به وقت مصلحت
مجموعة نفیسی از اندرزها و نصایح حکیمانه سعدی به همراه مفهوم کلی آنها در بوستان و گلستان
حمید ثنائی
«سخنهای سعدی مثال است و پند
به کار آیدت گر شوی کار بند
نیابی به از او نصیحتگری
ببر زین درخت ای برادر بری»
سعدی شخصیتی نیکخواه و اندرز گوست، سراسر سخن سعدی در هالهای از فروغ نیکخواهی و خیر اندیشی قرار دارد و این سجایا را در زربافتی از کلام دلنشین که از دل برخاسته و لاجرم بر دل مینشیند و بر سبیل هدایت و ارشاد به دیگران اهدا میکند:
«خویسعدیاستنصیحتچهکندگرنکند
مشک دارد نتواند که کند پنهانش»
و این نصایح خیر خواهانه که گاه خطایی و گاه در قالب امثال و حکم و حکایات دلپذیر ادا شده است و توصیه به عدالت و احسان استخوان بندی آنها را تشکیل میدهد، حاصل تجربه اندوزی در سفرهای مکرر و ممتد او به نقاط مختلف جهان آن روز و مصاحبت با مردمان، از طبقات گوناگون و آشنایی با عادات و افکار و تمایلات آنان و نیز ثمرة کسب معرفت و علم آموزی در دانشگاهها و حوزههای علمی و مذهبی دنیای اسلامی آن عصر میباشد به طوری که خود او میگوید:
«در اقصای عالم بگشتم بی
بسر بردم ایام با هر کسی
تمتع ز هر گوشهایی یافتم
ز هر خرمنی خوشهای یافتم»
کلام سعدی از صفت زیبایی و شگفتانگیزی برخوردار است و قدرت تأثیر آن در ادب فارسی نظیر ندارد، به همین جهت سخن وی در هر مقام و مبحثی سخت به دل مینشیند و خاص و عام را مجذوب و شیفتة خود میسازد.
اما نبوغ و اشتهار سعدی تنها بواسطة فصاحت کلام و شیوایی سخن گرم و لطیف وی در نظم و نثر نیست، بلکه از آن جهت نیز هست که آثار او بویژه دو کتاب گلستان و بوستانش سراسر مشحون از نکات اخلاقی و اندرزها و مواعظ پر مغز است.
سعدی دارای احساس تعهد و مسئولیت است، بیجهت نیست که سعدی نصیحت را «خوی» خود میشمارد و حق را «گستاخ» میگوید زیرا این نصیحت کردنها و این گستاخ گوییها لازمة احساس وظیفه و احساس مسئولیت اوست که در این کتاب فراوان آمده است و از قیام به آنها ناگزیر است و به قول خودش «چه کند گر نکند» و نیز به صراحت گفته است:
اگر بینی که نابینا چاه است
اگر خاموش بنشیند گناه است»
شرف سعدی بر بسیاری از سرایندگان پارسی از آن است که قدر سخن را نشکسته و آن را دست مایة تقرب و ارتزاق نساخته است.
شیوة سخن بیتکلف و شفاف سعدی امتیاز مهم این آموزگار بزرگ مردمی و محبت است. کلام او چون جوی آب زلالی، ذره ذرة جان مستمع را سیراب میکند و بیهیچ غبار تصنع، بر دل او مینشیند. بسیارند آنها که در قلمرو نظم و نثر، سمند فصاحت تاختهاند، اما فقط سعدی است که شعری روان چون نثر و نثری آهنگین چون شعر پدید آورده و آمیزة شگفت آوری از مضمون و ترکیب و معنی و لفظ در هر دو عرصه، فراهم ساخته است و با چاشنی پند و اندرز و موعظه و حکمت دنیایی به وجود آورده پر از خرمی و صفا و صداقت و صمیمیت که به راستی باید گفت:
«اگر در سرای سعادت کسی است
ز گفتار سعدیش حرفی بس است»
حمید ثنائی
تابستان ۱۳۸۲
همراه با عناوین کلی
آبگینه همه جا یابی، ازآن قدرش نیست
لعل دشخوار بدست آید، از آنست عزیز
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل دردمند
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بیطمع بلند بود
آنکس که به دینار و درم خیر نیندوخت
سر عاقبت اندر دینار و درم کرد
خواهی که ممتع شوی از دین وعقبی
با خلق کرم کن چو خدا با تو کرم کرد
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست؟
آنکه را دستگاه و قدرت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد ازو به صیقل زنگ
با سیه دل چه سود گفتن وعظ
نرود میخ آهنی در سنگ
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکر نخوری
ابروبادومه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سر گشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد
زود بینی کش به شب روغن نباشد درچراغ
از ابلیس هرگز نباید سجود
نه از بد گهر نیکویی در وجود
از بدان نیکویی نیاموزی
نکند گرگ پوستین دوزی
از دست و زبان که بر آید
کز عهدة شکرش بدر آید
از زر و سیم راحتی برسان
خویشتن هم تمتعی برگیر
از صحبت دوستی برنجم
کاخلاق بدم حسن نماید
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عیب مرا به من نماید
از من بگوی حاجی مردم گزای را
کو پوستین خلق به آزار میدرد
حاجی تو نیستی، شتر است از برای آنک
بیچاره خار می خورد و بار میبرد
اسب تازی دو تک رود به شتاب
شتر آهسته میرود شب و روز
اسب تازی و گر ضعیف بود
همچنان از طویلة خر به
اسب لاغر میان به کار آید
روز میدان، نه گاو پرواری
استاد معلم چو بود کم آزار
خرسک بازند کودکان در بازار
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معدة سنگی، شبی زدل تنگی
اگر بارا به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز انگور بار
نپندارم ای در خزان کشته جو
که گندم ستانی به وقت درو
اگر بر رفیقان نباشی شفیق
به فرسنگ بگریزد از تو رفیق
اگر بینم که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینم گناه است
اگر پرورانی درخت کرم
بر نیکنامی خوری لاجرم
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترشروی
اگر دشمنی پیشه گیرد ستیز
به شمشیر تدبیر خونش بریز
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
بر آورند غلامان او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ
اگر ز دست بلا بر فلک رود بد خوی
ز دست خوی بد خویش در بلا باشد
اگر ژاله هر قطرهای دُر شدی
چو خر مهره بازار از او پر شدی
اگر عمری نوازی سفلهای را
به کمتر تندی آید با تو در جنگ
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست
چه حاجت که با او کنی دشمنی
که او را چنین دشمنی در قفاست
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی
تهی از حکمتی به علت آن
که پُری از طعام تا بینی
ای برادر چو خاک خواهی شد
خاک شو پیش از آن که خاک شوی
ای بسا اسب تیز رو که بماند
که خر لنگ جان به منزل برد
ای تهی دست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار
ای درونت برهنه از تقوی
گز برون جامة ریا داری
پردة هفت رنگ در مگذار
تو که در خانه بوریا داری
ای زبر دست زیر دست آزار
گرم تا کسی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری
ای سلیم آب ز سرچشمه ببند
که چو پر شد نتوان بستن جوی
ای سیر ترا نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این چند روزه دریابی
با بد اندیش هم نکویی کن
دهن سگ به لقمه دوخته به
با بدان یار گشت همسر لوط
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد
با سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین بر سنگ
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکر نخوری
با مردم سهل خوی دشخوار مگوی
با آن که در صلح زند جنگ مجوی
بپرس هر چه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد به عز دانایی
به تندی سبک دست بردن به تیغ
به دندان برد پشت دست دریغ
به پایان رسد کیسة سیم و زر
نگردد تهی کیسة پیشه ور
بخت و دولت به کاردانی نیست
جز به تأیید آسمانی نیست
کیمیاگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج
بد اخترتر از مردم آزار نیست
که روز مصیبت کسش یار نیست
بد اندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو در شیشه به
بدان را نوازش کن ای نیک مرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد
به دست آورد دنیا هنر نیست
یکی را گر توانی دل به دست آر
به دست آهک تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
بدوزد شره دیدة هوشمند
در آرد طمع مرغ و ماهی به بند
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی أحسن إلی من أسا
برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس تو پیش فرست
برو با دوستان آسوده بنشین
چو بینی در میان دشمنان جنگ
برو شیر درنده باش، ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل
به چنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضلة دیگران گوش کن
بزرگ زادة نادان به شهر واماند
که در دیار غریبش به هیچ نستانند
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان به زشتی برد
بزرگی بایدت بخشندگی کن
که دانه تا نیفشانی نروید
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک نام زشتش کند پایمال
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان به لب آمد که بروکس نگریست
بشوی ای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست
بکن شرمه غفلت از چشم پاک
که فردا شوی سرمه در چشم خاک
بمیر تا برهی ای حسودکاین رنجی است
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
به نرمی ز دشمن توان کرد دوست
چو با دوست سختی کنی دشمن اوست
بنیآدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی
بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر
به احسانی آسوده کردن دلی
به از الف رکعت به هر منزلی
به باد آتش تیز برتر شود
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجة مسکین ناتوان بشکست
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری
به دریا در منافع بیشمار است
و گر خواهی سلامت، بر کنار است
به دنیا توانی که عقبی خری
بخر، جان من، ورنه حسرت بری
به دوزخ برد مرد را خوی زشت
که اخلاق نیک آمدهست از بهشت
به دین، ای فرومایه، دنیا مخر
تو خر را به انجیل عیسی مخر
به رنج وسعی کسی نعمتی به چنگآرد
دگر کس آید و بی رنج و سعی بر دارد
به روزگار سلامت شکستان دریاب
که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به مویی کشی
به عذرو توبه توانرستن از عذاب خدای
ولیک مینتوان از زبان مردم رست
به غمخوارگی چون سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من
به کوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست
به کوشش نروید گل از شاخ بید
نه زنگی به گرمابه گردد سپید
به نزد من آن کس نکوخواه تست
که گوید فلان خار در راه تست
به نطق آدمی بهتر است از دواب
دواب از تو به گر نگویی صواب
به نطق است و عقل آدمی زاده فاش
چو طوطی سخنگوی نادان مباش
پادشاهی که طرح ظلم افکند
پای دیوار ملک خویش بکند
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویلة رندان
پای در زنجیر پیش دوستان
به که با بیگانگان در بوستان
پدر مرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
تربیت نااهل را چون گردکان برگنبد است
پسندیده است بخشایش و لیکن
منه بر ریش «خلق آزار» مرهم
ندانست آن که رحمت کرد بر مار
که آن ظلم است بر فرزند آدم؟
پندگیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران به تو پند
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی در اوست
پیش دیوار آنچه گویی هوش دار
تا نباشد در پس دیوار گوش
پیمبر کسی را شفاعتگر است
که بر جادة شرع پیغمبر است
تا به دکان و خانه در گروی
هرگز ای خام آدمی نشوی
تا توانی درون کس مخراش
کاندرین راه خارها باشد
کار درویش مستمند بر آر
که تو را نیز کارها باشد
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
تا نیک ندانی که سخن عین صوابست
باید که به گفتن دهن از هم نگشایی
تحمل چو زهرت نماید نخست
ولی شهد گردد جو در طبع رست
ترحم بر پلنگ تیز دندان
ستمکاری بود بر گوسفندان
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
این ره که تو میروی به ترکستان است
تن به بیچارگی و گرسنگی
بنه و دست پیش سفله مدار
تنور شکم دم بدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن
تو آنگه شوی پیش مردم عزیز
که مر خویشتن را نگیری به چیز
تواضع سر رفعت افرا زدت
تکبر به خاک اندر اندازدت
توان به حلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف
توانگرا، چودل و دست کامرانت هست
بخور، ببخش، که دنیا و آخرت بردی
توانگر خود آن لقمه چون میخورد
چو بیند که درویش خون میخورد؟
توانم آن که نیازارم اندرون کسى
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجیاست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
تو به جای پدر چه کردی خیر
که همان چشم داری از پسرت؟
تو پاک باش و مدار از کس، ای برادر باک
زنند جامة ناپاک گازران بر سنگ
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردم مکوب
تو غافل در اندیشة سود مال
که سرمایة عمر شد پایمال
بکن سرمة غفلت از چشم پاک
که فردا شوی سرمه در چشم خاک
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی
تو نیکو روش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نباید مجال
تو هرگز رسیدی به فریاد کس
که میخواهی امروز فریاد رس؟
تهی از حکمتی به علت آن
که پری از طعام تا بینی
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
بلای سفر به که در خانه جنگ
جفا پیشگان را بده سر به باد
ستم بر ستم پیشه عدل است و داد
جوانا ره طاعت امروز گیر
که فردا جوانی نباید ز پیر
فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گویی بزن
جوانمرد و خوشخوی و بخشنده باش
چو حق بر تو باشد تو بر خلق باش
جوینی که از سعی بازو خورم
به از مرغ بر خوان اهل کرم
جهد رزق ارکنی و گر نکنی
برساند خدای عزوجل
ور روی در دهان شیر و پلنگ
نخورندت مگر به روز اجل
چشم بداندیش که بر کنده باد
عیب نماید هنرش در نظر
ور هنری داری و هفتاد عیب
دوست نبیند بجز آن یک هنر
چشم تنگ مرد دنیا دوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
چو مردی، نه بر گور نفرین کنند
چو از قومی یکی بیدانش کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را
شنیدستی که گاوی در علفزار
بیالاید همه گاوان ده را
چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمی تا نقش دیوار
به دست آوردن دنیا هنر نیست
یکی را گر توانی دل به دست آر
چو با سفله گویی به لطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردنکشی
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست
چو بد ناپسند آیدت خود مکن
پس آنگه به همسایه گو بد مکن
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار
چو خشم آیدت بر گناه کسی
تأمل کن در عقوبت بسی
چو خواهی که نامت بود جاودان
مکن نام نیک بزرگان نهان
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که میگویند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد خشک رودی
چو دست از همه حیلتی در گسست
حلال است بردن به شمشیر دست
چو دستی نشاید گزیدن، ببوس
که با غالبان چاره زرق است و لوس
چو دشمن به عجز اندر آمد ز در
نباید که پرخاش جویی دگر
چو زنهار خواهد کرم پیشه کن
ببخشای و از مکرش اندیشه کن
چو کاری بر آید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردنکشی
چو کردی با کلوخ انداز پیکار
سر خود را به نادانی شکستی
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد
و گر تن پرور است اندر فراخی
چو تنگی بیند، از سختی بمیرد
چو گربه نوازی کبوتر برد
چو فربه کنی گرگ، یوسف درد
چون مرغ از قفس رفت وبگسست قید
دگر ره نگردد به سعی تو صید
چون بود اصل گوهری قابل
تربیت را درو اثر باشد
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار
چو نتوان بر افلاک دست آختن
ضروریست با گردشش ساختن
چو نرمی کنی خصم گردد دلیر
و گر خشم گیری شوند از تو سیر
چون سگ درنده یافت گوشت نپرسد
کاین شتر صالح است یا خر دجال
چون نبود خویش را دیانت و تقوی
قطع رحم بهتر از مودت قرین
چون نداری کمال فضل آن به
که زبان در دهان نگه داری
آدمی از زبان فضیحه کند
جوز بیمغز را سبکساری
چو یک بار گفتی، مگو باز پس
که حلوا چو یک بار خوردند بس
چون سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ
حال در ماندگان کسی داند
که به احوال خویش درماند
حدیث درست آختر از مصطفاست
که بخشایش و خیر دفع بلاست
حذر کن ز درد درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سر کند
به هم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند
حکایت بر مزاج مستمع گوی
اگر خواهی که دارد با تو میلی
هر آن عاقل که با مجنون نشیند
نباید کردنش جز ذکر لیلی
خبر داری ای استخوانی قفس
که جان تو مرغی است نامش نفس
چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید
دگر ره نگردد به سعی تو صید
نگهدار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی است
گیا خود همان قدر دارد که هست
و گر در میان شقایق نشست
خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
به دولت تو گنه میکند به انبازی
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق را وجودش در آسایش است
خدا گر زحکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
خداوند از آن بنده خرسند نیست
که راضی به قسم خداوند نیست
خدا اگر بحکمت ببندد دری
گشاید به فضل و کرم دیگری
خر عیسی گرش به مکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد
خنک آن که آسایش مرد و زن
گزیند بر آسایش خویشتن
خواهی که خدای بر تو بخشد
با خلق خدای کن نکویی
خواهی که ممتع شوی از نعمت دنیا
با خلق کرم کن چو خدا با تو کرم کرد
خوردن برای زیستن و ذکر کردنست
تو معتقد که زیستن از بهر خوردنست؟
خورش ده به گنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همایی به دام
خورنده که خیرش برآید زدست
به از صائم الدهر دنیا پرست
خور و خواب تنها طریق دد است
بر این بودن آیین نابخردست
خوی بد در طبیعتی که نشست
نرود جز به وقت مرگ از دست
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
ز آن پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند
در آن ساعت که خواهند این و آن مرد
نخواهند از جهان بیش از کفن برد
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی بر آید بلند
درشتی و نرمی به هم در به است
چو رگزن که جراح و مرهم نه است
درون فروماندگان شاد کن
ز روز فرو ماندگی یاد کن
در یاب کنون که نعمت هست به دست
کاین دولت و ملک میرود دست به دست
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نو بهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
بر آید که ما خاک باشیم و خشت
دلارامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فرو بند
دل زیر دستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیردست
دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقع
خود را زعملهای نکوهیده بری دار
حاجت به کلاه برکی داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تتری دار
دو چیز طیرة عقل است، دم فرو بستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوستی با پیلبانان یا مکن
یا بنا کن خانهای در خورد پیل
دولت جاوید یافت هرکه نکو نام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را
دو نان چو گلیم خویش بیرون بردند
گویند چو غم گر همه عالم مردند
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست
رزق اگر چند بیگمان برسد
شرط عقل است جستن از درها
ور چه کس بیاجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدها
رطب ناورد چوب خر زهره بار
چو تخم افگنی، بر همان چشمدار
رقم بر خود به نادانی کشیدی
که نادان را به صحبت برگزیدی
رودة تنگ به یک نان تهی پر گردد
نعمت روی زمین پر نکند دیدة تنگ
ره نیکمردان آزاده گیر
چو استادهای دست افتاده گیر
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها بر خداست
زاهد که درم گرفت و دینار
رو زاهد دیگری به دست آر
زبان بریده به کنجی نشسته صم بکم
به از کسی که نباد زبانش اندر حکم
زبان در دهان ای خردمند چیست؟
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد نداند کسی
که جوهر فروش است یا پیلهور
ز پیش خطر تا توانی گریز
و لیکن مکن با قضا پنجه تیز؟
زر از بهر خوردن بود ای پدر
ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر
ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست
که ممکن بود کاب حیوان در اوست
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمة حیوان درون تاریکی است
ز کوه مال بدر کن که فضله رز را
چو باغبان بزند، بیشتر دهد انگور
زمین شوره سنبل بر نیارد
در او تخم عمل ضایع مگردان
زنان باردار، ای مرد هشیار
اگر وقت ولادت مار زایند
از آن بهتر به نزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند
زن بد در سرای مرد نکو
هم در این عالم است دوزخ او
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمیدهی نیش مزن
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرد درویش را پارسا
ز وحشی نیاید که مردم شود
به سعی اندر او تربیت گم شود
زور مندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود
زیر پایت گر بدانی حال مور
همچو حال تست زیر پای پیل
سخن تا نگویی بر او دست هست
چو گفته شود یابد او بر تو دست
سخن گر چه دلبند و شیرین بود
سزاوار تصدیق و تحسین بود
چو یکبار گفتی، مگو باز پس
که حلوا چو یکبار خوردند بس
سرچشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
سر سفله را گرد بالش منه
سر مردم آزار بر سنگ به
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان دهخدا و بره
سر گرگ باید هم اول برید
نه چون گوسفندان مردم درید
سعدی ره کعبة رضا گیر
ای مرد خدا، در خدا گیر
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در، که دری دگر نیابد
سکونی بدست آور ای بیثبات
که بر سنگ گردان نروید نبات
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد
سگ به دریای هفتگانه بشوی
که چو تر شد پلیدتر گردد
سگی را لقمهای هرگز فراموش
نگردد، ور زنی صد نوبتش سنگ
و گر عمری نوازی سفلهای را
به کمتر تندی آید با تو در جنگ
سنگ بدگوهراگر کاسة زرین بشکست
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد
شب تاریک دوستان خدای
می بتابد چو روز رخشنده
وین سعادت به زور بازو نیست
تا نبخشد خدای بخشنده
شب گور خواهی منور چو روز
از این جا چراغ عمل بر فروز
شکم بند دست است و زنجیر پای
شکم بنده نادر پرستد خدای
شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس
شنیدستی که گاوی در علفزار
بیالاید همه گاوان ده را
صیاد نه هر بار شکاری ببرد
باشد که یکی روز پلنگش بدرد
ضعیفان را مکن بر دل گزندی
که درمانی به جور زورمندی
طاووس ر ابه نقش و نگاری که هست خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش
طلب کردم ز دانایی یکی پند
مرا فرمود: با نادان مپیوند
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
عالم آن کس بود که بد نکند
نه بگوید به خلق و خود نکند
عالم اندر میان جاهل را
مثلی گفتهاند صدیقان
شاهدی در میان کوران است
مصحفی در سرای زندیقان
عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن گم است، که را رهبری کند؟
عبادت بحز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
عدو را به فرصت توان کند پوست
پس او را مدارا چنان کن که دوست
علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
غم زیر دستان بخور زینهار
بترس از زبردستی روزگار
غم و شادمانی نماند و لیک
جزای عمل ماند و نام نیک
غنیمت شمار این گرامی نفس
که بیمرغ قیمت ندارد قفس
مکن عمر ضایع به افسوس و حیف
که فرصت عزیز است و الوقت سیف
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند در گرانمایه به چنگ
فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن
و گر خورد چو بهایم، بیوفتد چو جماد
فرق است میان آنکه یارش در بر
تا آنکه دو چشم انتظارش بر در
فضل و هنر ضایع است تا ننماید
عود بر آتش نهند و مشک بسایند
فهم سخن گر نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی
فسحت میدان ارادت بیار
تا بزند مرد سخنگوی گوی
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت
نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت
قاضی چو به رشوت بخورد پنج خیار
ثابت کند از به تو صد خربزه زار
قرار بر کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
قضا کشتی آن جا که خواهد برد
و گر ناخدا جامه بر تن درد
کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم
کرا جامه پاکست و سیرت پلید
در دوزخش را نباید کلید
کرا زشت خویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت
کریمان را به دست اندر کرم نیست
خداوندان نعمت را کرم نیست
کسانی که پیغام دشمن برند
ز دشمن همانا که دشمنترند
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد
کس نیاید به زیر سایة بوم
ور همای از جهان شود معدوم
کسی دانة نیکمردی نکاشت
کز او خرمن کام دل بر نداشت
کسی زین میان گوی دولت ربود
که در بند آسایش خلق بود
کسی قیمت تندرستی شناخت
که یک چند بیچاره در تب گداخت
کسیکه لطف کند با تو، خاک پایش باش
و گر ستیزه برد، در دو چشمش آگن خاک
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که خود با خود نصیبی به عقبی برد
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
کلید در دوزخ است آن نماز
که در چشم مردم گزاری دراز
کنار و بر مادر دلپذیر
بهشتست و پستان در او جوی شیر
کهن خرقة خویش پیراستن
به از جامة عاریت خواستن
کیمیاگر ز غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج
گاوان و خران بار بردار
به ز آدمیان مردم آزار
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
به خود گمان نبرد هیچ کس که نادانم
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
به سیرت به از مردم ناسپاس
گر به غریبی رود از شهر خویش
سختی و محنت نبرد پینه دوز
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خفتد ملک نیمروز
گربة مسکین اگر پر داشتی
تخم گنجشک از زمین برداشتی
گرت از دست بر آید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
گرت زدست برآید چونخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد
گرت چه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب کاهلی نباید کرد
گرچه کس بیاجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها
گر راست سخن گویی و در بند بمانی
به ز آن که دروغت دهد از بند رهایی
گرم پای ایمان نلغزد ز جای
به سر بر نهم تاج عفو خدای
گر نبیند به روز شب پره چشم
چشمة آفتاب را چه گناه
گر نشیند فرشتهای با دیو
وحشت آموزد و خیانت و ریو
گر هنری داری و هفتاد عیب
دوست نبیند بجز آن یک هنر
گفتن از زنبور بیحاصل بود
با یکی در عمر خود تا خورده نیش
گنهکار اندیشناک از خدای
به از پارسای عبادت نمای
گوسپند از برای چوپان نیست
بلکه چوپان برای خدمت اوست
مپندار اگر سفله قارون شود
که طبع لئیمش دگرگون شود
محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز بر پی مصطفی
مخور هول ابلیس تا جان دهد
همان کس که دندان دهد نان دهد
مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر دیوار
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
مروت نباد بدی با کسی
کز او نیکویی دیده باشی بسی
مروت نبینم رهایی زبند
به تنها و یارانم اندر کمند
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی به پایش در افتی چو مور
مسکین حریص درهمه عالم همی رود
او در قفای و اجل در قفای او
مسکین خر اگر چه بیتمیز است
چون بار همی برد عزیز است
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درماندهای را دهد نان چاشت
مکن تا توانی دل خویش ریش
و گر میکنی میکنی بیخ خویش
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
مکن خیره بر زیر دستان ستم
که دستی است بالای دست تو هم
مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت پس از وی نماند بسی
مگوی آنچه طاقت نداری شنود
که جو کشته گندم نخواهی درود
مگوی آن که گر بر ملا اوفتد
وجودی از آن در بلا اوفتد
ملحد گرسنه در خانة خالی بر خوان
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد
منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست
هرجا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
بر این است بنیاد توحید و بس
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل
میان دو تن جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کوربخت و خجل
میفراز گردن به دستار و ریش
که دستار پنبه است و سبلت حشیش
به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم در کشند
نبشته است بر گور بهرام گور
که دست کرم به ز بازوی زور
نپندارم ای در خزان کشته جو
که گندم ستانی به وقت درو
نخواهد که بیند خردمند، ریش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
نخواهی که باد دلت دردمند
دل دردمندان برآور زبند
نخواهی که باشی پراکنده دل
پراکندگان را ز خاطر مهل
نخواهی که نفرین کند از پست
نکو باش تا بد نگوید کست
نخورد شیر نیم خوردة سگ
ور بمیرد به سختی اندر غار
تن به بیچارگی و گرسنگی
بنه و دست پیش سفله مدار
ندارند تن پروران آگهی
که پر معده باشد ز حکمت تهی
نداند کسی قدر روز خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
ندهد مرد هوشمند جواب
مگر آنگه کزو سؤال شود
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر
نرود مرغ سوی دانه فراز
چون دگر مرغ بیند اندر بند
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران به تو پند
نریزد خدای آبروی کسی
که ریزد گناه آب چشمش بسی
نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب روان باز ناید به جوی
نشاید بنی آدم خاکزاد
که در سر کند کبر و تندی و باد
نکو نام را کس نگیرد اسیر
بترس از خدا و مترس از امیر
نکویی با بدان کردن چنانست
که بد کردن به جای نیک مردان
نکویی کن امسال چون ده تو راست
که سالی دگر دیگری ده خداست
نماند ستمکار بد روزگار
بماند بر او لعنت پایدار
نور گیتی فروز چشمة هور
زشت باشد به چشم موشک کور
نه چندان بخور کز دهانت بر آید
نه چندان که از ضعف جانت بر آید
نه منعم به مال از کسی بهتر است
خر ار جل اطلس بپوشد خر است
نه هر آدمیزاده از دد به است
که دد ز آدمیزادة بد به است
به است از دد انسان صاحب خرد
نه انسان که در مردم افتد چو دد
چو انسان نداند بجز خورد و خواب
کدامش فضیلت بود بر دواب؟
نه هر که قوت بازوی منصبی دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف
نیاموزد بهایم از تو گفتار
تو خاموشی بیاموز از بهایم
نیک باشی و بد گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند
نیم نانی گر خورد مرد خدا
بذل درویشان کند نیم دگر
وامش مده آنکه بینماز است
گرچه دهنش ز فاقه باز است
گر فرض خدا نمیگذارد
از قرض تو نیز غم ندارد
وجود مردم دانا مثال زر طلاست
که هر کجا که رود قدر و قیمتش دانند
وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
ور چه کسی بیاجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها
ور هنری داری و هفتاد عیب
دوست نبیند بجز آن یک هنر
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
هر آن طفل کو جور آموزگار
نبیند، جفا بیند از روزگار
هر آن عاقل که با مجنون نشیند
نباید کردنش جز ذکر لیلی
هر آن کس که بر دزد رحمت کند
به بازوی خود کاروان میزند
هر چه از دو نان به منت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی
هر که با پولاد باز و پنجه کرد
ساعد مسکین خود را رنجه کرد
هر که بیهوده گردن افرازد
خویشتن را به گردن اندازد
هر که پرهیز و علم و زهد فروخت
خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت
هر که تأمل نکند در جواب
بیشتر آید سخنش ناصواب
هر که در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست
هر که زر دید سر فرود آورد
ور ترازوی آهنین دوش است
هرکه عیب دگران پیش توآورد وشمرد
بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
هر که فریاد رس روز مصیبت خواهد
گو در ایام سلامت به جوانمردى کوش
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
لطف کن که بیگانه شود حلقه به گوش
هر که مزروع خود بخورد بخوید
وقت خرمنش خوشه باید چید
هر که نان از عمل خویش خورد
منت از حاتم طائی نبرد
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نیازارد
همه حمال عیب خویشتنیم
طعنه بر عیب دیگران چه زنیم
همی تا بر آید به تدبیر کار
مدارای دشمن به از کارزار
هنر بنمای اگر داری نه گوهر
گل از خار است و ابراهیم از آزر
هیچ صیقل نکو نداند کرد
آهنی را که بد گهر باشد
سگ به دریای هفتگانه بشوی
که چو تر شد پلیدتر گردد
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانهای در خورد پیل
یا وفا خود نبود در عالم
یا کسی اندرین زمانه نکرد
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت و در روضهها میچمید
کز آن خار بر من چه گلها دمید
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه در افتی به بند
یکی را که عادت بود راستی
خطایی رود، در گذارند ازو
و گر نامور شد به قول دروغ
دگر راست باور ندارند ازو
همراه با عناوین کلی
* آتش نشاندن و اخگر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست.
* آسیا سنگ زیرین متحرک نیست، لاجرم تحمل بارگران همی کند.
آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است.
* آنکه بر دینار دسترس ندارد در دنیا کس ندارد.
* آنکه را سخاوت است به شجاعت حاجت نیست.
* احمق را ستایش خوش آید.
* از معدة خالی چه قوت آید و از دست تهی چه مروت.
* از نفس پرور هنروری نیاید و بیهنر سروری را نشاید.
* افلاس عنان از کف تقوی برباید.
* اگر خار کاری سمن ندروی.
* اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بیقدر بودی.
* اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی.
* اندیشه کردن که چه گویم، به از پشیمانی خوردن، که چرا گفتم. بیندیش و بگو تا پشیمان نشوی.
* اول اندیشه و آنگهی گفتار.
* اول مردیت بیازمای و آنگه زن کن.
* بار محنت خود به که بار منت خلق.
* بازوی بخت به که بازوی سخت.
* با گرسنگی قوت پرهیز نماند.
* بجز کشته خویشتن ندروی.
* برادر که در بند خویش است.
بر پاک ناید ز تخم پلید.
* بر رعیت ضعیف رحم کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.
* بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید.
* بزرگی به عقل است نه به سال.
* بلا اگر چه مقدور، از ابواب دخول آن احتراز واجب.
* بندة حلقه به گوش را ننوازی برود.
* به چابکتر از خود مینداز تیر.
* به کارهای گران مرد کاردیده فرست.
* بیمرغ قیمت ندارد قفس.
بیهنران هنرمند را نتوانند که ببینند، همچنانکه سگان بازاری سگ صید را مشغله بر ارند و پیش آمدن نیارند.
* پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاجترند که خردمندان به قربت پادشاهان.
* پنجه با شیر زدن و مشت با شمشیر، کار خردمندان نیست.
* پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند.
* تا تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرده بود.
* تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی.
* تا دانه پریشانی نکنی خرمن بر نگیری.
* تا رنج نبری گنج بر نداری.
* تا کار به زر بر میآید جان در خطر افکندن نشاید.
* تلخی، شکر باشد از دست دوست.
* توانگر فاسق کلوخ زر اندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود، این دلق موسی است مرقع و آن ریش فرعون مرصع.
* توانگری به هنر است نه به مال و بزرگی به عقل است نه به سال.
* تو را خواهند پرسید که عملت چیست، نگویند پدرت کیست؟
* توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد.
* جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد.
* جور استاد به ز مهر پدر.
* گوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است و غبار اگر به فلک رود همان خسیس.
جوی زر بهتر از پنجاه من زور.
* جهان دیده بسیار گوید دروغ.
* جیحون نشاید به یک خشت بست.
* چراغ پیش آفتاب پرتوی نیارد و منارة بلند بر دامن کوه الوند پست نماید.
* چندان که تعلق خاطر آدمیزاد به روزیست اگر به روزی ده بودی بمقام از ملائکه درگذشتی.
* چو سر پنجهات نیست شیری مکن.
* چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی.
* چون نداری طاقت نیش، مکن انگشت در سوراخ کژدم.
* چه باک از موج بحر آن را که باد نوح کشتیبان؟
* حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر.
* حق، جل و علا، میبیند و میپوشد و همسایه نمیبیند و میخروشد.
* حکیمی که با جهال در افتد توقع عزت ندارد.
* خاک شو، پیش از آنکه خاک شوی.
* خبری که دانی دل بیازارد، تو خاموش تا دیگری بیازارد.
* خدا بینی از خویشتن بین مخواه.
* خر را جل اطلس بپوشد خر است.
* خر باربر به که شیر مردم در.
* خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بیوقف هیبت ببرد.
* خطا بر بزرگان گرفتن خطاست.
* خفته را خفته کی کند بیدار؟
* خوان بزرگان اگر چه لذیذ است، خردة انبان خویش بلذتتر.
* خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند.
* در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن.
* در عمل کوش و هر چه خواهی پوش.
* دروغی مصلحآمیز به که راستی فتنهانگیز.
* درویش را توشه از بوسه به.
* دشمن چون از همه حیلتی فرو ماند، سلسلة دوستی بجنباند؛ پس آنگه به دوستی کارهایی کند که هیچ دشمن نتواند.
* دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
* دلاور بود در سخن، بیگناه.
* دل در کسی مبند که دلبستة تو نیست.
* دم بیقدم تکیه گاهی است سست.
* دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.
* دوستان به زندان بکار آیند که بر سفره همة دشمنان دوست نمایند.
* دوستی را که به عمری فرا چنگ آرند، نشاید که به یک دم بیازارند.
* دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند: یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد.
دو کس مردند و حسرت بردند: یکی آن که داشت و نخورد و دیگر آن که دانست و نکرد.
* ده آدمی بر سر سفرهای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند.
دهن سگ به لقمه دوخته به.
* راحت عاجل به تشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است.
* رازی که نهان خواهی با کس در میان منه و گرچه دوست مخلص باشد.
* رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان.
* رفتن و نشستن به، که دویدن و گسستن.
* رنج آورد طعام که بیش از قدر بود.
* زبان بسته بهتر که گویا به شر.
* زر از معدن به کان کندن بدر آید و ز دست بخیل به جان کندن.
* زر و به رمد شیر نادیده جنگ.
* زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری.
* سبکبار مردم سبکتر روند.
* ستم بر ستم پیشه عدل است و داد.
* ستور لگد زن گرانبار به.
* سخن در میان دشمنان چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی.
* سر مار به دست دشمن بکوب؛ اگر این غالب آمد، مار کشتی و اگر آن، از دشمن رستی.
* سگ از مردم، مردم آزار به.
* سگ حق شناس به از آدمی ناسپاس.
* سه چیز پایدار نماند: مال بیتجارت و علم بیبحث و ملک بیسیاست.
* سیم بخیل از خاک وقتی بر آید که وی در خاک رود.
* صبر تلخ است ولیکن بر شیرین دارد.
* صد چندان که دانا را از نادان نفرت است، نادان را از دانا وحشت است.
* صیاد بیروزی ماهی در دجله نگیرد و ماهی بیاجل در خشک نمیرد.
* عاقلی را پرسیدند: نیک بخت کیست و بدبختی چیست؟ گفت: نیک بخت آن که خورد و کشت، و بدبخت آنکه مرد و هشت.
* عالم بیعمل به چه ماند؟ به زنبور بیعسل.
* عالم بیعمل درخت بیبر است و زاهد بیعلم خانة بیدر.
* عالم ناپرهیزگار کور مشعلدار است.
* عدو را کوچک نباید شمرد.
* علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن.
* فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر که این دام زرق نهاده و آن دامن طمع گشاده.
* قحبة پیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنة معزول را مردم آزاری؟
* قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
* قیمت شکر نه از نی است که آن خاصیت وی است.
* کارها به صبر بر آید و مستعجل بسر در آید.
* کوتاه خردمند به که نادان بلند.
* کوشش بیفایده است و سمه بر ابروی کور.
* گدای نیک انجام به از پادشاه بد فرجام.
* گرسنه را نان تهی کوفته است.
* گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند.
* گوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیس است.
* لطف کن، که بیگانه شود حلقه به گوش.
* لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بیادبان؛ هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.
* مال از بهر آسایش عمر است، نه عمر از بهر گرد کردن مال.
* تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی.
* محال است که هنرمندان بمیرند و بیهنران جای ایشان بگیرند.
* محتسب گر میخورد معذور دارد مست را.
* مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوبست نه ترتیل سورت مکتوب.
* مردیت بیازمای و آنگه زن کن.
* مزن بیتأمل به گفتار دم.
* مشک آن است که خود ببوید نه آن که عطار بگوید.
* ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد.
* نادان را به از خامشی نیست.
* ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس.
* نرود میخ آهنین در سنگ.
نروید ز تخم بدی بار نیک.
* نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.
* نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر.
* نه هر که به صورت نکوست سیرت زیبا در اوست، کار اندرون دارد نه پوست.
* نباید ز تخم بدی بار نیک.
* نیک بخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت.
* هر چه به دل فرود آید در دیده نکو نماید.
* هر چه زود بر آید، دیر نپاید.
* هر چه نپاید دلبستگی را نشاید.
* هر که با بدان نشیند، نیکی نبیند.
* هر که با بدان نشیند اگر طبیعت ایشان در او اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد.
* هر که با بزرگان ستیزد خون خود بریزد.
* هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است.
* هر که با دشمنان صلح میکند سر آزار دوستان دارد.
* هر که بدی را بکشد، خلق را از بلای او برهاند و او را از عذاب خدای.
* هر که بر زیر دستان نبخشاید به جور زبردستان گرفتار آید.
* هر که به تأدیب دنیا راه صواب نگیرد به تعذیب عقبی گرفتار آید.
* هر که خیانت ورزد دستش از حساب بلرزد.
* هر که در حال توانایی نکویی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند.
* هر که در زندگی نانش نخورند، چون بمیرد نامش نبرند.
* هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.
* هر که دشمن کوچک را حقیر میدارد، بدان ماند که آتش اندک را مهمل میگذارد.
* هر که را رنجی به دل رسانیدی، اگر در عقب آن صد راحت برسانی، از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند.
* هر که را زر در ترازوست زور در بازوست.
* هر که را صبر نیست حکمت نیست.
* هر که علم خواند و عمل نکرد بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند.
* هر آن کس که دندان دهد نان دهد.
* همه کس را عقل به کمال نماید و فرزند به جمال.
* هنرمند هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند.
* هیچ کس نزد بر درخت بیبر سنگ.
* متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد.
۱- کلیات سعدی به کوشش محمد علی فروغی.
۲- مواعظ و حکم سعدی تألیف دکتر ابراهیم شکورزاده.