمان در قلبهایشان بزرگتر از کوهها بود). این چنین در الحلیه (۳۱۱/۱) آمده است». «و هنّاد از سعید بن عمر قرشى روایت نموده که: عمر س مجموعهاى از اهل یمن را دید که اسباب سفرشان پوست بود، گفت: (کسى که دوست دارد کسانى را که به اصحاب پیامبر ص مشابهت دارند، ببیند، باید به اینان نگاه کند). این چنین در کنز العمال (۱۶۳/۷) آمده است».
«وَأخْرَجَ الحَاكِمُ فِي المُسْتَدْرَكِ (۲۶۴/۳) عَنْ أبي سَعِيْدِ المُقْبَرِىِّ قَالَ: لَمَا طُعِنَ اَبُوْعُبَيْدَه س قَالَ: يَا مَعَاذ صَلِّ بِالْنَّاسِ فَصَلَّى مُعَاذٌ بِالنَّاسِ، ثُمَّ مَاتَ أبوُعُبَيْدَه بنُ الجَرَّاحِ، فَقَامَ مَعَاذ فِي الناسِ فَقَالَ: (يَا أَيُّهَاالنَّاسُ، تُوْبُوا اِلىَ اللهِ مِنْ ذُنُوْبِكُمْ تَوْبَه نَصُوْحاً فَاِنَّ عَبْدَاللهِ لاَ يَلْقَى الله تَائِباً مِنْ ذَنْبِهِ اِلاّ كَانَ حَقّاً عَلَى اللهِ أنْ يَغْفِرَلَهُ. ثُمَّ قَالَ: اِنَّكُمْ أَيُّهاَ النَّاسُ، قَدْ فُجِعْتُمْ بِرَجُلٍ - وَاللهِ - مَا أزْعُمُ أنِّىْ رَأيْتُ مِن عِبَادِاللهِ عَبْداً قَطٌّ أَقَلُّ غِمْراً، وَلَا أبرأ صَدْراً، وَلاَ أَبْعَدَ غَائِلَه، وَلَا أشَدَّ حُبّاًلِلْعَاقَبه، ولا أَنْصَحَ لِلْعَامَّه مِنْهُ، فَتُرَ حّمُوْا عَلَيْهِ ثُمَّ أَصْحِروُا لِلصَّلاَه عَلَيْهِ فَوَالله لَا يَلِىَ عَلَيْكُم مِثْلُهُ أبَداً). فَاجْتَمَعَ النَّاسَ وَأُخْرِجَ أبُوعُبَيْدَه س وَتَقَدَّمَ مُعَاذٌ س فَصَلَّى عَلَيْهِ، حَتَّى اِذَا أُتِىَ وَبِقَبْرِهِ دَخَلَ قَبْرَهُ مُعَاذُ بنُ جَبَلِ وَعَمْرُو ابنُ العَاصِ وَالضَّحَّاكُ بنُ قَيْس، فَلَمَّا وَضَعُوْهُ فِي لَحَدِهِ وَخَرَجُوا فَشَنُّوا عَلَيْهِ التَّراَبَ، فَقَاَل مُعَاذُ بنُ جَبَلٍ: (يَا أَبَا عُبَيْدَه لَأُثْنَينَّ عَلَيْكَ وَلاَ أَقُولُ بَاطِلاً أخَافُ أنْ يَلْحَقَنِى بِهَا مِنَ اللهِ مَقْتٌ: كُنْتَ - وَاللهِ - مَا عَلِمْتُ مِنَ الذَّاكِرِينَ الله كَثِيراً، وَمِنَ الَّذِيْنَ يَمْشُوْنَ عَلىَ الاَرْضِ هَوْناً وَاِذا خَاطَبَهُمُ الجَاهِلُونَ قَالُوا سَلامًا، وَمِنَ الَّذِيْنَ اِذَا أَنْفَقُوا لَمْ يُسِرْفُوْا وَلَمْ يَقْتُرُوا وَكاَنَ بَيْنَ ذَلِكَ قَوَاماً، وَكُنْتَ واللهِ منِ المُخْبِتِيْنَ، المُتَوَاضِعِيْنَ، الَّذِيْنَ يَرْحَمُونَ اليَتِيْمَ وَالمِسْكِيْنَ وَيُبْغِضُوُنَ الخَائِنِيْنَ المُتَكِّبِريْن». «حاکم در المستدرک (۲۶۴/۳) از ابوسعید مَقْبُرى روایت نموده، که گفت: هنگامى که ابوعُبَیده س به مرض طاعون مبتلا شد گفت: اى معاذ براى مردم نماز را امامت بده. بناء معاذ براى مردم امامت داد، بعد از آن ابوعبیده بن جراح س وفات نمود، معاذ س درمیان مردم ایستاده گفت: (اى مردم، از گناهان خود به خداوند توبه خالص و صادقانه کنید، چون بنده با خداوند در حالى که از گناه خود توبه کرده باشد، ملاقات نمىنماید، مگر این که بر خداوند حق مىباشد تا او را ببخشد، بعد از آن فرمود: شما، اى مردم! با مرگ مردى، دردمند و مبتلا شدهاید که، به خدا سوگند گمان مىکنم هرگز از بندگان خداوند بندهاى را دیده باشم، که از وى کم کینهتر، سینه پاکتر، از مکر و فریب و تباهى دورتر، و براى آخرت فریفتهتر و نصیحت کنندهتر براى عموم مردم باشد. براى وى دعاى رحمت کنید، و بعد از آن براى اداى نماز جنازه بر وى به صحرا بیرون روید. به خدا سوگند مثل وى امیرى براى شما ابداً نخواهد آمد). مردم جمع شدند و ابوعبیده بیرون آورده شد، معاذ س پیش شده و بر وى نماز خواند. وقتى که او به قبرش آورده شد، معاذ بن جبل، عمرو بن العاص و ضحاک بن قیس داخل قبر وى گردیدند. چون او را در لحدش گذاشتند، بیرون آمده بر وى خاک ریختند، آن وقت معاذ به جبل گفت: (اى ابوعبیده، من تو را حتماً ستایش و تعریف مىکنم، ولى حرف نادرستى نخواهم گفت، زیرا مىترسم در صورت گفتن قول باطل عذابى از خداوند برایم برسد. تو، به خدا سوگند، تا جایى که من میدانم، از کسانى بودى که خداوند را به کثرت یاد مىکنند، و از کسانى بودى که در روى زمین به آهستگى و آرامش و وقار راه مىروند، و چون جاهلان با ایشان روبرو شوند، با آنان طورى حرف مىزنند که به صلح و سلام بینجامد. از کسانى بودى که چون انفاق نمایند، اسراف نمىکنند، و تنگ دستى هم نمىکنند بلکه میان روى و اقتصاد را پیشه مىکنند، و تو به خدا سوگند، از خاشعان و متواضعان بودى، آنان که، بر یتیم و مسکین رحم مىکنند، بر خاینان و متکبّران خشم مىگیرند».
«وَأَخْرَجَ الطَّبَرَانِيُّ عَنْ رِبْعِىّ بنِ حِرَاشٍ قَالَ: اسْتَأْذَنَ عَبْدُاللهِ بنُ عَبَّاسٍ عَلَى مُعَاوِيَه ش وَقَدْ عَلِقَتْ عِنْدَهُ بُطُوْنُ قُرَيْشِ وَسَعِيْدُ ابنُ العاص جَالِسٌ عَنْ يَمِيْنِهِ، فَلَمَا رآهُ مُعَاويَه مُقْبِلاً قال: يَا سَعِيْد، وَالله لَألْقِيَنَّ عَلَى اِبنِ عبّاسٍ مَسَائِلَ يَعْيَى بِجَوَابِهَا، فَقَالَ لَهُ سَعِيْدٌ: لَيْسَ مِثْلُ ابنُ عَبّاسٍ يَعْيَى بِمَسَائِلِكَ، فَلَمَّا جَلَسَ قَالَ لَهُ مُعَاوِيَه: مَا تَقُوُلُ فِيْ أبِى بَكرِ؟ قال: (رَحِمَ الله أبابَكر، كَانَ - وَاللهِ - لِلْقُرانِ تَالِياً، وَعَنِ الْمَيْل نَائياً، وَعَنَ الْفَحْشَاءِ سَاهياً، وَعَنِ المَنْكِرِ نَاهِياً، وَبِدِيْنِهِ عَارِفًا، مِنَ اللهِ خَائِفاً، وَبِاللَّيْلِ قَائِماً، وَبِالنَّهارِ صَائِماً، وَمِنْ دُنْيَاهُ سَالِماً وَعَلَىَ عَدْلِ الْبَرِيَّه عَازِماً، وَبِالْمَعُروفِ آمِراً وَاِلَيْهِ صَائِراً، وَفِي الاَحْوَالِ شَاكِراً، وَللَّهِ فيِ الْغُدُوِّ وَالرَّوَاحِ ذاكِراً، وَلِنَفْسِهِ بِالمَصَالِح قَاهِراً. فَاقَ أصْحَابَهُ وَرَعاً وَكَفَافاً، وَزُهْداً وَعِفَافاً وَبِرّا وَحِيَاطَه وَزَهَادَه وَكَفَاءَه، فَأَعْقَبَ الله مَنْ ثَلَبَهُ اللَّعائِنَ اِلىَ يَوْمِ القِيَامَه).
قَالَ مُعَاوِيَه: فَمَاَ تَقُوْلُ فِي عُمَر بِنِ الخَطَّابِ؟ قاَلَ: (رَحَمَ الله أبا حَفْصٍ، كَانَ - وَاللهِ - حَلِيْفَ الاسْلِاَمِ، وَمَأوىَ الأَيْتَامِ، وَمحِلَّ الايْمَانِ، وَمَلَاذَ الضُّعَفَاءِ، وَمَعْقِلِ الحُنَفَاء، لِلْخَلْقِ حِصْناً، وَلِلنَّاسِ عَوْناً، قَامَ بِحَقِ اللهِ صَابِراً مُحْتَسِبّاً حَتّىَ أَظْهَرالله الدِّيْنَ وَفَتَحَ الدِّيَارَ، وَكِرَالله فِي الْاَقْطَارِ وَالْمَنَاهِل وَعَلىَ التّلِاَلِ وَفىِ الضَّواحِى وَالبِقَاعِ، وَعِنْدالخَنَى و قُوراً، وَفِي الشِّده وَالرَّخَاءِ شَكُوراً، وَلِلّه فِيْ كُلِّ وَقْتٍ وَأوَانٍ ذَكُوْراً، فأَعْقَبَ الله مَنْ يُبْغِضُهُ اللَّعْنَه اِلَى يَوْمِ الْحَسْرِه).
قَاَلَ مُعَاوَيَه س: فَمَا تَقُوْلُ فِيْ عُثْمَانَ بِنِ عَفَّانَ؟ قَالَ: (رَحَمِ الله أبا عُمْرو، كاَنَ - وَاللهِ - أَكْرَمَ الحَفَده، وَأوْصَلَ البَرَرَه، وَأصْبَرَ الغُزَاه، هَجَّاداً بِالاَسْحَارِ، كَثِيْراَلدُّمُوْعِ عِنْدَ ذَكْرِاللهِ، دَائِمَ الفِكْرِ فِيْمَا يَعْنِيهِ اللَّيْلَ وَالْنَهَارَ، نَاهِضًا اِلى كُلِّ مَكْرُمَه، يَسْعَىِ اِلَى كُلّ مُنْجِيَه، فَرَّاراً مِنْ كُلّ مُوْبِقَه، وَصَاحِبِ الْجِيشِ وَالبِئْرِ، وَخَتَنَ المُصْطَفىَ عَلى ابْنَتَيْهَ، فَأعْقَبَ الله مَنْ سَبَّهُ النَّدَامَه اِلَى يَوْمٍ الْقِيَامَه).
قَالَ مُعَاوِيَه س: فَمَا تَقُوْلُ فِي عَلِىِّ بن أبي طَالِبٍ؟ قَالَ: (رَحِمَ الله أَبَا الْحَسَنِ كَاَنَ وَاللهِ - عَلَمُ الْهُدَى، وَكَهْفَ التُّقَى، وَمَحِلِّ الحِجَى، وَطَوْدَ البَهَاءِ، وَنُوَْرالسُّرَىِ فِي ظُلَمِ الدُّجَى، دَاعِياً اِلَى المَحَجَّه العُظْمَى، عَالِماً، بِمَا فِي الصُّحُفِ الاُوْلَى، وَقَائِماً بالتَّأوِيْلِ وَالذِّكْرَى، مُتَعَلِقاً بِأسْبَابِ الْهُدَى، وَتَارِكَا لِلْجَوْرِ وَالَاذْىِ، وَحَائِداً عَنْ طُرُقَاتِ الرَّدَى، وَخَيْرَ مَنْ آمَنَ وَاَتَّقَى، وَسَيّدَ مَنْ تَقَمَّصَ وَاَرْتَدَىِ، وَأَفْضَل مَنْ حَجَّ وَسَعَىَ، وَأَسْمَحَ مَنْ عَدَلَ وَسَوَّى، وَأَخْطَبَ أَهْلِ الدُّنْيَا اِلاَّ الاَنْبَيَاءَ وَالنَّبَّى المُصْطَفىَ، وَصَاحِبَ القِبُلَتَيْنِ، فَهَلُ يُوَازِيْهِ مُوَحِّدٌ؟! وَزَوْجُ خَيْرِالنِّسَاءِ وَأبوَ السّبْطَيْنِ، لَمْتَرَ عَيْنِى مِثْلَهُ وَلَاتَرَى اِلَى يَوْمِ القِيَامَه وَاللِّقَاءِ، مَنْ لَعَنَهُ فَعَلَيْهِ لَعْنَهاللهِ وَالْعِبَادِ اِلىَ يَوْمِ القِيَامَه).
قَالَ: فَمَا تَقُوْلُ فِي طَلْحَه وَالزُّبَيْر؟ قَالَ: (رَحْمَهالله عَلَيْهِمَا، كَانَا - وَاللهِ - عَفِيْفَيْنٍ، بَرَّيْنِ، مُسْلِمَيْنِ، طَاهِرَيْنِ، مُتَطَهّرَيْنِ، شَهِيْدَيْنِ، عَالِمَيْنِ، زَلازله وَالله غَافِرٌ لَهُمَا اِنْ شَاَءالله بِالنَّصْرَه القَدِيْمَه وَالصُّحْبَه الْقَدِيْمَه وَالْاَفْعَال الْجَمِيْلَه).
قَالَ مُعَاويَه: فَمَا تَقُوْلُ فِي الْعَبَّاسِ؟ قَالَ: رَحِمَ الله أبَاالفَضْلِ كَانَ - وَاللهِ - صِنْوَ أَبِى رَسُوْلِ اللهِ ص، وَقُرَّه عَيْنِ صَفِىّاللهِ، كَهْفَ الاَقْوَامِ، وَسَيِّدِ الاَعْمَامِ، وَقَدْ عَلاَ بَصَراً بِالْاُمُوْرِ وَنَظَراً بِالْعَوَاقِبِ. قَدْزَانَهُ عِلْمٌ، قَدْ تَلَاشَتِ الاَحْسَابُ عِنْدَ ذِكْرِ فَضِيْلَتِهِ، وَتَبَاعَدَتِ الاَنْسَابُ عِنْدَ فَخْرَ عَشِيْرَتِهِ، وَلَمْ لاَ يَكُوْنَ كَذَلِكَ! وَقَدْ سَاسَهُ أَكْرَمُ مَنْ دَبَّ وَهبَّ عَبْدُالْمُطَلِبِ، أَفْخَرُ مِنْ مَشَىِ مِنْ قُرَيْشِ وَرَكَبَ؟!»... فَذَكَرَ الْحَدِيْثَ. قَالَ الْـهَيْثُمِىُّ (۱۶۰/۹): رَوَاهُ الطَّبَرَانِيُّ، وَفِيْهِ مَنْ لَمْ أعْرِفْهُم. «طبرانى از ربعى بن حراش روایت نموده، که گفت: عبدالله بن عبّاس جهت ورود نزد معاویه س اجازه خواست، در حالى که طوائف قریش در اطرافش نشسته بودند، و سعید بن العاص در طرف راست وى نشسته بود، چون معاویه س او را در حال آمدن دید، گفت: اى سعید، به خدا سوگند، براى ابن عبّاس مسایلى را عرضه خواهم نمود که از پاسخ به آنها عاجز بماند، سعید به او گفت: شخصیتى مانند ابن عبّاس از دادن پاسخ به سؤالها و مسایل تو عاجز نمىماند. هنگامى که ابن عبّاس نشست، معاویه س به وى گفت: درباره ابوبکر چه مىگویى؟ گفت: (خداوند ابوبکر را رحمت کند، وى به خدا سوگند، همیشه قرآن را تلاوت مىنمود، از کجى دور و از فحشا بىخبر و غافل بود، و نهى از منکر مىنمود، و از دین خود آگاه و باخبر بود، واز خدا مىترسید، و در شب قیام مىکرد، و روز روزه مىداشت، و از دنیاى خود سالم و محفوظ بود، و بر عدالت درباره اهل زمین عزم راسخ داشت. به معروف و کارهاى نیک امر مىنمود و به طرف آن روان بود، و در همه احوالات شاکر، و در صبح و بیگاه به یاد خدا بود، و بر نفس خود در امورات اصلاحى سخت گیر و از یاران و اصحاب خود درتقوى، نگه دارى نفس، زهد، عفت، نیکى، صیانت، پارسائى، و کفاءت برتر و بلند بود. کسى که عیب و یانقصى را به وى ملحق گرداند، خداوند او را با نثار لعنتها تا روز قیامت سزا و عقاب دهد!.
حضرت معاویه س گفت: درباره عمر بن الخطاب چه مىگویى؟ فرمود: (خداوند ابوحفص را رحمت کند، به خدا سوگند وى، ملازم و مددگار اسلام، مأوا و جایگاه ایتام، محل ایمان، پناگاه ضعیفان، سنگر استوار روى گردانندگان از باطل به طرف حق، قلعهاى براى مردم، و کمک کننده و یاور آنها بود. وى براى اداى حق الهى قیام نمود و درین راستا با صبر و امید پاداش و ثواب از طرف خداوند تا آن وقت ایستادگى نمود که خداوند دین را غالب و شهرها را فتح نمود، و خداوند در اقلیمها، جاهاى آب نوشیدن در خلال راهها، پشتهها، اطراف و نواحى شهرها، و قطعههاى زمین، یاد شد. ذکر او بهجاى آورده شد، وى هنگام قول فحش در برابرش با وقار و باعزت، و در سختى و آرامى شاکر بود، و در هر وقت و لحظه به یاد و ذکر الهى مشغول بود، خداوند بر کسى که وى را بد مىبیند، تا روز حسرت و پشیمانى، لعنت نازل فرماید).
معاویه س گفت: درباره عثمان س چه مىگویى؟ گفت: (خداوند ابوعمرو را رحمت کند! به خدا سوگند وى، بهترین خدمتگاران بود، و از همه نیکان در صله رحم نیکوتر بود. مجاهد شکیبایى بود و در سحرگاهان تهجّد مىخواند. اشکهایش وقت ذکر خداوند به کثرت روان مىبود. در چیزهایى که به وى ارتباط داشت در شب و روز فکر مىکرد. به طرف هر عزتى حرکت نموده، و مىجست. به طرف هر عمل نجات دهنده سعى مىورزید، و از هر فعل هلاک کننده فرار مىنمود. وى صاحب ارتش و چاه است [۴۴]، و داماد پیامبر ص بر دو دخترش. خداوند بر کسى که وى را دشنام دهد تا روز قیامت ندامت و پشیمانى نازل فرماید!).
معاویه س گفت: درباره على بن ابى طالب چه مىگویى؟ گفت: (خداوند ابوالحسن را رحمت کند! به خدا سوگند وى، نشانه هدایت، غار تقوى، محل عقل، کوه حسن و نور متحرک و روان در تاریکى شب بود. وى دعوتگر به راه راست و بزرگ بود، و به آنچه که در صحیفههاى اوّل آمده بود عالم و دانا بود. همیشه توأم با وعظ و نصیحت بود، به اسباب هدایت متمسّک، و تارک جور و اذیت بود. از راههاى خراب و پست روى گردان، و بهترین آنهایى بود که ایمان آورده و تقوى پیشه نموده بودند، و سردار آنهایى بود که لباس بر تن نموده و چادر پوشیده بودند، و بهترین حج کنندگان و سعى کنندگان بود،و از هر عادل و با انصاف نرمتر و متسامحتر بود. وى به جز از محمّد ص و بقیه انبیاء از همه اهل دنیا خطیبتر بود. وى در زمره اصحاب قبلتین است. آیا موحدى با وى برابرى مىکند؟! وى شوهر بهترین زنان، و پدر دو نواسه پیامبر ص است. چشمم مانند او را ندیده است، و تا روز قیامت و لقا نخواهد دید. کسى که وى را لعنت کند، خداوند أ و بندگان، او را تا قیامت لعنت نمایند).
معاویه س گفت: درباره طلحه و زبیر چه مىگویى؟ گفت: (رحمت خداوند أ بر آنها باشد، آنها به خدا سوگند، عفیف، نیکوکار، مسلمان، پاک، در حصول پاکى مجتهد، شهید و عالم بودند. هردو، یک لغزشى نمودند، و خداوند أ اگر بخواهد به خاطر یارىهاى قدیم، و صحبت قدیم و افعال خوبشان با پیامبر ص، آنها را مىبخشد).
معاویه س گفت: درباره عبّاس چه مىگویى؟ گفت: (خداوند أ ابوالفضل را رحمت کند، به خدا سوگند، وى برادر اصلى پدر پیامبر خدا ص، و روشنى چشم برگزیده خدا، پناه قومها، و سردار عموها بود. وى از دید و بصیرت عالى در امور و آینده نگرى برخوردار بود، و علم وى را زینت بخشیده بود. نسبها و ذکر فضیلتها هنگام ذکر فضیلت وى هیچ مىشود، و اسباب و انگیزهها وقت ذکر شرافت و فضیلت خانوادگى وى با دیگران از هم فاصله گرفته و دور مىشوند.
چرا چنین نباشد! چون وى از تربیت یافتگان بهترین شخص میان موجودها و غایبها یعنى عبدالمطّلب بود، و نسبت به هر پیاده و سوار قریش معزّزتر و بهتر بود؟!)... و حدیث را متذکر شده است [۴۵]. هیثمى (۱۶۰/۹) مىگوید: این را طبرانى روایت نموده، و در آن کسانىاند که من آنها را نمىشناسم».
[۳۹] ابن جریر در تفسیرش (۴/۴۳). [۴۰] ابن جریر در تفسیرش (۴/۴۳). [۴۱] قریهاى است در حوران - از مناطق شام - در میان جاسم و نوى، که مرکز ارتش اسلامى در زمان عمر س بود، چون عمر س به طرف شام مىرفت، آنجا رفته و بیانیه ایراد مىنمود، این منطقه اکنون تخریب شده است، که در نزدیک آن تپه بزرگى با چشمه آبى قرار دارد، و حادثه (جابیه) در هنگام فتح مناطق شام اتفاق افتاد و عبدالله بن مسعود از جمله کسانى بود که در معارک مناطق شام شرکت داشتند. [۴۲] بسیار ضعیف. اگر موضوع نباشد! ابونعیم در «الحلیة» (۱/۸۴)، و ابن عبدالبر در «الإستیعاب» (۳/۴۴)، در سند آن دو علت وجود دارد: محمد بن سائب کلبی که متهم به دروغ است و همچنین به رافضیگری متهم شده است. و علت دوم: ابوضالح باذام مولای ام هانی که ضعیف است. [۴۳] در سند آن حرماذی مذکور مجهول و ناشناخته است. [۴۴] اشاره به آماده نمودن لشکر عسره در غزوه تبوک توسط عثمان س با بخش اکثر از مالش است، و همچنان اشاره است، به خریدارى چاه رومه از صاحب یهودى آن توسط عثمان س که چاه بزرگى بود، و وقف نمودن آن براى مسلمانان. [۴۵] ضعیف. چنانچه هیثمی در «المجمع» (۹/۱۶۰) میگوید: طبرانی آن را روایت نموده است. هیثمی میگوید: «و در سند آن کسانی هستند که آنان را نمیشناسم».
چگونه دعوت بهسوى خدا أ و پیامبرش ص براى پیامبر ص و اصحاب وى ش از همه چیز پسندیدهتر و مجبوبتر بود!! و چگونه بر هدایت مردم و داخل شدن آنها در دین الهى و غوطه ور شدن در رحمت خداوندى حریص و آزمند بودند!! و چگونه در این مسیر براى رسانیدن خلق به حق، سعى و تلاش مىنمودند!!.
طبرانى از ابن عبّاس ب درباره قول خداوند أ ﴿فَمِنۡهُمۡ شَقِيّٞ وَسَعِيدٞ﴾ [هود: ۱۰۵]. ترجمه: «بعضى از ایشان بدبخت و بعضى از آنان نیک بخت باشند».
و مانند این گونه آیات قرآن کریم روایت نموده، که گفت پیامبر خدا ص) حریص بود تا همه مردم ایمان آورده، و با وى بر هدایت بیعت نمایند. خداوند أ به وى خبر داد، جز آن کس که سعادت از طرف خداوند أ در ابتدا و در روز ازل برایش نوشته شده، دیگر کسى ایمان نمىآورد، و جز آن کس که بدبختى در روز ازل برایش نوشته شده دیگرى گمراه نمىشود. سپس خداوند أ خطاب به پیامبرش فرمود:
﴿لَعَلَّكَ بَٰخِعٞ نَّفۡسَكَ أَلَّا يَكُونُواْ مُؤۡمِنِينَ ٣ إِن نَّشَأۡ نُنَزِّلۡ عَلَيۡهِم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ ءَايَةٗ فَظَلَّتۡ أَعۡنَٰقُهُمۡ لَهَا خَٰضِعِينَ ٤﴾ [الشعراء: ۳-۴].
ترجمه: «انگار مىخواهى جان خود را از شدّت اندوه به خاطر این که آنها ایمان نمىآورند از دست بدهى. اگر ما اراده کنیم از آسمان بر آنها آیهاى نازل مىکنیم که گردنهایشان در برابر آن خاضع گردد» [۴۶].
هیثمى (۸۵/۷) مىگوید: رجال وى ثقه دانسته شدهاند جز این که گفته شده، على بن ابى طلحه از ابن عبّاس ب نشنیده است.
[۴۶] ضعیف. طبرانی همچنین در «مجمع الزوائد». (۱۱/۸۵) علت (مشکل) آن انقطاع بین علی بن ابی طلحة و ابن عباس است.
ابن جریر از ابن عبّاس روایت نموده، که گفت: چون ابوطالب مریض شد، گروهى از قریش که ابوجهل نیز در میان ایشان بود، نزد وى وارد شده گفتند: برادر زاده ات خدایان ما را دشنام مىدهد، و این طور و آن طور نموده، و چنین و چنان مىگوید، اگر کسى را دنبال وى فرستاده و او را ازین عملش باز دارى (بهتر خواهد شد). ابوطالب کسى را دنبال پیامبر ص فرستاد و او تشریف آورده وارد خانه شد، در میان آنها و ابوطالب به اندازه نشستن یکتن جاى وجود داشت، راوى مىگوید: ابوجهل – لعنهالله - ترسید که اگر پیامبر ص در پهلوى ابوطالب بنشیند شاید او روش نرمترى را در مقابل محمّد ص علیه ابوجهل اتّخاذ نماید، به این خاطر از جاى خود بلند شد در آنجا نشست، و پیامبر ص جایى براى نشستن نزدیک عموى خود نیافت، و نزدیک دروازه نشست. ابوطالب آن گاه گفت: اى برادر زادهام، چرا قومت از تو شکایت مىکنند، و ادّعا مینمایند که تو خدایان آنها را دشنام مىدهى، و چنین و چنان مىگویى؟
ابن عبّاس ب گوید: قومش درباره وى چیزهاى زیادى گفته (و زبان به شکوه گشودند)، پیامبر ص گفت: «اى عمو! من از آنها گفتن یک کلمه رامى خواهم که با گفتن و اقرار به آن همه عربها براىشان سر نهاده، و عجمها توسط آن کلمه به آنان جزیه مىپردازند». آنان ازین کلمه و گفتار پیامبر ص هراسان شده (و شگفت زده) پرسیدند: یک کلمه!! آرى، سوگند به پدرت که ما به ده کلمه حاضر هستیم، و همه گفتند: آن کدام است؟ ابوطالب نیز گفت: اى برادر زادهام، آن کدام کلمه است؟ پیامبر ص فرمود: «لا اله الا الله» آنها هراسان برخاستند، و لباسهاى خود را تکان داده مىگفتند:
﴿أَجَعَلَ ٱلۡأٓلِهَةَ إِلَٰهٗا وَٰحِدًاۖ إِنَّ هَٰذَا لَشَيۡءٌ عُجَابٞ ٥﴾ [ص: ۵].
ترجمه: «آیا او بهجاى این همه خدایان، خداى واحدى قرار داده؟ این راستى چیز عجیبى است!».
راوى مىگوید: در این ارتباط قرآن از همانجایى که ذکر شد تا به این قول خداوند أ: ﴿بَل لَّمَّا يَذُوقُواْ عَذَابِ﴾ [ص: ۸]. «بلکه آنها هنوز عذاب الهى را نچشیدهاند». نازل گردید [۴۷].
همچنین این را امام احمد ونسائى و ابن ابى حاتم و ابن جریر همه در تفاسیر خود روایت نمودهاند. این حدیث را ترمذى نیز روایت نموده، و مىگوید: حسن است. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۲۸/۴) آمده، و آن را بیهقى نیز (۱۸۸/۹) روایت نموده، و حاکم این حدیث را در (۴۳۲/۲) به این معنى روایت نموده گفته است: حدیث از اسناد صحیح برخوردار مىباشد، ولى بخارى و مسلم آن را روایت ننمودهاند، ذهبى نیز مىگوید: این حدیث صحیح است.
[۴۷] ضعیف. طبری در تفسیرش (۲۳/۱۲۵)، و احمد (۲۲۸)، (۱/۳۶۲)، و ترمذی (۳۲۳۲)، و حاکم نیشابوری (۲/۴۳۲)، حاکم آن را از طریق دیگری از ابن عباس صحیح دانسته و ذهبی نیز با او موافقت نموده و گفته: «حسن صحیح است». در سند آن یحیی بن عماره است که جز ابن حبان کسی وی را ثقه (مورد اطمینان در روایت) ندانسته است و ابن حبان در ثقه دانستن آسانگیر است. نگا: التهذیب (۱/۲۲۷)، و «تحفة الأحوذی» (۸/۲۱۵) علامه آلبانی آن را ضعیف دانسته اما شیخ احمد شاکر آن را در مسند به شمارهی (۲۰۰۸) صحیح دانسته و گفته: «یحیی بن عمارة: ثقه است و ابن حبان وی را در ثقات ذکر نموده است». بخاری یحی بن عماره را در تاریخ الکبیر (۴/۲/۲۹۶) معرفی و ترجمه نموده اما دربارهی وی هیچ جرحی (عیبی) ذکر نکرده.
نزد ابن اسحاق از ابن عبّاس ب - چنان که در البدایة (۱۲۳/۳) آمده - روایت است که گفت: اشراف قوم ابوطالب به شمول عُتْبه بن ربیعه، شَیبه بن ربیعه، ابوجهل بن هِشام، اُمَّیه بن خلف و ابوسفیان بن حرب همراه جمعى از اشراف دیگر قریش نزد ابوطالب رفته، وبه وى گفتند: اى ابوطالب، تو خود منزلتت را در میان ما مىدانى، و آنچه را اکنون دامن گیرت شده است نیز مىبینى، و از اندیشه و ترس ما در قبال خود نیز آگاهى (چون شاید درین بیمارى ات وفات نمایى)، و آن چه را میان ما و برادرزادهات در جریان است، هم مىدانى، او را طلب کن، از وى براى ما عهدى بگیر، و از ما نیز براى وى عهدى بستان تا او از ما دست بردارد، و ما از او دست بردار شویم، تا این که او ما را به حال خود و پیروى از دین خود بگذارد و ما هم او را و دینش را واگذاریم.
ابوطالب کسى را دنبال پیامبر ص فرستاد و چون پیامبر ص به آنجا تشریف آورد، ابوطالب به وى گفت: اى برادر زادهام، اینها همه سران و اشراف قوم تواند، به خاطر تو جمع شدهاند تا به تو چیزى بدهند و از تو چیزى بگیرند. ابن عبّاس ب مىگوید: پیامبر ص در پاسخ گفت: «آرى شما یک کلمه را بدهید که به واسطه آن مالک همه عرب شوید و عجمها براى شما سر نهاده و زیر فرمانتان درآیند». ابوجهل پاسخ داد: آرى، سوگند به پدرت ما حاضریم، ده کلمه همانند آن بدهیم (و آن را بگوییم) پیامبر ص فرمود: «بگویید: لا اله الاالله و آنچه را غیر از وى مىپرستید کنار بگذارید». آنها دستهاى خود را به هم زده گفتند: اى محمد، آیا مىخواهى خدایان متعدّد را یک خدا بگردانى؟ این کار تو شگفت آور است!! ابن عبّاس ب مىگوید: بعد از آن بعضى آنها براى برخى دیگر گفتند: این مرد، به خدا سوگند، چیزى را هم از آن چه مىخواهید، به شما نمىدهد. به راه افتید تا این که خداوند أ میان شما و وى فیصله نماید به همان دین آبایى خود ادامه دهید، و از آنجا پراکنده و متفرق شدند.
ابن عبّاس ب گوید: بعد از آن ابوطالب گفت: به خدا سوگند، اى برادر زادهام، من ندیدم که تو از ایشان چیزى بیرون از حد درخواست نموده باشى. راوى مىافزاید: ازین سخن وى پیامبر ص امیدوار شد (که شاید ایمان بیاورد)، و شروع به دعوت نمودنش نموده مىگفت: «اى عموى من، تو آن را بگو، که من توسط آن بتوانم تو را روز قیامت شفاعت کنم»، چون ابوطالب حرص پیامبر ص را درین کار ملاحظه نمود گفت: اى برادر زادهام، به خدا سوگند اگر خوف ننگ و دشنام بر توو بر خاندان پدرت پس از درگذشتم نمىبود، وخوف این را نمىداشتم که قریش گمان برد که من این را از ترس مرگ گفتهام، این کلمه را حتماً مىگفتم، و آن را جز براى خشنودى تو نمىگویم... و حدیث را متذکر شده، و درین روایت یک رواى مبهم است که حال وى معلوم نمىباشد [۴۸].
و نزد بخارى از ابن المُسَیب از پدرش روایت است که هنگام مرگ ابوطالب فرارسید، پیامبر ص نزد وى رفت، و ابوجهل نزد او بود، پیامبر ص به ابوطالب گفت: «اى عمو! بگو: «لا إله إلا الله»، کلمهاى که بتوانم از آن به عنوان حجتى در پیشگاه خداوند درباره تو استفاده کنم»، ابوجهل و عبدالله بن ابى اُمَیه گفتند: اى ابوطالب، آیا از ملّت (دین) عبدالمطّلب روى مىگردانى؟! آن دو، تا آن وقت باوى صحبت نمودند که آخرین کلمهاى که ابوطالب گفت این بود: بر ملّت (دین) عبدالمطّلب. پیامبر ص آنگاه فرمود: «تا آن وقت که منع و نهى نشدهام، برایت مغفرت مىخواهم»، اینجا بود که این آیه قرآن نازل گردید:
﴿مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَن يَسۡتَغۡفِرُواْ لِلۡمُشۡرِكِينَ وَلَوۡ كَانُوٓاْ أُوْلِي قُرۡبَىٰ مِنۢ بَعۡدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمۡ أَنَّهُمۡ أَصۡحَٰبُ ٱلۡجَحِيمِ ١١٣﴾ [التوبة: ۱۱۳].
ترجمه: «براى پیامبر و مؤمنان شایسته نیست، که براى مشرکان طلب آمرزش کنند، اگرچه از نزدیکانشان باشند، البتّه بعد از این که براى آنها روشن گردید، که مشرکان اصحاب دوزخاند».
و همچنین این آیه نازل شد:
﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ﴾ [القصص: ۵۶].
ترجمه: «تو کسى را که دوست دارى نمىتوانى به راه آورى» [۴۹].
این را مسلم نیز روایت نموده، بخارى و مسلم این را از طریق دیگرى مانند این حدیث از وى روایت نمودهاند، و در آن گفته است: پیامبر ص کلمه را برایش مکرراً عنوان مىنمود، و آنها همان سخن را برایش تکرار مىکردند، تا این که آخرین چیزى که وى گفت این بود: بر ملّت (دین) عبدالمطّلب. و از گفتن «لا اله الا الله» امتناع ورزید. پیامبر ص پس از آن گفت: «امّا من تا آن وقت برایت مغفرت مىخواهم که از مغفرت خواستن برایت نهى نشدهام»، اینجا بود که خداوند أ - یعنى بعد از آن - این را نازل فرمود:... و همان دو آیه را ذکر نموده.
و همچنین امام احمد، مسلم، نسائى و ترمذى از ابوهریره س روایت نمودهاند که: هنگامى که مرگ ابوطالب فرارسید، پیامبر خدا ص نزدش آمد و گفت: «اى عموى من، بگو: «لا اله الا الله»، تا به آن در روز قیامت برایت گواهى دهم»، ابوطالب پاسخ داد: اگر قریش به این گفته خود مرا طعنه نمىزدند، که چیزى دیگر وى را جز ترس مرگ به این کار وانداشت، حتماً چشمت را به گفتن آن روشن مىساختم، و آن را جز به خاطر خشنودى و روشنى چشم تو نمىگویم، آن گاه خداوند أ این را نازل نمود:
﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَهۡدِي مَن يَشَآءُۚ وَهُوَ أَعۡلَمُ بِٱلۡمُهۡتَدِينَ٥٦﴾ [القصص: ۵۶].
ترجمه: «توکسى را که دوست دارى نمىتوانى به راه آورى، ولى خداوند کسى را که بخواهد هدایت مىکند، و او به کسانى که هدایت اختیار مىکنند، داناتر است» [۵۰].
این چنین در البدایه (۱۲۴/۳) آمده است.
[۴۸] ضعیف. ابن اسحق، چنانکه در سیرهی ابن هشام (۲/۴۴-۴۵)، در سند آن یک شخص ناشناخته موجود است. نگا: البدایة و النهایة (۳/۱۲۳). [۴۹] بخاری (۱۳۶۰)، مسلم (۱۳۱)، و نسائی (۴/۹۰). [۵۰] مسلم (۱۳۴)، ترمذی (۳۱۸۸)، و احمد (۳۲، ۴۴۱).
طبرانى و بخارى در تاریخ از عقیل بن ابى طالب س روایت نمودهاند که گفت: قریش نزد ابوطالب آمد... و حدیث را چنان که در باب تحمّل سختىها خواهد آمد متذکر شده، و در آن آمده: ابوطالب به پیامبر ص گفت: اى برادر زادهام، من بر این باورم که حرف مرا شنیده و همیشه از من اطاعت کردهاى، اکنون قوم تو آمده و ادّعا مىکنند که تو نزد آنها در کعبه و مجلسشان آمده و براى آنان چیزهایى را مىگویى که باعث اذیت و آزارشان مىگردد، اگر خواسته باشى ازین کار جلوگیرى کنى (بهتر خواهد شد). پیامبر ص چشم خود را به طرف آسمان بلند نموده گفت: «به خدا سوگند، من قدرت و توانایى ترک آنچه را که به آن مبعوث شدهام، ندارم، چنان که یکى از شما قدرت روشن ساختن شعله آتش را از این آفتاب ندارد» [۵۱]. و نزد بیهقى آمده، که ابوطالب به وى گفت: اى برادر زادهام، قوم تو نزد من آمده و به من چنین و چنان گفتند، بر من و جان خودت رحم کن، و مرا به کارى مکشان که نه من طاقت تحمّل آن را داشته باشم و نه تو، بنابراین از گفتن آن سخنانى که بر قومت دشوار است، و آن را بد مىبینند، خوددارى کن. پیامبر ص گمان نمود که در موقف عمویش تحوّلى به وجود آمده، و نظر جدیدى برایش پیدا شده، و عمویش او را تنها گذاشته و به مشرکین تسلیم مىکند، و از قیام با وى عاجز آمده است، از این رو پیامبر ص فرمود: «اى عمو، اگر آفتاب در دست راستم گذاشته شود، ومهتاب در دست چپم، من این کار را تا آن وقت رها نمىکنم، که خداوند آن را غالب گرداند و یا این که من در طلب آن هلاک شوم» سپس اشک بر چشمان پیامبر ص حلقه زد و گریست [۵۲] و... و حدیث را چنانکه خواهد آمد متذکر شده.
عَبْدبن حُمَید در مسند خود از ابن ابى شیبه به اسناد خود از جابر بن عبدالله ب روایت نموده که: قریش روزى جمع شده گفتند: بهترین عالمتان را به جادو، کهانت و شعر جستجو نمایید، تا نزد این مردى که جماعت ما را پراکنده، و کار ما را پراکنده، و بر دین مان عیب گرفته است (برود و با وى) حرف بزند، و ببیند که به او چه پاسخى مىدهد، آنها گفتند:ما غیر از عُتْبَه بن ربیعه دیگر کسى را مناسبتر براى این کار نمىشناسیم، بعد گفتند: اى ابوولید تو نزد وى رفته این ماموریت را انجام ده، عتبه نزد پیامبر ص آمد و پرسید: اى محمّد تو بهتر هستى یا عبدالله؟ [۵۳] پیامبر خدا ص خاموش ماند. عتبه باز پرسید: تو بهتر هستى یا عبدالمطلب؟ پیامبر خدا ص خاموش ماند. عتبه گفت: اگر بر این باور باشى که آنها از تو بهتر بودند، آنها همان خدایانى را که تو عیب گرفتى عبادت نمودند، و اگر برین باور باشى که تو از آنها بهتر هستى، پس حرف بزن تا قولت را بشنویم!! به خدا سوگند، ما هرگز فرزند محبوبى را نزد والدین و قومش از تو شومتر براى قومش ندیدهایم، جماعت ما را پراکنده ساختى، و امر و کار ما را از هم فروپاشیدى، و دین ما را مورد عیب و ایراد قرار دادى، و ما را در میان عرب رسوا ساختى، حتّى میان آنها شایع گردیده که در قریش جادوگرى است، و در قریش کاهنى است. به خدا سوگند ما چون صداى زن حامله انتظار مىکشیم، تا یکى بر روى دیگرى شمشیر کشیده و یکدیگر را نابود سازیم!! اى مرد، اگر نیازمند هستى آن قدر مال برایت جمع خواهیم نمود که غنىترین مرد میان قریش باشى، و اگر خواهان ازدواج هستى هر زنى را که از قریش مىخواهى انتخاب کن، تا به تو ده زن بدهیم.
پیامبر خدا ص فرمود: «فارغ شدى؟» پاسخ داد: بلى، آن گاه پیامبر خدا ص فرمود:
﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ. حمٓ ١ تَنزِيلٞ مِّنَ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٢ كِتَٰبٞ فُصِّلَتۡ ءَايَٰتُهُۥ قُرۡءَانًا عَرَبِيّٗا لِّقَوۡمٖ يَعۡلَمُونَ ٣﴾ [فضلت: ۱-۳].
ترجمه: «به نام خدایى که بىاندازه مهربان و نهایت با رحم است. حم. از جانب (خدایى که) بىاندازه مهربان و نهایت با رحم است، فرو فرستاده شده است. کتابى که آیاتش هر مطلبى را در جاى خود بازگو کرده است، و قرآن عربى است براى قومى که مىدانند».
تا این که به اینجا رسید:
﴿فَإِنۡ أَعۡرَضُواْ فَقُلۡ أَنذَرۡتُكُمۡ صَٰعِقَةٗ مِّثۡلَ صَٰعِقَةِ عَادٖ وَثَمُودَ ١٣﴾ [فضلت: ۱۳].
ترجمه: «اگر آنها روى گردان شوند بگو: من شما را به صاعقهاى همانند صاعقه عاد و ثمود تهدید مىکنم!».
عتبه گفت: این کافى است! غیر از این نزد خود چیزى ندارى؟ پیامبر ص پاسخ داد: «نه» عتبه به طرف قریش برگشت، آنها پرسیدند: با خود چه آوردى؟ گفت: چیزى را که گمان مىکنم شما از وى مىخواستید، بپرسید و یا همراهش در میان گذارید، درباره همه آنها با وى صحبت نمودم. آنها پرسیدند: آیا به تو جواب داد؟ پاسخ داد: آرى، بعد از آن گفت: سوگند به خدایى که کعبه را بنیاد نهاده است از گفتههاى وى هیچ چزى را ندانستم جز این که شما را از صاعقهاى مانند صاعقه عاد ثمود ترسانید. آنها گفتند: واى بر تو، مردى (رسول خدا ص) با تو به عربى صحبت مىکند و تو نمىدانى که چه مىگفت؟! عتبه جواب داد: نه به خدا سوگند من چیزى از گفتههاى وى را غیر از ذکر صاعقه ندانستم [۵۴].
این را بیهقى و غیر وى نیز از حاکم روایت نمودهاند، وى افزوده: و اگر خواهان ریاست باشى در فشهاى خود را براى تو برپا مىکنیم، و تو تا زنده هستى رئیس باشى. و نزد وى همچنان آمده: چون پیامبر ص به اینجا رسید: «فَاِنْ أعْرَضُوا فَقُلْ أنْذَرْتُكُم صَاعِقَه مِثْل صَاَعِقِه عَادٍ وَ ثَمُوْد». ترجمه: «اگر آنها روى گردان شوند، بگو: من شما را به صاعقهاى همانند صاعقه، عاد و ثمود تهدید مىکنم!».
عتبه دهن پیامبر ص را محکم گرفت و وى را سوگند قرابت و رشتهدارى داد، که دیگر از او دست برداشته و توقّف نماید. عتبه بعد از آن نزد اهلش بیرون نرفت و خود را از آنها جدا نمود. ابوجهل گفت: به خدا سوگند، اى گروه قریش گمان مىکنم که عتبه به دین محمّد گرویده و از طعام محمّد خوشش آمده، و او این کار را فقط به خاطر ضرورتى [۵۵] انجام داده که برایش عاید گردیده است، بیائید نزد وى برویم. آنها نزد عتبه آمدند، ابوجهل گفت: اى عتبه به خدا سوگند، هدف از آمدن ما چیز دیگرى نیست ما به خاطرى آمدهایم که تو به دین محمد گرویدهاى و از دین او خوشت آمده است، اگر نیازمندى برایت عاید شده باشد، از ما لمان آن قدر برایت جمع مىکنیم که تو را از طعام محمّد مستغنى و بىنیاز سازد. عتبه غضبناک شده، و به خدا سوگند یاد نمود که دیگر هرگز با محمّد حرف نزند، و افزود: همه شما مىدانید که من از همه قریش زیادتر مالدارم، ولى من نزد وى رفتم - و آن حکایت را براىشان بازگو نمود - و او مرا به چیزى جواب داد، که به خدا سوگند نه سحر است، نه شعر و نه هم کهانت. بلکه چنین برایم خواند:
﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ١. حمٓ ١ تَنزِيلٞ مِّنَ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٢ كِتَٰبٞ فُصِّلَتۡ ءَايَٰتُهُۥ قُرۡءَانًا عَرَبِيّٗا لِّقَوۡمٖ يَعۡلَمُونَ ٣﴾ [فضلت: ۱-۳].
از دهن وى محکم گرفتم و او را به قرابت سوگند دادم که بس کند و دست باز دارد، و همه شما مىدانید که اگر محمّد چیزى گفت، دروغ نمىگوید!! ترسیدم که عذاب بر شما نازل گردد. [۵۶] این چنین در البدایه (۶۲/۳) آمده است. و این را ابویعلى از جابر س مانند حدیث عبد بن حُمَید روایت نموده و ابونُعَیم در الدلائل (ص ۷۵) مثل این را روایت کرده، هیثمى (۲۰/۶) مىگوید: در آن اَجْلَح کنْدِى که ابن مَعِین و غیر وى او را ثقه دانسته، ونسائى و غیر وى ضعیفش دانستهاند، آمده است، ولى بقیه رجال وى ثقهاند.
ابونعیم در دلائل النبوة (ص ۷۶) از ابن عمر ب روایت نموده که: قریش به خاطر پیامبر خدا ص گرد هم آمدند، و او در مسجد نشسته بود، عتبه بن ربیعه به آنان گفت: مرا بگذارید تا نزد وى برخاسته و با او صحبت کنم، و شاید من در صحبت خود با وى از شما نرمتر باشم. به این صورت عتبه برخاست تا این که نزد پیامبر ص نشست و گفت: اى برادر زادهام، من تو را از لحاظ خاندان در میان خودها از بهترین خانواده مىشمارم، و از لحاظ منزلت از همه ما بهتر و افضل هستى، ولى تو میان قومت چیزى را آوردهاى که هیچ مردى مانند آن را در قوم خود نیاورده است!! اگر با این گفتههاى خود خواهان مال باشى، این حق تو بر قومت باشد، و آنها برایت آن قدر مال جمع خواهند نمود که از همه ما ثروتمندتر باشى، و اگر خواهان بزرگى و سردارى هستى، تو را سردار خود انتخاب مىکنیم، تا این که هیچ یکى از قوم تو از تو شریف و بلندتر نباشد، و هیچ کارى را بدون فیصله تو انجام نمىدهیم، و اگر این حالت در اثر جن زدگى برایت عارض مىشود که از آن خود را نمىتوانى رهایى بخشى، ما خزانههاى خود را در این راه در خدمت تو مىگذاریم، تا اینکه براى بهبودى از مریضىات معذور شناخته شویم و اگر خواهان پادشاهى باشى ما تو را پادشاه مىگردانیم.
پیامبر خدا ص فرمود: «اى ابوولید آیا فارغ شدى؟» عتبه پاسخ داد: بلى، وى گوید: آنگاه پیامبر ص حم سجده را برایش خواند، تا این که به آیه سجده رسید و با تلاوت آن پیامبر ص سجده نمود، و عتبه در آن حالت دستهاى خود را پشت سر خود بر زمین نهاده منتظر ماند، تا این که پیامبر ص از قرائت آن فارغ گردید. بعد از آن عتبه برخاست و نمىدانست که براى قوم خود در آن مجلسشان که در انتظار وى قرار داشتند چه بگوید. هنگامى که او را دیدند به طرفشان مىآید، گفتند: وى با چهرهاى غیر از آن چهرهاى که از نزدتان برخاسته بود میآید. او نزد آنها نشسته، و گفت: اى گروه قریش من با وى به همان چیزى که شما مرا به آن مامور ساخته بودید، صحبت نمودم، تا این که از صحبت خود فارغ شدم. وى با من به بیانى صحبت نمود که به خدا سوگند گوش هایم مثل آن را هرگز نشنیده بود، و ندانستم که به وى چه بگویم!! اى گروه قریش، امروز از من اطاعت کنید، و در ماه بعد آن از من نافرمانى نمایید، این مرد را واگذاشته و از وى کنارهگیرى کنید. چون به خدا سوگند، وى آنچه را که بر آن است ترک نمىکند، و او را با سایر عربها واگذارید و درین راه مزاحمش نشوید. اگر وى بر عربها غالب آمد در آن صورت شرف وى شرف شما و عزت وى عزت شماست، و اگر آنها بر وى غالب آمدند آشکار است که شما از مصیبت وى توسط دیگران رهایى یافتهاید [۵۷]. آنها گفتند: اى ابوولید تو از دین خود برگشتهاى. همچنان این را ابن اسحاق به تفصیل، چنانکه در البدایه (۶۳/۳) ذکر شده، روایت نموده است، این را بیهقى نیز از حدیث عمر س به اختصار روایت کرده، ابن کثیر در البدایه (۶۴/۳) مىگوید: این حدیث ازین وجه بسیار غریب است.
[۵۱] حسن. طبرانی در «الکبیر» (۵۱۱)، و بخاری در «التاریخ الکبیر» (۴/۱/۵۱). [۵۲] حسن. بیهقی در «الدلائل» (۲/۱۸۷)، و ابن اسحاق چنانچه در سیره ابن هشام آمده است (۱/۱۶۴ – ۱۶۵)، هیثمی در «مجمع الزوائد» (۶/۱۵) به مانند آن را به ابی یعلی نسبت داده و دربارهی آن گفته: «رجال آن رجال صحیحند». نگا: السلسلة الضعیفة (۹۰۹) (۱/۳۱۰)، والصحیحة (۹۲). [۵۳] هدفش پدر رسول خدا ص است. م. [۵۴] حسن. ابویعلی در «مسند» (۱۸۱۸)، و ابونعیم در «دلائل النبوة» (۱۲۸)، و ابن ابی شیبه در «المصنف» (۸/۴۴۰)، و بیهقی در «الدلائل» (۲/۲۰۴) و این روایت اخیر (روایت بیهقی) مرسل است اما دیگر روایت ها به طور موصول از جابر روایت شدهاند اما در سندشان اجلح کندی است که ضعیف است اما این روایات شواهدی دارند. نگا: مجمع الزوائد (۶/۲۰). [۵۵] هدف از ضرورت در اینجا نیازمندى به پول و طعام مىباشد. م. [۵۶] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۲/۲۰۲-۲۰۴)، و حاکم در مستدرک (۲/۲۵۳ – ۲۵۴) و آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافقت نموده با وجود اینکه در این سند اجلح کندی وجود دارد که ضعیف است!. [۵۷] ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (۷۶)، ابن کثیر در «البدایة و النهایة» (۳/۶۴) میگوید: «از این وجه بسیار غریب است». نگا: سیرهی ابن هشام (۱/۱۸۱-۱۸۳) چاپ دار ابن رجب.
بخارى از مِسْوَر بن مَخْرَمَه و مروان روایت نموده که آن دو گفتند: پیامبر ص در زمان حدیبیه بیرون شد... و حدیث را به طول آن، چنان که در باب اخلاق مؤدى به هدایت مردم، خواهد آمد ذکر نموده، و در آن آمده است: در حالى که آنها این طور بودند، بُدَیل بن ورقاء خُزَاعى درگروهى از قومش خزاعىها آمد - و آنها یاران صمیمى پیامبر ص در اعطاى مشورت درست و حفظ اسرار وى از اهل تِهَامه به حساب مىآمدند - بدیل گفت: من قبیلههاى کعب بن لؤى و عامر بن لؤى را در حالى پشت سر گذاشتم که همه به یکبارگى کوچک و بزرگ نزد آبهاى دائمى حدیبیه پایین آمدهاند، و آنها باتو مىجنگند و تو را از رفتن به خانه کعبه بازمى دارند، پیامبر ص فرمود: «ما براى جنگ و قتال هیچ کسى نیامدهایم، بلکه به خاطر اداى عمره آمدهایم. اگر جنگ، آنها را به ستوه آورده است، و براىشان ضررهایى وارد نموده، اگر خواسته باشند، تا مدتى همراهشان آتش بس و متارکه مىنمایم، که در آن مدّت مرا با بقیه مردم واگذارند. اگر غالب شدم و آنها خواستند که در آنچه مردم داخل شده است، داخل شوند، داخل شوند، و در غیر آن (یعنى در صورت شکستم در مقابل بقیه مردم) آنان از من راحت خواهند شد. ولى اگر آنان ازین هم ابا ورزیدند، سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، من حتماً با ایشان به خاطر این مأموریتم تا آن وقت مىجنگم که گردنم قطع شود و امر خداوند نافذ گردد» [۵۸].
و نزد طبرانى از مِسْوَر و مروان به شکل مرفوع روایت است: «اى واى بر قریش! جنگ آنها را خورده است، آنها را چه مىشود اگر مرا با سایر عربها واگذارند. اگر آنها بر من غالب شدند، این همان هدفى است که خواهان آن هستند، و اگر خداوند مرا برایشان غالب نمود، در آن صورت همه وارد اسلام گردند، و اگر این را قبول ننمودند، بجنگند در حالى که قوّتشان باقى است. قریش چه گمان مىکند؟! به خدا سوگند، تا آن وقت در راه آنچه که خداوند مرا به آن مبعوث نموده است با ایشان خواهم جنگید که خداوند مرا کامیاب و غالب گرداند و یا این گردن جدا گردد» [۵۹]. این چنین در کنز العمال (۲۸۷/۲) آمده، و این را ابن اسحاق نیز از طریق زُهْرِى روایت نموده و در حدیث وى آمده: «قریش چه گمان مىکند؟! به خدا سوگند من با ایشان بر این چیزى که خداوند مرا به آن مبعوث نموده است تا آن وقت جهاد و مبارزه خواهم نمود، که خداوند أ آن را نصرت و غلبه دهد، و یا این گردن جدا گردد». این چنین در البدایه (۱۶۵/۴) آمده است.
[۵۸] بخاری (۲۷۳۱)، (۲۷۳۲). [۵۹] طبرانی در «الکبیر» (۲۰/۱۶).
بخارى از سهل بن سعد س روایت نموده که: پیامبر ص روز خیبر فرمود: «فردا این بیرق را براى مردى خواهم داد، که خداوند به دستان وى فتح را نصیب مىکند، وى خدا و پیامبرش را دوست مىدارد، و خدا و پیامبرش او را دوست مىدارند». راوى گوید: مردم شب خود را درین فکر و گفتگو سپرى نمودند که بیرق به کدام یک از آنها داده خواهد شد. چون مردم صبح نمودند همه نزد پیامبر ص رفتند و هر کسى امیدوار بود که بیرق به او داده خواهد شد، پیامبر ص پرسید: «على بن ابى طالب کجاست؟»، گفتند: اى پیامبر خدا ص وى از چشمهاى خود شکایت دارد. راوى گوید: پیامبر ص کسى را دنبال وى فرستاد و او آمد، پیامبر ص لعاب دهن خود را در چشمهاى وى انداخت و برایش دعا نمود، چشمهاى وى بهبودى یافت، گویى که هیچ دردى نداشت. سپس پیامبر ص بیرق را به او سپرد. حضرت على س استفسار نمود: اى پیامبر خدا، با آنها تا آن وقت بجنگم که چون ما گردند، پیامبر خدا ص فرمود: «به آهستگى حرکت نما، تا این که در میدان آنها فرود آیى، بعد از آن، آنها را بهسوى اسلام دعوت کن، و آنها را از حقوق خداوند تعالى که در صورت اسلام آوردن برایشان واجب مىگردد باخبر ساز. به خدا سوگند، این که خداوند یک مرد را توسط تو هدایت نماید، از این که همه شترهاى سرخ رنگ [۶۰] برایت باشد بهتر است» [۶۱]. مسلم مانند این را در (۲۷۹/۲) روایت کرده است.
[۶۰] شترهاى سرخ از بهترین اموال در نزد عربهاى آن زمان به حساب مىرفت، و آن را خیلىها دوست داشتند، به این لحاظ در اینجا از آنها نام برده شده است. [۶۱] بخاری (۴۲۱۰)، و مسلم (۶۱۰۶).
ابن سعد (۱۳۷/۴) از مِقداد بن عمرو روایت نموده، که گفت: من حکم بن کیسان را اسیر گرفتم. امیر ما خواست تا گردن وى را بزند، من عرض نمودم: وى را بگذار تا با خود نزد پیامبر ص ببریم، (امیرمان این درخواست مرا پذیرفت، و ما او را با خود نگه داشتیم) تا این که نزد پیامبر خدا ص آمدیم. پیامبر ص وى را به اسلام دعوت نمود، و این کار به طول کشید. عمر س (که دیگر از طول کشیدن دعوت و ایمان نیاوردن وى بىقرار شده بود) گفت: اى پیامبر خدا، با این مرد چه صحبتى مىکنى؟ به خدا سوگند این مرد تا ابد اسلام نمىآورد، بگذار تا گردنش را بزنم و راهى جایگاهش جهنّم گردد. پیامبر ص دیگر تا این که حکم اسلام نیاورد، به طرف عمر س متوجه نشد. عمر س مىگوید: بعد دیدم وى اسلام آورده است، و آن عملهاى گذشته و حال به یادم آمد و (با خود) گفتم: چگونه امرى را بر پیامبر ص رد مىکنم که او از من به آن عالمتر است؟! بعد گفتم: من به آن جز نصیحت براى خدا و پیامبرش ص دیگر کدام هدفى نداشتم. عمر س مىافزاید: وى به خدا سوگند، اسلام آورد، و اسلامش نیکو و مستحکم گشت و در راه خدا جهاد نمود تا این که در بئر معونه [۶۲] به شهادت رسید، و پیامبر خدا ص از وى راضى بود، و او به این صورت وارد بهشت گردید [۶۳].
و نزد وى همچنین (۱۳۸/۴) از زُهرِى روایت است که گفت: حِکم پرسید: اسلام چیست؟ پیامبر ص فرمود: «خداوند أ را به وحدانیتش که براى خود شریکى ندارد عبادت کن، و گواهى بده که محمّد بنده و پیامبر اوست». حکم پاسخ داد: اسلام آوردم، پیامبر ص به اصحاب خود ملتفت شده و فرمود: «اگر درباره وى اندکى قبل، از شما اطاعت مىنمودم و او را مىکشتم در آتش داخل مىشد» [۶۴].
[۶۲] بئر معونه مکانى است در نجد که در آنجا هفتاد تن از مسلمانان (چنان که در بخارى آمده) در ماه صفر سال چهارم هجرت در اثر غدر «قبیلههاى رعل و ذکوان و عصیه» به شهادت رسیدند، و آنها را «عامر بن طفیل» به این غدر و خیانت کشانیده بود، و پیامبر ص بر مرگ اصحاب خود که در این جا به شهادت رسیده بودند، خیلى ناراحت گردید، و یک ماه بر خاینین دعا مىنمود. [۶۳] ضعیف. ابن سعد در «الطبقات». (۴/۱۳۷). [۶۴] ضعیف. ابن سعد (۴/۱۳۸).
طبرانى از ابن عبّاس ب روایت نموده، که گفت: پیامبر ص کسى را نزد وحشى پسر حرب قاتل حمزه س جهت دعوت وى به اسلام روان نمود وحشى براى پیامبر ص پیام فرستاد که: اى محمّد چگونه مرا دعوت مىکنى، در حالى که خودت بر این باور هستى کسى که قتل نموده، شرک آورده، یا زنا نموده باشد جزاى گناه را مىبیند، و روز قیامت عذاب وى دو چندان کرده مىشود، و با ذلّت و خوارى در آن براى همیشه باقى مىماند، و من این کار را انجام دادهام؟ آیا براى من رخصت و یا درگذشتى مىبینى؟ اینجا بود که خداوند أ این آیه را نازل فرمود:
﴿إِلَّا مَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ عَمَلٗا صَٰلِحٗا فَأُوْلَٰٓئِكَ يُبَدِّلُ ٱللَّهُ سَئَِّاتِهِمۡ حَسَنَٰتٖۗ وَكَانَ ٱللَّهُ غَفُورٗا رَّحِيمٗا ٧٠﴾ [الفرقان: ۷۰].
ترجمه: «مگر کسى که توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد، که خداوند گناهان این گروه را به حسنات تبدیل مىکند، و خداوند آمرزنده ومهربان است».
وحشى بعد از آن گفت: اى محمد، این شرط دشوار است:
﴿إِلَّا مَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا﴾ [مریم۶۰].. شاید من قادر به این نباشم، پس خداوند أ این را نازل فرمود:
﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَغۡفِرُ أَن يُشۡرَكَ بِهِۦ وَيَغۡفِرُ مَا دُونَ ذَٰلِكَ لِمَن يَشَآءُ﴾ [النساء ۴۸].
ترجمه: «خداوند شرک به خود را نمىبخشد، و جز آن را براى کسى که بخواهد مىآمرزد».
وحشى گفت: اى محمد، این آن چنان که من مىپندارم و درک مىکنم بعد از مشیت الهى است، بنابراین نمىدانم که آیا من بخشیده مىشوم یا خیر، آیا غیر ازین دیگر راهى هست؟ آن گاه خداوند أ این آیه را نازل گردانید:
﴿قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ يَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِيعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِيمُ ٥٣﴾ [الزمر: ۵۳].
ترجمه: «اى بندگان من که بر خود اسراف و ستم کردهاید! از رحمت خداوند ناامید نشوید، که خدا همه گناهان را مىآمرزد، و او بخشاینده و مهربان است».
سپس وحشى گفت: امّا این را قبول دارم، و اسلام آورد، مردم عرض کردند: اى پیامبر خدا ص ما هم مانند عمل وى را انجام دادهایم، پیامبر ص فرمود: «این براى همه مسلمانان عام است» [۶۵]. هیثمى (۱۰۰/۷) مىگوید: درین اَبْین بن سُفیان آمده، که ذهبى وى را ضعیف دانسته است.
و نزد بخارى (۷۱۰/۲) از ابن عبّاس ب روایت است که گفت: گروهى از اهل شرک که قتل کرده و درین کار افراط و زیاده روى کرده بودند و زنا نموده، و درین عمل کثرت نموده بودند، نزد پیامبر ص آمده گفتند: چیزى را که تو مىگویى و به طرف آن دعوت میکنى، چیز نیکو و پسندیدهاى است، ولى اگر ما را از کفّاره، آن همه عملهاى که انجام دادهایم آگاه سازى (بهتر خواهد شد که آیا آن همه گناهان براى خود کفّارهاى دارند یا خیر؟) آن گاه این آیه نازل گردید:
﴿وَٱلَّذِينَ لَا يَدۡعُونَ مَعَ ٱللَّهِ إِلَٰهًا ءَاخَرَ وَلَا يَقۡتُلُونَ ٱلنَّفۡسَ ٱلَّتِي حَرَّمَ ٱللَّهُ إِلَّا بِٱلۡحَقِّ وَلَا يَزۡنُونَ﴾ [الفرقان: ۶۸].
ترجمه: «و آنها کسانى هستند که معبود دیگرى را با خداوند فرا نمىخوانند، و انسانى را که خداوند خونش را حرام گردانیده است جز به حق نمىکشند و زنا نمىکنند».
و همچنین این آیه نازل شد:
﴿قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِ﴾ [الزمر: ۵۳] [۶۶].
این را همچنین مسلم: (۷۶/۱) و ابوداود (۲۳۸/۲) و نسائى، چنان که در العینى (۱۲۱/۹) آمده، روایت نمودهاند، و مانند این را بیهقى (۸۹/۹) نیز روایت کرده است.
[۶۵] ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (۱۱۴۸۰)، هیثمی در «المجمع» (۷/۱۰۰) میگوید: «طبرانی آن را روایت نموده و در سند آن ابین بن سفیان است که ضعیف است. ذهبی وی را تضعیف نموده است. [۶۶] بخاری (۴۸۱۰)، و مسلم (۱/۷۶)، و ابوداود (۲/۲۳۸).
طَبَرَانى و ابونُعَیم در الحِلْیه و حاکم از ابوثَعْلَبَه خُشَنِى روایت نمودهاند که گفت: پیامبر ص از غزوهاى بازمیگشت، داخل مسجد شده در آن دو رکعت نماز به جاى آورد، - و او این را مىپسندید که چون از سفر برگردد داخل مسجد گردیده در آن دو رکعت نماز به جاى آورد، و سپس احوال فاطمه ل را جویا شده، بعد راهى احوال پرسى همسران خود شود - یک مرتبه وى از سفر خود برمىگشت، نزد حضرت فاطمه ل آمد، وقبل از این که به خانههاى همسران خود سرى بزند از وى شروع نمود، حضرت فاطمه از وى در آستانه خانه استقبال نموده، و شروع به بوسیدن روى مبارک - و در لفظى آمده دهنش - و چشمهایش نمود، و درین حالت گریه مىنمود، پیامبر ص به او گفت: «چه چیز تو را به گریه وا داشته است؟» گفت: اى پیامبر خدا ص تو را مىبینم که رنگت دگرگون شده، و لباس هایت کهنه و فرسوده گردیده است. پیامبر خدا ص به وى گفت: «اى فاطمه گریه مکن، چون خداوند أ پدرت را به چنان کارى مبعوث نموده است که در روى زمین خانهاى از گل، پشم و موى [۶۷] باقى نخواهد ماند مگر این که خداوند أ به واسطه اسلام در آن یا عزّت را وارد مىکند و یا ذلّت را، حتّى (این دین) به جایى خواهد رسید که شب به آنجا مىرسد» [۶۸]. این چنین در کنز العمال (۷۷/۱) آمده است. و هیثمى (۲۶۲/۸) مىگوید: این را طبرانى روایت نموده و در آن یزید بن سِنَان ابوفَرْوَه آمده که وى با ضعف زیادى مقارب الحدیث مىباشد. و حاکم (۱۵۵/۳) گفته: این حدیث از اسناد صحیح بر خوردار است، ولى بخارى و مسلم آن را روایت ننمودهاند. ذهبى این قول وى را تردید نموده مىگوید: یزید بن سنان، همان رُهاوِى اى است، که وى را احمد و غیر وى ضعیف دانستهاند، و عُقْبَه (شیخ وى) شناخته نشده و غیر معروف است. عقبه در اللسان ذکر شده، و مولّف اللسان گفته: بخارى مىگوید: در صحت وى نظر است، ولى ابن حبان وى را از جمله ثقهها ذکر کرده است.
[۶۷] در حدیث بیت مَدَر وَالاوَبَر استعمال شده، بیت مدر: خانه ایست که از خاک و خشت ساخته شده باشد، و این لفظ بر شهرها و قریهها نیز اطلاق مىگردد، چون بنیان آنها غالباً از خاک و خشت مىباشد، و اهل المدر، عبارت است از اهل شهرها. امّا اهل الوبر، عبارت است از بادیه نشینان و کوچىها، به این صورت این کلمات حدیث شامل اهل شهرها و قریهها و اطراف به صورت مجموعى مىگردد. [۶۸] صحیح لغیره. حاکم (۱/۴۸۹)، (۳.۱۵۵)، در سند آن یزید بن سنان است که ضعیف است اما حدیث مقداد بن الاسود نزد امام احمد (۶/۴) شاهد آن است. همچنین طبرانی (۶۰۱)، حاکم (۴/۴۳۰)، و بیهقی (۹/۱۸۱)، و ابن منده (۱۰۸۴) و اسناد آن صحیح است.
احمد و طبرانى از تمیم دارى س روایت نمودهاند که گفت: از پیامبر خدا ص شنیدم که مىفرمود: «این دین به جایى خواهد رسید که شب و روز به آنجا مىرسد، و خداوند هیچ خانه گلى و پشمى را نخواهد گذاشت مگر این که این دین را به عزّت نیکو و یا ذلّت خوار کننده در آن داخل خواهد نمود. عزّتى که خداوند با آن اسلام و اهل آن را عزّت مىبخشد، و ذلّت و خوارى اى که خداوند به آن اهل کفر را خوار و ذلیل مىسازد.» تمیم دارى مىگفت: این را من از اهل بیت خود دانستم، آنهایى را که از اهل بیتم اسلام آورده بودند خیر، عزّت و شرف نصیب شد و آنهایى را که کافر بودند ذلّت خوارى و جزیه پرداختن نصیب گردید. این چنین در المجمع (۱۴/۶) و (۲۶۲/۸) آمده هیثمى (۱۴/۶) مىگوید: رجال احمد رجال صحیحاند، و مانند این را طبرانى نیز از مقداد روایت کرده است.
عبدالرزاق از انس س روایت نموده، که گفت: ابوموسى مرا به خاطر رسانیدن خبر فتح شوشتر - بزرگترین شهر خوزستان - نزد حضرت عمر س فرستاد. عمر س از من پرسید - آن وقت شش تن از اهل بَکر بن وائل از اسلام برگشته و با مرتد شدن به مشرکین پیوسته بودند - و گفت: آن افراد مربوط به بکر بن وائل چه شدند؟ پاسخ دادم: اى امیرالمؤمنین! آنها مردمانىاند که از اسلام مرتد شده و به مشرکین پیوستهاند، و راهى جز کشته شدن در پیش نداشتند. آن گاه عمر س فرمود: اگر آنها را به سلامت مىگرفتم برایم از طلوع آفتاب بر هر زرد و سفید [۶۹] بهتر و محبوبتر بود. پرسیدم: اى امیرالمؤمنین، اگر آنها را سلامت گرفتار مىنمودى با ایشان چه برخوردى مىکردى؟ به من گفت: همان دروازهاى را که از آن بیرون رفته بودند، براىشان عرضه مىنمودم تا در آن وارد شوند. اگر این کار را انجام مىدادند، از آنها مىپذیرفتم، و الّا آنها را روانه زندان مىساختم. این چنین در الکنز (۷۹/۱) آمده، و بیهقى (۲۰۷/۸) نیز آن را بالمعنى روایت کرده است.
و نزد مالک و شافعى و عبدالرزاق و ابوعُبَید در الغریب و بیهقى (ص ۲۰۷) از عبدالرحمن قارى روایت است که گفت: مردى از طرف ابوموسى نزد حضرت عمر س آمد، عمر س وى را ازاحوال مردم پرسید و او خبر آنها را به حضرت عمر س رسانید، بعد از آن حضرت عمر س پرسید: آیا خبر جدیدى را از شهرهاى دور در دست دارید؟ پاسخ داد: بلى، مردى پس از اسلام آوردنش کافر گردید، عمر س گفت: با وى چه کار کردید؟ آن مرد پاسخ داد: ما او را گرفتار نموده و گردنش را قطع کردیم، عمر س گفت: چرا وى را سه روز حبس ننمودید و هر روز یک نان به او مىدادید، از وى طلب توبه مىکردید، شاید او توبه مىنمود، و به امر خداوند أ بر مىگشت؟! بار خدایا، من در آنجا حاضر نبودم، و به این کار دستور ندادهام و از آن وقتى که خبرش به من رسید اظهار رضایت مندى ننمودهام!.
و نزد مُسَدَّد و ابن عبدالحکم از عمرو بن شعیب از پدرش از پدر بزرگش روایت است که گفت: عمرو بن العاص س با نوشتن نامهاى براى حضرت عمر س از وى در قبال مردى طالب هدایت شد که اسلام آورده بود، و بعد کافر شده، بعد از آن اسلام آورده و باز کافر شده بود، حتى این عمل را چندین مرتبه تکرار نموده بود. آیا اسلام وى را قبول کند و یا خیر؟ عمر س به او نوشت، که اسلام وى را تا آن وقت که خداوند أ از ایشان قبول مىکند بپذیر، اسلام را به وى عرضه کن اگر آن را پذیرفت او را رها کن. وگرنه سرش را قطع نما. این چنین در الکنز (۷۹/۱) آمده است.
[۶۹] هدف از زرد طلا و از سفید نقره است، یعنى به سلامت گرفتن و در صورت ممکن داخل شدن دوباره آنها به اسلام از تعلق گرفتن همه طلاها و نقرههاى دنیا برایم بهتر بود. م.
بیهقى و ابن المنذر و حاکم از ابوعمران جَوْنى روایت نمودهاند که گفت: عمر س بر راهبى گذشت و در آنجا توقف نمود، راهب را صدا کردند و به او گفته شد: امیرالمؤمنین (آمده) است. وى بیرون آمد، انسانى بود که مشکلات ترک دنیا و کوششهایش در چهره او به چشم مىخورد. هنگامى که حضرت عمر س وى را دید گریست، به وى گفته شد: او نصرانى است، حضرت عمر س پاسخ داد: این را دانستم ولى من بر وى رحم نموده، و این قول خداوند أ را به یاد آوردم:
﴿عَامِلَةٞ نَّاصِبَةٞ ٣ تَصۡلَىٰ نَارًا حَامِيَةٗ ٤﴾[الغاشیة: ۳-۴].
ترجمه: «آنها که پیوسته عمل کرده و خسته شدهاند. در آتش سوزان وارد مىگردند». و بر تلاشها و خستگىهاى وى رحم نمودم، که علیرغم همه اینها در آتش مىباشد. این چنین در کنز العمال (۱۷۵/۱) آمده است.
حافظ ابوالحسن طرابلسى از عائشه ل روایت نموده، که گفت: ابوبکر س در جستجوى پیامبر ص بیرون رفت - وى در زمان جاهلیت رفیق پیامبر ص بود - و با وى ملاقات نموده به وى گفت: اى ابوالقاسم، در مجالس قومت حاضر نمىشوى: و آنها تو را به عیبگیرى پدران و مادران خود متهم نمودهاند. رسول خدا ص فرمود: «من پیامبر خدا هستم، و تو را بهسوى خداوند فرا مىخوانم، چون از کلام خود فاغ شد ابوبکر س اسلام آورد، پیامبر ص در حالى از نزد وى جدا گردید و به راه افتاد که هیچ کسى میان کوههاى اَخْشَبَین [۷۰] خوشتر از پیامبر ص به اسلام آوردن ابوبکر س وجود نداشت. ابوبکر س نیز حرکت نموده، نزد عثمان بن عفان، طلحه بن عبیدالله، زبیر بن عوام و سعدبن ابى وقاص ب رفت، آنها همه به دین اسلام مشرّف شدند. بعد از آن فردا نزد عثمان بن مظعون و ابو عبیدبن جراح و عبدالرحمن بن عوف و ابوسلمه بن عبدالاسد و ارقم بن ابى الارقم ب آمد، و آنها هم درمجموع بر اثر دعوت وى به اسلام مشّرف گردیدند. این چنین در البدایه (۲۹/۳) آمده است.
ابن اسحاق متذکر شده، که ابوبکر صدّیق س با پیامبر ص ملاقات نموده گفت: اى محمد، آیا چیزى که قریش مىگویند، راست است، و تو خدایان ما را ترک و عقلهاى ما را زایل و پدرانمان را تکفیر نمودهاى؟ پیامبر خدا ص فرمود: «بلى، من پیامبر خدا و نبى وى هستم، مرا مبعوث نموده است تا رسالت وى را ابلاغ نمایم، تو را به حق بهسوى خداوند دعوت مىکنم و به خدا سوگند آن حق است. اى ابوبکر تو را بسوى خداوند واحد و لاشریک فرا مىخوانم، و غیر از وى کسى را عبادت نکن، و بر طاعت وى ملازمت نما.) و قرآن را بر وى تلاوت نمود، امّا ابوبکر س نه اقرار نمود و نه انکار. بعد از آن، وى اسلام آورد، و کفر خود را به بتها اعلان داشت، و همه ضدها و شریکهاى خداوند أ را کنار گذاشت، و به راست و درستى اسلام اقرار نمود، و ابوبکر س در حالى برگشت که مؤمنى صادق و راستکار بود. ابن اسحاق مىگوید: محمّد بن عبد الرحمن بن عبدالله بن حصین تمیمى برایم حدیث بیان داشت که پیامبر خدا ص گفت: هیچ کس را به اسلام دعوت ننمودم، مگر اینکه نزد وى تردد و توقف و نظرى وجود داشت، به جز ابوبکر س که وقتى اسلام را به وى یادآور شدم دیگر انتظار و تردیدى در (پذیرش) آن از خود نشان نداد» [۷۱].
و این قول را که ابن اسحاق ذکر نموده (فَلَمْ یقِرَّ وَلَمْ ینْکر) «نه اقرار نمود و نه انکار»، یک قول منکر است و قابل قبول نیست، چون خود ابن اسحاق و غیر وى متذکر شدهاند، که وى رفیق و همراه پیامبر ص قبل از بعثت بود، و صدق و امانت، حسن صفات و کرم و اخلاق پیامبر ص را به درستى مىدانست. همه صفتهایى که پیامبر ص را حتّى از دروغ گفتن در مقابل خلق باز مىداشت، پس وى چگونه بر خداوند أ دروغ مىگفت؟ و به همین سبب است به محض این که پیامبر ص متذکر مىشود، که خداوند أ وى را فرستاده است، بدون درنگ و انتظار به تصدیق نمودن وى مبادرت مىورزد، و در صحیح بخارى از ابودرداء س درحدیثى که میان ابوبکر و عمر ب خصومتى وجود داشت، ثابت شده (که این قضیه صحّت ندارد) و در آن حدیث آمده: پیامبر خدا ص فرموده: «خداوند أ مرا به طرف شما فرستاد، گفتید: دروغ گفتى، ولى ابوبکر گفت: راست گفته است. و با جان ومالش بامن همکارى و مواسات نمود. آیا اکنون هم شما رفیقم را مىگذارید (با وى مقاطعه مىکنید)؟». این را دو مرتبه تکرار نمود، و بعد از آن ابوبکر س دیگر اذیت و آزار داده نشد. و این مانند یک نص و دال بر این است که وى اوّلین کسى مىباشد که اسلام آورده است. این چنین در البدایه (۲۷ -۲۶/۳) آمده.
[۷۰] دو کوهیست محیط بر مکه. [۷۱] ضعیف معضل. بیهقی در «الدلائل» (۱/۱۶۴)، و ابن الاثیر در «أسد الغابة» (۳/۲۰۶): هردو روایت از طریق ابن اسحاق. میگوید: محمدبن عبدالرحمن بن عبدالله بن الحصین التمیمی به من حدیث گفت که رسول الله ص فرمود... و حدیث فوق را ذکر کرد. محمد بن عبدالرحمن را ابن حبان موثق (ثقه) دانسته و بخاری وی را در «التاریخ» معرفی کرده اما دربارهی وی نه جرح و نه تعدیلی ذکر نکرده. این محمد از صحابه روایت نکرده است و بلکه از عوف بن الحارث از ام سلمة روایت میکند. نگا: سیرهی ابن هشام (۱/۱۶۰) چاپ دارابن رجب.
طبرانى از عبدالله بن مسعود س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص فرمود: «بار خدایا اسلام را به عمربن الخطاب و یا به ابوجهل بن هِشام عزّت بخش» خداوند أ دعاى پیامبرش را در ارتباط با عمر بن الخطاب س مورد اجابت قرار داد، و اسلام با ایمان آوردن وى تقویت یافت و بتها توسط وى منهدم گردیدند. هیثمى (۶۱/۹) مىگوید: رجال وى رجال صحیحاند غیر مجالد بن سعید که، ثقه دانسته شده است.
و نزد طبرانى از حدیث ثوبان... حدیث را چنان که در باب صحابه و تحمّل سختىها درباره سعید بن زید و همسرش فاطمه خواهر عمر س خواهد آمد، ذکر نموده، و در آن آمده: پیامبر خدا ص از بازوهاى عمر گرفته و او را تکان داده گفت: «چه مىخواهى؟ و براى چه آمدهاى؟» عمر س به وى عرض نمود: آنچه را که بهسوى آن دعوت مىکنى، برایم عرضه کن، پیامبر ص فرمود: «گواهى بده که خداى جز یک معبود نیست، و او واحد و بىشریک است، و محمّد بنده و پیامبر اوست» عمر س در همانجا به اسلام مشرّف گردیده گفت: بیرون [۷۲] مىروم [۷۳].
و نزد نُعَیم در الحلیه (۴۱/۱) از اسلم روایت است که: عمر س به ما گفت: آیا دوست دارید تا داستان اسلام آوردنم را برایتان بازگو کنم؟ گفتیم: بلى، وى فرمود: من از جمله شدیدترین و سرسختترین دشمنان پیامبر ص بودم، وى افزود: در خانه نزدیک صفا نزد وى آمده، و در پیش رویش نشستم. او گریبانم را گرفته گفت: «اى فرزند خطاب مسلمان شو، بارخدایا وى را هدایت فرما»، مىگوید: من گفتم: گواهى مىدهم که معبود بر حقى جز یک خدا نیست، و گواهى مىدهم که تو فرستاده خدا هستى. عمر افزود: مسمانان به یکبارگى همه تکبیر گفتند، که صداى تکبیر آنها در کوچهها و راههاى مکه شنیده شد... و حدیث را متذکر شده. بزار این را نیز به سیاق دیگرى چنان که خواهد آمد روایت کرده است.
[۷۲] منظور آنست که بهسوى مردم بیرون مىروم و آنان را به خداى واحد دعوت مىکنم. [۷۳] داستان اسلام عمر و خواهر و شوهر خواهرش از تمام طرق آن ضعیف است. این داستان از ثوبان و انس و اسلم مولای عمر از عمر و همچنین ابن عباس از عمر روایت شده و هیچکدام از طرق آن خالی از راویان متروک یا ضعیف نیست. ذهبی در «المیزان» (۳/۳۷۵) حکم به منکر بودن آن داده است. نگا: سیرهی ابن هشام (۱/۲۱۴) چاپ دار ابن رجب.
مدائنى از عمرو بن عثمان روایت نموده، که گفت: عثمان فرمود نزد خالهام - اروى بنت عبدالمطلب - به خاطر عیادتش داخل شدم. پیامبر خدا ص نیز به آنجا وارد شد، و من به دقت به طرف وى نگاه کردم - این هنگامى بود کهشان وى در آن وقت تا اندازهاى بالا گرفته بود - او به طرف من روى گردانیده فرمود: «اى عثمان تو را چه شده؟» پاسخ دادم: درباره تو و منزلتت در میان ما و آنچه بر تو گفته مىشود، تعجّب مىکنم. عثمان س مىافزاید: آن گاه پیامبر خدا ص گفت: (لا إله إلا الله) - خدا مىداند که در آن موقع موهاى بدنم برخاست - و بعد از آن گفت:
﴿وَفِي ٱلسَّمَآءِ رِزۡقُكُمۡ وَمَا تُوعَدُونَ ٢٢ فَوَرَبِّ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِ إِنَّهُۥ لَحَقّٞ مِّثۡلَ مَآ أَنَّكُمۡ تَنطِقُونَ ٢٣﴾ [الذاریات: ۲۲-۲۳].
ترجمه: «روزى شما در آسمان است و آنچه به شما وعده داده مىشود. سوگند به پروردگار آسمان و زمین که این مطلب حق است، همان گونه که شما سخن مىگویید».
بعد از آن برخاست و بیرون رفت، من نیز به دنبالش بیرون رفتم، او را دریافته و اسلام آوردم. این چنین در الاستیعاب (۲۲۵/۴) آمده است.
ابن اسحاق متذکر شده که علىّ بن ابى طالب س در حالى آمد که آنها - یعنى پیامبر ص و خدیجه ل - نماز مىخواندند، حضرت على س پرسید: اى محمد، این چیست؟ پیامبر ص به وى پاسخ داد: «دین خداوند دینى که آن را براى خود برگزیده و پیامبرانش را به آن مبعوث نموده است، بنابراین من تو را بهسوى خداوند واحد و بىشریک، و به عبادت وى و به انکار نمودن لات و عزى دعوت مىکنم»، حضرت على س اظهار داشت: این چیزى است که من آن را قبل از امروز نشنیده بودم، و من در کارى تا آن وقت تصمیم قاطع نمىگیرم که ابوطالب را از آن آگاه نساخته باشم (و همراهش صحبت نکنم)، اینجا بود که پیامبر ص نپسندید که قبل از علنى نمودن دعوتش راز وى افشا گردد، لذا به على س فرمود: «اى على، اگر اسلام نمىآورى این راز را پوشیده دار». حضرت على آن شب توقف نمود، بعد از آن، خداوند أ اسلام را در قلبش انداخت و صبحگاه همان شب به طرف پیامبر ص آمد تا این که نزد رسول خدا ص رسید و گفت: اى محمّد چه چیز را براى من عرضه نمودى؟ پیامبر ص به او گفت: «گواهى بده که معبودى جز یک خدا نیست، و او واحد و بىشریک است، و لات و عزى را انکار کن و از شریکها و ضدهاى خداوند برائت حاصل نما»، حضرت على س این عمل را انجام داده و اسلام آورد. وى به صورت مخفى از پدرش، ارتباط خود را با پیامبر ص ادامه داد، و اسلام خود را آشکار ننموده آن را پنهان نگه داشت [۷۴]. این چنین در البدایة (۲۴/۳) آمده است.
و نزد احمد و غیر وى از حَبَّه عُرَنى روایت است که گفت: حضرت على س را دیدم که بر منبر مىخندید، و او را قبل ازین ندیده بودم که از آن زیادتر خندیده باشد، حتّى که داندانهاى پسینش در آن خنده نمایان گردید. بعد از آن فرمود: قول ابوطالب را به یاد آوردم، ابوطالب در حالى بر ما ظاهر گردید، که من با پیامبر خدا ص هردوى ما در بطن نخله [۷۵] نماز مىخواندیم. پرسید: اى برادر زادهام چه مىکنید؟ پیامبر خدا ص او را بهسوى اسلام دعوت نمود، امّا ابوطالب پاسخ داد: این عملى را که شما انجام مىدهید در آن هیچ اشکالى وجود ندارد ولیکن هرگز مرا به بلند کردن مقعدم وادار نکنید [۷۶]. حضرت على س با تعجّب به این قول پدرش خندید، و سپس فرمود: بار خدایا، من هیچ بندهاى از این امت را نمىشناسم که تو را قبل از من غیر از پیامبر تو عبادت نموده باشد - این گفته خود را سه مرتبه تکرار نمود - و من هفت روز [۷۷] قبل از این که مردم نماز بخوانند، نماز خواندم. هیثمى (۱۰۲/۹) مىگوید: این را احمد و ابویعلى به اختصار روایت کردهاند، و بزار و طبرانى آن را در الاوسط روایت نمودهاند و اسناد آن حسن مىباشد.
[۷۴] ضعیف. ابن اسحاق آن را بدون سند آورده است. بیهقی آن را با سند خود در «الدلائل» (۲/۱۶۱) روایت کرده است. ابن هشام این روایت را نه در داستان اسلام خدیجه و نه در داستان اسلام علی ذکر نکرده است. نگا: السیرة النبویة (۱/۱۵۷-۱۵۹). [۷۵] نام جایى است در مکه. [۷۶] منظورش سجده است گویى که این را عیب پنداشت، زیرا در حالت سجده نمودن مقعد بلند مىگردد. [۷۷] در حدیث سبعاً «هفت» به صورت مطلق ذکر شده، و هدف از آن دقیقاً معلوم نمىباشد، که هفت روز است، هفت مرتبه است، و یا چیزى دیگرى، به هر صورت ما با مراجعه به علماء هفت روز را انتخاب نمودیم. م. والله اعلم.
احمد (۱۱۲/۴) از شداد بن عبدالله روایت نموده، که گفت: ابو امامه فرمود: اى عمروبن عبسه روى چه انگیزهاى مدّعى مىشوى که تو ربع - (چهارم جزء) - اسلام هستى؟ [۷۸] پاسخ داد: من در جاهلیت مردم را در گمراهى مىدیدم و بتها را چیزى نمىپنداشتم، سپس از مردى در مکه شنیدم که خبرهایى را توأم با احادیثى بیان مىکند، بنابر آن بر شتر خود سوار شدم تا این که به مکه آمدم، و رسول خدا ص را دریافتم که در خفاست، و قومش بر وى مسلّط هستند. آنگاه من به آهستگى و مخفیانه نزدش وارد شده به وى گفتم: تو کیستى؟ در پاسخ به من فرمود: «من نبى خدا هستم» بعد پرسیدم: نبى خدا چیست؟ گفت: «فرستاده خدا» مىگوید: پرسیدم: آیا تو را خداوند فرستاده است؟ پاسخ داد: «بلى» گفتم: خداوند أ تو را به چه چیز فرستاده است؟ گفت: «به اینکه خداوند یکتا و یگانه شمرده شود، و چیزى براى وى شریک قرار نگیرد، و بتها شکسته شود و صله رحم صورت بگیرد» از وى جویا شدم: در این کار با تو کیست؟ فرمود: «یک آزاد - و یک غلام» - و یا غلام و آزاد که در آن موقع ابوبکر بن ابى قحافه و بلال آزاد کرده ابوبکر س با وى بودند. به او گفتم: من از تو پیروى مىکنم، پیامبر ص گفت: «تو این کار را امروز نمىتوانى انجام دهى، دوباره بهسوى اهل خود برگرد و هرگاه شنیدى که من غلبه یافتهام، آنگاه به من بپیوند»، گوید: در حالى که اسلام آورده بودم، به اهل خود بازگشت نمودم.
بعد پیامبر خدا ص به طرف مدینه هجرت نمود، من اخبار وى را همیشه تعقیب نموده و پیگیرى مىکردم تا این که قافله کوچکى از شتر سواران از مدینه آمدند، از آنها پرسیدم: آن مکى که نزدتان آمده چگونه است؟ گفتند: قومش خواستند تا او را به قتل رسانند، ولى از انجام این کار عاجز شدند، و میان او و ایشان حایلى واقع شد (که آنها را از انجام این عمل باز داشت)، و ما مدینه را درحالى پشت سر گذاشتیم، که مردم به سرعت طرف وى مىشتافتند، عمروبن عبسه گوید: من شتر خود را سوار شدم تا این که به مدینه آمده، و نزدش وارد گردیده گفتم: اى پیامبر خدا ص آیا مرا مىشناسى؟ فرمود: «بلى آیا تو همان کسى نیستى که در مکه نزدم آمدى؟ وى گوید: جواب دادم بلى، بعد از آن عرض نمودم: اى پیامبر خدا، آنچه را خداوند به تو آموخته و من آن را نمىدانم، آن را به من بیاموز... و حدیث را مفصل متذکر شده [۷۹]. و همچنین این حدیث را ابن سعد (۱۵۸/۴) از عمرو بن عبسه به صورت طویلتر روایت کرده. احمد (۱۱۱/۴) نیز این حدیث را از ابوامامه از عمروبن عبسه روایت نموده ... و حدیث را متذکر شده و در آن آمده: گفتم: خداوند تو را به چه خاطر فرستاده است؟ وى گفت: «به خاطر این که صله رحم میان مردم احیا گردد، و از ریختن خونها جلوگیرى به عمل آید، و امنیت راهها تأمین شود و بتها شکسته شود، و خداوند به وحدانیتش عبادت شود، و با وى هیچ چیزى شریک گردانیده نشود» من به نوبه خود عرض نمودم: خداوند أ تو را به چیز بهترى مبعوث گردانیده، و تو را گواه مىگیرم که به تو ایمان آوردم، و تو را تصدیق نمودم، آیا با تو اینجا باشم و یا هدایت دیگرى عنایت مىفرمایى؟ پیامبر خدا ص فرمود: «بد بینى مردم را در مقابل آنچه من به آن مبعوث شدهام خود مىبینى، در میان اهل خود بمان، و چون شنیدى که من به جاى دیگرى (یعنى پناه گاه دیگرى) خارج شدهام آن وقت نزدم بیا» [۸۰]. این را همچنان مسلم [۸۱] و طبرانى و ابونعیم، چنان که در الاصابه (۶/۳) آمده، روایت نمودهاند، و ابن عبدالبر آن را در الاستیعاب (۵۰۰/۲) از طریق ابوامامه به طولش روایت نموده، و ابونعیم این حدیث را در دلائل النبوه (ص:۸۶) نیز روایت کرده است.
[۷۸] هدف از چهارم جزء اسلام در اینجا، چهارمین شخص در اسلام مىباشد، و عمرو بن عبسه این را به خاطرى میگوید، که هنگامى وى نزد رسول خدا ص داخل گردید، او را نزد دو تن یافت ابوبکر س و آزاد کردهاش حضرت بلال س و به این صورت وى چهارم آنها گردید. [۷۹] صحیح. احمد (۴/۱۱۲) و ابن سعد (۴/۱۸۵). [۸۰] صحیح. احمد (۴/۱۱). [۸۱] مسلم (۱۸۹۸).
بیهقى از جعفر بن محمّد بن خالد بن زبیر از پدرش - و یا از محمّد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان - روایت نموده، که گفت: خالدبن سعید بن العاص در اسلام خیلى سابقه داشت و پیش از همه برادران خود اسلام آورده بود. ابتداى اسلامش چنین بود: وى در خواب دید که درکناره آتشى ایستاده شده است... - در وصف وسعتش چنان مبالغه نمود که خدا مىداند - در خواب مىبیند که گویا پدرش او رادر آن آتش مىاندازد، و پیامبر خدا ص را در حالى مىبیند که از تهیگاه وى (جاى بستن ازار) گرفته تا در آتش نیفتد. از خواب خود با ترس و هراس برخاسته گفت: به خدا سوگند یاد مىکنم که این خواب حق است. او با ابوبکر بن ابى قحافه س برخورد و خواب خود را برایش بازگو کرد. ابوبکر س به او گفت: برایت اراده خیر و خوبى شده است. این پیامبر خداست، از وى پیروى کن، و تو او را به زودى پیروى مىنمایى و با وى به اسلام مشرّف مىشوى، و اسلام، تو را از افتادن در آن آتش باز مىدارد، امّا پدرت در آن افتاده است (و از اهل آن آتش مىباشد)، وى پیامبر ص را در حالى ملاقات نمود که در اجیاد [۸۲] تشریف داشت. خالد پرسید، اى محمّد تو براى چه دعوت مىکنى؟ پیامبر ص فرمود: «من تو را بهسوى خداوند واحد و لا شریک و این که محمّد ص بنده و فرستاده اوست دعوت مىکنم و تو را فرا مىخوانم تا از عبادت سنگى که نه مىشنود، نه ضرر مىرساند، نه مىبیند، نه نفع مىرساند و نه هم کسى را که آن را عبادت نموده از کسى که وى را عبادت نمىکند، مىشناسد، اجتناب و خوددارى کنى». خالد گفت: پس من گواهى مىدهم که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، و گواهى مىدهم که تو رسول خدا هستى، و پیامبر خدا ص به اسلام وى مسرور و شادمان گردید.
خالد مدّتى ناپدید گردید، و پدرش از موضوع اسلام آوردن او آگاه گردید، به این لحاظ دنبال وى کسى را فرستاد، و خالد آورده شد، پدرش او را شدیداً توبیخ و ملامت نموده و با چوبى که در دست داشت او را مورد ضرب و شتم قرار داد تا این که همان چوب را بر سرش شکستاند و گفت به خدا سوگند، دیگر به تو نان نمىدهم. حضرت خالد س پاسخ داد، اگر تو به من نان ندهى خداوند أ آن قدر روزى و رزق مىدهد که با آن زندگى کنم، و بهسوى پیامبر خدا ص برگشت و همیشه ملازمت پیامبر خدا ص را مىنمود و با وى همراهى مىکرد [۸۳]. این چنین در البدایة (۳۲/۳) آمده است.
این حدیث را حاکم در المستدرک (۲۴۸/۳) از طریق واقدى [۸۴] از جعفربن محمّد بن خالد بن زبیر از محمّد بن عبدالله بن عمروبن عثمان روایت نموده... حدیث را متذکر شده و در حدیث وى آمده: پدرش در جستجوى وى آن عده از فرزندانش را که اسلام نیاورده بودند، با مولایش رافع همراه نمود، و آنها خالد را دریافته نزد پدرش - ابا اُحَیحزه - احضار نمودند پدرش او را توبیخ و ملامت نموده و با چوبى که در دست داشت او را مورد ضرب و شتم قرار داد تا این که آن چوب را بر شکستاند، بعد از آن پرسید: پیروى محمّد را نمودى، درحالى که خودت مخالفت قومش را با وى و آن همه عیبى را که در قبال خدایان آنها و پدران و گذشتگانشان با خود آورده است، مىبینى؟ خالد جواب داد: به خدا سوگند، وى راست گفته است و من پیروى وى را نمودهام، پدرش - ابواُحَیحَه - غضبناک شده و او را دشنام داده گفت: اى رذیل احمق هر جایى که مىخواهى برو، به خدا سوگند، دیگر به تو نان نمىدهم. خالد فرمود: اگر تو به من ندادى، خداوند أ به من آن قدر رزق مىدهد که با آن زندگى کنم. (به این صورت) خالد را بیرون ساخته و به پسران خود دستور داد: هیچ یکى از شما با وى صحبت ننماید. اگر صحبت کرد با وى همان عملى را انجام مىدهم که با خالد انجام دادم. خالد پس ازین واقعه به طرف پیامبر ص برگشت و همیشه ملازمت او را نموده و با وى مىبود [۸۵].
ابن سعد (۹۴/۴) ازواقدى از جعفربن محمّد از محمّد بن عبدالله مانند این را به صورت طولانىترى روایت نموده. و همچنین این را در الاستیعاب (۴۰۱/۱) از طریق واقدى ذکر نموده، و در آن افزوده است: و از نزد پدرش در نواحى مکه ناپدید گردید، تا این که اصحاب پیامبر ص به طرف سرزمین حبشه براى دومین بار هجرت کردند، و خالد اوّلین کسى بود که به آن طرف هجرت نمود.
و حاکم (۳۴۹/۳) همچنان از خالد بن سعید روایت نموده، که سعید بن العاص بن امیه مریض گردید و گفت: اگر خداوند مرا از این مریضیم بلند نمود و شفا یافتم، خداى ابن ابى کبْشَه [۸۶] (بچه پدر قُوچ) در سرزمین مکه ابداً دیگر عبادت نخواهد شد. خالدبن سعید در آن وقت فرمود: بار خدایا، دیگر وى را از جایش بلند مکن، و او با همان مریضیش مرد. این را بدین صورت ابن سعد نیز (۹۵/۴) روایت کرده است.
[۸۲] نام جایى است در مکه. [۸۳] بیهقی در «الدلائل» (۲/۱۷۲-۱۷۳). چاپ دار الریان. [۸۴] واقدی: وی محمد بن عمر واقدی است که متروک است. نگا: التقریب (۲/۱۹۴) در سند بیهقی واقدی وجود ندارد. [۸۵] بسیار ضعیف. حاکم (۳/۲۴۸)، و ابن سعد در «الطبقات» (۴/۹۴)، و ابن عبدالبر در «الاستیعاب» (۱/۴۰۱)، در سند همهی اینها واقدی که متروک است وجود دارد. [۸۶] ابى کبشه نام شوهر حلیمه سعدیه مادر رضاعى پیامبر خدا ص بود، و مشرکین به عنوان استهزاء براى پیامبر خدا، ابن ابى کبشه مىگفتند. م.
مسلم و بیهقى از ابن عبّاس ب روایت نمودهاند که گفت: ضِماد به مکه آمد - وى مردى است از اَزدِشَنُوءَه - وى بعضى بادها را دم مىانداخت، و از بىعقلان و احمقان اهل مکه شنید که مىگفتند: محمّد ص دیوانه است، ضماد پرسید: این مرد در کجاست؟ شاید خداوند وى را به دست من شفا بدهد. وى مىافزاید با محمّد ص ملاقات نموده به او گفتم: من این بادها را دم مىاندازم، و خداوند کسى را که بخواهد به دست من شفا مىدهد، پس عجله کن (که تو را تداوى نمایم)، حضرت ص فرمود:
«اِنَّ الحَمْدَلِلَّهِ نَحْمَدُهُ وَ نَسْتَعِيْنُهُ، مَنْ يَهْدِهِ الله فَلَا مُضِلَّ لَهُ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَا هَادِىَ لَهُ، أَشْهَدُ أَنْ لَا اِلهَ اِلّاالله وَحْدَهُ لَا شَرِيْك لَهُ». «حمد و ستایش همه براى خداوند أ است، او را مىستاییم و از وى کمک و استعانت مىجوییم، کسى را که خداوند أ هدایت نماید، او را دیگر گمراه کنندهاى نیست، و کسى را که گمراه کند او را هدایت کنندهاى نیست، گواهى مىدهم که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد». این را پیامبر ص سه مرتبه تکرار نمود، ضماد گفت: به خدا سوگند، من قول کاهنان، ساحران و شعرا را شنیدهام، ولى مثل این کلمات را نشنیدم. بیا دستت را بیاور تا همراهت بر اسلام بیعت نمایم. پیامبر ص همراهش بیعت نمود، و فرمود: این بیعت براى قوم تو نیز هست، ضماد پاسخ داد: آرى، براى قومم هم باشد، (و من آن را قبول دارم. مدّتى بعد) پیامبر خدا ص ارتشى را فرستاد و آنها بر قوم ضماد عبور نمودند. امیر سریه براى افراد خود گفت: آیا ازین قوم چیزى را گرفتهاید؟ مردى از میان آنها جواب داد: من از آنها یک مشک آب را با خود برداشتهام، امیر ارتش دستور داد: آن را دوباره مسترد کن، چون آنها قوم ضماد هستند. و در روایتى آمده: ضماد به او گفت: این کلماتت را برایم تکرار کن، چون آنها در نهایت درجه بلاغت قرار دارند [۸۷]. این چنین در البدایه (۳۶/۳) آمده است.
این راهمچنان نسائى، بغوى و مُسَدَّد درمسند خود، چنان که در الاِصابه (۲۱۰/۲) آمده، روایت نمودهاند. و ابونُعَیم این حدیث را در دلائل النبوه (ص ۷۷) از طریق واقدى روایت کرده که: محمّد بن سَلِیط از پدرش از عبدالرحمن عَدَوِى برایم حدیث بیان نموده فرمود: ضماد چنین حکایت نمود: جهت اداى عمره وارد مکه شدم، و در مجلسى نشستم که در آن ابوجهل، عُتْبه بن ربیعه و اُمَیه بن خلف نیز اشتراک داشتند. ابوجهل گفت: این همان مردى است که وحدت ما را از هم گسست: عقلهاى ما را سبک خوانده، و گذشتههاى ما را گمراه نامید، و بر خدایان ما عیب گرفت. امیه به دنبال صحبت وى افزود: این مرد بدون هیچ تردیدى دیوانه است. ضماد مىگوید: سخن وى در قلب من نشست و با خود گفتم: من مردى هستم که باد زدگىها را معالجه مىکنم، از آن مجلس برخاسته، و در طلب پیامبر خدا ص بیرون رفتم، اتّفاقاً وى را در آن روز نیافتم، تا این که فردا شد، چون فرداى آن روز آمدم او را در پشت مقام (ابراهیم ÷) دریافتم که نماز مىخواند. آنجا نشستم تا این که از نماز خود فارغ گردید. به او گفتم: اى فرزند عبدالمطلب! او روى خود را به طرف من گردانیده پرسید: «چه مىخواهى؟»، گفتم: من مبتلایان به باد [۸۸] را معالجه مىکنم اگر خواسته باشى تو را نیز مداوا مىنمایم، و تو این بیمارى خود را آنقدر بزرگ مپندار، من آنهایى را که مریضىشان از مریضى تو خیلى شدیدتر بود معالجه نمودم و آنها بر اثر تداوى من تندرست شدند، و از قومت شنیدم که در ارتباط تو خصلتهاى بدى را متذکر مىشوند، چون سبک دانستن عقلهاى آنها، پراکنده ساختن جماعت شان، گمراه دانستن مردگان آنها، و بالاخره خردهگیرى و عیبجویى خدایانشان. با شنیدن این خردهگیرىهایت نسبت به آنها گفتم: این کار را جز آن کسى که جنزده یا دیوانه باشد، دیگرى انجام نمىدهد. بعد (از اتمام صحبتهاى وى) پیامبر خدا ص فرمود: «اَلْحَمْدُلِلهِ أحْمَدُهُ وَ أَسْتَعِيْنُهُ وَ أُؤْمِنُ بِهِ وَ أَتَوَكَّلُ عَلَيْهِ، مَنْ يَهْدِهِ الله فلا مُضِلَّ لَهُ و مَنْ يُضْلِلْهُ فَلَاَ هَاِدىَ لَهُ، وَ أَشْهَدُ اَنْ لَااِلهَاِلاَّالله وَحْدَهُ لاَ شَرِيْكَ لَهُ، وَ أَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّّدً عَبْدُهُ وَ رَسُوْلُه». ترجمه: «ستایش خاص براى خداوند أ است، او را مىستایم و از وى کم و استعانت مىجویم، و بر وى ایمان آوردهام، و بر تو توکل مىکنم، کسى را که خداوند أ هدایت و راهنمایى کند او را گمراه کنندهاى نیست، و کسى را که خداوند أ گمراه نماید، او را دیگر هدایتکنندهاى نمىباشد، و من گواهى مىدهم که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد و گواهى مىدهم که محمّد ص بنده و فرستاده اوست». ضماد مىگوید: کلامى را شنیدم که بهتر از آن هرگز نشنیده بودم، از وى خواستم تا آن را برایم تکرار نماید، و پیامبر ص آن را دوباره برایم خواند، بعد از آن پرسیدم: تو به چه چیز دعوت مىکنى؟ پیامبر ص پاسخ داد: «بهسوى این که به خداوند واحد و لا شریک ایمان بیاورى، و بتها را از گردنت بیرون اندازى، و گواهى بدهى که من پیامر خدا هستم». به او گفتم: اگر من این کار را انجام دهم در بدل آن برایم چه پاداشى است؟ پیامبر خدا ص فرمود: «براى تو جنّت است»، من آن گاه گفتم: گواهى مىدهم که معبود بر حقى جز خداوند واحد و لا شریک وجود ندارد، و بتها را از گردن خود کشیده و بیزاریم را از آنها اعلام مىکنم، و گواهى مىدهم که تو بنده و پیامبر خدا هستى. بعد از آن مدّتى را با پیامبر ص سپرى نمودم، تا این که سورههاى زیادى از قرآن فرا گرفتم، سپس بهسوى قوم خود باَگشتم.
عبدالله بن عبدالرحمن عدوى مىگوید: پیامبر ص سریهاى را تحت امارت على ابن ابى طالب س روان نمود، و آنها بیست شتر را از جایى با خود برداشتند، به على بن ابى طالب س خبر رسید که این مردم از قوم ضماد س هستند، در حال حضرت على س هدایت داده فرمود: شترها را به آنان مسترد کنید، و شترها دوباره برگردانده شدند [۸۹].
[۸۷] مسلم در کتاب فضائل (۲۴۷۳) و احمد (۵/۱۷۴-۱۷۵)، و ابن ماجه (۱۸۹۳)، و نسائی (۶/۸۹). [۸۸] هدف ازین گفته وى نوعى از دیوانگى است که بر اثر جن زدگى و یا بعضی تأثیرات چون بادهاى معمول و خللهاى دماغى به وجود مىآید. [۸۹] بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (۷۷)، در سند آن واقدی که متروک است وجود دارد.
ابن خُزَیمَه از عِمران بن خالد بن طلیق بن محمّد بن عمران بن حصین روایت نموده، که گفت: پدرم از پدرش و او از پدر بزرگش به من خبر داد که: قریش نزد حُصَین آمدند - آنها وى را تعظیم مىنمودند - به او گفتند: از طرف ما با این مرد - (حضرت پیامبر ص) صحبت کن، چون وى خدایان ما را به بدى یاد نموده، آنها را دشنام مىدهد، قریشىها با وى آمدند و نزدیک دروازه پیامبر ص نشستند. پیامبر خدا ص هنگام تشریف آورى حصین فرمود: «براى شیخ جایى خالى کنید» - پیامبر ص این را در حالى گفت: که عمران (پسر حُصَین) و بقیه اصحاب وى در کنارش حضور داشتند - آن گاه حصین گفت: این چه خبر است که از تو به ما مىرسد، خدایان ما را دشنام داده آنها را به بدى یاد مىکنى، در حالى که پدرت عاقل، متدین به دین گذشتگان و مرد خیراندیشى بود. پیامبر ص در پاسخ گفت: «اى حُصَین، پدر من و پدر تو در آتش هستند. اى حصین تو چند خدا را عبادت میکنى؟» حصین گفت: هفت خدا را در زمین و یک خدا را در آسمان. پیامبر خدا ص پرسید و چون ضررى به تو برسد کدام آنها را فرا مىخوانى»؟ پاسخ داد: همان خدایى را که در آسمان است. پیامبر ص باز پرسید: «چون مالت به هلاکت رسد کدام آنها را فرا مىخوانى؟» پاسخ داد: همان خدایى را که در آسمان است، پیامبر خدا ص فرمود: «خدایى که در آسمان است به تنهاییش دعاى تو را اجابت مىکند، و تو آن خدایان دیگر را با وى شریک مىگردانى، آیا تو به این صورت وى را راضى ساختهاى، یا این که مىترسى بر تو غلبه نموده و قهر شود؟» حصین گفت: یکى ازین دو را هم احساس نمىکنم. حصین مىگوید: در این موقع دانستم که با کسى چون وى (در فصاحت و بلاغت و اقامه حجت) دیگر صحبت ننمودهام. پیامبر ص گفت: «اى حصین اسلام بیاور تا سلامت باشى». حصین جواب داد: من قوم و قبیلهاى از خود دارم، این را برایم بگو که چه بگویم، پیمبر ص گفت: «بار خدایا، از تو هدایت مىخواهم تا در کارى که به صلاحم است راه یاب شوم و علمى را به من بیفزاى که برایم سودمند باشد»، حصین این را پس از پیامبر ص تکرار نمود و از جاى خود برنخاسته بود که اسلام آورد. آنگاه عمران به طرف پدر خود شتافته سر، دستان و پاهاى وى را بوسید. چون پیامبر ص این حالت را مشاهده نمود گریه نموده فرمود: «از عملکرد عمران گریه نمودم، چون حصین در حالى که کافر بود و به اینجا داخل شد عمران نه برایش ایستاد و نه هم به طرفش التفاتى نمود، ولى وقتى اسلام آورد، وى حق پدرش را ادا نمود، ازین حالت رقتى به من دست داد». هنگامى که حصین خواست بیرون رود پیامبر ص به یاران خود دستور داد: «برخیزید و او را تا منزلش همراهى کنید»، چون وى از زیر در دروازه قدم بیرون گذاشت، قریش وى را دیده گفتند: بىدین شده است (اسلام آورده)!! و از نزدش پراکنده شدند [۹۰]. این چنین در الاصابه (۳۳۷/۱) آمده.
[۹۰] ضعیف. ترمذی (۳۴۸۳). و گفته: این حدیثی است غریب. این حدیث از عمران بن حصین به غیر این صورت نیز وارد شده است. آلبانی آن را در ضعیف ترمذی (۶۹۰) ضعیف دانسته. باید گفت در سند آن اشکالاتی وجود دارد از جمله: شبیب بن شیبه که گرچه صدوق (بسیار راستگو) است اما در حدیث دچار وهم میشود. همچنین حسن (بصری) از عمران بن حصین نشنیده است؛ بنابراین حدیث منقطع است. از سوی دیگر حسن مدلس است (تدلیس میکند) و این حدیث را به صیغه عنعنه روایت کرده (یعنی تصریح به شنیدن نکرده است). نگا: «إغاثة اللهفان» ابن قیم. چاپ دارالغد الجدید (۱/۷۰).
احمد از ابوتمیمه هُجَیمى از مردى از قومش روایت نموده، که وى نزد پیامبر خداص آمد - یا این که گفت: پیامبر خدا ص را دیدم - که مردى نزدش آمده پرسید: تو پیامبر خدا هستى؟ - یا این که گفت: تو محمّد هستى؟ - پیامبر ص فرمود: «بلى»، پرسید: تو کى را فرا مىخوانى؟ پیامبر ص پاسخ داد: «خداوند ﻷ را به تنهاییش فرا مىخوانم. ذاتى که اگر برایت ضرر و مصیبتى رسیده باشد او را فراخوانى آن را از تو دور کند، و کسى که اگر قحط زده باشى و او را فراخوانى برایت غلّه رویاند. ذاتى که اگر در بیابان بىآب و علف سواریت را گم نمایى و او را فراخوانى آن را برایت دوباره برگرداند». آن گاه آن مرد اسلام آورد، بعد از آن گفت: اى پیامبر خدا ص مرا نصیحت کن، پیامبر خدا ص فرمود: «چیزى را دشنام مده» - یا این که گفت «هیچکس را»، حَکم درین دو قول شک وتردید نموده است - آن مرد مىگوید: من پس از آن نصیحت پیامبر ص برایم، دیگر شتر و گوسفندى را دشنام ندادهام. هیثمى (۷۲/۸) مىگوید: درین روایت حَکم بن فُضَیل آمده، موصوف را ابوداود و غیر وى ثقه دانسته، ولى ابوزرعه و غیر وى ضعیفش دانستهاند، و بقیه رجال وى رجال صحیح مىباشند.
ابن عبدالبر در الاستیعاب از معاویه بن حَیده قُشَیرى روایت نموده، و آن را صحیح دانسته، که وى مىگوید: نزد پیامبر خدا ص آمده به او گفتم: اى پیامبر خدا، تا این که زیاده از عدد انگشتانم سوگند یاد نکردم - و کفهاى دست خود را روى هم گذاشت - تا نزدت نیایم، و به دینت هم داخل نشوم به اینجا نیامدم!! امّا در حالى نزدت آمدهام که چیزى جز آنچه خداوند أ به من آموخته است، نمىدانم. من تو را به خداوند بزرگ سوگند داده مىپرسم که پروردگار ما تو را به چه چیزى نزد ما فرستاده است؟ پیامبر خدا ص گفت: «به دین اسلام» معاویه بن حیده پرسید: دین اسلام چیست؟ فرمود: «این که بگویى: من خود را براى خداوند تسلیم نموده و (از بت پرستى و شرک) کناره گرفتم. نماز را برپا دارى، و زکات را بپردازى، و هر چیز مسلمان بر مسلمان دیگر حرام است. آنها برادر و ناصر یکدیگرند، و خداوند از کسى که بعد از اسلام آوردن خود، مرتکب شرک شود هیچ عملى را تا آن وقت قبول نمىکند، که خود را از مشرکین دور ننموده و آنها را ترک نگوید. مىدانید که من چرا از کمرتان گرفته و شما را از آتش باز مىدارم؟! آرى، آگاه باشید، که پروردگارم مرا خواسته و از من مىپرسد که آیا به بندگانم رسانیدى و ابلاغ نمودى؟ به او پاسخ مىدهم: آرى اى پروردگارم، من ابلاغ نمودم. شما آگاه باشید، باید حاضرتان این را به غایبتان برساند. آگاه باشید بعد از آن شما در حالى فراخوانده مىشوید، که دهنهایتان با پوزبند بسته مىباشد. اوّلین چیزى که درباره یکى شما خبر میدهد همانا، ران و کف دستش مىباشد» وى مىگوید: پرسیدم: اى پیامبر خداص همین دین ماست؟ گفت: «این دین توست و هر جاى که نیکى کنى همان برایت کفایت مىکند» [۹۱].... و تمام حدیث را متذکر شده است.
حدیث فوق، صحیح الاسناد و ثابت شناخته شده است، مربوط به مُعَاویه بن حَیده مىباشد، نه به حکیم بن ابى معاویه وحدیث حکیم قبل ازین حدیث روایت شده، و در آن آمده که گفت: اى پیامبر خدا، پروردگارمان تو را براى چه فرستاده است؟ پیامبرص فرمود: «براى این که خداوند را عبادت کنى و به آن چیزى را شریک نیاورى، و نماز را برپا نموده و زکات را بپردازى، و همه چیز یک مسلمان براى مسلمان دیگر حرام کرده شده، و این دین توست و در هر جا که باشى برایت کفایت مىکند»، این چنین این را ابن ابى خَیثَمَه به این صورت ذکر کرده است، و بر همین اسناد درین واقعه اعتماد نموده در حالى که آن یک اسناد ضعیف مىباشد، این چنین در الاستیعاب (۳۲۳/۱) آمده حافظ در الاصابه (۳۵۰/۱) گفته است: این احتمال وجود دارد، که این واقعه دیگرى باشد، و این دور نیست که دو شخص از یک چیز سئوال نموده باشند و سئوالهایشان باهم موافق شده باشد، به ویژه با تباین روایت کننده. این روایت را ابن ابى عاصم در الوُحْدان ذکر نموده و حدیث را از عبدالوهاب بن نجده روایت کرده وى همان حَوْطِى شیخ ابن ابى خَیثَمَه در روایت حدیث است.
[۹۱] ضعیف. ابن عبدالبر در «الإستیعاب» (۱/۳۲۳).
احمد از عدى بن حاتم روایت نموده، که گوید: هنگامى خبر بعثت [۹۲] پیامبر ص برایم رسید، ظهور وى را خیلىها بد دیدم و از آن نفرت و انزجار نمودم، به این لحاظ از منطقه خود بیرون رفته و در ناحیهاى از روم سکونت گزیدم - و در روایتى آمده: تا این که نزد قیصر رفتم - مىگوید: بودنم در آنجا بدتر و ناخوشایندتر از خروج پیامبر ص برایم جلوه نمود. مىافزاید، با خود گفتم: به خدا سوگند، چرا نزد این مرد نروم، اگر دروغگو باشد طبیعى است که برایم ضررى نمىرساند، و اگر راستگو باشد این را نیز مىدانم. مىگوید: بدین خاطر نزد پیامبر ص آمدم، چون فرا رسیدم مردم گفتند: عدى بن حاتم، عدى بن حاتم!! مىافزاید: بعد از آن نزد پیامبر خدا ص وارد شدم، وى فرمود: «اى عدى بن حاتم، اسلام بیاور تا سلامت باشى» - این را سه مرتبه تکرار نمود - وى گوید: عرض کردم: من نیز بر دینى هستم و براى خود آیینى دارم، پیامبر ص به من فرمود: «من از تو نسبت به دینت عالمتر هستم» در جوابش گفتم: تو از من به دینم عالمتر هستى؟!، پاسخ داد: «بلى، آیا تو از اهل رکوسیه [۹۳] و همان کسى نیستى که چهارم سهم غنیمت قومت را مىخورى؟» جواب دادم: بلى، فرمود: «این کار در دینت براى تو حلال نمىباشد». مىافزاید: پیامبر ص هنوز این سخنانش را تمام نکرده بود، که در مقابل آن تابع شدم و برمن اثر کرد، آن گاه جنابش فرمود: «من آن چیزى را که تو را از اسلام آوردن بازمى داردمى دانم، تو مىگویى: وى را مردمان ضعیف پیروى نمودهاند، آنانى که، هیچ قوّتى ندارند، و عربها آنها را راندهاند. و تو حِیره [۹۴] را مىشناسى؟» گفتم: من آن را ندیدهام، ولى از آن شنیدهام. پیامبر ص در ادامه سخنان قبلى خود گفت: «سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، خداوند حتماً این دین را به اتمام مىرساند طورى که زن از حیره سوار بر هودج خود خارج شده و بدون حمایت هیچ کسى مىتواند خانه خدا را طواف نماید، و حتماً کنزهاى کسرى بن هرمز فتح مىشود» وى مىگوید: گفتم: کسرى بن هرمز؟! پاسخ داد: «بلى، کسرى بن هرمز، و آن قدر مال زیاد شده و از طرف مردم بذل و عطا مىگردد، که کسى آن را قبول نمىکند».
عدى بن حاتم مىگوید: الحال زن سوار بر هودج از حیره بدون این که در حمایت کسى باشد آمده و طواف کعبه را مىکند، و من خودم از جمله کسانى بودم که گنجهاى کسرى را گشودند، و سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، سومى آن نیز تحقق خواهد یافت، چون آن را پیامبر ص گفته است [۹۵]. این چنین در البدایة (۶۶/۵) آمده، و بغوى نیز این را با معنى در معجم خود، چنان که در الاصابة (۴۶۸/۲) آمده، روایت کرده است.
احمد همچنان از عدى بن حاتم روایت نموده که گفت: سواران پیامبر ص در حالى آمدند که من در "عقرب" حضور داشتم، و عمّهام را با عدّه دیگرى با خود بردند، و هنگامى که آنها را نزد پیامبر خدا ص آوردند، وى مىگوید: همه آنها در مقابل پیامبر خدا ص صف بستند، عمّهام گفت: اى پیامبر خدا ص مددکار دور شده، و ارتباط پسرم نیز با من قطع گردیده، و خودم یک پیره زن بزرگ سالى هستم که از من خدمتى ساخته نیست، بنابراین بر من منّت گذار، خداوند بر تو منّت گذارد. پیامبر خدا ص پرسید: «مددکار تو کیست؟»، گفت: عدى بن حاتم، پیامبر ص فرمود: «همان کسى که از خدا و پیامبرش فرار نموده است؟». (وى درخواست خود را تکرار نمود) گفت: تو بر من احسان کن، پیامبر ص براى کارى رفت و چون برگشت، مردى در کنارش بود، - که گمان مىکنم او حضرت على س بود - وى گفت: از پیامبر ص براى خود سوارى نیز خواهش کن. راوى گوید: آن زن از وى این خواهش را نمود، و پیامبر ص برایش امر اعطاى یک مرکب را داد، عدى مىگوید: آن عمهام نزد من آمده گفت: تو کارى را انجام دادهاى که پدرت [۹۶] آن را انجام نمىداد، و افزود: به رغبت و یا به خوف حتماً نزد وى مىروى چون فلان و فلان نزدش آمدند و از جنابش بهره بردند. عدى گوید: من نزد وى آمدم، دیدم نزدش یک زن و دو طفل حضور داشتند - یا این که طفلى -، و قرابت آنها را پیامبر ص براى خود متذکر شد، بعد دانستم که این پادشاهى کسرى و قیصر نیست. پیامبر ص به عدى گفت: «اى عدى بن حاتم، چه باعث شد که تو فرار کنى؟! آیا این تو را به فرار واداشت که گفته شود: «معبود بر حقّى جز یک خدا نیست، و آیا معبودى جز یک خدا وجود دارد؟! چه چیز تو را به فرار واداشت؟ تو را این به فرار واداشت که گفته شود: خدا بزرگتر است، و آیا چیزى وجود دارد که از خداوند ﻷ بزرگتر باشد؟»، عدى مىگوید: اینجا بود که من اسلام آوردم، و چهره پیامبر ص را دیدم که شادمان گردیده گفت: «آنهایى که بر آنها غضب خداوند شامل شده یهود هستند، و گمراهان، قوم نصارى مىباشند».
وى مىافزاید: بعد از آن بعضى آنها از پیامبر ص چیزى طلب نمودند، وى خداوند أ را ستوده و با نثار ثنا بر وى فرمود: «امّا بعد، بر شماست اى مردم تا از زیادت خود به دیگران بدهید، هر کسى باید به مقدار پیمانهاى، یا کمتر از پیمانه، به مقدار قبضه و یا کمتر از یک قبضه انفاق نماید و به دیگران بدهد - شعبه مىگوید (وى یکى از راویان است) اکثر علم من بر آن است که وى گفت: خرمایى، و یا نصف خرمایى -، و هر یکى از شما با خداوند ملاقات کردنى است و خداوند این چیزهایى را که من مىگویم برایش گفتنى است که: آیا من تو را شنوا و بینا نگردانیدم؟ و آیا من به تو مال و فرزند ندادم؟ تو چه تقدیم نمودى؟ وى به پیش روى و عقب خود، و به طرف راست و چپخود نگاه مىکند امّا چیزى را نمىیابد، سپس از آتش سپرى جز رویش نمىیابد (و از آن به روى خود استقبال مىکند)، بدین خاطر خود را از آتش، اگرچه به نصف خرما هم باشد، نجات دهید، و اگر آن را هم نیافتید، خود را به سخنى نرم و ملایم نجات بخشید. من از فقر بر شما هراس ندارم، چون خداوند حتماً شما را نصرت داده و به شما عطا مىنماید - یا این که فتح را نصیب شما مىکند - تا جایى که زن در هودج نشسته و میان حیره و مدینه و یا دورتر از آن رفت و آمد مىنماید، و از دزدان بر هودج خود هراس و خوفى نداشته باشد» [۹۷]. این را ترمذى روایت کرده مىگوید: حسن غریب است، آن را جز از حدیث سماک از دیگر طریقى نمىشناسیم. و بیهقى چیزى از آخر این حدیث را روایت نموده، و همچنان این حدیث را به اختصار بخارى [۹۸]، چنان که در البدایه (۶۵/۵) آمده، روایت کرده است.
[۹۲] خبر بعثت پیامبر ص در اینجا مىتواند دو احتمال داشته باشد، یکى: برانگیخته شدن جنابشان از طرف خداوند أ. و دوم این که خبر فرستادن سریهاى از طرف پیامبر ص بهسوى طیى، قبیله عدى بن حاتم. [۹۳] دینى است که در بین نصرانیت و دین صابئین قرار دارد. [۹۴] شهر قدیمى است در نزدیک کوفه. [۹۵] حسن. احمد (۴/۳۷۷-۳۷۸) و حاکم (۴/۵۱۸-۵۱۹)، و بیهقی در «الدلائل» (۵/۳۴۲)، و طبرانی در «الکبیر» (۱۷/۹۹). [۹۶] پدرش همان حاتم طائى مشهور به سخاوت است، که حمایتهاى وى زبان زد عام و خاص مىباشد، و او شب و روز خود را درین سپرى مىنمود، تا مسافران و مهمانان را به خانه خود راهنمایى نموده و از آنها میزبانى نماید.م. [۹۷] حسن. احمد (۴/۳۷۸-۳۷۹)، و طبرانی در الکبیر (۱۷/۹۹-۱۰۰)، و بیهقی در «الدلائل» (۳۹۵-۳۴۱)، نگا: مجمع الزوائد (۶/۲۰۸). [۹۸] بخاری در مناقب، باب «علامات النبوة فی الإسلام».
طبرانى از ذى الجوشن ضبابى روایت نموده، که گفت: بعد از این که پیامبر خداص از اهل بدر فارغ گردید، با یک کرَّه اسبى که داشتم و به مادرش (قَرْحَاء) گفته مىشد، نزد پیامبر ص آمدم، به وى گفتم: اى محمد، بچه قرحاء را با خود برایت آوردم تا آن را بگیرى. پیامبر ص پاسخ داد: «من به آن نیازى ندارم، اگر خواسته باشى در بدل آن از بهترین زرههاى [۹۹] بدر را به تو مىدهم، و آن را قبول مىکنم». گفتم: امروز من آن را در بدل بهترین اسب هم عوض نخواهم کرد، پیامبر ص گفت: «من به آن احتیاجى ندارم»، بعد از آن فرمود: «اى ذى الجوشن، آیا اسلام نمىآورى که از جمله اوّلین کسان این دین باشى؟»، پاسخ دادم: نه، وى پرسید: «چرا»؟، ذى الجوشن مىگوید: گفتم: چون قومت را دیدم که تو را تکذیب (و تضعیف) نمودهاند. پیامبر ص فرمود: «چگونه از شکست آنها در بدر به تو خبر رسید؟» گفتم: آن خبر به من رسید، افزود: «ما برایت بیان مىکنیم». گفتم: اگر بر کعبه غالب شده و در آنجا سکونت گزیدى (به تو ایمان مىآورم)، پیامبر ص فرمود: «اگر زنده بودى آن را خواهى دید»، بعد از آن گفت: «اى بلال، توشه دان این مرد را بگیر و برایش از خرماهاى عجوه [۱۰۰] توشه را آماده کن» ذى الجوشن مىافزاید: چون برگشتم پیامبر ص گفت: «امّا وى از بهترین سوارکاران بنى عامر است» گوید: من در فامیلم در غَوْر بودم که سوار کارى آمد، از وى پرسیدم: مردم چه کارى کردند؟ گفت: به خدا قسم، محمّد بر کعبه غلبه نموده و در آن سکنى گزیده است، آن گاه گفتم: مادرم مرا گم مىکرد، اگر آن روز اسلام مىآوردم، و بعد از آن حیره (اسم جایى است) را از وى مىخواستم او آن را حتماً برایم واگذار مىنمود!! [۱۰۱].
و در روایتى آمده است که: پیامبر ص به او گفت: «تو را چه عاملى از آن باز مىدارد؟» وى پاسخ داد: چون قومت را دیدم که تو را تکذیب نموده، اخراجت کردند و همراهت دست به جنگ و قتال زدند، من منتظرم ببینم که چه مىکنى؟ اگر بر آنها غالب شدى به تو ایمان آورده و از تو پیروى مىکنم، ولى اگر آنها به تو غالب آمدند، تو را پیروى نمىنمایم [۱۰۲]. هیثمى (۱۶۲/۲) گفته است: این را عبدالله بن احمد و پدرش - که متن را به طور کامل ذکر ننموده - و همچنان طبرانى روایت کردهاند و رجال آنها رجال صحیحاند، و ابوداود بعض آن را روایت نموده است.
[۹۹] هدف از زرههاى بدر در اینجا زرههایى است که در غزوه بدر به دست مسلمان افتاده بود. م. [۱۰۰] عجوه: نوعى از خرماهاى مدینه است. [۱۰۱] صحیح. احمد (۳/۴۸۴)، (۱۵۹۰۷)، ابوداود (۲۱/۲۷) در کتاب جهاد، باب «حمل السلاح إلی أرض العدو». [۱۰۲] صحیح. احمد (۴/۶۸) (۱۶۵۸۶)، (۱۶۵۸۷)، (۱۶۵۸۸).
ابن عساکر از بشیربن خصاصیه روایت نموده، که گفت: نزد پیامبر خدا ص آمدم و او مرا بهسوى اسلام دعوت نمود، بعد از آن به من فرمود: «نام تو چیست؟» گفتم: نذیر (بیم دهنده)، پیامبر ص گفت: «بلکه تو بشیر هستى» و مرا در صُفَّه [۱۰۳] نشاند، چون هدیهاى برایش مىآمد ما را در آن سهیم، و اگر صدقهاى [۱۰۴] برایش مىآمد، آن را براى ما مىفرستاد. پیامبر ص شبى بیرون رفت، و من او را تعقیب نمودم، تا این که به بقیع - قبرستان اهل مدینه - آمده و فرمود:
«اَلسَّلامُ عَلَیکمْ دارَ قَوْمٍ مُؤمِنِین وَ اِنَّا بِکمْ لَا حِقُوْن، اِنَّاللهِ وَ اِنَّا اِلَیهِ رَاجِعُوْن، لَقَدْ أَصَبْتُمْ خَیراً بَجِیلاً، وَ سَبَقْتُمْ شَّراً طَوِیلاً». «سلامتى باد بر شما اى منزل و جایگاه قوم مومنین، ما نیز به شما پیوستنى هستیم، و ما براى خداییم، و به طرف وى باز مىگردیم، شما نیکویى بزرگ و وسیعى را نصیب شدهاید، و از شر طولانى و درازى سبقت جستهاید». بعد از آن متوجّه من شد، پرسید: «این کیست؟»، در جواب عرض نمودم: بشیر، گفت: «آیا راضى نمىشوى که خداوند شنوایى، قلب و بیناییت را از میان ربیعه الفرس - آنانى که مىگویند: اگر آنها نباشند زمین با تمام اهلش دگرگون و منقلب مىشود - به طرف اسلام آورده است». گفتم: چرا نه، اى پیامبر خدا، گفت: «اینجا چرا آمدى؟»، جواب دادم: ترسیدم که تو را اذیت و آزارى برسد و یا حشرات مؤذى زمین تو را بگزند [۱۰۵]. و همچنین در نزد وى و طبرانى و بیهقى آمده: «اى بشیر، آیا خداوندى را ستایش نمىکنى، که تو را از پیشانیت از میان ربیعه - قومى که مىپندارند، اگر آنها نباشند زمین توأم با همه کسانى که در روى آن هستند واژگون مىگردد - گرفته و به اسلام آورد» [۱۰۶]. این چنین در المنتخب (۱۴۶/۵) آمده است.
[۱۰۳] صفّه اسم جایى است که در مسجد نبوى در مدینه قرار داشت، و فقراى مهاجرین که منزل و جایى براى سکونت نداشتند، و قومى هم از ایشان در آنجا نبود در آن محل زندگى مىکردند، اهل صفّه قرآن مىآموختند، و در هر غزوه با پیامبر ص بیرون مىرفتند، رسول خدا ص آنها را در وقت طعام شب بر یاران خود تقسیم مىنمودو گروهى از ایشان با خود پیامبر خدا ص نان شب را صرف مىکردند، تا این که خداوند أ غنا و ثروتمندى را نصیب مسلمانان نمود. صحابى مشهور حضرت ابوهریره س نیز از جمله همین اصحاب صفّه مىباشد. [۱۰۴] چون رسول خدا ص صدقه را نمىخورد. م. [۱۰۵] صحیح. ابونعیم در «الحلیة» (۲/۲۶)، و ابن عساکر در «تاریخ دمشق» (۳۰۵۸). [۱۰۶] صحیح. طبرانی در «الکبیر» (۱۲۳۶)، و در «الأوسط» (۱۱۶- مجمع البحرین)، و ابن عساکر (۱۰/۳۱۰)، هیثمی در «المجمع» میگوید: «رجال آن همه ثقه (قابل اعتماد) هستند».
ابویعلى از حرب بن سُرِیج روایت نموده که گفت: مردى از بَلْعَدَوِیه به من خبر داده گفت: پدربزرگم به من خبر داد که: به مدینه رفته و در درهاى پایین شدم، دیدم که دو مرد یک بز را با خود دارند، و خریدار به فروشنده مىگوید: در فروش این همراهم خوبى کن، مىگوید: با خود گفتم: همان هاشمى که مردم را گمراه نموده آیا این همان است؟ او مىافزاید: متوجّه شدم، که داراى جسم نیکو، پیشانى بزرگ و گشاده، بینى باریک، ابروان قوسى و از بالاترین نقطه سینهاش تا نافش چون تار سیاهى از موى سیاه کشیده شده است، و دو تکه لباس کهنه و فرسوده بر تن دارد. گوید: او به ما نزدیک شده گفت: السلام علیکم، و ما جواب سلام وى را دادیم اندک مدّتى درنگ نکرده بودم که مشترى صدا نموده گفت: اى پیامبر خدا ص، به وى بگو که در فروش با من خوبى نماید، پیامبر ص دست خود را بلند نموده فرمود: «شما خودتان مالک اموالتان هستید، من میخواهم با خداوند روز قیامت در حالى ملاقات نمایم، که هیچ یکى از شما مرا از ظلمى در مال، در خون، و در ناموس مگر به حقّش، که در سهم وى روا داشته باشم، مطالبه نکند، و خداوند رحمت کند مردى را که در کار فروش، خرید، گرفتن، دادن، به جاى آوردن قرض و طلب نمودن قرض سهولت و نرمى دارد» و بعد از آن رفت.
گفتم: به خدا سوگند، نزد وى خواهم رفت، چون سخنان بسیار نیکو گفت، دنبالش رفتم گفتم: اى محمد، وى به یکبارگى خود را بهسوى من گردانیده پرسید: «چه مىخواهى؟» به او گفتم: تو همان کسى هستى که مردم را گمراه نموده، آنها را هلاک گردانیده و از عبادت آنچه پدرانشان پرستش مىکردند باز داشتهاى؟ گفت: «این را خداوند (نموده است)». به او افزودم: تو براى چه دعوت مىکنى؟ گفت: «من بندگان خداوند را بهسوى خداوند فرا مىخوانم» مىگوید: پرسیدم: چه مىگویى؟ گفت: «گواهى بده که معبود بر حقّى جز یک خدا وجود ندارد، و من محمّد پیامبر خدا هستم، و به آن چه بر من نازل فرموده است ایمان بیاور، و به لات و عزّى کافر شو و نماز را بر پا نما و زکات را بپرداز». مىگوید، پرسیدم: زکات چیست؟ گفت «غنى ما براى فقیر ما مىپردازد»، مىگوید، گفتم: به طرف چیزى بسیار بهتر دعوت مىنمایى. و مىافزاید: در روى زمین از هر تنفس کننده او برایم بدتر و مبغوضتر بود. درین حالت اندکى نگذشت که وى برایم از فرزندام و والدینم و همه مردم محبوبتر گردید. مىگوید: عرض نمودم: من دانستم، پیامبر ص فرمود: «دانستى؟» گفتم: بلى، گفت: «گواهى مىدهى که معبودى جز خدا وجود ندارد، و من محمّد فرستاده خدا هستم، و به آن چه به من نازل گردیده است ایمان مىآورى؟» گفتم: بلى، اى پیامبر خدا ص من اکنون بر آبى وارد مىشوم که تعداد زیادى ازمردم بر آن زندگى مىکنند و من آنها را به طرف آن چه که تو مرا بهسوى آن دعوت نمودى، دعوت مىکنم، و امیدوارم آنها از تو پیروى و متابعت نمایند. فرمود: «آرى، دعوتشان کن»، و بر اثر دعوت وى مردان و زنان آن آب همه اسلام آوردند، بدین خاطر پیامبر خدا ص دستى بر سر او کشید [۱۰۷]. هیثمى (۱۸/۹) مىگوید: درین روایت راویى اى است که از وى نام برده نشده، و بقیه رجال وى ثقه دانسته شدهاند.
و احمد از انس بن مالک س روایت نموده که: پیامبر ص جهت عبادت نزد مردى از بنى نجار داخل گردید، پیامبر خدا ص به او فرمود: «اى ماما (دایى) [۱۰۸] بگو: «لاالهالاالله» وى گفت: من دایى هستم و یا عمو؟ پیامبر خدا ص فرمود: «نه بلکه دایى هستى» پیامبر ص به او گفت: «بگو: لا إله إلا الله» آن مرد پرسید: آیا این برایم بهتر و نیکوست؟ پیامبر ص گفت: «بلى» [۱۰۹]. هیثمى (۳۰۵/۵) گفته است: این را احمد روایت نموده و رجال وى رجال صحیحاند.
بخارى و ابوداود از انس س روایت نمودهاند که: یک پسر یهودى پیامبر ص را خدمت مىنمود، جوان مریض شد، پیامبر ص جهت عیادت وى آمد و در نزدیک سرش نشسته به او گفت: «اسلام بیاور» او به طرف پدرش در حالى که نزدش حاضر بود، متوجّه شد، پدرش به وى گفت: از ابوالقاسم اطاعت کن، و آن پسر به این صورت اسلام آورد، پیامبر ص در حالى بیرون رفت که مىگفت: «ستایش و ثنا خدایى راست که وى را توسط من از آتش نجات داد» [۱۱۰]. این چنین درجمع الفوائد (۱۲۴/۱) آمده است.
احمد و ابویعلى از انس س روایت نمودهاند که پیامبر ص به مردى گفت: «اسلام بیاور تا سلامت باشى»، وى گفت: من قلبم را از این عمل ناراضى مىیابم، پیامبرص گفت: «اگر چه ناراضى باشى» [۱۱۱]. هیثمى (۳۰۵/۵) مىگوید: رجال آنها رجال صحیحاند.
[۱۰۷] ضعیف. ابی یعلی در «مسند» (۶۸۳۰)، در این سند جهالت مرد عدوی وجود دارد. به این دلیل هیثمی این حدیث را در «مجمع الزوائد» معلل (مشکلدار) دانسته است. [۱۰۸] پیامبر ص به بنى نجار که خزرج بودند، دایى مىگفت زیرا که (سلمى) مادر پدر بزرگش عبدالمطلب از آنها بود، و این به خاطر مهربانى و نیکویى و پیوند نمودن رشته قرابت از طرف پیامبر ص بود. [۱۰۹] صحیح. احمد (۳/۱۵۲، ۱۵۴)، و ابویعلی (۳۵۱۲) . هیثمی آن را در مجمع (۵/۳۰۵) به احمد ارجاع داده و گفته: رجال آن رجال صحیحند. [۱۱۰] صحیح. بخاری (۱۳۵۶)، و ابوداود (۳۰۹۵). [۱۱۱] صحیح. احمد (۳/۱۰۹) – ۱۸۱)، و ابویعلی (۳۷۶۵، ۳۸۷۹)، هیثمی میگوید: «رجال این دو سند رجال صحیحند.
طبرانى از اسماء بنت ابى بکر ب روایت نموده، که گفت: هنگام فتح، پیامر خداص به ابوقحافه (پدر ابوبکر صدیق س گفت: «اسلام بیاور تا در امان باشى». هیثمى (۳۰۵/۵) گفته: رجال وى رجال صحیحاند.
و در نزد ابن سعد (۴۵۱/۵) از اسماء ل روایت است که گفت: هنگامى که پیامبر خدا ص وارد مکه شد، و پس از حصول اطمینان در مسجد نشست، ابوبکر س ابوقحافه را نزدش آورد، چون پیامبر ص وى را دید فرمود: «اى ابوبکر، شیخ را در همانجا چرا نگذاشتى که من نزدش مىرفتم؟، ابوبکر س پاسخ داد او مستحق این است که نزد تو بیاید، از این که تو نزد وى بروى. پیامبر خدا ص او را در پیش روى خود نشانید و دست خود را بر قلبش گذاشت، بعد از آن گفت: «اى ابوقحافه، اسلام بیاور تا در امان باشى» [۱۱۲] وى مىگوید: او اسلام آورد، و به کلمه حق گواهى داد. اسماء مىافزاید: ابوقحافه در حالى نزد پیامبر ص آورده شد که سر و ریشش چون ثَغَامه [۱۱۳] سفید گردیده بود، پیامبر ص گفت: «موىهاى سفید وى را تغییر دهید امّا به سیاهى تبدیلش نکنید» [۱۱۴].
[۱۱۲] صحیح. طبرانی در «الکبیر» (۲۳۸) همچنین نگا: مجمع الزوائد (۵/۳۰۵). [۱۱۳] گیاهى است داراى گل و میوه سفید. [۱۱۴] صحیح. ابن سعد (۵/۴۵۱) و احمد (۶/۳۴۹- ۳۵۰)، و طبرانی در «الکبیر» (۲۳۶)، و حاکم (۳/۴۶) و نگا: مجمع الزوائد(۶/۱۷۳-۱۷۴).
بیهقى از مُغِیره بن شُعْبَه روایت نموده، که گفت: اوّلین روزى که من پیامبر ص را شناختم همان روزى بود که با ابوجهل در بعضى کوچههاى مکه قدم مىزدیم، که ناگهان با پیامر خدا ص برخوردیم. پیامبر ص به ابوجهل گفت: «اى ابوالحکم، بیا به طرف خدا و پیامبرش و در این کار عجله کن، و من تو را به طرف خدا دعوت مىکنم»، ابوجهل در پاسخ گفت: اى محمد، آیا تو از دشنام دادن خدایان ما اجتناب نمىکنى؟! آیا غیر از این که ما گواهى بدهیم تو (رسالتت) را ابلاغ نمودى چیزى دیگرى هم مىخواهى؟ ما گواهى مىدهیم که تو ابلاغ نمودى، به خدا سوگند، اگر من بدانم آن چه را تو مىگویى حق است از تو پیروى مىکردم.
پیامبر خدا ص منصرف گردید، ابوجهل روى خود را به طرف من گردانیده گفت: به خدا سوگند، من مىدانم آن چه وى مىگوید حق است، ولى مرا یک چیز باز مىدارد، و آن این که: بنى قُصَى (قوم رسول خدا) [۱۱۵] ( گفتند: حِجَابَت [۱۱۶] خانه در میان ماست، گفتیم: بلى، بعد از آن گفتند: آب دادن و سقایه [۱۱۷] حجاج نیز براى ماست، گفتیم: بلى، بعد گفتند: نَدْوَه [۱۱۸] هم براى ما و در میان ماست، گفتیم: بلى، بعد گفتند: لواء [۱۱۹] نیز در تصرّف ماست، ما گفتیم: بلى، بعد از آن، آنها طعام دادند، [۱۲۰] و ما نیز طعام دادیم تا این که در طعام دادن ما نیز با بنى قصى مساوى و برابر شدیم، آنها بعد گفتند: پیامبر نیز از میان ماست، به خدا سوگند، من این را قبول نمىکنم!!. [۱۲۱] [۱۲۲] این چنین در البدایه (۶۴/۳) آمده است.
مانند این را ابن ابى شیبه نیز، چنان که در الکنز (۱۲۹/۷) آمده، روایت کرده، و در حدیث وى آمده است: «اى ابوالحکم بیا به طرف خدا و پیامبرش و کتاب او، و من تو را بهسوى خداوند دعوت مىکنم» [۱۲۳].
[۱۱۵] قُصَى جد چهارم رسول خدا ص است، و این همان شخصیت است که پس از متّحد ساختن قریش و وحدت صفوف آن، سیادت مکه را از سلطه خزاعه کشید، و آن را به دست قریش سپرد، و اساس عزّت و مطرح شدن قریش در تاریخ نیز از همین جا آغاز مىشود، اوّلین فرزند کعب بن لؤى بود که به پادشاهى و ریاست قوم خود رسید، و قومش از وى اطاعت نمودند، و به این صورت کلید دارى حرم، آب دادن حجاج، جمعآورى مالى که قریش (در جاهلیت) براى حاجیان نیازمند از اموال خود بیرون مىآوردند تا براى آنان طعام و نوشیدنى بخرند، ریاست شوراى قریش و بیرقجنگ براى وى تعلّق داشت، و او در میان قریش حائز مقام بزرگى بود. [۱۱۶] حجابت: یعنى، کلید دارى خانه کعبه به شکلى که هیچ کس بدون اجازه کلید دار داخل خانه شده نمىتواند. [۱۱۷] سقایه: یعنى آب دادن حجاج در موسم حج، که به خاطر قلت آب در مکه این وظیفه خیلى عمده و مهم به شمار مىرفت. [۱۱۸] ندوه: یعنى جمع شدن براى مشوره و اظهار نظر، در دارالندوه، جایى که آن را قصى تأسیس نموده بود، و به مثابه مجلس شوراى قریش بود. [۱۱۹] لواء: همان بیرق جنگ است که آن را خود قصى حمل مىنمود، و یا براى کسى که انتخاب مىکرد تحویل مىداد. [۱۲۰] یعنى براى حجاج، چون قبائل عرب طعام حجاج و سقایه آنها را در موسم حج مایه شرف و عزت خود شمرده و بر آن با یکدیگر رقابت مىکردند. م. [۱۲۱] ابوجهل با روشى پر از حسد و کینه مىگوید، همه این منصبها بدون این که بر ما هیچ امتیازى داشته باشند به آنها تعلّق دارد، همینکافى است، و حالا نمىتوان مقام رسالت را نیز براى آنها قائل شد. م. [۱۲۲] حسن. بیهقی در «الدلائل» (۲/۲۰۷). [۱۲۳] حسن. ابن ابی شیبه در «المصنف» (۸/۳۳۶/۹۷).
اسحاق بن راهَوَیه از ابن عبّاس ب روایت نموده که: ولید بن مغیره نزد پیامبر خدا ص آمد. رسول خدا ص قرآن را برایش تلاوت نمود، (قرآن بر وى تأثیر گذاشت)، و گویى که وى در مقابل آن نرم گردید. این خبر به گوش ابوجهل رسید، و او با شنیدن این خبر نزد ولید بن مغیره آمده گفت: اى عمو، قوم تو مىخواهند برایت مال جمع نمایند. ولید از ابوجهل پرسید: چرا؟ ابوجهل پاسخ داد: تا آن را به تو بدهند، چون نزد محمّد به خاطر به دست آوردن مال رفته و تطمیمع شدهاى. ولید گفت: قریش مىداند که من از همه آنان مالدارتر هستم، ابوجهل به او گفت: پس درباره وى چیزى بگو تا به قومت برسد و آنها بدانند که تو اکنون هم، منکر وى هستى. ولید پرسید: چه بگویم؟ به خدا سوگند، در میان شما هیچ کسى به اشعار، رجز و قصیده آن و اشعار جن از من زیادتر عالم نیست. به خدا قسم، چیزهایى که وى مىگوید به هیچ یکى از اینها شباهت ندارد، و به خدا سوگند، در سخنى که مىگوید شرینى و حلاوتى وجود دارد، و آن سخنان از رونق و حسن ویژهاى برخوردار است. ابتداى آن میوه دار، و پایانش گوارا و شیرین است، و سخنى است که بلند مىشود، و چیزى دیگرى بالاتر و بلندتر از آن نمىتواند باشد و پایینتر ازخود را نابود مىسازد. ابوجهل گفت: قومت تا آن وقت از تو راضى نمىشوند که درباره وى چیزى نگویى. ولید گفت: اندکى صبر کن، تا درباره وى فکر کنم، چون تأمّل و فکر نمود گفت: این به جز جادویى که از ساحران نقل مىشود، دیگر چیزى نیست، و او (محمد) این را از دیگرى گرفته و بیان مىنماید، آن گاه این آیات قرآن نازل گردید:
﴿ذَرۡنِي وَمَنۡ خَلَقۡتُ وَحِيدٗا ١١ وَجَعَلۡتُ لَهُۥ مَالٗا مَّمۡدُودٗا ١٢ وَبَنِينَ شُهُودٗا ١٣﴾ [المدثر: ۱۱-۱۳].
ترجمه: «اى رسول! کار انتقام آن کس را که تنها آفریدم به من واگذار. و به او مال فراوان و فرزندانى بسیار که برایش حاضرند نصیب کردم».
این چنین، این را بیهقى [۱۲۴] از حاکم از عبدالله بن محمّد صنعانى ساکن مکه از اسحاق روایت نموده. این حدیث را حمادبن زید از ایوب از عکرمه - به شکل مرسل - روایت کرده، و در آن آمده: پیامبر ص این آیه قرآن را برایش تلاوت نموده:
﴿إِنَّ ٱللَّهَ يَأۡمُرُ بِٱلۡعَدۡلِ وَٱلۡإِحۡسَٰنِ وَإِيتَآيِٕ ذِي ٱلۡقُرۡبَىٰ وَيَنۡهَىٰ عَنِ ٱلۡفَحۡشَآءِ وَٱلۡمُنكَرِ وَٱلۡبَغۡيِۚ يَعِظُكُمۡ لَعَلَّكُمۡ تَذَكَّرُونَ ٩٠﴾ [النحل: ۹۰].
ترجمه: «خداوند به انصاف و نیکوکارى و احسان کردن به خویشاوندان دستور مىدهد، و از بىشرمى و کار ناپسند و تعدّى باز مىدارد، او به شما پند مىدهد تا شما پندپذیر شوید».
همچنین در البدایة (۶۰/۳) آمده این را ابن جریر از عکرمه، چنان که در تفسیر ابن کثیر (۴۴۳/۴) آمده، روایت کرده است.
[۱۲۴] صحیح. بیهقی در «الدلائل» (۲/۱۹۸-۱۹۹) و حاکم (۲/۵۰۶) و حاکم آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافق است.
ابن عساکر از معاویه س روایت نموده، که گفت: ابوسفیان در حالى که هند (همسر وى) در پشت سرش قرار داشت و هر دو بر یک مرکب سوار بودند به طرف یکى از جاهاى بیابانى و صحرایى خود در حرکت بود. من در حالى که بچه خردسالى بودم، سوار بر الاغى که داشتم در جلوى آنها حرکت مىکردم، در طى این مسیر به پیامبر خدا ص رسیدیم [۱۲۵]. ابوسفیان گفت: اى معاویه پایین بیا تا محمّد سوار شود، من از الاغ خود پایین آمدم و پیامبر ص سوار شده، و پیشاپیش ما لحظه کوتاهى به حرکت افتاد، بعد از آن به طرف ما روى کرد و گفت: «اى ابوسفیان بن حرب، و اى هند بنت عتبه به خدا سوگند، شما خواهید مرد، و باز دوباره حتماً بر انگیخته خواهید شد، و بعد از آن نیکوکار داخل جنّت شده و بدکار داخل آتش خواهد گردید، و من برایتان به حق مىگویم، و شما از اوّلین کسانى هستید که بیم داده شدهاید»، آن گاه پیامبر خدا ص این آیه را تلاوت نمود:
﴿حمٓ ١ تَنزِيلٞ مِّنَ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٢ - تا اين كه به اينجا رسيد - قَالَتَآ أَتَيۡنَا طَآئِعِينَ ١١﴾ [فضلت ۱-۴].
ترجمه: «حم. از جانب (خدایى که) بىاندازه مهربان و نهایت با رحم است فرو فرستاده شده است... هردو گفتند: به خوشى و فرمانبردارانه آمدیم».
بعد ابوسفیان به وى گفت: اى محمّد آیا فارغ شدى؟ پیامبر خدا ص فرمود: «بلى»، و از مرکب پایین شد من آن را دوباره سوار شدم. درین موقع هند به طرف ابوسفیان روى نموده گفت: آیا به خاطر این جادوگر پسرم را پایین آوردى؟ ابوسفیان پاسخ داد: نه، به خدا سوگند، وى نه جادوگر است و نه هم دروغگو. این چنین در الکنز (۹۴/۷) آمده. و طبرانى نیز مانند آن را روایت کرده، هیثمى (۲۰/۶) مىگوید: من حُمَید بن مُنْهب را نشناختم، ولى بقیه رجال وى ثقهاند.
[۱۲۵] در نص کتاب سمعنا (شنیدیم) آمده است، و در هیثمى لحقنا «رسیدیم و یا پیوستیم»، که ما به خاطر قرابت معناى دومى آن را انتخاب نمودیم. م.
ابن سعد (۵۵/۳) از یزیدبن رومان روایت نموده، که گفت: عثمان بن عفّان و طلحه بن عبیدالله ب به تعقیب زبیر بن عوام س پرداخته نزد پیامبر خدا ص آمدند. پیامبر ص اسلام را به آنان عرضه نموده و قرآن را براىشان تلاوت کرد، و آنها را از حقوق اسلام آگاه کرد، و از طرف خداوند أ به آنان وعده عزّت و کرامت داد. آن دو ایمان آورده و وى را تصدیق نمودند. آن گاه حضرت عثمان س فرمود: اى پیامبر خدا ص من در همین نزدیکى از سرزمین شام آمدم،چون در میان معان وزرقاء رسیدیم حالتى چون خواب گرفتگى بر ما مستولى شده بود که ناگاه ندا کنندهاى ما را ندا نمود: اى خواب رفتگان، بیدار شوید! چون احمد در مکه ظهور نموده است، و هنگامى که به اینجا رسیدیم از تو شنیدیم. حضرت عثمان س سابق، و قبل از داخل شدن پیامبر خدا ص به دار ارقم، اسلام آورده بود.
ابن سعد (۲۴۷/۳) از ابوعبیده بن محمّد بن عمار روایت نموده، که گفت: عمار بن یاسر ب فرمود: با صهیب بن سنان در دروازه دار ارقم روبرو شدم، این، در حالتى بود که پیامبر خدا ص در منزل تشریف داشت، از وى پرسیدم چه مىخواهى؟ گفت: تو چه مىخواهى؟ جواب دادم: خواستم تا نزد محمّد رفته سخنان وى را بشنوم. گفت: من نیز این را مىخواهم. آن گاه هر دوى ما نزد پیامبر ص داخل شدیم و او اسلام را به ما عرضه نمود (ما دعوت وى را قبول نموده) اسلام آوردیم، بعد همان روز را تا بیگاه در آنجا توقف کردیم، و از شبانگاه به طور مخفیانه از آن جا بیرون رفتیم. اسلام آوردن عمار و صهیب ب پس از اسلام آوردن سى و چند تن مرد بود.
ابن سعد (۶۰۸/۳) از خُبَیب بن عبدالرحمن روایت نموده، که گفت: اسعد بن زراره و ذکوان بن عبد قیس جهت حلّ و فصل معضلى در بین آنها نزد عتبه بن ربیعه به مکه آمدند، آنها از پیامبر ص آگاهى حاصل نموده نزد وى مشرّف شدند. پیامبر اسلام را براىشان مطرح نمود و قرآن را براى آنها تلاوت کرد. ایشان اسلام آوردند، و بدون این که نزد عتبه روند از همانجا به مدینه برگشتند، و اوّلین کسانى بودند که اسلام را با خود به مدینه بردند.
ابن جریر از ابن عبّاس ب روایت نموده که: عُتْبَه و شیبه پسران ربیعه، ابوسُفیان بن حرب، مردى از بنى عبدالدار، ابوالبَخْترى از بنى الاسد، اسود بن عبدالمطلب بن اسد، زَمْعه بن اسود، ولیدبن مغیره، ابوجهل بن هشام، عبدالله بن ابى امیه، اُمِیه بن خلف، عاص بن وائل، و نُبَیه و مُنَبَّه پسران حجاج سهمى، همه - و یا کسانى از ایشان - در پشت کعبه بعد از غروب آفتاب دور هم جمع شدند. بعضى آنها به یکدیگر گفتند: کسى را نزد محمّد بفرستید و (با احضار نمودن وى در اینجا) همراهش صحبت و مخاصمه نمایید، تا این که در ارتباط با وى معذور دانسته شوید. بنابراین آنها کسى را دنبال وى فرستادند که: اشراف و بزرگان قومت به خاطر تو جمع شده، و مىخواهند با تو صحبت نمایند. پیامبر ص بهسوى آنها به این گمان که در ارتباط به کارهاى وى براى آنها نظر جدیدى پیدا شده است، شتافت - چون پیامبر ص به آنها علاقهمند بود، و هدایتشان را دوست داشت، و مشقّت و فساد و هلاک آنها برایش گران تمام شده و رنجش مىداد - تا این که نزد آنها (رسیده و در کنارشان) نشست. آنان گفتند: اى محمد، ما به دلیلى کسى را دنبال تو فرستاده و تو را خواستیم تا در ارتباط به تو معذور شناخته شویم، و ما - به خدا سوگند - هیچ مردى از عرب را نمىشناسیم که بر قوم خود آن چه را تو بر قومت داخل نمودهاى، داخل کرده باشد!! پدران را دشنام دادى، دین را عیبجویى کردى، عقل را سبک شمردى، و خدایان را ناسزا گفتى، و وحدت ما را از هم گسسته و متفرّق ساختى. خلاصه، آن چه کار ناشایسته بود آن را در میان ما و خودت انجام دادى. اگر این سخنها را به خاطر طلب مال آورده باشى، برایت آن قدر مال جمع مىکنیم، تا از همه ما مالدارتر باشى. و اگر خواهان شرف و عزّت در میان ما باشى، تو را سردار خود تعیین مىنماییم، و اگر خواهان پادشاهى هستى، تو را پادشاه خود مىگردانیم، و اگر این چیزى که برایت به وجود آمده بر اثر جنزدگى است، که بر تو غالب شده و خودت از دفع آن عاجز آمدهاى - و گاهى هم این طور مىشود - ما اموال خود را براى معالجه تو بذل مىکنیم، تا این که تو را از آن مرض تندرست بسازیم، یا این که (پس از بذل آن همه سعى و تلاش خود) در ارتباط با تو معذور شناخته شویم.
پیامبر خدا ص در پاسخ به آنها فرمود: «آن چه شما مىگویید در من نیست، من به آن چیزى که با آن براى شما آمدهام، نه به خاطر درخواست مالتان آمدهام، و نه به خاطر کسب شرف در میان شما، و نه پادشاهى بر شما، بلکه خداوند مرا بهسوى شما به عنوان رسول فرستاده است، و بر من کتابى نازل نموده، و به من دستور داده، تا براى شما بشارت دهنده و بیم دهنده باشم. من با اقدام به این عمل، پیام پروردگارم را به شما ابلاغ، و برایتان نصیحت نمودم. اگر از من آنچه را برایتان آوردهام قبول کنید، بهره دنیا و آخرت از آن شماست، و اگر آن را بر من رد کنید، منتظر امر خدا مىباشم، تا در میان من و شما فیصله نماید». و یا چنان که پیامبر خدا ص گفت.
گفتند: اى محمد، اگر آن چه را ما به تو پیشنهاد نمودیم آن را از ما قبول نمىکنى، تو خودت مىدانى، که هیچ مردمى از ما کشور و جاى تنگتر، مال کمتر و زندگى مشکلتر ندارد، بنابراین از پروردگارت که تو را به آن چه ادّعا مىکنى برانگیخته است، بخواه تا کوههایی را که جاى را بر ما تنگ نموده است (از اطراف شهر ما) دور کند، و شهر و منطقه ما را گشاده و هموار سازد، و در آن نهرهایى چون شام و عراق جارى سازد،و باید پدران گذشته ما را براى مان دوباره زنده کند، و در میان آنهایى که دوباره برانگیخته مىشوند «قُصَىْ بن کلاب» که بزرگ مرد صادقى بود نیز وجود داشته باشد، تا از آنها درباره آنچه تو مىگویى بپرسیم، که آیا حق است یا باطل؟ اگر این چیزها را که از تو خواستیم انجام دادى، و آنها تو را تصدیق نمودند، ما نیز تو راتصدیق خواهیم کرد، و به این عمل منزلت تو را در نزد خداوند نیز درک نموده و مىدانیم که وى تو را چنان که خود مىگویى به عنوان پیامبر فرستاده است. پیامبر خدا ص به آنان فرمود: «من به این کار مبعوث نشدهام، من از نزد خداوند براى شما با آن چیزى آمدهام که وى مرا به آن (دستور داده و) مبعوث نموده است، و به آنچه من به آن فرستاده شده بودم به شما ابلاغ نموده و رسانیدم، اگر آن را قبول مىکنید، همان بهره و نصیب شما در دنیا و آخرت است، و اگر آن را بر من رد مىکنید، منتظر امر خداوند مىباشم تا این که در میان من و شما فیصله نماید».
گفتند: اگر این را براى ما انجام نمىدهى، پس براى خود بخواه و از پروردگارت طلب نما، تا فرشتهاى را بفرستد و آن چه را که تو مىگویى تصدیق نماید، و از طرف تو با ما صحبت کند و جواب گوید، و از وى بخواه، تا براى تو باغها، گنجها و قصرهایى از طلا و نقره قرار دهد، و تو را به این صورت، از آن چه ما تو را در طلب آن مىبینیم، بىنیاز سازد - چون تو در بازار مانند ما در طلب روزى و اسباب معیشت هستى - تا ما فضیلت و منزلت تو را در نزد پروردگارت اگر پیامبر باشى، چنان که خودت مدّعى آن هستى، ببینیم، و به آن اعتراف کنیم. پیامبر خدا ص به آنها فرمود: «من این کار را نمىکنم و من آن کسى نیستم که از پروردگارش چنین چیزى را مىخواهد، و من براى شما به این کار مبعوث نشدهام، بلکه خداوند مرا بشارت دهنده و بیم دهنده فرستاده است. اگر شما آن چه را من با خود آوردهام قبول مىکنید، همان، بهره و نصیب وافر شما در دنیا و آخریت است، و اگر آن را بر من رد نموده، و قبول نمىکنید، براى امر خداوند منتظر مىباشم، تا این که در میان من و شما فیصله نماید». گفتند: پس آسمان را بر ما بینداز، چنان که مىپندارى اگر پروردگارت بخواهد این کار را انجام مىدهد و ما به تو ایمان نمىآوریم تا وقتى که این عمل را انجام نداده باشى، پیامبر خدا ص در پاسخ آنها فرمود: «این به خداوند مربوط است، و اگر بخواهد آن را براى شما انجام خواهد داد». گفتند: اى محمد، آیا پروردگارت نمىدانست که ما با تو خواهیم نشست، و آن چه را از تو پرسیدیم خواهیم پرسید، و آنچه را مىخواهیم درخواست خواهیم نمود؟ تا پیش از این نزد تو آمده و برایت آنچه را که باید به ما پاسخ مىدادى، مىآموخت، و تو را آگاه مىکرد که در ارتباط با ما، اگر آنچه را تو با خود آوردهاى قبول نکنیم چه عملى انجام خواهد داد. چون مطلع شدهایم ما که این چیزها را مردى که در یمامه است، به او (رحمان) گفته مىشود، به تو یاد مىدهد، - به خدا سوگند - ابداً و هرگز به رحمان ایمان نمىآوریم. اى محمد، اکنون ما در مقابل تو با تقدیم همه راههاى ممکن دیگر معذور شدیم!! امّا به خدا سوگند، تو و آنچه را انجام دادى رها نمىکنیم، تا این که یا ما تو را هلاک گردانیم، و یا این که تو ما را هلاک گردانى. یکى از آنها گفت: ما ملائکه را که دختران خداوند هستند عبادت مىکنیم، و دیگرى گفت: ما به تو ایمان نخواهیم آورد، تا زمانى که خداوند و ملائکه را گروه گروه از پى هم نیاورى.
چون ایشان این حرفها را گفتند و صحبتشان تمام شد، پیامبر خدا ص از نزد آنها برخاست، و از جمله آنان عبدالله بن ابى اُمَیه بن مُغِیره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم - که پسر عمّه پیامبر ص (عاتکه) دختر عبدالمطّلب بود - برخاسته گفت: اى محمد، قومت آنچه را که دیدى به تو پیشنهاد نمودند، ولى تو آن را از ایشان قبول ننمودى. بعد از آن از تو چیزهایى براى خود خواستند تا با آن منزلتت رانزد خداوند بدانند، آن را هم انجام ندادى. بعد از آن از تو خواستند تا همان عذابى را که آنها را از آن مىترسانى براىشان به زودى بیاورى (این کار را هم نکردى)، به خدا سوگند، من هرگز به تو ایمان نمىآورم، تا این که نردبانى براى خود بگذارى و به آسمان بالا روى، و به آسمان برسى و من شاهد آن صحنه باشم، و از آسمان با خود یک صحیفه سرگشادهاى را بیارى، که چهار فرشته نیز با تو باشند، و بر این گواهى دهند که تو آن چنان هستى که خود مىگویى. به خدا سوگند، اگر این کار را هم انجام دهى، گمان مىکنم که تو را تصدیق نخواهم کرد.
بعد از آن نزد پیامبر خدا ص برگشت و رسول خدا ص به خاطر به دست نیاوردن آنچه هنگام درخواست قومش در دل پرورانیده بود، و به خاطر فاصلهگیرى آنها از وى، خیلى اندوهگین و افسرده خاطر، به طرف اهل خود برگشت [۱۲۶]. و همچنین این حدیث را به این صورت زیاد بن عبدالله البکائى از ابن اسحاق از برخى اهل علم از سعید بن جبیر و عکرمه از ابن عبّاس ب روایت نموده... و مانند این را متذکر شده، و این چنین در تفسیر ابن کثیر (۶۲/۳) و البدایه (۵۰/۳) آمده است.
[۱۲۶] ضعیف. ابن اسحاق، چنانکه ابن هشام آورده است (۱/۱۸۳-۳۰۵) طبری نیز از وی در تفسیرش (۹/۱۵/۱۶۴) روایت کرده است. همچنین بیهقی در «الدلائل». طبری فرد مبهم در سند را که از شیوخ ابن اسحاق است به نام محمد بن ابی محمد مولای آل زید بن ثابت ذکر کرده است. این حدیث شواهدی نیز دارد.
ابونعیم از محمود بن لبید که از بنى عبدالاشهل است روایت نموده، که گفت: چون ابوالحیسم انس بن رافع [۱۲۷] به مکه آمد - جوانانى از بنى عبدالاشهل که در میان آنها ایاس ابن معاذ نیز بود او را همراهى مىکردند، تا از قریش بر ضد خزرجیان پیمانى به دست آورند - پیامبر ص از آمدن آنها اطلّاع یافت، نزدشان آمد و با آنها نشسته و به آنان فرمود: «آیا چیز بهترى از آنچه دنبال آن آمدهاید، نمىخواهید؟» آنها پرسیدند: آن چیست؟ پیامبر خدا ص گفت: «من پیامبر خدا هستم، خداوند مرا براى بندگان فرستاده است، آنها را بهسوى خداوند فرا مىخوانم، تا خداوند را عبادت نموده، و چیزى را برایش شریک نیاورند، و او برایم کتاب نازل نموده است». سپس اسلام را براى آنها بیان و قرآن را براىشان تلاوت نمود. آن گاه ایاس بن معاذ - که نوجوانى بود - گفت: اى قوم، به خدا سوگند، این براىتان از چیزى که دنبال آن آمدهاید، بهتر و نیکوتر است. ابوالحیسم انس بن رافع، مشتى از سنگریزههاى بطحاء را [۱۲۸] گرفته و در روى ایاس بن معاذ زده گفت: این حرفها را کنار گذار، سوگند به جانم، براى چیزى غیر از این آمدهایم. ایاس ساکت شد، و پیامبر خدا ص از میانشان برخاست، و آنها به مدینه برگشتند. طولى نکشید که جنگ «بُعاث» میان اوس و خزرج اتفاق افتاد. بعد از آن ایاس بن معاذ جز اندکى درنگ ننموده بود که وفات کرد. محمود بن لبید مىگوید: آن عده از قومم که در وقت وفات وى نزدش حضور داشتند، به من گفتند: آنها از وى مىشنیدند که «لا إله إلا الله» را با خود مکرّراً زمزمه مینمود، و تا لحظه وفاتش الله اکبر، و سبحانالله مىگفت، و در این تردیدى نداشتند که وى مسلمان در گذشته است، چون اسلام را در همان مجلس هنگامى که از پیامبر ص آن چیزها را شنید درک نموده بود [۱۲۹]. این چنین در کنز العمال (۱۱/۷) آمده و این را احمد و طبرانى نیز روایت نمودهاند رجال آن، چنان که هیثمى (۳۶/۶) مىگوید: ثقهاند. و این را همچنین ابن اسحاق در مغازى از محمود بن لبید همانند این روایت کرده، و گروهى آن را از ابن اسحاق روایت نمودهاند، و این حدیث چنان که در الاصابه (۹۱/۱) آمده، از جمله احادیث صحیح وى مىباشد.
[۱۲۷] در (المجمع) آمده: ابوالحیسر انس بن نافع، صحیح هم همین است و این در اکثر مراجع آمده است. [۱۲۸] سیل گاهى بزرگ و وسیع در مکه است. [۱۲۹] صحیح. احمد (۵/۴۲۷) و طبرانی در «الکبیر» (۸۰۵) و بیهقی در «الدلائل» (۲/۴۲۰-۴۲۱) و حاکم (۳/۱۸۰-۱۸۱) حاکم آن را به شرط مسلم صحیح دانسته است. ذهبی در ادامه درمورد این سخن حاکم میگوید: «بلکه مرسل است» وی همچنین میگوید: محمود بن لبید از صغار صحابه است؛ بر این اساس حدیث صحیح است.
ابن سعد از ابن عبّاس ب روایت نموده، که گفت: هنگامى که خداوند أ این آیه را نازل نمود:
﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤﴾ [الشعراء: ۲۱۴].
ترجمه: «و قبیله نزدیکتر خود را بترسان».
پیامبر خدا ص بیرون رفت تا این که بر کوه مروه بالا رفت و از آنجا گفت: «اى آل فهر»! آن گاه قریش نزد وى آمدند، ابولهب بن عبدالمطّلب گفت: اینها آل فهراند که در نزد تو گرد آمدهاند، بگو چه مىگویى؟ پیامبر ص صدا زد: «اى آل غالب»، به این گفته پیامبر خدا ص بنى محارب و بنى حارث فرزندان فهر برگشتند. بعد پیامبر ص گفت: «اى آل لؤى بن غالب»، این بار، بنى تیم ادرم بن غالب برگشت. بعد فرمود: «اى آل کعب بن لؤى» آن گاه، بنى عامر بن لؤى برگشت. سپس گفت: «اى آل مره بن کعب»، درین اثناء بنى عدى بن کعب و بنى سهم و بنى جُمح بن عمرو بن هُصیص بنى کعب بن لؤى برگشتند بعد پیامبر ص فرمود: «اى آل کلاب بن مره» این بار بنى مخزوم بن یقظه بن مره و بنى تمیم بن مره برگشتند. آن گاه پیامبر ص گفت: «اى آل قصى»، درین مرتبه بنى زهره بن کلاب برگشت. سپس فرمود: «اى آل عبد مناف»، این بار بنى عبدالدار بن قصى و بنى اسدبن عبدالعزى بن قصى و بنى عبد بن قصى برگشتند. آن گاه ابولهب گفت: اینها بنى عبد مناف هستند که نزدت حضور دارند آن چه مىخواهى بگو: پیامبر خدا ص فرمود: «خداوند مرا مأمور نموده است تا خویشاوندان نزدیکتر خود را بترسانم، و شما از میان قریش براى من نزدیکتر هستید، و من از خداوند براىتان مالک هیچ بهرهاى در دنیا و هیچ نصیبى در آخرت نیستم، مگر این که بگویید: (لا إله إلا الله) تا من به آن براىتان نزد پروردگارتان گواهى دهم، و عرب توسط آن براىتان سرنهاده و عجم براى شما ذلیل گردد».
ابولهب در پاسخ گفت: واى بر تو، ما را به همین خاطر دعوت نمودى؟! آن گاه خداوند أ نازل فرمود:
﴿تَبَّتۡ يَدَآ أَبِي لَهَبٖ وَتَبَّ ١﴾ [المسد: ۱].
مىگوید: هردو دست ابولهب هلاک گردیدند. این چنین درالکنز (۲۷۷/۱) آمده است.
و احمد از ابن عبّاس ب روایت نموده، که گفت: هنگامى خداوند أ این آیه را نازل فرمود: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤﴾ پیامبر خدا ص به کوه صفا [۱۳۰] آمده بر آن بالا رفته فریاد زد: «یا صباحاه» [۱۳۱]، همه مردم در نزدش جمع شدند. کسى خودش مىآمد، و کسى هم نماینده خود را مىفرستاد، آن گاه پیامبر خدا ص فرمود: «اى بنى عبدالمطلب، اى بنى فهر، اى بنى کعب، اگر من برایتان خبر بدهم که سوار کارانى در پایین این کوه مىخواهند بر شما هجوم بیاورند، آیا مرا تأیید و تصدیق مىکنید؟» آنها همه پاسخ دادند: بلى، آن گاه پیامبر خدا ص گفت: «من براى شما پیش از آمدن عذاب شدید بیم دهنده هستم». ابولهب گفت: همه روز بر تو تباهى و هلاک باد، آیا ما را فقط براى این فرا خوانده بودى؟ آن گاه خداوند أ این آیه قرآن را نازل فرمود: ﴿تَبَّتۡ يَدَآ أَبِي لَهَبٖ وَتَبَّ ١﴾ [۱۳۲]. بخارى و مسلم مانند این را، چنان که در البدایه (۳۸/۳) آمده، روایت کردهاند.
[۱۳۰] صفا و مروه دو کوه کوچک در نزدیکى کعبهاند، که خداوند در ارتباط با آنها مىفرماید: ﴿إِنَّ ٱلصَّفَا وَٱلۡمَرۡوَةَ مِن شَعَآئِرِ ٱللَّهِۖ فَمَنۡ حَجَّ ٱلۡبَيۡتَ أَوِ ٱعۡتَمَرَ فَلَا جُنَاحَ عَلَيۡهِ أَن يَطَّوَّفَ بِهِمَاۚ وَمَن تَطَوَّعَ خَيۡرٗا فَإِنَّ ٱللَّهَ شَاكِرٌ عَلِيمٌ ١٥٨﴾ [البقرة: ۱۵۸]. [۱۳۱] کلمهاى است براى فریاد رسى در هنگام هجوم و یا غارت دشمن. [۱۳۲] صحیح. بخاری (۴۸۰۱) و مسلم (۲۰۸) و ترمذی (۳۳۳۶) و احمد (۱/۲۸۱).
ابونعیم در دلائل النبوه (ص ۱۰۱) از عبدالله بن کعب بن مالک ب روایت نموده، که گفت: پیامبر ص مدّت سه سال بعد از بعثت خود مخفیانه زیست کرد، و در سال چهارم دعوت خود را آشکارا نمود. به مدت ده سال در موسمهاى حج دعوت مىنمود، و به دنبال حجّاج در اقامت گاههاى آنان در عکاظ، مجنه و ذى المجاز [۱۳۳] رفته آنها را فرا مىخواند تا از وى حمایت نمایند، تا باشد پیام پروردگارش را تبلیغ نماید، و براى آنها اذعان مىنمود که پاداش این نصرت براى آنها جنّت است. امّا هیچ کسى را نمىیافت تا وى را مدد و یارى دهد، حتّى از قبایل و جاهاى آنها جداگانه مىپرسید و آنها را دعوت مىکرد، تا این که به بنى عامر بن صعصعه رسید، اذیت و آزارى را که از آنها دید از هیچ کسى ندیده بود، به حدّى که او از نزد آنها بیرون رفته بود، ولى با این همه او را از پشت مىزدند، تا این که به بنى محارب بن خصفه رسید، در میان آنها پیرمردى را یافت که یک صدوبیست سال عمر داشت، پیامبر خدا ص با وى صحبت نموده و او را به اسلام دعوت نمود، و از وى خواست تا از او حمایت نماید، تا پیام و رسالت پروردگارش را تبلیغ نماید. آن پیرمرد پاسخ داد: اى مرد، قومت از احوال تو بهتر آگاهند، به خدا قسم کسى که تو را به خانه خود ببرد، به این معناست که بدترین چیزى را از «موسم» با خود برده است. بنابراین خود را از ما دور کن، ابولهب که در این حالت ایستاده بود و سخن محاربى را مىشنید، نزدش توقف نموده گفت: اگر همه اهل «موسم» چون تو مىبودند، وى این دینى را که بر آن است ترک مىنمود، او یک بىدین و دروغگوست. محاربى پاسخ داد: تو، به خدا سوگند وى را از من خوبتر مىشناسى، چون وى برادر زاده و پاره گوشت توست. بعد از آن محاربى افزود: شاید - اى ابوعبته - وى دیوانه شده باشد؟ و با ما مردى از قریه است که مىتواند او را علاج نماید، ابولهب دیگر به او پاسخى نداد، مگر این که چون پیامبر ص را مىدید بر قبیله و یا اهل قریهاى از عرب ایستاده است، فریاد کشیده مىگفت: وى یک بىدین و دروغگوست [۱۳۴]. در اسناد این روایت واقدى نیز هست.
[۱۳۳] عکاظ، مجنه و ذى المجاز، از مشهورترین بازارهاى مکه بودند، عربها را عادت برین بود که در اوّل ماه ذى القعده الحرام بازار عکاظ را افتتاح مىنمودند، و مدّت بیست روز را در آنجا به سر مىبردند، و پس از آن به بازار مجنه آمده و ده روز را در آنجا سپرى مىکردند و چون ماه ذوالحجه نو مىشد به ذى المجاز مىآمدند و هشت شب را در آن جا مىماندند، و پس از آن به عرفات مىرفتند و مناسک حج را بهجاى مىآوردند، پیامبر خدا ص با استفاده ازین فرصت به هر یک ازین بازارها، در همان وقتهاى معین تشریف مىبرد، و با سر زدن به اقامتگاههاى قبایل، تحفه گرانبهاى دعوت را به آنها عرضه مىنمود. م. [۱۳۴] بسیار ضعیف. اونعیم در «الدلائل» (ص۱۰۱) در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد.
ابونعیم (ص ۱۰۲) همچنین از طریق واقدى از عبدالله بن وابصه عبسى از پدرش و او از پدربزرگش روایت نموده، که گفت: پیامبر ص در اقامت گاههاى ما در منى آمد - و ما، در این موقع در جمره اولى که نزدیک مسجد خیف واقع است، اقامت داشتیم، او در حالى سوار بر شترش آمد که زید بن حارثه پشت سر وى سوار بود - و ما را بهسوى اسلام دعوت نمود. به خدا سوگند، دعوت وى را نپذیرفتیم، و در ما آن گاه خیرى وجود نداشت، وى مىگوید: ما از وى و از دعوتش در «موسم» شنیده بودیم، او ما را دعوت کرد، ولى ما دعوتش را قبول ننمودیم، در این «موسم» میسره بن مسروق عبسى نیز با ما همراه بود، وى گفت، من به خدا سوگند یاد مىکنم، که اگر این مرد را تصدیق نماییم و او را به دیار خود ببریم، این عمل نیکویى خواهد بود، و من به خدا سوگند یاد مىکنم، که دین و کار وى غالب و پیروز شدنى است، و به همه جاها خواهد رسید. قوم در پاسخ گفتند: ما را بگذار و قرار باش، و به چیزى مکشان که طاقت آن را نداشته باشیم. پیامبر ص در ارتباط بامیسره امیدوار شده و با وى صحبت نمود. میسره گفت: چقدر کلام خوب و منوّرى دارى! ولى قومم با من مخالفت مىکنند، و انسان وابسته به قوم خود است، که اگر وى را یارى و مدد نکنند، توقع یارى و مدد از دشمنان نیز خیلى بعید است.
پیامبر خدا ص از آنجا منصرف شده و بیرون گردید، و قوم نیز به طرف اهالى خود حرکت کردند، میسره به آنها گفت: بیایید به یهودیان ساکن فدک سرى بزنیم، و از آنها درباره اینمرد جستجو و تحقیق کنیم، آنها (با پذیرفتن درخواست وى) به طرف یهود رفتند. یهودیان کتابى را که داشتند بیرون آورده، و آن را گذاشته بعد از آن به مطالعه بخش تذکر پیامبر خدا ص در آن پرداختند، (که در توصیف پیامبر آخر زمان چنین آمده بود): نبى امى عربى، که بر شتر سوار مىشود، و به معاش اندک کفایت مىکند، نه دراز است و نه کوتاه، نه موهاى خیلىها پیچیده و مجعد دارد، و نه هموار، و در چشمش سرخیست، و رنگ سفید و مخلوط به سرخى دارد. (یهودیان براى مان گفتند) اگر همین شخص که صفاتش ذکر شد شما را دعوت نموده باشد، دعوت وى را قبول کنید، و به دین وى داخل شوید، امّا ما با وى حسد ورزیده به او ایمان نمىآوریم، و از طرف وى در بسا جاها براى ما مصیبتهاى بزرگى مىرسد، و هیچ کسى از عرب باقى نمىماند مگر این که وى را پیروى مىکند و یا با وى مىجنگد. بنابراین شما از جمله کسانى باشید که وى را پیروى مىنمایند. میسره گفت: اى قوم، این قضیه خیلى آشکار است، قومش گفتند: چون به موسم حج آینده بازگشتیم وى را ملاقات مىکنیم. به این صورت آنها به طرف دیار خود برگشتند، و مردان دیارشان این امر را از ایشان نپذیرفتند، و هیچ یکى از آنها پیروى پیامبر ص را نکرد، و چون پیامبر خدا ص به مدینه تشریف آورد و حجة هالوداع را به جاى آورد، میسره همراهش روبرو گردید و او را شناخت. عرض کرد اى پیامبر خدا، به خدا سوگند، من از همان روزى که شترت را براى ما جهت دعوت خوابانیدى بر پیروى تو حریص هستم، تا این که آنچه اتّفاق افتاد، افتاد، و خداوند نخواست تا آن وقت به اسلام مشرّف شوم، و قضا بر این رفت تا اسلام آوردنم به تأخیر افتد، و عامه کسانى که با من بودند در گذشتند. اى پیامبر خدا این را به من بگو که جایگاه آنها در کجاست؟ پیامبر خدا ص در جواب فرمود: «هر کسى که به غیر از دین اسلام مرده باشد، وى در آتش است». میسره گفت: ستایش خدایى راست که مرا نجات داد. به این صورت اسلام آورده، و اسلامش ثابت و نیکو گردید، و در نزد ابوبکر س از منزلت و جایگاه خوبى برخوردار بود. این روایت در البدایه (۱۴۵/۳) از واقدى و به اسناد وى به مانند این ذکر شده است [۱۳۵].
[۱۳۵] بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (ص۱۰۲) در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد.
ابونُعیم در الدلائل (ص۱۰۳) همچنین از طریق واقدى روایت نموده که: محمّد بن عبدالله بن کثیر بن صلت از ابن رُومان و عبدالله بن ابى بکر و غیر آنها ش خبر داد که گفتند: پیامبر خدا ص نزد کنده در اقامتگاههاى آنها در عُکاظ تشریف آورد، و مثل آنها قبیله نرم و حلیم عرب را قبل از آن ملاقات نکرده بود، و چون نرمى آنها و قوت منطقشان را در ارتباط با خود ملاحظه نمود، با آنها به صحبت شروع نموده گفت: «شما را بهسوى خداوند واحد و لا شریک، دعوت مىکنم، و این که از من آن چنان که از نفسهاى خود حمایت مىکنید، حمایت و پشتیبانى نمایید، اگر کامیاب و غالب شوم شما در آن وقت مخیر هستید»، عامه آنها گفتند: چقدر سخن خوبى است! ولى ما آن چه را پدران مان عبادت مىنمودند، عبادت مىکنیم. فرد خردسالى از میان آنها گفت: اى قوم، قبل از این که دیگران این مرد را پیروى نمایند، شما به پیروى از وى سبقت جویید به خدا سوگند، اهل کتاب صحبت از این دارند که نبى اى از حرم ظهور مىکند، که زمان ظهورش نزدیک شده است. درمیان قوم یک انسان یک چشم نیز وجود داشت، وى گفت: خاموش باشید تا من صحبت کنم، او را خویشاوندان و قومش بیرون راندهاند، و شما وى را پناه مىدهید؟! آیا مىخواهید متحمّل جنگ با همه عربها شوید؟! نه، باز هم نه. پیامبر خدا ص از نزد آنها اندوهگین برگشت، و آنها به طرف قوم خود برگشته این قضیه را براى ایشان نقل نمودند. مردى از یهود گفت: به خدا سوگند، شما نصیب و سهم خود را از دست دادهاید، (و راه خطایى را پیمودهاید)، اگر به طرف این مرد قبل از دیگران مىشتافتید، سردار همه عربها مىگردیدید، و ما صفت وى را در کتاب خود مىیابیم. قومهایی که پیامبر ص را دیده بودند، با شنیدن هر صفتى (از زبان همان یهودى که از کتاب بیان مىنمود) آن را تصدیق مىکردند که این صفت در وى بود، بعد از آن همان یهودى افزود: جاى ظهور وى را ما در مکه مىیابیم، و دار هجرتش را به یثرب (مدینه منوره). بنابراین قوم بر این اتّفاق نمودند که در موسم حج سال آینده وى را ملاقات نموده و به خواستهایش پاسخ مثبت دهند، ولى آنها را یکى از سردارانشان از اداى حج در همان سال باز داشت، و هیچ یکى از آنها نتوانست تا وى را در آن سال ببیند. آن یهودى در گذشت، و هنگام مرگش شنیده شد که به محمّد ص ایمان دارد و او را تصدیق مىکند [۱۳۶].
[۱۳۶] بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (ص۱۳) در سند آن واقدی متروک است.
ابونُعیم در دلائل النبوه (ص۱۰۰) از عبدالرحمن عامرى از شیخهایی از قوم خود روایت نموده، که گفتند: پیامبر ص نزد ما در حالى آمد، که در بازار عُکاظ اقامت داشتیم، گفت: «این قوم از کدام قبیله است؟» گفتیم: از بنى عامر بن صَعْصَعَه. پرسید: «از کدام بخش بنى عامر؟» پاسخ دادیم: از بنو کعب بن ربیعه. فرمود: «قدرت حمایتتان (از کسى که طالب حمایت شود) چطور است؟» گفتیم: هیچ کسى را مجال آن نیست تا چیزى را از پیش روى ما بردارد، و نه هم کسى خود را به آتش ما گرم کرده مىتواند [۱۳۷]. راوى گوید: پیامبر خدا ص به آنان گفت: «من پیامبر خدا هستم، اگر نزد شما بیایم، آیا از من حمایت مىکنید، تا پیام پروردگارم را تبلیغ نمایم؟ و هیچ یکى از شما را به چیزى مجبور نمىکنم». پرسیدند تو از کدام طایفه قریش هستى؟ پیامبر ص گفت: «از بنى عبدالمطّلب». پرسیدند موضع بنى عبد مناف در مقابل تو چگونه است؟ پیامبر ص فرمود: «آنها اوّلین کسانى بودند که مرا تکذیب نموده و راندند». گفتند: امّا، ما، نه تو را از خود مىرانیم، و نه به تو ایمان مىآوریم، ولى از تو حمایت مىکنیم تا پیام پروردگارت را تبلیغ کنى. راوى مىافزاید: پیامبر خدا ص نزد ایشان آمد و آنها مشغول خرید و فروش بودند که «بَیحَرَه بن فِراس قشیرى» نزدشان آمده پرسید: این مرد را که نزد شما مىبینم، کیست؟ وى را نشناختم، گفتند: او محمّد بن عبدالله قریشى است. گفت: شما با وى چه ارتباطى دارید؟ جواب دادند: وى ادّعا مىکند که پیامبر خداست، و ازما مىخواهد که از وى حمایت نماییم، تا پیام پروردگارش را ابلاغ نماید. پرسید: شما چه جوابى به او دادید؟ گفتند: به او خوش آمد گفته و از وى استقبال نمودیم، که ما تو را به دیار خود برده، و از تو چنان که از نفسهاى خود حمایت مىکنیم، حمایت و پشتیبانى مىنماییم. بَیحَرَه گفت: گمان نمىکنم هیچ کسى از اهل این بازار چیزى بدترى از شما با خود پس ببرد، به کارى دست یازیدهاید که بر اثر آن با مردم دشمنى اعلان نمودهاید، و عربها همهشان شما را از یک کمان هدف قرار مىدهند، قومش به کار وى داناترند، اگر از وى احساس خیر مىنمودند، به وسیله وى از نیک بختترین مردم مىبودند، به احمق و سفیه قومى روى آوردهاید که قومش او را برون رانده و تکذیبش نمودهاند، و شما وى را جاى داده و یاریش مىکنید، این نظر و رأى شما رأى بسیار بدى است!! بعد از آن به طرف پیامبر ص برگشته گفت: برخیز و به قوم خود بپیوند، به خدا سوگند اگر در میان قومم نمىبودى گردنت را قطع نموده بودم. راوى گوید: پیامبر خدا ص به طرف شتر خود برخاست و بر آن سوار گردید، بَیحَرَه خبیث پهلوى شتر را به شدّت فشرد و شتر بىقرارى نموده پیامبر ص را از بالاى خود بر زمین انداخت. در این هنگام ضُبَاعه دختر عامر بن قُرْط - وى از جمله زنانى بود که در مکه به پیامبر خدا ص ایمان آورده بود - نزد بنى عامر تشریف داشت، که براى زیارت پسر عموهایش بدانجا آمده بود، فریاد کشید: اى آل عامر - آیا از شما کسى نیست - با پیامبر خدا ص در میان شما چنین عملى صورت مىگیرد، و هیچ یکى از شما از وى حمایت نمىکنید؟! آنگاه سه تن از پسران عموهایش بر ضد بَیحَرَه و دو تن دیگر به حمایت از بَیحَرَه برخاستند، هر یکى از آنها بَیحَرَه و دو همراهش را گرفته بر زمین انداختند، و بعد از آن بر سینههایشان نشسته آنها را خوب کتک کارى نمودند، در این حالت پیامبر خدا ص فرمود: «بار خدایا، به اینها برکت نما، و بر اینها لعنت فرما». راوى گوید: آن سه تن که پیامبر ص را یارى نمودند، اسلام آورده بعد به شهادت رسیدند، و آن دوى دیگر، توأم با لعنت هلاک گردیدند. اسم آن دو تن که بَیحَرَه بن فراس را یارى نمودند، حَزَن بن عبدالله و مُعاویه بن عُباده بود، و امّا آن سه تن که پیامبر خدا ص را یارى کردند عبارت بودند از: غِطْریف و غَطَفَان پسران سهل و عُروه بن عبدالله [۱۳۸]. این را حافظ سعید بن یحیى بن سعید اموى در مغازى خود از پدرش چنان که در البدایة (۱۴۱/۳) آمده، روایت نموده است.
و در نزد ابن اسحاق از زهرى روایت است که پیامبر خدا ص نزد بنى عامر بن صعصعه آمد و آنها را به طرف خداوند أ فرا خوانده، و خود را براى آنها عرضه نمود، مردى از آنها - که به او بحیره [۱۳۹] بن فراس گفته مىشد - درباره پیامبر خدا ص گفت: به خدا سوگند، اگر من این جوان را از قریش بستانم، عرب را توسط آن خوردهام (یعنى آنها را در تحت فرمان خود خواهم آورد)، بعد از آن براى پیامبر خدا ص گفت: آیا با این موافق هستى و اگر ما از تو اطاعت و پیروى نمودیم، و تو را خداوند بر مخالفینت کامیاب گردانید، این امر و فرمانروایى را پس از خودت به ما بسپارى؟ پیامبر خدا ص فرمود: «امر مربوط خداست، و او هر جایى که آن را بخواهد قرار مىدهد». راوى میگوید: بعد از این آن مرد براى پیامبر ص گفت: آیا درست است که ما در دفاع از تو سینههاى خویش را هدف عربها قرار دهیم، و چون تو راخداوند کامیاب نمود، حکومت براى غیر ما باشد؟! ما براى این کار تو هیچ نیازى نداریم، و به این صورت از قبول نمودن دعوت و امر پیامبر خدا ص سرباز زدند. چون مردم به طرف دیار خود برگشتند، بنوعامر نزد یکى از پیرمردان خود که بسیار کهنسال شده بود، و حتّى قدرت شرکت در مراسم حج را نداشت، رفتند، و عادت آنها بر این بود که چون از حج بر مىگشتند او را از جریان آن «موسم» خبر مىداند. هنگامى که در همان سال نزد وى رفتند، او آنها را از آنچه در موسم حجشان اتفاق افتاده بود، جویا شد، به وى گفتند: جوانى از قریش و از خانواده عبدالمطّلب نزد ما آمد، که مدّعى پیامبرى و نبوّت بود و ما را فرا مىخواند، تا از وى حمایت نماییم، قرار شد او را از آنجا به دیار خود بیاوریم. راوى مىگوید: آن مرد سالمند دست خود را بر سرش زده فریاد زد اى بنى عامر، آیا این اشتباه شما مىتواند جبران شود؟ و آیا براى جبران این عملکرد شما راهى هست؟ سوگند به ذاتى که نفس فلان در دست اوست هیچ اسماعیلیى [۱۴۰] هرگز این را از خود نمىسازد، و گفتههاى وى حق است، آن وقت عقل شما در کجا بود؟ [۱۴۱]. این چنین در البدایه (۱۳۹/۳) آمده است.
این روایت را حافظ ابونعیم (ص۱۰۰) از ابن اسحاق از زُهرى ازین قولش: چون مردم برگشتند بنوعامر به نزد یکى از شیخهاى خود رفتند، تا به آخرش روایت نموده.
ابن اسحاق همچنان از زُهرى روایت کرده که: پیامبر ص در نزد کنْده در اقامتگاههایشان آمد، و در میان آنها یکى از سردارانشان که به وى مُلَیح گفته مىشد حضور داشت و آنها را به طرف خداوند أ دعوت نمود، و دعوت خود را به آنان عرضه داشت تا از وى حمایت نمایند، ولى آنها از قبول این درخواست سرباز زدند.
[۱۳۷] یعنى کسى نمىتواند بر ما غلبه کند تا چیزى را که در پیش روى ماست بگیرد، و کسى ما را از اطراف آتشمان نمىتواند کنار بزند تا خود را با آن گرم کند، و این اشارهاى است به قوّت وشوکت آنها. م. [۱۳۸] بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (ص۱۰۰) در سند آن محمد بن سائب که همان کلبی است وجود دارد که متهم به دروغ است. همچنین در این سند علاوه بر انقطاع، جهالت نیز وجود دارد. ابن کثیر در «البدایة» میگوید: این اثری است غریب که ما آن را به دلیل همین غرابت آوردهایم والله اعلم. [۱۳۹] در سیرت ابن هشام و طبرى از وى به نام بیحره یاد شده است. [۱۴۰] یعنى هیچ کس از فرزندان اسماعیل ÷ به کذب ادّعاى نبوّت نمىکند. [۱۴۱] ضعیف. ابن اسحاق آن را بطور مرسل از زهری روایت کرده است. نگا: «البدایة» (۳/۱۳۹).
از محمّد بن عبدالرحمن بن حُصَین روایت است که: پیامبر ص نزد قبیله بنى کلب در جاهاى آنها آمد و نزد طایفهاى از آنها موسوم به بنوعبدالله تشریف برد، و آنها را بهسوى اسلام فراخواند، دعوت خود را به آنها عرضه نمود تا از وى حمایت نمایند، حتّى به ایشان فرمود: «اى بنى عبدالله، خداوند نام نیکویى براى پدرتان انتخاب نموده است»، ولى آنها به رغم آن، دعوت پیامبر ص را قبول نکردند [۱۴۲].
[۱۴۲] ضعیف. ابن اسحاق آن را روایت کرده و گفته است: بعضی از یاران ما از عبدالله بن کعب بن مالک مرا اینچنین حدیث گفتهاند و در این سند ناشناختهها و مجاهیلی وجود دارند. نگا: «البدایة» (۳/۱۳۹) بنوحنیفة اهل یمامه و از قوم مسیلمه کذاب هستند که ادعای نبوت کرد.
از عبدالله بن کعب بن مالک س روایت است که: پیامبر ص نزد بنى حنیفه [۱۴۳] در اقامتگاههایشان تشریف آورد، و آنها را بهسوى خداوند أ دعوت نمود، و خویشتن را به آنها عرضه نمود تا از وى حمایت کنند، ولى آنها با تندى پیامبر ص را جواب دادند، که در میان عرب هیچ قبیلهاى به آن اندازه گستاخانه دعوت وى را رد ننموده بود. این چنین در البدایه (۱۳۹/۳) آمده است.
[۱۴۳] اینها اهل یمامه و اصحاب مسیلمه کذاب هستند.
حافظ ابونُعیم از عبّاس س روایت نموده که مىگوید: پیامبر خدا ص به من فرمود: «من در تو و در برادرت قوتى براى حمایت خود چنان که لازم است نمىبینم، آیا مرا فردا به بازار مىبرى، تا در اقامتگاههاى قبایل مردم بیاییم؟»، و آن وقت مجمع بزرگى از عربها دور هم گرد مىآمدند. عبّاس س مىگوید: گفتم: اینها قبیله کنْده و کسانىاند که در اطراف آنها گرد آمدهاند، و این قبیله از بهترین قبایل است که از یمن به حج مىآید، و این اقامتگاههاى بکر بن وائل است، و این اقامتگاههاى بنى عامر بن صَعْصَعَه مىباشد، یکى از اینها را براى خود انتخاب کن. پیامبر خدا ص از کنْدَه شروع نمود و نزد آنها آمده پرسید: «شما از کدام قوم هستید؟» گفتند: از اهل یمن. پیامبر ص پرسید: «از کدام جاى یمن هستید؟» پاسخ دادند: از کنده، پیامبر ص پرسید: «از کدام گروه کنده هستید؟» گفتند: از بنى عمرو بن معاویه. پیامبر ص فرمود: «آیا خواهان خیر و نیکویى هستید؟» پرسیدند آن چیست؟ پیامبر ص گفت: «گواهى بدهید که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، نماز را برپا کنید، و به آنچه از طرف خداوند آمده است ایمان بیاورید». عبدالله بن اجلح میگوید: پدرم از بزرگان قوم خود برایم بیان نمود که: کنده به پیامبر ص گفتند: اگر تو کامیاب شدى حکومت و پادشاهى را پس از خودت براى ما مىسپارى؟ پیامبر خدا ص در پاسخ به آنها فرمود: «پادشاهى و حکومت از آن خداوند است هر جایى که خودش بخواهد آن را قرار مىدهد». آنها بعد از شنیدن این جواب گفتند: ما به آن چه که تو آوردهاى ضرورت و نیازى نداریم. کلبى مىگوید: آنها در جواب پیامبر ص گفتند: آیا تو براى این آمدهاى تا ما را از خدایان مان باز دارى، و با عربها دشمنى و اختلاف کنیم؟ برو به قوم خود ملحق شو که ما به تو هیچ ضرورتى نداریم.
پیامبر خدا ص از نزد آنها برگشت، و نزد بکر بن وائل آمده پرسید: «شما کدام قوم هستید؟» گفتند: از بکر بن وائل. پیامبر ص پرسید: «از کدام گروه بکربن وائل؟» پاسخ دادند: از بنى قیس بن ثَعْلَبَه. پیامبر ص فرمود: «تعدادتان چه قدر است؟» گفتند: در عدد مانند ریگ هستیم. پیامبر ص پرسید: «قدرت حمایت و پشتیبانى (تان از دیگران) چطور است؟» گفتند: ما این قدرت را نداریم، چون در همجوارى فارس زندگى مىکنیم، ما نمىتوانیم از آنها حمایت نکنیم و نمىتوانیم علیه آنها کسى را پناه دهیم. پیامبر ص فرمود: «آیا این حق را از خداوند بر خود لازم مىگردانید که اگر شما را باقى گذاشت، و در جاها و منازل آنها سکونت نمودید، و زنهایشان را به نکاح گرفتید، و فرزندانشان را غلام خود گردانیدید، که خداوند را سى و سه مرتبه سبحانالله بگویید، سى و سه بار الحمدللَّه و سى و چهار بارالله اکبر». آنها پرسیدند: تو کیستى؟ گفت: «من پیامبر خدا هستم». و بعد از آن حرکت نمود، چون از نزد آنها دور شد، کلبى مىگوید: عمویش ابولهب به دنبال وى بود و او را تعقیب نموده به مردم مىگفت: قول و گفته وى را قبول نکنید. ابولهب بر آنها مىگذشت، از او پرسیدند: آیا این مرد را مىشناسى؟ گفت: بلى، او بلندترین ماست، در چه ارتباط و از کدام کار وى مىپرسید؟ آنها وى را از آنچه پیامبر ص ایشان را به طرف آن فراخوانده بود باخبر نموده گفتند: وى ادّعا مىکند که پیامبر خداست. ابولهب گفت: آگاه باشید، که به گفته وى باور نکنید، چون او دیوانه است، و هرچه به ذهنش مىرسد آن را مىگوید. پاسخ دادند: آرى، ما این را وقتى که چیزهایى درباره فارس گفت، دانستیم (که وى دیوانه است) [۱۴۴]. این چنین در البدایه (۱۴۰/۳) آمده است.
[۱۴۴] بسیار ضعیف. ابونعیم، و همچنین در «البدایة» (۳/۱۴۰). در سند آن کلبی وجود دارد که متهم به دروغ است.
ابن اسحاق از ربیعه بن عِباد س روایت نموده، که مىگوید: در آن هنگام من پسر جوانى با پدرم در منى بودم، که پیامبر خدا ص در اقامتگاههاى قبایل عرب حاضر شده مىگفت: «اى بنى فلان، من فرستاده خدا بهسوى شما هستم، شما را امر مىکنم تا خداوند را عبادت کنید، و چیزى را شریک او نسازید، آن چیزهایى را که غیر از وى به عنوان مثل و مانند، عبادت مىکنید کنار بگذارید، و به من ایمان آورید، و مرا تصدیق نمایید، و از من، حمایت و پشتیبانى کنید تا بتوانم از خداوند آنچه را مرا به آن مبعوث نموده است بیان نمایم». ربیعه مىگوید: در دنبال پیامبر ص مرد کج چشمى که صورت درخشان و دو گیسو داشت، و لباس عدنى بر تن نموده بود، قرار داشت، و چون پیامبر خدا ص از صحبت و دعوت خود فارغ مىشد، آن مرد مىگفت: اى بنى فلان، این مرد شما را به طرف این فرا مىخواند که شما از هم پیمانانتان از جنیان بنى مالک بن اُقَیش و از عبادت لات و عُزّى دست بردارید، و آنها را از گردنهاىتان بیرون کشید، و پیروى بدعت و گمراهیى را که وى آورده است، نمایید، بنابراین از وى اطاعت نکنید و سخنانش را نشنوید. وى مىگوید: از پدرم پرسیدم اى پدر، این مردى که وى را تعقیب نموده و گفتههایش را رد مىکند، کیست؟ پدرم گفت: او عمویش ابولهب عبدالعزى بن عبدالمطلّب است [۱۴۵]. این چنین در البدایه (۱۳۸/۳) آمده و این را عبدالله بن احمد [۱۴۶] و طبرانى از ربیعه به این معنا روایت کردهاند. هیثمى (۳۶/۶) مىگوید: درین روایت حسین بن عبدالله بن عبیدالله آمده که ضعیف مىباشد، و ابن معین وى را در روایتى ثقه دانسته است. مىگویم (مؤلف): در روایت ابن اسحاق مردى آمده که از وى نام برده نشده است.
[۱۴۵] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۲/۱۸۶) از طریق ابن اسحاق. در سند آن یک مجهول وجود دارد. [۱۴۶] ضعیف. احمد (۳/۴۹۳) و طبرانی در «الکبیر» (۴۵۸۳) در اسناد آن حسین بن عبدالله بن عبیدالله بن عباس است که ضعیف است. نگا: «مجمع الزوائد» (۶/۳۶).
طبرانى از مُدرِک روایت نموده، که گفت: من با پدرم حج نمودم. هنگامى که به منى وارد شدیم، با یک گروهى برخوردیم. از پدرم پرسیدم: این گروه کیست؟ گفت: این یک بىدین است، در حالى که من پیامبر خدا ص را دیدم که مىگفت: «اى مردم، بگویید: لااله الاالله کامیاب مىشوید» [۱۴۷]. هیثمى (۲۱/۶) مىگوید: رجال وى همه ثقهاند.
بخارى در تاریخ و ابوزرُعه و بَغَوِى و ابن ابى عاصم و طَبَرَانى از حارث بن حارث غامدى، س روایت نمودهاند که (گفت) از پدرم در حالى که در منى بودیم پرسیدم: این گروه کیست؟ پاسخ داد: اینها به دور یک بىدین که در میانشان هست گرد آمدهاند. مىگوید: من از جاى بلندى نگاه نموده دیدم، که پیامبر خدا ص مردم را به طرف وحدانیت خداوند دعوت مىکند، ولى آنها حرفهاى وى را رد مىکنند [۱۴۸]. این چنین در الاصابه (۲۷۵/۱) آمده است.
و واقدى از حسان بن ثابت س روایت نموده، که گفت: هنگامى حج نمودم که پیامبر خدا ص مردم را به طرف اسلام دعوت مىنمود، و اصحابش شکنجه مىشدند. من در حالى نزد عمر توقف کردم که کنیز بنى عمرو بن مُؤَمَّل را شکنجه مىنمود، بعد از آن به جان زِنِّیره افتاد و عین عمل را با وى انجام داد [۱۴۹]. این چنین در الاصابه (۳۱۲/۴) آمده است.
[۱۴۷] صحیح. به روایت طبرانی. هیثمی میگوید: رجال آن همه ثقه هستند (۶/۲۱) همچنین نیز هست. و احمد (۲۳۰۴۴)، (۱۸۹۰۵)، (۱۵۹۶۵)، (۱۶۵۵۶)، (۲۳۰۸۵). [۱۴۸] صحیح. طبرانی در «الکبیر» (۳۷۳). [۱۴۹] بسیار ضعیف. واقدی متروک است. نگا: «الاصابة» (۴/۳۱۲).
ابونعیم در الدلائل (ص۹۶) از ابن عبّاس ب از على بن ابى طالب س روایت نموده، که گفت: هنگامى که خداوند أ به نبى خود فرمان داد، تا خویشتن را بر قبایل عرب عرضه نماید، وى در حالى که من و ابوبکر س او را همراهى مىکردیم به طرف منى بیرون رفت، تا این که به مجلسى از مجالس عرب رسیدیم. ابوبکر س جلو رفته سلام داد - ابوبکر س در هر کار خیر از دیگران سبقت داشت، و به علم انساب خوب دانا بود - پرسید: شما از کدام قوم هستید؟ گفتند: از ربیعه. پرسید: شما از کدام طائفه ربیعه هستید؟... و حدیث را به طول آن یادآور شده و در آن آمده که گفت: بعد از آن به مجلس دیگرى آمدیم که آرامش و وقار بر فضاى آن حاکم بود، و آنها بزرگانى از خود داشتند که از قدر و منزلت ویژهاى برخوردار بودند، باز ابوبکر س جلو رفته سلام داد، - على س مىگوید: ابوبکر س در هرکار خیر از دیگران سبقت داشت - و از ایشان پرسید از کدام قوم هستید؟ گفتند: ما بنى شیبان بن ثَعْلَبه هستیم. ابوبکر به طرف پیامبر خدا ص متوجّه شده گفت: پدر و مادرم فدایت، بعد از اینها دیگر کسى در میان قومشان با عزّتتر نیست، و در میان قوم اشخاصى چون مفروق بن عمرو، هانى بن قبیصه، مُثَنَّى بن حارثه، و نُعمان بن شریک حضور داشتند. در این قوم مفروق بن عمرو به ابوبکر س ازهمه نزدیکتر بود و او بر همه آنها در بیان و زبان ارجحیت داشت، و دو گیسو از موهایش بر سینهاش آویزان بود. در مجلس، مفروق در نزدیکى ابوبکر س قرار داشت، ابوبکر س از او پرسید: تعداد شما چقدر است؟ مفروق به وى گفت ما از هزار تن زیادتر هستیم، و هزار تن به خاطر کمىاش مغلوب نخواهد شد. پرسید دفاع و حمایت از دیگران در میان شما چطور است؟ گفت: ما در این ارتباط سعى و تلاش خود را مىکنیم، و هر قومى سهم و نصیب خود را دارد.
پرسید: جنگ در میان شما و دشمنتان چطور است؟ مفروق پاسخ داد: در وقت روبرو شدن به دشمن احساسات و خشم و غضب ما به شور مىآید و چون غضبناک شویم بسیار سرسخت و جدّى مىجنگیم. ما اسبهاى خوب و تیزگام را بر اولاد خود و سلاح را بر شتر شیرى ترجیح مىدهیم. البتّه در ضمن همه اینها فتح و نصرت از جانب خداوند است، گاهى ما را کامیاب مىگرداند، و گاهى هم آنها را بر ما غالب مىسازد. بعد ازین گفتهها گفت: احتمالاً شما از قریش باشید؟ ابوبکر س گفت: آرى، اگر خبرى که وى پیامبر خداست، به شما رسیده باشد، این همان پیامبر است. مفروق در جواب گفت: بلى، این خبر به ما رسیده بود، که وى این چیز را بیان مىدارد.
بعد از آن به طرف پیامبر خدا ص متوجّه شده پرسید: اى قریشى، تو به طرف چه دعوت مىکنى؟ پیامبر خدا ص پیش رفته و نشست، آن گاه ابوبکر س برخاست و پیامبر ص را با لباسش سایه مىنمود. فرمود: «من شما را به گواهى دادن به این که معبودى جز خداى واحد وجود ندارد، و این که من پیامبر خدا هستم، دعوت مىکنم، و شما را فرا مىخوانم که مرا در میان خود جاى دهید و از من حمایت کنید، و مرا نصرت دهید، تا آنچه را خداوند مرا به آن مامور ساخته است، انجام دهم، چون قریش به جنگ بر ضد دین خدا قیام و پیامبرش را تکذیب نموده و به باطل در عوض حق اکتفا کرده است، و خداوند بىنیاز و ستوده شده است» مفروق افزود: اى قریشى دیگر به طرف چه دعوت مىکنى؟ پیامبر ص این بخش از قرآن را تلاوت نمود:
﴿قُلۡ تَعَالَوۡاْ أَتۡلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمۡ عَلَيۡكُمۡۖ أَلَّا تُشۡرِكُواْ بِهِۦ شَيۡٔٗاۖ وَبِٱلۡوَٰلِدَيۡنِ إِحۡسَٰنٗا - تا به این قول خداوند - فَتَفَرَّقَ بِكُمۡ عَن سَبِيلِهِۦۚ ذَٰلِكُمۡ وَصَّىٰكُم بِهِۦ لَعَلَّكُمۡ تَتَّقُونَ ١٥٣﴾ [الانعام: ۱۵۱-۱۵۳].
ترجمه: «بگو: بیایید آنچه را پروردگارتان بر شما حرام کرده است براىتان بخوانم: این که چیزى را شریک خداوند قرار ندهید، و به پدر و مادر نیکى کنید... که شما را از راه خدا دور مىسازد، این چیزى است که خداوند شما را به آن سفارش مىکند تا پرهیزگار شوید».
بازهم مفروق از پیامبر ص پرسید: اى قریشى دیگر چه دعوت مىکنى؟ چون به خدا سوگند، این از کلام اهل زمین نیست، و اگر از کلام آنها مىبود آن را حتماً مىدانستیم، این مرتبه پیامبر ص این آیه را تلاوت کرد:
﴿إِنَّ ٱللَّهَ يَأۡمُرُ بِٱلۡعَدۡلِ وَٱلۡإِحۡسَٰنِ - تا به این قول خداوند - لَعَلَّكُمۡ تَذَكَّرُونَ٩٠﴾ [النحل: ۹۰].
ترجمه: «خداوند به انصاف و نیکوکارى امر مىکند... تا باشد که پندپذیر شوید».
مفروق به پیامبر خدا ص گفت: اى قریشى، به خدا سوگند، تو به مکارم اخلاق و خوبىهاى اعمال دعوت مىکنى، و قومى که تو را تکذیب نمودهاند، و بر ضد تو قیام کردهاند، بدون تردید دروغ گفته و مرتکب افترا شدهاند. و گویى که وى خواست تا در این صحبت هانى بن قبیصه نیز باوى همراهى نماید، بنابراین گفت: و این هم هانى بن قبیصه که یکى از بزرگان و پیشوایان ماست. هانى به نوبه خود به پیامبر ص گفت: اى قریشى من سخنان تو را شنیدم، و قول تو را تصدیق نمودم، ولى نظرم این است که ترک نمودن دین مان، و پیروى از تو طبق احکام دینت در همین نشستى که با ما داشتى، که اوّل و آخر براى خود ندارد و بدون کدام تفکر در مورد دعوت و دین تو، و بدون نگرشى به عواقب و آینده آنچه ما را به طرف آن فرامىخوانى، خطاى در راى و نارسایى در عقل و کوتاه نگرى به آینده باشد، چون خطا همیشه زاده عجله و شتاب است، و ما در پشت سر خود اقوامى داریم که در اینجا حضور ندارند، و خوب نمىبینیم که از طرف آنها پیمانى را ببندیم، و یا عهدى را بر آنها تحمیل کنیم، بناءً بهتر آن است که تو هم برگردى و ما هم وهر دو درین باب فکر نماییم.
این مرد نیز خواست تا در صحبت، مُثَنّى بن حارثه نیز اشتراک نماید، بنابراین گفت: این هم مثنى یکى از بزرگان و مسؤول قضایاى جنگى ما. آن گاه مثنى گفت: من گفته تو را شنیدم، اى قریشى نیکو پنداشته و آن را پسندیدم، و صحبت هایت در آن ارتباط مرا مجذوب خود ساخته و خوشم آمد. جواب همان جوابى است که هانىء بن قبیصه ارائه نمود، ولى ما در بین دو آب سکونت گزیدهایم، یکى یمامه و دیگر آن سماوه است. پیامبر خدا ص از وى پرسید: «این دو آب چیست؟» پاسخ داد: یکى از آنها تپهها و سرزمین عرب است و دیگر آن سرزمین فارس و نهرهاى کسرى است، و ما با کسرى داخل پیمانى شدهایم، که آن را وى از ما گرفته است، تا این که چیز جدیدى (فتنه) ایجاد نکنیم، و کسى را که فتنه ایجاد مىکند جاى ندهیم و این چیزى که تو ما را به آن فرا مىخوانى شاید از جمله چیزهایى باشد که پادشاهان آن را بد مىبینند. امّا در ارتباط به سرزمین عرب، گناه گناهکار در آن بخشش، و عذر وى قابل قبول است، ولى در سرزمین فارس، گناه گناهکار قابل بخشش نبوده، و عذر مرتکب آن قابل قبول نیست. اگر خواسته باشى تا از تو در مقابل عربها حمایت نماییم، این کار را مىکنیم [۱۵۰].
پیامبر خدا ص در پاسخ به آنها فرمود: «چون واقعیت را اظهار نمودید، خود به این معناست که جواب بد ندادید، کسى که به همه جوانب دین احاطه نداشته و از هر طرف آن را حمایت نکند نمىتواند به دین خداوند قیام نماید». بعد از آن پیامبر خدا ص در حالى که دست ابوبکر س را گرفته بود، برخاست و به مجلس اوس و خزرج رفتیم، از آنجا برنخاسته بودیم که آنها با پیامبر خدا ص بیعت نمودند. على س مىگوید: آنها مردمان صادق و صابرى بودند. (رضوان الله علیهم اجمعین) [۱۵۱]. این چنین در دلائل النبوه از ابونُعیم آمده. و در البدایة (۱۴۲/۳) مىگوید: این را ابونُعیم، حاکم و بیهقى که سیاق آن از ابونُعیم است روایت نمودهاند.... و حدیث را آورده و در آن بعد ازین قول پیامبر خدا ص: «کسى که به همه جوانب دین خدا احاطه نداشته و از هر طرف آن را حمایت نکند نمىتواند به دین خدا قیام نماید، آمده: بعد از آن پیامبر خدا ص گفت: «آیا مىدانید که هنوز اندکى سپرى نخواهید کرد که خداوند دیار و اموال آنها را به شما بخشد، و دخترهایشان [۱۵۲] را در خدمت شما قرار دهد، آیا در این صورت خداوند را به پاکى یاد مىکنید، و او را مقدس مىدارید؟»، نُعمان بن شریک در جواب گفت: بار خدایا! آن براى تو باشد اى قریشى!! آن گاه پیامبر ص این آیه را برایش تلاوت نمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ شَٰهِدٗا وَمُبَشِّرٗا وَنَذِيرٗا ٤٥ وَدَاعِيًا إِلَى ٱللَّهِ بِإِذۡنِهِۦ وَسِرَاجٗا مُّنِيرٗا ٤٦﴾ [الاحزاب: ۴۵-۴۶].
ترجمه: «ما تو را به عنوان گواه، بشارت دهنده و بیم دهنده فرستادهایم، وتو را به عنوان دعوت کننده بهسوى خدا به حکم او و چراغ درخشان روان کردهایم».
بعد از آن پیامبر خدا ص در حالى که دستهاى ابوبکر س را گرفته بود برخاست. على س مىگوید: بعد از آن پیامبر خدا ص به ما روى نموده گفت: «اى على عربها در جاهلیت چه اخلاق نیکویى داشتهاند - چقدر عالى و بلند است؟! - توسط همین اخلاق نیکوست که آنها در زندگى دنیا مردم را از درگیرى باز داشته و در میان آنها فیصله مىنمایند». على س مىافزاید بعد از آن به مجلس اوس و خزرج آمدیم، از آن مجلس برنخاسته بودیم که آنها با پیامبر ص بیعت کردند. گوید: به خدا سوگند آنها مردمان راستین و صابرى بودند، و پیامبر خدا ص در آن مجلس از شناخت و معرفت ابوبکر س از نسبهاى آنها خوشحال و مسرور گردید. و اندکى نگذشته بود که پیامبر ص نزد اصحاب خود رفته و به آنها گفت: «خداوند را زیاد ستایش کنید، چون امروز فرزندان ربیعه بر اهل فارس غلبه نمودند، پادشاهان آنان را کشتند و لشکرهاى آنها را تارومار نموده و توسط من نصرت کرده شدند». ابن کثیر در البدایة (۱۴۵/۳) گفته: این حدیث بسیار غریب است، ولى به خاطرى که دلایلى از نبوت، محاسن اخلاق و مکارم و اوصاف و فصاحت عرب در آن وجود داشت ما آن را نقل نمودیم.
این حدیث از طریق دیگرى نیز وارد گردیده، و در آن آمده: چون آنها با اهل فارس جنگیدند، و در قُراقِر - جایى در نزدیکى فرات - با آنها روبرو گردیدند، شعار خود را نام محمّد ص قرار دادند، و بنا بر آن بر فارس غلبه نمودند، و این قوم بعد از آن به اسلام مشرّف شد.
حافظ ابن حجر در فتح البارى (۱۵۶/۷) مىگوید: حاکم، ابونعیم و بیهقى در الدلایل به اسناد حسن از ابن عبّاس ب روایت نمودهاند که گفت: على بن ابى طالب س براى من تعریف کرد و در آن چیزى از این حدیث را متذکر شده است.
[۱۵۰] یعنى، ما مىتوانیم از کسى که در سرزمین عرب کارى انجام دهد و به ما پناه بیاورد در مقابل عربها از وى دفاع کنیم، ولى نمىتوانیم از کسى که در سرزمین فارس کارى بکند و یا بر ضد آنها در سرزمین ما کارى انجام دهد، حمایت و پشتیبانى کنیم. والله اعلم. م. [۱۵۱] حسن. ابونعیم در «الدلائل» (۹۶)، و بیهقی در «الدلائل». (۲/۴۲۲:۴۲۷). [۱۵۲] یعنى یا به ازدواجتان در مىآیند و یا این که کنیز شما مىشوند.
ابونُعیم در الدلایل (ص۱۰۵) از طریق واقدى از اسحاق بن حُباب از یحیى بن یعلى روایت نموده، که گفت: على بن ابى طالب س روزى - در حالى که فضیلت و سابقه انصار را بیان مىنمود - گفت: کسى که انصار را دوست نمىدارد و حقوق آنها را نمىشناسد، مؤمن نیست. به خدا سوگند، آنها اسلام را چنان که یک کره اسب با دست باز و عنایت کامل پروریده مىشود، با شمشیرها و زبان و سخاوتشان پرورش دادند. پیامبر خدا ص در موسم حج خارج مىشد و قبایل را دعوت مىنمود، ولى هیچ یک از مردم به وى پاسخ مثبت نمىدادند، و دعوتش را نمىپذیرفتند. او در نزد قبایل در مَجَنَّه، عکاظ و منى مىآمد، حتّى سالى پس از سال دیگر مکرراً نزد قبایل رفته آنها را دعوت مىکرد، به حدّى که بعضى از قبایل گفتند: اکنون هم وقت آن نرسیده است که از ما مأیوس شوى؟ این حرف را به خاطر کثرت مراجعه پیامبر ص، و عرضه نمودن خودش به آنها مىگفتند، تا این که خداوند أ این قریه انصار را انتخاب نمود، و پیامبر ص دعوت اسلام را به آنان عرضه داشت، و آنها دعوت را پذیرفته، و در این کار از خود عجله و شتاب به خرج دادند. پیامبر خدا ص را جاى داده، و او را مدد کردند، و با وى مواسات و همدردى نشان دادند - خداوند أ آنها را پاداش نیکو دهد - ما نزد آنها آمدیم، و در منازلشان سکونت اختیار نمودیم، و در این که ما را با خود داشته باشند از خود حرص و علاقهمندى نشان دادند، حتّى در داشتن ما با خود قرعه کشى مىکردند. گذشته از این ما از اموال آنان آن قدر مستفید مىشدیم که خود آنان بهرهمند نمىشدند آن هم به خوشى و رضاى ایشان. وى افزود علاوه بر این آنها جانهاى خود را در حمایت از پیامبر خود قربان نمودند، که رحمت خدا بر همه آنها نازل باد [۱۵۳].
ابونعیم همچنان در الدلایل (ص۱۰۵) از ام سعد بنت سعد بن ربیع ب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص درمکه تا یک مدّتى توقّف نمود، و قبایل را به خداوند ﻷ دعوت مىکرد، و درین راستا اذیت شده، به وى ناسزا گفته مىشد؛ تا این که خداوند ﻷ خواست این کرامت نصیب گروه انصار گردد، پیامبر خدا ص نزد چند تن از آنها در عَقَبَه - جایى است در منى - در حالى که سرهاى خود را مىتراشیدند، تشریف آورد، پرسیدم: اى مادر، آنها کى بودند؟ گفت: شش و یا هفت تن بودند، سه تن آنها از بنى نجار بود که عبارتند از: اسعد بن زُراره و دو پسر عَفْراء، ولى بقیه آنها را برایم نام نبرد. آن زن افزود: آن گاه پیامبر خدا ص نزدشان نشست، و آنها را بهسوى خداوند ﻷ فرا خواند، و قرآن را براىشان تلاوت نمود، و آنها دعوت خدا أ و پیامبرش ص را پذیرفتند، و در سال آینده نیز به زیارت وى شتافتند، که (همین آمدن دومشان در سال بعدى) به نام بیعت عقبه اوّل یاد مىشود، که بعد از آن، (بیعت) عقبه دوم اتفاق افتاد. من از ام سعد پرسیدم: پیامبر ص در مکه چه مدّت سکونت نمود؟ پاسخ داد: آیا قول ابوصِرمه قیس بن ابى انس را نشنیدى؟ گفتم: نه، نمىدانم که وى چه گفته است، آن زن گفته وى را برایم خواند:
ثَوَى فِي قُرَيْشٍ بِضْعَ عَشْرَة حِجَّه
يُذَكَّرَ لَوْ لاقى صَدِيْقاً مُواتِياً
ترجمه: «او ده سال و اندى درمیان قریش توأم با انجام دعوت و رسانیدن رسالت الهى، به این امید زیست، تا باشد براى خود رفیق و هنوایى بیابد».
و ابیاتى را ذکر نمود [۱۵۴]، چنان که در باب نصرت و یارى رسانیدن، در حدیث ابن عبّاس ب در ما بعد خواهد آمد.
ابونُعیم همچنان در الدلائل (ص۱۰۵) از عَقِیل بن ابى طالب س و زُهرى س روایت نموده، که گفت: چون مشرکین حالت دشوار و ناگوارى را بر پیامبر ص آوردند، وى به عمویش عبّاس بن عبدالمطّلب س گفت: «اى عمو، خداوند دین خود را توسط قومى نصرت و یارى مىدهد که ذلیل ساختن قریش براى آنها به خاطر عزت دین خدا کار ساده و آسان خواهد بود. بیا با من تا به عُکاظ برویم و اقامتگاههاى قبایل عرب را به من نشان بده، تا آنها را بهسوى خداوند ﻷ دعوت کنم، تا باشد آنها از من حمایت نموده و مرا جاى دهند که ازین طریق آنچه را خداوند ﻷ مرا بدان مأمور ساخته است، تبلیغ نمایم». وى مىگوید: عبّاس در جواب گفت: اى برادرزادهام، بیا به طرف عُکاظ حرکت کنیم، من همراهت مىآیم تا اقامتگاههاى قبایل عرب را به تو نشان دهم. پیامبر خدا ص از قبیله ثقیف کار خود را شروع نمود، و بقیه قبایل را یکى از پى دیگرى در همان سال دیدن نموده و آنها را دعوت کرد، و چون سال آینده فرارسید - و این وقت هنگامى بود که خداوند أ به وى امر نموده بود تا دعوت را آشکار نماید - با شش تن از خزرجىها و اوسىها ملاقات نمود که آنها عبارت بودند از: اسعد بن زُراره، ابوهیثم بن تیهان، عبدالله بن رواحه، سعد بن ربیع، نُعمان بن حارثه و عُبَاده بن صامت. پیامبر ص با آنها در روزهاى منى درنزدیک جمره عقبه در شبانگاه روبرو شد، و نزدشان نشسته آنها را بهسوى خداوند ﻷ و عبادتش و کمک براى (برپا ساختن) دینش که به آن انبیاء و پیامبران را فرستاده است، دعوت کرد. در مقابل، آنها از پیامبر ص خواستند تا آنچه را برایش وحى شده است به آنها تقدیم نماید، آن گاه پیامبر خدا ص سوره ابراهیم را تا آخر براىشان تلاوت نمود:
﴿وَإِذۡ قَالَ إِبۡرَٰهِيمُ رَبِّ ٱجۡعَلۡ هَٰذَا ٱلۡبَلَدَ ءَامِنٗا﴾ [ابراهیم: ۳۵].
ترجمه: «و آن گاه که ابراهیم گفت: اى پروردگار من! این شهر را جاى امن بگردان».
حالتشان از شنیدن قرآن دگرگون شده و نرمش و فروتنى از خود نشان داده، دعوت پیامبر ص را پذیرفتند. عبّاس بن عبدالمطّلب درحالى بر آنها گذشت که پیامبر ص با آنها صحبت مىکرد، و با هم گفتگو مىکردند. وى صداى پیامبر ص را شناخته گفت: برادرزادهام، اینها که نزد تواند کیستند؟ پیامبر ص فرمود: «اى عمو اینها ساکنان یثرب هستند، اوس و خزرج، من آنها را بسوى آنچه دیگران را از قبایل عرب دعوت نموده بودم دعوت کردم، دعوتم را اجابت نموده، و مرا تصدیق نمودند و به من یادآور شدند که آنها مرا به دیار خود خواهند برد». عبّاس بن عبدالمطّلب پایین آمد و با بستن عِقال بر پاى شتر خود خطاب به آنها گفت: اى گروه اوس و خزرج، این برادرزاده من است - که از همه مردم او را زیادتر دوست دارم - اگر او را تصدیق نموده به او ایمان آورده و خواهان بردنش با خود هستید، من میخواهم از شما در این ارتباط پیمانى بگیرم تا روانم به آن آرام و اطمینان حاصل کند، و آن این که وى را تنها نگذاشته و فریبش ندهید. چون همسایههاى شما یهود هستند، و آنها دشمن وى مىباشند، و من از مکر آنها در ارتباط به وى مطمئن نیستم. اسعد بن زراره - در حالى که سخنان اتهامآمیز عبّاس بر وى و یارانش در ارتباط به پیامبر ص گران تمام شده بود - گفت: اى پیامبر خدا، براى ما اجازه است تا بدون گفتن چیزى که بر تو گران تمام شود، و بدون اشاره به نکاتى که بد مىپندارى جوابش را بدهیم، و این جواب به جز تصدیق و تاکیدى بر پذیرا شدن دعوتتان از طرف ما، و ایمانى از ما به تو نخواهد بود. پیامبر خدا ص فرمود: «بدون این که متهم باشید [۱۵۵] جوابش را بگویید». آن گاه اسعد بن زراره - در حالى که رویش را به طرف پیامبر خدا ص گردانیده بود - گفت: اى پیامبر خدا، هر دعوت براى خود راهى در پیش دارد، که یا نرمى است یا شدّت و سختى. تو امروز ما را بهسوى دعوتى فراخواندهاى که براى مردم ناپسند و دشوار است، ما را به ترک آیین و دین مان، و پیروى از خودت طبق مبادى و تعالیم دینت دعوت کردى، که در واقعیت امر این یک کار بسیار سخت و دشوار است، امّا با این وجود ما این دعوتت را پذیرفتیم. تو ما را به قطع روابط با مردم، همسایه، ذوى الارحام هر دور و نزدیک دعوت نمودى، پذیرفتن این امر نیز کارى است بس دشوار، ولى على رغم آن ما آن را از تو پذیرفته و قبول کردیم. گذشته از این در حالى که ما یک گروه داراى عزّت و قدرت دفاع در یک سرزمین مستقل هستیم، که هیچ کسى در آن توقّع این را ندارد، تا یک فرد دیگرى غیر از ما، که قومش او را تنها گذاشته و عموهایش او را به دیگران تسلیم نموده باشند، بیاید و ریاست ما را به عهده گیرد، ولى هنگامى که تو ما را به قبول آن فرا خواندى، آن را از تو پذیرفته و قبول نمودیم. اینها همه در نزد عامه مردم بد و ناپسند است، جز نزد آنانى که خداوند قلبهایشان را به هدایت و رشد بارور گردانیده است، و آنان خیر و نیکى را در عاقبت و فرجام این کارها در نظر گرفتهاند، ولى ما تو را و دعوتت را با زبانها، قلبها و دستهایمان قبول نموده، و به آن جواب مثبت دادیم. اینها همه بدون تردید به خاطر ایمان آوردن به آنچه بود که تو آن را با خود آوردهاى، و به خاطر تأیید و تصدیق به همان معرفتى بود که در قلبهاى مان ثابت شده است. ما با تو، بر این بیعت مىنماییم، و با پروردگارت نیز بر این بیعت مىکنیم. دست خداوند بالاى دستهاى ماست، و ما با خونها و دستهاىمان بدون این که تو را به این کار بکشانیم در حمایت از تو آماده هستیم. از تو چنان که از جانهاى مان، پسران و زنان مان، حمایت مىکنیم، حمایت و پشتیبانى مىنماییم. اگر به این گفتههاى خود وفا کنیم به این معناست که به خداوند وفا مىکنیم، و اگر خیانت نماییم نیز در مقابل خداوند خیانت مىکنیم، که در این صورت ما بدبخت و شقى هستیم. اى پیامبر خدا! آنچه را گفتیم راست و صدق است، و ما بر آن به صداقت به آن پایبند هستیم، و خداوند خود مددکار است.
بعد از آن به طرف عبّاس بن عبدالمطّلب (که تا آن وقت مشرک بود) روى خود را گردانیده گفت: امّا تو، اى اعتراض کننده بر ما قبل از پیامبر ص - خداوند خود بهتر مىداند که از آن گفته خود چه هدفى داشتى؟ - گفتى که وى برادرزادهات است و از همه مردم برایت محبوبتر مىباشد، ولى ما با نزدیک و دور، و رشته داران خود قطع رابطه نمودهایم، و گواهى مىدهیم که وى پیامبر خداست، و خداوند او را از نزدخود فرستاده است، و دروغگو نیست و آنچه را با خود آورده به کلام بشر مشابهت ندارد، گذشته از این، در ارتباط به این گفته ات که تو درباره وى بر ما تا این که عهد و پیمانى نگیرى اطمینان حاصل نمىکنى، این خصلت و ویژگیى است که آن را بر هیچ کسى که براى پیامبر خدا ص خواسته باشد، رد نمىکنیم. آنچه را که مىخواهى بگیر، بعد از آن به پیامبر خدا ص روى نموده گفت: اى پیامبر خدا! آن چه را براى خودت مىخواهى بگیر، و آنچه را براى پروردگارت شرط مىگذارى، بگذار. و حدیث را به طولش درباره بیعت آنها متذکر شده است.
و احادیث بیعت، در بخش بیعت به نصرت، و احادیث این باب، در باب نصرت در ابتداى کار انصار، انشاءالله خواهد آمد.
[۱۵۳] بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل». (ص۱۰۵)، در سند آن واقدی متروک است. [۱۵۴] بسیار ضعیف. به دلیل واقدی که متروک است. [۱۵۵] یعنى بدون این که من در ایمان و تصدیق شما هیچ شک و اتّهامى داشته باشم. م.
احمد از ربیعه بن عِباد از بنى دیل - که قبلاً مشترک بود و اسلام آورد - روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص را در زمان جاهلیت در بازار ذى المجاز [۱۵۶] دیدم که مىگفت: «اى مردم بگویید: لا إله إلا إلله کامیاب و رستگار مىشوید» و مردم در اطراف وى گرد آمده بودند. از دنبالش مرد خوشچهره و کج چشمى که دو گیسوى بافته شده داشت در حرکت بود، و مىگفت: وى بىدین و دروغگوست، و هر جایى که پیامبر ص مىرفت، او وى را دنبال مىکرد. پرسیدم: این کیست؟ گفتند: این عمویش ابولهب است [۱۵۷]. بیهقى مانند این راروایت نموده. این چنین در البدایه (۴۱/۳) آمده، و هیثمى (۲۲/۶) مىگوید: این را احمد و پسرش و طبرانى در الکبیر همانند این، و در الاوسط به اختصار بسیار به اسنادهایى روایت نمودهاند، که یکى از اسانید عبدالله بن احمد رجال ثقه دارد. حافظ در الفتح (۱۵۶/۷) این روایت را به بیهقى و احمد نسبت داده، و گفته: این را ابن حبان صحیح دانسته است. و هیثمى (۲۲/۶) مىگوید: در یک روایت آمده که: پیامبر ص از وى فرار مىنمود، ولى او پیامبر ص را دنبال مىکرد. و در روایت دیگرى آمده که: مردم بر وى ازدحام بسیار شدید داشتند، و هیچ کسى را ندیدم که خاموش نشده باشد مگر ابولهب که خاموش نمىشد [۱۵۸]. و طریق دیگرى براى این روایت در بخش پیامبر ص و دعوت نمودن قبایل در ماقبل گذشت.
طبرانى از طارق بن عبدالله روایت نموده، که گفت: من در بازار ذى المجاز بودم، جوانى که لباس سرخ (یمنى) بر تن داشت عبور مىکرد و مىگفت: «اى مردم، بگویید: لا إله إلا الله، کامیاب مىشوید»، مرد دیگرى به دنبال وى در حرکت بود، و در حالى که پاشنههاى پایش و هر دو ساقش را خون آلود نموده بود میگفت: اى مردم، وى دروغگوست، از وى اطاعت و پیروى نکنید. پرسیدم: این کیست؟ جواب شنیدم: وى بچه بنى هاشم، و همان کسى است که ادعاى «پیامبرى خدا را» مىکند، و این هم عمویش عبدالعزى است. و حدیث را متذکر شده [۱۵۹]. هیثمى (۲۳/۶) مىگوید: دراین روایت ابوحباب [۱۶۰] کلبى آمده، و مدلّس مىباشد، ولى ابن حبان وى را ثقه دانسته، امّا بقیه رجال وى رجال صحیحاند.
و احمد از مردى از بنى مالک بن کنانه روایت نموده، که گفت: من پیامبر خدا ص را در بازار ذى المجاز در حالى دیدم که در آن گشت زده مىگفت: «اى مردم، بگویید: لا إله إلا الله کامیاب مىشوید». مىگوید: این در حالى بود که ابوجهل خاک را بر وى پاشیده مىگفت: این، شما را از دینتان گمراه نکند، خواست وى این است تا شما خدایان خود را ترک کنید، و لات و عزى را کنار بگذارید، ولى پیامبر ص به وى توجّه نمىکرد.
گفتم: پیامبر ص را براى مان توصیف کن، گفت: او در میان دو لباس سرخ قرار داشت، نه دراز بود نه کوتاه و قامت میانه داشت، پرگوشت بود، چهره نیکو و خوبى داشت، موهایش بسیار سیاه [۱۶۱]، و خودش بسیار سفید بود، و موى انبوه داشت. هیثمى (۲۱/۶) مىگوید: این را احمد روایت نموده و رجال وى رجال صحیحاند. بیهقى همچنان این را به این معنى روایت کرده، مگر وى صفت پیامبر ص را، چنان که در البدایه (۱۳۹/۳) آمده ذکر نکرده و افزوده است: در این سیاق (در بدل ابولهب) ابوجهل ذکر شده، و شاید این در اثر وهمى پیش آمده باشد، و این احتمال نیز هست که بارى ابوجهل و بار دیگرى ابولهب بوده باشد، چون آنها اذیت پیامبر ص را با هم به نوبت انجام مىدادند. دعوت نمودن پیامبر ص در بازار عکاظ در بخش دعوت نمودن قبایل در ماقبل گذشت.
[۱۵۶] در ارتباط با بازار ذى المجاز، مجنه و عکاظ در پاورقى های قبل توضیحات لازم داده شده است که خوانندگان محترم میتوانند در صورت لزوم از آن استفاده نمایند. م. [۱۵۷] صحیح. احمد (۳/۴، ۴۹۲) عبدالله بن احمد آن را در زیادات خود بر مسند روایت کرده است. (۳/۴)، و طبرانی در الکبیر (۴۵۸۷) و بیهقی در «الدلائل» (۲/۱۸۶). [۱۵۸] در این عبارت اندک سکتگى وجود دارد، و با در نظر داشت یک احتمال ترجمه شده است. م. [۱۵۹] صحیح لغیره. طبرانی در «الکبیر» (۸۱۷۵)، در اسناد آن ابوجناب کلبی است که مدلس است.اما یزید بن زیاد بن ابی الحق وی را متابعه کرده است چنانکه دارقطنی (۳/۴۴) و حاکم (۲/۶۱) و بیهقی در «الدلائل» (۵/۳۸۱) روایت کردهاند. ابوجناب نیز به تحدیث (یعنی لفظ حدثنا) تصریح کرده است. همچنین ابن حبان (۶۵۶۲). [۱۶۰] در بعضى کتب از جمله در تفسیر ابن کثیر (۵۳۲/۳) و شرح حیاة الصحابه (ابوجناب) ثبت شده است. [۱۶۱] صحیح. احمد (۵/۳۷۶) و بیهقی در «الدلائل» (۲/۱۸۷).
احمد از عائشه ل روایت نموده، که گفت: چون این آیه قرآن نازل شد: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤﴾، «اقارب نزدیکات را بیم بده» پیامبر خدا ص برخاسته گفت: «اى فاطمه دختر محمد، اى صفیه دختر عبدالمطّلب، اى بنى عبدالمطّلب من از جانب خداوند مالک هیچ چیزى براى شما نیستم، از مالم آنچه را از من مىخواهید، بخواهید» [۱۶۲]. مسلم این را به تنهایى خود روایت کرده است.
[۱۶۲] صحیح. مسلم (۴۹۳) و احمد (۶/۱۸۷).
احمد همچنین از على س روایت نموده، که گفت: چون این آیه نازل شد: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤﴾ پیامبر ص اهل بیت خود را جمع کرد، که سى تن از آنها گرد آمدند، همه خوردند و نوشیدند، على س مىگوید: پیامبر ص به آنها گفت: کى دینهاى مرا و وعده هایم را به گردن مىگیرد و بعد از من سرپرستى اهلم را مىکند تا با من در جنّت همنشین باشد؟» مردى گفت: اى پیامبر خدا تو بحر بودى، و کى مىتواند به این کار اقدام نماید؟ على مىگوید: بعد از آن پیامبر ص این گفته خود را - سه مرتبه - تکرار نمود. مىگوید: پیامبر خدا ص آن را بار دیگر بر اهل بیت خود عرضه نمود، در این میان على س گفت: من این مسؤولیت را انجام مىدهم [۱۶۳].
احمد همچنین از على س روایت نموده که: پیامبر خدا ص بنى عبدالمطّلب را که یک گروهى را تشکیل مىدادند، جمع - یا دعوت - نمود که هر یک از آنها تقریباً یک بره گوسفند و یا بز، و مقدار زیادى آب را به تنهایى خود مىنوشید، آن گاه پیامبرص براى آنها یک پیمانه طعام را پخت، آن را خوردند تا این که سیر شدند، و طعام - گویى که به آن هیچ دست نرسیده باشد - به همان حالت خود باقى ماند، و بعد از آن جام کوچکى را آورد و از آن نوشیدند تا این که سیراب شدند، و آن آب به همان صورت قبلى خود باقى ماند، گویى که نوشیده نشده و دست نخورده باشد. پیامبرص بعد از این فرمود: «اى بنى عبد المطّلب، من براى شما به شکل خاص و براى بقیه مردم به شکل عام فرستاده شدهام، و ازین واقعه [۱۶۴] معجزهاى بزرگ را مشاهده نمودید. اکنون کدام یک از شما با من بیعت مىکند تا برادر و رفیقم باشد؟» علىس میگوید: هیچ کس در پاسخ به گفته پیغمبر برنخاست. وى مىافزاید: من - که کوچکترین قوم بودم به طرف وى برخواستم. حضرت علىس میگوید: پیامبر ص به من گفت: «بنشین» و بعد از آن او همان گفته خود را سه مرتبه تکرار نمود و در هر مرتبه من در مقابلش بر مىخواستم و او به من مىگفت: «بنشین» تا این که در مرتبه سوم او دست خود را در دست من نهاد. [۱۶۵] این چنین در تفسیر ابن کثیر (۳۵۰/۳) آمده است. بزار از علىس روایت نموده که گفت: چون آیه نازل شد: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤﴾. پیامبر خداص گفت: «اى على از یک ران گوسفند با یک پیمانه گندم طعامى آماده کن، و بنى هاشم را برایم جمع نما» - و آنها در آن روز چهل مرد، و یا چهل تن به جز یک مرد (یعنى سه و نه تن) بودند. - علىس مىگوید: پیامبر خدا ص طعام را خواست و آن را در میانشان گذاشت. از آن طعام خوردند تا که سیر گردیدند. در میان آنها کسانى بود که یک بز را با نانخورشش مىخورد (و سیر نمىشد، ولى این بار همه آنها فقط از همان طعام اندک سیر شدند). بعد از آن جام شیر را به آنان تقدیم داشت، از آن نیز نوشیدند تا این که از نوشیدن باز مانده و سیر شدند. درین فرصت کسى از آنها گفت چون این جادو دیگر جادویى ندیده بودیم - روایت مىکنند که گوینده این قول ابولهب بود -، بعد ازین روز باز پیامبر خدا ص گفت: «اى على، از پاى گوسفندى با یک پیمانه (گندم) طعام آماده کن، و کاسه بزرگى از شیر را نیز آماده بساز». على س مىگوید: من این کار را انجام دادم. آنها از آن چون روز اوّل خوردند، و چنان که در مرتبه اوّل نوشیده بودند، نوشیدند، در این بار نیز چون مرتبه اوّل اضافه ماند. کسى از آنها باز، گفت: ما جادویى چون امروز ندیدیم. پیامبر ص بار دیگر بعد ازین رویداد فرمود: «اى على از پاى گوسفند و یک پیمانه (گندم) برایم طعام آماده کن، و کاسه بزرگى از شیر را نیز آماده کن» من این کار را انجام دادم. آن گاه پیامبر ص گفت: «اى على، بنى هاشم را برایم جمع کن». من آنها را جمع نمودم و آنها از آن خوردند و نوشیدند، آن گاه پیامبر خدا ص پیش از همه آنان گفت: «کدام یکى از شما دین مرا مىپردازد». مىگوید: خاموش باقى ماندم، و همه قوم نیز خاموش و ساکت بودند، پیامبر خدا ص گفته خود را باز تکرار نمود، پاسخ دادم: من اى پیامبر خدا! پیامبر ص فرمود: «تو اى على، تو اى على!» [۱۶۶]. هیثمى (۳۰۲/۸) مىگوید: این را بزار روایت کرده و لفظ نیز از اوست، و احمد این را به اختصار روایت نموده، چنان که طبرانى در الاوسط به اختصار روایت کرده است، و رجال احمد و یکى از اسنادهاى بزار بدون شریک که ثقه مىباشد، رجال صحیحاند.
ابن ابى حاتم این را نیز به این معنى روایت نموده و در حدیث وى آمده: پیامبر ص گفت: «کدام یکى از شما قرضدارى مرا از طرف من ادا مىکند، و خلیفه و جانشینم در اهلم مىباشد؟» على س مىگوید: همه خاموش شدند و عبّاس نیز از ترس این که شاید با قبول نمودن آن تمام مالش در آن مصرف شود ساکت و خاموش ماند، بعد از آن پیامبر خدا ص آن را بار دوم گفت: عبّاس این بار نیز خاموش ماند، چون من این حالت را مشاهده نمودم، گفتم: اى پیامبر خدا، من. على س مىافزاید: من در آن روز از همه آنها بد حالتر بودم، چشمهایم درد مىکرد و از آنها آب مىرفت و شکمم بزرگ بود، و ساقهایم خراشیده شده بودند [۱۶۷]. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۳۵۱/۳) آمده است. این روایت را بیهقى در الدلایل و ابنجریر به سیاق مبسوطترى از این سیاق با زیادتهاى دیگر به اسناد ضعیف، چنان که در تفسیر ابن کثیر (۳۵۰/۳) و البدایه (۳۹/۳) آمده، روایت نمودهاند. حدیث به سیاق دیگرى از ابن عبّاس ب در دعوت نمودن مجامع و گروهها در (ص ۱۴۰) ذکر گردید.
[۱۶۳] ضعیف. احمد (۱/۱۱۱) در سند آن منهال بن عمرو و همچنین اسدی وجود دارد که ضعیف است نگا: التقریب (۱/۳۵۲). [۱۶۴] هدف از واقعه، برکت پیدا شدن در طعام و نوشیدنىداخل جام است که نشانهاى از نبوّت و معجزه را درین مقام ثابت مىکند. م [۱۶۵] صحیح. احمد (۱/۱۵۹)، هیثمی در «المجمع» (۸/۳۰۲) میگوید: رجال آن ثقهاند. شیخ احمد شاکر آن را صحیح دانسته است. [۱۶۶] ضعیف. شریک بدحفظ است و در واقع از جهت حفظش ضعیف است اما مسلم از وی بصورت متابعه روایت کرده است. [۱۶۷] ضعیف. ابن کثیر آن را در تفسیرش (۳/۳۶۳) به ابن ابی حاتم نسبت داده است. در اسناد آن منهال ابن عمرو که ضعیف است وجود دارد. همچنین عبدالله به عبدالقدوس را ائمهی جرح و تعدیل ضعیف دانستهاند. یحیی میگوید: او هیچ نیست بلکه رافضی خبیثی است. نگا: «میزان الاعتدال» (۲/۴۵۷).
احمد (۷۴/۴) از ابن سعد س - این همان سعد است که براى پیامبر ص راه رکوبه [۱۶۸] را (به طرف مدینه) راهنمایى نموده بود - و او از پدرش روایت نموده، که مىگوید: پیامبر خدا ص نزد ما تشریف آورد، و ابوبکر س وى را همراهى مىنمود - ابوبکر س در آن فرصت دختر شیر خوارى نزد ما داشت، و پیامبر ص خواسته بود تا راه را به طرف مدینه کوتاهتر سازد - سعد به پیامبر خدا ص گفت: این سیل برد رکوبه است ولى در آن دو دزد از قبیله اسلم مىباشند که به آنها، مهانان گفته مىشود، اگر خواسته باشید از راهى که آنها در آن جا قرار دارند، مىرویم، (و در غیر آن، راه دیگرى باید انتخاب کنیم). پیامبر خدا ص فرمود: «ما را به همان راهى که آنان هستند ببر». سعد مىگوید: ما از همان طریق بیرون رفتیم، تا این که براى آنها معلوم گردیدیم، یکى از آنها به دیگرى مىگفت: این یمانى است. پیامبر خدا ص هر دوى آنها را خواست، و اسلام را به آنان عرضه نمود،و هر دوى آنها اسلام آوردند. بعد از آن پیامبر خدا ص نامهایشان را پرسید: آن دو جواب دادند: ما مهانان (ذلیل و خوارها) هستیم. پیامبر خداص براىشان گفت: «نه، بلکه شما مکرمان (باعزتها) هستید». و به آنها توصیه کرد تا در مدینه نزد وى بیایند. و حدیث را متذکر شده است. هیثمى (۵۸/۶) مىگوید: این را عبدالله بن احمد روایت نموده و نام این سعد عبدالله ّست، که وى را نشناختم، ولى بقیه رجال وى ثقهاند.
[۱۶۸] این همان راه مشهورى است که در میان مکه و مدینه در نزدیک عرج واقع است، که پیامبر ص از آنجا عبور نموده بود.
حاکم ابو عبدالله نیشابورى از ابن عمر ب روایت نموده که گفت: ما در یک سفر با پیامبر ص همراه بودیم که اعرابیى از پیش روى ما آمد، چون به پیامبرص نزدیک شد، پیامبر خدا ص از وى پرسید: «کجا مىروى؟» گفت: به طرف اهل و دیار خود، پیامبر ص گفت: «آیا خواهان چیز بهتر و نیکویى هستى؟» اعرابى پرسید: آن چیست؟ پیامبر ص فرمود: «گواهى بده که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد، و محمّد بنده و پیامبر اوست». اعرابى گفت: آیا بر صدق گفته تو هیچ شاهدى وجود دارد؟ پیامبر ص فرمود: (آرى) «این درخت». به این صورت پیامبر خدا ص آن درخت را که در کنار درّهاى قرار داشت طلب نمود، درخت درحالى که زمین را پاره مىکرد به طرف پیامبر ص روى آورد [۱۶۹] تا این که در پیش رویش ایستاد، و پیامبر ص سه مرتبه از آن شهادت و گواهى خواست، آن درخت گواهى داد که او در گفته خود صادق است. و بعد به همانجا که روییده بود برگشت، اعرابى به قوم خود برگشته گفت: اگر قومم از من اطاعت و پیروى نمودند آنها را برایت مىآورم، و اگر این طور ننمودند، خودم برگشته و با تو خواهم بود. این اسناد یک اسناد جید است، ولى آنها این را روایت ننمودهاند، و نه هم امام احمد این را روایت کرده است، این چنین در البدایه (۱۲۵/۶) آمده. هیثمى (۲۹۲/۸) مىگوید: این حدیث را طبرانى روایت نموده [۱۷۰]، و رجال وى رجال صحیحاند، ابویعلى و بزار نیز این را روایت کردهاند.
[۱۶۹] ضعیف. عبدالله بن احمد در زیاداتش بر مسند احمد (۴/۷۴). در سندش ابن سعد العرجی وجود دارد که مجهول است. همینگونه هیثمی در «المجمع» میگوید. (۶/۵۸). [۱۷۰] صحیح. ابویعلی (۵۶۶۲) و بیهقی در «الدلائل» (۶/۱۴،۱۵) و ابن حبان (۶۵۰۵ – احسان) و طبرانی در «الکبیر» (۳۵۸۲). نگا: «معجزات النبی» تالیف حافظ ابن کثیر، انتشارات دارغد الجدید.
ابن سعد (۲۴۲/۴) ازعاصم اسلمى روایت نموده، که گفت: هنگامى که پیامبر خدا ص از مکه به طرف مدینه هجرت نمود، و به غمیم [۱۷۱] رسید، بُرَیدَه بن حُصَیب نزدش مشرّف گردید. پیامبر خدا ص وى را به اسلام دعوت نمود، او و همراهانش - که در حدود هشتاد خانه بودند - اسلام آوردند، پیامبر خدا ص با آنها نماز عشاء را به جاى آورد، و آنها پشت سرش نماز خواندند.
[۱۷۱] وادى است نزدیک مکه.
طبرانى از عبدالله بن جعفر س روایت نموده، که گفت: وقتى ابوطالب وفات نموده بود، پیامبر خداص با پاى پیاده به طرف طائف خارج شد تا آنها را به اسلام فرا خواند، ولى آنها دعوتش را نپذیرفتند، بدین خاطر پیامبر خدا ص (که آنها خیلىها اذیت و آزارش کرده بودند) دو باره برگشت، و در سایه درختى آمده و با به جاى آوردن دو رکعت نماز چنین فرمود: «اَللّهُمَّ اِنِّيْ أَشْكُو اِلَيْكَ ضَعْفَ قُوَّتِىْ، وَهَوَ اِنيْ عَلَى النَّاسِ، أَرْحَمَ الرَّاحِمِين، أَنْتَ اَرْحَمُ الرَّاحِمِين، اِلى مَنْ تَكِلْنى؟ اِلى عَدُوٍّ يَتَجَهَّمُنِى اَمْ اِلى قَرِيْبٍ مَلَّكْتَهُ اَمْرِى؟ اِنْ لَمْ تَكُنْ غَضْبَانَ عَلَىَّ فَلاَ اُبَالِى، غَيَر أَنَّ عَافِيَتَكَ أَوْسَعُ لِى. أَعُوْذُ بِوَجْهِكَ الَّذِىْ أَشْرَقَتْ لَهُ الظَّلَمَاتُ، وَصَلُحَ عَلَيْهِ أَمْرُ الدُّنْيَا وَالاْخِرَه أِنْ يَنْزِلَ بِىْ غَضَبُكَ، أَوْ يَحِلَّ بِىْ سَخَطُك، لَكَ الْعُتْبى حَتَّى تَرْضى وَ لَا قُوَّه اِلّا بِاالله». ترجمه: «بار خدایا، من از ضعف و ناتوانى خود، و از سبکىام بر مردم نزد تو شکوه و شکایت میکنم. یا ارحم الراحمین، تو مهربانترین همه مهربانان هستى، تو مرا به کى مىسپارى؟ به دشمنى که با خشونت و ترش رویى با من برخورد مىکند، و یا به نزدیکى که تو او را بر من قدرت داده و چیره ساختهاى؟ اگر بر من خشمگین نباشى پروا ندارم، ولى یقین دارم که عافیت و حمایت تو برایم وسیعتر است. به آن وجه مبارکت که پرده ظلمات و تاریکىها توسط آن دریده شده و به روشنى مبدّل شده و به برکت آن امور دنیا و آخرت صلاح یافته، پناه مىبرم، از این که بر من غضب و قهرت نازل شود. خدایا خشوع و نیایش براى توست تا این که راضى شوى، و جز خدا دیگر کسى از نیرو و توانایى برخوردار نیست» [۱۷۲].
هیثمى (۳۵/۶) گفته است: درین روایت ابن اسحاق آمده که مدلّس ثقه مىباشد، ولى بقیه رجال وى ثقهاند. این حدیث از طریق زهرى و غیر وى به شکل طولانىتر آن در بخش تحمّل سختیها در راه دعوت بهسوى خداوند أ خواهد آمد.
[۱۷۲] ضعیف. این داستان را ابن اسحاق (۱/۲۶۲:۲۶۰) با سند صحیح از محمد بن کعب القرطبی بصورت مرسل روایت کرده است اما دعای «اللهم أشکوا إلیك...» را بدون سند آورده است. همینگونه ابن جریر (۱/۸۰،۸۱) آن را از طریق او آورده است. همچنین این داستان را طبرانی در «الکبیر» از حدیث عبدالله بن جعفر بصورت مختصر روایت کرده است. نگا: تخریج «فقة السیرة» آلبانی (ص۱۳۵، ۱۳۶).
عبدالرزاق از ابن عبّاس ب روایت نموده، که گفت: پیامبر ص با هیچ قومى قبل از دعوت آنها، نجنگیده است [۱۷۳]. این حدیث را همچنین حاکم در مستدرک روایت نموده گفته است: حدیث صحیح الاسناد است، ولى بخارى و مسلم آن را روایت ننمودهاند، و این را احمد در مسند خود، و طبرانى در معجمش روایت کردهاند. این چنین در نصب الرایه (۲۷۸/۲) آمده، هیثمى (۳۰۴/۵) مىگوید: و این را احمد و ابویعلى و طبرانى به اسنادهایى روایت نمودهاند، که رجال یکى از آن سندها رجال صحیحاند. این را ابن نجار نیز، چنان که در کنزالعمال (۲۹۸/۲) آمده، روایت نموده و همچنان بیهقى آن را در سنن خود (۱۰۷/۹) روایت کرده است.
[۱۷۳] صحیح. همچنین: نصب الرایة (۳/۳۷۸) باب: چگونگی نبرد (کیفیة قتال) همچنین در صحیحین و دیگر منابع حدیثی ثابت شده است که رسول الله ص بنی مصطلق را بصورت ناگهانی به اسارت درآورد زیرا از قبل دعوت به آنان رسیده بود.
ابن مَندَه و ابن عساکر از عبدالرحمن بن عائذ س روایت نمودهاند که گفت: وقتى پیامبر خدا ص گروهى را ارسال مینمود، مىگفت: «در میان مردم الفت و اتّحاد ایجاد کنید، و تا آنها را دعوت نکردهاید، بر آنها حمله نکنید، اگر همه خانههاى روى زمین را اعم از خانههاى گلى و پشمى مسلمان برایم بیاورید بهتر از این است که مردان آنها را کشته، اولاد و زنانشان را برایم بیاورید» [۱۷۴]. این چنین در الکنز (۲۹۴/۲) آمده است. و این را ابن شاهین و بغوى نیز، چنانکه در الاصابه (۱۵۲/۳) آمده، روایت کردهاند، و ترمذى آن را در (۱۹۵/۱) روایت نموده است.
[۱۷۴] ضعیف. مرسل است.
ابوداود در (ص۳۵۸) که لفظ حدیث نیز مربوط وى است،و مسلم (۸۲/۲) و ابن ماجه (ص۲۱۰) و بیهقى (۱۸۹/۴) از بُرَیدَه س روایت نمودهاند: که گفت: هنگامى پیامبر ص کسى را به سمت امیر سریه و یا لشکرى مىفرستاد او را به ترس از خداوند أ در نفس خودش، و به خیر و نیکویى در ارتباط به مسلمانان، سفارش کرده مىگفت: «هنگامى که با دشمنت از کفّار برخوردى آنها را به قبول یکى ازین سه چیز دعوت کن، و چون هر یکى از این سه چیز را از تو پذیرفتند، آن را از ایشان بپذیر و دست از آنها باز دار. آنها را به اسلام دعوت کن، اگر جواب مثبت داده و آن را قبول نمودند، تو هم آن را از ایشان بهپذیر و از آنها دست بردار. بعد آنها را به برگشت از منزل خودشان به طرف منزل مهاجرین فراخوان و براىشان بفهمان که اگر این عمل را انجام دادند براى آنها همان امتیازى است که براى مهاجرین مىباشد، و بر آنها همان چیزى مىباشد که بر مهاجرین است. اگر ازین کار اجتناب ورزیده، و جاى خود را انتخاب کردند، آگاهشان ساز که مانند مسلمانان بادیه نشین مىباشند، و همان حکم خداوند بر آنها جارى مىشود که بر مؤمنان جارى بود، و در فىء و غنیمت حصه و نصیبى نخواهند داشت مگر این که همراه مسلمانان جهاد نمایند. اگر از اسلام آوردن ابا ورزیدند، آنها را به دادن جزیه فراخوان. اگر این خواست را قبول نمودند، از ایشان پذیرفته و از قتالشان دست بازدار. اگر این را هم ردنموده و از قبول آن سرباز زدند، آن گاه ازخداوند مدد خواسته و با ایشان به جنگ. و اگر اهل قلعهاى را محاصره نمودى، و از تو خواستند تا آنها را بر حکم خدا پایین کنى، این کار را نکن، چون شما نمىدانید که خداوند درباره ایشان چه حکم مىکند، ولیکن، آنها را به حکم خود همراهشان معامله کنید، و بعد درباره ایشان هر تصمیمى را که خواستید اتخاذ نمایید» [۱۷۵]. ترمذى مىگوید: حدیث بریده حدیث حسن و صحیح است.
و این حدیث را همچنان احمد، شافعى، دارمى، طحاوى، ابن حبان، ابن الجارود، و ابن ابى شیبه و غیر ایشان، چنان که در کنز العمال (۲۹۷/۲) آمده، روایت کردهاند.
[۱۷۵] مسلم (۱۷۳۱)، ابوداود (۲۶۱۲) و ابن ماجه (۲۸۵۸).
طبرانى در الاوسط از انس بن مالک س روایت نموده، که مىگوید: پیامبر خدا ص حضرت على س را به جنگ و قتال با قومى روان نمود، بعد مردى را بسوى وى فرستاده گفت: «او را از پشت صدا نزن، به او بگو: تا این که آنها را دعوت ننمودهاى همراهشان قتال مکن» [۱۷۶]. هیثمى (۳۰۵/۵) مىگوید: رجال وى رجال صحیحاند، غیر از عثمان بن یحیى قَرْقَسَانى که ثقه مىباشد.
ابن راهَوَیه از على س روایت نموده که: پیامبر ص او را به طرفى فرستاد بعد براى مردى فرمود: «به على خود را برسان، و او را از دنبالش صدا مکن و به او بگو: پیامبر ص توصیه مىکند تا منتظر وى باشى، و به وى بگو: با قومى تا این که آنها را دعوت نکردهاى جنگ مکن». این چنین در کنز العمال (۲۹۷/۲) آمده. و نزد عبدالرزاق از على س روایت است که: پیامبر ص هنگامى که او را فرستاد به او فرمود: «با قومى تا این که آنها را دعوت ننمودهاى جنگ مکن». این چنین در نصب الرایه (۳۷۸/۲) آمده.
و در (ص ۱۰۱) در حدیث سهل بن سعد س نزد بخارى و غیر وى گذشت که پیامبر ص به على س در روز خیبر توصیه نمود: «به آهستگى حرکت نما، تا این که در میدان آنها پایین بیایى بعد از آن، آنها را بهسوى اسلام دعوت کن، و آنها را از حقوق خداوند تعالى که در صورت اسلام آوردن برایشان واجب مىگردد با خبر ساز. به خدا سوگند، این که خداوند یک مرد را توسط تو هدایت نماید، از این که همه شترهاى سرخ رنگ برایت باشد، بهتر است» [۱۷۷].
[۱۷۶] حسن. طبرانی در «الاوسط» هیثمی در «المجمع» (۵/۳۰۵) میگوید: رجال آن رجال صحیح است به جز عثمان بن یحیی القرقسانی که ثقه است. [۱۷۷] صحیح. بخاری و دیگران. تخریج آن گذشت.
ابن سعد، احمد، ابوداود، ترمذى (۱۵۴/۲) که آن را حسن دانسته، طبرانى و حاکم از فَرْوَه بن مُسَیک قُطَیفِى س روایت نمودهاند که گفت: نزد پیامبر ص آمده گفتم: اى پیامبر خدا، آیا بر ضد آن عده از قومم که روى گردانیدهاند، توسط آنهایى که روى آوردهاند، بجنگم؟ پیامبر ص فرمود: «بلى بجنگ». بعد از آن نظر جدیدى برایم پیدا شد و عرض کردم: اى پیامبر خدا، نه، بلکه آنها اهل سبأ هستند، و از نیرومندى و قدرت زیادى برخوردارند. آن گاه پیامبر ص مرا به قتال اهل سبأ مأمور ساخت و به من اجازه داد، چون از نزدش بیرون شدم، خداوند آنچه را که درباره سبأ نازل فرموده است، نازل کرد. سپس پیامبر خدا ص مىپرسد: «قُطَیفِى چه کرده است؟» و کسى را به منزلم فرستاد، او دریافت که من حرکت نمودهام، ولى مرا باز گردانید. و هنگامى که نزد پیامبر خدا ص آمدم، او را در حالى نشسته یافتم که اصحابش در اطرافش قرار داشتند، (خطاب به من) فرمود: «قوم را دعوت کن، و کسى که از آنها جواب مثبت داد آن را قبول نما، وکسى که ابا ورزید، تا این که دربارهاش برایم حکمى نیامده بر وى عجله و شتاب مکن». مردى از میان قوم پرسید: اى پیامبر خدا ص سبأ چیست، کدام سرزمین است یا زن؟ پیامبر ص پاسخ داد: «نه سرزمین است ونه هم زن، بلکه مردى است پدر ده عرب. شش تن آن در یمن سکونت کردند، و چهار تن دیگر آنها در شام، امّا کسانى که در شام زندگى و سکونت اختیار نمودند، عبارتند از: لَخْم، جُذَام، غَسّان، و عامله، و امّا کسانى که در یمن سکونت گزیدند عبارتند از: اَزْد، کنْدَه، حِمْیر، اشعریون، انمار و مذحج» آن مرد پرسید: اى پیامبر خدا انمار کیست؟ پیامبر ص پاسخ داد: «همان کسانىاند که از جمله آنها خَثْعَم و بَجِیله مىباشند» [۱۷۸]. این چنین در کنزالعمال (۲۶۰/۱) آمده است.
و همچنین نزد احمد و عبد بن حُمَید از فَرْوَه س روایت است که گفت: نزد پیامبر خدا ص آمده گفتم: اى پیامبر خدا ص من با کسانى از قومم که روى آوردهاند بر ضد آنهایى که روى گردانیدهاند مىجنگم؟ پیامبر خدا ص فرمود: «بلى، با روى آورده قومت بر ضد متمردان آن بجنگ». چون از نزدش برگشتم، مرا فراخوانده گفت: «با آنها تا این که به اسلام دعوت نکردهاى نجنگ». بعد پرسیدم: اى پیامبر خدا ص درباره سبأ چه فکر میکنى؟ این نام کدام وادى یا کوه است؟ یا چیز دیگرى؟ پیامبر خدا ص پاسخ داد: «نه، بلکه او مردى از عرب بوده که ده فرزند داشت».... و حدیث را متذکر شده. این اسناد اگرچه در آن ابو حباب [۱۷۹] کلبى است، و درباره وى چیزهایى گفتهاند، یک اسناد حسن مىباشد، زیرا این حدیث را ابن جریر از ابوکرِیب از عبقرى [۱۸۰] از اسباط ابن نصر از یحیىبن هانى مرادى از عمویش و یا از پدرش که اسباط در این مورد شک نموده - نیز روایت کرده و مىگوید: فَرْوَه بن مُسَیک نزد پیامبر خدا ص پیش شد... [۱۸۱] و حدیث را متذکر شده، این چنین در تفسیر ابن کثیر (۵۳۱/۳) آمده است.
[۱۷۸] صحیح. ترمذی (۳۲۲۲) و احمد (۳/۴۵۱) و ابوداود (۳۹۲۳) و حاکم (۲/۴۲۴). آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۷۹] در بعضى مآخذ (ابوجناب) ذکر شده، پاروقى صفحه ۱۷۶ همین جلد ملاحظه شود. [۱۸۰] در شرح حیاة الصحابه به عبقزى تصحیح شده است. [۱۸۱] حسن لغیره. آن را در مسند احمد نیافتم. در سند آن ابوحباب کلبی است که ضعیف است. حافظ میگوید: به علت زیادهروی در تدلیس وی را ضعیف دانستهاند. اما این حدیث طریق دیگری نزد ابن جریر در تفسیرش (۲۲/۷۷) داراست. همچنین ابن کثیر برای این حدیث طرق دیگری در تفسیرش ذکر میکند.
طبرانى از خالد بن سعید س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص مرا به طرف یمن فرستاد و فرمود: «اگر با عربهایی برخوردى که اذان را از آنها شنیدى، به آنها متعرّض نشوى، و از آنانى که اذان را نشنیدى، آنها را بهسوى اسلام دعوت کن» [۱۸۲]. هیثمى (۳۰۷/۵) مىگوید: درین روایت یحیى بن عبدالحمید حِمّانى آمده و ضعیف مىباشد.
[۱۸۲] ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (۴۱۱۱۶) در سند آن الحمانی است که همانگونه که هیثمی میگوید ضعیف است. (۵/۳۰۷).
بیهقى (۱۰۷/۹) از اُبَى بن کعب س روایت نموده، که گفت: اسیرانى از لات و عَزّى [۱۸۳] نزد پیامبر خدا ص آورده شد، راوى گوید: پیامبر خدا ص در وقت دیدن اسیران پرسید: «آیا اینها را به اسلام دعوت نموده بودید؟» پاسخ دادند: نه، آن گاه پیامبر ص از اسیران پرسید: «آیا اینها شما را به اسلام دعوت نمودند؟» گفتند: خیر، بنابراین پیامبر خدا ص فرمود: «اینها را رها کنید تا دوباره به جاهاى امن خود برگردند»، بعد این دو آیه را تلاوت نمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِنَّآ أَرۡسَلۡنَٰكَ شَٰهِدٗا وَمُبَشِّرٗا وَنَذِيرٗا ٤٥ وَدَاعِيًا إِلَى ٱللَّهِ بِإِذۡنِهِۦ وَسِرَاجٗا مُّنِيرٗا ٤٦﴾ [الاحزاب: ۴۶-۴۷].
ترجمه: «ما تو را به عنوان گواه، بشارت دهنده و بیم دهنده فرستادهایم. و تو را به عنوان دعوت کننده بهسوى خدا به حکم او و چراغ درخشان روان کردهایم».
﴿وَأُوحِيَ إِلَيَّ هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانُ لِأُنذِرَكُم بِهِۦ وَمَنۢ بَلَغَۚ أَئِنَّكُمۡ لَتَشۡهَدُونَ أَنَّ مَعَ ٱللَّهِ ءَالِهَةً أُخۡرَىٰ﴾ [الانعام: ۱۹].
ترجمه: «و این قرآن بر من وحى شده تا شما و تمام کسانى را که این قرآن به آنها مىرسد، انذار کنم، آیا به راستى شما گواهى مىدهید که معبودان دیگرى با خداست؟» [۱۸۴].
و آیه را تا آخرش قرائت کرد. بیهقى مىگوید: رَوْح بن مسافر ضعیف مىباشد. و نزد حارث از طریق واقدى، چنان که در الکنز (۲۹۷/۲) آمده، روایت است که: پیامبر ص دستهاى از مجاهدین را به طرف لات و عزى فرستاد، آنها بر قریهاى از عربها هجوم بردند، و افراد جنگى و اولاد آنها را (به شکل دسته جمعى) به اسارت خود درآوردند، اسیر شدگان عرض نمودند: اى پیامبر خدا، اینها بدون این که ما را دعوت کنند بر ما هجوم آوردند، پیامبر ص این قضیه را از اشتراک کنندگان در سریه جویا شد، و آنها نیز گفتههاى اسیران را تأیید نمودند، پیامبر ص فرمود: «اینها را رها نموده و دوباره به جاهای امنشان برگردانید و بعد ایشان را دعوت کنید) [۱۸۵].
[۱۸۳] هدف قومى است که در نزدیک این دو بت اقامت داشتند. [۱۸۴] ضعیف. بیهقی در «الکبری» (۹/۱۰۷) وی آن را به علت وجود روح بن مسافر ضعیف دانسته است. [۱۸۵] بسیار ضعیف. واقدی متروک الحدیث است.
ابونُعیم در الحِلیه (۱۰۷/۱) از عَرْوه بن زُبیر ب روایت نموده که: هنگامى انصار سخنان پیامبر خدا ص را شنیدند، و به آن یقین نموده و دلهایشان به دعوت وى اطمینان و آرامش حاصل کرد، و پیامبر ص را تصدیق نموده و به وى ایمان آوردند - اینها به این عمل خود تردیدى نیست که اسباب انگیزههاى خیر بودند، و در ابتداى ایمان آوردن براى پیامبرص به او وعده دادند که سال آینده درموسم حج نزد وى مشرّف شوند، و به این صورت دوباره به طرف قوم خود برگشتند - (بعد از گذرانیدن مدّتى در مدینه) کسى را نزد پیامبر خدا ص فرستادند، که یک تن را از طرف خود براى مان بفرست تا مردم را به کتاب خداوند أ دعوت نماید. چون احتمال زیاد دارد که دعوت وى پذیرفته شده و ازدین خدا پیروى شود. پیامبر خدا ص جهت انجام این مأموریت حضرت مُصعَب بن عُمیر بنى عبدالدارى را با ایشان فرستاد، و مصعب در ابتداى انجام مأموریت خود در بنى غنم نزد اسعد بن زُراره رفت، و براى آنها حدیث و درسهایی از قرآن و حکایتهاى آن را شروع نمود. مصعب در ادامه انجام این مأموریت خودتا آن وقت نزد سعد بن معاذ باقى ماند، و به دعوت خود ادامه داد، که خداوند أ به دست وى کسان زیادى را هدایت نمود، به اندازهاى که خانه کمى از انصار سراغ مىشد که عدّهاى در آن ایمان نیاورده باشند. بزرگان و اشراف آنها به اسلام گرویدند، و در این راستا، عمروبن جَمُوح نیز اسلام آورد و بتهاىشان همه شکسته و نابود گردیدند، و مصعب در حالى به طرف پیامبر خدا ص برگشت که وى را «مُقرىء» «معلم قرآن» لقب مىدادند [۱۸۶].
این حدیث را طبرانى از عروه طولانىتر روایت نموده، و چگونگى دعوت وى را از انصار، چنان که در ابتداى کارهاى انصار ش خواهد آمد، متذکر شده است، و در آن آمده: آن عده کسانى که از انصار ایمان آورده بودند به طرف قوم خود برگشتند، و آنها را مخفیانه دعوت نمودند، و از پیامبر خدا ص که خداوند أ او را به دین حق فرستاده، آنان را با خبر ساختند، و براىشان قرآن را تلاوت نمودند، حتى معدود خانهاى از انصار باقى ماند، که در آن عدّهاى ایمان نیاورده باشند. بعد کسى را نزد پیامبر خدا ص فرستادند، که مردى را از طرف خود نزد ما بفرست، تا مردم را به کتاب خدا أ دعوت نماید، چون بسیار احتمال دارد که دعوت وى مورد قبول واقع شود و از دین خدا پیروى گردد. بر این اساس پیامبر خدا ص مُصْعَب بن عُمَیر بنى عبدالدارى را بهسوى آنها فرستاد. وى در بنى غنم نزد اسعد بن زراره رفت، شروع به دعوت نمودن مردم، و انتشار اسلام نمود، و بر اثر دعوتهاى وى اهل اسلام رو به فزونى گذاشت ولى آنها درضمن این، کارهاى دعوت را مخفیانه پیش مىبردند. بعد از این دعوت نمودن، سعد بن معاذ را توسط مصعب و اسلام آوردن وى را یا اسلام آوردن بنىعبد الاشهل چنان که در بخش دعوت مصعب خواهد آمد، متذکر گردیده. بعد از این مىگوید: بنى نجار مصعب بن عمیر را اخراج نمودند، و بر اسعد بن زراره سختگیرى و شدّت روا داشتند، بنابراین مصعب بن عمیر از آنجا به نزد سعد بن معاذ نقل مکان نمود، و در آنجا تا آن وقت به دعوت خود ادامه داد، و خداوند أ مردم را توسط وى هدایت مىنمود که کم و اندک خانهاى از انصار باقى مانده بود که در آن عدّهاى اسلام نیاورده باشند. اشراف و بزرگان آنها مسلمان گردیدند، و در این میان عمرو بن جموح نیز اسلام آورد، و بتهایشان شکسته و منهدم گردیدند، به این صورت مسلمانان از با عزّتترین اهل مدینه محسوب مىشدند، و کارهاىشان رونق زیادى یافته بود.
(پس از انجام این مأموریت) مُصعب بن عُمَیر در حالى به طرف پیامبر خدا ص برگشت که به وى «مُقرىء» لقب داده مىشد [۱۸۷]. هیثمى (۴۲/۶) میگوید: درین روایت ابن لُهِیعَه آمده و ضعیف مىباشد، ولى در ضمن ضعف خود، حسن الحدیث نیز هست، گذشته از وى بقیه رجال او همه ثقهاند.
این را همچنان ابونُعیم در الدلائل (ص۱۰۸) به همین طولش روایت کرده و ابونعیم در الحلیه (۱۰۷/۱) آن را از زُهرى به معناى حدیث عروه نزدش به اختصار روایت نموده، و در حدیث وى آمده: آنها معاذ بن عَفراء و رافع بن مالک را نزد پیامبر خدا ص فرستادند، که براى ما از طرف خودت مردى را بفرست تا با کتاب خدا مردم را دعوت نماید، چون مىسزد که دین خدا پیروى شود. بنابراین پیامبر خدا ص مُصعب بن عُمَیر را نزد آنها فرستاد... و حدیث را به مانند حدیث قبل متذکر شده است.
[۱۸۶] ضعیف مرسل. ابونعیم در «الحلیة» (۱/۱۰۷) در سند آن ابولهیعة است که ضعیف میباشد. [۱۸۷] ضعیف. به روایت طبرانی. در سند آن ابن لهیعة است که در وی ضعف است همانگونه که هیثمی در «المجمع» میگوید (۶/۴۲).
طبرانى از ابواُمامه س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص مرا به طرف قومم فرستاد، تا آنها را بهسوى خداوند ﻷ دعوت نمایم، و شریعت اسلام را به آنان عرضه کنم. من در حالى نزد آنها آمدم که شترهاى خود را آب داده، آنها را دوشیده، و شیرشان را نوشیده بودند، چون چشمشان به من افتاد گفتند: مرحبا به صُدى بن عَجلان. و افزودند، به ما خبر رسید که تو نیز به دین این مرد گرویدهاى، گفتم: خیر، بلکه به خدا و پیامبرش ایمان آوردهام، و پیامبر خدا ص مرا بهسوى شما فرستاده است تا اسلام و شرایع آن را عرضه نمایم. در حالى که ما در این گفتگو قرار داشتیم، آنها کاسه خود را آورده گذاشتند، و همه در اطراف آن جمع شده شروع به خوردن کردند، خطاب به من گفتند: اى صدى بیا و با ما نان بخور، گفتم: واى بر شما!! من از نزد کسى آمدهام که این را براى شما حرام میداند [۱۸۸] مگر آن چه را ذبح کنید، آن هم به همان شکل و صورتى که خداوند نازل فرموده است. پرسیدند: خداوند در این ارتباط چه گفته؟ گفتم: این آیه نازل شده است:
﴿حُرِّمَتۡ عَلَيۡكُمُ ٱلۡمَيۡتَةُ وَٱلدَّمُ وَلَحۡمُ ٱلۡخِنزِيرِ - تا به این قول خداوندأ وَأَن تَسۡتَقۡسِمُواْ بِٱلۡأَزۡلَٰمِ﴾ [المائدة: ۳].
ترجمه: «حرام گردانیده شده بر شما حیوان مرده و خون و گوشت خوک... و قسمت کردن به وسیله چوبههاى تیر مخصوص بخت آزمایى».
به این صورت من آنها را به اسلام دعوت مىنمودم، و آنها ابا مىورزیدند. گفتم: واى بر شما، برایم کمى آب بیاورید که بسیار تشنه هستم، مىافزاید: من بر سر خود دستارى داشتم. آنها گفتند: خیر. بلکه تو را همین طور مىگذاریم تا از تشنگى بمیرى. مىگوید: من دستارم را بسته و سر خود را در آن گذاشته در ریگستان و در همان گرماى بسیار شدید و طاقت فرسا خوابیدم، کسى درخوابم با جامى از شیشه که مردم دیگر، بهتر از آن را ندیدهاند، و در آن نوشیدنى اى بود که دیگر مردم مرغوبتر از آن را ندیدهاند، نزدم آمد، آن را به من تقدیم کرد، و من آن را نوشیدم، و چون از نوشیدنم فارغ شدم از خواب بیدار شدم، به خدا سوگند، دیگر بعد از آن نوشیدن نه تشنه شدم، و نه هم تشنگى را دانستم [۱۸۹]. هیثمى (۳۸۷/۹) مىگوید: در این روایت بشیر بن شریح [۱۹۰] آمده، که ضعیف مىباشد. ابن عساکر این را به همین طولش و مانند این، چنان که در کنزالعمال (۹۴/۷) آمده، روایت کرده. ابویعلى این را به اختصار روایت نموده و در آخرش افزوده است: بعد از آن مردى از میان آنها به آنان گفت: مردى براى شما از بزرگان قوم خودتان آمده ولى به او هدیه تقدیم نمىکنید؟ پس از آن برایم شیرى آوردند. گفتم: ضرورتى به آن ندارم، و شکمم را به آنها نشان دادم، چون آن را دیدند همه آنان اسلام آوردند. بیهقى نیز این را در الدلایل روایت نموده و در آن افزوده: پیامبر ص وى را بهسوى قومش باهله فرستاد. این چنین در الاصابه (۱۸۲/۲) آمده است.
طبرانى نیز این را به سیاق ابویعلى و غیر وى روایت نموده. هیثمى (۳۸۷/۹) مىگوید: این را طبرانى به دو اسناد روایت کرده، و اسناد اوّل آن حسن است و در آن ابوغالب آمده، موصوف ثقه دانسته شده است. این حدیث را حاکم نیز در المستدرک (۶۴۱/۳) روایت نموده. و ذهبى مىگوید: صدقه را ابن معین ضعیف دانسته است.
[۱۸۸] هدف دم مسفوح است، چون آنها بدون مراعات ذبح به صورت اسلامى و شرعى آن ذبیحه را مورد استفاده قرار مىدادند. [۱۸۹] ضعیف. به روایت طبرانی. در سند آن بشیربن شریح است که بر اساس گفتهی هیثمی در «المجمع» (۹/۳۸۷) ضعیف است. [۱۹۰] در شرح حیاه الصحابه، به (سُرَیج) تصحیح شده است.
ابن ابى عاصم از احنف بن قیس س روایت نموده، که گفت: در حالى که در زمان عثمان س در خانه کعبه طواف مىکردم، مردى از بنى لیث دستم را گرفته گفت: آیا مژده و خوش خبرى به تو ندهم؟ گفتم: بلى، بده. گفت: آیا به خاطر دارى که مرا پیامبر ص بهسوى قوم تو به خاطر دعوت به اسلام و فراخواندن آنها بهسوى این دین فرستاده بود، و من ایشان را به طرف اسلام دعوت مىنمودم، و تو گفتى: تو ما را بهسوى خیر دعوت مىکنى، و به آن دستور مىدهى، و او - (پیامبر ص) - نیز به طرف خیر و نیکویى دعوت مىکند، و این حرف به پیامبر خدا ص رسید و او گفت: «بار خدایا، براى احنف مغفرت فرما و او را ببخش» [۱۹۱]. احنف مىگفت: هیچ عملى از آن برایم امید بخشتر نیست - یعنى از همان دعاى پیامبر خدا ص -. این را على بن زید به تنهایى روایت کرده، و در وى ضعف مىباشد. این چنین در الاصابه (۱۰۰/۱) آمده. و حاکم در المستدرک (۶۱۴/۳) مانند این را روایت کرده.
این را همچنان احمد و طبرانى روایت نمودهاند و در حدیث آنها آمده: وقتى که پیامبر خدا ص مرا بهسوى قومت بنى سعد فرستاد، و آنها را به اسلام دعوت مىنمودم، تو گفتى: به خدا سوگند، وى جز خیر نگفته است - یا این که جز خوبى چیز دیگرى نمىشنوم - من برگشته و این سخن تو را به پیامبر خدا ص خبر دادم، گفت: «بار خدایا براى احنف مغفرت نما و او را ببخش». احنف مىگوید: چنان که من به همان دعا امیدوار هستم، به چیزى دیگرى از خود امیدوار نیستم. هیثمى (۲/۱۰) مىگوید: رجال احمد غیر على بن زید که حسن الحدیث مىباشد، رجال صحیحاند.
[۱۹۱] ضعیف. احمد (۵/۳۷۲) و طبرانی در «الکبیر» (۲۷۸۵) در سند آن علی بن زید است که همانگونه که در «التقریب» (۲/۳۷) آمده ضعیف میباشد.
ابویعلى از انس س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص یکى از اصحاب خود را نزد یکى از بزرگان جاهلیت جهت دعوت وى بهسوى خداوند تبارک و تعالى فرستاد، آن شخص گفت: پروردگارت که مرا بهسوى آن دعوت مىکنى چیست؟ از آهن است، از مس است، از نقره است یا از طلا؟ (صحابى) نزد پیامبر خدا ص آمده او را از این سئوال آگاهانید، پیامبر ص او را بار دوم فرستاد، آن مرد همان گفته قبلى خود را تکرار نمود، صحابى برگشت و به پیامبر ص قضیه را خبر داد، باز پیامبر ص او را براى سومین بار فرستاد، ولى آن مرد همان گفته قبلى خود را تکرار نمود. صحابى بازگشت و به پیامبر ص خبر داد، این بار پیامبر ص خطاب به صحابى فرمود: «خداوند بر همان شخصى که نزدش رفته بودى، صاعقهاى را نازل فرمود، و او را سوزانید». درین باره این آیه نازل گردید:
﴿وَيُرۡسِلُ ٱلصَّوَٰعِقَ فَيُصِيبُ بِهَا مَن يَشَآءُ وَهُمۡ يُجَٰدِلُونَ فِي ٱللَّهِ وَهُوَ شَدِيدُ ٱلۡمِحَالِ﴾ [الرعد: ۱۳].
ترجمه: «و صاعقهها را مىفرستد، و هرکس را بخواهد گرفتار آن مىسازد درحالى که آنها درباره خدا مجادله مىکنند و گرفتن او سخت است».
هیثمى (۴۲/۷) مىگوید: این را ابویعلى روایت نموده، و بزار نیز مانند آن را روایت کرده، جز این که گفته است: به طرف مردى از فرعونهاى عرب، و صحابى در ارتباط با وى گفت: اى پیامبر خدا، او از این، سرکش و طاغىتر است. راوى مىگوید: براى بار سوم آن صحابى نزد وى رفت، مىافزاید: آن مرد همان حرفهاى قبلى خود را برایش باز تکرار نمود. و درحالى که آن صحابى با وى صحبت مىکرد، خداوند ابرى را بالاى سر وى فرستاده، آن ابر رعدى زد، و از آن صاعقهاى پدید آمد و کاسه سر آن جاهلى را قطع کرد. طبرانى مانند این را در الاوسط روایت نموده، و گفته است: رعد داد و برقى زد. رجال بزار غیر از دَیلَم بن غزوان که ثقه مىباشد، رجال صحیحاند. و در رجال ابویعلى و طبرانى على بن ابى شاره [۱۹۲] آمده، که ضعیف مىباشد. و حدیث خالدبن سعید در بخش، دعوت بهسوى خدا هنگام قتال در (ص ۱۷۲) گذشت، که گفت: پیامبر خدا ص مرا به یمن فرستاد و فرمود: «اگر به عربهایى برخوردى که اذان را از آنها مىشنیدى به آنها متعرّض نشوى، و از آنانى که اذان را نشنیدى آنها را بهسوى اسلام دعوت کن». و فرستادن عمرو بن مُره جهنى به طرف قومش از این پس خواهد آمد.
[۱۹۲] در شرح حیاة الصحابة گفته است که علىبن ابىسَارّه صحیح است.
دار قطنى از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: پیامبر ص عبدالرحمن بن عوف را فراخوانده فرمود: «خود را آماده کن چون تو را به سریهاى مىفرستم».... حدیث را متذکر شده، و در آن آمده: عبدالرحمن به این صورت بیرون رفت تا این که به یاران خود پیوست و تا رسیدن به دومه الجندل [۱۹۳] به حرکت خود ادامه داد. چون به آنجا داخل گردید، آنها را سه روز به اسلام دعوت نمود، چون روز سوم فرا رسید اصبغ بن عمرو کلبى س که مرد نصرانى و رئیس آنها بود، اسلام آورد. عبدالرحمن بن عوف این قضیه را - به دست مردى که از جُهَینَه بود، و به او رافع بن مَکیث گفته مىشد - براى پیامبر خدا ص گزارش داد، پیامبرص در جواب به وى نوشت، که با دختر اصبغ ازدواج کن، به اینصورت عبدالرحمن با دختر وى ازدواج نمود، نام این دختر تُمَاضِر است که بعد از آن ابوسلمه بن عبدالرحمن از وى به دنیا آمد. این چنین در الاصابه (۱۰۸/۱) آمده است.
[۱۹۳] قلعه و قریههایی است در میان شام و مدینه نزدیک دو کوه طى.
ابن اسحاق از محمدبن عبدالرحمن تمیمى س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص عمروبن العاص را جهت دعوت نمودن و بسیج ساختن اعراب به اسلام فرستاد، و از این که مادر عاص بن وائل از بنى بلى بود، پیامبر خدا ص خواست تا با فرستادن وى به طرف آنها خاطرشان را جلب نماید. وقتى به آبى که در سرزمین جُذام است، و بدان السلاسل گفته مىشود، رسید - بر همین اساس است که آن غزوه به نام ذات السلاسل شهرت مىیابد -، راوى مىگوید: هنگامى عمرو به آنجا رسید و احساس خطر نمود، کسى را نزد پیامبر خدا ص فرستاده خواهان کمک شد، پیامبر ص ابوعبیده بن جراح را با گروهى از مهاجرین اوایل که ابوبکر و عمر ب نیز شامل آن بودند به کمک وى فرستاد... [۱۹۴] و حدیث را چنان که در باب امارت خواهد آمد، متذکر شده است. این چنین در البدایه (۲۷۳/۴) آمده است.
[۱۹۴] ضعیف مرسل. ابن اسحاق، همانگونه که در «البدایة والنهایة» (۴/۲۷۳) از محمد بن عبدالرحمن ابن عبدالله بن الحصین التمیمی آمده است. همچنین بیهقی در «الدلائل» (۴/۳۹۹) ابن هشام آن را در سیرت خود ذکر نموده (۴/۲۳۲) و اصل حدیث در «صحیحین» است: بخاری در کتاب مناقب، باب: فضائل ابی بکر، و مسلم در کتاب فضائل صحابة، باب فضائل ابی بکر. همچنین نگا: «الدلائل» (۴/۴۰۱).
بیهقى از براء س روایت نموده که: پیامبر خدا ص خالد بن ولید را بهسوى اهل یمن جهت دعوت آنها به اسلام روانه نمود. براء مىگویند: من نیز از جمله کسانى بودم که با خالد بن ولید بیرون رفته بودند، ما شش ماه در آنجا اقامت نمودیم، و در تمام این مدّت خالد آنها را دعوت مىکرد، ولى آنها دعوتش را نپذیرفتند، پیامبر خدا ص بعد از آن على بن ابى طالب را فرستاد، و به وى یادآور شد تا خالد را دوباره برگرداند ولى اگر کسى از همراهان خالد خواست با على باقى بماند، مانعى ندارد. براء مىگوید: من باز هم از جمله کسانى بودم که با على س باقى ماندیم، هنگامى ما به قوم نزدیک شدیم، آنهابه طرف ما آمدند، بعد حضرت على س پیش شده و براى ما نماز داد، و بعد ما رادر یک صف منظم گردانید، و خود پیش روى ما حاضر شد و نامه پیامبر خدا ص را براى آنها قرائت نمود، و با قرائت آن همه همدان اسلام آوردند. بعد از اسلام آوردن آنها على س براى پیامبر ص خبر اسلام آوردن آنها را نوشت. هنگامى که پیامبر خدا ص آن نامه را قرائت نموده، به سجده افتاد و باز سر خود را بلند نموده گفت: «سلام بر همدان، سلام بر همدان» [۱۹۵]. بخارى این حدیث را به اختصا روایت کرده، این چنین در البدایه (۱۰۵/۵) آمده است.
[۱۹۵] صحیح. بیهقی در «الدلائل» (۵/۳۹۶).
ابن اسحاق متذکر شده: پیامبر خدا ص خالد بن ولید را به بنى حارث بن کعب در نجران فرستاد، و وى را امر نمود، قبل از این که با آنها جنگ کند سه روز ایشان را به اسلام دعوت نماید، اگر قبول نمودند، او نیز از ایشان بپذیرد، و اگر قبول نکردند با ایشان بجنگند. خالد س بیرون رفت تا این که نزد آنها رسید، بعد از رسیدن، خالد بن ولید سواراکاران را به هر طرف نجران فرستاد، و آنها مردم را بهسوى اسلام دعوت نموده مىگفتند: «اى مردم، اسلام بیاورید تا در امان باشید»، به این صورت همه مردم اسلام آوردند، و داخل آنچه شدند که بهسوى آن فراخوانده شده بودند. خالد بن ولید طبق توصیه پیامبر ص که اگر آنها اسلام آوردند و نجنگیدند در میان آنها مدتى اقامت نماید و به آنان اسلام، قرآن و سنت پیامبر را بیاموزد عمل کرد، بعد خالد بن ولید با نوشتن نامهاى به پیامبر ص او را از قضیه آگاهانید.
«بِسمِاللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْم، لِمُحَمّدِالنَّبيِّ رَسُولِ الله مِنْ خَالِد بن الوَلِيد: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُوْلَ الله وَرَحْمَه اللهِ وَبَرَكَاتُهُ، فَاِنّيِ أَحْمَدُ اِلَيْكَ الله الَّذِى لَااِلهَ اِلا هُو. أما بعد: يا رَسُولَ الله (صَلَّى الله عَلَيْكَ) فَاِنَّكَ بَعَثْتَنِيْ اِلى بَنِي الحَارِثِ بنِ كَعْبٍ وَاَمَرْتَنِيْ اِذَا آتَيْتُهُمْ اَنْ لَا اُقَاتِلَهُمُ ثَلَاَثَه اَيّام وَاَنْ اَدْعُوْهُم اِلَى الاِسْلاَمِ، فَاِنْ اَسْلَمُوا قَبِلْتُ مِنْهُمْ وَعَلَّمْتُهُم مَعَالِمَ الْاِسْلام وَكِتَابَ الله وَسُنَّه نَبِيَّهِ، وَاِنْ لَمْ يُسْلِمُوا قَاتَلْتُهُمْ. وَاِنِّى قَدِمْتُ عَلَيْهِمْ فَدَعَوْتُهُمْ اِلَى الْاِسْلامِ ثَلَاَثَه اَيّامٍ كَمَا اَمَرَنِي رَسُوْلُ اللهِ، وَبَعَثْتُ فِيْهِمْ رُكْبَاناً: يَابَنِىالْحَارِثِ! اَسْلِمُوْاتَسْلِمُوا! فَأَسْلَمُوا وَلَمْ يُقَاتِلُوا، وَاَنَا مُقِيْمٌ بَيْنَ اَظْهُرِ هِمْ آمُرُهُمْ بِمَا اَمَرَهُمُ الله بِهِ، وَآنْهَاهُمْ عَمَّا نَهَاهُمُ الله عَنْهُ وَاُعَلِّمُهُمْ مَعَالِمَ الاِسْلَامِ وَسُنَّه النَّبِيِّ ص حَتَّى يَكْتُبَ اِلَيَّ رَسُوْلُ الله. وَالسَّلامُ عَلَيْكَ - يَا رَسُوْلَ الله وَرَحْمَه اللهِ وَبَرَكاتُهُ». «به نام خداوند بخشاینده و مهربان. به محمّد نبى و فرستاده خدا از خالد پسر ولید: سلام و رحمت و برکت خدا بر تو اى رسول خدا، من خدا را که جز او معبودى نیست براى تو حمد و ستایش مىکنم. امّا بعد: اى پیامبر خدا - درود خدا بر تو - تو مرا بهسوى بنى حارث بن کعب فرستادى و به من فرمان دادى که چون نزد آنان روم، تا سه روز با آنان به پیکار دست نیازم و ایشان را به اسلام فراخوانم و اگر اسلام آوردند، در میانشان بمانم و از ایشان بپذیرم و شعایر اسلام، کتاب خدا و سنّت پیامبرش را به آنها بیاموزم، و اگر اسلام نیاوردند با آنان بجنگم، و من نزد آنان رفته و همچنان که رسول خدا ص مرا فرمود: تا سه روز ایشان را به اسلام دعوت کردم و در میانشان سواران فرستادم که: اى بنى حارث، اسلام بیاورید تا سلامت بمانید، پس اسلام آوردند و به پیکار برنخاستند و من در میان ایشان ماندهام، و ایشان را به آنچه خدا امرشان کرده است امر مىکنم و از آنچه خدا نهىشان کرده است، نهى میکنم، و شعایر اسلام را و سنت پیغمبر ص را به آنان تعلیم مىدهم تا این که، رسول خدا به من (نامه) بنویسد (و درباره کارهاى بعدیم راهنمایى کند). والسلام علیک - یا رسول الله و رحمه الله برکاته».
پیامبر خدا ص در جواب به نامه خالد برایش نوشت:
«بِسمِاللهِ الرَّحمن الرَّحِيْم. مِنْ مُحَمَّدٍ النَّبِيِّ رَسُوْلِ الله اِلى خَالِد بنِ الْوَلِيْدِ: سلام عَلَيْكَ! فَاِنِّيْ أَحْمَدُ اِلَيْكَ الله الَّذِى لَا اِلهَ اِلاَّ هُوَ. اَمَّا بَعْدُ: فَاِنَّ كِتَابَكَ جَاءَنِي مَعَ رَسُوْلِكَ يُخْبِرُ اَنَّ بَنِي الْحَارِثَ بنِ كَعْبِ قَدْ اَسْلَمُوا قَبْلَ أَنْ تُقَاتِلَهُمْ، وَأَجَابُوا اِلى مَا دَعَوْتَهُمْ اِلَيْهِ مِنَالْاِسْلامِ، وَشَهِدُوا اَنْ لا اِله اِلاَّالله وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُوْلُهُ، وَاَنْ قَدْ هَدَا هُمُ الله بِهُدَاهُ، فَبَشِّرْهُمُ وَاَنْذِرْهُمْ وَأَقبِلْ، وَلْيُقْبِلْ مَعَكَ وَفْدَهُمْ. وَالسَّلامُ عَلَيْكَ وَرَحْمَهاللهِ وَبَرَكَاتُهُ». «به نام خداوند بخشاینده و مهربان. از محمّد پیغمبر و فرستاده خدا، به خالد پسر ولید، سلام بر تو! من خدا را که جز او خدایى نیست براى تو حمد و ستایش مىکنم. امّا بعد: نامه تو با قاصدت به من رسید و خبر مىدهد که بنى حارث بن کعب، پیش از آن که با آنان پیکار کنى، اسلام آوردهاند. به آنچه از اسلام ایشان را دعوت کردهاى پاسخ گفتهاند، و شهادت دادهاند که جزالله خدایى نیست و این که محمّد بنده خدا و فرستاده اوست، و خدا ایشان را به هدایت خویش هدایت کرده است، ایشان را امید و بیم ده و خود برگرد و وفدشان با تو همراه شود و بیاید. والسلام علیک و رحمه الله برکاته».
خالد بن ولید در حالى به طرف پیامبر خدا ص برگشت که وفد بنى حارث بن کعب وى را همراهى مىنمود، و چون به طرف پیامبر ص مىآمدند، چشمش به ایشان افتاد و پرسید: «این قوم که به مردان هند میمانند، کیستند؟» گفته شد: اى پیامبر خدا، اینها بنى حارث بن کعباند. و چون نزد پیامبر ص ایستادند، برایش سلام داده گفتند: شهادت مىدهیم که تو پیامبر خدا هستى و معبودى جز یک خدا نیست. پیامبر ص گفت: «و من گواهى و شهادت مىدهم که جزالله معبودى نیست و این که من فرستاده خدایم». سپس پرسید: «شما کسانى هستید که چون عقب رانده شوند، به پیش تازند» آنها خاموش ماندند و کسى پاسخ نگفت، پیامبر ص آن را بار دوم وسوم پرسید، ولى کسى از آنها به او جوابى نداد، چهارمین بار تکرار کرد. آن گاه یزید بن عبدالمدان جواب داد: آرى، اى پیامبر خدا، ما کسانى هستیم که چون عقب رانده شوند، به پیش تازند - و این سخن را چهار بار تکرار کرد - پیغمبر ص گفت: «اگر خالد ننوشته بود که شما اسلام آوردهاید و نجنگیدهاید سرهاىتان را زیر پاهاىتان مىانداختم» یزید بن عبدالمدان گفت: به خدا سوگند، ما نه تو را مىستاییم و نه خالد را، پیامبر ص پرسید: «پس چه کسى را مىستایید؟» گفتند: ما خداى گرامى را مىستاییم که ما را به تو، اى پیامبر خدا ص هدایت کرد، پیامبر ص فرمود: «راست گفتید» بعد از آن پیامبر خدا ص از ایشان پرسید: «در جاهلیت توسط چه بر کسانى که با شما مىجنگیدند غلبه مىنمودید؟» آنها گفتند: ما بر هیچ کس غلبه نمىنمودیم. پیامبر ص در پاسخ به آنها گفت: «نه این طور نیست بلکه بر کسانى که با شما مىجنگیدند، غلبه مىنمودید». آنها به پیامبر ص جواب دادند: اى پیامبر خدا ص، ما بر کسانى که بر ضد ما مىجنگیدند به این دلیل غلبه مىنمودیم، که ما با هم متّحد بودیم و متفرّق و پراکنده نمىشدیم، و بر هیچ کسى آغازگر ظلم نبودیم. پیامبر ص گفت: «راست گفتید». و بعد از آن قیس بن حُصَین را بر آنها امیر مقرر نمود [۱۹۶]. این چنین در البدایه (۹۸/۵) آمده. و این حدیث را واقدى به اسناد از طریق عِکرمه بن عبدالرحمن بن حارث، چنان که در الاصابه (۶۶۰/۳) آمده، روایت کرده است.
[۱۹۶] ضعیف مرسل. ابن اسحاق از عبدالله بن ابی بکر چنانکه در تاریخ طبری (۳/۱۲۶) آمده است. همچنین بیهقی در «الدلائل» (۵/۴۱۱، ۴۱۲) از روایت ابن اسحاق از عبدالله بن ابی بکر نزد طبری و ابن هشام آن را در سیرت خود (۴/۴۰۲ – ۴۰۴) ذکر نموده است.
بیهقى از جریر بن عبدالله س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص کسى را نزدم فرستاد، (چون نزدش حضور یافتم) پرسید: «اى جریر براى چه آمدهاى؟» گفتم: آمدهام تا به دستهاى تو اى پیامبر خدا ایمان بیاورم. مىگوید: پیامبر خدا ص بر من جامه و یا عبایى را انداخت و بعد از آن روى خود را به طرف اصحاب خود گردانیده فرمود: «چون بزرگ یک قوم نزدتان آمد، او را عزّت و اکرام کنید». سپس گفت: «اى جریر، من تو را به شهادت دادن به اینکه معبودى جز یک خدا نیست و من رسول اویم دعوت مىکنم و تو را به این فرا مىخوانم که به خدا، روز آخرت و اندازه (تقدیر) خیر و شر ایمان بیاورى. نمازهاى فرضى را بخوانى، و ذکات فرض شده را اداء کنى». من همه آنها را انجام دادم، بعد از آن هر وقت که پیامبر خدا ص مرا مىدید به رویم تبسّم مىکرد [۱۹۷]. این چنین در البدایه (۷۸/۵) آمده. این را طَبَرَانى و ابونُعَیم نیز از جریر به مانند این چنان که در کنز العمال (۱۹/۷) آمده، روایت کردهاند.
[۱۹۷] بسیار ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۵/۳۴۷) در اسناد آن حصین بن عمرو است که متروک است چنانکه هیثمی در «مجمع الزوائد» (۸/۱۵) میگوید. طبرانی نیز در «الاوسط» این روایت را از طریق وی آورده است.
بخارى از ابن عبّاس ب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص براى معاذ بن حبل س - هنگامى که وى را به یمن فرستاد - فرمود: «تو نزد قومى خواهى رفت که اهل کتاب هستد، و چون نزد آنها رفتى ایشان را به این دعوت کن تا شهادت بدهند که معبودى جز یک خدا نیست، و محمّد پیامبر خداست. اگر آنها از تو اطاعت نموده و این را پذیرفتند، ایشان را خبر بده که خداوند بر آنها در هر روز و شب پنج نماز فرض گردانیده است. اگر آنها این را از تو قبول نموده و اطاعتت کردند، ایشان را خبر بده که خداوند برایشان صدقهاى را فرض نموده، که از اغنیاى آنها گرفته مىشود و به فقراىشان پرداخته مىشود. اگر آنها این را هم ازتو پذیرفته و اطاعتت نمودند، از گرفتن مالهاى خوب آنها اجتناب کن، و از دعاى مظلوم بترس، چون در میان دعاى وى و خداوند پرده و حجابى نیست» [۱۹۸]. این را بقیه جماعت نیز روایت نمودهاند. این چنین در البدایه (۱۰۰/۵) آمده است.
[۱۹۸] بخاری (۱۴۹۶) و مسلم (۱۲۱) و احمد (۱/۲۳۳) و ابوداود (۱۵۸۴) و ترمذی (۶۲۵).
ابو نعیم از حَوْشَب ذى ظُلَیم روایت نموده، که گفت: چون خداوند محمّد ص را کامیاب و پیروز گردانید، من نیز به عنوان جواب مثبت در قبول دعوت وى، چهل سوار را با عبد شر نزد وى فرستادم. آنها با نامه من در مدینه نزدش رفتند، چون به آنجا رسیدند (عبد شر) [۱۹۹] پرسید: کدام یکى از شما محمّد است؟ گفتند: این. عبد شر گفت: تو براى ما چه آوردهاى؟ اگر آن حق باشد ما اطاعت و پیرویت را میکنیم. فرمود: «نماز را برپا مىکنید، زکات را مىدهید، از خونها جلوگیرى مىنمایید، مردم را به نیکى امر مىکنید و از بدى منع مىنمایید». عبدشر (چون این گفتههاى پیامبر را شنید) گفت: این چیزهاى (که تو به طرف آن فرا مىخوانى و با خود آوردهاى) چیزهاى خوب و نیکویى است، دستت را دراز کن که همراهت بیعت نمایم. پیامبر خدا ص پرسید: «نامت چیست»؟ پاسخ داد: عبد شر، پیامبر ص گفت: «نه، بلکه تو عبد خیر هستى». (و با وى بر اسلام بیعت نمود) [۲۰۰] و جواب نامه حوشب ذى ظلیم را توسط وى برایش نوشت، او نیز ایمان آورد. این چنین در کنزالعمال (۳۲۵/۵) آمده و این را همچنین ابن مَنْده و ابن عساکر، چنان که در الکنز (۸۴/۱) آمده، روایت نمودهاند، و ابن سَکن مانند این را، چنان که در الاصابه (۳۸۲/۱) آمده، روایت کرده است.
[۱۹۹] به نقل از الاصابه. [۲۰۰] به نقل از الاصابه.
بخارى از ابن عبّاس ب روایت نموده، که گفت: وفد عبدالقیس نزد پیامبر خدا ص آمد، پیامبر ص فرمود: «مرحبا به قوم، به دور از شرمندگى و پشیمانى». آنها گفتند: اى پیامبر خدا، در میان ما و تو مشرکین مضر موقعیت دارند، و مانزد تو جز در ماه حرام، دیگر وقت رسیدگى نمىتوانیم بکنیم، بنابراین براى ما آن عملهاى نیکو و شایسته را بیان کن، که اگر به آن عمل نمودیم داخل جنّت شویم، و کسانى را که در عقب ما هستند به طرف آن دعوت کنیم. پیامبر ص گفت: «من شما را به چهار چیز دستور مىدهم، و از چهار چیز دیگر منع مىکنم، شما را به ایمان به خدا، و شهادت به این که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، برپا داشتن نماز و دادن زکات و روزه رمضان و این که از غنایم خمس آن را بپردازید، امر مىکنم. از چهار چیز دیگر شما را منع مىنمایم: از استفاده کاسههاى دُبّاء، نقیر، حَنْتَم مُزَفَّت» [۲۰۱] [۲۰۲] و نزد طیالسى به مانند این با اندک زیادى در آخرش آمده، که آن چنین است: «اینها را خود حفظ کنید، و کسانى را که در عقب شما هستند به آن دعوت نمایید». این چنین در البدایه (۴۶/۵) آمده است.
[۲۰۱] کاسههایی بودند که عربها در جاهلیت در میان آنها شراب مىساختند. [۲۰۲] بخاری (۵۳) و مسلم (۱۱۶) و ابوداود (۳۶۹۲) و ترمذی (۱۵۹۹).
حاکم از علقمه بن حارث س روایت نموده که مىگوید: نزد پیامبر خدا ص - در حالى آمدم که شش تن دیگر از قومم با من بودند - به پیامبر خدا ص سلام دادیم، و او جواب سلام ما را داد، بعد از آن با وى صحبت نمودیم، از صحبت ما خوشش آمد و پرسید: «شما چه هستید؟» پاسخ دادیم: ما مؤمن هستیم، پیامبر خدا ص فرمود: «هر قول براى خود حقیقتى دارد، حقیقت ایمان شما چیست؟» در پاسخ گفتیم: حقیقت ایمان ما پانزده خصلت است: به پنج خصلت تو ما را مأمور ساختهاى، به پنج دیگر آن فرستاده هایت ما را هدایت دادهاند و پنج خصلت دیگر آن را از زمان جاهلیت فرا گرفتهایم، و تاکنون به آن عمل مىکنیم. مگر در صورتى کهاى پیامبر خدا، تو ما را از آن بازدارى. پیامبر ص فرمود: «آن پنج خصلتى که من شما را به آن حکم کردهام کداماند؟» گفتیم: تو ما را امر نمودى، تا به خداوند، فرشتگان وى، کتابها و پیامبرانش و به اندازه خیر و شر، ایمان بیاوریم. پرسید: و آن پنج خصلتى که فرستادگانم شما را به آن امر نمودهاند کدام هاست؟» گفتیم: فرستادگانت ما را امر نمودند، تا شهادت دهیم که معبودى جز خداى واحد و لا شریک نیست، و تو بنده و رسول وى هستى، و نمازهاى فرضى را برپا کنیم، و زکات فرض شده را ادا نماییم، و ماه رمضان را روزه بگیریم و در صورت داشتن امکانات به حج (خانه خدا) برویم. سپس پیامبر ص پرسید: «آن خصلتهایی را که درجاهلیت فرا گرفتهاید کداماند؟» گفتیم: شکر در وقت آرامى و آسودگى، صبر در وقت مصیبت، صدق و راستى در وقت روبرو شدن با دشمن، رضا بر جریان تقدیر و ترک خوشى و سرور در صورت رسیدن مصیبت بر دشمنان. (بعد از شنیدن اینها) پیامبر خدا ص فرمود: «شما فقها و اهل ادب هستید، و نزدیک است با این خصلتها چون انبیا باشید، چقدر خصلتهاى نیکو و پاکیزهاى است!». (با این گفته خود) به طرف ما تبسّم نموده فرمود: «من شما را به پنج خصلت دیگر سفارش مىکنم، تا خداوند با آنها خصلتهاى نیکو و خیرتان را تکمیل نماید: چیزى را که نمىخورید جمع نکنید، و خانهاى را که در آن سکونت نمىکنید بنا ننمایید، و بر چیزى که فردا آن را ترک نموده و وا مىگذارید، مسابقه نکنید، و از خداوندى که به طرف وى محشور مىشوید، و نزد وى حضور به هم مىرسانید، بترسید و به طرف آنچه که بهسوى آن مىروید، و در آن همیشه مىباشید راغب و علاقمند باشید» [۲۰۳]. این چنین در الکنز (۶۹/۱) آمده است. این حدیث را همچنین ابوسعید نیشابورى در شرف مصطفى از علقمه بن حارث س روایت نموده. عسکرى، رُشاطى و ابن عساکر این را از سُوَید بن حارث روایت کردهاند، و ابن عساکر آن را با طولانى بودنش متذکر شده، این روایت، چنان که در الاصابه (۹۸/۲) هم آمده، مشهور است. و ابونعیم در الحلیه (۲۷۹/۹) این را از سوید بن حارث س روایت نموده، که گفت: با شش تن از قومم نزد پیامبر خدا ص آمدم، هنگامى که بر وى داخل شدیم و همراهش صحبت نمودیم، عادات و لباس ما خوشش آمد، بنابراین پرسید: «شما چیستید؟» گفتیم: مؤمنان، پیامبر خدا ص تبسمى نموده فرمود: «هر قول براى خود حقیقتى دارد، حقیقت قول و ایمان شما چیست؟» سوید مىگوید: گفتیم: (حقیقت ایمان ما در) پانزه خصلت (مضمر) است: پنج خصلت آن را فرستاده هایت امر نمودند تا به آنها ایمان بیاوریم، و پنج خصلت دیگر را فرستادگانت به ما امر نمودند تا به آن عمل کنیم، و پنج خصلت دیگر آن را از زمان جاهلیت انتخاب نموده و فراگرفتهایم، که اکنون هم به آنها عمل مىکنیم، مگر در صورتى که چیزى از آن را بد بدانى.... و حدیث را به معناى همان حدیث قبل یادآور شده، جز این که متذکر شده: زنده شدن پس از مرگ - به جاى اندازه خیر و شر، و افزوده: و صبر نمون در وقت خوشحال شدن دشمنان بر مصیبت نازل شده بر ما - به جاى ترک خوشى بر مصیبت نازل شده بر دشمنان [۲۰۴].
پیش از این در بخش دعوت نمودن پیامبر ص مردى را که از وى نام برده نشده است در (ص۱۲۷) در حدیث مردى از بَلْعَدَوِیه از جدش گذشت... و حدیث را متذکر شده و در آن آمده: آن مرد از پیامبر خدا ص پرسید: تو به طرف چه دعوت مىکنى؟ پیامبر ص گفت: «من بندگان خداوند را بهسوى خداوند فرا مىخوانم». مىگوید: گفتم: چه مىگویى؟ پیمبر خدا ص فرمود: «گواهى بده که معبود بر حقى جز یک خدا وجود ندارد، و من محمّد پیامبر خدا هستم و به آن چه بر من نازل فرموده است ایمان بیاور، و به لات و عُزّى کافر شو و نماز را بر پا نما و زکات را بپرداز.»
[۲۰۳] ضعیف. در «کنز المعمال» (۱/۲۷۵) به حاکم ارجاع داده شده است. و ابن قیم در «زاد المعاد» (۳/۶۷۲-۶۷۳) آن را به ابونعیم در کتاب «معرفة الصحابة» ارجاع داده. حافظ ابوموسی المدینی از حدیث احمد بن ابی الجوزی چنین روایت میکند: شنیدم اباسلیمان الدارانی گفت: مرا علقمة بن یزید بن سوید الازدی چنین حدیث گفت: مرا پدرم از جدم سوید بن الحارث، چنین حدیث گفت. در حالی که ذهبی در باره علقمة بن یزید بن سوید میگوید: شناخته شده نیست و خبری منکر آورده است. ابن حجر آن را در «الاصابة» در ترجمهی سوید بن الحارث آورده است (۳/۱۵). [۲۰۴] ضعیف. ابونعیم در «الحلیة» (۹/۲۷۹) وی این حدیث را ضعیف دانسته و گفته: تنها ابوسلیمان الدارانی آن را از احمد روایت کرده است.
طبرانى از مِسوَر بن مَخْرمه س روایت نموده، که گفت: پیامبر ص در میان اصحاب خود آمده گفت: «خداوند مرا رحمت براى همه مردم جهان مبعوث کرده است، بنابراین دعوت مرا براى دیگران برسانید - خداوند رحمتتان کند - چنان که حواریون با عیسى ÷ مخالفت نمودند با من مخالفت نکنید، او آنان را مانند این چیزى که من شما را به طرف آن دعوت مىکنم، دعوت نموده بود. کسى از آنها که راهش دور بود ناخشنودى مىکرد، عیسى بن مریم ازین حالت به خداوند ﻷ شکایت برد. چون صبح شد هر یکى از آنها به زبان همان قومى صحبت مىکرد که به طرف آن در انجام مأموریتى موظّف شده بود. آن گاه عیسى به آنان فرمود: این کارى است که خداوند اراده نموده است تا شما آن را انجام دهید، بنابراین در انجام این عمل کوتاهى ننموده و آن را عملى کنید». اصحاب ش در پاسخ به پیامبر خدا ص گفتند: اى پیمبر، ما این مأموریت را از طرف تو انجام مىدهیم، هر جایى که مىخواهى و خواسته باشى ما را بفرست به این صورت پیامبر خدا ص (افراد ذیل را از اصحاب خود بهسوى پادشاهان و سران جهان و بقیه سردمداران آن وقت) ارسال نمود: عبدالله بن حُذافه س را بهسوى کسرى، سلیط بن عمرو س را بهسوى هوذه بن على سردمدار یمامه، علاء بن حضرمى س را بهسوى مُنذِر بن ساوى سردمدار هَجَر، عمروبن العاص س را به طرف جَیفر و عَبّاد پسران جُلُندى پادشاهان عمان، دِحیه کلبىس را نزد قیصر، شُجاع بن وهب اسدى س را بهسوى مُنذِربن حارث بن ابى شِمر غَسّانى و عمروبن اُمَیه ضَمْرى س را نزد نجاشى.
اینها همه قبل از درگذشت پیامبر ص دوباره برگشتند. به جز علاء بن حضرمى س که هنگام وفات پیامبر ص در بحرین بود [۲۰۵]. هیثمى مىگوید: درین روایت محمدبن اسماعیل بن عیاش آمده و وى ضعیف مىباشد. این چنین در المجمع (۳۰۶/۵) آمده است.
حافظ درالفتح (۸۹/۸) مىگوید: سیرت نویسان افزودهاند که: پیامبر خدا ص مهاجر بن ابى امیه را به نزد حارث بن عبد کلال، جریر س را نزد ذى کلاع، سائب س را نزد مُسَیلَمَه (کذاب)، و حاطب ابن ابى بَلْتَعَه س را نزد مَقُوقِس فرستاد.
مسلم از انس س روایت نموده که: پیامبر خدا قبل از رحلت خود براى کسرى، قیصر، نجاشى و هر جبار سرکش نامه نوشت، که در نامههاى خود آنها را به طرف اسلام دعوت مىنمود، هدف از نجاشى در اینجا نجاشى اى نیست که پیامبر ص بر وى غایبانه نماز جنازه به جاى آورد [۲۰۶]. این چنین در البدایه (۲۶۲/۴) آمده.
احمد و طبرانى از جابر س روایت نمودهاند که گفت: پیامبر خدا ص قبل از درگذشت خود به کسرى و قیصر و هر جبار و ستمگر نامه نوشت [۲۰۷]. هیثمى (۳۰۵/۵) گفته است: در این ابن لهیعه آمده که حدیثش حسن است، ولى بقیه رجال وى رجال صحیح مىباشند.
[۲۰۵] ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (۱۲) در آن دو علت (مشکل) وجود دارد: محمد بن اسماعیل بن عیاش ضعیف است. نگا: «التقریب» (۲/۱۴۵) و هیثمی در «المجمع» (۵/۳۰۶). و دوم اینکه محمد بن اسحاق مدلس است و عنعنه کرده است. [۲۰۶] مسلم. (۱۷۷۴). [۲۰۷] حسن لغیره. احمد (۳/۳۳۶). و طبرانی در «الاوسط» همچنانکه در «مجمع الزوائد» (۵/۳۰۵) آمده است. در آن ابن لهیعه است که ضعیف است. نگا: «التهذیب» (۵/۳۲۷) اما حدیث انس نزد امام مسلم که قبل از آن گذشت شاهد آن است.
بیهقى از ابن اسحاق روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص عمرو بن امیه ضَمْرى س را با نامه خود در ارتباط با جعفر بن ابى طالب و بقیه یارانش، به نزد نجاشى فرستاد، که در نامه چنین نوشته بود:
«بِسمِاللهِ الرَّحمنِ الرَّحِيْمِ. مِنْ مُحَمَّدٍ رَسُوْلِ الله اِلَى النَّجَاشِيِّ الاَصْحَمِ مَلِكِ الْحَبَشَه، سَلَامٌ عَلَيْك! فَاِنِّي اَحْمَدُ اِلَيْكَ الله المَلِكَ القُدُّوسَ المُؤْمِنَ المُهَيْمِنَ وَأَشْهَدُ أَنَّ عِيْسى رَوُحُ الله وَكَلِمَتُهُ اَلْقَاهَا اِلى مَرْيَمَ البَتُوْلِ الطَّاهِرَه الطَّيِّبَه الحَصِيْنَه، فَحَمَلَتْ بِعِيْسى فَخَلَقَهُ مِنْ رُوْحِهِ وَنَفْخَتِهِ كَمَا خَلَقَ آدَمَ بِيَدِهِ وَ نَفْخِهِ، وَاِنِّى أَدْعُوْكَ اِلَى اللهِ وَحْدَهُ لَا شَرِيْكَ لَهُ، وَالمَوَالاه عَلى طَاعَتِهِ، وَاَنْ تَتَّبِعَنِى فَتُؤْمِنَ بِىْ وَبِالَّذِىْ جَاَءنِيْ، فَاِنَّيْ رَسُوْلُ اللهِ. وَقَدْ بَعَثْتُ اِلَيْكَ اِبْنَ عَمِّىْ جَعْفَراً وَمَعَهُ نَفَرٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ، فَاِذَا جَاؤوُكَ فَأقِرهِمْ وَدَعِ التَّجَبُّرَ، فَاِنِّيْ اَدْعُوْكَ وَجُنُوْدَكَ اِلَى الله ﻷ، وَقَدْ بلَّغْتُ وَنَصَحْتُ فَاقْبَلُوا نَصِيْحَتِى. وَالسَّلَامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى». «به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد رسول خدا به نجاشى اصحم پادشاه حبشه: سلام بر تو! من خداوندى را که پادشاه است، پاک است، نصرت دهنده فرستادگان خود است و حاکم و مسیطر و نگهبان است براى تو حمد و ستایش مىکنم. و شهادت مىدهم که عیسى روح خدا و کلمه اوست، که آن را به مریم بتول [۲۰۸]، پاک، نیک و پاکدامن القاءنمود، که بر اثر آن حضرت مریم آبستن شد و عیسى در شکمش پیدا گردید. خداوند او را از روح و دمیدن خود خلق نمود، چنان که آدم را به دست خود خلق نمود، و از روح خود در وى دمید. من تو را بهسوى خداى واحد و لا شریک فرا مىخوانم، و از تو مىخواهم که در طاعت وى ملازمت و مواظبت نمایى، و تو را به این دعوت مىکنم که از من پیروى کنى، به من و آنچه برایم آمده است ایمان بیاورى، چون من رسول خدا هستم. پسر عمویم جعفر را با تنى چند از مسلمین بسوى تو فرستادم، چون آنها نزدت آمدند، آنها را عزت نما و گردن کشى را کنار بگذار، و من تو را و لشکرهایت را بهسوى خداند ﻷ دعوت مىکنم، و من ابلاغ نمودم، و نصیحت کردم و نصیحت مرا قبول کنید. و سلامتى و درود بر کسى باد که از هدایت پیروى نماید».
[۲۰۸] پارسا و همچنین زنى را گویند که ازدواج نکرده، و لقب مریم و فاطمه ل است. م.
نجاشى در جواب براى پیامبر صنوشت:
«بِسمِاللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ. اِلى مُحَمَّدٍ رَّسُولِ الله مِنَ النَّجَاشِيّ الاَصْحَمِ ابنِ اَبْجَر: سَلامٌ عَليْكَ يَا نَبِيّ الله من الله! وَرَحْمَهاللهِ وَبَرَكاتُهُ، لاَاِلهَ اِلاّ هُوَ الَّذِىْ هَدَانِي اِلَى الاِسْلامِ. فَقَد بَلَغَنِي كِتَابُكَ يَا رَسُوْلَ الله فِيْمَا ذَكَرْتَ مِن اَمْرِ عِيْسى، فَوَ رَّبِّ السَّمَاءِ وَالْاَرْضِ اِنَّ عِيْسى مَا يَزِيْدُ عَلى مَا ذَكَرْتَ. وَقَدْ عَرَفْنَا مَا بَعَثْتَ بِهِ اِلَيْنَا ؛ وَقَرَيْنَا اِبْنَ عَمَّكَ وَاَصْحَابَهُ، فَاَشْهَدُ اَنَّكَ رَسُوُلُ الله صَادِقاً وَمُصَدِقاً وَقَدْ بَايَعْتُك وَبَايَعْتُ اِبنَ عَمَّكَ وَاَسْلَمْتُ عَلى يَدَيْهِ لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِيْنَ. وَقَدْ بَعَثْتُ اِلَيْكَ - يَا نَبِيّ الله اَرِيْحَا بنِ الاَصْحَمِ بنِ اَبْجَرَ، فَاِنّيِ لَا اَمْلِكُ اِلَّا نَفْسِى وَاِنْ شِئْتَ اَنْ آتِيَكَ فَعَلْتُ يَا رَسُوْلَ الله فَاِنِّيْ اَشْهَدُ اَنَّ مَا تَقُولُ حَقٌّ».
«به نام خداى بخشاینده مهربان. از نجاشى اصحم ابن ابجر به محمّد رسول خدا. سلام بر تو اى نبى خدا از طرف خدا، و رحمت خدا و برکتهاى وى بر تو، معبودى جز اونیست، که مرا به اسلام هدایت نمود. اى پیامبر خدا نامهات و آنچه درباره عیسى متذکر شدهاى به من رسید، به پروردگار آسمان و زمین سوگند، عیسى زیاده از آن چیزى که تو آن را متذکر شدهاى چیزى نمىگوید [۲۰۹]. و آنچه را تو براى ما فرستاده بودى دانستیم و پسر عمویت را با همراهانش عزت نموده و گرامى داشتیم، گواهى مىدهم که تو رسول خدا، صادق و تصدیق شده هستى، و من با تو بیعت نمودم، و با پسر عمویت بیعت نموده و به دستهاى وى به خدایى که پروردگار جهانیان است، اسلام آوردم. واى نبى خدا، من اریحا [۲۱۰] بن اصحم بن ابجر را نزدت فرستادم، من جز مالک نفس خودم مالک چیز دیگرى نیستم و اگر خواسته باشى تا نزدت بیایم اى پیامبر خدا، این کار را مىکنم و من شهادت مىدهم که آنچه تو مىگویى حق است [۲۱۱]. این چنین در البدایه (۸۳/۳) آمده.
[۲۰۹] یعنى نمىگوید که فرزند خداوند أ و چنین و چنان هستم.م. [۲۱۰] در شرح حیاه الصحابه، بیان داشته که «ارها» صحیح است. [۲۱۱] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۳۰۹، ۳۱۰) و نگا: «البدایة والنهایة» (۳/۸۳، ۸۴).
بزار از دِحْیه کلبى س روایت نموده که وى گفت: پیامبر خدا ص مرا با نامهاى نزد قیصر فرستاد، نزد وى رفته آن نامه را برایش دادم، در آن اثناء یک برادر زادهاش که روى سرخ و چشمان کبود، موهاى نرم و فروهشته داشت، با وى بود، چون نامه را خواند، در آن چنین نوشته شده بود: مِنْ مُحَمَّد رَسُوْلِ الله اِلى هِرَقْل صَاحِبِ الرُّوم.
«از محمّد فرستاده خدا به هرقل صاحب روم» راوى مىگوید: برادرزادهاش نفس بلندى از طریق بینى خود کشیده، گفت: این نامه امروز خوانده نمىشود. قیصر به او گفت: چرا؟ برادرزادهاش جواب داد: وى نامه را به نام خود شروع نموده و در عوض «پادشاه روم» نوشته است: «صاحب روم» قیصر گفت: این نامه را حتماً بخوان. وى چون نامه را خواند و دیگران از نزد قیصر بیرون رفتند، قیصر مرا نزد خود فراخواند و اسقف را طلب نمود تا آنجا حاضر شود - اسقف صاحب کار آنها بود و به آنان مشورت مىداد - آنها اسقف را مطّلع ساختند، و قیصر (نیز) او را با خبر ساخته و کتاب را برایش خواند. اسقف به قیصر گفت: این همان کسى است که ما انتظار وى را مىکشیدیم، و عیسى(علیهالسلام) ما را به آمدن او بشارت داده بود. قیصر از اسقف پرسید: پس به من چه امر مىکنى؟ اسقف خطاب به قیصر گفت: من وى را تصدیق نموده و از او پیروى مىنمایم: ولى قیصر گفت: اگر من این کار را بکنم پادشاهىام از دست مىرود. بعد از آن از نزد وى بیرون شدیم، قیصر کسى را دنبال ابوسفیان که در آن روز (هنوز مشرک بود) و در سرزمین قیصر حضور داشت، فرستاده و پرسید: از این کسى که در سرزمین شما ظهور نموده، صحبت کن که وى کیست؟ ابوسفیان گفت: او یک جوان است. قیصر پرسید: حسب و نسب وى در میان شما چطور است؟ گفت: در حسب و نسب هیچ کس ما از وى افضل نیست. قیصر گفت: این نشانه نبوّت است. پرسید: صدق و راستگویى وى چطور است؟ گفت: هرگز دروغ نگفته است. قیصر باز گفت: این نشان نبوّت است. قیصر در ادامه پرسید: کسانى که از شما بیرون شده و به طرف وى مىروند دوباره به طرف شما بر مىگردند؟ گفت: خیر، قیصر گفت: اى علّامت نبوّت است. و پرسید، آیا وقتى که یکجا با اصحابش به جنگ بیرون مىشود، شکست هم مىخورد؟ ابوسفیان گفت: قومى با وى جنگیدند، و او آنها را شکست داد، و آنها نیز وى را شکست دادند. قیصر گفت: این نشانه نبوّت است. راوى میگوید: قیصر بار دیگر مرا خواست و گفت: به رفیقت بگو، من مىدانم که وى نبى است، ولى با این همه سلطنت و پادشاهیم را ترک نمىکنم.
راوى مىگوید: آنها هر روز یکشنبه به اطراف اسقف جمع مىشدند، او براىشان خارج شده، صحبت مىنمود، و وعظ مىکرد، امّا این بار چون روز یکشنبه فرا رسید او بیرون نرفت و تا روز یکشنبه آینده در آنجا نشست. من نزد وى مىرفتم و او با من صحبت نموده و از من سئوالهایی مى کرد. هنگامى که یکشنبه آینده فرارسید، آنها براى وى انتظار کشیدند تا نزدشان بیرون شود ولى او نزد آنها بیرون نشد، و این را بهانه آورد که مریض مىباشد، و این عمل را بارها تکرار نمود.
آنها کسى را نزدش فرستادند، که یا براى ما بیرون مىشوى، و یا اینکه بر تو داخل شده و به قتلت مىرسانیم، چون ما تو را از ابتدایى که همین عربى آمده است ناآشنا و دگرگون احساس مىکنیم. اسقف به من گفت: این نامه را گرفته و براى رفیقت برده برایش از طرف من سلام بگو، و خبر بده که من شهادت مىدهم: معبودى جز یک خدا نیست، و محمد رسول خداست، و من به وى ایمان آوردم، و او را تصدیق نمودم، و از وى پیروى نمودم، و اینها این عمل مرا زشت پنداشتهاند، و تو آنچه را مىبینى برایش برسان. بعد از آن اسقف نزد آنها بیرون گردید، و او را به قتل رسانیدند... و حدیث را متذکر شده [۲۱۲]. هیثمى (۲۳۷و ۲۳۶/۸) مىگوید: در این روایت ابراهیم بن اسماعیل بن یحیى آمده که ضعیف است.
این حدیث را همچنین طبرانى از حدیث دِحیه س به اختصار روایت نموده و در آن یحیى بن عبدالحمید حِمّانى آمده، و وى، چنان که هیثمى (۳۰۶/۵) گفته، ضعیف مىباشد [۲۱۳]. همچنین این را ابونُعیم در الدلائل (ص۱۲۱) به معناى آن به اختصار روایت نموده است. این حدیث را عبدان بن محمّد مروزى نیز از عبدالله بن شداد به مانند این و تمامتر از روایت قبلى روایت کرده. وعبدان ازابن اسحاق از بعض اهل علم روایت نموده که هرقل براى دِحیه س گفت: واى بر تو! من به خدا سوگند، مىدانم که رفیق تو نبى مرسل است، و او همان کسى است که ما انتظار وى را مىکشیدیم و او را در کتاب خود مىیابیم، ولیکن من از رومىها بر جانخود میترسم، و اگر این هراس نمىبود از او پیروى مىکردم، ولى تو نزد ضَغَاطِر اسقف برو، و او را از قضیه رفیقتان آگاه کن، چون وى در روم از من بزرگتر است، و قول نافذ و پرتأثیرى دارد. دحیه س بعد از آن نزد اسقف آمده و او را از قضیه با خبر ساخت. اسقف گفت: رفیق تو به خدا سوگند نبى مرسل است، و ما او را به صفت و اسمش مىشناسیم. بعد از آن اسقف رفت لباسهاى خود را بیرون آورد و لباس سفیدى پوشید، آنگاه نزد رومىها بیرون گردید، و براىشان شهادت حق را داد، آنها به جان وى افتاده و شهیدش ساختند [۲۱۴]. این را یحیى بن سعید اموى در المغازى و طبرى نیز از ابن اسحاق روایت کردهاند، این چنین در الاصابه (۲۱۶/۲) آمده است.عبدالله بن احمد و ابویعلى از سعید بن ابى راشد روایت نمودهاند که گفت: من تنوخى - فرستاده هرقل براى پیامبر خدا ص - را در حِمْص دیدم، او همسایهام بود، و به سن بزرگى و حد فنا رسیده بود - با این که قریب فنا شده بود - به او گفتم: آیا مرا از رساله هِرَقل براى پیامبر خدا ص و نامه پیغمبر خدا براى هرقل خبرمیدهى؟ گفت: آرى، به تو خبر مىدهم. پیامبر خدا وارد تبوک شد، و دِحْیه کلبى س را نزد هِرَقل فرستاد، چون نامه پیامبر ص رسید هرقل قِسِّیسهاى روم واراکین حرب خود را جمع و دروازه را بر خود و آنها بسته نمود. بعد از آن هرقل گفت: از آمدن این مرد به آنجا آگاهى دارید، وى کسى را نزد من فرستاده، و مرا به قبول نمودن یکى ازین سه چیز دعوت مىکند: مرا دعوت مىکند تا بر دین وى او را متابعت کنم، و یا این که مالمان را به او (به عنوان جزیه) بپردازیم، و سرزمین مان از ما باشد، و یا این که با وى اعلان جنگ بکنیم. قیصر ادامه داده افزود: شما از خلال خواندن کتابهاىتان به خوبى درک مىکنید، که وى همین زیر قدمهاى مرا خواهد گرفت: پس بیایید از دین او پیروى کنیم و یا این که به او با حفظ سرزمین خود جزیه بپردازیم. اشتراک کنندگان در مجلس همه به یکبارگى چون یک مرد صدا کشیدند، حتى کلاههایشان را از سر بدر نموده گفتند: آیا ما را به این دعوت مىکنى که نصرانیت را ترک کنیم، و یا این که غلام یک اعرابى که از حجاز آمده باشیم؟! چون قیصر این حالت را دید، چنین پنداشت که اگر آنها بیرون روند روابطشان با وى تغییر نموده و رفقاى خود را بر ضد وى تحریک مىکنند و سلطنتش را خراب مىکنند، بدین خاطر گفت: من این را به دلیلى براى شما گفتم تا عزم و استوار بودنتان را بر کار (دین)تان بدانم.
بعد مردى از عرب را که «تُجیب» نام داشت، و از مسیحیان عرب بود خواست و به او گفت: کسى را که حافظهاش خوب باشد و زبان عربى را نیز بداند نزدم بیاور، که او را با جواب نامهاش نزد این مرد روانه کنم. وى نزد من آمد، و هرقل با دادن نامهاى که در استخوانهاى سینه نوشته شده بود به من گفت: این نامه مرا براى این مرد ببر، و آنچه را از سخنانش شنیدى، از آن جمله سه چیز آن را حفظ کن. متوجه باش و ببین که آیا در ارتباط با نامهاى که به من نوشته بود چیزى مىگوید؟ و متوجه باش که چون نامه مرا خواند آیا شب را یاد مىکند؟ به پشتش نگاه کن، آیا در آن چیزى هست که تو را به شک بیندازد؟ (تنوخى مىگوید): من با نامه وى به راه افتادم، تا این که به تبوک رسیدم، دیدم که وى در میان اصحابش بر آبى نشسته است، پرسیدم: رفیقتان کدام است؟ گفته شد: او این مرد است. به طرفش رفته همچنان پیش رفتم تا این که در پیش رویش نشستم. بعد از آن نامه را به او دادم، و او آن را در دامان خود نهاد و سپس فرمود: «تو از کدام قوم هستى؟» گفتم: یک تن از تنوخىها، پرسید: «آیا تو را به دین پدرتان ابراهیم تمایلى هست؟» عرض کردم: من فرستاده و قاصد قومى هستم، و بر دین آن قوم ایمان دارم، و تا به طرف آنها برنگردم از آن دینم برنمى گردم. پیامبر ص فرمود:
﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَهۡدِي مَن يَشَآءُۚ وَهُوَ أَعۡلَمُ بِٱلۡمُهۡتَدِينَ٥٦﴾ [القصص: ۵۶].
ترجمه: «تو کسى را که دوست مىدارى نمىتوانى به راه بیاورى، ولى خداوند کسى را که بخواهد هدایت مىکند، و او بر کسانى که هدایت اختیار مىکنند داناتر است».
«اى برادر تنوخى، من براى نجاشى هم نامه نوشتم [۲۱۵] ولى او نامه مرا پاره نمود، و خداوند او را و پادشاهیش را پاره خواهد کرد. و براى رفیق شما نیز نامه نوشتم، امّا او آن را نگه داشت، ومردم از وى تا آن که در زندگى خیر مقدر است، احساس رعب و خوف مىنمایند». تنوخى مىگوید: گفتم: این یکى از همان سه چیزى است که هرقل مرا به آن سفارش نموده است، بدین خاطر تیرى را از جعبه خود بیرون آورده، و آن را در غلاف شمشیرم نوشتم، بعد پیامبر ص نامه را براى مردى که در طرف چپش ایستاده بود داد، پرسیدم: این که نامه در دستش است و آن را براىتان مىخواند کیست؟ گفتند: معاویه، دیدم که در کتاب رفیقم (هرقل) آمده: مرا به طرف جنتى فرا مىخوانى که پهنایى آن چون آسمانها و زمین است، که براى پرهیزگاران آماده شده است، پس آتش (جهنم) در کجا است؟ پیامبر خدا ص فرمود: سبحان الله!! شب که چون روز فرا رسد در کجاست؟ باز تیرى را از جعبه خود بیرون آورده و این را در غلاف شمشیرم نوشتم. هنگامى که از خواندن نامه من فارغ گردید گفت: «تو براى خود حقى دارى، و تو قاصد هستى، اگر نزد ما جایزهاى پیدا مىشد، آن را حتماً برایت تقدیم مىنمودیم، ولى اکنون ما مسافر هستیم، و توشه ما تمام شده است». تنوخى مىگوید: مردى از میان طایفهاى از مردم، پیامبر ص را صدا نمود که من به او عطیهاى تقدیم مىکنم، وى بار خود را باز نمود، و یک دست لباس «صفوریه» را از آن بیرون کشید، و آن را آورده در دامانم گذاشت. پرسیدم: صاحب این لباس کیست؟ گفته شد: عثمان. سپس پیامبر خدا ص فرمود: «چه کسى این مرد را مهمان مىکند؟» در جواب جوانى از انصار پاسخ داد: من. آن انصارى برخاست و من همراهش بلند شدم. هنگامى که از گوشه مجلس گذشتم پیامبر ص مرا صدا نموده گفت: «اى برادر تنوخى». من به شتاب برگشتم، تا این که در همان جاى قبلى که در آن نشسته بودم در پیش رویش ایستادم، وى جامه خود را که در اطرافش پیچیده بود از پشتش دورنموده فرمود: «ها، اینجا را که به آن مأمور شدهاى ببین»، من به پشتش نگاه نمودم مهرى را در پشت شانه وى مانند تخم کبوتر دیدم [۲۱۶].
هیثمى (۲۳۵/۸-۲۳۶) مىگوید: رجال ابویعلى ثقهاند، رجال عبدالله بن احمد نیز ثقهاند. این حدیث را همچنین امام احمد [۲۱۷]، چنان که در البدایه (۱۵/۵) آمده روایت کرده، و صاحب البدایه گفته است: این حدیث، حدیث غریب است، در اسناد آن اشکالى وجود ندارد، و امام احمد آن را به تنهایى روایت نموده است. این را یعقوب بن سفیان، چنان که در البدایه (۲۷/۶) آمده، نیز روایت کرده است.
[۲۱۲] ضعیف. هیثمی در «مجمع الزوائد» (۸/۲۳۶، ۲۳۷) در آن ابراهیم بن اسماعیل است که ضعیف میباشد. [۲۱۳] همچنین ابن حجر وی را در «الفتح» (۱/۳۷) ضعیف دانسته است. [۲۱۴] ضعیف. طبری در تاریخ خود (۲/۶۵۰) در سند آن مجهولانی وجود دارند. نگا: «الاصابة» (۲/۲۱۶). [۲۱۵] این نجاشى غیر از آن نجاشى معروف است که اسلام آورده بود. [۲۱۶] صحیح. عبدلله بن احمد و ابویعلی (۱۵۹۷)، هیثمی در «المجمع» (۸/۲۳۵، ۲۳۶) میگوید: رجال ابویعلی همه ثقه هستند همچنین رجال عبدالله بن احمد. [۲۱۷] صحیح. احمد (۳/۴۴۱، ۴۴۲).
بخارى از ابن عبّاس ب روایت نموده که: ابوسفیان به او خبر داد که هرقل کسى را دنبال وى در حالى که با گروهى از قریش بود فرستاد - اینها براى تجارت به شام رفته بودند - و این هنگامى اتفاق افتاده بود که پیامبر ص با ابوسفیان و کفّار قریش قرارداد آتش بس بسته بود [۲۱۸] (ابوسفیان مىافزاید) آنها در حالى که در ایلیا (شهر قدس) اقامت داشتند نزد هرقل آمدند.
هرقل آنها را به مجلس خود فراخواند، و در اطرافش بزرگان روم قرار داشتند، بعد آنها را نزدیک خود خواست و مترجم را نیز طلب نموده گفت: کدام یکى از شما با این مردى که ادعاى نبوّت مىکند نسب نزدیکتر دارد؟ ابوسفیان مىگوید: گفتم من از جمله اینها با وى نسب نزدیکتر دارم، هرقل گفت: او را به من نزدیک سازید، و همراهانش را نیز نزدیک ساخته و در پشت سر وى قرار دهید، بعد از آن به مترجم خود گفت، به اینها بگو: من ازین مرد سئوالهایی مىکنم، اگر برایم دروغ گفت، شما دروغ وى را رد نمایید، (ابوسفیان مىافزاید) به خدا سوگند، اگر هراس این نمىبود که آنها مرا به دروغگویى متهم مىنمایند، حتماً درباره وى دروغ مىگفتم.
نخستین سئوال وى از من این بود که پرسید: نسب وى در میان شما چطور است؟ گفتم: او در میان ما از نسب عالى برخوردار است. پرسید: آیا این قول (ادعاى نبوت) را هیچ یکى از شما قبل از وى هرگز گفته است؟ گفتم: خیر. گفت: آیا هیچ یکى از پدرانش پادشاه بود؟ گفتم: خیر. پرسید: آیا اشراف مردم وى را پیروى نموده و یا ضعفاى شان؟ گفتم: بلکه ضعفاى آنها. پرسید: آیا آنها زیاد مىشوند یا کم؟ گفتم: بلکه زیاد مىشوند. گفت: آیا هیچ یکى از آنها به خاطر عدم رضایت از دینش بعد از پیوستن به آن، بر میگردد؟ گفتم: خیر. گفت: آیا وى را قبل از اینکه این چیزها را بگوید به کذب متهم مىنمودید؟ گفتم: خیر. پرسید: آیا وى غدر و خیانت مىکند؟ گفتم: خیر، ولى اکنون ما با وى داخل پیمان و معاهدهاى شدهایم، که نمىدانیم در آن ارتباط چه مىکند - ابوسفیان مىگوید: دیگر نتوانستم غیر از این کلمه چیزى به آن بیفزایم - هرقل پرسید: آیا با وى جنگ و قتال نمودهاید؟ گفتم: بلى، پرسید: قتالتان با وى چگونه بود؟ گفتم: جنگ در میان ما و او نوبتى است گاهى بر ما پیروز مىشود و گاهى ما بر وى پیروز مىشویم. هرقل پرسید: او شما را به چه امر مىکند؟ گفتم: مىگوید خداوند را به تنهایى عبادت کنید و به او چیزى را شریک نیاورید، و آنچه را پدرانتان مىگویند، ترک کنید و ما را به نماز، صدق، عفاف و صله رحم دستور میدهد.
آنگاه به مترجم خود گفت: به او بگو: تو را از نسب وى پرسیدم، ادعا نمودى وى از نسب عالى در میان شما برخوردار است، همچنین پیامبران از میان بهترین نسب قوم خود مبعوث مىشوند. از تو پرسیدم: آیا این قول را هیچ یکى از شما قبل از وى گفته بود، متذکر شدى؟ خیر. گفتم: اگر این قول را قبل از وى کسى گفته باشد، باز هم مىتوانستم بگویم وى مردى است که این قول را به تأسى از همان قولى که قبل از وى گفته شده مىگوید. از تو پرسیدم: که آیا هیچ یکى از پدرانش پادشاه بود، گفتى خیر اگر کسى از پدران وى پادشاه مىبود، مىگفتم: وى مردى است که پادشاهى پدرش را مطالبه مىکند، از تو پرسیدم: آیا وى را قبل از گفتن آنچه مىگوید، به دروغگویى متهم مىنمودید، متذکر شدى، خیر. بنابر این مىدانم، وى چنان نیست که دروغ بستن بر مردم را کنار بگذارد، و بر خداوند دروغ بندد. از تو پرسیدم: اشراف مردم از وى پیروى نمودهاند یا ضعفاى آنها، گفتى: ضعفاى آنان وى را پیروى نمودهاند، و همین ضعیفان پیروان پیامبراناند. ازتو پرسیدم: آیا آنها زیاد مىشوند یا کم، متذکر شدى: آنها زیاد مىشوند، و کار ایمان نیز همین طور است، تا این که تمام شود. از تو پرسیدم: آیا یکى از آنها به خاطر عدم رضایت از دینش پس از گرویدن به آن، دوباره بر مىگردد، گفتى خیر، و ایمان چون بشاشت و نورش در قلبها داخل گردد، مسلّماً که همین طور مىباشد. از تو پرسیدم: آیا وى غدر مىکند، گفتى خیر، و همچنین پیامران غدر و خیانت نمىکنند. از تو پرسیدم: شما را به چه دستور مىدهد؟ متذکر شدى که وى شما را دستور مىدهد، تا خداوند را عبادت کنید و به وى چیزى را شریک نیاورید، و شما را از عبادت بتها باز مىدارد، و به نماز و صدق و عفاف دستور مىدهد. اگر این چیزهایى را که تومى گویى راست باشد او جاى همین دو قدمم را مىگیرد. مىدانستم که وى ظهور مىکند، ولى گمان نمىبردم از میان شما باشد، و اگر مىدانستم که من به وى مىرسم، براى دیدارش هر رنجى را تحمل مىنمودم، و اگر نزدش مىبودم پاهایش را مىشستم.
بعد از آن نامه پیامبر خدا ص را که توسط دِحْیه س به بزرگ بُصْرَى فرستاده بود، طلب نمود، و او آن را به هرقل تقدیم داشت که در آن چنین نوشته بود:
«بِسمِاللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ. مِنْ مُحَمَّد عَبْدِاللهِ وَرَسُوْلِهِ اِلى هِرَقٌل عَظِيْمِ الرُّوْم، سَلاَمٌ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الهُدى، اَمَّا بَعْد: فَاِنّى اَدْعُوْك بِدَعَايَه الاِْسْلامِ، أسْلِمْ تَسْلِمْ يُوْءتِكَ الله أجْرَكَ مَرَّتَيْن. فَاِنْ تَوَلَيْتَ فَاِنَّ عَلَيْكَ اِثْمَ الاَرِيْسِيِيْن. وَيَا أَهْلَ الكِتَابِ تَعَالَوا اِلى كَلِمَه سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ اَلَّا نَعْبُدُ اِلاَّ الله، وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً، وَلَا يَتَّخِذُ بَعْضُنَا بَعْضاً اَرْبَاباً مِنْ دُوْنِ اللهِ، فَاِنْ تَوَلَّوا فَقَولُوا اشْهَدُو ا بِاَنَّا مُسْلِمُون». «به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد بنده و رسول خدا به هرقل بزرگ روم، سلام بر کسیکه از هدایت پیروى نماید، اما بعد: من تو را به دعایه اسلام دعوت مىکنم، اسلام بیاور تا در امان باشى، و خداوند اجرت را برایت دو برابر مىدهد. ولى اگر روى گردانیدى، بر تو گناه اَرِیسِیین است [۲۱۹] و: «اى اهل کتاب! بیایید بهسوى سخنى که میان ما و شما مشترک است، این که جز خداند یگانه را نپرستیم، و چیزى را شریک او قرار ندهیم، و بعضى از ما بعضى دیگر را غیر از خدا، پروردگار نگیرد، اگر سر بر تابند، بگویید: گواه باشید که ما مسلمانانیم» [۲۲۰].
ابوسفیان مىگوید: چون هرقل این چیزها را گفت، و از خواندن نامه فارغ گردید، شور و هیجان نزدش زیاد شد، صداها بلند شد و ما از آن مجلس بیرون کرده شدیم، - بعد از بیرون شدن - براى همراهانم گفتم: کار ابن ابى کبْشَه [۲۲۱] به جایى رسیده که پادشاه بنى اصفر (پادشاه روم) از وى مىهراسد!! پس از آن من متیقن بودم که وى حتماً غالب شدنى است، تا این که خداوند أ اسلام را در نهادم قرار داد (و مسلمان شدم).
راوى مىافزاید: ابن ناطور نگهبان (که امیر ایلیا و رفیق هِرَقْل، و در عین حال اُسْقُف نصاراى شام نیز بود،) مىگوید: هرقل وقتى به ایلیا آمد، یک روز صبح بسیار غمگین و رنجور از خواب برخاست، آنگاه بعض فرماندهان جنگى به او گفتند: امروز ما چهره تو را ناراحت و ملول احساس مىکنیم. ابن ناطور مىگوید: هرقل عالم به علم نجوم بود، و به ستارهها نظر مىکرد. هنگامى که این سئوال را از وى نمودند براى آنها گفت: من چون به ستارگان دیدم دانستم، پادشاهى که ختنه کردن نزدش رایج است ظهور نموده، آیا مىدانید که از این قومها کى ختنه مىکند؟ به او گفتند: جز یهود دیگر کسى ختنه نمىکند، وشان آنها تو را آنقدر به تشویش نسازد. براى امیران شهرهاى کشورت بنویس تا یهودیانى را که در آنجاها سکونت دارند به قتل رسانند. در حالى که آنها درین کار مشغول بودند مردى نزد هرقل آورده شد که وى را پادشاه غَسَّان فرستاده بود، و به آنها خبر پیامبر خدا ص را رسانید. هنگامى که هرقل این خبر را از وى شنید به افراد خود گفت: بروید ببینید که آیا وى ختنه شده هست یا خیر؟ آنها این مرد را دیدند و براى هرقل خبر دادند که وى ختنه شده است و او را از عرب پرسید، پاسخ داد: آنها نیز ختنه مىکنند. آنگاه هرقل گفت: این پادشاه همین امت است که ظهور نموده. بعد هرقل براى یکى از دوستان خود که در رومیه قرار داشت - و چون وى عالم بود - نامهاى نوشت، و خود به طرف حِمْص حرکت نمود، هنوز به حمص نرسیده بود و یا از آن حرکت نکرده بود که نامه رفیقش رسید، و با نظر هِرَقْل در ظهور نبى موافق بود و بر این تاکید داشت که همین شخص نوظهور نبى است. هرقل به این صورت بزرگان روم را در یکى از قصرهاى خود در حِمْص جمع کرد، سپس هدایت داد و دروازههاى آن بند گردید، بعد خودش ظاهر شده گفت: اى گروه رومیان، آیا رشد و فلاح را مىخواهید و خواهان این هستید که پادشاهى و سرزمینتان براىتان ثابت باقى ماند؟ اگر این را مىخواهید، از این نبى پیروى کنید. حاضرین در مجلس چون خران وحشى رمیده به طرف دروازهها رو نهادند، امّا دریافتند که دروازهها بسته است. هنگامى که هرقل نفرت ایشان را ملاحظه نمود و از ایمان آوردنشان مایوس گردید، دستور داد: اینها را به من بازگردانید. (چون آنها برگردانیده شدند) گفت: این را من به این خاطر برایتان گفتم، تا شما را امتحان نمایم که استوار بودن و عزمتان در دینتان چقدر است؟ و حالا آن را خود مشاهده نمودم، اهل مجلس (و رمیدگان لحظات قبل با شنیدن این سخنان) راضى شده وبر هرقل سجده کردند. این بود آخرین جریان کار هرقل [۲۲۲]. این حدیث را بخارى درجاهاى زیادى در صحیح خود به الفاظ مختلفى روایت نموده که پىگیرى آن در اینجا به درازا مىکشد. بقیه محدثین غیر از ابن ماجه، این حدیث را نیز از طریق زُهْرِى از عبیدالله بن عبدالله بن عُتْبه بن مسعود از ابن عبّاس ب روایت نمودهاند. این چنین درالبدایه (۲۶۶/۴) آمده. و این حدیث را این اسحاق بن همین طولش، چنان که در البدایه (۲۶۲/۴) ذکر نموده، روایت کرده. و ابونُعَیم آن را در دلائل النبوه (ص۱۱۹) از طریق زُهْرِى به مانند این همین طور طویل روایت نموده، و بیهقى (۱۷۸/۹) نیز این را به همین اسناد و مانند این به طرز طولانى روایت کرده است.
[۲۱۸] هدف مان آتش بس و متارکهیى است که پیامبر ص آن را با قریش درهنگام انعقاد صلح حدیبیه در آخر سال ششم هجرى پذیرفت، که بر ده سال آتش بس میان مسلمانان و قریش تاکید داشت. [۲۱۹] نظر به قولى اینها فرقهاى هستند به نام اریسه از اتباع عبدالله بن اریس، و نبییى را که براىشان آمده بود به قتل رسانیدند. ولى هدف در اینجا، همکاران و خدمتکاران هرقل مىباشد. [۲۲۰] آل عمران ۶۴، و ابتداى این آیت چنین است: قل یا اهل الکتاب... [۲۲۱] ابوکبشه نام شوهر حلیمه سعدیه مادر رضاعى پیامبر خدا ص است، و مشرکین به عنوان استهزاء براى پیامبر مىگفتند: ابن ابى کبشه (پسر پدر قوچ). [۲۲۲] بخاری (۷) و همچنین در چند موضع دیگر آن را روایت کرده است. مسلم (۴۵۲۷) و ترمذی (۲۷۱۷).
بخارى از حدیث لَیث از یونس از زُهْرِى از عبیدالله بن عبدالله بن عُتْبَه از ابن عبّاس ب روایت نموده که: پیامبر ص نامه خود را توسط شخصى براى کسرى فرستاد، و او را مأمور گردانید تا آن نامه را به بزرگ بحرین تسلیم نماید، به این صورت بزرگ بحرین آن را براى کسرى تقدیم داشت، چون کسرى نامه را خواند، آن را پاره نمود. راوى مىگوید: گمان مىکنم ابن المُسَیب گفت: پیامبر خدا ص بر آنها دعا نمود تا پاره پاره شوند [۲۲۳].
و عبدالله بن وَهْب به نقل از یونس از زهرى گفته است: عبدالرحمن بن عبدالقارىس به من گفت، که: پیامبر خدا ص روزى جهت خطابه به منبر بالا رفت، خدا را ستود و بر وى ثنا گفت: و کلمه شهادت را بر زبان آورد، بعد فرمود: «مىخواهم بعضى شما را نزد پادشاهان عجم بفرستم، بنابراین شما چنان که بنى اسرائیل بر عیسى بن مریم اختلاف نمودند، بر من اختلاف نکنید». مهاجرین گفتند: اى پیامبر خدا ص ما هرگز بر چیزى بر تو مخالفت نمىکنیم ما را دستور بده و بفرست. سپس پیامبر ص شُجاع بن وَهْب را بهسوى کسرى فرستاد، کسرى دستور داد تا ایوانش را مزین کنند، بعد از آن به بزرگان فارس اجازه ورود داد، و در عقب آنها به شجاع بن وهب اذن دخول داده شد. چون شجاع نزدش آمد، دستور داد تا نامه پیامبر ص از وى گرفته شود، شجاع به وهب گفت: خیر، این را چنان که رسول خدا ص امر نموده است، من باید خودم آن را بدهم. کسرى گفت: نزدیک شو، وى نزدیک گردید، و نامه را به او تقدیم داشت، بعد یکى از کاتبهاى خود را که از اهل حِیرَه بود طلب نمود و او نامه را برایش قرائت کرد که در آن چنین آمده بود:
«مِنْ مُحَمَّد بن عَبْدِاللهِ وَرَسُوْلِهِ اِلى كَسْرى عَظِيْم فَارس».
«ازمحمّد بن عبدالله و رسول خدا، براى کسرى بزرگ فارس»، راوى مىگوید: از این که پیامبر ص نامه را به نام خود آغاز نموده بود، او را غضبناک ساخت، و فریاد کشید و قبل از این که محتواى نامه را بداند آن را پاره نمود، و دستور داد که شجاع بن وهب بیرون کرده شود، و او بیرون انداخته شد. چون شجاع آن حالت را دید، بر شتر خود سوار شد و حرکت نمود، بعد گفت: من اکنون باکى ندارم که بر کدام حالت هستم، (در اعزاز از طرف پادشاه یا در عتاب)، چون نامه پیامبر خدا را به جاى مطلوب رسانیدم. راوى مىگوید: چون شدت غضب و خشم کسرى فرو نشست، کسى را دنبال شجاع فرستاد تا نزد وى بیاید. از وى جستجو به عمل آمد، ولى یافت نشد، تا حِیرَه هم او را دنبال نمودند، امّا او از آن جاها گذشته بود. وقتى که شجاع نزد پیامبر خدا ص آمد، او را از عملکرد کسرى و پاره نمودن نامهاش توسط وى باخبر ساخت. پیامبر خدا ص فرمود: «کسرى پادشاهىخود را پاره نموده است» [۲۲۴]. این چنین در البدایه (۲۶۹/۴) آمده است.
و ابوسعید نیشابورى در کتاب شرف المصطفى از طریق ابن اسحاق از زُهْرِى از ابوسَلَمَه بن عبدالرحمن س روایت نموده که: چون نامه پیامبر خدا ص به کسرى رسید و او آن را خواند و پاره نمود، براى باذان [۲۲۵] - که کار دار وى در یمن بود - نوشت: دنبال این مرد که در حجاز است دو مرد قوى را بفرست تا او را نزد من بیاورند. باذان در عملى نمودن دستور کسرى معاون خود را - که اَبَاَنَوْه نام داشت و در زبان فارسى کاتب ومحاسب نیز بود - به این مأموریت گماشت، و مرد دیگرى از اهل فارس را که به وى (جد جمیره) گفته مىشد با وى همراه نمود، و با آنها نامهاى به پیامبر ص نوشت، که در آن به پیامبر خدا ص دستور مىداد، تا با آنها به طرف کسرى حرکت کند. وى به معاون خود گفت: آن مرد را ببین که کیست، و با وى صحبت نما و خبرش را برایم بیاور. آن دو حرکت نمودند تا این که به طائف رسیدند، در آنجا بامردان تاجرى از قریش برخوردند، و از آنها درباره پیامبر خدا ص جویا شدند. مردان تاجر قریش پاسخ دادند: وى در یثرب است، و از این رخداد (تجار قریش) خوشحال شده و به یکدیگر بشارت دادند. آنها افزودند: کسرى اکنون درصدد نابودى او شده است. از شر اینمرد نجات یافتید!! (چون توسط دیگران به هلات خواهد رسید). این دو تن از آنجا به راه افتادند تا این که به مدینه رسیدند، ابانوه با پیامبر ص صحبت نموده گفت: کسرى به باذان نوشته است،تا کسى را دنبال تو بفرستد، که تو را نزد وى ببرد، و باذان مرا فرستاده است، تا با من حرکت کنى. پیامبر خدا ص فرمود: «برگردید و فردا نزد من بیایید». آنها بیرون رفتند و چون فردا نزد پیامبر خدا ص برگشتند، پیامبر ص به آنها خبر داد که خداوند کسرى را به قتل رسانیده، و پسرش «شِیروَیه» را در فلان شب و فلان ماه بروى مسلّط گردانیده است. پرسیدند: آیا آنچه را مىگویى به درستى مىدانى؟ و آیا ما این را براى باذان بنویسیم؟ گفت: بلى، و به وى بگویید: «اگر اسلام آوردى، آنچه را در زیر دست توست، به تو مىهم». بعد از آن براى (جدجمیره) یک کمربند را که قبلاً؛ براى پیامبرص هدیه شده و در آن طلا و نقره کار شده بود، اهداء نمود. آنها برگشته و نزد باذان آمدند، و او را از قضیه خبر دادند، باذان گفت: به خدا سوگند، این سخن یک پادشاه نیست، و ما باید آنچه را گفته است، ببینیم. اندکى درنگ ننموده بود، که نامه «شِیروَیه» به او رسید و در آن چنین آمده بود: امّا بعد: کسرى را به خاطر خشم و قهر فارس و انتقام آنها به قتل رسانیدم، این بدین خاطر بود که وى اشراف آنها را به قتل مىرسانید، و تو از من اطاعت کن و آن مردى را که دربارهاش کسرى برایت نوشته بود، بد مگوى. چون باذان این نامه را خواند گفت: این مرد مسلّماً نبى مرسل است، و به این صورت او و پسران آل فارس که در یمن حضور داشتند، همگى اسلام آوردند [۲۲۶]. این را همچنین ابونُعَیم اصبهانى در الدلائل بدون اسناد از ابن اسحاق حکایت نموده، ولى او را خر خسره نامیده، و در تسمیه رفیقش ابانوه با وى هم نظر و متفق است. این چنین در الاصابه (۲۵۹/۱) آمده است.
این را همچنان ابن ابى الدنیا در دلائل النبوه از ابن اسحاق روایت نموده که: پیامبر خدا ص عبدالله بن حُذافه س را با نامهاش نزد کسرى فرستاد که وى را به اسلام دعوت مىکرد. هنگامى که کسرى آن نامه را قرائت نمود، پارهاش کرد، و بعد براى حاکمش در یمن باذان نوشت... و به معناى روایت قبلى، حدیث را تذکر داده، و در آن آمده: بعد از آن فرستادههاى باذان به مدینه آمدند، و بِابْوَیه با پیامبر ص صحبت نموده گفت: شاهنشاه کسرى، براى حاکم یمن باذان نوشته و او را دستور داده است که کسى را بفرستد تا تو را نزد وى ببرد. اگر به این خواست پاسخ مثبت دهى، با تو براى وى چیزى خواهم نوشت که برایت مفید واقع گردد، و اگر ابا ورزى، مسلماً کسرى تو را و قومت را هلاک و شهرت را ویران خواهد نمود. پیامبر خدا ص به آنها گفت: «شما برگردید و فردا نزدم بیایید»... و حدیث را مانند آن متذکر شده [۲۲۷]. و ابن ابى الدنیا از سعید مَقْبُرِى این را بسار به اختصار روایت کرده این چنین در الاصابه (۱۶۹/۱) آمده است.
این حدیث را ابن جریر از طریق ابن اسحاق از زید بن ابى حبیب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص عبدالله بن حُذافه س رانزد کسرى بن هرمز پادشاه فارس فرستاد، و با وى نوشت:
«بِسْمِاللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيِم. مِنْ مُحَمَّد رَسُوْلِ الله اِلى كَسْرى عَظِيْمَ فَارس. سَلَامٌ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الهُدَى وَآمَنَ بِاللهِ وَرَسُوْلِه، وَشَهِدَ اَنْ لَا اِلهَ اِلَّاالله وَحْدَهُ لَا شَرِيْكَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُوْلُهُ وَاَدْعُوْكَ بِدَعَاءِاللهِ، فَاِنِّيْ اَنَا رَسُوْل الله اِلَى النَّاسِ كَافَه لَاَنْذُرُ مَنْ كَاَن حَيَّا وَيَحِقَّ الْقَوْلَ عَلَى الكَافِرِيْن. فَاِنْ تُسْلَمْ تَسْلَمْ، وَاِنْ اَبِيْتَ فَاِنَّ اِثْمَ الْمَجُوسِ عَلَيْكَ». «به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد رسول الله به کسرى بزرگ فارس. سلام بر کسى که ازهدایت پیروى نماید، و به خدا و رسولش ایمان آورد، و شهادت دهد که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد، و محمّد بنده و رسول اوست، و من تو را به دعوت خدا دعوت مىکنم، چون من بدون تردیدى رسول خدا براى همه جهانیان هستم، تا کسانى را که زندهاند بیم دهم و الزام حق بر کافران ثابت گردد. اگر اسلام بیاورى سلامت مىمانى، و اگر ابا ورزیدى، بر تو گناه آتش پرستان است».
راوى مىگوید: هنگامى که کسرى این نامه راخواند پارهاش نموده گفت: این را او در حالى که غلام من است، برایم مىنویسد!! راوى مىافزاید: بعد از آن کسرى به باذام نوشت.... و آنچه را که قبلاً از ابن اسحاق روایت شد متذکر شده، و در آن آمده، آن دو تن نزد پیامبر خدا ص وارد شدند، و ریشهاى خود را تراشیده و سبیلهاى خود را گذاشته بودند، پیامبر به طرف آنها نگاه کرده و آن را زشت دانسته، پرسید: «واى بر شما، کى شما را به این امر نموده است؟ آن دو گفتند: ما را سیدمان کسرى امر نموده، فرمود: «ولیکن پروردگارم مرا امر نموده است تا ریشم را بگذارم و سبیل هایم را کوتاه نمایم» [۲۲۸]. این چنین در البدایه (۲۶۹/۴) آمده.
و طبرانى ازابى بکره س روایت نموده، که گفت: هنگامى که پیامبر خدا ص مبعوث گردید، کسرى براى حاکم خود در سرزمین یمن که حاکمیت عربهاى ساکن آن نواحى را نیز به عهده داشت - و به او بادام گفته مىشد - نوشت: برایم خبر رسیده که مردى از مناطق تو بروز نموده، و ادعاى نبوّت مىکند، به وى بگو: باید ازین کار دست بردارد، و در غیر این صورت کسى را روانه خواهم نمود که او و قومش را به قتل برساند. راوى مىگوید: فرستاده بادام نزد پیامبر خدا ص آمده و این پیام را به وى رسانید. پیامبر خدا ص در پاسخ فرمود: «اگر این چیزى مىبود که من آن را از نزد خود انجام میدادم، باز مىایستادم ولى خداوند ﻷ مرا مبعوث نموده است» فرستاده کسرى نزد پیامبر ص اقامت گزید، پیامبر ص به او خبر داد: «پروردگارم کسرى را به قتل رسانیده است، و بعد از امروز کسرایى نخواهد بود، پروردگارم قیصر را به قتل رسانیده است. و بعد از امروز قیصرى نخواهد بود». راوى مىگوید: همان قاصد قول پیامبر ص را در همان ساعتى که این خبر را به او داد با روز و ماه آن نوشت. و بعد به طرف بادام برگشت، و دریافت که کسرى مرده، و قیصر نیز به قتل رسیده است [۲۲۹]. هیثمى (۲۸۷/۸) مىگوید رجاى وى، غیر از کثیرابن زیاد که ثقه مىباشد همه رجال صحیحاند، احمد و بزار بخشى ازین را روایت کردهاند.
وبزار از دِحْیه کلبى س روایت نموده، که گفت: مرا پیامبر خدا ص با نامهاى به نزد قیصر فرستاده.... و حدیث را چنان که در نامه پیامبر ص به قیصر گذشت متذکر شده، و در آخر آن آمده: بعد از آن دحیه نزد پیامبر خدا ص برگشت و فرستادگان حکام کسرى که از طرف حاکمان وى بر صنعا، فرستاده شده بودند نزد پیامبر خدا ص حضور داشتند، کسرى براى حاکم صنعاء با تهدید و خشم چنین نوشته بود: مردى را که از سرزمین تو ظهور کرده و مرا به دین خود و در صورت عدم قبول آن به پرداختن جزیه دعوت مىکند، کارش را از طرف من تمام کن، در غیر این صورت تو را خواهم کشت و با تو این طور و آن طور خواهم نمود. حاکم صنعا چون این نامه را دریافت، بیست و پنج تن را نزد پیامبر ص فرستاد، که دحیه آنها را نزد پیامبر خدا ص دریافت. پیامبر ص چون پیامشان را دریافت، آنها را پانزده شب (بدون هیچ پاسخى) ترک نمود و چون پانزده شب سپرى شد دوباره نزد پیامبر خدا ص آمدند. هنگامى که پیامبر ص آنها را دید، ایشان را فراخوانده فرموده: «نزد صاحبتان (بادام) رفته به او بگوئید: پروردگارم، بزرگ او را امشب به قتل رسانیده است» آنها حرکت نمودند و بادام را از قضیهاى که اتفاق افتاده بود خبر دادند. بادام گفت: امشب را به یاد داشته باشید، و پرسید: این را به من بگویید: که او را چگونه دریافتید؟ گفتند: هیچ پادشاه را خوشبختتر از وى ندیدهایم، در میان آنها مىرود، از چیزى نمىترسد، محافظ و نگهبانى با خود ندارد و آنها هم صداهاى خود را نزد وى بلند نمىکنند. دحیه مىگوید: بعد از آن خبر آمد که کسرى در همان شب به قتل رسیده است [۲۳۰]. هیثمى (۳۰۹/۵) مىگوید: درین روایت ابراهیمبن اسماعیل که از پدرش نقل نموده آمده، و هر دوىشان ضعیفاند.
[۲۲۳] بخاری (۶۴). [۲۲۴] صحیح. بیهقی در «الدلائل» (۴/۳۸۷،۳۸۸) وی ترجیح میدهد که این خبر مرسل است. این روایت مرسل و همچنین روایت های موصول بر پاره شدن نامه توسط کسری اتفاق دارند. در این روایت رسول الله ص خبر از پاره شدن ملک کسری میدهد و در روایت قبل علیه آنها نفرین میکند. دو روایت در این که چه کسی نامه را به کسری تحویل داده است اختلاف دارند اما روایت اول به دلیل آنکه موصول است اولویت دارد والله اعلم. عبدالرحمن بن عبدالقاری در مورد صحابه بودنش اختلاف است نگا: (التقریب: ۱/۴۹۰). اگر صحابی باشد حدیث موصول است و اگر تابعی باشد (و حدیث مرسل باشد) روایت قبل شاهد آن است. [۲۲۵] این چنین درالاصابه و درحاشیه البدایه (۲۶۹/۴) آمده، در ابن جریر دربارء این اسم اختلافى دیده مىشود، و از وى به نامهاى باذام. باذان، اباذویه، نابویه، خرخره، خرخسره و غیر ذلک یاد شده است. [۲۲۶] ضعیف. مرسل است. [۲۲۷] ضعیف. معضل است. [۲۲۸] حسن. ابن جریر (۲/۲۶۷، ۲۶۶) از یزید بن ابی حبیب بطور مرسل. همچنین ابن سعد در «الطبقات» (۱/۴۷) از عبیدالله بن عبدالله بطور مرسل به سند صحیح. ابن روایت را ابن بشران در «الامالی» از حدیث ابوهریره با سندی واهی وصل کرده است. آلبانی آن را در «تحقیق فقه السیرة» حسن دانسته است. (ص۳۸۱). [۲۲۹] صحیح. طبرانی. همچنین نگا: «مجمع الزوائد» (۸/۲۸۷). [۲۳۰] ضعیف. هیثمی (۵/۳۰۹) آن را به بزار ارجاع داده است. وی میگوید: در سند آن ابراهیم بن اسماعیل از پدرش روایت نموده که هر دوی آنها ضعیف میباشند.
بیهقى از عبدالله بن عبدالقارى س روایت نموده که: پیامبر خدا ص حَاطِب بن ابى بَلْتَعَه س را نزد مَقُوقِس پادشاه اسکندریه فرستاد، وى با نامه پیامبر خدا ص نزد مَقُوقِس رفت، مقوقس نامه پیامبر ص را بوسید و حاطِب را عزت و احترام نمود، و از وى به درستى میزبانى کرد، و هنگام مرخص نمودن حاطب، هدایایى را براى پیامبرص ارسال داشت که عبارت بودند از: یک دست لباس، یک رأس قاطر با زینش و دو کنیز، که یکى از آنها ماریه، مادر ابراهیم (پسر پیامبر خدا) بود، و دیگرى را پیامبر خدا ص، به محمدبن قیس عبدى بخشید [۲۳۱].
بیهقى همچنین از حاطب بن ابى بَلْتَعَه س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص مرا نزد مقوقس پادشاه اسکندریه فرستاد، مىگوید: من نامه پیامبر خدا ص را به او تقدیم داشتم، او مرا در منزل خود جاى داد، (و مزبانى از من در آنجا صورت پذیرفت) و نزد وى اقامت داشتم، سپس مقوقس در حالى که فرماندهان ارتش خود را جمع نموده بود، مرا طلب نموده گفت: از تو سخنى مىپرسم، دوست دارم که آن را بفهمى، حاطب مىگوید: گفتم: بفرما، پرسید: مرا از رفیقت خبر بده که آیا او نبى نیست؟ گفتم: بلکه وى رسول خداست. مقوقس گفت: در صورتى که چنین باشد، چرا بر قومش دعاى بد ننمود، چون قومش وى را از شهرش به جاى دیگرى بیرون کردند؟ مىگوید: پرسیدم: آیا درباره عیسى بن مریم شهادت نمىدهى که پیامبر خداست؟ گفت: درین تردیدى نیست که وى پیامبر خداست. گفتم: پس چرا وى، در حالى که قومش او را گرفتند و خواستند تا به دارش بزنند، بر آنها دعاى بد ننمود تا خداوند ایشان را هلاک سازد، تا جایى که (بدون هیچ دعایى) خداوند او را به آسمان دنیا بلند نمود؟ مقوقس گفت: تو حکیمى هستى که از نزد حکیمى آمدهاى. این هدایایى است که آنها را با تو براى محمّدص روانه مىکنم. و عدهاى را مىفرستم براى این که از تو تا رسیدن به جاى امنت بدرقه نمایند. راوى مىگوید: او به پیامبر خدا ص سه کنیز اهدا نمود، که از جمله آنها مادر ابراهیم پسر پیامبر خدا ص مىباشد، و یکى دیگر از آنها را رسول خدا ص به حسان بن ثابت انصارى بخشید، و هدایاى دیگرى را نیز براى پیامبر ص ارسال داشت [۲۳۲]. این چنین در البدایه (۲۷۲/۴) آمده. و حدیث حاطب را ابن شاهین نیز، چنان که در الاصابه (۳۰۰/۱) آمده، روایت کرده است.
[۲۳۱] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۴/۳۹۵) این در صورتی است که عبدالله بن عبدالقارئ تابعی باشد و اگر صحابی باشد این سند صحیح خواهد بود. قبلا گذشت که در مورد صحابه بودن وی اختلاف است و عجلی وی را در ثقات تابعین ذکر کرده است. گفتهی واقدی در مورد وی مختلف است. گاه میگوید صحابی است و گاه میگوید تابعی است. نگا: «التقریب» (۱۰۲۹). [۲۳۲] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۴/۳۹۵، ۳۹۶) در اسناد آن عبدالرحمن بن زید بن اسلم است که ضعیف است نگا: «التقریب» (۱/۴۸۰).
بیهقى از یونس بن بُکیر از سلمه بن عَبد یسُوع از پدرش از جدش روایت نموده - یونس مىگوید: وى نصرانى بود و اسلام آورد - که: پیامبر خدا ص قبل از این که (سوره نمل) طس سلیمان طس سلیمان (سوره نمل) نازل شود براى اهل نجران چنین نوشت:
«بِاِسْمِ اِله اِبْراهِيْمَ وَاِسْحَاقَ وَيَعْقُوْبَ. مِنْ مُحَمَّدِ النَّبِىّ رَسُوْلِ الله اِلى اُسْقُفِ نَجْران وَاَهْل نَجْران: سَلِّم اَنْتُمْ، فَاِنِّي اَحْمَدُ اِلَيْكُمْ اِله اِبْراهِيْمَ وَاِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ. اَمَّا بَعْدُ: فَاِنِّيْ اَدْعُوْكُمْ اِلى عِبَادَهاللهِ مِنْ عِبَادَه الْعِبَادِ، وَاَدْعُوْكُمْ اِلى وَلَاَيه اللهِ مِنْ وَلَاَيه الْعِبَاد، فَاِنْ اَبِيْتُمْ فَالْجَزِيَه، فَاِنْ اَبِيْتُمْ فَقَدْ آذَنْتُكُمْ بِحَرْبِ. وَالسَّلام». «به نام خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب. از محمّد نبى و رسول خدا به اسقف نجران و اهل نجران: براى شما سلامتى و امان باد، من براى شما خداى ابراهیم، اسحاق و یعقوب را حمد و ستایش مىکنم، امّا بعد: من شما را از عبادت بندگان به عبادت الله دعوت مىنمایم، و شما را از قیمومیت بندگان به قیمومیت خداوند فرا مىخوانم، اگر ابا ورزیدید، جزیه بپردازید و اگر از آن هم ابا ورزیدید، با شما اعلام جنگ است. والسلام».
چون نامه به اسقف رسید و آن را مطالعه نمود، از آن به وحشت افتاد و بسیار ترسید، و دنبال مردى از نجران که به او شُرَحْبِیل بن وداعه گفته میشد فرستاد، و او را خواست - شرحبیل ازاهل همدان بود، و چون معضلهاى پیش مىآمد قبل از وى هیچ کسى، نه «أَیهَم»، نه «سید» و نه هم «عاقِب» [۲۳۳] طلب نمىشد، بلکه جهت مشورت قبل از همه او خواسته مىشد - اسقف نامه فرستاده خدا ص را به شُرَحْبِیل داد و وى آن را خواند. اسقف سپس پرسید: اى ابومریم نظرت درین باره چیست؟ شُرَحْبِیل در پاسخ گفت: خودت مىدانى که خداوند براى ابراهیم در ذریه اسماعیل وعده نبوّت داده است، پس چه مانعى وجود دارد که این مرد همان نبى موعود باشد، و در امر نبوت، من راى و نظرى ندارم، و اگر کارى از کارهاى دنیا مىبود، حتماً به تو مشورت مىدادم، و نظرم را در ضمن تلاش و کوششم ابراز مىداشتم. آن گاه اسقف گفت: کنار برو و بنشین، شُرَحْبِیل کنار رفت و در گوشهاى نشست. اسقف دنبال مرد دیگرى از نجران که به او عبدالله بن شُرَحْبِیل گفته مىشد فرستاد، وى از جمله ذى اصبح از قبیله حِمْیر بود، نامه را برایش خواند، ونظرش را درین باره جویا شد او نیز چون شُرَحْبِیل پاسخ داد. اسقف گفت: کنار برو بنشین. عبدالله کنار رفته و در کنجى نشست. اسقف دنبال مردى از نجران که به وى جبار بن فیض گفته مىشد، و از بنى حارث بن کعب و یکى از بنى الحِمَاس بود فرستاد، نامه را برایش خواند و نظرش را درین مورد جویا شد، وى نیز همان گفتههاى شرحبیل و عبدالله را تکرار نمود، اسقف به وى دستور داد، وى نیز کنار رفت و در گوشه نشست.
چون همه آنها یک نظر را ابراز داشتند، اسقف امر نمود و ناقوسها به صدا درآمد، آتشها روشن و جامههاى مویى در صومعهها بلند کرده شد، چون رعب و هراسى در روز براىشان مىرسید همین عمل را انجام مىدادند، و اگر ترسشان در شب مىبود ناقوسها را به صدا در آورده، و آتشها را در صوامع برافروخته و شعله ور مىکردند.
چون ناقوسها به صدا درآمد و جامههاى مویى بلند گردید، همه اهل دره از بالا تا پایین آن، که طول آن به مقدار یک روز حرکت یک سوار کار سریع بود، و هفتاد و سه قریه در آن وجودداشت، و یک صدو بیست هزار جنگجوى آماده به پیکار را در خود جاى داده بود، جمع شدند. اسقف نامه پیامبر خدا ص را براى آنها قرائت کرد، و نظرشان را درباره آن جویا شد. اهل رأى آنها نظر دادند که باید شُرَحْبِیل بن وَدَاعه همدانى، عبدالله بن شُرَحْبِیل اَصْبَحِى و جبار بن فیض حارثى را بفرستند و آنها خبر پیامبر خدا ص را براىشان بیاورند. وفد به راه افتاد تا این که به مدینه رسید، و چون به مدینه رسیدند، لباسهاى سفر را از تن درآورده و نوع لباسهاى مجلل یمنى خود را با انگشترهاى طلایى به تن نمودند. بعد حرکت نمودند تا این که نزد پیامبر خدا ص آمدند، به پیامبر ص سلام دادند ولى وى پاسخ سلامشان را نداد، و در طول روز انتظار صحبت پیامبر را کشیدند، امّا به خاطر، همان لباسهاى مجلل و انگشترهاى طلایىشان پیامبر ص با آنان حرف نزد. ایشان حرکت کرده درصدد یافتن عثمان بن عفان و عبدالرحمن بن عوف که آنها را مىشناختند، خارج شدند و آنها را در مجلسى که عدهاى از مهاجرین و انصار حضور داشتند، دریافته گفتند: اى عثمان و عبدالرحمن، پیامبرتان براى ما نامهاى نوشت، و ما در پاسخ به نامه وى اینجا آمدیم، نزدش رفته و به وى سلام دادیم، امّا جواب سلام ما را نداد، و روز دراز انتظار صحبت وى را کشیدیم، ولى با این همه از صحبت با ما اجتناب ورزید، شما در این مورد چه نظرى دارید؟ آیا این را مناسب مىدانید که ما باز گردیم؟ حضرت عثمان و عبدالرحمن از حضرت على - که درمیان قوم حضور داشت - پرسیدند: اى ابوالحسن درباره این قوم چه مىگویى؟ حضرت علىس به عثمان و عبدالرحمن ب فرمود: به نظر من اینها این لباسهاىخود را با انگشترهاىشان کنار گذارند و لباسهاى سفر خود را پوشیده دوباره نزد وى بروند. آنان این کار را نمودند، و به پیامبر ص سلام دادند، او سلامشان را پاسخ داد، سپس گفت: «سوگند به ذاتى که مرا به حق مبعوث نموده وقتى اینها در مرتبه اوّل نزدم آمدند، ابلیس همراهشان بود». بعد پیامبر ص از ایشان سئوالاتى نمود، ایشان نیز از پیامبر ص سئوالهایی کردند، مناقشه اینها تا حدّى طول کشید که آنها از پیامبر ص پرسیدند: درباره عیسى چه مىگویى؟ چون ما نصارى هستیم و به طرف قوم خود بر مىگردیم - اگر پیامبر باشى - خوشحال خواهیم شد تا ازتو بشنویم که درباره وى چه مىگویى. پیامبر خدا ص فرمود: «امروز من درباره وى چیزى با خود ندارم، شما اینجا اقامت کنید تا شما را از آنچه پروردگارم برایم درباره عیسى مىگوید، آگاه کنم». فرداى آن روز خداوند أ این آیه را نازل کرد:
﴿إِنَّ مَثَلَ عِيسَىٰ عِندَ ٱللَّهِ كَمَثَلِ ءَادَمَ - تا به این قول خداوند - ٱلۡكَٰذِبِينَ﴾ [آل عمران: ۵۹-۶۱].
ترجمه: «مثال عیسى نزد خدا مانند مثال آدم است - تا به این قول خداوند - دروغ گویان».
ولى آنها از اقرار به این قول ابا ورزیدند.
و فرداى آنروز، پس از خبر دادن این آیه به آنها، پیامبر خدا ص به شمول حسن و حسین که در چادر پیامبر ص قرار داشتند و فاطمه به دنبال وى روان بود، براى مباهله [۲۳۴] بیرون رفتند و پیامبر ص در آن روز چندین زن داشت. درین فرصت شرحبیل به دو تن از همراهان خود گفت: خود مىدانید که اگر بالا و پایین دره جمع شوند جز بر رأى من کارى را انجام نمىدهند، به خدا سوگند، من کار دشوارى را ملاحظه مىکنم، به خدا قسم اگر این مرد پیامبر باشد، اوّلین خارچشم وى از میان عربها ما بودهایم، و از جمله اوّلین کسانى مىباشیم که دعوتش را رد کردهایم، و این عمل کارى است که اثرش از سینه وى و یارانش درباره ما، تا این که مصیبتى به ما نرسانند بیرون نخواهد رفت. و ما در مقایسه با عربهاى دیگر، نزدیکترین همسایگان اوییم. و اگر این مرد نبى مرسل باشد، و ما با وى مباهله کنیم، بدون تردید در روى زمین از ما موى و ناخنى باقى نخواهد ماند و همه هلاک خواهد شد. آن دو تن همراهان شرحبیل گفتند: اى ابومریم پس چه باید کرد؟ شرحبیل گفت: نظر من این است که وى را حکم [۲۳۵] گردانیم، چون او را مردى مىبینم که ابداً به ستم و بیدادگرى حکم نمىکند. آن دو تن گفتند: تو مىدانى و او. راوى میگوید: شرحبیل با پیامبر خدا ص ملاقات نمود و به وى گفت: من چیزى بهتر از مباهله تو را انتخاب نمودهام. پیامبر ص پرسید: «آن چیست؟» شرحبیل پاسخ داد: فیصله و حکمیت درباره ما از امروز تا شب و از شب تا صبح. هر داورى اى را که درین مدت درباره ما بنمایى، آن را قبول داریم. پیامبر خدا ص در جواب به این پیشنهاد وى فرمود: «شاید پشت سر تو کسى باشد که تو را ملامت نماید». شرحبیل گفت: ازین دو همراهم بپرس، پیامبر از آن دو پرسید آنها گفتند: دره ما چیزى را بدون رأى شرحبیل رد و یا قبول نمىکند. به این صورت پیامبر خدا ص بدون این که با آنها مباهله نماید برگشت، تا این که فردا شد و آنها نزد پیامبر ص آمدند. و پیامبر ص این نامه را براىشان نوشت:
«بِسْمِاللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ. هَذَا مَا كَتَبَ الَّنبِىُّ مُحَمَّد رَسُوْلَ الله لِنَجْرَان: - اِنْ كَانَ عَلَيْهمْ حِكْمَه - فِيْ كُلّ ثَمَرَه وَكُلّ صَفْرَاء وَبَيْضَاء وَسَوْدَاء وَرَقِيْق فَاضِلٌ عَلَيْهِم، وَتَرْك ذلِكَ كُلُّهُ لَهُمْ عَلى اَلْفَىْ حُلَّه: فِيْ كُلِّ رَجَبٍ اَلْفَ حُلَّه، وَفِىْ كُلِّ صَفَرٍ اَلْفَ حُلَّه». ترجمه: «به نام خداى بخشاینده مهربان. این چیزى است که محمّد نبى و رسول خدا براى اهل نجران نوشته - البته در صورتى که حکم وى برایشان نافذ گردد - همه میوه، و هر زرد، (طلا) و سفید (نقره) و سیاه (خرما) غلام و کنیز را که براى ایشان اضافه است، در بدل پرداخت دوهزار لباس، به آنها واگذار نموده است: در هر (ماه) رجب یک هزار لباس بدهند، و در هر (ماه) صفر یک هزار دیگر».
و همه شرطها را متذکر شده. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۳۶۹/۱) آمده است. و در البدایه (۵۵/۵) بعد ازین قولش - و همه شرطها را متذکر شده، افزوده است: تا این که ابوسُفیان بن حَرْب، غَیلان بن عَمْرو، مالک بن عوف از بنى نَصر، اَقْرَع بن حابِس حنظلى و مغیره در آن به عنوان شاهدان ثبت شدند، و نامه نوشته شد. وقتى که آنها نامه خود را گرفتند، به طرف نجران برگشتند و با اسقف یک برادر مادرىاش بود، که از لحاظ نسبت فرزند عمویش مىشد به او بشر بن معاویه مىگفتند و کنیه وى ابوعلقمه بود. وفد، نامه پیامبر خدا ص را براى اسقف سپرد، در جریان رفتن اسقف آن نامه را مىخواند و ابوعلقمه در کنار وى قرار داشت، و هر دوى ایشان در حرکت بودند، که ناگهان شتر بشر پایش به چیزى خورد و به روى رفت تا بیفتد، بشر صریحاً با گرفتن نام پیامبر ص او را دعا نمود تا هلاک گردد. اسقف درین موقع، به او گفت: به خدا سوگند، نبى مرسل را به نابودى و هلاکت دعا نمودى. بشر به وى گفت: بدون شک و تردید، به خدا سوگند، از شتر خود تا وقتى پایین نمىآیم و پالان آن را دور نمىکنم که نزد پیامبر خدا ص خود را نرسانیده باشم. به این صورت وى روى شتر خود را به طرف مدینه گردانید، اسقف نیز شتر خود را به طرف وى گردانیده گفت: این را از من خوب بشنو، آن را بدین خاطر گفتم تا آن سخن ازمن به عرب برسد و آنها گمان نکنند که ما چیزى از حق وى را کم نمودهایم، و یا این که گفته او را پذیرفتهایم، و چنان به او سر نهادهایم که عربها آن چنان گردن ننهادهاند، در حالى که ما از آنها قویتر و زیادتر هستیم.
بشر به اسقف گفت: نه به خدا سوگند آنچه را از سرت بیرون شد ابداً قبول نمىکنم، - ودر حالى که پشت خود را به طرف اسقف گردانیده بود - شتر خود را کوبید، و چنین رجز مىخواند:
اِلَيْكَ تَغْدُو قَلَقاً وضيُنُها
مُعْتَرِضاً فِيْ بَطْنِهَا جَنِيْنُهَا
مُخَالِفاً دِيْنَ النَّصَارى دِيْنُها
ترجمه: «(شتر) درحالى به طرف تو مىرود که تسمهاش تکان مىخورد، و پرواى جنین یا بچهاش را که در شکمش هست ندارد، و دینش نیز درین حالت مخالف دین نصارى است».
تا این که نزد پیامبر خدا ص آمد و اسلام آورد، و همیشه با پیامبر ص بود، تا این که بعد از آن به قتل رسید. راوى گوید: وفد داخل نجران شد، و نزد راهب ابن ابى شِمْر زُبَیدِى در حالى آمد، که وى در بالاى صومعه خود قرار داشت، و به او خبر داد که نبیى در تهامه مبعوث گردیده است - و براى وى قصه وفد نجران را با پیامبر ص بازگو نمود، و این را برایش متذکر شد که پیامبر ص از آنها خواست تا مباهله نمایند ولى آنها از انجام این عمل ابا ورزیدند و بشر بن معاویه از میان آنها به طرف وى رفته و اسلام آورد - راهب گفت: مرا پایین بیاورید، وگرنه خودم را ازین صومعه پایین مىاندازم. راوى مىگوید: آن گاه او را پایین آوردند، و او هدیهاى را با خود گرفته نزد پیامبر خدا ص رفت، که از آن هدایاى وى یکى این جامه است که آن را خلفا مىپوشند، و یک کاسه بزرگ و یک عصا. وى براى مدتى نزد پیامبر خدا ص اقامت داشت و وحى را مىشنید، و بعد از آن بدون این که اسلام بیاورد، دوباره به طرف قوم خود برگشت، و وعده سپرد که به زودى برخواهد گشت امّا این کار براى وى بار دیگر میسر نگردید تا این که پیامبر خدا ص درگذشت. امّا اسقف ابوحارث بعد از آن و درحالى که او را «سید» و «عاقب» و بقیه بزرگان قومش همراهى مىنمودند نزد پیامبر خدا ص آمد و مدتى را نزد وى اقامت داشتند و آنچه را که براى وى از طرف خداوند أ نازل مىشد مىشنیدند، و پیامبر ص بعد از آن این نامه را براى اسقف و بقیه اسقفهاى نجران نوشت.
[۲۳۳] در نزد مسیحیان نجران در آن زمان «عاقب» به معناى امیر و صاحب رأى بود و مقامش چنان بود که بدون مشورت و رأى او کارى انجام نمىدادند. «سید» به معناى کشیش و بزرگ مجالس ایشان بود، که اسمش «ایهم» بود «اسقف» نیز سمت پیشواى روحانى جامعه آنها را به عهده داشت. براى تفصیل بیشتر به سیرت ابن هشام، جلد اوّل (ص۳۸۰) ترجمه سیدهاشم رسولى مراجعه شود. م. [۲۳۴] مباهله: چنانکه از محتواى قصه وفد نصاراى نجران آشکار گردید،هنگامى که آنها در ضمن ارائه دلایل قانع کننده در ارتباط با حضرت عیسى (÷) از طرف رسول خدا ص قانع نشدند، خداوند أ چنین حکم نمود: ﴿فَمَنۡ حَآجَّكَ فِيهِ مِنۢ بَعۡدِ مَا جَآءَكَ مِنَ ٱلۡعِلۡمِ فَقُلۡ تَعَالَوۡاْ نَدۡعُ أَبۡنَآءَنَا وَأَبۡنَآءَكُمۡ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمۡ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمۡ ثُمَّ نَبۡتَهِلۡ فَنَجۡعَل لَّعۡنَتَ ٱللَّهِ عَلَى ٱلۡكَٰذِبِينَ ٦١﴾ [آل عمران: ۶۱]. ترجمه: «پس هر که مخاصمه کند با تو در آن قصه (قصه حضرت عیسى) بعد از آن که رسید تو را از دانش، پس بگو بیایید که بخواهیم فرزندان خود را و فرزندان شما را و زنان خود و زنان شما را و ذاتهاى خود و ذاتهاى شما را پس همه به زارى دعا کنیم پس بگردانیم لعنت خدا را بر دروغگویان». و به این شکل یک صورت مکمل براى مباهله از طرف خداوند تجویز گردید، که هردو جماعت به جان و خانواده خویش حاضر شوند و از صمیم قلب دعا نمایند که هر که در میان ما دروغ مىگوید لعنت وعذاب خدا أ بر وى بادا و اوّل کسى به این کار اقدام نماید که در حقانیت و صداقت خود بیشتر یقین دارد. در قرآن کریم تصریح نشده است که بعد از پیامبر ص مباهله نمایند، و یا چنانکه اثر آن درباره پیامبر ص ظاهر شده همیشه چنان خواهد بود، ولى از طریق عمل سلف و از تصریحات فقه حنفى معلوم مىشود که مشروعیت مباهله اکنون نیز باقى است،آن هم در اشیایى که ثبوت آن قطعى باشد، امّا حضور زنان و اطفال و ورود عذاب چنان که در مباهله رسول خدا ص ظاهر مىشد ضرورى نیست، و خود مباهله یک نوع اتمام حجت است که به این وسیله بحث تمام مىشود، ولى مباهله با هر کاذبى لازم نیست مگر با کاذب معاند. براى تفصیل موضوع به تفسیر کابلى چاپ چهارم، نشر احسان (۳۲۸-۳۲۷) جلد اوّل طبع: ۱۳۷۰ ھ.ش. در ذیل تفسیر آیات فوق مراجعه شود. م. [۲۳۵] در اصل چنین آمده: «با وى صحبت کنیم» ولى درست همان است که ذکر نمودیم، چنانکه در ابن کثیر آمده است.
«بِسمِاللهِ الرَّحمنِ الرَّحِيمِ. مِنْ مُحَمَّدِ النَّبِيّ لِلْاُسْقُف اَبي الْحَارِث، وَاُسَاقِفَه نَجْران، وَكَهَنَتِهِم وَرُهْبَانِهِم، وَكُلَّ مَا تَحْتَ أَيْدِيْهم مِنْ قَلِيْلٍ وَكَثِيْر: جَوَاراللهِ وَرَسُوْلِهِ، لاَ يُغَيَّرُ اُسْقُفٌ مُنْ اُسْقُفَتِه وَلَاَ رَاهِبٌ مِنْ رُهْبَانِيَتِهِ وَلَا كَاهِنٌ مِنْ كَهَانَتِهِ، وَلَا يُغَيِّرُ حَقَ مِنْ حُقُوْقِهِمْ، وَلَا سُلْطَانِهِم وَلَا مَا كَانُوا عَلَيْهِ مِنْ ذلِكَ. جَوَاَراللهِ وَرَسُوْلِهِ اَبدًا مَا اَصْلَحُوا وَنَصَحُوا عَلَيْهِمْ غَيْرَ مُبْتَلِيْن بِظُلِمِ وَلَا ظَالِمِيْن».
«به نام خداى بخشاینده مهربان. از محمّد نبى براى اسقف ابوحارث، اسقفان نجران، کاهنان آنجا، رهبانهایشان و هر کم و زیادى که در زیر دستهاى آنها است: اینها در پناه خدا و رسول وىاند، هیچ اسقفى از اسقفیت خود، و راهبى از رهبانیت خود، و کاهنى از کهانت خود، معزول نمى شود، و نه هم حقى از حقوقشان تغییر داده مىشود، و نه هم قدرتمندىشان و چیزى که آنها از آن بهرهمند بودند. اینها همیشه در پناه خدا و پیامبر وىاند، تا وقتى که اصلاح کردند و نصیحت نمودند، بدون این که به ظلم مبتلا شوند و یا ظلم روا دارند» [۲۳۶].
و نامه را مغیره بن شعبه نوشته بود. آنچه در البدایه (۵۵/۵) بود پایان یافت.
[۲۳۶] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۵/۳۸۵: ۳۹۱) در سند آن چند ناشناخته وجود دارند.
احمد از مَرْثَد بن ظَبْیان س روایت نموده، که گفت: نامهاى از پیامبر خدا ص به ما رسید، کسى را نیافتیم که آن را برایمان بخواند،تا این که مردى از ضبیعه آن را براى ما قرائت نمود:
«مِنْ رَسُولِ الله اِلَى بَكْر بِنْ وَائِل: اَسْلِمُوا تَسْلِمُوا». «از رسول خدا به بکربن وائل: اسلام بیاورید تا در امان باشید» [۲۳۷].
هیثمى (۳۰۵/۵) مىگوید: رجال وى رجال صحیحاند. این را همچنین بزار و ابویعلى و طبرانى در الصغیر از انس س به این معنى روایت نمودهاند. هیثمى (۳۰۵/۵) مىگوید: رجال بزار و ابویعلى رجال صحیحاند.
[۲۳۷] ضعیف. احمد (۵/۶۸) و ابن اثیر در «أسد الغابة» (۴/۳۴۳).
طبرانى از عُمَیربن مُقبل جُذامى و او از پدرش روایت نموده، که گفت: رفاعه بن زید جذامى نزد پیامبر خدا ص آمد، پیامبر ص برایش نامهاى نوشت که در آن چنین آمده بود:
«مِنْ مُحَمَّد رَسُولِ الله لِرَفَاعَه بن زيَد: اِنّيِ بُعْثِتْهُ اِلى قَومِهِ عَامَه وَمَنْ دَخَلَ فِيْهِم، يَدْعُوْهُم اِلى الله واِلى رَسُولِه، فَمَنْ آمَنَ فَفِىْ حِزْبِ الله وَحِزْبَ رَسُوْلِهِ، وَمَنْ اَدْبَرَ فَلَهُ اَمَانُ شَهْرَيْن». «از محمّد رسول خدا براى رفاعه بن زید: من وى را براى قومش به شکل عام، و کسى که شامل آنها مىشود فرستادم، او ایشان را بهسوى خدا و بهسوى رسولش دعوت مىکند، کسى که ایمان آورد، وى در حزب خدا و حزب رسول اوست، کسى که روى گردانید، براى وى به مدت دو ماه امان است».
چون موصوف نزد قومش رفت، دعوت او را پذیرفتند.... و حدیث را متذکر شده. هیثمى (۳۱۰/۵) مىگوید: طبرانى این را به این صورت متصل، و همچنان منقطع از ابن اسحاق به اختصار روایت نموده، در سند متصل وى گروهى است که من آنها را نمىشناسم ولى اسناد هر دوى آنها تا ابن اسحاق جید است.
این حدیث را اموى نیز درالمغازى از طریق ابن اسحاق از روایت عمیر بن معبد بن فلان جذامى از پدرش همانند این، چنانکه در الاصابه (۴۴۱/۳) آمده، روایت کرده است.
طبرانى از عبدالله بن سلام س روایت نموده، که گفت: چون خداوند تبارک و تعالى خواست زید بن سُعنه را هدایت نماید، زید گفت: همه علامتهاى نبوّت را در روى محمّد ص هنگامى که به سویش نگاه کردم شناختم، مگر دو علامت آن را، که از وى ندانستم .یکى این که بردبارى و گذشتش بر غضب وى سبقت داشته باشد و دیگرى این که برخوردهاى جاهلانه مردم، جز بر حلم و بردباریش نیفزاید. زید بن سعنه مىگوید: روزى پیامبر خدا ص از حجره خود - که حضرت على س با وى همراه بود - بیرون آمد، مردى سوار بر شترش که به روستایى مىماند نزدش آمده گفت: اى پیامبر خدا، من یک تعداد افرادى در قریه بنى فلان دارم، آنان اسلام آورده و به این دین داخل شدهاند، و براىشان گفته بودم که اگر اسلام بیاورند رزق به وسعت براىشان مىآید. و اکنون آنها به خشک سالى و سختى و قحطى مواجهاند، و باران در آنجا نمىبارد، و اى پیامبر خدا، من از این هراس دارم که آنها چنان که در اسلام به طمع داخل شده بودند، از آن به طمع برگردند. اگر خواسته باشى که براىشان چیزى جهت فریادرسى و امداد بفرستى این کار را بکن. پیامبر خدا ص به طرف همان مردى که در پهلویش قرار داشت متوجه شد - گمان مىکنم وى على بود -، او گفت: اى پیامبر خدا از آن چیزى باقى نمانده است. زید بن سعنه مىگوید: من به وى نزدیک شده گفتم: اى محمد، آیا براى من خرماى معینى را از بستان بنى فلان تا وقت معین به فروش مىرسانى. پیامبر ص گفت: «بستان (معینى را از) بنى فلان نام مبر»، گفتم: درست است، به این صورت او برایم فروخت و من کیسه کمر خود را گشوده و از آن هشتاد مثقال طلا برایش در بدل خرماى معینى و تا یک وقت مقرر دادم، آن گاه او آن طلاها را به آن مرد داده فرمود: «در میان آنها عدالت را مراعات کن، و به فریادشان برس».
زید بن سعنه مىگوید: دو یا سه روز به همان موعد باقى بود که پیامبر خدا در حالى که ابوبکر و عمر و عثمان، و گروهى از اصحابش ش او را همراهى مىنمودند بیرون رفت، چون بر جنازه نماز خواند، به دیوار نزدیک شد تا به آن بنشیند، نزدش آمده، از گریبان و چادر وى گرفتم و با چهره زشت به وى نگاه نموده، به او گفتم: اى محمد، آیا حقم را به من نمىدهى؟ به خدا سوگند، شما بنى عبدالمطّلب به تعلل و نپرداختن قرض مشهورید، و من این عادت شما را مىدانستم. آن گاه به عمر نگاه کردم که چشمانش از فرط غضب در رویش چون چرخ دور مىزد، بعد از آن با یک هجوم چشم به من گفت: اى دشمن خدا، آیا چیزى را به پیامبر خدا مىگویى که من مىشنوم؟ و با وى عملى را انجام مىدهى که مىبینم؟ سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست اگر از فوت آن نمىترسیدم [۲۳۸] هم اکنون سرت را با شمشیرم قطع مىنمودم. پیامبر خدا ص درین فرصت با سکون و آرامش خاصى به طرفم نگاه مىکرد. سپس زبان گشود و فرمود: «اى عمر ما و او به چیزى دیگرى غیر ازین نیاز داشتیم و آن این که مرا به حسن ادا، و او را به نیکى در طلب امر کنى. اى عمر او را ببر و حقش را بده و بیست پیمانه خرما در بدل ترسانیدنت به او اضافه بپرداز».
زید مىگوید: عمر مرا با خود برد، حقم را ادا نمود، و بیست پیمانه خرماى دیگر اضافه به من داد، گفتم: اى عمر این زیادت چیست؟! گفت: پیامبر ص مرا دستور داده است تا در بدل این که تو را ترسانیدم این را برایت زیاد بدهم. زید مىافزاید: پرسیدم: اى عمر، مرا مىشناسى؟ گفت: نخیر. گفتم: من زید بن سعنه هستم. پرسید: عالم (یهودى)؟ گفتم: بلى عالم (یهودى). گفت: تو را چه واداشت تا آن عمل را در مقابل پیامبر ص انجام دادى و آن چیزها را به او گفتى؟ گفتم: اى عمر، من همه علامتهاى نبوّت را هنگامى که به روى وى نگاه نمودم دانستم، مگر دو چیز را، که آن دو را از وى نفهمیدم یکى این که حلم و بردبارى اش بر غضبش سبقت داشته باشد، و دیگرى این که شدت جهل مردم جز بر بردبارى وى نیفزاید. ومن این دو را در وى امتحان نمودم، و اى عمر تو را شاهد مىگیرم، که خدا را به عنوان پروردگار برگزیدم، و اسلام را به عنوان دین پذیرفتم، و محمّد ص را به عنوان نبى قبول نمودم، و تو را شاهد مىگیرم که نصف مالم - چون من از همه امت محمّد مال زیادتر دارم - براى امت محمّد ص صدقه است. عمر گفت: بهتر این است که بعضى امت محمّد بگویى، چون تو توان همه آنها را ندارى، گفتم: آرى، براى بعضى آنها. سپس عمر و زید هر دوىشان نزد پیامبر خدا ص برگشتند، زید گفت: گواهى مىدهم که معبودى جز یک خدا نیست، و گواهى مىدهم که محمّد ص بنده و رسول اوست. و به این صورت وى به پیامبر خدا ص ایمان آورد، و او را تصدیق نموده همراهش بیعت کرد، و با وى در غزوههاى زیادى شرکت ورزید، تا این که در غزوه تبوک در حالى که پیش میرفت، نه به عقب، وفات نمود. خداوند زید را رحمت کند [۲۳۹]. هیثمى (۲۴۰/۸) مىگوید: این را طبرانى روایت نموده، و رجال وى ثقهاند، و ابن ماجه بخشى از آن را روایت کرده است.
این را همچنان ابن حبان، حاکم ابوالشیخ در کتاب اخلاق النبى و غیر ایشان، چنان که در الاصابه (۵۶۶/۱) آمده، روایت نمودهاند، و در الاصابه گفته است: رجال اسناد ثقه دانسته شدهاند، ولید هم در آن به تحدیث [۲۴۰] تصریح نموده، و مدار آن بر محمّد بن ابى سرى، راوى ازولید مىباشد. (یعنى غیر از ابى سرى، راوى دیگرى آن را از ولید روایت نکرده است). ابن معین وى را ثقه دانسته، و ابوحاتم او را لین الحدیث گفته است. و این عدى مىگوید: محمّد کثیرالغلط است. والله اعلم. من براى قصه وى شاهدى از وجه دیگرى یافتم، ولیکن در آن (از ابن سعنه) نام برده نشده. ابن سعد مىگوید: یزید براى مان حدیث بیان داشت، جریر بن حازم به ما خبر داد، کسى که از زهرى شنیده بود، به من گفت: که وى مىگوید: یک یهودى گفت: من همه صفتهاى محمّد ص را که در تورات آمده بودم دیدم، مگر حلم و بردبارى را... و قصه را متذکر شده. ابونعیم نیز این را در الدلائل (ص۲۳) روایت کرده است.
[۲۳۸] آنچه که عمر س از فوت آن مىترسید ممکن عدم ایمان آوردن زید به پیامبر ص و بىبهره شدن او از نعمتهاى ایمان باشد. [۲۳۹] حسن. طبرانی در «الکبیر» (۵۱۴۷) و حاکم (۳/۶۰۴، ۶۰۵) و بیهقی در «الدلائل» (۶/۲۷۸) در سند آن حمزة بن یوسف بن عبدالله بن سلام است که مجهول است . کسی جز ابن حبان وی را ثقه ندانسته است. محمد بن أبی السری عسقلانی نیز صدوق اما دارای اوهام است. ذهبی در تعقیب بر سخن حاکم که آن را صحیح دانسته گفته است: انکارش نمیکنم. میگویم: اما این حدیث متابعه شده است. عبدالوهاب بن عدة الحوطی نزد طبرانی و أبی الشیخ آن را متابعه کردهاند. همچنین یعقوب بن حمید کاسب نزد ابن ماجه. نگا: «إرواء الغلیل» (۱۳۸۱) آلبانی آن را حسن دانسته. همچنین ابنحجر در «التهذیب» آن را حسن دانسته است. [۲۴۰] در روایت حدثنا... گفته است. م.
بخارى از مِسْوَربن مَخْرَمَه و مروان روایت نموده که آن دو گفتند: پیامبر خدا ص در زمان حدیبیه بیرون رفتند، و هنگامى که در جایى از راه قرار داشتند، پیامبر خدا ص فرمود: «خالد بن ولید به عنوان پیشقراول قریش با اسب سواران خود در غمیم است، بنابراین شما به طرف راست حرکت کنید». به خدا سوگند، که خالد از آنها خبر نشد، تا این که غبار لشکر را دید، آن گاه به سرعت به خاطر بیم دادن قریش به راه افتاد.
پیامبر خدا ص حرکت نمود تا این که به ثَنِیه جایى که بر آنهاوارد شد، رسید. در همین جا بود که شتر پیامبر ص زانو زد، مردم گفتند: حَل،حَل (کلمهایى است که براى شتر در وقتى که از حرکت بماند گفته مىشود) ولى شتر در همان جا توقّف نمود. گفتند: قَصْواء (نام شتر پیامبر) از حرکت وامانده، رسول خدا ص فرمود: «قصواء وانمانده است، و این عادت وى هم نیست، ولى آن کس که فیل [۲۴۱] را از رفتن (بهسوى مکه) جلوگیرى کرد این شتر را نیز از رفتن باز داشت». بعد از آن گفت: «سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، اگر اینها از من هر خواهشى نمایند که در آن به حدود و حرمات خداوند احترام بگذارند من آن را براىشان انجام خواهم داد»، بعد از آن بر شتر خود بانگ زد و شتر از جاى خود برخاست و پیامبر قدرى از آنها پیشى گرفت تا این که در طرف پایانى حدیبیه بر آب اندکى که ظاهر شده بود، پایین آمد. و از آن آب کم کم گرفته مىشد، اندکى نگذشت که مردم آن را تمام نمودند. و به پیامبر خدا ص از تشنگى شکایت برده شد، وى تیرى را از تیردان خود بیرون آورده، بعد از آن به آنها دستور داد تا آن را در همان جاى آب فرو برند. به خدا سوگند، توأم با گذاشتن تیر آن قدر آب فوران نمود که همه از آن سیراب شدند (و تا آن وقت به همان حالت خود قرار داشت که مسلمانان) از آنجا رفتند.
[۲۴۱] هدف، فیل لشکریان ابرهه است، که در هجومشان از یمن بالاى کعبه، به خاطر منهدم ساختن آن در اینجا توقف نمود و از رفتن بهسوى مکه باز ایستاد، و لشکر ابرهه نیز توسط ابابیل که قصه آن در قرآن مذکور است، به هلاکت رسید، و پیامبر خدا ص نیز در همین سال متولد شد. م.
در حالى که مسلمانان با پیامبر ص در چنان حالتى قرار داشتند بُدَیل بن ورقاء خُزاعى با تنى چند از قومش از خُزاعه آمدند - آنها از جمله رفقا و اهل راز پیامبر ص از میان اهل تِهامه بودند - بُدَیل گفت: من کعب بن لؤى، و عامر بن لؤى را گذاشته این جا آمدم، آنها نزدیک آب حدیبیه پیاده شدهاند، که شتران شیرى و زنان و اولاد خود را نیز با خود همراه دارند، مىخواهند با تو بجنگند، وتو را از رفتن به خانه خدا باز دارند.
پیامبر خدا ص فرمود: «ما براى جنگ با هیچ کسى نیامده ایم، بلکه به خاطر اداى عمره آمدهایم، جنگ قریش را خورده است، به آنها ضرر رسانیده است، اگر خواسته باشند، من یک مدّت همراهشان متارکه مىکنم، و مرا با مردم بگذارند، اگر کامیاب شدم، باز آنها اگر خواستند درآن چیزى که مردم داخل شده داخل شوند، این کار را بکنند، در غیر این صورت (یعنى اگر در دینى که مردم داخل شدهاند آنها داخل نشدند) باز هم کثرت وجماعتشان باقیست، ولى اگر آنها ابا ورزیدند، سوگند به خداوندى که جانم دردست اوست، با آنها به خاطر دینم خواهم جنگید، تا این که گردنم جدا شود، و دین خداوند کامیاب و غالب شدنى است». بُدَیل گفت: من این گفته تو را به آنها خواهم رسانید، وى حرکت نمود تا اینکه نزد قریش آمده گفت: ما از نزد این مرد برگشتیم و از وى شنیدیم که چیزى مىگوید، اگر خواسته باشید که آن را براىتان عرضه نماییم، این کار را مىکنیم. جاهلان و سفیهان قریش گفتند: ما ضرورتى نمىبینیم که از وى به ماخبر بدهى. ولى صاحب نظران آنها گفتند: بگو، از وى چه شنیدى. بدیل گفت: از وى شنیدم که این چنین و چنان مىگفت و گفتههاى پیامبر خدا ص را براىشان بیان داشت.
آن گاه عروه بن مسعود برخاست و گفت: اى قوم، آیا شما پدران (من) نیستید؟ [۲۴۲] گفتند: بلى (هستیم). گفت: آیا من فرزند (شما) نیستم؟ گفتند: بلى، (هستى). گفت: آیا مرا به چیزى متهم مىکنید؟ گفتند: خیر. گفت: آیا نمىدانید که من اهل عُکاظ را براى نصرت شما بسیج نمودم، و چون آنها از بیرون آمدن با من خوددارى کردند پس اهل خود، پسران وکسانى را که از من اطاعت نمودند با خود آوردم؟ گفتند: بلى (این را مىدانیم). عروه گفت: این مرد براىتان کار خوب و خیرى را پیشنهاد نموده است، آن را قبول کنید و مرا بگذارید تا نزدش بروم. آنها گفتند برو. عروه نزد پیامبر خدا آمد و با پیامبر صحبت نمود، پیامبر ص براى او همان گفتههاى خود براى بُدَیل را تکرار کرد. عروه در این موقع گفت: اى محمّد آیا بر آن هستى تا قومت را ریشه کن سازى، و آیا از هیچ یک از اعراب شنیدهاى که اهل خود را به یکبارگى هلاک نموده باشد؟ و اگر واقعه طور دیگرى شود، من چهرههاى شناخته شدهاى را، جز عده مختلفى که از مردم دور خود جمع کردهاى نمىبینم، و اینها در صورت بروز جنگ تو را وا گذاشته و همه فرار خواهند نمود. ابوبکر س به او گفت: امصص بظراللات (نوعى از دشنامهاى رکیک است)، آیا ما از دور او فرار مىکنیم و او را رها مىکنیم؟! عروه پرسید این مرد کیست؟ گفت: ابوبکر. گفت: سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست اگر احسانت به من نمىبود که تا حال به آن وفا ننمودهام، جوابت را مىدادم. راوى مىگوید: او با پیامبر ص داخل صحبت شد، و هر گاهى که حرف مىزد ریش پیامبر ص را مىگرفت [۲۴۳] - و مُغِیرَه بن شُعْبه در این هنگام در حالى که شمشیرى به دست داشت، و کلاه آهنى که جز چشمانش از آن پیدا نبود بر سر داشت، بالاى سر پیامبر ص ایستاده بود - و هرگاهى که عروه دست خود را به ریش پیامبر ص مىرسانید، مُغِیرَه دست او را با دسته شمشیر زده به او مىگفت: دست خود را از ریش پیامبر خدا ص دور کن. عروه سر خود را بلند نموده پرسید: این کیست؟ گفتند: مغیره بن شعبه!! عروه گفت: اى خائن!! آیا من در پایان بخشیدن به خیانتت تلاش نمىکنم؟ - مغیره بن شعبه در جاهلیت با قومى بود، بعد از آن، آنها را به قتل رسانید و اموالشان را گرفته نزد پیامبر ص آمد و اسلام آورد، پیامبر خداص گفت: «امّا اسلام آوردنت را قبول مىکنم، ولى به مالت کارى ندارم»- بعد از آن عروه به دقت متوجه اصحاب پیامبر ص شد و آنها را با چشمانش نظاره مىکرد. عروه میگوید: به خدا سوگند، پیامبر ص آب بینى را نمىانداخت، مگر این که به دست مردى از آنها مىافتاد، و او آن را به روى و پوستش مىمالید، و اگر ایشان را امر مىنمود، بر آن مبادرت مىورزیدند، و چون وضو مىگرفت، نزدیک بود بر آب وضوى وى با هم بجنگند، و چون صحبت مىنمود، صداهاى خود را نزد وى پایین مىآوردند و به طرف وى به خاطر تعظیم و احترامش به نظر تیز نگاه نمىنمودند. عروه به طرف یاران خود برگشت و گفت: اى قوم، به خدا سوگند، من در وفدهایى نزد پادشاهان رفتهام و نزد قیصر و کسرى و نجاشى (در کشورهاى شان) رفتهام، به خدا سوگند، هیچ پادشاهى را هرگز ندیدم که اصحابش او را چنان احترام و تعظیم نمایند که اصحاب محمد، محمّد را تعظیم و احترام مىکنند. به خدا سوگند آب بینى را نمىاندازد مگر این که به دست مردى از آنها بیفتد. و او با آن روى و پوست خود را مىمالد، و چون آنها را امر کند، در امتثالش مبادرت مىورزند، و اگر وضو بگیرد،نزدیک است که بر وضویش با هم بجنگند، و چون صحبت نماید صداهاىخود را نزد وى پایین مىآورند، و به خاطر احترام به وى به چشم تیز به وى نگاه نمىکنند، و او براى شما چیز خوبى را پیشنهاد نموده است، بنابراین آن را قبول کنید.
[۲۴۲] عروه یکى از زعماى ثقیف در طائف است و از این که مادرش قریشى و از بنى عبد شمس مىباشد، گویى او قریشىها را پدران خود به حساب مىآورد. [۲۴۳] عربها عادت داشتند که در هنگام صحبت با هم ریش یکدیگر خود را به دست مىگرفتند و یا دست خود را به ریش جانب مقابل خود مىبردند، ولى این کار در صورتى به وقوع مىپیوست که طرفهاى صحبت باهم همتا و در عزت و شرف و مقام در یک درجه مساوى قرار مىداشتند، در اینجا چون عروه این عمل را انجام داد، اصحاب این عمل وى را در مقابل پیامبر خدا ص عیب پنداشته و آن را یک نوع جرأتى از طرف عروه درشان پیامبر ص دانستند، بر همین اساس بود که مغیره س خواست تا جلو وى را بگیرد. الله اعلم. م.
آن گاه مردى از بنى کنانه گفت: به من اجازه دهید تا نزد وى بروم. گفتند: برو. چون این مرد بهسوى پیامبر ص و اصحابش رفت، پیامبر خدا ص فرمود: «این فلانى است و از قومى است که شتران قربانى را احترام و تعظیم مىکنند، بنابراین شترهاى قربانى را به طرف وى بفرستید». شترهاى قربانى به طرف وى روان شد، و مردم از او در حالى استقبال نمودند که تلبیه (لبیک اللهم لبیک، لبیک...) مىگفتند. چون وى این حالت را مشاهده نمود گفت: سبحان الله، نمىسزد که اینها از زیارت کعبه بازداشته شوند!! و هنگامى که به طرف اصحاب خود برگشت گفت: من شتران قربانى را دیدم که به گردنهاىشان قلاده انداخته شده، و طرف راست کوهان آنها را زخم نموده بودند (تا این که خون جارى شود و قربانى بودنشان دانسته شود) به نظر من، آنها نباید از زیارت خانه خدا منع شوند. مردى از میان آنها که به او - مِکرَزْبن حَفْص - گفته مىشد گفت: مرا بگذارید تا نزد وى بروم. آنها به وى گفتند: برو. چون این مرد براى پیامبر ص و اصحابش ظاهر گردید، پیامبر خدا ص فرمود: «این مکرز است و او مرد فاجریست». و در حالى که مکرز با پیامبر ص صحبت مىنمود، سهیل بن عمرو آمد.
مَعْمَر مىگوید: ایوب از عِکرمه به من خبر داد که: هنگامى سهیل بن عمرو آمد، پیامبر خدا ص فرمود: «اکنون کار شما براىتان آسان شده». معمر مىافزاید: زهرى در حدیث خود گفته است: (آن گاه) سهیل آمده گفت: بیا در میان ما و خودتان پیمانى بنویس. پیامبر خدا ص کاتب را طلب نمود، و دستور داد که: این طور بنویس: ﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ﴾. سهیل گفت: اما، رحمان را، به خدا سوگند نمىدانم که او چیست؟ ولى بنویس: «بِاِسْمِك اللهمَّ»، چنان که در گذشتهها مىنوشتى مسلمانان با دیدن این حالت گفتند: به خدا سوگند، ما جز ﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ﴾ چیز دیگرى نمىنویسیم. پیامبر ص گفت: «بِاِسْمِكَ اللهم». بعد از آن فرمود: «این است آنچه محمّد رسول الله به آن موافقت نموده است». سهیل گفت: اگر ما مىدانستیم که تو رسول خدا هستى نه تو را از خانه باز مىداشتیم ونه با تو مىجنگیدیم، ولى بنویس: محمّد بن عبدالله. پیامبر خدا ص فرمود: «به خدا سوگند، من در ضمن این که تکذیبم کنید رسول خدا هستم، بنویس: محمّد بن عبدالله». - زهرى میگوید: این به خاطر همان فرموده پیامبرص انجام گرفت که گفته بود: «اگر اینها از من هر خواهشى نمایند که در آن به حدود و حرمات خداوند احترام گذارند، من آن را براىشان انجام خواهم داد» - پیامبرص به او گفت: «این به شرطى است که ما را بگذارند که خانه خدا را طواف کنیم». سهیل گفت: نه، این به خاطرى است که عربها نگویند که بر ما فشار آورده شد، (و شما به زور و فشار داخل کعبه شدید)، ولى شما در سال آینده باید بیایید. و (به این صورت عهدنامه را) نوشت. سهیل گفت: دیگر این که اگر کسى از طرف ما براى تو آمد، اگر چه بر دین تو باشد او را براى ما پس مىگردانى. مسلمانان گفتند: سبحانالله او چگونه در حالى که مسلمان شده و آمده باشد، به مشرکین مسترد شود؟!.
در حالى که آنها درین حالت قرار داشتند، ابوجندل بن سهیل بن عمرو س آمد، و همان زنجیرهایى را که به آن بسته شده بود با خود مىکشانید [۲۴۴]، و از پایین مکه بیرون آمده و خود را میان مسلمین رسانید. سهیل گفت: اى محمّد این اوّلین کسى است که از تو مىخواهم او را دوباره به من مسترد کنى. پیامبر ص فرمود: «ما تا کنون پیمان را تمام ننمودهایم». سهیل گفت: به خدا سوگند، با این حال من با تو ابداً هیچ قرارداد صلحى نمىبندم. پیامبر ص فرمود: «او را به من واگذار کن»، سهیل گفت: خیر من او را به تو نمىگذارم. پیامبر خدا ص باز هم فرمود: «بلکه این کار را بکن». امّا سهیل گفت: خیر من این کار را نمىکنم. مِکرَز درین اثنا گفت: ما او را به تو دادیم. (درین لحظات دشوار) ابوجندل گفت: اى گروه مسلمانان، من در حالى که مسلمان شده آمدهام، دوباره براى مشرکین برگردانیده مىشوم؟! آیا آنچه را من دیدم نمىدانید - وى در راه خداوند أ بسیار عذاب و اذیت شده بود - عمر س مىگوید: من درین میان نزد پیامبر خدا ص آمده گفتم: آیا تو به حق، نبى خدا نیستى؟ گفت: «بلى هستم». گفتم: آیا ما بر حق و دشمن مان بر باطل نیست؟ گفت: «بلى هست». گفتم: پس با این وضع چرا ما خوارى و ذلّت را بر خود بخریم و در دین مان زیر بار ذلّت برویم؟ گفت: «من رسول خدا هستم، و هرگز نافرمانى او را نخواهم کرد، و او نصرت دهنده من است». گفتم: آیا تو به ما نمىگفتى که به خانه خواهیم رفت و آن را طواف خواهیم نمود؟ گفت: «بلى، ولى آیا من این را به تو گفته بودم که ما امسال به طواف آن خواهیم آمد؟» گفتم: نه. پیامبر ص فرمود: «تو به آن آمدنى هستى و آن را به طور حتمى طواف مىکنى». عمر س میگوید: آن گاه نزد ابوبگر س آمده گفتم: اى ابوبکر، آیا این به حق پیامبر خدا نیست؟ گفت: بلى. گفتم: آیا ما بر حق ودشمن مان بر باطل نیست؟ گفت: بلى هست. عمر مىگوید: گفتم: پس با این وضع چرا ما خوارى بر خود بخریم و دردین مان زیر بار ذلّت برویم؟ ابوبکر گفت: اى مرد، وى پیامبر خداست، و نافرمانى پروردگارش را نمىکند، و پروردگارش ناصر و مددکار اوست، به امر وى چنگ زن و مخالفتش را نکن، چون به خدا سوگند، وى بر حق است. گفتم: آیا وى به مانمى گفت که ما به خانه مىآییم و آن را طواف مىکنیم؟ گفت: بلى، ولى آیا به تو گفته بود که امسال به طواف آن خواهى آمد؟ گفتم: خیر. ابوبکر گفت: تو حتماً به کعبه مىآیى، و آن را طواف مىکنى. عمر س مىگوید: من به (بعد از این ماجرا) جهت تلافى این ایرادها کارهاى انجام دادم [۲۴۵]. راوى مىگوید: هنگامى که پیامبر خدا ص از عقد قرارداد صلح فارغ شد، به یاران خود گفت: «برخیزید قربانى کنید و بعد از آن سرهاى خود را بتراشید». راوى مىافزاید: به خدا سوگند، هیچ یک از آنها از جاى خود بر نخاستند، حتى پیامبرص سه مرتبه این حرف خود را تکرار نمود [۲۴۶] هنگامى که هیچ یک از آنها برنخاست پیامبر ص نزد امّ سلمه ل وارد شد، و آنچه را از مردم دیده بود برایش متذکر گردید. امّ سلمه ل گفت: اى پیامبر خدا، آیا این عمل را دوست مىدارى؟ (اگر دوست مىدارى) پس بیرون شو، تا این که شتر قربانى خود را ذبح نکردهاى، و کسى که سرت را میتراشد او را نخواستهاى و سرت را نتراشیده است، با هیچ یک از ایشان حرف نزن. آن گاه پیامبر خدا ص بیرون رفت و بدون این که با هیچ یک از ایشان حرف بزند قربانى خود را ذبح کرد، و کسى که سرش را مىتراشید او را خواست و سرش را تراشید. چون اصحاب این عمل پیامبر خدا ص را دیدند، همه برخاستند و ذبح کردند، و بعضىشان به تراشیدن سر دیگرى پرداختند، حتى که از کثرت غم و اندوه نزدیک بود یکدیگر خود را (در تراشیدن سر) زخمى و مجروح سازند، بعد از آن عدهاى از زنان مومن (از مکه) آمدند و خداوند تبارک و تعالى دربارهشان این آیه را نازل فرمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا جَآءَكُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ مُهَٰجِرَٰتٖ فَٱمۡتَحِنُوهُنَّ - تا به این جا - بِعِصَمِ ٱلۡكَوَافِرِ﴾ [الممتحنة: ۱۰].
ترجمه: «اى مؤمنان هرگاه زنان مسلمان هجرت کنان نزد شما آیند، آنان را امتحان کنید... و هرگز همسران کافره را در همسرى خود نگه ندارید».
در آن روز حضرت عمر س دو زن خود را که مشرک بودند طلاق داد، معاویه بن ابى سفیان با یکى از آنها ازدواج نمود و صفوان بن امیه با دیگرى.
[۲۴۴] وى از زندان فرار کرده بود. [۲۴۵] در سیرت ابن هشام (۳۱۷/۲) در تفسیر این جمله چنین آمده است: عمر گوید: از آن روز به بعد مرتباً من صدقه دادم و روزه گرفتم و نماز خواندم و غلام آزاد کردم که تلافى آن ایرادهایم بشود و کفاره آن عملکرد و سخنانم باشد تا این که به این باور شدم که جبران و تلافىشده باشد. [۲۴۶] این نافرمانى آنها در مقابل پیامبر خدا ص نبود، بلکه جریان صلح و شروط آن فضاى حیرت و سرگشتگى را براى آنان پدید آورده بود، و آن حالت شدید و مدهوش کننده انگیزه این عمل بود.
پس از اتمام کارهاى صلح، پیامبر خدا ص به مدینه برگشت، ابوبصیر - مردى از قریش که مسلمان بود - در مدینه نزدش آمد، مشرکین در طلب وى دو تن را به مدینه فرستادند، و از پیامبر ص خواستند تا به مفاد موافقتنامه صلح وفا نماید. بر این اساس پیامبر خدا ص ابوبصیر را به آن دو مرد تحویل داد، آن دو تن ابوبصیر را گرفته بیرون رفتند تا این که به ذوالحُلَیفه [۲۴۷] رسیدند، در اینجا فرود آمدند و از خرمایى که با خود داشتند، مىخوردند.
ابوبصیر به یکى از آن دو مرد گفت: به خدا سوگند، اى فلان این شمشیرت را بسیار خوب مىبینم!! او آن را از نیام بیرون آورده گفت: آرى به خدا، خیلى خوب است، و من چندین بار این را تجربه نمودهام. ابوبصیر گفت: به من بده تا ببینمش. ابوبصیر شمشیر را از وى گرفت، و او را با آن شمشیر زد و او مرد، دومى فرار نمود، تا این که خود را به مدینه رسانید و به شتاب داخل مسجد شد، پیامبر خدا ص چون چشمش به وى افتاد گفت: «این مرد منظر هولناکى را دیده است». چون نزد پیامبر ص رسید گفت: به خدا سوگند، رفیقم کشته شد، و من نیز کشته مىشوم. از دنبال وى ابوبصیر آمده گفت: اى پیامبر خدا ص به خدا سوگند، خداوند أ ذمه تو را برآورده کرد. مرا به ایشان تحویل دادى، و خداوند أ دو باره مرا از چنگال ایشان رهانید. پیامبر ص گفت: «واى بر مادرش، عجب آتش افروز جنگ است این مرد، اگر همدستى داشته باشد».
چون ابوبصیر این سخن را شنید، دانست که (اگر وى در مدینه باشد) پیامبر ص وى را (طبق قرارداد صلح) دوباره براى آنها مسترد مىکند، بدین خاطر از مدینه خارج شد و خود را به ساحل دریا رسانید.
[۲۴۷] قریهاى است نزدیک مدینه، که میقات اهل مدینه نیز مىباشد، و اکنون به آن اببار على مىگویند.
راوى مىگوید: ابوجندل بن سهیل بن عمرو س از دست آنها نجات مىیابد، و خود را به ابوبصیر مىرساند، به این صورت هر کسى که از قریش ایمان مىآورد به ابوبصیر مىپیوست، تا این که آنها یک گروهى را تشکیل دادند، و هرگاه خبر خارج شدن قافله قریش به طرف شام به آنان مىرسید، بر آن هجوم آورده، مردان شامل در کاروان را به قتل مىرسانیدند و اموالشان را مىگرفتند. قریش وقتى از این حالت به تنگ آمد، کسى را نزد پیامبر خدا فرستاد، و او را به خدا و رحم سوگند داده [۲۴۸] و از وى مطالبه نمود تا کسى را نزد این گروه بفرستد، و از ایشان بخواهد که بدون هراس از برگردانیدن آنها به قریش به طرف مدینه بیایند، چون هر کسى از آنها به مدینه رود در امان خواهد بود. پیامبر ص نیز دنبال آنها کسى را فرستاد، خداوند أ درین باره این آیات قرآنى را نازل نمود:
﴿وَهُوَ ٱلَّذِي كَفَّ أَيۡدِيَهُمۡ عَنكُمۡ وَأَيۡدِيَكُمۡ عَنۡهُم بِبَطۡنِ مَكَّةَ مِنۢ بَعۡدِ أَنۡ أَظۡفَرَكُمۡ عَلَيۡهِمۡ - تا این که به اینجا رسید - ٱلۡحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ ٱلۡجَٰهِلِيَّةِ﴾ [الفتح: ۲۴-۲۶].
ترجمه: «و او کسى است که دستهاى کافران را از شما و دستهاى شما را از ایشان در دل مکه بعد از این که شما را بر آنها پیروز کرد، بازداشت... خشم و نخوت جاهلیت».
غیرت توأم با جاهلیت آنان این بود که آنها اقرار به این ننمودند که وى نبى است و بسم الله الرحمنالرحیم را نیز قبول نکردند، و او را از رسیدن به خانه کعبه باز داشتند. ابن کثیر در البدایه (۱۷۷/۴) مىگوید: این سیاق داراى زیادتها و فواید نیکى است، که در روایت ابن اسحاق از زهرى نمىباشد. و این حدیث را همچنین بیهقى (۲۱۸/۹) به همین طولش روایت کرده است.
[۲۴۸] بخاری (۲۷۳۴) و احمد (۴/۲۳۸، ۳۳۱).
ابن عساکر و ابن ابى شَیبَه از عُروه س درباره استقرار پیامبر ص در حدیبیه روایت نمودهاند که گفت: قریش از فرود آمدن پیامبر ص در آنجا ترسید، پیامبر ص مناسب دانست تا مردى از اصحاب خود را نزد آنها بفرستد، به این لحاظ حضرت عمر بن الخطاب س را طلب نمود، تا او را به این مأموریت بگمارد. عمر س گفت: اى پیامبر خدا ص من آنها را لعنت مىکنم، و هیچ کسى از بنى کعب در مکه نیست که در صورت اذیت و آزارم (به دست مشرکین) مورد خشم واقع شود (و از من دفاع کند). براى این مأموریت، حضرت عثمان س را بفرست، چون در مکه خویشاوندان وى زیاد است، واو آنچه را تو خواستهاى براى آنها مىرساند. بنابراین پیامبر خدا ص عثمان بن عفان را خواست و او را بهسوى قریش روانه نمود و به او گفت: «آنها را خبر بده که ما براى جنگ نیامدهایم، بلکه براى اداى عمره آمدهایم، و آنها را بهسوى اسلام دعوت کن». و به عثمان س دستور داد تا پیش مردان و زنان مسلمان در مکه برود، نزد آنها وارد شده ایشان را به فتح بشارت دهد، و به آنان خبر دهد که نزدیک است خداوند دین خود را در مکه غالب بگرداند، تا دیگر کار ایمان در آن پنهان و مخفى نماند، و با این کار مىخواست آنها را ثابت و استوار گرداند [۲۴۹]. راوى مىگوى: عثمان س حرکت نمود، تا این که در بَلْدَح (نام جایى است در حجاز قریب مکه) بر قریش گذشت. قریش از وى پرسیدند: کجا مىروى؟ عثمان پاسخ داد: پیامبر خدا ص مرا بهسوى شما فرستاده است، تا شما را بهسوى خداوند ﻷ و به اسلام دعوت کنم، و شما را با خبر سازم که ما براى جنگ نیامدهایم، بلکه براى اداى عمره آمدهایم. عثمان س قریش را چنان که پیامبر ص وى را ارشاد کرده بود، دعوت نمود، و قریشىها گفتند: آنچه را مىگویى شنیدیم، برو کار خود را بکن. ابان بن سعید بن العاص در مقابل به پا خاست و با استقبال از وى او را خوش آمدید گفت، و اسب خود را براى عثمان س زین نمود، وى را با پناه دادن بر آن اسب در پشت سر خود سوار نمود و تا مکه رسانید. بعد از آن قریش بُدَیل بن ورقاء خُزاعى و برادر بنى کنَانه را روان نمودند، که بعد از آن عروه بن مسعود ثقفى آمد... و حدیث را، چنان که در کنزالعمال (۲۸۸/۵) آمده، ذکر نموده [۲۵۰]. و این حدیث را ابن ابى شیبه از وجه دیگرى نیز به همین طولش از عروه، چنان که در کنز العمال (۲۹۰/۵) آمده، روایت کرده. و مانند این را بیهقى (۲۲۱/۹) از موسى بن عقبه روایت نموده است.
[۲۴۹] این عمل پیامبر ص به خاطر دلجویى آن عده از مسلمانانى بود که در مکه باقى مانده بودند، و مىخواست تا یأس و ناامیدى در قلب آنها پدیدار نشده و امید خود را بر فتح و نصرت الهى از دست ندهند. م. [۲۵۰] ضعیف. مرسل است. ابن عساکر و ابن أبی الشیبة آن را از عروة روایت کردهاند که تابعی است.
ابن سعد از ابن عبّاس ب روایت نموده که گفت: عمربن الخطابس فرمود: پیامبر خدا ص با اهل مکه آن چنان صلحى نمود، و به آنها چیزى داد، که اگر پیامبر خدا ص امیرى را بر من مقرّر مىنمود، و او همین عملى را انجام مىداد که پیامبر خدا ص انجام داد، من آن را نه مىشنیدم و نه اطاعت مىکردم. و از جمله چیزهایى که به آنها داده بود یکى این بود، که اگر کسى از کفار به مسلمانان مىپیوست او را دوباره مسترد مىنمودند، و کسى که از مسلمانان به کفار مىپیوست او را دوباره مسترد نمىکردند!!. این چنین در کنزالعمال (۲۸۶/۵) آمده و گفته: سند این صحیح است.
ابن عساکر از واقدى روایت نموده، که گفت: ابوبکر صدّیق س مىگفت: در (تاریخ) اسلام از فتح حدیبیه فتح بزرگتر وجود ندارد، ولى در آن روز نظر مردمان از آنچه در میان محمّد ص و پروردگارش بود کوتاهى نمود، و بندگان در کارها عجله مىکنند، ولى خداوند أ چون بندگان تا این که کارها را به همان مرحلهاى که خواست اوست نرساند، شتاب و عجله نمىکند. من در روز حَجَّه الوداع به سُهَیل بن عمرو روى نمودم که در قربانگاه ایستاده بود، و قربانى پیامبر خدا ص را برایش نزدیک مىکرد و پیامبر ص آن را به دست خود قربانى نمود، و سلمانى را بعد از آن طلب نمود و سرش را تراشید، به سهیل توجه داشتم که موهاى پیامبر ص را مىبرداشت، و او را مىدیدم که آن را بر چشمهاى خود مىگذاشت، درین موقع به یاد روز حدیبیه افتادم که چگونه وى از نوشتن بسم الله الرحمنالرحیم و محمّد رسول الله ابا ورزید، در حال خداوندى را ستودم که او را به اسلام رهنمون ساخت [۲۵۱]. این چنین در کنزالعمال (۲۸۶/۵) آمده است.
[۲۵۱] بسیار ضعیف. هندی آن را در «کنزالعمال» (۵/۲۸۶، ۱۱۳۶) ذکر کرده است. در اسناد آن واقدی که متروک الحدیث است وجود دارد.
ابن اسحاق از عمروبن العاص س روایت نموده، که گفت: هنگامى که ما از جنگ خندق بازگشتیم، چند تن از مردان قریش را که حرف مرا مىشنیدند و نظرم را مىپذیرفتند، جمع کردم و به آنها گفتم: مىدانید، به خدا سوگند، من مىبینم که آوازه و کار محمّد به شکل عجیبى پیش مىرود، و من براى خود فکرى کردهام، که نمىدانم شما در آن باره چه فکر مىکنید؟ پرسیدند: چه فکرى؟ گفتم: من چنین فکر نمودهام که خود را به حبشه در پیش نجاشى برسانیم، و در پیش وى باشیم. اگر محمّد بر قوم ما غالب شد، ما همانجا نزد نجاشى مىباشیم، و بودن مان زیر دست نجاشى بهتر ازین است که محمّد بر سرمان حکومت کند، ولى اگر قوم ما بر محمّد غالب آمد، تردیدى نیست که ما را به درستى مىشناسند، و از آنها جز خیر و نیکویى براى ما نخواهد آمد. آنها گفتند: ما در این رأى با تو همنظر و موافق هستیم، آن گاه به آنها گفتم: چیزى فراهم آورید تا به وى اهدا کنیم، و محبوبترین هدیهاى که از سرزمین ما براى وى تقدیم مىشد پوست بود، و ما براى وى مقدار زیادى پوست جمع نمودیم، بعد از آن به طرف حبشه به راه افتادیم، تا این که نزد وى آمدیم. به خدا سوگند، در حالى که ما نزد وى بودیم، عمروبن اُمَیه ضَمْرِى را دیدیم که نزد وى آمد، و او را پیامبر خدا ص در ارتباط با جعفربن ابى طالب و اصحابش نزد نجاشى فرستاده بود. عمرو مىافزاید: او نزد نجاشى آمد و بعد از آن از نزد وى خارج شد. عمرو مىگوید: آن گاه من به رفقاى خود گفتم: ابن عمرو بن امیه است، نزد نجاشى مىروم و از وى مىخواهم که او را به من بسپارد تا گردنش را قطع کنم، اگر او این کار را با من بکند، و من این کار را انجام دهم، قریش درک مىکند، که من انتقام آنها را گرفته و عمل نیکویى را با کشتن فرستاده محمّد براىشان انجام دادهام. مىگوید: به همین منظور نزد نجاشى رفتم، چنان که در گذشتهها سجده مىکردم به او سجده نمودم. مىگوید: نجاشى گفت: دوستم خوش آمدى، آیا از دیارت براى ما هدیه و سوغاتى آوردهاى؟ گفتم: بلى، اى پادشاه برایت پوستهاى زیادى را هدیه آوردهام. مىگوید: بعد از آن پوستها را به او نزدیک ساختم و از آنها بسیار خوشش آمد. بعد از آن گفتم: اى پادشاه هم اکنون مردى را دیدم که از نزد شما بیرون رفت و او فرستاده مردى است که دشمن ما مىباشد، او را به من بسپار تا بکشمش، چون او اشراف و بزرگان ما را کشته است. عمرو مىگوید: نجاشى خشمگین شد، و دست خود را بلند نموده محکم به بینى خود زد، گمان کردم که بینیش را شکست، و آن چنان ناراحت شدم که آرزو نمودم کاش زمین پاره مىشد و من از ترس و خوفى که داشتم در آن فرو مىرفتم. از این رو درصدد جبیره کار برآمده گفتم: اى پادشاه، به خدا سوگند، اگر مىپنداشم که این خواهش من موجب کدورت خاطر و نارضایتىتان مىشود هرگز آن را مطرح نمىکردم. نجاشى گفت: آیا تو از من خواهش مىکنى تا فرستاده مردى را به تو بدهم که ناموس اکبر (جبرئیل) به او نازل مىگردد، ناموس اکبرى که براى حضرت موسى نازل مىشد، و تو او را بگیرى و به قتلش برسانى؟! عمرو مىگوید: گفتم: اى پادشاه، آیا او چنین است؟! گفت: واى بر تو اى عمرو، سخن مرا قبول کن، و از وى پیروى کن، به خدا سوگند وى بر حق است، و بر مخالفین خود چنان که موسى بن عمران بر فرعون و لشکریانش غالب آمد، پیروز مىشود. عمرو مىگوید: گفتم: آیا تو از طرف وى با من به اسلام بیعت مىکنى؟ گفت: آرى، وى دست خود را باز کرد و من همراهش بیعت به اسلام نمودم. بعد از آن نزد رفقایم، رفتم این در حالى بود که نظرم از گذشته تغییر نموده بود و اسلامم را از ایشان مخفى داشتم. بعد از آن به قصد زیارت رسول خدا ص بیرون رفتم تا اسلام بیاورم، در خلال راه به خالد بن ولید برخوردم، و این واقعه اندکى قبل از فتح اتّفاق افتاده بود، او از طرف مکه مىآمد. گفتم: اى ابوسلیمان به کجا مىروى؟ وى در پاسخ به من گفت: به خدا سوگند، این امر درست و ثابت شد، و این مرد نبى است، مىروم، به خدا تا اسلام بیاورم، تا چه وقت به این وضع به سر بریم؟ عمرو مىگوید: گفتم: به خدا سوگند، من هم جز به خاطر اسلام آوردن نیامدهام. عمرو مىگوید: هر دوى ما در مدینه خدمت پیامبر خداص آمدیم، خالد قبل از من رفت و اسلام آورد و با پیامبر ص بیعت نمود، و بعد از آن من نزدیک رفتم و عرض نمودم که: اى پیامبر خدا ص من با شما بیعت مىکنم مشروط به اینکه گناهان گذشتهام را ببخشى، و آینده را متذکر نمىشوم؟ عمرو مىگوید: پیامبر خدا ص فرمود: «اى عمرو، بیعت کن، اسلام کارهایى را که قبل از آن صورت گرفته است قطع نموده و از بین مىبرد، و هجرت نیز چیزهاى گذشته را نابود مىسازد». عمرومى گوید: بعد از آن، من با وى بیعت نمودم و برگشتم [۲۵۲]. این چنین در البدایه (۱۴۲/۴) آمده. احمد و طبرانى نیز از عمرو مانند این را به شکل طولانى روایت نمودهاند. هیثمى (۳۵۱/۹) مىگوید: رجال هر دوى آنها ثقهاند.
بیهقى از طریق واقدى این حدیث را درازتر و نیکوتر از حدیث قبل روایت کرده، و در آن آمده: بعد از آن حرکت نمودم تا این که به هَدَّه (نام جایى است در حجاز میان مکه و طائف) رسیدم دیدم دو مرد که اندکى در راه ازمن سبقت داشتند، مىخواهند توقف نمایند، یکى از آن دو داخل خیمه است و دیگرى شترها را محکم گرفته. عمرو مىگوید: متوجّه شدم که خالدبن ولید است. عمرو مىافزاید: پرسیدم: کجا مىروى؟ گفت: نزد محمّد مىروم، چون همه مردم به اسلام گرویدهاند، و هیچ یک از عقلاء و صاحبان درایت باقى نمانده که به اسلام داخل نشده باشد. به خدا سوگند، اگر زیاده ازین توقّف کنم، وى از گردن مان چنان که از گردن کفتار در غارش گرفته مىشود، خواهد گرفت. گفتم من نیز، به خدا سوگند، تصمیم رفتن نزد محمّد و اسلام آوردن را گرفتهام، آن گاه عثمان بن طلحه بیرون رفت و مرا خوش آمدید گفت، و هه در همانجا اندکى توقّف نمودیم. و بعد از آن به موافقت همدیگر به مدینه وارد شدیم، من گفته مردى را که نزد چاه ابى عُتبه همراهش روبرو شدیم فراموش نمىکنم، که فریاد مىکشید: اى رباح! اى رباح! اى رباح [۲۵۳] (اسم کدام غلام است)!! ما از شنیدن قول وى خوشحال شدیم، و آن را براى خود به فال نیک گرفتیم. بعد آن مرد بهسوى ما نگاه کرد و از وى شنیدم که میگفت: مکه پس ازین دو تن، دیگر مهار خود را از دست داد، گمان نمودم که هدف وى من و خالد بن ولید هستیم و با شتاب روى به طرف مسجد گردانید و بدان سو رفت. گمان کردم که وى پیامبر ص را به قدوم ما بشارت داد، و این پندار من درست بود.
ما شترهاى خود را در حَرَّه خوابانیدیم. با توقّفى در آنجا لباسهاى خوب خود را بر تن نمودیم، بعد از آن اذان عصر گفته شد، و حرکت نمودیم تا این که به پیامبرخداص نمایان شدیم، چهره وى در آن موقع درخششى داشت و مسلمانان در اطرافش به اسلام آوردن ما بسیار خوشحال و مسرور شده بودند، آن گاه خالدبن ولید رفته بیعت نمود، و بعد از وى عثمان بن طلحه پیش شد و بیعت کرد، سپس من پیش رفتم، به خدا سوگند، آن لحظاتى که من در پیش رویش نشستم نتوانستم از فرط حیاء چشمان خود را به طرفش بلند کنم. عمرو مىگوید: من با وى مشروط به این بیعت نمودم که گناهان گذشته مرا ببخشد، ولى گناهاى آیندهام به یادم نیامد. پیامبر ص فرمود: «اسلام چیزهاى ما قبل خود را قطع نموده از بین مىبرد، و هجرت نیز چیزهاى ماقبل خود را نابود مىسازد». عمرو مىگوید: به خدا سوگند، از هنگامى که من و خالدبن ولید اسلام آوردهایم، پیامبر خدا ص هیچ یک از اصحاب خود را در امر مهمى که وى را اندوهگین مىساخت با ما برابر نکرده است [۲۵۴]. این چنین در البدایه (۲۳۷/۴) آمده.
[۲۵۲] حسن. ابن اسحاق همچنین در سیرهی ابن هشام (۲/۱۸۵) چاپ دارابن رجب، و (۳/۱۷۲) چاپ ایمان. و احمد (۴/۱۹۸، ۱۹۹) و بیهقی در «الکبری» (۹/۱۲۳). همچنین مسلم در صحیح خود (۱۲۱) کتاب ایمان، باب اسلام آوردن اعمال بد قبل از خود را از بین میبرد، به اختصار داستان اسلام عمرو را از زبان خود روایت کرده است. [۲۵۳] کلمه رباح و یا ربح درعربى فائده را نیز افاده مىکند و آنها در هنگام شنیدن این صدا آن را فال نیک گرفته و به آن خوشحال شدند. م. [۲۵۴] بسیار ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۴/ ۳۴۳: ۳۴۵).
واقدى از خالد س روایت نموده که گفت: چون خداوند أ به من اراده خیر نمود، در قلبم اسلام را جاى داد، و راه هدایتم را برایم گشود، با خود گفتم: من در همه این معارک بر ضد محمّد اشتراک ورزیدم، و در هیچ معرکهاى شرکت نورزیدم مگر این که پس از بازگشت از آن بر این باور بودم که من کارهاى بىفایدهاى را انجام مىدهم، و محمّد حتماً پیروز شدنى است. هنگامى که پیامبر ص به طرف حدیبیه بیرون رفت، من همراه با گروهى از سواران مشرکین بیرون آمدم و در عسفان با پیامبر خدا ص و یارانش بر خوردم، در مقابلش ایستاده به وى متعرّض شدم. او در مقابل ما نماز ظهر را با اصحاب خود به جاى آورد، خواستیم تا بر وى حمله نماییم، ولى این تصمیم براى ما عملى نشد - که خیر هم در همان بود -، پیامبر ازین تصمیم ما آگاه شد، و نماز عصر را با اصحابش، به شکل نماز خوف به جاى آورد. این عمل آنها در ما تأثیر به سزایى گذاشت، و گفتم: این مرد تحت حمایت (غیبى) است، لذا ما را گذاشته و با تغییر مسیر از جاى تمرکز ما طرف راست را در پیش گرفت. گذشته از این، هنگامى که قریش با وى در حدیبیه صلح نمود، و بدون هیچ درگیرى اى وى را برگردانید، با خود گفتم: دیگر چه چیز باقى است؟ به کجا بروم؟: نزد نجاشى! او که پیرو محمّد شده است، و اکنون یارانش نزد وى درامان زندگى به سر مىبرند!! یا بهسوى هرقل. رفتن بهسوى هرقل به این معناست که از دینم بیرون شده و به نصرانیت و یا یهودیت بپیوندم، و در میان عجمها اقامت گزینم، یا این که در دیار خودم با آنهایى که باقى ماندهاند باشم؟ در این گیرو دار در فکر بودم که پیامبر خدا ص در اداى (عمرهالقضاء) به مکه وارد شد، از مکه خارج شدم و ورود وى را بدانجا مشاهده ننمودم، برادرم ولید بن ولید نیز در این سفر (عمره القضاء) یکجا با پیامبر ص وارد مکه شده بود، او در جستجوى من بود، ولى مرا نیافته است، به همین لحاظ برایم نامهاى مىنویسد که در آن چنین آمده است:
«بِسْمِاللهِ الرَّحْمن الرَّحِيمِ، امّا بَعْد: فَاِنِّيْ لَمْ أَرَ أَعْجَبَ مِنْ ذَهَابِ رَأيِكَ عَنِ الْاِسْلَامِ، وَعَقْلُكَ عَقْلُكَ! وَمِثْلُ الاِسْلَامِ جَهلَهُ أحَدٌ؟! وَقَدْ سَأَلَنِيْ رَسُولُ الله ص عَنْكَ، وَقَالَ: «أيْنَ خَالِد»؟ فَقُلْتُ: يَأتِيَ الله بِهِ. فَقَالَ: «مِثْلُهُ جَهِلَ الاسْلَامَ؟ وَلَوْ كَانَ جَعَلَ نِكَايَتَهُ وَجِدَّهُ مَعَ المُسْلِمِيْنَ كاَنَ خَيْراًلَهُ، وَلَقَدَّ مْنَاهُ عَلَى غَيْرِه». فَاسْتَدْرِكْ يَا أخِى مَاقَدْ فَاتَكَ مِنْ مَوَاطِنَ صَالِحَه». «به نام خداى بخشاینده مهربان، امّا بعد: من چیزى را عجیبتر از اسلام نیاوردنت نمىبینم، در حالى که از عقل والایى برخوردار هستى! و آیا از دینى چون اسلام کسى غافل مىماند؟! پیامبر خدا ص از من در مورد تو پرسید و گفت: «خالد کجاست؟» گفتم: خداوند او را مىآورد. پیامبر ص فرمود: «فردى چون او از اسلام بىخبر مانده است؟! اگر او قهرمانىها و تلاشهایش را بامسلمین همراه مىگردانید، برایش بهتر بود، و ما او را بر دیگران ترجیح میدادیم». اى برادرم، آن چیزهاى نیکى را که از دست دادهاى به یاد بیاور و آنها را دوباره دریاب».
خالد مىگوید: هنگامى که نامه وى به من رسید، براى آمدن نزد پیامبر ص شتاب به خرج دادم، و آن نامه در رغبت و علاقمندیم به اسلام افزود، و پرسیدن پیامبرص از من مرا خشنود و مسرور ساخت، بارى در خواب دیدم که در یک شهر تنگ، خشک و بىگیاه هستم، و از آن به یک سرزمین پهناور و سرسبز خارج شدم، گفتم: این خواب حتماً مفهومى دارد و راست است. هنگامى که به مدینه آمدم، گفتم: این خواب را حتماً براى ابوبکر بازگو مىکنم، ابوبکر س در تعبیر خوابم فرمود: سرزمینى که تو به آن وارد شدى دین اسلام است که خداوند أ تو را به آن هدایت نمود، وتنگنایى که در آن قرار داشتى شرک بود.
خالد میگوید: چون تصمیم رفتن نزد پیامبر خدا ص را گرفتم، گفتم: اکنون کى را با خود نزد پیامبر خدا ص همراه ببرم؟ درین راستا رفتن با صفوان بن امیه را مصلحت دیدم، گفتم: اى ابو وهب، آیا حالتى را که در آن قرار داریم، نمىبینى؟ ما اکنون چون دندانهاى پسین دهان هستیم (در قلّت و کمى قرار داریم)، و محمّد بر عرب و عجم پیروز گردیده است. اگر ما نزد محمّد برویم و او را پیروى کنیم، شرف و عزت او شرف و عزت ماست. وى به شدت از این عمل ابا ورزید و گفت: اگر جز خودم دیگر کسى هم باقى نماند، ابداً پیروى او را نمىکنم. به این گفته ما از هم جدا شدیم و با خود گفتم: این مردى است که برادر و پدرش در بدر به قتل رسیدهاند. بعد از وى عِکرمه بن ابى جهل را دیدم، و همان گفتههاى خود را براى صفوان بن امیه را برایش تکرار نمودم، او نیز همان جواب صفوان را به من داد. از وى خواستم تا این را مخفى نگه دارد. او نیز تعهد سپرد که این را براى کسى متذکر نمىشود، سپس به منزلم آمدم و هدایت دادم تا سواریم را آماده کنند، و با او خارج شدم، درین اثنا با عثمان بن طلحه برخوردم. با خود گفتم: این هم رفیقم است و باید آنچه را خواهان آن هستم به او یادآور شوم. بعد آن عده پدرانش را که کشته شده بودند به یاد آوردم، و نخواستم این قضیه را به او تذکر بدهم. بعد با خود اندیشیدم که اگر این را بگویم، چه ضررى براى من خواهد داشت؟ چون من همین ساعت در حرکت هستم. پس از این اندیشه و فکر جدید، کار را تا به همان حدّى که رسیده بود، برایش بیان داشته، و افزودم: ما چون روباهى در یک غار هستیم که اگر دلوى از آب در آن انداخته شود، خارج مىشود و مانند همانند گفتههاى خود را براى آن دو تن دیگر براى وى تکرار کردم، وى به زودى این حرف مرا پذیرفت. به او گفتم: من امروز خارج شدهام و مىخواهم همین روز بروم، و این هم سواریم که در فَجّ مُنَاخه آماده است. خالد مىگوید: ما با او وعده گذاشتیم که در یأجُج [۲۵۵] با هم ملاقات کنیم، اگر قبل از من به آنجا رسید، انتظارم را بکشد، و اگر قبل از وى به آنجا رسیدم منتظرش مىباشم. خالد مىگوید: سحرگاهان در تاریکى قبل از طلوع فجر خارج شدم تا در یأجج یکدیگر را ملاقات کردیم. به راه افتادیم تا این که به هَدَّه رسیدیم، و عمروبن العاص را در آنجا دریافتیم. عمرو گفت: اى قوم خوش آمدید، گفتیم: تونیز خوش آمدى. عمرو از ما پرسید: مسیرتان به کدام طرف است؟ پرسیدیم: چه چیز تو را بیرون کرده؟ گفت: شما را چه چیز بیرون کرده؟ گفتیم: پیوستن به اسلام و پیروى محمد. گفت: این همان چیزى است که مرا به اینجا کشانیده است.
به اتّفاق هم حرکت نمودیم تا این که به مدینه آمدیم، ودر حَرَّه شترهاى خود را خوابانیده و توقّفى نمودیم. پیامبر ص از آمدن ما مطّلع شد و مسرور گردید. من در این مکان لباسهاى خوب خود را پوشیدم، بعد از آن به طرف پیامبر ص رفتم، برادرم در این اثنا با من روبرو شده گفت: عجله و شتاب کن چون پیامبر خدا ص از آمدنت مطّلع شده، و به قدومت مسرور گردیده و اکنون انتظارتان را مىکشد. ما به شتاب به طرف وى روان شدیم و خود را به او نشان دادم و او به من تبسّم نمود، به سلام نبوّت به او سلام کردم، (السلام علیك یا نبى الله) و با چهره گشاده جواب سلامم را داد. گفتم: من شهادت مىدهم که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، و تو پیامبر خدا هستى. پیامبر ص گفت: «بیا» بعد از آن فرمود: «ستایش خدایى راست که تو را هدایت نمود، من هوشمندى تو را از قبل دیده بودم، و امید داشتم تا تو را جز به خیر نسپارد». گفتم: اى رسول خدا، به این فکر هستم در معرکههایی که بر ضد تو شرکت داشتم و عنادى که بر ضد حق مىنمودم (همه چیزهاى بزرگىاند)، تو از خداوند بخواه و دعا کن تا آنها را به من ببخشد. پیامبر ص در پاسخ به من با لحنى مهربان و تسلّى بخش گفت: «اسلام گذشته را محو مىسازد». گفتم: اى پیامبر خدا ص على رغم آن برایم دعا کن، آن گاه فرمود: «بار خدایا، همه تلاش و سعى خالدبن ولید را که در بازداشتن از راه خدا نموده است به او ببخش». خالد مىگوید: بعد از آن عثمان و عمرو پیش آمدند و با پیامبر خدا ص بیعت نمودند. خالد مىگوید: رفتن ما به مدینه مصادف بود با ماه صفر سال هشتم، خالد مىگوید: پیامبر خدا ص در امر مهمى که وى را اندوهگین مىساخت هیچ یک از اصحابش را با من برابر نمىکرد [۲۵۶]. این چنین در البدایه (۲۳۸/۴) آمده. و این را همچنین ابن عساکر همانند این... به شکل تفصیل، چنان که در کنز العمال (۳۰/۷) آمده، روایت کرده است.
[۲۵۵] نام جایى است در حدود سه کیلومترى مکه. [۲۵۶] بسیار ضعیف. واقدی در «المغازی» (۲/ ۷۴۶: ۷۴۸)، و بیهقی در «الدلائل» (۴/۳۴۸) از طریق واقدی که متروک الحدیث است.
طبرانى از ابن عبّاس ب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص بهسوى مکه خارج شد، و ابُورُهُم کلثوم بن حُصَین غفارى را بر مدینه گماشت. این حرکت در دهم رمضان المبارک صورت گرفت، پیامبر خدا ص درین سفر روزه گرفت، و مردم نیز با وى روزه گرفتند، تا این که در کدِید - آبى است در میان عُسفان واَمَجْ - رسید، در آنجا روزه خود را افطار نمود، بعد به حرکت افتاد تا این که در مر ظهران - جایى است که اکنون آن را وادى فاطمه مىنامند - با ده هزار تن از مسلمانان توقّف کرد، که یک هزار از مُزَینه و سُلَیم نیز آنها را همراهى مىنمود، و در همه قبایل تجهیزات و سلاح وجود داشت، و مهاجرین و انصار بدون این که یکى از آنها تخلّف نموده باشند، با پیامبر خداص خارج شده بودند.
هنگامى که پیامر خدا ص در مَرَّ ظَهْران پایین شد - قریش از کارهاى وى اطلاعى نداشت و با قطع شدن اخبار، دیگر از پیامبر ص خبرى به آنها نرسید، و ندانستند که وى چه تصمیمى دارد و چه مىکند - در آن شب ابوسفیان بن حرب و حکیم بن حزام و بُدَیل بن ورقاء جهت تجسّس بیرون شدند، تا ببینند که آیا خبرى را در مىیابند و از وى چیزى مىشنوند؟ عبّاس بن عبدالمطّلب قبل از اینها با پیامبر خدا ص در حصهاى از راه (در مسیر هجرتش بهسوى مدینه) برخورده (و با آنها یکجاى شده بود) و ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطّلب و عبدالله بن ابى اُمَیه بن مُغِیره نیز با پیامبر خدا در میان مدینه و مکه دیدار و تلاش نموده بودند تا نزد وى بیایند، در این ارتباط امّ سلمه با پیامبر خدا ص صحبت نموده گفت: اى پیامبر خدا، پسر عمویت، پسرعمه ات، پدر خانمات مىخواهند تو را ملاقات نمایند، پیامبر خدا ص فرمود: «من به آنها نیازى ندارم، پسرعمویم آبرویم را در مکه ریخته بود [۲۵۷] و امّا پسر عمه و پدر خانمم همان کسى است که در مکه همه آن چیزها را به من گفت» [۲۵۸].
هنگامى که پیامبر خدا ص درباره آنها این چیزها را گفت - ابوسفیان که یکى از اطفال خود را نیز با خود داشت - گفت: به خدا سوگند، یا به من اجازه ملاقات بده، و یا این که همین طفلم را گرفته به جایى خواهیم رفت تا در آنجا از تشنگى و گرسنگى جان دهیم. چون این گفته به پیامبر ص رسید، بر آنها رحم نمود و با نشان دادن نرمش، به آنان اجازه دخول داد، آنها نیز داخل شده و اسلام آوردند.
[۲۵۷] ابوسفیان بن حارث، حارث پسر عبدالمطلب است، و از بزرگترین عموهاى پیامبر ص مىباشد که در زمان جاهلیت در گذشته بود و پسرش ابوسفیان درمکه پیامبر ص را هجو مىنمود، و حسان جوابش را مىگفت. [۲۵۸] براى فهم گفتههاى وى درباره پیامبر ص به صفحات گذشته مراجعه شود.
هنگامى که پیامبر ص در مَرّ ظَهْران فرود آمد، عبّاس گفت: آه از روز سیاه قریش!! اگر پیامبر خدا به زور قبل از این که از وى امان بخواهند، داخل مکه شود، این به معناى هلاک ابدى و همیشگى قریش خواهد بود. عبّاس س مىگوید: بعد از آن بر قاطر سفید پیامبر خدا ص سوار شدم، و به راه افتادم تا این که به محلى به نام اراک رسیدم، و در صدد بودم که به شخص هیزم شکنى، یا صاحب شیرى، یا حاجتمندى برخورم که به مکه رفته، و مردم را از آمدن پیامبر خدا ص و جایش باخبر کند تا هر چه زودتر پیش از حمله پیامبر ص و داخل شدنش به زور به مکه به نزد آن حضرت بیایند، و از وى امان بخواهند.
عبّاس س مىگوید: من در طلب آنچه دنبالش آمده بودم، به حرکت خود ادامه مىدادم، که در این میان صداى ابوسفیان و بُدَیل بن ورقاء را شنیدم که با هم گفتگو مىکردند، ابوسفیان مىگفت: تاکنون من این همه آتش و این اندازه سرباز ندیده بودم!! عبّاس س مىگوید: بدیل به او مىگفت: این به خدا سوگند، آتشهاى خُزَاعه است که جنگ، آنها را برافروخته و به سوز آورده است. عبّاس س مىگوید: ابوسفیان در جواب او مىگفت: خزاعه کمتر و کوچکتر از آن است که این همه آتش و لشکر از آنها باشد. عبّاس س مىگوید: من صداى ابوسفیان را شناختم، و صدا زدم: اى ابوحنظله، ابوسفیان نیز صداى مرا شناخت و پاسخ داد: ابوالفضل؟ گفتم: بلى. ابوسفیان از من پرسید - پدر و مادرم فدایت - چه خبر است؟ گفتم: واى بر تو اى ابوسفیان، این رسول خداست که با مردم در اینجا آمده، و آه از روز سیاه قریش! ابوسفیان گفت: - پدر و مادرم فدایت - پس چاره چیست؟ عبّاس س مىگوید: گفتم: اگر به تو دست یابد گردنت را خواهد زد، با من بر این قاطر سوار شو تا تو را نزد پیامبر خدا ص ببرم و از وى براى تو امان بخواهم. عبّاس س مىگوید: ابوسفیان با من بر قاطر سوار شد و - بُدَیل بن ورقاء و حکیم بن حِزام - دوتن همراهان وى (به طرف مکه) رفتند، و من با وى حرکت نمودم. و هر گاه بر آتشى از آتشهاى برافروخته شده مسلمانان عبور مینمودم، مىگفتند: این کیست؟ و چون قاطر پیامبر خدا ص را مىدیدند مىگفتند: عموى پیامبر است که بر قاطر وى سوار شده است، تا اینکه بر آتش عمربن الخطاب س عبور نمودم. عمر س گفت: این کیست؟ و به طرفم برخاست. و چون ابوسفیان را بر پشت سر قاطر دید فریاد برآورد: ابوسفیان دشمن خدا!! سپاس خدایى را که تو را بدون عهد و پیمانى به چنگال ما گرفتار کرد. این را گفت و به شتاب به طرف پیامبر خدا ص دوید، من نیز قاطر را دوانیدم تا این که از وى به اندازهاى که یک چهارپاى از یک مرد آهسته سبقت مىجوید، سبقت جستم، از قاطر پایین آمدم و نزد پیامبر خدا ص وارد گردیدم. عمر نیز داخل شد، و گفت: اى رسول خدا، این ابو سفیان است که بدون هیچ گونه عهد و پیمان، خداوند او را به چنگال ما انداخته است، بگذار تا خودم گردنش را بزنم. عبّاسس مىافزاید: من صدا زدم، اى پیامبر خدا من او را پناه دادهام، بعد از آن نزدیک پیامبر خدا ص نشستم و گفتم: نه به خدا امشب بدون من با وى کسى مجلس خصوصى نداشته است. عبّاسس مىگوید: چون عمرس درباره وى خیلى اصرار نمود گفتم: اى عمر! آرام باش. به خدا سوگند اگر این از مردان بنى عدى بن کعب مىبود این را نمىگفتى ولى چون مىدانى وى از مردان بنى عبد مناف است این حرف را میگویى. عمرس در پاسخ به من گفت: اى عبّاس آرام باش!! به خدا سوگند من روزى که تو مسلمان شدى از اسلام تو این قدر خوشحال شدم که از اسلام پدرم، اگر اسلام مىآورد، این قدر خوشحال نمىشدم، و این به خاطر چه بود؟ به خاطر این که من دانستم اسلام آوردن تو براى رسول خدا ص از اسلام خطاب محبوبتر بود. پیامبر اسلام در این میان گفت: «اى عبّاس امشب او را به نزد خود ببر، و چون صبح شد به نزد من بیاورش». من او را به جاى خود بردم و شب را نزد من سپرى نمود، و چون صبح شد او را نزد پیامبر خدا ص بردم.
هنگامى که پیامبر خدا ص ابوسفیان را دید، گفت: «واى بر تو اى ابوسفیان! آیا هنوز وقت آن نرسیده که شهادت بدهى که معبود بر حقى جز یک خدا نیست؟» ابوسفیان گفت: پدر و مادرم فدایت، راستى چه اندازه کریم و بردبار، و به خویشاوندان مهربان هستى!! من نیز گمان کردم که اگر به جز خداى واحد، خدایى مىبود براى من کارى انجام داده بود. پیامبر خدا ص فرمود: «واى بر تو اى ابوسفیان، آیا هنوزوقت آن نرسیده است که بدانى من رسول خدا هستم؟» ابوسفیان پاسخ داد: پدر و مادرم فدایت، راستى چه اندازه بردبار و کریم و به خویشاوندان مهربان هستى!! در این باره تا اکنون در قلبم چیزى وجود دارد. در این موقع عبّاس به او گفت: واى بر تو اى ابوسفیان، اسلام بیاور و قبل از این که گردنت زده شود شهادت بده که معبودى جز یک خدا نیست و محمّد ص رسول خداست. عبّاس مىگوید: آن گاه ابوسفیان به کلمه حق شهادت داد و مسلمان شد.
عبّاسس در دنباله سخن مىافزاید: گفتم: اى رسول خدا، ابوسفیان مردى است فخر دوست، بنابراین به وى امتیازى بده. پیامبر ص فرمود: «بلى، هر کس به خانه ابوسفیان داخل شود در امان است، و هر کس دروازه خانهاش را ببندد درامان است، و هر کس به مسجد الحرام داخل شود در امان است». هنگامى ابوسفیان برخاست تا برود، رسول خدا ص گفت: «اى عبّاس او را در این دره در دماغه کوه نگه دار، تا لشکر خداوند بر او عبور کنند، و او آنها را ببیند».
عبّاسس مىگوید: من با وى خارج شدم تا این که وى را در همان تنگناى وادى نگه داشتم، در جایى که پیامبر خدا ص دستور داده بود تا او را نگه دارم. عبّاس مىگوید: همه قبایل با پرچمهاى خود از مقابل وى عبور نمودند، و هرگاه قبیلهاى مىگذشت ابوسفیان مىپرسید: اى عبّاس اینها کیستند؟ مىگفتم: بنوسُلَیم، اومى گفت: مرا با سلیم چه کار؟ عبّاس میگوید: باز قبیلهاى مىگذشت، او مىگفت: اینها کیستند؟ مىگفتم: مُزَینه، او مىگفت: مرا با مزینه چه کار؟ تا این که قبیلهها همه گذشتند و هر قبیلهاى که مىگذشت او میگفت: اینها کیستند؟ و من به او مىگفتم: بنو فلان و او مىگفت: مرا با بنى فلان چه کار؟ تا این که پیامبر خدا ص به (کتیبه) الخضراء (گروه سبز) آمد [۲۵۹] که در آن مهاجرین و انصار شامل بود، و همه غرق در آهن بودند و تنها حلقههاى چشمشان از میان آهن پیدا بود و بس، ابوسفیان گفت: سبحان الله، اى عبّاس اینها کیستند؟ گفتم: این پیامبر خدا ص است که در میان مهاجرین و انصار قرار دارد. ابوسفیان گفت: هیچ کس را طاقت و یاراى مقاومت در برابر اینها نیست. به خدا سوگند، اى ابوالفضل سلطنت و پادشاهى برادر زاده ات بسیار بزرگ شده است!! گفتم: اى ابوسفیان، ابن نبوت و رسالت است (نه سلطنت و پادشاهى). ابوسفیان پاسخ داد: پس آرى. عبّاس مىگوید: گفتم: اکنون نزد قومت برو. عبّاس مىگوید: ابوسفیان خارج شد، تا این که در مکه نزد قوم خود آمده و به صداى بلند خود فریاد کشید: اى قریش این محمّد است که با سپاه بسیار بزرگى آمده که شما تاب مقاومت در مقابلش را ندارید. وهر کسى که داخل خانه ابوسفیان شود او در امان است. هند خانم ابوسفیان دختر عُتْبَه برخاست و سبیلهاى او را گرفته صدا زد: این سیاه پست را بکشید، زشت باد روى همچو خبر آور قومى. ابوسفیان گفت: واى بر شما. این زن شما را فریب ندهد، چون محمّد با سپاهى آمده است که شما طاقت مقاومت با وى را ندارید، هر کسى که داخل خانه ابوسفیان شود در امان است. آنهاگفتند: واى بر تو، خانه تو به ما چه سودى مىتواند برساند؟ ابوسفیان گفت: هر کسى که دروازه خانه خود را ببندد در امان است، و کسى که داخل مسجد شود، در امان است. مردم چون این سخن را شنیدند طرف خانههاى خود و به طرف مسجد پراکنده شدند. هیثمى (۱۶۷/۶) مىگوید: این را طبرانى روایت نموده و رجال وى رجال صحیحاند.
[۲۵۹] آنها را به خاطرى گروه سبز گفتهاند، که خیلى اسلحه و آهن داشتند که در تابش آفتاب از دور سبز به چشم مىخورد.
حدیث را همچنین بیهقى به همین درازیش، چنان که در البدایه (۲۹۱/۴) آمده، روایت نموده، و ابن عساکر نیز آن را از طریق واقدى از ابن عبّاس س، چنان که در کنز العمال (۲۹۵/۵) آمده، روایت کرده... و چنان که قبلاً در روایت طبرانى گذشت آن را یادآور شده، در سیاق وى آمده: بعد پیامبر خدا ص پس از خارج شدن ابوسفیان به عبّاس گفت: «او را در تنگناى دره در دماغه کوه نگه دار تا این که لشکر خدا بر وى عبور نماید، و او آن را ببیند». عبّاس مىگوید: من او را در همان تنگناى دره در دماغه کوه آورده و نگه داشتم، و هنگامى که ابوسفیان را نگه داشتم گفت: اى بنى هاشم آیا غدر و خیانت مىکنید؟ عباس: پاسخ داد: اهل نبوت غدر و خیانت نمىکنند ولى من با تو کارى دارم. ابوسفیان گفت: چرا آن وقت نگفتى؟ این را به من مىگفتى که من به تو کارى دارم تا مطمئن مىبودم و چنان حالتى برایم رخ نمىداد. عبّاس به او گفت: به این فکر نبودم که تو به این راه مىروى [۲۶۰]. پیامبر خدا ص یاران خود را آماده نمود، و قبایل به سرکردگى رهبران خود، و کتیبهها با بیرقهاى خود گذشته و نخستین دستهاى را که پیامبر خداص پیش نموده بود خالدبن ولید با بنى سُلَیم بود که تعدادشان به یکهزار مىرسید، آنها پرچمى داشتند که آن را عبّاس بن مِرداس حمل مىنمود، و پرچم دیگرى را خفافبنندبه حمل مىکرد، و پرچم سومى را حجاج بن عِلاط دردست داشت، ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس پاسخ داد: خالدبن ولید. گفت: همان بچه. عبّاس گفت: بلى. و چون خالد به عبّاس رسید که ابوسفیان در پهلویش قرار داشت، سه مرتبه تکبیر گفتند و رفتند. بعد در عقب وى زُبیر بن عوام با پانصد تن عبور نمود که عدّه اى از آن مهاجرین و بقیه از گروههاى مختلف مردم گرد آمده بودند، و با خود پرچم سیاه داشت. هنگامى که در برابر ابوسفیان رسید، سه مرتبه تکبیر گفت، و همراهانش نیز تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: این کیست؟ عبّاس پاسخ داد: زبیربن عوام. گفت: خواهر زادهات؟ عبّاس گفت: آرى. بعد از آن یک گروه سیصد نفرى از غِفار عبور نمود که پرچم آنها را ابوذر غفارى و گفته شده ایماءبن رَحَضَه حمل مىنمود، هنگامى که اینها با وى برابر شدند سه مرتبه تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اى ابوالفضل اینها کیستند؟ عبّاس گفت: بنو غِفار. ابوسفیان گفت: مرا به بنى غفار چه؟ بعد از آن قبیله اسلم که متشکل از چهار صد تن بود عبور نمود، و در آن دو پرچم قرار داشت، یکى آنها را بُرَیدَه بن حُصَیب حمل مىنمود و دیگرى را ناجیه بن اعجم. هنگامى که اینها نیز در برابر وى رسیدند، سه مرتبه تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس گفت: اسلم. ابوسفیان گفت: اى ابوالفضل مرا به اسلم چه؟ در میان ما و ایشان هیچ انتقامگیرى هرگز نبوده است. عبّاس به وى گفت: اینها قومى مسلماناند و به اسلام داخل شدهاند. بعد از آن بنوکعب بن عمرو با پانصد تن گذشت که پرچم آنها را بِشربن شیبان حمل مىنمود. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عباس گفت: اینها کعب بن عمرو هستند (خُزاعه). ابوسفیان گفت: آرى، اینها هم پیمانان محمّداند. هنگامى که آنها در برابر وى رسیدند سه مرتبه تکبیر گفتند. بعد از آن مُزَینه در یک گروهى متشکل از هزار تن عبور نمود که در آن سه پرچم و صد اسب وجود داشت، که پرچمهاى آن را نُعمان بن مُقرن، بلال بن حارث و عبدالله بن عمرو حمل مىنمودند. اینها چون در برابر ابوسفیان رسیدند، تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس گفت: مزینه. گفت اى ابوالفضل، مرا با مزنیه چه کار که از کوههاى خود نزدم آمده و حرکت جنگافزار و سلاحهاىشان را به نمایش مىگذارد. بعد از آن جُهَینه درگروه متشکل از هشت صد تن با سران خود که درآن چهار پرچم وجود داشت گذشت، پرچمهاى این گروه را اینها حمل مینمودند: ابوزُرعه مَعْبد بن خالد، سُوزید بن صَخْر، رافع بن مکیث و عبدالله بن بدر. هنگامى که در برابر وى رسیدند اینها نیز سه مرتبه تکبیر گفتد. بعد از آن کنانه، بنولیث، ضَمْره و سعد بن بکر در یک گروه متشکل از دویست تن که پرچمشان را ابوواقد لیثى حمل مىنمود، عبور نمودند. هنگامى که اینهادر برابر ابوسفیان قرار گرفتند، سه مرتبه تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس گفت بنوبکر. گفت: آرى، به خدا سوگند اهل شوم، اینها همان کسانىاند که محمّد به خاطر [۲۶۱] آنها بر ما لشکرکشى نموده است، ولى به خدا، با من در آن کار نه مشورت شده بود، و نه من آن را دانستم و همان وقتى که از آن مطلع شدم آن رانپسندیدم، ولى آن کارى بود که تقدیر بر آن رفته بود. عبّاس گفت: خداوند براى تو در لشکرکشى و جنگ محمّدص بر شما اراده خیر نموده که همگىتان بر اثر آن به اسلام داخل شدید.
واقدى مىگوید: عبداللهبن عامر از ابوعَمرو بن حِماس به من گفت: که بنولیث به تنهایى خود که دویست و پنجاه تن بودند عبور کردند، و پرچم آنها را صعب بن جَثّامه حمل مىنمود، هنگامى که وى عبور نمود همهشان تکبیر گفتند، ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس پاسخ داد: بنولیث. سپس اشجع گذشت، و آنها آخرین کسانى بودند که عبور نمودند، گروهشان متشکل از سیصد تن بود و با خود پرچمى داشتند که آن را مَعْقرل بن سنان حمل مىکرد و پرچم دیگرى در دست نُعَیم بن مسعود قرار داشت. ابوسفیان گفت: اینها سرسختترین دشمنان محمدص از میان عرب بودند. عباس گفت: خداوند اسلام را وارد قلبهاى آنها گردانیده، و این یک فضیلت است از جانب خداوند. ابوسفیان خاموش ماند، سپس افزود: محمّد تاکنون نگذشته است؟ عبّاس گفت: آرى، اوتاکنون عبور ننموده ولى اگر کتیبهاى را که محمّد ص در آن قرار دارد ببینى، در آن آنقدر آهن، اسبان و مردان هستند که هیچ کسى را در مقابلشان یاراى مقاومت نیست!! ابوسفیان گفت: اى ابوالفضل، آرى به خدا، من نیز چنین مىپندارم!! کى در مقابل اینها تاب مقاومت را در خود دارد؟! هنگامى که کتیبهالخضراى پیامبر ص نمودار شد، سیاهى و غبارى از جلو سم اسبان به هوا بلند گردید، و مردم از مقابل آن دو مىگذشت و ابوسفیان در هر مرتبه مىپرسید: محمّد نگذشته است؟ عبّاس پاسخ میداد: خیر تا این که پیامبر خدا ص سوار بر شتر قصواى خود در حالى که در میان ابوبکر و اُسَید بن خُضَیر قرار داشت و براىشان صحبت مىکرد از مقابل آن دو عبور نمود. عبّاس گفت: این پیامبر خدا ص در میان کتیه الخضراى خود است، در آن مهاجرین و انصار قرار دارند، و در آن پرچمها و پرچمهاست. با هر قهرمان از انصار پرچمى بود، و آن چنان غرق در آهن بودند که جز حلقههاى چشمشان دیگر چیزى نمودار نبود. عمربنالخطابس در آن میان صداى بلندى داشت، او که نیز غرق در آهن بود، با همان صداى بلند خود صفوف آنها را ترتیب و تنسیق نموده، و براى جنگ آماده مىساخت. ابوسفیان پرسید:اى ابوالفضل، این مردى که به صداى بلند حرف مىزند کیست؟ عبّاس پاسخ داد: او عمربن الخطاب است. ابوسفیان در ادامه سخنان خود افزود: به خدا سوگند،شان و شوکت بنى عدى بعد از آن قلّت و ذلّت اکنون بالا گرفته است. عبّاس گفت: اى ابوسفیان: خداوند چیزى را که بخواهد توسط چیزى بلند مىکند، و مسلّماً عمر از جمله کسانى است که اسلام وى را بلند نموده است. وى مىافزاید: در کتیبه دو هزار زره بود. پیامبر خدا ص پرچم خود را براى سعدبن عُباده داده بود، که وى در پیشاپیش کتیبه حرکت مىکرد. چون وى با پرچم پیامبر ص عبور نمود، فریاد کشید: اى ابوسفیان، امروز روز کشتار و جنگ است، امروز روزى ست که حرمت در آن حلال مىشود [۲۶۲]، و امروز روزى است که خداوند قریش را ذلیل ساخته است. پیامبر خدا ص از پیش روى مىآمد تا این که در برابر ابوسفیان رسید، ابوسفیان فریاد برآورد: اى رسول خدا، امروز به کشتار و قتل قومت دستور دادهاى؟ سعد و همراهانش هنگامى که از نزد ما گذشتند چنان مىپنداشتند، وى به من گفت: اى ابوسفیان، امروز روز کشتار و جنگ است، و امروز روزى است که حرمت در آن حلال مىشود، و امروز خداوند قریش را ذلیل ساخته است. در ارتباط با قومت بر خداوند سوگندت مىدهم، چون تو نیکوترین مردم، و با صله رحمترین آنها هستى. عبدالرحمن بن عوف و عثمان بن عفان گفتند: اى پیامبر خدا ص ما مىترسیم که سعد امروز به قریش حمله ببرد، پیامبر خدا ص فرمود: «اى ابوسفیان، امروز روز مرحمت است، امروز روزى است که خداوند قریش را در آن عزت داده است». عبّاس مىگوید: پیامبر خدا ص کسى را براى سعد فرستاد، و با عزل او پرچم را به قیس سپرد. پیامبرص پنداشت که اکنون هم پرچم از سعد نرفته است، چون پرچم براى پسر وى تعلّق گرفت، ولى سعد از تحویل دادن پرچم بدون نشانهاى از پیامبر خدا ص ابا ورزید. به این صورت پیامبر خداص دستار (عمامه) خود را براى وى فرستاد و سعد با شناختن آن، پرچم را به پسرش قیس داد [۲۶۳].
این حدیث را طبرانى از ابولیلى س روایت نموده، که گفت: ما با پیامبر ص قرار داشتیم و او به ما فرمود: ابوسفیان در اراک [۲۶۴] است، ما به آنجا رفته و او را دست گیر نمودیم، و مسلمانان با غلافهاى شمشیر خود او رامحاصره نمودند تا این که او را نزد پیامبر آوردند، پیامبر خدا ص به او گفت: «واى بر تو، اى ابوسفیان من براى شما دنیا و آخرت را آوردهام، اسلام بیاورید تا در امان و محفوظ باشید». عبّاس س با وى دوست بود و در این میان براى پیامبر خدا ص گفت: اى پیامبر خدا، ابوسفیان مردى است شهرت پسند. به این لحاظ پیامبر خدا ص منادیى را به مکه فرستاد تا براى مردم ابلاغ نماید که: «کسى دروازه خود را بند نمود در امان است، و کسى که سلاح خود را انداخت در امان است و کسى که داخل خانه ابوسفیان شد، در امان است». بعد از آن، آن حضرت عبّاس را با ابوسفیان روان نمود تا این که درعقبه ثَنِیه نشستند، در آن هنگام بنى سُلَیم آمدند، ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس پاسخ داد: اینها بنى سُلَیم هستند. ابوسفیان گفت: مرا با بنى سلیم چه کار؟ بعد از آن حضرت على ابن ابى طالب در میان مهاجرین آمد. ابوسفیان پرسید: اى عباس! اینها کیستند؟ عباس گفت: على بن ابى طالب در میان مهاجرین. بعد از آنها پیامبر خدا ص در میان انصار آمد، ابوسفیان پرسید: اى عبّاس اینها کیستند؟ عبّاس به او جواب داد: اینها مرگ سرخ هستند! این پیامبر خدا در بین انصار است. ابوسفیان به عبّاس گفت: من پادشاهى کسرى و قیصر را دیدهام، ولى مانند سلطنت و پادشاهى برادر زاده تو را ندیدهام. عبّاس گفت: این نبوت است [۲۶۵] (نه پادشاهى و سطلنت آن چنان که تو مىپنداى). هثیمى (۱۷۰/۶) مىگوید: این را طبرانى روایت نموده ودر آن حَرْب بن حسن طَحَّان آمده، که وى ضعیف مىباشد، ولى از جانب بعضى ثقه دانسته شده است.
طبرانى از عروه به شکل مرسل روایت نموده، که گفت: بعد از آن پیامبر خدا ص با دوازده هزار (سپاه) خود، متشکل از مهاجرین و انصار، اسلم، غِفار، جُهَینه و بنى سُلیم بیرون شد، وحرکت خویش را با یدک (جلوکش) نمودن اسبان خود آغاز نمودند تا این که در مَرّظَهْران توقّف نمودند، و قریش ازین واقعه هیچ اطلاعى نداشت. قریش حکیم به حِزام و ابوسفیان را نزد پیامبر ص روان نموده گفتند: یا از وى براى مان امان بگیرید و یا این که همراهش اعلان جنگ نمایید. ابوسفیان و حکیم بن حزام براى این مطلب بیرون شدند، و با بُدیل بن ورقاء روبرو گردیدند، و او را نیز با خود گرفتند، تا این که - در هنگام شب - به اراک در نزدیک مکه رسیدند، و در آنجا خرگاهها و لشکر را دیدند و شیهه اسبان به گوششان رسید. این حالت آنها را ترسانید، و از آن به وحشت افتاده و هراسان شده گفتند: اینها بنى کعب هستند که جنگ آنها را به هیجان آورده است. بُدیل گفت: اینهااز بنى کعب بزرگتر هستند!! که مجموع آنها به این حد نمىرسد. آیا اینها هوازناند که به خاطر اشغال سرزمین ما به اینجا آمدهاند؟ به خدا، این را ما نیز نمىدانیم، اینها چون انبوه حجاجاند. پیامبر خدا ص در پیش روى خود یک دسته از سواران را ارسال نموده بود که جاسوسان را گرفتار مینمودند، و قبیله خُزاعه نیز در راه هیچ کسى را اجازه نمىداد تا عبور نماید.
هنگامى که ابوسفیان و همراهانش داخل اردوگاه مسلمین شدند، همان دسته سواران آنها را درتاریکى شب گرفتار نمودند، و با هراس از کشته شدنشان آنها را آوردند. حضرت عمر س به طرف ابوسفیان برخاست و یک ضربه بر گردن وى وارد نمود، مردم اطراف او را گرفتند و او را با خود بیرون نموده، خواستند نزد رسول خدا ص داخل نمایند، اما ابوسفیان از کشته شدن بر خود ترسید - عبّاس بن عبدالمطلب س که در زمان جاهلیت رفیق وى بود - (در میان لشکر اسلام حضور داشت) و ابوسفیان با صداى بلند فریاد کشید: آیا مرا به عبّاس حواله نمىکنید؟ درین هنگام عبّاس س فرا رسید، و از وى دفاع نمود و مردم را از دورش دور نمود، و از پیامبر ص خواست تا ابوسفیان را تسلیم وى کند و منزلت خود را در میان قوم به نمایش گذاشت. عبّاس س وى را در تاریکى شب سوار نموده، در میان اردوگاه گردانید، تا این که همه مردم او را دیدند، عمر س براى ابوسفیان هنگامى که ضربهاى به گردنش وارد آورده بود گفت به خدا سوگند به پیامبر ص نارسیده مىمیرى. وى عبّاس را به فریادرسى فرا خوانده گفت: مرا مىکشند، چون عبّاس آمد، او را از چنگال مردم رهانید، و نگذاشت زیاده او را زیر بار حرفهاى خود داشته باشد.
چون ابوسفیان کثرت مردم و اطاعتشان را دید گفت: چون امشب اجتماعى مردمى را ندیده بودم. عبّاس س او را از دست آنها نجات بخشید، و به او گفت: اگر اسلام نیاورى، و شهادت ندهى که محمّد ص پیامبر خداست کشته مىشوى. وى خواست تا آنچه را عبّاس به او دستور مىداد تکرار نماید، ولى زبانش به آن نمىگشت، و شب خود را با عبّاس سپرى نمود. اما حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء نزد پیامبر خدا ص وارد شده اسلام آوردند، و پیامبر ص از آنها در ارتباط با اهل مکه سئوالهایی کرد. چون اذان نماز صبح گفته شد، مردم براى نماز خارج شدند، ابوسفیان ترسید و گفت: اینها چه مىخواهند؟ عبّاس پاسخ داد: اینها مسلمان هستند و آماده حضور پیامبر خدا ص مىشوند، عبّاس با وى خارج شد. هنگامى که ابوسفیان آنها را دید، گفت: اى عبّاس: اگر اینها را به هر کار مأمور کند انجام مىدهند؟ عبّاس به او گفت: اگر آنها را ازخوردن و نوشیدن باز دارد، از وى اطاعت مىکنند. عبّاس در ادامه سخنان خود براى ابوسفیان افزود: با وى درباره قومت صحبت کن، که او ایشان راعفو مىکند. عبّاس ابوسفیان را آورد تا این که او را نزد پیامبر ص داخل نمود، عبّاس آن گاه فرمود: اى پیامبر خدا ص این ابوسفیان است، ابوسفیان زبان به سخن گشوده گفت: اى محمد، من از خداى خود نصرت و مدد خواستم، و تو نیز از خدایت نصرت خواستى، به خدا سوگند تو را دیدم که بر من غالب شدى!! اگر خدایم به حق مىبود، و خداى تو باطل، حتماً من بر تو غالب مىآمدم!! بعد از آن شهادت داد که معبودى جز یک خدا نیست، و محمّد ص رسول خداست.
سپس عبّاس گفت: اى رسول خدا، دوست دارم به من اجازه دهى تا نزد قومت رفته، و آنها را از این چیزى که نازل شده بیم دهم، و آنها را بهسوى خدا و پیامبرش دعوت نمایم، پیامبر ص به او اجازه داد. عبّاس باز خطاب به پیامبر خدا ص گفت: اى پیامبر خدا ص براىشان چه بگویم؟ ازین چیزها چیزى که امان را افاده نماید به من بگو تا آنها به آن اطمینان پیدا نمایند. پیامبر ص فرمود: «براىشان بگو: کسى که شهادت داد معبودى جز یک خدا نیست و او واحد و لا شریک است، محمّد ص بنده و رسول اوست، در امان است. و کسى که نزد کعبه نشست و سلاح خود را گذاشت در امان است.و کسى که دروازهاش را بر خود بست در امان است». عبّاس ادامه داد: اى رسول خدا، ابوسفیان پسر عموى ماست ودوست دارد تا با من برگردد، اگر براى وى امتیاز نیکویى بدهى (بهتر خواهد بود). پیامبر خدا ص گفت: «کسى که داخل خانه ابوسفیان شود نیز در امان است». ابوسفیان به پیامبر ص چنین تلقین مىنمود: و خانه ابوسفیان در سمت بالاى مکه است، کسى که داخل خانه حکیم بن حزام شد، و دست از جنگ کشید در امان است و خانه وى در پایان مکه است. پیامبر ص عبّاس را بر همان قاطر سفیدش که دحیه کلبى آن را به وى اهدا نموده بود، سوار نمود. و عبّاس س در حالى که ابوسفیان در پشت سرش سوار بود، حرکت کرد. چون عبّاس رفت، پیامبر خدا ص در دنبال وى عدهاى را فرستاد و گفت: او را دریافته و دوباره نزد من برگردانید، و براىشان از آنچه بر آن ترسیده بود صحبت نمود. فرستاده پیامبر خدا ص او را دریافت، ولى عباس س رضایت به برگشت نداد و گفت آیا پیامبر خداص از این مىترسد که ابوسفیان به رضاى خود به طرف گروه اندکى برگشته و پس از اسلام خود کافر مىشود؟ فرستاده پیامبر خدا ص گفت: وى را نگه دار، و عبّاس او را نگه داشت. ابوسفیان در این حالت گفت: اى بنى هاشم آیا غدر و خیانت مىکنید؟ عبّاس به او پاسخ داد: نه ما غدر و خیانت نمىکنیم، ولى من با تو کارى دارم. ابوسفیان پرسید: کار تو چیست؟ تا برایت انجام دهم. عبّاس گفت: آن را چون خالدبن ولید و زبیر بن عوام آمد خودت مىدانى.
به این صورت عبّاس س در تنگناى نارسیده به اراک در ناحیه مرظهران توقف نموده، و ابوسفیان بادرک نمون سخن عبّاس تا حدى مطمئن شده بود. بعد از آن پیامبر خدا ص نیروهاى سوار را یکى دنبال دیگرى فرستاد، و همین نیروهاى سوار را به دو بخش تقسیم نمود: اول زبیر را سوق داد و از دنبال وى نیروهاى سوارهاى را که متشکل از اسلم، غفار و قضاعه بودند سوق داد. ابوسفیان پرسید: اى عباس، این رسول خداست؟ عبّاس پاسخ داد: خیر، این خالدبن ولید است. پیامبر خدا ص در پیشاپیش خود سعدبن عباده س را به کتیبه انصار فرستاد. سعدبن عباده گفت: امروز روز کشتار و جنگ است، امروز حرمت حلال مىشود. بعد از آن پیامبر خدا ص در کتیبه ایمان که متشکل از مهاجرین و انصار بودوارد گردید. هنگامى که ابوسفیان چهرههاى ناشناس زیادى را مشاهده نمود، پرسید: اى پیامبر خدا ص تعداد را زیاد نمودهاى، و یا این که این چهرهها را بر قوم خود ترجیح دادهاى؟ پیامبر خدا ص به او پاسخ داد: «این را تو و قومت نمودید، هنگامى که شما مرا تکذیب کردید، اینها تصدیقم کردند، و هنگامى که شما اخراجم نمودید، یارى و مددم کردند». در آن روز با پیامبر خدا ص اقرع بن حابس، عبّاس بن مرداس، و عیینه بن حصن بن بدرالفزارى حضور داشتند. هنگامى که ابوسفیان آنها را در اطراف پیامبر خدا ص دید پرسید: اى عباس! اینها کیستند؟ پاسخ داد: این کتیبه پیامبر ص است، و همین دسته مرگ سرخ را با خود همراه دارد!! اینها مهاجرین و انصاراند. ابوسفیان گفت: اى عبّاس حالا حرکت کن، من چون امروز لشکر و گروه را هرگز ندیده بودم. زبیر س در همان دسته خود حرکت نمود تا این که در حجون [۲۶۶] توقّف نمود. خالد س حرکت نمود تا این که از سمت پایانى شهر مکه وارد گردید. در خلال راه اوباشهاى بنى بکر باوى روبرو شدند، و دست به جنگ بردند، درین درگیرى خداوند أ آنها را مغلوب گردانید، و تعدادى از آنها در حزوره [۲۶۷] به قتل رسیدند، تا این که عقب نشینى نموده و به خانههاى خود پناه بردند، و تعدادى از آنها سوار بر اسبان خود شده و به خندمه [۲۶۸] روانه گردیدند، و مسلمانان به دنبال خالدبن ولید وارد شدند، و خود پیامبر خدا ص از عقب مردم، و پس از ورود آنها، قدم به مکه گذاشت، و ندا کنندهاى فریاد برآورد، کسى که دروازهاش را بر خود ببندد، و از جنگ دست بردارد در امان است. ابوسفیان نیز در مکه فریاد کشید: اسلام بیاورید در امان و محفوظ مىباشید. و عبّاس را خداوند از چنگال آنها (اهل مکه) نگه داشت. هند بنت عتبه آمد و از ریش ابوسفیان گرفته فریاد کشید: اى آل غالب این پیرمرد احمق را بکشید. ابوسفیان (بالحن مهاجمى برایش) گفت: ریشم را بگذار، به خدا سوگند یاد مىکنم که اگر مسلمان نشوى گردنت زده خواهد شد. واى بر تو زن، او با حق آمده است، داخل خانه ات شو - راوى مىگوید: گمان مىبرم که به او گفت -: و خاموش باش. هیثمى (۱۷۳/۶) مىگوید: این را طبرانى به شکل مرسل روایت کرده و در آن ابن لهیعه آمده که حدیث وى حسن مىباشد، ولى در آن ضعف نیز هست. این حدیث را همچنین ابن عائذ در مغازى عروه به همین طولش، چنان که در الفتح (۴/۸) آمده، روایت نموده و بخارى آن را از عروه به اختصار روایت کرده و همچنان بیهقى (۱۱۹/۹) این حدیث را به اختصار روایت نموده است.
[۲۶۰] چون عبّاس ابوسفیان را در آنجا نگه داشت، موصوف ترسید که شاید وى را به قتل برساند و به این لحاظ پرسید: آیا خیانت مىکنید، عبّاس به او پاسخ داد: خیر و در جواب این گفته ابوسفیان که چرا این را قبلاً برایم نگفتى، تا خاطرم جمع مىبود و نمىترسیدم، گفت: من اصلاً احساس نمىکردم که تو چنان فکر نمایى، و بدون موجب بترسى. م. [۲۶۱] پس از صلح حدیبیه خزاعه همراه پیامبر ص داخل پیمان شد، و بنوبکر با قریش. بعد از آن بنوبکر با قریش بر خزاعه هجوم آوردند و مفاد پیمان خویش با پیامبر ص را نقض نمودند، که این امر خود سبب عمده و مستقیم فتح مکه در سال هشتم هجرت بود. [۲۶۲] هدف از حلال شدن حرمت در اینجا، حرمت بیت الحرام است. والله اعلم. م. [۲۶۳. ] بسیار ضعیف. در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد. [۲۶۴] نام جایى است در نزدیک مکه. [۲۶۵] صحیح. ابن هشام در سیره خود (۳/۲۶۸، ۲۶۹) از ابن اسحاق بدون سند. اما ابن جریر آن را از ابن اسحاق بطور موصول روایت نموده است. همچنین طبرانی از ابن عباس همانگونه که گذشت. برخی از حدیث در صحیح بخاری (۸/ ۴: ۶) موجود است. و ابن جریر (۱، ۳۳۲، ۳۳۳) آن را از عروه بصورت مرسل روایت نموده است و این همانگونه که آلبانی در «تخریج فقه السیرة» (ص ۴۲۰) میگوید شاهدی قوی برای این روایت است. [۲۶۶] کوه بلندى است که پس از شعب جزارین در مکه المکرمه قراردارد. [۲۶۷] جایى است در مکه نزدیک دروازه حناطین. [۲۶۸] کوه معروفى است در مکه.
واقدى، ابن عساکر و ابن سعد از سهیل بن عمرو س روایت نمودهاند که گفت: هنگامى که پیامبر ص پیروزمندانه وارد مکه گردید، من داخل خانه خود شده، در را بر خود بستم. پسرم عبدالله بن سهیل را فرستادم تا از محمّد ص برایم امان بخواهد، چون من بر جان خود مىترسم که کشته شوم. پسرم عبدالله بن سهیل رفته گفت: اى پیامبر خدا، آیا پدرم را امان مىدهى؟ پیامبر ص پاسخ مىدهد، بلى، او در امان خداست، و باید خارج شود. بعد پیامبر ص براى آنهایى که در اطرافش بودند مىگوید: «کسى که از شما با سهیل روبرو مىشود باید به طرف وى تیز نگاه نکند، و او باید خارج شود، به جانم سوگند، سهیل از عقل و شرف برخوردار است، و شخصى مثل وى از اسلام بىخبر نمانده است، اما گذاشتن هر چیزى در مقابل قدرت الهى بىفایده است».
آن گاه عبدالله به طرف پدر خود بیرون شده و او را از گفته پیامبر خدا ص با خبر مىکند، سهیل مىگوید: به خدا سوگند، وى در کوچکى و بزرگى خود مهربان و نیکوست. سهیل بعد از آن گاهى به پیش مىرفت و گاهى به عقب. وى با پیامبر خدا ص به طرف حنین بیرون شد، و درین خروج خود هنوز مشرک بود، تا این که در جعرانه [۲۶۹] اسلام آورد، و پیامبر خدا ص در آن روز صد رأس شتر از غنایم حنین را به او بخشید [۲۷۰]. این چنین در کنزالعمال (۲۹۴/۵) آمده، و مانند این را حاکم نیز در المستدرک (۲۸۱/۳) روایت نموده است.
[۲۶۹] جایى است نزدیک به مکهکه میقات نیز مىباشد. [۲۷۰] بسیار ضعیف. حاکم (/ ۵۸۱). در سند آن واقدی متروک الحدیث وجود دارد.
ابن عساکر از عمربن الخطاب س روایت نموده، گفت: در روز فتح که رسول خدا ص در مکه حضور داشت، دنبال صفوان بن امیه، ابوسفیان بن حرب و حارث بن هشام کسانى را ارسال داشت - عمر س مىگوید: گفتم: اکنون خداوند ما را بر آنها مسلّط گردانیده است، من به آنها عملکردهاىشان را که انجام داده بودند، بازگو خواهم نمود - تا این که رسول خدا ص فرمود: «مثال من و شما همانند یوسف است که هنگام دیدار با برادرانش گفت:
﴿قَالَ لَا تَثۡرِيبَ عَلَيۡكُمُ ٱلۡيَوۡمَۖ يَغۡفِرُ ٱللَّهُ لَكُمۡۖ وَهُوَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ ٩٢﴾ [یوسف:۹۲].
ترجمه: «امروزملامت و توبیخى بر شما نیست، خداوند شما را مىبخشد، و او ارحم الراحمین است».
عمر س گوید: من از پیامبر خدا ص به خاطر این که مبادا آن حرفهایم به او رسیده باشد، و پیامبر خدا ص به آنها اعلام عفو نمود، خیلىها خجالت زده شدم. این چنین در الکنز (۲۹۲/۵) آمده.
و در نزد ابن زنجویه در کتاب الاموال از طریق ابن ابى حسین روایت است، که گفت: هنگامى که پیامبرخدا ص مکه را فتح نمود، داخل خانه کعبه گردید، بعد از آن بیرون رفت و دستهاى خود را بر دروازه گذاشته فرمود: «چه مىگویید؟» سهیل بن عمرو گفت: ما خیر مىگوییم، و خیر توقع داریم، تو برادر کریم و برادر زاده بزرگوارما هستى، و اکنون بر ما پیروز شدهاى. پیامبر ص (با شنیدن این سخن از آنها) گفت: «من چنان که برادرم یوسف گفته است مىگویم: (لا تثریب علیکم الیوم). این چنین در الاصابه (۹۳/۲) آمده.
این را بیهقى (۱۱۸/۹) از طریق قاسم بن سلام بن مسکین از پدرش، از ثابت بنانى از عبدالله بن رباح از ابوهریره س روایت نموده.... و حدیث را آورده و در آن آمده: وى مىگوید: بعد از آن، پیامبر خدا ص به کعبه آمد و از هر دو طرف دروازه کعبه گرفته گفت: «چه مىگویید؟ و چه فکر مىکنید؟» آنها گفتند: مىگوییم: برادر زاده، و پسرعموى بردبار و مهربان ما هستى. راوى مىگوید: آنها این را سه مرتبه گفتند. سپس پیامبر خدا ص فرمود: چنان که یوسف گفته بود من نیز آن چنان مىگویم:
﴿قَالَ لَا تَثۡرِيبَ عَلَيۡكُمُ ٱلۡيَوۡمَۖ يَغۡفِرُ ٱللَّهُ لَكُمۡۖ وَهُوَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ ٩٢﴾.
راوى مىگوید: آنها آن چنان با خوشى و سرور (از محوطه کعبه) بیرون رفتند، طورى که گویى از قبرها دوباره زنده شده باشند، و به اسلام وارد گردیدند. بیهقى میگوید: در آن چه شافعى از ابویوسف درباره این قصّه حکایت نموده، آمده که: پیامبر خدا ص هنگامى که آنها در مسجد جمع شدند، به آنان گفت: «چه فکر مىکنید، که من با شما چه رفتارى مىکنم؟» گفتند: نیکى و خیر، تو برادر کریم و برادر زاده بزرگوار ما هستى!! پیامبر ص در پاسخ به آنها فرمود: «بروید همه شما آزادید» [۲۷۱].
[۲۷۱] خبر «اذهبوا فأنتم الطلقاء» را ابن اسحاق از ابوهریره بصورت معضل (نوعی منقطع) روایت کرده است. آلبانی آن را در «تخریج فقة السیرة» (ص ۴۰۴) و «الرد علی البوطی» (ص۴۱) ضعیف دانسته است.
واقدى و ابن عساکر از عبدالله بن زبیر ب روایت نمودهاند که گفت: روز فتح مکه، امّ حکیم بنت حارث بن هشام همسر عکرمه بن ابى جهل مسلمان شد. بعد از آن ام حکیم گفت: اى پیامبر خدا، عکرمه از ترس تو به یمن فرار نموده، وى ترسیده است که تو او را به قتل خواهى رسانید، به او امان بده. پیامبر خدا ص فرمود: «او در امان است». همسرش به دنبال وى با غلام رومیش بیرون رفت، آن غلام از ام حکیم خواست تا با وى عمل بد را انجام دهد، ام حکیم او را تطمیع مىنمود تا این که به قریهاى از عک رسید، ام حکیم از آنها بر تأدیب غلامش کمک طلبید، و آنها غلام را در ریسمان بستند. ام حکیم در حالى به عکرمه رسید که او به ساحلى از سواحل تهامه رسیده و در آنجا سوار کشتى گردیده بود. درین اثنا کشتیبان به او مىگفت: خود را نجات بده، عکرمه پرسید چه بگویم؟ گفت: بگو معبودى جز یک خدا نیست. عکرمه پاسخ داد: من جز از این از چیزى دیگرى فرار ننمودهام. ام حکیم که درین هنگام به وى رسیده بود، با اشاره ایستاده شدن به او مىگفت: اى پسر عمو، من نزد تو از پیش کسى آمدهام که با صله رحمترین مردمان، نیکوترین و بهترین آنهاست، خودت را هلاک مکن. به این خاطر عکرمه توقّف نمود تا این کهام حکیم نزدش آمد و گفت: من از پیامبر خدا ص برایت پناه و امان خواستم. عکرمه گفت: تو این را انجام دادى؟ گفت: آرى، من با او صحبت نمودم و او به تو امان داد. عکرمه پس از این گفت و شنید، همراه همسرش برگشت. وى به عکرمه گفت: آیا مىدانى که من ازین غلام رومیت چه دیدم؟! و او را از قضیه با خبر ساخت، وى بلافاصله آن غلام را در حالى که خودش هنوز اسلام نیاورده بود به قتل رسانید [۲۷۲].
[۲۷۲] به نقل از حاکم (۲۴۱/۳).
چون عکرمه به نزدیک مکه شد، پیامبر خدا ص به اصحاب خود فرمود: «عکرمه بن ابى جهل مؤمن و مهاجر نزد شما مىآید، بنابراین پدرش را دشنام ندهید، چون دشنام میت زنده را آزار و اذیت مىکند، و به مرده نمىرسد». راوى مىگوید: عکرمه، از همسرش مىخواست تا با وى مقاربت نماید، اما او از انجام این عمل با وى سرباز زده میگفت: تو کافر هستى و من مسلمان. عکرمه به او گفت: چیزى که تو را از مقاربت با من بازداشته است مسلّماً که امر بزرگى است. هنگامى که پیامبر خدا ص عکرمه را دید، براى استقبال از وى در حالى که چادرى هم بر دوش نداشت، به خاطر خوشى و سرور از جاى خود به سرعت برخاست. بعد از آن پیامبر خدا صنشست و عکرمه در حالى که همسرش با داشتن حجاب و در کنارش قرار داشت، در مقابل پیامبر ص ایستاد. عکرمه زبان به سخن گشوده گفت: اى محمد: همسرم خبر داد که تو به من امان دادهاى. پیامبر ص پاسخ داد: «راست گفته است، و تو در امان هستى». عکرمه پرسید: اى محمّد تو بهسوى چه دعوت مىکنى؟ پیامبر ص فرمود: «تو را دعوت مىکنم تا شهادت بدهى که معبودى جز یک خدا نیست، و من رسول خدا هستم، و نماز را برپا کنى، و زکات را بدهى و این طور و آن طور نمایى». تا این که صفات و خصال اسلام را برایش برشمرد. عکرمه در جواب گفت: به خدا سوگند، تو جز به طرف حق و کار نیکو و خوب دعوت ننمودى، تو به خدا سوگند، در میان ما قبل از این که به این دعوت اقدام کنى از همه ما راستگوتر و از همه ما نیکوتر بودى. بعد از آن عکرمه گفت: من شهادت مىدهم که معبودى جز یک خدا نیست، و شهادت مىدهم که محمّد بنده و رسول اوست. پیامبر خدا ص به خاطر این عمل وى خشنود گردید. عکرمه افزود: اى پیامبر خدا! بهترین چیزى را، که باید بگویم به من یاد بده. پیامبر ص گفت: بگو: «گواهى مىدهم که معبودى جز یک خدا نیست، و محمّد بنده و رسول اوست». عکرمه پرسید: بعد از آن چه؟ پیامبر خدا فرمود: بگوى «من خدا را و کسانى را که حاضرند گواه مىگیرم که من مسلمان مجاهد و مهاجر هستم»، عکرمه آن را گفت.
پیامبر خدا ص فرمود: «امروز هر آن چه را از احدى قابل پذیرش باشد و تو آن را درخواست کنى خواهشت را خواهم پذیرفت.» عکرمه گفت: من از تو مىخواهم تا همه عداوتهایی را که با تو نمودهام، و یا در مسیرى که موانع ایجاد نمودهام، و یا درمقامى که با تو روبرو شدهام، و یا سخنى را که در روى تو گفتهام، یا در غیابت، از همه آنها برایم طلب مغفرت کنى. پیامبر ص فرمود: «بار خدایا، براى وى همه دشمنىهایی را که با من نموده است، و در هر مسیرى که به جایى رفته و مىخواسته نور تو را خاموش نماید ببخش و مغفرت نما، و همچنان دشنامهایی را که در مقابلم یا در غیابم گفته است ببخش». عکرمه آن وقت گفت: اى پیامبر خدا راضى شدم، سپس افزود: به خدا سوگند، اى رسول خدا، من در مقابل هر نفقه و مصرفى که در راه بازداشتن از راه خدا نموده بودم، دو برابر آن را در راه خدا مصرف مىنمایم، و هر قتالى که در راه بازداشتن از راه خدا نموده بودم، دو برابر آن را در راه خدا خواهم نمود. بعد از آن وى در خدمت جنگ بود، و درین راه تلاش مىنمود تا این که شهید گردید. پس از اسلام آوردنش پیامبرخداص همسرش را به همان نکاح اول براى او بازگردانید. واقدى به روایت از رجال خود گفته است که: سهیل بن عمرو در روز حنین گفت: (لایختبرهما محمّد و أصحابه) [۲۷۳] راوى من گوید: عکرمه به او مىگفت: این سخن درست نیست، چون کار به دست خداوند است، و چیزى از کار هم به دست محمّد نمىباشد. اگر او امروز مغلوب گردد، فردا نتیجه کار از آن اوست. راوى مىافزاید: سهیل به وى مىگوید: تو در همین وقتهاى نزدیک مخالف وى بودى، عکرمه گفت: اى ابویزید: ما به خدا سوگند، کار بیموردى مىنمودیم، در حالى که همین عقل را آن وقت هم داشتیم. سنگى را عبادت مىنمودیم، که نه نفع مىرسانید و نه ضرر [۲۷۴]. این چنین در کنزالعمال (۷/۷۵) آمده است.
این را همچنان حاکم (۲۴۱/۳) از حدیث عبدالله بن زبیر س روایت نموده، ولى وى تا به این حد اکتفا نموده: هنگامى که به دروازه خانه پیامبر خدا ص رسید، از قدوم وى براى پیامبر خدا مژده داده شد، رسول خدا ص، به خاطر سرور آمدن وى روى پاهاى خود ایستاد. [۲۷۵] بعد از آن از عروه بن زبیر روایت نموده، که گفت: عکرمه بن ابى جهل مىگوید: هنگامى که نزد رسول خدا ص رسیدم گفتم: اى محمد، این (اشاره به همسرش) خبر داد که تو به من امان دادهاى، پیامبر خدا ص فرود: «تو در امان هستى». آن گاه گفتم: شهادت مىدهم که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد و تو بنده و رسول اوهستى. تو از نیکوترین مردمان، راستگوترین و با وفاترین آنها هستى. عکرمه مىافزاید: این را من درحالى میگفتم: که سرم را به خاطر شرم و حیا از وى پایین انداخته بودم. بعد از آن گفتم: اى رسول خدا، همه دشمنىهایی را که با تو نمودم، و یاهر سوارى را که با شتاب در جهت اظهار شرک سوار شدم از همه آن برایم طلب مغفرت نما. پیامبر ص فرمود: «بار خدایا، براى عکرمه هر عداوتى را که با من نموده، و یا هر سوارى را که به شتاب براى باز داشتن از راه تو سوار شده است، ببخش». گفتم: اى رسول خدا، مرا به چیز بهترى که مىدانى امر کن تا آن را بدانم. فرمود: «بگو شهادت میدهم که معبودى جز یک خدا نیست و محمّد بنده و رسول اوست، و در راه وى جهاد کن». بعد از آن عکرمه گفت: به خدا سوگند، اى رسول خدا، من در مقابل هر نفقهاى که در راه بازداشتن از راه خدا نموده بودم، دو برابر آن را در راه خدا نفقه و مصرف مىکنم، و در مقابل هر جنگى که در راه بازداشتن از راه خدا نمودهام دو چند در راه خدا جهاد و مبارزه خواهم نمود.
[۲۷۳] این جمله به خاطر رعایت نص به همان شکلى که در حیاه الصحابه و کنر العمال (۷۴/۷) آمده بود، نقل گردید، ولى عبارت فوق تصحیف و به شکل خطاء نقل گردیده است، در ارتباط با درک واقعیت این عبارت به استادان، و کتب دست داشته خویش مراجعه نمودیم، ولى موفق به پى بردن به آن نگردیدیم و درهر جایى صحبت از تصحیف بود، ولى وقتى که به محترم ولى صاحب محمّد نعیم عباسى مراجعه نمودیم، ایشان به واقعیت زحمت به خرج دادند، و اصل متن واقدى را در کتاب وى (۹۱۰/۲) دریافتند، که در آن چنین آمده است: «و قال سهیل بن عمرو: لایجتبرها محمّد و أصحابه. قال: یقول له عکرمه هذا لیس بقول...» یعنى «سهیل بن عمرو گفت: این شکست را محمّد و اصحابش نمىتوانند جبران کنند». در ذیل همان عبارتى که در فوق ذکرش نمودیم، در متن حیاة الصحابه به عوض، «لیس یقول، لیس به قول»، آمده است، که آن هم درترجمهاش اصلاح گردیده، و ازین ناحیه از زحمت ایشان سپاس گزاریم. م. [۲۷۴] بسیار ضعیف. در سند آن واقدی متروک وجود دارد. [۲۷۵] بسیار ضعیف. حاکم (۳/۲۴۱) در سند آن واقدی که متروک الحدیث است وجود دارد. ابن أبی سمرة نیز وضعیتش به مانند واقدی است و أبو حبیبة نیز شناخته شده نیست. نگا: «الضعیفة» (۳/ ۶۴۳).
بعد از آن در جنگ و قتال سعى و تلاش ورزید تا این که در روز اجنادین [۲۷۶]، در زمان خلافت ابوبکر س به شهادت رسید. پیامبر خدا ص در سال حج خود او را بر هوازن براى جمع صدقات مقرّر نموده بود، و پیامبر ص در حالى درگذشت که عکرمه در تباله [۲۷۷] قرار داشت. طبرانى همچنان از عروه س داستان اسلام آوردن عکرمه را به اختصار، چنان که در المجمع (۱۷۴/۶) آمده، روایت نموده است [۲۷۸].
[۲۷۶] اجنادین منطقهاى است در فلسطین میان رمله و بیت جبرین. روایتى در دست است که مىگوید: عکرمه در یرموک به شهادت رسیده و این روایت از روایتى که دال بر شهادت وى در روز اجنادین است قوىتر مىباشد، که آن را طبرى نیز در تاریخ خود آورده است. [۲۷۷] شهر معروفى است در یمن. [۲۷۸] صحیح. حاکم (۳/۳۴۲) وی دربارهی حکم بر آن سکوت کرده است. نگا: «المجمع» (۶/۱۷۴).
واقدى و ابن عساکر از عبدالله بن زبیر ب روایت نمودهاند که گفت: در روز فتح مکه همسر صفوان بن امیه - بغوم بنت معدل از قبیله کنانه - اسلام آورد، ولى صفوان ابن امیه فرار نمود، تا این که به دره آمد، و براى غلام خود یسار - که کس دیگرى با وى نبود - مىگفت: واى بر تو، ببین که کى را مىبینى؟ غلامش پاسخ داد: این عمیربن وهب است. صفوان گفت: با عمیر چه کارى کنم؟! به خدا، او جز براى کشتنم به کار دیگرى نیامده، او بر ضد من با محمّد همکارى و معاونت نموده است. آن گاه او خود را به وى رسانیده گفت: اى عمیر، در ضمن همه کرده هایت در حقم باز هم به آنها اکتفا ننمودى؟! قرضدارى وعیالت را بر دوش من گذاشتى، و اکنون آمدهاى مىخواهى مرا بکشى!! عمیر پاسخ داد: ابووهب، فدایت شوم، من از نزد بهترین مردمان در نیکى وصله رحم اینجا آمدهام. عمیر قبل از این به پیامبر خدا گفته بود: اى پیامبر خدا، سید و رئیس قومم از اینجا فرار نموده تا خود را به بحر اندازد، و از این ترسیده است که به او امان ندهى، پدر و مادرم فدایت او را امان بده. پیامبر خدا ص در پاسخ به وى فرموده بود: «به او امان دادم»، بعد از آن او به دنبال صفوان خارج شده گفت: پیامبر خدا ص به تو امان داده است.
صفوان به عمیر گفت: نه به خدا سوگند، با تو تا وقتى بر نمىگردم که از وى نشانهاى برایم نیاورى، که من آن را سوگند بشناسم. پیامبر ص به عمیر گفت: «دستارم را بگیر»، عمیر با دستار رسول خدا ص به طرف صفوان برگشت، و آن همان چادر یمنى بود که پیامبر ص در آن روز در حالى که آن را بر سر خود گذاشته و یک گوشهاش را بر رویش بسته بود داخل مکه گردید. عمیر براى دومین بار بهسوى وى شتافت، و با آوردن عمامه پیامبر ص به او گفت: ابووهب، من از نزد بهترین مردم، کسى که در صله رحم نیکى و بردبارى از همگان برتر است، آمدهام. سرفرازى او سرافرازى توست، و عزّتش عزّت تو، و فرمانروایىاش فرمانروایى تو، و پسر مادر و پدرت است! به خاطر خدا، بر خود رحم کن. صفوان به عمیر گفت: من مىترسم که کشته شوم. عمیر به او گفت: او تو را بهسوى اسلام دعوت نموده است که اسلام بیاورى، و اگر دوست دارى که اسلام بیاورى خوب، وگرنه دو ماه به تو مهلت داده، او با وفاترین و نیکترین مردمان است، و آن چادر (دستار) خود را برایت فرستاده است که در روز فتح مکه آن را بر سر خود نهاد، و یک گوشهاش را بر رویش بسته بود. صفوان آن چادر (دستار) را شناخت، و گفت: بلى. و عمیر آن را بیرون آورد، صفوان گفت: بلى. آن همین است، آن همین است. صفوان برگشت تا این که نزد پیامبر خدا ص آمد، و هنگام آمدن وى، پیامبر خدا ص نماز عصر را براى مردم در مسجد امامت مىنمود، هر دوى آنها توقّف نمودند. صفوان پرسید: اینها در یک شب و یک روز چند نماز مىخوانند؟ عمیر پاسخ داد: پنج نماز، پرسید: محمّد براىشان نماز مىخواند؟ عمیر پاسخ داد: بلى. هنگامى که پیامبر خداص سلام داد، صفوان گفت: اى محمد، عمیربن وهب با چادرت نزدم آمد، و مدعى است که تو مرا به آمدن نزد خودت فرا خواندهاى، و اگر اسلام را راضى شده، و پذیرفتم خوب، در غیر آن دو ماه به من مهلت دادهاى؟، رسول خدا ص فرمود: «اباوهب پایین بیا». صفوان پاسخ داد: تا این که این را برایم مشخص نکنى پایین نمىآیم. رسول خدا ص فرمود: «بلکه برایت چهار ماه مهلت است». صفوان پس از شنیدن این حرف پیامبر خدا ص پایین آمد.
پیامبر خدا ص به طرف هوازن بیرون رفت، صفوان در حالى که هنوز کافر بود، در این سفر با وى بیرون رفت، پیامبر ص کسى را نزد وى فرستاد و از او سلاحهایش را عاریت مىخواست، او در پاسخ به خواست پیامبر خدا ص صد زره را با بقیه وسایلش به عاریت داد. صفوان پرسید: این به خوشى است یا به زور؟ پیامبر خدا ص فرمود:«نه، اینها عاریت گرفته شده و دو باره مسترد مىشوند»، او نیز آنها را به عاریت داد، پیامبر ص به او دستور داد تا آنها را به حنین برساند. صفوان به این صورت در حنین و طائف اشتراک نمود، و بعد از آن پیامبر ص به طرف جعرانه برگشت. درحالى که پیامبر ص درمیان اموال غنیمتى قدم مىزد، و آنها را نگاه مىکرد - صفوانبنامیه نیز همراهش بود - صفوان بن امیه درین هنگام چشم خود را به درهاى که حیوانات، گوسفندان و شبانان در آن قرار داشت و دره از آنها پر شده، دوخته بود. وى بسیار دیر به آن سو نگریست، و پیامبر ص او را به گوشه چشم مراقبت مىکرد، بلافاصله به او گفت: «ابووهب، از این دره خوشت آمده است؟» گفت: بلى، پیامبر ص گفت: «آن دره با چیزهایى که در آن است براى تو باشد». صفوان درین اثناء گفت: نفس هیچ کسى جز نفس نبى تن به این کار نمىدهد، گواهى و شهادت مىدهم که معبودى جز یک خدا نیست، و محمّد بنده و رسول اوست. و در همانجا اسلام آورد [۲۷۹]. این چنین در الکنز (۲۹۴/۵) آمده. و این را ابن اسحاق از محمّد بن جعفر بن زبیر از عروه از عائشه ل به اختصار، چنان که در البدایه (۳۰۸/۴) آمده، روایت کرده است.
و امام احمد (۴۶۵/۶) از امیه بن صفوان بن امیه و او از پدرش روایت نموده که: پیامبر خدا ص در روز حنین زرههایى را از وى به امانت گرفت، صفوان پرسید: آیا این را به غصب مىگیرى؟ پیامبر ص گفت: «بلکه امانت و تضمین شده» راوى مىگوید: بعضى از آن زرهها مفقود گردیدند، پیامبر ص از وى خواست تا تاوان آنها را بستاند، صفوان گفت: اى پیامبر خدا، امروز من به اسلام بسیار راغب و علاقمند هستم [۲۸۰].
[۲۷۹] بسیار ضعیف. در سند آن واقدی است که متروک است. [۲۸۰] حسن. احمد (۳/ ۴۰۱) و (۶/ ۴۶۵) و حاکم (۲/ ۴۷) و أبوداود (۳۵۶۲). شیخ آلبانی برای آن شواهد و طرقی ذکر کرده. نگا: «الصحیحة» (۶۳۰)، (۶۳۱)، (۲/ ۲۰۶: ۲۱۰).
حاکم (۴۹۳/۳) از منذر بن جهم روایت نموده، که گفت: حویطب بن عبدالعزى مىگوید: هنگامى که پیامبر خدا ص در سال فتح وارد مکه گردید، من بسیار ترسیدم، از خانهام بیرون رفتم، و عیالم را به جاهایى که امنیتشان در آن تأمین بود پراکنده ساختم، و خود را به بستان عوف رسانیده و در آنجا بودم. درین مکان با ابوذر غفارى برخوردم و در میان من و او دوستى و صمیمیت بود - آرى دوستى همیشه بازدارنده انسان است - چون او را دیدم فرار کردم. او که مرا درین حالت دید صدا زد: ابومحمد! پاسخ دادم: لبّیک، پرسید: تو را چه شده است؟ گفتم: خوف و هراس (مرا درخود فرو برده است)، او گفت: خوف و ترسى برایت نیست، تو در امان خداوند ﻷ هستى. من به طرف وى برگشته و به او سلام دادم، به من گفت: دوباره به منزلت برو، پرسیدم: آیا من، توان راه رفتن به خانه را دارم؟ به خدا گمان نمىکنم زنده به خانهام برسم، چون یا در راه کشته مىشوم و یا این که در منزلم وارد شده و مرا به قتل مىرسانند، و عیالم نیز در جاهاى مختلف قرار دارند. ابوذر گفت: عیالت را در یکجا جمع کن، و من با تو تا منزلت آمده وتو را تا آن جا مىرسانم. وى با من حرکت نمود، و صدا مىزد: براى حویطب امان داده شده است، آزار داده نمىشود. بعد از آن ابوذر به طرف پیامبر خدا ص برگشت، و قضیه را به او خبر داد. پیامبر خدا ص در پاسخ گفت: «آیا همه مردم به جز آنانى که دستور قتلشان را صادر نمودهام، امان داده نشدهاند و آنها در امان نیستند؟» حویطب مىگوید: بعد از آن مطمئن شدم و عیالم را دوباره به جاهایشان برگردانیدم، تا آن وقت ابوذر نیز نزدم آمد و به من گفت: اى ابومحمد، تا چه اندازه؟ و تا چه وقت؟ دیگران از تو در تمام معرکههاى اسلام سبقت جستند، و خیر و نیکىهاى زیادى را از دست دادى، ولى حالا هم نیکىهاى زیادى باقى است، نزد پیامبر خدا ص بیا و اسلام بیاور، در آن صورت در امان مىباشى، و رسول خدا ص نیکوترین مردم است، و در صله رحم و بردبارى بر همه مردمان سبقت و پیشى دارد، شرف او شرف توست، و عزّتش عزّت تو. حویطب مىگوید: گفتم: پس من با تو بیرون مىآیم و نزدش مىروم، به این صورت با ابوذر خارج شدم تا این که نزد پیامبر خدا ص در بطحا در حالى آمدم که ابوبکر و عمرب با وى حضور داشتند، و بالاى سرش ایستاده از ابوذر پرسیدم: در وقت سلام دادن براى پیامبر ص چه گفته مىشود؟ ابوذر گفت: بگو: «السلام علیك أیـها النبى ورحمة الله وبرکاته»، من این را گفتم، پیامبر ص جواب به من داد: (و علیك السلام حویطب) گفتم: شهادت مىدهم که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، و تو رسول خدا هستى، آن گاه پیامبر ص فرمود: «ستایش خدایى راست که تو را هدایت نمود». حویطب مىافزاید: پیامبر خدا ص به اسلام آوردنم خشنود گردید، و از من مطالبه قرض دادن یک مقدار مال را نمود، من نیز به او چهل هزار درهم قرض دادم، و با وى در حنین و طائف اشتراک ورزیدم، از غنایم حنین صد رأس شتر به من داد [۲۸۱].
همچنین مانند این را ابن سعد در الطبقات از طریق منذر بن جهم و غیر وى از حویطب، چنان که در الاصابه (۳۶۴/۱) آمده، روایت نموده است. حاکم همچنان (۴۹۲/۳) از ابراهیم بن جعفر بن محمود بن محمدبن سلمه اشهلى و او از پدرش روایت نموده... و حدیث را متذکر شده، و در آن آمده: بعد از آن حُوَیطِب گفت: هیچ یکى از سرداران قریش، که بر دین قوم خود تا هنگام فتح مکه باقى مانده بودند، بر فتح و سقوط آن به دست وى خشنودتر از من نبودند، ولى تقدیر کار خود را مىکند!! در بدر با مشرکین حاضر بودم، در آنجا درسهایی را آموختم، ملائک را دیدم که در میان آسمان و زمین مىکشتند و اسیر مىکردند، آن گاه با خود گفتم: این مرد تحت حمایت و پشتیبانى غیبى است، و آنچه را دیده بودم براى هیچ کسى یادآور نشدم. ما در آن جنگ شکست خورده به طرف مکه برگشتیم، و در مکه سکونت گزیدیم، و قریش یکى بعد دیگرى اسلام مىآورد (و به آنها مىپیوست). هنگام صلح حدیبیه نیز حاضر شدم و شاهد صلح بودم، و در آن تا وقت اختتامش تلاش داشتم، همه اینها به گسترش اسلام مىافزود، خداوند أ چیزى را که خواسته باشد همان مىکند. هنگامى که صلح حدیبیه را نوشتیم من از آخرین شاهدان آن بودم و گفتم: قریش از محمّد آنچه را نپسندد خواهد دید، من در بدل صلح به این رضایت داشتم که قریش او را باید با تیرها مىراند. و هنگامى که رسول خدا ص براى عمره القضاء آمد و قریش از مکه بیرون رفت، من از جمله کسانى بودم که در مکه باقى بودند، من با سهیل بن عمرو مأموریت داشتیم که رسول خدا ص را در وقت انقضاى مدّت اقامتش از مکه بیرون کنیم، و چون سه روز گذشت، من با سهیل بن عمرو آمده گفتیم: شرطت برآورده شده است، از شهر ما بیرون برو، رسول خدا ص فریاد کشید: «اى بلال تا قبل از غروب آفتاب هیچ یک از مسلمانانى که با ما به مکه آمدهاند در اینجا باقى نماند» [۲۸۲].
[۲۸۱] بسیار ضعیف. اگر موضوع نباشد! حاکم (۳/ ۴۹۳)، در سند آن أبوبکر بن عبدالله بن أبی سیرة وجود دارد. ابن حجر در «التقریب» (۲/۳۹۷) میگوید: او را به وضع (ساختن حدیث) متهم کردهاند. [۲۸۲] بسیار ضعیف. حاکم (۳/ ۴۹۲) در سند آن واقدی متروک وجود دارد.
حاکم (۲۷۷/۳) از عبدالله بن عِکرَمَه روایت نموده، که گفت: در روز فتح، حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربیعه نزد ام هانىء بنت ابى طالب ل داخل شدند، و از وى پناه خواسته گفتند: ما در پناه تو هستیم و او به ایشان پناه داد. على بن ابى طالب س آنجا وارد شد و چون چشمش به آنها افتاد، شمشیر خود را از غلاف کشیده و بر آنها حمله آورد، درین هنگام ام هانىء خود را در میان انداخته و حضرت على س را محکم گرفته گفت: از میان مردم این کار را در سهم من مىکنى؟! باید قبل از آنها مرا بکشى. حضرت على س به او فرمود: مشرکین را پناه مىدهى، و بیرون رفت. ام هانىء مىگوید: نزد پیامبر خدا ص آمده گفت: آیا مىدانى که از پسر مادرم على چه دیدم؟! شاید از دست وى نجات نیابم!! دو تن از خویشاوندان شوهرم را که مشرکاند پناه دادهام، و او به آنها حمله آورد تا به قتلشان برساند. پیامبر ص فرمود: «او این حق را نداشت، ما کسى را که تو پناه دادهاى پناه دادیم، و کسى را که تو امان دادهاى امان دادیم.» ام هانىء برگشته، و آنها را از قضیه آگاه کرد و هر دوى آنها به منازل خود برگشتند. به پیامبر خدا ص گفته شد: حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربیعه در حالى که لباسهاى رنگارنگ به زعفران بر تن دارند، باافتخار و شوکت در مجالس خود نشستهاند. پیامبر خدا ص فرمود: «راهى اکنون براى زدن آنها نیست، چون ما آن دو را امان دادهایم». حارث بن هشام مىگوید: از این که پیامبر ص مرا ببیند خجالت مىکشیدم، و همه موضعهایی را که بر ضد وى با مشرکین شرکت نموده بودم، و او مرا دیده بود به یاد مىآوردم، ولى بعد از آن نیکى و نیکویى وى را توأم با رحمتش به یاد میآوردم، به این صورت در حالى با وى روبرو شدم که در مسجد قرار داشت، با من با یک تبسّم و چهره گشاده برخورد نمود، و در جاى خود توقّف کرد تا این که نزدش آمده و با دادن سلام به کلمه حق شهادت دادم. پیامبر ص فرمود: «ستایش خدایى راست که تو را هدایت نمود، و شخصى مانند تو نمىتوانست از اسلام غافل بماند». حارث مىگوید: به خدا سوگند، ندیدم که چیزى مانند اسلام ناشناخته شده بماند و از آن تغافل صورت گیرد [۲۸۳].
[۲۸۳] بسیار ضعیف. حاکم (۳/۲۷۷) در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد.
واقدى از ابراهیم بن محمّد بن شَرَحبیل عبدرى از پدرش روایت نموده که گفت: نضیر بن حارث از عالمترین مردمان بود، و مىگفت: ستایش خدایى راست که ما را به اسلام عزت بخشید، و با ارسال محمّد ص بر ما منت گذاشت، و ما بر آن چه پدران مان بر آن مردند، نمردیم. من در هر حرکتى به جانب قریش ایستاده بودم، حتى در سال فتح، هنگامى که پیامبر ص به طرف حنین بیرون رفت، ما نیز با وى خارج شدیم، و اراده داشتیم که اگر وى مغلوب گردد، در این امر طرف مخالفین را گرفته و بر ضد محمّد با ایشان همکارى کنیم، ولى این کار براى ما دست نداد، و نتوانستیم آن را انجام دهیم. و هنگامى که به جعرانه رفت، من بر همان حالت سابقه خودبودم، ناگهان بدون این که بدانم، پیامبر با خوشرویى با من روبرو گردیده گفت: «نضیر؟» گفتم: لبیک، فرمود: «این بهتر از آن است که در روز حنین خواسته بودى!!» مىگوید: به شتاب خود را به طرف وى گردانیده و به او رسانیدم، افزود: «اکنون وقت آن فرارسیده است تا آنچه را در آن قرار دارى، ببینى». پاسخ دادم، مىبینم، آن گاه فرمود: «بار خدایا، در ثبات وى بیفزا». نضیر مىگوید: سوگند به ذاتى که او را به حق برانگیخته است، قلبم بعد از آن چون سنگ در دین و نصرت حق ثابت گردید. بعد از آن به منزلم برگشتم، و در حالى که هیچ اطلاعى نداشتم، مردى از بنى دؤل به من گفت: اى ابوالحارث رسول خدا ص اعطاى صد رأس شتر را دستور داده است، چیزى از آن را به من بده چون قرضدار هستم. نضیر مىگوید: خواستم تا آن را نگیرم و گفتم: این جز به خاطر تألیف قلبم به اسلام نیست، ولى من نمىخواهم به اسلام آوردن خود رشوه بخورم، بعد از آن گفتم: به خدا سوگند، نه من این را طلب نمودهام، و نه هم خواستهام، به این صورت آنها را متصرّف شدم، و براى آن دؤلى ده رأس را از میان آنها اعطا نمودم [۲۸۴]. این چنین در الاصابه (۵۵۸/۳) آمده است.
[۲۸۴] بسیار ضعیف. در اسناد آن واقدی متروک است.همچنین ابراهیم بن محمد را تنها ابن حبان موثق دانسته است و پدرش نیز ثابت نیست که صحابی باشد.
ابن اسحاق یادآور شده است، که چون رسول خدا ص از ثقیف برگشت، عروه بن مسعود به قصد ایمان آوردن به دنبال پیامبر ص خارج شد، وخود را قبل از این که پیامبر ص به مدینه برسد، به او رسانید. خودش مسلمان شد و از پیامبر ص اجازه بازگشت بهسوى قومش را خواست، تا آنها را به اسلام دعوت نماید. پیامبر ص به او فرمود: «آنها تو را به قتل مىرسانند.» - چون پیامبر خدا ص نخوت وتکبرى را که در آنها به عنوان قوّه بازدارنده وجود داشت، به علت آنچه از ایشان (در غزوه حنین) دیده بود مىدانست - عروه پاسخ داد: اى رسول خدا، آنها مرا از دوشیزگان خود محبوبتر مىدانند، و او از چنان حیثیت ومقامى در میان آنها برخوردار بود، که همه دوستش داشتند، و از وى اطاعت مىکردند.
به این ترتیب وى بهسوى قوم خود خارج شد تا آنها را بهسوى اسلام دعوت نماید، البته به این امید، که با وى به خاطر منزلتى که در میان آنها دارد مخالفتى صورت نخواهد گرفت، ولى هنگامى که به بالا خانهاى که داشت وارد شد - قبل از آن، آنها را به طرف اسلام دعوت نموده، و اسلام خودش را نیز براىشان اعلان نموده بود - (وى را موقع نداده) از هر طرف تیر بارانش نمودند، و به او تیرى اصابت کرد و جان داد. به عروه گفته شد: درباره خونت چه مىگویى؟ او در پاسخ گفت: این یک کرامتى بود که خداوند مرا به آن عزّت بخشید، و شهادتى است که آن را به سویم فرستاد، و حالت من نیز مانند همان شهدایى است [۲۸۵] که قبل از حرکت پیامبر ص از اینجا، در رکاب وى به شهادت رسیدند، و مرا نیز با آنها دفن کنید، و طبق وصیتش او را در کنار آنها دفن نمودند. به نظر مىرسد که پیامبر خدا ص درباره وى گفت: «مثال وى در قومش، مانند صاحب یاسین [۲۸۶] است میان قومش».
[۲۸۵] اینها همان شهدایى هستد که در محاصره طائف به شهادت رسیدند، و تعدادشان به بیست شهید بالغ مىگردد. [۲۸۶] وى حبیب نجار مىباشد که اهل انطاکیه را در هنگام آمدن فرستادگان مسیح ÷ بهسوى ایمان دعوت نمود، و قومش او را به قتل رسانیدند، که این قصه در سوره یس مذکور است.
بعد از قتل عروه، ثقفىها چندین ماه همان طور ماندند، بعد از آن در میان خود مشورت نموده به این نتیجه رسیدند که طاقت و توانایى جنگ با همه اعراب همجوار خود را که بیعت نموده و اسلام آوردهاند، در خود ندارند. پس از آن، تصمیم گرفتند تا یک تن از افراد خود را به خدمت پیامبر خدا ص بفرستند، به این صورت عَبْدَیالِیل بن عمرو را با دو تن از احلاف و سه تن از بنى مالک به طرف پیامبر خدا ص فرستادند. اینها هنگامى که به مدینه نزدیک شدند، و در قنات فرود آمدند، در آنجا مُغِیره بن شُعبه را که روى نوبت شتران اصحاب پیامبر خدا ص را مىچرانید، دریافتند. هنگامى که مغیره آنها را دید به شتاب راهى مدینه شد تا پیامبر ص را به قدوم آنها مژده دهد، قبل از این که پیامبر خدا ص را ببیند، ابوبکر س با وى دیدار کرد و او ابوبکر س را از آمدن هیئت نمایندگى ثقیف باخبر نمود، که آنها آمدهاند و اگر پیامبر خدا ص بعضى شرطهاى آنها را بپذیرد، حاضرند اسلام آورده و بیعت نمایند، و یک پیمان را درباره قومشان بنویسند. ابوبکر س به مغیره گفت: تو را سوگند مىدهم، که آن را قبل از من براى پیامبر خدا خبر ندهى تا باشد من این مژده را به وى بدهم، مغیره نیز این درخواست ابوبکر س را پذیرفت. ابوبکر س نزد پیامبر ص وارد شد و او را از قدوم آنها باخبر ساخت. بعد از آن مغیره به طرف همان هیئت برگشت، و شترها را با آنها یکجاى به طرف مدینه برگردانید، و در راه به آنها یاد داد که چگونه به پیامبر خدا ص سلام بدهند، ولى آنها این کار را ننموده و طبق رسوم جاهلیت به او سلام دادند.
چون نزد پیامبر خدا ص آمدند، خیمهاى براىشان در یک طرف مسجد زده شد، و خالد بن سعید بن العاص (نقش میانجى را در میان آنها و پیامبر ص به عهده گرفت و) در میان طرفین رفت و آمد مىنمود. آنها را عادت برین بود که هر گاهى غذایى براىشان از طرف پیامبر خدا ص مىآوردند، تا این که خالد بن سعید از آن نمىخورد، آنها به طرف آن دست نمىبردند، و خالدبن سعید نامه را به آنها نوشت. راوى مىگوید: از جمله شرطهایى که از پیامبر خدا ص خواستند یکى هم این بود که «لات» را تا سه سال براى آنها به حال خود واگذارد [۲۸۷]. آنها این مدت را (نظر به قبول نکردن پیامبر ص) یک سال یک سال کم مىکردند ولى پیامبر ص از قبول آن هم ابا مىروزید، تا این که از وى خواستند آن را لااقل یک ماه بعد از آمدن آنها باقى بگذارد، تا توجّه جاهلان و بىخردان خود را جلب بکنند (و آنها را بهسوى اسلام بکشانند)، ولى پیامبر ص به هیچ یک از وقتهاى درخواستى آنها موافقت ننمود، و حاضر به این کار نشد، مگر این که ابوسفیان بن حرب و مغیره بن شعبه را با آنها بفرستد تا آن را منهدم سازند. در ضمن آن درخواست، پیشنهاد دیگر هیئت این بود که آنها را از نماز خواندن معاف دارد، و بتهاى خود را به دست خود نشکنند پیامبر خدا ص فرمود: «اما از شکستن بتهاىتان به دست خودتان شما را معاف مىکنم ولى درباره نماز، دینى که در آن نماز نباشد خیرى در آن نیست». گفتند: این را اگرچه یک نوع پستى - (سجده کردن بر زمین) - را با خود همراه دارد از تو قبول مىکنیم [۲۸۸].
احمد از عثمان بن ابى العاص روایت نموده که: وفد ثقیف نزد پیامبر خدا ص آمد، و او ایشان را در مسجد پایین آورد، تا در قلبهایشان نرمش و رقت پیدا گردد. آنها از پیامبر خدا ص خواستند تا به جهاد بسیج نشوند، از ایشان عشر گرفته نشود، و نه هم کسى بر آنها مأمور مقرر شود که زکات مالهاى ایشان را جمع آورى نماید، و نه هم غیر از ایشان دیگر کسى بر آنها مقرر گردد. پیامبر خدا ص در پاسخ به پیشنهادهاىشان فرمود: «این براى شما باشد که بسیج عمومى نشوید و کسى بر شما مأمور مقرر نشود، و غیر از خودتان کسى بر شما مقرر نگردد، ولى در دینى که در آن رکوع نیست در آن دین خیرى نیست». و عثمان بن ابى العاص گفت: اى رسول خدا قرآن را به من یاد بده و مرا امام قومم تعیین کن [۲۸۹]. این را ابوداود نیز روایت نموده است.
ابوداود همچنان از وهب روایت نموده که مىگوید: از جابر س درباره چگونگى بیعت ثقیف پرسیدم، وى گفت: آنها بر پیامبر ص شرط گذاشتند که صدقه بر آنها نباشد، و جهاد هم نکنند، و او از پیامبر ص بعد از آن شنید که مىگفت: «پس از اسلام آوردن خود صدقه هم خواهند پرداخت، و جهاد هم خواهند نمود.» [۲۹۰] به نقل از البدایه (۷۹/۵) آن هم به شکل مختصر.
احمد، ابوداود وابن ماجه از اوس بن حذیفه س روایت نمودهاند که گفت: ما در وفد ثقیف نزد پیامبر خدا ص آمدیم، و مىافزاید: احلاف نزد مغیره بن شعبه آمدند و رسول خدا ص بنى مالک را در قبه خود جابجا ساخت، هر شب پس از خفتن نزدمان مىآمد، و ایستاده با ما صحبت مىنمود، حتى که به خاطر خستگى از طول قیام بر پاهاى خود دم راستى مىنمود، و اکثراً در صحبتهاى خود با ما مشکلاتى را متذکر مىشد که از قوم خود دیده بود، بعد از آن مىگفت: «خفه و ناراحت نیستم، ما در مکه ضعیف بودیم، و مورد اهانت قرار داشتیم، ولى هنگامى که به طرف مدینه خارج شدیم جنگ درمیان ما نوبتى بود، گاهى بر آنها پیروز مىشدیم و گاهى آنها بر ما پیروزى حاصل مىنمودند.» دریکى از شبها او از همان وقتى که همیشه نزدمان مىآمد اندکى دیرتر آمد، پرسیدیم: امشب دیر آمدى؟ پاسخ داد: «جزیى از قرآن که آن را تلاوت مىنمودم باقى بود، و نخواستم قبل از اتمام آن نزد شما بیایم.» این چنین در البدایه )۳۲/۵( آمده، و ابن سعد )۱۵۰/۵( از اوس س مانند این را روایت کرده است.
[۲۸۷] ضعیف. ابن هشام (۴/ ۲۳۶) با سند منقطع. [۲۸۸] ضعیف. احمد (۴/ ۲۱۸) و ابوداود (۳۰۲۶) و طبرانی در «الکبیر» (۸۳۷۲) و در سند آن حسن بصری است که مدلس است و در این سند عنعنه کرده است. آلبانی آن را در «ضعیف أبی داود» (۶۵۲) روایت کرده است. [۲۸۹] صحیح. ابوداود (۳۰۲۵) و آلبانی آن را در «صحیح أبی داود» (۲۶۱۴) صحیح دانسته است. [۲۹۰] ضعیف. ابونعیم در «الحلیة» (۹/ ۳۴) در سند آن مجهولانی وجود دارند.
ابن اسحاق مىگوید: هنگامى که ابوبکر صدّیق س اسلام آورد، و اسلام خود را آشکار گردانید، دعوت به طرف خداوند أ را آغاز نمود. ابوبکر س در میان قوم خود مردى محبوب، شناخته شده و نرم خو بود و در میان قریش از همه بیشتر به نسب قریش آگاهى داشت، و به خیر و شر آنها آگاه بود. وى مرد تاجر و داراى اخلاق نیکویى بود، که مردان قومش نزد او مىآمدند و به خاطر ویژگىهاى زیادش چون علم، تجارت، نیکى و خوبى مجلسش با دیگران با وى صحبت و همنشینى مىنمودند. وى دعوت بهسوى خدا و اسلام را از کسانى که در میان قومش بر آنان اعتماد داشت، و نزدش رفت و آمد و نشستهایی مىنمودند شروع کرد. طبق آنچه به من رسیده به دست وى اینها اسلام آوردند: زبیر بن عوام، عثمان بن عفان، طلحه بن عبیدالله، سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن بن عوف (ش اجمعین)، اینها در حالى که ابوبکر س همراهشان بود نزد پیامبر خدا رفتند، پیامبرص اسلام را به آنان عرضه نمود، و قرآن را بر آنها تلاوت کرد، و آنها را از حق اسلام باخبر ساخت، و همه ایمان آوردند. ایشان همان هشت تن [۲۹۱] بودند که قبل از همه اسلام آوردند،و پیامبر خدا ص را تصدیق کردند، و به آنچه از نزد خداوند أ آمده بود ایمان آوردند. این چنین در البدایه (۲۹/۳) آمده.
[۲۹۱] این هشت تن عبارتاند از همین پنج نفر که ذکر شد و سه تن دیگر که قبلاً ایمان آورده بودند یعنى: على، زید بن حارثه و ابوبکر ش.
ابن سعد از اَسْتَق روایت نموده، که گفت: من نصرانى و غلام عمر بن الخطابس بودم. وى مرا به اسلام دعوت نموده مىگفت: اگر تو اسلام بیاورى از تو در امانتم استفاده خواهم کرد، و این جواز ندارد که از تو در امانت مسلمانان در حالى بهره ببرم که تو بر دین آنها نیستى، ولى من خواهش او را نپذیرفتم، فرمود: در دین اکراه و جبر نیست. هنگامى که مرگ به سراغش آمد،مرا در حالى که هنوز نصرانى بودم آزاد ساخته گفت: هر جایى که مىخواهى برو. این را همچنان سعیدبن منصور، ابن ابى شیبه، ابن المنذر و ابن ابى حاتم به مانند این به اختصار روایت کردهاند. این چنین در الکنز (۵۰/۵) آمده، و ابونعیم آن را در الحلیه (۳۴/۹) از وَسْق رومى به مانند این روایت کرده، جز این که در روایت او آمده: بر امانت مسلمانان، چون برایم مناسب نیست تا بر امانت آنها از کسى که از آنها نیست استفاده نمایم [۲۹۲].
ودار قطنى و ابن عساکر از اسلم روایت نمودهاند که گفت: هنگامى که در شام بودیم براى عمر بن الخطاب س آبى آوردم که با آن وضو گرفت. و از من پرسید، این آب را از کجا آوردى؟ من چنین آب خوشگوارى را ندیدهام حتى که آب آسمان هم از آن خوبتر نیست. گفتم: این آب را از خانه همین پیره زن نصرانى آوردم. بعد از این که وضو گرفت، نزد همان زن آمده گفت: اى پیره زن ایمان بیاور، چون خداوند حضرت محمّدص را به حق فرستاده است، آن زن سر خود را برهنه نمود، که سرش چون ثغامه [۲۹۳] سفید بود و گفت: پیره زن بزرگى هستم که اکنون خواهم مرد. عمر س فرمود: بار خدایا تو شاهد باش. این چنین در الکنز (۱۴۲/۵) آمده.
[۲۹۲] بسیار ضعیف. ابن عبدالبر در «الاستیعاب» (۴/۲۲۵) در سند آن واقدی است. همچنین این سند مرسل است. [۲۹۳] ثغامه گیاهى است داراى گل و میوه سفید.
مصعب و دعوت نمودن اُسید بن حُضیر و اسلام آوردن وى
ابن اسحاق از عبدالله بن ابى بکر بن محمّد بن عمروبن حزم و غیر وى روایت نموده که: اسعد بن زراره با مصعب بن عمیر جهت رفتن به محله بنى عبدالاشهل و محله بنى ظفر بیرون رفت - و سعدبن معاذ پسر خاله اسعد بن زراره بود - اسعد بن زراره که مصعب را با خود همراه داشت به یکى از باغهاى بنى ظفر بر سر چاهى که به آن چاه مرق گفته مىشود داخل گردید. این دو تن در همین باغ نشستند، و مردانى که اسلام آورده بودند نزد اینها جمع شدند - سعد بن معاذ و اسیدبن حضیر در آن روز رئیس و سردار قومهاى خود در بنى عبدالاشهل بودند، وهر دوى آنها مشرک و بر دین قوم خود قرار داشتند - هنگامى که این دو از آمدن آنها به آن باغ اطلاع حاصل نمودند، سعد به اسید گفت: اى بىپدر، نزد این دو مرد که به جاى ما آمدهاند، تا ضعفاى ما را بیراه کنند، برو و آنها را با تندى از اینجا بران و از آمدن به جاى ما منعشان کن. اگر اسعدبن زراره با من نزدیکیى، که خودت آن را مىدانى مىداشت من خودم این کار را به عوض تو انجام مىدادم، او پسر خاله من است، بنابراین من نمىتوانم نزدش بروم.
راوى مىگوید: اسید بن حضیر نیزه خود را برداشت و به طرف آنها حرکت کرد. هنگامى که اسعدبن زراره او را دید به مصعب گفت: این سردار قوم خود است ونزد تو آمده، پس حق خدا را در وى به جا آور. مصعب گفت: اگر بنشیند همراهش صحبت خواهم نمود. راوى مىافزاید: او با پرخاش گرى و ترشرویى بر خورد نموده، گفت: براى چه به اینجا آمدهاید، براى این که ضعفاى ما را از راه بیرون کنید؟ اگر جان خود را دوست دارید از اینجا دور شوید. مصعب در جواب به وى گفت: آیا بهتر آن نیست که بنشینى و بشنوى، اگر کار ما پسندت آمد آن را بپذیر، و اگر پسندت نیامد آنچه خوشت نمىآید از تو دور خواهد شد. اسید گفت: از روى انصاف سخن گفتى، بعد از آن نوک سرنیزه خود را بر زمین فرو برد، ونزد آن دو نشست، مصعب با وى درباره اسلام صحبت نمود، و قرآن را برایش تلاوت کرد. در آن چه از اسعد ومصعب روایت مىشود، آنها گفتند: به خدا، ما اسلام را از چهره وى قبل از این که حرف بزند، در نورانیت و بشاشتش دانستیم، بعد از شنیدن حرفهاى مصعب اسید گفت: چه قدر سخن زیبا و نیکوى است. وقتى که بخواهید به این دین داخل شوید چه مىکنید؟ آن دو گفتند غسل نموده خود را پاک کن لباست را نیز پاک و تمیز نما، و بعد از آن شهادت حق را بر زبان آورده و نماز به جاى آور. اسید برخاست غسل نمود، لباسش را پاک کرده و به حق شهادت داد، سپس دو رکعت نماز به جاى آورد، و به آنها فرمود: به دنبالم مردى است که اگر از شما پیروى کند، هیچ یک از قومش با او مخالفت نخواهند کرد، و من همین حالا او را بهسوى شما خواهم فرستاد و او سعدبن معاذ است.
پس از آن اسید سرنیزه خود را برداشت و به طرف سعد و قومش برگشت و آنها را در حالى یافت که در مجلس جاى خود نشسته بودند، هنگامى که چشمان سعد بن معاذ به وى افتاد که به طرف آنها مىآمد گفت: به خدا سوگند، اسید به غیر از آن چهره و قیافهاى که از نزد شما رفته بود به طرفتان برگشته است. وقتى که اسید در همان مجلس وارد شد، سعد به او گفت: چه کردى؟ جواب داد: با آن دو مرد صحبت نمودم، و به خدا، زیانى در بودنشان (در محله) احساس نکردم. اما با این همه آنها را از آمدن به اینجا بازداشتم، و ایشان پاسخ دادند: ما همانطورى که دوست دارى عمل مىکنیم، ولى به من گفته شد، که بنى حارثه به طرف اسعد بن زراره بیرون رفته تا او را به قتل برسانند. این بدان خاطر صورت مىگیرد که آنها دانستهاند، اسعد پسر خاله توست، و مىخواهند تو را از این طریق سبک و حقیر سازند. راوى مىگوید: سعدبن معاذ خشمناک و به سرعت با هراس از آنچه از بنى حارثه به وى یادآورى شد، برخاست، و نیزه را به دست خود گرفته گفت: به خدا سوگند، کارى را از پیش نبردى. بعد از آن سعد بهسوى اسعد و مصعب رفت. هنگامى که آن دو را دید، ایشان را مطمئن یافت و دانست که اسید حیلهاى به کار برده تا او را به نزد آنها بکشاند که حرف آن دو را بشنود. سعد با پرخاشگرى و ترشرویى ایستاد، و بعد از آن به اسعد بن زراره گفت: اى ابوامامه، اگر همان پیوند قرابت میان من و تو نمىبود، این کار را هرگز نمىکردى. آیا در داخل خانه ما آمده چیزى را براى مان تبلیغ مىکنى که ما آن را دوست نداریم؟! مىافزاید: اسعد قبل از این به مصعب گفته بود: اى مصعب به خدا سوگند، این سردار قومش است که نزدت مىآید، کسى است که به دنبال خود قومى دارد، و اگر از تو پیروى نماید، حتى دو تن آنها هم مخالفت تو را نمىکنند. راوى مىگوید: مصعب به او گفت: آیا بهتر از این نیست که بنشینى و بشنوى. اگر این کار را پسند یدى و به او علاقه داشتى آن را قبول کن، و اگر مورد پسندت نشد ما هم چیزى را که خوشت نمىآید از تو دور خواهیم نمود؟ سعد پاسخ داد: سخنى به انصاف گفتى. سپس سرنیزهخود را بر زمین فرو برده نشست. مصعب اسلام را به او عرضه نمود، و قرآن را برایش تلاوت کرد - موسى بن عقبه یادآور شده است که مصعب اول (سوره) زخرف را برایش تلاوت نمود - آنها گفتند: به خدا، اسلام را در چهره وى قبل از این که حرف بزند از نورانیت و بشاشتش دانستیم. بعد از آن سعد به آن دو فرمود: وقتى که مسلمان شوید، و به این دین داخل گردید، چه مىکنید؟ آن دو گفتند: غسل نموده خود را پاک کن، و هر دو لباست را بشوى، بعد از آن شهادت حق را به زبان آور و بعد از آن دو رکعت نماز ادا کن. راوى مىگوید: او برخاست، غسل نمود، هر دو لباس خود را پاک ساخت و شهادت حق را بر زبان آورد، و بعد از آن دو رکعت نماز ادا نمود، سپس نیزه خود را گرفت، و به طرف مجلس قوم خود در حالى برگشت که اسیدبن حضیر نیز در جمع آنها حضور داشت.
هنگامى که قومش او را دیدند که مىآید، گفتند: به خدا سوگند سعد با چهره و قیافهاى غیر از آن چهره و قیافه برگشته که از نزد ما رفته بود. وقتى که نزد آنها ایستاد، فرمود: اى بنى عبدالاشهل: مقام و حکم مرا در میان خود چگونه مىبینید؟ پاسخ دادند: تو سردار ما هستى، در رأى از همه ما بالاتر، و پاک نفسترى. سعد بعد از شنیدن این جواب گفت: سخن گفتن با مردان و زنان شما بر من، تا این که به خدا و رسول وى ایمان نیاورید، حرام است. راوى مىگوید: به خدا سوگند، هنوز به قبیله بنى عبدالاشهل وارد نشده بود که همه مردان و زنان آن مسلمان شدند. به این صورت اسعد و مصعب دوباره به منزل اسعد بن زراره برگشتند و مصعب نزد وى اقامت گزید و مردم را بهسوى اسلام دعوت مىنمود، طورى که خانهاى از خانههاى انصار باقى نماند، مگر این که در آن مردان و زنان مسلمان وجود داشتند، به جز محلّههاى محدودى که اسلام نیاورده بودند و آنها عبارت بودند از: محله بنى امیه بن زید، خطمه، وائل، و واقف که مربوط به اوس بودند. این چنین در البدایه (۱۵۲/۳) آمده.
این را طبرانى نیز روایت نموده، و ابونعیم آن را در دلائل النبوه از عروه به شکل طولانىترى روایت کرده... و در آن دعوت پیامبر ص را از انصار، و اجابت آنها را با ایمان آوردنشان چنان که در ابتداى کار انصار خواهد آمد یادآور شده، پس از آن کارهاى دعوت انصار را در میان قومشان به شکل سرى، و درخواست آنها را از پیامبر خدا ص که کسى را از طرف خود به خاطر دعوت مردم بفرستد - که وى در پاسخ مصعب را، چنان که در روان نمودن افراد براى دعوت بهسوى خدا و پیامبرش ص در (ص۱۷۳) گذشت، فرستاد - متذکر شده، و بعد از آن مىگوید: سپس اسعدبن زراره با مصعب بن عمیر س حرکت نمودند، تا این که به چاه مرق و یا نزدیک آن رسیدند. در همانجا نشستند، و دنبال گروهى از اهل زمین (مسلمانان اهل مدینه) کسى را روان کردند، و همه آنان به شکل سرّى نزد آنها گرد آمدند، در حالى که مصعب بن عمیر براىشان صحبت مىنمود و از قرآن حکایت مىکرد. به سعد بن معاذ از تجمّعشان خبر داده شد، و با سلاح خود در حالى که نیزهاى را با خود حمل مىکرد، به طرف آنها آمد، تا این که بر مصعب بن عمیر برخاست و گفت: این مرد تنها، رانده شده و بیگانه چرا به منازل ما آورده مىشود، تا ضعفاى ما را به باطل بکشاند، و آنها را دعوت کند. شما دو تن را پس از این دیگر در این نزدیکىهاى مان نبینم، بنابراین مسلمانان برگشتند. ولى باز براى بار دوم در سر چاه مرق و یا نزدیک آن آمده و تجمّع نمودند، درین مرتبه براى دومین بار به سعد بن معاذ اطلاع داده شد، موصوف درین مرتبه آنها را با روش نرمترى از اول بیم داد. هنگامى که اسعد این نرمش را ز او ملاحظه نمود گفت: اى پسرخاله، سخنان وى را بشنو، اگر از وى چیز بدى را شنیدى آن را دوباره به او برگردان، ولى اگر چیز نیکویى را از وى شنیدى به خواست الهى جواب مثبت بده. سعدبن معاذ پرسید؟ وى چه مىگوید؟ مصعب بن عمیر س براى آنها تلاوت نمود:
﴿حمٓ ١ وَٱلۡكِتَٰبِ ٱلۡمُبِينِ ٢ إِنَّا جَعَلۡنَٰهُ قُرۡءَٰنًا عَرَبِيّٗا لَّعَلَّكُمۡ تَعۡقِلُونَ ٣﴾ [الزخرف: ۱-۳].
ترجمه: «حم. سوگند به این کتابى که حقایقش آشکار است. که ما آن را قرآن عربى قرار دادیم، تا شما آن را بفهمید».
سعد در پاسخ گفت: چیز واضح و قابل فهمى را مىشنوم که برایم قابل درک است. وى در حالى برگشت که خداوند أ او را به اسلام هدایت نموده بود، ولى وى تا برگشت خود اسلامش را آشکار ننموده و آن را پنهان داشت. او به طرف قوم خود رفت، و بنى عبدالاشهل را به اسلام دعوت نمود، و اسلام خود را آشکار گردانید. در این عمل او خطاب به بنى عبدالاشهل گفت: هر کوچک و بزرگ و مرد و زنى که درین کار شک مىکند، باید از آن چیز خوبترى را براى ما بیاورد، تا به آن چنگ زده و عمل نماییم. به خدا سوگند، امرى آمده است که گردنها در آن قطع خواهد شد. به این صورت بنى عبد الاشهل در وقت اسلام آوردن سعد ودعوت وى به جز تعداد اندک و ناچیزى، دیگر همه اسلام آوردند. و این محلّه اوّلین محلّه انصار بود که همه به یکبارگى اسلام آورده بودند... و حدیث را چنان که در بخش پیامبر ص و فرستادن افراد براى دعوت بهسوى خدا و پیامبر ص (ص۱۷۳) گذشت، متذکر شده، و در آخر آن آمده: و بعد از آن مصعب بن عمیر س به طرف پیامبر خدا ص یعنى مکه - برگشت.
واقدى از محمّد بن ابراهیم بن حارث تیمى روایت نموده، که گفت: هنگامى که طلیب بن عمیر س اسلام آورد، و نزد مادرش اروى بنت عبدالمطّلب آمد، به وى گفت: من اسلام آوردهام، و پیرو محمّد ص شدهام... قضیه را متذکر شده و در آن آمده: او به مادرش گفت: چه مانعى وجود دارد که اسلام بیاورى و از وى پیروى نمایى؟ درحالى که برادرت حمزه اسلام آورده است، پاسخ داد: منتظر مىباشم تا ببینم که خواهرانم چه مىکنند؟ بعد از آن نیز یکى از آنها مىباشم. طلیب مىگوید: به او گفتم:
تو را به خدا سوگند مىدهم که نزد وى برو، به او سلام کن و او را تصدیق کن و گواهى بده که معبودى جز خداى واحد نیست. مادرم پاسخ داد: شهادت مىدهم که معبودى جز خداى واحد نیست و شهادت میدهم که محمّد رسول خداست. پس از آن پیامبر خدا ص را با زبانش مساعدت مىنمود، و پسرش را به نصرت و قیام به اوامر وى ترغیب و تشویق مىکرد [۲۹۴]. این چنین در الاستیعاب (۲۲۵/۴) آمده. و عقیلى این را از طریق واقدى مثل این چنان که در الاصابه (۲۲۷/۴) آمده، روایت کرده است. و حاکم این را در المستدرک (۲۳۹/۳) از طریق اسحاق بن محمّد فروى از موسى بن محمّد بن ابراهیم بن حارث تیمى از پدرش از ابوسلمه بن عبدالرحمن روایت نموده، که گفت طلیب بن عمیر س در دار ارقم اسلام آورد، پس از آن بیرون آمده نزد مادرش اروى بنت عبدالمطلب داخل گردید، و به او خبر داد که من پیرو محمّد ص شدم و به خداوندى که پروردگار جهانیان است و ذکرش از همه برتر است اسلام آوردم. مادرش گفت: آرى، مستحقترین کسى که همراهش تعاون و همکارى کنى پسر مادربزرگات مىباشد. به خدا سوگند، اگر ما به آن چیزى که مردان بر آن قادرند قادر مىبودیم، حتماً از او پیروى نموده و از وى دفاع مىکردیم. طلیب مىگوید: گفتم: اى مادرم، پس تو را چه چیزى ازین عمل باز مىدارد؟... مانند همان چیزى را که گذشت متذکر شد.
این را ابن سعد در الطبقات (۱۲۳/۳) از محمّد بن ابراهیم تیمى از پدرش مثل این روایت نموده. حاکم (۲۳۹/۳) مىگوید: این حدیث به شرط بخارى صحیح و غریب است، ولى بخارى و مسلم آن را روایت نکردهاند. حافظ در الاصابه (۲۳۴/۲) باتردید این قول گفته است: آن طورى که او گفته نمىباشد، بلکه موسى ضعیف است، و روایت ابوسلمه از طلیب مرسل است، یعنى این قولش: مىگوید: پس گفتم اى مادرم... الى آخره.
[۲۹۴] از «أسد الغابة» (۵/ ۳۹۱).
ابن اسحاق از محمدبن جعفر بن زبیر از عروه بن زبیر ب روایت نموده، که گفت: عمیربن وهب جمحى با صفوان بن امیه در حجر (مکانى است در کعبه) اندکى پس از مصیبت بدر در کمین مشرکین نشست - عمیر بن وهب شیطانى از شیطانهاى قریش بود، و از کسانى بود که پیامبر خدا ص و یارانش را اذیت مىنمود، و آنها از وى مشکلات و رنجهاى زیادى در حالى که خودش در مکه بود، مىدیدند، و پسرش وهب بن عمیر در جمله اسیران بدر قرار داشت - و کشته شدگان مشرکین را در بدر که در چاه انداخته شده بودند و مصیبت آنها را متذکر شد، صفوان گفت: به خدا سوگند، در زندگى بعد از آنها خیرى نیست. عمیر به او گفت: راست گفتى، به خدا سوگند، اگر این قرضدارى که توان اداى آن را ندارم، با این اهل و عیال که پس از خودم بر ضیاع آنها در هراسم نمىبودند، حتماً سوار شده و براى قتل محمّد مىرفتم، چون من در میان آنها دلیلى دارم، و آن این که پسرم در دستشان اسیر است (و کسى مرا در راه رسیدن و رفتنم نزد آنها معترض نخواهد شد). راوى مىگوید: صفوان بن امیه این فرصت را غنیمت شمرده و گفت: قرضداریت را ادا مىکنم و عیالت را چون عیالم نگه مىدارم، من از آنها تا وقتى که زنده باشند سرپرستى مىکنم، هر چیزى که در دست داشته باشم از آنها دریغ نخواهم ورزید. عمیر به او گفت: این امر را بین من و خودت پوشیده نگه دار، صفوان پاسخ داد: این را خواهم نمود. راوى مىگوید: بعد از آن عمیر دستور داد شمشیرش تیز کرده شد، و لبه آن زهر داده شد، سپس حرکت نمود تا این که به مدینه آمد. در حالى که عمربن خطاب س با عدهاى از مسلمانان درباره بدر و عزّتى که خداوند أ نصیبشان نموده بود، و چیزى را که براى دشمنشان نشان داده بود، صحبت مىنمودند. چشمش به عمیر بن وهب افتاد که شتر خود را در دروازه مسجد خوابانیده و شمشیرش را بر گردن دارد. عمر س فرمود: این سگ دشمن خدا عمیربن وهب جز براى شرى نیامده است، این همان کسى است که در میان ما فساد نمود، و شمار ما را براى مشرکین در روز بدر تخمین زد.
عمر س بعد از آن نزد پیامبر خدا ص وارد شده گفت: اى نبى خدا، دشمن خدا عمیربن وهب در حالى که شمشیر خود را بر گردن دارد آمده است. پیامبر ص فرمود: «او را پیش من بیاور». راوى مىگوید: عمر برگشت و از بند شمشیرش که در گردن او قرار داشت گرفت، و او را کشان کشان به طرف پیامبر خدا آورد، و به آن عده از انصارى که با وى بودند گفت: نزد پیامبر خدا وارد شده و نزدش بنشینید، و از وى، از دست این خبیث مواظبت به عمل آورید، چون قابل اعتماد نیست. بعد از آن او را نزد رسول خدا ص برد، وقتى که پیامبر خدا ص او را دید، که عمر از بند شمشیرش در گردن او گرفته. فرمود: «اى عمر او را رها کن، اى عمیرنزدیک شو». عمیر به پیامبر نزدیک شده گفت: صبح به خیر - این سلام اهل جاهلیت در میانشان بود - پیامبر خدا ص فرمود: «اى عمیر، خداوند ما را به سلامى بهتر از سلام تو عزت بخشیده است، و به سلام، تحیه اهل جنّت». عمیر پاسخ داد: اى محمد، به خدا سوگند، من به این تازه آشنا شدم، پیامبر خدا ص پرسید: «براى چه اینجا آمدهاى؟» پاسخ داد: براى نجات این اسیرى که در دست شماست، و امیدوار هستم (در رهایى اش) نیکویى نمایید. پیامبر ص پرسید: «پس این شمشیر را چرا در گردن خود آویختهاى؟» پاسخ داد: خداوند روى این شمشیرها را سیاه کند؛ آیا چیزى را از ما دور ساخت؟ [۲۹۵] پیامبر پرسید: «به من راست بگو، براى چه آمدهاى؟» پاسخ داد: جز به همین کار که گفتم به کار دیگرى نیامدهام. پیامبر ص گفت: «بلکه تو و صفوان بن امیه در حجر نشستید، و راجع به کشته شدگان قریش در چاه بدر سخن گفتید، پس از آن تو گفتى: اگر مقروض نبودم وعیالم بر گردنم نمىبود خارج مىشدم تا این که محمّد را بکشم، صفوان بن امیه قرضت را با سرپرستى عیالت متعهد شد تا تو مرا بکشى، اما خداوند میان تو و آن حایل است».
[۲۹۵] او مىخواهد به این گفته خود به شکست قریش در غزوه بدر اشاره نماید. م.
عمیر پس از شنیدن حرفهاى پیامبر ص گفت: شهادت مىدهم که تو رسول خدا هستى، وما اى رسول خدا تو را در مقابل آن چیزهایى که براى ما از خبر آسمان مىآوردى، و وحیى که برایت نازل مىشد، تکذیب مىنمودیم، و این چیزى را که اکنون گفتى چیزى بود که جز من و صفوان دیگر کسى در آن حضور نداشت. به خدا سوگند به درستى دانستم که آن خداوند به تو خبر داد. ستایش خدایى راست که مرا به اسلام هدایت نمود، و مرا به این راه کشانید، و آن گاه شهادتین را بر زبان آورد. پیامبر خدا ص آن گاه به اصحاب گفت: «احکام دین را به برادرتان بیاموزانید، و قرآن را به او یاد بدهید، و اسیرش را آزاد کنید». اصحاب نیز این کار را انجام دادند. بعد از آن عمیر گفت: اى پیامبر خدا من قبل از این در خاموش ساختن نور خدا، و اذیت کسانى که بر دین خدا بودند سعى و تلاش مىنمودم، و اکنون دوست دارم تا به من اجازه دهى که به مکه رفته و آنها را بهسوى خدا و پیامبرش و اسلام دعوت کنم، شاید خداوند آنها را هدایت نماید، درغیر این صورت آنها را چنان که اصحاب شما را در دینشان اذیت مىکردم، اذیت و آزار مىرسانم. رسول خدا ص به او اجازه داد، و او به مکه آمد. صفوان از هنگامیکه عمیربن وهب خارج شده بود مىگفت: خبر خوشى در این روزها برایتان خواهد رسید که (مصیبتهاى) واقعه بدر را فراموشتان خواهد نمود. و صفوان همیشه از سواران احوال وى رامى گرفت، تا این که سوارى آمد، و او را از اسلام آوردن عمیر با خبر ساخت. صفوان سوگند یاد نمود، که با وى ابداً سخن نگوید و کارى به نفعش انجام ندهد [۲۹۶]، این چنین در البدایه (۳۱۳/۳) آمده.
[۲۹۶] سند آن ضعیف مرسل است. ابن اسحاق آن را بطور مرسل آنگونه که در «سیرة ابن هشام» (۲/ ۲۰۸: ۲۱۰)، همچنین طبری در تاریخ خود (۲/۴۴) و بیهقی در «الدلائل» (۳/۱۴۹). همچنین بیهقی (۳/۱۴۷) آن را از طریق ابن لهیعة روایت کرده است. همچنین آن را از روایت موسی بن عقبة روایت کرده که موسی بن عقبه آن را از زهری بصورت مرسل روایت نموده است. همچنین طبرانی در «الکبیر» (۱۷/ ۶۰، ۶۱) و طبری در تاریخ خود (۲/ ۴۵) از طریق ابن اسحق که این روایت، روایت مرسل اما قوی است. همچنین این حدیث بطور موصول با سند حسن از حدیث انس توسط طبرانی در «الکبیر» (۱۲۰) روایت شده است. بر اساس تمام این ها این حدیث ان شاءالله با مجموع طرق خود صحیح میباشد.
همچنان این را ابن جریر از عروه س به همین طولش چنان که در کنزالعمال (۸۱/۷) آمده، روایت نموده و افزوده است: هنگامى که عمیر س به مکه آمد، در آنجا اقامت گزید و مردم را بهسوى اسلام دعوت مىنمود، و کسى را که با وى مخالفت مىکرد به شدت اذیت و آزار مىداد، و تعداد زیادى از مردم به دست وى اسلام آوردند. همچنان طبرانى از محمدبن جعفر بن زبیر س مانند این را روایت نموده، و هیثمى (۲۸۶/۸) مىگوید: اسناد آن جید است.
از عروه بن زبیر به شکل مرسل روایت شده، و در آن گفته است: وقتى که خداوند أ او را هدایت نمود، مسلمانان خوشحال شدند، و عمربن الخطاب س فرمود: هنگامى که به نظرم آمد، خوکى از وى برایم محبوبتر بود، ولى او امروز حتى از بعضى پسرانم برایم محبوبتر است. اسناد این حسن است.
این را همچنان طبرانى از انس س به شکل موصول به معناى روایت قبلى ولى به اختصار روایت کرده است. هیثمى (۲۸۷/۸) مىگوید: رجال وى رجال صحیح مىباشند. این را همچنین ابن منده به شکل موصول از انس س روایت نموده، و گفته است: غریب مىباشد، و ما آن را از ابوعمران غیر ازین وجه نمىدانیم، این چنین در الاصابه (۳۶/۳) آمده است.
و واقدى از عبدالله بن عمرو بن امیه و او از پدرش روایت نموده: هنگامى که عمیر بن وهب س پس از اسلام آوردنش به مکه آمد، در میان اهل خودش وارد شد و با صفوان ابن امیه هنوز ملاقات ننموده بود، که اسلام خود را آشکار نمود، و بهسوى آن دعوت کرد، این خبر به صفوان رسید، وى گفت:
من وقتى که وى قبل از رفتن به منزلش نزدم نیامد، دانستم که سقوط نموده، و بىدین گردیده است. من هرگز با وى سخن نمىگویم، و نه به او، و نه به عیالش نفعى نمىرسانم. عمیر بر او در حالى که در حجر قرار داشت توقّف کرد، و صدایش نمود، اما صفوان از وى روى گردانید. عمیر به او گفت: تو بزرگى از بزرگان ما هستى، آیا همان حالتى که ما بر آن قرار داشتیم سنگ را عبادت مىنمودیم و برایش ذبح مىکردیم، همان هم دین است؟! شهادت مىدهم که معبودى جز خداى واحد نیست، و محمّد بنده و رسول اوست. صفوان پاسخش را حتى به کلمهاى هم نداد و هیچ نگفت [۲۹۷]. این چنین در الاستیعاب (۴۸۶/۲) آمده. و سعى و تلاش عمیر در اسلام آوردن صفوان در صفحات قبل گذشت.
[۲۹۷] بسیار ضعیف. ابن عبدالبر در «الإستیعاب» (۲/۴۸۶) در سند آن واقدی متروک الحدیث وجود دارد.
مسلم از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: مادرم را در حالى که مشرک بود، به اسلام دعوت مىنمودم. روزى او را دعوت کردم، ولى درباره پیامبر خدا ص چیزى را شنیدم که آن را دوست نداشتم. نزد پیامبر خدا ص گریه کنان آمده و عرض کردم: اى رسول خدا، مادرم را به اسلام دعوت مىنمودم ولى او ابا مىورزد، امروز او را باز دعوت کردم، و درباره تو به من چیزى گفت که خوشم نمىآمد، بنابراین خداوند أ را دعا کن تا مادر ابوهریره را هدایت فرماید. پیامبر ص فرمود: «بار خدایا، مادر ابوهریره را هدایت نما».
من خوشى کنان به خاطر دعاى رسول خدا ص بیرون رفتم، هنگامى که به خانه رسیدم بهسوى دروازه روى آوردم، و آن را بسته یافتم، مادرم که صداى پاهاى مرا شنید صدا زد: اى ابوهریره در جاى خود باش. و صداى آب را شنیدم. ابوهریره مىگوید: مادرم پیراهن خود را بر تن نمود و بدون این که چادرش را بر سر نموده باشد دروازه را باز نموده گفت: اى ابوهریره، شهادت میدهم که معبودى جز یک خدا نیست، و شهادت میدهم که محمّد رسول خدا است. ابوهریره مىافزاید: من به طرف پیامبر خدا برگشتم و او را از قضیه باخبر ساختم، حمد خدا را به جاى آورده و خیر گفت. [۲۹۸] احمد نیز مانند این را روایت نموده. این چنین در الاصابه (۲۴۱/۴) آمده است.
ابن سعد (۳۲۸/۴) این را از ابوهریره س روایت نموده، که فرمود: به خدا هیچ مؤمن و مؤمنهاى از من نمىشنود مگر این که مرا در حال دوست مىدارد. راوى مىگوید: پرسیدم: تو این را از چه مىدانى؟ راوى مىافزاید: ابوهریره گفت: مادرم را دعوت مىنمودم... و مانند آن را متذکر شده. و در آخر آن افزوده: با شتاب در حالى نزد پیامبر خدا ص آمدم، که از خوشى چنان که از حزن گریه نموده بودم، گریه مىکردم. گفتم: مژده باد به تو، اى رسول خدا، که پرورگار دعایت را قبول نمود، و مادر ابوهریره را به اسلام هدایت فرمود. بعد گفتم: اى رسول خدا، دعا کن تا خداوند مرا و مادرم را براى همه مؤمنین و مؤمنات، و براى هر مؤمن و مؤمنه محبوب بگرداند، پیامبر ص فرمود: «بار خدایا، این بندهات را، و مادرش را براى هر مؤمن و مؤمنهاى محبوب بگردان». به این لحاظ هیچ مؤمن و مؤمنهاى از من نمىشنود، مگر این که مرا دوست مىدارد.
[۲۹۸] مسلم (۶۲۷۹) و احمد به شمارهی (۸۲۴۲).
امّ سلیم و دعوت نمودن ابو طلحه به اسلام هنگامى که خواستگارى وى را نمود، و اسلام آوردن ابوطلحه
احمد از انس س روایت نموده که: ابوطلحه امّ سلیم را خواستگارى نمود - وى این خواستگارى را قبل از این که اسلام بیاورد، نموده بود - امّ سلیم در پاسخ به او گفت: اى ابوطلحه، آیا نمىدانى، خدایى را که تو عبادت مىکنى گیاهى از زمین است. گفت: بلى، ام سلیم ادامه داد: آیا از عبادت درخت شرمت نمىآید؟ اگر اسلام بیاورى در آن صورت من از تو مهرى غیر از آن نمىخواهم. ابوطلحه گفت. باشد تا در این کارم فکر نمایم. رفت و دوباره آمده گفت: شهادت مىدهم که معبودى جز یک خدا نیست، و محمّد رسول خداست. آن گاه امّ سلیم به انس دستور داد: کارهاى عروسى ابوطلحه را تمام کن، و به این صورت انس (مادرش) را به عقد نکاح او درآورد. ابن سعد نیز به معناى این را روایت نموده. این چنین در الاصابه (۴۶۱/۴) آمده است.
ابن اسحاق از ابن عبّاس ب روایت نموده که گفت: بنى سعد بن بکر، ضمام بن ثعلبه را به عنوان نماینده خود نزد پیامبر خدا ص فرستادند. وى نزد پیامبر خدا ص آمد، شتر خود را در دروازه مسجد خوابانید، و بعد بر پاى آن عقال بست، و داخل مسجد گردید و پیامبر خدا ص در میان اصحاب خود نشسته بود. ضمام مردى بود شدید و نیرومند و موى انبوهى داشت، که موهاى خود را به دو شکل گیسو بافته بود، او همچنان پیش آمد تا این که در مقابل پیامبر خدا ص در میان اصحابش ایستاد و پرسید: کدام یکى از شما پسر عبدالمطلب است؟ پیامبر خدا ص پاسخ داد: «من پسر عبدالمطلب هستم». پرسید: آیا تو محمّد هستى؟ فرمود: «بلى». ضمام گفت: اى پسر عبدالمطلب من ازتو سئوالاتى مىکنم، و در سئوال هایم ازتو شاید درشتى هم بکنم ولى مبادا که از من ناراحت شده و خشمگین شوى. پیامبر ص فرمود: «هر چه مىخواهى بپرس من در دلم از تو ناراحت نخواهم شد». ضمام گفت: من تو را بهخداى خودت و خداى آنانى که پیش از تو بودند، و پس از تو مىآیند سوگند میدهم، که آیا تو را خداوند بهسوى ما به عنوان رسول فرستاده است؟ رسول خدا ص فرمود: «بار خدایا، بلى». گفت: تو را به الله خداى خودت و خداى کسانى که قبل از تو بودند و خداى کسانى که بعد از تو مىآیند، سوگند مىدهم، که آیا خداوند به تو دستور داده تا ما را به این کار مأمور سازى که او را به تنهاى بپرستیم و براى او چیزى را شریک نیاوریم، و این بتها و شرکایى را که پدران مان مىپرستیدند دیگر پرستش نکنیم؟ پیامبر ص فرمود: «بار خدایا، بلى». ضماد گفت: تو را به الله خداى خودت و خداى کسانى که قبل از تو بودند، و بعد از تو مىآیند سوگند مىدهم، که آیا خداوند به تو دستور داده است تا این نمازهاى پنجگانه را برپا داریم؟ فرمود: «بار خدایا، بلى». راوى مىگوید: سپس یک یک فرایض اسلام را چون: زکات، روزه، حج و بقیه شرایع آن را در مجموع نام مىبرد، و پیامبر خدا ص را در وقت یاد نمودن هر یک از آن فریضهها چون ماقبلش سوگند مىداد، تا این که فارغ گردید، (و پس از آن) گفت: شهادت مىدهم که معبودى جز یک خدا نیست، و شهادت مىدهم که محمّد رسول خداست، و این فرایض را همه به جاى خواهم آورد، و از آنچه مرا نهى نمودهاى اجتناب خواهم نمود، و از این کم و زیادى هم نمىکنم، بعد از آن برخاسته و به طرف شتر خود برگشت. راوى مىگوید: پیامبر خدا ص فرمود: «اگر صاحب دو گیسو راست بگوید به بهشت خواهد رفت».
ابن عبّاس ب میگوید: او نزد شتر خود آمد، عقال آن را باز نموده بیرون گردید، تا این که نزد قوم خود آمد، همه آنها نزدش جمع شدند، اوّلین حرفى که وى زد این بود که گفت: مرگ به لات و عزى. قومش به او گفتند: اى ضمام آرام باش و این را مگو، و از برص، جذام و جنون [۲۹۹] بترس!! گفت: واى بر شما، آن دو به خدا سوگند، نفع و ضررى نى توانند برسانند. و خداوند أ پیامبرى فرستاده است، و بر وى کتابى نازل نموده، و به واسطه آن شما را از آنچه در آن قرار دارید، نجات مىدهد، و من شهادت مىدهم که معبودى جز خداى واحد و لاشریک نیست، و محمّد بنده و رسول اوست، و من از نزد او به آنچه شما را به آن امر کرده و از آنچه شما را نهى نموده آمدهام. ابن عبّاس ب مىگوید: به خدا سوگند، آن روز شام نشده بود که همه افراد قریه وى اعم از مرد و زن مسلمان شدند. ابن اسحاق مىگوید: ابن عبّاس ب مىگفت: ما نماینده قومى را بهتر از ضمام بن ثعلبه سراغ نداریم [۳۰۰]. و همچنین این را امام احمد از طریق ابن اسحاق روایت نموده، و ابوداود مانند آن را از طریق وى روایت کرده است. نزد واقدى آمده: آن روز در قریهاش بیگاه نشده بود که همه، مرد و زن ایمان آورده و مسلمان شدند، مساجد را بنا نموده و براى نماز اذان گفتند. این چنین در البدایه (۶۰/۵) آمده است.
روایت قبلى را همچنان حاکم در المستدرک (۵۴/۳) از طریق ابن اسحاق مثل این روایت نموده، و بعد گفته است: بخارى و مسلم در روایت نمودن ورود ضمام به مدینه اتفاق نمودهاند، ولى هیچ یک از آنها حدیث را به این طولش روایت ننموده، و این حدیث صحیح است. ذهبى با وى درین قول موافقه نموده و مىگوید: صحیح است.
[۲۹۹] برص، پیسى، لکه و پیس: لکههاى سفید که روى پوست بدن پیدا مىشود، بیمارى پوستى که با سفید شدن یا بىرنگ شدن قسمتى از پوست بدن و پررنگ شدن قسمتهاى اطراف آن مشخص مىشود. اما جذام، آکله، داءالاسد، خوره: بیمارى مزمن که با سیل آن شبیه به باسیل سل است، و بر دو قسم مىباشد: یک قسم آن داراى عوارضى از قبیل بر امدگىهاى مسى رنگ در روى پوست بدن مىباشد که به تدریج تغییر مىکند و تبدیل به زخم و جراحت مىشود. قسم دیگر آن عبارت است از لکههاى سفید شبیه به برص و بىحسى بعضى از اعضاى بدن از قبیل بینى و دست و پا که گوشت آنها را فاسد مىکند و از میان مىبرد، دوره کمون آن بسیار طولانى است و ممکن است به ده یا پانزده سال برسد. ولى جنون و یا دیوانگى، زایل شدن عقل، تباه گشتن عقل، حالت دیوانگى است که گاه گاه در انسان بروز مىکند. به نقل از فرهنگ عمید. م. [۳۰۰] حسن. ابن اسحاق آنگونه که در سیرهی ابن هشام (۴/ ۱۴۹، ۱۵۰) و احمد (۶/ ۲۵۴- ۲۶۵) ابوداود (۴۸۷) و حاکم (۳/ ۵۴، ۵۵) آمده است.
رویانى و ابن عساکر از عمروبن مره جهنى س روایت نمودهاند که گفت: در گروهى از قوم مان در جاهلیت به خاطر اداى حج بیرون رفتیم، در خواب در حالى که در مکه بودم نور درخشندهاى را دیدم که از کعبه بلند شد، حتى کوه یثرب و اشعر جهینه [۳۰۱] را برایم روشن گردانید، و از میان نور صدایى را شنیدم که مىگفت: تاریکى برچیده شد و روشنى درخشید و گسترش یافت، و خاتم الانبیاء مبعوث شد. بعد از آن روشنى دیگرى برایم پیدا شد، حتى در همین روشنایى قصرهاى حیره، و مدائن را دیدم، و صدایى را از نور شنیدم که مىگفت: اسلام ظهور نمود، و بتها شکسته شد، و ارحام وصل گردید، از خواب با ترس و هراس بیدار شدم، و به قومم گفتم: به خدا سوگند، در این قریه قریش حادثه جدیدى رخ دادنى است، و آنها را از آنچه در خواب دیده بودم خبر دادم.
[۳۰۱] نام کوهى است از قبیله جهینه در نزدیک بحر.
هنگامى که به شهرمان برگشتم، خبر رسید مردى که به او احمد گفته مىشد، به پیامبرى مبعوث شده است. با شنیدن این خبر بیرون آمدم، تا این که نزدش آمده و او را از آنچه دیده بودم، خبر دادم. فرمود: «اى عمرو بن مره، من نبى فرستاده شده براى همه بندگان هستم، آنها را بهسوى اسلام دعوت مىکنم، و به جلوگیرى از خون ریزى، صله رحم، عبادت خداوند به تنهاىاش، کنار گذاشتن بتها، حج خانه خدا، و روزه رمضان - که ماهى از جمله دوازده ماه است - دستور مىدهم. کسى که اینها را پذیرفت و قبول نمود برایش جنت است، و کسى که نافرمانى نمود، برایش آتش است. و تو اى عمرو ایمان بیاور، خداوند تو را از اهوال جهنم در امان مىدارد». گفتم: شهادت مىدهم که معبودى جز یک خدا نیست، و تو رسول خدا هستى، به همه حلال و حرامهایی که آوردهاى ایمان آوردم، اگر چه که اکثر قومها از قبول این، سرباز زدهاند. بعد از آن ابیاتى را برایش خواندم، که هنگام شنیدن خبر بعثتش سروده بودم - ما بتى داشتیم که پدرم پرده دار آن بود، من برخاسته آن را شکستم، بعد از آن در حالى که این ابیات را مىخواندم خود را به پیامبر ص رسانیدم:
شَهِدُت بِأَنَّ الله حَقٌ وَاَنَّنِي
لَاَلِـهَه الاحْجَارِ اَوَّلُ تَارِكِ
وَشَمَّرْتُ عَنْ سَاقِيَ الاِزَارَ مُهَاجِراً
اَجُوْبُ اِلَيْكَ الوَعْثَ بَعْدَ الدَّكَادِكِ
لَأَصْحَبَ خَيْرَالنَّاسِ نَفْساً وَوالِداً
رَسُوْلَ مَلِيْكِ النَّاسِ فَوْقَ الـحَبَائِكِ
ترجمه: «گواهى دادم که الله حق است، و من اول کسى هستم که خدایان سنگى را ترک مىکنم، و با برزدن شلوارم تا به ساقها به عنوان مهاجر، با قطع نمودن و بریدن راههاى صعب العبور و زمینهاى سخت مىخواهم خود را به تو برسانم، تا هم صحبت کسى باشم که به اعتبار خودش و نسبش از همه مردم بهتر است،هم صحبت مردى که او فرستاده پادشاه مردم فوق آسمانهاست».
پیامبر خدا ص فرمود: «مرحبا به تو اى عمرو».
گفتم: پدر و مادرم فدایت، مرا بهسوى قومم روانه کن، شاید خداوند توسط من بر آنها منّت گذارد چنان که توسط تو برمن منّت گذاشت، (و اسلام بیاورند). پیامبر ص مرا فرستاد و فرمود: «ملایمت و سخن راست و قاطع را در نظر داشته باش، و درشتخوى و متکبر و حسود مباش». نزد قومم آمده گفتم: اى بنى رفاعه، اى گروه جهینه، من فرستاده پیامبر خدا بهسوى شما هستم، شما را بهسوى اسلام دعوت مىکنم، و به جلوگیرى از خونریزى، ایجاد صله رحم، عبادت خداوند به تنهایىاش، کنار گذاردن بتها، حج خانه، روزه ماه رمضان - که یک ماه از دوازده ماه است - دستور مىدهم، کسى که قبول مىکند برایش جنت، و کسى که نافرمانى مىکند، برایش آتش است. اى گروه جهینه، خداوند شما رااز میان عربها بهتر گردانیده است، و در جاهلیتتان چیزهایى را که براى غیرتان محبوب گردانیده بود، براى شما مبغوض و بد قرار داده است. تعدادى از آنها چنین عادت داشتند که یک شخص دو خواهر را (در حالى که هر دوى آنها حیات داشتند) به نکاح مىگرفت و درماه حرام دست به جنگ مىزدند، و مردانى از آنها زن پدرش - (مادر اندر خود) - را به نکاح خود در مىآورد. پس این نبى مرسل از بنى لؤى بن غالب را قبول کنید، به این صورت عزت دنیا را به دست آورده و کرامت آخرت نصیبتان مىگردد. کس دیگرى جز یکتن ازآنها سویم نیامد، او آمده گفت: اى عمرو بن مره، خداوند زندگیت را تلخ کند، آیا ما را به کنار گذاشتن خدایان مان، دستور مىدهى که جماعت مان را متفرّق سازیم، و از دین عالى و بهتر پدران مان مخالفت کنیم و به آنچه بپیوندیم که این قریشى از اهل تهامه بهسوى آن فرا مىخواند؟! این گفته و دعوت تو قابل قبول نبوده و نمىسزد که از آن استقبال گردد. بعد از آن، خبیث این شعر را سرود:
اِنَّ ابنَ مُرَّه قَد اَتَى بِمَقَالَه
لَيْسَتْ مَقَالَه مَنْ يُرِيْدُ صَلَاحاً
اِنِّيْ لَأَ حْسَبُ قَوْلَهُ وَفعَالَهُ
يَوْماً واِنْ طاَلَ الزَّمَانُ ذُبَاحًا
لَيُسِفّه الاَشْيَاخَ مِـمَّنْ قَدْ مَضَى
مَنْ رَامَ ذلِكَ لا اَصَابَ فَلاحًا
ترجمه: «ابن مره دعوتى را با خود آورده است که خود مقاله و یا دعوت کسى که خواهان اصلاح باشد،نیست. من قول و فعل او را اگر چه زمان طول بکشد، دردى در گلو مىپندارم، او این دعوت را به خاطرى آورده است که بزرگان گذشته ما را احمق بداند، ولى کسى که در این راه گام بردارد کامیاب نمىشود».
عمرو در پاسخ به وى گفت: هر یکى از ما که دروغگو باشد خداوند زندگىاش را تلخ سازد، زبانش را گنگ نماید، و چشمهایش را کور سازد. عمرو مىگوید: به خدا سوگند، قبل از وفاتش، دندانهایش ریخت، کور شد، عقل و فکرش مختل گردید، و مزه طعام را نمىدانست.
بعد از آن عمرو با کسانى که از قومش اسلام آورده بودند بیرون رفتند، تا این که نزد پیامبر خدا ص آمدند، و پیامبر ص آنها را خوش آمد گفته و از ایشان استقبال کرد، و به آنان نامهاى نوشت که این نسخه آن است:
«بِسمِاللهِ الرَّحمنِ الرَّحِيمِ. هَذَا كِتَابُ مِنَ اللهِ العَزِيْزِ، عَلَى لِسَانِ رَسُوْلِهِ، بِحَقٍّ صَادِقٍ وَكِتَابٍ نَاطِقٍ، مَعَ عَمْرِوبنِ مُرَّهالِجُهَيْنَه ابنِ زَيْدٍ: اِنَّ لَكُمْ بُطُوْنَ الاَرْضِ وَسَهُوُلَهَا، وَتِلاَعَ الاَوْدِيَه وَظُهُورَهَا، عَلَى اَنْ تَرْعَوا نَبَاتَهَا وَتَشْرَبُوا مَاءَهَا، عَلَى اَنْ تُؤَدُّو الخُمُسَ، وَتُصَلُّوا الخَمْسَ، وَفِي الغُنَيْمَه وَالصُّرَيْمَه شَاتَانِ اِذَا اجْتَمَعَتَا فَاِنْ فُرِّقَتَا فَشَاه شَاه، لَيْسَ عَلَى اَهْلِ المُثِيْرَه صَدَقَه وَلَا عَلىَ الوَارِدَه لَبِقَه، وَالله شَهِيْدَ عَلَى مَا بَيْنَنَا وَمَنْ حَضَر مِنَ المُسْلِمِين. كِتَابُ قَيْسِ بنِ شَمَّاسٍ». ترجمه: «به نام خداوند بخشاینده مهربان. این نامهاى است از جانب خداوند غالب، بر زبان رسولش، که او را به حق و کتاب ناطق مبعوث نموده، با عمرو بن مره براى جهینه بن زید: که براى شما بطون زمین و جاهاى هموار آنست، و همچنین قله وادىها و پشت آنها، بر این که گیاهان آن را بچرانید و از آبهایش بنوشید، در مقابل این که خمس را ادا کنید، و نمازهاى پنجگانه را برپا دارید. در صورت تجمع بزها و گوسفندان، دو گوسفند است (در حالى که بالغ بر حدنصاب باشد) ولى در صورت جدایى آنها یک گوسفند یک گوسفند است. بر گاوهایى که قلبه [۳۰۲] مىکنند صدقه نیست، و همچنین بر شترهاى آبکش، خداوند و مسلمانان حاضر، بر این پیمان ما شاهداند. کتاب قیس بن شماس».
این چنین در کنزالعمال (۶۴/۷) آمده، و همچنین ابونعیم این را به درازیش، چنان که در البدایه (۳۵۱/۲) آمده، روایت نموده است، و طبرانى آن را به طولش، چنان که در المجمع (۲۴۴/۸) آمده، روایت کرده است.
[۳۰۲] قلبه مىکنند: شخم مىزنند.
طبرانى از عروه بن زبیر س روایت نموده، گفت: هنگامى که مردم حج را در سال نهم شروع نموده بودند، عروه بن مسعود س نزد پیامبر خدا ص آمده اسلام آورد، و از پیامبر خدا ص اجازه خواست تا به طرف قومش برگردد. رسول خدا ص فرمود: «من از این مىترسم که آنها تو را بکشند». عروه پاسخ داد: اگر آنها مرا خواب بیابند بیدارم نمىکنند. پیامبر خدا ص به او اجازه داد، و او در حالى که مسلمان شده بود بهسوى قوم خود برگشت. او شب در آنجا رسید، و قوم ثقیف به دیدن وى آمدند و او آنها را بهسوى اسلام دعوت نمود، ولى ثقیفىها او را متهم نموده، خمشگین ساختند و چیزهایى به او گفتند، و در نهایت امر او را به قتل رسانیدند. پیامبر خدا ص درین باره فرمود: «مثال عروه چون مثال صاحب یاسین است، او قومش را بهسوى خدا دعوت نمود و آنها او را کشتند». [۳۰۳] هیثمى (۳۸۶/۹) مىگوید: این را طبرانى روایت نموده و از زهرى مانند آن را روایت کرده، هر دوى آنها مرسلاند، و اسنادشان حسن است. و حاکم (۶۱۶/۳) به معناى آن روایت کرده.
[۳۰۳] ضعیف مرسل. به روایت طبرانی از عروه و همچنین از زهری. هیثمی (۹/۳۸۶) میگوید: هر دوی این سندها مرسل و حسن هستند. همچنین حاکم (۳/۶۱۶) چنین میگوید.
این حدیث را ابن سعد (۳۶۹/۵) از واقدى از عبدالله بن یحیى از تعدادى از اهل علم روایت نموده، و آن را به شکل طولانى متذکر شده، و در آن آمده: شب به طایف رسید، و وارد منزلش گردید، ثقیفىها نزد وى آمده، و او را به شیوه جاهلیت سلام مىدادند، اما او این را از آنها بد دیده گفت: باید به درود اهل جنت تحیت بدهید: السلام. آنها او را آزار دادند، و به او ناسزا و دشنام گفتند، اما او در مقابلشان بردبارى نشان داد، و از نزدش بیرون رفتند، ودرباره وى دست به توطئه زدند، هنگامى که فجردمید، او بر یکى از غرفههاى خود بلند گردید و براى نماز اذان گفت: ثقیفىها از هر طرف براى وى بیرون رفتند، و مردى از بنى مالک که به او اوس بن عوف گفته مىشد، او را هدف تیر خود قرار داد، و تیر به رگ چهار اندام [۳۰۴] وى اصابت نمود، که خون آن توقف نمىکرد. در این حالت غیلان بن سلمه، کنانه بن عبدیالیل و حکم بن عمرو با چهرههاى شناخته شده و بزرگان احلاف برخاستند، لباس جنگ را بر تن نموده و فرمان بسیج عمومى را صادر کرده گفتند: یا تا آخرین فردمان مىمیریم یا این که در انتقام وى ده تن از رؤساى بنى مالک را به قتل مىرسانیم. هنگامى که عروه بن مسعود این عمل آنها را دید فرمود: به خاطر من جنگ نکنید، من خون خود را براى قاتلم براى اصلاح در میان شما بخشیدم، (تا از جنگ در میانتان جلوگیرى کنم)، این کرامتى بود که خداوند مرا به آن عزت بخشید، و شهادتى بود که خداوند آن را به سویم سوق داد، و گواهى مىدهم که محمّد رسول خداست. او به من خبر داده بود که شما مرا مىکشید، بعد از آن قوم خود را فراخوانده گفت: چون فوت نمودم مرا با همان شهدایى دفن کنید که در رکاب رسول خدا قبل از حرکتش از اینجا به شهادت رسیدند. بعد وى درگذشت، واو را یک جا با آنها دفن نمودند. وخبر کشته شدن وى براى پیامبر ص رسید (جناب مبارک فرمود): «مثال عروه...» و حدیث را متذکر شده، و قصّه اسلام آوردن ثقیف در حکایتهاى پیامبر خدا ص در اخلاق و اعمال مؤدى به هدایت مردم در صفحات گذشته، گذشت [۳۰۵].
[۳۰۴] نام رگى است در ذراع. [۳۰۵] بسیار ضعیف. ابن سعد (۵/۳۶۹) آن را از طریق واقدی که متروک است روایت کرده است.
ابونعیم در الدلائل (ص۷۸) از محمّد بن اسحاق روایت نموده، که گفت: پیامبر خداص على رغم اذیت و اعراضى که از قوم خود میدید، آنان را نصیحت مىکرد، و آنها را بهسوى نجات از آنچه در آن قرار داشتند فرا مىخواند، و قریش هنگامى که خداوند دستشان را از پیامبر ص بازداشته بود،مردم را، حتى کسانى را که از عربها به آنجا مىآمدند، از ملاقات با وى برحذر مىداشتند. طفیل بن عمرو دوسى مىگفت، وى به مکه آمد و پیامبر خدا ص در آنجا سکونت داشت، مردانى از قریش نزد وى آمده به او گفتند: اى طفیل - طفیل مرد شریف، شاعر و خردمندى بود - تو به شهر ما آمدهاى، و این مردى که در میان ماست، ما را به دشواریها کشانیده، جماعت ما را پراکنده ساخته و گفتارش مانند جادوست، که توسط آن در میان انسان و پدرش، بین یک مرد و برادراش، و بین مرد و همسرش جدایى مىافکند، و ما از این مىترسیم که بر تو و قومت آنچه بر ما داخل شده پیش آید، به این لحاظ نه با وى حرف بزن و نه هم از او بشنو. طفیل مىگوید: بر من آن قدر اصرار نمودند که تصمیم گرفتم نه از وى چیزى بشنوم ونه هم با او حرف بزنم، حتى در گوشهایم هنگامى که به مسجد رفتم، پنبه نهادم، از ترس این که مبادا از سخنان وى چیزى به من برسد، که من خواهان شنیدن آن نیستم.
وى مىگوید: قبل از ظهر به مسجد رفتم، دیدم که رسول خدا ص ایستاده است و در کعبه نماز مىخواند. طفیل مىگوید: نزدیک وى رفته و خداوند أ خواست تا بعضى سخنان وى را برایم بیان کند، طفیل مىگوید: کلام نیکویى را شنیدم، اومى افزاید: با خود گفتم: مادرم مرا از دست دهد، من مردى خردمند وشاعر هستم، و خوب از بد برایم پوشیده نمىماند، پس مرا چه باز مىدارد که گفتههاى این مرد را بشنوم؟! اگر گفتههایش نیکو باشد آن را قبول مىکنم و اگر بد بود آن را ترک نموده و کنار مىگذارم.
بنابراین توقف نمودم تا این که رسول خدا ص به طرف خانه خود برگشت، من او را تعقیب نمودم تا این که داخل خانهاش شد، من نیز نزدش وارد گردیده گفتم: اى محمد، قومت به من چنین و چنان گفتند - چیزهایى را که به من گفته بودند - آنها به خدا سوگند، مرا تا این حد ترسانیدند که به خاطر نشنیدن قولت در گوشهایم پنبه گذاشتم بعد از آن خداوند خواست تا آن را به من بشنواند، و قول نیکویى را شنیدم، تو آنچه را با خود دارى، به من عرضه کن. او اسلام را به من عرضه داشت و قرآن را برایم تلاوت نمود. طفیل مىگوید: به خدا سوگند، قولى را هرگز بهتر از آن نشنیده بودم، ونه هم امرى را عادلتر از آن. طفیل مىگوید: در همانجا اسلام آوردم و به شهادت حق گواهى دادم، وعرض کردم: اى نبى خدا، من مردى هستم که قومم از من اطاعت مىکنند، ومن به طرف آنها برگشتنى هستم. آنها را بهسوى اسلام دعوت مىنمایم، پس خداوند را دعا کن، تا نشانهاى به من بنمایاند که مددى برایم در دعوت آنها باشد. طفیل مىگوید: پیامبر فرمود: «بار خدایا برایش نشانه و آیهاى بگردان».
طفیل مىگوید: آن گاه من به طرف قومم بیرون رفتم تا این که به گشادگیى در میان دو کوه که از آنجا قریه برایم معلوم مىشد، رسیدم. در همین جا نورى در میان دو چشمم (در پیشانیم) مانند چراغ پدیدار شد. گفتم،: بار خدایا، این را در غیر رویم ظاهر بگردان، چون مىترسم آنها گمان کنند، این عذابى است که در رویم به خاطر ترک دین آنها واقع شده است. مىگوید: آن نشانه، در سر تازیانهام جاى گرفت، و اهل قریه آن نور را در تازیانهام مىدیدند، که چون قندیل آویزان به خود شکل گرفته بود، این در حالى بود که من از آن گشادگى به طرف آنها پیاده مىرفتم، تا این که نزد آنها رسیده و در میانشان قرار گرفتم.
هنگامى که پایین رفتم، پدرم - که مرد بزرگ سالى بود - نزدم آمد، گفتم: اى پدر از من دور شو، چون نه تو از من هستى، و نه من از تو. پرسید: چرا اى فرزندم؟ گفتم: اسلام آوردهام، و پیرو دین محمّد ص شدهام، پدرم پاسخ داد: دین من نیز همان دین توست، بعد از آن غسل نمود و لباسهاى خود را پاک ساخت، بعد از آن آمد و من اسلام را به وى عرضه نمودم و اسلام آورد. طفیل مىگوید: پس از آن همسرم آمد، به او گفتم: از من دور شو، من از تو نیستم وتو از من نیستى، پرسید: پدر و مادرم فدایت این چرا؟ مىگوید گفتم: اسلام در میان من وتو جدایى افکنده است. او اسلام آورد، و دوس را نیز بهسوى اسلام دعوت نمودم، ولى آنها بر من تأخیر کردند.
بعد از آن به مکه آمدم، گفتم: اى نبى خدا، دوس بر من غلبه نمودند، بنابراین بر آنان دعاى بد نما، پیامبر ص فرمود: «بار خدایا، دوس را هدایت فرما، به طرف قومت برگرد آنها را دعوت کن، و به آنها شفقت ومهربانى نما». مىگوید: برگشتم، و تا آن وقت در سرزمین دوس بودم و آنها را بهسوى اسلام دعوت مىنمودم، که پیامبر خدا ص به مدینه هجرت نمود، و معرکههاى بدر، احد و خندق را پشت سر گذاشت. بعد از آن با کسانى از قومم که اسلام آورده بودند نزد پیامبر خدا ص آمدم و جنابشان ص در خیبر [۳۰۶] تشریف داشتند، تا این که با هفتاد و یا هشتاد خانواده از دوس درمدینه ساکن شدم [۳۰۷]. این را در البدایه (۱۰۰۳/۳) بااندکى بیشتر از ابن اسحاق یادآور شده است.
در الاصابه (۲۲۵/۲) مىگوید: این را ابن اسحاق در سایر نسخهها بدون اسناد ذکر نموده، و در نسخهاى از المغازى از طریق صالح بن کیسان از طفیل بن عمرو در داستان اسلام آوردن وى خبر طولانى را متذکر شده است. ابن سعد (۲۳۷/۴) همچنین این را به شکل طولانى از وجه دیگرى روایت کرده، و همچنان اموى از ابن کلبى به اسناد دیگرى به اختصار روایت نموده است. ابن عبدالبر در الاستیعاب (۲۳۲/۲) از طریق اموى این را از ابن کلبى از ابوصالح از ابن عبّاس از طفیل بن عمرو روایت نموده، و قصّه اسلام آوردن، دعوت از پدر، همسر وقومش را با قدومش به مکه به معناى آنچه گذشت متذکر شده، و بعد از آن افزوده است او را براى به آتش کشیدن بت (ذى الکفین) فرستاد، پس از آن بیرون شدن وى را به طرف یمامه و خوابى را که در آن باره دید، و شهادتش را در روز یمامه تذکر داده است.
در الاصابه مىگوید: ابوالفرج اصبهانى نیز از طریق ابن کلبى متذکر شده: هنگامى که طفیل به مکه آمد تعدادى از قریش از قضیه پیامبر خدا ص به او اطلاع داده و از وى خواستند تا پیامبر خدا ص را امتحان و آزمایش کند. او به این صورت نزد پیامبر خدا ص آمد، و بخشى از اشعارش را براى پیامبر ص خواند، پیامبر در مقابل برایش سوره اخلاص و معوذتین را تلاوت نمود، و او در حال اسلام آورده و به طرف قوم خود برگشت، و داستان تازیانه ونور آن را نیز تذکر داده مىافزاید: او پدر و مادرش را به اسلام دعوت نمود، پدرش اسلام آورد ولى مادرش اسلام را نپذیرفت، او قومش را دعوت کرد و از میان آنها فقط ابوهریره دعوتش را پذیرفت. موصوف باز نزد پیامبر خدا ص آمد و عرض کرد: آیا مىخواهى تو را به یک جاى محکم و از نقطه نظر دفاعى، استوار دلالت کنم؟ یعنى سرزمین دوس، راوى مىگوید: هنگامى که پیامبر خدا ص براى (هدایت آنها) دعا نمود، طفیل به او گفت: من این را دوست نداشتم، پیامبر ص فرمود: «در میان آنها چون خودت زیاداند». راوى مىگوید: جندب بن عمرو بن حممه بن عوف دوسى در جاهلیت مىگفت: خلق براى خود خالقى دارد، ولى نمىدانم که آن کیست؟ هنگامى که از قضیه بعثت پیامبر ص با خبر شد با هفتاد و پنج تن از قوم خود خارج شد، خودش اسلام آورد، و همه آنها به تأسى از وى اسلام آوردند، ابوهریره مىگوید: جندب آنها را یکى یکى پیش مینمود [۳۰۸]. و دعوت على س در قبیله همدان و دعوت ابوامامه در میان قومش قبلاً گذشت.
[۳۰۶] خیبر نام جایى است بیرون از مدینه که در آن غزوه مشهور اسلام بر ضد یهود اتفاق افتاده است، و چنان که از صحبت طفیل س معلوم مىگردد، او در وقتى تشریف آورده که رسول خدا ص در خیبر ومصروف جهاد بوده. م. [۳۰۷] ابن اسحاق آنگونه که در سیره ابن هشام (۲/۲۱-۲۹) آمده است بدون سند ذکر کرده است. بیهقی نیز آن را در «الدلائل» (۵/۳۶۰-۳۶۲) از طریق ابن اسحاق روایت کرده است. [۳۰۸] بسیار ضعیف. اگر موضوع نباشد. این روایت از طریق محمد بن سائب کلبی روایت شده است.وی به دروغ و حتی به کفر متهم شده است. نگا: معرفی وی در «التهذیب» (۶۸۵۸).
بیهقى در الدلائل از ابوامامه باهلى از هشام بن عاص اموى ب روایت نموده، که گفت: من و مرد دیگرى به نزد هرقل - صاحب روم - به خاطر دعوت وى بهسوى اسلام فرستاده شدیم. حرکت کردیم تا این که به غوطه دمشق رسیدیم، و در آنجا نزد جبله بن ایهم غسانى پایین آمدیم، هنگامى که نزدش وارد شدیم او بر تختى نشسته بود. مردى رانزد ما فرستاد تا از طریق او همراهش صحبت کنیم، ولى ما گفتیم: به خدا ما با فرستادهاى صحبت نخواهیم کرد، چون به نزد پادشاه فرستاده شدهایم، اگر او اجازه بدهد، همراهش صحبت مىکنیم، و گرنه با فرستادهاى صحبت نمىنماییم، فرستاده او دوباره به طرفش برگشت و او را از این قضیه خبر داد. مىگوید: پادشاه به ما اجازه داد، و گفت: حرفهایتان را بگویید، هشام بن عاص صحبت نمود و او را به اسلام دعوت نمود، وى در این حالت لباس سیاه بر تن داشت. هشام پرسید: این چیزى که بر دوش شماست چیست؟ جواب داد: این را پوشیده و سوگند یاد کردهام، که تا شما را از سر زمین شام اخراج نکنم، آن را از تنم بیرون نمىآورم. به او گفتیم: به خدا سوگند، ما همین جایى را که نشستهاى از تو خواهیم گرفت، و ان شاءالله پادشاهى پادشاه بزرگ را نیز خواهیم گرفت و این را محمّد ص پیامبرمان به ما خبر داده است. گفت: شما اهل این نیستید، بلکه آنها قومى هستند که در روز، روزه میگیرند، و در شب قیام مىنمایند [۳۰۹] [۳۱۰]... و حدیث را به طول آن چنان که در باب امدادها و تأییدات غیبى خواهد آمد، متذکر شده، و این را همچنان حاکم به طول آن چنان که در تفسیر ابن کثیر (۲۵۱/۲) آمده، به مانند آن روایت کرده است.
ابونعیم در الدلائل (ص۹) از موسى بن عقبه قریشى روایت نموده که: هشام بن عاص، نعیم بن عبدالله و مرد دیگرى که از وى نام برده است، در زمان ابوبکر س به نزد پادشاه روم فرستاده شدند، مىگویند: ما نزد جبله بن ایهم که درغوطه بود وارد شدیم، وى لباسهاى سیاه بر تن داشت، و همه چیزهایى که در اطرافش قرار داشت سیاه بود، گفت: اى هشام با وى صحبت کن، هشام با وى صحبت نمود، و او را به طرف خداوند فرا خواند... و حدیث را چنان که خواهد آمد به تفصیل بیان کرده است.
[۳۰۹] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۱/۳۸۶-۳۹۰) ابن حجر وی را چنانکه در «الفتح» (۸/۲۱۹) آمده ضعیف دانسته است. [۳۱۰] این صفات کسانى است که مستحق نصرت مىباشند، اینها قومىاند که عبادت و جهاد را یکجاى باهم انجام مىدهند، و خداوند تبارک و تعالى در مورد ایشان مىفرماید: ﴿ٱلَّذِينَ إِن مَّكَّنَّٰهُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ أَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَوُاْ ٱلزَّكَوٰةَ وَأَمَرُواْ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَنَهَوۡاْ عَنِ ٱلۡمُنكَرِۗ وَلِلَّهِ عَٰقِبَةُ ٱلۡأُمُورِ ٤١﴾ [الحج: ۴۱]. ترجمه: «آنانى که هرگاه در زمین به آنها قدرت بخشیم نماز را برپا مىدارند و زکات را ادا مىکنند، و امر به معروف و نهى از منکر مىنمایند، و پایان همه کارها از آن خداست».
بیهقى از زیاد بن حارث صدایى س روایت نموده، که مىگوید: نزد پیامبر خدا ص آمده و با وى بر اسلام بیعت نمودم، به من خبر داده شد که پیامبر خدا ص لشکرى را بهسوى قومم فرستاده است. گفتم: اى رسول خدا: ارتش را برگردان، من مسؤولیت اسلام آوردن و طاعت قومم را برایت به عهده مىگیرم. پیامبر ص فرمود: «برو و آنها را برگردان» عرض کردم: اى رسول خدا، سواریم از پاى افتاده است، رسول خدا ص، مرد دیگرى را فرستاد و آنها را برگردانید. صدایى مىگوید: من براى قومم نامهاى نوشتم، که بر اثر آن وفد آنها با خبر اسلام آوردنشان رسید. رسول خدا ص به من فرمود: «اى برادر صدایى، قومت از تو فرمان مىبرند». عرض کردم: بلکه خداوند آنها را به اسلام هدایت نموده است. گفت: «آیا تو را بر آنها امیر مقرر نکنم؟» پاسخ دادم: بلى اى رسول خدا. مىگوید: پیامبر ص نامهاى به من نوشت و مرا امیر مقرر نمود. پس از آن درخواست نمودم، که اى پیامبر خدا، چیزى از صدقههاى آنان را به من اختصاص ده. فرمود: «بلى». و در این ارتاط نامه دیگرى برایم نوشت.
صدایى مىگوید - این در برخى مسافرتهاى پیامبر ص بود - پیامبر خدا ص در یک جا پایین آمد، اهل آن دیار نزدش آمده و از حاکم خود به او شکایت نموده مىگفتند: ما را به خاطر چیزى که در میان ما و قومش در جاهلیت وجود داشت مؤاخذه نمود (و بر ما ظلم روا داشت)، پیامبر خدا ص فرمود: «آیا او این کار را نموده است؟» پاسخ دادند: بلى. پیامبر ص بعد از آن به طرف اصحاب خود متوجّه شد، که من نیز در میان آنها قرار داشتم، و گفت: «در امارت براى مرد مؤمن خیرى نیست» [۳۱۱]. صدایى مىگوید: قول وى در نفسم جاى گرفت. بعد از آن فرد دیگرى نزدش آمده گفت: اى رسول خدا، به من بده. پیامبر خدا ص فرمود: «کسى که از مردم در حال غنا طلب نماید، باعث دردى در سر و دردى در شکم است». سایل گفت: از صدقه به من بده. پیامبر ص پاسخ داد: «خداوند در صدقات نه به حکم نبى رضایت داده و نه به غیر از وى، بلکه خودش در آن فیصله و حکم نموده، و آن را به هشت جزء تقسیم کرده، اگر مشمول آن اجزاء باشى به تو مىدهم» [۳۱۲]. صدایى مىگوید: این نیز در نفسم جاى گرفت، که من غنى هستم و از وى از مال صدقه خواست... حدیث را متذکر شده، و در آن آمده: هنگامى که پیامبر خدا ص نماز را به جاى آورد هر دو نامه را گرفته نزدش آمده گفتم: اى رسول خدا، من را ازین دو معاف فرما. پرسید: «چه نظر جدیدى براى تو پیدا شده است؟» پاسخ دادم: اى رسول خدا، از تو شنیدم که مىگفتى: «در امارت براى مرد مؤمن خیرى نیست». و من به خدا و رسولش ایمان دارم و از تو شنیدم که به سایل گفتى: «کسى که از مردم در حال غنا طلب نماید، باعث دردى در سر و دردى در شکم است». من آن را از تو در حالى خواستم که غنى هستم. پیامبر ص فرمود:«مسئله همین طور است، اگر خواسته باشى آن را قبول کن و اگر خواسته باشى آن را بگذار». عرض کردم: آن را مىگذارم. پیامبر ص به من گفت: «مردى را به من نشان بده که وى را بر شما امیر مقرر کنم»، او را به مردى از وفدى که نزدش آمده بودند دلالت نمودم، واو همان مرد را بر آنان امیر مقرر نمود [۳۱۳]. این چنین در البدایه (۸۳/۵) آمده، و این را همچنین بغوى و ابن عساکر به طول آن، چنان که در الکنز (۳۸/۷) آمده، روایت کردهاند، و ابن عساکر گفته: حسن است.
احمد نیز این را به درازىاش، چنان که در الاصابه (۵۵۷/۱) آمده روایت نموده، و همچنان طبرانى آن را به طولش روایت کرده است. هیثمى (۲۰۴/۵) مىگوید: در این روایت عبدالرحمن بن زیاد بن انعم آمده که ضعیف مىباشد، ولى احمد بن صالح وى را ثقه دانسته و بر کسى که درباره وى چیزى گفته رد نموده، و بقیه رجال وى ثقهاند.
[۳۱۱] رسول خدا ص امارت را براى مؤمنى که بر خود از واقع شدن در فتنه، عدم مراعات عدالت و امانت مىهراسد خوب نمىبیند، ولى اگر مسلمانى که خود را قوى و امین احساس مىکند، و معتقد است که از عهده این امانت و مسؤولیت برآمده مىتواند، احراز امارت برایش باکى ندارد وحتى در بعض اوقات به عهده گرفتن آن برایش لازمى نیز مىباشد. [۳۱۲] اشاره به این آیه قرآن کریم است که خداوند مستحقین صدقات را در آن معرفى مىکند: ﴿إِنَّمَا ٱلصَّدَقَٰتُ لِلۡفُقَرَآءِ وَٱلۡمَسَٰكِينِ وَٱلۡعَٰمِلِينَ عَلَيۡهَا وَٱلۡمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمۡ وَفِي ٱلرِّقَابِ وَٱلۡغَٰرِمِينَ وَفِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَٱبۡنِ ٱلسَّبِيلِ﴾ [التوبة: ۶۰]. ترجمه: «زکات مخصوص فقرا و مساکین و کارکنانى است که براى (جمع آورى) آن کار مىکنند، و کسانى که براى جلب محبتشان کار مىشود، و براى (آزادى) بردگان، و بدهکاران، و در راه تقویت آیین خدا و مسافران». [۳۱۳] ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (۵/۳۵۵-۳۵۷) در سند آن عبدالرحمن بن زیاد الإفریقی است که چنانکه در «التقریب» (۱/۴۸۰) آمده است ضعیف است.
حاکم (۵۷۹/۳) از ابراهیم بن منذر حِزامى، از حجاج بن ذى رقیبه بن عبدالرحمن بن کعب بن زهیر بن ابى سلمى مزنى، از پدرش و او از جدش روایت نموده، که گفت: کعب و بجیر پسران زهیر خارج شدند، تا این که به ابرق عزاف (آب بنى اسد) رسیدند. بجیر به کعب گفت: در همین جا توقّف کن تا نزد این مرد - یعنى پیامبر خدا ص - بروم و بشنوم که چه مىگوید. کعب در همانجا توقف نمود، و بجیر حرکت کرد تا این که نزد پیامبر خدا ص آمد، پیامبر ص، اسلام را به او عرضه نمود، و او اسلام آورد، این خبر به کعب رسید، وى در این باره گفت:
ألاَ أبْلِغَا عَنِّى بُجَيْراً رِسَالَه
عَلَى أىِّ شَىْءٍ وَيْبَ غَيْرِكَ دَلَّكَا
عَلَى خُلُقٍ لَمْ تُلْفِ أُمَّا وَلَا أَبًا
عَلَيْهِ وَلَمْ تُدْرِكْ عَلَيْهِ أَخاًلَكَا
سَقَاكَ اَبُوْبَكرٍ بِكَأْسٍ رَدِيَّه
وَانْـهَلَكَ الـمـَامُونُ مِنْهَا وَعَلّكاَ
ترجمه: «این پیام را از من به بجیر برسانید، هلاکت باد بر غیر تو، وى تو را به چه چیز راهنمایى نمود. بر روشى که نه مادر و نه پدرت را بر آن یافته بودى، و نه هم برادرت را بر آن دیده بودى. ابوبکر جام لبریز را به تو نوشانید و مأمون از آن به تو علّک [۳۱۴] را نوشانید.
چون این ابیات به پیامبر خدا ص رسید، او را مهدورالدّم قرار داده گفت: «هر کسى که با کعب روبرو شد باید او را بکشد». در این ارتباط بجیر به برادرش نامه نوشت و متذکر گردید که پیامبر خدا ص خونت را هدر ساخته است. راه نجات را پیش گیر، در غیر آن برایت خلاصى نمىبینم.
بعد از آن به او نوشت: بدان، که اگر هر کسى نزد پیامبر ص بیاید و شهادت بدهد که معبودى جز خدا نیست، و محمّد رسول خداست، این را از وى مىپذیرد. چون این نامهام به تو رسید، اسلام آورده و به این طرف حرکت نما. کعب پس از به دست آوردن نامه، اسلام آورد و قصیده خود را که پیامبر خدا ص را در آن مدح مىکند سرود، و سپس (به طرف مدینه) حرکت نمود تا این که شتر خود را کنار دروازه مسجد پیامبر ص خوابانید، بعد وارد مسجد شد و دریافت که پیامبر ص در میان اصحابش چون سفره و خوانى که در میان مردم قرار داشته باشد، به همان شکل قرار دارد، و آنها در اطراف وى حلقاتى دایره وار را تشکیل دادهاند، و پیامبر خدا ص گاهى به طرف اینها روى گردانیده به آنان حرف مىزند، و گاهى هم به طرف گروه دیگر آنها. کعب مىگوید: شترم را کنار دروازه مسجد خوابانیدم، و رسول خدا ص را از صفاتش شناختم، و از مردم گذشتم تا این که نزدش نشستم و اسلام آورده، گفتم: شهادت مىدهم که معبودى جز خداى واحد نیست، و تو رسول خدا هستى، اى پیامبر خدا امان مىخواهم. پرسید: «تو کیستى؟» پاسخ دادم: من کعب بن زهیر هستم. گفت: «تو هستى که مىگویى». بعد از آن به ابوبکر س متوجه شده فرمود: «اى ابوبکر چگونه گفته است؟» ابوبکر آن را چنین برایش خواند:
سَقَاكَ ابُوبَكْرٍ بِكَاْسٍ رَدريَّه
وَانْـهَلَكَ الـمَـاْمُورُمِنْهَا وَعَلّكاَ
کعب عرض کرد: اى رسول خدا، اینطور نگفتهام. پرسید: «چگونه گفتهاى؟» گفت: اینطور گفتم:
سَقَاكَ ابُوبَكْرٍ بِكَاْسٍ رَوِيَّه
وَاَنـْهَلَكَ الـمَـاْمُونُ مِنْهَا وَعَلّكَا
پیامبر فرمود: «مامون والله» بعد از آن قصیده خود را تا آخر براى پیامبر ص خواند.... و قصیده را یادآور شده [۳۱۵].
حاکم (۵۸۲/۳) همچنین از ابراهیم بن منذر از محمّد بن فلیح از موسى بن عقبه روایت نموده که: کعب بن زهیر قصیده خود «بانت سعاد» را براى پیامبر خدا ص در مسجدش در مدینه خواند، چون به این شعر خود رسید:
اِنَّ الرَّسُولَ لَسَيْف يُسْتَضَاءُ بِهِ
وَصَارِمٌ مِنْ سُيُوفِ الله مَسْلُوْلُ
فِيْ فِتْيَه مِنْ قُرَيْشٍ قَالَ قَائِلُهُم
بِبَطْنِ مَكَّه لَـمَّـا اَسْلَمُوا زُولُوا
ترجمه: «پیامبر شمشیرى است که از آن کسب روشنایى و راهنمایى مىشود، و او شمشیر بران و از نیام کشیده شدهاى از شمشیرهاى خداست. در جمعى از جوانان قریش، یکى از آنها در وادى مکه هنگامى که اسلام آوردند، گفت: بدون هیچ ترس و هراسى نمایید». هجرت رسول خدا ص با آستین خود براى مردم اشاره نمود، تا از وى بشنوند. راوى مىگوید: بجیربن زهیر به برادرش کعب بن زهیر بن ابى سلمى در نامه خود - در حالى که او را ترسانیده و به اسلام دعوت مىنمود - ابیاتى را نیز گفته بود:
مَنْ مُبَلّغُ كَعْباً؟ فَهَلْ لَكَ فِي الَّتِي
تَلُوْمُ عَلَيْهَا بَاطِلاً؟ وَهِىَ اَحْزَمُ
اِلَى الله لَا العُزَّى وَلَااللاَّتِ وَحْدَهُ
فَتَنْجُو اِذَا كَانَ النَّجاءُ وَتَسْلَمُ
لَدَيْ يَوْمِ لَا يَنْجُو وَلَيسَ بِمُفْلِتٍ
مِنَ النَّارِ اَلاَّ طَاهِرُالقَلْبِ مُسْلِمُ
فَدِيْنُ زُهَيْرٍ وَهُوَلَا شَىْءَ بَاطِلُ
وَدِيْنُ أبِي سُلْمَى عَلَىَّ مُحَرَّمُ
ترجمه: «کیست که این پیام را از من به کعب برساند؟ آیا همان چیزى را که، تو مرا به خاطر گرویدن به آن بىمورد ملامت نمودى، قبول نمىکنى؟ چون آن چیز بهترى است. اگر بهسوى خداوند واحد روى آورى، نه به لات و عزى، کامیابى و نجات و سلامتى در نصیبت مىباشد، به خاطر رهایى و نجات در روزى که جز مسلمان طاهر القلب در آن دیگر کسى نجات نمىیابد، و نه مىتواند خود را از عذاب نجات دهد. بنابراین دین زهیر چیزى نبوده و باطل مىباشد، و دین ابى سلمى نیز بر من حرام است».
حاکم (۵۸۳/۳) گفته است: این حدیث اسنادهایى براى خود دارد که ابراهیم بن منذر حزامى آنها را جمع نموده است. اما حدیث محمدبن فلیح از موسى بن عقبه، و حدیث حجاج بن ذى رقیبه هر دوىشان صحیحاند، و هر دوى آنها را محمّد بن اسحاق قرشى در المغازى به اختصار ذکر نموده... و آن را به اسنادش تا ابن اسحاق متذکر شده است.
و همچنین طبرانى از ابن اسحاق آن را روایت کرده، هیثمى (۳۹۴/۹) مىگوید: رجال آن تا به ابن اسحاق ثقهاند. ابن ابى عاصم نیز آن را در الاحاد و المثانى از یحیى بن عمرو بن جریج از ابراهیم بن منذر از حجاج روایت نموده... و آن را به معناى آنچه گذشت، چنان که در الاصابه (۳۹۵/۴) آمده، ذکر کرده. این را همچنین بیهقى از ابنمنذر به اسناد خود، مانند آن - چنان که در البدایه (۳۷۲/۴) آمده روایت نموده است.
[۳۱۴] نوعى نوشیدنى. [۳۱۵] حاکم (۳/۷۹) وی و ذهبی در مورد سند آن سکوت کردهاند.
طبرانى از ابووائل س روایت نموده، گفت: خالدبن ولید س نامهاى به اهل فارس نوشت که آنها را بهسوى اسلام دعوت مىنمود:
«بسمِاللهِ الرحمنِ الرحِيمِ. مِنْ خَالِدِبنِ الوَلِيْد اِلىَ رُسْتَم وَمِهْران وَمَلأَ فَارِسَ، سَلاَمٌ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الُهدَى. اَمَّا بَعْدَ: فَاِنَّا نَدْعُوْكُمْ اِلَى الاِسْلاَمِ، فَاِنْ اَبَيْتُمْ فَاَعْطُوا الجِزْيَه عَنْ يَدٍ وَاَنْتُمْ صَاغِرُوْن، فَاِنْ اَبَيْتُمْ فَاِنَّ مَعِىْ قَوْماً يُحِبُّونَ القَتْلَ فِي سَبِيْلِ الله كَمَا تُحِبُّ فارسُ الخَمْر. وَالسَّلامُ عَلَى مَنِ اَتَّبَعَ الُـهدَى». ترجمه: «به نام خداوند بخشاینده مهربان. از خالدبن ولید به رستم و مهران و اهل فارس، سلام بر کسى که از هدایت پیروى نماید. اما بعد: ما شما را به اسلام دعوت مىکنیم، اگر از آن ابا ورزیدید، به دستهاى خود جزیه بدهید، در حالى که ذلیل و خوار خواهید بود، اگر از آن هم ابا ورزیدید با من قومى است که کشته شدن در راه خدا را، چنان که فارس شراب را دوست دارد، دوست مىدارند. و سلام بر کسى که از هدایت پیروى نماید».
هیثمى (۳۱۰/۵) گفته است: این را طبرانى روایت نموده، و اسناد وى حسن یا صحیح است. حاکم همچنان در المستدرک (۲۹۹/۳) از ابووائل مانند آن را روایت کرده.
و ابن جریر (۵۵۳/۲) از مجالد از شعبى روایت نموده، که گفت: بنو بقیله نامه خالد بن ولید را به اهل مدائن برایم خواندند:
«مِنْ خَالِد بنِ الوَليدِ اِلَى مَرازِبه اَهْلِ فَارِس. سَلامٌ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى. اَمَّا بَعْدُ: فَالْحَمْدُللَّهِ الَّذِىْ فَضَّ خَدَمَتَكُم، وَسَلَبَ مُلْكَكُم، وَوَهَنَ كَيْدَكُم، وَاِنَّهُ مَنْ صَلَّى صَلَاَتَنَا، وَاسْتَقْبَلَ قِبْلَتَنَا، وَاَكَلَ ذَبِيْحَتَنَا، فَذَلِكَ المُسْلِمُ الَّذِى لَهُ مَالَنَا وَعَلَيْهِ مَا عَلَيْنَا، اَمَّا بَعْدُ: فَاِذَا جَاءَكُمْ كِتَابِيْ فَاْبَعثُوا اِلَىَّ بِالرُّهُنِ، وَاعْتَقِدُوا مِنِّى الذِّمَّه، وَاِلاَّ فَوَالَّذِى لَا اِلَهَ غَيْرُهُ لَاَ بْعَثَنَّ اِلَيْكُمْ قَوْمَا يُحِبُّونَ المَوْتَ كَمَا تُحِبُّونَ الْحَيَاه».
ترجمه: «از خالدبن ولید به مرزبانهاى اهل فارس، سلام بر کسى که از هدایت پیروى نماید. اما بعد: ستایش خدایى راست که جماعت شما را متفرق ساخت، و ملکتان را باز گرفت و مکرتان را سست گردانید، و کسى که نماز ما را بخواند، و به قبله ما روى آورد، و ذبیحه ما را بخورد، او همان مسلمانى است که از آنچه چیزى ما برخوردار هستیم برخوردار است، و بر وى همان چیزى است که بر ما مىباشد. گذشته از این: چون این نامهام برایتان رسید، براى من گروگان بفرستید و عهد و ذمه را از من بپذیرید، و به آن باور کنید، وگرنه سوگند به ذاتى که جز او دیگر خدایى نیست، قومى را بهسوى شما خواهم فرستاد، که مرگ را چنان که شما زندگى را دوست دارید، دوست مىدارند».
هنگامى که آنها نامه را خواندند به تعجیب افتاده و از آن شگفت زده شدند و این واقعه در سال دوازدهم اتفاق افتاده بود.
ابن جریر همچنان درتاریخ (۵۵۴/۲) از مجالد از شعبى روایت نموده که گفت: خالد س به هرمز قبل از بیرون رفتنش با ازاذبه ابى الزیاذبه که در یمامه بودند، و هرمز در آن روز مسؤولیت نگهبانى مرز را به دوش داشت، چنین نوشت:
«اَمَّا بَعْدُ: فَاَسْلِمْ تَسْلَمْ، اَوِ اعْتَقِدْ لِنَفْسِكَ وَقَوْمِكَ الذِّمَّه، وَاَقْرِرْ بِالْجِزْيَه وَاِلاَّ فَلَاَتَلُومَنَّ اِلاَّ نَفْسَكَ، فَقَدْ جِئْتُكَ بِقَوْمٍ يُحِبُّونَ الْمَوْتَ كَمَا تُحِبُّونَ الْحَيَاه». ترجمه: «اما بعد: اسلام بیاور تا در امان باشى، و یا عهد را براى خود و قومت بپذیر، و جزیه را قبول نما، در غیر آن جز خودت را ملامت مکن، چون من با قومى به طرفت آمدهام که مرگ را چنان که شما زندگى را دوست دارید، دوست مىدارند».
ابن جریر همچنان (۵۷۱/۲) به اسناد خود یادآور شده که چون خالد س بر یکى از طرفهاى عراق غلبه یافت، مردى را از اهل حیره خواست، و توسط وى نامهاى را به اهل فارس نوشت که در مدائن گردهم آمده، و پس از مرگ اردشیر در میانشان اختلاف به وجود آمده بود، و با همکارى با یکدیگر مىخواستند اتحادى در میان خود پیدا نمایند. مگر این که آنها بهمن جاذویه رادر بهر سیر [۳۱۶] در پیش روى به عنوان پیشقراول جابجایى ساخته بودند، و با بهمن جاذویه به تعداد نیروهاى خودش از افراد ازاذبه حضور داشت، و صلوبا را توسط مردى دعوت نمود، و توسط آنها دو نامه نوشت: یکى براى طبقه خاص، و دومى براى عام مردم، یکى از آنها حیرى و دیگرى هم نبطى بود. هنگامى که خالد از کسى که از اهل حیره بود پرسید: نامت چیست؟ گفت: مره (تلخ)، خالد گفت: نامه را بگیر و آن را به اهل فارس ببر شاید خداوند زندگى آنها را بر آنان تلخ نماید، یا اسلام بیاورند، و یا برگردند. و به کسى که نزد صلوبا مىفرستاد گفت: نامت چیست؟ گفت: هزقیل، خالد گفت: نامه را بگیر، و افزود: بار خدایا نفسهایشان را به سختى از جانشان برون نما، و عبارت آن دو نامه این است:
«بِسمِاللهِ الرحمنِ الرحِيمِ. مِنْ خَالِد بنِ الوليدِ اِلى مُلُوكِ فَارِس. اَمَّا بَعْدُ: فَالحَمْدُللَّهِ الَّذِي حَلَّ نِظَامَكُمْ وَوَهَنَ كَيْدَكُم، وَفَرَّقَ كَلَمَتَكُمْ وَلَوْلَمْ يَفْعَلْ ذَلِكَ بِكُمْ كَاِنَ شَرَّاً لَكُمْ، فَادْخُلُو فِي اَمْرِنَا نَدَعْكُم وَاَرْضَكُمْ وَنَجُوزُكُم اِلَى غَيْرِكُمْ وَاِلَّا كاَنَ ذَلِكَ وَاَنْتُم كَارِهُونَ عَلَى غَلَبٍ، عَلَى اَيْدِي قَوْمٍ يُحِبُّونَ الْمَوْتَ كَمَا تُحِبُّونَ اَلْحَيَاه». ترجمه: «به نام خداوند بخشنده مهربان. از خالد بن ولید به ملوک فارس. اما بعد: ستایش خدایى راست که نظامتان را برهم زد، و مکرتان را سست گردانید، و وحدتتان را از هم پاشاند و اگر چنین نمىکرد براى شما شر بود. به دین ما داخل شوید، شما را و زمینتان را به خودتان وا مىگذاریم، و به طرف غیرتان مىرویم، و اگر این طور نباشد شما به شکست محکوم هستید، (و سرزمین و ملکتان به دست ما مىافتد) آن هم به دست قومى که مرگ را چنان که شما زندگى را دوست دارید، دوست مىدارند».
«بِسمِالله الرحمنَ الرحِيمِ. مِن خالدِ بنِ الوليدِ اِلىِ مَرَازِبَه فَارِسَ. اَمَّا بَعدُ: فَاسْلُموا تَسْلِمُوا، وَاِلاَّ فَاعْتِقُدُوا مِنّيِ الذِّمَّه، وَاَدُّوا الجِزْيَه، و ِلاَّ فَقَدْ جِئْتُكُم بِقَوْمِ يُحِبُّونَ الْمَوْت كَمَا تُحِبُونَ شُرْبَ الْخَمْر». «به نام خداوند بخشنده مهربان. از خالد بن ولید به مرزبانهاى اهل فارس. اما بعد: اسلام بیاورید، تا در امان باشید. و در غیر آن ذمه را از من بپذیرید، و جزیه را ادا نمایید، که در غیر آن بر ضدتان با قومى آمدهام که مرگ را چنان که شما نوشیدن شراب را دوست دارید، دوست مىدارند».
[۳۱۶] بهرسیر، معرب است از ده ارد شیر، وآن منطقه ى است در نزدیک مدائن.
حسن بن سفیان و ابونعیم از عبدالرحمن بن حسان کتّانى روایت نمودهاند که: مسلم بن حارث بن مسلم تمیمى به من خبر داد، که پدرش به او چنین خطاب کرده است: پیامبر خدا ص آنها را به سریهاى فرستاد. مىگوید: چون ما به نقطهاى که باید حمله کنیم، رسیدیم، اسبم را سرعت بخشیدم، و از همراهانم سبقت گرفتم، و اهل قریه با گریه و ناله از ما استقبال نمودند. من به آنها گفتم: بگویید: معبودى جز یک خدا نیست در امان بوده، و خود را نگه مىدارید، آنها این را گفتند. همراهانم نزدم آمده مرا ملامت نموده گفتند: ما را از غنیمت پس از این که به دست مان افتاده بود محروم ساختى!! هنگامى که برگشتیم این را به پیامبر خدا ص متذکر شدند، رسول خدا ص مرا خواست، و از آنچه انجام داده بودم، ستایش به عمل آورده گفت: «خداوند برایت در مقابل هر انسانى از آنها اینقدر و آن قدر (اجر) نوشته است».
عبدالرحمن مىگوید: من سبب آن بودم، و مىافزاید: بعد از آن پیامبر خدا ص فرمود: «من برایت نامهاى مىنویسم، و در آن برایت براى ائمه مسلمانان که بعد از من مىباشند سفارش مىکنم». پیامبر ص این کار را نمود، بر آن مهر زده و آن را به من تحویل داده گفت: «چون نماز صبح را خواندى، قبل از این که با کسى صحبت کنى، هفت مرتبه بگو: (اللهمَّ اَجِرْنِىْ مِنَ النَّارِ) «بار خدایا مرا ز آتش دوزخ در امان دار». چون اگر تو در همان روز بمیرى خداوند برایت از آتش دوزخ امان نوشته مىکند، و چون نماز مغرب را خواندى قبل از این که با هیچ کس صحبت کنى هفت بار بگو: بار خدایا، مرا از آتش دوزخ در امان دار، چون تو، اگر در همان شب بمیرى خداوند از آتش دوزخ امان برایت نوشته مىکند».
هنگامى که پیامبر خدا ص رحلت فرمود، نزد ابوبکر س آمدم، نامه را گشود، و آن را قرائت نمود، چیزى را به من امر کرد، و بر آن مهر نمود. بعد از آن، نامه را براى عمر س آوردم، او نیز عین عمل را انجام داد، پس از وى آن را براى عثمان س آوردم، او نیز عین کار را انجام داد. مسلم بن حارث مىگوید:
حارث در زمان خلافت عثمان س درگذشت، و نامه نزد ما باقى بود، تا این که عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید، او براى حاکمش که در منطقه ما بود، نوشت: مسلم بن حارث بن مسلم تمیمى را با نامه پیامبر خدا ص که براى پدرش نوشته بود، برایم بفرست. من با آن نامه به طرف وى فرستاده شدم، و او نیز چیزى را به من امر نمود، و بر آن نامه مهر زد [۳۱۷]. این چنین در کنز العمال (۲۸/۷)، و المنتخب (۱۶۲/۴) آمده است.
[۳۱۷] ضعیف. ابوداود (۵۰۸۰) و ابن حبان (۲۰۲۲). در سند آن مسلم بن الحارث است که جز ابن حبان کسی وی را ثقه ندانسته است. دارقطنی در ببارهی وی میگوید: مجهول است. نگا: «تهذیب التهذیب» (۱۰/۱۱۳) و ضعیف ابی داود (۱۰۸۴).
واقدى از محمّد بن عبدالله زُهرى روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص کعب بن عمیر غفارى س را با پانزده تن دیگر فرستاد، تا این که به ذات اطلاح در شام رسیدند. اینها در آنجا با یک گروه از آنها که تعدادشان زیاد بود برخوردند و آنها را بهسوى اسلام دعوت کردند، ولى آنها دعوت اینان را نپذیرفته، و به تیرباران نمودن ایشان اقدام نمودند. هنگامى که اصحاب پیامبر ص این حالت را مشاهده کردند، به شدت با آنها جنگیدند، تا این که همه به شهادت رسیدند، جز یک تن مجروح که در میان کشته شدگان زنده باقى بود، و با فرا رسیدن شب حرکت نموده خود را به پیامبر خدا ص رساند، پیامبر تصمیم اعزام نیروى جدید را بر ضد آنها اتّخاذ نمود، ولى به او خبر رسید، که آنها به جاى دیگر رفتهاند [۳۱۸]. این چنین در البدایه (۲۴۱/۴) آمده.
ابن سعد این را در طبقات (۱۲۷/۲) از واقدى از محمدبن عبداللّه از زهرى مانند این را روایت کرده، و همچنان این را ابن اسحاق از عبدالله بن ابى بکر متذکر شده، که کعب بن عمیر نیز در آن روز به شهادت رسیده است، و همچنین موسى بن عُقبه این را از ابن شهاب، و ابوالاسود از عروه، چنان که در الاصابه (۳۰۱/۳) آمده، متذکر شدهاند در الاصابه گفته است. ابن سعد این را در طبقه سوم ذکر نموده و این واقعه در ربیع الاول سال هشتم اتفاق افتاده بود.
[۳۱۸] بسیار ضعیف. واقدی متروک است.
بیهقى از طریق واقدى از محمدبن عبدالله بن مسلم از زُهرى روایت نموده، که گفت: هنگامى که پیامبر خدا ص از عمرهالقضاء در ذى الحجه سال هفتم برگشت، ابن ابى عوجاء سُلَمى س را با پنجاه سوار روان نمود، جاسوسى به طرف قومش رفت، آنها را بر حذر داشت، و به آنان خبر داد. تعداد زیادى از آنها جمع گردیدند، و ابن ابى العوجاء در حالى به آنجا رسید که قوم آمادگى خود را گرفته بود. هنگامى که یاران پیامبر خدا ص آنها را و تجمعشان را دیدند، آنان را بهسوى اسلام دعوت کردند، ولى آن قوم اصحاب پیامبر را تیرباران کردند، و قول آنها را نشنیده گفتند،: ما به آنچه شما ما را بهسوى آن دعوت نمودید، نیازى نداریم، و مدتى یاران پیامبر ص را تیرباران نمودند، و با رسیدن قواى کمکى براى شان، اصحاب رااز هر طرف محاصره کردند، و در میان طرفین جنگ شدیدى در گرفت، تا این که اکثریت اصحاب به شهادت رسیدند، وابن ابى العوجاء که جراحات زیادى برداشته بود، توانست خود را باکسانى که از اصحاب با وى باقى بودنددراول ماه صفر سال هشتم به مدینه برساند [۳۱۹]. این چنین در البدایه (۲۳۵/۴) آمده، و ابن سعد این را در الطبقات (۱۲۳/۲) همانند آنچه گذشت، بدون اسناد ذکر نموده است.
[۳۱۹] بسیار ضعیف. واقدی در «المغازی» (۲/۷۴۱) و همچنین بیهقی در «الدلائل» (۵/۴۳۱-۴۳۲) از طریق وی. واقدی بسیار ضعیف است در ضمن حدیث نیز از مرسلات زهری است.
بیهقى (۸۵/۹) و ابن عساکر از سعیدبن مسیب روایت نمودهاند که: هنگامى ابوبکر س لشکر را به طرف شام فرستاد، یزید بن ابى سفیان، عمروبن العاص و شُرَحبیل بن حسنه را به عنوان امیر بر آنها مقرر نمود، و هنگامى که آماده حرکت شده و سوار گردیدند، ابوبکر س نیز به خاطر خداحافظى با امیران لشکر خود پیاده حرکت نمود، تا این که به ثنیهالوداع رسید. آنها به او عرض نمودند: اى خلیفه رسول خدا، تو پیاده راه مىروى و ما سوار هستیم؟ فرمود: من این گامهاى خود را در راه خداوند حساب مىکنم. پس از آن شروع به توصیه و سفارش آنها نمود:
شما را به تقوى و ترس خداوند أ سفارش مىکنم. در راه خدا بجنگید، و با کسى که منکر خدا و کافر است، قتال نمایید. خداوند ناصر دین خود است، و از مال غنیمت دزدى و سرقت نکنید. خیانت ننایید. نترسید و در روى زمین فساد نکنید و از آنچه به شما هدایت و دستور داده مىشود سرپیچى و نافرمانى نکنید، و - ان شاءالله - چون با دشمن مشرک برخوردید، آنها را به قبول نمودن یکى ازین سه چیز دعوت نمایید. اگر آنها از شما قبول نمودند، شما نیز از آنها قبول نمایید و از ایشان دست بازدارید. آنان را به اسلام دعوت کنید، اگر از شما پذیرفتند، شما نیز از آنها قبول کنید، و دست از آنها بازدارید. بعد از آن آنها را به هجرت از جاىشان به دار مهاجرین فراخوانید. اگر این کار را قبول کردند، به آنان خبر دهید که براى آنها همان اجرى است که براى مهاجرین است و بر آنها همان چیزى است که بر مهاجرین مىباشد. اگر به اسلام داخل شدند، و منطقه خود را بر دار مهاجرین برگزیدند، آنها را با خبر سازید، که چون مسلمانان بادیه نشین هستند، و همان حکم خداوند که بر مؤمنین فرض نموده است بر آنها جارى مىشود و از فىء و غنایم تا این که همراه مسلمین جهاد نکنند، سهم و نصیبى ندارند. اگر داخل شدن به اسلام را نپذیرفتند، آنها را به جزیه دادن دعوت کنید. اگر این کار را هم انجام دادند، از آنها قبول کنید، و از ایشان دست بازدارید. و اگر از این هم ابا ورزیدند، با طلب مدد و استعانت از خداوند أ، و به خواست الهى با آنها بجنگید. ولى درخت خرمایى را قطع نکنید، ونه بسوزانید، و حیوانات را (توسط زدن به شمشیر و یا تیر) نکشید، و درخت میوه دار را از بین نبرید. عبادت خانههاى یهود و نصارا را منهدم نسازید، و پسران خردسال، بزرگ سالان و زنان را نکشید. شما اقوامى را خواهید یافت که خود را در صومعهها حبس نمودهاند، آنها را به همان حالتشان که در آنجا خود را بند نموده (و مصروف عبادت هستند) واگذارید، و کسان دیگرى را خواهید یافت که در میان سرهاى خود براى شیطان جایگاههایی ساختهاند (یعنى وسط سرهاى خود را تراشیدهاند) چون اینها را دریافتند، به خواست خداوند گردنهاىشان را بزنید [۳۲۰]. این چنین در کنز العمال (۲۹۵/۲) آمده است.
و این را مالک، عبدالرزاق، بیهقى و ابن ابى شیبه از یحیى بن سعید، و باز بیهقى از صالح بن کیسان و ابن زنجویه از ابن عمر ب به اختصار، چنان که در الکنز (۲۹۶ -۲۹۵/۲) آمده، روایت نمودهاند.
[۳۲۰] منکر است. بیهقی در «الکبری» (۹/۸۵) از امام احمد نقل شده است که آن را منکر دانسته است.
بیهقى (۲۰۱/۸) از عروه روایت نموده که: ابوبکر صدّیق س به خالد بن ولید هنگامى که او را بهسوى مرتدین عرب فرستاد، دستور داد، تا آنها را به اسلام دعوت کند، و به آنها آنچه را به سود یا زیانشان در اسلام است بیان نماید، و به فرمان آنها سعى و تلاش به خرج دهد، و هر کسى که از مردم، از سرخ و سیاهشان این را از وى پذیرفت، باید این را از او بهپذیرد، زیرا تنها باید با کافران جنگید تا مسلمان شوند، و وقتى که دعوت شده بهسوى اسلام جواب مثبت داد، و ایمان وى راست بود، دیگر راهى بر وى نیست، و خداوند خود محاسب وى است. و کسى که از اسلام برگردد و دعوت وى (خالد) را بهسوى اسلام قبول نکند، باید او را به قتل برساند. این چنین در الکنز (۱۴۳/۳) آمده است.
ابن جریر طبرى (۵۵۱/۲) از ابن حُمَید، از سَلَمه، از ابن اسحاق، از صالح بن کیسان روایت نموده که: خالد وارد حیره شد، و اشراف آنجا همراه قبیصه بن ایاس بن حیه طائى - که کسرى او را پس از نعمان بن منذر بر آنجا گماشته بود - نزد خالد آمدند، خالد به او و همراهانش گفت: شما را بهسوى خدا و اسلام دعوت مىکنم. اگر این را قبول کردید، شما از جمله مسلمانان هستید، و براىتان آنچه که براى مسلمانان است مىباشد. و بر شما نیز آنچه است که بر مسلمانان مىباشد، اگر این را قبول نکردید، جزیه بپردازید، اگر از پرداختن جزیه هم امتناع ورزیدید، من نزدتان با اقوامى آمدهام که به مرگ از علاقمندى و حرص شما به زندگى، حریصتر و علاقمندتر هستند، با شما در این صورت جهاد مىکنیم، تا خداوند در میان ما و شما فیصله نماید. قبیصه به او پاسخ داد: ما به جنگ تو نیازى نداریم، بلکه بر همان دین خود مىباشیم، و به شما جزیه مىدهیم، آن گاه خالد با آنها به نود هزار درهم مصالحه نمود [۳۲۱].
بیهقى (۱۸۷/۹) این را از طریق یونس بن بُکیر از ابن اسحاق روایت نموده، و در آن آمده: خالد فرمود: شما را بهسوى اسلام دعوت مىکنم، و به این که شهادت بدهید معبودى جز خداى واحد نیست، و محمّد بنده و رسول اوست، و نماز را برپا کنید، زکات را بپردازید، و احکام مسلمین را قبول نمایید. این در حالى خواهد بود، که براى شما همان امتیازى است که براى مسلمین مىباشد، و بر شما نیز همان چیزى است که بر مسلمین مىباشد. هانىء در پاسخ گفت: اگر این را نخواهم پس چه خواهد بود؟ گفت: اگر از این ابا ورزیدید، با دست خود جزیه مىدهید، پرسید: اگر از این هم ابا ورزیدیم؟ گفت: اگر ازین هم ابا ورزیدید، شما را با قومى پامال خواهم نمود که مرگ براىشان از زندگى براى شما، محبوبتر است. هانىء گفت: امشب را به ما مهلت ده، تا در این ارتباط با هم فکر نماییم، پاسخ داد: درست است این را پذیرفتم. صبح آن روز هانىء آمده گفت: ما بر این توافق نمودیم تا جزیه بپردازیم، پس بیا تا با تو صلح نمایم... و قصه را یادآور شده و همچنین در البدایه (۹/۷) مىگوید: هنگامى که مردم در روز یرموک به هم نزدیک گردیدند، ابوعبیده و یزید بن ابى سفیان در حالى که آنها را ضراربن اَزوَر، حارث بن هشام و ابوجندل بن سهیل همراهى مىنمودند، پیش رفته و صدا نمودند: ما امیرتان را مىخواهیم تا با وى بنشینیم، آن گاه براى آنها اجازه ورود به نزد تَذارُق (برادر هرقل) داده شد، دیدند که نامبرده در خیمهاى از ابریشم نشسته است. صحابه گفتند: ما داخل شدن در این را حلال نمىدانیم. فرمان داد تا فرشى از ابریشم براى اصحاب بگسترند، گفتند، ما بر این هم نمىنشینیم، آن گاه او - (فرمانده ارتش روم) - در همان جایى که اینها خواستند همراهشان نشست، و به صلح راضى شدند، [۳۲۲] و صحابه از نزد آنها بعد از این که آنان را بهسوى خداوند أ دعوت نمودند، و این دعوت نتیجهاى نداد دوباره برگشتند [۳۲۳].
[۳۲۱] ضعیف. ابن جریر (۲/۵۵۱) در سند آن محمد بن حمید رازی است که آنگونه که در «التقریب» (۲/۱۵۶) آمده ضعیف است. [۳۲۲] در البدایه نیز آمده است: راضى شدند، ولى درست این است که: درباره صلح مذاکره و مباحثه نمودند، وگرنه چنان که ظاهر است به صلحى در آنجا نرسیدند، و رضایتى هم حاصل نشد. [۳۲۳] سند آن ضعیف است. مرسل است. نگا: «البدایة» (۷/۹).
در البدایه (۱۲/۷) از واقدى و غیر وى یادآور شده که گفتند: جرجه - یکى از امراى بزرگ - از صف - در روز یرموک - بیرون رفت، و خالد بن ولید س را خواست، خالد نیز نزدش آمد، تا این که اسبهایشان گردن به گردن شدند. جرجه گفت: اى خالد، به من بگو، ولى راست بگو و دروغ نگویى، چون انسان آزاد [۳۲۴] دروغ نمیگوید. مرا فریب هم مده، چون شخص نجیب کسى را که به خاطر خدا بر وى اعتماد نموده باشد، فریب نمىدهد. آیا خداوند بر پیامبر شما شمشیرى را از آسمان نازل نموده، و او آن را به تو داده است، که آن را بر هیچ کسى نمىکشى مگر این که آنها را شکست مىدهى؟ گفت: نه. پرسید پس چرا به شمشیر خدا نامیده شدهاى؟ پاسخ داد: خداوند در میان ما نبى خود را مبعوث گردانید و او ما را دعوت نمود. ما همگى از وى نفرت نموده، و دورى گزیدیم. بعد از آن بعضى ما او را تصدیق نموده و از وى پیروى کردند، و بعضى دیگرمان او را تکذیب نموده، و از وى دورى گزیدند، من از جمله کسانى بودم که وى را تکذیب نموده و از وى دورى گزیده بودند. سپس خداوند أ از قلب و پیشانى ما گرفته و ما را توسط وى هدایت نمود، و همراهش بیعت کردیم. او به من گفت: «تو شمشیرى از شمشیرهاى خداوند هستى، که خداوند آن را بر مشرکین از نیام کشیده است». و برایم به نصرت دعا فرمود، به این خاطر به شمشیر خدا نامیده شدم. من از شدیدترین و سختترین مسلمانان بر مشرکین هستم. جرجه پرسید: اى خالد: براى چه دعوت مىکنید؟ پاسخ داد: به شهادت دادن به این که معبودى جز خداى واحد نیست، و محمّد بنده و رسول اوست، و قبول نمودن آنچه از طرف خداوند أ آمده است. پرسید: کسى که این را از شما نپذیرفت؟ پاسخ داد: در آن صورت جزیه است و ما از آنها حمایت مىکنیم. پرسید: اگر این را نپرداخت؟ پاسخ داد: همراهش اعلام جنگ مىکنیم و بعد از آن با وى مىجنگیم. پرسید: منزلت کسى که دعوتتان را قبول کند و امروز داخل این دین شود، چیست؟ پاسخ داد: منزلت ما در آنچه خداوند بر ما فرض گردانیده است، اعم از شریف و پست و اول و آخرمان یکى است. جرجه پرسید: آیا براى کسى که امروز به دین شما داخل شود، اجر و ذخیرهاى چون شما، مىباشد؟ پاسخ داد: آرى، بلکه بهتر از آن است. پرسید: چگونه وى با شما برابرى مىکند، در حالى که شما از وى سبقت نمودهاید؟! خالد پاسخ داد: ما این دین را به زور قبول کردهایم، و با پیامبرمان در حالى بیعت نمودهایم که او در میان ما زنده بود، و از آسمان برایش وحى مىآمد، و از کتاب به ما خبر مىداد، و معجزهها و آیهها به ما نشان مىداد، براى کسى که آنچه را ما دیدیم دیده است، و شنیدهایم شنیده لازم و حتمى است که اسلام بیاورد و بیعت نماید، ولى شما، آنچه را ما دیدیم ندیدهاید، و چیزى را که از عجایب و دلایل و برهانها شنیدهایم، نشنیدهاید، بنابراین کسى که از شما به واقعیت و نیت این را بپذیرد، از ما بهتر و افضل است. جرجه گفت: تو را به خدا سوگند، که به من راست گفتى، و مرا فریب ندادى؟ پاسخ داد، به خدا سوگند، به تو راست گفتم، و خداوند شاهد آنچه تو پرسیدى هست.
در این موقع جرجه سپر خود را گردانید، و با خالد روان شده گفت: اسلام را به من بیاموز، خالد س او را گرفته به خرگاه خود برد، و مشکى از آب بر وى ریخت، و بعد از آن دو رکعت نماز همراهش به جا آورد. رومىها به خاطر برگشتن وى با خالد، و به گمان این که این عمل از جانب وى حملهاى (بر مسلمانان) است، به شدت حمله نمودند، و مسلمانان را اندکى از مواضعشان عقب راندند، به جز دو گروه دفاعى آنان را که در رأس یکى آنها عِکرمه بن ابى جهل و در دیگرى حارث بن هشام قرار داشت. خالد در حالى که جرجه او را همراهى مىنمود، سوار شد و در این وقت رومىها در میان مسلمانان بودند، آن گاه مردم فریاد کشیده حمله نمودند،و رومىها دوباره به مواضع قبلى خود برگشتند، و خالد س با مسلمانان (به طرف دشمن) پیش رفت تا این که با شمشیرها با هم مقابله کردند، خالد و جرجه از بلند شدن آفتاب تا غروب آفتاب شمشیر مىزدند، و مسلمانان نماز ظهر و عصر را به اشاره به جاى آوردند، ولى جرجه / درین معرکه زخم برداشت و درگذشت، او جز همان دو رکعت نمازى که با خالد به جاى آورده بود، دیگر نمازى براى خداوند نخواند [۳۲۵].
حافظ درالاصابه (۲۶۰/۱) مىگوید: این را ابن یونس ازدى در فتوح شام ذکر نموده، و از طریق ابونعیم در الدلائل گفته است: جرجیر و سیف بن عمر در الفتوح گفته است: جرجه، و متذکر شده که وى به دست خالد بن ولید اسلام آورد، و در یرموک به شهادت رسید، و قصه وى را ابوحذیفه اسحاق بن بِشْر نیز در الفتوح یاد کرده، ولى از وى نام نبرده است.
در البدایه (۳۴۵/۶) از خالد س نقل شده، که وى در میان مردم ایستاد، و آنها را به جهاد در کشور عجمها تشویق نمود، و مشکلاتشان را در سرزمین عرب متذکر گردیده گفت: آیا این همه طعامهایى را که در اینجا وجود دارد، نمىبینید، به خدا سوگند، اگر جهاد در راه خدا بر ما لازم هم نمىبود، و رسالت دعوت به اسلام را به عهده نمىداشتیم، و هدف جز به دست آوردن مادیات و زندگى نمىبود باز هم، درست و به حق بود، که براى سیطره بر این دیار مىجنگیدیم، تا این که در تحت تصرف ما مىبود، و گرسنگى و مشکلات را به کسانى وا مىگذاشتیم، که با شما بیرون نیامده و درجاى خود نشستد. ابن جریر (۵۵۹/۲) این را از طریق سیف از محمّد بن ابى عثمان همانند آن روایت نموده است.
[۳۲۴] در گذشتهها که نظام بردگى رواج داشت و بردهها زیر سلطه برده داران خویش قرار داشتند، دروغ گفتن براى بردهها ممکن بود و آن قدر عیب بزرگى پنداشته نمىشد، ولى دروغ گفتن براى برده دار که از آن به عنوان انسان آزاد نام برده شده است به ویژه در میان عربها کار زشت و بدى پنداشته مىشد، و به همین لحاظ است که جرجه براى خالد مىگوید: انسان آزاد دروغ نمىگوید. والله اعلم. م. [۳۲۵] در سند آن واقدی است که بسیار ضعیف است.
ابوعبید از یزید بن ابى حبیب روایت نموده، که گفت: عمر س به سعدبن ابى وقاص س چنین نوشت: من برایت قبلاً نوشته بودم که مردم را سه روز به اسلام دعوت کن، کسى که قبل از قتال به تو جواب مثبت داد او یکى از مسلمانان است، و آنچه که براى مسلمانان است براى او نیز هست، و در اسلام (از غنیمت) سهم دارد، ولى کسى که بعد از قتال و یا بعد از شکست به تو جواب مثبت مىدهد، مال وى براى مسلمانان غنیمت است، چون مجاهدین، قبل از مسلمان شدن وى، مال او را متصرّف شدهاند. این دستور و نامهام به توست. این چنین در الکنز (۲۹۷/۲) آمده است.
ابونعیم در الحلیه (۱۸۹/۱) از ابوالبخترى روایت نموده که: ارتشى از ارتشهاى مسلمانان که رهبرى آن را سلمان فارسى به عهده داشت، قصرى از قصرهاى فارس را محاصره نمودند. ارتشیان عرض کردند: اى ابوعبدالله، آیا برایشان هجوم نیاوریم؟ سلمان پاسخ داد: مرا بگذارید، تا آنها را چنان که از پیامبر خدا ص شنیدم که دعوتشان مىنمود، دعوت کنم. سلمان در دعوت خود براى اهل آن قصر گفت: من مردى فارسى از شما هستم، آیا عربها را نمىبینید که از من اطاعت مىکنند، اگر اسلام آوردید، همان چیزى که براى ماست براى شما نیز هست، و همان چیزى که بر ماست، بر شما نیز مىباشد، و اگر امتناع ورزیدید، و دینتان را رها نکردید، ما شما را بر دینتان مىگذاریم، ولى به دستهایتان در حالى که ذلیل مىباشید، جزیه بپردازید، - مىگوید: به زبان فارسى به آنها گفت، و شما در آن حالت ناستودنى مىباشید - و اگر از این هم ابا ورزیدید، در آن صورت همراهتان دست به جنگ خواهیم برد. پاسخ دادند: ما از کسانى که ایمان بیاورد، نیستیم. و نه هم جزیه مىدهیم، ولى همراهتان مىجنگیم. گفتند: اى ابوعبدالله، آیا اکنون بر آنها حمله نکنیم؟ پاسخ داد: نه، به این صورت آنها را سه روز به طرف همین چیز دعوت نمود. بعد از آن گفت: اکنون بر آنها حمله کنید، و مسلمانان بر آنها حمله آوردند. راوى مىگوید: و آنها همان قلعه را فتح کردند. این را همچنان احمد در مسند خود و حاکم در المستدرک، چنان که در نصب الرایه (۳۷۸/۴) آمده، به معناى آن روایت نمودهاند، و در آن آمده: چون روز چهارم فرارسید، براى مردم دستور داد، و آنها آن قلعه را فتح نمودند. این را ابن ابى شیبه چنان که در الکنز (۲۹۸/۲) آمده، روایت کرده. و همچنان ابن جریر (۱۷۳/۴) از ابوالبخترى روایت نموده، که گفت: فرمانده مسلمانان سلمان فارسى بود، و مسلمانان وى را دعوت دهنده اهل فارس گردانیده بودند. عطیه مىگوید: او را براى دعوت نمودن اهل بهر سیر (ده ارد شیر) امیر ساخته بودند، و همچنان او را در روز قصر سفید امیر مقرر نمودند، و او آنها را سه روز دعوت نمود و حدیث را در دعوت نمودن سلمان به معناى آنچه گذشت ذکر نموده.
ابن کثیر در البدایه (۳۸/۷) یادآور شده که: سعدبن ابى وقاص گروهى از بزرگان را که شامل: نعمان بن مقرن، فرات به حیان، حنظله بن ربیع تمیمى، عطارد بن حاجب، اشعث بن قیس، مغیره بن شعبه و عمرو بن معدیکرب ش بودند، به خاطر دعوت رستم بهسوى خداوند ﻷ فرستاد. رستم به آنها گفت: چرا به اینجا آمدهاید؟ گفتد: به خاطر وعده خداوند، تسخیر دیارتان، کنیز ساختن زن و فرزندانتان و گرفتن اموالتان به اینجا آمدهایم، و ما به این یقین داریم. رستم در خواب خود دیده بود، که گویى ملکى از آسمان فرود آمده به همه سلاحهاى اهل فارس مهر زد، و آنها را به رسول خدا ص تحویل داد، و رسول خدا ص آنها را به عمر س واگذار نمود [۳۲۶].
[۳۲۶] سرزمین فارس نیز در زمان خلافت حضرت عمر س فتح گردید. م.
دعوت مُغِیره بن شعبه از رستم
سیف از شیوخ خود نقل مىکند: هنگامى که دو ارتش با هم روبرو گردیدند، رستم کسى را نزد سعد س فرستاد، تا مرد عاقل و عالمى را نزد وى روانه کند، که از وى چیزهایى را پرسان نماید، حضرت سعد، مغیره بن شعبه را نزد وى فرستاد. چون وى نزد رستم رسید، رستم به او گفت: شما همسایگان ما هستید، و ما در ارتباط با شما نیکى مىکردیم، و از اذیتتان دست باز مىداشتیم، دوباره به سرزمین خود برگردید، و ما تجارت شما را از داخل شدن به کشورمان منع نمىکنیم. مغیره پاسخ داد: ما در طلب دنیا نیستیم، بلکه هدف از سعى وتلاش ما آخرت است، و ما آن را مىخواهیم، و خداوند در میان ما پیامبرى را مبعوث گردانیده، و به وى گفته است: من این طایفه را بر کسى که دین مرا قبول نمىکند، مسلّط گردانیدهام. و من توسط اینها از ایشان انتقام مىگیرم، و غلبه را تا وقتى که بر این دین استوار باشند در طرف آنها مىگردانم، و آن دین حق است. هر کسى که از آن روى بگرداند ذلیل مىشود، و کسى به آن چنگ بزند عزت نصیب وى مىگردد. رستم از مغیره پرسید: آن دین چیست؟ مغیره پاسخ داد: اما ستون این دین که چیزى از آن بدون همان ستون درست نمىشود، شهادت براین است، که معبودى جز خداى واحد نیست، و محمّد رسول خداست و اقرار نمودن به چیزى است که از طرف خداوند آمده. رستم گفت: چقدر خوب!! و دیگر چیست؟ فرمود: و بیرون نمودن بندگان از عبادت بندگان به عبادت خداوند. گفت: همچنان خوب است، و دیگر چیست؟ پاسخ داد: مردم فرزندان آدم هستند، و آنها برادران هم و از یک پدر و مادرند. رستم گفت: این هم نیکو و خوب است. پس از آن رستم پرسید: چه فکر مىکنى اگر ما به این دینتان داخل شویم از کشور ما دوباره بر مىگردید؟ پاسخ داد: بلى، به خدا سوگند، پس از آن جز براى تجارت و یا ضرورت به سرزمینتان نمىآییم. رستم گفت: این هم خوب است. راوى مىگوید: هنگامى که مغیره از نزد وى بیرون رفت، رستم با رؤساى قوم خود درباره اسلام به مشورت پرداخت، ولى آنها این را متکبّرانه قبول نکرده، و از داخل شدن در آن ابا ورزیدند، خداوند ایشان را زشت و رسوا نماید، چنان که این کار را کرد.
گفتند: بعد از آن سعد س کس دیگرى را بنا به درخواست رستم نزدش فرستاد، که وى ربعى بن عامر بود، او در حالى نزد رستم وارد گردید که مجلس وى را با پشتىهاى طلادار، و فرشهاى ابریشمى زینت داده بودند، و در آنجا یاقوتها و مرواریدهاى گران بها را با زینت بزرگى به نمایش گذارده بودند، و خود رستم تاجى بر سر داشت، و کالاهاى گرانبهاى دیگرى نیز بر وى قرار داشت، و بر تختى از طلا نشسته بود. ربعى با لباس کلفت، شمشیر، سپر و اسب کوتاه خود به آنجا داخل گردید، تا این که گوشهاى از فرشها را با همان اسب خود لگد مال نموده بعد از آن پایین رفت و اسب خود را به همان پشتىها بست، و در حالى که سلاح، زره و کلاه آهنین خود را بر سر داشت به طرف رستم روان گردید. به او گفتند: سلاحت را بگذار، پاسخ داد: من نزد شما نیامدهام، بلکه شما مرا خواستهاید، و در پاسخ به طلب شما به اینجا آمدهام، اگر مرا همین طور مىگذارید خوب، در غیر آن برمیگردم. رستم گفت: به او اجازه دهید. او در حالى که بر نیزه خود تکیه مىنمود، همچنان پیش رفت تا این که اکثر پشتىها را پاره نمود. از او پرسیدند: براى چه به اینجا آمدهاید؟ پاسخ داد: خداوند ما را برانگیخته است، تا کسانى را که خواسته باشد، از عبادت بندگان به عبادت خداوند، و از تنگى دنیا به پهنایى و وسعت آن، و از جور ادیان به عدل اسلامى خارج کنیم. ما را به دین خود براى خلقش فرستاده است، تا آنها را بهسوى آن دعوت کنیم، و کسى که این را بپذیرد، ما نیز آن را از وى قبول مىنماییم، و از نزدش برمى گردیم، و کسى که امتناع ورزد، با وى تا آن وقت مىجنگیم که به موعود خداوند دست یابیم. پرسیدند: موعود خداوند چیست؟ پاسخ داد: جنّت، براى کسى که در قتال با امتناع کننده، به شهادت برسد، و کامیابى براى کسى که زنده بماند. رستم گفت: پیامتان را شنیدم، آیا موافق هستید که به ما مهلتى دهید تا درین باره فکر کنیم و شما نیز فکر نمایید؟ پاسخ داد: بلى، چه مدتى را دوست دارید؟ یک روز و یا دو روز، رستم گفت: نه، تا این که با اهل رأى و رؤساى قوم خود مکاتبه نماییم. پاسخ داد: پیامبر خدا ص براى ما این سنت را نگذاشته است که دشمنان را هنگام رویارویى زیاده از سه روز مهلت دهیم. تو درین مدت در ارتباط به خود و آنها فکر کن، و یکى از این سه چیز را پس از انقضاى مدت انتخاب نما. رستم پرسید که آیا بزرگشان تو هستى؟ پاسخ داد: نه، ولى مسلمانان چون جسد واحد هستند که در پناه و امان دادن، کوچک آنها چون بزرگشان است، و همه به آن التزام دارند.
سپس رستم با رؤساى قوم خود نشسته گفت: آیا هرگز از سخن این مرد سخن عزتمندتر و ارجحتر شنیدهاید؟ پاسخ دادند: معاذالله که به این چیز تمایل نشان دهى، و دینت را به این سگ واگذارى!! آیا به لباسهایش نمىبینى؟! گفت: واى بر شما، به لباس نبینید، به رأى و کلام و سیرت نگاه کنید، چون عربها لباس و خوردن را ناچیز انگاشته و حسب را نگه مىدارند.
آنها (نیروهاى فارس) باز در روز دوم مرد دیگرى را فرستادند، و (سعد بن ابى وقاص) حذیفه بن محصن را نزدشان فرستاد. وى نیز حرفهایى چون سخنان ربعى براىشان زد، و در روز سوم مغیره بن شعبه رفت، و صحبت طولانى و نیکویى با آنها نمود. در جریان آن صحبت رستم براى مغیره گفت: مثال داخل شدن شما به سرزمین ما مانند مگس است که عسل را دیده بگوید هر کسى که مرا به آن عسل برساند دو درهم به او داده مىشود. ولى هنگامى که در آن مىافتد، در آن غرق مىگردد، و در صدد نجات برمىآید، ولى خود را نمىتواند نجات دهد. بر این اساس مىگوید: هر کسى که مرا نجات دهد به او چهار درهم داده مىشود؟! و مثال شما مانند مثال روباه ضعیفى است، که از سوراخى داخل انگور باغى شد، هنگامى که صاحب باغ آن را ضعیف و ناتوان دید به او رحم نمود، و آن را گذاشت، ولى چون فربه شد، چیزهاى زیادى را خراب کرد. صاحب باغ چوبى را آورده و از غلامانش نیز (در زدن آن) کمک خواست، روباه پا به فرار گذاشت، تا خارج شود، ولى به سبب فربهىاش نتوانست بیرون رود. صاحب باغ آنقدر آن را زد که آن را از پاى درآورد، شما نیز همین طور از کشور ما خارج مىشوید. بعد از آن از خشم و غضب ملتهب شده، به آفتاب سوگند یاد کرد، که فردا شما را خواهم کشت. مغیره به او پاسخ داد: به زودى خواهى دانست. بعد از این رستم به مغیره گفت: براىتان لباسهایى سفارش دادهام، و براى امیرتان هزار دینار با لباسها و سوارى، این را بگیرید، و از کشور ما خارج شوید. مغیره خطاب به وى گفت: آیا بعد از این که ملکتان را سست و عزتتان را ضعیف ساختهایم؟! و مدتى است که بهسوى کشور شما آمدهایم و از شما جزیه خواهیم گرفت، که آن را با دستان خود در حالى که خوار و ذلیل مىباشید به ما بپردازید، و شما على رغم زشت پنداشتنتان عنقریب غلامان ما خواهید گردید!! چون مغیره این را گفت، او به شدت خشمگین و بسیار ملتهب گردید. پایان روایت البدایه.
طبرى (۱۰۵/۴) از ابن رُفَیل از پدرش و از ابوعثمان نهدى و غیر آنها روایت نموده... و دعوت نمودن زهره، مغیره، ربعى و حذیفه ش را به طول آن به معناى آنچه گذشت یادآور گردیده.
ابن جریر از حسن بن عبدالرحمن روایت نموده، که گفت: ابووایل مىگوید: سعد با مردم آمد، تا این که در قادسیه فرود آمد. ابووایل مىافزاید: گمان نمىکنم که ما از هفت و یا هشت هزار نفر بیشتر بودیم، در حالى که مشرکین سى هزار نفر بودند. این چنین در این روایت آمده، و در البدایه (۳۸/۷) از سیف و غیر وى متذکر گردیده که آنها هشتاد هزار بودند و در روایتى آمده که: رستم یکصد و بیست هزار نفر با خود همراه داشت، که هشتاد هزار دیگر پشت سر وى قرار داشت، و با خود سى و سه فیل داشت که از جمله آنها یکى هم فیل سفید سابور (از کسرىهاى سابقه) بود، که بزرگترین و قدیمىترین فیلها بود، و دیگر فیلها به آن الفت داشتند. آنها به ما گفتند: شما نه از نگاه تعداد چیزى هستید، و نه هم قدرت و سلاحى دارید، پس اینجا براى چه آمدهاید؟ دوباره برگردید، مىگوید: پاسخ دادیم: ما برنمى گردیم. آنها به تیرهاى ما خندیده و مىگفتند: «دوک، دوک»» و آن را به آلتهاى نختابى تشبیه مىنمودند. هنگامى که ما از بازگشت طبق درخواست آنها امتناع ورزیدیم، از ما خواستند که: یکى از خردمندان خود را نزد ما بفرستید، تا این را براى ما شرح دهد که شما براى چه آمدهاید؟ مغیره بن شعبه گفت من این کار را انجام مىدهم، به این صورت به طرف آنها عبور نموده، با رستم بر تخت نشست، آنها غریده و فریاد زدند. مغیره فرمود: این کار نه مرا بلند کرده و نه هم به صاحب شما نقصى به بار آورده است. رستم گفت: راست گفتى، شما چرا به اینجا آمدهاى؟ پاسخ داد: ما قومى بودیم که در شر و گمراهى به سر مىبردیم، پس خداوند در میان ما نبیى فرستاد، و ما را توسط وى هدایت نموده، و به دستهایش به ما روزى داد. از جمله چیزهایى که به ما رزق داد، دانهاى است که در این دیار مىروید، هنگامى که ما آن را خوردیم، و به اهل خود دادیم، به ما گفتند: ما دیگر طاقت دورى از آن را نداریم، ما را در همان زمین پایین بیاورید تا ازین دانه بخوریم [۳۲۷]. رستم به او گفت: پس شما را مىکشم. پاسخ داد: اگر ما را کشتید داخل جنت مىشویم، و اگر ما شما را بکشیم داخل دوزخ مىشوید، و جزیه مىپردازید. راوى مىگوید: هنگامى که مغیره گفت: جزیه مىپردازید، آنها نعره و فریاد برآورده گفتند: در میان ما و شما دیگر صلحى نیست. مغیره به آنان گفت: شما به طرف ما عبور مىکنید و یا ما به طرفتان عبور کنیم. رستم پاسخ داد، بلکه ما به طرفتان عبور مینماییم، مسلمانان اندکى عقب رفتند تا آنان عبور نمودند، بعد از آن بر آنها حمله ور شده شکستشان دادند. این چنین در البدایه (۴۰/۷) آمده است. و حاکم (۴۵۱/۳) این را از طریق حصین بن عبدالرحمن از ابووایل روایت کرده که گفت: من در قادسیه شرکت جستم، و مغیره بن شعبه به آن طرف رفت... و آن را به اختصار ذکر نموده.
حاکم (۴۵۱/۳) همچنان از معاویه بن قُرَّه س روایت نموده، که گفت: در روز قادسیه مغیره بن شعبه به نزد فرمانده فارس فرستاده شد، مغیره گفت: ده تن دیگر را باید با من بفرستید. و این کار را کردند، وى لباسهاى خود را محکم بست، سپس سپر چرمى را که چوپ نداشت با خود برداشت، تا این که نزد فرمانده فارس رسیدند، مغیره گفت: یک سپر را به من بدهید، و بر آن نشست، عِلج [۳۲۸] به مغیره و همراهانش گفت: شما - اى گروه عرب - من این را مىدانم که چه انگیزهاى باعث آمدن شما به دیار ما شده است. شما قومى هستید که در کشور خود آنقدر طعام نمىیابید که از آن سیر شوید، بنابراین به قدر همان نیازمندىتان به شما طعام مىدهیم، و آن را بگیرید، چون ما قومى آتش پرست هستیم کشتنتان را خوب نمىبینیم، به خاطر این که شما سرزمین ما را نجس و پلید مىگردانید. مغیره در پاسخ به وى گفت: به خدا سوگند، این چیز ما را به اینجا نیاورده است،ولى ما قومى بودیم که سنگها و بتها را عبادت مىکردیم. چون سنگى را بهتر از سنگى مىدیدیم، سنگ قبلى را انداخته و دیگرى را مىگرفتیم، و پروردگارى را نمىشناختیم، تا این که خداوند از خودمان بهسوى ما پیامبرى فرستاد، و او ما را به اسلام دعوت نمود، و ما از وى پیروى نمودیم، و اینجا به خاطر طعام نیامدهایم، ما به قتال دشمنمان - کسانى که اسلام را ترک نمودهاند - مأمور شدهایم. ما براى طعام نیامدهایم، بلکه به خاطرى آمدهایم تا جنگجویانتان را به قتل برسانیم، و زنان و اولادتان را کنیز و غلام بگیریم. و اما آن چه در ارتباط به طعام متذکر شدى، سوگند به جانم، ما آن قدر طعام نمىیابیم که از آن سیر شویم، و گاهى آنقدر آبى نمىیابیم که ما را سیراب نماید. چون به سرزمین شما آمدیم، در اینجا طعام زیاد و آب فراوان یافتیم. به خدا سوگند، ما از این دیار تا آن وقت بیرون نمىرویم که یا آن براى ما باشد و یا براى شما [۳۲۹]. همان علج به زبان فارسى افزود: راست گفت، رستم به وى گفت: و چشم تو فردا کور مىشود، (از قضا) چشم وى فرداى آن روز بر اثر اصابت یک تیر ناگهانى کور گردید، که دانسته نشد چه کسى و از کدام جهت آن را زده. حاکم مىگوید: صحیح الاسناد است ولى بخارى و مسلم آن را روایت ننمودهاند، و ذهبى گفته: صحیح مىباشد، و طبرانى مانند این را از معاویه س روایت کرده، هیثمى (۲۱۵/۶) مىگوید: رجال وى رجال صحیحاند.
و در البدایه (۴۱/۷) از سیف متذکر شده که سعد س گروهى از یاران خود رانزد کسرى به خاطر دعوت وى بهسوى خدا قبل از قتال فرستاده بود، آنها جهت ملاقات با کسرى اجازه خواستند، به آنها اجازه داده شد. در این جریان اهل شهر خارج شده و به چادرهاى بر شانه انداخته شده، تازیانههاى بر دست، کفشهاى پا، اسبان ضعیف و قدم زدن آنها بر زمین، نگاه مىکردند، و ازین صحنه بسیار شگفت زده و متعجّب گردیده بودند، که چگونه امثال اینها مىتوانند، ارتش آنها را با آن همه تعداد و تجهیزاتش درهم شکنند. هنگامى که اینها اجازه داخل شدن نزد یزدگرد پادشاه وقت را گرفتند، وى به آنان اجازه داد، و آنها را در پیش روى خود نشانید - وى مرد متکبّر و بىادبى بود - بعد از آن شروع به پرسیدن از لباسها، چادرها، کفشها و تازیانههاى آنان نمود، و جویا مىشد که نام این چیست، و هر گاهى که چیزى از آن را به او مىگفتند: آن را به فال نیک مىگرفت، ولى خداوند فالش را بر سر خودش گردانید. بعد از آن به آنها گفت: چه چیز شما را به این دیار آورده است؟! از این که ما مشغول خود (مشکلات [۳۳۰] داخلى کشورمان) شدیم، شما بر ما جرأت نمودید؟ نعمان بن مقرن س به او فرمود: خواوند بر ما رحم کرد، و به ما پیامبرى فرستاد، که ما را به خیر دلالت نموده و به آن دستور مىداد، شر را به ما معرفى کرده، وما را از آن باز مىداشت، و در قبول نمودن دینش براى ما خیر دنیا و آخرت را وعده داد. و قبیلهاى را به آن دعوت ننمود مگر این که آنها به دو گروه تقسیم شدند: گروهى به وى نزدیک مىشد، و گروه دیگرى خود را از وى دور مىداشت، و جز خواص مردم دیگر کسى به دینش داخل نمىشد. مدتى را به این حالت طبق خواست خداوند سپرى کرد، آن گاه مامور گردید، تا بر آن عده عربهایى که با وى مخالفت نمودهاند، حمله نماید، و کار را از آنها شروع کند. او این عمل را انجام داد، و هم آنها به دو صورت با وى داخل اسلام شدند: یکى به زور که بعد هم از آن عمل خود شادمان شدند، و دومى هم که از وى اطاعت داشت، و این پدیده در طاعت و خوشىشان افزود. و همه ما فضیلت آنچه را که او بدان مبعوث گردیده بود، بر آنچه که ما از عداوت و تنگى قرار داشتیم، دانستیم. و او ما را مأمور نموده است از امّتهایی که با مانزدیکاند، شروع کنیم، و آنها را به انصاف دعوت نماییم. بنابراین ما شما را بهسوى دینمان فرا مىخوانیم، و آن دین اسلام است، که خوب را خوب دانسته و بد را به طور کلى بد دانسته است. اگر ابا ورزید، در آن صورت کار شرى در پیش است که از شر دیگر آسانتر مىباشد، و آن جزیه است. اگر ازین هم ابا ورزیدید در آن صورت راه در پیش، قتال و جنگ است. اگر دین ما را پذیرفتید، کتاب خداوند را در میان شما مىگذاریم، و شما را بر آن استوار مىسازیم تا به احکام آن حکم نمایید، واز نزد شما بر مىگردیم، بعد خودتان مىدانید و امور کشورتان. و اگر به ما جزیه بپردازید، آن را نیز قبول مىکنیم، و در مقابل از شما دفاع مىنماییم، و در غیر این با شما مىجنگیم. راوى مىگوید: پس ازین یزد گرد صحبت نموده گفت: من در روى زمین امتى را از شما بدبختتر، کم عددتر و درگیر کشمکشهاى داخلى و عداوتها، دیگر سراغ ندارم. ما در گذشته قریههاى اطراف را موظّف شما ساخته بودیم، تا به عوض ما کار شما را انجام دهند، فارس بر ضد شما نمىجنگد، و شما هم امید و طمع این را که در مقابل آنها قیام کنید، ننمایید. اگر شمارتان اضافه شده باشد، این پدیده شما را در برابر ما مغرور نسازد، و اگر فقر و مشکلات اقتصادى شما را به اینجا کشیده است، به شما رزق و قوتى را تا هنگام سیر شدن و رفع مشکلات اقتصادىتان، مقرر مىکنیم، بزرگانتان را عزت نموده و به شما لباس مىدهیم، و پادشاهى را بر شما مقرر مىکنیم که بر شما رحم و نرمى نماید.
مجلس خاموش شد، مغیره بن شعبه س از میان آنها برخاسته گفت: اى پادشاه، اینها رؤساى عرب و بزرگان آنهایند. اینها اشراف هستند و از اشراف حیاء مىنمایند، و جز این نیست که اشراف را اشراف عزت مىکند، و حقوق اشراف را اشراف محترم مىشمارد. و اینها همه آن چیزهایى را که به خاطر آن فرستاده شدهاند، برایت نگفتهاند، ونه هم همه آن چیزهایى را که گفتى، به تو پاسخ دادند. مسلّماً که اینها نیکى نمودند، و براى امثال ایشان جز همان نمىسزد. اکنون تو به من پاسخ بده، من آن چیزها را برایت ابلاغ مىکنم، و اینها نیز بر آن شهادت مىدهند. تو ما را آن، چنان توصیف نمودى، که به آن علم نداشتى. ولى (درباره) تذکرت درباره حالات بد ما (باید گفت)، درست است، که هیچ کسى بد حالتر از ما نبود. درباره گرسنگى ما هم واقعیت است، که گرسنگى اى مثل آن نبود. ما سوسکها، سرگین گردان، عقربها و مارها را مىخوردیم، و آن را طعام خود حساب مىنمودیم. اما درباره منزلها، روى زمین جاى مان بود، و جز آنچه را از پشم شتر و گوسفند مىبافتیم دیگر چیزى را نمىپوشیدیم. دین و آیین ما این بود که بعضى از ما بعضى دیگر را بکشد، و برخى از ما بر دیگرى ستم نماید، و حتى افرادى از ما دخترش را به خاطر کراهیت و بد دیدن این که مبادا از طعامش بخورد، زنده به گور مىکرد. حالت ما قبل از این روز همان قسمى بود که برایت متذکر شدم، پس خداوند مردى شناخته شده و معروفى را بهسوى ما فرستاد، که نسبش را مىدانیم، قدر و مولدش را نیز مىدانیم، زمینش نژادش بهترین زمین ما است، و بهترین نژادهاى ماست، و خانوادهاش بهترین خانوادههاى ماست، و قبیلهاش بهترین قبایل ماست، و او خودش در همان حالتى که بر آن قرار داشت، بهترین ما بود. وى راستگوترین و بردبارترین انسان در میان ما بود. ما را بهسوى چیزى دعوت نمود، ولى هیچ کس دعوتش را قبل از رفیقش که خلیفه وى بعد از او بود قبول نکرد. او گفت و ما گفتیم، وى تصدیق کرد ولى ما تکذیب نمودیم، وى افزون شد، و ما کم شدیم. او چیزى را مىگفت، همان طور مىشد، پس خداوند در قلبهاى ما تصدیق و پیروى وى را جاى داد، و او در میان ما و پروردگار عالمیان رابطهاى گردید. چیزى که به ما گفت، همان قول خدا بود، و به چیزى که ما را امر نموده، همان امر خدا. به ما گفت: پروردگارتان مىگوید: من به تنهایىام خدا هستم، شریکى براى خود ندارم، در وقتى که چیزى نبود، من بودم، و همه چیز جز من هلاک شدنى است، و من همه چیز را خلق نمودهام، و بازگشت و سرانجام همه چیز بهسوى من است، و رحمتم به فریادتان رسیده است، بنابراین همین مرد را بهسوىتان فرستادم، تا شما را به راهى که توسط آن بعد از مرگ شما را از عذابم نجات دهم، دلالت کنم، وتا شما را در خانهام دارالسلام (جنت) جاگزین سازم. و ما بر این شهادت مىدهیم که وى به حق از جانب حق آمد وگفت: کسى که از شما این را پذیرفت وبر این اساس از شما پیروى نمود، براى او همان چیزى است که براى شماست، و بر وى همان چیزى است که بر شماست. و کسى که از این ابا ورزید، جزیه را به او پیشکش نمایید، و بعد از آن از وى چنان که از نفسهاى خود دفاع و حمایت مىکنید، حمایت نمایید. و کسى که از این هم ابا ورزید با وى بجنگید. من در میان شما داور هستم، کسى که از شما کشته شد او را داخل جنتم مىکنم، و کسى که از شما باقى ماند او را بر مخالفینش پیروز مىگردانم. اکنون تو اگر خواسته باشى جزیه را انتخاب کن که در آن صورت ذلیل و خوار هستى و اگر هم خواسته باشى شمشیر را، و یا این که اسلام بیاور و نفست را نجات بخش.
یزدگرد گفت: آیا در مقابل من چنین سخنى را مىگویى؟! پاسخ داد: من درمقابل کسى که با من صحبت نمود این سخن را گفتم و اگر غیر از خودت با من صحبت مىنمود،در مقابل تو چنین سخنى نمىگفتم. یزدگرد افزود: اگر مرسوم نمىبود که فرستادگان را به قتل نمىرسانند، حتماً شما را مىکشتم، هیچ چیزى براى شما نزد من نیست، و گفت: بار سنگینى از خاک به اینجا بیاورید و بر بزرگ و شریفترین اینها بار کنید بعد از آن وى را حرکت بدهید تا از کاخهاى مدائن بیرون رود. نزد فرماندهتان برگردید، و به او خبر دهید که من رستم را برایش مىفرستم تا او و لشکرش را در خندق قادسیه دفن نماید، و آن را درس عبرتى براى شما و پس از شما بگرداند. بعد از آن وى را راهى سرزمینهاى شما مىسازم، تا شما را حتى سختتر از شکنجه سابور [۳۳۱] شکنجه نماید و به این صورت شما را در کارهاى خودتان مشغول گردانم.
بعد از آن پرسید، بزرگتان کدام است؟ هیئت اعزامى مسلمانان خاموش ماندند. مىگوید: عاصم بن عمرو به خاطر این که خاک را خودش به دوش گیرد، گفت من بزرگ و شریف آنها هستم، من سید اینها مىباشم، خاک را بر دوش من بگذار. یزدگرد پرسید: آیا همین طور است؟ پاسخ دادند، بلى، آن خاک را بر گردن وى بار نمود، و او با همان خاک از ایوان و منزل بیرون گردید تا این که نزد سوارى خود آمد، و آن خاک را بر آن بار نمود، سپس به سرعت خود افزود، و آن را نزد سعد بیاورد. عاصم از آنها سبقت جست و از دروازه قدیس (قصرى است در قادسیه) گذشت، و آن را پشت سر گذاشته گفت: امیر را به کامیابى و نصرت مژده دهید، ان شاءالله ما پیروز شدیم. بعد از آن حرکت کرد، و خاک را در زمین عرب خلط نمود، بعد برگشته نزد سعد داخل شد، و او را در جریان قضایا قرار داد. حضرت سعد فرمود: مژده و بشارت دهید، به خدا سوگند، خداوند کلیدهاى کشورشان را براى ما داده است، و به آن تسخیر کشورشان را فال گرفتند. مانند این را ابن جریر طبرى (۹۴/۴) از شعیب از سیف از عمرو از شعبى روایت کرده است.
[۳۲۷] هدف ازین دانه و یا حبه ممکن گندم باشد، چون اکثر نان عربها از جو بود، ولى این سخنان مغیره به عنوان استهزاء گفته شده است، نه به عنوان بیان هدف از لشکرکشى، به خاطر این که هدف فتوحات اسلامى جز نشر هدایات دین اسلام چیز دیگرىنبود، و بقیه نصوص وارده در این موضوع، نیز بر ثبوت این قول تاکید دارند. [۳۲۸] مردى تنومند و قوى از غیر مسلمین، کافر. م. [۳۲۹] این قول وى به شکل استهزاء گفته شده است، و شرحى در این مورد در صفحه قبل گذشت. م. [۳۳۰] در آن مدت شورش انقلابها در سرزمین فارس قبل از به قدرت رسیدن یزد گرد، تقریباً در مدت ده سال به کثرت اتفاق افتاده بود، و چندین پادشاه به قدرت رسیده و کنار رفته بود، و به این حال سرزمین فارس در آن وقت مصروف مشکلات داخلى خود بود. [۳۳۱] سابور همان کسى است که اعراب را شکنجه مىکرد، و شانههاى آنها را مىکشید.
ابن جریر (۱۸۶/۴) همچنین از طریق سیف از محمّد و طلحه و غیر آنها روایت نموده، که گفتند: - در روز واقعه تکریت - هنگامى که رومىها ملاحظه نمودند که آنها در هیچ معرکهاى بیرون نمىروند مگر این که به ضرر آنها تمام مىشود و با وجود کثرت عددشان به شکست مواجه مىشوند، امراى خود را رها نموده، و اموال و متاع خود را به کشتىها انتقال دادند و جاسوسانى از تغلب، اِیاد و نَمِر نزد عبدالله بن معتم آمده، و این خبر را به او رسانیدند، و از وى خواهش صلح با عربها را نموده، و به او خبر دادند، که آنها خواست وى را قبول دارند. عبدالله نیز کسى را نزد آنها فرستاد که اگر برین گفته خود صادق هستید، پس شهادت دهید که معبودى جز خداى واحد نیست و محمّد رسول خدا است، و به آنچه از نزد خداوند آمده اقرار نمایید، وبعد از آن نظرتان را به ما بگویید، اینها به همین پیام نزد اهل تکریت رفتند، و آنها این افراد را دوباره با خبر اسلام آوردن خود بهسوى عبدالله برگردانیدند، و قصّه را نقل نموده.
ابن جریر (۲۲۷/۴) از طریق سیف از ابوعثمان از خالد و عباده ب روایت نموده، که گفتند: پس از بازگشت عمر س به مدینه عمروبن العاص به طرف مصر [۳۳۲] بیرون رفت، تا این که به دروازه الیون (نام قدیمى شهر مصر) رسید، و زبیر س دنبال وى حرکت نمود، و هر دوى آنان به هم رسیدند. در همانجا ابو مریم - رئیس نصاراى مصر - باایشان در حالى برخورد که اسقف و ارکان حرب او را همراهى مىکردند. مَقُوقِس (حاکم مصر) به خاطر دفاع و حمایت کشورشان وى را فرستاده بود. هنگامى که عمرو به آنها رسید با وى دست به قتال زد، عمرو س کسى را نزد آنها فرستاد که: این قدر عجله نکنید، تا در ارتباط به شما معذور شناخته شویم، و شما هم بعد از آن به فکر خود باشید. آنها بدین خاطر جنگ را متوقّف ساختند، و عمرو براى آنها پیام فرستاد که: من بیرون مىروم باید ابومریم و ابومریام نیز نزدم بیرون بیایند. آنها به این درخواست عمرو جواب مثبت داده، یکدیگر خود را امان دادند. عمرو س به آن دو گفت: شما راهبان این کشور هستید، بنابراین بشنوید: خداوند ﻷ محمّد ص را به حق مبعوث نموده، و وى را به این امر کرده است، و او ص ما را به این کار مامور کرده، و همه چیزهایى را که به آن مامور شده بود، نسبت به ما ادا نموده است. پس از آن وى - صلوات الله علیه و رحمته - رحلت نمود و درگذشت، و آنچه را بر وى بود ادا کرد و ما را بر راه روشن ترک نود. از چیزهایى که ما را به آن امر نموده بود، اینست که در قبال مردم معذور شناخته شویم [۳۳۳]، بر همین اساس، شما را بهسوى اسلام دعوت مىکنیم، کسى که این را از ما پذیرفت، مثل ماست، کسى که نپذیرفت جزیه را به او عرضه مىنماییم، و از وى حمایت مىکنیم. و او به ما خبر داده که دیار شما را فتح مىکنیم، و ما را به خاطر احترام و حفظ خویشاوندى [۳۳۴] و قرابتمان با شما، به خیر و نیکویى توصیه و سفارش نموده است. اگر شما دعوت ما را پذیرفتید در آن صورت دو پیمان و عهد براىتان خواهد بود. و از چیزهایى که امیرمان (عمربن الخطاب س بر عهده ما گذاشته است یکى هم این است که با قبطىها تعامل خوب نمایید، چون پیامبر خدا ص ما را در ارتباط با قبطىها به خیر و نیکویى توصیه و سفارش نموده است، زیرا آنها از قرابت و عهدى برخوردار هستند. نمایندگان قبطىها گفتند: خویشاوندى و قرابت بسیار دورى است، که مانند آن را جز انبیا دیگر کسى وصل نمىکند. هاجر زن شناخته شده و شریفى است، وى دختر پادشاه ما و از اهل منف بود، و پادشاهى در میان آنها بود. اهل عین شمس به آنها حمله آوردند، آنها را به قتل رسانیده و پادشاهى را از دستشان گرفتند، و آنها پراکنده و آواره گردیدند. به این لحاظ وى به ابراهیم ÷ تعلّق گرفت، (ما به این پیام و سفارش وى) خوش آمدید مىگوییم. براى ما مهلت و امان بده تا دوباره نزدت برگردیم. عمرو در جواب گفت: مانند من کسى فریب داده نمىشود، ولى من سه روز به شما مهلت میدهم تا شما در این باره فکر کنید، و همراه قومتان داخل صحبت گردید، که در غیر این صورت با شما مىجنگیم. آن دو درخواست نمودند که: چیزى بر این مدّت بیفزاید. براى ایشان یک روز افزود. آنها باز درخواست کردند که براىمان بیفزاى، یک روز دیگر نیز براىشان افزود. آن دو تن نزد مقوقس برگشتند، وى تا حدى، به اینها تمایل نشان داد. ولى ارطبون [۳۳۵] از قبول دعوت آنها سرباز زد، و دستور جنگ با مسلمانان را صادر نمود. آن دو تن به اهل مصر گفتند: اما، ما تلاش خواهیم نمود تا از شما حمایت کنیم، و به طرف آنها بر نگردیم، چون تا الحال چهار روز باقى است که در این مدت به شما صدمهاى نمىرسد، و ما مىخواهیم به یک توافقنامه صلح و امان با وى برسیم. در این هنگام بود که عمرو و زبیر از طرف فَرقَب با شبیخون روبرو گردیدند. عمرو براى استقبال از چنان حالاتى آمادگى داشت، بناءً با وى روبرو گردیده، او و همراهانش را به قتل رسانیدند. بعد از آن عمرو و زبیر ب اسبهاى خود را سوار شدند، و بهسوى عین شمس به راه افتادند.
طبرى (۲۲۸/۴) از ابوحارثه و ابوعثمان روایت نموده: هنگامى که عمرو نزد ساکنان اهل عین شمس پایین آمد، اهل مصر به پادشاه خود گفتند: با قومى که کسرى و قیصر را شکست دادند، و در کشورهاى خودشان بر آنها غلبه نمودند چه مىخواهى انجام دهى؟! با اینها صلح نما، و از ایشان پیمانى بگیر، نه بر آنها تعرض کن، و نه هم ما را در معرض تعرض آنها قرار بده. این اتفاق در روز چهارم افتاده بود، اما پادشاه از این مشورت امتناع ورزید، و برمسلمانان حملهور شد. بنابراین مسلمانان با آنان جنگیدند، و زبیر به قلعه آنها رخنه نموده و به آنجا فراز شد. هنگامى که این اطلاع به آنها رسید، دروازه را به روى عمرو گشودند، و با پیام صلح نزد وى خارج گردیدند. او درخواست ایشان را پذیرفت و حضرت زبیر (ظفرمندانه) و با قدرت بر آنها غالب گردید.
[۳۳۲] هنگامى که حضرت عمر س به خاطر به دست آوردن کلیدهاى بیت المقدس خود راهى سرزمین قدس گردید، و این عمل موفقیتآمیز انجام گرفت، قبل از بازگشتش حضرت عمروبن العاص از وى اجازه فتح مصر را خواست، و او نیز برایش اجازه داد و سرزمین مصر به دست فاتحان اسلام فتح گردید. م. [۳۳۳] یعنى قبل از جنگ آنان را دعوت کنیم که دیگر ملامتى بر ما باقى نماند. م. [۳۳۴] هاجر مادر اسماعیل ÷ که رسول خدا ص و سایر قریش از نسل وى مىباشند از مصر است، و هم چنین ام ولد رسول خدا ص ماریه مادر ابراهیم پسر پیامبر صازمصر مىباشد، به این خاطر آنها خویشاوندان رسول خدا ص به شمار مىروند، و از همین روست که حضرت پیامبر ص در ارتباط با اهل مصر به خاطر حفظ صله رحمى و خویشاوندى به خیر و نیکویى توصیه و سفارش مىکند. م. [۳۳۵] فرمانده رومى است که در فلسطین بود. عمرو س او را شکست داد و او به طرف مصر رفت.
طبرى (۹/۵) همچنین از سلیمان بن بریده روایت نموده که، امیرالمؤمنین عمر س چون ارتشى را از اهل ایمان فراهم مىآورد، مردى از اهل علم و فقه را بر آنها امیر مىکرد. یک مرتبه ارتشى برایش فراهم گردید، وى حضرت سلمه بن قیس اشجعى س را بر آنها امیر نموده، گفت: به نام خداوند حرکت نما، و در راه خدا با کسى که به خدا کافر است بجنگ. هنگامى که با دشمن مشرکتان روبرو شدید، آنها را به قبول نمودن یکى از این سه چیز دعوت نمایید: آنها را بهسوى اسلام دعوت کنید، اگر اسلام آوردند و جاى خود را انتخاب کردند، بر آنها در مالهایشان زکات است، و در فىء مسلمانان سهم و نصیبى ندارند. و اگر این را انتخاب کردند که با شما باشند، در این صورت براى آنها همان چیزى است که براى شما مىباشد و بر آنان نیز همان چیزى است که بر شما مىباشد. اگر از قبول این ابا ورزیدند، آنها را به دادن جزیه دعوت کنید، اگر جزیه را قبول نمودند، شما در حمایت از آنها با دشمنشان بجنگید، و آنها را فقط براى پرداختن جزیه فارغ بگذارید. ولى آنها را به چیزى فراتر از طاقت و توانایىشان مکلّف نسازید. اگر از این هم ابا ورزیدند، با آنها بجنگید، خداوند خود پیروز گرداننده شما بر آنهاست. و اگر داخل قلعهاى شدند و از شما خواستند که آنها به حکم خدا و حکم پیامبرش پایین مىآیند، آنها را بر حکم خدا پایین نسازید، چون شما نمىدانید که حکم خدا و پیامبرش درباره آنها چیست. و اگر از شما خواستند که بر ذمه خدا و پیامبرش پایین مىآیند (ذمه خدا و پیامبرش را به آنها ندهید) [۳۳۶] بلکه به آنها ذمه خودتان را بدهید. اگر با شما جنگیدند، در غنیمت سرقت نکنید و خیانت ننمایید، و مثله هم نکنید، و اطفال را به قتل نرسانید. سلمه میگوید: ما حرکت نمودیم تا این که با دشمن مان از مشرکین روبرو شدیم، و آنها را به آنچه امیرالمؤمنین ما را به آن مأمور ساخته بود دعوت نمودیم، ولى آنها از اسلام آوردن امتناع ورزیدند. بعد از آن، آنها را به پرداخت جزیه فرا خواندیم، از قبول نمودن آن نیز ابا ورزیدند. بعد با ایشان جنگیدیم و خداوند ما را بر آنان غالب گردانید. جنگجویان آنها را به قتل رسانیده زنان و اولادشان را کنیز و غلام گرفتیم، و اموال غنیمتى را جمع آورى کردیم... و حدیث را به تفصیل ذکر نموده.
[۳۳۶] به نقل از طبرى که از اصل ساقط بود.
ابن سعد (۱۱۰/۴) از بشیربن ابى امیه از پدرش روایت نموده که: اشعرى در اصبهان پایین آمد و اسلام را به آنها عرضه نمود، اما آنها از قبول نمودن آن ابا ورزیدند. پس از آن وى به آنها جزیه را پیشنهاد نمود، اهل آن دیار با قبول این امر با وى صلح نمودند، و شب را در صلح سپرى کردند، تا این که فردا شد، و در صبح خیانت روا داشتند، بر این اساس ابوموسى نیز دست به قتال با آنها زد، و اندکى نگذشته بود که خداوند وى را بر آنها پیروز گردانید.
ابونعیم در الدلائل (ص۱۰۹) از ابن اسحاق روایت نموده، که گفت: هنگامى که انصار پس از بیعت با پیامبر خدا ص به مدینه برگشتند، اسلام در آنجا ظهور یافت، با این همه در میان آنها، کسانى یافت مىشدند که بر همان دین قبلى خود و مشرک باقى بودند. از جمله آنها عمروبن جموح بود که پسرش معاذ در بیعت عقبه حاضر شده، و با پیامبر خدا ص بیعت نموده بود. عمرو بن جموح یکى از بزرگان بنى سلمه و شریفى از اشراف آنها بود، وى در خانه خود بتى را از چوب، چنان که اشراف و بزرگان این کار را مىنمودند، براى خود گرفته بود، و به آن «مناه» گفته مىشد. وى آن را اله و معبود خود گرفته و پاکش مىنمود. هنگامى که جوانان بنى سلمه معاذ بن جبل و پسرش معاذبن عمرو بن جموح با عده دیگرى اسلام آوردند، و عدهاى از آنها قبلاً اسلام آورده و در عقبه نیز حضور داشتند، در تاریکى شب بر بت عمرو وارد شده و آن رابرداشته و بر فرق سر آن در بعضى از خاکروبههاى بنى سلمه انداختند که در آن کثافات مردم بود. عمرو چون صبح شد گفت: واى بر شما، چه کسى امشب بر معبود ما تجاوز نمود؟ مىگوید: بعد از آن مىرفت و آن را جستجو مىنمود، تا این که آن را مىیافت، آن را شسته و پاک و خوشبو کرده باز مىآوردش. بعد از آن مىگفت: به خدا سوگند، اگر من بدانم که کى این کار را به تو کرده، حتماً رسوایش مىسازم. و چون شب فرا مىرسید و عمرو به خواب مىرفت، بر بت وى هجوم آورده و با آن همان کار را انجام مىدادند.
چون این کار را مرتباً انجام دادند، وى آن بت را از همانجایى که انداخته بودند روزى بیرون کشیده، شسته و پاکش نمود، پس از آن شمشیر خود را آورده و بر آن آویزان کرده گفت: به خدا سوگند، من نمىدانم چه کسى این کار را در حق تو مىکند، اگر در تو خیرى هست از خودت دفاع کن، و این شمشیر نیز با توست. وقتى که بیگاه شد و او به خواب رفت بر وى تجاوز نموده و شمشیر را از گردنش گرفتند، بعد از آن سگ مردهاى را آورده و آن بت را با ریسمانى به آن بستند و در چاهى از چاهاى بنى سلمه که در آن کثافتهاى مردم بود فرو انداختند. فردا عمرو بن جموح خارج شد، آن را در همان مکانش نیافت، آنگاه در طلب آن بیرون آمد تا این که آن را واژگون و بسته شده با سگ مرده در همان چاه یافت. هنگامى که آن را و حالتش را دید، و کسانى که از قومش اسلام آورده بودند وى را سرزنش نمودند، اسلام آورد - خدا رحمتش نماید - و اسلامش نیکو و ثابت شد.
و منجاب از زیاد در حدیث خود از ابن اسحاق افزوده، که گفت: اسحاق بن یسار از مردى از بنى سلمه براى من تعریف کرد: چون جوانان بنى سلمه اسلام آوردند، همسر عمروبن جموح و پسرش نیز با آنان ایمان آوردند. عمرو به همسرش گفت: هیچ کسى از عیالت را نگذارى تا به جاى اقربایت بروند، تا ببینیم که اینها چه مىکنند. همسرش پاسخ داد: این کار را مىکنم، ولى آیا مىخواهى از پسرت فلان، چیزى را که از وى (مصعب) روایت مىکند، بشنوى؟ گفت: شاید وى بىدین شده باشد. همسرش گفت: نه، ولى او نیز همراه قوم بود، عمرو کسى را دنبال وى فرستاده گفت: آنچه را از کلام این مرد شنیدهاى به من خبر بده، او این آیات را برایش تلاوت نمود: (الحمدللَّه رب العالمین (تا به این قول خداوند - الصراط المستقیم) عمرو گفت: چقدر کلام زیبا و مقبولى است، آیا همه سخنان وى همین طور است؟ پاسخ داد: اى پدر: از این بهتر است. و ادامه داد: آیا مىخواهى که با وى بیعت نمایى؟ چون عموم افراد قومت این کار را نمودهاند، جواب داد، تا این که با (مناه) مشورت نکنم، این کار را نخواهم نمود، تا ببینم وى چه مىگوید: راوى مىگوید: چون آنها کلام مناه را مىخواستند، پیره زنى آمده در عقب آن مىایستاد و از طرف وى جواب مىداد. راوى مىگوید: عمرو نزد مناه آمد، ولى پیره زن ناپدید گردید، و نزد آن ایستاده و تعظیم او را به جاى آورده گفت: اى مناه آیا مىدانى بر تو چه مىگذرد و تو از آن غافل هستى!! مردى آمده و ما را از عبادت تو منع مىکند، و به تعطیل تو دستور مىدهد. من نخواستم بدون مشورت تو با وى بیعت نمایم، عمرو به مدت طولانى به وى خطاب نمود، اما هیچ جوابى به او نداد، عمرو گفت: گمان مىکنم خشمگین شدهاى، در حالى که من هیچ کارى ننمودهام. پس ایستاد و آن را درهم شکست!! [۳۳۷].
ابراهیم بن سلمه در حدیث خود از ابن اسحاق افزوده است که: عمرو بن جموح هنگامى که اسلام آورد، و حقانیت دین خداوند را دانست، بتش را و آنچه از وى دیده بود به یاد آورده، با سپاسگزارى خداوند که او را از آن حالت کورى و گمراهى نجات بخشیده بود این شعر را سرود:
اَتُوْبُ اِلَى الله مِـمَّـامَضَى
وَاستَنْقَذُ الله مِنْ نَارِهِ
وَاُثْنِيْ عَلَيْهِ بِنَعْمَـاءِهِ
اِلهِ الـحَرَامِ وَأسْتَارِهِ
فَسُبْحَانَه عَدَدَ الـخاطِبِيْنَ
وَقَطْرِ السَّمَـاءِ وَمِدْرَارِهِ
هَدَانِيْ وَقَدْ كُنْتُ فِيْ ظُلْمَه
حَلِيْفَ مَنَاه وَأَحْجَارِهِ
وأَنْقَذَنِي بَعْدَ شَيْبِ القَذَالِ
مِنْ شَيْنِ ذَاكَ وَمِنْ عَارِهِ
فَقَدْ كِدْتُ أَهْلِكُ فِيً ظُلْمَه
تَدَارَك ذَاكَ بِمِقْدَارِهِ
فَحَمْداً وَشُكْراً لَهُ مَاَبِقِيْت
اِلَهِ الاَنَامِ وجَبَّارِهِ
اُرِيْدُ بِذَلِكَ اِذْ قُلْتُهُ
مُجَاوَرَه اللهِ فِيْ دَارِهِ
ترجمه: «از آنچه گذشت براى خداوند توبه مىکنم، و از خداوند مىخواهم مرا از آتش خود نجات دهد، و به خاطر نعمتهایش او را ستایش مىکنم، او خداى بیت الحرام و پردههاى آن است، و خداوند را به اندازه دعاکنندگان و قطرات پیهم باران تقدیس مىکنم. وى مرا در حالى هدایت نمود، که در تاریکى قرار داشتم، و سروکارم با مناه و سنگهایش بود. او مرا پس از پیرى که موىهایم سفید شده بود، نجات داد، و آن عار و ننگى را که بر من بود، از من دور ساخت. نزدیک بود در آن تاریکى هلاک گردم، ولى او به تقدیر خود به فریادم رسید. به این خاطر تا زنده هستم او را، که خداى مردم و جبّار آنهاست، ستایش میکنم، و شکرش را به جاى مىآورم، و هدف ازین گفتههایم این است تا در جنتش در جوار او باشم».
و همچنان درذم بت خود مىگوید:
تَاللهِ لَوْ كُنْتَ اِلـهاً لَمْ تَكُنْ
اَنْتَ وَكَلْبٌ وَسْطَ بِئْرٍ فِي قَرَنْ
أُفٍّ لِـمَلْقَاكَ اِلـهاً مُسْتَدَنْ
اَلآنَ فَتَّشْنَاكَ عَنْ سُوءِالْغَبَنْ
اَلـحَمُدُللَّهِ العَلِيِّ ذِى الـمـِنَنْ
الوَاهِبِ الَرزَّاقِ دَيَّانِ الدِّيَنْ
هُوَالَّذِى أَنْقَذَنِى مِنْ قَبْلِ أَن
أَكُوْنَ فِيْ ظُلْمَه قَبْرٍ مُرْتَـهَنْ
ترجمه: «به خدا سوگند، اگر تو خدا مىبودى، هرگز همراه سگ مرده در میان چاه در یک ریسمان نمىبودى. لعنت به دیدن تو، اى خداى پست حالا من دانستم که خدا نیستى. سپاس خداى بزرگ، منت نهنده، بخشنده، رزق دهنده و پاداش دهنده راست. او بود که مرا قبل از این که اسیر تاریکى قبر باشم، نجاتم داد».
[۳۳۷] ضعیف منقطع. ابونعیم در «الدلائل» صفحه ۱۰۹ از ابن اسحاق بدون سند.
حاکم در المستدرک (۳۳۶/۳) از واقدى روایت نموده، که گفت: ابودرداء آن چنان که گفته مىشود، آخرین فرد خانوادهاش بوده که اسلام آورده است. وى همیشه با یک بت خود که دستمالى را بر وى آویخته بود سروکار داشت. عبدالله بن رواحه س او را به اسلام دعوت مىنمود، ولى او ابا مىورزید. عبدالله بن رواحه که قبل از اسلام و در زمان جاهلیت برادر وى بود، نزدش مىآمد. هنگامى که دید از خانهاش بیرون رفته، داخل خانهاش شد، و باشتاب از همسر ابودرداء که سر خود را شانه مىکرد پرسید: ابودرداء کجاست؟ پاسخ داد: برادرت چند لحظه قبل بیرون رفت. عبدالله بن رواحه داخل همان اتاقى شد که بت در آن قرار داشت، وتیشهاى را نیز با خود داشت، بت را پایین آورد و با تیشهاى که در دستش بود آن را قطعهقطعه نمود، و در وقت خرد کردن آن رجزى را مىخواند، که همه اسمهاى شیاطین در آن وجود داشت، و مىگفت: هر آنچه که با خداوند (به عنوان شریک) خوانده مىشود، باطل است. پس از آن بیرون رفت و همسر ابودرداء صداى تیشه را که آن بت را مىزد، شنیده گفت: اى ابن رواحه مرا هلاک ساختى!! عبدالله به همان صورت بدون هیچ حادثهاى بیرون آمد و ابودرداء به منزل خود آمده، داخل شد دید که خانمش نشسته و از ترس وى گریه مىکند. پرسید: تو را چه شده است؟ پاسخ داد: برادرت عبدالله بن رواحه نزد من آمد و این حالتى را که مىبینى انجام داد. وى به شدت خشمگین شد، سپس با خود فکر نموده، گفت: اگر نزد این بت خیرى مىبود، حتماً از جان خود دفاع مىکرد. آن گاه حرکت نمود تا این که نزد پیامبر خدا ص در حالى که ابن رواحه او را همراهى مىکرد، آمد و اسلام آورد [۳۳۸].
[۳۳۸] سند آن بسیار ضعیف است. حاکم (۳/۲۳۶) در سند آن واقدی است که متروک است.
ابن جریر طبرى (۲۲۷/۴) از زیادبن جَزء زبیدى روایت نموده که گفت: ما اسکندریه را در زمان خلافت حضرت عمر س فتح نمودیم... حدیث را ذکر نموده و در آن آمده: بعد از آن در بلهیب در انتظار رسیدن نامه عمر س اقامت گزیدیم، تا این که آن نامه به ما رسید، و عمرو س آن را براى ما قرائت نمود و در آن آمده بود:
(أما بعد: فانه جاءنى کتابک تذکر أن صاحب الاسکندریه عرض أن یعطیک الجزیه على أن ترد علیه ما أصیب من سبایا أرضه، و لعمرى، لجزیه قائمه تکون لنا و لمن بعدنا من المسلمین أحب الى من فىء یقسم ثم کانه لم یکن، فاعرض على صاحب الاسکندریه أن یعطیک الجزیه ؛ على ان تخیروا من فى ایدیکم من سبیهم بین الاسلام و بین دین قومهم؛ فمن اختار منهم الاسلام فهو من المسلمین له ما لهم و علیه ماعلیهم؛ ومن اختار دین قومه وضع علیه من الجزیه ما یوضع على اهل دینه، فاما من تفرق من سبیهم بارض العرب فبلغ مکه والمدینه والیمن فانا لا نقدر على ردهم، و لا نحب ان نصالحه على امر لا نفى له به).
«اما بعد: نامهات به من رسید، در آن متذکر شدهاى که صاحب اسکندریه به تو پیشنهاد نموده است که وى حاضر است در عوض استرداد اسیران سرزمینش به تو جزیه بپردازد. سوگند به جانم، جزیه پایدارى که براى ما و مسلماناى که بعد از ما مىآیند استوار باشد، از فىء که تقسیم مىشود و گویى که هیچ نبود، نزد من بهتر است. تو نیز به صاحب اسکندریه پیشنهاد کن تا به تو جزیه بدهد، به شرط این که اسیران در دست شما را در میان انتخاب اسلام و دین قومشان آزاد بگذارید. کسى که اسلام را انتخاب نمود او از جمله مسلمین است، براى وى همان چیزى است که براى مسلمانان است، و بر وى همان چیزى است که بر مسلمانان مىباشد. و کسى که دین قوم خود را اتخاب کرد، بر وى همانطورى که بر اهل دین وى جزیه وضع مىشود، جزیه وضع گردد. اما آن عده از اسیران ایشان که در سرزمین عرب پراکنده شده است، و به مکه، مدینه و یمن رسیده ما قادر بر رد نمودن آنها نیستیم، و دوست هم نداریم با وى به شرطى صلح نماییم، که نتوانیم نسبت به آن وفادار باشیم.
راوى مىگوید: بعد از آن عمرو س کسى را نزد صاحب اسکندریه فرستاد تا محتواى نامه امیرالمؤمنین را به او برساند. راوى مىافزاید: صاحب اسکندریه در پاسخ گفت: من این را قبول دارم. گوید: ما همه اسیران در دست خود را جمع نمودیم، و نصارا هم جمع شدند، و ما مردانى را که در دست داشتیم، یک یک مىآوردیم، و او را در میان انتخاب اسلام و نصرانیت اختیار مىنمودیم. اگر اسلام را انتخاب مىنمود، آن چنان تکبیرى مىگفتیم که از تکبیرمان هنگام فتح یک قریه شدید و سخت ترمى بود، مىگوید: و او را به طرف خود مىکشیدیم. اگر نصرانیت را اختیار مىنمود، نصرانىها صدا برآورده و او را بهسوى خود مىکشیدند، و ما بر او جزیه وضع مىکردیم، و از آن به شدت ناراحت شده و مىرنجیدیم، طورى که گویى مردى از طرف ما بهسوى آنها خارج شده (و کافر شده) باشد. راوى مىگوید: تا اختتام همین طور کار به پیش مىرفت، از جمله کسانى که ما آوردیم، یکى هم ابومریم عبدالله بن عبدالرحمن بود، - قاسم مىگوید: من وى را دیدم که سردار بنى زبید بود - مىگوید: ما او را آماده کردیم، و اسلام و نصرانیت را به وى عرضه داشتیم - پدر، مادر و برادرانش همه مسیحى بودند - وى اسلام را انتخاب نمود، و ما او را بهسوى خودمان کشیدیم. مادر، پدر و برادرانش قصد جان وى را داشتند و مىخواستند او را از دست ما بیرون کنند، تا این که لباسهایش را بر وى دریدند. بعد، امروز چنان که مىبینى او رئیس ماست... و حدیث را ذکر نموده.
ترمذى و حاکم از شعبى روایت نمودهاند که گفت: حضرت على بن ابى طالب س به بازار آمد. به نصرانیى برخورد که زرهى را مىفروخت. حضرت على س زره را شناخت، و گفت: این زره مال من است، و براى فیصله این کار بایدنزد قاضى مسلمانان برویم - در آن وقت قاضى مسلمانان شریح بود، و حضرت على وى را به عنوان قاضى تعیین نموده بود - هنگامى که شریح امیرالمؤمنین را دید، از جاى قضاوت خود برخاست، و حضرت على س را در جاى خود نشاند، و خود با نصرانى در مقابل وى نشست. حضرت على فرمود: اما - اى شریح - اگر خصمم مسلمان مىبود با وى مىنشستم، ولى من از پیامبر خدا ص شنیدم که مىگوید: «با آنها مصافحه نکنید، و به سلام دادن بر آنها ابتدا نکنید و مریضانشان را عیادت ننمایید، وبر (میت) آنها نماز نگزارید، وآنها را در راه رفتن به جاى تنگ و ضیق مجبور کنید، و آنها را چنان که خداوند حقیر و ذلیل ساخته است، حقیر و ذلیل سازید». اى شریح در میان من و وى داورى کن. شریح گفت: اى امیرالمؤمنین چه مىگویى؟ حضرت على پاسخ داد:
این زره من است، که مدتى قبل از نزدم افتاده بود. شریح پرسید: اى نصرانى تو چه مىگویى؟ نصرانى گفت: امیرالمؤمنین را به دروغ متهم نمىکنم، ولى زره مال خودم است. شریح گفت: گمان نمىکنم این از دست وى بیرون آید، آیا شاهدى دارى؟ على س پاسخ داد: شریح راست گفت. نصرانى گفت: اما من شهادت مىدهم که این احکام و داورى انبیا است. امیرالمؤمنین نزد قاضى خود مىآید، و قاضى او برخلاف وى حکم داورى مىنماید. این - به خدا سوگند اى امیرالمؤمنین! - زره توست، روزى من به دنبال تو روان بودم، و این از شتر خاکسترى رنگت افتاد و من آن را برداشتم و شهادت مىدهم که معبودى جز یک خدا نیست و محمّد رسول خداست. حضرت على س فرمود: از این که اسلام آوردى، آن زره براى توباشد، یک اسب نیز به او داد [۳۳۹].
و نزد حاکم از شعبى روایت است که: زرهى از حضرت على در روز جمل مفقود گردید، مردى آن را به دست آورده فروخت، آن زره نزد مردى از یهود شناسایى گردید، حضرت على س با وى نزد شریح اقامه دعوا نمود. حضرت حسن و قنبر غلام آزاد شده حضرت على س به نفع او شهادت دادند. شریح گفت: یک شاهد دیگر در عوض حسن برایم پیدا کن. على س پرسید: آیا شهادت حسن را رد مىکنى؟ گفت نه، ولى از تو به یاد دارم که شهادت پسر براى پدر جایز نیست.
این را حاکم در الکنى و ابونعیم در الحلیه (۱۳۹/۴) از طریق ابراهیم بن یزید تیمى از پدرش، به صورت طولانى روایت کرده، و در حدیث وى آمده: شریح گفت: اما شهادت مولایت را پذیرفتیم، ولى شهادت پسرت را برایت جایز نمىدانیم. حضرت على س فرمود: مادرت گمت کند! آیا از عمر نشنیدى که مىگفت: از پیامبر خدا ص شنیدم که مىگوید: «حسن وحسین سید جوانان اهل جنتاند». [۳۴۰] پس از آن به یهودى گفت: زره را بگیر. یهودى گفت: امیرالمؤمنین با من نزد قاضى مسلمین آمد و او برخلاف وى حکم نمود، و او راضى گردید، راست گفتى - به خدا سوگند اى امیرالمؤمنین - این زره مال توست. از شترت پایین افتاد و من آن را گرفتم، شهادت مىدهم که معبودى جز یک خدا نست و محمّد رسول خدا نیست. حضرت على س آن زره را به او بخشید، و هفت صد دینار دیگر نیز به او بخشید، و او همیشه همراهش مىبود تا این که در روز صفین به قتل رسید. این چنین در کنزالعمال (۶/۴) آمده است.
[۳۳۹] بسیار ضعیف. بیهقی در «الکبری» (۱۰۱۳۶) در سند آن دو مشکل وجود دارد: اول اینکه جابر جعفی چنانکه در «التقریب» (۱/۱۲۳) آمده است ضعیف است. و دوم عمرو بن شمر. بخاری دربارهی وی میگوید: منکر الحدیث است. نسائی و دارقطنی درباره وی میگویند: متروک الحدیث است. ابن حبان میگوید: وی رافضی است و صحابه را بد میگوید و از راویان ثقه روایات موضوع نقل میکند. نگا: «المیزان» (۳/۲۶۸). این حدیث را نه در ترمذی و نه در مستدرک نیافتم. اما طبرانی در «الاوسط» از ابوهریره بطور مرفوع روایت نموده که: «لا تصافحوا الیهود و النصاری» که در این سند نیز سفیان بن وکیع وجود دارد که همانگونه که در «المجمع» (۸/۴۲) آمده ضعیف است. [۳۴۰] سند آن ضعیف است. اما خود حدیث در مجموع صحیح و بلکه آنگونه که مناوی و آلبانی گفتهاند متواتر است و از ده طریق روایت شده است. نگا: «الصحیحة» (۷۹۶) (۲/۴۲۳-۴۳۲). اما این حدیث را طبرانی (۱/۱۲۲/۲) و ابونعیم (۴/۱۳۹، ۱۴۰) روایت کردهاند. وی (ابونعیم) میگوید: این حدیثی است غریب از روایت اعمش از ابراهیم که تنها حکیم آن را روایت کرده است. آلبانی میگوید: وی آنگونه که ابوحاتم میگوید متروک الحدیث است. نگا: «صحیح الجامع» (۳۱۸۰)، (۳۱۸۱)، (۳۱۸۲).
طبرانى از جریر س روایت نموده، که گفت: با پیامبر ص مثل آنچه زنان بر آن بیعت نمودند، بیعت کردیم. کسى که از ما، بدون این که چیزى از آنها را مرتکب شود وفات نمود، جنت برایش تضمین است. و کسى که از ما، در حالى مرد که چیزى از آنها را مرتکب گردید، و حد بر او جارى شد، همان (جارى شدن حد بر او) کفّاره است. وکسى که از ما، در حالى مرد که چیزى از آن را مرتکب گردید، ولى آن بر وى پوشیده باقى ماند، حساب وى بر خداوند است [۳۴۱]. هیثمى در مجمع الزاوائد (۳۶/۶) مىگوید: در این روایت سیف بن هارون آمده، که ابونعیم وى را ثقه دانسته و گروه دیگرى ضعیفش دانستهاند، و بقیه رجال وى رجال صحیحاند. این را همچنان ابن جریر، چنان که در الکنز (۸۲/۱) آمده، روایت نموده است، و این حدیث در بیعت زنان خواهد آمد.
[۳۴۱] ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (۲۲۶۰). در سند آن سیف بن هارون است که ضعیف است: «التقریب» (۱/۳۴۴).
احمد از عبدالله بن عثمان بن خیثم روایت نموده، که محمّد بن اسود بن خلف به او خبر داد که: پدرش اسود س پیامر خدا ص را در روز فتح دید که با مردم بیعت مىنمود. میگوید: پیامبر ص نزد کوه کوچکى [۳۴۲] که روى خود را به طرف آن [۳۴۳] گردانیده بود، نشست و با مردم بر اسلام و شهادت بیعت نمود. پرسیدم: شهادت چیست؟ گفت: محمّد بن اسود بن خلف به من خبر داد، که وى با ایشان بر ایمان به خدا و شهادت بر این که مبعودى جز خدا وجود ندارد، و محمّد بنده و رسول اوست، بیعت نمود. [۳۴۴] این چنین در البدایه (۳۱۸/۴) آمده، و افزوده است که: این را احمد به تنهایى خود روایت نموده. هیثمى (۳۷/۶) مىگوید: رجال وى ثقهاند، ونزد بیهقى آمده: آن گاه مردم اعم از بزرگان، خردسالان، مردان و زنان نزدش آمدند و او با ایشان بر اسلام و شهادت بیعت نمود. این چنین در البدایه (۳۱۸/۴) آمده، و طبرانى این را به این سیاق در الکبیر و الصغیر چنان که در مجمع الزواید (۳۷/۶) آمده روایت کرده است، و همچنان بغوى، ابن السکن، حاکم و ابونعیم این را، چنان که در الکنز (۸۲/۱) آمده، روایت نمودهاند.
[۳۴۲] در سیرت حلبیه (۱۰۹/۱) آمده که: در روز فتح بر کوه صفا نشست، و با مردم بیعت مىنمود. [۳۴۳] در نص همینطور ذکر شده، و ضمیر ذکر شده بهسوى همین کوه کوچک یاد شده در نص برمىگردد، ویک احتمال دیگر وجود دارد، که این ضمیر به بیت الحرام اشاره داشته باشد، در این صورت چنین مىشود که: پیامبر ص بر کوه صفا در حالى که روى خود را به طرف کعبه گردانیده بود، نشست. والله اعلم. م. [۳۴۴] ضعیف. حاکم (۳/۱۹۶) و احمد (۳/۴). در سند آن محمد بن الأسود بن خلف وجود دارد. ذهبی میگوید: وی و پدرش شناخته شده نیستند: «میزان الإعتدال» (۳/۴۸۵).
شیخین (بخارى و مسلم) از مجاشع بن مسعود س روایت نمودهاند که گفت: من و برادرام نزد پیامبر خدا ص آمدیم، گفتم: با ما بر هجرت بیعت نما، پاسخ داد: «هجرت براى اهلش گذشت»، پرسیدم: پس با ما بر چه بیعت مىکنى؟ فرمود: «بر اسلام و جهاد» [۳۴۵]. این چنین درالعینى (۱۶/۷) آمده. و این را همچنان ابن ابى شیبه روایت نموده و افزوده است: (راوى) مىگوید: بعد از آن با برادرش ملاقات نموده، از وى (نیز این را) پرسیدم گفت: مجاشع راست گفته است. این چنین در کنز العمال (۸۳-۲۶/۱) آمده.
[۳۴۵] بخاری (۲۹۶۲، ۳۹۶۳) و مسلم (۱۸۶۳) در کتاب الإمارة، باب: مبایعه بعد از فتح مکه بر اسلام و جهاد.
ابوعوانه در مسند خود (۳۸/۱) از زیاد بن علاقه روایت نموده، که گفت: از جریربن عبدالله شنیدم که هنگام وفات مغیره بن شعبه س صحبت مىنمود. موصوف براى مردم سخنرانى کرده گفت: شما را به ترس خداوند واحد و لا شریک، وقار و آرامش وصیت مىکنم، چون من با همین دستم با پیامبر خدا ص بر اسلام بیعت نمودم، و او نصیحت براى هر مسلمان را براى من شرط گذاشت. سوگند به پروردگار کعبه، که من براى همه شما نصیحت کننده هستم، سپس طلب مغفرت نمود و پایین شد [۳۴۶]. بخارى (۱۴/۱) (این را) کاملتر از آن روایت نموده است [۳۴۷]، و بیهقى و غیر وى از زیادبن حارث صدائى س روایت نمودهاند که گفت: نزد پیامبر خدا ص آمده با وى بر اسلام بیعت نمودم... [۳۴۸] و حدیث را به طول آن: چنان که در باب دعوت گذشت، متذکر گردیده.
[۳۴۶] صحیح. ابوعوانه در «مسند» (۱/۳۸). [۳۴۷] بخاری (۹۸). [۳۴۸] ضعیف. قبلا گذشت.
[۳۴۹. ] هدف احکام عملى اسلام چون نماز وغیره است.م.
حسن بن سفیان، طبرانى در الاوسط، ابونعیم، حاکم، بیهقى و ابن عساکر از بشیربن خصاصیه س روایت نمودهاند که گفت: نزد پیامبر خدا ص آمدم تا همراهش بیعت نمایم، گفتم: اى پیامبر خدا بر چه با من بیعت مىکنى؟ پیامبر دست خود را دراز نموده فرمود: «گواهى مىدهى که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد و محمّد بنده و رسول اوست، نمازهاى پنجگانه را در وقتهاى آن میخوانى، زکات فرض شده را ادا مىکنى، روزه رمضان را مىگیرى، حج خانه (کعبه) را به جاى مىآورى و در راه خداوند جهاد مىنمایى». گفتم: اى پیامبر خدا ص همه اینها را مىتوانم انجام دهم، مگر دو چیز را، که طاقت آن را ندارم: زکات را، چون به خدا سوگند جز ده شتر که به اهلم شیر مىدهند و بارکش آنهااند دیگر (چیزى) ندارم. و جهاد: من مرد ترسویى هستم، و مىپندارند، کسى که (از میدان قتال) روى گرداند [۳۵۰]، مورد غصب خدا قرار گرفته است، و من مىترسم که چون جنگ فرا رسد، با ترس از جان خود (از میدان جنگ) فرار نمایم و به غضب خدا گرفتار شوم. آن گاه پیامبر خداص دست خود را پس کشید و باز آن را حرکت داد، سپس فرمود: «اى بشیر، نه صدقه و نه جهاد!! پس با چه داخل جنت مىشوى؟!» گفتم: اى رسول خدا، دستت را بده که با تو بیعت کنم، آنگاه دست خود را پیش آورد و من بر همه آنها با او بیعت نمودم [۳۵۱]. این چنین در کنز العمال (۱۲/۷) آمده. و این را احمد روایت نموده، و رجال وى، چنان که هیثمى (۴۲/۱) مىگوید، ثقهاند.
[۳۵۰] وى اشاره به ین قول خداوند تبارک و تعالى دارد که مىفرماید: ﴿وَمَن يُوَلِّهِمۡ يَوۡمَئِذٖ دُبُرَهُۥٓ إِلَّا مُتَحَرِّفٗا لِّقِتَالٍ أَوۡ مُتَحَيِّزًا إِلَىٰ فِئَةٖ فَقَدۡ بَآءَ بِغَضَبٖ مِّنَ ٱللَّهِ وَمَأۡوَىٰهُ جَهَنَّمُۖ وَبِئۡسَ ٱلۡمَصِيرُ ١٦﴾ [الانفال: ۱۶]. ترجمه: «و هر کس در آن هنگام به آنها پشت کند - مگر در صورتى که هدفش کنارهگیرى از میدان براى حمله مجدد و یا به قصد پیوستن به گروهى (از مجاهدان) بوده باشد - (چنینکسى) گرفتار غضب خداوند است، و ماواى او جهنم است، و چه بد جایگاهى است». [۳۵۱] ضعیف. احمد (۵/۲۴۴) و طبرانی در «الکبیر» (۱۲۳۳) و ابن عساکر (۱۰/۱۳۸) و حاکم (۲/۷۹، ۸۰). حاکم آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی متفق است. در سند آن ابوالمثنی العبدی است که همان موثر بن عفارة است. حافظ ابن حجر در تقریب (۲/۲۸۰) دربارهی میگوید: مقبول است. یعنی در صورت متابعه و الا لین است. برای این سند نیز هیچ متابعی یافته نشده است. نگا: «الإستیعاب» (۱/۳۳۰).
احمد از جریر س روایت نموده، که گفت: با پیامبر خدا ص به برپا داشتن نماز، دادن زکات و نصیحت براى هر مسلمان بیعت نمودم [۳۵۲]. ابن جریر نیز مانند این را، چنان که در کنز العمال (۸۲/۱) آمده، روایت نموده است، و شیخین (بخارى و مسلم) و ترمذى آن را، چنان که در الترغیب (۲۳۶/۳) آمده، روایت کردهاند. احمد همچنین از طریق دیگرى از وى روایت نموده که: مىگوید: گفتم: اى پیامبر خدا بر من شرط بگذار چون تو به شرط عالمترى. فرمود: «من با تو بر این بیعت مىکنم، که خداوند را به تنهاییش عبادت کنى و به وى چیزى را شریک نیاورى، نماز را برپاى دارى، زکات را ادا کنى، براى هر مسلمان نصیحت نایى و از شرک بیزارى نمایى» [۳۵۳]. نسائى این را، چنان که در البدایه (۷۸/۵) آمده، روایت کرده، و ابن جریر مانند این را، چنان که در الکنز (۸۲/۱) آمده، روایت نموده، جز این که وى گفته است: «مسلمانان را نصیحت مىکنى و از شرک جدا مىشوى»، طبرانى از وى روایت نموده، که گفت: جریر س نزد پیامبر خدا ص آمد و به او گفت: «اى جریر دستت را پیش آور»، جریر پرسید: بر چه؟ [۳۵۴] فرمود: «این که خودت را به خدا تسلیم کنى، و براى هر مسلمان نصیحت نمایى». جریر به آن از گوش فراداد - وى که مرد عاقل و خردمندى بود - گفت: اى پیامبر خدا در آنچه توانستم؟ بنابراین بعد از وى براى مردم رخصت بود. [۳۵۵] [۳۵۶] این چنین در الکنز (۸۲/۱) آمده.
[۳۵۲] بخاری (۲۹۶۲) (۳۹۶۳) و مسلم (۱۹۶) و احمد (۲/۳۵۸). [۳۵۳] صحیح. احمد (۴/۳۵۷) و نسائی (۷/۱۴۷) و بیهقی (۹/۱۳). [۳۵۴] یعنى بر کدام شروط بیعت صورت مىگیرد. [۳۵۵] ضعیف. رواه الطبرانی فی الکبیر (۲۳۶۵) در سند آن داود بن یزید الأودی که ضعیف است. نگا: تقریب (۱/۲۳۵). [۳۵۶] یعنى هر کس به حد توان و قدرت خود مکلّف به اداى مسؤولیتهاى به دوش گرفتهاش بود. م.
رویانى، ابن جریر و ابن عساکر از عوف بن مالک اشجعى س روایت نمودهاند که گفت: نزد پیامبر خدا ص نه یا هشت و یا هفت تن بودیم، فرمود: «آیا با رسول خدا بیعت نمىکنید؟» و این را سه مرتبه تکرار نمود. آن گاه ما دستهاى خود را پیش نمودیم و باپیامبر خدا ص بیعت کرده گفتیم: اى رسول خدا، ما با تو بیعت نمودیم، بر چه چیز با تو بیعت کنیم؟ فرمود: «بر این که خداوند را عبادت کنید، و به وى چیزى را شریک نیاورید، و نمازهاى پنجگانه (را ادا نمایید) - و کلمه دیگرى را آهسته گفت - و این که از مردم چیزى را سئوال نکنید». (راوى) مىگوید: کسى از این افراد را دیدم که تازیانهاش مىافتاد ولى به هیچ کس نمىگفت که آن را بدهد [۳۵۷]. این چنین در الکنز (۸۳/۱) آمده. و این را همچنان مسلم، ترمذى و نسائى، چنان که در الترغیب (۹۸/۲) آمده، روایت کردهاند.
[۳۵۷] مسلم (۲۳۶۵) و ابی داوود (۱۶۴۲) و ابن ماجه (۲۸۶۷) و نسائی (۱/۲۲۸).
و طبرانى در الکبیر از ابوامامه س روایت نموده، که گفت: پیامبر خداص فرمود: «چه کسى بیعت مىکند؟» ثوبان مولاى [۳۵۸] رسول خدا ص گفت: اى پیامبر خدا ص بیعت نمودیم، فرمود: «بر این که از هیچ کس چیزى را طلب نکنى». ثوبان پرسید: اى رسول خدا براى کسى که این کار را انجام دهد چیست؟ فرمود: «جنّت». و ثوبان با وى بیعت نمود. ابوامامه مىگوید: من ثوبان را در مکه در جمع زیادى از مردم دیدم، که سوار بود و تازیانهاش از وى مىافتاد، و گاهى بر شانه مردى مىافتاد،آن مرد آن را مىگرفت و به او مىداد، اما او آن را نمىگرفت، تا این که خودش پایین مىآمد و آن را بر مىداشت [۳۵۹]. این چنین در الترغیب (۱۰۰/۲) آمده. احمد، نسائى، و غیر ایشان نیز این را به اختصار از ثوبان روایت کردهاند [۳۶۰]، و آن دو قصه تازیانه را براى ابوبکر [۳۶۱] س، چنان که در الترغیب (۱۰۱ -۹۹/۲) آمده، متذکر شدهاند.
[۳۵۸] مولى در زبان عربى مالک، سید، آقا، ارباب، بنده، آزاد کننده بنده، بنده آزاد شده، ولى نعمت، نعمت دهنده، نعمت یافته، نعمت داده شده، دوست دار، دوست،هم پیمان، همسایه، مهمان، شریک، پسر، پسرعمو، خواهرزاده، عمو، داماد، نزدیک، قریب، خویشاوند و پیرو و تابع را افاده مىکند. بدین خاطر از ترجمه آن در اکثر جاها منصرف شدیم، ومعناى آن طبق قرینه و سیاق جمله که اکثراً غلام و غلام آزاد شده را معنى میدهد باید برداشت گردد. م. [۳۵۹] ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (۷۸۳۲) در سند آن علی بن یزید الالهانی است که ضعیف است. نگا: «المجمع» (۳/۹۳) آلبانی این روایت را در «ضعیف الترغیب» (۴۹۳) ضعیف دانسته است. [۳۶۰] صحیح. احمد (۵/۲۷۶) و ابی داوود (۱۶۴۳) و نسائی (۵/۹۶) و ابن ماجه (۱۸۳۷) و حاکم (۱/۴۱۲) حاکم آن را صحیحی دانسته و همینگونه ذهبی و نیز آلبانی در «صحیح الترغیب» (۸۱). [۳۶۱] ضعیف. احمد (۱/۱۱) سند آن بین ابن ابی ملیکه و ابی بکر منقطع است زیرا او وی را ملاقات نکرده است. همچنین در سند آن عبدالله بن مومل وجود دارد که دربارهی وی اختلاف است و قول صحیح این است که وی ضعیف است. آلبانی این روایت را در «ضعیف الترغیب» (۴۹۲) ضعیف دانسته است.
احمد از ابوذر س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص پنج بار با من بیعت کرد، و هفت روز بر من تأکید و توثیق نمود، و خداوند را هفت بار بر من شاهد و گواه آورد که: در دین خدا از ملامت هیچ ملامت کننده نهراسم. ابوالمثنى مىگوید: ابوذر گفت: پیامبر خدا ص مرا طلب نموده فرمود: «آیا مىخواهى بیعتى نمایى که در عوض آن برایت جنّت باشد؟» گفتم: بلى، و دست خود را پیش نمودم، پیامبر خدا ص - در حالى که بر من شرط مىگذاشت - گفت: از مردم چیزى طلب نکنم، گفتم: بلى. افزود: «و نه تازیانه ات را اگر از تو افتاد، تا این که خودت پیاده شده آن را بگیرى» [۳۶۲]. و در روایتى آمده که: پیامبر خدا ص شش روز مىگفت: «اى ابوذر آنچه در آینده به تو گفته مىشود آن را بدان». چون روز هفتم فرا رسید گفت: «تو را در کارهاى سرّى و علنىات به ترس از خدا توصیه مىکنم، و چون بدى نمودى نیکى کن، و از هیچ کس هرگز چیزى نخواه اگر چه تازیانه ات هم بیفتد، و قطعاً امانتى را نگیر [۳۶۳]» [۳۶۴]. این چنین در الترغیب (۹۹/۲) آمده است.
[۳۶۲] صحیح. احمد (۵/۱۰۷۲) آلبانی در «صحیح الترغیب» (۸۱۰) آن را صحیح دانسته است. [۳۶۳] این فرموده رسول خدا ص در ضمن توجه به درک و برداشت ایشان از شخصیت، ظرفیت و استعداد اشخاص مختلف، به سنگینى بار امانت و اداى درست آن دلالت مىکند. [۳۶۴] ضعیف. احمد (۵/۱۸۱) منذری میگوید: راویان آن ثقه هستند. همینطور هیثمی در «المجمع» (۳/۹۳). من میگویم در این روایت دو اشکال وارد است. اول: ابن لهیعه که ضعیف است. ثانیا روایت دراج از ابن ابی السمح ضعیف است. آلبانی در «صحیح الترغیب» (۸۱) آن را «حسن لغیره» دانسته است.
شاشى و ابن عساکر از سهل بن سعد س روایت نمودهاند که گفت: من، ابوذر، عباده بن صامت، ابوسعید خدرى، محمّد بن مسلمه و فرد ششمى با پبامبر خدا ص بیعت نمودیم، تا ملامت، هیچ ملامت کننده ما را از دین خدا باز ندارد، ولى فرد ششم [۳۶۵] خواهان لغو و فسخ آن گردید و پیامبرص آن را برایش فسخ نمود [۳۶۶]. این چنین در الکنز (۸۲/۱) آمده. و طبرانى نیز این را عیناً روایت کرده است. هیثمى (۲۶۴/۷) مىگوید: در این روایت عبدالمهیمن بن عیاش آمده و او ضعیف مىباشد. و مسلم از عباده بن صامت س روایت نموده که (گفت): من از جمله رؤسایى هستم که با پیامبر خدا ص بیعت نمودند. وى گفت: بیعت کردیم تا چیزى را شریک خداوند نگیریم، دزدى نکنیم، زنا ننماییم. نفسى را که خداوند حرام گردانیده جز به حق نکشیم، غارت و چپاول نکنیم و نافرمانى ننماییم، اگر این کارها را نمودیم، براىمان جنت است، و اگر چیزى از اینها را مرتکب شدیم، داورى آن به خداوند محوّل است و نزد ابن جریر از وى س روایت است که گفت: ما نزد پیامبر خدا ص بودیم، فرمود: «با من بیعت کنید که به خداوند چیزى را شریک نیاورید، دزدى نکنید و زنا ننمایید کسى که از شما به این بیعت وفا نمود پاداش وى بر خداوند است، کسى که چیزى ازینها را مرتکب شد و خداوند آن را پنهان و مستور داشت، این به خداوند محول است، اگر خواست عذابش مىدهد، و اگر خواست مىبخشدش» [۳۶۷]. این چنین در الکنز (۸۲/۱) آمده است.
[۳۶۵] در اینجا اگر اندکى دقت کنیم به خوبى به عظمت و ابهت اصحاب کرام ش پى مىبریم، چون راوى اسم فرد ششم را افشا ننموده، و آن را مستور نگه مىدارد که این خود عملى است بزرگ. م. [۳۶۶] ضعیف. طبرانی. نگا: «مجمع الزوائد» (۷/۲۶۴) که در آنجا چنین گفته: در آن عبدالمهیمن بن عباس است که ضعیف است. [۳۶۷] بخاری (۱۲/۱۹۲) و مسلم (۴۳۸۴).
ابن اسحاق، ابن جریر و ابن عساکر از عباده بن صامت س روایت نمودهاند که گفت: ما در بیعت عقبه اوّل یازده مرد بودیم، و با پیامبر خدا ص چون بیعت زنان بیعت نمودیم، (البتّه) قبل از این که جنگ بر ما فرض شود، ما با وى بیعت کردیم تا به خداوند چیزى را شریک نیاوریم، دزدى نکنیم، زنا ننماییم، بهتانى را که از نزد خود ساخته باشیم روى صحنه نیاوریم اولاد مان را به قتل نرسانیم و از وى در کار معروف و پسندیده نافرمانى نکنیم، کسى که (به این چیزها) وفا نمود، براى او بهشت است، و کسى که چیزى از اینها را مرتکب گردید، کار وى به خداوند محوّل است، اگر خداوند بخواهد وى را عذاب مىکند، و اگر بخواهد او را مىبخشد. بعد از آن در سال آینده پس از این بیعتشان آمدند و (دوباره بیعت نمودند) [۳۶۸]. این چنین در الکنز (۸۲/۱) آمده. و بخارى و مسلم مانند این را چنان که، در البدایه (۱۵۰/۳) آمده، روایت کردهاند.
[۳۶۸] صحیح. احمد (۵/۳۲۳) و نگا: سیره ابن هشام (۲/۵۴).
بیهقى (۱۶/۹) از یعلى بن منیه س روایت نموده، که گفت: در روز دوم فتح نزد پیامبر خداص آمده گفتم: اى رسول خدا، با پدرم بر هجرت بیعت کن، گفت: «بلکه با وى بر جهاد بیعت مىکنم، چون هجرت در روز فتح قطع گردید» [۳۶۹]. و حدیث مجاشع س گذشت: گفتم: اى رسول خدا، با ما بر هجرت بیعت نما، پاسخ داد: «هجرت براى اهلش گذشت». حدیث جریر گذشت: «و از شرک جدا مىگردى». و نزد بیهقى (۱۳/۹) در حدیث جریر س آمده: «مؤمن را نصیحت میکنى و از مشرک جدا مىگردى».
[۳۶۹] ضعیف. به روایت نسائی (۷/۱۴۱) در کتاب بیعت، باب بیعت بر جهاد. در سند آن عمرو بن عبدالرحمن است. ذهبی در «المیزان» (۳/۲۷۲) در بارهاش میگوید: کسی وی را نمیشناسد. آلبانی نیز این روایت ر ا در «ضعیف نسائی» (۲۸۰) ضعیف دانسته است.
احمد، بخارى در التاریخ، ابن ابى خَیثَمه، ابوعوانه، بَغَوى، ابونُعیم و طبرانى از حارث بن زیاد ساعدى س روایت نمودهاند که گفت: در روز خندق در حالى نزد پیامبر خدا ص آمدم که با مردم بر هجرت بیعت مىنمود. ما گمان کردیم که همه براى بیعت فراخوانده مىشوند، بنابراین گفتم: اى رسول خدا، با این بر هجرت بیعت نما. فرمود: «این کیست؟» گفتم: این پسر عمویم حَوط بن یزید - یا یزید بن حوط - است. پیامبر خدا ص فرمود: «با شما بیعت نمىکنم، چون مردم بهسوى شما هجرت مىکنند و شما بهسوى آنها هجرت مىنمایید. سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، انصار را هر مردى تا ملاقات با خداوند دوست بدارد، خداوند را در حالى ملاقات مىنماید که وى او را دوست مىدارد، و انصار را هر مردى تا ملاقات با خدا بد بیند، خداوند را در حالى ملاقات مىکند که خداوند او را بد مىبیند» [۳۷۰]. این چنین در الکنز (۱۳۴/۷) آمده. و این را همچنان ابوداود، چنان که در الاصابه (۲۷۹/۱) آمده، روایت کرده است، و هیثمى (۳۸/۱۰) مىگوید: این را احمد و طبرانى به اسنادهایى روایت نمودهاند و رجال بعضى آنها غیر محمّد بن عمرو، که حسن الحدیث مىباشد، رجال صحیحاند. و طبرانى از ابو اسید ساعدى س روایت نموده که: مردم نزد پیغمبر ص براى حفر خندق آمدند و با وى بر هجرت بیعت مینمودند. هنگامیکه فارغ شد، فرمود: (اى گروه انصار، شما بر هجرت بیعت نکنید، چون مردم بسوى شما هجرت مىکنند. کسى که به خداوند در حالى ملاقات نماید که انصار را دوست داشته باشد، با خداوند در حالى ملاقات مىکند که وى او را دوست داشته باشد. و کسى که با خداوند در حالى ملاقات نماید که نسبت به انصار بدبین باشد به خداوند در حالى روبرو مىشود که نسبت به او بدگمان است) [۳۷۱]. هیثمى (۳۸/۱۰) مىگوید در این روایت عبدالحمید بن سهیل آمده و من وى را نشناختم و بقیه رجال وى ثقهاند.
[۳۷۰] حسن. به روایت احمد (۳/۴۲۹) و طبرانی در «الکبیر» (۳۳۵۶) نگا: «مجمع الزوائد» (۱۰/۳۸). [۳۷۱] ضعیف. به روایت طبرانی. هیثمی (۱/۳۸) دربارهی آن میگوید: در آن عبدالرحمن بن سهیل است که وی را نشناختم. و بقیهی رجال آن ثقهاند.
احمد از جابر س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص ده سال در مکه درنگ نمود، و مردم را درمنزلهاى شان: در عکاظ و مجنه [۳۷۲] و در موسمها (ى حج) پیگیرى و دنبال مىنمود، و مىگفت: «چه کسى مرا جاى مىدهد؟ چه کسى مرا نصرت مىدهد؟ تا رسالت پروردگارم را ابلاغ نمایم، و براى وى جنت باشد». ولى هیچ کس را نمىیافت که وى را جاى دهد و نصرت و یارى رساند، تا جایى که مردى چون از یمن و یا از مضر بیرون مىرفت، قوم و اقربایش نزد وى آمده مىگفتند: از بچه قریش بر حذر باش تا تو را در فتنه نیندازد، و پیامبر ص در میان اقامتگاههاى آنها مىرفت، و آنها با انگشتان (خود) به سویش اشاره مىکردند. تا این که خداوند ما را از یثرب به طرف وى فرستاد، و ما او را جاى دادیم و تصدیقش نمودیم، مردى از ما خارج مىشد، و به وى ایمان مىآورد، و وى قرآن را به او یاد مىداد، بعد وى به طرف خانواده خود باز مىگشت، و آنها با اسلام آوردن وى اسلام مىآوردند، تا این که هیچ خانهاى از خانه هاى انصار باقى نماند، مگر این که گروهى از مسلمانان در آن وجود داشتند، که اسلام را ظاهر و آشکار مىنمودند.
بعد از آن همه انصار مشورت نمودند و گفتیم: تا چه وقت پیامبر خدا ص را رها کنیم، که در کوههاى مکه بگردد، رانده شود و بترسد؟! بنابراین هفتاد مرد از ما به طرف وى حرکت نمودند، تا این که در موسم نزدش رسیدند، و ما با وى در گردنه عقبه وعده ملاقات داشتیم، و یک تن و دو تن نزد وى گرد آمدیم، تا این که همه جمع شدیم و گفتیم: اى رسول خدا، با تو بر چه بیعت کنیم؟ فرمود: «با من بر شنیدن و اطاعت در نشاط و کسالت، و خرج کردن در سختى و آسانى، و امر به معروف و نهى از منکر، بیعت کنید. و این که در راه خدا سخن بگویید و از ملامت هیچ ملامت کننده در دین خداى تعالى نه هراسید و به این که مرا نصرت دهید و از من در وقتى که نزدتان آمدم چنان حمایت کنید که از نفسهاى خود، زنان و فرزندانتان حمایت مىکنید، و براى شما جنت است».
آن گاه ما به طرف وى برخاستیم و اسعد بن زراره که کوچکترین ایشان غیر از من بود - و در روایت بیهقى آمده بود که: کوچکترین همان هفتاد تن بود - از دستش گرفت و گفت: اى اهل یثرب آهسته باشید و مهلت دهید، همین که ما شتران خویش را به طرف وى حرکت دادیم، مىدانستیم که او پیامبر خداست، ولى بیرون نمودن وى امروز، دشمنى با همه عرب هاست، و کشته شدن برگزیدگانتان را در بر دارد، و شمشیرها بر شما فرود خواهد آمد. اگر شما قومى هستید که بر این صبر مىکنید، وى را بگیرید و پاداشتان با خداست، ولى اگر شما قومى هستید که از نفسهاى خویش مىترسید، وى را رها کنید، و این را بیان نمایید، چون این براىتان نزد خداوند معذرت خوبى است. انصار گفتند: اى اسعد، از ما دور شو، به خدا سوگند ما این بیعت را نمىگذاریم، و نه هم آن را ابداً بازمى گیریم!! مىگوید: آن گاه ما بهسوى وى برخاستیم و با وى بیعت نمودیم. او از ما پیمان گرفت و شرط گذاشت، که بر اساس آن براىمان جنت را (وعده) دهد [۳۷۳].
این را همچنان احمد روایت نموده و بیهقى نیز آن را به غیر این طریق روایت کرده است، و این اسناد جید است و به شرط مسلم مىباشد، ولى تخریجش ننمودهاند. این چنین در البدایه (۱۵۹/۳) آمده. حافظ در فتح البارى (۱۵۸/۷) مىگوید: اسناد این حسن است، و حاکم و ابن حبان آن را صحیح دانستهاند. هیثمى (۴۶/۶) مىگوید: رجال احمد رجال صحیحاند، و افزوده: این را بزار هم روایت کرده و در حدیث خود گفته است: به خدا سوگند ما این بیعت را نمىگذاریم، و نه هم طالب فسخ آن مىشویم.
و ابن اسحاق از کعب بن مالک س روایت نموده، که گفت: هنگامى که در گردنه اجتماع نمودیم انتظار پیامبر ص را مىکشیدیم، تا این که پیامبر ص نزدمان تشریف آورد، و عبّاس بن عبدالمطلب که در آن روز بر دین قوم خود قرار داشت، همراهش بود، وى (علیرغم آن) خواست تا در کار برادر زادهاش حضور به هم رساند، و براى وى عهد و پیمان بگیرد. هنگامى که نشست، نخستین صحبت کننده عبّاس بن عبدالمطلب بود، و گفت: اى گروه خزرج، محمّد در میان ما از مقام و جایگاهى برخوردار است که مىدانید، و از او در مقابل کسانى که از قوم ما نظر ما را در ارتباط به وى دارند حمایت و پشتیبانى به عمل آوردهایم، و او اکنون در میان قوم خود با عزت بوده، و در شهر خود از حمایت و پشتیبانى برخوردار است، ولى او به جز از تمایل به طرف شما، و پیوستن به شما، از دیگر کارى ابا ورزیده است. اگر معتقد هستید که به آن چه که او را بسوى آن دعوت نمودهاید وفا مىکنید، و از او در مقابل مخالفینش حمایت مىنمایید، بنابراین شما (میدانید) و آنچه به گردن گرفتهاید. ولى اگر بر این باورید که او را پس از خارج شدنش به طرفتان (به دشمنانش) تسلیم مىکنید، ونصرت و یارى اش نمىنمایید، از همین حالا او را بگذارید، چون او در میان قوم و دیار خود با عزت بوده و در حمایت قرار دارد. (راوى) مىگوید: ما به او گفتیم: آنچه را گفتى شنیدیم، و تو، اى رسول خدا، صحبت کن، و براى خود و پروردگارت آنچه را دوست دارى بگیر. (راوى) مىافزاید: آنگاه پیامبر خدا صحبت نمود، قرآن تلاوت کرد، و بهسوى خداوند دعوت نمود، و به طرف اسلام تشویق کرد. وى فرمود: «با شما براین بیعت مىکنم که از من چنان حمایت کنید که از زنان و فرزندانتان حمایت مىنمایید». (راوى) مىگوید: در این حال براءبنمعرور از دست پیامبر گرفت وگفت: بلى، سوگند به ذاتى که تو را به حق مبعوث گردانیده، از تو چنان حمایت مىکنیم که از زنان و فرزندان خود حمایت مىنماییم. بنابراین اى رسول خدا با ما بیعت کن، به خدا سوگند، ما فرزندان جنگ و معرکه هستیم،و آن را پدر از پدر به میراث بردهایم!! (راوى) مىگوید: - در حالى که براء با پیامبر خدا ص صحبت مىکرد - ابوالهیثم بن تیهان مداخله نموده، چنین گفت: اى پیامبر خدا، در میان ما و آن مردان - یعنى یهود - پیمانهایی است، و ما آن را قطع مىکنیم، نشود که ما این عمل را انجام دهیم، و بعد از این که خداوند تو را بر دشمنانت پیروزى گرداند، دوباره بهسوى قوم خود بر گردى و ما را واگذارى؟ (راوى) مىگوید: پیامبر خدا ص تبسّم نمود و بعد فرمود: «بلکه خون من خون شماست، و مدفنم مدفن شماست [۳۷۴] من از شماهستم و شما از من، با کسى که جنگیدید مىجنگم، و با کسى که صلح نمودید، صلح مىکنم».
[۳۷۲] شرح مختصرى در ارتباط به بازارهاى فوق و ذى المجاز قبلا گذشت، که براى آگاهى مىتوان به آن مراجعه نمود. م. [۳۷۳] صحیح. به روایت احمد (۳/۳۲۲، ۳۳۹) و حاکم (۲/ ۶۲۴) و آن را صحیح دانسته. ذهبی نیز با وی موافقت کرده است. و نیز بیهقی در «السنن» (۸/ ۱۴۶) نگا: «المجمع» (۶/ ۴۶). [۳۷۴] حدیث چنین است: «بل الدم الدم والـهدم الـهدم»، که هدم به سکون دال و فتح آن روایت مىشود، و هدم به حرکت، قبر را افاده مىکند، یعنى همانجایى که شما دفن شوید من هم دفن میشوم، و گفته شده است: منزل را افاده مىکند، یعنى منزل من منزل شماست، مانند «الـمحیا محیا کم الـممـات مـمـاتکم». زندگى ام با زندگى شماست و مرگم با مرگتان» بدین معنى که از شما جدا نمىشوم. و هدم به سکون وهمچنان به فتح باطل و هدر ساختن خون مقتول را افاده مینماید، چمان که گفته مىشود: «و دمائهم بینهم هدم» یعنى خونهایشان در میانشان باطلو هدر است، و در این صورت معنى چنین مىشود، که: طالب خون شما طالب خون من است، یعنى اگر خون شما طلب کرده شد، بدون تردید خون من طلب شده است، و اگر خونتان هدر گردانیده شد، خون مننیز هدر شده است. به نقل از حاشیه کتاب. م.
کعب س مى گوید: پیامبر خدا ص فرمود: «از میان خود برایم دوازده رئیس انتخاب کنید، که از امور قوم خود وارسى کنند». بنابراین آنها دوازده رئیس را از میان خود برگزیدند، که نه تن آنها از خزرج، و سه تن دیگرشان از اوس بودند [۳۷۵]. این چنین در البدایه (۱۶۰/۳) آمده. و حدیث را همچنین احمد و طبرانى به شکل طولانى چنان که در مجمع الزوائد (۴۲/۶) آمده، و آن را به تفصیل یادآور گردیده، روایت نمودهاند. هیثمى (۴۵/۶) مىگوید: رجال احمد غیر ابن اسحاق، که به سماع تصریح نموده، رجال صحیحاند. حافظ (۱۵۷/۷) مىگوید: این را ابن اسحاق روایت نموده، و ابن حبان آن را از طریق وى به طولش صحیح دانسته است.
[۳۷۵] حسن. به روایت این اسحاق همانگونه که در «سیرت ابن هشام» (۲/ ۵۸: ۶۰) آمده و همچنین احمد (۳/ ۴۶۰: ۴۶۲)، و طبرانی (۱۹/ ۸۷)، وبیهقی در «الدلائل» (۲/ ۴۴۴، ۴۴۵)، و نگا: «مجمع الزوائد» (۶/ ۴۵)، و «فتح الباری» (۷/ ۱۵۷).
طبرانى از عروه س به شکل مرسل روایت نموده، که گفت: نخستین کسى که با پیامبر خدا ص بیعت نمود، ابوالهیثم تیهان س بود، و گفت: اى رسول خدا، در میان ما و آن مرد پیمانهایی - معاهدات و قراردادهایى - وجود دارد، شاید ما این پیمانها را بشکنیم، و بعد از آن تو به طرف قوم خود در حالى برگردى، که ما این پیمانها را قطع نمودهایم و با مردم جنگیدهایم؟ پیامبرص از گفته وى تبسم کرد، و فرمود: «خون من خون شما است و مدفنم مدفن شما». هنگامى که ابوالهیثم از پاسخ پیامبر خدا ص به گفتههایش راضى گردید، به طرف قوم خود روى گردانیده گفت: اى قوم، این رسول خدا ص است، شهادت مىدهم که وى صادق است، و او امروز در حرم و امان خدا و در میان قوم و اقرباى خویش قرار دارد، بدانید که اگر شما وى را بیرون کنید، همه عربها شما را از یک کمان هدف قرار خواهند داد، اگر نفسهاى شما جنگ و قتال در راه خدا رابا رفتن و از دست دادن مال و اولاد دوست دارد و به آن راضى است، وى را بهسوى سرزمین خود دعوت نمایید، چون وى به حق پیامبر خداست. و اگر از عدم یارى و نصرت مىهراسید از همین حالا (آن را آشکار سازید). آنها در این هنگام گفتند: از خداوند و پیامبرش آنچه را به ما دادند پذیرفته و قبول نمودهایم، و از نفسهاى خود اى رسول خدا آنچه را خواستى به تو دادهایم، و - تو اى ابوالهیثم - از میان ما و پیامبر خدا آسوده خاطر باش تا همراهش بیعت کنیم. ابوالهیثم مىگوید: من نخستین کسى بودم که بیعت نمودم و بعد از آن همهشان یکى از پى دیگرى بیعت کردند. و حدیث را متذکر شده [۳۷۶]. هیثمى (۴۷/۶) مىگوید: در این روایت ابن لهیعه آمده، وحدیثش حسن است و در آن ضعف مىباشد.
[۳۷۶] سند آن ضعیف است. به روایت طبرانی (۱۹/ ۲۵۰) که مرسل است و در سند آن نیز ابن لهیعه است که ضعیف است. نگا: «مجمع الزوائد» (۶/ ۴۷).
واز ابن اسحاق از عاصم بن عمر بن قتاده س روایت است: هنگامى که قوم براى بیعت با پیامبر خدا ص جمع شدند، عبّاس بن عباده بن نضله - که از بنى سالم بن عوف است - گفت: اى گروه خزرج، آیا مىدانید که با این مرد بر چه بیعت مىکنید؟ گفتند: آرى. افزود: شما با وى بر جنگ همه مردم اعم از سرخ و سیاه بیعت مىنمایید، اگر شما بر این باورید که وقتى آفتى اموالتان را ضایع بسازد، و سرانتان به قتل برسند وى را تسلیم مىکنید، این کار را از هم اکنون انجام دهید؟ چون این - به خدا قسم اگر انجامش دهید - رسوایى دنیا و آخرت است، ولى اگر بر این باورید که با وى على رغم از بین رفتن اموال و کشته شدن اشراف و سران، بر همان وعدههاى خویش که وى را بهسوى خود فراخواندهاید، وفا مىکنید، وى را بگیرید، زیرا او، به خدا سوگند، خیر دنیا و آخرت است؟ پاسخ دادند: ما وى را على رغم از بین رفتن اموال و کشته شدن اشراف مىپذیریم و - اى رسول خدا - اگر ما این عمل را انجام دادیم و وفا نمودیم براى مان در بدل آن چیست؟ فرمود: «جنت». گفتند: دست خود را پیش آور، پیامبر ص دست خود را دراز نمود و آنها با وى بیعت کردند [۳۷۷]، این چنین در البدایه (۱۶۲/۳) آمده.
و ابن اسحاق همچنین از معبد بن کعب از برادرش عبدالله روایت نموده که: بعد از آن پیامبر خدا ص فرمود: «به طرف اقامتگاههاى خویش متفرق شوید». (راوى) مىگوید: آن گاه عبّاس بن عباده گفت: اى رسول خدا، سوگند به ذاتى که تو را به حق مبعوث گردانیده، اگر خواسته باشى فردا با شمشیرهاى خویش بر اهل منى روى خواهیم آورد!! (راوى) مىافزاید: پیامبر ص گفت: «ما به این مأمور نشدهایم، ولى بهسوى اقامتگاه خویش برگردید» [۳۷۸]. این چنین در البدایه (۱۶۴/۳) آمده.
[۳۷۷] ضعیف مرسل. به روایت ابن اسحاق همانگونه که در «سیرت ابن هشام» (۲/ ۲۸۲) آمده است. و همچنین از طریق ابن جریر طبری در «تاریخ الرسل والملوک» (۲/ ۳۶۳، ۳۶۵) و بیهقی در «الدلائل» (۲/۴۵۰). [۳۷۸] حسن. به روایت ابن اسحق همانگونه که در «سیرت ابن هشام» (۲/ ۲۸۳) آمده و طبری در «الدلائل» (۲/ ۴۵۰) و بیهقی در «الدلائل» و طبرانی در «الکبیر» (۱۹/ ۸۷) که همه آنها این روایت را از طریق ابن اسحاق نقل کردهاند. البته این داستان شاهدی از حدیث جابر دارد که آن را احمد (۳/ ۳۲۲) و حاکم (۲/ ۶۲۴) روایت نمودهاند.
بخارى (ص ۳۹۷) از انس س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص بهسوى خندق بیرون آمد، متوجّه شد که مهاجرین و انصار در یک صبحگاه سرد مشغول حفر (خندق)اند. و بردههایی هم براى خود نداشتند که این کار را براى آنها انجام مىدادند، هنگامى که پیامبر خدا ص خستگى و گرسنگى مستولى بر آنان را مشاهده نمود، چنین فرمود:
اَلّلهُمَّ اِنَّ الْعَيْشَ عَيْشَ الآخِرَة
فَاغْفِرِ الْاَنْصَارَ وَالْـمَهَاجِرَة
ترجمه: «بار خدایا، زندگى، زندگى آخرت است، بنابراین تو انصار و مهاجر را مغفرت نما».
آنها در پاسخ براى پیامبر ص گفتند:
نَحْنُ الَّذِيْنَ بَايَعُوا مُحَمَّداً
عَلَى الْجَهَادِ مَا بَقِيْنَا اَبَداً
[۳۷۹]
ترجمه: «ما کسانى هستیم، که تا زنده و باقى هستیم، با محمّد بر جهاد بیعت نمودهایم».
این را همچنین مسلم و ترمذى چنان که، در جمع الفوائد (۵۱/۲) آمده روایت کردهاند و حدیث مجاشع س قبلا گذشت: پرسیدم: پس با ما چه بیعت مىکنى؟ فرمود: «بر اسلام و جهاد» [۳۸۰]. و حدیث بشیربن خصاصیه قبلا گذشت: «اى بشیر، نه صدقه و نه جهاد!! پس با چه داخل جنت مىشوى؟» گفتم: اى رسول خدا [۳۸۱]، دستت را دراز کن که همراهت بیعت کنم، آن گاه دست خود را پیش آورد ومن باوى بیعت نمودم [۳۸۲]. و حدیث یعلى بن منیه: گفتم: اى رسول خدا، با پدرم بر هجرت بیعت کن. گفت: «بلکه با وى بر جهاد بیعت مىکنم» [۳۸۳].
[۳۷۹] به روایت بخاری (۲۹۶۰) و مسلم (۱۸۰۵). [۳۸۰] متفق علیه. تخریج آن قبلا گذشت. [۳۸۱] اى رسول خدا» در اصل در این بخش از روایت که از (ص۳۳۷) نقل شده است موجود نمىباشد ولى در متن روایت و در عین همان صفحه موجود است، و شاید در اثر اشتباه باقى مانده باشد که ما آن را طبق اصلش از همان صفحه در این بخش افزودیم. م. [۳۸۲] ضعیف. قبلا گذشت. [۳۸۳] ضعیف. قبلا گذشت.
بخارى (ص۴۱۵) از سلمه ل روایت نموده که گفت: با پیامبر خدا ص بیعت نمودم، بعد از آن در سایه درختى قرار گرفتم هنگامى که مردم کم شدند. رسول خدا ص فرمود: «اى ابن اکوع آیا بیعت نمىکنى؟» گوید: پاسخ دادم: اى رسول خدا من بیعت نمودم. گفت: «بار دیگر»، باز بار دوم با وى بیعت کردم، (راوى مىگوید) به او گفتم: اى ابومسلم در آن روز بر چه بیعت مىکردید؟ گفت: بر مرگ [۳۸۴]. این را همچنین مسلم، ترمذى، و نسائى، چنان که در العینى (۱۶/۷)، آمده روایت نمودهاند و بیهقى (۱۴۶/۸) و ابن سعد (۳۹/۴) نیز این را روایت کردهاند، بخارى همچنین (ص۴۱۵) از عبدالله بن زید س روایت نموده، که گفت: هنگام واقعه حره [۳۸۵] کسى نزدش آمده به او گفت: ابن حنظله با مردم بر مرگ بیعت مىکند. او در پاسخ گفت: من بر این بعد از پیامبر خدا ص با هیچ کسى بیعت نمىکنم [۳۸۶]. این را همچنین مسلم، چنان که در العینى (۱۵/۷) آمده، روایت نموده است و بیهقى نیز (۱۴۶/۸) آن را روایت نموده است.
[۳۸۴] بخاری (۲۹۶۰)، و مسلم (۱۸۶۰) در کتاب امارت، باب: استحباب مبایعت امام با لشکر قبل از شروع جنگ. [۳۸۵] این یک روز مشهور در تاریخ اسلام است، که در هنگام حکومت یزید بن معاویه در ذى الحجه سال ۶۳ھ. اتفاق افتاده بود، در آن هنگام یزید لشکرى را از اهل شام به خاطر جنگ و در هم کوبیدن مدینه که محل سکونت اصحاب و تابعین بود فرستاد، و مسلم بن عقبه مردى را بر آنها امیر مقرر نمود، و خود یزید در عقب آن هلاک گردید، و این حره زمینى است نزیک مدینه و سیاه سنگهاى فراوانى دارد، که معرکه در همانجا اتفاق افتاده بود. [۳۸۶] بخاری (۲۹۵۹)، و مسلم (۱۸۶۱) در بابی که پیش از این ذکر شد.
بیهقى از عبیدالله بن رافع س روایت نموده، که گفت: مشکهاى شراب آورده شد، عباده بن صامت س نزد آنها آمد و آنها را پاره کرده و گفت: ما با پیامبر خدا ص بر شنیدن و طاعت در نشاط و کسالت و خرج کردن در سختى و آسانى، و امر به معروف و نهى از منکر، و این که در راه خدا سخن بگوییم، و در این ارتباط ملامت هیچ ملامت کننده، ما را باز ندارد و بر این که رسول خدا ص را چون به یثرب نزد ما تشریف آورد نصرت و یارى رسانیم، و از وى آن چنان که از نفسها، زنان و پسران خود حمایت مىکنند حمایت و پشتیبانى نماییم، بیعت کردهایم، که (در مقابل) براى مان جنت است، و این همان بیعت رسول خدا ص است که با وى بر آن بیعت نمودهایم و این اسناد جید و قوى است ولى آنها این را روایت ننمودهاند. یونس از ابن اسحاق روایت نموده که: عباده بن ولید بن عباده بن صامت از پدرش و او از پدربزرگش عباده س برایم نقل نمود که وى گفت: ما با رسول خدا ص چون بیعت بر جنگ، بر شنیدن و اطاعت نمودن در سختى و آسانى خود، در نشاط و کراهیت خود، اگرچه دیگران بر ما ترجیح داده شوند، و این که با اهل امر منازعه نکنیم، و حق را در هر جایى که بودیم، بگوییم و در دین خدا از ملامت هیچ ملامت کننده نترسیم، بیعت کردهایم [۳۸۷]. این چنین در البدایه (۱۶۳/۳) آمده، و شیخین (بخارى و مسلم) آن را به معناى آن چنان که در الترغیب (۳/۴) آمده، روایت کردهاند.
[۳۸۷] بخاری (۷۱۹۹)، (۷۲۰۰) و مسلم در کتاب حدود، باب: «الحدود عقارات لأهلها» و ابن اسحق همانگونه که در «سیرة ابن هشام» (۲/ ۶۷) آمده است.
ابن جریر از جریر ب روایت نموده، که گفت: با پیامبر خدا ص بر شنیدن و طاعت و نصیحت براى مسلمین بیعت نمودم. و همچنین از حدیث وى روایت نموده که فرمود: نزد رسول خدا ص آمده گفتم: با تو بر شنیدن و طاعت در آنچه دوست دارم و بد مىبرم، بیعت مىکنم. پیامبر خدا ص گفت: «آیا این را مىتوانى و آیا توانایى آن رادارى؟ اجتناب کن، بگو در آنچه توانستم». بعد گفتم: در آنچه توانستم، آن گاه با من (بر آن)، نصیحت براى همه مسلمانان بیعت نمود. این چنین در کنزالعمال (۸۲/۱) آمده. و نزد ابوداود و نسائى از وى روایت است که گفت: آن گاه با رسول خدا ص بر شنیدن و اطاعت، این که هر مسلمان را نصیحت نمایم، بیعت نمودم [۳۸۸]، وى چون چیزى را مىفروخت یا مىخرید، مىگفت: آنچه را از تو گرفتیم نسبت به آنچه به تو دادیم، براى ما محبوبتر است، حالا خودت انتخاب نما. این چنین در الترغیب (۲۳۷/۳) آمده.
[۳۸۸] صحیح. نسائی (۷/ ۱۴۰)، و ابوداوود (۴۹۴۵) آلبانی آن را صحیح دانسته است.
بخارى از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: هنگامى که ما با پیامبر خدا ص بر شنیدن و طاعت بیعت مىکردیم به ما مىگفت: «در آنچه توانستى» [۳۸۹]، نسائى و ابن جریر به معناى این را، چنان که در الکنز (۸۳/۱) آمده، روایت کردهاند. بغوى، ابونعیم و ابن عساکر از عتبه بن عبد س روایت نمودهاند که گفت: با پیامبر خدا ص هفت بار بیعت نمودم: پنج بیعت بر اطاعت و دو بیعت بر محبت. این چنین درالکنز (۸۳/۱) آمده. و ابن جریر از انس س روایت نموده، که گفت: با رسول خدا ص با همین دستم بر شنیدن و اطاعت در آنچه توانستم بیعت کردم، این چنین در الکنز (۸۲/۱) آمده است.
[۳۸۹] بخاری (۷۲۰۲).
احمد، ابویعلى و طبرانى - و رجال وى، چنان که هیثمى (۳۸/۶) مىگوید، ثقهاند - از ام عطیه ل روایت نمودهاند که گفت: هنگامى که رسول خدا ص وارد مدینه گردید، زنان انصار را، در یک خانه جمع نمود، و بعد از آن عمر بن الخطاب س را نزد آنها فرستاد، او در دروازه ایستاد و بر آنها سلام داد، و آنان نیز سلام را پاسخ دادند. عمر س فرمود: من فرستاده رسول خدا ص بهسوى شما هستم. (ام عطیه گوید) گفتیم: مرحبا به رسول خدا ص و به فرستاده رسول خدا ص عمر س گفت: شما بیعت کنید که به خداوند چیزى را شریک نمىآورید، سرقت نمىکنید، زنا نمىنمایید، فرزندان خود را به قتل نمىرسانید، بهتانى را که از پیش دستها و پاهاى خود ساختهاید روى صحنه نمىآورید [۳۹۰]. و درکار معروف نافرمانى نمىکنید. زنان گفتند: بلى، آن گاه حضرت عمر س دست خود را از بیرون دروازه پیش آورده و زنان نیز دستهاى خویش را از درون دراز کردند، بعد از آن عمر س فرمود: بار خدایا گواه و شاهد باش، و به ما دستور داده شد تا در دو عید، زنان حائضه و دوشیزگان نوباوه را با خود بیاوریم [۳۹۱]، من وى را از بهتان و از این قولش که: در کار معروف و پسندیده تو را نافرمانى نکنند، پرسیدم، پاسخ داد: این نوحه کشیدن است [۳۹۲]. این را ابو داود به اختصار زیاد روایت نموده. این چنین در مجمع الزوائد (۳۸/۶) آمده.
مىگویم: این را بخارى نیز به اختصار روایت نموده [۳۹۳]، و ابن سعد و عبد بن حمید آن را، چنان که در الکنز (۸۱/۱) آمده، به طولش روایت نمودهاند. احمد، ابویعلى و طبرانى - و رجال وى، چنان که هیثمى (۳۸/۶) مىگوید، ثقهاند - از سلمى بنت قیس ل - که از خالههاى رسول خدا ص مىباشد و با وى در دو قبله نماز گزارده، و یکى از زنان بنى عدى بن نجار بود - روایت نمودهاند که گفت: با عدهاى از زنان انصار نزد رسول خدا ص آمده با وى بیعت کردم، وى هنگامى که با ما شرط گذاشت تا به خداوند چیزى را شریک نسازیم، دزدى نکنیم، زنا ننماییم، فرزندان خویش را به قتل نرسانیم، و بهتانى را که نزد خود ساختهایم روى صحنه نیاوریم و در کار معروف و پسندیده نافرمانىاش را ننماییم، گفت: «و به شوهران خود خیانت نکنید». مىگوید: و با پیامبر خدا ص بیعت نمودیم. و بعد از آن برگشتیم، من براى یکى از آن زنان گفتم: برگرد، و از پیامبر خدا ص بپرس که خیانت در مقابل شوهران مان چیست؟ وى مىافزاید: آن زن پیامبر ص را پرسید و او فرمود: «خیانت این است که مالش را بگیرى و با بىپروایى به شخص دیگرى بدهى» [۳۹۴].
امام احمد از عائشه بنت قدامه ل به معناى این در بیعت مطابق آیه [۳۹۵] چنان که در ابن کثیر (۳۵۳/۴) آمده [۳۹۶]، روایت کرده است. و طبرانى در الکبیر والاوسط از غفیله بنت عبید بن حارث ب روایت نموده، که گفت: من و مادرم قریره بنت حارث عنواریه نزد جمعى از زنان مهاجر آمدیم، و با رسول خدا ص در حالى که در ابطح، سایبانى را براى خود درست نموده بود، (و در آن قرار داشت) بیعت نمودیم، او از ما تعهد گرفت، تا به خداوند چیزى را شریک نیاوریم.... همه آیه را [۳۹۷]. هنگامى که ما آن را پذیرفتیم، و دستهاى خود را دراز نمودیم تا همراهش بیعت کنیم فرمود: «من دستهاى زنان را لمس نمىکنم»، و براى مان طلب آمرزش نمود، و آن بیعت ما بود [۳۹۸]. هیثمى (۳۹/۶) مىگوید: در این حدیث موسى بن عبیده آمده و او ضعیف مىباشد.
مالک از امیمه بنت رُقَیقه، که ابن حبان آن را صحیح دانسته، روایت نموده، که گفت: در میان زنانى که با پیامبر خدا ص بیعت مىکردند، نزدش آمدم و گفتیم: اى رسول خدا، همراهت بیعت مىکنیم، تا به خداوند چیزى را شریک نیاوریم، دزدى نکنیم، زنا ننماییم، فرزندان خویش را به قتل نرسانیم، و بهتانى را که از پیش دستها و پاهاى خود ساخته باشیم روى صحنه نیاوریم، و از تو در کار پسندیده نافرمانى نکنیم. پیامبر خدا ص فرمود: «در آنچه توانستید و توانایى آن را داشتید». گفتیم: خدا و پیامبرش بر ما از ما مهربان ترند. بیا اى رسول خدا که با تو بیعت نماییم، گفت: «من با زنان دست نمىدهم، و جز این نیست که گفتارم بر صد زن مانند قولم براى یک زن است» [۳۹۹]. این را ترمذى و غیر وى به اختصار، چنان که در الاصابه (۲۴۰/۴) آمده، روایت کردهاند.
[۳۹۰] یعنى فرزندانى را که از شوهران خودتان نیستند براى آنها نسبت ندهید. م. [۳۹۱] به نقل از مسند امام احمد (۴۰۹/۶) و در مجمع الزوائد آمده: و امر نمود که خارج شود. و ما از تشییع کردن جنازهها نهى شدیم، و جمعه هم بر ما فرض نیست. [۳۹۲] صحیح. به روایت احمد (۵/ ۸۵)، و (۶/ ۴۰۸، ۴۰۹)، و بیهقی در «الکبری» (۳/ ۱۸۴). [۳۹۳] بخاری (۴۸۹۲). [۳۹۴] جضعیف. احمد (۶/ ۳۷۹) و ابویعلی (۷۰۷۰) و طبرانی در «الکبیر» (۷۵۱). احمد همچنین آن را به طور مختصر روایت نموده (۶/ ۴۲۲) اما در سند آن یک ناشناخته وجود دارد. نگا: «مجمع الزوائد» (۶/ ۲۸). [۳۹۵. ] و آیه این است: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ إِذَا جَآءَكَ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتُ يُبَايِعۡنَكَ عَلَىٰٓ أَن لَّا يُشۡرِكۡنَ بِٱللَّهِ شَيۡٔٗا وَلَا يَسۡرِقۡنَ وَلَا يَزۡنِينَ وَلَا يَقۡتُلۡنَ أَوۡلَٰدَهُنَّ وَلَا يَأۡتِينَ بِبُهۡتَٰنٖ يَفۡتَرِينَهُۥ بَيۡنَ أَيۡدِيهِنَّ وَأَرۡجُلِهِنَّ وَلَا يَعۡصِينَكَ فِي مَعۡرُوفٖ فَبَايِعۡهُنَّ وَٱسۡتَغۡفِرۡ لَهُنَّ ٱللَّهَۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ١٢﴾ [الممتحنة: ۱۲]. ترجمه: «اى پیغمیر چون بیایند نزد تو زنان مؤمن براى بیعت کردن بر این که شریک نسازند به الله چیزى را و نه دزدى کنند ونه زنا کنند و نه بکشند اولاد خود را و نیارند سخن دروغ را که افتراکرده باشند آن را در میان دستها و پاهاى خود و نافرمانى نکنند تو را در کار نیک پس بیعت کن با ایشان و آمرزش بخواه براى ایشان ازالله به تحقیقآمرزگار و مهربان است». [۳۹۶] ضعیف. احمد (۶/ ۳۶۵)، و طبرانی در «الکبیر» (۶۶۳) در سند آن عبدالرحمن بن عثمان است که آنگونه که در «المجمع» (۶/ ۲۸) آمده، ضعیف است. [۳۹۷] یعنى همه چیزهایى را که در آیه فوق ذکر است،متذکر شد و از ما بر آن بیعت گرفت.م. [۳۹۸] ضعیف. طبرانی در «الکبیر» و «الأوسط». در سند آن موسی بن عبیدة است که آنگونه که هیثمی در «مجمع الزوائد» (۶/ ۳۶) گفته است ضعیف است گرچه معنای آن صحیح است و همچنین این روایت با لفظ «إنی لا أصافح النساء» (من با زنان مصافحه نمیکنم) صحیح است: «الصحیحة» (۵۲۹). [۳۹۹] صحیح. به روایت احمد (۶/ ۳۵۷) و مالک (۲/ ۹۸۲، ۹۸۳) و ابن حبان (۴۵۳ ـ چاپ احسان) و طبری در «الکبیر» (۴۷۱) و بیهقی در «السنن» (۸/ ۱۴۸).
طبرانى - که رجال وى ثقهاند - از عبدالله بن عمرو س روایت نموده، که گفت: امیمه بنت رقیقه ل نزد پیامبر خدا ص به خاطر بیعت نمودنش بر اسلام آمد. رسول خدا ص فرمود: «باتو بیعت مىکنم تا به خداوند چیزى را شریک نیاورى، سرقت ننمایى، زنا نکنى، فرزندت را به قتل نرسانى، و بهتانى را که از پیش دستها و پاهایت ساخته باشى نیاورى، نوحهسرایى ننمایى، زینت خود را همچون ظاهر ساختن زینت در جاهلیت پیشین ظاهر نسازى» [۴۰۰]. این چنین در المجمع (۳۷/۶) آمده. و این را همچنین نسائى، ابن ماجه، امام احمد و ترمذى که آن را صحیح دانسته، چنان که در تفسیر ابن کثیر (۳۵۲/۴) آمده، روایت کردهاند.
[۴۰۰] صحیح. به روایت احمد (۶/ ۳۵۷) و ترمذی (۱۵۹۷) و نسائی (۷/ ۱۴۹) و طبرانی در «الکبیر» (۴۷۰) و حاکم (۴/ ۷۱) و ابن ماجه (۲۸۷۴) همچنین نگا: الصحیحة (۵۲۹).
احمد وبزار - که رجال وى رجال صحیحاند - از عائشه ل روایت نمودهاند که گفت: فاطمه بنت عتبه بن ربیعه ل جهت بیعت نزد پیامبر خدا ص آمد، پیامبر ص از وى تعهد گرفت: «که شرک نیاورند و زنا ننمایند»... الآیه [۴۰۱]. عائشه مىفرماید: فاطمه دست خود را از حیا بر سر خود گذاشت، و پیامبر ص را آنچه از وى دید متعجّب ساخت، عائشه س گفت: اى زن اینها را قبول کن، به خدا سوگند ما نیز بر چیز دیگرى جز این بیعت نکردهایم. فاطمه پاسخ داد: بنابراین آرى، و با وى بر همان آیه بیعت نمود [۴۰۲]. این چنین در مجمع الزوائد (۳۷/۶) آمده.
[۴۰۱] یعنى همه چیزهاى شامل آیه را که قبلاً متذکرشدیم، برایش یادآور شد و از وى بر آن تعهدگرفت. م. [۴۰۲] صحیح. به روایت احمد (۶/ ۱۵۱) و بزار (۷۷).
طبرانى از عزه بنت خایل ل روایت نموده که: وى نزد پیامبر خدا ص آمد و پیامبر ص با وى بیعت نمود که: «زنا نکنى، سرقت ننمایى و اولاد خود را زنده، آشکارا یا پنهان، در گور نکنى». عزه میگوید: اما زنده به گور نمودن آشکارا دانستم، ولى در قبال زنده به گور نمودن پنهان و خفى پیامبر خدا ص را نپرسیدم، و او نیز به من خبر نداد، ولى در نفسم (قلبم) چنین واقع شد که «زنده درگور نمودن خفى) همان از بین بردن فرزند (در شکم) است، به خدا سوگند من ابداً فرزندم را (در شکمم) از بین نمىبرم [۴۰۳]. هیثمى (۳۹/۶) مىگوید: طبرانى به مانند آن را در الاوسط و الکبیر از عطاء بن مسعود کعبى از پدرش و او از عزه روایت نموده، و مسعود را نشناختم، و بقیه رجال وى ثقه مىباشند.
[۴۰۳] ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (۸۵۳) و «الأوسط» (۵/ چاپ مجمع البحرین) در سند آن مسعود الکلبی است که همانگونه که هیثمی در «المجمع» (۶/ ۳۹) میگوید در وی جهالت است.
حاکم (۴۸۶/۲) از فاطمه بنت عتبه بن ربیعه بن عبد شمس ل روایت نموده، که: ابوحذیفه بن عتبه س، او و هند دختر عتبه را به خاطر بیعت نمودن نزد رسول خدا ص آورد. فاطمه گوید: پیامبر ص از ما بیعت گرفت و بر ما شرط گذاشت. فاطمه مىگوید: به وى گفتم: اى پسر عمو، آیا در قومت چیزى از این آفتها و یا بلاها را مىدانى؟ [۴۰۴] ابوحذیفه گفت: خاموش باش!! و با وى بیعت کن، چون به این بیعت مىشود، و این طور شرط گذاشته مىشود. هند گفت: با تو بر سرقت بیعت نمىکنم، به خاطر این که من از مال شوهرم دزدى مىنمایم، آن گاه پیامبر ص دست خود را بازداشت، و هند نیز دستش را باز داشت. تا این که دنبال ابوسفیان کسى را فرستاد، و از وى برایش بخشش خواست. ابوسفیان گفت: (از خرماى)تر قبول دارم، ولى از (خرماى) خشک نه، و نه از نعمت. (راوى) مىافزاید: وما با وى بیعت کردیم. بعد از آن فاطمه ل گفت: هیچ قبه و سایه بانى از قبه تو برایم بد و مبغوضتر نبود، و خیلى دوست داشتم که خداوند، آن و آنچه را در آن است از بین ببرد، اما (اکنون) به خدا سوگند هیچ قبهاى نسبت به قبه تو براى من دوست داشتىتر نیست، که خداوند آن را آباد کند و در آن برکت اندازد. پیامبر خدا ص آن گاه فرمود: «و همچنین به خدا سوگند، یکى از شما ایمان نمىآورد که من از فرزند و پدرش برایش محبوبتر نباشم» [۴۰۵]. حاکم مىگوید: این حدیث صحیح الاسناد است، ولى بخارى و مسلم آن را روایت نکردهاند. ذهبى با وى موافقت نموده گفته است: صحیح مىباشد.
و نزد ابویعلى از عائشه ل روایت است که گفت: هند بنت عتبه بن ربیعه ل نزد پیامبر خدا ص آمد تا با وى بیعت نماید، رسول خدا ص به طرف دستهاى وى توجّه نموده فرمود: «برو دستهاى خود را تغییر بده». گوید: هند رفت و دستهاى خود را با حناء تغییر داد، و بعد از آن نزد رسول خدا ص آمد. پیامبر ص فرمود: «با تو بر این بیعت مىکنم که به خدا چیزى را شریک نیاورى، دزدى نکنى و زنا ننمایى». هند گفت: آیا زن آزاد هم زنا مىکند؟ رسول خدا ص فرمود: «و اولاد خود را از ترس گرسنگى به قتل نرسانید». هند گفت: آیا براى ما اولادى باقى گذاشتهاى تا آنها را بکشیم؟ مىگوید: با وى بیعت نمود، و بعد از آن براى رسول خدا ص - در حالى که دو کره طلا در دست خود داشت - گفت: درباره این دو کره چه مىگویى؟ گفت: «دو اخگر از اخگرهاى جهنماند [۴۰۶]» [۴۰۷]. هیثمى (۳۷/۶) مىگوید: در این روایت کسانىاند که من ایشان را نشناختم. و این را ابن ابى حاتم به اختصار، چنان که در ابن کثیر (۳۵۴/۴) آمده، روایت نموده است. و در الاصابه (۴۲۵/۴) مىگوید: قصه هند، در این قولش در وقت بیعت زنان: «و این که سرقت ننمایند و زنا نکنند...» هند گفت: آیا زن آزاد هم زنا مىکند؟» و هنگام این قول پیامبر ص «اولاد خود را به قتل نرسانند». ما آنها را در کودکى تربیت نمودیم، و تو در بزرگى به قتلشان رسانیدى، مشهور است. و یکى از طریقهاى آن این است که ابن سعد، به سند صحیح مرسل از شعبى و از میمون بن مهران روایت نموده، و در روایت شعبى آمده: «و زنا نکنند». هند گفت: آیا زن آزاد هم زنا میکند؟ «و اولاد خود را به قتل نرسانید». هند گفت: تو آنها را به قتل رسانیدى. و در روایتى مانند آن آمده ولى در آن هند گفته است: آیا در روز بدر فرزندى براى ما گذاشتى.
و ابن منده روایت نموده و در اول آن آمده: من مىخواهم با محمّد بیعت کنم. (ابوسفیان) گفت: تو را دیدم که انکار داشتى و کفر مىورزیدى. هند گفت: آرى به خدا سوگند (چنین بود ولى) به خدا سوگند، من قبل از امشب دیگر ندیده بودم که خداوند به گونهاى که شایسته اوست در این مسجد عبادت شده باشد، به خدا سوگند، آنها شب را در نمازگزاردن، قیام، رکوع و سجده سپرى نمودند [۴۰۸]، (ابوسفیان) گفت: این تو بودى که آن همه چیزها را انجام دادى، حالا همراه با مردى از قومت برو. هند نزد عمر س رفت، بنا بر این عمر س نیز با هند رفت و برایش اجازه خواست، و او در حالى که نقاب داشت، داخل گردید... و بعد قصه بیعت را متذکر شده و در آن به نقل از (حدیث) مرسل شعبى که در بالا ذکر گردید چنین آمده: هند گفت، من از مال ابوسفیان (چیزهایى را بدون اجازه وى) به مصرف رسانیده بودم.ابوسفیان گفت، آنچه را تو از مالم گرفتهاى، حلال است.
این را ابن جریر از حدیث ابن عبّاس ب چنان که ابن کثیر درتفسیر خود (۳۵۳/۴) متذکر گردیده، روایت نموده است، و در آن آمده: ابوسفیان گفت: آنچه گرفتهاى و تمام شده و یا مانده است همان برایت حلال است. آن گاه رسول خدا ص خنده نمود و هند را شناخت و فراخواندش، هند دست پیامبر خدا ص را گرفت و از وى معذرت و پوزش خواست [۴۰۹] رسول خدا ص فرمود: «تو هند هستى» هند گفت: خداوند گناهان گذشته را خود عفو کند. پیامبر ص از وى چشم پوشید، و گفت: «و زنا نمىکنند». هند گفت: اى رسول خدا آیا زن آزاد هم زنا مىکند؟! پاسخ داد: «نه، به خدا سوگند آزاد زنا نمىکند». و افزود: «و اولاد خود را به قتل نمىرسانند». هند گفت: تو آنها را در روز بدر به قتل رسانیدى، بنابراین تو و آنها خوبتر مىدانید. رسول خدا ص فرمود: «بهتانى را که از پیش دستها و پاهاى خویش بسته باشند نمىآورند». و افزود: «و در کار معروف و پسندیده تو را نافرمانى نمىکنند». مىگوید: ایشان را از نوحهسرایى، و عمل اهل جاهلیت که لباسها را پاره مى کردند، روىها را (با ناخن) مىخراشیدند، موها را میکندند و به بدى و هلاکت دعا مىنمودند، بازداشت [۴۱۰]. ابن کثیر مىگوید: این یک اثر غریب است. و ابن ابى حاتم از اسید بن ابى اسید براد [۴۱۱] از زنى از جمله زنانى که بیعت کردهاند، روایت نموده که گفت: از جمله چیزهایى که پیامبر خدا ص بر آن از ما بیعت گرفته بود، این است که از وى در کار پسندیدهاى نافرمانى نکنیم، روى را نخراشیم، موى را نکنیم، گریبان را ندریم و به هلاکت دعا نکنیم. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۳۵۵/۴) آمده است [۴۱۲].
[۴۰۴] یعنى آیا در قومت زنا و سرقت و... موجود است که تو بر ما شرط مىگذارى تا آنها را انجام ندهیم؟ م. [۴۰۵] حسن. به روایت حاکم (۲/ ۴۸۷)، وی آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز همینگونه گفته است. نگا: «الصحیحة» (۲/ ۴۸). [۴۰۶] ضعیف. به روایت ابویعلی. (۴۷۵۴) و ابن ابی حاتم آنگونه که در تفسیر ابن کثیر آمده است (۴/ ۳۵۵). همچنین ابی داوود (۴۱۶۵). در سند آن غبیطة بنت عمرو است که مقبول است. آلبانی آن را ضعیف دانسته است. نگا: مجمع الزوائد. [۴۰۷] از رسول خدا ص ثابت است که وى: ابریشمى را گرفت، و آن را در دست راست خود قرار داد، و طلایى را گرفت و آن را در دست چپ خود قرار داد، بعداز آن گفت: «این دو بر مردان امت من حراماند»، و ابن ماجه افزوده است: «و براى زنان آنها حلال است». و شاید اینجا هدف پیامبر خدا ص این باشد که اگر آنها را براى بیگانگان آشکار سازد، در این صورت پارههاى آتشى از جهنماند. [۴۰۸] هدف هند شب فتح مکه است، که یاران رسول خدا ص آن شب را به خاطر نصیب شدن فتح و در هم کوبیدن دشمنان، بر عکس دیگران که از پیروزى خود با رقص و پاى کوبى و برپایى مجالس نامشروع و روا داشتن اسراف جشن مىگیرند، سرتا پا در عبادت، خشوع ونیایش به درگاه خداوند أ سپرى نمودند، این حالت نامانوس بود که هند را شگفتزده ساخت و واداشتش که نزد پیامبر ص برود و با وى بیعت نماید. به نقل از پاورقى و باتصرف. م. [۴۰۹] صحیح و ثابت این است که پیامبر خدا ص با زنان مصافحه نمىنمود، نه در بیعت و نه در غیر آن، شاید درین مقام هند از بازوان پیامبر ص از بالاى لباس گرفته باشد، بدون این که پوست وى را به دست لمس کند. [۴۱۰] ضعیف. طبری در تفسیر خود (۲۸/ ۷۸) در سند آن عطیة العوفی است که شیخی است مدلس. ابن کثیر نیز دربارهی این روایت میگوید: اثری است غریب. [۴۱۱] ضعیف. طبرانی آن را روایت کرده است که آنطور که در «المجمع» (۶/ ۴۰) آمده است مرسل است. [۴۱۲] ضعیف. منقطع است. آنگونه که مزنی در «تهذیب کمال» (۳/ ۲۳۸) گفته است، براد هیچ روایتی از صحابه ندارد.
طبرانى از محمّد بن على بن حسین ش روایت نموده که: رسول خدا ص با حسن، حسین، عبدالله بن عبّاس و عبدالله بن جعفر در حالى که آنها خردسال و کوچک بودند، ریش در نیاورده و بالغ نشده بودند، بیعت نمود، و با هیچ خردسال و نابالغ بیعت نکرد مگر (از خاندان) ما [۴۱۳]. هیثمى (۴۰/۶) مىگوید: این مرسل بوده، و رجالش همه ثقهاند.
[۴۱۳] ضعیف. طبرانی آن را روایت کرده که همانگونه که در «المجمع» (۶/ ۴۰) آمده مرسل است.
طبرانى همچنان از عبدالله بن زبیر و عبدالله بن جعفر ش روایت نموده که آنها در حالى که هفت سال داشتند با پیامبر ص بیعت نمودند. هنگامى که رسول خدا ص آن دو را دید تبسّم نمود و دست خود را دراز نمود با آنها بیعت کرد [۴۱۴]. هیثمى (۲۸۵/۹) مىگوید: در این (روایت) اسماعیل بن عیاش آمده که دربارهاش اختلاف است، ولى بقیه رجال وى رجال صحیحاند، و این را همچنان ابونعیم و ابن عساکر از عروه روایت کردهاند که: عبدالله بن زبیر و عبدالله بن جعفر - و در لفظى: جعفر بن زبیر - با پیامبر ص در حالى بیعت نمودند که هر دو هفت سال داشتند... و مانند آن را، چنان که در المنتخب (۲۲۷/۵) آمده، متذکر شده. و نسائى از هرماس بن زیاد س روایت نموده، که گفت: دستم را بهسوى رسول خدا ص در حالى که بچه بودم دراز نمودم تا با من بیعت نماید، ولى او با من بیعت نکرد [۴۱۵]. این چنین در جمع الفوائد (۱۴/۱) آمده است.
[۴۱۴] ضعیف. به روایت طبرانی و در سند آن اسماعیل بن عیاش است: بخاری از وی در جزء رفع یدین در نماز و نزد ائمهی اربعه، روایت کرده است. وی آنگونه که ابن حجر میگوید در روایت از اهل سرزمین خود صدوق است اما در روایت از دیگران مخلط است. ذهبی دربارهی وی میگوید: واهی است. نگا: «تهذیب الکمال» (۱/ ۱۲۷) و «تهذیب التهذیب» (۱/ ۳۲۱) و «التقریب» (۱/ ۷۳) و «الکاشف» (۱/ ۱۲۷)، و «المیزان» (۱/ ۲۴۰). [۴۱۵] حسن. به روایت نسائی (۷/ ۱۵۰) آلبانی آن را در «صحیح النسائی» (۳۸۹۹) صحیح دانسته است.
ابن شاهین در الصحابه از ابراهیم بن منتشر، از پدرش و از جدش روایت نموده، که گفت: بیعت پیامبر ص هنگامى صورت گرفت که خداوند این آیه را نازل فرمود:
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ ٱللَّهَ﴾ [الفتح: ۱۰].
ترجمه: «آنانى که باتو بیعت مىکنند در حقیقت باالله بیعت مىنمایند».
و بر اساس آن با مردم بیعت کرد، که بیعت وى براى خدا و اطاعت از حق بود، و بیعت ابوبکر س چنین بود: با من تا وقتى بیعت کنید که از خداوند اطاعت کردم، بیعت عمر س و کسانى که بعد از وى بودند، چون بیعت پیامبر ص بود. این چنین در الاصابه (۴۵۸/۳) آمده است.
بیهقى (۱۴۶/۸) از ابن عفیف س روایت نموده، که گفت: من ابوبکر س را دیدم که بعد از رسول خدا ص با مردم بیعت مىکرد، گروهى نزدش گرد مىآمدند، و او مىگفت: با من بر شنیدن و اطاعت از خدا و از کتابش سپس از امیر بیعت مىکنید: آنها مىگفتند: بلى، بعد او با آنان بیعت مىنمود. من - در حالى که در آن روز بالغ و یا بزرگتر از آن بودم - ساعتى نزدش درنگ کردم، و شرط وى را که بر مردم مىگذاشت، فرا گرفتم، بعد از آن نزدش آمده و سخن را شروع نموده گفتم: من با تو بر شنیدن و اطاعت از خدا و از کتابش و سپس از امیر بیعت مىکنم، او سر تا پایم رانگاه کرد سپس چشم خود را پایین انداخت، فکر کرد که خوشش آمدم - خدا رحمتش کند - و مسدد از ابوالسفر س روایت نموده، که گفت: ابوبکر س هنگامى که به شام (گروهى و یا لشکرى) را مىفرستاد، با آنها بر نیزه زدن (جنگ) بیعت مىنمود. این چنین در الکنز (۳۲۳/۲) آمده است.
ابن سعد، ابن ابى شیبه و طیالسى از انس س روایت نمودهاند که گفت: به مدینه در حالى آمدم که ابوبکر س وفات نموده و حضرت عمر س به جایش خلیفه تعیین شده بود، به عمر گفتم: دستت را پیش آور، تا من با تو بر آنچه بیعت نمایم که با رفیقت قبل از تو، بر شنیدن و اطاعت در آنچه توانستم، بیعت نموده بودم. این چنین در الکنز (۸۱/۱) آمده.
و ابن سعد ازعمیر بن عطیه لیثى س روایت نموده که: نزد عمربن الخطاب س آمده گفتم: اى امیرالمؤمنین، دستت را دراز کن - خداوند آن را بلند گرداند - تا من همراهت بر سنّتِ خدا و سنّت رسول وى بیعت نمایم. پس دست خود را بلند نموده، خندید (وگفت): این بیعت حق ما را بر شما، و حق شما را بر ما لازم مىگرداند. و از عبدالله بن حکیم س روایت است که گفت: با عمر س با همین دستم بر شنیدن و طاعت بیعت نمودم. این چنین در الکنز (۸۱/۱) آمده است.
احمد درالسنه از سلیم ابوعامر س روایت نموده که: وفد الحمراء [۴۱۶] نزد عثمان س آمدند، و با وى بر این بیعت کردند که: به خداوند چیزى را شریک نیاورند، نماز را به پا دارند، زکات را بپردازند، رمضان را روزه بگیرند و عید آتش پرستان را رها کنند. هنگامى که گفتند: بلى، او با آنها بیعت کرد. این چنین در کنزالعمال (۸۱/۱) آمده.
[۴۱۶] اسم همان گروه اهل فارس است که در زمان عثمان س اسلام آورده بودند.
بخارى از مِسْوَر بن مخرمه س روایت نموده: گروهى را که عمر س (براى انتخاب خلیفه به عنوان جانشینش) موظّف گردانیده بود، گرد هم آمده مشورت کردند، عبدالرحن س به آنها گفت: من از کسانى نیستم که درین کار با شما رقابت کنم، ولى اگر شما خواسته باشید، یکى از شما را براىتان انتخاب و اختیار مىکنم، بنابراین آنها این رابه عهده عبدالرحمن سپردند. هنگامى که آنها امر خود را به دوش عبدالرحمن گذاشتند (و وظیفه انتخاب را به وى محول ساختند)، مردم همه به عبدالرحمن روى آوردند، حتى یکى از مردم را نمىدیدم که دنبال آن گروه رفته در حرکت باشد. و مردم بهسوى عبدالرحمن روى آوردند و در آن شبها با وى مشورت مىنمودند تا اینکه همان شبى فرا رسید که به فرداى آن با عثمان س بیعت نمودیم. مسور مىگوید: عبدالرحمن پس از قسمتى از شب نزدم آمد و دروازه را کوبید تا این که بیدار شدم، و گفت: تو را در خواب مىبینم، به خدا سوگند، من امشب زیاد نخوابیدهام، برو زبیر و سعد را برایم فراخوان، من آن دو را براى وى فرا خواندم، و او با ایشان مشورت نمود، بعد از آن مرا طلب نموده گفت: على را برایم صدا کن، او را فرا خواندم، و با او تا آخر شب صحبت کرد. بعد از آن على ازنزد وى درحالى برخاست که در دل امید داشت - ولى عبدالرحمن از على از چیزى اندیشه داشت - سپس به من گفت: عثمان را برایم طلب کن و من او را فراخواندم، با وى صحبت کرد، تا این که اذان مؤذن براى (نماز) صبح، آنها را از هم جدا گردانید. هنگامى که مردم نماز صبح را به جاى آوردند و آن گروه در منبر جمع شدند، عبدالرحمن دنبال آن عده از مهاجرین و انصار که حاضر بودند (نفر) فرستاد، و دنبال امراى ارتش نیز (کسى را) روانه نمود - و آنها آن حج را باعمر س یک جاى به جاى آورده بودند، (و همه در مدینه حضور داشتند) - هنگامى که جمع شدند، عبدالرحمن شهادتین را بر زبان آورده بعد از آن گفت: اما بعد: اى على، من به امر مردم نگاه کردم و آنها را ندیدم که کسى را با عثمان برابر کنند، بنابراین تو براى نفس خود راهى مگردان، و دست عثمان س را گرفته گفت: با تو بر سنت خدا و سنت رسولش و دو خلیفه بعد از وى بیعت مىکنم. آن گاه عبدالرحمن با وى بیعت نمود و مردم که: شامل مهاجرین، انصار، امراى ارتش و مسلمانان بودند نیز با وى بیعت کردند [۴۱۷]. و بیهقى (۱۴۷/۸) نیز این را مانند آن روایت کرده است.
[۴۱۷] بخاری (۷۲۰۷) و بیهقی در «السنن» (۸/ ۴۷).