598

مشخصات کتاب

بانوان نمونه عصر پیامبر ص

ترجمه کتاب: (صحابیات حول الرسول)




گرد آورنده و تنظيم:

محمود المصري أبو عمار /
۶۹۱-۷۵۱ ﻫ. ق


ترجمه:

اسحاق دبيرى /

با مقدمه:

استاد گرانقدر: شيخ محمد حسان

هدیه به بزرگواران و تشکر و قدردانی از آنان

بسم الله الرحمن الرحيم

همیشه عادتم بر این بوده که این هدیه را به صاحبان فضل تقدیم کنم و از آنان تشکر و قدردانی نمایم. به خدا قسم هرگز نمی‌توانم آنان را فراموش کنم و این به خاطر فرموده پیامبر محبوبص است که می‌فرماید: «مَنْ لَمْ يَشْكُرِ النَّاسَ لَمْ يَشْكُرِ اللَّهَ» [۱]: «هرکس از مردم تشکر و قدردانی ننماید، خداوند را سپاسگزاری نکرده است».

پیش از همه مردم، این هدیه را تقدیم می‌کنم به:

مادر محبوبم ـ خداوند وی را مورد مرحمت خویش قرار دهد! ـ

ای مادر محبوبم! چگونه تو را فراموش ‌کنم ... ای کسی که به خاطر من همه چیز را فدا کردی، چگونه بخشش و فداکاری و دلسوزی و شفقت تو را فراموش ‌کنم. به خدا قسم، اگر هزار کتاب هم بنویسم و آن را به تو هدیه کنم نمی‌توانم حق تو را ادا کنم. به همین خاطر می‌گویم: خداوند بهترین پاداش را به تو عطا فرماید؛ چون خداوند سبحان می‌تواند در هر دو جهان پاداش بزرگی را به تو عطا فرماید. پس از وی می‌خواهم که تو را مورد رحمت واسعه خویش قرار دهد و قبرت را باغی از باغ‌های بهشت قرار دهد و تمام کارهایم را در ترازوی نیکی‌هایت قرار دهد و مرا در بهشت کنار تو قرار دهد!.

به پدر محبوبم ـ خداوند وی را حفظ کند! ـ

از خداوند متعال مسألت می‌نمایم که زود شفایت دهد و عمرت را با برکت گرداند و عاقبت خیری را نصیب تو و من و سایر مسلمانان گرداند ... خداوند بهترین پاداش را به تو عطا فرماید؛ چون تو همواره و همیشه بهترین پدر دلسوز و مهربان برای من بودی و هستی.

به علمای فاضل امت اسلامی:

به کسانی که از آنان، پیش از علم، مهربانی و دلسوزی و اخلاق نیکو یاد گرفتم.

به جناب دکتر زکی محمد ابوسریع.

به آقای شیخ محمد حسان.

به آقای شیخ ابواسحاق حوینی.

به جناب دکتر سیدحسین عفانی

خداوند بهترین پاداش را به شما عطا فرماید!

به آقای شیخ مصطفی محمد و خالد صقر

خداوند در علم و عمل شما برکت و خیر فراوان قرار دهد! در این صورت است که دعوت، مفید و پرثمر خواهد بود و خیر فراوان، ثمره آن خواهد بود. از خداوند ـ أ ـ خواهانم که همه آنها را در ترازوی نیکی‌های شما قرار دهد و پاداش جزیل را در دنیا و آخرت به شما عطا فرماید و مرا همراه شما در بهشت و قرارگاه رحمت خویش محشور گرداند!

به برادران گرامی: امام عرفه و عبدالعاطی عرفه و عادل عرفه!

به برادران صادق، خدمتگزاران و زحمت‌کشان بی‌نظیر در این زمان. چقدر زیباست که دل‌های مؤمن با محبت خالص و درست به خاطر خداوند ـ أ ـ همراه باشد.

از همین حالا پیمان می‌بندیم که اگر خداوند نعمت شفاعت در روز قیامت را به هرکس عطا فرماید، آن فرد برای برادرانش شفاعت کند. خدایا، روز قیامت ما را در زمره کسانی قرار بده که به خاطر جلال و عظمت تو همدیگر را دوست دارند، کسانی که آنان را در سایه خود قرار می‌دهی در روزی که هیچ سایه‌ای جز سایه تو نیست.

به پسرانم (عمار و هاجر و ساره)!

از خداوند ـ أ ـ می‌خواهم که شما را حفظ نماید و برکت و خیر فراوان و ثابت را در شما قرار دهد و شما را از بندگان مخلص و فرمانبردار خود قرار دهد. و شما را برای یاری دینش به کار گیرد و اعمال شما را در ترازوی نیکی‌هایم قرار دهد. و مرا همراه شما در بهشت و قرارگاه رحمت خویش قرار دهد!.

به هر برادر و خواهر مسلمان!

به خدا قسم، دعا را برای شما در نمازم ـ در حالی که در پیشگاه خدا سر به سجده می‌گذارم ـ فراموش نکرده‌ام، پس شما هم مرا از دعای خیر خود فراموش نکنید. این‌که دعا کنید خداوند گناهانم را ببخشاید و اخلاص در قول و عمل را نصیب من گرداند، و عاقبت به خیرم گرداند، و مرا همراه شما در بهشت خود در حالی که برادرانه بر تخت‌ها روبروی هم می‌نشینیم، قرار دهد. خداوند بهترین پاداش را در دنیا و آخرت به شما عطا فرماید!.

نیازمند بخشش پروردگار

محمود مصری

(ابوعمار)

[۱] احمد و ترمذی و ضیاء از ابوسعید آن را روایت کرده‌اند، و آلبانی در کتاب «صحیح الجامع» (۶۵۴۱) آن را صحیح دانسته است.

مقدمه شیخ محمد حسان (حفظه الله)

بسم الله والحمد لله والصلاة والسلام علی رسول الله وعلی آله وصحبه، ومن والاه، أمابعد:

دشمنان دین ما دانسته‌اند که زن مسلمان از بزرگ‌ترین اسباب قوت و توان در جامعه اسلامی است، از این رو شب و روز نقشه می‌کشند تا حرکتش را تباه و فلج نمایند و او را دچار فتنه و فساد سازند.

بر آنان دشوار بود که زن مسلمان از نو، علمای عامل و مجاهدان راستین را به امتش تقدیم کند، از این رو تمام سعی و تلاششان این شده که زن مسلمان را عقیم و بی‌فایده سازند تا جز نسلی بی‌هویت و دور از دین، به وجود نیاورد.

برای رسیدن به این هدف پَست، دشمنان برای فاسد کردن زن هر راهی را پیموده‌اند و همه نقشه‌ها را کشیده‌اند.

پس، قضیه‌ای به نام «قضیه حقوق زن» را مطرح کرده‌اند، و ادعا می‌کنند که حقوق زن نیاز به مناقشه و بررسی و دفاع دارد و زن مسلمان، مظلوم است و موجودی بی‌کار و بی‌اثر و پنهان و بی‌فایده است و به حقوقش نمی‌رسد، زیرا مرد همه ‌چیز را برای خود برمی‌گزیند و زن این‌طور نیست، و در همان وقت از هر راهی با حجاب مبارزه می‌کنند و زن را با شعار آزادی فریب می‌دهند و او را به سوی اختلاط و آمیختگی نامعقول و زشت و ناپسند فرا می‌خوانند تا وی را دچار رذیلت و فتنه سازند با این ادعا که تربیت، اصل است.

در عین حال اینان از همه مردم، فاسدتر و بیمارترند.

او را دست و پا بسته به دریا انداخت و به او گفته‌اند:

مواظب باش غرق نشوی!

آن‌چه دل را دردمند می‌سازد و درون را اندوهگین می‌سازد این است که این نقشه خبیث بر بسیاری از مردان و زنان مسلمان پیاده و عملی شده و بسیاری از مسلمانان این سخنان پوچ و باطل را تکرار می‌کنند و فراموش کرده‌اند که زن فقط در اسلام، ارزش و احترام و کرامت واقعی خود را به دست می‌آورد.

چون زن از نظر فرد یونانی و رومانی و از نظر هندوها و یهودیان و از نظر عرب در جاهلیت، موجود بی‌ارزشی بود که حق زندگی نداشت!!!

بلکه حتی امروزه زن در کشورهای غربی، ابزار و وسیله خوشگذرانی بیش نیست که در هنگام جوانی و طراوتش، مورد لهو و لعب و سوء استفاده‌های جنسی قرار می‌گیرد و در نهایت در اوان پیری و سالخوردگی به آسایشگاه‌های سالمندان فرستاده می‌شود.

پس اسلام آمد تا وی را از این پستی به آن جایگاه والا، بلند گرداند و او را همتای مرد قرار دهد و نیکی کردن به مادران را بر نیکی کردن به پدران مقدم نمود. او را به عنوان همسر و شریک زندگی مرد تکریم نمود و حتی برای دختربچه‌ها نیز ارزش و حقوق قائل شد. بلکه حتی ارزش دادن اسلام به زن در این تجلی پیدا کرده که قرآن کریم سوره‌ای کامل از سوره‌های طولانی قرآن را به زنان اختصاص داده و آن را سوره «نساء» نام نهاده است.

اکنون وقت آن رسیده که زن مسلمان این حقایق را بداند و از نو با چشم و دلش به الگوهای والا و سرمشق‌های پاک و صالح و پاکدامن از مادران مؤمنان و زنان صحابی و تابعی جلیل‌القدر بنگرد. این کتاب، تالیف برادر گرامی و محبوب، شیخ محمود مصری ـ خدا او را حفظ نماید و اعمال صالح را از ما و او قبول فرماید!ـ در همین راستا بحث می‌کند که ما امروز آن را به هر خواهر مسلمانی تقدیم می‌کنیم.

به اصل و اساس عزت و شرف و حیا ... به سازنده نسل‌ها و مربی مردان ... به کسی که در قرون گذشته بر عرش حیایش به چهارزانو نشسته، با دست راستش گهواره را تکان می‌دهد و با دست چپش کرسی‌های کفر را می‌لرزاند ... به درّ مصون و مروارید پوشیده، با این امید که دوباره همراه مردان و زنان پیشقدم و پیشین، مردان و زنان صادق و مؤمن، این گفته جاوید و باارزش را تکرار نماید: ﴿سَمِعۡنَا وَأَطَعۡنَاۖ غُفۡرَانَكَ رَبَّنَا وَإِلَيۡكَ ٱلۡمَصِيرُ [البقرة: ۲۸۵]. «ما شنیدیم و اطاعت کردیم. پروردگارا! (انتظار) آمرزش تو را (داریم)؛ و بازگشت (ما) به سوى توست».

وصلی الله علی نبینا محمد وعلی آله وصحبه وسلم

محمد حسان (ابواحمد)

منصوره: ۱۹/۲/۱۴۲۲ ﻫ. ق

مقدمه

إن الحمد لله تعالی نحمده ونستعینه ونستغفره ونعوذ بالله تعالی من شرور أنفسنا وسیئات أعمالنا. من یهده الله فلا مضل له ومن یضلل فلا هادی له. وأشهد أن لا إله إلاّ الله وحده لا شریک له وأشهد أن محمداً عبده ورسوله.

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِۦ وَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنتُم مُّسۡلِمُونَ ١٠٢ [آل عمران: ۱۰۲].

«اى کسانى که ایمان آورده‏اید! آن گونه که حق تقوا و پرهیزکارى است، از خدا بپرهیزید! و از دنیا نروید، مگر اینکه مسلمان باشید! (باید گوهر ایمان را تا پایان عمر، حفظ کنید!)».

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّاسُ ٱتَّقُواْ رَبَّكُمُ ٱلَّذِي خَلَقَكُم مِّن نَّفۡسٖ وَٰحِدَةٖ وَخَلَقَ مِنۡهَا زَوۡجَهَا وَبَثَّ مِنۡهُمَا رِجَالٗا كَثِيرٗا وَنِسَآءٗۚ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ ٱلَّذِي تَسَآءَلُونَ بِهِۦ وَٱلۡأَرۡحَامَۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ عَلَيۡكُمۡ رَقِيبٗا ١ [النساء: ۱].

«اى مردم! از (مخالفت) پروردگارتان بپرهیزید! همان کسى که همه شما را از یک انسان آفرید؛ و همسر او را (نیز) از جنس او خلق کرد؛ و از آن دو، مردان و زنان فراوانى (در روى زمین) منتشر ساخت. و از خدایى بپرهیزید که (همگى به عظمت او معترفید؛ و) هنگامى که چیزى از یکدیگر مى‏خواهید، نام او را مى‏برید! (و نیز) (از قطع رابطه با) خویشاوندان خود، پرهیز کنید! زیرا خداوند، مراقب شماست».

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَقُولُواْ قَوۡلٗا سَدِيدٗا ٧٠ يُصۡلِحۡ لَكُمۡ أَعۡمَٰلَكُمۡ وَيَغۡفِرۡ لَكُمۡ ذُنُوبَكُمۡۗ وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ فَقَدۡ فَازَ فَوۡزًا عَظِيمًا ٧١ [الأحزاب: ۷۰-۷۱].

«اى کسانى که ایمان آورده‏اید! تقواى الهى پیشه کنید و سخن حق بگویید. تا خدا کارهاى شما را اصلاح کند و گناهانتان را بیامرزد؛ و هر کس اطاعت خدا و رسولش کند، به رستگارى (و پیروزى) عظیمى دست یافته است!».

اما بعد: اصلاح وضعیت اسلام معاصر تنها با پیروی از همان روشی که مسلمانان صدر اسلام بر آن بودند میسر خواهد شد.

بررسی تاریخ اسلامی به طور عام و تاریخ مردان و زنان صحابی به طور خاص، گام بزرگی را در راه انتخاب و گزینش امت اسلامی، به نمایش می‌گذارد، زیرا این امر زن مسلمان را بیدار می‌کند تا بار دیگر برخیزد و غبار غفلت را کنار نهد تا مجد و بزرگی‌هایش را برگرداند و بار دیگر برگردد تا همه جهان را به خیر دنیا و آخرت هدایت نماید.

اصحاب و یاران پیامبر ص بهترین نسلی هستند که تمام بشریت آن را شناخته است، و پس از پیامبران و رسولان ـ درود و سلام خداوند بر آنان باد! ـ بهترین مردمان هستند. قومی که خداوند، آنان را برای مصاحبت و همراهی پیامبرش برگزیده است. آنان از همه مردمان، قلبی نیکوتر و فکری عمیق‌تر داشتند و از همه بی‌آلایش‌تر بودند. آیندگان باید فضل و برتری گذشتگان و پیشینیان را بشناسند، به دلیل اینکه ما در روزگاری زندگی می‌کنیم که زنان الگو و صالح نداریم.

به همین خاطر نوشتن درباره‌ این بزرگان و کنار زدن پرده از صفحات روشنی که بر پیشانی تاریخ با نور نوشته‌اند، از واجباتی است که این عصر بر ما لازم گردانیده، عصری که ما در اختلاف افکار و ناسازگاری موازین و دوستی با کافران بسیار به چشم می‌خورد.

همه این‌ها بدین خاطر است که امت اسلامی از منبع عزت و سرچشمه شرف و یاریگر کرامتش دور شده است، در نتیجه خداوند این امت را ذلیل و خوار نموده است ... در حالی که وقتی اصحاب پیامبر محبوبص راه و روش صحیح و مطابق قرآن و سنت را پی گرفتند، خداوند آنان را عزیز و موفق گرداند.

اینک ما از خلال این سطور، همراه با باقیمانده بوی خوش زندگی و روش زنان صحابی ـ خداوند از آنان راضی باد! ـ سفر می‌کنیم. سفری که جای جای آن به عطر دل انگیز این بزرگواران معطر شده است، کسانی که کتاب‌های سیرت را با سیرت مبارکشان عطرآگین نموده‌اند.

هر زن صحابی به مثابه گُلی است که در مزرعه اسلام می‌روید، و هنگامی که این گل با ابر ایمان بیاید آبیاری شود، آنگاه آن گُل پاک را می‌بینی که از خلال دو چشمه صاف ـ یعنی قرآن و سنت پیامبر ص ـ تغذیه می‌شود. و آن موقع عطر و بوی خوش آن پراکنده شده تا همه هستی پر از عطر ایمان و توحید شود.

من پس از آن‌که کتاب «اصحاب الرسول ص» را به پایان بردم ـ کتابی که خداوند آن را مورد قبول دلهای برادرانم از طالبان علم و دعوتگران و علما قرار داد ـ لازم دیدم که بر زندگی زنان صحابی هم گذری داشته باشم تا تصویر مبارک آن جامعه بی‌نظیر که هرگز در طول عصرها و زمان‌ها تکرار نخواهد شد، کامل گردد.

هرچند الگوهای رفتاری مردان زیادند، اما نمونه‌های زنان هم از لحاظ کیفی کم‌اهمیت نیست. زن مسلمان در صدر اسلام، از مردان ثبات و پایداری کمتری در دینش نداشت و در راه عقیده‌اش، فداکاری و بذل و بخشش کمتری نداشت و در این زمینه الگوهای بسیاری می‌توان یافت. زن مسلمان در صدر اسلام همه اموال و دارایی‌اش را به خاطر اسلام فدا کرده و در راه عقیده‌اش هرگونه ظلم و شکنجه و مرگ را ناچیز دانسته است.

این از لحاظ کیفیت؛ اما از لحاظ کمیت هم معلوم است که زن از لحاظ تعداد نصف جامعه را تشکیل می‌دهد، و اگر در نظر بگیریم که زن، نصف دیگر جامعه را به وجود می‌آورد، آن وقت به اهمیت زیاد زن و نقش بزرگش در ساختن جامعه پی می‌بریم.

زن شمشیر دو لبه است، هرگاه به درستی عمل کند و وظیفه و هدف اصلی‌اش را ادا نماید، در ساختمان جامعه اسلامی، خشتی خوب است.

به همین خاطر می‌بینیم که اسلام برای زن اهمیت زیادی قائل شده و به تربیت و سرپرستی او خیلی اهمیت داده، و حقوقی را برایش قرار داده که با فطرت و سرشتش سازگار است؛ چیزی که هیچ امتی در طول زمان‌ها آن را به خود ندیده است.

با این اهتمام زیاد، اسلام زن مسلمان را ساخته است؛ زنی که پشت سر آن بزرگان بی‌نظیر ایستاده است، کسانی که زمین را پر از حکمت و عدل نمودند و شمشیرشان را در قلب آسیا و شمال آفریقا و اطراف اروپا برافراشتند و دین و شریعت و زبان و علم و ادبیاتشان را به جا گذاشتند. کسانی که دل‌ها از آنها پیروی می‌کنند و نَفَس‌ها با آنها آرام می‌گیرند ... و از قدیم گفته‌اند: «پشت هر مرد بزرگی، زن بزرگی هست...» [۲].

پس زنان صحابی، همان مادرانی هستند که بامداد اسلام به وسیله آنان روشن گردید، و عظمت اسلام به وسیله آنان، اوج گرفت و قوت و توان اسلام به وسیله قوت و توان آنان آشکار گردید، و به وسیله آنان مکارم و ارزش‌های اسلام انتشار یافت و پایه‌ها و ستون‌هایش استوار گردید. و این چنین مادر در عصرهای درخشان و ایام سالم و بی‌عیب اسلام، محل فرود آمدن شرف و آزادگی و عزت و مجد بود [۳].

شاعر راست گفته است:

«مادر مدرسه‌ای است که اگر او را آماده‌سازی، ملتی را که دارای رگ و ریشه‌های پاک است، آماده می‌کند».

«مادر باغی است که اگر حیا با صورت نیکو و خوب از آن مواظبت نماید، برگ‌های سبز و زیبا را به بار می‌آورد».

«مادر استاد اساتید پیشینیان است که مفاخر و بزرگواری‌هایشان تمام مناطق و گوشه و کنار زمین را پر نموده است».

پس به هر زن مؤمنی که به خدا و روز آخرت ایمان دارد این باقیمانده بوی خوش از زندگی این نسل بی‌نظیر را تقدیم می‌کنم تا هر خواهری با قلبش همراه این سیرت عطرآگین زندگی کند و بر الگو و سرمشق حقیقی‌‌ای که بوی خوشش شدت یافته و عطرش منتشر شده، اطلاع حاصل نماید.

آنان نمونه‌هایی هستند که مورد اقتدا و پیروی قرار می‌گیرند و چراغی هستند که پیش پای انسان را روشن می‌گردانند، و انسان به وسیله آن هدایت می‌یابد. از راه شناخت و آگاهی بر احوال و اوضاع آنان، دل‌ها زنده می‌شوند و با پیروی از آنان، خوشبختی حاصل می‌شود و با شناخت سیرت و مناقبشان، الگو و سرمشق با خصلت‌های زیبا و مفاخر و بزرگواری‌ها و کردار شریف به وجود می‌آید.

ما ـ قسم به کسی که آسمان را برافراشته ـ به خواندن سیرت مردان و زنان صحابی، نیاز شدید و مبرمی داریم، زیرا آشکار نمودن تاریخ این نسل بی‌نظیر و دقت در بررسی آنچه که آنان در راه حمل امانت دعوت به سوی خدا انجام دادند و مصائب و مشکلاتی که در این راه متحمل شدند، در فهم و درک منزلت و جایگاه این بزرگواران بیشترین تأثیر را دارد و در این صورت است که به وسیله این نسل عزت می‌یابیم. و آنگاه بزرگ‌ترین الگو برای جوانان ما به وجود می‌آید در نتیجه امت حاضر با گذشته ریشه‌دارش ارتباط پیدا می‌کند.

پس به سوی این آبادی سرسبز بشتابید تا در کنار این زنان صادق لحظاتی را به سر بریم و بوی خوش صداقت و ایمانشان را استشمام نمائیم. امید است که خداوند صداقت و اخلاص در دنیا، و بهشت و خشنودی در آخرت را نصیب ما گرداند.

از خداوند متعال مسألت می‌نمایم که این کتاب را مورد قبول‌ دل‌های خواهران مسلمانم قرار دهد و به وسیله این کتاب، به آنان نفع و فایده بخشد و به وسیله آن‌چه که در این کتاب است، عمل صالح را نصیب آنان گرداند. و از خداوند منان می‌خواهم که این کار را در ترازوی نیکی‌هایم قرار دهد.

سبحانك اللهم وبحمدك أشهد أن لا إله إلاّ أنت أستغفرك وأتوب إلیك. وصلی الله علی سیدنا محمد وعلی آله وصحبه وسلم. [محمود مصری (ابوعمار)].

[۲] نساء حول الرسول، ص ۹. [۳] عودة الحجاب، محمد اسماعیل، ۲/۲۱۲.

فضائل زنان قریش

از ابوهریره س روایت شده است که رسول الله ص فرمودند: «خَيْرُ نِسَاءٍ رَكِبْنَ الإِبِلَ، (قال أحدهما: صالح نساء قریش. وقال الآخر: نساء قریش) أَحْنَاهُ عَلَى طِفْلٍ، وَأَرْعَاهُ عَلَى زَوْجٍ فِى ذَاتِ يَدِهِ» [۴] [۵]: «بهترین زنانی که سوار شتر شده‌اند (یکی از دو راوی این حدیث یعنی بخاری و مسلم گفته: زنان خوب قریش‌اند و دیگری گفته: زنان قریش‌اند) که بر یتیم در زمان کودکی‌اش، مهربان‌ترین و مشفق‌ترین زنان‌اند و بیشتر از همه زنان حقوق شوهرشان در امور اضافی مربوط به وی را مراعات می‌کنند».

از سعید بن مسیب روایت شده است که ابوهریره گفت، از رسول الله ص شنیدم که می‌فرمود: «نِسَاءُ قُرَيْشٍ خَيْرُ نِسَاءٍ رَكِبْنَ الإِبِلَ، أَحْنَاهُ عَلَى طِفْلٍ، وَأَرْعَاهُ عَلَى زَوْجٍ فِي ذَاتِ يَدٍه». «زنان قریش بهترین زنانی هستند که سوار شتر شده‌اند. مهربان‌ترین و مشفق‌ترین زنان بر کودک هستند و بیشتر از همه زنان حقوق شوهرشان را در امور اضافی مربوط به وی را مراعات می‌کنند».

ابوهریره پس از این حدیث می‌گوید: «مریم دختر عمران هرگز سوار شتر نشد» [۶].

[۴] متفق علیه. بخاری آن را در مبحث نکاح، باب «إلى من ینکح، وأی النساء خیر، وما یستحب أن یتخیر لنطفه من غیر إیجاب»، (۵۰۸۲)؛ ومسلم در مبحث فضائل صحابه، باب «من فضائل نساء قریش، (۲۰۰/۲۵۲۷) روایت نموده است. [۵] امام نووی می‌گوید: در این فرموده پیامبر ص: «خَيْرُ نِسَاءٍ رَكِبْنَ الإِبِلَ، أَحْنَاهُ عَلَى طِفْلٍ، وَأَرْعَاهُ عَلَى زَوْجٍ فِي ذَاتِ يَده» فضیلت زنان قریش هست. و فضیلت و خوبی این خصلت‌ها که عبارتند از: مهربانی و شفقت و دلسوزی بر فرزندان و تربیت خوب آنان و سرپرستی آنان زمانی که یتیم باشند و امثال آن از قبیل: رعایت کردن حق شوهر در مالش، نگهداری آن و رعایت کردن امانت در آن، و به جا مصرف کردن مال شوهر و حفظ آن و ... و معنای «رکبن الابل» زنان عرب است و از این رو ابوهریره پس از این حدیث می‌گوید: «لَمْ تَرْكَبْ مَرْيَمُ بِنْتُ عِمْرَانَ بَعِيرًا قَطُّ». «مریم دختر عمران هرگز سوار شتر نشد» و منظور از عبارت «رکبن الابل» این است که زنان قریش بهترین زنان عرب هستند. و «ذات یده» یعنی شأن و کار اضافی مرد. «أحناه» یعنی مهربان‌تر و دلسوزتر. و مادر مشفق بر فرزندش کسی است که در زمان یتیم بودن آن فرزند، از وی مواظبت نماید و او را سرپرستی و بزرگ کند پس این مادر ازدواج نمی‌کند، چون اگر ازدواج کند دیگر مشفق نیست. [صحیح مسلم بشرح النووی (۱۶/۱۱۹-۱۲۰)]. [۶] (صحیح). مسلم در مبحث فضائل صحابه، باب «فضائل نساء قریش» (۲۰۱/۲۵۲۷) آن را روایت کرده است.

فضائل زنان انصار

از ابراهیم بن مهاجر روایت شده است که می‌گوید: از صفیه شنیدم که از عایشه نقل کرد که اسماء راجع به غسل حیض از پیامبر ص سئوال نمود، و آن حضرت فرمودند: «تَأْخُذُ إِحْدَاكُنَّ مَاءَهَا وَسِدْرَتَهَا فَتَطَهَّرُ فَتُحْسِنُ الطُّهُورَ ثُمَّ تَصُبُّ عَلَى رَأْسِهَا فَتَدْلُكُهُ دَلْكًا شَدِيدًا حَتَّى تَبْلُغَ شُئُونَ رَأْسِهَا ثُمَّ تَصُبُّ عَلَيْهَا الْمَاءَ. ثُمَّ تَأْخُذُ فِرْصَةً مُمَسَّكَةً فَتَطَهَّرُ بِهَا. فَقَالَتْ أَسْمَاءُ وَكَيْفَ تَطَهَّرُ بِهَا فَقَالَ: سُبْحَانَ اللَّهِ تَطَهَّرِينَ بِهَا. فَقَالَتْ عَائِشَةُ كَأَنَّهَا تُخْفِى ذَلِكَ تَتَبَّعِينَ أَثَرَ الدَّمِ. وَسَأَلَتْهُ عَنْ غُسْلِ الْجَنَابَةِ فَقَالَ: تَأْخُذُ مَاءً فَتَطَهَّرُ فَتُحْسِنُ الطُّهُورَ - أَوْ تُبْلِغُ الطُّهُورَ - ثُمَّ تَصُبُّ عَلَى رَأْسِهَا فَتَدْلُكُهُ حَتَّى تَبْلُغَ شُئُونَ رَأْسِهَا ثُمَّ تُفِيضُ عَلَيْهَا الْمَاءَ. فَقَالَتْ عَائِشَةُ نِعْمَ النِّسَاءُ نِسَاءُ الأَنْصَارِ لَمْ يَكُنْ يَمْنَعُهُنَّ الْحَيَاءُ أَنْ يَتَفَقَّهْنَ فِى الدِّينِ» [۷]. «آب را برمی‌دارد و خوب خودش را پاک می‌کند، سپس بر سرش آب می‌ریزد و آن را خوب مالش می‌دهد تا آب به تمامی قسمت‌های سرش برسد. سپس آب را روی بدنش می‌ریزد، آن‌گاه پنبه یا پشم معطر را برمی‌دارد و با آن خودش را پاک می‌کند. اسماء گفت: چگونه با آن پاک می‌کند؟ پیامبر ص فرمود: «سبحان الله، با آن پاک می‌کند». عائشه گفت: (با صداى آرام به او گفتم که اینکار بکن) با آن پنبه و پشم عطری اثر خون را از بین می‌برید. و اسماء راجع به غسل جنابت از پیامبر ص پرسید، آیا حضرت فرمودند: «آب را برمی‌دارد و خودش را خوب پاک می‌کند، سپس بر سرش آب می‌ریزد و آن را مالش می‌دهد تا آب به تمامی قسمت‌های سرش برسد. سپس آب را روی بدنش می‌ریزد». عائشه گفت: زنان انصار خوب زنانی هستند که حیا آنان را از شناخت احکام دین منع نکرد».

[۷] (صحیح). مسلم در مبحث حیض باب «استحباب استعمال المغتسلة من الحیض فرصه من مسک فی موضوف الدم»، شماره ۳۳۲؛ ابوداود در مبحث طهارت، باب «الاغتسال من الحیض»، شماره ۳۱۴؛ ابن ماجه در مبحث طهارت و سنن آن، باب «فی الحائض کیف تغتسل»، شماره ۶۴۲؛ و احمد به شماره ۲۴۶۲۱ آن را روایت کرده‌اند.

فضیلت همسران پیامبر ص

خداوند متعال می‌فرماید:

﴿ٱلنَّبِيُّ أَوۡلَىٰ بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ مِنۡ أَنفُسِهِمۡۖ وَأَزۡوَٰجُهُۥٓ أُمَّهَٰتُهُمۡ [الأحزاب: ۶].

«پیامبر نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است؛ و همسران او مادران آنها (مؤمنان) محسوب مى‏شوند».

در جای دیگری می‌فرماید:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ قُل لِّأَزۡوَٰجِكَ إِن كُنتُنَّ تُرِدۡنَ ٱلۡحَيَوٰةَ ٱلدُّنۡيَا وَزِينَتَهَا فَتَعَالَيۡنَ أُمَتِّعۡكُنَّ وَأُسَرِّحۡكُنَّ سَرَاحٗا جَمِيلٗا ٢٨ وَإِن كُنتُنَّ تُرِدۡنَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَٱلدَّارَ ٱلۡأٓخِرَةَ فَإِنَّ ٱللَّهَ أَعَدَّ لِلۡمُحۡسِنَٰتِ مِنكُنَّ أَجۡرًا عَظِيمٗا ٢٩ [الأحزاب:۲۸-۲۹].

«اى پیامبر! به همسرانت بگو: «اگر شما زندگى دنیا و زرق و برق آن را مى‏خواهید بیایید با هدیه‏اى شما را بهره‏مند سازم و شما را بطرز نیکویى رها سازم! و اگر شما خدا و پیامبرش و سراى آخرت را مى‏خواهید، خداوند براى نیکوکاران شما پاداش عظیمى آماده ساخته است».

پیامبر ص برای خود و خانواده‌اش، زندگی ساده و به حد کفایت برگزید نه به خاطر ناتوانی از به دست آوردن امکانات مادی؛ چون پیامبر ص زندگی کرد تا زمانی که سراسر زمین برایش فتح شد و غنایم و خراج و مالیات آن زیاد شد و کسانی که قبلاً هیچ مال و توشه‌ای نداشتند، بی‌نیاز شدند. با این وجود یک ماه می‌گذشت و در خانه پیامبر ص آتشی روشن نمی‌شد، در عین حال به دیگران صدقه و هبه و هدیه می‌داد. ولی این نوع زندگانی را برگزید تا متاع زندگی دنیوی را کنار نهد و به آن‌چه نزد خداست رغبت و تمایل داشته باشد. رغبت کسی که مالک همه چیز است، اما غفلت پیشه می‌کند و خود را برتر از متاع زندگی دنیوی می‌داند و زندگانی ناچیزی را برمی‌گزیند. لازم به ذکر است که رسول الله ص از لحاظ عقیده و شریعتش مکلف نبود که چنین معیشتی را برای خود و خانواده‌اش اختیار کند، چون در عقیده و شریعت او، چیزهای حلال و پاک، حرام نبود و زمانی که چیزی به او بخشیده می‌شد اگر در حد اشرافیت نمی‌بود و به طور اتفاقی و تصادفی در اختیار او قرار می‌گرفت، ـ نه این‌که همیشه چنین باشد و دائماً مشغول آن باشد ـ آن را بر خود حرام نمی‌کرد. و هم‌چنین امتش را مکلف نکرد که مثل او زندگی کنند مگر کسی که به دلخواه خود چنان زندگانی‌‌ای را اختیار کند تا بر لذایذ و متاع دنیوی تسلط یابد و از اسارت آن نجات یابد و به آزادگی کامل از تمایلات و امیال نفسانی برسد [۸].

باز خداوند متعال راجع به همسران پیغمبر ص می‌فرماید:

﴿يَٰنِسَآءَ ٱلنَّبِيِّ مَن يَأۡتِ مِنكُنَّ بِفَٰحِشَةٖ مُّبَيِّنَةٖ يُضَٰعَفۡ لَهَا ٱلۡعَذَابُ ضِعۡفَيۡنِۚ وَكَانَ ذَٰلِكَ عَلَى ٱللَّهِ يَسِيرٗا ٣٠ ۞وَمَن يَقۡنُتۡ مِنكُنَّ لِلَّهِ وَرَسُولِهِۦ وَتَعۡمَلۡ صَٰلِحٗا نُّؤۡتِهَآ أَجۡرَهَا مَرَّتَيۡنِ وَأَعۡتَدۡنَا لَهَا رِزۡقٗا كَرِيمٗا ٣١ يَٰنِسَآءَ ٱلنَّبِيِّ لَسۡتُنَّ كَأَحَدٖ مِّنَ ٱلنِّسَآءِ إِنِ ٱتَّقَيۡتُنَّۚ فَلَا تَخۡضَعۡنَ بِٱلۡقَوۡلِ فَيَطۡمَعَ ٱلَّذِي فِي قَلۡبِهِۦ مَرَضٞ وَقُلۡنَ قَوۡلٗا مَّعۡرُوفٗا ٣٢ وَقَرۡنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجۡنَ تَبَرُّجَ ٱلۡجَٰهِلِيَّةِ ٱلۡأُولَىٰۖ وَأَقِمۡنَ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتِينَ ٱلزَّكَوٰةَ وَأَطِعۡنَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓۚ إِنَّمَا يُرِيدُ ٱللَّهُ لِيُذۡهِبَ عَنكُمُ ٱلرِّجۡسَ أَهۡلَ ٱلۡبَيۡتِ وَيُطَهِّرَكُمۡ تَطۡهِيرٗا ٣٣ وَٱذۡكُرۡنَ مَا يُتۡلَىٰ فِي بُيُوتِكُنَّ مِنۡ ءَايَٰتِ ٱللَّهِ وَٱلۡحِكۡمَةِۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ لَطِيفًا خَبِيرًا ٣٤ [النساء: ۳۰-۳۴].

«اى همسران پیامبر! هر کدام از شما گناه آشکار و فاحشى مرتکب شود، عذاب او دوچندان خواهد بود؛ و این براى خدا آسان است. و هر کس از شما براى خدا و پیامبرش خضوع کند و عمل صالح انجام دهد، پاداش او را دو چندان خواهیم ساخت، و روزى پرارزشى براى او آماده کرده‏ایم. اى همسران پیامبر! شما همچون یکى از زنان معمولى نیستید اگر تقوا پیشه کنید، پس به گونه‏اى هوس‏انگیز سخن نگویید که بیماردلان در شما طمع کنند، و سخن شایسته بگویید! و در خانه‏هاى خود بمانید، و همچون دوران جاهلیت نخستین (در میان مردم) ظاهر نشوید، و نماز را برپا دارید، و زکات را بپردازید، و خدا و رسولش را اطاعت کنید؛ خداوند فقط مى‏خواهد پلیدى و گناه را از شما اهل بیت دور کند و کاملا شما را پاک سازد. آنچه را در خانه‏هاى شما از آیات خداوند و حکمت و دانش خوانده مى‏شود یاد کنید؛ خداوند لطیف و خبیر است!».

[۸] فی ظلال القرآن، ۵/۲۸۵۳-۲۸۵۴.

خدیجه بنت خویلد
سرور زنان جهانیان

همراه با اولین ستاره از مجموعه ستاره‌های نبوی با رمز پاکی و عفاف و پاکدامنی و پرهیزگاری دیدار می‌کنیم. با شکوفه‌ای که عطر و بوی خوشش سرازیر شده و تمام قسمت‌های هستی را با بوی خوش ایمان و فداکاری و بذل و بخشش و فداکاری پُر کرده است.

همراه با اولین کسی که از میان زنان به خداوند ایمان آورد. اولین کسی که همراه رسول الله ص نماز خواند. اولین کسی که از او فرزند نصیب پیامبر ص شد. اولین کسی که از میان همسران پیغمبر ص به بهشت مژده داده شد. اولین کسی که پروردگارش به او سلام کرد. اولین زن صدیقه و راستین از میان زنان مؤمن. اولین زنی که از میان زنان پیامبر ص وفات نمود. کسی که به پیامبرص ایمان آورد آن‌گاه که مردم به او ایمان نیاوردند، و پیامبر ص را تصدیق نمود آن‌گاه که مردم وی را تکذیب نمودند، و با مال و دارایی‌اش با پیامبر ص مواسات و همدردی نمود، آن‌گاه که مردم مال و دارایی را از او دریغ داشتند، و کسی که خداوند فرزندانی از او نصیب پیامبر ص کرد.

خدیجه زن عاقل و خردمند و هوشیار و بزرگوار بود که در جاهلیت به «طاهره» (زن پاکدامن) معروف بود پس در سایه اسلام چگونه باید باشد؟

وی آرامش دهنده پیامبر ص بود، کسی که پیامبر ص را کمک و یاری کرد و همراه پیامبر ص ماند تا این‌که وی دعوت و رسالت پروردگارش را به مردم ابلاغ نماید. و برای پیامبر محبوب ص تمامی اسباب خوشبختی و راحتی را فراهم نمود. و در سخت‌ترین و شدیدترین اوقات سختی و رنج پیامبر ص را همراهی و یاری نمود تا جایی که کاملاً این استحقاق را یافت که از جانب خداوند ـ أ ـ از بالای هفت طبقه آسمان، به وی سلام شود بلکه مژده خانه‌ای در بهشت از تارهای طلا و نقره که هیچ بانگ و فریاد و هیچ رنج و سختی در آن نیست به او داده شود.

او سرور زنان جهانیان و همسر سرور همه انسان‌ها در تمامی زمان‌ها و مکان‌ها تا روز قیامت است. او خدیجه است، کسی که ستاره‌اش در عالم ایمان و پاکی و عفاف و پاکدامنی و نجابت و بخشش و وفا، درخشید. همانا ستایش و تمجید به وسیله مال به دست نمی‌آید، بلکه تنها به وسیله فضائل و بزرگواری‌هایی که انسان به جا می‌گذارد و عطرش در طول زمان می‌‌ماند و زنده‌ها با یاد آن جان تازه می‌گیرند و درون‌ها با به خاطر آوردن آن، پاک و صاف می‌شوند و عقل‌ها با سیرت آن رشد می‌یابند. تو را به خدا به من بگو: آیا این زن قله سیادت و سروری در زندگی و مرگ نیست؟!.

همانا صدیقه نخست زنان مؤمن، خدیجه تنها مادر مؤمنان نیست و بس، بلکه مادر همه فضیلت‌هاست و تا روز قیامت بر گردن هر موحدی فضل و حق دارد. آیا می‌توانیم که جزئی از حق مادرمان را نفی کنیم؟! [۹].

به خدا قسم، شرح حال و اوضاع و زندگانی خدیجه، دوای قلب‌ها و صیقل دهنده سرسینه‌ها از آلودگی و عیب‌هاست، و الگوی زمانی است که نزدیک است الگوها در آن ناپدید شوند. با آگاهی بر سیرت و زندگانی او، دل‌ها زنده می‌شوند و با پیروی از گام‌های او خوشبختی حاصل می‌شود و با شناخت سیرت و مناقبش، الگو و سرمشق با خصلت‌های زیبا و مفاخر و بزرگواری‌ها و کردار شریف به وجود می‌آید.

پس بیائید با هم با دل‌هایمان همراه بزرگ‌ترین مادر در تمام هستی زندگی کنیم تا قدر و منزلت و جایگاهش را در نزد خدا و رسول خدا ص بشناسیم و با سیرت عطرآگینش خوشبخت شویم؛ سیرتی که از خلال آن، بزرگ‌ترین الگو و سرمشق را به زنان و دختران و خواهران و بلکه مادرانمان تقدیم می‌کنیم.

پس بشتابید تا دل‌هایمان را با سیرت مبارکش معطر گردانیم.

[۹] نساء اهل البیت، ص ۶۷.

خدیجه کیست؟

او مادر مؤمنان و سرور زنان جهانیان در زمان خود بود. مادر قاسم، دختر خویلد بن أسد بن عبدالعزی بن قصی بن کلاب، قریشی و از طایفه أسد بود. مادر فرزندان رسول الله ص و اولین کسی که به پیامبر ص ایمان آورد و قبل از هر کس او را تصدیق نمود.

مناقب و فضایل خدیجه بسیارند. او از زنان کامل بود. زنی خردمند، گرامی، عالیقدر، متدین، بااخلاق، بزرگوار و از اهل بهشت است. و پیامبر ص او را مورد تمجید و ستایش قرار می‌داد و وی را بر سایر مادران مؤمنان برتری می‌داد، و بی‌نهایت او را مورد احترام و بزرگداشت قرار می‌داد تا جایی که عایشه می‌گفت: بر هیچ زنی همانند خدیجه رشک نبرده‌ام به خاطر این‌که رسول الله ص او را بسیار یاد می‌کرد [۱۰].

از جمله کرامت و بزرگواری خدیجه بر پیامبر ص این است که آن حضرت قبل از خدیجه با زن دیگری ازدواج نکرده بود. و پیامبر ص از خدیجه چندین فرزند داشت، و تا زمانی که خدیجه در قید حیات بود، پیامبر ص هیچ‌گاه با زن دیگری ازدواج نکرد تا زمانی که خدیجه از دنیا رفت. پیامبر ص با از دست دادن خدیجه احساس خلأ بزرگی کرد، چون خدیجه برای او بهترین همنشین بود. خدیجه از مال خود مخارج پیامبر ص را تأمین می‌کرد و پیامبر ص برای او تجارت می‌نمود.

زبیر بن بکار می‌گوید: خدیجه در زمان جاهلیت، به «طاهره» مشهور بود. و مادرش، فاطمه دختر زائده عامریه بود.

خدیجه ابتدا زن ابوهاله بن زراره تمیمی بود سپس بعد از او زن عتیق بن عابد بن عبدالله بن عمر بن مخزوم و پس از او زن پیامبر ص شد.

پیامبر ص در سن بیست و پنج سالگی با خدیجه ازدواج نمود و او پانزده سال بزرگ‌تر از پیامبرص بود [۱۱].

خدیجه در ام القری (مکه) تقریباً پانزده سال قبل از عام‌الفیل به دنیا آمد.

[۱۰] این حدیث، صحیح است. بخاری در مبحث مناقب، باب «تزویج النبی ص» خدیجه وفضلها، شماره ۳۸۱۷؛ ومسلم در مبحث فضائل صحابه، باب «فضائل خدیجه ام المؤمنین، شماره ۲۴۳۵ آن را روایت کرده‌اند. [۱۱] سیر أعلام النبلاء، اثر امام ذهبی، ۲/۱۰۹-۱۱۱ با اندکی تصرف.

وقفه‌ای با نفس

این خدیجه است، بانوی خوش قلب و پاکدامن و خوب سیرت، که با خود گذشته‌ها را مرور می‌کند..... او در دنیای تجارت به لطف خدا موفقیت چشمگیری به دست آورده بود تا جایی که قافله‌ای که به شام می‌فرستاد به تنهایی با دیگر قافله‌های قریش برابری می‌کرد، اما با این وجود احساس خوشبختی نمی‌کرد، زیرا قلبش به توشه‌ای نیاز داشت که هیچ قلبی بدون آن توشه نمی‌تواند زنده بماند. آن توشه، توشه ایمان است که پیامبر ص برای خدیجه به ارمغان آورد. با وجود اینکه او قلبا خواستار زندگی زناشویی آرام و سرشار از محبت و فداکاری و بخشش بود، اما چند بار در ازدواج با ناکامی مواجه شد، تا اینکه با رسول الله ص ازدواج کرد.

او ابتدا با ابوهاله بن زراره تمیمی ازدواج کرد و با تمام وجود سعی می‌کرد که شوهرش در میان قوم خود، سربلند باشد اما مرگ این آرزو را قطع کرد، پس شوهرش فوت کرد و از این دنیا کوچ کرد (بعد از اینکه از او صاحب دختری به نام هند شد). سپس بعد از مدتی مردی از اشراف قریش به نام عتیق بن عابد بن عبدالله مخزومی به خدیجه پیشنهاد ازدواج داد. او با خدیجه ازدواج نمود اما این ازدواج زیاد طول نکشید. در نتیجه خدیجه سرور زنان قریش بدون شوهر ماند. او کسی بود که اشراف و بزرگان قوم آرزوی ازدواج با او را داشتند اما از ته دلش احساس می‌کرد که تقدیر برای او حادثه بزرگی تدارک دیده است که رنج و سختی‌های گذشته را از یادش می‌برد و خوشحالی و خوشبختی را نصیبش می‌گرداند.

رؤیایی که ستاره‌های جوزاء را به آغوش می‌گیرد

خدیجه زنی بلندهمت، پرعاطفه، بلندنظر و متدین و پاک و پاکدامن بود تا جایی که میان همسالان و میان زنان قریش به «طاهره» مشهور بود [۱۲]. او در این زمینه به درجه‌ای رسید که در میان زنان قریش بزرگی‌ و منزلت خاصی داشت.

خدیجه به احادیث و روایات پسرعمویش ورقه بن نوفل درباره پیامبران و درباره دین زیاد گوش می‌داد. و بسیار پیش می‌آمد که خواب‌های بالدارش در آسمان‌های بلند از فضیلت و بزرگی‌ای که آرزوهای هم عصرانش از مردان و زنان به آن نمی‌رسید، بال‌هایش را می‌گشود و حرکت می‌داد.

در شبی تاریک و ظلمانی، خدیجه پس از آن ‌که چندین بار کعبه را طواف نمود به خانه بازگشت و در حالی که علایم خشنودی و لبخند بر لبانش نقش بسته بود، با آسودگی خیال و آرامش به بسترش رفت و به محض این‌که به پهلو دراز کشید، خوابش برد و در نهایت آرامش به خواب رفت.

در خواب دید که خورشید بزرگی از آسمان مکه فرود آمد و در خانه خدیجه مستقر شد. و گوشه‌های خانه را پر از نور و درخشندگی کرد، و آن نور اطراف خانه را فرا گرفت تا تمامی اطراف خانه را با روشنایی‌ای بپوشاند که درون‌ها را مات و مبهوت می‌کند قبل از آن‌که دیده‌ها را از شدت روشنایی‌اش مات و مبهوت کند.

خدیجه از خواب پرید و با بهت و حیرت به اطرافش نگریست، و دید که خانه در تاریکی فرو رفته و اثری از آن خورشید درخشان در دنیای واقع نیست، در حالی که آن نوری که در خواب او را متحیر کرده بود هنوز در ضمیر و اعماق درونش درخشان و روشن بود.

صبحگاه، خدیجه بسترش را ترک نمود و هنگام طلوع خورشید و روشنایی هستی در صبح زود، خدیجه طاهره به خانه پسرعمویش، ورقه بن نوفل روانه شد تا شاید نزد وی برای خواب زیبایش در شب گذشته تعبیری بیابد.

وقتی خدیجه بر «ورقه» وارد شد دید که ورقه مشغول خواندن صحیفه‌ای از صحیفه‌های آسمانی است که دلباخته آن بود. وی صبح و شب سطور آن صحیفه را می‌خواند. به محض این‌که گوش‌هایش صدای خدیجه را احساس کرد، به پیشواز او رفت و با تعجب گفت: خدیجه؟! طاهره؟!

خدیجه گفت: بله، بله.

ورقه با تعجب گفت: این وقت چه چیزی تو را به این‌جا آورده است؟

خدیجه نشست و به آرامی آن‌چه را که در خواب دیده بود، حرف به حرف و مکان به مکان برایش بازگو نمود.

ورقه با اهتمام هرچه بیشتر به سخنان خدیجه گوش می‌داد به گونه‌ای که صحیفه‌ای را که در دستش بود فراموش کرد، و گویی چیزی احساسش را بیدار می‌کرد و باعث شد که تا پایان به آن خواب گوش دهد.

به محض این‌که خدیجه سخنانش را به پایان برد، چهره ورقه درخشان گردید و لبخند خشنودی بر لبانش نقش بست. سپس به آرامی و وقار به خدیجه گفت: ای دختر عمو! مژده بده. اگر خداوند خوابت را راست و درست به تو نشان دهد، نور نبوت داخل خانه‌ات خواهد شد و نور خاتم پیامبران از آن لبریز می‌شود. الله اکبر ... خدیجه چه می‌شنود؟ پسرعمویش چه می‌گوید؟ خدیجه چند لحظه‌ای از ترس زبانش بند آمد، و لرزه‌ای به بدنش وارد آمد و عواطف افروخته لبریز از آرزو و مهربانی و امید در سینه‌اش فوران یافت.

خدیجه بر پشتی آرزو و بوی خوش خوابی که دیده بود، کماکان زندگی می‌کرد، شاید خوابش تحقق یابد و سرچشمه خیر برای بشریت و سرچشمه نور برای دنیا شود. قلب بزرگ خدیجه منبع خیرات و نیکی‌ها بود، و عقلش تمامی حوادث و رویدادهای دور و برش را در بر می‌گرفت به گونه‌ای که با زندگی‌اش هماهنگ و سازگار باشد.

خدیجه هرگاه بزرگی از بزرگان قریش به خواستگاری‌اش می‌آمد، او را با مقیاس خوابی که دیده بود و تعبیری که از پسرعمویش، ورقه بن نوفل شنیده بود، می‌سنجید؛ اما تاکنون صفات خاتم پیامبران بر کسانی که به خواستگاری‌اش آمده بودند، منطبق نشده بود. از این رو خدیجه با احترام آنان را رد می‌کرد و به آنان خبر می‌داد که قصد ازدواج ندارد. او احساس می‌کرد که تقدیر الهی، چیز دلپسند و نیکویی را برایش آماده کرده که او نمی‌داند آن چیست؟ اما احساس می‌کرد که آن چیز آرامش را وارد قلبش می‌کند [۱۳].

[۱۲] سیر أعلام النبلاء، ۲/۱۱۱. [۱۳] نساء اهل البیت، ص ۱۶-۱۹، با اندکی تصرف.

ازدواج مبارک

ابن اسحاق می‌گو‌ید: خدیجه دختر خویلد، زنی تاجر و صاحب شرف و مال و دارایی بود. مردان را اجیر می‌کرد و با آنان عقد مضاربه می‌بست یعنی مال را به آنان قرض می‌داد تا با آن تجارت نمایند و درصدی از سود آن مال را برایشان قرار می‌داد. قریش قومی تاجر بودند. هنگامی که راستگویی و امانتداری و اخلاق ستوده و نیک رسول الله ص به خدیجه رسید، کسی را نزد پیامبر ص فرستاد و به او پیشنهاد کرد که به همراه خدمتکارش «میسره» مالش را برای تجارت به شام ببرد و برای این کار دستمزدی بیشتر از آنچه که به دیگر تاجران داده به او می‌دهد. پیامبر ص پیشنهادش را پذیرفت و مالش را به آن‌جا برد و خدمتکار خدیجه، میسره همراه پیامبر ص خارج شد تا این‌که وارد شام شدند.

رسول الله ص در سایه درختی نزدیک دَیر راهبی از راهبان منزل کرد. راهب، میسره را شناخت و به او گفت: این مردی که زیر این درخت نشسته کیست؟ میسره گفت: مردی از قریش از اهالی مکه است. راهب به او گفت: جز پیامبر هرگز کس دیگری زیر این درخت منزل نکرده است [۱۴].

سپس رسول الله ص کالایش را فروخت و آن‌چه را که می‌خواست، خرید. سپس به همراه میسره به مکه بازگشت. میسره ـ آن‌گونه که می‌پندارند ـ در راه سفر و هنگام شدت یافتن گرما دو فرشته را می‌بیند که پیامبر ص را از گرمای خورشید زیر سایه خود می‌برند در حالی که پیامبر ص سوار بر شترش حرکت می‌کرد. هنگامی که به مکه نزد خدیجه آمد و مال و کالاهای خریده شده را برای او آورد، خدیجه آنها را فروخت و مال و دارایی‌اش دو برابر یا چیزی نزدیک آن شد. و میسره سخنان آن راهب و ماجرای آن دو فرشته‌ای که محمد ص را زیر سایه خود بردند، برای خدیجه بازگو نمود. خدیجه زنی دوراندیش و شریف و نجیب و محترم بود [۱۵].

این سخنان فکر خدیجه را مشغول کرد. به سخنان میسره راجع به محمد ص اندیشید. و سخن پسرعمویش، ورقه را به یاد آورد که محمد، پیامبر این امت است. و خوابی که در آن دیده بود که خورشید از آسمان مکه فرود می‌آید تا در خانه او جای گیرد، تمام افکارش را در برگرفت، و این صدای ورقه: «ای دختر عمو! مژده بده که اگر خداوند خوابت را راست و درست به تو نشان دهد، نور نبوت وارد خانه‌ات می‌شود و نور خاتم پیامبران از آن لبریز می‌شود» در اعماق درونش تکرار می‌شد.

خدیجه از سیل خیالات و سخنان به واقعیتی که در آن زندگی می‌کرد، بازگشت و درباره محمد به فکر فرو رفت.

دلائل و قرائن در نزد خدیجه همه حاکی از آن بود که محمد، همان خاتم پیامبران است؛ از این رو امیدوار بود که همسر او شود اما راه این کار چگونه است؟!.

خدیجه زنی با نسب و ثروتمند بود، و به دوراندیشی و خرد معروف بود و امثال او آرزوی بزرگان قریش بود. خدیجه بسیاری از مردان را ناقابل می‌دانست زیرا آنان خواستار مال بودند نه خواستار جان، و چشم‌شان به دنبال ثروت وی بود اگرچه ازدواج عنوان این طمع بود.

اما زمانی که محمد ص را شناخت، نوع دیگری از مردان را دید. مردی را دید که نیازمندی وی را خوار و پست نمی‌کند. و شاید اگر خدیجه با کس دیگری غیر از محمد در تجارتش، حساب و کتاب می‌کرد، حرص و طمع و فریب در وی می‌یافت؛ اما با دیدن محمد، مردی را دید که کرامت و بزرگواری‌اش از حد گذشته بود، او به مال و زیبایی خدیجه نظری نداشت. مسئولیت خود را به درستی انجام داد و به دنبال زندگی خود رفت.

خدیجه گمشده خویش را یافته بود [۱۶].

غرق در حیرت و اضطراب، دوستش نفیسه بنت منبه بر او وارد ‌شد و در کنارش ‌نشست و با هم به صحبت پرداختند. نفیسه از خلال صحبت‌های خدیجه به راز درون او پی برد و خدیجه از علاقه‌اش برای ازدواج با محمد ص پرده برداشت.

«نفیسه» خدیجه را دلداری داد و او را آرام نمود. و خاطرنشان ساخت که خدیجه صاحب شرف ثابت و کرامت و نسب و مال جمال است و برای صدق گفته‌اش این چنین استدلال کرد که مردان بزرگی خواستگار وی بوده‌اند.

نفیسه به محض این‌که از نزد خدیجه رفت، به سوی پیامبر ص روانه شد و از او خواست که با خدیجه طاهره ازدواج کند و گفت: ای محمد، چرا ازدواج نمی‌کنی؟ محمد ص فرمود: «ما بیدي ما أتزوج به»: «چیزی ندارم که با آن ازدواج کنم».

نفیسه گفت: اگر به سوی زنی صاحب مال و جمال و شرف و کفائت فراخوانده شوی آیا جواب مثبت می‌دهی؟

پیامبر ص پرسید: آن فرد، کیست؟

نفیسه فوراً گفت: خدیجه دختر خویلد.

پیامبر ص فرمود: اگر او موافقت کند، من این پیشنهاد را می‌پذیرم و حاضرم با او ازدواج کنم.

نفیسه روانه شد تا به خدیجه مژده دهد. و پیامبر ص به عموهایش اطلاع داد که مایل است با خدیجه ازدواج کند. سپس ابوطالب و حمزه و کسانی دیگر نزد عموی خدیجه، عمرو بن اسد رفتند و از برادرزاده‌اش برای محمد ص خواستگاری نمودند و مهریه را به نزد او بردند.

در آن مجلس مبارک، ابوطالب برخاست و خطبه‌ای را ایراد کرد. ابوالعباس مبرد و دیگران آورده‌اند که ابوطالب در خطبه‌اش چنین گفت: سپاس برای خدایی که ما را از فرزندان ابراهیم و اسماعیل، و اصل «معد» و از تبار «مضر» قرار داد. و ما را سرپرست خانه‌اش و نگهدارنده حرمش قرار داد. و برای ما خانه‌ای آرام و حرمی آمن قرار داد و ما را حاکمان بر مردم قرار داد. اما بعد؛ این برادرزاده‌ام، محمد بن عبدالله با هر مردی مقایسه شود از لحاظ خوبی و فضل و بزرگی و شرف و خرد و مجد و عظمت و نجابت بر او برتری دارد.

اگر مال و دارایی اندکی دارد، باید دانست که مال سایه‌ای از بین رونده و عاریه و امانتی است که به صاحب اصلی‌اش بازگردانده می‌شود. محمد کسی است که شما خویشاوندی او با خود را می‌دانید و نیز می‌دانید او کیست. آن‌گاه ابوطالب از خدیجه دختر خویلد برای محمد ص خواستگاری نمود و تمام دار و ندارش که بیست ماده شتر جوان بود به خدیجه داد. در روایت دیگری آمده است: دوازده و نیم اوقیه طلا (در حدود هشتاد و هفت و نیم مثقال طلا) به عنوان مهریه به خدیجه پرداخت کرد. سپس ابوطالب گفت: به خدا قسم، محمد پس از این، به خبری مهم و شرف و منزلت والایی دست خواهد یافت. پس خدیجه را به ازدواج وی درآورد [۱۷].

وقتی که عقد تمام شد، حیوانات ذبح شدند و آن را بر فقرا پخش کردند. و خانه خدیجه پُر از اقوام و خویشان شد.

خدیجه طاهره چهل سال سن داشت اما محمد ص جوانی بیست و پنج ساله بود.

در این ازدواج مبارک، خدیجه طاهره همسر باوفا در محبتش، و مادری مهربان در نهایت دلسوزی و شفقت و عطوفت و نیکی‌ بود. خداوند از وی راضی باد!.

[۱۴] ابن سعد در کتاب «الطبقات»، ۱/۱۲۹ از طریق واقدی آن را روایت کرده است. و اسنادش ضعیف است، چون واقدی متروک است و روایتش مقبول نیست. [۱۵] ابن هشام، ۱/۱۶۵-۱۶۶. [۱۶] فقه السیره، اثر غزالی، ص ۸۸-۸۹. [۱۷. [ ])- السیره الحلبیه، ۱/۲۲۶؛ و الروض الأنف، اثر سهیلی، ۱/۲۱۳.

حکمت و خِرَد سرشار خدیجه

آن‌چه بیشتر بر حکمت و زیرکی و خرد سرشار خدیجه دلالت می‌کند این است که پیامبر ص را به عنوان شوهر انتخاب کرد علی‌رغم این‌که پیامبر ص آن موقع فقیر بود و خدیجه ثروتمندی بود که ثروتمندان و بزرگان قومش چشم به دنبال وی بودند اما او از ازدواج با آنان امتناع کرد. و این نشان می‌دهد ‌که خدیجه با حکمت و عقل خالصش پی برده بود که کمال مردانگی و جوانمردی و شرافت و سرشت سالم چیزی غیر از ثروتمندی مادی و مال و دارائی فانی است.

خدیجه به دنبال نوع دیگری از بی‌نیازی و ثروتمندی است. که آن هم بی‌نیازی نفس و ثروتمندی درون و نرم‌خوئی و خوش‌روئی با مردمان است. و همه این‌ها را به صورت کامل غیر از محمد ص در کجا می‌یابد؟ بعضی از نویسندگان بر این باورند که آن‌چه باعث شد که خدیجه با پیامبر ص ازدواج کند و وی را بپسندد، خوش معامله بودن و تجارت خوب انجام دادن و صداقت و امانت در تجارت بود، در جواب گوییم: این خصوصیات و صفات اگرچه از اسبابی است که اگر در مردی باشد، هر زنی آن را دوست دارد و بدان متمایل است به ویژه برای صاحب مال و دارایی مثل خدیجه که نیاز دارد تا کسی برایش تجارت کند. اما در عین حال می‌گوییم: شاید صفات و خصوصیات مذکور از اسباب و عوامل ظاهری‌ای است که خدیجه به ظاهر آن دوست داشت تا با محمد ازدواج کند در حالی که او از لحاظ سنی کوچک‌تر از خدیجه بود چون محمد ص آن موقع بیست و پنج سال سن داشت و حال آن‌که خدیجه چهل ساله بود. صرف‌نظر از این‌که مال و ثروت کمی داشت و جایگاه و موقعیت آن چنانی نداشت. فقط خدیجه، صداقت و امانتداری و تجارت خوب و ریشه‌دار بودن محمد ص را دید که باعث شد، خدیجه ازدواج با او را بپسندد.

اما با این وصف ما درباره‌ سبب حقیقی و اصلی ازدواج خدیجه با محمد ص تحقیق کردیم. خدیجه در سن چهل سالگی یعنی در سن کمال عقل و رشادت ازدواج می‌کند پس او نه جوانی نادان بود و نه پیرزنی کم‌ عقل. سبب حقیقی ازدواجش با محمد این بود که او به دنبال مردانگی کامل بود. مردانگی با تمام معانی‌اش از قبیل اخلاق نیکو، جوانمردی و مروت، ایثار و فداکاری و خوی و خصلت‌های والا.

اگر محمد ص خرد سرشار و زیرکی و هوشیاری خدیجه و خصلت‌های بزرگ و والا و کردار ستوده و پاکدامنی و سالم بودن اصل و نسبش و اصالت خانوادگی او را نمی‌دید هرگز ازدواج با خدیجه را قبول نمی‌کرد هرچند تمام مال و ثروت‌های روی زمین را هم دارا می‌بود، و هرچند از لحاظ زیبایی از تمام زنان دنیا بهتر و برتر می‌بود.

پس به خاطر همه این‌ها بود که خدیجه و محمد ص هر دو مایل بودند که با هم باشند.

گمان محمد ص درباره خدیجه درست بود. او بهترین همسر و بهترین پشتیبان بود. عقل سرشار و زیرکی و هوشیاری خدیجه سبب شد که او به محمد ص ایمان آورد و در تمامی امور دینی از محمد ص پیروی نماید. پیامبر ص روزی به خانه خدیجه آمد در حالی که جبرئیل ÷ به او یاد داده بود که چگونه نماز بخواند. پیامبر ص هم این خبر را به خدیجه داد. خدیجه گفت: به من نشان بده آن‌چه را که دیده‌ای. یعنی به من یاد بده که چگونه جبرئیل نماز را به تو یاد داد.

پس پیامبر ص نماز را به او یاد داد. خدیجه همانند وضوی پیامبر ص وضو گرفت و سپس همراه او نماز خواند و گفت: گواهی می‌دهم که تو فرستاده خدایی [۱۸] [۱۹].

[۱۸] حافظ ابن حجر در کتاب «الإصابة»، ۴/۲۷۴ می‌گوید: این صریح‌ترین گفته خدیجه است که نشان دهنده اسلام آوردنش است. [۱۹] به نقل از کتاب «رجال و نساء حول الرسول ص»، اثر دکتر عبدالحمید هنداوی.

محمد ص صادق و امین است

مادر ما، خدیجه اخلاق پیامبر ص را خوب می‌دانست و از مکارم و فضائل پیامبر ص آن قدر شنیده بود که دل را پُر از شادی و سرور کند. هم‌چنین جایگاه پیامبر ص را میان قومش که او را صادق و امین لقب می‌دادند و برای حل بزرگ‌ترین و سخت‌ترین مشکلاتی که میانشان روی می‌داد از او کمک می‌گرفتند، به خوبی می‌دانست.

یکی از این مشکلات که برای قریش پیش آمد این بود که قبائل قریش برای بازسازی کعبه که بر اثر آمدن رودخانه‌ها، و بنا به قولی بر اثر آتش‌سوزی، و بنا به قول بعضی دیگر بر اثر سیل بنیان‌کن خراب شده بود، گردهم آمدند. این واقعه بنا به قول راجح پنج سال قبل از بعثت پیامبر ص بود. قریش چاره‌ای جز بازسازی کعبه نداشتند.

احادیث صحیح به این موضوع اشاره دارند؛ بخاری از عائشه ل روایت کرده که رسول الله ص به او گفت: آیا ندیدی که قوم تو زمانی که کعبه را بر پایه‌هایی که ابراهیم آن را بنا کرده بود بنا نکردند؟. گفتم: ای رسول الله ص! آیا کعبه را بر اساس پایه‌هایی که حضرت ابراهیم کعبه را بر آنها برافراشت، تجدید بنا نمی‌کنی؟ پیامبر ص فرمود: اگر قومت تازه مسلمان(و ضعیف الایمان) نبودند این کار را می‌کردم. عبدالله س می‌گوید: اگر عائشه ل این را از رسول الله ص شنیده بود، پیامبر ص را نمی‌دیدم که دو رکنی که در پایان «حِجر» قرار دارند، لمس نکند. کعبه براساس پایه‌هایی که حضرت ابراهیم کعبه را بر آنها برافراشت، ساخته نشد [۲۰].

قریش پول و هزینه‌های حلال را در بازسازی کعبه صرف نمودند، زیرا آنان شرط کردند که جز مال پاک و حلال صرف بنای کعبه نشود، مهریه حرام و اموالی که از طریق ربا به دست آمده و مالی که به ناحق به دست آمده، نباید صرف بنای کعبه شود.

ابن اسحاق می‌گوید: آن‌گاه قبایل قریش سنگ‌ها را برای بنای کعبه جمع نمودند. هر قبیله‌ای، به طور جداگانه سنگ‌ها را جمع می‌نمود سپس آنها را در دیوار کعبه می‌نهاد تا این‌که ساختمان کعبه به مکان حجرالاسود رسید. در این موقع میان آنان درگیری و اختلاف پیش آمد، هر قبیله فقط می‌خواست خودش آن را در جایش قرار دهد و این افتخار نصیب خودش شود. این درگیری تا آن‌جا به طول انجامید که آنان رودرروی هم سخن گفتند و جر و بحث نمودند و برای مبارزه آماده شدند. قبیله بنی عبدالدار کاسه پر از خونی را آوردند و با بنی عدی بن کعب بن لؤی بر سر مرگ پیمان بستند و دستشان را در خون آن کاسه داخل کردند و آن را «لعقة الدم» (کاسه خون) نام نهادند. قریش چهار یا پنج شب بر این حال بودند. سپس در مسجد جمع شدند و راجع به این قضیه مشورت و تبادل نظر نمودند.

گفتند: ای جماعت قریش! اولین کسی که داخل این مسجد می‌شود، را به عنوان داور و حکم تعیین کنید تا میان شما قضاوت کند. اولین کسی که داخل مسجد الحرام شد، رسول الله ص بود. وقتی که پیامبر ص را دیدند، گفتند: این امین است، ما به قضاوت او راضی هستیم. این فرد محمد است. وقتی که پیامبر ص به سوی آنان رفت و آنان قضیه را به او گفتند، فرمود: «پارچه‌ای را برایم بیاورید». پارچه آورده شد، آن‌گاه پیامبر ص حجرالاسود را برداشت و آن را در پارچه قرار داد سپس فرمود: «هر قبیله گوشه‌ای از پارچه را بگیرد سپس همگی آن را بلند کنید». آنان این کار را کردند تا این‌که آن را به جایش رساندند. آن‌گاه پیامبر ص با دستانش حجرالاسود را در جای خویش قرار داد [۲۱].

[۲۰] حدیثی صحیح است. بخاری در مبحث حج، باب «فضل مکة وبنیانها، شماره ۱۵۸۳؛ و مسلم در مبحث حج، باب «نقض الکعبة وبنائها»، شماره ۱۳۳۳ آن را روایت کرده‌اند. [۲۱] ابوداود طیالسی در «مسند» خود، به شماره ۱۱۳، و حاکم در «مستدرک» ، ۱/۴۵۸ آن را روایت کرده‌اند. حاکم گوید: این حدیث بنا بر شرط مسلم صحیح است و مسلم آن را روایت نکرده و شاهد صحیحی مبنی بر تطابق با شرط مسلم دارد و ذهبی با او موافق است.

خوشبختی با بال‌هایش بر بالای بزرگ‌ترین خانه پَر می‌زند

خوشبختی با بال‌هایش بر بالای خانه خدیجه ل پَر می‌زند. خدیجه طاهره می‌دید که محمد امین بهترین شوهر است، او انسانی نرم‌خو، خوش اخلاق، نیک سیرت است و هر انسان و هر موجود زنده و غیر زنده‌ای شیفته اخلاقش می‌شوند. اخلاق محمد از فطرتش به صورت هماهنگ و متکامل برخاسته بود. صبرش مثل شجاعتش، شجاعتش مثل کرم و سخاوتش، سخاوتش مثل بردباری‌اش، بردباری‌اش مثل مهربانی‌اش، و مهربانی‌اش مثل جوانمردی‌اش بود و خصائص و صفات والایش بسیار بودند.

بلکه پیامبر ص آن قدر باوفا بود که هرگز، آن زن بزرگی که پس از مادرش برایش به منزله مادر بود را فراموش نکرد. پیامبر ص وقتی که به خانه زوجیت رفت، أم أیمن را با خود برد و او را اکرام نمود و مورد مهربانی و دلسوزی خود قرار داد. قلب بزرگ پیامبر ص آن قدر از رقت و مهربانی لبریز بود که به قلب‌های پسر خدیجه هم سرایت کرد. هند پسر خدیجه، نزد مادرش پس از ازدواج با محمد ص، به عنوان پسر زن پیامبر ص بی‌نهایت خوشبخت بود که در دامان راستگوترین مردم، باوفاترین‌شان از لحاظ عهد و پیمان، نرم‌خوترین و خوش قلب‌ترین‌شان بزرگ شود.

محبت محمد ص زید بن حارثه را در بر گرفت؛ آن جوانی که توسط حکیم بن حزام از بازار «عکاظ» خریداری شد و حکیم او را به عمه‌اش، خدیجه بخشید. محمد ص با زید خیلی صمیمی و دوست شدند، زید محمد را آن قدر دوست داشت که قبل از او کس دیگری را دوست نداشت. خدیجه این حب و دوستی پدر را درک نمود از این رو زید را به همسرش بخشید و پیامبر ص او را آزاد کرد. و تنها به این اکتفا نکرد که آزادگی‌ای که قبلاً از او سلب شده بود را به او بازگرداند، بلکه او را آن‌چنان شریف و بزرگ و بلندپایه نمود که او را به خود نسبت داد و به او زید بن محمد می‌گفت.

خدیجهل همسرش، محمد ص را آن قدر دوست داشت که تمامی ابعاد وجود و احساساتش را در بر گرفته بود. حب و دوستی همسر نسبت به شوهر بزرگوارش که نمونه اخلاق والا و فضیلت‌های بزرگ بود. خدیجه به مرور زمان و روز به روز بر یقینش افزوده می‌شد که مردی را که به عنوان شریک زندگی‌اش انتخاب کرده، اصلح مردم امتش و بلکه اصلح مردم روی زمین برای ادای رسالت الهی است.

خدیجه ل همه اسباب راحتی و آسایش و همه امکانات را برای رسول الله ص آماده می‌کرد. همچنین اموال و دارایی‌اش را از وی دریغ نمی‌داشت و با عواطف و احساسات و اموالش سخاوتمند بود. بلکه حتی نسبت به کسی که شوهرش را دوست می‌داشت، چیزی را دریغ نمی‌داشت و برای او احترام و ارزش خاصی قائل می‌شد [۲۲].

[۲۲] نساء أهل البیت، ص ۳۰-۳۱ با اندکی تصرف.

خدیجه، صاحب قلب مهربان

در نشستی که مملو از انوار ربانی بود محمد ص با خدیجه صحبت می‌کرد. صدای گرفته‌اش تارهای قلب خدیجه را لمس می‌کرد و آن حکمتی که از بین لبانش بیرون می‌آمد، روح خدیجه را با خوشبختی سرشار و بالداری که بالای جسمش بلند می‌شد و در افق نورانی زندگی می‌کرد فرا می‌گرفت.

در آن لحظات، بنده آزاد شده خدیجه آمد و گفت: ای سرور من! حلیمه دختر عبدالله بن حارث سعدیه آمده و می‌خواهد داخل شود. وقتی که رسول الله ص نام حلیمه سعدیه را شنید، قلبش پُر از مهربانی و دلسوزی شد و خاطرات دوست داشتنی و خوب در ذهنش تداعی شد. خاطراتی دوست داشتنی که بیابان بنی‌سعد و دوران شیرخوارگی‌اش را در آن‌جا به یاد آورد. لحظه‌ای سرشار از احساسات لطیف بود. لحظه‌ای که با یک چشم به هم زدن یا حتی سریع‌تر از آن، دوران کودکی‌اش و دورانی که در دامان حلیمه بزرگ شد را زنده کرد.

خدیجه ل برخاست تا حلیمه را به داخل بیاورد. پیامبر ص راجع به محبت و شفقت و کرامت و بزرگواری و دلسوزی حلیمه زیاد سخن گفت و هنگامی که چشمش به او افتاد، خدیجه صدای زیبای محمد ص را شنید که با اشتیاق و مهربانی بانگ برمی‌آورد: «مادر! مادر!».

خدیجه به رسول الله ص نگاه کرد، دید که او ردایش را برای حلیمه گسترانده و دستش را در نهایت دلسوزی و مهربانی بر سر حلیمه کشید، و خدیجه شادمانی سرشاری را در چهره پیامبر ص احساس کرد. خوشحالی زیادی در چشمانش موج می‌زد، گویی که در دامان مادرش، آمنه دختر وهب قرار گرفته و او از قبرش زنده شده است.

در گرماگرم دیدار بین رسول الله ص و حلیمه، پیامبر ص حال و اوضاعش را پرسید، او از سختی و دشواری زندگی که در بیابان بنی سعد پیش آمد به پیامبر ص شکایت برد. سپس راجع به تنگ‌دستی و معیشت سخت و تلخی فقر با پیامبر ص درد دل کرد. پیامبر ص هم، به او کمک و بخشش زیادی نمود.

پس از آن پیامبر ص ـ با تأسف ـ راجع به دردی که پیامبر ص به خاطر تنگ‌دستی و فقر و نداری دایه‌اش، حلیمه کشید و گرفتاری و سختی‌ای که شامل حال حلیمه و قومش شده بود، با همسرش خدیجه صحبت کرد. سراسر قلب خدیجه پر از عطوفت و مهربانی شد و از ته دل چهل رأس گوسفند را به حلیمه داد و به همراه آن شتری را برای حمل و نقل آب به او بخشید. هم‌چنین مخارج و هزینه‌های برگشتش را به او داد. خدیجه ل به طور مداوم همه اموال و دارایی‌اش را جهت راضی کردن شوهرش، محمد ص به او می‌داد و پیامبر ص نیز از او نهایت تشکر و قدردانی را می‌نمود سپس نزد دایه‌اش، حلیمه می‌رفت تا آن‌چه را که خدیجه به او بخشیده بود در اختیارش قرار دهد [۲۳].

[۲۳] نساء أهل البیت، ص ۳۱-۳۲.

ذریه مبارک

این چنین این خانه مبارک بر مودت و رحمت و محبت پابرجا بود و خدیجه ل از هیچ کوششی برای داخل کردن خوشبختی و خوشحالی به قلب پیامبر محبوب ص دریغ نمی‌کرد. در روزی از روزها پیامبر ص به خانه برگشت و همسر مهربانش مژده بزرگی را به او داد؛ به او خبر داد که حامله است. قلب پیامبر محبوب ص به خاطر آن مژده بزرگ از خوشحالی جنبید.

خدیجه در نهایت خوشحالی و شادمانی و خوشبختی بود، زیرا احساس می‌کرد و بلکه یقین می‌کرد که شوهرش ص جایگاه بزرگی خواهد داشت؛ از این رو خدیجه آرزو می‌کرد که خداوند از محمد ص فرزندی را به او عطا نماید. لحظه انتظار به سر رسید، لحظه‌ای که در آن خدیجه اولین فرزند را برای پیامبر محبوب ص به دنیا آورد. نام این فرزند، قاسم ـ که پیامبر ص این کنیه را به او داد ـ بود. سپس ذریه مبارک پشت سر هم آمد و پس از قاسم، زینب و ام کلثوم و فاطمه به دنیا آمدند. ولادت این چهار فرزند (یعنی قاسم و زینب و ام کلثوم و فاطمه) قبل از نبوت حضرت محمد ص بود. سپس بعد از نبوت، عبدالله ـ کسی که مشهور به طیب و طاهر بود ـ از خدیجه متولد شد.

ابن عباس فرزندان رسول الله ص از خدیجه طاهره را آورده و می‌گوید: خدیجه برای رسول الله ص دو پسر و چهار دختر به نام‌های قاسم، عبدالله، فاطمه، ام کلثوم، زینب و رقیه به دنیا آورد [۲۴]. اما ابراهیم از ماریه قبطیه ل بود. پسران پیامبر ص همگی در کودکی فوت کردند. و دخترانش همگی دین اسلام را درک کرده و اسلام آوردند و هجرت نمودند. رقیه و ام کلثوم با عثمان بن عفان ازدواج کردند. زینب همسر ابوالعاص بن ربیع بن عبد شمس بود و فاطمه همسر علی‌بن ابی‌طالب  بود [۲۵].

همه دختران پیامبر ص به جز فاطمه در زمان حیات پیامبر ص وفات یافتند و فاطمه نیز شش ماه پس از وفات پیامبر ص از دنیا رفت.

پیامبر ص با سینه باز به خانواده مبارکش نگاه می‌کرد. همه‌شان زندگی آرام و زیبا در نهایت صفا و صمیمیت و خوشبختی داشتند.

خدیجهل همسر نمونه‌ای بود. می‌دانست که چگونه خوشبختی را داخل قلب شوهرش ص و فرزندانش گرداند و هر اندازه زندگی‌اش با پیامبر محبوب ص ادامه می‌یافت، محبت و دوستی‌اش نسبت به او زیاد می‌شد و بیشتر او را خوشحال و شادمان می‌کرد. پیامبر ص عابد و زاهدی بود که قلب و اعضایش با خداوند ـ أ ـ تعلق بسته بود. و از این خانه مبارک، فاطمه بیرون آمد؛ کسی که بعداً سرور زنان بهشتی و مادر حسن و حسین (سروران جوانان بهشتی) و همسر یکی از عشره مبشره (علی س) شد. چه خانه مبارکی که بر تمام هستی برکت و خیر را منتشر کرد و همه هستی را با ایمان عطرآگین کرد.

[۲۴] دلائل النبوة، اثر بیهقی، ۲/۷۰. [۲۵] تهذیب الأسماء و الصفات، ۱/۲۶.

بخشش و ایثار

خدیجه ل در نهایت بخشش و کرم بود و دوست می‌داشت هر آن‌چه را که شوهرش، محمد ص دوست می‌داشت. و به خاطر خوشبخت کردن شوهرش ص تمام دارایی‌اش را فدا کرد. زمانی که پیامبر محبوب ص سرپرستی عموزاده‌اش، علی‌بن ابی‌طالب را به عهده گرفت، در خانه خدیجه پاک و مهربان، قلبی مهربان و مادری دلسوز یافت. خدیجه آن چنان با علی س رفتار می‌کرد که او احساس می‌کرد مادرش را بازیافته است.

هم‌چنین زمانی که خدیجه ل احساس ‌کرد که پیامبر محبوب ص برده آزاد شده‌اش، زید بن حارثه را دوست می‌دارد، او را به پیامبر ص بخشید، در نتیجه به خاطر همین کردار، منزلت و جایگاه خدیجه در درون پیامبر ص بالا رفت.

من هرگز کسی را به جز تو برنمی‌گزینم

خدیجه محبت و دوستی زید نسبت به پیامبر محبوب ص را به گونه‌ای دید که دنیا با تمام آن‌چه که در آن است با این محبت و دوستی برابری نمی‌کند.

زید در ایام کودکی همراه مادرش برای دیدار قومش خارج شد. اسب‌سواران بر آن قوم یورش بردند و زید را با خود بردند و در بازار «عکاظ» او را فروختند. حکیم بن حزام او را برای عمه‌اش، خدیجه با قیمت چهارصد درهم خرید. پدر زید پیوسته در سراسر کره زمین به دنبال او می‌گشت تا این‌که قلبش از اندوه و حزن برای زید شکافته شد. و از روی حزن و اندوه برای زید شعر اندوهناکی سرود که جگرها برای آن شکافته می‌شود؛ آن‌جا که می‌گوید:

«برای زید گریستم و ندانستم چه بر سرش آمده، آیا زنده است تا امیدوار باشم یا این‌که مرده است».

«به خدا قسم، نمی‌دانم و من می‌پرسم: آیا پس از من زاغ تو را ربوده، یا کوه تو را ربوده است».

«خورشید هنگام طلوعش او را به یاد من می‌آورد و یاد او هنگام غروب خورشید از من دور می‌شود».

«شتران را برای گشتن بر روی زمین خواهم برانگیخت و از گشتن در سراسر زمین خسته نمی‌شوم هرچند شتران خسته شوند».

«این کار را می‌کنم تا زمانی که زنده‌ام مگر این‌که مرگ به سراغم بیاید؛ چون هر انسانی می‌میرد هرچند آرزوهای زیادی داشته باشد».

در یکی از ایام حج [۲۶] چند نفر از اقوام و خویشان زید آهنگ بیت‌الحرام کردند و موقعی که طواف کعبه را به جا می‌آوردند ناگهان روبرویشان زید را می‌بینند. زید را شناختند و زید هم آنان را شناخت و از همدیگر احوال‌پرسی کردند. و زمانی که مناسک‌شان را انجام دادند و به شهرشان برگشتند، جریان را برای حارثه بازگو کردند.

حارثه هرچه سریع‌تر سواری‌اش را آماده کرد و مقداری از مال را با خود برد و برادرش، کعب او را همراهی کرد و هر دو به سرعت به طرف مکه حرکت کردند [۲۷].

سراغ پیامبر ص را گرفتند، به آنان گفتند که پیامبر ص در مسجد است. آن دو بر پیامبر ص وارد شدند و گفتند: ای پسر هاشم! ای پسر سرور قومش! شما اهالی و همسایگان حرم خدا هستید، درمانده را دستگیری می‌کنید و اسیر را خوراک می‌دهید. ما به دنبال پسرمان که نزد توست اینجا آمدیم، پس با آزاد کردن او بر ما منت نه و به ما نیکی کن، ما پول زیادی را برای آزادی‌اش به تو می‌دهیم. پیامبر ص فرمود: او کیست؟ گفتند: زید بن حارثه. آن‌گاه رسول الله ص فرمود: کار دیگری نکنیم؟ گفتند: چه کاری؟ فرمود: او را صدا کنید و مخیرش کنید: اگر شما را اختیار کرد، بدون هیچ پولی برای شما، و اگر مرا اختیار کرد، به خدا قسم، من کسی را علیه کسی که مرا اختیار کرده، اختیار نمی‌‌کنم. آن دو گفتند: منصفانه با ما رفتار کردی و در حق ما نیکی کردی.

آن‌گاه پیامبر ص زید را صدا زد و فرمود: آیا اینان را می‌شناسی؟ گفت: بله، این پدرم است و این هم عمویم. پیامبر ص فرمود: من هم کسی هستم که مرا شناخته‌ای و محبتم را نسبت به تو دیده‌ای، پس اینک من یا آن دو را اختیار کن. زید گفت: من کسی را به جز تو اختیار نمی‌کنم. تو برای من به منزله پدر و عمو هستی. آن دو گفتند: وای بر تو ای زید! آیا بردگی را بر آزادگی و بر پدر و عمو و خانواده‌ات برمی‌گزینی؟ زید گفت: بله، من چیزی را از این مرد دیده‌ام که حاضر نیستم هرگز کسی را به جز او برگزینم. وقتی که رسول الله ص این را دید، زید را کنار حجر الاسود برد و فرمود: ای کسانی که حضور دارید، گواه باشید که زید پسر من است و از من ارث می‌برد و من هم از او ارث می‌برم. وقتی که پدر زید و عمویش این را دیدند، دلشان آرام شد و روانه دیار خود شدند.

زید به نام زید بن محمد صدا زده می‌شد تا این‌که خداوند دین اسلام را آورد. آن‌گاه رسول الله ص زینب دختر جحش را به ازدواج او درآورد. وقتی که زید زینب را طلاق داد، پیامبر ص با او ازدواج کرد. منافقان در این‌باره سخن گفتند و به پیامبر ص طعنه زدند و گفتند: محمد با زن پسرش ازدواج کرد. آن‌گاه این آیه نازل شد:

﴿مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَآ أَحَدٖ مِّن رِّجَالِكُمۡ وَلَٰكِن رَّسُولَ ٱللَّهِ وَخَاتَمَ ٱلنَّبِيِّ‍ۧنَۗ وَكَانَ ٱللَّهُ بِكُلِّ شَيۡءٍ عَلِيمٗا ٤٠ [الأحزاب: ۴۰].

«محمد ص پدر هیچ یک از مردان شما نبوده و نیست؛ ولى رسول خدا و ختم‏کننده و آخرین پیامبران است؛ و خداوند به همه چیز آگاه است».

و می‌فرماید:

﴿ٱدۡعُوهُمۡ لِأٓبَآئِهِمۡ [الأحزاب: ۵].

«آنها را به نام پدرانشان بخوانید».

از آن به بعد، زید بن حارثه صدا زده می‌شد.

[۲۶] این امر در زمان جاهلیت بود. [۲۷] صور من حیاة الصحابة، اثر دکتر عبدالرحمن پاشا، ص ۲۱۸-۲۱۹.

سرور اولین و آخرین

پیامبر ص در جوانی‌اش جامع بهترین امتیازات و ویژگی‌های میان طبقات مردم بود و سبک والایی از فکر درست و رأی محکم و درست داشت و بهره وافری از هوشیاری و اندیشه اصیل و درست و وسیله و هدف راست و درست داشت. پیامبر ص از آوازه نیکش برای تأمل طولانی و اندیشه مستمر و غالب کردن حق کمک می‌گرفت. و با عقل خالص و فطرت پاکش، اوراق زندگی و امورات مردم و اوضاع جوامع مختلف را مورد مطالعه و بررسی قرار می‌داد. از تمامی خرافات و کارهای ناپسند میان مردم به دور بود و از آنها اجتناب می‌کرد. سپس با بصیرت و آگاهی در امور مربوط به خود و مردم با آنان زندگی می‌کرد؛ هر امر نیکی را می‌دید در آن مشارکت می‌کرد و اگر نیکی در آن نمی‌دید، گوشه‌گیری می‌کرد. وی شراب نمی‌نوشید، گوشت حیواناتی که برای بت‌ها قربانی می‌شد، نمی‌خورد، در روزهای عید و مناسبات مختلف برای بت‌ها حضور پیدا نمی‌کرد، بلکه وی در همان اوایل جوانی‌اش از این معبودهای باطل متنفر و بیزار بود تا جایی که چیزی در نظرش مبغوض‌تر و ناپسندتر از این‌ها نبود و حتی بر شنیدن سوگند به لات و عزی صبر نمی‌کرد و حاضر به شنیدن آن نمی‌بود [۲۸].

بخاری از جابر بن عبدالله روایت کرده و می‌گوید: هنگامی که کعبه بازسازی شد، پیامبر ص و عباس رفتند تا سنگ‌ها را بیاورند و در دیوار کعبه قرار دهند. عباس به پیامبر ص گفت: جامه‌ات را بر گردنت نِه تا از سنگ‌ها محفوظ شوی. در این هنگام پیامبر ص بر زمین افتاد و چشمانش به آسمان خیره شد سپس به هوش آمد و گفت: «جامه‌ام، جامه‌ام» پس جامه‌اش را محکم بست، در روایت دیگری آمده است: پس از آن دیگر عورتش دیده نشد [۲۹].

رسول الله ص در میان قومش با بهترین فضایل و مکارم اخلاق متمایز بود، او بهترین قومش در جوانمردی، حلم، راستگویی، پاکدامنی، نیکوکاری، وفای به عهد و امانتداری بود، تا جایی که قریش وقتی این مکارم و محاسن را در او دیدند، او را «أمین» لقب دادند. ایشان همانگونه بود که أم المومنین خدیجه فرمود: تو صله رحم و پیوند خویشاوندی را به جای می‌‌آوری و راستگو هستی و یتیمان را حمایت می‌کنی و برای بینوایان و مستمندان طلب معاش می‌کنی و مهمان‌نوازی می‌کنی و یاران و طرفداران حق را کمک و یاری می‌کنی [۳۰].

[۲۸] سخنش با بحیرای راهب بر آن دلالت دارد؛ نگا: ابن هشام، ۱/۱۲۸. [۲۹] متفق علیه. بخاری در مبحث مناقب، باب «بنیان الکعبه»، شماره ۳۸۲۹؛ و مسلم در مبحث حیض، باب «الإعتناء بحفظ العورة، شماره ۳۴۰؛ و احمد به شماره ۱۳۷۲۷ آن را روایت کرده‌اند. [۳۰] متفق علیه. بخاری در مبحث بدء الوحی، باب «بدء الوحی»، شماره ۴؛ و مسلم در مبحث الإیمان، باب «بدء الوحی إلى رسول الله ص، شماره ۱۶۰ آن را روایت کرده‌اند.

شروع از این‌جا بود

محمد ص هر سال مکه را ترک می‌کرد تا ماه رمضان را در غار حرا، سپری کند. غار حراء چند مایل از روستای «صاخبه» که در بالای کوهی از کوه‌های مشرف بر مکه واقع شده، فاصله دارد. روستای «صاخبه» روستایی بود که بخاطر دوری از مکه، سخنان باطل و بیهوده مردم و شرک و خرافات در آنجا منقطع می‌شد و سکوت فراگیر بر آن روستا و اطرافش حاکم بود. محمد ص توشه چندین شبانه‌روز را برمی‌داشت و سپس از جهانیان می‌بُرید و با قلبش با حالت شور و شوق فراوان به سوی پروردگار جهانیان حرکت می‌کرد. در این غار ترسناک و پوشیده، انسان بزرگی قرار داشت که از بالای آن فتنه‌ها و دشمنی‌ها و تجاوز و ظلم را که در دنیا موج می‌زد، نظاره می‌کرد و سپس از روی حسرت و شگفتی به خود می‌پیچید، زیرا گریزی از آن نمی‌یافت و راه علاج و درمان آن را نمی‌دانست.

در این غار دور، چشم تیز و حسابگری بود که خواستار میراث هدایت‌یافتگان نخستین از پیغمبران خدا بود، و آن را مثل یک معدن تاریک می‌دید که فلزات گرانبها جز با تلاش و رنج فراوان از آن بیرون نمی‌آید و گاهی خاک با ریزه طلا و نقره آمیخته می‌شود و انسان نمی‌تواند آن را از خاک جدا کند.

در غار حراء محمد ص عبادت می‌کرد و قلبش را صیقل می‌داد و روحش را پاک می‌کرد و تمام تلاش خود را به کار می‌گرفت تا به حق نزدیک شود و از باطل دور شود تا این‌که به مرتبه والایی از صفا و پاکی برسد که اشعه‌های غیب بر صورت نورانی‌اش انعکاس یابد. محمد ص به گونه‌ای شد که هیچ خوابی را نمی‌دید مگر این‌که همانند روشنایی صبح پیام آن خواب برایش پیش می‌آمد.

در این غار، محمد ص با ملاء أعلا ارتباط داشت.

قبل از آن، سینه صحرا برادری از برادران محمد ص را دیده بود که از مصر با ترس و وحشت فرار کرد و از بیابان‌های بی‌آب و علف عبور ‌کرد تا این‌ که امنیت و آرامش و هدایت را برای خود و قومش به دست بیاورد، در این هنگام از کنار دره، آتش محسوسی برایش درخشید، وقتی که قصد آن آتش کرد، ناگهان ندای مقدسی را شنید که احساسش را تحریک می‌کرد: ﴿إِنَّنِيٓ أَنَا ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنَا۠ فَٱعۡبُدۡنِي وَأَقِمِ ٱلصَّلَوٰةَ لِذِكۡرِيٓ ١٤ [طه: ۱۴]. «من «الله‏» هستم؛ معبودى بحق جز من نیست! مرا بپرست، و نماز را براى یاد من بپادار».

همانا شعله‌ای از این آتش در طی قرن‌ها عبور کرده تا این‌که باری دیگر در اطراف غار روشن شود، غاری که در آن مردی قرار گرفته که عبادت می‌کند و جسم و روح خود را از پلیدی‌ها و بدی‌های جاهلیت پاک می‌کند. اما این شعله، آتشی نبود که بیننده را به سوی خود جلب کند بلکه نوری بود که از وحی مبارک مشعوف می‌گردید و به وسیله الهام و هدایت و ثابت قدمی و عنایت بر قلب پاک می‌درخشید. آنگاه محمد ص با تعجب و بهت زده به صدای فرشته گوش می‌داد که به او می‌گفت: (اقرأ ...) «بخوان ...» محمد ص جواب می‌دهد: «ما أنا بقاریء»: «من درس خوانده نیستم». این درخواست و جواب تکرار می‌شود تا این‌که بعد از آن اولین آیات سوره علق از قرآن کریم نازل شد [۳۱].

[۳۱] فقه السیرة، اثر غزالی، ص ۹۸-۹۹.

همانا با عظمت‌ترین لحظه بر این هستی گذشت

نویسنده کتاب فی ظلال القرآن، سید قطب : راجع به آن لحظه جاودانی که وحی برای اولین ‌بار بر رسول الله ص فرود آمد، می‌گوید:

این‌جا در برابر این رویدادی که بارها در کتاب‌های سیرت و تفسیر آن را خوانده‌ایم، سپس آن را تکرار کرده‌ایم و ترکش کرده‌ایم یا کمی در آن توقف نمودیم و سپس از آن گذشته‌ایم، مکث کردم.

به راستی رویدادی بسیار عظیم است. و امروز هر اندازه بکوشیم که عظمتش را درک کنیم، باز نمی‌توانیم چون جوانب زیادی دارد که از تصور و شناخت ما خارج است.

به راستی آن رویداد، با حقیقت و دلالت و آثارش در زندگی همه بشریت، عظیم است. و این لحظه‌ای که این رویداد در آن اتفاق افتاد، ـ بدون مبالغه ـ بزرگ‌ترین و باعظمت‌ترین لحظه‌ای محسوب می‌شود که در طول تاریخ طولانی‌اش بر این کره زمین گذشته است.

حقیقت این رویدادی که در آن لحظه اتفاق افتاد، چیست؟

حقیقت این است که خداوند بزرگ و جبار و قهار و متکبر و مالک همه هستی، احسان نموده و به این خلیفه‌ای که نامش انسان است و در قسمتی از هستی مانده و خسته است، نظر لطف افکنده، و به این خلیفه‌ با برگزیدن یک نفر از آنان احسان و لطف نموده تا این‌که یک نفر نور خدایی را ببیند و حکمتش را درک کند و کلمات و سخنانش بر او فرود آید.

این حقیقت، حقیقتی بی‌نهایت بزرگ است. جوانب عظمتش وقتی که انسان به اندازه توانایی‌اش تأمل کند، حقیقت الوهیت مطلق و ازلی و ابدی را کشف می‌کند. و انسان در سایه آن، حقیقت عبودیت محدود و حادث و فانی را تصور می‌کند. سپس وقوع این عنایت ربانی به این مخلوق انسانی را احساس می‌کند و شیرینی این احساس را می‌چشد. و با خشوع و سپاسگزاری و شادی و التماس آن را دریافت می‌کند. او کلمات خدا را تصور می‌کند که جنبنده‌های همه هستی به جای انسان در این قسمت از هستی، به آن جواب می‌دهند.

پیام این رویداد چیست؟

پیامش ـ به نسبت خداوند متعال ـ این است که او صاحب فضل واسع و رحمت زیاد، و بزرگوار و بخشنده و منت نهنده است، بدون سبب و علت بخشش و رحمت خویش را سرازیر می‌کند به علاوه بخشش و سرازیر کردن آن، قسمتی از صفات ذاتی و ستوده خداست.

پیامش ـ به نسبت انسان ـ این است که خداوند متعال کرامت و لطفی را در حق انسان کرده که قابل تصور نیست و انسان نمی‌تواند خداوند را آن‌گونه که باید سپاسگزاری کند و همین نعمت کرامت به تنهایی، انسان نمی‌تواند به خاطر آن خداوند را سپاسگزاری کند هرچند تمام عمرش را در رکوع و سجود سپری نماید. این کرامت و لطف این است که خداوند یادی از انسان کرده و او را در نظر گرفته و از جنس خودِ انسان‌ها، فرستاده‌ای را برگزیده و کلمات و سخنان خود را به او وحی کرد. و زمین مسکن این وحی و محل نزول این کلمات و سخنانی است که تمام جنبنده‌های هستی در نهایت خشوع و خضوع و فروتنی بدان جواب دادند. اما آثار این رویداد عظیم در حیات همه بشریت از همان لحظه اول شروع شد. در تغییر دادن مسیر تاریخ و در تغییر دادن مسیر ضمیر انسانی شروع شد. از آن موقعی که جهتی را تعیین نمود که انسان بدان چشم می‌دوزد و تصورات و ارزش‌ها و موازین و معیارهایش را از آن دریافت می‌دارد. از این لحظه مردمان روی زمین که در درون‌شان این حقیقت استقرار یافته، در پناه و حمایت مستقیم و آشکار خداوند زندگی کردند. به گونه‌ای زندگی کردند که در تمامی کارهایشان کوچک یا بزرگ، مستقیماً به خداوند چشم می‌دوختند. و زیر نظر خداوند احساس و حرکت می‌کردند [۳۲].

[۳۲] فی ظلال القرآن، سید قطب ، ۶/۳۹۳۶-۳۹۳۷.

ایستادگی در برابر تندباد

از ام‌المؤمنین عایشه ل روایت شده است که می‌گوید: اولین چیزی که از وحی برای رسول الله ص شروع شد، خواب راست و درست بود. وی هر خوابی را که می‌دید مثل روشنایی صبح برایش نمایان می‌شد. سپس خلوت برایش دوست داشتنی شد. از این رو در غار حراء خلوت می‌کرد و آن‌جا شب‌هایی چند عبادت می‌کرد و برای این مدت توشه و مواد خوراکی برای خود می‌برد، سپس نزد خدیجه برمی‌گشت تا این‌که ناگهان در غار حراء حق وی را غافلگیر کرد؛ جبرئیل آمد و گفت: «بخوان». محمد ص فرمود: «من درس خوانده نیستم». محمد می‌گوید: پس جبرئیل مرا گرفت و مرا بشدت در آغوش گرفت تا این‌که نزدیک بود خفه شوم آن گا‌ه مرا رها کرد و گفت: «بخوان»، من هم گفتم: «من درس خوانده نیستم». پس دوباره مرا در آغوش گرفت تا این‌که نزدیک بود خفه شوم آن‌گاه مرا رها کرد و گفت: «بخوان»، من هم گفتم: «من درس خوانده نیستم». پس برای بار سوم مرا گرفت و مرا پوشاند تا این‌که نزدیک بود خفه شوم سپس مرا رها کرد و گفت: ﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ ١ خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ ٢ [العلق: ۱-۲]. «بخوان به نام پروردگارت که (جهان را) آفرید، همان کس که انسان را از خون بسته‏اى خلق کرد».

آن‌گاه رسول الله ص با این حالت و وضعیت به خانه برگشت در حالی که تمامی اعضای بدنش می‌لرزید. تا این‌که بر خدیجه بنت خویلد داخل شد و فرمود: «زملوني، زملوني»: «مرا بپوشانید، مرا بپوشانید». وی را پوشانیدند تا این‌که ترسش از بین رفت، سپس به خدیجه گفت: «أي خدیجة، ما لي؟»: «ای خدیجه، مرا چه شده؟» و ماجرا را برایش بازگو کرد و سپس فرمود: «لقد خشیت على نفسي»: «بر خودم ترسیدم». خدیجه به او گفت: نه هرگز! مژده بده، به خدا قسم، خداوند هرگز تو را خوار نمی‌کند؛ زیرا تو صله رحم و پیوند خویشاوندی را به جای می‌‌آوری و راستگو هستی و یتیمان را حمایت می‌کنی و برای بینوایان و مستمندان طلب معاش می‌کنی و مهمان‌نوازی می‌کنی و یاران و طرفداران حق را کمک و یاری می‌کنی» [۳۳].

خدیجه، محمد ص را با خود نزد ورقه بن نوفل (که عموزاده خدیجه بود) برد. ورقه مردی بود که در زمان جاهلیت (یعنی قبل از رسالت محمد) مسیحی شده بود، و کتاب عبرانی می‌نوشت و انجیل را به زبان عبرانی می‌نوشت. وی پیرمرد سالخورده‌ای بود و نابینا شده بود. خدیجه به او گفت: ای پسرعمو! به سخنان برادرزاده‌ات (محمد) گوش بده. ورقه به محمد ص گفت: ای برادرزاده! چی می‌بینی؟ آن‌گاه رسول الله ص آن‌چه را که دیده بود برایش بازگو نمود. ورقه به او گفت: این همان شریعتی است که خداوند بر موسی نازل کرد. ای کاش آن موقع جوان می‌بودم. ای کاش زنده می‌بودم آن موقعی که قومت تو را بیرون می‌کنند. رسول الله ص فرمود: «أو مُخرجيَّ هم»: «آیا آنان مرا بیرون خواهند کرد؟» ورقه گفت: بله، هیچ مردی چنین دعوت و رسالتی را بر دوش نگرفته، مگر اینکه مورد اذیت و آزار قرار گرفته است. اگر هنگام ابلاغ رسالتت زنده باشم تو را کمک و یاری خواهم کرد. اما ورقه وفات یافت و ایام وحی بر پیامبر ص را درک نکرد [۳۴].

گویا آن چهل سال به مانند یک روز گذشته بود، و وحی در صبح روز جدید شروع شده بود. بوی حق و حقیقت به مشام عقل‌های کنجکاو و جستجوگر می‌رسید.

و سینه تنگ و سنگین به خاطر نگون‌بختی و پریشانی و گرفتاری، کم‌کم شروع به احساس کردن خنکی یقین و فراخی امید و پروازی درازمدت نمود. آن، نبوت بود.

آگاه باشید این فضل و لطف آمده چقدر زیباست! و مصیبت‌ها و پیشامدهایی که در زمان نبوت، برای محمد ص پیش می‌آید، چقدر بزرگ است!.

به همین خاطر فورا به خود بازگشت. و موضع‌گیری خدیجه در برابر رسول خدا، از بهترین و باعظمت‌ترین موضع‌گیری‌هایی است که یک زن در طول تاریخ بشریت در مقابل همسرش اتخاذ کرده است؛ چرا که خدیجه به هنگام نگرانی محمد او را آرامش داد، به هنگام سختی و مشقت او را آسایش و راحتی داد، و تمامی فضائل و برتری‌ها و خصلت‌های نیک محمد را به او گوشزد نمود و تأکید کرد که انسان‌های خوبی مانند او هرگز خوار و شکست خورده نمی‌شوند و همانا خداوند وقتی که اخلاق و خصلت‌های نیک و مناقب و فضائل والا را در سرشت کسی قرار می‌دهد، حتماً او را مورد حمایت و پشتیبانی و لطف و احسان خود قرار می‌دهد. و به خاطر این رأی درست و قلب سالم و پاک، خدیجه مستحق این شد که پروردگار عالمیان به وسیله جبرئیل به او سلام و درود بفرستد [۳۵].

با وجودی که ام‌المؤمنین خدیجهل شنیده بود که قوم پیامبر ص با وی خواهند جنگید و وی را بیرون خواهند کرد و خدیجه هم صلابت و قدرت قریش را می‌شناخت، با این وجود خدیجه تصمیم گرفت که در برابر تندباد شدیدی که در پیش بود ایستادگی نماید و به خاطر راه خدا پذیرفت که انواع اذیت و آزار و مشقت را تحمل نماید و این کار دشوار را قبول کند که آن هم ایستادگی در برابر قریش بود. این کار از بزرگ‌ترین سرمشق‌ها برای زنان مؤمن راستین است که به ام‌المؤمنین خدیجهل اقتدا کنند که او انواع مشقت و سختی و اذیت و آزار را تحمل کرد تا شوهرش، رسول الله ص را یاری نماید و پشت سرش بایستد تا او به توفیق خداوند بتواند دعوت اسلام را میان قوم خود و سپس در سراسر جهان انتشار دهد و حکومت اسلامی را برپا کند‌ [۳۶].

[۳۳] امام نووی : گوید: علماء ـ خداوند از آنان راضی باد! ـ می‌گویند: معنای سخن خدیجه ل این است که امر ناخوشایندی برایت پیش نمی‌آید؛ چون خداوند اخلاق والا و کریمانه و خصلت‌های نیک را در تو قرار داده، و خدیجه نمونه‌هایی از آن را ذکر نمود. و در این گفته دلالتی است بر این‌که اخلاق والا و کریمانه و خصلت‌های خوب، سبب سلامتی از چیزهای بد و ناخوشایند است. هم‌چنین در این گفته، از روی تأمل و نظر می‌توان به این رسید که انسان در بعضی حالات به خاطر مصلحت مدح و ستایش می‌شود. هم‌چنین در آن، دلجوئی کردن کسی که ترسی برایش پیش آمده مژده دادنش و ذکر اسباب سلامتی برای او می‌باشد. و در آن، بزرگ‌ترین دلیل و برهان بر کمال خدیجه ک و رأی درست و قوت نفس و ثبات قلب و درک و فهم زیادش وجود دارد. گفته خدیجه : «وکان امرأ تنصر فی الجاهلیة» به این معناست مردی بود که در زمان جاهلیت نصرانی شد. و «جاهلیت» قبل از رسالت محمدص است. این مدت بدین خاطر به جاهلیت موسوم بود که جهالت و نادانی در آن موج می‌زد و کاملاً آشکار بود. (مسلم بشرح النووی، ۲/۲۶۵). [۳۴] متفق علیه. تخریج آن قبلاً گذشت. [۳۵] فقه السیرة، اثر غزالی مصری، ص ۱۰۲. [۳۶] إنها الجنة یا أختاه، اثر نگارنده، ص ۷۱.

درنگی کوتاه

می‌توانیم زیر سایه‌های آن کلمات زیبا و نیک چند لحظه‌ای توقف کنیم. کلمات نورانی که خدیجه ابراز کرد. کلماتی ناشی از ثبات و یقینی که موضع‌گیری او را مشخص کرد. گویی خدیجه خواست بگوید: ای ابوالقاسم! ای کامل‌ترین و راستگوترین مردمان! اگر بر نفس پاک و والایت می‌ترسی که مبادا نتوانی رسالت جاودانی که خداوند به وسیله آن، تو را گرامی و مکرم نموده تحمل کنی، نگران مباش، هیچ ضعف و سستی‌ هرگز به تو نخواهد رسید.

ای ابوالقاسم! راجع به انجام وظایف تبلیغ امر الهی و رساندن رسالت خدایی هرگز ناتوان نخواهی ماند، چون خداوند متعال است که تو را برای آن برگزیده و تو را مخصوص آن کار قرار داده است، و او می‌داند که رسالت و پیام خود را چگونه به مردم برساند.

به راستی تو ای ابوالقاسم! خداوند تو را بهترین انسان روی کره زمین خلق نموده و بهترین و والاترین فضائل و خصلت‌ها و اخلاق را در سرشت تو قرار داده، پس هرگز تو را خوار نمی‌کند و قلب بزرگ و سالم تو به سبب دچار شدن به چیزی که تو را نگران کند و بر خود بترسی، هرگز اندوهگین نخواهد شد؛ زیرا تو دارای خصلت‌های کامل خدادادی، و اخلاق نیک و پسندیده، و فضائل والا و پسندیده، و بهترین خو و خصلت‌های والا، و برترین مکارم اخلاقی هستی که رستگاری و سربلندی و سرافرازی را برایت تضمین می‌کنند و پیروزی و نجات و صلاح را برایت محقق می‌سازند، و به خواسته‌ات خواهی رسید، و رسالتت را ادا می‌کنی، و نامت جاودانه خواهد ماند. پس تو دارای خصلت‌های ستوده و صفات و ویژگی‌های والایی هستی که تو را برای همیشه جاودان می‌گرداند.

و در سایه سخن نخست خدیجه ل که به محمد ص می‌گفت: تو صله رحم و پیوند خویشاوندی را به جای می‌آوری توقف می‌کنیم؛ گویی خدیجه می‌خواست بگوید: تو ای ابوالقاسم! صله رحم و پیوند خویشاوندی را به جای می‌آوری و با افراد دور و نزدیک خوش رفتار و خوش برخورد هستی و بیگانگان را به سوی خود جلب می‌کنی؛ و کینه‌ها را می‌شویی، و الفت و دوستی را می‌کاری. و این فضیلت و لطفی است که محبت و دوستی را میان خویشاوندان محکم و استوار می‌گرداند و قلب‌ها را پر از صفا و صمیمیت و دوستی می‌گرداند. و این صله رحم اصلی از اصول اخلاقی است که جزو خو و خصلت‌های توست.

و می‌توانیم زیر سایه سخنان دومش که به محمد ص می‌گفت: تو راستگو هستی، توقف کنیم؛ خدیجه می‌خواست بگوید: تو راستگو و تصدیق شده‌ای، تو راستگو و امین هستی. پس راستگویی برای تو یک خصلت است و جزء لاینفک شخصیت توست؛ اگر چیزی بگویی، موجودات دور و بر تو و دنیا می‌گویند: ای ابوالقاسم ! راست گفتی و تصدیق می‌شوی. و قوم تو ـ علی‌رغم لجاجت و بدی‌‌شان ـ تو را «امین» صدا زدند و این لقب را علنی کردند و این خصلت شریف، یعنی خصلت راستگویی را برای تو قائل بودند و گواهی دادند و گفتند: دروغی را از تو ندیده‌ایم.

و زیر سایه سخنان سوم خدیجه که می‌گفت: یتیم را حمایت می‌کنی، توقف می‌کنیم؛ منظور خدیجه از این سخن این بود که: تو یتیم را حمایت می‌کنی، ضعیفی را که شب‌ها و روزها او را از پای درآورد، حمایت و پشتبیانی می‌کنی. نفس بخشنده و قلب مهربانت راضی نیستند ضعیفی را ببینند که زندگی پشتش را شکانده، پس تو به وی نیکی می‌کنی به گونه‌ای که از خلال آن، به روحش جان تازه می‌دهد و امیدها را در درونش زنده می‌کند.

و معنای سخنان دلنشین چهارم خدیجه که می‌گفت: برای بینوایان و مستمندان طلب معاش می‌کنی، این است:

همانا تو ای ابوقاسم! با بخشش و ایثار خود به بینوایان و بی‌چیزان کمک و فایده می‌رسانی. به راستی خداوند سخاوت و بخشندگی را در سرشت و نهاد تو قرار داده است. تو بخشنده‌ترین مردمان هستی. بلکه تو از باد رحمت هم بیشتر خیر و فایده می‌رسانی.

امام قسطلانی : در کتاب گرانقدرش، «المواهب اللدنیة بالمنح المحمدیة» می‌گوید: بخشش و سخاوت پیامبر ص تماما به خاطر خدا و به خاطر کسب رضایت خدا بود. او گاهی مال را به فقیر یا نیازمندی می‌بخشید، گاهی در راه خدا انفاق می‌کرد، و گاهی به خاطر به دست آوردن دل کسانی که با اسلام آوردنشان، اسلام قوی می‌شد، خرج می‌کرد. پس پیامبر ص به گونه‌ای بخشش می‌کرد که پادشاهانی مثل کسری و قیصر از آن ناتوان می‌ماندند. و خود همانند فقیران زندگی می‌کرد؛ یک ماه و دو ماه بر او سپری می‌شد و در منزلش آتشی روشن نمی‌شد و چه بسا از شدت گرسنگی سنگ را بر شکمش می‌بست [۳۷].

و زیر سایه پنجمین سخن خدیجه که به محمد ص می‌گفت: مهمان‌نوازی می‌کنی، توقف می‌کنیم؛ خدیجه می‌خواست بگوید: همانا تو ای ابوالقاسم! خداوند هرگز تو را خوار نمی‌کند، چون مهمان‌نوازی و اکرام مهمان از بزرگ‌ترین فضائل انسانی است که تأثیر بزرگی در جذب قلب‌ها و به دست آوردن دل‌ها و رام کردن نفس‌ها، به ویژه در محیطی که محمد ص در آن بزرگ شده بود، دارد. این محیط، حریص بر متطلبات معیشت و وسائل زندگی به خاطر وجود صحراها و کوه‌ها و دره‌ها و بیابان‌ها بود.

منظور خدیجه از عبارت ششمش که می‌گفت: و پیروان و طرفداران حق را یاری می‌کنی، این است: تو ای ابوالقاسم! همانا یکی از خصوصیات و ویژگی‌های تو این است که پیروان و طرفداران حق را یاری می‌کنی. این فطرتی است که خداوند تو را بر آن سرشته است و خُلق و خصلتی است که در نهاد تو قرار داده است. یاری دادن پیروان و طرفداران حق، بهترین فضیلت و نیک‌ترین اخلاق، و جامع‌ترین موارد و مصادر خیر و نیکی است.

عائشه دختر عبدالرحمن راجع به این موضع‌گیری زیبای خدیجه می‌گوید: آیا زن دیگری غیر از خدیجه می‌توانست چنین جو باصفایی برای تأمل و اندیشیدن رسول الله ص فراهم ‌کند؟ و آیا زن دیگری غیر از او آن قدر بخشش و ایثار در حق پیامبر ص دارد که او را برای ابلاغ رسالت آسمانی آماده گرداند؟

آیا همسر دیگری غیر از خدیجه هست که دعوت و ندای تاریخی پیامبر ص از غار حراء را به مانند او از ته دل و با مهربانی بی‌نظیر و عطوفتی شدید و ایمانی راسخ بپذیرد بدون این‌که کمترین تردیدی در او راه یابد، یا خللی به یقینش راه یابد در این‌که خداوند ـ أ ـ هرگز رسول الله ص را خوار نمی‌کند؟

آیا در توان زن شریف و ثروتمند و با رفاه دیگری غیر از خدیجه هست که با رضایت و به میل و رغبت خود از هرگونه راحتی و خوشی و آسایش بگذرد تا در سخت‌ترین اوقات رنج و سختی کنار پیامبر ص باشد و او را در انواع اذیت و آزار و شکنجه احتمالی یاری رساند به خاطر راهی که به حقانیتش ایمان داشت؟ بلکه خدیجه تنها کسی بود که خداوند بر او منت نهاد که شریک زندگی مردی باشد که به پیامبری وعده داده شده، و اولین مسلمان باشد. و خداوند او را پناهگاه و آرامش دهنده و اطمینان‌خاطر و وزیر رسول الله ص قرار داد [۳۸] [۳۹].

[۳۷] نگا: المواهب اللدنیة، ۲/۳۷۲. [۳۸] تراجم سیدات بیت النبوة، انتشارات دارالکتاب العربی، ص ۲۳۷. [۳۹] هذا العنصر. با تصرف از کتاب «نساء أهل البیت».

نخستین قلبی که با اسلام طپید

اسلام، منزلت زن را تا دورترین جایی که خیال زن تصورش می‌کند و آرزویش بدان میل می‌کند، بالا برد. و آیاتی از قرآن کریم را در شأن او نازل کرد که روشنایی آن دیده او را روشن کرد و برهانش، نفس او را به دست آورد، و بلاغت و شیوایی‌اش، قلب او را به سوی خود جذب کرد. زن به توصیف خداوند از رحمت و عزتش، بهشت و دوزخش و پاداشش برای نیکوکاران و مومنان گوش جان سپرد. پس این آیات عاطفه زن را برانگیخت و وجدانش را بیدار کرد و بصیرت و بینائی‌اش را نورانی نمود. از این رو حق بود که حب و دوستی این آیات به قلب زن برسد، و در خونش جریان یابد و به جوانب استخوان‌های پهلویش بپیچد.

وضعیت زنان عرب هم بدین‌گونه بود؛ زیرا نخستین قلبی که با اسلام طپید و با نور آن درخشان شد، قلب زنی از آنان بود. این زن کسی نبود جز مادر قاسم، خدیجه بنت خویلدل، سرور زنان جهانیان در زمان خود.

امام عزالدین بن اثیر : می‌گوید: «خدیجه بنا به اتفاق مسلمانان، اولین کسی بود که از میان مخلوقات و آفریده‌های خداوند اسلام آورد» [۴۰].

این زن با دیگر زنان برابر نبود، چون حکمت زیاد و دوراندیشی به اصالت خانوادگی و نجیب بودن و قلب هوشیارش اضافه شده بود. چیزی که دستیابی‌اش برای اکثر مردان دشوار است. پس خدیجه، دین را به عنوان یاری همسرش برنگزید، بلکه آن را از روی خودآگاهی و احساس علاقه و باور انتخاب نمود [۴۱].

[۴۰] أسدالغابة، ۷/۷۸. [۴۱] عودة الحجاب، محمد اسماعیل، ۲/۵۳۹.

خانه‌ای مبارک

این چنین خدیجه ل اولین مسلمان بود. دخترانش نیز از نخستین مسلمانان بودند. بلکه کسانی که در این خانه مبارک بودند، از جمله اولین افرادی بودند که برای داخل شدن به دین اسلام شتافتند، مانند علی‌بن ابی‌طالب و زید بن حارثه .

پس این خانه، بهترین خانه در تمام این هستی بود ... خدیجه (سرور زنان عالمیان) و دخترش فاطمه (سرور زنان بهشتی) از این خانه بیرون آمدند. و قبل از همه این‌ها، در این خانه وحی بر پیامبر محبوب، محمد ص نازل شد و سرور اولین و آخرین در آن زندگی نمود.

و علی‌بن ابی‌طالب (یکی از ده نفری که به بهشت مژده داده شدند)، از آن خانه بیرون آمد. هم‌چنین زید بن حارثه از آن خانه بیرون آمد؛ کسی که خداوند نام صحابی دیگری غیر از او را در قرآن ذکر نکرده و می‌فرماید:

﴿فَلَمَّا قَضَىٰ زَيۡدٞ مِّنۡهَا وَطَرٗا زَوَّجۡنَٰكَهَا [الأحزاب: ۳۷].

«هنگامى که زید نیازش را از آن زن به سرآورد (و از او جدا شد)، ما او را به همسرى تو درآوردیم».

محب طبری آورده که خانه خدیجهل، پس از مسجدالحرام برترین و افضل‌ترین مکان‌ها در مکه است. و شاید این امر به سکونت طولانی پیامبر ص و نزول وحی بر پیامبر ص در آن، برگردد.

امام فاسی آورده که خانه مبارک در مکه، خانه ام‌المؤمنین، خانه خدیجه بنت خویلدل است؛ چون فاطمه سرور زنان جهانیان و خواهرانش در این خانه به دنیا آمدند. و آورده که پیامبر گرامی ص خدیجه را به این خانه آورد و خدیجه در این خانه وفات یافت، و پیامبر گرامی ص تا زمان هجرت به مدینه منوره در این خانه سکونت کرد. پس از هجرت پیامبر ص به مدینه، عقیل بن ابی‌طالب آن را در اختیار گرفت، سپس آن را به معاویه پسر ابوسفیان ـ در زمان حکومت معاویه ـ فروخت و معاویه هم آن را به عنوان مسجد قرار داد و در آن نماز خوانده می‌شد [۴۲].

[۴۲] شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام، ۱/۴۳۸.

در کنار پیامبر محبوب ص

خدیجه ل حدود ۲۵ سال ملازم و همراه پیامبر محبوب ص بود. او مستقیماً از سرچشمه صاف و خالص سیراب می‌شد، از سنت و راه و روش و راهنمایی و اخلاق و علم و مهربانی و دلسوزی پیامبر ص سرمشق می‌گرفت. پس خدیجه در خوشبختی بی‌حدی بود که قلم از وصف آن ناتوان است، بلکه کلمات در مقابل آن از روی شرم و حیاء می‌گریزند.

او همراه پیامبر ص نماز می‌خواند؛ البته نمازی که آن موقع، یعنی پیش از فرض شدن نمازهای پنجگانه در شب معراج بود. و آن هم دو رکعت در صبح و دو رکعت در شب بود.

از عروه بن زبیر و او هم از عایشه ل روایت شده است که عایشه می‌گوید: نماز ابتدا دو رکعت بود، سپس این دو رکعت در سفر به عنوان نماز سفر باقی ماند و در حضر به چهار رکعت تبدیل شد [۴۳].

این هم بدین خاطر بود که خدیجه ل قبل از این‌که نمازهای پنجگانه فرض شود، از دنیا رفت؛ از جابر بن عبدالله روایت شده است که از رسول الله ص راجع به خدیجه سئوال شد که آیا او قبل از آن‌که نمازهای پنجگانه و احکام و تکالیف شرعی فرض شوند، وفات یافت؟ رسول الله ص فرمود: «أَبْصَرْتُهَا عَلَى نَهْرٍ مِنْ أَنْهَارِ الْجَنَّةِ، فِي بَيْتٍ مِنْ قَصَبٍ لا صَخَبَ فِيهِ وَلا نَصَبَ». «او را بر رودخانه‌ای از رودخانه‌های بهشت در خانه‌ای از طلا و نقره که هیچ سختی و ناراحتی در آن نیست، دیدم».

و از پیامبر ص راجع به ابوطالب سئوال شد که آیا به او نفعی رساندی؟ در جواب فرمود: «أخرجته من جهنم إلى ضحضاح منها» [۴۴]: «او را از قعر جهنم به جای کم عمقی از آن خارج کردم».

از عفیف کندی روایت شده است که می‌گوید: عباس بن عبدالمطلب دوست من بود، او به یمن رفت و آمد می‌کرد و عطر می‌خرید و در ایام حج آن را می‌فروخت. هنگامی که من در منی کنار عباس بودم، مردی نزد او آمد و وضوی کاملی گرفت، سپس برخاست تا نماز بخواند. آن‌گاه زنی بیرون آمد و وضو گرفت، سپس برخاست تا نماز بخواند. سپس پسر نوجوانی بیرون آمد و وضو گرفت، سپس برخاست تا نماز بخوند. گفتم: وای بر تو ای عباس! این چه دینی است؟ گفت: این دین محمد بن عبدالله، برادرزاده‌ام است که گمان می‌کند خداوند او را به عنوان فرستاده مبعوث کرده، و این، برادرزاده‌ام علی بن ابی‌طالب است که به دین محمد ص ایمان آورده و از او پیروی می‌کند، و آن دیگری، زن محمد ص، یعنی خدیجه است که از دین او پیروی کرده است.

عفیف پس از آن‌که به دین اسلام گروید، می‌گفت: ای کاش من چهارمین نفر می‌بودم! [۴۵].

[۴۳] بخاری در بخش «الجمعة»، باب «یقصر إذا خرج من موضعه»،شماره ۱۰۹۰؛ و مسلم در مبحث «صلاة المسافرین وقصرها»، بخش «صلاة المسافرین وقصرها»، به شماره ۶۸۵، آن را روایت کرده‌اند. [۴۴] هیثمی در کتاب «المجمع الزوائد»، به شماره ۱۵۲۷۴ می‌گوید: طبرانی آن را در «معجم الأوسط» و «معجم الکبیر» با اندکی اختصار روایت نموده، و راویانش غیر از مجالد بن سعید، همگی رجال صحیح‌اند. البته مجالدبن سعید در روایت احادیث به ویژه احادیث جابر ثقه دانسته شده است. [۴۵] عیون الأثر، ۱/۱۱۶؛ السیرة الحلبیة، ۱/۴۳۶.

مکه بر اثر خشم و عصبانیت منفجر شد

پیامبر ص شروع به دعوت قوم و بستگانش به سوی توحید و یکتاپرستی نمود.

از ابوهریر هس روایت شده است که می‌گوید: هنگامی که آیه:

﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤ [الشعراء: ۲۱۴].

«و خویشاوندان نزدیکت را انذار کن».

نازل شد، رسول الله ص قریش را فراخواند و فرمود: ای پسران کعب بن لؤی! خودتان را از آتش دوزخ نجات دهید. ای پسران مره بن کعب! خودتان را از آتش دوزخ نجات دهید. ای پسران عبدشمس! خودتان را از آتش دوزخ نجات دهید. ای پسران عبدمناف! خودتان را از آتش دوزخ نجات دهید. ای پسران هاشم! خودتان را از آتش دوزخ نجات دهید. ای پسران عبدالمطلب! خودتان را از آتش دوزخ نجات دهید. ای فاطمه! خودت را از آتش دوزخ نجات بده. زیرا من از جانب خدا نمی‌توانم برای شما کاری کنم فقط من خویشاوند شما هستم و پیوند خویشاوندی را به جای خواهم آورد» [۴۶].

این‌جا مشرکان تصمیم گرفتند که از مبارزه با اسلام و اذیت و آزار کسانی که به دین اسلام می‌گروند و رویارویی با آنان با انواع شکنجه‌ها و اذیت و آزارها از هیچ کوششی دریغ نورزند. و از زمانی که رسول الله ص دعوت به سوی خدا را علنی کرد و اعلام کرد که قومش گمراه است و آن‌چه را که از آباء و اجدادشان به ارث برده‌اند، باطل است، مکه بر اثر خشم و عصبانیت منفجر شد و ده سال تمام مسلمانان به عنوان نافرمانان و شورش‌کنندگان قلمداد می‌شدند و زمین زیر پاهایشان لرزید، و در حرم امن الهی، خون و مال و ناموسشان مباح گردید و متحمل انواع ظلم و ستم و عذاب و شکنجه شدند.

این کینه‌های شعله‌ور با مبارزه از طریق تمسخر و تحقیر به منظور خوار کردن و شکست دادن مسلمانان و کاستن نیروهای معنوی‌شان، همراه شد [۴۷].

[۴۶] متفق علیه. بخاری در مبحث «وصایا»، باب «هل یدخل النساء والولد فی الأرقاب»، شماره ۲۷۵۳؛ مسلم در مبحث «الإیمان»، باب «فی قوله تعالى: (وأنذر عشیرتک الأقربین)»، شماره ۲۰۴؛ و ترمذی در مبحث «تفسیر القرآن»، باب «ومن سورة الشعراء»، شماره ۳۱۸۵، آن را روایت کرده‌اند. [۴۷. [ ])- فقه السیرة، اثر غزالی مصری، ص ۱۲۰.

صبر و پایداری

خدیجه ل می‌دید که انواع اذیت و آزار و تمسخر متوجه پیامبر محبوب ص می‌شود، از این رو با او همدردی می‌نمود و روحیه‌اش را تقویت می‌کرد و آلام و دردها و فشار مردم را می‌کاست. خدیجه با این کارش، نمونه عظیم و شخصی بی‌نظیر بود و بلکه الگو و سرمشقی برای هر خواهر مسلمان ـ که شوهرش دعوتگر است ـ می‌باشد تا بلاها و مصیبت‌هایی که می‌بیند و انسان بردبار را شگفت‌زده می‌کند، از او بکاهد. از نمونه‌های مصائبی‌ که در طول زندگی خدیجه ل برایش پیش آمده بود، اذیت و آزاری بود که مشرکان به پیامبر محبوب ص می‌رساندند.

از عبدالله بن مسعودس روایت شده است که پیامبر ص در مسجدالحرام نماز می‌خواند و ابوجهل و یارانش هم در آن‌جا نشسته بودند. آن‌گاه به یکدیگر گفتند: کدام یک از شما لاشه حیوان فلان طایفه را می‌آورد و آن را بر پشت محمد وقتی که به سجده می‌رود، می‌نهد؟ بدبخت‌ترین قوم بلند شد و آن را آورد. منتظر ماند تا این‌که پیامبر ص به سجده رفت، آن‌گاه آن را بر پشت پیامبر میان شانه‌هایش نهاد و من هم نگاه می‌کردم و کاری از دستم برنمی‌آمد، ای کاش می‌توانستم از او دفاع کنم. عبدالله بن مسعود گفت: آنان شروع به خندیدن کردند، و رسول الله ص در حال سجده بود و سرش را بلند نکرد تا این‌که فاطمه نزد او آمد و آن لاشه را از روی پشت مبارکش کنار نهاد. آن‌گاه رسول الله ص سرش را بلند کرد و سه بار فرمود: «اللهم علیك بقریش»: «خدایا، قریش را نابود کن» وقتی که پیامبر ص آنان را نفرین کرد، بر آنان دشوار آمد. عبدالله بن مسعود می‌گوید: آنان معتقد بودند که دعا در آن سرزمین، مستجاب می‌شود. سپس پیامبر ص آنان را یکی یکی نام برد و فرمود: «اللَّهُمَّ عَلَيْكَ بِأَبِى جَهْلٍ، وَعَلَيْكَ بِعُتْبَةَ بْنِ رَبِيعَةَ، وَشَيْبَةَ بْنِ رَبِيعَةَ، وَالْوَلِيدِ بْنِ عُتْبَةَ ، وَأُمَيَّةَ بْنِ خَلَفٍ، وَعُقْبَةَ بْنِ أَبِى مُعَيْطٍ ...»: «خدایا، ابوجهل را نابود کن، و عتبه پسر ربیعه، و شیبه پسر ربیعه، و ولید پسر عتبه، و امیه پسر خلف و عقبه پسر ابومعیط را نابود کن». نفر هفتمی را هم ذکر کرد اما من او را به یاد ندارم. راوی می‌گوید: سوگند به کسی که جانم در دست اوست، تمام کسانی که رسول الله ص نام برد را دیدم که همگی در چاه بدر افکنده شدند [۴۸].

مسلم از ابوهریره روایت کرده است که: ابوجهل گفت: آیا محمد چهره‌اش را در حضور شما به زمین می‌ساید؟ ابوهریره می‌گوید: گفتند بله. آن‌گاه ابوجهل گفت: سوگند به لات و عزی، اگر او را ببینم که چنین کاری می‌کند، گردنش را لگدکوب می‌کنم یا چهره‌اش را در خاک می‌غلطانم. ابوهریره گفت: آن‌گاه رسول الله ص آمد و شروع به خواندن نماز کرد. ابوجهل قصد داشت بر گردنش لگد بزند. راوی می‌گوید: یارانش حیرتزده دیدند که او با ترس و وحشت برمی‌گردد و صورتش را با دست پوشانده است. به او گفتند: تو را چه شده‌‌ای ابوالحکم؟ گفت: میان من و محمد ص گودالی از آتش و چیزی ترسناک و بالهایی مانند بالهای ملائکه بود. رسول الله ص فرمود: اگر ابوجهل به من نزدیک می‌شد، فرشتگان بدنش را تکه تکه می‌کردند [۴۹].

از عروه بن زبیر روایت شده است که می‌گوید: از ابن عمرو بن العاص خواستم که بدترین و سخت‌ترین کاری که مشرکان در حق پیامبر ص کردند را برایم بازگو کند، او گفت: هنگامی که پیامبر ص در داخل حجر کعبه نماز می‌خواند، عقبه بن ابی معیط آمد و لباسش را در گردن پیامبرص انداخت و فشرد تا جایی که نزدیک بود او را خفه کند. آن‌گاه ابوبکر آمد و شانه عقبه را گرفت و او را از پیامبر ص دور کرد و گفت: ﴿أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ [غافر: ۲۸]. «آیا مى‏خواهید مردى را بکشید بخاطر اینکه مى‏گوید: پروردگار من «الله‏» است» [۵۰].

همچنین اصحاب پیامبر ص مورد شدیدترین انواع شکنجه و اذیت و آزار قرار گرفتند.

از خباب بن ارت روایت شده است که او می‌گوید: نزد پیامبر ص آمدم در حالی که او در سایه کعبه ردایش را زیر سرش قرار داده بود ـ و آزار و شکنجه مشرکان برای ما طاقت فرسا شده بود ـ گفتم: ای رسول الله! آیا خداوند را فرا نمی‌خوانی؟ او نشست در حالی که چهره‌اش قرمز شده بود و فرمود: «لَقَدْ كَانَ مَنْ قَبْلَكُمْ لَيُمْشَطُ بِمِشَاطِ الْحَدِيدِ مَا دُونَ عِظَامِهِ مِنْ لَحْمٍ أَوْ عَصَبٍ مَا يَصْرِفُهُ ذَلِكَ عَنْ دِينِهِ، وَيُوضَعُ الْمِنْشَارُ عَلَى مَفْرِقِ رَأْسِهِ، فَيُشَقُّ بِاثْنَيْنِ، مَا يَصْرِفُهُ ذَلِكَ عَنْ دِينِهِ، وَلَيُتِمَّنَّ اللَّهُ هَذَا الأَمْرَ حَتَّى يَسِيرَ الرَّاكِبُ مِنْ صَنْعَاءَ إِلَى حَضْرَمَوْتَ مَا يَخَافُ إِلاَّ اللَّهَ» [۵۱]. «پیش از شما افرادی در راه دین با آهن تفته شکنجه می‌شدند و گوشت و پوست و استخوانشان می‌سوخت، اما این سختی‌ها، آنان را از دین و عقیده‌شان باز نمی‌داشت، و کسانی بودند که اره را بر فَرق سرشان می‌نهادند و دو نیمه‌شان می‌کردند، و این کار آنان را از دین و عقیده‌شان باز نمی‌داشت. قطعاً خداوند کار دعوت دینش را به سرانجام خواهد رساند، و روزی را خواهید دید که مسافری تنها، سواره از صنعاء تا حضرموت مسافرت می‌کند و از کسی جز خدا نمی‌ترسد».

ابن قیم : می‌گوید: منظور این است که حکمت خداوند متعال اقتضا می‌کند که نفس‌ها را بیازماید، و با این آزمایش، نفس‌های پاک را از نفس‌های ناپاک متمایز کند، کسانی که لیاقت یاری و کرامتش را دارند، از دیگران جدا کند، و انسانهای مخلص و معتقد را از دیگران تشخیص دهد، همانگونه که طلا جز با گداختن و آزمایش از ناخالصی‌ها پاک نمی‌شود و طلای خالص و گرانبها نمی‌گردد. چون نفس در اصل، جاهل و ظالم است، و چیزهایی از جهل و نادانی و ظلم و ناپاکی بر آن عارض شده که از بین بردن آنها نیاز به تهذیب و پاکسازی دارد. اگر نفس از این‌ها در این دنیا پاک شد، چه بهتر و گرنه داخل جهنم می‌شود. پس هرگاه، بنده خدا از مظاهر کفر و نفاق و معصیت و ظلم، تهذیب و پاک شد، اجازه داخل شدن به بهشت را دارد [۵۲].

دکتر مصطفی سباعی می‌گوید: همانا پابرجا بودن مؤمنان بر عقیده‌شان پس از آ‌ن‌که بدخواهان و کینه‌توزان و گمراهان انواع شکنجه و اذیت و آزار را متوجه آنان کردند، دلیلی است بر صدق و راستی ایمان و اخلاصشان در عقیده و والا بودن نفس و روحشان، به گونه‌ای که آرامش درون و اطمینان خاطری که داشتند، و امیدی که به رضایت و خشنودی پروردگار داشتند را بسیار بزرگ‌تر از محرومیت و شکنجه و اذیت و آزار جسمی می‌دانستند [۵۳].

[۴۸] متفق علیه. بخاری در مبحث «وضوء»، باب «إذا ألقی علی ظهر المصلی قذر أو جیفة لم تفسد علیه صلاته»، شماره ۲۴۰؛ و مسلم در مبحث «الجهاد والسیر»، باب «ما لقی النبی  من أذی المشرکین والمنافقین»، به شماره ۱۷۹۴ آن را روایت کرده‌اند. [۴۹] حدیثی صحیح است. مسلم در مبحث «صفة القیامة والجنة والنار»، باب «قوله: إن الانسان لیطغی أن رآه استغنی»، به شماره ۲۷۹۷ آن را روایت کرده است. [۵۰] حدیثی صحیح است. بخاری در مبحث «المناقب»، باب «ما لقی النبی  وأصحابه»، به شماره ۳۸۵۶ آن را روایت کرده است. [۵۱] حدیثی صحیح است. بخاری در مبحث «المناقب»، باب «ما لقی النبی  وأصحابه»، شماره ۳۸۵۲؛ و احمد، ۵/۱۰۹ آن را روایت کرده‌اند. [۵۲] زاد المعاد، ۳/۱۸. [۵۳. [ ])- السیرة النبویة دروس و عبر، ص ۴۹.

ابرهای اندوه، و هجرت به حبشه

از آنجایی که اذیت و آزار مشرکان به مسلمین روز به روز بیشتر می‌شد، پیامبر ص به یارانش اجازه داد که به حبشه هجرت نمایند.

آغاز اذیت و آزارهای مشرکان در اواسط یا اواخر سال چهارم بعثت بود که در ابتدا ضعیف بود، سپس روز به روز و ماه به ماه زیاد می‌شد تا این که در اواسط سال پنجمِ بعثت شدت یافت تا این‌که به فکر افتادند که چاره‌ای بیندیشند تا از این عذاب و شکنجه دردناک نجات یابند. در این لحظات بسیار سخت، سوره کهف در پاسخ به سئوالات مشرکان که از پیامبر ص می‌پرسیدند، نازل شد؛ اما این سوره مشتمل بر سه داستان است که در آن اشاراتی بلیغ از خداوند متعال به بندگان مؤمنش هست؛ داستان اصحاب کهف اشاره‌ای است به هجرت از مراکز کفر و دشمنی به هنگام ترس فتنه بر دین، با توکل به خدا:

﴿وَإِذِ ٱعۡتَزَلۡتُمُوهُمۡ وَمَا يَعۡبُدُونَ إِلَّا ٱللَّهَ فَأۡوُۥٓاْ إِلَى ٱلۡكَهۡفِ يَنشُرۡ لَكُمۡ رَبُّكُم مِّن رَّحۡمَتِهِۦ وَيُهَيِّئۡ لَكُم مِّنۡ أَمۡرِكُم مِّرۡفَقٗا ١٦ [الکهف: ۱۶].

«و (به آنها گفتیم:) هنگامى که از آنان و آنچه جز خدا مى‏پرستند کناره‏گیرى کردید، به غار پناه برید؛ که پروردگارتان رحمتش را بر شما مى‏گستراند؛ و در این امر، آرامشى ب شما فراهم مى‏سازد».

و داستان خضر و موسی نشان می‌دهد که ظروف و شرایط همیشه بر حسب ظاهر جاری نمی‌شود و نتیجه نمی‌دهد، بلکه چه بسا قضیه کاملاً برعکس ظاهر باشد. در این داستان اشاره‌ای دقیق است به این که جنگ علیه مسلمانان نتیجه‌ای کاملا برعکس خواهد داد، و این سرکشان و مشرکان ـ اگر ایمان نیاورند ـ در برابر آن مسلمانان ضعیف و ناتوان شکست خواهند خورد.

و داستان ذوالقرنین نشان می‌دهد که زمین از آنِ خداست و خداوند هر یک از بندگانش را که بخواهد وارث آن می‌گرداند؛ و رستگاری فقط در راه ایمان است نه کفر؛ و خداوند پیوسته از میان بندگانش ـ در هر زمانی ـ کسانی را مبعوث می‌کند تا برای نجات ضُعَفا اقدام کنند؛ و تنها بندگان صالح خدا شایسته‌ترند که زمین را به ارث برند.

سپس سوره زمر نازل شد که به هجرت اشاره می‌کند و اعلام می‌دارد که سرزمین خداوند تنگ نیست:

﴿قُلۡ يَٰعِبَادِ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ رَبَّكُمۡۚ لِلَّذِينَ أَحۡسَنُواْ فِي هَٰذِهِ ٱلدُّنۡيَا حَسَنَةٞۗ وَأَرۡضُ ٱللَّهِ وَٰسِعَةٌۗ إِنَّمَا يُوَفَّى ٱلصَّٰبِرُونَ أَجۡرَهُم بِغَيۡرِ حِسَابٖ ١٠ [الزمر: ۱۰].

«براى کسانى که در این دنیا نیکى کرده‏اند پاداش نیکى است! و زمین خدا وسیع است، (اگر تحت فشار سران کفر بودید مهاجرت کنید) که صابران اجر و پاداش خود را بى‏حساب دریافت مى‏دارند».

رسول الله ص می‌دانست که نجاشی پادشاه حبشه، پادشاهی عادل است و نزد وی احدی مورد ظلم و ستم واقع نمی‌شود؛ از این رو به مسلمانان دستور داد که به خاطر نجات دین و آئین‌شان از فتنه به حبشه هجرت نمایند [۵۴].

در ماه رجب سال پنجم بعثت، اولین گروه صحابه به حبشه هجرت نمودند. این گروه، متشکل از دوازده مرد و چهار زن به سرپرستی عثمان بن عفان بود. رقیه دختر رسول الله ص هم به همراه عثمان بود، و پیامبر ص درباره عثمان و رقیه فرموده است: «إنهما أول بیت هاجر في سبیل الله بعد إبراهیم ولوط إ» [۵۵]: «آنان پس از خانواده ابراهیم و لوط إ اولین خانواده‌ای هستند که در راه خدا هجرت نمودند» [۵۶].

مادرمان، خدیجه ل همراه رسول الله ص ماند و از دخترش رقیه و شوهرش، عثمان س خداحافظی کرد و اشکش از رخسارش سرازیر می‌شد. ولی با همه این‌ها صبر و شکیبایی و پایداری پیشه می‌کرد، چون از اعماق دلش آرزو می‌کرد که همه چیز را در راه نصرت و یاری این دین عظیم فدا کند هرچند آن چیز، بسیار باارزش باشد. پس هر چیزی مادام که برای به دست آوردن رضایت و خشنودی پروردگار باشد، هیچ است.

[۵۴] ابن هشام، ۱/۲۱۳. [۵۵] هیثمی در کتاب «مجمع الزوائد»، ۹/۸۴ می‌گوید: طبرانی آن را در «معجم الکبیر» روایت کرده و در اسناد آن، حسن بن زیاد برجمی است که او را نمی‌شناسم و دیگر راویان حدیث، ثقه و مورد اعتمادند. [۵۶] رحمة للعالمین، ۱/۶۱ به نقل از کتاب «الرحیق المختوم»، ص ۹۱-۹۲.

نوشته ظالمانه و قطعنامه عمومی

امام محمد بن یوسف صالحی شامی می‌گوید: اسود و زهری و موسی بن عقبه و ابن اسحاق می‌گویند: قریش وقتی که دیدند اصحاب پیامبر ص به منطقه دیگری رفته‌اند و در آن‌جا به امنیت و راحتی رسیده‌اند، و نجاشی اجازه نداده که کسی از قریش به سوی او بیاید، و از آن طرف، عمر هم مسلمان شده که مرد شجاع و قدرتمندی بود و اصحاب رسول الله ص به وسیله او و حمزه از شکنجه و اذیت و آزار قریش در امان ماندند و عمر و حمزه همراه رسول الله ص و اصحابش بودند و دین اسلام به تدریج میان قبائل مختلف منتشر شد؛ از این رو همگی بر کشتن رسول الله ص متفق القول شدند و گفتند: محمد پسران و زنان ما را گمراه و منحرف کرده است، به قوم پیامبر ص گفتند: از ما دیه مضاعف بگیرید و اجازه دهید مردی از غیر قریش او را بکشد و اینگونه خیال خود را راحت کنید. بنی‌هاشم از این کار امتناع کردند و فرزندان عبدالمطلب بن عبدمناف نیز از این تصمیم حمایت کردند.

وقتی که قریش دانستند که رسول الله ص توسط قومش (یعنی بنی‌هاشم) مورد حمایت قرار گرفته، از این رو مشرکان قریش متفق شدند که آنان را از مکه به شِعب ابوطالب تبعید کنند و همگی متفق شدند که قطعنامه‌ای را بنویسند که با بنی‌هاشم و بنی‌مطلب قطع رابطه شود، از آنان زن گرفته نشود و به آنان زن داده نشود، با آنان خرید و فروش نشود، از آنان صلحی پذیرفته نشود، و به آنان رحم نشود تا این‌که رسول الله ص را برای قتل تحویل قریش دهند.

وقتی که برای این کار جمع شدند، عهدنامه‌ای را نوشتند و سپس همگی بر آن، پیمان و عهد مؤکد بستند بر این‌که مفاد آن را رعایت کنند، سپس نامه را در داخل کعبه به خاطر تأکید بر اجرای مفاد آن آویزان کردند. و بازارها را از آنان قطع نمودند و هرگونه مواد خوراکی و نان و کالایی را که می‌دیدند، بلافاصله به سوی آن می‌شتافتند و آن را به دیگران می‌فروختند. وقتی که قریش این کار را کردند، بنی‌هاشم و بنی مطلب را به ابوطالب ملحق کردند و همه افراد بنی‌هاشم و بنی‌مطلب مؤمن و کافرشان، همراه ابوطالب به شِعب او درآمدند. و ابولهب از میان بنی‌هاشم بیرون آمد و به صف قریش پیوست و آنان را پشتیبانی و یاری کرد.

محاصره شدت یافت و همه مواد و کالاها از آنان قطع شد. مشرکان هر نوع مواد خوراکی و کالایی را که وارد مکه می‌شد، بلافاصله به سوی آن می‌شتافتند و آن را می‌خریدند. این محاصره اقتصادی کماکان ادامه داشت تا جایی که به نهایت سختی و مشقت رسیدند و به خوردن برگ‌ها و پوست‌ها پناه بردند. حتی از آن طرف شِعب، صدای زنان و کودکان شنیده می‌شد که از گرسنگی آه و ناله می‌کردند و چیزی به آنان نمی‌رسید مگر به صورت مخفیانه. آنان برای خرید مایحتاج زندگی‌شان فقط در ماه‌های حرام از شِعب خارج می‌شدند. و از کاروان‌های شتر که از خارج مکه، وارد مکه می‌شد اجناس و کالاها و مواد خوراکی می‌خریدند، اما اهل مکه به قیمت کالاها می‌افزودند تا بنی‌هاشم و بنی‌مطلب نتوانند خرید کنند.

حکیم بن حزام گاهگاهی گندم را برای عمه‌اش، خدیجه ل می‌برد. یک بار ابوجهل به او برخورد کرد و یقه‌اش را گرفت تا او را از این کار منع کند، آن‌گاه ابوالبختری میان آنان میانجیگری کرد و حکیم بن حزام را کمک کرد تا گندم را برای عمه‌اش ببرد.

ابوطالب نسبت به رسول الله ص نگران و مضطرب ‌بود، وقتی که مردم به بستر خوابشان می‌رفتند، رسول الله ص را امر می‌کرد که در بستر او بخوابد تا این‌که افرادی که قصد سوء به جان رسول الله ص داشتند از این امر مطلع شدند، آن وقت یکی از پسران یا برادران یا عموزاده‌هایش را امر می‌کرد که در بستر رسول الله ص بخوابد و رسول الله ص را امر می‌کرد که در بستر یکی از آنان بخوابد.

رسول الله ص و مسلمانان در ایام حج از شِعب خارج می‌شدند و با مردم برخورد می‌کردند و آنان را به اسلام دعوت می‌کردند.

ابن کثیر : می‌گوید: سپس افرادی از قریش سعی کردند که آن قطعنامه را نقض کنند، برای این کار هشام بن عمرو بن ربیعه بن حارث بن حبیب بن جذیمه بن مالک بن حسل بن عامر بن لؤی برخاست و نزد مطعم بن عدی و جماعتی از قریش رفت و آنان هم خواسته‌اش را اجابت نمودند.

رسول الله ص به قوم خویش خبر داد که خداوند موریانه را برای آن قطعنامه فرستاده و موریانه هم آن را خورده و تنها نام خدا را باقی گذاشته است. این طور هم بود. سپس بنی‌هاشم و بنی‌مطلب به مکه برگشتند و علی‌رغم مخالفت ابوجهل عمرو بن هشام، صلح میان قریش و بنی‌هاشم و بنی مطلب برقرار شد [۵۷].

مادر ما، خدیجه طاهرهل هم‌چنان همراه رسول الله ص ماند و او را تقویت و یاری می‌کرد و در تحمل اذیت و آزار پیامبر ص از جانب قومش با کمال میل و رضایت با او مشارکت می‌نمود تا این‌که تقدیر خداوند به قطعنامه ظالمانه و تلخی که به مانند شمشیر بران بر گردن‌های محاصره‌شدگان و مؤمنان به رسالت محمد ص آخته بود، پایان داد.

محاصره تمام شد و ام‌المؤمنین، خدیجه طاهرهل با موفقیت و پیروزی ـ که ثمره صبر و پایداری‌اش بر پیروی از رسول الله ص بود و خدیجه آن را در زندگی به عنوان همسری امانتدار در سایه وفا و ایمان راستین و صبر نیکو پیاده کرده بود ـ از این محاصره خارج شد. به خاطر پایداری مسلمانان بر این سختی و مشقت طاقت‌فرسا و سرسام‌آور بود که خداوند، آنان را از صاحبان مقام والا در آخرت، و سروران و بزرگان زمین در دنیا قرار داد. و این، جزای صبرکنندگان و پاداش سپاسگزاران است.

«خداوند آنان را در بهشت جاوید به خاطر صبری که پیشه کردند، پاداش داد و این از طرف خدا، بهترین پاداش است» [۵۸].

[۵۷] الفصول فی اختصار سیرة الرسولص، اثر حافظ ابن کثیر، ص ۹۰-۹۱، تحقیق وتعلیق محمد العید خطراوی و محیی الدین مستو. [۵۸] نساء مبشرات بالجنة، ص ۲۶.

خداوند متعال به خدیجه سلام می‌کند

از انس روایت شده است که می‌گوید: جبرئیل نزد پیامبر ص که خدیجه هم در کنارش بود آمد و گفت: همانا خداوند به خدیجه سلام می‌کند، خدیجه گفت: همانا خداوند، خودش سلام است، و سلام بر جبرئیل و سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو باد! [۵۹].

ماشاءالله به این مادر دانا و زیرک که ادب را به تمامی یاد گرفت و با آن، در خانه پیامبر ص زندگی کرد؛ پیامبری که خداوند همه فضائل و مناقب و بزرگواری‌ها و اخلاق والا را در او جمع گردانیده و می‌فرماید: ﴿وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٖ ٤ [القلم: ۴]. «و تو اخلاق عظیم و برجسته‏اى دارى».

[۵۹] نسائی آن را در مبحث «فضائل الصحابة»، شماره ۲۵۴ روایت کرده، و اِسناد آن حسن است.

پاداش از جنس عمل است

از ابوهریره س روایت شده است که می‌گوید: جبرئیل نزد پیامبر ص آمد و فرمود: ای رسول خدا، این خدیجه است که با ظرفی از نان یا خوراک یا نوشیدنی دارد می‌آید، پس هرگاه نزد تو آمد، از طرف پروردگارش و از طرف من بر او سلام کن و او را مژده بده به خانه‌ای در بهشت از طلا و نقره که هیچ داد و فریاد و سختی و رنجی در آن نیست [۶۰].

پس بیایید با هم بدانیم که چرا مژده به خانه‌ای از تارهای طلا و نقره برای خدیجه آمد و چرا ذات قصب (تارهای طلا و نقره) ذکر شده است؟

ابن حجر می‌گوید: «قصب» به فتح قاف، ابن تین می‌گوید: منظور از آن، مروارید توخالی و وسیع مانند قصر بلند و مرتفع است. گویم: نزد طبرانی در کتاب «معجم الأوسط» از طریق دیگری از ابن ابی اوفی، به معنای تارهای مروارید است. و نزد او در کتاب «معجم الکبیر» از حدیث ابوهریره، به معنای «خانه‌ای از مروارید توخالی» است. و اصل آن حدیث در صحیح مسلم آمده است. و نزد طبرانی در کتاب «معجم الأوسط» از حدیث فاطمه آمده که فاطمه می‌گوید: گفتم ای رسول خدا، مادرم خدیجه کجاست؟ فرمود: «في بیت من قصب»: «در خانه‌ای از نی». گفتم آیا از همین نی است؟ فرمود: «لا من القصب الـمنظوم بالدر واللؤلؤ والیاقوت»: «نه، از تارهایی که با دُر و مروارید و یاقوت و چیزهای گرانبها به صورت بسیار منظم و زیبا شکل گرفته است».

سهیلی می‌گوید: «در فرموده «من قصب» نکته‌ای هست و نفرمود: «من لؤلؤ» نکته این است که در لفظ «القصب» مناسبتی هست و آن این‌که خدیجه نی مسابقه (نی‌ای که در آخر مسافرت اسب دوانی نصب می‌کنند و هر یک از سواران زودتر برسد و آن را بردارد مسابقه را برده ‌است) را احراز کرده از آن جهت که وی قبل از همه به سوی ایمان شتافت و گوی سبقت را از دیگران ربود، و به همین خاطر این مناسبت در همه الفاظ حدیث مذکور وجود دارد» [۶۱].

در نی، مناسبت دیگری از جهت راست بودن اکثر شاخه‌هایش وجود دارد، و خدیجه هم، نوع خاصی از راست بودن را داشت که دیگران نداشتند، چون او بر رضایت و خشنودی پیامبر ص با تمام توانش حریص بود و هرگز رفتار و برخوردی از او سر نزد که پیامبر ص را ناراحت کند اما غیر خدیجه چنین نبودند و گاهاً رفتار و برخوردی از آنان سر زده که پیامبر ص را ناراحت می‌کرد.

اما راجع به عبارت «ببیت»، ابوبکر اسکاف در کتاب «فوائد الأخبار» می‌گو‌ید: منظور از آن، خانه‌ای اضافه بر ثواب و پاداشی است که خداوند برای خدیجه آماده کرده، و به همین خاطر در حدیث آمده است: «لا نصب فیه»؛ یعنی خدیجه به سبب آن، رنج و سختی و خستگی نمی‌بیند.

سهیلی می‌گوید: «در آمدن کلمه «بیت» معنای ظریف و دقیقی وجود دارد، زیرا خدیجه پرورش یافته خانه‌ای در زمان اسلام بود که غیر از خانه خدیجه، خانه دیگری نبود که اسلام وارد آن شده باشد و خانه اسلام تنها منحصر به خدیجه بود، پس در اولین روزی که پیامبر ص مبعوث شد، خانه اسلام به جز خانه خدیجه بر روی زمین نبود، و این فضیلتی است که غیر خدیجه در آن مشارکتی ندارد و مخصوص خدیجه است.

وی در ادامه افزود: و پاداش عمل غالباً با لفظ آن عمل ذکر می‌شود، هرچند آن عمل بسیار بزرگ‌تر از پاداش هم باشد و به همین خاطر لفظ «بیت» در حدیث آمده و لفظ «قصر» نیامده است».

مناوی می‌گوید: «بیت» به معنای قصر است و تسمیه کل با اسم جزء در زبان عرب معلوم است. و پاداش از جنس عمل در این فرموده پیامبر ص: «لا صخب فیه ولا نصب» [۶۲] کاملاً آشکار است، چون «صخب» به معنای داد و فریاد و درگیری و اختلاف با صدای بلند است، و «نصب» هم به معنای رنج و خستگی است.

سهیلی می‌گوید: «مناسبت نفی این دو صفت (یعنی درگیری و داد و فریاد، و رنج و خستگی» این است که پیامبر ص زمانی که به سوی اسلام دعوت کرد، خدیجه با میل و رغبت دعوتش را اجابت نمود و پیامبر ص را وادار به بلند کردن صدا و درگیری و رنج و خستگی در آن ننمود، نه تنها این کار را نکرد بلکه تمام خستگی‌ها و رنج‌ها را از او دور کرد و در هر سختی و مشقتی او را یاری و همدردی نمود، و هر سختی را بر او آسان نمود؛ پس جا دارد که منزلی که خداوند به خدیجه مژده داده، با صفت مقابل عملش باشد» [۶۳].

[۶۰] متفق علیه. بخاری در مبحث «المناقب»، باب «تزویج النبی  خدیجه وفضلها ک» به شماره ۳۸۲۰؛ و مسلم در مبحث «فضائل الصحابة»، باب «فضائل خدیجة ام المؤمنین ک» به شماره ۲۴۳۲ آن را روایت کرده‌اند. [۶۱] فتح الباری، ۷/۱۷۱-۱۷۲. [۶۲] یعنی داد و فریاد و رنج و سختی در آن نیست. [۶۳] فتح الباری، ۷/۱۷۲؛ فیض القدیر، اثر مناوی، به نقل از «الجزاء من جنس العمل، اثر دکتر سید حسین، ۲/۶۱-۶۲.

عام الحزن (سال غم و اندوه)

مسلمانان از شِعب بیرون آمدند و شور و نشاط گذشته‌شان را کم‌کم به دست می‌آوردند و هنوز مسلمانان از شدت و مشقتی که با آن روبرو شده بودند نفس راحتی نکشیدند که با وفات خدیجه و سپس وفات عموی پیامبر ص، ابوطالب مصیبت بزرگی برای پیامبر ص پیش آمد.

یعنی پیامبر ص در زندگی خصوصی و عمومی‌اش دچار مصیبت شد.

همانا خدیجه از نعمت‌های بزرگ خداوند برای محمد ص بود، او محمد را در سخت‌ترین اوقات تقویت و کمک کرد و او را در ابلاغ رسالتش یاری کرد و در سختی‌ها و گرفتاری‌های تلخ با او مشارکت نمود و با جان و مالش او را یاری کرد. تو زمانی می‌توانی قدر این نعمت را احساس کنی که بدانی بعضی از همسرانِ پیامبران به رسالت آنان خیانت کرده و به شوهرانشان ایمان نیاورده‌اند، و به همراه مشرکان قوم و خاندانشان، با خدا و رسول خدا جنگید‌ه‌اند: ﴿ضَرَبَ ٱللَّهُ مَثَلٗا لِّلَّذِينَ كَفَرُواْ ٱمۡرَأَتَ نُوحٖ وَٱمۡرَأَتَ لُوطٖۖ كَانَتَا تَحۡتَ عَبۡدَيۡنِ مِنۡ عِبَادِنَا صَٰلِحَيۡنِ فَخَانَتَاهُمَا فَلَمۡ يُغۡنِيَا عَنۡهُمَا مِنَ ٱللَّهِ شَيۡ‍ٔٗا وَقِيلَ ٱدۡخُلَا ٱلنَّارَ مَعَ ٱلدَّٰخِلِينَ ١٠ [التحریم: ۱۰]. «خداوند برای کسانی که کافر شده‌اند به همسر نوح و همسر لوط مَثَل زده است، آن دو تحت سرپرستی دو بنده از بندگان صالح ما بودند، ولی به آن دو خیانت کردند، اما ارتباط با این دو (پیامبر) سودی به حالشان (در برابر عذاب الهی) نداشت، و به آنها گفته شد: وارد آتش شوید همراه کسانی که وارد می‌شوند».

اما خدیجه، راستگوی زنان بود، هنگام اضطراب و نگرانی بر شوهرش مهربانی کرد، و نَفَس سلامت و آرامش و نیکی بود. پیشانی‌اش از آثار وحی مرطوب و خیس بود. و یک چهارم قرن همراه پیامبر ص ماند. پیش از رسالت پیامبر ص هم به تأمل و گوشه‌گیری و کردار و رفتار او احترام می‌گذاشت و پس از رسالت، حیله و نیرنگ دشمنان و دردها و رنج‌های محاصره و خستگی‌های دعوت را تحمل می‌کرد. و زمانی وفات یافت که پیامبر ص پنجاه سال سن داشت و او بیشتر از شصت و پنج سال سن داشت. و پیامبر ص در طول حیات مبارکش همواره او را یاد می‌کرد [۶۴].

[۶۴] فقه السیرة، اثر غزالی مصری، ص ۱۴۳.

وفا این چنین است

پیامبر ص برای وفات خدیجه بسیار اندوهگین و ناراحت شد، چون او بهترین همسر شکیبا و مخلصی بود که پیامبر را در طول حیاتش تقویت و یاری کرد و به خاطر نصرت و یاری این دین هر چیز با ارزش و گران‌بهایی را بخشید، از این رو پیامبر ص هرگز نتوانست او را فراموش کند و نسبت به او وفایی داشت که قلم از وصف آن عاجز است.

این پیامبر محبوب ص است که خدیجه را مورد ستایش و تمجید قرار می‌دهد و می‌فرماید: «كَمُلَ مِنَ الرِّجَالِ كَثِيرٌ، وَلَمْ يَكْمُلْ مِنَ النِّسَاءِ إِلا مَرْيَمَ بِنْتَ عِمْرَانَ، ـ وخدیجة بنت خویلد [۶۵] ـ وَآسِيَةُ امْرَأَةُ فِرْعَوْنَ، وَفَضْلُ عَائِشَةَ عَلَى النِّسَاءِ كَفَضْلِ الثَّرِيدِ عَلَى سَائِرِ الطَّعَامِ» [۶۶]: «از میان مردان، افراد زیادی به حد کمال رسیدند و شخصیت‌شان کامل شد ولی از میان زنان کسی کامل نشد جز آسیه زن فرعون و مریم دختر عمران ـ و خدیجه دختر خویلد ـ و همانا برتری عایشه بر سایر زنان همانند برتری ترید بر سایر غذاهاست».

یکی از علما حاشیه زیبایی بر این حدیث نوشته و می‌گوید: تناسب و همگونی زیبایی که این سه نفر را در یک سیاق با هم آورده این است که هر یک از آنان کفالت فرستاده‌ای را به عهده گرفت و همنشین خوبی برای او بود و به او ایمان آورد؛ آسیه موسی را بزرگ کرد و در حق او نیکی نمود و هنگامی که به پیامبری مبعوث شد به او ایمان آورد، و مریم کفالت عیسی را به عهده گرفت و او را بزرگ کرد و هنگامی که به پیامبری مبعوث شد، او را تصدیق نمود، و خدیجه پیامبر ص را تشویق و ترغیب نمود و با جان و مالش او را یاری کرد و همنشین خوبی برای او بود و هنگام نزول وحی بر پیامبر ص اولین کسی بود که او را تصدیق نمود و به او ایمان آورد.

پیامبر ص پیش از خدیجه اصلاً ازدواج نکرده بود، بلکه تا زمان وفات خدیجه با هیچ کس ازدواج نکرد.

از عائشهل روایت شده است که می‌گوید: پیامبر ص تا زمان وفات خدیجه با هیچ‌کس ازدواج نکرد [۶۷].

پیامبر ص همراه خدیجه زیباترین روزهای عمر را در مودت و رحمت و محبت و عبادت خداوند و دعوت برای دین خدا سپری کرد و پس از وفات خدیجه روزهای عمر پیامبر ص روز به روز از محبت و وفای به خدیجه زیاد می‌شد و همیشه خدیجه را مورد ستایش و تمجید قرار می‌داد و دوستداران خدیجه را دوست می‌داشت، و دوست می‌داشت که ببیند یا بشنود کسی را که یادی از خدیجه و روزهای مبارک و معطر او می‌کند.

از هشام بن عروه از پدرش روایت شده است که می‌گوید: از عبدالله بن جعفر بن علی بن ابی‌طالب ب شنیدم که از پیامبر ص روایت می‌کرد که آن حضرت فرمودند: «خیرُ نِسَائِهَا: مَرْيَمُ بنتُ عِمْرَانَ، وَخَيْرُ نِسَائِهَا خَدِيجَةُ بنتُ خُوَيْلِدٍ» [۶۸]: «بهترین زنان بهشت، مریم دختر عمران و خدیجه است».

از ابن عباس روایت شده است که می‌گوید: رسول الله ص چهار خط را بر روی زمین کشید و فرمود: «تدرون ما هذا؟»:« می‌دانید که این چیست؟» صحابه عرض کردند: خدا و رسولش بهتر می‌دانند. آن‌گاه رسول لله ص فرمودند: «أَفْضَلُ نِسَاءِ أَهْلِ الْجَنَّةِ خَدِيجَةُ بِنْتُ خُوَيْلِدٍ وَفَاطِمَةُ بِنْتُ مُحَمَّدٍ وَآسِيَةُ بِنْتُ مُزَاحِمٍ امْرَأَةُ فِرْعَوْنَ وَمَرْيَمُ ابْنَةُ عِمْرَانَ» [۶۹]. «بهترین زنان بهشتی، خدیجه دختر خویلد، و فاطمه دختر محمد، و آسیه دختر مزاحم زن فرعون، و مریم دختر عمران می‌باشد. ـ خداوند از همه‌شان راضی باد! ـ».

از انس س روایت شده است که پیامبر ص فرمود: «حَسْبُكَ مِنْ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ مَرْيَمُ ابْنَةُ عِمْرَانَ وَخَدِيجَةُ بِنْتُ خُوَيْلِدٍ وَفَاطِمَةُ بِنْتُ مُحَمَّدٍ وَآسِيَةُ امْرَأَةُ فِرْعَوْنَ» [۷۰]: «از میان زنان جهانیان، مریم دختر عمران، و خدیجه دختر خویلد، و فاطمه دختر محمد، و آسیه زن فرعون، تو را بس است».

از ابن عباس روایت شده است که می‌گوید، رسول الله ص فرمودند: «سَيِّداتُ نِسَاءِ أَهْلِ الْجَنَّةِ بَعْدَ مَرْيَمَ بنتِ عِمْرَانَ، فَاطِمَةُ، وَخَدِيجَةُ، وَآسِيَةُ امْرَأَةُ فِرْعَوْنَ» [۷۱]. «سروران زنان بهشتی پس از مریم دختر عمران، فاطمه و خدیجه و آسیه زن فرعون می‌باشند».

از جمله دلایل واضح برای وفای پیامبر ص به خدیجه طاهره، رویدادی است که در غزوه بدر رخ داد، آن‌گاه که ابوالعاص بن ربیع، داماد پیامبر محبوب ص و شوهر دخترش زینب، دختر همسر باوفا و گرامی‌‌اش خدیجه به اسارت مسلمانان درآمد. زینب با وفا فدیه‌ای را برای آزاد کردن شوهرش ابوالعاص برای مسلمانان فرستاد، و در میان فدیه، گردنبندی بود که مادر زینب، خدیجه در شب زفافش به او بخشیده بود و به گردن او انداخت، وقتی که رسول الله ص گردنبند را دید، به شدت متأثر گردید و همسر مبارک و باوفایش، خدیجه به یادش آمد و به یارانش فرمود: «إِنْ رَأَيْتُمْ أَنْ تُطْلِقُوا لَهَا أَسِيرَهَا وَتَرُدُّوا عَلَيْهَا الَّذِى لَهَا فَافْعَلُوا»: «اگر نظرتان این باشد که ابوالعاص را آزاد کنید و گردنبند زینب را به او برگردانید، این کار را بکنید».

صحابه کرام ـ رضوان الله علیهم ـ بلافاصله برای استجابت پیامبر گرامی ص که احساسات یادآوری صدیقه باوفا و طاهره، ام المؤمنین خدیجه ـ رضوان الله علیها ـ او را تحریک کرد، شتافتند. این طاهره بخشنده مادر ما خدیجه که دَین بزرگی بر گردن هر زن و مرد مسلمانی دارد، عجب انسانی بود. ـ خداوند از او راضی باد و او را راضی و خشنود گرداند! ـ [۷۲].

[۶۵] این عبارت اضافی از ابن مردویه از حدیث قره بن إیاس به طور مرفوع است: «وخدیجة بنت خویلد». و اِسناد آن صحیح است همان طور که ابن کثیر در «البدایة والنهایة»، ۳/۱۲۹ گفته است. [۶۶] متفق علیه : بخاری در مبحث «أحادیث الأنبیاء»، باب «قول الله تعالی : ﴿وَضَرَبَ ٱللَّهُ مَثَلٗا لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱمۡرَأَتَ فِرۡعَوۡنَ إلى قوله: ﴿وَكَانَتۡ مِنَ ٱلۡقَٰنِتِينَ»، شماره ۳۴۱۱؛ و مسلم در مبحث «فضائل الصحابة»، باب «فضائل خدیجة ام‌المؤمنین ل»، به شماره ۲۴۳۱، واحمد در مسند به شماره ۱۹۰۲۹ آن را روایت کرده‌اند. [۶۷] حدیثی صحیح است. مسلم در مبحث «فضائل الصحابة»، باب «فضائل خدیجة أم‌المؤمنین ک»، به شماره ۲۴۳۶، و عبد بن حمید به شماره ۱۴۷۳ آن را روایت کرده‌اند. حافظ ابن حجر عسقلانی در کتاب «فتح الباری»، ۷/۱۳۷ می‌گوید: این حدیث بر قدر و منزلت والا و فضیلت خدیجه نزد پیامبر ص دلالت می‌کند، زیرا خدیجه پیامبر ص را از دیگران بی‌نیاز نمود و دو برابر آن‌چه که دیگران در آن سهیم باشند، مختص به خدیجه بود، زیرا پیامبر ص پس از آن‌که با خدیجه ازدواج نمود، سی‌وهشت سال زندگی کرد که از این مقدار بیست و پنج سال مربوط به زندگی با خدیجه بود، یعنی در کل دو سوم از این مقدار به خدیجه اختصاص داشت. و در این مدت طولانی، قلب خدیجه از حسد و کج خلقی که چه بسا در طول زندگانی پیامبرص با دیگر زنان برایش پیش آمد و او را آزار می‌داد، مصون و به دور بود، و این فضیلتی است که دیگران در آن با خدیجه سهیم نیستند. [۶۸] متفق علیه: بخاری در مبحث «أحادیث الأنبیاء»، باب ﴿وَإِذۡ قَالَتِ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ يَٰمَرۡيَمُ إِنَّ ٱللَّهَ ٱصۡطَفَىٰكِ، به شماره ۳۴۳۲؛ و مسلم در مبحث «فضائل الصحابة»، باب «فضائل خدیجة أم‌المؤمنین ک»، به شماره ۲۴۳۰؛ و ترمذی به شماره ۳۸۷۷ آن را روایت کرده‌اند. [۶۹] احمد در مسند خود ،۱/۲۹۳؛ و طبرانی به شماره ۱۱۹۲۸ آن را روایت کرده‌اند و اِسناد آن صحیح است. [۷۰] ترمذی، در صحیح خود به شماره ۳۸۷۸؛ و احمد در مسند خود، ۳/۱۳۵؛ و حاکم، ۳/۱۵۷ آن را روایت کرده‌اند و اِسناد آن صحیح است. [۷۱] طبرانی، در «معجم الکبیر»، به شماره ۱۲۱۷۹ آن را روایت کرده و اِسناد آن حسن است. [۷۲] نساء مبشرات بالجنة، ص ۳۱.

فضیلت بزرگ

امام ابن کثیر : اولین کارهایی که خدیجه طاهرهل انجام داد ذکر کرده و می‌گوید:

اولین کسی که با رسول الله ص ازدواج کرد، خدیجه بود، و اولین کسی که به او ایمان آورد، بنا به قول صحیح خدیجه بود [۷۳].

از جمله اولین کارهایی که خدیجهل انجام داد عبارتند از:

اولین کسی که همراه رسول الله ص نماز خواند.

اولین کسی که از او فرزند نصیب پیامبر ص شد.

اولین کسی که از میان همسران پیامبر ص، مژده بهشت به او داده شد.

اولین کسی که پروردگارش به او سلام کرد.

اولین زن صدیقه و راستگو از میان زنان مؤمن.

اولین زن پیامبر ص که وفات کرد.

اولین قبری که پیامبر گرامی ص در مکه داخل آن شد (برای دفن خدیجه).

امام زهری : می‌گوید: خدیجهل اولین کسی بود که به خدا ایمان آورد ...

پیامبر ص رسالت پروردگارش را دریافت کرد و به‌ خانه‌اش روانه شد و بر هر درخت و صخره‌ای که می‌گذشت، آن درخت و صخره بر پیامبر ص سلام می‌کردند و وقتی که پیامبر ص بر خدیجه داخل شد فرمود: «أرأیتك الذي کنت أحدثك أني رأیته في الـمنام، فإنه جبرئیل استعلن لي، أرسله إلى ربي»: «آیا آن کسی را که به تو گفته بودم که در خواب دیدم، به تو نشان دهم؛ او جبرئیل است که برایم آشکار گردید و پروردگارم او را نزد من فرستاد». سپس ماجرای وحی را به اطلاع خدیجه رسانید، آن‌گاه خدیجه گفت: مژده بده، چون قسم به خدا، خداوند در حق تو جز خیر و نیکی کاری نمی‌کند. پس کسی را که از جانب خدا نزد تو آمده، پذیرا باش، چون او حق است و پیام حق را برای تو می‌آورد [۷۴].

[۷۳] الفصول، ص ۲۴۳. [۷۴] تاریخ الإسلام، اثر ذهبی، ۱/۱۲۸.

رشک بردن عایشه بر خدیجه ب

پس از وفات خدیجه ل رسول الله ص با سوده دختر زمعه و سپس با عایشه ل ازدواج کرد. مادر ما عایشه کمی احساس رشک و حسادت می‌کرد به خاطر آن‌که پیامبر ص خدیجه را زیاد مورد ستایش و تمجید قرار می‌داد و او را زیاد یاد می‌کرد. و این امر از فرط محبت عایشه نسبت به رسول الله ص بود.

از عایشه روایت شده است که می‌گوید: بر هیچ یک از زنان پیامبر جز خدیجه رشک نبردم در حالی که در زمان حیات خدیجه، من زن پیامبر ص نبودم. سپس عایشه افزود: هر وقت رسول الله ص گوسفندی را ذبح می‌کرد می‌فرمود: «أرسلوها بها إلى أصدقاء خدیجة»: «آن را برای دوستان خدیجه ببرید». عایشه می‌گوید: روزی از پیامبر ص ناراحت شدم و گفتم: خدیجه چرا! آن‌گاه رسول الله ص فرمود: «إني قد رُزقت حبها‌» [۷۵]: «حب و دوستی خدیجه در اعماق قلبم سرایت کرده است».

باز از عایشه روایت شده است که می‌گوید: هاله دختر خویلد، خواهر خدیجه برای آمدن نزد رسول الله ص از وی اجازه خواست، پیامبر ص می‌دانست که خدیجه قبلاً برای آمدن او خدمت رسول الله از ایشان اجازه خواسته بود از این رو خیالش راحت شد و فرمود: «اللهم هالة بنت خویلد»: «خدایا، این هاله دختر خویلد است» پس رشک بردم و گفتم: پیرزنی از پیرزنان قریش را یاد می‌کنی که فوت کرده، و خداوند بهتر از او را به تو عنایت کرده است!» [۷۶].

هم‌چنین از عایشه ل روایت شده است که می‌گوید: بر هیچ یک از زنان پیامبر ص رشک نبرده‌ام آن‌گونه که بر خدیجه رشک بردم، کسی که قبل از آن‌که پیامبر ص با من ازدواج کند از دنیا رفت. این رشک و حسادت بدین خاطر است که از پیامبر ص شنیده بودم که او را یاد می‌کرد و خداوند به او امر کرد که خدیجه را به خانه‌ای از تارهای طلا و نقره و مروارید مژده دهد، و اگر پیامبرص گوسفندی را ذبح می‌کرد، آن را به همه دوستان خدیجه هدیه می‌داد [۷۷].

در روایتی از بخاری آمده است [۷۸] ... و چه بسا گوسفند را ذبح می‌کرد سپس اعضای آن را تکه تکه می‌کرد و سپس آنها را برای دوستان خدیجه می‌فرستاد. بعضی اوقات به او می‌گفتم: انگار در دنیا زنی جز خدیجه نیست؟ آن‌گاه پیامبر ص می‌فرمود: «انَّهَا كَانَتْ وَكَانَتْ ، وَكَانَ لِى مِنْهَا وَلَدٌ»: «او چنین و چنان بود و من از او فرزندی دارم».

از عائشه روایت شده است که می‌گوید: رسول الله ص وقتی که خدیجه را یاد می‌کرد، او را به بهترین صورت مورد تمجید و ستایش قرار می‌داد. عایشه می‌گوید: روزی حسادت ورزیدم و گفتم: هر زنی را که زیاد یاد می‌کنی، خداوند بهتر از او را به تو عوض داد! پیامبر ص فرمود: «أبدلني الله خیراً منها!! قد آمنت بي إذ کفر بي الناس، وصدقتني إذ کذبني الناس، وواستني بمالها إذ حرمني الناس، ورزقني الله أولادها وحرمني أولاد الناس» [۷۹]: «خداوند بهتر از او را به من عوض دهد!! او به من ایمان آورد آن‌گاه که مردم به من کفر ورزیدند، و مرا تصدیق نمود آن‌گاه که مردم مرا تکذیب نمودند، و با مالش مرا یاری کرد آن‌گاه که مردم مرا از مال و یاری محروم کردند، و خداوند از او فرزندانی نصیب من کرد آن‌گاه که مرا از داشتن فرزند از دیگری محروم کرد».

از عبدالله بهی روایت شده است که می‌گوید، عایشه گفت: رسول الله ص وقتی که خدیجه را یاد می‌کرد، اصلاً از ستایش و تمجید وی و طلب مغفرت برای او خسته نمی‌شد.

روزی او را یاد کرد و رشک و حسادت به من دست داد و گفتم: خداوند به جای زن بزرگسالی کسی دیگر را به تو عوض دهد! عایشه می‌گوید: دیدم که پیامبر خیلی ناراحت و خشمگین شد. به ذهنم خطور کرد و با خود گفتم: خدایا، اگر خشم و ناراحتی پیامبرت را از من ببری، هرگز خدیجه را به بدی یاد نمی‌کنم. وقتی که پیامبر ص این دعای مرا دید، فرمود: «کیف قلت؟ والله لقد آمنت بي إذ کذبني الناس، وآوتني إذ رفضني الناس، ورزقت منها الولد وحرمتموه مني»: «چگونه این را گفتی؟ به خدا قسم، خدیجه به من ایمان آورد آن‌گاه که مردم مرا تکذیب نمودند و مرا پناه داد آن‌گاه که مردم مرا طرد کردند، و از او فرزند نصیب من شد در حالی که از داشتن فرزند از همسران دیگر محروم شدم» عایشه می‌گوید: پیامبر ص یک ماه با ناراحتی و دلخوری از من شب و روز را به سر برد [۸۰].

امام ذهبی می‌گوید: و این از عجیب‌ترین نکاتی است که در این رابطه ذکر شده است [۸۱].

این‌که عایشه ل به خاطر پیرزنی حسادت ورزد که پیش از ازدواج پیامبر ص با او وفات کند، سپس خداوند عایشه را از رشک و حسادت از چند زنی که با عایشه همسران پیامبر ص بودند، منع می‌کند، این از الطاف الهی به عایشه و پیامبر ص است تا زندگی‌شان مکدر نشود. و شاید ابراز محبت و دوستی پیامبر ص به عایشه و تمایلش به او، رشک و حسادت را از عایشه دور کرده است. خداوند از او راضی باد و او را راضی و خشنود گرداند!.

در خانه عایشه، کرامات و بزرگواری‌های دیگری برای خدیجه طاهره وجود داشت؛ روزی پیرزنی از همنشینان خدیجه طاهره نزد پیامبر ص آمد و پیامبر ص به نیکی و گرمی با او برخورد کرد و به او احترام گذاشت و عبایش را برای آن پیرزن گستراند و او را بر آن نشاند، و پیوسته از احوال و اوضاعش می‌پرسید.

پس از این که آن پیرزن از محضر رسول الله ص خارج شد، عایشه گفت: یا رسول الله ص، این چنین اقبال و احترامی به این سیاه؟! پیامبر ص فرمود: «إنها کانت تدخل على خدیجة، وإن حسن العهد من الإیمان‌» [۸۲]: «این پیرزن همنشین خدیجه بود و نزد او می‌آمد، و وفای به عهد جزو ایمان است».

[۷۵] متفق علیه. مسلم در مبحث «فضائل الصحابة»، باب «فضائل خدیجة أم المؤمنین ک»، به شماره ۲۴۳۵؛ و بخاری به طور مختصر در مبحث «النکاح»، باب «غیرة النساء ووجدهن»، به شماره ۵۲۲۹ آن را روایت کرده‌اند. [۷۶] این حدیث صحیح است. مسلم در مبحث «فضائل الصحابة، باب «فضائل خدیجة أم المؤمنین ک»، به شماره ۲۴۳۷؛ و بخاری به طور معلق به شماره ۳۸۲۱ آن را روایت کرده‌اند. [۷۷] متفق علیه. بخاری در مبحث «المناقب»، باب «تزویج النبی  خدیجة»، به شماره ۳۸۱۶؛ مسلم در مبحث «فضائل الصحابة»، باب «فضائل خدیجة أم المؤمنین ک»، به شماره ۲۴۳۵؛ و ترمذی به شماره ۳۸۷۵ آن را روایت کرده‌اند. [۷۸] این حدیث صحیح است. بخاری در مبحث «المناقب»، باب «تزویج النبی خدیجة»، به شماره ۳۸۱۸ آن را روایت کرده است. [۷۹] هیثمی در «مجمع الزوائد»، شماره ۱۵۲۸۱ می‌گوید: احمد آن را روایت کرده و اِسناد آن، حسن است. [۸۰] اِسناد آن حسن است. و حافظ ابن حجر عسقلانی در کتاب «الإصابة، ۱۲/۲۱۷-۲۱۸ آن را به کتاب «الذریة الطاهرة» اثر دولابی نسبت داده است. [۸۱] شوکانی: حاشیه‌ای را در این زمینه نوشته می‌گوید: علت حسادت، این بود که عایشه از رسول الله ص می‌شنید که خدیجه را مورد ستایش و تمجید قرار می‌دهد و منزلت و شأن او را بسیار بزرگ می‌دانست هم‌چنان که در شرح حال او آمد، بنابراین، هیچ جای تعجب نیست که عایشه از این کار حسادت ورزد. [۸۲] احمد آن را روایت کرده است. و ارناؤوط می‌گوید: راویانش ثقه و مورد اعتمادند (السیر، ۲/۱۶۵).

توشه راه به طرف پاکی و پاکدامنی

این چنین آن نفس مطمئنه به سوی پروردگارش عروج نمود آن‌گاه که اجلش فرا رسید، پس از آن‌ که در دعوت به سوی خدا و جهاد در راه خدا، نمونه بارز و والایی بود. و بیست و پنج سال با پیامبر ص زندگی کرد که در این مدت، او همسر دانا و عاقلی بود که در راه خشنودی خدا و پیامبرش از هیچ چیز دریغ نمی‌ورزید و استحقاق آن را یافت که به بهشت مژده داده شود.

این چنین مادر گرانقدرمان، خدیجه ل رحلت کرد؛ کسی که بوی خوش سیرت و رفتارش هرگز پایان نمی‌یابد. اگر بخواهیم درباره او سخن برانیم، کاغذ تمام می‌شود قبل از آن‌که مقدار کمی از مکارم و فضائل و بزرگی‌های او را که بوی خوش آنها پخش شده و تمام هستی را پُر کرده، بیان کنیم.

به خدا قسم، مادرمان خدیجه ل فضل و برتری بزرگی بر هر زن و مرد مسلمانی تا روز قیامت دارد، چون او بود که پیامبر محبوب ص را در راه دعوتش یاری و تقویت کرد و در محنت و رنج پیامبر ص تکیه‌گاهش بود و هنگام سختی‌اش او را یاری می‌کرد و هنگام تنهایی‌اش او را آرام می‌کرد و به او اُنس می‌داد.

اینک ما سیرت و روش زندگانی‌اش را به هر خواهر مسلمانی تقدیم می‌کنیم تا بداند الگو و سرمشق حقیقی در زمانی که الگوها و سرمشق‌ها وجود ندارد، چگونه می‌باشد.

ای خواهر! آ‌گاه باش این مادر ما خدیجه ل الگو و سرمشقی است که در گذشت زمان‌ها تکرار نمی‌شود. همانا سیرت و رفتار و کردارش همان توشه راه به سوی پاکی و پاکدامنی و بذل و بخشش و ایثار است.

در پایان در حالی که از مادر گرانقدر خداحافظی می‌کنیم، چیزی از دستمان بر نمی‌آید جز این‌که این فرموده خداوند متعال را بخوانیم که می‌فرماید: ﴿إِنَّ ٱلۡمُتَّقِينَ فِي جَنَّٰتٖ وَنَهَرٖ ٥٤ فِي مَقۡعَدِ صِدۡقٍ عِندَ مَلِيكٖ مُّقۡتَدِرِۢ ٥٥ [القمر: ۵۴-۵۵]. «یقینا پرهیزگاران (در روز قیامت) در باغها و نهرهاى بهشتى جاى دارند. در مجلس و جایگاه صدق نزد خداوند مالک مقتدر!».

خداوند از او راضی باد و او را راضی و خشنود گرداند و بهشت برین را جایگاهش گرداند!.

حفصه بنت عمر
او بسیار روزه‌دار و شب زنده‌دار است و همسر تو (پیامبر ص) در بهشت است

ما بیشتر و بیشتر نزدیک می‌شویم تا بوی خوش گُلی از گلستان خانواده عمر را استنشاق کنیم.

قرار ما با ام‌المؤمنین حفصه دختر عمر بن خطاب ـ خداوند از او و پدرش راضی باد! ـ می‌باشد. آن گُلی که خداوند مکارم و فضایل را در او جمع گردانیده، مکارم و فضایلی که قلم از وصف آن یا از صرف ذکرش ناتوان است.

پدرش، فاروق این امت است.

او مردی بزرگ و توانمند است. توانمند در عدالت و مهربانی و محبت و رحمت.

او مردی است که جزیرة‌العرب او را به دنیا آورده و اسلام او را تربیت کرده و پرورش داده است.

او عبادتگذار و وارعی است که عبادتش از لحاظ تحرک و ذکاوت و عمل فوران می‌کند.

او استاد و معلمی است که بسیاری از مفاهیم زندگی را تصحیح کرده و از اخلاق و سلوک خود، لباس عظمت و شکوه بر تن حیات کرده است. او پیشوای متقیان است.

او مردی است که الگو و سرمشقی به همه مردم داده که هیچ‌گاه کهنه نمی‌شود. الگویی که در حاکمی بزرگ تجلی پیدا کرده که دنیا بر آستانه درش، پربرکت و پرخیر شده و پر از غنایم و چیزهای حلال و پاکیزه شده است؛ پس عمر به زیبایی هرچه بیشتر آنها را رها کرد و بزرگوارانه به مردم داد. چیزهای حلال و پاکیزه دنیا را به آنان تقدیم می‌دارد و چیزهای ناپسند و گمراه کننده را از آنان دور می‌کند تا جایی که وقتی دستانش را از علایق و تعلقات این سرای فانی فوت می‌کند، در وقت گرمای مرگبار ظهر پشت سر شتری که از اموال صدقه است گام بر می‌دارد از ترس اینکه مبادا از بین رود.

یا خمیده بالای دیگ ایستاده تا مقداری غذای پاک برای زنی غریب که درد زایمان به سراغش آمده.

یا برای کودکانی که از گرسنگی در تاریکی شبِ بسیار تاریک گریه می‌کنند، بپزد.

او مردی است که آیات قرآن چندین بار موافق رأی و گفته‌اش نازل شد.

او مردی است که اسلام آوردنش، مایه فتح و پیروزی اسلام، هجرتش مایه نصرت و پیروزی اسلام، و خلافتش مایه عدالت برای مسلمانان بود.

او فاروق امت اسلام، عمر بن خطاب است [۸۳].

عمویش، زید بن خطاب است، کسی که در جنگ بدر و مقاطع حساس حضور یافت. ـ و در جنگ یمامه به شهادت رسید ـ او مردی است که عمر س درباره‌اش می‌گوید: زید در دو کار نیکو از من پیشی گرفت: قبل از من اسلام آورد و قبل از من به شهادت رسید. هم‌چنین درباره‌اش می‌گوید: باد صبا نوزیده مگر این‌که زید بن خطاب را به یاد من آورده است.

مادرش، زینب بنت مظعون خواهر صحابی جلیل‌القدر، عثمان بن مظعون س است؛ کسی که وقتی وفات یافت، پیامبر محبوب ص کنار جنازه‌اش حضور یافت و او را بوسید و اشک‌هایش بر رخسار عثمان جاری شد... [۸۴] و عثمان اولین کسی است که در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد... و کسی است که وقتی دختر رسول الله ص وفات یافت، پیامبر ص به او گفت: «الْحَقِى بِسَلَفِنَا الْخَيْرِ عُثْمَانَ بْنِ مَظْعُونٍ» [۸۵]‌: «به پیشینیان خیر ما، عثمان بن مظعون ملحق شو».

عمه‌اش، فاطمه بنت خطابل است. او یکی از زنانی است که از پیشگامان و سابقین به سوی اسلام بوده است. شوهرش سعید بن زید یکی از ده نفری است که از طرف خداوند به بهشت مژده داده شده‌اند.

برادرش، آن عابد و زاهد و پرهیزگار و وارع و عالم، عبدالله بن عمرل است؛ کسی که پیامبرص درباره‌اش می‌فرماید: «إن عبدالله رجل صالح» [۸۶]: «همانا عبدالله مردی صالح است».

و مادرمان عایشه ل درباره‌اش می‌گوید: کسی را ندیده‌ام که به اندازه عبدالله بن عمر پایبند سنت باشد [۸۷].

پس آیا کسی می‌تواند با قلم یا زبانش از عظمت آن همه فضایل و مکارم و افتخارات تعبیر کند؟!!!.

[۸۳] ائمة الهدی ومصابیح الدجی، اثر شیخ محمد حسان و عوض الجزار، ص ۲۲۹. [۸۴] ترمذی به شماره ۹۸۹ آن را روایت کرده و می‌گوید که حدیثی حسن صحیح است. هم چنین احمد در مسند خود، ۶/۴، ۳/۴ آن را روایت کرده است. و این حدیث با توجه به شاهدی که نزد بزار دارد، حسن است. [۸۵] احمد و ابن سعد و حاکم آن را روایت کرده‌اند. حاکم درباره آن سکوت اختیار کرده و ذهبی می‌گوید: سندش صالح است. [۸۶] متفق علیه. بخاری در مبحث «المناقب»، باب: «مناقب عبدالله بن عمر بن الخطاب م شماره ۳۷۴۱؛ ومسلم در مبحث «فضائل الصحابة»، باب: «فقه فضائل عبدالله بن عمر م، به شماره ۲۴۷۸ آن را روایت کرده‌اند. [۸۷] سیر أعلام النبلاء، اثر ذهبی، ۳/۲۱۱.

نشأت مبارک

پس از این مقدمه راجع به خانواده عمر که مادرمان حفصهل در آن بزرگ شده می‌توانیم تصور کنیم چگونه حفصه نشأتی مبارک داشت و در سایه محیطی زندگی می‌کرد که خیلی به ندرت می‌توانیم نظیری برای آن بیابیم.

حفصه ل زمانی به دنیا آمد که قریش بنای کعبه را بازسازی می‌کردند. این واقعه پنج سال قبل از بعثت پیامبر ص بود. آن زمانی که پیامبر ص با رأی درست و بصیرت فوق‌العاده و درایت خاص خود، اختلاف و نزاع میان قریش بر سر قرار دادن «حجر الأسود» در جایش، را خاتمه داد.

حفصه علم و ادبیات را دوست می‌داشت، و نوشتن را از «شفاء» دختر عبدالله، آن زن قریشی و عدوی یاد گرفت. و پیوسته به دنبال علم بود تا این‌که یکی از زنان فصیح در میان قریش شد.

همانا اسلام آوردن عمر مایه فتح و پیروزی اسلام بود

وقتی که خورشید اسلام بر سرزمین جزیرة العرب طلوع کرد و عمر هم‌چنان بر شرک بود، پیامبر ص آرزو می‌کرد که عمر اسلام آورد تا شوکت و اقتداری علیه مشرکان باشد و آنان را بترساند. پیامبر ص می‌فرمود: «اللَّهُمَّ أَعِزَّ الْإِسْلَامَ بِأَحَبِّ هَذَيْنِ الرَّجُلَيْنِ إِلَيْكَ بِأَبِي جَهْلٍ أَوْ بِعُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ قَالَ وَكَانَ أَحَبَّهُمَا إِلَيْهِ عُمَرُ» [۸۸]: «خدایا! اسلام را با محبوب‌ترین این دو مرد در نظرت عزت ده: با ابوجهل بن هشام، یا با عمر بن خطاب. راوی گوید: محبوب‌ترین آن دو مرد در نزد خداوند عمر بن خطاب بود». یعنی عمر بن خطاب اسلام آورد و خداوند به وسیله او اسلام را عزت و اقتدار داد.

اسلام آوردن عمر سبب بزرگی برای ظهور و قدرت و توان اسلام بود. چون عمر در توان و قدرت و شجاعت برجسته بود، و به خاطر خدا از ملامت هیچ ملامت کننده‌ای نمی‌ترسید.

عبدالله بن مسعود می‌گوید: همانا اسلام آوردن عمر، مایه فتح و پیروزی اسلام بود، و هجرتش مایه نصرت و پیروزی اسلام بود، و خلافتش مایه رحمت بود. ما کنار کعبه نماز نمی‌خواندیم تا این که عمر اسلام آورد. پس وقتی که عمر اسلام آورد، با قریش پیکار و مبارزه کرد تا این که کنار کعبه نماز خواند و ما هم همراهش نماز خواندیم [۸۹].

این چنین اسلام وارد این خانه مبارک شد تا پناهگاهی محکم شود که از اسلام و مسلمانان پشتیبانی و حمایت کند.

این چنین، خانواده مبارکِ عمر در سایه این دین عظیم و در کنار این پیامبر گرامی ص زندگی کرد، تا از سرچشمه پاک سیراب شوند و از سنت و سیرت و اخلاق و عبادت و سلوک و مهر و محبت پیامبر ص یاد بگیرند.

[۸۸] ترمذی به شماره ۳۶۸۳ آن را روایت کرده، و آلبانی در «صحیح سنن الترمذی» به شماره ۲۹۰۷ آن را صحیح دانسته است. [۸۹] ابن سعد در «الطبقات»، ۱/۲۷۰؛ و حاکم در «المستدرک»، ۳/۸۳-۸۴ آن را روایت کرده‌اند. و حاکم می‌گوید: اسناد این حدیث صحیح است ولی بخاری ومسلم آن را روایت نکرده‌اند، و ذهبی هم با او موافقت کرده است.

ازدواج حفصه با خُنیس س

وقتی حفصه ل به سن بلوغ رسید، یکی از پیشگامان و سابقین به سوی اسلام، به نام «خُنیس بن حذافه» برادر «عبدالله بن حذافه»ب به خواستگاری او آمد. پس خُنیس با حفصه ازدواج کرد. و حفصه همراه او در خوشبختی زیاد در سایه ایمان و اطاعت زندگی کرد.

خُنیس قبل از آن‌که پیامبر ص داخل خانه ارقم بن ابوالأرقم شود، اسلام آورد و اسلام آوردنش به دست ابوبکر صدیق س بود.

به سوی خداوند بشتابید

اذیت و آزار مشرکان به اصحاب پیامبر محبوب ص شدت یافت، پس پیامبر ص به اصحاب و یارانش اشاره کرد که به سرزمین حبشه هجرت کنند. خُنیس هم از جمله افرادی بود که به حبشه هجرت کرد و سپس به مکه بازگشت. وقتی که دید اذیت و آزار و شکنجه مشرکان روز به روز زیاد می‌شود، همسرش حفصه را با خود برداشت و به یثرب (مدینه منوره) هجرت کردند پس از آن‌که پیامبر ص به اصحاب و یارانش اجازه داد که به مدینه هجرت کنند. آن‌جا این دو زوج در کنار انصار زندگی کردند و خوشبختی و سعادت‌شان با هجرت پیامبر ص به مدینه ـ شهری که با آمدن پیامبر ص هر چیزی در دور و بر آن نورانی شد ـ زیاد شد. خدایا! زندگی همراه پیامبر محبوبص چه قدر زیباست!.

فراق دردناک

در غزوه بدر که خداوند در آن، نصرت و عزت و پیروزی برای مسلمانان تقدیر کرده بود، خُنیس از قهرمانان این جنگ بود. او از اعماق قلبش شهادت را آرزو می‌کرد. وقتی که در آن غزوه شرکت کرد، زخم‌های زیادی در بدنش ایجاد شد اما با وجود آن هم‌چنان مبارزه می‌کرد تا کلام و دین خداوند، غالب، و آیین کافران مغلوب باشد. پس از پایان یافتن غزوه بدر خُنیس مجروح به مدینه بازگشت.

این صحابی جلیل‌القدر وفات یافت؛ کسی که جان خود را در راه خداوند باخت و به بزرگ‌ترین فضیلت و افتخار دست یافت؛ پیامبر محبوب ص بر او نماز جنازه خواند و او را در قبرستان بقیع کنار قبر صحابی جلیل‌القدر عثمان بن مظعون به خاک سپرد.

این چنین فراق و دوری دردناک آمد ... و این چنین حفصهل که هنوز جوان بود، بیوه شد. و برای مرگ شوهرش بسیار ‌اندوهگین شد تا جایی نزدیک بود قلبش پاره شود؛ اما او در اوج سعادت و خوشبختی بود، چون شوهرش مرگ کریمانه‌ای داشت و زخم‌هایش که همه‌اش به خاطر خدا بود، برایش گواهی می‌دهند.

این چنین حفصه مادر مؤمنان شد

عمر برای دختر جوانش که در سن هیجده‌سالگی بیوه شد، متأسف و ناراحت شد. این مسأله عمر را دردمند می‌کرد که بیوه‌گی، جوانی حفصه را می‌رباید و زندگی‌اش را می‌مکد. و هر وقت داخل خانه‌اش می‌شد و دخترش را اندوهگین می‌دید، احساس درد و ناراحتی می‌کرد. پس از تفکر طولانی صلاح دید که شوهری را برایش انتخاب کند تا در کنارش آرام گیرد [۹۰].

پدرش او را به ابوبکر پیشنهاد کرد اما ابوبکر جوابی به او نداد. او را به عثمان پیشنهاد کرد، عثمان گفت: در نظر دارم این روزها ازدواج نکنم. پس عمر از آن دو دلخور شد و دلش شکست، و شکایت حالش را نزد پیامبر ص برد، پیامبر ص فرمود: «یتزوج حفصة من هو خیر من عثمان؛ ویتزوج عثمان من هي خیر من حفصة»: «کسی بهتر از عثمان با حفصه ازدواج می‌کند و عثمان با کسی بهتر از حفصه ازدواج می‌کند». سپس پیامبر ص از حفصه خواستگاری کرد و عمر، حفصه را به ازدواج او درآورد [۹۱].

و رسول الله ص دخترش، ام کلثوم را پس از وفات خواهرش رقیه به ازدواج عثمان درآورد.

وقتی که عمر، حفصه را به ازدواج پیامبر ص درآورد، ابوبکر او را دید و عذرخواهی کرد و گفت: از من دلخور نشو، چون رسول الله ص از حفصه یاد کرده بود و درست نبود که من رازش را افشا کنم و اگر پیامبر ص او را رها می‌کرد، قطعاً با او ازدواج می‌کردم [۹۲].

رسول الله ص سال سوم هجری، قبل از جنگ اُحد با حفصه ازدواج کرد، و چهارصد درهم را به عنوان مهریه به او داد. و این ازدواج، بزرگ‌ترین اکرام و افتخار و منت و احسان برای حفصه و پدرش ـب ـ بود.

[۹۰] صور من سیر الصحابیات، ص ۱۱۳. [۹۱] بخاری در مبحث «النکاح»، ۹/۱۵۲-۱۵۳؛ و ابن سعد در «الطبقات»، ۸/۸۲ آن را روایت کرده‌اند. [۹۲] حدیثی صحیح است. بخاری در مبحث «النکاح»، باب : «عرض الإنسان ابنته أو أخته علی أهل الخیر»، به شماره ۵۱۲۲ آن را روایت کرده است. و این قسمتی از حدیث قبلی است.

جایگاه والای حفصه

حفصه ل جایگاه والایی را در قلب پیامبر ص اشغال کرد، بلکه جایگاه او میان همسران پیامبر ص هم والا بود.

تا جایی که مادرمان عایشه ل درباره‌اش می‌گفت: او کسی بود که از میان همسران پیامبر ص، در جایگاه و منزلت رقیب من بود [۹۳].

البته زندگی همسران پاک پیامبر ص خالی از برخی احساسات و عواطف بشری نبود؛ احساسات و عواطفی که حسادت یا هم‌چشمی و امثال آنها را به دنبال دارد، از این رو پیامبر محبوب ص امور زندگی‌اش را با تربیت ربانی در خانه‌اش همراه همسرانش و همراه یاران و امتش سامان می‌داد و همگی را به سوی طریق صحیح هدایت می‌کرد [۹۴].

[۹۳] السیر، اثر ذهبی، ۲/۲۲۷. [۹۴] نساء مبشرات بالجنة، ص ۳۳۰.

با یک مثال، مطلب روشن می‌شود

این موضع‌گیری است که برای ما روشن می‌سازد چگونه حسادت گاهی اوقات میان همسران پیامبر محبوب ص ظاهر می‌شد ... و چگونه پیامبر ص آن امور را با حکمت و تفکر و اندیشه و مهر و محبت سامان می‌داد.

در صحیح بخاری و صحیح مسلم از روایت عایشهل آمده که وی گوید: رسول الله ص نزد زینب بنت جحش عسل می‌خورد و کنار او می‌ماند. من و حفصه با هم همدستی کردیم که پیامبر ص نزد هر کدام از ما بیاید، به او بگوید گیاه مغافیر خورده‌ای؟ من بوی گیاه مغافیر را از تو احساس می‌کنم. پیامبر ص فرمود: «لاَ وَلَكِنِّى كُنْتُ أَشْرَبُ عَسَلاً عِنْدَ زَيْنَبَ ابْنَةِ جَحْشٍ فَلَنْ أَعُودَ لَهُ وَقَدْ حَلَفْتُ لاَ تُخْبِرِى بِذَلِكِ أَحَدًا» [۹۵]. «نه، ولی نزد زینب بنت جحش عسل خورده‌ام، اما از این به بعد دیگر این کار را نمی‌کنم و تو را سوگند می‌دهم که این خبر را به کسی نگویی».

و نسائی و حاکم [۹۶] از روایت انس س آورده‌اند که رسول الله ص، کنیزی داشت که با او نزدیکی می‌کرد. عایشه و حفصه مدام تلاش کردند تا این‌که پیامبر ص آن کنیز را بر خود حرام کرد. آن‌گاه خداوند این آیه را نازل کرد: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ ٱللَّهُ لَكَۖ تَبۡتَغِي مَرۡضَاتَ أَزۡوَٰجِكَۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ١ [التحریم: ۱]. «ای پیامبر! چرا چیزی را که خدا بر تو حلال کرده به خاطر جلب رضایت همسرانت بر خود حرام می‌کنی؟ و خداوند آمرزنده و رحیم است» [۹۷].

[۹۵] متفق علیه. بخاری در مبحث «تفسیر القرآن»، باب : ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ ٱللَّهُ لَكَ شماره ۴۹۱۲؛ و مسلم در مبحث «الطلاق»، باب: «وجوب الکفارة علی من حرم امرأته ولم ینو الطلاق»، به شماره ۱۴۷۴ آن را روایت کرده‌اند. [۹۶] حاکم در «المستدرک»، ۲/۴۹۳ آن را روایت کرده است. و حافظ ابن حجر در «فتح الباری»، اسنادش را صحیح دانسته پس از آن که آن را به نسائی نسبت داده‌است. می‌گویم: این حدیث نزد نسائی در مبحث «التفسیر»، به شماره ۶۲۷ وجود دارد. [۹۷] هیچ اشکالی ندارد که اسباب نزول یک آیه، متعدد باشد؛ چون ممکن است اموری چند روی دهد و آیه راجع به همه‌شان نازل شود.

حفصه برای به دست آوردن خشنودی پیامبر محبوب ص مسابقه می‌دهد

حفصهل همراه با پیامبر محبوب ص زیباترین روزهای عمرش را گذراند. هر روز علم و فقه و طاعتش برای خداوند ـ ـ زیاد می‌شد. چرا زیاد نشود در حالی که او از منبع و سرچشمه زلال علم نبوی سیراب می‌شد؟

حفصه با همسران پیامبران ص برای به دست آوردن خشنودی‌اش مسابقه می‌داد. او از هیچ تلاشی جهت خوشبخت کردن و مسرور کردن پیامبر ص دریغ نمی‌کرد. و هر لحظه از عمرش که سپری می‌شد در حالی که در کنار پیامبر ص بود، بیشتر و بیشتر به خداوند نزدیک می‌شد. او از پیامبر محبوب ص هر طاعت و عبادتی که او را به خداوند نزدیک کند، یاد گرفته بود.

زندگی زناشویی که باعث می‌شود خوشبختی بر روی خانه بال بگشاید، این چنین است.

حفصه همسر پیامبر ص در بهشت است

در روزی از روزها پیامبر محبوب ص حفصه ل را طلاق داد، و دل حفصه شکست و تمام دنیا در برابر چشمانش تار شد و او باور نمی‌کرد که شوهر و محبوب و پیامبرش ص او را طلاق داده است ... ناگهان جبرئیل÷ فرمانی را از خداوند متعال که هفت طبقه آسمان را می‌شکافت، نازل کرد تا پیامبر محبوب ص را امر کند به این‌که به سوی حفصه رجوع کند و باری دیگر حفصه را نزد خود برگرداند.

در حدیثی آمده که پیامبر ص حفصه را یک طلاق داد، سپس بنا به دستور جبرئیل ÷ به او، حفصه را برگرداند [۹۸]، و جبرئیل گفت: «إنها صوّامة، قوّامة، وهي زوجتك في الجنة»: «او بسیار روزه‌دار و شب زنده‌دار، و همسر تو در بهشت است».

این عجب فضیلت و افتخاری است که تمام فضایل و مناقب در برابر آن از روی خجالت و شرمساری می‌گریزند. این، قدر و منزلت مادرمان حفصه ل نزد خداست.

[۹۸] ابوداود به شماره ۲۲۸۳؛ و ابن ماجه به شماره ۲۰۱۶ آن را روایت کرده‌اند. و ارناؤوط می‌گوید: حدیثی صحیح است.

علم و فقه حفصه

مادرمان حفصه ل به علم و فقه و تقوا معروف بود. و این صفات، جایگاه کریمانه‌ای به او نزد رسول الله ص داده بود. و همان جایگاه در عصر خلافت راشده به ویژه در زمان خلافت پدرش، عمر هم‌چنان محفوظ بود. و بسیار پیش می‌آمد که عمر به آراء و نظرات فقهی حفصه تکیه می‌کرد؛ از آن جمله سئوال عمر از حفصه بود که: حداکثر مدتی که زن می‌تواند دوری شوهرش را تحمل کند، چه قدر است؟ حفصه ل گفت: شش یا چهارماه است [۹۹].

ام‌المؤمنین حفصه ل در زمینه حدیث نبوی و عبادت مرجع بسیاری از صحابه بود. برادرش عبدالله بن عمر کسی که در همه چیز از رسول الله ص پیروی می‌کرد، آن‌چه را که حفصه در خانه رسول الله ص دیده بود، از او دریافت می‌کرد. علاوه بر آن، ابوبکر صدیق س ام‌المؤمنین حفصه را از میان همسران پیامبر ص انتخاب کرده بود تا حافظ قرآنی باشد که ابوبکر آن را جمع‌آوری نموده بود. شاید انتخاب حفصه برای این کار از جانب ابوبکر به خاطر آن صفاتی باشد که در وجود حفصه جمع شده بود؛ صفاتی از قبیل تقوا، علم و دانش و روزه‌داری. البته ناگفته نماند که حفصه در عصر خود قرائت خیلی خوبی داشت. مردان کمی بودند که در قرائت و کتابت معروف شده باشند، پس در میان زنان وضعیت چگونه باید باشد؟ ام‌المؤمنین حفصه، شاگرد نجیب نبوی بود که بسیاری از احکام نبوی را به مردم رساند [۱۰۰].

[۹۹] حیاة الصحابة، ۱/۴۷۶؛ و الدر المنثور، ۱/۶۵۲. [۱۰۰] نساء مبشرات بالجنة، ص ۳۳۶.

وفات پیامبر محبوب ص

حفصه ل هم‌چنان نمونه‌ای از همسر باوفا و صادقی بود که از هیچ تلاشی جهت خوشبخت کردن شوهرش دریغ نمی‌کرد.

خوشبختی مدام بر روی این خانه مبارک خیمه زده بود تا این که آن روز آمد که تمام هستی تار شد وقتی که پیامبر محبوب ص وفات یافت. قلب حفصه به خاطر وفات پیامبر ص کسی که شوهر و محبوب و پیامبرش بود، پر از غم و اندوه شد.

حفصه پس از وفات پیامبر محبوب ص در عصر خود، هم‌چنان عبادتگذار برای خداوند ـ ـ بود تا جایی که دور و نزدیک همه به فضل و برتری‌اش در نماز و عبادت گواهی می‌دادند.

عمر فاروق خلافت را عهده‌دار می‌شود

وقتی که عمر فاروق س خلافت مسلمانان را عهده‌دار شد، حفصه ل هیچ تغییری نکرد بلکه هم‌چنان در زهد و پارسایی و بینوایی زندگی می‌کرد؛ روز به روز به خاطر کثرت روزه و شب زنده‌داری به خداوند متعال نزدیک می‌شد، چون او به یقین می‌دانست که سلطنت پدرش به او هیچ نفعی نمی‌رساند و تنها عمل صالح و نیک به او نفع می‌رساند؛ عملی که حفصه با آن در پیشگاه خداوند ـ ـ حاضر می‌شود.

حفصه ل هم‌چنان مجد و افتخارات و زهد و پارسایی و تقوا و عدالت و فتوحات پدرش را مشاهده می‌کرد تا این‌‌که آن روز فرا رسید که عمر با ضربات جنایتکارانه از شمشیر ابولؤلؤ مجوسی ـ علیه اللعنة ـ به قتل رسید. و عمر فاروق در لحظات آخر عمر پر از بذل و بخشش و ایثار و فداکاری‌اش بر بستر مرگ خوابید. دخترش حفصه ل بر او داخل شد و یک ساعت به خاطر مرگش گریه کرد. سپس بیرون رفت در حالی که پدرش را به خدا می‌سپرد.

به عبدالله بن عباس گفتند: راجع به عمر چه می‌گویی؟

گفت: رحمت خداوند بر ابوحفص! به خدا قسم، او یاور و پشتیبان اسلام، پناهگاه یتیمان، مکان ایمان، یاری‌گر ضعیفان، و سنگر خلفا بود. او کسی بود که نیکی‌ها به او ختم می‌شد. عمر س پناهگاه حق و یاری‌گر مردم بود. با صبر و پایداری و تحمل و تقوا حق خداوند را بر پای داشت تا دین را پیروز کرد و سرزمین‌ها را فتح نمود، و نام خدا بر تپه‌ها و کوه‌ها و مکان‌های مرتفع برده می‌شد. در فراخی و تنگدستی برای خدا عظمت قائل بود و در هر آن شکرگذار خدا بود. خداوند ندامت و پشیمانی را تا روز قیامت شامل حال کسانی گرداند که او را می‌رنجانند و دشمن او هستند [۱۰۱].

[۱۰۱] الریاض النضرة، ۱/۳۵.

امانت قرآن بر دوش‌های حفصه حمل شد

مادرمان حفصه ل امانت قرآن را بر دوش‌هایش حمل کرد. او کسی بود که ابوبکر وی را انتخاب کرد تا قرآنی را که زید بن ثابت جمع‌آوری کرد، نگهداری کند.

و آن مصحف‌هایی که قرآن در آن جمع‌آوری شد، تا عهد خلافت عثمان هم‌چنان نزد حفصه بود تا این‌که عثمان آنها را در یک مصحف جمع‌آوری کرد.

این هم ماجرای جمع‌آوری قرآن

ابوبکر س سپاهی را به فرماندهی خالد بن ولید همراه جمع کثیری از صحابه جهت پیکار با «مسیلمه کذاب» ـ نفرین خدا بر وی باد! ـ تدارک دید. مسلمانان با وی به شدت جنگیدند تا این‌که خداوند او را خوار کرد و کشته شد... در ضمن آن جنگ، تعداد زیادی از حاملان و حافظان قرآن به قتل رسیدند. عده‌ای می‌گویند: این افراد هفتصد نفر بودند و بعضی دیگر می‌گویند، بیشتر از هفتصد نفر بودند. این جنگ در مکانی به نام یمامه بود. از این‌جا اندیشه جمع‌آوری قرآن پیش از آن‌که باقی حافظان کشته شوند، به ذهن ابوبکر رسید.

اینک ماجرا را از زبان کاتب وحی رسول الله ص، زید بن ثابت می‌شنویم [۱۰۲].

زید می‌گوید: ابوبکر صدیق س پس از جنگ یمامه کسی را نزد من فرستاد. دیدم که عمر بن خطاب نزدش است. ابوبکر صدیق س گفت: عمر نزد من آمد و گفت: در جنگ یمامه تعداد زیادی از قاریان قرآن به قتل رسیده‌اند و می‌ترسم که در جاهای دیگری، دیگر قاریان به قتل برسند آنگا‌ه بسیاری از قرآن از بین می‌رود، و نظر من این است که به جمع‌آوری قرآن دستور دهی.

به عمر گفتم: چگونه کاری کنیم که رسول الله ص نکرده است؟!.

عمر گفت: به خدا، این خیر است.

پیوسته عمر به من مراجعه می‌کرد تا این‌که خداوند سینه‌ام را برای آن گشود، و من هم نظر عمر را داشتم.

در روایتی دیگر آمده است: زید می‌گوید: ابوبکر به من گفت: «این مرد (عمر) مرا برای کاری فرا خوانده، و تو کاتب وحی هستی؛ اگر تو هم نظر عمر را داشته باشی از شما تبعیت می‌کنم و اگر خلاف نظر او را داشته باشی و موافق من باشی، آن کار را نمی‌کنم». سخن عمر را برایم گفت و من آن را انکار کردم [۱۰۳].

زید می‌گوید، ابوبکر گفت: تو مرد جوان و خردمندی هستی و ما تو را قبول داریم، و تو وحی را برای رسول الله ص می‌نوشتی، پس شروع به جمع‌آوری قرآن کن.

به خدا قسم، اگر مرا مجبور می‌کردند که کوهی را جابه‌جا کنم هرگز به اندازه آن‌چه که به من دستور داده‌اند که قرآن را جمع‌آوری کنم، بر من سنگینی نمی‌کند. گفتم: چگونه کاری می‌کنید که رسول الله ص نکرده است؟ گفت: به خدا، این خیر است.

و ابوبکر مدام به من مراجعه می‌کرد تا این‌که خداوند سینه‌ام را برای کاری گشود که سینه ابوبکر و عمر ب را برای آن گشود. از این رو شروع به جمع‌آوری قرآن از روی شاخه‌های خرما که برگ را انداخته و راست و باریک شده، و از روی سنگ‌های نازک و سینه‌های حافظان قرآن بود، نمودم؛ تا این‌که آخر سوره توبه را نزد ابوخزیمه انصاری دیدم که غیر از او نزد کسی ندیدم. آن هم این آیات است: ﴿لَقَدۡ جَآءَكُمۡ رَسُولٞ مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ عَزِيزٌ عَلَيۡهِ مَا عَنِتُّمۡ حَرِيصٌ عَلَيۡكُم بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ رَءُوفٞ رَّحِيمٞ ١٢٨ [التوبة: ۱۲۸]. «به یقین، رسولى از خود شما بسویتان آمد که رنجهاى شما بر او سخت است؛ و اصرار بر هدایت شما دارد؛ و نسبت به مؤمنان، رئوف و مهربان است».

آن صحیفه‌ها نزد ابوبکر تا زمان وفاتش بود، سپس نزد عمر در طول حیاتش بود، و سپس نزد حفصه دختر عمر ب بود [۱۰۴].

در زمان عثمان، کسی را نزد حفصه فرستاد که آن صحیفه‌ها را از او بگیرد تا قرآن را در یک مصحف جمع‌آوری کند.

از انس بن مالک س روایت شده است که: حذیفه بن یمان نزد عثمان آمد، و حذیفه آن موقع با مردم شام در فتح ارمنستان و با مردم عراق در فتح آذربایجان جنگ می‌کرد. اختلاف مسلمانان در قرائت، حذیفه را ترسانید از این رو حذیفه به عثمان گفت: ای امیرمؤمنان! به دادِ این امت برس قبل از آن‌که در قرآن اختلاف داشته باشند هم‌چنان که یهودیان و مسیحیان در کتاب آسمانی خودشان اختلاف داشتند. عثمان کسی را نزد حفصه فرستاد که آن صحیفه‌ها را برای ما بفرست تا آنها را در یک مصحف جمع‌آوری کنیم سپس به تو برمی‌گردانیم. حفصه آن صحیفه‌ها را برای عثمان فرستاد. آ‌ن‌گاه عثمان به زید بن ثابت و عبدالله بن زبیر و سعد بن عاص و عبدالرحمن بن حارث بن هشام دستور داد که آن صحیفه‌‌ها را در یک مصحف جمع‌آوری کنند. آنان نیز این کار را کردند. عثمان به آن سه نفر قریشی گفت: هرگاه شما و زید بن ثابت در چیزی از قرآن اختلاف‌نظر داشتید، آن را به زبان قریش بنویسید، چون قرآن به زبان شما نازل شده است. آنان کار جمع‌آوری قرآن در یک مصحف را شروع کردند تا این‌که صحیفه‌ها را در یک مصحف واحد و یک قرائت واحد نسخه‌برداری کردند. عثمان صحیفه‌های قبلی را به حفصه برگرداند. و از آن مصحفی که جمع‌آوری کرده بودند، به هر یک از نواحی فرستاد، و دستور داد که هر آن‌چه از قرآن در غیر از این مصحف باشد، سوزانده شود [۱۰۵].

[۱۰۲] ائمة الهدی و مصابیح الدجی، اثر شیخ محمد حسان و عوض الجزار، ص ۲۰۳ و ۲۰۵. [۱۰۳] ابن بطال می‌گوید: ابتدا ابوبکر آن را انکار کرد، سپس زید بن ثابت آن را انکار نمود، چون آن دو رسول الله ص را ندیدند که اندیشه جمع‌آوری قرآن را داشته باشد و این کار به خاطر احتیاط بیشتر برای دین بود هم‌چنان که پیامبر ص این احتیاط را رعایت کردند. اما وقتی که عمر فایده آن کار را برایشان خاطرنشان ساخت که این کار برای این است که این ترس وجود دارد که اگر قرآن جمع‌آوری نشود، وضعیت در آینده تغییر کند و قاریان قرآن همگی از بین روند آن وقت بسیاری از قرآن از بین می‌رود. پس ابوبکر و زید به قول عمر، رجوع کردند و آن را پذیرفتند؛ فتح الباری، ۸/۶۳۰. [۱۰۴] حدیثی صحیح است. بخاری در مبحث «فضائل القرآن»، باب : «جمع القرآن»، شماره ۴۹۸۶؛ ترمذی در مبحث «التفسیر» شماره ۳۱۰۳؛ و نسائی در مبحث «المناقب»، ۵/۲۹۳ آن را روایت کرده‌اند. [۱۰۵] حدیثی صحیح است. بخاری در مبحث «فضائل القرآن»، باب : «جمع القرآن عن انس بن مالکس»، به شماره ۴۹۸۷ آن را روایت کرده است.

اینک زمان رحلت فرا رسیده

در سال چهل و یک هجری، ام‌المؤمنین حفصه ل احساس نزدیک شدن دیدار با خدا و دوستان خدا کرد. هنوز چند روزی از ماه شعبان همان سال نگذشته بود که به رفیق اعلی پیوست [۱۰۶].

خبر در سراسر شهر پخش گردید که پاسدار قرآن همسر پیامبر ص وفات یافت. و صحابه کرام در پیشاپیش آنان ابوهریره و ابوسعید خدری ب برای تشییع جنازه وی آمدند.

والی مدینه در آن موقع مروان بن حکم بر او نماز جنازه خواند. و در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد. برادرش عبدالله، و برادرزاده‌هایش، عاصم و سالم و عبدالله و حمزه بر سر قبرش آمدند. حفصه هنگام وفات شصت و سه سال سن داشت. و راجع به مال و صدقه دادن بخشی از آن به برادرش عبدالله وصیت کرد.

این چنین مادرمان حفصه ل پس از حیاتی طولانی و پر از عبادت و بذل و بخشش و ایثار و فداکاری رحلت یافت ... مادرمان رحلت یافت، کسی که ابونعیم درباره‌اش می‌گوید: او بسیار روزه‌دار و شب‌زنده‌دار و بی‌اعتنا به نفس لوامه‌اش، حفصه بنت عمر بن خطاب، وارث صحیفه جامع قرآن ـ ل ـ بود [۱۰۷].

حفصه رحلت یافت تا به شوهر و محبوب و پیامبرش محمد ص در بهشت رحمان ملحق شود ... آری، او کسی است که جبرئیل ÷ درباره‌اش به پیامبر ص گفت: «إنها صوّامة قوّامة وهي زوجتك في الجنة»: «او بسیار روزه‌دار و شب‌زنده‌دار، و همسر تو در بهشت است».

خداوند از او راضی باد و او را راضی و خشنود گرداند و او را در همراهی پیامبر محبوب ص در بهشت و جای رحمتش قرار دهد، به راستی او سرپرست آن و قادر بر آن است.

[۱۰۶] صفة الصفوة، ۲/۴۰؛ والطبقات، ۸/۸۶. [۱۰۷. [ ])- الحلیة ۲/۵۰.

زینب بنت جحش:
دستور خدا مبنی بر ازدواج با او از بالای هفت طبقه آسمان

قبل از این‌که شرح حال این صحابیه جلیل‌القدر را بنویسم، زیاد مکث کردم؛ زنی که تمام انواع فضل و خوبی و صلاح در وجودش جمع شده است. فضایل و بزرگواری‌هایش انسان را متحیر می‌کند و نمی‌داند چگونه بحث را شروع کند

اینک قرار است با زینب بنت جحش ل باشیم، کسی که ذهبی درباره‌اش می‌گوید: زینب از لحاظ دیانت و ورع و پرهیزگاری و بخشش و کارهای نیک و پسندیده، از زنان بزرگ بود [۱۰۸].

ابو نعیم درباره‌اش می‌گوید: خشوع‌کننده راضی به امر خدا، و دلسوز بود [۱۰۹].

پس با ما بیایید تا با دل‌هایمان همراه سیرت این زن جلیل‌القدر، مادر مؤمنان زندگی کنیم با این امید که هر خواهر مسلمان از خلال آن سطرها، بداند که الگو و نمونه و سرمشق چگونه است.

[۱۰۸] سیر أعلام النبلاء، اثر ذهبی، ۲/۲۱۲. [۱۰۹] حلیة، اثر ابونعیم، ۲/۵۱.

این همان افتخار حقیقی است

زینب ل در محیط مکه بزرگ شد و خودش را از زنان بزرگ و بلندقدر مکه و پیرامون مکه دید. او کسی است که نسب اصیل و ریشه‌دار، موقعیت والا و زیبایی وافر در او جمع شده است و خداوند انواع فضل و نیکی را در وجود او جمع گردانید.

پسر دایی‌اش، سرور اولین و آخرین، محمد بن عبدالله ص است ... پدربزرگ زینب و رسول الله ص یکی است که نامش عبدالمطلب، بزرگ قریش در زمان خود بود.

برادرش، اولین کسی بود که «امیرالمؤمنین» صدا زده شد. و صاحب اولین پرچمی است که در اسلام برافراشته شده و یکی از شهیدان است. این فرد کسی نیست جز عبدالله بن جحش س.

برادر دیگرش، یکی از شاعران اسلام به نام ابواحمد بن جحش س است.

از میان دایی‌هایش می‌توان حمزه و عباس ب نام برد. حمزه شیر خدا و سیدالشهداء (سرور شهیدان) است. و عباس کسی است که مال و دارایی را می‌بخشید و به همسایه کمک می‌کرد و درماندگان و بیچارگان را کمک و یاری می‌کرد.

خواهرش، یکی از پیشگامان و سابقین به سوی اسلام، به نام «حمنه بنت جحش»ل است.

مادرش، عمه پیامبر ص به نام «أمیمه بنت عبدالمطلب»ل است.

بلکه او تنها زنی است که خداوند ـ ـ از بالای هفت طبقه آسمان او را به ازدواج پیامبر درآورد.

شروع از همین‌جا بود

زینب ل سی و سه سال قبل از بعثت در مکه به دنیا آمد و در خانه شرف و حسب و نسب بزرگ شد.

نفس زینب به حیاتی پاک و پاکیزه و به دور از پلیدی‌های شرک و جاهلیت تمایل داشت. کم کم نسیم‌ اسلام، بوهای خوش و عطرآگینش را در مکه مکرمه پخش می‌کرد و کم کم خورشید اسلام تمام قسمت‌های هستی را نورانی می‌کرد، آن وقت قلب‌های پاک، با آغوش باز به استقبال نوری که پیامبر محبوب ص از جانب پروردگارش آورده بود، می‌رفتند.

عبدالله بن جحش، برادر شقیقی زینب، پیامبر ص را قبل از بعثتش دیده بود؛ از فراوانی عقل و امانتداری و صداقت و حسن برخوردش بسیار تعجب می‌کرد. به همین خاطر در قلبش محبت و تقدیر و احترام زیادی نسبت به پیامبر ص داشت.

از همین رو به محض این‌که پیامبر محبوب ص مبعوث شد، عبدالله اسلام آورد و لحظه‌ای درنگ نکرد و تردیدی به دل راه نداد. اسلام آوردنش قبل از موقعی بود که پیامبر ص وارد خانه ارقم شود. پس او از پیشگامان و سابقین به سوی اسلام بود [۱۱۰].

[۱۱۰] أصحاب الرسول ص، اثر نگارنده، ۲/۴۷۸-۴۷۹.

هجرت و صبر و پایداری و تحمل

وقتی که ایمان، پرده دل زینب را لمس کرد، وی تا آن‌جا که می‌توانست از سرچشمه قرآن و سنت جرعه برمی‌گرفت و خود را سیراب می‌کرد. و کم کم روز به روز به خداوند ـ ـ نزدیک می‌شد تا جایی که احساس کرد که او در بهشتی حقیقی زندگی می‌کند ـ البته برای رسیدن به بهشت باید صبر و فداکاری را پیشه کرد ـ.

کفار قریش به محض این‌که از انتشار اسلام اطلاع یافتند، برخاستند تا سخت‌ترین عذاب و شکنجه را متوجه اصحاب و یاران پیامبر محبوب ص گردانند ... زینب و زنان قومش هم در این اذیت و آزار کفار قریش سهیم بودند و انواع اذیت و آزار بر سر آنان هم می‌آمد.

وقتی که خداوند اجازه هجرت به مدینه را داد، پسران جحش به رهبری عبدالله بن جحش هجرت کردند و برادرش ابواحمد بن جحش هم همراه عبدالله بن جحش بود. ابواحمد شاعری صاحب بصیرت بود. همراه این دو، محمد بن عبدالله بن جحش هم بود. و خواهرانشان به نام‌های زینب بنت جحش، که اینک می‌خواهیم زندگانی‌اش را بیان کنیم، حمنه بنت جحش ـ همسر مصعب بن عمیر ـ، و ام حبیب بنت جحش ـ همسر عبدالرحمن بن عوف ـ رضی الله عنهن ـ، را با خود بردند.

وقتی که پسران جحش بن رئاب از خانه‌شان بیرون رفتند، ابوسفیان بن حرب آن خانه را غصب کرد و آن را به عمرو بن علقمه فروخت. وقتی که این جریان به پسران جحش رسید، عبدالله بن جحش آن را به اطلاع رسول الله ص رسانید. رسول الله ص به او گفتند: «ألا ترضى یا عبدالله أن یعطیك الله بها داراً خیراً منها في الجنة؟»: «ای عبدالله! آیا راضی نیستی که خداوند در مقابل آن خانه، خانه‌ای بهتر از آن را در بهشت به تو عطا کند؟».

عبدالله بن جحش گفت: چرا، راضی هستم. پیامبر ص فرمود: «فذلك لك»: «پس آن خانه در بهشت برای تو». پس وقتی که رسول الله ص مکه را فتح کرد، ابواحمد ـ برادر عبدالله بن جحش ـ راجع به خانه‌شان با پیامبر ص حرف زد، رسول الله ص آن را به تأخیر انداخت. مردم به ابواحمد گفتند: ای ابواحمد! همانا رسول الله ص ناپسند می‌دارد که شما در چیزی از اموالتان که به خاطر خدا از دست‌تان رفته، به آن رجوع کنید. پس از سخن گفتن با رسول الله ص دست برداشت و به ابوسفیان گفت: أبلغ أباسفیان عن
أمر عواقبه ندامة
«ای ابوسفیان! راجع به کاری که عاقبت آن، ندامت و پشیمانی است، مطلبی را به تو می‌رسانم». دار ابن عمك بعتها
تقضي بها عنك الغرامة
«خانه عموزاده‌ات که آن را فروخته‌ای، باید خسارت آن را پرداخت کنی». وحلیفکم بالله رب
الناس مجتهد القسامة
«برای شما به خداوند پروردگار مردم به تأکید سوگند یاد می‌کنم که:» اذهب بها، اذهب بها
طوقتها طوق الحمامة [۱۱۱]
«آن را ببر، آن را ببر، و همانند کبوتری که در گردن او طوق باشد؛ آن خانه هم پیشکش تو باشد».

[۱۱۱] السیرة، اثر ابن هشام، ۲/۱۰۷-۱۰۸. با اندکی تصرف.

در کنار انصار

زینب ل در کنار خواهران دینی‌اش از زنان انصار زیباترین روزهای زندگی‌اش را گذراند... چه بگوییم راجع به انصار پس از این‌که خداوند درباره‌شان می‌فرماید:

﴿وَٱلَّذِينَ تَبَوَّءُو ٱلدَّارَ وَٱلۡإِيمَٰنَ مِن قَبۡلِهِمۡ يُحِبُّونَ مَنۡ هَاجَرَ إِلَيۡهِمۡ وَلَا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمۡ حَاجَةٗ مِّمَّآ أُوتُواْ وَيُؤۡثِرُونَ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ وَلَوۡ كَانَ بِهِمۡ خَصَاصَةٞۚ وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفۡسِهِۦ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ ٩ [الحشر: ۹].

«و برای کسانی است که در این سرا (سرزمین مدینه) و در سرای ایمان پیش از مهاجران مسکن گزیدند، هر مسلمانی را به سویشان هجرت کند دوست دارند، و در دل خود نیازی به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمی‌کنند، و آنها را بر خود مقدم می‌دارند هرچند خودشان بسیار نیازمند باشند، و کسانی که از بخل و حرص نفس خویش بازداشته شده‌اند، رستگارانند».

زینب، جایگاهی عالی را میان زنان اشغال کرد؛ او پناهگاه مستمندان و نیازمندان بود، مال و کالاها را به آنان می‌بخشید، چون به یقین می‌دانست که انسان مؤمن به ناچار باید نهال خیر و نیکی را در دنیا بکارد تا نعمت‌ها را در آخرت بچیند.

زینب، زنی بسیار روزه‌دار و شب زنده‌دار بود؛ روزها را روزه می‌گرفت و شب‌ها را احیا می‌کرد و با پروردگارش مناجات و راز و نیاز می‌کرد و در پیشگاه او گریه می‌کرد. و نسبت به مردم پیرامون خود، نیکی و احسان می‌کرد؛ خیر و نیکی را برای همه مردم دوست می‌داشت، گویی خداوند ـ ـ این اهلیت را به وی می‌دهد تا بعداً مادر مؤمنان شود.

هیچ مرد و زن مؤمنی را نسزد

خداوند متعال می‌فرماید:

﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِيَرَةُ مِنۡ أَمۡرِهِمۡۗ وَمَن يَعۡصِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ فَقَدۡ ضَلَّ ضَلَٰلٗا مُّبِينٗا ٣٦ [الأحزاب: ۳۶].

«هیچ مرد و زن با ایمانى حق ندارد هنگامى که خدا و پیامبرش امرى را لازم بدانند، اختیارى (در برابر فرمان خدا) داشته باشد؛ و هر کس نافرمانى خدا و رسولش را کند، به گمراهى آشکارى گرفتار شده است».

روایت شده که این آیه راجع به زینب بنت جحشل نازل شده هنگامی که پیامبر ص خواست امتیازات طبقاتی موروثی را میان جماعت مسلمانان از بین ببرد در نتیجه همه مردم یکسان و برابر باشند؛ که هیچ فضل و برتری‌ای برای کسی بر کس دیگر نباشد جز به تقوا. آن موقع بردگان آزاد شده به نسبت صاحبان برده در طبقه پائین‌تری بودند؛ از جمله این بردگان آزاد شده، زید بن حارثه، برده آزاد شده رسول الله ص بود که پیامبر او را به عنوان پسرخوانده خود اختیار کرد. پس رسول الله ص خواست که با تزویج زنی شریف از طایفه بنی‌هاشم، خویشاوند خود به نام زینب بنت جحش، به زید بن حارثه این مساوات کامل را محقق سازد، تا آن امتیازات طبقاتی خود به خود در خانواده‌اش ساقط گرداند. این امتیازات آن چنان عمیق و ریشه‌دار و گسترده بود که جز فعل واقعی از طرف رسول الله ص که جامعه اسلامی او را به عنوان الگو و سرمشق می‌گیرند، از بین نمی‌برد. تا در نهایت تمام بشریت در این زمینه راه او را بپیمایند.

ابن کثیر در تفسیر خود روایت کرده که عوفی از ابن عباس ب نقل کرده است: ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ... سبب نزول این آیه این بود که رسول الله ص رفت تا برای پسرخوانده جوانش، زید بن حارثه خواستگاری کند. به همین منظور نزد زینب بنت جحش اسدیهل رفت و او را برای زید خواستگاری کرد. زینب گفت: من با او ازدواج نمی‌کنم. رسول الله ص فرمود: «بلی فانکحیه»: «چرا، باید با او ازدواج کنی». زینب گفت: ای رسول خدا، آیا راجع به خودم به من امر می‌کنی؟ هنگامی که هر دو بحث می‌کردند، خداوند این آیه را بر رسول خدا ص نازل کرد: ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا... آن‌گاه زینب گفت: آیا تو راضی هستی که او با من ازدواج کند؟ رسول الله ص فرمود: «بله». زینب گفت: در این صورت از رسول الله ص سرپیچی نمی‌کنم و خودم را به ازدواج او در می‌آورم [۱۱۲].

زید بن حارثه ده دینار و شصت درهم، یک پیراهن زنانه، یک عدد روسری، یک عدد ملحفه، یک عدد شلوار، پنجاه مُد خوراک، و ده مُد خرما را برای پسران جحش فرستاد که پیامبر محبوب، محمد مصطفی ص همه آنها را به زید بن حارثه داده بود.

زندگی زناشوئی میان این دو زوج نزدیک به یک سال ادامه داشت، سپس اختلافات خانوادگی میان آنان شروع شد و تا آن‌جا رسید که هیچ محبت و صفا و صمیمیت و دوستی‌ای میان آنان نماند.

زید شکایت زینب را نزد پیامبر ص می‌برد، پیامبر ص هم به او می‌گفت: ﴿أَمۡسِكۡ عَلَيۡكَ زَوۡجَكَ وَٱتَّقِ ٱللَّهَ [الأحزاب: ۳۷]. «همسرت را نگاه‏دار و از خدا بپرهیز!». پس پیامبر ص زید را نصیحت و توصیه می‌کرد که زینب را نگه دارد اما خداوند خلاف آن را می‌خواهد؛ «و خداوند بر کار خود، غالب و مسلط است». پس خداوند می‌خواهد که «زینب» همسر پیامبر محبوب ص باشد تا عادت و رسم پسر خواندگی را ابطال کند و چون عرب‌های قبل از اسلام با همسران پسرخواندگانش بدان‌گاه که نیاز خود را بدانان به پایان بردند و طلاقشان دادند، ازدواج نمی‌کردند؛ پس باید به نحوی این عادت جاهلیت را از بین برد. شکاف و اختلاف میان زید و زینب م روز به روز بیشتر می‌شد تا جایی که زندگی میانشان به بن‌بست رسید؛ پس به ناچار می‌بایست از هم جدا شوند. آن‌گاه دستور خداوند مبنی بر اجازه طلاق دادن زینب و امر به رسول الله ص که با او ازدواج کند، آمد. خداوند متعال فرمود:

﴿وَإِذۡ تَقُولُ لِلَّذِيٓ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِ وَأَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِ أَمۡسِكۡ عَلَيۡكَ زَوۡجَكَ وَٱتَّقِ ٱللَّهَ وَتُخۡفِي فِي نَفۡسِكَ مَا ٱللَّهُ مُبۡدِيهِ وَتَخۡشَى ٱلنَّاسَ وَٱللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخۡشَىٰهُۖ فَلَمَّا قَضَىٰ زَيۡدٞ مِّنۡهَا وَطَرٗا زَوَّجۡنَٰكَهَا لِكَيۡ لَا يَكُونَ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ حَرَجٞ فِيٓ أَزۡوَٰجِ أَدۡعِيَآئِهِمۡ إِذَا قَضَوۡاْ مِنۡهُنَّ وَطَرٗاۚ وَكَانَ أَمۡرُ ٱللَّهِ مَفۡعُولٗا ٣٧ [الأحزاب: ۳۷].

«(به خاطر بیاور) زمانى را که به آن کس که خداوند به او نعمت داده بود و تو نیز به او نعمت داده بودى (به فرزند خوانده‏ات «زید») مى‏گفتى: «همسرت را نگاه‏دار و از خدا بپرهیز!» (و پیوسته این امر را تکرار مى‏کردى)؛ و در دل چیزى را پنهان مى‏داشتى که خداوند آن را آشکار مى‏کند؛ و از مردم مى‏ترسیدى در حالى که خداوند سزاوارتر است که از او بترسى! هنگامى که زید نیازش را از آن زن به سرآورد (و از او جدا شد)، ما او را به همسرى تو درآوردیم تا مشکلى براى مؤمنان در ازدواج با همسران پسر خوانده‏هایشان - هنگامى که طلاق گیرند- نباشد؛ و فرمان خدا انجام شدنى است (و سنت غلط تحریم این زنان باید شکسته شود)».

حافظ ابن حجر عسقلانی در کتاب «فتح الباری» می‌گوید: ابن ابی حاتم این ماجرا را از طریق سُدی روایت کرده و آن را در سیاق واضح و زیبایی آورده است که لفظش چنین است: «به ما خبر رسیده که این آیه راجع به زینب بنت جحش، نازل شد. مادر زینب، أمیمه بنت عبدالمطلب، عمه رسول الله ص بود، و رسول الله ص خواست که زینب را به ازدواج زید بن حارثه برده آزاد شده خود درآورد؛ اما زینب آن را نپسندید. سپس راضی شد به هر چه که رسول الله ص بکند، پس پیامبر ص زینب را به ازدواج زید بن حارثه درآورد. سپس خداوند ـ ـ بعداً به پیامبرش اعلام کرد که زینب، بعداً از همسران او خواهد شد. پیامبر ص شرم می‌کرد از این‌که به زید امر کند که زینب را طلاق دهد. پیوسته میان زید و زینب اختلاف و نزاع روی می‌داد، آن‌گاه رسول الله ص به او دستور داد که همسرش را نگاه دارد و از خدا بترسد. و پیامبر ص از مردم می‌ترسید که از او عیب‌جویی کنند و بگویند محمد با زن پسرش ازدواج کرد، و پیامبر ص، زید را پسرخوانده خود اختیار کرده بود». ابن ابی حاتم از طریق علی بن زید از علی بن حسین بن علی روایتی دارد که وی گوید: خداوند پیش از آن‌که پیامبر ص با زینب ازدواج کند، به او اعلام کرد که زینب، زن او خواهد شد. پس وقتی که زید نزد پیامبر ص آمد و شکایت زینب را نزد او آورد و پیامبر ص به او گفت: همسرت را نگاه دار و از خدا بترس، خداوند فرمود: به تو خبر داده بودم که زینب را به ازدواج تو درمی‌آورم، و تو چیزی را در دل پنهان می‌داشتی که خداوند آن را آشکار می‌سازد [۱۱۳].

[۱۱۲] في ظلال القرآن، سید قطب، ۵/۲۸۶۵. [۱۱۳] فتح الباری، ۸/۳۸۴.

زینب این چنین مادر مؤمنان شد

وقتی که زید، زینبل را طلاق داد، و عده‌اش سپری شد، رسول الله ص با او ازدواج کرد تا زینب به بزرگ‌ترین فضیلت و افتخار در تمام هستی برسد، و همسر سرور اولین و آخرین، حضرت محمد ص و مادر مؤمنان بشود.

از انس بن مالکس روایت شده است که آیه: (وتخفی فی نفسک ما الله مبدیه) در شأن زینب بنت جحش و زید بن حارثه نازل شده است [۱۱۴].

هم‌چنین از انس س روایت شده است گوید: وقتی که عده زینب سپری شد، رسول الله ص به زید گفت: «او را برای من خواستگاری کن». انس گوید: پس زید روانه شد تا این‌که نزد زینب آمد در حالی که زینب مایه خمیر مایه درست می‌کرد. زید می‌گوید: وقتی که زینب را دیدم، سینه‌ام به تنگ آمد تا جایی که نمی‌توانستم بنگرم که رسول الله ص از او خواستگاری کرده است. پس به او پشت کردم و به عقب برگشته و گفتم: ای زینب! رسول الله ص مرا نزد تو فرستاده و از تو خواستگاری می‌کند. زینب گفت: من کاری را نمی‌کنم تا این‌که پروردگارم به من دستور دهد. پس زینب برخاست و به مسجد رفت و آن آیه از قرآن نازل شد. آن‌گاه رسول الله ص آمد و بدون اجازه نزد زینب رفت. انس گوید، زید گفت: رسول الله ص در طول روز نان و گوشت به ما داد. سپس مردم بیرون رفتند و افرادی ماندند که پس از صرف غذا در خانه صحبت می‌کردند. پس رسول اللهص بیرون رفت و من هم به دنبالش رفتم. پیامبر ص اتاق زنانش را یکی یکی سر می‌زد و بر آنان سلام می‌کرد و زنانش می‌گفتند: یا رسول الله ص! خانواده‌ات را در چه حال و وضعیتی دیدی؟ زید گوید: نمی‌دانم آیا من به پیامبر ص خبر دادم که جماعت بیرون رفته‌اند یا این‌که او به من خبر داد. زید گوید: پس پیامبر ص روانه شد تا این‌که داخل خانه شد، من هم رفتم و با او داخل شدم، آن‌گاه پرده میان من و پیامبر ص انداخته شد و آیه حجاب نازل شد. زید گوید: سپس پیامبر ص آن جماعت را پند و اندرز داد.

ابن رافع در روایت خود این آیه را افزوده است: ﴿ يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَدۡخُلُواْ بُيُوتَ ٱلنَّبِيِّ إِلَّآ أَن يُؤۡذَنَ لَكُمۡ إِلَىٰ طَعَامٍ غَيۡرَ نَٰظِرِينَ إِنَىٰهُ وَلَٰكِنۡ إِذَا دُعِيتُمۡ فَٱدۡخُلُواْ فَإِذَا طَعِمۡتُمۡ فَٱنتَشِرُواْ وَلَا مُسۡتَ‍ٔۡنِسِينَ لِحَدِيثٍۚ إِنَّ ذَٰلِكُمۡ كَانَ يُؤۡذِي ٱلنَّبِيَّ فَيَسۡتَحۡيِۦ مِنكُمۡۖ وَٱللَّهُ لَا يَسۡتَحۡيِۦ مِنَ ٱلۡحَقِّ [الأحزاب: ۵۳]. «اى کسانى که ایمان آورده‏اید! در خانه‏هاى پیامبر داخل نشوید مگر به شما براى صرف غذا اجازه داده شود، در حالى که (قبل از موعد نیایید و) در انتظار وقت غذا ننشینید؛ اما هنگامى که دعوت شدید داخل شوید؛ و وقتى غذا خوردید پراکنده شوید، و (بعد از صرف غذا) به بحث و صحبت ننشینید؛ این عمل، پیامبر را ناراحت مى‏نماید، ولى از شما شرم مى‏کند (و چیزى نمى‏گوید)؛ اما خداوند از (بیان) حق شرم ندارد» [۱۱۵].

پس، یکی از برکت‌ها و فضایل زینب ل، نزول آیه حجاب به سبب وی بود. و این هم در صبح عروسی‌اش بود.

[۱۱۴] حدیثی صحیح است. بخاری در مبحث «تفسیر القرآن»، باب: ﴿وَتُخۡفِي فِي نَفۡسِكَ مَا ٱللَّهُ مُبۡدِيهِ وَتَخۡشَى ٱلنَّاسَ وَٱللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخۡشَىٰهُ، به شماره ۴۷۸۷؛ و ترمذی به شماره ۳۲۱۲؛ و حاکم در «المستدرک»، ۲/۴۱۷ آن را روایت کرده‌اند. [۱۱۵] مسلم به شماره ۱۴۲۸؛ نسائی، ۶/۸۰۷۹؛ و احمد در مسند خود، ۳/۱۹۵-۱۹۶ آن را روایت کرده‌اند.

خداوند از بالای هفت طبقه آسمان دستور به ازدواج با زینب می‌دهد

به خدا قسم، گویی می‌بینم که کلمات در مقابل آن فضیلت و افتخار بزرگ از روی شرمساری و خجالت فرار می‌کنند. پس خداوند خودش از بالای هفت طبقه آسمان دستور به ازدواج با زینب می‌دهد. و به همین خاطر مادرمان زینبل به این فضیلتی که دنیا با تمام امکاناتش با آن برابری نمی‌کند، افتخار می‌کرد.

از انس روایت شده است که می‌گوید: زید بن حارثه آمد و پیش پیامبر ص از زینب شکایت می‌کرد. پیامبر ص فرمود: «اتَّقِ اللَّهَ، وَأَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ» «از خدا بترس و همسرت را نگاه دار». انس می‌گوید: اگر رسول الله ص چیزی را کتمان می‌کرد، حتماً این موضوع را کتمان می‌کرد. زینب بر همسران پیامبر ص افتخار می‌کرد می‌گفت: خانواده‌هایتان شما را به ازدواج با پیامبر ص درآورده در حالی که خداوند متعال از بالای هفت طبقه آسمان مرا به ازدواج با پیامبر ص درآورد [۱۱۶].

از عیسی بن طهمان روایت شده است که می‌گوید: از انس بن مالکس شنیدم می‌گفت: آیه حجاب درباره زینب بنت جحش نازل شد. پیامبر ص در آن روز، به خاطر ازدواج با زینب، نان و گوشت به مردم داد. و زینب بر زنان پیامبر ص افتخار می‌کرد و می‌گفت: «همانا خداوند در آسمان مرا به ازدواج با پیامبر ص درآورد» [۱۱۷].

[۱۱۶] بخاری به شماره ۷۴۲۰؛ و ترمذی به شماره ۳۲۱۳ آن را روایت کرده‌اند. [۱۱۷] بخاری به شماره ۷۴۲۱؛ و احمد در مسند خود، ۳/۲۲۶ آن را روایت کرده‌اند.

جایگاه زینب نزد رسول الله ص

زینب ل پس از عایشهل جایگاه والایی را در قلب رسول خدا ص اشغال کرده بود. و به همین خاطر مادرمان عایشه راجع به زینب می‌گفت: «و زینب کسی بود که از میان همسران پیامبر ص رقیب من بود» [۱۱۸].

ام‌المؤمنین زینب بنت جحشل در آسمان مجد و عظمت، در مکانی بلند پرواز کرده، و بالاترین مقامات نزدیکی و شرف و بزرگی را از همان لحظه ورودش به خانه پاک نبوی به دست آورد و جایگاه عظیمی را نزد پیامبر گرامی ص از آن خود کرد. خداوند ـ ـ با صفات والا و رفتار و اعمال زیبا که او را در میان زنان بی‌نظیر و یگانه ساخته، دوست و مکرم داشته است.

زینب ام‌المؤمنینل از اخلاق رسول الله ص زیاد اقتباس کرده، و در راه‌های خیر و نیکی به ویژه در زهد و دوری از چیزهای هیچ و پوچ دنیا گام به گام به دنبال او می‌رفت، چون آخرت بهتر و ماندگار است. به همین خاطر، او بخشنده و سخاوتمند بود و در بخشش و سخاوت و زهد، داستان‌ها و روایات عطرآگینی دارد.

رسول الله ص هم این خصلت پسندیده در همسرش زینب را درک می‌کرد، از این رو در درون خود جایگاه بزرگی برای زینب قائل می‌شد و او را مورد ستایش و تمجید قرار می‌داد به این‌که او از نیکان و خوبان است. به همسرانش می‌گفت که زینب در کارهای معروف و پسندیده، از همه‌شان دست بالاتری دارد.

زینب بنت جحش، مادر مؤمنانل زیاد نماز می‌خواند؛ قلبی خاشع و فروتن داشت؛ و همیشه با خداوند ارتباط داشت. و رسول خدا ص این صفات عالی در او را دوست می‌داشت و نمازش و ارتباطش با پروردگار برای پیامبر ص بسیار خوشایند بود [۱۱۹].

از ثابت روایت شده است که می‌گوید: قضیه ازدواج زینب بنت جحش نزد انس ذکر شد، انس گفت: پیامبر ص را ندیده‌ام که به اندازه زینب، برای هیچ یک از همسرانش غذای ولیمه داده باشد؛ در مهمانی عروسی زینب بنت جحش یک گوسفند را به میهمانان داد [۱۲۰].

از عایشه ل روایت شده است که می‌گوید: رسول الله ص نزد زینب بنت جحش عسل می‌خورد و کنار او می‌ماند. من و حفصه با هم همدستی کردیم که پیامبر ص نزد هر کدام از ما آمد، به او بگوید: مغافیر خورده‌ای؟ همانا من بوی مغافیر را از تو احساس می‌کنم. پیامبر ص فرمود: «لا ولکني کنت أشرب عسلاً عند زینب ابنة جحش فلن أعود وقد حلفت لا تخبري بذلك أحداً» [۱۲۱] [۱۲۲]: «نه، ولی نزد زینب بنت جحش عسل می‌خوردم. اما از این به بعد دیگر عسل را نزد زینب نخواهم خورد. و تو را سوگند می‌دهم که این مطلب را به احدی خبر ندهی».

به همین خاطر زینبل جایگاه و مرتبه‌اش نزد پیامبر گرامی ص را می‌دانست، و با سه خصلت بر زنان پیامبر ص افتخار می‌کرد.

از شعبی / روایت شده است که می‌گوید: زینب به پیامبر ص می‌گفت: من با سه چیز به خود می‌بالم که هیچ یک از زنانت آن را ندارند تا به خودشان ببالند: ۱- پدربزرگ من و پدربزرگ تو، یکی است. ۲- خداوند از آسمان مرا به ازدواج تو درآورد. ۳- سفیر خدا، برای امر ازدواج ما، جبرئیل بود [۱۲۳].

این مادر مؤمنان، ام سلمهل است که به جایگاه هَوویش، زینب نزد رسول خدا ص اشاره می‌کند، می‌گوید: زینب مورد توجه رسول خدا ص بود و پیامبر ص از او خیلی خوشش می‌آمد، و زینب زنی نیک و صالح، بسیار روزه‌دار و شب زنده‌دار بود [۱۲۴].

[۱۱۸] بخاری به شماره ۴۷۵۰؛ و مسلم به شماره ۲۷۷۰ آن را روایت کرده‌اند. [۱۱۹] نساء أهل البیت، احمد خلیل جمعه، ص ۳۰۰-۳۰۱. با اندکی تصرف. [۱۲۰] بخاری به شماره ۵۱۷۱؛ مسلم به شماره ۱۰۴۹؛ و ابوداود به شماره ۳۷۴۳ آن را روایت کرده‌اند. [۱۲۱] نزد بخاری به شماره ۵۲۶۷ این زیادت آمده است: «یا أیها النبی لم تحرم ما أحل الله لك ـ تا ـ إن تتوبا إلى الله» به عایشه و حفصه، (وإذ أسر النبی إلى بعض أزواجه حدیثاً) به خاطر گفته پیامبر ص: «بلکه عسل خوردم». [۱۲۲] بخاری به شماره ۴۹۱۲؛ مسلم به شماره ۱۴۷۴؛ و ابوداود به شماره ۲۷۱۴ آن را روایت کرده‌اند. [۱۲۳] البدایة و النهایة، ۴/۱۴۶؛ و «أنساب الأشراف»، ۱/۴۳۵. [۱۲۴] تهذیب الأسماء و اللغات، ۲/۳۴۵.

جایگاه زینب بنت جحش در قلب عایشه ل

وقتی که ماجرای افک که قلب مادرمان عایشهل را جریحه دار کرد، رخ داد، می‌بینیم که مادرمان زینب ل موضع‌گیری عظیمی اتخاذ کرد که به همین خاطر جایگاه والایی در قلب مادرمان عایشه ل اشغال کرد.

در حدیثی که بخاری در خصوص ماجرای افک روایت کرده، آمده است:

عایشه گفت: رسول خدا ص راجع به قضیه من از زینب دختر جحش پرسید و فرمود: «یا زینب ماذا علمت أو رأیت»: «ای زینب چه دانسته‌ای یا چه دیده‌ای؟» زینب گفت: ای رسول خدا ص، چشم و گوشم را نگاه می‌دارم، جز خیر و نیکی چیزی ندانسته‌ام. عایشه گفت: زینب کسی بود که از میان همسران پیامبر ص رقیب من بود، پس خداوند به سبب ورع و تقوایش، او را از فتنه این ماجرا محفوظ کرد» [۱۲۵].

در حدیثی که مسلم روایتش کرده، ـ در قسمتی از حدیث ـ عایشهل گفت: «... پس همسران پیامبر ص زینب بنت جحش، همسر پیامبر ص را نزد پیامبر ص فرستادند. زینب کسی بود که از میان همسران پیامبر ص از لحاظ منزلت نزد رسول خدا ص رقیب من بود. و هرگز زنی را ندیده‌ام که از زینب دیندارتر، باتقواتر و راستگوتر باشد، و بیشتر از او صله رحم را به جا آورد و بیشتر صدقه دهد و بیشتر خودش را وقف عملی بکند که با آن به خداوند متعال نزدیک شود» [۱۲۶].

[۱۲۵] بخاری به شماره ۴۷۵۰ آن را روایت کرده است. [۱۲۶] مسلم به شماره ۲۴۴۲ آن را روایت کرده است.

زهد و پارسایی زینب در مقابل دنیا و زینت‌های فانی آن

ام‌المؤمنین زینب ل به مال یا چیزی از کالاهای فانی دنیا توجه نمی‌کرد، بلکه با دستش کار می‌کرد؛ دباغی می‌کرد، کفش‌دوزی می‌کرد و آن‌چه را که می‌ساخت، می‌فروخت و آن را در راه خدا به صدقه می‌داد. از جمله آن‌چه به کرامت و بزرگواری زینب نزد خدا و مستجاب بودن دعایش، و زهد و پارسائی‌اش در مال هر اندازه باشد، اشاره می‌کند، چیزی است که شاهد عینی این چیزها نقل می‌کند ... اینک به سخنان برزه بنت رافع گوش فرا می‌دهیم که در این خصوص به ما خبر می‌دهد، وی می‌گوید: وقتی اموال و وسایل غنیمت را می‌بخشیدند، عمر بن خطاب س مقداری وسایل را برای زینب بنت جحشل فرستاد. وقتی این وسایل را نزدش بردند، گفت: خداوند، عمر را ببخشاید! غیر از من دیگر خواهرانم از من مستحق‌ترند که این وسایل برایشان باشد. گفتند: این‌ها همه‌اش برای توست. گفت: سبحان الله! و از میان وسایل، لباسی را بر تنش کرد. سپس به من گفت: دستت را در این وسایل داخل کن و چیزی را از آن بردار و آن را به فلانی و فلانی ـ از خویشاوندانش و یتیمان ـ بده. همه وسایل را بخشید تا جایی که فقط آن‌چه زیر لباس بود، باقی ماند. آن‌گاه برزه بنت رافع به او گفت: خداوند تو را ببخشاید ای مادر مؤمنان! به خدا، ما هم در این وسایل، حقی داشتیم. زینب گفت: آن‌چه زیر لباس است، برای شما. پس زیر لباس، هشتاد و پنج درهم یافتیم. سپس زینب دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا، پس از امسال بخشش و عطایای عمر نصیب من نشود! راوی گوید: آن‌گاه پس از مدتی وفات یافت [۱۲۷].

ابن سعد روایت کرده که وقتی اموال برای زینب برده شد، می‌گفت: خدایا، سال آینده این اموال را نصیب من نکن، چون آن فتنه و بلاست. سپس آن اموال را میان بستگانش و نیازمندان تقسیم کرد. این خبر به عمر س رسید، او گفت: این زنی است پرخیر و برکت. آن‌گاه بر درش ایستاد و سلام کرد و گفت: به من خبر رسیده که آن اموال را میان نیازمندان تقسیم کردی، سپس هزار درهم برایش فرستاد. زینب هم با آن مال زندگانی خود را به سر برد. ـ خداوند از وی راضی باد و او را راضی و خشنود گرداند! ـ [۱۲۸].

آن‌چه که به زهد و پارسائی‌اش در دنیا اضافه می‌شود، روایتی است که ابن سعد در طبقات خود آورده است. او گوید: زینب بنت جحشل هیچ درهم و دیناری را از خود به جا نگذاشت، او تمام آن‌چه را که در اختیارش بود، به صدقه می‌داد، و وی پناهگاه مستمندان و فقیران بود [۱۲۹].

این اشاره‌ای عظیم از پیامبر محبوب ص در حق زینب است، پیامبری که از روی هوی و هوس سخن نمی‌گوید و این فضیلت و افتخاری بزرگ برای زینب است.

از عایشه دختر طلحه از عایشه ام‌المؤمنینل روایت شده است که می‌گوید، رسول الله ص فرمود: «أَسْرَعُكُنَّ لَحَاقًا بِى أَطْوَلُكُنَّ يَدًا»: «از میان شما همسران من، آن کس که دستش از همه درازتر باشد، زودتر به من ملحق خواهد شد».

عایشه می‌گوید: همسران پیامبر ص دستشان را اندازه می‌گرفتند که ببینند کدام یک، دستش درازتر است».

وی افزود: زینب، از همه ما دستش درازتر بود، چون با دست خود کار می‌کرد و دست رنجش را به صدقه می‌داد [۱۳۰].

از عایشه روایت شده است که پیامبر ص به همسرانش گفت: «یتبعني أطولکن یداً»: «آن کس که دستش از شما درازتر است» به دنبال من می‌آید. پس ما بعد از پیامبر ص، دستان خود را بر دیوار می‌کشیدیم تا ببینیم کدام یک از ما دستش درازتر است. مدام این کار را انجام می‌دادیم تا این‌که زینب وفات یافت. وی زنی کوتاه‌قد بود و دستش از ما درازتر نبود. آن موقع دانستیم که مراد پیامبر ص از آن عبارت، صدقه بود. چون زینب کارهای دستی می‌کرد؛ دباغی می‌کرد، کفش‌دوزی می‌کرد، و دست‌رنجش را صدقه می‌داد [۱۳۱].

[۱۲۷] الطبقات، اثر ابن سعد، ۸/۱۰۹-۱۱۰؛ صفة الصفوة، ۲/۴۸-۴۹؛ و السیر، ۲/۲۱۲. [۱۲۸] حیاة الصحابة، ۲/۲۳۶. [۱۲۹] نساء مبشرات بالجنة، ص ۱۶۶-۱۶۷. با اندکی تصرف. [۱۳۰] مسلم به شماره ۲۴۵۲ آن را روایت کرده است. [۱۳۱] ابن سعد در «الطبقات»، ۸/۱۰۸ آن را روایت کرده، و سند آن قوی است. حاکم در «المستدرک»، ۴/۲۵ آن را صحیح دانسته و ذهبی هم با او موافقت کرده است.

اینک زمان رحلت فرا رسیده

در سال ۲۰ هجری برابر با ۶۴۱ میلادی، ام‌المؤمنین زینب ل احساس کرد که دیدارش با خدا نزدیک شده است. او برای این دیدار مبارک همیشه آماده بود و هنگام مرگ گفت: من کفن خودم را آماده کرده‌ام. شاید عمر کفن را برایم بفرستد؛ پس اگر کفنی فرستاد، یکی از آن دو کفن را (کفنی که خود آماده کرده‌ام یا کفنی که عمر برایم فرستاده) صدقه بدهید، اگر توانستید. هرگاه صلاح دانستید که إزار مرا صدقه دهید، آن کار را بکنید [۱۳۲].

از عبدالرحمن بن أبزی روایت شده است که وی همراه عمر، بر جنازه زینب بنت جحش نماز خواند. زینب از میان همسران پیامبر ص اولین زنی است که پس از پیامبر ص وفات یافت. عمر چهار تکبیر نماز میت را به جا آورد و سپس کسی را نزد همسران پیامبر ص فرستاد که به چه کسی دستور می‌دهید او را به خاک بسپارد؟ عبدالرحمن گوید: عمر دوست می‌داشت که خودش این کار را انجام دهد. پس همسران پیامبر ص کسی را نزد عمر فرستادند که زینب در زمان حیاتش ایشان را در نظر داشت. عمر بن خطاب گفت: آنان راست می‌گویند [۱۳۳].

امام نووی / گفته که زینب در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد، و حضرت عمر بن خطاب س بر او نماز جنازه خواند. و اسامه بن زید، محمد بن عبدالله بن جحش، عبدالله بن أبی احمد بن جحش، محمد بن طلحه بن عبیدالله که پسرخواهرش حمنه بود، همگی بر سر قبرش حضور یافتند، که همه‌شان محارم زینب بودند [۱۳۴]. شرح حال و زندگینامه زینب بنت جحش را با این گفته مادرمان عایشه ل خاتمه می‌دهیم:

وی گوید: رحمت خدا بر زینب! او در دنیا به بزرگواری و شرافتی رسید که هیچ بزرگواری و شرافتی به آن نمی‌رسد؛ همانا خداوند او را به ازدواج پیامبر ص درآورد و قرآن به تصریح آن را بیان کرد. و رسول الله ص به ما گفت: «أسرعکن بي لحاقاً أطولکن باعاً»: «از میان شما همسران من، آن کس که دستش از همه درازتر باشد، زودتر به من ملحق خواهد شد». یعنی پیامبر ص به زینب مژده داده که خیلی زود به او ملحق می‌شود و او همسر پیامبر ص در بهشت است [۱۳۵].

زینبل در سال ۲۰ هجری وفات یافت و مادر محبوبمان که خداوند ـ ـ از بالای هفت آسمان او را به ازدواج رسول الله ص درآورد، از دنیا رفت تا داخل بهشت خداوند رحمان شود؛ بهشتی که در آن نعمت‌هایی است که هیچ چشمی آن را ندیده و هیچ گوشی آن را نشنیده و به قلب هیچ بشری خطور نکرده است.

خداوند از او راضی باد و او را راضی و خشنود گرداند و بهشت برین را جایگاهش گرداند!.

[۱۳۲] طبقات ابن سعد، ۸/۱۰۹. [۱۳۳] ابن سعد در «الطبقات» ۸/۸۸ آن را روایت کرده، و اسناد آن، صحیح است. [۱۳۴] تهذیب الأسماء و اللغات، ۲/۳۴۵-۳۴۶. [۱۳۵] سیر أعلام النبلاء، اثر ذهبی، ۲/۲۱۵.

صفیه بنت حُیی:
همانا تو دختر پیامبر هستی ... عمویت پیامبر بود ... و همسر پیامبر هستی. محمد رسول الله ص

وقتی که خداوند متعال محمد ص را از میان عرب ـ نه از میان یهود ـ برای پیامبری برگزید، درون‌های یهودیان پر از حسادت و کینه شد و کینه و خشم دل‌هایشان را خورد و به تدریج در نبوت و دین و آئینش شک می‌کردند و می‌گفتند: محمد همان پیامبری نیست که ما در انتظارش ‌بودیم، و دین او آن دینی نیست که ما می‌خواستیم. و در کتاب‌هایشان آ‌ن‌چه درباره حضرت محمد ص آمده بود، تحریف کردند و هر اسم یا صفت یا اشاره‌ای که بر پیامبر ص دلالت می‌کرد، تغییر دادند و این را می‌دانستند که پیامبر ص آمده تا کتابی که پیش روی آنان است، تصدیق نماید و با تمام اوصاف این پیامبر درس ناخوانده‌ای که نزد خودشان در کتاب تورات می‌یابند، موافق است؛ ولی طبیعتِ برتری‌طلبی موروثی بر درون‌شان غلبه پیدا کرده بود، چون بر این اعتقاد بودند که آنان پسران و دوستان خدا و ملت برگزیده خدا در زمین‌اند، و فرستادگان و پیامبران فقط از میان آنان است. و برایشان خیلی سخت و دشوار بود که این پیامبر از میان عرب‌ها باشد؛ به همین خاطر دشمنی و کینه‌توزی را به نسبت پیامبر ص شعله‌ور ساختند و دشمنی با رسول خدا ص و دعوتش از همان لحظه بعثتش، در درون‌هایشان نهفته بود.

وقتی که پیامبر ص به مدینه هجرت نمود، آنان اولین کسانی بودند که به وی کافر شدند، بلکه آنان از همان روز اولی که رسول الله ص وارد مدینه شد، با دشمنی و مکر و حیله با او برخورد کردند و بعضی از اعراب را بر نفاق و سئوالات گیج‌کننده و مبهم از پیامبر ص تشویق و ترغیب نمودند و همدیگر را به نیرنگ و حیله همیشگی در حق پیامبر ص و اسلام سفارش کردند [۱۳۶].

امام ابن قیم / می‌گوید:

وقتی پیامبر ص به مدینه آمد، کفار از لحاظ موضع‌گیری‌ با وی سه دسته بودند: دسته‌ای، پیامبر ص با آنان مصالحه نمود و با آنان عهد و پیمان بست که آنان با پیامبر ص جنگ نکنند و علیه پیامبر ص توطئه‌چینی نکنند و دشمنان پیامبر ص را علیه او کمک و یاری نکنند و با آنان پیمان دوستی و همیاری ببندند، از آن طرف آنان بر کفرشان باشند و خون و مال و آبرویشان محفوظ باشد. دسته‌ای دیگر کسانی بودند که با پیامبر ص جنگیدند و در حق وی دشمنی و کینه‌توزی ورزیدند. دسته سوم، کسانی بودند که کاری با پیامبر ص نداشتند، نه با او مصالحه نمودند و نه با او جنگ کردند، بلکه منتظر بودند که وضعیت پیامبر ص یا وضعیت دشمنانش به کجا می‌انجامد و آنان هم به تناسب آن وضعیت زندگی کنند. سپس از میان این کافران، کسانی بودند که در درون دوست می‌داشتند که پیامبر ص بر دشمنان پیروز و غالب شود و عده‌ای بودند که بر عکس دوست می‌داشتند که دشمنان پیامبر ص بر او پیروز و غالب شوند، و عده‌ای بودند که در ظاهر همراه پیامبر ص بودند اما در حقیقت و در باطن همراه دشمنان پیامبر ص بودند تا از هر دو طرف در امان باشند. این دسته اخیر، منافقان بودند. پیامبر ص به وسیله آن‌چه که پروردگارش به وی دستور می‌داد، با هر یک از این گروه‌ها برخورد می‌کرد [۱۳۷].

رسول خدا ص با یهودیان مدینه عهد و پیمان بست و میان او و یهودیان، پیمان‌نامه‌ای نوشته شد. دانشمند یهودیان، عبدالله بن سلام به دین اسلام گروید [۱۳۸] و اکثرشان اسلام نیاوردند و بر کفر ماندند.

یهودیان مدینه سه قبیله بودند: بنی قینُقاع، بنی نضیر، و بنی قُریظه. هر سه قبیله با پیامبر ص جنگیدند. پیامبر ص بر بنی قینُقاع منت نهاد و آنان را آزاد کرد؛ بنی نضیر را از مدینه بیرون کرد؛ و جنگجویان بنی قُریظه را به قتل رسانید، و کودکان و زنانشان را اسیر کرد. و سوره حشر درباره یهودیان بنی نضیر و سوره احزاب درباره یهودیان بنی قُریظه نازل شد [۱۳۹].

[۱۳۶] رجال مبشرون بالجنة، ص ۲۶۸. [۱۳۷] زاد المعاد، ۳/۱۲۶. [۱۳۸] صحیح بخاری، ۷/۱۹۵. [۱۳۹] زاد المعاد، ۳/۶۵.

توقفی همراه میهمان مبارک‌مان

این مقدمه راجع به یهود و کینه‌توزی‌شان به نسبت اسلام و مسلمانان را به این خاطر ذکر کردم که میهمان مبارک‌مان از یهودیان خیبر بود ولی خداوند علیم و خبیر خواست که او را مادر مؤمنان و همسر بشیر و نذیر، حضرت محمد ص گرداند... به خدا قسم، این یک لطف و بخشش ربانی است. به راستی خداوند بر هر چیزی تواناست.

ما قرار است همراه معجزه‌ای حقیقی باشیم و ببینیم چگونه که خداوند زنده را از مرده بیرون می‌آورد. میهمان مبارک‌مان میان مردمانی زندگی می‌کرد که قلب‌هایشان مرده بود، چون آنان پروردگارشان را نشناختند. پس خداوند متعال وزشی ایمانی در قلبش انداخت تا حیات به آن نفوذ کند؛ خداوند متعال می‌فرماید: ﴿أَوَ مَن كَانَ مَيۡتٗا فَأَحۡيَيۡنَٰهُ وَجَعَلۡنَا لَهُۥ نُورٗا يَمۡشِي بِهِۦ فِي ٱلنَّاسِ كَمَن مَّثَلُهُۥ فِي ٱلظُّلُمَٰتِ لَيۡسَ بِخَارِجٖ مِّنۡهَاۚ كَذَٰلِكَ زُيِّنَ لِلۡكَٰفِرِينَ مَا كَانُواْ يَعۡمَلُونَ١٢٢ [الأنعام: ۱۲۲]. «آیا کسى که مرده بود، سپس او را زنده کردیم، و نورى برایش قرار دادیم که با آن در میان مردم راه برود، همانند کسى است که در ظلمتها باشد و از آن خارج نگردد؟! این گونه براى کافران، اعمال (زشتى) که انجام مى‏دادند، تزیین شده (و زیبا جلوه کرده) است».

ما قرار است با ام‌المؤمنین صفیه بنت حیی بن اخطب بن سعیه، از اولاد و نواده لاوی پسر پیامبر خدا، اسرائیل بن اسحاق بن ابراهیم ـ ـ و سپس از نواده پیامبر خدا، هارون ÷ باشیم [۱۴۰].

امام ذهبی می‌گوید: صفیه، زنی شریف، خردمند، دارای حسب و زیبائی و دین بود. ـ خداوند از وی راضی باد! ـ [۱۴۱].

حافظ ابونعیم می‌گوید: و یکی از این زنان، زن پاک و پرهیزگار، دارای چشمی گریان، صفیه پاک، همسر پیامبر ص می‌باشد [۱۴۲].

[۱۴۰] سیر أعلام النبلاء، ۲/۲۳۱. [۱۴۱] همان، ۲/۲۳۲. [۱۴۲] حلیة الأولیاء، ۲/۵۴.

شروع چگونه بود؟

صفیه ل از یهودیان خیبر بود. پدرش «حیی بن اخطب» نام داشت که بزرگ و رئیس یهودیان خیبر بود که از دستورات و اوامرش اطاعت می‌شد. صفیه همراه وی در فراخی و خوشی و نعمت زیست، ولی احساس می‌کرد که نعمت حقیقی همان نعمت قلب است نه نعمت جسم.

وقتی که به سن بلوغ و رشد رسید، بزرگان قومش خواهان ازدواج با او بودند؛ پس سلام بن ابی الحقیق با وی ازدواج کرد. پس از او، کنانه بن ابی الحقیق ـ که از شعرای یهود بود ـ با او ازدواج کرد. کنانه در جنگ خیبر به قتل رسید.

خورشید اسلام ... و دشمنی یهود

وقتی که خورشید اسلام بر سرزمین جزیرة العرب طلوع کرد، یهودیان ـ هم‌چنان که گفته شد ـ قلب‌هایشان پر از پلیدی و کینه و حسادت و کینه‌توزی به نسبت پیامبر ص و رسالتش شد: یهودیان آرزو می‌کردند که پیامبر ص یکی از آنان باشد نه از عرب. و صفیه ل این کینه و حسدی که از قلب پدرش، «حیی بن اخطب» نسبت به پیامبر ص و یارانش بیرون می‌آمد، می‌دید. شاید موضع‌گیری‌های بعدی این قضیه را به صورت واضح و آشکار برای ما روشن سازد.

ابن اسحاق می‌گوید: عبدالله بن ابی بکر بن محمد بن عمرو بن حزم برایم نقل کرد که: از صفیه بنت حیی بن اخطب روایت شده است که می‌گوید: من محبوب‌ترین فرزند در نزد پدرم و عمویم، ابویاسر بودم. هرگاه همراه با فرزندی از آنان می‌بودم، مرا با خود برمی‌داشتند و مرا بر فرزند دیگر ترجیح می‌دادند. وقتی که رسول الله ص به مدینه آمد و در قباء میان طایفه بنی عمرو بن عوف پیاده شد، پدرم «حیی بن اخطب» و عمویم ابویاسر بن اخطب در تاریک و روشن ابتدای صبح نزد رسول الله ص رفتند. صفیه گوید: آنان تا غروب آفتاب برنگشتند. وی افزود: آن‌گاه موقع غروب آفتاب، آنان کسل و بی‌حوصله و آرام آمدند. صفیه می‌گوید: من هم همانند قبل با حالت شادمانی و خوشحالی به استقبال‌شان رفتم. به خدا قسم، آن قدر غمگین و ناراحت بودند که هیچ کدام به من نگاه نکردند.

وی افزود: از عمویم ابویاسر شنیدم که به پدرم حیی بن اخطب می‌گفت: آیا او همان پیامبر موعود بود؟ گفت: آری، به خدا قسم. عمویم گفت: آیا او را به خوبی می‌شناسی؟ پدرم گفت: بله. عمویم گفت: در درونت نسبت به او چه احساسی داری؟ پدرم گفت: به خدا، تا زنده‌ام دشمن وی هستم [۱۴۳].

[۱۴۳] السیرة النبویة، اثر ابن هشام، ۲/۱۲۶-۱۲۷.

یهودیان اهل نیرنگ و خیانت‌اند

گفتیم که یهودیان دشمن سرسخت اسلام و مسلمانان بودند. اما در عین حال اهل جنگ و زد و خورد و خشونت نبودند، بلکه اهل دسیسه و فتنه‌انگیزی و نیرنگ و توطئه‌افکنی بودند. آنان دشمنی و کینه‌توزی خود را آشکار می‌کردند و انواع حیله‌ها و نیرنگ‌ها را جهت اذیت و آزار رساندن به مسلمانان بدون آن‌که وارد جنگ و پیکار شوند به کار می‌بردند؛ با وجودی که میان آنان و مسلمانان، پیمان و معاهده منعقد شده بود، و آنان پس از واقعه بنی قینُقاع و کشته شدن کعب بن اشرف، ترسیدند؛ در نتیجه آرام و ساکت شدند.

اما آنان پس از واقعه بدر، با جرأت و دلیر شدند و دشمنی و خیانت و نیرنگ را آشکار کردند، و کم‌کم با منافقان و مشرکان مکه به طور پنهانی رابطه برقرار کردند و برای جلب مصلحت و منافع آنان بر ضد مسلمانان رفتار می‌کردند [۱۴۴].

پیامبر ص صبر کرد تا این‌که جرأت و جسارت و گستاخی یهودیان پس از واقعه رجیع و بئرمعونه زیاد شد تا جایی که اقدام به دسیسه و توطئه‌چینی کردند که پیامبر ص را از بین ببرند.

تفصیل ماجرا از این قرار است: پیامبر ص همراه چند نفر از یارانش به سوی یهودیان رفت و با آنان صحبت کرد که راجع به دیه دو نفر از طایفه کلاب که عمرو بن امیه ضمری آنان را کشته بود، پیامبر ص را یاری کنند. (و این بنا به مفاد معاهده بر یهودیان واجب بود). یهودیان گفتند: این کار را می‌کنیم ای ابوالقاسم! این‌جا بنشین تا نیازت را برآورده کنیم. پیامبر ص کنار دیوار خانه‌هایشان نشست و منتظر وفای به عهدشان شد. و ابوبکر و عمر و علی و عده‌ای از یارانش همراه وی نشستند [۱۴۵].

سپس یهودیان با همدیگر خلوت کردند و گفتند: شما هرگز این مرد را بر این حالت و وضعیت نمی‌بینید. (همان‌طور که گفته شد رسول الله ص در کنار دیوار خانه‌هایشان نشسته بود) پس چه کسی بر بالای این خانه می‌رود و سنگی را بر سر او می‌اندازد تا از وی راحت شویم؟ یکی از آنان به نام عمرو بن جحاش بن کعب برای این کار حاضر شد و گفت: من این کار را می‌کنم.

پس بالای خانه رفت تا سنگی را بر سر پیامبر ص بیندازد، در حالی که رسول‌الله ص همراه چند نفر از یارانش از جمله ابوبکر و عمر و علی  ـ نشسته بود. آن‌گاه از آسمان به پیامبر ص خبر رسید که یهودیان قصد چنین کاری را دارند. پیامبر ص برخاست و به سوی مدینه برگشت و به یارانش دستور داد که کمی درنگ کنند. پس از مدتی اصحاب به دنبال رسول الله ص رفتند، مردی را دیدند که از مدینه می‌آمد، از وی راجع به پیامبر ص پرسیدند، گفت: او را در داخل مدینه دیدم. آن‌گاه یاران پیامبر ص به طرف مدینه رفتند تا این‌که به پیامبر ص ملحق شدند و رسول الله ص به آنان خبر داد که یهودیان خیانت کرده‌اند و دستور داد که برای جنگ با آنان و رفتن به سویشان آماده شوند [۱۴۶].

پیامبر ص لحظه‌ای درنگ نکرد و محمد بن مسلمه را به سوی یهودیان بنی نضیر فرستاد تا به آنان اطلاع دهد که رسول الله ص به آنان دستور خروج از مدینه را می‌دهد.

یهودیان چاره‌ای جز خارج شدن از مدینه را نداشتند؛ پس چند روزی خود را برای کوچ کردن از مدینه آماده می‌کردند. در این هنگام رئیس منافقان، عبدالله بن اُبی به آنان پیغام داد که بمانید و از خانه و کاشانه‌تان خارج نشوید، چون همراه من دو هزار نفر است که با شما داخل پناهگاهتان می‌شوند و حاضرند به جای شما بمیرند و بلائی بر سر شما نیاید: ﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ نَافَقُواْ يَقُولُونَ لِإِخۡوَٰنِهِمُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ مِنۡ أَهۡلِ ٱلۡكِتَٰبِ لَئِنۡ أُخۡرِجۡتُمۡ لَنَخۡرُجَنَّ مَعَكُمۡ وَلَا نُطِيعُ فِيكُمۡ أَحَدًا أَبَدٗا وَإِن قُوتِلۡتُمۡ لَنَنصُرَنَّكُمۡ وَٱللَّهُ يَشۡهَدُ إِنَّهُمۡ لَكَٰذِبُونَ ١١ [الحشر: ۱۱]. «آیا منافقان را ندیدی که پیوسته به برادران کافرشان از اهل کتاب می‌گفتند: هرگاه شما را (از وطن) بیرون کنند ما هم با شما بیرون خواهیم رفت، و هرگز سخن هیچکس را دربارهء شما اطاعت نخواهیم کرد، و اگر با شما پیکار شود یاریتان خواهیم نمود، خداوند شهادت می‌دهد که آنها دروغگویانند».

[و گفتند:] و یهودیان بنی قریظه و هم‌پیمانانتان از قبیله غطفان شما را یاری خواهند کرد.

آن‌گاه ناسازگاری یهودیان دوباره سر برآورد و بر دشمنی کردن با اسلام و مسلمانان متفق شدند و رئیس‌شان، حیی بن اخطب به سخنان رئیس منافقان طمع کرد و نزد رسول الله ص فرستاد و گفت: ما از شهر و کاشانه خود خارج نمی‌شویم، هر کاری دلت خواست بکن.

وقتی که پاسخ حیی بن اخطب به رسول الله ص رسید، پیامبر ص تکبیر گفت و یارانش هم تکبیر گفتند. سپس برای مبارزه و رویارویی با یهودیان برخاست. عبدالله ابن أم مکتوم را بر مدینه گماشت. و پیامبر ص همراه با یارانش به سوی یهودیان حرکت کردند و علی بن ابی‌طالب پرچم را در دست داشت. وقتی که پیامبر ص نزدیک یهودیان شد، دستور داد که آنان را محاصره کنند.

بنی نضیر به پناهگاه‌هایشان پناه بردند. مسلمانان بر بالای پناهگاه‌هایشان رفتند و تیر و سنگ‌ها را به سوی آنها پرتاب می‌کردند. درختان خرما و باغ‌هایشان مانع و کمکی برای یهودیان بود، از این رو پیامبر ص دستور داد که قطع و سوزانده شوند.

یهودیان بنی قریظه از یهودیان بنی‌نضیر کناره‌ گرفتند و عبدالله بن ابی و هم‌پیمانانشان از قبیله غطفان نیز به آنان خیانت کردند، و کسی نکوشید تا نفعی به آنان برساند یا ضرری از آنان دور کند. به همین خاطر خداوند متعال داستانشان را این چنین تشبیه کرده و برای آن مَثَل آورده است: ﴿كَمَثَلِ ٱلشَّيۡطَٰنِ إِذۡ قَالَ لِلۡإِنسَٰنِ ٱكۡفُرۡ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّي بَرِيٓءٞ مِّنكَ إِنِّيٓ أَخَافُ ٱللَّهَ رَبَّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ١٦ [الحشر: ۱۶]. «همچون شیطان است که به انسان گفت: کافر شو (تا مشکلات تو را حل کنم) اما هنگامی که کافر شد ؛ گفت: من از تو بیزارم، من از خداوندی که پرورگار عالمیان است بیم دارم».

محاصره طولی نکشید (تنها شش شب، بنا به قولی پانزده شب ادامه داشت) تا این که خداوند ترس و وحشت را در دلشان انداخت؛ پس شکست خوردند و برای تسلیم شدن و انداختن اسلحه‌هایشان آماده شدند و کسی را نزد رسول الله ص فرستادند که: ما از مدینه بیرون می‌رویم. پیامبر ص اجازه داد که آنان با فرزندانشان خارج شوند و به جز اسلحه می‌توانند هرگونه وسایلی که بار یک شتر باشد، با خود ببرند.

آنان پذیرفتند، سپس خانه‌هایشان را با دست‌هایشان ویران کردند تا درها و پنجره‌ها را ببرند. بلکه حتی برخی از آنان ستون‌ها و شاخه‌های سقف خانه‌ها را بردند. سپس زنان و کودکان را بردند و بر ششصد شتر اینان را حمل کردند. اکثر یهودیان بنی نضیر و بزرگانشان از جمله حیی بن اخطب و سلام بن ابی الحقیق به سوی خیبر کوچ کردند. و عده‌ای از آنان به طرف شام رفتند. و تنها دو نفر از آنان به نام‌های یامین بن عمرو و ابوسعد بن وهب اسلام آوردند، و اموالشان را به دست آوردند.

رسول خدا ص سلاح‌های بنی نضیر را به دست گرفت و بر سرزمین و خانه‌ و کاشانه و اموالشان تسلط یافت و از میان این سلاح‌ها، پنجاه لباس جنگی، پنجاه کلاه جنگی، و سیصد و چهل شمشیر را یافت [۱۴۷].

[۱۴۴] برگرفته از روایتی است که ابوداود در باب : «خبر النضیر»، ۳/۱۱۶- ۱۱۷ آورده است؛ (عون المعبود شرح سنن ابی داود). [۱۴۵] الرحیق المختوم، ص ۳۱۷. [۱۴۶] بخاری : ماجرای یهودیان بنی نضیر را در مبحث «المغازی» پس از غزوه بدر آورده، و از زهری او هم از عروه به صورت تعلیق آورده است که: این ماجرا شش ماه پس از واقعه بدر و قبل از جنگ اُحد روی داد. هم‌چنین به اختلاف‌نظر ابن اسحاق در این زمینه اشاره کرده که: به نظر ابن اسحاق این ماجرا پس از واقعه بئرمعونه و جنگ اُحد روی داده است؛ نگا: فتح الباری، ۷/۳۸۲. ابن قیم می‌گوید: محمد بن شهاب زهری گمان کرده که غزوه بنی نضیر شش ماه پس از جنگ بدر روی داده است. این گمان و توهم اوست یا دچار اشتباه شده، بلکه آن‌چه که شکی در آن نیست، این است که این غزوه پس از جنگ اُحد روی داده، و آن غزوه‌ای که شش ماه پس از جنگ بدر روی داده، غزوه بنی قینُقاع بوده. غزوه بنی قریظه پس از جنگ خندق و غزوه خیبر پس از صلح حدیبیه بود؛ (زاد المعاد، ۳/۲۴۹). [۱۴۷] الرحیق المختوم، ص ۳۱۹.

توطئه‌چینی و دسیسه‌ای خائنانه

سپاهیان کفر در غزوه احزاب (خندق) جمع شدند و خواستند اسلام و مسلمانان را از بین ببرند... آن موقع معاهده‌ای میان پیامبر ص و یهودیان بنی قریظه بود مبنی بر این‌که آنان با هر کس که قصد یثرب (مدینه) را دارد، مقابله کنند و مسلمانان را یاری کنند. اما حیی بن اخطب (پدر صفیه) به سوی یهودیان بنی‌قریظه در سرزمین‌هایشان رفت و گفت: عزتمندترین شخص زمانه و رئیس و بزرگ قریش و رهبران قبیله غطفان را برای شما آورده‌ام. شما اهل اقتدار و سلاح و وسایل جنگی هستید. پس بشتابید تا با محمد پیکار کنیم و از او نجات یابیم. رئیس یهودیان بنی قریظه به او گفت: بلکه به خدا ذلیل‌ترین شخص زمانه را برای من آوردی. نزد من آمدی با ابری که می‌بارد و رعد و برق می‌زند. «حیی» مدام او را وسوسه می‌کرد و به او وعده می‌داد تا این‌که رئیس یهودیان بنی قریظه به حیی جواب مثبت داد با این شرط که او هم به بنی قریظه بپیوندد و هر بلائی بر سرشان آمد، بر سر او هم بیاید. «حیی» این کار را کرد. در نتیجه یهودیان بنی قریظه پیمانشان با رسول الله ص را نقض کردند و آشکارا وی را ناسزا و بد و بیراه گفتند. این خبر به پیامبر ص رسید. او هم کسی را فرستاد تا در این باره تحقیق بیشتری بکند. فرستاده پیامبر ص وقتی قضیه را پیگیری و تحقیق کرد، دید که بنی قریظه معاهده را نقض کرده‌اند. پیامبر ص تکبیر گفت و فرمود: «ای جماعت مسلمانان، این خبر مژده خوبی است و به امید خدا، در آن خیر است».

وقتی که پیامبر ص به سوی مدینه رهسپار شد، سلاحش را بر زمین نهاد. جبرئیل نزدش آمد و گفت: آیا سلاحت را بر زمین نهادی؟ به خدا قسم، فرشتگان هم اسلحه‌هایشان را بر زمین ننهادند. برخیز و همراه یارانت به طرف یهودیان بنی‌قریظه برو، من هم جلوت حرکت می‌کنم و پناهگاه‌هایشان را می‌لرزانم و در دلشان، ترس و وحشت می‌اندازم. پس جبرئیل در پیشاپیش فرشتگان حرکت کرد و رسول الله ص هم در پیشاپیش مهاجران و انصار به دنبال جبرئیل حرکت کرد [۱۴۸]، و به یارانش گفت: «لا یصلین أحدکم العصر إلاَّ في بني قریظة»: «هیچ یک از شما نماز عصر نخواند مگر در بنی قریظه». مسلمانان هم، دستور پیامبر ص را اطاعت کردند و فوراً برخاستند و به طرف بنی قریظه حرکت کردند. در راه نماز عصر فرا رسید، عده‌ای از مسلمانان گفتند: نماز عصر را نمی‌خوانیم مگر در بنی قریظه هم‌چنان که پیامبر ص به ما دستور داد، در نتیجه در آخر شب نماز عصر را خواندند. و عده‌ای دیگر گفتند: منظور پیامبر ص این نبود، بلکه منظورش این بود که ما هرچه زودتر به طرف بنی قریظه حرکت کنیم، در نتیجه در راه نماز عصر را خواندند. پیامبر ص هیچ یک از دو گروه را سرزنش نکرد و کار هر دو را پسندید [۱۴۹] [۱۵۰].

[۱۴۸] بخاری در مبحث «المغازی»، ۷/۳۱۳؛ و مسلم به شماره ۱۷۶۹ آن را روایت کرده‌اند. [۱۴۹] بخاری در مبحث «صلاة الخوف»، باب: «صلاة الطالب والمطلوب راکباً»، ۷/۳۱۳؛ ومسلم به شماره ۱۷۷۰ آن را روایت کرده‌اند. [۱۵۰] زاد المعاد، ۳/۱۲۹-۱۳۰.

راجع به آنان، به حکم خداوند از بالای هفت آسمان حکم کردی

رسول خدا ص نزد آنان آمد و به مدت بیست و پنج شبانه‌روز آنان را محاصره کرد. وقتی که از محاصره به تنگ آمدند و خیلی سختی و رنج دیدند، به آنان گفته شد: به حکم رسول الله ص تن دهید. آنان با «ابولبابه بن عبدالمنذر» مشورت کردند که حکم رسول الله چیست. او هم اشاره کرد که یهودیان بنی قریظه باید سرشان بریده شود. سپس یهودیان بنی قریظه گفتند: ما به حکم سعد بن معاذ تن می‌دهیم. رسول خدا ص دنبال سعد بن معاذ فرستاد. وی را در حالی که روی الاغی بود، آوردند. بر روی الاغ پلاس ضخیمی از پوست درخت خرما بود و قومش دَور و بَر او را گرفته بودند. به او گفتند: ای ابوعمر، ما هم پیمانان و دوستانت و اهل چیرگی و کسانی که خودت می‌دانی، هستیم [و رحمی به ما بکن]. سعد بن معاذ به آنان هیچ توجهی نکرد و به آنان ننگریست تا این‌که نزدیکشان رفت و به قومش نگاه کرد و گفت: مرا آورده‌اند که به خاطر خدا، از سرزنش هیچ سرزنش کننده‌ای نترسم و نظر واقعی خودم را راجع به شما بگویم. ابوسعید گفت: وقتی آفتاب طلوع کرد، پیامبر ص فرمود: «قُومُوا إِلَى سَيِّدِكُمْ فَأَنْزِلُوهُ»: «برخیزید و به سوی سرورتان بروید و او را پایین آورید». عمر گفت: سید و بزرگ ما فقط خداست. پیامبر ص فرمود: «او را پایین آورید». آن‌گاه مسلمانان وی را پایین آوردند. رسول الله ص فرمود: «راجع به اینان (یهودیان بنی قریظه) حکم کن. سعد گفت: من راجع به آنان این حکم را می‌کنم که جنگجویانشان کشته شوند، فرزندانشان اسیر شوند، و اموال و داراری‌هایشان میان مسلمانان تقسیم شود. آن‌گاه پیامبر ص فرمود: «لَقَدْ حَكَمْتَ فِيهِمْ بِحُكْمِ اللَّهِ وحکم رسوله »: راجع به آنان، به حکم خدا و پیامبر حکم کردی». آن گاه این فرموده خداوند متعال راجع به یهودیان بنی قریظه نازل شد: ﴿وَأَنزَلَ ٱلَّذِينَ ظَٰهَرُوهُم مِّنۡ أَهۡلِ ٱلۡكِتَٰبِ مِن صَيَاصِيهِمۡ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ ٱلرُّعۡبَ فَرِيقٗا تَقۡتُلُونَ وَتَأۡسِرُونَ فَرِيقٗا ٢٦ وَأَوۡرَثَكُمۡ أَرۡضَهُمۡ وَدِيَٰرَهُمۡ وَأَمۡوَٰلَهُمۡ وَأَرۡضٗا لَّمۡ تَطَ‍ُٔوهَاۚ وَكَانَ ٱللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٗا ٢٧ [الأحزاب: ۲۶-۲۷]. «و خداوند گروهى از اهل کتاب (یهود بنى قریظه) را که از آنان (مشرکان عرب) حمایت کردند از قلعه‏هاى محکمشان پایین کشید و در دلهایشان رعب افکند؛ (و کارشان به جایى رسید که) گروهى را به قتل مى‏رساندید و گروهى را اسیر مى‏کردید. و زمینها و خانه‏ها و اموالشان را در اختیار شما گذاشت، و (همچنین) زمینى را که هرگز در آن گام ننهاده بودید؛ و خداوند بر هر چیز تواناست!».

حکم سعد خیلی عادلانه و منصفانه بود، چون یهودیان بنی قریظه علاوه بر آن خیانت شنیعی که مرتکب شدند، جهت نابودی مسلمانان هزار و پانصد شمشیر، دو هزار نیزه، سیصد لباس جنگی، و پانصد زره و سلاح و چوگان را جمع‌آوری کرده بودند که مسلمانان پس از فتح سرزمین‌شان، به آنها دسترسی پیدا کردند.

رسول خدا ص دستور داد که یهودیان بنی قریظه در خانه دختر حارث، زنی از طایفه بنی نجار بازداشت شوند و گودال‌هایی در اطراف مدینه برای آنان حفر شود. سپس دستور داد که اینان دسته دسته کنار گودال‌ها برده شوند و در آن گودال‌ها، گردن‌هایشان زده شود. یکی از کسانی که بازداشت بود به رئیس‌شان کعب بن اسد گفت: به نظر تو چه کاری در حق ما می‌کنئد؟ گفت: هیچ جا تعقل نمی‌ورزید، آیا ندیدی که هر کس از شما رفت، دیگر برنمی‌گردد؟ به خدا، ما را می‌کُشند. آنان که در حدود ششصد تا هفتصد نفر بودند، گردنشان زده شد.

کشته شدن پدر صفیه

این چنین افعی‌های غدر و خیانت ریشه‌کن شدند؛ کسانی که پیمان مؤکد را نقض کردند و تمام گروه‌ها را جهت از بین بردن مسلمانان در سخت‌ترین شرایط کمک و یاری کردند. و اینان به خاطر کرده خودشان از مجرمان بزرگ جنگی شدند، که مستحق محاکمه و اعدامند.

یکی از مجرمان بزرگ جنگ احزاب، حیی بن اخطب پدر ام‌المؤمنین صفیهل همراه این شیاطین بنی نضیر کشته شد. وی به صف یهودیان بنی قریظه پیوست وقتی که قریش و قبیله غطفان از آنان کناره‌گیری کردند؛ تا به آن معاهده‌ای که در هنگام غزوه احزاب با کعب بن اسد منعقد کرده بود و او را برای خیانت و غدر برمی‌انگیخت، وفا کند. حیی بن اخطب را در حالیکه با طناب دستانش را به گردنش بسته بودند خدمت رسول الله آوردند، حیی به پیامبر ص گفت: به خدا، من خودم را به خاطر دشمنی با تو سرزنش نمی‌کنم ولی خداوند هر کس را مغلوب کند، آن فرد مغلوب می‌شود. سپس گفت: ای مردم! در امر خدا و قضا و قدر و فتنه و شورشی که خداوند بر بنی‌اسرائیل نوشته بود، هیچ اشکالی نیست. سپس نشست و گردنش زده شد [۱۵۱].

[۱۵۱] الرحیق المختوم، ص ۳۴۳.

غزوه خیبر

وقتی که رسول خدا ص از فتنه سه گروه قدرتمند نجات یافت و دلش آرام شد و پس از صلح و آشتی، امنیت کامل و قطعی پیدا کرد، خواست که به حساب دو گروه باقیمانده ـ یعنی یهودیان و قبائل نجد ـ برسد تا امنیت و آرامش کامل تحقق یابد و صلح و امنیت در منطقه ایجاد شود و مسلمانان از درگیری پیوسته نجات یابند و مشغول تبلیغ رسالت خدا و دعوت به سوی خدا شوند.

از آن‌جایی که خیبر، لانه جاسوسی و فریبکاری و دسیسه و توطئه‌چینی و مرکز تحریکات نظامی و منبع نفاق و تحریکات و برانگیختن جنگ بود، در مرحله اول شایسته آن بود که مسلمانان به آن توجه کنند.

فراموش نکنیم که اهل خیبر کسانی بودند که گروه‌های مختلف را بر ضد مسلمانان جمع‌آوری کردند و یهودیان بنی قریظه را بر خیانت و نیرنگ برانگیختند. سپس با منافقان (ستون پنجم جامعه اسلامی) و قبیله غطفان و اعراب بادیه نشین (جناح سوم احزاب) ارتباط داشتند. و خودشان برای مبارزه آماده می‌کردند. و با این گستاخی‌ها و کارهایشان مسلمانان را به رنج و اذیت‌های پی در پی انداختند تا جایی که نقشه را برای فریب دادن پیامبر ص و از بین بردنش کشیدند. به همین خاطر مسلمانان ناچار شدند که پی در پی به مکان‌های یهودیان بروند و حتی ناچار شدند که سران این توطئه‌چینان و آشوبگران مثل سلام بن ابی الحقیق و اسیر بن زارم را به قتل برسانند. اما بر مسلمانان واجب بود که این یهودیان را از بین ببرند که این از همه چیز مهم‌تر بود. و در اقدام به این واجب درنگ کردند، چون قدرت و نیروی بزرگ‌تر و شدیدتر و سرسخت‌تر از آنان ـ که قریش بودند ـ در رویارویی مسلمانان بودند. وقتی که این رویارویی به پایان رسید، جو مناسبی برای حسابرسی این مجرمان فراهم آمد و روز حساب و محاکمه آنان نزدیک شد.

وقتی که منافقان و سست‌دلان در غزوه حدیبیه، کارشکنی کردند و به جنگ نرفتند، خداوند متعال راجع به آنان به پیامبرش دستور داد: ﴿سَيَقُولُ ٱلۡمُخَلَّفُونَ إِذَا ٱنطَلَقۡتُمۡ إِلَىٰ مَغَانِمَ لِتَأۡخُذُوهَا ذَرُونَا نَتَّبِعۡكُمۡۖ يُرِيدُونَ أَن يُبَدِّلُواْ كَلَٰمَ ٱللَّهِۚ قُل لَّن تَتَّبِعُونَا كَذَٰلِكُمۡ قَالَ ٱللَّهُ مِن قَبۡلُۖ فَسَيَقُولُونَ بَلۡ تَحۡسُدُونَنَاۚ بَلۡ كَانُواْ لَا يَفۡقَهُونَ إِلَّا قَلِيلٗا ١٥ [الفتح: ۱۵]. «هنگامى که شما براى به دست آوردن غنایم (خیبر) حرکت مى‏کنید، متخلفان (حدیبیه) مى‏گویند: بگذارید ما هم در پى شما بیائیم، آنها مى‏خواهند کلام خدا را تغییر دهند، بگو: «هرگز نباید بدنبال ما بیایید؛ این گونه خداوند قبل از (رجوع ما به مدینه) گفته است!» آنها به زودى مى‏گویند: «شما نسبت به ما حسد مى‏ورزید!» ولى آنها جز اندکى (از دین) نمى‏فهمند».

وقتی که پیامبر ص خواست که به طرف خیبر بیرون رود و اعلام کرد که هر کس رغبت و تمایل برای جهاد دارد همراه وی خارج شود، فقط اصحاب بیعت الرضوان که هزار و چهارصد نفر بودند، خارج شدند.

منافقان برخاستند و به نفع یهودیان کار می‌کردند؛ سردسته منافقان، عبدالله بن اُبی نزد یهودیان خیبر فرستاد که: محمد آهنگ شما را کرده و به طرف شما روی آورده است، پس شما هم آماده شوید و تمام امکانات و وسایل جنگی‌تان را آماده کنید و از وی نترسید، چون تعداد شما و امکانات و وسایل جنگی‌تان زیاد است، و همراهان محمد عده کمی هستند، فقط کمی سلاح و وسایل جنگی دارند. وقتی اهل خیبر از این امر اطلاع یافتند، کنانه بن ابی الحقیق و هوذه بن قیس را به سوی قبیله غطفان فرستادند تا از آنان کمک گیرند؛ چون آنان هم‌پیمانان یهودیان خیبر بودند، و یهودیان خیبر را بر ضد مسلمانان پشتیبانی می‌کردند. و برای قبیله غطفان شرط کردند که اگر بر مسلمانان چیره شوند، نیمی از میوه‌های خیبر از آنِ ایشان باشد.

لشکر اسلام به سوی دیوارهای دَور خیبر حرکت می‌کند

مسلمانان شب قبل از حمله را در نزدیکی خیبر به صبح رساندند، و یهودیان هیچ خبری از این عمل مسلمانان نداشتند. پیامبر ص هر وقت شب هنگام به نزدیکی قومی می‌رسید، تا هنگام صبح نزدیکشان نمی‌شد. وقتی صبح فرا رسید، نماز صبح را زود خواند و مسلمانان سوار شدند و به راه افتادند. اهل خیبر با بیل و تیشه‌هایشان بیرون آمدند و از آمدن مسلمانان خبری نداشتند. وقتی لشکر اسلام را دیدند گفتند، محمد، به خدا این محمد است. امروز هم پنج‌شنبه است. پس به سمت شهرشان با فرار برگشتند. آن‌گاه پیامبر ص فرمود: «اللَّهُ أَكْبَرُ، خَرِبَتْ خَيْبَرُ إِنَّا إِذَا نَزَلْنَا بِسَاحَةِ قَوْمٍ فَسَاءَ صَبَاحُ الْمُنْذَرِينَ»: «الله اکبر، خیبر ویران شد، الله اکبر، خیبر ویران شد، چون ما وقتی در محوطه جماعتی پیاده شدیم، فردای آن جماعت چه بد است!» [۱۵۲].

پیامبر ص مکانی را برای اردوگاه لشکرش انتخاب کرد. حباب بن منذر پیش پیامبر ص آمد و گفت: ای رسول خدا، آیا این مکانی که برای پیاده کردن لشکر انتخاب کردی، دستور خداست یا رأی شخصی خودت در جنگ است؟ پیامبر ص فرمود: «رأی شخصی خودم است». حباب گفت: ای رسول خدا، این مکان به پناهگاه غوره خرما خیلی نزدیک است و تمام جنگجویان خیبر در آنجا هستند و از احوال و اوضاع ما به خوبی خبر و اطلاع دارند ولی ما از احوال و اوضاع آنان خبری نداریم. تیرهایشان به ما می‌رسد ولی تیرهای ما به آنان نمی‌رسد. هم‌چنین از خانه‌های آنها در ایمن نیستیم. به علاوه این مکان، میان درختان خرما و جایی گود و خطرناک است. اگر به مکانی عاری از این عیب‌ها دستور می‌دادی، آن را اردوگاه قرار می‌دادیم. پیامبر ص فرمود: «رأی خوب همان است که اشاره کردی». سپس جای دیگری را اردوگاه قرار داد.

وقتی پیامبر ص نزدیک خیبر شد و بر آن مسلط شد، فرمود: «بایستید». لشکر ایستاد. آن‌گاه فرمود: «اللَّهُمَّ رَبَّ السَّمَوَاتِ السَّبْعِ وَمَا أَظْلَلْنَ وَرَبَّ الأَرَضِينِ السَّبْعِ وَمَا أَقْلَلْنَ وَرَبَّ الشَّيَاطِينِ وَمَا أَضْلَلْنَ فَإِنَّا نَسْأَلُكَ خَيْرَ هَذِهِ الْقَرْيَةِ وَخَيْرَ أَهْلِهَا وخیر ما فیها وَنَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّ هذه القرية وَشَرِّ أَهْلِهَا وَشَرِّ مَا فِيهَا ، أقدموا بسم الله» [۱۵۳] [۱۵۴]: «خدایا، ای پروردگار هفت آسمان و آن‌چه زیر پوشش آنهاست! و ای پروردگار هفت زمین و آن‌چه بر بالای آنهاست! و ای پروردگار اهریمنان و آن‌چه را که اهریمنان گمراه می‌کنند! ما خیر و خوبی این روستا و مردم آن را و آن‌چه در آن روستاست از تو می‌خواهیم، و از شر این روستا و مردم آن و آن‌چه در آن روستاست، به تو پناه می‌بریم. به نام خداوند حرکت کنید».

فردا پرچم را به دست کسی خواهم داد که خدا و پیامبرش را دوست دارد و خدا و پیامبرش هم او را دوست دارند

وقتی شب ورود به خیبر فرا رسید، پیامبر ص فرمود: «لأُعْطِيَنَّ الرَّايَةَ غدا رَجُلا يُحِبُّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ، وَيُحِبُّهُ اللَّهُ وَرسُولُهُ» «فردا پرچم را به دست کسی خواهم داد که خدا و پیامبرش را دوست دارد و خدا و پیامبرش هم او را دوست دارند». وقتی صبح فرا رسید، مسلمانان نزد پیامبر ص آمدند و هر یک آرزو می‌کرد که پیامبر پرچم را به دست او بدهد. پیامبر ص فرمود: «علی بن ابی‌طالب کجاست؟» گفتند: ای رسول خدا، چشمانش درد می‌کند. فرمود: «کسی را به دنبالش بفرستید». او را آوردند. رسول خدا ص آب دهان مبارکش را در چشمانش انداخت و برایش دعا کرد. و شفا یافت گوئی اصلاً دردی نداشته است. آن‌گاه پرچم را به دست او داد. علی گفت: ای رسول خدا، با آنان مبارزه کنم تا مثل ما ایمان بیاورند. پیامبر ص فرمود: «انْفُذْ عَلَى رِسْلِكَ حَتَّى تَنْزِلَ بِسَاحَتِهِمْ ، ثُمَّ ادْعُهُمْ إِلَى الإِسْلاَمِ، وَأَخْبِرْهُمْ بِمَا يَجِبُ عَلَيْهِمْ، فَوَاللَّهِ لأَنْ يَهْدِىَ اللَّهُ بِكَ رَجُلاً خَيْرٌ لَكَ مِنْ أَنْ يَكُونَ لَكَ حُمْرُ النَّعَمِ» [۱۵۵] [۱۵۶]: «آهسته پیش برو تا این‌که به محوطه‌شان برسی. سپس آنان را به سوی اسلام دعوت کن و تکالیف و واجبات دینی را به اطلاع آنان برسان. به خدا قسم، اگر خداوند تنها یک نفر را به وسیله تو هدایت کند، این برای تو از شتران اصیل و نجیب بهتر است».

[۱۵۲] بخاری به شماره ۳۷۱؛ و مسلم به شماره ۱۳۶۵ /۸۴ آن را روایت کرده‌اند. [۱۵۳] ابن هشام در «السیرة»، ۳/۷۹۲؛ و طبرانی در «معجم الکبیر»، ۸/۷۲۹۹ آن را آورده‌اند. و ابن خزیمه در «صحیح ابن خزیمه»، ۴/۲۵۶۵؛ و حاکم در «المستدرک» ، ۱/۴۴۶ آن را صحیح دانسته‌اند، و ذهبی با او موافقت کرده است. حافظ ابن حجر عسقلانی آن را حسن دانسته هم‌چنان که در «الفتوحات الربانیة»، ۵/۱۵۴ آمده است. هم‌چنین آلبانی در تحقیق خود بر کتاب «فقه السیرة»، اثر غزالی، ص ۳۵۳ آن را حسن دانسته است. [۱۵۴] السیرة النبویة، اثر ابن هشام، ۲/۳۲۹. [۱۵۵] بخاری به شماره ۲۹۴۲؛ مسلم به شماره ۲۴۰۶/۳۴؛ و ابوداود به شماره ۳۶۶۱ آن را روایت کرده‌اند. [۱۵۶] بخاری، در مبحث «المغازی»، باب: «غزوة خیبر»، ۲/۵۰۵-۵۰۶ آن را روایت کرده‌است.

قراری با خوشبختی

مسلمانان به قلعه‌های سر برافراشته هجوم بردند و قلعه به قلعه را ویران می‌کردند... خداوند پیروزی را برای مسلمانان رقم زده بود و رسول خدا ص قلعه‌های خیبر را فتح کرد. و صفیه ل در میان اسیران بود. ـ که شوهرش کنانه بن ابی الحقیق به قتل رسیده بود ـ او سهم صحابی جلیل القدر دحیه کلبی بود.

اینک با ما بیایید تا بدانیم صفیه پس از غزوه خیبر چگونه مادر مؤمنان شد.

از انس روایت شده است که می‌گوید: من در روز خیبر پشت سر ابوطلحه بودم. و پاهایم، با پای رسول الله ص تماس داشت. انس گوید: موقع طلوع آفتاب نزد یهودیان خیبر آمدیم. آنان حیواناتشان را بیرون کرده بودند، و خودشان با تبر و تیشه و بیل‌هایشان بیرون آمدند. وقتی لشکر اسلام را دیدند، گفتند: محمد، و روز پنج‌شنبه.

انس می‌گوید: و رسول الله ص فرمود: «خَرِبَتْ خَيْبَرُ إِنَّا إِذَا نَزَلْنَا بِسَاحَةِ قَوْمٍ فَسَاءَ صَبَاحُ الْمُنْذَرِينَ» «خیبر ویران شد! چون ما وقتی به قلمرو قومی رسیدیم، فردای آن جماعت چه بد است!». و خداوند آنان را شکست داد. و کنیزی زیبا در سهم «دحیه» افتاد. پس رسول الله ص، آن کنیز را خرید و او را به ام سُلیم داد تا او را برای پیامبر ص آماده کند. انس می‌گوید: (گمان می‌کنم او گفت: در خانه ام سُلیم عده‌اش را سپری کند). نام آن کنیز، صفیه بنت حُیی بود. پیامبر ص، در میهمانی عروسی‌اش، خرما و کشک و کره به میهمانان داد. مکان وسیعی برای میهمانان آماده شد و سفره‌ها را آوردند و روی زمین گذاشتند و کشک و کره را نیز آوردند و مردم از آن سیر خوردند. انس گوید، سپس مردم گفتند: نمی‌دانیم آیا پیامبر ص با او ازدواج کرده یا او را به کنیزی گرفته است؟ گفتند: اگر او را پوشاند، معلوم می‌شود که زنش است و اگر او را نپوشاند، معلوم می‌شود که او را به کنیزی گرفته است. وقتی پیامبر ص خواست سوار بر مرکب شود، او را پوشاند، و صفیه هم بر پشت شتر نشست و مردم دانستند که پیامبر ص با او ازدواج کرده است. وقتی مسلمانان نزدیک مدینه شدند، رسول الله ص شتر را به حرکت در آورد و ما هم در حرکت دادن شتر به او کمک می‌کردیم. انس می‌گوید: سپس ماده شترِ گوش شکافته لغزید و پیامبر ص و صفیه روی زمین افتادند. پیامبر ص برخاست و صفیه را پوشاند. و زنانی که نزدیک شده بودند گفتند: نفرین خدا بر یهودیان!

انس می‌گوید، گفتم: ای ابوحمزه! آیا رسول الله ص هم روی زمین افتاد؟ گفت: بله، به خدا سوگند، روی زمین افتاد [۱۵۷].

در روایتی از انس آمده است که: صفیه در سهم دحیه افتاد. و مردم پیش پیامبر ص از صفیه ستایش و تمجید می‌کردند. انس گوید: و می‌گفتند: در میان اسیران کسی مانند وی را ندیده‌ایم. انس افزود: پیامبر ص کسی را نزد دحیه فرستاد و هرچه دحیه خواست به او داد. سپس صفیه را به مادرم داد و گفت: «او را آماده کن». انس می‌گوید: سپس پیامبر ص از خیبر بیرون رفت. وقتی صبح شد، رسول خدا ص فرمود: «هر کس غذای اضافی دارد، برای ما بیاورد». مردی خرمای اضافی و قاووت اضافی آورد تا جایی که خوراک، زیاد شد. مردم از آن خوراک می‌خوردند و از حوض‌های آب باران که در کنارشان بود، می‌نوشیدند. آن‌گاه انس گفت: این میهمانی عروسی رسول الله ص بود. سپس ما روانه شدیم تا جایی که دیوارهای مدینه را دیدیم و به آن تکیه دادیم. آن‌گاه سوار شترهایمان شدیم و پیامبر ص نیز سوار شترش شد. راوی گوید: و پیامبر ص صفیه را پشت سرش سوار کرد. وی افزود: شتر سواری رسول خدا ص لغزید و پیامبر ص و صفیه روی زمین افتادند. راوی گوید: هیچ یک از مردم به آنان نگاه نکردند تا این‌که رسول خدا ص برخاست و صفیه را پوشاند. راوی می‌گوید: ما نزد پیامبر ص آمدیم، ایشان فرمود: «آسیبی به ما نرسید». راوی می‌گوید: آن‌گاه داخل مدینه شدیم. زنان پیامبر ص بیرون آمدند و به صفیه نگاه می‌کردند و از افتادنش شاد شده بودند [۱۵۸]

در روایت سومی آمده است: «... و اسیران جمع‌آوری شدند. دحیه نزد پیامبر ص آمد و گفت: ای رسول خدا ص، کنیزی را از این اسیران به من بده. پیامبر ص هم فرمود: «برو کنیزی را بردار». دحیه هم، صفیه بنت حُیی را برداشت. آن‌گاه مردی پیش پیامبر خدا ص آمد و گفت: ای پیامبر خدا، صفیه دختر حُیی، بزرگ یهودیان بنی قریظه و بنی نضیر را به دحیه دادی؟ صفیه فقط برای تو خوب است و زیبنده توست. پیامبر ص فرمود: «دحیه را همراه صفیه صدا کنید». آن‌گاه دحیه همراه صفیه آمد. وقتی پیامبر ص به صفیه نگاه کرد، فرمود: «از میان اسیران کنیز دیگری را بردار». سپس صفیه را آزاد کرد و با او ازدواج نمود.

ثابت به او گفت: ای ابوحمزه! مهریه‌اش چه بود؟ گفت: خودش؛ یعنی پیامبر ص صفیه را آزاد کرد و با او ازدواج نمود. تا این‌که در راه، ام سُلیم، صفیه را برای پیامبر ص آماده کرد، و در شب او را تحویل آن حضرت داد. پس پیامبر ص داماد شد و فرمود: «هر کس چیزی دارد، بیاورد». راوی گوید: سفره پهن شد. وی افزود: مردی کشک آورد، و یکی دیگر خرما آورد، و دیگری کره آورد. پس خوراک، زیاد شد. ولیمه رسول الله ص این بود [۱۵۹] [۱۶۰].

و از انس روایت شده است که پیامبر ص صفیه را آزاد کرد و این آزادی‌اش را مهریه وی قرار داد [۱۶۱].

از ابوموسی روایت شده است که می‌گوید: رسول الله ص راجع به کسی که کنیزش را آزاد می‌کند و سپس با او ازدواج می‌کند، فرمود: «چنین فردی دو اجر دارد» [۱۶۲].

چه زیباست که همه با هم تأمل کنیم که پیامبر محبوب ص، که مهربان و دلسوز و متواضع بود، با دلسوزی و مهربانی اطرافیانش را مورد خطاب قرار می‌دهد و این فرصت را به اطرافیانش می‌دهد تا آن‌چه در درونشان است، آشکار کنند، سپس در نهایت دلسوزی و مهربانی اطرافیانش را مورد خطاب قرار می‌دهد تا شبهه را از بین ببرد و حقایق را اظهار دارد... و این چیزی است که برای مادرمان، صفیهل اتفاق افتاد.

از ابن عمرب روایت شده است که گوید:

در چشمان صفیه سبزی‌ای بود. پیامبر ص به او گفت: «این سبزی چیست در چشمانت؟» صفیه گفت: به شوهرم گفتم: من در خواب دیدم که یک ماه در اتاقم افتاد. شوهرم مرا سیلی زد و گفت: آیا پادشاهی یثرب را می‌خواهی؟ صفیه گفت: برای من چیزی منفورتر از کشتن پدرم و شوهرم به دست رسول الله ص نبود. پیامبر ص مدام برای من عذر می‌آورد و فرمود: «ای صفیه! پدرت عرب‌ها را بر ضد من برانگیخت و چنین و چنان کرد» تا این‌که این احساس از درونم رفت [۱۶۳].

برای این موضع‌گیری عظیم، نمی‌توانیم حاشیه‌ای را بیاوریم جز این‌که فرموده خداوند را به یاد آوریم؛ آن‌جا که می‌فرماید: ﴿لَقَدۡ جَآءَكُمۡ رَسُولٞ مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ عَزِيزٌ عَلَيۡهِ مَا عَنِتُّمۡ حَرِيصٌ عَلَيۡكُم بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ رَءُوفٞ رَّحِيمٞ ١٢٨ [التوبة: ۱۲۸]. «به یقین، رسولى از خود شما بسویتان آمد که رنجهاى شما بر او سخت است؛ و اصرار بر هدایت شما دارد؛ و نسبت به مؤمنان، رئوف و مهربان است».

[۱۵۷. [ ])- مسلم در مبحث «النکاح» به شماره ۱۳۶۵/۸۷ آن را روایت کرده است. [۱۵۸] مسلم در مبحث «النکاح»، به شماره ۱۳۶۵/۸۸ آن را روایت کرده است. [۱۵۹] مسلم در مبحث «النکاح»، به شماره ۱۳۶۵/۸۴ آن را روایت کرده است. [۱۶۰] امام نووی می‌گوید: مازری و دیگران گویند: کاری که دحیه کرد، دو احتمال دارد : اول: با رضایت و میل و رغبت خود، کنیز را پس داده و پیامبر ص به او اجازه داده که کنیز دیگری را بردارد.
دوم: پیامبر ص به دحیه اجازه داده که یک کنیز از اسیران که در مرتبه پائینی است، بردارد نه این‌که بهترین و برترین آنها را بردارد. پس وقتی که پیامبر ص دید که دحیه، باارزش‌ترین و بهترین و برترین کنیز را از لحاظ نسب و شرف در میان قومش و زیباترین کنیز را برداشته، آن را پس گرفت؛ چون این اجازه را به دحیه نداد. و دید که اگر صفیه در نزد دحیه بماند، این اشکال و ایراد پیش می‌آید که دحیه با این کار نسبت به بقیه افراد لشکر برتری و امتیاز می‌یابد. هم‌چنین اشکال و عیب دیگری دارد و آن این‌که صفیه با وجودی که مرتبه و منزلت والایی دارد و دختر رئیس و بزرگ یهودیان است، و به وی بی‌احترامی می‌شود و با دیده کم و بی‌ارزش به وی نگاه می‌شود. باز در صورت ماندن صفیه نزد دحیه، این اشکال و عیب وجود داشت که پیامبر ص این ترس را داشت که صفیه به سبب منزلت و مرتبه والایش بر دحیه برتری‌طلبی کند، و چه بسا به خاطر همین امر، جدایی و اختلاف و مواردی از این قبیل میان آنان پیش آید؛ در نتیجه اگر پیامبر ص صفیه را برای خودش بردارد، همه این اشکالات و ایرادات و معایب منتفی می‌شوند. و با وجود این‌ها، پیامبر ص کنیز دیگری را به جای صفیه به دحیه داد. این‌که در روایت دیگری آمده است: «صفیه در سهم دحیه افتاد، پس رسول الله ص او را خرید»، این احتمال دارد که گفته باشد: «صفیه در سهم او افتاد» یعنی «دحیه اجازه یافت که کنیزی را بردارد». تا با دیگر روایات موافقت کند. و عبارت: «او را خرید»، به این معناست که به جای آن چیزهای باارزشی داد تا دل دحیه را به دست آورد نه به این معنا که معامله‌ای صورت گرفته است. و به این صورت همه روایات در این زمینه متفق و سازگار می‌شوند. و این نوع بخشیدن به دحیه، بر دادن غنیمت به وی حمل می‌شود. (صحیح مسلم بشرح النووی، ۹/۳۱۳-۳۱۴).
[۱۶۱] مسلم در مبحث «النکاح»، به شماره ۱۳۶۵/۸۵ آن را روایت کرده است. [۱۶۲] مسلم در مبحث «النکاح»، ۱۵۴/۸۶آن را روایت کرده است. [۱۶۳] هیثمی در کتاب «مجمع الزوائد»، شماره ۱۵۳۷۳ می‌گوید: طبرانی آن را روایت کرده و راویانش، راویان احادیث صحیح‌اند. و آلبانی در کتاب «السلسلة الصحیحة»، به شماره ۲۷۹۳ آن را صحیح دانسته است.

در خانه نبوت

صفیهل پس از آن‌که در راه بازگشت به مدینه منوره با پیامبر ص ازدواج کرد، همراه وی برگشت ... او در نهایت خوشبختی بود؛ چون در ذهنش هم خطور نکرد که یکی از زنان مؤمن می‌شود، حالا که مادر مؤمنان شده، وضعیت چگونه باید باشد.

این چه لحظه‌ای است که قلم از وصف آن ناتوان است!!!

مژده دهنده به سوی مردم مدینه آمد تا آمدن رسول خدا ص را به اطلاع آنان برساند. تمام اهالی مدینه برای استقبال از رسول الله ص که از این غزوه بازگشته بود، بیرون آمدند. چهره‌های افراد، شادان و شادمان بود، و شادی و خوشحالی سراپای فرزندان را فرا گرفته بود. در حالی که زنان روی بام خانه‌ها بودند، قلب‌هایشان لبریز از سرور و شادی بود.

اما منافقان در دلتنگی و اندوه وحشتناکی بودند. چیزی را اظهار می‌کردند که خلاف آن چیزی بود که در درون‌شان پنهان می‌داشتند. به خاطر پیروزی رسول خدا ص گلوهایشان تنگ شده بود. و خداوند آنان را رسوا کرد و آیین کافران را، پایین و آیین خداوند را والا گردانید.

زنان در خانه‌های پیامبر ص برای استقبال از پیامبر اسلام و محبوب مسلمانان، آماده می‌شدند. پیامبری که خداوند به وسیله قلب‌های سالم، تصمیم‌ها و عزم‌های راستین و درون‌هایی پاک، او را پیروز گردانید.

به نظر می‌رسد که مادرمان عایشه صدیقه دختر ابوبکر صدیق، غیرتی شده بود وقتی که خبر ازدواج رسول الله ص با صفیه دختر حُیی، پادشاه یهودیان، آن دختر جوان و زیبا، آن دختر هفده ساله، به او رسید.

از آمنه دختر قیس غفاریه روایت شده است که می‌گوید: من یکی از زنانی بودم که در شب زفاف، صفیه را به حجله فرستادم. از وی شنیدم که می‌گفت: روزی که نزد رسول الله ص رفتم، هفده سال نداشتم [۱۶۴].

سواران مبارک به مدینه منوره رسیدند و رسول الله ص ترجیح داد که صفیه پاک را نزد همسرانش نبرد و دوست داشت که او را در خانه صحابی نجیب، حارثه بن نعمان انصاری س پیاده کند.

خبر آمدن صفیه همسر پیامبر ص و مادر مؤمنان در میان زنان انصار فاش شد. که صفیه هم در صف مادران پاکِ مؤمنان داخل شد. و آنان مرتبا می‌آمدند و به جمال و کمال صفیه نگاه می‌کردند [۱۶۵].

[۱۶۴] طبقات ابن سعد، ۸/۱۲۹؛ و المستدرک، ۴/۲۹. [۱۶۵] نساء أهل البیت، ص ۳۵۲.

صفیه، زنی بخشنده و گرامی و صاحب قلبی نازک

وقتی صفیه ل به خانه‌های پیامبر ص منتقل شد، همه انواع خیر و نیکی را برای خواهران دینی‌اش (مادران مؤمنان) ـ رضی الله عنهن ـ به ارمغان آورد. او هدایایی را به آنها تقدیم کرد، اما از ریحانه رسول الله ص، دخترش فاطمه ل شروع کرد و هدیه گرانبهایی به او تقدیم کرد.

از ابن مسیب روایت شده است که گوید: صفیه آمد و در گوش‌هایش، گوشواره طلا بود. او آن گوشواره را به فاطمه و زنان همراه فاطمه داد [۱۶۶].

صفیه عجب مادر خردمند و عاقلی بود که دانست هدیه، تأثیر بزرگی در دل‌های مردمان پیرامونش دارد؛ آن حضرت فرموده‌اند: «تَهَادَوْا تَحَابُّوا» [۱۶۷]: «به همدیگر هدیه بدهید، تا همدیگر را دوست بدارید».

اما صفیه با وجود این، احساس غربت شدیدی می‌کرد، چون همسران پاک پیامبر ص نمی‌توانستند اصل و ریشه او را فراموش کنند، چون او روزی از روزها یهودی بود ولی خداوند او را به نعمت اسلام، باعزت و محترم و مکرم کرد.

[۱۶۶] ابن سعد در «الطبقات»، ۸/۱۲۷ آن را روایت کرده است. ارناؤوط می‌گوید: راویانش، ثقه و مورد اعتمادند. [۱۶۷] ابویعلی آن را از ابوهریره روایت کرده، و آلبانی در کتاب «صحیح الجامع»، به شماره ۳۰۰۴ آن را حسن دانسته است.

همانا تو دختر پیامبر هستی ... عمویت پیامبر بود ... و همسر پیامبر هستی

از انس روایت شده است که می‌گوید: به صفیه خبر رسید که حفصه گفت: دختر یک نفر یهودی. صفیه گریه کرد. آن‌گاه پیامبر ص بر او داخل شد در حالی که می‌گریست. فرمود: «چرا گریه می‌کنی؟» گفت: حفصه به من گفت که من دختر یک نفر یهودی هستم. پیامبر ص فرمود: «إِنَّكِ لاَبْنَةُ نَبِىٍّ وَإِنَّ عَمَّكِ لَنَبِىٌّ وَإِنَّكِ لَتَحْتَ نَبِىٍّ فَفِيمَ تَفْخَرُ عَلَيْكِ» «همانا تو دختر پیامبر هستی، عمویت پیامبر بود، و همسر پیامبر هستی. پس حفصه با چه چیزی بر تو فخر می‌کند؟» سپس فرمود: «اتقی الله یا حفصة» [۱۶۸]: «ای حفصه! از خدا بترس».

یک بار اتفاق افتاد که عایشه ل برخاست و صفیه ل را تحقیر کرد به این‌که او کوتاه‌قد است و پیامبر ص او را نپسندیده و برخلاف میل و رغبتش با وی ازدواج نمود.

از عایشه روایت شده است که می‌گوید: به پیامبر ص گفتم: بس است برایت صفیه که چنین و چنان است. (منظورش این بود که او کوتاه‌قد است). آن‌گاه پیامبر ص فرمود: «لَقَدْ قُلْتِ كَلِمَةً لَوْ مُزِجَتْ بِمَاءِ الْبَحْرِ لَمَزَجَتْهُ» [۱۶۹]: «سخنی را بر زبان آوردی که اگر با آب دریا آمیخته شود، آن را تلخ می‌کند».

بلکه چیزی نزدیک به همین اتفاق از زینب بنت جحشل روی داد، که پیامبر ص به خاطر همین قضیه عصبانی و ناراحت شد و تا مدتی او را سرزنش کرد.

از صفیه بنت حُیی روایت شده است که: پیامبر ص همراه همسرانش به حج رفت. پس شتر صفیه را برایش ذبح کرد. آن‌گاه صفیه گریست. وقتی این خبر را به اطلاع رسول الله ص رساندند، آمد و اشک‌های صفیه را با دستش پاک می‌کرد و صفیه هم‌چنان گریه می‌کرد و پیامبر ص او را از گریستن نهی می‌کرد. پس پیامبر ص در میان مردم پایین آمد. موقع شب به زینب بنت جحش گفت: «برای خواهرت شتری تهیه کن تا سوار بر آن شود. ـ زینب از همه زنان پیامبر ص بیشتر شتر داشت ـ زینب گفت: برای زن یهودی‌ات شتر تهیه می‌کنم تا سوار بر آن شود.

پیامبر ص ناراحت شد و با وی حرف نزد تا وقتی که به مدینه برگشت و ماه محرم و صفر گذشت و نزد وی نیامد و نوبت همخوابگی برایش تعیین نکرد. تا جایی که زینب از او ناامید شد.

در ماه ربیع الاول پیامبر ص نزد زینب رفت. وقتی زینب او را دید گفت: ای رسول خدا، چه کار کنم؟ راوی گوید: زینب کنیزی داشت که او را از رسول الله ص پنهان می‌کرد، آن‌گاه زینب گفت: آن کنیز برای تو.

روای گوید: پیامبر ص به بسترش رفت. و بسترش برداشته شده بود، رسول‌خدا ص آن را بر زمین نهاد و از خانواده‌اش راضی شد [۱۷۰].

این درس بزرگی برای امت اسلامی است تا همه بدانیم که غیرت و حسادت در زنان جزو سرشت و طبیعت آنان است و هرگز از هیچ یک از آنان جدا نمی‌شود. وقتی این حال مادران مؤمنان ـ رضی الله عنهن ـ است، پس حال دیگر زنان چگونه باید باشد.

[۱۶۸] احمد در مسند خود ۳/۱۳۵؛ و ترمذی در سنن خود به شماره ۳۸۹۴ آن را روایت کرده اند. و ارناؤوط گوید: اسناد آن صحیح است . [۱۶۹] ابوداود و ترمذی آن را روایت کرده‌اند. و آلبانی در «صحیح الجامع»، به شماره ۵۱۴۰؛ و «صحیح سنن ابی داود»، به شماره ۴۰۸۰ آن را صحیح دانسته است. [۱۷۰] احمد در «المسند»، ۶/۳۳۷-۳۳۸ آن را روایت کرده است. شمیسه یا سمیه که در سلسله سندِ روایت شده است، شناخته شده نیست، و بقیه راویانش ثقه‌اند. ابن سعد در «الطبقات»، ۸/۱۲۶-۱۲۷ از طریق عفان بن مسلم، از حماد بن سلمه، از ثابت، از شمیسه از عایشه مانند آن را روایت کرده است.

به خدا قسم، او راستگوست

وقتی فطرت انسان، سالم و درونش، پاک باشد، در این صورت صادقانه حرف می‌زند و مکر و حیله و دروغ را نمی‌شناسد، و مکر و حیله و دروغ هم هیچ آشنایی با او ندارد. و به همین خاطر، این صفات باعث می‌شود که همه مردم به وی احترام بگذارند.

ام‌المؤمنین صفیهل دارای درونی پاک و ظاهری پاک بود، و رسول الله ص را دوست داشت و در حب و دوستی‌اش به خاطر خدا راست و درست بود. و کردار و گفتارش از سرچشمه صدق و راستی و وفا می‌آمد. چیزی که سبب شد وی در برخی موضع‌گیری‌های عطرآگینی که سیرت و رفتار معطرش را در همه جا پخش کرد، منحصر به فرد باشد. رسول الله ص به صداقت و راستی مادرمان صفیه گواهی داده پس از آن‌که به آن سوگند یاد کرد [۱۷۱].

از زید بن اسلم روایت شده است که: صفیه بنت حُیی موقع درد و بیماری پیامبر خدا ص که در آن وفات یافت، گفت: به خدا قسم، ای پیامبر خدا دوست می‌داشتم که درد و بیماری‌ات به من برسد. همسران پیامبر ص او را مسخره کردند. پیامبر ص آنان را آگاه کرد و فرمود: «آب را در دهان خود بگردانید». گفتند: چرا؟ فرمود: «به خاطر این‌که وی را مسخره کردید، به خدا قسم، او راستگوست» [۱۷۲].

این چه فضیلت بزرگی برای مادر مؤمنان «صفیه» است که انسان راستگویی که از روی هوا و هوس سخن نمی‌گوید، گواهی دهد که او راستگوست و بلکه برای آن سوگند یاد می‌کند.

[۱۷۱] نساء أهل البیت، ص ۳۵۸. [۱۷۲] ابن سعد در «الطبقات»، ۸/۱۲۸ آن را روایت کرده است. و راویانش ثقه و مورد اطمینان‌اند ولی حدیثی مرسل است.

آرام باشید، او صفیه است

این موضع‌گیری با عظمتی است که جایگاه صفیه ل را در قلب پیامبر ص روشن می‌سازد و نیز میزان شفقت و دلسوزی و مهربانی پیامبر ص در حق امتش را روشن می‌سازد.

از صفیه بنت حُیی روایت شده است گوید: پیامبر ص در حال اعتکاف بود. شب نزدش رفتم تا او را ببینم. با وی صحبت کردم سپس برخاستم تا به خانه برگردم. پیامبر ص همراه من برخاست تا مرا به خانه‌ام برگرداند. منزل صفیه در خانه اسامه بن زید بود. دو مرد انصاری از آن‌جا عبور کردند، وقتی پیامبر ص را دیدند، به سرعت رفتند. آن‌گاه پیامبر ص فرمود: «عَلَى رِسْلِكُمَا إِنَّهَا صَفِيَّةُ بِنْتُ حُيَىٍّ» «آرام باشید، او صفیه بنت حُیی است». آن دو مرد گفتند: سبحان الله! ای رسول خدا.

پیامبر ص فرمود: «إِنَّ الشَّيْطَانَ يَجْرِى مِنَ الإِنْسَانِ مَجْرَى الدَّمِ وَإِنِّى خَشِيتُ أَنْ يَقْذِفَ فِى قُلُوبِكُمَا شَرًّا، وْ قَالَ شَيْئًا» [۱۷۳] [۱۷۴]: «همانا شیطان مثل خون در وجود انسان جریان دارد، و من ترسیدم که شیطان در قلب شما، بدی یا [فرمود:] چیزی بیندازد».

[۱۷۳] مسلم در مبحث «السلام»، به شماره ۲۱۷۵/۲۴ آن را روایت کرده است. [۱۷۴] امام نووی می‌گوید: در این حدیث چندین فایده وجود دارد: یکی، بیان نهایت شفقت و دلسوزی پیامبر ص، بر امتش و مراعات مصالحشان و صیانت و مصون ماندن دل‌ها و اعضایشان است. او نسبت به مؤمنان، مهربان و دلسوز بود، و ترسید که شیطان در قلب آن دو مرد، وسوسه ایجاد کند در نتیجه هلاک شوند؛ چون بدگمانی نسبت به پیامبران بنا به اجماع مسلمانان کفر است، و ارتکاب گناهان کبیره از پیامبران جایز نیست. یکی دیگر از فواید حدیث مذکور این است که هر کس چنین گمانی به پیامبر ص داشته باشد، کفر ورزیده است. فایده دیگر حدیث مذکور، این است که زن می‌تواند در شب یا روز از شوهر معتکفش دیدن کند، و در این صورت اعتکافش هیچ اشکالی ندارد اما زیاد نشستن زن و لذت بردن از سخنان زن مکروه است تا منجر به جماع یا بوسه یا چیزهایی از این قبیل که اعتکاف را باطل می‌کند، نشود. یکی دیگر از فواید حدیث فوق این است که دوری از دچار شدن به بدبینی درباره انسان، و عذر آوردن به عذرهای صحیح مستحب است. و این‌که چه بسا انسان در ظاهر ممکن است کار ناپسندی انجام دهد که در واقع حق و درست است، و گاهی ممکن است نتواند حال و وضعیتش را توضیح دهد که بدبینی را دفع کند. فایده دیگر حدیث فوق‌الذکر، آمادگی برای محفوظ بودن از مکاید و نیرنگ‌های شیطان است، چون او همانند خون در وجود انسان جریان دارد، پس انسان برای دوری از وسوسه‌ها و شرّش آماده می‌شود. در این عبارت: «پس پیامبر ص برخاست تا مرا به خانه‌ام برگرداند»، جواز رفتن معتکف همراه زنش مادام که از مسجد خارج نشود، می‌باشد. و در حدیث نیامده که پیامبر ص از مسجد خارج شده است. (مسلم بشرح النووی، ۱۴/۲۲۳-۲۲۴).

جبران آن‌چه از دست رفته است

صفیه ل در طاعت و عبادت خداوند متعال می‌کوشید تا فرصت‌هایی را که از دست داده، جبران کند. او آرزو می‌کرد که ای کاش همان اولین لحظه‌ای که محمد مصطفی ص مبعوث شد، اسلام می‌آورد تا هر لحظه‌ای را در طاعت خدا و در کنار پیامبرش ص غنیمت شمارد.

به خاطر همین لحظه‌ای از عمرش را بدون طاعت و عبادت خداوند نمی‌گذارند. نزدیکی‌اش با پیامبر ص سبب آن شده بود که وی آن‌چه در دین و دنیایش که به وی نفع و فایده می‌رساند، در حضور پیامبر ص یاد بگیرد. او مستقیماً از منبع و سرچشمه پاک و صاف سیراب می‌شد؛ پس از اخلاق و سنت و روش و مهربانی و دلسوزی و بصیرت و دانش پیامبر ص برمی‌گرفت... بلکه او نشست تا بیشتر و بیشتر آیاتی از کتاب خدا حفظ کند و مشغول نقل سنت پیامبر ص به زنان پیرامونش می‌شد تا این فرموده خداوند را عملی سازد که می‌فرماید: ﴿وَٱذۡكُرۡنَ مَا يُتۡلَىٰ فِي بُيُوتِكُنَّ مِنۡ ءَايَٰتِ ٱللَّهِ وَٱلۡحِكۡمَةِۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ لَطِيفًا خَبِيرًا ٣٤ [الأحزاب: ۳۴]. «آنچه را در خانه‏هاى شما از آیات خداوند و حکمت و دانش خوانده مى‏شود یاد کنید؛ خداوند لطیف و خبیر است».

فراقی دردناک

ایام زیبا و خوش به سرعت گذشت و صفیهل همراه پیامبر ص در بهشت دنیا که ایمان تمامی جوانبش را در بر گرفته بود، زندگی می‌کرد.

اما دوام حال، محال و غیرممکن است. آن روز آمد که تمام هستی در آن روز به خاطر مرگ پیامبر ص تاریک شد. و صفیه با مرگ پیامبر ص بسیار اندوهگین و ناراحت شد تا جایی که نزدیک بود قلبش پاره شود. اما صبر و تحمل و پایداری کرد تا اجر و پاداش صبرکنندگان را به دست آورد.

خداوند نیکوکاران را دوست می‌دارد

پس از وفات پیامبر محبوب ص، صفیه ل بر همان حالت تعهد و وفاداری‌اش به دین و به پیامبر ص ماند؛ هم‌چنان شب زنده‌دار و روزه‌دار و عبادتگذار خداوند متعال بود... ابوبکرس قدر و منزلت و جایگاه والا و عالی‌اش را می‌دانست. و وقتی که ابوبکر وفات یافت و عمر به خلافت رسید، او نیز فضل و منزلت و جایگاه والایش را می‌دانست.

این یک موضع‌‌گیری عظیم از موضع‌گیری‌های اوست که برای ما روشن می‌کند که او چگونه برای تمامی انسان‌های پیرامونش، مهربان و باشفقت بود و خیر و نیکی را در قلبش برای همه مردم حمل می‌کرد.

ابوعمر عبدالبر می‌گوید: برای ما روایت شده که کنیزِ صفیه نزد عمر بن خطاب آمد و گفت: صفیه، شنبه را دوست می‌دارد و با یهودیان ارتباط دارد. عمر کسی را دنبالش فرستاد تا در این زمینه از وی سئوال کند. صفیه گفت: راجع به شنبه باید گفت، از آن زمانی که خداوند جمعه را برایم جایگزینش کرده، آن را دوست نداشته‌ام؛ و در مورد یهودیان هم باید گفت: من در میان آنان خویشاوندانی دارم و صله رحم و پیوند خویشاوندی را به جای می‌آورم. سپس صفیه به کنیز گفت: چه چیزی تو را وادار به این کار کرد؟ گفت: شیطان. صفیه گفت: برو، تو آزادی [۱۷۵].

صفیهل می‌توانست او را مجازات کند ولی گذشت کرد، هنگام توانایی را از صاحب اخلاق والا، محمد بن عبدالله ص یاد گرفته بود.

خداوند بندگان پرهیزگارش را این چنین مورد ستایش و تمجید قرار می‌دهد:

﴿ٱلَّذِينَ يُنفِقُونَ فِي ٱلسَّرَّآءِ وَٱلضَّرَّآءِ وَٱلۡكَٰظِمِينَ ٱلۡغَيۡظَ وَٱلۡعَافِينَ عَنِ ٱلنَّاسِۗ وَٱللَّهُ يُحِبُّ ٱلۡمُحۡسِنِينَ ١٣٤ [آل‌عمران: ۱۳۴].

«همانها که در توانگرى و تنگدستى، انفاق‏ مى‏کنند؛ و خشم خود را فرو مى‏برند؛ و از خطاى مردم درمى‏گذرند؛ و خدا نیکوکاران را دوست دارد».

[۱۷۵] الاستیعاب، ۱۳/۶۵.

موضع‌گیری زیبای صفیه با عثمان س

در زمان حیات خلیفه سوم، عثمان س، مادرمان صفیه ل موضع‌گیری درخشانی داشت که حاکی از فضل و بزرگواری او و دانستن جایگاه عثمان س بود.

روایتی هم از کنانه برده آزاد شده مادرمان صفیه آمده که این مطلب را تأیید می‌کند. وی می‌گوید: من استر صفیه را که بر آن سوار بود می‌راندم تا به دنبال عثمان برود. در راه مالک اشتر [۱۷۶] با صفیه برخورد کرد و صورت استرش را زد تا این‌که سرش را به طرف دیگر برگرداند. آن‌گاه صفیه گفت: مرا برگردان و این چنین مرا خوار نکن. راوی گوید: سپس صفیه چوب‌هایی را بین منزل خود و منزل عثمان قرار داد و آب و خوراک را بر روی آن چوب‌ها برای عثمان می‌برد [۱۷۷].

با این کار زیبا و انسان دوستانه، ام‌المؤمنین صفیه عدم رضایتش را از کسانی که به عثمان ظلم و ستم کردند و او را در تنگنا قرار دادند و آب و غذا را از وی منع کردند، اظهار می‌دارد. او وظیفه خودش دانست که بهترین یاور برای عثمان ذی النورین باشد. هم‌چنین با این کارش، گستردگی افق و روشنفکری‌اش و کمال عقلش که مسائل را با آن می‌سنجید، بیان می‌کند. به همین خاطر ابن اثیر و نووی ـ رحمهما الله ـ این چنین صفیه را توصیف می‌نمایند: او زنی خردمند از زنان خردمند است [۱۷۸]. و حافظ ابن کثیر / او را مورد ستایش و تمجید قرار داده و می‌گوید: صفیه از لحاظ عبادت و ورع و پرهیزگاری و زهد و پارسائی و نیکی و صدقه از زنان بزرگ بود. خداوند از او راضی باد و او را راضی و خشنود گرداند! [۱۷۹].

[۱۷۶] مالک بن حارث نخعی، که از سران کوفه بود و در زمان عثمان بن عفان س در فتنه شهادت ایشان نقش مهمی داشت. [۱۷۷] برگرفته از «الاصابة»، ۴/۳۳۹ با اندکی تصرف . و نگاه : طبقات ابن سعد، ۸/۱۲۸؛ و سیر أعلام النبلاء، ۲/۲۳۷. ارناووط می‌گوید: راویانش ثقه و مورد اطمینان‌اند. [۱۷۸] اسد الغابة، ۶/۱۶۹؛ و تهذیب الأسماء واللغات، ۲/۳۴۹. [۱۷۹] البدایة والنهایة؛ اثر ابن کثیر، ۸/۴۶.

اینک زمان رحلت فرا رسیده

مادرمان صفیه ل پس از وفات پیامبر محبوب ص نزدیک به چهل سال زندگی کرد و در تمام این مدت مشغول طاعت و عبادت خداوند از قبیل نماز و روزه و صدقه و علم و دعوت به سوی خدا بود.

او در دوران خلفای راشدین از اول تا آخر حضور داشت و در زمان فتوحات اسلامی در شرق و غرب زندگی کرد و تمام پیروزی و قدرت و تسلط مسلمانان در شرق و غرب زمین و در واقع در سراسر کره زمین که پیامبر ص از آنها خبر داده بود، با چشمان خود دید.

در سال پنجاه هجری، مادرمان صفیه ل بر بستر مرگ خوابید تا پروردگارش را در حالی که از کرده خود در جهان و از نعمت آخرت یزدان خشنود بود و خدا هم از او خشنود بود، ملاقات کند پس از آ‌ن‌که پیامبر محبوب ص در حالت رضایت و خشنودی از او وفات یافته بود.

صفیهل وفات یافت تا الگو و سرمشق والایی برای هر خواهر مسلمان تا روز قیامت باشد.

خداوند از وی راضی باد و او را راضی و خشنود گرداند و بهشت برین را جایگاهش گرداند!

فاطمه بنت رسول الله ص:
«تو بزرگ و سرور زنان بهشتی هستی». محمد رسول الله

همانا انداختن نور و روشنائی بر سیرت فاطمه ل کاری بس دشوار است، چون مناقب و فضائل و بزرگواری‌هایش خیلی زیادند. به خدا قسم، من که دارم راجع به سیرت و زندگانی او می‌نویسم احساس خجالت و شرمساری می‌کنم. من کیستم تا سیرت و زندگی دختر رسول الله ص را روایت کنم؟!!!.

احساس می‌کنم که کلمات از خجالت و شرمساری فرار می‌کنند.

همانا سیرت معطرش بهترین توشه برای زنان و دخترانمان است؛ چون قلب‌های باایمان را به گونه‌ای در می‌آورد که با نور یقین سرازیر می‌شوند و با طناب ایمان و تقوا متصل می‌شوند. او دختر سرور و بزرگ اولین و آخرین، حضرت محمد ص است، و مادرش، سرور و بزرگ زنان جهانیان، خدیجه ل می‌باشد.

پس چگونه سیرت و زندگینامه‌اش را شروع کنیم و از کجا شروع کنیم، چون بوی خوش سیرتش سراسر هستی را پُر کرده تا جایی که ما نمی‌دانیم چه می‌نویسیم و چه چیزی را رها می‌کنیم!!!.

چقدر نیازمندیم ـ در حالی که با سیرت معطرش زندگی می‌کنیم ـ که خود را از تعلقات دنیا رها کنیم تا آن لحظات باارزش را در خانه نبوت بگذرانیم تا حیات حقیقی‌ای که پیامبر ص همراه مادرمان خدیجه و دخترش فاطمه ل به سر برده، ببینیم.

با ما بیایید تا آن صفحه مبارک را همراه ریحانه خانه پاک، همراه سرور و بزرگ زنان جهانیان در زمان خود و سرور و بزرگ زنان بهشتی، همراه فاطمه کسی که دل‌ها با یاد او آرام می‌شوند، شروع کنیم.

آن سیرت معطر را با این کلمات شروع می‌کنم: الـمجد یُشرَق من ثلاث مطالع
في مهد فاطمة فما أعلاها!
«مجد و بزرگی در بستر فاطمه از سه جهت طلوع می‌کند. او چقدر والاست!» هي بنت من، هي زوج من، هي أم من
من ذا یداني في الفخار أباها؟
«او دختر کیست؟ همسر کیست؟ مادر کیست؟ چه کسی در بزرگی به پای پدرش می‌رسد؟». هي ومضة من نور عین الـمصطفی
هادي الشعوب إذا تروم هُداها
«او تابشی از نور چشم مصطفی، هدایتگر ملت‌هاست وقتی که هدایتش بخواهد». هو رحمة للعالـمین وکعبة الآ
مال في الدنیا وفي أخراها
«او (پیامبر ص) رحمت و مهربانی برای جهانیان است. و کعبه آرزوها در دنیا و آخرت است». من أیقظ الفطر النیام بروحه
وکأنه بعد البلی أحیاها
«کسی که سرشت‌های خوابیده را با روح خویش بیدار کرد. گوئی پس از پوسیدن و کهنگی، آنها را زنده گردانید». وأعاد تاریخ الحیاة جدیدة
مثل العرائس في جدید حُلاها
«و تاریخ را حیاتی تازه بخشید، مانند عروس‌ها در لباس‌ها و زینت‌های نوشان». ولزوج فاطمة بسورة «هل أتی»
تاجٌ یفوق الشمس عند ضُحاها
«شوهر فاطمه با آمدن سوره «هل أتی» درباره او، تاجی است که از خورشید موقع روشنائی‌اش هم بالاتر است». أسدٌ بحصن الله یرمي المشکلات
بصیفل یمحو سطور دُجاها
«شیری است که به کمک خدا مشکلات را رفع می‌کرد و سطرهای تارش را پاک می‌کند». إیوانه کوخ، وکنز ثرائه
سیفٌ، غدا بیمینه تیَّاها
«خانه‌اش از نی است و ثروت و دارایی‌اش، شمشیر است. آشفتگی‌اش به وسیله برکتش رفت». في روض فاطمة نما غصنان لم
ینجبهما في النیرات سواها
«در بوستان فاطمه دو تا شاخه رشد کرده که در میان زنان نورانی کسی جز فاطمه آنان را گرامی و نجیب نیاورده است». فأمیر قافلة الجهاد وقطب دا
ئرة الوئام والاتحاد ابناها
«فرمانده قافله جهاد و قطب دایره هماهنگی و اتحاد، دو پسر فاطمه است». هي أسوة للأمهات وقدوة
یترسم الفخر المنیر خُطاها
«او اسوه و الگوی مادران است که گام‌هایشان فخر و بزرگی روشنائی دهنده، ترسیم می‌کنند». حسن الذي صان الجماعة بعدها
أمسی تفرقها یحل عُراها
«حسن، کسی که جماعت مسلمین را پس از آن‌که تفرق و چند دستگی‌، برهنه‌اش می‌نمود، مصون و محفوظ نمود». ترک الخلافة ثم أصبح في الدیار
إمام ألفتها وحُسن عُلاها
«خلافت را رها کرد سپس در سرزمین‌ها و مناطق، امام و پیشوای الفت دادن و والایی نیک آن شد». وحسین في الأبرار والأحرار ما
أزکی شمائله وما أنداها! [۱۸۰]
«و حسین در میان نیکان و آزادگان و آزاد مردان، ویژگی‌هایش چه قدر پاک و بی‌نظیر است!»

[۱۸۰] قسمتی از شعر متفکر اسلام، محمد اقبال.

میلاد و نشأتی مبارک

فاطمه ل در ام القری (شهر مکه) به دنیا آمد در حالی که قریش کعبه را بازسازی می‌کردند. و این امر پنج سال قبل از بعثت پیامبر ص بود. پیامبر ص با تولد وی بسیار خوشحال شد و از همان لحظه نخست احساس کرد که وی دختری مبارک خواهد شد، پس او را فاطمه نام نهاد و از میان دخترانش، او بیشتر به پیامبر ص شباهت داشت.

فاطمه در عظیم‌ترین و پاک‌ترین خانه در تمام هستی ـ خانه پیامبر محبوب ص ـ بزرگ شد. خانه‌ای که خداوند ـ ـ آن را پُر از ایمان و برکت گردانیده و با مراقبت خودش آن را ساخته است.

فاطمه از سرچشمه پاک نبوت سیراب می‌شد و مادرش، خدیجهل او را غرق محبت و مهربانی و دلسوزی‌اش نمود و به همین خاطر ـ طبق رسم و عادت عرب در آن زمان ـ دایه‌ای را برایش نگرفت تا به او شیر دهد بلکه خودش به او شیر داد. پس فاطمه از خدیجه، شیر بردباری و حیا و مروت و پاکی و عفاف و پاکدامنی و حکمت و ادب و خوش خُلقی و همه صفات ستوده نوشید. از این رو پاک‌ترین و برترین نشأت را داشت؛ چون مادرش، خدیجهل سرور زنان جهانیان و پدرش، سرور اولین و آخرین محمد بن عبدالله ص است.

أم أبیها (مادر پدرش)

فاطمه بر روی سفره پاکی و پاکیزگی، چشمش را باز کرد و در دامن پاک‌ترین پاکان میان نمازها و تسبیحاتی که از دهان پدر و مادرش بیرون می‌آمد، بزرگ شد. و این در شکل‌گیری شخصیت بی‌نظیرش میان زنان اهل بیت ـ رضی الله عنهن ـ تأثیر بزرگی داشت. چون زهرا ـ تقریباً ـ در خانه پدر و مادرش تنها بود، از آن جهت که بزرگ‌ترین خواهرانش، زینب و سپس رقیه ازدواج کردند و غیر از ام کلثوم که کمی بزرگ‌تر از فاطمه بود، کسی در خانه پدر و مادرش نماند.

فاطمه در برترین باغ‌های دو قلب بزرگ: قلب پدرش و قلب مادرش، از مهربانی و دلسوزی‌شان بهره‌مند بود و از شکوفه باغ‌هایشان، محبت و عطوفت و دلسوزی و مهربانی را چید، و از شفقت و مهربانی آن دو بهره‌مند شد، چون در خانه محمدی کوچک‌ترین فرزند پاک بود.

فاطمه زهرا، در بهشت پدر و مادرش، جایی والا مهیا کرد، و از آنان چیزهایی را یاد گرفت که دختر جوان دیگری در مکه یا جاهای دیگر یاد نمی‌گرفت؛ آیاتی از قرآن کریم یاد گرفت. وحی که بر رسول امین، محمد ص نازل می‌شد، به عنوان بارانی بر سر او بود.

پس فاطمه زهرا در گهواره ایمان، بزرگ شد. به همین خاطر او درونی آرام، قلبی قوی، باطنی پاک داشت که جز ایمان چیزی را نمی‌شناخت و جز ایمان چیزی او را نمی‌شناخت.

فاطمه زهرا در آن خانه مبارک ـ به تدریج ـ دانست که او سلاله شرف و بزرگواری‌ای است که هرگز پایین نمی‌آید، و سلاله جایگاهی است که از بین نمی‌رود، و سلاله پاکی‌ای است که منحرف نمی‌شود. علاوه بر همه این‌ها، از اصالت خانوادگی و ریشه‌دار بودن نسب، نجیب‌زادگی و نیک سرشتی، صفات پسندیده و ستوده، و محاسن زیبا برخوردار بود. در نتیجه میان دختران قومش و بلکه میان دختران سراسر دنیا، بی‌نظیر و یگانه بود.

پس از وفات خدیجه، مادر زهرا، فاطمه زهرا امور و کارهای خانه نبوی را انجام می‌داد و از پدر گرامی‌اش مراقبت و مواظبت می‌کرد و عطوفت و محبتش را نثار وی می‌کرد تا جایی اصحاب رسول الله ص وی را «ام النبی» (مادر پیامبر ص) یا «ام ابیها» (مادر پدرش) صدا می‌زدند [۱۸۱].

[۱۸۱] نساء أهل البیت، ص ۵۳۳-۵۳۴.

همدم مکارم و بزرگی‌ها

پیش از آن‌که داخل بوستان فاطمه زهرال شویم؛ بوستانی که بوی خوشش پخش شد و تمام هستی را با عطر ایمان و حیا پُر کرد، بیایید با هم در سایه بزرگی‌هایی که از هر جانبی او را فرا گرفته، زندگی کنیم.

پدرش، سرور اولین و آخرین است؛ کسی که خداوند وی را آفرید تا رحمت و مهربانی برای جهانیان باشد. او پیامبر محبوب، حضرت محمد ص است.

مادرش، سرور زنان جهانیان، خدیجهل است. او اولین فرد از میان زنان بود که اسلام آورد. او بود که جبرئیل؛ نزدش آمد تا از طرف پروردگار سلام ـ ـ به وی سلام برساند. و او بود که پیامبر ص مژده خانه‌ای از تارهای طلا و نقره و مروارید در بهشت به او داد که هیچ داد و فریاد و سختی‌ای در آن نیست.

و خود فاطمه، سرور و بزرگ زنان جهانیان در زمان خود بود.

دو فرزندش (حسن و حسین)ب سروران جوانان بهشتی، دو ریحانه رسول خدا ص می‌باشند.

شوهرش، امیر مؤمنان علی بن ابی‌طالب س است، کسی که خدا و پیامبرش را دوست دارد و خدا و پیامبرش هم او را دوست دارند. کسی که پیامبر ص به او گفت: «أَنْتَ مِنِّى وَأَنَا مِنْكَ» [۱۸۲]: «تو از منی و من از توام». هم‌چنین به او گفت: «أَلا تَرْضَى أَنْ تَكُونَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى ، إِلا أَنَّهُ لَيْسَ نَبِيَّ بَعْدِي» [۱۸۳]: «آیا راضی نیستی که نسبت به من، به منزله هارون به نسبت موسی باشی با این تفاوت که پس از من پیامبری نیست».

عمویش، سیدالشهداء و شیر خدا و شیر پیامبر خدا ص، حمزه بن عبدالمطلب س است. او عموی پیامبر ص و برادر رضاعی پیامبر ص بود.

عموی پدرش، عباس بن عبدالمطلب س است، کسی که به همسایه کمک می‌کرد و مال و دارایی را می‌بخشید و در رفع نیازها و مشکلات مردم خرج می‌کرد و گرسنه را غذا می‌داد.

پسر عموی پدرش، جعفر بن ابی‌طالب س، آن فرد بزرگ و شهید است؛ کسی که شأن و منزلت بزرگی داشت و پرچم مجاهدان بود. کسی که در بهشت همراه فرشتگان با دو بال پرواز می‌کند.

اگر بخواهیم راجع به مکارم و بزرگواری‌هایی که فاطمه را احاطه کرده، سخن برانیم، نمی‌توانیم همه‌اش را بیان کنیم. این کیست که خداوند این همه مکارم و بزرگی‌ها را در او جمع گردانیده است؟!!!.

[۱۸۲] صحیح بخاری، شماره ۴۲۵۱؛ و سنن ترمذی، شماره ۳۷۱۶. [۱۸۳] صحیح بخاری، شماره ۴۴۱۶؛ و صحیح مسلم، شماره ۲۴۰۴.

از پیشگامان و سابقین در گرویدن به اسلام

سرزمین جزیرة العرب در کفر موج می‌زد و فاطمه ل عبادت بت‌ها و دیگر کارهای جاهلیت که مردم انجام می‌دادند، می‌دید؛ اما در همان وقت پدرش را می‌دید که هرگز برای هیچ بتی سجده نکرد و هرگز شرابی نخورد. پس فاطمه با قلبش در سرچشمه فضایل و اخلاقیات شیرین و درخشان زندگی می‌کرد؛ فضایل و اخلاقیاتی که بدون تکلف از پدر و مادرش می‌وزید.

وقتی خداوند اجازه داد که خورشید هدایت بر سرزمین جزیرة العرب طلوع کند و جبرئیل ÷ را با قرآنی که سعادت و خوشبختی تمام بشریت در آن است به سوی پیامبر محبوب ص فرستاد، مادرش خدیجهل اولین کسی بود که اسلام آورد.

و فاطمه و خواهرانش ـ رضی الله عنهن ـ اسلام آوردند. پس آنان به سوی ایمان به خدا و پیامبر خدا ص پیشگام بودند.

امام زرقانی می‌گوید: برای پیشگامی و پیش دستی آنان به سوی اسلام نیازی به نص نیست.

چون آنان در آغوش راستگوترین و گرامی‌ترین پدر، و برترین و مهربان‌ترین و دلسوزترین مادر بزرگ شدند؛ از پدرشان بزرگ‌ترین بزرگی‌ها، و از مادرشان دستاوردهای عقلی را برمی‌گرفتند که عقل هیچ زنی در گذشتگان و آیندگان به پای عقل او (عقل خدیجه) نمی‌رسد.

صبر و پایداری پیامبر ص بر اذیت و آزار مشرکان

ابن اسحاق می‌گوید: سپس قریش در دشمنی با رسول الله ص به شکنجه و اذیت و آزار او و کسانی که همراه او اسلام آوردند، شدت بخشیدند. به همین منظور نادانان خود را علیه پیامبر ص تشویق و ترغیب کردند، این نادانان پیامبر ص را تکذیب کردند و او را اذیت و آزار کردند و وی را شاعر و ساحر و جادوگر و کاهن و دیوانه دانستند. و رسول خدا ص هم‌چنان امر و دستور خداوند را آشکار می‌کرد و آن را پنهان نمی‌داشت و آن‌چه را که برایشان ناخوشایند بود، برای آنان روشن می‌کرد؛ از جمله دین و آئین آنان را باطل دانست، از بت‌هایشان کناره‌گیری می‌کرد، و از آنان که هم‌چنان بر کفرشان بودند، دوری می‌کرد [۱۸۴].

پیامبر ص خیلی در معرض اذیت و آزار قریش قرار گرفت.

از علی بن ابی‌طالب روایت شده است که می‌گوید: «رسول خدا ص را دیدم در حالی که قریش او را گرفته بودند؛ یکی ناگهان او را می‌گرفت و وی را غافلگیر می‌کرد و دیگری او را تکان می‌داد و او را از جایش دور می‌کرد و وی را مسخره می‌نمود. و آنان می‌گفتند: تویی که خدایان را یک خدا کرده‌ای؟ علی می‌گوید: به خدا قسم، احدی از ما نزدیک نشد جز ابوبکر، که این یکی را می‌زد و آن یکی را غافلگیر می‌کرد، و دیگری را از جایش دور می‌کرد و می‌گفت: وای بر شما: ﴿أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ وَقَدۡ جَآءَكُم بِٱلۡبَيِّنَٰتِ مِن رَّبِّكُمۡ [غافر: ۲۸]. «آیا مى‏خواهید مردى را بکشید بخاطر اینکه مى‏گوید: پروردگار من «الله‏» است، در حالى که دلایل روشنى از سوى پروردگارتان براى شما آورده است؟».

«آیا مردی را خواهید کشت بدان خاطر که می‌گوید: پرودگار من الله است، در حالی که دلائل روشن و معجزات آشکاری از جانب پروردگارتان برایتان آورده است؟».

سپس علی ردایش را بلند کرد و گریست تا این‌که ریشش خیس شد سپس گفت: شما را به خدا قسم می‌دهم، آیا مؤمن آل فرعون بهتر است یا ابوبکر؟ جماعت ساکت بودند، آن گاه گفت: چرا جواب مرا نمی‌دهید؟ به خدا قسم، یک ساعت ابوبکر بهتر از هزار ساعت کسانی مثل مؤمن آل فرعون می‌باشد، چون آن مرد مؤمن آل فرعون ایمان خود را پنهان می‌کرد ولی این مرد (ابوبکر) ایمان خود را آشکار نموده است» [۱۸۵].

از عبدالله بن عمر ب روایت شده است که می‌گوید: در حالی که رسول خدا ص در محوطه کعبه بود، ناگهان عقبه بن ابی معیط آمد و شانه رسول الله ص را گرفت و لباسش را دور گردن او پیچید و فشرد تا جایی که نزدیک بود او را خفه کند. آن‌گاه ابوبکر آمد و شانه عقبه را گرفت و او را از پیامبر ص دور کرد. سپس گفت: ﴿أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ وَقَدۡ جَآءَكُم بِٱلۡبَيِّنَٰتِ مِن رَّبِّكُمۡ [غافر: ۲۸]. «آیا مى‏خواهید مردى را بکشید بخاطر اینکه مى‏گوید: پروردگار من «الله‏» است، در حالى که دلایل روشنى از سوى پروردگارتان براى شما آورده است؟» [۱۸۶].

[۱۸۴] السیرة النبویة، اثر ابن هشام، ۱/۲۳۸. [۱۸۵] تاریخ الخلفاء، ص ۳۷. [۱۸۶] بخاری در مبحث «مناقب الانصار»، باب: «ما لقی النبی وأصحابه من المشرکین بمکة»، به شماره ۳۸۵۶ آن را روایت کرده است.

دفاع فاطمه از پیامبر ص

فاطمه ل آرزو می‌کرد که خودش را و بلکه تمام دنیا را فدای پدرش، رسول الله ص کند... همراه من در این صحنه وحشتناک تدبر و تأمل کنید. این عقبه بن ابی معیط است که بار دیگر اذیت و آزار را متوجه پیامبر محبوب ص می‌کند تا به رهبران و بزرگان قریش تقرب جوید.

از عبدالله بن مسعود س روایت شده است که: پیامبر ص کنار کعبه نماز می‌خواند و ابوجهل و رفیقانش نشسته بودند، به همدیگر گفتند: کدام یک از شما لاشه حیوان فلان طایفه را می‌آورد و آن را بر پشت محمد می‌نهد وقتی که سجده می‌کند؟ بدبخت‌ترین قوم [۱۸۷] برخاست و آن را آورد. صبر کرد تا پیامبر ص به سجده رفت آن‌گاه آن را بر پشتش میان شانه‌اش نهاد و من نگاه می‌کردم و چیزی از دستم بر نمی‌آمد ای کاش می‌توانستم دفاعی از او بکنم. عبدالله بن مسعود می‌گوید: قریش شروع به خندیدن کردند و از شدت خنده خم و راست می‌شدند و رسول الله ص در حال سجده بود و سرش را بلند نمی‌کرد تا این‌که فاطمه نزدش آمد و آن را از پشتش دور افکند [۱۸۸].

آن‌گاه پیامبر ص سرش را بلند کرد و فرمود: «اللَّهُمَّ عَلَيْكَ بِقُرَيْشٍ»: «خدایا قریش را به تو محول می‌کنم و خودت به حسابشان برس». سه بار این جمله را تکرار فرمود. بر مشرکان خیلی سخت آمد وقتی که پیامبر ص آنان را نفرین کرد.

عبدالله بن مسعود گوید: و مشرکان معتقد بودند که دعا در آن سرزمین مستجاب خواهد شد. سپس پیامبر ص نام آن کافران را گفت: «اللَّهُمَّ عَلَيْكَ بِأَبِى جَهْلٍ، وَعَلَيْكَ بِعُتْبَةَ بْنِ رَبِيعَةَ، وَشَيْبَةَ بْنِ رَبِيعَةَ، وَالْوَلِيدِ بْنِ عُتْبَةَ، وَأُمَيَّةَ بْنِ خَلَفٍ، وَعُقْبَةَ بْنِ أَبِى مُعَيْطٍ». «خدایا! ابوجهل و عتبه بن ربیعه و شیبه بن ربیعه و ولید بن عتبه و امیه بن خلف و عقبه بن ابی معیط را به تو محول می‌کنم و خودت به حسابشان برس». و نفر هفتمی را هم ذکر کرد اما من آن را به یاد ندارم. عبدالله بن مسعود گوید: سوگند به کسی که جانم در دست اوست، آن کسانی را که رسول الله ص نامشان برد، دیدم که در معرکه بدر همگی هلاک شدند [۱۸۹].

عقبه بن ابی معیط در غزوه بدر اسیر شد و پیامبر ص دستور قتلش را صادر کرد و برای مشرکان دیگر این دستور را صادر نکرد، چون او خیلی پبامبر ص را اذیت می‌کرد.

از ابن عباس روایت شده است گوید: رسول الله ص اسیران بدر را یکی یکی صدا کرد و فدیه هر فرد از آنان چهار هزار بود و عقبه بن ابی معیط قبل از فدیه کشته شد. علی برخاست و او را به قتل رسانید [۱۹۰].

[۱۸۷] او عقبه بن ابی معیط بود هم‌چنان که نزد بخاری به شماره ۳۱۸۵ و مسلم به شماره ۱۷۹۴/۱۰۸ این مطلب وجود دارد. [۱۸۸] به همین صورت یوسف از ابواسحاق آن را روایت کرده که ابواسحاق گوید: عمرو بن میمون به من گفت که ابن مسعود به او خبر داده است. و شعبه از ابواسحاق روایت کرده است: «پیامبر ص سرش را بلند نکرد تا این که فاطمه آمد و آن را از پشتش برداشت و کسی که این کار را کرده بود نفرین کرد». هم‌چنان که نزد بخاری به شماره ۳۱۸۵ و مسلم به شماره ۱۷۹۴/۱۰۸ آمده است: «پس فاطمه آن را از پشتش برداشت». اسرائیل از ابواسحاق روایت کرده است: «قریش خندیدند تا جایی که از خنده خم و راست می شدند، پس کسی نزد فاطمه، رفت - و فاطمه دختر کوچکى بود- پس فاطمه به سرعت آمد، و پیامبر ص هم‌چنان در حال سجده بود تا این که فاطمه آن لاشه را از پشت وی برداشت و رو به مشرکان کرد و آنان را سرزنش کرد». هم‌چنان که نزد بخاری به شماره ۵۲۰ هم این مطلب وجود دارد.
و نزد مسلم به شماره ۱۷۹۴/۱۰۷ از روایت زکریا از ابواسحاق آمده است: «تا این‌که کسی رفت و فاطمه را از این امر مطلع کرد. فاطمه آمد. و فاطمه دختر کوچکى بود. پس فاطمه آن لاشه را از روی پشتش دور انداخت سپس رو به مشرکان کرد و آنان را سرزنش نمود».
[۱۸۹] بخاری بیشتر از یک جا و مسلم به شماره ۱۷۹۴ و دیگران آن را روایت کرده‌اند. [۱۹۰] طبرانی در «معجم الکبیر» و «معجم الاوسط» آن را روایت کرده، و راویانش، راویان احادیث صحیح‌اند. هم‌چنین طبرانی در «معجم الاوسط» از طریق حدیث ابن مسعود، مانند آن را روایت کرده است؛ هم‌چنان که در «مجمع الزوائد»، ۶/۸۹ آمده و راویانش، ثقه و مورد اعتمادند.

قطعنامه عمومی ... و سختی و فشار محاصره

کینه و حسادت مشرکان در بستن معاهده‌ای ظهور یافت که به ضرر مسلمانان و کسانی که به دین و آئین آنان راضی‌اند یا بر آنان عطوفت و دلسوزی می‌کنند یا یکی از مسلمانان را حمایت می‌کنند، بود. آنان متفق شدند که با مسلمانان خرید و فروش نکنند، کسی دختری را به آنان ندهد و از آنان هم دختری نگیرد، و به طور کلی با آنان قطع رابطه کنند. و این معاهده را در کاغذی نوشتند و آن را در داخل کعبه به خاطر تأکید بر مفاد آن، آویزان کردند.

محاصره بر مسلمانان خیلی سخت و دشوار شد؛ کمک و یاری آنان قطع شد؛ غذا و خوراک کم شد تا جایی که گرسنگی به آخرین حدش رسیده بود و گریه کودکانشان از آن طرف شعب ابی‌طالب شنیده می‌شد. و سختی‌ها و فشارها به جایی رسید که دشمن هم برای حال و وضعیت‌شان می‌گریست. با وجود جو خفقان و تار در روبرویشان، انواع سختی‌ها و فشارها را به خاطر خدا تحمل کردند.

سهیلی می‌گوید: صحابه وقتی که کاروان‌های شتران به مکه می‌آمدند، یکی از آنان به بازار می‌آمد تا مقداری خوراک برای زن و فرزندانش بخرد، ابولهب برمی‌خاست و می‌گفت: ای جماعت تجار! کالاها را با قیمت خیلی گران به اصحاب و یاران محمد بدهید تا نتوانند چیزی را بخرند. و شما از مال و دارایی و وفای به عهدم خبر دارید، من ضامنم و هیچ ضرری به شما نمی‌رسد؛ در نتیجه تاجران قیمت کالاها را چند برابر بالا می‌بردند تا جایی که مسلمانان نمی‌توانستند چیزی بخرند و هر کدام از آنان نزد کودکانشان که از شدت گرسنگی آه و ناله و گریه می‌کردند، دست خالی برمی‌گشت و در دستش چیزی نبود که با آن خوراک کودکانش را تأمین کند. و تاجران نزد ابولهب می‌رفتند، ابولهب هم در غذا و لباسی که از تاجران می‌خرید، سود هنگفتی را به آنان می‌داد از آن طرف هم مؤمنان و کسانی که با آنان بودند، از گرسنگی و برهنگی به تنگ آمده بودند.

یونس از سعد بن ابی وقاص روایت می‌کند که سعد می‌گوید: شبی برای قضای حاجت بیرون رفتم، صدای چیزی را زیر ادرار شنیدم، دیدم که تکه‌ای از پوست خشک شتر است. آن را برداشتم و آن را شستم، سپس آن را سوزاندم و با آب سائیدم، و تا سه دفعه از آن خوردم.

ببینید چگونه محاصره مسلمانان به اوج خود رسیده و چگونه محرومیت، آنان را سست و لاغر کرده و آنان را مجبور کرده که چیزی را بخورند که اصلاً به درد نمی‌خورد؟ این دردها برخی از خویشاوندان مسلمان از میان قریش را اندوهگین و ناراحت کرده بود، از این رو یکی از آنان مقداری خوراک و پوشاک را بر روی شتر می‌نهد سپس آن را می‌زند و به طرف شعب حرکت می‌کند و افسارش را رها می‌کند تا به محاصره‌شدگان برسد و کمی از درماندگی و تندگستی آنان را کاهش دهد.

این سختی و فشار چقدر طول کشید؟ سه سال سخت و ناخوش. تنها بند ایمان بود که دل‌ها را می‌گرفت و صبر و تحمل را به آنان می‌داد [۱۹۱].

فاطمه ل همراه محاصره‌شدگان بود و محاصره و گرسنگی، صحت و سلامتی‌اش را مورد هجوم قرار داد. تا جایی که به دردهای بزرگی مبتلا شد. او آن سختی را با تمام دردها و اندوه‌ها و ناراحتی‌هایش گذارند تا این‌که گشایش از طرف خداوند ـ ـ آمد و مسلمانان از این محاصره بیرون آمدند.

[۱۹۱] فقه السیرة، اثر غزالی مصری، ص ۱۳۸-۱۳۹. با تصرف.

وفات مادرش ل

به محض این‌که فاطمه ل از سختی و فشار محاصره‌ای که صحت و سلامتی‌اش را مورد هجوم قرار داد تا جایی که به دردهای بزرگی مبتلا شد، خارج شد، مادرش خدیجهل وفات یافت؛ کسی که دستی دلسوز و قلبی مهربان بود. فاطمه بسیار اندوهگین و غمگین شد، اما به خاطر خدا تحمل و صبر نمود تا به پاداش صبرکنندگان نائل آید.

اما هرچند خدیجهل وفات یافت، اما پیامبر محبوب ص که دخترش فاطمه را از ته دل دوست می‌داشت، هنوز زنده بود و او را سرپرستی می‌کرد و بر او مهربانی و دلسوزی می‌نمود و از علم و سنت و اخلاقش به او می‌داد. پس فاطمه وابستگی شدیدی به پدرش پیدا کرد. پدرش صاحب قلب مهربانی است که اگر مهربانی و شفقتی که در قلبش هست بر مردم تقسیم می‌شد، کفایت همه را می‌کرد، پس حال و وضعیتش با دخترش فاطمهل چگونه باید باشد.

هجرت مبارک

وقتی اذیت و آزار مشرکان نسبت به یاران پیامبر ص شدت یافت، آن حضرت اجازه هجرت به آنان داد. سپس خود پیامبر ص بعداً به همراه ابوبکرس به مدینه هجرت نمود و علی را در مکه جا گذاشت تا در بسترش بخوابد و امانت‌هایی که نزد رسول الله ص بود به صاحبانشان ـ از میان مشرکان ـ برگرداند.

فاطمه ل این نقش عظیمی که علی ایفا کرد تا خود را فدای پدرش، رسول خدا ص کند، لمس کرد. فاطمه این موضع‌گیری عظیم علی را هرگز فراموش نمی‌کرد.

پاداش از جنس عمل است

وقتی علی س در شب هجرت بر بستر پیامبر ص خوابید تا خود را فدای او کند، پس پاداش این است که خداوند ـ ـ بسترش را به وسیله فاطمه خوش و شیرین و پاک گرداند تا فاطمه او را راضی و خشنود گرداند.

ابن کثیر در «البدایة والنهایة» آورده که شیاطین قریش همگی در دارالندوه گرد هم آمدند و سخنان و نظرات میان آنان و میان ابلیس که در شکل شیخی از نجد برایشان آشکار شده بود، رد و بدل شد و در نهایت بر گفته ابوجهل بن هشام، اتفاق‌نظر داشتند.

ابوجهل معتقد بود که از هر قبیله جوانی تنومند و صاحب نسب و بلند مرتبه و شجاع را برداریم و سپس به هر جوان شمشیری برنده بدهیم. سپس به طرف محمد بروند و همه با هم در یک آن او را بزنند و وی را به قتل برسانند تا از دست وی راحت و آسوده شویم؛ چون اگر این کار را بکنند خون محمد میان تمام قبیله‌ها پخش می‌شود و بنی مناف نمی‌تواند با همه قبیله‌ها بجنگند، در نتیجه راضی می‌شوند که از ما دیه بگیرند و ما هم دیه‌اش را به آنان می‌دهیم.

جماعت بر این اتفاق کردند و بر همین رأی از همدیگر جدا شدند. آنگاه جبرئیل نزد رسول خدا ص آمد و به او گفت: امشب بر بسترت که قبلاً بر آن می‌خوابیدی، مخواب.

راوی گوید: وقتی شب تاریک شد، مشرکان دم در پیامبر ص جمع شدند و در کمین بودند تا بخوابد و آن‌گاه بر او هجوم ببرند. وقتی رسول خدا ص مکان آنان را دید، به علی بن ابی‌طالب گفت: «نم على فراشي، وتسبح ببردي هذا الحضرمي الأخضر، فنم فیه، فإنه لن یخلص إلیك شيء تکره منهم» «بر بسترم بخواب و این عبا(جبه) سبز حضرمى را به خود بپیچ و در آن بخواب. از آنان هیچ گزند و آسیبی به تو نمی‌رسد». رسول الله ص موقع خواب در آن عبا می‌خوابید.

سپس رسول خدا ص از خانه خارج شد و این آیات را تلاوت می‌کرد:

﴿يسٓ ١ وَٱلۡقُرۡءَانِ ٱلۡحَكِيمِ ٢ إِنَّكَ لَمِنَ ٱلۡمُرۡسَلِينَ ٣ عَلَىٰ صِرَٰطٖ مُّسۡتَقِيمٖ ٤ تَنزِيلَ ٱلۡعَزِيزِ ٱلرَّحِيمِ ٥ لِتُنذِرَ قَوۡمٗا مَّآ أُنذِرَ ءَابَآؤُهُمۡ فَهُمۡ غَٰفِلُونَ ٦ لَقَدۡ حَقَّ ٱلۡقَوۡلُ عَلَىٰٓ أَكۡثَرِهِمۡ فَهُمۡ لَا يُؤۡمِنُونَ ٧ إِنَّا جَعَلۡنَا فِيٓ أَعۡنَٰقِهِمۡ أَغۡلَٰلٗا فَهِيَ إِلَى ٱلۡأَذۡقَانِ فَهُم مُّقۡمَحُونَ ٨ وَجَعَلۡنَا مِنۢ بَيۡنِ أَيۡدِيهِمۡ سَدّٗا وَمِنۡ خَلۡفِهِمۡ سَدّٗا فَأَغۡشَيۡنَٰهُمۡ فَهُمۡ لَا يُبۡصِرُونَ ٩ [یس: ۱-۹].

«یس. سوگند به قرآن حکیم. که تو قطعا از رسولان (خداوند) هستى، بر راهى راست (قرار دارى)؛ این قرآنى است که از سوى خداوند عزیز و رحیم نازل شده است. تا قومى را بیم دهى که پدرانشان انذار نشدند، از این رو آنان غافلند! فرمان (الهى) درباره بیشتر آنها تحقق یافته، به همین جهت ایمان نمى‏آورند! ما در گردنهاى آنان غلهایى قرار دادیم که تا چانه‏ها ادامه دارد و سرهاى آنان را به بالا نگاه داشته است! و در پیش روى آنان سدى قرار دادیم، و در پشت سرشان سدى؛ و چشمانشان را پوشانده‏ایم، لذا نمى‏بینند».

هیچ یک از آنان نماند مگر این‌که خاک را بر سرش نهاده بود. سپس پیامبر ص راه خود را در بر گرفت. کسی که همراه مشرکان نبود نزد آنان آمد و گفت: این‌جا منتظر چی هستید؟ گفتند: محمد. گفت: خدا شما را زیانمند کرد، به خدا محمد از همین جا خارج شد سپس هیچ یک از شما را به جا نگذاشت مگر این‌که خاک را بر سرش پاشید و به دنبال کارش رفت، آیا شما این را ندیدید؟ راوی گوید: پس هر یک از آنان دست را بر سرش نهاد دید که بر آن خاک هست. سپس از گوشه در نگریستند و دیدند که علی بر بستر خوابیده و گلیم رسول خدا ص را به خود پیچیده است. گفتند: به خدا، این محمد است که در گلیم خود خوابیده است. پس هم‌چنان بر این حالت ماندند تا این‌که صبح شد. آن‌گاه علی از بستر برخاست. مشرکان گفتند: آن مردی که خبر را به ما داد، به ما راست گفت.

آن دلیر، حیدر [۱۹۲] از دعوت پیامبرش پاسبانی کرد و در سخت‌ترین شبی که بر دعوت سپری شده بود، در بسترش خوابید. مردی در بستر پیامبر ص می‌خوابد و می‌داند که پشت دَر افرادی هستند که فقط سر شخص خوابیده بر بستر را می‌خواهند. پس وقتی آن شب به خاطر پیامبر خدا ص آن بستر، علی را نگران و پریشان حال کرد، خداوند به وسیله فاطمه، دختر پیامبرش، بستر علی را مبارک و خوش و شیرین گردانید: و پیامبر ص دخترش و نیز جای فراخی را به علی داد و علی زره شمشیرشکن و سنگینش را به عنوان هدیه به فاطمه داد. پس فاطمه به همراه یک عدد چادر مخمل، یک عدد ناز بالش از پوست چرمی که کناره‌اش پوست درخت خرما بود، یک عدد مشک آب، یک عدد غربال، یک عدد لیوان، یک عدد سنگ آسیاب و دو کاسه به همسری علی در آمد. فاطمه نزد علی رفت و بستری غیر از پوست قوچ نداشت که هر دو در شب روی آن می‌خوابیدند و در روز شتر آبکش را بر روی آن علف می‌دادند. و فاطمه خدمتکار خودش بود.

در صحیح بخاری و صحیح مسلم آمده که رسول الله ص به فاطمه گفت: «أَلا تَرْضَيْنَ أَنْ تَكُونِي سَيِّدَةَ نِسَاءِ الأُمَّةِ أَوْ نِسَاءَ الْمُسْلِمِينَ»: «آیا راضی نمی‌شوی که سرور و بزرگ زنان این امت یا زنان جهانیان شوی؟».

هم‌چنین در صحیح بخاری و صحیح مسلم از مسور بن مخرمه روایت شده که رسول خدا ص فرمودند: «فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّى ، فَمَنْ أَغْضَبَهَا أَغْضَبَنِى»: «فاطمه، پاره تن من است، هر کس او را برنجاند، مرا رنجانیده است».

از انسس روایت شده است که رسول الله ص فرمودند: «إِنَّ الْجَنَّةَ لَتَشْتَاقُ إِلَى ثَلاَثَةٍ عَلِىٍّ وَعَمَّارٍ وَسَلْمَانَ» [۱۹۳]: «بهشت مشتاق دیدار سه نفر است: علی، عمار و سلمان». و این چه خوب پاداشی است [۱۹۴].

[۱۹۲] نام علی بن ابی‌طالب است، وی گوید:
أنا الذی سمتنی أمی حیدرة
کلیث غابات کریه المنظرة
«من کسی‌ام که مادرم مرا حیدر نام نهاد همانند شیر جنگل‌ها و زشت چهره».
[۱۹۳] ترمذی و حاکم آن را از انس روایت کرده‌اند و آلبانی در «صحیح الجامع»، به شماره ۱۵۹۸ آن را حسن دانسته‌است. [۱۹۴] اصحاب الرسول ص، اثر نگارنده، ۱/۲۲۸-۲۳۰.

همانا خداوند به من امر کرد که فاطمه را به ازدواج علی درآورم

در سال دوم هجری، علی با فاطمهلازدواج کرد و نزد او رفت. و این امر به دنبال غزوه بدر بود.

آن حضرت فرمودند: «إِنَّ اللَّهَ أَمَرَنِي أَنْ أُزَوِّجَ فَاطِمَةَ مِنْ عَلِيٍّ» [۱۹۵]: «همانا خدا به من امر کرد که فاطمه را به ازدواج علی درآورم».

از علی بن ابی‌طالب روایت شده است که می‌گوید: از پیامبر ص، دخترش فاطمه را خواستگاری کردم. راوی می‌گوید: علی پیراهنش و بعضی از وسایلش را فروخت و همگی به هشتاد و چهار درهم رسید. و پیامبر ص دستور داد که دو سوم آن را در خوشبویی و یک سوم را در لباس‌ها صرف کند. پیامبر ص آب دهانش را در ظرف آبی ریخت و به آنان دستور داد که در آن غسل کنند.

راوی می‌گوید: و پیامبر ص به فاطمه امر کرد که تا او (پیامبر ص) نیامده به فرزندش شیر ندهد. راوی گوید: فاطمه قبل از این‌که پیامبر ص بیاید، به حسین شیر داد.

اما در مورد حسن، پیامبر ص چیزی را در دهانش نهاد که ما نمی‌دانیم چه بود؛ در نتیجه حسن، عالم‌تر از حسین بود [۱۹۶].

او، فاطمه دختر رسول الله ص، سرور و بزرگ اولین و آخرین بود و با وجود این، مهریه‌اش، زره شمشیرشکن و سنگین علی بود. پس فاطمه به همراه یک عدد چادر مخمل، یک عدد نازبالش از پوست چرمی که کنارها‌یش پوست درخت خرما بود، یک عدد مشک شیر، یک عدد غربال، یک عدد لیوان، یک عدد سنگ آسیاب و دو کاسه به همسری علی در آمد. فاطمه نزد علی رفت و بستری غیر از پوست قوچ نداشت که هر دو در شب روی آن می‌خوابیدند و در روز شتر آبکش را بر روی آن علف می‌دادند. و فاطمه خدمتکار خودش بود.

ابن جوزی گوید: به خدا قسم، این هیچ ضرری به فاطمه نرسانید [۱۹۷].

خداوند پلیدی را از فاطمه و از خانه‌اش دور کرد و او را پاک گردانید. و «پیامبر ص» فاطمه را دوست می‌داشت و او را گرامی می‌داشت و با دیدن فاطمه خوشحال می‌شد فضایل و بزرگی‌های فاطمه خیلی زیادند؛ او صابر، متدین، خیر، سنگین و پاکدامن، قانع و شکرگذار خداوند بود» [۱۹۸].

[۱۹۵] هیثمی در «مجمع الزوائد»، به شماره ۱۵۲۰۸ می‌گوید: طبرانی آن را روایت کرده و راویانش ثقه‌اند. [۱۹۶] هیثمی در «مجمع الزوائد»، به شماره ۱۵۰۳۰ می‌گوید: ابویعلی آن را روایت کرده و راویانش، ثقه‌اند. [۱۹۷] التبصرة، ۱/۴۵۲. [۱۹۸] السیر، ۲/۱۱۹.

تو را به ازدواج محبوب‌ترين افراد خانواده‌ام در نظر من درآوردم

خانواده بنوعبدالمطلب و صحابه بزرگوار این رویداد مبارک را جشن گرفتند. و حمزه بن عبدالمطلب، بعضی از شترانش را ذبح کرد و به مردم غذا داد. و فاطمه زهرا به خانه زوجیت منتقل شد. آن خانه‌ای که با تخت‌های بلند و عالی و فنجان‌های نهاده شده و بالش‌ها و پشتی‌های ردیف شده و فرش‌های فاخر و گرانبها آراسته نشده، بلکه در نهایت سادگی و بی‌چیزی بود. تنها پوست قوچ، یک عدد ناز بالشی که کناره‌اش از پوست درخت خرما بود، ‌و یک عدد مشک آب و دو لیوان و یک عدد سنگ آسیاب برای آرد در آن خانه بود. و این خانه دور از خانه‌های پیامبر ص بود [۱۹۹].

علی س می‌گوید: با فاطمه ازدواج کردم در حالی که من و او بستری جز پوست قوچ نداشتیم که شب‌ها روی آن می‌خوابیدم و روزها روی شتر آبکش می‌نهادیم. و من و او خدمتکاری جز خود فاطمه نداشتیم. وقتی رسول خدا ص فاطمه را به ازدواج من درآورد، او را به همراه یک عدد چادر مخمل، یک عدد نازبالش چرمی که کناره‌اش پوست درخت خرما بود، دو عدد سنگ آسیا، یک عدد مشک آب و دو لیوان برایم فرستاد. فاطمه، سنگ آسیاب را آن قدر با دست می‌کشید که اثر آن در دستش معلوم بود؛ با مشک آب آن قدر آب می‌کشید تا جایی که اثر آن در گردنش معلوم بود، و خانه را جاروب کرد تا جایی که لباس‌هایش غبارآلود شد؛ و زیر دیگ آتش روشن کرد تا جایی که لباس‌هایش آلوده شد [۲۰۰]

از اسماء بنت عمیس روایت است گوید: وقتی فاطمه به علی بن ابی‌طالب داده شد، در خانه علی جز برگ‌های بافته خرما که پهن شده بود، و یک عدد نازبالشی که کناره‌اش از پوست درخت خرما بود، و یک عدد لیوان و یک عدد ظرف آب، چیزی را ندیدیم. پس رسول خدا ص کسی را نزد علی فرستاد که به او بگوید: «لا تحدثن حدثاً»: «چیزی مگو» یا فرمود: «لا تقربن أهلك حتى آتيك»: «نزدیک زنت مشو تا این که نزدت بیایم». پس پیامبر ص آمد و فرمود: «أثَمَّ أخي؟»: «آیا برادرم آن‌جاست؟» ام ایمن ـ که مادر اسامه بن زید است. او زنی حبشی و صالح بود ـ گفت: ‌ای رسول خدا، این برادرت است و همسرش دخترت است؟ ـ پیامبر ص میان یارانش پیمان برادری بسته بود، و میان علی و خودش هم پیمان برادری بسته بود ـ پیامبر ص فرمود: «إن ذلك يكون يا أم أيمن»: «ای ام ایمن! چنین چیزی امکان‌پذیر است».

اسماء بنت عمیس گوید: پیامبر ص ظرفی که در آن آب بود، خواست و چیزهایی گفت(دعاهایی خواند) که خداوند به آن عالمتر است، سپس سینه و چهره علی را مسح کرد. آن‌گاه فاطمه را صدا زد، فاطمه به سوی پیامبر ص برخاست در حالی که از روی حیا جامه‌اش را دور خود پیچیده بود و مقداری از آن آب را روی فاطمه پاشید و چیزهایی به او گفت. سپس به وی گفت: «أما إِنِّي لَمْ آلُكِ أَنْ أَنْكَحْتُكِ أَحَبَّ أَهْلِي إِلَيَّ»: «اما من در حق تو کوتاهی نکردم که تو را به ازدواج محبوب‌ترین افراد خانواده‌ام در نظر من درآورم». سپس چیز سیاهی را از پشت پرده ـ یا از پشت در ـ دید و فرمود: «من هذا؟»: «این کیست؟» فاطمه گفت: اسماء. پیامبر ص فرمود: «اسماء بنت عمیس؟» فاطمه گفت: بله، ای رسول خدا. آن حضرت فرمود: «جئت كرامة لرسول الله ـ مع ابنته ـ‌»؟: «به خاطر احترام به رسول خدا ـ همراه دخترش ـ آمده‌ای؟» اسماء گفت: بله، همانا زن در شبی که با وی نزدیکی می‌شود، باید زن دیگری نزدیکش باشد تا هر موقع نیازی داشت، نیازش را برآورده سازد.

فاطمه گوید: پس رسول خدا ص برایم دعا کرد. سپس به علی گفت: «دونك أهلك»: «مواظب زنت باش». سپس آن حضرت بیرون رفت و پیوسته برای فاطمه و علی دعا می‌کرد تا این‌که وارد اتاقش شد [۲۰۱].

[۱۹۹] نساء مبشرات بالجنة، ص ۲۰۹. [۲۰۰] أحکام النساء، اثر ابن جوزی، ص ۱۲۴. [۲۰۱] هیثمی در «مجمع الزوائد»، به شماره ۱۵۲۱۶ مى‌گوید: طبرانی آن را روایت کرده و راویانش، راویان احادیث صحیح‌اند.

راست گفتي ... خداوند خير و بركت فراوان را بر تو ارزاني دارد

پیامبر گرامی ص طاقت دوری فاطمه زهرا از خود را نداشت؛ از این رو تصمیم گرفت که فاطمه را به نزدیک خانه خودش آورد. خانه‌های حارثه بن نعمان نزدیک خانه پیامبر ص بود. وی نزد پیامبر ص آمد و گفت: به من خبر رسیده که می‌خواهی فاطمه را به نزدیک خانه خودت آوری، و این خانه‌های من است و از خانه‌های «بنی نجار» به تو نزدیک‌تر است، و به راستی من و مالم همه از آن خدا و پیامبرش هستیم... به خدا قسم، ای رسول خدا، مالی که از من می‌گیری برای من محبوب‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از مالی است که از من نمی‌گیری. رسول خدا ص فرمود: «صدقت، بارك الله عليك»: «راست گفتی، خداوند خیر و برکت فراوان را بر تو ارزانی دارد».

سپس آن حضرت، فاطمه را به نزدیکی خانه خود آورد و در خانه‌ای از خانه‌های حارثه بن نعمان س اسکان داد [۲۰۲].

[۲۰۲] صور من حیاة الصحابیات، ص ۴۰.

اين كار براي شما از خدمتكار بهتر است

از ابوالبختری روایت شده است که می‌گوید: علی به مادرش گفت: فاطمه را از کارهای بیرون از خانه منع کن، و کافی است کارهای خانه و خمیر پختن و نان پختن و آرد درست کردن را انجام دهد [۲۰۳].

علی‌رغم این، سختی کارهای خانه فاطمه را آزار می‌داد و نیاز به کسی داشت که خدمتکار او باشد... پس این داستان مبارکی بود که باعث شد پیامبر ص نصیحت باارزشی را برای راحتی فاطمه ل و زنان امت اسلامی پس از فاطمه، از دهان مبارکش خارج سازد.

از علی س روایت است که: وقتی رسول خدا ص فاطمه را به ازدواج من درآورد، یک عدد چادر مخمل، یک عدد نازبالش چرمی که کناره‌اش از پوست درخت خرما بود، دو عدد سنگ آسیاب، و دو عدد مشک آب همراهش فرستاد. راوی می‌گوید: روزی علی به فاطمه گفت: «آن قدر با دلو آب را از چاه کشیده‌ام که سینه‌ام درد می‌کند و خدا از غنایم کنیزکان زیادی نصیب مسلمین کرده. پس برو و خدمتکاری پیدا کن». فاطمه گفت: «من هم به خدا، آن قدر با سنگ آسیاب، آرد درست کرده‌ام که دستانم سفت و ضخیم شده و زیر پوست دستانم خون مرده ایجاد شده است». فاطمه نزد پیامبر ص رفت. آن حضرت فرمود: «ما جاء بك أي بنية؟»: «چرا این‌جا آمدی دخترم؟» ‌فاطمه گفت: «آمدم تا بر تو سلام کنم». فاطمه شرم داشت از این‌که درخواستش را نزد پیامبر ص مطرح کند و بازگشت. سپس هر دو با هم نزد پیامبر ص آمدند و علی، وضعیتشان را به اطلاع پیامبر ص رساند. آن حضرت فرمود: «لا وَاللَّهِ لاَ أُعْطِيكُمَا وَأَدَعُ أَهْلَ الصُّفَّةِ تَطْوَى بُطُونُهُمْ لاَ أَجِدُ مَا أُنْفِقُ عَلَيْهِمْ وَلَكِنِّى أَبِيعُهُمْ وَأُنْفِقُ عَلَيْهِمْ أَثْمَانَهُمْ». «نه به خدا قسم، چیزی را به شما نمی‌دهم در حالی که اهل صفه، شکم‌هایشان از درد به خود می‌پیچد و چیزی را ندارم که به آنان ببخشم. ولی چیزهایی را می‌فروشم و قیمت‌های آن اجناس را به آنان می‌بخشم». پس آن دو برگشتند. پیامبر ص نزد آنان آمد. آنان جامه کهنه و وصله داری را بر تن می‌کردند که اگر سرشان را می‌پوشاندند، پاهایشان آشکار بود و اگر پاهایشان را می‌پوشاندند، سرشان آشکار می‌شد؛ از این رو نشستند. آن حضرت فرمود: «مَكَانَكُمَا أَلاَ أُخْبِرُكُمَا بِخَيْرٍ مِمَّا سَأَلْتُمَانِى؟»: «در جای خود بمانید، آیا چیزی بهتر از آن‌چه که از من درخواست کردید، به شما نشان ندهم؟» گفتند: «چرا، به ما نشان دهید». پیامبر ص فرمود: «كَلِمَاتٌ عَلَّمَنِيهِنَّ جِبْرِيلُ ÷- فَقَالَ- تُسَبِّحَانِ فِى دُبُرِ كُلِّ صَلاَةٍ عَشْراً وَتَحْمَدَانِ عَشْراً وَتُكَبِّرَانِ عَشْراً وَإِذَا أَوَيْتُمَا إِلَى فِرَاشِكُمَا فَسَبِّحَا ثَلاَثاً وَثَلاَثِينَ وَاحْمَدَا ثَلاَثاً وَثَلاَثِينَ وَكَبِّرَا أَرْبَعاً وَثَلاَثِينَ»: «کلماتی هستند که جبرئیل به من یاد داده، که این‌ها هستند: پس از هر نماز، ده مرتبه سبحان الله، ده مرتبه الحمد لله، و ده مرتبه الله اکبر بگویید و هرگاه به بسترتان رفتید، سی و سه مرتبه سبحان الله، سی و سه مرتبه الحمد لله، و سی و چهار مرتبه الله اکبر بگویید». علی گفت: «به خدا قسم، از آن وقتی که پیامبر ص آنها را به من یاد داده، ترک نکرده‌ام». ابن الکواء به او گفت: شب صفین هم آن را ترک نکردی؟ علی گفت: «خدا شما را بکشد ای در راه مانده‌ها! شب صفین هم آن را ترک نکردم» [۲۰۴] [۲۰۵]

در روايتي از بخاري آمده است كه آن حضرت فرمودند: «أَلاَ أُعَلِّمُكُمَا خَيْرًا مِمَّا سَأَلْتُمَانِى إِذَا أَخَذْتُمَا مَضَاجِعَكُمَا تُكَبِّرَا أَرْبَعًا وَثَلاَثِينَ، وَتُسَبِّحَا ثَلاَثًا وَثَلاَثِينَ، وَتَحْمَدَا ثَلاَثَةً وَثَلاَثِينَ، فَهْوَ خَيْرٌ لَكُمَا مِنْ خَادِمٍ»: ‌«آيا چيزی بهتر از آن‌چه كه از من خواستيد به شما ياد ندهم؟ و آن هم اين است كه هر گاه به بسترتان رفتيد، سی و چهار مرتبه الله اكبر،‌ سی و سه مرتبه سبحان الله، و سی و سه مرتبه الحمد لله بگوييد. اين كار برای شما از خدمتكار بهتر است».

پاک و منزه است آن خدایی که نور و روشنایی را به تن اهل بیت پیامبر ص نمود و دَور و بَر آنان حجابی را قرار داد تا جلو پلیدی را بگیرد؛ ‌پس هرگاه روز قیامت آید، شادمان و خوشحال می‌شوند: «این پاداش شماست و کار و تلاشتان، مورد پذیرش واقع می‌شود».

برای شما، نعمتی پایدار و جاودان آماده کرده‌ایم. و فضل زیاد و فراگیر به شما بخشیده‌ایم. و به هر کس که دلسوز فقراست، پاداش داده‌ایم. آیا شما، به مسکین و یتیم غذا ندادید و به گرفتار و محبوس، رحم نکردید؟: «و کار و تلاشتان، مورد پذیرش واقع می‌شود». چه کسی مثل علی است؟ چه کسی مثل فاطمه است؟ چه قدر بر امواج متلاطم زندگی صبر کردند، و فقر و آتش شکننده گرسنگی را برگزیدند. آنان چهره‌های شادابی دارند. چه قدر سریع اندوه و غم‌شان به شادی و خوشحالی تبدیل شد: «و کار و تلاشتان، مورد پذیرش واقع می‌شود».

فاطمه دختر پیامبر ص محبوب‌ترین فرد در نظر پیامبر ص بود و علی عزیزترین و گرامی‌ترین فرد در نظر پیامبر ص بود. و خداوند، ریحانه پیامبر ص را در دنیا، دو فرزند فاطمه (حسن و حسین) قرار داد، و وقتی که خداوند فردا روز قیامت آنان و دو فرزندش را نزد خود، احضار کرد، آنان را مورد اکرام و بزرگداشت زیادی قرار می‌دهد: «و کار و تلاشتان، مورد پذیرش واقع می‌شود» [۲۰۶].

[۲۰۳] ارناووط مى‌گوید: راویانش ثقه‌اند. (السیر، ۲/۱۲۵). [۲۰۴] بخاری در مبحث «فضائل الصحابة»، ۷/۷۱؛ و مسلم در مبحث «الذکر والدعاء»، به شماره ۲۷۲۷ آن را روایت کرده است. [۲۰۵] ابن حجر از طبری نقل می‌کند که: «از حدیث علی راجع به شکایت فاطمه برمى‌آید که هر زنى که توانایى کارهاى خانه از قبیل نان پختن و آرد درست کردن و امثال آنها را دارد، شوهر در صورتى که رفتار و اخلاق شایسته با زنش داشته باشد، ملزم نیست که زن دیگرى را به عنوان خدمتکار بیاورد که همان کارها را انجام دهد. و وجه این برداشت این است که وقتى فاطمه،‌خدمتکار را از پیامبر ص درخواست کرد، آن حضرت، شوهر فاطمه را ملزم نکرد که فاطمه را به گونه‌اى کمک کند: ‌یا خدمتکارى را برایش بگیرد، یا فردى را به کرایه بگیرد تا به این کارها اقدام کند، و یا خودش کارهاى خانه را انجام دهد؛ و اگر این‌ها بر شوهر لازم بود، حتماً پیامبر صبه او امر مى‌کرد همان‌طور که به او امر کرد که قبل از نزدیکى، مهریه را به زنش بدهد. (فتح الباری، ۹/۵۰۶-۵۰۷). [۲۰۶] التبصرة، اثر ابن جوزی، ۱/۵۳۶.

شرم و حياء فاطمه (أم أبيها) ل

همراه من در شرم و حیاء فاطمه ل تدبر کن، آن حیائی که قلم از وصف آن عاجز است.

در یکی از روایات حدیث قبلی ـ مانند روایت بخاری ـ آمده است:

فاطمه ل نزد رسول خدا ص آمد تا خدمتکاری را از او درخواست کند. آن حضرت فرمود: «ما جاء بك يا بنية؟»: «چرا این‌جا آمدی دخترم؟» فاطمه گفت: «آمدم تا بر تو سلام بکنم». و شرم کرد. حتی وقتی باری دیگر آمد، همان را گفت. و در بعضی از روایات این ماجرا آمده است که: «رسول خدا ص نزد فاطمه و علی رفت، در حالی که آنان در بسترشان بودند...» در قسمتی از این حدیث آمده است: «پیامبر ص کنار سر فاطمه نشست، و فاطمه به خاطر شرم از پدرش، سرش را زیر لحاف برد».

از انس س روایت است که: رسول خدا ص برده‌ای را برای فاطمه آورد و به او بخشید. انس گوید: در آن موقع بر تن فاطمه ل لباسی بود که اگر سرش را با آن لباس می‌پوشانید، لباس به پاهایش نمی‌رسید و اگر پاهایش را با آن لباس می‌پوشانید، لباس به سرش نمی‌رسید. وقتی پیامبرص این را دید، فرمود: «إِنَّهُ لَيْسَ عَلَيْكِ بَأْسٌ إِنَّمَا هُوَ أَبُوكِ وَغُلاَمُكِ» [۲۰۷]: «هیچ اشکالی ندارد، چون این پدرت و آن یکی، غلام و برده توست».

به خدا قسم، فاطمه شایسته‌ترین و اولین مخاطب این گفته است: كأن لها في الأرض نسيا تقصه
علی أمها وإن تحدثك تلبت
«گوئی او در زمین گمشده‌ای دارد که به دنبالش است، سرش را بلند نمی‌‌کند گوئی به دنبال چیزی در زمین است».

[۲۰۷] ابوداود و بیهقی آن را روایت کرده‌اند. و آلبانی در کتاب «الإرواء»،۶/۲۰۶ آن را صحیح دانسته است.

برخيز ای ابوتراب!

پیامبر ص علی و فاطمه ل را بسیار دوست می‌داشت تا جایی که روزی از روزها علی و فاطمه و حسن و حسین را صدا زد و فرمود: «اللهم هؤلاء أهلي» [۲۰۸]: «خدایا، اینان خانواده من هستند». در روایتی دیگر آمده است: «اللَّهُمَّ هَؤُلاَءِ أَهْلُ بَيْتِى فَأَذْهِبْ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَطَهِّرْهُمْ تَطْهِيرًا»: «خدایا، اینان اهل بیت من هستند. خدایا، پلیدی را از آنان دور کن و آنان را پاکیزه گردان». و در روزی از روزها میان علی و فاطمه اختلافی پیش آمد، اختلافی که میان هر زن و شوهر رخ می‌دهد. پس علی عصبانی شد و خانه را ترک کرد و به مسجد رفت. وقتی پیامبر ص از این امر اطلاع حاصل کرد، با تمام حکمت و مهربانی این قضیه را درمان کرد. اینک تفصیل جریان را به شما تقدیم می‌کنم:

... رسول خدا ص به خانه فاطمه آمد و علی را در خانه ندید. فرمود: «پسر عمویت کجاست؟» فاطمه گفت: «اختلافی میان ما پیش آمد، او از من عصبانی شد و بیرون رفت»، و چیزی به من نگفت. رسول خدا ص به کسی گفت: «ببین علی کجاست؟» آن فرد آمد و گفت: ای رسول خدا، او در مسجد خوابیده است. رسول الله ص نزد علی رفت در حالی که او دراز کشیده بود و جامه‌اش از شانه‌اش پایین افتاده بود و خاک‌آلود شده بود. رسول خدا ص شروع به پاک کردن خاک از علی کرد و فرمود: «قُمْ أَبَا التُّرَابِ قُمْ أَبَا التُّرَابِ!» [۲۰۹]: «برخیز ای ابوتراب! برخیز ای ابوتراب!».

و علی با این رفتار دلسوزانه و مهربانانه و سخنان شیرین و دل‌پسندی که از دهان مبارک پیامبر ص خارج شد،‌ همه چیز را فراموش کرد.

[۲۰۸] مسلم در مبحث «فضائل الصحابة»، به شماره ۲۴۰۴/۳۲ آن را روایت کرده است. [۲۰۹] مسلم در مبحث «فضائل الصحابة»، به شماره ۲۴۰۹/۳۸ آن را روایت کرده است.

دختر رسول خدا ص و دختر دشمن خدا با همديگر جمع نمي‌شوند

در روزی از روزها علیس دختر ابوجهل را خواستگاری کرد. وقتی پیامبر ص این خبر را از طریق دخترش فاطمه ل شنید، خیلی ناراحت شد.

از مسور بن مخرمه روایت شده است که وی از رسول خدا ص روی منبر شنید که آن حضرت می‌فرمود: «بنی هاشم بن مغیره از من اجازه گرفته‌اند که دخترشان را به ازدواج علی بن ابی‌طالب درآورند. من این اجازه را به آنان نمی‌دهم. این اجازه را به آنان نمی‌دهم. این اجازه را به آنان نمی‌دهم. مگر این‌که پسر ابوطالب دوست داشته باشد که دخترم را طلاق دهد و با دختر آنان ازدواج کند، چون دخترم پاره تن من است. هرچه برایش ناپسند باشد، برای من هم ناپسند است و هرچه او را اذیت کند، مرا نیز اذیت می‌کند» [۲۱۰].

در روایتی از مسلم است: «... وإني لست أحرم حلالاً وأحل حراماً، ولكن، والله!‌ لا تجتمع بنت رسول اللهوبنت عدو الله مكاناً واحداً أبداً»: ‌«... من حلالی را حرام، حرامی را حلال نمی‌کنم. ولی به خدا قسم!‌ دختر رسول خدا ص و دختر دشمن خدا هرگز در یک مکان جمع نمی‌شوند».

هم‌چنین در روایتی از مسلم آمده است: از مسور بن مخرمه روایت است که علی بن ابی‌طالب دختر ابوجهل را خواستگاری کرد در حالی که فاطمه دختر رسول خدا ص هنوز نزدش بود. وقتی فاطمه این خبر را شنید، نزد پیامبر ص آمد و به او گفت: «قوم تو می‌گویند که تو برای دخترانت ناراحت نمی‌شوی و چیزی نمی‌گویی. و این علی قصد دارد با دختر ابوجهل ازدواج کند».

مسور گوید: آن‌گاه پیامبر ص برخاست و موقع خواندن خطبه پس از شهادتین فرمود: «اما بعد؛ من دخترم را به ازدواج ابوالعاص بن ربیع درآوردم. او با من صحبت کرد و مرا تصدیق نمود. و فاطمه پاره تن من است، و من دوست ندارم چیزی وی را بیازارد. به خدا قسم! دختر رسول خدا و دختر دشمن خدا هرگز نزدِ یک مرد جمع نمی‌شوند».

مسور گوید: پس علی، خواستگاری را ترک کرد و دنبالش نرفت [۲۱۱].

[۲۱۰] مسلم در مبحث «فضائل الصحابة»، باب: «فضائل فاطمة بنت النبی ص»، به شماره ۲۴۴۹/۹۳ آن را روایت کرده است. [۲۱۱] امام نووی مى‌گوید : علماء معتقدند که این حدیث نشان‌دهنده تحریم اذیت و آزار پیامبر ص در هر حال و به هر شکل و صورت است هرچند آن‌چه که این اذیت و آزار را به وجود مى‌آورد، در اصل مباح باشد و خود پیامبرص زنده باشد. و این برخلاف غیر پیامبر ص است. آنان مى‌گویند: پیامبر ص با این فرموده‌اش: «لست أحرم حلالاً»: «من حلالى را حرام نمى‌کنم» مباح بودن ازدواج علی با دختر ابوجهل اعلام کرده است، ولى از جمع میان دختر خود و دختر ابوجهل به خاطر دو علت منصوص نهى فرموده است: اول ـ این امر منجر به اذیت فاطمه مى‌شود پس در این صورت پیامبر ص هم اذیت مى‌شود و هر کس پیامبر ص را اذیت کند، هلاک و بدبخت و زیانمند مى‌شود؛ در نتیجه پیامبر ص به خاطر شفقت و دلسوزى فوق‌العاده‌اش بر علی و فاطمه، از آن نهى کرده است. دوم ـ ترس فتنه بر فاطمه به سبب حسادت. (مسلم بشرح النووی، ۱۶/۴).

قدر و منزلت و جايگاه فاطمه نزد پيامبر ص

وقتی خواستم راجع به قدر و منزلت و جایگاه فاطمه نزد پیامبر ص بنویسم، نتوانستم حق فاطمه ل را در این زمینه آن طور که شاید و باید ادا کنم.

از ابوسعید روایت شده است که رسول خدا ص فرمودند:‌ «لا يبغضنا أهل البيت أحدٌ، إلاَّ أدخله الله النار» [۲۱۲]: «هیچ کس اهل بیت (خانواده پیامبر ص) بغض نمی‌ورزد، مگر این‌که خداوند او را داخل جهنم می‌گرداند».

از حذیفه روایت شده است که پیامبر ص فرمود: «نزل ملك فبشرني أن فاطمة سيدة نساء أهل الجنة» [۲۱۳]: «فرشته‌ای فرود آمد و به من م‍ژده داد که فاطمه سرور و بزرگ زنان بهشتی است».

پیامبر ص از دنیا و کالاها و تعلقات فانی‌اش بر فاطمه می‌ترسید.

از ثوبان روایت شده است که می‌گوید: رسول خدا ص بر فاطمه داخل شد و من هم با او بودم. فاطمه گردنبندی طلا بر گردن داشت و گفت: ابوالحسن این را به من هدیه داده است. پیامبر ص فرمود: «آیا خوشحال می‌شوی که مردم بگویند: ‌این فاطمه دختر محمد است و در دستش، حلقه‌ای از آتش دوزخ است!» سپس رفت. فاطمه با آن گردنبند، برده‌ای را خرید و سپس آن را آزاد کرد. آن‌گاه پیامبر ص فرمود: «سپاس برای خدایی که فاطمه را از آتش دوزخ نجات داد» [۲۱۴].

از ابن عباس روایت شده است که رسول خدا ص فرمودند: «أَفْضَلُ نِسَاءِ أَهْلِ الْجَنَّةِ خَدِيجَةُ بِنْتُ خُوَيْلِدٍ وَفَاطِمَةُ بِنْتُ مُحَمَّدٍ وَمَرْيَمُ بِنْتُ عِمْرَانَ وَآسِيَةُ» [۲۱۵]: «برترین زنان بهشتی، خدیجه دختر خویلد، و فاطمه دختر محمد و مریم و آسیه هستند».

هم‌چنین آن حضرت فرمودند: «حَسْبُكَ مِنْ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ مَرْيَمُ وَخَدِيجَةُ وَآسِيَةُ بنت مزاحم وَفَاطِمَةُ بِنْتُ مُحَمَّدٍ » [۲۱۶]: «بس است برای تو از زنان جهانیان: مریم، خدیجه، آسیه دختر مزاحم و فاطمه دختر محمد ص».

از اسامه روایت شده است که از پیامبر ص پرسیده شد: چه کسی نزد تو از همه محبوب‌تر است؟ فرمود: ‌«فاطمه» [۲۱۷].

از بُریده روایت شده است که می‌گوید: محبوب‌ترین فرد از میان زنان نزد رسول خدا ص فاطمه و از میان مردان، علی بود» [۲۱۸].

از عائشه دختر طلحه، از عایشه مادر مؤمنان روایت شده است که گفت: کسی را ندیده‌ام که به اندازه فاطمه سخن و کلامش با سخن و کلام رسول الله ص شباهت داشته باشد. و هر وقت فاطمه بر پیامبر ص داخل می‌شد، پیامبر ص به سوی او می‌رفت و او را می‌بوسید و به وی خوش‌آمد می‌گفت. و فاطمه هم این کارها را در حق پیامبر ص انجام می‌داد [۲۱۹].

[۲۱۲] حاکم در «المستدرك»، ۳/۱۵۰ آن را روایت کرده و آن را صحیح دانسته است و ذهبى هم آن را تأیید کرده است. [۲۱۳] حاکم در «المستدرك» ۳/۱۵۱ آن را روایت کرده و آن را صحیح دانسته و ذهبى آن را تأیید کرده است. [۲۱۴] طیالسى در مسند خود، ۲/۳۵۴؛ احمد در مسند خود، ۵/۲۷۸-۲۷۹؛ و نسائی در سنن خود، ۸/۱۵۸ آن را روایت کرده‌اند. و حاکم آن را صحیح دانسته و ذهبى با او موافقت کرده است. هم چنین حافظ منذرى در «الترغیب والترهیب»، ۱/۵۵۷ آن را صحیح دانسته است. [۲۱۵] احمد در مسند خود، ۱/۲۹۳ آن را روایت کرده‌، و حاکم در «المستدرک» ۲/۵۹۴ آن را صحیح دانسته و ذهبى هم با وى موافقت کرده است. [۲۱۶] ترمذى در سنن خود، به شماره ۳۸۷۸؛ حاکم در «المستدرك»، ۳/۱۵۷؛ و احمد در مسند خود، ۳/۱۳۵ آن را روایت کرده‌اند. و ارناووط مى‌گوید: اسناد آن، صحیح است. [۲۱۷] ارناووط مى‌گوید: راویان آن، ثقه‌اند. (السیر، ۲/۱۳۳). [۲۱۸] ترمذى در سنن خود، به شماره ۳۸۶۸؛ و حاکم در «المستدرك»؛ ۳/۱۵۵ آن را روایت کرده‌اند. حاکم آن را صحیح دانسته و ذهبى هم با وى موافقت کرده است. [۲۱۹] ابوداود در سنن خود، به شماره ۵۲۱۷؛ و ترمذى در سنن خود به شماره ۲۸۷۱ آن را روایت کرده‌اند. حاکم در «المستدرك»، ۳/۱۵۴ آن را صحیح دانسته و ذهبى هم با او موافقت کرده است.

خواهر! اين، الگو و سرمشق توست

از ام‌المؤمنین عایشه ل روایت شده است که می‌گوید: «کسی را ندیده‌ام که به اندازه فاطمه ـ خداوند چهره‌اش را گرامی دارد! ـ راه رفتن و روش و اشاره‌اش، با راه رفتن و روش و اشاره رسول خدا ص شباهت داشته باشد» [۲۲۰].

از عایشه ل روایت شده است که می‌گوید: کسی را ندیده‌ام که به اندازه فاطمه راستگو باشد مگر کسی که او را به دنیا آورده است (یعنی پیامبر ص) [۲۲۱].

از عمرو بن دینار روایت است که عایشه گفت: هرگز کسی را ندیده‌ام که برتر از فاطمه باشد غیر از پدرش [۲۲۲].

وقتی راجع به علی و اهل بیت پیامبر ص از امام احمد سئوال شد، گفت: هیچ کس با اهل بیت پیامبر ص مقایسه نمی‌شود. أم عيسى نسبه واحدة
بثلاث تزدهي فاطمة
«مادر عیسی تنها یک نسبت دارد. اما فاطمه با سه نسبت افتخار می‌کند». قرة العين لخير الأولين
وخاتم الرسل وخير الآخرين
«روشنی چشم بهترین انسان از اول تا آخر انسان‌ها، و خاتم پیامبران است». وهي زوج المرتضى ذا البطل
أسد الله الحكيم الفيصل
«او همسر علی مرتضی، آن قهرمان و شیر خداوند حکیم و فیصله دهنده است». وهي أم السيدين الأكرمين
حسن خير حليم وحسين
«او مادر دو فرد بزرگ و گرامی، حسن، بهترین بردبار و حسین می‌باشد». مسيرة الأولاد صنع الأمهات
وخلال الخير طبع الأمهات
«روش و اخلاق فرزندان به دست مادران است. و راه خیر، سرشت مادران است». زهرة في روضة الصدق البتول
أسوة النسوة في الحق البتول
«شکوفه‌ای در باغ صدق و راستی، فاطمه بتول است. اسوه و الگوی زنان، به حق، فاطمه بتول است». فاقة السائل أذرت دمعها
ليهودي أباعت درعها
«بینوائی و تنگدستی فرد سائل، اشکش را جاری کرد [برای برآوردن نیاز فرد سائل] سپر خود را به یک نفر یهودی فروخت». كل من في الأرض قد طاع لها
ورضاها حين ترضى بعلها
«تمام کسانی که در زمین‌اند، پیرو او و خشنودی او وقتی است که شوهرش را راضی و خشنود می‌کند». نشِّئت ما بين صبر ورضا
في الفم القرآن والكف الرحى
«میان صبر و رضا در دهان قرآن و کف آرد بزرگ شده است». دمعها من خشية الله جرى
ي مُصلاها يفوق الجوهرا [۲۲۳]
«اشک او در جای نمازش از ترس خدا جاری شد و قلم از وصف آن ناتوان است».

خواهر! این، الگو و سرمشق توست: وأين من كانت الزهراء أسوتها
ممن تقفَّت خُطى حمالة الحطب
«کجاست آن کسی که فاطمه زهرا الگوی اوست از میان کسانی که به دنبال گام‌های حماله الحطب (حمل کننده هیزم، لقب زن ابولهب) رفته است».

[۲۲۰] حدیثى صحیح است. ابوداود و ترمذى و حاکم و ابن حبان و نسائى در مبحث «فضائل الصحابة» آن را روایت کرده‌اند. و در روایت حسن بن علی آمده است که: از عایشه روایت شده است که می‌گوید: کسى را ندیده‌ام که به اندازه فاطمه سخنش با سخن رسول الله ص شباهت داشته باشد. [۲۲۱] حاکم آن را آورده و آن را صحیح دانسته است و ذهبى هم با وى موافقت نموده است. [۲۲۲] سند آن بنا بر شرط بخارى و مسلم، از طریق عمرو صحیح است. ابن حجر در «الإصابة»، ۴/۳۶۶ چنین مى‌گوید. و طبرانى در «معجم الأوسط» آن را روایت کرده است. [۲۲۳] دیوان «الأسرار والرموز»، اثر محمد اقبال، ص ۱۳۸-۱۳۹.

سروران جوانان بهشتي

یک سال از این ازدواج مبارک نگذشته بود که خداوند متعال چشم علی و فاطمه را روشن گردانید. فاطمه در سال سوم هجری نوه اول رسول الله ص به نام حسن بن علی را به دنیا آورد. پیامبر ص از این تولد مبارک خیلی خوشحال شد. و خودش، کودک را نامگذاری کرد و او را حسن نامید. و موهای اضافی از سرش را برداشت و به اندازه وزن موی سرش، نقره را به فقیران صدقه داد. وقتی حسن، یک سال عمر کرد، پس از او حسین در ماه شعبان سال چهارم هجری متولد شد.

این ثمره مبارک پیوسته ادامه داشت و فاطمه زهرا در سال پنجم هجری، دختر بچه‌ای را به دنیا آورد که پدربزرگش پیامبر ص او را زینب نام نهاد. پس از دو سال، دختربچه دیگری به نام ام کلثوم به دنیا آورد.

پیامبر ص فاطمه را زیاد دوست می‌داشت و راجع به حسن و حسین می‌فرمود: «هما ريحانتاي من الدنيا» [۲۲۴]: «‌آن دو، ریحانه من از دنیا هستند».

هم‌چنین آن حضرت فرمودند: «الحسن والحسين سيدا شباب أهل الجنة» [۲۲۵]: «حسن و حسین، سروران جوانان بهشتی هستند».

از اسامه بن زید س روایت شده است که پیامبر ص او و حسن را می‌گرفت و می‌فرمود: «اللَّهُمَّ إِنِّي أُحِبُّهُمَا فَأَحِبَّهُمَا» ـ أو كما قال ـ [۲۲۶]: «پروردگارا، من این دو را دوست دارم، تو هم آنان را دوست بدار» ـ یا همان طور که فرموده است ـ.

از ابوبکره روایت شده است که می‌گوید: از پیامبر ص روی منبر شنیدم، در حالی که حسن در کنارش بود، یک مرتبه به مردم نگاه می‌کرد و یک مرتبه به حسن، و می‌فرمود: «ابْنِي هَذَا سَيِّدٌ ، وَلَعَلَّ اللَّهَ أَنْ يُصْلِحَ بِهِ بَيْنَ فِئَتَيْنِ مِنَ الْمُسْلِمِينَ» [۲۲۷]: «این پسرم، انسانی بزرگ است. و شاید خداوند به وسیله او میان دو طایفه از مسلمانان ـ ‌که با هم اختلاف و درگیری دارند ـ صلح و آشتی برقرار سازد».

از عقبه بن حارث روایت شده است که می‌گوید: «ابوبکرس را در حالی که حسن را حمل می‌کرد، دیدم که می‌گفت: پدرم فدایش! حسن شبیه پیامبر ص است و شبیه علی نیست. وعلی هم می‌خندید» [۲۲۸].

از ابوهریره س روایت شده است که می‌گوید: پیامبر ص هنگام روز بیرون رفت. با من حرف نمی‌زد و من هم با او حرف نمی‌زدم تا این‌که به بازار بنی قینُقاع رسید. پس در حیاط خانه فاطمه نشست و فرمود: «أثَمَّ لكع [۲۲۹]، أثَمَّ لكع؟»: «آیا کوچولو آن‌جاست،‌ آیا کوچولو آن‌جاست؟» فاطمه کمی حسن را نگه داشت و کمی دیر او را برای پیامبر ص آورد. گمان کردم که فاطمه گردنبند کودکانه را به گردنش می‌آویزد یا او را می‌شوید. پس حسن به سرعت آمد تا این که پیامبر ص او را در آغوش گرفت و وی را بوسید و فرمود: «اللهم أحبه وأحب من يحبه» [۲۳۰]: «خدایا، او را دوست بدار و هر کسی که او را دوست دارد، دوست بدار».

پروردگارا، ما تو را گواه می‌گیریم که وی را دوست داریم پس حب و دوستی‌ات را نصیب ما گردان ای مهربان‌ترین مهربانان!.

[۲۲۴] صحیح بخاری، شماره ۵۹۹۴؛ و سنن ترمذی، شماره ۳۷۷۰. [۲۲۵] احمد در مسند خود، ۳/۳؛ ترمذی در سنن خود، به شماره ۳۷۶۸؛ و ابویعلى در مسند خود، ۲/۳۹۵ آن را روایت کرده‌اند. و اسناد آن، حسن است. [۲۲۶] صحیح بخاری، شماره ۳۷۴۷؛ مسند احمد، ۵/۲۱۰؛ و طبقات ابن سعد، ۴/۴۳. [۲۲۷] صحیح بخاری، شماره ۳۷۴۶؛ سنن ابوداود، شماره ۴۶۶۲؛ و سنن ترمذی، شماره ۳۷۷۳. [۲۲۸] بخاری به شماره ۳۷۵۰؛ و احمد در مسند خود، ۱/۸، و در مبحث «فضائل الصحابة» به شماره ۱۳۵۱ آن را روایت کرده است. [۲۲۹] منظور از لکع در این‌جا کوچک است. در روایت بخاری، به شماره ۵۸۸۴ آمده است : «أین لکع ثلاثاً. ادع الحسن بن علی» : «کوچولو کجاست؟ سه بار این جمله را تکرار کرد. حسن بن علی را صدا کنید». [۲۳۰] صحیح بخاری، شماره ۲۱۲۲؛ و صحیح مسلم، شماره ۲۴۲۱.

پيامبر ص با حسن و حسين ب بازي مي‌كند

از ابوبکره روایت شده است که رسول خدا ص نماز می‌خواند، وقتی به سجده رفت، حسن س روی پشت و گردنش پرید. رسول خدا ص خیلی آهسته بلند شد تا حسن نیفتد. نمازگزاران گفتند: ای رسول خدا، تو را دیدیم که با حسن به گونه‌ای رفتار کردی که تا به حال با هیچ کس نکرده‌ای؟ آن حضرت فرمود: «إِنَّهُ رَيْحَانَتِي مِنَ الدُّنْيَا، إِنَّ ابْنِي هَذَا سَيِّدٌ، وَعَسَى أَنْ يُصْلِحَ اللَّهُ بِهِ بَيْنَ فِئَتَيْنِ مِنَ الْمُسْلِمِينَ»: «همانا او ریحانه من از دنیاست. این پسرم انسانی بزرگ است و امید است که خداوند به وسیله او میان دو طایفه (از مسلمانان) صلح و آشتی برقرار سازد».

در روایتی دیگر آمده است: حسن بر پشت پیامبر ص می‌پرید و این کار را بیشتر از یک بار انجام می‌داد [۲۳۱].

از براء بن عازب روایت شده است که می‌گوید: رسول خدا ص نماز می‌خواند. آن‌گاه حسن و حسین یا یکی از آن دو آمد و بر پشت پیامبر ص سوار شد. آن حضرت وقتی که سرش را از سجده بلند کرد، او را با دست گرفت، پس او یا آن دو را گرفت و فرمود: «نعم الـمطية مطيتكما» [۲۳۲]: «خوب مرکوبی است مرکوب شما».

از عبدالله بن بریده، از پدرش روایت است که گوید: رسول الله ص خطبه می‌خواند. پس حسن و حسین آمدند. هر دو پیراهن قرمز بر تن داشتند. بر زمین می‌افتادند و بلند می‌شدند. پیامبر ص از منبر پایین آمد و آن دو را گرفت و جلو خود گذاشت. سپس فرمود: خداوند راست فرمود: ﴿إِنَّمَآ أَمۡوَٰلُكُمۡ وَأَوۡلَٰدُكُمۡ فِتۡنَةٞۚ وَٱللَّهُ عِندَهُۥٓ أَجۡرٌ عَظِيمٞ ١٥ [التغابن: ۱۵]. «اموال و فرزندانتان فقط وسیلهء آزمایش شما هستند، اجر و پاداش عظیم نزد خداوند (از آنِ شما) خواهد بود».

این دو را دیدم و نتوانستم تحمل کنم سپس به خطبه‌اش ادامه داد [۲۳۳].

از معاویه روایت شده است که می‌گوید: رسول خدا ص را دیدم که زبان یا لب حسن را می‌مکید؛ و یقینا زبان یا لبی که رسول الله ص مکیده، عذاب نمی‌بیند [۲۳۴].

از عبدالله روایت شده است که می‌گوید: رسول خدا ص نماز می‌خواند، وقتی که به سجده رفت، حسن و حسین بر پشتش پریدند. وقتی نمازگزاران خواستند که مانع حسن و حسین از این کار شوند، پیامبر ص به نمازگزاران اشاره کرد که آن دو را رها کنند و کاری به آنها نداشته باشند. وقتی نماز، تمام شد، پیامبر ص حسن و حسین را در حجره‌اش گذاشت و فرمود: «مَنْ أَحَبَّنِى فَلْيُحِبَّ هَذَيْنِ» [۲۳۵]: «هرکس مرا دوست دارد، پس این دو را دوست بدارد».

[۲۳۱] هیثمی در «مجمع الزوائد»، به شماره ۱۵۰۳۱ مى‌گوید : احمد و بزار و طبرانی آن را روایت کرده‌اند. و راویان روایت احمد همگى راویان صحیح‌اند غیر از مبارک بن فضاله که او هم ثقه و مورد اعتماد دانسته شده است. [۲۳۲] هیثمی در «مجمع الزوائد»، به شماره ۱۵۰۸۰ مى‌گوید : طبرانی در «معجم الأوسط» آن را روایت کرده و اسناد آن، حسن است. [۲۳۳] احمد در مسند خود، ۵/۳۵۴؛ ابوداود در سنن خود، به شماره ۱۱۰۹؛ و ترمذی در سنن خود، به شماره ۳۷۷۴ آن را روایت کرده‌اند. و اسناد آن، حسن است. [۲۳۴] احمد در مسند خود، ۴/۹۳ آن را روایت کرده است. ارناووط مى‌گوید : اسناد آن، صحیح است. [۲۳۵] ابویعلی در مسند خود، ۸/۴۳۴؛ نسائی در مبحث «الفضائل»، به شماره ۶۷؛ و ابن حبان در صحیح خود، به شماره ۲۲۳۳ آن را روایت کرده‌اند. و اسناد آن، حسن است.

صفحاتي درخشان از جهاد و مبارزه فاطمه

فاطمه موضع‌گیری‌های باعظمتی داشت که با سطرهایی از نور بر پیشانی تاریخ نوشته است.

در روز اُحد وقتی اکثر تیراندازان از دستور پیامبر ص ـ از روی اجتهاد خطا ـ سرپیچی کردند و از بالای کوه پایین آمدند، مشرکان بر مسلمانان هجوم بردند و تعداد زیادی از آنان را به قتل رساندند و چهره مبارک رسول خدا ص در روز اُحد زخمی شد و دندان‌های جلویی‌اش شکست و کلاه جنگى(خوذه) بر سر مبارکش شکست. ـ پدرم و مادرم فدایش باد! ـ از انس روایت شده است که رسول خدا ص در جنگ اُحد، دندان‌های جلویی‌اش شکست و سرش زخمی شد و خون از آن جاری می‌شد و می‌فرمود: «كَيْفَ يُفْلِحُ قَوْمٌ شَجُّوا نَبِيَّهُمْ وَكَسَرُوا رَبَاعِيَتَهُ وَهُوَ يَدْعُوهُمْ إِلَى اللَّهِ»: «چگونه رستگار می‌شوند قومی که سر پیامبرشان را زخمی کردند و دندان‌های جلویی‌اش را شکستند، در حالی که او، آنان را به سوی خدا دعوت می‌کند». آن‌گاه خداوند این آیه را نازل فرمود: ﴿لَيۡسَ لَكَ مِنَ ٱلۡأَمۡرِ شَيۡءٌ [آل‌عمران: ۱۲۸]. «هیچ‏گونه اختیارى (در باره عفو کافران، یا مؤمنان فرارى از جنگ،) براى تو نیست» [۲۳۶].

از ابوحازم روایت است که وی از سهل بن سعد شنید که راجع به جراحت رسول خدا ص در روز اُحد می‌پرسید، وی گفت: چهره رسول خدا ص زخمی شد، دندان‌های جلویی‌اش شکست، و کلاه جنگى(خوذه) بر سر مبارکش شکست. فاطمه دختر رسول الله ص خون جاری شده از سر پیامبر ص را می‌شُست و علی بن ابی‌طالب با سطل روی آن آب می‌ریخت. وقتی فاطمه دید که آب، خونریزی را زیاد می‌کند، تکه حصیری را برداشت و آن را سوزاند تا به خاکستر تبدیل شد. آن‌گاه خاکستر را به زخم چسباند و خونریزی قطع شد [۲۳۷].

در آن غزوه، عموی فاطمه حمزه س به شهادت رسید و فاطمه خیلی اندوهگین و ناراحت شد.

فاطمه همراه حیات جهادی که پیامبر ص و یارانش در هر لحظه از حیاتشان با آن زندگی می‌کردند، هم‌چنان زندگی می‌کرد. حیات یاران پیامبر ص در عبادت و طلب علم و دعوت به سوی خدا و جهاد در راه خدا خلاصه می‌شد.

فاطمه ل در غزوه خندق و غزوه خیبر ... شرکت داشت. و در غزوه خیبر، پیامبر ص هشتاد و پنج وسق (هشتاد و پنج بار شتر) از گندم خیبر را به عنوان سهم فاطمه به وی داد.

سپس بعد از آن در غزوه فتح مکه حضور داشت و موضع‌گیری باشکوهی داشت بدانگاه که پناه دادن ابوسفیان بن حرب را رد کرد وقتی که از فاطمه درخواست کرد که نزد رسول خدا ص برای او شفاعت و میانجی‌گری کند؛ ابوسفیان رفت و بر علی بن ابی طالب داخل شد، و فاطمه هم پیش علی بود و حسن که آن موقع خُردسال بود جلو آنان به آرامی رفت و آمد می‌کرد. ابوسفیان گفت: ای علی؛ تو نزدیک‌ترین فرد از بستگان من هستی و من به خاطر کاری این‌جا آمده‌ام، حاجتم را برآورده کن و مرا مأیوس و زیانمند مگردان؛ نزد محمد برای من شفاعت کن و از او بخواه که مرا ببخشد. علی گفت: وای بر تو ای ابوسفیان! رسول خدا ص تصمیم به کاری گرفته که ما نمی‌توانیم در آن هیچ حرفی با او بزنیم. آن‌گاه ابوسفیان رو به فاطمه کرد و گفت: آیا می‌توانی به این پسرت دستور دهی که مردم را امان دهد، او بزرگ و سرور عرب تا آخر زمان است؟ فاطمه گفت: به خدا قسم، پسرم به آن حد نرسیده که مردم را امان دهد و احدی نمی‌تواند بدون دستور و رضایت رسول خدا ص کسی را امان دهد [۲۳۸].

[۲۳۶] مسلم در مبحث «الجهاد و السیر»، ۱۲/۱۴۹ آن را روایت کرده است. [۲۳۷] مسلم در مبحث «الجهاد و السیر»، به شماره ۱۷۹۰؛ و بخاری در مبحث «المغازی»، ۷/۴۳۰-۴۳۱ آن را روایت کرده‌اند. [۲۳۸] الرحیق المختوم، اثر مبارکفورى، ص ۴۲۸.

بگو: كالاي دنيا ناچيز است

وقتی رسول الله ص، امام و پیشوای متقیان و زاهدان است، بدون شک فاطمه زهرال اگر زاهدترین و پارساترین زن در جهان نباشد، حداقل یکی از زاهدترین و پارساترین زنان در جهان است؛ به گونه‌ای که علی‌رغم تنگدستی و بینوایی، زندگی شیرین و سعادتمندانه‌ای داشت و کالاها و تعلقات و چیزهای هیچ و پوچ دنیا در نظر فاطمه به اندازه ذره غباری ارزش نداشت.

فاطمه زهرا ل دانست که رضایت و خشنودی خدا و رضایت و خشنودی پیامبر خدا ص بالاتر از کالای دنیاست، و شعارش این فرموده خداوند بود که می‌فرماید: ﴿قُلۡ مَتَٰعُ ٱلدُّنۡيَا قَلِيلٞ وَٱلۡأٓخِرَةُ خَيۡرٞ لِّمَنِ ٱتَّقَىٰ وَلَا تُظۡلَمُونَ فَتِيلًا [النساء: ۷۷].

«به آنها بگو: سرمایه زندگى دنیا، ناچیز است!و سراى آخرت، براى کسى که پرهیزگار باشد، بهتر است! و به اندازه رشته شکاف هسته خرمایى، به شما ستم نخواهد شد».

به همین خاطر فاطمه زهرا ل آخرت را پیش روی چشمان نهاد و در حد توان خود برای آن تلاش می‌کرد تا از کسانی باشد که خداوند به آنان عنایت و لطف کرده؛ آن‌جا که می‌فرماید: ﴿وَمَنۡ أَرَادَ ٱلۡأٓخِرَةَ وَسَعَىٰ لَهَا سَعۡيَهَا وَهُوَ مُؤۡمِنٞ فَأُوْلَٰٓئِكَ كَانَ سَعۡيُهُم مَّشۡكُورٗا ١٩ [الإسراء: ۱۹]. «و آن کس که سراى آخرت را بطلبد، و براى آن سعى و کوشش کند -در حالى که ایمان داشته باشد- سعى و تلاش او، (از سوى خدا) پاداش داده خواهد شد».

فاطمه زهرا بر روی راه رسیدن به رضای خداوند متعال حرکت می‌کرد و از نور خدا روشنائی برمی‌گرفت تا به پاداش و نعمت‌های جاودانه و باغ‌ها و چشمه‌ها و مقام باشکوهی که به زنان مؤمن و صابر وعده داده، نائل آید. او همراه شوهرش «علی» ب زندگی زاهدانه‌ای داشت و بر تنگدستی و سختی معیشت صبر کرد [۲۳۹].

چگونه فاطمه با علی، زندگی زاهدانه را به سر نمی‌برد در حالی که علی کسی بود که قبلاً در نهایت زهد و پارسایی زندگی کرده و آن را از سرور زاهدان و پارسایان، محمد بن عبدالله ص یاد گرفته است.

همانا زندگی پدر دو نوه پیامبر ص، یعنی ابوتراب «علی بن ابی‌طالب» پر از عظمت و شکوه و اعجاز است. از عظمت نفس و بلند همتی‌اش، میدان‌های وسیعی به وجود آمده که ابعاد ندارند و نامحدود هستند. قهرمانی‌ها و فداکاری‌ها و بزرگی‌ها و عظمت‌ها و مجدها بر آنها می‌تابند؛ تا جایی که ـ اگر شهادت تاریخ نمی‌بود ـ نزدیک بود آن را خواب و اسطوره و افسانه بپنداری. مسلمانی باعظمت، که دنیای پیرامونش از عهد و وفا و استقامت و اخلاق والا و هدف‌های عالی منجر می‌شود. عظمتی که روز به روز زیاد و مؤکد می‌شود مادام که صاحبش زنده است؛ با بزرگی‌ها زندگی می‌کند و بزرگواری‌ها را می‌آفریند.

ضرار بن ضمره کنانی در وصف علی می‌گوید: «بلندهمت، قدرتمند و شجاع بود. سخن نافذ و مؤثر می‌گفت، و عادلانه حکم می‌کرد. از دنیا و زیورهای دنیا گریزان بود، و مأنوس و همدم شب و تاریکی آن بود. وی زیاد اشک می‌ریخت، و زیاد می‌اندیشید. از کرده خود نادم و پشیمان بود و همیشه نفس خود را مورد خطاب قرار می‌داد که چرا فلان کار بد و فلان چیز از تو سر زد. از لباس زبر و غذای خشک خوشش می‌آمد. انسان قوی در باطل خود هیچ طمعی از علی نداشت و انسان ضعیف از عدالت او ناامید نمی‌گردید. گواهی می‌دهم که وی را در برخی از موضع‌گیری‌هایش دیده‌ام؛ در حالی که شب پرده‌هایش را پایین کشیده بود و ستارگانش سر برآوردند، او در محرابش حضور یافته بود و ریش خود را گرفته بود، بی‌صبری و بی‌قراری می‌کرد و مثل انسان اندوهگین و غمگین گریه می‌کرد؛ گوئی از وی می‌شنیدم که می‌گفت: ای دنیا، ای دنیا، به دنبال من می‌آیی، یا به سوی من اشتیاق داری؟ دور است، دور است که مرا فریب دهی؛ کسی دیگر را فریب ده. من تو را سه طلاق داده‌ام که قابل رجوع نباشد!!! عمر تو، کوتاه و زندگی تو، حقیر و ناچیز و خطر تو، بزرگ است. آ‌ه بر کمی توشه و دوری سفر و وحشت راه!» [۲۴۰].

[۲۳۹] نساء أهل البیت، ص ۵۵۰. [۲۴۰] صلاح الأمة، دکتر سید حسین، ۶/۶۷.

غم‌ها و شادي‌ها

این فاطمه ل است که قبل از وفات پیامبر ص نزد او می‌رود و چیزی را از او می‌شنود که در آن واحد هم او را خوشحال می‌کند و هم او را اندوهگین و ناراحت می‌کند.

فاطمه در یک لحظه با غم و خوشحالی زیست؛ او گریست و سپس خندید. آن، چه بود که در آن واحد او را گریاند و خنداند؟

از عایشه ل روایت شده است که می‌گوید: ما همسران پیامبر ص کنار پیامبر جمع شده بودیم، پیامبر ص از هیچکدام از آنها خشم نمی‌گرفت. فاطمه آمد و به گونه‌ای راه می‌رفت که خیلی شبیه راه رفتن رسول الله ص بود. وقتی پیامبر ص او را دید، شادمان شد و فرمود: «مرحباً بابنتي»: «دخترم! خوش آمدی» سپس او را در طرف راست یا طرف چپش نشاند و چیزی به فاطمه گفت، که فاطمه گریست. سپس بار دوم چیزی را به فاطمه گفت، که فاطمه خندید. وقتی پیامبر ص برخاست، به فاطمه گفتم: رسول خدا ص رازی را به تو گفت و تو گریه کردی. حالا به من بگو: چرا خندیدی و چرا گریه کردی؟ فاطمه گفت: من راز رسول خدا ص را فاش نمی‌سازم. وقتی پیامبرص وفات یافت، به فاطمه گفتم: اینک آن خبر را به من بگو که چرا خندیدی و چرا گریه کردی؟ فاطمه گفت: اکنون به تو می‌گویم. بار اول به من گفت: «إن جبريل كان يعارضه بالقرآن كل سنة مرة، وإنه عارضني العام في هذه السنة مرتين، واني لا أحسب ذلك إلاَّ عند اقتراب أجلي، فاتقي الله واصبري، فنعم السلف لك أنا»: «جبرئیل هر ساله، یک بار قرآن را بر من می‌کرد و امسال دو بار قرآن را بر من خواند. و من گمان می‌کنم که زمان مرگم نزدیک است؛ پس از خدا بترس و صبر پیشه کن. من برای تو سلف و پیشینه خوبی هستم». پس گریه کردم. وقتی رسول خدا ص بی‌قراری و اندوه مرا دید، فرمود: «أَمَا تَرْضَيْنَ أَنْ تَكُونِي سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ، أَوْ نِسَاءِ هَذِهِ الأُمَّةِ؟»: «آیا راضی نیستی که تو سرور زنان جهانیان، یا سرور زنان این امت باشی؟» ‌پس خندیدم [۲۴۱].

از عایشه روایت شده است که وی به فاطمه گفت: چرا وقتی کنار رسول خدا ص رفتی گریه کردی، سپس بار دوم نزدیک او شدی خندیدی؟ فاطمه گفت: پیامبر ص به من خبر داد که از شدت درد و بیماری‌اش، معلوم است که او رفتنی است، من هم گریه کردم. سپس به من خبر داد که من از میان افراد خانواده‌اش، زودتر به او ملحق می‌شوم و فرمود: «أنت سيدة نساء أهل الجنة إلا مريم بنت عمران»‌: «تو سرور و بزرگ زنان بهشتی به جز مریم دختران عمران هستی». من هم خندیدم [۲۴۲].

[۲۴۱] بخاری در مبحث «الأنبیاء، ۶/۴۶۲؛ و مسلم در مبحث «فضائل الصحابة»،‌به شماره ۲۴۵۰ آن را روایت کرده‌اند. [۲۴۲] سند آن، حسن است. و متقی در «کنز العمال»، ۱۳/۶۷۵ آن را آورده، و آن را به ابن أبی شیبه نسبت داده است. و زیادت در روایت، از اوست.

وفات پيامبر محبوب ص

علاوه بر رویدادهای عظیمی که پیش آمد و اشاره داشتند که وفات پیامبر ص نزدیک است، علامات و نشانه‌هایی هم بودند که به چنین امری اشاره داشتند؛ فتح مکه، ام القری در سال هشتم هجری برای مسلمانان تحقق یافت؛ در سال نهم هجری هیأت‌ها و گروه‌های مختلفی روی آوردند که اسلام می‌آوردند یا با دست خود جزیه می‌دادند در حالی که ذلیل و خوار بودند؛ لشکر اسلام که پیامبر ص همراه آن خارج شد، سپاهیان روم را ترساند تا جایی که از رویارویی با سربازان اسلام فرار کردند؛ جزیرة العرب اسلام آورد. و همه این‌ها پس از ده سال جهاد مستمر و پی در پی پیامبر ص و صحابه بزرگوارش  بود. همه این‌ها علامات و نشانه‌هایی بودند که به تمام شدن وظیفه رسول الله ص اشاره می‌کردند. پیامبر ص رسالت الهی را به مردم رساند، امانت دین را ادا کرد، خیرخواه و دلسوز امتش بود، تاریکی‌ها را زدود، و مردم بر راه روشن قرار گرفتند که شب آ‌ن همانند روزش است و جز انسان بدبخت و تیره‌روز کسی از آن منحرف نمی‌شود. پیامبر ص خودش به نزدیک شدن زمان وفاتش اشاره می‌کرد:

از آن جمله، روایتی است که امام احمد از معاذ روایت کرده که معاذ گوید: وقتی رسول خدا ص او را به یمن فرستاد، رسول الله ص همراهش بیرون رفت و به او وصیت و سفارش می‌کرد، و معاذ سوار بود و رسول الله ص کنار سواری‌اش پیاده حرکت می‌کرد. وقتی پیامبر ص سفارش‌های خود را به معاذ کرد، فرمود: «يَا مُعَاذُ إِنَّكَ عَسَى أَنْ لاَ تَلْقَانِى بَعْدَ عَامِى هَذَا أَوْ لَعَلَّكَ أَنْ تَمُرَّ بِمَسْجِدِى هَذَا أَوْ قَبْرِى. فَبَكَى مُعَاذٌ جَشَعاً لِفِرَاقِ رَسُولِ اللَّهِ  ثُمَّ الْتَفَتَ فَأَقْبَلَ بِوَجْهِهِ نَحْوَ الْمَدِينَةِ فَقَالَ: إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِىَ الْمُتَّقُونَ مَنْ كَانُوا وَحَيْثُ كَانُوا» [۲۴۳]: «ای معاذ! شاید تو پس از امسال، مرا نبینی، یا شاید از کنار این مسجد من و قبرم عبور کنی. معاذ از ترس مفارقت رسول الله ص گریه کرد. سپس صورتش را به سمت مدینه کرد و فرمود: همانا نزدیک‌ترین مردمان به من، پرهیزگاران هستند، هر کس و در هر جا باشند».

هم‌چنین از جمله این نشانه‌ها، این بود که پیامبر ص هر ساله ده روز از ماه رمضان اعتکاف می‌کرد، در سال دهم هجری، بیست روز اعتکاف کرد. جبرئیل در هر رمضان، یک بار قرآن را بر او عرضه می‌کرد، و در آخرین سال از حیات مبارکش، دو بار قرآن را بر او عرضه کرد.

پیامبر ص در سال دهم هجری برای حج خارج شد و فرمود: «خُذُوا عَنِّى مَنَاسِكَكُمْ لَعَلِّى لاَ أَرَاكُمْ بَعْدَ عَامِى هَذَا»: «مناسک و اعمال حج‌تان را از من بگیرید شاید من پس از امسال شما را نبینم». و شروع به خداحافظی کردن با مردم نمود [۲۴۴].

در عرفه این آیه بر او نازل شد: ﴿ٱلۡيَوۡمَ يَئِسَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ مِن دِينِكُمۡ فَلَا تَخۡشَوۡهُمۡ وَٱخۡشَوۡنِۚ ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗا [المائدة: ۳]. «امروز، کافران از (زوال) آیین شما، مایوس شدند؛ بنابر این، از آنها نترسید! و از (مخالفت) من بترسید! امروز، دین شما را کامل کردم؛ و نعمت خود را بر شما تمام نمودم؛ و اسلام را به عنوان آیین (جاودان) شما پذیرفتم-».

و از جمله این اشارات قوی، حدیثی است که ابوسعید خدری س آن را روایت کرده گوید: پیامبر ص برای مردم خطبه خواند و فرمود: «إِنَّ اللَّهَ خَيَّرَ عَبْدًا بَيْنَ الدُّنْيَا وَبَيْنَ مَا عِنْدَهُ فَاخْتَارَ ذَلِكَ الْعَبْدُ مَا عِنْدَ اللَّهِ»: «همانا خداوند، بنده‌ای را میان دنیا و میان آن‌چه که نزد خداست، مخیر کرده و آن بنده، آن‌چه را که نزد خداست، برگزید». راوی گوید: ابوبکر گریه کرد و ما از گریه‌اش تعجب کردیم، چون او گریه کرد به خاطر این‌که رسول الله ص از بنده‌ای خبر می‌داد که مخیر شده است؛ پس رسول الله ص بود که میان دنیا و میان آن‌چه که نزد خداست، مخیر شده است. و ابوبکر از همه ما عالم‌تر به این مطلب بود» [۲۴۵].

[۲۴۳] احمد آن را از معاذ روایت کرده، و آلبانی در «صحیح الجامع»، به شماره ۲۰۱۲ آن را صحیح دانسته است. [۲۴۴]مسلم در مبحث «الحج»، ۸/۱۷۲-۱۹۴،‌به شماره ۱۲۹۷ آن را روایت کرده است. [۲۴۵] احمد در مسند خود، ۳/۱۸؛ و ابن ابی شیبه، ۱۲/۶ آن را روایت کرده‌اند. این حدیث از طرق دیگرى در صحیح بخاری و صحیح مسلم آمده است.

لحظات پاياني حيات پيامبر ص

پیامبر ص در صبح همان روزی که به رفیق اعلی پیوست، بیرون رفت و به نتیجه جهاد و تلاش و صبر و پایداری‌اش نگاه می‌کرد. و نگاه وداع و خداحافظی به اصحاب و یارانش که پیامبر ص را دوست داشتند و پیامبر هم آنان را دوست داشت، انداخت. ‌آنان نزدیک بود از خوشحالی رسول الله ص نمازشان را قطع کنند چون گمان کردند که بیماری او بهبود یافته، و گمان نکردند که پیامبر ص نگاه وداع و خداحافظی به آنان می‌اندازد تا زمانی که کنار حوض کوثر و در بهشت خدا آنان را دیدار می‌کند. و اگر آنان، این را می‌دانستند، دل‌هایشان می‌ترکید.

آخرین کلام رسول الله ص این بود: «اللَّهُمَّ الرَّفِيقَ الأَعْلَى»: «خدایا، رفیق اعلی (را برمی‌گزینم)».

از انس روایت شده است که می‌گوید: وقتی پیامبر ص بیمار شد، گاهگاهی بیهوش می‌شد. فاطمه ل گفت: وای پدرم چه‌قدر رنج می‌کشد! پیامبر ص به فاطمه گفت: پس از امروز مصیبت و سختی‌ای بر پدرت نیست. وقتی پیامبر ص وفات یافت، فاطمه گفت: ای پدرم که امر پروردگار را اجابت کردی! ای پدرم که بهشت برین جایگاهت است! ای پدرم! خبر مرگ تو را به جبرئیل می‌دهیم. وقتی جنازه آن حضرت به خاک سپرده شد، فاطمهل گفت: ای انس! آیا دلتان اجازه داد که روی رسول الله ص خاک بریزید؟» [۲۴۶].

از انس ص روایت شده است که می‌گوید: آن روزی که رسول خدا ص به مدینه آمد، همه چیز در مدینه نورانی گردید، و آن روزی که رسول خدا ص وفات یافت، همه چیز تاریک گردید. و دست‌ها را از پیامبر ص نکشیدیم تا این‌که دل‌هایمان را انکار کردیم [۲۴۷] [۲۴۸].

این چنین پیامبر ص رحلت نمود و فاطمه بسیار اندوهگین و غمگین گردید تا جایی که نزدیک بود قلبش پاره شود... و نشست و نوار خاطرات را از زمانی که دختربچه بود و در آغوش دلسوزی و مهربانی و عطوفت پدرش محمد ص و مادرش خدیجه ل زندگی می‌کرد، تا آن موقعی که اندوه‌ها و غم‌ها در دلش انباشته گردید، مرور می‌کرد... اما او کسی بود که صبر و رضا را از پیامبر محبوب ص یاد گرفت؛ از این رو موقع هر مصیبت و بلائی که برایش پیش می‌آمد، صبر و تحمل می‌کرد و چه مصیبتی بزرگ‌تر از وفات پیامبر محبوب ص است.

آن حضرت فرمود: ‌«إِذَا أَصَابَ أَحَدَكُمْ مُصِيبَةٌ فَلْيَذْكُرْ مُصَابَهُ بِى ، فَإِنَّهَا مِنْ أَعْظَمِ الْمَصَائِبِ» [۲۴۹]: «هرگاه مصیبت و بلائی برای یکی از شما پیش آید، مصیبت خودش را با مصیبتی که برای من پیش آمده (یعنی وفاتش) یاد کند، چون آن، از بزرگ‌ترین مصیبت‌هاست».

ابوالعتاهیه در شعر خود که با حدیث فوق موافقت دارد، چه‌قدر زیبا سروده است: اصبر لكل مصيبة وتجلد
واعلم بأن الـمرء، غير مخلد
«برای هر مصیبت و سختی صبر کن و بدان که انسان، در این دنیا جاودان نمی‌ماند». أوَ ما تري أن الـمصائب جمة
وترى الـمنية للعباد بمرصد
«آیا نمی‌بینی که مصیبت‌ها زیادند و نمی‌بینی که مرگ در کمین بندگان نشسته است؟» من لم يصب ممن ترى بمصيبة
هذا سبيل لست عنه بأوحد
«کسی که هنوز به مصیبت مرگ مبتلا نشده، بالاخره روزی می‌میرد، چون این راهی است که از آن گریزی نیست». إذا ذكرت محمداً ومصابه
. فاجعل مصابك بالنبي محمد
«هرگاه محمد و مصیبت‌های او را به یاد آوردی، هنگام مصیبت‌های خود، مصیبت‌های پیامبر، حضرت محمد ص به یاد ‌آور».

[۲۴۶] بخاری در مبحث «المغازی»، باب مرض النبی و وفاته، ۷/۷۵۵؛ و ابن ماجه در مبحث «الجنائز»، به شماره ۱۶۳۰ آن را روایت کرده‌اند. [۲۴۷] ترمذی در مبحث «المناقب»، ۱۳/۱۰۴ آن را روایت کرده است. و آلبانی در «مختصر الشمائل» آن را صحیح دانسته است. [۲۴۸] حیاة محمد ص، اثر نگارنده، ص ۵۴-۵۹ با تصرف. [۲۴۹] بیهقی در «شعب الإیمان» آن را روایت کرده، و آلبانی در «صحیح الجامع»، به شماره ۳۴۷ آن را صحیح دانسته است.

خانه‌هاي مسلمانان اين چنين بود

وقتی پدر فاطمه وفات یافت، فاطمه آرزو کرد که از پدرش ارث برد و نزد ابوبکر رفت و ارث پدرش را از او خواست. ابوبکر به وی گفت که از پیامبر ص شنیده که می‌فرمود: «لا نورث، ما تركناه صدقة» [۲۵۰]: «از ما پیامبران، مالی به ارث برده نمی‌شود، آن‌چه را که پس از خود به جا می‌گذاریم، صدقه است». فاطمه ابتدا بر او خشم گرفت و سپس از این مسئله گذشت.

اسماعیل بن ابی خالد از شعبی روایت کرده که شعبی گفت: وقتی فاطمه بیمار شد، ابوبکر آمد و اجازه ورود خواست. علی گفت: ای فاطمه! این ابوبکر است که از تو اجازه ورود می‌خواهد. فاطمه گفت: آیا دوست داری که به وی اجازه دهم؟ علی گفت: بله.

امام ذهبی می‌گوید: گویم: فاطمه ل به سنت عمل کرد، پس در خانه شوهرش بدون اجازه او، اجازه نداد.

شعبی می‌گوید: پس فاطمه به ابوبکر اجازه داد که داخل شود. ابوبکر داخل شد و فاطمه را راضی و قانع می‌کرد و گفت: به خدا قسم، خانه و مال و خانواده و قوم و فامیل را فقط به خاطر رضایت و خشنودی خدا و پیامبرش و رضایت و خشنودی شما اهل بیت رها کردم. سپس ابوبکر هم‌چنان با او صحبت کرد، تا این‌که فاطمه راضی و خشنود شد [۲۵۱].

گویم: خانه‌های پاک این چنین بود ... و زن خوب از پیشینیان خوبمان این چنین بود که بدون اجازه شوهرش ـ یا در حضور او ـ به احدی اجازه نمی‌داد که داخل خانه‌اش شود.

از خداوند خواستاریم که بار دیگر مسلمانان را به دین خود برگرداند تا تمام هستی بداند که زندگی حقیقی و پاک جز در سایه تعالیم اسلام میسر نمی‌شود و هرگز میسر نخواهد شد.

[۲۵۰] بخاری در مبحث «المغازی»، باب : «آخر ما تکلم به النبی ص»، ۸/۱۱۳ آن را روایت کرده است. [۲۵۱] ابن سعد در «الطبقات»، ۸/۲۷ آن را آورده است. و اسناد آن، صحیح اما مرسل است. و حافظ ابن حجر عسقلانی در کتاب «فتح الباری»، ۶/۱۳۹ آن را آورده و آن را به بیهقی نسبت داده و گوید :‌این حدیث هر چند مرسل است، اما اسناد آن تا شعبی، صحیح است.

اينك زمان رحلت فرا رسيده

فاطمه دچار بیماری سختی شد، و پس از آن سفر طولانی از غم‌ها و شادی‌ها، بر بستر مرگ خوابید ... و فرزندانش نشستند و در نهایت شفقت و دلسوزی به او می‌نگریستند.

فاطمه زهرا دو چشم سستش را باز کرد و شوهرش، علی را دید که پریشان حال و اندوهگین است. و حسن و حسین را دید که در چشمانشان، اشک موج می‌زند. در حالی که دخترانش، زینب و ام کلثوم نزدیک بود از شدت اندوه و غم آب شوند. پس فاطمه زهرا خواست که همه‌شان را نوازش کند و از اندوهشان بکاهد اما کلمات بر لبانش جاری نشدند و فاطمه حرف نزد.

مرگ به پیشواز او آمده بود. و او دنیا را ترک می‌کند و برای فراق و دوری دنیا تأسف نمی‌خورد. برای کسب عزت و افتخارش با کسی رقابت نکرد و مغلوب و مبهوت زینت‌ها و نعمت‌ها و تعلقات دنیا نشد. او به زودی خواهد مرد و برایش گریه می‌کنند و پس از خود، دنیا را به جا می‌گذارد که در هیچ یک از توشه‌های دنیا به جز تقوا و پرهیزگاری، خیری نیست. آری، همانا بهترین توشه، تقوا و بهترین پوشش، تقوا است و پوشش و توشه فاطمه، تقوا بود.

در روز سه‌شنبه، بیست و هفتم رمضان سال ۱۱ هجری، روح آرامش از بدنش پر کشید و راضی و مورد رضایت به سوی پروردگارش بازگشت.

فاطمه زهرا ل وفات یافت و شوهرش، آماده گریستن شد. و حسن و حسین و زینب و ام کلثوم، اشک‌ها را بر عظیم‌ترین مادر در هستی، فاطمه زهرا سرور زنان بهشتی و دختر سرور زنان بهشتی، سرازیر کردند.

مردم در مسجد نبوی گردهم آمدند در حالی که اندوه زیادی بر دل‌هایشان نشسته بود. وفات فاطمه اندوه و غم‌های آنان را بر فراق پدرش رسول خدا ص تجدید کرد. فاطمه شش ماه پس از پدرش وفات یافت. شوهرش علی و عمویش، عباس بن عبدالمطلب بر او نماز جنازه خواندند. در سکوت شب، جنازه‌اش به قبرستان بقیع به کنار آرامگاه زینب و رقیه و ام کلثوم ـ رضی الله عنهن ـ منتقل شد [۲۵۲].

در پایان این سفر مبارک می‌گویم: به خدا قسم! کلمات من ناتوان‌اند از این‌که نور و روشنایی را بر گوشه‌ای از گوشه‌های عظمت در زندگی این زن صحابی جلیل القدر فاطمه دختر رسول خدا ص که بشر هرگز نمی‌تواند حقش را ادا کند، بیندازد. ولی بس است برای او که آفریدگار هستی جزا و پاداش بزرگی را به وی در هر دو جهان عطا کرده است: در دنیا، او را سرور بزرگ زنان جهانیان در عصر خود، و دختر سرور و بزرگ زنان جهانیان، خدیجهل و دختر سرور و بزرگ اولین و آخرین، محمد ص، گرداند و در آخرت، او را سرور و بزرگ زنان بهشتی گرداند.

خداوند از فاطمه راضی باد و او را راضی و خشنود گرداند و بهشت برین را جایگاهش گرداند!

[۲۵۲] نساء أهل البیت، ص ۶۰۱-۶۰۳ با تصرف.

ام عماره:
زن مجاهدی که در روز اُحد از پیامبر ص دفاع کرد

دعوت اسلامی در همه جای مکه منتشر می‌شد و تأثیر خود را در صاحبان قلب‌های بزرگ به جا می‌گذاشت. و مردم به سرعت جاهلیت نخستین‌شان را دور می‌افکندند و به سوی گردن نهادن به این دین تازه می‌شتافتند. و آیات قرآن بر قلب‌هایی که با خاک ایمان محفوظ شده بود، نازل می‌شد، هم‌چنان که باران شدید بر خاک حاصل خیز می‌بارد: ﴿فَإِذَآ أَنزَلۡنَا عَلَيۡهَا ٱلۡمَآءَ ٱهۡتَزَّتۡ وَرَبَتۡ وَأَنۢبَتَتۡ مِن كُلِّ زَوۡجِۢ بَهِيجٖ [الحج: ۵]. «اما هنگامى که آب باران بر آن فرو مى‏فرستیم، به حرکت درمى‏آید و مى‏روید؛ و از هر نوع گیاهان زیبا مى‏رویان».

ایمان، نیرویی فسون‌گر و شیفته‌کننده است، هرگاه به شکاف‌ها و راه‌های قلب، راه یابد و در اعماق قلب رخنه کند، نزدیک است که هر امر محالی را ممکن سازد [۲۵۳].

قرار است با این مَثَل و نمونه زنده باشیم؛ مثل و نمونه‌ای که برای تمام هستی اثبات می‌کند که در سایه عقیده راسخ و ایمان عمیق، هیچ‌چیز محالی وجود ندارد.

ما قرار است با آن صحابیه جلیل‌القدری باشیم که امام ابونعیم او را چنین توصیف می‌کند: ام عماره، زنی است که در عقبه با پیامبر ص بیعت کرد، در جنگ‌ها با مردان و جوانان پیکار و مبارزه می‌نمود، و او زنی کوشا و جدی و روزه‌دار و عبادتگذار و قابل اعتماد همه بود.

امام ذهبی درباره‌اش می‌گوید:

ام عماره، نسیبه دختر کعب بن عمرو بن عوف بن مبذول، زنی فاضل و مجاهد، زنی انصاری و خزرجی و نجاری و مازنی، اهل مدینه بود.

برادرش، عبدالله بن کعب مازنی از کسانی است که در غزوه بدر حضور داشت. و برادر دیگرش، عبدالرحمن از کسانی بود که همیشه گریان بود.

ام عماره در شب عقبه، و در غزوه اُحد و غزوه حدیبیه و غزوه حُنین و جنگ یمامه حضور داشت و جهاد و مبارزه کرد و تلاش‌های زیادی نمود.

احادیثی برای او روایت شده، و در جهاد دستش قطع شد [۲۵۴].

ام عماره زن زید بن عاصم مازنی نجاری بود. عبدالله و حبیب را به دنیا آورد، و هر دو پسرش افتخار مصاحبت و همراهی پیامبر گرامی ص را به دست آوردند. سپس بعد از زید بن عاصم، با غزیه بن عمرو مازنی نجاری ازدواج کرد و خوله را به دنیا آورد. فرزندان و خانواده ام عماره، در اسلام شأن و منزلت بزرگی دارند.

[۲۵۳] فقه السیرة،اثر غزالی مصری، ص ۱۱۱. [۲۵۴] سیر أعلام النبلاء، ۲/۲۷۸.

آن بزرگواری‌ها و مکارم کجایند؟

در حقیقت، در مقابل این زن، قلم از وصف فضائل و بزرگی‌هایش عاجز است، چون خداوند مکارم و بزرگی‌های خیلی زیادی را در وجود او جمع گردانیده است.

اگر بخواهی راجع به او به عنوان یک همسر سخن بگویی، او همسر باوفایی است که حق شوهرش را می‌داند و آن را به خوبی ادا می‌کند ... و اگر بخواهی او را به عنوان یک مادر توصیف کنی، او مادری مهربان و دلسوز است ... و اگر بخواهی از عبادتش سخن بگوئی، او زنی روزه‌دار و شب زنده‌دار و یادکننده خداوند ـ ـ است ... و اگر بخواهی از جهاد و مبارزه‌اش سخن بگویی، او زنی است که از رسول خدا ص دفاع می‌کرد و با دشمن می‌جنگید و دشمنان را از پیامبر ص دفع می‌کرد.

به همین خاطر من نمی‌دانم چگونه سخن را از این زن صحابی گرامی و فاضل شروع کنم.

خورشیدِ با ارزش ام عماره همراه با بیعت عقبه دوم، درخشید

خورشید اسلام بر سرزمین جزیرة العرب تابید و قلب‌هایی پاک را یافت، و این قلب‌ها دعوت حقی را که پیامبر ص از طرف پروردگارش آورده بود، استجابت نمود و پس از بیعت عقبه اول، پیامبر ص سفیر دعوت اول، مصعب بن عمیر را فرستاد؛ کسی که در نشر اسلام و جمع کردن مردم بر گرد اسلام با روش آرام و اخلاق عطرآگین و استدلال قوی و ذکاوت شدیدش، خیلی موفق بود؛ چون او کسی است که در حضور پیامبر ص پرورش یافته و از او یاد گرفته که دعوت به سوی خدا چگونه است.

ام عماره از کسانی بود که توسط او اسلام آورد، و بر سر راه خوشبختی دنیا و آخرت قرار گرفت.

در سال بعدی، هفتاد و سه مرد و دو زن نزد پیامبر ص آمدند تا بیعت عقبه دوم را با آن حضرت منعقد کنند.

این دو زن، یکی‌شان میهمان مبارک ما «ام عماره نسیبه بنت کعب»ل است، و دیگری ام منیع اسماء بنت عمرو ل می‌باشد.

آن بیعت مبارک انجام شد... و ام عماره با رسول خدا ص بیعت کرد و با این کار صفحه‌ای از نور را بر پیشانی تاریخ نگاشت.

امانتی عظیم

ام عماره به مدینه بازگشت در حالی که امانت این دین عظیم را حمل می‌کند. به محض این‌که به مدینه رسید، به نشر و گسترش اسلام میان زنان در مدینه و میان فرزندان و خانواده و قومش اقدام کرد.

این چنین است زن مسلمانی که می‌داند که دین جز با گذشت و فداکاری و ایثار و حمل امانت به تمام هستی هرگز نمی‌رسد.

نمونه‌هایی از جهاد ام عماره در راه خدا

مورخان و نویسندگان زندگینامه‌ها و شرح حال‌ها و نویسندگان سیر ذکر کرده‌اند که این صحابیه جلیل‌القدر، یعنی ام عماره در چندین جای حساس همراه رسول خدا ص بود، که عبارتند از: بیعت عقبه، غزوه اُحد، روز حدیبیه، غزوه خیبر، عمره قضا، روز فتح مکه، غزوه حُنین [۲۵۵]. و او از کسانی بود که در جنگ با مرتدان در جنگ یمامه و جنگ علیه مسیلمه کذاب و یارانش شرکت داشت.

در این جاهای حساس، ام عماره ل موضع‌گیری‌های درخشانی را یکی پس از دیگری، ثبت می‌کرد و او اولین زن مجاهد در تاریخ اسلام است.

جالب است که او با پیامبر گرامی ص بر سر نصرت و یاری دین اسلام بیعت کرد و در غزوه اُحد به این بیعت به نحو احسن وفا نمود. بلکه او در آن روز موضع‌گیری‌های باعظمتی داشت به گونه‌ای که باعث شد، او همراه تمام اعضای خانواده‌اش به مژده به بهشت نائل آید... پس در این موضع‌گیری‌های مبارک و درخشان است که ما مقام این صحابیه بزرگ را درک می‌کنیم؛ آن مقامی که ام عماره در آن از بسیاری از مردم پیشی گرفته است [۲۵۶].

جهاد و مبارزه او در جنگ اُحد ... و دفاع وی از پیامبر ص

خاطر قریش از زمانی که در غزوه بدر پریشان و تاریک گردید، دیگر آرام نشد و پس از آن غزوه، رویدادها و حوادثی پیش آمد که به کینه‌هایشان جز هیزم افروخته چیزی نمی‌افزود. وقتی یک سال گذشت، اهل مکه تمام ساخت و سازهای جنگی خود را فراهم کردند و هم‌پیمانانشان از میان مشرکان در آن‌جا جمع شدند و هر بدخواه و کینه‌توز اسلام و مسلمانان به آنان پیوست.

این لشکر خشمناک با تعداد زیادی از افراد، بالغ بر سه هزار نفر برای جنگ بیرون رفت.

ابوسفیان، رهبر لشکر صلح مصلحت دید که زنان نیز با لشکر همراهی کنند و برای جنگ بروند تا سپاهیان او تا آخرین نفس برای دفاع از ناموس و حیثیتشان بجنگند.

مسلمانان جهت رویارویی با مشرکان بیرون رفتند و در گردنه اُحد در کرانه دره، خیمه زدند و پشت‌شان را به طرف کوه قرار دادند. و پیامبر ص نقشه پیکار با دشمن را کشید. و تیراندازان را در مکان‌هایشان قرار داد و عبدالله بن جبیر را امیر آنان ـ که پنجاه مرد بودند ـ قرار داد. و فرمود: «انضحوا الخیل عنا بالنبل، لا یأتونا من خلفنا! إن کانت الدائرة لنا أو علینا فالزموا أماکنکم، لا نؤتین من قبلکم» [۲۵۷]: «گروه اسبان دشمن را به وسیله تیراندازی از ما دور کنید، تا از پشت به ما حمله نکنند. در هر حال چه نتیجه جنگ به نفع یا به ضرر ما باشد (یعنی چه پیروز شدیم و چه شکست خوردیم) در جای خودتان بمانید و پایین نیایید. مواظب باشید تا از طرف شما به ما حمله نشود».

در روایتی دیگر آمده که آن حضرت به یاران خود گفت: «احموا ظهورنا إن رأیتمونا نقتل فلا تنصرونا، وإن رأیتمونا نغنم فلا تشرکونا»: «از پشت مواظب ما باشید [مبادا دشمن به ما حمله کند] اگر دیدید که ما کشته می‌شویم ما را یاری نکنید [و همان جا بمانید]، و اگر دیدید که ما غنائم جنگی را می‌بریم [پائین نیایید] و با ما مشارکت نکنید [بلکه همان‌جا بمانید تا به شما اجازه پایین آمدن داده شود]». رسول خدا ص مطمئن شد که گروه تیراندازان این دستورات مؤکد را در انتهای لشکر اسلام انجام می‌دهند و از آن سرپیچی نمی‌نمایند. و خودش جلو آمد تا ابتدای لشکر را سر و سامان دهد و دستور داد که بدون اجازه او، مبارزه شروع نشود» [۲۵۸].

آن خانواده مؤمن: ام عماره و پسرانش، عبدالله و حبیب، و شوهرش و دیگر فرزندانش بیرون رفتند تا در راه خدا جهاد کنند. در حالی که ام عماره رفت تا تشنگان را آب دهد و مجروحان را مداوا کند، اما شرایط و موقعیت این معرکه به گونه‌ای بود که ام عماره ناچار شد با مشرکان بجنگد و همانند یک قهرمان بایستد و بدون هیچ‌گونه ترس و واهمه‌ای از رسول خدا ص دفاع کند. و آن هم زمانی بود که مسلمانان از ترس اتفاقات و حوادث و شکستی که در آن روز برایشان پیش آمد، پراکنده شدند، و ام عماره در آن موقع شمشیر و زره و سپر را به دست گرفت و در کنار رسول الله ص ایستاد و خودش از او محافظت می‌کرد [۲۵۹].

پیکار خونین شروع شد، و پیروزی از آنِ سربازان موحد پروردگار بود. و مسلمانان شروع به جمع‌آوری غنائم نمودند. به ناگاه تیراندازان هم جاهای خود را ترک کردند و به میدان جنگ برای جمع‌آوری غنائم هجوم بردند. مشرکان فرصت را غنیمت شمرده و از پشت آمدند و بر مسلمانان هجوم بردند و تعداد زیادی از آنان را به قتل رساندند... سپس به دنبال پیامبر ص بودند و می‌خواستند او را نیز به قتل برسانند!!!.

این‌جا تعداد کمی از یاران پیامبر ص جمع شده‌اند و از آن حضرت دفاع می‌کنند و در رأس آنان، ام عماره ل بود.

سخن را به ام عماره واگذار می‌کنیم تا راجع به این نقش تاریخی‌ای که آن را به خاطر دفاع از سرور اولین و آخرین، حضرت محمد ص ایفا نمود، با ما سخن گوید.

از عماره بن غزیه روایت شده است که می‌گوید: ام عماره گفت: دیدم که مردم از کنار رسول خدا ص پراکنده و متفرق شده‌اند و جز عده کمی که به ده نفر هم نمی‌رسید کنار وی نمانده‌اند. و من و دو پسرم و شوهرم جلو او بودیم و از او دفاع می‌کردیم، و مردم شکست‌ خورده از کنار آن حضرت می‌گذشتند. پیامبر ص مرا دید که سپر ندارم، مردی را دید که سپر به همراه دارد. فرمود: سپرت برای کسی بینداز که مبارزه می‌کند. مرد، سپر را انداخت و من آن را گرفتم، و به وسیله آن از رسول خدا ص محافظت می‌کردم. اسب‌سواران به ما حمله کردند و ضرباتی بر ما وارد کردند و اگر چند مرد مثل ما می‌بودند، ان‌شاء الله آنان را شکست می‌دادیم.

مرد اسب‌سواری از روبروی من آمد و مرا زد، و من خودم را سپر رسول الله ص قرار داده بودم و از او محافظت می‌کردم. پس آن مرد نتوانست صدمه‌ای به پیامبر ص وارد سازد و پشت کرد. در این لحظه من از فرصت استفاده کردم و به زیر زانوی اسبش ضربه‌ای زدم، و مرد از پشت اسب، بر زمین افتاد. پیامبر ص صدا زد: ای پسر ام عماره، مادرت! مادرت! ام عماره گفت: پسرم مرا در مقابل آن مرد یاری داد تا او را کشتیم [۲۶۰].

از عبدالله بن زید (پسر ام عماره) روایت شده است که می‌گوید: آن روز (روز اُحد) زخمی بر پیکرم وارد آمد و خون جاری شد و منقطع نمی‌شد. آن‌گاه پیامبر ص فرمود: «اعصب جرحک»: «زخمت را ببند».

عبدالله افزود: پس مادرم به سوی من آمد و با نوارهای مخصوص بستن زخم، زخمم را بست و پیامبر ص ایستاده بود و فرمود: پسرم! بلند شو، و با دشمنان مبارزه کن و می‌فرمود: «من یطیق ما تطیقین یا أم عماره!» «چه کسی به اندازه تو، طاقت و توانائی دارد، ای ام عماره!».

ام عماره می‌گوید: کسی که پسرم را زخمی کرده بود، به سوی ما آمد و رسول خدا ص فرمود: این شخص، پسرت را زخمی کرد. به طرفش رفتم و ساق پایش را زدم و به زانو روی زمین افتاد.

رسول خدا ص را دیدم که تبسم می‌کرد تا جایی که دندان‌های جلویی‌اش را دیدم. و فرمود: «استقدت یا أم عماره!»: «او را قصاص کردی و حق پسرت را از او گرفتی‌ ای ام عماره!».

سپس پی در پی با سلاح او را زدیم تا او را به قتل رساندیم. آن‌گاه پیامبر ص فرمود: «الحمد لله الذي ظفرك» [۲۶۱]: «سپاس برای خدایی که تو را پیروز گردانید».

[۲۵۵] الإصابة، ۴/۴۵۷؛ صفة الصفوة، ۲/۶۳؛ و الطبقات، ۸/۴۱۲. [۲۵۶] نساء مبشرات بالجنة، ص ۶۵. [۲۵۷] ابن هشام در «السیرة» ۲/۱۲۹ آن را روایت کرده، و آلبانی در تحقیق «فقه السیرة»، ص ۲۸۹ آن را صحیح دانسته است. [۲۵۸] فقه السیرة، اثر غزالی مصری، ص ۲۸۸-۲۹۰. با تصرفی زیاد. [۲۵۹] نساء مبشرات بالجنة، ص ۶۵. [۲۶۰] طبقات ابن سعد، ۸/۴۱۳-۴۱۴. [۲۶۱] طبقات ابن سعد، ۸/۴۱۴.

پیامبر ص برای ام عماره گواهی عظیمی می‌دهد

ضمره بن سعید مازنی از مادربزرگش، که در جنگ اُحد، حضور داشت، روایت می‌کند، که مادربزرگش گفت: از رسول خدا ص شنیدم که می‌فرمود: «لـمقام نسیبة بنت کعب الیوم خیر من مقام فلان وفلان»: «امروز مقام نسیبه دختر کعب از مقام فلانی و فلانی، برتر است».

او در روز اُحد ام عماره را می‌دید که به سختی با دشمن مبارزه می‌کرد. او لباسش را به کمر بسته بود. و سیزده زخم بر بدنش وارد آمد. او می‌گفت: ابن قمئه را دیدم که به شانه ام عماره زد. ام عماره به شدت زخمی شده بود و مداوایش یک سال طول کشید. سپس منادی رسول خدا ص ندا داد: به سوی حمراء الاسد [۲۶۲] بروید. او قسمتی از پیراهنش را بر روی زخمش بست، ولی نتوانست از خونریزی جلوگیری کند. ـ خداوند از وی راضی باد و او را مورد مرحمت خود قرار دهد! ـ [۲۶۳].

پروردگارا، ایشان را رفیقان من در بهشت قرار ده

بلکه پیامبر ص برای ام عماره و پسرش دعا نمود که همراه او در بهشت باشند.

از حارث بن عبدالله روایت شده است که می‌گوید: از عبدالله بن زید بن عاصم شنیدم که می‌گفت: در جنگ اُحد حضور داشتم، وقتی مسلمانان از اطراف رسول خدا ص پراکنده شدند، من و مادرم به او نزدیک شدیم و از او دفاع می‌کردیم. آن حضرت فرمود: «پسر ام عماره؟» ام عماره گفت: بله. پیامبر ص فرمود: «پرتاب کن». پس در جلو او سنگی را به سوی مردی ـ که بر روی اسب بود ـ پرتاب کردم و به چشم اسب، اصابت نمود.

اسب آشفته و پریشان شد و خود و مردی که روی آن بود، روی زمین افتادند و من سنگ‌ها را به سوی آن پرتاب کردم، و پیامبر ص تبسم می‌کرد. و به زخم مادرم که روی شانه‌اش بود نگاه کرد و فرمود: «أمك أمك! اعصب جرحها! اللهم اجعلهم رفقائي في الجنة»: «مادرت مادرت! زخمش را ببند، پروردگارا، ایشان را رفیقان من در بهشت قرار ده». گفتم: مادام که چنین است، هیچ اشکالی ندارد که در دنیا هر نوع بلا و مصیبتی بر سرم آید [۲۶۴].

[۲۶۲] مکانی است در هشت مایلی مدینه از طرف چپ جاده وقتی که به سمت ذوالحلیفه می‌روی. نگا: زاد المعاد، ۳/۲۴۲-۲۴۳. [۲۶۳] طبقات ابن سعد، ۸/۴۱۳. [۲۶۴] طبقات ابن سعد، ۸/۴۱۴-۴۱۵.

غم‌ها و شادی‌ها

ام عماره از غزوه اُحد بازگشت در حالی که دردهای زخم‌هایی که در این غزوه به او اصابت نموده بود را تحمل می‌کرد. پس از یک شب، مجاهدان به سوی خانه و کاشانه خود روانه شدند و زخم‌های خود را مداوا می‌کردند. و در صبح منادی رسول خدا ص ندا زد: به سوی حمراء الاسد بروید. ام عماره هم بلند شد و لباس‌هایش را بر روی زخمهایش بست ولی نتوانست همراه مجاهدان برود، به خاطر کثرت خونریزی که از بدن پاکش می‌آمد و خشک نمی‌شد.

یک سال تمام گذشت و زخم‌هایی را که در غزوه اُحد به او اصابت نموده بود، معالجه می‌کرد.

اما به خدا، ام عماره ل هم‌چنان مسیر خود را با جهاد در راه خدا ادامه می‌داد.

وقتی پیامبر ص برای جنگ با یهودیان بنی قُریظه رفت، ام عماره ل در این غزوه هم بود تا تمام هستی بداند که زخم‌هایی که در غزوه اُحد به او رسیده، عزیمت و تصمیم او را ضعیف نکرده، چون او قوت و نیروی خود را از ایمانش به خدا می‌گرفت.

ام عماره در بیعت رضوان به رضوان الهی نائل آمد

در سال حدیبیه ام عماره همراه رسول خدا ص خارج شد. وقتی آن حضرت، عثمان بن عفان س را به عنوان سفیر به سوی قریش فرستاد تا موضع‌گیری پیامبر ص را برایشان بیان کند و تأکید کند که آن حضرت قصد جنگ و ایجاد مزاحمت برای شما ندارد بلکه فقط می‌خواهد اعمال عمره را انجام دهد... اما قریش، عثمان را نزد خود نگه داشتند ـ شاید می‌خواستند او را گروگان بگیرند تا مطمئن شوند از جانب مسلمانان هیچ‌گونه مزاحمت و دردسری برای آنان ایجاد نمی‌شود ـ. مدت زیادی طول کشید و قریش عثمان را آزاد نکردند. میان مسلمانان شایع شد که عثمان به قتل رسیده است. آن‌گاه پیامبر ص بلند شد و یارانش را به سوی بیعت رضوان فرا خواند. آنان با آن حضرت بر سر مرگ بیعت کردند و ام عماره هم از کسانی بود که بر سر مرگ با پیامبر ص بیعت کرد تا در بیعت رضوان به رضوان الهی نائل آید. خداوند متعال راجع به کسانی که این بیعت را انجام دادند، فرموده است: ﴿لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ فَأَنزَلَ ٱلسَّكِينَةَ عَلَيۡهِمۡ وَأَثَٰبَهُمۡ فَتۡحٗا قَرِيبٗا ١٨ [الفتح: ۱۸]. «خداوند از مؤمنان ـ هنگامى که در زیر آن درخت (بیعه‌الرضوان‌ که‌ در حدیبیه‌ انجام‌ گرفت) با تو بیعت کردند ـ راضى و خشنود شد؛ خدا آنچه را در درون دلهایشان (از ایمان و صداقت) نهفته بود مى‏دانست؛ از این رو آرامش را بر دل‌هایشان نازل کرد و پیروزى نزدیکى (یعنى فتح‌ خیبر) بعنوان پاداش نصیب آنها فرمود».

و وقتی پیامبر ص موی سرش را کوتاه کرد، یارانش برای برداشتن و نگهداری کردن موی سر آن حضرت از همدیگر پیشی می‌گرفتند و ام عمارهل توانست بعضی از آن موها را بردارد و تا آخرین لحظه حیاتش آنها را نگهداری کند.

ام عماره پی در پی در جاها و مواقع حساس حضور داشت

ام عماره پی در پی در جاها و مواقع حساس حضور داشت و در هر جا و موقعیت حساس به همراه رسول خدا ص آمادگی کامل را داشت. این سال هفتم هجری است که بر مسلمانان که در مدینه بود، سخت گذشت، و ماه اول از این سال یعنی ماه محرم، همان ماهی بود که مسلمانان در خلال آن به سوی یهودیان خیبر رفتند تا به حیله و خیانت و دسیسه‌چینی و توطئه‌افکنی و فساد به رهبری یهودیان در آن‌جا خاتمه دهند.

ام عماره هم همراه لشکری که در بیعت الرضوان حضور داشت، راه خود را به سوی خیبر در پیش گرفت. چون پیامبر ص وقتی خودش خواست به سوی یهودیان خیبر رود، این را اعلام کرد که هر کسی دوست دارد می‌تواند همراه او خارج شود.

آن حضرت تأکید کرد که تنها کسانی که میل و رغبت دارند همراه او به سوی یهودیان خیبر روند، و جز اصحاب بیعت الرضوان که هزار و چهارصد نفر بودند، کسی همراه پیامبر ص خارج نشد.

ام عماره در سرزمین خیبر حضور داشت و اسب‌های قهرمان مسلمان و اسب رسول خدا ص را دید، و این‌که چگونه خداوند، پیامبرش را عزت و پیروزی داد و دشمنانش را نابود کرد. سپس ام عماره همراه لشکر پیروز به سوی مدینه بازگشت تا در عمره قضا حضور یابد و همراه مؤمنان موحد، داخل مسجدالحرام شود [۲۶۵].

[۲۶۵] فرسان من عصر النبوة، احمد خلیل جمعه، ص ۸۱۷.

در روز حُنین

وقتی پیامبر ص به غزوه حُنین رفت، ام عمارهل همراه آن حضرت رفت تا مسیر خود را در بذل و بخشش و فداکاری ادامه دهد.

طلایه‌داران بی‌شمار به سمت دره روی آوردند ـ و ام عماره بی‌خبر بود از آن‌چه که در آن نهفته بود ـ و آن، دره‌ای خالی و سرازیر بود، سواران در آن فرود می‌آمدند هرچه داخل آن می‌شدند، گویی به سوی گودال می‌رفتند.

وقتی گروه‌های خسته مسلمانان در پایین دره جمع شدند، ناگهان دشمنان از کمین‌گاه‌های بلند، آنان را تیرباران کردند. هوا هنوز تاریک بود و تاریکی قبل از طلوع فجر، باعث شد مسلمانان عقب‌نشینی کنند.

موج آشفتگی و داد و فریاد همه‌جا را در بر گرفت و این صف‌های محکم را در هم شکست.

رسول خدا ص به طرف راست رفت و این فرار مسلمانان او را رنجاند و فرمود: «أین أیها الناس؟ هلموا إليّ، أنا رسول الله، أنا محمد بن عبدالله»: «ای مردم! کجا؟ به سوی من بیایید، من رسول خدا هستم، من محمد بن عبدالله هستم».

هیچ پاسخی به او ندادند، و شتران به همدیگر تنه می‌زدند و همراه صاحبانشان به عقب برمی‌گشتند [۲۶۶].

رسول خدا ص به عمویش عباس ـ که صدای رسایی داشت ـ دستور داد که صحابه را صدا بزند.

عباس گوید: با صدای بلند گفتم: کجایند اصحاب درخت طلح‌ [۲۶۷]؟ عباس گوید: به خدا قسم، وقتی صدایم را شنیدند، گفتند: گوش به فرمانیم گوش به فرمانیم [۲۶۸].

خداوند، عباس را هدایت کرد که صاحبان عقاید و مردان فداکار و ایثارگر را هنگام آن مصیبت‌ها صدا زند. تنها آنان بودند که پیام و برنامه خدا به وسیله آنان به مردم می‌‌رسد و سختی‌ها و گرفتاری‌ها به وسیله آنان از بین می‌رود.

اما کسانی که بر دنیا حریص‌اند و به سوی غنائم می‌شتابند، کاری از دستشان برنمی‌آید [۲۶۹].

ام عماره ل همراه با ثابت‌قدمان در این موقعیت حساس و دشوار ثابت‌قدم ماند. موقعیتی که فقط صاحبان عقاید راسخ می‌توانند در آن ثابت‌قدم بمانند. بلکه او توانست یکی از اسب‌سواران مشرکان را به قتل برساند تا به سفر جهادی‌اش همراه رسول خدا ص خاتمه دهد.

[۲۶۶] ابن هشام در «السیرة»، ۲/۲۸۹ آن را آورده، و آلبانی در تخریج کتاب «فقه السیرة»، ص ۴۳۴ آن را صحیح دانسته است. [۲۶۷] منظور اصحاب بیعت الرضوان است که زیر درخت طلح با پیامبر ص بیعت کردند (مترجم). [۲۶۸] صحیح مسلم، ۲/۱۰۰. [۲۶۹] فقه السیرة، اثر غزالی مصری، ص ۴۳۳-۴۳۵. با تصرف بسیار.

زن مجاهد و مادر شهید

ام عماره ل در همه مکارم و بزرگی‌ها، نمونه بود؛ او زنی عبادتگذار، فرمانبردار، مجاهد، و صبور بر قضا و قدر الهی بود.

او بر قتل پسر محبوبش «حبیب» صبر می‌کند. کسی که پیامبر ص او را نزد مسیلمه کذاب فرستاد ـ و با وجودی که کسی فرستادگان را نمی‌کُشد ـ اما مسیلمه خیانت کرد و دستور داد او را بکُشند.

خلاصه ماجرا هم‌چنان که نویسندگان سیره و زندگینامه‌ها آورده‌اند، به شرح زیر است: مسیلمه کذاب همراه بنی حنیفه نزد رسول خدا ص رفتند و اسلام آوردند. و وقتی به خانه‌های خود در نجد بازگشتند، مسیلمه مرتد شد و پنداشت که او پیامبری مرسل برای برای بنی حنیفه است. عده‌ای از بستگان او به خاطر انگیزه‌های مختلفی که مهم‌ترینشان تعصب قومی بود، از او پیروی کردند و در زمین فساد برانگیختند.

این‌جا شهید خوشبخت و ثابت قدم، پسر ام عماره، «حبیب بن زید»، یکی از نجیبان و پرورش‌یافتگان مدرسه نبوت، کسی که شیر ایمان را خورده و بر تقوا از شیر بازگرفته شده، و بر جهاد بزرگ شده، و در دامن مادرش زندگی کرده و همه خیر و نیکی را یاد گرفته، و در جنگ اُحد و جنگ‌های بعدی حضور داشته، خود را نشان داد. رسول خدا ص او را انتخاب کرد تا مأموریتش را به سوی مسیلمه کذاب انجام دهد. او را از گمراهی و دروغ و گناهش نهی کند. مسیلمه، حرمت فرستادگان را رعایت نکرد بلکه او را گرفت و به زنجیر کرد. مسیلمه وقتی به او می‌گفت: آیا گواهی می‌دهی که محمد، فرستاده خداست؟ حبیب بن زید می‌گفت: بله، و وقتی به او می‌گفت: آیا گواهی می‌دهی که من فرستاده خدا هستم؟ او در جواب می‌گفت: من کر هستم چیزی نمی‌شنوم... چندین بار این را تکرار کرد. آن‌گاه مسیلمه اعضای او را تکه‌تکه کرد و حبیب به شهادت رسید [۲۷۰]، و روحش، راضی و مورد رضایت به سوی آفریدگارش شتافت.

مالک بن عمرو ثقفی [۲۷۱] در رثای او، ابیات باشکوهی سروده، از جمله: مضی صاحبي قبلي وخُلِّفت بعده
فکیف بأعضائي البقیة أصنع
«رفیقم قبل از من رفت و من پس از او ماندم. من با اعضای باقیمانده‌ام چه کار کنم». وقال له الکذاب تشهد أنني
رسول فأومأ أنني لست أسمع
«مسیلمه کذاب به او گفت: آیا گواهی می‌دهی که من فرستاده خدا هستم؟ او اشاره کرد که نمی‌شنوم». فقال أتشهد أنها لـمحمد
فنادی بدعوی الحق لا یتعتع
«مسیلمه گفت: آیا گواهی می‌دهی که محمد فرستاده خداست؟ او بدون آن‌که لکنت پیدا کند، دعوت حق را گفت و اظهار داشت که بله، گواهی می‌دهم که محمد فرستاده خداست». فضرب أم الرأس فیه بسیفه
غوی لحاه الله بالفتک مولع [۲۷۲]
«مسیلمه کذاب، با شمشیر خود بر فرق سرش زد. و خداوند مسیلمه سرکش را با قتل او خوار و زشت گرداند!»

خبر شهادت حبیب س در همه جا پخش شد، و وقتی خبر شهادت وی به مادرش، ام عماره رسید، با خدا عهد بست که قبل از مسیلمه یا بمیرد یا به قتل برسد. و به قضا و قدر الهی راضی گردید و صبر زیبائی در پیش گرفت. او خود و فرزندان و دارائی‌اش را برای خداوند متعال نذر کرد تا در باغ‌ها و چشمه‌سارهای بهشت باشد... اکنون برای او بس است که پیامبر گرامی ص برای او و افراد خانواده‌اش، برکت و خیرها و نیکی‌ها را از خدا درخواست کرد، و آن حضرت ص زمانی وفات یافت که از او و فرزندانش راضی بود [۲۷۳].

[۲۷۰] نگا: الاستیعاب، ۱/۳۲۷؛ اُسد الغابة، شرح حال حبیب؛ الاستبصار، ص ۸۱-۸۲؛ و الحلیة، ۲/۶۴. [۲۷۱] نگا: شرح حال مالک بن عمرو در الاستیعاب، ۳/۳۵۰؛ و الإصابة، ۳/۳۲۹. [۲۷۲] نگا: کتاب «منح المدح»، اثر ابن سید الناس، ص ۳۰۱-۳۰۲. [۲۷۳] نساء مبشرات بالجنة، ص ۷۶-۷۷.

جهاد و مبارزه ام عماره در جنگ یمامه

پس از وفات پیامبر ص، برخی از قبایل عرب از دین اسلام برگشتند. ابوبکر س برخاست و لشکرهایی برای جنگ با مرتدان و بازگرداندن آنان به سوی دین خدا فرستاد. ام عماره هم زود به سوی ابوبکر شتافت تا از او اجازه بگیرد که همراه لشکر به سوی جنگ یمامه برود تا مسیر خود را در جهاد ادامه دهد و از مسیلمه کذاب قصاص پسرش، حبیب را بگیرد.

ام عماره به میان صفوف لشکر اسلام رفت تا با دشمنان خدا بجنگد ـ آن موقع سنش بیشتر از شصت سال بود ـ و با شمشیرش در میان لشکر مرتدان هم‌چنان مبارزه می‌کرد تا این‌که خداوند سینه‌اش را با قتل مسیلمه در جنگ یمامه شادمان گردانید. او مسیلمه کذاب را مقتول دید و برای خداوند متعال سجده شکر بُرد و تمام زخم‌هایی که در بدنش ایجاد شده بود، فراموش کرد. در جنگ یمامه یازده زخم در بدنش ایجاد شد و دستش قطع گردید.

آن زن مجاهد که با جهاد و مبارزه خود سطرهایی از نور بر پیشانی تاریخ نگاشت، بازگشت... وقتی که به مدینه بازگشت، ابوبکر س نزد او رفت و احوالش را پرسید و از احوال و اوضاعش اطمینان حاصل کرد. ام عماره در دل‌های یاران پیامبر ص جایگاهی والا داشت و تا آخرین لحظه عمرش این چنین بود.

اینک زمان رحلت فرا رسیده

پس از این سفر مبارک از بذل و بخشش و فداکاری و ایثار و جهاد در راه خدا، ام عماره ل بر بستر مرگ خوابید تا از دنیا خارج شود پس از آن‌که از شریف‌ترین و بزرگ‌ترین درهای تاریخ، وارد تاریخ شد. و به رضوان و خشنودی پروردگار نائل آمد و روحش به سوی آفریدگارش شتافت.

از خداوند می‌خواهیم که به امت اسلامی، زنانی امثال «ام عماره» عطا کند تا امت اسلام، پرچم جهاد را برافراشته کند و مسجدالاقصی اسیر به دست مسلمانان بازگردد.

اینک که با ام عماره خداحافظی می‌کنیم خواندن این فرموده الهی را فراموش نمی‌کنیم که می‌فرماید: ﴿إِنَّ ٱلۡمُتَّقِينَ فِي جَنَّٰتٖ وَنَهَرٖ ٥٤ فِي مَقۡعَدِ صِدۡقٍ عِندَ مَلِيكٖ مُّقۡتَدِرِۢ ٥٥ [القمر: ۵۴-۵۵]. «یقینا پرهیزگاران (در روز قیامت) در باغها و نهرهاى بهشتى جاى دارند. در مجلس و جایگاه صدق نزد خداوند مالک مقتدر!».

خداوند از وی راضی باد و او را راضی و خشنود گرداند و بهشت برین را جایگاهش گرداند!

اسماء بنت ابی‌بکر:
«خداوند به جای این پادامنی، دو تا پادامنی در بهشت را به تو عطا کند!» محمد رسول الله

ما هم‌چنان با دل‌هایمان همراه این بوستانی زندگی می‌کنیم که بوی خوش آن تمام نمی‌شود و زمینش خشک نمی‌شود و میوه‌ها و شکوفه‌هایش قطع نمی‌شود.

امروز قرار است همراه گُلی گرانقدر باشیم که در مزرعه اسلام کاشته شده و با آب وحی آبیاری شده و بوی خوشش در کرانه‌های زمین در طول روزها و سال‌ها پخش شده و دل‌ها و گوش‌ها با یاد سیرت و زندگانی‌اش شاد شده و هم‌چنان شاد می‌شوند.

ما قرار است همراه صحابیه جلیل‌القدری باشیم که اگر بخواهم همه فضائل و بزرگی‌هایش را در یک کلمه جمع کنم، می‌گویم: او اسماء دختر ابوبکر ب است. و بس است برای او که دختر ابوبکر باشد.

پس با ما بیایید تا با دل‌هایمان همراه سیرت عطرآگینش از همان ابتدای زندگی‌اش زندگی کنیم تا بدانیم اسماء ل کیست؟

شجره‌ای مبارک

قبل از این‌که با سیرت مبارک اسماء زندگی کنیم، هرگز از یاد نمی‌بریم که نور و روشنائی را بر آن درختی که مجد و عظمت و بزرگی را در خود جمع کرده، بیندازیم. آن درختی است که ریشه و تنه آن ثابت است. اما شاخه‌هایش به اطراف و نواحی آسمان رسیده تا جایی که ستاره‌های جوزاء را در آغوش گرفته‌اند.

پدرش، بهترین کسی است که پس از پیامبران و فرستادگان الهی، خورشید بر او طلوع کرده است. او اولین ده نفری است که به بهشت مژده داده شدند. او ابوبکر صدیقس است.

شوهر خواهرش، سرور اولین و آخرین، محمد بن عبدالله ص است.

خواهر پدری‌اش، ام‌المؤمنین عایشه ل می‌باشد.

پدربزرگ پدری‌اش، ابوقحافه کسی است که اسلام آورد و به افتخار همراهی و همنشینی پیامبر ص نائل آمد.

مادربزرگ پدری‌اش، ـ ام الخیر ـ سلمی دختر صخر کسی است که اسلام آورد و به افتخار همراهی و همنشینی پیامبر ص نائل آمد.

سه عمه‌اش ـ که همگی از زنان صحابی بودند ـ عبارتند از: ام عامر، قریبه، و ام فروه ـ دختران ابوقحافه .

شوهرش، یار و یاور رسول خدا ص و پسرعمه‌ پیامبر و یکی از ده نفری است که به بهشت مژده داده شدند و اولین کسی است که در راه خدا شمشیر کشید... او زبیر بن عوامس است.

پسرش، که خلیفه بود «عبدالله بن زبیر» است؛ کسی که یکی از بزرگان و دلاورمردانِ عبادت و جهاد بود.

برادر شقیقش، عبدالله یکی از صحابه نجیب است.

برادر پدری‌اش، عبدالرحمن برادر شقیق عایشه ـ است. او از شجاعان و دلاورمردان و تیراندازان بود.

به همین خاطر گفته‌اند: در هیچ خانه‌ای از خانه‌های صحابه، چهار نفر یافت نمی‌شود که پیامبرص را دیده باشند و همه‌شان صحابی باشند و بعضی‌شان پسر بعضی دیگر باشند به جز خانه ابوبکر، که اسماء و پدرش و پدربزرگش و پسرش، یعنی پسر زبیر هر چهار نفرشان، صحابی‌اند. خداوند از همه‌شان راضی باد!.

پس چه بگوییم راجع به آن درخت مبارکی که «اسماء» از تنه آن بیرون آمده و میان شاخه‌هایش زیسته است؟!.

اسماء از زنان پیشگام و پیشقدم به سوی اسلام بود

اسماء ل بیست و هفت سال قبل از هجرت پیامبر ص در مکه متولد شد و در خانه پدرش «ابوبکر صدیق» بزرگ شد؛ کسی که جامع تمامی خصال خیر بود و پس از رسول خدا ص برترین مردمان است.

او کسی است که پیامبر ص درباره‌اش فرموده است: «مَا لأَحَدٍ عِنْدَنَا يَدٌ إِلاَّ وَقَدْ كَافَيْنَاهُ مَا خَلاَ أَبَا بَكْرٍ فَإِنَّ لَهُ عِنْدَنَا يَدًا يُكَافِئُهُ اللَّهُ بِهَا يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَمَا نَفَعَنِى مَالُ أَحَدٍ قَطُّ مَا نَفَعَنِى مَالُ أَبِى بَكْرٍ وَلَوْ كُنْتُ مُتَّخِذًا خَلِيلاً لاَتَّخَذْتُ أَبَا بَكْرٍ خَلِيلاً أَلاَ وَإِنَّ صَاحِبَكُمْ خَلِيلُ اللَّهِ» [۲۷۴]: «هیچ‌کس کمکی در حق ما نکرده مگر این‌که جزایش را داده‌ایم و آن را جبران کرده‌ایم بجز ابوبکر صدیق؛ چون او در حق ما کاری کرده که فقط خداوند در روز قیامت جزایش را می‌دهد و آن را جبران می‌کند. مال هیچ‌کسی به اندازه مال ابوبکر به من نفع نرسانیده است. اگر من از میان مردم، دوستی صمیمی را برای خود انتخاب می‌کردم، حتماً ابوبکر را به عنوان دوست صمیمی خود برمی‌گزیدم. اما بدانید که رفیق شما، دوست صمیمی خداست».

پس اسماء در خانه پدرش «ابوبکر صدیق» زیست و اخلاق والا از او یاد گرفت و بر حب و دوستی فضیلت بزرگ شد.

وقتی خورشید اسلام بر سرزمین جزیرةالعرب تابید، پدر اسماء (یعنی ابوبکر صدیق) اولین کسی بود که از میان مردان اسلام آورد. و از این جا بود که اسماء زود اسلام آورد و از زنان پیشگام و پیشقدم به سوی اسلام بود. و در میان قافله ایمانی او هیجدهمین نفری بود که اسلام آورد. پس تنها هفده زن و مرد مسلمان پیش از او اسلام آوردند. به همین صورت اسماء از کسانی بود که خداوند متعال درباره‌شان فرموده است: ﴿وَٱلسَّٰبِقُونَ ٱلۡأَوَّلُونَ مِنَ ٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ وَٱلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُم بِإِحۡسَٰنٖ رَّضِيَ ٱللَّهُ عَنۡهُمۡ وَرَضُواْ عَنۡهُ وَأَعَدَّ لَهُمۡ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي تَحۡتَهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَآ أَبَدٗاۚ ذَٰلِكَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ ١٠٠ [التوبة: ۱۰۰]. «پیشگامان نخستین از مهاجرین و انصار، و کسانى که به نیکى از آنها پیروى کردند، خداوند از آنها خشنود گشت، و آنها (نیز) از او خشنود شدند؛ و باغهایى از بهشت براى آنان فراهم ساخته، که نهرها از زیر درختانش جارى است؛ جاودانه در آن خواهند ماند؛ و این است پیروزى بزرگ».

اسماء با یکی از عشره مبشره [۲۷۵] ازدواج می‌کند

پروردگار خواست که اسماء با مردی از ده نفری که به بهشت مژده داده شدند، ازدواج کند. این مرد کسی نیست جز «زبیر بن عوام» یار و یاور رسول خدا ص. زبیر فردی فقیر بود اما برای او بس است که مؤمن به خداست.

این چنین است همسر صالح و خوب

از اسماء دختر ابوبکر صدیق ب روایت شده است که می‌گوید: زبیر س با من ازدواج کرد و در این دنیا جز اسبش هیچ مال و دارائی نداشت. اسماء افزود: من به اسبش علف و گیاه می‌دادم و مخارج و هزینه‌هایش را می‌دادم و آن را نگاهداری می‌کردم. و دانه‌های خرما را برای شتر آبکش می‌سائیدم، و به آن آب و علف می‌دادم، و مشک آن را می‌دوختم، و آرد را خمیر می‌کردم اما نان پختن را نمی‌دانستم. و زنان همسایه‌ام از انصار که زنانی خوب و اهل صدق و راستی بودند، برایم نان می‌پختند. اسماء می‌گوید: من خرما را از زمین زبیر که رسول الله ص به او بخشیده بود، بر روی سرم حمل می‌کردم. آن زمین، دو سوم فرسخ دور بود. وی افزود: روزی آمدم در حالی که مقداری خرما روی سرم بود. با رسول خدا ص که چند نفر از یارانش همراهش بودند، برخورد کردم. آن حضرت مرا صدا زد و سپس فرمود: «اخ اخ»: «اخ اخ» (صدای خوابانیدن شتر است. به معنی کخ یعنی بیانداز) تا مرا پشت سر خود سوار کند. من شرم کردم از این که همراه مردان بروم و زبیر و غیرت او را به یاد آوردم. اسماء می‌گوید: زبیر از باغیرت‌ترین مردان بود. وی افزود: رسول خدا ص دانست که من شرم می‌کنم، از این‌رو اصرار نکرد و گذشت. نزد زبیر آمدم و گفتم: رسول الله ص مرا دید در حالی که خرما را روی سرم حمل می‌کردم. و چند نفر از یارانش همراهش بودند. او شتر را خوابانید تا با او سوار شوم، اما شرم کردم و غیرت تو را به خاطر آوردم. زبیر گفت: به خدا، این‌که دانه‌های خرما را حمل کردی برایم سخت‌تر است از این‌که همراه وی سوار شوی. اسماء می‌گوید: تا این‌که پس از آن، ابوبکر خدمتکاری را برایم فرستاد و مرا از نگاهداری اسب نجات داد و خدمتکار این کار را برعهده گرفت، گوئی ابوبکر با این کار مرا آزاد کرد [۲۷۶].

[۲۷۴] ترمذی در مبحث «المناقب»، به شماره ۳۶۶۲ آن را روایت کرده و آلبانی در «صحیح سنن الترمذی»، به شماره ۲۸۹۴ آن را صحیح دانسته است. [۲۷۵] منظور ده نفری است که پیامبر ص از جانب خدا مژده بهشت رفتن را به آنان داد. (مترجم). [۲۷۶] حیاة الصحابة، اثر کاندهلوی، ۲/۶۹۱.

ذات النطاقین (صاحب دو تا کمربند)

وقتی اذیت و آزار قریش نسبت به یاران پیامبر ص شدت یافت، آن حضرت به یارانش اجازه داد که به مدینه هجرت کنند. آنان در کنار انصار سکنی گزیدند؛ انصاری که، مهاجران را در پلک‌های چشم خود قرار دادند و چشمانشان را بستند از ترس این‌که مبادا نسیم هوا به آنان آسیبی وارد کند.

پس از آن، خداوند به پیامبرش اجازه هجرت به مدینه منوره را داد، و آن حضرت و رفیقش «ابوبکر صدیق» به مدینه هجرت کردند. پس خانواده ابوبکر بزرگ‌ترین نقش را در سراسر تاریخ جهت خدمت به دین اسلام و خدمت به پیامبر اسلام ص ایفاء نمودند.

عبدالله بن ابی‌بکر ب در روز میان قریش بود تا گفته‌های آنان را بشنود و سپس نزد پیامبر ص و ابوبکر س می‌آمد تا آن گفته‌ها را به اطلاع آنان برساند. عامر بن فهیره برده آزاد شده ابوبکر گوسفندان مردم مکه را می‌چرانید، وقتی غروب می‌آمد، گوسفندان ابوبکر شبانگاه نزد آن دو می‌رفت و آنان شیر می‌دوشیدند و از آن گوسفندان ذبح می‌کردند. وقتی «عبدالله بن ابی بکر» صبح از نزد پیامبر ص و ابوبکر به مکه می‌رفت، عامر بن فهیره با گوسفندان به دنبال جاهای پایش می‌رفت تا جاهای پایش را پاک کند.

اسماء ل نیز نقش بزرگی داشت.

وقتی به پیامبر ص اجازه هجرت از مکه به مدینه داده شد، آن حضرت نزد ابوبکر س آمد و فرمود: «قَدْ أَذِنَ لِي فِي الْخُرُوجِ»: «به من اجازه بیرون رفتن از مکه (و هجرت به مدینه) داده شده است». ابوبکر گفت: پدرم فدایت باد ای رسول خدا، من هم همراهت بیایم؟ رسول الله ص فرمود: «بله».

عایشه می‌گوید: پیامبر ص و ابوبکر را به نحو احسن آماده کردیم و ظرفی را برای توشه آنان آماده کردیم و اسماء دختر ابوبکر قطعه‌ای از کمربندش را برید و دهانه ظرف را با آن بست. به همین خاطر اسماء، «ذات النطاق» (صاحب کمربند) نامیده شد [۲۷۷].

از اسماء ل روایت شده است که می‌گوید: «توشه‌دانی را برای پیامبر ص و ابوبکر درست کردم وقتی که خواستند به مدینه روند، به پدرم گفتم: جز کمربند چیزی را پیدا نمی‌کنم که با آن، دهانه توشه‌دان را ببندم. پدرم گفت: آن را پاره کن، من هم این کار را کردم. به همین خاطر «ذات النطاقین» نامیده شدم [۲۷۸].

زبیر بن بکار راجع به این ماجرا می‌گوید: رسول خدا ص به اسماء گفت: «أبدلک الله بنطاقک هذا نطاقین في الجنة»: «خداوند به جای این کمربند، دو کمربند در بهشت به تو عطا کرده است!» به همین خاطر به او، «ذات النطاقین» گفته شد [۲۷۹].

و پاداش از جنس عمل است.

[۲۷۷] صحیح بخاری، شماره ۳۹۰۵. [۲۷۸] صحیح بخاری، شماره ۳۹۰۷. [۲۷۹] فتح الباری، ۷/۲۸۷.

سرعت اندیشه و حسن تصرف

این یکی از موضع‌گیری‌های عظیم ایمانی اسماء است. این موضع‌گیری‌ای است که از راستی و درستی ایمان و سرعت اندیشه و حسن تصرفش در پیشامدها را نشان می‌دهد.

اسماء دختر ابوبکر ب می‌گوید: «وقتی پیامبر ص از مکه به طرف مدینه رفت، ابوبکر همراه خود، همه‌ مالش ـ پنج هزار یا شش هزار درهم ـ را برداشت و با خود برد. پدربزرگم، ابوقحافه که نابینا شده بود نزد من آمد و گفت: این ابوبکر با مال و جانش شما را دردمند و مصیبت زده کرد. گفتم: هرگز، چنین نیست. او خیر زیادی را برای ما به جا گذاشته است. پس به سوی سنگ‌هائی رفتم و آنها را در روزن خانه قرار دادم و آنها را با لباسی پوشاندم. سپس دستش را گرفتم و آن را بر روی لباس گذاشتم و گفتم: پدرم این را برای ما به جا گذاشته است. آن‌گاه ابوقحافه گفت: اگر این را برای شما به جا گذاشته است، خوب است».

صبر و پایداری

اسماء ل سرّ رسول خدا ص را حفظ می‌کرد و خبر هجرت وی را فاش نمی‌کرد هرچند شدیدترین بلا و اذیت و آزار متوجه او می‌شد.

از ابن اسحاق روایت شده است که می‌گوید: از اسماء نقل شده که: ابوجهل همراه چند نفر آمد و من به طرف آنان رفتم. گفتند: پدرت کجاست؟ گفتم: به خدا نمی‌دانم کجاست؟ ابوجهل دستش را بلند کرد و یک سیلی به من زد به گونه‌ای که گوشواره‌ام بر زمین افتاد و سپس رفتند [۲۸۰].

آیا دیدی چگونه حماقت و نادانی به ابوجهل ـ خداوند خوارش کند! ـ رسیده که از اخلاق و خوی عظیم‌شان راجع به دست برداشتن از اذیت و آزار زن کاملاً فاصله گرفته و از آن بی‌نصیب گشته است؟ و نفس حقیرش را در پست‌ترین جایگاه از پستی و بدی انداخته است؟ او از رویارویی با مردان ناتوان شده و زن حامله‌ای را می‌زند.

[۲۸۰] سیر أعلام النبلاء، ۲/۲۹۰.

توقفی همراه ذات النطاقین

این کار اسماء، یک مرد شجاع از آن ناتوان است، به خاطر خطرات و ناخوشی و آثار زیانباری که در پی دارد. و به خاطر این‌که نیاز به جرأت و شهامت و ثبات قلب و قوت اعصاب و تسلط بر عواطف و احساسات دارد. شجاعت اسماء در این اندازه متوقف نشده و بس، بلکه تو ای خواننده گرامی، می‌توانی میزان صبر و تحمل مشقتش را تصور کنی بدان گاه که او آن موقع حامله بود و عبدالله را در شکم داشت. و می‌توانی میزان صبرش را تصور کنی که او در ابتدای شب، غذا را برمی‌دارد و راه‌های سخت و ناهموار و طولانی را می‌پیماید و از کوه بالا می‌رود تا به غار (غار ثور) برسد. او از تمام این خطرات و چشمان مشرکان که به دنبالش بودند، می‌گذشت؛ اما لطف خداوند متعال است که او را احاطه کرد و چشم خداست که او را حفظ کرد [۲۸۱].

[۲۸۱] نساء مبشرات بالجنة، اثر احمد خلیل جمعه، ص ۲۵۶-۲۵۷.

اولین مولود در دارالهجره (مدینه منوره)

وقتی پیامبر ص و رفیقش ابوبکر هجرت کردند، کسی را فرستادند تا خانواده آنان را بیاورد. پس اسماءل که حامله بود و عبدالله بن زبیر را در شکم داشت، هجرت کرد.

از اسماء دختر ابوبکر ب روایت شده است که او حامله بود و عبدالله بن زبیر را در شکم داشت، می‌گوید: من از مکه خارج شدم در حالی که مدت حملم را تمام کرده بودم. پس به مدینه آمدم و در قباء سکنی گزیدم و همان‌جا بچه را به دنیا آوردم. سپس بچه را نزد پیامبر ص بردم و او را در دامنش گذاشتم. سپس پیامبر ص خرمایی را خواست و آن را جوید، سپس آن را در دهان بچه گذاشت. پس اولین چیزی که داخل شکم بچه شد، آب دهان رسول الله ص بود. سپس آن حضرت، خرمای جویده را به کام بچه مالید. سپس برایش دعای خیر کرد و به او تبریک گفت. او اولین مولودی بود که در زمان اسلام متولد شد [۲۸۲].

بخاری در روایتی در کتابش افزوده است [۲۸۳]: «مسلمانان با تولد او خیلی خوشحال شدند، چون به آنان گفته بودند که یهودیان شما را سحر و افسون کرده‌اند و بچه به دنیا نمی‌آورید».

میلاد عبدالله بن زبیر، افتتاح تمام خیرها برای مسلمانان بود. مسلمانان با تولدش خوشحال شدند و تولد او را به فال نیک گرفتند. عبدالله بر حب و دوستی تقوا بزرگ شد. او آن‌چنان بود که مادرش او را توصیف کرد: شب‌ها برای عبادت خدا و راز و نیاز با او از خواب برمی‌خاست و روزها را روزه می‌گرفت. او کبوتر مسجد نامیده می‌شد... بلاذری پسران اسماءل را نام برده و می‌گوید: اسماء برای زبیر، عبدالله، عروه، منذر، عاصم، و عایشه را به دنیا آورد [۲۸۴].

[۲۸۲] بخاری به شماره ۳۹۰۹ آن را روایت کرده، و سیاق روایت از اوست. هم‌چنین مسلم به شماره ۲۱۴۶ آن را روایت کرده است. [۲۸۳] صحیح بخاری، شماره ۵۴۶۹. [۲۸۴] أنساب الأشراف، ۱/۴۲۲.

صفحه‌ای درخشان از کرم و بخشش و سخاوت اسماء

خداوند، خصلت‌های نیکو و کارهای خوب و پسندیده و خِرد زیاد را در وجود اسماء دختر ابوبکر جمع گردانیده که فقط در وجود افراد بسیار نادری از پرهیزگاران جمع می‌شوند.

اسماء در کرم و بخشش و سخاوتش، نمونه بود و زبانزد عام و خاص بود.

از محمد بن منکدر روایت شده است که می‌گوید، اسماء دختر ابوبکر، زنی باسخاوت و بخشنده بود [۲۸۵].

از قاسم بن محمد روایت شده است که می‌گوید: از ابن زبیر شنیدم که می‌گفت: هرگز زنی را ندیده‌ام که از عایشه و اسماء سخی‌تر و بخشنده‌تر باشد. سخاوت و بخشندگی عایشه و اسماء مختلف بود: عایشه پول و وسایل را جمع‌آوری می‌کرد تا این‌که وقتی نزدش جمع‌آوری می‌شد، آن را در راه خدا انفاق می‌کرد، ولی اسماء برای فردا چیزی را ذخیره نمی‌کرد [۲۸۶].

از فاطمه دختر منذر روایت شده است که می‌گوید: اسماء بیماران را پرستاری می‌کرد و تمام دارائی‌هایش را می‌بخشید [۲۸۷].

علی‌رغم فقر زبیر، اسماء زنی سخی و بخشنده بود. او به دختران و خانواده‌اش می‌گفت: «انفاق کنید و صدقه دهید و در انتظار مال اضافی نباشید، چون اگر شما در انتظار مال اضافی باشید، چیزی را اضافه نمی‌کنید و اگر صدقه دهید، کمبود و فقدان مال را نمی‌بینید».

از اسماء روایت شده است که می‌گوید: گفتم: ای رسول خدا، تکلیفم چیست که هر چیزی که زبیر به من می‌دهد، آن را صدقه می‌دهم؟

پیامبر ص فرمود: «تَصَدَّقِى، وَلاَ تُوعِى [۲۸۸] فَيُوعَى عَلَيْكِ» [۲۸۹]: «صدقه بده و چیزی را نگه ندار که در آن صورت رزق و روزی هم بر تو نگه داشته می‌شود و از تو کم می‌شود».

پس اسماء با، سخاوت و بخشندگی انفاق می‌کرد و وصیت پیامبر ص را فراموش نکرد.

[۲۸۵] ابن سعد در «الطبقات»، ۸/۲۵۳ آن را روایت کرده است. [۲۸۶] راویانش ثقه‌اند. ذهبی آن را در تاریخ خود، ۳/۱۳۵ آورده است. [۲۸۷] ابن سعد «در الطبقات»، ۸/۲۵۲ آن را روایت کرده است. [۲۸۸] ایعاء: به معنی قرار دادن چیزی در کیسه است. و اصل وعی به معنای حفظ است. اما در این جا منظور از آن، تشویق و ترغیب به نفقه و نهی از منع کردن مال به وسیله ذخیره کردن و قرار دادن آن در کیسه است؛ یعنی: آن‌چه در دستت است، از دیگران منع مکن، که در نتیجه ماده برکت رزق و روزی از تو قطع شود، چون ماده رزق با دادن نفقه متصل و پابرجاست و با قطع کردن نفقه، قطع می‌شود. نووی / می‌گوید: معنای آن، تشویق و ترغیب در نفقه و نهی از امساک و بخل است. گویم: این معنا در روایت‌های حدیث در صحیح بخاری و صحیح مسلم و دیگر کتاب‌های حدیثی وارد شده، آن‌جا که پیامبر ص فرموده‌اند: «تصدقن ولا تحصی فیحصی الله علیك»: «صدقه بده و آن را مشمار که در آن صورت خداوند هم به شمارش به تو رزق و روزی می‌دهد». [۲۸۹] بخاری به شماره ۱۴۳۳ آن را روایت کرده، و سیاق حدیث از اوست. هم‌چنین این حدیث در صحیح مسلم، به شماره ۱۰۲۹؛ الحلیة، ۲/۵۵؛ و الدر المنثور، ۷/۶۳۵ آمده است.

عبادت و طاعت او برای خداوند

اسماء ل در عبادت و طاعت، نمونه‌ای عالی و برجسته بود. او دختر «صدیق» س است؛ کسی که در هر طاعتی از یاران پیامبر ص پیشی می‌گرفت. اسماء هم میان عبادت و ترس از خدا جمع می‌کرد در وقتی که زنان را لخت و برهنه می‌بینیم گوئی خداوند با آنان عهد بسته که آنان را داخل بهشت می‌گرداند!!!.

اسماء، روزه‌دار و شب‌زنده‌دار و ترسان و هراسان بود.

شوهرش زبیر بن عوام می‌گوید:

بر اسماء داخل شدم در حالی که نماز می‌خواند. از او شنیدم که این آیه را می‌خواند: ﴿فَمَنَّ ٱللَّهُ عَلَيۡنَا وَوَقَىٰنَا عَذَابَ ٱلسَّمُومِ ٢٧ [الطور: ۲۷]. «اما خداوند بر ما منت نهاد (و ما را هدایت کرد) و از عذاب‏کشنده ما را حفظ کرد».

آن‌گا‌ه به خدا پناه برد. بلند شدم در حالی که به خداوند پناه می‌برد. مدتی طولانی بر همین منوال گذشت، به بازار رفتم و سپس برگشتم در حالی که او همچنان گریه می‌کرد و به خداوند پناه می‌برد [۲۹۰].

[۲۹۰] الحلیة، ۲/۵۵؛ و الدر المنثور، ۷/۶۳۵.

صله رحم

از ابن زبیر روایت شده است که می‌گوید: این آیه درباره اسماء نازل شده است. مادرش که به او قتیله می‌گفتند، هدایایی را برای اسماء می‌آورد، اما اسماء آنها را قبول نکرد تا این‌که از پیامبر ص پرسید، آن‌گاه این آیه نازل شد: ﴿لَّا يَنۡهَىٰكُمُ ٱللَّهُ عَنِ ٱلَّذِينَ لَمۡ يُقَٰتِلُوكُمۡ فِي ٱلدِّينِ وَلَمۡ يُخۡرِجُوكُم مِّن دِيَٰرِكُمۡ أَن تَبَرُّوهُمۡ وَتُقۡسِطُوٓاْ إِلَيۡهِمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِينَ ٨ [الممتحنة: ۸]. «خدا شما را از نیکی کردن و رعایت عدالت نسبت به کسانی که با شما در امر دین پیکار نکردند و شما را از خانه و دیارتان بیرون نراندند نهی نمی‌کند، چرا که خداوند عدالت‌پیشگان را دوست دارد» [۲۹۱].

در حدیث صحیح آمده که اسماء گفت: ای رسول خدا، مادرم با میل و رغبت خود، به دیدار من می‌آید، آیا صله رحم او را به جای آورم؟ فرمود: «بله، صله رحم مادرت را به جای آور» [۲۹۲] [۲۹۳].

[۲۹۱] ابن سعد، ۸/۲۵۲احمد در مسند ۴/۴ وابن جریر ۲۸/۶۶. [۲۹۲] بخاری در مبحث «الجزیه»، ۶/۲۰۱، و مبحث «الأدب»، ۱۰/۳۴۷؛ و مسلم در مبحث «الزکاة»، به شماره ۱۰۰۳/۵ آن را روایت کرده‌اند. [۲۹۳] أمها قتیلة: مستغفری او را در میان زنان صحابی آورده و گوید: اسلام آوردنش به تأخیر افتاد و بعدها اسلام آورد. و حافظ ابن حجر عسقلانی در کتاب «الإصابة»، ۸/۲۸۴ می‌گوید، گویم : اگر او تا زمان فتح مکه زیسته باشد، ظاهر این است که اسلام آورده است.

والایی‌های بلند و جایگاهی شایسته

در شخصیت اسماء ل جنبه‌های باشکوهی وجود دارند که یگانه بودن او در زمینه‌های خیر و نیکی را می‌رسانند. خداوند در عمر او برکت نهاد و نزدیک به صد سال عمر کرد و حتی یک دندانش هم نیفتاد. و هم‌چنان عقل و رأی درست و سخنان باشکوهش را محفوظ نگه داشت و از بخشش و کارهای نیک و خیر باز نمی‌ایستاد. و در جنگ یرموک همراه شوهرش، زبیر س حضور داشت و در این معرکه، موضع‌گیری و نقش مشهوری داشت.

در سایه خلفای راشدین، اسماء ل از جایگاه شایسته و زیبنده خود برخوردار بود. همه خلفاء فضل و بزرگی او را می‌دانستند و به پیشگام بودن وی اقرار می‌کردند.

عمر بن خطاب س برای زنان سابقین مهاجر، مبلغی تعیین کرده بود که از میان آنان، اسماء دختر ابوبکر، اسماء دختر عمیس، و مادر عبدالله بن مسعود بودند [۲۹۴].

یکی از جنبه‌های عظیم در شخصیت اسماء، تعبیر زیبای خواب بود. آورده‌اند که سعید بن مسیب : از همه مردم بیشتر تعبیر خواب را می‌دانست. او این علم را از اسماء دختر ابوبکر گرفته بود. و اسماء هم آن را از پدرش گرفته بود [۲۹۵].

اسماء ل، نفسی پرورده و پاک، درونی صاف و زلال، و دلی مرتبط با خدا را داشت؛ در هر حال چه در پنهان و چه در آشکار به شدت مراقب خود بود. با وجود همه این‌ها، او کوتاهی را در نفس خود می‌دید... ابن ابی ملیکه می‌گوید: اسماء دچار سردرد شده بود، دستش را بر روی سرش می‌گذاشت و می‌گفت: این به خاطر گناهم است و آن‌چه خداوند آن را می‌بخشاید، بیشتر است [۲۹۶].

از مناقب درخشان در حیات اسماء ل این است که او زنی فصیح بود و همیشه حضور قلب و عقل خالص داشت و شعر می‌گفت. او در رثای شوهرش قصیده‌ای زیبا دارد که به بلاغتش اشاره دارد [۲۹۷].

[۲۹۴] نگا: فتوح البلدان، اثر بلاذری، ص ۵۸۸. [۲۹۵] طبقات ابن سعد، ۶/۱۲۴؛ سیر أعلام النبلاء، ۲/۲۹۳. [۲۹۶] تهذیب الأسماء واللغات، ۲/۳۲۹؛ سیر أعلام النبلاء، ۲/۲۹۰. [۲۹۷] نساء مبشرات بالجنة، ص ۲۶۵.

غم و اندوه‌ها پی در پی می‌آیند

پس از آن‌که اسماء ل زیباترین روزهای عمرش را در مدینه گذراند آن زندگی ایمانی‌ای که زندگی در تمام هستی به پای آن نمی‌رسد، به ناگاه غم و اندوه‌ها پشت سرهم آمدند. رسول خدا ص وفات یافت و اسماء برایش خیلی اندوهگین و ناراحت بود تا جایی که نزدیک بود قلبش پاره شود. پس از وفات پیامبر ص، ابوبکر خلافت را به دست گرفت و سپس آن روز آمد که ابوبکر بر بستر مرگ خوابید تا به محبوبش ص ملحق شود.

غم و اندوه‌ها با وفات ابوبکر تجدید شد، سپس با قتل عمر سپس با قتل عثمان و سپس با قتل شوهرش زبیر س غم و اندوه‌ها یکی پس از دیگری تازه شد.

اسماء بر آن سختی‌های بزرگ و ابتلاء و آزمایش‌های سخت، زندگی صبورانه‌ای داشت و بر سختی و بلا و ناخوشی و روزهای بد، صبر کرد.

موضع‌گیری عظیم اسماء با حجاج بن یوسف پس از قتل پسرش (عبدالله بن زبیر)

در تاریخ زنان، موضع‌گیری‌های آراسته با قهرمانان و فداکاران وجود دارند. ولی قهرمان امروز ما اسماء در موضع‌گیری‌ای که به ذکاوت و هوشیاری و بخشندگی و حسن تصرفش اشاره دارد، از همه زنان برتر است. آن موضع‌گیری همراه پسرش عبدالله بن زبیر ب است، کسی که بر حجاز و یمن و عراق و خراسان حکومت کرد و دوباره کعبه را بازسازی کرد.

اما حکومتش پس از مدتی متلاشی شد و از هم فروپاشید، و سربازان حجاج بن یوسف ثقفی که در مکه بود، دَور و بَر او را گرفتند و سنگ‌های منجنیق از هر جا بر سر وی می‌بارید. و در برابرش فرصت مناسبی جهت درخواست امان یا فرار بود، اما این، از او به دور است و همه سرزمین‌ها و مناطق، قهرمانی و شجاعت و پایداری و شهامت و ثابت قدمی او را شناخته است. و مادرش، اسماء فداکار نخست اسلام بود. و اینک نزدیک صد سال عمر دارد در حالی که عقلش پیوسته با حکمت و تصمیم قاطع نهائی می‌درخشد. عبدالله رو به مادرش می‌کند و غم و اندوه خود را با او در میان می‌گذارد و از او نظرخواهی می‌کند که چه کار کند [۲۹۸].

عروه می‌گوید: من و برادرم ده روز قبل از شهادتش نزد مادرمان رفتیم در حالی که سردرد داشت. عبدالله گفت: حالت چطور است؟ گفت: سردرد دارم. عبدالله گفت: در مرگ، عافیت است. مادرمان، اسماء گفت: احتمالاً تو آرزوی مرگ مرا داری، این کار را مکن و خندید. آن‌گاه گفت: به خدا قسم، آرزو نمی‌کنم که بمیرم تا این‌که یکی از این دو چیز را از تو ببینم: یا کشته شوی و آن وقت برایت صبر می‌کنم، و یا پیروز شوی و آن وقت چشمم روشن شود. امان از این‌که کار ناشایستی به تو پیشنهاد ‌شود و تو به خاطر فرار از مرگ و ناخوش داشتن مرگ، آن کار را قبول کنی [۲۹۹].

عروه گفت: برادرم تسلیم شد که کشته شود، و این مادرم را اندوهگین و ناراحت کرد.

در روایتی دیگر آمده است: عبدالله بن زبیر بر مادرش اسماء داخل شد و گفت: مادرم! مردم حتی پسرم و خانواده‌ام مرا خوار کردند و فقط عده بسیار کمی که جز صبر، توانائی دفاع را ندارند، باقی مانده‌اند. و آن جماعت هرچه بخواهم از مال دنیا به من می‌دهند. نظر تو چیست؟

اسماءگفت: به خدا، پسرم! تو خودت بهتر می‌دانی. اگر می‌دانی که بر حق هستی، برای ستاندن حق برو و کسان دیگری قبل از تو به خاطر دفاع از حق به قتل رسیده‌اند. و اگر دنیا را می‌خواهی، تو بنده بدی هستی، خود و کسانی را که با تو به قتل رسیده‌اند، هلاک کرده‌ای. و اگر بگویی: من بر حق هستم و وقتی یارانم سست و ناتوان شدند و روحیه خود را باختند، من هم ضعیف و ناتوان می‌شوم، این، کارِ آزادگان و دینداران نیست.

عبدالله بن زبیر نزدیک شد و سر مادرش را بوسید و گفت: این، رأی و نظر من بود، ولی دوست داشتم رأی و نظر تو را بدانم. با این رأی‌ات بصیرت و آگاهی مرا زیاد کردی. پس نگاه کن ای مادر عزیزم! از امروز من مقتول هستم و برای امر و دستور خدا، اندوه و ناراحتی‌ات زیاد نشود. همانا پسرت کار منکر و ناپسند و فاحشه‌ای انجام نداده و در حکومت، ستم نکرده و به مسلمان یا فرد معاهدی ظلم نکرده است. به خدا قسم، من این‌ها را برای دلخوشی‌ خودم نمی‌گویم، بلکه برای دلخوشی مادرم می‌گویم تا از من خرسند گردد و از اندوه بیرون آید. مادرش گفت: من امیدوارم که راجع به تو صبر نیکوئی داشته باشم. برو تا ببینم کارت به کجا می‌انجامد؟ و برایش دعا کرد و گفت: پروردگارا، به طول آن قیام در شب طولانی، و آن عبادت در شب‌ها و تشنگی در سختی گرما و ظهر در مکه و مدینه، و نیکی عبدالله به پدر و مادرش رحم کن. پروردگارا، من تسلیم امر و رضای تو درباره پسرم هستم و به آن‌چه تقدیر کردی، راضی‌ام. پس راجع به عبدالله، ثواب و پاداش شکرگزاران و صبرپیشه‌گان عطا فرما.

سپس عبدالله ترسش را از این که پس از مرگش مُثله شود، نزد مادرش اظهار کرد و شکایت آن را نزد مادرش برد. اسماء این سخن مشهور را گفت: قوچ هرگاه ذبح می‌شود، از کندن پوست در امان نیست، یا از کندن پوست، دردش نمی‌آید.

سپس عبدالله به مادرش نزدیک شد و دستش را گرفت و او را بوسید و او را در آغوش گرفت. پیراهن زره‌ای بر تن عبدالله بود که وقتی مادرش را در آغوش گرفت، زبری پیراهن را احساس کرد و گفت: این چه کاری است که کردی؟ عبدالله گفت: آن را پوشیده‌ام تا به تو قوت و نیرو و دلگرمی دهم.

اسماء گفت: این پیراهن قوت و نیرو به من نمی‌دهد. عبدالله آن را از تن درآورد. و عبدالله با نفسی راضی و خشنود، از مادرش خداحافظی کرد و خطاب به او گفت: أسماء إن قُتلت لا تبکیني
لم یبق إلا حسبي ودیني
«ای اسماء! اگر کشته شدم برای من گریه مکن. جز دین و شرف و کردار نیکوی من چیزی نمی‌ماند».

عبدالله بن زبیر به شهادت رسید و حجاج او را در مسجدالحرام به دار آویخت. وقتی حجاج، عبدالله بن زبیر را به قتل رساند، نزد اسماء رفت و به او گفت: ای مادر! امیرالمؤمنین سفارش تو را نزد من کرده، آیا حاجتی داری؟ اسماء گفت: من مادر تو نیستم، ولی مادر آن مردی هستم که به دار آویخته شده، و حاجتی ندارم، ولی به تو می‌گویم: از رسول خدا ص شنیدم که می‌فرمود: «یخرج في ثقیف کذاب، ومبیر»: «در میان طایفه ثقیف، یک دروغگو و یک هلاک‌کننده ظهور می‌کنند». دروغگو را که دیدیم ـ منظورش مختار بن ابی عبید ثقفی بود ـ و هلاک‌کننده هم، تو هستی.

حجاج به او گفت: هلاک‌کننده منافقان [۳۰۰].

از ابوبکر صدیق ناجی روایت شده است که: حجاج نزد اسماء رفت و گفت: پسرت در این خانه ملحد و بی‌دین شده و خداوند عذاب دردناکی را به او چشاند. اسماء گفت: دروغ گفتی. او به مادرش نیکی می‌کرد، روزه‌دار و شب‌زنده‌دار بود. اما رسول خدا ص به من خبر داده است: «أَنَّهُ سَيَخْرُجُ مِنْ ثَقِيفٍ كَذَّابَانِ الآخِرُ مِنْهُمَا شَرٌّ مِنَ الأَوَّلِ وَهُوَ مُبِيرٌ»‌ [۳۰۱]: «از میان طایفه «ثقیف» دو انسان دروغگو بیرون می‌آیند: دومی‌شان از اول بدتر است، و او هلاک‌کننده مردم است».

عبدالله بن عمر ب می‌گوید: عبدالله بن زبیر را روی گردنه مدینه دیدم. راوی می‌گوید: قریش و مردم از کنار او می‌گذشتند تا این‌که عبدالله بن عمر از کنار او گذشت. آن‌جا ایستاد و گفت: سلام بر تو ای ابوخبیب! سلام بر تو ای ابوخبیب! سلام بر تو ای ابوخبیب! به خدا، من تو را از این نهی می‌کردم. به خدا، من تو را از این نهی می‌کردم. به خدا، تو را از این نهی می‌کردم. به خدا، تو روزه‌دار و شب‌زنده‌دار و به جای آورنده صله رحم بودی. به خدا قسم، پیروان تو، بدترین امت برای امت خیر هستند.

موضع‌گیری و سخنان عبدالله به حجاج رسید. او کسی را نزد عبدالله فرستاد او را به طور ناگواری به قتل رساند و او را در قبر یهودیان انداخت. سپس کسی را به دنبال مادر عبدالله، اسماء دختر ابوبکر فرستاد. او از آمدن خودداری کرد. دوباره دنبال اسماء فرستاد که یا می‌آیی یا کسی را نزد تو می‌فرستم تا گیسوانت را بگیرد و تو را بر زمین بکَشد. اسماء از آمدن خودداری کرد و گفت: به خدا، نزد تو نمی‌آیم تا این‌که کسی را نزد من بفرستی تا گیسوانم را بگیرد و مرا بر زمین بکَشد. آ‌ن‌گاه حجاج گفت: کفش‌هایم را برایم بیاورید. آن‌گاه کفش‌هایش را برداشت و شتابان رفت تا این‌که بر اسماء داخل شد و گفت: راجع به کاری که با دشمن خدا کردم (منظورِ حجاج، عبدالله بن زبیر بود)، نظرت چیست و مرا چگونه دیدی؟ اسماء گفت: تو را دیدم که دنیای او را خراب کردی ولی او آخرت تو را خراب کرد. به من خبر رسیده که به او می‌گفتی: ای پسر ذات النطاقین! به خدا، من ذات النطاقین هستم. یک نطاق (دامن) به خاطر این است که من دهانه توشه‌دان غذای رسول خدا ص و ابوبکر را با آن می‌بستم. و دیگری همان دامنی است که هیچ زنی از آن بی‌نیاز نیست. اما این را بدان که رسول خدا ص به ما گفت: «أَنَّ فِى ثَقِيفٍ كَذَّابًا وَمُبِيرًا»: «در میان طایفه ثقیف، انسانی دروغگو و هلاک‌کننده مردم بیرون می‌آیند». دروغگو را که دیدیم. و هلاک‌کننده هم، تنها تو را سزاوار آن می‌بینم. راوی گوید: آن‌گاه حجاج از نزدش بلند شد و دیگر نزد او بازنگشت [۳۰۲] [۳۰۳].

اسماءل صبری زیبا پیشه کرد و به خاطر خدا، شهادت پسرش را تحمل کرد. از منصور بن صفیه از مادرش روایت شده است که می‌گوید: به ابن عمر گفته شد: اسماء در گوشه مسجد است ـ همان جایی که عبدالله بن زبیر به دار آویخته شد ـ عبدالله بن عمر به طرف اسماء رفت و گفت: این جسد چیزی نیست و ارواح نزد خداوند است؛ پس تقوای خدا را پیشه کن و صبر کن.

اسماء گفت: چرا صبر نکنم در حالی که سر یحیی بن زکریا به انسان ستمگری از ستمگران بنی‌اسرائیل هدیه داده شد [۳۰۴].

[۲۹۸] نساء مبشرات بالجنة ص ۲۲۶. [۲۹۹] تاریخ الإسلام، ۳/۱۳۵؛ سیر أعلام النبلاء، ۲/۲۹۳. [۳۰۰] سیر أعلام النبلاء، اثر ذهبی، ۲/۲۹۴. [۳۰۱] طبقات ابن سعد، ۸/۲۵۴؛ السیر، اثر ذهبی، ۲/۲۹۶؛ تاریخ الإسلام، ۲/۱۳۶. و می‌گوید: اسناد آن، قوی است. [۳۰۲] مسلم در مبحث «فضائل الصحابة»، باب: «ذکر کذاب ثقیف ومبیرها»، به شماره ۲۵۴۵/۲۲۹ آن را روایت کرده است. [۳۰۳] امام نووی می‌گوید: این گفته اسماء راجع به آن دروغگوی طایفه ثفیف که می‌گوید: «او را دیدیم»، منظورش مختار بن ابی عبید ثقفی است که خیلی دروغگو بود و چه کسی قبیح‌تر از اوست که ادعا می‌کرد جبرئیل ؛ نزد او آمده است. علما اتفاق‌نظر دارند که منظور از دروغگو در این‌جا، مختار بن ابی عبید، و منظور از هلاک‌کننده، حجاج بن یوسف است. (مسلم بشرح النووی، ۱۶/۱۵۰). [۳۰۴] سیر أعلام النبلاء، ۲/۲۹۵؛ ارناووط می‌گوید: راویان آن، ثقه‌اند.

اینک زمان رحلت فرا رسیده

پس از یک قرن حیات، اسماءل با شادی‌ها و غم‌هایش که با قتل پسرش، خاتمه یافت بر بستر مرگ خوابید تا به محبوبانی که پیش از او به سرای نعمت‌های جاویدان رفته‌اند، ملحق شود.

ابن سعد می‌گوید: اسماء پس از چند شب بعد از شهادت پسرش وفات یافت. شهادت پسرش، سیزدهم ماه جمادی‌الاول سال ۷۳ هجری بود [۳۰۵].

ذهبی می‌گوید: گویم: اسماء آخرینِ مردان و زنان مهاجر بود [۳۰۶].

این چنین ذات النطاقین رحلت کرد پس از آن‌که سطرهایی از نور بر پیشانی تاریخ نگاشت... و ما هم‌چنان سیرت عطرآگینش را که با بوی خوشِ صداقت و اخلاص و بذل و بخشش و ایثار و فداکاری، تمام دنیا را پُر کرد، یاد می‌کنیم.

خداوند از وی راضی باد و او را راضی و خشنود گرداند و بهشت برین را جایگاهش گرداند!

[۳۰۵] طبقات ابن سعد، ۸/۲۵۵؛ و مستدرک حاکم، ۴/۶۵. [۳۰۶] سیر أعلام النبلاء، اثر ذهبی، ۲/۲۹۶.

کبشه بنت رافع:
فرزندش به شهادت رسید و عرش خداوند رحمان برایش لرزید

مشرکان گمان کردند که عذاب و شکنجه‌شان به مستضعفان و دشنام دادن و ناسزا گفتن به آنان، مردم را از اجابت دعوت فرستاده خدا باز خواهد داشت. و گمان کردند که پیام‌های مسخره‌آمیز و استهزائی که بدان تکیه کردند، قوای معنوی مسلمانان را مورد تهدید جدی قرار می‌دهد در نتیجه آنان با حالت خجالت و شرمساری از دینشان فرار می‌کنند و مانند قبل به دین و آئین آباء و اجداد خود برمی‌گردند. اما گمان‌هایشان همگی بر باد رفت؛ چون هیچ یک از مسلمانان از حقی که خداوند، او را با آن حق شرف و کرامت داد، برنگشت. تازه، مسلمانان روز به روز زیاد می‌شدند. و راه‌های استهزاء در ایجاد مانع از راه خدا و تباه کردن نشانه‌هایش به نتیجه نرسید و آنان ناکام ماندند [۳۰۷].

وقتی پیامبر ص دید که صخره‌های مکه، بذر توحید را نمی‌پذیرد، پس آن بذر را در مدینه کاشت. و نسلی بی‌نظیر را به ثمر رسانید که خداوند به وسیله آن، دولتی را برای مسلمانان در وسط صحرایی که از کفر موج می‌زد، برپا کرد.

اما پیامبر ص خواست که برای این کاشت، زمینه‌سازی و بسترسازی کند؛ از این رو مصعب بن عمیر را فرستاد تا مردم را به سوی دین خدا فرا خواند. پس میهمان مبارک ما از کسانی است که قلبش برای آن دعوت مبارک باز شد و اسلام آورد.

ما قرار است همراه صحابیه جلیل‌القدری باشیم که نصرت و یاری شایانی را به این دین عظیم تقدیم کرد.

او مادر صحابی جلیل‌القدر «سعد بن معاذ» است. کسی که در غزوه بدر پرچم انصار را در دست داشت... و او یکی از اعضای شورای اولی‌الامر در زمان خود بود... بلکه او زمانی که وفات یافت، عرش خداوند رحمان برایش لرزید و خداوند با خنده او را استقبال کرد و هفتاد هزار فرشته جنازه او را تشییع کردند.

او همان مادری است که برای مرگ دو پسر قهرمانش صبر کرد تا از اهل بهشت باشد.

او یکی از زنان مبارک انصار است. او، کبشه دختر رافع بن معاویه بن عبید بن ابجر، زنی انصاری و خدری، مادر سعد بن معاذ اشهلی است [۳۰۸].

او همسر معاذ بن نعمان از طایفه بنی عبدالاشهل است. کبشه برای معاذ، سعد بن معاذ، عمرو بن معاذ، ایاس، اوس، عقرب و ام حزام را به دنیا آورد.

کبشه اسلام آورد و با پیامبر ص بیعت کرد. او در تاریخ زنان اسلام، نقش و تأثیر بزرگی دارد. و موضع‌گیری‌های باشکوهی در تاریخ اسلام از خود به جای گذاشته که او را در عالم زنان صحابی، از افراد برجسته و عظیم قرار داده است. به محض این‌که خورشیدِ هدایت درخشید و مدینه با نور اسلام روشن شد، مادر سعد شتافت تا با نقش خود در نصرت و یاری اسلام تا آن‌جایی که می‌تواند سهیم باشد [۳۰۹].

پس با ما بیایید تا با دل‌هایمان همراه سیرت عطرآگینش زندگی کنیم.

[۳۰۷] فقه السیرة، اثر غزالی مصری، ص ۱۲۶. [۳۰۸] طبقات ابن سعد، ۸/۳۷. [۳۰۹] نساء مبشرات بالجنة، ص ۱۴۱.

مدینه با نور توحید، روشن و نورانی شد

وقتی اهل عقبه با رسول خدا ص بیعت کردند و به میان قوم خود بازگشتند و مخفیانه آنان را به سوی اسلام دعوت کردند و قرآن را بر آنان تلاوت نمودند، برای پیامبر ص پیام فرستادند که: مردی را نزد ما بفرست تا قرآن و سنت را به مردم آموزش دهد و اهل یثرب (مدینه) را به سوی اسلام دعوت کند، پیامبر ص هم مصعب بن عمیر را نزدشان فرستاد؛ کسی که به محض این‌که به مدینه رسید، خداوند به وسیله او دل‌ها را باز کرد و مردم زیادی از اهل مدینه اسلام آوردند و مدینه با نور توحید و یکتاپرستی، روشن و نورانی گردید.

ماجرای اسلام آوردن کبشه بنت رافع

با من تدبر و دقت کنید که چگونه آن دعوت دوستانه‌ای که مصعب بن عمیر آورده بود، سبب انتشار و گسترش اسلام در تمام مدینه شد. مصعب کسی است که مهربانی را در حضور کسی که خداوند او را به عنوان رحمت و مهربانی برای تمام عالمیان فرستاد، یعنی محمد بن عبدالله ص یاد گرفت.

بیایید تا همراه ماجرای اسلام آوردن سعد بن معاذ زندگی کنیم؛ کسی که وقتی اسلام آورد، اسلام آوردنش سبب مسلمان شدن مادرش و بلکه تمام قبیله‌اش شد.

ابن اسحاق روایت کرده که: اسعد بن زراره همراه مصعب بن عمیر به سمت محله بنی عبدالاشهل و محله بنی ظفر رفت. و سعد بن معاذ، پسرخاله اسعد بن زراره بود. اسعد بن زراره همراه مصعب بن عمیر داخل باغی از باغ‌های بنی‌ظفر شد.

هر دو روی چاهی که به آن، چاه «مَرَق» [۳۱۰] می‌گفتند، در باغ نشستند. و کسانی که اسلام آورده بودند، اطراف آنان جمع شدند. سعد بن معاذ و اسید بن حضیر، آن موقع بزرگ قوم خود از طایفه بنی عبدالاشهل بودند و هر دو بر دین قوم خودشان، مشرک بودند. وقتی خبر آمدن اسعد بن زراره و مصعب بن عمیر را شنیدند، سعد بن معاذ به اسید بن حضیر گفت: نزد این دو مردی که به محله ما آمده‌اند تا ضعیفان ما را سفیه و گمراه کنند برو و با تندی با آنان برخورد کن و آنان را نهی کن از این که به محله ما بیایند. اگر اسعد بن زراره با من نسبت فامیلی نداشت، من این کار را می‌کردم. او پسرخاله‌ام است و نمی‌توانم با او روبرو شوم. ابن اسحاق می‌گوید: اسید بن حضیر نیزه‌اش را برداشت و به سمت آنان رفت. وقتی اسعد بن زراره او را دید، به مصعب بن عمیر گفت: این مرد، بزرگ قومش است که نزد تو آمده، پس او را به سوی اسلام دعوت کن. مصعب گفت: اگر بنشیند با او صحبت می‌کنم. راوی می‌گوید: اسید بن حضیر با حالت شماتت و سرزنش کنار آنان ایستاد و گفت: چه چیزی شما را نزد ما آورده که ضعفای ما را فریب دهید؟ اگر جانتان را دوست دارید، از ما دوری کنید و از این‌جا بروید. مصعب به او گفت: آیا می‌نشینی تا سخنان ما را بشنوی؛ اگر از سخنان و پیام ما قانع شدی، آن را بپذیر و اگر از آن خوشت نیامد، از اینجا می‌رویم و از دست ما راحت می‌شوی. اسید بن حضیر گفت: منصفانه است. سپس نیزه‌اش را در زمین فرو برد و کنار آنان نشست. مصعب راجع به دین اسلام با او صحبت کرد و قرآن را بر او تلاوت نمود. اسعد بن زراره و مصعب بن عمیر گفتند: به خدا، قبل از این‌که حرف بزند، با توجه به گشاده‌روئی و نورانی بودن چهره‌اش، آثار اسلام را در چهره‌اش مشاهده کردیم. سپس اسید بن حضیر گفت: این سخن چه قدر زیبا و نیکوست! وقتی که خواستید وارد این دین شوید، چه کار می‌کنید؟ به او گفتند: غسل می‌کنی و لباس‌هایت را پاکیزه می‌کنی سپس شهادتین را بر زبان جاری می‌کنی. سپس نماز می‌خوانی. اسید بن حضیر بلند شد و غسل کرد و لباس‌هایش را پاکیزه نمود و شهادتین را بر زبان جاری ساخت. سپس بلند شد و دو رکعت نماز خواند. سپس به آنان گفت: پشت سر من مردی هست که اگر از شما پیروی کند هیچ یک از افراد قومش از وی سرپیچی نمی‌کنند و همگی از شما پیروی می‌کنند. هم‌اکنون او را نزد شما می‌فرستم. (منظورش سعد بن معاذ بود). سپس نیزه‌اش را برداشت و به سوی سعد و قوم سعد روانه شد، و آنان همگی دَور و بَر هم جمع شده بودند. وقتی سعد بن معاذ به اسید بن حضیر نگاه کرد که روبه‌رو می‌آید گفت: به خدا قسم، چهره «اسید» عوض شده و به نسبت قبل که پیش شما بود و با آن چهره از نزد شما رفت، خیلی فرق دارد. وقتی اسید در کنار جمع ایستاد، سعد به او گفت: چه کار کردی؟ گفت: با آن دو مرد صحبت کردم، به خدا قسم هیچ اشکال و ایرادی را در آن دو ندیدم و آنان را از این کار نهی کردم، آنان گفتند: هرچه را دوست داری، آن را انجام می‌دهیم. اما به من خبر رسیده که طایفه بنی حارثه به سوی اسعد بن زراره می‌آیند تا او را بکُشند، و آنان می‌دانند که او پسرخاله توست و قصد خیانت به تو را دارند.

راوی می‌گوید: سعد با حالت خشم و جدیت و از ترس خبری که شنید، برخاست. نیزه را از دست أسید گرفت و سپس گفت: به خدا قسم، گمان نمی‌کنم که کاری از دستت برآید. سپس به سوی اسعد بن زراره و مصعب بن عمیر رفت. وقتی سعد آنان را آرام و مطمئن دید، سعد پی برد که اسید از او خواسته خودش سخنان آن دو را بشنود. پس با حالت سرزنش کنار آنان ایستاد، سپس به اسعد بن زراره گفت: ای ابوامامه! به خدا قسم، اگر میان من و تو قرابت و خویشاوندی نمی‌بود، تا این حد نمی‌رسیدی و چنین جسارتی نمی‌کردی. آیا ما را در شهرمان به سوی چیزی می‌خوانید که برایمان ناخوشایند است؟ ـ قبلاً اسعد بن زراره به مصعب بن عمیر گفته بود که ای مصعب! به خدا، بزرگ و رئیس قومی نزد تو آمده که اگر از تو تبعیت و پیروی کند، هیچ یک از افراد قومش از تو سرپیچی نمی‌کنند ـ راوی می‌گوید: آن‌گاه مصعب به او گفت: آیا می‌نشینی تا سخنان ما را بشنوی؛ اگر از سخنان و پیام ما قانع شدی،آن را می‌پذیری و اگر از آن خوشت نیامد، از اینجا می‌رویم و دست از سر شما بر می‌داریم. سعد گفت: منصفانه است. سپس نیزه‌اش را در زمین فرو برد و نشست. مصعب اسلام را بر او عرضه کرد و قرآن را بر او تلاوت نمود. اسعد بن زراره و مصعب بن عمیر گفتند: به خدا قسم، قبل از این‌که حرف بزند، با توجه به گشاده‌روئی و نورانی بودن چهره‌اش، آثار اسلام را در چهره‌‌اش مشاهده کردیم. سپس سعد به آنان گفت: وقتی که خواستید اسلام بیاورید و وارد این دین شوید، چه کار می‌کنید؟ گفتند: غسل می‌کنی و لباس‌هایت را پاکیزه می‌کنی، و شهادتین را بر زبان جاری می‌کنی، و سپس دو رکعت نماز می‌خوانی. آن‌گاه سعد بلند شد و غسل کرد و لباس‌هایش را پاکیزه نمود و شهادتین را بر زبان آورد و سپس دو رکعت نماز خواند. آن‌گاه نیزه‌اش را برداشت و به طرف قومش رفت و اسید بن حضیر هم همراهش بود.

راوی می‌گوید: وقتی قوم سعد، او را دیدند که رو به رو می‌آید، گفتند: به خدا قسم، چهره سعد تغییر کرده چهره‌اش هم اکنون به نسبت آن موقعی که از شما دور شد، خیلی فرق دارد. وقتی سعد در کنارشان ایستاد، گفت: ای طایفه بنی عبدالاشهل! راجع به امر و فرمان من چگونه عمل می‌کنید؟ گفتند: تو سرور و بزرگ مایی و رأی و گفته تو از رأی و گفته همه ما محترم‌تر و برتر است، هر چیزی بگوئی و هر فرمانی صادر کنی، رأی و فرمانت اجرا می‌شود. سعد گفت: سخن مردان و زنان‌تان بر من حرام است تا این‌که به خدا و پیامبرش ایمان آورید.

اسعد بن زراره و مصعب بن عمیر گفتند: هیچ مرد و زنی در محله بنی عبدالاشهل به شب نرسیدند مگر این‌که همه‌شان، مسلمان شدند. اسعد و مصعب به منزل اسعد بن زراره رفتند. مصعب آن‌جا بلند شد و مردم را به سوی اسلام دعوت می‌کرد تا جایی که خانه‌ای از خانه‌های انصار نماند مگر این‌که مردان و زنان مسلمان در آن‌جا بودند [۳۱۱].

در چنین آرامی و شدت دریا و درخشانی نور فجر و خاموشی آن است که نور ایمان توسط مصعب به سوی بزرگان انصار: اسید بن حضیر، سعد بن معاذ، و سعد بن عباده کشانده شد. جوانی که کوه‌های ایمان را می‌راند و به حرکت در می‌آورد، و اوس و خزرج که همگی اسلام آوردند، در ترازوی نیکی‌هایش قرار می‌گیرند [۳۱۲].

ماشاء الله این مصعب بن عمیر عجب دعوتگری است که به وسیله او، دو کوه: سعد بن معاذ و اسید بن حضیر اسلام آوردند. و ماشاء الله این سعد بن معاذ عجب مردی است که اسلام آوردنش، سبب اسلام آوردن اوس و خزرج شد. آن دعوتگری که با اسلام آوردنش، مردان و زنان قومش اسلام آوردند.

انسان داعی باید اخلاقش را با خانواده‌اش نیکو کند و باید بین خود و آنان، رابطه‌ای نیک ایجاد نماید. به خدا قسم، طایفه بنی عبدالاشهل تنها به خاطر حب و دوستی سعد، آن رئیس مبارک و نیک اخلاق و نیک رفتار در میان آنان، اسلام آوردند.

در این روز، مادر سعد بن معاذ اسلام آورد و ایمان پرده دلش را لمس کرد و احساس کرد که سعادت و خوشبختی، تمام دل و جوارحش را فرا گرفته است. بلکه هنگامی که خانه‌اش مقر دعوت اسلامی شد، خوشبختی و سعادتش زیاد شد. و بوی خوش اسلام و نسیم‌های ایمان پخش می‌شد تا سراسر مدینه و بلکه تمام دنیا را عطرآگین کند.

[۳۱۰] نام چاهی است در مدینه. [۳۱۱] بیهقی آن را در «دلائل النبوة»، ۲/۴۳۸- ۴۳۹ آورده، و ابن کثیر در «البدایة والنهایة، ۳/۱۵۲ از طریق ابن اسحاق آن را آورده است. جمال ثابت در تخریج «السیرة النبویة»، اثر ابن هشام می‌گوید: اسناد آن، صحیح است. [۳۱۲] ترطیب الأفواه بذکر من یظلهم الله، اثر دکتر سید حسین، ۱/۲۷۵-۲۷۶.

شادمانی و سروری آشکار ... و سعادتی فراگیر

وقتی اذیت و آزار مشرکان نسبت به یاران پیامبر ص شدت یافت، آن حضرت به آنان اجازه هجرت به مدینه داد؛ از ترس این‌که آنان به خاطر دین‌شان از بین بروند. پس یاران پیامبر ص به مدینه هجرت نمودند و در کنار انصار سکنی گزیدند؛ انصاری که مهاجران را در چشمان خود گذاشتند و پلک‌هایشان را بر هم نهادند از ترس این‌که مبادا نسیم هوا گزندی به آنان برساند.

انصار با آمدن پیامبر ص نهایت شوق و شادی را داشتند ... پس وقتی که انصار دانستند که خداوند به پیامبرش اجازه هجرت به مدینه را داده، نزدیک بود از شدت شادی و خوشحالی، روح‌هایشان از جسم‌هایشان جدا شود.

سعد بن معاذ و مادرش ب و بلکه تمام کسانی که در مدینه بودند، از آمدن پیامبر ص اطلاع حاصل کردند؛ از این رو هر روز برای استقبال از وی بیرون می‌رفتند و وقتی مغرب می‌شد، به خانه‌هایشان باز می‌گشتند در حالی که دل‌هایشان پر از غم و اندوه بود.

در روز موعود، مطلع شدند که پیامبر ص در نزدیکی‌های مدینه است؛ از این رو تمام کوچه‌‌های مدینه مملو از جمعیت مردان و زنان و کودکان و ... بود. همه می‌خواستند بهترین مخلوقی را که تمام بشریت او را شناخته، ببینند.

اگر تمام جشن و شادی‌های هستی در آن لحظه جمع می‌شدند، به اندازه یک هزارم شادی و خوشحالی مسلمانان با آمدن محمد مصطفی ص نمی‌رسید [۳۱۳].

[۳۱۳] أصحاب الرسول ص، اثر نگارنده، ۱/۳۸۳.

آرزویی با ارزش

مادر سعد ل از ته دلش آرزو می‌کرد که پیامبر ص در خانه او سکنی گزیند تا به سعادت و خوشبختی دنیا و آخرت برسد اما خداوند خانه طایفه بنی نجار را برای پیامبرش انتخاب کرد و آن حضرت در خانه ابوایوب انصاریس سکنی گزید. این چه کرامت و افتخاری است که دنیا با تمام آن‌چه که در آن است، با آن برابری نمی‌کند.

بیان ماجرا را به ابوایوب انصاری س واگذار می‌کنیم تا راجع به آن شادی و خوشحالی شدیدی که با اقامت نمودن پیامبر ص در خانه‌اش، تمام دل و اعضایش را فرا گرفت، برای ما بگوید.

از ابوایوب روایت شده است که می‌گوید: وقتی رسول الله ص در خانه من سکنی گزید، در پایین خانه اقامت کرد و من و مادر ایوب در بالای خانه بودیم. به آن حضرت گفتم: پدر و مادرم به فدایت، من بدم می‌آید و خیلی برایم سخت است که من، بالای تو بنشینم و تو در پایین من بنشینی، پس بیا تو به بالای خانه برو و ما به پایین خانه می‌آییم. آن حضرت فرمود: «یا أبا أیوب، إن أرفق بنا وبمن یغشانا أن نکون في سُفل البیت» [۳۱۴]: «ای ابوایوب! برای ما و کسانی که دَور و بَر ماست، بهتر آن است که در پایین خانه باشیم».

در روایتی دیگر آمده است که: رسول خدا ص وقتی در خانه ابوایوب انصاری، سکنی گزید و آن حضرت در پایین خانه اقامت کرد و ابوایوب در بالای خانه بود، پس ابوایوب شبی به خود آمد و گفت: ما از بالای سر رسول خدا ص رفت و آمد می‌کنیم! از این رو جایشان را تغییر دادند و در گوشه و کنار خانه خوابیدند. وقتی صبح شد آن را برای پیامبر ص بیان کردند، آن حضرت فرمود: پایین خانه برای من بهتر است. ابوایوب گفت: من به بالای خانه‌ای نمی‌روم که تو در پائین آن باشی. از این رو ابوایوب به پایین خانه نقل مکان کرد و پیامبر ص به بالای خانه نقل مکان نمود [۳۱۵].

از ابورهم روایت شده است که ابوایوب انصاری به او گفت که: رسول خدا ص در پایین خانه ما اقامت نمود و من در اتاق بودم. کمی آب در اتاق ریخته شد، من و مادر ابوایوب بلند شدیم و با پارچه‌ای آب را خشک می‌کردیم. پایین آمدم و گفتم: ای رسول خدا، خوب نیست که ما در بالای تو باشیم، پس به داخل اتاق بیا. آن حضرت دستور داد که اسباب و وسایل‌هایش برایش بیاورند و اسباب و وسایل‌هایش ـ که خیلی کم بودند ـ به بالای خانه منتقل شد. آن‌گاه گفتم: ای رسول خدا ص، تو برای آوردن غذا کسی را می‌فرستادی و من نگاه می‌کردم، وقتی اثر انگشتانت را می‌دیدم، دستم را در آن می‌گذاشتم [۳۱۶]. ـ می‌خواست برکت پیامبر ص نصیبش شود ـ .

[۳۱۴] مسلم در مبحث «الفتن»، ۳/۱۷۱، به شماره ۱۶۲۳ آن را روایت کرده است. [۳۱۵] صحیح مسلم، ۳/۱۷۱. [۳۱۶] احمد در مسند خود، ۵/۴۲۰ آن را روایت کرده، و شعیب ارناؤوط می‌گوید: اسناد آن، صحیح است.

بهترین خانه‌های انصار

خانه‌های انصار برای خدمت به پیامبر ص و یارانش از مهاجران، با همدیگر مسابقه می‌دادند... پس خیر و برکت شروع شد و زنان انصاری را در بر می‌گرفت. و مادر سعد در ابتدای زنان بود. او نمی‌خواست فرصتی را که از خلال آن بتواند چیزی را برای خدمت به این دین عظیم و خدمت به سرور اولین و آخرین، محمد بن عبدالله ص تقدیم کند، از دست بدهد.

پیامبر ص در برابر این فداکاری‌ها و ایثارها موضع‌گیری خود را اعلام کرد تا خوشحالی و تقدیرش را از این انصار گرامی ابراز کند، و فرمود: «أَلاَ أُخْبِرُكُمْ بِخَيْرِ دُورِ الأَنْصَارِ؟ دَارُ بَنِى سَاعِدَةَ وَفِى كُلِّ دُورِ الأَنْصَارِ خَيْرٌ» [۳۱۷]: «آیا بهترین خانه‌های انصار را به شما نشان دهم؟ خانه بنی ساعده. و در تمام خانه‌های انصار، خیر و برکت هست».

[۳۱۷] بخاری و مسلم و احمد و ترمذی و نسائی از انس آن را روایت کرده‌اند.

اولین زنی که با پیامبر ص بیعت کرد

آیا به شما نگفتم که کبشه بنت رافع حریص بود بر این‌که برای هر خیری پیشقدم باشد... او بر آن فضیلت و خیر عظیم حریص بود به این‌که اولین زنی باشد که با پیامبر ص بیعت می‌کند.

ابن سعد آورده که اولین کسی که با پیامبر ص بیعت نمود، مادر سعد بن معاذ، کبشه بنت رافع بن عبید، و مادر عامر بنت یزید بن سکن، و حواء بنت یزید بن سکن بود [۳۱۸].

[۳۱۸] طبقات ابن سعد، ۸/۱۲.

موضع‌گیری‌هایی که فراموش نمی‌شوند

ام سعد موضع‌گیری‌هایی دارد که تاریخ هرگز آنها را فراموش نمی‌کند. او زنی بود که امانت دین را بر دوشش حمل می‌کرد و آرزو می‌کرد که به هر نحوی که شده به این دین خدمت کند هرچند به خاطر آن، مال و اولاد و جان و تمام دارائی‌اش را فدا کند.

در غزوه بدر، دو پسر کبشه بنت رافع، به نام‌های سعد بن معاذ و برادرش عمرو بن معاذ خارج شدند تا در راه خدا جهاد کنند. کبشه از آن دو پسرش بسیار دلخوش و شادمان بود و آرزو می‌کرد که خداوند شهادت در راه خود را نصیب آنان کند. آن دو جنگیدند همانند کسی که به دنبال شهادت است. در این غزوه، پیروزی از آن سربازان اسلام بود. این دو بار دیگر به مدینه بازگشتند و مژده‌ها و خوشی‌های پیروزی را حمل می‌کردند. آن مادر مؤمن با این پیروزی بسیار خوشحال شد و خوشحالی و شادی‌اش دو چندان شد زمانی که از این موضع‌گیری تاریخی‌ای که پسرش سعد بن معاذ برای نصرت و یاری این دین از خود نشان داد، اطلاع حاصل کرد.

پس با ما بیایید تا با دل و جانمان با این موضع‌گیری زندگی کنیم تا بدانیم نصرت و یاری دین خدا چگونه است.

نصرت و یاری این چنین است

وقتی که روز بدر آمد تا میان مسلمانان و مشرکان جنگ و مبارزه صورت گیرد، پیامبر ص خواست که قبل از شروع جنگ، رأی و نظر صحابه را بداند از این رو با یارانش صحبت کرد. ابوبکر صدیق رأی خودش را اعلام کرد و به نحو احسن آن را اظهار کرد. سپس عمر بن خطاب هم بلند شد و به نحو احسن رأی خود را اعلام کرد. هم‌چنین مقداد بن عمرو برخاست و رأی خودش را اعلام نمود. این سه نفر، رهبران سه‌گانه از میان مهاجران بودند، و مهاجران در میان لشکر اسلام در آن روز در اقلیت بودند. اما رسول خدا ص دوست داشت که رأی رهبران انصار را هم بداند؛ زیرا آنان اکثریت لشکر اسلام را در آن روز تشکیل می‌دادند، و سنگینی معرکه بر دوش آنان بود. با توجه به اینکه که نصوص و بندهای بیعت عقبه آنان را ملزم به جنگ و مبارزه در خارج از شهر و مناطق‌شان نمی‌کرد. آن‌گاه پیامبر ص پس از شنیدن سخنان این سه رهبر فرمودند: «أشیروا عليَّ أیها الناس»: «ای مردم! رأی خود را به اطلاع من برسانید». منظور آن حضرت، انصار بود. و رهبر انصار و پرچمدارشان، سعد بن معاذ آن را به خوبی درک کرد و گفت: به خدا قسم، گوئی منظورت ما بود ای رسول خدا؟!.

فرمود: «بله». سعد گفت: ما به تو ایمان آورده‌ایم و تو را تصدیق نموده‌ایم و گواهی داده‌ایم که آن‌چه را که آورده‌ای، حق است. و بر سر آن با تو پیمان و عهد بسته‌ایم که هر دستور و فرمانی بدهی، گوش به فرمانیم و با جان و دل آن را می‌پذیریم و از تو اطاعت می‌کنیم. پس ای رسول خدا، هرچه می‌خواهی انجام بده. به کسی که تو را به حق فرستاده اگر این دریا را بر ما عرضه کنی و در آن فرو روی، ما هم همراهت در آن فرو می‌رویم و هیچ فردی از میان ما از این کار سرپیچی نمی‌کند. و ما نمی‌ترسیم از این‌که فردا دشمنی با ما روبرو شود؛ زیرا ما در جنگ، صبور و پایداریم و در رویارویی با آنان، ثابت‌قدم هستیم. شاید خداوند از ما چیزی را به تو نشان دهد که چشمت با آن روشن شود و به برکت الهی از ما خوشحال شوی.

در روایتی دیگر آمده که سعد بن معاذ به رسول خدا ص گفت: شاید تو بترسی از این که انصار، حق خود می‌دانند که جز در شهرها و مناطق خودشان تو را یاری نکنند. همین حالا از طرف انصار می‌گویم و به جای آنان پاسخ می‌دهم که: هرچه که می‌خواهی، بکن. و طناب هر که را می‌خواهی وصل کن و طناب هر که را می‌خواهی قطع کن. و از اموال ما هرچه را می‌خواهی بردار و هرچه را می‌خواهی به ما بده. و آن‌چه را که از ما گرفته‌ای برای ما دوست داشتنی‌تر از چیزهائی است که برایمان به جا گذاشته‌ای. هر کاری بکنی و هر دستوری بدهی ما هم تابع دستور و فرمان تو هستیم. به خدا قسم، اگر بروی تا جائی که به «برک از غمدان» (نام مکانی است بسیار دور از مدینه) بروی، ما هم با تو خواهیم رفت. و به خدا اگر این دریا را بر ما عرضه کنی و در آن فرو روی، ما هم همراهت در آن فرو می‌رویم.

رسول خدا ص از سخن سعد خشنود و راضی گردید. سپس فرمود: «سیروا وأبشروا؛ فإن الله تعالى قد وعدني إحدى الطائفتین، والله لکأني الآن أنظر إلى مصارع القوم‌» [۳۱۹]: «بروید و مژده بدهید؛ زیرا خداوند یکی از این دو طایفه را به من وعده داده [و ما را پیروز می‌گرداند]. به خدا قسم، گوئی من به کشته‌های آن جماعت (یعنی مشرکان و کفار) می‌نگرم».

[۳۱۹] ابن هشام در سیره خود، ۲/۴۴۷ بدون سند آن را آورده، و ابن ابی شیبه در «المصنف»، ۸/۴۶۹؛ و بیهقی در «الدلائل»، ۳/۳۴؛ آن را روایت کرده‌اند. حافظ ابن حجر عسقلانی در کتاب «فتح الباری»، ۷/۲۸۸ از حدیث علقمه بن وقاص به طور مرسل؛ و مسلم به شماره ۱۷۷۹ از انس آن را روایت کرده‌اند.

در غزوه اُحد

در غزوه اُحد، مادر سعد ل همراه با عده‌ای از زنان بیرون رفتند تا از سلامتی رسول خدا ص اطمینان حاصل کنند پس از آن‌که خبر شهادت چند تن از مسلمانان به مدینه رسید. و در میان شهدا، پسر ام سعد، عمرو بن معاذ دیده می‌شد [۳۲۰]، ولی این زن مومن، سلامتی رسول الله ص را می‌خواست. و به سرعت به سوی میدان جنگ آمد و وقتی که رسول خدا ص را سالم دید، خدای را شکرگذاری کرد و گفت: وقتی که دیدم تو سالم هستی، مصیبت شهادت پسرم خیلی آسان شد.

آن‌گاه رسول خدا ص شهادت پسرش، عمرو را به او تسلیت گفت.

عمرو بن معاذ س در میان صفوف مشرکان می‌جنگید تا این که ضرار بن خطاب ـ که آن موقع هنوز مشرک بود ـ با او برخورد کرد و او را به قتل رساند.

شایان ذکر است که دوازده مرد از طایفه بنی عبدالاشهل به شهادت رسیدند. در آن‌چه که با خدا بر سر آن عهد بستند صادقانه عمل کردند و شربت شهادت را نوشیدند و به رضوان و نعمت‌های جاوید پرودگار نائل شدند. هم‌چنین از این طایفه سی نفر زخمی شدند [۳۲۱].

[۳۲۰] أنساب الأشراف، ۱/۳۲۸. [۳۲۱] نساء مبشرات بالجنة، ص ۱۴۴.

شهیدان‌شان همگی در بهشت با هم هستند

قبل از این‌که پیامبر ص داخل مدینه شود، مادر سعد بن معاذ، بزرگ انصار به سرعت به سمت رسول خدا ص آمد و در حالی که آن حضرت روی اسبش بود و سعد هم افسار آن را گرفته بود، سعد گفت: ای رسول خدا، مادرم. پیامبر ص فرمود: «خوش آمد!» و به خاطر او ایستاد. وقتی مادر سعد به رسول خدا ص نزدیک شد، آن حضرت شهادت پسرش، عمرو بن معاذ ـ که در غزوه اُحد شهید شد و سی و دو سال داشت ـ را به او تسلیت گفت. مادر سعد گفت: وقتی تو را سالم دیدم، مصیبت شهادت پسرم خیلی آسان و کم شد. سپس رسول الله ص برای خانواده شهدای اُحد دعای خیر کرد و به مادر سعد گفت: «یا أم سعد أبشري، وبشِّري أهلهم أن قتلاهم ترافقوا في الجنة جمیعاً، وقد شفعوا في أهلهم جمیعاً»: «ای مادر سعد! مژده باد و به خانواده شهدای اُحد مژده بده که شهیدان‌شان همگی در بهشت با هم هستند و برای تمام افراد خانواده‌شان شفاعت کرده‌اند». ام سعد گفت: ای رسول خدا، ما راضی هستیم و پس از این‌ چه کسی برای آنان گریه می‌کند؟ سپس گفت: ای رسول خدا، برای بازماندگانشان دعای خیر کن. پیامبر ص فرمود: «اللهم أذهب حزن قلوبهم، واجبر مصیبتهم، وأحسن الخلف على من خلفوا‌‌» [۳۲۲]: «پروردگارا، غم و ناراحتی دل‌هایشان را از بین ببر، و مصیبت‌شان را جبران کن و به آنان تسلی خاطر عطا فرما و بازماندگانشان را نیکو گردان».

[۳۲۲] السیرة الحلبیة، ۲/۴۷.

حرص و علاقه شدید ام سعد بر این که پسرش (سعد) در روز خندق در اول صفوف مجاهدان باشد

ابن اسحاق گوید: ابولیلی عبدالله بن سهل به من گفته که در روز خندق، عایشه در پناه بنی حارثه بود و ام سعد هم همراهش بود. سعد که زره کوتاهی بر تن داشت که دستش را نمی‌پوشانید و نیزه‌ای در دست داشت، عبور کرد و این بیت را می‌سرود: لبِّث قلیلاً یشهد الهیجا حمل
لا بأس بالـموت إذا کان الأجل
«کمی بمان تا جنگ در می‌گیرد. وقتی اجل فرا رسد، مرگ هیچ اشکال و ایرادی ندارد».

مادرش به او گفت: ای پسرم! تأخیر کردی. به مادر سعد گفتم: ای مادر سعد! دوست می‌داشتم که زره سعد بلندتر و بهتر از این باشد که هم‌اکنون است. آن‌گاه تیری به سعد خورد و رگ بازویش را قطع کرد. ابن العرقه این تیر را به طرف سعد پرتاب کرد. وقتی تیر به سعد اصابت کرد ابن العرقه گفت: این را از من بگیر و من ابن العرقه هستم. سعد گفت: خداوند چهره‌ات را در آتش جهنم ممزوج گرداند. پروردگارا، اگر قرار است جنگ و مبارزه قریش بعداً باقی بماند، پس مرا برای آن نگه دار، چون جهاد و مبارزه با هیچ قومی به اندازه قومی که پیامبرت را اذیت کرده‌ و او را تکذیب نموده و از خانه و کاشانه خود بیرونش کرده‌اند، برایم دوست داشتنی نیست. خدایا، اگر قرار است که میان ما و قریش دیگر جنگی صورت نگیرد، شهادت را نصیبم گردان و مرا نمیران تا این که چشمم با نابودی یهودیان بنی قُریظه روشن شود [۳۲۳].

خداوند، دعای سعد س را اجابت نمود. و فرمان الهی مبنی بر روی آوردن به یهودیان بنی قُریظه پس از آن‌که پیمان‌شان را با رسول خدا ص در غزوه خندق، نقض کردند، نازل شد.

[۳۲۳] احمد در مسند خود، ۶/۱۴۱؛ و ابن هشام در سیره خود، ۲/۲۲۶ آن را روایت کرده‌اند. و ارناؤوط می‌گوید: راویان آن، ثقه‌اند. (السیر، ۱/۲۸۱-۲۸۲).

راجع به آنان به حکم خدا، قضاوت کردی

رسول خدا ص نزد یهودیان بنی قُریظه آمد و بیست و پنج شبانه‌روز آنان را در محاصره قرار داد. وقتی از محاصره به تنگ آمدند و سختی و دشواری محاصره شدت یافت، به آنان گفته شد: به حکم رسول خدا ص تن دهید. آنان از «ابولبابه بن عبدالمنذر» سؤال کردند که حکم رسول خدا ص راجع به ما چیست؟ ابولبابه هم به آنان اشاره کرد که حکم رسول خدا ص راجع به شما، ذبح و سر بریدن شماست. از این رو گفتند: ما به حکم سعد بن معاذ تن می‌دهیم. رسول خدا ص کسی را دنبال سعد فرستاد. سعد را روی الاغی آوردند که گلیمی از پوست درخت خرما بر روی الاغ بود و سعد بر روی آن حمل می‌شد. قومش دَور و بَر او را گرفتند و گفتند: ای ابوعمرو! ما هم‌پیمانان و موالی و یاران تو و کسانی که خود می‌دانی، هستیم، پس رحمی به ما بکن. سعد جوابی به آنان نداد و هیچ توجهی به آنان نکرد. تا این‌که نزدیک خانه‌هایشان شد آن‌گاه رو به قومش کرد و گفت: مرا این‌جا آورده‌اند تا سرزنش هیچ سرزنش‌کننده‌ای مرا از قضاوت درست راجع به شما باز ندارد. ابوسعید گوید: وقتی سعد بن معاذ از راه رسید، رسول خدا ص فرمود: «قُومُوا إِلَى سَيِّدِكُمْ فَأَنْزِلُوهُ»: «به سوی بزرگتان روید و او را پایین آورید». پس مسلمانان او را از بالای الاغ پایین آوردند. آن‌گاه پیامبر ص فرمود: «أَحْكُمُ فِيهِمْ»: «راجع به آنان قضاوت کن و درباره‌شان حکمی را صادر کن». سعد گفت: من چنین درباره‌شان قضاوت می‌کنم که جنگجویانشان کشته شوند و زن و فرزندانشان اسیر شوند و اموالشان میان مسلمانان تقسیم شود. رسول خدا ص فرمود: «لَقَدْ حَكَمْتَ فِيهِمْ بِحُكْمِ اللَّهِ وَحُكْمِ رَسُولِهِ»: «راجع به آنان به حکم خدا و پیامبرش قضاوت نمودی». راوی می‌گوید: سپس سعد دعا کرد و گفت: پروردگارا، اگر چیزی را از جنگ قریش برای پیامبرت باقی گذاشته‌ای و قرار است که بعداً قریش با پیامبرت بجنگند، پس مرا نگه‌دار تا با آنان بجنگم و اگر جنگ میان پیامبر ص و قریش را قطع کرده‌ای و دیگر جنگی میان آنان صورت نمی‌گیرد، پس مرا بمیران. عایشه می‌گوید: پس زخمش بهتر شد و شفا یافت.

عایشه ل می‌گوید: و سعد به خیمه‌اش که به امر رسول خدا ص برای او برپا کرده بودند، بازگشت. عایشه می‌گوید: رسول خدا ص و ابوبکر و عمر آن‌جا حضور یافتند. سوگند به کسی که جان محمد در دست اوست، من در حالی که در اتاقم بودم، گریه عمر را از گریه ابوبکر تشخیص می‌دادم. و آنان چنان بودند که خداوند درباره‌شان فرموده است: «رحماء بینهم»: «میان خود، مهربان و دلسوزند». علقمه می‌گوید، گفتم: ای مادرم! رسول الله ص چه کار می‌کرد؟ عایشه گفت: چشمانش برای احدی اشک جاری نمی‌کرد، ولی هرگاه احساس گریه می‌کرد، فقط ریش خود را می‌گرفت [۳۲۴].

خداوند متعال راجع به یهودیان بنی‌قُریظه این آیه را نازل فرمود: ﴿وَأَنزَلَ ٱلَّذِينَ ظَٰهَرُوهُم مِّنۡ أَهۡلِ ٱلۡكِتَٰبِ مِن صَيَاصِيهِمۡ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ ٱلرُّعۡبَ فَرِيقٗا تَقۡتُلُونَ وَتَأۡسِرُونَ فَرِيقٗا ٢٦ وَأَوۡرَثَكُمۡ أَرۡضَهُمۡ وَدِيَٰرَهُمۡ وَأَمۡوَٰلَهُمۡ وَأَرۡضٗا لَّمۡ تَطَ‍ُٔوهَاۚ وَكَانَ ٱللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٗا ٢٧ [الأحزاب: ۲۶-۲۷]. «و خداوند گروهى از اهل کتاب (یهود بنى قریظه) را که از آنان (مشرکان عرب) حمایت کردند از قلعه‏هاى محکمشان پایین کشید و در دل‌هایشان رعب افکند؛ (و کارشان به جایى رسید که) گروهى را به قتل مى‏رساندید و گروهى را اسیر مى‏کردید! و زمینها و خانه‏ها و اموالشان را در اختیار شما گذاشت، و (همچنین) زمینى را که هرگز در آن گام ننهاده بودید؛ و خداوند بر هر چیز تواناست».

[۳۲۴] هیثمی می‌گوید: قسمتی از این حدیث در میان احادیث صحیح هست. احمد آن را روایت کرده، و در آن محمد بن عمرو بن علقمه وجود دارد که حدیثش حسن است و بقیه راویانش، ثقه‌اند. مجمع الزوائد (۶/۱۳۷-۱۳۸).

هر زن گریانی در گریه کردنش دروغ می‌گوید به جز مادر سعد

ام سعد برای مرگ پسرش اندوهگین و ناراحت شد به گونه‌ای که نزدیک بود قلبش پاره شود اگر خداوند به خاطر ایمانش او را محفوظ نمی‌کرد.

از محمود بن لبید روایت شده است که می‌گوید: وقتی تیر به بازوی سعد اصابت کرد و او احساس درد و سنگینی کرد، او را نزد زنی به نام «رفیده» که مجروحان را مداوا می‌کرد، نگه داشتند. پیامبر ص هرگاه از کنار او می‌گذشت، می‌فرمود: «کیف أمسیت، وکیف أصبحت؟»: «چگونه روز را به شب رساندی و چگونه شب را به روز رساندی؟». او هم حال و اوضاعش را به اطلاع پیامبر ص می‌رساند تا آن شبی که قومش او را از آن‌جا بردند و درد و ناراحتی او زیاد شد. پس او را نزد طایفه بنی الاشهل در خانه‌هایشان بردند. رسول خدا ص آمد و گفته شد: او را ببرید. پس پیامبر ص خارج شد و ما هم همراهش خارج شدیم. و آن حضرت به سرعت رفت تا جائی که بند کفش‌هایمان پاره شد و کفش از پاهایمان افتاد. یاران آن حضرت شکایت این کار را نزد وی بردند، آن حضرت فرمود: «إني أخاف أن تسبقنا إلیه الـملائکة فتغسله کما غسلت حنظلة»: «من می‌ترسم که فرشتگان قبل از ما بر سر جنازه‌اش حاضر شوند و او را غسل دهند هم‌چنان که حنظله را غسل دادند». وقتی به خانه سعد رسیدیم جسد سعد را غسل می‌دادند و مادرش برای او می‌گریست و می‌گفت: ویل أم سعد سعدا
حزامة وجُدا
«وای مادر سعد! ای دوراندیش و خوشبخت!».

پیامبر ص فرمود: «كُلُّ بَاكِيَةٍ تَكْذِبُ إِلا أم سعد»: «هر زن گریانی در گریه کردنش دروغ می‌گوید به جز مادر سعد». سپس جنازه سعد را بردند. راوی می‌گوید: جماعت حاضرین به پیامبر ص می‌گفتند: ای رسول خدا ص تاکنون هیچ مرده‌ای سبک‌تر از او را حمل نکرده‌ایم. آن حضرت فرمودند: «ما یمنعه أن یخفَّ وقد هبط من الـملائکة کذا وکذا لم یهبطوا قط قبل یومهم، قد حملوه معکم»‌ [۳۲۵]: «چرا سبک نباشد در حالی که فلان و فلان تعداد از فرشتگان فرود آمدند که قبل از آن هرگز فرود نیامده بودند و جنازه او را همراه شما حمل کردند».

[۳۲۵] ابن سعد در «الطبقات»، ۳/۲/۷-۸ آن را روایت کرده، و ارناؤوط در «السیر»، ۱/۲۸۷ آن را حسن دانسته است.

پسر تو اولین کسی است که خداوند برایش خندید و عرش پروردگار برایش جنبید

این پیامبر ص است که بر سعد داخل می‌شود و به او نزدیک می‌شود و فرمود: «جزاك الله خیراً من سید قوم، فقد أنجزت ما وعدته. ولیُنجزنَّك الله ما وعدك» [۳۲۶]: «خداوند جزای خیر به تو دهد ای بزرگ قوم! همانا به آن‌چه که وعده دادی، وفا کردی و قطعاً خداوند به آن‌چه که به تو وعده داده، وفا خواهد کرد».

این سعد است که عرش خداوند رحمان به خاطر مرگش می‌لرزد.

آن حضرت ص فرمود: «اهْتَزَّ عَرْشُ الرَّحْمَنِ لِمَوْتِ سَعْدٍ بن معاذ» [۳۲۷]: «عرش خداوند رحمان به خاطر مرگ سعد بن معاذ لرزید».

از اسماء بنت یزید بن سکن روایت شده است که می‌گوید: وقتی سعد بن معاذ وفات یافت، مادرش بانگ برآورد. آن‌گاه پیامبر ص فرمود: «أَلا يَرْقَأُ دَمْعُكِ ، وَيَذْهَبُ حُزْنُكِ ، فَإِنَّ ابْنَكِ أَوَّلُ مَنْ ضَحِكَ اللَّهُ لَهُ ، وَاهْتَزَّ لَهُ الْعَرْشُ؟» [۳۲۸]: «آیا اشک تو خشک نمی‌شود و غم و اندوه تو نمی‌رود به این‌که پسر تو اولین کسی است که خداوند برایش خندید و عرش پروردگار برایش لرزید؟».

از جابر س روایت شده است که می‌گوید: همراه رسول خدا ص به سوی سعد بن معاذ آن‌گاه که وفات یافت رفتیم. جابر گوید: وقتی رسول الله ص بر او نماز جنازه خواند و جنازه‌اش در قبرش گذاشته شد و خاک بر روی قبرش ریخته شد، پیامبر ص به مدت طولانی تسبیح گفت. سپس تکبیر گفت و ما هم همراه وی تکبیر گفتیم. گفتند: ای رسول خدا ص چرا تسبیح گفتی و سپس تکبیر گفتی؟ فرمود: «لَقَدْ تَضَايَقَ عَلَى هَذَا الْعَبْدِ الصَّالِحِ قَبْرُهُ حَتَّى فَرَّجَهُ اللَّهُ أ عَنْهُ»‌ [۳۲۹]: «قبر این بنده صالح بر او تنگ شد تا این‌که خداوند این تنگی را از او دور کرد و قبرش باز شد».

از عبدالله بن عمر ب روایت شده است که می‌گوید: رسول خدا ص فرمودند: «هذا العبد الصالح الذي تحرك له العرش، وفتحت أبواب السماء، وشهده سبعون ألفاً من الملائکة لم ینزلوا إلى الأرض قبل ذلك، لقد ضُمَّ ضمَّةً ثم أُفرج عنه‌« [۳۳۰]: «این بنده صالحی که عرش پروردگار برایش لرزید و درهای آسمان برایش باز شدند و هفتاد هزار فرشته هنگام تشیع جنازه‌اش حضور داشتند که قبل از آن به زمین فرود نیامده بودند، قبرش مقداری تنگ شد و سپس این تنگی از او رفع شد و قبرش گشاد شد». منظورش سعد بود.

وقتی مادر سعد تمام این خیر و خوبی‌هائی که برای پسرش گفته شد را شنید نزدیک بود قلبش به خاطر شهادت پسرش پرواز کند... او مادری صبور و راضی به قضا و قدر خداوند بود. اینک او برای شهادت پسر دومش صبر و تحمل پیشه می‌کند تا از آن طریق به اجر و پاداش صبرکنندگان نائل آید.

آن حضرت فرموده‌اند: «مَا مِنْكُنَّ مِنِ امْرَأَةٍ تُقَدِّمُ بَيْنَ يَدَيْهَا ثَلاَثَةً مِنْ وَلَدِهَا إِلاَّ كَانُوا لَهَا حِجَابًا مِنَ النَّارِ قَالَتِ امْرَأَةٌ وَاثْنَيْنِ؟ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ وَاثْنَيْنِ» [۳۳۱]: «هیچ زنی از شما نیست که سه فرزندش را در راه خدا تقدیم می‌کند مگر این‌که اینان برای او حجاب و مانعی از آتش دوزخ می‌باشند. زنی گفت: برای دو فرزند هم، چنین است؟ فرمود: بله، برای دو فرزند هم، چنین است».

هم‌چنین آن حضرت فرمودند: «بَخٍ بَخٍ لِخَمْسٍ مَا أَثْقَلَهُنَّ فِى الْمِيزَانِ: لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَسُبْحَانَ اللَّهِ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ وَاللَّهُ أَكْبَرُ وَالْوَلَدُ الصَّالِحُ يُتَوَفَّى للمرء الـمسلم فَيَحْتَسِبُهُ» [۳۳۲]: «به‌به! برای پنج چیز که در ترازوی نیکی‌ها چه‌قدر سنگین‌اند. این پنج چیز عبارتند از: لا إله إلا الله، سبحان الله، الحمد لله، الله أکبر و فرزند صالحِ انسان مسلمانی که می‌میرد و او صبر و تحمل پیشه می‌کند».

[۳۲۶] ارناووط می‌گوید: راویان آن، ثقه‌اند. ابن سعد در «الطبقات»، ۳/۲/۹ آن را روایت کرده است. [۳۲۷] بخاری و مسلم آن را از جابر روایت کرده‌اند و مسلم و احمد آن را از انس روایت کرده‌اند. [۳۲۸] هیثمی در مجمع الزوائد، ۹/۳۰۹ می‌گوید: طبرانی آن را روایت کرده و راویانش، راویان صحیح‌اند. و ذهبی در تلخیص خود با او موافقت کرده است. [۳۲۹] مسند احمد، ۳/۳۶۰-۳۷۷. حاکم در المستدرك، ۳/۲۰۶ به طور مختصر آن را صحیح دانسته و ذهبی با او موافقت کرده است. [۳۳۰] نسائی در مبحث «الجنائز»، باب: «ضمة القبر وضغطه»، ۴/۱۰۰؛ و ابن سعد در «الطبقات»، ۳/۲/۹ آن را روایت کرده‌اند. و آلبانی در صحیح الجامع، به شماره ۶۹۸۷ آن را صحیح دانسته است. [۳۳۱] بخاری و مسلم آن را از ابوسعید خدری روایت کرده‌اند؛ صحیح الجامع، شماره ۵۸۰۵. [۳۳۲] بزار از ثوبان، و احمد از ابوامامه آن را روایت کرده‌اند؛ صحیح الجامع، شماره ۲۸۱۷.

اینک زمان رحلت فرا رسیده

پس از آن سفر طولانی و مبارک ایمانی، ام سعدل بر بستر مرگ خوابید تا به دوستانش در باغ‌ها و نعمت‌های بهشت ملحق شود. او زنی عبادتگذار و شب‌زنده‌دار و روزه‌دار بود که برای شهادت دو پسرش، صبر و تحمل پیشه کرد. و او زنی بود که جان و مال و فرزندانش را به خاطر نصرت و یاری این دین فدا نمود.

ام سعد ل وفات یافت تا از دنیای مردمان رحلت کند اما سیرت و زندگانی‌اش رحلت نکرده و هرگز رحلت نخواهد کرد و سیرت و زندگانی‌اش، نوری بر درِ خانه هر زن مسلمانی می‌شود.

خداوند از وی راضی باد و او را راضی و خشنود گرداند و بهشت برین را جایگاهش گرداند!.

ام الفضل (لبابه بنت حارث):
مادر دانشمند امت و امام تفسیر

در میان پیروان اهل کتاب چنین شایع شده بود که ظهور پیامبری جدید نزدیک شده است. آن‌چه سبب تأیید و تأکید این شایعات شده بود، این بود که در هر عصری، پیامبری بوده و پیامبران پشت سر هم آمده بودند و در میان آنان، مدت زمانی نبوده که پیامبری نیامده باشد.

فقط آفریدگار عالم، علم و آگاهی کامل بر انسان‌ها و درون و نیات آنان دارد و آن کسی را که می‌خواهد برای هدایت همه عالم بفرستد، چون برای غایت و هدفی عظیم است پس لابد باید، آن کس، انسان عظیمی باشد. قوم عرب در زمان جاهلیت، محمد را انسانی بزرگ و عظیم می‌دانستند و برای سیرت و روش زندگانی وی نهایت احترام را قائل بودند. اما آنان هرگز خیال نمی‌کردند که آینده حیات با آینده محمد ارتباط خواهد داشت و حکمت از دهان او سرازیر خواهد شد و همه جای زمین را در بر خواهد گرفت.

محمد ص امام و پیشوایی از طرف مردم نبود که آنان از وی پیروی کنند و هر جا رفت، دنبالش بروند، بلکه او نیرویی از نیروهای خیر بود و انسانی خوب و صالح در میان آنان بود، اگرچه این نیرو سبب شده بود که او در مرحله‌ای از مراحل تطور و پیشرفت در وجود انسانی، الگو و نمونه باشد. بشر قبل از زمان او تحت سرپرستی و رعایت صاحبانشان بود و به کودکی خردسال و محجور علیه می‌ماند. سپس کودک بزرگ شد و از بند محجور بودن آزاد شد و برای تحمل سختی‌ها به تنهائی آمادگی پیدا کرد. و خطاب الهی ـ توسط محمد ص ـ به سوی او آمد تا برایش توضیح دهد که چگونه در زمین زندگی کند و چگونه به آسمان بازگردد. و اگر محمد ص بماند یا برود، این امر نقصی در اصل رسالتش ایجاد نمی‌کند؛ چون رسالت او، مایه باز کردن چشم‌ها و گوش‌ها، و روشن کردن دیده‌ها و ذهن‌‌ها است. و این امر در فرهنگ غنی‌اش از کتاب و سنت، قرار گرفته است.

محمد ص برای این مبعوث نشد تا همه انسان‌ها را چه زیاد باشند و چه کم، پیرامون نام خود جمع گرداند، بلکه او به عنوان رابط میان مردمان و حقی که وجودشان به واسطه آن حق، صحت یافته، و نوری که آنان مقصد خود را به وسیله آن می‌بینند، مبعوث شده است.

پس هر کس در زندگی‌اش حق را شناخته و نوری داشته باشد که با آن در میان مردمان حرکت کند، محمد ص را شناخته و زیر سایه پرچم او قرار خواهد گرفت هرچند وجود او را نبیند، و همراه او زندگی می‌کند: ﴿يَٰٓأَهۡلَ ٱلۡكِتَٰبِ قَدۡ جَآءَكُمۡ رَسُولُنَا يُبَيِّنُ لَكُمۡ كَثِيرٗا مِّمَّا كُنتُمۡ تُخۡفُونَ مِنَ ٱلۡكِتَٰبِ وَيَعۡفُواْ عَن كَثِيرٖۚ قَدۡ جَآءَكُم مِّنَ ٱللَّهِ نُورٞ وَكِتَٰبٞ مُّبِينٞ ١٥ يَهۡدِي بِهِ ٱللَّهُ مَنِ ٱتَّبَعَ رِضۡوَٰنَهُۥ سُبُلَ ٱلسَّلَٰمِ وَيُخۡرِجُهُم مِّنَ ٱلظُّلُمَٰتِ إِلَى ٱلنُّورِ بِإِذۡنِهِۦ وَيَهۡدِيهِمۡ إِلَىٰ صِرَٰطٖ مُّسۡتَقِيمٖ ١٦ [النساء: ۱۷۴-۱۷۵]. «اى مردم! دلیل روشن از طرف پروردگارتان براى شما آمد؛ و نور آشکارى به سوى شما نازل کردیم. اما آنها که به خدا ایمان آوردند و به (آن کتاب آسمانى) چنگ زدند، بزودى همه را در رحمت و فضل خود، وارد خواهد ساخت؛ و در راه راستى، به سوى خودش هدایت مى‏کند» [۳۳۳].

امروز قرار است با صحابیه جلیل‌القدری باشیم که در گرویدن به اسلام، پیشدستی کرده و جزو سابقین است. قلب پاک و صافش و فطرت سلیمش به ندای حق لبیک گفت و به سوی اسلام شتافت و لحظه‌ای تأخیر نکرد. البته صاحبان فطرت‌های سالم در پذیرش خیری که به سوی آن دعوت شده‌اند، تأخیر نمی‌کنند.

ما قرار است همراه صاحب فضل «ام الفضل» دختر حارث بن حَزن بن بُجَیر، زن هلالی و آزاده، همسر عباس عموی پیامبر ص، و مادر شش پسر نجیب عباس، باشیم.

نام او، لبابه است. او خواهر ام المؤمنین میمونه، و خاله خالد بن ولید و خواهر مادری اسماء بنت عمیس است [۳۳۴].

اینک با ما بیائید تا با دل‌هایمان همراه سیرت عطرآگینش باشیم.

[۳۳۳] فقه السیرة، اثر غزالی مصری، ص ۲۷، ۳۴-۳۵ با تصرف. [۳۳۴] سیر أعلام النبلاء، اثر ذهبی، ۲/۳۱۴.

مادر فضائل و بزرگی‌ها

قبل از این‌که صفحات را برای خواندن زندگانی ام الفضل ورق بزنیم، شما را دعوت می‌کنیم که لحظاتی در کنار اصل و ریشه پاکی که سیادت و بزرگی آن را احاطه کرده و با مجد و بزرگی از تمامی جوانبش درخشان شده، توقف کنیم.

شوهرش، عباس (عموی رسول الله ص) بزرگ و سید بنی‌هاشم است. کسی که به همسایه کمک می‌کرد و برای رفع نیازمندی‌ها و سختی‌های مردم، مال و دارائی‌اش را می‌بخشید و برهنه را لباس می‌پوشانید و گرسنه را خوراک می‌داد.

پسرش، دانشمند امت و مفسر قرآن، «عبدالله بن عباس» ب است.

ام الفضل، غیر از عبدالله، فضل و عبیدالله و قُثَم و معبد و عبدالرحمن و ام حبیبه را برای عباس به دنیا آورد و از میان فرزندانش به «فضل» کنیه گرفت.

عبیدالله بن یزید هلالی راجع به ام الفضل می‌گوید: ما ولدت نجیبة من فحل
بجبل نعلمه أو سهل
«هر فرزند نیک دانا همانند کوه یا دشت که ما آن را می‌دانیم، از آن زن نجیب به دنیا آمده». کسته من بطن أم الفضل
۶ أکرم بها من کهلة وکهل
«از شکم ام الفضل، پوشیده شده و از سوی زن و مرد خردمندی، مورد اکرام قرار گرفته است». عم النبي المصطفی ذي الفضل
وخاتم الرسل، وخیر الرسل
ج «آن مرد خردمندی که عموی پیامبر مصطفی، صاحب فضل و خاتم و برتر پیامبران است».

از میان خواهرانش، شریف‌ترین و نجیب‌ترین‌شان، میمونه بنت حارث، ام‌المؤمنین، همسر پیامبر ص است. که آن حضرت در سال ششم هجری با وی ازدواج نمود. میمونه از زنان بزرگ بود. از میان دیگر خواهرانش، می‌توان لبابه صغری، عصماء، عزه و هُزیله نام برد که همگی دختران حارث هستند.

از میان خواهران مادری‌اش هم می‌توان اسماء و سلمی و سلامه دختران عمیس از طایفه خثعمی را نام بُرد. بعضی گفته‌اند که زینب بنت خزیمه هلالی همسر پیامبر ص خواهر مادری آنان بوده است [۳۳۵].

ام الفضل خاله «خالد بن ولید» است؛ کسی که پیامبر ص درباره‌اش فرموده: «خالد بن ولید شمشیری از شمشیرهای خداوند است که بر مشرکان کشیده است» [۳۳۶].

و ابوبکر درباره‌اش گفته است: «زنان عاجز مانده‌اند از این‌که کسی مثل خالد را به دنیا آورند». آیا پس از این فخر و بزرگی، فخر و بزرگی دیگری هست؟ و آیا پس از این همه مکارم و فضائل، فضیلت دیگری هست؟

[۳۳۵] تهذیب الکمال، اثر مزی، ۳۵/۲۹۸. [۳۳۶] ابن عساکر از عمر آن را روایت کرده، وآلبانی در «صحیح الجامع»، به شماره ۳۲۰۷ آن را صحیح دانسته است.

گرامی‌ترین مردم از لحاظ دامادی

به مادر ام الفضل آن پیرزن حرشی، گرامی‌ترین مردم از لحاظ دامادی می‌گفتند؛ چون میمونه همسر پیامبر ص بود؛ عباس با خواهر شقیقی میمونه، یعنی لبابه ازدواج نمود؛ حمزه با خواهر او به نام سلمی ازدواج کرد؛ جعفر بن ابی‌طالب هم با خواهر شقیقش، اسماء ازدواج کرد، پس از جعفر، ابوبکر با او ازدواج کرد و پس از ابوبکر، علی با او ازدواج نمود [۳۳۷].

[۳۳۷] الإصابة، اثر حافظ ابن حجر عسقلانی، ۸/۴۵۰.

خواهران مؤمن

پیامبر ص برای ام الفضل و خواهرانش، گواهی داده که مؤمن‌اند؛ آن‌جا که فرمود: «این چهار خواهر: میمونه، ام الفضل، سلمی و اسماء بنت عمیس ـ خواهر مادری‌شان ـ همگی مؤمن‌اند» [۳۳۸].

این چه شهادت عظیمی است که از دهان انسان راستگوئی خارج شده که از روی هوی و هوس سخن نمی‌گوید.

[۳۳۸] نسائی و حاکم از ابن عباس آن را روایت کرده‌اند، و آلبانی در «صحیح الجامع»، به شماره ۲۷۶۳ آن را صحیح دانسته است.

ام الفضل از زنان پیشگام به سوی اسلام بود

وقتی خورشید اسلام بر سرزمین جزیرة‌العرب درخشید و وحی بر پیامبر ص فرود آمد، صاحبان دل‌های پاک و فطرت‌های سالم و درست، به سوی اسلام روی آوردند و از بهترین مخلوق، حضرت محمد ص پیروی کردند. پس اولین کسی که از میان زنان اسلام آورد، خدیجهل بود. به نظر شما کدام صحابیه جلیل‌القدر، پس از خدیجه اسلام آورد؟

جواب این است: که آن زن، ام الفضل ـ میهمان گرامی ما ـ است.

امام ذهبی می‌گوید: گفته شده که از میان زنان، کسی قبل از خدیجه اسلام نیاورد [۳۳۹].

سپس ام الفضل ل اسلام آورد و در مقدمه آن قافله مبارکی بود که خداوند، افراد آن قافله را مدح نموده می‌فرماید: ﴿وَٱلسَّٰبِقُونَ ٱلۡأَوَّلُونَ مِنَ ٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ وَٱلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُم بِإِحۡسَٰنٖ رَّضِيَ ٱللَّهُ عَنۡهُمۡ وَرَضُواْ عَنۡهُ وَأَعَدَّ لَهُمۡ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي تَحۡتَهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَآ أَبَدٗاۚ ذَٰلِكَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ ١٠٠ [التوبة: ۱۰۰]. «پیشگامان نخستین از مهاجرین و انصار، و کسانى که به نیکى از آنها پیروى کردند، خداوند از آنها خشنود گشت، و آنها (نیز) از او خشنود شدند؛ و باغهایى از بهشت براى آنان فراهم ساخته، که نهرها از زیر درختانش جارى است؛ جاودانه در آن خواهند ماند؛ و این است پیروزى بزرگ».

[۳۳۹] سیر أعلام النبلاء، ۲/۳۱۵.

صبر و پایداری

به محض این‌که قریش از اسلام آوردن یاران پیامبر ص مطلع شدند، حملات وسیعی از شکنجه و اذیت و آزار را متوجه آنان ساختند تا از دین‌شان دست بردارند. ام الفضل صحابه را می‌دید که شکنجه و اذیت و آزار می‌شوند، و به خاطر این‌که کاری از دستش بر نمی‌آمد، گریه می‌کرد.

وقتی این آیه نازل شد: ﴿وَمَا لَكُمۡ لَا تُقَٰتِلُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَٱلۡمُسۡتَضۡعَفِينَ مِنَ ٱلرِّجَالِ وَٱلنِّسَآءِ وَٱلۡوِلۡدَٰنِ ٱلَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَآ أَخۡرِجۡنَا مِنۡ هَٰذِهِ ٱلۡقَرۡيَةِ ٱلظَّالِمِ أَهۡلُهَا وَٱجۡعَل لَّنَا مِن لَّدُنكَ وَلِيّٗا وَٱجۡعَل لَّنَا مِن لَّدُنكَ نَصِيرًا ٧٥ [النساء: ۷۵]. «چرا در راه خدا، و (در راه) مردان و زنان و کودکانى که (به دست ستمگران)تضعیف شده‏اند، پیکار نمى‏کنید؟! همان افراد (ستمدیده‏اى) که مى‏گویند: «پروردگارا! ما را از این شهر (مکه)، که اهلش ستمگرند، بیرون ببر! و از طرف خود، براى ما سرپرستى قرار ده! و از جانب خود، یار و یاورى براى ما تعیین فرما!».

ابن عباس(پسر ام الفضل) می‌گوید: من و مادرم از درماندگان و مستضعفان بودیم [۳۴۰].

وقتی پیامبر ص به یارانش اجازه هجرت به مدینه را داد، ام الفضل نتوانست همراه مهاجران، هجرت کند، چون شوهرش عباس هنوز اسلام نیاورده بود ـ بعضی می‌گویند: او قبل از هجرت، اسلام آورده، اما اسلامش را آشکار نکرده بود ـ.

[۳۴۰] بخاری در مبحث «التفسیر»، باب: ﴿وَمَا لَكُمۡ لَا تُقَٰتِلُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ ـ إلى قوله ـ ٱلظَّالِمِ أَهۡلُهَا به شماره ۴۵۸۷ آن را روایت کرده است.

موضع‌گیری جالب شوهر ام الفضل در روز عقبه

علی‌رغم این‌که شوهر ام الفضل «عباس» هنوز بر دین قومش بود، اما در روز بیعت عقبه دوم موضع‌گیری جالب و خوبی با پیامبر ص داشت.

از کعب بن مالک س در ماجرای بیعت عقبه دوم روایت شده است که می‌گوید: «آن شب همراه قوم خودمان خوابیدیم، تا این‌که یک سوم شب گذشت و پس از آن به سوی میعادگاه جهت دیدن رسول خدا ص رفتیم. تا این‌که در شعب کنار عقبه جمع شدیم. ما هفتاد و سه مرد بودیم و دو زن هم به نام‌های «نسیبه بنت کعب»، همان ام عماره یکی از زنان بنی مازن بن نجار، و «اسماء بنت عمرو بن عدی بن نابی»، همان ام منیع یکی از زنان بنی سلمه همراهمان بود.

کعب بن مالک می‌گوید: پس در شعب جمع شدیم و منتظر رسول الله ص بودیم تا این که آن حضرت به همراه عباس بن عبدالمطلب آمد. عباس آن روز بر دین قومش بود اما دوست داشت همراه برادرزاد‌ه‌اش حضور داشته باشد و مواظب او باشد. وقتی پیامبر ص نشست، ابتدا عباس بن عبدالمطلب سخن گفت. او گفت: ای جماعت خزرج! ـ راوی می‌گوید: عرب‌ها به طایفه اوس و خزرج، خزرج می‌گفتند ـ می‌دانید که محمد از ماست و ما او را در مقابل کسانی از قریش که متعرض او شده‌اند حمایت کرده‌ایم. او از طرف قوم خود، مورد حمایت و پشتیبانی قرار می‌گیرد و در شهر خود، هیچ گزند و آسیبی به او نمی‌رسد. او فقط قصد داشته که به سوی شما بیاید و به شما بپیوندد. پس اگر شما می‌خواهید که بعداً او را سرافکنده کنید و او را تحویل دشمن دهید، از همین حالا او را رها کنید، چون او از طرف قوم و سرزمین خود در امان است [۳۴۱].

این چنین عباس خواست که به برادرزاده‌اش «رسول الله ص» اطمینان خاطر دهد تا بدین صورت جایگاه و قدر و منزلت خود را در قلب پیامبر ص بالا برد.

[۳۴۱] سیرة ابن هشام مع الروض الأنف، ۳/۱۸۹.

به سوی مدینه منوره

ام الفضل تا پس از صلح حدیبیه همراه عباس در مکه ماند. وقتی رسول خدا ص و مسلمانان همراهش جهت قضای عمره به مکه رفتند و سه روز در آن‌جا ماندند، پیامبر ص از میمونه خواهر ام الفضل، آن بیوه‌زنی که شوهرش ابورهم بن عبدالعزی وفات یافته بود، خواستگاری نمود. میمونه اسلام و ایمان آورده بود ولی شوهر قبلی‌اش، مشرک بود و میمونه در خانه خواهرش ام الفضل، تحت سرپرستی عباس، زندگی می‌کرد.

سپس همگی از مکه خارج شدند، و هجرت عباس و ام الفضل با همه اعضای خانواده‌اش صورت گرفت.

در مدینه، ام الفضل نزدیک خانه رسول خدا ص بود و همیشه نزد او می‌آمد، خواه آن حضرت نزد خواهر ام الفضل، یعنی میمونه مادر مؤمنان، و خواه نزد دیگر همسرانش می‌بود. چون همگی، فضل و بزرگی ام الفضل را می‌دانستند [۳۴۲].

این خانواده در مدینه، در کنار انصار زندگی کردند؛ انصاری که خداوند آنان را چنین توصیف نموده است: ﴿وَٱلَّذِينَ تَبَوَّءُو ٱلدَّارَ وَٱلۡإِيمَٰنَ مِن قَبۡلِهِمۡ يُحِبُّونَ مَنۡ هَاجَرَ إِلَيۡهِمۡ وَلَا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمۡ حَاجَةٗ مِّمَّآ أُوتُواْ وَيُؤۡثِرُونَ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ وَلَوۡ كَانَ بِهِمۡ خَصَاصَةٞۚ وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفۡسِهِۦ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ ٩ [الحشر: ۹]. «و برای کسانی است که در این سرا (سرزمین مدینه) و در سرای ایمان پیش از مهاجران مسکن گزیدند، هر مسلمانی را به سویشان هجرت کند دوست دارند، و در دل خود نیازی به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمی‌کنند، و آنها را بر خود مقدم می‌دارند هرچند خودشان بسیار نیازمند باشند، و کسانی که از بخل و حرص نفس خویش بازداشته شده‌اند، رستگارانند».

ام الفضل از زنان والا و بلندمرتبه بود و عاشقِ ‌طلب علم بود. او آیات قرآن و احادیث نبوی زیادی را حفظ می‌کرد. و در این هیچ جای تعجب نیست، چون او مادر دانشمند امت اسلام، عبدالله بن عباس است.

[۳۴۲] نساء حول الرسول، اثر محمد قطب، ص ۱۴۰-۱۴۲.

عباس در روز بدر اجباراً برای جنگ می‌رود

برخی از مورخان می‌گویند: عباس قبل از هجرت اسلام آورد، اما اسلامش را پنهان کرد. و عده‌ای دیگر می‌گویند: او قبل از فتح مکه اسلام آورد. و قریش از جانب عباس چیزی را در دلشان احساس می‌کردند (یعنی در اسلام او شک می‌کردند) اما چیزی دستگیرشان نمی‌شد که ظن و گمانشان را تأیید کند به ویژه آن‌که او ظاهراً موافق قریش بود. در غزوه بدر قریش خواستند که شکشان را به یقین تبدیل کنند، از این رو او را با خود به جنگ بردند.

به همین خاطر پیامبر ص یارانش را از کشتن عباس س نهی فرمود.

از ابن عباس روایت شده است که پیامبر ص به یارانش گفت: «من می‌دانم که افرادی از بنی‌هاشم و دیگران، از روی اجبار برای جنگ آمده‌اند و هیچ قصدی برای جنگ با ما ندارند، پس هرکس با یکی از افراد بنی‌هاشم برخورد کرد، او را نکُشد. و هرکس با ابوالبختری بن هشام برخورد کرد، او را نکُشد، و هرکس با عباس بن عبدالمطلب برخورد کرد، او را نکُشد، چون او از روی اجبار و به زور برای جنگ آمده است» [۳۴۳].

[۳۴۳] سیرة ابن هشام، ۲/۴۵۸-۴۵۹. و ابن سعد در «الطبقات»، ۴/۸۰۷ از طریق ابن اسحاق آن را روایت کرده و می‌گوید: عباس بن عبدالله بن معبد از برخی از افراد خانواده‌اش از عبدالله بن عباس برای من روایت کرد. و این حدیث را ذکر کرد. حاکم در «المستدرك»، ۳/۲۲۳ این روایت را آورده که جهالت در سند روایت ابن سعد را برطرف می‌کند، او می‌گوید: «عباس بن عبدالله بن معبد از پدرش از ابن عباس، برای من روایت کرد». به همین خاطر حاکم این روایت را بنا به شرط مسلم، صحیح دانسته است. عباس بن عبدالله و پدرش، ثقه‌اند اما این ترس وجود دارد که در نسخه حاکم، تحریفی به وجود آمده باشد؛ چون بیهقی در «الدلائل»، ۳/۱۴۰ از طریق حاکم روایت کرده و می‌گوید : «از بعضی از افراد خانواده‌اش».

افتادن عباس به میان اسیران در روز بدر

عباس س در غزوه بدر نجنگید، چون او به اجبار برای جنگ آمده بود و پیامبر ص از کشتن او نهی کرده بود. پس عباس به میان اسیران افتاد؛ از ابوالیسر روایت شده است که می‌گوید: در روز بدر به عباس نگاه کردم، در حالی که او مانند بت ایستاده بود و چشمانش پر از اشک بود. گفتم: خداوند جزای شرت دهد آیا با برادرزاده‌ات به همراه دشمنانش می‌جنگی؟

گفت: چه کار کرد آیا کشته شد؟ گفتم: خداوند او را نصرت و عزت می‌دهد. گفت: می‌خواهی با من چه کار کنی؟ گفتم: می‌خواهم تو را اسیر گردانم، چون رسول خدا ص از کشتن تو نهی کرده است. پس او را اسیر کردم سپس او را نزد رسول الله ص بردم [۳۴۴].

از براء یا کسی دیگر روایت شده است که می‌گوید: مردی از انصار، عباس را که اسیر کرده بود، آورد و او گفت: این فرد مرا اسیر نکرد. پیامبر ص فرمود: «خداوند به وسیله فرشته‌ای گرامی تو را یاری داد» [۳۴۵].

از ابن عباس روایت شده است که می‌گوید: «ابوالیسر» عباس را اسیر کرد. آن‌گاه پیامبر ص فرمود: چگونه او را اسیر کردی؟ گفت: شخصی مرا در این امر یاری کرد که قبل و بعد از آن او را ندیده بودم. قیافه‌اش چنین بود. پیامبر ص فرمود: «فرشته‌ای گرامی تو را بر این امر یاری کرد» [۳۴۶].

[۳۴۴] طبقات ابن سعد، ۴/۱۲. [۳۴۵] ابن سعد در «الطبقات»، ۴/۱۲ آن را روایت کرده، و راویانش ثقه‌اند. [۳۴۶] منبع سابق، و راویانش ثقه‌اند.

نگرانی پیامبر ص برای عمویش

از ابن عباس روایت شده است که می‌‌گوید: رسول الله ص شب آمد و اسیران در زنجیر بودند و آن حضرت در آغاز شب، بیدار ماند. گفتند: ای رسول خدا، چرا نمی‌خوابی؟ فرمود: «ناله عمویم را در زنجیر شنیدم». مسلمانان او را آزاد کردند و او ساکت و بی‌سر و صدا شد، و رسول الله ص خوابید [۳۴۷].

[۳۴۷] ابن سعد در «الطبقات»، ۴/۱۲-۱۳ آن را روایت کرده است.

شجاعتی بی‌نظیر

ماشاءالله این چه روزی است که ام الفضل برخاست تا این صفحه را بر پیشانی تاریخ با سطرهائی از نور بنگارد.

پس از آن‌که خداوند، پیروزی را برای مسلمانان در غزوه بدر مقدر کرده بود، ام الفضل موضع‌گیری‌ای عظیم داشت که در آن ایمان راستینش و عقیده راسخش و شجاعت بی‌نظیرش تجلی می‌یابد.

اکنون با ما بیائید تا به ابورافع برده آزاد شده پیامبر ص که موضع‌گیری ام الفضل در قبال دشمن خدا ابولهب را برای ما نقل می‌کند، گوش فرا دهیم.

از عکرمه برده آزاد شده ابن عباس روایت شده است که می‌گوید: ابورافع برده آزاد شده رسول خدا ص گفت: من برده عباس بن عبدالمطلب بودم و اسلام، وارد افراد خانواده ما شده بود. من و عباس و ام الفضل، اسلام آوردیم. عباس از قومش می‌ترسید و از مخالفت و سرزنش آنان بدش می‌آمد، از این رو اسلامش را پنهان می‌کرد. او اموال و دارائی زیادی داشت که در میان قومش پراکنده شده بود. ابولهب به غزوه بدر نیامد و عاصی بن هاشم بن مغیره را به جای خود به جنگ فرستاد. آنان چنان می‌کردند، هرکس به جنگ نمی‌رفت، کس دیگری را به جای خود می‌فرستاد. وقتی ابولهب از شکست سخت قریش در غزوه بدر مطلع شد، خداوند، او را خوار و رسوا کرد و ما، در درون خود، احساس قوت و عزت می‌کردیم. ابورافع می‌گوید: من، فردی ضعیف و ناتوان بودم و آب را از چاه زمزم برای مجاهدان می‌آوردم. به خدا من کنار چاه زمزم نشسته بودم و ام الفضل هم کنار من نشسته بود. خبر پیروزی مسلمانان و شکست دشمنان، ما را خوشحال کرد. ناگهان ابولهب با حالتی خشمناک و شر روی آورد و در گوشه چاه نشست و پشتش به پشت من بود. در حالی که او نشسته بود، ناگهان مردم گفتند: این ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب است که آمد. ـ ابن هشام ‌می‌گوید: نام ابوسفیان، مغیره بود ـ. راوی گوید: آن‌گاه ابولهب به ابوسفیان گفت: بیا این‌جا، به جانم قسم، در نزد تو خبری هست. راوی می‌گوید: پس ابوسفیان کنار ابولهب نشست و مردم ایستاده بودند. ابولهب گفت: ای برادرزاده! به من بگو که وضعیت مردم چگونه بود؟ ابوسفیان گفت: به خدا قسم، با آن جماعت برخورد کردیم و آنان به میل خود افراد ما را می‌کُشتند و به میل خود افراد ما را اسیر می‌کردند. به خدا قسم، با وجود آن، کسی را سرزنش نمی‌کنم. با افراد سفید بر روی اسب‌های سفید میان آسمان و زمین برخورد کردیم. به خدا قسم، آنان چیزی را پرتاب نمی‌کردند و چیزی هم متوجه آنان نمی‌شد. ابورافع گفت: با دستم گوشه سطل آب را بلند کردم و سپس گفتم: به خدا قسم، آن افراد، فرشتگان بودند. آن‌گاه ابولهب دستش را بلند کرد و یک سیلی محکم به صورتم زد. وی افزود: به او برجهیدم. او مرا بلند کرد و مرا به زمین زد. سپس روی من نشست و مرا می‌زد. من انسانی ضعیف و ناتوان بودم. ناگهان ام الفضل به سوی چوبی از چوب‌های حجره رفت و آن را برداشت و ضربه‌ای به ابولهب زد به گونه‌ای که سرش را زخمی کرد، و گفت: آیا این برده را در غیاب صاحبش گیر آورده‌ای و او را ناتوان کرده‌ای؟ ابوجهل با حالتی پر از ذلت و خواری بلند شد. به خدا قسم، تنها هفت شبانه‌روز زنده ماند تا این‌که خداوند او را به بیماری آبله مبتلا نمود و او را کُشت [۳۴۸].

در روایتی دیگر ابورافع برده آزاد شده پیامبر ص می‌گوید: خداوند، ابولهب را به بیماری آبله مبتلا نمود و او را کُشت. پس از مرگ او، پسرانش او را تا سه روز رها کردند و او را دفن نکردند تا این‌که جسدش، بدبو شد، و قریش از این بیماری آبله دوری می‌کردند همان‌گونه که از بیماری طاعون دوری می‌کردند. تا این که یکی از افراد قریش به پسران ابولهب گفت: وای بر شما! آیا شرم نمی‌کنید که پدرتان در خانه‌اش، بدبو شده و شما او را به خاک نمی‌سپارید؟ آنان در پاسخ گفتند: ما از دور از این زخم می‌ترسیم. آن مرد گفت: بروید من کمکتان می‌کنم. به خدا قسم، آنان برای غسلش از دور، آب را روی جسدش می‌ریختند و به او نزدیک نمی‌شدند. سپس او را به بالاترین قسمت مکه بردند و وی را به دیواری تکیه دادند، سپس او را سنگسار نمودند.

این چه شجاعت بی‌نظیری است که قلم از وصف آن، ناتوان است.

ام الفضل تنها فردی از مشرکان را نزَد و بس، بلکه دلیر و دلاور مرد آنان را زد؛ کسی که در موقع سختی‌ها و شدائد به او پناه می‌بردند.

[۳۴۸] ابن کثیر در «البدایة والنهایة»، ۳/۳۰۹؛ و طبری در تاریخ خود، ۲/۳۹-۴۰ آن را روایت کرده‌اند.

اینک ام الفضل به سرور جوانان اهل بهشت شیر می‌دهد

این، افتخار بزرگی برای ام الفضل ل است. او به حسین بن علی، شیر داد؛ کسی که پیامبر ص راجع به او و حسن فرمودند: «حسن و حسین، سرور جوانان اهل بهشت‌اند» [۳۴۹].

از سماک بن حرب روایت شده است که ام الفضل گفت: ای رسول خدا، در خواب دیدم که یکی از اعضایت در خانه‌ام است. آن حضرت فرمود: «فاطمه، پسری را به دنیا می‌آورد و تو شیر پرخیرت را به او می‌دهی». پس فاطمه، حسین را به دنیا آورد و ام الفضل او را گرفت. در حالی که پیامبر ص او را می‌بوسید، او روی لباس‌های پیامبر ص ادرار کرد. فاطمه به او بد گفت و او گریست. آن‌گاه پیامبر ص فرمود: «راجع به پسرم، مرا آزردی». سپس آب خواست و کمی آب را روی اثر ادرار ریخت [۳۵۰].

در روایتی دیگر آمده است: فاطمه به حسین شیر داد تا این‌که او حرکت کرد. آن‌گاه او را برای پیامبر ص برد و او را در دامن آن حضرت نشاند. او ادرار کرد. فاطمه به میان شانه‌اش زد. پیامبرص فرمود: «به پسرم درد رساندی، خداوند تو را رحمت کند...».

[۳۴۹] احمد و طبرانی از ابوسعید آن را روایت کرده‌اند، و آلبانی در کتاب «صحیح الجامع»، به شماره ۳۱۸۱ آن را صحیح دانسته است. [۳۵۰] حافظ ابن حجر در کتاب «الإصابة»، ۸/۴۵۰ می‌گوید: ابن سعد با سندی خوب آن را روایت کرده است.

موضع‌گیری عظیم پس از فتح خیبر

پس از آن‌که مسلمانان ـ به اذن خدا ـ در غزوه خیبر پیروز شدند و غنیمت‌ها و گنج‌هائی که در خیبر بود، به دست آوردند، عباس و همسرش ام الفضل در رساندن این خبر که همانند صاعقه بر دل‌های مشرکان بود، پیشدستی کردند.

با ما بیائید تا ماجرای کامل آن را بدانیم:

ابن اسحاق می‌گوید: وقتی خیبر فتح شد، رسول خدا ص با حجاج بن علاط سلمی حرف زد. او گفت: ای رسول خدا، من در مکه مالی را نزد همسرم ام شیبه بنت ابی طلحه، و اموال پراکنده‌ای در میان تجار مکه دارم. پس ای رسول خدا، به من اجازه بده که برای آوردن اموالم به مکه بروم. آن حضرت اجازه این کار را به او داد. حجاج بن علاط گفت: ای رسول خدا، من ناچارم سخنی بگویم که آنان را فریب دهم و مالم را پس گیرم. آن حضرت فرمود: «اشکالی ندارد، آن را بگو». حجاج گفت: رفتم تا این‌که وقتی وارد مکه شدم، دیدم که افرادی از قریش به اخباری راجع به کار پیامبر ص گوش فرا می‌دهند و از همدیگر پرس و جو می‌کردند. به آنان خبر رسیده بود که آن حضرت به خیبر رفته بود. و آنان می‌دانستند که خیبر، قلعه‌ای محکم است و هیچ کس، توان رفتن به آن را ندارد. آنان به دنبال اخبار و اطلاعات در این زمینه بودند و از سواران سؤال می‌کردند. وقتی مرا دیدند، گفتند: به خدا قسم، حجاج بن علاط در این خصوص، خبر دارد ـ آنان از اسلام آوردن من خبر نداشتند ـ. به من گفتند: ای ابومحمد! به ما خبر بده، چون به ما خبر رسیده که آن راهزن ـ منظورشان پیامبر ص بود ـ به خیبر رفته و آن‌جا را فتح کرده، در حالی که خیبر، سرزمین یهود و قلعه‌ای محکم است. گفتم: این خبر به من رسیده و من خبری دارم که شما را خوشحال می‌کند. وی افزود: آنان به کنار شترم روی آوردند و گفتند: آن خبر چیست ای حجاج؟! گفتم: محمد شکست سختی خورده که تاکنون هرگز چنان شکستی نخورده و یارانش کشته شده‌اند به گونه‌ای که تاکنون هرگز مانند آن را نشنیده‌اید و محمد، اسیر شده است. گفتند: محمد را نمی‌کُشیم تا این‌که او را به مردم مکه تحویل دهیم و آن وقت، آنان محمد را در پیش روی خودشان در سزای مصیبتی که بر سر افرادشان آمده، بکشند. حجاج می‌گوید: آن‌گاه اینان بلند شدند و در مکه فریاد برآوردند: خبر مسرت‌بخشی به سوی شما آمده و این محمد که شما منتظر آمدنش هستید، در پیش روی شما کشته خواهد شد. حجاج می‌گوید: گفتم: مرا کمک کنید که اموالم را در مکه و نزد بدهکارانم جمع‌آوری کنم، چون من می‌خواهم به خیبر بروم و قبل از آن‌که تاجران به آن‌جا روند، از شکست محمد و یارانش استفاده کرده و آنها را به فروش رسانم.

پس آنان برخاستند و اموالم را به سرعت برایم جمع‌آوری کردند. نزد همسرم رفتم و گفتم: مالم را به من تحویل ده ـ در نزد وی مالی را به امانت گذاشته بودم ـ شاید به خیبر بروم و قبل از این‌که تاجران به آن‌جا برسند، از فرصت استفاده کرده و آنها را به فروش رسانم. وقتی عباس بن عبدالمطلب این خبر را شنید، برای پی‌گیری آن نزد من آمد و در حالی که من در چادری از چادرهای تجار بودم، کنارم ایستاد و گفت: ای حجاج! این چه خبری است که آورده‌ای؟ گفتم: آیا اگر چیزی به تو بگویم و فشار این خبر را از تو کم کنم، می‌توانی آن را حفظ کنی و به کسی نگوئی؟ گفت: بله. گفتم: کمی مهلت بده تا سر فرصت مناسب و در جائی خلوت تو را ببینم و آن را به تو بگویم، چون حالا همان‌طور که می‌بینی مشغول جمع‌آوری اموال هستم. حجاج می‌گوید: تا این‌که وقتی از جمع‌آوری تمام اموال و دارائی‌ام در مکه فراغت یافتم و قصد خروج داشتم، عباس را دیدم و گفتم: این سخن مرا نزد خود نگه دار و به کسی مگو ای ابوالفضل! چون من می‌ترسم که دنبالم بیایند (سه مرتبه این جمله را تکرار کرد) سپس هرچه خواستی بگو. عباس گفت: چشم، این کار را می‌کنم. گفتم: به خدا قسم، موقعی که من به این‌جا آمدم، برادرزاده‌ات با دختر رئیس یهودیان خیبر ـ یعنی صفیه بنت حُیی ـ ازدواج کرده بود و خیبر را فتح کرده و تمامی آن‌چه که در آن بود، بیرون آورد و مال خود و یارانش شد. عباس گفت: چه می‌گوئی ای حجاج!؟ گفتم: آری به خدا. این خبر به عنوان رازی نزدت باشد و آن را به هیچ کس مگو. من اسلام آورده‌ام و فقط برای پس گرفتن اموالم این‌جا آمده‌ام تا این‌که مبادا آن را غصب کنند و بعداً به من ندهند. پس از سه روز، این خبر را فاش کن، به خدا این به نفع توست. وقتی روز سوم فرا رسید، عباس جامه‌اش را پوشید و آن را خوشبو کرد و عصایش را به دست گرفت ـ و ام الفضل که در نهایت خوشبختی بود، او را کمک کرد ـ سپس به طرف کعبه رفت، آن را طواف کرد. وقتی مردم مکه او را دیدند، خواستند او را مسخره کنند از این رو گفتند: ای ابوالفضل! به خدا این کار بدین خاطر است که سختی مصیبت را بر خود هموار کنی. عباس گفت: نه، هرگز! به خدائی که به او سوگند یاد می‌کنید، محمد خیبر را فتح نموده و با دختر رئیس یهودیان خیبر ازدواج کرده و تمام اموال و دارائی‌شان را فراچنگ آورده و از آنِ خود و یارانش شده است. گفتند: چه کسی این خبر را به تو داده است؟ گفت: همان کسی که آن خبر را به شما داده بود. او با حالت مسلمانی بر شما وارد شد و اموالش را گرفت و رفت تا به محمد و یارانش ملحق شود و همراه محمد باشد. گفتند: ای وای! دشمن خدا از دستمان در رفت. به خدا، اگر این را می‌دانستیم، می‌دانستیم که چگونه با وی برخورد کنیم [۳۵۱].

[۳۵۱] عبدالرزاق در «المصنف»، ج ۵ شماره ۹۷۷۱ آن را روایت کرده است. هم‌چنین این روایت از طریق احمد در مسند خود، ۳/۱۳۸ آمده، و اسناد آن، صحیح است. هم‌چنین ابویعلی و بزار و طبرانی آن را روایت کرده‌اند، آن‌گونه که هیثمی در «مجمع الزوائد»، ۶/۱۵۴-۱۵۵ می‌گوید: او می‌افزاید: راویان آن، صحیح‌اند.

سعادتی وصف‌ناپذیر

ام الفضل ابتدا می‌ترسید از اینکه عباس بر دین آباء و اجداد خود بماند، اما وقتی دید که شوهرش اسلام آورد و در جنگ‌ها و موقعیت‌های حساس همراه رسول خدا ص حضور داشت، دلش پر از سعادت و خوشی و شادمانی شد. گذشته از آن، وقتی قدر و منزلت و جایگاه شوهرش در قلب پیامبر ص را می‌شنید، بسیار شادمان می‌شد و احساس خوشبختی می‌کرد.

این پیامبر ص است که در حضور یارانش، جایگاه عمویش، عباس را اعلام می‌کند.

از سعید بن جبیر از ابن عباس روایت شده است که مردی از انصار به پدر عباس که در زمان جاهلیت وفات یافته بود، دشنام داد. عباس یک سیلی به او زد. قوم مرد انصاری آمدند و گفتند: به خدا قسم، به او یک سیلی می‌زنیم همان‌طور که او، یک سیلی به آن مرد زده است. و خودشان را برای این کار آماده کردند.

این خبر به رسول الله ص رسید. آن حضرت بالای منبر رفت و فرمود: «ای مردم! کدام فرد، در نزد خدا گرامی‌تر است؟» گفتند: تو. فرمود: «عباس از من است و من از عباس هستم. مردگان ما را ناسزا نگوئید تا زندگانمان، مورد اذیت و آزار قرار نگیرند».

آن قوم آمدند و گفتند: پناه می‌بریم به خدا از خشم و عصبانیتت ای رسول خدا ص [۳۵۲].

از ابن عباس روایت شده است که پیامبر ص عبایی را روی عباس و پسرش گذاشت سپس فرمود: «پروردگارا، عباس و پسرش را مورد مغفرت تامه خود قرار ده، هیچ گناهی را از آنان مگذار مگر این‌که آنها را مورد بخشایش قرار دهی و پسرش را صالح گردان» [۳۵۳].

از عبدالمطلب بن ربیعه روایت شده است که می‌گوید: عباس بر رسول الله ص وارد شد و گفت: ای رسول خدا، ما وقتی بیرون می‌رویم، می‌بینیم که قریش با هم حرف می‌زنند، به محض این‌که ما را ببینند، ساکت می‌شوند و هیچ نمی‌گویند. رسول الله ص خشمگین شد، سپس فرمود: «به خدا قسم، ایمان، وارد قلب هیچ‌کس نمی‌شود تا این‌که شما را به خاطر خدا و به خاطر خویشاوندی با من، دوست بدارد» [۳۵۴].

از سعید بن مسیب از سعد روایت شده است که می‌گوید: ما، در آبیاری درختان خرما همراه پیامبر ص بودیم. آن‌گاه عباس به سوی ما آمد. پیامبر ص فرمود: «این عباس، عموی پیامبر شما، سخاوتمندترین فرد قریش است و از همه آنان بیشتر صله رحم را به جای می‌آورد» [۳۵۵].

از مطلب بن ربیعه روایت شده است که رسول خدا ص فرمودند: «چه شده که افرادی مرا در خصوص عباس می‌رنجانند. عموی انسان همزاد پدر او است. هرکس عباس را آزار دهد، مرا آزار داده است» [۳۵۶].

[۳۵۲] احمد در مسند خود، ۱/۳۰۰ با سندی حسن آن را روایت کرده است. هم‌چنین ابن سعد در «الطبقات»، ۴/۲۴ آن را روایت کرده، و حاکم در «المستدرك»، ۳/۳۲۹ آن را صحیح دانسته، و ذهبی با او موافقت کرده است. [۳۵۳] ابویعلی در مسند خود آن را روایت کرده است. ارناؤوط می‌گوید: اسناد آن، خوب است. (السیر، ۲/۸۹). [۳۵۴] احمد در مسند خود، ۱/۲۰۷؛ و ترمذی در سنن خود، به شماره ۳۷۵۸ آن را روایت کرده‌اند، و ترمذی میگوید: این، حدیثی حسن صحیح است. [۳۵۵] حاکم در «المستدرك»، ۳/۳۲۸ آن را روایت کرده و آن را صحیح دانسته، و ذهبی با او موافقت کرده است. [۳۵۶] ترمذی در مبحث «المناقب»، به شماره ۳۷۵۸ آن را روایت کرده، و میگوید: این حدیثی حسن صحیح است.

دانشمند امت اسلام و امام تفسیر

سعادت و خوشبختی ام الفضل تنها در این حد نبوده و بس، بلکه سعادت و شادمانی‌اش با پسر محبوبش «عبدالله بن عباس» مضاعف شد. پسری که در شعب ابی‌طالب موقع محاصره‌ای که قریش بر بنی‌هاشم تحمیل کرده بود، به دنیا آورد. ـ این امر سه سال قبل از هجرت بود ـ. ام الفضل، نبوغ پسرش و تبحر و تفوقش در علوم و دانش‌های دینی را می‌دید، و آن مژده عظیمی را به یاد آورد که پیامبر ص موقعی که ام الفضل، عبدالله را در شکم داشت، به او داده بود.

از ابن عباس روایت شده است که می‌گوید: ام الفضل بنت حارث برای من حدیثی نقل کرد و گفت: در حالی که من عبور می‌کردم و پیامبر ص در اتاق بود، فرمود: «ای ام الفضل!». گفتم: بله، ای رسول خدا. فرمود: «تو به پسری حامله می‌شوی». گفتم: چگونه می‌شود در حالی که قریش سوگند خورده‌اند که زنان، فرزندی را به دنیا نمی‌آورند؟ آن حضرت فرمود: «آن‌چه به تو گفتم، همان می‌شود. هرگاه وضع حمل کردی، او را نزد من بیاور». وقتی او را وضع حمل کردم، وی را نزد پیامبرص بردم. پیامبر ص او را عبدالله نام نهاد و آب دهانش را به کام او مالید و فرمود: «او را ببر، در آینده او را انسانی زیرک و باهوش خواهی یافت». نزد عباس رفتم و این خبر را به او دادم. او لبخندی زد و سپس نزد پیامبر ص آمد. عباس، مردی زیبا و بلندقد بود. وقتی پیامبر ص او را دید، به سویش رفت و پیشانی‌اش را بوسه زد و او را در سمت راست خود نشاند. سپس فرمود: «این فرد، عموی من است، هرکس خواست، عمویش را پدر خود بداند». عباس گفت: ای رسول خدا، چرا چنین می‌گوئی؟ آن حضرت فرمود: «چرا این را نگویم در حالی که تو عموی من، و باقیمانده پدران من هستی. و عمو به منزله پدر است» [۳۵۷].

[۳۵۷] هیثمی در «مجمع الزوائد»، به شماره ۱۵۵۱۴ می‌گوید: طبرانی آن را روایت کرده، و اسناد آن، حسن است.

نائل آمدن به دعای پیامبر ص برایش

ابن عباس در حدود سی ماه، همراه و همنشین پیامبر ص بود. او انسانی خوش چهره، زیبا، بلندقد، باهیبت، خردمند، وارسته و از افراد پخته و کامل بود.

از ابن عباس روایت شده است که می‌گوید: پیامبر ص مرا به سینه خود چسباند و فرمود: «خدایا، حکمت را به او بیاموز» [۳۵۸].

در روایتی دیگر آمده که ابن عباس می‌گوید: «پیامبر ص دستی بر سرم کشید و از خداوند خواست که حکمت را به من بیاموزد» [۳۵۹].

از ابن عباس روایت شده است که رسول خدا ص در خانه میمونه بود. من آب وضو را در شب برای پیامبر ص آماده کردم. ابن عباس می‌گوید: آنگاه میمونه گفت: ای رسول خدا، عبدالله بن عباس، این آب را برای تو آماده کرده است. آن حضرت فرمود: «خدایا، فهم و درک دین را به او عطا کن و علم تأویل را به او بیاموز» [۳۶۰].

هم‌چنین از ابن عباس روایت شده است که می‌گوید: رسول خدا ص دوبار برای من دعا کرد که حکمت به من داده شود [۳۶۱].

پیامبر ص وفات یافت و ابن عباس تنها سیزده سال داشت. او دانشمند امت بود و به خاطر فراوانی علمش، بحر علم نامیده شد. و عمر و عثمان ب او را همراه اهل بدر به جلسه شورا دعوت می‌کردند تا نظر خودش را اظهار نماید. او تا موقع وفاتش در زمان خلافت عمر و عثمان، فتوا می‌داد [۳۶۲].

این چنین خداوند سینه مادرش را شادمان گرداند وقتی می‌دید که قدر و منزلت و جایگاه او روز به روز، بالا می‌رود.

[۳۵۸] صحیح بخاری، شماره ۳۷۵۶؛ سنن ترمذی، شماره ۳۸۲۴؛ و مسند احمد، ۱/۳۵۹. [۳۵۹] بخاری در مبحث «العلم»، ۱/۱۵۵؛ ترمذی به شماره ۳۸۲۴؛ و ابن ماجه به شماره ۱۶۶ آن را روایت کرده‌اند. [۳۶۰] احمد در مسند خود؛ و حاکم در «المستدرك»، ۳/۵۳۴ آن را روایت کرده‌اند. حاکم می‌گوید: اسناد این روایت، صحیح است و بخاری و مسلم آن را روایت نکرده‌اند. و ذهبی با او موافقت کرده است. [۳۶۱] ترمذی به شماره ۳۸۲۳ آن را روایت کرده، و می‌گوید: این، حدیثی حسن غریب است. هم‌چنین ابن سعد در «الطبقات»، ۲/۲/۱۱۹ آن را روایت کرده است. [۳۶۲] صفة الصفوة، ۱/۳۲۱.

جبران ما فات

پس از آن‌که عباس، اسلامش را آشکار کرد، ملازم و همراه پیامبر ص بود و هرگز از او جدا نمی‌شد. در جنگ‌ها و موقعیت‌های حساس همراه پیامبر ص حضور داشت و آرزو می‌کرد که جان و مال و تمام دارائی‌اش را فدای آن حضرت کند.

در روز حُنین، وقتی مردم شکست خوردند و از اطراف پیامبر ص پراکنده شدند، عباس ملازم و همراه پیامبر ص بود و از او جدا نمی‌شد.

عباس س می‌گوید: وقتی مسلمانان و کفار با هم برخورد کردند، مسلمانان عقب‌نشینی کردند. و رسول الله ص استرش را در جلو کفار می‌دواند و من افسار استر رسول الله ص را می‌گرفتم و آن را می‌کشیدم تا سرعت نگیرد. و ابوسفیان شتر آن حضرت را گرفته بود. آن‌گاه رسول خدا ص فرمود: «ای عباس! اصحاب بیعت رضوان را صدا بزن» [۳۶۳]‌. عباس ـ که مردی بلند آواز بود ـ می‌گوید: با صدای بلند گفتم: اصحاب بیعت رضوان کجایند؟ عباس گفت: به خدا قسم، وقتی صدایم را شنیدند، دلم برایشان سوخت» [۳۶۴].

[۳۶۳] همان‌طور که گفته شد اصحاب بیعت الرضوان، هزار و چهارصد نفر بودند. آنان بر سر مرگ با پیامبر ص بیعت کردند. خداوند از ایمان و صداقت در دل‌هایشان، آگاهی داشت، از این رو از آنان راضی و خشنود شد. و از آن حضرتص به ثبوت رسیده که فرمودند: «هیچ یک از کسانی که زیر آن درخت بیعت کردند، داخل آتش جهنم نمی‌شوند». [۳۶۴] مسلم در مبحث الجهاد و السیر، ۱۲/۱۱۳-۱۱۷ آن را روایت کرده است.

زیرکی و هوشیاری

ام الفضل زیباترین روزهای زندگی‌اش را گذراند و از سنت و بردباری و اخلاق و علم پیامبر ص برمی‌گرفت حتی احادیثی چند را از آن حضرت روایت کرده است. بلکه دو پسرش، عبدالله و تمّام، و انس بن مالک و عبدالله بن حارث و دیگران از او حدیث را روایت کرده‌اند [۳۶۵].

گذشته از آن، خداوند او را مورد اکرام قرار داد؛ او و شوهرش عباس همراه پیامبر ص به حجه‌الوداع رفتند. و در روز عرفه موضع‌گیری عظیمی داشت.

از عمیر برده آزاد شده عبدالله بن عباس، از ام الفضل بنت حارث روایت شده است که در روز عرفه چند نفر در نزد او (ام الفضل) راجع به روزه رسول خدا ص با هم نزاع داشتند. عده‌ای گفتند: آن حضرت، روزه است و عده دیگری گفتند: او روزه نیست. پس من هم لیوان شیری را برای آن حضرت فرستادم در حالی که او در عرفه روی شترش بود. پس آن شیر را نوشید [۳۶۶].

[۳۶۵] سیر أعلام النبلاء، ۲/۳۱۵. [۳۶۶] بخاری در مبحث «الصوم»، به شماره ۱۹۸۸؛ و مسلم در مبحث «الصیام»، به شماره ۱۱۰/۱۱۲۳ آن را روایت کرده‌اند.

فراقی دردناک

در حالی که سعادت ایمانی بر روی زندگی ام الفضل پرواز می‌کرد، ناگهان دید که ابر غم و اندوه بر آسمان مدینه خیمه زده است. رسول الله ص وفات یافت و ام الفضل بسیار اندوهگین و ناراحت شد تا جائی که نزدیک بود دلش پاره شود، اما صبر و تحمل پیشه کرد تا به ثواب و پاداش صبرکنندگان نائل آید.

پس از وفات پیامبر محبوب ص، هم‌چنان عبادتگذار، زاهد، شب زنده‌دار و روزه‌دار ماند و بلکه به دنبال علم و دانش دینی می‌رفت و در راه دعوت به سوی خدا بسیار تلاش می‌کرد.

ابوبکر و عمر و عثمان ش قدر و منزلت و جایگاه او را نزد رسول الله ص می‌دانستند و در نهایت احترام و ادب با وی برخورد می‌کردند. او از سابقین به سوی اسلام بود و همه چیزش را جهت نصرت و یاری دین خدا، بخشید.

اینک زمان رحلت فرا رسیده

پس از آن سفر طولانی از بذل و بخشش به خاطر دین خدا، ام الفضلل بر بستر مرگ خوابید پس از آنکه چیزهای باارزشی را تقدیم کرد. برای او بس است که «دانشمند امت» عبدالله بن عباس را تحویل امت اسلام داد. او در روز قیامت در ترازوی نیکی‌های مادرش قرار خواهد گرفت، چون آن حضرت ص فرموده‌اند: «إِذَا مَاتَ الْإِنْسَانُ انْقَطَعَ عَمَلُهُ إِلَّا مِنْ ثَلَاثَةٍ مِنْ صَدَقَةٍ جَارِيَةٍ وَعِلْمٍ يُنْتَفَعُ بِهِ وَوَلَدٍ صَالِحٍ يَدْعُو لَهُ» [۳۶۷]: «هرگاه انسان بمیرد، عملش از این دنیا قطع می‌شود به جز در سه چیز که در آنها تا روز قیامت، عملش هم‌چنان باقی می‌ماند. این سه چیز عبارتند از: صدقه جاریه، علم مفید و سودمند، و فرزند صالح که برای او دعای خیر می‌کند».

ام الفضل رحلت کرد تا تمام خیر و نیکی و فضل و نعمت‌های جاوید را نزد پروردگارش در بهشت و قرارگاه رحمتش را بیابد.

خداوند از او راضی باد و او را راضی و خشنود گرداند و بهشت برین را جایگاهش گرداند!

[۳۶۷] مسلم و ابوداود و ترمذی و نسائی از ابوهریره آن را روایت کرده‌اند.

خنساء:
چهار پسرش را در جنگ قادسیه از دست می‌دهد

انسان بدون ایمان، همانند پَرکاهی در معرض وزش باد است که در هیچ حالی استقرار ندارد و در جائی آرام نمی‌گیرد هرجا باد بوزد، آن را با خود می‌برد. و انسان بدون ایمان، هیچ ارزش و ریشه‌ای ندارد. او انسانی مضطرب و ملول و آشفته است که حقیقت خود و راز وجودش را نمی‌شناسد.

نمی‌داند که چه کسی لباس زندگی را به تن او کرده و چرا آن را به تن او کرده، و چرا پس از مدتی آن را از تن او در می‌آورد؟

انسان بدون ایمان، قلبش چیزی را درک نمی‌کند، گوشش نمی‌شنود و چشمش نمی‌بیند. و جامعه بدون ایمان، جامعه جنگل است هرچند ظواهر تمدن آن را درخشان کرده باشد؛ چون زندگی در چنان جامعه‌ای، از آنِ کسی است که قدرت بیشتری دارد نه از آن کسی که تقوا و فضل بیشتری دارد، این جامعه، جامعه تیره‌روز و بدبخت است هرچند با ابزار و وسایل رفاه و آسایش آراسته باشد.

همانا ایمان است که تاریکی وحشت‌انگیز را به نور تابان، و دل‌های مرده را به درون‌های زنده، و بردگان را به سروران امت‌ها، و ضعیفان و درماندگان را به رهبران ملت‌ها و نسل‌ها، تبدیل می‌کند.

به همین خاطر امت‌ها پس از افتادگی برنمی‌خیزند و پس از ضعف، قوت نمی‌گیرند و پس از سقوط پیشرفت نمی‌کنند مگر پس از آنکه ایمان، پرده دل‌ها را لمس کند.

همه ما می‌دانیم که کوه کندن یا تغییر جهت آب رودخانه‌ها از تغییر دادن دل‌ها و عقل‌ها آسان‌تر است. به رغم آن، ایمان تنها چیزی است که دل‌ها به وسیله آن تغییر می‌یابند و عقل‌ها به وسیله آن، نورانی می‌شوند. پس ایمان به خداوند یکتاست که شگفتی‌ها را می‌آفریند و شکل و رفتار انسان را در یک آن تغییر می‌دهد. اگر تو انسانی را در جاهلیتش می‌شناختی و سپس بار دیگر او را پس از اسلام آوردنش یا پس از توبه‌اش (اگر از مسلمانان گناهکار باشد) ببینی، انگار انسانی دیگر را دیده‌ای و گوئی خداوند، او را پس از مرگش زنده گردانیده است [۳۶۸].

[۳۶۸] و لا تموتن إلا وأنتم مسلمون، اثر نگارنده، ص ۶۵-۶۷ با تصرف.

شاعری خردمند

امروز قرار است همراه صحابیه جلیل‌القدری باشیم که اسلام او را به طرز شگفت‌انگیزی ساخته که به قلب هیچ بشری خطور نمی‌کند.

او «خنساء» (تماضر بنت عمرو بن شرید بن عُصیه سُلمیه)، آن صحابیه جلیل‌القدر و شاعر مشهور است.

او زنی خردمند و فهمیده بود، و مردمان قدر و منزلت و جایگاه و مهارتش در شعر را می‌دانستند تا جائی که دانشمندان فن شعر، اتفاق‌نظر دارند که قبل و بعد از او زن دیگری به اندازه او در شعر و شاعری توانا نبوده است.

غم و اندوه او بر مرگ برادرش

خنساء دو بیت یا سه بیت شعر می‌گفت تا این که برادر شقیقش معاویه بن عمرو، و برادر پدری‌اش «صخر» به قتل رسیدند. «صخر» از معاویه در نظر خنساء محبوب‌تر بود، چون او انسانی بردبار و بخشنده و محبوب در میان بستگان و خویشاوندان بود. او با طایفه بنی اسد جنگ کرد، پس ابوثور اسدی ضربه شمشیری بر پیکر او وارد ساخت به گونه‌ای که تا یک سال بیمار بود و سپس وفات یافت. وقتی برادر خنساء، «صخر» به قتل رسید، خنساء در رثا و مدح او این ابیات را سرود: أعیني جودا ولا تجمدا
ألا تبکیان لصخر الندی
«ای چشمان من! بخشنده باش و خشک نباش. آیا برای صخر، قطرات اشک را سرازیر نمی‌کنی». ألا تبکیان الجريء الجمیل
ألا تبکیان الفتی السیدا
«آیا برای آن باجرأت و باشهامت و زیبا گریه نمی‌کنی؟ آیا برای آن جوان و بزرگ و سرور گریه نمی‌کنی؟». طویل النجاد رفیع العماد
ساد عشیرته أمردا
«آن انسان دلیر و بلندمرتبه که خویشاوندان نوخاسته‌اش را به سیادت و سروری رساند». إذا القوم مدوا بأیدیهم
إلى الـمجد مدَّ إلیه یداً
«هرگاه قوم او دستانشان را به سوی مجد و عظمت دراز می‌کردند، به سوی او دست را دراز می‌کردند». فنال الذي فوق أیدیهم
من الـمجد ثم مضی مُصعدا
«او به مجد و عظمتی که بالای دست‌های آنان بود، رسید و سپس رو به پیشرفت و تعالی رفت». یحمله القوم ما عالهم
وإن کان أصغرهم مولدا
«قومش او را بر روی شانه‌های خود حمل می‌کردند گرچه او از همه‌شان از لحاظ سنی کوچک‌تر بود». تری الـمجد یهوي إلى بیته
یری أفضل المجد أن یحمدا
«می‌بینی که مجد و بزرگی به خانه‌اش سر می‌کشد و برترین مجد و عظمت چنین دید که حمد و ستایش را به جای آورد». وإن ذکر الـمجد ألفیته
تأزَّر بالمجد ثم ارتدی
«و اگر یادی از مجد و بزرگی شود، می‌بینی که او خود را به مجد پیچیده و سپس آن را در بر کرده است».

همچنین می‌گوید: ألا یا صخر لا أنساك حتی
أفارق مهجتي ویشق رَمسي
«هان ای صخر! تو را فراموش نمی‌کنم تا این‌که روحم از بدنم جدا شود و گورم شکافته شود». یُذکرني طلوع الشمس صخراً
وأبکیه لکل غروب شمس
«طلوع آفتاب مرا به یاد صخر می‌اندازد و موقع هر غروب آفتابی برای او گریه می‌کنم». ولو لا کثرة الباکین حولي
علی إخوانهم لقتلت نفسي [۳۶۹]
«و اگر کثرت گریه‌کنندگان بر برادرانشان در پیرامونم نمی‌بودند، حتماً خودم را می‌کشتم».

و در رثای برادرش معاویه بن عمرو این ابیات را سروده است: ألا لا أری في الناس مثل معاویة
إذا طرقت إحدی اللیالي بداهیة
«هان آگاه باشید موقعی که در آغاز یکی از شب‌ها همه جا را پیمودم، در میان مردم کسی مانند معاویه را ندیدم». بداهیة یضغی الکلاب حسیسها
وتخرج من سرِّ النجيِّ علانیة
«موقعی که سگ‌ها آهسته بانگ برمی‌آوردند و آشکارا از پنهانی‌های شب خارج می‌شد». وکان لزاز الحرب عند نشوبها
إذا شمرت عن ساقها وهي ذاکیة
«و سختی خصومت موقع درگیری‌اش بود وقتی که آستینش را بالا زد و در حالی که جنگ، سخت در گرفته بود». وقواد خیل نحو أخری کأنها
سعال وعقبان علیها زبانیة
«و اسب سواران آنگاه که به سمت دیگری می روند گوئی دیو و عقابی هستند که بر آنها دیو سرکشی باشد». بلینا وما تبلى تعار وما تری
على حدث الأیام إلاَّ کما هِیَه
«ما پوسیدیم و او پوسیده نمی‌شود و در طی روزها، او را آن‌طور که هست می‌بینی». فأقسمت لا ینفعک دمعي وعولتي
علیك بحزن ما دعا الله داعیة
«قسم می‌خورم که اشک و شیون من به تو سودی نمی‌رساند. تو باید در قبال این فرمان الهی، غم و اندوه داشته باشی».

شهرت خنساء ل در همه‌جا پخش شد و آوازه‌اش در هر مکانی به ویژه از خلال مرثیه‌هایش که پیاده را از راه باز ‌می‌دارد، پخش شد.

خنساء پس از مرگ برادرش «صخر»، دیوانی را از خود به جای گذاشت که نخستین شعرش در مرثیه‌سرائی بود. او علاوه بر شاعر بودنش، دارای شخصیتی قوی بود که از فضائل و اخلاق والا و رأی درست و صبر و شجاعت بهره می‌گرفت.

[۳۶۹. [ ])- الإصابة، اثر حافظ ابن حجر، ۸/۱۱۲.

خورشید اسلام در قلب خنساء طلوع می‌کند

خداوند چنین اراده کرد که ابر ایمان بالای سر خنساء بایستد و آبش را در قلب او بریزد؛ در نتیجه ایمان پرده دلش را لمس کند و حیات حقیقی در آن راه یابد. ناگهان غبار جاهلیت را پاک کرد و پرچم توحید را در دست گرفت تا تمام هستی درسی را یاد گیرد که تاریخ در طی عصرها و زمان‌ها آن را فراموش نمی‌کند.

خنساء همراه قومش از طایفه بنی سلیمان به سوی اسلام روی آوردند و به اتفاق آنان اسلام آورد و به خاطر تمام خیرهائی که از دست داد، به خاطر عمری که دور از این نور سپری شد، غصه خورد اما تصمیم جدی گرفت که فرصت‌های از دست رفته را جبران کند و تمام دارائی‌اش را جهت نصرت و یاری این دین عظیم، فدا کند.

آیا به شما نگفتم که اسلام او را به طرز شگفت‌انگیزی ساخت که قلم از وصف آن ناتوان است.

صبر و پایداری در روز قادسیه

خنساء ل که به خاطر مرگ برادرش «صخر» در زمان جاهلیت، دنیا را پر از گریه و شیون کرد، اینک پس از آنکه اسلام به طرز شگفت‌انگیزی او را ساخته بود، در روز قادسیه چهار فرزندش را تقدیم می‌کند تا آنان به شرف و افتخار شهادت نائل آیند.

من نمی‌توانم حتی یک کلمه در این رابطه بگویم فقط می‌گویم: این یکی از معجزات ایمان است که خداوند آن را در قلب هر یک از بندگانش که خود بخواهد، می‌اندازد.

دانستیم که غم و اندوه و شیون و ناله خنساء به خاطر مرگ برادرش چگونه بود و این که چگونه دلش شکافته شد و روده‌هایش افروخته شدند. همه این‌ها به صبری تغییر یافت که ایمان آن را به وجود آورد و پرهیزگاری آن را مزین و زیبا نمود؛ در نتیجه خنساء برای از دست رفتن کالاهای زندگی دنیا، غم و غصه نخورد.

آنان، پسران و جگرگوشه و رگ متصل به قلب خنساء بودند که به سوی قادسیه بیرون رفتند. آنان چهار نفر بودند. از جمله سفارش‌های خنساء به آنان این بود: «پسرانم! شما به میل و رغبت خود اسلام آورده‌اید و به اختیار خود، هجرت کرده‌اید. به خدائی که معبودی بحق جز او نیست، شما پسران یک مرد و یک زن هستید. اصل و نسب شما را فرومایه نکردم. و بدانید که سرای آخرت بهتر از سرای فانی است.

صبر و پایداری و استقامت داشته باشید و دلیر باشید و تقوای خدا را پیشه کنید، باشد که رستگار شوید. وقتی دیدید که جنگ درگرفته و آتش را بر روی برگ‌هایش شعله‌ور کرده، شما هم دست به کار شده و وارد کارزار شوید و اصل و ریشه آن را بزنید، تا به غنائم و کرامت و بزرگی در سرای جاوید و منزلگاه ابدی دست یابید».

وقتی صبح از خواب بیدار شدند، با دل‌هائی جوان و گرم و با شور و اشتیاقی وصف‌ناپذیر به سوی جنگ رفتند. هر یک از آنان، وصیت و سفارش مادر پیر را به یاد دیگری می‌انداخت و هر یک همانند شیر می‌غرید و همانند تیر به سوی میدان جنگ می‌رفت، و همانند صاعقه بانگ برمی‌آورد و همانند قضای الهی به دشمنان خدا حمله می‌کرد. و بر همان حال و وضعیت ماندند تا این که یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند.

هر یک از آنان قبل از آن‌که به شهادت برسد، قصیده‌ای را سرود.

نفر اول این ابیات را سرود: یا إخوتي إن العجوز الناصحة
قد نصحتنا إذ دعتنا البارحة
«ای برادرانم! همانا پیرزن نصحیت‌گر، وقتی صبح زود ما را صدا زد، ما را نصیحت کرد». بمقالة ذات بیان واضح
وإنما تلقون عند الصائحة
من آل ساسان کلاباً نابحة

«با سخنانی واضح و روشن. و همانا هنگام سر و صدای آل ساسان، با سگ‌های پارس کننده روبرو می‌شوید».

نفرد دوم ابیات زیر را سرود: إن العجوز ذات حزم وجلد
قد أمرتنا بالسداد والرشد
«همانا پیرزن دوراندیش و چابک، ما را به درستی و راستی در کردار و گفتار و هدایت امر کرد». نصیحة منها وبراً بالولد
فباکروا الحرب حُماة في العدد
«این سخنان را از روی خیرخواهی او و نیکی‌اش به فرزندانش گفت. پس جوانمردانه به سوی جنگ پیش روید».

سومی این ابیات را سرود: والله ما نعصی العجوز حرفاً
نُصحاً وبراً صادقاً ولطفاً
«به خدا قسم، از یک حرف از سخنان آن پیرزن که از روی خیرخواهی و نیکی صادقانه و لطف و مهربانی‌اش به ما گفت، سرپیچی نمی‌کنیم». فبادروا الحرب الضروس زحفاً
حتی تَلُفُّوا آل کسری لفاً
«پس به سوی جنگ خانمان‌سوز پیش روید تا این که آل کسری را در هم پیچید».

چهارمی ابیات زیر را سرود: لست لخنساء ولا للأخرم
ولا لعمري ذي السناء الأقدم
«از آن خنساء و أخرم و عمر روشن و دلیرم نیستم». إن لم أُرَد في الجیش جیش الأعجم
ماض على الهول خِضِمِّ حَضرمي [۳۷۰]
«اگر با شمشیر بران وارد لشکر عجم‌ها نشوم، شمشیر بُرَّان یمنی مرا به طرزی وحشت انگیز از بین خواهد بُرد».

خبر مرگ هر چهار پسر قهرمان در یک روز به مادر رسید، او رخسار خود را سیلی نزد و سینه خود را پاره نکرد، بلکه با ایمان صابران و صبر مؤمنان به استقبال آن خبر رفت و گفت: «سپاس برای خداوندی که با قتل آنان مرا شرفیاب کرد، و از پروردگارم می‌خواهم که مرا همراه آنان در قرارگاه رحمتش جمع گرداند».

می‌توانیم این سؤال را از خود بپرسیم: چه چیزی بود که خنساء را از یک حال به حالی دیگر برگرداند و او را چنین تغییر داد؟ آن چیز، اکسیر ایمان است که پیامبر ص در دل‌های مؤمنان نهاد و آنان را از دنیای جهالت به دنیای ارزش‌های والا و مَثَل عُلیا و اخلاق والا و شور و اشتیاق به رضایت و خشنودی خدا برد [۳۷۱].

[۳۷۰. [ ])- ابیات را در الاستیعاب ملاحظه کنید، شرح حال شماره ۳۳۶۳. [۳۷۱] ولا تموتن إلا وأنتم مسلمون، اثر نگارنده، ص ۷۱-۷۲. انتشارات دارالفردوس.

به خدا قسم، قسمت بدتر را به او نمی‌بخشم

حافظ ابن حجر عسقلانی در کتاب «الإصابه» می‌گوید: می‌گویند خنساء در حالی که جامه‌ای از مو بر تن داشت، نزد عایشه رفت. عایشه به او گفت: ای خنساء! رسول خدا ص از پوشیدن این جامه نهی کرده است. خنساء گفت: از این نهی پیامبر ص اطلاع نداشتم اما این جامه، داستان خاص خود را دارد. پدرم مرا به ازدواج مردی ولخرج درآورد و تمام اموال و دارائی‌اش از بین رفت. آن‌گاه نزد برادرم «صخر» رفتم. او مالش را به دو قسمت تقسیم کرد و قسمت بهتر را به من داد. سپس شوهرم باری دیگر آن کار را تکرار کرد. برادرم دوباره مالش را به دو قسمت تقسیم کرد و قسمت بهتر را به من داد. زنش به او گفت: آیا این را نمی‌پسندی که نصف مال را به او بدهی تا این که قسمت بهتر را به او بدهی؟ او در جواب گفت: والله لا أمنحها شرارها
وهي التي أرحض عني عارها
«به خدا قسم، قسمت بدتر را به او نمی‌بخشم. و او زنی است که من ننگ و رسوائی‌اش را از خودم پاک می‌کنم». ولو هلکت خرَّقت خمارها
پواتَّخذت من شَعر صِدارها [۳۷۲]
«و اگر هلاک شود، روسری‌اش را پاره می‌کند و از مو، جامه‌اش را درست می‌کند».

[۳۷۲] الإصابة، ۸/۱۱۲.

اینک زمان رحلت فرا رسیده

هر آغازی، پایانی دارد، اما چقدر زیبا و باشکوه است که عاقبت انسان بر توحید و ایمان باشد.

اینک خنساء ل پس از آن‌که چهار پسرش را تقدیم خداوند ـ ـ نمود، با حالتی پر از رضایت و خشنودی بر بستر مرگ می‌خوابد تا از اهل بهشت باشد؛ چون آن حضرت ص فرموده‌اند: «مَنِ احْتَسَبَ ثَلاَثَةً مِنْ صُلْبِهِ دَخَلَ الْجَنَّةَ قالت المرأة: واثنان؟ قال: واثنان»‌ [۳۷۳]: «هرکس برای مرگ سه فرزندش، صبر و تحمل پیشه کند، داخل بهشت می‌گردد. زنی گفت: برای دو فرزند هم، چنین است؟ آن حضرت فرمود: آری، برای دو فرزند هم، چنین است».

اما خنساء برای دو فرزند نبود که صبر و تحمل پیشه کرد بلکه برای چهار پسر دلیر و دلاور صبر و تحمل پیشه کرد. پس مبارکش باد! مبارکش باد!.

این چنین خنساء رحلت یافت؛ کسی که اسلام، از او شخصیتی عظیم ساخت تا الگو و سرمشق برای مادر صابر و مجاهد و بردبار باشد.

خداوند از وی راضی باد و او را راضی و خشنود گرداند و بهشت برین را جایگاهش گرداند!

[۳۷۳] نسائی و ابن حبان از انس آن را روایت کرده‌اند، و آلبانی در کتاب «صحیح الجامع»، به شماره ۵۹۶۹ آن را صحیح دانسته است.