عیانات نقدی بر کتاب تیجانی
تأليف:
ابراهیم محمّدی
مرا با این کتاب داستانى است!.
قبل از آن که به بیان انگیزهام در تحقیق و نوشتن آن بپردازم، ناچارم به گذشتهاى دورتر بازگردم:
در اوایل سال ۱۹۷۷ در یک خانواده مسلمان سنّىمذهب، در ایران متولّد شدم.. در سه سالگى پدرم را از دست دادم. و در میان خواهران و برادرانى - که خود کوچکترین آنها بودم - پرورش یافتم.
برادرانم مرا به مدرسه فرستادند و از همان کودکى، مرا به حفظ و قرائت قرآن کریم واداشتند.. دوران کودکى، بسیار عادّى گذشت و چیز قابل ذکرى نداشت، جز آنکه در این دوران، به قرائت و استماع نواى روحانگیز قرآن و همچنین مسائل دینى، بسیار حریص و علاقهمند بودم، بىآنکه مراد یا شارحى داشته باشم که در این راه کمک و یاورى برایم باشد!.. فقط میل و علاقه ذاتى و انگیزه درونى، عامل راندنم به سوى قرآن و تلاوتش بود، و هیچ هدفى جز ارضاى تمایلات درونىام نداشتم.. در طول این مدّت، آنچه برایم ممکن بود، از آیاتش حفظ کردم، بىآنکه چیزى از آن را بفهمم! و لیکن با تکرار آن لذّت مىبردم!.
در دوران نوجوانى، در همان اوایل تحصیل در دبیرستان بود که با آشنایى با برخى از دوستان و معلّمان شیعى - و بعد دانشجویان و علمایشان - از جانب آنان به بحث و مناظره در مورد «شیعه» و «سنّى» کشیده شدم، بدون آنکه اطّلاع و شناختى کافى در این زمینه داشته باشم. آنان در امر شیعهشدن، مرا بسیار تشویق و ترغیب مىنمودند و در این راه -که برایشان هدفمند بود! - از هیچ کوششى دریغ نمىورزیدند و هرچند وقت یکبار، کتابهایى را براى مطالعه و معرّفى مذهب تشیع به من مىدادند؛ از جمله کتابى که بر آن بسیار تأکید داشتند، کتاب «ثمّ اهتديت» «آنگاه هدایت شدم»، تألیف «محمّد تیجانى سماوى» - از صوفیهاى تیجانیه تونس - بود که به آن بسیار پشتگرم و مفتخر بودند! نتیجه آن بحثها، نشستها، و مطالعه آن کتابها، این شد که به علّت ناآگاهى و نداشتن علم کافى، امر بر من مشتبه گردید و به طور کلّى در چیزى که بر آن بودم، مشکوک شدم. تا اواخر دوران دبیرستان، در همین حالت شک و تردید باقى بودم و در پى یافتن «حقیقت»، به بحثهایم ادامه مىدادم.
... روزى در حین تلاوت قرآن کریم، به این آیه برخورد کردم:
﴿وَلَقَدۡ صَرَّفۡنَا فِي هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانِ لِلنَّاسِ مِن كُلِّ مَثَلٖۚ وَكَانَ ٱلۡإِنسَٰنُ أَكۡثَرَ شَيۡءٖ جَدَلٗا ٥٤﴾ [الكهف: ٥٤].
«ما در این کتاب براى مردم، هرگونه مثلى را (که در امور دین و دنیا بدان نیازمند باشند) به شیوههاى گوناگون بیان و تکرار نمودهایم (تا از آنها پند بگیرند) ولى انسان (طبیعتاً دوستدار جرّ و بحث است و) بیش از هر چیز به مجادله مىپردازد».
در مفهوم این آیه، خیلى فکر کردم و نتیجه گرفتم که از مجادله و مناقشه دورى جویم و فقط به قرآن کریم اعتماد کنم و مطالعه کتابهاى مفید را پیشه خود سازم تا حقیقتى را که برایم ناشناخته بود، بیابم و از این حالت سرگردانى و دودلى و تمایلاتى که دائماً در نوسان بود، رهایى یابم! به خواست خداوند - متعال - پارهصفحاتى از کتاب «آیینه اسلام» تألیف «ملا محمّد ربیعى» از طرف یکى از دوستان به دستم رسید؛ با مطالعه آن چند صفحه، بسیارى از مسائل برایم روشن شد و فهمیدم که دین اسلام، فراتر از بحثهاى فرقهاى «شیعه» و «سنّى» است.. و مبناى شناخت حقیقى «اسلام»، تنها «قرآن» و «سنّت»، دو سرچشمه اصیل و دستاوّل آن است؛ نه جوامع کنونى اسلامى! و نه فرقههاى منتسب به آن!.
با خود گفتم: به راستى تا کنون درگیر چه مسائل پوچ و بىارزشى بودهام و سرگرم منازعه با غافلانى همچون خود گشتهام!.. خود را طورى مىدیدم که انگار از وجود عقرب خطرناکى که در لباسم پنهان شده آگاه شدهام، ولى با این حال، بادبزنى برداشتهام و مگسها را از روى دیگران مىپرانم!!.
مطالعه آن چند صفحه، تحوّلى عمیق در من ایجاد کرد؛ زیرا پى بردم که در محدودهاى بسیار کوچک از علم و آگاهى به سر مىبرم. از این رو، انگیزه جستجو و تحقیق در درک روح و «حقیقت اسلام» در من قوّت گرفت و احساس کردم نیروى فوقالعادهاى براى انجام این مهم به دست آوردهام. به همین جهت، به مطالعه دامنهدار و پیگیر «اسلام» مشغول شدم.. تمام فعّالیتهاى خود را در قالب مطالعه و خواندن قرآن و کتب مختلف منحصر کردم؛ طورى که از نفس خواندن، لذّت مىبردم و مىبرم.. هر چیزى در هر فرصتى به دستم مىرسید، مىخواندم و مىخوانم.
نخست با کتابهاى «امام محمّد غزالى» شروع کردم.. کمى بعد، به کتابهاى «دکتر على شریعتى» و «مصطفى محمود» و «عبّاس محمود عقاد» کشیده شدم.. مطالعه کتابهایشان، به من آن آرامشى را که مىخواستم، نداد! آنگاه با کتابهاى «حسن البنّا»، «دکتر یوسف القرضاوى»، «محمّد غزالى المصرى»، «أبوالحسن ندوى» و «سعید حوى» روبهرو شدم، ولیکن بازهم به خواسته خویش دست نیافتم!.. سرانجام، گمشده خود را در کتابهاى «أبوالأعلى مودودى»، «محمّد قطب»، و «شهید سید قطب» یافتم.. در طول مطالعات خود، از این اشخاص - به ویژه شهید سید قطب - تأثیرات معنوى زیادى گرفتم.. تفکر و اندیشه این دعوتگران اسلامى، در من تأثیر بسزایى داشت و در حال حاضر نیز، از میراث اسلامى این اندیشمندان، بهره زیادى مىگیرم.
در پى این مطالعات عمیق، این حقیقت برایم کاملاً روشن شد که «اسلام»، آن چیزى نیست که هماکنون در جوامع منتسب به آن رواج دارد!.. اسلام، تنها مباحثى فقهى نیست که منحصراً طبقهاى به نام رجال دین! گرداننده آن باشند!.. اسلام، فقط نام یک مُشت عقاید و نظریات و سنن و روایات نیست، بلکه نظامى است کامل و جامعالاطراف که زندگى درونى و بیرونى افراد را دربرمىگیرد.. و هریک از جنبههاى آن به دیگر جوانبش منوط و مربوط است و همه این جوانب با هم در پى ساختن «انسان» به معناى واقعى کلمه «خلیفه» و «عبد» در زمین هستند [۱].
...به هر حال، مکتبى که خود دنبالهرو آن هستم و خویشتن را در قبال آن موظّف مىدانم، این است که: با اتّکاء به خداوند - سبحان - و تمسّک به کتاب و سنّت، با هر گونه خرافات و بدعتى که به نام اسلام، وارد و رایج در این دین پاک شده، برخورد کنم و مردم را به اسلام واقعى دعوت کنم.
..و این کتاب، اوّلین کوشش من در این راه بوده است.
بارها و بارها خواستهام آن را از لیست کتابهایم حذف کنم و به چاپ آن اقدام نکنم! با اینکه به خوبى مىدانستم این کتاب - اگر چنانچه به چاپ برسد - دامنه انتشار آن از دیگر کتابهایم بسیار وسیعتر خواهد بود! همچنین اینکه بیشتر خوانندگان آن، جوانانى خواهند بود - که روزى همچون بنده - به گونهاى با کتابهاى «تیجانى» سروکار داشتهاند و در دام گفتههاى این صوفى تونسى افتادهاند و یا احتمالاً در طول زندگى خود، به بحثهاى شیعه و سنّى کشیده شدهاند!.
آرى! با اینکه خلأچنین کتابى را به خوبى احساس مىکردم، امّا باز هم خواستم که آن را از لیست دیگر تألیفاتم حذف کنم و به چاپ نرسانم! زیرا موضعگیرى من در روش نوشتن این کتاب نسبت به زمان قبل از تألیف آن - که ۱۹ سال داشتم [۲] - آگاهانه تغییر. نمود.. روشى که بیشتر حماسهاى بود.. دفاع از حقیقت!.. دفاع از مؤمنان حقیقى!.. همهاش دفاع!.. امّا امروز در وجود خود دیدگاه و موضعى غیر از گرایش قبلى مىبینم.. احساس مىکنم که جواب به اشخاصى همچون تیجانى و پرداختن به موضوعات کتابش، مستحقّ چنین کوششى نیست!.. موضوعاتى که - گذشته از کلیشهاى بودنش - پر از اباطیل و تناقض و دروغ محض مىباشد!.. گویى چنین مىنماید که «حقیقت» به تلاش ما انسانهإ؛در جهت تبرئهاش از هرگونه عیبى احتیاج دارد! در حالیکه «حقیقت» هرگز در جایگاه اتّهام براى دفاع از خود قرار نمىگیرد و به هیچ وکیلمدافعى نیز جهت تبرئه خود احتیاج ندارد!.. همچنین کسانى که تیجانى در «کتاب خود» آنها را به کفر و ارتداد و دیگر صفتهاى زشت متّهم کرده و نسبتهاى ناروایى بدانها وارد ساخته، در قفس متّهمین قرار نگرفتهاند که به دفاع مدافعین - امثال بنده - احتیاج داشته باشند! و اگر تیجانى [۳]، آنها را در «دادگاه خود» متّهم کرده، ما از بنیاد دادگاهش را منکریم! زیرا همان کسانى که در «کتاب تیجانى» مورد تهاجم و اتّهام قرار گرفتهاند، در «کتاب خدا» مورد ستایش و تمجید واقع گشتهاند و خود خدا از آنها دفاع کرده است!!.
﴿إِنَّ ٱللَّهَ يُدَٰفِعُ عَنِ ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ﴾ [الحج: ٣٨].
«به راستى خداوند از مؤمنان دفاع مىکند»..
به همین جهت، با خود گفتم: بگذار تیجانى و امثال او به کار خود بپردازند!!.
﴿فَذَرۡهُمۡ يَخُوضُواْ وَيَلۡعَبُواْ حَتَّىٰ يُلَٰقُواْ﴾ [الزخرف: ٨٣].
«آنان را به حال خود واگذار تا در باطل غوطهور گردند و سرگرم بازى (خود) شوند!...».
﴿فَذَرۡهُمۡ وَمَا يَفۡتَرُونَ﴾ [الأنعام: ١١٢].
«پس بگذار دروغها به هم ببافند».
﴿فَٱصۡفَحۡ عَنۡهُمۡ وَقُلۡ سَلَٰمٞۚ فَسَوۡفَ يَعۡلَمُونَ ٨٩﴾ [الزخرف: ٨٩].
«پس از آنان روى بگردان و چشمپوشى کن و بگو: بدرود! بعدها خواهند دانست».
﴿وَإِذَا خَاطَبَهُمُ ٱلۡجَٰهِلُونَ قَالُواْ سَلَٰمٗا﴾ [الفرقان: ٦٣].
«و هرگاه افراد نادان، آنها را مورد خطاب قرار مىدهند، مىگویند: بدرود! (و آنان را به حال خود وامىگذارند)».
امّا زمانى که در کارم بهتر اندیشیدم، جریان «إفک» را به خاطر آوردم که در این حادثه خداوند چگونه مسلمانان را به خاطر سکوت و عدم واکنش در برابر منافقین مدینه که به «عایشه» همسر پیامبر - نعوذ باللّه - تهمت ناروا زده بودند، به شدّت هرچه تمامتر مورد سرزنش قرار مىدهد؛ در حالیکه مسلمانان مىدانستند که عایشهل پاک است و تهمتى که بدو وارد کردهاند، «حقیقت» ندارد!.
در این حادثه - که در سوره نور آمده است [۴] - خداوند چند مطلب مهم را به مسلمانان گوشزد مىکند؛ به همان کسانى که در مقابل این دروغ شاخدار و این تهمت بزرگ سکوت اختیار کرده بودند.. و آن اینکه:
۱- نشان مىدهد که هرگاه در چنین حوادثى، تیر تهمت از طرف کسى یا کسانى به یکى از شما مسلمانان نشانه رفت، هرگز فکر نکنید که اینگونه حوادث برایتان بد است، بلکه برایتان خوب است؛ زیرا منافقان کوردل از مؤمنان مخلص جدا، کرامت بیگناهان و پاکان پیدا، عظمت و برترى آنها هویدا و نهایتاً کسانى - همچون عبداللّه بن أبىسلول در آن روز و تیجانى در امروز - که به دروغ تهمت مىزنند، رسوا مىشوند!.
﴿لَا تَحۡسَبُوهُ شَرّٗا لَّكُمۖ بَلۡ هُوَ خَيۡرٞ لَّكُمۡۚ لِكُلِّ ٱمۡرِيٕٖ مِّنۡهُم مَّا ٱكۡتَسَبَ مِنَ ٱلۡإِثۡمِ﴾ [النور: ١١].
«خیال نکنید که این برایتان بد است، بلکه آن برایتان خوب است و هرکدام از آنان (که تهمت مىزنند) به گناهِ کارى که کرده است، گرفتار مىشود».
۲- سپس به آنان هشدار مىدهد که در هرکجا که باشند و در هر زمانى که به سر برند، هرگاه چنین حادثهاى رخ دهد و مسلمانى مورد تهمت قرار گیرد، از خود عکسالعمل نشان دهند و سکوت اختیار نکنند.. خداوند در همین حادثه به آنان مىفرماید:
﴿وَلَوۡلَآ إِذۡ سَمِعۡتُمُوهُ قُلۡتُم مَّا يَكُونُ لَنَآ أَن نَّتَكَلَّمَ بِهَٰذَا سُبۡحَٰنَكَ هَٰذَا بُهۡتَٰنٌ عَظِيمٞ﴾ [النور: ١٦].
«چرا نمىبایستى وقتى که آن را مىشنیدید، مىگفتید: ما را نسزد که زبان بدین تهمت بگشاییم، سبحان اللّه! این بهتان بزرگى است».
۳- و نهایتاً به آنها گوشزد مىکند که اگر سکوت کنند و در مقابل تهمتزنندگان کارى نکنند، گرفتار عذاب دنیا و آخرت خواهند شد: [۵]
﴿وَلَوۡلَا فَضۡلُ ٱللَّهِ عَلَيۡكُمۡ وَرَحۡمَتُهُۥ فِي ٱلدُّنۡيَا وَٱلۡأٓخِرَةِ لَمَسَّكُمۡ فِي مَآ أَفَضۡتُمۡ فِيهِ عَذَابٌ عَظِيمٌ ١٤﴾ [النور: ١٤].
«اگر تفضّل و مرحمت خدا در دنیا (با عدم تعجیل عذاب) و در آخرت (با مغفرت) شامل حال شما نمىشد، هرآینه به سبب فرورفتنتان در کار تهمت، عذاب سخت و بزرگى گریبانگیرتان مىگردید».
این بود که خود را بر سر دوراهى دیدم!..
زمانى که به پوچى کتاب تیجانى نگاه مىکردم، به خود مىگفتم: کار او آن قدر پوچ و سخیف است که به راستى وقت خود را عزیزتر و باارزشتر از آن مىدانم که او را مخاطب خود ساخته و به جواب کتابش پرداخته و پیگیر چنین مسائلى شوم!!.
امّا زمانى که به حادثه إفک مىاندیشیدم، لرزه بر اندامم مىافتاد و خود را مخاطب انذارهاى الهى - در صورتى که ساکت بنشینم - مىدیدم!!.
به همین جهت، پس از استخاره، بر خود آمدم و راه دوم را برگزیدم و بر خدا توکل کردم.. آرى! بالاخره لازم دیدم که در مقابل تهمتهاى تیجانى - و به طور کلّى در برابر خرافات و بدعتها - همچنین نشر اکاذیب و اباطیلش - که در بین عوام به حساب اسلام گذارده مىشود - سکوت اختیار نکنم و در گفتن «حق» تأمّل و درنگ ننمایم..
درخواست مکرّر و تحریض بسیارى از دوستان، در به چاپرساندن آن، مزید بر علّت شد و لذا به بازنویسى آن به شیوه جدید - یعنى شیوه تهاجمى؛ نه تدافعى! - کشیده شدم و نامى بهتر از «عیانات» [۶] برایش نیافتم.
از این رو، «عیانات» تلاشى است متواضعانه، نه براى دفاع از «حقیقت»، بلکه جهت تهاجم به خرافات و اباطیل.. و به عبارتى واضحتر، نقدى است بر نوشتهها و پریشانگوییهاى «محمّد تیجانى» که در کتابهایش - از جمله «آنگاه هدایت شدم» - آورده است!.
ناگفته نماند که قسمت عمده این کتاب، جواب نامههایى است به برخى از دوستان شیعى که از این طریق با هم بحث مىکردیم، و چون مکتوبات ایشان برگرفته از کتابهاى تیجانى و چند کتاب دیگر بوده، و با بحثهاى کتابم نیز کاملاً ارتباط داشته، و همچنین جوابهاى بنده به نامههایشان، داراى جزئیات بیشتر و محتواى ریز و دقیقترى بوده، لذا قسمتهایى از آن نامهها را در این کتاب - به عنوان مکمّل آن - آوردهام.
امّا قبل از پرداختن به مباحث کتاب، لازم مىدانم که موضع خود را نسبت به «شیعه» و «سنّى» و خصوصاً «مآخذ و منابع» آنها - جهت آگاهى خوانندگان گرامى - در همین مقدّمه روشن سازم تا عرایض بنده مورد سوء تفسیر قرار نگیرد؛ چون حتّى در نامههایى که دوستان شیعى برایم مىفرستادند، مىدیدم که به طور کلّى - طى نامههاى خود - مرا سنّى قلمداد نموده و تصوّر مىکردند، هرآنچه را که سنّیان بگویند - هرچند نادرست هم باشد - مىپذیرم و هرچه را که شیعه امامیه بگوید - اگر چه درست هم باشد - رد مىکنم!.
براى اطّلاع خواننده محترم، معروض مىدارم که: موضع اینجانب، موضع یک مسلمان آزاد محقّق، متّکى به «قرآن» و «سنّت» پیامبر ص و عارى از هرگونه تعصّب فرقهاى است. [۷] بنابراین هر مطلب صحیحى را که با قرآن کریم و سنّت قطعى رسول خداص تطبیق نماید، چه در کتب سنّى و چه در مآخذ شیعه باشد، مىپذیرم و انحراف از این اصل را در هیچ یک از آنها قبول ندارم و از این نظر، اقوال روایتشده از «عمر» یا «على»، «شافعى» یا «جعفر صادق»، «بخارى» یا «کلینى»، «إبنتیمیه» یا «حلّى» و... برایم یکسان است!.
امید است که «عیانات»، در اتّحاد و اتّفاق راستین مسلمانان و تقریب قلوبشان مؤثّر افتد و وسیلهاى باشد در هرچه روشنترشدن «حقیقت»، و خداى ناکرده موجب سوء تفاهم نگردد، و اگر چنانچه در جایى از آن - بر اثر نقص کتابت - موردى باشد که خوشایند خوانندگان عزیز واقع نشود، پیشاپیش عذرخواهى مىنمایم!.
...اگر انگیزه من در نوشتن این کتاب، انگیزه رحمانى باشد، پروردگارا! تو را حمد و سپاس مىگویم و اگر غیر از آن باشد، از تو طلب مغفرت مىنمایم و البته تو به درون هرکس آگاهترى و بازگشت همه امور به سوى توست!.. خداوند همه پویندگان راه حق را مددکار باشد!.
﴿إِنۡ أُرِيدُ إِلَّا ٱلۡإِصۡلَٰحَ مَا ٱسۡتَطَعۡتُۚ وَمَا تَوۡفِيقِيٓ إِلَّا بِٱللَّهِۚ عَلَيۡهِ تَوَكَّلۡتُ وَإِلَيۡهِ أُنِيبُ﴾ [هود:٨٨].
ابراهیم محمّدى
رمضان ۱۴۲۰ هجرى قمرى
[۱. - ﴿وَإِذۡ قَالَ رَبُّكَ لِلۡمَلَٰٓئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٞ فِي ٱلۡأَرۡضِ خَلِيفَةٗ﴾ [البقرة: ۳۰]. ﴿وَمَا خَلَقۡتُ ٱلۡجِنَّ وَٱلۡإِنسَ إِلَّا لِيَعۡبُدُونِ ٥٦﴾ [الذاریات: ۵۶]. [۲] اوّلین بار که آن را نوشتم. [۳] و امثال او. [۴] آیات ۱۱ تا ۲۶. [۵] مسأله به قدرى بزرگ است که انگار - العیاذ باللّه - به خداوند تهمت شرک زده شده که با لفظ «سبحانک!» آمده است!. [۶] یعنى: مسلّمات، بدیهیات؛ چیزهایى که آن قدر عینى و روشن است که به دلیل نیاز ندارد!.. [۷] یکى دیگر از دلایل انتخاب عنوان «عیانات» این بوده که خوانندگان بدانند که این کتاب براى دفاع از «اهل سنّت و جماعت» و یا هیچ فرقه دیگرى که به اسلام منتسب هستند، نوشته نشده است؛ زیرا اسلام تنها یک صورت حقیقى دارد و بس که محمّد بن عبداللّه مدّت ۲۳ سال بدان دعوت نمود و در پایان، اکمال آن را اعلان داشت و غیر از آن هرچه باشد و هرچقدر هم تلاش شود که با اسلام پیوند داده شود، باطل است! و همانگونه که اشاره شد، دفاع از «حقیقت» هم هیچگاه لازم نیست؛ چون به قدرى «عیان» است که به دفاع احتیاج ندارد!.
بهتر است قبل از هر چیز کمى درباره شخص تیجانى سخن بگوییم.. کسى که - به قول خودش: - «کشف نوینى نموده؛ البته نه در جهان اختراعات و ابتکارات تکنیکى و فیزیولوژیکى، بلکه در جهان عقاید و در میان سیلى از مکتبهاى مذهبى و فلسفههاى دینى!». (ص ۱۳)
او، داستان این کشفش! را در کتاب نخستش آورده است.. در همان کتاب است که ادّعا مىکند از دانشگاه «الزیتونه» تونس فارغالتحصیل گشته است.. و داراى عقاید صوفیگرى بوده که به فرقه «تیجانیه» - از طریقتهاى صوفیه - منتسب بوده و سپس به عربستان سعودى جهت زیارت خانه خدا سفر مىکند، و پس از ملاقات با علماى سعودى و شنیدن سخنرانىهایشان، به عقاید وهّابیت تمایل پیدا مىکند و نهایتاً یک «وهّابى» صرف مىشود؛ چنانچه آرزو مىکند که مسلمانان دیگر نیز این عقیده را داشتند! (ص ۲۷) و زمانى که به تونس برمىگردد، با گروه «اخوانالمسلمین» رفتوآمد نموده و در مساجد شهر، شروع به نشر وهّابیت و انکار تصوّف مىکند.. پس از چندى مجدّداً قصد حج مىنماید، امّا این بار مىخواهد از طریق لیبى به مصر و سپس از راه دریا به لبنان و آنگاه به سوریه، اردن و عربستان برود.. او خود در (ص ۳۰) مىگوید: «آنجا (عربستان) بیش از جاهاى دیگر مورد نظرم بود که هم مىخواستم عمره را به جاى آورم و هم تجدید عهدى با وهّابیت بنمایم؛ همان وهّابیتى که خود مبلّغ و مروّج آن در میان تودههاى محصّلین مدارس و در مساجدى که اخوانالمسلمین بیشتر رفتوآمد داشتند، بودم».
تیجانى فصلى را با نام «مسافرت موفقیتآمیز»، به همین سفرهایش اختصاص داده است.. به هر حال زمانى که با کشتى از مصر به بیروت سفر مىکند، بر روى کشتى، با فردى به نام «مُنعم» - از شیعیان عراق - آشنا مىشود و تحت تأثیر او واقع گشته و همراه او به عراق سفر مىکند و با علماى بزرگ شیعه - آیتاللّه خویى و محمّد باقر صدر - دیدار مىکند و به قول خودش، پس از تحقیق عمیق و تلاش بسیار، به «حقیقت» مىرسد و نهایتاً شیعه دوازدهامامى مىشود!.
این عمل تیجانى، همچون انفجارى مىشود که امواج آن تمام جهان تشیع را فرامىگیرد.. تیجانى پس از شیعهشدن، بلافاصله به تبلیغ آن مىپردازد؛ از این رو کتابهایى رادر ردّ عقاید «اهلسنّت» مىنویسد که تا کنون چهار کتابش به نامهاى «آنگاه هدایت شدم»، «همراه با راستگویان»، «از آگاهان بپرسید» و «اهلسنّت واقعى» ترجمه و چاپ شدهاند.
بنده پس از مطالعهشان، ملاحظه کردم که به اصحاب گرانقدر پیامبر ص خصوصاً خلفاى راشدین و عایشه و حفصهش توهین کرده و با اشاره و کنایه، یا به تصریح مطلب، آنها را کافر و مرتد و منافق و گمراه و خائن و غاصب و... خوانده است!.. به طور خلاصه خواسته به خوانندگان بفهماند که:
۱- تمامى اصحاب پیامبر ص به جز تعداد کمى - که گاهى سه و یا چهار نفر مىدانند! - همگى پس از پیامبر ص مرتد شدهاند و چون اهلسنّت از آنها پیروى مىکنند و به آنها حترام مىگذارند، پس آنها نیز کافرند!.
۲- بایستى از اصحاب - گناهکار و بنىاسرائیل مانند! - روى برگرداند و فقط از خاندان پیامبر ص - که از هر گونه اشتباه کوچک و بزرگ معصوم و مصون هستند - پیروى کرد.. کسانى که شارع دین و مرجع اختلافات و برگزیدگان و منصوبان الهى در زمین هستند!.
تمام کتابهاى چهارگانهاش روى همین قضیه، یعنى طعن اصحاب پیامبر ص ترکیز یافته و - متأسّفانه - براى اثبات این نظریهاش - که از شیعیان گرفته - به هر وسیله ممکن متوسّل شده است؛ چنانکه کتابهایش پر از دروغ محض، اباطیل، تدلیس، عیبجویى و تهمت است!! و اگر تیجانى در ادّعاى خویش صادق، و واقعاً در جستجوى حقیقت بوده است، نمىبایست دروغ بگوید و شایسته هم نبود، هدفش را - که رسیدن به «حقیقت» بوده - با وسایلى دروغین و غیر واقعى به تحقّق برساند!.
این هم چیز عجیبى نیست که شخصى شیعه شده باشد.. در میان اهلتشیع نیز [۸] افراد زیادى هستند که از تشیع دست برداشته و سنّى شدهاند؛ مانند: «محمّد عبدالشکور لکهنودى» - از علماى پاکستان - که کتاب «باقیات صالحات» را پس از تسنّن، در ردّ عقاید شیعه نوشته است.. یا «علّامه برقعى» - از علماى مشهور ایران - که کتابها و رسالههاى زیادى علیه معتقدات شیعه تألیف و شاگردان زیادى هم تربیت کرده که افکارش را -هماکنون نیز در سراسر ایران - ادامه مىدهند.. همچنین آقاى «احمد کسروى» صاحب کتاب «شیعیگرى» که قربانى همین راه هم گردید و به شهادت رسید!.. یا «موسى موسوى» - از علماى نجف - صاحب کتاب «الشیعه و التصحیح».. و همچنین «حسین موسوى» - یکى دیگر از علماى نجف - مؤلّف کتاب «للّه.. ثم للتاریخ!» را مىتوان نام برد که به راستى نه اوّلین و یقیناً آخرینشان هم نیستند و نخواهند بود!.
امّا در کتاب تیجانى، بعضى مسائل آمده که بعید به نظر مىرسد صحّت داشته باشد! مثلاً در فصل «مسافرت موفّقیتآمیز» از دیدارش با «سید محمّد باقر صدر» سخن گفته است و - چنانکه خواهیم دید - از قول او استدلالهایى آورده که بسیار غیر منطقى است و انسان مشکوک مىشود از اینکه تیجانى، صدر را ملاقات کرده باشد و یا «صدر» از اسلام هیچ بهرهاى نبرده است! چون واقعاً استدلالهایش غیر منطقى و خندهدار است و هرکس هم مىداند که چه اندازه نادرست است!..
ما در این فصل، سعى نخواهیم کرد به موضوعات عقیدتى که تیجانى در کتابش آورده، وارد شویم، بلکه تنها به بعضى از دروغها و تناقضها و پریشانگوییها، و نیز سهلانگارىاش در روایت حدیث و تاریخ، همچنین استناد نابجا و غلطش به بعضى از آیات قرآن کریم مىپردازیم و نقد و بررسیهاى عقیدتى را به فصلهاى جداگانه دیگر وامىگذاریم.
* * *
[۸] البته شیعهشدن تیجانى - به نظر بنده - کاملاً معذورانه بوده است! زیرا بر خلاف گفتهاش که خود را یکى از علماى بزرگ سنّى دانسته، داراى مذهب تصوّف و مسلک دراویش بوده و دگرگونى از یک مذهب منحرف، به یک مذهب منحرف دیگر، به راستى چیز عجیبى نیست! و هیچ ارتباطى هم با مسلمانانى که به اهلسنّت و جماعت مشهور شدهاند و بر سنّت رسول خداص و جماعت اصحابش هستند، ندارد.
اوّلین دروغ تیجانى، در همان عنوان کتابش آشکار مىشود.. نخستین کتاب تیجانى «ثم اهتديت» مىباشد که به نامهاى مختلفى: «آنگاه هدایت شدم»، «شیعه شدنم به چه معناست»، «چگونه شیعه شدم» و «راهیافته» ترجمه و منتشر شده است و همانند طوفانى سهمگین، سراسر ایران را فراگرفته و حتّى در بعضى از شهرها، خصوصاً مناطق سنّىنشین، به طور رایگان به جوانان داده مىشود!.
محتواى این کتاب - و دیگر تألیفاتش - نه تنها ضدّ وحدت مسلمانان است، بلکه نام و عنوان آن هم بزرگترین توهین به مسلمانان است؛ زیرا معنى عنوان کتاب تیجانى این است که تنها و تنها «شیعه» هدایتیافته است و مابقى مسلمانان گمراهند! [۹] و این بسیار ابلهانه است که دیگر مسلمانان را گمراه و باطل خواند و از طرف دیگر از برادرى و وحدت اسلامى - که امروزه علماى شیعه پرچمداران آن شدهاند - سخن گفت!.
کتاب تیجانى، بزرگترین عیبش این است که در دل مسلمانان به خاطر مطالب دروغین و ناحقش، کینه و عداوت ایجاد کرده و مىکند.. کتابى است شیطانپسند.. و خوشحالکننده صهیونیسم و صلیبیت!.
تیجانى، عنوان «ثَمَّ اهْتَدَيْتُ» را برایش برگزیده که مترجم کتاب - «محمّد جواد مهرى» - واژه «ثَمَّ» (آنجا) را با «إذَا» (آنگاه) اشتباه گرفته است! و در واقع ترجمه آن «آنجا که هدایت شدم» مىباشد!.. به هر حال بدون شک، معنى و مفهومش، بسیار سخیفانه و منافقانه است!.
تیجانى با انتخاب عنوان مذکور و علماى قم، یعنى گردانندگان «بنیاد معارف اسلامى قم» که کتاب را چاپ کردهاند، حماقت خود را با پخش و نشر آن، اثبات نمودهاند؛ زیرا خطاب به آنان مىگوییم: چگونه شما وقتى از «وحدت اسلامى» صحبت مىشود، اهل سنّت را «برادران مسلمان» مىخوانید و از طرفى این چنین آنها را کافر و منافق و گمراه - آن هم بدون دلیل - مىدانید؟ آیا وحدت با گمراهان و کافران، توهین به خودتان نیست؟! خلاصه، یا شعار وحدت اسلامىتان دروغ محض و تقیه است! یا عنوان کتاب تیجانى احمقانه است!.
مثلاً در (ص ۲۰۰) کتابش مىگوید:
«... از این روى بر خود چیره مىشوم و گرد و خاک تعصّب را که بر آن احاطهام کردهاند، از خود مىزدایم و از تمامى قیود و زنجیرهایى که بیش از بیست سال ما را در آن بسته بودند، رهایى مىیابم و زبان حالم به آنها همواره مىگوید: «اى کاش قوم من مىدانستند که خداوند مرا آمرزید و عزّت و احترامم بخشید...».
این عبارت ترجمه آیه ۲۶ و ۲۷ سوره یس است که خداوند از قول «حبیب نجّار» فرموده است. آنگاه که قوم «مشرک» خود را به توحید دعوت نمود، ولى آنها وى را به قتل رساندند! مترجم کتاب - مُهرى - نیز عمداً در زیرنویس، از سوره و شماره آیه نام نبرده است؛ چون او هم مىداند که به کاربردن آیه مذکور درباره دیگر مسلمانان، به معنى مشرک و کافر خواندن آنهاست!.
یا در (ص ۲۶۹) مىنویسد: «آرى! با زبان مىگویند آنچه در قلبشان نیست...». این عبارت نیز ترجمه آیه ۱۶۷ سوره آل عمران مىباشد که خداوند متعال درباره خصوصیات منافقین بیان فرموده است.
اینگونه نمونهها در کتابش فراوان یافت مىشوند.. در سراسر کتابش از مسلمانان اهل سنّت به تعابیر گمراه، باطل، مشرک و منافق و... بدون دلیل یاد کرده است، و به دلیل اینکه خلفاء و بسیارى از اصحاب کرامش را کافر و مرتدّ مىخواند، پیروان آن بزرگواران را نیز کافر و مرتدّ مىداند.
ما گمان نمىکنیم تمامى علماء و صاحبنظران شیعه از چنین نیت ناپاک و اندیشه متحجّرانهاى برخوردار باشند. ولى چاپ و نشر کتاب تیجانى و کتابهایى دیگر مانند: «شبهاى پیشاور»، «اسرار آل محمّد»، «ضمیمه حلیة المتّقین» و... این تصوّر را که: «مسؤولان و دستاندرکاران تشیع نیز که اکنون ادّعاى بى چون و چراى ولایت فقیه و سرپرستى امور مسلمین را دارند، مانند تیجانى و امثال او مىاندیشند»، در ذهن مسلمانان به تصدیق و یقین مبدّل کرده است!.
ما تردیدى نداریم که خواهان وحدت اسلامى در میان شیعیان - متأسّفانه طورى که در بینشان زندگى کرده و از نزدیک لمس نمودهایم - کم، و شیفتگان تفرّق - عادتاً - بسیارند! هر چند مىدانیم که بودجه هنگفتى على الدّوام براى تبلیغ شعار توخالى وحدت اسلامى، مخصوصاً در «هفته وحدت!» صرف و خرج مىشود، ولى در مقام عمل به جز تفرّق روزافزون چیزى نمىیابیم.. البته شرح این درد، با نشان دادن صدها سند و دلیل زنده و ملموس، خود به کتابى جدا و مستقلّ نیاز دارد!..
از جمله پریشانگوییهاى فراوان تیجانى یکى این است که نخست خود را دانشمندى معرّفى مىکند که در «الأزهر» مصر، بعضى از علماء در جلسات بحثش حاضر شدهاند و قرآن و احادیث بسیارى را از حفظ داشته و از آن همه دلیل و برهانى که مىدانسته و ردخور نداشته تعجّب کردهاند! (ص ۴۱) و بالاخره از وى براى تدریس در دانشگاه «الأزهر» دعوت به عمل مىآورند؛ چنانچه مىگوید: «...و چنین پنداشتم که راستى من یک دانشمند و عالم هستم، و چرا نباشم که علماى أزهر شریف بدان گواهى مىدادند و از آنها یکى به من گفته بود: تو باید در اینجا، در الأزهر باشى و...». (ص ۴۲)
امّا همین دانشمند بلندمرتبه!! وقتى در برابر طلبههاى ۱۶-۱۳ ساله عراقى - به قول تیجانى کودکان ۱۶-۱۳ ساله!! [۱۰] - در حوزه علمیه نجف قرار مىگیرد، به یکباره، آن آیات و احادیث و براهینى را که علماى أزهر از آن مُعجب بودند، از یاد برده و ضعف و بیسوادى و نادانى خود را به نمایش مىگذارد!.. (ص ۷۳ و ۷۲) چنانچه مىگوید: «اى کاش با دوستم (یعنى منعم) بیرون رفته بودم و با این کودکان نمىماندم؛ زیرا هیچ یک از آنان سؤالى از من در فقه یا تاریخ نکرد، مگر اینکه از پاسخگویى عاجز ماندم». (ص ۷۵) و چنین ادامه مىدهد: «و پنداشتم که عقلهاى این کودکان خیلى بزرگتر از عقلهاى آن استادان سالخوردهاى است که در الأزهر ملاقات کردم و یا علمایى که در تونس با آنها آشنا شدم». (ص ۷۶)
تیجانى با این سخنان بىسروته و نامرتبط، مىخواهد به خوانندگان چنین بفهماند که آن دانشمندان سنّى که لیاقت تدریس در الأزهر را دارند، در برابر کودکان ۱۶-۱۳ ساله شیعى، توان هیچگونه سخنگفتنى را ندارند!.
البته ما با کودکان ۱۶-۱۳ ساله - به قول تیجانى - کارى نداریم و یکراست به سراغ دانشمندان مشهور شیعى، یعنى «سید محمّد باقر صدر» و «آیتاللّه خویى» رفته و گفتگویشان را با تیجانى، نقد و بررسى مىکنیم [۱۱] تا روشن شود که یا سرگذشت تیجانى و بیاناتش و از جمله مباحثه وى با خویى و باقر صدر ساختگى است و یا آقاى صدر و خویى - و دیگر علماى شیعه - واقعاً بسیار سادهاندیش و بیسواد بودهاند!.. ناگفته نماند که این تیجانى و علماى قم هستند که با خیالپردازى خود، شخصیت علمى علمایشان را زیر سؤال بردهاند؛ نه ما!!.
به هر حال، تیجانى در همین جریان دیدار با کودکان! و علماى نجف بود که شیعه مىشود؛ و به عبارت دقیقتر: دروغگو، تهمتزننده، تناقضگو، داستانپرداز و اغفالکننده خوانندگان مىشود!.. که ما در صفحات این کتاب - به حکم مُشت، نمونه خروار است! - تنها به نشاندادن بارزترین دروغها و تهمتها و تدلیسهایش، اکتفا کردهایم. باضافه اینکه انحرافش را نیز از چگونگى روش علمى در مطرحکردن قضایا ثابت کرده و پرده از جهل و نادانى و نیت پلید و ناپاکش نیز برداشتهایم.
تیجانى در (ص ۲۸) مىگوید: «مردم شهر مرا حاجى لقب دادند و از آن روز، هر جایی این نام برده مىشد، ذهنها فقط متوجّه من مىگشت»!!.
این معلوم است که دروغ است! زیرادر هر شهرى، دهها و صدها حاجى وجود دارد و تنها او نبوده که ذهنها «فقط» متوجّه او شوند!.
در (ص ۴۹) مىگوید: «...نظرش (یعنى منعم) را پسندیدم و در جاى خلوتى رفتیم که من وضو بگیرم و او را براى نمازخواندن جلو انداختم که آزمایشش کنم، چگونه نماز مىخواند و آنگاه خودم نماز را اعاده کنم».
این سخن تیجانى صحیح است! زیرا بر خُبثنیتش و توهین به امر نماز و کوچکشمردن آن دلالت دارد که از اشخاصى همچون تیجانى به سادگى برمىآید! هیچ مؤمن خداترس و پارسایى جرأت انجام چنین کارى را ندارد و به خود اجازه نمىدهد که نمازى را به پادارد که معتقد به بطلانش است!.
پریشانگویى دیگر تیجانى اینکه در (ص ۴۹) مىگوید که با مُنعم نماز مغرب را به پاداشتم، سپس مىگوید که، «با هم به سوى رستوران روانه شدیم»... و در (ص ۵۰) ادامه مىدهد که: «نماز عشاء را نیز پشت سرش به جماعت خواندم»؛ زیرا شیعیان، اوقات پنجگانه نماز را به سه وقت تقسیم کردهاند؛ یعنى مغرب و عشاء را - همچون ظهر و عصر - در سفر و حضر، با هم جمع کرده و در یک وقت مىخوانند، و در حالت سفر، جمع و قصر نماز را واجب مىدانند.. پس از دو حالت خارج نیست: یا تیجانى دروغ مىگوید و یا منعم - که در سفر بوده - تقیه نموده است!!.
در (ص ۵۲) مىگوید: «و اگر محمّد سرور و سالار پیامبران مىباشد، همانا عبدالقادر سرور اولیاء است و پیامبر، او را بر تمام اولیاء مقدّم دانسته و اوست (یعنى شیخ عبدالقادر) که گفته: «همه مردم هفت بار گرداگرد خانه طواف مىکنند و امّا من، خانه (منظورش کعبه است) گرداگرد خیمهها و چادرهایم طواف مىکند!» و تلاش مىکردم او (یعنى مُنعم) را قانع سازم که شیخ عبدالقادر نزد برخى از مریدان و محبّانش آشکارا مىآید و بیماریهایشان را درمان مىکند و گرههایشان را مىگشاید و...».
این نیز انحراف شدید عقیدتى تیجانى را قبل از تشیعش - اگر چنانچه راست گفته باشد!! - نشان مىدهد و ما را مؤکد مىسازد که رابطهاى بسیار قوى بین «تشیع» و «تصوّف» وجود دارد، و هر دو صورتى از یک عمل هستند!.
در اسلام، هرکس معتقد باشد که شیخ عبدالقادر گیلانى یا دیگر مردگان - اعم از صالحین یا غیره - نزد مریدان و دوستدارانشان، آشکارا مىآیند و مىروند و بیماریهایشان را شفا داده و حوایجشان را برآورده مىسازند، مشرک است و بىچون و چرا از اسلام خارج گشته است.. در فصل «توسّل» به تفصیل سخن گفتهایم..
همچنین جملهاى که از زبان عبدالقادر آورده: «همه مردم، گرد کعبه هفت بار طواف مىکنند و امّا خود کعبه، گرد خیمههایم مىچرخد!»، جمله کفرآمیزى است که هرگز از زبان شیخ عبدالقادر گیلانى بیرون نیامده و ثابت هم نشده است! و برعکس این جملات را از او مىبینیم: «اگر تمام خلایق تلاش کنند که به کسى نفعى برسانند، در حالى که خداوند نخواسته باشد، هرگز نمىتوانند! و اگر جملگى جمع شوند تا به کسى ضررى برسانند، در حالیکه خداوند مقدّر نفرموده باشد، همانگونه که در روایت إبنعباسس [۱۲] آمده است، نمىتوانند!» [۱۳].
یا زمانى که در بستر مرگ بود، به فرزندش چنین وصیت مىکند: «بر توست که تنها از خدا بترسى و به هیچ کس غیر از او امید نبندى، و تمام حوایج خود را متوجّه او سازى و بر کسى غیر از او تکیه و توکل ننمایى و درخواستهایت را تنها از او بخواهى. به احدى غیر از خدا اطمینان و ثقه نکن و خلاصه راه توحید را برگیر؛ توحید خالص و کامل را!».. و یا مىگوید: «هیچ کس در چیزى از ملک، با او شریک نیست. هیچ ضرررساننده و نفعدهندهاى، هیچ دفعکننده بلا و مصیبت و جلبکننده نفع و سودى، هیچ مریضکننده و مبتلاکنندهاى، هیچ عافیتدهنده و شفادهندهاى جز او نیست! پس هرگز خود را با خلق - در ظاهر و باطن - مشغول مساز که هیچ کس نمىتواند تو را از خدا بىنیاز سازد و از عذابش نجات دهد!» [۱۴].
تیجانى در (ص ۵۶ و ۵۷) مىگوید: «...ولى در حقیقت از تاریخ اسلام نه کم مىدانستم و نه زیاد؛ زیرا معلّمان و استادان ما همواره ما را از خواندن تاریخ منع مىکردند و ادّعا مىکردند که این تاریخ سیاه و تاریکى است و هیچ فایدهاى در خواندنش نیست».
دروغگو، کمحافظه است!! این تناقضگویىاش را بنگرید!.. در (ص ۴۱) ادّعا مىکند که علماى أزهر از علم و کثرت دانشش، متحیر شده بودند و در (ص ۴۵ و ۴۶) هم مىگوید که کتابهاى «أحمد أمین»، یعنى «فجرالإسلام» و «ضحىالإسلام» و «ظهرالإسلام» را - که کتابهایى در مورد تاریخ اسلام هستند - خوانده است، [۱۵] امّا در اینجا گذشته از اینکه بیسوادى خود را نسبت به تاریخ اسلام افشاء مىکند، تاریخ اسلامى را نیز به عنوان تاریخى سیاه و بىفایده لکهدار مىکند!.
این سخن را حتّى مستشرقین مُغرض هم تا به حال نگفتهاند، بلکه به دورانهاى طلایى و شکوفاى تاریخ اسلامى - خصوصاً دوران خلفاى راشدین - اقرار داشتهاند.. اگر چنانچه اساتید و معلّمان تیجانى از تاریخ اسلامى، تاریخ سیاه و پوچ نام بردهاند، ما بر خلاف آن را مىگوییم! اگر تیجانى تاریخ سیاه و بىفایده را مىخواهد، بهتر است به تاریخ تشیع نظرى بیفکند تا ببیند که آیا تا به حال، اسلام را یارى کردهاند؟! [۱۶] آیا سرزمینى را فتح کردهاند؟! در حالى که، صرفنظر از راهانداختن جنگهاى داخلى، با دشمنان خارجى هم، بارها و بارها، همدست شدهاند.. هرگز دشمنى را دفع نکردهاند و اگر چنانچه - در گذشته و امروز - جنگى هم داشتهاند، با دیگر مسلمانان بوده است!.
در گذشته - بگذرد از بلواهایى که در دوران خلافت على و پس از آن بهپا کردند - این را در تاریخ از آنها مىخوانیم:
کمک به مغولان تاتار - لشگریان هلاکوخان - در اشغال و تصرّف بغداد، و سپس راهانداختن فساد در آن از طریق بزرگانشان همچون: محمّدبنالعلقمى و خواجهنصیر طوسى که - از راه تقیه - وزیران دولت عبّاسى بودند و پس از همکارى مخفیانه و قتلعام همهجانبه اهلسنّت و از بینبردن کتابهایشان، وزیران دولت هلاکوخان شدند! [۱۷].
کمک به مسیحیان در جنگهاى صلیبى و بازکردن مرزها برایشان [۱۸].
جنگ و درگیرى دایمى با عثمانیها و برپایى مجالس و محافل شادى، به هنگام شکست لشگریان عثمانى از روس [۱۹].
از جاکندن و به تاراجبردن حجرالأسود پس از به قتلرساندن حجاج [۲۰] و امّا در حال حاضر:
سخنان رهبران و بزرگانشان مبنى بر اینکه راه قدس از عراق مىگذرد و ستودن خواجهنصیر طوسى و إبنیقطین و إبنالعلقمى، کسانى که باعث کشتار دستهجمعى در بغداد توسّط تاتار بودند [۲۱].
ترور و به قتلرساندن علماء و دعوتگران اهلسنّت در ایران؛ مثل: «ناصر سبحانى»، «احمد مفتىزاده»، «شیخ محمد ضیائى»، «احمد کسروى»، «مظفریان»، «دکتر احمد سیاد»، «مولوى عبدالملک مولازاده»، «استاد فاروق فرساد»، «استاد عبدالعزیز بچد»، «مولوى جمشیدزهى»، «ملا محمّد ربیعى» و... که بسیارند و بماند آنهایى که هماکنون نیز در زندانهاى ایران - به جرم سنّىبودن - به سر مىبرند!.
و کافى است این گفتار «احقاقى حائرى» - یکى از علمایشان - را پیرامون فتوحات سرزمین فارس توسّط مسلمانان بشنویم، که در کتاب خود، اصحاب گرامى پیامبر ص را که - در زمان خلافت عمرس - بلاد فارس را فتح کردند، عربهایى بادیهنشین و اوباش، کسانى که بنده شهوات و تشنه زنان فارس و ناموسشان بودند، نام مىبرد! [۲۲].
ما از این گفتهها به شگفت نمىآییم؛ زیرا مىدانیم علّت اصلى عناد و کینه شیعیان نسبت به عمرس به همین جا برمىگردد! در زمان خلافت او بود که ایران فتح گردید و [۲۳] افراد زیادى به اسارت گرفته و جاریههاى بسیارى در بین اصحاب تقسیم شد که یکى از همین جاریهها، «شهربانو» دختر یزدگرد، پادشاه ساسانى بود که عمربن خطّابس او را به همسرى «حسینبن على» ب درآورد. آرى! تشنگان ناموس و عفّت [۲۴] فارسیان، همین افراد بودهاند!! اصلاً نمىدانیم، امثال احقاقى حائرى - که در کتاب خود بر ناموس و عفّت زنان فارس گریه مىکند - براى کدام عفّتى مىگریند، در حالى که خود، عفّت زنان و دختران مردم را - با مُتعه - مباح مىدانند! [۲۵].
همچنین علّت تعظیم و تقدیس فرزندان حسین به تنهایى - و نه فرزندان حسنس - به همین جا برمىگردد؛ زیرا همسر حسینس فارس بوده است، در حالى که اگر فرزندان حسین اهلبیت محسوب شوند، قاعدتاً این حق به فرزندان حسن نیز مىرسد که نزد شیعیان از این حق، محروم شدهاند!.
تعظیم و احترام زیاد به سلمان فارسىس - غیر از صحابههاى دیگر - نیز به همین جا برمىگردد؛ زیرا برترى او نسبت به دیگران، فارسبودنش مىباشد! و به جایى رسیده که حتّى گروهى گفتهاند: به سلمان نیز وحى مىشده است! [۲۶].
و یقیناً همین دلیل هم بوده که در کتابهایشان از علىبنابیطالبس روایت کردهاند که درباره «کسرى» پادشاه ساسانى گفته است: «خداوند او را از عذاب جهنم نجات داد و آتش جهنم بر او حرام شده است» [۲۷].
تیجانى در (ص ۶۱) مىگوید: «در آنجا غیرت وهّابیت در من به جوش آمد که فوراً به دکتر گفتم: پس تو اى حضرت دکتر، وهّابى هستى؛ زیرا آنها هم مانند تو معتقد به وجود اولیاى الهى نیستند!».
باید گفت: اوّلاً نامگذارى «اهلسنّت» به «وهّابیت» توسّط تیجانى از باب عیبجویى و طعنه است.. ثانیاً اینکه گفته آنها معتقدند که اولیاى خدا وجود ندارند، دروغ محض است! حتّى «محمّدبنعبدالوهّاب» - که وهّابیت منتسب به اوست - مىگوید: «دوستى اولیاء و پیروى و اطاعت از آنها، و اقرار به کرامتشان بر تو واجب است.. هیچ کس کرامات اولیاء را انکار نمىکند، مگر گمراهان و بدعتگزاران در دین.. دین خدا میانهرو است. نه افراط مىکند و نه تفریط» [۲۸].
شایسته بود تیجانى تنها یک کتاب از کتب کسانى که آنها را وهّابى مىنامد، ذکر مىنمود که این مطلب - نادرست - در آن موجود باشد!.
در (ص ۶۳ و ۶۴) مىگوید: «وقتى کتابهایشان (یعنى شیعه) را ورق زدم و مقدارى از آنها را مطالعه کردم، آنقدر احترام و تقدیر نسبت به پیامبر دیدم که هرگز در کتابهاى خودمان چنین چیزى ندیده بودم؛ زیرا آنها معتقد به معصومبودن پیامبر، حتّى قبل از مبعوثشدن مىباشند در حالیکه ما اهلسنّت و جماعت معتقدیم که او تنها در تبلیغ قرآن معصوم است و...».
تیجانى چه با جرأت از طرف اهلسنّت سخن مىگوید، در حالیکه نه قبل از تشیعش از آنها بوده و نه بعدش! کافى است از او بخواهیم که تنها یک مرجع از اهلسنّت را که این گفته - یعنى عصمت پیامبر ص تنها در تبیلغ قرآن - در آن موجود باشد، بیاورد.. اهلسنّت، به طور کلّى تمامى انبیاء را در امر تبیلغ معصوم مىدانند؛ حال این تبلیغ چه در کتبشان باشد و چه در سخنانشان.. رسول خدا ص هم، در تبلیغ اسلام - یعنى قرآن و سنّت - معصوم است؛ زیرا هم قرآن وحى است و هم سنّت، و تنها فرق آن این است که قرآن کلام خدا و سنّت، کلام پیامبرش است و دیگر فرقهایى که در اینجا مجال بحث آن نیست.
همچنین احترام و تقدیر نسبت به پیامبر ص، با غلو و دروغبستن و زیادهروى در مدحش - که عادت شیعیان است! - فرق مىکند.. این موضوع را به تفصیل در فصلهاى «عصمت» و «توسّل» آوردهایم.
در (ص ۷۰) مىگوید: «لازم به یادآورى است، تواضع و احترام شدیدى که در کوفه شاهد بودیم، چرا که بر هیچ جماعتى نگذشتیم مگر اینکه برخاستند و بر ما سلام کردند و گویا دوستم بسیارى از آنان را مىشناخت»!.
این صحنه را در ذهن خود مجسّم کنید! در شهر کوفه جماعتهایى نشستهاند، گویى همه بیکار بودهاند و فقط منتظر بوده کسى وارد شود و آنها برایش بلند شوند!! و انگار کار مردم کوفه، در نشستن و برخاستن براى همدیگر خلاصه شده است! و این بسیار مسخره است! گذشته از این، نشستن و برخاستن براى افراد را، نمىتوان تواضع و احترام دانست! و این عادت اسلام نیست؛ چنانچه زمانى که رسول خدا ص نزد جماعتى رفت و آنها به احترام او برخاستند، فرمود:
«لا تقوموا كما تقوم الأعاجم يعظّم بعضها بعضا» [۲۹].
«به پاى هم برنخیزید همانگونه که عجمها به پاى هم برمىخیزند تا بعضى بعضیها را بزرگ کنند».
به صحنه دیگر توجّه کنید! تیجانى در (ص ۷۲و۷۱) مىگوید: «(در حرم على) به هر طرف که نگاه مىکردم، مردم را در ایوانها و رواقهاى حرم مىیافتم که مشغول نماز بودند و برخى دیگر هم گوش به سخنان خطباء و واعظان مىدادند که بر فراز منبر رفته و مردم را موعظه مىکردند و گویا ناله بعضىها را مىشنیدم که با صدا گریه مىکردند، و گروههایى از مردم را مىدیدم که گریه مىکنند و بر سر و سینه خود مىزنند...»!.
این صحنه را نیز در ذهن خود مجسّم کنید که چه علمشنگهاى برپا بوده است! انسان تعجّب مىکند که این بنده خدا از فرط مبالغهگویى، صحنههایى را به نمایش گذاشته که بیشتر به تیمارستان! یا سالنهاى تمرین تئاتر و نمایشنامهها مىماند، تا به حرم! مگر در یک مکان چند منبر وجود دارد و چند خطیب سخن مىگویند؟! و چه خطباى ماهرى بودهاند که توانستهاند در آن همه شلوغى مخاطبانشان را بیابند و برایشان سخن بگویند و چه مخاطبان شنوایى هم داشتهاند!!.
تیجانى در (ص ۷۷) مىگوید: «(آقاى خویى) گفت: آیا مىدانى که تمام گروههاى اسلامى، صرفنظر از اختلاف مذاهبشان، در مورد قرآن کریم اتّفاق نظر دارند و قرآنى که نزد ماست، همان قرآنى است که نزد شما مىباشد؟».
این سخن آیتاللّه خویى، با کتب احادیثشان - که داراى روایتهاى زیادى دالّ بر تحریف قرآن هستند - و حتّى با سخنان خود او و بسیارى از علماى شیعه - که اقرار به تحریف و دستکارى قرآن دارند - تناقض دارد!!.
خویى در اینجا این چنین مىگوید، ولى در جایى دیگر برخلاف آن؛ مثلاً در تفسیر خود مىگوید: «قطعاً در وجود مصحف امیرالمؤمنین علیه السّلام که با قرآن موجود در ترتیب سورهها مغایرت دارد، هیچ شکى نیست و علماء همگى بر وجود آن بدون هیچ تکلّفى در اثبات آن اتّفاق نظر دارند.. قرآن على علیه السّلام شامل مطالب زیادى است که در قرآن موجود نیست...(تا مىرسد به آنجا که مىگوید:) این اضافات، تنزیلى است از جانب خدا براى شرح آنچه که مراد است»!! [۳۰].
و در وصیت خود - به هنگام احتضار - به شاگردانش که کادر تدریس حوزه نجف بودند، چنین مىگوید: «بر شما باد عمل به این قرآن، تا آنگاه که مصحف فاطمه ظاهر شود»!! [۳۱].
شیخ مفید نیز مىگوید: «روایات زیادى از ائمه هدى وارد شده که قرآن موجود دستکارى شده است.. و ستمگران چه کارهایى که با قرآن نکردند! چه کم و کاستیهایى که در آن ننمودند!» [۳۲].
أبوالحسن فتونى مىگوید: «این قرآن، بعد از رسول خدا تغییراتى پیدا کرد و بسیارى از کلمات و آیاتش حذف شده و اقرار به این موضوع، از ضروریات مذهب تشیع است» [۳۳].
أبوالحسن عاملى نیز مىگوید: «درستى این موضوع (یعنى تحریف قرآن) پس از پیگیرى روایات و بررسى در آثار، نزد من کاملاً روشن و آشکار است و حکم به وجود آن، از ضروریات مذهب تشیع است، و یقیناً بزرگترین هدف این کار، غصب خلافت بوده است» [۳۴].
عدنان بحرانى نیز مىگوید: «تحریف و تغییر قرآن، از مسلّمات است و فرقه برحق، بر تحریف آن اجماع دارند و اقرار به این موضوع، از ضروریات مذهب برحق است» [۳۵].
أبوالقاسم على کوفى نیز مىگوید: «این قرآن که در دست مردم قرار دارد، تمام آن قرآن نیست» [۳۶].
سید نعمةاللّه جزائرى هم ردّى بر کسانى که قائل به عدم تحریف قرآن هستند، نوشته است [۳۷] بنابراین، یا حرف تیجانى دروغ است، و یا آقاى خویى تقیه نموده است!!.
تیجانى در (ص ۷۹) ادامه سخنان خویى را مىگوید: «مسلمانان همه برادرند، چه شیعه باشند و چه سنّى و همه خدا را مىپرستند و قرآنشان یکى، پیامبرشان یکى و قبلهشان هم یکى است و...».
امّا علماى دیگر شیعه و کتب احادیثشان، چیز دیگرى مىگویند که با این بسیار متناقض است! در روایتهاى شیعه آمده که با غیر شیعیان مخالفت کنید، اگر چه حق با آنان باشد! مثلاً شیخ صدوق روایتى را از «امام رضا» با همین مضمون آورده است: «خلاف آن را برگیر، اگر چه حق در آن باشد [۳۸].
باز هم از امام رضا روایت کردهاند: «شیعیان ما، آنهایى هستند که تنها تسلیم امر ما هستند و فقط گفتار ما را برمىگیرند و با دشمنان ما مخالفت مىکنند.. هرکس چنین نباشد، پس از ما نیست» [۳۹].
از امام جعفر صادق نیز روایت کردهاند: «دروغ گفته آن کسى که خیال مىکند از شیعیان ماست، در حالیکه به چیزى غیر از ما هم اطمینان و وثوق کند» [۴۰].
شیخ حرّ عاملى، در کتاب خود «وسائل الشیعه»، بابى تحت عنوان «عدم جواز العمل بما يوافق العامة ويوافق طريقتهم» به همین موضوع اختصاص داده و روایتهاى زیادى را ذکر نموده است؛ مثلاً از جعفر صادقس این روایتها را وارد کرده:
«هرگاه دو حدیث مختلف بر شما وارد شدند، آن یکى را برگیرید که مخالف دیگران باشد».. «آنچه را که با غیر ما مخالف است، برگیر و فرمود: در آنچه که مخالف دیگران است، هدایت است».. «به خدا قسم! شما بر آن چیزهایى نیستید که آنها هستند و آنها هم بر آن چیزهایى نیستند که شما بر آن هستید. پس با آنان مخالفت کنید؛ زیرا آنان از حق بهرهاى نبردهاند».. «هرکس با آنان در گفتار یا عملى موافقت و سازش نماید، نه او از ماست و نه ما از او».
و متناقضترین روایت - که به دورغ به امام جعفر صادق بستهاند! - اینکه: «واللّه ما بقى فى أيديهم شىء من الحق إلا استقبال القبلة»؛ «به خدا قسم! آنها چیزى از حق در دست ندارند [۴۱] مگر در استقبال قبله»!!.
و نهایتاً شیخ حرّ عاملى درباره این روایات مىگوید: «این روایات از حدّ تواتر گذشتهاند؛ بنابراین عجیب است که بعضى از متأخّرین شیعه گمان مىکنند که اینها اخبارى واحد هستند»!.. همچنین مىگوید: «پس بدان، آنچه از این روایات متواتر فهمیده مىشود، بطلان قواعد اساسى است که در کتب دیگران (یعنى اهلسنّت) وجود دارد»! [۴۲].
علماى شیعه نیز نظرى برخلاف خویى دارند؛ مثلاً فیض کاشانى مىگوید: «هرکس امامت یکى از ائمه دوازدهگانه را قبول نداشته باشد، درست به منزله انکار نبوّت همه انبیاء علیهم السّلام است» [۴۳].
سید نعمةاللّه جزائرى نیز مىگوید: «ما با اهلسنّت، بر یک خدا و یک پیامبر و یک امام، جمع نمىشویم؛ زیرا پروردگارى که پیامبرش محمّد باشد و خلیفهاش أبوبکر، پروردگار ما نیست و آن پیامبر هم، پیامبر ما نیست»!! و یا مىگوید: «قطعاً آنان، به [۴۴] اجماع علماى شیعه امامیه، کافرانى نجس هستند و از یهود و نصارى بدترند»!! [۴۵].
کلینى نیز روایت مىکند: «تمام مردم غیر از شیعیان، ولدالزنا و حرامزاده هستند»!! [۴۶] و به همین جهت، خون و مال اهلسنّت را مباح مىدانند؛ چنانچه از امام صادق روایت کردهاند که: «آنها حلال الدم هستند، ولیکن مواظب باشید! اگر توانستى، آنها را از دیوار پرت کنى یا در آب غرق نمایى، این کار را بکن تا بر علیه تو شهادت ندهند»!! [۴۷].
آیتاللّه خمینى بر همین روایت، چنین تعلیقى نوشته است: «اگر توانستى از مالشان بردارى، بردار و به عنوان خمس نزد ما بیاور!». یا در جایى دیگر إبنیقطین و طوسى و علقمى [۴۸] - عاملان قتل عام اهلسنّت در بغداد - را خدمتگزاران دین معرفى مىکند! [۴۹].
جزائرى نیز در کتابش از «علىبنیقطین» - وزیر رشید خلیفه عباسى - که ۵۰۰ نفر سنّى را در زندان به قتل رساند، به عنوان مردى شجاع یاد کرده و او را بسیار مىستاید! [۵۰].
یا ممقانى مىگوید: «و نهایتاً آنچه که از روایات ائمه فهمیده مىشود، این است که آنچه در آخرت بر سرِ کافران و مشرکان مىآید، فقط بر سر آنهایى مىآید که دوازده امامى نیستند»! [۵۱].
سید محمّد باقر صدر نیز در جواب کسى که از او پرسیده بود: اگر فرض کنیم که در مسألهاى حق با آنهاست، آیا باز هم بایستى با آنان مخالفت کرد؟! چنین جواب مىدهد: «آرى! واجب است با آنان مخالفت شود؛ زیرا مخالفت با آنان، اگر چه اشتباه هم باشد، گناهش کوچکتر از موافقت با آن حقیقتى است که نزدشان است»!! [۵۲].
پس باز هم نشان مىدهد که یا تیجانى دروغ مىگوید، یا خویى - طبق معمول - تقیه نموده است!!.
تیجانى در (ص ۹۰) مىگوید: «آنگاه از این تربتى که بر آن سجده مىکنند و آن را «تربت حسینى» مىنامند، (از باقر صدر) پرسیدم، پاسخ داد: قبل از هرچیز باید بدانیم که ما بر خاک سجده مىکنیم و هرگز براى خاک سجده نمىکنیم»..
به نظر مىرسد که آقاى صدر خود را به نادانى زده است! زیرا مسأله بالاتر از آن است! اگر چنین است، چرا تربت حسینى این همه مورد تعظیم و تقدیس واقع مىشود؛ چنانچه «موسى موسوى» مىگوید: «بسیارى از کسانى که بر خاک سجده مىبرند، آن را متبرّک مىدانند و چه بسا کمى از خاک کربلا را براى شفا مىخورند!! و سپس از این خاک، مُهرهایى با اشکال مختلف درست کرده و در جیبهایشان حمل مىکنند یا به هنگام سفرهایشان با خود مىبرند و خلاصه کارهاى بسیار مقدسانه و تعظیمانه با آن مىکنند... و من نمىدانم که این بدعت، چه موقع وارد شیعه شده است؛ زیرا نه رسول خدا ص و نه امام على و نه ائمه بعد از او هیچ کدام بر چیزى که اسمش خاک کربلاست، سجده نکردهاند» [۵۳].
شیعیان حتّى معتقدند که تربت حسین، هر بیمارى را شفا مىبخشد همانگونه که مشرکان جاهلى این ویژگى را براى سنگهاى خود قائل بودند و همان رفتار را در سفر و حضر با آنها انجام مىدادند [۵۴].
از روایتهایشان در مورد خاک حسین است که به امام جعفر صادقس نسبت مىدهند که گفته است: «خاک قبر حسین، شفاى هر دردى است و هرگاه از آن خوردى، بگو: بسماللّه وباللّه، اللّهم اجعله رزقا واسعا وعلما نافعا وشفاء كل داء» [۵۵].
یا به امام محمّد باقر نسبت مىدهند که گفته است: «خاک قبر حسین، شفاى هر درد و بیمارى و آرامش هر ترسى است، آنگاه که شخص از آن برگیرد» [۵۶].
روایات زیاد دیگرى در این مورد آوردهاند؛ چنانچه شیخ مجلسى، باب کاملى را در کتابش «بحارالأنوار» به تربت حسین اختصاص دادهاست!.
تیجانى در (ص ۹۱) سؤال دیگرى درباره گریه بر حسینبن على ب و عزادارى و نوحهخوانى برایش، از باقر صدر مىپرسد و حدیثى را مبنى بر تحریم نوحهخوانى مىآورد، که آقاى صدر نخست حدیث گریه بر مردگان را - که مىگوید: رجعت به جاهلیت است - بدون شک درست مىداند، امّا بر عزاى حسین منطبق نمىداند و چند سطر پایینتر، همین سخن خود را فوراً فراموش مىکند و طى سخنانش، نوحهخوانى براى عبدالناصر مصرى را هم با حدیث قابل انطباق نمىداند و خودکشى و انتحار برایش را نه گناه، بلکه حتّى اشتباه هم نمىداند! چنانکه مىگوید: «هفته گذشته، گزارشى رسمى از حکومت مصر به مناسبت مرگ جمال عبدالناصر خواندم که در آن گزارش آمده بود: بیش از هشتاد حادثه خودکشى به این مناسبت شده است که آنها با مجرّد شنیدن خبر، خودشان را کشتهاند، گروهى از بالاى ساختمان خود را به پایین پرت کرده و گروهى خود را جلوى قطار انداختهاند وو...!! و امّا مجروحان و زخمیها بسیارند. من این مثالها را ذکر مىکنم که متوجّه شوید، احساسات اگر بر افراد طغیان کند و فائق آید، کار به اینجا مىرسد که اینان با اینکه حتماً مسلمان هستند براى خاطر جمال عبدالناصر که تازه با مرگ طبیعى هم مرده است، خودشان را مىکشند. بنابراین، نمىشود بر اهلسنّت حکم کرد که در این موارد حتماً اشتباه و گناه کردهاند و آنها هم حق ندارند بر برادران شیعه خود حکم کنند که اینها در گریه بر سیدالشهداء گناه مىکنند؛ چراکه اینها مصیبت امام حسین را با جان و دل دیدند و...». (ص ۹۱)
سخن فوق نه تنها یک فتوا، بلکه یک شوخى بیمزهاى است! زیرا هیچ انسان عاقلى نمىگوید: خودکشى گناه نیست، و اسلام آن را از گناهان کبیره مىداند، ولى آقاى صدر مىگوید: «کسى نمىتواند بگوید کسانى که به خاطر مرگ جمال عبدالناصر خودکشى کردهاند، مرتکب گناه و یا اشتباه شدهاند»... و در ادامه مىگوید: «وانگهى خود حضرت رسول بر فرزندش حسین گریه کرد و جبرئیل از گریه آن حضرت، گریه کرد»!(ص ۹۱) آیا انسان عالم چنین سخنى مىگوید؟! معلوم است که انسان عاقل و اهلعلم - و به قول تیجانى «اهلالذکر»!! - این چنین استدلال نمىکند.
این حدیث که مىفرماید: «از ما نیست کسى که به صورت خود بزند یا جامه پاره کند یا به جاهلیت دعوت نماید» هیچ استثنایى را قائل نشده و بر مصیبت هرکس قابل انطباق است.. ما این استدلال مُضحک صدر را با قرآن، و نهجالبلاغه و سخنان خود أئمه تطبیق مىدهیم تا روشن شود که انسان در برابر مصیبتها - و به خصوص بزرگترین مصایب - چه باید بکند:
- خداوند در قرآن کریم مىفرماید:
﴿وَبَشِّرِ لصَّٰبِرِينَ ١٥٥ ٱلَّذِينَ إِذَآ أَصَٰبَتۡهُم مُّصِيبَةٞ قَالُوٓاْ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ ١٥٦ أُوْلَٰٓئِكَ عَلَيۡهِمۡ صَلَوَٰتٞ مِّن رَّبِّهِمۡ وَرَحۡمَةٞۖ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُهۡتَدُونَ ١٥٧﴾ [البقرة: ١٥٥-١٥٧].
«و به صابرانى مژده بده که به هنگامى که بلا و مصیبتى بدیشان مىرسد، مىگویند: ما از آنِ خداییم و به سوى او بازمىگردیم. آنان کسانى هستند که الطاف و رحمت و مغفرت خدایشان شامل حالشان مىگردد و مسلّماً آنان همان هدایتیافتگان هستند».
مىبینید که خداوند - متعال - ما را به هنگام برخورد با هر مصیبتى - بدون استثناء - به صبر و خویشتندارى دعوت مىکند.
- «إبن بابویه» به سند معتبرى از امام محمّد باقر روایت کرده است که رسول خداص در هنگام وفات خود به فاطمه ل فرمود:
«اى فاطمه! چون من بمیرم روى خود را براى من مخراش و گیسوى خود را پریشان مکن، و واویلا مگو و بر من نوحه مخوان و نوحهگران را دعوت مکن» [۵۷].
- عن أبى عبدالله قال: قال رسول اللهص: «ضرب المسلم يده على فخذه عند المصيبة إحباط لأجره» [۵۸]. «جعفر صادق از پیامبر ص نقل مىکند که در وقت مصیبت، دست زدن بر زانو اجر و ثواب مسلمان را تباه مىکند».
- امام جعفر صادق در پاسخ به این پرسش که «جزع چیست؟» چنین مىفرماید: «شدیدترین جزع با شرر و فغان و به صداى بلند واویلاکردن و سینه و صورت خود را زدن و موهاى پیشانى را کندن است، و هر کس که مجلس ماتم را برگزار نماید، به تحقیق او صبر را ترک کرده و خلاف روش آن رفتار نموده است»، و به دنبال آن روایت شده است: «صبر و مصیبت، هر دو به سوى مؤمن سبقت مىبرند. مصیبت در حالى به وى مىرسد که او شکیباست و همانا جزع و مصیبت به سوى کافر سبقت مىبرند، پس مصیبت در حالى به وى مىرسد که وى بسیار جزعکننده است» [۵۹].
- راستى کدام مصیبت از تمام مصیبتها بزرگتر است و به هنگام مصیبت بزرگ چه باید کرد؟ بهتر است جواب این سؤال را از امام جعفر صادق بشنویم. آن بزرگوار، مصیبت وفات پیامبر ص را از تمام مصایب بزرگتر دانسته و به هنگام مصیبت به صبر و خویشتندارى توصیه و سفارش فرموده است. چنانچه «شیخ طوسى» و دیگران به سند معتبر از او روایت کردهاند که فرمود: «چون مصیبتى به تو رسید، به یاد بیاور مصیبت رسول خدا ص را که به مردم هرگز چنین مصیبتى نرسیده و نخواهد رسید» [۶۰].
و اینک ببینیم علىس در برابر بزرگترین مصیبت (رحلت پیامبر) چگونه رفتار کرده است:
- علىس در هنگام غسل پیامبر ص با غم و اندوه مىفرماید: «ولولا أنك أمرت بالصبر ونهيت عن الجزع لأنفدنا عليك ماء الشئون» [۶۱].
«و اگر به صبر و شکیبایى امر نمىکردى و نهى از ناله و فغان و زدن، نفرموده بودى، به تحقیق (در فراق تو) سرچشمههاى اشک چشم را (با گریه) خشک مىکردیم!».
- و این هم آخرین وصیت خود حسینس به خواهرش زینب: حسینس قبل از آغاز جنگ به خواهرش مىفرماید: «اى خواهرم! تو را به حقّ خود سوگند مىدهم که بر مصیبت و مفارقت من صبر کن و هر گاه کشته شوم، هرگز روى خود را براى من مخراش و موهاى خود را از پریشان و پراکنده مساز و از بیخ مکن و گریبانت را پاره مکن؛ زیرا تو دختر فاطمه هستى. همانطورى که او به هنگام مصیبت جدّم - علیه الصلاة و السلام - صبر نمود، تو نیز در وقت مصیبت من صبر پیشه کن» [۶۲].
با وجود آن همه دلایل قطعى و مدارک معتبر شیعه، به هیچوجه نمىتوان سینهزنى و زنجیرزنى و مجلس ماتم و عزادارى و نوحهخوانى را بدعت و حرام ندانست. در ایام جاهلیت نخستین، مردم به هنگام برخورد با مصایب، به نوحهخوانى مىپرداختند و گریبانشان را پاره مىکردند. بر سر و سینه خود مىزدند. گِل بر سر مىزدند و مىریختند و صورت خود را مىخراشیدند و موهاى خود را مىکندند و... امّا اسلام این رویه را ناپسند و حرام دانسته و در مقابل دستور داده شده که مسلمان، صبر و خویشتندارى پیشه کند.
حال، آقاى صدر اگر بر خلاف قرآن و سنّت و سخنان ائمّه به تأیید نوحهخوانى و سر و سینه زدن و... به هنگام برخورد با مصایب اکتفا مىکرد، مىگفتیم: دلش هواى جاهلیت کرده است! ولى وقتى که از انتحار و خودکشى دفاع و آن را تأیید نموده، دیگر نمىدانیم به او چه بگوییم!!.
تیجانى در (ص ۹۲) باز هم از صدر مىپرسد: «چرا شیعیان قبر اولیاء و امامان خود را مزین به طلا و نقره مىکنند و این در اسلام حرام است؟»، که آقاى صدر چنین پاسخ مىدهد: «این امر منحصر به شیعه نیست و هیچ حرمتى در آن نمىباشد؛ زیرا مساجد اهلسنّت نیز در عراق و چه در مصر یا ترکیه یا کشورهاى اسلامى مزین به طلا و نقرهاند».
آقاى صدر بدون دلیل و بىجهت از طرف اهلسنّت به عدم حُرمت تزیین قبور فتوا داده است! و البته همین گفتارش دلیلى قوى بر عدم آگاهىاش از کتب فقهى اهلسنّت و شیعه است؛ زیرا دلایل قطعى در کتب اهلسنّت وجود دارد که حرامبودن تزیین قبور و ساختن گنبد و ضریح و بارگاه را اثبات مىنماید؛ هرچند در فصل «توسّل» به تفصیل [۶۳] بحث کردهایم، امّا در اینجا، تنها براى نمونه به مدارک زیر اشاره مىکنیم:
- از جابر چنین روایت شده است: «قَالَ: نَهَى رسولُ اللهص أن يُجَصَّصَ القَبْرُ، وأنْ يُقْعَدَ عَلَيْهِ ، وَأنْ يُبْنَى عَلَيْهِ» [۶۴].
«از جابرس روایت شده که: پیامبر ص از گچکارى و تزیین قبور، و نشستن بر آن و ساختن بنا و بارگاه بر روى آن نهى فرموده است».
- رسول خدا ص، علىس را مأمور ویرانساختن بناى روى قبور نمود. چنانچه مىخوانیم: «عَنْ أَبِى الْهَيَّاجِ الأَسَدِىِّ قَالَ قَالَ لِى عَلِىُّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ أَلاَّ أَبْعَثُكَ عَلَى مَا بَعَثَنِى عَلَيْهِ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنْ لاَ تَدَعَ تِمْثَالاً إِلاَّ طَمَسْتَهُ وَلاَ قَبْرًا مُشْرِفًا إِلاَّ سَوَّيْتَهُ» [۶۵].
«على بن أبىطالبس به من فرمود: آیا تو را براى کارى نفرستم که رسول خدا ص مرا بدان کار فرستاد؟! و آن اینکه هیچ تمثال و مجسّمهاى را ترک نکنم مگر اینکه آن را محو و نابود سازم، و هیچ قبر بلند و مشرفى را وانگذارم مگر اینکه آن را با خاک یکسان نمایم».
- رسول خدا ص مىفرماید: «لا تَجْعَلُوا بُيُوتَكم قُبورا، ولا تَجْعَلوا قَبْرِي عِيدا، وصَلُّوا عَلَيَّ ، فَإِنَّ صَلاتَكُم تَبْلُغُني حَيثُ كُنْتُم» [۶۶].
«خانههایتان را قبرستان نکنید، و محلّ زیارت و رفتوآمد قرار ندهید، و بر من درود و صلوات بفرستید، همانا درود و صلواتتان هر جا که باشید، به من مىرسد!».
- امام نووى؛ در حاشیه ارشاد سارى مىگوید: «شافعى در کتاب الأمّ مىگوید: ائمه را در مکه دیدم که به نابودکردن آنچه روى قبور ساخته بودند، دستور دادند و شافعى سخن پیامبر ص که مىفرماید: «ولا قبرا مشرفا...» این ویرانکردن را تأیید مىکند» [۶۷].
این سخن امام نووى؛ است که از فقهاى بزرگ شافعى مىباشد.
- إبنحجر هیثمى؛ صاحب «تحفة المحتاج» نیز - که بعد از امام نووى؛ از بزرگترین فقهاى شافعى است - در مورد هدم و نابودکردن گنبد و بارگاه روى قبور چنین مىگوید: «اقدام به نابودى بنا و ضریح و نیز قبه و بارگاههاى روى قبور واجب است؛ زیرا آنها از مسجد «ضرار» ضررشان بیشتر است. به دلیل اینکه گنبد و بارگاه بر نافرمانى رسول خداص بنا شدهاند؛ چون رسول خداص از آنها نهى فرمود و به ویرانکردن بناى قبور امر فرموده است. پس، از بینبردن قندیل و چراغ روى قبور واجب است...» [۶۸].
تا اینجا معلوم شد که آقاى صدر واقعاً بدون دلیل تزیین و بناى روى قبور را از طرف اهل سنّت جایز مىداند.
اکنون مدارکى از کتب معتبر شیعه امامیه را نیز درباره حرامبودن بناى روى قبور ارائه مىدهیم تا اثبات شود که سخن آقاى صدر با ادلّه شیعه نیز به هیچوجه موافقت ندارد:
- «شیخ طوسى» و «شیخ حرّ عاملى» - هر دو - روایت کردهاند: «نهى رسول الله ص أن يجصص القبور» [۶۹].
«رسول خدا ص نهى فرمود که قبرها را گچکارى و تزئین کنند».
- از امام جعفر صادقس نیز چنین نقل شده است: «نهى رسول الله ص أن يصلى على القبر أو يقعد عليه أو يبنى عليه» [۷۰].
«پیامبر ص از اینکه بر قبرى نماز بگزارند، یا بر آن بنشینند و یا بر آن بنا و ضریح بسازند، نهى فرموده است».
- از موسىبنجعفر / نیز روایتى آمده که چنین است: «سألت أبا الحسن عن البناء على القبر والجلوس عليه هل يصلح؟ قال لا يصلح البناء عليه ولا الجلوس ولا تجصيصه ولا تطيينه» [۷۱].
«برادر موسىبنجعفر مىگوید: از أبالحسن در مورد بناى بر قبور و نشستن بر روى آن پرسیدم که آیا این درست و سزاوار است؟ فرمود: خیر! سزاوار و صحیح نیست. بناء و ضریح بر قبور و نشستن بر آن و گچکارى و گلکارى و تزیین آن درست نیست».
- امام صادقس نیز به نقل از جراح مدائنى فرموده است: «لا تبنوا على القبور ولا تصوروا سقوف البيوت فإن رسول الله ص كره ذلك» [۷۲].
«بر قبور، ضریح و بنا نسازید و سقف خانهها را از مجسّمه و تصویر پر نکنید؛ چرا که رسول خدا ص این کارها را ناپسند شمرد».
- و امّا خود علىس نیز مىگوید: «بعثنى رسول الله ص إلى المدينة فى هدم القبور وكسر الصور» [۷۳].
«رسول خدا ص مرا به شهر براى خراب کردن مقبرهها و شکستن مجسّمهها و بتها فرستاد».
- «أبویعلى» نیز از علىبنحسینس روایت کرده است که او مردى را دید در کنار قبر پیامبر ص براى رفع مشکلاتش دعا مىکرد. نزد او رفت و او را از این کار نهى نمود و گفت: آیا حاضر هستى سخنى را که پدرم از جدّم، و او هم از رسول خدا ص شنیده است، بشنوى؟ پیامبرص چنین فرمود: «لا تَتَّخِذُوا قَبْرِي عِيدًا، وَلا بُيُوتَكُمْ قُبُورًا، فَإِنَّ تَسْلِيمَكُمْ يَبْلُغُنِي أَيْنَمَا كُنْتُم» [۷۴].
«قبرم را محلّ رفتوآمد قرار ندهید، و خانههایتان را قبرستان نکنید. پس بر من سلام و درود بفرستید. سلام شما هر کجا که باشید، به من مىرسد».
ملاحظه مىشود که بر طبق مدارک معتبر و موثّق اهلسنّت و خود شیعه، رسول خدا ص بناى بر قبور را از این نظر مستثنى ننموده و مرقد خود او و امامان و اولیاء نیز در زمان ایشان ساخته نشده، بلکه سالها پس از وفاتشان - و بر خلاف تعالیمشان! - توسّط دیگران ساخته و پرداخته گردیده و گنبد و ضریح و بارگاه بر آنها نهاده شدهاند! به گونهاى که انگار در تزیین آنها به رقابت و چشم و همچشمى پرداختهاند!.
خلاصه، سخنان آقاى صدر به دو دلیل کلّى کاملاً باطل است: اوّلاً وجود قبرهاى مزین و بناشده در جایى، دلیل عدم حرمت آن در جاهاى دیگر نیست!.
ثانیاً تزیین قبور و ایجاد گنبد و بارگاه طبق مدارک معتبر شیعه و سنّى، باطل و حرام است.. ضمناً مشخّص مىشود که یا سخنان تیجانى افسانه و دروغ است، و یا آقاى صدر بدون آگاهى از منابع شیعه و سنّى سخن گفته است، و شاید علماى قم با آقاى صدر دشمنى داشتهاند که سخنان گزافى را به نام او در چنین سطح وسیعى پخش کرده و مىکنند!.
تیجانى در (ص ۹۲) مجدّداً مىپرسد: «دست بر قبر کشیدن و توسّل به صالحین و تبرّکجستن به آنان، شرک به خداست! نظر شما چیست؟ سید محمّد باقر صدر پاسخ داد: ... اینکه اولیاء و ائمه را دعا مىکنند، به این خاطر است که وسیلهاى نزد خدا باشند، و این هرگز شرک نیست».
ما جواب این سؤال و گفتههاى صدر را در فصلى جداگانه - فصل «توسّل» - به تفصیل مورد نقد و بررسى قرار دادهایم و لذا در اینجا به آن نمىپردازیم.. فقط این را باید گفت که یا واقعاً تیجانى افسانهسرایى کرده و یا آقاى صدر، بدون آگاهى و تحقیق از منابع شیعهو سنّى سخن گفته است!.. در هر صورت، کتاب تیجانى فاقد ارزش است و بایستى براى علماى قم تأسّف خورد که چنین کتابى را با چنان قلمى در دفاع از عقاید خود، چاپ و منتشر کردهاند!.
تیجانى در (ص ۹۹) مىگوید: «علماى ما هرگز فتوایى نمىدهند و سخنى نمىگویند، مگر اینکه قبلاً نظر حکومت را تأمین کنند؛ چراکه مزدبگیر دولتاند، و دولت هم هرکه را خواست نصب مىکند یا عزل مىنماید».
آرى!.. این را راست گفته است؛ زیرا علماى صوفیه! سخن نمىگویند مگر براى ارضاى حکومتهایشان، و اگر تیجانى قصدش علماى اهلسنّت است، به راستى که دروغ گفته و تهمت زده است.. داستان امام زهرى با هشامبن عبدالملک، داستان امام مالک و أبوحنیفه با أبىجعفر منصور، داستان شافعى با هارونالرشید، داستان احمدبنحنبل با معتصم، داستان إبنتیمیه با ناصر قلاوون و... تا مىرسد به داستان سیدقطب با جمال عبدالناصر... براى همه مشهورند.. اینان علماى ما هستند که در برابر حکومتهاى وقت مقاومت کردند و هیچ نفاق و تقیهاى از خود نشان ندادند. نفاق و تقیه در برابر حکومتها و قدرتمندان، تنها از معتقدات شیعه است که حتّى علماى شیعه با خود شیعه هم به کار گرفته و مىبرند.. در مورد «تقیه» نیز در این کتاب شرح دادهایم.
تیجانى در (ص ۱۱۹) مىگوید: به پایتخت رفتم و در آنجا «صحیح بخارى»، «صحیح مسلم»، «مسند امام احمد»، «صحیح ترمذى»، «موطّأ امام مالک» و دیگر کتابهاى مشهور را خریدم و...».
برمىگردیم به ادّعاى تیجانى در (ص ۴۱) که علماى الأزهر از علم او شگفتزده شده و از او دعوت به عمل آوردهاند تا در الأزهر تدریس کند، امّا در اینجا پس از شیعهشدن و بازگشتش به تونس، چقدر ناشیانه مىگوید: براى خرید کتابهاى اهلسنّت به پایتخت رفتم تا «حادثه پنجشنبه» - قصّه قلم و دوات - را از لابلاى آنها پیدا کنم! او که خود ادّعا مىکند، مالکىمذهب بوده، حتّى موطأ امام مالک را هم نداشته است! و گذشته از آن، هر مسلمانى که یک بار هم سیره پیامبر ص را خوانده باشد، قصّه قلم و دوات را شنیده است! به هر حال تمام اینها، دروغها و تناقضها و پریشانگوییهاى تیجانى را اثبات مىکند!..
این عالم بلندمرتبه!! - به قول خودش - حتّى اسامى کتابهاى اهلسنّت را نیز به اشتباه نوشته است! در (ص ۱۲۳) مىگوید: «لذا در گذشته بحث درباره آنها و روش زندگىشان (یعنى زندگى صحابه) به تفصیل کردهاند و در این زمینه کتابهایى مانند «أسدالغابة فى تمييز الصحابة» و «الإصابة فى معرفة الصحابة» و «میزان الإعتدال» و دیگر کتابهایى که از نظر اهلسنّت و جماعت، بیوگرافى اصحاب را مورد نقد و بررسى قرار مىدهند، مورد نگارش و تألیف قرار دادند».
در اینجا به تیجانى - این عالم جاهل! - مىگوییم: تمام کتابهایى که نام بردهاى، اشتباه کردهاى! زیرا اسم الغابة، «أُسد الغابة فى معرفة الصحابة» است! و اسم الإصابة، «الإصابة فى تمييز الصحابة» مىباشد! و امّا «میزان الإعتدال»، امام ذهبى، خود در مقدّمهاش مىگوید: «ما در این کتاب، تنها از ضعف راویانشان بحث کردهایم» [۷۵] و حتّى نام یک صحابى را هم نیاورده که زندگىاش را نقد و بررسى کرده باشد، پس چگونه مىتوان کتابى باشد که به نقد و بررسى زندگى اصحاب پرداخته باشد!.
در (ص ۱۵۲) مىگوید: «علىرغم اینکه شکایتکنندگان زیادى، شکایت از معاویه نزد عمر مىبرند، او (یعنى عمر) حتّى یکبار هم براى اعتراض به کارهاى معاویه، او را ملامت و سرزنش نکرد».
این نیز دروغ است! چنانچه در تاریخ مىخوانیم: وقتى که شکایت مردم از عثمانس بالا گرفت، علیس نزد عثمانس رفت و گفت: «به درخواست مردم توجّه کن! آنها فرماندارانى را که انتخاب کردهاى، قبول ندارند».. عثمانس پرسید: «کدام یک را»؟ علیس گفت: «بیشتر گلایهها متوجّه معاویه است».. عثمانس گفت: «ولى من او را بر شما نگماشتهام، بلکه عمر او را گماشته است»! على فرمود: «تو را به خدا قسم مىدهم! مگر نمىدانى که معاویه از «یرفأ» غلام عمر، بیشتر از او مىترسید»؟! عثمانس گفت: چرا مىدانم» [۷۶].
و دیگر سخنان علیس در مدح عمرس که در منابع شیعه از جمله نهجالبلاغه ثبت شده و ما در فصل «مناقب خلفاء» آوردهایم.
در (ص ۱۵۵) مىگوید: «اگر کسى سؤالى از آیه قرآنى از عمر مىپرسید، آنقدر او را مىزد که بدنش پُر از خون مىشد»!.
این نیز از جمله دروغهاى آشکارى است که تیجانى خود - شخصاً - به هم بافته و چشمبسته - بدون استفاده از سند و مدرکى! - داستانسرایى کرده است!.
یا در (ص ۱۶۴ و ۱۶۵) ادّعا مىکند که مالکبننویرة و پیروانش در حجةالوداع با على در روز غدیر خم بیعت کردهاند!.
این نیز از اکاذیب تیجانى است! و عجیبتر اینکه تیجانى دائماً تلاش مىکند که جنگ مسلمانان در زمان أبوبکر با مانعین زکات را - که از مرتدّین محسوب مىشوند - بىارزش قلمداد نماید و سپس این دروغها را سر هم کرده و از مالکبننویره و پیروانش دفاع مىکند! و در جاهاى زیادى از کتابش، مطالبى را در همین مورد آورده که أبوبکر با مرتدین جنگ نکرد، بلکه با منکرین زکات جنگید و آنها هم مرتد نبودند و أبوبکر و یارانش - که على هم جزو آنان بوده و در تمام جنگهاى مرتدین و مانعین زکات با أبوبکر و سایر مسلمان همراه بوده است - بىخود با آنها جنگیدند و آنها را بیگناه کشتند!! (ص ۲۵۵تا۲۵۸).. تفصیل آن در فصل «مناقب خلفاء» آمده است.
در (ص ۲۳۸) مىگوید: «حال اگر از فضایل بگذریم و به سیئات و بدیها روى آوریم، یک گناه یا سیئه را از علىبنابیطالب در کتابهاى دو گروه نمىیابیم در صورتى که براى دیگران بدیها و تبهکاریهاى زیادى در کتابهاى اهلسنّت مانند «صحاح» و کتابهاى سیره و تاریخ سراغ داریم».
شاید تیجانى - این عالم بزرگ!! - این انصافش را زمانى که شاگردىِ کودکان ۱۶-۱۳ ساله شیعه در نجف را مىکرد، از آنها گرفته باشد! چه خوب بود که یک دورهاى را هم نزد کودکان ۱۶-۱۳ ساله سنّى مىگذراند تا کاملاً منصفانه مىشد و به خوبى از این کودکان - به قول خودش - علم مىآموخت!!.
علیس نزد اهلسنّت از بزرگان صحابه، از خلفاى راشدین و از ائمه هدى است، ولى از معصومین نیست.. همچون تمامى صحابه دیگر، هم حسنات داشته و هم اشتباه.. چنانچه خود علیس اعتراف مىکند:
«فإنى لستُ فى نفسى أن أخطىء ولا آمن ذلك من فعلى» [۷۷].
«من خودم را بالاتر از آن نمىدانم که خطا نکنم و کارم نیز از خطا در امان نیست»!!.
و برخلاف سخن تیجانى، هم در کتب سنّى و هم در کتب شیعه، روایتهاى زیادى وجود دارد که اشتباهات علی س و عدم معصومیتش را نشان مىدهد.. و ناچارم برخلاف میل باطنىام، چند نمونه از آنها را عنوان کنم تا دروغ تیجانى را نشان دهم.. البته آن دسته روایتهایى که در این بابت در کتب اهلسنّت موجود هستند، نمىتوان با روایتهاى شیعه مقارنه نمود؛ زیرا در روایتهاى شیعه - که در این مورد فراوان هم هستند - به على - و همسر و فرزندانش - به طور شرمآور، اسائه ادب و هتک حرمت شده است!.
و امّا بعضى از روایتهایى که در مآخذ اهلسنّت آمدهاند:
ایراد إبنعبّاس به على ب در مسأله سوزاندن مرتدّین؛ چنانچه «بخارى» و «ترمذى» و «أبوداود» آوردهاند: «على گروهى از مرتدّین را سوزاند. این خبر به إبنعباس رسید، وى گفت: من هم آنان را مىکشتم؛ زیرا رسول خدا فرمود: هرکس دینش را تغییر داد و مرتدّ شد، بکشید!.. ولى من آنها را نمىسوزاندم؛ زیرا رسول خداص فرمود: با عذاب خدا، کسى را مجازات نکنید!.. این سخن به على رسید و فرمود: إبنعبّاس راست مىگوید»! [۷۸] خود علی س روایت مىکند: «رسول خدا ص شبى بر من و فاطمه وارد شد و در زد و فرمود: مگر نماز شب نمىخوانید؟ گفتم: اى رسول خدا! ما در دست خداییم، هر گاه بخواهد ما را بیدار کند، بیدار مىشویم! همین که این حرف را زدم، پیامبر ص برگشت و روى برگردانید و رفت، و در حالى که به ران خود مىزد، از او شنیدم که مىگفت: «وكان الإنسان أكثر شىء جدلا» [۷۹].
از براءبن عازب س نیز روایت شده است: «زمانى که رسول خدا ص با اهل حدیبیه صلح کرد، علىبن أبىطالب س بینشان قراردادى بدین صورت نوشت: محمّد رسول خدا. مشرکان گفتند: ننویس رسول خدا! اگر ما او را رسول مىدانستیم، با شما نمىجنگیدیم! پیامبر ص به علی س فرمود: آن را پاک کن! على گفت: من، آن کسى نخواهم بود که آن را پاک مىکند! پس خود پیامبر ص آن را پاک کرد» [۸۰]. این روایت را کتب شیعه نیز آوردهاند [۸۱]. باز هم از علی س روایت شده که نزد پیامبر ص آمد و به او گفت: أبوطالب مُرد! پیامبر ص فرمود: برو و خاکش کن!.. على گفت: امّا او مشرک بود که مُرد! پیامبر ص فرمود: برو و خاکش کن!» [۸۲].
حال اگر چنین رفتارى از عمر و أبوبکر یا دیگر صحابه سر مىزد، تیجانى و شیعیان مىگفتند: چگونه امر رسول خدا ص را اجرا نمىکنند؟ مگر نمىدانند که او رسول خدا است؟ و...؟!.
على و عباس ب بر عمر س - که خلیفه بود - وارد شدند و عباس گفت: اى امیرالمؤمنین! بین من و این - که بر سرِ فدک دعوا داشتند - قضاوت کن! پس على به عبّاس ناسزا گفت و...! [۸۳].
یا همان روایت مسوربن مخرمة که حاکى است: «علی س از دختر أبوجهل خواستگارى نمود و فاطمه از این کار ناراحت شد و نزد پیامبر ص از على شکایت کرد و پیامبر ص علی س را از این کار منع فرمود».. این روایت در کتب شیعه نیز آمده است [۸۴].. شرح این روایت، در فصل «مناقب خلفاء» آمده است.. [۸۵].
امّا مآخذ شیعه! که به راستى از ذکر اینگونه روایات از خدا طلب آمرزش مىخواهم؛ چرا که از بس باطل و پوچ و شرمآور هستند!!.
از على روایت شده که مىگوید: «با پیامبر ص در سفر بودم و هیچ خادمى غیر از من نداشت و تنها یک لحاف هم داشت. عایشه نیز با او بود. پیامبر ص بین من و عایشه مىخوابید.. لحافى غیر از آن بر روى ما نبود. زمانى که براى نماز شب برخاست، با دست خود لحاف را از وسط، بین من و عایشه پایین کشید تا جایى که لحاف به زیراندازى که زیر ما بود رسید»!! [۸۶].
ببینید چگونه به رسول خدا ص و على و عایشه توهین مىکنند! و شرمآورتر از آن، از على روایت کردهاند: «پیامبر ص صبح زود بر من و فاطمه وارد شد در حالى که ما با هم مشغول بودیم! گفت: سلامعلیکم! ولى ما ساکت ماندیم و شرم کردیم و از جایمان تکان نخوردیم! باز هم گفت: سلامعلیکم! ولى ما همچنان ساکت ماندیم»!! چگونه [۸۷] ممکن است از جواب سلام به پیامبر ص - آن هم دو بار - خوددارى کنند؟!.
باز هم از على روایت کردهاند که: «من نزد پیامبر ص رفتم و أبوبکر و عمر نیز آنجا بودند. پس من بین پیامبر و عایشه نشستم! تا جایى که عایشه گفت: جایى غیر از رانِ من پیدا نکردى؟! [۸۸].
روایت شده که: «حسنبن على ÷ بر جدّش رسول خدا ص وارد شد، و رازى را براى او بازگو کرد که در آن هنگام چهره پیامبر ص دگرگون شد، سپس برخاست و به منزل فاطمه رفت... سپس على آمد و پیامبر ص او را با دستش گرفت و تکانش داد و به او گفت: اى أباالحسن! مواظب باش که دیگر فاطمه را خشمگین نسازى! زیرا ملائکه با غضب فاطمه، غضبناک مىشوند و با رضایتش، راضى مىشوند!» [۸۹].
از علی س روایت شده: «من، جنبى از خدا، و کلمه و قلب او و بابى از او هستم، پس سجدهکنان داخل این باب شوید، خطاهاى شما را مىبخشم و بر نیکوکاران زیاد مىکنم و به وسیله من و با دست من، قیامت برپا مىشود و من اوّل و آخر و ظاهر و باطن هستم!» [۹۰].
به راستى پس براى خدا چه مانده است؟! شک نیست که این کلام کفر صریح است و علی س از آن، پاک و بیزار است!.
از جعفر صادق س روایت کردهاند که: «زمانى که على نماز ظهر را تمام کرد، توجّهاش به جمجمهاى جلب شد، پس با آن سخن گفت.. و با آن جمجمه مشغول شد، تا جایى که خورشید غروب کرد! على با سه حرف از انجیل با خورشید سخن گفت؛ زیرا عربها سخنانش را نمىفهمند! خورشید گفت: نه! برنمىگردم! و لذا پنهان شد.. پس على از خدا خواست تا آن را برگرداند و نماز عصرش را بخواند.. خداوند هفتادهزار فرشته همراه با هفتادهزار زنجیر فولادى فرستاد تا در گردن خورشید قرار دادند و آن را بر روى صورتش کشیدند تا جایى که با نور سفید و صافى برگشت!» [۹۱].
شکى نیست که این گونه روایات، جعلى و خرافى هستند، ولى در کتابهاى معتمد شیعه فراوان یافت مىشوند!.
باز هم از امام صادق روایت کردهاند: «زن بدکارهاى در برابر امیرالمؤمنین على که بر روى منبر سخن مىگفت، ایستاد و گفت: این (على) قاتل عزیزانم است! پس على به آن نگاه کرد و گفت: اى زباندراز! اى گستاخ! اى فحّاش بددهن! اى زن مردنما! اى کسى که همچون زنان دیگر حیض نمىشوى! اى کسى که بر فرجش، چیز دراز و آشکارى است!» [۹۲].
به راستى اگر درباره عمر س چنین مىنوشتند، تیجانىها قیامت بهپا مىکردند!!.
باز هم از امام صادق روایت کردهاند: «على در بین یارانش بود که مردى نزد او آمد و گفت: اى امیرالمؤمنین! من با غلامى لواط کردهام، مرا پاک گردانید! پس على او را دو بار رد کرد و بار سوم به او فرمود: اى فلانى! همانا رسول خدا ص در چنین مواردى، سه حکم صادر فرموده، پس بین یکى از آنها را انتخاب کن: گردنزدن با شمشیر، یا پرتکردن از کوه، و یا سوزاندن با آتش.. سپس ایستاد در حالى که گریه مىکرد و در گودالى که امیرالمؤمنین برایش کنده بود، نشست و آتش را دید که در اطرافش زبانه مىکشید! پس امیرالمؤمنین گریه کرد و به او گفت: اى فلانى! همانا خداوند توبهات را پذیرفت! پس برخیز و دیگر چنین کارى را تکرار نکن!» [۹۳].
آیا این تعطیل یکى از حدود الهى نیست؟! اگر تیجانى چنین کارى را از عمر س در کتب اهلسنّت مىیافت، چه مىگفت؟!.
از امام صادق روایت شده که: «زنى که متعلّق به یک انصارى و معشوقهاش بود، نزد عمر آورده شد که سفیده تخممرغ بر روى لباسش و بین رانهایش ریخته شده بود، پس على بلند شد و بین رانهایش را نگاه کرد و او را متّهم نمود!» [۹۴].
چطور ممکن است این کار از علی س سر زده باشد؟! آیا شیعیان در فقه خود، این کار را مىکنند؟! و از تیجانى مىپرسیم: کیست که اشتباهات و سیئات على را نوشتهاند؟! کتب شیعه یا اهلسنّت؟!.
اینگونه روایات - توهینآمیز - بسیارند و ما به همین مقدار بسنده مىکنیم..
یا از اشتباهات دیگر على - طبق روایاتشان - ازدواج پس از وفات فاطمة، پس از گذشت تنها نه روز! [۹۵] یا اختلافش با فاطمه، به خاطر خواستگارى على از دختر أبوجهل [۹۶]، همچنین بر سرِ اینکه على با جاریهاى که برادرش جعفر به او اهداء کرده بود، در حجرهاش خلوت کرده و او آن دو را با هم دیده بود! [۹۷] یا اختلافش با پسرش حسن س در جنگ صفین و یا در مسأله شلاقزدن ولیدبنعقبه، یا اختلافش با حسن به خاطر اینکه به على مىگفت: چرا مرکز خلافت را به کوفه مىبرى؟! [۹۸] و... را مىتوان نام برد.
و یا روایتهاى دیگرى که شیعیان به گونههاى مختلف تعبیر کردهاند؛ مثلاً به نکاح درآوردن دخترش أمکلثوم با عمر! ترک امر خدا و پیامبر و چشمپوشى از خلافت! ندادن فدک به فرزندانش، زمانى که به خلافت رسید و..
پس - همانگونه که مىبینیم - تیجانى کاملاً بدون مدرک سخن مىگوید!.
در (ص ۲۳۹) مىگوید: «هرگز بیعت درستى در تاریخ اسلام از عهد خلفا تا عهد کمال آتاتورک که خلافت اسلامى را از بین برد، صورت نگرفته است، به این معنى که اجماع مسلمین در آن باشد و هیچ زور و قدرتى در آن وجود نداشته و امرى ناگهانى و غیرمترقّبه هم نباشد؛ جز در مورد امیرالمؤمنین علىبنابیطالب».
چه دروغ آشکارى! زیرا أبوبکر - با اجماع مسلمانان - به خلافت رسید و هیچ کس از بیعت با او خوددارى نکرد و هیچ منازعهاى هم رخ نداد و خلافت عمر و عثمان نیز به همان ترتیب.. امّا خلافت على، اهل شام به سرکردگى معاویه از بیعت با او خوددارى کردند و به مرحله جنگ و خونریزى و حتّى شهادت علی س هم کشیده شد!.. هرچند این موضوع را در فصلهاى «امامت و خلافت» و فصل آخر، به طور مفصّل مورد بحث قرار دادهایم، ولى در اینجا براى احتجاج با این سخن تیجانى به این سخن علی س بسنده مىکنیم که پس از اینکه مسلمانان مدینه و مکه و... با او بیعت کردند و شام به سرکردگى معاویه از بیعتش سرباز زد، در خلال نامهاى به معاویه، بیعت مردم با خلفاى پیشینش را، بیعتى کاملاً صحیح و الگو مىداند. چنانچه مىخوانیم:
«إنه بايعنى القوم الذين بايعوا أبابكر وعمر وعثمان على ما بايعوهم عليه، فليس للشاهد أن يختار ولا للغائب أن يرد، وإنما الشورى للمهاجرين والأنصار فإن اجتمعوا على رجل وسموه إماما كان ذلك لله رضى فإن خرج عن أمرهم خارج بطعن أو بدعة ردوه إلى ما خرج منه فإن أبى قاتلوه على اتباعه غير سبيل المؤمنين...» [۹۹].
«همانا کسانى با من بیعت کردند که با أبوبکر و عمر و عثمان نیز بر سر همان شرایط بیعت کرده بودند. پس کسى که شاهد (بیعت) بوده، نباید دیگرى را (براى خلافت) اختیار کند، و کسى که غایب بوده، حق ندارد رأى ایشان (بزرگان اصحاب شورا) را نپذیرد و جز این هم نیست که شوراى تعیینکننده امام و خلیفه، حقّ مهاجرین و انصار است. بنابراین اگر بر مردى اتّفاق کرده و او را امام نامیدند، این کار موجب رضاى خدا مىگردد. پس کسى که به سبب طعن و بدعت از امر ایشان بیرون رفت، او را برمىگردانند و اگر از بازگشت خوددارى کرد، با او مىجنگند که غیر راه دیگر مؤمنان را پیروى کرده است...».
* * *
[۹] عنوان کتابهاى دیگرش نیز به همین صورت، منافقانه و زننده است؛ مثلاً «همراه با راستگویان»، یعنى تنها شیعیان راستگویانند و مسلمانان دیگر، دروغگو!.. «از آگاهان بپرسید»، یعنى تنها شیعیان آگاه هستند و بقیه جاهلند!.. «اهلسنّت واقعى»، یعنى شیعیان تنها گروهى هستند که پیرو سنّت پیامبر ص هستند و دیگران که خود را اهل سنّت مىنامند، مدّعیانى دروغیناند!. [۱۰] ما نمىدانیم به چه دلیل تیجانى، نوجوانان و جوانان را «کودک» خوانده است؟! این نشانه مبالغه و گزافهگویى اوست!. [۱۱] در فقرات و فصلهاى بعدى آوردهایم. [۱۲] منظورش روایتى است که رسول خدا ص به عبداللّه بن عبّاسب فرمود: «إِذا سأَلْتَ فَاسألِ الله، وإذا استَعَنْتَ فاستَعِنْ بالله، واعلمْ أَنَّ الأمَّةَ لو اجتمَعَتْ على أَنْ يَنْفَعوكَ بشيءٍ، لم يَنْفَعُوكَ إِلاَّ بشيء قَدْ كَتَبَه الله لَكَ، ولو اجتَمعُوا على أَنْ يَضرُّوكَ بشيء، لم يَضُرُّوكَ إِلاَّ بشيءٍ قَدْ كَتَبَهُ الله عَليكَ». «هر گاه طلب و درخواستى داشتى، از خدا بخواه، و هر گاه یارى و استعانت طلبیدى، از خدا بجوى، و بدان که اگر تمام مردم براى رساندن نفعى به تو جمع شوند، جز نفعى که خدا برایت مقرّر فرموده، نصیبت نخواهد شد، و بدان که اگر تمام مردم براى رساندن زیانى به تو اتّفاق نمایند، جز زیانى که خداوند برایت نوشته است، به تو نخواهد رسید». [۱۳] الغنیة، شیخ عبدالقادر گیلانى، ج۱، بیان عذاب. [۱۴] فتوحالغیب، مقاله ۵۹. [۱۵] در آنجا نیز دروغهایى را به کتاب أحمد أمین نسبت دادهاست. در (ص ۴۵) مىآورد: «به منعم گفتم: براى اینکه شما مسلمان نیستید؛ زیرا علىبنابیطالب را مىپرستید و خوبان و میانهروهاى شما که خدا را مىپرستند، رسالت و پیامبرى حضرت محمّد را قبول ندارند و جبرئیل را ناسزا مىگویند و معتقدند که او به امانت الهى، خیانت ورزید و به جاى اینکه رسالت الهى را به على برساند، به محمّد رساند!».. سپس مىگوید: این معلومات را از کتب تاریخ، مثل فجرالإسلام و ضحىالإسلام و ظهرالإسلام تألیف احمد امین گرفتهام؛ در حالیکه این دروغ آشکار است! چون احمد امین، چنین حرفى را - اصلاً - در هیچ یک از کتابهایش نگفته است، بلکه تنها مطالبى را درباره اباطیلى همچون: «رجعت» و «علم غیب ائمه» و «تحریف قرآن» و «ارتداد اصحاب غیر از سه نفر» آورده است.. (نگاه شود به ضحىالإسلام، ج۳، ص۲۲۰-۲۱۰ و ظهرالإسلام، ج۴، ص۱۱۳). [۱۶] ما مختصرى از آن را در فصل آخر آوردهایم. [۱۷] براى تفصیل آن رجوع شود به «للّه ثمّ للتاریخ»، سید حسین موسوى، ص۹۰ یا «البدایة والنهایة»، إبنکثیر، ج۱۳، ص۲۸۳-۲۱۷-۲۱۳. [۱۸] الخمینیة وریثة الحرکات الحاقدة و الأفکار الفاسدة، تألیف ولید الأعظمى، ص۷۳. [۱۹] الإعتداءات الباطنیة على المقدسات الإسلامیة، کامل سلامة، ص۱۶۰ [۲۰] بروتوکولات آیات قم، عبداللّه غفارى، ص۶۳. [۲۱] الحکومة الإسلامیة، تألیف آیتاللّه خمینى، ص۱۴۲.. خمینى اقدامات آنها را بزرگترین خدمت به دین اسلام مىداند!. [۲۲] نگاه شود به «رسالةالإیمان»، احقاقى حائرى، ص۳۲۳ [۲۳] و بالاخره توسّط یکى از همین ایرانیان هم به شهادت رسید.. أبولؤلؤ فیروز مجوسى بود که او را در نماز ترور کرد.. ایرانیان برایش، قبرى خیالى در باغ فین کاشان - از شهرهاى ایران - به عنوان «مرقد باباشجاعالدّین» - لقبى است که به أبولؤلؤ، به خاطر قتل عمر دادهاند - درست کردهاند و بر دیوارهاى آن نوشتهاند: «مرگ بر أبوبکر! مرگ بر عمر! مرگ بر عثمان!» و زیارتگاهى شده که همه روزه از طرف ایرانیان زیارت و طواف مىشود و نذورات و صدقات خود را در ضریح آن مىاندازند و حتّى وزارت ارشاد ایران، توسعه و تجدید بناى آن را به عهده گرفته و منظره آن را بر تمبرهایى هم جهت ارسال نامههاى پستى چاپ کرده است!! (نگاه شود به «کشف الأسرار وتبرئةالأئمة الأطهار»، سید حسین موسوى، ص۸۸.. [۲۴] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۴۵، ص۳۲۹- عمدةالطالب فى أنساب أبىطالب، إبنعنبة، فصل، ص۱۹۲، تحت عنوان «عقب الحسین»- اصول کافى، کلینى، ج۱، ص۴۶۷- ناسخ التواریخ، میرزامحمّدتقى سپهر، ج۱۰، ص۳و۴. [۲۵] بعضى از مجتهدان شیعه از جمله آیتاللّه خمینى، متعه با دختران چهارپنج ساله و حتّى شیرخوارگان را نیز مباح مىدانند!! چنانکه در کتابش آورده است: «لا بأس بالتمتع بالرضیعة ضماً و تفخیذاً - أى یضع ذَکرَه بین فخذیها - و تقبیلاً». (نگاه شود به کتابش تحریرالوسیلة، ج۲، ص۲۴۱، مسأله شماره ۱۲). [۲۶] رجال الکشى، ص۲۱. [۲۷] بحارالأنوار، ج۴۱، ص۱۴. [۲۸] کشف الشبهات، محمّدبنعبدالوهّاب، فصل دهم، ص۱۱۱. [۲۹] سنن أبوداود و إبنماجه. [۳۰] تفسیر البیان، آیتاللّه خویى، ص۲۲۲. [۳۱] نقل از کشف الأسرار وتبرئة الأئمة الأطهار، سید حسین موسوى، ص۸۰.. [۳۲] أوایل المقالات، ص۹۸. [۳۳] مرآة الأنوار، مقدّمه دوم، ص۳۶. [۳۴] مقدّمه البرهان فى تقسیر القرآن، بحرانى، فصل۴، ص۴۹. [۳۵] مشارق الشموس الدریة، ص۱۲۶. [۳۶] فصل الخطاب فى اثبات تحریف الکتاب، ص۲۷. [۳۷] الأنوار النعمانیة، ج۲، ص۳۵۷. [۳۸] عیون أخبار الرضا، ج۱، ص۲۷۵. [۳۹] الفصول الـمهمة، حرّ عاملى، ص۲۲۵. [۴۰] همان مأخذ. [۴۱] نگاه شود به «الفصول الـمهمة»، ص۳۲۶-۳۲۵. [۴۲] الفصول الـمهمة، ص۳۲۶. [۴۳] منهاجالنجاة، ص۴۸. [۴۴] الأنوار النعمانیة، جزائرى، ج۲، ص۲۷۸، باب نور في حقیقة «دین الإمامیة» والعلة التي من أجلها یجب الأخذ بخلاف ما تقوله العامة.. ببینید این عالم شیعه، حتّى «مذهب شیعه» را «دین شیعه» مىداند! و این جز اینکه «شیعه»، دینى جداى اسلام است، هیچ معنى دیگرى را نمىرساند!!. [۴۵] همان، ص۲۰۷-۲۰۶. [۴۶] روضةالکافی، شیخ کلینى، ج۸، ۱۳۵. [۴۷] وسائل الشیعه، شیخ حر عاملى، ج۱۸، ص۴۶۳ - بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۲۷، ص۲۳۱. [۴۸] کشف الأسرار وتبرئة الأئمة الأطهار، ص۸۹. [۴۹] الحکومةالإسلامیة، خمینى، ص۱۴۲ [۵۰] الأنوار النعمانیة، ج۳، ۳۰۸ [۵۱] تنقیح المقال، ممقانى، ج۱، ص۲۰۸ [۵۲] نقل از «کشف الأسرار و تبرئة الأئمة الأطهار»، ص۸۶. [۵۳] الشیعة والتصحیح، موسوى، ص۱۱۵. [۵۴] به کتاب «توسّل»، از خود مؤلّف رجوع شود. [۵۵] بحارالأنوار، ج۹۸، ص۱۲۹. [۵۶] همان، ص۱۳۱. [۵۷] جلاء العیون مجلسى، ج۱، ص ۹۲، چاپ تهران. [۵۸] اصول کافى، ج۱، ص ۲۲۴. [۵۹] اصول کافى، ج۱، کتاب الجنائز، ص ۲۲۳ و ۲۲۲، چاپ تهران. [۶۰] جلاء العیون مجلسى، ج۱، ص ۹۵. [۶۱] نهج البلاغه، شرح فیض الإسلام، جزء ۴، کلام ۲۲۶. [۶۲] جلاء العیون شیخ مجلسى، باب قضایاى کربلا، ص ۲۸۲. همچنین تاریخ یعقوبى، ص ۲۹. [۶۳] در این مورد مىتوانید به فصل «تعظیم قبور صالحان» از کتاب «توسّل» تألیف دیگر مؤلّف رجوع کنید. [۶۴] صحیح مسلم. [۶۵] صحیح مسلم. [۶۶] سنن أبىداود. [۶۷] شرح مسلم، امام نووى، ج۴، ص ۳۰۱ تا ۳۰۴. [۶۸] الزواجر عن اقترف الکبائر، إبن حجر هیثمى، جلد اوّل، ص ۱۲۱. [۶۹] «تهذیب» شیخ طوسى و «وسائل الشیعة» شیخ حرّ عاملى. [۷۰] «من لا یحضره الفقیه»، شیخ صدوق (إبن بابویه)، باب مناهى پیامبر، همچنین «تهذیب» شیخ طوسى و «وسائل الشیعة»، شیخ حرّ عاملى. [۷۱] «وسائل الشیعة»، شیخ حرّ عاملى، باب ۴۴ از أبواب دفن. «تهذیب» شیخ طوسى نیز این روایت را آورده است. [۷۲] «تهذیب» شیخ طوسى و «وسائل الشیعة» شیخ حرّ عاملى. [۷۳] «وسائل الشیعة»، شیخ حرّ عاملى، چاپ سنگى قدیم، جلد اوّل، صفحه ۲۰۹. [۷۴] «سنن سعید بن منصور» و همچنین «مختار»، أبوعبداللّه حافظ مقدّسى این روایت را از زینالعابدینس به نقل از پدرش و جدّش على س آورده است. [۷۵] میزان الإعتدال، ص۲. [۷۶] الطبرى، ج۳، ص۳۹۴- إبنالاثیر، ج۳، ص۷۶- البدایة والنهایة، ج۷، ص۱۶۹-۱۶۸- إبنخلدون، ج۲، ص۱۴۳. [۷۷] نهجالبلاغة، شرح فیضالإسلام، کلام ۲۱۶- در اصول کافى چنین آمده است: «فإنى لستُ آمن أن أخطىء»؛ «همانا من از خطاکردن، در امان نیستم!». (نقل از أعیان الشیعة، محسن أمین، ج۱، ص۱۳۶، چاپ بیروت) [۷۸] التاج الجامع للأصول فى أحادیث الرسول، ج۳، ص۷۸. [۷۹] فتح البارى، شرح صحیح بخارى، کتاب التهجّد، باب تحریض النبى على قیام اللیل، حدیث شماره ۱۱۲۷. [۸۰] فتحالبارى، شرح صحیح بخارى، کتاب الصلح، باب کیف یکتب هذا ما صالح فلان، حدیث شماره ۲۶۹۸ [۸۱] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۳۸، ص۳۲۸. [۸۲] مسند امام احمد، ج۱، ص۹۷. [۸۳] فتحالبارى، شرح صحیح بخارى، کتاب المغازى، باب حدیث بنىنضیر، حدیث شماره ۴۰۳۳. [۸۴] صحیح بخارى، ج۵، ص۲۸- صحیح مسلم، کتاب فضائل الصحابة، شماره ۹۶-۹۳. [۸۵] علل الشرایع، إبنبابویه، ص۱۸۶-۱۸۵، چاپ نجف - شیخ مجلسى نیز در کتابش جلاءالعیون آورده است. [۸۶] بحارالأنوار، ج۴۰، ص۲. [۸۷] بحارالأنوار، ج۴۳، ص۸۲. [۸۸] البرهان فى تفسیر القرآن، بحرانى، ج۴، ص۲۲۵ - همچنین کتاب «سلیمبن قیس هلالى»، ص۱۷۹. [۸۹] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۴۳، ص۴۲. [۹۰] همان، ج۳۹، ص۳۴۸. [۹۱] بحارالأنوار، ج۴۱، ص۱۶۶. [۹۲] بحارالأنوار، ج۴۱، ص۲۹۳. [۹۳] کافى، ج۷، ص۲۰۱. [۹۴] بحارالأنوار، ج۴، ص۳۰۳. [۹۵] بحارالأنوار، ج۴۲، ص۹۲. [۹۶] علل الشرایع، إبنبابویه، ص۱۸۶-۱۸۵. [۹۷] بحارالأنوار، ج۳۹، ص۲۰۷، باب کیفیة معاشرتها مع على - علل الشرایع، إبنبابویه، ص۱۶۳، چاپ نجف. [۹۸] أمالى، شیخ طوسى، ج۲، ص۳۲ و بحارالأنوار، ج۳۲، ص۱۰۴-۱۰۳. [۹۹] نهجالبلاغه، فیض الإسلام، جزء۵، نامه ۶. وقعةالصفین، نصربن مزاحم، ص۲۹.
نوبت مىرسد به دروغهاى تیجانى در به کارگیرى و استناد به منابع و مآخذ اهلسنّت و سهلانگارىاش در روایت احادیث و گزارشهاى تاریخى.. تیجانى بسیارى از موضوعات کتابش را از منابع و کتابهاى اهلسنّت آورده است و براى به کرسىنشاندن گفتههایش از آنها بهره برده است.
ما مىدانیم که در کتابهاى تاریخ اسلام، روایتهاى نادرستى وجود دارد که خود مورّخان نیز به آن اقرار کردهاند؛ مثلاً طبرى در مقدّمه تاریخش مىگوید: «من آنچه را از افراد مورد اعتمادم شنیدهام، ثبت و ضبط کردهام و شاید مطالب نادرست هم در آن باشد».. یعنى آنها، اخبار را به عنوان امانت ثبت و حفظ مىکردند و بنابراین، مطالب و گزارشهاى ساختگى نیز در کتبشان وجود داشته است.
درباره احادیث هم همینطور.. یعنى در کتب «حدیث» هم احادیث نادرست و دروغین، بسیارند.. هم در کتب شیعه و هم در کتب اهلسنّت.. چنانچه «عبدالرحمنبن جوزى» در کتاب «صیدالخاطر» از قول «امام احمدبن حنبل» آورده است: «اگر من احادیث مسندم را مورد تحقیق و بررسى قرار مىدادم، جز اندکى باقى نمىماند!».
سخن امام احمد، بیانگر همان دوره ضبط و ثبت و حفظ و امانت است؛ نه تحقیق و بررسى و نقد و سنجشِ صحّت و سقم آن.. حال، اگر کسى به این نکته توجّه نداشته باشد، و کتابهاى تاریخ و حدیث را - با قطعىدانستن آن - مطالعه نماید، به بیراهه مىرود!.
یکى از ایرادهاى اساسى کتاب تیجانى همین است که او به این مطلب مهم، ابداً توجّهى نداشته و به نوشتن آن اقدام نموده است و - آگاهانه و ناآگاهانه - بسیارى از احادیث ساختگى را که محقّقان و محدّثان اسلامى مردود اعلام کردهاند، جمع کرده و درباره آن قلمفرسایى نموده است.. کارى که ملحدین و مستشرقین مىکنند.
ملحدین و مغرضین، علاوه بر این کار نادرست، از تحریف و دستکارى و قیچىکردن مطالب و اخبار تاریخى هم دریغ نمىکنند؛ مثلاً:
۱- مسایلى را عنوان مىکنند که اصلاً در هیچ کتاب تاریخى پیدا نمىشود!.
۲- گاهى تحلیل و برداشت نادرست خود را با تاریخ درهم مىآمیزند!.
۳- گاهى هم تاریخ را به طور ناقص نقل مىکنند تا به مقصود پلیدشان برسند!.
۴- و از همه مسخرهتر این که به آیاتى هم استناد مىکنند که انسان واقعاً از حماقت این نابکاران، خندهاش مىگیرد! [۱۰۰].
متأسّفانه تیجانى هم درست همین کار را کرده و از همان راهى رفته که آنها رفتهاند!.. و این در حالى است که خود در (ص ۱۲۰) مىگوید: «و با خود پیمان بستم، حال که در این بحث طولانى و دشوار وارد مىشوم، احادیث صحیحى که مورد اتّفاق شیعه و سنّى است، مدرک قطعى قرار دهم و احادیثى که یک فرقه منهاى دیگر فرق، اعتماد کرده، بگذارم».
یا در (ص ۱۲۷) مىگوید: «پس من به هیچ چیز اعتماد نمىکنم جز در مواردى که همه بر آن اتّفاقنظر دارند، خصوصاً در تفسیر قرآن و احادیث صحیح از سنّت نبوى».
یا در (ص ۲۲۳) مىگوید: «من از آغاز بحث، بر خود لازم دانستم که استناد نکنم جز به مطالبى که مورد اعتماد هر دو گروه است و آنچه را که یک گروه سواى گروه دیگر معتقد است، کنار گذارم».
یا در (ص ۲۳۹) مىگوید: «و من همچون گذشته، مورد استناد قرار نمىدهم جز روایتهایى که هر دو گروه بر آن اجماع و اتّفاقنظر دارند».
امّا آیا چنین چیزى را از او مىبینیم؟! آیا به عهدش وفا کرده است؟! مسلّماً خیر! هم به احادیث جعلى و دروغین استناد کرده و هم احادیث و روایات را ناقص آورده و هم با تحلیل و برداشت نادرست، مقصودش را بیان کرده و هم در ذکر منابع و عنوان کتب، دروغ گفته است! رسول خدا مىفرماید: «نشان منافق سه چیز است: هرگاه سخن بگوید، دروغ مىگوید و هرگاه وعدهاى دهد، خلاف آن عمل مىکند و هرگاه امانتى بدو سپرده شود، در آن خیانت مىکند!» [۱۰۱]. و چه راست گفت، پیامبر ص آنجا که فرمود: «إِذَا لَمْ تَسْتَحِ فَاصْنَعْ مَا شِئْتَ» [۱۰۲]. «هرگاه شرم نکردى، هرچه که بخواهى انجام ده!».
به چند نمونه از این تصرّفات نابجاى تیجانى - یعنى دروغها و خیانتهایش در گزارش روایت و تاریخ - توجّه مىکنیم:
تیجانى در (ص ۴۳) مىگوید: «و مگر خداوند در حدیث قدسى نمىفرماید: بندهام، اطاعتم کن، تو را مانند خودم قرار مىدهم که به هرچه بگویى «کن»، انجام پذیرد».
این حدیث قدسى - آن گونه که تیجانى ادّعا مىکند - در هیچ یک از کتب حدیث وجود ندارد و این، از یاوهسرایى و کفرگویىهاى صوفیه مىباشد که تیجانى بر اساس آن ساخته و پرداخته شده است!.
در (ص ۱۰۱) مىگوید: «و رسول خدا فرمود: «إبحث عن دينك حتى يقال عنك مجنون» آن قدر در جستجوى دینت بگرد تا جایى که تو را دیوانه بخوانند» و به صحیح بخارى نسبت داده است!.
این نیز دروغ است! زیرا نه بخارى و نه دیگران چنین حدیثى را روایت نکردهاند و در هیچ کتب اهلسنّت هم یافت نمىشود.. مثل اینکه آقاى مُهرى - مترجم کتاب - نیز به این مسأله پى برده که زیرنویس تیجانى را ترجمه نکرده و از ذکر آن خوددارى کرده است! صرفنظر از اینکه، متن حدیث را هم به غلط ترجمه کرده است!!.
گمان مىرود این حدیث هم از طریق صوفیه درست شده باشد؛ کسانى که مىگویند: اکثر بهشتیان، دیوانگان هستند! و لذا همگى راههاى جذبه و از خودبیخود شدن را تجربه مىکنند!!.
تیجانى در (ص ۱۲۶) مىگوید: «و محبّت و مودّتشان (یعنى اهلبیت) را بر هر مسلمانى در مقابل پاداش رسالت محمّدى واجب دانسته است» و به این آیه استناد کرده است: ﴿قُل لَّآ أَسَۡٔلُكُمۡ عَلَيۡهِ أَجۡرًا إِلَّا ٱلۡمَوَدَّةَ فِي ٱلۡقُرۡبَىٰ﴾ [الشوری: ۲۳].
در اینجا، منظور از ﴿ٱلۡقُرۡبَىٰ﴾ به هیچ وجه «خویشان و اهلبیت» پیامبر ص نیست، بلکه مصدر است و به معنى «قرابت و نزدیکى» و منظورش «قرب الهى» است یا حدّاکثر به همان معنى است که در روایت إبنعباس آمده، یعنى «دوستى در قرابت بین پیامبر ص و مسلمانان» و این زمانى بود که گروهى از مسلمانان خواستند در مقابل دعوت پیامبر ص، کارهایى را براى او - از قبیل محافظت و پاداش - انجام دهند که پیامبر ص فرمود: من هیچ چیزى از شما نمىخواهم، تنها این که در قرابت و دوستى با من پایدار بمانید! [۱۰۳].
علىبن حسین س - ملقّب به زینالعابدین - نیز، آنگاه که درباره اصحاب پیامبر ص سخن مىگوید و برایشان دعا مىکند، به همین موضوع یعنى «قرابت و دوستى مسلمانان با شخص پیامبر» چنین اشاره مىکند:
«فاذكرهم منك بمغفرة ورضوان اللّهم وأصحاب محمّد خاصة، الذين أحسنوا الصحابة، والذين أبلوا البلاء الحسن فى نصره، وكانفوه وأسرعوا إلى وفادته، وسابقوا إلى دعوته، واستجابوا له حيث أسمعهم حجة رسالته، وفارقوا الأزواج و...» [۱۰۴].
«پس آنها را با مغفرت و رضوان خود، یاد کن! پروردگارا! عموم اصحاب محمّد را مشمول رحمت خویش فرما! مخصوصاً آنان که حقّ مصاحبت و همراهى او را به خوبى اداء کردند و در یارىاش، به بلاهاى بسیار مبتلا گشتند و آزمایش نیکو پس دادند و از او حمایت و جانبدارى کردند و صمیمانه به سوى ندا و پیامش شتافتند و به قبول دعوتش، از دیگران سبقت گرفتند و چون دلیل و حجّت رسالتش را به گوش آنان رسانید، استجابت کردند و در راه آشکارساختن سخن پیامبر و اعلاى کلمه خدا، از همسران و فرزندان خود جدا شدند و براى تثبیت نبوّتش، با پدران و پسران خود جنگیدند. کسانى که تمام پیوندهایشان را رها کردند و (به مدینه) هجرت کردند و هرگونه قرابت و نزدیکى را غیر از قرابت پیامبر، نفى کردند...».
چطور ممکن است، پیامبر ص غایت و هدف نهایى از رسالت خود را، دوستى و مودّت در نزدیکانش بداند؟! یعنى اینکه بگوید: من برانگیخته شدهام تا مردم را به دوستى در نزدیکانم دعوت کنم! آیا امکان دارد پیامبر ص در مقابل رسالت خویش، چیزى از مردم بخواهد که سایر پیامبران ‡ نخواستهاند؟! در حالیکه همگى گفتهاند: «ما چیزى از شما نمىخواهیم؛ زیرا اجر ما با خداست»؟! چنانچه در آیات زیادى تأکید شده است:
﴿قُلۡ مَا سَأَلۡتُكُم مِّنۡ أَجۡرٖ فَهُوَ لَكُمۡۖ إِنۡ أَجۡرِيَ إِلَّا عَلَى ٱللَّهِ﴾ [سبأ: ٤٧].
«بگو: هر اجرى که (در قبال دعوت و رسالتم) از شما خواسته باشم، براى خودتان؛ زیرا اجر و پاداشم بر خداست و بس».
﴿قُلۡ مَآ أَسَۡٔلُكُمۡ عَلَيۡهِ مِنۡ أَجۡرٍ إِلَّا مَن شَآءَ أَن يَتَّخِذَ إِلَىٰ رَبِّهِۦ سَبِيلٗا ٥٧﴾ [الفرقان: ٥٧].
«بگو: من در برابر ابلاغ این دین، هیچگونه پاداشى از شما نمىخواهم، تنها پاداش من این است که کسى - اگر خواست - راه به سوى پروردگارش در پیش گیرد».
این آیه که در سوره شورا مىباشد، مکى است و بنا به اعتقاد شیعه و سنّى در مکه بر پیامبر ص نازل گشته است، و همگى مىدانیم که على با فاطمه ب در مدینه، بعد از غزوه بدر ازدواج کرده و حسن س در سال سوم هجرى و حسین س در سال چهارم به دنیا آمدهاند.. این آیه سالهاى متعدّدى قبل از ازدواج على و فاطمه ب و قبل از وجود حسن و حسینب در مکه نازل شده، پس چگونه ممکن است پیامبرص چیزى از مردم بخواهد که هنوز اتّفاق نیفتاده و وجودى برایش محقّق نشده است؛ یعنى مردم را نسبت به کسانى که هنوز خلق نشدهاند، امر کند تا بدانان مودّت داشته باشند؟!.
همچنین خداوند مىفرماید: ﴿إِلَّا ٱلۡمَوَدَّةَ فِي ٱلۡقُرۡبَىٰ﴾ مگر دوستى و علاقه به نزدیکى و قرابت» و نفرموده: «إلا المودة لذوى القربى» «مگر دوستى و علاقه به نزدیکان».. در حالیکه در تمام مواضع قرآن در توصیه به حقوق خویشان و نزدیکان پیامبر ص و سایر انسانها، با لفظ «ذوى القربى» یاد شده، نه «فى القربى»؛ چنانچه مىفرماید:
﴿فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُۥ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡيَتَٰمَىٰ﴾ [الأنفال: ٤١].
«پس یکپنجم آن (اموال غنایم) متعلّق به خدا و پیامبر و خویشان پیامبر و یتیمان است».
﴿فَلِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡيَتَٰمَىٰ﴾ [الحشر: ٧].
«... پس براى خدا و پیامبر و نزدیکان و یتیمان است».
﴿فََٔاتِ ذَا ٱلۡقُرۡبَىٰ حَقَّهُۥ وَٱلۡمِسۡكِينَ﴾ [الروم: ٣٨].
«و حق خویشاوندان و بینوایان را بده».
﴿وَبِٱلۡوَٰلِدَيۡنِ إِحۡسَانٗا وَذِي ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡيَتَٰمَىٰ﴾ [البقرة: ٨٣].
«و نسبت به پدر و مادر و نزدیکان و یتیمان نیکى کنید».
اگر چنانچه ادّعاى تیجانى صحیح مىبود و پیامبر ص دوستى نزدیکان و خویشان خود را مىخواست، نزدیکانش که فقط على و فاطمه و فرزندانش نبودند، بلکه عمویش عبّاس و فرزندانش، عقیل و فرزندانش، جعفر و فرزندانش، پسرعمّهاش زبیر و همسرانش... - رضى اللّه عنهم أجمعین - نیز بودند! حتّى أبوطالب و أبولهب را نیز شامل مىشود؛ زیرا هیچ استثنایى قائل نشده است! و اگر تنها دوستى على و فاطمه و فرزندانش را مىخواست، بایستى قیدى ذکر مىشد، تا بین سایر نزدیکانش تمیز داده شود!.
شکى نیست که محبّت اهلبیت پیامبر ص - اعماز همسران و آلعلى و آلعباس و آلعقیل و آلجعفر - امرى واجب است، امّا وجوب آن، از این آیه ثابت نمىشود! [۱۰۵].
تیجانى در (ص ۱۲۸ تا ۱۳۳) ماجراى «اصحاب و صلح حدیبیه» را آورده و گفته که عمر مخالف قطعنامه بود! و - همچون همیشه - به رسم و روش ملحدین و مغرضین، این داستان را نیز ناقص و درهمریخته نقل مىکند که ما در فصل «مناقب خلفاء» مورد نقد و بررسى قرار دادهایم.
در (ص ۱۳۳) ماجراى «اصحاب و مصیبت روز پنجشنبه» را آورده و روایت دروغین قلم و دوات را متذکر شده که پیامبر ص در اواخر عمر شریفش، مىخواسته نامهاى را به نفع على بنویسد و لذا قلم و دواتى خواست که عمر مانع نوشتن این وصیت شد و او را به هذیانگویى متّهم کرد و پیامبر ص هم ناراحت شد و همگى را از منزل خود بیرون کرد!..
ما این روایت دروغین را به تفصیل در فصل «مناقب خلفاء» نقد و بررسى کردهایم.
در (ص ۱۴۰) هم از ماجراى «اصحاب در سپاه اسامه» گفته و بعضى از روایات ساختگى را متذکر شده که أبوبکر و عمر س از فرماندهى اسامه بنزید س ناراحت بودند و حاضر نشدند تحت فرماندهى جوانى ۱۸ ساله، انجام وظیفه نمایند و لذا مورد لعنت و نفرین رسولخداص قرار گرفتند! در حالى که چنین نبود.. ما تفصیل این ماجرا را نیز در فصل «مناقب خلقاء» آوردهایم.
در (ص ۱۹۰) نیز روایت دروغین آتشزدن خانه فاطمه و مجبورکردن على براى بیعت با أبوبکر و سیلىخوردن فاطمه از عمر و... را آورده که این نیز در فصل «مناقب خلفاء» مورد نقد و بررسى قرار گرفته است.
در (ص ۱۷۷) چنین مىگوید: «پیامبر ص فرمود: هرکه على را دشنام دهد، مرا دشنام داده، و هرکه مرا دشنام دهد، خدا را دشنام داده و هرکه خدا را دشنام دهد، خداوند او را با صورت به آتش جهنّم خواهد انداخت».
این حدیث نیز دروغ است که بر پیامبر ص بستهاند! هرچند حاکم آن را در مستدرکش آورده است، ولى نزد اهلسنّت صحیح و ثابت نیست.. اگرچه قسمتى از محتواى حدیث درست است و نباید به هیچ یک از اصحاب پیامبر ص توهین نمود، امّا از لحاظ روایتى ساقط است؛ زیرا از طریق أبوإسحاق سبیعى و محمّدبنسعد عوفى و أبوعبداللّه جدلى روایت شده است که اوّلى به تدلیس و عنعنه [۱۰۶] مشهور است و دومى هم کسى است که خطیب و ذهبى و دارقطنى او را ضعیف و پُراشکال دانستهاند و سومى هم به بدعتگزار و شیعهبودن مشهور است!.
تیجانى در (ص ۱۸۰ و ۱۸۱) مطالبى را با عنوان «گواهى شیخین علیه خودشان» آورده و نمونههایى از سخنانشان را آورده از جمله اینکه درباره عمرس مىگوید: «تاریخ سخن دیگرى را از او به ثبت رسانده است: «اى کاش گوسفندى بودم که هرگاه بخواهند مرا فربه کنند تا پس از فربهشدن و زیارت دوستانش، مرا مىکشتند و قسمتى از گوشتم را کباب کرده و قسمتى را خشک مىکردند و سپس مرا مىخوردند و چون مدفوع خارج مىشدم و بشر نبودم».. و نیز درباره أبوبکر مىگوید: «اى کاش مادرم مرا نمىزایید! اى کاش کاهى در لاى خشتى بودم...».
گذشته از این که کسى ثابت نکرده که این سخنان از زبان عمر و أبوبکر ب بیرون آمدهاند، اگر چنانچه ثابت هم بوده، مگر چه چیزى را مىخواهد ثابت کند؟! تیجانى ادّعا مىکند: «پس چرا أبوبکر و عمر آرزو مىکنند که اى کاش از بشر نبودند» (ص ۱۸۳).
مگر مریم (علیها السلام) نیز نفرمود: ﴿يَٰلَيۡتَنِي مِتُّ قَبۡلَ هَٰذَا وَكُنتُ نَسۡيٗا مَّنسِيّٗا﴾ [مریم: ۲۳]. «اى کاش! قبل از این مىمُردم و چیز بىارزش و فراموششدهاى بودم!».
شیخ مجلسى در کتاب «بحارالأنوار» - که نزد شیعیان بسیار معتمد است - از علی س روایت مىکند: «اى کاش! گرگ درندهاى گوشتم را پارهپاره مىکرد! اى کاش! هرگز از مادرم زاییده نمىشدم و اسم آتش را نمىشنیدم! سپس على دستش را بر سرش زد و بر روى آن گذاشت و گریهکنان گفت: واى بر من! بعد از سفرم چه مىشود! واى بر من از کمى توشه سفر قیامت!» [۱۰۷]. از سلمان فارسىس نیز روایت مىکند که: «اى کاش! براى خانوادهام گوسفندى بودم که از گوشتم مىخوردند و پوستم را تکهتکه مىکردند و هرگز نام آتش را نمىشنیدم!».. یا از أبوذرس نیز نقل مىکند: «اى کاش! مادرم عقیم و نازا بود و هرگز مرا نمىزایید و نام آتش به گوشم نمىخورد!».. از مقداد نیز چنین روایت مىکند: «اى کاش! پرندهاى در جایى بدون سکنه و آب و علف بودم و بر من هیچ حساب و عقابى نبود و هرگز نام آتش را نمىشنیدم!» [۱۰۸].
اگر چنین است، چرا على و دیگر صحابهاى که مورد احترام شیعه هستند، آرزو مىکنند که بشر نبودند؟!.
تیجانى در (ص ۱۸۵) این حدیث جعلى را از پیامبر ص نقل مىکند: «فاطمه پاره تن من است، هر که او را به خشم آورد، به تحقیق مرا به خشم آورده است».
از جمله کارهاى نادرست تیجانى و دیگر نویسندگان شیعه این است که این حدیث ساختگى «فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّي...!». و روایت ساختگى «آزار فاطمه از جانب أبوبکر بر سرِ فدک!» و «اذیت و شکستن پهلویش توسّط عمر در جریان بیعت اجبارى با أبوبکر!» را در کنار هم گذاشته و نتیجه مىگیرند که أبوبکر و عمر ب مورد غضب خدا و رسولش واقع گشتهاند؛ زیرا طبق روایت «إن اللّه يغضب بغضب فاطمة...!». «خداوند با غضب فاطمه، خشمگین و با خوشنودى فاطمه، خوشنود مىشود»!!.
تیجانى، این حدیث را به عنوان حدیث مستقلّى از «صحیح بخارى» آورده است، در حالى که این عبارت، مستقلّ نیست.. جریان چنین است که در صحیح بخارى - و حتّى خود کتب شیعه [۱۰۹] - آمده است: على از دختر أبوجهل، خواستگارى مىکند. وقتى فاطمه - همسرش - این جریان را شنید، خدمت پیامبر ص رفت و گفت: همه مىگویند که تو هرگز براى دخترانت، خشمگین نمىشوى در حالى که این على است که از دختر أبىجهل خواستگارى مىکند!.. «إِنَّ عَلِيًّا خَطَبَ بِنْتَ أَبِى جَهْلٍ ، فَسَمِعَتْ بِذَلِكَ فَاطِمَةُ، فَأَتَتْ رَسُولَ اللَّهِ ص فَقَالَتْ يَزْعُمُ قَوْمُكَ أَنَّكَ لاَ تَغْضَبُ لِبَنَاتِكَ ، هَذَا عَلِىٌّ نَاكِحٌ بِنْتَ أَبِى جَهْلٍ...» [۱۱۰].
پس پیامبر ص در حق فاطمه فرمود: «فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّي...».. آرى! طبق خود روایات شیعه، پیامبر ص این جمله را زمانى فرمود که علی س دختر أبوجهل را - که نامش جویریة بود و اسلام آورده و با پیامبر ص نیز بیعت کرده بود - خواستگارى کرده بود.
بخارى، این عبارت را - جدا از عبارت خواستگارى على و خشم فاطمه - در جاى دیگرى نیز آورده و تیجانى خیال کرده این دو مطلب از هم جدا هستند، در حالى که مىدانیم، در روش محدّثین، تقطیع حدیث و نقل به معنى آن نیز معمول مىباشد و مسلّماً عبارت «فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّي...». در هر دو جا، یک مضمون بوده و بخارى نیز -همواره - در هر دو جا از «مسوربن مخرمة» نقل نموده است!.
و امّا چون اقدام على براى خواستگارى از جویریة، علّت غضب فاطمه شده است، پس شیعیان که حدیث مذکور را نقل مىکنند، باید قبول نمایند که او از شوهرش علی س خشمگین بوده است! هرچند در کتب شیعه - علاوه بر این - روایتهاى زیادى آمده که فاطمه با على س قهر کرده و فاطمه به منزل پدرش رفته و کار به مداخله خود پیامبر ص کشیده شده و آنها را با هم آشتى داده است! که ما بعضى از این روایات را همراه با روایت «فَاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنِّي...». در فصل «مناقب خلفاء» به تفصیل مورد نقد و وبررسى قرار دادهایم..
تیجانى در (ص ۱۸۹ و ۱۹۰) مىگوید: «همچنانکه آیه تطهیر نیز دلالت بر معصومبودن او (یعنى فاطمه) دارد که درباره او و همسرش و دو فرزندش به گواهى عایشه نازل شده است» و در زیرنویس آورده که از صحیح مسلم نقل کرده است!.
این نیز دروغ است! تیجانى خواسته که به خوانندگان بگوید که این آیه - طبق روایت مسلم از عایشه - درباره فاطمه و على و حسن و حسین نازل گشته است، در حالى که کاملاً دروغ است؛ زیرا در حدیث مسلم نیامده که این آیه به طور خصوص درباره آنها نازل گشته است، بلکه آمده که پیامبر ص این آیه را نیز بر آنها مىخواند.. در واقع مضمون حدیث این بوده که پیامبر ص آنها را دعوت مىکرد تا هرگونه پلیدى را از آنها دور سازد و پاک گرداند و به عبارت دیگر: آنها نیز جزو متّقیانى باشند که خداوند پلیدیها را از آنها زدوده و پاکشان گردانیده است.. توضیح این آیه در فصل «عصمت» به تفصیل آمده است.
در (ص ۱۹۱) مىگوید: «درمىیابى که قاتلین عثمان در درجه اوّل، خود اصحاب بودهاند و پیشاپیش آنان امالمؤمنین عایشه بوده است که دستور به قتلش مىداد و با اعلام روابودن ریختن خونش مىگفت: پیر نادان را بکشید که کافر شده است».. و در (ص۱۹۳) مىگوید: «(عایشه) از مکه بازگشته بود که در راه به او خبر دادند عثمان کشته شد، از این خبر خیلى خوشحال و خرسند گشت، ولى هنگامى که فهمید مردم با على بیعت کردهاند، خشمگین شده گفت: آرزو داشتم که آسمان بر زمین فرود آید و آن را بپوشاند پیش از آن که علىبنابیطالب به خلافت برسد».
سبحانک! هذا بهتان عظیم! چه دروغهاى شاخدارى! این دو روایت از طریق «سیف بن عمر التمیمى» روایت شدهاند که به دروغگویى مشهور است؛ مثلاً نسایى در موردش مىگوید: او بسیار دروغگو است! إبنحبان نیز مىگوید: بسیارى از روایتهاى دروغین و جعلى روایت کرده و ثابت گشته که از زنادقه بوده است! [۱۱۱].
در (ص ۱۹۱) مىگوید: «و همچنین مىبینیم طلحه و زبیر و محمّدبنأبىبکر و دیگر مشهورین از اصحاب، او را محاصره کرده، حتّى از آشامیدن آب منعش نمودهاند که مجبور به استعفایش سازند».
این نیز از اوّلین و آخرین دروغهایش نمىباشد! اگر تیجانى راست مىگوید، کجاست سند آن؟! در کدام کتاب اهلسنّت آمده است؟! و دروغ دیگرش اینکه مىگوید: محمّد بنأبىبکر از مشاهیر صحابه بوده، در حالى که در حجةالوداع سه ماه قبل از وفات پیامبر ص به دنیا آمده است! امّا مشهورترین صحابه را مىبینیم که با دو فرزندش تا آخرین دم هم از عثمان دفاع کردند.. آرى! همانگونه که در نهجالبلاغه نیز آمده على و حسن و حسین از او دفاع کردند و حتّى فرزندش حسن و غلامش قنبر نیز در این ماجرا مجروح مىشوند! [۱۱۲].
زمانى که شورشگران آب را از او منع کردند، علی س فرمود: «اى مردم! همانا چنین کارى که با او انجام مىدهید، نه به کار مسلمانان مىماند و نه به کافران! فارسیان و رومیان، اسیر مىگیرند و طعام و آب هم مىدهند. شما را به خدا قسم مىدهم که آب را از این مرد، قطع نکنید! و سپس سه ظرف پر از آب همراه فرزندانش و چند نفر از بنىهاشم برایش فرستاد!» [۱۱۳].
و زمانى که شورشیان به خانهاش ریختند و او را به شهادت رساندند - طبق روایت شیعه - على و طلحه و زبیر و سعد و چند نفر دیگر از مهاجرین و أنصار، خود را رساندند، دیدند که حسن و حسین و چند نفر از بنىامیه بر بالاى سرش ایستادهاند و گریه مىکنند و همسر عثمان نیز فریاد مىزند: عثمان کشته شد! در این موقع، على÷ به فرزندانش فرمود: «چطور گذاشتید که امیرالمؤمنین کشته شود، در حالیکه شما جلوى در بودید! آنگاه حسن و حسین و محمّد پسر طلحه و عبداللّه پسر زبیر را مورد عتاب قرار داد!» [۱۱۴].
در (ص ۱۹۱) چنین ادامه مىدهد: «و تاریخنویسان به ما خبر مىدهند که خود اصحاب بودند که نگذاشتند جسدش در قبرستان مسلمانان دفن شود و او را در «حشّ کوکب» بدون غسل و کفن دفن کردند» و سپس در زیرنویس آورده که از طبرى روایت کرده است!.
طبرى این حکایت جعلى را از طریق «محمّدبنعمر واقدى» و او هم از «عبداللّهبن یزیدالهذلى» روایت کرده است.
و محمّدبنعمر واقدى همان کسى است که امام احمدحنبل او را کذّاب مىداند! و أبوحاتم و نسایى نیز گفتهاند: جاعل حدیث است!.
و عبداللّهبن یزید هذلى هم کسى است که بخارى او را از زنادقه مىداند و نسایى هم دربارهاش گفته: موثّق نیست!.
حال به فرض صحّت این خبر، مگر چه ضررى به عثمان مىرسد که مثلاً در حشّ کوکب بدون غسل و کفن دفن شده باشد؟! مگر علی س زمانى که به شهادت رسید، شبانه دفن نگردید و برایش بیشتر از یک قبر کنده نشد تا خوارج مکانش را پیدا نکنند؟! [۱۱۵]
یا زمانى که حسینبنعلى ب به شهادت رسید، هیچ کس حتّى محلّ دفنش را هم نمىدانست، تا جایى که هماکنون نیز گذشته از عراق، در مصر و سوریه نیز ادّعا مىشود که قبرش در آنجاست! مگر او نیز بدون غسل و کفن دفن نشد؟! آیا این ارزشى از آنها را کم مىکند؟!.. خداوند از همگىشان خشنود باد!.
گذشته از این در منابع شیعه آمده است که علی س همراه با فرزندانش و گروهى از مردم بر عثمان س نماز خواندند [۱۱۶].
امّا نکته اصلى این که تیجانى همواره تلاش مىکند، آن گروه باغى را که بر علیه عثمان شوریدند، «اصحاب» معرّفى کند! همان گروهى که على و فرزندانش حسن و حسین، در مقابلشان - و حمایت از عثمان - ایستادند! همان گروهى که - به قول خودش - از دفنش در بقیع جلوگیرى کردند و مردم را از غسل و کفنش منع کردند! [۱۱۷] گذشته از این، طبرى درتاریخش، در این مورد دو روایت آورده است: اوّلى همان روایت جعلى است که تیجانى ذکر کرده و حاکى از آن است که عثمان س در حشّکوکب دفن شده، و روایت دیگر اینکه در بقیع مدفون شده است! و نمىدانیم که تیجانى بر چه اساس، اوّلى را صحیح دانسته است!.
تیجانى در (ص ۱۹۴) مىگوید: «بلکه آن هنگام که خبر وفات على را به او (یعنى عایشه) دادند، سجده شکر به جاى آورد» و در زیرنویس آن آورده که از طبرى و إبنأثیر و تمام مورّخینى که حوادث سال ۴۰ هجرى را نگاشتهاند، نقل کرده است!.
باز هم دروغ است! این سخن تیجانى از دو جهت دروغ است: یکى اینکه خود این داستان، از اصل و بنیهاش دروغ است و از جهت دیگر، در سندى که در پاورقى آورده نیز دروغ گفته است! این روایت را نه طبرى و إبناثیر، نه ذهبى و مسعودى، نه إبنکثیر و خلیفةبن خیاط، هیچکدام در تاریخشان نیاوردهاند! نمىدانیم آن مورّخینى که این دروغ بزرگ را به آنها نسبت داده، چه کسانى هستند!!.
باز هم در (ص ۱۹۴) مىگوید: «ولى طلحه و زبیر پنجاه نفر را آوردند و پس از اینکه به آنها چیزى دادند، آنان هم براى عایشه قسم خوردند که اینجا «آبحوأب» نیست و بدینسان او مسیر خود را تا بصره ادامه داد، و مورّخان نوشتهاند: «این اوّلین شهادت زورى بود در اسلام» و سپس در پاورقى به تاریخ طبرى و إبنأثیر و دیگرتاریخنویسانى که حوادث سال ۳۶ هجرى را نگاشتهاند، ارجاع دادهاست!.
کجاست آن ادّعاى تیجانى که گفته بود: تنها روایتهایى را مىآورم که نزد هر دو گروه -شیعه و سنّى - ثابت و مقبول باشد؟!.. کجاست آن یاوهسرایى که چنین سخنى را گفته باشد؟!.. کجاست آن مورّخانى که از آنها نام برده است؟!.. نه طبرى و نه هیچ کدام از این مورّخان، چنین خبرى را ذکر نکرده و اگر - فرضاً - ذکر هم کرده باشند، آیا مگر مسند است؟! آیا نزد اهلسنّت - بنا به ادّعاى تیجانى - ثابت و مقبول است؟!.
تیجانى در (ص ۱۹۶) مىگوید: «(عایشه) حتّى نگذاشت که جنازه حسن، سرور جوانان بهشت، کنار جدّش رسول خدا دفن شود و گفت: وارد خانهام نکنید کسى را که دوستش ندارم».
تیجانى نیز همچون سایر نویسندگان شیعه - که از آنان به عاریت گرفته - براى لکهدار کردن اصحاب پیامبر ص از هر وسیله ممکنى استفاده کرده است!.. این روایت نیز از دروغها و تهمتهاى دیگر تیجانى است!.
در (ص ۱۹۹) مىگوید: «چگونه او (یعنى معاویه) را یکى از اصحاب عدول و مورد اطمینان مىشمارند در حالى که به حسنبن على سید جوانان اهل بهشت، زهر داد و او را کشت؟».
ترک عادت، موجب مرض است!.. این نیز دروغ است و ثابت و مسند نیست!.
در (ص ۲۲۶) مىگوید: «پس از اینکه انصار با أبوبکر بیعت کردند، سعد گفت: به خدا قسم با شما بیعت نمىکنم تا اینکه هرچه تیر در ترکش دارم به سوى شما پرتاب نمایم و همراه با خاندان و قبیلهام با شما کارزار کنم. نه! به خدا سوگند اگر جن و انس با شما هماهنگ شوند، با شما بیعت نخواهم کرد تا خدایم را دریابم، و لذا با آنها نماز نمىخواند و در مجالسشان حاضر نمىشد و با آنها رفتوآمد نداشت و...».
این نیز دروغ است! زیرا این روایت از طریق أبىمخنف لوطبنیحیى - که شیعه است - روایت شده است! إبنمعین او را موثّق نمىداند. أبوحاتم او را متروکالحدیث دانسته است. إبنتیمیه او را معروف به دروغگویى دانسته.. إبن حجر او را سازنده و دروغپرداز روایات دانسته.. زبیدى نیز او را شیعه و متروک دانسته است!.
روایتى که اهلسنّت قبول دارند، صحیح است که امام احمد در مسند خود از عفان از أبوعوانه از داودبن عبداللّهالأودى از حمیدبنعبدالرحمن روایت کرده که گفت: رسول خدا ص وفات یافت و أبوبکر در بین مردم بود و بر سرِ او آمد و پرده از رویش کشید و بوسید و گفت: «پدر و مادرم فدایت باد! زنده و مردهات چقدر خوشبو است!».. سپس قصّه سقیفه را آورده تا مىرسد به آنجا که أبوبکر به سعد مىگوید: «... اى سعد! تو خود مىدانى که رسول خدا ص فرمود: اگر مردم همه به یک طرف بروند و انصار به طرف دیگر، من با انصار روانه مىشوم.. اى سعد! تو خود خوب مىدانى که رسول خدا ص فرمود و تو آن موقع نشسته بودى: قریش عهدهدار این امر هستند. نیکوکارترین مردم از بهترینشان تبعیت مىکنند و گناهکارترین مردم از گناهکارترینشان پیروى مىکنند.. سعد گفت: راست گفتى! ما وزیر باشیم و شما امیر»! [۱۱۸].
دلیل دیگر، همان سخنان على در نامهاى که به معاویه نوشت و در آن متذکر شده بود: که تو حق ندارى با من بیعت نکنى؛ زیرا همه مردم با من بیعت کردهاند.. تحت همان شرایطى که قبلاً با أبوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند و هیچ کس هم مخالفت ننمود و اگر کسى به عنوان امام انتخاب شد، این خشنودى خدا را مىرساند! پس اگر کسى از روى طعن و بدعت، با امام منتخبشده بیعت نکرد و مخالفت نمود، بایستى مسلمانان او را برگردانند و اگر باز هم مخالفت نمود، بایستى با او - به خاطر سرپیچىاش - بجنگند و...» [۱۱۹].
و چنانچه مىدانیم، هیچ جایى ذکر نشده که مسلمانان با سعد جنگیدند و یا او را به بیعت با أبوبکر مجبور ساختند!.. گذشته از این، محتواى خود روایت نیز دروغ است؛ زیرا در روایت آمده که سعد قسم مىخورد که با آنها بیعت نمىکند و با آنها تا آخرین نفسش مىجنگد و تمام قبیلهاش را بسیج مىکند و خلاصه در نمازهایشان، در مشورتهایشان، در حجشان، در جنگهایشان، و به طور کلّى در هیچ یک از اجتماعاتشان شرکت نخواهد کرد!.. در کدام روایت آمده که سعد - به خاطر بجانیاوردن سوگندش - کفّاره قسمش را داده است! در کدام روایت آمده که سعد در مشورتهایشان شرکت نمىکرد؟ یا به نماز جماعت و خطبههایشان نمىرفت؟ آیا به تنهایى حج مىکرد؟! و...؟ تفصیل آن در فصل «امامت و خلافت» آمده است.
در (ص ۲۲۷) آورده است: «هر کس این مصیبت (یعنى اختلاف فاطمه با أبوبکر بر سر فدک) را با کنجکاوى بنگرد و تمام جوانبش را مورد بررسى قرار دهد، یقین پیدا مىکند که أبوبکر عمداً بنا بر اذیت زهرا و تکذیبش داشت تا اینکه آن حضرت با روایتهاى غدیر و دیگر روایتها بر أبوبکر احتجاج نکند، درباره خلافت شویش و پسرعمویش على، و قرائن زیادى بر این امر دلالت دارد، از جمله آنچه تاریخنگاران نگاشتهاند که آن حضرت بر مجالس انصار وارد مىشد و از آنان درخواست یارى و بیعت براى پسرعمویش مىنمود و...».
چه سخن زشت و سخیف و بچهگانهاى!! فدک را از فاطمه گرفت تا با روایتهاى غدیر و دیگر روایتها بر او احتجاج نکند؟! و بچهگانهتر از آن، اینکه فاطمه بر مجالس انصار وارد مىشد و از آنان درخواست یارى و بیعت براى على مىنمود و...!!.
ببینید که به دختر رسول خدا ص چه اهانتهایى که نمىکنند! چنانچه در روایتهایشان آوردهاند که: «فاطمه نزد أبوبکر و عمر رفت تا فدک را از آنها بگیرد و با آنها مشاجره نمود و در بین همه مردم سخن گفت و فریاد کشید، و لذا مردم همگى به طرف او جمع شدند»!! و یا شیخ کلینى در کتابش «اصول کافى» مىآورد: «فاطمه، گریبان عمر را کشید به گونهاى که او را به خود چسبانید»!! [۱۲۰].
یا آوردهاند: «فاطمه، أبوبکر را تهدید کرد و گفت: اگر از على دست برندارى، بدان که موهاى سرم را پریشان و پراکنده مىکنم و پیراهنم را پاره مىکنم»! [۱۲۱] کجاست آن قول پروردگار که تیجانى و شیعیان بر عایشه احتجاج مىکنند؟! خداوند مىفرماید:
﴿وَقَرۡنَ فِي بُيُوتِكُنَّ﴾ [الأحزاب: ٣٣].
«شما زنان در خانههایتان بمانید و بیرون نیایید!». یا اینکه این آیه فقط به عایشه اختصاص دارد، آنگونه که تیجانى و امثال او - دائماً - مستمسک خود قرار مىدهند؟!.
در این مورد در فصل «امامت و خلافت»، و پیرامون «قضیه فدک» - که داستانى مغالطهآمیز است - در فصل «مناقب خلفاء» به تفصیل سخن گفتهایم.
در (ص ۲۳۸) مىگوید: «و امّا خلافت عثمان یک مسخره تاریخى است، چراکه عمر، شش نفر را براى خلافت انتخاب کرد و آنان را مجبور ساخت که باید یک نفر را از میان خود برگزینند و گفت: اگر چهار نفر اتّفاقنظر داشتند و دو نفر مخالفت کردند، آن دو را بکشید و اگر دو گروه شدند، سه نفر در طرفى دیگر، پس آن گروه سه نفرى که عبدالرحمنبن عوف با آنهاست، اولویت دارد و اگر مدّتى گذشت و هر شش نفر به نتیجهاى نرسیدند، همه را بکشید!! و این داستانى است عجیب و غریبى».
آرى!.. ما هم مىگوییم: این داستانى است عجیب و غریب و همچنین دروغ و ساختگى!! راوى آن همان لوط بنیحیى أبومخنف است که گواهى اهلعلم دربارهاش را قبلاً ذکر کردیم.. و نقد و بررسى متن این ماجرا - یعنى ماجراى شوراى ششنفره - را در فصل «مناقب خلفاء» آوردهایم.
در (ص ۲۳۹) مىگوید: «و من همچون گذشته، مورد استناد قرار نمىدهم جز روایتهایى که هر دو گروه بر آن اجماع و اتّفاقنظر دارند، از جمله این احادیث: حدیث «أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَعَلِيٌّ بَابُهَا».
این حدیث از نظر اهلسنّت، صحیح نیست و فقها و علمایشان آن را مردود و جعلى دانستهاند.. بخارى گفته: هیچ صورت صحیحى ندارد و منکر است! [۱۲۲]. أبوحاتم گفته: هیچ اصل و اساسى ندارد!.. أبوزرعة گفته: بسیار مفتضح و پُراشکال است! [۱۲۳]. ترمذى گفته: این حدیث غریب و منکر است! [۱۲۴]. عقیلى گفته: چیز صحیحى در متن آن نیست!.. إبنحبان گفته: این چیزى است که اصل و اساسى ندارد!.. دارقطنى گفته [۱۲۵] حدیثى پریشان و ناصحیح است!.. إبنجوزى گفته: صحیح نیست و پایهاى ندارد! [۱۲۶]. امام نووى گفته: جعلى است!.. إبنتیمیه گفته: موضوع و ساختگى است! [۱۲۷].. ذهبى گفته: ساختگى است!.. و بالاخره البانى نیز گفته: کذب و ساختگى است!.. [۱۲۸].
در (ص ۲۴۰) مىگوید: «و این إبنعباس است که مىگوید: علم من و علم اصحاب محمّد کجا و علم على کجاست جز اینکه قطرهاى در هفت دریا باشد».
این نیز کذب محض است و کسى آن را نپذیرفته است!.. تیجانى باز هم در ادّعایش دروغ گفته است!.
در (ص ۲۴۴) حدیث «على منى وأنا من على، ولا يؤدّى عنى إلا أنا وعلى» را آورده است.
این حدیث نیز به أبىإسحاق سبیعى برمىگردد که به تدلیس مشهور است! [۱۲۹] باز هم در (ص ۲۴۴) روایت دروغین دیگرى را با این متن آورده است: «اى على، تو هستى که براى امّتم بیان مىکنى، آنچه پس از من دربارهاش اختلاف کنند».
این روایت نیز به ضراربنصرد برمىگردد که به «کذّاب» بودن مشهور است! [۱۳۰].
إبنمعین و نسایى نیز او را دروغگو و غیر موثّق مىدانند!.
در (ص ۲۴۵) حدیث دیگرى را با عنوان «حدیث دار، در روز انذار» بدین صورت آورده است: پیامبر اکرم ص اشاره به على فرمود: «إن هذا أخى ووصيى وخليفتى من بعدى، فاسمعوا له وأطيعوا!». یعنى: «این برادر من، وصىّ من، و جانشین من بعد من است، پس به او گوش فرادهید و از او اطاعت نمایید!.. این حدیث نیز از احادیث صحیح و درست است که...».
نه تنها فقهاى اهلسنّت آن را متواتر ندانسته، بلکه همگى آن را جعلى و دروغین دانستهاند! این حدیث به أبومریم کوفى و عبداللّهبن عبدالقدوس برمىگردد که به تشیع و متروکبودن و دروغگویى مشهورند.. إبنکثیر گفته: عبدالغفاربنالقاسم أبومریم [۱۳۱]، متروک و دروغگو و شیعه است!.. إبنمدینى و دیگران نیز او را به وضع و جعل حدیث معرّفى کردهاند!.. إبنمعین نیز درباره عبداللّهبن عبدالقدوس مىگوید: او رافضی [۱۳۲]. خبیث است! [۱۳۳].
تیجانى در (ص ۲۵۹) مطلبى را با عنوان «داستان خالدبن ولید» این چنین آورده است: «امّا سومین حادثهاى که در اوایل خلافت أبوبکر، برایش اتّفاق افتاد و با عمر مخالفت ورزید و برخى از آیات و روایات را تأویل کرد، داستان خالدبنولید بود که مالکبننویره را ظالمانه به قتل رساند و در همان شب با همسر مالک زناى به عنف کرد. و عمر به خالد مىگفت: اى دشمن خدا! یک نفر مسلمان را کشتى، آنگاه بر همسرش شبیخون زدى. به خدا قسم سنگسارت مىکنم».
ماجراى مشهور «مالکبننویره» در تمام کتب تاریخ آمده که پس از وفات پیامبرص مانع زکات بوده و طبق روایت دیگر، او تابع سجاح - زنى که ادّعاى پیامبرى نموده بود - شده بود، ولى روایت مانعبودنش از پرداخت زکات مشهورتر است.. این ماجرا را در فصل «مناقب خلفاء» به تفصیل مورد نقد و بررسى قرار دادهایم.
در (ص ۲۶۸) حدیثى را با عنوان «حدیث کشتى» آورده که پیامبر خدا ص فرمود: «مثل اهل بیت من، مثل کشتى نوح است در قومش، هرکه در آن سوار شد نجات یافت و هرکه از آن تخلّف کرد، غرق شد» و فرمود: «مثل اهل بیت من، در میان شما، مثل باب حطّه بنىاسرائیل است که هرکه در آن داخل شد، آمرزیده گشت» و در زیرنویس به «مجمع الزواید هیثمى» ارجاع دادهاست.
این احادیث نیز مورد قبول علماى اهلسنّت نیست.. پس کجاست آن ادّعاعى تیجانى که مىگفت: تنها احادیثى را یادآور مىشوم که مورد اتّفاق هر دو گروه باشد!.
حدیث اوّل را ذهبى و إبنکثیر [۱۳۴] و البانى و وادعى و... همگى مردود و ساختگى دانستهاند!.
راویان این حدیث عبارتند از: ۱- مفضلبنصالح که بخارى و أبوحاتم او را منکر الحدیث دانستهاند.. ۲- حنش الکنانى که بخارى و نسایى و إبنحبان او را غیر موثّق دانسته و گفتهاند: چیزهایى به على اختصاص داده که صحیح نیستند.. ۳- أبوإسحاق سبیعى که او را مدلّس دانستهاند!.
امّا حدیث دوم را که تیجانى به عنوان حدیث صحیحى از کتاب هیثمى آورده است، هیثمى در همان صفحه یادآور شده که «طبرانى در «جامعالصغیر» آورده و راویانى را ذکرکرده که هیچ کدام از آنها را نمىشناسم»!! [۱۳۵] در (ص ۲۷۰) حدیث دیگرى را با عنوان «حدیث کسى که مىخواهد زندگىاش، زندگى پیامبر باشد» آورده است: «رسول خدا فرمود: هرکه خوش دارد که مانند من زندگى کند و بمیرد و در بهشت برینى که پروردگارم آماده کرده، ساکن شود، پس ولایت على را پس از من بپذیرد و دوستدارانش را دوست بدارد و...».
این حدیث نیز از طریق یحیىبنیعلى الأسلمى روایت شده که همگى او را ضعیف و غیرموثّق دانستهاند و تیجانى به غلط از «إبنحجر عسقلانى» آورده که او نیز به اشتباه آورده است: «در اسناد این حدیث نام یحیىبنیعلى محاربى آمده است که آدم سُست و غیر مورد اطمینانى است» (ص ۲۷۰).. در حالى که راوى آن اسلمى است؛ نه محاربى که موثّق است و بخارى و مسلم، او را مورد اطمینان دانستهاند! و به احتمال زیاد، اشتباه إبنحجر نیز به خاطر تشابه اسمى - هر دو یحیىبن یعلى هستند! - به جاى اسلمى، محاربى آورده است!.
در (ص ۲۷۴) مىگوید: «بخارى در صحیح خود در کتاب «وصایا» و مسلم نیز در صحیح خود در کتاب «الوصیة» نقل کردهاند که در حضور عایشه ذکر شد که پیامبر، سفارش على را کرده است».
واقعاً تیجانى بسیار باجرأت است! هم آشکارا دروغ مىگوید و هم روایتها را ناقص نقل مىکند!! این روایت تیجانى - که آن را قیچى کرده! - درست همانند آن احتجاج فرد یهودى است که مىگفت: خداونددر قرآن فرموده: ﴿لَن يَدۡخُلَ ٱلۡجَنَّةَ إِلَّا مَن كَانَ هُودًا أَوۡ نَصَٰرَىٰ﴾ [البقرة: ۱۱۱]. یعنى: «هیچ کس وارد بهشت نمىشود مگر اینکه یهودى باشد یا مسیحى!!» [۱۳۶]. یا به منزله آن فرد قادیانى است که منکر نماز بود و مىگفت: خود خدا در قرآن فرموده که به نماز نزدیک نشوید!! ﴿لَا تَقۡرَبُواْ ٱلصَّلَوٰةَ﴾ [النساء: ٤٣].
تیجانى نیز در اینجا تلاش کرده که آن کار فرد یهود و قادیانى را تجربه کند!! روایت را تا اینجا نقل مىکند: «در حضور عایشه ذکر شد که پیامبر، سفارش على را کرده است» ولى از ادامه آن خوددارى کرده است تا به مقصود پلید خود برسد! کامل آن بدین صورت است که أسودبنیزید روایت نموده است: «در حضور عایشه ذکر شد که على وصى است. عایشه گفت: چه موقع پیامبر ص سفارشهاى خود را به او نموده است؟! من (زمان احتضار) تکیهگاهش بودم و او به سینه من تکیه داده بود که یک تشت آبى خواست و ناگهان در همان حجرهام، احساس کردم بدنش نرم و سست شد و اصلاً نفهمیدم که مرده است، پس کى به او سفارش نموده است؟!» [۱۳۷].
در (ص ۱۸۸) نیز روایتى را - همچون روایت فوق به طور ناقص - از کتاب «الإمامة والسياسة» از إبنقتیبه بدین صورت نقل مىکند که: «چون فاطمه از أبوبکر (بر سر فدک) خشمگین شد، أبوبکر به مردم گفت: مرا به بیعتتان - اى مردم - نیازى نیست! بیعتم را رها کنید!».
تیجانى، این روایت را تا اینجا آورده و از بقیه آن، خوددارى کرده است! هر چند در روایت که آمده أبوبکر مىخواسته استعفاء دهد، به خاطر خشم فاطمه نبوده است و هیچ چیزى در این مورد ذکر نشده است، امّا تیجانى به زور تحریف و نتیجهگیرى غلط، خواستهاش را نوشته است.. در حالى که کامل آن، چنین است: «چون بیعت با أبوبکر به اتمام رسید، سه روز را بهپا داشت و در آن سه روز کار را به مردم واگذاشت و گفت: بیعتم را واگذاشتم! آیا کسى هست که از این کارم ناراضى باشد؟! آیا کسى هست که با حکومت من مخالف باشد؟ پس على اوّلین کسى بود که برخاست و گفت: سوگند به خدا! نه تو را وامىگذاریم و نه هرگز از تو مىخواهیم که این کار را رها کنى! پیامبرص تو را براى دین ما برگزید (منظورش امام جماعت نماز است)، چگونه ما از تو براى کار دنیاى خود (یعنى خلافت) راضى نباشیم»! [۱۳۸] تیجانى با این کار ناشیانهاش، به ضرر خود سخن مىگوید! اگر این روایت را قبول دارد، که روایت تا آخر چنین مىگوید و تمام ادّعاهاى تیجانى را که مثلاً (در ص۲۳۹) مىگفت: هیچ بیعت درستى در تاریخ اسلام از عهد خلفاء تا عهد کمال آتاتورک که خلافت اسلامى را از بین برد، صورت نگرفته است، به این معنى که اجماع مسلمین در آن باشد و هیچ زور و قدرتى در آن وجود نداشته و امرى ناگهانى و غیر مترقّبه هم نباشد...»، باطل و افشاء مىسازد! و اگر روایت را قبول ندارد، پس چرا در کتابش آورده است؟!.
در (ص ۱۷۸)، روایت دیگرى را نیز از صحیح بخارى و مسلم، مبنى بر این که «اصحاب حتّى در نماز تغییر دادند» آورده و چنین مىگوید: «اوّلین کسى که سنّت پیامبر ص را در نماز تغییر داد، شخص خلیفه مسلمانان عثمانبنعفان بود». سپس براى اینکه این خواسته پلیدش را ثابت کند، روایت را چنین ناقص نقل مىکند: «پیامبر در مِنى دو رکعت نماز خواند، أبوبکر هم پس از او چنین کرد و عمر هم پس از أبوبکر و عثمان هم در اوائل خلافتش ولى بعداً عثمان چهار رکعت خواند»!.
ببینید که تیجانى چگونه ملحدانه روایت را ناقص نقل مىکند به گونهاى که هرکس بخواند، مىگوید: چطور عثمان س به خود جرأت داد که سنّت پیامبر ص و دو خلیفه قبل از خود را تغییر دهد؟!.. در حالى که در همان صحیح بخارى و مسلم کامل آن چنین آمده است: «پیامبر ص به هنگام سفر حج (از مدینه به مکه) در منى دو رکعت خواند (یعنى نمازهاى چهاررکعتى را قصر نمود) أبوبکر هم پس از او قصر نمود. عمر هم پس از أبوبکر قصر کرد. عثمان هم دو سال اوّل خلافتش را قصر نمود، امّا سال سوم خلافتش در منى، چهار رکعت خواند! در آن هنگام، مردى برخاست و به عثمان گفت: اى امیرالمؤمنین! چرا چهار رکعت خواندى؟! عثمان س گفت: بدانید که من امسال در مکه زن گرفتهام و در اینجا منزل دارم و پیامبر ص هم فرموده است: در منزل، نمازهایتان را کامل بخوانید! من الآن در حضر هستم؛ نه سفر!».
تیجانى در (ص ۲۹۰) مىگوید: «حضرت فرمود: بر آنان (یعنى اهلبیت) پیشى نگیرید که هلاک مىشوید و از آنان تخلّف نجویید که هلاک مىشوید و به آنان یاد ندهید چراکه آنان از شما داناتر هستند».
این حدیث نیز دروغ است که بر پیامبر ص بستهاند! و جالب اینکه خود شیعیان از علی س روایت مىکنند که گفته است: «من علّمنى حرفاً، فقد صيّرنى عبداً» یعنى: «هر کس به من حرفى بیاموزد، در واقع مرا برده خود ساخته است»!!.
این حدیث را هیثمى از طریق حکیمبن جبیر روایت کرده که امام احمد او را ضعیف و منکرالحدیث، دارقطنى او را متروک، جوزجانى نیز او را دروغگو دانسته، و شعبة دربارهاش گفته: از اینکه درباره او سخن بگویم، از آتش مىترسم!» [۱۳۹].
و بالاخره تیجانى، بعضى از احادیث صحیحى را ذکر کرده و با تحلیل و برداشت نادرستى که باز هم مورد قبول اهلسنّت نیست - بدون ذکر مقدّمات تاریخى و شرایط جنبى آن - قلمفرسایى کرده و مقصود نادرست خود را با آن اثبات نموده است!.. از جمله این احادیث، «حدیث غدیر» و «حدیث منزلت» است که آن معنایى که تیجانى و علماى شیعه به آن اعتقاد دارند، بنا به دلایلى که در فصل «امامت و خلافت» آوردهایم، معتقد نیستیم..
* * *
این بود کار تیجانى!.. و این بود عهدى که بارها و بارها در کتابش عنوان کرده بود!.. دیدیم که - بر خلاف قرارش - کارش این بوده که بعضى از احادیث را که مورد قبول اهلسنّت نیست، به رخ آنها مىکشد و به آنها - به عنوان احادیث صحیح - استناد مىکندو با تعجّب و شگفتى تمام - انگار چیز عجیبى را کشف کرده! - مىگوید: بله! این حدیث در فلان کتاب اهلسنّت وجود دارد و آنها اینگونه و آنگونه هستند و...!!.
مثلاً در (ص ۱۱۸) درباره همان جریان ساختگى قلم و دوات، چنین مىگوید: «من این حدیث را در کتاب «المراجعات» (نوشته عبدالحسین شرفالدین) مطالعه کردم»... تا اینجا مىرسد که مىگوید: «در آغاز پنداشتم که این روایت در کتابهاى شیعه است، ولى تعجّب و شگفتىام افزونتر شد وقتى دیدم آن روحانى شیعى (یعنى شرفالدّین)، این روایت را از «صحیح بخارى» و «صحیح مسلم» نقل مىکند و به خود گفتم: اگر این روایت را در صحیح بخارى یافتم، قطعاً نظر دیگرى خواهمداشت..»!.
در واقع تیجانى مىخواهد بگوید: شما هم که این سخن را از من مىشنوید، نظرتان را - همچون من که عالم بزرگى هستم و لیاقت تدریس در الأزهر را دارم!! - تغییر دهید؛ چون در کتاب اهلسنّت این طور نوشته شده است! این خواستهاش، بیانگر جهل او نسبت به موضوع اساسى حدیثشناسى است.. به هر حال چنین ادامه مىدهد: «به پایتخت رفتم و در آنجا صحیح بخارى و صحیح مسلم، مسند امام احمد، صحیح ترمذى، موطّأ امام مالک و دیگر کتابهاى مشهور (اهلسنّت) را خریدیم».. (ص ۱۱۹).
این عالم بزرگ!! که در اوایل کتابش خود را با همین عنوان یاد مىکند، هیچ کدام از کتابهاى حدیث اهلسنّت را نداشته است! حتّى موطّأ امام مالک را نیز - که به قول خودش مالکى بوده - نه داشته و نه مطالعه کرده است! و شاید هم در همان روز، «قرآن کریم» را نیز همراه با آن کتابها تهیه کرده باشد!! از طرفى اگر کسى یکبار هم کتب احادیث و تواریخ را مطالعه کرده باشد، با این داستان جعلى - یعنى نوشتن وصیتنامه و قصّه قلم و دوات - را که بعضى از کتب به عنوان «حادثه روز پنجشنبه» از آن یاد کردهاند، روبهرو شده و شنیده است!.. به هر ترتیب، چنین ادامه مىدهد: «دیگر کتابهاى مشهور را خریدم و اصلاً منتظر نماندم که به منزل برسم، بلکه در همان راه تونس و قفصة، در اتوبوس عمومى، کتاب بخارى را گشودم و دنبال «حادثه روز پنجشنبه» در لابلاى کتاب گشتم به امید اینکه آن را پیدا کنم و علىرغم میل باطنىام روایت را یافتم. چند بار آن را خواندم، همانگونه بود که سید شرفالدّین در کتابش نقل کرده بود»! (ص ۱۱۹).
ببینید که مطالبش را با چه آبوتابى کش مىدهد! گویى شقّالقمر کرده است!.. این همه جوّسازى و طول کلام - آن هم به این شیوه - تنها براى سخن آخرش است که متأسّفانه سفسطه و مغالطهگرى مىباشد و سخیفترین و بىخودترین نوع استدلال است! و امّا ببینیم که در ادامه چه مىگوید: «تلاش کردم حادثه را منکر شوم و خیلى بعید دانستم که عمر چنان نقشه خطرناکى در سر مىپرورانده، ولى مگر مىشود انکار کرد آنچه را که در صحاح اهلسنّت و جماعت است و خود را متعهّد نسبت به آن مىدانیم و به سخنش گواهى دادهایم و اگر شک در آن داشته باشیم یا برخى از آن را تکذیب نماییم، مستلزم این است که از کتاب صرفنظر کنیم و این باز مستلزم این است که دست از عقایدمان برداریم»! (ص ۱۱۹).
این ادّعاى تیجانى نشان مىدهد که واقعاً نه خود او و نه مترجم کتاب - آقاى مُهرى - و نه علماى قم - گردانندگان بنیاد معارف اسلامى قم - هیچ کدام از «علم حدیث» بهرهاى ندارند و هیچ یک حیثیت خود را دوست نداشته و با این کار، حماقت خود را به تصویر کشیدهاند! و إلّا چگونه به خود اجازه مىدهند کتاب تیجانى را ترجمه کرده و در چنین سطح وسیعى منتشر سازند و حتّى در بعضى از شهرها به طور رایگان به دست جوانان بدهند!.
تیجانى ادّعا مىکند که هرچه در صحاح اهلسنّت موجود است، سنّیان باید همه را قبول کنند و اگر هم بعضى را نپذیرفتند، باید کلّ کتاب را ردّ نمایند و نهایتاً دست از عقاید خود بردارند!. این ادّعا، بسیار ناشیانه و ابلهانه است؛ چون - همانگونه که گفتیم - هم در کتب شیعه و هم در کتب اهلسنّت، احادیث جعلى بسیارى وجود دارند و محدّثین، آنها را رد کردهاند.
اساساً هیچ کس - از شیعه و سنّى - حق ندارد بگوید که: نباید احادیث نادرست را مردود اعلام کرد! همچنین حق ندارد بگوید: به دلیل وجود احادیث نادرست در کتابى، باید کلّ کتاب ردّ شود!.. مترجم کتاب و علماى قم، این استدلال جاهلانه تیجانى را منتشر کردهاند و بایستى کجرویهاى تیجانى را نیز به گردن بگیرند!.. به راستى این بنبستى است که تیجانى و علماى قم براى خودشان درست کردهاند و بسیار ناشیانه و بچهگانه قلم برداشته و هم خود و هم عقایدشان را رسوا ساختهاند!!.
در اینجا بىمناسبت نیست که آن قسمت از جواب نامههایى که با دوستان شیعىام مطرح کردهام، و به همین موضوع - یعنى احادیث موضوعى - اختصاص دارد، عیناً بیاوریم:
* * *
[۱۰۰] براى مثال به دو کتاب «محاکمه گلدزیهر»، «جنایات غربى در شرق» از «محمّد غزالى مصرى» و همچنین کتاب «خیانت در گزارش تاریخ» از «مصطفى حسینى طباطبایى» مراجعه شود. [۱۰۱] صحیح مسلم و بخارى. [۱۰۲] صحیح بخارى، شرح فتح البارى، کتاب أحادیث الأنبیاء، باب بینما امرأة ترضع ابنها، حدیث شماره ۳۴۸۳. [۱۰۳] صحیح بخارى، کتاب التفسیر، باب إلا العودة فى القربى، حدیث شماره ۴۸۱۸. [۱۰۴] صحیفه سجّادیه، ص۱۳، چاپ کلکته هند. [۱۰۵] در مورد «اهلبیت»، به تفصیل در فصول «روایت ثقلین و اهلبیت» سخن گفتهایم. [۱۰۶] کسى که در اینکه مىگویند: «از این شنیدم و او نیز از فلانى شنید و... الخ» دروغ بگوید. [۱۰۷] بحارالأنوار، ج۴۳، ۸۹.. [۱۰۸] همان. [۱۰۹] علل الشرایع، إبنبابویه، ص۱۸۶-۱۸۵، چاپ نجف، شیخ مجلسى نیز، همین روایت را در کتاب فارسى خود «جلاء العیون» آورده است.. تفصیل روایت شیعه را در فصل مناقب خلفاء آوردهایم. [۱۱۰] صحیح بخارى، ج۵، ص۲۸ [۱۱۱] نگاه شود به کتابهاى رجال از جمله «تهذیب التهذیب» و «میزان الإعتدال». [۱۱۲] نهجالبلاغه، شرح إبنأبىالحدید شیعى، تحت عنوان «محاصرة عثمان ومنعه الـمـاء» همچنین «مشعل اتّحاد»، دکتر بىآزار شیرازى، ص۲۶-۲۵ تحت عنوان «حمایت از عثمان». [۱۱۳] ناسخالتواریخ، میرزامحمّدتقى سپهر، ج۲، ص۵۳۱- و مثل آن در «أنساب الأشراف»، بلاذرى، ج۵، ص۶۹ آمده است. [۱۱۴] مروّجالذهب، مسعودى شیعى، ج۲، ص۳۴۴، چاپ لبنان. [۱۱۵] البدایة والنهایة، ج۷، ص۳۴۳-۳۴۲. [۱۱۶] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید شیعى معتزلى، ج۱، ص۱۹۸، چاپ بیروت. [۱۱۷] در فصل آخر، جریان قتل عثمان را آوردهایم. [۱۱۸] مسند احمد، ج۱، ص۵. [۱۱۹] نهجالبلاغه، نامه ۶. [۱۲۰] کتاب سلیمبنقیس، ص۲۵۳. [۱۲۱] تفسیر العیاشى، ج۲، ص۶۷ و شبیه آن در «فروع کافى»، ج۸، ۲۳۸. [۱۲۲] المقاصد الحسنة، سخاوى، ص۱۷۰. [۱۲۳] کشف الخفا، ج۱، ص۲۳۵. - تاریخ بغداد، ج۱۱، ص۲۰۵. [۱۲۴] صحیح ترمذى، کتاب المناقب، باب مناقب على، شماره ۳۷۲۳. [۱۲۵] الضعفاءالکبیر، ج۳، ص۱۵۰. [۱۲۶] العلل، ج۳، ص۲۴۷. - الموضوعات، ج۱، ص۳۴۹. [۱۲۷] فتح الملک العلى، ص۵۱. مجموع الفتاوى، ج۱۸، ص۳۷۷. [۱۲۸] تلخیص المستدرک، ج۳، ص۱۲۶. ضعیف الجامع، ص۱۴۱۶. [۱۲۹] نگاه شود به تهذیب التهذیب، ج۸، ص۶۶. [۱۳۰] ذهبى در میزان الإعتدال، ج۲، ص۳۲۸ در شرح حال ضراربنصرد آورده است. [۱۳۱] میزان الإعتدال، حافظ ذهبى، ج۲، ص۶۴۰-۴۵۷- منهاجالسنة، إبنتیمیة، ج۴، ص۱۸. [۱۳۲] البدایة والنهایة، ج۳، ص۳۸. [۱۳۳] میزان الإعتدال، امام ذهبى، ج۲، ص۴۵۷. [۱۳۴] میزان الإعتدال، ج۴، ص۱۶۷. [۱۳۵] مجمع الزواید هیثمى، ج۹، ص۱۶۸. [۱۳۶] در حالى که کامل آن چنین است: ﴿وَقَالُواْ لَن يَدۡخُلَ ٱلۡجَنَّةَ إِلَّا مَن كَانَ هُودًا أَوۡ نَصَٰرَىٰۗ تِلۡكَ أَمَانِيُّهُمۡۗ قُلۡ هَاتُواْ بُرۡهَٰنَكُمۡ إِن كُنتُمۡ صَٰدِقِينَ ١١١﴾ [البقرة: ۱۱۱]. یعنى: «و مىگویند: کسى داخل بهشت نمىشود مگر اینکه یهودى باشد یا مسیحى! این از آرزوهایشان مىباشد! بگو: دلیل خود را بیاورید اگر چنانچه راست مىگویید!». [۱۳۷] «صحیح بخارى»، کتاب الوصایا، حدیث شماره ۲۷۴۱ و «صحیح مسلم»، کتاب الوصیة، شماره ۱۹. [۱۳۸] تاریخ الخلفاء یا «الإمامة والسیاسة»، إبنقتیبه دینورى، ص۱۶. متن سخنان على بدین صورت است: «واللّه! لا نقیلك ولا نستقیلك أبداً! قد قدّمك رسول اللّه لتوحید دیننا، من ذالذي یؤخّرك لتوجیه دنیانا!». [۱۳۹] مجمع الزواید، ج۹، ص۶۴-۶۳
در صفحه ۹ نامه خود آوردهاید: «علماى اهلسنّت، صحیح بخارى را صحیحترین صحاح ستّه مىدانند» و در مورد «کلینى» در صفحات بعدى ذکر کردهاید که: «خود او کتابش را مطلق نمىداند» و به بنده ایراد گرفتهاید که چرا گفتهام: کلینى کتابش را مطلق مىداند؟ و بعد چند روایت غلطى را از اهلسنّت گوشزد کردهاید!.
(جواب): آرى! ما هم قبول داریم که کتب اهلسنّت خالى از خرافات نیست، امّا این یکطرفه نمىباشد.. به نظر بنده این سنّیان و شیعیان - اعم از اثنىعشرى و اسماعیلى و زیدى - اند که باید جوابگوى مجعولات کتبشان باشند.. مآخذ شیعه و سنّى، در عین آن که هریک مطالب صحیحى دارند، از احادیث غلط نیز انباشته شدهاند و باید هر دو دسته از مآخذ را براى تمییز حق از ناحق، با قرآن و سنّت قطعى رسول خدا ص تطبیق داد.
بسیارى از مطالب سودمند هم در آثار شیعى هست؛ مانند مطالب پُرمغز «نهجالبلاغه» و دعاهاى دلپذیرى چون «دعاى کمیل»، ولى متأسّفانه مطالب خرافى نیز در همان «نهجالبلاغه» ملاحظه مىشود! مانند آن که مىگوید: «العين حق والرقى حق والسحر حق... والعدوى ليست بحق». «چشمزخم و افسونها و جادوها حق است... ولى واگیرى بیمارى از شخصى به شخص دیگر، درست نیست!» [۱۴۰].
و أدعیه شرکآمیز و خلاف توحید نیز - همچون دعاى «جامعه کبیره» - شیعیان دارند! در فقه هم همینطور است.. بنابراین سزاوار نیست ما به صورت یکجانبه به کتب دیگر فرق بتازیم و آثار یک فرقه را دربست قبول کنیم؛ زیرا همان اعتراضى که مثلاً به عنوان یک شیعه ممکن است به کتب اهلسنّت داشته باشید، عیناً بر خود شما وارد است! چنانچه اگر جنابعالى سنّى بودید، من انحرافات سنّىنماها! را از اسلام براى شما برمىشمردم، امّا چون شیعه هستید، برخى از مطالب عجیب و غریب را از کتب اوّلیه شیعه - همانند شما که در نامه خود طعنهزنان آوردهاید - در اینجا بیاورم تا بلکه به خواست خداوند همه به سوى اعتدال برویم:
اگر بخارى - به قول شما - کتابش را «صحیح» نامیده، شیخ کلینى، کتابش را «کافى» دانسته و در مقدّمهاش تصریح مىدارد که این کتاب گردآورى شده از آثار صحیح از امامان راستین اسلام است!.. مىنویسد: «... وگفتى که مىخواهم کتابى داشته باشم که تمام قسمتهاى دین در آن باشد که دانشجوى را بىنیاز کند و مرجع هدایتخواه باشد و کسى که علم دین و عمل به اخبار صحیح امامان صادق و سنّتهاى ثابته مورد عمل را خواهد از آن کتاب برگیرد و واجبات خدا و سنّت پیامبر ص را از روى کتاب انجام دهد، و گفتى که اگر چنین کتابى باشد، امیدوارم خدایتعالى به وسیله آن و به یارى و توفیق خویش، برادران و هممذهبان ما را اصلاح کند و به هدایتشان متوجّه کند. پس بدان اى برادر!... خدا را شکر که تألیف کتابى را که خواستى، میسّر کرد!» [۱۴۱]. و حتّى آوردهاند که زمانى که کلینى کتابش را کامل نمود، آن را به امام دوازدهم در سردابش که در سامراء واقع است، نشان داد و امام دوازدهم گفت: «الكافى كاف لشيعتنا!». «کافى براى شیعیان ما کافى است!» [۱۴۲].
بنابراین، گفته جنابعالى که: «خود کلینى، کتابش را مطلق نمىداند»، جاى سخن دارد! کتاب کافى که شامل ۱۶هزار حدیث است، خود شیخ کلینى همراه با برخى از علماى دیگر شیعه از جمله «شیخ مفید» و «فیض کاشانى» و «عباس قمى» و «أسترآبادى» معتقدند که بدون عیب و ایراد است! [۱۴۳].
امّا طبق گفته برخى دیگر از علماى شیعه مثل «شهید ثانى» و «فرزندش» و نیز «دکتر محمّد باقر بهبودى» بعد از تحقیقاتى که انجام دادهاند، معتقدند هزاران حدیث نادرست در کافى وجود دارد! شما مىتوانید مصاحبه روزنامه «کیهان فرهنگى» مهرماه ۱۳۶۵شمسى با دکتر محمّدباقر بهبودى را مطالعه نمایید که آقاى بهبودى - از محدّثین معاصر شیعه که ۳۰ سال در حدیثشناسى تجربه دارد - معتقد است از میان ۱۶هزار حدیث کافى، بیش از ۱۲هزار آن جعلى هستند و تنها ۳۷۸۳ حدیث را درست دانسته و همین تعداد حدیث را در کتابى به نام «صحیح الکافى» آورده است!.
فرمودهاید: «برخى از علماى سنّى، مآخذشان را صحیح مىدانند» و خاطرنشان ساختهاید که «شیعیان مآخذ خود را مطلق ندانسته و براى تشخیص حدیث صحیح از غلط، موازین مطمئن قابل قبول دارند».
(جواب): در حالیکه اوّلاً در مورد سنّیان چنین نیست و آنان نیز مآخذشان، شارحان متعدّدى داشته و کتبشان توسّط خودشان نقد شده است!.
ثانیاً برخى از اکابر فقهاى شیعه کتب خود را «صددرصد صحیح» دانستهاند؛ به عنوان نمونه علاوه بر کلینى، «إبنبابویه» در مقدّمه «من لا یحضره الفقیه» مىنویسد: «قصد کردم در این کتاب که ایراد کنم آن آثارى را که بر طبق آنها فتوا مىدهم و به صحّت آنها حکم مىکنم و معتقدم که این آثار، حجّت میان من و خدایم است».
سید شرفالدّین موسوى نیز مىگوید: «کافى و استبصار و منلایحضرهالفقیه و تهذیب، همگى متواتر هستند و صحّت در مضامین آنها، کاملاً قطعى است.. و البته کافى قدیمىترین و بهترین و متقنترین آنهاست»! [۱۴۴].
بارى! در حالى که کلینى - چنانکه گذشت - کتابش را صحیح و گردآورى شده از آثار صحیح ائمه مىداند، چنین احادیثى را در آن مىبینیم:
«از على روایت است که: عفیر - الاغ پیامبر ص - به او گفت: اى رسول خدا! پدر و مادرم فدایت باد! همانا پدرم از پدرش، و او هم از جدّش، و او هم از جدّ چهارمم چنین نقل کرده است: او با نوح در کشتى بوده است و نوح در کنار او ایستاده و دست بر پشتش کشید و گفت: از صلب همین الاغ، الاغى به دنیا مىآید که سرور پیامبران و خاتمشان بر روى آن سوار مىشود! پس حمد و ستایش براى خدایى که این الاغ را برایم قرار داد»!! [۱۴۵].
عجب از این الاغى که حرف مىزند و پدر و مادرِ الاغش را فداى پیامبر ص مىکند و از جدّ چهارمش نقل مىکند که با نوح بوده است! مگر الاغها چند سال عمر مىکنند که تنها چهار پشت آن به نوح برسد!.
- «امام صادق فرمود: چون پیامبر ص متولّد شد، چند روزى بىشیر بود، أبوطالب آن حضرت را به پستان خود افکند، خدا در پستان أبوطالب شیر جارى ساخت و تا چند روز پیامبر از آن شیر مىخورد»!! [۱۴۶].
- «أبوبصیر مىگوید: به امام باقر گفتم: آیا شما قادرید که مردگان را زنده نمایید و کورمادرزاد و مبتلاى به بیمارى پیسى را شفا بخشید؟ فرمود: بله به اذن خدا، سپس به من گفت: نزدیک شو اى ابامحمّد! پس نزدیک شدم و بر صورت و چشم من دست کشید، ناگهان خورشید و آسمان و زمین و خانهها و تمام آنچه که در شهر بود، در یک نگاه دیدم! سپس به من گفت: آیا دوست دارى همین گونه بمانى یا به تو ببخشم آن چیزهایى که مردم دارند و در آن صورت بر تو باشد آن چیزهایى که در روز قیامت بر آنها است، یا تو را به همان وضع سابق برگردانم و در آن صورت بهشت - خالصانه - برایت باشد؟! گفتم: دوست دارم همچون سابق برگردم! پس بر چشمم دست کشید و به همان شکلى که بودم، برگشتم»!! [۱۴۷] «علىبن أبىحمزه گوید: أبوبصیر از امام صادق پرسید و من حاضر بودم، عرض کرد: قربانت گردم! پیامبر را چند مرتبه به معراج بردند؟ فرمود: دو مرتبه، و جبریل او رإ؛ثثگخ در مقامى نگه داشت و گفت: در جایت بایست اى محمّد! زیرا در جایى ایستادهاى که هرگز هیچ فرشته و پیغمبرى در آنجا نایستاده است. همانا پروردگارت مشغول نماز است! فرمود: اى جبریل! چگونه نماز مىگذارد؟ گفت: مىفرماید: سبّوحٌ قدّوس، منم پروردگار ملائکه و روح، که رحمتم بر غضبم پیشى دارد»!! [۱۴۸].
«عبداللّهبنطلحه گفت: از امام صادق از قورباغه پرسیدم، فرمود: پلید است و همه انواعش از حیوانات مسخشده است، و چون لمس نمودى باید غسل کنى! آنگاه فرمود: پدرم (یعنى امام باقر) زمانى در حجره نشسته بود و در کنارش مردى بود که با او سخن مىگفت. ناگاه وزغى دید که با زبانش ولوله مىکند! پدرم فرمود: این وزغ سنّى است و مىگوید: به خدا سوگند! اگر عثمان را به دشنام یاد کنید، من نیز تا این مرد (یعنى باقر) اینجاست، على را دشنام مىدهم!... و نیز پدرم فرمود: هیچ یک از بنىامّیه نمىمیرد، مگر اینکه به صورت وزغى مسخ شود»!! [۱۴۹].
«امام صادق به أبوبصیر از اصحاب خاصهاش که نگران آخرتش بود، فرمود: مگر نمىدانى که خدا جوانان شما شیعیان را گرامى مىدارد و از پیران شما حیا مىکند! أبوبصیر پرسید: فدایت گردم! چگونه جوانان را گرامى مىدارد و از پیران شرم مىکند؟ فرمود: خدا جوانان را گرامى مىدارد از این که عذابشان کند و از پیران حیا مىکند از این که از آنها حساب پس گیرد! أبوبصیر پرسید: فدایت گردم! آیا این مقام تنها مخصوص ما شیعیان است یا عموم اهل توحید و یکتاپرستان؟ فرمود: مخصوص شماست؛ نه همه مردم»!! [۱۵۰].
«از امام صادق روایت شده است که فرمود: نگاه به عورت زن غیر مسلمان، همچون نگاهت به عورت یک الاغ است»!! [۱۵۱].
«امام صادق در جواب کسى که از او پرسید: آیا نماز بىوضو بر جنازه جایز است، فرمود: بله! اشکالى ندارد»!! [۱۵۲].
و در آثار «إبنبابویه» که او هم نوشتههاى خود را خالى از هرگونه نقص مىداند -همچنین علماى دیگر شیعه - چنین احادیثى را مىبینیم:
- «امام صادق به أبىربیع شامى فرمود: با کردها آمیزش و مخالطه نکنید؛ زیرا کردها طایفهاى از أجنّه هستند که خداوند عزّوجلّ پرده از رویشان برداشته است و به شکل انسانها دیده مىشوند..»!! [۱۵۳].
«از أسماء دختر عمیس روایت شده که گفت: روزى رسول خدا ص خوابیده بود در حالى که سرش در دامان على بود. پس على نماز عصر را از دست داد تا آن که خورشید غروب کرد. پیامبر پس از آن که بیدار شد، گفت: خدایا! على در حال فرمانبرى از تو و از رسولت بوده است! بنابراین خورشید را بر او برگردان! أسماء مىگوید: به خدا سوگند! خورشید را دیدم که غروب کرد و سپس بعد از غروب، طلوع نمود و هیچ کوه و دشتى باقى نماند مگر این که خورشید بر آن طلوع کرد تا آنجا که على برخاست و وضو گرفت و نماز عصر را گزارد، سپس خورشید غروب کرد»!! [۱۵۴].
جا دارد بپرسیم که آیا پیامبر ص نباید فکر کند که مسلمانان، کار و زندگى دارند و باید سر به زانوى کسى گذاشته و ساعتها بخوابد؟! آیا این روایت که کار پیامبر ص را چنین کودکانه جلوه مىدهد، در توهین به او کمتر از روایت خواستگارى على از دختر أبوجهل نیست؟! به علاوه، از دو حالت خارج نیست: یا على وظیفه داشته تا پیامبر ص را بیدار نکند - و طبق روایت در حال فرمانبردارى از خدا و رسولش بوده!! - که در این صورت تکلیف نماز بر او نبوده است! پس چرا نظم جهان تغییر کند و خورشید دوباره برگردد؟ و یا چنین وظیفهاى نداشته، بلکه لازم بود نمازش را نشسته به جاى آورد و یا او را بیدار کند! امّا علی س به وظیفه خود عمل نکرده و در این حالت نیز باید توبه مىکرد و نمازش را قضا مىکرد و چرا نظم عالم به خاطر کوتاهى یک نفر به هم بریزد؟! و اگر شیعیان این روایت را قبول دارند، چرا همچون على نماز عصرشان را جدا از نماز ظهر نمىخوانند، آنگونه که در روایت آمده است؟!.
إبنبابویه همچنین از امام رضا روایت مىکند که: «امام رضا در تفسیر آیه: ﴿وَإِذۡ تَقُولُ لِلَّذِيٓ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِ وَأَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِ أَمۡسِكۡ عَلَيۡكَ زَوۡجَكَ وَٱتَّقِ ٱللَّهَ وَتُخۡفِي فِي نَفۡسِكَ مَا ٱللَّهُ مُبۡدِيهِ...﴾ [الأحزاب: ۳۷]. چنین مىگوید: رسول خدا ص قصد خانه زیدبنحارثه در امرى که مىخواست، نمود که در آن هنگام چشمش به همسر زید، زینب افتاد، پس به او گفت: سبحان الذى خلقك»!! [۱۵۵].
شیخ مفید نیز از پیامبر ص چنین روایت مىکند: «هر کس قبر حسین را زیارت کند، بهشت بر او واجب مىشود»!! [۱۵۶].
شیخ مجلسى نیز از امام باقر روایت مىکند: «اگر نتوانست به زیارت قبر حسین برود، برایش به خاطر شهادتش گریه کند! هیچ قطره اشکى از چشمش خارج نمىشود مگر اینکه خداوند گناهانش را مىبخشد، و لو اینکه به اندازه دریا هم باشد»!! [۱۵۷].
«از امام باقر روایت شده است که: به پیامبر ص گفته شد: چرا رفتارى با فاطمه دارى که با هیچ یک از دخترانت ندارى؟! فرمود: همانا جبریل نزد من آمد درحالى که سیبى از بهشت برایم با خود آورده بود، پس من آن را خوردم. آب پشتم با آن تغییر یافت و سپس نزد خدیجه رفتم و او هم فاطمه را حامله شد. پس من بوى بهشت را از او احساس مىکنم»!! [۱۵۸].
«از امام سجاد نیز روایت شده است که فرمود: خداوند فرشتهاى دارد که نامش خرقائیل است که ۱۸هزار بال دارد و بین هر دو بالش، پانصد سال فاصله است»!! [۱۵۹].
همچنین در «صحیفه سجادیه» که از کتب بسیار معتبر شیعه است و ادعیه آن را دقیقاً از امام سجاد دانستهاند و سندش را معتبر مىشمارند، در مقدّمهاش چنین حدیثى آمده است: «از میان ما اهلبیت، تا قیام قائم ما، هیچ کس براى از بینبردن ظلمى و یا احقاق حقّى جهت براندازى حکومتهاى باطل، قیام نکرده و قیام هم نخواهد کرد، مگر اینکه بىنتیجه خواهد بود و جز به بلا و مصیبت و غم و اندوه ما، چیزى اضافه نمىکند»!!.
همچنین در «صحیفه امام صادق» آمده است: «پدرم مرا از پدرش و جدّش و بالاخره از على روایت کرد که رسول اکرم را بر منبر خواب سبکى درربود و در رؤیا دید که چند بوزینه از منبرش بالا و پایین مىروند، ناگهان از خواب بیدار شد و در آن هنگام جبرئیل این آیت را از آسمان بدو وحى نمود که... بنىامیه هزار ماه بر مردم حکومت کنند و چنان باشد که اگر کوههاى جهان در برابرشان به سرافرازى و گردنکشى برخیزند، این قوم بر کوههاى جهان چیره و پیروز شوند»!!.
نتیجتاً - بنا بر این دو حدیث - حسینبنعلی س که مىدانست تا قیام قائم هر کس از خانوادهشان بر علیه باطل قیام کند، جز غم و اندوه و مصیبت برایش چیزى نمىماند، و اینکه بنىامیه هزار ماه - چنانکه کوههاى جهان نیز تاب قیام و مقاومت در برابرشان را ندارند - بر مردم حکومت خواهند کرد، بىجهت بر علیه آنان قیام کرد! شاید صلح امام حسن س هم به این خاطر بوده که او از این مطلب آگاه بوده و لذا با آنان از سرِ جنگ درنیامد!!.
و این را هم اضافه کنم که در «نهجالبلاغه» آمده است: «موسى در بیابان آن قدر علف خورد که سبزى علفها در داخل شکمش از پشت شکمش پیدا بود»!! [۱۶۰].
به راستى اگر چنین سخنى را یکى از سردمداران فعلى درباره دیگرى بگوید، به صورت «جوک»! دهان به دهان خواهد گشت و آن وقت آیا سزاوار است که ما چنین مبالغهاى را از قول علی س بپذیریم؟!.
آیا مىتوان خرافات فوق و امثال بىشمار آن را - که در اساسىترین کتب شیعه به چشم مىخورد و ما به خاطر ترس و حیا از خدا، تنها به بعضى از آنها اشاره کردیم - به عنوان متنى از دین خدا پذیرفت؟!.
عدّهاى را نام بردهاید که با دروغهاى عجیب و غریب، کتب سنّى را پر کردهاند: معاویه، عمروعاص، أبوهریره، مغیره بنشعبه، عکرمه نردباز و... فرمودهاید: «ما باور نداریم اینان براى آموختن دین خدا و سنّت رسول، راستگو و صالح باشند».
(جواب): صرفنظر از اینکه، اینان چگونه افرادى بودهاند، اصولاً راه آموزش دین خدا این نیست که ما عدّهاى «راوىِ پاکدل» بیابیم و سپس عنانِ عقل و اندیشه را به دست سخنهایشان بسپاریم!.
خداوند به ما کتاب داده و عقل ارزانى فرموده است تا در درجه نخست، راه هدایت را از کتابش بیابیم و با تحقیق و بررسى منصفانه دریابیم که سنّت واقعى رسول اوص چگونه بوده است، و الّا انسانها - همه - به حکم انسانیت، محدود و در معرض اشتباهند، و هر چند بزرگوار و بلندمرتبه هم باشند، لاأقلّ در مظانّ سهو و نسیان قرار دارند.. تنها راه رسیدن به حقیقت، این است که همگى، اقوال یکدیگر را نقد و بررسى کنند و با معیارهاى اساسى تطبیق دهند.
بارى! جنابعالى در برشمردن «دروغگویان سنّى»! از کسانى که با دروغهاى عجیب و غریب، کتب اربعه شیعه را پر کردهاند، غافل شدهاید! و اسامى این گونه افراد در کتب رجال شیعى، مانند «رجال علّامه حلّى»، «رجال ممقانى»، «رجال شوشترى» و «رجال کشى» آمده است و خود مىتوانید ملاحظه فرمایید؛ مانند: «سهلبنزیاد آدمى» که از غلاة بوده و از قم اخراج گردید.. «أحمدبن سیار» که روایات متعدّدى از امام علىنقى و حسن عسگرى در تحریف قرآن آورده است.. «محمّدبنجعفر فزارى» که به قول علّامه حلّى احادیث عجیبى در تولّد مهدى نقل نموده است.. «هشامبن حکم» که روایتهاى زیادى را دالّ بر تجسیم خداوند نقل کرده است.. «هشامبن سالم جوالیقى» که روایتهایى را مبنى بر اینکه خداوند در شکل یک جوان سى ساله است و بسیار تنومند است، نقل کرده است؛ همان اوصافى که یهودیان در سفر تکوین کتاب تورات آوردهاند!. «زرارةبن أعین».. که اصلاً مسیحى بوده است.. «فراتبن أحنف» و امثال آنها که بسیارند!.
علماى رجال شیعى از اینان سلب اعتماد کردهاند، ولى روایاتشان - همچنان - در کتب مشهور شیعه هست و مرتّب مورد استناد قرار مىگیرد و در حوزهها تدریس مىشود! بنابراین، اگر در آثار اهلسنّت گمراهیهاى بسیارى هست - که هست - آثار شیعى نیز مملو از خرافات و گمراهى است! شیعه و سنّى - هر دو - به لحاظ مجموعههاى متناقض و مغلوطى که گرد آوردهاند، به خطا رفتهاند و راه سلامت آن است که از راه تطبیق با «کتاب» و «سنّت قطعى و ثابت» و تحقیق و بررسى منصفانه، «صحیح» را انتخاب و «سقیم» را واگذاریم.
فرمودهاید: «لابد مىدانید که معاویه از رجال موثّق صحاح است»!.
(جواب): بنده نیز عرض مىکنم: حتماً خبر دارید که «أبوبصیرلیث بنبخترى»، «إسماعیل رزین»، «جعفربنإسماعیل کوفى»، «جعفربنمحمّد فزارى» و امثال اینها - که کتب رجال شیعه، آنها را کذّاب و اهل غلو شمردهاند - از راویان کتب شیعه به شمار مىروند و روایات فراوان از آنها در این کتب دیده مىشود!.
آرى! سنّیان باید کتب خود را ازخرافات و یاوهگوییهاى بعضى از راویانِ دروغگو، پاک سازند؛ ولى شیعیان تا چنین اقدامى را در مورد کتب خودشان نکردهاند - و چه بسا اگر این دو کار انجام شود، همه به وحدت برسند - نمىتوانند بر آنها خُرده بگیرند، و الّا جا دارد سنّیان در برابر این ایراد جنابعالى، آن ضربالمثل مشهور عرب را بیاورند که مىگوید: «تو که خانهات شیشهاى است، به خانه من سنگ میانداز!».
شیعه، با آن همه کتب پر از خرافاتش، نمىتواند به سنّى ایراد بگیرد.. کسى مىتواند به چنین کارى دست زند که خود را از همه فرقهها پاک ساخته است!.
در صفحه ۸ نامه خود، از شیخ صدوق - إبنبابویه قمى - به کتابش «اعتقادات» اظهار علاقه کرده و آن را معرّف عقاید شیعه دانستهاید و در رابطه با حدیثى که از کتاب «خصال» صدوق، برایتان نقل کرده بودم - که در آن آمده: شخص خنثى داخل بهشت نمىشود! - فرمودهاید: «خنثى بدان معنى که شما گمان کردهاید، نیست» و مرا به کتب لغت رجوع دادهاید.
(جواب): عرض مىکنم که: اوّلاً از جمله مطالب خرافى که در کتاب اعتقادات صدوق آمده، موضوع «رجعت» مىباشد.. در توجیه این عقیده در «باب الأعتقاد فىالرجعة» مىگوید: رسول خدا فرمود: در این امّت همان چیزهایى که در امّتهاى پیشین رخ داده، دقیقاً روى مىدهد. پس واجب است که در این امّت نیز بازگشت مردگان به دنیا روى دهد؛ همان گونه که در امم پیشین بوده است»!!.. باید به آقاى صدوق گفت که: لازمه این سخن آن است که دریا هم چون زمان موسى ÷ براى امّت محمد ص شکافته شود و دهها پیامبر هم - مانند پیامبران بنىاسرائیل - مبعوث شوند و کسى هم مانند عیسى ÷ بدون پدر متولّد گردد وو... صدوق، چنان حدیثى را صحیح دانسته و اصلى را به عنوان «رجعت» بر آن بنا نهاده و کتابش را ظاهراً جنابعالى حجّت مىدانید!.
ثانیاً شیخ مفید در کتب «النّكة الإعتقادية» که در نقد اعتقادات صدوق نوشته، بسیارى از عقاید او را ردّ کرده و آنها را مخالف قرآن و حدیث صحیح دانسته است! جنابعالى کدام یک را انتخاب مىکنید؟ اعتقادات صدوق یا نظرات شیخ مفید را؟ همین طور، دلیل شما بر تقلید و تبعیت از إبنبابویه (صدوق) کدام است؟ وى چه برترى بر دیگران دارد؟
ثالثاً در رابطه با واژه «خنثى» جنابعالى در قرن بیستم زندگى کرده و این لغت را به معنى «بىتفاوت» گرفتهاید!.. در زمان شیخ صدوق این لغت، چنان معنایى نداشته و منظور صدوق از این واژه همان «نه زن و نه مرد» یا «هم زن و هم مرد» است.. در هیچ یک از فرهنگهاى لغت،«خنثى» جز به این معنى و برداشتى که در قرن بیستم از آن پیدا شده، نیامده است!! چنانکه «المنجد» مىگوید: «خنثى کسى است که پیکره مردان و زنان را با هم داشته باشد».
* * *
بدین ترتیب، مشاهده مىشود - و این نتیجهگیرى من از ذکر مطالب نامه و خصوصاً احادیث فوق است - که در معتبرترین کتب شیعه - سواى مطالب سودمند و باارزش که منکر آن نیستیم - خرافات و خطاهاى بسیارى نیز دیده مىشود.. در کتب اهلسنّت نیز، به همین شکل.. و باید ملاک صحّت احادیث را به کار برد و آنها را با کتاب خدا و سنّت قطعى رسول خدا ص و مسلّمات تاریخ اسلام سنجید؛ نه آن که - همچون تیجانى - این کار را فقط براى مآخذ سنّى لازم دانسته و هر آنچه در موافقت با اعتقادات شیعه گفتهاند، گرفته و بقیه را به دور ریخت!.
چنانچه در خود کتب امامیه، روایات متعدّدى آمده که ائمه فرمودهاند: آثار منقول از ما را با کتاب و سنّت مقایسه کنید؛ مثلاً از علی س روایت شده است که فرمود: «پس آنچه که با کتاب خدا موافق باشد، برگیرید و آنچه که مخالف آن باشد، واگذارید» [۱۶۱].
از جعفر صادق س نیز چنین روایت شده است: «از خدا بترسید و هیچ حدیثى از ما را نپذیرید که با فرمودههاى پروردگار ما و سنّت پیامبرمان، محمد ص مخالف باشد، آنگاه که مىگوییم: قال اللّه وقال الرسول!» [۱۶۲].
* * *
[۱۴۰] نهجالبلاغه، شرح فیضالإسلام، کلمات قصار، شماره ۳۹۲. [۱۴۱] اصول کافى، چاپ دفتر نشر فرهنگ اهلبیت، ج۱، ص۸. [۱۴۲] نگاه شود به مقدّمه کافى، ص۲۵. [۱۴۳] الکنى و الألقاب، شیخ عبّاس قمى، ج۳، ص۹۸. [۱۴۴] المراجعات، عبدالحسین شرفالدین، مراجعه۱۱۰، ص۷۲۹. [۱۴۵] اصول کافى، ج۱، ص۲۳۷. [۱۴۶] همان، کتاب الحجة، باب مولد النبى، ج۱، ص۴۵۸، حدیث شماره۲۷. [۱۴۷] فروع کافى، ج۱، ص۴۷۰. [۱۴۸] همان مأخذ، حدیث شماره ۱۳. [۱۴۹] روضه کافى، جزء۲، حدیث القباب، ص۳۷. [۱۵۰] همان، جزء۱، ص۴۷. [۱۵۱] فروع کافى، کتاب الزى و التجمّل، ج۶، ص۵۰۱. [۱۵۲] همان، ج۳، ص۱۷۸- همچنین «منلایحضرهالفقیه»، ج۱، ص۱۷۰. [۱۵۳] منلایحضرهالفقیه، کتاب المعایش و المکاتب، چاپ سنگى، ص۲۶۹. [۱۵۴] منلایحضرهالفقیه، ج۱، ص۲۰۳، حدیث شماره۶۱۰، چاپ جدید. [۱۵۵] عیون أخبار الرضا، أبوجعفر الصدوق إبنبابویه، ص۱۱۳.. همین روایت را «سلمان رشدى» در کتابش آورده است!. [۱۵۶] إرشاد، شیخ مفید، ص۲۵۲. [۱۵۷] جلاءالعیون، شیخ مجلسى، ج۲، ص۴۶۸. [۱۵۸] علل الشرایع،إبنبابویه، ج۱، ص۱۸۳. [۱۵۹] البرهان فى تفسیر القرآن، بحرانى، ج۲، ص۳۲۷. [۱۶۰] نهجالبلاغه، خطبه ۱۵۹. [۱۶۱] أمالى، شیخ طوسى، ج۱، ص۲۳۷. [۱۶۲] رجال الکشى، ص۱۹۵.
قبلاً اشاره کردیم که یکى از روشهاى مسخره ملحدین و مغرضین، براى به کرسىنشاندن افکار پلیدشان، استناد غلط به آیاتى از قرآن کریم است.. در اینجا، تنها به چند مورد از آیاتى که تیجانى به رسم و روش ملحدین براى اثبات خواستهاش - که اثباتنمودن ارتداد اصحاب است - آورده، بررسى مىکنیم:
در (ص ۱۳۱) بعد از تحریف جریان حدیبیه، مدّعى مىشود که اصحاب از رسول خدا ص - در امر تراشیدن سر و قربانى گوسفند - اطاعت نکردند و دلیلش اعتراض عمر س در قضیه صلح حدیبیه است و سپس بدون هیچ ارتباطى به این آیه استناد مىکند:
﴿فَلَا وَرَبِّكَ لَا يُؤۡمِنُونَ حَتَّىٰ يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيۡنَهُمۡ ثُمَّ لَا يَجِدُواْ فِيٓ أَنفُسِهِمۡ حَرَجٗا مِّمَّا قَضَيۡتَ وَيُسَلِّمُواْ تَسۡلِيمٗا ٦٥﴾ [النساء: ٦٥].
«نه، به خدایت سوگند! اینها ایمان نمىآورند تا تو را در اختلافهاى خود، حاکم قرار دهند، آنگاه در درون خودشان هیچ ملالى از آنچه تو حکم کردهاى نیابند، و بىچون و چرا تسلیم فرمانت گردند». (ص ۱۳۱).
تیجانى با استناد به این آیه ثابت کرده که تا چه اندازه از فهم و درک قرآن به دور است؛ زیرا این آیه - که با پنج آیه قبل و یک آیه بعدش مرتبط است - درباره منافقین سخن مىگوید؛ همانهایى که در زمان پیامبر ص و حال حاضر، ظاهراً ایمان دارند ولى در دل و باطن، ایمان ندارند.. نشانههاى آنها این است که نماز مىخوانند و زکات مىدهند -هرچند از آن هم خوش ندارند! - ولى جان خود را در راه خدا فدا نمىکنند و در راه خدا از خانه و کاشانه خود دور نمىشوند و هرگز به حاکمیت شریعت خداوند و فرمانروایى قوانینش که در قرآن آمده و پیامبر ص مُجرى آن بوده، راضى نیستند و از قوانین بشرى و منحرف جانبدارى مىکنند.. چنانچه مىفرماید:
﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ يَزۡعُمُونَ أَنَّهُمۡ ءَامَنُواْ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبۡلِكَ يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُوٓاْ إِلَى ٱلطَّٰغُوتِ وَقَدۡ أُمِرُوٓاْ أَن يَكۡفُرُواْ بِهِۦۖ وَيُرِيدُ ٱلشَّيۡطَٰنُ أَن يُضِلَّهُمۡ ضَلَٰلَۢا بَعِيدٗا ٦٠ وَإِذَا قِيلَ لَهُمۡ تَعَالَوۡاْ إِلَىٰ مَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ وَإِلَى ٱلرَّسُولِ رَأَيۡتَ ٱلۡمُنَٰفِقِينَ يَصُدُّونَ عَنكَ صُدُودٗا ٦١﴾ [النساء: ٦٠–٦١].
«اى پیامبر! آیا تعجّب نمىکنى از کسانى که فکر مىکنند آنان بدانچه بر تو و پیش از تو نازل شده ایمان دارند، (در حالى که) مىخواهند حکومت و داورى را نزد طاغوت ببرند (و حکمش را به جاى حکم خدا بپذیرند؟!) و حال آن که بدیشان فرمان داده شده است که (تنها به خدا ایمان داشته و فقط تن به حکم او دهند و) به طاغوت کفر بورزند (و حکمش را نپذیرند)... زمانى که بدیشان گفته شود: بیایید به سوى چیزى که خداوند آن را (بر پیامبر) نازل کرده است، و به سوى پیامبر روى آورید (تا بین شما بر اساس قرآن حکم کند)، منافقان را مىبینى که سخت به تو پشت مىکنند...».
﴿أُوْلَٰٓئِكَ ٱلَّذِينَ يَعۡلَمُ ٱللَّهُ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ فَأَعۡرِضۡ عَنۡهُمۡ﴾ [النساء: ٦٣].
«آنها کسانى هستند که خداوند مىداند در دلهایشان چیست (و باطنشان با ظاهرشان فرق مىکند)! پس از آنان کنارهگیرى کن...».
﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا لِيُطَاعَ بِإِذۡنِ ٱللَّهِ﴾ [النساء: ٦٤].
«و ما هیچ پیامبرى را نفرستادهایم مگر بدین منظور که به فرمان خدا از او اطاعت شود...».
﴿فَلَا وَرَبِّكَ لَا يُؤۡمِنُونَ حَتَّىٰ يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيۡنَهُمۡ﴾ [النساء: ٦٥].
«امّا، نه! به پروردگارت قسم! آنان مؤمن به شمار نمىآیند تا زمانى که تو را در اختلافات خود به حکمیت و داورى نطلبند...».
﴿وَلَوۡ أَنَّا كَتَبۡنَا عَلَيۡهِمۡ أَنِ ٱقۡتُلُوٓاْ أَنفُسَكُمۡ أَوِ ٱخۡرُجُواْ مِن دِيَٰرِكُم مَّا فَعَلُوهُ﴾ [النساء: ٦٦].
«و اگر ما بر آنان واجب مىکردیم که (در راه خدا به جنگ بروید و) خویشتن را به کشتن دهید و یا اینکه (براى جهاد) از خانه و کاشانه خود بیرون بروید (و هجرت کنید)، این کار را انجام نمىدادند».
تیجانى این آیه را که از منافقین - دیروز و امروز - سخن مىگوید، به بیعتکنندگان در حدیبیه که زیر «درخت رضوان» با پیامبر ص بیعت کردند، نسبت داده است.. همان روشى که «گلدزیهر» و شاگردانش به کار مىبرند!.. درباره صلح حدیبیه باید به این آیه استناد شود؛ نه آن:
﴿لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ فَأَنزَلَ ٱلسَّكِينَةَ عَلَيۡهِمۡ وَأَثَٰبَهُمۡ فَتۡحٗا قَرِيبٗا ١٨﴾ [الفتح: ١٨].
«همانا خداوند از مؤمنان راضى شد، آن هنگامى که زیر درخت با تو بیعت کردند. پس خداوند از آنچه در قلوبشان بود، دانست (و فهمید به چه دلیل اعتراض مىکنند) و لذا آرامش خود را (پس از ناراحتى و اعتراض به خاطر مفاد صلحنامه) بر آنان فرستاد و فتح نزدیکى را (که فتح خیبر و مکه باشد) به آنان پاداش خواهد داد».
همچنین به دیگر آیات سوره فتح که خداوند، به همانهایى که تیجانى منافق و مرتد مىداند، نوید و وعده پیروزى و فتح مبین و بهشتهایى که زیر درختانش نهرها جارى است، داده است.. آیا خداوند - أعاذنااللّه - به منافقینى که کاملاً از درونشان - و از درون مؤمنان حدیبیه - آگاه است، وعده بهشت مىدهد؟!.. جریان حدیبیه را در فصل «مناقب خلفاء» ببینید.
در (ص ۱۶۳) این آیه را به عنوان «آیه انقلاب یا بازگشت به عقب»! آورده است:
﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ وَمَن يَنقَلِبۡ عَلَىٰ عَقِبَيۡهِ فَلَن يَضُرَّ ٱللَّهَ شَيۡٔٗاۗ وَسَيَجۡزِي ٱللَّهُ ٱلشَّٰكِرِينَ ١٤٤﴾ [آل عمران: ١٤٤].
امّا ببینید که مترجم کتاب - که او هم به ارتداد اصحاب ایمان دارد - این آیه را چگونه ترجمه کرده است:
و محمّد نیست جز فرستادهاى از سوى خدا که پیش از او نیز فرستادگانى درگذشتهاند. پس اگر او نیز از دنیا برود یا کشته شود، شما عقبگرد مىکنید (و به جاهلیت خویش بازمىگردید)، پس هر کس به عقب برگشت (و مرتد شد) هرگز به خداوند زیانى نخواهد رساند، و خداوند سپاسداران و شکرگزاران را پاداش خواهد داد»! (ص ۱۶۴-۱۶۳).
در آیه آمده است: ﴿أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ﴾ پس آیا اگر او بمیرد یا کشته شود؟»، جمله، جمله پرسشى است، و همزه، همزه استفهامیه است! ولى مترجم - گویا او نیز کار تحریف و دستکارى را از تیجانى یاد گرفته است! - همین جمله «پرسشى» را به «خبرى» تبدیل کرده و همزه استفهامیه را حذف نموده و نوشته است: «پس اگر او نیز از دنیا برود یا کشته شود، (همچون سایر پیامبران که بعد از رفتنشان، پیروانشان برگشتند و کتابهایشان را تحریف کردند و...) شما نیز عقبگرد مىکنید و به جاهلیت خویش بازمىگردید»!!.. چقدر راحت!!..واقعاً مترجم باجرأتى است که بىپروا، آیهاى به این واضحى را آشکارا غلط ترجمه مىکند!.. ترجمه صحیح آن بدین ترتیب است:
(و محمّد نیست جز فرستادهاى که قبل از او نیز فرستادگانى آمدهاند و درگذشتهاند (بنابراین، او نیز همچون آنان خواهد مُرد!). پس آیا اگر بمیرد یا کشته شود، شمابه جاهلیت برمىگردید؟! البته هر کس برگردد (و مرتد شود) هیچ ضررى به خدا نمىرسد، و خداوند به زودى پاداش سپاسگزاران را مىدهد).
این آیه - و دیگر آیات آلعمران - در قضایاى جنگ احد نازل شده است، آنجا که شایع گردید: «محمّد کشته شد! محمّد کشته شد!».. بعضى از اصحاب با شنیدن این شایعه، خون دیگر در بدنشان جریان نگردید و سست شدند و خیال کردند دیگر همه چیز تمام شد! و اکنون که پیامبر ص کشته شده، اسلام نیز همزمان با او مىمیرد!.. به همین جهت - متهوّرانه - در جنگ احد سستى جستند و بالاخره - بنا به این دلیل و دلایل دیگر - شکست خوردند! [۱۶۳].
خداوند با نزول این آیه به آنها فهماند که: محمد ص نیز همانند عیسى و موسى و ابراهیم و نوح و...: فرستادهاى بیش نیست.. همانگونه که آنان برانگیخته شدند و مردم را هدایت کردند و سپس مُردند، او نیز همین سرنوشت را خواهد داشت [۱۶۴]. یعنى بدانید که محمد ص، بالاخره رفتنى است! شما باید هدفى را که آورده، زنده نگه دارید؛ نه اینکه خود او را هدف قرار دهید!! باید که تنها براى خدا و براى تحقّق هدفى که محمّد آورندهاش بود، بجنگید.. پس آیا اگر او کشته شود و یا روزى بمیرد - که مىمیرد! - شما هدفتان را فراموش مىکنید و به جاهلیت قبلىتان برمىگردید؟! و اگر چنین کنید، بدانید که تنها به خودتان ضرر مىرسانید!.. بنابراین بر هدفتان - چه او باشد و چه نباشد - ماندگار باشید؛ زیرا خداوند به ماندگاران و سپاسگزاران پاداش مىدهد!.
امّا تیجانى - مؤلّف ناشى!! - آیات را اشتباه آورده و مُهرى - مترجم ناشى!! - نیز آیات را اشتباه ترجمه کرده و سیاق و معنى واضح آن را به هم زده و با چنین مفهومى بازگو کرده است: «پیامبرانى که قبل از محمد ص آمدهاند، بعد از وفاتشان، قومشان مرتدّ شدند و انجیل و تورات را تحریف کردند و دیگر اوصافى که خداوند درباره بنىاسرائیل در قرآن یادآور شده است.. و این سنّت خداست!.. و پیامبر اسلام و قومش نیز، از این قاعده مستثنى نیستند و یاران او نیز همچون بنىاسراییل، راه ارتداد و کفر را در پیش مىگیرند و قرآن را تحریف مىکنند و... که همین گونه هم مىگویند!!.. چطور مىتوان اصحاب پیامبر ص را که خود مربّى و معلّم آنان بود و خداوند آنها را برترین امّتها دانسته [۱۶۵] و اوصافشان، حتّى در تورات و انجیل [۱۶۶] هم آمده، به چنین نسبتهایى قیاس کرد؟!.
وقتى اینان به نام اسلام و به نام بنیاد معارف اسلامى قم، آشکارا قرآن را به غلط ترجمه مىکنند، دیگر از «سلمان رشدى» و «گلدزیهر» و مارکسیستهاى ملحد، چه انتظارى مىتوان داشت؟!.. و بعد هم با کمال برائت! حکم اعدام سلمان رشدى را هم صادر مىکنند!!.
امّا ببینیم تیجانى خودش در مورد آیه چه مىگوید؟!.. متعاقباً مىآورد: «این آیه کریمه، آشکارا و به روشنى مىفهماند که اصحاب، پس از وفات پیامبر، فوراً مرتد شده و به عقب برمىگردند و جز اندکى پابرجا نمىمانند».. (ص ۱۶۴).
و یا مىگوید: «پس آیه انقلاب، مستقیماً اصحابى را دربرمىگیرد که با پیامبر ص در مدینه منوّره معاشرت داشتند و پس از وفات آن حضرت، ناگهان به عقب برگشته و دگرگون شدند، و احادیث پیامبر نیز این مطلب را توضیح داده است و هیچ جایى براى دودلى و تردید نمىماند... و تاریخ نیز بهترین گواه است بر این دگرگونى و انقلابى که پس از رحلت پیامبر به وقوع پیوست و جز اندکى از اصحاب، پابرجا نماندند»! (ص ۱۶۵).
منظور تیجانى از «جز اندکى از اصحاب» - طبق روایت شیعه - همان: أبوذر و سلمان و عمار و مقداد مىباشند و بقیهشان را مرتد مىداند و چنین دلیل مىآورد:
«براى حفظ مقام اصحاب، هرگز نمىشود مرتدان را - که در این آیه ذکر شدهاند - بر «طلیحه و سجاح و اسود عنسى» تطبیق کرد، گو اینکه اینها در زمان حیات پیامبر ص مرتد و منقلب شدند و از اسلام برگشتند و ادّعاى پیامبرى کردند و رسول خدا نیز با آنها جنگید و بر آنان پیروز شد، و ضمناً نمىشود این آیه را بر مالکبن نویره و پیروانش تطبیق کرد؛ زیرا آنها در زمان أبوبکر به دلایلى از پرداختن زکات به او خوددارى کردند...»! (ص ۱۶۴).
تا اینجا مکثى کرده و این مطالب را در ذهن خواهیم داشت تا بعد از توضیح مطلبى دیگر، به ادامه شرح آن خواهیم پرداخت..
تیجانى براى اثبات ادّعایش مبنى بر ارتداد اصحاب بلافاصله بعد از پیامبر ص، این آیات را در (ص ۱۶۶ و ۱۶۷) مىآورد:
﴿وَإِن تَتَوَلَّوۡاْ يَسۡتَبۡدِلۡ قَوۡمًا غَيۡرَكُمۡ ثُمَّ لَا يَكُونُوٓاْ أَمۡثَٰلَكُم﴾ [محمد: ٣٨].
«و اگر پشت کنید، به جاى شما گروه دیگرى مىآورد که مانند شما نباشند».
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مَن يَرۡتَدَّ مِنكُمۡ عَن دِينِهِۦ فَسَوۡفَ يَأۡتِي ٱللَّهُ بِقَوۡمٖ يُحِبُّهُمۡ وَيُحِبُّونَهُۥٓ أَذِلَّةٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى ٱلۡكَٰفِرِينَ يُجَٰهِدُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوۡمَةَ لَآئِمٖۚ ذَٰلِكَ فَضۡلُ ٱللَّهِ يُؤۡتِيهِ مَن يَشَآءُۚ وَٱللَّهُ وَٰسِعٌ عَلِيمٌ ٥٤﴾ [المائدة: ٥٤].
«اى کسانى که ایمان آوردهاید، هرکه از شما از دین خود برگردد و مرتد شود، خداوند گروهى را مىآورد که آنها را دوست مىدارد و آنها او را دوست مىدارند، با مؤمنان متواضع و با کافران سرسختاند، در راه خدا جهاد مىکنند و از سرزنش هیچ سرزنشکنندهاى نمىهراسند. این کرم خداست که به هرکه خواهد دهد و خداوند وسعتبخش داناست».
و متعاقباً چنین مىگوید: «و اگر بخواهیم تمام آیاتى را که بر این معنى (یعنى ارتداد اصحاب) تأکید دارند و به روشنى این تقسیم را که شیعیان بدان اعتراف دارند، خصوصاً در مورد این بخش از اصحاب، توضیح دهیم، نیاز به کتاب ویژهاى دارد»! (ص ۱۶۷).
تا بدینجا، این مطالب از ادّعاهاى تیجانى دستگیر مىشوند و آن اینکه:
۱- ارتداد اصحاب جز چند نفر اندک - که در روایت شیعه عبارتند از: على، عمّار، مقداد، أبوذر و سلمان - از این آیات مشخّص شده است!.
۲- مرتدّان نمىتوانند مانعین زکات و مدّعیان نبوت باشند؛ چون مدّعیان نبوت -همچون مسیلمه کذاب، سجاح، اسودعنسى و... - در زمان خود پیامبر ص اعلام ارتداد کردند و خود پیامبر ص هم با آنها جنگید و پیروز شد!.. مانعین زکات هم به هیچ وجه مرتد نشدند؛ زیرا در ندادن زکات به أبوبکر مستحق بودند!.. بنابراین، اصحابى که مرتد شدند و این آیات هم درباره آنها نازل شده است، همان مؤمنان مدینه بودند که سالها با پیامبر معاشرت داشتند و پس از وفاتش، ناگهان برگشتند!.
۳- طبق پیشبینى آیه ۵۴ سوره مائدة، اصحاب مرتد مىشوند و خداوند گروهى را که مانند آنها نیستند - که به زعم تیجانى همان چند نفر اندک هستند! - در برابرشان قرار مىدهد و بر آنان غلبه مىسازد و فضل خداوند، تنها شامل حال این چند نفر مىشود!.. افرادى که در جنگ با مرتدین از سرزنش هیچ سرزنشکنندهاى نمىهراسند و خودشان با یکدیگر مهربان و با مرتدین و کافران، دشمنى سرسخت هستند.
این ادّعاى تیجانى مبنى بر اینکه مدّعیان نبوت در زمان پیامبر ص جنگ کردند و پیامبر ص همگىشان را شکست داد و بعد از پیامبر ص هم جنگ با مرتدّین روى نداد و مالکبننویره و پیروانش هم به خاطر اینکه با علی س در غدیر خم بیعت کرده بودند و خلافت أبوبکر س را غصب مىدانستند، از پرداختن زکات به أبوبکر خوددارى کردند - که همه را از خود درآورده و براى اوّلین بار، خود چنین تاریخى نوشته! - دروغ محض و آشکار است و کذّابیت و خباثت او را نشان مىدهد! و استنادش به این آیات نیز، چاهى است که خود براى خود کنده و خویشتن را با این گفتههاى پوچ و شرمآورش، در باتلاق و لجنزار متراکمى انداخته که اکنون نیز در آن دست و پا مىزند!! زیرا آیات -دقیقاً- خلاف ادّعایش را ثابت مىکند که ما در اینجا - به یارى خداوند - بررسى خواهیم کرد:
طبق تمامى تواریخ و تفاسیر شیعه و سنّى، در هنگام مرضالموت پیامبر ص بعضى از مدّعیان نبوّت پیدا شده و اعلام ارتداد و جنگ با مسلمانان کردند؛ با خیال اینکه چون پیامبر ص مىمیرد، آنها مىتوانند جایش را بگیرند و از این طریق اسلام را از بین ببرند!.. همه هم خوب مىدانیم که آخرین جنگ پیامبر ص، غزوه «تبوک» بود که با رومیان متجاوز درگیر شد و مسلمانان بعد از مشکلات زیادى پیروز شدند [۱۶۷]. در همانزمان بیمارىاش بود که سپاه سههزار نفرى اسامةبنزید س را تدارک دید تا به مرزهاى روم بروند، امّا قبل از اعزامشان، پیامبر ص رحلت مىکند [۱۶۸]. أبوبکر س بلافاصله - و به قول عمر س: به طور ناگهانى [۱۶۹] و غیرمترقّبه - از طرف شوراى سقیفه، به عنوانجانشین پیامبر ص انتخاب مىشود؛ هرچند که این شورا - در ابتدا - ناقص بود؛ زیرا همه بزرگان اصحاب از جمله علی س در آن لحظه حضور نداشتند و باعث اعتراض آنها نیز شد؛ چنانچه على و زبیر ب از بیعت با أبوبکر در همان لحظات نخستین خوددارى کردند و گفتند: «مَا غَضِبْنَا إِلاَّ فِي المَشورة وَإِنَّا نَرَى أَبَا بَكْرٍ أَحَقَّ النَّاسِ بِهَا بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ ص إِنَّهُ لِصَاحِبُ الْغَارِ وَثَانِى اثْنَيْنِ وَإِنَّا لَنَعْرِفُ شَرَفَهُ وَكِبَرَهُ وَلَقَدْ أَمَرَهُ رَسُولُ اللَّهِص بِالصَّلاَةِ بِالنَّاسِ وَهُوَ حَىٌّ» [۱۷۰]. «آنچه که ما را ناراحت ساخته، چیزى جز مشورت نیست (یعنى چرا ما را در شوراى سقیفه شرکت ندادند و ما از تشکیل آن بىخبر بودیم و این امر بدون ما صورت گرفت) و إلّا ما أبوبکر را شایستهترین مردم به آن (یعنى خلافت) مىبینیم؛ زیرا او یار غار پیامبر و همدمش بوده و ما مى دانیم که از او سنّى گذشته (و ریشسفید ماست) و رسول خدا نیز به او امر کرد که امام جماعت مردم شود، در حالى که خود زنده بود».
امّا به هر حال، به خاطر خطر عظیمى که از چند جهت اسلام را تهدید مىکرد - و آن اینکه: از یک طرف مدّعیان نبوت بودند که به طرف مدینه، مرکز مسلمانان، با هزاران نفر که همگى هم مسلّح بودند، رهسپار بودند و از طرف دیگر، نامههایى از قبایل مختلف به مدینه سرازیر مىشدند که ما را بایستى از پرداخت زکات معاف کنید و الّا خود را براى جنگ آماده سازید، و از سوى دیگر، سپاه سههزار نفرى اسامه س، پس از رحلت پیامبر ص مانده بودند که چه کار کنند! آیا به مأموریتى که پیامبر ص به آنها سپرده بروند، یا به خاطر اضطرارى که پیش آمده، در مدینه براى دفاع بمانند؟! - تمامى اصحاب و از جمله علی س از اعتراضشان چشمپوشى کرده و با أبوبکر س بیعت نمودند.. شیخ طبرسى از امام باقر روایت مىکند:
«اسامه بن زید - که رسول خدا ص بسیار او را دوست مىداشت - زمانى که همراه سپاهش از مدینه خارج شد، رسول خدا ص به ملأ أعلى پیوست. زمانى که نامه به اسامه رسید، از سفرش منصرف شد و همراه با سپاهش به مدینه برگشت، آنگاه دید که مردم بر أبوبکر جمع شدهاند، نزد علىبن أبىطالب ÷ رفت و گفت: چه شده است؟ على فرمود: همین شده که مىبینى! أسامه گفت: آیا تو هم بیعت کردى! فرمود: آرى!» [۱۷۱].
شیخ کاشف الغطاء - از علماى بزرگ شیعه - نیز چنین اقرار مىکند: «أمیرالمؤمنین على، زمانى که دید رسول خدا ص از این سرا به سراى آخرت ارتحال یافت، و دید که جماعتى از صحابه با او به خاطر سنّ کم و جوانىاش یا اینکه بعضى از قریش او را دوست نداشتند، بیعت نکردند و خلیفه اوّل و دوم را نیز، مجاهدینى تلاشگر یافت که در نشر کلمه توحید و تجهیز جیوش پیامبر ص و گسترش فتوحات اسلامى - آشکار و پنهان - از هیچ کوششى دریغ نکرده و نمىکنند، با آنها بیعت کرد و آنها را همراهى نمود» [۱۷۲].
و بدین ترتیب، با پیوستن علی س و دیگر صحابه به جرگه بیعتکنندگان، این شوراى ناقص! - به قول تیجانى - تکمیل مىشود و أبوبکر رسماً به خلافت مىرسد.
پس از اینکه أبوبکر س از طرف همه - بدون استثناء - تأیید گردید، به تبعیت از پیامبر ص، سپاه اسامه را علىرغم خواست بعضى از بزرگان اصحاب، به طرف مرزهاى روم رهسپار مىکند و خود نیز با سابقین مهاجر و انصار از جمله على و عمر و طلحه و زبیر و إبنمسعود و... براى جنگ با مرتدّین و اینکه با مانعین زکات چه برخوردى بکنند، به تدبیر و مشورت مىنشیند که بعد از تبادل آراء، تصمیم قطعى به جنگ با هر دو گروه - یعنى مدّعیان نبوت و مانعین زکات - مىگیرند.
بعد از اعزام سپاه اسامه به مرزهاى روم، اخبار گوناگونى به مدینه سرازیر مىشود که چه قبایلى مرتد شده و چه قبایلى به اسلام وفادار ماندهاند و چنانکه تمام تواریخ [۱۷۳] آوردهاند:
قبایلى که در بین مکه و مدینه و طائف اقامت داشتند، به اضافه قبایل «مُزینه»، «غِفار»، «جُهینه»، «بکى»، «أشجع»، «أسلم» و «خُزاعه» که از حوزه این سه شهر دور هم بودند، کلّاً به اسلام وفادار ماندند.
غیر از این شهرها و قبایل، بقیه قبایل عرب که تازه مسلمان شده بودند و هنوز تعالیم اسلام در قلوبشان به خوبى رسوخ نکرده و از راه همرنگى با دیگران یا بیم و امیدهاى مادّى، اسلام را پذیرفته بودند، همگى از دین برگشتند.
قوم بنىمدلج به ریاست «أسود عنسى» در یمن، قوم بنىحنیفه به ریاست «مسیلمه» در یمامه، قوم بنىتمیم به ریاست «سجاح دختر حارث»، قوم بنىأسد به ریاست «طلیحه خویلد» که همگى اینان ادّعاى نبوت کردند، و قبیله غطفان به ریاست «قرةبنسلمه قشیرى»، قوم بنىبکر به ریاست «حطمبنزید»، قوم سلیم به ریاست «فجاوةبن عبدبالیل»، و قبایل «هوازن»، «عامر»، «مهره عمان» و «بحرین»، هر یک با سپاهیان زیادى، در حالى که تمام قبایل کوچک دیگر را که از دین برگشته بودند نیز، در خود جذب مىکردند، براى حمله به مدینه و جنگ با مسلمانان، صفآرایى کردند.
در همین گزارشها بود که از طرف قبایل مجاور مدینه از جمله قبیله «بنىیربوع» به ریاست «مالکبننویره»، و همچنین «عَبس» و «ذُبیان» و همپیمانانشان، نامههایى به أبوبکر مىرسد که اگر ما را از زکات معاف کنید، ما با شما خواهیم بود و در غیر این صورت، در اسرع وقت با قبایل دیگر به مدینه حمله مىکنیم! [۱۷۴].
از این فرقههاى مرتدین، سه فرقه «بنىمدلج» و «بنىحنیفه» و «بنىأسد» در زمان حیات پیامبر ص چند روز قبل از وفاتش اعلام ارتداد کردند، و بقیه فرقهها - تماماً - در عهد خلافت أبوبکر س مرتد شده و اعلان جنگ کردند.
أبوبکر س پس از مشورت با دیگر اصحاب و تصمیم جنگ با همگىشان، على و طلحه و زبیر و عبداللّهبنمسعود ش را، در رأس گروههایى امنیتى در گذرگاههاى مدینه مستقر نمود [۱۷۵]. و به نیروهاى مسلّح دستور داد که در حال آمادهباش نظامى - همواره - در مسجد پیامبر ص مستقر شوند و طولى نکشید که به أبوبکر س خبر رسید که سپاه مرتدین به مدینه نزدیک مىشوند.. از این رو، خود شخصاً همراه با علی س در رأس سپاهى به مرتدین حمله کرد و با چندین حملات ناگهانى و سخت، تمام آنان را به تسلیم درآورد! [۱۷۶].
مسلمانان مدینه از این پیروزى زودهنگام که به وسیله سپاه اسلام به فرماندهى أبوبکر س در «ذىالقصّه» نصیبشان گشت، احساس شادى کردند و در همان موقع بود که سپاه سههزار نفرى اسامهس نیز با پیروزى کامل و غنایم بسیار، از مرزهاى روم به مدینه برگشتند و شادى مسلمانان را دوچندان نمودند.
أبوبکر س پس از شکستدادن قبایل مجاور مدینه و برگشت پیروزمندانه سپاه اسامه، براى فرونشاندن طوفان ارتداد و آشوبهایى که - به شرح سابق - در سراسر جزیرةالعرب بهپا شده بود، بار دیگر با بزرگان اصحاب مشورت نمود و تصمیم بر این شد که تمام نیروهاى اسلام را به دوازده سپاه بزرگ تقسیم کنند و یازده سپاه را هر یک به فرماندهى یکى از مهاجرین ماهر و با سابقه، به سرکوبى مدّعیان نبوت دروغین و سایر مرتدین در تمام نقاط شبهجزیره اعزام نمایند و خود أبوبکر س در رأس دوازدهمین سپاه در خود مدینه باقى بماند [۱۷۷].
این یازده سپاه، هرکدام به محلّ مأموریت خود رفتند و جنگ با مرتدین را آغاز نمودند، در حالى که دائماً با أبوبکر س - به وسیله شترسواران بیابانپیما - در ارتباط بودند و دستورات لازم را از خلیفه دریافت مىکردند [۱۷۸].
این جنگها، ماهها طول کشید و پس از رشادت مسلمانان و مهارت جنگىشان، نیرومندترین دشمنان اسلام، یعنى «مسیلمه کذّاب» با ۲۱هزار نفر از طرفدارانش کشته شدند و «طلیحه» توبه نمود و اسلام را قبول کرد و بقیه یا تسلیم شدند و یا از بین رفتند و یا به خارج از جزیرةالعرب فرار کردند، و نتیجتاً تمام نقاط شبهجزیره از لکه کفر و ارتداد پاک گردید و در مقابل، بیش از ۱۲۰۰نفر از مهاجرین و انصار و اهلقُبا به شهادت رسیدند [۱۷۹].
... این سرگذشت مرتدّین بود که همگى مغلوب مؤمنین واقعى گشتند.. امّا تیجانى همین مؤمنان واقعى را به جاى مسیلمه و طلیحه و سجاح و... اشتباه گرفته و سپس آن آیات را - که ضدّ ادّعایش است! - مىآورد و مىگوید: خداوند پیشبینى کرده که اصحاب - به جز چند نفر که همانند آنها نیستند - مرتد مىشوند و...!!.
آرى!.. درست است!.. طبق پیشبینى خداوند، بعضى از ایمانآورندگان بعد از پیامبر ص مرتد مىشوند، امّا این مرتدین چه کسانى بودند؟! آیا اصحاب واقعى پیامبر ص که در مدینه با او معاشرت داشتند یا آن قبایلى که نام بردیم؟!.. گویا تیجانى، اصلاً معنى و مفهوم واقعى اصحاب را درک نکرده است!.. ما به طور کلّى به کسى صحابى مىگوییم که در زمان پیامبر ص ایمان آورده و او را درک کرده، با او معاشرت داشته و بعد از رحلتش نیز، با همان ایمان از دنیا رفته باشد.
حال با توجّه به پیشبینى خداوند در این آیات، شواهدى را که در مورد مرتدّین بیان کردیم، با آیات و سپس با سخنان على در نهجالبلاغه مىسنجیم تا ببینیم که آیا شواهد ما درست است یا ادّعاى تیجانى؟!.
در آیات پیشبینى شده که گروهى از ایمانآورندگان مرتد مىشوند، امّا خداوند در مقابلشان قومى را سربلند مىکند که مثل آنان نیستند و با آنان در راه خدا مىجنگند و به حکومت و قدرت مىرسند.. این قوم کسانى هستند که - بنا به دلایلى که اشاره خواهیم کرد - دوستدار خداوند و خداوند نیز دوستدارشان مىباشد.. خودشان نیز دوستدار هم و با یکدیگر بسیار مهربان و متواضع و یکپارچه و یکرنگ هستند.. امّا در مقابل مرتدین و کفّار، سرسخت و چیره و - بدون هیچ کوتاهى - مُجرى قانون خدا هستند و هرگز تحت سلطه و خضوع آنان قرار نمىگیرند.. براى از بین بردنشان، در راه خدا تلاش مىکنند و در جنگ با آنها و به طور کلّى در اجراى احکام الهى، از ملامت هیچ ملامتکنندهاى نمىهراسند و بالاخره - طبق وعده خداوند - پیروز مىشوند و به فضل و کرامت خداوند نایل مىشوند..
آیه دیگرى نیز که - مفسّرین در همین مورد مىدانند - شاهد مثال ماست؛ آنجا که مىفرماید:
﴿قُل لِّلۡمُخَلَّفِينَ مِنَ ٱلۡأَعۡرَابِ سَتُدۡعَوۡنَ إِلَىٰ قَوۡمٍ أُوْلِي بَأۡسٖ شَدِيدٖ تُقَٰتِلُونَهُمۡ أَوۡ يُسۡلِمُونَۖ فَإِن تُطِيعُواْ يُؤۡتِكُمُ ٱللَّهُ أَجۡرًا حَسَنٗاۖ وَإِن تَتَوَلَّوۡاْ كَمَا تَوَلَّيۡتُم مِّن قَبۡلُ يُعَذِّبۡكُمۡ عَذَابًا أَلِيمٗا ١٦﴾ [الفتح: ١٦].
«به بازپسماندگان عربهاى بادیهنشین بگو: از شما دعوت خواهد شد که به سوى قومى جنگجو و قدرتمند بیرون بروید. با آنان مىجنگید یا تسلیم مىشوند (یعنى دو راه بیشتر نخواهند داشت: جنگ با مسلمانان، یا پذیرش دینشان). اگر فرمانبردارى کنید، خداوند پاداش خوبى به شما خواهد داد، و اگر سرپیچى کنید، همانگونه که قبلاً نیز سرپیچى کردهاید، خداوند با عذاب دردناکى عذابتان خواهد داد».
مفسرین - از جمله سیوطى در تاریخش - نقل کردهاند که منظور از «قوم أولى بأس شدید» همان قوم «بنىحنیفه»اند که به ریاست مسیلمه کذّاب، چهار سال پس از نزول این آیه، در زمان أبوبکر س میان ایشان و مؤمنان، جنگ سختى درگرفت و - طبق وعده خدا - با پیروزى اصحاب به پایان رسید.. و گفتهاند: این آیه حجّتى است بر خلافت أبوبکر س؛ زیرا بعد از نزول آیه و رحلت پیامبر ص، هیچ جنگى واقع نشد که متخلّفین و بازپسماندگان به سوى ایشان خوانده شوند! یاران أبوبکر به جنگ با مرتدّین و مانعین زکات پرداختند و به موجب جنگ، سرپیچى قوم بنىحنیفه و عذاب دردناکى که خداوند به ایشان، و اجر نیکویى که به مؤمنان وعده داده است، مشاهده مىکنیم.
آرى!.. آن قومى که همچون مرتدین نبودند و خداوند در برابرشان قرار داد و بر آنها غالب ساخت - طبق تفاسیر و شواهد تاریخى - أبوبکر س و یارانش بودند و مصداق این آیات و خصوصاً «یحبهم و یحبونه» واقع گشتند!.
امّا ببینیم چرا خداوند آنها را دوست دارد و اصولاً چه موقع این رابطه دوستانه دوطرفه بین خدا و یارانش برقرار مىشود؟ مگر آنها چه اوصافى داشتهاند که مورد محبّت خدا واقع گشتهاند و برعکس چه کسانى را دوست ندارد؟:
﴿قُلۡ إِن كُنتُمۡ تُحِبُّونَ ٱللَّهَ فَٱتَّبِعُونِي يُحۡبِبۡكُمُ ٱللَّهُ وَيَغۡفِرۡ لَكُمۡ ذُنُوبَكُمۡۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ٣١ قُلۡ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَۖ فَإِن تَوَلَّوۡاْ فَإِنَّ ٱللَّهَ لَا يُحِبُّ ٱلۡكَٰفِرِينَ ٣٢ ﴾ [آل عمران: ٣١-٣٢].
«(اى پیامبر به اصحاب خود) بگو: اگر خدا را دوست مىدارید، از من پیروى کنید (و سنّت مرا بهپا دارید) تا خداوند نیز شما را دوست بدارد و گناهانتان را ببخشاید و خداوند آمرزنده مهربان است. بگو: از خدا و رسول اطاعت کنید و اگر سرپیچى کنید (و مرتد شوید)، خداوند کافران را دوست ندارد».
این آیات نشان مىدهد که اصحاب پیامبر ص سنّت او را - که شرط محبّت دوطرفه مىباشد - به خوبى بهپا داشتهاند که مصداق آیه قرار گرفتهاند و نهایتاً خداوند از لغزشها و گناههایشان چشمپوشى کرده و آنها را مورد لطف و تفضّل خویش قرار داده است.. اگر بنا به ادّعاى تیجانى آنها مرتد شده بودند، خداوند آنها را پیروز نمىگردانید و قوم دیگرى را که آنها را دوست مىداشت، در برابرشان قرار مىداد و آنها را مغلوب مىساختند و نمىگذاشتند که حکومت و خلافت اسلامى را به دست بگیرند!.
و امّا اوصاف دیگر این قوم را - باز هم - از خدا بشنویم:
«خداوند، کسانى را که در راه او مىجنگند، دوست مىدارد [۱۸۰]».. «خداوند، متقین را دوست مىدارد [۱۸۱]». «خداوند، نیکوکاران را دوست مىدارد». «خداوند، دادگران وعادلان را دوست مىدارد [۱۸۲]». «خداوند، توبهکنندگان و پاکان را دوست مىدارد [۱۸۳]». «خداوند، صابران را دوست مىدارد [۱۸۴]». «خداوند، توکلکنندگان (بر او) را دوست مىدارد [۱۸۵]». و...
آرى! اصحاب اینگونه بودهاند که خداوند آنها را دوست داشته و آنها نیز - به واسطه ایمانى که داشتهاند - خدا را دوست مىداشتند؛ زیرا:
﴿وَٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَشَدُّ حُبّٗا لِّلَّهِ﴾ [البقرة: ١٦٥ ].
«و کسانیکه ایمان دارند، همه دوستىشان براى خداست».
و تمام نسبتهایى که تیجانى و سایر شیعیان به اصحاب مهاجر و انصار روا مىدارند، باطل و پوچ است؛ زیرا:
«خداوند، ستمکاران را دوست نمىدارد [۱۸۶]».. «خداوند، تجاوزگران را دوست نمىدارد [۱۸۷]». «خداوند، خیانتکاران کفرپیشه را دوست نمىدارد [۱۸۸]». «خداوند، خوشگذرانان را دوست نمىدارد [۱۸۹]». «خداوند، مفسدان را دوست نمىدارد [۱۹۰]». «خداوند، مستکبران را دوست نمىدارد [۱۹۱]».. و..
اکنون بعد از این شواهد - که بحث کامل آن در فصل «اصحاب پیامبر» آمده است - از تیجانى و همفکرانش مىپرسیم: اگر اصحاب پیامبر ص مرتد شدند، اگر أبوبکر و عمر و عثمان و طلحه و زبیر و خالدبن ولید و عبدالرحمنبن عوف و سعدبن وقاص و... -رضى اللّه عنهم أجمعین - مرتد شدند، پس آن قومى که - شما گاهى سه و گاهى چهار نفر مىدانید - خداوند در مقابلشان آورد و با آنها جنگ نموده و از سرزنش هیچ سرزنشکنندهاى نترسیده و بر مرتدین - یعنى همان اصحاب! - پیروز شدند، چه کسانى بودند؟!.
اگر أبوبکر و عمر و عثمان مرتد مىشدند، و یا منافق و گمراه و خیانتکار بودند، هرگز به حکومت و خلافت دیگر مسلمانان واقعى نمىرسیدند؛ زیرا:
﴿وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ لَيَسۡتَخۡلِفَنَّهُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ﴾ [النور: ۵۵].
«خداوند به کسانى از شما (و نه همه شما) مؤمنان که عمل شایسته انجام دادهاند، وعده خلافت در زمین را داده است».
و امّا مىرسیم به سخنان خود علی س که در نهجالبلاغه ثبت است!.. اگر این عقیده - و به طور کلّى، همه عقاید - تیجانى و همفکرانش را با سخنان علی س تطبیق دهیم، معلوم مىشود که آنها نه تنها دوستدار و پیرو على نیستند، بلکه - همچون یاران دیگرش که در زمان خودش، او را شدیداً اذیت کردند و نهایتاً به شهادت هم رساندند دشمنانِ به ظاهر دوستى هستند که دنبالهرو ملحدین و مغرضین و «عبداللّهبنسبا»هاى یهودى -دیروز و امروز - هستند!!.
زیرا علی س در تمام مدّت خلافتشان، با آنان - همواره - همفکر و همراه و همکار بوده است و پس از بیعت با أبوبکر س همراه او - و تحت فرماندهىاش - براى جنگ با مرتدّین به «ذىالقصّه» مىرود؛ چنانچه خود مىفرماید:
«... فأمسكت يدى حتى رأيت راجعة من الناس رجعت عن الإسلام يدعون إلى محق دين اللّه وملّة محمد ص و إبراهيم فخشيت إن لم أنصر الإسلام وأهله أن أرى فيه ثلماً وهدماً تكون مصيبة أعظم على من فوات ولاية أموركم اللتى إنما هى متاع أيام قلائل ثم يزول فمشيت عند ذلك إلى أبىبكر فبايعته ونهضت معه فى تلك الأحداث حتى زهق الباطل وكانت كلمة اللّه هى العليا وإن رغم الكافرون فصحبتُه مناصحاً وأطعتُه فيما أطاع اللّه جاهداً فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه فسمعنا وأطعنا و بايعنا وناصحنا...» [۱۹۲].
«... مدّتى از بیعت با أبوبکر خوددارى کردم، امّا دیدم گروهى از مردم مرتد شده و از اسلام برگشتهاند و به نابودىِ دین خدا و آیین محمّد و ابراهیم ÷ دعوت مىکنند؛ ترسیدم اگر به یارى اسلام و مسلمین نشتابم، شکاف و ویرانى بزرگى در اسلام مشاهده کنم که بر من بزرگتر از، از دستدادن ولایت امور و خلافت بر شما باشد؛ ولایتى که کالاى چند روزى است که سپس از دست مىرود! پس در همان هنگام، به سوى أبوبکر رفتم و بیعت کردم و به همراه او در آن حوادث قیام کردم تا باطل از میان رفت و نام و گفتار خداوند بالاتر است، هر چند برخلاف میل کافران باشد. پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مىبُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم...».
خود علی س مىگوید: با أبوبکر بیعت کردم و همراه او و سایر مسلمانان در آن حوادث - که جنگ با مرتدین بود - قیام کردم تا باطل را مغلوب ساختیم و...! آیا همین ثابت نمىکند که تیجانى و یارانش، برخلاف علی س سخن گفته و بر ضدّ او عمل کرده و مىکنند؟!.
عمر س زمانى که خلیفه بود، با علی س درباره رفتن خود به جنگ با ایرانیان، مشورت مىکند و علی س هم به او پاسخى مىدهد که جا دارد در اینجا بررسى کنیم.. على به عمر مىگوید: «نصرت و پیروزى این دین و شکست آن، از روز آغاز به فراوانى یا کمى سپاه نبوده است، بلکه این خود خداست که پیروزش گردانیده و سپاه حق است که آن را آماده ساخته و یارىاش نموده تا به آن جایگاهى که لازم است، خود را برساند و در آن افقى که باید طلوع کند، آشکار شود و ما در انتظار وعده الهى هستیم و خداوند به وعدهاش وفا مىکند و سپاهش را یارى مىفرماید... (آنگاه به این آیه استشهاد مىکند:) ﴿وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ لَيَسۡتَخۡلِفَنَّهُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ...﴾ [النور: ۵۵] [۱۹۳].
علیس درباره اصحاب بعد از پیامبرص، این چنین سخن مىگوید و آنان را گروه برحق و لشگریان خدا و منتظرین وعده الهى در امر خلافت در زمین مىداند، ولى تیجانى و علماى قم، بر خلاف قرآن و سخنان علىس معتقدند اصحاب بعد از پیامبرص مرتد شدند!.. آیا این توهین به على نیست؟! چطور مىشود علیس با مرتدین بیعت کند و آنان را در تمام کارهایشان همراهى کند و پشت سرشان نماز بگزارد و دخترش را به نکاحشان درآورد و فرزندانش را به نام آنها نامگذارى کند و...؟! [۱۹۴].
به آیه دیگرى که تیجانى در (ص ۱۶۶) تحت عنوان «آیه جهاد» - باز هم - براى اثبات عقیدهاش مبنى بر ارتداد اصحاب آورده است، توجّه مىکنیم:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مَا لَكُمۡ إِذَا قِيلَ لَكُمُ ٱنفِرُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ ٱثَّاقَلۡتُمۡ إِلَى ٱلۡأَرۡضِۚ أَرَضِيتُم بِٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا مِنَ ٱلۡأٓخِرَةِۚ فَمَا مَتَٰعُ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا فِي ٱلۡأٓخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ ٣٨ إِلَّا تَنفِرُواْ يُعَذِّبۡكُمۡ عَذَابًا أَلِيمٗا وَيَسۡتَبۡدِلۡ قَوۡمًا غَيۡرَكُمۡ وَلَا تَضُرُّوهُ شَيۡٔٗاۗ وَٱللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٌ ٣٩﴾ [التوبة: ٣٨ - ٣٩].
«اى کسانى که ایمان آوردهاید، چرا هنگامى که به شما گفته مىشود: در راه خدا جهاد کنید و از خانههاى خود خارج شوید، به زمین مىچسبید، آیا به زندگانى دنیا به جاى آخرت راضى شدهاید؟ پس بدانید متاع و بهرههاى دنیا در برابر آخرت، اندک و ناچیز است، بدانید که اگر در راه خدا پیکار نکنید و از خانه و منزل بیرون نروید، خداوند شما را به عذابى دردناک، گرفتار خواهد کرد و گروه دیگرى را براى جهاد به جاى شما مىگزیند و شما هم هیچ زیانى به او نمىرسانید و همانا خداوند بر هر چیز تواناست».
این هم گفته تیجانى که بلافاصله مىنویسد: «این آیه نیز به روشنى خبر مىدهد که اصحاب از جهاد و کارزار سرباز زدند... و اینکه گروهى از مؤمنین راستین، جایگزینشان خواهد شد»! (ص ۱۶۶).
به این کلّىگویى تیجانى توجّه کنید که مىگوید: «اصحاب از جهاد سرباز مىزدند».. همین! تمام شد!!.
آیا در قرآن فقط همین آیه در مورد اصحاب وجود دارد؟ پس آن - دهها - آیاتى که در مدح اصحاب به خاطر جهاد و هجرتشان نازل شده، چه شدهاند؟!.. آن سخنان على و فرزندانش، کجایند؟!.
اگر تیجانى و همفکرانش پیرو ائمه هستند، ائمه نیز در مدح اصحاب - مهاجرین و انصار - سخنانى گفتهاند که در فصل بعدى به بعضى از آنها اشاره خواهد شد؛ مثلاً علی س به هنگام سرزنش اصحاب خود - گویا تیجانى و علماى قم نیز از آنها یاد گرفتهاند!! - از اصحاب پیامبر ص و دوستان خود، و ثابتقدمى و فداکاریهایشان در جنگها براى یارى دین خدا و اعتلاى کلمة اللّه سخن مىگوید و طبق فرمودهاش، اگر از جهاد سرباز مىزدند، پایه دین هرگز برقرار نمىشد و درخت ایمان سبز نمىگشت! [۱۹۵].
نکته جالب اینکه، تمام افرادى که با على س بیعت کردند و همراه او در جنگهاى جمل و صفین و... بودند، همان کسانىاند که تیجانى و علماى قم، آنها را مرتد مىخوانند؛ زیرا همانها بودند که با خلفاى پیشین نیز بیعت کرده بودند و همانگونه که على را در جنگهایش یارى کردند، خلفاى سهگانه را نیز در جنگهایشان همراهى نمودند؛ چنانچه علی س در نامهاى که به معاویه مىنویسد، مىفرماید: «إنه بايعنى القوم الذين بايعوا أبابكر وعمر وعثمان على ما بايعوهم عليه...». «همانا کسانى با من بیعت کردند که با [۱۹۶] أبوبکر و عمر و عثمان نیز بر سر همان شرایط بیعت کرده بودند...».
اینها، همان صحابهاى بودند که پیامبر ص و أبوبکر و عمر و عثمان ش را در تمام مراحل یارى کردند و با علی س نیز بیعت کردند و در جنگ جمل و صفین نیز، بسیارى به شهادت رسیدند که خود علی س آنها را اهل بهشت شمرده، در حالى که تیجانى آنها را تکفیر مىکند!.
«... قد والله لقوا الله فوفاهم أجورهم وأحلهم دار الأمن بعد خوفهم» [۱۹۷].
«... سوگند به خدا که آنها خدا را ملاقات کردند و خداوند، پاداش کامل بدیشان عطا فرمود و پس از بیم در دنیا، آنان را در سراى امن و آرامش، جاى داد!».
انسان واقعاً از این جور قضاوتهاى تیجانى و همفکرانش، شگفتزده مىشود و مشکوک مىشود که آیا به راستى به دفاع از تشیع حرف مىزنند، یا به نام تشیع و به بهانه آن! مىخواهند اذهان جوانان مسلمان - کمتجربه - را منحرف سازند و از اسلام بیزار نمایند؟! شگردى که رجال دین! دیروز و امروز در بهکارگیرى آن، تجربه خوبى دارند!.
در تاریخ اسلام، دهها غزوه و سریه یاد شدهاند.. آن همه فتح و پیروزى.. آن همه شهادتها و جانفشانیها.. آن همه هجرتها و از خانه و کاشانه بیرون رفتنها.. آن همه بذل جان و مال که خداوند - سبحان - در قرآنش به صراحت از آن یاد فرموده، لابد - العیاذ باللّه - همه دروغ است و سخن تیجانى درست است!!.
به نظر ما تا کنون، هیچ مارکسیست ملحد و هیچ مستشرق مغرضى به خود جرأت نداده، پیرامون اسلام چنین سخن بگوید! خود همین آیه که بعضى از اصحاب را سرزنش مىکند و تیجانى به عنوان دلیلى براى ارتدادشان آورده، دلیل محکمى است علیه خود تیجانى!.. به عبارت نخستین آیه توجّه کنید که مىفرماید: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾! درست همان کسانى که تیجانى آنها را مرتد مىداند، خداوند آنها را «اى مؤمنین!» مورد خطاب قرار داده است!.
از آیه چنین استنباط مىشود که سردى و کمتحرّکى بر بعضى از اصحاب - و نه همه - غالب شده بود و مورد سرزنش و عتاب خدا واقع گشتهاند، امّا تیجانى همین سردى و سستى در آنها را دلیل ارتدادشان دانسته است!.. آیه درباره «جنگ تبوک» نازل شده است؛ زمانى که بعضى از مؤمنان و به تعبیر قرآن، تنها سه نفر ﴿وَعَلَى ٱلثَّلَٰثَةِ ٱلَّذِينَ خُلِّفُواْ﴾ [التوبة: ۱۱۸]. دچار نوعى رکود و سردى شده بودند، البته آن حالت قطعاً عارضى بوده است؛ اگر همواره چنین بودند، دیگر مؤمن نبودند و خداوند هم آنان را با لفظ «اى مؤمنین!» مورد خطاب قرار نمىداد!.
حال، آن دسته که آن حالت رکود و تنبلى بر آنها عارض شده بود، از سوى خدا مورد سرزنش قرار گرفتند.. آیا به خاطر همین حالت عارضى، مرتد شدند؟! مسلّماً خیر! خداوند آنها را سرزنش مىکند و خودشان هم پشیمان مىشوند و طبق آیات سوره توبه -که در همین مورد نازل گشتهاند - توبه مىکنند و خداوند هم توبهشان را مىپذیرد، ولى تیجانى با زور قلم و تلقینات شیطانىاش، مىگوید که آنها مرتد بودند:
﴿لَّقَد تَّابَ ٱللَّهُ عَلَى ٱلنَّبِيِّ وَٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ ٱلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ ٱلۡعُسۡرَةِ﴾ [التوبة: ١١٦-١١٧].
«خداوند پذیرفت توبه پیامبر و مهاجرین و انصارى که در آن لحظه دشوار (با وجود گرماى زیاد، کمى وسیله سوارى و آذوقه، فصل چیدن محصولات) از پیامبر پیروى و اطاعت کردند (و همراه او به جنگ تبوک رفتند».
﴿وَعَلَى ٱلثَّلَٰثَةِ ٱلَّذِينَ خُلِّفُواْ﴾ [التوبة: ١١٨].
«و توبه آن سه نفرى که از جنگ تخلّف کردند، پذیرفت».
﴿ثُمَّ تَابَ عَلَيۡهِمۡ لِيَتُوبُوٓاْ﴾ [التوبة: ١١٨].
«سپس خداوند توبهشان را پذیرفت و بخشید».
اکنون ببینیم که تیجانى به دنبال آیه چه مىگوید: «و اگر بخواهیم تمام آیاتى را که بر این معنى (یعنى ارتداد مهاجرین و انصار) تأکید دارند و به روشنى این تقسیم را که شیعیان بدان اعتراف دارند...»! (ص ۱۶۷).
یا مىگوید: «و اگر این اصحاب که به قول اهلسنّت و جماعت، بهترین مردم بودند (منظورش سابقین مهاجرین و انصار است)... پس نباید ملامت کرد متأخّرین از میانهروهاى قریش را که در سال هفتم از هجرت (منظورش افرادى همچون خالدبنولید و عمروعاص است) و پس از فتح مکه (منظورش افرادى همچون معاویه و عکرمه و... است)، اسلام آوردند!». (ص ۱۶۹).
این سخن سادهاى نیست و عواقب وخیمى دارد! و به راستى شیعیان با این سخن و موضعگیرى، متضرّر مىشوند؛ زیرا خود را از مسلمانان و - به تعبیر علی س در نهجالبلاغه از - سواد اعظم جدا مىکنند و جریان شیطانپسند تکفیر و تفسیق مسلمانان رإ؛سسظ زنده و اسباب تفرّق را بیش از پیش فراهم مىکنند و - در مجموع - به نفع صهیونیسم و صلیبیت گام برمىدارند!.
براى همه ثابت است که کتاب تیجانى، تنها براى اثبات این موضوع است که اصحاب پیامبر ص بعد از او مرتد شدند، و باز تردیدى نیست که همان کسانى که تیجانى آنها را مرتد مىخواند، مورد احترام قرآن و اسلام هستند و بر هر مسلمانى هم واجب است -طبق فرموده خدا - به نیکى از ایشان تبعیت کند؛ بنابراین، با تکفیر و تلعین آنها، اسلامِ همه مسلمانان، مصونیتِ قرآن، و همه و همه تعالیم اسلام نیز، باطل قلمداد مىشود! ولى با این وجود هم، بارها و بارها به چاپ مجدّد آن اقدام کرده و مىکنند!.
ما - به خاطر اهمّیت موضوع - فصل جداگانهاى را به «اصحاب پیامبر» اختصاص دادهایم و آیاتى را که از ایشان تمجید و تجلیل شده، متذکر شدهایم؛ آیاتى که تیجانى، آنها و بسیارى دیگر را به فراموشى سپرده و تنها به چند آیه دیگر - مثل ملحدین و مغرضین - به غلط استناد کرده است و این کوشش خود را در یک فصل از کتابش، با زور تحریف و دستکارى روایات و سهلانگارى در گزارش تاریخ و استناد غلط به آیات آورده، و در فصلى دیگر براى اثبات جانشینى علی س بعد از پیامبر ص - آن گونه که شیعه معتقد است - با همان روش غلطش، دلیلتراشى نموده است!.
حال این دو نکته را در نظر بگیرید: تلاش براى اثبات ارتداد اصحاب.. و دلیل براى اثبات جانشینى على بعد از پیامبر ص.. هر کدام از این دو موضوع را قبول کنیم، بىگمان بزرگترین توهین را - العیاذ باللّه - به خدا و رسول و على و دیگر صحابهش روا داشتهایم! زیرا بنا به گفته تیجانى، اصحاب مرتد شدند و علی س هم بعد از پیامبر ص خلیفه منصوب از طرف خدا بوده است! بنابراین باید قبول کرد که خداوند، على را به عنوان امام و خلیفه مرتدان انتخاب و نصب نموده و پیامبر ص هم ابلاغ نموده است!!
اگر تیجانى و مُهرى مىگویند که ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُ﴾ [آل عمران: ١٤٤]. دلیل بر این است که اصحاب بعد از پیامبر ص همچون بنىاسرائیل مرتد مىشوند، نتیجتاً خداوند على را به عنوان امام مرتدین انتخاب کرده است! آیا این - پناه بر خدا - توهین به خدا نیست؟! آیا این توهین به رسول خدا ص نیست؟!.. جانشین پیامبر ص باید رهبر مسلمانان باشد، یا رهبر مرتدّان؟!.
* * *
این بود «عینىترین» و بدیهىترین عیبها و ایرادهاى کتاب تیجانى.. کتابى که نه تنها به تاریخ و احادیث درست استناد نکرده، بلکه علاوه بر دستکارى، تاریخ و روایاتى از خودش نوشته و اضافه کرده است!.. وقتى که خداوند - متعال - در قرآن به صراحت از مهاجرین و انصار تجلیل فرموده و از آنها راضى شده و به همگىشان وعده بهشت داده است، دیگر هر گزارش و روایتى که با آیات خداوند تعارض داشته باشد، بایستى به دیوار کوبید و آن را باطل و پوچ دانست!.. این است معیار اساسى!.
ما معتقدیم که خداوند در روز قیامت، هیچ کس را مورد مؤاخذه قرار نمىدهد که چرا بر اساس روایات و گزارش تاریخ - و فلان کتاب!! - اصحاب را مرتد ندانستید و کینه آنها را به دل نگرفتید و تلعین و تکفیرشان ننمودید، در حالى که این همه آیات در مورد ایمانشان - در قرآن که حجّت واقعى است - وجود دارد!.
به طور کلّى، کتاب تیجانى ۱۲۰صفحهاش درباره سفرهایش مىباشد که قطعاً مطلبى علمى و سودمند در آن نیست! جز این که با قلم خودش، شخصیت آقاى صدر و خویى را هم زیر سؤال برده است و موارد دیگرى که به شوخى و دروغ، بیشتر شباهت دارد تا به واقعیت!.. که ما در این فصل به نمونههایى از آنها - به حکم مُشت نمونه خروار است! - اشاره کردیم!.
بدون شک، تکیهکردن روى مسائل و نکات معتبر و مستندى که گذشت، و نیز مورد بحث قرار دادن آنها، یکى از بهترین راههاى «تألیف قلوب» است و قطعاً «خداپسند».
بنابراین.
﴿رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِينَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِيمَٰنِ وَلَا تَجۡعَلۡ فِي قُلُوبِنَا غِلّٗا لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ رَبَّنَآ إِنَّكَ رَءُوفٞ رَّحِيمٌ﴾ [الحشر: ١٠].
«پروردگارا! ما و برادران ما را که در ایمان (قبل از ما) سبقت گرفتند، ببخش و در دلهاى ما کینهاى نسبت به مؤمنان قرار مده!».
[۱۶۳] این دلایل را در «فى ظلال القرآن»، شهید سید قطب، سوره آلعمران بجویید. [۱۶۴] خداوند به پیامبر مىفرماید: ﴿وَمَا جَعَلۡنَا لِبَشَرٖ مِّن قَبۡلِكَ ٱلۡخُلۡدَۖ أَفَإِيْن مِّتَّ فَهُمُ ٱلۡخَٰلِدُونَ ٣٤﴾ [الأئنبیاء: ۳۴]. «و ما براى هیچ بشرى قبل از تو عمر جاوید و ابدى قرار ندادیم. آیا اگر تو بمیرى، آنان زنده مىمانند؟». [۱۶۵] ﴿كُنتُمۡ خَيۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ﴾ [آلعمران: ۱۱۰]. [۱۶۶] ﴿...ذَٰلِكَ مَثَلُهُمۡ فِي ٱلتَّوۡرَىٰةِۚ وَمَثَلُهُمۡ فِي ٱلۡإِنجِيلِ...﴾ [الفتح: ۲۹]. [۱۶۷] نگاه شود به «اسلامشناسى»، شریعتى، ص۳۷۷-۳۵۶. [۱۶۸] جریان سپاه اسامه در فصل «مناقب خلفاء» آمده است. [۱۶۹] «کانت بیعة أبىبکر فلتة»... (صحیح بخارى، کتاب الحدود، باب رجم الحبلى، حدیث شماره ۶۸۳۰). [۱۷۰] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۱، ص۳۳۲. [۱۷۱] الإحتجاج، طبرسى، ص۵۰، چاپ کربلاء. [۱۷۲] أصل الشیعة وأصولها، کاشف الغطاء، ص۹۱، چاپ دارالبحار بیروت. [۱۷۳] از جمله: «تاریخ طبرى»، ج۴، ص۱۴۴۹-۱۳۹۱-۱۳۷۱-۱۳۷۰- «ابناثیر»، ج۱، ص۴۰۴- «سیره ابنهشام»، ج۲، ص۴۳۵- «البدایة والنهایة»، ابنکثیر، ج۶، ص۳۱۱-۳۱۰- «فتوحات الإسلامیة»، دحلان، ج۱، ص۴و۵- «ابوبکر صدّیق»، حسنین هیکل، ج۱، ص۹۹- «بامداد اسلام»، دکتر زرّینکوب، ج۱، ص۷۲ وو... [۱۷۴] طبرى، ج۴، ص۱۳۷۱- أبوبکر صدّیق، هیکل، ج۱، ص۱۳۴- حیاة عمر، شبلى، ص۵۹. [۱۷۵] شرح نهجالبلاغة، ج۴، ص۲۲۸، چاپ تبریز طبرى، ج۴، ص۱۳۷۱- إبنالأثیر، ج۲، ص۴۰. [۱۷۶] طبرى، ج۴، ص۱۳۷۳- إبنأثیر، ج۲، ص۴۱- البدایة، ج۶، ص۳۱۱. [۱۷۷] طبرى، ج۴، ص۱۳۷۵- إبنأثیر، ج۲، ص۴۲- فتوحاتالإسلامیه، احمددحلان، ص۸- أبوبکر صدّیق، هیکل، ج۱، ۱۴۸. [۱۷۸] أبوبکر صدیق، ج۱، ص۱۴۸. [۱۷۹] طبرى، ج۴، ص۱۴۳۱-۱۳۹۰- إبنأثیر، ج۲، ص۴۵- فتوحاتالإسلامیة، ج۱، ص۱۷. [۱۸۰] ﴿إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلَّذِينَ يُقَٰتِلُونَ فِي سَبِيلِهِۦ...﴾ [الصف: ۴]. [۱۸۱] ﴿فَإِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلۡمُتَّقِينَ﴾ [ألعمران: ۷۶]. [۱۸۲] ﴿إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِينَ﴾ [المائدة: ۴۲]. [۱۸۳] ﴿إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلتَّوَّٰبِينَ وَيُحِبُّ ٱلۡمُتَطَهِّرِينَ﴾ [البقرة: ۲۲۲]. [۱۸۴] ﴿وَٱللَّهُ يُحِبُّ ٱلصَّٰبِرِينَ﴾ [آلعمران: ۱۴۶]. [۱۸۵] ﴿إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلۡمُتَوَكِّلِينَ﴾ [آلعمران: ۱۵۹]. [۱۸۶] ﴿وَٱللَّهُ لَا يُحِبُّ ٱلظَّٰلِمِينَ﴾ [آلعمران: ۵۷]. [۱۸۷] ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يُحِبُّ ٱلۡمُعۡتَدِينَ﴾ [البقرة: ۱۹۰]. [۱۸۸] ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٖ كَفُورٍ﴾ [الحج: ۳۸]. [۱۸۹] ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يُحِبُّ ٱلۡفَرِحِينَ﴾ [القصص: ۷۶]. [۱۹۰] ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يُحِبُّ ٱلۡمُفۡسِدِينَ﴾ [القصص: ۷۷]. [۱۹۱] ﴿إِنَّهُۥ لَا يُحِبُّ ٱلۡمُسۡتَكۡبِرِينَ﴾ [النحل: ۲۳]. [۱۹۲] الغارات ثقفى، ج۱، ص۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- منار الهدى، على بحرانى، ص۳۷۳- ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر، ج۳، ص۵۳۲- همچنین با کمى تفاوت نامه ۶۲، نهجالبلاغه شرح فیضالإسلام. [۱۹۳] نهجالبلاغه، جزء۱، کلام ۱۴۶- شارحین نهجالبلاغه و از جمله «فیضالإسلام» سخنان على را با اشاره به آیه فوق آوردهاند. [۱۹۴] تفصیل آن در «مناقب خلفاء» آمده است. [۱۹۵] به فصل «اصحاب پیامبر» رجوع کنید. [۱۹۶] نهجالبلاغه، فیض الإسلام، جزء۵، نامه ۶. وقعةالصفین، نصربن مزاحم، ص۲۹. [۱۹۷] نهجالبلاغه، خطبه ۱۸۱.
اصحاب، در اصطلاح به کسانى گفته مىشود که در زمان پیامبر ص ایمان آوردهاند و با او همراه و ملازم بوده و بعد از رحلتش نیز، در همان حال و با همان ایمان از دنیا رفتهاند.. که در اینجا، بحث ما به همین افراد اختصاص دارد.
همانطور که اشاره شد، تمام تلاش تیجانى در کتابش این بوده که ثابت کند، اصحاب پیامبر ص، همگى به جز تعداد معدودى بعد از پیامبر ص مرتد شده و راه بنىاسرائیل را در پیش گرفته و احکام خدا و سنّت رسولش را نیز تغییر داده و به ظاهر مسلمان و در باطن، منافق و دشمن اسلام بودهاند!.. و گذشته از تحریف و دستکارى روایات و تاریخ، به چند آیه - به غلط - استناد مىکند که در فصل گذشته مورد بحث قرار دادیم.
در همین مورد بود که مىگوید: «پس آیه انقلاب، مستقیماً اصحابى را دربرمىگیرد که با پیامبرص در مدینه منوّره معاشرت داشتند و پس از وفات آن حضرت، ناگهان به عقب برگشته و دگرگون شدند، و احادیث پیامبر نیز این مطلب را توضیح داده است و هیچ جایى براى دودلى و تردید نمىماند... و تاریخ نیز بهترین گواه است بر این دگرگونى و انقلابى که پس از رحلت پیامبر به وقوع پیوست و جز اندکى از اصحاب، پابرجا نماندند»! (ص ۱۶۵).
یا در جایى دیگر مىگوید: «و اگر بخواهیم تمام آیاتى را که بر این معنى (یعنى ارتداد مهاجرین و انصار) تأکید دارند و به روشنى این تقسیم را که شیعیان بدان اعتراف دارند...»! (ص ۱۶۷).
و یا مىگوید: «و اگر این اصحاب که به قول اهلسنّت و جماعت، بهترین مردم بودند... پس نباید ملامت کرد متأخّرین از میانهروهاى قریش را که در سال هفتم از هجرت و پس از فتح مکه، اسلام آوردند!».. (ص ۱۶۹).
تیجانى در کتابهاى دیگر خود نیز این کوشش را به عمل آورده و دلایلى را مىآورد که - به زعم او و دیگر علماى شیعه - نشان مىدهد که اصحاب پیامبر ص مرتد شدهاند.. این کار ناروا در اکثر منابع شیعه دیده مىشود و روایتهاى زیادى در همین مورد وارد کردهاند؛ مثلاً در کتاب «سلیمبنقیس هلالى» که در ایران به نام «اسرار آل محمّد» ترجمه و چاپ شده و حتّى دو تن از مراجع تقلید شیعه بر آن تقریظ! نوشتهاند، روایتى با عنوان «حدیث ارتداد» آمده که سلمان از على نقل مىکند: «بعد از پیامبر، به جز چهار نفر، همگى مرتد شدند» [۱۹۸].
شیخ کلینى نیز از امام باقر نقل مىکند: «همه مردم بعد از پیامبر مرتد شدند، به جز سه نفر: مقدادبنأسود و أبوذر غفارى و سلمان فارسى»! [۱۹۹].
و در روایت دیگر آمده است: «امام باقر فرمود: مهاجرین و انصار به جاهلیت بازگشتند، مگر سه نفر و با انگشتانش اشاره کرد»! [۲۰۰].
شیخ مفید نیز در کتاب خود، این روایت را از أباعبداللّه - امام صادق - نقل مىکند: «پس از پیامبر، مردم همگى مرتد شدند و به حالت قبل از اسلام برگشتند و کافر شدند، مگر سه نفر: سلمان و مقداد و أبوذر»! [۲۰۱].
از موسىبن جعفر - کاظم - نیز روایت شده است: «روز قیامت زمانى که ندادهندهاى ندا سرمىدهد: کجایند صحابى محمّدبن عبداللّه؟ پس سلمان و مقداد و أبوذر برمىخیزند»! [۲۰۲].
شیخ مجلسى نیز روایت مىکند: «بعد از وفات رسول، همگى به جز أبوذر و مقداد و سلمان، هلاک شدند»! [۲۰۳].
...و امثال آن که بسیارند!..
جا دارد از این شقاوتگران! بپرسیم: پس اهل بیت پیامبر کجا رفتند؟! عباس عموى پیامبر ص، إبنعباس پسر عمویش، عقیل برادر علی س و حتى خود على و فرزندانش؟! به راستى که شرمآور است!!.
بنابراین، روایات، همگى اصحاب - و از جمله حسن و حسین و سایر مهاجرین و انصار که خداوند به صراحت به همگىشان وعده بهشت داده - مرتد و تمام اعمال و جهاد و هجرت و فداکاریهایشان نابود گشته و در جهنّم جاویدند، به جز سه نفر!! همان سه نفرى که تاریخ زندگى آنان نیز حاکى است که با سایر مرتدین! در این مورد همعقیده بودهاند! زیرا مقدادس بعدها از مأمورین نظارت بر کار شوراى ششنفرى تعیین خلیفه سوم بود که به دستور عمر س تشکیل شد!.. سلمانس نیز سالها از جانب عمر س در مداین ایران حکومت داشت و هیچ اعتراضى هم از جانب أبوذرس بر خلافتشان دیده نشد!.. و از همه مهمتر، خود علیس در طول مدّت خلفاى سهگانه، وزیر و مشاور هر سه نفرشان بود!.
آیا هیچ ایماندارى این روایات را مىپذیرد؟! زمانى که علماى بزرگشان - همچون کلینى که نزد شیعه به منزله بخارى نزد اهلسنّت است - از زبان ائمه این گونه روایات را نقل مىکنند، از تیجانى و دیگران چه انتظارى مىتوان داشت؟! و عجب این که، مراجع تقلید - آیتاللّه مرعشى نجفى و گلپایگانى - نیز بر این گونه کتابها، تقریظ هم نوشتهاند!
تیجانى و علماى شیعه و تمام همفکرانشان، براى اثبات این خواسته تلاش مىکنند، غافل از آن که خداوند مدافع مؤمنان و یارانش است و دروغگویان و یاران شیاطین را رسوا مىکند!.
در این مورد نیز، قبل از هر چیز، به سخن خداوند مراجعه مىکنیم و بار دیگر قرآن را به حکمیت مىطلبیم.. ببینیم که خداوند در مورد «اصحاب پیامبر» چه مىگوید؟! آیا سخن خدا را مىپذیریم یا - نعوذباللّه - سخن تیجانى و یارانش را؟!.
﴿وَمَنۡ أَصۡدَقُ مِنَ ٱللَّهِ قِيلٗا﴾ [النساء: ١٢٢].
«و چه کسى در گفتار، از خداوند راستگوتر است؟!».
* * *
[۱۹۸] اسرار آلمحمّد، ص۱۹۱. [۱۹۹] روضه کافى، ج۸، ص۲۴۵. [۲۰۰] رجال الکشى، ص۱۳، چاپ کربلاء. [۲۰۱] اختصاص، شیخ مفید، ص۶. [۲۰۲] رجال الکشى، ص۱۵. [۲۰۳] حیاة القلوب، مجلسى، ج۲، ص۶۴۰.
خداوند در قرآن، در تمجید و تجلیل اصحاب، آیات زیادى آورده - ما در اینجا تنها به ۲۰مورد از آنها استناد مىکنیم - که آنها را مورد مغفرت و رحمت خود قرار داده و به آنها وعده بهشت داده است.. آنان همان کسانى هستند که توسّط رسول خدا ص پاک شدند و تربیت یافتند:
﴿كَمَآ أَرۡسَلۡنَا فِيكُمۡ رَسُولٗا مِّنكُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡكُمۡ ءَايَٰتِنَا وَيُزَكِّيكُمۡ وَيُعَلِّمُكُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَيُعَلِّمُكُم مَّا لَمۡ تَكُونُواْ تَعۡلَمُونَ ١٥١﴾ [البقرة: ١٥١].
«همانگونه که پیامبرى را از خودتان در میانتان برانگیختیم که آیات ما را بر شما مىخواند و شما را پاک مىگرداند و به شما کتاب (قرآن) و حکمت مىآموزد و به شما چیزى یاد مىدهد که نمىتوانستید آن را بیاموزید».
با این حساب، آنها بهترین کسانى هستند که قرآن و سنّت پیامبر ص را درک کردهاند.. شکى نیست که تمام اسلام و حقایقش، از راه همین اصحاب به ما رسیده است.. هیچ کس نمىتواند ادّعا کند که از راه کتاب و سنّت، عبادات خدا را انجام مىدهد، مگر اینکه اصحاب، واسطه رساندن این دو مصدر اصلى به تمام مسلمانان در شرق و غرب عالم بودهاند.
خداوند ایمان اصحاب را معیارى براى ایمان تمامى مردمان جهان قرار داده است.. یعنى اگر ما و تیجانى و هرکس دیگرى، همچون اصحاب پیامبر ص - بدانچه که آنها ایمان آوردهاند - ایمان بیاوریم، «آنگاه هدایت یافتهایم»! و اگر به آنان پشت کنیم و از آنان به نیکى تبعیت نکنیم، به تحقیق در گمراهى و سرگشتگى و تفرقه و جدال خواهیم افتاد و این است که از نظم این آیات، که خطاب به یاران رسول خدا ص مىفرماید، مىفهمیم:
﴿فَإِنۡ ءَامَنُواْ بِمِثۡلِ مَآ ءَامَنتُم بِهِۦ فَقَدِ ٱهۡتَدَواْۖ وَّإِن تَوَلَّوۡاْ فَإِنَّمَا هُمۡ فِي شِقَاقٖ﴾ [البقرة: ١٣٧].
«اگر (تمام مردم دنیا) همانند شما به آنچه که ایمان آوردهاید، ایمان بیاورند، آنگاه هدایت شدهاند و اگر (به شما) پشت کنند، جز این نیست که در اختلاف و سرگشتگى خواهند افتاد».
امّا ببینیم که چرا خداوند ایمان آنها را معیار تمام ایمانها قرار داده است.. و به عبارت دیگر، آنان چگونه بودهاند که به این مقام رسیدهاند:
﴿وَكَذَٰلِكَ جَعَلۡنَٰكُمۡ أُمَّةٗ وَسَطٗا لِّتَكُونُواْ شُهَدَآءَ عَلَى ٱلنَّاسِ وَيَكُونَ ٱلرَّسُولُ عَلَيۡكُمۡ شَهِيدٗا﴾ [البقرة: ١٤٣].
«و بدینگونه شما (اصحاب پیامبر و کسانى که به نیکى از آنها تبعیت کرده و مىکنند) را امّتى میانهرو قرار دادیم تا بر مردم گواه و حجّت باشید و پیامبر (نیز) بر شما گواه و حجّت باشد».
چنانچه از این آیه فهمیده مىشود، مردم کلّاً دو دسته بودهاند: دستهاى تنها مادّیت و دنیا و لذّتهاى آن را طلبیدهاند و دستهاى هم برخلافشان، راه رهبانیت را در پیش گرفتهاند.. خداوند این دو رویه افراطى را رد نموده و خطاب به اصحاب - که میانهرو بودهاند - مىفرماید: این میانهروى و عدلپرورىتان، پیوسته راه و روشتان خواهد بود تا بر همه انسانها شاهد و ناظر باشید و رهبرى و سرپرستى جهانیان را عهدهدار شوید و به عنوان نمونه و الگو - و نهایتاً به عنوان حجّتى - براى بشریت در طول تاریخ قرار گیرید و پیامبر ص نیز بر کارهاى شما شاهد و ناظر و ارزیابىکننده باشد و نهایتاً بر شما حجّت و گواه گردد.
﴿ءَامَنَ ٱلرَّسُولُ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيۡهِ مِن رَّبِّهِۦ وَٱلۡمُؤۡمِنُونَۚ كُلٌّ ءَامَنَ بِٱللَّهِ وَمَلَٰٓئِكَتِهِۦ وَكُتُبِهِۦ وَرُسُلِهِۦ لَا نُفَرِّقُ بَيۡنَ أَحَدٖ مِّن رُّسُلِهِۦۚ وَقَالُواْ سَمِعۡنَا وَأَطَعۡنَا﴾ [البقرة: ٢٨٥].
«پیامبر و مؤمنان (همراه او) ایمان آوردهاند به آنچه که از طرف پروردگارش به سویش نازل شده است. همگى ایمان آوردهاند به خدا و فرشتگان او و کتابهاى او و فرستادگانش، (و مىگویند:) هیچ فرقى بین هیچ کدام از پیامبران نمىگذاریم و گفتند: شنیدیم و اطاعت کردیم...».
در اینجا نیز خداوند، ایمان اصحاب را با ایمان فرستادهاش در یک ردیف و در یک آیه ذکر نموده و ایمان و باورشان به همه پایههاى اسلام را - همچون پیامبر ص - تصدیق نموده و با لفظ «سمعنا و أطعنا» نشان مىدهد که آنها تمام اوامر و نواهى پروردگار را که از زبان پیامبرشان شنیدهاند، با نهایت میل و رغبت درونى، اطاعت و پیروى کردهاند.
خداوند به آنها مىفرماید:
﴿كُنتُمۡ خَيۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ تَأۡمُرُونَ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَتَنۡهَوۡنَ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ وَتُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ﴾ [آل عمران:١١٠].
«شما برترین مردم هستید که براى مردم برگزیده شدید. به نیکیها امر مىکنید و از کارهاى زشت بازمىدارید و به خدا ایمان دارید».
مخاطبان و مصداق نخستین این آیه - بنا بر تفاسیر معتبر شیعه و سنّى - مهاجرین و انصار هستند؛ چنانچه «شیخ طوسى» در تفسیرش، دو نظریه آورده است: یکى اینکه اینان مهاجرین هستند و دیگرى اینکه عموم اصحاب مىباشند.. سایر امّت مسلمان [۲۰۴].
نیز بر حسب تبعیت از ایشان به نیکى و بنا به معیارى که در آیات پیشین بحث شد، مىتوانند در این آیه داخل شوند.. یا در جاى دیگر مىفرماید:
﴿إِنَّ أَوۡلَى ٱلنَّاسِ بِإِبۡرَٰهِيمَ لَلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُ وَهَٰذَا ٱلنَّبِيُّ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾ [آلعمران: ٦٨].
«برترین و سزاوارترین مردم به ابراهیم، کسانى هستند که (در زمانش) از او پیروى کردند و همچنین این پیامبر (محمد ص) و کسانى که (همراه با او) ایمان آوردهاند».
[۲۰۴] التبیان فى تفسیر القرآن، طوسى، چاپ سنگى، ج۱، ص۳۴۶.
﴿فَٱلَّذِينَ هَاجَرُواْ وَأُخۡرِجُواْ مِن دِيَٰرِهِمۡ وَأُوذُواْ فِي سَبِيلِي وَقَٰتَلُواْ وَقُتِلُواْ لَأُكَفِّرَنَّ عَنۡهُمۡ سَئَِّاتِهِمۡ وَلَأُدۡخِلَنَّهُمۡ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ﴾ [آلعمران: ١٩٥].
«پس کسانى که هجرت کردند و از خانه و کاشانه خود بیرون رانده شدند و در راه من آزار و اذیت شدند و جنگیدند و کشته شدند، حتماً گناهان و بدیشهایشان را از ایشان مىزداییم و آنها را به باغهایى که زیر آنها نهرها جارى است، وارد مىسازیم...».
شیخ طوسى این آیه را مختص به مهاجرین دانسته است.. کسانى که در راه خدا آزار دیدند و از خانه و کاشانه خود رانده شدند و به مدینه هجرت کردند.. آنگاه مىگوید: این چنین وعدههایى سزاوار کسى جز مهاجرین نیست.. سپس قول بلخى را مىآورد: «این آیه و ما قبل آن درباره اصحاب رسول خدا و مهاجرین با او نازل شده است و نیز هر کس از مسلمانان که جزء کسانى باشد که سالک به سبیل ایشان بوده و متابعت آثار ایشان نماید، مشمول این آیه مىشود» [۲۰۵].
آرى! آنها همان کسانى هستند که اگر خداوند زمانى آنها را به خلافت و تمکین در زمین برساند، حق حکومت را به خوبى ادا مىکنند؛ چنانچه در موردشان مىفرماید:
﴿ٱلَّذِينَ أُخۡرِجُواْ مِن دِيَٰرِهِم بِغَيۡرِ حَقٍّ إِلَّآ أَن يَقُولُواْ رَبُّنَا ٱللَّهُ﴾ [الحج: ٤٠].
«کسانى که به ناحق از خانه و کاشانهشان اخراج شدند (و به مدینه هجرت کردند) تنها گناهشان این بوده که مىگفتند: پروردگار ما خداست (که هیچ شریکى ندارد».
﴿ٱلَّذِينَ إِن مَّكَّنَّٰهُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ أَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَوُاْ ٱلزَّكَوٰةَ وَأَمَرُواْ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَنَهَوۡاْ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ﴾ [الحج: ٤١].
«آنان کسانى هستند که هرگاه در زمین، ایشان را قدرت بخشیم (و حکومتشان را تمکین نماییم)، نماز بهپا مىدارند و زکات مىپردازند و امر به معروف و نهى از منکر مىکنند».
و باز به آنها مىفرماید:
﴿وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ لَيَسۡتَخۡلِفَنَّهُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ﴾ [النور: ٥٥].
«خداوند به کسانى از شما (و نه همه شما) مؤمنان که عمل شایسته انجام دادهاند، وعده خلافت در زمین را داده است».
[۲۰۵] تفسیر التبیان، چاپ سنگى، ج۱، ص۳۹۵-۳۹۴.
﴿وَإِن يُرِيدُوٓاْ أَن يَخۡدَعُوكَ فَإِنَّ حَسۡبَكَ ٱللَّهُۚ هُوَ ٱلَّذِيٓ أَيَّدَكَ بِنَصۡرِهِۦ وَبِٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٦٢ وَأَلَّفَ بَيۡنَ قُلُوبِهِمۡۚ لَوۡ أَنفَقۡتَ مَا فِي ٱلۡأَرۡضِ جَمِيعٗا مَّآ أَلَّفۡتَ بَيۡنَ قُلُوبِهِمۡ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ أَلَّفَ بَيۡنَهُمۡۚ إِنَّهُۥ عَزِيزٌ حَكِيمٞ ٦٣ يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ حَسۡبُكَ ٱللَّهُ وَمَنِ ٱتَّبَعَكَ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٦٤﴾ [الأنفال: ٦٢ - ٦٤].
«(اى پیامبر!) اگر بخواهند تو را فریب دهند، خداوند برایت کافى است. او همان کسى است که تو را با یارى خویش و مؤمنان (که با تو هستند) تقویت کرد و در میان دلهایشان الفت ایجاد نمود. اگر تمام آنچه را که در زمین هست، انفاق مىکردى، نمىتوانستى در دلهایشان الفت و دوستى بیفکنى، ولى خداوند در میانشان الفت انداخت؛ زیرا او به راستى توانا و حکیم است.. اى پیامبر! خداوند و مؤمنانى که با تو هستند و از تو پیروى مىکنند، (براى حمایت و یارى) تو کافى است».
این آیه نیز درباره اصحاب است که آنها را حامى و یاور پیامبر ص معرّفى، و یادآورى مىکند: قبل از اسلام، جنگهاى قبیلگى دامن همگىشان را فراگرفته بود؛ چنانچه در بین انصار در مدینه - میان دو طایفه مشهور اوس و خزرج - جنگهاى طولانى و خونریزى دایمى رواج داشت، همانگونه که در بین مهاجرین نیز، قبل از اسلام - در مکه - رواج داشت!.
این کینه و قساوت و دشمنى، به گونهاى بود که هیچ کس نمىتوانست آنها را به هم نزدیک سازد.. چنانچه خداوند به پیامبرش ص مىفرماید: «اگر تمام آنچه در زمین است، خرج مىکردى نمىتوانستى در دلهایشان الفت و محبّت برقرار سازى، ولى این خدا بود که در قلوبشان، به وسیله ایمان به خداى یگانه الفت و دوستى ریشهدارى برقرار کرد که نهایتاً همین دشمنان، با یکدیگر برادر شدند:
﴿وَٱذۡكُرُواْ نِعۡمَتَ ٱللَّهِ عَلَيۡكُمۡ إِذۡ كُنتُمۡ أَعۡدَآءٗ فَأَلَّفَ بَيۡنَ قُلُوبِكُمۡ فَأَصۡبَحۡتُم بِنِعۡمَتِهِۦٓ إِخۡوَٰنٗا﴾ [آل عمران: ١٠٣].
«و به یاد آورید نعمت خدا بر خودتان را که (قبلاً) چگونه دشمن همدیگر بودید و او میان دلهایتان الفت و دوستى برقرار کرد و به نعمت و برکت او، برادر همدیگر شدید...».
این برادرى و أخوت در بینشان، به مراتب از برادرى نسبى و سببى، قویتر و محکمتر بود که هیچ عاملى نمىتوانست بر آن تأکید کند، و در سایه همین وحدت و اخوّت بود که توانستند در مدّتى کوتاه، دو قدرت بزرگ ایران و روم را به زانو درآورند و مطیع و محصور اسلام سازند.. و نهایتاً بر نیمى از جهان تسلّط پیدا کنند!!
جاى بسى تعجّب و تأسّف است که امثال تیجانى خود را پیرو قرآن مىدانند و این سیماى پاک و صمیمانه اصحاب را تیره و مکدّر مىسازند و دوستى و نزدیکى آنها را به تفرقه و خصومت مبدّل مىنمایند!.
﴿وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَٰهَدُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَٱلَّذِينَ ءَاوَواْ وَّنَصَرُوٓاْ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ حَقّٗاۚ لَّهُم مَّغۡفِرَةٞ وَرِزۡقٞ كَرِيمٞ ٧٤﴾[الأنفال: ٧٤].
«و آنهایى که ایمان آوردند و در راه خدا هجرت کردند و جهاد نمودند، همچنین آنهایى که ایشان را جاى و پناه دادند و یارى نمودند، به راستى آنها مؤمنان واقعى هستند. برایشان، آمرزش و روزى شایسته و بخشندهاى است».
در این آیه، خداوند با کمال صراحت و قاطعیت، بر صدق ایمان و درستى عقیده مهاجرین و انصار - همان کسانى که تیجانى آنها را مرتد و منافق و گمراه مىخواند - تأکید مىکند و بدانها مژده رحمت و بهشت مىدهد [۲۰۶].
[۲۰۶] و در جاى دیگر، آنها را رستگاران مىداند: ﴿ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَٰهَدُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ بِأَمۡوَٰلِهِمۡ وَأَنفُسِهِمۡ أَعۡظَمُ دَرَجَةً عِندَ ٱللَّهِۚ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡفَآئِزُونَ ٢٠ يُبَشِّرُهُمۡ رَبُّهُم بِرَحۡمَةٖ مِّنۡهُ وَرِضۡوَٰنٖ وَجَنَّٰتٖ لَّهُمۡ فِيهَا نَعِيمٞ مُّقِيمٌ ٢١ خَٰلِدِينَ فِيهَآ أَبَدًاۚ إِنَّ ٱللَّهَ عِندَهُۥٓ أَجۡرٌ عَظِيمٞ ٢﴾ [التوبة: ۲۰-۲۲].
﴿لَٰكِنِ ٱلرَّسُولُ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مَعَهُۥ جَٰهَدُواْ بِأَمۡوَٰلِهِمۡ وَأَنفُسِهِمۡۚ وَأُوْلَٰٓئِكَ لَهُمُ ٱلۡخَيۡرَٰتُۖ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ ٨٨ أَعَدَّ ٱللَّهُ لَهُمۡ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَاۚ ذَٰلِكَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ ٨٩﴾[التوبة: ٨٨ - ٨٩].
«ولى پیامبر و مؤمنانى که با او هستند، با مال و جان خود به جهاد مىپردازند. همه خوبیها و نیکیها، از آنِ ایشان است، و آنان بىگمان رستگارانند. خداوند برایشان باغهایى را آماده کرده که نهرها در آن روان است و جاودانه در آن مىمانند. این است پیروزى بزرگ و رستگارى سترگ!».
خداوند - در آیاتى قبل از این آیات - فکر و عمل منافقانى را که در مدینه بودند، تقبیح مىکند؛ چرا که هرگاه براى جهاد دعوت مىشدند، شروع به عذر و بهانهتراشى مىکردند و از رفتن به جهاد با اینکه توانایى جسمى و مالى هم داشتند، خوددارى مىکردند و در این آیات، به توصیف و ستایش پیامبر و همراهانش مىپردازد که با جان و مال خود، در راه خدا جهاد مىکردند و به پیروزى و رستگارى در هر دو جهان، نایل گشتند.
خداوند در بسیارى از آیات - همچون آیه فوق و چند نمونه دیگر که گذشت - نام اصحاب را بلافاصله با پیامبرش ص آورده است و این چنین، آنها را مورد تجلیل خویش قرار مىدهد:
﴿لَّقَد تَّابَ ٱللَّهُ عَلَى ٱلنَّبِيِّ وَٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ﴾ [التوبة: ١١٧].
خداوند در اینجا توبه پیامبر را با توبه مهاجرین و انصار - یکجا - ذکر کرده است.
﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾ [المائدة: ٥٥].
خداوند در اینجا، دوستى پیامبر و اصحابش را در یک ردیف آورده است.
﴿وَلِلَّهِ ٱلۡعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِۦ وَلِلۡمُؤۡمِنِينَ﴾ [المنافقون: ٨].
در اینجا، عزّت پیامبر و اصحابش با هم آمده است.
﴿فَأَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَىٰ رَسُولِهِۦ وَعَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ﴾ [الفتح: ٢٦].
در اینجا نیز، خداوند آرامش خود را بر پیامبر و اصحابش یکجا نازل فرموده است.
﴿يُخۡرِجُونَ ٱلرَّسُولَ وَإِيَّاكُمۡ أَن تُؤۡمِنُواْ بِٱللَّهِ رَبِّكُم﴾ [الممتحنة: ١].
خداوند در اینجا، هجرت پیامبر و اصحابش را از مکه به مدینه با هم آورده است.
﴿يَوۡمَ لَا يُخۡزِي ٱللَّهُ ٱلنَّبِيَّ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مَعَهُ﴾ [التحريم: ٨].
در اینجا که بحث از روز قیامت است، نام پیامبر و اصحابش را با هم آورده است.
.. وبسیارى از آیات دیگر.
﴿وَٱلسَّٰبِقُونَ ٱلۡأَوَّلُونَ مِنَ ٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ وَٱلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُم بِإِحۡسَٰنٖ رَّضِيَ ٱللَّهُ عَنۡهُمۡ وَرَضُواْ عَنۡهُ وَأَعَدَّ لَهُمۡ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي تَحۡتَهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَآ أَبَدٗاۚ ذَٰلِكَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ ١٠٠﴾[التوبة: ١٠٠].
«و سابقین نخستین از مهاجرین و انصار و آنانى که به نیکى از ایشان پیروى کردند، خداوند از آنان خوشنود و آنها نیز از او خوشنودند و خدا برایشان بهشتهایى که نهرها از زیر آنها جارى است، وعده داده که در آن همیشه جاودان و ماندگارند. به راستى این است کامیابى و رستگارى بزرگ!».
در این آیه، خداوند خوشنودى خود را از سه دسته از مؤمنان واقعى بیان مىکند و به آنها بدون قید و شرط، وعده بهشت مىدهد.. اوّلین گروه مهاجرین هستند؛ کسانى که در مکه ایمان آوردند و همراه پیامبر ص به مدینه هجرت کردند.. گروه دوم انصار هستند؛ کسانى که در «عقبه منى» و خود مدینه ایمان آوردند و پیامبر و مهاجرین را در خانه و کاشانه خود پناه دادند و به یارىشان پرداختند.. گروه سوم تابعین هستند؛ کسانى که بعد از این دو گروه آمده و مىآیند و به نیکى از ایشان تبعیت کرده و همچون آنان مخلص و مؤمن باشند.. این تابعین شامل تمام کسانى مىشود که بعد از مهاجرین و انصار آمده و مىآیند؛ یعنى اگر ما و تیجانى بخواهیم به آن سرنوشتى که خداوند به ایشان وعده داده است برسیم، بایستى به نیکى از ایشان تبعیت و پیروى کنیم.
بر هیچ کس هم پوشیده نیست که سابقین اوّلین از مهاجرین چه کسانى بودهاند.. أبوبکر، عمر، عثمان، على، زیدبنحارثه، طلحه، زبیر، عبدالرحمنبنعوف، سعدبنأبى وقاص، حمزه، عماربنیاسر، بلالبنرباح، سلمان فارسى، مقداد، أبوذر، سعیدبنزید، عثمانبنمظعون و... - رضى اللّه عنهم أجمعین - همگى از بارزترین این گروه بودهاند که حتّى قبل از انصار نخستین نیز، در مکه ایمان آوردند و سپس به مدینه هجرت کردند و پیامبر ص و أبوبکر س هم با همدیگر هجرت کردند [۲۰۷].
حال کسانى که - همچون تیجانى و علماى قم - بر خلاف قرآن، خلفاء و سایر اصحاب گرامى را که در راه خدا با جان و مالشان از هیچ کوششى دریغ نکرده و از همه چیز خود گذشتند تا تابعین و نسلهاى آینده هدایت شوند، مورد تهاجم رگبار اعتراضات و ایرادهاى بیجا و بىاساس قرار مىدهند، در برابر خدا چه جوابى دارند که بدون هیچ قید و شرطى راضى است و آنها هم از او در معاملهاى که با او نمودهاند، راضى هستند؟! آیا بدگویى و اتّهام نسبت بدانان، مخالفت و تکذیب این آیه و صدها آیات دیگر نیست؟!.
[۲۰۷] اسلامشناسى، دکتر على شریعتى، ص۴۹۶تا۵۰۵، تحت عنوان «مسلمانان نخستین».
﴿لَّقَد تَّابَ ٱللَّهُ عَلَى ٱلنَّبِيِّ وَٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ ٱلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ ٱلۡعُسۡرَةِ مِنۢ بَعۡدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٖ مِّنۡهُمۡ ثُمَّ تَابَ عَلَيۡهِمۡۚ إِنَّهُۥ بِهِمۡ رَءُوفٞ رَّحِيمٞ ١١٧﴾[التوبة: ١١٧].
«خداوند توبه پیامبر و مهاجرین و انصار را که در آن لحظه دشوار (با وجود گرماى زیاد، کمى وسیله سوارى و آذوقه، فصل چیدن محصولات) از پیامبر پیروى و اطاعت کردند (و همراه او به جنگ تبوک رفتند)، پذیرفت؛ آن هم بعد از آن که نزدیک بود دلهاى بعضى از آنها اندکى منحرف شود (و در جنگ سستى کنند و در نیمه راه برگردند، ولى با این حال) باز هم خداوند توبه همگىشان را پذیرفت؛ زیرا خداوند نسبت به آنها بسیار رؤوف و مهربان است».
﴿وَٱلَّذِينَ هَاجَرُواْ فِي ٱللَّهِ مِنۢ بَعۡدِ مَا ظُلِمُواْ لَنُبَوِّئَنَّهُمۡ فِي ٱلدُّنۡيَا حَسَنَةٗۖ وَلَأَجۡرُ ٱلۡأٓخِرَةِ أَكۡبَرُۚ لَوۡ كَانُواْ يَعۡلَمُونَ ٤١ ٱلَّذِينَ صَبَرُواْ وَعَلَىٰ رَبِّهِمۡ يَتَوَكَّلُونَ ٤٢﴾[النحل: ٤١-٤٢].
«کسانى که در راه خدا، پس از آن که (در مکه) مورد ظلم و ستم قرار گرفتند، (به مدینه و حبشه) هجرت کردند، در این دنیا جایگاه و پایگاه خوبى بدانان مىدهیم و البته پاداش اخروى بزرگتر است اگر بدانند. آنها کسانى هستند که (در تمام مراحل همراهى با پیامبر) صبر و شکیبایى ورزیدند و بر پروردگارشان توکل و تکیه مىکنند».
در این آیات نیز، به اذیت و آزار و فشارها و شکنجههایى که مشرکین مکه براى مهاجرین ایجاد مىکردند، همچنین به هجرت آنها به مدینه - و حبشه - فقط به منظور حفظ عقیده و زندهنگهداشتن راه خدا و اسکان آنها در مدینه اشاره شده و آنها را به اوصاف «صبر» و «توکل» مدح و ستایش نموده است و در همان سوره ادامه مىدهد:
﴿ثُمَّ إِنَّ رَبَّكَ لِلَّذِينَ هَاجَرُواْ مِنۢ بَعۡدِ مَا فُتِنُواْ ثُمَّ جَٰهَدُواْ وَصَبَرُوٓاْ إِنَّ رَبَّكَ مِنۢ بَعۡدِهَا لَغَفُورٞ رَّحِيمٞ ١١٠﴾ [النحل: ١١٠].
«سپس پروردگار تو (اى پیامبر!) نسبت به مهاجرینى که مورد شکنجه و آزار (کفّار مکه) واقع شدند و بعد از آن (در راه خدا هجرت کردند و) جهاد نمودند و صبر و تحمّل کردند، همانا پروردگارت بعد از آن، داراى مغفرت و مرحمت فراوان است».
و نهایتاً - در این آیه - به همگىشان وعده آمرزش و رحمت مىدهد و گناهان و تقصیراتشان را - که قطعاً هم داشتهاند - بخشیده است.. بنابراین، هرچند اصحاب پیامبر ص معصوم هم نباشند - که نیستند - ولیکن خداوند به آنها وعده مغفرت و رضوان داده است.
﴿لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ فَأَنزَلَ ٱلسَّكِينَةَ عَلَيۡهِمۡ وَأَثَٰبَهُمۡ فَتۡحٗا قَرِيبٗا ١٨﴾[الفتح: ١٨].
«همانا خداوند از مؤمنان راضى شد، آن هنگامى که زیر درخت با تو بیعت کردند. پس خداوند از آنچه در قلوبشان بود، دانست (و فهمید به چه دلیل اعتراض مىکنند) و لذا آرامش خود را (پس از ناراحتى و اعتراض به خاطر مفاد صلحنامه) بر آنان فرستاد و فتح نزدیکى را (که فتح خیبر و مکه باشد) به آنان پاداش خواهد داد».
این آیه - همان گونه که در فصل پیشین نیز بدان اشاره شد - پیرامون «بیعت رضوان» نازل شد که اصحاب در سال ششم هجرى در حدیبیه - محلّى نزدیک مکه - زیر درخت رضوان، با پیامبر ص بیعت کردند و خداوند از آنان راضى شد و وعده فتح و پیروزى بدیشان داد.. تعداد بیعتکنندگان ۱۴۰۰ نفر بودند که ۸۰۰ نفر از مهاجرین و بقیه از انصار بودند.. و باز هم مىفرماید:
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ ٱللَّهَ يَدُ ٱللَّهِ فَوۡقَ أَيۡدِيهِمۡ﴾ [الفتح: ١٠].
«کسانى که با تو بیعت کردند، جز این نیست که با خدا بیعت کردهاند (و در واقع) دست خدا بر دستهایشان است».
﴿إِذۡ جَعَلَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ فِي قُلُوبِهِمُ ٱلۡحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ ٱلۡجَٰهِلِيَّةِ فَأَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَىٰ رَسُولِهِۦ وَعَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ وَأَلۡزَمَهُمۡ كَلِمَةَ ٱلتَّقۡوَىٰ وَكَانُوٓاْ أَحَقَّ بِهَا وَأَهۡلَهَاۚ وَكَانَ ٱللَّهُ بِكُلِّ شَيۡءٍ عَلِيمٗا ٢٦﴾ [الفتح: ٢٦].
«آنگاه که کافران (مکه) تعصّب و جاهلیت را در دلهایشان جاى دادند (و نگذاشتند مؤمنان به مکه وارد شوند)، خداوند آرامش خود را بر پیامبر و مؤمنان نازل کرد (تا خشم خود را فرونشانند). همچنین خدا ایشان را بر تقوا و روح ایمان ماندگار و پابرجا ساخت (و به حقیقت، آنها از هر کس دیگرى) براى تقوا و روح ایمان سزاوارتر و برازندهتر بودند، و خداوند از هر چیزى آگاه و بر هر کارى تواناست».
این آیه نیز در رابطه با صلح حدیبیه نازل شده و به شرایط صلحنامه که از طرف کفار مکه مقرّر گردید، اشاره دارد که بسیار نامعقول و بىرحمانه و ناشى از حمیت و تعصّب جاهلى کفّار بود و پیامبر ص بنا به اقتضاى سیاست الهى و نزول وحى، تمام این شرایط ظالمانه را - که در ظاهر به ضرر مسلمانان بود - قبول کرد، ولى بعضى از اصحاب - و از جمله عمر س - از این قرارداد به شدّت اکراه و اعتراض داشتند! امّا خداوند همچون همیشه آرامش و اطمینانى را از جانب خود بر آنها نازل فرمود و همگى در برابر ارشاد پیامبر ص تسلیم شده و احساسات خود را فرونشاندند و رضایت خدا و رسولش را خواهان شدند و به خلعت این قسمت از آیه «و ألزمهم کلمة التقوى و کانوا أحق بها و أهلها» ممتاز گردیدند؛ یعنى خداوند، همین کسانى را که تیجانى، کافر و گمراه مىخواند و یکى از دلایلش را - مصرّانه - همین اکراه و اعتراض اصحاب از این صلحنامه عنوان مىکند، بر کلمه تقوا و ثمرات آن، ثابت و استوار ساخت و بر آنها لازم و واجب نمود! زیرا ایشان بیشتر از دیگران، شایستگى و لیاقت این کلمه را داشته و از جانب پروردگارشان تأیید و براى اداى این حق، انتخاب شدهاند.
﴿مُّحَمَّدٞ رَّسُولُ ٱللَّهِۚ وَٱلَّذِينَ مَعَهُۥٓ أَشِدَّآءُ عَلَى ٱلۡكُفَّارِ رُحَمَآءُ بَيۡنَهُمۡۖ تَرَىٰهُمۡ رُكَّعٗا سُجَّدٗا يَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَرِضۡوَٰنٗاۖ سِيمَاهُمۡ فِي وُجُوهِهِم مِّنۡ أَثَرِ ٱلسُّجُودِۚ ذَٰلِكَ مَثَلُهُمۡ فِي ٱلتَّوۡرَىٰةِۚ وَمَثَلُهُمۡ فِي ٱلۡإِنجِيلِ كَزَرۡعٍ أَخۡرَجَ شَطَۡٔهُۥ فََٔازَرَهُۥ فَٱسۡتَغۡلَظَ فَٱسۡتَوَىٰ عَلَىٰ سُوقِهِۦ يُعۡجِبُ ٱلزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ ٱلۡكُفَّارَۗ وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ مِنۡهُم مَّغۡفِرَةٗ وَأَجۡرًا عَظِيمَۢا ٢٩﴾[الفتح: ٢٩].
«محمّد، فرستاده خداست و کسانى که با او هستند، بر کافران سختگیر و با همدیگر مهربانند. ایشان را مىبینى که بسیار در حال (نماز و) رکوع و سجودند و تنها جویاى فضل و خوشنودى خدایند. نشانه آنها از اثر سجده در چهرههایشان آشکار است. این است وصف آنها در تورات.. و امّا وصفشان در انجیل، مانند زراعتى است که خوشه و شاخه برآورد. پس آن را محکم و استوار کند تا سخت گردد و بر ساقهاش محکم بایستد، چندان که کشاورزان را به شگفت درآورد و مایه خشم کفّار از آنان شود. خداوند به کسانى از ایشان که ایمان آورده و کارهاى شایسته انجام دهند، وعده آمرزش و پاداش بزرگ دادهاست».
در این آیه اوصاف اصحاب پیامبر ص را در تورات و انجیل بیان مىکند.. چنانچه در تورات آمده که: یاران محمد ص - که رسول خداست - با کافران، بسیار سرسخت و شدید هستند، هر چند این کفار، پدران و مادران و برادران و اقوام و نزدیکانشان باشند، و در عین حال نسبت به همدیگر، بسیار نرم و متواضع و مهربان هستند، هرچند از اقوام و سرزمینهاى دیگرى باشند؛ چنانچه پیامبر ص از أبولهب که عمویش بود، دورى مىکند و سلمان فارسى را که بیگانه هم بود، از خود مىداند.. سپس ادامه مىدهد که آنها اکثر اوقات خود را در عبادت و بندگى خدا که در آیه به سجده و رکوع تعبیر شده، صرف مىکنند و اصلاً تظاهر و ریا در کارشان نیست، بلکه تنها جویاى فضل و خوشنودى خدا و ثوابش هستند.. و چنین ادامه مىدهد که علامت و نشانهشان این است که نور ایمان در اثر سجده در چهرههایشان آشکار و نمایان است؛ یعنى تقوایشان باعث نورانىشدن صورتشان گشته و از بقیه مردم به راحتى شناخته مىشوند.
در انجیل نیز آمده که: آنها مانند زراعتى هستند که جوانه خود را بیرون دهد؛ پس از چندى آن را کمک و تقویت کند تا قوى و محکم گردد و سپس بزرگتر شود و بر ساقهاش بایستد؛ به گونهاى که کشاورزان را به تعجّب درآورد؛ یعنى همراهان پیامبرص ابتدا کم خواهند بود، امّا سپس همچون زراعت رشد مىکنند و زیاد خواهند شد، طورى که تکثیر و تقویتشان، کفّار را به خشم درمىآورد.. این وعده خدا که در تورات و انجیل آمده بود، به تحقّق پیوست و اصحاب، کافران را به خشم و غضب درآوردند و پوزه متکبّران و گردنکشان را به خاک مالیدند!.
جاى بسى تعجّب است که تیجانى و امثالش، این همه زحمات و فداکاریهاى اصحاب را نادیده گرفته و خود را کر و کور نموده - و شاید هم کر و کور بوده!! - و به جاى تقدیر و طلبغفران، تقبیح و تکفیر مىنمایند!.. واى به حال این افراد! که خود را از اسلام و مسلمانان جدا کرده و به صف دشمنان اسلام و مغرضین مىپیوندند!.. گویى اینکه آنها نیز مىخواهند، داخل مفهوم این آیه شوند!! همان گونه که عده زیادى از مفسّرین، از جمله «لیغیظ بهم الکفار» استنباط کردهاند که هرکس نسبت به اصحاب پیامبر ص کینه و غیظى داشته باشد و بدگویى کند، داخل مفهوم این آیه مىشود و ایمانش به مخاطره مىافتد.
﴿وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ فِيكُمۡ رَسُولَ ٱللَّهِۚ لَوۡ يُطِيعُكُمۡ فِي كَثِيرٖ مِّنَ ٱلۡأَمۡرِ لَعَنِتُّمۡ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ حَبَّبَ إِلَيۡكُمُ ٱلۡإِيمَٰنَ وَزَيَّنَهُۥ فِي قُلُوبِكُمۡ وَكَرَّهَ إِلَيۡكُمُ ٱلۡكُفۡرَ وَٱلۡفُسُوقَ وَٱلۡعِصۡيَانَۚ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلرَّٰشِدُونَ ٧﴾ [الحجرات: ٧].
«(و اى اصحاب پیامبر!) بدانید که رسول خدا میان شماست. اگر در بسیارى از امور از شما اطاعت کند، به رنج و زحمت مىافتید، ولیکن خداوند ایمان را محبوب شما نمود و آن را در نظرتان زینت داد و کفر و فسوق و نافرمانى را، منفور شما نمود.. آنان، همان هدایتیافتگانند».
در این آیه نیز، خداوند اصحاب را مخاطب خود قرار مىدهد و مىفرماید: خداوند «ایمان» را در دل شما زینت داده به گونهاى که برایتان چیزى دوستداشتنىتر از آن نیست و در مقابل، «کفر» و «فسوق» و «عصیان» و «سرپیچى از اوامر خدا و رسولش» را -همان چیزهایى که تیجانى به اصحاب نسبت مىدهد - در نظر شما زشت و کریه دانسته تا جایى که چیزى بدتر و زشتتر از آن - در نظرتان - نمىتوان یافت.. و نهایتاً آنها را همان راهیافتگان و راشدان مىخواند؛ زیرا به ایمان محبّت مىورزند و از کفر و فسوق و معاصى بیزارند.
﴿لِلۡفُقَرَآءِ ٱلۡمُهَٰجِرِينَ ٱلَّذِينَ أُخۡرِجُواْ مِن دِيَٰرِهِمۡ وَأَمۡوَٰلِهِمۡ يَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَرِضۡوَٰنٗا وَيَنصُرُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓۚ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلصَّٰدِقُونَ ٨ وَٱلَّذِينَ تَبَوَّءُو ٱلدَّارَ وَٱلۡإِيمَٰنَ مِن قَبۡلِهِمۡ يُحِبُّونَ مَنۡ هَاجَرَ إِلَيۡهِمۡ وَلَا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمۡ حَاجَةٗ مِّمَّآ أُوتُواْ وَيُؤۡثِرُونَ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ وَلَوۡ كَانَ بِهِمۡ خَصَاصَةٞۚ وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفۡسِهِۦ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ ٩ وَٱلَّذِينَ جَآءُو مِنۢ بَعۡدِهِمۡ يَقُولُونَ رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِينَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِيمَٰنِ وَلَا تَجۡعَلۡ فِي قُلُوبِنَا غِلّٗا لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ رَبَّنَآ إِنَّكَ رَءُوفٞ رَّحِيمٌ ١٠﴾[الحشر: ٨-١٠].
«(این غنایم) براى فقراى مهاجرینى است که از خانه و کاشانه و اموال خود، بیرون رانده شدهاند. آن کسانى که فضل خدا و رضایت او را مىخواهند، و خدا و پیامبرش را یارى مىدهند. به راستى اینان همان راستگویان و راستکرداران هستند.. و (انصار) آنهایى که پیش از آمدن مهاجرین (از مکه به نزدشان) خانه و کاشانه (خود را در مدینه برایشان) و ایمان را (در دلشان) آماده کردند. کسانى را دوست مىدارند که به پیش آنها هجرت کردهاند و در درون خود، احساس و رغبت نیازى نمىکنند به چیزهایى که به مهاجران داده شده است، و ایشان را بر خود ترجیح مىدهند، هرچند که خود سخت نیازمند باشند. (چنین) کسانى که از بخل نفس خود، محفوظ شوند، ایشان قطعاً رستگارانند.. و آنانى که بعد از مهاجرین و انصار مىآیند، مىگویند: پروردگارا! ما و برادران ما را که در ایمان بر ما سبقت گرفتهاند، بیامرز و هیچ کینهاى نسبت به مؤمنان در دلهاى ما جاى مده! پروردگارا! همانا تو داراى رأفت و رحمت فراوانى هستى».
این آیه به اموال و غنایم «فىء» اشاره دارد که در جنگ با کفّار، عاید مسلمانان مىگردید.. خداوند مقرّر فرموده که این مال، به فقراى مهاجرین تعلّق مىگیرد؛ کسانى که به خاطر یارى خدا و رسولش و اعتلاى کلمه «اللّه» از دیار خود رانده شدند و تنها فضل و رضاى خدا را جویا بودند.. خداوند آنها را با ﴿أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلصَّٰدِقُونَ﴾ تأیید و تصدیق مىفرماید.. سپس در آیه بعد به مدح و ستایش انصار مىپردازد؛ زیرا آنها بودند که پیش از ورود مهاجرین، در مدینه سکونت داشتند و حبّ ایمان را در دلهایشان استحکام دادند و خانه و کاشانه خود را براى پناه و پذیرایى مهاجرین آماده کردند و آنها را دوست داشتند و با قلبى سرشار از محبّت و برادرى، از آنها استقبال کردند و هرچه داشتند، با مهاجرین تقسیم کردند، و حتّى در آنچه که مایحتاج خودشان بود و نیاز شدید هم بدان داشتند، آنها را بر خود مقدّم داشته و ایثار نمودند.. و این است که خداوند آنها را چنین تأیید و تصدیق مىفرماید: ﴿أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ﴾.
نکته مهم اینکه: خداوند پس از وصف دو گروه مهاجرین و أنصار، به کسانى اشاره مىکند که مراد، تابعین و همه مؤمنانى است که تا روز قیامت، بعد از مهاجرین و انصار مىآیند و از آنها به نیکى تبعیت کرده و پردههاى زمانى و مکانى را از میان برداشته و نیکیهایشان را هرگز فراموش نمىکنند و در تلاشند که همواره همانند آنها باشند.. از طلب مغفرت برایشان دریغ نمىورزند و با هیچ یک از مؤمنان - چه مهاجرین و انصار، و چه تابعینِ آنها - کینهتوزى و دشمنى نکرده و دایماً براى دفع کینه و دشمنى و ایجاد حبّ و دوستى و برادرى با مؤمنان پیشین تلاش مىکنند.
اگر تیجانى از امام باقر روایتى دالّ بر ارتداد همین اصحاب قبول دارد و براى اثبات آن پافشارى مىکند، ما هم روایتى از پدرش «علىبنحسین» مىآوریم که چنین است: «چند نفر از اهل عراق به أبوبکر و عمر و عثمان ناسزا مىگفتند، علىبنحسین س -زینالعابدین - فرمود: آیا شما از مهاجرین هستید؟ گفتند: خیر! فرمود: آیا شما از اهل مدینه و انصارید؟ گفتند: نیستیم! فرمود: پس از این دو گروه، خود جدا گشتید و من گواهى مىدهم که شما از آنان که بعد از ایشان - یعنى تابعینِ مهاجرین و انصار - هم مىآیند و مىگویند: ﴿رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِينَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِيمَٰنِ وَلَا تَجۡعَلۡ فِي قُلُوبِنَا غِلّٗا لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ رَبَّنَآ إِنَّكَ رَءُوفٞ رَّحِيمٌ﴾، نیستید! پس از نزد من برخیزید و دور شوید! [۲۰۸] خداوند خود مىداند با شما چه کار کند!».
[۲۰۸] کشف الغمة فى معرفة الأئمة، أربلى، ج۲، ص۷۸، چاپ تبریز حلیة الأولیاء، أبونعیم، جزء ۳، ص۱۳۷- راهى به سوى وحدت اسلامى، مصطفى حسینى طباطبایى، ص۱۸۱-۱۸۰.
﴿لَّا تَجِدُ قَوۡمٗا يُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ يُوَآدُّونَ مَنۡ حَآدَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَلَوۡ كَانُوٓاْ ءَابَآءَهُمۡ أَوۡ أَبۡنَآءَهُمۡ أَوۡ إِخۡوَٰنَهُمۡ أَوۡ عَشِيرَتَهُمۡۚ أُوْلَٰٓئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ ٱلۡإِيمَٰنَ وَأَيَّدَهُم بِرُوحٖ مِّنۡهُۖ وَيُدۡخِلُهُمۡ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي مِن تَحۡتِهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَاۚ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنۡهُمۡ وَرَضُواْ عَنۡهُۚ أُوْلَٰٓئِكَ حِزۡبُ ٱللَّهِۚ أَلَآ إِنَّ حِزۡبَ ٱللَّهِ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ ٢٢﴾[المجادلة: ٢٢].
در اینجا به پیامبرش ص مىفرماید: هیچ قومى را همچون یاران خود نمىیابى که با دشمنان خدا - اگر چه پدران و برادران و خانوادهشان باشند - دوستى کنند.. مفسّران آوردهاند که این آیه درباره أبوعبیدةجراح، أبوبکر، مصعببنعمیر، عمر، على حمزه نازل شده است؛ [۲۰۹] زیرا أبوعبیده س در احد، پدرش عبداللّهبنجراح را کشت. أبوبکر س سیلى محکمى بر گوش پدرش نواخت، زمانى که به پیامبر ص ناسزا گفت و در جنگ بدر نیز، پسرش عبدالرحمن را - که در صف مشرکان بود - دعوت کرد تا به جنگ او بپردازد که پیامبر ص او را از این کار منع نمود و فرمود: شمشیرت را غلاف کن اى ابابکر! و به جایت برگرد و خودت را براى استفاده ما نگهدار! [۲۱۰]. مصعب س نیز در جنگ احد، برادرش عبیده بنعمیر را کشت. عمر س نیز دایى خود عاصبن هشام را در بدر بدون تأمّل کشت [۲۱۱]. على و حمزه س نیز در بدر، پسران ربیعه، عتبه و شیبه و ولیدبن عتبه را - که از قبیلهشان بودهاند - به قتل رساندند [۲۱۲]. سپس اشاره مىکند که خداوند«ایمان» را در دلهایشان حک کرده و نوشته و آنها را با نفخهاى از جانب خود تأیید و یارى نموده و نهایتاً آنها را - جاودانه - در بهشت وارد خواهد کرد و خدا از آنها راضى است و آنان نیز در این معامله راضى هستند.. و علّت رستگارى آنها این است که آنها همان «حزب اللّه» هستند.
[۲۰۹] شأن نزول آیات،ترجمه و نگارش محمّدجعفر اسلامى، ص۵۲۷-۵۲۶. [۲۱۰] کشف الغمة، أربلى، ج۱، ص۱۹۰- اسلامشناسى، على شریعتى، ص۱۵۷. [۲۱۱] همان، ص۱۶۰. [۲۱۲] خود على نیز در نهجالبلاغه به این موضوع اشاره مىکند: «و لقد کنا مع رسول اللّهص، نقتل آباءنا وأبناءنا وإخواننا وأعمامنا. ما یزیدنا ذلک إلا إیمانا و تسلیما، و...». «ما (جماعت اصحاب) با رسول خدا ص بودیم. پدران و فرزندان و برادران و عموهاى خود را (در جنگها) مىکشتیم و این رفتار، ایمان و فرمانبردارى (از خداو رسولش) و پایدارى و ثابتقدمى ما در راه راست را مىافزود و...». (نهجالبلاغه، شرح فیضالإسلام، خطبه۵۵).
﴿يَوۡمَ لَا يُخۡزِي ٱللَّهُ ٱلنَّبِيَّ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مَعَهُۥۖ نُورُهُمۡ يَسۡعَىٰ بَيۡنَ أَيۡدِيهِمۡ وَبِأَيۡمَٰنِهِمۡ يَقُولُونَ رَبَّنَآ أَتۡمِمۡ لَنَا نُورَنَا وَٱغۡفِرۡ لَنَآۖ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٞ﴾ [التحريم: ٨].
«روزى که خداوند، پیامبر و مؤمنانى که همراه او بودند، خوار و سبک نمىدارد. نور و روشنایىشان، پیشاپیش و سوى راستشان (به طرف بهشت)، در حرکت است. (بعد از اینکه نور کافران و منافقان را خاموش مىبینند)، مىگویند: پروردگارا! نور ما را کامل گردان (تا در پرتو آن به بهشت برسیم) و ما را ببخشاى که تو بر هر چیزى بس توانایى!».
خداوند در این آیه به روز قیامت اشاره دارد که پیامبر و اصحابش را که همراه او بودند، هرگز خوار و ذلیل نمىدارد، بلکه آنها را در نهایت عزّت و اکرام، در اعلىعلّیین سرافرازشان خواهد فرمود.. سپس نشانه رستگارىشان را چنین بیان مىکند: نور ایمان و روشنایى اعمال نیکشان، در مقابل و طرف راستشان در حرکت است و آنها را به بهشت، راهنمایى مىکند و هرگز معذّب خدا نخواهند شد!.
و در آخر باید گفت که ما نیز قبول داریم که فضایل و درجات بعضى از اصحاب نسبت به برخى دیگر، بیشتر و بالاتر است که خود خداوند، این تفاوت را نیز برایمان بیان فرموده است، امّا در نهایت - علىرغم گوناگونى درجات بینشان - همهشان را به وعده نیکى و مغفرتش مأجور فرموده است:
﴿لَّا يَسۡتَوِي ٱلۡقَٰعِدُونَ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ غَيۡرُ أُوْلِي ٱلضَّرَرِ وَٱلۡمُجَٰهِدُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ بِأَمۡوَٰلِهِمۡ وَأَنفُسِهِمۡۚ فَضَّلَ ٱللَّهُ ٱلۡمُجَٰهِدِينَ بِأَمۡوَٰلِهِمۡ وَأَنفُسِهِمۡ عَلَى ٱلۡقَٰعِدِينَ دَرَجَةٗۚ وَكُلّٗا وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلۡحُسۡنَىٰ﴾[النساء: ٩٥].
«آن مؤمنانى که (به جهاد نمىروند و در خانههاى خود) مىنشینند، غیر از کسانى که داراى عذر هستند (و مثلاً مریض و ناقص العضو هستند و توانایى رفتن به جنگ را ندارند)، با آن مؤمنانى که با مال و جانشان در راه خدا جهاد مىکنند. خداوند مرتبه والایى را نصیب مجاهدان کرده است که بالاتر از خانهنشینان است و خداوند به همهشان از آنان، منزلت نیکو وعده داده است».
چنانچه در این آیات مىبینیم، بعد از این که گروهى از مؤمنین را برتر از گروه دیگر مىداند، ولى نهایتاً تمام آنها را - به طور عموم - براى رفع تنقیص و توهّم ناروا در شأن و تجلیل همگىشان، در کلامى بسیار واضح و صریح قرار مىدهد و مىفرماید: ﴿وَكُلّٗا وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلۡحُسۡنَىٰۚ﴾.
یا در آیه دیگرى مىفرماید:
﴿لَا يَسۡتَوِي مِنكُم مَّنۡ أَنفَقَ مِن قَبۡلِ ٱلۡفَتۡحِ وَقَٰتَلَۚ أُوْلَٰٓئِكَ أَعۡظَمُ دَرَجَةٗ مِّنَ ٱلَّذِينَ أَنفَقُواْ مِنۢ بَعۡدُ وَقَٰتَلُواْۚ وَكُلّٗا وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلۡحُسۡنَىٰ﴾ [الحديد: ١٠].
«کسانى از شما که پیش از فتح (مکه ایمان آوردهاند و در راه خدا، از مال خود) بخشیدهاند و جنگیدهاند، (با دیگران) برابر نیستند. آنان درجه و مقامشان برتر و فراتر از کسانى است که بعداز فتح (مکه ایمان آورده و در راه خدا) انفاق کرده و جنگیدهاند. امّا به هر حال، خداوند به همهشان وعده نیکو دادهاست».
چنانچه پیداست، مقام مهاجرین و انصار که قبل از فتح مکه - در سال هشتم هجرى - ایمان آورده و به یارى دین خدا و رسولش شتافتند و در راه خدا با مال و جان خود جهاد کردند، از کسانى که بعد از صلح حدیبیه و فتح مکه ایمان آوردند و سپس به جرگه مسلمانان پیوستند و در راه خدا جهاد و انفاق کردند، بالاتر و برتر است، امّا نهایتاً خداوند، به همه آنها وعده بهشت داده است.. که تیجانى از تمام آنها، یعنى از همان پیشگامان نخستین و آن افرادى که بعد از صلح حدیبیه و فتح مکه ایمان آوردهاند، به طور جملگى، بارها وبارها بدگویى مىکند؛ چنانچه مىگوید: «و اگر این اصحاب (یعنى مهاجرین و انصار که در ایمان از همه مقدّمتر بودند) به قول اهلسنّت و جماعت، بهترین مردم بودند... پس نباید ملامت کرد متأخّرین از میانهروهاى قریش را که در سال هفتم از هجرت (منظورش افرادى همچون خالدبنولید و عمروعاص است که بعد از صلح حدیبیه ایمان آوردند) و پس از فتح مکه (منظورش افرادى همچون معاویه و عکرمه و... است)، اسلام آوردند!».. (ص ۱۶۹).
پس انسان هرچقدر هم متعصّب باشد، نمىتواند مهاجرین و انصار را در ردیف منافقین درآورد؛ زیرا آنها در قرآن، همچون نور و ظلمت، ایمان و کفر، بهشت و جهنّم، حقّ و باطل، در مقابل هم قرار گرفتهاند [۲۱۳]، مگر این که عقاید آباء و اجداد و تعصّب و کینهتوزى و غرضورزى، قلبش را آبیارى کرده و چشم بصیرتش را تار و تیره کرده باشد!!.
بجاست به تیجانى و همفکرانش بگوییم:
﴿تِلۡكَ ءَايَٰتُ ٱللَّهِ نَتۡلُوهَا عَلَيۡكَ بِٱلۡحَقِّۖ فَبِأَيِّ حَدِيثِۢ بَعۡدَ ٱللَّهِ وَءَايَٰتِهِۦ يُؤۡمِنُونَ ٦ وَيۡلٞ لِّكُلِّ أَفَّاكٍ أَثِيمٖ ٧ يَسۡمَعُ ءَايَٰتِ ٱللَّهِ تُتۡلَىٰ عَلَيۡهِ ثُمَّ يُصِرُّ مُسۡتَكۡبِرٗا كَأَن لَّمۡ يَسۡمَعۡهَاۖ فَبَشِّرۡهُ بِعَذَابٍ أَلِيمٖ ٨ وَإِذَا عَلِمَ مِنۡ ءَايَٰتِنَا شَيًۡٔا ٱتَّخَذَهَا هُزُوًاۚ أُوْلَٰٓئِكَ لَهُمۡ عَذَابٞ مُّهِينٞ ٩ مِّن وَرَآئِهِمۡ جَهَنَّمُۖ وَلَا يُغۡنِي عَنۡهُم مَّا كَسَبُواْ شَيۡٔٗا وَلَا مَا ٱتَّخَذُواْ مِن دُونِ ٱللَّهِ أَوۡلِيَآءَۖ وَلَهُمۡ عَذَابٌ عَظِيمٌ ١٠﴾ [الجاثية: ٦-١٠].
«اینها آیات خداست که به حق بر تو مىخوانیم. با این حال، اگر به سخنان و آیات خدا ایمان نیاورند، پس به چه سخنى ایمان مىآورند؟! واى بر هر کسى که دروغگو و بزهکار باشد! آن کسى که پیوسته آیات خدا را مىشنود که بر او خوانده مىشود، امّا پس از آن، از روى تکبّر (به مخالفت با آن) اصرار مىورزد. انگار آیات خدا را نشنیده است! هنگامى که چیزى از آیات ما را بداند، با بىاعتنایى از آن مىگذرد و به تمسخر مىگیرد. این چنین کسانى عذاب بزرگ و خوارکنندهاى دارند. رویاروى آنان، جهنّم است!».
بنابراین، ما فقط آن دسته از گزارشهاى تاریخى و روایات را پیرامون اصحاب پیامبرص قبول مىکنیم که با این آیات - و دیگر آیات قرآن که فراوانند - موافق باشد و هر روایتى که شخصیت مهاجرین و انصار را که محمود و مغفور خداوند هستند، زیر سؤال ببرد، هرگز نمىپذیریم.. و این یک قاعده است.
* * *
[۲۱۳] در سرتاسر قرآن، هرگاه از کافران و منافقان سخن به میان آمده، بلافاصله از اصحاب پیامبر ص یاد کرده و برعکس.
این بود نمونههایى از آیات قرآن - ما تنها ۲۰ مورد از آنها را آوردیم - که در مدح و تمجید اصحاب نازل گشتهاند.. و امّا ببینیم که ائمه چه نظرى درباره اصحاب پیامبرص دارند؟! آیا به راستى تیجانى و دیگر شیعیان از آنها تبعیت مىکنند؟! آیا در ادّعاى محبّت و موالات نسبته به ائمه، راست مىگویند؟! چون چنین کنیم، مىبینیم که برخلاف پیروانشان - و در واقع دشمنانشان!! - نه تنها از آنها بدگویى نکرده و نسبت بدانان کینه نداشته، بلکه در کمال دوستى، در تمام مراحل، آنها را همراهى کرده و فضایلشان را برشمردهاند.. که ما در اینجا نیز، تنها به ۲۰ مورد از آنها استناد مىکنیم:
- این علی س است که در مورد اصحاب پیامبر ص - و در واقع دوستانش - به هنگام سرزنش اصحاب خود، چنین مىگوید: «لقد رأيت أصحاب محمد ص، فما أرى أحدا يشبههم منكم! لقد كانوا يصبحون شعثا غبرا، وقد باتوا سجدا وقياما، يراوحون بين جباههم وخدودهم، ويقفون على... الخ»
«من اصحاب محمد ص را دیدم و یکى از شما (یارانم!) را که همچون آنان باشد، نمىبینم! آنان صبحها، ژولیدهمو و غبارآلود بودند و شبها را در حال سجده و قیام مىگذراندند. میان پیشانیها و صورتهایشان نوبت گذاشته بودند (گاهى پیشانى و گاهى هم رخسار خود را بر زمین مىگذاشتند) و از یاد بازگشت به آخرت، مانند اخگر و آتشپاره سوزان مىایستادند. گویا پیشانیهایشان بر اثر طول سجده، مانند زانوهاى بُزها (پینه بسته) بود! هرگاه نام خداوند سبحان به میان مىآمد، از ترس عذاب و کیفر و امید به ثواب و پاداش، اشک از چشمانشان سرازیر مىگشت، به گونهاى که گریبانهایشان خیس مىشد، و مىلرزیدند چنانکه درخت در روز وزیدن باد، تند مىلرزد!» [۲۱۴].
- و باز هم در سرزنش یاران - و شیعیان! - خود، از اصحاب پیامبر ص چنین یاد مىکند: «و لقد كنا مع رسول الله ص، نقتل آباءنا وأبناءنا وإخواننا وأعمامنا. ما يزيدنا ذلك إلا إيمانا و تسليما، ومضيا على اللقم، وصبرا على مضض الألم، وجدا فى جهاد العدو، ولقد كان الرجل... ولعمرى! لو كنا نأتى ما أتيتم، ما قام للدين عمود، ولا أخضر للإيمان عود، وأيم اللّه لتحتلبنها دما، ولتتبعنها ندما» [۲۱۵].
«ما (جماعت اصحاب) با رسول خدا ص بودیم. پدران و فرزندان و برادران و عموهاى خود را (در جنگها) مىکشتیم و این رفتار، ایمان و فرمانبردارى (از خداو رسولش) و پایدارى و ثابتقدمى ما در راه راست را مىافزود. همچنین صبر و شکیبایى ما را بر سوزش درد و تلاشمان را براى جهاد با دشمن زیاد مىنمود. مردى از ما با یکى از دشمن به یکدیگر حمله کرده و با هم درمىافتادند، مانند درافتادن دو حیوان نر! و به جان هم مىافتادند تا کدام یک دیگرى را از جام مرگ سیراب نماید! پس گاهى ما بر دشمن پیروز مىشدیم و گاهى دشمن بر ما غالب مىآمد! چون خداوند، راستى و اخلاص ما را دید (و از دلهاى ما آگاه بود)، دشمن ما را خوار، و پیروزى را نصیب ما گردانید تا اینکه اسلام (در جزیره العرب) مستقر گردید، مانند شترى که در موقع استراحت، سینه و گردنش را بر زمین مىافکند و سپس در جاهاى دیگر (منظورش ایران و روم) پخش گردید.. و به جان خودم سوگند! اگر رفتار ما اصحاب، مانند رفتار شما بود، پایه دین هرگز برقرار نمىشد و شاخهاى از درخت ایمان سبز نمىگشت! سوگند به خدا! از این رفتار (ناپسند و سستى در جنگ، به عوض شیر از ناقه دنیا!) خون خواهید دوشید و به دنبال آن، پشیمان خواهد شد!».
- و هموست که در مقابل یاران منافقش - اهل کوفه - در فراق اصحاب پیامبرص و برادرانش، چنین تأسّف مىخورد: «أين القوم الذين دعوا إلى الإسلام فقبلوه، وقرأوا القرآن فأحكموه، وهيجوا إلى القتال فولهوا... أولئك إخوانى الذاهبون، فحق لنا أن نظمأ إليهم ونعض الأيدى على فراقهم» [۲۱۶].
«کجاست آن قومى که به اسلام دعوت شدند، قبول کردند. قرآن را خواندند، پس آن را به حکمیت گرفتند و به جنگ دعوت شدند، ذوقزده و با شور و شوق فراوان شرکت کردند... و شمشیرها را از غلافها بیرون مىکشیدند و اطراف زمین را مىپیمودند و لشگر به لشگر و گروه به گروه مىرفتند و سرزمینها را آزاد مىکردند. بعضى کشته مىشدند و بعضى هم نجات پیدا مىکردند. نه به زندهماندنها خوشحال مىشدند و نه نسبت به مردگان تعزیه مىگرفتند، چشمانشان از گریه زیاد تباه و سفید شده بود. روزه، شکمشان را به پشتشان چسبانده بود. دعا، لبهایشان را خشک کرده بود. بىخوابى رنگ چهرهشان را زرد کرده بود. روى صورتشان، غبار خشوع و تواضع بود. آنها برادران من بودند که رفتند. سزاوار است که ما تشنه آنان باشیم و دستهاى حسرت را به خاطر فراق دورىشان بر هم زنیم!».
- و آنها را به خاطر رسیدن به نعمتهاى دنیا و آخرت، و بهرهمند شدن از فضل و کرم خدا، چنین یاد مىکند: «واعلموا عباد اللّه! أن المتقين ذهبوا بعاجل الدنيا وآجل الآخرة، فشاركوا أهل الدنيا فى دنياهم و... الخ» [۲۱۷].
«بدانید اى بندگان خدا! متقین و پرهیزگاران رفتند و دنیا را واگذاشتند و روز واپسین را برگزیدند و با اهل دنیا، در دنیاشان شرکت کردند، امّا دنیاپرستان در آخرتشان شرکت نکردند. در دنیا به برترین شکل زندگىکردند و از آن به بهترین صورت خوردند و همانگونه که خوشگذرانان از دنیا استفاده مىکنند، آنها نیز بهرهمند شدند و همچون جبّاران متکبّر از آن گرفتند، سپس به توشهاى فراوان و تجارتى پرسود تبدیل کردند. هم از لذّت دنیا در دنیاشان بهرهمند شدند و هم یقین داشتند که آنها فردا در آخرت، همسایه خدا خواهند بود. هیچ دعایى از آنها رد نمىشد و از هیچ بهرهاى هم بىنصیب نشدند».
- و در جواب به معاویه، از مهاجرین چنین تمجید مىکند: «فاز أهل السبق بسبقهم، وذهب المهاجرون الأولون بفضلهم» [۲۱۸]. «سابقین به خاطر سبقتشان در ایمان، پیروز و رستگار شدند و مهاجرین نخستین، همراه با فضلشان رفتند».
- همچنین مىفرماید: «وفى المهاجرين خير كثير تعرفه، جزاهم اللّه خير الجزاء» [۲۱۹].
«همان گونه که مىدانى، در مهاجرین خوبیهاى زیادى نهفته است. خداوند به آنها بهترین پاداش دهد!».
- و در مدح أنصار نیز مىفرماید: «هم واللّه ربوا الإسلام كما يربى الفلو مع غنائهم، بأيديهم السباط، وألسنتهم السلاط» [۲۲۰].
«قسم به خدا! ایشان (انصار) با دستهاى باسخاوتشان و با زبانهاى تیزشان، اسلام را تربیت و پرورش دادند، همان گونه که کرّه اسب از شیر گرفتهشده، تربیت مىشود».
- و انصار را در مقارنهاى با اصحاب خود و معاویه، چنین تمجید مىکند: «أما بعد! أيها الناس! فواللّه لأهل مصركم فى الأمصار أكثر من الأنصار فى العرب، وما كانوا يوم أعطوا رسول الله ص أن يمنعوه ومن معه من الـمهاجرين حتى يبلغ رسالات ربه إلا... فلما آووا النبىص و أصحابه، ونصروا اللّه ودينه... فأنتم فى الناس أكثر من أولئك فى أهل ذلك الزمان من العرب» [۲۲۱].
«امّا بعد! اى مردم! تعداد شما نسبت به سایر مردم، بیشتر از انصار در عرب است. در حالى که آنها، آن روز از هیچ بخششى نسبت به پیامبر و مهاجرینى که با او بودند دریغ نکردند تا جایى که رسالات پروردگارش را تبلیغ کردند در حالى که دو قبیلهاى بودند که از تولدشان چیزى نمىگذشت. آنها نسبت به عرب بسیار کوچک و خردسال و کمجمعیت بودند، زمانى که پیامبر ص و اصحابش را پناه و خدا و دینش را یارى دادند، تمام عرب در مقابلشان ایستادند و به آنها نشانه رفتند، یهود بر علیه آنها همپیمان شدند. یهود و دیگر قبایل، دست به دست هم دادند و با آنها جنگیدند و براى یارى و نصرت دین خدا آماده شدند و لذا بین آنها و عرب جدایى افتاد و تمام پیمانهایى که با یهود داشتند، قطع شد و با اهل نجد و تهامه و مکه و یمامه و دیگران، درگیر شدند و دین را بهپا داشتند و تمام مشکلات را تحمّل کردند تا اینکه عرب، نسبت به پیامبر کوتاه آمدند و تسلیم شدند. پس جمعیت شما نسبت به سایر مردم از آنان نسبت به عرب در آن روز بیشتر است».
- باز هم در روایات شیعه آمده که پیامبر ص از انصار چنین ستایش مىکند: «اللّهم اغفر للأنصار، وأبناء الأنصار، وأبناء أبناء الأنصار! يا معشر الأنصار! أما ترضون أن ينصرف الناس بالشاه والنعم، و فى سهمكم رسول الله ص» [۲۲۲].
«پروردگارا! انصار و فرزندانشان و فرزندانِ فرزندانشان را بیامرز! اى جماعت انصار! آیا راضى نمىشوید به اینکه مردم با بز و گوسفند خود (یعنى با غنایم خود) بروند، در حالى که در سهم شما (به جاى بز و گوسفند) رسول خدا باشد؟!».
- همچنین روایت مىکنند: «الأنصار كرشى وعينى، ولو سلك الناس واديا وسلك الأنصار شعبا، لسلكت شعب الأنصار!» [۲۲۳].
«انصار، جگرگوشه و نور چشمان من هستند! اگر مردم همه به یک وادى بروند و انصار به وادى دیگر، من به طرف انصار روانه مىشوم».
- شیخ مجلسى، روایت موثّقى از شیخ طوسى نقل مىکند که علی س به یارانش مىفرماید: «أوصيكم فى أصحاب رسول الله ص، لا تسبوهم، فإنهم أصحاب نبيكم، وهم أصحابه الذين لم يبتدعوا فى الدين شيئا، ولم يوقروا صاحب بدعة، نعم! أوصانى رسول الله ص فى هؤلاء» [۲۲۴].
«شما را در مورد اصحاب رسول خدا ص سفارش مىکنم! آنها را ناسزا نگویید! زیرا آنها اصحاب پیامبرتان هستند.. اصحابى که هیچ بدعتى در دین ننهادند و هیچ بدعتگذارى را احترام نگذاشتند.. آرى! رسول خدا درباره همین افراد، مرا سفارش فرمود».
- و این هم علىبن حسین س - از تابعین و ملقّب به زینالعابدین - است که درباره اصحاب پیامبر ص چنین مىگوید و برایشان چنین دعا مىکند: «فاذكرهم منك بمغفرة ورضوان اللّهم وأصحاب محمّد خاصة، الذين أحسنوا الصحابة، والذين أبلوا البلاء الحسن فى نصره، وكانفوه وأسرعوا إلى وفادته، وسابقوا إلى دعوته، واستجابوا له حيث أسمعهم حجة رسالته، وفارقوا الأزواج والأولاد فى إظهار كلمته، وقاتلوا الآباء والأبناء فى تثبيت نبوته والذين هجرتهم العشاير... اللّهم وأوصل إلى التابعين لهم بإحسان الذين يقولون ربنا اغفر لنا ولإخواننا الذين سبقونا بالإيمان خير جزائك، الذين قصدوا سمتهم... يدينون بدينهم، ويهتدون بهديهم، يتفقون عليهم، ولا يتهمونهم فيما أدوا إليهم» [۲۲۵].
«پس آنها را با مغفرت و رضوان خود، یاد کن! پروردگارا! عموم اصحاب محمّد را مشمول رحمت خویش فرما! مخصوصاً آنان که حقّ مصاحبت و همراهى او را به خوبى اداء کردند و در یارىاش، به بلاهاى بسیار مبتلا گشتند و آزمایش نیکو پس دادند و از او حمایت و جانبدارى کردند و صمیمانه به سوى ندا و پیامش شتافتند و به قبول دعوتش، از دیگران سبقت گرفتند و چون دلیل و حجّت رسالتش را به گوش آنان رسانید، استجابت کردند و در راه آشکارساختن سخن پیامبر و اعلاى کلمه خدا، از همسران و فرزندان خود جدا شدند و براى تثبیت نبوّتش، با پدران و پسران خود جنگیدند. کسانى که تمام پیوندهایشان را رها کردند و (به مدینه) هجرت کردند و هرگونه قرابت و نزدیکى را غیر از قرابت پیامبر، نفى کردند.. پروردگارا! بر اصحاب محمّد درود باد که او را با جان خویش آمیخته بودند و به جاى کالاى دنیا، متاع مهر و محبّت به بازار آوردند و تجارتى که در آن زیانى نبود، پیشه خود ساختند. کسانى که به خاطر عقیده علیاى خویش، رنج هجرت و غم دورى و غربت (از فرزندان و همسران و منازلشان) را بر خویشتن هموار داشتند و از قبایل و عشایر مشرک خویش، بریدند و به مؤمنان (مدینه که انصار باشند) پیوستند و دین اسلام را ملاک قرابت و خویشاوندى دانستند. پروردگارا! خانه و کاشانه و اهل و عیال خود را تنها براى تو و در راه تو ترک کردند! از آنها راضى باش به خاطر جانبدارىشان از حق، که تنها براى تو و در راه تو بوده است. پروردگارا! به آنان پاداش بده به خاطر هجرتشان از خانه و کاشانهشان و بیرون رفتنشان براى جنگ؛ کسانى که از آسایش زندگى به تنگنا و سختیهاى آن روان شدند، و از آنها راضى و خوشنود باش! همچنین به کسانى که به نیکى از ایشان تبعیت مىکنند و مىگویند: «پروردگارا! ما و برادران ما را که در ایمان بر ما پیشى گرفتند، بیامرز!»، بهترین پاداشهایت را برسان! کسانى که راهشان را برگزیدهاند و قدم در مسیرشان گذاشتهاند و شک و تردید، در پیروى از آنها و اقتدا به هدایتشان، هرگز دلشان را سست نمىکند، بلکه به دینشان دیندارى مىکنند و به هدایتشان، هدایت مىشوند و هدایت مىکنند، بر آنها متّفق هستند و همگى را قبول دارند و هیچ کدام از آنها را به چیزهایى که به آنها نسبت (ناروا) مىدهند، متّهم نمىکنند».
- حسن عسگرى - امام یازدهم شیعیان - نیز در تفسیر خود مىآورد: «إن كليم اللّه موسى سأل ربه هل فى أصحاب الأنبياء أكرم عندك من صحابتى؟ قال اللّه: يا موسى! أما علمت أن فضل صحابة محمد ص على جميع صحابة الـمرسلين كفضل محمد ص على جميع الـمرسلين والنبيين؟» [۲۲۶].
«موسى کلیم اللّه از پروردگارش پرسید: آیا در بین اصحاب پیامبران، هستند که از اصحاب من نزد تو گرامىتر باشند؟ خداوند فرمود: اى موسى! آیا نمىدانى که برترى اصحاب محمد ص بر تمامى صحابه پیامبران، همچون برترى محمد ص بر سایر پیامبران و رسولان است؟».
- و در همان آمده است: «إن رجلا ممن يبغض آل محمّد وأصحابه الخيرين أو واحد منهم يعذبه اللّه عذابا لو قسم على مثل عدد خلق اللّه لأهلكهم أجمعين» [۲۲۷].
«هر فردى که نسبت به آلمحمد ص و اصحاب نیکوکارش، یا یکى از آنها کینه و بغض داشته باشد، خداوند او را عذابى مىدهد که اگر بر تمام مخلوقات خدا تقسیم شود، همه را هلاک خواهد ساخت!».
- و در همین مورد، از علىبنموسى - ملقّب به رضا و امام هشتمشان - پرسیده شد که: «آیا این فرموده پیامبر ص درست است: «أصحابى كالنجوم فبأيهم اقتديتم اهتديم» [۲۲۸]. «اصحاب من همچون ستارگانى هستند که به هر کدام از آنها اقتدا کنید، هدایت مىشوید»، چنین جواب مىدهد: این صحیح است!» [۲۲۹].
- و از امام باقر روایتى نقل کردهاند که در آن، نفاق از اصحاب را نفى مىکند و ایمان و دوستىشان نسبت به خدا را ثابت مىسازد؛ همانگونه که عیاشى و بحرانى در تفسیر خود، ذیل آیه: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلتَّوَّٰبِينَ وَيُحِبُّ ٱلۡمُتَطَهِّرِينَ﴾ [البقرة: ۲۲۲] آوردهاند:
«مردى به نام حمرانبنأعین نزد امام باقر رفت و در مورد این که: هرگاه نزد اوست، دلش لبریز از ایمان مىشود و دنیا و متاعش، در نظرش پوچ مىشود، امّا همین که از نزد او خارج مىشود، دگرباره با مردم همراه مىشود و تجارت دنیا برایش دوستداشتنىتر مىشود.. که امام باقر جواب مىدهد: اصحاب پیامبر ص نیز به او مىگفتند: اى رسول خدا! ما از نفاق در خودمان مىترسیم! فرمود: به چه دلیل؟ گفتند: زمانى که پیش تو هستیم و ما را نصیحت مىکنى، دلهاى ما نورانى مىشود و دنیا را فراموش مىکنیم و تنها آخرت را برمىگزینیم.. امّا همین که از نزد تو خارج مىشویم و به خانههایمان برمىگردیم و فرزندان خود را در آغوش مىگیریم و اهل و عیال و اموال خود را مىبینیم، بارها شده که از این حالى که نزد تو به ما دست مىدهد، بیرون مىآییم و انگار قبلاً بر هیچ چیزى نبودهایم، و بنابراین مىترسیم که در ما نفاق باشد! فرمود: هرگز! این از وسوسههاى شیطان است! اوست که شما را نسبت به دنیا ترغیب مىکند! سوگند به خدا! اگر بر همان حالتى که نزد من هستید و آن را توصیف مىکنید بمانید، فرشتگان با شما دست خواهند داد و بر روى آب راه خواهید رفت! ولیکن تقدیر چنین است که گناه مىکنید و از خدا استغفار مىطلبید و خدا مردم را خلق کرده تا گناه کنند و سپس استغفار نمایند و خداوند هم آنها را ببخشد! بدانید که مؤمن، دایماً در حال آزمایش است و همچنین توبه! مگر نشنیدهاید سخن خداوند را آنجا که مىفرماید: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلتَّوَّٰبِينَ وَيُحِبُّ ٱلۡمُتَطَهِّرِينَ﴾ و نیز مىفرماید: ﴿ٱسۡتَغۡفِرُواْ رَبَّكُمۡ ثُمَّ تُوبُوٓاْ إِلَيۡهِ﴾ [۲۳۰].
- امام صادق نیز مىفرماید: «كان أصحاب رسول الله ص عشر ألفا، ثمانى آلاف من المدينة، و... الخ» [۲۳۱]. «اصحاب پیامبر ص دوازدههزار نفر بودند، هشتهزار نفر از مدینه و دوهزار نفر نیز از مکه، و دوهزار دیگر از بردگان بودند، و در بینشان هیچ قَدَرى و هیچ مُرجئى و هیچ حَرورى و هیچ مُعتزلى و هیچ صاحبرأى و فلسفهاى دیده نمىشد! آنها شب و روز گریه مىکردند و مىگفتند: پروردگارا! جان ما را بگیر قبل از آن که نان گندمین بخوریم!».
- این هم روایتى است از امام رضا که از پیامبر ص نقل مىکند: «من زارنى فى حياتى أو بعد موتى فقد زار اللّه تعالى» [۲۳۲].
«هر کس مرا در زمان زندگىام یا بعد از مرگم زیارت کرده باشد، به تحقیق خداى تعالى را زیارت کرده است».
- إبنبابویه قمى - ملقّب به شیخ صدوق - روایتى را از رسول خدا ص بدین صورت نقل کرده است: «عن أبىأمامة أنه قال: قال رسول الله ص: طوبى لمن رآنى وآمن بى» [۲۳۳].
«از أبىامامه نقل است که گفت: رسول خدا ص فرمود: خوشا به حال کسى که مرا دیده و به من ایمان آورده باشد!».
- حمیرى قمى نیز مثل همین روایت را از امام صادق و او هم از پدرش باقر نقل کرده که بدین صورت است: أن النبيص قال: «من زارنى حيا وميتا كنت له شفيعا يوم القيامة» [۲۳۴].
«پیامبر ص فرمود: هرکس مرا زنده یا مرده زیارت کرده باشد، روز قیامت من شفیع او خواهم بود».
این بود نظرات ائمه درباره اصحاب گرامى پیامبر ص که با نظرات پیروانشان، کاملاً متفاوت است.. همگى آنها تابعینِ به احسانِ اصحاب بوده و برایشان طلب غفران نموده و دوستىشان را به دل گرفتهاند.. امّا شیعیانشان! نه تنها از آنها پیروى نکرده، بلکه آنها را به باد اتّهام و بدگویى خویش گرفته و مىگیرند!.
به جاست که اکنون به قسمتى از جواب نامههایى که با دوستان شیعىام داشتهام، و پیرامون همین موضوع مىباشد، اشاره کنیم:
* * *
[۲۱۴] نهجالبلاغه، شرح فیضالإسلام، خطبه ۹۶- نهجالبلاغه، شرح دکتر صبحى صالح، چاپ بیروت، ص۱۴۳- و مانند همین در «إرشاد»، شیخ مفید، ص۱۲۶. [۲۱۵] نهجالبلاغه، شرح فیضالإسلام، خطبه ۵۵- نهجالبلاغه، شرح دکتر صبحى صالح، ص۹۲-۹۱. [۲۱۶] نهجالبلاغه، شرح دکتر صبحى صالح، ص۱۷۸-۱۷۷. [۲۱۷] نهجالبلاغه، شرح دکتر صبحى صالح، ص۳۸۳. [۲۱۸] همان. [۲۱۹] همان. [۲۲۰] نهجالبلاغه، شرح فیض الإسلام، کلام ۴۵۷- شرح صبحى صالح، ص۵۵۷. [۲۲۱] الغارات ثقفى، ج۲، ص۴۸۰-۴۷۹. [۲۲۲] کشف الغمة، أربلى، ج۱، ص۲۲۴- تفسیر «منهج الصادقین»، فتحاللّه کاشانى، ج۴، ص۲۴۰- المصنّف، عبدالرزاق، تحقیقالأعظمى، ج۱۱، ص۶۲. [۲۲۳] همان مآخذ المصنّف، ص۶۴. [۲۲۴] حیاةالقلوب، مجلسى، ج۲، ص۶۲۱. [۲۲۵] صحیفه سجّادیه، ص۱۳، چاپ کلکته هند. [۲۲۶] تفسیر الحسن العسکرى، ص۶۵، چاپ هند البرهان فى تفسیر القرآن، ج۳، ص۲۲۸. [۲۲۷] تفسیر الحسن العسکرى، ص۱۹۶ [۲۲۸] لازم به تذکر است که ما این روایات را از جانب خود شیعیان نقل مىکنیم، و روایتها، روایات خودشان است و تنها براى احتجاج بر تیجانى و سایر همفکرانش آوردهایم!. [۲۲۹] عیون أخبار الرضا، إبنبابویه قمى، ج۲، ص۸۷، تحت عنوان «أصحابى کالنجوم». [۲۳۰] تفسیر العیاشى، ج۱، ص۱۰۹- البرهان فى تفسیر القرآن، بحرانى، ج۱، ص۲۱۵ [۲۳۱] کتاب الخصال، إبنبابویه، ص۶۴۰، چاپ تهران. [۲۳۲] عیون أخبار الرضا، إبنبابویه قمى، ج۱، ص۱۱۵. [۲۳۳] الخصال، صدوق، ج۲، ص۳۴۲. [۲۳۴] قرب الأسناد، أبوالعباس حمیرى قمى، ص۳۱، چاپ تهران.
فرمودهاید: حدیث «پیروى امّت اسلام از بنىاسراییل» را از مآخذ سنّى خواندهاید:
(جواب): مطلب آن است که این در واقع، عقیده خودتان است که برایش از کتب اهلسنّت، سند آوردهاید! ما با بنیاد این فکر - چه شیعه بگوید و چه سنّى - مخالفیم و این حدیث را به مفهومى که شما ادّعا کردهاید، صریحاً مخالف آیات قرآن دانسته و از پیامبر ص هم نمىدانیم.. باید روش تحقیقى در مسائل تاریخى اسلام را به دست آورد.. قرآن ضمانت کرده که اختلافات بین مسلمانان را رفع مىکند و در آیات بسیارى به این موضوع اشاره شده است. بنابراین، حتّى در مسائل تاریخى نیز، بایستى ابتدا موازین و معیارهاى قرآنى را در نظر بگیریم.. در قرآن مىبینیم که از عدّهاى از مسلمانها، «بىقید و شرط» تجلیل شده و عدّهاى را به صورت «مشروط» نوید رحمت و غفران مىدهد.
در آیه ۱۰۰ سوره توبه، مهاجرین و انصار نخستین را بدون هیچ قید و شرطى وعده بهشت داده و مىفرماید:
﴿وَٱلسَّٰبِقُونَ ٱلۡأَوَّلُونَ مِنَ ٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ وَٱلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُم بِإِحۡسَٰنٖ رَّضِيَ ٱللَّهُ عَنۡهُمۡ وَرَضُواْ عَنۡهُ وَأَعَدَّ لَهُمۡ جَنَّٰتٖ تَجۡرِي تَحۡتَهَا ٱلۡأَنۡهَٰرُ خَٰلِدِينَ فِيهَآ أَبَدٗاۚ ذَٰلِكَ ٱلۡفَوۡزُ ٱلۡعَظِيمُ ١٠٠﴾ [التوبة: ١٠٠].
این گروه از مسلمانان، اگر هم گناهان و لغزشهایى داشتهاند - که مسلّماً داشتهاند؛ چون معصوم نبودهاند - «معدّلشان» نزد خداوند بالاست! و اگر گفته شود: آیا این کار موجب جرأتشان بر انجام گناه در آینده نخواهد شد؟! پاسخ آن است که خداوند - که بر همه چیز آگاه و محیط است - نسبت به آیندهشان کاملاً آگاه بوده و مىدانسته که آنها چنان روحیهاى ندارند که این وعده، ایشان را به گناه و تجاوز بکشاند و خلافت علی س را - به عنوان مثال - غصب نمایند و مرتد شوند! و از این رو، در کمال صراحت، رحمت و بهشتش را به آنها وعده داده است و خداوند هم خلاف وعدهاش عمل نکرده و نخواهد کرد!.
آرى! مؤمنان واقعى که روحشان در پرتو عبادت و بندگى خداوند - سبحان - تربیت شده، با اطمینان از رضایت و خوشنودى خدا نسبت به خود، محبّت خدا و ایمان به او را بیشتر به دل مىگیرند و در جهت جلب رضایتش، بیشتر مىکوشند.. چنانکه عکس موضوع نیز صحیح است؛ یعنى خدا مىداند چه کسانى هرگز لیاقت بهشتش را نخواهند داشت و از این رو، با قاطعیت به امثال «أبىلهب» و «همسرش» وعده عذاب مىدهد، و الّا اینجا هم مىتوان گفت: از کجا معلوم که أبولهب و همسرش، بعداً ایمان نمىآوردند و به جبران مافات برنمىخاستند؟!.
امّا وعده بهشت به سایر مسلمانان - که بعد از مهاجرین و انصار آمده و مىآیند - مشروط است؛ مشروط بر اینکه همچون مهاجرین و انصار ایمان بیاورند (آیه ۱۳۷ سوره بقره).. از آنها به نیکى تبعیت کنند (آیه ۱۰۰ سوره توبه).. به کارهاى نیک امر، و از کارهاى زشت نهى کنند (آیه ۱۱۰ سوره آلعمران).. در راه خدا با جان و مالشان، جهاد کنند (آیه ۷۴ سوره أنفال).. با همدیگر مهربان و دلرحم، و با دشمنان اسلام شدید باشند و تنها فضل و خوشنودى خدا را بجویند (آیه ۲۹ سوره فتح).. نسبت به همدیگر ایثار داشته و یکدیگر را پناه دهند و از خواستههاى خود به خاطر برادران مسلمانشان، بگذرند و براى برادران خود - چه مهاجرین و انصار که قبل از آنها بودند و چه تابعین آنها - دعاى مغفرت کنند و کینهاى نسبت به آنها نداشته باشند (آیات ۸ - ۱۰ سوره حشر).. و بالاخره، همان اوصافى که خداوند براى مهاجرین و انصار - به عنوان الگو و شاهد بر دیگران - آورده، دارا باشند.. اگر چنین بودند، همانگونه که در آیه فوق آمده، جزو گروه سوم قرار مىگیرند، و بنابراین، غیر از مهاجرین و انصار نخستین، شاید بتوانیم عدّهاى را گناهکار بدانیم، ولى حق نداریم به «پیشىگیرندگان مهاجر و انصار» - که خداوند از آنها راضى بوده و بدون هیچ قید و شرطى، به آنها وعده بهشت داده - توهین کنیم و «معدّل» کردارشان را منفى و مخدوش بدانیم!.. خداوند به این کسان، وعده حکومت و خلافت در زمین داده است:
﴿وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ لَيَسۡتَخۡلِفَنَّهُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ﴾ [النور: ٥٥].
«خداوند به کسانى از شما مؤمنان که عمل شایسته انجام دادهاند، وعده خلافت در زمین را داده است».
و این وعده خدا تحقّق یافت؛ چنانکه وقتى عمر س - در زمان خلافتش - مىخواست همراه سپاهیان اسلام به ایران برود و خود شخصاً در جنگ شرکت کند، طبق خطبه ۱۴۶ نهجالبلاغه، با علی س مشورت مىکند و علی س بعد از استناد به همین آیه، به او مىفرماید: «نرو! که ما بنا بر وعده خدا پیروزیم؛ «ونحن على موعود من اللّه واللّه منجز وعده وناصر جنده...».
و در خطبه ۶، مىبینیم که شورا را حقّ همین مهاجرین و انصار اوّلیه مىداند که هر کدام با او بیعت کردند، شایسته است رهبر شود و کسى - غیر از آنان - حقّ انتخاب و مخالفت ندارد! «إنما الشورى للمهاجرين والأنصار...».
اصولاً، تمجید علی س از صحابه پیامبر ص در خطبههاى مختلف نهجالبلاغه دیده مىشود؛ چنانکه در خطبه ۵۶، بعد از توصیف اصحاب پیامبر ص، به اصحاب خود مىفرماید: «و به جان خودم سوگند! اگر رفتار ما صحابهپیامبر ص در یارى اسلام، مانند رفتار شما بود، پایه دین هرگز برقرار نمىشد و شاخهاى از درخت ایمان، سبز نمىگشت».. و در خطبه ۹۶ مىفرماید: «احدى از شما اصحاب من، شبیه اصحاب محمد ص نیست!».
در کتاب «وقعه الصفین» نیز، چنین مىخوانیم: «معاویه به على پیغام داد این که مىگویى همه صحابه بزرگ با من هستند، بعضى از صحابه نیز با من هستند و على در جواب گفت: همه اصحاب بدر (سابقین مهاجرین و انصار) با من هستند و کسانى که با تو هستند، اهل بدر نیستند، و تعیین خلیفه با اهل است؛ نه غیر ایشان»؛ «فقال على÷: ويحكم هذا البدريين دون الصحابة، ليس فى الأرض بدرى إلا قد بايعنى و هو معى...» [۲۳۵].
وقتى ما با این ملاک قرآنى وارد تاریخ شویم، ناحقها کنار مىروند و لذا اگر ما در کتب تاریخ - چه شیعه و چه سنّى - روایاتى را مىبینیم که از مهاجرین و انصار بدگویى کرده -که همگى از لحاظ سند و راوى نیز، ضعیف و جعلى هستند - باید بدانیم که آن گفتهها، زاییده دشمنىهایى است که بعدها - بعد از تفرقه مسلمانان - بین فرق پیدا شده است [۲۳۶].
بر پایه مطالب فوق که از نظر ما اساس نگرش به شخصیتهاى اسلامى است و محور ارزیابى آنها را تشکیل مىدهد، حدیث مورد بحث - گذشته از جعلىبودن سند و راویانش - به مفهومى که شما اراده کردهاید، رد مىشود!.. امّا نکاتى به خصوص نیز، در مورد این حدیث وجود دارد که ذیلاً خلاصه مىگردد:
- هرگاه بپذیریم که - فرضاً - پیامبر ص گفته باشد: امّت اسلام پس از من، راه بنىاسرائیل را در پیش مىگیرد، از کجا معلوم که منظور پیامبر ص مثلاً این عصر نبوده باشد؟! مگر امّت اسلام پس از او، منحصر به جماعت اصحاب بعد از رحلتش است؟!.
- در تطبیق کردار مسلمانان پس از پیامبر ص با بنىاسراییل، به خصوص در رابطه با مسأله جانشینى از دیدگاه شیعه، اشکال پیش مىآید؛ زیرا مگر بنىاسرائیل به غاصب خلافت پس از موسى ÷ پیوستند که بگوییم: مسلمین صدر اسلام نیز حقّ علی س را غصب نموده و شخص دیگرى را به جاى او تأیید کردند؟! بعد از موسى ÷، یوشع که مورد تأیید موسى ÷ نیز بوده است، به جانشینى رسید. بنابراین، از نظر شیعه - بر پایه حدیث فوق - لازم مىآید که مقام أبوبکر س بین مسلمانان، مشابه مقام یوشع بین بنىاسرائیل باشد! ولى آیا شیعه، چنین چیزى را قبول دارد؟!.
- به نظر مىرسد که جنابعالى عقیده دارید که قرآن تحریف شده - هرچند برخى از علماى شما تحریف قرآن را از ضروریات تشیع مىدانند! - امّا چنانکه مىدانیم، یهودیان تورات را پس از موسى ÷ تحریف کردند، بنابراین - اگر حدیث فوق صحیح مىبود - لازم مىآمد مسلمانان هم بعد از پیامبر ص قرآن را تحریف کنند! شما این تناقض را چگونه حل مىکنید؟!.
- در قرآن آمده که بنىاسرائیل به خاطر سرپیچىهایشان از دستورات خدا و زیربار نرفتن تورات، در زمین سرگردان و بىکیان خواهند بود و از این هم لازم مىآمد که مسلمانان بعد از پیامبر ص حکومت نکنند و هیچ سرزمین و کیانى نداشته باشند و همچون بنىاسرائیل - البته قبل از تشکیل اسرائیل - در سراسر دنیا، آواره و پراکنده بودند!.
فرمودهاید: اگر خطر لغزیدن امّت اسلام به انحرافات امم گذشته نبود، این همه تأکید و تکرار سرگذشت امم گذشته خصوصاً بنىاسرائیل در قرآن کریم براى چیست؟ بعد روایتى مشابه روایت تبعیت امّت اسلام از بنىاسرائیل را بعد از پیامبر ص از مسند امام احمد و صحیح بخارى و مسلم آوردهاید.
(جواب): عرض مىکنم که:
اوّلاً محور آیاتى که در انحرافات بنىاسرائیل و بلایاى آنها سخن مىگوید، متوجّه بنىاسرائیل معاصر پیامبر ص و دوره اسلامى است که از خودخواهىها و برترىجویىها دست بردارند و بدانند که اسلافشان را این رفتارها به جایى نرساندند و در سراسر زمین، آواره و سرگشته گشتند و از آنها درس عبرت بگیرند.. ما چه حق داریم این آیات را به طور کنایى در حقّ اصحاب پیامبر ص تلقّى کنیم و آیات صریح و بىکنایهاى را که در تجلیل از آنها آمده است، نادیده بگیریم؟! وقتى چندصد سال پیش از اسلام، خداوند در تورات و انجیل، اصحاب پیامبر ص را توصیف کرده - که در آخر سوره فتح آمده - چگونه مىتوان گفت که این اصحاب، تا پیامبر ص سر بر زمین نهاد، راه بنىاسرائیل را پیش گرفتند و کتابش را تحریف کردند و خلیفهاش را خانهنشین نمودند و بدعتگزاران و غاصبان حکومت را بر روى کار آوردند و احکام خدا را تغییر دادند؟!.
چرا خلیفه خانهنشین! در مورد همان کسانى که او را خانهنشین کردند - در تأیید آیات پایانى فتح - چنین توصیف مىکند: «من اصحاب محمد ص را دیدم و یکى از شما (یارانم!) را که همچون آنان باشد، نمىبینم! آنان صبحها، ژولیدهمو و غبارآلود بودند و شبها را در حال سجده و قیام مىگذارندند. میان پیشانیها و صورتهایشان نوبت گذاشته بودند (گاهى پیشانى و گاهى هم رخسار خود را بر زمین مىگذاشتند) و از یاد بازگشت به آخرت، مانند اخگر و آتشپاره سوزان مىایستادند. گویا پیشانیهایشان بر اثر طول سجده، مانند زانوهاى بُزها (پینه بسته) بود! هرگاه نام خداوند سبحان به میان مىآمد، از ترس عذاب و کیفر و امید به ثواب و پاداش، اشک از چشمانشان سرازیر مىگشت، به گونهاى که گریبانهایشان خیس مىشد، و مىلرزیدند چنانکه درخت در روز وزیدن باد، تند مىلرزد!»... و دیگر سخنانش که در تجلیل از ایشان آورده است.. [۲۳۷].
ثانیاً گیریم که پیامبر ص به قول شما، فرموده باشد: مسلمانان بعد از من راه بنىاسرائیل را مىروند، از کجا معلوم - همان گونه که قبلاً گفتم - این قول، شامل شیعیان دیروز و امروز نباشد؟! کسانى که قایل به تحریف قرآن هستند و مثلاً مىگویند: ﴿فَإِذَا فَرَغۡتَ فَٱنصَبۡ ٧﴾ «اى پیامبر هرگاه فارغ شدى، به دنبال آن رنج ببر» تحریف شده و اصل آن این بوده است: «فإذا فرغت فانصِب!! اى پیامبر هرگاه از کار پیامبرى فارغ شدى، پس (على) را منصوب کن!!».. یا در توجیه «متعه»، جمله «إلى أجل مسمى» را به این آیه اضافه کرده و مىگویند: «فماستمتعتم به منهن إلى أجل مسمى!! پس هنگامى که از آنان تا مدّت معینى کام گرفتید!!».. و دهها بدعت دیگر که در اسلام وارد کردهاند!.
ثالثاً در مورد روایتى که از مآخذ اهلسنّت نقل کردهاید، عرض مىکنم که: آرى! اهلسنّت چنین سخنانى نقل کردهاند، ولى چرا شما روایات دیگرشان را نمىخوانید که گفتهاند: پیامبر ص فرمود: «خَيْرُ الْقُرُونِ قَرْنِي، ثُمَّ الَّذِينَ يَلُونَهُمْ» «بهترین دورهها، دوره من است و سپس دوره کسانى که بعد از من مىآیند». و باز چرا روایتى را که اهلسنّت در تأیید دوره خلفاى راشدین، از جانب پیامبر ص آوردهاند، در نظر نمىگیرید که فرمود: «الْخِلَافَة بَعْدِي َثَلَاثُونَ سَنَة ثُمَّ تَصِير مُلْكًا» «خلافت بعد از من سىسال است و به دنبال آن، پادشاهى و ملوکیت مىآید»؟! اگر بنا به نقل از مأخذ سنّى باشد، سنّیان این گونه روایات را نیز دارند!.
فرمودهاید: اگر خداوند امّت صدر اسلام را ﴿كُنتُمۡ خَيۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ﴾ نامیده، بلافاصله شرط آن را در قرآن کریم ذکر فرموده که ﴿تَأۡمُرُونَ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَتَنۡهَوۡنَ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ وَتُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ﴾ [آلعمران: ١١٠].
(جواب): واقعاً تعجّب مىکنم از شما که در اثبات دوستداشتنىهاى خود، هرآنچه مطلوبتان است، مىگویید و جمله واضح «وصفى» را «شرطى» قلمداد مىنمایید! خداوند مىفرماید: «شما برترین امّتى هستید که براى مردمان جهان برگزیده شدهاید که امر به معروف و نهى از منکر مىکنید و به خدا ایمان دارید».. عبارت: ﴿تَأۡمُرُونَ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَتَنۡهَوۡنَ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ وَتُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ﴾ وصف آن «خیر أمة» مىباشد؛ نه شرطى که اگر رعایت کردند، «امّت برتر» خواهند بود! اگر عبارت مزبور، شرطیه بود، لازم مىآمد بفرماید: ﴿كُنتُمۡ خَيۡرَ أُمَّةٍ أُخۡرِجَتۡ لِلنَّاسِ تَأۡمُرُونَ بِٱلۡمَعۡرُوفِ وَتَنۡهَوۡنَ عَنِ ٱلۡمُنكَرِ وَتُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ﴾ [آلعمران: ۱۱۰]. و البته براى من و شما که مدّعى اسلام هستیم، شرطى است؛ یعنى مادام که ما نیز همچون اصحاب باشیم و امر به معروف کنیم و نهى از منکر نماییم و ایمان واقعى -همچون آنان - به خدا داشته باشیم، مىتوانیم مانند آنان - در این دوره - برترین مردم شویم! ولى جمله فوق در وصف اصحاب که بهترین امّت هستند [۲۳۸]، آمده و آنها را به صفت آمرین به معروف و ناهین از منکر و مؤمنین باللّه توصیف نموده است.
آوردهاید: خائندانستن مسلمانان صدر اسلام - برخلاف گفته شما (یعنى بنده) - اساس اسلام را متزلزل نمىسازد؛ زیرا اساس اسلام، قرآن و حافظ آن بنا بر (آیه ۹ سوره حجر) که مىفرماید: ﴿إِنَّا نَحۡنُ نَزَّلۡنَا ٱلذِّكۡرَ وَإِنَّا لَهُۥ لَحَٰفِظُونَ ٩﴾ [الحجر: ۹]. «همانا ما این قرآن را نازل کردهایم و خود هم حافظ آن خواهیم بود» خداوند مىباشد!.
(جواب): بنده عرض مىکنم که: اگر بپذیریم که اصحاب پیامبر ص - به استثناى سه یا چهار نفر - همگى بعد از او مرتد و کافر شدند، و آن کافران نیز قدرت و خلافت على را - به ناحق - غصب کردند و سالها حکومت کردند، از کجا معلوم که آیه فوق را نیز تحریف نکرده باشند؟! چگونه آن کفّار قرآن را به نفع خود، کم یا زیاد نکرده باشند؟! کسانى که به قول جنابعالى، خلیفه پیامبر ص را کنار زدند، خلاف قرآن فتوا دادند، احکام خدا را تغییر دادند، خانه دختر پیامبر ص را آتش زدند وو...، ممکن بود در قرآن نیز هر تصرّفى کرده و بعد هم بیفزایند: این همان وحى خداست و خود خداوند حافظ و نگهبانش بوده است!!.
در صفحه ۳۴ نامه خود پرسیدهاید که: مگر اصحاب پیامبر ص منحصر به کسانى بودند که در خلافت طمع داشتند؟!.
(جواب): حتماً منظورتان این است که اصحاب پیامبر ص در همان چند نفرى که قبلاً نام بردید - على و أبوذر و سلمان و مقداد - خلاصه مىشده است! آیا بقیه، همگى در خلافت طمع داشتند؟ و اگر منظورتان أبوبکر و عمر و عثمان است، و مىخواهید اینان را از اصحاب پیامبر ص حذف کنید، چرا بقیهشان - آن صحابه واقعى - به قول شما «اسیر جوّ»!! شده و علىرغم آن که خلافت علی س را از پیامبر ص شنیده بودند، با مرتدّین همکارى نمودند؟!.
متعاقباً در همان صفحه حدیثى را آوردهاید که پیامبر ص به عمّار س فرمود: «همین که دیدى على به راهى مىرود و مردم به راه دیگر، پس با على باش و مردم را واگذار، همانا که او تو را هرگز گمراه نمىکند».
(جواب): متقابلاً عرض مىکنم که آرى! اگر علی س با خلفاء بیعت نمىکرد و در برابرشان، مذهب جدیدى! تأسیس مىکرد، به طورى که از صدر اسلام مشهود بود که آیین علی س از دیگر مسلمانان جداست، و اگر علی س پشت سرشان نماز نمىخواند و جیره دولتى و سهمیه غنایم جنگى از آنها نمىگرفت و از مناصحت و خیرخواهى در حقّشان کوتاهى مىکرد و با آنان کینه و دشمنى به دل مىگرفت و در جنگهایشان شرکت نمىکرد و وزیر و مشاورشان نمىشد و همراهشان به حج نمىرفت و به فضلشان اقرار نمىنمود و فرزندانش را به نامهاى آنها نامگذارى نمىکرد و دخترش را به همسرى عمر س درنمىآورد و جانشینى عمر س را به هنگام سفر به فلسطین نمىپذیرفت و پس از مرگشان، از آنها تمجید نمىنمود ووو...، آن وقت ما حق داشتیم بگوییم: علی س راه دیگرى رفته و ما هم باید به استناد حدیث مزبور، آن راه را برویم! ولى وقتى علی س از مهاجرین و انصار جدا نشده و هیچگاه در دوران خلفاى قبلى در برابرشان صفآرایى نکرده و حتّى در کوچکترین امرى مخالفت ننموده است، جنابعالى - که خود را پیرو او مىدانید! - چرا به راه دیگرى مىروید؟! چرا از حدیثى که خود ذکر کردهاید، تبعیت نمىکنید؟!.
[۲۳۵] وقعة الصفین، نصربنمزاحم، ص۱۹۰-۱۸۹. [۲۳۶] چگونگى این تفرقه را در فصل آخر آوردهایم. [۲۳۷] نهجالبلاغه، شرح فیضالإسلام، خطبه ۹۶- إرشاد، شیخ مفید، ص۱۲۶. [۲۳۸] تمام گرفتاریها و پراکندگى و خواریهایى که مسلمانان امروزى بدان دچار شدهاند، همه بدین خاطر است که همچون اصحاب نیستند! اصحاب رهبرى تمام جهان را در در دست داشتند، امّا تابعین کنونى و مسلمانان امروزى، دنبالهرو ملّتهاى گمراه گشتهاند!
لابلاى کتابهاى تیجانى، به مطالبى توهینآمیز نسبت به خلفاى سهگانه برمىخوریم که دور از شأن و فضیلت و منقبت آنهاست.. او همواره سعى نموده که رابطه خلفاى سهگانه با علی س را، رابطهاى مغرضانه و کینهتوزانه نشان دهد! خواسته بگوید که علی س با تمامشان، ضدّیت داشته، ولى مصلحت را چنان دیده که با آنان همراه شود!.
در حالى که هیچ گونه ضدّیت و مخالفتى بین آنها نبوده و آن گونه که از آیات قرآن و سخنان علی س در نهجالبلاغه و سایر کتب شیعه، و همچنین روایات و گزارشهاى معتبر تاریخى برمىآید، همگى با هم - همواره - برادر و دلسوز و مهربان بودهاند و با دشمنان و کفّار، سرسخت و عزیز و مجرى قانون!.. هرکدام از آنها داراى فضیلت و منقبت خاصّى است.. و همچون همیشه، ابتدا از قرآن شروع مىکنیم:
* * *
اگر به طور کلّى بخواهیم فضایل و مناقبشان در قرآن را بررسى کنیم، هر چهار خلیفه پیامبر ص: أبوبکر، عمر، عثمان و على ش از مهاجرین و سابقین نخستین بودهاند که در مکه - در همان اوایل دعوت پیامبر ص - به او ایمان آوردند و او را در تمام مراحل دعوت و تبلیغ، یارى و همراهى نمودند، و در بینشان کسانى بودند که تمام مال و ثروت خود را در راه دعوتش صرف نمودند.. أبوبکر س کسى بود که بلافاصله با شنیدن سخنان پیامبر ص ایمان آورد و در همان روزها، شش نفر به واسطه او ایمان آوردند.. همو بود که بردگانى همچون بلال حبشى را از مالکانشان مىخرید و آزاد مىکرد [۲۳۹].. به هرحال - همان گونه که در فصل قبل دیدیم - مهاجرین و انصار، به طور صریح و بدون هیچ شبهه و تردیدى در جاهاى زیادى از قرآن کریم، مورد تکریم و بزرگداشت خداوند قرار گرفتهاند.. امّا گذشته از آن، آیات دیگرى هستند که در شأن آنها به طور خصوص نازل گشته است که ما در اینجا - و در لابلاى این فصل - به چند مورد از آنها استناد مىکنیم: [۲۴۰]
- زمانى که أبوبکر س، هفت برده مسلمان - از جمله بلال - را از صاحبان مشرکشان خریدارى کرد، مشرکین گفتند: أبوبکر براى این بلال را خرید تا بلال صاحب فرزندان شود و همگى آنها را به خدمت و بردگى خود برگیرد! که خداوند این آیات را در حقّش نازل فرمود: [۲۴۱]
﴿وَسَيُجَنَّبُهَا ٱلۡأَتۡقَى ١٧ ٱلَّذِي يُؤۡتِي مَالَهُۥ يَتَزَكَّىٰ ١٨ وَمَا لِأَحَدٍ عِندَهُۥ مِن نِّعۡمَةٖ تُجۡزَىٰٓ ١٩ إِلَّا ٱبۡتِغَآءَ وَجۡهِ رَبِّهِ ٱلۡأَعۡلَىٰ ٢٠﴾[الليل: ١٧-٢٠].
«و پرهیزگارترین (انسانها) از آن (آتش هولناک) به دور داشته خواهند شد؛ آن کس که مال و دارایى خود را (در راه خدا) مىدهد تا خویشتن را پاکیزه بدارد. هیچ کس بر او حقّ نعمتى ندارد تا (بدین وسیله به نعمتش پاسخ گوید و از سویش، آن) نعمت جزا داده شود، بلکه تنها هدف او جلب رضاى پروردگار بزرگوار و بلندمرتبهاش مىباشد».
- زمانى که أبوبکر ایمان آورد، عثمان، عبدالرحمنبنعوف، طلحه، سعیدبنزید، زبیربنعوام و سعدبنأبى وقاص، نیز نزد او رفتند و پس از اینکه سخنان نیک أبوبکر س را شنیدند، ایمان آوردند [۲۴۲]، که این آیات نازل شدند: [۲۴۳].
﴿وَٱتَّبِعۡ سَبِيلَ مَنۡ أَنَابَ إِلَيَّ﴾ [لقمان: ١٥] .
«و پیروى کن کسى را که به سوى من بازگشته است».
﴿...فَبَشِّرۡ عِبَادِ ١٧ ٱلَّذِينَ يَسۡتَمِعُونَ ٱلۡقَوۡلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحۡسَنَهُ﴾ [الزمر: ١٧-١٨].
«... پس به بندگانم مژده بده، آن کسانى که گفتار حق را مىشنوند و نیکوترین آن را پیروى مىکنند».
- یا زمانى که أبوبکرس همراه با پیامبر ص، از مکه به مدینه - دو نفرى - هجرت کردند و چون کفّار مکه آنها را تعقیب مىکردند، به غارى - به نام ثور - پناه بردند [۲۴۴].. مشرکین تا درِ غار آمدند که همان موقع أبوبکر س غمناک مىشود که نکند وارد شوند و به پیامبر ص آسیب برسانند که پیامبر ص در آن لحظه به رفیقش مىگوید: «غم مخور! خدا با ماست!».. و این آیات نازل شدند:
﴿إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدۡ نَصَرَهُ ٱللَّهُ إِذۡ أَخۡرَجَهُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ثَانِيَ ٱثۡنَيۡنِ إِذۡ هُمَا فِي ٱلۡغَارِ إِذۡ يَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَاۖ فَأَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَيۡهِ﴾[التوبة: ٤٠].
«اگر شما (مسلمانان)، او (یعنى پیامبر) را یارى نکنید، خدا (همیشه) یارىاش کرده، زمانى که کافران او را (از مکه) بیرون راندند، در حالى که دومین نفر (یعنى أبوبکر) همراهش بود، و هر دو در غار بودند، زمانى که (پیامبر) به رفیق و همدمش مىگفت: ناراحت نباش! خدا با ماست! و خدا آرامش (خود) را بر او نازل کرد (و از حالت نگرانى بیرونش آورد)».
- یا زمانى که پیامبر ص از معراج برگشت، اوّلین کسى که گفتههایش را تکذیب کرد، أبوجهل بود و اوّلین کسى که او را تصدیق کرد، أبوبکر بود و گفت: صدقت یا رسول اللّه!.. که این آیات در حقّشان نازل گشت:
﴿فَمَنۡ أَظۡلَمُ مِمَّن كَذَبَ عَلَى ٱللَّهِ وَكَذَّبَ بِٱلصِّدۡقِ إِذۡ جَآءَهُۥٓۚ أَلَيۡسَ فِي جَهَنَّمَ مَثۡوٗى لِّلۡكَٰفِرِينَ ٣٢ وَٱلَّذِي جَآءَ بِٱلصِّدۡقِ وَصَدَّقَ بِهِۦٓ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُتَّقُونَ ٣٣﴾[الزمر: ۳۲-۳۳].
«چه کسى ستمگرتر از آن کسى است (یعنى أبوجهل) که بر خدا دروغ مىبندد و راستى و حقیقت را که (پیامبر) نزد او آورد، تکذیب مىکند؟ آیا منزل و جایگاه کافران در دوزخ نخواهد بود؟ و کسى که با راستى و صداقت آمد (منظور پیامبر)، و کسى که او را تصدیق داشته (منظور أبوبکر)، آنان همان پرهیزگاران واقعى هستند».
از همین جا بود که پیامبر ص و دیگر مسلمانان، به أبوبکر س لقب «صدّیق»، و به أبوجهل لقب «کذّاب» دادند.. چنانچه على و فرزندانش، او را صدّیق صدا مىزدند؛ مثلاً در تفاسیر شیعه آمده که علی س فرمود: «مراد از ﴿وَٱلَّذِي جَآءَ بِٱلصِّدۡقِ﴾ رسول خداست و مراد از ﴿َصَدَّقَ بِهِ﴾ أبوبکر صدّیق است که او را تصدیق نمود» [۲۴۵].
أبوالفتح أربلى نیز روایتى در همین مورد آورده که عروه بنعبداللّه از امام باقر درباره تذهیب شمشیر با طلا پرسید که آیا درست است؟ فرمود: هیچ اشکالى ندارد؛ زیرا أبوبکر صدّیق، شمشیرش را با طلا تذهیب کرده بود.. عروه مىگوید: گفتم: تو مىگویى: صدیق؟! فرمود: آرى! صدّیق! و هر کس به او صدّیق نگوید، سخن خدا را در دنیا و آخرت، تصدیق نکرده است!» [۲۴۶].
امام باقر، این را از طرف خود نگفته، بلکه از جدّ خود رسول خدا ص تبعیت کرده.. کسى که از طریق وحى، او را صدیق نامیده است؛ چنانچه در «دارقطنى» از او روایتى آمده که فرمود: «شخصى از پدرش زینالعابدین سؤال کرد که چرا أبىبکر، صدّیق است؟ در جواب فرمود: «قد سماه صديقا رسول اللّه والـمهاجرين والأنصار ومن لم يستمعه صديقا فلا صدّق اللّه قوله فى الدنيا والآخرة». «همانا رسول خدا ص و مهاجرین و انصار، او را صدّیق نام نهادهاند، و هرکس او را صدّیق نداند، در واقع گفته خدا را در دنیا و آخرت، تصدیق نکرده است!».
«بحرانى» نیز در تفسیر خود از علىبن إبراهیم روایت کرده که گفت: «پدرم برایم از چند نفر بازگو کرده که آنها از أبىعبداللّه شنیدهاند که فرمود: زمانى که رسول خداص با أبوبکر در غار بودند، به او گفت: اى أبوبکر! انگار من کشتى جعفر و یارانش را که بر آب دریا روان است، مىبینم! همچنین انصار را مىبینم که متواضعانه و با قلبى سرشار از محبّت، به استقبال ما مىآیند و جلوى درب خانهشان چشمبه راه ما هستند! أبوبکر گفت: و تو آنها را مىبینى یا رسول اللّه؟! فرمود: آرى! أبوبکر گفت: آنها را به من نیز نشان بده! پس پیامبر ص بر چشمانش دست کشید و آنها را دید و سپس فرمود: به راستى که تو صدّیق هستى!» [۲۴۷].
- و چون عمر س، حقّ و باطل را از همدیگر خوب تشخیص مىداد، و هرگز آنها را با هم مخلوط نمىکرد، پیامبر او را «فاروق» لقب داد! چنانچه آیاتى که درباره «اسیران بدر» و فدیهگرفتن از آنها، پس از پایان جنگ بدر نازل گشته، در تأیید نظر عمر س آمده است: پیامبر ص و أبوبکر س و گروهى دیگر - که اغلب بودند - معتقد بودند، هفتاد نفرى که از مشرکان اسیر شده بودند، در قبال فدیه آزاد شوند، امّا رأى عمر س بر این بود که همگى را بکشند تا زمین از وجودشان پاک شود! که بلافاصله این آیات در تأیید رأى عمر س نازل گشتند: [۲۴۸]
﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَن يَكُونَ لَهُۥٓ أَسۡرَىٰ حَتَّىٰ يُثۡخِنَ فِي ٱلۡأَرۡضِۚ تُرِيدُونَ عَرَضَ ٱلدُّنۡيَا وَٱللَّهُ يُرِيدُ ٱلۡأٓخِرَةَۗ وَٱللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٞ ٦٧ لَّوۡلَا كِتَٰبٞ مِّنَ ٱللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمۡ فِيمَآ أَخَذۡتُمۡ عَذَابٌ عَظِيمٞ ٦٨ فَكُلُواْ مِمَّا غَنِمۡتُمۡ حَلَٰلٗا طَيِّبٗاۚ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ٦٩﴾ [الأنفال: ٦٧-٦٩ ].
«هیچ پیامبرى حق ندارد که اسیران جنگى داشته باشد، مگر آنگاه که خونشان را بر زمین بریزد (و کاملاً بر دشمن پیروز گردد و بر منطقه، سیطره و قدرت یابد). شما متاع ناپایدار دنیا را مىخواهید، در صورتى که خداوند آخرت را (براى شما) مىخواهد و خداوند عزیز و حکیم است. اگر حکم سابق خداوند نبود (که بدون ابلاغ و اتمام حجّت، امّتى را کیفر ندهد) عذاب بزرگى در مقابل چیزى که (به عنوان فدیه از اسیران بدر) گرفتهاید، به شما مىرسید! اکنون از آن چیزى که (از اسیران) به دست آوردهاید، حلال و پاکیزه بخورید (و در همه کارهایتان از این به بعد) از خدا بترسید (و توبه کنید) که خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است».
- و زمانى که منافقین مدینه به عایشه ل تهمت ناروا زدند، آیات ۱۱ تا ۲۶ سوره نور، در دفاع از او نازل گشتند: [۲۴۹]
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ جَآءُو بِٱلۡإِفۡكِ عُصۡبَةٞ مِّنكُمۡۚ لَا تَحۡسَبُوهُ شَرّٗا لَّكُمۖ بَلۡ هُوَ خَيۡرٞ لَّكُمۡ﴾[النور: ١١].
«کسانى که این تهمت بزرگ را (درباره عایشه) پرداخته و سرهم کردهاند، گروهى از خودتان هستند. امّا گمان مبرید که این حادثه برایتان بد است، بلکه این برایتان خوب است (زیرا منافقین و تهمتزنندگان از مؤمنین و پاکان جدا مىشوند».
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ ٱلۡفَٰحِشَةُ فِي ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَهُمۡ عَذَابٌ أَلِيمٞ فِي ٱلدُّنۡيَا وَٱلۡأٓخِرَةِ﴾ [النور: ١٩].
«بىگمان کسانى که دوست مىدارند گناهان بزرگى (همچون زنا) در میان مؤمنان پخش گردد، ایشان در دنیا و آخرت، شکنجه و عذاب دردناکى دارند».
﴿وَلَا يَأۡتَلِ أُوْلُواْ ٱلۡفَضۡلِ مِنكُمۡ وَٱلسَّعَةِ أَن يُؤۡتُوٓاْ أُوْلِي ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡمَسَٰكِينَ وَٱلۡمُهَٰجِرِينَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِۖ وَلۡيَعۡفُواْ وَلۡيَصۡفَحُوٓاْ﴾ [النور: ٢٢].
«کسانى از شما که صاحب فضل و برترى و ثروتمند هستند [۲۵۰]، نباید سوگند بخورند این که بذل و بخشش خود را از نزدیکان و مستمندان و مهاجران در راه خدا بازگیرند (به علّت این که در ماجراى افک دست داشتهاند) باید عفو کنند و گذشت نمایند».
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يَرۡمُونَ ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ ٱلۡغَٰفِلَٰتِ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ لُعِنُواْ فِي ٱلدُّنۡيَا وَٱلۡأٓخِرَةِ﴾ [النور: ٢٣].
«آنهایى که زنان پاکدامن بىخبر (از هر گونه آلودگى و) ایماندار را به زنا متّهم مىسازند، در دنیا و آخرت ملعون هستند».
﴿ٱلۡخَبِيثَٰتُ لِلۡخَبِيثِينَ وَٱلۡخَبِيثُونَ لِلۡخَبِيثَٰتِۖ وَٱلطَّيِّبَٰتُ لِلطَّيِّبِينَ وَٱلطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَٰتِۚ أُوْلَٰٓئِكَ مُبَرَّءُونَ مِمَّا يَقُولُونَۖ لَهُم مَّغۡفِرَةٞ وَرِزۡقٞ كَرِيمٞ ٢٦﴾ [النور: ٢٦].
«زنان ناپاک، از آنِ مردان ناپاک هستند، و مردان ناپاک براى زنان ناپاکند، و زنان پاک، از آنِ مردان پاکند، و مردان پاک، متعلّق به زنان پاکند. (پس همانگونه که پیامبر پاک است، همسرش عایشه نیز پاک است). آنان از نسبتهاى ناروایى که بدانان داده مىشود، پاک و مبرّا هستند. ایشان از مغفرت الهى برخوردارند و داراى روزى ارزشمند هستند».
- و در مورد تمام همسران پیامبر ص مىفرماید:
﴿ٱلنَّبِيُّ أَوۡلَىٰ بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ مِنۡ أَنفُسِهِمۡۖ وَأَزۡوَٰجُهُۥٓ أُمَّهَٰتُهُمۡ﴾[الأحزاب: ٦].
«پیامبر از خود مؤمنان، نسبت بدانان سزاوارتر است و همسرانش، مادران مؤمنان محسوب مىشوند (و باید احترام مادرىشان را از نظر به دور نداشت)».
- و باز مىفرماید:
﴿يَٰنِسَآءَ ٱلنَّبِيِّ لَسۡتُنَّ كَأَحَدٖ مِّنَ ٱلنِّسَآءِ﴾[الأحزاب: ٣٢].
«اى زنان پیامبر! شما مثل هیچ یک از زنان (دیگر) نیستید».
* * *
[۲۳۹] اسلامشناسى، دکتر على شریعتى، ص۴۹۷. [۲۴۰] در دو فصل قبلى نیز به چند مورد اشاره کردهایم؛ از جمله آیات ﴿لَّا تَجِدُ قَوۡمٗا يُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ...﴾ [المجادلة: ۲۲]. و ﴿وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ لَيَسۡتَخۡلِفَنَّهُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ﴾ [النور: ۵۵]. و ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مَن يَرۡتَدَّ مِنكُمۡ عَن دِينِهِۦ فَسَوۡفَ يَأۡتِي ٱللَّهُ بِقَوۡمٖ﴾ [المائدة: ۱۶]. و ﴿قُل لِّلۡمُخَلَّفِينَ مِنَ ٱلۡأَعۡرَابِ سَتُدۡعَوۡنَ إِلَىٰ قَوۡمٍ﴾ [الفتح: ۱۶]. و چند آیه دیگر که مفسّران درباره خلفاء به طور خصوص دانستهاند. [۲۴۱] شأن نزول آیات، ترجمه و نگارش دکتر محمّد جعفر اسلامى، ص۵۷۴-۵۷۳- سیره إبنهشام، ج۱، ص۳۴۰- سیره حلبیة، ج۱، ص۳۳۵-۳۳۴- البدایة والنهایة، ج۳، ص۵۸. [۲۴۲] شأن نزول آیات، واحدى نیشابورى، ترجمه جعفر اسلامى، ص۴۶۷-۴۳۹. [۲۴۳] اسلامشناسى، دکتر على شریعتى، ص۴۹۷. [۲۴۴] اسلامشناسى، شریعتى، ص۱۴۳. [۲۴۵] تفسیر مجمع البیان، شیخ طبرسى، ذیل همان آیه. [۲۴۶] کشف الغمة فى معرفة الأئمة، ج۲، ص۱۴۷. [۲۴۷] البرهان، بحرانى، ج۲، ص۱۲۵. [۲۴۸] شأن نزول آیات، ترجمه جعفر اسلامى، ص۲۸۹-۲۸۸- طبرى، ج۳، ص۹۹۰- البدایة والنهایة، ج۳، ص۲۹۷- حیاة محمّد، هیکل، ترجمه أبوالقاسم پاینده، ص۳۷۷- صحیح مسلم، ج۷، ص۱۱۶- اسلامشناسى، شریعتى، ص۴۳۱-۱۵۹. [۲۴۹] براى تفصیل آن، نگاه شود به «اسلامشناسى»، شریعتى، ص۲۳۱تا۲۳۵، تحت عنوان «ماجراى افک». [۲۵۰] منظور أبوبکر، پدر عایشه است که سوگند یاد کرد، دیگر به پسر خاله خود که از فقیران مهاجرین بود و در این تهمت شرکت داشت، کمک مالى نکند! ولى خداوند - که او را اهلفضل مىداند - به او امر مىکند تا از او بگذرد و عفوش نماید!.
بعد از اشاره به چند آیه قرآن - همچون همیشه - به نظرات ائمه در خصوص خلفاء توجّه مىکنیم تا ببینیم اکثر کسانى که - همچون تیجانى - خود را شیعه آنها مىدانند، نه تنها از آنها پیروى نکرده، بلکه بر خلافشان عمل کرده و با ایشان به دشمنى برخاستهاند:
* * *
- ابتدا با علیس - پدر ائمه - شروع مىکنیم.. علیس بعد از قتل محمّدبنأبىبکر، به یارانش در مصر نامهاى نوشت که در نامهاش، أبوبکر و عمرس را چنین مىستاید:
«فمشيت عند ذلك إلى أبىبكر فبايعته ونهضت فى تلك الأحداث حتى زاغ الباطل وكانت كلمة اللّه هى العليا ولو كره الكافرون، فتولى أبوبكر تلك الأمور فيسر وسدد، وقارب فى الأمر واقتصد، فصحبته مناصحا وأطعته فيما أطاع اللّه فيه جاهدا، فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه سمعنا وأطعنا و ناصحنا وبايعنا وتولى عمر الأمر وكان مرضى السيرة ميمون النقيبة» [۲۵۱].
«پس در همان هنگام (یعنى ارتداد مردم بعد از پیامبر ص)، به سوى أبوبکر رفتم و بیعت کردم و به همراه او در آن حوادث قیام کردم تا باطل از میان رفت و نام و گفتار خداوند بالاتر است، هر چند برخلاف میل کافران باشد. پس أبوبکر، سرپرستى امور را به دست گرفت و در جاى خود، آسانى و به جاى خود شدّت نشان داد و امور را به خوبى پیش برد و قصد درستى و راستى کرد و میانهرو بود. پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مىبُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم، و عمر زمامدارى را به عهده گرفت (و خلیفه شد) در حالى که سیرت او پسندیده و نفس او مبارک و وجدش پر برکت بود».
- و در نامه دیگر که توسّط «قیسبن سعدبن عباده» فرماندار مصر، به اهل مصر مىنویسد:
«... أن بعث محمّدا إليهم فعلّمهم الكتاب والحكمة والسنة والفرائض، وأدّبهم لكيما يهتدوا، وجمعهم لكيما لا يتفرقوا، وزكاهم لكيما يتطهروا، فلما قضى من ذلك عليه قبضه اللّه إليه فعليه صلوات اللّه وسلامه ورحمته ورضوانه إنه حميد مجيد. ثم إن الـمسلمين من بعده استخلفوا امرأين منهم صالحين عملا بالكتاب وأحسنا السيرة ولم يتعديا السنة ثم توفاهما اللّه فرحمهما اللّه» [۲۵۲].
«... همانا خداوند، محمّد را به سویشان برانگیخت و به آنها کتاب و حکمت و سنّت و واجبات را یاد داد و آنها را تربیت کرد تا هدایت شوند، و آنان را جمع کرد تا متفرّق و گروهگروه نشوند، و آنها را پاک گردانید تا اینکه پاک شدند. زمانى که رسالتش را به پایان رسانید، خداوند او را میراند که درود و سلام و رحمت و رضوان خدا بر او باد که به راستى او حمید و مجید است. سپس مسلمانان بعد از او، دو مرد صالح را در بین خودشان به خلافت برگزیدند که هر دو به کتاب عمل کردند و بسیار نیکو سیرت بودند و از سنّت (پیامبر) تجاوز نکردند و آنگاه خداوند هر دوى آنان را نیز میراند که رحمت خدا بر هر دوشان باد!».
- و در نامهاى به معاویه مىنویسد:
«وكان أفضلهم فى الإسلام كما زعمت وأنصحهم للّه ورسوله الخليفة الصديق وخليفة الفاروق ولعمرى إن مكانهما فى الإسلام لعظيم وإن المصاب بهما لجرح فى الإسلام شديد فيرحمهما اللّه وجزاهما بأحسن ما عملا» [۲۵۳].
«در اسلام - همانگونه که مىپندارى - از همه افضل و با خدا و رسولش مخلصتر، أبوبکر صدیق و عمر فاروق هستند و به جان خودم سوگند که مرتبه آن دو در اسلام بزرگ است و با وفات ایشان، به اسلام صدمه شدیدى رسیده است. خداوند هر دو را رحمت کند و پاداش نیک به آنها دهد».
- و در مورد أبوبکر س مىفرماید:
«فاختار المسلمون بعده رجلا منهم، فقارب وسدد بحسب استطاعته على خوف وجد» [۲۵۴].
«پس مسلمانان بعد از او (یعنى پیامبر) مردى از خودشان را برگزیدند که به اندازه توانایىاش، با ترس و کوشش تمام، قصد درستى و راستى کرد و امور را به درستى پیش برد».
- و امّا جواب اینکه: چرا مسلمانان أبوبکر س را انتخاب کردند، از زبان علی س بشنویم که فرمود: «وإنا نرى أبابكر أحق الناس بها، إنه لصاحب الغار وثانى اثنين، وإنا لنعرف له سنه، ولقد أمره رسول اللّه بالصلاة وهو حى» [۲۵۵].
«همانا ما أبوبکر را شایستهترین مردم به آن (یعنى خلافت) مىبینیم؛ زیرا او یار غار پیامبر و همدمش بوده و ما مىدانیم که برایش سنّى است (و از همه ما بزرگتر و ریشسفیدتر است) و رسول خدا نیز به او امر کرد که امام جماعت مردم شود، در حالى که خود زنده بود».
- زمانى که مردم با أبوبکر س بیعت کردند، أبوسفیان نزد علی س رفت و به او گفت: «دلیلى ندارد که امر زمامدارى مسلمانان، به دست کوچکترین طایفه قریش (تیم، طایفه أبوبکر) بیفتد! به خدا سوگند! اگر بخواهى شهر را علیه او از سواران مسلّح و مردان جنگى پر مىکنم! اى أبوالحسن! دستت را بده تا با تو بیعت کنم!».. علی س چنین جواب مىدهد: «تو نسبت به اسلام سابقه ماجراجویى دارى، و از این پیشنهاد نیز، جز فتنهانگیزى هیچ هدف دیگرى ندارى! ما به سواره و پیاده تو احتیاجى نداریم و اگر أبوبکر را اهل و شایسته این کار نمىدیدیم، او را در این امر آزاد نمىگذاشتیم» [۲۵۶].
- یا زمانى که أبوبکر س، عمر س را به خلافت بعد از خود پیشنهاد کرد، گروهى اعتراض کردند که علی س در آن هنگام به طلحهس فرمود: «اگر أبوبکر کسى غیر از عمر را به خلافت برگزیند، ما راضى نمىشویم و از او اطاعت نمىکنیم» [۲۵۷].
این گونه سخنان - یعنى اینکه على، خلفاء را شایستهترین مردم براى خلافت دانسته - بارها و بارها از زبان علی س گفته شده و کتب شیعه نیز، ثبت کردهاند [۲۵۸].
- چنانچه طوسى از جعفربنمحمّد از پدرش روایت مىکند که: «مردى از قریش نزد امیرالمؤمنین ÷ آمد و گفت: از تو شنیدم که چند لحظه پیش در خطبهات گفتى: پروردگارا! ما را اصلاح فرما به آنچه که خلفاى راشدین را نسبت به آن اصلاح فرمودى! منظورت چه کسانى هستند؟ فرمود: «حبيباى، وعمّاك أبوبكر وعمر، إماما الهدى، وشيخا الإسلام، ورجلا قريش، والمقتدى بهما بعد رسول اللهص، من اقتدى بهما عصم، ومن اتبع آثارهما هدى إلى صراط مستقيم» [۲۵۹].
«دوستان و حبیبانم و برادران پدرت، أبوبکر و عمر، دو امام هدایت، دو شیخ اسلام، دو مرد قریش، دو نفرى که بعد از رسول خدا ص مردم به آنها اقتدا کردند، و هرکس به آنها اقتدا کرد، (از گمراهى و تفرقه) مصون و محفوظ ماند و هرکس آثارشان را پیروى کرد، به راه راست هدایت گردید».
- و باز در همان کتاب - که از «احتجاج» طبرسى روایت کرده - آمده که على فرمود: «همانا ما با پیامبر ص بر روى کوه حراء بودیم، زمانى که کوه حرکت کرد، پس به کوه فرمود: سرِ جایت باش اى کوه! زیرا کسى غیر از پیامبر و صدیق (أبوبکر) و شهید (عمر) بر روى تو نیست»!! [۲۶۰].
- علمالهدى نیز چنین روایت مىکند: «على ÷ در خطبهاش فرمود: بهترین این امّت بعد از پیامبرشان، أبوبکر و عمر است» و در بعضى روایات آمده است که این جمله را زمانى فرمود که دید مردى به أبوبکر و عمر دشنام و ناسزا مىگوید و سپس او را نزد خود خواند و او را مجازات و مورد عقاب قرار داد!» [۲۶۱].
- یا در توصیف عمر س مىفرماید:
«للّه درّ عمر! فقد قوم الأود وداوى العمد وأقام السنة وخلف الفتنة ذهب النقى الثوب قليل العيب أصاب خيرها وسبق شرها أدى إلى اللّه طاعته واتقاه بحقه» [۲۶۲].
«خداوند نیکیهاى عمر را پاداش دهد که کجیها را راست نمود و بیماریها را درمان کرد و سنّت پیامبر ص را برپاداشت و فتنهها و تبهکاریها را پشت سر گذاشت و در زمانش فتنهاى رخ نداد. پاک و کمعیب از دنیا رفت. نیکویى خلافت را دریافت و از شرّ آن پیشى گرفت. طاعت خدا را به جاى آورد و آنچنانکه سزاوار بود از خدا ترسید و پرهیزگارى نمود».
- یا در جایى دیگر، باز هم در توصیف عمر س مىفرماید:
«ووليهم وال فأقام واستقام حتى ضرب الدين بجرانه» [۲۶۳].
«و (عمر بعد از أبوبکر) فرمانرواى مردم شد (و به خلافت نشست)، پس (امر خلافت و احکام الهى را) بهپا داشت و (و بر آن) ایستادگى نمود (و از مسیرش خارج نشد) تا این که دین قرار گرفت».
- و در مشورت با عمر س مبنى بر رفتنش به جنگ رومیان، او را از رفتن منع مىکند و مرجع و یاور و پناهشان مىداند:
«إنك متى تسر إلى العدو بنفسك فتلقهم فتنكب لا تكن للمسلمين كانفة دون أقصى بلادهم ليس بعدك مرجع يرجعون إليه، فابعث إليهم رجلا محربا... فإن أظهر اللّه فذاك ما تحب وإن تكن الأخرى كنت ردءا للناس ومثابة للمسلمين» [۲۶۴].
«همانا اگر خودت شخصاً به جنگ دشمن (یعنى رومیان) بروى و شکست بخورى، براى مسلمانان در دورترین نقاط سرزمینشان پناهى نمىماند و پس از تو هم، هیچ مرجعى نیست که (مشکلات و اختلافات مردم) به سویش ارجاع داده شوند، پس خود در مدینه بمان و (به جاى خود) مرد جنگآزمودهاى بفرست و به فرماندهى بگمار و خودت از نظر سوقالجیشى به آنها خط بده! پس اگر خداوند مسلمانان را پیروز گردانید، خواستهات برآورده شده و اگر طور دیگر شد، خودت پناه مردم و مرجع مسلمانان خواهى بود».
- بار دیگر، در مشورتش با عمر س از رفتنش به جنگ با ایرانیان جلوگیرى مىکند و طى سخنانى، او را قیم و سرپرست مسلمانان، وسیله وحدت مسلمانان، قطب آسیاب و مرکز ثقل حکومت اسلامى مىخواند:
«إن هذا الأمر لم يكن نصره ولا خذلانه بكثرة ولا بقلة وهو دين اللّه الذى أظهره وجنده الذى أعده وأمده حتى بلغ ما بلغ و طلع حيثما طلع ونحن على موعود من اللّه واللّه منجز وعده وناصر جنده ومكان القيم بالأمر مكان النظام من الخزر يجمعه ويضمه... فكن قطبا واستدر الرحى بالعرب، واصلهم دونك نار الحرب، فإنك إن شخصت من هذه الأرض انتقضت عليك العرب من أطرافها وأقطارها... إن الأعاجم إن ينظروا إليك غدا يقولوا: هذا أصل العرب، فإذا اقتطعموه استرحتم... وإنما كنا نقاتل بالنصر و المعونة» [۲۶۵].
«پیروزى و شکست این امر، (از همان ابتدا) به انبوهى و کمى (لشگر) نبوده است و این دین خداست که آن را (تاکنون) پیروزى داده و لشگر خداست که آنها را مهیا ساخته و کمک فرموده تا آن که به مرتبهاى که باید برسد، رسیده و درخشیده تا جایى که باید بدرخشد، و ما به وعده خدا از جانبش منتظریم و خداوند به وعده خود وفا کرده و لشگرش را یارى فرموده است، و مکان قیم امور و زمامدار مسلمانان (که تو هستى) مانند رشته مُهره است که آن را گرد مىآورد و به هم پیوند مىدهد! پس اگر رشته پاره شود، مهرهها از هم جدا شده و پراکنده مىشوند، به گونهاى که دیگر جمع نخواهند شد! (یعنى اگر تو که خلیفه هستى کشته شوى، مسلمانان همه پراکنده و متفرّق مىشوند). اگرچه امروز تعداد عرب (نسبت به ایرانیان) اندک است، امّا به سبب دین اسلام بسیار است، و به جهت اجتماع و یکپارچگى (که نفاق و دورویى در آن راه ندارد) غلبه دارند. پس تو همان قطب و میخ آسیاب (ساکن و برقرار) باش! و آسیاب (جنگ) را به وسیله عرب بگردان و آنان را به آتش جنگ درآورده و خود به جنگ نرو؛ زیرا اگر تو از این زمین (یعنى مدینه) بیرون بروى، عرب از اطراف و نواحى آن (فرصت را غنیمت شمرده و) عهد با تو را شکسته و فساد و تبهکارى به بار مىآورند تا جایى که حفظ و نگهبانى از مرزها که در پشت سر گذاشتهاى، نزد تو از رفتن به جنگ (با ایرانیان) مهمتر مىگردد و ایرانیها تو را ببینند، مىگویند: این امام و پیشواى عرب است (که جز او، پیشوایى دیگر ندارند)، پس اگر او را بکشید، استراحت خواهید کرد و آسوده مىشوید! و این اندیشه، حرص و طمعشان بر کشتن و نابودکردن تو، سختتر و زیادتر مىگرداند، و امّا آنچه تو راجع به آمدن ایرانیها به جنگ مسلمانان یادآورى نمودى، پس خداوند سبحان از آمدنشان بیشتر از تو کراهت دارد و او تواناتر است به برطرفکردن آنچه را که از آن کراهت دارد (و به آن راضى نیست) و امّا آنچه راجع به کثرت و زیادى تعداد ایشان ذکر کردى، (آن هم باکى نیست؛ زیرا) پیش از این (در زمان پیامبر) به بسیارى لشگر، جنگ نمىکردیم، بلکه به کمک و یارى خداوند متعال مىجنگیدیم».
- علی س، هرگز با روش و سیرت عمر س مخالفت نکرده است؛ چنانچه دینورى شیعى روایت مىکند: «زمانى که على ÷ به کوفه آمد، مردم به او گفتند: اى امیرالمؤمنین! آیا در قصر منزل مىکنى؟! فرمود: خیر! من هیچ احتیاجى به کاخ و قصر ندارم؛ زیرا عمربنخطاب، آن را خوش نداشت، امّا در یک خانه فراخ و جادار، منزل مىکنم. سپس به مسجد اعظم کوفه رفت و دو رکعت نماز گزارد و آنگاه در منزل دلخواهش فرود آمد» [۲۶۶].
یا زمانى که به خلافت رسید، و گروهى درباره فدک با او سخن گفتند، فرمود: «إنى لأستحيى من اللّه أن أردّ شيئا منع منه أبوبكر وأمضاه عمر!» [۲۶۷].
«به راستى من از خدا شرم مىکنم که چیزى را برگردانم که أبوبکر از آن منع کرد و عمر نیز همان کار را اجرا و قطعى نمود!».
- روایت شده که: «زمانى که عمر غسل داده شد و کفن گردید، على ÷ وارد شد و بر جنازهاش ایستاد و فرمود: «ما على الأرض أحد أحب إلىّ أن ألقى اللّه بصحيفته من هذا الـمسجى بين أظهركم» [۲۶۸].
«هیچ کس بر روى زمین در بین شما، به اندازه این مکفون (یعنى عمر س) برایم دوستداشتنىتر نیست که (دوست دارم) خدا را با نامه اعمال (نیک)اش ملاقات کنم».
این روایت، در کتب اهلسنّت نیز آمده است؛ چنانچه حاکم در «المستدرک» خود، ذهبى در «التلخیص» خود، امام احمد در «مسند» خود، إبنسعد در «طبقات» خود، و مثل آن را، بخارى و مسلم در «صحیح»شان آوردهاند.
از تیجانى مىپرسیم: آیا دوست دارى که نامه اعمالت همچون نامه اعمال عمر س باشد؟!.
- از على و فرزندانش حسن و حسینش روایت کردهاند که پیامبر ص فرموده است:
«إن أبابكر منى بمنزلة السمع وإن عمر منى بمنزلة البصر وإن عثمان بمنزلة الفؤاد» [۲۶۹].
«همانا أبوبکر برایم، به منزله گوشهایم است، و عمر به منزله چشمانم است و عثمان، به منزله قلب و عقلم است».
- علی س طى سخنانش با عثمان س - زمانى که مردم از او خواستند تا نزد عثمان برود- ایمان و قرابت و مصاحبتش با پیامبر ص را یادآورى مىکند و ضمن اینکه از رفتار أبوبکر و عمر، اظهار رضایت کامل مىکند، و اعمال نیکشان را برایش یادآور مىشود، مىگوید: علم و شناخت تو همچون علم و شناخت ماست. سبقت تو در اسلام همچون سبقت ماست:
«فدخل عليه فقال: إن الناس ورائى و قداستفسرونى بينك وبينهم، وواللّه ما أدرى ما أقول لك! ما أعرف شيئا تجهله، ولا أدلك على أمر لا تعرفه، إنك لتعلم ما نعلم. ما سبقنا إلى شىء فنخبرك عنه، ولا خلونا بشىء فنبلغكه، وقد رأيت كما رأينا، وسمعت كما سمعنا، وصحبت رسول الله ص كما صحبنا، وما ابنأبىقحافة و لا ابنخطاب بأولى بالعمل منك، وأنت أقرب إلى رسول الله ص وشيجة رحم منهما، و قدنلت من صهره ما لم ينالا. فاللّه اللّه فى نفسك! فإنك واللّه ما تبصر من عمى، ولا تعلم من جهل» [۲۷۰].
«پس على بر عثمان وارد شد و گفت: مردم پشت سر من هستند و مرا بین خود و تو سفیر قرار دادهاند. سوگند به خدا! نمىدانم به تو چه بگویم! مطلبى را که تو از آن بىاطّلاع باشى، سراغ ندارم. تو آنچه را که ما مىدانیم، مىدانى. ما به چیزى سبقت و پیشى نگرفتهایم که تو را از آن آگاه سازیم، و چیزى را در پنهان نیافتهایم که آن را به تو ابلاغ کنیم و همانگونه که ما دیدیم، تو هم دیدهاى و همانگونه که ما شنیدیم، تو هم شنیدهاى، و همانگونه که ما مصاحب و همنشین پیامبر ص بودیم تو نیز بودى. فرزند أبوقحافه (أبوبکر) و فرزند خطاب (عمر) در انجام کارهاى نیک از تو سزاوارتر نبودند (چرا آنها در امر خلافت موفّقتر از تو درآمدند؟!). تو بر رسول خدا ص از نظر پیوند خویشاوندى از آن دو نزدیکترى. تو از لحاظ دامادى پیامبر ص، به مرحلهاى رسیدهاى که آن دو نرسیدند (تو دوبار داماد او شدهاى). تو را به خدا! به جان خودت رحم کن! قسم به خدا! تو نیاز به راهنمایى و تعلیم ندارى (و همه چیز را خوب مىدانى)».
- و باز در ستایش عثمان س مىفرماید: «اگر ولایتى را که بر عهده عثمان گذاشته شد، بر عهده من نیز گذاشته مىشد، با مصاحف همان کار را مىکردم که عثمان کرد» [۲۷۱].
* * *
[۲۵۱] الغارات ثقفى کوفى، ج۱، ص۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- منار الهدى، على بحرانى، ص۳۷۳- ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر، ج۳، ص۵۳۲- همچنین با کمى تفاوت نامه ۶۲، نهجالبلاغه شرح فیضالإسلام.. سیدبنطاووس، در کتاب خود «کشفالـمحجّة» و شیخ کلینى نیز در «الرسائل» با این عبارت آوردهاند: «وکان عمر مرضى السیرة من الناس عند الناس» «رفتار عمر از میان مردم، در نظر عموم مردم، پسندیده و موجب رضایت بود». [۲۵۲] الغارات، ج۱، ص۲۱۰- ناسخ التواریخ، میرزا تقى سپهر، ج۳، کتاب ۲، ص۲۴۱، چاپ ایران الدرجات الرفیعة، سیدعلىخان شوشترى، ص۳۳۶- إبنأبىالحدید شیعى در شرح نهجالبلاغه و نیز شیخ مجلسى در مجمعالبحار خود، با کمى تفاوت: «أمیرین صالحین عملا بالکتاب والسنة وأحسنا السیرة ولم یعدوا السنة ثم توفاهما اللّه عز وجلب» آوردهاند.. و در وقعة الصفین، ص۲۰۱ چنین آمده است: «أحسنا السیرة وعدلا في الأمة» «آن دو رفتار نیکو داشته و در بین امّت، عدالت کردند». [۲۵۳] شرح نهجالبلاغة، إبنمیثم بحرانى، جزء ۳۱، ص۴۸۸، چاپ ایران - در وقعةالصفین با این تفاوت آمده است: «...وإن المصاب بهما لجرح فى الإسلام شدید رحمهما اللّه وجزاهما بأحسن الجزاء». (وقعةالصفین، نصربنمزاحم، ص۸۹).. [۲۵۴] شرح نهجالبلاغة، میثم بحرانى، ص۴۰۰. [۲۵۵] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۱، ص۳۳۲. [۲۵۶] همان، ج۱، ص۱۳۰- کتاب الشافى، علمالهدى، ص۴۲۸- وقعة الصفین، نصربن مزاحم، ص۹۱- حماسه حسینى، مرتضى مطهرى، ج۳، ص۱۲۵-۱۲۴.. و عبارت آن: «لا حاجة لنا إلى خیلك ورجلك، لولا أنا رأینا أبابکر لها أهلا لما ترکناه» و در روایتى دیگر آمده: «لا واللّه لا أرید أن تملأها علیه خیلا ورجلا ولولا أننا رأینا أبابکر لذلك أهلا ما خلیناه و إیاه».. سیدبن طاووس نیز - از علماى معروف شیعه - در کتاب خود «کشف المحجة» روایتى را از زبان خود علىس نقل مىکند که حاکى از این است: «گروهى پس از وفات رسول خدا ص نزد على آمدند و اظهار پشتیبانى و یارى از او کردند و خواستند تا على براى به دست گرفتن زمام امور، تلاش کند و با دیگران به مخالفت برخیزد، ولى از این کار خوددارى نمود». [۲۵۷] روضة الصفا، میرخواند، از تواریخ شیعه به زبان فارسى، ص۲۰۶. [۲۵۸] ما بعضى از این روایتها را در فصل «امامت و خلافت» آوردهایم. [۲۵۹] تلخیص الشافى، طوسى، ج۲، ص۴۲۸. [۲۶۰] همان مأخذ.. و متن آن: فقال له: قر! فإنه لیس علیك إلا نبي وصدیق وشهید!. [۲۶۱] کتاب الشافى، علمالهدى، چاپ با تلخیص، ص۴۲۸. [۲۶۲] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۴، کلام ۲۱۹- شرح إبنأبىالحدید، ج۳، ص۹۲، جزء۱۲- شرح إبنمیثم بحرانى، ج۴، ص۹۷-۹۶- شرح صبحى صالح، ص۳۵۰- شرح محمّد عبده، ج۲، ص۳۲۲- شرح فارسى، ج۴، ص۷۱۲- الدرةالنجفیة، دنبلى و علىنقى، ص۲۵۷.. در بعضى از نسخ، «للّه بلاد فلان» آمده است. [۲۶۳] نهجالبلاغة، شرح فیض، جزء۶، کلام۴۵۹- شرح إبنأبىالحدید، ج۴، ص۵۱۹- شرح صبحى صالح، ص۵۵۷- شرح عبده، ج۴، ص۱۰۷- شرح إبنمیثم، ج۵، ص۴۶۳- الدرة النجفیة، ص۳۹۴. [۲۶۴] نهجالبلاغة، شرح فیض، کلام ۱۳۴- شرح صبحى صالح، ص۱۹۳- شرح إبنأبىالحدید، ج۲، جزء۸، ص۳۷۰-۳۶۹. [۲۶۵] نهجالبلاغة، شرح فیض، جزء۳، کلام۱۴۶- شرح صبحى صالح، ص۲۰۴-۲۰۳. [۲۶۶] الأخبار الطوال، أحمدبن داود دینورى، ص۱۵۲. [۲۶۷] الشافى فى الإمامة، سیدمرتضى علمالهدى، ص۲۱۳- شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۴، ص۸۲. [۲۶۸] الشافى، علمالهدى، ص۱۷۱- تلخیص الشافى، طوسى، ج۲، ص۴۲۸، چاپ ایران معانى الأخبار، إبنبابویه، چاپ ایران، ص۱۱۷- شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۳، ص۱۴۷. [۲۶۹] عیون أخبار الرضا، إبنبابویه قمى، چاپ تهران، ج۱، ص۳۱۳- معانى الأخبار، ص۱۱۰، چاپ ایران تفسیر امام حسن عسگرى. [۲۷۰] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، کلام۱۶۴- شرح صبحى صالح، ص۲۳۴. [۲۷۱] البرهان، بحرانى، ج۱، ص۲۴۰.
- این حسنبنعلی س است که أبوبکر و عمر و عثمان را به گونهاى بالا مىبرد که پیروى از سنّت و روش آنها را یکى از شرایط بیعت با معاویه مىداند: «او باید در زندگى مردم، طبق کتاب خدا و سنّت رسول خدا و سیره و روش خلفاى راشدین - و طبق نسخه دیگر، خلفاى صالحین - عمل کند و بر اساس آن حکم نماید» [۲۷۲].
- و امّا زینالعابدین، که قبلاً نیز این روایت را از او آوردهایم: «چند نفر از عراق به أبوبکر و عمر و عثمان، ناسزا مىگفتند، که امام زینالعابدین از آنها پرسید: آیا شما از مهاجرین و انصار هستید؟ گفتند: نیستیم! گفت: پس من شهادت مىدهم که از تابعین آنها هم نیستید که مىگویند: پروردگارا! ما و برادران ما را که در ایمان از ما پیشى گرفتهاند، بیامرز و هیچ کینهاى نسبت به مؤمنان در دل ما قرار مده! پس از نزد من برخیزید و دور شوید»! [۲۷۳].
- و امّا امام باقر نیز که چند روایت را قبلاً از او نقل کردهایم.. امّا در اینجا: طبرسى از [۲۷۴] باقر چنین روایت مىکند: «ولست بمنكر فضل أبىبكر، ولست بمنكر فضل عمر، ولكن أبابكر أفضل من عمر». [۲۷۵].
«من منکر فضل أبوبکر نیستم، همچنین فضل عمر را نیز منکر نمىشوم، ولى أبوبکر از عمر برتر و بافضیلتتر بوده است».
- و باز هم از او روایت شده که پس از مدح عثمانس چنین فرمود: «و ندادهندهاى در آخر روز ندا سر مىدهد که: هان! بدانید که عثمان و یارانش از رستگارانند!» [۲۷۶].
- و این هم جعفر صادق س است که آوردهاند: «مردى از امام صادق پرسید: اى فرزند رسول خدا! در مورد أبوبکر و عمر چه مىگویى؟! فرمود: «إمامان عادلان قاسطان، كانا على الحق، وماتا عليه، فعليهما رحمة اللّه يوم القيامة!» [۲۷۷].
«دو امام عادل و دادگستر بودند. هر دو برحق بودند و بر حق هم مردند. پس رحمت خدا - روز قیامت - بر هر دوشان باد!».
- شیخ کلینى، طى حدیثى طولانى از امام صادق روایت کرده که در آن، منزلت أبوبکر را در زهد و تقوا بین سایر اصحاب نخستین - طبق گواهى سلمان و أبوذر - ثابت مىکند [۲۷۸].
- علمالهدى نیز از او روایت مىکند: «امام صادق آن دو را دوست مىداشت و بر قبرشان مىرفت و بر آن دو - همراه با درود و سلامش بر پیامبر ص - درود و سلام مىفرستاد» [۲۷۹].
- امام صادق تنها به دوستى آنها بسنده نکرده، بلکه به پیروى از خود در دوستى و موالاتشان نیز امر فرموده است؛ چنانچه أبوبصیر - صحابى مشهورش - روایت مىکند: «من نزد أبىعبداللّه ÷ - نشسته بودم که أمّخالد بر ما وارد شد که یوسفبن عمر از آمدن او به مجلس ما جلوگیرى کرد و اجازه نداد. أبوعبداللّه به من گفت: آیا دوست دارى که سخنش را بشنوى؟ گفتم: آرى! فرمود: پس به او اجازه دهید داخل شود! أبوبصیر مىگوید: و مرا هم بر روى گلیم نشاند و سپس داخل شد و سخن گفت. زنى بسیار بلیغ و شیوا بود! از او درباره أبوبکر و عمر پرسید که امام فرمود: آن دو را دوست بدار! آن زن گفت: پس من هرگاه که پروردگارم را ملاقات کردم، مىگویم: این تو بودى که مرا به موالات و دوستىشان امر کردى؟! فرمود: آرى!» [۲۸۰].
- همچنین از مقام و منزلت عثمان س نزد پیامبر ص و اخلاص و وفایش که هیچ نظیرى نداشته سخن گفته، آنجا که در جریان حدیبیه، پیامبر ص او را به نیابت خود به مکه فرستاد که بعد شایع گردید عثمان س کشته شده است! رسول خدا ص با شنیدن این خبر، دستور داد که مسلمانان زیر درخت رضوان، با او بیعت کنند تا انتقام خون عثمان س را از مشرکین مکه بگیرند و وفادارى خود را به او - مجدّداً - اعلام نمایند که در آخر، پیامبر ص دست راست خود را در دست چپش گذاشت و فرمود: این هم بیعت عثمان! و به جاى عثمان، با خودش بیعت کرد! زمانى که عثمان برگشت، رسول خدا ص به او گفت: آیا بیت را طواف کردى؟ گفت: چطور ممکن است بیت را طواف کنم در حالى که رسول خدا آن را طواف نکرده است؟!.. سپس ادامه جریان را روایت مىکند» [۲۸۱].
و مثل همین روایت را مجلسى روایت کرده است: «زمانى که خبر به پیامبر رسید که عثمان توسّط مشرکین کشته شده است، فرمود: از اینجا تکان نمىخورم تا زمانى که با قاتلین عثمان جنگ نکنم و انتقام خونش را از آنها نگیرم، و به درخت تکیه داد و از مردم براى عثمان بیعت گرفت [۲۸۲]... سپس داستان را کامل نقل مىکند» [۲۸۳].
این نظرات همان امام ششم آنهاست.. کسى که مذهبشان را به نام او نامگذارى کرده و شریعت و فقهشان را بر راه و رسم او قرار دادهاند! و خود را «جعفرى» مىنامند و آنگاه درباره خلفاء، چه مىگویند و چه فکر مىکنند!! [۲۸۴].
- و این هم حسنبنعلى - ملقّب به حسن عسگرى - است که چنین مىگوید، در حالى که واقعه هجرت پیامبر به مدینه را مىنویسد: «رسول خدا ص بعد از این که از على خواست تابه جاى او در رختخوابش بخوابد، به أبوبکر فرمود: اى أبوبکر! آیا راضى هستى که با من در این هجرت باشى؟ آیا مىخواهى همانگونه که من مىخواهم؟ و آیا مىدانى در صورتى که با من بیایى، بایستى انواع عذاب را تحمّل کنى و مرا در آنچه که بدان دعوت مىکنم کمک نمایى؟ أبوبکر گفت: اى رسول خدا! اگر در طول عمر خود، در راه محبّت تو با شدیدترین عذابها زندگى کنم، برایم دوستداشتنىتر از آن است که از نعمت و خوشى برخوردار باشم و مالک تمام سرزمینهاى پادشاهانى باشم که مخالف تو و دعوتت هستند.. و آیا من و همچنین مال و فرزندانم، غیر از آنیم که فداى تو شویم؟! رسول خدا فرمود: بدون شک خداوند از قلب تو آگاه است و مىداند آنچه که بر زبان تو جارى شد، با قلب تو موافق است و خداوند تو را برایم به منزله گوش و چشم، و سر نسبت به بدن، و روح نسبت به جسم قرار دادهاست!» [۲۸۵].
- و این هم زیدبنزینالعابدین - برادر امام باقر و عموى جعفر صادق - است که بسیارى از شیعیان، او را به خاطر خروجش علیه بنىامیه، امام مىدانند و أبوالفرج اصفهانى [۲۸۶] از عبداللّهبنجریر روایت کرده که گفت: «من، جعفربنمحمّد (امام صادق) را دیدم که رکاب زیدبنعلى را گرفته و لباسش را روى پالان مىگذاشت» [۲۸۷].
مىگوید: «گروهى از رؤسا و اشراف کوفه که با زید بیعت کرده بودند، روزى نزد او حاضر شدند و به او گفتند: خداوند تو را رحمت کند! در حقّ أبوبکر و عمر چه مىگویى؟ گفت: جز خیر و خوبى دربارهشان، چیزى نمىگویم و چیزى جز خیر هم، از اهلبیتم نشنیدهام. به هیچ کدام از ما و غیر ما، ظلم نکردهاند و هر دو به کتاب خدا و سنّت رسولش عمل کردند» [۲۸۸].
- و این هم سلمان فارسى است که شیعیان مىگویند: «سلمان محمّدى»، و او کسى است که پیامبر ص دربارهاش فرمود: «إن سلمان منا أهلالبيت» [۲۸۹]. و باز هم مىگویند:
«همگى مردم غیر از سلمان و أبوذر و مقداد، بعد از پیامبر مرتد شدند!» [۲۹۰]. و على درباره او فرمود: «سلمان، دروازه خدا در زمین است! هرکس او را بشناسد، مؤمن است و هرکس او را منکر شود، کافر است!» [۲۹۱].
اوست که درباره أبوبکر س مىگوید: «إن رسول اللّه كان يقول فى صحابته: ما سبقكم أبوبكر بصوم ولا صلاة، ولكن بشىء وقر فى قلبه» [۲۹۲].
«همانا رسول خدا درباره اصحابش فرمود: أبوبکر به خاطر نماز و روزهاش از شما پیشى نگرفته است، بلکه به خاطر چیزى است که در قلبش جاى دارد».
و دهها روایت دیگر...
و امّا اگر به چند نکته دیگر - که همه را همچون مطالب فوق، از منابع شیعه روایت کردهایم - توجّه کنیم، قطعاً بر آن خواهیم شد که تیجانى و علماى قم و هواخواهانشان، همگى بر خلاف علی س و فرزندانش قدم برداشته و برمى دارند!.
* * *
[۲۷۲] جلاءالعیون، شیخ مجلسى، ج۱، ص۳۹۳، چاپ تهران - منتهى الآمال، شیخ عباس قمى، ج۲، ص۲۱۲، چاپ ایران - الفصول الـمهمة فى معرفة أحوال الأئمة، إبنصباغ، ص۱۶۳، چاپ تهران. [۲۷۳] کشف الغمة فى معرفة الأئمة، اربلى، ج۲، ص۷۸، چاپ تبریز. [۲۷۴] روایت تذهیب شمشیر با طلا و همراهى أبوبکر با پیامبر ص در غار. [۲۷۵] الإحتجاج، طبرسى، ص۲۳۰، چاپ کربلاء، تحت عنوان «احتجاج أبي جعفر بن علي الثاني في الأنواع الشتى من العلوم الدینیة». [۲۷۶] فروع کافى، کلینى، ج۸، ص۲۰۹. [۲۷۷] إحقاق الحق، قاضى نوراللّه شوشترى، ج۱، ص۱۶، چاپ مصر. [۲۷۸] فروع کافى، کتاب المعیشة، ج۵، ص۶۸. [۲۷۹] الشافى، سید مرتضى علمالهدى، ص۲۳۸- شرح نهجالبلاغة، ج۴، ص۱۴۰، چاپ بیروت. [۲۸۰] روضه کافى، کلینى، ج۸، ص۱۰۱، چاپ ایران، تحت عنوان «حدیث أبىبصیر مع المرأة» و عبارت آن: «فقال لها: تولیهما! قالت: فأقول لربي إذا لقیته: إنك أمرتني بولایتهما؟ قال: نعم!». [۲۸۱] روضه کافى، کلینى، ج۸، ص۳۲۶-۳۲۵- اسلامشناسى، شریعتى، ص۲۴۳. [۲۸۲] در همین جا بود که این آیات نازل گشتند: ﴿لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ﴾ [الفتح: ۱۸]. و ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ ٱللَّهَ يَدُ ٱللَّهِ فَوۡقَ أَيۡدِيهِمۡ﴾ [الفتح: ۱۰]. [۲۸۳] حیاة القلوب، مجلسى، ج۲، ص۴۲۴، چاپ تهران. [۲۸۴] بیشتر کتبشان، مملو از تلعین و تکفیر و توهین به خلفاء و امّهات المؤمنین است.. تنها به عنوان نمونه، یک مورد را - که نسبت به سایرین، قابل ذکر است - بازگو مىکنیم؛ مىگویند: «عایشه چهل دینار از خیانت خودش جمع کرد!!». (مشارق أنوار الیقین، إبنرجب البرسى، ص۸۶). [۲۸۵] تفسیر الحسن العسکرى، ص۱۶۵-۱۶۴، چاپ ایران. [۲۸۶] الإرشاد، شیخ مفید، ص۲۶۸، تحت عنوان «ذکر إخوة امام باقر». [۲۸۷] مقاتل الطالبین، اصفهانى، ص۱۲۹، چاپ بیروت. [۲۸۸] ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر معروف به لسان الملک، ج۲، ص۵۹۰، تحت عنوان «أحوال امام زینالعابدین». [۲۸۹] رجال الکشى، ص۲۰-۱۸، چاپ کربلاء. [۲۹۰] روضه کافى، ج۸، ص۲۴۵. [۲۹۱] رجال الکشى، ص۷۰. [۲۹۲] مجالس المؤمنین، شوشترى، ص۸۹.
در اکثر کتب شیعه، جریان خواستگارى علی س از فاطمه ل و نقش أبوبکر و عمر و عثمان را در این رابطه آوردهاند.. همگى نقل کردهاند که این أبوبکر و عمر بودهاند که ازدواج با فاطمه را به على پیشنهاد کردند و او را وادار و تشجیع کردند که به خواستگارى فاطمه برود. در روایت آمده است [۲۹۳]: «زمانى که أبوبکر، سخنانى در همین رابطه به على گفت، على گریه کرد و گفت: ولى من از فقر و تنگدستى شرم مىکنم؛ به همین جهت نمىتوانم آن را اظهار نمایم.. در این وقت، عمر و أبوبکر با اصرار زیاد و با تسلّىدادن در رابطه با فقر و تنگدستى و اطمیناندادن در کمک و مساعدتش، او را راضى و تشجیع کردند تا به خواستگارى فاطمه نزد پیامبر ص برود... زمانى که على خواستگارى نمود و جواب مثبت شنید، با خوشحالى زیاد بیرون آمد و خود مىگوید: بلافاصله نزد أبوبکر و عمر رفتم، به من گفتند: چه شد؟! پس گفتم: رسول خدا ص دخترش فاطمه را به ازدواج من درآورد!... پس آن دو بسیار خوشحال شدند و همراه من به مسجد برگشتند «ففرحا بذلك فرحا شديدا ورجعا إلى المسجد» [۲۹۴]... سپس پیامبر ص، أبوبکر و عمر و عثمان را براى شاهدبودن در عقدشان، فراخواند و گفت: «من دخترم فاطمه را به ازدواج على پسر أبوطالب درآوردم و شما را بر این امر، شاهد و گواه مىگیرم» [۲۹۵]. و در روایت دیگر آمده است که به أنس فرمود: اى أنس!جبرئیل به من امر کرد که فاطمه را به ازدواج على درآورم، پس برو دنبال أبوبکر و عمر و عثمان و طلحة و زبیر و چند نفر هم از انصار! أنس مىگوید: رفتم و آنها را دعوت کردم. زمانى که جمع شدند، رسول خدا ص بعد از حمد و ثناى خدا فرمود: من شما را شاهد مىگیرم که فاطمه را به ازدواج على بر ۴۰۰ مثقال نقره درآوردهام» [۲۹۶]. آنگاه هرکدام از آنها، در تهیه جهیزیه براى فاطمه به على کمک کردند.. چنانچه آوردهاند: «على زرهاش را نزد عثمان برد تا از او بخرد. عثمان به على گفت: زره را براى خودت نگهدار و چهارصد درهم نیز به او بخشید. على مىگوید: «أقبلت إلى رسول اللهص فطرحت الدرع والدراهم بين يديه وأخبرته بما كان من أمر عثمان فدعا له بخير...» «نزد پیامبر ص رفتم و زره و درهمها را مقابلش گذاشتم و کار عثمان و هدیهاش را برایش بازگو کردم، پس پیامبر برایش دعاى خیر کرد» [۲۹۷].
«پیامبر، أبوبکر را وکیل خریدارى اسباب ازدواج فاطمه کرد و فرمود: این را بگیر و براى فاطمه، لباس و اثاث منزل بخر! و عماربنیاسر و چند نفر دیگر را با أبوبکر روانه کرد و به بازار رسیدند، هرکس چیزى را نزد أبوبکر مىآورد، اگر آن را خوب مىدید، مىخرید و اگر خوب نمىدید، مىگفت: آن را برگردانید! پس از پایان خریدشان، أبوبکر بعضى از کالا را خود حمل کرد و بقیه را، اصحابى که با او بودند، حمل کردند».
إبنعباسس نیز درباره عثمان س مىگوید: «رحمت خدا بر عثمان باد که سوگند به خدا! گرامىترین مردم و برترین نیکوکاران بود. بسیار نماز تهجّد مىگزارد و سحرخیز بود. هرگاه از آتش ذکرى مىشد، بسیار اشک مىریخت. براى هر کار خیرى، پیشقدم و در هر بخششى، سابق بود. دوستداشتنى و باوفا و صاحب جیشالعسره [۲۹۸] بود» [۲۹۹].
چنانچه از این روایات برمىآید، برخلاف باور تیجانى و شیعیان، همگى دوستدار و غمخوار هم بودهاند.. خوشحالى یکى از آنها، قطعاً خوشحالى دیگر دوستانش را به دنبال داشت و برعکس.
یعقوبى شیعى آورده است: «زمانى که حسن از فاطمه - علیهاالسّلام - متولّد شد، أبوبکر او را در آغوش مىگیرد و با او بازى مىکند و مىگوید: او شبیه پیامبر است و هیچ شباهتى به على ندارد! و فاطمه نیز همین سخن را مىگوید» [۳۰۰].
پیوندهاى خلفاء با على و خانوادهاش، به حدّى بود که همسر أبوبکر س - اسماء دختر عمیس - همان کسى بود که موقع بیمارى فاطمه - آنگاه که در بستر مرگ بود – از او پرستارى مىکرد و فاطمه، وصیتهایش را در مورد کفن و دفن و تشییع جنازهاش، به او [۳۰۱] نمود و أسماء هم بدان عمل کرد [۳۰۲].
«او بود که تا آخرین نفس بر بالینش نشسته بود و همان کسى بود که على را از وفات فاطمه آگاه ساخت» [۳۰۳]. او بود که همراه با على، فاطمه را غسل دادند [۳۰۴].
أبوبکر و عمر س نیز - برخلاف پندار تیجانى و همباورانش - دایماً از احوال فاطمه جویا مىشدند و از علی س مىپرسیدند؛ چنانچه آوردهاند: «فاطمه مریض شد و على÷ نمازهاى پنجگانهاش را در مسجد بهپا مىداشت. زمانى که از نماز فارغ مىشد، أبوبکر و عمر به او مىگفتند: حال دختر رسول خدا ص چطور است؟» [۳۰۵].
و باز آوردهاند: «زمانى که فاطمه وفات یافت، گریه مردان و زنان، مدینه را فراگرفت، و دهشت مردم همچون روز وفات پیامبر ص بود. أبوبکر و عمر نزد على آمدند و به او تعزیت و تسلیت گفتند و سفارش کردند: اى أباالحسن! در نمازخواندن بر دختر رسول خدا ص بر ما پیشى نگیر!» [۳۰۶].
اکثر علماى شیعه برآنند - و دایماً تلاش مىکنند - که ثابت کنند، علی س و فرزندانش از روى تقیه خلفاء را ستوده و تمام رفتارشان با ایشان، برخلاف میل باطنىشان بوده و توریه و پنهانکارى کردهاند!.. براى ردّ این موضوع - یعنى تقیه [۳۰۷] - به چند نکته دیگر اشاره مىکنیم:
* * *
[۲۹۳] الأمالى، شیخ طوسى، ج۱، ص۳۸. [۲۹۴. ]- جلاءالعیون، مجلسى، ج۱، ص۱۷۶-۱۶۹، چاپ تهران - مناقب، إبنشهرآشوب مازندرانى، ج۲، ص۲۰، تحت عنوان «تزویج فاطمه با على»، چاپ هند. [۲۹۵] مناقب، خوارزمى، ص۲۵۲-۲۵۱- کشف الغمة، أربلى، ج۱، ص۳۵۸، چاپ تبریز، جلاءالعیون، مجلسى، ج۱، ص۱۸۴- بحارالأنوار، مجلسى، ج۱، ص۳۹-۳۸. [۲۹۶. ]- کشفالغمة، ج۱، ص۳۴۹-۳۴۸- بحارالأنوار، ج۱، ص۴۸-۴۷ [۲۹۷] جلاءالعیون مجلسى، فصل تزویج امیرالمؤمنین و فاطمه، ص۱۰۴-۱۰۳- بحارالأنوار، ج۴۳، ص۹۳ و۱۳۰-۱۱۹- الأمالى، ج۱، ص۳۹- کشف الغمة، ج۱، ص۴۷۱-۳۵۹تا۴۸۴- مناقب، خوارزمى، فصل۲۰، ص۲۵۳-۲۵۲. [۲۹۸] منظور سپاه تبوک بود که در آن لحظات سخت، تمام دارایى خود را براى تجهیز آن بخشید. [۲۹۹] تاریخ المسعودى شیعى، ج۳، ص۵۱، چاپ مصر ناسخ التواریخ، میرزامحمّدتقى سپهر، ج۵، ص۱۴۴، چاپ تهران. [۳۰۰] تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۱۱۷. [۳۰۱] الأمالى، طوسى، ج۱، ص۱۰۷. [۳۰۲] الأمالى، طوسى، ج۱، ص۱۰۷- جلاءالعیون، مجلسى، ص۲۴۲-۲۳۵ [۳۰۳] جلاءالعیون، ص۲۳۷. [۳۰۴] کشف الغمة، ج۱، ص۵۰۴. [۳۰۵] کتاب سلیمبن قیس، ص۳۵۳. [۳۰۶] همان، ص۲۵۵. [۳۰۷] «تقیه» از تهمتها و بلکه از ستمهاى بزرگى است که علماى شیعه در حقّ ائمّه روا داشته و مىدارند که صدها حکم بر خلاف آنچه که خدا نازل فرموده به نامشان ساخته و پرداختهاند، در حالى که از آن بیزارند! آنها هرجا حکمى از ائمه را موافق آرزو و سلیقه خویش نبینند، آن را حمل بر تقیه مىکنند و به ائمّه مىچسبانند!.
در این واقعیت که علی س - و سایر اهلبیت پیامبر ص - با خلفاى پیشین خود بیعت کرده، هیچ شک و تردیدى نیست؛ چنانچه در مورد بیعت با خلفاء چنین مىگوید:
«فمشيت عند ذلك إلى أبىبكر، فبايعته ونهضت فى تلك الأحداث... فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه فسمعنا وأطعنا وبايعنا وناصحنا...» [۳۰۸].
«پس در آن هنگام به طرف أبوبکر رفتم و با او بیعت کردم و در آن حوادث، به همراه او قیام کردم... زمانى که أبوبکر به حالت احتضار رسید، ولایت را به عمر سپرد و ما شنیدیم و اطاعت کردیم و بیعت نمودیم و خیرخواهى نشان دادیم».
شیخ طوسى نیز از علی س روایت کرده است: «زمانى که در جمع شکستخوردگان جمل فرمود: «فبايعت أبابكر كما بايعتموه... فبايعت عمر كما بايعتموه فوفيت له بيعته... فبايعتم عثمان فبايعته وأنا جالس فى بيتى، ثم أتيتمونى غير داع لكم ولا مستكره لأحد منكم، فبايعتمونى كما بايعتم أبابكر وعمر وعثمان، فما جعلكم أحق أن تفوا لأبىبكر وعمر وعثمان ببيعتهم منكم ببيعتى؟» [۳۰۹].
«پس با أبوبکر بیعت کردم، همانگونه که شما بیعت کردید... با عمر نیز بیعت کردم، همانگونه که بیعت کردید و در بیعت با او، وفادار بودم... سپس با عثمان بیعت کردید، من هم با او بیعت کردم، و در حالى که در خانهام نشسته بودم، به طرف من آمدید در حالى که من از شما نخواسته بودم و کسى را هم به آن مجبور نساخته بودم. پس با من هم بیعت کردید، همانطور که با أبوبکر و عمر و عثمان بیعت نمودید. بنابراین چه چیز شما را وادار کرد که در بیعت با أبوبکر و عمر و عثمان باوفاتر از بیعت با من باشید؟».
امّا ببینیم، معنى «بیعت» و مقتضیات آن چیست؟!.. «بیعت؛ آن است که شخصى دست به دست دیگرى بدهد، به این معنى که تو را بر خود متولّى کردم و طاعتت بر من واجب است» [۳۱۰].
امّا ببینیم خود علی س درباره بیعت چه نظرى دارد! او در ابتداى خلافتش، خطاب به کسانى که با وى بیعت کردند، فرمود:
«وأما حقى عليكم فالوفاء بالبيعة والنصيحة فى المشهد والمغيب والإجابة حين أدعوكم والطاعة حين آمركم» [۳۱۱].
«و امّا حقّى که من بر شما دارم، وفاء و باقىماندن بر بیعت است و اخلاص و دوستى و خیرخواهى در نهان و آشکار و اجابت من، زمانى که شما را دعوت کنم و اطاعت و پیروى از من، به آنچه که به شما دستور مىدهم».
پس بنا به فرمایش علی س، اقتضاى بیعت، همان اجابت و حرفشنوى بر اساس اخلاص و دوستى و خیرخواهى است، چه در نهان و چه در آشکار.. کسى که به این واقعیت غیر قابل انکار - خالصانه - بیندیشد، عظمت و بزرگوارى خلفاى پیشین برایش روشن مىشود؛ زیرا بیعت على با آنها، به معنى اطاعت از ایشان بر اساس دوستى و اخلاص در حضور و غیابشان بوده و هیچ ریا و تقیهاى در بین نبوده، و بلکه کاملاً مخلصانه بوده است.
امّا شیعیان معتقدند که علی س از روى تقیه و اینکه چون بدون یار و یاور بوده، با آنها بیعت کرده و این از روى مصلحت بوده است! چنانچه روایاتى از على نقل مىکنند که از قول پیامبر ص مىفرماید: «تقیه، از دین خداست و کسى که تقیه ندارد، دین ندارد!» [۳۱۲]و یا تیجانى روایتى را از امام صادق نقل کرده است: «تقیه، دین من و دین پدران من است. کسى که تقیه ندارد، دین ندارد!» [۳۱۳].
در حالى که، مىبینیم علی س - طبق سخنانش - در همه حال با خلفاء یکرنگ بوده است.. توریه و تقیه براى شخصى همچون علی س که سخنانش براى مردم حجّت و گواه است، بعید و محال است؛ زیرا موجب مىشود که مردم، حق و باطل، یا تمجید و سرزنش را با هم اشتباه گرفته و از هم تشخیص ندهند.. او خود، «تقیه» را عامل گمنامى و ذلّت و خوارى مىداند؛ چنانچه در شکایت از یاران خود مىفرماید:
«وبقى رجال غضّ أبصارهم ذكر المراجع وأراق دموعهم خوف المحشر، فهم بين شريد ناد، وخائف مقموع، وساكت معكوم، وداع مخلص، وثكلان مرجع، قد أخملتهم التقية، وشملتهم الذلة، فهم فى بحر أجاج، أفواههم ضامزة، وقلوبهم قرحة، قد وعظوا حتى ملّوا، وقهروا حتى ذلّوا، وقتلوا حتى قلّوا» [۳۱۴].
«و مردانى چند باقى ماندهاند که یاد روز قیامت، چشمهایشان را (از لذّات دنیا) پوشانده است، و از بیم آن روز، اشکشان جارى است. پس بعضى از آنها (بر اثر مشاهده کارهاى ناشایست مردم، از میانشان) رانده و فرار کردهاند، و جمعى ترسناک و خوار، و برخى خاموش و دهانبسته ماندهاند (که نمىتوانند حق را آشکار سازند) و بعضى از روى اخلاص و راستى (و بدون پنهانکارى، مردم را به حق) دعوت مىکنند، و گروهى اندوهگین و رنجورند و تقیه و پنهانکارى، ایشان را گمنام کرده و ذلّت و خوارى آنان را فراگرفته، پس ایشان در دریاى شور فرورفته، دهانشان بسته و دلشان زخمدار است، و مردم را پند داده تا جایى که ملول و رنجیده شدند و بر اثر مغلوبیت، ذلیل و خوار شده و کشته شدند تا اینکه کم شدند».
همچنین مىفرماید: «لا يجد عبد طعم الإيمان حتى يترك الكذب هزله و جده [۳۱۵]».
«هیچ بندهاى طعم ایمان را نمىچشد تا زمانى که دروغ را - چه شوخى بگوید و چه جدّى - ترک کند».
یا در همان نهجالبلاغه مىفرماید: «الإيمان أن تؤثر الصدق حيث يضرك على الكذب حيث ينفعك».
«ایمان آن است که صدق و راستى در آن مؤثّر باشد چه به تو ضرر برساند و چه برایت منفعت داشته باشد».
و نیز مىفرماید: «ما كَذبتُ ولا كُذبتُ ولا ضَللتُ ولا ضُلّ بى» [۳۱۶].
«هرگز دروغ نگفتهام و به دروغ هم وادار نشدهام، و گمراه نشده و کسى هم به وسیله من گمراه نگشته است».
نشان مىدهد که علی س - ابداً - در وصف کسى، سخنى به دروغ نگفته و کسى و یا چیزى هم او را وادار به سخنانى دروغ ننموده است.. همچنین مىفرماید: هرگز گمراه نشدهام و کسى را هم - با کار و رفتار و سخنانم - گمراه نکردهام.. بنابراین واضح است که بیعت و همراهى على با خلفاء و - همانگونه که خواهیم آورد - نمازش پشت سرشان، کارى مخلصانه و کاملاً داوطلبانه بودهاست.
و اینکه مىگویند: على بدون یاور بوده نیز، صحیح نیست؛ زیرا علىاى که ما مىشناسیم، هرگز تن به ظلم و ستم نداده است؛ چنانچه خود بارها و بارها و در جاهاى مختلف، با سخنان متنوّعى در این مورد سخن گفته که همگى در نهجالبلاغه مندرج است؛ مثلاً مىفرماید:
«ولعمرى ما علىّ من قتال من خالف الحق وخابط الغى من إذهان ولا إيهان» [۳۱۷].
«به جان خودم سوگند! در جنگیدن با کسى که مخالفت حق کرده و در راه ضلالت و گمراهى قدم نهاده است، مسامحه و سستى نمىکنم».
و یا در جریان بیعت با أبوبکر س مىگوید: «الذليل عندى عزيز حتى آخذ الحق له، والقوى عندى ضعيف حتى آخذ الحق منه... فنظرت فى أمرى فإذا طاعتى قد سبقت بيعتى» [۳۱۸].
«ذلیل و ستمدیده نزد من عزیز و قدرتمند است تا آنگاه که حقّش را از ظالم بستانم، و قوى و ستمگر نزد من ناتوان و ضعیف است تا زمانى که حقّ مظلوم را از او بگیرم... بنابراین، در امر خلافت خود اندیشیدم و دیدم که اطاعت و پیروى بر من واجب است. همانا در بیعت (با أبوبکر) پیشى گرفتم».
پس زمانى که على با خلفاء بیعت و از آنها اطاعت و پیروى، و دایماً همراهىشان نموده، بر تیجانى و کسانى که خود را پیروان علی س و فرزندانش مىدانند، واجب است آن اطاعت و دوستى و یکرنگى را تأیید و تأکید کنند؛ زیرا محال است علی س با شخصى بیعت کند و اطاعت از او را بر خود واجب بداند که آن شخص، ظالم و غاصب و خیانتکار، و یا اقدامات و تصرّفاتش، ظالمانه و باطل باشد!.
* * *
[۳۰۸] الغارات ثقفى، ص۳۰۲- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- همچنین با کمى تفاوت نامه ۶۲، نهجالبلاغه شرح فیضالإسلام منار الهدى، على بحرانى، ص۳۷۳- ناسخ التواریخ، ج۳، ص۵۳۲. [۳۰۹] الأمالى، شیخ طوسى، ج۲، ص۱۲۱، چاپ نجف. [۳۱۰] قاموس قرآن، سیدعلىاکبر قریشى، ج۱، ص۲۵۴. [۳۱۱] نهجالبلاغة، شرح فیضالإسلام، خطبه ۳۴. [۳۱۲] کتاب سلیمبنقیس، ص۳۶۷، چاپ ایران. [۳۱۳] همراه با راستگویان، تیجانى، ترجمه مهرى، ص۳۳۷. [۳۱۴] نهجالبلاغة، شرح فیض، جزء۱، کلام ۳۲. [۳۱۵] أصول کافى، کلینى، باب الکذب. [۳۱۶] نهجالبلاغه، شرح فیض، کلام ۱۷۶. [۳۱۷] همان، کلام ۲۴. [۳۱۸] همان، کلام ۳۷.
زمانى که على با خلفاء ش بیعت کرده، در واقع امامت آنها را - در حضور و غیاب - پذیرفته است و نه تنها با آنها دشمنى نکرده، بلکه در تمام امور، مستشارى مطمئن و بازویى اجرایى براى خلفاء بوده است.. و در امر همکارى و مشارکت با خلفاء در تصمیمگیریها، از تمام صحابه دیگر پیشروتر و مقدّمتر بوده است؛ چنانچه شیخ مفید، أبواب خاصّى را در کتابش به موضوع «قضاوتهاى امیرالمؤمنین در زمان خلافت أبوبکر و عمر» اختصاص داده است [۳۱۹].
علی س در زمان خلافت أبوبکر، متولّى و عهدهدار اموال فىء و غنایم و خمس بود. سپس به حسن، و بعد به حسین، و سپس به حسنبن حسن، و آنگاه به دست زیدبنحسن سپرده شد [۳۲۰].
علی س - همواره - در حضورشان، وزیر و در غیابشان، جانشینشان بود؛ چنانچه در زمان خلافت أبوبکر س خود به همراه حسن و حسین و دیگر اهلبیت، در جنگ مرتدّین تحت فرماندهىاش، او را همراهى کردند و غنایم و هدایاى جنگى و جاریهها را از او قبول و دریافت نمودند؛ چنانچه أبوبکر، کنیزى به نام «أمحبیب بنت ربیعة» را - که او را «صهباء» مىنامیدند - که در جنگ عینالتمر، به فرماندهى خالدبنولید به اسارت گرفته شده بود، به على هدیه داد و دو فرزند به نامهاى عمر و رقیه از آن زاده شدند [۳۲۱].
أبوبکر س همچنین، خولةبنت جعفربنقیس که در جنگ یمامه - جنگ با مرتدین - به اسارت گرفته شد، به علی س بخشید و بهترین فرزندش بعد از حسنین، محمّدبنحنفیه از او زاده شد [۳۲۲].
در زمان خلافت عمر س نیز چنین کردند و چنانچه آوردهاند: «حسنبنعلى تحت فرماندهى عمربنخطاب و توجیهات و ارشاداتش، در لشگرى که براى جنگ با ایرانیان تدارک دیده بود، شرکت کرد... و آوردهاند که این حسن بوده که با توجیهات عمر، اصفهان را فتح کرد» [۳۲۳].
و یا - چنانکه تواریخ آوردهاند - علی س، سه بار جانشین عمر س در غیابش بوده است: «در سال ۱۵ هجرى زمانى که عمربنخطّاب مىخواست به شام و فلسطین برود، با دیگر اصحاب (همچون همیشه) مشورت کرد که على ÷ او را از این کار (همچون زمانى که مىخواست به روم و ایران برود) منع نمود و به او فرمود: از اینجا خارج نشو! همانا تو دارى به طرف دشمنى درنده و وحشى مىروى! عمر گفت: من قبل از مرگ عبّاسبنعبدالمطّلب، بر دشمن پیشى مىگیرم. شما اگر عبّاس را از دست بدهید، شر، شما را در هم مىکوبد و شما پراکنده مىشوید، همانگونه که طناب از هم بازمىشود! پس عمر شخصاً به فلسطین مىرود و على ÷ به جانشینى او در مدینه باقى مىماند» [۳۲۴].
در سال ۱۴ هجرى نیز، زمانى که عمر س خواست به جنگ عراق برود.. و در سال ۱۷ هجرى نیز، زمانى که به أیله رفت، در غیابش جانشین او بود [۳۲۵].
و به همین دلیل بود که علی س - زمانى که خواستند با او بیعت کنند - فرمود: «وأنا لكم وزيرا خير لكم منى أميرا». «و اگر من وزیر شما باشم، بهتر از این است که امیر باشم» [۳۲۶].
على و فرزندانش، از عمر س نیز هدایا و غنایم جنگى را دریافت مىکردند؛ چنانچه عمر س، در جنگ با ایرانیان، شهربانو دختر یزدگرد ساسانى را به حسین س بخشید که تنها باقیمانده واقعه کربلا - زینالعابدین - از او زاده شد [۳۲۷].
و در زمان خلافت عثمان س نیز، همینطور.. چنانچه بسیارى از اهلبیت، مسؤولیتهایى که عثمان س بدانها سپرده بود، قبول مىکردند.. مثلاً إبنعبّاس در سال ۳۵ هجرى از طرف او، امیر حج مىشود [۳۲۸] و باز هم، همو در جنگهایى که در سال۲۶هجرى در افریقا به وقوع پیوست، شرکت داشت. و در جنگهاى برقه و طرابلس و [۳۲۹] افریقا، حسن و حسین، و پسرعموشان عبداللّهبن جعفر، و پسرعموى پیامبر و پدرشان عبداللّهبن عبّاس، همگى به دستور عثمان س تحت فرماندهى عبداللّهبن أبىسرح شرکت داشتند. و باز هم، همانها در جنگهاى خراسان و طبرستان و گرگان، تحت [۳۳۰] فرماندهى سعیدبنعاص شرکت داشتند و دیگر غزوات و معرکهها.. [۳۳۱] و همچون سابق، هدایا و غنایم جنگى را از او قبول مىکردند؛ چنانچه «ممقانى» از علىبن موسى الرضا - امام هشتم شیعه - روایت کرده: «زمانى که عبداللّهبن عامربن کریز، خراسان را فتح کرد، دختر پادشاه عجم را به اسارت گرفت و آن را نزد عثمانبنعفان آورد. پس او را به حسن بخشید و تا زمانى که وفات یافت، نزد حسن بود» [۳۳۲].
یا آوردهاند: «علی س اوّلین کسى بود که از او - زمانى که مردم بر او شوریدند - دفاع نمود و سپس دو فرزندش و برادرزادهاش عبداللّهبنجعفر و غلامش قنبر را براى دفاع از او در منزلش باقى گذاشت» [۳۳۳] و «بعد از اینکه با دست و زبان، از او دفاع طولانى کرد و دید دیگر فایدهاى ندارد، کنار کشید [۳۳۴]»؛ به طورى که خود مىگوید: «واللّه لقد دفعت عنه حتى خشيت أن أكون آثما». «به خدا قسم! آن قدر از او دفاع کردم که ترسیدم من گناهکار شوم!» [۳۳۵].
تمام این شواهد، بیانگر این حقیقت است که علی س و فرزندانش، آنها را به حق مىدانستند و بر امامت و ولایتشان، صحّه مىگذاشتند.. با آنها مشورت و تحکیم خویشاوندى مىکردند.. و از طرفى هم، با معاویة و پسرش یزید - با آن همه قدرتى که داشتند - جنگیدند و جنگ را تا شهادتشان ادامه دادند و حق را هرگز رها نکردند.
علی س و فرزندانش، هیچگاه آنها را تنها نگذاشتند و از آنها - و سایر اصحاب رسول خدا ص - جدا نگشتند، و همانگونه که قرآن به آنها اشاره مىکند: ﴿رُحَمَآءُ بَيۡنَهُمۡ﴾ و ﴿أَذِلَّةٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ﴾ دلسوز و یار و یاور همدیگر بودند.
چطور ممکن است، علی س خود را از رفقایش جدا کند، در حالى که - بارها و بارها - زنگ خطر را مبنى بر تفرقه مسلمانان مىنواخت و شدیداً هشدار مىداد؛ چنانچه مىفرماید: «ألزموا السواد الأعظم فإن يد اللّه على الجماعة وإياكم والفرقة فإن الشاذ من الناس للشيطان كما أن الشاذ من الغنم للذئب، ألا من دعا إلى هذا الشعار فاقتلوه ولو كان تحت عمامتى هذه!» [۳۳۶].
«از سواد أعظم (و جماعت بیشتر مسلمانان) پیروى کنید؛ زیرا دست خدا بر جماعت (مسلمانان) است، و از مخالفت و جدایى (از جماعت) حذر کنید که جداشده و تنهامانده از مردم، نصیب شیطان مىشود، همانگونه که گوسفند جداشده و باقىمانده از گله، نصیب گرگ مىشود. پس آگاه باشید که هر کس به این شعار (یعنى جدایى از مسلمانان) دعوت کند، او را بکشید، حتى (اگر من باشم و) زیر این عمّامه من باشد!».
* * *
[۳۱۹] نگاه شود به «الإرشاد» مفید، فصل «قضایا أمیرالمؤمنین في إمارة أبي بکر»، ص۱۰۷، و فصل «قضایاه في إمارة عمر بن الخطاب». ص۱۰۹، چاپ ایران - همچنین رجوع شود به تاریخ یعقوبى شیعى، ج۲، ص۱۳۲تا۱۵۸-۱۳۸، تحت عنوان «عزم أبىبکر»، همچنین ص۱۵۲-۱۵۱. [۳۲۰] نهجالبلاغة، شرح إبنأبىالحدید، ج۴، ص۱۱۸. [۳۲۱] همان، ج۲، ص۷۱۸- الإرشاد، شیخ مفید، ص۱۸۶- عمدةالطالب فى أنساب آل أبىطالب، إبنعنبة، ص۳۶۱، چاپ نجف. [۳۲۲] عمدةالطالب، فصل۳، ص۳۵۲- حق الیقین، مجلسى، ص۲۱۳. [۳۲۳] تتمةالمنتهى، عباس قمى، ص۳۹۰، چاپ ایران. [۳۲۴] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۲، جزء۸، ص۳۷۰. [۳۲۵] البدایة والنهایة، ج۷، ص۵۵-۳۵، چاپ بیروت - الطبرى، ج۴، ص۱۵۹-۸۳ [۳۲۶] نهجالبلاغة، شرح فیضالإسلام، جزء۲، کلام ۹۱- شرح صبحى صالح، ص۱۳۶. [۳۲۷] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۴۵، ص۳۲۹- عمدةالطالب فى أنساب أبىطالب، إبنعنبة، فصل، ص۱۹۲، تحت عنوان «عقب الحسین»- اصول کافى، کلینى، ج۱، ص۴۶۷- ناسخ التواریخ، میرزامحمّدتقى سپهر، ج۱۰، ص۳و۴. [۳۲۸] تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۱۷۶. [۳۲۹] کاملبنأثیر، ج۳، ص۴۵. [۳۳۰] تاریخ إبنخلدون، ج۲، ص۱۰۳. [۳۳۱] همه تواریخ ذکر کردهاند. [۳۳۲] تنقیح المقال فى علم الرجال، ممقانى، ج۳، ص۸۰، چاپ تهران. [۳۳۳] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۱۰، ص۵۸۱، چاپ قدیم ایران. [۳۳۴] همان، تحت «بایعني القوم الذین بایعوا أبابکر»- شرح إبنمیثم بحرانى، ج۴، ص۳۵۴، چاپ تهران. [۳۳۵] نهجالبلاغة، شرح فیض، خطبه ۲۴۰- شرحإبنأبىالحدید، ج۳، ص۲۸۶. [۳۳۶] نهجالبلاغة، شرح فیضالإسلام، جزء۲، کلام۱۲۷.
علیس همچنین نمازهاى پنجگانهاش را پشت سر خلفاء خوانده است؛ چنانچه شیخ حرّ عاملى مىگوید [۳۳۷]: «قد أنكح رسول اللّه و صلّى على عليه السلام وراءهم» [۳۳۸].
«رسول خدا ص با آنها (یعنى خلفاء) مناکحت نموده و على به امامت آنها، پشت سرشان نماز خوانده است». شیخ طوسى نیز مىگوید: «در این (یعنى اقتداى على به آنها در نمازش) هیچ شکى نیست و بر ما کاملاً آشکار است» [۳۳۹].
اگر کسى با خلوص نیت به این حقیقت بنگرد که علی س - با آن همه بزرگوارى و فضیلتش - پشت سر خلفاء نماز خوانده و آنها را به عنوان امام خود - چه در امور سیاسى و چه در امور دینى - قبول فرموده، باید به فضیلت و بزرگوارى خلفاء اذعان نماید [۳۴۰].
آیا تیجانى و همفکرانش، این لیاقت را دارند که علی س در نمازش به آنها اقتدا کند؟! در حالیکه علی س با این کارش، آن لیاقت و شایستگى را براى خلفاء به اثبات رسانده است.. آیا این نیز - به قول بعضى از علماى شیعه - مىتواند تقیه باشد؟ جوابش را از سیدعبدالحسین شرفالدین - از علماى مشهور شیعه - مىشنویم که در کتابش «أجوبة مسائل موسى جاراللّه» آورده است:
«أما صلاته وراء أبىبكر وعمر فليست تقية، إذ حاشا الإمام أن يجعل عبادته تقية، ويجوز للشيعى أن يقتدى بالسنى» [۳۴۱].
«امّا نماز امام، پشت سر أبوبکر و عمر از راه تقیه نبود؛ زیرا امام دورتر از آن است که عبادتش را به طور تقیه انجام دهد. بنابراین جایز است که شیعى در نمازش به سنّى اقتدا کند».
حال به فرض محال، اینکه علی س در دوران خلافتشان - زمانى که خلفاء زنده بودند- با همگىشان از راه تقیه رفتار نموده باشد و کارهایش را قلباً و به دلخواه خود انجام نداده باشد، پس چرا بعد از شهادت یا وفاتشان، نظرات و اقداماتش نسبت به آنها فرق نکرد! مگر از مرده آنها هم مىترسید؟!.
بارى! علی س بارها و بارها بعد از خلافت هر خلیفهاى - در خلوت و ملأ عام - از آنها تمجید و ستایش کرده است.. تمام اینها یک طرف، و مصاهرات و فامیلى بین آنها و نیز نامگذارى فرزندانش به نامهاى خلفاء، طرف دیگر!.
* * *
[۳۳۷] الإحتجاج، طبرسى، ص۵۳- کتاب سلیمبنقیس، ص۲۵۳- مرآةالعقول، مجلسى، ص۳۸۸، چاپ ایران. [۳۳۸] وسائل الشیعة، کتاب الصلاة، ص۵۳۴. [۳۳۹] تلخیص الشافى، ص۳۵۴، چاپ ایران. [۳۴۰] البته این رفتار تنها به علىس اختصاص نداشته، بلکه دیگر فرزندانش نیز با خلفاى وقت، نماز مىگزاردهاند، چنانچه در منابع شیعه و از جمله «وسائل الشیعة» آمده است. [۳۴۱] نقل از «مشعل اتّحاد»، تألیف محمّدرضا حکیمى و بىآزار شیرازى، ص۲۶.
بین خانواده پیامبر ص و هر چهار خلیفه، پیوند و رابطه خویشاوندى محکمى برقرار بود؛ به گونهاى که عایشه ل دختر أبوبکر، همسر پیامبر ص بود.. سپس حفصه ل دختر عمر س را به نکاح خویش درآورد [۳۴۲].. و از طرفى دخترش فاطمه ل را به ازدواج علی س درمىآورد که چهار فرزند از آنها به جاى مىمانند: «حسن»، «حسین»، «امکلثوم» و «زینب».. همچنین دختر دیگرش، رقیه ل را به نکاح عثمان س درمىآورد که نتیجهاش فرزند پسرى به نام عبداللّه بود که در سنّ هفت سالگى در اثر زخم شدیدى که از منقار خروس به چشمش اصابت کرد، وفات یافت.. و چون رقیه نیز در سال دوم هجرى در مدینه وفات یافت، پیامبر ص دختر دیگرش، امکلثوم ل را به همسرىاش درآورد و چون امکلثوم نیز پس از چندى از دنیا رفت، پیامبر ص فرمود: «اگر دختر دیگرى داشتم، باز به عثمان مىدادم»، و لذا ملقّب به «ذوالنورین» گردید [۳۴۳].
در واقع، پیامبر ص داماد أبوبکر و عمر مىباشد.. و على و عثمان نیز، داماد پیامبرص مىباشند [۳۴۴].
و امّا خود علی س نیز، دخترش امکلثوم را به ازدواج عمر س درآورده که صاحب نوهاى به نام «زید» از ازدواج عمر و أمکلثوم شده است [۳۴۵].
همچنین زمانى که جعفربن أبىطالبس - برادر علی س - به شهادت رسید، همسرش أسماءبنت عمیس، به ازدواج أبوبکر س درمىآید که نتیجه آن، پسرى به نام «محمّدبنأبىبکر» مىباشد که علی س او را بعدها به ولایت مصر منصوب مىکند. زمانى که أبوبکر س وفات مىیابد، علی س همسرش را به نکاح خود درمىآورد و فرزندى به نام «یحیى» از او متولّد مىشود [۳۴۶].
همچنانکه در خطبه ۶۷ نهجالبلاغه آمده است، محمّد فرزند أبوبکر س، مورد علاقه فراوان علی س بود و در کنار فرزندان خود، او را بزرگ کرد و به هنگام خلافتش، او را به زمامدارى مصر منصوب نمود. وقتى دو دختر یزدگرد را به مدینه آوردند، عمر س یکى را به عقد حسین و دیگرى را به عقد محمّد پسر أبوبکر درآورد. حسین از شهربانو، «زینالعابدین» را صاحب شد، و محمّدبنأبىبکر نیز از همسرش، صاحب پسرى به نام «قاسم» گشت و بنابراین، آن دو، پسرخاله هم بودند.. قاسم نیز بعدها با دختر عموى [۳۴۷] خود «أسماء» - دختر عبدالرحمنبنأبىبکر - ازدواج کرد و از وى دخترى به نام «أمفروة» به دنیا آورد که همسر امام باقر و مادر امام صادق گردید و از این جهت امام صادق۲ فرمود: «ولدني أبوبكر مرتين!». «أبوبکر، دو بار جدّ من است!» [۳۴۸].
و قرابت دیگر - که تمام اهل أنساب و تواریخ آوردهاند - ازدواج حسینبنعلی س با حفصة دختر عبدالرحمنبنأبىبکر، نوه أبوبکر س است که پس از شهادت حسین، با عبداللّهبنزبیر ازدواج کرد.
همچنین أمکلثوم، دختر جعفربنأبىطالبس همسر أبان، پسر عثمانبنعفان بود [۳۴۹].
و سکینه دختر حسین س و نوه علی س، همسر زید، پسر عمروبنعثمان - نوه عثمان س- بود که بعد از وفات شوهرش، از او ارث برد [۳۵۰].
همچنین نوه دوم علی س - فاطمة دختر دیگر حسین س - همسر نوه دیگر عثمان س عبداللّهبن عمروبن عثمان بود که بعد از وفات حسن نوه علی س - پسر حسنبنعلى - با او ازداواج کرد و فرزندى به نام محمّد آورد [۳۵۱].
همچنین نوه حسنبنعلی س - أمقاسم دختر حسنمثنى - همسر نوه دیگر عثمان س - مروان پسر أبانبنعثمان - بود که او هم پسرى به نام محمّدبنمروان به دنیا آورد [۳۵۲].
آیا این مصاهرات و پیوندهاى خویشاوندى، همگى دلیل بر رضایت و دوستى و برادرى بین خلفاء و علی س و فرزندانش نیست؟! اگر چنین نبوده، چرا بعد از وفات خلفاء این پیوندها و مصاهرات، همچنان بین فرزندانشان ادامه داشت؟!.
* * *
[۳۴۲] وسائل الشیعة، کتاب الصلاة، ص۵۳۴. [۳۴۳] منهاجالسنة، إبنتیمیة، ج۴، ص۷۲- سبل السلام، محمّدبن إسماعیل صنعانى، ج۱، ص۴۸. - مجالس المؤمنین، قاضى نوراللّه شوشترى (ملقّب به شهید ثالث)، ص۸۵- نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، کلام۱۶۴- قربالأسناد، حمیرى، ص۶و۷- منتهىالآمال، قمى، ج۱، ص۱۰۸- تنقیح الرجال، ممقانى، ج۳، ص۷۳- أمیرالمؤمنین، محمّد جواد مغنیة، ص۲۵۶، تحت عنوان على در عهد عثمان - اسلامشناسى، شریعتى، ص۱۷۲. [۳۴۴] در این مورد نگاه شود به «حیاةالقلوب»، مجلسى، ج۲، باب۵۱، ص۵۸۸. [۳۴۵] فروع کافى، کتاب الطلاق، ج۶، ص۱۱۵- الإستبصار، طوسى، أبواب العدة، باب المتوفى عنها زوجها، ج۳، ص۳۵۳- تهذیب الأحکام، کتاب المیراث، ج۹، ص۲۶۲- حقیقةالشیعة، مقدّس اردبیلى، ص۲۷۷، چاپ تهران مجالس المؤمنین، شوشترى، ص۸۵-۸۲-۷۶ - منتهىالآمال، شیخ عباس قمى، ج۱، ص۱۸۶، فصل۶، تحت عنوان «ذکر أولاد أمیرالمؤمنین»، چاپ قدیم ایران. [۳۴۶] مجالس المؤمنین، شوشترى، مجلس چهارم - الإرشاد، مفید، ص۱۸۶. [۳۴۷] الإرشاد، شیخ مفید، ص۲۵۳- منتهىالآمال، قمى، ج۲، ص۳- جلاءالعیون، مجلسى، ص۶۷۴-۶۷۳. [۳۴۸] کشفالغمة، ج۲، ص۱۶۱-۱۵۵-۱۴۷-۱۲۰- عمدةالطالب، ص۱۹۵- مشعل اتّحاد، بىآزار شیرازى، ص۲۷. [۳۴۹] المعارف، ابنقتیبة دینورى، ص۸۶. [۳۵۰] همان، ص۹۴- نسب قریش، زبیرى، ج۴، ص۱۲۰- طبقات، إبنسعد، ج۶، ص۳۴۹- جمهرة أنساب العرب، إبنحزم، ج۱، ص۸۶. [۳۵۱] مقاتلالطالبین، أبوالفرج إصفهانى، ص۲۰۲- ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر، ج۶، ص۵۳۴- نسب قریش، ج۴، ص۱۱۴- المعارف، ص۹۳، طبقات، ج۸، ص۳۴۸. [۳۵۲] نسب قریش، ج۲، ص۵۳- جمهرة أنساب قریش، ج۱، ص۸۵- کتاب المحبر، بغدادى، ص۴۳۸.
مسلّم است، هر انسانى، نام نیکو و داراى معانى خوب، و یا نام اشخاص مورد علاقهاش را براى فرزندانش انتخاب مىکند؛ مثلاً اکثر شیعیان نام ائمه را براى فرزندانشان برمىگزینند که نشانه علاقه و ابراز محبّت بدیشان است.. زمانى که به منابع شیعه نگاه مىکنیم، مىبینیم که خود ائمه نیز، نام خلفاء و أمالمؤمنین عایشه را براى فرزندان خود انتخاب نموده و بدین وسیله، محبّت و علاقه خود را نسبت به آنان - حتّى پس از وفاتشان نیز - عملاً نشان دادهاند!.
- نام سه تن از فرزندان علیس، أبوبکر، عمر، و عثمان بوده است که همگى، همراه برادران دیگر خود، حسین و أبوالفضل و جعفر، در واقعه کربلا به شهادت مىرسند.. [۳۵۳] امّا مىبینیم که از آنها به خاطر نامشان - با اینکه این همه از کربلاء و شهدایش سخن مىگویند - هیچ ذکرى نمىشود!!.
- نام دو تن از فرزندان حسنبنعلیس، أبوبکر و عمر بوده است که أبوبکر نیز، همراه عموهایش در کربلاء به شهادت مىرسد [۳۵۴].. امّا از او نیز - تنها به خاطر نامش - نامى برده نمىشود!!.
- نام دو تن از فرزندان حسینبنعلی س نیز، أبوبکر و عمر بوده است که آن دو نیز همراه با پدر و عموها و برادرانشان، در همان واقعه کربلا به شهادت مىرسند [۳۵۵].. امّا باز هم به خاطر نامشان، از آنها ذکرى به میان نمىآید!! [۳۵۶].
- نام دو تن از فرزندان علىبنحسین س - ملقّب به زینالعابدین که یکى از کنیههاى او نیز «أبوبکر» بوده است - عمر و عایشه بوده است [۳۵۷].
- نام سه تن از فرزندان موسىبنجعفر - ملقّب به کاظم - أبوبکر و عمر و عایشه بوده است [۳۵۸].
- نام یکى از کنیههاى علىبنموسى - ملقّب به رضا - أبوبکر بوده است [۳۵۹].
- نام یکى از فرزندان علىبنمحمّد - ملقّب به هادى - عایشه بوده است [۳۶۰].
و موارد دیگر... [۳۶۱].
نتیجهاى که مىتوان گرفت، این است که بر خلاف باورهاى رایج در بین شیعیان - که معتقدند علی س و فرزندانش از خلفاء و یا احیاناً از دیگر صحابه ناراضى بوده و بین آنها کینه و ضدّیت وجود داشته - هیچگونه کدورتى بینشان نبوده است.
* * *
- اشاره به چند روایت و داستان دروغین و مغالطهآمیزى که تیجانى براى خدشهدار کردن مناقب و فضایل خلفاء ذکر کرده است:
حال، با توجّه به این نکاتى که اشاره کردیم، به برخى از روایات و داستانهاى دروغین و احیاناً مغالطهآمیز، و برداشتهاى نادرستى که تیجانى و دیگر علماى شیعه براى لکهدار نمودن فضایل و مناقب خلفاء و اثبات کدورت و ضدّیت بین على و آنها متوسّل شده و بارها و بارها مورد استناد قرار داده و مىدهند، مىپردازیم:
[۳۵۳] الإرشاد، شیخ مفید، ص۱۸۶، باب «ذکر أولاد أمیرالـمؤمنین وعددهم وأسماءهم»- کشفالغمة، أربلى، ج۱، ص۵۷۵-۴۴۰ و ج۲، ص۶۴- منتهىالآمال، شیخ عباس قمى، ج۱، ص۳۸۲-۲۶۲- مقاتل الطالبین، اصفهانى، ص۱۴۲-۸۴-۸۳- جلاءالعیون، مجلسى، ص۵۸۲-۵۷۰، ذکر «من قتل مع الحسین بکربلاء»- تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۲۱۳- الفصول الـمهمة، شیخ حرّعاملى، ص۱۴۳، منشورات الأعلمى تهران - عمدةالطالب، إبنعنبة، ص۳۶۱-۳۵۶، چاپ نجف - تحفةالأحباب، عبّاس قمى، ص۲۵۲-۲۵۱. [۳۵۴] الإرشاد، ص۱۹۴- منتهىالآمال، ج۱، ص۴۵۰-۲۴۰-۲۲۹- مقاتلالطالبین، ص۸۷- تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۲۲۸- عمدةالطالب، ص۸۱- الفصول المهمة، ص۱۶۶- جلاءالعیون، ص۵۸۲. [۳۵۵] التنبیه و الإشراف، مسعودى شیعى، ص۲۶۳- جلاءالعیون، مجلسى، ص۵۸۲. [۳۵۶] کشفالغمة، ج۲، ص۷۴. [۳۵۷] الإرشاد، ص۲۶۱- کشفالغمة، ج۲، ص۱۰۵-۹۰- منتهىالآمال، ج۲، ص۶۲۲-۴۳- عمدةالطالب، ص۱۹۴- الفصولالـمهمة، ص۲۰۹. [۳۵۸] الإرشاد، ص۳۰۳-۳۰۲- منتهىالآمال، ج۲، ص۸۲۴- کشفالغمة، ج۲، ص۲۳۷-۲۱۷-۲۱۶- الفصول الـمهمة، ص۲۴۲. [۳۵۹] مقاتل الطالبین، ص۵۶۲-۵۶۱. [۳۶۰] همان، ص۳۳۴- الفصول الـمهمة، حرّعاملى، ص۲۸۳. [۳۶۱] بسیارى از نوادگان و نتیجههاى ایشان نیز، به نامهاى خلفاء نامگذارى شدهاند.. در این مورد مىتوان به «کشف الغمة في معرفة الأئمة» تألیف أربلى و نیز «مقاتل الطالبین» تألیف اصفهانى رجوع شود.
همانگونه که در فصل اوّل متذکر شدیم، تیجانى در (ص ۱۲۸ تا ۱۳۳) ماجراى «اصحاب و صلح حدیبیه» را آورده و گفته که عمر مخالف قطعنامه بود! و با روشى ملحدانه و مغرضانه - همچون همیشه - این داستان را نیز ناقص و درهمریخته نقل کرده که ما در اینجا به این موضوع مىپردازیم.. جریان از این قرار بود:
خداوند - متعال - در عالم رؤیا به پیامبر ص خبر داد که مکه توسّط مسلمانان فتح مىشود.. پیامبر ص این مژده را به مسلمانان مىدهد.. در بین اصحاب، مهاجرین از همه بیشتر خوشحال شدند که دیارشان - همچون مدینه، شهر انصار - از کفر و شرک، پاک مىشود و مىتوانند به زیارت خانه خدا بروند.. از این رو، پیامبر ص با ۱۴۰۰ نفر از مهاجرین و انصار براى انجام مراسم حج به طرف مکه حرکت مىکند، و چون خداوند در خواب به پیامبر ص مژده داده بود که امن و امان، وارد مکه خواهید شد، با قلبى مطمئن و سرشار از شادى، و با عزمى راسخ به راه افتادند.
قریش خبردار شدند و قسم خوردند که از ورود آنها ممانعت کنند.. به همین خاطر، پیامبر ص، عثمانبنعفانس را به عنوان نماینده و سخنگوى خویش انتخاب و به سوى سران قریش فرستاد تا به آنها بگوید: ما براى انجام مراسم حج مىآییم و قصد جنگ نداریم.. عثمان س به مکه رفت و پیام رسول خدا ص را به مشرکین ابلاغ کرد [۳۶۲] مشرکین به عثمان س گفتند: اگر خودت مىخواهى که خانه را طواف کنى، مىتوانى! عثمان س گفت: تا رسول خدا ص طواف نکند، من هم طواف نخواهم کرد! [۳۶۳]و لذا او را نگهداشتند و نگذاشتند برگردد. این شد که شایع مىشود: عثمان توسّط قریش به قتل رسیده است!.. انتشار این خبر، خون انتقام را در رگهاى اصحاب به جوش مىآورد.. پیامبر ص مىفرماید: «از اینجا تکان نمىخورم تا زمانى که با قاتلین عثمان نجنگیم! و براى عثمان، از مردم بیعت گرفت» و بنابراین، پیامبر ص اصحابش را به زیر درختى [۳۶۴] که به آن تکیه داده بود، براى بیعتگرفتن فراخواند.. و بیعت انجام مىگیرد که بعدها به بیعت «رضوان» مشهور مىشود.
پیامبر ص در آخر مراسم، دو دست مبارکش را بلند کرد و آنها را - به عنوان بیعت - به هم داد و خطاب به حاضرین فرمود: «این هم به جاى عثمان!» [۳۶۵]و خود پیامبر ص به عنوان نماینده عثمان س با خودش بیعت کرد! [۳۶۶] مشخّص است، این کار پیامبر ص، خلوص ایمان عثمان س - تا آخر حیاتش - را مىرساند؛ زیرا رسول خداص مىدانست که عثمان س تا آخر عمرش وفادار خواهد ماند که از طرف او، با خودش بیعت کرد! ولى تیجانى ادّعا مىکند که او از مرتدّان بوده است! بعد از این عمل پیامبر ص، حاضرین گفتند: خوشا به حال عثمان! [۳۶۷] این بیعت به حدّى خالصانه و عمیق بود که خداوند - متعال - از همگى آنان راضى شد و فرمود:
﴿لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ فَأَنزَلَ ٱلسَّكِينَةَ عَلَيۡهِمۡ وَأَثَٰبَهُمۡ فَتۡحٗا قَرِيبٗا ١٨﴾ [الفتح: ١٨].
«همانا خداوند از مؤمنان راضى شد، آن هنگام که زیر درخت با تو بیعت کردند. پس خداوند از آنچه در قلوبشان بود، دانست (و فهمید به چه دلیل اعتراض مىکنند) و لذا آرامش خود را (پس از ناراحتى و اعتراض به خاطر مفاد صلحنامه) بر آنان فرستاد و فتح نزدیکى را (که فتح خیبر و مکه باشد) به آنان پاداش خواهد داد».
به هر حال، بعد از معلومشدن شایعه قتل عثمان س، جمعى از قریش به سرکردگى «سهیلبن عمرو» نزد پیامبر ص مىآیند و پس از گفتگوى مفصّل، پیمان صلحى بین پیامبر ص و مشرکین منعقد مىگردد.. علی س کاتب قرارداد بود.. پیامبر ص به علی س فرمود: «بنویس: بسم اللّه الرحمن الرحیم.. از محمّد رسول خدا...». علی س طبق دستور پیامبر ص نوشت.. سهیل گفت: من خداى رحمان و رحیم را نمىشناسم! بنویس: «بسمكاللّهم: خدایا! به نام تو»، و بنویس: «محمّد پسر عبداللّه»! اگر ما تو را رسول خدا مىدانستیم، هرگز با شما وارد جنگ نمىشدیم!.. پیامبر ص - چون از وعده خدا خبر داشت - به علی س فرمود: آن را پاک کن! ولى علی س آن را پاک نکرد! و لذا خود پیامبر ص آن را پاک کرد [۳۶۸].
پیمان صلح به شرح زیر منعقد شد:
۱- امسال، مسلمانان از همین مکان به مدینه برگردند، و از مراسم حجّ امسال خوددارى کنند.
۲- در سال آینده براى انجام مراسم حج به مکه بیایند، و فقط سه روز در مکه بمانند.
۳- جنگ، بین مسلمانان و قریش تا ده سال دیگر متوقّف، و مىتوانند به میان یکدیگر رفتوآمد کنند.
۴- در تمام مدّت آتشبس - ده سال صلح - هرگاه یک نفر از قریش، مسلمان شد و به مسلمانان پناه آورد، باید او را به آنها تحویل دهند. امّا اگر یک نفر از طرف مسلمانان به قریش پناه آورد، قریش در برگرداندن آن آزاد هستند؛ اگر خواستند تحویل مىدهند و اگر خواستند، تحویل نمىدهند [۳۶۹].
بیشتر اصحاب و از جمله عمر س، به ماده چهارم معترض بودند.. عمر س با ناراحتى نزد أبوبکر س رفت و سؤالاتى از این قبیل پرسید: چرا بایستى این صلح ذلّتبار را بپذیریم؟! مگر ما برحق نیستیم و آنها بر باطل؟! مگر ما مسلمان نیستیم و آنها کافر؟! پس چرا باید چنین باشد؟! أبوبکر س گفت: من شهادت مىدهم که محمّد رسول خداست! (یعنى پیامبر ص از طرف خدا این شرایط را پذیرفته است).. عمر س هم بلافاصله گفت: من هم شهادت مىدهم که محمّد رسول خداست!.
أبوبکرس، بدون اینکه سخنى در این رابطه از پیامبر ص بشنود، مطمئن بود که خدا به این صلح اجازه داده است، ولى عمر س به تصوّر اینکه پیامبر ص بنا بر رأى خودش، صلح و موادّ آن را پذیرفته، معترض بود؛ صلحى که ظاهراً به ضرر مسلمانان تمام مىشد!
به همین جهت، نزد پیامبر ص هم رفت و همان سؤالها را - بدون کم و زیاد - از او هم پرسید. رسول خدا ص او را متوجّه کرد که قبول صلحنامه با اذن خدا بوده است.. و نهایتاً عمر س به اشتباهش پى مىبرد و آرام مىگیرد! و شخصاً پایین این پیماننامه را [۳۷۰] امضاء مىکند و پشیمان مىشود و طورى که تیجانى هم نوشته است، بسیار نماز [۳۷۱]مىگزارد و صدقه مىدهد که خدا او را ببخشد!!.
اعتراض و اضطراب عمر س، ناشى از این بود که خیال مىکرد، این صلح بر پیامبرص تحمیل شده است و سرانجام به ذلّت و ناتوانى مسلمانان مىانجامد! امّا با سخنان پیامبر ص آرامش پیدا کرد و فهمید که از طرف خدا بوده است و لذا خود به همراه على و أبوبکر و طلحه و زبیر، پیماننامه را امضاء کردند! [۳۷۲].
حکمت این صلح، بعدها آشکار گردید؛ زیرا همان صلح ذلّتبار - به زعم بعضى از صحابه - پیروزى آشکارى برایشان گردید!.. یکى اینکه: در این آتشبس طولانى، مسلمانان و کافران آزاد بودند که به میان همدیگر رفتوآمد کنند و این رفتوآمدها باعث شد که در مدّت دو سال، آن اندازه مسلمان شوند که خلال ۱۸ سال گذشته، آن اندازه مسلمان نشده بودند.. دیگرى اینکه: با بستهشدن این پیمان، مسلمانان دیگر از جانب جنوب، از هر خطرى ایمن شدند و لذا توانستند - تنها با گذشت یک ماه از صلح حدیبیه - به یهودیان ماجراجوى خیبر حمله کنند و آنجا را فتح کنند و خطر جانب شمال را نیز - به این ترتیب - از بین بردند و آرامش و امنیت داخلى برقرار شد و پیامبر ص از این فرصت نیز استفاده کرد و به کشورهاى مجاور، به پادشاه ایران و مصر و روم، نامههایى جهت دعوت به اسلام نوشت.. همچنین اینکه: اگر مسلمانى مرتد مىشد و به مکه پناه مىبرد، بازگرداندن آن، مشکلى را حل نمىکرد! امّا اگر افرادى مسلمان مىشدند، مىدانستند که - به موجب قرارداد - نباید به مدینه و میان مسلمانان پناه بیاورند.. از این رو، در کنار بحر احمر، مقرهایى را تشکیل دادند و پیامبرص افرادى را براى تبلیغ اسلام برایشان فرستاد... و به طور کلّى، این صلح، باعث مشکلات و عذاب سختى براى کفار مکه گردید و همانطور که خدا وعده داده بود، این صلح - بدون اینکه مسلمانان بدانند - فتح آشکارى برایشان گردید و خواب پیامبر ص تعبیر شد:
﴿لَّقَدۡ صَدَقَ ٱللَّهُ رَسُولَهُ ٱلرُّءۡيَا بِٱلۡحَقِّۖ لَتَدۡخُلُنَّ ٱلۡمَسۡجِدَ ٱلۡحَرَامَ إِن شَآءَ ٱللَّهُ ءَامِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُءُوسَكُمۡ وَمُقَصِّرِينَ لَا تَخَافُونَۖ فَعَلِمَ مَا لَمۡ تَعۡلَمُواْ فَجَعَلَ مِن دُونِ ذَٰلِكَ فَتۡحٗا قَرِيبًا ٢٧﴾ [الفتح: ٢٧].
«خداوند، خواب را راست و درست به رسولش نشان داده است. به خواست خدا، همه شما در امن و امان و سرتراشیده و مو کوتاهکرده و بدون ترس و هراس، داخل مسجدالحرام خواهید شد. ولى خداوند (با صورتدادن آن صلح) چیزهایى مىدانست که شما نمىدانستید، و به همین جهت (قبل از فتح مکه که روانه شده بودید)، فتح نزدیکى (که صلح حدیبیه بود و پیروزیهاى زیادى از جمله فتح خیبر را به دنبال داشت، در بین راه) پیش آورد».
مشرکین، پس از چندى متوجّه شدند که در صلح حدیبیه - که فکر مىکردند بر مسلمانان پیروز شدهاند - شکست خوردهاند، نتوانستند بر صلح پایدار بمانند و لذا پیمان خود را شکستند! پس پیامبر ص هم با آنها جنگید و بالاخره همانطورى که خداوند در خواب به او مژده داده بود، وارد مکه شدند و آن را فتح کردند!.
و امّا سخن تیجانى را بنگریم که چه گفته است! او در (ص ۱۲۸) کتابش، به بهانه خلاصهنویسى، از جریان انتخاب و ارسال عثمان س به مکه و بیعت رضوان که زیر درخت انجام گرفت، و آن آیه باشکوه و دیگر آیات مربوطه، حتّى یک کلمه هم نگفته است! بلکه یکسره به پیمان صلح رفته و تنها اعتراض عمر س را ذکر کرده و سپس نوشته است:
«من در اینجا لحظهاى تأمّل مىکنم؛ چون ممکن نیست چیزى را بخوانم و متأثّر نشوم و تعجّب نکنم از رفتار این اصحاب نسبت به پیامبرشان. آیا هیچ عاقلى مىپذیرد که این سخن را که اصحاب به راستى، اوامر پیامبر را اطاعت مىکردند و آن را اجرا مىنمودند؟ این داستان، آنها را تکذیب مىکند و نظرشان را تخطئه مىنماید».. (ص ۱۳۱)
تردیدى نیست که تیجانى مدّعى است، اصحاب از اوامر پیامبر ص اطاعت نمىکردند؛ زیرا امثال عمر س بر او اعتراض و همگىشان، نخست از تراشیدن موى سرشان امتناع ورزیدند!.
در جریان این صلح، علی س کاتب بود.. همچنین عمّار، أبوذر، مقداد، سلمان و دیگر صحابهاى که مورد احترام شیعیان هستند نیز حضور داشتند، امّا تیجانى آنها را فراموش مىکند و در (ص ۱۳۰) مىگوید: «پیامبر ص به اصحابش فرمود: بلند شوید، قربانى کنید و سر بتراشید! ولى به خدا قسم یک نفر از آنان برنخاست»، و آن را دلیل عدم اطاعت اصحاب و در نتیجه ارتداد آنها مىداند! بنا به گفته تیجانى - و بنابه این روایتى که نقل کرده است - اصحاب، هیچکدام امر پیامبر ص را اطاعت نکردند، پس حکم على و دیگر صحابهاى که مورد قبول شیعه هستند، چه مىشود؟! علاوه بر آن، در رابطه با جریان اطاعتنکردن علی س مبنى بر پاککردن «بسم اللّه الرحمن الرحیم» و «محمّد رسول اللّه» - که در روایات شیعه و سنّى آمده است - چه مىگوید؟! اگر عمر یا أبوبکر این کار را مىکردند، چه مىگفت؟! هرچند برداشت ما از این نافرمانى علی س، سرسختى و عزّتى است که علی س و سایر مسلمانان نسبت به کفار از خود - عملاً - نشان مىدادند.. علی س حاضر نبود که حق را پاک کند و در برابر سهیلبنعمرو -همچون عمر س که به مفاد صلحنامهاش معترض بود - ذلّت از خود نشان دهد.. آیا مىتوان مثل تیجانى ادّعا کرد که علی س نیز، اوامر پیامبر ص را اطاعت نمىکرد؟! خود تیجانى چطور؟! آیا او خود اوامر پیامبر ص را اجرا مىکند؟! مسلّماً خیر!.
در (ص ۱۳۲) مىگوید: «به نظرم مىرسد که ممکن است، عمربنخطّاب شک و تردید در دل حاضران ایجاد کرد تا آنها گوش به فرمان پیامبر ص ندهند!».
قبل از جواب، به تیجانى مىگوییم: و به نظرم مىرسد - و بلکه مطمئن هستم - شیطان و شاگردانش، در دل تیجانى وسوسه ایجاد کردهاند که چنین اراجیفى را بنویسد و پابهپاى آنها قدم بردارد و در دل مسلمانان شک و تردید و بغض و کینه ایجاد کند!!.
این سخن تیجانى بدین معناست که اعتراض عمر س موجب شد که حاضران و از جمله على و أبوذر و مقداد و سلمان و...، به فرمان پیامبر ص گوش فراندهند! اگر مارکسیستهاى ملحد، این مطلب را مىنوشتند، مىگفتیم: این شیادان و دروغگویان مىخواهند ثابت کنند که مسلمانها تابع عمر س بودهاند؛ نه پیامبر ص! ولى اکنون چه مىتوان گفت که این تیجانى و علماى قم هستند که این اراجیف را به نام اسلام ناب محمّدى! - که پاکتر و دورتر از اینهاست - پخش و تکثیر مىکنند! قطعاً و یقیناً کار تیجانى و همکارانش - به قول یکى از برادران آگاه تشیع که در روزنامه «کیهان»، اعتراض نوشته بود- از کار سلمان رشدى، به مراتب بدتر است! زیرا سلمان رشدى و امثالش، با داشتن پایگاهى مشخّص بر علیه اسلام، با رسول خدا ص و اصحاب و همسرانش رویارو شده، ولى کار تیجانى و علماى قم، به نام «اسلام ناب محمّدى» است!!.
در اینجا ناچاریم، کمى درباره اعتراض عمر س توضیح دهیم، سپس استدلال تیجانى را با قرآن تطبیق دهیم تا حقیقت روشن شود:
همانگونه که از آیات قرآن و احادیث پیامبر ص و گزارشهاى موثّق تاریخى برمىآید، رابطه پیامبر ص با اصحابش به گونهاى بود و آنها را طورى تربیت کرده بود که مقلّد صرف نباشند و سلیقهها و نظرات شخصى پیامبر ص را - در امورى که شامل وحى نمىشد - مورد تحلیل و بررسى قرار دهند.. آنها را طورى پرورش داده بود که مطیع محض وحى الهى، ولى در برابر آراء و نظرات خودش، حقّ اظهار نظر داشته باشند؛ چنانچه مىفرماید:
﴿وَشَاوِرۡهُمۡ فِي ٱلۡأَمۡرِ﴾ [آلعمران: ١٥٩].
«(اى پیامبر!) در تمام امور با یارانت مشورت کن!».
پر واضح است که اگر براى قضیهاى، آیه و حکمى الهى موجود بود، دیگر مشورت معنى نداشت و هیچ یک از آنها، حقّ اختیار و اظهارنظر نداشت! بنابراین، مشورت براى امورى بوده که نصّى نازل نشده باشد و این هم، بدین معنى است که اصحاب، آراى مختلف خود را مطرح کرده و رایزنى مىنمودند، و روشن است که در مشورتهایشان، آراء و سلیقههاى مختلف و احیاناً متفاوت هم وجود خواهد داشت.
- چنانکه در جنگ احد مىبینیم که پیامبر ص با یارانش مشورت کرد و رأى اکثریت را - هرچند برخلاف نظر خودش بود - پذیرفت! پیامبر ص نظرش این بود که از مدینه خارج نشوند و در شهر دفاع کنند، امّا بیشتر یارانش به بیرون رفتن و استقبال دشمن در خارج از شهر، رأى دادند و پیامبر ص هم پذیرفت [۳۷۳].
- در غزوه بدر نیز مشهور است که در مورد جنگ با مشرکین، رأى خود را اعلام نمود و بیشتر اصحاب نیز، رأى او را پسندیدند و جنگ با قریش را تأیید کردند و طورى که تاریخ آورده است، ابتدا أبوبکر و سپس عمر و بعد از او مقداد و عموم اصحاب، جنگ را تصویب کردند [۳۷۴].
- باز هم در بدر بود که مسلمانان - بنا به دستور پیامبر ص - در موقعیت چاههاى بدر، روى اوّلین چاه خیمه مىزنند، امّا یکى از صحابه به نام «حباببن منذر» که به تاکتیکهاى جنگى وارد بود، عرض کرد: «اى رسول خدا! اینکه در اینجا باید موضع بگیریم، وحى و امر خداست، یا نظر خودتان؟! اگر وحى است که ما شنیدیم و اطاعت کردیم و اگر نظر شماست، ما هم نظرى داریم!». پیامبر ص فرمود: امر خدا نیست و رأى خودم است! حباب گفت: پس باید تمام چاهها را پشت جبهه خود قرار دهیم تا دشمنان به آب آن دسترسى نداشته باشند و از این لحاظ محروم باشند! پیامبر ص فرمود: آرى! همین کار را مىکنیم! [۳۷۵].
- یا در مورد اسراى بدر نیز، با یارانش مشورت مىکند، و بالاخره نظر أبوبکر س را مىپذیرد و نظر عمر س را نمىپسندد که خدا با آیاتى نظر عمر س را تأیید مىکند! [۳۷۶].
- نمونه دیگر در جنگ مؤته، پیامبر ص سه فرمانده را انتخاب مىکند: جعفربن أبىطالب، زیدبن حارثه، عبداللّهبن رواحه - رضى اللّه عنهم - که اگر اوّلى شیهد شد، مسلمانان دومى را به فرماندهى بگیرند و اگر او نیز شهید شد، سومى فرماندهى را به دست بگیرد، و اگر او نیز به شهادت رسید، خودشان یکى را انتخاب کنند!.. و همین هم شد! هرسه شهید شدند، و مردم اکثراً به خالدبن ولید س رأى دادند و او فرمانده گردید [۳۷۷].
- یا در مورد جنگ احزاب - که خندق هم مىگویند - باز هم با یارانش مشورت مىکند و براى کیفیت دفاع از شهر، از آنها نظرخواهى مىنماید که اکثریت به رأى سلمان فارسىس مبنى بر کندن خندق رضایت نشان دادند و همین کار را هم کردند [۳۷۸].
آرى! پیامبر ص این چنین، به یارانش شخصیت مىداد و از آنها مىخواست که نظرشان را مطرح کنند.. وقتى که پیامبر ص - بنا به دستور خداوند - با اصحابش مشورت مىکند و به آنها اجازه اظهارنظر داده مىشود، واضح است که آنها نیز - آنگونه که از پیامبرشان تعلیم یافته بودند - در امور مربوطه، نظرات خود را بیان مىکردند واین است که خداوند در موردشان مىفرماید:
﴿وَأَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَيۡنَهُمۡ﴾ [الشورى: ٣٨].
«حکم و کارشان در بین خودشان، به صورت شورا مىباشد».
حال، با توجّه به این حقایق - همانگونه که گفتیم - عمرس به تصوّر اینکه پیامبرص بنا بر رأى و نظریه خود، این صلح را با آن مواردش که ظاهراً به ضرر مسلمانان بود، پذیرفته و بر او تحمیل شده است، معترض بود؛ زیرا پیامبر ص قبل از اینکه از مدینه به مکه حرکت کند، به مسلمانان - با خوابى که دیده بود - مژده فتح مکه را داده بود، و مسلمانان چنین انتظار داشتند که دیگر - با این سفر - کار کفر و شرک و اهل آن، یکسره شود! و لذا با همین خیال و آرزو به طرف مکه حرکت کردند، که در بین راه، جریان حدیبیه و شایعه قتل عثمان س پیش آمد و پیامبر ص هم براى جنگ نهایى با کفّار از آنها بیعت گرفت، امّا به یکباره این آرزوها به صلحى که - در ظاهر - بر خلاف آرزوهایشان بود، مبدّل گشت، و همین ضربه روحى - و بسیارى از واقعیتهاى دیگر که ما از آن بىخبریم! - بود که عمر س را بر آن داشت که به مواد صلحنامه اعتراض کند!.
ناگفته نماند که ما قصد دفاع از اعتراض عمر س را نداریم! چون عمر س - همانگونه که خودش اعتراف مىکند - مرتکب اشتباه شده بود. امّا مىگوییم: اعتراض عمر س کاملاً صادقانه بود! مگر نه اینکه خداوند به اصحاب پیامبر ص حقّ اظهارنظر داده بود، پس مخالفت عمر س با این نظریه و اظهار نظر وى - مبنى بر نپذیرفتن مواد صلحنامه - امرى غریب و غیر قابل انتظار نبود.. وانگهى اگر پیامبر ص به «جنگ» رأى مىداد و عمر س - برعکس - به «صلح»، احتمال داشت مغرضانى همچون تیجانى بگویند: عمر از ترس جنگ مخالفت کرده است!.
وقتى به شهادت قرآن، عمر س - همچون سایر اصحاب - خالصانه با پیامبر ص بیعت کرده که تا آخرین لحظه حیاتش در راه خدا با کافران بجنگد - و همین کار را هم کرد- جز این نمىتوان گفت که او، براى اسلام دلسوزى کرده و مخالفتش، به خاطر عزّت اسلام و اهل آن بوده است. در همان آیه آمده است که مىفرماید:
﴿فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ فَأَنزَلَ ٱلسَّكِينَةَ عَلَيۡهِمۡ﴾ [الفتح: ١٨].
«خداوند از آنچه که در دل اصحاب بود و باعث اعتراضشان گردید، آگاه بود و مىدانست که چرا مخالفت مىکنند و لذا آرامشى از جانب خود بر آنها نازل فرمود تا آرام گرفتند».
هرچند عمر س در اعتراض و رأى خویش به خطا رفت، امّا وقتى متوجّه اشتباهش شد - به قول تیجانى - بسیار نماز مىگزارد و صدقه مىدهد تا خداوند از او درگذرد!! [۳۷۹].
علی س دعاى پیامبر ص را چنین روایت مىکند: قال النبى: «اللَّهُمَّ أَعِزَّ الإِسْلاَمَ بِعُمَرَ!». «پیامبر ص فرمود: پروردگارا! اسلام را به وسیله عُمَر، عزّت ببخش!» [۳۸۰].
و دعاى پیامبرص - همواره - مورد اجابت واقع گشت که در زمان خلافت عمرس، امپراطورى ایران و روم را با جنگ و صلح، به تسلیم اسلام درآورد و این چنین اسلام به وسیله عمر س عزیز و چیره شد؛ زیرا:
﴿وَلِلَّهِ ٱلۡعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِۦ وَلِلۡمُؤۡمِنِينَ﴾ [المنافقون: ٨].
«و عزّت، از آنِ خدا و رسولش و مؤمنین است».
على نیز در همین مورد مىفرماید: «ووليهم وال فأقام واستقام حتى ضرب الدين بجرانه» [۳۸۱].
«و عمر فرمانرواى مردم شد (و به خلافت نشست)، پس (امر خلافت و احکام الهى را) بهپا داشت و (و بر آن) ایستادگى نمود (و از مسیرش خارج نشد) تا این که دین قرار گرفت».
فیض الإسلام - در شرح آن - نوشته است: منظورش این است تا جایى پایدارى کرد که ایران و روم را فتح کرد و اسلام در آنجا مستقر شد.
این بود قضیه اعتراض عمرس.. امّا تیجانى آن را به کجا کشانده و چگونه مغالطهگویى کرده است! او قبلاً ادّعا داشته، عالم بزرگى است که حافظ قرآن و حدیث بوده است، در حالى که قبل از ورود به بحثهاى شیعه و سنّى، و پیش از مطالعه کتب تشیع، ماجراى «صلح حدیبیه» و «حادثه پنجشنبه» و... را نمىدانسته است و پس از تشیعش دانسته است! (ص ۱۳۲).. و علاوه بر آن، حقایقى را تحریف و به شیوه ملحدین، به آیاتى از قرآن استناد کرده و خود و علماى قم و مروّجین کتابش را رسوا ساخته است؛ چنانچه بعد از تحریف ماجراى حدیبیه، آیه ۶۵ سوره نساء را - که درباره منافقین نازل شده است و هیچ ارتباطى به این موضوع ندارد، مورد استناد قرار مىدهد.. ما آن را در فصل اوّل - مبحث «استناد غلط به آیات قرآن» - مورد بررسى قرار دادهایم.. و گفتیم که پیرامون حدیبیه، بایستى به آیات سوره فتح و خصوصاً آیه ۱۸ که مىفرماید: «خداوند از بیعتکنندگان که در زیر درخت با تو بیعت کردند، راضى است و...» استناد کرد؛ آیاتى که به طور خصوص به همان بیعتکنندگان، مژده پیروزى و فتح آشکار و نهایتاً بهشت و رضوان الهى دادهاست.
مثلاً آیه ۴و۵ مىفرماید: «خداوند آرامش خود را در قلوب آنان نازل فرمود و ایمانشان را محکمتر نمود تا مردان و زنانشان را به باغهاى بهشت، به صورت جاودان وارد نماید و گناهانشان را بیامرزد».
و در آیه ۱۰ مىفرماید: «آنهایى که با پیامبر بیعت کردند، در واقع با خدا بیعت کردهاند و دست خدا بر دستهایشان قرار دارد».
و در آیه ۲۶ بعد از اشاره به شرایط و مواد ظالمانه صلحنامه، مىفرماید: «و آن زمانى که کافران متعصّب، تصمیم گرفتند که مؤمنان را به مکه راه ندهند، خداوند آرامش خود را بر دلهایشان نازل فرمود و ایشان را بر روح ایمان و تقوا ماندگار کرد که شایستگى آن را داشتند».
و در آیه ۲۹ نیز، توصیفشان را که در تورات و انجیل آمده، بیان مىکند.
آرى! اصحاب با رسول خدا ص بیعت کردند و آنگاه صلحنامه امضاء گردید و مسلمانان - طبق قرارداد - از همانجا برگشتند که در بین راه، خداوند آیات سوره فتح و از جمله آیه «رضوان» را نازل مىکند؛ یعنى بعد از اعتراض عمر س و بعد از آن نافرمانى اصحاب در تراشیدن سرهایشان و قربانىکردن که تیجانى روایت کرده است و از همین، نتیجهگیرى کرده که همگى مرتد و منافق بودهاند!.. خداوند اصحاب پیامبرص را مؤمنین مىخواند و از آنها به خاطر بیعتشان، و به خاطر آنچه که در دلشان بود، راضى شد و بعد از خبردادن از خلوصنیتشان، به آنها مژده فتح و پیروزى داد و آرامش خود را بر آنها نازل فرمود.. امّا تیجانى از فرموده خدا، عدول کرده و قرآن را تکذیب مىکند و آیات منافقین را به اصحاب گرامى ش مىچسباند!.
باز، به موردى دیگر از تناقضگوییهایش بنگریم!.. تیجانى بعد از ذکر آیه ۶۵ سوره نساء - که در مورد منافقین دیروز و امروز نازل شده؛ نه اصحاب پیامبر ص - بلافاصله نوشته است:
«آیا عمربنخطاب در اینجا (منظورش صلحنامه حدیبیه است) واقعاً امر پیامبر را گردن نهاد و در درون خود هیچ اشکال و ایرادى از قضاوت پیامبر نیافت؟». (ص ۱۳۱)
به راستى چه مىتوان به علماى قم گفت که این یاوهگوییهاى تیجانى را منتشر مىکنند؟! و به تیجانى چه بگوییم و کارش را چه بنامیم که به خود اجازه مىدهد، درباره درون فردى که ۱۴۰۰ سال قبل زیسته است، قضاوت کند!!.
به هر حال، چنین ادامه مىهد: «یا اینکه موضعگیرىاش، شک و تردید در برابر امر پیامبر ص بود، خصوصاً آنجا که گفت: آیا تو پیامبر خدا نیستى؟». (ص ۱۳۱)
ببینید که تیجانى چگونه با قلبى آکنده از غرض و کینه، با سؤالات صریح و خالى از عیب عمر س برخورد مىکند.
امّا ببینیم که چگونه تاریخ را تحریف کرده است: طبق تمام تواریخ و مسانید و سیرههاى اسلامى، عمر س ابتدا نزد أبوبکر س مىرود و سپس خود را به پیامبر ص مىرساند و همان سؤالاتى که از أبوبکر س پرسیده بود، از پیامبر ص نیز مىپرسد و بلافاصله با فرموده پیامبر ص آرام مىگیرد و خود زیر صلحنامه را امضاء مىکند، امّا [۳۸۲] تیجانى با زور تحریف، مسأله را برعکس نقل کرده و ادّعا مىکند که عمر س ابتدا نزد پیامبر ص و سپس نزد أبوبکر س رفته است!.. در هیچ تاریخى و در هیچ کتابى - نه شیعه و نه سنّى - چنین دروغى نیامده است!.
و چنین ادامه مىدهد: «آیا پس از اینکه پیامبر با آن پاسخهاى قانعکننده، جوابش را داد، تسلیم شد؟ نه، هرگز تسلیم نشد و لذا نزد أبوبکر رفت و همان سؤالات را از أبوبکر کرد، و آیا پس از آن که أبوبکر پاسخش داد و نصیحتش کرد که اطاعت از پیامبر کند، او تسلیم شد؟ نمىدانم، شاید با سخن أبوبکر تسلیم شده باشد، یا به جواب پیامبر یا به جواب أبوبکر قانع شده باشد!». (ص ۱۳۱)
ببینید که تیجانى چگونه آشکارا تناقضگویى مىکند! یکجا مىگوید: «هرگز تسلیم نشد!» و اینجا مىگوید: «شاید با سخنان و نصیحتهاى پیامبر ص و یا أبوبکر تسلیم شده باشد، نمىدانم!...». چگونه اینجا مىگوید: نمىدانم! و دو سطربالاتر ادّعا مىکند که مىدانم و هرگز تسلیم نشد! و دو سطر پایینتر مىگوید: شاید تسلیم شده باشد!.
نمونه دیگرى از تناقضگوییهایش، در (ص ۱۳۰) مىگوید:
«و هنگامى که پیامبر ص از صلحنامه فارغ شد، به اصحابش فرمود: «بلند شوید، قربانى کنید و سر بتراشید»، ولى به خدا قسم یک نفر از آنان برنخاست تا این که سه بار حضرت تکرار کرد. وقتى هیچ کس دستورش را اطاعت ننمود، به درون چادرش رفت و آنگاه بیرون آمد و بىآنکه سخنى با یکى از آنها بگوید، با دست خود شتر قربانى کرد و سپس سلمانىاش را صدا زد تا سرش را بتراشد».
به دنبالهاش توجه مىکنیم که مىگوید: «وقتى اصحاب، این را دیدند بلند شدند، قربانى کردند و هر یک سر دیگرى را تراشید و نزدیک بود، برخى، برخى دیگر رإ؛ٌٌظش بکشد...». (ص ۱۳۰)
اکنون به این گفتهاش مىنگریم که دو صفحه بعد مىگوید: «نمىدانم چرا بقیه حاضرین پس از آن ماجرا (منظورش اعتراض عمر س است) گوش به فرمان رسول اللّه ندادند که از آنها مىخواست نحر و قربانى کنند و سر بتراشند تا اینکه سه بار حضرت امر خود را تکرار کرد و باز هم تأثیرى نبخشید!». (ص ۱۳۲)
این صحنهپردازیها و دستکاریها، همهاش به خاطر این است که نشان دهد، اصحاب از رسول خدا ص اطاعت نمىکردند، و به راستى عجیب است که در (ص ۱۳۰) جاهلانه از اطاعت اصحاب سخن مىگوید، ولى دو صفحه بعد، همان مطلب را ناقص روایت مىکند و ادّعا مىکند که دستور رسول خدا ص اثرى نبخشید!.
شگفتا!.. تیجانى با این قبیل صحنهپردازیها و پریشانگوییهایش ادّعا مىکند که شیعه شده است! و علماى قم هم به این فرد افتخار کرده و کتابش را ترجمه و چاپ، و در سراسر کشور پخش مىکنند!.
جا دارد - در اینجا - از تیجانى بپرسیم: آیا سندى در تاریخ و یا حدیث موجود است که پیامبر ص، اصحابش و خصوصاً عمر س را به خاطر اعتراضشان سرزنش کرده باشد؟ مسلّماً خیر! و بلکه در تواریخ - مثل تاریخ مغازى واقدى - و در احادیث - مثل صحیح بخارى - این مطلب، گزارش شده است:
«رسول خدا ص و اصحابش، از حدیبیه بازمىگردند و رهسپار مدینه مىشوند.. در میان راه، عمرس به پیامبر ص نزدیک مىشود، در حالى که وحى بر پیامبر ص نازل مىشد - و جبرئیل همین آیات سوره فتح را بر او مىخواند - عمر س در آن موقع - بدون خبر از اینکه به او وحى مىشود - از او مطلبى مىپرسد، امّا پیامبر ص - که مشغول دریافت وحى بود - به او پاسخى نمىدهد!.. این امر، عمر س را سخت مضطرب و نگران مىسازد و خیال مىکند، اعتراض او در حدیبیه، موجب ناراحتى و بىمهرى پیامبر ص نسبت به او شده است! لذا عمر س - چنانکه خودش - نقل مىکند که: «پیش خودم گفتم: مادرت به عزایت بنشیند اى عمر! از پیامبر سؤال کردم، هیچ پاسخى نداد!». سپس شترش را به حرکت درآورده و از مردم جلو مىافتد و همچنان غمناک پیش مىرود تا اینکه بعد از مدّتى مىشنود که کسى از سوى پیامبرص او را مىخواند.. عمر س خود مىگوید: «سپس بدان سو روى آوردم تا به حضور رسول خدا ص رسیدم و سلام کردم. پیامبر ص خیلى شادمان بود و سلام مرا جواب داد و فرمود: اى عمر! آیاتى بر من فرود آمده که از هرچه خورشید بر آن تابیده، نزد من محبوبتر است! آنگاه چنین خواند: إنا فتحنا لک فتحا مبینا...». و آیات را در آن دم، بر او خواند و عمر س متوجّه مىشود که همان صلح حدیبیه، خود یک پیروزى آشکارى بوده که مفادش به ظاهر براى مسلمانان زیانآور بوده است!.
به راستى خوشا به حال عمر! که رسول خدا ص با روى خوش و با مژدهاى بزرگ او را خوشحال مىکند و اوّلین کسى بود که آیات را بر او مىخواند.
* * *
[۳۶۲] روضه کافى، کلینى، ج۸، ص۳۲۶-۳۲۵- اسلامشناسى، دکترعلى شریعتى، ص۲۴۳- طبرى، ج۳، ص۱۱۱۹- إبنأثیر، ج۱، ص۲۳۴- إبنهشام، ج۲، ص۲۱۲. [۳۶۳] اسلامشناسى، شریعتى، ص۲۴۳. [۳۶۴] همان – حیاة القلوب، شیخ مجلسى، ج۲، ص۴۲۴، چاپ تهران. [۳۶۵] همان مآخذ روضه کافى، ج۸، ص۳۲۵، روایت امام جعفر صادق. [۳۶۶] اسلامشناسى، شریعتى، ص۲۴۳. [۳۶۷] روضه کافى، کلینى، ج۸، ص۳۲۵. [۳۶۸] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۳۸، ص۳۲۸. [۳۶۹] طبرى، ج۳، ص۱۱۲۳- إبنهشام، ج۲، ص۲۱۲- حیاةمحمّد، حسنین هیکل، ص۳۷۴. [۳۷۰] اسلامشناسى، ص۲۴۴. [۳۷۱] طبرى، ج۳، ص۱۱۲۲- إبنهشام، ج۲، ص۲۱۵. [۳۷۲] تفصیل آن در طبرى، ج۳، ص۱۱۲۴- إبنهشام، ج۲، ص۲۱۹-۲۱۵- إبنأثیر، ج۱، ص۳۳۰ آمده است. [۳۷۳] اسلامشناسى، شریعتى، ص۱۷۴-۱۷۳. [۳۷۴] همان، ص۱۴۷-۱۴۶. [۳۷۵] همان، ص۱۴۸. [۳۷۶] همان، ص۴۳۱- شأن نزول آیات، ترجمه جعفر اسلامى، ص۲۸۹-۲۸۸- طبرى، ج۳، ص۹۹۰- البدایة والنهایة، ج۳، ص۲۹۷- حیاة محمّد، هیکل، ص۲۷۲- صحیح مسلم، ج۷، ص۱۱۶. [۳۷۷] اسلامشناسى، ص۲۲۷. [۳۷۸] همان، ص۲۰۳- طبرى، ج۳، ص۱۰۷۱- إبنالأثیر، ج۱، ص۲۰۲- سیره إبنهشام، ج۲، ص۱۵۴. [۳۷۹] تیجانى خود نیز نمىداند چه مىگوید و خوب گفتهاند: «دروغگو، کمحافظه است!».. یکجا مىگوید: عمر کافر و منافق است، و در جاى دیگر مىگوید: وقتى که فهمید اشتباه کرده است، بسیار نماز مىگزارد و صدقه مىدهد تا خدا او را ببخشد!!.. کافر و منافقى که به خدا ایمان ندارد، با توبه و نماز و صدقه چه کار دارد؟!. [۳۸۰] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۴، کتاب السماء و العالم، این روایت را امام باقر از على س نقل کرده است - همچنین إبنأثیر، ج۱، ص۹۶- سیره عمربنخطاب، جوزى، ص۱۲. [۳۸۱] نهجالبلاغة، شرح فیض، جزء۶، کلام۴۵۹- شرح إبنأبىالحدید، ج۴، ص۵۱۹- شرح صبحى صالح، ص۵۵۷- شرح عبده، ج۴، ص۱۰۷- شرح إبنمیثم، ج۵، ص۴۶۳- شرح دنبلى، الدرة النجفیة، ص۳۹۴. [۳۸۲] نگاه شود به: اسلامشناسى، شریعتى، ص۲۴۴- طبرى، ج۳، ص۱۱۲۲تا۱۱۲۴- إبنالأثیر، ج۱، ص۳۳۰- سیره إبنهشام، ج۲، ص۲۱۵تا۲۱۹.
تیجانى در (ص ۱۴۰) هم از ماجراى «اصحاب در سپاه اسامه» سخن گفته و چند روایت ساختگى متذکر شده که أبوبکر و عمرس از فرماندهى اسامةبن زیدس ناراحت بودند و حاضر نشدند تحت فرماندهى جوانى ۱۸ ساله، انجام وظیفه نمایند و لذا مورد لعنت و نفرین رسول خدا ص قرار گرفتند! در حالى که هرگز چنین نیست.. جریان بدین صورت بوده است:
پیامبر ص چند روز قبل از رحلتش، سپاهى را براى فرستادن به مرزهاى روم، تحت فرماندهى اسامه بسیج مىکند.. سپاه به راه مىافتد تا به «جرف» مىرسد [۳۸۳].. در آنجا به خاطر شدّت بیمارى پیامبر ص برمىگردند و تا رحلتش مىمانند.. وقتى که أبوبکر در ماجراى سقیفه به خلافت تعیین شد، به عنوان خلیفه پیامبر ص دستور رفتن سپاه را داد.. بسیارى از بزرگان مهاجر و انصار به دلیل شرایط حادّ و خطرناکى که پیش آمده بود، معتقد بودند که مصلحت نیست در این بحران شدید، سپاه اسامه به «بلقاء» و «فلسطین» و مرزهاى روم برود؛ زیرا موقعیت کنونى با قبل از رحلت پیامبرص فرق مىکند و اکنون از جانب گروههاى داخلى و خودى تهدید مىشویم! [۳۸۴] امّا أبوبکر در جواب آنهایى که مىگفتند: ما اکنون براى خود مدینه، امنیت نداریم و اعزام این قدرت بزرگ به مرزهاى روم، به هیچ وجه مصلحت نیست، چنین گفت: «به خدا قسم! اگر بر اثر نداشتن نیروهاى محافظ براى مدینه، گرگها و سگها، بدن ما را پارهپاره کنند، باز مأموریتى که پیامبر ص به این سپاه داده است، باید اجرا گردد!» [۳۸۵].
بعضى از انصار گفتند: پس به جاى اسامه، یک فرمانده مجرّب و سالدیده بر سپاه بگمار! أبوبکر س عصبانى شد و از جاى برخاست و فریاد کشید: «اسامه فرماندهاى است که پیامبر ص او را انتخاب کرده است! حال شما مىگویید من او را کنار بگذارم؟!» [۳۸۶].
بالاخره سپاه سههزار نفرى اسامهس به فرماندهىاش حرکت کرد و أبوبکر س خود پیاده تا بیرون شهر، متواضعانه بدرقه مىنماید و توصیههاى پیامبر ص را دوباره به اسامه گوشزد مىکند و قبل از وداع با سپاه، از اسامه - به خاطر شرایطى که پیش آمده بود- چنین درخواست مىکند: «اگر صلاح مىدانى، با نبردن عمر به من کمک کن و اجازه بده تا او را براى همکارى خویش در اتخاذ تصمیمات لازم به مدینه برگردانم!».. [۳۸۷] اسامهس با پیشنهاد أبوبکر س موافقت کرد و عمر همراه با أبوبکر به مدینه برمىگردد.
حال چگونه مىتوان باور نمود که أبوبکر س در زمان پیامبر ص از رفتن سپاهى به فرماندهى جوان ۱۸ ساله ناراحت بود، امّا وقتى خودش جانشین پیامبر ص مىگردد و همه مسلمانان با او بیعت مىکنند و اطاعتش را به گردن مىگیرند، بر رفتن همان سپاه -اینگونه - اصرار مىنماید؟ آن هم در حالى که اکثر اصحاب مهاجر و انصار، مخالف حرکت سپاه در آن شرایط خطرناک که با مرتدّین روبهرو شدهاند، بودند.
و امّا اینکه تیجانى گفته که أبوبکر س نیز جزو سپاه اسامه بوده است، دروغ محض مىباشد؛ زیرا در آن هنگام - یعنى بیمارى پیامبر ص - که سپاه اسامه در جرف اردو زده بود، پیامبر ص او را به امامت جماعت مردم گماشته بود، بنابراین چگونه ممکن [۳۸۸] است أبوبکر جزو سپاه اسامه بوده باشد؟! [۳۸۹].
و از طرفى هیچ روایت صحیح و ثابتى در دست نیست - آنگونه که تیجانى ادّعا کرده - که پیامبر ص متخلّفان از سپاه اسامه را نفرین کرده باشد و این کاملاً دروغ است، و اگر فرضاً راست هم باشد، مگر چه کسى از شرکت در این سپاه خوددارى کرد؟!.
تیجانى به بهانه خلاصهنویسى، از ذکر این جریان خوددارى کرده است!.. أبوبکرس - که ۶۱ سال داشت - در کمال تواضع با پاى پیاده در حالى که اسامه - ۱۸ ساله - سواره بود، سپاه را تا بیرون شهر بدرقه نمود. اسامه از او خواست تا بر مرکبش سوار و خودش پیاده شود، امّا أبوبکر قبول نکرد و گفت: «شما مىروید در راه خدا جان خود را فدا مىکنید، آیا من رفتن با پاى پیاده را تحمّل نکنم؟!».. و نیز اینکه عمر س که مانند سایرین در سپاه بود و - برخلاف گفته تیجانى هیچ تخلّفى نکرده بود - أبوبکر س مانند یک فرد عادّى از فرمانده جوان، خواهش کرد که اگر ممکن است به عمر س اجازه دهد تا پیش وى، همراه دیگر صحابه سابق همچون على و طلحه و زبیر و إبنمسعود و... ش براى تدبیر و مشورت با جنگ مرتدّین بماند و او هم درخواست خلیفهاش را قبول کرد!.
بعد از روانهشدن سپاه اسامه، بلافاصله - پس از مشورت و تدبیر - با مرتدّین و مانعین زکات جنگیدند و پیروز هم شدند و در بین همین جنگ با مرتدین بود که سپاه اسامه نیز پیروزمندانه برگشت و به کمک مسلمانان مدینه پرداخت!.
آن اصرار و سرسختى أبوبکر س در حرکتکردن سپاه به فرماندهى همان کسى که پیامبر ص انتخاب کرده بود، و آن تواضع و درخواست فروتنانه، صدقِ ایمان أبوبکر و عمر و دیگر صحابه بزرگوار و باطلبودن سخنان تیجانى را بیش از پیش نشان مىدهد!.
در اینجا بىمناسبت نیست که به یکى از استدلالهاى تیجانى هم اشاره کنیم که قوّت اقامه حجّتش!! بیش از پیش روشن گردد.. تیجانى در (ص ۲۳۵) براى نقد حدیث «ایمان أبوبکر هموزن ایمان امّتم است» مىگوید: «قطعاً اگر پیامبر، این چنین ایمانى را براى أبوبکر مىپذیرفت، اسامه بنزید را امیر و فرمانده او قرار نمىداد»!.
معنى استدلال تیجانى این است که اسامهس از أبوبکر س برتر بوده است! زیرا رسول خدا ص او را فرمانده قرار داد؛ نه أبوبکر را! حال ما از او مىپرسیم: چرا پیامبرص علی س را به عنوان فرمانده قرار نداد؟! چرا هرگز هیچ مسؤولیت حکومتى و امارتى را به او نسپرد؟! لابد بنا به استدلال تیجانى، اسامه از على نیز برتر بوده است! البته که این چنین نیست و خلاف واقعیت قرآنى و تاریخى است.. در فصل «اصحاب پیامبر» آوردهایم.
و باز از او مىپرسیم: چرا پیامبر ص در هنگام مرضالموت خود، أبوبکرس را امام جماعت مسلمانان قرار داد و کسى غیر از او را قرار نداد؟!.. علی س دلایل انتخاب [۳۹۰] أبوبکر س را چنین مىداند: «وَإِنَّا نَرَى أَبَا بَكْرٍ أَحَقَّ النَّاسِ بِهَا بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ ص إِنَّهُ لِصَاحِبُ الْغَارِ وَثَانِى اثْنَيْنِ وَإِنَّا لَنَعْرِفُ شَرَفَهُ وَكِبَرَهُ وَلَقَدْ أَمَرَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالصَّلاَةِ بِالنَّاسِ وَهُوَ حَىٌّ» [۳۹۱].
«همانا ما أبوبکر را شایستهترین مردم به آن (یعنى خلافت) مىبینیم؛ زیرا او یار غار پیامبر و همدمش بوده و ما مى دانیم که از او سنّى گذشته (و ریشسفید ماست) و رسول خدا نیز به او امر کرد که امام جماعت مردم شود، در حالى که خود زنده بود».
و حتّى همه مورّخین آوردهاند که یک روز صبح، حال مبارک پیامبر ص کمى بهبود پیدا کرد. پس از آنکه أبوبکر س نماز را با مردم آغاز کرد، پیامبر ص از حجره عایشه به مسجد آورده شد که مسلمانان از بهبودى پیامبر ص خوشحال شدند و أبوبکر س نیز آمدن پیامبر ص را احساس کرد و لذا خواست که از مکان خویش عقب برود و جایش را به پیامبر ص دهد، امّا پیامبر ص او را با دستهایش به جلو نگه داشت و گفت: با مردم نماز بخوانید! و خود در طرف راست و پشت سرِ أبوبکر - به علّت بیمارى - نشسته نماز گزارد! [۳۹۲].
* * *
[۳۸۳] این سپاه براى انتقام جنگ مؤته با رومیان متجاوز آماده مىشد؛ جنگى که زیدبن حارثه، پدر اسامه و پسرخوانده پیامبر در آن به شهادت رسید. [۳۸۴] مسلمانان به خاطر رحلت پیامبر ص در ماتم و اندوه بسیار به سر مىبردند و از طرفى بسیارى از مردم، پس از رحلت پیامبر ص بلافاصله اعلام ارتداد و جنگ و تهدید کردند و گروهى هم منکر زکات شدند؛ چنانکه شورشیانى همچون مسیلمه کذاب و أسود عنسى و سجاح و... با دههاهزار مرد جنگجو و مسلّح در حال آمادهباش بودند تا به مدینه حمله کنند. [۳۸۵] طبرى، ج۴، ص۱۳۲۵ - إبنالأثیر، ج۲، ص۲۶. [۳۸۶] همان و البدایة والنهایة، ج۵، ص۳۰۵. [۳۸۷] طبرى، ج۴، ص۱۳۵۳ - إبنأثیر، ج۲، ص۲۷. [۳۸۸] اسلامشناسى، دکتر على شریعتى، ص۴۵۰. [۳۸۹] نگاه شود به «السیرة النبویة»، إبنکثیر، ص۴۴۱ به بعد. [۳۹۰] اسلامشناسى، شریعتى، ص۴۵۰- طبرى، ج۴، ص۱۳۲۴- کاملبنأثیر، ج۲، ص۳۲۲- البدایة، ج۵، ص۲۳۶. [۳۹۱] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۱، ص۳۳۲. [۳۹۲] اسلامشناسى، شریعتى، ص۴۵۰- طبرى، ج۴، ص۱۳۲۵-۱۳۲۴- إبنالأثیر، ج۱، ص۴۰۱- البدایة، ج۵، ۲۳۴تا۲۳۶- سیرهإبنهشام، ج۲، ص۴۲۵.
تیجانى در (ص ۱۳۳) - و دیگر صفحات - کتابش، ماجراى «اصحاب و مصیبت روز پنجشنبه» و روایت دروغین «قلم و دوات» را متذکر شده و معتقد است: پیامبرص در اواخر عمر - و بیمارى - خود، مىخواست نامهاى را در مورد جانشینى علیس بعد از خودش بنویسد و لذا به اصحابش فرمود: قلم و دواتى برایم بیاورید تا چیزى برایتان بنویسم که هرگز گمراه نشوید! امّا در آن موقع، بعضى از اصحاب و از جمله عمرس مانع نوشتن این وصیت شدند و او را به بیمارى و هذیانگویى متّهم کردند و گفتند: ما را قرآن کافى است! و پیامبرص هم خشمگین شد و همگى را از منزل خود بیرون کرد!.
همانگونه که در فصل اوّل نیز گفتیم، این روایت اگر چه در کتب صحاح آمده است، ولى متن و محتوا و طرق و القائات آن، مانع پذیرش آن مىباشد و چه بسا در روزگارى ساخته شده که اختلافات مذهبى به میان آمده است! [۳۹۳] و از لحاظ درایتى نیز ساقط است که ما در اینجا، از هر دو لحاظ - روایتى و درایتى - مورد بررسى قرار مىدهیم:
بیمارى پیامبر ص، حدود چهارده روز طول مىکشد و در این مدّت نیز - مانند [۳۹۴] همیشه - درمیان یاران خودش بود؛ زیرا در روزهایى که بیمارى تا حدّى شدّت مىیافت، و در بستر خوابیده بود، اصحاب دستهدسته به عیادتش مىآمدند و در روزهایى که تا حدّى بهبودى مىیافت، خود به مسجد مىآمد [۳۹۵].. و در میان یارانش مىنشست و آنها - در آن روز - بیش از هر زمان دیگر، مواظب شنیدن فرمودهها و مشاهده رفتار و کردارش بودند، و طبق فرمان مؤکدش: «فليبلغ الشاهد الغائب» «شاهدین پیامها را به غایبین برسانند»، تمام گفتارها و کردار پیامبر ص به وسیله کسانى که حاضر و ناظر بودند، به همه آنهایى که حضور نداشتند، منتقل مىگشت.. و بعد از رحلتش، بیش از صدهزار صحابى، گفتار و رفتار پیامبر ص را و همچنین رویدادهاى این چند روز بیمارى را براى همدیگر بازگو مىکردند و سپس میلیونها تابعین، همین گفتار و رفتارها و حوادث را از [۳۹۶] اصحاب شنیده و براى تابعِتابعین روایت مىنمودند، و از این صدهزار صحابى و میلیونها تابعین کسى نگفته و نشنیده است که: «پیامبر ص چهار روز قبل از رحلتش، قلم و دواتى خواست تا مطلبى را براى یارانش بنویسد که بعد از او گمراه نشوند، ولى دستهاى مانع این کار شدند و پیامبر ص آن را ننوشت، و به جُرم مخالفت بعضى، همه را از منزل خود بیرون کرد!».
امّا در دوره تابعینِ تابعین، «سلیمان أحول» و «زهرى»، اوّلى از «سعیدبنجبیر» و دومى از «عبیداللّه» - که هردو تابعى هستند - روایت مىکنند که «عبداللّهبنعباس» - که صحابى است - و به اعتراف صریح خویش در روز وفات پیامبر ص، کودکى دهساله بوده، این مطلب را شنیدهاند [۳۹۷]، و بعدها همین مطلب، با عبارتهاى متفاوت، در اکثر کتب تواریخ و احادیث - به خصوص صحیح بخارى و مسلم - روایت شده است و با اعتقاد به صحّت آن، بر جملات و کلمات آن - که شبههایى را القاء کردهاند - تفاسیر و تأویلاتى نوشتهاند.. و آمدن این روایت در این کتب، هلهلههاى شادمانى را در محافل شیعیان - و به خصوص کتب تیجانى - طنینانداز نموده است؛ زیرا در برخى از این روایات، از قول برخى از اصحاب - معاذاللّه - نسبت هذیان به پیامبر ص داده شده که سردسته آنها - در برخى روایات - عمر س بوده است، و لذا براى کوبیدن و لکهدار نمودن مقام صحابه و به طور خصوص عمر س، بهانه مناسبى به دست آورده و به خیال خویش، دلیل خوبى پیدا کردهاند! [۳۹۸].
امّا باید گفت: اوّلاً این روایت، خواه صحیح باشد و خواه جعلى - که جعلى است! - از کجا معلوم که به مسأله خلافت و جانشینى ارتباط دارد، و اگر خلافتنامه مىبود، از کجا معلوم که به نام أبوبکر س نبود؟! گذشته از آن، مىدانیم که وصیت به خلافت، با گفتن یک کلمه و حتّى یک اشاره، تحقّق مىیابد و نامهاى نمىخواست و علاوه بر این، پیامبر ص چهار روز پس از این جریان، در حال حیات بوده و در بین او و علی س، [۳۹۹] فاصلهاى نبوده و فاطمه - دخترش- نیز، همواره بر بالینش بوده است، و اگر مىخواست، مىتوانست سفارش خود را - براى بار دوم و یا چندم - عملى سازد و علی س را - به قول تیجانى و شیعیان - جانشین خود سازد، در حالى که هیچ اعادهاى نکرد و دوباره، نفرمود: إیتونى: قلم و دواتى بیاورید...!.
ثانیاً پیامبر ص در همان سال - چند ماه قبل از رحلتش - در حجةالوداع فرمود: «کلام خدا و سنّت رسولش را بگیرید تا گمراه نشوید» پس نیازى به قلم و دوات نبود! [۴۰۰]و اگر فرضاً مىخواسته چیزى بنویسد، همان سفارش قبلى، یا تأکید بر استقامت و تداوم بر دین مىبود! و اگر فرضاً عمر س یا کسى دیگر گفته: قرآن ما را کافى است! سکوت پیامبر ص از اینکه چیزى ننوشت، دلیل صحّت قول عمر س است؛ زیرا اگر «ایتونى: قلم و دواتى بیاورید!»، حتمى و لازم بود، پیامبر ص به سخن این و آن، توجّهى نمىکرد و امر خدا را مىنوشت و - همچون امور دیگر که کوچکترین کوتاهى از خود نشان نداد - سکوت نمىکرد [۴۰۱].. چگونه مىتوان باور کرد که پیامبر ص امر و دستور خدا را به خاطر اعتراض عمر س یا دیگران، انجام ندهد؟! آیا این اهانت به رسول خدا ص نیست که قبلاً به او فرموده بود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَۖ وَإِن لَّمۡ تَفۡعَلۡ فَمَا بَلَّغۡتَ رِسَالَتَهُۥۚ وَٱللَّهُ يَعۡصِمُكَ مِنَ ٱلنَّاسِ﴾ [المائدة: ٦٧].
«اى پیامبر! تبلیغ کن آنچه را که از سوى پروردگارت به تو نازل مىشود، و اگر این کار را نکنى، در واقع رسالتش را انجام ندادهاى! و (از هیچ کس و هیچ چیزى نترس! زیرا) خداوند تو را از گزند و آسیب مردم، حفظ مىکند».
ثالثاً این روایت - به طور کلّى - به هفت طریق روایت شده است: چهار طریق آن به این ترتیب آمده است: «زهرى، از عبیداللّه، و او از إبنعبّاس».. و سه طریق دیگر به [۴۰۲] این شکل آمده است: «سلیمان أحول، از إبنجبیر، و او از إبنعبّاس» [۴۰۳].
در این طریقهاى سهگانه دومى، در عین اینکه با یکدیگر تفاوتهایى دارند - در یکى گفته شده: «استخوان شانه بیاورید!»، در دیگرى گفته شده: «کتابى بیاورید!»، و در سومى تنها گفته شده: «بیاورید!» - همگى در این مطالب با هم متّفق هستند: ۱- آن روز پنجشنبه بود ۲- نسبت هذیان به پیامبر ص داده شد ۳- پیامبر ص درباره سه مطلب وصیت فرمود: «اخراج مشرکین، احترام هیأتهاى نمایندگى، و سومى فراموش شده است!» ۴-إبنعبّاس به شدّت گریه کرد تا جایى که شنها را خیس نمود!.
و امّا در طریقهاى چهارگانه اوّلى، هیچ یک از مطالب فوق نیامده و نه از پنجشنبه، نه از هذیانگویى، نه از وصایاى سهگانه و نه از گریه إبنعبّاس - اساساً - بحثى به میان نیامده است! و در مقابل و به جاى همه آنها، دو مطلب زیر اضافه گشته است:
۱- بحث از عمربنخطاب آمده که در یک طریق، به عنوان «بعضى» و در سه طریق دیگر، صریحاً گفته شده که عمر س گفت: درد بر پیامبر ص شدّت یافته و قرآن نزد شماست و کتاب خدا براى ما کافى است!».
۲- اخراج و بیرونکردن همه اصحاب - مخالف و موافق - که آنجا حضور داشتند!..
چون در همه طرق سهگانه که به اشاره یا به صراحت بحث از هذیان شده، بحثى از [۴۰۴]عمر س نیست.. و در همه طرق چهارگانه که با اشاره یا صراحتاً بحثى از عمر س شده، ابداً از هذیان بحثى نیست!! [۴۰۵] بنابراین، اگر روایت - فرضاً - صحیح هم مىبود، هیچ زیانى به مقام عمر س نمىرسانید و هیچگونه شادى و دلخوشى براى تیجانى و دیگر دشمنان و مخالفانش، موجب نمىگردید.
رابعاً در طرق سهگانه دومى، «سلیمان، از إبنجبیر، از إبنعباس» در آخر یکایک آنها این جمله دیده مىشود: «و نسیت الثالثة؛ و سومى را فراموش کردهام!»، و این اعتراف صریح راوى به فراموشکارى خویش، صحّت خبر را به کلّى سلب مىنماید؛ چنانچه علماى «حدیثشناسى» - عموماً - به این اصل تصریح کردهان [۴۰۶]. خامساً در طرق چهارگانه اوّلى، «زهرى، از عبیداللّه، از إبنعباس» از زبان پیامبر ص جمله «قوموا عنى: برخیزید از منزل من!» دیده مىشود و این جمله صحّت این روایت را در تردید غرق مىکند؛ زیرا بیرونکردن اصحاب، در عادت پیامبر ص سابقهاى ندارد! مخالفین به هر حال، موافقین چرا؟! و اگر به فرض، پیامبر ص بر خلاف عادت خویش چنین دستورى مىداد - طبق معروفترین اصل حدیثشناسى - مىبایستى نظر به اهمّیت آن، از راه تواتر - نه از راه آحاد - روایت شود. [۴۰۷] سادساً در تمام طرق هفتگانه، پدیده تقطیع دیده مىگردد و چنانکه سابقاً توضیح [۴۰۸] دادیم، در طریقهاى سهگانه دومى، پنج مطلب مهم آمده است که هیچکدام در طرق چهارگانه اوّلى نیامده است، و در طرق چهارگانه، دو مطلب مهم آمده است که هیچ یک از آنها، در طرق سهگانه نیامده است! و این تقطیع هولناک و خارج از حدّ روایتى که فقط به یک نفر، یعنى إبنعباس منتهى مىگردد، صحّت خبر را - که واحد است - در ابهام غرق مىکند!.
سابعاً همانگونه که مشاهده کردیم، تمام طرق هفتگانه - در تمام کتب محدّثین - به عبداللّهبنعباس مىرسند، و عبداللّهبن عباس س نیز طبق اعتراف صریح خویش، در روز وفات پیامبر ص، بچه دهساله بوده است! [۴۰۹] چطور ممکن است تمام اهل این مجلس ساکت بوده و تنها یک بچه دهساله - که شک است در آن مجلس بوده باشد! - شنیده و نقل کرده باشد! و کس دیگرى آن را از زبان هیچ یک از صحابه دیگر که حضور داشتهاند، نشنیده است و چرا کسى از آنها، امر مؤکد پیامبر ص «فليبلّغ الشاهد الغائب» را رعایت نکردند؟ چرا در بین میلیونها تابعى، فقط دو نفر - إبنجبیر و عبیداللّه، آن هم با این تقطیع شگفت و تفاوتهاى هولانگیز - این مطلب را از إبنعباسِ - صحابى که در آن زمان دهساله بوده - شنیدهاند؟ و چرا از میلیونها تابعتابعین، فقط دو نفر - زهرى و سلیمان، آن هم هر یک از یک نفر تابعى - آن را شنیدهاند؟
ثامناً در تمام طرق هفتگانه، این جمله دیده مىشود: «...بیاورید تا چیزى برایتان بنویسم که بعد از من هرگز گمراه نشوید»، و در تمام این طرق، این مطلب هم آمده که پیامبر ص چیزى ننوشت! به فرض صحّت این روایت، نتیجه صغرا و کبراى آن چه مىشود؟! این مىشود که پیامبر ص - العیاذ باللّه - به گمراهى امّتش راضى گشت و امّت اسلام - اعم از مخالفین و موافقین این نامه - بعد از او، عموماً گمراه شدند؛ زیرا آن گونه که در روایت آمده، این وصیت، به حدّى لازم بوده که وجودش باعث هدایت و ننوشتنش، سبب گمراهى مسلمانان مىگردد، پس چرا پیامبر ص با گفتن سخنى از جانب عمر س یا دیگرى از آن منصرف شد و در واقع با ننوشتن آن - أعاذنا اللّه - به گمراهى امّتش راضى گشت؟! و چون صحّت این روایت، الزاماً این نتیجه را مىدهد، پس کاملاً مردم است!.
تاسعاً و در نهایت، باز هم یکى از تناقضگویىهاى دیگر تیجانى و آن، اینکه: اگر او، این روایت را قبول دارد، باید این را هم قبول داشته باشد که اصحاب تا لحظه رحلت پیامبر ص بر راه هدایت بودهاند!.. نه کافر بوده و نه منافق و مرتد و فاسق و گمراه؛ زیرا در حدیث آمده که گویا پیامبر ص فرموده است: «قلم و دواتى بیاورید تا چیزى برایتان بنویسم که «هرگز» پس از من گمراه نشوید!».. و این نشان مىدهد که همگى، از اوّل تا آن لحظه، کاملاً در مسیر هدایت بودهاند! زیرا آمده: «تا هرگز بعد از این گمراه نشوید!» یعنى تا کنون گمراه نبودهاید و من مىخواهم چیزى را برایتان بنویسم تا هرگز گمراه نشوید!.
البته اشتباه نشود! زیرا به دلایلى که گفتیم، اصحاب همیشه بر سبیل هدایت بوده و باقى ماندهاند، امّا قصد ما این بوده که تناقضگویىِ تیجانى را نشان دهیم.. او یکجا مىگوید: اصحاب همگى مرتد و منافق بودهاند و از طرفى به حدیثى هم ایمان دارد که در آن، پیامبر ص از هدایت اصحابش سخن گفته است!.
* * *
[۳۹۳] چگونگى پدیدآمدن این اختلافات را در فصل آخر توضیح دادهایم. [۳۹۴] الفاروق، هیکل، ج۱، ص۷۲. [۳۹۵] اسلامشناسى، شریعتى، ص۴۵۰- طبرى، ج۴، ص۱۳۲۴- إبنالأثیر، ج۱، ص۱و۴- سیره حلبیه، ج۳، ص۳۸۸. [۳۹۶] إبنکثیر در کتابش «الباعث الحثیث» (شرح اختصار علوم الحدیث)، آمار اصحاب را بعد از رحلت پیامبر ص، ۱۱۴هزار نفر نوشته است. [۳۹۷] صحیح بخارى، شرح قسطلانى، ج۷، ص۴۷۵، باب «تعلیم الصبیان القرآن». [۳۹۸] علاوه بر کتابهاى تیجانى، نگاه شود به: «سیرى در صحیحین»، محمّدصادق نجمى، ص۳۶۶، تحت عنوان «وصیتنامهاى که نوشته نشد»- فروغ ابدیت، ج۲، ص۸۶۱. [۳۹۹] این حادثه - بنا بر همان روایت - روز پنجشنبه اتفاق افتاده و پیامبر ص نیز، روز دوشنبه - چهار روز پس از آن - رحلت نمود. [۴۰۰] اسلامشناسى، شریعتى، ص۴۲۷. [۴۰۱] خصوصاً در کارهاى دین و امور الهى که لازمالإجرا هستند: ﴿وَكَانَ أَمۡرُ ٱللَّهِ مَفۡعُولٗا﴾ [الأحزاب: ۳۷]. «و امر خدا باید انجام و عملى شود». [۴۰۲] محلّ ذکر این چهار طریق، در صحیح بخارى، شرح قسطلانى، ج۱، ص۲۰۶- ج۶، ص۴۶۳- ج۸، ص۳۵۵- ج۱۰، ص۳۵۳ آمده است. [۴۰۳] محلّ ذکر این سه طریق نیز، در صحیح بخارى، شرح قسطلانى، ج۵، ص۲۳۶-۱۶۹- ج۶، ص۴۶۲ آمده است. [۴۰۴] صحیح بخارى، شرح قسطلانى، ج۵، ص۲۳۶-۱۶۵ - ج۶، ص۴۶۲. [۴۰۵] صحیح بخارى، شرح قسطلانى، ج۱، ص۲۰۶- ج۶، ص۴۶۳- ج۸، ص۳۵۵- ج۱۰، ص۳۵۳. [۴۰۶] شرح اختصار علومالحدیث، إبنکثیر، ص۹۲- شرح نخبه إبنحجر عسقلانى، ص۹، مبحث «حدیث شاذ». [۴۰۷] جمعالجوامع، ج۲، اصول الفقه. [۴۰۸] تقطیع حدیث در صورتى که قسمت محذوف مربوط به قسمت مذکور باشد، بالإتفاق صحیح نیست.. نگاه شود به شرح اختصار علوم الحدیث، إبنکثیر، ص۱۴۴. [۴۰۹] «قال إبنعباس: توفى رسول اللّهص وأنا إبن عشر سنین...»، نگاه شود به: صحیح بخارى، شرح قسطلانى، ج۷، ص۴۷۵.
از جمله کارهاى نادرست تیجانى و دیگر نویسندگان شیعه این است که حدیث ساختگى «فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّي...!» و روایت مغالطهآمیز «نزاع فاطمه با أبوبکر بر سرِ فدک!» (ص ۲۵۴) و «اذیت و شکستن پهلویش توسّط عمر س، همچنین آتشزدن خانهاش در جریان بیعت اجبارى با أبوبکر!» (ص ۱۹۰) را کنار هم گذاشته و نتیجه گرفته و مىگیرند که أبوبکر و عمر ب مورد غضب خدا و رسولش واقع گشتهاند؛ زیرا طبق روایت «إن اللّه يغضب بغضب فاطمة...!»؛ «خداوند با غضب فاطمه، خشمگین و با خوشنودى فاطمه، خوشنود مىشود»!!.
- روایت آتشزدن خانه فاطمه و سیلىخوردنش از عمر، و اجبار على براى بیعت با أبوبکر:
به طور کلّى، در رابطه با بیعت على با أبوبکر ب سه روایت آمده که دو روایت، افراطى و جعلى هستند و تنها همان روایت وسطى درست است که با مدارک قطعى و از جمله سخنان و اقدامات علی س و فرزندانش، کاملاً سازگار است.
و امّا روایت افراطى اوّلى: علی س بدون تأخیر، اوّلین کسى بود که حتّى بدون ردا از منزل خارج شد و با أبوبکر س بیعت کرد، و سپس ردایش را برایش آوردند!.
و روایت افراطى دومى که چنین است: علی س از بیعت با أبوبکر س خوددارى کرد و قسم یاد کرد که هرگز با او بیعت نخواهد کرد، و زبیر در آغاز امر، شمشیر کشید و مردم را تهدید مىکرد که با علی س بیعت کنند و علی س شبانگاه همراه با فاطمهل به منازل انصار رفت تا آنها را از بیعت با أبوبکر س پشیمان کند و با او بیعت نمایند و عمر س با جمعى از اصحاب، به خانهاش هجوم بردند و او را - در صورت بیعتنکردن- تهدید کردند و خانهاش را به آتش کشیدند و به زور وارد منزلش شدند که درب خانه، به پهلوى فاطمه اصابت کرد و بر گوش او سیلى نواختند، به گونهاى که صورتش، کبود شد و مُحسن - فرزندى که در شکم داشت - سقط گردید! و سپس علی س را با طناب بستند و کشانکشان به مسجد برده تا با أبوبکر س بیعت کند! و علی س فریاد مىزد: اى برادر! به فریادم برس که این قوم مرا به استضعاف کشانده و ناکارم کرده و نزدیک است مرا بکشند!! [۴۱۰].
در حالیکه - طبق روایت سومى و وسطى - علی س همان روز اوّل که مشغول غسل جنازه پیامبر ص بود، از بیعت با أبوبکر س خوددارى کرد، و امّا دلیل تعلیلش در این کار را، إبنأبىالحدید از زبان علی س چنین مىآورد:
«سپس أبوبکر برخاست و براى مردم سخن گفت و از آنها عذر طلبید و گفت: به راستى بیعت با من، یک امر ناگهانى - فلتة - بود! و خداوند ما را از شرّ آن حفظ نمود! به خدا سوگند! من هرگز بر آن حریص نبودهام و امر بسیار سنگینى بر گردن من افتاده که طاقت و توان آن را ندارم... (تا آنجا که مىگوید:) پس مهاجرین عذرش را طلبیدند و على و زبیر گفتند: «مَا غَضِبْنَا إِلاَّ فی المشورة وَإِنَّا نَرَى أَبَا بَكْرٍ أَحَقَّ النَّاسِ بِهَا بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ ص إِنَّهُ لِصَاحِبُ الْغَارِ وَثَانِى اثْنَيْنِ وَإِنَّا لَنَعْرِفُ شَرَفَهُ وَكِبَرَهُ وَلَقَدْ أَمَرَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالصَّلاَةِ بِالنَّاسِ وَهُوَ حَىٌّ» [۴۱۱].
«آنچه که ما را ناراحت ساخته، چیزى جز مشورت نیست (یعنى چرا ما را در شوراى سقیفه شرکت ندادند و ما از تشکیل آن بىخبر بودیم و این امر بدون ما صورت گرفت) و إلّا ما أبوبکر را شایستهترین مردم به آن (یعنى خلافت) مىبینیم؛ زیرا او یار غار پیامبر و همدمش بوده و ما مى دانیم که از او سنّى گذشته (و ریشسفید ماست) و رسول خدا نیز به او امر کرد که امام جماعت مردم شود، در حالى که خود زنده بود».
شیخ طبرسى نیز از امام باقر روایت مىکند: «اسامه بن زید - که رسول خدا ص بسیار او را دوست مىداشت - زمانى که همراه سپاهش از مدینه خارج شد، رسول خدا ص به ملأ أعلى پیوست. همین که نامه به اسامه رسید، از سفرش منصرف شد و همراه با سپاهش به مدینه برگشت، آنگاه دید که مردم بر أبوبکر جمع شدهاند، نزد علىبن أبىطالب ÷ رفت و گفت: چه شده است؟ على فرمود: همین شده که مىبینى! أسامه گفت: آیا تو هم بیعت کردى! فرمود: آرى!» [۴۱۲].
در جاى دیگر آمده است که: علی س پس از اینکه دید گروهى از مردم مرتد شدهاند و به طور کلّى، اسلام در خطر است و - بنا به گفته صریح خویش - داوطلبانه و از روى میل باطنى با أبوبکر س بیعت کرد؛ چنانچه مىگوید:
«... فأمسكت يدى حتى رأيت راجعة من الناس رجعت عن الإسلام يدعون إلى محق دين اللّه... فمشيت عند ذلك إلى أبىبكر فبايعته و نهضت معه فى تلك الأحداث...» [۴۱۳].
«... پس، از بیعت با أبوبکر خوددارى کردم، امّا دیدم گروهى از مردم مرتد شده و از اسلام برگشتهاند و به نابودىِ دین خدا و آیین محمّد و ابراهیم÷ دعوت مىکنند؛ ترسیدم اگر به یارى اسلام و مسلمین نشتابم، شکاف و ویرانى بزرگى در اسلام مشاهده کنم که بر من بزرگتر از، از دستدادن ولایت امور و خلافت بر شما باشد؛ ولایتى که کالاى چند روزى است که سپس از دست مىرود! پس در همان هنگام، به سوى أبوبکر رفتم و بیعت کردم و به همراه او در آن حوادث قیام کردم تا باطل از میان رفت...».
«... فنظرت فى أمرى فإذا طاعتى قد سبقت بيعتى» [۴۱۴].
«... بنابراین، در امر خلافت خود اندیشیدم و دیدم که اطاعت و پیروى بر من واجب است. همانا در بیعتم (با أبوبکر) پیشى گرفتم».
بنابراین، روایت افراطى دومى کاملاً مردود است، و چنانچه بعضى از علماى شیعه نیز اقرار کردهاند، هم از لحاظ محتوا و هم از لحاظ روایتى جعلى و فاقد سند است! و تمام محدّثانى که این روایت را در کتب خود آوردهاند، هیچ کدام ذکرى از سند آن نیاوردهاند، و این خود دلیل کذب و بىاساس بودنش مىباشد؛ چنانچه إبنأبىالحدید معتزلى شیعى مىگوید: «اقوالى که مىگویند: عمر، خانه فاطمه - علیها السّلام - را آتش زد و در خانه را به پهلویش کوبید، باطل مىشماریم و قبول نداریم» [۴۱۵].
نخستین کسى که به جعل این داستان پرداخت، «إبراهیمبن یسار نظام» (۲۳۱-۱۶۰هجرى) رییس فرقه نظامیه بود.. چنانچه «أبوالفتح شهرستانى» در کتاب خود مىگوید: «یازدهمین مورد از کارهایش، توهین به بزرگان صحابه بود... وى، داستانى دروغین جعل کرد و گفت: عمر در روز بیعت، شکم فاطمه را زد و سقط جنین کرد و فریاد مىزد: خانه فاطمه را با ساکنانش بسوزانید! در حالیکه جز على و فاطمه و حسنین، کسى دیگر در خانه نبود» [۴۱۶].
إبنأبىالحدید نیز به نقد آراء و عقاید إبراهیمبن یسار پرداخته و مىگوید: «امّا آنچه او در مورد حمله به خانه فاطمه ذکر کرده و اینکه هیزم جمع کردند تا آن را بسوزانند، خبر واحدى است که فاقد سند و غیر موثّق است!» [۴۱۷].
دکتر «سیدمحمّدتقى آیتالهى» نیز - از علماى دیگر شیعه - در این مورد مىگوید: «مؤلفین بعدى، مانند مسعودى و حتّى سیوطى در آثارى که به موضوع خلافت اختصاص دادهاند تا آنجا که مىدانیم، مطلب اساسى مهمّى درباره واقعه نمىافزایند، بعداً آثار شیعى توسّط مؤلّفینى همچون طبرسى و مجلسى به وجود آمد که عمدتاً داراى طبیعتى جدلى هستند و اخبارى را به طرفدارى از تشیع که فاقد ارزش تاریخى هستند، وارد ساختند... به منظور بازسازى وقایع سقیفه، بهترین روش این است که «إبنإسحاق» را که نه تنها قدیمىترین نویسنده، بلکه همچنین آثارش از طریق إبنهشام به ما رسیده است، اساس کار بگیریم...» [۴۱۸].
تیجانى و شیعیان، با قبول این روایت، توهین و جسارت بزرگى نسبت به علی س روا داشته و او را بسیار تحقیر و ترسو و ذلیل و مسکین، نشان دادهاند؛ علىاى که در - این روایت و چند روایت دیگر در نظر شیعیان - این همه ترسو و ضعیف است، چطور - در روایات دیگر - این همه شجاع و توانمند و باشوکت است! چطور ممکن است که علی س - با آن شجاعتى که ما از او مىشناسیم - به عمر س یا به غلامش - قنفذ - فرصت دهد تا به همسرش - که دختر رسول خدا ص است - صدمهاى وارد کنند و فرزندش را در شکمش به قتل برسانند؟! آیا علی س به قدرى ضعیف و ترسو بود که نتواند از حریم خانوادگىاش دفاع کند؟! اگر چنین است - که در روایت شیعیان چنین است! - چگونه مىتوانست ادّعاى خلافت و رهبرى جامعه مسلمانان نماید؟! چگونه مىتوانست از امپراطورى پهناور و نوپاى اسلام دفاع کند و آن را اداره نماید؟! آرى! آن چنان اداره مىکرد که چهاردیوارى خانهاش را اداره مىکرد!!.. آوردهاند: زمانى که فاطمه توسّط عمر س مورد ضرب و شتم قرار مىگرفت، على نظارهگر این ماجرا بود و کارى نمىکرد، و فاطمه فریاد مىزد: اى پسر أبىطالب! جنینم را کشتند! و... ولى على همچنان ساکت ماند و کارى نکرد! [۴۱۹].
آیا این دروغها، با شأن و مقام علی س - شیرخدا و شهسوار اسلام و قاتل عمروبنعبدودها! - سازگار است؟! آیا این راویان اخبار و طوطیان شکرشکن! خادم اسلام و مسلمینند؟! آیا این جسارتها و هتکحرمتها به على و فرزندانش، گناه نیست؟! آیا مىخواهند با این کار، مظلومیت علی س و خانوادهاش را نشان دهند؟.. و بالاخره، آیا عمرى که پهلوى فاطمه - دختر پیامبر ص - را مىشکند و بر صورتش سیلى مىنوازد و خانهاش را به آتش مىکشد، سزاوار است که با دختر فاطمه و نواده پیامبرص ازدواج کند و خود علی س - بزرگترین قاضى صدر اسلام - ولىّ و عاقد نکاحش باشد؟!.
اگر - به فرض محال - چنین کارى از عمر س سر زده بود، علی س هرگز دخترش امکلثوم را - که از فاطمه و خواهر تنى حسن و حسین و زینب بود - به نکاح عمر س درنمىآورد؛ کسى که قاتل مادر و برادرشان محسن بود! نه حسن و حسین ب راضى مىشدند که خواهرشان همسر کسى شود که حقّ پدرشان را پایمال کرده و به مادرشان و جنینى که در شکم داشته - و هنوز متولّد نشده و نام محسن را برایش گذاردهاند! - چنین مصیبتى رسانده است، و نه خود امّکلثوم راضى مىگشت همسر کسى شود که مادرش را اذیت کرده و به او آسیب رسانده است!.
آرى! به تصدیق مدارک شیعه - و سنّى - علی س دخترش امّکلثوم را به همسرى عمر س درآورد و یک پسر به نام «زید» ثمره ازدواجشان بود که امّکلثوم و فرزندش زید، هر دو - پس از شهادت عمر س - با هم در یک ساعت وفات کردند [۴۲۰].
و جالب اینکه مىگویند: عمربنخطاب، دختر على را غصب نمود و على نتوانست مانع شود؛ چنانکه کلینى از جعفر صادق روایت مىکند: «إن ذلك فرج غصبناه!». یا [۴۲۱] مىگویند: «على نمىخواست دخترش را به عمر دهد، ولى از او ترسید و بنابراین، عبّاس عمویش را در این امر، وکیل خود قرار داد!» [۴۲۲].
ببینید که علی س را چقدر ضعیف و ناتوان، نشان مىدهند و چگونه به او اهانت مىکنند!!.
پس همانگونه که استاد محمّدعزّت دروزة مىگوید، این روایت جعلى و دروغین است: «این روایت، نتیجه رقابتى است که پس از دوران خلفاى راشدین، بین امویان و هاشمیان پدید آمده است» [۴۲۳].
و به داستانهایى مىماند که نقّالان قهوهخانهها براى اجلاف و اوباش و افیونیها نقل مىکنند و از این طریق، پولى به دست مىآورند!! کما اینکه، اکنون، در مساجد و تکیهگاهها، آخر هر داستانى شده و نقالان آن، این بار علمایى هستند که تنها در این زمینه علم دارند و غیر از آن، چیزى نمىدانند که بگویند، و این چنین عوام را مىفریبند و فکر و مالشان را مىربایند!!.
[۴۱۰] تاریخ یعقوبى شیعى، ج۲، ص۱۲۶- کتاب سلیمبنقیس، ص۸۳تا۸۹. [۴۱۱] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۱، ص۳۳۲. [۴۱۲] الإحتجاج، طبرسى، ص۵۰، چاپ کربلاء. [۴۱۳] الغارات ثقفى، ص۳۰۲- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- همچنین با کمى تفاوت نامه ۶۲، نهجالبلاغه شرح فیضالإسلام. [۴۱۴] همان، کلام ۳۷. [۴۱۵] شرح نهجالبلاغة، ج۱، ص۳۱۷. [۴۱۶] الملل و النحل، شهرستانى، ج۱، ص۷۱. [۴۱۷] شرح نهجالبلاغة، ج۲، ص۳۴. [۴۱۸] تشیع در مسیر تاریخ، سیدمحمّدتقى آیتالهى، ترجمه دکتر جعفرى، ص۵۷، چاپ دفتر نشر و فرهنگ اسلامى. [۴۱۹] الأمالى، طوسى، ص۲۵۹- حق الیقین، مجلسى، ص۲۰۴-۲۰۳- أعیان الشیعة، محسن امین، بخش اوّل، ص۲۶. [۴۲۰] فروع کافى، کتاب الطلاق، ج۶، ص۱۱۵- الإستبصار، طوسى، أبواب العدة، باب المتوفى عنها زوجها، ج۳، ص۳۵۳- تهذیب الأحکام، کتاب المیراث، ج۹، ص۲۶۲- حقیقةالشیعة، مقدّس اردبیلى، ص۲۷۷، چاپ تهران - مجالس المؤمنین، شوشترى، ص۸۵-۸۲-۷۶ - منتهىالآمال، شیخ عباس قمى، ج۱، ص۱۸۶، فصل۶، تحت عنوان «ذکر أولاد أمیرالـمؤمنین»، چاپ ایران قدیم. [۴۲۱] فروع کافى، ج۲، ص۱۴۱، چاپ هند. [۴۲۲] حدیقة الشیعة، مقدّس اردبیلى، ص۲۷۷. [۴۲۳] تاریخ العرب و الإسلام، محمّد دروزة، ص۲۱.
داستان فدک، ماجراى دیگرى است که تیجانى و علماى شیعه، آن را به گونهاى بزرگ کردهاند و طورى جلوه دادهاند تا به خواسته پلیدشان برسند! خواستهاند ثابت کنند که بین اصحاب و خاندان پیامبر ص اختلاف شدید بوده و پیامبر ص فدک را به فاطمه بخشیده بود، که بعد از وفاتش، أبوبکر آن را از او غصب کرد و فاطمه از او خشمگین شد و طبق روایت «إن اللّه يغضب بغضب فاطمة». أبوبکر س مورد خشم و غضب خدا قرار گرفت!.
فدک نام روستایى در حجاز بود که یهودیان در آن سکونت داشتند.. زمانى که خیبر توسّط مسلمانان فتح گردید، یهودیان فدک - که سرزمین بدون دژ و بارو بود - دیدند که چه بر سر یهودیان خیبر - که داراى دژها و قلعههاى مستحکمى بودند - آمد.. لذا دچار ترس و وحشت شدند. از طرفى دیدند که رسول خدا ص با یهودیان خیبر، بر این مبنا مصالحه کرده است که روى زمینها و درختهاى خود کار کنند و در مقابل کارشان، نیمى از محصولات را بردارند.. به همین سبب، بدون آن که رسول خداص با آنها بجنگد، تسلیم شدند و خواهان معاملهاى همانند آنچه پیامبر ص با یهودیان خیبر در پیش گرفته بود، با خود شدند.
اکثر تواریخ و راویان سیره بر این عقیدهاند که اراضى فدک - همچون اموال بنىنضیر - ملک خاص رسول خدا ص بود و همانند غنایم خیبر، مشمول تقسیم قرار نمىگرفت که خمس - یکپنجم - آن، از آنِ خدا و رسولش، و چهارپنجم دیگرش، از آنِ مهاجرین و مجاهدین باشد، بلکه تمام عایدات این اراضى به مصرف همان مواردى مىرسید که خمس سایر غنایم در آن موارد هزینه مىشد؛ یعنى از آنِ خدا و رسول و بستگان و نزدیکانش، یتیمان و بینوایان و درراهماندگان بود و به همین سبب، رسول خداص [۴۲۴] آن را در مصالح عامّه مسلمانان به مصرف مىرساند و از باقیمانده آن هزینههاى زندگى خود و خانوادهاش را به نحو متعارف، تأمین مىکرد.
بنابراین - آنگونه که تواریخ آوردهاند - ملک خاصّ رسول خدا ص به معنى رایج این کلمه نبود تا به ارث برسد و آنچنانکه تیجانىها پنداشتهاند، نزاعى بر سر مالکیت آن رخ دهد.. بلکه اختلاف مذکور، اختلاف بر سر اداره فدک و سرپرستى بر امور آن و مصرف درآمد و عایداتش در موارد معین خود بوده است! بدین اعتبار که این اراضى در سایه سرپرستى عامه قرار نداشته و داراى سرپرستى خاصّى است که تنها در اختیار رسول خدا ص و جانشینان او در خاندانش قرار مىگیرد.
مادامى که پیامبر ص زنده بود، خود شخصاً اداره آن را به عهده داشت، امّا هنگامى که وفات یافت و أبوبکر س به خلافت رسید، فاطمه و همسران پیامبر ص - و طبق بعضى از روایات عبّاس عموى پیامبر ص نیز از أبوبکر س خواستند تا فدک را در اختیارشان قرار دهد، وى فرموده پیامبر ص را که: «ما پیامبران، ارث بر جاى نمىگذاریم و آن چه از خود گذاشتهایم، صدقه است» به آنان یادآور شد و گفت: «من هر که را خانواده رسول خدا ص باشد، خانواده خود مىدانم و به خدا سوگند! بستگان رسول خدا ص براى من دوستداشتنىتر از آنند که به خویشاوندان خود نیکى کنم و پیوند آنان را با خویش استوار بدارم».. و لذا أبوبکر س از دادن فدک به آنان خوددارى کرد و در این بین - بنا به بعضى از روایات مشکوک! - فاطمه ل ناراحت شد و اندوهى از این جهت در دل گرفت و تا زمانى که وفات یافت، با أبوبکر س حرف نزد [۴۲۵] که طبق روایات شیعه، وفاتش سه ماه و به قولى ۷۵ روز بعد از وفات پیامبر ص بوده است [۴۲۶].
امّا در بعضى از روایات - صحیح - شیعه برخلاف آن آمده است؛ یعنى فاطمه از سخن أبوبکر س نه تنها ناراحت نشد، بلکه راضى گشت؛ چنانچه إبنمیثم بحرانى و دنبلى شیعى در شرح نهجالبلاغه آوردهاند: «أبوبکر به فاطمه گفت: همانا آنچه را که براى پدرت است، براى توست. رسول خدا ص از فدک، مایحتاج شما را برمىداشت و مابقى را در راه خدا تقسیم مىکرد، و شایسته است که تو نیز همین کار را بکنى که او کرد.. پس فاطمه به آن راضى شد و به أبوبکر عهد داد که همین کار را بکند» [۴۲۷]. یا در روایتى دیگر آوردهاند: «پس أبوبکر بعد از آن نزد فاطمه رفت... (تا آنجا که مىگوید:) پس فاطمه راضى شد». [۴۲۸] أبوبکر س تنها به سخنگفتن اکتفا نکرد، بلکه در مقام عمل نیز، همین کار را کرد؛ چنانچه إبنأبىالحدید و إبنمیثم بحرانى و فیض الإسلام - شارحان شیعى نهجالبلاغه - آوردهاند: «أبوبکر غلّه و سود آن (یعنى فدک) را گرفته و به قدر کفایت به اهلبیت ‡ مىداد و باقیمانده آن را تقسیم مىکرد. عمر و عثمان نیز همین کار را کردند. به دنبالشان على ÷ نیز همین کار را کرد» [۴۲۹].
بنابراین، فاطمه ل فدک را به عنوان میراث از أبوبکر س نخواسته بود، بلکه خواهان آن بوده که اداره مصارف و عایدات آن در امور خیرات - همانگونه که پیامبر ص با اموال فدک و بنىنضیر و سهم خود از محصولات خیبر، رفتار مىکرد - به عهده او باشد؛ چنانچه إبنکثیر مىآورد: عبّاس و علی س از طریق فاطمه خواهان نظارت بر این اراضى بودند که به مصرف صدقات مىرسید و نیز خواهان آن بودند که خود، این اموال را در همان مواردى که پیامبر ص به مصرف مىرسانده، به مصرف برسانند» [۴۳۰].
آنان هرگز خواهان میراث نبودهاند؛ زیرا علی س - که فقیه صحابه بوده - کاملاً به این سخن پیامبر ص که: «ما پیامبران ارث بر جاى نمىگذاریم و...» آگاه بوده است؛ چنانچه خود علی س نیز - طبق گزارش تاریخ طبرى و نیلالأوطار شوکانى - گفته أبوبکر س را تصدیق مىکند و مىگوید: من نیز این حدیث را شنیدهام!.
و جالب اینکه، تیجانى ادّعا مىکند که پیامبر ص قبلاً فدک را به فاطمه هدیه داده بود! چطور یکجا مىگوید: فاطمه فدک را به عنوان ارث خواست، امّا در جاى دیگر آن را هدیهاى مىداند که پیامبر ص آن را بدو بخشیده بود!!.
و همچنانکه علی س را مىشناسیم، هرگز از حقّ مسلّم خود - اگر چنانچه میراث بوده باشد - نمىگذرد و تا پاى مرگ از حقّ خود و همسرش و سایر مستحقّان دفاع مىکند، ولى مىبینیم که نه تنها با أبوبکر س به مناقشه نمىپردازد، بلکه او را تصدیق مىکند و با او بیعت نیز مىکند و پشت سرش نماز مىخواند و نام فرزندانش را با نام «أبوبکر» نامگذارى مىکند و...!!.
و دلیل ما اینکه، این روایت - ما پیامبران ارث بر جاى نمىگذاریم و هرچه هست، صدقه است - در کتب خود شیعه آمده است؛ چطور ممکن است، پیامبر ص سخنى فرموده باشد، و على و فاطمه، آن را نشنیده باشند و بر أبوبکر س چنین احتجاج کنند!.
در کتاب کافى - که شیعیان، صحیحترین کتب مىدانند - از امام باقر روایت شده است:
قال رسول اللهص: «فَضْلَ العالمِ على العَابِدِ كَفضل القمر ليلة البدرِ على سائرِ الكَوَاكِب، وَإِن العُلماءَ وَرَثَةُ الأنبياء، وَإِنَّ الأنبياءَ لم يُوَرِّثُوا دِينارا ولا دِرْهما ، وَرَّثُوا العلم، فَمَن أَخَذَهُ أَخَذَ بِحظّ وَافِر» [۴۳۱].
«رسول خدا ص فرمود: برترى عالم به عابد، همچون برترى ماه بر سایر ستارههاى شب بدر است، و همانا علماء، وارثان پیامبران هستند و پیامبران هرگز نه دینارى و نه درهمى از خود به ارث نمىگذارند، بلکه علم را بر جاى مىگذارند. پس هرکس از آن گرفت، استفاده فراوانى برده است».
و شبیه این روایت از پدرش امام صادق روایت شده است: «إن العلماء ورثة الأنبياء، وذاك أن الأنبياء لم يورثوا دينارا ولا درهما، وإنما أورثوا أحاديث من أحاديثهم» [۴۳۲].
«همانا علماء، وارثان پیامبران هستند و اینکه آنها، هرگز درهم و دینار را بر جاى نمىگذارند، بلکه احادیثى از احادیث خود را به ارث وامىگذارند».
إبنبابویه - شیخ صدوق - نیز روایت مىکند: «فاطمه دختر رسول خدا ص همراه با دو فرزندش حسن و حسین - علیهما السّلام - نزد پیامبر ص زمانى که در بستر بیمارى بود، رفت و گفت: اى رسول خدا! این دو فرزندانت هستند، چیزى را برایشان به ارث بگذار! فرمود: امّا براى حسن، هیبت و سیادت من، و امّا براى حسین، جرأت و بخشش و سخاوت من باشد!» [۴۳۳].
از طرفى، اگر اراضى فدک میراث پیامبر ص بود، فاطمه ل تنها ورثهاش نبود، بلکه همسران پیامبر ص، و سپس عبّاس عمویش که زنده بود، همگى -طبق آیات قرآن - جزو وارثان پیامبر ص بودند!.
انگار معترضینى همچون تیجانى و علماى شیعه، از حقایق مذهبشان بىخبرند که «زنها، از ملک و زمین و مزارع، چیزى به ارث نمىبرند!».. این، عنوان بابى است که محدّثین شیعه - مستقلّاً - به همین مورد اختصاص دادهاند؛ چنانچه کلینى، ذیل همان باب، روایات متعدّدى را آورده است:
از امام زینالعابدین روایت شده که فرمود: «النساء لا يرثن من الأرض ولا من العقار [۴۳۴] شيئا». «زنها، چیزى از زمین و مزرعه و خانه و اثاث منزل، ارث نمىبرند» [۴۳۵].
یا إبنبابویه از امام باقر روایت مىکند: «میسّر مىگوید: از أبىعبداللّه جعفر (امام باقر) در مورد «زنان که چه چیزى را به ارث مىبرند؟» پرسیدم، فرمود: «فأما الأرض والعقارات فلا ميراث لهن فيه» «در زمین و مزارع و املاک، هیچ میراثى بدانان نمىرسد» [۴۳۶].
و مثل اینگونه روایات بسیارند که همه علمایشان، در عدم ارثبردن زنان در املاک خانه و مزارع و زمینها، متّفق هستند [۴۳۷]. و اگر چنین است، چطور فاطمه - بنا به ادّعایشان - فدک را درخواست مىکند؟!.
اگر چه - طبق روایات خود شیعه - ثابت کردیم که فاطمه با رضایت کامل از نزد أبوبکر س برگشت، امّا گیریم که چنین بوده و فاطمه خشمگین شده است! با توجّه به این روایاتى که آوردیم و همچنین اقدامات و تأییدات علی س، در این نزاع - اگر نامش را نزاع بگذاریم! - حق با چه کسى بوده است؟! آیا مگر غصب حقوقى در کار بوده که فاطمه به خشم آید؟! شیخ مجلسى روایت مىکند:
«همانا أبوبکر، زمانى که دید فاطمه خشمگین شده، به او گفت: من منکر فضل و قرابت تو با رسول خدا ص نیستم، و فدک را از تو مانع نشدهام، مگر این که امر رسول خدا ص را امتثال و پیروى کردهام، و خدا را شاهد مىگیرم که از رسول خدا شنیدم که فرمود: ما جماعت پیامبران، ارث بر جاى نمىگذاریم. آنچه که از ما باقى مىماند، تنها کتاب و حکمت و علم است.. و من به اتّفاق مسلمانان این کار را کردهام و من در این مورد تنها نیستم.. و امّا اگر مال مىخواهى، پس از مال من هرچه خواستى بردار؛ زیرا تو عزیز و فرزندمانده پدرت، و شجره پاکى براى فرزندانت هستى.. هیچ کس نمىتواند فضل تو را منکر شود» [۴۳۸].
آیا کسى مىتواند بگوید که أبوبکر س با این سخنانش، فاطمه ل را خشمگین کرده و حقّش را غصب و او را اذیت کرده است؟!.
علمالهدى - از علماى شیعه - مىگوید: «زمانى که امیرالمؤمنین ÷ به خلافت رسید، درباره ردّ فدک سخن گفت و فرمود:
«إنى لأستحيى من اللّه أن أردّ شيئا منع منه أبوبكر وأمضاه عمر!» [۴۳۹].
«به راستى من از خدا شرم مىکنم که چیزى را برگردانم که أبوبکر و پس از او، عمر منع کردهاند!».
و به همین جهت، زمانى که از امام باقر در همین مورد سؤال شد که: «خداوند مرا فدایت سازد! نظرت درباره أبوبکر و عمر چیست؟! آیا در حقّ شما ظلمى رواداشتهاند؟! فرمود: نه! سوگند به کسى که قرآن را بر بندهاش نازل کرد تا براى جهانیان، ترساننده باشد! به اندازه مثقال دانهاى از خردل، هیچ ظلمى در حقّ ما نکردهاند! گفتم: فدایت شوم! آیا آنها را دوست بداریم؟! فرمود: آرى! واى بر تو! پس آن دو را در دنیا و آخرت دوست بدار! اگر ضرر کردى، در قیامت من بر گردن مىگیرم!» [۴۴۰].
بنابراین، نه خشمى در کار بوده، و نه نزاعى! و صرفاً درخواستى از أبوبکر س بوده که سرپرستى فدک را به او واگذارد، که نهایتاً با سخنان أبوبکر س راضى گشت و قضیه تمام شد.. امّا تیجانى مدّعى است که فاطمه تا آخر وفات خویش با أبوبکر س قهر مىکند و این موضوع را با حدیثى ملتفق مىسازد که چون فاطمه از أبوبکر س خشمگین شده، پس مورد غضب خدا و رسولش واقع گشته است!.
ما قبلاً به طور مختصر، درباره این حدیث - «فاطمة بضعة منى...» - مطالبى را بازگو کردهایم، در بحث نامههایى که به زودى خواهد آمد، مفصلاً - به همراه چند موضوع دیگر همچون جریان «خالدبن ولید و مالکبن نویرة» و نیز «شوراى شش نفرى تعیین خلیفه سوم از جانب عمر» - مورد بررسى قرار دادهایم و لذا به خاطر جلوگیرى از اطاله کلام، به همین مقدار بسنده مىکنیم.
* * *
[۴۲۴] (الحشر: ۱۰-۶). [۴۲۵] البدایة والنهایة، ج۲، ص۲۰۳. [۴۲۶] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، ص۶۵۲- اسلامشناسى، شریعتى، ص۶۲۸. [۴۲۷] شرح نهجالبلاغة، إبنمیثم بحرانى، ج۵، ص۱۰۷،چاپ تهران - الدرةالنجفیة، شرح دنبلى، ص۳۳۲-۳۳۱، چاپ تبریز. [۴۲۸] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۱، ص۵۷، چاپ بیروت - شرح إبنمیثم، ج۵، ص۱۰۷ - شرح دنبلى، ص۳۳۱ - حق الیقین، مجلسى، ص۱۸۰، چاپ تهران. [۴۲۹] نهجالبلاغة، شرح إبنأبىالحدید، ج۴- إبنمیثم بحرانى، ج۵، ص۱۰۷- شرح فیضالإسلام، جزء۵، ص۹۶۹- شرح دنبلى به نام «الدرة النجفیة»، ص۳۳۲. [۴۳۰] البدایة والنهایة، ج۴، ص۲۰۳. [۴۳۱] اصول کافى، کلینى، ج۱، ص۳۴، کتاب فضل العلم، باب ثواب العالم المتعلم. [۴۳۲] همان، ج۱، ص۳۲، باب صفة العلم وفضله وفضل العلماء. [۴۳۳] کتاب الخصال، صدوق، ص۷۷. [۴۳۴] العقار: ملک، مزرعه، خانه و اثاث منزل.. (المنجد). [۴۳۵] فروع کافى، کتاب المواریث، ج۷، ص۱۳۷. [۴۳۶] من لایحضره الفقیه، شیخ صدوق، کتاب الفرائض و المیراث، ج۴، ص۳۴۷. [۴۳۷] در این مورد به کتب فقه شیعه مراجعه شود. [۴۳۸] حق الیقین، مجلسى، ص۲۰۲-۲۰۱ [۴۳۹] الشافى، سیدمرتضى علمالهدى، ص۲۳۱- شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۴، ص۸۲. [۴۴۰] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۴، ص۸۲.
تیجانى در گوشه و کنار کتابهایش - به تبعیت از علماى شیعه - براى اینکه فضایل و مناقب خلفاء را لکهدار نماید، آنها را تغییردهنده احکام خدا، بدعتگزاران در دین، حرامکننده حلال خدا و حلالکننده حرامش معرفى مىکند و معتقد است آنها نه تنها از سنّت پیامبر ص پیروى نکردند، بلکه احکامى را برخلاف قرآن و سنّت صادر نمودند.. به گونهاى که ازدواج موقّت - متعه - را تحریم کردند و حتّى در نمازها و وضو تغییراتى ایجاد کردند!.
که در اینجا به دو نمونه از مواردى که تیجانى در کتابهایش آورده، مىپردازیم:
تیجانى در کتاب «همراه با راستگویان»، فصلى را به این موضوع اختصاص داده و در ابتداء، آن را چنین تعریف مىکند:
«نکاح متعه یا ازدواج موقّت مدّتدار، مانند ازدواج دائمى منعقد نمىشود، مگر با عقدى که مشتمل بر قبول و ایجاب است؛ به این معنى که زن به مرد بگوید: خودم را در ازدواج تو درآوردم با مهریهاى که مقدارش این قدر و آن قدر است و به فلان مدّت، سپس مرد بگوید: قبول کردم یا رضایت نشان دادم». (ص ۳۴۳)
با این تعریف، متعه مىتواند به مدّت یک ساعت، یک روز، یک هفته، یک ماه، و... منعقد شود و در مقابل، مهریه و متعه زن یعنى اجرتش - حال چه پول باشد، چه طلا و زیور و چه لباس و پوشاک و... - پرداخت مىگردد.
از امام صادق روایت کردهاند: زمانى که از او در این مورد پرسیده شد: به آن زن چه بگویم زمانى که با آن خلوت کردم؟! فرمود: مىگویى: تو را به متعه خود درمىآورم بر طبق کتاب خدا و سنّت پیامبرش، نه وارثى در کار است و نه ارثى، به مدّت چند روز و اگر خواستى، به مدّت این قدر سال، و به مقدار این قدر درهم، و مقدار اجرتش را معین مىکنى و او را راضى مىکنى، حال چه کم باشد، یا زیاد!» [۴۴۱].
به طور دقیق، متعه نوعى وصلت است که نمىتوان نام ازدواج و نکاح را بر آن اطلاق کرد؛ زیرا داراى هیچ یک از احکام و آثار ازدواج واقعى نمىباشد و تنها «اجارهگرفتن زن و کامگیرى از او» مىباشد؛ زیرا:
۱- در ازدواج دائمى، نکاح با عقد بین طرفین، در حضور دو شاهد برقرار مىشود، در حالى که در متعه، عقد بدون شاهد صحیح است! چنانچه از امام جعفر صادق آوردهاند که متعه مىتواند بدون شاهد باشد! [۴۴۲].
۲- در ازدواج، مرد تنها مىتواند با زن مسلمان ازدواج کند، در حالى که در متعه، [۴۴۳] مىتوان با مجوسیان و یهودیان و مسیحیان نیز وصلت کرد و - طبق روایت امام صادق و رضا - هیچ ایرادى ندارد! [۴۴۴].
۳- در ازدواج، واجب است که با زن پاک و عفیف نکاح کند [۴۴۵]، در حالى که در متعه، مىتوان با زنان فاجره نیز وصلت کرد؛ زیرا آنها را از فجور بازمىدارد! [۴۴۶].
۴- در متعه برخلاف ازدواج حتّى مىتوان با زنى که شوهردار است - طبق روایت امام صادق - متعه کرد! [۴۴۷].
۵- در متعه - برخلاف ازدواج حقیقى - مىتوان با زنان زناکار و دختران نابالغ و [۴۴۸] خردسال و حتّى باشیرخوارگان نیز وصلت کرد، [۴۴۹] همانگونه که آیتاللّه خمینى تصریحمىکند! [۴۵۰].
۶- در ازدواج واقعى، موافقت پدر یا ولى، شرط صحّت ازدواج است [۴۵۱]، در حالى که در متعه، مىتوان بدون اجازه ولى و سرپرست، با دختر یا زن - طبق روایت امام صادق - متعه برقرار کرد! [۴۵۲].
۷- در ازدواج، مرد بیشتر از چهار زن نمىتواند یکجا داشته باشد، ولى در متعه - طبق روایت امام صادق و زینالعابدین - مىتواند هزار نفر را با هم داشته باشد؛ زیرا طبق روایت، زن متعهشده، مستأجر است! [۴۵۳].
۸- در ازدواج دائمى، همسر از شوهرش - زمانى که فوت مىکند - ارث مىبرد، ولى در متعه این چنین نیست! [۴۵۴].
۹- در ازدواج حقیقى، بر شوهر واجب است تا نفقه، خورد و خوراک و پوشاک و مسکن زن را تأمین کند، چه در حال عادّى و چه در زمان شمردن عدّه و طىکردن مدّت طلاق، امّا در متعه چنین نیست! [۴۵۵].
۱۰- مدّت ازدواج دایمى تا مرگ یکى از زوجین است، امّا در متعه مىتواند براى یک ربع ساعت و یا یک روز، یا یک ماه و یک سال و هر مقدارى که مرد پیشنهاد مىکند و زن مىپذیرد! [۴۵۶].
۱۱- ازدواج دایمى، طلاق و احکامش را دارد، در حالى که در متعه طلاق وجود ندارد، بلکه به صرف پایانیافتن مدّت متعه، یا پشیمانى هرکدام، خود به خود قرارداد استیجارى فسخ مىشود و هرکدام به کار خود مىپردازد! [۴۵۷].
۱۲- در ازدواج، عدّه طلاق، گذشت چهار ماه و ده روز است، در حالى که در فسخ مدّت متعه، دو حیض - که حدّاکثر ۴۵ روز است - یا پایان حاملگى و یا عدّه جاریه بعد از آزادىاش است! [۴۵۸].
۱۳- در ازدواج دائمى، احکامى همچون ایلاء و ظهار و لعان وجود دارد، امّا در متعه چنین نیست!.
تیجانى نیز بعضى از شرایط متعه را در کتابش «همراه با راستگویان» آورده است: «این ازدواج را شرایط و احکامى است که در کتابهاى فقهى امامیه وارد شده است؛ مانند لزوم تعیین مهر و مدّت که به هرچه دو طرف رضایت دهند، صحیح است و حرامبودن این نوع ازدواج با محارم همچنانکه در ازدواج دائم نیز چنین است.. و عدّه نگهداشتن زن صیغهاى پس از تمامشدن مدّت به اندازه دیدن دو حیض و یا گذشتن چهار ماه و ده روز در حال وفات همسر مىباشد، و بر دو طرف متعه هیچ ارث و نفقهاى نیست، پس نه زن ارث مىبرد و نه مرد از زن، و امّا فرزندى که از ادواج متعه به دست مىآید، مانند فرزند ازدواج دائم است، چه در حقوق و میراث و نفقه و چه در تمام حقوق مادّى و معنوى، و ملحق به پدرش است. این حکم متعه است با شرایط و حدودش، و خود مىبینى که هیچ ارتباطى با زنا ندارد...». (ص ۳۴۳)
بنابراین چگونه مىتوان، متعه را ازدواج و نکاح به حساب آورد، و طرفین را همسر و شوهر؟! وصلتى که در عقد آن، شاهد ندارد و نه نفقه دارد و نه توارث و طلاق و عدّه طلاق، و نه ظهار و ایلاء و لعان و دیگر احکامى که در ازدواج وجود دارد! بلکه - بنا به خود روایات شیعه - تنها بهرهگیرى از زن به صورت اجاره و کرایه است، و هرگاه مدّت اجاره تمام شود، یا زن در مقدارى از مدّت متعهاش، از تسلیم خوددارى ورزد، به همان مقدار از مهریه و اجرتش کم مىشود! در حالیکه در ازدواج واقعى، صرفِ یک بار نزدیکى و کامگیرى مرد از زن، پرداخت مهریه - به تمام و کمال - بر مرد واجب مىشود، پس روشن است که متعه، نوعى اجاره براى بهرهورى از زن، همچون اجاره زن به منظور دایگى و شیردادن به بچه مىباشد؛ چنانچه از امام باقر روایت کردهاند: «هر چقدر خواستى مىتوانى با یک زن متعه کنى؛ زیرا آن اجاره توست! [۴۵۹]. و در روایتى از أبىالحسن آمده است که از او پرسیده شد: «اگر مردى با زنى متعه کند و بر این شرط بگذارند که هر روز نزد او برود، یا شرط ببندند که در روزهاى معلومى از او بهره ببرد، امّا در آن شرط خیانت کند و شرطش را به جاى نیاورد، مهر و اجرتش به همان اندازه از آن کم مىشود و بقیه که در اختیار مرد بوده، بدان پرداخت مىشود!» [۴۶۰].
چطور مىتوان آن را «نکاح» نام نهاد، در حالى که از مهریهاى که ابتدا با هم توافق کردهاند، مىتوانند کم کنند و بر حسب روزها تقسیم کنند؟! و در واقع متعه، بیش از هر چیز - به اصطلاح اروپاییها - به «دوستدختر گرفتن» و در اصطلاح قرآنى به «إتّخاذ أخدان» [۴۶۱] شباهت دارد و این عملى است که قرآن، آن را به شدّت و براى همیشه نهى کرده است.
امّا تیجانى و علماى شیعه، برآنند که متعه در زمان پیامبر ص وجود داشته، ولى عمربنخطاب س آن را تحریم کرده است؛ چنانچه تیجانى در «همراه با راستگویان» مىگوید: «ولى آنچه نزد ما ثابت شده این است که خلیفه دوم، عمربنخطاب آن را نهى کرد و به اجتهاد خودش که علماى اهلسنّت نیز بر آن شهادت مىدهند، تحریم نمود و ما به هر حال، حکم خدا و رسولش را به خاطر رأى و نظر شخصى و اجتهاد عمر، رها نمىکنیم و تغییر نمىدهیم. این است خلاصه سخنان شیعیان در مورد حلالبودن متعه و...». (ص ۳۴۵)
باید در پاسخ بگوییم که آرى! در زمان پیامبر ص، متعه دو بار - در شرایط سخت و اضطرارى - مباح گردید [۴۶۲]، امّا پس از نزول آیاتى از قرآن و نهى پیاپى پیامبر ص، حرام و نسخ گردید.. قرآن، متعه را از امور ذاتاً حرام، همچون مردار و خوک و خون و حیوانى که بدون نام خدا و یا براى غیر خدا ذبح مىشود، نام مىبرد؛ چنانچه مىفرماید:
﴿وَٱلَّذِينَ هُمۡ لِفُرُوجِهِمۡ حَٰفِظُونَ ٥ إِلَّا عَلَىٰٓ أَزۡوَٰجِهِمۡ أَوۡ مَا مَلَكَتۡ أَيۡمَٰنُهُمۡ فَإِنَّهُمۡ غَيۡرُ مَلُومِينَ ٦ فَمَنِ ٱبۡتَغَىٰ وَرَآءَ ذَٰلِكَ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡعَادُونَ ٧﴾ [المؤمنون: ٥-٧].
«(مؤمنان رستگار) کسانى هستند که عورت و شرمگاه خود را (از کار حرام) حفظ مىکنند، مگر از همسران یا کنیزان خود (که در جنگ با مشرکین به دست مىآیند) که در این صورت جاى ملامتشان نیست. پس هرکس که غیر از این (دو راه زناشویى؛ یعنى ازدواج با همسران دایمى و جاریهها و کنیزان خود) را دنبال کند، متجاوز (از حدود شریعت خدا و زناکار) به شمار مىآید».
همانگونه که مىبینیم، در منطق قرآن، تنها رابطه مجاز بین زن و مرد، رابطه ازدواج و یا ملک یمین است [۴۶۳]، و هر چیزى جز آن، خوارشمردن زن و پایینآوردن منزلت اوست که به سان کالایى براى ارضاى شهوت مرد به کار گرفته و سپس به کنار نهاده مىشود و مرد - بدون اینکه محبّتى به او داشته باشد؛ [۴۶۴] زیرا چطور مىتواند به زنى دل ببندد که فردا زن دیگرى خواهد بود و همچنین بعد از او زن شخصى دیگر! - او را براى مدّتى به منظور برآوردن نیاز جنسى خود به اجاره بگیرد، و چنانچه مىبینیم، متعه نه ملکیت است و نه ازدواج؛ چون هیچ یک از احکام و شرایط ازدواج را ندارد! و تنها انتخاب دوستزن است که پس از بهرهگیرى، کرایهاش پرداخت مىشود! و در واقع، اینگونه مردان و زنان، زناکارانى هستند که از طرف رجال دین شیعه! مجاز هستند، و کارشان رنگ دینى به خود گرفته است!!.
پیامبر ص اگر زمانى اجازه متعه را داده، این به عنوان یک ضرورت و رفع اضطرار از طریق مخالفت با یک حرام قطعى - یعنى متعه - بود؛ یعنى همان قاعده معروفى که «ضرورتها، ممنوعیتها را از میان مىبرد!»؛ چنانچه مىفرماید:
﴿فَمَنِ ٱضۡطُرَّ غَيۡرَ بَاغٖ وَلَا عَادٖ فَلَآ إِثۡمَ عَلَيۡهِ﴾ [البقرة: ١٧٣].
«پس هرکس در حال ضرورت و اضطرار قرار گرفت، هیچ گناهى بر او نیست به شرطى که به حرام بودن آن ایمان داشته باشد و به آن برنگردد».
گذشته از این، پس از آن که مردم با اسلام خو گرفتند و دوستى آن با روح و جانشان درآمیخت و به صبر و خویشتندارى ایمانى عادت کردند، همین مباح به خاطر ضرورت نیز - تا ابد - نسخ گردید؛ چنانچه رسول خدا ص مىفرماید:
«إِنِّى قَدْ كُنْتُ أَذِنْتُ لَكُمْ فِى الاِسْتِمْتَاعِ مِنَ النِّسَاءِ وَإِنَّ اللَّهَ قَدْ حَرَّمَ ذَلِكَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ فَمَنْ كَانَ عِنْدَهُ مِنْهُنَّ شَىْءٌ فَلْيُخَلِّ سَبِيلَهُ وَلاَ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئًا» [۴۶۵].
«همانا من (قبلاً) به شما اجازه متعه با زنان داده بودم، و امّا بدانید که خداوند آن را تا روز قیامت (چه در حال عادّى و چه در اضطرار) تحریم کرده است. پس هرکس از شما چنین زنى را نزدش دارد، او را از خود دور سازد و از چیزهایى که به آنها دادهاید، چیزى را پس نگیرید».
و جالب اینکه - چنانچه در کتب شیعه نیز آمده است - خود علی س مىفرماید:
«حرّم رسول الله ص يوم خيبر لحوم الحمر الأهلية و نكاح المتعة» [۴۶۶].
«رسول خدا ص در روز خیبر، خوردن گوشت خرهاى اهلى و نکاح متعه را حرام نمود».
خود ائمه نیز، آن را «زنا» دانستهاند؛ چنانچه شیخ کلینى از امام صادق روایت کرده که از او در مورد متعه پرسیده شد، فرمود: «این، زناست!» [۴۶۷].
شیخ طوسى نیز روایت کرده که از امام صادق پرسیده شد: «آیا مسلمانان در عهد رسول خدا ص بدون شاهد و بینه ازدواج مىکردند؟ فرمود: هرگز!» [۴۶۸].
از عبداللّهبن سنان روایت شده: از أباعبداللّه (امام صادق) ÷ از متعه پرسیدم، پس فرمود: «لا تدنّس نفسك بها!». «نفس خود را بدان آلوده مساز!» [۴۶۹].
از عمار نیز روایت شده که گفت: أبوعبداللّه ÷ به من و سلیمانبن خالد فرمود: «قد حُرّمت عليكما الـمتعة»؛ «همانا متعه بر شما حرام گشته است!» [۴۷۰].
و باز از او روایت شده که فرمود: «اگر کسى از شما این کار را مباح مىداند و از آن شرم ندارد، پس از بهترین برادران و دوستان و یارانش بخواهد که چنین کند (و خواهران و دخترانش را در اختیار آنان قرار دهد!)» [۴۷۱].
زمانى که علىبن یقطین از أباالحسن از متعه پرسید، چنین جواب مىدهد: «ما أنت و ذاك؟ قد أغناك الله عنها». «تو را با آن چه کار؟ خداوند تو را از آن بىنیاز گردانیده است!» [۴۷۲].
و باز شیخ کلینى در کافى، از «یحیىبن زید» - فقیه عراق - نیز نقل کرده که گفت: «خاندان پیامبرص بر کراهت متعه و نهى از آن اجماع کردهاند!» [۴۷۳].
به همین جهت، هیچ روایتى نقل نشده که ائمه اجازه دادهاند دختران یا زنى از خاندانشان با دیگران متعه کرده باشد؛ چنانچه «عبداللّهبن عمیر به أبىجعفر (امام باقر)÷ گفت: آیا اینکه زنان، دختران، خواهران و دختران عمویت چنین کنند (یعنى متعه کنند) راضى مىشوى؟ پس امام باقر، زمانى که ذکر زنان و دخترعموهایش شد، روى برگرداند و پاسخ نداد!» [۴۷۴].
و در روایت مشهور - که در کتب شیعه و سنّى است - از پیامبر ص آمده که مىفرماید: «اى جوانان! هر کدام از شما توان ازدواج دارد، ازدواج کند و هرکه توان آن را ندارد، روزه بگیرد که مایه بازداشتن (شهوات) است»، و نفرموده که مىتوانند موقّتاً با دوستدختران و یا زنانى وصلت و کامگیرى کنند!.
از طرفى، متعه - علاوه بر آیات قرآن و احادیثى که گویاى تحریم آن، چه در حالت عادّى و چه اضطرارى هستند - ضررهاى فراوانى از لحاظ فردى و اجتماعى دربردارد و همگى هم مىدانیم که «لا ضرر ولا ضرار فى الإسلام». «در اسلام، ضرررساندن نه به خود و نه به دیگران وجود ندارد». چنانچه به بعضى از موارد آن اشاره مىشود:
۱- آنچه از همه مهمتر است، مخالفت با آیات قرآن و سنّت پیامبر ص و روش اصحاب گرامىاش، از جمله علی س و فرزندانش است؛ زیرا چند روزى - به طور اضطرار - از طرف پیامبر ص به آن اجازه داده شد، و سپس از زبان خودش براى همیشه -در تمام احوال - حرام اعلام گردید.
۲- از مفاسد بزرگ آن، ایمننبودن شوهران از همسران خود و برعکس! زیرا در متعه جایز است که زن بدون علم شوهر و یا رضایتش با کسى که بخواهد، متعه مىکند! [۴۷۵].
همچنین ایمننبودن پدران از دختران خود که بدون آگاهى و اطّلاع پدرانشان متعه مىکنند و چه بسیار اتّفاق افتاده که پدران ناگهان متوجّه شدهاند که دخترشان حامله شده و از او پرسیدهاند: چرا و چگونه؟ مىگویند: با فلان کس متعه کردهام و هماکنون قراردادم با او به اتمام رسیده و در پى کار خویش رفت!! [۴۷۶].
۳- فحشاء در جامعه رو به فزونى مىیابد و هرکس بخواهد، چند روزى یا چند لحظهاى، از زنى استفاده مىکند و سپس با مبلغى، کرایهاش را مىپردازد و او را آزاد و از خود دور مىسازد! و به مقتضاى طبیعت بدنى انسان، این زنان و مردان، عادت به همبسترىهاى متعدّد پیدا مىکنند و به همبسترى با زنان خود، یا مردان خود قناعت نمىکنند و به کارهاى شنیع دیگرى کشیده مىشوند. از طرفى، اینگونه زنان، دیگر شایستگى برپاداشتن خانواده را نخواهد داشت و هیچ کس، آنها را براى همسرى دائمى خویش اختیار نخواهد کرد، و لذا براى امرار معاش خود، دست به کارهاى نامشروع زده و مردان زیادى را به زنا و دیگر اعمال زشت، وادار خواهند کرد!.
۴- نسل انسانها از بین مىرود و مشخّص نمىشود، بچّهاى که از شکم آن زن متولّد مىشود - خصوصاً اینکه عدّه طلاق آن، به مقدار دو حیض مىباشد - از چه کسى است!.. و دیگر اینکه، چه بسا بچّهاى که با متعه به دنیا مىآید، زمانى که بزرگ شود، با همان کسى که - قبلاً - با مادرش متعه کرده بود، رابطههایى همچون متعه یا ازدواج دائمى برقرار نماید و نداند که با چه کسى متعه یا ازدواج نموده است! آیا پدرش است؟ آیا پسرش است که با مادرش متعه نموده بود؟ آیا دختر پدر است که در حال حاضر، براى متعه یا ازدواج در اختیار اوست؟! و خلاصه اینکه با یکى از محارم خود - که با روابط نامشروع متعه به نسبت فامیلى رسیده - وصلت مىکند که بسیار قبیح و زیانآور است! و چه بسیار اتّفاق افتاده که مردى همزمان با هم، با مادر و دخترش، یا با خواهرش، یا با عمّهاش و یابا خالهاش متعه نموده، در حالیکه نمىدانسته است! [۴۷۷].
۵- بیماریهاى گوناگونى - که در علم پزشکى به اثبات رسیده است - شیوع پیدا مىکنند و زیانهاى فراوانى را به بار مىآورند.
...جزئیات دیگر این مبحث، در بحث «جواب نامهها» در همین فصل خواهد آمد.. و امّا موضوع بعدى:
- جمع دو نماز:
مسأله دیگرى که تیجانى در کتابهایش بحث آن را پیش کشیده، موضوع «جمع دو نماز» و «وضو» مىباشد که معتقد است، خلفاء در آن تغییر دادهاند، [۴۷۸] در حالى که از همان ابتداى وجوب نماز - یعنى در زمان خود پیامبر ص - نمازهاى پنجگانه در اوقات مشخّصشده خود، به جاى آورده مىشدند؛ نه زودتر و نه دیرتر.. خداوند در همین مورد مىفرماید:
﴿إِنَّ ٱلصَّلَوٰةَ كَانَتۡ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ كِتَٰبٗا مَّوۡقُوتٗا﴾ [النساء: ١٠٣].
«همانا نماز بر مؤمنان، در اوقات مشخّصى فرض شده است».
بنابراین، نماز صبح در صبح، نماز ظهر در ظهر، عصر به هنگام عصر، مغرب به هنگام غروب، و عشاء نیز در وقت خودش.. چنانچه علی س در نامهاى که به محمّدبن أبىبکر - که در آن هنگام، او را والى مصر گردانیده بود - چنین مىنویسد:
«أما بعد فصلوا بالناس الظهر حتى تفىء الشمس مثل مربض العنز، وصلوا بهم العصر والشمس بيضاء حية فى عضو من النهار حين يسار فيها فرسخان، وصلوا بهم الـمغرب حين يفطر الصائم ويدفع الحاج إلى منى، وصلوا بهم العشاء حين يتوارى الشفق إلى ثلث اليل، وصلوا بهم الغداة و الرجل يعرف وجه صاحبه» [۴۷۹].
«امّا بعد، با مردم نماز ظهر را بگزارید تا زمانى که سایه آفتاب به اندازه (دیوار) آغل بُز برگردد، و با ایشان نماز عصر را هنگامى که آفتاب، سفید و جلوهدار است بگزارید، در پارهاى از روز که در آن (تا غروب) دو فرسخ راه را بتوان پیمود، و با آنان نماز مغرب به جاى آورید، هنگامى روزهدار افطار مىکند و حاجى (از عرفات) به منى روانه مىشود، و با آنها نماز عشاء بگزارید، هنگامى که سُرخى آفتاب (از جانب مغرب) پنهان مىشود تا یکسوم شب، و بالاخره با آنان نماز صبح بگزارید، هنگامى که مرد صورت رفیق و همراه خود را ببیند».
این اوقات نمازهاى پنجگانه است.. در حالى که شیعیان برخلاف آن عمل مىکنند، و در تمام حالات - به صورت عادتى دایمى - نمازها را به طور جمع مىخوانند؛ یعنى «ظهر و عصر» و «مغرب و عشاء» را با هم جمع مىسازند، در حالیکه در اسلام، جمع دو نماز، تنها در مواقع اضطرارى و ضرورى به مسلمانان رخصت داده شده است؛ اضطرارهایى همچون: سفر، بارش برف و باران، گِلولاى شدید، سرماى سخت، بیمارى، استحاضه، سلسالبول بودن، ترس بر ازدستدادن مال و جان و...، و در غیر این صورت، به هیچ وجه جایز نیست که نماز را از وقت معین آن، خارج کرد و به دلخواه خود به جاى آورد!.
این روش اسلام است که خود پیامبر ص و خلفاى راشدین و حتّى ائمه شیعه نیز انجام دادهاند؛ چنانچه کتب شیعه، همچون «لهوف» إبنطاووس و غیره آوردهاند: حسینبن علی س در ظهر عاشورا، فقط نماز ظهر را برگزار نمود، بدون اینکه آن را با عصر همراه کند [۴۸۰].
[۴۴۱] فروع کافى، کلینى، ج۵، ص۴۵۵. [۴۴۲] همان، ص۴۴۹-۲۴۹ [۴۴۳] خداوند مىفرماید: ﴿وَلَا تَنكِحُواْ ٱلۡمُشۡرِكَٰتِ حَتَّىٰ يُؤۡمِنَّ﴾ [البقرة: ۲۲۱]. «و با زنان مشرک (اهلکتاب) تا ایمان نیاورند، ازدواج نکنید». (البقرة/۲۲۱) [۴۴۴] تهذیب الأحکام، ج۷، ص۲۵۶- الإستبصار، طوسى، ج۳، ص۱۴۴- شرایع الإسلام، از کتب مشهور فقه، تألیف جعفربن حسن، ص۱۸۴. [۴۴۵] قرآن مىفرماید: ﴿مُحۡصَنَٰتٍ غَيۡرَ مُسَٰفِحَٰتٖ وَلَا مُتَّخِذَٰتِ أَخۡدَانٖ﴾ [النساء: ۲۵]. «باید (در ازدواج)، زنان و کنیزانى را برگزینید که باعفّت و پاکدامن باشند و فاجره نباشند و براى خود دوستان و رفقاى (نامشروع) برنگزیده باشند». [۴۴۶] تهذیب الأحکام، طوسى، ج۷، ص۲۵۳. [۴۴۷] فروع کافى، ج۵، ص۴۲۶- تهذیب الأحکام، ج۳، ص۱۴۴.. در روایت طوسى آمده است: «از فضل غلام محمّدبن راشد چنین روایت است که به امام صادق گفت: من با زنى متعه کردم در حالى که احساس کردم داراى شوهر است، و لذا تحقیق کردم تا اینکه دیدم شوهر دارد! امام فرمود: ولى من هرگز تحقیق نمىکنم!!». [۴۴۸] تحریرالوسیلة، خمینى، ص۲۹۲، چاپ قم. [۴۴۹] الإستبصار، طوسى، ج۳، ص۱۴۵- تهذیب الأحکام، ج۷، ص۲۵۵- فروع کافى، کلینى، ج۵، ص۴۶۳. [۴۵۰] تحریرالوسیلة، ج۲، ص۲۴۱، مسأله شماره ۱۲.. چنانکه در کتابش آورده است: «لا بأس بالتمتع بالرضیعة ضماً وتفخیذاً - أى یضع ذَکرَه بین فخذیها - وتقبیلاً». [۴۵۱] قرآن مىفرماید: ﴿فَٱنكِحُوهُنَّ بِإِذۡنِ أَهۡلِهِنَّ وَءَاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِٱلۡمَعۡرُوفِ﴾ [النساء: ۲۵]. «پس با اجازه ولى و صاحبشان با آنان ازدواج کرده و مهریه آنها را زیبا و پسندیده و برابر عرف و عادت، بپردازید». و مىفرماید: ﴿وَأَنكِحُواْ ٱلۡأَيَٰمَىٰ مِنكُمۡ وَٱلصَّٰلِحِينَ مِنۡ عِبَادِكُمۡ وَإِمَآئِكُمۡ﴾ [النور: ۳۲]. «مردان و زنان مجرّد خود و کنیزان شایسته خویش را به ازدواج یکدیگر درآورید». و باز مىفرماید: ﴿وَلَا تُنكِحُواْ ٱلۡمُشۡرِكِينَ حَتَّىٰ يُؤۡمِنُواْ﴾ [البقرة: ۲۲۱]. «و (زنان و دختران خود را) به ازدواج مردان مشرک درنیاورید، مادامى که ایمان نیاورند». [۴۵۲] تهذیب الأحکام، ج۷، ص۲۵۴- شرایع الإسلام، حلّى، ج۲، ص۱۸۶، چاپ تهران. [۴۵۳] تهذیب الأحکام، ج۷، ص۲۹۳-۲۵۹- الإستبصار، ج۳، ص۱۴۷.. و نصّ این روایات: «الـمتعة لیست من الأربع، لأنها لا تطلق ولا تورث ولا ترث وإنما هي مستأجرة». «عدد چهار در متعه به کار نمىرود؛ زیرا متعه نه طلاق دارد و نه وارث و ارث، بلکه زنمتعهشده تنها یک مستأجر است که توسّط مرد، کرایه شده است». و در روایت أبوعبداللّه آمده است که از او پرسیده شد: «آیا متعه هم چهار تاست؟! گفت: از آنها هزار نفر هم بگیرید! زیرا آنها کرایه شدهاند!». [۴۵۴] تهذیب الأحکام، ج۷، ص۲۶۳. [۴۵۵] الشیعة و التصحیح، دکتر موسى موسوى، ص۱۱۱- همراه با راستگویان، ص۳۴۳. [۴۵۶] فروع کافى، ج۵، ص۴۶۰- الإستبصار، ج۳، ص۱۵۱. [۴۵۷] تهذیب الأحکام، ج۷، ص۱۴۷. [۴۵۸] الشیعة و التصحیح، دکتر موسى موسوى، ص۱۱۱- همراه با راستگویان، ص۳۴۳. [۴۵۹] فروع کافى، ج۵، ص۴۶۰. [۴۶۰] همان، ص۴۶۱. [۴۶۱] (النساء: ۲۵). [۴۶۲] چگونگى مباح آن را در مبحث «جواب نامهها» مشروحاً آوردهایم. [۴۶۳] در اختیارداشتن کنیز.. کنیز یا جاریه، کسى است که در جنگهاى مسلمانان با مشرکان، به اسارت گرفته مىشدند و بین مسلمانان - به عنوان غنایم جنگى - تقسیم مىشدند. مسلمانان براى ریختن نطفه خود، راهى غیر از این دو راه - یعنى ازدواج با همسران دایمى و بهرهگیرى از کنیزان - همچون متعه، استمناء، دخول به حیوانات و... ندارند، و اگر چنین کنند، زناکار و متجاوز از حدّ خدا به حساب مىآیند. [۴۶۴] در حالى که هدف ازدواج در قرآن، همان ایجاد محبّت و مودّت و آرامش است؛ چنانچه مىفرماید: ﴿وَمِنۡ ءَايَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَ لَكُم مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ أَزۡوَٰجٗا لِّتَسۡكُنُوٓاْ إِلَيۡهَا وَجَعَلَ بَيۡنَكُم مَّوَدَّةٗ وَرَحۡمَةً﴾ [الروم: ۲۱]. «و از نشانههاى خدا یکى این است که براى شما از جنس خودتان همسرانى را آفرید تا در کنار آنان بیارامید، و در میان شما و ایشان مهر و محبّت انداخت». [۴۶۵] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج۶، ص۱۲۷. [۴۶۶] وسائل الشیعة، شیخ حرّ عاملى، ج۱۴،ص۴۴۱وج۲۱، ص۱۲- التهذیب، شیخ طوسى، ج۲،ص۱۸۶وج۷، ص۲۵۱- الإستبصار، طوسى، ج۳، ص۱۴۲.. و در منابع اهلسنت بدین ترتیب آمده است: «فإن رسول اللّه نَهَى عَنْ نِکاحِ الْـمُتْعَةِ یوْمَ خَیبَرَ وَعَنْ لُحُومِ الْحُمُرِ الأَهْلِیةِ». «همانا رسول خدا ص در روز خیبر، از متعه با زنان و خوردن گوشت خرهاى اهلى نهى فرمود». (صحیح بخارى، کتاب المغازى، باب غزوه خیبر، حدیث شماره ۴۲۱۶- صحیح مسلم، کتاب النکاح، حدیث شماره ۲۹ و هامش إرشاد سارى، ج۶، ص ۱۳۰-۱۲۹. [۴۶۷] کافى، کلینى، کتاب النکاح، حدیث بسام صیرفى. [۴۶۸] التهذیب، شیخ طوسى، باب الـمتعة، ج۲، ص۱۸۹. [۴۶۹] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۱۰۰، ص۳۱۸. [۴۷۰] فروع کافى، کلینى، ج۲، ص-۴۸ وسائل الشیعة، شیخ حرّ عاملى، ج۱۴، ص۴۵۰. [۴۷۱] فروع کافى، ج۲، ص۴۴- وسائل الشیعة، ج۱۴، ص۴۵۰. [۴۷۲] فروع کافى، ج۲، ص۴۳- وسائل الشیعة، ج۱۴، ص۴۴۹. [۴۷۳] بسیارى از علماى شیعه در تفسیر این روایات، توجیهاتى آوردهاند؛ از جمله اینکه ائمه، این گونه روایات و احکام را در تقیه صادر فرمودهاند!!. [۴۷۴] فروع کافى، ج۲، ص۴۲- تهذیب الأحکام، شیخ طوسى، ج۲، ص۱۸۶. [۴۷۵] نگاه شود به فروع کافى، شیخ کلینى، ج۵، ص-۴۶۳ تهذیب الأحکام، ج۷، ص-۵۵۴ الإستبصار، شیخ طوسى، ج۳، ص۱۴۵ [۴۷۶] رجوع شود به «کشف الأسرار وتبرئة الأئمة الأطهار، سید حسین موسوى، فصل «الـمتعة وما یتعلّق بها». [۴۷۷] به همان مأخذ قبلى رجوع شود. [۴۷۸] تیجانى، در کتاب «همراه با راستگویان»، فصلى را با همین عنوان آورده است. [۴۷۹] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۵، کلام ۵۲. [۴۸۰] نگاه شود به: وسائل الشیعة، شیخ حرّ عاملى، ج۳، ص۱۱۶-۱۱۵- مستدرک الوسائل، محدّث نورى طبرسى، چاپ سنگى، ج۱، ص۱۸۹.
و امّا در مورد وضو نیز باید گفت که از همان ابتدا - طبق آیه قرآن - پاها شسته مىشدند و هیچ یک از خلفاء تغییرى در آن نداده است.. زیرا تیجانى معتقد است که پاها مسح مىشدند و این صحابه بودند که بعد از پیامبر ص مسح را به شستن تبدیل کردند!
باید گفت که شستن پاها دستور خود قرآن است؛ چنانچه مىفرماید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا قُمۡتُمۡ إِلَى ٱلصَّلَوٰةِ فَٱغۡسِلُواْ وُجُوهَكُمۡ وَأَيۡدِيَكُمۡ إِلَى ٱلۡمَرَافِقِ وَٱمۡسَحُواْ بِرُءُوسِكُمۡ وَأَرۡجُلَكُمۡ إِلَى ٱلۡكَعۡبَيۡنِ﴾ [المائدة: ٦].
«اى مؤمنان! هنگامى که براى نماز برخاستید (و وضو نداشتید)، صورتها و دستهاى خود را تا آرنجها بشویید و سرهاى خود را مسح کنید و پاهاى خود را تا قوزکهایش بشویید».
تیجانى در مورد این آیه در کتاب خود «اهل سنّت واقعى» مىگوید: «اگر قرآن کریم را برداریم و در آن آیه وضو را بخوانیم، مىبینیم که خدا مىفرماید: ﴿وَٱمۡسَحُواْ بِرُءُوسِكُمۡ وَأَرۡجُلَكُمۡ إِلَى ٱلۡكَعۡبَيۡنِ﴾ [المائدة: ٦]. و آقاى مُهرى اینگونه ترجمه کرده است: «سرها و پاهاى خود را تا مچ مسح کنید!». (ص ۱۸۷) و گفته که فعل ﴿وَٱمۡسَحُواْ﴾ براى کلمات ﴿رُءُوسِكُمۡ﴾ و ﴿أَرۡجُلَكُمۡ﴾ - سرها و پاها، هر دو - به کار رفته است.
در حالیکه هرکس، از قواعد نحو عربى اطّلاع داشته باشد، به تحقیق مىفهمد که آیه، صراحتاً به شستن پاها - در وضو - امر مىکند، و اگر پاها شسته نشوند، وضو باطل و ناقص خواهد بود؛ زیرا اگر چه کلمه ﴿أَرۡجُلَكُمۡ﴾ (پاهایتان) - با اعراب نصب - بلافاصله بعد از ﴿رُءُوسِكُمۡ﴾ (سرهایتان را) - با اعراب مجرور - آمده است، ولى به آن عطف نمىشود، بلکه عطف بر کلمه ﴿وُجُوهَكُمۡ﴾ (صورتهایتان) و ﴿أَيۡدِيَكُمۡ﴾ (دستهایتان) - هر دو با اعراب نصب - یعنى اندامهاى شستنى است، و هر سه «وجوهَ، أیدىَ، و أرجلَ» مفعول صریح براى فعل ﴿فَٱغۡسِلُواْ﴾ (بشویید)، هستند.. یعنى پاها نیز باید مثل صورتها و دستها شسته شوند، و اینکه ﴿أَرۡجُلَكُمۡ﴾ بلافاصله بعد از ﴿وُجُوهَكُمۡ وَأَيۡدِيَكُمۡ﴾ در جمله اوّلى نیامده و بعد از «برءوسِکم» - عضوى که باید مسح شود - آمده است، به خاطر ترتیب اعضاى وضو است.
اگر چنانچه - همچون شیعه که معتقد است - پاها باید مسح شوند، در این صورت کلمه ﴿أَرۡجُلَكُمۡ﴾ مىبایست، عطف بر «برءوسِکم» مىآمد و اعراب آن نیز مجرور باشد تا مثل عضو «سر»، مسح شود! همانگونه که در ادامه آیه - درمورد تیمّم - آمده است:
﴿فَتَيَمَّمُواْ صَعِيدٗا طَيِّبٗا فَٱمۡسَحُواْ بِوُجُوهِكُمۡ وَأَيۡدِيكُم مِّنۡهُ﴾ [المائدة: ٦].
«(اگر آب نیافتید) پس با خاک پاک تیمّم کنید و با آن بر صورتها و دستهایتان مسح کنید».
در این قسمت آیه به وضوح مىبینیم که دو کلمه ﴿بِوُجُوهِكُمۡ﴾ و ﴿أَيۡدِيكُم﴾ هر دو براى فعل ﴿فَٱمۡسَحُواْ﴾ مجرور و معطوف هستند.. و اگر چنانچه در آیه مورد نظر، عمل مسح بر پاها انجام مىشد، باید کلمه ﴿أَرۡجُلَكُمۡ﴾ به صورت مجرور، یعنى «أرجلِکم» مىآمد، در حالیکه این طور نیست!.
... و امّا مىرسیم به جواب نامههاى دوستان شیعى که به موضوع «مناقب خلفاء» موربط مىشود:
* * *
فرمودهاید: مناقبى که در کتب سنّى براى خلفاى سهگانه برشمردهاند، مخالف متواترات تاریخ و توهین به پیامبر ص است!.
(جواب): دوست عزیز! مگر آنچه شیعیان درباره ائمه گفتهاند و نمونههایى از آنها را در نامه قبلى ذکر کردیم، موافق متواترات تاریخ است؟! وانگهى، شیعیان در کتبشان فضایل و خصوصیاتى براى ائمه برشمردهاند که توهین به خدا و پیامبران الهى است! چنانچه در «اصول کافى» چنین ویژگیهایى براى ائمه نقل شده است:
«به هنگام ولادت، مختون بوده و دست بر زمین گذاشته و شهادتین مىگویند و آیه هجدهم سوره آلعمران را تلاوت مىکنند!».. «در سه سالگى عهدهدار تبلیغ و تعلیم دین به امّت مىشوند!» [۴۸۱].. «هریک صحیفهاى مخصوص به خود دارد که به اجراى آن مأمور است!» [۴۸۲].. «با ملائکه ارتباط مستمر و دایم دارند!» [۴۸۳]. «و چون محدّث هستند، صداى فرشتگان را مىشنوند!».. «خزانهدار علم پروردگارند!» [۴۸۴]. «و از گذشته و حال و آینده نکتهاى بر آنان پوشیده نیست!» [۴۸۵].. «اعمال بندگان، صبح و شام به آنان عرضه مىشود!» [۴۸۶]. «الواح و عصاى موسى، انگشتر سلیمان، و بسیارى از وسایل انبیاى گذشته، نزد آنان است!» [۴۸۷]. «از گِلى خلق شدهاند که جز انبیاء، احدى از آن خلق نشدهاست!» [۴۸۸]. «از پشت سر همچون روبهرو مىبینند و محتلم نمىشوند و با اینکه مدفوعشان بوى مُشک مىدهد، ولى با این حال، زمین موظّف است که آن را بپوشاند و فرو ببرد!» [۴۸۹]. «به همه زبانها سخن مىگویند و حتّى زبان پرندگان و چهارپایان و دیگر جانداران را مىفهمند!» [۴۹۰]«آنها همچون انبیاء، مؤید به روحالقدس هستند!»...و صدها اوصاف و صفات عجیب دیگر!!.
در همین کافى، شیخ کلینى کار را در غلو به جایى رسانده که بابى تحت عنوان «أن الأئمة يعلمون علم ما كان وما يكون وأنه لا يخفى عليهم شىء». «ائمه بر همه اسرار و غیب عالم واقفند و هیچ چیز بر آنها پوشیده نیست!!» باز کرده و این عیناً صفتى است که خداوند - سبحان - فقط براى خود قائل شده و مىفرماید: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَخۡفَىٰ عَلَيۡهِ شَيۡءٞ فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلَا فِي ٱلسَّمَآءِ ٥﴾ [آلعمران: ٥]. و کلینى در تعبیر خود، از قرآن اقتباس کرده، ولى به جاى کلمه «اللّه»، «ائمه» را نهاده است!!.. آیتاللّه خمینى نیز در کتابش «ولایت فقیه» یا «حکومت اسلامى»، اوصافى را براى ائمه بازگو مىکند که هیچ پیامبر و فرشتهاى از آن برخوردار نبوده است! چنانچه مىگوید: «از ضروریات مذهب ما این است که هیچ مقام معنوى و روحى به مقام ائمه نمىرسد. حتّى ملائکه مقرّب و پیامبران و رسولان.. و براى ما روشن است که آنها انوارى زیر سایه عرش، قبل از پدیدآمدن جهان هستى بودهاند.. و از آنها روایت شده که: ما نزد خدا احوالى داریم که هیچ فرشته مقرّبى و هیچ پیامبر و رسولى بدان نمىرسد.. این معتقدات، از اصول و پایههایى است که مذهب ما بر آن ایستاده است» [۴۹۱].
فرمودهاید: اگر بپذیریم نصوصى که در منقبت على از پیامبر ص صادر شده، درباره سه خلیفه دیگر نیز وجود دارد، این نشانه بىدقتى در مطالعه آثار و اخبار اسلامى است؛ زیرا احادیثى که در منقبت خلفاى سهگانه آمده در عوض، توهین مستقیم به رسول خدا ص است، یا با متواترات قطعى اسلام، مغایر است و یا به خواست معاویه جعل گردیده است. سپس پرسیدهاید: چگونه این احادیث در شأن خلفاى سهگانه به ترتیب تصدّى آنها به خلافت روایت شده است؟ آنگاه مطرح ساختهاید، کسى نشنیده خلفاى سهگانه در غزوهاى فداکارى فوقالعادهاى کرده و یا جود و سخایى مانند خدیجه در اسلام نموده باشند، و در رابطه با آیه غار - که در نامهام آورده بودم - گفتهاید: اینکه أبوبکر در آن غار مصاحب پیامبر ص بوده، فضیلتى نیست؛ زیرا یوسف ÷ نیز در زندان چند نفر مصاحب او بودند. همچنین از آیه پیداست که أبوبکر مىترسیده است، و از طرفى، بودن خدا با أبوبکر فضیلتى به حساب نمىآید؛ چون خدا با تمام چیزهاست!.
(جواب): در رابطه با مطالب فوق، معروض مىدارم که:
اوّلاً ما همواره معتقد بودهایم که علی س افضل صحابه بوده است، و این مطلب را نه تنها ما، بلکه بسیارى از علماى اهلسنّت نیز قبول دارند.. آنچه ما مىگوییم این است که از منقبت و فضل بالاتر علی س - که احادیث و آثار، آن را مسلّم مىگرداند - نمىتوان جانشینى او را به حکم خدا نتیجه گرفت و به او - حتّى برخلاف تعالیم خودش - عصمت و الوهیت بخشید!.
و بعلاوه، بنا بر گفتار صریح خود علی س - که در آثار شیعى مضبوط است - چنان نیست که خلفاى سهگانه نیز به کلّى بىمنقبت و فضیلت باشند و طبق باور شیعیان، حتّى خائن و ملحد و مرتد و... محسوب شوند! بلکه برعکس، خارج از هرگونه آثار تاریخى، قرآن کریم به صداقت و منقبت آنها گواهى مىدهد.. در این مورد قبلاً شواهدى از قرآن کریم را برایتان ارائه دادیم و جهت تکمیل بحث، دو نمونه دیگر نیز، ذیلاً ارائه مىگردد:
﴿وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَٰهَدُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَٱلَّذِينَ ءَاوَواْ وَّنَصَرُوٓاْ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ حَقّٗاۚ لَّهُم مَّغۡفِرَةٞ وَرِزۡقٞ كَرِيمٞ ٧٤﴾ [الأنفال: ٧٤].
«و آنهایى که ایمان آوردند و در راه خدا هجرت کردند و جهاد نمودند، همچنین آنهایى که ایشان را جاى و پناه دادند و یارى نمودند، به راستى آنها مؤمنان واقعى هستند. برایشان، آمرزش و روزى شایسته و بخشندهاى است».
این آیه، به وضوح همه مهاجرین و انصار را مؤمنان حقیقى نامیده و از کسانى مىشمرد که در راه اسلام، فداکارى کردند و مستحقّ بهشت شدهاند و چنانچه خود گفتهاید: «شکى نیست که خلفاى راشدین، از سابقین مهاجرین بودهاند».. بنابراین، خلفاء با دیگر مهاجرین - چه سابقین و چه غیره - و دیگر انصار، در این دسته داخلند.
﴿وَلَا يَأۡتَلِ أُوْلُواْ ٱلۡفَضۡلِ مِنكُمۡ وَٱلسَّعَةِ أَن يُؤۡتُوٓاْ أُوْلِي ٱلۡقُرۡبَىٰ وَٱلۡمَسَٰكِينَ وَٱلۡمُهَٰجِرِينَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِۖ وَلۡيَعۡفُواْ وَلۡيَصۡفَحُوٓاْۗ أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغۡفِرَ ٱللَّهُ لَكُمۡۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٌ ٢٢﴾ [النور: ٢٢].
«افراد با فضیلت و صاحب مال و ثروت از شما، از کمک به نزدیکان و ناتوانان و فقراى مهاجرین، در راه خدا کوتاهى نکنند و باید (از اشتباه و گناه آنان) درگذرند و چشمپوشى کنند. آیا خودتان دوست ندارید که خداوند شما را بیامرزد و خداوند بخشنده مهربان است».
به تصدیق مفسّرین شیعه و سنّى، این آیه که در سیاق حادثه افک نازل شده است، اشاره به أبوبکرس دارد و او را صاحب فضل شمرده و به او فرمان مىدهد که از تقصیر پسرخالهاش «مُسطحبن أثاثة»، که از فقراى مهاجرین - و نزدیکانش - بوده و در ماجراى تهمت به امالمؤمنین عایشه ل شرکت داشته، درگذرد و نفقه قطعشدهاش را مجدّداً برقرار کند [۴۹۲].
ثانیاً امّا در مورد آیه غار که مىفرماید:
﴿إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدۡ نَصَرَهُ ٱللَّهُ إِذۡ أَخۡرَجَهُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ثَانِيَ ٱثۡنَيۡنِ إِذۡ هُمَا فِي ٱلۡغَارِ إِذۡ يَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَاۖ فَأَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَيۡهِ﴾ [التوبة: ٤٠].
«اگر شما (مسلمانان)، او (یعنى پیامبر) را یارى نکنید، خدا (همیشه) یارىاش کرده، زمانى که کافران او را (از مکه) بیرون راندند، در حالى که دومین نفر (یعنى أبوبکر) همراهش بود، و هر دو در غار بودند، زمانى که (پیامبر) به رفیق و همدمش مىگفت: ناراحت نباش! خدا با ماست! و خدا آرامش (خود) را بر او نازل کرد (و از حالت نگرانى بیرونش آورد)».
در این آیه - که به هجرت پیامبرص اشاره دارد - زمانى مطرح است که پیامبرص به اتّفاق أبوبکرس از مکه خارج شده و چون کفّار در تعقیبشان بودند، به غارى پناه بردند.. نشان مىدهد که أبوبکرس در غار، محزون و اندوهناک بود و پیامبرص با سخنانى او را دلدارى و آرامش مىداد که ضمن آن، صریحاً اشاره دارد: «خداوند با ما (یعنى من و تو، هر دو) است!»، و مسلّماً این معنا نماینگر فضیلت و منقبتى براى أبوبکرس است!.
امّا در جواب مطالبى که - در همین مورد - عنوان کردهاید، باید عرض کنم که: مصاحبت مشرکان در زندان با یوسف÷ تصادفى بود و مصاحبت أبوبکرس با پیامبرص در غار ثور - طبق روایت حسن عسکرى - داوطلبى و انتخابى بود و او، طى [۴۹۳] آن، جانش را در مقام دفاع از دین و رهبرش - کما اینکه علی س در مکه در رختخواب پیامبر ص، این فداکارى را کرد - به خطر انداخت.. از طرفى تجربه و حوادث تاریخى، به خوبى نشان داده که همین که کسى با خطر مواجه گردید، ولو اینکه خطر احتمالى باشد نه یقینى، دوستانش او را، روبهروى خطر تنها گذاشته و خودشان را از معرکه دور نگه مىدارند! حتّى بعضى از پیروان انبیاء: هم با آنها، همین رفتار را کردهاند.. این مطلب از تاریخ حیات عیسى و موسى÷ به خوبى پیداست؛ چنانچه در انجیلهاى موجود ذکر شده است: «در شبى که یهود به قصد دستگیرى و قتل عیسى ÷ در جستجویش بودند، نخبه پیروان و برگزیدگان اصحابش براى آن که آسیبى به آنها نرسد، دست از یارىاش کشیدند، و حتّى یکى از آنها به نام «یهودا سخریوطى» خوشرقصى کرد و در قبال دریافت چند درهمى، محلّ اختفایش را به آنها نشان داد!».
اصحاب موسى ÷ نیز در مواقع مهم، از همراهى و فرمانبردارىاش خوددارى و به مخالفتش پرداختهاند؛ چنانکه وقتى از طرف خدا به موسى ÷ وحى شد تا به سرزمین فلسطین برود و آن را از دست حکام ستمگر و زورگویان آن آزاد نماید، اصحابش جواب دادند:
﴿قَالُواْ يَٰمُوسَىٰٓ إِنَّ فِيهَا قَوۡمٗا جَبَّارِينَ وَإِنَّا لَن نَّدۡخُلَهَا حَتَّىٰ يَخۡرُجُواْ مِنۡهَا فَإِن يَخۡرُجُواْ مِنۡهَا فَإِنَّا دَٰخِلُونَ ٢٢ ... قَالُواْ يَٰمُوسَىٰٓ إِنَّا لَن نَّدۡخُلَهَآ أَبَدٗا مَّا دَامُواْ فِيهَا فَٱذۡهَبۡ أَنتَ وَرَبُّكَ فَقَٰتِلَآ إِنَّا هَٰهُنَا قَٰعِدُونَ ٢٤﴾ [المائدة: ۲۴-۲۲].
«گفتند: اى موسى! در آنجا قومى زورمند و قلدر هستند و ما هرگز بدانجا وارد نمىشویم، مادام که آنان از آنجا بیرون نروند. در صورتى که آنان از آنجا بیرون رفتند، آنگاه ما داخل مىشویم!... گفتند: اى موسى! ما هرگز بدانجا پاى نمىنهیم، مادام که در آنجا به سر برند. پس (دست از سر ما بردار و) خودت با پرورگارت بروید و با (آن جباران) بجنگید، ما در اینجا نشستهایم!».
بدین هنگام موسى ÷ عاجزانه رو به درگاه پروردگارش نمود و فرمود:
﴿قَالَ رَبِّ إِنِّي لَآ أَمۡلِكُ إِلَّا نَفۡسِي وَأَخِي﴾ [المائدة: ٢٥].
«گفت: پروردگارا! من تنها اختیار خود و برادرم (هارون) را دارم!».
پس دوستى و مصاحبت أبوبکر س با پیامبر ص در هنگام خطر نیز، به طور کامل تجلّى مىنماید.
آیه، تزلزل ایمانى أبوبکر س را نشان نمىدهد و ترس او را ثابت نمىکند؛ زیرا از قول پیامبر ص به او گفته شده: «لا تحزن: غم مخور!»، و نفرموده: «لا تخف: نترس!». وانگهى، حزن و اندوه و یا حتّى ترس، براى هیچ کس عیب نیست! مگر موسى ÷ هم از اینکه توسّط فرعونیان کشته شود، نترسید؟! چنانچه در قرآن آمده است:
﴿فَأَخَافُ أَن يَقۡتُلُونِ﴾ [القصص: ٣٣].
«مىترسم از اینکه مرا بکشند!».
یا حتّى از عصایى که خودش بر زمین زده بود و -به اذن خدا - به مار تبدیل شد، نترسید؟! که خدا به او فرمود:
﴿قَالَ خُذۡهَا وَلَا تَخَفۡ﴾ [طه: ٢١].
«آن را بگیر و نترس!».
پیا زمانى که پس از قتل یک قبطى از شهر فرار کرد، نترسید؟! چنانچه مىفرماید:
﴿فَخَرَجَ مِنۡهَا خَآئِفٗا يَتَرَقَّبُ﴾ [القصص: ٢١].
«موسى از شهر خارج شد، در حالیکه ترسان و چشم به راه (دستگیرى و وقع پیامدهاى ناگوار) بود».
این گونه نمونهها در قرآن، فراوانند.
بعلاوه، بودن خدا با همه اشیاء به لحاظ احاطه و معیت تکوینى اوست، ولى بودن خدا با أبوبکر س و پیامبر ص، به رسم تأیید آمده است؛ چنانچه در قرآن فراوان مىبینیم که خدا معیت خود را با گروه خاصّى از بندگانش، مورد تأکید قرار مىدهد: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَمَعَ ٱلۡمُحۡسِنِينَ﴾ [العنکبوت: ۶۹]. ﴿أَنَّ ٱللَّهَ مَعَ ٱلۡمُتَّقِينَ﴾ ﴿إِنَّ ٱللَّهَ مَعَ ٱلصَّٰبِرِينَ﴾ «خداوند با نیکوکاران و متقین و صابران است».
گذشته از اینها، دنباله آیه را چه مىگویید که خداوند تأکید مىفرماید که آرامش خود را بر أبوبکر س نازل فرمود و او را از غم و نگرانى در آورد: ﴿فَأَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَيۡهِ﴾ [التوبة: ٤٠]. ..نمونههاى فوق - به همراه آیاتى که قبلاً ذکر شد - همه نشان مىدهند، خلفاى سهگانه نیز از دیدگاه قرآن، صاحب منقبت بودهاند و این حقیقت را ولو آنکه تمام احادیث بخارى و مسلم و دیگر کتب اهلسنّت را نیز منکر شویم، نمىتوان نادیده گرفت!.
ثالثاً جنابعالى تعجّب فرمودهاید که چطور احادیث در شأن خلفاى سهگانه به ترتیب تصدّى آنها به خلافت روایت شده است؟! ما هم در این تعجّب، واقعاً با شما شریکیم و حیرت شما را تصدیق مىکنیم! ولى مىپرسیم: چطور از این تعجّب نمىکنید که چگونه پیامبر ص توانست، دوازده نفر را به عنوان امام، پشت سر هم تعیین کند؟! اگر این مطلب را مىپذیریم، پذیرش آنکه منقبت سه نفر پشت سر هم ذکر نموده شده، دشوار و عجیب نبوده و بلکه آسانتر است!.. اگر جنابعالى اینگونه قیاسات یکطرفه را از کار خود خارج سازید، بسیارى از مشکلات حل خواهد شد!.
رابعاً برخلاف نظر جنابعالى، آثار تاریخى از فداکاریها و بذل اموالى که خلفاء در راه اسلام داشتهاند، فراوان حکایت مىکند؛ از جمله، هنگام هجرت أبوبکر س و پیامبر ص از مکه به مدینه، أبوبکر س تمامى نقدینگى خود را که ششهزار درهم بود، براى صرفکردن در راه خدا با خود برد! یا در بدایت دعوت پیامبر ص در مکه، بارها و بارها، با دارایى خود بردگانى همچون بلال را مىخرید و آزاد مىکرد.. یا در جنگ تبوک، عثمان س، هزینه و مخارجى پرداخت که از دست هیچ کس در آن موقع برنمىآمد! عثمان س سیصد شتر و پنجاه اسب و هزار دینار طلا به پیامبر ص تقدیم نمود که پیامبر ص، عثمان س را چنین دعا کرد: «پروردگارا! از عثمان راضى باش که من از او راضىام!» [۴۹۴].
در جنگ بدر، اوّلین کسانى که رأى پیامبر ص را در مورد جنگ، قاطعانه تأیید کردند، أبوبکر و عمر ب بودند. پس از برخاستن آنها، مقداد و سپس [۴۹۵] عموم یاران، جنگ را تأیید نمودند و در هنگام جنگ، پیامبر ص در سایبان ستاد فرماندهى مىایستد و أبوبکر و عمر س براى حراست از او، با شمشیرهاى عریان در کنارش، در حال آمادهباش مىایستند. و پس از اینکه، عتبة و شبیة و ولید، از سپاه [۴۹۶] قریش به دست حمزه و على ب کشته مىشوند، آتش خشم سپاه کفر، [۴۹۷] به حدّى مشتعل مىشود که سپاه اسلام را آماج تیراندازیهاى خود قرار مىدهند که در آن هنگام، «مِهجَع» غلام آزاد شده عمر س شهید مىشود - او اوّلین شهید اسلام در جنگ بدر بود - و تعداد دیگرى از مسلمانان نیز به شهادت مىرسند. عمر س با دیدن این [۴۹۸]صحنه، از پیامبر ص اجازه مىگیرد و به سپاه کفر حمله مىکند و تعداد زیادى را به قتل مىرساند که از جمله دایى خود، عاصبنهشام را بدون تأمّل مىکشد! [۴۹۹].
در جنگ احد، عمر س در مراحل سخت از رسول خدا ص دفاع مىنمود و هنگامى که خالدبن ولید از فرصت استفاده کرده و کوه احد را دور زده بود، عمر س با یک پاتک در رأس چند نفر دیگر از مسلمانان در برابر حمله غافلگیرانه خالد، حمله مىکند و از بالاى درّه و از پشت سپاه به آنها هجوم مىآورد [۵۰۰]. شما مىتوانید به سیره إبنهشام - که گروهى او را شیعه مىدانند - جلد اوّل، صفحه ۸۶، تحت عنوان «صعود قريش الجبل وقتال عمر لهم» نگاه کنید.
در همان جنگ احد، پیامبر ص عمر س را سخنگوى اسلام در مقابل سپاه کفر قرار مىدهد. هنگامى که أبوسفیان، خطاب به پیامبر ص و یارانش که در بالاى کوه مستقر بودند، با حالتى مغرورانه و پیروزمندانه به آنها مىگوید: «أعل هبل! هبل، همیشه سرافراز باد! یک روز در مقابل یک روز، کشتههاى بدر در مقابل کشتههاى احد!»، که پیامبر ص این جملات را به عمر س مىفرماید و به او مىگوید: با این جملات جوابش را بده!: «اللّه أعلى و أجلّ! خدا از هرکس و هرچیز دیگر، فراتر و باشکوهتر است! کشتههاى ما به بهشت و کشتههاى شما به جهنّم رفتند!». أبوسفیان که صداى عمر س را مىشناسد، خطاب به او مىگوید: «اى عمر! تو را به خدا! آیا محمّد کشته شده است؟». عمر س در جوابش گفت: «نه! به خدا قسم! او زنده است و هماکنون حرفهایت را مىشنود!».. أبوسفیان مىگوید: «تو از إبنقمئه (که در خلال جنگ ادّعا کرد پیامبر ص را کشته است) راستگوترى!» [۵۰۱].
زیرکى عمر س باعث شد که توطئهاى را که در قتل پیامبر ص مطرح شده بود - در مدینه - کشف نماید! [۵۰۲].
در صلح حدیبیه نیز، عثمان س از جانب پیامبر ص به سمت سفیر و سخنگو به مکه - مرکز دشمنان کینهتوز اسلام که به خون مسلمانان و خصوصاً مهاجرینى که اهل مکه بودند، تشنه بودند - مىرود، و حتّى شایع مىشود که قریش، او را کشته که سپس جریان بیعت رضوان زیر درخت، و بیعت پیامبر ص با خودش به نیابت عثمانس انجام مىگیرد! [۵۰۳].
آرى! خلفاء در تمام غزوات با پیامبر ص همراه بودند، مگر عثمان س در بعضى از جنگها جانشین پیامبر ص در مدینه بود و در جنگ تبوک نیز، علی س در مدینه براى [۵۰۴] سرپرستى خانواده خود و پیامبر ص ماند.
در هنگام فتح مکه، عمر س از جانب پیامبر ص با مردم بیعت مىکند. مردان و زنان یکایک مىآمدند و بر اطاعت خدا و رسولش با پیامبر ص بیعت مىکردند. عمرس پایین پاى پیامبر ص نشسته بود و از جانب او به مردم دست مىداد و بیعت مىنمود [۵۰۵].
بعلاوه، قدرت مدیریت و عدالت عمر س را تاریخ نشان داده است؛ چنانچه از علیس در اکثر تواریخ مذکور است که چون شکایات مردم ازعثمان س بالا گرفت، به نزد عثمان س رفت و فرمود: «به درخواست این مردم توجّه کن! آنها حکامى را که تو بر کارها گماردهاى، دوست ندارند.. پرسید: کدام یک از آنها؟ فرمود: عمدهترینشان، معاویه است که فساد بسیار به بار آورده است! عثمان س پاسخ داد: ولى من او را بر شام نگماردهام، بلکه عمر او را در تمام مدّت خلافتش به این پست منصوب نموده است! علی س گفت: تو را به خدا قسم مىدهم! آیا مىدانى که معاویه از «یرفأ» غلام عمر، بیشتر از عمر مىترسید (و نمىتوانست هر کارى که دلش بخواهد، انجام دهد). عثمان س پاسخ داد: آرى!» [۵۰۶].
علی س در مورد عمر س مىفرماید:
«للّه درّ عمر! فقد قوم الأود وداوى العمد وأقام السنة وخلف الفتنة ذهب النقى الثوب قليل العيب أصاب خيرها وسبق شرها أدى إلى اللّه طاعته واتقاه بحقه» [۵۰۷].
«خداوند نیکیهاى عمر را پاداش دهد که کجیها را راست نمود و بیماریها را درمان کرد و سنّت پیامبر ص را برپاداشت و فتنهها و تبهکاریها را پشت سر گذاشت و در زمانش فتنهاى رخ نداد. پاک و کمعیب از دنیا رفت. نیکویى خلافت را دریافت و از شرّ آن پیشى گرفت. طاعت خدا را به جاى آورد و آنچنانکه سزاوار بود از خدا ترسید و پرهیزگارى نمود».
همچنین، نصربنمزاحم در کتاب «وقعه الصفین» که از نهجالبلاغه هم کهنتر و به حوادث تاریخى صدر اسلام نزدیکتر است، از قول علی س درباره أبوبکر و عمر س آورده است: «وكان أفضلهم فى الإسلام كما زعمت وأنصحهم للّه ورسوله الخليفة الصديق وخليفة الفاروق ولعمرى إن مكانهما فى الإسلام لعظيم وإن المصاب بهما لجرح فى الإسلام شديد فيرحمهما اللّه وجزاهما بأحسن ما عملا» [۵۰۸].
«در اسلام - همانگونه که مىپندارى - از همه افضل و با خدا و رسولش مخلصتر، أبوبکر صدیق و عمر فاروق هستند و به جان خودم سوگند که مرتبه آن دو در اسلام بزرگ است و با وفات ایشان، به اسلام صدمه شدیدى رسیده است. خداوند هر دو را رحمت کند و پاداش نیک به آنها دهد».
سیدبن طاووس - از علماى شیعه - در کتاب «کشف المحجه» و کلینى در کتاب «الرسائل» آوردهاند که علی س ضمن نامه خود به یارانش در مصر، چنین فرموده است:
«فولّى أبوبكر فقارب واقتصد وكان عمر مرضى السيرة من الناس عند الناس». «أبوبکر ولایت را با صدق نیت به دست گرفت و میانهرو بود و رفتار عمر از میان اشخاص در نظر عموم مردم پسندیده و موجب رضایت بود».
عبارات فوق در الغارات ثقفى، چنین آمده است:
«فتولى أبوبكر تلك الأمور فيسر وسدد، وقارب فى الأمر واقتصد، فصحبته مناصحا وأطعته فيما أطاع اللّه فيه جاهدا، فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه سمعنا وأطعنا وناصحنا وبايعنا وناصحنا و تولى عمر الأمر وكان مرضى السيرة ميمون النقيبة» [۵۰۹].
«أبوبکر، سرپرستى امور را به دست گرفت و در جاى خود، آسانى و به جاى خود شدّت نشان داد و امور را به خوبى پیش برد و قصد درستى و راستى کرد و میانهرو بود. پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مىبُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم، و عمر زمامدارى را به عهده گرفت (و خلیفه شد) در حالى که سیرت او پسندیده و نفس او مبارک بود».
شیخ طوسى نیز، از جعفربنمحمّد از پدرش روایت مىکند که: «مردى از قریش نزد امیرالمؤمنین÷ آمد و گفت: از تو شنیدم که چند لحظه پیش در خطبهات گفتى: پروردگارا! ما را اصلاح فرما به آنچه که خلفاى راشدین را نسبت به آن اصلاح فرمودى! منظورت چه کسانى هستند؟ فرمود: «حبيباى، وعمّاك أبوبكر وعمر، إماما الهدى، وشيخا الإسلام، ورجلا قريش، والـمقتدى بهما بعد رسول الله ص، من اقتدى بهما عصم، ومن اتبع آثارهما هدى إلى صراط مستقيم» [۵۱۰].
«دوستان و حبیبانم و برادران پدرت، أبوبکر و عمر، دو امام هدایت، دو شیخ اسلام، دو مرد قریش، دو نفرى که بعد از رسول خدا ص مردم به آنها اقتدا کردند، و هرکس به آنها اقتدا کرد، (از گمراهى و تفرقه) مصون و محفوظ ماند و هرکس آثارشان را پیروى کرد، به راه راست هدایت گردید».
دوست عزیز! مطالب فوق در منقبت خلفاء، از عمروعاص و أبوموسى اشعرى و معاویه و مغیرةبن شعبة و عکرمه و أبوهریرة و... نیست، بلکه از خود قرآن و از زبان علی س - به گزارش مآخذ معتبر شیعه - است.. و اگر شما قدرى رعایت انصاف بفرمایید، در این مقدار از مناقبشان - که عمدتاً از مآخذ شیعه آوردیم و از دیگر سخنان فراوان على و فرزندانش در این مورد خوددارى کردهایم - تردید نخواهید کرد!!.
فرمودهاید: چگونه است که در رابطه با خطبه ۲۱۹ نهجالبلاغة، شما فقط ابتداى آن را مىبینید که از على در مورد عمر آمده: «أقام السنة وخلف الفتنة...». سنّت پیامبر ص را بهپاداشت و فتنه را پشت سر انداخت، پاکجامه و کمعیب از دنیا رفت، به خلافت رسید و از شرّ آن پیشى گرفت. طاعت و تقواى خدا را چنانکه سزاوارش بود، رعایت کرد» و به انتهاى خطبه توجّه نکردهاید که على در مورد عمر مىگوید: «رحل وتركهم فى طريق متشعبة ولا يهتدى فيها الضال ولا يستيقن المهتدى». «از دنیا رفت، در حالیکه مردم را در راههاى مختلف انداخت که نه گمراه در آن راه مىیابد و نه راهیافته در یقین باقى مىماند!»، فرمودهاید: متأسّفیم که شما - یعنى بنده - سروته احادیث را نمىخوانید!.
(جواب): بنده بسیار متأسّفم که جنابعالى عبارت عربى را غلط ترجمه مىکنید! عبارت انتهایى خطبه، به هیچ وجه معنى ادّعاى شما را ندارد و نمىگوید: عمر از دنیا رفت و مردم را در راههاى پراکنده انداخت، بلکه تصریح دارد که عمر س مردم را که در حال حاضر در راههاى گوناگون افتادهاند، ترک کرد؛ یعنى آنها در غیاب وى، و پس از شهادتش، به راههاى مختلف رفتند و فتنه درست شد! و اصولاً چگونه ممکن است، در یک خطبه اصیل، از شخصیتى چون علی س، چنین تناقضى بین ابتدا و انتهاى آن وجود داشته باشد که نخست بگوید: عمر سنّت پیامبر ص را بهپاداشت، در زمان او فتنهاى رخ نداد (که مردم در راههاى پراکنده بیفتند و به جنگ با یکدیگر بپردازند) و تقواى خدا را چنانکه سزاوارش بود، رعایت کرد و بعد اعلام دارد که: مردم را در راههاى پراکنده افکند و درگیریها و اختلافات بین مردم، پدید آمدند؟!.
ما علی س را به چنین تناقضگویى متّهم نمىکنیم! وانگهى در زمان عمر س، هیچ اختلاف و فتنهاى داخلى و هیچ راههاى گوناگونى در بین صحابه نبود، بلکه در غیاب وى - پس از شهادتش - میان مسلمانان اختلافاتى شدید پیدا شد که منجر به شهادت عثمان س و جنگهاى بین خودشان - همچون جمل و صفین و نهروان و... - شد که منظور علی س نیز همین است.. [۵۱۱].
فرمودهاید: در نقل خبر فوق از «دختر أبىحثمه» در تاریخ طبرى، در پایان مطلب آمده که: «أمّا واللّه ما قالت، بل قُوِّلت». «او (دختر أبىحثمه) نگفت، بلکه به او یاد دادند که بگوید».
(جواب): متأسّفانه! باز جنابعالى سخن اصلى را به بیراهه بردهاید؛ زیرا در اصل کلام علی س و ابتداى آن، چنین آمده است:
«يرحم اللّه إبنالخطّاب! لقد صدقت ابنة أبىحثمة: لقد ذهب بخيرها ونجا من شرها، أما واللّه ما قالت، بل قُوِّلت» [۵۱۲].
«خداوند، (عمر) پسر خطاب را رحمت کند! که دختر أبىحثمه واقعاً درباره وى راست گفت (آنجا که گفت:) خیر خلافت را با خود برد و از شرّش رهایى یافت. سوگند به خدا! این سخن را او نگفت، بلکه به او یاد دادند که چنین بگوید».
علی س در اینجا پس از طلب رحمت از خداوند براى عمر س و تصدیق حرف دختر أبىحثمه مىگوید: چنین حرفى را دختر أبىحثمه نمىتواند بزند، و این حرف صحیح را از کس دیگرى الهام گرفته است! هر چند شاید شما این تعبیر را از ما نپذیرید، لذا به رسم مماشات با شما مىگوییم: گیریم که معناى جمله، آن باشد که برخى از دوستان عمر س این سخن را به دختر أبىحثمة یاد دادند، ولى هنگامى که علی س مىفرماید: «خدا عمر را رحمت کند! و سخن دختر أبىحثمة درباره او راست است» و حرف او را تأیید مىکند، دیگر چه جاى مناقشه باقى مىماند؟ فرض کنیم که جمله مزبور را دوستان عمر س به آن زن یاد داده باشند، امّا به قول علی س هرکس گفته، راست گفته است!.
امّا آنچه را که در رابطه با «مالکبن نویره» آوردهاید که «خالدبنولید» به طمع همسرش، به عنوان جهاد با اهلردّه و مرتدین - در عصر أبوبکر - به وى حمله مىبرد و علىرغم شهادت مالک به اسلام، او را مىکشد و همان شب همسرش را تصاحب مىکند و هنگامى که به مدینه بازمىگردد، با اینکه از جانب عمر، مورد اعتراض و تهدید قرار مىگیرد، امّا به جاى حدّخوردن، خلیفه اوّل به این بهانه که چون پیامبرص لقب «سیفاللّه» را به او داده و من شمشیر اسلام را نمىشکنم، او را معاف مىدارد! محتاج توضیح است.
(جواب): باید عرض کنم که:
جاى تأسّف است که جنابعالى و دیگر شیعیان، براى اینکه جنگ مسلمانان با مرتدین و مانعین زکات را بىارزش قلمداد نمایید، روایاتى را مبنى بر عدم ارتداد مانعین زکات متذکر مىشوید و معتقدید که مالک و پیروانش، بر اسلام پایدار بوده و لذا أبوبکر س با آنها بىخود جنگید و بیگناه هم کشته شدند!.
از تمام مآخذ تاریخى به دست مىآید که در زمان أبوبکر س عدهاى مرتد شدند و علیه حکومت مرکزى شوریدند؛ چنانچه علی س در نامهاى که به اهل مصر نوشت، به این موضوع اشاره مىکند: «حتى رأيت راجعة من الناس رجعت عن الإسلام يدعون إلى محق دين اللّه وملّة محمدص وإبراهيم...» [۵۱۳].
«تا دیدم گروهى از مردم مرتد شده و از اسلام برگشتهاند و به نابودىِ دین خدا و آیین محمّد و ابراهیم ÷ دعوت مىکنند...».
أبوبکر س، پس از رسیدن به خلافت، اوّلین کارى که نمود، مشورت با اصحاب مهاجر و انصار بود که همگى و از جمله علی س، رأى أبوبکر س را مبنى بر جنگ با مانعین زکات تأیید کردند، و خود علی س در رکاب وى به جنگ آنها رفت؛ چنانچه مىفرماید: «ونهضت معه فى تلك الأحداث حتى زهق الباطل وكانت كلمة اللّه هى العليا وإن رغم الكافرون...» [۵۱۴].
«و به همراه با أبوبکر در آن حوادث قیام کردم تا باطل از میان رفت و نام و گفتار خداوند بالاتر است، هر چند برخلاف میل کافران باشد...».
اگر أبوبکر س با مانعین زکات نمىجنگید، به این معنى بود که از حکمى الهى - که این همه تأکید شده و دایماً در ردیف ایمان و نماز آمده - تعطیل مىگردید و سنّتى ضدّ قرآنى پایهریزى مىگردید؛ همانگونه که علی س مىفرماید: «آنها به نابودى دین خدا و آیین پیامبر ص، دعوت مىکردند».
آنها این را به خوبى درک کرده بودند.. و در واقع، حکم قرآن را در این مورد تطبیق نمودند که مىفرماید:
﴿فَٱقۡتُلُواْ ٱلۡمُشۡرِكِينَ حَيۡثُ وَجَدتُّمُوهُمۡ وَخُذُوهُمۡ وَٱحۡصُرُوهُمۡ وَٱقۡعُدُواْ لَهُمۡ كُلَّ مَرۡصَدٖۚ فَإِن تَابُواْ وَأَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَوُاْ ٱلزَّكَوٰةَ فَخَلُّواْ سَبِيلَهُمۡ﴾ [التوبة: ٥].
«مشرکین را هرکجا یافتید، بکشید و بگیرید و محاصره کنید و در همه کمینگاهها براى (به داماندختن) آنها بنشینید! اگر توبه کردند (و ایمان آوردند و) نماز خواندند و زکات دادند (دیگر از شما به حساب مىآیند و آنها را رها سازید و) راه را برایشان واگذارید».
﴿فَإِن تَابُواْ وَأَقَامُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَوُاْ ٱلزَّكَوٰةَ فَإِخۡوَٰنُكُمۡ فِي ٱلدِّينِ﴾ [التوبة: ١١].
«پس اگر آنان (از شرک) برگشتند و توبه کردند و نماز خواندند و زکات پرداختند، (دست از آنان بردارید؛ زیرا) در این صورت برادران دینى شما هستند».
﴿وَوَيۡلٞ لِّلۡمُشۡرِكِينَ ٦ ٱلَّذِينَ لَا يُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ﴾ [فصلت: ٦-٧].
«و واى بر مشرکینى که زکات را نمىپردازند!».
چنانچه مشاهده مىکنید، یکى از شروط در امانبودن مردم پس از ایمان، پرداختن زکات است.. و یکى از دلایل شرک، امتناع زکات مىباشد که مسلمانان مجاز هستند آنها را هرکجا یافتند، بکشند و با آنها بجنگند.
امّا جنابعالى ادّعا مىکنید که مانعین زکات، مسلمان بودهاند و هرکس منکر زکات شود، جان و مالش در امان است! شما به آنان حقّى را مىدهید که خداوند به اهلکتاب و به کسانى که به خدا و روز قیامت هم ایمان ندارند، چنین حقّى را نداده است؛ چنانکه مىفرماید:
﴿قَٰتِلُواْ ٱلَّذِينَ لَا يُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَلَا بِٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ وَلَا يُحَرِّمُونَ مَا حَرَّمَ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَلَا يَدِينُونَ دِينَ ٱلۡحَقِّ مِنَ ٱلَّذِينَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ حَتَّىٰ يُعۡطُواْ ٱلۡجِزۡيَةَ عَن يَدٖ وَهُمۡ صَٰغِرُونَ ٢٩﴾ [التوبة: ٢٩].
«با کسانى از اهلکتاب که نه به خدا و نه به روز آخرت، ایمان دارند و نه چیزى را که خدا (در قرآن) و پیامبرش (در سنّت خود) تحریم کرده، حرام مىدانند و نه دین حق را (که اسلام است) مىپذیرند، جنگ و مبارزه کنید تا زمانى که (اسلام بیاورند یا) خاضعانه به اندازه توانایى، جزیه و مالیات را بپردازند (تا در امان باشند)».
پیامبر ص نیز مىفرماید: «به من دستور داده شده که با مشرکان عرب بجنگم تا زمانى که شهادت دهند که هیچ معبود به حقّى جز اللّه نیست و اینکه محمّد فرستاده اوست و نماز بهپادارند و زکات اموالشان را بپردازند. هرگاه چنین کردند، جان و مالشان از طرف من در امان است، مگر براى حقوق اسلامى (از قبیل ارتکاب جرایم) و حسابشان با خداوند است».
جنابعالى چنین حکم مىکنید، در حالیکه علی س همراه با حسن و حسین، به تبعیت از پیامبر ص و آیات فوق، همراه با أبوبکر س و دیگر مسلمانان، با مرتدین و مانعین زکات جنگید و هیچ اعتراضى را در این مورد وارد نکردند!.
امّا جریان خالد و مالکبن نویره.. خالد س از سوى أبوبکر س مأمور شد و با قبیله مالکبن نویره برخورد کرد.. و چنانچه آوردهاند: «خالد، مالک را از متابعت سجاح - زنى که ادّعاى پیامبرى کرده بود - و منعش از زکات دلیل خواست و به او گفت: آیا نمىدانى که زکات با نماز قرین است؟! مالک گفت: صاحب شما - منظورش پیامبرص است - چنین پندارى دارد! خالد گفت: آیا او صاحب ماست و صاحب شما نیست؟! اى ضرار! گردنش را بزن! و بدین ترتیب او را کشتند! [۵۱۵].
عدّهاى - همچون جنابعالى - طبق روایت طبرى، مىگویند: خالد، با اینکه مالک در آن موقع شهادتین را بر زبان آورد، ولى او را کشت و همسرش را براى خود برگزید! و -همچون جنابعالى - نوشتهاند: معترض بزرگ به این کار خالدس، عمر س بود و سخت برآشفت و به خالد گفت: اى دشمن خدا! آیا مرد مسلمانى را کشتى و سپس به همسرش زنا کردى! به خدا تو را سنگسار مىکنم! عمر س این سخن را زمانى گفت که «متمّمبننویره»، برادر مقتول «مالک» نزد او آمده و اظهار مىکرد، شخص مالک شهادتین را بر زبان آورده بود و درباره بقیه پیروانش اظهار بىاطّلاعى نمود و از خالد، بسیار بدگویى کرد.. این بود که عمر س از أبوبکر س خواست تا خالد را مجازات کند و او را عزل نماید! [۵۱۶].
در حالیکه این روایت، فاقد سند صحیح است.. طبرى، آن را از «محمّدبن حمید رازى» نقل کرده است؛ کسى که علماى اهلسنّت او را موثّق نمىدانند؛ چنانچه بخارى در موردش مىگوید: در او ایراد است! أبوزرعة نیز او را دروغگو مىداند! صالح جزره مىگوید: ما إبنحمید را در تمام احادیثى که براى ما روایت کرده، متهم مىکنیم. هیچ کسى را باجرأتتر از او در برابر خدا، ندیدهایم! إبنخراش نیز مىگوید: إبنحمید براى ما روایت کرده، ولى به خدا دروغ گفته است!.. در اینمورد مىتوانید به کتاب «رجال» اهل سنّت مراجعه کنید.
به هرحال - به فرض صحّت خبر - در ادامه روایت آمده که خالد س از رفتار و حرفهاى مالک، ارتدادش را تشخیص داده و براى خود مجوّزى قطعى براى قتلش داشته که دلایلش را نیز به أبوبکر س ارائه مىدهد؛ به همین جهت، أبوبکر س خالد س را معذور دانست، ولى در مورد ازدواج با همسرش که هنوز خون شوهرش خشک نشده بود، بر خالد برآشفت و شدیداً او را مورد توبیخ قرار مىدهد، هرچند خالد س با او تا پایان طهارتش، همبستر نشده بود! [۵۱۷].
به هر حال، أبوبکر س براى ارضاى برادر مالک، نهایتاً تصمیم مىگیرد که اگر فرضاً خالد اشتباه هم کرده باشد، قتل عمدى نبوده و موجب قصاص نیست و بلکه موجب دیه است، و به متمم - برادر مالک که خواهان دیهاش بود - مىپردازد و او را راضى مىکند! [۵۱۸] و بنابراین، موضوع با رضایت کسان مالک با پرداخت خونبها تمام مىشود!.
بنابراین، به هر ترتیب که بوده، ملا حظه مىشود:
اوّلاً به هیچ وجه بین افراد در اینکه با مانعین زکات باید جنگید، اختلافى نبود!.
ثانیاً این هم، از جمله مظالم خلفاى سهگانه علیه علی س و فرزندانش به شمار نمىرود که شیعیان دربارهاش فغان کنند!.
ثالثاً به فرض صحّت روایت، و به فرض آن که اجتهاد أبوبکر س را درباره این موضوع اشتباه بدانیم، آیا پرداخت خونبها به بازماندگان مقتولین و جلب رضایت آنها، حتّى در شرایطى که قاتل عمدى از مجازات اعدام برهد، عملى خلاف قرآن است و اسلام، آن را مجاز نشمرده است؟! [۵۱۹].
رابعاً نظیر واقعه مزبور در زمان خود پیامبر ص نیز، دو بار اتّفاق افتاد و حکم أبوبکر س بىشباهت به حکم پیامبر ص نبود؛ چنانکه در تاریخ مىخوانیم: «پس از فتح مکه، پیامبر ص گروهى از یارانش را براى تبلیغ به قبایل پیرامون آنجا فرستاد و به هیچ یک اجازه جنگ با کسى را نداد - جریان در تاریخ به سریه خالد مشهور است - ولى خالدبنولید س برخلاف فرمان پیامبر ص و از راه خطا، قبیله «بنىجذیمه» را خلع کرد و مردانى از ایشان را به قتل رساند.. به محض اینکه این خبر به رسول خدا ص رسید، علی س را با اموالى سوى قبیله مزبور گسیل داشت تا خونبهاى همه کشتگان را بپردازد و خانوادههاى آنها را راضى کند و خالدس را - هرچند از عملش بیزارى جست - ولى او را مجازات و قصاص نکرد».. جریان را خود در نامه قبلى برایم مفصّل آورده بودید، [۵۲۰] که خالد س بارها این کار را انجام داده است!.
باز هم در حادثه سریههاى پس از خیبر مىخوانیم: اسامه بنزید، مردى را که هنگام جنگ، به «لا إله إلا اللّه» اقرار کرده بود، کشت. سپس پیامبر ص او را شدیداً مورد سرزنش قرار داد و فرمود: آیا بعد از اینکه شهادت داد، او را کشتى؟! اسامه گفت: از ترس شمشیر آن را گفت! رسول خدا ص فرمود: آیا قلبش را شکافتى؟! (که از ترس گفت یا خیر؟!)».. امّا پیامبر ص حدّ را بر اسامه جارى نساخت! [۵۲۱].
خامساً علی س نیز، نظیر این کار را با قاتلین عثمان س کرد؛ چنانچه مذکور است که فرمود: «من قاتلین عثمان را تحویل معاویه نمىدهم تا آنها را حدّ بزند!» [۵۲۲].
در مورد شوراى ششنفرى عمرس که متشکل از على، عثمان، سعدبن أبىقاص، طلحه، زبیر و عبدالرحمنبنعوفش بود، تأکید کردهاید که عمرس به صهیب رومىس گفت: بر سر شش تن اعضاى شورا بایست، و اگر پنج تن توافق کرده، یک تن استنکاف ورزید، گردنش را بزن! اگر چهارنفرشان یکى را انتخاب کردند، و دو نفر مخالفت نمودند، سر هر دو را بزن! و... الى آخر!.
(جواب): بنده در نامه پیشین خود عرض کرده بودم که «هرچند این روایت در تاریخ هست» (برخلاف گفته شما نه فقط ص۲۰۶۶ تاریخ طبرى، بلکه ص۲۰۶۸ آن را هم مطالعه کرده بودم)، ولى هم از لحاظ سند روایتى و هم درایتى صحیح نمىباشد؛ زیرا این روایت از طریق لوط بنیحیى أبومخنف روایت شده است؛ کسى که به سازنده بسیارى از روایات جعلى مشهور است! چنانچه إبنمعین او را موثّق نمىداند. أبوحاتم او را متروکالحدیث دانسته.. إبنتیمیه او را معروف به دروغگویى دانسته.. إبنحجر او را سازنده و دروغپرداز روایات دانسته.. زبیدى نیز او را شیعه و متروک دانسته است!.
اگر اندکى در متن روایت نیز تأمّل کنید، خواهید فهمید که جعلى است و گوینده آن متوجّه تناقضگویى خود نبوده است؟! زیرا آمده است:
«هرگاه پنج نفر از شش نفر اهل شورا - نامزدهاى خلافت - یک نفر را بین خودشان براى خلافت انتخاب کردند و یک نفر از آنها، با این انتخاب مخالفت نماید، صهیب باید گردنش را با شمشیر بزند!»، و این بسیار عجیب و خندهدار است! چون هرگاه فرض شود پنج نفر از آنها، یک نفر را از بین خودشان انتخاب نمایند، دیگر نفر دیگرى باقى نمىماند که با آنها مخالفت نماید؛ زیرا پنج نفرشان انتخابکننده هستند و یک نفر هم انتخابشده، و جمعاً شش نفر مىشوند و اعضاى شورا هم بیش از شش نفر نبودند.. بنابراین، کسى از آنها نمىماند و وجود خارجى نخواهد داشت تا با آنها مخالفت نماید و سپس گردنش را بزنند!!.
سپس مىگوید: «اگر چهارنفرشان، یک نفر را انتخاب کرده و دو نفرشان با این انتخاب مخالفت کردند، صهیب باید آن دو نفر را گردن زند!».. در این فرضیه هم اشکال و تناقض وجود دارد! زیرا وقتى که چهار نفر از آنها، یکى را انتخاب نمایند، دیگر دو نفر باقى نمىماند و چهارنفر انتخابکننده با یک نفر انتخابشده، جمعاً پنج نفر مىشوند و باقیمانده آنها فقط یک نفر خواهد بود؛ نه دو نفر!!.
و نیز آنجا که مىگوید: «هرگاه سه نفرشان یک نفر، و سه نفر دیگر، نفرى دیگر را برگزیدند، در این صورت عبداللّهبنعمرس، پسرش را حکم قرار دهند تا هرکدام از آن دو نفر منتخب را که بخواهد، انتخاب نماید و هرگاه آن سه نفر مخالفت کردند، هر سه را به قتل برسانید!».. این نیز محال و عجیب است! زیرا هرگاه سهنفرشان، یکى را انتخاب کردند، تنها دو نفر باقى مىمانند؛ نه سه نفر!.
و مسخرهتر از همه، اینکه به صهیب دستور داده شده، سر هرکدام از اعضاى شورا را که مخالفت نماید، با شمشیر از تنش جدا کند! مگر این مردم مجسّمهوار و آرام مىنشینند که صهیب - به این آسانى - سر از تنشان جدا کند و بگویند: ما مخالفیم، پس گردن ما را بزن!.
آیا با قتل آنها، امر خلافت سر و سامان مىگرفت یا بالعکس، فتنهاى برمىانگیخت که عاقبتش را جز خدا کسى نمىدانست!.
و از همه مهمتر، هرگز باورکردنى نیست که عمرس چنین آشکارا، شورایى را برخلاف اسلام تشکیل داده باشد و علیس در آن شورا - که مغایر اسلام است - شرکت نماید و به رسمیت بشناسد!.
گذشته از این، آیا مگر در مورد این شوراى ششنفرى، تنها همین روایت وجود دارد؟! چنانچه در اکثر تواریخ و کتب حدیث، روایتى دیگرى هست که فرمان گردنزدن مخالف از جانب عمرس در آن مشهود نیست؛ مثلاً بخارى از أبوعوانه، از حصین، از عمروبنمیمون - بعد از نقل ترور عمرس به دست أبولؤلؤ فیروز مجوسى در نماز - روایت کرده است: «به عمرس - که در بستر مرگ بود - گفته شد: اى امیرالمؤمنین! چه کسى را جانشین خود مىسازى؟ گفت: من براى این امر، کسى را بهتر از این افراد که رسول خدا ص وفات یافت، در حالیکه از تمامىشان راضى بود، نمىدانم و از على و عثمان و زبیر و طلحه و سعد و عبدالرحمن نام برد، و سپس گفت: عبداللّهبنعمر بر کار شما نظارت کند، و غیر از نظارت، هیچ امر دیگرى در دستش نیست و سهمى از این امر ندارد! هرکس انتخاب شد، پس او خلیفه مىشود و اگر در بینشان کسى انتخاب نشد، دلیل آن نیست که من او را ناتوان یا خیانتکار بدانم! و سپس گفت: به خلیفه بعد از خودم سفارش مىکنم که حقّ مهاجرین نخستین را به خوبى بشناسد و حرمتشان را رعایت کند و درباره انصار به او وصیت مىکنم که با آنها به نیکى رفتار نماید. آنها کسانى هستند که خانه و کاشانهشان را قبل از هجرت مهاجرین آماده کردند. کارهاى نیکشان را بپذیرد و گناهان و گناهکارانشان را عفو کند و... الخ» [۵۲۳].
این است داستان شوراى ششنفرى تعیین خلیفه سوم پس از عمر س که در آن ذکرى از ریختن خون هیچ یک از اصحاب پیامبر ص نیست؛ خصوصاً کسانى که خود عمر س شهادت مىدهد که پیامبر ص وفات یافت، در حالیکه از همهشان راضى بود!.
قبلاً هم گفتیم که هیچ یک از محدّثین، ضامن درستى و نادرستى روایاتش نیست؛ چنانچه طبرى خود در مقدّمه تاریخش نوشته که من ضامن صحّت و سقم تمام مطالبم نیستم؛ یعنى هر آنچه را شنیده، و در مآخذ مختلف به آن برخورد نموده، گرد و جمعآورى کرده است! بنابراین، باید با دید تحلیلى و تطبیق با قرآن و سنّت پیامبر ص به آن تاریخ نگریست و چنان نیست که ما سلسله وقایعى را که نگاشته، دقیقاً به «ماقبل» و «مابعد» تقسیم کرده، تصوّر کنیم که «مو، لاى درزشان نمىرود»!!.
اشکال جنابعالى این است که هر آنچه را دوست مىدارید، فوراً قبول و صحیح مىدانید و هرچه را با عقایدتان تطبیق نمىکند، بىتحقیق به دور مىریزید!.. این روش طالبان حقیقت نیست.
در رابطه با فدک، حدیث «فاطمة بضعة منى...» را نسبت به أبوبکر س بعد از رحلت رسول خدا ص دانستهاید و فرمودهاید: حدیث - که در صحیح بخارى آمده - غضب فاطمه را نسبت به أبوبکر نشان مىدهد و ذکر کردهاید: حدیث «فاطمة بضعة منى...» جداى از حدیث مجعول خواستگارى علی س از دختر أبوجهل است؛ زیرا سلسله راویان دو حدیث، از مسوربنمخرمه به بعد جدا هستند.. سپس به نقل مقامات فاطمه پرداخته و اشاره داشتهاید: در هیچ جا ندیدهام که فاطمه نسبت به على خشمگین شده باشد!.
(جواب): در پاسخ باید به عرض برسانم که:
اوّلاً موضوع درخواست فاطمه از أبوبکر س در رابطه با فدک را، کسى منکر نیست و این موضوع هم، هیچ ارتباطى با حدیث «فاطمة بضعة منى...» ندارد. جنابعالى حدیث «فاطمة بضعة منى...» را مبناى تفسیر حدیث قهر فاطمه ل از أبوبکر س قرار داده و از عبارت «فغضبت فاطمة بنت رسول اللّه» در آن حدیث نتیجه گرفتهاید که پس خشم فاطمه، خشم رسول خدا ص، و سپس خشم خداست!.
ما با این نتیجهگیرى مخالفیم! زیرا معتقدیم: حدیث مستقلّى به نام حدیث «فاطمة بضعة منى...» وجود ندارد و هرچه هست، همان حدیث خواستگارى علی س از دختر أبوجهل مىباشد - که در کتب شیعه به طور مفصّلتر نیز آمده است - که عبارت «فاطمة بضعة منّى فمن أغضبها أغضبنى» در آن حدیث آمده و از نظر جنابعالى و اینجانب، آن حدیث مجعول و ساختگى است!.
ثانیاً علماى درایةالحدیث - همگى - اتّفاق دارند، هرگاه هزاران سند جداگانه از یکدیگر هم مشتمل بر خبرى باشد، ولى گزارش به یک نفر برگردد، حدیث، خبر واحد است و بنابراین، اینکه سلسله راویان دو حدیث از مخرمه به بعد جدا هستند، به هیچ وجه بیانگر صحّت حدیث یا کثرت سند آن نیست! خبر «فاطمة بضعة منى...» حدیث مستقلّى نیست و از جمله مطالبى است که طى حدیث «خواستگارى» از مخرمه نقل شده است.. پس اگر بخارى عبارت «فاطمة بضعة منى...» را از قول پیامبر ص در جاى مستقلّى از «صحیح» خود آورده و حدیث «خواستگارى» را - حاوى همان عبارت و از همان مخرمه - در جاى دیگر ذکر کرده، برنمىآید که این دو مطلب از هم جدا باشند؛ در روش محدّثین، تقطیع حدیث و نقل به معنى آنها، معمول بوده و حکایت خواستگارى علی س از جویریة دختر أبوجهل، و عصبانىشدن فاطمه از این عمل علی س، و شکایتش از علی س نزد پیامبر ص، و رفتن پیامبر ص به منبر و اعلام اینکه «فاطمة بضعة منى...»، همگى یک مضمون بوده و وحدت داشته که از «مسوربن مخرمه» - راوى بخارى - و از امام صادق - راوى إبنبابویه - نقل شده است.. و اگر شیخ بخارى، ادّعا داشته که قسمت اخیر، حدیث جداگانه و به عنوان یک اصل مستقل جارى است، حق این بود که آن را از راوى جداگانهاى نقل کند، در حالیکه چنین نکرده و اصولاً چنین ادّعایى هم ندارد، و جنابعالى از تقطیع حدیث - مجعول - خواستگارى توسّط او، چنان نتیجهاى گرفتهاید!.
ثالثاً گذشته از اینکه مسلّماً زمان وقوع جریان مجعول خواستگارى علی س از دختر أبوجهل - که در زمان حیات پیامبر ص بوده - و زمان غضب فاطمه از أبوبکر س - که بعد از رحلت پیامبر ص بوده - در وقت دیگرى بوده، برخلاف نظر شما، در این حدیث که خشم فاطمه از أبوبکر را ثابت کردهاید، غضب فاطمه نسبت به علی س منعکس است؛ چنانچه آمده است:
«عن المسوربن مخرمة س إِنَّ عَلِيًّا خَطَبَ بِنْتَ أَبِى جَهْلٍ، فَسَمِعَتْ بِذَلِكَ فَاطِمَةُ، فَأَتَتْ رَسُولَ اللَّهِ ص فَقَالَتْ يَزْعُمُ قَوْمُكَ أَنَّكَ لاَ تَغْضَبُ لِبَنَاتِكَ، هَذَا عَلِىٌّ نَاكِحٌ بِنْتَ أَبِى جَهْلٍ، فَقَامَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَسَمِعْتُهُ حِينَ تَشَهَّدَ يَقُولُ: أَمَّا بَعْدُ أَنْكَحْتُ أَبَا الْعَاصِ بْنَ الرَّبِيعِ، فَحَدَّثَنِى وَصَدَقَنِى، وَإِنَّ فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّى - زاد فى رواية - و يؤذينى ما آذاها» [۵۲۴].
«از مسوربنمخرمه س نقل است که علی س از دختر أبوجهل - که اسمش جویریه بود و اسلام آورده و با پیامبر ص بیعت کرده بود - خواستگارى کرد. فاطمه دختر رسول خدا ص این موضوع را شنید، پس به پیامبر ص گفت: قوم تو مىگویند: تو براى دخترانت خشمگین نمىشوى و به دفاع از آنها برنمىخیزى، در حالیکه این على است که دارد با دختر أبوجهل ازدواج مىکند... پس پیامبر ص فرمود: فاطمه پاره تن من است، هرکس او را خشمگین سازد، مرا خشمگین ساخته است! -و در روایت دیگر این جمله اضافه آمده است: - و کسى که او را بیازارد، مرا آزرده است!».
و امّا همین جریان خواستگارى در روایت شیعه چنین آمده است: «إبنبابویه قمى از امام صادق روایت مىکند که از او سؤال شد: آیا تشییع جنازه با آتش و چراغ و قندیل یا چیزهایى از این قبیل که نور مىدهند، درست است؟! مىگوید: رنگ چهره أبىعبداللّه -علیه السلام - تغییر کرد و نشست و فرمود: فرد بدبختى نزد فاطمه دختر رسول خدا ص آمد و به او گفت: آیا نشنیدهاى که على دختر أبىجهل را خواستگارى کرده است؟! فاطمه گفت: آیا راست مىگویى؟! گفت: راست مىگویم و سه بار تکرار کرد. پس غیرت در وجود فاطمه به جوش آمد! و این بدین خاطر است که خداوند غیرت را در زنان، و جهاد را بر مردان واجب و فرض نموده است... امام صادق مىگوید: پس غم و غصّه در فاطمه به خاطر شنیدن این موضوع، شدّت یافت و تا شب در گوشهاى نشست و در فکر فرو رفت. همان شب، حسن را در آغوش راستش و حسین را در آغوش چپش حمل کرد و دست چپ امکلثوم را با دست راستش گرفت، سپس به حجره پدرش رفت که على نیز وارد شد و اصلاً به او نگاه نکرد، و لذا غم و غصّهاش بیشتر شد، على نمىدانست که چرا او ناراحت است. شرم کرد که او را به بیرون از منزل پدرش بخواند، پس به مسجد رفت تا نماز بخواند و سپس از شن و ماسههاى مسجد جمع کرد و بر آن تکیه داد. زمانى که پیامبر ص فاطمه را اندوهگین و غمناک دید، لباسش را پوشید و به مسجد رفت و در رکوع و سجود خدا را خواند تا غم و غصّه فاطمه را از او بزداید. زمانى که پیامبر ص خواست از نزد فاطمه خارج شود، دید چهره او کاملاً دگرگون شده و نفسهاى بلندى مىکشد، لذا خواب بر چشمانش گوارا نشد و هیچ قرارى نیافت و به او فرمود: برخیز اى دخترم! پس بلند شد. پیامبر ص حسن را در آغوش گرفت و فاطمه، دست حسین و امکلثوم را گرفت و به طرف على رفتند در حالى که دراز کشیده بود. پس پیامبر ص پایش را بر پاى علی س زد و با خشم به او گفت: بلند شو اى أباتراب! چقدر آرام و راحتى در حالیکه او را رنجور و ناراحت کردهاى! برو أبوبکر و عمر و طلحه را از خانهشان صدا کن و نزدم بیاور! على خارج شد و آنها را نزد پیامبر ص احضار کرد، پس پیامبر در حضور آنها به على فرمود: اى على! آیا نمىدانى که فاطمه پاره تن من است و من نیز از اویم؟! پس هرکس او را بیازارد، مرا آزرده ساخته و هرکس مرا اذیت کند، خدا را آزرده است، و هرکس او را بعد از مرگم بیازارد، انگار مرا در زمان حیاتم آزرده است، و هرکس او را در زمان حیاتم بیازارد، گواینکه مرا بعد از وفاتم آزرده است!» [۵۲۵].
بنابراین، کاملاً پیداست که فاطمه ل از علی س غضبناک بوده است!.
رابعاً جنابعالى به استناد به این حدیث، معتقدید که خشم فاطمه نسبت به هرکس، ناگزیر خشم خدا نسبت به او خواهد بود! چنین باورى خلاف قرآن است که نشان مىدهد حتّى پیامبر ص اگر نسبت به کسى خشمناک مىشد، آن خشم همواره خشم الهى نبود! کما اینکه پیامبر ص نسبت به عبداللّهبن أمّمکتوم س خشمناک گردید و چهره در هم کشید و روى برگدانید، امّا نزول آیات «عبس و تولّى» روشن ساخت که آن خشم نه تنها خشم الهى نبود، بلکه خداوند پیامبر ص را به خاطر آن خشم، شدیداً ملامت فرمود و به قول امام صادق س، هرگاه رسول خدا ص او را مىدید، مىفرمود: «مرحبا بر تو! به خدا قسم! خداوند دیگر مرا به خاطر تو سرزنش نخواهد کرد!» [۵۲۶].
و آیات (۱۴۸تا۱۵۰) سوره اعراف که در نامه قبلى خود ذکر کردم، به وضوح نشان مىدهد که خشم موسى ÷ از برادرش هارون ÷ به معنى خشم خدا نبود و برعکس، خداوند از هارون ÷ کاملاً راضى بود!.
خامساً به فرض صحّت حدیث «فَاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنِّى...» به عنوان یک حدیث مستقلّ، موضوع در مواردى صادق است که کسى فاطمه ل را به عمد و قصد به خشم آورد، و خشم فاطمه نسبت به او «صحیح» باشد. هرگاه یکى از این دو شرط غایب باشد، نمىتوان - حتّى بر مبناى همان حدیث - نتیجه گرفت که شخص مربوطه خدا را، با عصبانىنمودن فاطمه ل خشمگین ساخته است! در جریان فدک آمده که أبوبکر س در پاسخ اعتراض فاطمه نسبت به اختصاص فدک به بیتالمال گفت: من بر طبق حکم رسول خدا ص عمل مىکنم که فرمود: «ما پیامبران ارث نداریم و هرچه از پس ما مىماند، صدقه است و إلّا تو را از دختر خودم بیشتر دوست دارم!» و به گونهاى که در بعضى از روایات شیعه آمده، فاطمه نه تنها از این سخنان أبوبکر س خشمگین نشد، بلکه با رضایت کامل از نزد او رفت! چنانچه إبنمیثم بحرانى و دنبلى آوردهاند: «أبوبکر به فاطمه گفت: همانا آنچه را که براى پدرت است، براى توست. رسول خدا ص از فدک، مایحتاج شما را برمىداشت و مابقى را در راه خدا تقسیم مىکرد، و شایسته است که تو نیز همین کار را بکنى که او کرد.. پس فاطمه به آن راضى شد و به أبوبکر عهد داد که همین کار را بکند» [۵۲۷].
یا در روایتى دیگر آوردهاند: «پس أبوبکر بعد از آن نزد فاطمه رفت و براى عمر نیز وساطت کرد، پس فاطمه راضى شد» [۵۲۸].
بنابراین، دلیلى نداریم که أبوبکر س - و لو اشتباه هم کرده باشد! - در تشخیص خود «صادق» نبوده و یا آن که عصبانیت فاطمه ل نوعى برخورد احساسى با قضیه نبوده است!!.
گذشته از این، جنابعالى یکجا مىگویید که پیامبر ص در زمان حیات خویش، فدک را به فاطمه بخشیده بود، و أبوبکر س آن را از او غصب کرد، ولى اکنون ادّعا دارید که فاطمه ل نزد أبوبکر س رفت تا فدک را به عنوان ارث، از او بگیرد!.
آنان هرگز خواهان میراث نبودهاند؛ زیرا محال است علی س - که دائماً با پیامبرص بوده - به این سخن پیامبر ص را: «ما پیامبران ارث بر جاى نمىگذاریم و...» نشنیده باشد؛ چنانچه خود علی س نیز - طبق گزارش تاریخ طبرى و نیلالأوطار شوکانى - گفته أبوبکر س را تصدیق مىکند و تأکید مىکند: من نیز آن را شنیدهام!.
و در دوره خلافتش از برگرداندن فدک خوددارى کرد و فرمود: «إنى لأستحيى من اللّه أن أردّ شيئا منع منه أبوبكر و أمضاه عمر!»؛ «به راستى من از خدا شرم مىکنم که چیزى را [۵۲۹]برگردانم که أبوبکر از آن منع کرد و عمر نیز همان کار را اجرا و قطعى نمود!».
سادساً امّا در مورد مقاماتى که براى فاطمه ل ذکر کردهاید، باید بگوییم که دوست عزیز! ما که منکر فضائل فاطمه ل نبودهایم! مگر براى تصدیق فضایل هرکس، باید هر مبالغهاى را نیز در حقّش پذیرفت؟ فضایل و مقام والاى فاطمه ل به جاى خود محفوظ، ولى خشم او به طور مطلق، خشم خدا نبود! این حدیث مغایر قرآن، و گزارشش بىاساس است و هیچ نتیجهاى در هدایت خلق از آن عاید نمىشود!.. به شخصیتها الوهیت نبخشید!.. فاطمه ل هرچند بلندمرتبه و صاحب فضایل و قابل احترام است، ولى انسان بوده و به صورت یک انسان زندگى مىکرد و با شوهر بزرگوارش نیز، بگومگوهایى مىیافت و چه بسا در بعضى موارد از او خشمگین مىشد! من در این زمینه، در نامه قبل، به جنابعالى مأخذ ارائه دادم و باز مىفرمایید در هیچ جا ندیدهام فاطمه ل نسبت به علی س خشمگین شده باشد! ضمن ارجاع جنابعالى به آن مآخذ، در اینجا ناچارم چند مورد دیگر را بازگو کنم:
شیخ کلینى در «فروع کافى» روایت مىکند که فاطمه از ازدواج با علی س ناراضى بود و پیامبر ص بر او وارد شد، در حالى که گریه مىکرد! پس به او گفت: چرا گریه مىکنى؟ به خدا قسم! اگر در بین خانوادهام کسى بهتر از او بود، تو را به او نمىدادم، و بدان که من تو را به ازدواج او درنیاوردهام، بلکه خداوند تو را به او داده است! فاطمه گفت: از بىغذایى و زیادى غم و غصّه گریه مىکنم»! و در روایتى دیگر آمده: «به خدا قسم که حزن و اندوهم زیادتر شد، فقر و ندارىام بیشتر و بیمارىام طولانىتر شد»! [۵۳۰].
یا شیخ مجلسى آورده است: «... میان على و فاطمه اختلافى بود، پیامبر ص وارد شد و... (تا اینجا که مىگوید:) و دست على را گرفت و بر ران خود گذاشت و و دست فاطمه را گرفت و بر ران خود گذاشت و همچنان نگه داشت تا میان آن دو را اصلاح فرمود، آنگاه بیرون آمد»! [۵۳۱].
باز هم شیخ مجلسى و همچنین شیخ صدوق، از أبوذر روایت کردهاند که گفت: «من همراه با جعفربنأبىطالب به حبشه هجرت کردیم. پس من جاریهاى را که قیمتش چهارهزار درهم بود، به او هدیه کردم. زمانى که به مدینه برگشتیم، آن را به على بخشید تا او را خدمت کند. على ÷ او را در منزل فاطمه گذاشت. روزى فاطمه - علیها السّلام- على را همراه با آن جاریه دید که سرش خیس است! پس فاطمه خشمگین شد و به منزل پدرش رفت و...» [۵۳۲].
همچنین خشم او از علی س زمانى که فاطمه فدک را از أبوبکر خواست، ولى أبوبکرس از دادن آن امتناع ورزید؛ چنانچه در روایت شیعه آمده است: «پس فاطمه علیها السّلام با خشمى بسیار برگشت و از شدّت خشم، مریض شد و بر على خشم گرفت که چرا ساکت نشست و او را نصرت نداد و به کمکش نشتافت!». [۵۳۳] ..و روایتهاى دیگر.
فرمودهاید: در صدر اسلام، احکام خلاف اسلام از جانب خلفاء صادر مىشد و مثال آوردهاید که بنا بر گزارش مالکبن أنس در «الموطّأ» ثقهاى از سعیدبن مسیب شنیده که عمربن خطّاب از اینکه غیر عرب ارث ببرد، منع مىکرد، مگر اینکه آنها در میان عرب متولّد شده باشند.
(جواب): به عرض جنابعالى مىرسانم که:
اوّلاً این موضوع را - که تحریفشده گفته امام مالک است - نه تنها در نوشتار شما راه یافته، بلکه در کتب دیگر شیعه نیز متأسّفانه ملاحظه مىشود؛ چنانکه در مقدّمه مترجم «ارشاد» شیخ مفید، به نقل از «الغدیر» امینى، آمده است.. فقط آن مترجم، آدرس مطلب را در الغدیر عوضى داده و نه در جلد۳، صفحه۱۷۸، بلکه در جلد۶، صفحه۱۸۷ از الغدیر، این موضوع آمده است!.
ثانیاً در رابطه با اصل مطلب، باید گفت که امام مالک از سعیدبنمسیب روایت کرده که عمر س از اینکه به افراد غیر عرب ارث دهند، جلوگیرى کرد، مگر آنکه در محیط عربى به دنیا آمده باشند و قید شده که منع در حالتى است که افراد در سرزمین دشمن و دارالحرب باشند.. چنانچه علی س نیز - کراراً - در نهجالبلاغه از مسلمانان و سرزمینشان، به «عرب» و از غیرشان، به «عجم» نام برده است، و در فتواى مالک، ذیل [۵۳۴]همان روایت مىخوانیم: «قال مالك: وإن جاءت امرأة حامل من أرض العدو» «اگر زنى حامله از سرزمین دشمن آید».
در این صورت، عقیده مالک آن است که بر طبق رأى عمر س، چنانکه آن زن در محیطى عربى آن روز که اسلامى بود فارغ شود، زن و فرزندش از یکدیگر ارث مىبرند، امّا در همان دیار کفر، زن فارغ شود، از نظر آن که نسبتشان به هم موکول به شهادت کفّار بوده و قابل اثبات نیست، قانون ارث در موردشان معلّق مىماند.
أبوالولید باجى - از علماى بزرگ اندلس - که مالکىمذهب است، در شرح «الموطّأ» تصریح نموده که: «مگر در اثر تحقیق از محیط کفر، علم و یقین حاصل گردد که نسبت «مادرى/ فرزندى» میان آن دو تن صحیح است و فتواى مالک موکول به آن است که تحقیق نشده و صرفاً ادّعایى در میان نباشد» [۵۳۵].
بنابراین مىبینیم که سخن در ارثنبردن عجم از عرب نیست، بلکه مطلب سر «اثبات نسب» است که در محیط اسلامى به روشنى و به زودى حاصل گشته و در محیط غیر عرب - که مسلمان نبودند - در آن موقع به سهولت مشخّص نمىشد، و شهادت مسلمین لازم بود.. نتیجتاً هم جنابعالى، هم مقدّمهنویس کتاب ارشاد مفید، و هم آقاى امینى به خطا رفته و «عمر» و «مالک» را به مطلبى که نگفتهاند، متّهم ساختهاید!.
فرمودهاید: متعه در زمان پیامبر ص و أبوبکر بوده است، امّا عمر، خلیفه دوم سنّت پیامبر ص را تغییر داد و متعه را تحریم نمود.
(جواب): باید عرض کنم که:
عمر س به هیچ وجه متعه را حرام نکرد، بلکه تحریم متعه را از جانب پیامبر ص مجدّداً گوشزد نمود! تحریم متعه در زمان خود پیامبر ص - از طرف خدا - و از زبان خودش اعلام گردید.. هرچند آیات قرآن (المؤمنون/۵تا۷) و (المعارج/۲۹تا۳۱) به وضوح شاهد تحریم آن هستند و غیر از دو راه، یعنى زناشویى با همسران دائمى و کنیزان، راهى وجود ندارد، امّا براى جواب جنابعالى مطالبى را ذیلاً بازگو مىکنیم تا روشن شود:
مجموع روایتهاى تجویز و تحریم متعه، به یک مقطع زمانى - یعنى سال هفتم و نهم هجرى - مربوط مىباشند که در این سالها جنگهاى خیبر، عمرةالقضاء، مؤته، فتح مکه و حنین اتّفاق افتادهاند که در این مقطع زمانى، تنها دو فقره - آن هم در شرایط دشوار و اضطرارى جنگى - حکم جواز متعه صادر گشته و بعد از پایان جنگ بلافاصله به وسیله پیامبر ص حکم الغاء آن - در تمام احوال - صادر گردیده است [۵۳۶].
اوّل در اثناى جنگ خیبر که پیامبر ص در پایان همان جنگ، حکم جواز متعه رإ؛ خ همراه با خوردن گوشت خران اهلى را الغاء و تحریم کرد.. دوم در اثناى فتح مکه که در پایان فتح مکه، حکم جواز متعه را براى همیشه و تا ابد الغاء و تحریم آن را - چه به صورت اضطرارى و چه عادى - اعلام و ثابت کرد [۵۳۷].
و امّا ببینیم که چرا پیامبر ص در مقطع زمانى، آن را تجویز فرمود.. اگر به تاریخ مراجعه کنیم مىبینیم که سالهاى هفتم تا نهم هجرى، سالهاى ویژهاى بوده و از هر زمان دیگرى، خطر نابودى بیشتر متوجّه مسلمانان بوده است. اسلام تنها در مدینه و اطراف آن مستقر شده بود. در داخل خود جزیرةالعرب، خطر تهاجم مشرکان و به خصوص مردم مکه، و خطر تهاجم یهودیان خیبر، مدینه را تهدید مىکرد.. در همین حال، وصول نامههاى پیامبر ص به پادشاهان ایران و روم و زمامداران اقمارشان، آن دو امپراطورى عظیم را با اسلام و مسلمانان وارد جنگ نمود و به تعبیر دیگر، سال هفتم هجرى، سال آغاز جنگ جهانى بود که یک طرف آن مدینه با تعدادى اندک، و طرف دیگر آن تمام شبه جزیرةالعرب و امپراطورى ایران و روم و همه مستعمرات و اقمارشان، هریک با صدها هزار نفر مسلّح بود.. و یک مثلّث خطر، که دو گوشه آن در داخل عربستان - مشرکان و یهودیان - و یک گوشه آن در خارج عربستان - مسیحیان شام - موجودیت اسلام را در یک خطر کاملاً جدّى انداخته بود [۵۳۸].
پیامبر ص ابتدا تصمیم به از بین بردن دوگوشه داخلى این مثلّث خطر، و استقرار اسلام در سراسر جزیرةالعرب، و تضمین بقاء و استقامت در برابر تهاجم خارجى ایران و روم نمود.. و از یهودیان خیبر آغاز نمود و سپس به مشرکان - در فتح مکه - پرداخت و لذا تمام مسلمانان را - به طور تام و عمومى - بسیج کرد؛ به گونهاى که در بینشان افرادى بودند که در مقابل گرسنگى تاب نیاورده و در اثناى جنگ خیبر، گوشت خران اهلى را خوردند! همچنین افرادى هم بودند که در مقابل فشارهاى جنسى در جنگ خیبر - همچنین در فتح مکه - تاب مقاومت نداشته و از پیامبر ص اجازه خواستند که خود را اخته کنند، اما پیامبر ص به آنها اجازه چنین جنایتى را نداد و در عوض، موقّتاً جواز متعه را برایشان -در این شرایط حاد و اضطرارى - صادر فرمود؛ چنانچه از عبداللّه روایت شده است:
«ما در رکاب پیامبر ص بودیم و مىجنگیدیم و هیچ همسرانى را همراه خود نداشتیم و از پیامبر ص اجازه خواستیم که خود را اخته کنیم! پس پیامبر ص ما را از این کار نهى فرمود و سپس به ما رخصت داد تا در مقابل دادن پارچه و لباس، زنى را تا مدّتى نکاح کنیم» [۵۳۹].
در عرض این دو سال، تنها در دو مورد اضطرارى - اوّل براى تسخیر خیبر، مرکز توطئههاى یهودیان و دوم براى فتح مکه، مرکز توطئههاى مشرکین - این بسیج عمومى، شامل چنین افراد افراطى - که در مقابل فشارهاى جنسى، تا اختهکردن خود هم پیش رفتند! - لازم و ضرورى گردید که متعه تجویز شود، امّا پس از آن - موقعى که اسلام از این خطر کلّى درآمد و از این بسیج عمومى بىنیاز گردید - تا ابد تحریم گشت؛ چنانچه از علی س - در کتب شیعه و سنّى - روایت شده که پیامبر ص پس از خیبر فرمود:
«حرّم رسول اللهص يوم خيبر لحوم الحمر الأهلية ونكاح المتعة» [۵۴۰].
«رسول خدا ص در روز خیبر، خوردن گوشت خرهاى اهلى و نکاح متعه را حرام نمود».
علی س در روایت دیگرى اظهار مىدارد که مأمور بوده تا حکم بطلان متعه را اعلان نماید: «قال: أمرنى رسول الله ص أن أنادى بالنهى عن الـمتعة» [۵۴۱].
علی س فرمود: «پیامبر ص به من دستور داد که نهى از متعه را اعلام کنم».
و خود پیامبر ص در پایان فتح مکه فرمود: «إِنِّى قَدْ كُنْتُ أَذِنْتُ لَكُمْ فِى الاِسْتِمْتَاعِ مِنَ النِّسَاءِ وَإِنَّ اللَّهَ قَدْ حَرَّمَ ذَلِكَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ فَمَنْ كَانَ عِنْدَهُ مِنْهُنَّ شَىْءٌ فَلْيُخَلِّ سَبِيلَهُ وَلاَ تَأْخُذُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئًا» [۵۴۲].
«همانا من (قبلاً) شما را در متعهکردن زنان اجازه داده بودم، امّا بدانید که خداوند آن را تا روز قیامت تحریم کرده است. پس هرکس از شما چنین زنى را نزدش داشته باشد، او را رها سازد و از خود برهاند و از چیزهایى که به او دادهاید، چیزى را پس نگیرید!».
پس از فتح مکه و اطراف آن، هرگاه وضعیتهاى اضطرارى پیش مىآمد - همچون حجه الوداع و جنگ تبوک با رومیان متجاوز - و احتمال مىرفت برخى انتظار صدور مجدّد جواز متعه را داشته باشند، پیامبر ص بر تحریم ابدى آن - که در فتح مکه اعلام کرده بود - مجدّداً تأکید مىکرد؛ به گونهاى که در طول این دو سال، در مقابل دو فقره تجویز متعه، پنج فقره تحریم روایت گردیده است [۵۴۳].
این تأکیدهاى مجدّد بر تحریم آن، تصوّر جواز متعه را از خیال همه مسلمانان بیرون کرد.. در زمان أبوبکر س در جنگهاى خونین با مرتدّین و بینالنهرین و شام که اکثراً خالدبنولید - به قول جنابعالى فرمانده افراطى در نکاح با زنان! - نیز این جنگها را رهبرى مىکرد، کسى روایت نکرده که خالد یا فرماندهان دیگر، یا یک نفر از سپاه اسلام در دورترین نقطه شبه جزیره یا شام و بینالنهرین، با زنى عقد متعه برقرار کرده است.
در زمان عمر س نیز، در سالهایى که سپاهیان اسلام از عربستان خارج گشته - و ادامه نقشه پیامبر ص را درباره ایران و روم، پس از پاکسازى داخلى دنبال کردند - و از یک طرف بعد از تحمّل این همه شداید و حالتهاى اضطرارى در جنگهاى کسکر، مروحه، بویب، قادسیه و...، پایتخت ایران را به تصرّف خود درآوردند، و از طرفى دیگر، با تحمّل شرایط سخت و دشوار در جنگهاى با روم، یعنى: یرموک، حمص، لاذقیه و انطاکیه در شام، و جنگهاى فرما، أمدنین، بابلیون در مصر، شهر اسکندریه را به تصرّف خویش درآوردند، در تمام این سالها، شدّت جنگ و حالتهاى سخت و اضطرارى و دور از خانه و کاشانه - یعنى خارج از جزیرةالعرب - کسى روایت نکرده که یکى از فرماندهان یا سپاهیان اسلام، در این مسافرتهاى جنگى و دور، با زنى عقد متعه برقرار کرده است!.. همگى اینها حاکى است که تحریم متعه در زمان خود پیامبر ص و به وسیله خودش اعلان گردیده است.
امّا در اواخر خلافت عمر س، ناگاه در پشت جبهههاى جنگى و در برخى از محافل بحث و روایتها، و از زبان چند نفر سایهنشین، نغمه بسیار خفیفى درباره جواز متعه - البته در حالت شدّت اضطرار - از اینجا و آنجا شنیده شد، و این نغمه خفیف نیز، از آنجا سرچشمه گرفته بود که همین چند نفر، شخصاً شاهد جنگهاى سال هفتم و هشتم و نهم نبودند!.
تا زمانى که سروصداى آن افراد در حدّ بحث و نقل روایات بود، عمر س چیزى نگفت.. امّا همین که شنید، همین سروصداهاى جزئى در یک مورد شکل عمل به خود گرفته و فردى به نام «عمروبنحریث» به هنگام مسافرت به کوفه، با زنى عقد متعه برقرار کرده است، عمر س فوراً او را همراه با آن زن به مدینه احضار مىکند و از آنها بازجویى به عمل مىآورد و پس از آن که عمروبنحریث به این جریان اعتراف نمود، [۵۴۴] عمر تمام اصحاب مهاجرین و انصار و همان کسانى را که در جنگهاى سال هفتم و هشتم به بعد شرکت داشتند و شاهد عینى جریان حکم متعه و تحوّلاتش بودند، به مسجد دعوت مىکند و در حضور تمامىشان بر بالاى منبر مىرود و حکم تحریم متعه از جانب پیامبر ص را صریحاً - و مجدّداً - اعلام مىنماید و مىگوید: هرکس با زنى متعه کند و با او نزدیکى کند، او را (همچون عقوبت زنا) مجازات خواهم کرد! و هیچ یک از صحابه [۵۴۵] و شاهدان عینى جریان حکم متعه، در برابر این اقدام عمر س اعتراضى نکرد! در حالیکه اعتراض بر شخص عمر س هم کمسابقه نبود! بارها بلال حبشى س و حتّى یک زن بینىپهن انصارى، به هنگام خطبه، عمر س را بر بالاى منبر مورد اعتراض قرار داده و در مورد محدودکردن مهریه زنان، گفته عمر را بر بالاى منبر مردود اعلام کرد و عمر س گفت: این پیرزن راست مىگوید! و به اشتباهش پى مىبرد! [۵۴۶].
بنابراین، همین عدم اعتراض و سکوت عمومى اصحاب و از جمله علی س، دلیل قاطع بر تحریم متعه از جانب پیامبر ص بوده است.
علاوه بر مطالب فوق، موارد زیر به خوبى ثابت مىکند که عمر س فقط حکم تحریم متعه را که در زمان پیامبر ص انجام گرفته بود، مجدّداً بیان نمود:
اوّلاً ماهیت مسأله متعه طورى نیست که تغییر حکم آن، کمترین سودى به عمر س برساند!.
ثانیاً عمر س شخصاً قدرت انجامدادن هیچ کار عادّى را نداشت تا چه رسد به تغییر احکام دین و سنّت رسول خدا ص! و به همین دلیل، اصحاب و حتّى زنان و افراد عادّى و گمنام هم به آسانى مىتوانستند او را بر بالاى منبر، زیر سؤال ببرند و او را مؤاخذه کنند! و از طرفى ثابت است که تمامى کارها را با اصحاب و خصوصاً علی س مشورت مىنمود.
ثالثاً هزاران نفر از مسلمانان زمان عمر س نه تنها نسبت به احکام خدا بىتفاوت نبودند، بلکه در جهت حفظ و حراست و بقاى آن، گروهگروه از خانه و دیارشان، دور افتاده و سرزمینهاى همجوار خود را - به خاطر اسلام - در آتش بىامان جنگها انداخته و بسیار سخاوتمندانه، جان و مال خویش را فداى اسلام مىکردند و شکى نیست، جنگ در فضاى آزادِ جهان اسلام و به راهانداختن امواج اعتراض علیه یک نفر که مىخواهد احکام دینشان را تغییر دهد، به مراتب از جنگهاى دشوار خارجى با امپراطورى ایران و روم آسانتر بود!.
رابعاً چرا بعد از خلافت عمر س، متعه همچنان حرام بود؟! چرا زمانى که علی س به خلافت رسید و همگى او را به عنوان خلیفه و امام پذیرفتند، اعلان به حلّیت آن ننمود؟!
آرى! دوست عزیز! بنا بر این مقدّمات قطعى، فرض این قضیه را - که عمر س در زمان خویش در نکاح متعه و یا موارد دیگرى با نصّ صریح قرآن و سنّت پیامبر ص مخالفت کرد و در پیشگاه اصحاب مهاجر و انصار بر بالاى منبر، حکم متعه یا هرحکم دیگرى که شیعیان معتقدند خلفاء تغییر دادهاند، تغییر داد و خم بر ابروى کسى هم نیامد و صداى اعتراض یک نفر از یاران باوفاى پیامبر ص هم بلند نشد و پس از شهادتش نیز همه مسلمانان، یعنى سایر اصحاب و تابعین و تابعتابعین این احکام تغییریافته! را از احکام اصیل اسلامى شمردهاند - باطل و محال مىسازد! و حتّى تصوّر آن، جز براى زناکاران و کلاهبرداران شرعى! و کسانى که از واقعیتهاى اسلام و تاریخ آن خبرى ندارند و به اخبار و روایات شیرین طوطیان شکرشکن! مىپردازند، ممکن نیست و طرح آن نیز جدّى به نظر نمىرسد!.
فرمودهاید: فقهاى شیعه، زن متعهشده را به عنوان زن شرعى حساب مىکنند، و از نظر شیعه، امیرالمؤمنین قایل به جواز متعه بوده و اوّلین کسى بود که عمر را به جهت نهى از متعه، مورد اعتراض و انتقاد قرار داده است.
(جواب): دوست عزیز! اوّلاً علی س مرد بىسواد و نادانى نبود که برخلاف قرآن و سنّت پیامبر ص رفتار کند و متعه را تجویز دهد.. و اینکه گفتهاید: علی س در مورد متعه فرموده: «اگر عمر متعه را نهى نمىکرد، مردمان جز شقى، دچار زنا نمىشدند!»، باید گفت که: متعه و زنا - هردو - کار افراد شقى و دلخواه آنان است! و جز شهوترانى فلسفه دیگرى ندارد.. اگر این گفته جنابعالى صحّت داشت، و علی س مخالف نهى متعه بود، چرا در دوره خلافت و امارتش، دوباره آن را تجویز نکرد؟! و چرا چنین فرمود:
«حرّم رسول الله ص يوم خيبر لحوم الحمر الأهلية ونكاح الـمتعة» [۵۴۷].
«رسول خدا ص در روز خیبر، خوردن گوشت خرهاى اهلى و نکاح متعه را حرام نمود».
ثانیاً چطور مىتوان زن متعهشده را به زن شرعى حساب کرد که در عقد آن شاهد ندارد و همچنین نه نفقه دارد، نه طلاق دارد، نه ارث دارد، نه عدّه شرعى دارد، نه نفقه ایام عدّه دارد، نه محدودیت تعدّد زوجات دارد، نه به اجازه ولى انجام مىگیرد، و نه احکامى همچون ظهار و ایلاء و لعان دارد، در حالیکه براى زن شرعى چنین احکامى واجب است.. در واقع متعه - طبق روایات شیعه - همان اجارهگرفتن زن به مدّت معین است که با اتمام مدّت آن، قرارداد بین طرفین متعه نیز خودبهخود فسخ مىشود؛ چنانچه از امام باقر آمده است:
«لا بأس يتمتع بالمرأة ما شاء، لأن هذه مستأجرة» [۵۴۸].
«هیچ اشکالى ندارد! مرد هر چقدر بخواهد مىتواند با یک زن متعه کند؛ زیرا آن اجاره است!».
یا از امام صادق آوردهاند:
«تزوج منهن ألفاً، فإنهن مستأجرات» [۵۴۹].
«با هزار نفر از آنها ازدواج کن! زیرا آنها زنان کرایهاى هستند!».
یا مىگوید: «المتعة ليست من الأربع، لأنها لا تطلق ولا تورث ولا ترث وإنما هى مستأجرة» [۵۵۰].
«عدد چهار در متعه به کار نمىرود؛ زیرا متعه نه طلاق دارد و نه توارث، بلکه زن متعهشده تنها یک مستأجر است که توسّط مرد، کرایه شده است».
فرمودهاید: کلمه ﴿فَمَا ٱسۡتَمۡتَعۡتُم﴾ در آیه ۲۴ سوره نساء، دلیل صحّت متعه و کلمه «أجورهنّ» حاکى از اجر زنان متعهشده است، و سپس بعضى از روایات را خاطرنشان کردهاید که بر اضافهشدن کلمات «إلى أجل مسمى؛ تا مدّت معینى» در همان آیه دلالت دارند.
(جواب): باید معروض دارم که:
اوّلاً آیه، هیچ ربطى به متعه ندارد و خداوند در این آیه، ممانعت ازدواج با زنان محارم و صحّت ازدواج با زنان غیر محارم را - با شرایط لازم آن - بیان فرموده و به دادن مهریه در نکاح صحیح دائمى امر مىکند؛ نه موقّتاً! چنانکه مىفرماید:
﴿حُرِّمَتۡ عَلَيۡكُمۡ أُمَّهَٰتُكُمۡ وَبَنَاتُكُمۡ وَأَخَوَٰتُكُمۡ﴾ [النساء: ٢٣].
«خداوند بر شما حرام نموده ازدواج با مادرانتان و دخترانتان و خواهرانتان و».
﴿وَأُحِلَّ لَكُم مَّا وَرَآءَ ذَٰلِكُمۡ أَن تَبۡتَغُواْ بِأَمۡوَٰلِكُم مُّحۡصِنِينَ غَيۡرَ مُسَٰفِحِينَۚ فَمَا ٱسۡتَمۡتَعۡتُم بِهِۦ مِنۡهُنَّ فََٔاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةٗ﴾ [النساء: ٢٤].
«و غیر از اینان، ازدواج با زنان دیگر برایتان حلال گشته است و مىتوانید با اموال خود، زنانى را جویا شوید و با ایشان ازدواج کنید در حالیکه پاکدامن و دورى جوینده از زنا و شهوترانى باشید! پس اگر با زنى از زنانى (که حلال شما هستند)، ازدواج کردید و از او (حتّى براى یک بار) کام گرفتید، باید که مهریه او را (چنانکه در عقد مقرّر گردیده، بدون کم و کاست) بپردازید و این واجبى است الهى».
﴿وَمَن لَّمۡ يَسۡتَطِعۡ مِنكُمۡ طَوۡلًا أَن يَنكِحَ ٱلۡمُحۡصَنَٰتِ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ فَمِن مَّا مَلَكَتۡ أَيۡمَٰنُكُم مِّن فَتَيَٰتِكُمُ ٱلۡمُؤۡمِنَٰتِۚ وَٱللَّهُ أَعۡلَمُ بِإِيمَٰنِكُمۚ بَعۡضُكُم مِّنۢ بَعۡضٖۚ فَٱنكِحُوهُنَّ بِإِذۡنِ أَهۡلِهِنَّ وَءَاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِٱلۡمَعۡرُوفِ مُحۡصَنَٰتٍ غَيۡرَ مُسَٰفِحَٰتٖ وَلَا مُتَّخِذَٰتِ أَخۡدَانٖ﴾ [النساء: ٢٥].
«و اگر کسى از شما (قدرت مالى نداشت و لذا) نتوانست با زنان آزاده مؤمن ازدواج کند، مىتواند با کنیزان مؤمنى (نه به عنوان کنیز، بلکه به عنوان همسر) ازدواج نماید. خداوند از ایمانتان آگاه است. (از ازدواج با کنیزانى که مؤمن شدهاند، سرپیچى نکنید؛ زیرا) برخى از برخى هستید (و شما و آنها در برابر دین یکسان هستید و اگر کنیزان شما ایمان نیاورند، شما حقّ ازدواج با مشرکان ندارید و تنها به عنوان جاریه مىتوانید از آنها بهرهمند شوید؛ و آنها ملک یمین خواهند بود؛ نه همسر). پس با اجازه ولى و صاحبشان با آنان ازدواج کرده و مهریه آنها را زیبا و پسندیده و برابر عرف و عادت، بپردازید و زنان و کنیزانى را برگزینید که باعفّت و پاکدامن باشند و فاجره نباشند و براى خود دوستان و رفقاى (نامشروع) برنگزیده باشند».
﴿ذَٰلِكَ لِمَنۡ خَشِيَ ٱلۡعَنَتَ مِنكُمۡۚ وَأَن تَصۡبِرُواْ خَيۡرٞ لَّكُمۡۗ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ﴾ [النساء: ٢٥].
«ازدواج با کنیزان به هنگام عدم قدرت (مالى) براى کسى از شما آزاد است که ترس از فساد داشته باشد (و بترسد که به زنا و دیگر کارهاى حرام کشیده شود)، و اگر صبر و خویشتندارى کنید (و بتوانید عفّت خود را مراعات کنید) برایتان بهتر است، و خداوند داراى مغفرت و مرحمت فراوان است».
در این آیات، به پنج نکته مهم اشاره شده است:
۱- خداوند ابتدا زنان محارم را که ازدواج با آنها حرام است، بیان نموده است؛ یعنى غیر از آنان، ازدواج با دیگران صحیح و بلامانع است.
۲- خداوند امر کرده: کسانى که در صورت فقر و ناتوانایى مالى نمىتوانند ازدواج کننند، با کنیزان مؤمن ازدواج نمایند، و اگر با کنیزان مؤمن هم نتوانستند ازدواج کنند، آنها را امر به صبر و خویشتندارى نموده و اگر چنانچه متعه مباح مىبود، آنها را بدان راهنمایى مىفرمود؛ چناچه در آیه دیگر مىفرماید:
﴿وَلۡيَسۡتَعۡفِفِ ٱلَّذِينَ لَا يَجِدُونَ نِكَاحًا حَتَّىٰ يُغۡنِيَهُمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِ﴾ [النور: ٣٣].
«آنان که امکانات ازدواج را ندارند، باید در راه عفّت و پاکدامنى تلاش کنند تا خداوند از فضل و لطف خویش ایشان را دارا کند (و وسیله ازدواجشان را فراهم سازد)».
۳- همچنین امر فرموده که با زنانى ازدواج شود که باعفّت و پاکدامن و دور از زنا و شهوترانى باشند و مردباز و رفیقباز نباشند؛ نه زنانى که از راه زناکارى یک ساعته یا یک روزه و یا زیادتر! امرار معاش مىکنند و طرفین متعه، هیچ هدفى جز شهوترانى و ریختن نطفه ندارند.. کلمات «غیر مسافحین» براى مردان، و «غیر مسافحات» و «لا متخذات أخدان» براى زنان به خوبى به این مسأله اشاره دارد.
۴- کلمه «استمتاع» به معنى بهرهورى و کامگیرى از زن است و کلمه «أجر» به معنى مهریه زن است که در موقع عقد، مشخص مىشود.. در ازدواج دائمى، این مهریه از همان زمانى واجب مىشود که مرد براى اوّلین بار از همسرش کام مىگیرد؛ یعنى اگر زن و شوهرى بر سر مقدار مهریهاى توافق و عقد کردند، و مرد همین که با همسرش نزدیکى کند، این مهریه بر او واجب مىشود، هرچند بعد از همان یک بار کامگرفتن از هم جدا شوند، در حالیکه در متعه، همین که زن یا مرد از عقدشان پشیمان گشتند، مهر و اجر زن به تعداد همان روزهایى پرداخت مىشود که مورد بهرهگیرى مرد بوده است!.
۵- ثابت مىشود که نکاح زنان مؤمن و آزاد، بدون اجازه و رضایت اولیاء و نکاح کنیزان مؤمن بدون اجازه مالک و صاحبانش، صحّت ندارد؛ زیرا نکاح شرعى، با رضایت اولیاى زن و حضور دو شاهد جارى مىشود که در متعه چنین نیست! جمله: ﴿فَٱنكِحُوهُنَّ بِإِذۡنِ أَهۡلِهِنَّ﴾ همین را مىرساند؛ چنانچه در جاى دیگر دستور مىدهد، سرپرستان بایستى دختران و پسران خود را به ازدواج همدیگر دربیاورند؛ مىفرماید:
﴿وَأَنكِحُواْ ٱلۡأَيَٰمَىٰ مِنكُمۡ وَٱلصَّٰلِحِينَ مِنۡ عِبَادِكُمۡ وَإِمَآئِكُمۡ﴾ [النور: ٣٢].
«مردان و زنان مجرّد خود و کنیزان شایسته خویش را به ازدواج یکدیگر درآورید».
و در جایى دیگر، اولیاى زنان را از اینکه دخترانشان را به ازدواج مشرکین درآورند، نهى مىکند:
﴿وَلَا تُنكِحُواْ ٱلۡمُشۡرِكِينَ حَتَّىٰ يُؤۡمِنُواْ﴾ [البقرة: ٢٢١].
«و (زنان و دختران خود را) به ازدواج مردان مشرک درنیاورید، مادامى که ایمان نیاورند».
دوست عزیز! آیه نه تنها دلیل بر صحّت متعه نیست، بلکه آن را عملى زشت و پلید مىداند؛ زیرا ازدواج را فقط با زنان و کنیزان مؤمن جایز مىداند؛ آن هم زنانى پاکدامن و عفیف؛ نه زنان رفیقباز و شهوتران و به تعبیر قرآن «غیر مسافحات و لا متخذات أخدان».. در حالیکه در متعه - طبق روایات شیعه - مرد مىتواند با مجوسیان و یهودیان و مسیحیان و زنان بدکاره و فاجره عقد متعه برقرار کند!.
ثانیاً روایاتى را که در مورد اضافهشدن «إلى أجل مسمى» در آیه ۲۴ نساء، ذکر کرده و به این ترتیب - که در روایت آمده: ﴿فَمَا ٱسۡتَمۡتَعۡتُم بِهِۦ مِنۡهُنَّ فََٔاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةٗ﴾ [النساء: ۲۴]. پس هنگامى که از آنان تا مدّت معینى کام گرفتید، پس اجرشان را وجوباً بدهید - آوردهاید، جعلى و کفرآمیز است و در هیچ یک از قرائات متواتر نیامده است! در واقع کسى که چنین اعتقادى داشته باشد، قطعاً به تحریف قرآن ایمان دارد.. این افراد، این روایات کفرآمیز را تنها براى شهوترانىشان جعل کردهاند!.. در اینجا ناچاریم به کسانى که متعه را جایز مىدانند و - بنا بر روایاتى دروغین - آن را رحمت الهى و یکى از عبادات شرعى تلقّى مىکنند، آشکارا بگوییم: پس چرا دختران و خواهران و سایر نزدیکان خود را به متعه دیگران درنمىآورید تا - به زعم خود - به آن احسان عظیم برسید؟! چرا همگى از آن اکراه دارید، در حالى که حلال خدا مىدانید و روایت [۵۵۱]مىکنید: «پیامبر ص فرمود: ایمان مؤمن کامل نمىشود، مگر اینکه متعه کند!» [۵۵۲].
«أبىجعفر مىگوید: هرکس متعه کند، خداوند احسانش را بر او واجب مىکند، و هر بار که نزدیکى کند، خداوند گناهى را از او مىبخشد، و هرگاه غسل کند، خداوند به تعداد موهاى سرش و به اندازه قطرههاى آبى که بر موهایش مىریزد، از او مىگذرد! گفته شد: به تعداد موهاى سر؟! فرمود: آرى! به تعداد موهاى سر!» [۵۵۳].. «امام صادق مىفرماید:
متعه دین من و دین پدران من است. هرکس متعه کند، به دین ما عمل کرده و هرکس آن را انکار کند، دین ما را انکار و دین دیگرى را اختیار نموده است. متعه فرار از شرک است، و فرزندى که از متعه به دنیا مىآید، از فرزند نکاح بهتر است و منکر آن کافر است و اقرارکننده به آن، مؤمن موحّد است؛ زیرا در متعه دو پاداش است: یکى پاداشى که به زن متعهشده تعلّق مىگیرد، و دیگرى پاداش خود متعه!» [۵۵۴].
فرمودهاید: آیه وضو صراحتاً به مسح پاها امر مىکند و کلمه ﴿َأَرۡجُلَكُمۡ﴾ عطف بر أقرب، یعنى ﴿رُءُوسِكُمۡ﴾ در همان جمله ﴿وَٱمۡسَحُواْ بِرُءُوسِكُمۡ وَأَرۡجُلَكُمۡ﴾ مىباشد و نمىتواند عطف بر أبعد، یعنى ﴿وُجُوهَكُمۡ﴾ و ﴿أَيۡدِيَكُمۡ﴾ در جمله مستقلّ قبلى باشد، و اگر چنین بود، بایستى بعد از کلمه ﴿أَيۡدِيَكُمۡ﴾ و قبل از فعل ﴿وَٱمۡسَحُواْ﴾ بیان مىشد: ﴿فَٱغۡسِلُواْ وُجُوهَكُمۡ وَأَيۡدِيَكُمۡ إِلَى ٱلۡمَرَافِقِ وَٱمۡسَحُواْ بِرُءُوسِكُمۡ﴾. سپس گفتهاید: اگر فلسفه وضو تنها تمیزى و پاکى مىبود، پس چرا خداوند امر نفرمود که قبل از هر نماز، تمام بدن خود را بشویید یا حدّاقل سرها را نیز مثل صورت و دست و پاها بشویید؟!.
(جواب): در حالیکه:
اوّلاً حکم بسیار روشن است و همان عطف بر أبعد است؛ زیرا إعراب ﴿َأَرۡجُلَكُمۡ﴾ نصب است که عطف بر ﴿أَيۡدِيَكُمۡ﴾ و ﴿وُجُوهَكُمۡ﴾ در جمله اوّل است، و به فعل ﴿فَٱغۡسِلُواْ﴾ برمىگردد.. واگر عطف بر أقرب - یعنى عطف بر ﴿بِرُءُوسِكُمۡ﴾ - مىبود، لازم بود، «أرجلِکم» مىآمد.. وانگهى سیاق و نظم کلام خدا روى حکمتهاى خاصّ و روش بلاغى خودش مىباشد، بنابراین اگر در آیه تقدیر و تأخیرى دیده مىشود، نه تنها ایجاد اشکال نمىکند، بلکه کلام را به اوج بلاغت و اعجاز مىرساند! و کافى است به یک نمونه از چنین «معطوف و معطوفٌ علیه» اشاره کنیم تا موضوع روشنتر شود و - به پندار جنابعالى - بر قاعده نارساى «عطف بر أقرب» استناد نگردد:
﴿وَأَذَٰنٞ مِّنَ ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦٓ إِلَى ٱلنَّاسِ يَوۡمَ ٱلۡحَجِّ ٱلۡأَكۡبَرِ أَنَّ ٱللَّهَ بَرِيٓءٞ مِّنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ وَرَسُولُهُۥ﴾ [التوبة: ٣].
«این اعلامى است از جانب خدا و پیامبرش به همه مردم در روز بزرگترین حج (یعنى عید قربان بر همگان خوانده شود) که خدا و پیامبرش از مشرکین بیزارند».
در آیه مىبینیم که خدا مىفرماید: ﴿أَنَّ ٱللَّهَ بَرِيٓءٞ مِّنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ وَرَسُولُهُۥ﴾، چرا خداوند نفرموده است: «أن اللهَ ورسولَه برىء من المشركينَ»؟! آیا مىتوان گفت که «و رسولُه» - با اعراب رفع - چون به «المشرکینَ» - با اعراب محلّى جرّ - نزدیکتر است، پس بر آن عطف مىشود و نمىتواند به «اللّهَ» - با اعراب نصب - معطوف باشد؛ چون دورتر است؟!.
در این صورت اگر بر «المشرکینَ» عطف شود، باید به وسیله «مِنْ» مجرور گردد و به «بَرِىءٌ» تعلّق گیرد، و بالأخره معناى آن - العیاذ باللّه - چنین خواهد شد: «أن اللّهَ برىء من المشركينَ ورسولِه» خداوند از مشرکین و پیامبرش بیزار است!».
در حالیکه حکمتى در فاصلهانداختن بین «اللّهَ» و «رسولُه» بوده و آن همان توحید مطلق براى خداوند است؛ یعنى همه بدانند که تنها یک حاکم وجود دارد و آن خداست و بس، و پیامبر ص تنها حکم خدا را اجرا مىکند؛ نه حکم خود را، و این خداست که حکم برائت از مشرکین را صادر مىکند و پیامبر ص هم به عنوان فرمانبرى او، از مشرکین بیزار است.. و اگر خداوند، عطف بر أقرب مىآورد و مىفرمود: «أن اللهَ ورسولَه برىء من المشركينَ»، هرچند که به ترجمه و معنى ظاهرى آن، چندان خللى وارد نمىشود، ولى نشان مىدهد که دو حاکم و دو قانونگذار مستقلّ - نعوذ باللّه - وجود دارند، بدینسان خداوند حکیم - با آن سخن شیوا و بلیغش - مسؤولیت این حکم - یعنى برائت از مشرکین - را به خود نسبت مىدهد؛ نه پیامبر ص که با مشرکین پیمان صلح -در حدیبیه - بسته بود، اگر چه مشرکین خودشان پیمانشکنى کرده بودند و معاهده مُلغى شناخته مىشد، ولى خداوند این پیمانشکنى را در قالب بیزارى و برائت از آنها بیان نمود و پیامبر ص را امر فرمود که آن را به مشرکین اعلام دارد، و حکمى را که أحکم الحاکمین صادر مىکند، نیازى به حکمیت بشر ندارد! پس مشرکین منتظر حکمیت پیامبر ص یا کسى دیگرى نباشند؛ زیرا حکم الهى، قطعى و بى چون و چرا است.
بدین ترتیب، نشان مىدهد که «تقدیم مسح سر» بر «شستن پاها» در آیه وضو، همان «ترتیب وضو» است که خداوند - بنا به حکمت خویش - اختیار کرده است؛ یعنى اگر «أرجلَكم» که عطف بر «أيديَكم» و «وجوهَكم» مىباشد، در همان جمله اوّل بلافاصله بعد از «أيديَكم» مىآمد، ترتیب وضو به هم مىخورد و در این صورت لازم مىبود که شستن پاها قبل از مسح سر انجام شود و لذا خداوند، «أرجلَكم» را در جمله دوم، بعد از «وامسحوا برءوسِكم» آورده که ترتیب وضو حفظ شود!.
ثانیاً و اینکه پرسیدهاید: اگر یکى از فلسفههاى وضو، تمیزى و پاکى هرچه بیشتر مىبود، پس چرا خداوند امر نفرموده که قبل از نماز، تمام بدن خود را بشویید، و یا مثل سایر اعضاى بدن «صورت و دست و پا»، سرهایتان را نیز بشویید، چون این به پاکیزگى نزدیکتر است؟!.
قبل از جواب به این سؤال ساده، باید عرض کنم که: هیچ مؤمنى حق ندارد خدا را مؤاخذه کند! «چرا» و «براى چه» در کار خدا و رابطهاش با بندگان وجود ندارد.. هرکارى که بخواهد انجام مىدهد و هیچ کس نمىتواند او را به خاطر کارهایش بازخواست کند! چنانچه مىفرماید:
﴿لَا يُسَۡٔلُ عَمَّا يَفۡعَلُ وَهُمۡ يُسَۡٔلُونَ ٢٣﴾ [الأنبياء: ٢٣].
«از او بازخواست و سؤال نمىشود از آنچه که انجام مىدهد، ولى آنها مؤاخذه مىشوند!».
امّا خود خداوند، به این سؤال - بلافاصله بعد از بحث وضو در همان آیه - جواب داده است؛ مىفرماید:
﴿مَا يُرِيدُ ٱللَّهُ لِيَجۡعَلَ عَلَيۡكُم مِّنۡ حَرَجٖ وَلَٰكِن يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمۡ﴾ [المائدة: ٦].
«خداوند نمىخواهد که شما را (با گرفتن وضو) به سختى و زحمت اندازد، بلکه مىخواهد، شما را (هم از لحاظ جسمى و هم روحى) پاک گرداند».
و مشخّص است که یکى از دلایل وضو، پاکى و نظافت هرچه بیشتر است، و مسح هم، هرگز جاى شستن را - از لحاظ پاکى - نمىگیرد؛ زیرا شستن، جامعتر و پاکتر از مسح است، و بدین جهت است که پیامبر ص در شستن پاها، تأکید زیادى فرموده است: «حبذ المتخلّلون!»؛ «چه خوبند آنهایى که به هنگام وضو، در بین انگشتان پا، انگشت فرو برده و آنها را تمیز مىکنند».. و یا مىفرماید: «الطُّهُورُ شَطْرُ الإِيمَانِ». «پاکیزگى نصف ایمان است» [۵۵۵].
امّا اگر خداوند به مسلمانان امر مىفرمود که به هنگام نماز، تمامى بدن خود را بشویید، قطعاً نمازگزاران - که امتثال و فرمانبرى او را مىکنند - به سختى و مشقّت مىافتادند، و البته که خداوند هیچگونه سختى و تنگى را بر بندگان خود نمىخواهد و آسانى و پاکیزگى آنها را - از لحاظ جسمى و روحى - مىخواهد؛ و این فرموده خداست:
﴿مَا يُرِيدُ ٱللَّهُ لِيَجۡعَلَ عَلَيۡكُم مِّنۡ حَرَجٖ وَلَٰكِن يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمۡ﴾ [المائدة: ٦].
و باز اگر به مسلمانان امر مىفرمود که سرهایتان را همانند پاها و دستها و صورتهایتان بشویید - هرچند به پاکیزگى نزدیکتر است - باز هم نمازگزاران و خصوصاً کسانى که در مناطق سردسیر زندگى مىکنند، به سختى و مشقّت و بیمارى مىافتادند، و از جهتى دیگر، همان عمل مسح بر سر، براى پاککردن گرد و غبارى که احیاناً روى سر مىنشیند، کافى است؛ زیرا آلودگى و گرد و غبار، تأثیر چندانى در مو ندارد، آن چنانکه در پوست مىتواند داشته باشد و حکمت وجود موهاى ریز در داخل گوش و بینى نیز همان جلوگیرى نفوذ سریع میکروبها مىباشد.. از این رو، به شستن صورت و دست و پا که - مثل سایر قسمتهاى بدن - پوشیده نیستند، امر شده و فقط به مسح سر - که کمتر مثل پوست آلوده مىشوند - امر شده است.
این چیزى است که ما تصوّر مىکنیم، و یقیناً خدا خود حکمت واقعى آن را مىداند؛ زیرا او علّام الغیوب و واضع وضو است.
* * *
بنابر مطالبى که گذشت، دیدیم که خلفاء نیز داراى مناقب نیکو و خاصّ خودشان هستند و علی س همیشه و در همه حال، با آنها بوده و حتّى از آنان - علىرغم باور تیجانى و شیعیان - در حضور و غیابشان، توصیف و تمجید کرده و کاملاً راضى بوده و برایشان رحمت خدا را طلب کرده است.. آنها خلیفه راشد پیامبر ص بودند و احکام خدا و سنّت پیامبرش ص را به خوبى اجرا کردند.. پس اگر تیجانى و دیگران، واقعاً پیرو علی س هستند، هیچ وقت آنها را - بىخود و بىجهت - تکفیر و تلعین نمىکنند! خداوند مىفرماید:
﴿مَّنۡ عَمِلَ صَٰلِحٗا فَلِنَفۡسِهِۦۖ وَمَنۡ أَسَآءَ فَعَلَيۡهَا﴾ [فصلت: ٤٦].
«هرکس کار نیک انجام دهد، به نفع خود و هرکس بدى کند، به زیان خود کرده است».
بنابراین، تلعین و تکفیر گذشتگان - جز گناه - چه سودى دارد؟ اگر فرضاً درباره کسى از آنها قضاوت کردیم و احیاناً محکوم هم نمودیم، چگونه مىتوانیم حکم خود را دربارهشان اجرا کنیم؟!.
خداوند - سبحان - در قرآن، بندگانش را متوجّه این مطلب مىکند و مىفرماید:
﴿تِلۡكَ أُمَّةٞ قَدۡ خَلَتۡۖ لَهَا مَا كَسَبَتۡ وَلَكُم مَّا كَسَبۡتُمۡۖ وَلَا تُسَۡٔلُونَ عَمَّا كَانُواْ يَعۡمَلُونَ ١٣٤﴾ [البقرة: ١٣٤].
«آنها امّتى بودند که درگذشتهاند. آنچه در این جهان کردهاند، براى خودشان مىباشد و آنچه را که شما انجام مىدهید، براى خودتان است، و از شما در مورد آنچه آنان انجام دادهاند، نمىپرسند و مؤاخدهتان نمىکنند».
آرى! نه از کارهاى نیک گذشتگان، ثوابى به ما مىرسد و نه از کارهاى بدشان، گناهى متوجّه ما مىشود، و ما و تیجانى هرگز مسؤول اعمالشان نخواهیم بود و هرکس در گروِ اعمال خویش است؛ نه دیگرى:
﴿وَلَنَآ أَعۡمَٰلُنَا وَلَكُمۡ أَعۡمَٰلُكُمۡ﴾ [البقرة: ١٣٩].
«و کارهایمان براى خود ماست و کارهایتان براى خودتان است».
﴿كُلُّ نَفۡسِۢ بِمَا كَسَبَتۡ رَهِينَةٌ ٣٨﴾ [المدثر: ٣٨].
«هر نفسى در گروِ اعمال خودش است که انجام داده است».
پس قضاوت در کار گذشتگان و تلعین و تکفیرشان، بىمعنى است و نمىشود حقّ مستحق را از کسى که آن را ضایع کرده، بازستاند و نمىتوان کسى را محکوم و مجازاتش کرد؛ زیرا حساب آنها - و ما - با اسرع الحاسبین است!.. این است که خداوند در کتابش، بندگانش را متوجّه این امر فرموده تا به فکر خودشان باشند و وظیفه خود را به نیکى انجام دهند.. و بىگمان یکى از وظایف بندگانش این است که به نیکى از اصحاب پیامبر ص تبعیت کنند و به جاى تشویق همدیگر به لعن و نفرین و کینهتوزى نسبت بدیشان، به استغفار و طلب غفران از خداوند براى آنها - و همدیگر - بپردازند:
﴿رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِينَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِيمَٰنِ وَلَا تَجۡعَلۡ فِي قُلُوبِنَا غِلّٗا لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾ [الحشر: ١٠].
[۴۸۱] اصول کافى، کلینى، دارالکتب الإسلامیة، ج۱، ص۳۸۵به بعد، حدیث ۱۰۰۴-۹۹۶. [۴۸۲] همان، ص۳۲۱به بعد، حدیث ۸۳۶-۸۳۳. [۴۸۳] همان، ص۲۷۹به بعد، حدیث ۷۳۷-۷۳۴ - همان، ص۲۲۱به بعد، حدیث ۵۸۳تا۵۸۵. [۴۸۴] همان، ص۱۷۷-۱۷۶، حدیث ۴۳۴تا۴۳۷. - همان، ص۲۶۰به بعد، حدیث ۶۷۲تا۶۷۷. [۴۸۵] همان، ص۱۹۲به بعد، حدیث ۵۰۰تا۵۰۶. [۴۸۶] همان، ص۲۱۹به بعد، حدیث ۵۷۵تا۵۷۸. [۴۸۷] همان، ص۲۱۳به بعد، حدیث ۶۱۱تا۶۱۹. [۴۸۸. ] - همان، ص۳۸۹، حدیث ۱۰۰۶. [۴۸۹] همان، ص۳۸۸، حدیث ۱۰۰۴. [۴۹۰] همان، ص۲۸۵، حدیث ۷۴۴. - همان، ص۲۷۱به بعد، حدیث ۷۰۸تا۷۱۶. [۴۹۱] ولایت فقیه، باب ولایت تکوینى، ص۵۸، چاپ تهران. [۴۹۲] نگاه شود به: اسلامشناسى، شریعتى، ص۲۳۱تا۲۳۵. [۴۹۳] در روایتش آمده است: «... پیامبرص به أبوبکر فرمود: اى أبوبکر! آیا راضى هستى که با من در این هجرت باشى؟ آیا مىخواهى همانگونه که من مىخواهم؟ و آیا مىدانى در صورتى که با من بیایى، بایستى انواع عذاب را تحمّل کنى و مرا در آنچه که بدان دعوت مىکنم کمک نمایى؟ أبوبکر گفت: اى رسول خدا! اگر در طول عمر خود، در راه محبّت تو با شدیدترین عذابها زندگى کنم، برایم دوستداشتنىتر از آن است که از نعمت و خوشى برخوردار باشم و مالک تمام سرزمینهاى پادشاهانى باشم که مخالف تو و دعوتت هستند.. و آیا من و همچنین مال و فرزندانم، غیر از آنیم که فداى تو شویم؟! رسول خدا فرمود: بدون شک خداوند از قلب تو آگاه است و مىداند آنچه که بر زبان تو جارى شد، با قلب تو موافق است و خداوند تو را برایم به منزله گوش و چشم، و سر نسبت به بدن، و روح نسبت به جسم قرار داده است!». (تفسیر الحسن العسکرى، ص۱۶۵-۱۶۴، چاپ ایران). [۴۹۴] اسلامشناسى، شریعتى، ص۳۵۹- إبنالأثیر، ج۳، ص۹۴. [۴۹۵] اسلامشناسى، ص۱۴۶- إبنالأثیر، ج۱، ص۱۳۵. [۴۹۶] طبرى، ج۳، ص۹۶۷- إبنالأثیر، ج۱، ص۱۴۱. [۴۹۷] طبرى، ج۳، ص۹۶۵. [۴۹۸] اسلامشناسى، ص۱۵۴- البدایة والنهایة، ج۳، ص۲۷۴- إبنالأثیر، ج۱، ص۱۴۱. [۴۹۹] اسلامشناسى، ص۱۶۰- إبنهشام، ج۲، ص۳۶- شأن نزول آیات، ترجمه و نگارش محمّد جعفر اسلامى،ص۵۲۷-۵۲۶. [۵۰۰] اسلامشناسى، ص۱۸۳- طبرى، ج۳، ص۱۰۳۳. [۵۰۱] اسلامشناسى، ص۱۸۳- طبرى، ج۳، ص۱۰۳۲تا۱۰۳۵- إبنأثیر، ج۱، ص۱۷۸- إبنهشام، ج۲، ص۱۱۶- البدایة والنهایة، ج۴، ص۳۸. [۵۰۲] اسلامشناسى، ص۱۶۴- طبرى، ج۳، ص۹۹۱-۹۹۰- إبنهشام، ج۲، ص۵۷- عبقریه عمر، عقاد، ص۴۸۳. [۵۰۳] اسلامشناسى، ص۲۴۳- حیاة القلوب، مجلسى، ج۲، ص۴۲۴، چاپ تهران طبرى، ج۳، ص۱۱۱۹- إبنالأثیر، ج۱، ص۲۳۴- إبنهشام، ج۲، ص۲۱۳-۲۱۲. [۵۰۴] در غزوه بدر و غطفان. [۵۰۵] اسلامشناسى، ص۳۱۰- إبنالأثیر، ج۱، ص۲۹۹- طبرى، ج۳، ص۱۱۹۰. [۵۰۶] طبرى، ج۳، ص۳۷۷- إبنالأثیر، ج۳، ص۷۶- البدایة والنهایة، ج۷، ص۱۶۹-۱۶۸- إبنخلدون، ج۲، ص۱۴۳. [۵۰۷] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۴، کلام ۲۱۹- شرح إبنأبىالحدید، ج۳، ص۹۲، جزء۱۲- شرح إبنمیثم بحرانى، ج۴، ص۹۷-۹۶- شرح صبحى صالح، ص۳۵۰- شرح محمّد عبده، ج۲، ص۳۲۲- شرح فارسى، ج۴، ص۷۱۲- الدرةالنجفیة، دنبلى و علىنقى، ص۲۵۷.. در بعضى از نسخ، «للّه درّ فلان» و «للّه بلاد فلان» آمده است. [۵۰۸] وقعة الصفین، ص۸۹- شرح نهجالبلاغة، إبنمیثم بحرانى، جزء ۳۱، ص۴۸۸، چاپ ایران. [۵۰۹] الغارات ثقفى، ج۱، ص۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹. [۵۱۰] تلخیص الشافى، طوسى، ج۲، ص۴۲۸. [۵۱۱] در فصل آخر، به چگونگى این اختلافات پرداختهایم. [۵۱۲] تاریخ طبرى، ج۴، ص۲۱۸. [۵۱۳] نهجالبلاغة، شرح فیضالإسلام، جزء۵، نامه ۶۲- الغارات ثقفى، ص۳۰۲- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹ [۵۱۴] همان. [۵۱۵] البدایة والنهایة، إبنکثیر، ج۶، ص۳۲۶. [۵۱۶] طبرى، ج۴، ص۱۴۱۱-۱۴۱۰. [۵۱۷] همان. [۵۱۸] طبرى، ج۴، ص۱۴۰۹. [۵۱۹] در سوره بقره آمده است. [۵۲۰] اسلامشناسى، دکتر شریعتى، ص۳۱۳تا۳۱۵- سیره إبنهشام، ج۲، ص۴۳۰. [۵۲۱] اسلامشناسى، ص۲۶۵. [۵۲۲] نگاه شود به: وقعةالصفین، نصربنمزاحم، ص۱۸۹. [۵۲۳] صحیح بخارى، فتح البارى، کتاب فضائل الصحابة، باب قصة البیعة، حدیث شماره ۳۷۰۰. [۵۲۴] صحیح بخارى، إرشاد السارى، شرح قسطلانى، باب مناقب قرابة رسول اللّه، ص۱۲۱، چاپ بیروت - این حدیث را بخارى در کتاب نکاح و طلاق، مسلم در کتاب فضائل، أبوداود در کتاب نکاح، و ترمذى و نسائى در مناقب آوردهاند. [۵۲۵] علل الشرایع، إبنبابویه، ص۱۸۶-۱۸۵، چاپ نجف - همین روایت را شیخ مجلسى نیز در کتابش جلاءالعیون آورده است. [۵۲۶] تفسیر مجمعالبیان، طبرسى، سوره عبس - اسلامشناسى، شریعتى، ص۵۵۶-۵۵۵. [۵۲۷] شرح نهجالبلاغة، إبنمیثم بحرانى، ج۵، ص۱۰۷،چاپ تهران - الدرةالنجفیة، شرح دنبلى، ص۳۳۲-۳۳۱، چاپ تهران. [۵۲۸] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۱، ص۵۷، چاپ بیروت - شرح إبنمیثم، ج۵، ص۵۰۷ - شرح دنبلى، ص۳۳۱ - حق الیقین، مجلسى، ص۱۸۰، چاپ تهران. [۵۲۹] الشافى فى الإمامة، سیدمرتضى علمالهدى، ص۲۱۳- شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۴، ص۸۲. [۵۳۰] کشف الغمّة فى معرفة الأئمّة، أربلى، ج۱، ص۱۵۰-۱۴۹. [۵۳۱] بحارالأنوار، مجلسى، ج۴۳، ص۱۴۶، چاپ جدید، تحقیق و تعلیق محمّدباقربهبودى - کشف الغمة، أربلى، ج۱، ص۴۶۷. [۵۳۲] بحارالأنوار، ج۳۹، ص۲۰۷، باب کیفیة معاشرتها مع على - علل الشرایع، إبنبابویه، ص۱۶۳، چاپ نجف. [۵۳۳] حق الیقین، مجلسى، بحث فدک، ص۲۰۴-۲۰۳- الأمالى، شیخ طوسى، ص۲۹۵، چاپ نجف - و مثل همین روایت در «الإحتجاج»، طبرسى آمده است. [۵۳۴] به عنوان مثال، خطبه ۱۴۶ از نهجالبلاغه را نگاه کنید. [۵۳۵] شرح الموطّأ، باجى، ج۶، ص۲۵۲. [۵۳۶] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، شرح امام نووى، ج۶، ص۱۱۹تا۱۲۱- صحیح بخارى، إرشاد السارى، شرح قسطلانى، ج۸، ص۴۳. [۵۳۷] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج۶، ص۱۳۰-۱۲۷ [۵۳۸] رجوع شود به: طبرى، ج۳، ص۱۱۴۵تا۱۱۷۲- کاملبناثیر، ج۲، ص۲۱۰تا۲۳۴. [۵۳۹] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج۶، ص۱۱۸. [۵۴۰] وسائل الشیعة، شیخ حرّ عاملى، ج۱۴،ص۴۴۱وج۲۱، ص۱۲- التهذیب، شیخ طوسى، ج۲،ص۱۸۶وج۷، ص۲۵۱- الإستبصار، طوسى، ج۳، ص۱۴۲.. و در منابع اهلسنت بدین ترتیب آمده است: «فإن رسول اللّه نهى عن الـمتعة النساء یوم خیبر و عن لحوم الحمر الأهلیة». «همانا رسول خداص در روز خیبر، از متعه با زنان و خوردن گوشت خرهاى اهلى نهى فرمود». (صحیح بخارى، کتاب المغازى، باب غزوه خیبر، حدیث شماره ۴۲۱۶- صحیح مسلم، کتاب النکاح، حدیث شماره ۲۹ و هامش إرشاد سارى، ج۶، ص ۱۳۰-۱۲۹. [۵۴۱] شرح مسلم، ج۲، ص۲۸۰. [۵۴۲] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج۶، ص۱۲۷. [۵۴۳] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج۶، ص۱۲۰-۱۱۹.. این فقرات عباراتند از: خیبر، فتحمکه، عمرةالقضاء، حجةالوداع، تبوک و أوطاس. [۵۴۴] صحیح مسلم، هامش إرشاد سارى، ج۶، ص۱۲۴- صحیح بخارى، فتحالبارى، ج۹، ص۱۴۹. [۵۴۵] فقه السنة، ج۲، ص۴۲تا۴۴، روایت إبنماجه تفسیر کبیر، امام فخر رازى، ج۱۰، ص۵۱-۵۰ [۵۴۶] تفسیر إبنکثیر، ج۱، ص۴۶۷. [۵۴۷] وسائل الشیعة، شیخ حرّ عاملى، ج۱۴،ص۴۴۱وج۲۱، ص۱۲- التهذیب، شیخ طوسى، ج۲،ص۱۸۶وج۷، ص۲۵۱- الإستبصار، طوسى، ج۳، ص۱۴۲. [۵۴۸] فروع کافى، ج۵، ص۴۶۰. [۵۴۹] الإستبصار، ج۳، ص۱۴۷- تهذیب الأحکام، طوسى، ج۷، ص۲۵۹. [۵۵۰] تهذیب الإحکام، ج۷، ص۲۶۳. [۵۵۱] همان پاسخى که امام صادق به برخى از یارانش که در این مورد پرسیده بودند، فرمود: «اگر کسى از شما این کار را مباح مىداند و از آن شرم ندارد، پس از بهترین برادران و دوستان و یارانش بخواهد که چنین کند (و خواهران و دخترانش را در اختیار آنان قرار دهد!)».. (فروع کافى، ج۲، ص۴۴- وسائل الشیعة، ج۱۴، ص۴۵۰). [۵۵۲] من لا یحضره الفقیه، إبنبابویه، ج۳، ص۳۶۶. [۵۵۳] همان. [۵۵۴] تفسیر منهجالصادقین، ملّاکاشانى، ج۲، ص۴۹۵. [۵۵۵] ریاض الصالحین، امام نووى، ترجمه خاموش هروى، باب فضیلت وضو، ص۶۲۹.
از موارد اصلى کتابهاى تیجانى، مسأله «امامت و خلافت» است که همچون علماى دیگر شیعه تلاش نموده ثابت کند، خداوند على را به عنوان اوّلین جانشین پیامبر ص و فرزندانش را یکى پس از دیگرى به امامت و خلافت مردم برگزیده و رسول خدا ص هم به کرّات آن را به مسلمانان ابلاغ فرموده است.. امّا اصحاب بعد از رحلت پیامبر ص، بلافاصله امر خدا و رسولش را نادیده گرفتند و شورایى در سقیفه بنىساعده تشکیل دادند و أبوبکر س را براى اینکار برگزیدند و با او بیعت کردند و از این رو - بنا به عقیده شیعیان - همگىشان به جز چند نفر اندک، مرتد شدند؛ زیرا برخلاف امر خدا و رسولش رفتار نمودند!.
* * *
تیجانى در کتابهاى خود - خصوصاً همراه با راستگویان - آیاتى را در این مورد - به غلط - شاهد آورده و به احادیث گوناگونى که بعضى ساختگى و بعضى هم صحیح هستند، با برداشتهایى نادرست استناد نموده است.. که در اینجا به بررسى بعضى از این آیات و احادیث مىپردازیم:
تیجانى معتقد است که این آیه در حقّ علی س نازل گشته است؛ چنانچه در کتاب «همراه با راستگویان» از أبوذر این روایت را مىآورد:
«هان! من روزى با رسول خدا نماز خواندم، سائلى را در مسجد دیدم که از مردم درخواست کمک مىکرد و چیزى به او ندادند، على در آن وقت به رکوع رفته بود، با انگشت میانهاش به او اشاره کرد و سائل نزدیک آمد، پس انگشتر را از انگشت حضرت برداشت، آنگاه پیامبر ص رو به سوى خداوند نمود و عرض کرد: بار خدایا! برادرم موسى از تو درخواست کرد و گفت: پروردگارا! سینهام را بگشاى و امرم را آسان گردان و گره از زبانم برگیر تا سخنم را دریابند، و جانشینى از خاندانم برایم قرار ده، هارون برادرم را؛ با یارى او مرا تقویت کن و او را در کارهایم شریک ساز تا هر دو با هم بسیار تسبیحت گوییم و همیشه به یاد تو باشیم و همانا تو به ما آگاه و بصیر بوده و هستى. آنگاه تو اى خداى من! به او فرمودى که هان اى موسى! حاجتت برآورده شد. خدایا! من هم بنده و پیامرسان توام، پس سینهام را بگشاى و امرم را آسان گردان و از خاندانم، جانشینى برایم تعیین کن؛ على را که به وسیله او نیرویم بخشى. سپس أبوذر گفت: به خدا قسم! هنوز سخن حضرت تمام نشده بود که جبرئیل امین بر او فرود آمد و این آیه را آورد:
﴿إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَهُمۡ رَٰكِعُونَ ٥٥ وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ فَإِنَّ حِزۡبَ ٱللَّهِ هُمُ ٱلۡغَٰلِبُونَ ٥٦﴾ [المائدة: ٥٥-٥٦].
و امّا ببینیم که مُهرى - مترجم کتاب - آیه را چگونه ترجمه کرده است:
«همانا ولىّ شما خداوند است و پیامبرش و آن مؤمنانى که نماز برپا مىدارند و هنگامى که به رکوع رفتهاند، زکات مىدهند و هرکس ولایت خدا و رسولش و آن مؤمنان را بپذیرد، بىگمان حزب اللّه غالب و پیروز است». (ص ۸۹ و ۹۰)
بنابر این روایت، چون علی س در حال رکوع به گدا زکات داده است، پس او ولىّ و امام تمامى مؤمنین مىباشد!.
گذشته از ضعف اسناد و طرق روایت [۵۵۶]، این ادّعا را بنا بر دلایل زیر مردود مىدانیم:
۱- در اینجا مراد از «ولایت» دوستى و یاورى است؛ نه سرپرستى و امامت.. این آیه جدا از آیات قبل و بعدش نیست و در نهى از رفاقت و دوستى و نیز اعتماد به کفّار و امر به دوستى و یاورى و همکارى با مؤمنین وارد شده است؛ چنانچه در شأن نزول حقیقى آیات - که متواتر است - آمده است:
«زمانى که اوّلین قبیله یهود - بنىقینقاع - پیمان خود را با پیامبر ص شکستند، و با مسلمانان وارد جنگ شدند و شکست خوردند، عبداللّهبن أبى - سردسته منافقان مدینه - نزد پیامبر ص برایشان وساطت کرد و به پیامبر ص گفت: با دوستان من مدارا و به نیکى رفتار کن! عبادةبن صامت س - که فردى از بنىعوف بن خزرج بود و در بین یهودیان شکستخورده و اسیرشده، دوستان و همپیمانان زیادى داشت - خدمت پیامبر ص رسید و عرض کرد: یا رسول اللّه! مرا در بین این یهودیان، دوستان زیادى است، امّا من دوستىشان را نمىخواهم و از آنان بیزارم؛ زیرا دوست و یاور من فقط خدا و رسولش است.. عبداللّهبن أبى گفت: من مردى هستم که از گردش روزگار و سختیهاى آن مىترسم (یعنى اینکه شاید زمانه اینطور نماند و روزى ورق برگردد و یهودیان پیروز شوند و قدرت را در دست بگیرند و بنابراین) از دوستى با یهودیان بیزارى و خوددارى نمىکنم. پیامبر ص به او فرمود: اى أبوحباب! چه چیز باعث شده که تو را به دوستى با یهود جلب کند و دوستى با یهود را از دوستى با عباده بن صامت بهتر بدانى در حالیکه عباده دوست توست؛ نه یهودیان؟ عبداللّهبن أبى گفت: قبول کردهام! پس خداوند این آیات را نازل فرمود»: [۵۵۷]
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَتَّخِذُواْ ٱلۡيَهُودَ وَٱلنَّصَٰرَىٰٓ أَوۡلِيَآءَۘ بَعۡضُهُمۡ أَوۡلِيَآءُ بَعۡضٖۚ وَمَن يَتَوَلَّهُم مِّنكُمۡ فَإِنَّهُۥ مِنۡهُمۡۗ إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَهۡدِي ٱلۡقَوۡمَ ٱلظَّٰلِمِينَ ٥١ فَتَرَى ٱلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٞ يُسَٰرِعُونَ فِيهِمۡ يَقُولُونَ نَخۡشَىٰٓ أَن تُصِيبَنَا دَآئِرَةٞۚ فَعَسَى ٱللَّهُ أَن يَأۡتِيَ بِٱلۡفَتۡحِ أَوۡ أَمۡرٖ مِّنۡ عِندِهِۦ فَيُصۡبِحُواْ عَلَىٰ مَآ أَسَرُّواْ فِيٓ أَنفُسِهِمۡ نَٰدِمِينَ ٥٢﴾ [المائدة: ٥١-٥٢].
«اى مؤمنان! یهودیان و مسیحیان را به دوستى نگیرید. آنها برخى دوست برخى دیگرند (و در دشمنى با شما یکسانند) هرکس از شما با ایشان دوستى بورزد، بىگمان او از زمره ایشان به شمار مىرود، و شک نیست خداوند افراد ستمگر را هدایت نمىکند. تو مىبینى کسانى که بیمارى (نفاق) به دل دارند (در دوستى با یهودیان و دیگر کافران) بر یکدیگر سبقت مىگیرند و مىگویند: مىترسیم که (روزگار برگردد و) بلایى بر سر ما آید (و به کمک ایشان نیازمند شویم). امید است که خداوند فتح و پیروزى (نهایى مسلمانان) را پیش آورد یا از جانب خود کارى کند (که تمام منافقان رسوا و دشمنان اسلام نابود شوند) و این دسته افراد، از آنچه در دل پنهان داشتهاند، پشیمان گردند».
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مَن يَرۡتَدَّ مِنكُمۡ عَن دِينِهِۦ فَسَوۡفَ يَأۡتِي ٱللَّهُ بِقَوۡمٖ يُحِبُّهُمۡ وَيُحِبُّونَهُۥٓ أَذِلَّةٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى ٱلۡكَٰفِرِينَ يُجَٰهِدُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوۡمَةَ لَآئِمٖۚ ذَٰلِكَ فَضۡلُ ٱللَّهِ يُؤۡتِيهِ مَن يَشَآءُۚ وَٱللَّهُ وَٰسِعٌ عَلِيمٌ ٥٤ إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَهُمۡ رَٰكِعُونَ ٥٥ وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ فَإِنَّ حِزۡبَ ٱللَّهِ هُمُ ٱلۡغَٰلِبُونَ ٥٦ يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَتَّخِذُواْ ٱلَّذِينَ ٱتَّخَذُواْ دِينَكُمۡ هُزُوٗا وَلَعِبٗا مِّنَ ٱلَّذِينَ أُوتُواْ ٱلۡكِتَٰبَ مِن قَبۡلِكُمۡ وَٱلۡكُفَّارَ أَوۡلِيَآءَۚ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِينَ ٥٧﴾ [المائدة: ٥٤-٥٧].
«اى مؤمنان! هرکس از شما از دین خود (بنا به هر دلیلى و از جمله به واسطه دوستىگرفتن یهودیان و مسیحیان) برگردد، خداوند گروهى را (به جاى شما) مىآورد که آنها را دوست مىدارد و آنها نیز او را دوست مىدارند. با (سایر) مؤمنین دوست و نرمخو و مهربان هستند و نسبت به کافران، تندخو و شدید هستند.. تنها، خداوند و رسولش و آن مؤمنانى دوست و یاور شما هستند که خاشعانه نماز بهپا مىدارند و زکات مىپردازند، و هرکس که خدا و پیامبرش و مؤمنان را به دوستى و یارى بپذیرد (حزب اللّه است و) بىتردید حزب اللّه پیروز است. اى مؤمنان! کسانى را از اهل کتاب و از کافران به دوستى نگیرید که دین شما را مسخره مىکنند و به بازى مىگیرند، و از خدا بترسید اگر واقعاً مؤمن هستید».
همانگونه که مشاهده مىکنیم، خداوند مؤمنان را از دوستى و رفاقت با یهود و نصارا بازمىدارد و مراد از این دوستى و رفاقت، همیارى و همپیمانى است و هیچ ربطى به سرپرستى و پیروى از آنان ندارد؛ زیرا هیچ مسلمانى، آنها را سرپرست و امام خود قرار نمىداده و از آیین آنها پیروى نمىکرده، بلکه بین گروهى از آنان و یهود و نصارا، پیوندهاى دوستى و یاورى برقرار بود که نهایتاً بر مسلمانان مشتبه مىشد و گمان مىکردند که این کار جایز است؛ چون که مصالحشان با آنان گره خورده بود و میانشان خویشاوندى و پیوندهایى برقرار بود.. پیش از اسلام نیز، میان مسلمانان و گروههایى از یهودیان، از این قبیل پیوندها برقرار بود و حتّى در مدینه نیز - در اوایل هجرت - این دوستى و رفاقت ادامه داشت، تا اینکه خداوند آنان را از آن نهى فرمود و آن را باطل اعلام کرد: «یا أیها الذین آمنوا لا تتخذوا الیهود و النصارى أولیاء»... این معنى در تعبیرات قرآنى، کاملاً معروف و مشخّص است؛ به عنوان مثال، زمانى که از پیوند و رابطه مسلمانانى که در مدینه بودند با مسلمانانى که هنوز - بنابه هر دلیلى - هجرت نکرده بودند، سخن مىگوید، چنین مىفرماید:
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَٰهَدُواْ بِأَمۡوَٰلِهِمۡ وَأَنفُسِهِمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَٱلَّذِينَ ءَاوَواْ وَّنَصَرُوٓاْ أُوْلَٰٓئِكَ بَعۡضُهُمۡ أَوۡلِيَآءُ بَعۡضٖۚ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَلَمۡ يُهَاجِرُواْ مَا لَكُم مِّن وَلَٰيَتِهِم مِّن شَيۡءٍ حَتَّىٰ يُهَاجِرُواْۚ وَإِنِ ٱسۡتَنصَرُوكُمۡ فِي ٱلدِّينِ فَعَلَيۡكُمُ ٱلنَّصۡرُ إِلَّا عَلَىٰ قَوۡمِۢ بَيۡنَكُمۡ وَبَيۡنَهُم مِّيثَٰقٞۗ وَٱللَّهُ بِمَا تَعۡمَلُونَ بَصِيرٞ ٧٢ وَٱلَّذِينَ كَفَرُواْ بَعۡضُهُمۡ أَوۡلِيَآءُ بَعۡضٍ﴾ [الأنفال: ۷۲-۷۳].
«بىگمان کسانى که ایمان آوردهاند و (به مدینه) هجرت کردهاند و با مال و جان خود در راه خدا جهاد نمودهاند (و لقب مهاجرین گرفتهاند) و کسانى که (آنها را در خانه و کاشانه خود) پناه دادهاند و (ایشان را) یارى نمودهاند (و به انصار ملقّب شدهاند)، آنها برخى دوستان و یاران همدیگرند، و امّا کسانى که ایمان آوردهاند ولیکن هجرت نکردهاند، هیچ یارى و یاورى در برابر آنان ندارید تا آنگاه که هجرت مىکنند. اگر به سبب دینشان از شما کمک و یارى خواستند، کمک و یارى بر شما واجب است... و کسانى که کافرند، برخى یاران و دوستان برخى دیگرند».
یا زمانى که از زندگى خانوادگى پیامبر ص سخن مىگوید، به دو تن از همسرانش مىفرماید:
﴿وَإِن تَظَٰهَرَا عَلَيۡهِ فَإِنَّ ٱللَّهَ هُوَ مَوۡلَىٰهُ وَجِبۡرِيلُ وَصَٰلِحُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَۖ وَٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ بَعۡدَ ذَٰلِكَ ظَهِيرٌ﴾ [التحريم: ٤].
«و اگر بر علیه او همدست شوید، (بدانید که) همانا خداوند و همچنین جبرئیل و مؤمنان خوب و شایسته یاور او هستند و پس از آن، ملائکه نیز یاور و پشتیبان او هستند».
در حالیکه جبرئیل و ملائکه و مؤمنین، سرپرست و اولى به تصرّف پیامبر ص نیستند، بلکه همگى مؤید و یاوران اویند.
چنانچه در آیات فوق مىبینیم، «ولایت» مترادف «نصرت» و «ظهار» به معنى یارى و پشتیبانىکردن قرار گرفته است.. و باز در تأیید این معنى مىفرماید:
﴿وَٱعۡتَصِمُواْ بِٱللَّهِ هُوَ مَوۡلَىٰكُمۡۖ فَنِعۡمَ ٱلۡمَوۡلَىٰ وَنِعۡمَ ٱلنَّصِيرُ﴾ [الحج: ٧٨].
«به خدا متوسّل شوید که او دوستدار و یاور شماست، و چه یار و یاور نیکویى است».
﴿ذَٰلِكَ بِأَنَّ ٱللَّهَ مَوۡلَى ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَأَنَّ ٱلۡكَٰفِرِينَ لَا مَوۡلَىٰ لَهُمۡ ١١﴾ [محمد: ١١].
«این بدان سبب است که خداوند یاور مؤمنان است، و کافران هیچ یار و یاورى ندارند».
بدیهى است، در اینجا نیز نمىتوان «مَوْلى» را به معناى سرپرستى و عهدهدارى امور گرفت؛ زیرا یقیناً خداوند علاوه بر مؤمنان، بر کافران نیز ولایت داشته و عهدهدار و سرپرست امور زندگى و مرگشان است، امّا قطعاً دوستدار و یاور کافران نیست، و گذشته از این، کافران همیشه سرپرستان و ائمه کفر و ضلالت داشتهاند!.
به هر حال، پس از نهى دوستى با یهود و نصارا، به سخنان عبداللّهبن أبى و سایر منافقین اشاره مىکند که در دوستى با آنها و یارىشان مىشتافتند و حتّى نزد پیامبر ص برایشان وساطت مىکردند: «یسارعون فیهم»... و مىگفتند: ما بدین خاطر به آنها کمک مىکنیم و دوستىمان را با آنها همچنان حفظ مىکنیم؛ زیرا مىترسیم که روزگار به نفع آنان برگردد و آنها قدرت را به دست بگیرند و آنگاه ما محتاج ایشان شویم! ﴿يَقُولُونَ نَخۡشَىٰٓ أَن تُصِيبَنَا دَآئِرَةٞ﴾.
۲- دیگرى اینکه، اگر چنانچه معنى «ولایت» در آیه - به زعم تیجانى - سرپرستى و امارت مىبود، بایستى تمام کسانى که تحت سرپرستى و حاکمیت خدا و رسولش و علی س قرار مىگرفتند - طبق آیه - همگى «حزب اللّه» محسوب شوند، در حالیکه چنین نیست؛ چون که رهبر و صاحب الأمر، فقط زمامدار و امیر مؤمنان به تنهایى نیست، بلکه امیر و حاکم منافقین و کفّار نیز مىباشد.. همانگونه که پیامبر ص حاکم و امیر همه گروهها و اقلیتها بوده است؛ مثلاً در مدینه، زمامدار اهل کتاب - که اسلام آنها را به اهل ذمه یاد مىکند - و منافقانى همچون عبداللّهبن أبى و گروهش بوده و همه - مؤمن و غیر مؤمن - تحت سلطه و رهبرى او بودند، همانگونه که همه افراد و گروهها نیز تحت سرپرستى علی س و دیگر خلفاء بودهاند.. و البته که همگى آنان «حزب اللّه» نبودهاند، بلکه «حزب اللّه» تنها مؤمنانى هستند که خدا و رسولش و دیگر مؤمنان خاشع و مخلص - نه منافقان مؤمننما و ریاکار - را به دوستى و یاورى برمىگزینند؛ چنانچه مىفرماید:
﴿وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ فَإِنَّ حِزۡبَ ٱللَّهِ هُمُ ٱلۡغَٰلِبُونَ ٥٦﴾ [المائدة: ٥٦].
«و هرکس که خدا و پیامبرش و مؤمنان را به دوستى و یارى بپذیرد (حزب اللّه است و) بىتردید حزب اللّه پیروز است».
پس آیه، دوستى و یاورى مؤمنین با یکدیگر و همچنین با خدا و رسولش را مىخواهد که علی س نیز یکى از مؤمنین بوده است، و هرکس با خدا و رسولش و مؤمنین مخلص و واقعى - نه کسانى همچون عبداللّهبن أبى - دوست و یاور باشد، بىگمان او «حزب اللّه» است؛ زیرا حزب اللّه گروهى است که خدا آنها را دوست مىدارد و آنها نیز خدا را دوست مىدارند.. آنها خود همدیگر را دوست مىدارند و کافران را دوست نمىدارند و از آنها بیزارى مىجویند: ﴿يُحِبُّهُمۡ وَيُحِبُّونَهُۥٓ أَذِلَّةٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى ٱلۡكَٰفِرِينَ﴾ و اگر معنى آن امامت و سرپرستى مىبود، چنین چیزى امکان ندارد که هرکس رهبرى و حکم خدا و رسول و مؤمنینى را که در رکوعِ نمازشان زکات مىپردازند، بپذیرد - حال چه مؤمن باشد و چه کافر و منافق، یا هر اقلیت مذهبى - حزب اللّه خواهد بود!.
۳- اوّلاً: همچنین مراد از ﴿وَهُمۡ رَٰكِعُونَ﴾ در اینجا خشوع و خضوع است.. اصولاً «رکوع» و «سجود» به دو معنى مىباشد: یا به معنى انحناء و خمیدن ظاهرى است؛ یا به معنى خشوع و خضوع مطلق است که در آیه «و هم راکعون» به همین معناست؛ چنانچه در جایى دیگر مىفرماید:
﴿وَٱلنَّجۡمُ وَٱلشَّجَرُ يَسۡجُدَانِ ٦﴾ [الرحمن: ٦].
«گیاه و درخت (خدا را) سجده مىبرند».
در حالیکه گیاه و درخت به هیچوجه به معناى اوّل خم نمىشوند و عمل ظاهرى سجده را انجام نمىدهند.. و یا در جاى دیگرى مىفرماید:
﴿وَظَنَّ دَاوُۥدُ أَنَّمَا فَتَنَّٰهُ فَٱسۡتَغۡفَرَ رَبَّهُۥ وَخَرَّۤ رَاكِعٗاۤ وَأَنَابَ۩﴾ [ص: ٢٤].
«و داود گمان برد که ما او را آزمودهایم، پس از پروردگار خویش آمرزش خواست و خاشعانه و کرنشکنان فروافتاد و توبه کرد».
پس در واقع معنى آیه چنین است: «همانا تنها خدا و رسولش و آن مؤمنانى یار و یاور شما هستند که نماز را بهپامى دارند و زکات مىپردازند، در حالیکه کاملاً خاشع هستند»؛ یعنى نماز و زکاتشان را از صمیم قلب و از روى ایمان کامل انجام مىدهند و هیچگونه ریا و تظاهر و اکراهى در انجام آن ندارند؛ زیرا آنها مىدانند که نماز، تنها عبارت از چند حرکت بدنى نیست و زکات هم تنها پرداخت مالیات نیست، بلکه هر دو عبادتى هستند که آنها را به خدا نزدیک مىسازد و لذا با انجام راکعانه و خاشعانه نماز، از فحشاء و منکر دورى مىگزینند و با دادن راکعانه و خاضعانه زکات، هم خود و هم مال و روزىشان را پاک مىگردانند.. تنها شرط مقبولیت آن نزد خداوند، همین است وبس.. چنانچه در مورد منافقین و کسانى که نماز و زکات را انجام مىدهند، ولى در انجام آن خاشع و خاضع نیستند، چنین مىفرماید:
﴿قُلۡ أَنفِقُواْ طَوۡعًا أَوۡ كَرۡهٗا لَّن يُتَقَبَّلَ مِنكُمۡ إِنَّكُمۡ كُنتُمۡ قَوۡمٗا فَٰسِقِينَ ٥٣ وَمَا مَنَعَهُمۡ أَن تُقۡبَلَ مِنۡهُمۡ نَفَقَٰتُهُمۡ إِلَّآ أَنَّهُمۡ كَفَرُواْ بِٱللَّهِ وَبِرَسُولِهِۦ وَلَا يَأۡتُونَ ٱلصَّلَوٰةَ إِلَّا وَهُمۡ كُسَالَىٰ وَلَا يُنفِقُونَ إِلَّا وَهُمۡ كَٰرِهُونَ ٥٤﴾ [التوبة: ٥٣-٥٤].
«(اى پیامبر! به منافقانى که براى پنهانداشتن نفاق خود به نماز مىآیند و زکات مىپردازند) بگو: چه از روى اختیار و چه از روى اجبار به انفاق و زکات اموال بپردازید، در هر حال از شما پذیرفته نمىشود؛ چراکه شما قومى فاسق هستید. هیچ چیز مانع پذیرش و قبول نفقات و بخششهایشان نشده است جز اینکه آنان به خدا و پیامبرش ایمان ندارند و به نماز نمىایستند مگر با ناراحتى و بىحالى و سستى و انفاق نمىکنند مگر از روى ناچارى».
چنانچه مىبینیم در اینجا، جملات حالیه ﴿وَهُمۡ كُسَالَىٰ﴾ و ﴿وَهُمۡ كَٰرِهُونَ﴾ « در برابر ﴿وَهُمۡ رَٰكِعُونَ﴾ قرار دارند.
ثانیاً: در آیه مزبور، جمله: ﴿يُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ﴾ به جمله: ﴿يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ﴾ معطوف است و ضمیر «هم» در جمله حالیه ﴿وَهُمۡ رَٰكِعُونَ﴾ رابط است و مرجع - یا به عبارت دیگر، ذوالحال آن- ضمیر «واو» در هر دو فعل ﴿يُقِيمُونَ﴾ و ﴿يُؤۡتُونَ﴾ است و نمىتوان، بدون دلیل ضمیر «واو» در جمله: ﴿يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ﴾ را از مرجعیت «هم» خلع کرد! بدین ترتیب اگر تفسیر تیجانى و دیگر مدّعیان را بپذیریم، معناى آیه چنین خواهد بود که اولیاء و سرپرستان مؤمنین کسانى هستند که در حال رکوع، نماز اقامه کرده و زکات مىپردازند! امّا اقامه نماز در حال رکوع، عبارت بىمعنایى است؛ زیرا رکوع جزئى از نماز است و کل در جزء نمىگنجد!.
۴- جز در مورد علی س چنین ادّعایى نشده است و نه پیامبر ص و نه فرزندان علی س چنین کارى نکردهاند، پس در این مورد که مصداق اعطاى زکات در رکوع نماز، جز یک تن نیست، استعمال الفاظ جمع هیچ وجهى ندارد و خلاف بلاغت و فصاحت قرآن است که آیه براى معرّفى یک فرد از الفاظ جمع، خصوصاً صیغه «الذین» و ضمیر «هم» استفاده کند که اصلاً در زبان عربى استعمال آن براى غیر جمع، حتّى به منظور اکرام هم معمول نیست! و امّا علی س نیز یکى از مؤمنان بود و دوستى او نیز همانند دوستى دیگر مؤمنانى که نماز و زکاتشان را خاشعانه و مخلصانه به جاى مىآورند، بر همه مؤمنان واجب است!.
۵- تیجانى و سایر مدّعیان، در تحمیل این روایت به آیه، بر لفظ «إنما» که از ادوات حصر مىباشد، تکیه و تأکید بسیار مىکنند، از این رو مىگوییم: اگر چنانچه - به زعم تیجانى و سایر شیعیان - سرپرستى و امارت مىبود، پس آیه تنها در مورد علی س صادق است؛ زیرا طبق آیه، براى هر امیر و امامى همچون علی س، واجب بوده که شرط سرپرستى و امارت را ادا نماید؛ یعنى در حال رکوع، زکات بپردازد! چرا پیامبر ص و فرزندان علی س، هیچگاه زکاتشان را در حال رکوع نپرداختند و شرط ولایت و سرپرستى را ادا ننمودند؟ اگر امامت و ولایت به دادن زکات در رکوع است، بنابراین پیامبر ص و حسنین و فرزندانشان که در رکوع نمازشان، زکات نپرداختهاند، نباید بر مؤمنین، هیچ ولایت و سرپرستىاى داشته باشند!!.
۶- اوّلاً: در آیه، تمام افعال به صورت مضارع ذکر شده است که بر استمرار و دوام کار دلالت دارد؛ چنانچه فعل جمله: ﴿يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ﴾ براى کسى که فقط یک بار نماز اقامه کند، استعمال نمىشود، بلکه آن در مورد کسى که مستمرّاً نماز اقامه مىکند، به کار برده مىشود و بنابراین در آیه، کسانى منظور هستند که مادامالعمر نماز بهپا مىدارند.. همین حکم عیناً براى فعل جمله: ﴿يُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ﴾ نیز جارى است؛ یعنى در مورد کسانى استعمال مىشود که - در صورت مشمولیت حکم زکات - همواره زکات مىپردازند.. از این رو، اگر معناى آیه را مطابق دلخواه تیجانى و سایر مدّعیان بدانیم، در این صورت اولیاء و امامان مؤمنین باید زکاتشان را - دایماً - در حال رکوع بپردازند، در حالیکه حتّى بنا به این روایت جعلى نیز، این کار بیش از یک بار انجام نگرفته، و لذا مىپرسیم: چرا علی س این کار را تنها یک بار انجام داد و بر آن استمرار و تداوم ننمود؟!.
ثانیاً: علاوه بر آن، چنانچه مىبینیم دادن زکات در حال رکوع، در آیه به عنوان عمل نیک و یک امتیاز و کارى که ممدوح است، ذکر شده و اگر منظور از آن را مطابق ادّعاى تیجانى بدانیم، این امر اگر واجب نباشد، قطعاً مستحب است! پس چرا ائمه و علماء و مراجع مذهب و سایر زعماى شیعه - لا اقل از باب تأسّى به تنها ولىّ مؤمنین، علی س که تنها و تنها او بوده که این شرط را به جا آورده - هیچگاه موقع پرداخت زکات، نیت نکرده و نمىکنند تا در هنگام رکوعِ نمازشان، زکات خود را بپردازند؟!.
ثالثاً: آیا علی س نمىتوانست زکات خود را قبل یا بعد از نماز بپردازد؟ و رابعاً: گدایى که نه تنها در نماز جماعت شرکت نکرده، بلکه ملاحظه مسلمانان نمازگزار را هم نکرده و با گدایى در مسجد - آن هم با اصرار تقاضایش - مزاحم نمازگزاران شده، چه خصوصیتى داشت که علی س ترجیحاً زکات خود را به او پرداخت و صبر نکرد تا نمازش را به پایان برساند و براى پرداخت زکات خویش، فرد مستحقّى را بیابد که با الحاف سؤال نمىکند؟ [۵۵۸] آیا چنین کسى در مدینه یافت نمىشد؟!.
۷- اوّلاً: در هیچ آیه و حدیثى و حتّى هیچ کتب فقهى نیامده که مىتوان در نماز، عقودى همچون: زکات، صدقه، هدیه، انفاق، عتق، اجاره، نکاح، طلاق و... - حال چه واجب باشد یا مستحب - انجام داد.. این کار نه تنها واجب یا مستحب است، بلکه به اجماع تمامى فقهاى شیعه و سنّى نماز را باطل مىکند! ثانیاً: زکات را خود اشخاص و به تشخیص خود نمىپردازند، بلکه باید آن را به عاملین زکات پرداخت که توسّط آنان جمعآورى مىگردد و سپس توسّط حاکم شرع با رعایت مصالح و ضوابط آن، تقسیم و توزیع مىشود؛ چنانچه در زمان پیامبر ص، خود گروهى را براى گردآورى زکات [۵۵۹] تعیین مىکرد و خود شخصاً آن را تقسیم مىفرمود!.
۸- اوّلاً: زکات بر کسى واجب است که لااقل مالک حدّ نصاب باشد و یک سال هم بر آن بگذرد، در حالیکه آشنایان به احوال علی س مىدانند که او در آن زمان مالى نداشت و جزو مهاجرین فقیرى بوده که زکات بر او واجب نبود! ثانیاً: نزد تمامى فقهاء استعمال طلا براى مرد مسلمان جایز نمىباشد و حرام است! و ثالثاً: نمىتوان براى بخشش انگشتر لفظ «زکات» را به کار برد، بلکه بایستى لفظ «هدیه» را به کار برد و تمام فقهاء برآنند که دادن انگشتر به عنوان زکات جایز نمىباشد و اگر حتّى زکات زیور و زینتهایى مثل انگشتر نیز جایز باشد، در نماز معذور است! و اگر زکات در نماز، مشروع و یا مستحب بود، چرا خداوند فقط به حالت رکوع اختصاص داده است، در حالیکه نمازگزار در حالت قیام و یا قعود بهتر مىتواند این کار را انجام دهد!.
۹- حالت رکوع از حالاتى است که ایماء و اشاره در آن ممکن نیست؛ زیرا دو دست بایستى بر زانوها قرار بگیرند و سر نیز کاملاً خم شده و پایین باشد؛ از این رو با سر و صورت یا حرکت دستان در حال رکوع نمىتوان اشاره کرد؛ زیرا از حالت رکوع خارج خواهد شد! پس اینکه گفته شده که علی س در حال رکوع با انگشت میانى به گدا اشاره مىکند، به اجماع تمامى فقهاء اشاره و یا تکلّم در نماز، کارى اضافى است و موجب بطلان نماز مىشود و گذشته از آن، هرگونه حرکت اضافى که خارج از حرکات دستجمعى و منسجم و مشخّص امام جماعت و سایر نمازگزاران باشد، باطل است.. و اگر چنین چیزى مستحب و یا واجب بود، پیامبر ص که در آنجا حضور داشت و با آنها نماز مىگزارد، خود انجام مىداد و یا اصحابش را بدان تشویق مىفرمود، و یا علی س بارها این کار - مستحب یا واجب - را انجام مىداد و به فرزندان خود و دیگران توصیه مىنمود؛ زیرا خداوند - بنا بر زعم تیجانى و شیعیان - آیه را در همین مورد نازل نموده و مؤمنان را آن چنان ستوده که در آیه مشخّص است!.
۱۰- و بالاخره جالب اینجاست که شیعیان، روایت دروغین دیگرى را نیز آوردهاند که با این روایت جعلى - یعنى دادن انگشتر طلایى به گدا در حالت رکوع - کاملاً متناقض است و آن اینکه مىگویند: در جنگى تیرى به پاى علی س اصابت مىکند.. اصحاب هر کارى کردند، نتوانستند تیر را به خاطر درد شدیدى که ایجاد مىکرد، از پایش بیرون بکشند! پیامبر ص فرمود: تنها یک راه وجود دارد و آن اینکه تیر را به هنگامى که على در حال نماز است، بیرون بکشید! اصحاب این کار را کردند و علی س حتّى تکانى هم نخورد و متوجّه چیزى نشد!! حال مىپرسیم: علی س که در حال نماز، تیر دردناک را از پایش بیرون کشیدند، متوجّه نشد، چگونه در نماز - آن هم نماز جماعت - متوجّه گدا شد؟ آیا صداى گدا، از دردِ بیرونکشیدن تیر مؤثّرتر بود؟!.
ما کدام روایت را بپذیریم؟! این و یا آن یکى را؟! چطور ممکن است علی س در یک نماز این همه سر به هوا باشد، که - خارج از حرکات دستجمعى و منظّم نماز جماعت - متوجّه گدا باشد و به او اشاره کند و...، و در نماز دیگر به گونهاى باشد که تیر دردناک را از پایش بیرون بکشند که حتّى متوجّه کوچکترین حرکت از اطرفیانش نباشد؟! آیا این داستانها توهین به علی س نیست؟!.
* * *
[۵۵۶] براى دیدن این اسناد جعلى، نگاه شود به تفسیر إبن کثیر، ذیل همان آیه. [۵۵۷] شأن نزول آیات، ترجمه و نگارش محمّدجعفر اسلامى، ص۲۲۹- فى ظلال القرآن، شهید سید قطب، ج۲، ص۹۱۳-۹۱۲. [۵۵۸] خداوند مىفرماید: ﴿لِلۡفُقَرَآءِ ٱلَّذِينَ أُحۡصِرُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ...لَا يَسَۡٔلُونَ ٱلنَّاسَ إِلۡحَافٗا﴾ [البقرة: ۲۷۳]. «بخششها براى فقرایى است که در راه خدا به تنگنا افتادهاند... کسانى که (چیزى) از مردم با اصرار و الحاح نمىخواهند». [۵۵۹] خداوند مىفرماید: ﴿إِنَّمَا ٱلصَّدَقَٰتُ لِلۡفُقَرَآءِ وَٱلۡمَسَٰكِينِ وَٱلۡعَٰمِلِينَ عَلَيۡهَا وَٱلۡمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمۡ وَفِي ٱلرِّقَابِ وَٱلۡغَٰرِمِينَ وَفِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَٱبۡنِ ٱلسَّبِيلِ﴾ [التوبة: ۶۰]. «زکات تنها براى اینهاست: فقیران (کسانى که به قدر کفایت خویش ندارند) و مساکین (کسانى که به خاطر بیمارى نمىتوانند کار کنند و مالى نیز ندارند و خانهنشین شدهاند) و عاملان جمعآورى زکات، و مؤلفة القلوب (کسانى که حاکم شرع مىخواهد از آنان دلجویى کند یا مىخواهد شرّ آنها را به وسیله پرداخت مال از مسلمانان دفع کند یا کسانى که اسلام را تبلیغ مىکنند و سبب انتشار آن مىشوند)، و فى الرقاب (کسانى که مىخواهند خود را از بند بردگى و اسارت نجات دهند)، و غارمین (کسانى که در راه کسب مباح و حلال بدهکار شده و توانایى بازپرداخت دیون خود را ندارند)، و فى سبیل اللّه (کمک به مجاهدین اسلام و تمام کارهایى که در راه خدا باشد) و ابنالسبیل (مسافرینى که از دیار خود دور مانده و به خاطر نیاز مالى، در راه ماندهاند)».
آیه دیگرى که تیجانى - در همان کتاب «همراه با راستگویان» - به آن استناد کرده، این است:
﴿وَإِذِ ٱبۡتَلَىٰٓ إِبۡرَٰهِۧمَ رَبُّهُۥ بِكَلِمَٰتٖ فَأَتَمَّهُنَّۖ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامٗاۖ قَالَ وَمِن ذُرِّيَّتِيۖ قَالَ لَا يَنَالُ عَهۡدِي ٱلظَّٰلِمِينَ ١٢٤﴾ [البقرة: ١٢٤].
«و آنگاه که پروردگار ابراهیم، او را به وسیله کلماتى بیازمود و او (به خوبى) آنها را به تمام و کمال انجام داد، فرمود: من تو را امام و پیشواى مردم خواهم کرد. (ابراهیم) گفت: از دودمان و فرزندان من چه؟ فرمود: (این) پیمان من به ستمکاران نمىرسد (بلکه تنها فرزندان نیکوکار و خلف تو را دربرمىگیرد)».
تیجانى همچون سایر شیعیان، ادّعا مىکند که امامت و خلافت، منصبى است الهى و امام و خلیفه از جانب خدا تعیین مىشود! زیرا خداوند مىفرماید: ﴿إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامٗا﴾ «همانا من تو را امام و پیشواى مردم قرار مىدهم». (ص ۷۳)
بنابراین ادّعا، امامت و خلافت، امرى است الهى و به مردم مربوط نمىشود و در چیزى که نصّ الهى و وصایتش آمده، دیگر شورا و انتخابات معنایى نخواهد داشت، و لذا هرگونه شورا و انتخابى در این زمینه - و از جمله شوراى سقیفه بنىساعده در انتخاب خلیفه بعد از پیامبر ص - محکوم و مردود است؛ زیرا خداوند علی س را منصوب نموده و پیامبر ص هم - بارها و بارها - به آن سفارش نموده است و در امرى که خدا و رسولش اختیار کردهاند، مردم بىاختیارند و آن شورا، کارى بیهوده و ناروا بوده است!.
در جواب مىگوییم:
۱- منظور آیه از «امام»، امامتِ پیامبرى است؛ نه امامتِ خلافت و جانشینى.. که هر پیامبرى از جانب خدا انتخاب و برگزیده شده است.. در واقع، هر پیامبرى، امام است، ولى هر امامى، پیامبر نیست.
۲- اگر منظور از «امام» در آیه - همانطورى که شیعه معتقد است - امامتِ خلافت مىبود، در این صورت به مقام والاى پیامبران الهى: اهانت مىشود؛ زیرا خداوند در آیه به ابراهیم ÷ - که از بزرگترین پیامبران الهى است - مىفرماید: «بعد از آزمایشاتى که از تو به عمل آوردم، تو را امام و پیشواى مردم قرار دادم»، امّا شیعه لفظ امام را به امامتِ جانشینى معنى مىکند که در این صورت، مقام امام از مقام پیامبران و بالأخص ابراهیم ÷ برتر و بالاتر به حساب مىآید؛ زیرا - اگر بنا را بر ادّعاى شیعه بگذاریم - «امامت»، مرحلهاى بعد از «نبوّت و رسالت» و بالاتر و کاملتر از آن مىشود!.. همه هم مىدانیم که ابراهیم ÷، هم نبى بود، هم رسول و خلیل، و هم صاحب کتاب.. در واقع از پندار تیجانى و سایر طرفداران و همفکرانش چنین استنباط مىشود که مقام «امام»، از نبى اللّه، رسول اللّه، خلیل اللّه و به طور کلّى از پیامبران اولوالعزم - که صاحب کتاب بودهاند - برتر است؛ زیرا ابراهیم ÷ به تمام این ویژگیها متّصف بوده و خداوند - بنا به ادّعاى تیجانى - پس از این درجات، درجه دیگر و بالاترى که همان امامتِ خلافت و جانشینى است، بدو عطاء فرموده است!.. چنانچه کلینى از امام صادق روایت مىکند: «خداوند تبارک و تعالى، ابراهیم را بندهاى برگرفت، قبل از آن که او را نبى برگیرد. خداوند او را نبى برگرفت، قبل از آن که او را رسول برگیرد.. خداوند او را رسول برگرفت، قبل از آن که او را خلیل برگیرد، و خداوند او را خلیل برگرفت، قبل از آن که او را امام برگیرد!» [۵۶۰].
۳- بعد از اینکه خداوند خطاب به ابراهیم ÷ مىفرماید: ﴿إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامٗا﴾ ، ابراهیم ÷ بنا بر سرشت انسانىاش مىگوید: آیا این مقام - یعنى رهبرى و امامتِ پیامبرى - به فرزندان من نیز خواهد رسید؟ خداوند چنین مشروط مىکند: ﴿لَا يَنَالُ عَهۡدِي ٱلظَّٰلِمِينَ﴾ «پیمان من (مبنى بر دادن امامتِ پیامبرى) به ظالمین و ستمگران نمىرسد». تا ابراهیم ÷ بداند که این مقام، ارثى و دودمانى نیست، همانگونه که در امامتِ خلافت و امامتِ نماز و هر رهبرى دیگرى نیز چنین است.
در قرآن کریم، آیات بسیارى آمده که نشان مىدهد بعضى از فرزندان و ذریه ابراهیم ÷ به این مقام، یعنى امامتِ پیامبرى رسیدهاند؛ بنابراین، منظور «امام» در آیه، همان امامتِ پیامبرى است.. و چنانچه مىبینیم، این پیمان خداوند به کسانى از آنها رسید که «ظالم» و ستمگر نبودهاند؛ به اسحاق و اسماعیل، به یعقوب و یوسف، به موسى و عیسى، و نهایتاً به محمّدبنعبداللّه:
﴿وَوَهَبۡنَا لَهُۥٓ إِسۡحَٰقَ وَيَعۡقُوبَ نَافِلَةٗۖ وَكُلّٗا جَعَلۡنَا صَٰلِحِينَ ٧٢ وَجَعَلۡنَٰهُمۡ أَئِمَّةٗ يَهۡدُونَ بِأَمۡرِنَا وَأَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡهِمۡ فِعۡلَ ٱلۡخَيۡرَٰتِ وَإِقَامَ ٱلصَّلَوٰةِ وَإِيتَآءَ ٱلزَّكَوٰةِ﴾ [الأنبياء: ٧٢-٧٣].
«ما به ابراهیم، اسحاق و یعقوب را به عنوان ارمغانى عطا کردیم، و همه آنان را مردانى صالح و شایسته نمودیم (و آنها جزو ظالمین نبودند، پس) ما آنان را رهبران و پیشوایانى قرار دادیم که برابر دستور ما، امامت و رهبرى مىکردند و انجام خوبیها و اقامه نماز و دادن زکات را بدیشان وحى مىکردیم».
همانطور که مىبینیم خداوند بعضى از فرزندان ابراهیم ÷ را - که به پیامبرى رسیدهاند - با لفظ «ائمه» مىخواند.. ابراهیم دو فرزند به نامهاى اسحاق و اسماعیل داشت.. یعقوب، فرزند اسحاق است که فرزندان یعقوب در قرآن به «أسباط» و «بنىاسرائیل» یاد شدهاند؛ بعضى از آنها نیز - همچون یوسف و موسى و هارون و [۵۶۱] عیسى - به این مقام رسیدهاند.. «قریش» نیز از نسل اسماعیل هستند که از این دسته، محمد ص نیز به این مقام رسید؛ چنانچه مىفرماید:
﴿وَلَقَدۡ ءَاتَيۡنَا مُوسَى ٱلۡكِتَٰبَ فَلَا تَكُن فِي مِرۡيَةٖ مِّن لِّقَآئِهِۦۖ وَجَعَلۡنَٰهُ هُدٗى لِّبَنِيٓ إِسۡرَٰٓءِيلَ ٢٣ وَجَعَلۡنَا مِنۡهُمۡ أَئِمَّةٗ يَهۡدُونَ بِأَمۡرِنَا لَمَّا صَبَرُواْۖ وَكَانُواْ بَِٔايَٰتِنَا يُوقِنُونَ ٢٤﴾ [السجدة: ٢٣-٢٤].
«و به تحقیق ما براى موسى کتاب (تورات) را دادیم، پس شک نداشته باش که موسى تورات را دریافت داشت و ما آن را مایه هدایت و راهنماى بنىاسرائیل گردانیدیم و از میان بنىاسرائیل، (پیامبران و) پیشوایانى قرار دادیم که به فرمان ما (مردم را) راهنمایى مىنمودند، بدانگاه که (در راه خدا) صبر کردند و به آیات ما ایمان پیدا کردند».
چنانچه ملاحظه مىشود، «امامت» پس از احراز فضایل و کمالاتى به دست مىآید و لذا امامت ابراهیم ÷ را بعد از اینکه از آزمایش الهى به خوبى گذشت و حقّ کلمات خدا را ادا کرد، اعلام فرموده و در مورد فرزندانش نیز، شرط ﴿وَكُلّٗا جَعَلۡنَا صَٰلِحِينَ ٧٢﴾ و ﴿لَمَّا صَبَرُواْۖ وَكَانُواْ بَِٔايَٰتِنَا يُوقِنُونَ ٢٤﴾ را ذکر نموده است.. این نوع امامت، «امامتِ پیامبرى» است؛ چنانچه در مواضع دیگر به جاى لفظ «امام» و «ائمه»، معنى واقعى آن را یعنى «رسول» و «النبیون» را به کار برده است؛ همانگونه که در این آیات مىبینیم:
﴿وَإِذۡ يَرۡفَعُ إِبۡرَٰهِۧمُ ٱلۡقَوَاعِدَ مِنَ ٱلۡبَيۡتِ وَإِسۡمَٰعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلۡ مِنَّآ﴾ [البقرة: ١٢٧].
«آنگاه که ابراهیم و اسماعیل، پایههاى خانه (کعبه) را بالا مىبردند (دست به دعا برداشته و گفتند:) پروردگارا! از ما قبول کن!».
﴿رَبَّنَا وَٱجۡعَلۡنَا مُسۡلِمَيۡنِ لَكَ وَمِن ذُرِّيَّتِنَآ أُمَّةٗ مُّسۡلِمَةٗ﴾ [البقرة: ١٢٨].
«پروردگارا! چنان کن که ما دو نفر مسلمان مخلص و فرمانبردار تو باشیم، و از فرزندان و نسل ما نیز، امّتى مسلمان که تسلیم تو باشند، قرار ده!».
﴿رَبَّنَا وَٱبۡعَثۡ فِيهِمۡ رَسُولٗا مِّنۡهُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِكَ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَيُزَكِّيهِمۡ﴾ [البقرة: ١٢٩].
«پروردگارا! در میان آنان (یعنى امّت مسلمان) رسولى از خودشان برانگیز (که محمّد باشد) تا آیات تو را برایشان بخواند و کتاب (قرآن) و حکمت (سنّتش) را بدیشان بیاموزد!».
﴿قُولُوٓاْ ءَامَنَّا بِٱللَّهِ وَمَآ أُنزِلَ إِلَيۡنَا وَمَآ أُنزِلَ إِلَىٰٓ إِبۡرَٰهِۧمَ وَإِسۡمَٰعِيلَ وَإِسۡحَٰقَ وَيَعۡقُوبَ وَٱلۡأَسۡبَاطِ وَمَآ أُوتِيَ مُوسَىٰ وَعِيسَىٰ وَمَآ أُوتِيَ ٱلنَّبِيُّونَ مِن رَّبِّهِمۡ لَا نُفَرِّقُ بَيۡنَ أَحَدٖ مِّنۡهُمۡ﴾ [البقرة: ١٣٦].
«بگویید: ما به خدا و آنچه (به نام قرآن) بر ما نازل گشته و آنچه بر ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و فرزندان و نوادگان یعقوب نازل گشته، و نیز به آنچه که به موسى و عیسى و آنچه که به همه پیامبران از طرف پروردگارشان داده شده است، ایمان داریم. ما بین هیچ کدام از آنها فرق نمىگذاریم».
و در جاى دیگر به جاى ﴿لَا نُفَرِّقُ بَيۡنَ أَحَدٖ مِّنۡهُمۡ﴾ - که در آیه فوق است - مىفرماید:
﴿لَا نُفَرِّقُ بَيۡنَ أَحَدٖ مِّن رُّسُلِه﴾ [البقرة: ٢٨٥].
«ما هیچ فرقى بین رسولانش نمىگذاریم».
بنابراین، «امامتِ نبوّت»، غیر از «امامتِ خلافت» است؛ به طورى که امامتِ جانشینى همچون امامتِ پیامبرى از طریق وحى، با نام و نشان مشخّص نمىگردد، بلکه به توفیق الهى، مورد توجّه و اقتداى مؤمنین و اهل تقوا واقع مىشود.. البته ناگفته نماند که این نوع امامت نیز بستگى به فضایل یا رذایل اخلاقى دارد؛ چنانچه درباره «عبادالرحمن» و بندگان شایسته خدا مىفرماید که یکى از صفاتشان این است که دعا مىکنند:
﴿وَٱلَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا هَبۡ لَنَا مِنۡ أَزۡوَٰجِنَا وَذُرِّيَّٰتِنَا قُرَّةَ أَعۡيُنٖ وَٱجۡعَلۡنَا لِلۡمُتَّقِينَ إِمَامًا ٧٤﴾ [الفرقان: ٧٤].
«و (بندگان خوب خدا) کسانى هستند که مىگویند: پروردگارا! همسران و فرزندانى به ما عطا فرما که (به سبب طاعت و فضایل اخلاقى) باعث روشنى چشمانمان گردند، و ما را امام و پیشواى پرهیزکاران گردان (به گونهاى که در کارهایشان به ما اقتدا کنند)».
خداوند در اینجا به مسلمانان دستور مىدهد که - همچون عباد الرحمن - از او بخواهند تا آنها را به مقام امامت براى پرهیزکاران بگمارد و به مرحلهاى برساند که براى اهل تقوا، از لحاظ فضایل اخلاقى، سرمشق و الگو قرار بگیرند.
و برعکس، اگر چنانچه با رذایل اخلاقى نسبت پیدا کنند، امام و پیشواى فاسقان و بدکاران خواهند بود؛ چنانچه در مورد فرعون و لشگریانش مىفرماید:
﴿وَجَعَلۡنَٰهُمۡ أَئِمَّةٗ يَدۡعُونَ إِلَى ٱلنَّارِۖ وَيَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ لَا يُنصَرُونَ ٤١﴾ [القصص: ٤١].
«و ما آنان را امامان و پیشوایانى قرار دادیم که مردم را به سوى آتش (دوزخ) مىخواندند و روز قیامت (از سوى کسى) یارى نمىگردند».
در این آیه، خداوند آنها را امام قرار مىدهد، امّا نه به معناى اوّلى، بلکه بدترین مردم را بر آنها مسلّط مىگرداند و در نتیجه از روى تبهکارى از آنها پیروى مىکنند.. البته این تسلّط نیز زاییده روابط اجتماعى آن مردم و اراده خداوند مىباشد؛ یعنى هرگاه قومى به فساد تن در دادند، خداوند توفیق هدایت را از آنها سلب مىکند و در نتیجه، زورگوترین افراد - همچون فرعون و هامان و جنودشان - در بینشان، امام و رهبرشان مىشوند و بر ایشان تسلّط پیدا مىکنند.. این از سنن الهى است که تغییرناپذیر است [۵۶۲].
پس «امامت» در شکل مثبت آن، چه نبوتى باشد و چه غیر آن، مقامى است که با کمال نفسانى و لیاقت روحى پیوند دارد و به هیچ وجه، قابل غصب و سلب نیست؛ یعنى کسى نمىتواند مقام مزبور را از انسان بگیرد، و از طرفى دیگر، مردمى که از چنین امامى پیروى مىکنند، تبعیتشان بنا بر ارادت و علاقه و کشش اخلاقى کامل است.
* * *
[۵۶۰] اصول کافى، ج۱، کتاب الحجة، ص۱۷۵. نظیر همین روایت را از امام باقر نیز آورده است. [۵۶۱] در تورات نام یعقوب، اسرائیل است، وبنىاسرائیل یعنى فرزندان یعقوب. [۵۶۲] ﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوۡمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمۡ﴾ [الرعد: ۱۱]. «همانا خداوند حال و وضع هیچ قومى را دگرگون نمىکند تا زمانى که آنها خودشان حال و وضعشان را تغییر ندهند».
خداوند مىفرماید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَۖ وَإِن لَّمۡ تَفۡعَلۡ فَمَا بَلَّغۡتَ رِسَالَتَهُۥۚ وَٱللَّهُ يَعۡصِمُكَ مِنَ ٱلنَّاسِۗ إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَهۡدِي ٱلۡقَوۡمَ ٱلۡكَٰفِرِينَ ٦٧﴾ [المائدة: ٦٧].
«اى پیامبر! هرآنچه از سوى پروردگارت بر تو نازل شده (به تمام و کمال و بدون ترس) به مردم برسان (و آنان را بدان دعوت کن)، و اگر چنین نکنى، رسالت خدا را (به مردم) نرساندهاى، و خداوند تو را از (خطرات و گزند) مردم محفوظ و مصون مىدارد و خداوند گروه کافران را هدایت نمىکند».
آیه فوق، آیه دیگرى است که تیجانى - در کتاب «همراه با راستگویان» - به عنوان «آیه بلاغ» یاد کرده و همچون شیعیان، معتقد است که این آیه، روز غدیر خم، هنگامى که پیامبر ص با اصحابش از حجةالوداع به مدینه برمىگشت، نازل شد.. خداوند در این آیه به پیامبرش امر مىکند که علی س را به جانشینى خود معرّفى کند و از هیچ کس نترسد، و اگر چنین نکند، در واقع رسالت خدا را به جاى نیاورده است.. و لذا پس از نزول آیه، پیامبر ص، علی س را خواند و سپس به مردم فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه». (ص ۱۰۰)
تیجانى - پا را فراتر از آن نهاده و - حتى به تحریف و دستکارى قرآن نیز اشاره مىکند و به روایتى استناد مىکند که «از إبنمردویه نقل شده که او از إبنمسعود شنید که مىگفت: در زمان حضرت رسولص ما این آیه را چنین مىخواندیم: «يا أيها الرسول بلغ ما أنزل إليك من ربك إن عليا مولى المؤمنين وإن لم تفعل فما بلغت رسالته...» «اى رسول ما! آنچه را که از سوى پروردگارت نازل شده به مردم ابلاغ کن که همانا على مولا و سرور مؤمنان است، و اگر چنین نکنى، رسالتش را ابلاغ نکردهاى...». (ص ۱۳۲)
در جواب مىگوییم:
۱- آیه به هیچ وجه در غدیر نازل نگشته و هیچ ربطى به موضوع امامت و جانشینى ندارد، بلکه در اوایل هجرت در مدینه، زمانى که پیامبر ص با اهل کتاب در مدینه روبهرو گشت، نازل شده است.. و هیچ ربطى به موضوع امامت ندارد؛ چنانچه از آیه ۱۳ به بعد سوره مائده در مقام مذمّت اهل کتاب - یهود و نصارى - آمده است:
﴿فَبِمَا نَقۡضِهِم مِّيثَٰقَهُمۡ﴾ [المائدة: ١٣].
«آنان را به سبب پیمانشکنىشان لعنت کردیم».
از این آیه به بعد تا آیه ۴۰، تماماً بحث از عصیان و طغیان یهود و شرح تجاوز و تعدّى آنان از حدود الهى و پشت کردن به اوامر کتابشان، آمده و در ضمن نکوهش آنان، مسلمانان را نیز از دوستى و یارى ایشان نهى فرموده و به دوستى خدا و رسولش توجّه مىدهد.. آنگاه در آیات ۴۱ به بعد، متوجّه نصارى شده و آنان را به سبب عملنکردن به انجیل، مذمّت و نکوهش مىکند و رسول خود را به بىاعتنایى به رفتار اهلکتاب و حکم بر طبق آنچه بر او نازل شده، امر نموده و مسلمانان را نیز - به طور کلّى - از دوستى با یهود و نصارى نهى فرموده و به دوستى خدا و رسولش و مؤمنانى که خاشعانه نماز بهپا مىدارند و زکات مىپردازند، دستور داده و مطلب را تعقیب مىکند، تا اینکه به این آیه مورد نظر مىرسد!.
طبق آیه، او مأمور بوده که مفادى را که به او نازل شده - صراحتاً و بدون ترس و واهمه- به گوش اهل کتاب برساند؛ ﴿بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَۖ﴾ که این مفاد در آیه بعدى - بلافاصله - آمده است.. در واقع این آیه جداى از آیه بعدش نیست؛ چنانچه مىفرماید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَۖ وَإِن لَّمۡ تَفۡعَلۡ فَمَا بَلَّغۡتَ رِسَالَتَهُۥۚ وَٱللَّهُ يَعۡصِمُكَ مِنَ ٱلنَّاسِۗ إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَهۡدِي ٱلۡقَوۡمَ ٱلۡكَٰفِرِينَ ٦٧ قُلۡ يَٰٓأَهۡلَ ٱلۡكِتَٰبِ لَسۡتُمۡ عَلَىٰ شَيۡءٍ حَتَّىٰ تُقِيمُواْ ٱلتَّوۡرَىٰةَ وَٱلۡإِنجِيلَ وَمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكُم مِّن رَّبِّكُمۡۗ وَلَيَزِيدَنَّ كَثِيرٗا مِّنۡهُم مَّآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَ طُغۡيَٰنٗا وَكُفۡرٗاۖ فَلَا تَأۡسَ عَلَى ٱلۡقَوۡمِ ٱلۡكَٰفِرِينَ ٦٨﴾ [المائدة: ٦٧-٦٨].
«اى پیامبر! هرآنچه از سوى پروردگارت بر تو نازل شده (به تمام و کمال و بدون ترس) به مردم برسان (و آنان را بدان دعوت کن)، و اگر چنین نکنى، رسالت خدا را (به مردم) نرساندهاى، و خداوند تو را از (خطرات و گزند) مردم محفوظ و مصون مىدارد، همانا خداوند گروه کافران را هدایت نمىکند. بگو: اى اهل کتاب! شما بر هیچ چیزى پاىبند و بر اصل و اساسى نیستید، مگر آن که (این همه ادّعا را کنار بگذارید و عملاً احکام) تورات و انجیل و آنچه از سوى پروردگارتان (به نام قرآن) برایتان نازل شده است، برپا دارید (و در زندگى خود پیاده کنید) ولى (اى پیامبر! بدان که) آنچه از سوى پروردگارت نازل شده است، بر عصیان و طغیان و کفر و ظلم بسیارى از آنان مىافزاید (و این قرآن به خاطر روح لجاجتشان در آنان تأثیر معکوس مىنماید!). بنابراین (آسودهخاطر باش و) بر گروه کافران غمگین و متأسّف مباش!».
تیجانى در این آیه، منظور ¬﴿مَّآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ﴾ از را خلافت و امامت گرفته، نه مفاد آیه بعدى که آن مفاد را بلافاصله به پیامبر ص امر کرده که قاطعانه و بدون ترس [۵۶۳]، به اهل کتاب - که از آیه ۱۳ به بعد، بحث از کفر و تجاوز و فسق و ستمشان است - بگوید: بنا بر این سوابق، شما هیچى نیستید!.
اگر منظور از «ما»ى موصول در آیه، امامت و خلافت مىبود، بایستى آیهاى در قرآن راجع به خلافت نازل مىشد؛ زیرا خداوند مىفرماید: «آنچه که از طرف پروردگارت به تو نازل شده است»، و هرآنچه که نازل شده در قرآن آمده، در حالى که هیچ آیهاى را - جز چند جمله کفرآمیز از جانب برخى از آنان که حاکى از تحریف و دستکارى در قرآن و افتراى واضح بر آن است - نمىیابیم که در مورد خلافت و جانشینى علی س نازل شده باشد! و دیگر آن که در آیه بعدى - یعنى آیه ۶۸ – نیز ﴿مَّآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَ﴾ [المائدة: ۶۸]. آمده و نشان مىدهد که منظور از آن، همان مفادى است که پیامبر ص مأمور بوده به اهل کتاب ابلاغ نماید.. در واقع آیه، نفیاً و اثباتاً مربوط به موضوع خلافت نیست، در غیر این صورت، تمام آیات قرآن، نامربوط به هم جلوه داده و فصاحت و بلاغت قرآن، انکار مىشود! [۵۶۴].
۲- بنا به ادّعاى تیجانى، منظور از ¬﴿ٱلنَّاسِ﴾ «مردم» و ﴿ٱلۡقَوۡمِ ٱلۡكَٰفِرِينَ﴾ «گروه کافران» همان اصحاب پیامبر ص مىباشد؛ همانگونه که سایر علماى شیعه مىگویند: «منکر امامت على، کافر است»، در این صورت باید گفت: تمام اصحاب پیامبر ص جز سه [۵۶۵] نفر - پناه بر خدا - کافر بودهاند و نتیجه بیست و سه سال زحمات و تلاشهاى پیامبر ص بیش از سه مؤمن نبوده است! و طبعاً آنچه از اسلام به دستمان رسیده، از طریق همین کفّار - العیاذ باللّه - بوده و پر واضح است که اگر چنین باشد، نمىتوان به منقولات آنها اعتماد کرد و اسلام به طور کلّى از حجّیت ساقط مىشود! آرى! این است نتیجه ادّعاى تیجانى.. چگونه اصحاب گرامى پیامبر ص - که تحت تربیت و تعلیم مستقیم پیامبر ص قرار داشتند و در راه خدا، جان و مالشان را تقدیم کرده و جهادها نمودند - کافر بوده، امّا تیجانى و سایر مدّعیان، همه مسلمان واقعى هستند؟!.
در آیه بعدى - یعنى آیه ۶۸ – نیز ﴿ٱلۡقَوۡمِ ٱلۡكَٰفِرِينَ﴾ تکرار شده که به همان اهل کتاب -با آن سوابق زشتشان - اشاره مىکند و منظور از ﴿ٱلۡقَوۡمِ ٱلۡكَٰفِرِينَ﴾ در آیه ۶۷ را روشن مىسازد.
۳- آیه مىفرماید: «آنچه به تو نازل مىشود، بگو و نترس! چون ما از تو محافظت مىکنیم و تو را از آسیب و خطرات احتمالى مردم مصون مىداریم!».. اگر منظور تبلیغ امامت و جانشینى علی س بود، دیگر بیمى از کافران و آزار و اذیتشان در کار نبود؛ چون همگى مسلمان بودند و آزارى به پیامبر نمىرساندند و بیست و سه سال بود که پیامبر ص بینشان تبلیغ مىکرد و هرگز از کسى از آنان نترسید و به خاطر هیچ کس از آنان سکوت نکرد و بلکه تمام رسالات خدا را - قاطعانه و به طور کمال و دقیق و بدون کم و کاستى - ابلاغ کرد [۵۶۶].
۴- اگر آیه امر به تبلیغ خلافت علی س بود، پیامبر ص آن را صراحتاً تبلیغ مىفرمود که: «اى مسلمانان! بدانید که على بعد از من، جانشین من و خلیفه و رهبر شماست!»، و اگر تیجانى مىگوید که آن را در غدیر خم تبلیغ کرد، مگر مسلمانان تنها به آنجا محدود مىشدند؟ چرا در خود مکه و مدینه تبلیغ نکرد و آن را مجدّداً نفرمود؟ در حالیکه فقط در غدیر خم، بنا بر شرایط و مقدّماتى که پیش آمده بود - که بحث آن به زودى خواهد آمد - فرمود: «من کنت مولاه فهذا على مولاه» که این هم به هیچ وجه، دالّ بر خلافت و امامت علی س نیست!.
و دیگر آن که چرا تمام مسلمانان و از جمله خود علی س با أبوبکر س بیعت کردند و امر الهى را نادیده گرفتند؟! چرا کسى و از جمله علی س نگفت که خداوند در حق من آیه نازل کرده و پیامبر ص هم در غدیر ابلاغ فرموده است؟!.. تفصیل آن در همین فصل خواهد آمد.
* * *
[۵۶۳] زیرا پیامبران کسانى هستند که: ﴿ٱلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَٰلَٰتِ ٱللَّهِ وَيَخۡشَوۡنَهُۥ وَلَا يَخۡشَوۡنَ أَحَدًا إِلَّا ٱللَّهَۗ وَكَفَىٰ بِٱللَّهِ حَسِيبٗا ٣٩﴾ [الأحزاب: ۳۹]. «کسانى که رسالات خدا را (به مردم) ابلاغ مىکنند و تنها از خدا مىترسند و از هیچ کسى غیر از او نمىهراسند، و همین بس که خدا حسابگر (همهشان) است». [۵۶۴] آیا ابلاغ همین است که در قرآن، به «امامت» که یکى از اصول دین است! حتّى کوچکترین اشارهاى نشود؟! آنها چون دیدهاند پس از این آیه، هیچ مطلبى که ادّعایشان را ثابت کند، موجود نیست، و موضوع با «قل؛ بگو» آغاز شده، لذا گروهى به تحریف یا حذف آیه دست زدهاند! برخى نیز، پذیرفتهاند که آیهاى درباره «امامت» منصوصه در قرآن نیامده، ولى گفتهاند: علّت نبودن اشارهاى به ائمه دوازدهگانه در قرآن، آن است که اگر در کتاب خدا ذکر مىشدند، دشمنانشان آن آیات را از قرآن حذف مىکردند!!. [۵۶۵] رجوع شود به خطبه غدیریه، از کتاب احتجاج طبرسى که روایت مىکند: «فخشى رسول اللّه من قومه؛ پس پیامبرص از قومش ترسید» و «من أنکره کان کافرا؛ کسى که على را انکار کند، کافر است» و... [۵۶۶] خداوند مىفرماید: ﴿مَّا عَلَى ٱلرَّسُولِ إِلَّا ٱلۡبَلَٰغُ﴾ [المائدة: ۹۹]. «پیامبر وظیفهاى غیر از تبلیغ و رساندن (پیامهاى الهى) ندارد». حال چطور ممکن است که پیامبرص تنها وظیفهاى که بر عهدهاش بوده، انجام ندهد؟!.
تیجانى در کتابش «همراه با راستگویان» فصلى را به همین آیه اختصاص داده و مىگوید: «خداوند سبحان مىفرماید:
﴿ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗا﴾ [المائدة: ٣].
«امروز دین شما را کامل کردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان دین براى شما پذیرفتم».
شیعیان اجماع دارند که این آیه در «غدیر خم» و پس از نصب على از سوى پیامبرص به عنوان خلیفه مسلمین، نازل شد و این مطلب را به نقل از ائمه اهلبیت عترت و طهارت، روایت مىکنند و لذا «امامت» را جزء اصول دین مىنامند». (ص ۱۱۵)
آرى! تیجانى و سایر شیعیان، برآنند که این آیه نیز در حقّ علی س نازل گشته است.. زمانى که پیامبر ص از طرف خدا مأمور گردید - ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ﴾ یا - علی س را به جانشینى خود برگزیند، در غدیرخم - روز هجدهم ذىالحجه - توقّف کرد و به مردم فرمود: «من كنت مولاه وفهذا على مولاه». و پس از این بود که این آیه نازل شد و دین اسلام با جانشینى و ولایت علی س کامل گردید و نعمت خداوند بر مسلمانان تکمیل شد و «امامت» یکى از اصول دین، در ردیف «توحید» و «نبوت» و «معاد» درآمد، و لذا هرکس امامت علی س بعد از پیامبر ص را نپذیرد، کافر است؛ زیرا منکر یکى از اصول دین شده است! و تمام کسانى که خلافتش را غصب کردند، نیز کافرند! زیرا یکى از اصول الهى را غصب کردهاند! چنانچه مىگوید: «و دیگر خلافت خلفاى سهگانه نقش برآب مىشود و عدالت اصحاب کم و زیاد مىشود و...». (ص ۱۱۶)
تیجانى ادّعا مىکند که پیامبر ص روز غدیر را عید قرار داده و روایت مىکند که پیامبر ص پس از منصوب نمودن على و پس از نزول آیه فرمود: «حمد خداى را که دین را به حدّ کمال رساند و نعمت را تمام کرد و به رسالتم و ولایت علىبن أبىطالب، پس از من راضى شد».. (ص ۱۳۳)
در جواب مىگوییم:
اوّلاً: این آیه - بنابر روایات متواتر - غروب روز جمعه، روز عرفه در حجةالوداع، سال دهم هجرى، یعنى نه روز قبل از غدیرخم نازل گشته است؛ چنانکه إبنعبّاس مىگوید: «این آیه روز جمعه که مصادف با عرفه بود، نازل شد در حالیکه پیامبر ص در عرفات بر شتر عضباء توقف نموده بود» [۵۶۷].
ثانیاً: این آیه نیز، هیچ ارتباطى با امامت و خلافت ندارد، بلکه خداوند به کمالکردن دینش در آن روز، از لحاظ حلال و حرام و کلیه احکام شرعى، و همچنین به اتمام نعمتش با عزّتبخشیدن به مسلمانان در برابر مشرکین و استوارداشتن گامهایشان، و برگزیدن دین اسلام که خداپسند است، خبر مىدهد؛ به طورى که کافران و مشرکان، از آن روز به بعد مأیوس شدند؛ زیرا پى بردند که ساختمان و بناى این دین به پایان رسید و دیگر نمىتوانند آن را ناقص و معیوب، یا دستکارى و نابود کنند، یا آن را به بیراهه بکشانند و یا در رشد آن تأخیر و خلل ایجاد کنند و هر فرصتى که داشتند، دیگر ندارند و همه چیز تمام شد، و لذا پس از آن روز، هیچ آیه دیگرى نازل نشد و پس از چندى پیامبر ص رحلت کرد و با نبود وحى و پیامبر ص، مسلمانان دیگر از آنان ترسى به دل نداشته و به جاودانگى و مصونیت این دین، باور و اعتماد پیدا کردند، و به راستى این نعمت بزرگى است که خدا در حقّ مسلمانان به نهایت کمال و اتمام آن رسانده است.. این قسمت از آیه - که از آیات قبل و بعدش، جدا و مستقل نیست - در پاراگراف آغازین سوره مائده قرار گرفته که با دستور به وفاى عقود و پیمانها - اعم از تمام پیمانها و ضوابط و مقرّراتى که خدا براى زندگى انسانها معین فرموده - آغاز شده و سپس بحث را با بیان حلال و حرام و بسیارى از احکام شرعى و عبادى، عقیده درست و راستین، حقیقت الوهیت و عبودیت، روابط مسلمانان با غیره، حکمیت قراردادن قرآن، و برحذرداشتن آنها از دستبرداشتن از برخى چیزهایى که خدا نازل فرموده است، ادامه مىدهد؛ چنانچه مىفرماید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَوۡفُواْ بِٱلۡعُقُودِۚ أُحِلَّتۡ لَكُم بَهِيمَةُ ٱلۡأَنۡعَٰمِ إِلَّا مَا يُتۡلَىٰ عَلَيۡكُمۡ غَيۡرَ مُحِلِّي ٱلصَّيۡدِ وَأَنتُمۡ حُرُمٌۗ إِنَّ ٱللَّهَ يَحۡكُمُ مَا يُرِيدُ ١ يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تُحِلُّواْ شَعَٰٓئِرَ ٱللَّهِ وَلَا ٱلشَّهۡرَ ٱلۡحَرَامَ وَلَا ٱلۡهَدۡيَ وَلَا ٱلۡقَلَٰٓئِدَ وَلَآ ءَآمِّينَ ٱلۡبَيۡتَ ٱلۡحَرَامَ يَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّن رَّبِّهِمۡ وَرِضۡوَٰنٗاۚ وَإِذَا َلَلۡتُمۡ فَٱصۡطَادُواْۚ وَلَا يَجۡرِمَنَّكُمۡ شَنََٔانُ قَوۡمٍ أَن صَدُّوكُمۡ عَنِ ٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡحَرَامِ أَن تَعۡتَدُواْۘ وَتَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡبِرِّ وَٱلتَّقۡوَىٰۖ وَلَا تَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡإِثۡمِ وَٱلۡعُدۡوَٰنِۚ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَۖ إِنَّ ٱللَّهَ شَدِيدُ ٱلۡعِقَابِ ٢ حُرِّمَتۡ عَلَيۡكُمُ ٱلۡمَيۡتَةُ وَٱلدَّمُ وَلَحۡمُ ٱلۡخِنزِيرِ وَمَآ أُهِلَّ لِغَيۡرِ ٱللَّهِ بِهِۦ وَٱلۡمُنۡخَنِقَةُ وَٱلۡمَوۡقُوذَةُ وَٱلۡمُتَرَدِّيَةُ وَٱلنَّطِيحَةُ وَمَآ أَكَلَ ٱلسَّبُعُ إِلَّا مَا ذَكَّيۡتُمۡ وَمَا ذُبِحَ عَلَى ٱلنُّصُبِ وَأَن تَسۡتَقۡسِمُواْ بِٱلۡأَزۡلَٰمِۚ ذَٰلِكُمۡ فِسۡقٌۗ ٱلۡيَوۡمَ يَئِسَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ مِن دِينِكُمۡ فَلَا تَخۡشَوۡهُمۡ وَٱخۡشَوۡنِۚ ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗاۚ فَمَنِ ٱضۡطُرَّ فِي مَخۡمَصَةٍ غَيۡرَ مُتَجَانِفٖ لِّإِثۡمٖ فَإِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ٣﴾ [المائدة: ١-٣].
«اى مؤمنان! به پیمانها وفا کنید (اعم از پیمانهاى مشروع انسان با انسان، یا انسان با خدا و... خوردن گوشت) چهارپایان براى شما حلال است، مگر آنهایى که (در خلال این آیات) بر شما خوانده مىشود. هنگامى که در حالت احرام هستید، شکار را حلال ندانید؛ زیرا خداوند هرگونه که بخواهد حکم مىکند (و حلال و حرام، تنها در دست اوست). اى مؤمنان! (حرمتشکنى) شعایر (دین) خدا را براى خود حلال ندانید (به گونهاى که هر طور که خواستید، بدان دست ببرید) و نه ماه حرام را (بدین معنى که جنگ در آن را مباح بدانید)، و نه قربانیهاى بىنشان و نه قربانیهاى نشاندارى را (که به بیت اللّه هدیه مىشوند، بدینگونه که متعرّض چنین حیواناتى یا صاحبانش بشوید) و نه کسانى را که قصد آمدن به خانه خدا را دارند و به دنبال فضل و خوشنودى خداوند هستند (بدین معنى که آنها را از آمدن بدانجا بازدارید و یا با آنان بجنگید). هر وقت که از احرام بیرون آمدید و از سرزمین حرم خارج شدید، شکار کنید (و شکارکردن برایتان حلال مىشود)، و دشمنى قومى که شما را از آمدن به مسجدالحرام بازداشتند، شما را بر آن ندارد که تعدّى و تجاوز کنید. در راه نیکى و پرهیزگارى، همدیگر را یارى و پشتیبانى کنید، و همدیگر را در راه تجاوز و گناه و ستمکارى، یارى و حمایت ننمایید و از خدا بترسید! بىگمان خداوند شدیداً مجازات مىکند. (و امّا خوردن گوشت) مردار، خون، گوشت خوک، حیواناتى که خفه شدهاند، حیواناتى که با شکنجه و کتک کشته شدهاند، آنهایى که از بلندى پرت شده و مردهاند، آنهایى که بر اثر شاخزدن حیوانات دیگر مردهاند، حیواناتى که درندگان از بدن آنها چیزى خورده و بدان سبب مردهاند، مگر اینکه (قبل از مرگ بدانها رسیده و) آنها را سر بریده باشید، حیواناتى که به پاى بتان قربانى شدهاند، و اینکه با تیرهاى چوبى (یا هر وسیله دیگر) فال بگیرید و پیشگویى نمایید، بر شما حرام است. همه اینها براى شما گناه بزرگ و خروج از فرمان خداست. از امروز کافران (دیگر) از (دستکارى و نابودکردن یا ایجاد هر خللى دیگر در) دینتان مأیوس شده (و مىدانند این دین جاودانه و ماندگار خواهد بود و صدمهزدن به آن، دیگر امکان نخواهد داشت)، پس از آنان نترسید و (تنها) از من بترسید. امروز (احکام و تمام فروع و تفصیلات) دین شما را کامل کردم (و با انتخاب چنین دین کامل و پاک و منحصربهفرد و واقعى و موافق با فطرت و... و با عزّتبخشیدن به شما در برابر کافران و استوارداشتن گامهایتان) نعمت خود را بر شما تکمیل نمودم و اسلام را به عنوان آیین خداپسند برایتان برگزیدم. امّا کسى که در حال گرسنگى ناچار شود (از محرّماتى که ذکر گردید، چیزى بخورد تا هلاک نشود) و (قلباً بدان راضى نباشد و آن را همواره حرام بداند و) متمایل به گناه نباشد (و عمداً نخواهد چنین کند، مانعى ندارد)؛ زیرا خداوند بخشنده مهربان است (و از مضطرّ مىگذرد و برایش مقدار نیاز را مباح مىنماید)».
﴿ٱلۡيَوۡمَ أُحِلَّ لَكُمُ ٱلطَّيِّبَٰتُ﴾ [المائدة: ٥].
«... امروز (با نزول این آیات) تمام چیزهاى پاک (که مورد پسند طبعهاى سالم است) برایتان حلال گردید».
این آیاتى بود که تیجانى و یارانش، بر امامت و جانشینى علی س استناد کرده و مىکنند که مورد بررسى قرار گرفتند.. امّا نوبت به احادیث و روایاتى مىرسد که به عنوان سند، دالّ بر امامت و خلافت علی س بعد از پیامبر ص مىآورند.. برخى از این روایات - از جمله «حدیث جابر» [۵۶۸] که حاکى است، پیامبر ص على و فرزندانش را با نام و نشان به امامت و خلافت مردم معرّفى فرموده، همچنین حدیث «أنا مدينة العلم وعلى بابها»، «حدیث دار در روز انذار» و بسیارى دیگر داراى سند جعلى و کذب محض هستند که ما در فصول گذشته بدانها پرداختهایم.. در بین این احادیث، تنها دو روایت هستند که متواتر و معتبرند، امّا نتیجهگیرى تیجانى و سایر شیعیان از آن صحیح نیست:
* * *
[۵۶۷] شأن نزول آیات، ترجمه محمّدجعفر اسلامى، ص۲۱۸-۲۱۷. [۵۶۸] استاد محمّدباقر بهبودى، صاحب کتاب «صحیح الکافى» حدیث جابر را که به طرق مختلف روایت شده، کاملاً جعلى دانسته است.
تیجانى ادّعا مىکند که پس از پایان مراسم حجةالوداع، در مسیر بازگشت، پیامبرص از جانب خدا مأمور گردید که علی س را به امامت و جانشینى پس از خود، به مردم معرّفى کند؛ لذا در محلّى به نام «غدیرخم» از شترش پایین آمد و مردم را گرد آورد و این جمله را در حقّ علی س به عنوان جانشین خود فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه! اللّهم وال من والاه وعاد من عاداه!».. برخى عبارت مشکوک «وانصر من [۵۶۹].
نصره و اخذل من خذله؛ پروردگارا! یارى کن کسى را که على را یارى کند و خوار کن کسى را که خوارش نماید» را اضافه مىکنند و پس از این معرّفى، خداوند آیه «الیوم أکملت لکم دینکم...» را نازل فرمود و با انتصاب علی س به این مقام، دین اسلام تکمیل شد و...!!.
در اینکه پیامبر ص چنین جملهاى در حقّ علی س فرموده، هیچ شکى نیست.. امّا باید دید که چرا این جمله را در آن محل فرمود؟ و در واقع بایستى به روایات و تواریخ معتبر و متواتر مراجعه کرد تا دید که چه مسألهاى پیش آمده بود که باعث گردید، پیامبر ص چنین بگوید.. و چرا لفظ ولایت (وال و والاه) را در برابر عداوت (عاد و عاداه) قرار داد؟.. زمانى که در شأن حدیث توجّه مىکنیم، مىبینیم که پیامبرص تنها محبّت و دوستى و حمایت خود را نسبت به علی س خواسته است.. شرایطى پیش آمده بود که باعث گردید پیامبر ص طى جملاتى، تکریم و حمایت و جانبدارى خویش را نسبت به علی س به مردم نشان دهد و از آنان خواست که دوستى خود را با علی س حفظ کنند؛ هرچند که مسلمانان این را مىدانستند که پیامبر ص علی س را دوست دارد و همواره یاور اوست، لکن سخنى که در حقّ على فرمود، به خاطر حادثهاى بود که رخ داده بود که ممکن بود شکاف و تفرقه در بین مسلمانان به وجود آید و لذا پیامبر ص لازم دانست به وسیله سخنانى، حمایت و جانبدارى و یاورى خود را نسبت به علی س اعلام کند تا بین مردم تفرقه ایجاد نشود و منافقین - همچون همیشه - سوء استفاده نکنند.
تمام تواریخ آوردهاند و شیعه و سنّى - چنانکه خواهیم آورد - بر این امر اتّفاق دارند که پیامبر ص قبل از حجّةالوداع، گروههایى اعزامى از اصحاب برگزیده خود را به جاهاى مختلف مىفرستاد که در تواریخ به عنوان «سریه»ها یاد شدهاند؛ چنانچه معاذبنجبل و أبوموسى أشعرىس را به یمن فرستاد تا آنها را به اسلام دعوت کنند [۵۷۰].
پس از آنان، پیامبر ص خالدبن ولیدس را نیز که مجاهدى توانا بود، به آنجا - البته به ولایتى دیگر در یمن - روانه ساخت و به او فرمان داد: «آنها را به اسلام دعوت کن و [۵۷۱] جز در صورت امتناعشان از پذیرش این دعوت و نیز از پذیرش پیمان صلح، با آنها وارد جنگ نشو!».. خالد پس از رسیدن به یمن - همانگونه که پیامبر ص فرموده بود - با مردم به جنگ نپرداخت؛ زیرا با موقعیتى روبهرو نشد که لازم به جنگ باشد و مردم اسلام آوردند و غنایمى را به دست خالدس سپردند که خالد به پیامبر نوشت تا کسى را براى جداکردن خمس غنایم بفرستد.. پیامبر ص هم علی س را به این منطقه اعزام نمود تا -آنگونه که از روایات گوناگون برمىآید - این غنایم را تخمیس و تقسیم کند؛ یعنى [۵۷۲] سهم پیامبر ص و نزدیکانش همراه با سهم یتیمان و بینوایان و... را جدا سازد و از خالدس بگیرد.
حقیقتى که وجود دارد و خصوصاً مسائل مختلفى که در زندگى علی س پیش آمده، حاکى از این است که علی س در برخى از قبایل آن روز، چندان محبوبیتى نداشته است؛ به ویژه در میان افراد وابسته به خاندانها و گروههایى که در بدر و احد و خندق و حنین، علیه پیامبر ص جنگیده بودند و طعم تلخ شمشیر علی س را - که همچون شمشیر عمویش حمزه س بود - چشیده و بسیارى از نزدیکان و بزرگان خویش را توسّط آنها از دست داده بودند.. و پس از آن که توانسته بودند حمزه را در احد به شهادت برسانند، این کینهها - تماماً - متوجّه علی س گشته بود!.
به هر حال زمانى که علی س خمس غنایم را جدا کرد، گروهى و از جمله «أبوبریدة» نارضایتى خود را در تقسیم آن اعلام کردند که چرا علی س آن کنیزک زیبا را - که در میان اسیران بود - جزو خمس قرار داده، و براى خود و خانوادهاش برداشته است!.. زمانى که بقیه غنایم و اموال زکات را با خود - و سپاهى که همراه او آمده بودند - به طرف مکه برمىگرداند تا به پیامبر ص برساند و او نیز در میان مسلمانان تقسیم کند، در بین راه، گروهى از همراهانش - طبق روایت بیهقى، از جمله أبوسعید خدرىس - از او خواستند تا قدرى شتران خود را استراحت دهند و بر شترانى که به عنوان غنایم و اموال زکات گرفته شده - و هنوز تقسیم نشده بودند - سوار شوند.. امّا علی س از پذیرش این خواسته، قاطعانه خوددارى کرد و فرمود: «در این شتران سهمى همانند سهم دیگر مسلمانان است» [۵۷۳].
آنان قصد استفاده از غنایم و زکات تقسیمنشدهاى داشتند که معلوم نبود سهم آنان مىشود یا کسى دیگر؟.. علّت خوددارى علی س از این خواسته، همین بود.
در همین بین بود که پیامبر ص براى انجام و تعلیم مراسم حج، آماده مىشد و لذا نامههایى به رؤساى قبایل و بلادى که اسلام آورده بودند، فرستاد و از آنان خواست تا براى انجام حج در مکه حاضر شوند و مراسم حج اسلامى را - مستقیماً - از او بیاموزند؛ از جمله نامهاى به علی س نوشت که در این هنگام در راه بازگشت به مدینه بود و لذا همین که نامه را دریافت داشت، با خود اندیشید که اگر بخواهد اموال زکات و بیتالمال را - که بیشتر عبارت بود از شتر و گاو و گوسفند - با خود حمل کند، نمىتواند موقع مقرّر به مکه برسد و ناچار شد کسى را به عنوان جانشین خود بر همراهانش بگمارد و خود زودتر از لشگریان و همراهان خود حرکت کرد.. تواریخ آوردهاند که علی س بریده أسلمىس را بر آنها گماشت و اموال را تحت مراقبت او واگذار نمود و خود با سرعت بیشتر روانه مکه شد [۵۷۴].
همراهان علی س فرصت را غنیمت شمردند و قبل از رسیدن به مکه از بریدهس خواستند تا آنچه را که علی س برایشان برآورده نساخته بود، برآورده سازد و اجازه دهد از شتران بیتالمال استفاده کنند.. او نیز این کار را انجام داد و علاوه بر آن، به هر کدام از آنها یک دست لباس فاخر - حلّههاى یمانى - از غنایم تقسیمنشده بخشید و پوشاند.. زمانى که این افراد به مکه رسیدند، پیامبر ص علی س را به سراغشان فرستاد و همین که علی س به میانشان برگشت، دید که از شتران و لباسهاى غنیمتى استفاده کردهاند، پس خشمگین شد و همانگونه که عادتش بود، به خاطر استفاده و تصرّف در اموال بیتالمال، بریدهس و سایرین را - با قاطعیت تمام - مورد عتاب و مؤاخذه قرار داد و طبق مضمون برخى روایات، آنان را مورد ضرب و شتم قرار داد! [۵۷۵] این رفتار علی س -که کاملاً صحیح بود - بر آنها سخت گران آمد و باعث دلگیرشدن این گروه و از جمله بریده گردید و از خشونت و سختگیرى علی س شروع به گلایه و کینهتوزى نموده و نزد پیامبر ص از علی س شکایت کردند! [۵۷۶].
این سه برخورد بجا و قاطعانه علی س با همراهانش - یعنى جریان کنیزک، و سختگیرى او در جلوگیرى از استفاده مرکبهاى زکات، و اقدام او در بازپسگیرى لباسهایى که در غیابش توزیع شده بودند - باعث کینه و دشمنى آنها با علی س گردید و گلایه و شکایتهاى خود را دهان به دهان منتقل کردند و افراد زیادى را در انتقاد و اعتراض به علی س با خود شریک ساختند!.
این اعتراضات از طرف شاکیان، زمانى که حتّى مراسم حج را به پا مىداشتند، پایان نیافت، و بلکه زیادتر شد و نزد پیامبر ص رفتند و درباره علی س سخنان فراوانى گفتند؛ چنانکه شیخ مفید در کتابش مىگوید:
«فلمّا دخلوا مكة كثرت شكاياهم من أميرالـمؤمنين وأمر رسول الله ص مناديا فنادى فى الناس: إرفعوا ألسنتكم عن علىبن أبىطالب فهو خشن فى ذات اللّه عز و جل غير مداهن فى دينه» [۵۷۷].
«همین که (همراهان على) داخل مکه شدند، شکایاتشان درباره امیرالمؤمنین بالا گرفت و زیادتر شد. پس پیامبر ص ندادهندهاى را فرمان داد تا بین مردم بانگ زند که زبانهایتان را از على کوتاه کنید؛ زیرا او در کار خدا سختگیر است و در دین او، هرگز مداهنه و سستى نمىکند».
شیخ مفید و أبوالفتوح رازى آوردهاند که: بریده و سایر شاکیان تا مىتوانستند قبل از ملاقات رسول خدا ص از بدگویى نسبت به علی س نزد مردم دریغ نکردند، و بر بسیارى از مردمى که هنوز علی س را - به درستى - نمىشناختند، تأثیر بد گذاشتند.
بدین ترتیب، پیامبر ص با چنین افرادى که موج کینه و دشمنى با علی س را در میان خود داشت و به دیگران نیز منتقل مىساخت و خصوصاً بازیچهاى براى منافقان و نهایتاً تفرقه مسلمانان مىشد، از مکه خارج شد و به طرف مدینه حرکت کرد، پس در فرصت مناسبى - قبل از آن که مسلمانان که از گوشه و کنار جزیره العرب براى اداى فریضه حج آمده بودند و اکنون در مسیر بازگشت بودند، متفرّق شوند و هرکس به سرزمین خویش برگردد و پیش از آن که امواج این بگومگوها نسبت به علی س به جاهاى دیگر -خصوصاً مدینه - نیز منتقل شود، هنگام نماز ظهر در غدیر خم - محلّى در نزدیکى جحفه - سخنانى را ایراد فرمود و با جملاتى از علی س جانبدارى کرد و قضیه را همانجا فیصله بخشید.
إبنکثیر نیز در تاریخ خود مىگوید: «همین که بگومگوها درباره علی س به سبب جلوگیرىاش از بهکارگرفتن شتران زکات و بازپسگرفتن جامههاى غنیمتى که جانشین او به آنان داده بود، زیاد شد - در حالى که علی س کاملاً معذور و برحق بود - امّا به هر ترتیب، در بین حجاج پخش گردید، و لذا زمانى که رسول خدا ص از حجّش فارغ گشت و در راه بازگشت به مدینه بود، در غدیر خم در میان مردم، خطبهاى خواند و ساحت علی س را از آنچه مىگفتند، پیراسته دانست و منزلت او را بالا برد و دیگران را به فضلش متوجّه ساخت تا آنچه را نسبت به او در دلهاى بسیارى از مردم جاى گرفته بود، از میان ببرد» [۵۷۸]. و چنین ادامه مىدهد: «پس رسول خدا ص در روز یکشنبه هیجدهم ماه ذىالحجة آن سال (یعنى سال دهم) در غدیر خم در زیر درختى که در آنجا قرار داشت، خطبهاى والا ایراد کرد و در آن از امور مختلفى سخن به میان آورد و از فضل و امانتدارى و عدالت علی س و نزدیکىاش به او، چندان سخن گفت که آنچه را که در دلهاى بسیارى از مردم نسبت به او وجود داشت، از میان برد» [۵۷۹].
علّامه امینى از «بریدة» چنین روایت کرده است:
عَنْ بُرَيْدَةَ قَالَ غَزَوْتُ مَعَ عَلِىٍّ الْيَمَنَ فَرَأَيْتُ مِنْهُ جَفْوَةً فَلَمَّا قَدِمْتُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِص ذَكَرْتُ عَلِيًّا فَتَنَقَّصْتُهُ فَرَأَيْتُ وَجْهَ رَسُولِ اللَّهِ ص يَتَغَيَّرُ فَقَالَ «يَا بُرَيْدَةُ أَلَسْتُ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ». قُلْتُ بَلَى يَا رَسُولَ اللَّهِ. قَالَ: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَعَلِىٌّ مَوْلاَهُ». [۵۸۰]
«با علی س رهسپار یمن شدم و در این سفر از او خشونتى دیدم و چون نزد رسول خدا ص آمدم، على را به بدى یاد کردم و از او انتقاد نمودم، دیدم که چهره پیامبر ص متغیر شد و فرمود: اى بریدة! آیا به مؤمنین از خودشان سزاوارتر نیستم؟ عرض کردم: آرى اى رسول خدا! فرمود: هر کس من مولاى اویم، على نیز مولاى اوست».
بنابراین، روایت غدیر نیز - برخلاف ادّعاى تیجانى و شیعیان - هیچگونه دلالتى بر جانشینى علی س بعد از پیامبر ص ندارد و تنها براى رفع اتّهامات و شکایاتى که علیه علی س بالا گرفته بود، بیان شده است.. دلایل و جزئیات بیشتر درباره همین حدیث، در همین فصل، مبحث جواب نامهها به تفصیل آمده است.
* * *
- روایت منزلت «يَا عَلِيُّ، أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلا أَنَّهُ لا نَبِيَّ بَعْدِي»:
این حدیث - صحیح - بعدى است که تیجانى در کتاب خود - آنگاه هدایت شدم - استناد کرده و به دنبال آن چنین نتیجهگیرى مىکند: «این حدیث بر خردمندان پوشیده نیست که داراى چه ویژگیهایى براى امیرالمؤمنین على است از نظر وزارت، جانشینى و خلافت، همانگونه که هارون، وصى و وزیر و جانشین موسى بود، در غیابش و هنگامى که براى میقات پروردگارش رفته بود، در اینجا هم به همان معنى است و نسخهاى از همان اصل است، جز اینکه پیامبرى در هارون بود و در على نیست که این را هم خود حدیث، مستثنایش کرده و در این حدیث نیز نهفته است که على برتر و افضل اصحاب است و هیچ کس جز پیامبر ص از او برتر نیست».. (ص ۲۴۲)
این سخن پیامبر ص نیز در پى حادثه تبوک براى دفع گفتههاى منافقین بر علیه علی س گفته شد؛ چنانچه تمام تواریخ معتبر آوردهاند: زمانى که پیامبر ص سپاه بزرگ خود را براى جنگ تبوک آماده و تجهیز مىکرد، گروه زیادى از منافقین بهانههایى آوردند تا در این جنگ طاقتفرسا که در قرآن به «ساعةالعسرة» یاد شده است، شرکت نکنند و از سختى راه، گرماى هوا، کمى آذوقه و مشکلات دیگر فرار کنند؛ خصوصاً اینکه این واقعه با زمان برداشت محصولات کشاورزى نیز مقارن بوده است.. به هر حال پیامبر ص با سپاه خود که حدود سىهزار نفر بودند، به طرف مرزهاى روم در شمال شرقى روانه شد که در بین آنها عبداللّهبن أبى سردسته منافقان نیز بالاجبار با پیامبر حرکت کرد، امّا پس از اندکى از مسافت برگشت.. هدفش از این کار، این بود که همانگونه که با گفتههاى خود قبلاً در دل مردم تردید و دودلى براى رفتن به جنگ ایجاد مىکرد، با این رفتار خود نیز شک و تردید به وجود آورد [۵۸۱].
رسول خدا ص طبق همیشه که در هر غزوهاى فرماندهاى را به عنوان جانشین خود در مدینه مىگذاشت، در جریان این غزوه «محمّدبنسلمه انصارى» را بر امارت مدینه گماشت و علی س را نیز در میان خانواده و عیال خویش به جانشینى گذاشت.. این کار پیامبر ص، شباهت زیادى به اقدام دیگر او در جریان هجرتش از مکه به مدینه دارد که علی س را براى استرداد امانت مردم در مکه باقى گذاشت؛ در اینجا نیز او را در مدینه باقى گذاشت تا خانواده خود و خانواده پیامبر ص را در این مدّت اداره کند [۵۸۲].
علی س نیز - همچون همیشه - امر پیامبر ص را به جاى آورد و در مدینه باقى ماند.. امّا در این میان، منافقانى که از هر مسألهاى براى ایجاد تردید و دودلى و نیز فسادانگیزى استفاده مىکردند و مىکوشیدند تا با سخنچینىها و با طرح گفتههاى ناروا، پیوندهاى بین افراد را بر هم بزنند، همین که علی س را در مدینه دیدند، تعجّب کردند و گفتند: چه شده که پیامبر از على استفاده نکرده است؟! حکومت را هم به محمّدبن سلّمه سپرده است! پس على اینجا چه کار مىکند؟!.. بنابراین دست به پخش شایعه دیگرى زدند و گفتند: پیامبر، على را بدین دلیل در مدینه باقى گذاشته است، چون على خود از این جهاد و شرکت در آن، اکراه داشته و خوددارى کرده است و لذا پیامبر - همانگونه که به بهانهجویان دیگر اجازه معافیت داد - بر او نیز آسان گرفت و اجازه داد تا در مدینه باقى بماند!.. بعضى هم گفتند: پیامبر خواسته او را از سر خود واکند! خواسته او را خفیف سازد و به همین دلیل بین زنان و کودکان جا گذاشته است! [۵۸۳].
همین که علی س این را شنید، سلاح خود را برداشت و خود را به رسول خدا ص -که هنوز در «جرف» اردو زده بود - رساند؛ زیرا علی س این را بر خود گران مىدانست که زمینهاى براى جهاد در راه خدا پیش آید و او در خانه بماند و شمشیرش را بر علیه دشمن همچون همیشه به کار نگیرد، آن هم در غزوهاى که افراد بسیارى از شرکت در آن سرباز زده بودند.. به همین دلیل به پیامبر ص گفت: «اى رسول خدا! مرا در میان زنان و کودکان جانشین خود مساز و...!».. در این هنگام - همانگونه که روایات معتبر و تواریخ موثّق آوردهاند - پیامبر ص به او فرمود: «دروغ گفتهاند! من تو را در نبود خویش به جانشینى گذاشتهام، پس برگرد و در میان خانواده من و خودت، جانشینم باش. آیا بدین خوشنود نمىشوى که نسبت تو با من همچون نسبت هارون با موسى باشد، غیر از آن که پس از من پیامبرى نخواهد بود؟!» [۵۸۴].
بدین ترتیب، هیچ مفهومى که دالّ بر جانشینى علی س بعد از پیامبر ص باشد، از این حدیث نیز نمىیابیم و مقامى را که پیامبر ص در این سخن خود براى علی س ذکر مىکند، مقام سیاسى و خلافت بعد از خودش نیست، بلکه اشاره دارد: همانگونه که هارون÷ در غیاب موسى ÷ جانشین او در خانوادهاش بود، علی س نیز همین منزلت را نسبت به پیامبر ص دارد.. اگر پیامبر ص چنین منظورى داشت، محمّدبن سلّمه انصارىس را به امارت مدینه نمىگماشت، بلکه علی س را والى مدینه مىکرد!.. جزئیات بیشتر پیرامون این حدیث و به طور کلّى مسأله «امامت و خلافت» را مىتوانیم در جواب نامههایى که به دوستان شیعىام داده بودم، بیابیم:
* * *
[۵۶۹] زیرا این عبارت فاقد سند است. [۵۷۰] اسلامشناسى، دکتر على شریعتى، ص۴۰۹-۳۹۰- البدایة والنهایة، إبنکثیر، ج۵، ص۱۰۱-۹۹. [۵۷۱] اسلامشناسى، شریعتى، ص۴۱۰-۴۰۹. [۵۷۲] بخارى و امام احمد با سند خویش از أبوبریده روایت کردهاند. [۵۷۳] البدایة والنهایة، ج۵، ص۱۰۵. [۵۷۴] تفسیر روح الجنان، أبوالفتوح رازى، به تصحیح علىاکبر غفارى، ج۴، ص۲۷۶-۲۷۵- مجالس المؤمنین، قاضى نور اللّه شوشترى، ج۱، ص۴۳. [۵۷۵] همان مآخذ. [۵۷۶] همان مآخذ اسلامشناسى، شریعتى، ص۴۲۴- البدایة والنهایة، ج۵، ص۱۰۶-۱۰۵. [۵۷۷] الإرشاد، شیخ مفید، ص۱۶۱- تفسیر روح الجنان، أبوالفتوح رازى، ذیل آیه ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ﴾ - إبنهشام نیز از أبىسعید خدرى۶ همین روایت را چنین نقل مىکند: «عِنْ أَبِىسَعِيدٍ الْخُدْرِىِّ عَنْ أَبِى سَعِيدٍ الْخُدْرِىِّ قَالَ اشْتَكَى عَلِيًّا النَّاسُ. قَالَ فَقَامَ رَسُولُ اللَّهِص فِينَا خَطِيباً فَسَمِعْتُهُ يَقُولُ أَيُّهَا النَّاسُ لاَ تَشْكُوا عَلِيًّا فَوَاللَّهِ إِنَّهُ لأَخْشَنُ فِى ذَاتِ اللَّهِ أَوْ فِى سَبِيلِ اللَّه من أن يُشكى». «از أبىسعید خدرى نقل است که گفت: مردم از علىس شکایت کردند، پس رسول خداص کسى را به عنوان خطیب برخیزاند و من از او شنیدم که مىگوید: اى مردم! از على شکایت نکنید؛ زیرا به خدا قسم! او در کار خدا سختگیرترین فرد است، یا در راه خدا از کسى که از او شکایت مىکند، سختگیرتر است». [۵۷۸] البدایة والنهایة، ج۵، ص۱۰۶. [۵۷۹] همان، ص۲۰۸-۱۰۸ [۵۸۰] الغدیر، امینى، ج۱، ص۳۸۴، چاپ سوم امام احمد نیز همین روایت را در مسندش از إبنعباس و او هم از بریدة نقل کرده است.. و إبنکثیر، اسناد این روایت را نیکو و قوى، و تمام رجالش را ثقه دانسته است. [۵۸۱] قرآن در این باره مىفرماید: ﴿لَقَدِ ٱبۡتَغَوُاْ ٱلۡفِتۡنَةَ مِن قَبۡلُ وَقَلَّبُواْ لَكَ ٱلۡأُمُورَ﴾ [التوبة: ۴۸]. «منافقان پیش از این هم به فتنهگرى و ایجاد فساد (در میان شما) پرداختهاند و (در موارد دیگر نیز) بر ضدّ تو (اى پیامبر!) مشورتها و چارهاندیشیها کرده و نیرنگها ساختهاند». [۵۸۲] اسلامشناسى، شریعتى، ص۳۶۲. [۵۸۳] همان مأخذ. [۵۸۴] همان، ص۳۶۲تا۳۶۴.
در نامه خود فرمودهاید: معنى حقیقى «مَوْلى»، همان «أولى به تصرّف» است و المنجد تا چهارده معنى مجازى براى آن ذکر کرده و در قرآن به معانى مختلف به کار رفته است، و به قرینه اقرارى که رسول خدا ص در غدیر خم از حاضران گرفت «أَلَسْتُمْ تَعْلَمُونَ أَنِّي أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» در جمله «من كنت مولاه فهذا على مولاه»، واژه «مَوْلى» به معنى «سرپرست و خلیفه و امام» مىباشد.
(جواب): عرض مىکنم که:
اوّلاً بیان معجزنشان پیامبر ص در این مورد چنان است که هیچ ابهامى را باقى نمىگذارد و تنها غبار تعصّب و علایق و دلبستگیهاى کورکننده به عقاید ناموجّه موروثى و تلقینى است که مانع درخشش فصاحت و دقّت بیان رسول خدا ص شده است!!.
واژه «مَوْلى» که در سخن پیامبر ص استعمال شده، داراى معانى مختلف و متعدّدى است که جز با وجود یک قرینه - در قبل یا بعدش - معنایش آشکار نمىشود.. مثلاً علّامه امینى در کتابش، معانى زیر را براى «مَوْلى» ذکر کرده است:
۱- پروردگار ۲- عمو ۳- پسرعمو ۴- پسر ۵- پسرخواهر ۶- شوهر خواهر مرد ۷- وارث ۸- آزادکننده ۹- آزادشده ۱۰- بنده و غلام ۱۱- مالک ۱۲- تابع و پیرو ۱۳- نعمت دادهشده ۱۴- نعمتدهنده ۱۵- همپیمان ۱۶- شریک ۱۷- صاحب و همراه و همنشین ۱۸- همسایه ۱۹- مهمان ۲۰- داماد ۲۱- خویشاوند ۲۲- فقید ۲۳- کسى که به چیزى سزاوارتر از دیگران است ۲۴- سرور (نه به معناى مالک و آزادکننده) ۲۵- دوستدار ۲۶- یار و یاور و پشتیبان ۲۷- تصرّفکننده در کار ۲۸- عهدهدار کار. و با تمام کوششى که کرده موفّق [۵۸۵]نشده معناى خلیفه و حاکم و امیر و أولىالأمر و... را از آن استخراج نماید و اعتراف کرده که لفظ «مَوْلى»، مشترک لفظى و حدّاکثر به معناى «أولى بالشىء» - معناى بیست و سوم - است! بدین ترتیب، معناى «مَوْلى» را بدون قرینه نمىتوان دریافت.. و از این معانى -حتّى بدون در نظرگرفتن مقدّمات حادثه و موجبات ایراد خطبه و موقعیت اظهار آن - با توجّه به قرینه آن در جمله بعدى که مىفرماید: «اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَعَادِ مَنْ عَادَاهُ» «خدایا! دوست دار کسى را که او را دوست بدارد و دشمن بدار کسى را که او را دشمن بدارد!»، ثابت مىکند که مراد از آن، محبّت و دوستى و نصرت و پشتیبانى و عدم دشمنى نسبت به اوست.
در قرآن کریم نیز در اکثر موارد، «مَوْلى» به معناى دوست و یاور و ناصر و پشتیبان آمده، به حدّى که مىتوان گفت: حقیقىترین و ظاهرترین معناى «مَوْلى» - و «مَوَالِى» جمع آن - «دوست و یاور» است و معانى دیگر در مراتب بعدى قرار مىگیرند؛ چنانچه مىبینیم:
﴿أَنتَ مَوۡلَىٰنَا فَٱنصُرۡنَا عَلَى ٱلۡقَوۡمِ ٱلۡكَٰفِرِينَ﴾ [البقرة: ٢٨٦].
«تو یار و یاور مایى، پس ما را بر گروه کافران یارى فرما!».
﴿بَلِ ٱللَّهُ مَوۡلَىٰكُمۡۖ وَهُوَ خَيۡرُ ٱلنَّٰصِرِينَ ١٥٠﴾ [آلعمران: ١٥٠].
«بلکه خداوند یاور شماست و او بهترین یاوران و مددکاران است».
﴿يَوۡمَ لَا يُغۡنِي مَوۡلًى عَن مَّوۡلٗى شَيۡٔٗا وَلَا هُمۡ يُنصَرُونَ ٤١﴾ [الدخان: ٤١].
«روزى که هیچ دوست و یاورى، دوست و یاور خویش را بىنیاز نمىگرداند و از عذاب نمىرهاند و آنان (از طرف هیچ یاورى) یارى نمىشوند».
﴿وَٱعۡتَصِمُواْ بِٱللَّهِ هُوَ مَوۡلَىٰكُمۡۖ فَنِعۡمَ ٱلۡمَوۡلَىٰ وَنِعۡمَ ٱلنَّصِيرُ﴾ [الحج: ٧٨].
«به خدا متوسّل شوید که او دوستدار و یاور شماست و چه دوستدار و چه یاور نیکویى است».
﴿فَإِن لَّمۡ تَعۡلَمُوٓاْ ءَابَآءَهُمۡ فَإِخۡوَٰنُكُمۡ فِي ٱلدِّينِ وَمَوَٰلِيكُمۡ﴾ [الأحزاب: ٥].
«پس اگر پدرانشان را نشناختید، در این صورت برادران دینى و دوستان و یاورانتان هستند».
﴿وَإِن تَظَٰهَرَا عَلَيۡهِ فَإِنَّ ٱللَّهَ هُوَ مَوۡلَىٰهُ وَجِبۡرِيلُ وَصَٰلِحُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَۖ وَٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ بَعۡدَ ذَٰلِكَ ظَهِيرٌ﴾ [التحريم: ٤].
«و اگر بر علیه او همدست شوید، (بدانید که) همانا خداوند و همچنین جبرئیل و مؤمنان خوب و شایسته یاور او هستند و پس از آن، ملائکه نیز یاور و پشتیبان او هستند».
﴿يَدۡعُواْ لَمَن ضَرُّهُۥٓ أَقۡرَبُ مِن نَّفۡعِهِۦۚ لَبِئۡسَ ٱلۡمَوۡلَىٰ وَلَبِئۡسَ ٱلۡعَشِيرُ ١٣﴾ [الحج: ١٣].
«کسى را به فریاد مىخواند که زیانش از سودش نزدیکتر (و بیشتر) است، چه بد یاور و چه بد معاشرى است!».
شیخ طوسى در تفسیر خود، درباره مفهوم «مَوْلى» در این آیه مىگوید: «پس مولى همان یاورى است که دیگران را یارى مىدهد» [۵۸۶].
چنانچه در آیات فوق مىبینیم، «مَوْلى» مترادف «ناصر» و «ظهیر» به معنى یاور و پشتیبان قرار گرفته است.. آیات زیر نیز، مؤید همین معنى است:
﴿قُل لَّن يُصِيبَنَآ إِلَّا مَا كَتَبَ ٱللَّهُ لَنَا هُوَ مَوۡلَىٰنَا﴾ [التوبة: ٥١].
«بگو: جز آنچه خداوند بر ما مقرّر داشته، مصیبتى به ما نمىرسد. او یار و یاور ماست».
﴿ذَٰلِكَ بِأَنَّ ٱللَّهَ مَوۡلَى ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَأَنَّ ٱلۡكَٰفِرِينَ لَا مَوۡلَىٰ لَهُمۡ ١١﴾ [محمد: ١١].
«این بدان سبب است که خداوند یاور مؤمنان است، و کافران هیچ یار و یاورى ندارند».
کاملاً پیداست که در این دو آیه نیز نمىتوان «مَوْلى» را به معناى «أولى به تصرّف» و سرپرستى و عهدهدارى امور گرفت؛ زیرا یقیناً خداوند علاوه بر مؤمنان، بر کافران نیز سرپرستى داشته و عهدهدار تمام امور زندگى و مرگشان است، امّا قطعاً دوستدار و یاور کافران نیست، و گذشته از این، کافران همیشه سرپرستان و ائمه کفر و ضلالت داشتهاند! [۵۸۷].
در قرآن، این لفظ درباره خداوند به معناى «ربّ؛ پروردگار» نیز به کار رفته است و مىدانیم که «ربّ»، مالک و سرور و منعِم و سرپرست و أولى به تصرّف و... هم مىباشد؛ زیرا این معانى - تماماً - از شؤون ربوبیت است و براى غیر خدا منتفى است؛ چنانچه مىفرماید:
﴿وَرُدُّوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ مَوۡلَىٰهُمُ ٱلۡحَقِّ﴾ [يونس: ٣٠].
«به سوى خداوند که پروردگار راستینشان است، بازگردانده شدند».
و جمله بعدى آن - در دو آیه بعد - این معنا را براى «مَوْلى» در آیه قبل ثابت مىکند:
﴿فَذَٰلِكُمُ ٱللَّهُ رَبُّكُمُ ٱلۡحَقُّ﴾ [يونس: ٣٢].
«پس آن است خداوندى که پروردگار شماست».
در دو آیه قرآن نیز «مَوْلى» به معناى «وارث» استعمال شده است:
﴿وَلِكُلّٖ جَعَلۡنَا مَوَٰلِيَ مِمَّا تَرَكَ ٱلۡوَٰلِدَانِ وَٱلۡأَقۡرَبُونَ﴾ [النساء: ٣٣].
«براى همه، از آنچه که پدر و مادر و خویشاوندان واگذارند، وارثانى قرار دادیم».
﴿وَإِنِّي خِفۡتُ ٱلۡمَوَٰلِيَ مِن وَرَآءِي﴾ [مريم: ٥].
«من پس از خودم، از وارثانم بیمناکم».
در یکى از آیات قرآن، «مَوْلى» به معناى «سید و سرور و مالک» در برابر «عبد و برده» آمده است:
﴿أَحَدُهُمَآ أَبۡكَمُ لَا يَقۡدِرُ عَلَىٰ شَيۡءٖ وَهُوَ كَلٌّ عَلَىٰ مَوۡلَىٰهُ﴾ [النحل: ٧٦].
«یکى از آن دو برده، گُنگ است و بر هیچ کارى توانا نیست و او سربارِ آقا و سرور خویش است».
در یکى از آیات، قرآن لفظ «مَوْلى» به نحوى آمده که برخى از مفسّران آن را به معناى «أَوْلى» گرفته، یا این که آن را برایش مُحتمل دانستهاند.. مىفرماید:
﴿مَأۡوَىٰكُمُ ٱلنَّارُۖ هِيَ مَوۡلَىٰكُمۡۖ وَبِئۡسَ ٱلۡمَصِيرُ﴾ [الحديد: ١٥].
«پناهگاهتان آتش است و آن مولاى شماست و چه بد بازگشتگاهى است».
البته براى اثبات این احتمال و ردّ احتمالات دیگر، مؤیدى از قرآن کریم نداریم، در حالى که مىتوان از برخى معانى دیگر از تأییدات قرآنى، برایش به کار برد و هیچ موجبى براى انصراف از آنها نیز به نظر نمىرسد؛ از جمله اگر در این آیه «مَوْلى» را به معناى «صاحب و همراه و همنشین» بگیریم، مصاحبت و همنشینى با آتش، معادل معنوى اصطلاح «أصحاب النار؛ همراهان و همنشینان آتش» است که در قرآن بسیار به کار رفته، خصوصاً که سیاق آیات نیز مؤید این معناست؛ زیرا در آیه قبل، منافقین به مؤمنین مىگویند: ﴿أَلَمۡ نَكُن مَّعَكُمۡ﴾ [الحدید: ۱۴]. «آیا ما همراه و با شما نبودیم؟» و در جوابشان گفته مىشود: «امروز آتش، همراه و همنشین شماست!».
حتّى اگر «مَوْلى» را در اینجا به معناى «أَوْلى» فرض کنیم، باید معلوم شود که وجه اولویت آن در چیست؟ طبعاً در اینجا با توجّه به سؤال منافقین در آیه قبل و لفظ «مأوا؛ پناهگاه» و «المصير؛ بازگشتگاه» در آیه مورد نظر، واضح مىشود که وجه اولویت آتش در مصاحبت و مجالست است. در نتیجه، معناى آیه چنین مىشود: «آتش از هر چیز به همراهى و همنشینى با شما شایستهتر است».
بنابراین، اگر جنابعالى «مَوْلى» را در حدیث، به معناى «أَوْلى» مىگیرید، چه دلیل لغوى در دست دارید که مىگویید منظور از آن فقط «أولى به تصرّف» است؟! چون ممکن است مراد از آن «أولى و سزاوارتر به محبّت و بزرگداشت و یاورى و...» باشد.. چه چیز موجب مىشود که لفظ «مَوْلى» را تنها «أولى به تصرّف» مىدانید؟ در این صورت، درباره این آیه چه مىگویید که مىفرماید:
﴿إِنَّ أَوۡلَى ٱلنَّاسِ بِإِبۡرَٰهِيمَ لَلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُ وَهَٰذَا ٱلنَّبِيُّ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾ [آلعمران: ٦٨].
«همانا سزاوارترین مردم نسبت به ابراهیم، پیروانش و این پیامبر و مؤمنان هستند».
واضح است که پیروان ابراهیم ÷ نسبت به او «أولى به تصرّف» نبودهاند! در حدیث غدیر نیز، اگر «مَوْلى» را به معناى «أَوْلى» بگیریم، بایستى وجه اولویت را تعیین کنیم و طبعاً با توجّه به ادامه کلام پیامبر ص که فرمود: «اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَعَادِ مَنْ عَادَاهُ» روشن مىشود که دوستى و نصرت و یارى علی س و عدم دشمنى و خصومت با او، وجه اولویت او نسبت به سایر مؤمنین است که این معنى با قرائن خارجى، یعنى ماجراى بریدهس و سایر همراهان علی س که کدورت و رنجش نابجایى که بین آنها و علی س پدید آمده بود، مناسبت تامّ و کامل دارد.
ثانیاً امّا در مورد صدر کلام پیامبر ص که به عنوان مقدّمه، سخنان خود را با جمله «ألست أولى بكم من أنفسكم؟». «آیا از خودتان به شما سزاوارتر نیستم؟» آغاز فرموده، نمىتوان آن را قرینه «مَوْلى» قرار داد؛ زیرا این جمله براى مهیاکردن و نفوذ امر در آغاز سخن آمده و هیچ کس، علی س را «أولى به تصرّف» بر جان و مال خود، در زمان رسول خداص یا بعد از رحلتش نداست! در واقع پیامبر ص با یادآورى مقام اولویت خویش نسبت به مؤمنان، قصد تأکید بر مطلوب و خواسته خویش داشته و مقصودش این بوده که اگر مرا أولى و سزاوارتر به خود و مُطاع خویشتن مىدانید، براى اطاعت از من، با على راه دشمنى و مخالفت نپویید و از بدگویى نسبت به او دست بردارید و دوستدار و یاور او باشید و از حمایتش دریغ نکنید!.
اگر در جمله آغازین حدیث، خوب توجّه کنید، «مَوْلى» را به معناى «أَوْلى» نمىگیرید؛ زیرا اگر پیامبر ص چنین مقصودى داشت، پس از مقدّمه مىفرمود: «من کنت أولى بنفسه فهذا على أولى به»؛ زیرا به این ترتیب مفهوم مورد نظر پیامبر ص به همان وضوح و شدّت مقدّمه مطرح و طلب مىشد، در حالى که استعمال لفظ «أَوْلى» در مقدّمه کلام و عدم استعمال آن در جمله اصلى، یعنى «من كنت مولاه...» - که اصولاً مقدّمه به قصد تأیید و تأکید آن اداء مىشود - موجّه نیست که در این صورت از وضوح مطلوب کاسته خواهد شد و مؤکد از مؤکد، و ذىالمقدّمه از مقدّمه به صورتى ضعیفتر مطرح مىشود و مقصود و جمله اصلى، از وضوح و شدّت کمترى برخودار خواهد بود، و حاشا که پیامبرص چنین کند!.
کلام آغازین پیامبر ص، اشاره به این آیه است که مىفرماید:
﴿ٱلنَّبِيُّ أَوۡلَىٰ بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ مِنۡ أَنفُسِهِمۡۖ وَأَزۡوَٰجُهُۥٓ أُمَّهَٰتُهُمۡ﴾ [الأحزاب: ٦].
«پیامبر بر مؤمنان از خودشان سزاوارتر است و همسرانش مادران ایشانند».
و این حاکى از این است که سبب اولویت پیامبر ص بر مؤمنان، تنها «نبوّت» اوست و طبعاً از عدم نبوّت، عدم اولویت لازم مىآید.. اگر به آیه دقّت کنیم، مىبینیم که نفرموده: «محمد أولى بالمؤمنين من أنفسهم!»، بلکه به جاى نام پیامبر ص، صفت و مقام نبوّت ذکر گردیده و از او، به عنوان «النبى» یاد شده است. بنابراین، کسى که واجد مقام خاصّ «پیامبر» نیست، نمىتواند همچون او، واجد اولویت بر مؤمنان باشد.. «ال» در کلمه «النبى» که در آیه آمده، «الف و لام عهد» است؛ زیرا در ادامه آیه که مىفرماید: ﴿وَأَزۡوَٰجُهُۥٓ أُمَّهَٰتُهُمۡ﴾ «و همسرانش مادران ایشانند»، ضمیر «ه» به خود پیامبر ص برمىگردد و مثبِت این معنى است که منظور از «النبى» تنها شخص پیامبر ص اسلام است و بس؛ نه کسى دیگر، و پیامبر ص هم به سبب نبوّت خاصّهاش «اولویت» یافته و علی س و هیچ یک از فرزندانش داراى آن نبوّت نبوده و در نتیجه، از آن اولویت نسبت به مؤمنان برخوردار نبوده و نخواهند بود!.
ثالثاً اگر بخواهید - به دلیل علایق فرقهاى خویش - از معانى لغوى لفظ عدول کنید و از طریق واژه «مَوْلى»، مقام خاصّى براى علی س قائل شوید، همانطور که مىدانید آشکارترین و نزدیکترین شأن از شؤون پیامبر ص به ذهن، مقام نبوّت و رسالت اوست. در این صورت براى اینکه علی س، پیامبر و رسول پنداشته نشود، بایستى - همچون «روایت منزلت» [۵۸۸] - قیدى در جمله وجود مىداشت که ذهن را از این معنى منصرف کرده و به مقام مورد نظر متوجّه سازد!.
علاوه بر این، هیچ یک از علماى شیعه - علىرغم کوشش بسیار - نتوانستهاند براى «مَوْلى» معناى «خلیفه»، «امام»، «حاکم»، «امیر»، «والى» و... بتراشند! حال - فرضاً - اگر به زور کلمه «مَوْلى» را به معناى خلیفه بگیریم، با این مشکل مواجه خواهیم شد که پیامبر ص خلیفه کسى نبود تا بخواهد آن خلافت را در مورد علی س نیز به تحقّق برساند، و یا اگر به فرض محال، «مَوْلى» را به معناى «امام» بگیریم، این موضوع با وجود پیامبر ص - که علاوه بر نبوّت، مقام امامت نیز داشت - با اعتقادات شیعى تصادم و منافات دارد: زیرا بنابر مذهب تشیع - چنانکه در «کافى» مذکور است - هر امامى در آخرین لحظه حیاتِ امام معصوم پیش از خود، به امامت نائل مىشود! و اگر براى [۵۸۹] رهایى از این تعارض اصرار کنیم و بگوییم مقصود از این کلام، امامت و خلافت بلافصل علی س بعد از پیامبر ص است، لزوماً باید کلمه «بعدى؛ بعد از من» نیز در حدیث ذکر مىشد! زیرا در اسلام، هرگز در یک زمان، دو «مولى» به معناى متصرّف در امور وجود ندارد! در حالى که پیامبر ص نه قیدى به کار برده که از لفظ «مَوْلى» فقط «أولى به تصرّف و امام و خلیفه» فهمیده شود و دیگر شؤونش، برکنار بماند و نه قید «بعدى» را ذکر کرده است، و این کار از پیامبر ص - که معلّم و هدایتگر مسلمانان است - پذیرفتنى نیست.
شکى نیست که پیامبر ص - چنانکه مقتضاى ارشاد و هدایت و لازمه بلاغت و فصاحت اوست - تمام واجبات و بلکه کوچکترین مستحبّات، و حتّى آداب نشست و برخاست و خورد و نوش را به نحوى که هر آشناى به زبان عربى - اعمّ از حاضر و غایب - بدون تکلّف، معناى مقصور را دریابد، بیان فرموده است. بنابراین، اگر در این موضوع مهمّ و یکى از اصول دین!، پیامبر ص کلامى این چنین بگوید که بنا به قواعد زبان عربى، نتوان معنایى را که منظور جنابعالى است، از آن استخراج کرد - العیاذ باللّه - عدم بلاغت و قصور بیانش یا سهلانگارىاش را در تبیلغ و ارشاد اثبات کردهایم!!.
از طرفى، هیچ یک از اصول - و حتى فروع - دین در قرآن که - به زبان عربى آشکار و بدون اعوجاج [۵۹۰] - نازل گردیده، بدین صورت اعلام نشده است! زیرا در قرآن کریم، دهها بلکه صدها آیه واضح و خلافناپذیر درباره «توحید» و «معاد» و «نبوّت» و بسیارى از فروع و تفصیلات دیگر موجود است و در تمامى این موارد - لااقل به اجمال - بدون تکیه بر حدیث و «سنّت»، قابل حصول است، امّا چرا درباره اصل اساسى و سعادتبخش «امامت»! - به قول شیعیان - این روش متروک شده و به جاى وضوح و صراحت، ابهام و ایهام را برگزیده است!.. آرى! آیاتى هم که - در خصوص امامت - ادّعا مىشود، آیاتى است که براى قبول ارتباط آن با اصل «امامت»، غالباً باید از توجّه به آیات قبل و بعد آن و سیاق بین آنها، یا خواندن آیه تا انتهاء، خوددارى شود!! و یا گفته مىشود: این آیات، بدون این احادیث، ابداً قابل قبول نیست!! و عجیبتر اینکه، وقتى سراغ آن احادیث هم مىرویم، آنها را نیز خالى از ابهام نمىیابیم و از الفاظى استفاده شده که به اعتراف خودشان، دستکم بیست و هشت معنى دارد!! در حالیکه پیامبرص که بر هدایت خلق حریص و در عربى کاملاً فصیح بود، بىتردید براى هدایت مردم و اتمام حجّت - به گونهاى که در آینده قابل توجیه نشود - چنین موضوع مهم و اساسى را با واضحترین و تردیدناپذیرترین عبارات بیان مىفرمود؛ نه آن که آن را با اسلوبى پیچیده و رمزگونه و شبههناک بازگو کند! [۵۹۱].
آیا اهمّیت یکى از اصول دین - یعنى «امامت»! - از ماجراى زیدبنحارثةس - که نامش صریحاً در قرآن آمده [۵۹۲] - کمتر است؟! آیا اهمیت ماجراى اصحاب کهف که حتّى از ذکر سگشان در قرآن کوتاهى نشده، از مسأله امامت، یک اصل دینى! بیشتر است؟! [۵۹۳].
آیا کتابى که هیچ چیز را فرونگذاشته و براى هدایت مردم - تا قیامت - نازل شده، [۵۹۴] موضوعى که موجب تفرقه و اختلاف در بین مردم، و حتّى به جنگها و منازعاتى در میانشان منجر شده، ترک مىکند و موضوع گذشتگان را به تفصیل شرح مىدهد؟ آیا پروردگارى که از ذکر «پشه» در کتابش شرم و ابایى ندارد از ذکر صریح مسأله «امامت» [۵۹۵] امتناع مىکند؟! آیا این است روش هدایت مردم؟!.
فرمودهاید: براى بىاعتبارکردن حدیث غدیر، نسبتهایى به تفسیر أبوالفتوح رازى دادهاید که حقیقت ندارد.
(جواب): در صورتى که:
پیرامون حادثه غدیر خم، باید به این اصل کلّى در تاریخشناسى توجّه داشت که نمىتوان هیچ رویداد تاریخى را، بىتوجّه به مقدّمات و مقارنات - شرایط جنبى - آن بررسى کرد؛ زیرا این کار، بىتردید موجب تحریف تاریخ خواهد شد.. بر این پایه، در حادثه غدیر خم، هرگز این تصوّر درست نیست که - جدا از همه چیز - ما فقط کمر علی س را در دست پیامبر ص بر پالان شتران ببینیم که فریاد برمىآورد: «من کنت مولاه فهذا على مولاه» و از اینجا به جانشینى علی س بعد از او پى ببریم و خصوصاً استدلال کنیم که: «در بیابان خشک و سوزان، جاى این گونه دعا نیست که «اللهم وال من والاه وعاد من عاداه»! «پس باید موضوع جانشینى و امامت در میان باشد!».
ین سبک تاریخشناسى تجریدى و قرون وسطایى - که متأسّفانه، متکلّمان شیعى قرنهاست آن را دنبال مىکنند - مورد تأیید تاریخشناسان نیست؛ زیرا براى پىبردن به تمام حقایق تاریخى، باید وقایع را در ظرف زمان و مکان و مقدّمات و شرایط آن دید و علل آن را شناخت.. باید در این حادثه به سؤالات زیر پاسخ صحیح داد تا رویداد غدیر به درستى تحلیل شود:
- چرا هیچ یک از کسانى که در آن اجتماع حضور داشته و سخن رسول خداص را شنیدند، از آن چنین تعبیرى نکردند و در سقیفه بنىساعده و تمام دوران خلافت خلفاى راشدین، ذکرى و حتى اشارهاى به آن ننموده و بدان استناد نجستند؟! [۵۹۶].
- چرا پیامبر ص عبارت مزبور را در مکه و در مراسم عظیم و پرشکوه حجةالوداع اداء نکرد تا همه مردم مکه و همراهان او از این مسأله حیاتى و یکى از اصول دین! با خبر شوند و به همه اتمام حجّت گردد؟! چرا پیامبر ص آن عبارت را در مدینه نفرمود تا اهالى مدینه هم - که در به قدرترساندن خلیفه، نقش اوّل و اساسى داشتند - بشنوند و شاهد مقال باشند و پس از رحلتش با علی س بیعت کنند؟! چرا پیامبر ص تنها و تنها در همان مکان، و براى همان یکبار این جمله را عنوان کرد؟!.
- چرا صحابه رسول خدا ص - از مهاجرین و انصار - که در قرآن صریحاً از آنها تجلیل شده، آن خلافت را - به زعم شیعه - جدّى نگرفتند [۵۹۷] و بلافاصله پس از فوت پیامبر ص در سقیفه بنىساعده جمع شدند و خواستند براى خود از طریق شورا، حاکم انتخاب کنند؟! چرا همگى أبوبکر س را کاندید خلافت کرده و بالاخره بعد از مباحثاتى با او بیعت کردند؟ [۵۹۸].
- چرا از جمعیت ۷۰ هزار نفرى - و به قول بعضى از مورّخین ۱۲۰هزار نفرى - که به قول شیعه امامیه همگى فرمان پیامبر ص را در غدیر خم مبنى بر جانشینى علی س به حکم خدا شنیده و فهمیده بودند، قیام و حرکتى در اعتراض به خلافت أبوبکر س مشاهده نشد و جمعیت مسلمانان را سکوت فراگرفت؟! [۵۹۹].
- چرا علی س پس از پیامبر ص هرگز نگفت: من «منصوب من عنداللّه» هستم و حاضر نیستم از حکم الهى چشمپوشى کنم؟! چرا او و دیگر صحابهاى که مورد احترام شیعه هستند، به این حدیث و آیاتى که - به زعم شیعه - درباره خلافت و امامتش نازل گشتهاند، استناد نکرده و با أبوبکر س و دیگر خلفاى راشدین بیعت کردند؟! [۶۰۰] اگر او براى حکومت و فرمانروایى از جانب خدا تعیین شده بود، از چه روى أبوبکر س و دیگر خلفاء را با بیعت خویش تأیید نمود؟! طبق فرموده پیامبر ص در روایت شیعه، [۶۰۱]. «أقضاکم على»؛ «قاضىترین شما على است»، آیا بزرگترین قاضى، حجّتى بدینگونه قوى و قاطع را که حقّ خدایى خودش را ثابت کند، نادیده مىگیرد و به مسائل فرعى مىپردازد؟ چه شد که مسلمانان و در رأس آنها خود علی س از انجام حکم الهى سرباز زدند و با مدّعیان دروغین و غاصبان خلافت به مبارزه برنخاستند؟ به فرض اینکه اصحاب پیامبر ص همگى از امر خدا سرپیچى کردند و مرتد شدند، چرا علی س و آن سه یا چهار صحابهاى که شیعه تنها بدانها اعتراف مىکند، امر صریح و قاطع خدا و رسولش را مبنى بر جانشینى علی س نادیده گرفتند و بلافاصله یا با اندکى تأخیر با أبوبکر س بیعت کردند؟ امرى که باید اجرا شود! [۶۰۲].
- چرا پیامبر ص در عبارتى که فرمود، کلمه «مَوْلى» - که داراى معانى مختلف و متعدّدى است و فهم دقیق آن، همیشه با قرینهاى که قبل یا بعد از آن مىآید، مربوط است- و افعال «وال» و «عاد» را به کار برد، و «ولایت» را در برابر «عداوت» و قرینه آن نهاد؟ چرا این عبارت را - به تصدیق مدارک شیعه - پس از زمینه عداوتى که - از جانب بریدهس و همراهانش در تصرّف پیش از موقع اموال زکات - با علی س پیش آمده بود، فرمود؟
- چرا پیامبر ص - اگر مسأله جانشینى در میان بود - کلمات روشنى از قبیل: «خلیفه»، «امیر»، «أولى الأمر» و «امام» را براى بیان این امر خطیر به کار نبرد تا به مقصود رساتر باشد و براى دیگران - احیاناً - در آینده توجیهآور نشود؟ چه مانعى در این کار براى کسى که «أفصح من نطق بالضاد» بود، وجود داشت؟! [۶۰۳].
بنابراین، این سؤالات ما را وامىدارد که به حادثه غدیرخم، عمیقتر بنگریم و مقدّمات آن را تحقیق کنیم.. چون چنین کنیم، مىبینیم که پیش از پایان حج و بازگشت پیامبر ص از مکه به سوى مدینه، جماعتى با علی س به مخالفت و دشمنى برخاسته بودند، و آنها سپاهى بودند که با علی س از یمن آمده و به شرکتکنندگان در حج پیوسته بودند.. «علّامه امینى» در کتابش مىگوید:
«وأما الذين حجوا فأكثر من ذلك كالمقيمين بمكة والذين أتوا من اليمن مع على أميرالمؤمنين وأبي موسى» [۶۰۴].
«و امّا کسانى که مراسم حج را به جاى آوردند، بیش از اینها بودند؛ مانند کسانى که مقیم مکه بودند و نیز کسانى که با على و أبوموسى أشعرى از یمن بازگشته بودند».
این گروه مخالفان با علی س، چون به پیامبر ص رسیدند، حتّى تأمّل نکردند تا مراسم حجّ به پایان برسد و بلافاصله با شدّت و شتاب، شکایات خود را از علی س مطرح ساختند؛ چنانکه «شیخ مفید» مىنویسد:
«فلما دخلوا مكة كثرت شكاياهم من أميرالمؤمنين وأمر رسول اللّه مناديا فنادى فى الناس: إرفعوا ألسنتكم عن علىبن أبىطالب فهو خشن فى ذات اللّه عز و جل غير مداهن فى دينه» [۶۰۵].
«همین که (همراهان على) داخل مکه شدند، شکایاتشان درباره امیرالمؤمنین بالا گرفت و زیادتر شد. پس پیامبر ص ندادهندهاى را فرمان داد تا بین مردم بانگ زند که زبانهایتان را از على کوتاه کنید؛ زیرا او در کار خدا سختگیر است و در دین او، هرگز مداهنه و سستى نمىکند».
همین سخن را «أبوالفتوح رازى» در تفسیر خود چنین نقل مىکند: «ایشان شکایت على با رسول کردند از آنچه در دلشان بود، و رسول گفت: على صواب کرد و چون ایشان امساک نکردند، رسول بر منبر آمد و خطبه کرد و گفت: «إرفعوا ألسنتكم عن علىبن أبىطالب... الخ» [۶۰۶].
«دکتر على شریعتى» نیز در کتاب خود، دلیل و موضوع شکایاتشان را چنین آورده است: «در این هنگام لشگریانى که با على از یمن بازگشته بودند، رسیدند و از وى نزد پیامبر ص شکایت کردند. در بازگشت، على که براى دیدار پیامبر در مکه و شرکت با وى در مراسم حج شتاب داشت، مردى را به جاى خود بر آنان گماشت تا از دنبال بیایند و خود از آنان پیشى گرفت و به سرعت تاخت. مرد که چشم على را دور دید، از ترس آن که عدل و بخشش پیامبر، آنچه را آنان از یمن آورده بودند، از دستشان بگیرد، فرصت را غنیمت شمرد و جامههایى را که با على بود، بر لشگریان تقسیم کرد. لشگریان که رسیدند و على به سراغشان آمد، دید که جامهها را پوشیدهاند، به خشم فریاد زد: واى بر تو! پیش از آن که آنها را نزد رسول خدا ببرى، از تن بیرون آر! سپس جامهها را از تن یکایک آنان بیرون آورد. لشگریان از رفتارى که على با آنان کرده بود، به پیغمبر شکایت بردند. پیامبر بىدرنگ برخاست و به آنان گفت: اى مردم! از على شکایت مکنید، سوگند به خدا که وى در ذات خدا یا در راه خدا خشنتر از آن است که از او شکایت کنند» [۶۰۷].
پس پیامبر ص با چنین جمعیتى که موج دشمنى و مخالفت با علی س را میان خود داشت، و به دیگران نیز منتقل مىساخت و در نتیجه دستاویزى براى منافقان و تفرقه مسلمانان مىشد، از مکه خارج شد و در فرصت مناسبى به هنگام برپایى نماز ظهر در غدیر خم، سخنرانى کوتاهى ایراد فرمود و کلماتى درباه علی س به کار برد که به اعتراف شیعه، «دوستى و عدم عداوت» از جمله معانى آن مىباشد.. بنابراین در چنین جوّى، با آن سوابق، جز امر به دوستى با علی س و ترک دشمنى با او، و حمایت و پشتیبانى پیامبر ص از او، چه چیزى مىتوان از کلمات پیامبر ص «مولاه، وال، عاد» فهمید؟ به نظر ما هیچ چیز دیگرى نمىتوان فهمید و قصد از استشهاد به گفتار علّامه امینى، شیخ مفید، أبوالفتوح رازى و دکتر شریعتى در این مقال، هرگز این نبوده که ادّعا شود، این علماى فرقه امامیه با من و امثال بنده در تفسیر غدیر خم، همعقیده هستند! بلکه مقصود این بوده که نشان داده شود، مقدّمات غدیر - از سفر علی س به یمن و جریان زکات و غنایم، و دشمنى شدید با او، و شکایات متعدّد از او در مکه - را آنها نیز نقل کردهاند و در این باره مورّخان سنّى تنها نیستند، منتهى آنان علىرغم مقدّماتى که خود ذکر کردهاند، یکسره موضوع جانشینى علی س را از حادثه غدیر نتیجه گرفته که از دیدگاه ما به خطا رفتهاند، و اینکه چرا چنین کردهاند، علّتش همان وابستگیهاى فرقهاى و انس و عادات روحى است که نمىخواستهاند آنها را رها کنند.. متأسّفانه «عقیده» همیشه از طریق «اندیشه آزاد» شکل نمىگیرد و حتّى در مورد بسیارى از بزرگان در نتیجه «تلقین» و «علایق درونى» و «احساس دلبستگى» ایجاد مىشود!.
تصدیق داشتهاید که أبوالفتوح رازى از اختلاف عدّهاى با علی س قبل از حادثه غدیر خم سخن گفته، ولى مىپرسید: این موضوع به حادثه غدیر چه ارتباطى دارد که در زمان و مکان دیگرى روى داده و أبوالفتوح نیز، آن را جداگانه نقل کرده است؟
(جواب): لازم به تذکر است که:
اوّلاً أبوالفتوح رازى که دو حادثه را نقل کرده، صحبت از «انفصال» یا «اتّصال» آنها به هم نکرده است و صرفاً نقل ماجرا نموده و اینکه در مورد حادثه دوم مىگوید: «پیامبر به امر خدا بر منبر قرار گرفت» و بیاناتش را به معنى اعلان جانشینى علی س نتیجه گرفته، «رأى» اوست؛ نه «نقل» او.. ما به رأى و تفسیر مورّخ کارى نداریم، بلکه نقلش را - که متواتر و معتبر است - مبنا قرار داده و رأى صحیح را - با دلایل کافى - استخراج کردهایم.. نقل أبوالفتوح رازى به هیچ وجه نمىگوید که دو حادثه بىارتباط به هم نبودهاند!.
ثانیاً حتّى در قرآن کریم نیز چه بسا دو آیه در کنار هم، دو موضوع مختلف را بیان مىکنند، ولى ما حق نداریم قرائنى را که دو موضوع را به هم ربط داده، نادیده بگیریم و آنها را مقولات جداگانه بپنداریم؛ چنانکه مثلاً مىفرماید: ﴿كُتِبَ عَلَيۡكُمُ ٱلصِّيَامُ﴾ ﴿أَيَّامٗا مَّعۡدُودَٰتٖ﴾ ﴿شَهۡرُ رَمَضَانَ ٱلَّذِيٓ أُنزِلَ فِيهِ ٱلۡقُرۡءَانُ...﴾ مىتوان هریک از این آیات را مجرّد دید، ولى قرائن نشان مىدهد که همه با همدیگر مربوطند. آن دو حادثه نیز، چنین هستند و عوامل مختلف - به ترتیبى که قبلاً شرح داده شد - کاملاً نشان مىدهند که به هم مربوط بوده و حادثه «دومى»، به دنبال و در تکمیل «اوّلى» بوده است.. مسلّماً حوادث در زمانها و چه بسا در مکانهاى مختلف روى مىدهند و اگر این مطلب را ملاک سنجش آنها قرار دهیم، هیچ دو حادثهاى در تاریخ به هم مربوط نمىشوند!.
فرمودهاید: چگونه باید بر شما ثابت شود که پیامبر ص در غدیر خم على را به سمت جانشینى خود منصوب فرموده؟ آیا پیامبر ص به على نفرمود: «أنت أخى ووصيى وخليفتى»؟ و علماى اهلسنّت این جمله را نقل نکردهاند؟
(جواب):
لازم به تذکر است که پیامبر ص به هیچ وجه در غدیرخم درباره علی س نفرمود: «أنت أخى و...»، بلکه فرمود: «من كنت مولاه فهذا على مولاه». جملهاى که شرحش را دادهایم و ابداً حکم به جانشینى علی س از آن استنباط نمىشود.. عبارتى که بدان اشاره کردهاید، خبر واحدى است که - برخى از کتب اهلسنّت - در رابطه با آیه: ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ ٢١٤﴾ [الشعراء: ۲۱۴]. «و خویشان نزدیک خود را بترسان!». آوردهاند.. امّا فقهاى اهلسنّت آن را متواتر ندانسته، بلکه همگى آن را جعلى و دروغین دانستهاند! این حدیث به أبومریم کوفى و عبداللّهبن عبدالقدوس برمىگردد که به متروکبودن و دروغگویى مشهورند.. إبنکثیر مىگوید: عبدالغفاربنالقاسم أبومریم، متروک و دروغگو و شیعه است! [۶۰۸].. إبنمدینىو دیگران نیز او را به وضع و جعل حدیث معرّفى کردهاند! [۶۰۹].. و جعلبودن آن، همین بس که بىارتباط به موضوع آیه است! زیرا آیه در دوران مکه و هنگامى که علی س هشت ساله بوده، نازل شده و به پیامبر ص فرمان مىدهد که [۶۱۰]«خویشان خود را جمع کن و آنان را از شرک و گناهانشان، انذار ده و به توحید و عبادت خدا، دعوتشان کن!».. مطلب در صحیح بخارى و مسلم - روایت إبنعباسس - آمده که پیامبر ص بر کوه صفا بالا رفت و خویشان خویش را فراخواند و آنها را به اسلام دعوت کرد و بحثى از علی س نیامده است.. گذشته از این، در روایت آمده که پیامبر ص، چهل نفر از خویشان خویش را دعوت کرد، در حالى که آن گونه که محقّقان آوردهاند، در آن زمان تعداد نفرات بنىعبدالمطلب، به چهل مرد نمىرسیده است! و در همان روایت آمده که علاوه بر علی س، حمزه و جعفر و عبیدةبن الحارث نیز جواب دادند، در حالیکه از علی س - در زمان نزول آیه - بالغتر و مؤثّرتر بودهاند! همچنین در آن موقعیت -که اوایل دعوت بوده - هنوز خود پیامبر ص و دعوتش را کسى نپذیرفته بود تا بحث جانشینى او مطرح شود!!.
بعلاوه، اگر جنابعالى به کتب سنّى در این باره استناد مىکنید، چرا به این حدیث مشهور - که در صحیح بخارى و سایر مأخذ اهلسنّت و حتّى مآخذ شیعه نیز آمده - اشاره نمىکنید که: «هنگام احتضار رسول خدا ص، عبّاسس عموى پیامبر ص به علی س گفت: اى على! بیا نزد رسول خدا برویم تا امر حکومت را در مورد تو اعلام کند و پس از رحلتش کسى با تو اختلاف نکند، علی س به او پاسخ منفى داد و گفت: همانا به خدا قسم! اگر ما آن را از پیامبر ص بخواهیم، ممکن است مرا تعیین نکند و مردم هم بدین خاطر مرا انتخاب ننمایند. پس به خدا قسم! از پیامبر ص چنین تقاضایى نمىکنم!» [۶۱۱].
و امّا این حدیث نیز در کتب سنّى تصریح شده و اگر به مأخذ شیعه احتجاج فرمایید، در آنجا نیز مضبوط است که علی س فرمود:
«والواجب فى حكم اللّه وحكم الإسلام على المسلمين بعد ما يموت إمامهم أو يقتل ضالا كان أو مهتديا، مظلوما كان أو ظالما، حلالالدم أو حرامالدم، أن لا يعموا عملا ولا يحدثوا حدثا ولا يقدموا يدا أو رجلا ولا يبدءوا بشىء قبل أن يختاروا لأنفسهم إماما عفيفا عالما عارفا بالقضاء والسنة» [۶۱۲].
«در حکم خدا و اسلام، بر مسلمانان واجب است که چون امامشان فوت کرد یا کشته شد، خواه گمراه باشد یا هدایتشده، مظلوم باشد یا ظالم، خونش حلال باشد یا حرام، هیچ کارى نکنند و دست و پاى فراپیش ننهند و شروع به هیچ عملى نکنند، مگر آن که قبل از هرکارى براى خود امامى انتخاب کننند که پاک و عالم با احکام و سنّت باشد».
آوردهاید: آیا عقلانى است بپذیریم پیامبر ص در صحرایى بىآب و علف، اصحاب را جمع کرد تنها براى اینکه بگوید: رفیق من با على رفیق است!.
(جواب): بنده عرض مىکنم که:
حتّى هیچ یک از مورّخان شیعه نگفتهاند که پیامبر ص در غدیر خم به قصد سخنرانى و ایراد خطبه فرود آمد! هنگام ظهر بود و مىخواستند نماز بخوانند و آنجا را محلّ مناسبى براى اقامه نماز یافتند، پیاده شدند و نماز خواندند و بعد از نماز، وقتى پیامبر ص دید کار دشمنى با علی س بالا گرفته، چند کلمهاى در رفع عداوت از علی س فرمود.. مطلبى به این روشنى را شما به کجا کشاندهاید!.
و اگر غیر از این بود، چرا پیامبر ص در آن صحراى بىآب و علف - به قول شما - علی س را براى جانشینى معرّفى نمود؟! آیا جایى بهتر از آنجا یافت نمىشد؟! چرا در هنگام مراسم عظیم حج در مکه و یا هنگام بازگشت در مدینه که همه مردم - اعم از حجاج و غیره - امر خدا و رسولش را مبنى بر جانشینى علی س بشنوند و بعداً هیچ تأویلى در مقابل آن نداشته باشند، نفرمود؟ چرا فقط در آن مکان و تنها و تنها همان یکبار و در حضور همان افراد فرمود؟.
آوردهاید: پیامبر ص، مسأله جانشینى على را زمانى فرمود که مسلمانان مدینه - آنها که در خلافت، طمع داشتند - حضور داشته باشند!.
(جواب):
باید سؤال کرد: چرا پیامبر ص - اگر قصد اعلام جانشینى علی س را در حضور مردم مدینه داشت - صبر نکرد تا کاروان به مدینه برسد و میان راه، در غدیر خم آن سخنان را ابراز داشت؟ مگر مردم مدینه همه با پیامبر ص به حج آمده بودند؟ آیا لازم نبود همه حکم الهى - خبر خلافت علی س - را بشنوند؟ مگر شنیدن این خبر، مخصوص کسانى بود که به قول شما: «طمع در خلافت داشتند»؟! آیا اگر پیامبر ص صبر مىنمود تا به مدینه برسد، «طمعکنندگان در خلافت»! مىگریختند؟!.
فرمودهاید: اصحاب پیامبر ص همه در غدیر خم فهمیدند که منظور پیامبر ص از آن سخنان اعلان جانشینى على بوده است - و تبریک عمر به على، دلیل این موضوع است - منتهى نفع دنیاشان نگذاشت از امر پیامبر ص تبعیت کنند. معدودى مانند سلمان و أبوذر و مقداد و عمّار، به امر پیامبر ص عمل کرده تا مدّتى زیر بار بیعت با أبوبکر نرفتند.
(جواب):
اوّلاً از هیچ یک از اصحاب - حتّى سلمان و أبوذر و مقداد و عمّار - هیچ روایتى -صحیح - در دست نیست که درباره غدیرخم چنین مطالبى را دربرداشته باشد و تمام کسانى که به جانبدارى از علی س، در بیعت با أبوبکر س تأخیر کردند، هرگز نگفتند که دلیل امتناعشان این است که علی س جانشین منصوص پیامبر ص و برگزیده خداست! هیچ سند تاریخى که این موضوع را نشان دهد، در دست نیست.. اگر چنانچه منظور پیامبر ص از حدیث غدیر، جانشینى بلافصل علی س مىبود، آنها هرگز فرمان خدا و رسولش را فراموش نمىکردند و تحت هیچ شرایطى با أبوبکر س بیعت نمىکردند.. با حدس و گمان نمىتوان تاریخ ساخت! هیچ یک از اصحاب، تفسیر شما را از حادثه غدیر در تاریخ منعکس نکردهاند.. در کتاب «احتجاج» طبرسى آمده که گروهى از انصار، مقصود پیامبر ص را از خطبه غدیر نفهمیدند!! و لذا ناچار شدند کسى را نزد او بفرستند تا مقصودش را دریابند و آن گونه که در روایت آمده، پیامبر ص باز هم هیچ کلمهاى از قبیل «خلیفه»، «امام»، «والى»، «أولى الأمر» و... را به کار نبرد!!.
ثانیاً کسانى که مىگویید امر خدا و پیامبرش را به خاطر منافع دنیوى زیر پا گذاشتند، قرآن کریم آنها را «مؤمنان حقیقى» نامیده و خداوند، بدون هیچ قید و شرطى، بدانان [۶۱۳] وعده بهشت داده و ادّعاى شما در مورد ایشان با کلام خدا نمىخواند! اگر آن «مؤمنان راستین» [۶۱۴] - به فرموده قرآن - خلافت بلافصل علی س را از سخنان پیامبر ص در غدیرخم فهمیده بودند، چرا متعاقباً شورا تشکیل دادند و «سعدبنعباده»س را کاندید خلافت کردند؟!.
ثالثاً هرچند اصل حدیث غدیر، متواتر بوده و در صحّت آن هیچ تردیدى نیست، ولى حدیث تبریک عمر به علی س در آن ماجرا، خبرى واحد و جعلى است.. در سند این حدیث، همه به «علىبن زیدبن جدعان» برمىگردد که امام احمدبنحنبل در مسند خود آورده و خود در موردش مىگوید: «ضعیف است». دیگر علماى اهلسنّت نیز [۶۱۵]-از قبیل «حمادبن زید»، «إبنخزیمه»، «إبنعیینه»، «إبنمعین»، «یحیى القطان»، «یزیدبن زریع» - او را غیرموثّق و ضعیف و شیعه دانستهاند و گروهى گفتهاند: در سندها دستکارى کرده و درخور اعتنا نیست!.
به فرض صحّت خبر، ضرورتاً مؤید نصب علی س به جانشینى نمىتواند باشد؛ زیرا افراد، تبریک را فقط در انتصابات به هم نمىگویند و هر واقعه خوشى که براى کسى پیش آید، تبریک دوستانش را نسبت به او برمىانگیزد. این که پیامبر ص همگان را به ترک دشمنى با علی س خوانده و او را از تمام اتّهامات، مبرّى دانسته و دوستى و محبّت خاصّ و حمایت ویژه خود را نسبت به او، به همه نشان داده و بر همه لازم شمرده است، مىتواند شادباشهاى بسیارى را نسبت به علی س برانگیزاند و تبریک عمر س را نیز به او در این ماجرا - اگر چنانچه فرضاً راست بوده باشد - باید از زمره آن شمرد!.
فرمودهاید: امامت، امرى الهى و انتصابى است و به مردم مربوط نمىشود و هیچ کس در آن اختیارى ندارد، و تمام شوراها و بیعتهایى که - در طول تاریخ - منجر به انتخاب خلفاء گشته، مردود و ناروا بوده است؛ زیرا پیامبر ص دوازده نفر از خاندانش را به امامت مردم برگزیده بود!.
(جواب):
اوّلاً در این مورد، شما را تنها به چند فرموده علی س رجوع مىدهیم، تا ثابت شود که امامت و خلافت، با نبوّت فرق مىکند و با انتخاب و بیعت مردم صورت مىگیرد:
۱- اگر امامت انتصابى بود، علی س هرگز چنین سخنانى - در نامهاى که به معاویه نوشته بود - نمىفرمود:
«والواجب فى حكم اللّه وحكم الإسلام على المسلمين بعد ما يموت إمامهم أو يقتل ضالا كان أو مهتديا، مظلوما كان أو ظالما، حلالالدم أو حرامالدم، أن لا يعموا عملا ولا يحدثوا حدثا ولا يقدموا يدا أو رجلا ولا يبدءوا بشىء قبل أن يختاروا لأنفسهم إماما عفيفا عالما عارفا بالقضاء والسنة» [۶۱۶].
«در حکم خدا و اسلام، بر مسلمانان واجب است که چون امامشان فوت کرد یا کشته شد، خواه گمراه باشد یا هدایتشده، مظلوم باشد یا ظالم، خونش حلال باشد یا حرام، هیچ کارى نکنند و دست و پاى فراپیش ننهند و شروع به هیچ عملى نکنند، مگر آن که قبل از هرکارى براى خود امامى انتخاب کننند که پاک و عالم به احکام و سنّت باشد».
در اینجا خود علی س، انتخاب امام را از طرف مردم، یکى از واجبات و احکام الهى مىداند که بعد از وفات یا شهادت امام پیشین، واجب است هیچ اقدامى انجام ندهند تا این که امامى را - در بین خود - براى خود انتخاب کنند.
۲- و باز به جاى اینکه اشاره کند، امامت مقامى است الهى که به نصب خدا احراز مىشود، مىفرماید:
«إنكم بايعتمونى على ما بويع عليه من كان قبلى وإنما الخيار للناس قبل أن يبايعوا» [۶۱۷].
«همانا شما بر اساس همان شرایطى که با کسانى که قبل از من بودند، بیعت کردید و جز این نیست که پیش از بیعتکردن، انتخاب با مردم است (که چه کسى را اختیار کنند)».
۳- و نیز مىفرماید:
«أيها الناس عن ملاء وأذن! أمركم هذا ليس لأحد حق إلا من أمّرتم» [۶۱۸].
«اى مردم انبوه و هوشیار! این کار شما (یعنى خلافت و امامت) حقّ هیچ کس نیست، مگر کسى که شما او را امارت دهید».
در اینجا نیز، امامت را تنها حقّ کسى مىداند که مردم، او را برگزیده باشند!.
۴- پس از آن که علی س به عنوان خلیفه و امام مسلمانان از جانب شوراى مسلمانان متشکل از مهاجرین و انصار برگزیده شد، معاویه خلافتش را به رسمیت نشناخت و از بیعت با او سرباز زد، که علی س به او چنین نوشت:
«إنه بايعنى القوم الذين بايعوا أبابكر وعمر و عثمان على ما بايعوهم عليه، فليس للشاهد أن يختار ولا للغائب أن يرد، وإنما الشورى للمهاجرين والأنصار فإن اجتمعوا على رجل وسموه إماما كان ذلك لله رضى فإن خرج عن أمرهم خارج بطعن أو بدعة ردوه إلى ما خرج منه فإن أبى قاتلوه على اتباعه غير سبيل الـمؤمنين...» [۶۱۹].
«همانا کسانى با من بیعت کردند که با أبوبکر و عمر و عثمان نیز بر سر همان شرایط بیعت کرده بودند. پس کسى که شاهد (بیعت) بوده، نباید دیگرى را (براى خلافت) اختیار کند، و کسى که غایب بوده، حق ندارد رأى ایشان (بزرگان اصحاب شورا) را نپذیرد و جز این هم نیست که شوراى تعیینکننده امام و خلیفه، حقّ مهاجرین و انصار است. بنابراین اگر بر مردى اتّفاق کرده و او را امام نامیدند، این کار موجب رضاى خدا مىگردد. پس کسى که به سبب طعن و بدعت از امر ایشان بیرون رفت، او را برمىگردانند و اگر از بازگشت خوددارى کرد، با او مىجنگند که غیر راه دیگر مؤمنان را پیروى کرده است...».
همانطور که مىبینیم، علی س در گوشزد به معاویه، امامت را امرى انتخابى و مشورتى مىداند و شورا را نیز، تنها حقّ مهاجرین و انصار مىداند و اگر آنها کسى را به عنوان امام برگزیدند، این کار موجب خوشنودى خدا خواهد شد! آیا اگر او منصوب خداوند بود، چنین سخن مىگفت؟ یا مىفرمود: من از جانب خدا منصوب شدهام و پیامبر ص - بارها و بارها - به آن سفارش کرده، ولى شما از فرمان خدا و رسولش سرپیچى کرده و با تشکیل شورا و بیعت با دیگرى غیر از من، موجب خشم و غضب خدا گشتهاید!!.
۵- اگر امامت و خلافت، منصوصٌ علیه و قطعى بود، علی س نمىتوانست آن را صراحتاً قبول نکند و این چنین سوگند یاد نمىکرد:
«واللّه! ما كانت لى فى الخلافة رغبة ولا فى الولاية إربة ولكنكم دعوتمونى إليها وحملتمونى عليها» [۶۲۰].
«به خدا قسم! من به خلافت هیچ رغبتى نداشتم و به آن نیازمند نبودم، امّا شما مردم مرا به سوى آن دعوت کردید و اینکار را بر من بار نمودید».
چطور ممکن است که علی س به خلافت و ولایتى که خداوند به او سپرده، اشتیاق و رغبت نداشته باشد؟! آیا زیربار نرفتن مسؤولیت و تکلیف الهى در شأن او بوده است؟ آیا ممکن است که خداوند امرى را به او محوّل کند و او تمایل به آن نشان ندهد و کنار بکشد و جا را براى دیگران خالى نماید؟
۶- بعد از شهادت عثمان س بزرگان اصحاب، علی س را براى خلافت و امامت پیشنهاد کردند، ولى او قبل از پذیرش آن فرمود:
«دعونى والتمسوا غيرى... ولعلّى أسمعكم وأطوعكم لمن ولّيتموه أمركم وأنا لكم وزيرا خير لكم منى أميرا» [۶۲۱].
«مرا به حال خود واگذارید و از کس دیگرى غیر از من بخواهید... امید داشته باشید که من حرفشنوتر و مطیعتر از شما باشم براى کسى که امر خود را به او سپردهاید و من برایتان وزیر باشم، بهتر است از اینکه امیرتان باشم».
بنابراین، دلایل فوق - و بسیارى دیگر که از ذکر آن خوددارى کردهایم - به وضوح نشان مىدهد که در مورد امامت و خلافت علی س و فرزندانش بعد از پیامبر ص هیچ نصّى وجود ندارد و در هیچ جایى، جانشینى خود را از هیچ آیهاى و هیچ حدیثى و هیچ حادثهاى استناد نکرده است!.
ثانیاً به اعتقاد جنابعالى، جانشینان پیامبر ص که توسّط خدا منصوب و به وسیله پیامبر ص معرّفى شدهاند، دوازده نفر هستند و بیش از این هم نیستند! پیامبرى که دین خویش را دین خاتمیت دانسته و بشریت بایستى براى همیشه به این «دینِ ناسخ» بگرود، چطور ممکن است که نخست مىگوید: «اسلام دین همیشگى و جاودان است» و بعد که مىخواهد امام و جانشین بعد از خودش را انتصاب نماید، تنها و تنها دوازده نفر را براى مسلمانان انتخاب مىکند و نه بیشتر و نه براى همیشه؟ فرض کنید، این امر تحقّق پیدا مىکرد و بعد از او دوازده نسل - با همان اسامى و به همان ترتیبى که ادّعا مىشود! - امامت مىکردند، امّا بعد از آن چه؟! چرا مسلمانان نخستین، داراى امام برگزیده از جانب خدا باشند، ولى متأخّرین، داراى امام برگزیده از جانب خودشان باشند؟!.
براى آن که جانشینى علی س را از «حدیث منزلت» نتیجهگیرى کنید، به آیاتى از قرآن که منزلت هارون را نسبت به موسى ÷ توضیح مىدهد، استناد نمودهاید!.
(جواب):
اجازه بفرمایید متن حدیث «منزلت» را با آیاتى که ذکر نمودهاید، ذیلاً مقایسه کنیم تا وضع تطبیق روشن شود: در حدیث آمده که پیامبر ص به علی س فرمود: «أمَا تَرْضَى أَنْ تَكُونَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى، إِلا أَنَّهُ لَيْسَ بَعْدِي نَبِيٌّ»؛ «آیا راضى نمىشوى که منزلت تو نسبت به من، همانند منزلت هارون به موسى باشد، غیر از آن که پس از من پیامبرى نخواهد بود».
از واژه «أمّا ترضى؛ آیا راضى نمىشوى؟» در متن حدیث، به دست مىآید که علیس از موضوعى «ناراضى» بوده و پیامبر ص براى راضىکردن او، جمله فوق را بیان فرموده است؛ چنانکه در شأن همین حدیث، «إبنهشام» مىنویسد:
«هنگامى که رسول خدا ص خواست براى تبوک از مدینه کوچ کند، علىبن أبىطالب را براى سرپرستى خانواده و عیالات خویش در مدینه گذارد و به او دستور داد نزد آنها بماند. منافقین در این باره یاوهسرایى کرده و گفتند: اینکه پیامبر ص على را همراه خود نبرد، به خاطر این بود که بودن على را بر خود سنگین مىدانست و خواست خود را از او آسوده کند. على که این را شنید، اسلحه خود را برداشت و به دنبال آن حضرت حرکت کرد تا در «جرف» خود را به رسول خدا ص رسانید و به آن حضرت گفت: اى رسول خدا! مردم مىپندارند که چون بودن من در این سفر بر شما گران بوده، مرا در مدینه گذاردهاى.. رسول خدا ص فرمود: دروغ گفتهاند و من تو را براى رسیدگى به کارهاى خود و آنچه به جاى نهادهام، در مدینه گذاردهام. پس به سوى شهر برگرد و در خانواده من و خودت، جانشینم باش. آیا خوشنود نمىشوى اى على! که مقام تو نسبت به من، همچون مقام هارون نسبت به موسى باشد، جز آن که پس از من پیغمبرى نیست؟ علىبن أبىطالب که این سخن را از پیامبر ص شنید، به مدینه بازگشت و پیغمبر اسلام نیز به راه خود ادامه داد» [۶۲۲].
بنابراین، به دست مىآید که پیامبر ص حتّى او را «امیر مدینه» تعیین نکرد و «محمّد بنسلّمه أنصارى» س را به امارت مدینه گمارد؛ از این رو، مقامى را که پیامبرص در [۶۲۳] حدیث «منزلت» براى علی س ذکر مىکند، مقام سیاسى و حکومت نیست، بلکه مىفرماید: چنانکه هارون در غیاب موسى جانشین او در خانوادهاش بود، علی س نیز همین مقام را نسبت به پیامبر ص دارد و چنانکه مىدانیم، هارون نسبت به موسى دو مقام داشت:
۱- شریک نبوّت موسى بود؛ چنانکه مىفرماید:
﴿وَوَهَبۡنَا لَهُۥ مِن رَّحۡمَتِنَآ أَخَاهُ هَٰرُونَ نَبِيّٗا ٥٣﴾ [مريم: ٥٣].
«و ما از روى رحمت خود، برادرش هارون را براى پیامبرى به او دادیم».
۲- به عنوان برادر و نزدیک موسى ÷، در غیبت موسى ÷ سرپرستى خانواده وى را به عهده مىگرفت. پیامبر ص در مقطع حدیث «منزلت»، مقام اوّل را از علی س نفى مىکند و مىفرماید: مقام تو نسبت به من، همچون مقام هارون به موسی ÷ است، إلّا اینکه شریک نبوّت من نیستى.. امّا مقام دوم را براى علی س تأیید فرموده که درست مثل هارون نسبت به موسی ÷، تو هم در غیبت من سرپرست خانوادهام هستى!.
آیاتى که جنابعالى از قرآن در مورد منزلت هارون نسبت به موسی ÷ آوردهاید، هر دو مقام را براى هارون ÷ بیان مىدارد و با حدیث «منزلت» که یکى از آنها را نسبت به علی س نفى مىنماید، قابل تطبیق نیست؛ مثلاً این آیه که آوردهاید، بحث از جانشینى هارون بر قوم موسی ÷ به علّت شرکتى است که هارون در نبوّت موسى÷ دارد و البته سرپرست خانواده موسى ÷ - در غیبت او - نیز بوده است:
﴿وَقَالَ مُوسَىٰ لِأَخِيهِ هَٰرُونَ ٱخۡلُفۡنِي فِي قَوۡمِي وَأَصۡلِحۡ وَلَا تَتَّبِعۡ سَبِيلَ ٱلۡمُفۡسِدِينَ﴾ [الأعراف: ١٤٢].
«موسى به برادرش هارون گفت: در میان قوم من جانشین من باش و اصلاحگر باش و از راه و روش تباهکاران و مفسدین پیروى مکن!».
در آیاتى که از سوره «طه» آوردهاید و موسى ÷ به درگاه خدا دعا مىکند که:
﴿وَٱجۡعَل لِّي وَزِيرٗا مِّنۡ أَهۡلِي ٢٩ هَٰرُونَ أَخِي ٣٠ ٱشۡدُدۡ بِهِۦٓ أَزۡرِي ٣١ وَأَشۡرِكۡهُ فِيٓ أَمۡرِي ٣٢﴾ [طه: ٢٩ - ٣٢].
«و از خانوادهام یکى را وزیر و معاون من فرما، برادرم هارون را، و به او پشتم را محکم کن، و او را در امر من شریک فرما».
همه بعد از فرمان الهى مُشعر بر رسالت موسى ÷ و رفتنش به سوى فرعون مىباشد:
﴿ٱذۡهَبۡ إِلَىٰ فِرۡعَوۡنَ إِنَّهُۥ طَغَىٰ ٢٤﴾ [طه: ٢٤].
«برو به سوى فرعون (و او را به خداى یگانه دعوت کن) که او سرکشى کرده است».
و موافقت الهى با این درخواست که:
﴿قَالَ قَدۡ أُوتِيتَ سُؤۡلَكَ يَٰمُوسَىٰ ٣٦﴾ [طه: ٣٦].
«اى موسى! آنچه را که خواستى همه را به تو عطا کردیم».
مربوط به شرکت هارون در نبوّت موسی ÷ است که این مقام را پیامبر ص در مقطع حدیث «منزلت» نسبت به علی س نفى فرمود.
بنابراین، اینکه فرمودهاید: «اگر هارون بعد از موسى حیات داشت، با توجّه به آیه شریفه چه کسى جانشین و خلیفه او بود؟»، سؤال بىموردى است؛ زیرا علی س تمام منزلت هارون را نسبت به موسی ÷، در رابطه با پیامبر ص نداشت. مسلّماً اگر هارون ÷ قبلاً نمىمرد و بعد از موسى ÷ حیات داشت، او راه برادرش را ادامه مىداد و جانشینش بود و این امر به علّت «نبوّت هارون» توأم با «نبوّت موسى» مىبود و چه ارتباطى با نسبت علی س به پیامبر ص و حدیث «منزلت» دارد؟
حقیقت آن است که داستان حدیث «منزلت» درست مانند حدیث «غدیر» است و بدون توجّه به شرایط جنبى و زمانى که پیامبر ص این جمله را به علی س فرموده، نمىتوان به حقیقت آن پى برد.. باید پرسید: چرا علی س در شوراى شش نفرى بعد از عمر س که به خلافت عثمان س انجامید، به این حدیث براى خلافت خود استدلال نکرد؟ و اصولاً چرا در آن شورا شرکت نمود و با مشارکت خویش آن را تأیید نمود؟ چرا علی س و گروهى که به شوراى سقیفه اعتراض داشتند، این حدیث را در پیشبرد منظور خویش مطرح نساختند؟ چرا زمانى که أبوبکر، عمر ب را به خلافت پیشنهاد کرد، به این حدیث - و سایر احادیث - استشهاد نکرد؟ اینها همه سؤالاتى است که جنابعالى - و دیگر علماى شیعه - از پاسخ به آنها صرفنظر فرموده و تاریخ را به طور تجریدى در نظر گرفتهاید - چنانکه با آیات قرآن نیز همین رویه را دارید - و قهراً به نتایجى رسیدهاید که تطبیقى با واقعیت ندارد!.
در صفحه ۳۶ نامه خود فرمودهاید: «إبن قتیبه دینورى در کتابش «الإمامة والسیاسة» مىنویسد: و على شبها فاطمه دختر پیامبر ص را بر مرکبى سوار کرده و به خانههاى انصار برده و نصرت و یارى از آنها مىخواست و انصار مىگفتند: اى دختر پیامبر! با این مرد بیعت کردهایم و کار گذشته است! اگر علىبن أبىطالب پیش از أبوبکر با ما مواجه مىشد، البته از او عدول نمىکردیم و على فرمود: آیا جایز بود، جنازه پیامبر ص را روى زمین گذاشته و با مردم در موضوع امارت، منازعه کنم؟».
(جواب):
واقعاً بسیار ممنون از ذکر این مطلب - اگر چه ناصحیح و جعلى است - ولى:
اوّلاً به وضوح مىرساند که انصار همه به میل خود و داوطلبانه با أبوبکر س بیعت کردند و انتخاب او - برخلاف ادّعاى جنابعالى که مکرّراً آوردهاید - به زور نبوده است و صریحاً به علی س مىگفتهاند: دیر آمدى! اگر زودتر آمده بودى، با تو بیعت مىکردیم! و ثابت مىکند که آنها نیز، حدیث «غدیر» و «منزلت» و... را دلیل منصوبیت الهى علی س به خلافت نمىدانستند و إلّا آنها - طبق روایت - از کسانى نبودند که از پذیرش زعامت و امامت علی س ابایى داشته باشند.
ثانیاً اگر علی س خود را جانشین برگزیده پیامبر ص مىدانست، چرا در برابر استنکاف انصار نگفت: ولو آن که من هم غایب بودم، شما که بنا بر سخنان پیامبر در غدیر مىدانستید من جانشین الهى اویم، پس چرا بر دیگرى اجتماع کردید؟! چرا بعدها به جاى مذمّت انصار، آنها را چنین مىستاید: [۶۲۴]
«هم واللّه ربوا الإسلام كما يربى الفلو مع غنائهم، بأيديهم السباط، وألسنتهم السلاط» [۶۲۵].
«قسم به خدا! ایشان (انصار) با دستهاى باسخاوتشان و با زبانهاى تیزشان، اسلام را تربیت و پرورش دادند، همان گونه که کرّه اسب از شیر گرفتهشده، تربیت مىشود».
ثالثاً اگر علی س خود را جانشین الهى پیامبر ص مىدانست، چرا در برابر انصار استدلال کرد که «به خاطر تدفین پیامبر ص در مراسم حاضر نشدم»؟ مگر تدفین پیامبر ص در آن موقع که حقّ خدایى او خورده مىشد و یکى از اصول دین، پایمال و ضایع مىگشت، مهمتر بود یا امر خدا؟!.
شما متأسّفانه نه تنها حوادث تاریخى - آن هم حوادث جعلى - را بىرابطه معرّفى مىکنید و خطبههاى علی س را ناقص مىخوانید و اصحاب پیامبر ص را که قرآن و ائمه از آنها تمجید کرده، تکفیر مىنمایید، بلکه از آنچه خودتان نقل مىکنید، نتایج صحیحى نمىگیرید!!.
در همان صفحه، به این عبارت علی س در رساله الغارات ثقفى تکیه نمودهاید که: «فخشيت إن لم أنصر الإسلام وأهله أن أرى فيه ثلماً وهدماً تكون مصيبة أعظم علىّ من فوات ولاية أموركم» و مىفرمایید: «دواى هر دردى است!».
(جواب):
دواى چه دردى؟!.. على در تعلیل بیعت با أبوبکر ب مىفرماید: «ترسیدم اگر به یارى اسلام و مسلمین نشتابم، شکاف و ویرانى بزرگى در اسلام مشاهده کنم که بر من بزرگتر از، از دستدادن ولایت امور و خلافت بر شما باشد». شما به این جمله بنگرید که نوشته بودید: «على از سر زور، بالاجبار با أبوبکر بیعت کرد!» و برخلاف تمام ادّعاهایتان، علی س به طور صریح أبوبکر و یارانش را «اهل اسلام» دانسته است!.
بعلاوه، چرا جنابعالى جملات قبلى و بعدى عبارت فوق را نمىآورید که مىفرماید:
«... فأمسكت يدى حتى رأيت راجعة من الناس رجعت عن الإسلام يدعون إلى محق دين اللّه وملّة محمد ص وإبراهيم فخشيت إن لم أنصر الإسلام و أهله». «... از دستدادن به أبوبکر و بیعت با او خوددارى کردم، امّا دیدم گروهى از مردم مرتد شده و از اسلام برگشتهاند و به نابودىِ دین خدا و آیین محمّد و ابراهیم ÷ دعوت مىکنند؛ ترسیدم اگر به یارى اسلام و اهلش نشتابم...»، و نشان مىدهد که علی س وقتى دید گروهى از اسلام خارج شده و در صدد محو دین خدا برآمده بودند - و نه به خاطر زور و جبر و فشار از ناحیه أبوبکر و عمر - انتظاراتش را به یکسو نهاده و به یارى أبوبکر س و یارانش در جنگ با مرتدّین شتافت، و جمله بعدى آن عبارت که مىگوید: «... تكون مصيبة أعظم على من فوات ولاية أموركم اللتى إنما هى متاع أيام قلائل ثم يزول فمشيت عند ذلك إلى أبىبكر فبايعته ونهضت معه فى تلك الأحداث حتى زهق الباطل و كانت كلمة اللّه هى العليا وإن رغم الكافرون فصحبتُه مناصحاً وأطعتُه فيما أطاع اللّه جاهداً فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه فسمعنا وأطعنا وبايعنا وناصحنا...» [۶۲۶].
«... ولایتى که کالاى چند روزى است که سپس از دست مىرود! پس در همان هنگام، به سوى أبوبکر رفتم و بیعت کردم و به همراه او در آن حوادث قیام کردم تا باطل از میان رفت و نام و گفتار خداوند بالاتر است، هر چند برخلاف میل کافران باشد. پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مىبُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم...».
آیا این جملات به روشنى نشان نمىدهد که علی س خود را «منصوب من عند اللّه» نمىدانست، و إلّا چرا باید «نصب الهى» را «متاعى قلیل و بىارزش» بخواند و سپس با [۶۲۷] غاصبان خلافت الهىاش بیعت کند و آنها را در جنگ با دشمنان - و تمام امور دیگر - همراهى نماید!.. بنده تصوّر نمىکنم این نامه علی س به یارانش در مصر، «دواى هر دردى» باشد، ولى مسلّماً «دواى من و شما» هست!! لطفاً آن را بدون تعصّب بخوانید!.
بنده در نامه قبلى خود عرض کرده بودم که أبوبکر، عمر س را براى خلافت «پیشنهاد» نمود، نه آن که به سمت جانشینى خود «تعیین» نمود و إلّا چرا باید تحقّق خلافت عمر س محتاج به بیعت مردم مىبود؟ جنابعالى بىآنکه به این سؤال بنده پاسخ دهید، جملاتى از أبوبکر س از طبقات إبنسعد و تاریخ طبرى آوردهاید که: «إنى استخلفت عليكم بعدى عمربنالخطاب، فاسمعوا له وأطيعوا». «من عمر را بعد از خودم بر شما خلیفه کردم، پس از او حرفشنوى و پیروى کنید». و بر این مبنا فرمودهاید: أبوبکر، عمر را نه «پیشنهاد» بلکه به صراحت، خلیفه بعد از خودش تعیین کرده است! و سپس ایراد گرفتهاید که: اصولاً أبوبکر چه حقّى داشته حتّى عمر را پیشنهاد کند؟ چرا آنچه رسول خدا ص (به قول اینجانب) به امّت واگذارده بود، أبوبکر پیشنهاد کرده است؟ مگر عمر نبود که برخلاف قرآن بعد از پیامبر ص فریاد برآورد که پیامبرص وفات نکرده؟ چرا مردم باید از کسى اطاعت کنند که حتّى آیات قرآن را نمىداند و در خلافت طمع دارد و با همدستانش قبل از ورود به سقیفه نقشه مىکشد و با آنها در مورد خلافت مشورت مىکند؟!.
(جواب): در پاسخ به عرض مىرسانم که:
اوّلاً أبوبکر س پیشنهادش مبنى بر جانشینى عمر بعد از خودش را، زمانى بیان کرد که اصحاب بعد از مشورت به نتیجهاى نرسیده بودند؛ چنانکه در تواریخ مىخوانیم: «أبوبکر در بستر مرگ، مهاجرین و انصار حاضر در مدینه را به دور خود جمع مىکند و بهآنها چنین مىگوید: آنچه بر سر من آمده است، شما هم مىدانید و گمان ندارم که از این بیمارى برخیزم و خدا ذمّه شما را از بیعت من آزاد کرده و کار شما را به خودتان برگردانیده است، بنابراین لازم است هرکس را که دوست دارید همین حالا براى زمامدارى خویش انتخاب نمایید؛ چون بهتر است تا من زندهام، زمامدارى را تعیین نمایید تا مبادا بعد از من دچار تفرقه و اختلاف شوید.. به دستور أبوبکر س مهاجرین و انصار برخاستند و جلسه مشورتى را تشکیل دادند، ولى به نتیجهاى نرسیدند و پیش أبوبکر س برگشتند و گفتند: رأى ما اى خلیفه پیامبر! رأى شماست.. أبوبکر س در آن هنگام به اصحاب مىگوید: آیا به انتخاب من راضى هستید! عموماً گفتند: بلى! و أبوبکر، عمر ب را معرّفى مىکند، امّا گروهى بر رأى أبوبکر س اعتراض مىکنند که در این هنگام علی س مىفرماید: اگر أبوبکر کسى غیر از عمر را به خلافت برگزیند، ما راضى نمىشویم و از او اطاعت نمىکنیم» [۶۲۸].
بعد از آن، همگى با خلافت عمر س موافقت مىنمایند و سپس أبوبکر س عباراتى را که از طبقات و تاریخ طبرى آوردهاید، اعلام مىکند که: «بعد از من، عمر خلیفه و زمامدار شما خواهد بود» که در این هنگام علی س مىفرماید: «سمعنا وأطعنا» [۶۲۹].
ثانیاً جملاتى را که از أبوبکر س نقل کردهاید، همه حاکى از اظهار رأى و اعلام نظر شخصى است و هر چند أبوبکر، عمر ب را از نظر خودش انتخاب کرده باشد، ولى این انتخاب به خلافت عمر س مشروعیت تمام نمىبخشید. اتمام این امر، موکول به تأیید و بیعت مردم با عمر س بود و هم از این رو، عمر س قبل از خلافت، از مردم بیعت گرفت، و علی س حتّى کار أبوبکر س را هم درباره جانشین خود نکرد و طبق گزارش مسعودى و دیگر مآخذ شیعه، در بستر مرگ فرمود: «نه مىگویم با حسن بیعت کنید و نه مىگویم بیعت نکنید! شما خود بهتر مىدانید!» [۶۳۰].
ثالثاً کسى را براى پیشنهادکردن خطا نیست.. اگر پیامبر ص گزینش رهبر را به مردم واگذار کرده، از این هم که کسى اظهار رأى نموده و فرد مناسبى را از نظر خود پیشنهاد نماید، منع نفرموده است.. بنابراین، هر رهبرى مىتواند شخصى را به جانشینى خود تعیین نماید، مشروط بر آن که مردم موافق باشند.. ادّعاى اینکه چنین چیزى ممکن نیست، دلیل مىخواهد!.
رابعاً در رابطه با بىقراراى عمر س پس از وفات پیامبر ص که منجر شد تا وفاتش را انکار نماید، جنابعالى توجّه ندارید که فوت پیامبر ص براى کسانى که حدود بیست سال پروانهوار به دور او مىگشتند، چه ضربه روحى بزرگى بود! عمر س از شدّت ناراحتى، اختیار خود را از دست داده و گفت: پیامبر نمرده است! و بعدها اظهار داشت که بنابه آیه: ﴿وَيَكُونَ ٱلرَّسُولُ عَلَيۡكُمۡ شَهِيدٗا﴾ [البقرة: ۱۴۳]. که به اصحاب مىفرماید: «...تا پیامبر بر شما گواه باشد»، تصوّر مىکردم، رسول خدا ص بعد از ما اصحاب مىمیرد! امروزه نیز دیده مىشود که چه بسا بستگان متوفّى از شدّت تأثیر، خود را گم کرده و در لحظات اوّلیه فوتش، چیزهایى باورنکردنى مىگویند، و إلّا عمرس حدود بیست سال با پیامبر ص همراه بود و قرآن و حکمت را از او آموخت:
﴿هُوَ ٱلَّذِي بَعَثَ فِي ٱلۡأُمِّيِّۧنَ رَسُولٗا مِّنۡهُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِهِۦ وَيُزَكِّيهِمۡ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ﴾ [الجمعة: ٢].
«خدا کسى است که از میان بىسوادان، پیامبرى را برانگیخت و به سوى آنها گسیل داشت که آیات خدا را بر ایشان مىخواند و آنها را پاک مىگرداند و کتاب (قرآن) و حکمت (شریعت خدا) را بدیشان مىآموزد».
بنا به شهادت آیه، او نیز همچون سایر اصحاب، از پیامبر ص قرآن را آموخته، پس چطور مىتوان به صرف یک اشتباه در لحظات غیر عادّى که احساس و هیجان بر او غلبه کرده، گفت که از قرآن چیزى نمىدانست! آیا اشتباه مجتهدى در مواردى و یا خطایش در شرایط غیر عادّى، ما را مجاز مىسازد که کلّ علمش را نفى کنیم؟!.
علی س نیز - برخلاف نظر جنابعالى - عمر س و سایر خلفاء را آگاهان به قرآن و سنّت مىدانست؛ چنانچه مىفرماید:
«... أن بعث محمدا إليهم فعلمهم الكتاب والحكمة والسنة والفرائض، وأدبهم لكيما يهتدوا، وجمعهم لكيما لا يتفرقوا، وزكاهم لكيما يتطهروا، فلما قضى من ذلك عليه قبضه اللّه إليه فعليه صلوات اللّه و سلامه ورحمته ورضوانه إنه حميد مجيد. ثم إن المسلمين من بعده استخلفوا امرأين منهم صالحين عملا بالكتاب وأحسنا السيرة ولم يتعديا السنة ثم توفاهما اللّه فرحمهما اللّه» [۶۳۱].
«... همانا خداوند، محمّد را به سویشان برانگیخت و به آنها کتاب و حکمت و سنّت و واجبات را یاد داد و آنها را تربیت کرد تا هدایت شوند، و آنان را جمع کرد تا متفرّق و گروهگروه نشوند، و آنها را پاک گردانید تا اینکه پاک شدند. زمانى که رسالتش را به پایان رسانید، خداوند او را میراند که درود و سلام و رحمت و رضوان خدا بر او باد که به راستى خدا حمید و مجید است. سپس مسلمانان بعد از او دو مرد صالح را در بین خودشان براى خلافت برگزیدند که هر دو به کتاب عمل کردند و بسیار نیکو سیرت بودند و از سنّت (پیامبر) تجاوز نکردند و آنگاه خداوند هر دوى آنان را نیز میراند که رحمت خدا بر هر دوشان باد!».
و طى سخنانش با عثمان س - زمانى که مردم از او خواستند تا نزد عثمان برود - علاوه بر ایمان و قرابت و مصاحبتش با پیامبر ص، علم او را به وى یادآورى مىکند و ضمن اینکه از رفتار أبوبکر و عمر، اظهار رضایت کامل مىکند، و اعمال نیکشان را برایش یادآور مىشود، مىگوید: علم و شناخت تو همچون علم و شناخت ماست!
«واللّه ما أدرى ما أقول لك! ما أعرف شيئا تجهله، ولا أدلك على أمر لا تعرفه، إنك لتعلم ما نعلم. ما سبقنا إلى شىء فنخبرك عنه، ولا خلونا بشىء فنبلغكه، وقد رأيت كما رأينا، وسمعت كما سمعنا، وصحبت رسول الله ص كما صحبنا، وما ابنأبىقحافة ولا ابنخطاب بأولى بالعمل منك، وأنت أقرب إلى رسول الله ص وشيجة رحم منهما، وقدنلت من صهره ما لم ينالا. فاللّه اللّه فى نفسك! فإنك واللّه ما تبصر من عمى، ولا تعلم من جهل» [۶۳۲].
«سوگند به خدا! نمىدانم چه چیز را به تو بگویم! مطلبى را که تو از آن بىاطّلاع باشى، سراغ ندارم. تو آنچه را که ما مىدانیم، مىدانى. ما به چیزى سبقت و پیشى نگرفتهایم که تو را از آن آگاه سازیم، و چیزى را در پنهان نیافتهایم که آن را به تو ابلاغ کنیم و همانگونه که ما دیدیم، تو هم دیدهاى و همانگونه که ما شنیدیم، تو هم شنیدهاى، و همانگونه که ما مصاحب و همنشین پیامبر ص بودیم تو نیز بودى. فرزند أبوقحافه (أبوبکر) و فرزند خطاب (عمر) در انجام کارهاى نیک از تو سزاوارتر نبودند (چرا آنها در امر خلافت موفّقتر از تو درآمدند؟!). تو بر رسول خدا ص از نظر پیوند خویشاوندى از آن دو نزدیکترى. تو از لحاظ دامادى پیامبر ص، به مرحلهاى رسیدهاى که آن دو نرسیدند (و دوبار داماد او شدهاى). تو را به خدا! به جان خودت رحم کن! قسم به خدا! تو نیاز به راهنمایى و تعلیم ندارى (و همه چیز را خوب مىدانى)».
اشکال جنابعالى این است که هرچه را دوست مىدارید، فوراً قبول مىکنید و هرچه را با عقایدتان تطبیق نمىکند، بدون تحقیق به دور مىریزید!.. این روش طالبان حقیقت نیست!!.
خامساً و امّا در مورد اینکه ادّعا کردهاید که عمر س با همدستانش براى غصب خلافت از علی س نقشه کشیده بودند، باید عرض کنم که در روایتى که آوردهاید، آمده است: «در زمان رحلت پیامبر ص، أبوبکر در قریه «سنح» که در اطراف مدینه است، ساکن بود و از وفات پیامبر ص خبر موثّقى نداشت و عمر و أبوعبیده جراح در سقیفه حاضر شدند... و همین که به او گفتند: پیامبر ص وفات کرده، انصار در صدد تعیین خلیفه هستند، شمشیرش را کشید و فریاد برآورد: هرکه بگوید: رسول خدا مرده است، او را با شمشیر مىزنم... و پنهانى کسى را دنبال أبوبکر فرستاد، أبوبکر از سنح به مدینه آمد و... الخ».
جعلىبودن این روایت همین بس که، در ایام بیمارى پیامبر ص، امامت مردم در مسجد به عهده أبوبکر س بوده و در خود مدینه سکونت داشته است! و اشکال دیگر اینکه، عمر س دستگاه بىسیم نداشت که أبوبکر س را سریعاً باخبر سازد! أبوبکر س نیز داراى هلىکوپتر اختصاصى یا اتوموبیل سریعالسیر نبود که نخست از «سنح» خود را به مدینه و منزل پیامبر ص برساند و بعد از حصول اطمینان از رحلت پیامبر ص، از مدینه به سقیفه بیاید و طبعاً تا عمر س کسى را از سقیفه در پى أبوبکر س به سنح بفرستد و آمدن پیرمردى به سنّ و سال أبوبکر س پس از دریافت خبر، از سنح به مدینه و سپس از مدینه به سقیفه، و با توجّه به اینکه هنوز بین سنح و مدینه و سقیفه اتوبان و بزرگراه! احداث نشده بود، به ساعتها وقت نیاز داشت و در این مدّت طولانى، مردمى که در سقیفه اجتماع کرده بودند، منتظر نمانده و دست روى دست نمىگذاشتند، بلکه جواب سخن عمر س را داده و کارشان را پى مىگرفتند و ماجراى سقیفه شکل دیگرى مىیافت!.
در نامه خود فرمودهاید: على در مکتوب ششم نهجالبلاغه، «شورا» را به مهاجرین و انصار موکول فرموده، نه «خلافت» را!.
(جواب):
این سخن شما درست بمانند کسى است که از آیه: ﴿لَا تَقۡرَبُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَأَنتُمۡ سُكَٰرَىٰ﴾ [النساء: ٤٣]. فقط قسمت اوّل را برداشته و ادّعا مىکرد که نماز در قرآن منع شده است! جنابعالى نیز به همین ترتیب از نامه ششم نهج البلاغه فقط بخش«إنما الشورى للمهاجرين والأنصار»ز «همانا شورا تنها حقّ مهاجرین و انصار است» را گرفته و جمله بعدى را که مىفرماید: «فإن اجتمعوا على رجل وسموه إماما كان ذلك لله رضى». «پس اگر بر مردى اتّفاق کرده و او را امام [۶۳۳] نامیدند، این کار موجب رضاى خدا مىگردد» را نادیده گرفتهاید! مشخّص است که در نامه، علاوه بر حقّ شورا، حقّ انتخاب امام و خلیفه را نیز براى مهاجرین و انصار محفوظ دانسته است!.
اشاره کرده بودید: ۱- بنا به گفته شما (یعنى بنده)، نهجالبلاغه مرسل است و سند راوى متّصل به امام على ندارد. ۲- منظور على در این نامه نوعى احتجاج بر خصم مىباشد. ۳- در بعضى نسخ نهجالبلاغه عبارت «کان ذلک للّه رضى» به صورت «کان ذلک رضى» یا «کان لهم رضى» آمده است. ۴- از نظر اعتقادات شیعه، امامت و ولایت، غیر از خلافت ظاهرى است، على امام هدایت است، خواه ظاهراً خلیفه باشد یا نباشد. ۵- مشورت و بیعت آزادانه در مورد کدام یک از خلفاء غیر از على صورت گرفته است؟
(جواب):
این توجیهات شما دوست عزیز در قبال جمله صریح علی س است تا علىرغم آن، به عقاید دلخواه خود پایبند بمانید! امّا پاسخ ما:
اوّلاً منظور ما از اینکه گفتهایم: نهجالبلاغه مرسل است، این است که این کتاب را «شریف رضى» در سال ۴۰۰ هجرى و با فاصله زمانى زیادى از عصر علی س، از آثار گوناگون گردآورده و سندهاى آن را حذف کرده است.. بنابراین در خود نهجالبلاغه اسناد مطالب و روایات دیده نمىشود و ما هم مىتوانیم بدون سند، هر سخنى را به علی س -و یا هر یکى از بزرگان دین - نسبت دهیم! امّا چنانچه خطبه و نامهاى از نهجالبلاغه «مسنداً» در جاى دیگر نیز نقل شده باشد، البته از اعتبار لازم برخوردار است، و خطبهها و نامههاى نهجالبلاغه که در کتب دیگر موجود نیست، به لحاظ «استدلال» متوقّف مىماند. نامه فوق و جمله علی س خطاب به معاویه که مورد استناد ماست، در کتاب «وقعةالصفین» به روشنى آمده و «سندش» نیز ذکر گردیده و بنابراین مىتواند مورد استدلال قرار گیرد.
ثانیاً اگر در نامه فقط آمده بود: «إنه بايعنى القوم الذين بايعوا أبابكر وعمر وعثمان على ما بايعوهم عليه، فليس للشاهد أن يختار و لا للغائب أن يرد». «همانا کسانى با من بیعت کردند که با أبوبکر و عمر و عثمان نیز بر سر همان شرایط بیعت کرده بودند. پس کسى که شاهد (بیعت) بوده، نباید دیگرى را (براى خلافت) اختیار کند، و کسى که غایب بوده، حق ندارد رأى ایشان (بزرگان اصحاب شورا) را نپذیرد»، ممکن بود فرض شما صحیح بوده و قصد علی س «احتجاج بر خصم» بوده باشد، امّا ملاحظه مىشود که علی س فقط به این جمله اکتفا نکرده، بلکه به دنبال آن - بلافاصله - با افاده حصر در شروع جمله اسمیه (إنما...؛ جز این نیست)، اصل و قاعدهاى را بیان مىدارد و خبر مىدهد که: «شورا، تنها حقّ مهاجرین و انصار است و بس، و اگر بر مردى اجتماع کرده و او را امام خود نامیدند، این کار موجب رضاى خداست».. این جمله ربطى به اعتقادات معاویه ندارد تا علی س بخواهد به زبان خود او، با وى سخن گفته و «احتجاج بر خصم» تلقّى شود، بلکه در مقام بیان اصلى در انتخاب زمامدار براى جامعه اسلامى است!.
ثالثاً براى رفع اختلاف در مورد کلمات نامه در نسخ مختلف نهجالبلاغه، لازم است به مأخذ اصلى نامه مراجعه کرد.. در «وقعةالصفین» نصربن مزاحم که به لحاظ نزدیکى بیشتر با عصر علی س از نهجالبلاغه معتبرتر بوده و نامه فوق «مسنداً» در آن منعکس است، جمله «کان ذلك للّه رضى» دیده مىشود، و هرچند نسخهاى از نهجالبلاغه در موزه «لور» پاریس و یا فلان موزه استرالیا یافت شود که چنین نگوید، تغییرى در قضیه نمىدهد!!.
رابعاً لازم به توجّه است که در جمله فوق از علی س تصریح شده که: «فإن اجتمعوا على رجل وسموه إماما كان ذلك لله رضى». و روشن است که در صدر اسلام، کلمه «امام» براى رییس و زمامدار حکومتى و امامت دینى و معنوى، توأماً به کار مىرفته و خلفاى راشدین، هردو سمت را در جامعه عهدهدار بودند؛ یعنى علاوه بر رتق و فتق امور جامعه و اجراى قوانین خدا در بین مردم، نمازهاى جمعه به امامت آنها برگزار و مردم احکام دینى خود را از آنها مىپرسیدند. بنابراین منظور علی س از اینکه مهاجرین و انصار بر مردى اجتماع نموده و او را «امام» خود بنامند، فقط به عنوان «حاکم» نیست، بلکه این موضوع «امامت دینى و معنوى» جامعه را نیز شامل مىشده است.. اگر چنانچه خلفاء تنها مقام رهبرى سیاسى را داشتند، مردم و از جمله خود علی س دیگر پشت سرشان نماز نمىخواندند و پشت سر امام دینى - که علی س بود - نماز مىخواندند!.
قرآن نیز «امام و خلیفه» را هم سیاسى مىداند و هم دینى، و به همین خاطر، [۶۳۴] اطاعت از آنها را نیز بر مسلمانان واجب فرموده است:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَ وَأُوْلِي ٱلۡأَمۡرِ مِنكُمۡ﴾ [النساء: ٥٩].
«اى مؤمنان! از خدا (با پیروى از قرآن) و از پیامبر (با پیروى از سنّت) اطاعت کنید، و از حاکمان و زمامداران خود (مادام که دادگر و مجرى احکام خدا باشند) فرمانبردارى نمایید».
امام صادق نیز در مورد أبوبکر و عمر مىفرماید: «إمامان عادلان قاسطان، كانا على الحق، وماتا عليه، فعليهما رحمة اللّه يوم القيامة!» [۶۳۵].
«دو امام عادل و دادگستر بودند. هر دو برحق بودند و بر حق هم مردند. پس رحمت خدا - روز قیامت - بر هر دوشان باد!».
چنانکه مىبینیم، الفاظ «عدالت» و «قسط» به دنبال «امام»، هر دو مقام سیاسى و دینى را براى «امام» مسجّل مىسازد.
همچنین هرگاه، علىرغم واقعیت فوق، بنا را بر آن بگذاریم که منظور علی س در جمله مورد بحث، تنها رهبرى سیاسى جامعه است، در این صورت باید قبول کرد که زمامدارى مسلمانان از پیامبرص به بعد، موکول به شورا بوده و پیامبر ص کسى را براى این منظور منصوب نفرموده بود، این مطلب به مباحثات بسیارى بین ما خاتمه مىدهد، و اگر شما علی س را به لحاظ علم و تقوا و شایستگى آموزش دین به مردم - به اعتبار سخن پیامبر ص در غدیر خم ویا آثار دیگر - از دیگران برتر مىدانید، این مطلب نیز مورد توافق ما قرار دارد و هیچ بحثى در آن نداریم. نتیجتاً تمام ادلّهاى که تا کنون در [۶۳۶]اثبات «نصب الهى» علی س توسّط پیامبر ص براى «خلافت و سرپرستى و اولىبه تصرّف و حکومت» ذکر کرده و از غصب حقّش توسّط دیگران سخن به میان آوردهاید، نفى مىشود.. اى کاش زودتر این سخن را مىفرمودید!!.
خامساً اجتماع و بیعت مردم با سه خلیفه اوّل - که شما ناقص دانستهاید - به تدریج حاصل شد و چه بسا در مراحل اوّلیه کامل نبود؛ کما اینکه خود علی س با اندکى تأخیر با أبوبکر س بیعت کرد، و در آثار شیعه تصریح شده که چون أبوبکر س با خلافت عمر س توافق کرد، موضع علی س، «سمعنا وأطعنا» بود؛ چنانچه آمده است:
«... فأمسكت يدى حتى... فمشيت عند ذلك إلى أبىبكر فبايعته ونهضت معه فى تلك الأحداث... فصحبتُه مناصحاً وأطعتُه فيما أطاع اللّه جاهداً فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه فسمعنا وأطعنا وبايعنا وناصحنا وتولى عمر الأمر وكان مرضى السيرة ميمون النقيبة» [۶۳۷].
«... مدّتى از بیعت با أبوبکر خوددارى کردم، تا اینکه... پس در آن هنگام، به سوى أبوبکر رفتم و بیعت کردم و به همراه او در آن حوادث قیام کردم... پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مىبُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم، و عمر زمامدارى را به عهده گرفت (و خلیفه شد) در حالى که سیرت او پسندیده و نفس او مبارک بود».
همچنین در مورد عثمان س، پس از آن که علی س در پیشنهاد عبدالرحمنبن عوف۲ جواب کامل و قطعى نداد و عثمان س در عوض به آن راضى گشت، علی س نیز - هرچند به قول شما بیعت را خوش نداشت، ولى بالاخره - بیعت کرد؛ چنانچه مىفرماید: «فبايعت أبابكر كما بايعتموه... فبايعت عمر كما بايعتموه فوفيت له بيعته حتى لما قتل جعلنى سادس ستة... فبايعتم عثمان فبايعته» [۶۳۸].
«پس با أبوبکر بیعت کردم، همانگونه که شما بیعت کردید... با عمر نیز بیعت کردم، همانگونه که بیعت کردید و در بیعت با او، وفادار بودم. زمانى که کشته شد، مرا یکى از شش نفر (کاندید براى خلافت بعد از خودش) قرار داد... سپس با عثمان بیعت کردید، من هم با او بیعت کردم».
بنابراین در هر مورد، «سرانجام» توافق میان امّت اسلام حاصل شد و این موضوع به همه خلفاى راشدین، مشروعیت مىبخشد و إلّا در هر شورایى ممکن است، اختلافاتى پیش آید و اقلّیتى از توافقها، ناراضى باشند و اگر بخواهیم به صرف این موضوع، شورایى را بىاعتبار بدانیم، هیچ شورایى در جهان معتبر نمىماند!.
فرمودهاید: اگر على شیوه خلیفه اوّل و دوم را مرضى مىدانست، در جلسه شوراى شش نفرى به شرط عبدالرحمنبن عوف راضى مىشد!.
(جواب):
اوّلاً علی س در جواب به شرط عبدالرحمنبن عوف س چنین چیزى که شما مىپندارید، نگفته است؛ چنانکه در تواریخ مىخوانیم:
«... عبدالرحمنبن عوف پس از ختم نماز، در حالیکه همان عمّامهاى که پیامبرص به او بخشیده بود بر سر داشت، روى منبر رسول خدا ص ایستاد و خطاب به مردم گفت: من پنهانى و آشکارا در انتخاب خلیفه از شما پرسیدم تا آراى شما را به دست آوردم.. دیدم که شما هیچ کسى را براى این کار بهتر از على و عثمان نمىدانید و بىدرنگ، علی س را نزد خود خواست و دستش را در دست خود گرفت و به او گفت: آیا تعهّد مىکنى که طبق کتاب و سنّت رسول خدا ص و سیرت أبوبکر و عمر عمل کنى؟! علی س جواب داد: تا آنجا که بدانم و تا حدّى که در توان دارم، عمل مىکنم» [۶۳۹].
چون علی س مطابق پیشنهاد عبدالرحمن جواب مثبت قطعى و صریحى نداد، عثمان س را فراخواند و دستش را گرفت و عین جمله را به او گفت، عثمان س نیز بدون هیچ تأمّلى گفت: آرى! و لذا بیعت با او انجام گرفت و علی س نیز همراه با مردم، با او [۶۴۰] بیعت نمود.
ثانیاً سخنان علی س در رابطه با سیرت أبوبکر و عمر ب و استقامتشان بر دین و اقامه قرآن و سنّت، فراوان است.. چطور ممکن است، شیوه آنها را مرضى نداند و از آنها اطاعت کرده و حتّى بعدها از شیوهشان تمجید نماید:
«فتولى أبوبكر تلك الأمور فيسر وسدد، وقارب فى الأمر واقتصد، فصحبته مناصحا وأطعته فيما أطاع اللّه فيه جاهدا، فلما احتضر بعث إلى عمر فولاه سمعنا وأطعنا وناصحنا وبايعنا وتولى عمر الأمر وكان مرضى السيرة ميمون النقيبة» [۶۴۱].
«پس أبوبکر، زمام امور را به دست گرفت و در جاى خود، آسانى و به جاى خود شدّت نشان داد و امور را به خوبى پیش برد و قصد درستى و راستى کرد و میانهرو بود. پس با أبوبکر از راه خیرخواهى مصاحبت کردم و در آنچه خدا را فرمان مىبُرد، با کوشش تمام او را اطاعت نمودم. زمانى که به حال احتضار رسید، ولایت و حکومت را به عمر سپرد و ما بیعت کردیم و اطاعت نموده و خیرخواهى نشان دادیم، و عمر زمامدارى را به عهده گرفت (و خلیفه شد) در حالى که سیرت او پسندیده و نفس او مبارک بود».
«ثم إن الـمسلمين من بعده استخلفوا امرأين منهم صالحين عملا بالكتاب وأحسنا السيرة ولم يتعديا السنة ثم توفاهما اللّه فرحمهما اللّه» [۶۴۲].
«سپس مسلمانان بعد از او (یعنى پیامبر ص) دو مرد صالح را در بین خودشان براى خلافت برگزیدند که هر دو به کتاب عمل کردند و بسیار نیکو سیرت بودند و از سنّت (پیامبر) تجاوز نکردند و آنگاه خداوند هر دوى آنان را نیز میراند که رحمت خدا بر هر دوشان باد!».
و در نامهاى که به معاویه مىفرستد، چنین از آن دو تجلیل مىکند:
«وكان أفضلهم فى الإسلام كما زعمت وأنصحهم للّه ورسوله الخليفة الصديق وخليفة الفاروق ولعمرى إن مكانهما فى الإسلام لعظيم وإن الـمصاب بهما لجرح فى الإسلام شديد فيرحمهما اللّه وجزاهما بأحسن ما عملا» [۶۴۳].
«در اسلام - همانگونه که مىپندارى - از همه افضل و با خدا و رسولش مخلصتر، أبوبکر صدیق و عمر فاروق هستند و به جان خودم سوگند! که مرتبه آن دو در اسلام بزرگ است و با وفات ایشان، به اسلام صدمه شدیدى رسیده است. خداوند هر دو را رحمت کند و پاداش نیک به آنها دهد!».
و باز هم آمده است:
«فاختار المسلمون بعده رجلا منهم، فقارب وسدد بحسب استطاعته على خوف وجد» [۶۴۴].
«پس مسلمانان بعد از او (یعنى پیامبر) مردى از خودشان را برگزیدند که به اندازه توانایىاش، با ترس و کوشش تمام، قصد درستى و راستى کرد و امور را به درستى پیش برد».
«إذا أراد اللّه بالناس خيرا استجمعهم على خيرهم كما جمعهم بعد نبيهم على خيرهم» [۶۴۵].
«هرگاه خداوند بخواهد به مردم نیکى کند، مردم را بر برترین فرد جمع مىکند، همانگونه که بعد از پیامبرشان بر بهترین فرد جمع نمود».
شیخ طوسى نیز از جعفربنمحمّد و او هم از پدرش روایت مىکند که: «مردى از قریش نزد امیرالمؤمنین ÷ آمد و گفت: از تو شنیدم که چند لحظه پیش در خطبهات گفتى: پروردگارا! ما را اصلاح فرما به آنچه که خلفاى راشدین را نسبت به آن اصلاح فرمودى! منظورت چه کسانى هستند؟ فرمود: «حبيباى، وعماك أبوبكر وعمر، إماما الهدى، وشيخا الإسلام، ورجلا قريش، والـمقتدى بهما بعد رسول اللهص، من اقتدى بهما عصم، ومن اتبع آثارهما هدى إلى صراط مستقيم» [۶۴۶].
«دوستان و حبیبانم و برادران پدرت، أبوبکر و عمر، دو امام هدایت، دو شیخ اسلام، دو مرد قریش، دو نفرى که بعد از رسول خدا ص مردم به آنها اقتدا کردند، و هرکس به آنها اقتدا کرد، (از گمراهى و تفرقه) مصون و محفوظ ماند و هرکس آثارشان را پیروى کرد، به راه راست هدایت گردید».
علمالهدى نیز روایت مىکند: «على ÷ در خطبهاش فرمود: «خير هذه الأمة بعد نبيها» أبوبکر و عمر؛ بهترین این امّت بعد از پیامبرشان، أبوبکر و عمر هستند و در بعضى روایات آمده است که این جمله را زمانى فرمود که دید مردى به أبوبکر و عمر دشنام و ناسزا مىگوید و سپس او را نزد خود خواند و او را مجازات و مورد عقاب قرار داد!» [۶۴۷].
و در توصیف عمر س مىفرماید: «للّه درّ عمر فقد قوم الأود وداوى العمد وأقام السنة وخلف الفتنة ذهب النقى الثوب قليل العيب أصاب خيرها وسبق شرها أدى إلى اللّه طاعته واتقاه بحقه» [۶۴۸].
«خداوند نیکیهاى عمر را پاداش دهد که کجیها را راست نمود و بیماریها را درمان کرد و سنّت پیامبر ص را برپاداشت و فتنهها و تبهکاریها را پشت سر گذاشت و در زمانش فتنهاى رخ نداد. پاک و کمعیب از دنیا رفت. نیکویى خلافت را دریافت و از شرّ آن پیشى گرفت. طاعت خدا را به جاى آورد و آنچنانکه سزاوار بود از خدا ترسید و پرهیزگارى نمود».
حال، آیا مىتوان گفت که علی س شیوه آنها را نمىپسندید؟!.
مطالبى را از روایات صحیح و ناصحیح - با برداشتهاى صحیح و ناصحیح - مخلوط نموده و در اواخر صفحه ۲۸ نامه خود مىپرسید: «آیا أمیرالمؤمنین على، أحبّ خلق نزد رسول خدا نبود؟ داناترین امّت به احکام خدا نبود؟ باب علم نبى نبود؟ آیا چنین کسى حقّ مشارکت و مشاوره و حضور در چنان امر اجتماعى مهم (یعنى شوراى سقیفه) را نداشت؟
(جواب): عرض کنم که:
اوّلاً بنده در مقام والاى علی س و اینکه او از افضل صحابه بوده، هیچ بحثى ندارم و این مطلب را مکرّر در نامههاى خود ذکر کردهام! و اضافه کنم که، افضلیت علی س، باعث نمىشود که ما هر روایتى را با هر برداشتى درباره او بپذیریم.. روایت «باب علم نبى»، روایتى جعلى است و در نامه قبلى خود، پیرامون آن به تفصیل بحث کردهایم.
ثانیاً مسلّماً لازم بود علی س در شوراى سقیفه حضور مىداشت و شاید خیلى غفلتها و نقایص دیگرى هم در کار آن شورا بود که مسلمانان به خاطر اوضاع آشفته و عجلهاى که در انتخاب رهبر داشتند، رعایت همه جوانب را نکردند؛ زیرا بیعت سقیفه ناگهانى و بىمقدّمه انجام گرفت؛ چنانکه عمر و حتى أبوبکر ب منصفانه به آن اقرار کرده بودند و علّتش نیز چند عامل زیر بود: [۶۴۹]
۱- مدّت بیمارى پیامبر ص زیاد طول نکشید و در این مدّت نیز چندبار علایم بهبودى در وجودش دیده شد و حتّى یک بار به مسجد آورده شد و با مسلمانان نماز خواند؛ به طورى که گمان جدّى نمىرفت که با آن مرض وفات یابد، از این رو مجالى براى تفکر اصحاب و مشورتهاى وسیع دست نداد!.
۲- وفات رسول خدا ص زمانى رخ داد که افرادى همچون «مسیلمه» و «اسود عنسى» در اطراف و اکناف مدینه کوس نبوّت مىزدند و اگر در تعیین زمامدار جامعه کوتاهى و تأخیر مىشد، احتمال مىرفت مدینه از طرف مرتدّان که بعد از رحلت پیامبر ص اعلان جنگ کرده بودند، محاصره و تصرّف شود و اسلام از بین مىرفت؛ همانگونه که علی س در نامهاش به مردم مصر مىگوید [۶۵۰].
۳- هنگام بیمارى پیامبر ص، لشگرى تحت فرماندهى «اسامةبن زید»۲ از جانبش تجهیز شده بود که مأموریت داشت به «یرموک» برود، امّا وفات پیامبر ص آنان را بلاتکلیف و سرگردان نمود و تعیین تکلیف آنان، با تعیین زمامدار معلوم مىشد و این تکلیف مىبایست هر چه زودتر تعیین مىگردید.
۴- تعیین امام و زمامدار مسلمانان، از مهمترین واجبات شرعى است که درنگ و سستى در آن جایز نیست، خصوصاً با آن اوضاع آشفته که ذکر گردید و لذا تأخیر در آن به هیچ وجه، صلاح نبود و همین امر ناگهانى و ضربتى، سبب شد که کارشان عارى از نقص نباشد! علی س خود نیز در نامهاى که براى معاویه فرستاد، به تسریع و عدم تأخیر در تعیین امام تصریح فرموده و نوشته است:
«والواجب فى حكم اللّه وحكم الإسلام على المسلمين بعد ما يموت إمامهم أو يقتل ضالا كان أو مهتديا، مظلوما كان أو ظالما، حلالالدم أو حرامالدم، أن لا يعموا عملا ولا يحدثوا حدثا ولا يقدموا يدا أو رجلا ولا يبدءوا بشىء قبل أن يختاروا لأنفسهم إماما عفيفا عالما عارفا بالقضاء والسنة» [۶۵۱].
«در حکم خدا و اسلام، بر مسلمانان واجب است که چون امامشان فوت کرد یا کشته شد، خواه گمراه باشد یا هدایتشده، مظلوم باشد یا ظالم، خونش حلال باشد یا حرام، هیچ کارى نکنند و دست و پاى فراپیش ننهند و شروع به هیچ عملى نکنند، مگر آن که قبل از هرکارى براى خود امامى انتخاب کننند که پاک و عالم با احکام و سنّت باشد».
بنابراین، شوراى سقیفه، اگر چه ناقص بود، ولى اساس آن حق بود و علی س هم خود را، علىرغم همه آن اوصاف و فضایل، جانشین الهى پیامبر ص نمىدانست، و بعد هم نتیجه کار شورا را با تمام نقایص و گلهمندیهایش پذیرفت و با أبوبکر س بیعت نمود.. حال، من و شما بعد از ۱۴۰۰ سال چه مىگوییم؟!.
ثالثاً این همه اخبار فضایل و مناقبى که اکنون در کتابهاى شیعه درباره علی س و بدگویى از سایر صحابه دیده مىشود و توجیهات و تأویلاتى که در این باب، به آیات قرآن تحمیل کردهاند و شخصیت مافوق بشرى و اسطورهاى که برایش ساختهاند - به طورى که از غیب مىداند و معجزات و کرامات شگفتانگیزى از او صادر مىشود و... - و فاصله دستنیافتنى و عظیمى که امروز، میان او و دیگران به نظر مىرسد، در آن زمان وجود نداشت و هیچ یک از اصحاب، او را «عين اللّه الناظرة»! و «يداللّه الباسطة»! نمىدانست و کسى معتقد نبود: «جهان اگر فنا شود، على فناش مىکند! قیامت ار بهپا شود، على به پاش مىکند»!! و هنوز با این مشکل مواجه نشده بود که: «من اگر خداى ندانمت، متحیرم که چه خوانمت»!!.. لذا از نظر صحابه، امتیاز و افضلیت علی س اگر چه بر همه آشکار و مشهود بود، امّا به حدّى نبود که به طور کامل، مانع از عرض اندام سایرین و توجّه اصحاب به غیر او شود و چنان دیگران را تحتالشعاع قرار دهد که به چشم نیایند. لذا مقید نبودند که حتماً او زمامدار شود و بسا که به گمان خود، پیران تجربهیافته را بر جوانان فاضل و مجاهد ترجیح مىدادند.
آیا شما حتّى یک مورد را مىتوانید نشان دهید که پیامبر ص به هنگام ترک مدینه، علی س را جانشین خود نموده و یا یکبار او را به امارت مکه و یا هر جاى دیگر در جزیرةالعرب گمارده باشد؟ در همان روزى که به علی س فرمود: «منزلت تو نسبت به من مانند منزلت هارون به موسى است»، محمّدبن سلّمه انصارى ۲ را حاکم مدینه ساخت و درست قبل از حادثه غدیر، کس دیگرى - به نام أبودجّانه ساعدى ۲ - را به عنوان حکمران و جانشین خود ابقاء فرمود.. اگر بنا بود برترى علم و تقواى علی س و محبّت مخصوص پیامبر ص به او - و به طور کلّى افضلیتش - براى حکومتش بر سایرین کافى باشد، چرا پیامبر ص آن انتصابات را در زمان حیات خویش انجام داد؟! اگر «گلدزیهر» و امثالش به جنابعالى اشکال بگیرد که چرا پیامبر ص، علی س را که داماد و پسرعمویش بود و مىدانست که افضل صحابه است و نظر داشت که پس از او خلیفه شود، حتّى یکبار هم در زمان خویش به حکومتى نگمارد تا مردم به رهبرى او خو بگیرند، چه مىگویید و چه جوابى خواهید داشت؟!.
دوست عزیز! مسأله «حکومت» علاوه بر آنکه علم و تقوا و مدیریت و... مىخواهد، «رأى مردم» را نیز لازم دارد! پیامبر ص، چنین بنیانى براى بشریت بنا نهاد و اسلامى که ما مىشناسم به آنچه که «دموکراسى غربى» حدود ۳۰۰ سال است رسیده، ۱۴۰۰ سال پیش رسید و آن را تجربه کرد. رسول خدا ص نمىخواست اقوام و خویشان خود را [۶۵۲] جلو بیندازد و آنها را حاکم بر مردم سازد، بلکه مىخواسته مردم معنویت آنها را بدانند و از ایشان در جامعه استفاده کنند و هرکس را هم که خود بخواهند و از او حرفشنوى بیشترى خواهند کرد، روى کار آورند.. سفارش به علی س و دوستى با او از این جهت بوده، نه آن که او حتماً باید رییس شود.
پرسیده بودید: چطور شما بعد از ۱۴۰۰ سال فهمیدهاید که على افضل صحابه بوده، آن وقت صحابه همزمان او نفهمیدند و به افضلیتش توجّه نکردند؟
(جواب):
مثل این که جنابعالى تصوّر مىکنید هر افضلى ناگزیر باید رهبر جامعه شود! پیشوایى جامعه، غیر از علم و تقوا و مجاهدت، نیاز به خیلى چیزهاى دیگر - که شاید آن روز براى صحابه معیار بوده - دارد؛ چنانچه على و زبیر ب این معیار را براى افضلیت أبوبکر س به خلافت مىدانند:
«وإنا نرى أبابكر أحق الناس بها، إنه لصاحب الغار وثانى اثنين، وإنا لنعرف له سنه، ولقد أمره رسول اللّه بالصلاة وهو حى» [۶۵۳].
«همانا ما أبوبکر را شایستهترین مردم به آن (یعنى خلافت) مىبینیم؛ زیرا او یار غار پیامبر و همدمش بوده و ما مى دانیم که از او سنّى گذشته (و ریشسفید ماست) و رسول خدا نیز به او امر کرد که امام جماعت مردم شود، در حالى که خود زنده بود».
کاشف الغطاء - از علماى برجسته و متأخّر شیعه - نیز اقرار مىکند:
«أمیرالمؤمنین على، زمانى که دید رسول خدا ص از این سرا، به سراى آخرت ارتحال یافت، و دید که جماعتى از صحابه با او به خاطر سنّ کم و جوانىاش یا اینکه بعضى از قریش او را دوست نداشتند، بیعت نکردند و خلیفه اوّل و دوم را نیز، [۶۵۴] مجاهدینى تلاشگر یافت... لذا با آنها بیعت نمود» [۶۵۵].
و از این رو، علی س، أبوبکر و عمر ب را افضل مسلمانان در گوشزد به معاویه معرّفى مىفرماید: «وكان أفضلهم فى الإسلام كما زعمت وأنصحهم للّه ورسوله الخليفة الصديق وخليفة الفاروق» [۶۵۶].
«در اسلام - همانگونه که مىپندارى - از همه افضل و با خدا و رسولش مخلصتر، أبوبکر صدیق و عمر فاروق هستند».
و شاید همین معیارها در آن زمان - یعنى یار غار بودن پیامبر ص، ریشسفیدى و تجربهاش، امامجماعت بودنش به هنگام بیمارى پیامبر ص - بودند که سبب افضلیت أبوبکر س براى خلافت گشته است!.. از کجا معلوم که صحابه بر اساس این شرایط و ضریب اهمیتى که برایش در آن شرایط قایل بودند، به أبوبکر و سپس به عمر ب روى نیاوردند؟! حتّى مىبینیم زمانى که مردم با أبوبکر س بیعت کردند، أبوسفیان نزد علی س آمده و گفت: چطور با أبوبکر بیعت مىکنى در حالى که تو از همه افضل هستى؟ و اظهار پشتیبانى کامل از او نمود تا خلافت را از دست أبوبکر س بگیرند و علی س زمام امور را به دست بگیرد، علی س چنین جواب مىدهد: «ما به سواره و پیاده تو احتیاجى نداریم و اگر أبوبکر را اهل و شایسته این کار نمىدیدیم، او را در این امر آزاد نمىگذاشتیم» [۶۵۷].
یا زمانى که - آن گونه که در تواریخ آمده - أبوبکر س پس از گذشت سه روز که بیعت با او تمام شد، خواست که استقاله کند و بیعتش را از مردم بردارد و لذا خطاب به مردم گفت: «بیعتم را واگذاشتم! آیا کسى هست که از این کار ناخوشنود باشد؟ آیا کسى با من مخالف است؟»، علی س اوّلین کسى بود که برمىخیزد و برخلافش مىفرماید: «واللّه! لا نقيلك ولا نستقيلك أبدا! قد قدّمك رسول اللّه لتوحيد ديننا، من ذالذى يؤخّرك لتوجيه دنيانا؟» [۶۵۸].
«به خدا قسم! هرگز نه بیعت تو را به هم مىزنیم و نه مىخواهیم که تو آن را به هم بزنى! پیامبر ص تو را براى امام جماعت ما که امرى دینى است معین کرد و پیش انداخت، چه کسى حاضر مىشود که تو را از کار دنیایمان عقب بیندازد و به تو راضى نشود؟».
یا زمانى که أبوبکر س، عمر س را به خلافت بعد از خود پیشنهاد کرد، گروهى اعتراض کردند که علی س در آن هنگام به طلحة۲ فرمود: «اگر أبوبکر کسى غیر از عمر را به خلافت برگزیند، ما راضى نمىشویم و از او اطاعت نمىکنیم» [۶۵۹].
این گونه سخنان - یعنى اینکه على، خلفاء را افضل مردم براى خلافت دانسته - بارها و بارها از زبان علی س گفته شده و کتب شیعه نیز، ثبت کردهاند.
پس معلوم مىشود، فقط «افضلیت دینى و علمى» ملاک نبوده و امامت و رهبرى جامعه، شرایط دیگرى نیز لازم داشت که بر پایه آنها، در آن موقعیت آشفته داخلى و خارجى، علی س و دیگر صحابه، أبوبکر س را براى این کار، افضل دانسته و با او بیعت کردند.
در صفحه ۱۸ نامه خود فرمودهاید: «در مورد مشورت رسول خدا از جنگ احد، براى ماندن یا خارجشدن از مدینه امرى است که رسول اکرم خود به آن فرمان داد و کریمانه به نتیجه آن شور، عمل کرد. آیا شما (اینجانب) هیچ از پیامبر ص شنیدهاید که به امّت خود فرموده باشد: جانشین مرا شورایى همانند شوراى خلیفه تعیین نماید؟».
(جواب):
سزاوار نبود که پیامبر ص در جنگ احد، کار را به مشورت نگذارد؛ زیرا خداوند به او امر نموده بود:
﴿وَشَاوِرۡهُمۡ فِي ٱلۡأَمۡرِ﴾ [آل عمران: ١٥٩].
«(اى پیامبر!) در تمام امور با یارانت مشورت کن!».
اوّلاً این آیه در سوره آلعمران، در قضایاى جنگ احد نازل شد، بنابراین، پیامبرص مأمور به مشورت با یاران خود بود. اگر پیامبرص مأمور نشده بود، و به جاى مشورت دستور دیگرى از طرف خدا مىداد، البته همه مطیع بودند.
ثانیاً واضح است در امورى که پیامبر ص سکوت کرده و نصّى صادر نفرموده بود، مردم - خواهى نخواهى - بر پایه دستور الهى، سراغ مشورت مىرفتند:
﴿وَأَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَيۡنَهُمۡ﴾ [الشورى: ٣٨].
«حکم و کارشان در بین خودشان، به صورت شورا مىباشد».
تعیین «جانشین» از این گونه موارد بود.. لازم نیست پیامبر ص تکتک هر موردى را نام برده، بگوید در این امر مشورت کنید! سکوت پیامبر ص، خود مجوّز لازم براى مشورت به دست مىداد.. از طرفى چون مسلمانان آن زمان دیده بودند که پیامبرص در امور با آنها مشورت مىکرد، به تبعیت از سنّت رسولشان مشورت کردند.
فرمودهاید: «آیات بینات قرآن کریم به اطاعت از رسول خدا ص فرمان دادهاست. در مقابل آیه شریفه: ﴿مَآ ءَاتَىٰكُمُ ٱلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَىٰكُمۡ عَنۡهُ فَٱنتَهُوا﴾ [الحشر: ۷]. چه بهانهاى مىتوان آورد؟... امّا در برابر نصوص قطعى رسول خدا ص اجتهاد کردند... اگر قرار است، مطرودین و لعنتکردههاى رسول خدا ص در بیتالمال و حکومت شریک شوند و آلمروان به خلافت راه یابند، با نصّ رسول خدا ص چه مىتوان کرد؟... همان کارى که کردهاند... تا خلیفه سوم بتواند حکمبن أبىالعاص را به مدینه بازگرداند و به قول إبنأبىالحدید یکصدهزار درهم هم به او عطا کند!.
(جواب): در مورد مطالب فوق باید به عرضتان برسانم که:
اوّلاً فرمان قرآن به اطاعت از رسول ص به هیچ وجه مورد انکار نیست، ولى این در موردى است که پیامبر ص فرمانى داده و نصّى آورده باشد، نه در مواردى که سکوت نموده و موضوع را به مردم واگذار کرده باشد.. اینکه پیامبر ص، علی س را به حکم خدا به سمت جانشینى خود تعیین کرده باشد، مورد گفتگوى ماست و شما باید نشان دهید که چنین نصّى از پیامبر ص وجود دارد، که وجود ندارد!! ما عقیده داریم حکومت در اسلام به رأى مردم است. بنابراین، اینکه گفته مىشود حکومت در دوران «غیبت مهدى»! به مردم سپرده شده، صحیح نیست و از همان ابتدا، بینش اسلامى «حکومت» را امرى مردمى دانسته است.. خوشبختانه مدارک شیعه نیز در این مورد گویاست! چنانکه قبلاً چندى را برایتان ارائه دادهایم؛ چنانکه علی س مىفرماید: «إنما الخيار للناس قبل أن يبايعوا» [۶۶۰].
«جز این نیست که پیش از بیعتکردن، انتخاب با مردم است (که چه کسى را اختیار کنند)».
و نیز مىفرماید: «أيها الناس عن ملاء وأذن! أمركم هذا ليس لأحد حق إلا من أمّرتم» [۶۶۱].
«اى مردم انبوه و هوشیار! این کار شما (یعنى خلافت و امامت) حقّ هیچ کس نیست، مگر کسى که شما او را امارت دهید».
یا در خطبه ۱۹۶ نهجالبلاغه تصریح مىکند و سوگند یاد مىکند که به خلافت هیچ رغبت و تمایلى ندارد!! به راستى اگر خلافت علی س از سوى خدا تعیین شده بود، چرا به آن رغبتى نداشت؟ چگونه مقامى را که خدا برایش تعیین کرده، به خدا سوگند مىخورد که بدان میلى ندارد؟ آیا رسول خدا ص نیز به فرمان خدا مبنى بر رسالت و نبوّتش رغبتى نداشت و بر این امر سوگند مىخورد؟
و در خطبه ۹۱ نهجالبلاغه از او مىخوانیم که مىفرماید:
«مرا به حال خود واگذارید و از کس دیگرى غیر از من بخواهید... امید داشته باشید که من حرفشنوتر و مطیعتر از شما باشم براى کسى که امر خود را به او سپردهاید و من برایتان وزیر باشم، بهتر است از اینکه امیرتان باشم» [۶۶۲].
این جمله را علی س وقتى ادا کرد که مردم با رغبت تمام سوى او آمده و تقاضا مىکردند حکومت را بپذیرد، پس این امتناع براى چه بود؟ و اگر - به قول جنابعالى - به فرض، مصلحتى مانع قبول حکومت از جانب او مىشد، پس چرا همین که مردم بیشتر پافشارى کردند، قبول کرد و همان روز حکومت را به عهده گرفت؟ آیا اگر حکومت و خلافتش، مقام تعیینشدهاى از جانب خدا بود، هیچ امکان داشت چنین امتناع و قبولى پیش آید؟
علاوه بر نهجالبلاغه، در سایر کتب شیعه نیز، از این معنا بسیار سخن رفته است؛ چنانکه شیخ طوسى روایت مىکند: «زمانى که إبنملجم، على را ضربه مىزند، نزدیکانش از او پرسیدند: آیا سفارش کسى را نمىکنى؟ چه کسى امام و خلیفه مردم بعد از تو باشد؟ - همانگونه که از أبىوائل و حکیم از على روایت کردهاند - فرمود: «ما أوصى رسول اللّه فأوصى، ولكن قال: إن أراد اللّه خيرا فيجمعهم على خيرهم بعد نبيهم» [۶۶۳].
«همان سفارشى را که رسول خدا نموده، من هم مىکنم و آن این که فرمود: هرگاه خداوند بخواهد به مردم نیکى کند، مردم را بعد از پیامبرشان بر برترین فرد جمع مىکند».
و مثل همین روایت را «علمالهدى» در کتابش آورده است:
«عن أميرالمؤمنين ÷ لما قيل له: ألا توصى؟ فقال: ما أوصى رسول اللّه فأوصى، و لكن إذا أراد اللّه بالناس خيرا استجمعهم على خيرهم كما جمعهم بعد نبيهم على خيرهم» [۶۶۴].
«از امیرالمؤمین روایت است هنگامى که به او گفته شد: آیا کسى را تعیین نمىکنى؟ فرمود: همان سفارشى را مىکنم که پیامبر ص نموده است: «هرگاه خداوند بخواهد به مردم نیکى کند، مردم را بر برترین فرد جمع مىکند، همانگونه که بعد از پیامبرشان بر بهترین فرد جمع نمود».
مسعودى شیعى نیز در تاریخ خود مىگوید: «هنگامى که على پس از ضربتخوردن در حال احتضار بود، یکى از مردم بدو گفت: اى امیرمؤمنان! آیا کسى را تعیین نمىکنى؟ گفت: نه! همانطور که پیامبر خدا ص آنها را به خودشان واگذاشت، من نیز به خودشان وامىگذارم. گفتند: وقتى به پیشگاه خدا روى با او چه خواهى گفت؟ حضرت على÷ گفت: مىگویم: خدایا! تا وقتى خواستى، مرا میان آنها نگاهداشتى، سپس مرا برگرفتى و تو را میان آنها واگذاشتم، اگر خواستى تباهشان کن و اگر خواهى به صلاحشان آر!... آنگاه مردم به پرسش پیش آمدند و گفتند: اى امیر مؤمنان! اگر تو را از دست دادیم - و خدا نکند ندهیم - با حسن بیعت کنیم؟ گفت: «لا آمركم ولا أنهاكم وأنتم أبصر». نه مىگویم: آرى و نه مىگویم: نه! شما بهتر مىدانید! [۶۶۵].
بنابراین، اطاعت از رسول خدا ص در امورى است که مردم را به آن فرمان دهد و در مواردى که نصّ صریحى از او نیست - مثل آن که چه کسى بعد از او امام باشد - مسلمانان وظیفه دارند موضوع را با «شورا» میان خود فیصله دهند و این از مسلّمات اسلام است.. اصل اطاعت از پیامبر ص مورد انکار نیست، ولى ما نصّى از او که علیس را به حکم خدا، جانشین خود تعیین کرده باشد، نمىشناسیم و اصولاً «امام و زمامدار» لازم نیست همچون «رسول و پیامبر» حتماً از راه وحى الهى انتخاب شود؛ زیرا حکومت و زمامدارى، براى آن است که احکام خدا به خوبى «اجرا و پیاده» شود و اگر مردم حق نداشته باشند، شخص «مجرى» را بر طبق نظر خود انتخاب کنند و این امر لازم به انتصاب از جانب خدا باشد، تا قیام قیامت، باید مجریان الهى از جانب او تعیین مىشدند و با گذشت زمان و ازدیاد فاصله از زمان نزول قوانین و احکام، این امر حتّى ضرورت بیشترى مىیافت!.
بعلاوه اگر مردم کسى را که مسؤول اجرایى است نپسندند، با او همکارى نخواهند کرد و قوانین، به خوبى اجرا نخواهند شد؛ چنانچه بعد از خلافت خلفاى راشدین که این انتخاب از مردم گرفته شد و خلافت، شکلى موروثى و پادشاهى به خود گرفت، چه نواقص و اشکالاتى در اجراى قوانین الهى پدید آمد و نتیجهاى پس داد که هرگز مورد پسند اسلام نبوده و نیست!.
بنابراین، نصب رهبر و زمامدار بىتفاوت به رأى و سلیقه مردم، اغلب نتیجه را نمىدهد و خداوند حکیم، چنین امرى را در اسلام مقرّر نداشته است.. این بود که علی س در نامهاش به معاویه فرمود:
«والواجب فى حكم اللّه وحكم الإسلام على المسلمين بعد ما يموت إمامهم أو يقتل ضالا كان أو مهتديا...» [۶۶۶].
«در حکم خدا و اسلام، بر مسلمانان واجب است که چون امامشان فوت کرد یا کشته شد، خواه گمراه باشد یا هدایتشده، مظلوم باشد یا ظالم، خونش حلال باشد یا حرام، هیچ کارى نکنند و دست و پاى فراپیش ننهند و شروع به هیچ عملى نکنند، مگر آن که قبل از هرکارى براى خود امامى انتخاب کنند که پاک و عالم به احکام و سنّت باشد».
پس این سخن که خلافت پیامبر ص امرى فراتر از مردمى است و نمىتوانسته به مردم واگذار شود، از جمله پیشفرضیات ماست و ما نمىتوانیم چنین اساسى را بنا نهاده، و برایش از تاریخ اسلام - با توجیه و تأویل - شاهد بتراشیم! این همان «تفسیر به رأى» است که در اسلام پذیرفته نیست!.. طرح قوانین و شرایع، با خداست و ابلاغ آن با رسول خدا ص و اجراى آن با مردم و بندگان خداست! از ابتداى امر در اسلام چنین بوده و اگر مردم لیاقت به خرج نداده و مجریان ناخلفى، چون یزید و آلمروان براى خود برگزیدند یا به حکومتشان تن در دادند، این مشکل خود آنهاست و زیانش به خودشان بازمىگردد و خداوند بنا ندارد که جلوى کجرویها را «همواره» بگیرد!.
ثانیاً در مورد حکمبن أبىالعاص و رفتار خلیفه سوم با او، باید دانست که مدافع هیچ یک از صحابه به طور مطلق نیستیم! خلفاء معصوم نبوده و چه بسا اشتباه هم مىکردهاند! ولى اینها هیچ کدام دلیل بر آن نیست که علی س، «منصوب من عند اللّه» باشد! هرچند عملکرد عثمان س با حکمبن أبىالعاص نیز به آن گونه که شما اشاره داشتهاید، نبوده است. حکمبن أبىالعاص از سوى رسول خدا ص تبعید شد، ولى قرار نبود تا آخر عمر در تبعید بماند؛ زیرا اینگونه تبعیدها از احکام حکومتى و تابع زمان و شرایط است.. عثمان س به گمان ندامت وى، پس از مدّتى او را بازگرداند و به عنوان «تألیف قلوب» - به مصداق الـمؤلفة قلوبهم در قرآن - مقدارى پول هم به او داد. وقتى قرآن کریم اجازه مىدهد به کفّار براى جلب قلوبشان از زکات داده شود - و پیامبر ص همین کار را با أبوسفیان کرد؛ چنانکه «استاد مطهرى» مىگوید: «پیامبر براى تألیف قلب، دخترش را تزویج کرد، خانهاش را مأمن قرار داد، او را در رأس مؤلفه القوب قرار داد» [۶۶۷] - چگونه مىتوان عثمان س را از این کار سرزنش کرد؟ گیریم که عثمان س در این تشخیص به خطا افتاده باشد، ولى کدام مجتهد را سراغ دارید که مصون از خطا باشد؟! و بالاتر از آن، آیا پیامبرى را مىیابى که - جدا از دریافت و تبلیغ وحى - مصون از اشتباه و خطا باشد؟!
در رابطه با خطبه «شقشقیه» - که مىگوید: «لقد تقمصها فلان وإنه ليعلم...». «فلانى پیراهن خلافت پوشید در حالى که مىداند جایگاه من از خلافت همچون جایگاه قطب (مرکز) آسیاب است؛ زیرا سیل علم و حکمت از دامن کوه وجودم سرازیر است و هیچ پرندهاى به قلّه دانش من نمىرسد» - فرمودهاید: مرسل نیست و مسند است و سند متّصل به امام هم دارد که در صفحه ۳۹۰ «معانىالأخبار صدوق» مذکور است.
(جواب):
جنابعالى در نامهها و سخنان خود، مکرّر «عکرمه» را دروغگو و نردباز خواندهاید، در معانىالأخبار شیخ صدوق، دو سند براى این خطبه ذکر شده که هر دو به این «نردباز» مىرسد!! آرى! راوى خطبه شقشقیه، همین عکرمه مولى إبن عباس است که روایت را نیز به إبنعبّاس نسبت مىدهد. عکرمه - بنا به گواهى علماى شیعه - بر مذهب خوارج بود و با علی س خصومت شدید داشت؛ چنانچه علّامه ممقانى و حلّى درباره وى گفتهاند: «او بر مذهب ما و اصحاب ما نیست و توثیق نشده است» [۶۶۸]. شیخ کلینى نیز در «کافى» چنین آورده است: «عکرمه مُرد در حالى که بر عقیده خوارج بود»! ممقانى در آخر، بعد از ارائه چند روایت و آراى علماى بزرگ شیعه، چنین نتیجهگیرى مىکند: «به هر حال منحرف بودن عکرمه غلام إبنعبّاس، چنانکه سیدبن طاووس توجّه داده است، از شدّت وضوح، نیازمند برهان نیست» [۶۶۹].
بنابراین، چنین شخصى در محیطى که خلفاء مورد احترام مردم بودهاند، روایت کرده که علی س فرموده: فلانى پیراهن خلافت را پوشید!... همچون اینکه استخوان در گلو دارم... من تنها بودم و گرنه با خلفاء مىجنگیدم!! آیا به گفته دشمن علی س مىتوان اعتماد کرد؟ لذا از دیدگاه شما مىتوان گفت: چه بسا عکرمه براى ضایعساختن علی س نزد سنّیان، این حدیث را از قول إبنعبّاس ساخته باشد! یا باید گفت: او مىخواسته علی س را دشمن خلفاء معرّفى کند و مردم را - که به خلفاء احترام مىگذارند - به او بدبین سازد! و علی س را شخصیتى دوچهره و کینهتوز بنماید که از روى تقیه، از یک سو با خلفاء بیعت مىکند و پشت سرشان نماز مىخواند و خویشاوندى با آنان را مىپذیرد و در غیابشان، جانشینشان مىشود و از سوى دیگر، اندیشه جنگ با خلفاء را در سر مىپروراند!!.
قبلاً نیز گفتیم که به فرض صحّت این خبر، هیچ چیزى عاید شما نمىشود؛ زیرا علی س ابداً نفرموده که من از جانب خدا به عنوان خلیفه و جانشین بلافصل پیامبرص تعیین شدم و خلفاى سهگانه این حقّ مرا غصب کردند!!.
در نامه قبلىام، یکى از دلایل جعلىبودن خطبه «شقشقیه» را «تعریف از خود» آورده بودم و شما فرمودهاید: آنچه از على در خطبه شقشقیه بر سبیل «تعریف از خود آمده»، «عجب نفس» نیست، بلکه معرّفى خویشتن است!.
جواب): حضور عالى عرض مىکنم که:
«معرّفى خویشتن» آن است که شخص به زبان ساده بگوید: فلان کار از من ساخته است؛ مانند یوسف که به عزیز مصر فرمود:
﴿إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٞ﴾ [يوسف: ٥٥].
«من بیتالمال را حفظ کرده و در این کار، وارد و آگاه هستم».
امّا اگر شخص زبان به توصیف بگشاید و با تمجید از خود سخن بگوید که: «ینحدر عنى السیل ولا یرقى إلىّ الطیر»؛ «سیل دانش از من فرو مىریزد و هیچ پرندهاى به اوج پرواز من نمىرسد» - چنانکه از علی س در خطبه آوردهاند - «معرّفى خود» نیست، بلکه همان تعریف از خویشتن است که از ساحت بافضیلت علی س به دور است! او خود مىفرماید:
«نهى اللّه عنه من تزكية المرء نفسه» [۶۷۰].
«خداوند از تعریف خویشتن و از خودستایى نهى فرموده است».
فرمودهاید: امیرالمؤمنین، علاوه بر خطبه ۳ - یعنى خطبه شقشقیه - بارها و بارها در خطبههاى مختلفى از خلفاى پیشین خود، به خاطر غصب خلافتش، شکایت کرده و بنده را به خطبههاى ۲۶، ۶۶، ۷۲، ۱۶۱، ۱۸۸، ۲۰۸ نهجالبلاغه ارجاع دادهاید.
(جواب):
خطبههایى را که فرمودهاید، بنده یک به یک نگاه کردم:
- در مورد خطبه ۲۶، شریف رضى مىگوید: «خطبهاى است که نیمش چنین است» و اشاره دارد که علی س از اینکه به حکومت نرسیده بود، ناراحت بود و تتمّه خطبه که مىگوید: «بیعت نکرد، مگر آن که بهایى بگیرد» مربوط به عمروبن عاص است که با معاویه بیعت نکرد، مگر آن که حکومت مصر را به او بدهد (ولم يبايع حتى شرط أن يؤتيه على البيعة ثمنا).. پس خطبه - اگر چنانچه صحیح باشد! - در اصل، مربوط به عمروبن عاص و معاویه است؛ نه عمر و أبوبکر س؛ چنانکه إبنأبىالحدید ذیل همین خطبه تصریح مىکند.. به آن رجوع کنید.
- در خطبه ۶۶، نشان مىدهد که انصار در سقیفه مىخواستند، امیرى از جانب خودشان و امیرى از سوى مهاجرین تعیین شود و گفتند: «منا الأمير ومنكم الأمير» که علیس پس از شنیدن این خبر، از مهاجرین درباره سخنان انصار پرسید و سپس در تأیید موضع مهاجرین فرمود: چرا با آنان، به سفارش پیامبرص که فرموده «با نیکوکاران انصار به نیکى رفتار کنید و از جرم بدکارانشان درگذرید»، احتجاج نکردید؟ و نیز فرمود: اگر امامت در میان آنان بود، پیامبرص در مورد رفتار با آنان سفارش نمىفرمود.
بدین ترتیب، علیس نیز از مهاجرین جانبدارى کرد و آنگاه پرسید که به انصار چه گفتید؟ جواب دادند که گفتیم: ما از شجره پیامبریم! على فرمود: به شجره احتجاج کردند، ولى ثمره آن را (که من باشم) کنار گذاشتند!.
چنانکه به وضوح ملاحظه مىشود، علیس اگر خود را جانشین منتخب پیامبرص مىدانست، همینجا تصریح مىفرمود: «حکومت نه از آنِ انصار و نه از مهاجرین است، بلکه تنها و تنها مختصّ من است! زیرا پیامبرص مرا به جانشینى خود برگزیده است!».. چرا در جایى که کاملاً واجب بود به منصوبیت و منصوصیت خویش استناد کند، اشاره نکرد؟ هیچ باورکردنى نیست که علیس شایستگى خود را براى خلافت بیان کند - اگر چنین بوده باشد - امّا متروکگذاشتن امر الهى را ذکر نکند! گذشته از این، شیعیان کسانى را که علیس آنها را شجره نبوّت خوانده، غاصب و کافر مىدانند!.
- در خطبه ۷۲ آمده که وقتى بر بیعت عثمانس عزم کردند، علیس گفت: «لقد علمتم أنى أحق بها من غيرى...». «دانستید که من از دیگران سزاوارترم، با وجود این، به خدا قسم! کار را وقتى امور مسلمین در سلامت باشد و جز بر من ستم نرود، رها مىکنم و اجرش را از خدا مىطلبم»!.
یعنى - اگر چنانچه درست باشد؛ زیرا با برخى از خطب دیگر، تناقض صریح دارد! - حقّ شخصى قابل گذشت و چشمپوشى است! اگر خلافت، حقّ خدایى براى علی س بود، البته که حقّ خدایىاش را قابل اغماض نمىشمرد و ستم بر خود را قبول نمىکرد.. هیچ یک از این خطبهها - جعلى یا درست - در تأیید عقایدتان نیست!!.
- در خطبه ۱۶۲ مىگوید: - بازهم اگر راست باشد - یکى از اصحاب از علی س پرسید: چگونه قومتان شما را از خلافت دفع کردند، در حالى که سزاوارتر بودید؟ علی س پاسخ مىدهد: آنها خود را به این مقام ترجیح دادند؛ زیرا قومى بخل ورزیدند و قومى سخاوت نشان دادند (شحت علیها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرین).. آیا اگر علی س حکم خدایى را براى خلافتش قائل بود، باید در مورد آن سخاوت به خرج مىداد و دو دستى تقدیم بخیلان مىنمود؟ آیا مىتوان حقّى را که خدا تعیین کرده با سخاوت به دیگرى واگذاشت و این چنین ضایعاش ساخت؟!.
- در خطبه ۱۸۹ مىفرماید: «سلونى قبل أن تفقدونى، فلأنا بطرق السماء أعلم منى بطرق الأرض»ز «اى مردم! از من بپرسید قبل از آن که مرا از دست بدهید که من به راههاى آسمان داناترم تا راههاى زمین».
در اینجا - اگر فرضاً صحیح باشد! - علی س مرز بین دین و دنیا را ترسیم مىکند و هیچ ربطى به خلافت الهى ندارد! و افضلیت دینى همواره شرط کافى براى احراز حکومت نیست، و به مقبولیت و آراى عامه نیز بستگى دارد.
- در خطبه ۲۰۵ مىفرماید: «واللّه! ما كانت لى فى الخلافة رغبة و...». «به خدا قسم! مرا در خلافت هیچ رغبتى نبود و هیچ نیازى به ولایت نداشتم، لیکن شما مرا به این کار دعوت کردید و آن را بر من تحمیل نمودید».
این روایت، تمام روایات پیشین را - که حاکى از گلایه است - نقض مىکند؛ زیرا چطور ممکن است، علی س در جایى بر خلافت حریص باشد و به خاطر ضعف یا سخاوتش و یا از روى مصلحت، به دیگران واگذارد - به گونهاى که از شدّت غم و غصّه، انگار استخوانى در گلویش مانده باشد - امّا در اینجا نسبت به آن اظهار بىمیلى نماید!.
بنابراین، مشاهده مىشود - گذشته از صحّت و سقم این روایات که غالباً مرسل و بدون سند هستند - هیچ نتیجهاى از آنها در اثبات حقّ الهى براى خلافت علی س عاید نمىگردد.. لعن و نفرین و تکفیر خلفاء نیز در میان نیست! حدّاکثر درد دلى است که به من توجّه نکردند و مرا - که از امور دینى بسیار آگاهتر هستم - کنار نهادند! و اگر این مطالب را با دیگر موارد کتاب وقعة الصفین و الغارات ثقفى و... همراه سازیم، نتیجهاى جز این به دست نمىآید که علی س خود را براى خلافت شایستهتر مىدیده، ولى چون ملاحظه کرده که خلفاى سهگانه نیز بدخواه اسلام و مسلمانان نیستند و در راه اجراى قوانین اسلام و گسترش آن تلاش و کوشش نشان مىدهد، با آنها بیعت نمود و پشت سرشان نماز خواند و وزیر و مشاورشان گشت و نام فرزندانش را به نامهایشان نامگذارى کرد و با آنها خویشاوندى نمود و در غیابشان موقّتاً حکومت را اداره کرد و... چنانکه شایسته شخصیت والایى چون علی س است.. و اگر - فرضاً این مطالب را صحیح بپنداریم و احتمال را بر آن بگذاریم که - گلهاى هم از خلفاء داشته، گله دوست با دوست بوده، نه آنکه آنان را غاصب و خائن و جنایتکار و مرتد بداند و آنها را - همچون شیعیان - لعن نماید، و آیینى جز آیین آنها به نام «تشیع» در پیش گیرد و در اصول و فروع، با سواد اعظم مسلمانان مخالفت ورزد!.
فرمودهاید: اعتقاد به ظهور مهدى، از اخبار متواتر است و اهلسنّت نیز، آن را انکار نکردهاند و گروهى از ایشان، کتابهاى جداگانهاى درباره مهدى نوشتهاند.
(جواب):
اوّلاً نظریه غیبت و زندهماندن مهدى - آن گونه که در روایات و اعتقادات شیعه آمده - در اسلام مردود است؛ زیرا با نصّ صریح قرآن مخالف است و واقعیت ندارد!.
خداوند مىفرماید:
﴿وَمَا جَعَلۡنَا لِبَشَرٖ مِّن قَبۡلِكَ ٱلۡخُلۡدَۖ أَفَإِيْن مِّتَّ فَهُمُ ٱلۡخَٰلِدُونَ ٣٤ كُلُّ نَفۡسٖ ذَآئِقَةُ ٱلۡمَوۡتِۗ﴾ [الأنبياء: ٣٤-٣٥].
«ما براى هیچ بشرى پیش از تو عمر جاوید و ابدى قرار ندادیم، آیا پس اگر تو بمیرى، آنان زنده مىمانند؟ هرکس (که به دنیا آمده باشد)، مزه مرگ را مىچشد».
بقاء و زندهماندن مهدى - به عنوان امام - و غیبتش امکان ندارد؛ زیرا «امام» کسى است که مردم به او احتیاج دارند و تابعش - به عنوان أولواالأمر - هستند.. و به راستى بسیار خندهآور و مسخره است که خدا کسى را زنده نگهدارد تا در آخرالزمان، دجّال خرسوار را بکشد!! این خبر از عصر حجر تجاوز نمىکند و گوینده آن بىخبر از عصر فضا و جنگ ستارگان است! و از جهت دیگر، کار خدا - معاذ اللّه - لهو و لعب نیست که یک شخص را زنده نگهدارد و غایب گرداند و بعد از هزاران سال، او را ظاهر گرداند تا خر دجّال را بکشد!.
همچنین اگر قرار است کسى در آخرالزمان مردم را به دین اسلام دعوت کند، پیامبر ص خود از هرکسى شایستهتر بود به اینکه باقى بماند و دینش را ترویج کند! و او آخرین «حجّت خدا» در زمین است و بعد از او هیچ «حجّتى» نیست:
﴿إِنَّآ أَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡكَ كَمَآ أَوۡحَيۡنَآ إِلَىٰ نُوحٖ وَٱلنَّبِيِّۧنَ مِنۢ بَعۡدِهِ﴾ [النساء: ١٦٣].
«(اى پیامبر!) ما به تو وحى کردیم، همانگونه که پیش از تو به نوح و به پیامبران بعد از او وحى کردیم».
﴿رُّسُلٗا مُّبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى ٱللَّهِ حُجَّةُۢ بَعۡدَ ٱلرُّسُلِ﴾ [النساء: ١٦٥].
«... پیامبرانى را فرستادیم تا مژدهرسان و ترساننده باشند و بعد از آمدن پیامبران، حجّت و دلیلى بر خداوند، براى مردمان باقى نماند».
طبق روایات شیعه، زندهماندن مهدى براى این است تا مردم را بر عقیده واحد گرد آورد و همه را - با زور شمشیر - به اسلام دعوت کند، در حالى که:
﴿وَلَوۡ شَآءَ رَبُّكَ لَأٓمَنَ مَن فِي ٱلۡأَرۡضِ كُلُّهُمۡ جَمِيعًاۚ أَفَأَنتَ تُكۡرِهُ ٱلنَّاسَ حَتَّىٰ يَكُونُواْ مُؤۡمِنِينَ ٩٩﴾ [يونس: ٩٩].
«اگر پروردگارت مىخواست، تمام کسانى که بر روى زمین هستند، به طور جملگى ایمان مىآوردند! آیا تو مىخواهى مردمان را مجبور سازى که ایمان بیاورند؟».
ظهور مهدى و خروج دجّال - به زعم شیعه - از نشانهها و آیات آخرالزمان هستند، در حالیکه طبق آیات صریح قرآن، هرگاه یکى از نشانههاى قیامت ظاهر گردید، از هیچ کس ایمان و حتّى توبه هم پذیرفته نخواهد شد!.
﴿هَلۡ يَنظُرُونَ إِلَّآ أَن تَأۡتِيَهُمُ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ أَوۡ يَأۡتِيَ رَبُّكَ أَوۡ يَأۡتِيَ بَعۡضُ ءَايَٰتِ رَبِّكَۗ يَوۡمَ يَأۡتِي بَعۡضُ ءَايَٰتِ رَبِّكَ لَا يَنفَعُ نَفۡسًا إِيمَٰنُهَا لَمۡ تَكُنۡ ءَامَنَتۡ مِن قَبۡلُ أَوۡ كَسَبَتۡ فِيٓ إِيمَٰنِهَا خَيۡرٗاۗ قُلِ ٱنتَظِرُوٓاْ إِنَّا مُنتَظِرُونَ ١٥٨﴾ [الأنعام: ١٥٨].
«(پس چرا این مردم ایمان نمىآورند؟) آیا انتظار دارند که فرشتگان (براى قبض روحشان) به سراغشان بیایند (و آن موقع ایمان بیاورند)؟ یا اینکه پروردگارت، (خودش) به سویشان بیاید؟ یا پارهاى از نشانهها و آیات پروردگارت (که دالّ بر شروع قیامت هستند) برایشان نمودار شود؟ روزى که پارهاى از نشانههاى پروردگارت فرامىرسد (و آنگاه آنها وادار مىشوند که ایمان بیاورند!)، امّا ایمانآوردن افرادى که قبل از آن (آیات) ایمان نیاوردهاند، یا اینکه با وجود داشتن ایمان، خیرى نیندوختهاند، هیچ سودى به حالشان نخواهد داشت! بگو: منتظر باشید، ما نیز منتظر خواهیم بود!».
ثانیاً گذشته از اینکه، دلایل شیعه در زمینه بقاء و غیبت و ظهور مهدى، خلاف قرآن کریم است، تماماً یک مُشت روایات خرافى و متناقضاتى است که هرکدام یکدیگر را نقض و ابطال مىنماید؛ به طوریکه هرکس تفسیر و نظریهاى در این مورد داده است.. اگر به کتب شیعه در این زمینه رجوع کنیم، مىبینیم که پس از فوت هر امامى - از على گرفته تا یازده فرزندش - شیعیان، همو را مهدى قائم دانسته و در انتظار ظهورش بودهاند! در ضمن خود روایات شیعه، بعضى اعتراف دارند که وجود «مهدى»، اوهامى بیش نیست و حتّى پارهاى از روایات، نشان مىدهند که «مهدى موهوم» هرگز به دنیا نیامده است!! [۶۷۱].
به گونهاى که علماى شیعه متحیر ماندهاند که چگونه وجود او و ولادتش را قبل از «ثبوت امامتش» ثابت کنند! در روایتى آمده است: «أن أباه مات و لم ير له أثر و لم يعرف له ولد ظاهر». «پدرش وفات نمود، در حالیکه اثرى از خود بر جاى نگذاشت و هیچ فرزندى برایش که ظاهر باشد، شناخته نشد!!» [۶۷۲].
گروهى نیز برآنند که حسن عسکرى - امام یازدهم شیعه - جاریهاش از او حامله گردید، امّا بعدها سقط گردید و از بین رفت! چنانچه شیخ کلینى - در روایتى بلند - از أحمدبن عبیداللّهبن خاقان روایت کرده که گفت: «زمانى که امام حسن عسکرى وفات یافت، فریاد شیون و زارى از خانهاش برخاست و سلطان، کسانى را براى تفتیش و بازرسى به خانهاش فرستاد و بر تمام آنچه که در خانه بود، مُهر زدند و از اهل خانه اثرى از فرزندش را خواستند و زنانى را که به حاملگى زنان آشنا بودند، آوردند و به تمام جاریههایش نگاه کردند و گفتند که این جاریه، حامله است! پس او را به اتاقى بردند و آن افراد و آن زنان را بر در آن گماشتند، و آن قدر ماندند تا اینکه فهمیدند حاملگىاش باطل بوده و صحّت نداشته است!!» [۶۷۳].
گروهى نیز مىگویند: هشت ماه پس از وفات حسن عسکرى فرزندى به دنیا آمد! [۶۷۴] و بعضى نیز معتقدند که مهدى دو سال قبل از وفاتش به دنیا آمده است! [۶۷۵].
گروهى دیگر برآنند که پنج سال قبل از وفات پدرش - در نیمه شعبان سال ۲۵۵ هجرى - به دنیا آمده است! بعضى نیز مىگویند: تولّد او در سال ۲۵۶ بوده است! [۶۷۶].
حتّى در نام جاریهاى که از او به دنیا آمده نیز، اختلاف دارند؛ چنانچه گروهى مىگویند: نامش نرجس است! و بعضى مىگویند: نامش صقیل یا صیقل بوده است! [۶۷۷] و گروهى دیگر مىگویند: نامش حکیمة بوده است! و... الخ [۶۷۸].
ثالثاً اینکه اهلسنّت، مطلبى را تأیید کنند، دلیل صحّت آن نیست! دلیل صحّت هر موضوعى را باید در «قرآن کریم» و «سنّت» قطعى پیامبر ص جست.. جنابعالى اگر از این دو مأخذ، دلیلى بر اثبات «مهدى موعود» و وجود آن دارید، ارائه بفرمایید، همگى شنونده و مطیع خواهیم بود!.
رابعاً میان خود اهلسنّت نیز، موضوع مورد اختلاف است! و گروهى برآنند که تمام روایاتى را که درباره مهدى و مهدویت آمده، به طور کلّى جعلى و دروغین هستند! و [۶۷۹]گروهى هم به «مهدویت» معتقدند، امّا به هیچ وجه معتقد به «مهدى موعود و موهوم» نیستند که از دیده مردم غایب شده و در آخرالزمان ظهور خواهد کرد! بلکه معتقد به آمدن شخصى از نسل پیامبر ص - آن هم حسنبن علی س - هستند و هیچ کس مدّعى نبوده که فرزند خردسال حسن عسکرى غایب شده و پس از - خدا مىداند - چندهزار سال، ظهور خواهد کرد! اگر سنّیان چنین مطلبى را گفته بودند، البته شیعه بودند!.. در هیچ یک از کتب صحاح اهلسنّت، خبرى از مهدویت پسر حسن عسکرى دیده نمىشود!.
[۵۸۵] الغدیر، امینى، ج۱، ص۳۶۳-۳۶۲، چاپ سوم. [۵۸۶] التبیان، طوسى، ج۷، ص۲۹۸. [۵۸۷] چنانچه مىفرماید: ﴿وَٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ أَوۡلِيَآؤُهُمُ ٱلطَّٰغُوتُ﴾ [البقرة: ۲۵۷]. «و کسانى که کافر هستند، طاغوت سرپرست ایشان است». یا مىفرماید: ﴿وَجَعَلۡنَٰهُمۡ أَئِمَّةٗ يَدۡعُونَ إِلَى ٱلنَّارِۖ وَيَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ لَا يُنصَرُونَ ٤١﴾ [الفصص: ۴۱]. «و ما آنان را امامان و پیشوایانى قرار دادیم که مردم را به سوى آتش (دوزخ) مىخواندند و روز قیامت (از سوى کسى) یارى نمىگردند». [۵۸۸] «يَا عَلِيُّ، أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى إِلا أَنَّهُ لا نَبِيَّ بَعْدِي». «اى على! منزلت تو نسبت به من، همچون منزلت هارون نسبت موسى است، غیر از آن که پس از من پیامبرى نخواهد بود». [۵۸۹] رجوع شود به «اصول کافى»، ج۱، کتاب الحجّة، ص۳۸۱-۲۷۵-۲۷۴، روایات ۷۱۷تا۷۱۹ و ۹۸۳تا۹۸۵. [۵۹۰] ﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ ٱلَّذِيٓ أَنزَلَ عَلَىٰ عَبۡدِهِ ٱلۡكِتَٰبَ وَلَمۡ يَجۡعَل لَّهُۥ عِوَجَاۜ ١﴾ [الکهف: ۱]. [۵۹۱] این پیچیدگى به حدّى است که حتّى در روایات شیعه - که معتقد به امامت الهى علىس هستند - نیز به آن، اعتراف شده است؛ چنانچه در کتاب «احتجاج» طبرسى آمده که گروهى از انصار، مقصود پیامبر را از خطبه غدیر نفهمیدند!! و ناچار شدند کسى را نزد پیامبر ص بفرستند تا مقصودش را دریابند و آن گونه که در روایت آمده، پیامبر ص حتّى در همان توضیح نیز، الفاظى از قبیل «خلیفه»، «امام»، «والى»، «أولى الأمر» و... را به کار نبرد!!. [۵۹۲] ﴿فَلَمَّا قَضَىٰ زَيۡدٞ مِّنۡهَا وَطَرٗا زَوَّجۡنَٰكَهَا﴾ [الأحزاب: ۳۷]. [۵۹۳] در سوره کهف آمده است. [۵۹۴] ﴿مَّا فَرَّطۡنَا فِي ٱلۡكِتَٰبِ مِن شَيۡءٖ﴾ [الأنعام: ۳۸]. [۵۹۵] ﴿۞إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَسۡتَحۡيِۦٓ أَن يَضۡرِبَ مَثَلٗا مَّا بَعُوضَةٗ فَمَا فَوۡقَهَاۚ﴾ [البقرة: ۲۶]. [۵۹۶] اصحاب، در اینکه خلیفه چه کسى است، با همدیگر همعقیده نبودند و این ناشى از آن بود که پیامبرص فرد خاصّى را به خلافت نصب نفرموده بود.. نه علىس و نه أبوبکرس - و نه طرفدارانشان - هیچ کدام به وجود نصّى بر خلافت آنها اشارهاى نکردند!. [۵۹۷] به فصل «اصحاب پیامبر ص» رجوع شود. [۵۹۸] اگر علىس به عنوان خلیفه و امام از طرف خدا و رسولش نصب مىشد، هرگز در مقابل این نصّ صریح، شورا تشکیل نمىشد و بیعتى صورت نمىگرفت. [۵۹۹] در حالى که قوت ایمان اصحاب فداکار و مجاهد رسول خدا ص و مدح و تمجید قرآن کریم از آنها، با کتمان خلافت الهى على س توسّط ایشان، تناقض صریح دارد. [۶۰۰] در حالى که حادثه غدیرخم تا رحلت پیامبر ص، بیش از هفتاد یا هشتاد و سه روز فاصله نداشت (ماجراى غدیر، روز هجدهم ذىالحجه، سال دهم هجرى واقع شد و اگر وفات پیامبر ص را ۲۸صفر بدانیم، هفتاد روز و چنانچه - همچون إبنکثیر که در کتابش «الفصول فى سیرة الرسول» آورده - حداکثر ۱۲ ربیعالأوّل بدانیم، ۸۳ روز از واقعه غدیرخم مىگذشت)، اگر داستان غدیر بدانگونه که شیعیان آوردهاند، راست باشد که رسول خدا در میان ۱۲۰هزار مسلمان به حج آمده بود، خطبهاى طولانى بدان تفصیل - که در پارهاى از کتب شیعه موجود است - خوانده و علىس را به عنوان خلیفه و امام مسلمانان به فرمان خدا نصب کرده و از مردم بدین عنوان بیعت گرفته! و حتى در پارهاى از روایات، تا سه روز در آنجا توقّف نموده! و از زنان نیز اخذ بیعت فرموده! و... حتّى در مرضالموت خود نیز در صدد استحکام آن بوده! - قصّه قلم و دوات - آنگاه بلافاصله پس از رحلت رسول خدا ص تمامشان به جز اندکى به تمام این تأکیدات پشت پا زده و ابداً سخنى از على س و منصوبیتش در غدیر و بیعت مردم با او در آنجا را نیاوردند، باید گفت که داستانى عجیب است! چگونه همگى آنها پس از گذشت کمتر از سه ماه، امرى به آن اهمّیت را فراموش کردند و تمام عمرشان، آن را به یاد نیاوردند و از آن سخنى نگفتند؟!. [۶۰۱] الغارات ثقفى، ص۳۰۲- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- نامه ۶۲، نهجالبلاغه شرح فیضالإسلام الأمالى، شیخ طوسى، ج۲، ص۱۲۱، چاپ نجف - منار الهدى، على بحرانى، ص۳۷۳- ناسخ التواریخ، ج۳، ص۵۳۲. [۶۰۲] ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِيَرَةُ مِنۡ أَمۡرِهِمۡۗ وَمَن يَعۡصِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ فَقَدۡ ضَلَّ ضَلَٰلٗا مُّبِينٗا ٣٦ ... وَكَانَ أَمۡرُ ٱللَّهِ مَفۡعُولٗا ٣﴾ [الأحزاب: ۳۶-۳۷] «هیچ مرد و زن مؤمنى، زمانى که خدا و رسولش به امرى حکم کنند، اختیارى از خود در آن ندارند (و اراده ایشان باید تابع اراده خدا و رسولش باشد) و هرکس هم از دستور خدا و پیامبرش سرپیچى کند، گرفتار گمراهى کاملاً آشکارى مىگردد... و امر و فرمان خدا باید اجرا شود». شیعه عموماً در پاسخ به این سؤال مىگویند: على س از روى مصلحت بود که اینگونه عمل کرد! مىپرسیم: آیا خدا و رسولش بهتر مىدانند چه چیزى مصلحت است یا على س و یا هرکسى دیگر؟ همچنین نمىتوان گفت که على س به منظور حفظ اتّحاد و اتّفاق مسلمانان از ذکر نصوصى که در امامت و خلافتش وارد شده، خوددارى کرده است؛ زیرا محال است که على س حکمى الهى را کتمان کند؛ آن هم زمانى که ابراز و آشکارکردنش در آن شرایط، کاملاً اقتضاء مىکرد.. بنابراین، چون على س - بنابر هر توجیهى - با أبوبکر س بیعت کرد، پس حکم خدا و رسولش را نادیده گرفته و تسلیم ظلم و ستم گشته است! آیا این توهین به على س نیست که گفته شود: خداوند و رسولش او را به عنوان خلیفه مسلمانان انتصاب نموده، ولى او مصلحت دید که امرشان را -بنابه هر دلیلى - نادیده بگیرد و با أبوبکر س و سایر خلفاء بیعت کند؟!. در حالیکه على س کسى است که هرگز زیر بار زور نرفته و با عدالت کامل عمل کردهاست؛ چنانچه وقتى بعد از عثمان س به خلافت برگزیده شد، با وجود مشکلات فراوانى که پیش آمده بود، با معاویه که زیر بار حکومتش نمىرفت و با او بیعت نمىکرد، جنگید و فرمود: «ألا وإنى أقاتل رجلين: رجلا ادعى ما ليس به وآخر منع الذى عليه». «من همواه با دو مرد مىجنگم: مردى که ادّعاى چیزى کند و از آنِ او نباشد، و دیگرى مردى که خوددارى کند از چیزى که به عهده اوست». (نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۳، کلام ۱۷۲). طبق این فرموده، اگر واقعاً خلفاى سهگانه، حقّ خدایى علىس را غصب کرده و مدّعى خلافتى شدهاند که از آنِ آنها نبوده است، با آنها مىجنگید و اگر واقعاً علىس داراى چنین حقّى بوده و از آن خوددارى کرده، بایستى طبق فرموده خویش با خودش مىجنگید!.. بنابراین، اگر امامت به این کیفیت که شیعه معتقد است، وجود داشت، مقصّر اصلى و نخستین، خود علىس بوده که در هیچ موردى از آن سخنى به میان نیاورد و مدّعى منصوبیت خود از جانب خدا و رسول۶ نشد و در این باره تا این حد سستى کرد! اگر به راستى از طرف خدا و رسولش براى خلافت تعیین شده بود، واجب بود که تا سرحدّ شهادت با أبوبکر س مخالفت کند و مانع بالارفتن او به منبر پیامبر ص شود؛ چنانکه بنا به روایت «قیسبن عباد» فرمود: «والذي فلق الحبة وبرء النسمة لو عهد إلى رسول اللّه عهدا لجادلت عليه ولمأترك إبن أبي قحافة يرقى في درجة واحدة من منبره» «قسم به کسى که دانه را بشکافت و جهانیان را خلق کرد، اگر رسول خدا ص عهدى با من کرده بود، با شتاب و چابکى بر آن مىشتافتم و نمىگذاشتم پسر أبىقحافه (أبوبکر) به پلهاى از منبر برآید!». آیا این حرفها شایسته کسى است که به خدا سوگند مىخورد که حاضر نیست در هیچ شرایطى، به اندازه یک سر سوزن از حق بگذرد؟ آیا رفتارش با برادرش عقیلبن أبىطالبس در مورد درخواستش مبنى بر بیشترنمودن سهمش، و عکسالعملش در برابر درخواست برادر نابینایش فقط یک داستان است یا حقیقت محض؟ اگر علىس در برابر خواسته برادر نابینایش، آن عکس العمل شهره خاصّ و عام را نشان داد، چرا در مقابل غاصبان خلافت، یکى از اصول دین! امر صریح و سفارش رسول خداص سکوت کرد و آن را به دیده اغماض نگریست؟ آیا علىس ترسید؟ یا اینکه فقط در برابر ضعفاء، قوى و برحق، و در مسائل الهى انعطافپذیر بود؟!. [۶۰۳] مثلى عربى است که براى کسى که بسیار فصیح سخن مىگوید، به کار مىبرند، و اشاره آن به حرف «ضاد»، به خاطر این است که تلفّظ آن در عربى از تمام حروف سنگینتر است! - اگر واقعاً چنین موضوعى در کار بوده باشد، پیامبر ص موظّف بود همانگونه که آیات قرآن را با آن دقّت و صراحت، نوشت و تعلیم داد و به طور شایسته و کمال هم تبلیغ نمود - به طورى که مؤثّر هم واقع شد و کسى هم نتوانست آن را انکار کند - این وظیفه را هم داشت که در مورد جانشین منصوبشده از طرف خدا نیز که برایش آیه نازل شده! یک چنین صراحت و محکمکارى به خرج دهد، تا در آینده هیچگونه توطئه و تردید و توجیه و تعبیرى، در کار نباشد. [۶۰۴] الغدیر، امینى، ج۱، ص۹. [۶۰۵] الإرشاد، شیخ مفید، ص۱۶۱. [۶۰۶] تفسیر روح الجنان، أبوالفتوح رازى، ذیل آیه: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ﴾ [المائدة: ۶۷]. [۶۰۷] اسلامشناسى، شریعتى، ص۴۲۴. [۶۰۸] میزان الإعتدال، حافظ ذهبى، ج۲، ص۶۴۰- منهاجالسنة، إبنتیمیة، ج۴، ص۱۸. [۶۰۹] البدایة والنهایة، ج۳، ص۳۸. [۶۱۰] اسلامشناسى، شریعتى، ص۴۹۲. [۶۱۱] نهجالبلاغة، شرح إبنأبىالحدید، ج۱، ص۱۳۲- صحیح بخارى، ج۶، ص۱۵- طبرى، ج۴، ص۱۳۲۱- کاملبن أثیر، ج۱، ص۴۰۰. یکى از ممیزات اسلام این است که هرکس کاندید و خواستار پُست و مقامى شود، به او سپرده نمىشود؛ چنانچه زمانى که دو تن از خویشان أبوموسى أشعرىس خدمت پیامبرص رسیدند و از او درخواست منصبى نمودند، فرمود: «إِنَّا وَاللَّهِ لاَ نُوَلِّى عَلَى هَذَا الْعَمَلِ أَحَدًا سَأَلَهُ وَلاَ أَحَدًا حَرَصَ عَلَيْهِ». «به خدا قسم! ما این مسؤولیت را به کسى که خود خواهان آن باشد و بر آن حریص باشد، نمىسپاریم». (صحیح مسلم و بخارى) [۶۱۲] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۱۸، ص۵۱۳، چاپ کمپانى - کتاب سلیمبن قیس، ص۱۶۱، چاپ نجف مستدرک الوسائل، نورى طبرسى، ج۳، نامه على به معاویه.. در بحارالأنوار، به جاى «لأنفسهم»، «لجمیع أمرهم» آمده است. [۶۱۳] (الأنفال: ۷۴). [۶۱۴] (التوبة: ۱۰۰). [۶۱۵] مسند احمد، ج۴، ص۲۸۱. [۶۱۶] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۱۸، ص۵۱۳، چاپ کمپانى - کتاب سلیمبن قیس، ص۱۶۱، چاپ نجف - مستدرک الوسائل، نورى طبرسى، ج۳، نامه على به معاویه. [۶۱۷] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۸، ص۲۷۲، چاپ تبریز الإرشاد، شیخ مفید، ص۱۱۵- مستدرک نهج البلاغة، شیخ هادى کاشفالغطاء، ص۸۸- ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر، ج۳، جزء۲. [۶۱۸] بحارالأنوار، ج۸، ص۳۶۷. [۶۱۹] نهجالبلاغه، فیض الإسلام، جزء۵، نامه ۶. وقعةالصفین، نصربن مزاحم، ص۲۹. [۶۲۰] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۴، خطبه ۱۹۶. [۶۲۱] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۲، خطبه۹۱. [۶۲۲] السیرة النبویة، إبنهشام، ترجمه سید هاشم رسولى، ج۲، ص۳۲۴. [۶۲۳] اسلامشناسى، شریعتى، ص۳۶۲. [۶۲۴] به فصل «اصحاب پیامبر»، مبحث «اصحاب در نظر ائمه» رجوع شود. [۶۲۵] نهجالبلاغه، شرح فیض الإسلام، کلام ۴۵۷- شرح صبحى صالح، ص۵۵۷. [۶۲۶] الغارات ثقفى، ص۳۰۲- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- همچنین با کمى تفاوت نامه ۶۲، نهجالبلاغه شرح فیضالإسلام. [۶۲۷] و در بعضى روایات شیعه آمده که علىس، خلافت را به اندازه «لنگه پاره کفش» و «آب بینى بُز» بىارزش دانسته است!!. [۶۲۸] روضة الصفا، محمّدبن خاوند شاه (میرخواند)، از تواریخ شیعه به زبان فارسى، ص۲۰۶- إبنالأثیر، ج۲، ص۱۷۴. [۶۲۹] الغارات ثقفى، ج۱، ص۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- منار الهدى، على بحرانى، ص۳۷۳- ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر، ج۳، ص۵۳۲- البدایة والنهایة، ج۷، ص۱۸. [۶۳۰] مروج الذهب، مسعودى شیعى، ج۲، ص۴۲- تلخیص الشافى، طوسى، ج۲، ص۳۷۲، چاپ نجف - الشافى، علم الهدى، ص۱۷۱- الطبرى، ج۴، ص۱۱۲- البدایة والنهایة، ج۸، ص۱۴-۱۳. [۶۳۱] الغارات، ج۱، ص۲۱۰- ناسخ التواریخ، میرزا تقى سپهر، ج۳، کتاب ۲، ص۲۴۱، چاپ ایران الدرجات الرفیعة، سیدعلىخان شوشترى، ص۳۳۶- إبنأبىالحدید شیعى در شرح نهجالبلاغه و نیز شیخ مجلسى در مجمعالبحار خود، با کمى تفاوت: «أميرين صالحين عملا بالكتاب والسنة وأحسنا السيرة لم يعدوا السنة ثم توفاهما اللّه عز و جل رضى الله عنهما» آوردهاند.. و در وقعة الصفین، ص۲۰۱ چنین آمده است: «أحسنا السیرة عدلا في الأمة». «آن دو رفتار نیکو داشته و در بین امّت، عدالت کردند». [۶۳۲] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، کلام۱۶۴- شرح صبحى صالح، ص۲۳۴. [۶۳۳] نهجالبلاغه، فیض الإسلام، جزء۵، نامه ۶- وقعةالصفین، نصربن مزاحم، ص۲۹. [۶۳۴] اصولاً «دین» و «سیاست» از هم جدا نیستند و دین، عبارت است از: مجموعه قوانین فردى، اجتماعى، سیاسى، اقتصادى، تعبّدى و... و أولىالأمر، کسى است که تمام این قوانین را در جامعه اسلامى، بین مسلمانان -که به او رأى داده و او را به عنوان صاحبامر خود پذیرفته و با او بیعت کردهاند - پیاده مىکند. [۶۳۵] إحقاق الحق، قاضى نوراللّه شوشترى، ج۱، ص۱۶، چاپ مصر. [۶۳۶] مگر نه این است که خلفاء در بیشتر امور - چه سیاسى از قبیل جنگ، و چه قضایى از قبیل صدور احکام و... - با علىس مشورت مىکردند و از او نظرخواهى مىنمودند. [۶۳۷] الغارات ثقفى، ج۱، ص۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- منار الهدى، على بحرانى، ص۳۷۳- ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر، ج۳، ص۵۳۲. [۶۳۸] الأمالى، شیخ طوسى، ج۲، ص۱۲۱، چاپ نجف. [۶۳۹] کاملبن أثیر، ج۳، ص۷۱- البدایة والنهایة، ج۷، ص۱۴۶. [۶۴۰] إبن أثیر، ج۳، ص۷۳- البدایة والنهایة، ج۷، ص۱۴۶- تاریخ طبرى، ج۵، ص۲۰۸۲. [۶۴۱] الغارات ثقفى، ج۱، ص۳۰۷-۳۰۶- مستدرک نهجالبلاغه، شیخ کاشفالغطاء، چاپ لبنان، ص۱۲۰-۱۱۹- منار الهدى، على بحرانى، ص۳۷۳- ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر، ج۳، ص۵۳۲- همچنین با کمى تفاوت نامه ۶۲، نهجالبلاغه شرح فیضالإسلام.. سیدبنطاووس، در کتاب خود «کشفالـمحجّة» و شیخ کلینى نیز در «الرسائل» با این عبارت آوردهاند: «وکان عمر مرضى السیرة من الناس عند الناس». «رفتار عمر از میان مردم، در نظر عموم مردم، پسندیده و موجب رضایت بود». [۶۴۲] الغارات، ج۱، ص۲۱۰- ناسخ التواریخ، میرزا تقى سپهر، ج۳، کتاب ۲، ص۲۴۱، چاپ ایران الدرجات الرفیعة، سیدعلىخان شوشترى، ص۳۳۶- إبنأبىالحدید شیعى در شرح نهجالبلاغه و نیز شیخ مجلسى در مجمعالبحار خود، با کمى تفاوت: «أمیرین صالحین عملا بالکتاب والسنة وأحسنا السیرة ولم یعدوا السنة ثم توفاهما اللّه عز و جل رضى الله عنهما» آوردهاند. و در وقعة الصفین، ص۲۰۱ چنین آمده است: «أحسنا السیرة وعدلا فى الأمة». «آن دو رفتار نیکو داشته و در بین امّت، عدالت کردند». [۶۴۳] شرح نهجالبلاغة، إبنمیثم بحرانى، جزء ۳۱، ص۴۸۸، چاپ ایران - در وقعةالصفین با این تفاوت آمده است: «...و إن المصاب بهما لجرح فى الإسلام شدید رحمهما اللّه و جزاهما بأحسن الجزاء».. (وقعةالصفین، نصربنمزاحم، ص۸۹). [۶۴۴] شرح نهجالبلاغة، میثم بحرانى، ص۴۰۰. [۶۴۵] الشافى، علمالهدى، ص۱۷۱، چاپ نجف. [۶۴۶] تلخیص الشافى، طوسى، ج۲، ص۴۲۸. [۶۴۷] کتاب الشافى، علمالهدى، چاپ با تلخیص، ص۴۲۸. [۶۴۸] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۴، کلام ۲۱۹- شرح إبنأبىالحدید، ج۳، ص۹۲، جزء۱۲- شرح إبنمیثم بحرانى، ج۴، ص۹۷-۹۶- شرح صبحى صالح، ص۳۵۰- شرح محمّد عبده، ج۲، ص۳۲۲- شرح فارسى، ج۴، ص۷۱۲- الدرةالنجفیة، دنبلى، ص۲۵۷.. در بعضى از نسخ، «للّه بلاد فلان» آمده است. [۶۴۹] شرح نهجالبلاغة، إبن أبىالحدید، ج۱، ص۱۳۲. [۶۵۰] «فأمسكت يدى حتى رأيت راجعة من الناس رجعت عن الإسلام يدعون إلى محق دين اللّه وملّة محمّد إبراهيم فخشيت إن لم أنصر الإسلام وأهله...».. (نهجالبلاغه، شرح فیضالإسلام، نامه ۶۲). [۶۵۱] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۱۸، ص۵۱۳، چاپ کمپانى - کتاب سلیمبن قیس، ص۱۶۱، چاپ نجف مستدرک الوسائل، نورى طبرسى، ج۳، نامه على به معاویه.. در بحارالأنوار، به جاى «لأنفسهم»، «لجمیع أمرهم» آمده است. [۶۵۲] هرگز نمىخواهم در اشتراک این تجربه، اسلام را به دموکراسى یا دموکراسى را به اسلام نزدیک سازم، بلکه تنها مقصد من این است که اگر دموکراسى را - که در حال حاضر به نقطه اوج و کمال خود رسیده!! - بر اسلام عرضه کنیم - و نه اسلام را بر آن - مىبینیم که بسیارى از خطوط کلّىاش را از اسلام اثر گرفته است! [۶۵۳] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۱، ص۳۳۲. [۶۵۴] منظورش کسانى است که نزدیکان خود را در جنگهاى قبل از فتح مکه، توسّط على و عمویش حمزه از دست داده بودند. [۶۵۵] أصل الشیعة و أصولها، کاشف الغطاء، ص۹۱، چاپ دارالبحار بیروت. [۶۵۶] شرح نهجالبلاغة، إبنمیثم بحرانى، جزء ۳۱، ص۴۸۸، چاپ ایران - در وقعةالصفین با این تفاوت آمده است: «...وإن الـمصاب بهما لجرح فى الإسلام شديد رحمهما اللّه وجزاهما بأحسن الجزاء».. (وقعةالصفین، نصربنمزاحم، ص۸۹). [۶۵۷] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۱، ص۱۳۰- کتاب الشافى، علمالهدى، ص۴۲۸- وقعة الصفین، نصربن مزاحم، ص۹۱- حماسه حسینى، مرتضى مطهرى، ج۳، ص۱۲۵-۱۲۴. [۶۵۸] الإمامة والسیاسة، إبنقتیبه دینورى، ص۱۶- این روایت در «تاریخ طبرى» و «سیوطى» و إبن عساکر» و «دارقطنى» نیز آمده است. [۶۵۹] روضة الصفا، از تواریخ شیعه به زبان فارسى، ص۲۰۶. [۶۶۰] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۸، ص۲۷۲، چاپ تبریز الإرشاد، شیخ مفید، ص۱۱۵- مستدرک نهج البلاغة، شیخ هادى کاشفالغطاء، ص۸۸- ناسخ التواریخ، میرزاتقىخان سپهر، ج۳، جزء۲. [۶۶۱] بحارالأنوار، ج۸، ص۳۶۷. [۶۶۲] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۲، خطبه۹۱. [۶۶۳] تلخیص الشافى، طوسى، ج۲، ص۳۷۲، چاپ نجف. [۶۶۴] الشافى، علمالهدى، ص۱۷۱، چاپ نجف. [۶۶۵] مروج الذهب، مسعودى شیعى، ج۲، ص۴۲۵ و ترجمه فارسى أبوالقاسم پاینده، ج۱، ص۷۷۴-۷۷۳- الطبرى، ج۴، ص۱۱۲- البدایة والنهایة، ج۸، ص۱۴-۱۳. [۶۶۶] بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۱۸، ص۵۱۳، چاپ کمپانى - کتاب سلیمبن قیس، ص۱۶۱، چاپ نجف مستدرک الوسائل، نورى طبرسى، ج۳، نامه على به معاویه. [۶۶۷] حماسه حسینى، مرتضى مطهرى، ج۳، ص۱۲۴. [۶۶۸] تنقیح المقال فى أحوال الرجال، ممقانى، ج۲، ص۲۵۶- خلاصة الرجال، علّامه حلّى، قسم دوم کتاب که مختصّ ضعفاء است. [۶۶۹] همان مأخذ. [۶۷۰] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، نامه ۲۸. [۶۷۱] در مورد «مهدى موعود» و چگونگى پدیدآمدن این نظریه، در فصل آخر سخن گفتهایم. [۶۷۲] فرق الشیعة، نوبختى، ص۱۱۹-۱۱۸. [۶۷۳] اصول کافى، کتاب الحجّة، ج۱، ص۱۲۶. [۶۷۴] فرق الشیعة، نوبختى، ص۱۲۶. [۶۷۵] کشف الغمة فى معرفة الأئمة، أربلى، ج۳، ص۲۲۷. [۶۷۶] الإرشاد، شیخ مفید، ص۳۴۶- أعلام الورى، طبرسى، ص۴۱۹. - منتهى الآمال، شیخ عباس قمى، ص۱۱۹۸. [۶۷۷] الإرشاد، ص۳۴۶. [۶۷۸] کشف الغمة، ج۳، ص۲۲۷. - همان. [۶۷۹] نگاه شود به مقدّمه إبنخلدون، ترجمه محمّد پروین گنابادى، ج۱، ص۶۰۷تا۶۴۴.
تیجانى در کتاب خود - آنگاه هدایت شدم - آورده که دو مأخذ اصلى اسلام، عبارت از «قرآن» و «اهلبیت پیامبر» - همان چهارده معصوم نزد شیعه، یعنى پیامبر و على و فاطمه و یازده فرزندشان - مىباشند و به این حدیث - که به «روایت ثقلین» مشهور است - استناد کرده است:
«إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَعِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي...».
«همانا من در میان شما دو چیز گرانبها را به جاى گذاشتم: یکى کتاب خدا و دیگرى اهلبیتم را...». (ص ۲۵۱)
به همین دلیل، اهلبیت پیامبر ص را همسنگ با کتاب خدا مىداند و معتقد است که «قرآن» و «ائمه»، تنها دو مرجعى هستند که رافع مشکلات و اختلافات بین مسلمانان مىباشند.. لذا هرکس ادّعاى مسلمانبودن را دارد، ملزم به اطاعت محض از ائمه و عترت پیامبر ص مىباشد، در غیر این صورت، قطعاً گمراه و کافر است؛ زیرا تمسّک به ائمه، انسان را به سعادت دو جهان مىرساند!.
در حالیکه اسلام، دینى است که توسّط رسول خدا ص به تمام جهانیان عرضه گشته و محتواى آن، در درجه اوّل، «قرآن کریم» و سپس در «سنّت پیامبر ص» - امورى که خارج از قرآن به او وحى مىشده - منعکس است، و غیر از این دو مرجع، هرآنچه به نام اسلام گفته شود، یا به آن چسبانده شود، حجّیت ندارد و باید براى ارزیابى و صحّت و سقم آن، ابتدا به قرآن و سپس به سنّت ارائه شود.
از این رو، پیامبر ص مسلمانان را در وحدت کلمه و هدایت کامل، بدرود گفته و با تبیین و تشریح اوامر و احکام الهى - چه در قرآن و چه خارج از آن - آنها را به تمسّک به کتاب خدا و سنّت خود، توصیه فرموده و دستگرفتن به کتاب خدا و سنّت پیامبرص را ضامن سعادت و بقاى عظمت و عزّت مسلمانان دانسته است؛ چنانچه در حجّه الوداع در اواخر عمر مبارکش فرمود:
«تركت فيكم ما إن تمسّكم به لن تضلّوا بعدى أبدا كتاب اللّه وسنّتى» [۶۸۰].
«درمیان شما چیزى را به جاى گذاشتم که اگر بدان چنگ زنید و تمسّک جویید، هرگز بعد از من گمراه نخواهید شد: کتاب خدا و سنّت من».
* * *
[۶۸۰] اسلامشناسى، شریعتى، ص۴۲۷.
اگر به قرآن و سخنان علی س برگردیم، خلاف آنچه شیعیان مىگویند، ثابت مىشود.. خداوند مىفرماید:
﴿فَإِن تَنَٰزَعۡتُمۡ فِي شَيۡءٖ فَرُدُّوهُ إِلَى ٱللَّهِ وَٱلرَّسُولِ﴾ [النساء: ٥٩].
«هرگاه در چیزى اختلاف کردید، آن را به خدا (یعنى قرآن) و رسول (یعنى سنّت) بازگردانید».
﴿وَمَا ٱخۡتَلَفۡتُمۡ فِيهِ مِن شَيۡءٖ فَحُكۡمُهُۥٓ إِلَى ٱللَّهِۚ ذَٰلِكُمُ ٱللَّهُ﴾ [الشورى: ١٠].
«هرچه در آن اختلاف کنید، حکمش به سوى خداست».
خود علی س نیز، قوام حکومت اسلامى و سعادت انسان را در تمسّک به کتاب خدا و سنّت رسولش - که دو ستون و دو چراغ معرّفى مىکند - مىداند؛ چنانچه پس از ضربتخوردن -قبل از شهادتش - فرمود:
«أما وصيتى فاللّه لا تشركوا به شيئا ومحمدص فلا تضيعوا سنته أقيموا هذين العمودين وأوقدوا هذين المصباحين وخلاكم ذم مالم تشردوا» [۶۸۱].
«وصیت من به شما این است که هیچگونه شریک و انبازى براى خدا قرار ندهید و به فرمان او عمل کنید و سنّت محمد ص را از دست ندهید و تباه نسازید. این دو ستون محکم و برافراشته را بر پاى دارید و این دو چراغ را روشن نگهدارید. دیگر، هیچ ایرادى بر شما نیست مادامى که دست از این دو چیز برنداشتهاید».
و باز مىفرماید:
«ولكم علينا العمل بكتاب اللّه تعالى وسيرة رسول اللّه والقيام بحقه والنعش لسنته» [۶۸۲].
«و براى شما (مسلمانان) این حق برماست که به کتاب خدایتعالى و سنّت و سیرت رسول خداص عمل کنیم و در مقابل سنّت او، مانند مُردهاى که در اختیار غاسل و مردهشور است، تسلیم محض باشیم».
علی س در تفسیر آیه ۵۴ سوره نساء مىفرماید:
«واردد إلى اللّه ورسوله ما يضلعك من الخطوب ويشتبه عليك من الأمور فقد قال اللّه سبحانه وتعالى لقوم أحب إرشادهم: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَأَطِيعُواْ ٱلرَّسُولَ وَأُوْلِي ٱلۡأَمۡرِ مِنكُمۡۖ فَإِن تَنَٰزَعۡتُمۡ فِي شَيۡءٖ فَرُدُّوهُ إِلَى ٱللَّهِ وَٱلرَّسُولِ﴾ [النساء: ۵۹]. فالرد إلى اللّه الأخذ بمحكم كتابه و الرد إلى الرسول الأخذ بسنته الجامعة غير المفرقة» [۶۸۳].
«در کارهاى مشکل که درمانده شوى و تمام امورى که بر تو مشتبه گردد، آنها را به کتاب خدا و سنّت رسولش بازگردان که خداوند سبحان و بلندمرتبه براى گروهى که خواسته هدایتش کند، فرمود: اى کسانى که ایمان آوردهاید! از خدا و رسولش و از صاحبامرتان پیروى کنید، پس اگر در حکمى اختلاف پیدا کردید، به خدا و رسولش رجوع نمایید. رجوع به خدا، گرفتنِ محکم از کتابش، و رجوع به رسولش، گرفتن سنّت جامع اوست که پراکنده نمىسازد».
شاید در اینجا سؤال شود که کتاب و سنّت به خودى خود نمىتوانند مشکلات مردم را حل نمایند و باید کسى باشد که مفاد آن را اجرا و تنفیذ نماید، جواب این است که در کتاب خدا، سیستم حکومت، سیستم شورایى تعیین شده که بهترین نظام حکومتى است.. در اسلام، طرّاح و برنامهریز زندگى و قانونگذار و شارع دین، تنها و تنها خداست که در قرآن و گاهى خارج از قرآن براى انسانها فرو فرستاده و پیامبرص نیز اوّلین مجرى و پیادهکننده قوانین خدا و اوّلین شارح و مفسّر فرمودههایش است.
پس همانگونه که قرآن را پذیرفتهایم، باید به همان ترتیب، سنّت قطعى و جامع پیامبر ص را نیز - بىکم و کاست - قبول کنیم و گردن نهیم.. و از آنجا که قرآن کریم، مسلمانان را به پیروى از پیامبر ص امر کرده، بنابراین کمترین شک و تردیدى در پیروى از سنّتش باقى نمىماند؛ چنانچه مىفرماید:
﴿فَلَا وَرَبِّكَ لَا يُؤۡمِنُونَ حَتَّىٰ يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيۡنَهُمۡ ثُمَّ لَا يَجِدُواْ فِيٓ أَنفُسِهِمۡ حَرَجٗا مِّمَّا قَضَيۡتَ وَيُسَلِّمُواْ تَسۡلِيمٗا ٦٥﴾ [النساء: ٦٥].
«نه! به پروردگارت قسم! آنان مؤمن به شمار نمىآیند تا زمانى که تو را در اختلافات خود به حکمیت و داورى نطلبند، آنگاه در درون خودشان هیچ ناراحتى و ملالى از آنچه تو حکم کردهاى نیابند، و بىچون و چرا تسلیم فرمانت گردند».
﴿وَمَآ ءَاتَىٰكُمُ ٱلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَىٰكُمۡ عَنۡهُ فَٱنتَهُواْ﴾ [الحشر: ٧].
«هرچه پیامبر به شما داد، بگیرید و از هرچه شما را منع فرمود، اجتناب و دورى کنید».
﴿قُلۡ إِن كُنتُمۡ تُحِبُّونَ ٱللَّهَ فَٱتَّبِعُونِي يُحۡبِبۡكُمُ ٱللَّهُ وَيَغۡفِرۡ لَكُمۡ ذُنُوبَكُمۡۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ٣١ قُلۡ أَطِيعُواْ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَۖ فَإِن تَوَلَّوۡاْ فَإِنَّ ٱللَّهَ لَا يُحِبُّ ٱلۡكَٰفِرِينَ ٣٢﴾ [آل عمران: ٣١-٣٢].
«(اى پیامبر!) بگو: اگر خدا را دوست مىدارید، از من پیروى کنید (و سنّت مرا بهپا دارید) تا خداوند نیز شما را دوست بدارد و گناهانتان را ببخشاید و خداوند آمرزنده مهربان است. بگو: از خدا و رسول اطاعت کنید و اگر سرپیچى کنید (و مرتد شوید)، خداوند کافران را دوست ندارد».
البته اطاعت از رسول، نباید این ذهنیت را ایجاد کند که او نیز همچون خدا - نعوذ باللّه- حاکم و شارع و برنامهریز زندگى است، بلکه اطاعت از پیامبر ص، اطاعت از قوانین و احکام الهى است که توسّط او تشریح و تطبیق شدهاند؛ چنانچه مىفرماید:
﴿مَّن يُطِعِ ٱلرَّسُولَ فَقَدۡ أَطَاعَ ٱللَّهَ﴾ [النساء: ٨٠].
«هرکس از رسول پیروى کند، پس از خدا پیروى کرده است».
اعتراف به اینکه قرآن کتاب خدا و محمّد رسول اوست، بر ما لازم مىآید که از سنّت پیامبر ص بدون تردید پیروى کنیم و هراندازه در بررسى آن پیش برویم، به تعالیمى دست مىیابیم که هیچ انسانى بىآن، به صلاح و هدایت نمىرسد، و این است که پیامبر ص فرمود: «تركت فيكم ما إن تمسّكم به لن تضلّوا بعدى أبدا كتاب اللّه وسنّتى».
بنابراین، دو مرجع اصلى مسلمانان، ابتدا قرآن و سپس سنّت پیامبر ص است، و چنانکه دیدیم، آیات قرآن و فرمودههاى علی س که در نهجالبلاغه مضبوط است، به این حقیقت تأکید فراوان دارند و اگر چنانچه عترت پیامبر ص و ائمه دوازدهگانه مرجع مسلمانان در اختلافات و چراغ هدایت مردم مىبود، قطعاً خداوند در کتاب خود - که کتاب هدایت است - تأکید و یا اشارهاى مىفرمود و یا خود علی س در گفتههایش، خود و فرزندانش را مورد تأکید قرار مىداد و یا بدان اشارهاى مىنمود!.. و امّا درباره واژه «اهلبیت» و اینکه شامل چه کسانى مىشود، در جواب نامهها مفصّلاً آوردهایم:
* * *
[۶۸۱] نهجالبلاغة، شرح فیضالإسلام، جزء۳، کلام ۱۴۹. [۶۸۲] همان، جزء۳، کلام ۱۶۸. [۶۸۳] همان، جزء۵، نامه ۵۳.
فرمودهاید: حدیث ثقلین «كتاب اللّه وعترتي» در صحیح ترمذى، مسند احمد، صحیح مسلم و همچنین در امّهات کتب اهلسنّت نقل و ثبت گردیده است.
(جواب):
آرى! حدیث مزبور در منابع اهلسنّت آمده، ولى هیچ یک از علماى اهل سنّت آن را غیر از روایت مسلم، «صحیح» ندانستهاند.. روایت صحیحى که در «صحیح مسلم» آمده از زیدبن أرقمس روایت شده است.. امام أحمدبن حنبل نیز در مسند خود، هفت روایت را نقل کرده که یکى از زیدبن أرقمس است که با روایت مسلم توافق دارد و چهار روایت از آنها، از أبىسعید الخدرى س و دو روایت نیز از زیدبن ثابتس نقل شدهاند.
تمام چهار روایتى که از أبىسعید خدرىس نقل شدهاند، در طریق آن، «عطیه العوفى» دیده مىشود که تمامى علماى حدیث، او را ضعیف و جاعل حدیث دانستهاند و براى دیدن دلایل ضعف آن، مىتوانید به کتاب «میزان الإعتدال» [۶۸۴] «حدیث الثقلین و فقهه» تألیف «دکتر على أحمد السالوس» [۶۸۵] نگاه کنید. و دو روایتى که از زیدبن ثابتس نقل شده، هر دو از طریق «قاسمبن حسان» روایت شدهاند که علماى حدیث، او را نیز ضعیف دانستهاند.. براى دیدن دلایل ضعف و [۶۸۶] جعلىبودن آن، به همان کتاب رجوع کنید [۶۸۷].
ترمذى نیز در «صحیح» خود دو روایت را ذکر کرده که یکى از زیدبن الأرقمس و دیگرى از جابربن عبداللّه س است.. در روایت زیدس، همان عطیه دیده مىشود که [۶۸۸] از او بحث شد و در روایت جابرس، زیدبن الحسن الأنماطى دیده مىشود که علماى حدیث، او را نیز به طور محکم ضعیف و منکرالحدیث دانستهاند.. باز هم براى دیدن [۶۸۹]دلایل ضعف او، به همان کتاب مراجعه شود [۶۹۰] تمام این روایتها ضعیف هستند، غیر از روایت زیدبن الأرقم در «صحیح مسلم» که از طریق «یزیدبن حیان» - که مورد وثوق اهل حدیث است - نقل شده و چنین است:
«عن زيدبن الأرقم: قام رسول الله ص يوما فينا خطيبا بماء يدعى خما بين مكة والـمدينة فحمد اللّه وأثنى عليه ووعظ وذكر ثم قال: أما بعد أيها الناس! فإنما أنا بشر يوشك أن يأتى رسول ربى فأجيب وأنا تارك فيكم الثقلين: أولهما كتاب اللّه فيه الهدى والنور فخذوا بكتاب اللّه واستمسكوا به، فحث على كتاب اللّه ورغب فيه ثم قال: وأهل بيتى أذكركم اللّه فى أهل بيتى، أذكركم اللّه فى أهل بيتى، أذكركم اللّه فى أهل بيتى. فقال له حصين: ومن أهل بيته يا زيد؟ أليس نساؤه من أهل بيته؟ قال: نساؤه من أهل بيته ولكن أهل بيته من حرم الصدقة بعده. قال: وهم؟ قال: هم آلعلى وآلعقيل و آلجعفر وآلعباس.. قال: كل هؤلاء حرم الصدقة. قال: نعم!» [۶۹۱].
«از زیدبن الأرقمس روایت شده که: روزى رسول خدا ص در کنار آبى که خم نامیده مىشود و در بین مکه و مدینه واقع است، برخاست و خطبه خواند و پس از حمد و ثناى خدا و موعظه و یادآورى به مردم، فرمود: امّا بعد اى مردم! به راستى که من هم بشر هستم و احتمال دارد هر روزى فرستاده پروردگار (یعنى ملکالموت) به سراغ من بیاید و من هم حاضر باشم، در حالیکه من دو چیز گرانبها را در بین شما به جا مىگذارم: اوّلى کتاب خداست که در آن هدایت و نور است، پس آن را برگیرید و بدان تمسّک جویید.. پس در این مورد بسیار تأکید و تشویق نمود و آنگاه فرمود: و امّا اهلبیتم؛ خدا را درباره اهلبیتم به یاد شما مىآورم (و این را سهبار تکرار فرمود).. پس حصین به زید گفت: اى زید! اهلبیت چه کسانى هستند؟ آیا زنان پیامبر ص جزو آنها هستند؟ زید گفت: آرى! زنانش نیز از اهلبیت هستند، و لیکن هرکس که بعد از او نیز حرامالصدقه باشد، اهلبیتش است.. [۶۹۲] حصین گفت: و آنها چه کسانى هستند؟ گفت: آنها، آلعلى، آلعقیل، آلجعفر و آلعباس هستند.. حصین گفت: تمام اینها از حرامالصدقه هستند؟ زید گفت: آرى!».
این سخنان پیامبر ص به هنگامى ایراد گردید که دشمنى و کدورتى بین على س و همراهانش - که از یمن با او به مکه آمده بودند - ایجاد شده بود، و مردم را این چنین درباه اهلبیت خود سفارش فرمود، و طورى که در روایت آمده، «اهلبیت» در درجه اوّل همان «همسران پیامبر» هستند و سپس فرزندانش، عموهایش و عموزادههایش نیز در معنى آن داخل مىشوند.
در «الموطّأ» امام مالک نیز آمده است:
«تَركْتُ فيكُمْ أَمْرَيْنِ لنْ تَضِلُّوا ما تَمسَّكْتُمْ بهما : كتابَ الله، وسنّة رسولِهِ» [۶۹۳].
«در بین شما دو امر را واگذاشتم که مادام به آن دو تمسّک کنید، هرگز گمراه نخواهید شد: کتاب خدا و سنّت پیامبرش».
در سیره «إبنهشام» نیز که خطبه پیامبر ص در حجةالوداع را به تفصیل آورده، این قول نیز مندرج است:
«وقد تركت فيكم ما إن اعتصمتم به فلن تضلوا أبدا، أمرا بينا كتاب اللّه وسنة نبيه» [۶۹۴].
«در بین شما چیزى را به جاى گذاشتهام که اگر به آن اعتصام جویید، هرگز گمراه نخواهید شد: کتاب خدا و سنت پیامبرش را».
بنابراین، سخن در «دلالت» و به قول خودتان در «ارزشگذارى» این حدیث است.. بحث اصلى این نیست که حدیث ثقلین را چند راوى و یا کتب سنّى یا شیعه نقل کرده باشند، سخن اینجاست که روایت «كتاب اللّه وسنّتى» متواتر و منطبق با قرآن و به هیچوجه مورد تردید نمىباشد و من و شما نیز، آن را قبول داریم.. امّا روایت «کتاب اللّه و عترتى» آن قوّت و اعتبار را ندارد و هم از این روى، مورد اختلاف قرار گرفته است و گذشته از ضعف آن، هیچ نتیجهاى از آن به دست نمىآید!.
اگر نظر این است که از این حدیث، «عصمت» اهلبیت پیامبر ص ثابت مىشود، این سخن مخالف قرآن است.. و اگر مىخواهید اثبات بفرمایید که بنا به مفاد حدیث، [۶۹۵] احکام و تفصیلات دین را، باید فقط از خاندان پیامبر ص گرفت و نه از اصحاب رسول خدا ص - و نه حتّى از کسانى چون سلمان و أبوذر و مقداد و عمّار - این مطلب نیز برخلاف اسلام است.. مگر نه این است که پیامبر ص براى درک قرآن و حدیث، اصحاب خود را به قبایل و شهرهاى تازه مسلمانشده مىفرستاد؟ و مگر نه این است که مردم در دوران خلفاى راشدین به صحابه کبار رجوع کرده و احکامشان را از آنها دریافت مىکردند و علی س نیز هرگز با این کار مخالفت نشان نداد؟.
و درخور توجّه است که اخذ روایات از عترت نیز، موجب رفع اختلافات بین مسلمانان نشده است؛ زیرا بسیارى از روایات ائمه، به قول اکابر فقهاى شیعه در تقیه صادر گشته و حتّى مایه اختلاف در فقه شیعه را نیز فراهم آوره است!! به طورى که ائمه دوازدهگانه - که شیعه امامیه قائل به عصمت و ولایت تکوینىشان هستند - به تصدیق تاریخ و به اعتراف علمایشان، هرکدام اعمال مخصوص به خودشان داشته که با عمل امام دیگر آشکارا مخالف بوده و علماى شیعه نتوانستهاند آن اعمال را توجیه و با یکدیگر وفق دهند؛ مانند جنگ علی س با معاویه و صلح پسرش حسن س و بیعت حسن و [۶۹۶] حسین با او، و جنگ حسین س با یزیدبن معاویه، و سکوت و اعتزال ائمه دیگر در برابر خلفاى اموى و عباسى و بیعت با ایشان، ناچار به احادیثى دستاویز گشتهاند که هریک از امامان دوازدهگانه، نامه و کتاب خاصّى از جانب خدا داشته و مأمور بودند، طبق مندرجات آن کتاب رفتار نمایند؛ یعنى آنان خود وظایف خاصّى داشتند و تابع کتاب و سنّتى مخصوص بودند!! حال اگر رفتار آنان را با قرآن - که عدم حکم به مقتضاى آن، مایه کفر و ظلم و فسق است و در این مورد هیچ کس استثناء نشده - یا با سنّت قطعى و [۶۹۷] متواتر رسول خدا ص تطبیق نشود، کسى را جاى اعتراض نیست؛ زیرا آنان به گفته شیعیان، خود کتابى مخصوص غیر از کتاب و سنّت معروف بین مسلمانان دارند!!.
هرگاه چنین اصلى را بپذیریم، وقوع هر امر و هر عملى که برخلاف حکم صریح قرآن باشد، از ائمه انتظار مىرود و تعیین امامانى با چنین اختیاراتى براى رهبرى مسلمانان، کشیدن قلم بطلان - العیاذ باللّه - بر احکام قرآن است و این مدّعى با هیچ میزانى صحیح نیست و با کفر هیچ فاصلهاى ندارد!.
در رابطه با حدیث ثقلین فرمودهاید: این حدیث از متواترات و مسلّمات غیر قابل انکار تاریخ اسلام است و تواتر و صحّت آن، قابل قیاس با حدیث «كتاب اللّه» یا «كتاب اللّه وسنّتي» نیست.
(جواب): عرض و دعاى بنده آن که:
خداوند، ما را از تعلّق و مأنوسات آباء و اجدادى، به سوى راه مستقیم و حقیقت دینش رهنمون گردد!.. دوست عزیز! همانگونه که قبلاً عرض کردم، اعتبار نخستین و اساسى هر حدیث، به سندش نیست، بلکه به محتوا و متنش مىباشد که لازم مىآید موافق قرآن و سنّت قطعى رسول خدا ص باشد.. حدیث «کتاب اللّه وسنّتي» را همه مىپذیرند؛ چون موافق با قرآن است و اگر یک سند هم داشته باشد، مورد قبول خواهد بود؛ زیرا «محفوف به قرینه قطعیه» است، و شما هم مىپذیرید که پیامبرص، کتاب و سنّت را به جاى نهاد و هرکس - حقّاً - به آن دو متمسّک شود، اهل نجات است و آن دو از یکدیگر جدایى ندارند و روىهم رفته عقاید و شرایع اسلام را - مکمّلاً - توضیح مىدهند، ولى اینکه بخواهیم «عترت» را به جاى «سنّت» مرجع قانونگذارى در اسلام معرّفى کنیم، مورد اختلاف است.. به نظر ما، عترت خود از اوّلین پیروان قرآن و سنّت هستند!.
بنابراین، پیامبر ص در مقام ذکر «مراجع قانونى»، مسلمانان را به «قرآن» و «سنّت» خود سفارش فرموده و این واقعیت عینى - و قرآنى - با حدیث «کتاب اللّه و سنّتى» بهتر تطبیق مىشود تا «كتاب اللّه وعترتى».
بعلاوه، خودتان در اثبات حدیث «کتاب اللّه و عترتى» به گزارش زیدبن الأرقم۲ در «صحیح مسلم» استناد کردهاید که مىگوید:
«وَأَنَا تَارِكٌ فِيكُمْ ثَقَلَيْنِ أَوَّلُهُمَا كِتَابُ اللَّهِ فِيهِ الْهُدَى وَالنُّورُ فَخُذُوا بِكِتَابِ اللَّهِ وَاسْتَمْسِكُوا بِهِ. فَحَثَّ عَلَى كِتَابِ اللَّهِ وَرَغَّبَ فِيهِ ثُمَّ قَالَ: وَأَهْلُ بَيْتِى أُذَكِّرُكُمُ اللَّهَ فِى أَهْلِ بَيْتِى أُذَكِّرُكُمُ اللَّهَ فِى أَهْلِ بَيْتِى» [۶۹۸].
«من دو چیز گرانبها را در بین شما به جا مىگذارم: اوّلى کتاب خداست که در آن هدایت و نور است، پس آن را برگیرید و بدان تمسّک جویید.. پس در این مورد بسیار تأکید و تشویق نمود و آنگاه فرمود: و امّا اهلبیتم؛ خدا را درباره اهلبیتم به یاد شما مىآورم (و این را سهبار تکرار فرمود)».
آیا از این حدیث مىتوان نتیجه گرفت که «عترت» نیز مرجع قانونگذارى است و باید منحصراً دین را از طریق ایشان فهمید؟ آیا محور حدیث بر تأکید به قرآن و گرایش مردم به سوى آن نیست؟
جنابعالى از واژه «ثقلین» در حدیث «كتاب اللّه وعترتى» نتیجه گرفتهاید که قرآن و عترت، همسنگ یکدیگرند! در حالیکه - به فرض صحّت حدیث - در حدیث آمده که قرآن «ثقل اکبر» و عترت، «ثقل اصغر» است؛ چنانچه در نهجالبلاغه نیز مذکور است:
«ألم أعمل فيكم بالثقل الأكبر وأترك فيكم الثقل الأصغر» [۶۹۹].
«آیا من به ثقل اکبر (قرآن) در میان شما عمل نکردم، و آیا ثقل اصغر (اهلبیت) را میان شما وانگذاشتم؟».
چنانکه مىدانیم روایات، مفسّر و مکمّل همدیگرند و در برابر «حدیث ثقلین» - که شما از کتب گوناگون آوردهاید - این احادیث نیز هست که حدیث ثقلین را توضیح داده و مشخّص مىسازد که «قرآن» و «عترت»، دو مرجع همسنگ نیستند.. البته اگر چنانچه بنا را بر صحّت آنها بگذاریم!!.
در رابطه با آیه تطهیر آوردهاید: ۱- منظور آیه از اهلبیت، همان چهارده معصوم هستند و به دو روایت از امّسلمه همسر پیامبر ص که جلالالدین سیوطى در کتاب خود «الدر المنثور» آورده - و به حدیث کساء معروف است - استناد کرده و گفتهاید که: [۷۰۰] امّسلمه خود را داخل مصادیق آیه تطهیر نمىدانست. ۲- اگر چنانچه منظور زنان پیامبر ص مىبود، چرا ضمیر جمع مذکر (عنکم) و (یطهّرکم) آمده و ضمیر مؤنّث (عنکنّ) و (یطهّرکنّ) نیامده است؟ و ادّعا کردهاید: ضمیر جمع مذکر در دو کلمه «عنکم» و «یطهّرکم» به همان معصومین برمىگردد؟
(جواب):
اوّلاً در مورد واژه «اهل» باید گفت که اصولاً در قرآن به جمعى گفته مىشود که در امرى مشترک باشند؛ همچون «اهل کتاب» که در داشتن کتاب اشتراک دارند، یا «اهل اسلام» که در اسلام، اشتراک عقیده دارند.. بنابراین، واژه اهل در مصادیق مختلف به [۷۰۱] کار رفته، اعم از همسران پیامبر ص، افراد خانواده و کسانى که اشتراک عقیدتى دارند، و لذا براى درک معنى و مصداق واقعى آن در هر مورد، به وجود قرائن موکول مىشود و باید به قبل و بعد آیه نگریست تا معنى مورد نظر «اهل» را در آن آیه یافت.
در آیه تطهیر، بنابه قرینه ﴿يَٰنِسَآءَ ٱلنَّبِيِّ﴾ در صدر مطلب، و ضمایر جمع مؤنّث تا انتهاى آیه و آیه بعد از تطهیر نیز، مراد از واژه «اهل»، همان زنان پیامبر ص مىباشد؛ چنانچه مىبینیم:
﴿يَٰنِسَآءَ ٱلنَّبِيِّ لَسۡتُنَّ كَأَحَدٖ مِّنَ ٱلنِّسَآءِ إِنِ ٱتَّقَيۡتُنَّۚ فَلَا تَخۡضَعۡنَ بِٱلۡقَوۡلِ فَيَطۡمَعَ ٱلَّذِي فِي قَلۡبِهِۦ مَرَضٞ وَقُلۡنَ قَوۡلٗا مَّعۡرُوفٗا ٣٢ وَقَرۡنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجۡنَ تَبَرُّجَ ٱلۡجَٰهِلِيَّةِ ٱلۡأُولَىٰۖ وَأَقِمۡنَ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتِينَ ٱلزَّكَوٰةَ وَأَطِعۡنَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓۚ إِنَّمَا يُرِيدُ ٱللَّهُ لِيُذۡهِبَ عَنكُمُ ٱلرِّجۡسَ أَهۡلَ ٱلۡبَيۡتِ وَيُطَهِّرَكُمۡ تَطۡهِيرٗا ٣٣ وَٱذۡكُرۡنَ مَا يُتۡلَىٰ فِي بُيُوتِكُنَّ مِنۡ ءَايَٰتِ ٱللَّهِ وَٱلۡحِكۡمَةِۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ لَطِيفًا خَبِيرًا ٣٤﴾ [الأحزاب: ٣٢-٣٤].
«اى زنان پیامبر! شما مثل هیچ یک از زنان دیگر نیستید، اگر مىخواهید متّقى و پرهیزکار باشید، صدا را (به گونه هوسانگیز) نرم و نازک نکنید (و با ناز و کرشمه سخن نگویید) که بیماردلان چشم طمع به شما بدوزند و بلکه به صورت شایسته و برازنده سخن بگویید، و در خانههاى خود بمانید (و به جز کارهایى که خدا بدان اجازه داده، از خانههایتان بیرون نروید) و همچون جاهلیت پیشین در میان مردم ظاهر نشوید و خودنمایى و آرایش نکنید (و خود را در معرض تماشاى مردم قرار ندهید) و نماز را برپا دارید و زکات را بپردازید و از خدا و رسولش اطاعت نمایید؛ زیرا قطعاً خداوند مىخواهد پلیدى را از شما اهل بیت (پیامبر) دور کند و شما را پاک سازد و آیات خدا و سخنان حکمتآمیز را که در خانههایتان خوانده مىشود (بیاموزید و براى دیگران) یاد کنید. بیگمان خداوند (از تمام کارهایتان) دقیق و آگاه است».
ملاحظه مىشود که در سرتاسر آیات - قبل و بعد آن - طرف خطاب، همسران پیامبر ص هستند و نمىتوان قطعهاى از آیات را برداشت و سیاق آن را شکست.. بنابراین منظور از «اهل» در آیه، همان «همسران پیامبر» به طور خصوص مىباشد و منظور از «البیت»، همان خانه پیامبر ص و حجرههاى همسرانش مىباشد؛ چنانچه در همان آیات مىفرماید: ﴿وَقَرۡنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجۡنَ تَبَرُّجَ ٱلۡجَٰهِلِيَّةِ ٱلۡأُولَىٰۖ وَأَقِمۡنَ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتِينَ ٱلزَّكَوٰةَ وَأَطِعۡنَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥٓۚ إِنَّمَا يُرِيدُ ٱللَّهُ لِيُذۡهِبَ عَنكُمُ ٱلرِّجۡسَ أَهۡلَ ٱلۡبَيۡتِ وَيُطَهِّرَكُمۡ تَطۡهِيرٗا ٣٣ وَٱذۡكُرۡنَ مَا يُتۡلَىٰ فِي بُيُوتِكُنَّ...﴾ یا در جایى دیگر - در همان سوره - مىفرماید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَدۡخُلُواْ بُيُوتَ ٱلنَّبِيِّ إِلَّآ أَن يُؤۡذَنَ لَكُمۡ﴾ [الأحزاب: ٥٣].
«اى مؤمنان! به خانههاى پیامبر وارد نشوید، مگر این که به شما اجازه داده شود».
شوکانى نیز در تفسیر خود، روایتهاى متعدّدى از «إبنعباس»، «عکرمه»، «عطاء»، «کلبى»، «مقاتل» و «سعیدبن جبیر»ش آورده که مقصود آیه، همان همسران پیامبرص به طور خصوص مىباشد [۷۰۲].
و امّا دو روایت منسوب به امّسلمه ل که از «الدر المنثور» سیوطى آوردهاید، تمام علماى اهلسنّت آن را جعلى و مردود دانستهاند؛ چنانچه در طرق آن دو روایت، «شهربن حوشب» و «فضیلبن مرزوق الکوفى» و «عطیه العوفى» و «عبداللّهبن عبدالقدوس» دیده مىشوند که همگى آنها به تشیع و تدلّس و دروغگویى مشهورند [۷۰۳].
بعلاوه، اگر روایت منسوب به امّسلمه ل مىگوید که از مصادیق آیه تطهیر نیست، قرآن نشان مىدهد که هست و ما متن صریح قرآن را در برابر قول مجعول از امّسلمه رها نمىکنیم!.
ثانیاً و امّا اینکه چرا دو ضمیر «عنکم» و «یطهرکم»، برخلاف سایر ضمایر جمع مؤنث که در آیات آمده، به صورت جمع مذکر ذکر شده، به خاطر لفظ «اهل» مىباشد که هر دو ضمیر به آن برمىگردند.. نظیر این مورد، در قرآن کریم - که أفصح کلام است - فراوان است که به چند نمونه اشاره مىشود:
﴿فَلَمَّا رَءَا ٱلشَّمۡسَ بَازِغَةٗ قَالَ هَٰذَا رَبِّي هَٰذَآ أَكۡبَرُ﴾ [الأنعام: ٧٨].
«پس وقتى که خورشید را درخشان و تابناک دید، گفت: این است پروردگار من! این بزرگتر از ماه و ستاره است!».
در حالیکه «الشمس» مؤنّث لفظى است و صفت آن نیز - بازغة - به صورت مؤنّث ذکر شده است.. امّا در جمله بعدى، چون لفظ «رب» مشارٌالیه است، با ضمیر مذکر «هذا» به آن اشاره شده و صفت تفصیلى مذکر «أکبر» براى «الشمس» که مشارٌالیه «هذا» مىباشد، ذکر شده؛ نه «هذه» و نه «کبرى» که قاعدتاً مىبایست براى «الشمس» ذکر مىشدند. پس ذکر اسم اشاره و ضمیر تفصیلى مذکر در این آیه براى «الشمس» به اعتبار «رب» است؛ چنانکه ضمیر جمع مذکر در آیه تطهیر بعد از آن همه ضمایر مؤنث: «لستنّ»، «إتقیتنّ»، «فلاتخضعن»، «قلن»، «قرن»، «بیوتکنّ»، «تبرجن»، «أقمن»، «آتین» و «أطعن»، به اعتبار «أهل» مىباشد و جز این، معنى دیگرى ندارد!.. و امّا نمونههایى واضحتر:
﴿وَٱمۡرَأَتُهُۥ قَآئِمَةٞ فَضَحِكَتۡ فَبَشَّرۡنَٰهَا بِإِسۡحَٰقَ وَمِن وَرَآءِ إِسۡحَٰقَ يَعۡقُوبَ ٧١ قَالَتۡ يَٰوَيۡلَتَىٰٓ ءَأَلِدُ وَأَنَا۠ عَجُوزٞ وَهَٰذَا بَعۡلِي شَيۡخًاۖ إِنَّ هَٰذَا لَشَيۡءٌ عَجِيبٞ ٧٢ قَالُوٓاْ أَتَعۡجَبِينَ مِنۡ أَمۡرِ ٱللَّهِۖ رَحۡمَتُ ٱللَّهِ وَبَرَكَٰتُهُۥ عَلَيۡكُمۡ أَهۡلَ ٱلۡبَيۡتِۚ إِنَّهُۥ حَمِيدٞ مَّجِيدٞ ٧٣﴾ [هود: ٧١-٧٣].
«همسر ابراهیم (ساره که در آنجا) ایستاده بود (از این خبر که آنها فرشتگان هستند و براى نجات برادرزاده ابراهیم، یعنى لوط و سایر مؤمنان از دست کفّار آمدهاند) خندید، ما (توسّط همان فرشتگان) بدو مژده (تولّد) اسحاق و به دنبالش (تولّد) یعقوب (از اسحاق) را دادیم. گفت: اى واى! آیا من که پیرزنى هستم و این هم (ابراهیم) شوهرم که پیرمردى مىباشد، فرزندى مىزایم؟! این چیز بسیار شگفتى است! گفتند: آیا از کار خدا شگفت مىکنى؟! اى اهلبیت (ابراهیم)! رحمت و برکات خدا شامل شماست. بىگمان خداوند ستوده بزرگوار است».
این گفتگوى ملائکه با سارة، همسر ابراهیم ÷ است زمانى که او را - در حالیکه نازا و پیر بود - به اسحاق بشارت دادند و چنانچه مىبینیم خداوند لفظ «أهل البیت» را - با زبان ملائکة - براى زن ابراهیم ÷ به کار مىبرد؛ نه دیگرى و ضمیر جمع مذکر «علیکم» - که به جاى «علیکنّ» آمده - به همان «اهل» برمىگردد.. چنانچه علماء و مفسّران شیعه نیز، به آن اعتراف داشتهاند و منظور از «اهلالبیت» را تنها ساره دانستهاند [۷۰۴]؛ زیرا ابراهیم و ساره، در آن موقع هنوز داراى فرزندى نشده بودند و تنها مخاطب ملائکه نیز، همو بوده است!.
﴿فَلَمَّا قَضَىٰ مُوسَى ٱلۡأَجَلَ وَسَارَ بِأَهۡلِهِۦٓ ءَانَسَ مِن جَانِبِ ٱلطُّورِ نَارٗاۖ قَالَ لِأَهۡلِهِ ٱمۡكُثُوٓاْ إِنِّيٓ ءَانَسۡتُ نَارٗا لَّعَلِّيٓ ءَاتِيكُم مِّنۡهَا بِخَبَرٍ أَوۡ جَذۡوَةٖ مِّنَ ٱلنَّارِ لَعَلَّكُمۡ تَصۡطَلُونَ ٢٩﴾ [القصص: ٢٩].
«هنگامى که موسى مدّت (قرارداد بین خود و شعیب) را به پایان رسانید و همراه خانوادهاش (یعنى زنش، دختر شعیب از مدین به سوى مصر حرکت کرد)، در کنار کوه طور، آتشى را دید، به خانوادهاش گفت: بایستید، من آتشى را مىبینم، شاید از آنجا خبرى یا شعلهاى از آتش برایتان بیاورم تا خویشتن را بدان گرم کنید!».
در اینجا نیز بحث از موسى ÷ و همسرش - دختر شعیب۷ - است که به تنهایى از مدینه به سیناء مىرفتند.. تمام مفسّران شیعه نیز، به این موضوع اعتراف دارند که کسى به جز همسر موسى ÷ با او حضور نداشته است. پس چرا ضمایر به صورت تأنیث [۷۰۵] -أمکثى، آتیک، لعلک، تصطلین - نیامده است؟
﴿وَإِذۡ غَدَوۡتَ مِنۡ أَهۡلِكَ تُبَوِّئُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ مَقَٰعِدَ لِلۡقِتَالِۗ وَٱللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ١٢١﴾ [آلعمران: ١٢١].
«(اى پیامبر! به یاد آور) زمانى که سحرگاهان از میان خانواده خود بیرون رفتى و پایگاههاى جنگ را براى مسلمانان آماده کردى و خداوند شنوا و داناست».
و این زمانى بود که پیامبر ص از نزد همسران خود - و آن گونه که در روایات و تفاسیر آمده، از حجره عایشه - براى جنگ احد، بعد از اینکه زرهاش را پوشید، خارج شد [۷۰۶].
در احادیث نیز آمده که پیامبر ص زمانى که به حجره زنانش وارد مىشد، مىفرمود: «السّلام عليكم أهل البيت ورحمة اللّه وبركاته» [۷۰۷].
یا در جریان «إفک» - تهمت ناروایى که به عایشه زده شد - پیامبر ص در مورد همسرش از أسامةبن زید نظرخواهى کرد، أسامه گفت: «هم أهلك ولا أعلم إلا خيرا» او اهل و خانواده توست و من جز خوبى از آن نمىدانم» [۷۰۸]. و به صورت ضمیر جمع مذکر ذکر مىکند!.. اینگونه نمونهها فراوانند.
ثالثاً و امّا در مورد معصومین، آیه، «طهارت تشریعى» - نه «تطهیر تکوینى» - را مطرح ساخته که افراد با «پرهیزکارى»، «عفّتگزینى»، «اقامه نماز»، «پرداخت زکات» و «اطاعت از خدا و رسولش» پاک مىشوند و این مطلب را در حقّ عموم مسلمانان نیز فرموده است: ﴿وَلَٰكِن يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمۡ﴾ «و لیکن خدا مىخواهد شما را پاک گرداند». یا مىفرماید: [۷۰۹]
﴿خُذۡ مِنۡ أَمۡوَٰلِهِمۡ صَدَقَةٗ تُطَهِّرُهُمۡ وَتُزَكِّيهِم بِهَا﴾ [التوبة: ١٠٣].
«از اموالشان زکات بگیر تا پاکشان گردانى».
البته احادیث صحیحى موجود هست که مىگوید: پیامبر ص، على و فاطمه را براى نماز بیدار مىکرد و آیه تطهیر را قرائت مىفرمود، و معنى این کار، این است که آیه تعمیم دارد و علاوه بر زنان، فرزند و دامادش نیز - و هرکس دیگر - مىتوانند با عمل به دستورات خدا و اجتناب از نواهىاش، پاک شوند؛ نه آن که «تطهیر تکوینى» و «عصمت ذاتى» را در حقّشان اعلام نماید!.
بنابراین - همانگونه که در روایت زیدبن الأرقم نیز آمده - «اهلبیت» در درجه [۷۱۰] اوّل همان «همسران پیامبر» هستند و سپس فرزندانش، عموهایش و عموزادههایش نیز در معنى آن داخل مىشوند.. امّا شیعیان، تنها چهار نفر - آلعبا - على و فاطمه و حسن و حسین - مىدانند و بقیه را از آنها جدا مىسازند! و جالبتر آن که، تمام فرزندان علی س -زینب و امّکلثوم (همسر عمر س)، محمّدبن حنفیة، أبوبکر، عمر، عثمان، عباس، جعفر، عبداللّه، عبیداللّه، یحیى - را غیر از حسن و حسین، و نه فرزندان حسن و نه فرزندان حسینس غیر از زینالعابدین را، و نه فرزندان زینالعابدین غیر از باقر را، و نه فرزندان او...الخ را از این حق محروم مىسازند! همچنین دیگر دختران پیامبر ص را غیر از فاطمه (همسر علیس) از این حق محروم ساخته و زینب (همسر أبىالعاصبن ربیع) و رقیه و امّکلثوم (دو همسر عثمانس) را جزو آنها به حساب نمىآورند!.
اگر علی س، به خاطر اینکه داماد پیامبر ص است، اهل بیت محسوب مىشود، عثمان س داماد مضاعف پیامبر ص مىباشد.. أبىالعاصبن ربیع نیز داماد اوست.. و اگر به خاطر اینکه عموزادهاش مىباشد، چرا جعفر و عقیل - برادران دیگر علی س - از این حق محروم شدهاند؟ چرا عموهاى پیامبر ص از جمله: عباس و فرزندانش از جمله عبداللّه از این حق محروم گشتهاند؟!.
به عرض بنده اشاره داشتهاید که: «اگر بپذیریم اهلبیت پیامبر ص همراه با او فقط محدود به پنج نفر بوده، باید پنج امامى شویم، نه دوازده امامى»!.
(جواب):
آرى! منظور بنده این است که اگر حدیث «كتاب اللّه وعترتى» و «اهل الكساء» را بپذیریم، مسلّماً منظور پیامبر ص اهلبیت «موجود» بوده، نه آنان که تا آن زمان پا به عرصه حیات نگذاشته بودند!.. و اهلبیت موجود در آن زمان، - به قول جنابعالى و بنا به حدیث مجعول کساء - على و فاطمه و حسن و حسین بودهاند، و نمىتوان از حدیث «ثقلین»، سفارش درباره ائمه دوازدهگانه را اثبات کرد.
فرمودهاید: کدام اسلام و کدام توحید بر خلق خداوند، حجّت است؟ اسلام أبوحنیفه؟ اسلام مالک؟ اسلام شافعى؟ اسلام أحمدبن حنبل؟ یا اسلام عترت طاهره رسول؟
(جواب): باید به عرض جنابعالى برسانم که:
اوّلاً اسلام دینى است که به لحاظ انتساب اصلى، آن را فقط به یک نفر باید نسبت داد و او کسى جز آورنده آن نیست.. ما معتقد به اسلامى هستیم که محمّدبن عبداللّهص حدود چهارده قرن پیش در جزیرةالعرب آورد و به جهانیان عرضه کرد.. محتواى این اسلام، در مرحله اوّل در قرآن و سپس در سنّت رسول خدا ص منعکس است.. جز این دو مأخذ، هرآنچه به نام اسلام گفته شود، حجّیت ندارد و باید براى ارزیابى، ابتدا به قرآن و سپس به سنّت ارائه شود.
از این جهت ما در فقه، به فقه مقارن پایبندیم و معتقدیم باید همه اقوال فقهاء را بررسى کرد و هر قولى را که دلیل محکمترى از کتاب و سنّت دارد، پذیرفت؛ نه آن که فرقهاى را حجّت دانست و بعد، هر آنچه آن فرقه مىگوید، قبول کرد!.
کتاب و سنّت، مستقلاً قابل فهم هستند و مىتوانند رافع اختلافات باشند؛ چنانکه فرموده است:
﴿وَمَآ أَنزَلۡنَا عَلَيۡكَ ٱلۡكِتَٰبَ إِلَّا لِتُبَيِّنَ لَهُمُ ٱلَّذِي ٱخۡتَلَفُواْ فِيهِ﴾ [النحل: ٦٤].
«و ما این کتاب را بر تو نازل نکردهایم، مگر اینکه (به وسیله آن) در هرآنچه در آن اختلاف کنند، برایشان بیان کنى».
﴿وَمَا ٱخۡتَلَفۡتُمۡ فِيهِ مِن شَيۡءٖ فَحُكۡمُهُۥٓ إِلَى ٱللَّهِ﴾ [الشورى: ١٠].
«هرچه در آن اختلاف کنید، حکمش به سوى خداست».
بنابراین، مرجع فهم دین و رافع اختلافات - همانطورى که در نهجالبلاغه نیز آمده - [۷۱۱] جز قرآن و سنّت چیزى نیست و اگرکسى بگوید، ممکن است در این دو نیز کسانى اختلاف پیدا کنند، جواب این است که در هر چیز دیگرى نیز ممکن است، اختلاف پیدا کنند! باید پیروان هر طرزفکر، مرجعى را به عنوان «مطلق» در حلّ و فصل اختلافات بپذیرند و در برابر آن تسلیم باشند تا بتوانند به وحدت برسند.. اگر مسلمانان، واقعاً به [۷۱۲] قرآن ایمان داشته باشند، همان قرآن و سنّت براى رفع اختلافاتشان کافى است و اگر منصف نباشند، در سخن علی س و فرزندانش نیز، اختلاف خواهند کرد! چنانکه کتاب «مختلف الشیعة فى أحکام الشریعة» اثر علّامه حلّى، سراپا منعکس آراء مختلف فقهایى است که همه خود را شیعه علی س مىدانند، ولى در اخبارى که از علی س و فرزندانش رسیده، اختلاف کردهاند!.
ثانیاً مگر توحید علی س با سایر صحابه و تابعین چه تفاوتى داشته است؟ هیچ کس توحید علی س را رد نکرده است، ولى ما مىپرسیم: اگر علی س قبل از آن که خلیفه مىشد و آن خطبههاى پرشور توحیدى را - که در نهجالبلاغه مذکور است - مىخواند و از دنیا مىرفت، آیا دین اسلام و توحیدش ناقص مىماند؟ آیا قرآن و پیامبر ص، توحید را به طور صحیح و کامل به مردم نرسانیده بودند؟ به نظر ما، دین اسلام در عین آن که مىتوان در فهمش از آثار صحیحى که از علی س و سایر ائمه رسیده، استفاده کرد، ولى وابسته به آن نیست، و چه بسا در مواردى، صحّت و سقم آن آثار را باید از راه تطبیق با قرآن و سنّت، این دو مأخذ اصلى در اسلام بررسى کرد.
به دنبال طرح مطلب از سوى اینجانب که برپایه آیه:
﴿فَلَوۡلَا نَفَرَ مِن كُلِّ فِرۡقَةٖ مِّنۡهُمۡ طَآئِفَةٞ لِّيَتَفَقَّهُواْ فِي ٱلدِّينِ﴾ [التوبة: ١٢٢].
«باید که از هر قوم و قبیلهاى، عدّهاى بروند تا به علوم دین آشنا گردند».
... لازم بود از هر طایفهاى از مسلمین، عدّهاى به مدینه کوچ کرده و در دین تفقّه کنند تا هنگام بازگشت به قوم خود، به آنها منتقل سازند و اینان همه از عترت رسول خدا ص نبودند، فرمودهاید: پس اگر دو صحابى در حکمى از احکام خدا، دچار اختلاف مىشدند، تکلیف چه بود؟
(جواب): بنده عرض مىکنم که:
تکلیف را در این شرایط، قرآن معین کرده که:
﴿فَإِن تَنَٰزَعۡتُمۡ فِي شَيۡءٖ فَرُدُّوهُ إِلَى ٱللَّهِ وَٱلرَّسُولِ﴾ [النساء: ٥٩].
«هرگاه در چیزى اختلاف کردید، آن را به خدا (یعنى قرآن) و رسول (یعنى سنّت) بازگردانید».
بنابراین در زمان رسول خدا ص مسلّماً آن دو صحابى به پیامبر ص - و بعد از پیامبر ص به آثارش - مراجعه مىکردند.. جنابعالى ادّعا دارید که پس از رسول خداص باید براى رفع اختلافات به ائمه دوازدهگانه و بعد از آنها به آثار و روایاتشان مراجعه کرد، اینجانب مىپرسم: اگر خود ائمه با هم در مسائل گوناگون اختلاف داشتند -که بنا بر روایات متعدد داشتهاند - تکلیف دیگران چه مىشود؟! یا اگر در احادیث ائمه -که به اعتراف علماى شیعه خود اختلاف بسیارى دارند - دچار اختلاف شدیم، چه کار باید کرد و تکلیف چه خواهد بود؟ چنانکه امروز مراجع شیعى، متّکى به همان احادیث، فتاواى گوناگون دارند! حقیقت آن است که در قرآن و سنّت قطعى پیامبر ص، قواعدى هست - و میسّر نیست تا در اینجا با شرح آنها وارد مباحث فقهى شویم - که هرگاه افراد، قواعد مزبور را رعایت کرده، انصاف نشان دهند، رفع اختلاف مىشود.
ما براى رفع اختلاف، محتاج آن نیستیم که مراجع اضافى درست کنیم، و منصفان را همان «قرآن» و «سنّت» بس است؛ چنانچه خود علی س در خطبه ۱۴۹ نهجالبلاغه و نامه ۵۳ از عهدنامه به مالک اشتر نخعى، همین موضوع را تصریح مىفرماید.
و بالاخره در کلام آخر خود در این مورد فرمودهاید: لطفاً بفرمایید ما هم بشناسیم آن دانشمندى را که فقط ادّعا کند و در ادّعایش راستگو باشد که: «من دین خدا را بدون احتیاج به اهلبیت پیامبر ص آن چنانکه خدا فرموده و رسولش ابلاغ نموده، فهمیده و به درستى دریافتهام!».
(جواب): در پاسخ عرض مىکنم که:
برادر عزیز! از اهلبیت - منظورم در اینجا، ائمه است - جز یک سلسله روایات ضدّ و نقیض در فقه چیزى باقى نمانده که به عنوان نمونه، بسیارى از آنها را شیخ طوسى در کتاب «الإستبصار فیما اختلف فیه من الأخبار» گرد آورده و به قول خودش، بسیارى از این روایات در تقیه صادر گشته است! آیا شما شرط آشنایى با دین خدا را خواندن و فهمیدن این کتاب - و امثال آن - را مىدانید؟ در رابطه با قرآن نیز که اساس اسلام است، هیچ تفسیرى از ائمه وجود ندارد [۷۱۳] و تنها یک تفسیر به نام امام حسن عسکرى ادّعا شده که علماى بزرگ شیعه مانند علّامه حلّى، ممقانى، و شوشترى در کتاب رجال خود، آن را ساختگى دانستهاند! آرى! مقدارى روایات صحیح در اخلاق و احکام و ادعیه و خطبههاى توحیدى از علی س در نهجالبلاغه هست که نظایر آنها و عالىتر از آنها، در کتب اهلسنّت از پیامبر ص نقل شده است!.
با وجود این، ما منکر فضایل و یا سخنان صحیح ائمه نیستیم و آنها را قابل استفاده و بهرهگیرى مىدانیم، امّا این سخن به هیچ وجه بدان معنى نیست که هرکس آن کلمات را ندیده، اساساً اسلام را نشناخته است.. بلکه براى درک بهتر اسلام، لازم است به کتب تفسیر و سیره و مغازى و حدیث اهلسنّت مراجعه کرد و براى آشنایى بیشتر با فقه اهلبیت، کتب زیدیه را نیز مورد نظر قرار داد که آثار فقهى در مآخذشان از قول علیس، ولى غالباً موافق با آراء اهلسنّت آمده است.. به مسند امام زید مراجعه کنید.
[۶۸۴. ] و - متن چهار حدیث - با تفاوتهایى - چنین است: «إنى تارك فيكم الثقلين أحدهما أكبر من الآخر: كتاب اللّه حبل ممدود من السماء إلى الأرض، وعترتى أهل بيتى، وإنهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض». «من دو چیز گرانبها را در بین شما به جا گذاشتهام که یکى از دیگرى بزرگتر است: کتاب خدا که ریسمانى است کشیده از آسمان به زمین، و عترت اهلبیتم را، و آن دو از هم جدا نمىشوند تا اینکه در حوض به من برسند».. (مسند امام أحمد، ج۳، ص۲۶-۱۷-۱۴) - میزان الإعتدال، امام ذهبى، ج۳، ص۳۶۲. [۶۸۵] حدیث الثقلین، دکتر على أحمد السالوس، ص۱۸. [۶۸۶] متن دو حدیث - با تفاوتهایى - بدین شکل است: «إنى تارك فيكم خليفتين: كتاب اللّه وأهل بيتى وإنهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض جميعا». «من دو خلیفه و جانشین را در بین شما به جا مىگذارم: کتاب خدا و اهلبیتم را و آن دو از هم جدا نمىشوند تا اینکه در حوض به من مىرسند». (مسند أحمد، ج۵، ص۱۸۹-۱۸۱. [۶۸۷] حدیث الثقلین و فقهه، دکتر على أحمد السالوس، ص۲۲. [۶۸۸] روایت عطیه در صحیح ترمذى با روایتهاى دیگرش در مسند أحمد - که خود با هم متفاوت بودند - تفاوتهاى چشمگیرى دارد!!. [۶۸۹] این روایت مىگوید: رسول خداص را در حجّةالوداع دیدم، روز عرفه در حالى که بر روى شترش بود، دیدم که مىگوید: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّى قَدْ تَرَكْتُ فِيكُمْ مَا إِنْ أَخَذْتُمْ بِهِ لَنْ تَضِلُّوا كِتَابَ اللَّهِ وَعِتْرَتِى أَهْلَ بَيْتِى». «اى مردم! در بین شما دو چیز را به جاى نهادهام که اگر بدانها متوسّل شوید، هرگز گمراه نخواهید شد: کتاب خدا و اهلبیتم را». [۶۹۰] حدیث الثقلین، دکتر أحمد السالوس، ص۲۴- همچنین «المعجم الکبیر»، طبرانى، ج۳، ص۱۸۰. [۶۹۱] صحیح مسلم، کتاب فضائل الصحابة، باب فضائل علىبن أبىطالب، حدیث شماره ۳۶. [۶۹۲] کسانى که دادن زکات بدانان در اسلام حرام است.. در اسلام، خویشان پیامبر ص زکات نمىگرفتند، بلکه خمس غنایم بدانها تعلّق مىگرفت. [۶۹۳] الموطأ امام مالک، کتاب النهى عن القول بالقدر. [۶۹۴] نقل از اسلامشناسى، شریعتى، ص۴۲۷. [۶۹۵] فصل بعدى، به همین موضوع اختصاص دارد. [۶۹۶] قبلاً در فصل اوّل، برخى از این اختلافات را ذکر کردهایم و در اینجا به عنوان نمونه به برخى دیگر اشاره مىشود: از جمله اختلاف على با همسرش فاطمهب که شیخ مجلسى آن را چنین گزارش کرده است: «میان على و فاطمه اختلافى بود، پیامبر ص وارد شد... و دست على را گرفت و بر ران خود گذاشت و دست فاطمه را گرفت و بر ران خود گذاشت و همچنان نگه داشت تا میان آن دو را اصلاح فرمود، آنگاه بیرون آمد...».. (رجوع شود به بحارالأنوار، ج۴۳، ص۱۴۶، تحقیق و تعلیق محمّدباقر بهبودى) نمونه دیگر - چنانکه علماى شیعه ذکر کردهاند - اختلاف على با پسرش حسنب است؛ چنانچه آوردهاند: «چون امیرالمؤمنین از نماز فارغ شد، فرزندش حسنبن على - علیهما السّلام - به سوى او رفت و کنار او نشست، سپس گریست و گفت: من نمىتوانم با تو سخن بگویم و به گریهاش ادامه داد... و گفت: اى پدر! هنگامى که عثمان کشته شد و مردم صبحگاهان به سوى تو آمده و از تو تقاضا کردند که خلافت را به عهده بگیرى، من به تو اشاره کردم که نپذیرى تا همه مردم در تمام آفاق از تو اطاعت کنند و نیز هنگامى که خبر خروج طلحه و زبیر به سوى بصره به تو رسید، اشاره کردم که به مدینه بازگردى و در خانهات بنشینى و با آنها به جنگ نپردازى! و هنگامى که عثمان محاصره شد، به تو اشاره کردم که از مدینه خارج شوى تا اگر او کشته شود، تو در مدینه نباشى.. امّا تو در هیچ یک از این امور رأى مرا قبول نکردى! على÷ پاسخ داد: امّا درباره اینکه منتظر بمانم تا همه مردم در تمام آفاق اطاعتم کنند، بیعت حق کسانى است از مهاجرین و انصار که در مکه و مدینه حضور دارند و چون آنها راضى و تسلیم شدند، بر همه مردم واجب است، راضى و تسلیم شوند و امّا بازگشتم به خانه و نشستن در خانه، اگر این کار را انجام مىدادم، درباه این امّت نیرنگ و مکر کرده بودم و از اینکه تفرقه بیفتد و وحدت این امّت به پراکندگى تبدیل شود، آسودهخاطر نبودم. امّا خروجم از مدینه هنگامى که عثمان محاصره شده بود، چگونه برایم امکان داشت در حالى که من نیز مانند عثمان مورد احاطه مردم قرار گرفته بودم؟! پس اى پسرجان! خود را از سخنگفتن درباره امرى که من از تو به آن داناترم، بازدار!».. (أخبارالطوال، أبوحنیفه دینورى، ص۱۴۵- بحارالأنوار، مجلسى، ج۳۲، ص۱۰۴-۱۰۳- الأمالى، شیخ طوسى، جزء۲، ص۳۲). اختلاف حسن با برادرش حسینب بر سر صلح با معاویه نیز، مشهور است؛ چنانچه تواریخ آوردهاند: حسنس در موضوع مصالحه با معاویه، نظرى غیر از حسینس داشت؛ به طورى که حسینس او را سوگند داد که صلح با معاویه را نپذیرد، امّا چنانکه مىدانیم حسنس برخلاف نظر برادرش با او صلح نمود!.. (تاریخ إبنعساکر، ج۱۳، ص۲۶۷- تاریخ إبنخلدون، جزء۲، ص۱۸۶- طبرى نیز آن را ذکر کرده است) دیگر از اینگونه اختلافات، آثار متناقضى است که در کتب فقهى از ائمه نقل شده، به طورى که نتوانستهاند یکى از آنها را بر تقیه حمل کنند؛ زیرا چیزى نبوده که مایه بیم و هراس و تقیه از مخالفان باشد؛ مانند اخبار متناقضى که از امام صادق و فرزندش کاظم نقل شده است؛ در خبر است که: «امام صادق÷ فرمود: وقتى شما به زیارت قبور (مؤمنان) مىروید، آنها با شما انس مىگیرند و چون از آنها غایب شدید، دلتنگ مىشوند!».. امّا در روایت موسىبن جعفر آمده است: «امام کاظم ÷ فرمود: چون از زیارت مؤمنین بازگشتید، آنها دلتنگ نمىشوند!».. (وسائل الشیعة، شیخ حرّ عاملى، ج۲، ص۸۷۸) این قبیل روایات - که بسیارند - مجموعاً مىرسانند که ائمه آراى گوناگون و متضادّى داشتهاند و طبعاً دو رأى متفاوت و متضاد، نمىتوانند صحیح باشند و خواننده را هرگز از حق بىنیاز نمىگرداند!!. [۶۹۷] خداوند مىفرماید: ﴿وَمَن لَّمۡ يَحۡكُم بِمَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلظَّٰلِمُونَ﴾ [المائدة: ۴۵-۴۷]. ﴿...هُمُ ٱلظَّٰلِمُونَ﴾ ﴿...هُمُ ٱلۡفَٰسِقُونَ﴾ «هرکس به آنچه که خدا نازل فرموده، حکم نکند، آنان کافر و ظالم و فاسقند». [۶۹۸] صحیح مسلم، کتاب فضائل الصحابة، باب فضائل علىبن أبىطالب، حدیث شماره ۳۶. [۶۹۹] نهجالبلاغة، شرح فیضالإسلام، جزء۱، کلام۸۶. [۷۰۰] در روایت آمده که پیامبرص، فاطمه و على و حسن و حسین را زیر عباى خود فراخواند و فرمود: پروردگارا! اینان اهلبیت من هستند، پس هرگونه پلیدى را از آنهابردار و کاملاً پاکشان گردان!. [۷۰۱] چنانچه على در رساله الغارات مىفرماید: «فخشیت إن لم أنصر الإسلام وأهله...». «ترسیدم اگر اسلام و اهلش را یارى نکنم...». [۷۰۲] فتحالقدیر، شوکانى، ج۴، ص۲۷۸، چاپ مصر. [۷۰۳] میزان الإعتدال، امام ذهبى، ج۳، ص۳۶۲، ج۲، ص۴۵۷- منهاجالسنة، إبنتیمیة، ج۴، ص۸۱- تعلیق شیخ معلّمى یمانى بر الفوائد، ص۳۵۳. [۷۰۴] مجمعالبیان، شیخ طبرسى، ج۳، ص۱۸۰، چاپ بیروت - منهجالصادقین، ملّافیض کاشانى، ج۴، ص۴۹۳، چاپ تهران. [۷۰۵] مجمعالبیان، طبرسى، ج۴، ص۲۱۱ (سوره النمل) و ص۲۵۰ (سوره القصص)- منهاجالصادقین، فیض کاشانى، ج۷، ص۹۵ - تفسیر قمى، أبوالحسن قمى (که به امام مفسّرین شیعه و قدیمىترین آنها معروف است)، ج۲، ص۱۳۹، چاپ نجف - نورالثقلین، عروسى حویزى، ج۴، ص۱۲۶، چاپ قم. [۷۰۶] اسلامشناسى، شریعتى، ص۱۷۵ - فى ظلال القرآن، شهید سیدقطب، ج۱، ص۴۰۸- الکشاف، زمخشرى، ج۱، ص۴۰۸. [۷۰۷] فتح البارى، شرح صحیح بخارى، ج۸، ص۴۲۹. [۷۰۸] اسلامشناسى، شریعتى، ص۲۳۴ - صفوةالصفوة، عبدالرجمنبن جوزى، ج۱، ص۲۵. [۷۰۹] (المائدة: ۶). [۷۱۰] «...فَقَالَ لَهُ حُصَيْنٌ وَمَنْ أَهْلُ بَيْتِهِ يَا زَيْدُ أَلَيْسَ نِسَاؤُهُ مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ قَالَ نِسَاؤُهُ مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ وَلَكِنْ أَهْلُ بَيْتِهِ مَنْ حُرِمَ الصَّدَقَةَ بَعْدَهُ. قَالَ وَمَنْ هُمْ قَالَ هُمْ آلُ عَلِىٍّ وَآلُ عَقِيلٍ وَآلُ جَعْفَرٍ وَآلُ عَبَّاسٍ. قَالَ كُلُّ هَؤُلاَءِ حُرِمَ الصَّدَقَةَ قَالَ نَعَمْ!». «... پس حصین به زید گفت: اى زید! اهلبیت چه کسانى هستند؟ آیا زنان پیامبرص جزو آنها هستند؟ زید گفت: آرى! زنانش نیز از اهلبیت هستند، و لیکن هرکس که بعد از او نیز از حرمالصدقة باشد، اهلبیتش است.. حصین گفت: و آنها چه کسانى هستند؟ گفت: آنها، آلعلى، آلعقیل، آلجعفر و آلعباس هستند.. حصین گفت: تمام اینها از حرمالصدقة هستند؟ زید گفت: آرى!». (صحیح مسلم، کتاب فضائل الصحابة، باب فضائل علىبن أبىطالب، حدیث شماره ۳۶). [۷۱۱] خطبه ۱۴۹ و نامه ۵۳. [۷۱۲] چنانچه على مىفرماید: «ولکم علینا العمل بکتاب اللّه تعالى وسیرة رسول اللّه والقیام بحقه والنعش لسنته». «و براى شما (مسلمانان) این حق برماست که به کتاب خدایتعالى و سنّت و سیرت رسول خداص عمل کنیم و در مقابل سنّت او، مانند مُردهاى که در اختیار غاسل و مردهشور است، تسلیم محض باشیم». (نهجالبلاغه، شرح فیض، جزء۳، کلام ۱۶۸) [۷۱۳] حال بماند از آن روایتهایى که از ائمه مبنى بر تحریف قرآن آوردهاند!.
عصمت به معنى مصونیت از گناه و عصیان است که بالاتر از درجه تقواست.. این صفت تنها به انبیاى الهى: اختصاص داشته؛ زیرا دائماً با وحى در ارتباط بوده و هرگاه لغزش و اشتباهى مىکردند، بلافاصله توسّط وحى آگاه مىشدند و برمىگشتند و لذا عصمتشان، عصمت ذاتى و تکوینى نبوده، بلکه در پرتو وحى بوده است.
امّا تیجانى به همراه شیعیان، معتقدند که ائمه و پیامبران معصوم بالذات بوده و از خطاها و گناهان کوچک و بزرگ و پنهان و آشکار، و از هرگونه فراموشى و نسیان مصون هستند؛ چنانچه در فصل «عصمت» از کتاب «همراه با راستگویان»، چنین مىآورد:
«امام مانند پیامبر، باید معصوم از تمام بدیها و گناهان - چه آنها که ظاهر و چه آنها که پوشیده و پنهان است - از آغاز کودکى تا روز وفات، عمداً و سهواً باشد و همچنین باید معصوم از هر خطا، اشتباه، سهو و فراموشى باشد؛ زیرا امامان، حافظان و نگهبانان شریعتند و برپادارندگان احکام، و موضع آنان موضع پیامبر است، و همان دلیل که ما را ناچار مىسازد به عصمت پیامبر معتقد شویم، خود کافى است که ما را به عصمت امامان برساند، بدون هیچ فرقى در این زمینه.. این نظر شیعیان است در مورد عصمت، آیا در آن چیزى مخالف قرآن و سنّت وجود دارد؟ یا عقل آن را محال مىداند؟ یا اینکه این عقیده به اسلام ضرر و زیانى مىرساند؟ یا قدر و منزلت پیامبر و امام را پایین مىآورد؟».. (ص ۳۰۱)
در جواب تیجانى مىگوییم: آرى! این عقیده مخالف قرآن کریم و سنّت پیامبر ص و مسلّمات تاریخ اسلام است! عقل نمىتواند آن را بپذیرد! و به اسلام هم ضرر مىرساند و قدر و منزلت پیامبر ص و امامان را نیز از آنى که هست، پایین مىآورد!!.
چنانچه مسیحیان در حقّ عیسى÷ آنچنان غلو کردند که او را شریک خدا ساختند.. یهودیان نیز همینطور و در دین خود غلو کردند و آن را از آنى که بود، منحرف و تغییر دادند و لذا هرگونه غلوى در بزرگان اسلام، مایه ضرر و زیان براى اسلام خواهد بود؛ چنانچه قرآن، اهلکتاب - و سایر مردم - را از این کار برحذر مىدارد:
﴿قُلۡ يَٰٓأَهۡلَ ٱلۡكِتَٰبِ لَا تَغۡلُواْ فِي دِينِكُمۡ غَيۡرَ ٱلۡحَقِّ وَلَا تَتَّبِعُوٓاْ أَهۡوَآءَ قَوۡمٖ قَدۡ ضَلُّواْ مِن قَبۡلُ وَأَضَلُّواْ كَثِيرٗا وَضَلُّواْ عَن سَوَآءِ ٱلسَّبِيلِ ٧٧﴾ [المائدة: ٧٧].
«بگو: اى اهل کتاب! به ناحق در دین خود غلو نکنید و از اهواء و امیال گروهى که پیش از این گمراه شدهاند و بسیارى را گمراه کردهاند و از راه راست منحرف گشتهاند، پیروى ننمایید».
رسول خدا ص نیز مىفرماید: «لاَ تُطْرُونِي كَمَا أَطْرَتْ النَّصَارَى ابْنَ مَرْيَمَ، فَإِنَّمَا أَنَا عَبْدُهُ فَقُولُوا عَبْدُ اللَّهِ وَرَسُولُهُ». «مرا بیش اندازه از روى غلو نستایید، همانگونه که مسیحیان از [۷۱۴] روى غلو، عیسى پسر مریم را بیجا بیش از اندازه ستودهاند، من تنها بندهاى هستم. پس بگویید: بنده خدا و فرستاده خدا».
خداوند انسان را از روح و جسمى خلق کرده و عناصرى در وجودش نهاده که با جهل و خطا و گناه و عصیان و فراموشى و دوستى شهوات، سرشته شده و هیچ کس را مستثنى ننموده است؛ چنانچه مىفرماید:
﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ ٱلشَّهَوَٰتِ﴾ [آلعمران: ۱۴] [۷۱۵]. ﴿وَأُحۡضِرَتِ ٱلۡأَنفُسُ ٱلشُّحَّ﴾ [النساء: ۱۲۸] [۷۱۶]. ﴿وَإِنَّهُۥ لِحُبِّ ٱلۡخَيۡرِ لَشَدِيدٌ ٨﴾ [العادیات: ۸] [۷۱۷]. ﴿إِنَّ ٱلنَّفۡسَ لَأَمَّارَةُۢ بِٱلسُّوٓءِ﴾ [یوسف: ۵۳] [۷۱۸]. ﴿وَكَانَ ٱلۡإِنسَٰنُ قَتُورٗا﴾ [الإسراء: ۱۰۰] [۷۱۹]. ﴿إِنَّهُۥ كَانَ ظَلُومٗا جَهُولٗا﴾ [الأحزاب: ۷۲] [۷۲۰]. ﴿وَعَسَىٰٓ أَن تَكۡرَهُواْ شَيۡٔٗا وَهُوَ خَيۡرٞ لَّكُمۡۖ وَعَسَىٰٓ أَن تُحِبُّواْ شَيۡٔٗا وَهُوَ شَرّٞ لَّكُمۡۚ وَٱللَّهُ يَعۡلَمُ وَأَنتُمۡ لَا تَعۡلَمُونَ﴾ [البقرة: ۲۱۶] [۷۲۱]. ﴿وَكَانَ ٱلۡإِنسَٰنُ عَجُولٗا﴾ [الإسراء: ۱۱] [۷۲۲]. ﴿إِنَّ ٱلۡإِنسَٰنَ خُلِقَ هَلُوعًا ١٩﴾ [المعارج: ۱۹] [۷۲۳]. ﴿وَكَانَ ٱلۡإِنسَٰنُ أَكۡثَرَ شَيۡءٖ جَدَلٗا﴾ [الکهف: ۵۴] [۷۲۴]. ﴿وَخُلِقَ ٱلۡإِنسَٰنُ ضَعِيفٗا﴾ [النساء: ۲۸] [۷۲۵]. ﴿إِنَّ ٱلۡإِنسَٰنَ لَيَطۡغَىٰٓ ٦ أَن رَّءَاهُ ٱسۡتَغۡنَىٰٓ ٧﴾ [العلق: ۶-۷] [۷۲۶].
تمام این آیات - و آیات بسیارى دیگر - این حقیقت مسلّم را ثابت مىسازند که [۷۲۷] خداوند انسان را به گونهاى خلق کرده که دائماً - همانگونه که از اسم «انسان» [۷۲۸]پیداست- در خطا و فراموشى است و اشتباه و گناه در سرشت و نهادش همچون خون در رگهایش جریان دارد، و لذا هیچ کس را به عصمت و پاکى مطلق مکلّف نساخته است، بلکه فرموده: تا آنجا که مىتوانید، گناه نکنید و خود را برحذر دارید!.
﴿لَا يُكَلِّفُ ٱللَّهُ نَفۡسًا إِلَّا وُسۡعَهَا﴾ [البقرة: ٢٨٦].
«خداوند هیچ نفسى را مکلّف نساخته مگر به اندازه طاقتش».
﴿فَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ مَا ٱسۡتَطَعۡتُمۡ﴾ [التغابن: ١٦].
«تا آنجا که مىتوانید، از خدا بترسید و متّقى باشید)».
و لذا گرامىترین فرد، نزد خدا با تقواترین است؛ کسى که بسیار پرهیزکار است و دائماًدر حال بررسى اعمال خویش است تا به گناه و عصیان کشیده نشود:
﴿إِنَّ أَكۡرَمَكُمۡ عِندَ ٱللَّهِ أَتۡقَىٰكُمۡ﴾ [الحجرات: ١٣].
«به راستى گرامىترین شما نزد خدا، با تقواترین شماست».
ولى اگر چنانچه - بنابر اقتضاى فطرتش - گناهى هم مرتکب شد و یا خطایى را انجام داد، بلافاصله برمىگردد و از خدا طلب بخشش مىکند:
﴿وَٱلَّذِينَ إِذَا فَعَلُواْ فَٰحِشَةً أَوۡ ظَلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ ذَكَرُواْ ٱللَّهَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ لِذُنُوبِهِمۡ وَمَن يَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ إِلَّا ٱللَّهُ﴾ [آلعمران: ١٣٥].
«و کسانى هستند که چون دچار گناه شدند یا (با گناه کوچک) بر خود ستم کردند، به یاد خدا مىافتند و آمرزش گناهانشان را خواستار مىشوند و به جز خدا کیست که گناهان را بیامرزد؟».
در واقع، کمال انسانى در آن است که اگر مرتکب گناه شد - که مىشود - برگردد و توبه کند.. این خود کمال پاکى است؛ چنانچه مىفرماید:
﴿إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلتَّوَّٰبِينَ وَيُحِبُّ ٱلۡمُتَطَهِّرِينَ﴾ [البقرة: ٢٢٢].
«همانا خداوند توبهکاران و پاکان را دوست مىدارد».
و پیامبران خدا از جمله سلیمان ÷ را نیز چنین ستایش مىکند:
﴿نِعۡمَ ٱلۡعَبۡدُ إِنَّهُۥٓ أَوَّابٌ﴾ [ص: ٣٠].
«او بنده بسیار خوبى بود؛ زیرا بسیار توبهکار بود».
پس خداوند انسان را مکلّف نساخته که حتماً نباید گناه و اشتباه کند، بلکه فرموده: تا آنجا که مىتوانید پرهیز کنید و در عوض او را مکلّف ساخته که در صورت ارتکاب جرم و گناه، یا فراموشى و اشتباه - بنابر اقتضاى سرشت و طبیعتش - بلافاصله برگردد و توبه کند، و همانگونه که آلودگى جسمىاش با آب پاک مىشود، آلودگى روحىاش نیز با توبه پاک مىشود.. هیچ کس نمىتواند ادّعا کند که جسمش کثیف نمىشود و به آب احتیاج ندارد، و به همان شکل روحش به توبه!.
بنابراین، هیچ انسانى - اگر چه پیامبر خدا هم باشد - ذاتاً معصوم نیست و از لحظه تولّد تا مرگش، دائماً در معرض اشتباه قرار دارد.. آیات فراوانى هستند که این عقیده را تأیید مىکنند و نشان مىدهند که پیامبران الهى نیز، مرتکب خطاها و گناهانى شدهاند که خداوند به واسطه وحى، آنها را از آن خطا و گناه بیرون آورده و سپس امر به توبه نموده و آنها نیز توبه کرده و بخشیده شدهاند!.. البته ناگفته نماند که هیچ یک از انبیاى الهى: در «دریافت» و «تبلیغ» وحى اشتباه و گناهى مرتکب نشدهاند؛ نه بدین معنى که این صفت در ذات آنها بوده، بلکه بدین معنى که خداوند همیشه و در همه حال مراقبشان بوده و از طریق وحى، ایشان را جهت مىداده است.. در اینجا براى اثبات نظریه خویش، [۷۲۹] ناچاریم نمونههایى از قرآن و سنّت را شاهد مثال بیاوریم:
* * *
[۷۱۴] صحیح بخارى و مسلم. [۷۱۵] «براى مردم، حبّ و دوستى شهوات زینت داده شده است». [۷۱۶] «انسانها با بُخل شدید، سرشته شدهاند». [۷۱۷] «انسان علاقه شدیدى به دارایى و اموال دارد». [۷۱۸] «همانا نفس انسان به بدیها بسیار امر مىکند». [۷۱۹] «و انسان بسیار بخیل است». [۷۲۰] «به راستى انسان بسیار ستمگر و نادان است». [۷۲۱] «چه بسا (شما انسانها) چیزى را دوست نداشته باشید، امّا آن چیز برایتان خوب باشد و چه بسا چیزى را دوست داشته باشید، امّا آن چیز برایتان بد باشد، و خدا مىداند و شما نمىدانید». [۷۲۲] «انسان همیشه شتابگر و عجول بوده است». [۷۲۳] «همانا انسان کمطاقت و ناشکیبا آفریده شده است». [۷۲۴] «انسان بیش از هرچیز به بحث و مجادله مىپردازد». [۷۲۵] «و انسان بسیار ضعیف و ناتوان خلق شده است». [۷۲۶] «قطعاً انسان، سرکشى و طغیان مىکند، اگر خود را دارا و بىنیاز ببیند». [۷۲۷] در این مورد به فصل «حقیقت انسان» از کتاب «اسلام و توهّمات»، همچنین کتاب «اسلام و آزادى» هر دو از مؤلّف مراجعه شود. [۷۲۸] انسان از نسیان و فراموشى مىآید!. [۷۲۹] خداوند به رسولش مىفرماید: ﴿لَا تُحَرِّكۡ بِهِۦ لِسَانَكَ لِتَعۡجَلَ بِهِۦٓ ١٦ إِنَّ عَلَيۡنَا جَمۡعَهُۥ وَقُرۡءَانَهُۥ ١٧ فَإِذَا قَرَأۡنَٰهُ فَٱتَّبِعۡ قُرۡءَانَهُۥ ١٨ ثُمَّ إِنَّ عَلَيۡنَا بَيَانَهُۥ ١٩﴾ [القیامة: ۱۶-۱۹]. «(به هنگام وحى قرآن) شتابگرانه زبان به خواندن آن تکان مده (و عجولانه تکرار مکن)؛ زیرا گردآوردن قرآن و خواندنش، وظیفه ماست (پس نگران مباش!). لذا هرگاه قرآن را (بر تو) خواندیم، تو خواندن آن را پیگیرى و پیروى کن! گذشته از اینها، (در صورتى که بعد از نزول آیات، مشکلى پیدا کردى) بیان و توضیح آن برماست».
جریان خلقت آدم و همسرش و نهى از خوردن آن درخت را، اکثراً مىدانیم که آدم و همسرش با سوگندهاى ابلیس فریب خوردند و عهد خدا را «فراموش» کردند و به دلخواه ابلیس - که خوردن از درخت بود - عمل نمودند و این چنین از فرمان خدا «عصیان» و نافرمانى کردند:
﴿وَعَصَىٰٓ ءَادَمُ رَبَّهُۥ فَغَوَىٰ﴾ [طه: ١٢١].
«و آدم از فرمان خدا سرپیچى کرد و گمراه شد».
لذا خداوند کلماتى را به آدم یاد داد تا با آن توبه کند:
﴿فَأَزَلَّهُمَا ٱلشَّيۡطَٰنُ﴾ [البقرة: ٣٦].
«پس شیطان موجب لغزش آن دو شد...».
﴿فَتَلَقَّىٰٓ ءَادَمُ مِن رَّبِّهِۦ كَلِمَٰتٖ فَتَابَ عَلَيۡهِۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِيمُ ٣٧﴾ [البقرة: ٣٧].
«سپس آدم از پروردگار خود کلماتى را دریافت داشت (و با گفتن آنها توبه کرد) و خداوند توبه او را پذیرفت. خداوند بسیار توبهپذیر و مهربان است».
و آن کلمات اینها بودند:
﴿قَالَا رَبَّنَا ظَلَمۡنَآ أَنفُسَنَا وَإِن لَّمۡ تَغۡفِرۡ لَنَا وَتَرۡحَمۡنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ ٱلۡخَٰسِرِينَ ٢٣﴾ [الأعراف: ٢٣].
«هر دو گفتند: پروردگارا! ما (با نافرمانى از تو) بر خویشتن ستم کردهایم و اگر ما را نبخشى وبر ما رحم نکنى، از زیانکاران خواهیم بود».
* * *
یا در مورد داود ÷ آنجا که دو نفر شاکى به طور ناگهانى بر او وارد شدند تا بینشان قضاوت کند، چنین مىفرماید:
﴿وَهَلۡ أَتَىٰكَ نَبَؤُاْ ٱلۡخَصۡمِ إِذۡ تَسَوَّرُواْ ٱلۡمِحۡرَابَ ٢١ إِذۡ دَخَلُواْ عَلَىٰ دَاوُۥدَ فَفَزِعَ مِنۡهُمۡۖ قَالُواْ لَا تَخَفۡۖ خَصۡمَانِ بَغَىٰ بَعۡضُنَا عَلَىٰ بَعۡضٖ فَٱحۡكُم بَيۡنَنَا بِٱلۡحَقِّ وَلَا تُشۡطِطۡ وَٱهۡدِنَآ إِلَىٰ سَوَآءِ ٱلصِّرَٰطِ ٢٢ إِنَّ هَٰذَآ أَخِي لَهُۥ تِسۡعٞ وَتِسۡعُونَ نَعۡجَةٗ وَلِيَ نَعۡجَةٞ وَٰحِدَةٞ فَقَالَ أَكۡفِلۡنِيهَا وَعَزَّنِي فِي ٱلۡخِطَابِ ٢٣ قَالَ لَقَدۡ ظَلَمَكَ بِسُؤَالِ نَعۡجَتِكَ إِلَىٰ نِعَاجِهِۦۖ وَإِنَّ كَثِيرٗا مِّنَ ٱلۡخُلَطَآءِ لَيَبۡغِي بَعۡضُهُمۡ عَلَىٰ بَعۡضٍ إِلَّا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ وَقَلِيلٞ مَّا هُمۡۗ وَظَنَّ دَاوُۥدُ أَنَّمَا فَتَنَّٰهُ فَٱسۡتَغۡفَرَ رَبَّهُۥ وَخَرَّۤ رَاكِعٗاۤ وَأَنَابَ۩ ٢٤ فَغَفَرۡنَا لَهُۥ ذَٰلِكَ﴾ [ص: ٢١-٢٥].
«(اى پیامبر!) آیا داستان شاکیانى به تو رسیده آن هنگام که از دیوار عبادتگاه بالا رفتند؟ آنگاه که ناگهان بر داود وارد شدند و او از آنها ترسید، بدو گفتند: مترس! ما دو نفر شاکى هستیم و یکى از ما بر دیگرى ستم کرده است. تو در میان ما به حقّ و عدل داورى کن و ستم روا مدار، و ما را به راستاى راه رهنمود فرما! (یکى از آن دو گفت:) این برادر من است و او ۹۹ گوسفند دارد و من تنها یک گوسفند دارم و (به من) مىگوید: آن را به من واگذار (تا آن یکى هم از آنِ من باشد؛ زیرا هیچى از یکى بهتر است!) و او بر من در سخن چیره شده است (چون زبان چربترى از من دارد و مرا مغلوب خود ساخته و نیز با اصرار زیادى که در این باره مىورزد، مرا خسته و درمانده ساخته است! داود) گفت: مسلّماً او با درخواست یگانه گوسفند تو براى افزودن آن به گوسفندهاى خود، به تو ستم مىکند. اصلاً بسیارى از آمیزگاران و کسانى که با یکدیگر سر و کار دارند، نسبت به همدیگر ستم روا مىدارند، مگر آنهایى که ایمان دارند و کارهاى شایسته انجام مىدهند، ولى چنین کسانى هم بسیار کم هستند! داود فهمید که ما او را آزمودهایم (و اندازه هراس او از دیگران، و نیز نحوه قضاوتش را به محک آزمایش زدهایم)، پس از پروردگار خویش آمرزش خواست و خاشعانه و کرنشکنان فروافتاد و توبه کرد، پس ما نیز آن را از او بخشیدیم».
آنچه از این آیات فهمیده مىشود این است که: دو نفر به عنوان دادخواهى از دیوار عبادتگاه داود ÷ بالا رفتند و یکدفعه مقابل دیدگانش ظاهر شدند که این باعث وحشت داود ÷ گشت! سپس به شکایت یکى از آن دو گوش فرا مىدهد که برادرش، ۹۹گوسفند و خودش تنها یک گوسفند دارد.. صاحب ۹۹ گوسفند از صاحب یک گوسفند خواسته که آن یکى را هم بدو بدهد و این شکایت را نزد داود ÷ مطرح ساخت. داود ÷ پیش از آن که از طرف مقابل توضیحى بخواهد، حق را به شاکى داد! امّا خودش بلافاصله متوجّه اشتباهش شد و از شتاب و دستپاچگى که در صدور حکم به خرج داد، توبه نمود که خداوند نیز توبهاش را پذیرفت.. خداوند بلافاصله به داود یادآورى مىکند که:
﴿يَٰدَاوُۥدُ إِنَّا جَعَلۡنَٰكَ خَلِيفَةٗ فِي ٱلۡأَرۡضِ فَٱحۡكُم بَيۡنَ ٱلنَّاسِ بِٱلۡحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ ٱلۡهَوَىٰ فَيُضِلَّكَ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ﴾ [ص: ٢٦].
«اى داود! ما تو را در زمین، نماینده (خود) ساختهایم. پس در میان مردم به حق داورى کن و از هواى نفس پیروى مکن که تو را از راه خدا منحرف مىسازد».
* * *
پیامبر ص نیز - بنا به اقتضاى بشریتش - دچار اشتباهات و لغزشهایى شده که در بعضى موارد، خداوند لفظ «ذنب؛ گناه» را به کارهایش نسبت داده است! امّا او نیز با توجیه و هدایت وحى، پس از توبیخ و سرزنش از طرف خدا، مورد عفو و آمرزش او قرار مىگیرد؛ چنانچه مىبینیم در جریان دزدىاى که پیش آمده بود، در قضاوتش دچار اشتباه مىشود!.. جریان از این قرار است:
یکى از مسلمانان به نام «طعمةبن أبیرق» زرهى دزدیده بود.. زمانى که براى قضاوت نزد پیامبر ص آورده شد، او همراه با طایفهاش قسم خوردند که او ندزدیده، بلکه «زیدبن سمیر» - که فردى یهودى بود - دزدیده است! پیامبر ص در هنگام قضاوت و داورى بین آنها، به خاطر بدبینى که نسبت به یهودیان داشت، سوگند مسلمانان را مىپذیرد و شخص یهودى را به دزدى متّهم مىنماید در حالیکه فرد مسلمان، خطاکار بود! و لذا به سبب جانبدارىاش از گناهکاران مسلمان و اشتباه در قضاوتش، این چنین مورد سرزنش خدا قرار مىگیرد: [۷۳۰]
﴿إِنَّآ أَنزَلۡنَآ إِلَيۡكَ ٱلۡكِتَٰبَ بِٱلۡحَقِّ ِتَحۡكُمَ بَيۡنَ ٱلنَّاسِ بِمَآ أَرَىٰكَ ٱللَّهُۚ وَلَا تَكُن لِّلۡخَآئِنِينَ خَصِيمٗا ١٠٥ وَٱسۡتَغۡفِرِ ٱللَّهَۖ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ غَفُورٗا رَّحِيمٗا ١٠٦ وَلَا تُجَٰدِلۡ عَنِ ٱلَّذِينَ يَخۡتَانُونَ أَنفُسَهُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ لَا يُحِبُّ مَن كَانَ خَوَّانًا أَثِيمٗا ١٠٧﴾ [النساء: ١٠٥-١٠٧].
«ما کتاب (قرآن) را به حق بر تو نازل کردهایم تا بین مردم بر اساس آنچه خدا به تو نشان داده است، داورى کنى و مدافع خائنان مباش و از خدا آمرزش بخواه که او بس آمرزنده و مهربان است، و از کسانى دفاع مکن (که با ارتکاب جرایم در اصل) به خود خیانت مىکنند؛ بىگمان خداوند خیانتکنندگان گناهپیشه را دوست نمىدارد».
* * *
[۷۳۰] شأن نزول آیات، ترجمه دکتر محمّدجعفر اسلامى، ص۲۰۵-۲۰۴- تفسیر مجمعالبیان، شیخ طبرسى، سوره نساء، آیات ۱۰۵تا۱۰۷.
همچنین در جریان فدیهخواستن از اسراى بدر نیز، شدیداً مورد عتاب خداوند قرار مىگیرد!.. جریان از این قرار بود:
در غزوه بدر، هفتاد نفر از سران کفر و یارانشان به دست مسلمانان اسیر مىشوند. پیامبر ص براى تعیین تکلیف آنها، جلسهاى مشورتى با یاران خود تشکیل مىدهد و چنانکه مفسّران و مورّخان آوردهاند، ابتدا از أبوبکر س نظرخواهى مىکند که أبوبکر س مىگوید: «اى رسول خدا! این اسیران، پسرعموها و برادران و خویشان تو هستند، رأى من این است که از آنان فدیه قبول کنى تا از رهگذر آن، تجهیز قوا کنیم و [۷۳۱] بر مشرکین غلبه نماییم. شاید خداوند آنان را هدایت کند و آنان نیز به ما ملحق شوند». سپس به عمر س مىگوید: رأى تو چیست؟ عمر س مىگوید: «نظر من برخلاف أبوبکر است! به خدا سوگند! اگر به من اجازه دهید و امر کنید که گردن یکى از نزدیکانم را بزنم، این کار را خواهم کرد، و اگر به على امکان دهید و امر نمایید تا گردن عقیل را بزند، این کار را خواهد کرد. اگر به حمزه دستور دهید که گردن برادرش عباس را بزند، از این کار خوددارى نمىکند تا خداوند بداند که در دلهاى ما مسلمانان، دوستى با مشرکین نیست و جایى براى دوستى مشرکین حتّى اگر نزدیکان ما باشند، وجود ندارد! این اسیران، همه بزرگان و رهبران مشرکین هستند! تو را تکذیب کردند و به جنگ با تو برخاستند و از شهر خود بیرونت کردند! اى رسول خدا! گردنشان را بزن تا بدین وسیله اسلام نیرومند شود و مشرکان خوار شوند!».
پیامبر ص بعد از مشورت با دیگر اصحاب خود، به نرمترین نظریه یعنى نظر أبوبکرس تمایل نشان مىدهد، و به آنها مىگوید: «امروز شما مردمى محتاج و فقیرید! هیچ یک از این اسیران را از دست ندهید، مگر آن که فدیه بگیرید یا گردنش را بزنید!» [۷۳۲]. در این هنگام خداوند، پیامبر ص و آن دسته از یارانش را که به قبولکردن فدیه تمایل نشان دادند، با نزول این آیات، شدیداً سرزنش مىکند که چرا بهرههاى زودگذر مادّى را به یارى دین خدا ترجیح مىدهند؛ آن هم در نخستین نبرد اسلام با مشرکین که قبل از آن، مسلمانان خودى از خود نشان نداده بودند، و پس از آن نیز، آن عظمت و تفوّقى را که در این جنگ کسب کردند، دیگر بازنیافتند.. و به همین جهت است که عتاب، فوقالعاده شدید است:
﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَن يَكُونَ لَهُۥٓ أَسۡرَىٰ حَتَّىٰ يُثۡخِنَ فِي ٱلۡأَرۡضِۚ تُرِيدُونَ عَرَضَ ٱلدُّنۡيَا وَٱللَّهُ يُرِيدُ ٱلۡأٓخِرَةَۗ وَٱللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٞ ٦٧ لَّوۡلَا كِتَٰبٞ مِّنَ ٱللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمۡ فِيمَآ أَخَذۡتُمۡ عَذَابٌ عَظِيمٞ ٦٨ فَكُلُواْ مِمَّا غَنِمۡتُمۡ حَلَٰلٗا طَيِّبٗاۚ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ٦٩﴾ [الأنفال: ٦٧-٦٩].
«هیچ پیامبرى حق ندارد که اسیران جنگى داشته باشد، مگر آنگاه که خونشان را بر زمین بریزد (و کاملاً بر دشمن پیروز گردد و بر منطقه، سیطره و قدرت یابد). شما متاع ناپایدار دنیا را مىخواهید، در صورتى که خداوند آخرت را (براى شما) مىخواهد و خداوند عزیز و حکیم است. اگر حکم سابق خداوند نبود (که بدون ابلاغ و اتمام حجّت، امّتى را کیفر ندهد) عذاب بزرگى در مقابل چیزى که (به عنوان فدیه از اسیران بدر) گرفتهاید، به شما مىرسید! اکنون از آن چیزى که (از اسیران) به دست آوردهاید، حلال و پاکیزه بخورید (و در همه کارهایتان از این به بعد) از خدا بترسید (و توبه کنید) که خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است».
و چنانکه آوردهاند، بعد از نزول این آیات، پیامبر ص و اصحابش گریه کردند و فرمود: «به واسطه طمع در مال دنیا، عذاب آنچنان نزدیک شده بود که از این درخت -در مکانى که نشسته بودند، درختى وجود داشت که منظورش همان است - نزدیکتر بود!» [۷۳۳].
ناگفته نماند که خداوند با نزول این آیات، رأى قاطعانه عمر س را تأیید مىفرماید!.
* * *
[۷۳۱] نزدیکان بیشتر مهاجرین از جمله عبّاس عموى پیامبرص و برادر حمزهس، عقیل برادر علىس و پسرعموى پیامبر ۶، جزو اسیران بودند. [۷۳۲] شأن نزول آیات، ترجمه محمّدجعفر اسلامى، ص۲۸۹-۲۸۸- طبرى، ج۳، ص۹۹۰- البدایة والنهایة، ج۳، ص۲۵۷- حیاة محمّد، حسنین هیکل، ترجمه أبوالقاسم پاینده، ص۳۷۷. [۷۳۳] همان مآخذ.
یا در جریان «تبوک» نیز به خاطر بعضى از تصرّفاتش مورد سرزش خداوند قرار مىگیرد؛ چنانکه آوردهاند:
«پیامبر ص تمام یارانش را براى آمادگى جنگ - عموماً - بسیج مىکند تا با رومیان متجاوز تبوک بجنگند.. در این هنگام، پیامبر ص به بعضى از افراد - از جمله منافقین دورو و ریاکار - که بهانههایى براى نیامدن به جنگ ارائه مىدادند، اجازه معافیت از جنگ داد، و تحت تأثیر سخنان آنان قرار گرفت، قبل از آن که بداند کدامیک راست مىگوید و کدامیک دروغ [۷۳۴].
به همین جهت خداوند او را به خاطر این کارش سرزنش مىکند و به او گوشزد مىنماید که نباید به هرکس اجازه معافیت مىدادى، بلکه بایستى اجازه نمىدادى تا دروغگو از راستگو شناخته شود؛ منافقین - همیشه همین طور بوده - براى کارهایى همچون نماز و زکات و انفاق و... حاضرند که شرکت کنند، هرچند طبق آیه قرآن: «نماز را بهپا مىدارند، در حالیکه تنبل و بىمیل هستند و زکات را مىپردازند، در حالیکه اکراه دارند»، ولى هرگز به جهاد در راه خدا نمىروند! زیرا این بار - به قول خودشان - بحث [۷۳۵] مرگ و زندگى در میان است و چطور خود را براى کسى به کشتن دهند که بدو ایمان ندارند؟! و لذا پیامبر ص چه اجازه مىداد و چه نمىداد، آنها از جنگ - به هر نحوى [۷۳۶] که شده - خوددارى مىکردند یا اگر شده، حتّى در وسط راه برمىگشتند که این کار راه هم کردند! و در واقع پیامبرص با این کار، به منافقین کمک کرد تا همچنان، [۷۳۷] دروغگویى و ریاکارىشان پنهان بماند و این بود که خداوند او را چنین توبیخ کرد:
﴿عَفَا ٱللَّهُ عَنكَ لِمَ أَذِنتَ لَهُمۡ حَتَّىٰ يَتَبَيَّنَ لَكَ ٱلَّذِينَ صَدَقُواْ وَتَعۡلَمَ ٱلۡكَٰذِبِينَ ٤٣﴾ [التوبة: ٤٣].
«خداوند تو را ببخشاید! چرا قبل از آن که راستگویان برایت آشکار شوند و دروغگویان (منافق) را بشناسى، به ایشان اجازه (نیامدن به جنگ را) دادى؟».
در آن بین گروهى از مسلمانان نیز - بدون اینکه عذرى داشته باشند - از رفتن به جنگ خوددارى کردند که قرآن آنها را سه نفر اعلام مىکند که هم پیامبر ص و هم آن سه نفر -که تخلّف کرده بودند - توبه مىکنند و خداوند نیز توبهشان را مىپذیرد:
﴿لَّقَد تَّابَ ٱللَّهُ عَلَى ٱلنَّبِيِّ ... ١١٧ وَعَلَى ٱلثَّلَٰثَةِ ٱلَّذِينَ خُلِّفُواْ ... إِنَّ ٱللَّهَ هُوَ ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِيمُ ١١٨﴾.
«خداوند توبه پیامبر را پذیرفت... و توبه آن سه نفرى که از جنگ تخلّف کردند، نیز پذیرفت... سپس خداوند توبه همگىشان را پذیرفت و بخشید؛ زیرا خداوند همان توبهپذیر مهربان است».
* * *
[۷۳۴] قرآن آن لحظه را، به «ساعة العسرة» یاد مىکند؛ زیرا سفر، بسیار دور و دراز و در گرماى شدید تابستان بود و بایستى براى پیمودن راه، از صحراى خشک و بىآب حرکت کنند و زمان برداشت محصولات کشاورزى نیز بود! و از همه مهمتر با دشمنى بسیار قوى و نیرومند که مسلمانان در جنگ «مؤته» بر آنها دست نیافتند، رو به رو مىشدند! و لذا در این موقع، منافقان براى نیامدن به این جنگ سخت، عذرها تراشیدند؛ مثلاً بعضى از آنان گفتند: اى رسول خدا! به ما اجازه بده تا در مدینه بمانیم و ما را به فتنه مینداز! کسان ما مىدانند که هیچ کس به اندازه ما دلباخته زنان نیست و مىترسیم بیاییم و در آنجا زنان سفیدروى رومى را ببینیم و اختیار خود را از دست بدهیم!» که این آیه نازل گشت: ﴿وَمِنۡهُم مَّن يَقُولُ ٱئۡذَن لِّي وَلَا تَفۡتِنِّيٓۚ أَلَا فِي ٱلۡفِتۡنَةِ سَقَطُواْۗ وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةُۢ بِٱلۡكَٰفِرِينَ ٤٩﴾ [التوبة: ۴۹]. «بعضى از منافقان مىگویند: به ما اجازه بده (تا در جنگ با رومیان شرکت نکنیم) و ما را دچار فتنه و فساد (زیبارویان رومى) مساز! هان! ایشان هماینک به خودِ فتنه و فساد افتادهاند و به راستى آتش دوزخ کافران را فرامىگیرد». و زمانى که «جیش العسرة؛ سپاه سختى» به حرکت افتاد، منافقان جمع شدند و مسلمانان را مسخره مىکردند و مىخندیدند و به مردم مىگفتند: «در این گرماى سخت حرکت نکنید و به جنگ نروید!».. که این آیه نازل گشت: ﴿فَرِحَ ٱلۡمُخَلَّفُونَ بِمَقۡعَدِهِمۡ خِلَٰفَ رَسُولِ ٱللَّهِ وَكَرِهُوٓاْ أَن يُجَٰهِدُواْ بِأَمۡوَٰلِهِمۡ وَأَنفُسِهِمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَقَالُواْ لَا تَنفِرُواْ فِي ٱلۡحَرِّۗ قُلۡ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرّٗاۚ لَّوۡ كَانُواْ يَفۡقَهُونَ ٨١ فَلۡيَضۡحَكُواْ قَلِيلٗا وَلۡيَبۡكُواْ كَثِيرٗا جَزَآءَۢ بِمَا كَانُواْ يَكۡسِبُونَ ٨٢﴾ [التوبة: ۸۱-۸۲]. «منافقان خانهنشین از اینکه (پیامبر را گول زده و) از رسول خدا واپس کشیدهاند، شادمانند و نخواستند با مال و جان خود در راه خدا جهاد کنند، و مىگفتند: در گرماى سوزان (به طرف تبوک) حرکت نکنید! (اى پیامبر!) بگو: اگر مىدانستید، آتش جهنم بسیار گرمتر و سوزانتر است! پس باید کم بخندند و بسیار گریه کنند! این جزاى کارهایى است که مىکنند». [۷۳۵] ﴿وَلَا يَأۡتُونَ ٱلصَّلَوٰةَ إِلَّا وَهُمۡ كُسَالَىٰ وَلَا يُنفِقُونَ إِلَّا وَهُمۡ كَٰرِهُونَ﴾ [التوبة: ۵۴]. [۷۳۶] خداوند در موردشان مىفرماید: ﴿وَلَوۡ أَنَّا كَتَبۡنَا عَلَيۡهِمۡ أَنِ ٱقۡتُلُوٓاْ أَنفُسَكُمۡ أَوِ ٱخۡرُجُواْ مِن دِيَٰرِكُم مَّا فَعَلُوهُ﴾ [النساء: ۶۶]. «و اگر ما بر آنان واجب کنیم که خودشان را (در راه خدا در معرض تلف قرار داده و با رفتن به جهاد) به کشتن دهید، و یا اینکه (حدّ اقل) از سرزمین (و خانه و کاشانه) خود (براى جنگ) بیرون بروید، این کار را انجام نمىدهند!». [۷۳۷] در این مورد، سوره آلعمران و توبه مطالعه شود.
یا زمانى که خواست براى عمویش أبوطالب و - بنا به روایتى دیگر - براى مادرش نیز که با شرک از دنیا رفته بودند، طلب آمرزش کند، خداوند او را به خاطر این کارش سرزنش مىکند.. خداوند به او اجازه نداد که براى مشرکین، هرچند نزدیکانش هم باشند، استغفار نماید.. مسلمانان نیز با دیدن عمل پیامبر ص گفتند: پس ما نیز براى پدران و نزدیکان خود طلب آمرزش مىکنیم؛ زیرا ابراهیم ÷ نیز براى پدر خود - که مشرک بود - طلب مغفرت نمود و محمّد نیز براى عمو و مادرش استدعاى مغفرت کرد که این آیات نازل شد:
﴿مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَن يَسۡتَغۡفِرُواْ لِلۡمُشۡرِكِينَ وَلَوۡ كَانُوٓاْ أُوْلِي قُرۡبَىٰ مِنۢ بَعۡدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمۡ أَنَّهُمۡ أَصۡحَٰبُ ٱلۡجَحِيمِ ١١٣ وَمَا كَانَ ٱسۡتِغۡفَارُ إِبۡرَٰهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَن مَّوۡعِدَةٖ وَعَدَهَآ إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُۥٓ أَنَّهُۥ عَدُوّٞ لِّلَّهِ تَبَرَّأَ مِنۡهُۚ إِنَّ إِبۡرَٰهِيمَ لَأَوَّٰهٌ حَلِيمٞ ١١٤﴾ [التوبة: ١١٣-١١٤].
«براى پیامبر و مؤمنان شایسته نیست که براى مشرکین، حتّى اگر خویشان (آنها) باشند، طلب آمرزش کنند، هنگامى که برایشان ثابت شود که (با شرک از دنیا رفتهاند و بدانید که) مشرکین اهل دوزخند. استغفار ابراهیم براى پدرش به خاطر وعدهاى بود که به او داده بود، ولى هنگامى که براى او روشن شد که پدرش دشمن خداست، از او بیزارى جست (و دیگر برایش استغفار نکرد) و واقعاً ابراهیم بسیار مهربان و دست بهدعا و فروتن و شکیبا بود».
* * *
همچنین در جریان ازدواجش با دختر عمّه خود، زینببنت جحش ل نیز مورد عتاب خداوند قرار مىگیرد؛ چنانکه آوردهاند:
زیدبن حارثه س پسرخوانده پیامبر ص به علّت ناسازگارى با همسرش «زینب» دختر عمّه پیامبر ص مجبور به طلاق شد که خداوند در آن هنگام از طریق وحى به پیامبرش خبر داد که زید - غلام آزادشده و پسرخواندهات - زینب همسرش را طلاق مىدهد و تو باید او را به همسرى بگیرى! پیامبر ص این خبر را مدّتى در دل پنهان داشت و از آشکارکردن آن به خاطر ترس از حرف مردم - از این که بگویند: پیامبر، زن پسرخواندهاش را طلاق داد تا خودش با او ازدواج کند؛ آن هم عروسش را!! - خوددارى کرد.. از این رو به زیدس گفت: «همسر خود را نگهدار و طلاق مده و با هم بسازید!»، و بدین صورت امر خدا را آشکار نکرد.. [۷۳۸] خداوند با نزول این آیات، پیامبرش را چنین سرزنش مىکند:
﴿وَإِذۡ تَقُولُ لِلَّذِيٓ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِ وَأَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِ أَمۡسِكۡ عَلَيۡكَ زَوۡجَكَ وَٱتَّقِ ٱللَّهَ وَتُخۡفِي فِي نَفۡسِكَ مَا ٱللَّهُ مُبۡدِيهِ وَتَخۡشَى ٱلنَّاسَ وَٱللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخۡشَىٰهُۖ فَلَمَّا قَضَىٰ زَيۡدٞ مِّنۡهَا وَطَرٗا زَوَّجۡنَٰكَهَا لِكَيۡ لَا يَكُونَ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ حَرَجٞ فِيٓ أَزۡوَٰجِ أَدۡعِيَآئِهِمۡ إِذَا قَضَوۡاْ مِنۡهُنَّ وَطَرٗاۚ وَكَانَ أَمۡرُ ٱللَّهِ مَفۡعُولٗا ٣٧ ﴾ [الأحزاب: ٣٧].
«و زمانى که به کسى (به نام زید) که خداوند (با هدایتدادنش به اسلام) بدو نعمت داده و تو نیز (با آزادنمودنش از بردگى و قبولش به پسرخواندگى) بدو لطف کرده بودى، مىگفتى: (اى زید!) همسرت (زینب) را نگه دار و از خدا بترس! در حالیکه تو چیزى را در دل پنهان مىداشتى که خداوند آن را (اکنون) آشکار مىکند و از مردم ترسیدى، در حالیکه خداوند سزاوارتر است که از او بترسى. پس هنگامى که زید نیاز خود را از او به پایان برد (و بر اثر سنگدلى و ناسازگارى زینب، مجبور به طلاق گردید و وى را رها کرد)، ما او را به همسرى تو درآوردیم تا مشکلى براى مؤمنان در ازدواج با همسران پسرخواندگان (و غلامان آزادشده) خود نباشد، زمانى که نیاز خود را نسبت به آنان به پایان ببرند (و طلاقشان دهند) و فرمان خدا باید اجرا شود».
در این آیه، خداوند به پیامبرش گوشزد مىکند که امر خدا - بىچون و چرا - بایستى اجرا شود و خداوند - چه آن را پنهان کنى و چه نکنى - آشکار مىسازد! و اراده خود را از این کار به پیامبر ص - و سایر مردم - چنین مىفهماند که پیامبرص بایستى او را به همسرى بگیرد تا دو سنّت جاهلیت شکسته شوند: یکى اینکه در جاهلیت، ازدواج با همسر مطلّقه پسرخوانده - برابر عرف محیط - حرام بود.. دوم اینکه ازدواج با همسر مطلّقه یک غلام و برده آزادشده، کسر شأن به حساب مىآمد! از این رو در جاهلیت، همسران پسرخواندهها بعد از طلاق نمىتوانستند با پدرخواندهها و افراد سرشناس ازدواج کنند.. پس از اینکه پیامبر ص با زینب ازدواج کرد - همانطور که پیامبر ص فکر مىکرد - منافقین شروع به طعنهزدن نمودند و گفتند: آیا همسر پسرت را به زنى گرفتهاى؟! و به او نسبت گناه دادند که خداوند با نزول آیاتى دیگر - که بعد از همین آیه قرار دارند - جواب کوبندهاى به آنها مىدهد و از پیامبرش چنین دفاع مىکند:
﴿مَّا كَانَ عَلَى ٱلنَّبِيِّ مِنۡ حَرَجٖ فِيمَا فَرَضَ ٱللَّهُ لَهُۥۖ سُنَّةَ ٱللَّهِ فِي ٱلَّذِينَ خَلَوۡاْ مِن قَبۡلُۚ وَكَانَ أَمۡرُ ٱللَّهِ قَدَرٗا مَّقۡدُورًا ٣٨ ٱلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَٰلَٰتِ ٱللَّهِ وَيَخۡشَوۡنَهُۥ وَلَا يَخۡشَوۡنَ أَحَدًا إِلَّا ٱللَّهَۗ وَكَفَىٰ بِٱللَّهِ حَسِيبٗا ٣٩ مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَآ أَحَدٖ مِّن رِّجَالِكُمۡ وَلَٰكِن رَّسُولَ ٱللَّهِ وَخَاتَمَ ٱلنَّبِيِّۧنَۗ وَكَانَ ٱللَّهُ بِكُلِّ شَيۡءٍ عَلِيمٗا ٤٠﴾ [الأحزاب: ٣٨ - ٤٠].
«هیچگونه گناه و تقصیرى بر پیامبر در انجام چیزى که خدا بر او واجب کرده نیست. این سنّت الهى است که در مورد پیامبران پیشین نیز جارى بوده است و فرمان خدا همواره روى حساب و برنامه دقیق است و باید اجرا شود. کسانى که رسالات خدا را (به مردم) ابلاغ مىکنند و تنها از خدا مىترسند و از هیچ کسى غیر از او نمىهراسند، و همین بس که خدا حسابگر (همهشان) است. محمّد، پدر هیچ یک از مردان شما (نه زید و نه دیگرى) نبوده (تا ازدواج با زینب یا زنان دیگر بر او حرام باشد) و بلکه فرستاده خدا و آخرین پیامبران است».
و البته همزمان با دفاع از او، مجدّداً به او گوشزد مىکند که امر خدا باید - بىگفتگو - اجرا شود و تو باید همچون سایر پیامبران که امر خدا را بدون ترس از مردم و تنها با ترس از خدا ابلاغ کردند، ابلاغ کنى و از هیچ کس جز خدا نترسى و در اجراى امر خدا، هیچ تأمّلى ننمایى!.
* * *
[۷۳۸] امّا ببینید که شیعیان چگونه روایت کردهاند: إبنبابویه از امام رضا روایت مىکند که: «امام رضا در تفسیر این آیه، یعنى ﴿وَإِذۡ تَقُولُ لِلَّذِيٓ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِ وَ﴾ چنین مىگوید: رسول خدا ص قصد خانه زیدبنحارثه در امرى که مىخواست، نمود که در آن هنگام چشمش به زینب همسر زید افتاد، پس به او گفت: «سبحان الذي خلقك»!! (عیون أخبار الرضا، أبوجعفر الصدوق إبنبابویه، ص۱۱۳).. سلمان رشدى نیز، همین روایت خبیث را مستمسک خود قرار داده و در کتابش - اضافه بر آن - آورده که در آن هنگام بدن و موهاى زینب، کاملاً نمایان بوده است!!.
یا در جریان ماریه قبطى - کنیز پیامبر ص - نیز مورد سرزنش خدا قرار مىگیرد!.. جریان از این قرار است: بین زنان پیامبر ص - خصوصاً زمانى که پسرش ابراهیم از ماریه قبطى متولّد شد - رقابت و جوشش شدّت یافت.. إبنعبّاس ب روایت مىکند: روزى حفصه به خانه پدرش عمربن خطاب س رفته بود. در آن لحظه که کسى در حجره حفصه ل نبود، پیامبر ص با ماریه در آنجا مدّتى با هم بودند.. زمانى که حفصه برگشت و آنها را با هم در حجره خود دید، انتظار کشید تا بیرون بیایند.. آنگاه که ماریه بیرون آمد، نزد پیامبر ص رفت و گفت: «این موضوع را به عایشه خواهم گفت -آن روز طبق روایت، نوبت عایشه بوده است - به خدا به من توهین کردى! اگر من در نظرت خوار نبودم، چنین نمىکردى!».. پیامبر ص دانست که حفصه ل در نتیجه رقابت، آنچه دیده به عایشه و سایر همسرانش - رضى اللّه عنهنّ - خواهد گفت، بدین جهت در صدد آمد که حفصه را راضى کند تا ساکت باشد و لذا قسم خورد که دیگر با ماریه نزدیکى نکند و ماریه، از این به بعد بر او حرام باشد! و در عوض او هم به عایشه و دیگر همسران چیزى در این مورد نگوید! حفصه ل وعده داد که ساکت بماند و راز پیامبر ص را به آنها نگوید، امّا حسّ رقابت، او را به زحمت انداخت و نتوانست آنچه را که دیده بود، پنهان دارد و لذا آن را با عایشه ل در میان گذاشت! خداوند از طریق وحى به پیامبر ص خبر داد؛ از این رو پیامبر ص خواست که آنها را تنبیه کند و سوگند یاد کرد تا زمانى که متنبّه نشوند، با آنها نزدیکى نکند! اگر تنبیه شدند، که چه بهتر و إلّا حقّشان را بپردازد و طلاقشان دهد!.
بدین ترتیب، پیامبر ص یک ماه تمام از زنان خود دورى گزید و بیشتر اوقات را در انبارى به سر مىبرد! همگى مضطرب بودند که چه مىشود.. آیا پیامبر ص زنانش را طلاق خواهد داد یا نه؟! در این مدّت زنانش نیز پشیمان مىشوند.. عمر س نزد پیامبرص رفت و گفت: «کار زنان را بر خود سخت مگیر! اگر آنان را طلاق دادهاى، خدا و فرشتگان و من - که پدر حفصه بود - و أبوبکر - که پدر عایشه بود - و دیگر مؤمنان با تو هستیم!».. پیامبر ص فرمود که زنانش را طلاق نداده است و سپس این آیات نازل گشت که پیامبر ص را به خاطر امر حلالى - یعنى نزدیکى با کنیزش - که بر خود حرام نموده تا دیگر همسرانش را از خود راضى کند، این چنین مورد عتاب قرار مىدهد:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ ٱللَّهُ لَكَۖ تَبۡتَغِي مَرۡضَاتَ أَزۡوَٰجِكَۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ١ قَدۡ فَرَضَ ٱللَّهُ لَكُمۡ تَحِلَّةَ أَيۡمَٰنِكُمۡۚ وَٱللَّهُ مَوۡلَىٰكُمۡۖ وَهُوَ ٱلۡعَلِيمُ ٱلۡحَكِيمُ ٢ وَإِذۡ أَسَرَّ ٱلنَّبِيُّ إِلَىٰ بَعۡضِ َزۡوَٰجِهِۦ حَدِيثٗا فَلَمَّا نَبَّأَتۡ بِهِۦ وَأَظۡهَرَهُ ٱللَّهُ عَلَيۡهِ عَرَّفَ بَعۡضَهُۥ وَأَعۡرَضَ عَنۢ بَعۡضٖۖ فَلَمَّا نَبَّأَهَا بِهِۦ قَالَتۡ مَنۡ أَنۢبَأَكَ هَٰذَاۖ قَالَ نَبَّأَنِيَ ٱلۡعَلِيمُ ٱلۡخَبِيرُ ٣ إِن تَتُوبَآ إِلَى ٱللَّهِ فَقَدۡ صَغَتۡ قُلُوبُكُمَاۖ وَإِن تَظَٰهَرَا عَلَيۡهِ فَإِنَّ ٱللَّهَ هُوَ مَوۡلَىٰهُ وَجِبۡرِيلُ وَصَٰلِحُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَۖ وَٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ بَعۡدَ ذَٰلِكَ ظَهِيرٌ ٤ عَسَىٰ رَبُّهُۥٓ إِن طَلَّقَكُنَّ أَن يُبۡدِلَهُۥٓ أَزۡوَٰجًا خَيۡرٗا مِّنكُنَّ مُسۡلِمَٰتٖ مُّؤۡمِنَٰتٖ قَٰنِتَٰتٖ تَٰٓئِبَٰتٍ عَٰبِدَٰتٖ سَٰٓئِحَٰتٖ ثَيِّبَٰتٖ وَأَبۡكَارٗا ٥﴾ [التحريم: ١-٥].
«اى پیامبر! چرا چیزى را که خداوند بر تو حلال کرده است، به خاطر راضى و خوشنود ساختن همسرانت، بر خود حرام مىکنى؟ خداوند آمرزگار مهربان است (و تو و همسرانت را مىبخشد). خداوند راه گشودن سوگندهایتان را براى شما مقرّر مىدارد (بدین نحو که کفّاره قسم را مىدهید) خداوند یاور شماست و او بس آگاه و کار بجا و حکیم است، و هنگامى را به یاد آور که پیامبر با یکى از همسران خود (به نام حفصه) رازى را در میان نهاد، و او آن راز را (به عایشه) خبر داد و خداوند پیامبرش را از این (افشاى سرّ) آگاه ساخت. پیامبر برخى از آن (رازگویى) را (براى حفصة) بازگو کرد و از برخى دیگر خوددارى کرد. هنگامى که همسرش را از آن مطّلع کرد، او گفت: چه کسى تو را از این (موضوع) آگاه کرده است؟ پیامبر گفت: خداوند علیم و آگاه مرا باخبر کرده است. اگر شما (یعنى تو و عایشه) به سوى خدا برگردید و توبه کنید (خداوند شما را مىبخشد) زیرا دلهایتان منحرف گشته است و اگر بر ضدّ او همدست شوید (و بر آزارش بکوشید)، خداوند و همچنین جبرئیل و مؤمنان خوب و شایسته یاور او هستند و بعد از آن نیز ملائکه پشتیبان اویند [۷۳۹]. اگر پیامبر شما را طلاق دهد، چه بسا پروردگارش به جاى شما، همسرانى را نصیب او گرداند که بهتر از شما باشند؛ زنان مسلمان، باایمان، فروتن، توبهکار، عابد، گردنده (و پرتحرّک)، هم دوشیزه و هم غیردوشیزه».
بدین ترتیب، پیامبر ص به خاطر سوگندى که خورده بود، بردهاى آزاد مىکند و کفّاره قسمش را مىپردازد و زنانش نیز - یعنى حفصه و عایشه - از غفلت به خود مىآیند و پیامبر ص نیز نزدشان برمىگردد و قضیه تمام مىشود و آرامش خانوادگىشان تجدید مىشود.
* * *
[۷۳۹] اشاره به سخن عمر مىباشد که گفت: «کار زنان را بر خود سخت مگیر! اگر آنان را طلاق دادهاى، خدا و فرشتگان و من - که پدر حفصه بود - و أبوبکر - که پدر عایشه بود - و دیگر مؤمنان با تو هستیم!».
در جریان آن صحابى نابینا، یعنى عبداللّهبن أمّمکتوم س نیز به شدّت توبیخ مىشود:
زمانى که «ولیدبن مغیره» [۷۴۰]، «عتبه بن ربیعه» [۷۴۱]، «حکمبن هشام» [۷۴۲] و «أمیه بن خلف» [۷۴۳]، که همگى از بزرگان و ثروتمندان قریش بودند، بر پیامبر ص وارد شدند و نزد او آمدند، پیامبر ص از فرصت استفاده نمود؛ زیرا بر ایمانآوردن سران قریش بسیار حریص و امیدوار بود که دعوتش را بپذیرند و با اسلامِ ایشان، افراد زیادى که تحت نفوذ آنها بودند، مسلمان شوند! به همین جهت، با شدّت تمام و تلاش فراوان سرگرم وعظ و شرح رسالت خویش گردید و همانگونه که شهید سید قطب؛ مىگوید: «آن لحظه، لحظه حرص بشرى بود که بر رسول خدا ص چیره شده بود! او طمع داشت که خداوند، ولید را به اسلام هدایت کند و مشغول کار او بود» [۷۴۴].. در این هنگام، عبداللّهبن أمّمکتومس که مسلمانى نابینا و فقیر، امّا بسیار خداترس بود، و در پى پیامبر ص مىگشت تا سؤالى را از او بپرسد و از آن آگاه شود، پیامبر ص را در مسجد یافت، پس نزد او آمد و صدایش را شنید که مشغول سخنگفتن است، لذا با صدایى بلند، پیامبر ص را صدا زد و سؤالش را مطرح ساخت، امّا پیامبر ص چون به شدّت مشغول آنها بود و امیدوار بود که این بار ایمان مىآورند و با مسلمانشدن این شخصیتهاى سرشناس و ثروتمند مکه، اسلام گسترش یافته و قدرتمند مىشود، از پاسخدادن به عبداللّهس خوددارى کرد و به سخنانش ادامه داد! عبداللّهبن أمّمکتومس چون نابینا بود و نمىدانست که پیامبر ص با چه کسانى سخن مىگوید، لذا پشت سرهم او را صدا زد و سؤالش را تکرار نمود، این بود که خشم در چهره پیامبر ص پدیدار گشت و بدون اینکه به او پاسخى دهد، به او پشت نمود و روى خوش به او نشان نداد!.
رسول خدا ص نمىدانست که این سنّت الهى در جوامع بشرى است که نخستین گروه پیروان و طرفداران انبیاء، همواره باید مستمندان و توده ضعیف و متوسّط جامعه باشند؛ نه سران و بزرگان ثروتمند و خوشگذران و ستمگر! در این هنگام بود که این آیات نازل مىشوند و او را به خاطر استقبال بدى که از آن نابیناى فقیر مىکند، به شدّت توبیخ مىکند:
﴿عَبَسَ وَتَوَلَّىٰٓ ١ أَن جَآءَهُ ٱلۡأَعۡمَىٰ ٢ وَمَا يُدۡرِيكَ لَعَلَّهُۥ يَزَّكَّىٰٓ ٣ أَوۡ يَذَّكَّرُ فَتَنفَعَهُ ٱلذِّكۡرَىٰٓ ٤ أَمَّا مَنِ ٱسۡتَغۡنَىٰ ٥ فَأَنتَ لَهُۥ تَصَدَّىٰ ٦ وَمَا عَلَيۡكَ أَلَّا يَزَّكَّىٰ ٧ وَأَمَّا مَن جَآءَكَ يَسۡعَىٰ ٨ وَهُوَ يَخۡشَىٰ ٩ فَأَنتَ عَنۡهُ تَلَهَّىٰ ١٠ كَلَّآ إِنَّهَا تَذۡكِرَةٞ ١١ فَمَن شَآءَ ذَكَرَهُۥ ١٢﴾ [عبس: ١-١٢].
«چهره در هم کشید و روى برتافت، از اینکه نابینایى پیش او آمد. تو چه مىدانى شاید او (از تو بهره بگیرد و) خود را پاک و آراسته سازد یا اینکه پند بگیرد و اندرز به او سود برساند؟ امّا آن کس که خود را (از تو و دعوتت) بىنیاز مىداند (و به ثروت خود بسنده مىکند) تو به او روى مىآورى و به کار او مىپردازى؟! چه گناهى بر توست اگر او (ایمان نیاورد و) خود را پاک و پاکیزه نگرداند؟ امّا کسى که شتابان و مشتاقانه به پیش تو مىآید و از خدا ترسان است، تو از او غافل مىشوى (و به او توجّه نمىکنى)! هرگز نباید چنین باشد (و دیگر تکرار نشود!). این آیات، یادآورى و گوشزد است، پس هرکس که بخواهد پند گیرد و به خاطر بسپارد».
این پیشامد، درسى جاودانى براى تمام دعوتگران اسلامى گردید! بعد از نزول این آیات، پیامبر ص هر وقت عبداللّهبن أمّمکتوم را مىدید، گرامى مىداشت و مىفرمود: «مرحبا بمن عاتبني به ربي؛ درود بر کسى که پروردگارم به خاطر او مرا مورد عتاب خویش قرار داد!» [۷۴۵].
* * *
اینها شواهدى از قرآن بود که نشان مىدهد پیامبران - که بالاتر از هر کس دیگرى هستند - معصوم بالذات نیستند، بلکه عصمت آنها به واسطه وحى بوده و اگر وحى را از ایشان ساقط کنیم، چه بسا همچون سایر انسانها، دچار اشتباه و گناه شوند! بنابراین، هرگاه پیامبران: مرتکب خطایى مىشدند، بلافاصله وحى آنها را از آن آگاه مىساخت.. امّا این درجه براى هیچ کس غیر از ایشان ثابت نشده است.. حال گروهى از مفسّرین سعى کردهاند که آیات فوق را چنین توجیه کنند که گناه پیامبران: با گناه عوام فرق مىکند؛ زیرا پیامبران لغزشى را انجام ندادهاند، بلکه ترک أولى نمودهاند! یعنى از بین «خوب» و «خوبترین»، خوب را برگزیده و انجام دادهاند! و گفتهاند: «حسنات الأبرابر سیئات المقربین؛ کارهاى خوب نیکوکاران، گناه مقرّبان محسوب مىشود!»، در حالیکه ناگفته پیداست که تا «ذنب» و گناهى مطرح نباشد، «عفو» مطرح نمىشود.. همچنین «مغفرت» و طلب بخشش نیز وقتى مطرح مىشود که «ذنب» و گناهى صورت گرفته باشد.. این مطلب با صراحت کامل در آیات دیگر آمده است؛ چنانکه به پیامبر ص مىفرماید:
﴿إِنَّا لَنَنصُرُ رُسُلَنَا﴾ [غافر: ٥١].
«ما قطعاً پیامبران خود را یارى و پیروز مىکنیم...».
﴿فَٱصۡبِرۡ إِنَّ وَعۡدَ ٱللَّهِ حَقّٞ وَٱسۡتَغۡفِرۡ لِذَنۢبِكَ وَسَبِّحۡ بِحَمۡدِ رَبِّكَ بِٱلۡعَشِيِّ وَٱلۡإِبۡكَٰرِ ٥٥﴾ [غافر: ٥٥].
«پس (تا زمان پیروزى، بر اذیت و آزار کافران و طعنههایشان) صبر کن (و شتاب به خرج مده!)؛ زیرا وعده خدا (در کمک به پیامبرانش و پیروزىشان) حق است و آمرزش گناهت را بخواه و بامدادان و شامگاهان به سپاس و ستایش پروردگارت بپرداز» [۷۴۶].
﴿فَٱعۡلَمۡ أَنَّهُۥ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّهُ وَٱسۡتَغۡفِرۡ لِذَنۢبِكَ وَلِلۡمُؤۡمِنِينَ وَٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ﴾ [محمد: ١٩].
«پس بدان که قطعاً هیچ معبودى جز خدا وجود ندارد و براى گناهان خودت و همینطور مردان و زنان مؤمن آمرزش بخواه».
﴿إِنَّا فَتَحۡنَا لَكَ فَتۡحٗا مُّبِينٗا ١ لِّيَغۡفِرَ لَكَ ٱللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنۢبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ وَيُتِمَّ نِعۡمَتَهُۥ عَلَيۡكَ﴾ [الفتح: ١-٢].
«همانا براى تو فتح و پیروزى آشکارى را فراهم ساختیم تا خداوند گناهان گذشته و آیندهات را ببخشاید و نعمت خود را بر تو تمام نماید و تو را به راه راست هدایت فرماید».
پس اینکه شیعه امامیه براى ائمّه دوازدهگانه عصمت ذاتى قائل مىشوند و معتقدند که ائمّه - و پیامبران - از هرگونه فراموشى و اشتباه کوچک و بزرگ - عمداً یا سهواً - معصوم هستند و حتّى عصمت را از شروط صحّت امامتشان مىدانند، به هیچ وجه با قرآن و واقعیت تاریخى و بشرى تطابق ندارد؛ زیرا بنابر آیات قرآنى و عقل انسانى، احتمال لغزش و خطا و فراموشى براى هر انسانى - حتّى اگر پیامبر خدا هم باشد که تربیتشده وحى الهى است - وجود دارد؛ این تنها خداست که خطا و فراموشى ندارد؛ چنانچه از زبان موسى ÷ مىفرماید:
﴿لَّا يَضِلُّ رَبِّي وَلَا يَنسَى﴾ [طه: ٥٢].
«پروردگار من نه گمراه مىشود و نه فراموش مىکند».
و درباره آدم ÷ مىفرماید:
﴿وَلَقَدۡ عَهِدۡنَآ إِلَىٰٓ ءَادَمَ مِن قَبۡلُ فَنَسِيَ وَلَمۡ نَجِدۡ لَهُۥ عَزۡمٗا ١١٥﴾ [طه: ١١٥].
«در آغاز کار، ما به آدم فرمان دادیم (که از درخت نخورد)، امّا او فراموش کرد (و از آن خورد) و از او تصمیم درستى و اراده استوارى ندیدیم».
و به پیامبر ص مىفرماید:
﴿وَٱذۡكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ﴾ [الكهف: ٢٤].
«و پروردگارت را به یاد بیاور هرگاه که فراموش کردى».
﴿سَنُقۡرِئُكَ فَلَا تَنسَىٰٓ ٦ إِلَّا مَا شَآءَ ٱللَّهُ﴾ [الأعلى: ٦-٧].
«و خدا بر تو (قرآن را) خواهد خواند و تو (به اذن خدا) فراموش نخواهى نکرد، مگر آنچه را که خدا بخواهد».
موسى ÷ نیز - که در برابر آن عبد صالح صبر نکرد و به قول و وعده خود عمل ننمود- مىفرماید:
﴿قَالَ لَا تُؤَاخِذۡنِي بِمَا نَسِيتُ﴾ [الكهف: ٧٣].
«مرا مؤاخذه نکن به خاطر آنچه که فراموش کردم».
و از زبان پیامبر ص و صحابهاش - و سایر تابعینى که بعد از ایشان آمده و به نیکى از آنها تبعیت نموده - مىفرماید:
﴿ءَامَنَ ٱلرَّسُولُ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيۡهِ مِن رَّبِّهِۦ وَٱلۡمُؤۡمِنُونَۚ كُلٌّ ءَامَنَ﴾ [البقرة: ٢٨٥].
«پیامبر و مؤمنان به آنچه که از سوى پروردگارش بدو نازل گشته، ایمان آوردهاند. همگى ایمان دارند».
﴿وَقَالُواْ سَمِعۡنَا وَأَطَعۡنَا﴾ [البقرة: ٢٨٥].
«مىگویند: شنیدیم و اطاعت کردیم».
﴿لَا يُكَلِّفُ ٱللَّهُ نَفۡسًا إِلَّا وُسۡعَهَا﴾ [البقرة: ٢٨٦].
«خداوند هیچ نفسى را مگر به اندازه توانایىاش مکلّف نساخته است».
﴿رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذۡنَآ إِن نَّسِينَآ أَوۡ أَخۡطَأۡنَا﴾ [البقرة: ٢٨٦].
«(مىگویند:) پروردگارا! ما را مؤاخذه نکن هرگاه که فراموش کردیم یا خطا نمودیم».
آرى! خداوند انسانها را مکلّف نساخته که معصوم باشند، بلکه از آنها خواسته در صورت لغزش و گناه، توبه کنند و برگردند.. این، همان کمال انسانیت است؛ چنانکه رسول خدا ص مىفرماید:
«كل بني آدم خطّاء وخير الخطّائين التوابون» [۷۴۷].
«هر انسانى دچارخطا و گناه مىگردد، و بهترین خطاکاران و گناهکاران، توبهکنندگان هستند».
همچنین مىفرماید:
«والذى نفسى بيده لو لم تذنبون لذهب اللّه بكم وجاء بقوم يذنبون فيستغفرون اللّه فيغفر لهم» [۷۴۸].
«قسم به کسى که نفس من در دست اوست! اگر هرگز گناه نمىکردید، خداوند شما را برداشته و قومى را به جاى شما قرار مىداد که مرتکب گناه مىشدند و از خدا طلب مغفرت مىکردند و خداوند آنها را مىبخشید».
در روایت شیعه نیز از امام باقر در تفسیر آیه: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلتَّوَّٰبِينَ وَيُحِبُّ ٱلۡمُتَطَهِّرِينَ﴾ آمده است:
«... ولیکن تقدیر چنین است که گناه مىکنید و از خدا استغفار مىطلبید و خدا مردم را خلق کرده تا گناه کنند و سپس استغفار نمایند و خداوند هم آنها را ببخشد! بدانید که مؤمن، دایماً در حال آزمایش و همچنین توبه است! مگر نشنیدهاید سخن خداوند را آنجا که مىفرماید: ﴿إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلتَّوَّٰبِينَ وَيُحِبُّ ٱلۡمُتَطَهِّرِينَ﴾ و نیز مىفرماید: ﴿ٱسۡتَغۡفِرُواْ رَبَّكُمۡ ثُمَّ تُوبُوٓاْ إِلَيۡهِ﴾ [۷۴۹].
خود علی س نیز مىفرماید: «فإنى لستُ فى نفسى أن أخطىء ولا آمن ذلك من فعلى». «من خودم را بالاتر از آن نمىدانم که خطا نکنم و کارم نیز از خطا در امان نیست»!! [۷۵۰].
در فصل اوّل «تیجانى و کتابش» به بعضى از اشتباهات علی س - به نقل از روایات شیعه و سنّى - اشاره کردهایم و در اینجا به برخى از اشتباهات پیامبر ص - از طریق روایات متواتر و معتبر - اشاره مىشود:
* * *
[۷۴۰] پدر خالدس. [۷۴۱] پدر هند، زن أبوسفیان که در جنگ بدر توسّط حمزةس کشته مىشود. [۷۴۲] پیامبر لقب او را «أبوجهل» نهاد و در جنگ بدر توسّط عبداللّهبن مسعودس کشته شد. [۷۴۳] مالک و صاحب «بلال»س بود که أبوبکرس او را از وى خرید و خود نیز در جنگ بدر، توسّط بلال به قتل رسید. [۷۴۴] العدالة الإجتماعیة فى الإسلام، شهید سید قطب، ص۴۱، چاپ دارالشروق. [۷۴۵] اسلامشناسى، شریعتى، ص۵۵۶-۵۵۵- تفسیر مجمعالبیان، طبرسى، سوره عبس. [۷۴۶] آنچه که از این آیات و دیگر آیات قرآنى فهمیده مىشود، این است که رسول خداص از آزار و اذیت مشرکین و سخنان و طعنههایشان، ناراحت و غمگین مىشد و بر ایمانآوردنشان، بسیار حریص و علاقهمند بود، امّا زمانى که آنها را با کمال علاقه و امید دعوت مىکرد، نه تنها ایمان نمىآوردند، بلکه او را مورد طعنههاى خویش قرار مىدادند و با این کار، باعث دلگیرشدن پیامبرص مىشدند!.. همچنین نشان مىدهد که پیامبرص براى دستیافتن به پیروزى نهایى و فتح مبین، شتاب و عجله مىکرد، و لذا خداوند به پیامبرش۶ گوشزد مىکند که در ایماننیاوردن کفّار تأسّف مخور! و تا زمان پیروزى صبر پیشه کن! و بدان که وعده خدا حق است و همانگونه که به سایر پیامبران وعده داد و آنها نیز تا زمان پیروزى صبر کردند، تو نیز صبر کن! و به جاى دلگیرشدن، به تسبیح و عبادت پروردگارت بپرداز که برایت مایه آرامش خواهد بود؛ این همان استنباطى است که از این آیات فهمیده مىشود: ﴿قَدۡ نَعۡلَمُ إِنَّهُۥ لَيَحۡزُنُكَ ٱلَّذِي يَقُولُونَ...٣٣ وَلَقَدۡ كُذِّبَتۡ رُسُلٞ مِّن قَبۡلِكَ فَصَبَرُواْ عَلَىٰ مَا كُذِّبُواْ وَأُوذُواْ حَتَّىٰٓ أَتَىٰهُمۡ نَصۡرُنَاۚ وَلَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَٰتِ ٱللَّهِ...٣٤ وَإِن كَانَ كَبُرَ عَلَيۡكَ إِعۡرَاضُهُمۡ فَإِنِ ٱسۡتَطَعۡتَ أَن تَبۡتَغِيَ نَفَقٗا فِي ٱلۡأَرۡضِ أَوۡ سُلَّمٗا فِي ٱلسَّمَآءِ فَتَأۡتِيَهُم بَِٔايَةٖۚ وَلَوۡ شَآءَ ٱللَّهُ لَجَمَعَهُمۡ عَلَى ٱلۡهُدَىٰۚ فَلَا تَكُونَنَّ مِنَ ٱلۡجَٰهِلِينَ ٥﴾ [الأنعام: ۳۳-۳۵]. «(اى پیامبر!) ما مىدانیم که آنچه (مشرکین) مىگویند، تو را غمگین مىسازد... (بدان که) پیامبرانى پیش از تو نیز تکذیب شدهاند و در برابر تکذیبها صبر و شکیبایى نمودهاند تا یارى و پیروزى، ایشان را دریافته است و هیچ چیز نمىتواند (وعده و) سخنان خداوند را دگرگون سازد... و اگر عناد و رویگردانى و عدم ایمانشان، برایت سخت و گران است، پس چنانکه مىتوانى نقبى در زمین بزنى و یا نردبانى به سوى آسمان بگذارى (و زمین را بکنى و بالاى آسمان بروى) و دلیلى برایشان بیاورى، (چنین کن، ولى ایمان نمىآورند) و اگر خدا مىخواست، (قهراً و جبراً) همه را بر هدایت جمع مىکرد، پس از جاهلان مباش!». ﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَهۡدِي مَن يَشَآءُۚ وَهُوَ أَعۡلَمُ بِٱلۡمُهۡتَدِينَ ٥٦﴾ [القصص: ۵۶]. «همان تو نمىتوانى هدایت کنى کسى را که دوست مىدارى، و لیکن این خداست که هرکه را بخواهد هدایت مىکند و او بهتر مىداند که چه کسى هدایت مىشود». ﴿فَلَا تَذۡهَبۡ نَفۡسُكَ عَلَيۡهِمۡ حَسَرَٰتٍۚ إِنَّ ٱللَّهَ عَلِيمُۢ بِمَا يَصۡنَعُونَ﴾ [فاطر: ۸]. «پس خودت را با غم و غصّه آنان هلاک مکن؛ زیرا خداوند از کارهایى که مىکنند، کاملاً آگاه است». ﴿وَمَآ أَكۡثَرُ ٱلنَّاسِ وَلَوۡ حَرَصۡتَ بِمُؤۡمِنِينَ ١٠٣﴾ [یوسف: ۱۰۳]. «بیشتر مردم (به تو) ایمان نمىآورند، هرچند که نسبت به ایمانآوردنشان حریص و علاقهمند باشى». ﴿وَٱصۡبِرۡ وَمَا صَبۡرُكَ إِلَّا بِٱللَّهِۚ وَلَا تَحۡزَنۡ عَلَيۡهِمۡ وَلَا تَكُ فِي ضَيۡقٖ مِّمَّا يَمۡكُرُونَ ١٢٧﴾ [النحل: ۱۲۷]. «و صبر کن، و شکیبایى تو جز در پرتو توفیق خداوند میسّر نیست و بر (عدم ایمانشان) ناراحت مباش و در برابر توطئهها و مکرهایشان نگران و دلگیر مشو». ﴿فَٱصۡبِرۡ لِحُكۡمِ رَبِّكَ وَلَا تَكُن كَصَاحِبِ ٱلۡحُوتِ إِذۡ نَادَىٰ وَهُوَ مَكۡظُومٞ ٤٨﴾ [القلم: ۴۸]. «پس صبر کن و همچون یونس صاحب ماهى نباش که پروردگارش را (براى یکسرهکردن کارشان) به فریاد خواند در حالیکه (از قوم خود به خاطر عدم ایمان و تکذیبشان) بسیار خشمگین و پرکینه بود». ﴿فَٱصۡبِرۡ كَمَا صَبَرَ أُوْلُواْ ٱلۡعَزۡمِ مِنَ ٱلرُّسُلِ وَلَا تَسۡتَعۡجِل لَّهُمۡ﴾ [الأحقاف: ۳۵]. «پس صبر و شکیبایى کن، هماگونه که سایر پیامبران اولوالعزم که داراى اراده استوار و پایدارى بودند، صبر و شکیبایى کردند و براى یکسرهکردن کارشان (و پیروزى در برابرشان) شتاب مکن». و نهایتاً زمانى که وعده خدا به تحقّق رسید و فتح مبین و پیروزى نهایى به وقع پیوست، او را به خاطر عدمصبرش چنین امر مىکند: ﴿إِذَا جَآءَ نَصۡرُ ٱللَّهِ وَٱلۡفَتۡحُ ١ وَرَأَيۡتَ ٱلنَّاسَ يَدۡخُلُونَ فِي دِينِ ٱللَّهِ أَفۡوَاجٗا ٢ فَسَبِّحۡ بِحَمۡدِ رَبِّكَ وَٱسۡتَغۡفِرۡهُۚ إِنَّهُۥ كَانَ تَوَّابَۢا ٣﴾ [النصر: ۱-۳]. «زمانى که یارى خدا و پیروزى (نهایى) فرا رسید، و مردم را دیدى که دستهدسته (همانگونه که آرزو مىکردى و در وقوع آن شتاب مىنمودى) داخل دین خدا مىشوند، پس پروردگار خود را ستایش و تسبیح کن و از او آمرزش بخواه؛ زیرا او بسیار توبهپذیر است». و در جایى دیگر، به همین کارش نسبت گناه مىدهد: ﴿إِنَّا فَتَحۡنَا لَكَ فَتۡحٗا مُّبِينٗا ١ لِّيَغۡفِرَ لَكَ ٱللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنۢبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ﴾ [الفتح: ۱-۲]. «همانا براى تو فتح و پیروزى آشکارى را فراهم ساختیم تا خداوند گناهان گذشته و آینده تو را ببخشاید». [۷۴۷] مسند امام أحمد و سنن أبوداود و إبنماجه. [۷۴۸] نقل از تفسیر إبنکثیر، ج۴، ص۲۵۶. [۷۴۹] تفسیر العیاشى، ج۱، ص۱۰۹- البرهان فى تفسیر القرآن، بحرانى، ج۱، ص۲۱۵. [۷۵۰] نهجالبلاغة، شرح فیضالإسلام، کلام ۲۱۶- در اصول کافى چنین آمده است: «فإنى لستُ آمن أن أخطىء». «همانا من از خطاکردن، در امان نیستم!». (نقل از أعیان الشیعة، محسن أمین، ج۱، ص۱۳۶، چاپ بیروت).
اشتباه پیامبر ص در نماز را شیعه و سنّى روایت کردهاند! هرچند تیجانى در کتابش همراه با راستگویان ادّعا دارد که تنها اهلسنّت هستند که پیامبر ص را به فراموشى و سهو در نماز متّهم مىکنند و مىگوید:
«همچنین روایت مىکنند (منظور اهلسنّت است) که در نمازش فراموشى به او دست داد و نفهمید چند رکعت خوانده است».. (ص ۶۲)
آرى! اهلسنّت معتقدند که رسول خدا ص «بشر» بوده و چه بسا اشتباه و خطا مىکرده است و «خدا» نبوده که هرگز خطا نکند و فراموشى نداشته باشد! و این هم بعضى از روایات شیعه در این مورد:
- از «هروى» روایت شده که گفت: به امام رضا ÷ گفتم: اى فرزند رسول خدا! در کوفه گروهى هستند که فکر مىکنند پیامبر هرگز در نماز سهو نکرده است. پس فرمود: «كذبوا لعنهم اللّه! إن الذى لا يسهو هو اللّه لا إله إلا هو» [۷۵۱]. «دروغ مىگویند! خداوند آنها را لعنت کند! همانا کسى که سهو و اشتباه نمىکند، همان خداوند است که هیچ خدایى جز او نیست!».
و این لعنت و نفرین خداست که از طرف امام معصوم نزد شیعه، متوجّه تیجانى و امثال او مىشود!.. پس بر آنها گوارا باد!!.
- از أبىعبداللّه جعفر الصادق روایت است که فرمود: «... إن رسول الله ص سها فسلم فى ركعتين». «... همانا رسول خدا ص اشتباه کرد و بعد از دو رکعت بود که سلام داد!» [۷۵۲].
- و از علی س روایت است که فرمود: «رسول خدا ص با ما نماز ظهر گزارد و پنج رکعت خواند، بعضى به او گفتند: اى رسول خدا! آیا در نماز چیزى اضافه شده است؟! فرمود: مگر چه شده است؟! گفتند: با ما پنج رکعت خواندى! على مىگوید: پس رو به قبله نمود و تکبیر گفت، در حالیکه نشسته بود و آنگاه دو سجده برد» [۷۵۳].
... و روایات بسیارى دیگر.. [۷۵۴]
* * *
[۷۵۱] عیون أخبار الرضا، إبنبابویه قمى، ص۳۲۶- بحارالأنوار، شیخ مجلسى، ج۲۵، ص۳۵۰. [۷۵۲] تهذیب الأحکام، شیخ طوسى، ج۱، ص۱۸۶- وسائل الشیعة، شیخ حرّعاملى، ج۸، ص۲۰۱-۱۹۹-۱۹۸ [۷۵۳] تهذیب الأحکام، ج۲، ص۳۴۹- الإستبصار، طوسى، ج۱، ص۳۷۷- وسائل الشیعة، ج۸، ص۲۳۳. [۷۵۴] رجوع شود به بحارالأنوار، ج۱۷، ص۱۰۲.
ماجراى تلقیح درختان خرما - یعنى خبر «گردافشانى» - را نیز کم وبیش شنیدهایم که شهرت فراوان دارد:
روزى رسول خدا ص از نخلستانى مىگذشت. عدّهاى را دید که از درختان خرما بالا رفته و بر سر درختان خرما مشغول انجام کار هستند. پرسید: «اینان چه مىکنند؟». گفتند: «درختان خرما را تلقیح و گردافشانى مىکنند»؛ یعنى شاخههاى درخت خرماى نر را روى شاخههاى درخت خرماى ماده مىگذارند تا بارور شوند.. رسول خدا ص فرمود: «فکر نمىکنم این کار فایدهاى داشته باشد؟!».. مردم به گمان اینکه به پیامبر ص وحى شده است، دست از تلقیح درختان کشیدند و لذا آن سال، محصول خرمایشان کاهش یافت و نزد پیامبر ص رفتند و موضوع را به عرض او رساندند که پیامبر ص فرمود: «اگر مىدانستید این کار فایده دارد، ادامه مىدادید! من فقط گمان و پندار خودم را در این رابطه بیان کردم، پس مرا بازخواست نکنید! هرگاه من از جانب خداوند مطلبى را برایتان بیان کردم، بدون چون و چرا به آن عمل کنید؛ زیرا من هرگز به دروغ، سخنى را از خداوند عزّو جلّ نقل نمىکنم»، و طبق روایت دیگر فرمود:
«أنتمُ أعلمُ بأمورِ دُنياكُم» [۷۵۵].
«شما در امور دنیوى از من آگاهترید!».
ملاحظه مىکنیم که چگونه پیامبر ص با قاطعیت هرچه تمامتر، تجربههاى انسانى و دنیوى و احتمالى و غیرقطعى خویش را از دریافتهاى پیامبرانه و آسمانى و قطعى خویش جدا مىکند، و از یارانش انتظار دارد که او را بازخواست نکنند و بر او سخت نگیرند، و خواهان اطاعت بدون قید و شرط و بىچون و چرا از وحى الهى است، و چنین اظهار مىدارد که امکان ندارد وقتى از جانب خداوند سخن مىگوید، حتّى اندکى کم و زیاد بگوید، یا سخنى به دروغ بازگوید، و هرگز به خداوند افترا نمىبندد:
﴿وَلَوۡ تَقَوَّلَ عَلَيۡنَا بَعۡضَ ٱلۡأَقَاوِيلِ ٤٤ لَأَخَذۡنَا مِنۡهُ بِٱلۡيَمِينِ ٤٥ ثُمَّ لَقَطَعۡنَا مِنۡهُ ٱلۡوَتِينَ ٤٦ فَمَا مِنكُم مِّنۡ أَحَدٍ عَنۡهُ حَٰجِزِينَ ٤٧﴾ [الحاقة: ٤٤-٤٧].
«اگر پیامبر پارهاى از سخنان را به دروغ بر ما ببندد، ما دست راست او را مىگرفتیم، سپس گردنش را مىزدیم و کسى از شما نمىتوانست مانع (این کار ما با) او شود».
رسول خدا ص این حقیقت را بارها در گفتار و رفتار خویش آشکار ساخته است.. در جایى دیگر مىفرماید:
«إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ وَالظَّنُّ يُخْطِئُ وَيُصِيبُ وَلَكِنْ مَا قُلْتُ لَكُمْ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ. فَلَنْ أَكْذِبَ عَلَى اللَّه» [۷۵۶].
«من هم بشرى مثل شما هستم و گمان انسان گاهى درست درمىآید و گاهى هم نادرست. امّا هرگاه گفتم: قال اللّه! و مطلبى را از جانب خداوند برایتان بازگو کردم، قطعاً راست مىگویم و من هرگز به خدا دروغ نمىبندم».
در جایى دیگر مىفرماید:
«إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ وإِنَّكُمْ تَخْتَصِمُونَ إِلَىَّ وَلَعَلَّ بَعْضَكُمْ أَنْ يَكُونَ أَلْحَنَ بِحُجَّتِهِ مِنْ بَعْضٍ فَأَقْضِى لَهُ عَلَى نَحْوٍ مِمَّا أَسْمَعُ مِنْهُ فَمَنْ قَطَعْتُ لَهُ مِنْ حَقِّ أَخِيهِ شَيْئًا فَلاَ يَأْخُذْهُ فَإِنَّمَا أَقْطَعُ لَهُ بِهِ قِطْعَةً مِنَ النَّارِ» [۷۵۷].
«من هم بشر هستم. شما دعاوى خود را نزد من مىآورید؛ ممکن است یکى از طرفین دعوا زبان چربترى داشته باشد و سخنانش را با قیافه حق به جانبش بیان کند، و من نیز برابر آنچه شنیدهام، قضاوت کنم. بنابراین هرکس دریافت که من از حقّ برادرش چیزى گرفته و به او دادهام، به حکم من ترتیب اثر ندهد و حقّ دیگران را نگیرد، که اگر بگیرد، جز این نیست که یک قطعه از آتش جهنّم را به توصیه من تصاحب کرده است!».
در اینجا مىبینیم که تأکید مىفرماید بر اینکه از اندیشه طرفین دعوا بىخبر است، و وقتى مردم براى داورى به او مراجعه مىکنند، نمىداند که در ذهن آنان چه مىگذرد، حتّى اگر از همشهریان و نزدیکان او باشند.. مگر در همان حادثه سرقت زره که قبلاً بحث آن گذشت، یک طرف از دعاوى، او را فریب نداد و فرد یهودى را - که برى بود - متّهم نکرد؟!.. مگر آن دو نفرى که بر داود ÷ وارد شدند و دعاوى خود را نزد او بردند، او را دچار اشتباه و لغزش نکردند؟!.
* * *
[۷۵۵] صحیح مسلم، ج۱۳، ص۱۱۸. [۷۵۶] سنن إبنماجه، ج۲، ص۷۷۷. [۷۵۷] صحیح مسلم، ج۱۲، ص۴.
یا در حادثه «رجیع» و «بئر معونه» - که در تمام تواریخ آمده - مگر گروهى او را فریب ندادند و اشتباهش منجر به کشتهشدن تعداد زیادى از صحابهاش نشد؟! چنانچه آمده است:
قبیله هذیل به انتقام خون «سفیان» به تحریک مشرکین مکه دست به توطئه ناجوانمردانهاى زدند. نمایندگان عضل و قاره پیش پیامبر ص آمدند و گفتند که ما اسلام آوردهایم! پس کسانى را از یاران خود با ما بفرست تا قرآن را به ما تعلیم دهد.. پیامبر ص که دائماً در ایمانآوردن افراد حریص و علاقهمند بود، بدون اینکه صحّت و سقم سخنانشان را بسنجد، شش نفر از یارانش را به ریاست «مرثدبن أبىمرثد غنوى»س همراهشان فرستاد.. زمانى که بر سر آب «رجیع» که متعلّق به قبیله هذیل بود، رسیدند، ناگهان گروهى شمشیر به دست، مسلمانان را محاصره کرده و سه نفر از آنها را به شهادت رساندند و سه نفر دیگر را به مکه بردند تا بفروشند! در بین راه، یکى دیگر را نیز به شهادت رساندند و دو نفر دیگر را به مکه رساندند که «صفوانبن أمیه» آنها را به انتقام پدرش «أمیه بن خلف» - که در جنگ بدر کشته شد - خرید و در حضور قریش، هر دو را به طور فجیعانه به شهادت رسانید.
پیامبر ص از این حیله طایفه هذیل سخت خشمگین و غمناک گردید و بیم داشت که این قبیل حوادث تکرار شود و ابهّت مسلمانان را از بین ببرد.. در همان روزها، «أبوبراءبن مالک» - که مرد پرنفوذ و رشیدى بود - به مدینه نزد پیامبر ص آمد. پیامبر ص او را به اسلام خواند، آن را نپذیرفت، ولى با آن اظهار دشمنى نکرد و گفت: «اگر گروهى از یاران خود را پیش مردم نجد بفرستى، به احتمال زیاد دعوت تو را بپذیرند»، پیامبر ص به خاطر تجربه تلخ حادثه «رجیع» - که چهارده روز از آن مىگذشت - نپذیرفت، ولى أبوبراء گفت: «من آنها را پناه مىدهم، پس آنها را بفرست!».. بدین ترتیب پیامبر ص چهل نفر - و بنا به روایتى هفتاد نفر - را به سرپرستى «منذربن عمرو» س به سوى نجد فرستاد.. هیأت به «بئر معونه» - چاهى میان سرزمین بنىعامر و بنىسلیم - رسیدند.. مسلمانان «حرامبن ملحان» س را با نامهاى نزد «عامربن طفیل» -بزرگ بنىعامر - فرستادند، امّا هنوز نامهاش را نخوانده، او را کشت! بنىعامر از او اطاعت نکردند و گفتند: «ما عهد أبوبراء را نقض نمىکنیم!»، امّا قبایل بنىسلیم همراه او آمدند و بر مسلمانان تاختند و آنان نیز مردانه دفاع کردند تا همگى جز «کعببن زید» س به شهادت رسیدند.. کعب که رمقى داشت، از میان کشتگان، خود را نجات داد و به مدینه برگشت و بعدها در غزوه خندق - احزاب - شهید گردید.. پیامبر ص از این حادثه که در آن چهل یا هفتاد تن از بهترین یارانش را از دست داده بود، به شدّت اندوهگین شد و به درد نالید که: «این کار را أبوبراء کرد! من اصلاً دوست نداشتم و از عواقب آن مىترسیدم!» [۷۵۸].
همانگونه که مىبینیم، پیامبر خدا هم - همچون تمام انسانها - به حکم بشریت فریب مىخورد و تاوان فریبش را - آنگونه که دیدیم - مىپردازد!!.
اکنون به «جواب نامهها» که به همین موضوع اختصاص دارد، مىپردازیم:
* * *
[۷۵۸] اسلامشناسى، شریعتى، ص۱۹۴-۱۹۲.
فرمودهاید: شما (یعنى بنده) رسول خدا را - سهواً - به دفاع از خائنین متّهم کردهاید و خوب بود توجّه داشتید که نهى از کارى دلیل وقوع آن نیست و چنین اتّهامى بر رسول خدا ص که اسوه مؤمنین قلمداد شده، ناسزاست و در آیه: ﴿وَٱخۡفِضۡ لَهُمَا جَنَاحَ ٱلذُّلِّ مِنَ ٱلرَّحۡمَةِ﴾ [الإسراء: ٢٤]. «مدافع خائنین مباش». منظور هشدار و انذار به امّت است؛ نه توبیخ و سرزنش پیامبر.. چنانکه وقتى مىفرماید:
﴿وَٱخۡفِضۡ لَهُمَا جَنَاحَ ٱلذُّلِّ مِنَ ٱلرَّحۡمَةِ﴾ [الإسراء: ٢٤].
«و بال فروتنى را بر آن دو (پدر و مادر) فرو آور».
ظاهر آیه خطاب به پیامبر ص است، ولى منظور سایر مسلمین مىباشد؛ زیرا پیامبر ص در زمان نزول آیه، پدر و مادر نداشت.
(جواب):
اوّلاً در رابطه با مطلب فوق، باید در نظر داشت که اینجانب، هیچ نسبتى به پیامبرص ندادهام، بلکه این خداست که به او مىفرماید: «مدافع خائنین مباش!».
ما «پیامبرپرست» نیستیم تا قول خدا را در جهت مطلقسازى او، کج و کوله کنیم و آن مقام را حتّى بالاتر آن بدانیم که خداوند نتواند بازخواستش کند! اگر سخن خداوند به رسولش ص بر ما گران است، باید افکار خود را اصلاح نماییم و خویشتن را با کلام الهى تطبیق دهیم؛ نه آن که آیه قرآن را به سطح مأنوسات خود بیاوریم!.
ثانیاً اینکه فرمودهاید: «نهى از عملى، انجامدادن آن نیست»، آرى! همیشه نهى از عمل، دلیل انجامدادن آن نیست، ولى در پارهاى از موارد، دلیل انجام آن است و مورد فوق یکى از آن موارد مىباشد؛ زیرا خداوند در همان آیه، بلافاصله به پیامبرش مىفرماید: ﴿وَٱسۡتَغۡفِرِ ٱللَّهَۖ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ غَفُورٗا رَّحِيمٗا ١٠٦﴾ [النساء: ۱۰۶]. از خدا آمرزش بطلب که او غفور و رحیم است».. واژه «استغفار» به خوبى نشان مىدهد که «دفاع از خائنین» - سهواً - در میان بوده، و إلّا چرا براى عملى که صورت نپذیرفته، چه لازم به «استغفار» است؟! و اگر بگوییم: آیه، علاوه بر آن که تذکرى به پیامبر ص در قبال خطایى که پیش آمده بود، تذکرى به همه مسلمانان نیز هست که مراقب بوده مدافع خائنان نباشند و هرگاه اشتباهى پیش آمد، فوراً جبران نموده و از خدا استغفار بطلبند، البته کسى مخالف این نظر نیست!.
ثالثاً امّا آیه ﴿وَٱخۡفِضۡ لَهُمَا جَنَاحَ ٱلذُّلِّ مِنَ ٱلرَّحۡمَةِ﴾ [الإسراء: ٢٤]. با آیه: ﴿وَٱخۡفِضۡ لَهُمَا جَنَاحَ ٱلذُّلِّ مِنَ ٱلرَّحۡمَةِ﴾ [الإسراء: ٢٤]. قابل قیاس نیست؛ زیرا در رأس آیه اخیر مىفرماید:
﴿إِنَّآ أَنزَلۡنَآ إِلَيۡكَ ٱلۡكِتَٰبَ بِٱلۡحَقِّ ِتَحۡكُمَ بَيۡنَ ٱلنَّاسِ بِمَآ أَرَىٰكَ ٱللَّهُ﴾ [النساء: ١٠٥].
«ما کتاب (قرآن) را به حق بر تو نازل کردهایم تا بین مردم بر اساس آنچه خدا به تو نشان داده است، داورى کنى».
این آیه به خوبى نشان مىدهد که مطلب، خطاب به پیامبر است؛ چون که کتاب فقط بر او نازل شده و هم پیامبر ص و هم کلیه مسلمانان موظّفند، طبق آن حکم کنند و نمىتوان گفت که پیامبر ص جداى از این مطلب بوده و منظور، سایر مسلمانهاست!.
قیاس آن که چون به هنگام نزول آیه ۲۴ سوره إسراء ﴿وَٱخۡفِضۡ لَهُمَا جَنَاحَ ٱلذُّلِّ..﴾ پیامبر ص، پدر و مادر نداشته و لذا مفاد آیه شامل او نمىشود، با آیه ۱۰۵ سوره نساء ﴿وَلَا تَكُن لِّلۡخَآئِنِينَ خَصِيمٗا﴾ [النساء: ۱۰۵]. که تصریح دارد قرآن به پیامبر ص نازل شده و نسبت بدان موظّف است و باید بر طبق محتویاتش حکم کند و هرگز مدافع خائنین نباشد و براى اشتباه خود در این مورد از خدا آمرزش طلبد، قیاس معالفارق است.
و ما - چنانکه خود در نامه خویش فرمودهاید - لاأقل نسبت به رعایت بدیهیات منطق ملتزم هستیم، شگفتا که جنابعالى به شأن نزول آیه ﴿وَلَا تَكُن لِّلۡخَآئِنِينَ خَصِيمٗا﴾ که حتّى در کتب شیعه، مانند تفسیر «مجمع البیان» طبرسى آمده، توجّه نفرمودهاید که نوشتهاند: رسول خدا ص بنابر حُسن نیتى که نسبت به مسلمانان و بدبینى که نسبت به یهود داشت، گمان کرد که در سرقتى که پیش آمده بود - یکى از مسلمانان به نام «طعمه بن أبیرق» زرهى دزیده بود - خطاکار مرد یهودى به نام «زیدبن سمیر» بوده است، و در حکمیت بینشان، از مرد مسلمان حمایت مىکند و مىخواست که مرد یهودى را مورد عتاب و عقاب قرار دهد، که آیه نازل شد و پیامبرص را از اشتباهش بیرون آورد!.
رابعاً آرى! ممکن بود که پیامبر ص در قضاوت اشتباه کند و سپس وحى الهى، او را از اشتباه بیرون آورد، ولى این مقام در اسلام براى غیر پیامبر ص ثابت نشده و نمىتوان ائمه را مشمول آن شمرد! و قبول این مطلب، خللى بر «اسوه» بودن پیامبرص وارد نمىسازد؛ زیرا پیامبر صبا توجّه به هدایت وحى، «اسوه» بود و اگر وحى را از وى جدا سازیم، مانند بسیارى از افراد بشر - افراد بزرگ و عالىمقام - دچار اشتباه مىشد! [۷۵۹] به عبارت دیگر، پیامبر ص بنا به «وحى» معصوم بود و نه اینکه «عصمت ذاتى» داشت و به این دلیل «أسوه حسنه» و سرمشق مسلّم براى مسلمانان است که وحى، اندیشههایش را تصحیح نموده و وى را در حفاظ خود قرار داده بود، و إلّا اوّلین آیه از سوره تحریم را چگونه مىتوان تفسیر کرد؟.. مىفرماید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ ٱللَّهُ لَكَۖ تَبۡتَغِي مَرۡضَاتَ أَزۡوَٰجِكَۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ١﴾ [التحريم: ١].
«اى پیامبر! چرا چیزى را که خداوند بر تو حلال کرده است، به خاطر راضى و خوشنود ساختن همسرانت، بر خود حرام مىکنى؟ خداوند آمرزگار مهربان است (و تو را مىبخشد)».
آیا جز این مىتوان گفت که رسول خدا ص اشتباه کرده بود و خداوند راه صحیح را به او نشان داد؟! از افتخارات و ممیزات اسلام و واقعیتى که حقّانیت قرآن و اصالت پیامبر ص را نشان مىدهد، این است که انتقادات خدا بر پیامبرش در قرآن آمده، به گونهاى که تعداد آیاتى که او را مورد سرزنش قرار مىدهند و خطا و لغزشش را یاد مىکنند، بیشتر از آیاتى است که او را مىستاید!.. کتاب ما، همچون کتاب ضالّه مسیحیان و یهودیان و بهائیان که مملوّ از ستایش در باب و بهاء و عیسى و موسى و دیگران در حقّ خودشان است، نیست! حقیقتاً ما را نسزد که با توجیهات و تأویلات - ناصحیح - خود، بخواهیم انتقادات خدا از پیامبرش را از قرآن حذف کنیم و از افتخارات اسلام - که در این مورد، یگانه و ممتاز است - بکاهیم!.
فرمودهاید: آنچه از سوره تحریم مورد استناد اینجانب قرار گرفت، امرى میان خدا و رسول بوده است؛ نه ابلاغ رسول و اطاعت خلق!.
(جواب): متقابلاً عرض مىکنم که:
اگر آیه: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ ٱللَّهُ لَكَۖ تَبۡتَغِي مَرۡضَاتَ أَزۡوَٰجِكَ﴾ فقط بین خدا و رسولش بود، چرا در کتاب هدایت عمومى که فرموده: «هدى للناس» و «هدى للمتقین» و «ذکر للعالمین» آمده است؟ چرا خدا، آن را خارج از کتاب و به صورت خصوصى به پیامبرش وحى نفرمود؟!.
بسیار مایه تأسّف است اگر ما برخى از آیات قرآن را فقط خاصّ پیامبر ص و زنانش و به دور از هدایت عمومى بدانیم. مطلب آن است که رسول خدا ص در امر دین و کردار اجتماعى، «اسوه» بود و اگر امرى را بىجهت بر خود همچون نزدیکى با ماریه قبطى - که کنیز مصرى پیامبر ص بود - به خاطر زنانش حرام مىنمود، چه بسا دیگران به او تأسّى مىکردند و در بسیارى از امور، به خاطر بعضى چیزها، حلالى را بر خود حرام مىکردند و از این رو خداوند لازم دانست که کار او را تصحیح نماید.
فلسفه ذکر مطالب دیگر نیز، در ابتداى سوره تحریم - و یا لا أقل یک بُعد آن - که به مسائل پیامبر ص با زنانش اشاره دارد، جز این نیست که همگان ببینند، هرکسى - و لو پیامبر هم باشد - ممکن است با چنین مشکلاتى در درون خانواده خود روبهرو شود و چگونه باید در برابر آنها اتّخاذ روش کند؟ چه انذارها براى زنانى که خلاف میل شوهران نیکوسیرتشان، وسوسههایى مىیابند، مطرح است؟ و صفات زن خوب چیست که خداوند اتّصاف به آن را از همسران پیامبر ص نیز مىخواهد؟ از این رو - و به جهت همین بُعد هدایت عمومى آیات - بلافاصله پس از تکمیل تذکرات به پیامبر ص و زنانش در آیه بعد مىفرماید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ قُوٓاْ أَنفُسَكُمۡ وَأَهۡلِيكُمۡ نَارٗا وَقُودُهَا ٱلنَّاسُ وَٱلۡحِجَارَةُ عَلَيۡهَا مَلَٰٓئِكَةٌ غِلَاظٞ شِدَادٞ لَّا يَعۡصُونَ ٱللَّهَ مَآ أَمَرَهُمۡ وَيَفۡعَلُونَ مَا يُؤۡمَرُونَ ٦﴾ [التحريم: ٦].
«اى مؤمنین! خود و خانواده خویش را از آتشى که هیزمش، مردم (بىایمان) و سنگها هستند، محفوظ دارید. فرشتگانى بر آن گمارده شدهاند که خشن و سختگیر و زورمند هستند. هرچه خدا بدیشان دستور دهد، نافرمانى نمىکنند و همان چیزى را انجام مىدهند که بدان مأمور شدهاند».
آرى! از ساحت «کتاب هدایت» به دور است که رمزگونه سخن بگوید و مطلب غیر قابل فهم داشته باشد که مردم نتوانند به وسیله آن هدایت شوند، و یا برخى از آیاتش خاصّ کسانى بوده و قابل استفاده براى دیگران نباشد!.
بعلاوه ذکر خطاهاى پیامبران: در کتابشان، باعث مىشود تا مردم از غلو دربارهشان بپرهیزند و آنان را شخصیتهاى فوق بشرى در نظر نگیرند و به جاى هدفى که به سویش برانگیخته شدهاند، خود «هدف» نگردند!.
در نامه خود، در صفحات ۴۳-۴۲ ابتدا به اینجانب ایراد گرفتهاید که چرا گفتهام: خبر «گردافشانى» را همه مورّخین و از جمله «صحیح مسلم» آوردهاند، و خاطرنشان ساختهاید که حتّى ربع مورّخین نیز، این خبر را نیاوردهاند! سپس فرمودهاید: اینکه «هیکل» در کتابش آورده: پیامبر ص هیچ کارى را به تنهایى انجام نمىداد، صحیح نیست؛ چراکه هرگز آن حضرت در تعیین جانشین - هنگامى که از مدینه خارج مىشد - با کسى مشورت نکرد و پرسیدهاید: آیا منظور از استناد به خبرى که در آن به رسول خدا ص نسبت دادهاند که فرمود: «أنتم أعلم بأمور دنیاکم؛ شما نسبت به امور دنیاى خود آگاهترید»، آن است که تعیین جانشین پیامبر ص و مجرى حدود الهى و معلّم اسلامى، از امور دنیوى است که تازه مردم نیز به آن آگاهتر از پیامبر ص هستند؟ آنگاه آیات متعدّدى از قرآن کریم آورده و مطرح ساختهاید که سیاق این آیات مبنى بر اطاعت عامّ و بىچون و چرا از رسول خداست و اینجانب خصوص این عموم را از کجا آوردهام که گفتهام: منظور فقط اطاعت دینى از رسول خداست؟ و گفتهاید: خطّ بین «دین و دنیا» را کجا ترسیم مىکنید؟ مقصود شما از استناد به خبر گردافشانى و این آیات چه بوده است؟
(جواب): در رابطه با مطالب فوق به عرض مىرسانم که:
اوّلاً همه تواریخ در قرن اوّل و دوم هجرى تدوین نشده بودند.. در ابتدا همین اخبار و روایات «مسلم» و امثال او بود که مبناى نگارش تواریخ قرار گرفت و مورّخین از آنها در تدوین آثارشان استفاده کردند؛ کما اینکه در شیعه نیز همین پدیده روى داد.. در ابتدا فقط کتب «کافى» و امثال آن بود که سایرین از آنها نقل مطلب نموده و موضوعات از این طریق به شهرت رسید.
در رابطه با خبر «گردافشانى» نیز، منظور اینجانب این بود که خبر «مشهورى» است؛ هرچند شهرتش از ناحیه مسلم و روات و مشایخ او باشد، ولى به هرحال میان اهل اثر، نشر یافته و شهرت پیدا کرده است.
ثانیاً هرگاه ما از آیات قرآن که به اطاعت از رسول خدا ص فرمان مىدهد، چنین برداشتى کنیم که منظور اطاعت عام و تام از جمیع اقوال و افعال پیامبر ص مىباشد، حتّى در بنّایى و کفّاشى و باغبانى و طرز لباس و غذا و بهداشت و... هم باید، پیرو او بود!.
«اطاعت» در برابر «امر» است.. مسلّماً هرجا که رسول خدا ص امر و نصّى آورده باشد، باید مسلمانان - زن و مرد - مطیعش باشند، [۷۶۰] ولى آنجا که نصّى نیاورده و صرفاً سلیقه شخصى را در موردى به کار برده و یا اساساً سکوت فرموده و فرمانى نداده، مسلمانان آزادند که خود - بر پایه تعالیم اسلام - اتّخاذ روش کنند؛ چنانکه «علّامه دهلوى» - از علماى بزرگ هند - در کتاب خود «حجّة البالغة» آورده: «کلیه اقوالى که از پیامبر ص صادر شده، از سه بخش بیرون نیست: ۱- اقوال و آراى دینى که «کتاب» و «سنّت» را تشکیل مىدهند ۲- آرایى که در رابطه با مسائل محیط بنا به افکار و تجربیات شخصى خود ابراز مىداشته؛ مانند روایات نبوى در زمینه مطالب طبّى که طى آن، معقولترین آراى پزشکى زمان پیامبر ص منعکس است ۳- سخنانى که پیامبر ص در رابطه با سلیقهها و احوال شخصى خویش به نزدیکان و همسرانش ابراز مىداشته؛ مانند سلیقهاش در امر غذا و پوشاک».. دهلوى مىگوید: بنا به آیات روشن قرآن و اخبار رسیده از پیامبر ص، مسلمانان فقط در اطاعت از «کتاب و سنّت» ملزمند و در شؤون دیگر آزاد بوده و مجبور نیستند اگر دچار بیمارى شدند، سراغ «طبّ النبى» بروند و یا در غذا و پوشاک و طرز مسواکزدن و... از او تبعیت کنند!.
در مورد آیه: ﴿وَمَا يَنطِقُ عَنِ ٱلۡهَوَىٰٓ ٣ إِنۡ هُوَ إِلَّا وَحۡيٞ يُوحَىٰ ٤﴾ [النجم: ۳-٤]. «و از روى هوى و هوس سخن نمىگوید، مگر اینکه همان وحى و پیامى است که بدو وحى مىشود». که استناد کردهاید: پیامبر ص تمام گفتار و کردارش از جانب وحى بوده است! به نظرات «محمّد منظور نعمانى» - از علماى بزرگ هند - در این مورد بسنده مىکنیم، آنجا که در کتابش آورده است: «بعضى از مردم، اغلب در مفهوم این آیه دچار اشتباه شده، چنین مىپندارند که هرچه پیامبر ص بر زبان مىآورده، وحى بوده است! در صورتى که این پندار درست نیست.. منظور از این آیه، این است که هرآنچه را رسول اکرم ص به خداوند نسبت داده یا به عنوان دستور و شریعت ارشاد فرموده، از طرف خود نگفته، بلکه حکم وحى را دارد. مسلّم است که گفتار پیامبر ص با خانوادهاش یا سخنانش با صحابه کرام، در مورد امور دنیا را نمىتوان جزء وحى به حساب آورد» [۷۶۱].
اصولاً ما به لحاظ دینى، با دو مبحث روبهرو هستیم: «احکام» و «موضوعات».. «احکام دین» عبارت از مجموعه فرامین و نواهى الهى است که درباره حلال و حرام و مبانى و شؤون حق و ناحق صادر گشته است، و «موضوعات دین» امورى است که احکام به آنها تعلّق مىگیرد.. در رابطه با احکام، مسلمان موظّف به اطاعت محض است، ولى موضوعات را خود مردم و ارکان اجتماعى آنها تعیین مىکنند.
مثلاً در اینکه حکم «زناکار» چیست، هیچ بحثى وجود ندارد، ولى در این که آیا شامل فلان کس مىشود یا نمىشود، مطلب «موضوعى» است که باید از راه مراجعه به شهود کافى، و بحث و تحقیق در سازمانهاى رسیدگى جامعه مشخّص گردد.. حتّى در زمان پیامبر ص چه بسا خود او، «موضوعات» را نمىدانست و دیگران بهتر از او مىدانستند؛ اینکه آیا آن عرب بیابانى سرقت یا زنا کرده بود، اعراب دیگرى مىدانستند که شاهدش بودند؛ نه پیامبر ص که بر جریان ناظر نبود!.. نمىتوان گفت که چطور زناى زناکارى را چند عرب بادیهنشین مىدانستند و پیامبر ص نمىدانست! و بر همین اصل هم نباید گفت: پس این سخن را گفتهاند تا در برابر نصّ رسول خدا ص به خود اجازه اجتهاد دهند!!.
قرآن که فرمان رجوع به شهود لازم - که چهار نفر است - براى تشخیص زناکار داده، خود گواهى مىدهد که پیامبر ص همه «موضوعات» را نمىدانست.. مسأله جانشینى نیز چنین است.. پیامبر ص شروط لازم را براى مدیریت جامعه تشریح نموده بود - که در قرآن و سنّتش منعکس است - و این شروط تا قیام قیامت براى انتخاب رهبرى باقى است، ولى مصادیق آن را در هر زمان، مردم باید تعیین کنند و باید از راه «تفکر» و «تحقیق» - چنانکه در قرآن کریم در کلیه امور فرمان داده - شخص مربوطه را بیابند و از طریق «شورا» - همانگونه که در قرآن منعکس است - نسبت به او اظهار تمایل نمایند. اگر پیامبر ص مىخواست در این «موضوع» دخالت نماید، لازم بود براى همیشه این کار را انجام دهد؛ به ویژه که با فاصله و گذشت زمانى از پیامبر ص، اختلافات زیادتر مىشود و مدّعیان آن، رو به فزونى مىروند و تعیین مقام رهبرى به مشکلات زیادتر - همانگونه که امروز مىبینیم - مىانجامد، ولى رسول خدا ص چنین کارى را نکرد و تعیین زمامدار را از ابتدا به عهده خود مردم سپرد و تشخیص «موضوع» را به عهده مکلّفین نهاد.. و این فصل جدایى «امور دینى» از «امور دنیوى» است!.
ثالثاً بنابراین، تمام آیاتى که جنابعالى در اطاعت از پیامبر ص آوردهاید، مسلّماً مورد قبول است، ولى شامل امورى است که «نصّى» از رسول خدا ص در مورد آن وجود ندارد، نمىشود؛ و برعکس اگر در امورى که نصّى از رسول خدا ص نیست، ما خود قانونى وضع کنیم و بخواهیم به عنوان اطاعت از پیامبر ص به اسلام اضافه نماییم، خلاف آیات فوق رفتار کردهایم! پیروى از آیاتى که ذکر کردهاید، به معناى آن است که حکم واقعى پیامبر ص را در هر مورد بیابیم و پیروى کنیم، و إلّا سنّیان نیز مىتوانند بگویند: چون پیامبر ص روزهاى آخر عمر مبارکش - که مریض بود - أبوبکر س را به جاى خود به مسجد مىفرستد و راضى بود که او امام جماعت مسلمین به جاى خودش باشد، یا مسلمانان را به سرپرستى او به حج مىفرستد و...، همگان باید بر پایه آیات بینات قرآن از رسول خداص اطاعت نموده و او را جانشین پیامبرص بدانند! و چنین استدلال کنند که: کسى را که پیامبرص براى کار دینى تعیین کرد، چگونه ما براى کار دنیامان تعیین نکینم؟ جملهاى که على به أبوبکرب فرمود که: «فيقوم على فى أول الناس فيقول: واللّه! لا نقيلك ولا نستقيلك أبدا! قد قدّمك رسول اللّه لتوحيد ديننا، من ذالذى يؤخّرك لتوجيه دنيانا؟» [۷۶۲]. «اوّلین کسى که برخاست، على بود و فرمود: به خدا قسم! هرگز نه بیعت تو را به هم مىزنیم و نه مىخواهیم که تو آن را به هم بزنى! پیامبر ص تو را براى امام جماعت ما که امرى دینى است معین کرد و پیش انداخت، چه کسى حاضر مىشود که تو را از کار دنیایمان عقب بیندازد و به تو راضى نشود؟».
رابعاً چه بسا پیامبر ص اشخاصى را به کارى برمىگماشت که خائن از آب درمىآمدند! چنانکه «ولیدبن عقبه بن أبىمعیط» را به سوى قوم بنىمصطلق - که مسلمان شده بودند - فرستاد تا از آنها زکات بگیرد و همین که آن قوم به استقبال نماینده و فرستاده پیامبر ص شتافتند، چون در زمان جاهلیت ولیدبن عقبه بن أبىمعیط با آنها اختلاف داشت، روى برتافت و در نیمه راه برگشت و نزد رسول خداص بازگشت و گفت: «قوم بنىمصطلق از دادن زکات خوددارى کردند و مرا راه ندادند و مهیاى جنگ با مسلمانان هستند!»، در حالیکه چنین نبود و آنها حتّى به استقبالش آمده بودند.. از این رو، پیامبر ص فرمان بسیج داد و آماده کارزار شد که آیه نازل گشت:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِن جَآءَكُمۡ فَاسِقُۢ بِنَبَإٖ فَتَبَيَّنُوٓاْ أَن تُصِيبُواْ قَوۡمَۢا بِجَهَٰلَةٖ فَتُصۡبِحُواْ عَلَىٰ مَا فَعَلۡتُمۡ نَٰدِمِينَ ٦﴾ [الحجرات: ٦].
«اى مؤمنان! اگر فاسقى براى شما خبرى آورد، (قبل از هرچیز) تحقیق کنید. مبادا از سر ناآگاهى به قومى صدمه بزنید و بر کار خویش پشیمان شوید».
مفسّرین شیعه و سنّى، شأن نزول فوق را براى این آیه، گزارش کردهاند که نشان مىدهد، اگر پیامبرص شخصى را به عنوان نماینده در امرى انتخاب مىکرد، دلیل آن نیست که شخص مزبور از خطا و طغیان مصون بوده باشد.. مگر موسى ÷ هفتاد نفر از زبدگان اصحابش را انتخاب ننمود و خائن از کار درنیامدند؟ [۷۶۳] بنابراین، هیچ مانع شرعى و عقلى براى اینکه پیامبر ص در انتخاب افراد - چه براى جانشینى و چه براى امور دیگر - با کسانى مشورت کرده باشد، به چشم نمىخورد!.
مگر علی س، «منذربن جارود عبدى» را به سمت فرماندهى «فارس» انتخاب نکرد، با اینکه او خیانت کرده و اموال بیتالمال را دزدید و بعد به معاویه پیوست؟ [۷۶۴] و مگر نه آن که علی س در تعیین بعضى از نمایندگان و ولّات خود با مالک اشتر نخعى مشورت مىکرد؟ پس چه ایرادى در مشورت با مردم وجود دارد؟ چه سندى در دست است که پیامبر ص هیچگاه در تعیین جانشین - هنگامى که از مدینه خارج مىشد - با کسى مشورت نکرد؟ چرا پیامبر ص در مسائل «موضوعى» مشورت نکند؟ آیات ﴿وَشَاوِرۡهُمۡ فِي ٱلۡأَمۡرِ﴾ و ﴿وَأَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَيۡنَهُمۡ﴾ کجا باید اطاعت شود؟
آرى! در «احکام»، پیامبر خدا ص با کسى مشورت نمىکرد، ولى در «موضوعات» مسلّماً مشورت مىفرمود و به فرض این که تواریخ نیز آن را ذکر نکرده باشند، ما نمىتوانیم منکر اصول کلّى شویم.
در صفحه بعد متعاقباً فرمودهاید: این صحیح نیست که پیامبر ص در امور دنیوى اشتباه مىکرد؛ زیرا: ۱- با وجود آیه ﴿وَلَا تَقۡفُ مَا لَيۡسَ لَكَ بِهِۦ عِلۡمٌ﴾ [الإسراء: ۳۶]. «و از چیزى که بدان علم ندارى پیروى مکن!». دور از ساحت رسول خدا ص بود تا به کارى که در آن علم ندارد، فرمان دهد. ۲- آخر این چه دینى است که رسولش ندانسته سخن مىگوید؟ و مطرح ساختهاید که خبر گردافشانى مسلّماً جعلى است و آن را ساختهاند تا در برابر نصّ رسول خدا ص اجتهاد کنند!.
(جواب): عرض بنده این است که:
اوّلاً سخن جنابعالى در حقیقت ناشى از این باور است که پیامبر ص هیچگاه در هیچ امرى اشتباه نمىکرد و هر توصیهاى که به هرکس مىنمود، لازمالإجرا بود، در صورتى که آن فرض غلط است و پیامبر ص به شهادت آیات قرآن که مکرّر نشان دادهایم - ﴿عَفَا ٱللَّهُ عَنكَ لِمَ أَذِنتَ لَهُمۡ﴾ ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ ٱللَّهُ لَكَ﴾ ﴿عَبَسَ وَتَوَلَّىٰٓ ١﴾ و... - در امور عادّى زندگى - نه در دریافت و ابلاغ وحى و احکام الهى - دچار اشتباه مىشد.
بنابراین، هرگاه در امور عرفى نظرى مىداد، آن را به عنوان حکم خدا و شرع تلقّى نمىکرد. نتیجتاً جا داشت به کسانى که اظهار نظر عادّى او را در ردیف وحى آوردهاند، هشدار دهد و حتّى آنها را مذمّت کند، این کردار پیامبر راستین ص است.. از ﴿أَنَا۠ بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ يُوحَىٰٓ إِلَيَّ﴾ [الكهف: ١١٠]. «من بشرى مثل شما هستم که به من وحى مىشود» و ﴿هَلۡ كُنتُ إِلَّا بَشَرٗا رَّسُولٗا﴾ [الإسراء: ٩٣]. «آیا من به جز بشرى (مثل شما) که از جانب خدا فرستاده شده، نیستم؟»، همین مستفاد مىشود که از یکسو پیامبر ص با مبدأ عالم در ارتباط بوده و پیامدهاى او را مىرساند -و از این جهت، کاملاً معصوم است - و از سوى دیگر ممکن بود به حکم بشریت، مثلاً درباره شترى به خطا، اظهارنظرى کند و شتربانى بیشتر از او در آن مورد بداند!.. مگر در جریان هجرت او وأبوبکر به مدینه، شخص بلدى را اجیر نکرد تا راه را اشتباه نکنند؟!.
ثانیاً اشتباه از اینجا ناشى مىشود که آدمى گمان مىکند مطلبى را مىداند، ولى اطّلاعاتش برخلاف گمانش، درست نیست.. بنابراین، موضوع شامل «ولا تقف ما ليس لك به علم» نمىشود؛ زیرا پیامبر ص نمىدانست که اشتباه مىگوید و تصوّر مىکرد که همه اطراف و جوانب موضوع را در نظر گرفته است!.
ثالثاً «خبر گردافشانى» ممکن است صحیح نباشد، ولى مستندات جنابعالى آن را ردّ نمىکند. نمىتوان با در نظرگیرى «عصمتِ خارج از وحى» براى پیامبر ص خبر مزبور را مردود شمرد - چون این نظریه، خود باطل است - و اگر قرار باشد خبر را ردّ کنیم، باید بر پایه شواهد و آثار دیگرى باشد و مسلّماً این خبر باعث نشده که منحرفان، مستمسک نافرمانى از رسول خدا ص داشته باشند؛ زیرا «اجتهاد در برابر نصّ» در رابطه با امور دینى است و حدیث فوق در این مقوله، سخن نمىگوید و از امور «عُرفى» و «موضوعى» سخن به میان مىآورد.
خبر گردافشانى - که نشان مىدهد پیامبر ص «عصمت ذاتى» نداشت و چه بسا در مسائل خارج از دین، دچار اشتباه مىشد - و یا سخن امثال «هیکل» - که پیامبرص در «موضوعات» مشورت مىنمود - هیچ کدام باعث نشده که «إبنحجر»، معاویه را «مجتهد مأجور» و یا«إبنحزم»، إبنملجم را «معذور» معرفى کند!! زیرا مجراى خبر مزبور، مجراى موضوعات است؛ نه احکام دینى که مجتهد در استنباط آن مىکوشد.. بعلاوه، اجتهاد و ضدّ و نقیضگویى بین فقهاى شیعه و سنّى - هر دو - هست و مسلّماً قول قرآن و پیامبر ص نمىتواند موافق با آراى همه مجتهدین باشد! برماست که اگر جویاى حق و اهل انصاف هستیم، به دنبال مطرحکردن شخصیتها و نظرات شخصى افراد در موضوعات نباشیم و در هر زمینهاى از قرآن و سنّت قطعى رسول خدا ص شاهد آوریم، و إلّا با طرح شخصیتها و محکومکردن یا دفاع از آنها، بحث، توسعه یافته و به جایى نمىرسد!.. ما نه مدافع «إبنتیمیه» هستیم و نه «إبنحزم».. آن دو انسانهایى بیش نبودند - که از لحاظ علمى - هم سخن صحیح دارند و چه بسا هم سخن غلط!.
رابعاً و اگر منظور شما از تکذیب این خبر، آن است که رسول خدا ص - پیش از آن که وحى الهى بیاید و او را از ماجرایى آگاه سازد - هرگز دچار سهو و اشتباه و لغزش نمىشد، این مطلب - همانگونه که گفتیم - خلاف قرآن است؛ زیرا حتّى در امورى که از گردافشانى مهمتر و با مسائل دینى، آمیختهتر و بیشتر سروکار داشت، پیامبر ص - بنابه قرآن - دچار اشتباه مىشد!.
در جنگ تبوک، پیامبر ص در یک بسیج عمومى - براى رویارویى با رومیان متجاوز تبوک - به منافقین و ریاکاران که عذرها و بهانههاى گوناگونى آورده بودند و نمىخواستند در جنگ شرکت کنند، تحت تأثیر سخنانشان، اجازه معافیت از جهاد را به آنان داد، قبل از آن که تحقیق کند که آیا راست مىگویند یا دروغ؟! که در این مورد آیه آمده است:
﴿عَفَا ٱللَّهُ عَنكَ لِمَ أَذِنتَ لَهُمۡ حَتَّىٰ يَتَبَيَّنَ لَكَ ٱلَّذِينَ صَدَقُواْ وَتَعۡلَمَ ٱلۡكَٰذِبِينَ ٤٣﴾ [التوبة: ٤٣].
«خداوند تو را ببخشاید! چرا قبل از آن که راستگویان برایت آشکار شوند و دروغگویان (منافق) را بشناسى، به ایشان اجازه (نیامدن به جنگ را) دادى؟».
و خداوند نیز توبهاش را پذیرفت:
﴿لَّقَد تَّابَ ٱللَّهُ عَلَى ٱلنَّبِيِّ﴾ [التوبة: ١١٧].
«خداوند توبه پیامبر را پذیرفت».
این هم شاهد دیگرى از قرآن است که نشان مىدهد، پیامبر ص - خارج از وحى - دچار اشتباه مىشد و بر ما سزاوار نیست که این واقعیت را منکر شویم تا مبادا منحرفان در برابر نصوص قطعى رسول خدا ص اجتهاد کنند! و نصّ پیامبر ص را در مورد جانشینى علی س را به بوته فراموشى بسپارند و به أبوبکر س روى آورند!!.
با این انحراف باید در جاى خود مقابله کرد؛ نه آن که چهرهاى خیالى از رسول خداص ارائه داد که واقعیت ندارد و البته این تنها منحصر به پیامبر ص نیست.. پیامبران پیشین نیز این چنین بودهاند و همگىشان اشتباهاتى داشتهاند که خداوند در قرآن بعضى از آنهارا بازگو فرموده است؛ مثلاً در مورد موسى ÷ مىفرماید:
﴿وَدَخَلَ ٱلۡمَدِينَةَ عَلَىٰ حِينِ غَفۡلَةٖ مِّنۡ أَهۡلِهَا فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيۡنِ يَقۡتَتِلَانِ هَٰذَا مِن شِيعَتِهِۦ وَهَٰذَا مِنۡ عَدُوِّهِۦۖ فَٱسۡتَغَٰثَهُ ٱلَّذِي مِن شِيعَتِهِۦ عَلَى ٱلَّذِي مِنۡ عَدُوِّهِۦ فَوَكَزَهُۥ مُوسَىٰ فَقَضَىٰ عَلَيۡهِۖ قَالَ هَٰذَا مِنۡ عَمَلِ ٱلشَّيۡطَٰنِۖ إِنَّهُۥ عَدُوّٞ مُّضِلّٞ مُّبِينٞ ١٥ قَالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمۡتُ نَفۡسِي فَٱغۡفِرۡ لِي فَغَفَرَ لَهُۥٓۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِيمُ ١٦﴾ [القصص: ١٥-١٦].
«موسى (از کاخ فرعون رهسپار شهر شد و) بدون اینکه اهالى شهر مطّلع شوند، وارد آنجا گردید. در شهر دید که دو مرد (با هم) مىجنگند که یکى از قوم او (یعنى از سبطیها و از بنىاسرائیل) بود و دیگرى از دشمنان او (یعنى از قبطیها و از فرعونیان) بود. فردى که از قبیله او بود، علیه کسى که از دشمنانش بود، از موسى کمک خواست و موسى (کمکش کرد و) مُشتى به او زد و او را کشت! موسى (بلافاصله فهمید که چه کار اشتباهى کرده و) گفت: این از عمل شیطان بود (و او بود که مرا وسوسه کرد و مرا به خشم آورد تا این عمل را مرتکب شوم)، واقعاً او دشمن گمراهکننده آشکارى است! (موسى پشیمان گشت و براى آمرزش از لغزش خود، دست به دعا نمود و) گفت: پروردگارا! من بر خویشتن (با ارتکاب قتل) ستم کردم، پس (به فریادم برس) و مرا ببخش! خداوند او را بخشید؛ زیرا او بسیار غفور و رحیم است».
باز در مورد او - زمانى که بىجهت از برادرش هارون÷ خشمگین شد - مىفرماید:
﴿وَلَمَّا رَجَعَ مُوسَىٰٓ إِلَىٰ قَوۡمِهِۦ غَضۡبَٰنَ أَسِفٗا قَالَ بِئۡسَمَا خَلَفۡتُمُونِي مِنۢ بَعۡدِيٓۖ أَعَجِلۡتُمۡ أَمۡرَ رَبِّكُمۡۖ وَأَلۡقَى ٱلۡأَلۡوَاحَ وَأَخَذَ بِرَأۡسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُۥٓ إِلَيۡهِۚ قَالَ ٱبۡنَ أُمَّ إِنَّ ٱلۡقَوۡمَ ٱسۡتَضۡعَفُونِي وَكَادُواْ يَقۡتُلُونَنِي فَلَا تُشۡمِتۡ بِيَ ٱلۡأَعۡدَآءَ وَلَا تَجۡعَلۡنِي مَعَ ٱلۡقَوۡمِ ٱلظَّٰلِمِينَ ١٥٠ قَالَ رَبِّ ٱغۡفِرۡ لِي وَلِأَخِي وَأَدۡخِلۡنَا فِي رَحۡمَتِكَۖ وَأَنتَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ ١٥١﴾ [الأعراف: ١٥٠-١٥١].
«هنگامى که موسى (از مناجات) به پیش قوم خود خشمگین و اندوهناک بازگشت، گفت: (پس از رفتن من) چه بد جانشینى مرا انجام دادید! آیا بر فرمان پروردگارتان شتاب ورزیدید؟ موسى الواح را (که با خود از کوه طور آورده بود) بر زمین انداخت و موى سر برادرش (هارون) را گرفت و آن را به سوى خود کشید! (هارون) گفت: اى پسر مادرم! این مردمان مرا درمانده و ناتوان کردند و نزدیک بود مرا بکشند، پس دشمنان را با (مؤاخذه) من، شاد مکن و مرا از زمره ظالمان قرار مده! (هنگامى که موسى فهمید، در حقّ هارون اشتباه کرده) گفت: پروردگارا! بر من و برادرم ببخشاى (و از کارى که در حقّ او نمودم، و از کوتاهى احتمالى او در امر جانشینى من، چشمپوشى کن!) و ما را به رحمت خود داخل فرما که تو از همه مهربانان، مهربانترى!».
یا در مورد یونس ÷ که بر دعوت خود در برابر قوم مشرکش صبرنکرد و بدون اجازه پروردگارش، آنها را - خشمگینانه و خودسرانه - ترک کرد و به عذاب الهى بیم داد و... تا آنجا که در شکم ماهى به اشتباه خود پى برد و توبه نمود، مىفرماید:
﴿وَإِنَّ يُونُسَ لَمِنَ ٱلۡمُرۡسَلِينَ ١٣٩ إِذۡ أَبَقَ إِلَى ٱلۡفُلۡكِ ٱلۡمَشۡحُونِ ١٤٠ فَسَاهَمَ فَكَانَ مِنَ ٱلۡمُدۡحَضِينَ ١٤١ فَٱلۡتَقَمَهُ ٱلۡحُوتُ وَهُوَ مُلِيمٞ ١٤٢ فَلَوۡلَآ أَنَّهُۥ كَانَ مِنَ ٱلۡمُسَبِّحِينَ ١٤٣ لَلَبِثَ فِي بَطۡنِهِۦٓ إِلَىٰ يَوۡمِ يُبۡعَثُونَ ١٤٤﴾ [الصافات: ١٣٩-١٤٤].
«و به راستى یونس هم از زمره پیامبران بود. زمانى که او (در قوم خود صبر نکرد و) بدون اجازه مالک و پروردگارش به سوى کشتى که پر (از کالا و مسافرین) بود، گریخت. (کشتى دچار سانحه شد و مىبایست بر طبق قرعه، افرادى از سرنشینان به دریا انداخته شوند). پس یونس در قرعهکشى شرکت کرد و از جمله کسانى شد که قرعه به نام او درآمد (و به دریا انداخته شد). پس ماهى او را بلعید، در حالى که مستحق ملامت و سرزنش بود (و مىبایست در برابر کارى که کرده بود، در تاریکى دریا و شکم ماهى زندانى شود!). اگر او قبلاً از پرستشگران و دعاکنندگان نمىبود، او در شکم ماهى تا روز رستاخیز مىماند!».
و خداوند توبهاش را چنین قبول کرد:
﴿وَذَا ٱلنُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَٰضِبٗا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقۡدِرَ عَلَيۡهِ فَنَادَىٰ فِي ٱلظُّلُمَٰتِ أَن لَّآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنتَ سُبۡحَٰنَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ ٱلظَّٰلِمِينَ ٨٧ فَٱسۡتَجَبۡنَا لَهُۥ وَنَجَّيۡنَٰهُ مِنَ ٱلۡغَمِّ﴾ [الأنبياء: ٨٧-٨٨].
«و (یاد کن داستان یونس) صاحب ماهى را در آن هنگام که خشمگینانه بیرون رفت و گمان برد که ما بر او سخت نمىگیریم و او را مورد مؤاخذه قرار نمىدهیم. پس در میان تاریکیها (در تاریکى دریا و شکم نهنگ، خدایش را خواند و) فریاد برآورد که پروردگارى جز تو نیست و تو پاک و منزهى! به راستى من از جمله ستمکاران شدهام (و مرا دریاب!). پس دعاى او را پذیرفتیم و وى را از غم رها کردیم».
و به پیامبر اسلام ص چنین گوشزد مىکند که او نیز مواظب باشد تا مثل یونس÷ رفتار نکند:
﴿فَٱصۡبِرۡ لِحُكۡمِ رَبِّكَ وَلَا تَكُن كَصَاحِبِ ٱلۡحُوتِ إِذۡ نَادَىٰ وَهُوَ مَكۡظُومٞ ٤٨ لَّوۡلَآ أَن تَدَٰرَكَهُۥ نِعۡمَةٞ مِّن رَّبِّهِۦ لَنُبِذَ بِٱلۡعَرَآءِ وَهُوَ مَذۡمُومٞ ٤٩﴾ [القلم: ٤٨-٤٩].
«در برابر فرمان پروردگارت شکیبا باش و همچون (یونس) صاحب ماهى مباش که با دلى پرکینه و اندوه، خدا را (براى تعجیل در عذاب قومش) به فریاد خواند! اگر نعمت پروردگارش به یارىاش نشتافته بود و به دادش نرسیده بود، حتماً (از شکم ماهى) بیرون افکنده مىشد، در حالیکه نکوهیده و سرزنششده در بیابان برهوت، رها مىگردید».
یا نوح ÷ را که از خدا تقاضا نمود، تا پسرش را به او برگرداند و نجات دهد، چنین سرزنش مىکند:
﴿وَنَادَىٰ نُوحٞ رَّبَّهُۥ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ٱبۡنِي مِنۡ أَهۡلِي وَإِنَّ وَعۡدَكَ ٱلۡحَقُّ وَأَنتَ أَحۡكَمُ ٱلۡحَٰكِمِينَ ٤٥ قَالَ يَٰنُوحُ إِنَّهُۥ لَيۡسَ مِنۡ أَهۡلِكَۖ إِنَّهُۥ عَمَلٌ غَيۡرُ صَٰلِحٖۖ فَلَا تَسَۡٔلۡنِ مَا لَيۡسَ لَكَ بِهِۦ عِلۡمٌۖ إِنِّيٓ أَعِظُكَ أَن تَكُونَ مِنَ ٱلۡجَٰهِلِينَ ٤٦ قَالَ رَبِّ إِنِّيٓ أَعُوذُ بِكَ أَنۡ أَسَۡٔلَكَ مَا لَيۡسَ لِي بِهِۦ عِلۡمٞۖ وَإِلَّا تَغۡفِرۡ لِي وَتَرۡحَمۡنِيٓ أَكُن مِّنَ ٱلۡخَٰسِرِينَ ٤٧﴾ [هود: ٤٥-٤٧].
«نوح پروردگارش را به فریاد خواند و گفت: پسرم از خاندان من است، (و تو هنگامى که به من دستور دادى خاندانم را سوار کشتى کنم، وعده محافظت از خاندانم را دادى) و وعده تو راست است و تو داورترین داورانى! فرمود: اى نوح! پسرت از خاندانت نیست؛ زیرا او (عین) عمل ناشایست است. (هرکس به تو ایمان آورده، او اهل توست). بنابراین آنچه را از آن آگاه نیستى، از من مخواه! من تو را نصیحت مىکنم که از نادانان نباشى (و بدان که در آیین خدا، پیوند بر اساس عقیده است؛ نه گوشت و خون!). نوح گفت: پروردگارا! از اینکه چیزى را (از این به بعد) از تو بخواهم که بدان آگاه نباشم، خویشتن را در پناه تو مىدارم (و از تو مىخواهم که مرا از چنین لغزشهایى به دور دارى). اگر بر من نبخشایى و به من رحم نکنى، به تحقیق از زیانکاران خواهم بود!».
... و بسیارى از آیات دیگر که در قرآن فراوانند.
متعاقباً فرمودهاید: شما که به استناد قرآن کریم پذیرفتهاید، «قرآن» و «سنّت» محلّ رجوع در هر اختلاف و منازعهاى مىباشد، پس چطور دلیل مىآورید که آن بزرگوار اشتباه مىکرد؟!.
(جواب):
جنابعالى به این سخن بنده توجّه ننمودهاید که گفته بودم و باز هم مىگویم: «پیامبر ص در دریافت و ابلاغ وحى که در قرآن و سنّت گرد آمده، کاملاً معصوم بوده است؛ البته نه معصوم بالذات، بلکه به واسطه وحى».. و به نظر مىرسد که جنابعالى، معنى «سنّت» را به درستى مشخّص نساختهاید؛ معنى سنّت عبارت از جمیع اقوال و احوال و افعال و افکار رسول خدا ص نیست، بلکه «سنّت» عبارت است از: «مجموعه قوانینى که خارج از قرآن به پیامبر ص وحى شده و آنها را به مردم ابلاغ فرموده است»، و در این امور، البته که پیامبر ص اشتباه نمىکرد و هر فرمانى که از او صادر شده باشد -بىگفتگو - لازمالإطاعه و واجبالإتباع است، ولى در مسائل «موضوعى» - مثل قضیه «بئر معونه» و «رجیع» - چه بسا پیامبر ص اشتباه مىکرد! آیا جنابعالى معتقدید که در دو حادثه «رجیع» و «بئر معونة» اشتباهى رخ نداد و پیامبرص عمداً و با دستور خدا، اصحابش را فرستاد تا کفّار آنها را بکشند؟!.
[۷۵۹] خداوند به پیامبرش مىفرماید: ﴿قُلۡ إِنَّمَآ أَنَا۠ بَشَرٞ مِّثۡلُكُمۡ يُوحَىٰٓ إِلَيَّ﴾ [الکهف: ۱۱۰] «بگو: جز این نیست که من هم بشرى مثل شما هستم، (تنها با این تفاوت) که به من وحى مىشود». [۷۶۰] چنانچه مىفرماید: ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِيَرَةُ مِنۡ أَمۡرِهِمۡ﴾ [الأحزاب: ۳۶]. «هیچ مرد و زن مؤمنى، هرگاه که خدا و رسولش به امرى حکم کنند، اختیارى از خود در آن ندارند». جمله، جمله شرطى است و «إذا» - که از ادات شرط است - نشان مىدهد که «هرگاه امرى باشد»، مسلمانان ملزم به اطاعت از پیامبر هستند. [۷۶۱] دین و شریعت، محمّد منظور نعمانى، ترجمه قاسمى، ص۵۷-۵۶. [۷۶۲] الإمامة والسیاسة، إبنقتیبه دینورى، ص۱۶- این روایت در «تاریخ طبرى» و «سیوطى» و إبن عساکر» و «دارقطنى» نیز آمده است. [۷۶۳] ﴿وَٱخۡتَارَ مُوسَىٰ قَوۡمَهُۥ سَبۡعِينَ رَجُلٗا لِّمِيقَٰتِنَا﴾ [الأعراف: ۱۵۵]. «و موسى هفتاد مرد را از میان قوم خود براى میعادگاه برگزید...». [۷۶۴] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۵، نامه۷۱.
توسّل، یعنى به وسیله چیزى به کسى نزدیکىجستن، وسیله قراردادن، دست به دامن شدن.. که در اینجا، منظور ما از توسّل همان وسیلهاى است که انسان را به خدا نزدیک مىسازد.. خداوند نیز، مؤمنان را براى نزدیکى و تقرّبجستن به او دستور مىدهد که «وسیلهاى» بجویند؛ چنانچه مىفرماید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَٱبۡتَغُوٓاْ إِلَيۡهِ ٱلۡوَسِيلَةَ وَجَٰهِدُواْ فِي سَبِيلِهِۦ لَعَلَّكُمۡ تُفۡلِحُونَ ٣٥﴾ [المائدة: ٣٥].
«اى مؤمنین! تقوا پیشه سازید و براى تقرّب به خدا، وسیله بجویید و در راه او جهاد کنید تا (از این طریق) رستگار شوید».
مسلمانان در تعبیر «وسیله» در آیه فوق با هم اختلاف دارند.. برخى از آنها و از جمله شیعه امامیه، کلمه «وسیله» را به «وساطت» بین انسان و خدا تعبیر کردهاند؛ یعنى مؤمنان براى تقرّبجستن به خدا، باید که اولیاء و بندگان خاص خداوند - همچون انبیاء و ائمه - را واسطه قرار دهند. آنها معتقدند که این عمل براى نزدیکى به خداوند کفایت مىکند!.
* * *
چنانچه تیجانى در کتابش - آنگاه هدایت شدم - در ماجراى گفتگویش با آقاى «باقر صدر» چنین مىآورد:
تیجانى از او مىپرسد: «دست بر قبر کشیدن و توسّلجستن به آنان، شرک به خداست! نظر شما چیست؟!».. (ص ۹۲)
آقاى صدر چنین پاسخ مىدهد: «اگر دست بر قبر کشیدن، و توسّلجستن به این نیت باشد که آنها نفع مىدهند و آنها زیان مىرسانند، این بدون تردید شرک است، ولى مسلمانان که موحّدند و مىدانند خداوند خودش ضارّ و نافع است؛ یعنى ضرر و نفع فقط از سوى خداست و اینکه اولیاء و ائمه را دعا مىکنند، به این خاطر است که «وسیلهاى» نزد خدا باشند، و این هرگز شرک نیست و مسلمانان - چه سنّى و چه شیعه - از زمان حضرت رسول تا امروز، بر این امر اتّفاق عقیده دارند».. (ص ۹۲)
چنین پاسخى از طرف آقاى صدر، نشانه جهالتش نسبت به قرآن و حقیقت اسلام مىباشد!.. البته ما نمىخواهیم شخصیت علمى ایشان را زیر سؤال ببریم، بلکه این تیجانى است که این مطالب را - راست یا دروغ - از زبانش آورده است!.. به هرحال، گفته ایشان با قرآن کریم منافات کامل دارد و «وسیله» هرگز نمىتواند افراد صالح از قبیل انبیاء و ائمه باشند، بلکه توسّل فقط - بنا به دلایلى که مىآوریم - باید به خدا صورت بگیرد که جز تقوا یعنى ایمان به خدا و عمل صالح میسّر نخواهد بود؛ زیرا:
۱- متوسّلشدن به غیر خدا، یکى از موضوعاتى است که اسلام آن را شرک مىداند؛ زیرا هیچ موجودى همچون خدا، خارج از قید زمان و مکان نیست، و قدرتى غیبى ندارد که بتواند همه جا حاضر و ناظر و قاهر و محیط بر همه چیز باشد که مردم - در هر مکان و زمانى - به او دسترسى داشته و هر وقت بخواهند، متوسّل شوند! اگر چنانچه موجودى در جهان داراى چنین صفاتى باشد، در واقع همتاى خدا بوده که در اسلام - و فقط اسلام- صحیح نیست و کفر و شرکى آشکار مىباشد.
انسان بایستى به موجودى متوسّل شود که مقید به مکان و زمان نباشد و خود خالق مکان و زمان و همه چیز، همه جا حاضر و ناظر، آگاه به همه کارها و امور، همه چیز در دست او، و مالک نفع و زیان باشد که این هم، تنها مختصّ خداى - سبحان - است و بس، و اگر کسى این صفات را به موجودى غیر از خدا نسبت دهد، مشرک است!.
قرآن بیان مىکند که توسّل به غیر خدا، یک نوع انحراف عقیدتى و فکرى از صراط مستقیم، و شرک به خداوند - متعال - مىباشد؛ چنانچه مىفرماید:
﴿وَمَن يَعۡتَصِم بِٱللَّهِ فَقَدۡ هُدِيَ إِلَىٰ صِرَٰطٖ مُّسۡتَقِيمٖ﴾ [آل عمران: ١٠١].
«و هر کس (در تمام کارها) به خدا متوسّل شود، بیگمان به راه راست و مستقیم رهنمود شده است».
﴿إِلَّا ٱلَّذِينَ تَابُواْ وَأَصۡلَحُواْ وَٱعۡتَصَمُواْ بِٱللَّهِ وَأَخۡلَصُواْ دِينَهُمۡ لِلَّهِ فَأُوْلَٰٓئِكَ مَعَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ﴾ [النساء: ١٤٦].
«مگر کسانى که توبه کنند و برگردند و به اصلاح خویش بپردازند و به خدا متوسّل شوند و آیین خویش را خالصانه از آن خدا کنند (و فقط و فقط او را بپرستند و به فریاد خوانند)، پس آنان از زمره مؤمنان خواهند بود».
﴿فَأَمَّا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ بِٱللَّهِ وَٱعۡتَصَمُواْ بِهِۦ فَسَيُدۡخِلُهُمۡ فِي رَحۡمَةٖ مِّنۡهُ وَفَضۡلٖ وَيَهۡدِيهِمۡ إِلَيۡهِ صِرَٰطٗا مُّسۡتَقِيمٗا ١٧٥﴾ [النساء: ١٧٥].
«کسانى که به خدا ایمان بیاورند و به او متوسّل شوند، ایشان را به رحمت و فضل عظیم وارد خواهد ساخت، و در راه راست و مستقیمى به سوى خود رهنمودشان خواهد کرد».
﴿وَٱعۡتَصِمُواْ بِٱللَّهِ هُوَ مَوۡلَىٰكُمۡۖ فَنِعۡمَ ٱلۡمَوۡلَىٰ وَنِعۡمَ ٱلنَّصِيرُ﴾ [الحج: ٧٨].
«و به خدا متوسّل شوید که او تنها یار و یاور شماست، و چه سرور و یاور نیک و چه کمککننده خوبى است!».
پس با توجّه به این حقایق، هر کس که مىخواهد راه راست و مستقیم را بپیماید و دین خود را براى خدا خالص گرداند و تنها او را عبادت کند و خود را در رحمتش داخل نماید و خدا را تنها مولى و یاور خود بداند، باید که فقط به او متوسّل شود و از غیر او دل ببرد! در غیر این صورت، از راه راست و مستقیم منحرف شده و همتایى براى خداوند -سبحان - تراشیده و به عبارت واضحتر مشرک گشته است!.
۲- بعضى آیات دیگر، آیه ۳۶ سوره مائده را تفسیر کردهاند و نشان مىدهند که نزدیکى به خداوند، جز با ایمان به او و اعمال پاکیزه و پسندیده - که موجب رضایت خدا و تقرّب بدو مىگردد - به دست نمىآید و وساطت هیچ کس - هراندازه هم متّقى و به خدا نزدیک باشد - در تقرّب به خدا و رستگارىاش، دخالت ندارد:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱرۡكَعُواْ وَٱسۡجُدُواْۤ وَٱعۡبُدُواْ رَبَّكُمۡ وَٱفۡعَلُواْ ٱلۡخَيۡرَ لَعَلَّكُمۡ تُفۡلِحُونَ۩ ٧٧ وَجَٰهِدُواْ فِي ٱللَّهِ حَقَّ جِهَادِه﴾ [الحج: ٧٧-٧٨].
«اى کسانى که ایمان آوردهاید! (تنها براى خالق خویش) رکوع و سجده کنید (و تعظیم و کرنش برید و به خاک افتید) و پروردگار خویش را (به تنهایى) پرستش نمایید و کارهاى نیک انجام دهید تا رستگار شوید، و در راه خدا جهاد کنید».
﴿كَلَّا لَا تُطِعۡهُ وَٱسۡجُدۡۤ وَٱقۡتَرِب۩ ١٩﴾ [العلق: ١٩].
«و (در برابر پروردگارت) سجده ببر و (بدین وسیله به او) نزدیک شو!».
قرآن کریم همچنین در نفى وساطت بین خدا و بندگانش چنین مىفرماید:
﴿مَّنۡ عَمِلَ صَٰلِحٗا فَلِنَفۡسِهِۦۖ وَمَنۡ أَسَآءَ فَعَلَيۡهَاۗ وَمَا رَبُّكَ بِظَلَّٰمٖ لِّلۡعَبِيدِ ٤٦﴾ [فصلت: ٤٦].
«هر کس کار نیکى انجام دهد، براى خودش کرده و هر کس کار بدى انجام دهد، به زیان خود کرده است و پروردگارت کوچکترین ظلمى نسبت به بندگان خود روا نمىدارد».
این آیه، مسؤولیت فردى را مشخّص و خاطرنشان مىسازد که عمل انسان، اگر نیکو و پسندیده باشد، البته او را به خدا نزدیک مىسازد و همین عمل، اگر در جهت شرارت و ناپسندى انجام گیرد، او را از تقرّب به درگاهش بازمىدارد. پس نزدیکى به خداوند، جز با ایمان به خدا و روز آخرت و انجام اعمال شایسته به دست نمىآید و وساطت کسى در تقرّب به خدا، نمىتواند مؤثر باشد:
﴿وَمَن يَأۡتِهِۦ مُؤۡمِنٗا قَدۡ عَمِلَ ٱلصَّٰلِحَٰتِ فَأُوْلَٰٓئِكَ لَهُمُ ٱلدَّرَجَٰتُ ٱلۡعُلَىٰ ٧٥﴾ [طه: ٧٥].
«و هر کس با ایمان و عمل نیکو و شایسته به پیش پروردگارش برود، چنین کسانى داراى مراتب بالا و درجات والایى هستند».
۳- طبق همان آیه، خداوند همه مؤمنان - از شخص پیامبر ص گرفته که اوّلین مؤمن بوده تا تمام اولیاء و بندگان صالح و برگزیده خدا - را مورد خطاب قرار مىدهد: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾ در صورتى که اگر چنانچه وسیله - به زعم تیجانى و صدر - همین انبیاء و ائمه باشند، آنها خود نیز باید - بنابه آیه - به دنبال واسطه باشند؛ چون آنها نیز مجبور و مأمورند براى نزدیکى به خدا، وسیلهاى را بجویند! پس، وسیله نمىتواند خود ایشان باشد؛ زیرا «وسیله»، هرگز «وسیلهاى» دیگر نمىجوید! چنانچه آیهاى دیگر در تفسیر همین آیه به طور شفّاف مىفرماید:
﴿قُلِ ٱدۡعُواْ ٱلَّذِينَ زَعَمۡتُم مِّن دُونِهِۦ فَلَا يَمۡلِكُونَ كَشۡفَ ٱلضُّرِّ عَنكُمۡ وَلَا تَحۡوِيلًا ٥٦ أُوْلَٰٓئِكَ ٱلَّذِينَ يَدۡعُونَ يَبۡتَغُونَ إِلَىٰ رَبِّهِمُ ٱلۡوَسِيلَةَ أَيُّهُمۡ أَقۡرَبُ وَيَرۡجُونَ رَحۡمَتَهُۥ وَيَخَافُونَ عَذَابَهُۥٓ﴾ [الإسراء: ٥٦-٥٧].
«(اى پیامبر! به مشرکان) بگو: کسانى را که به جز خدا (به هنگام بلا) به فریاد مىخوانید، (خواهید دید که) نه توانایى دفع زیان و رفع بلا از شما را دارند و نه مىتوانند آن را دگرگون سازند (و ناخوشیها را به خوشیها و برعکس... تبدیل کنند). آن کسانى که به فریاد مىخوانند، هر کدام از آنان که از همه (به درگاه خدا) نزدیکتر است، خود براى تقرّب به پروردگارشان، وسیله مىجویند و (با این حال) آنها هم به رحمت خدا امیدوار و از عذاب او هراسناک هستند».
یا مىفرماید:
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ تَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ عِبَادٌ أَمۡثَالُكُمۡۖ فَٱدۡعُوهُمۡ فَلۡيَسۡتَجِيبُواْ لَكُمۡ إِن كُنتُمۡ صَٰدِقِينَ ١٩٤﴾ [الأعراف: ١٩٤].
«همانا کسانى را که به غیر از خدا به فریاد مىخوانید، بندگانى مثل خودتان هستند. پس آنها را بخوانید، اگر راست مىگویید باید به شما پاسخ دهند!».
خود علی س نیز، در مورد «وسیله» مىفرماید:
«إن أفضل ما توسل به المتوسلون إلى الله سبحانه وتعالى الإيمان به وبرسوله والجهاد فى سبيله... وإقام الصلوة... وإيتاء الزكوة... وصوم شهر رمضان... وحج البيت واعتماره... وصلة الرحم... وصدقة السر... وصدقة العلانية... وصنائع المعروف» [۷۶۵].
«برترین وسیله تقرّب به سوى خداوند - سبحان و متعال - براى متوسّلین به او، ایمان به او و به رسولش... جهاد در راهش... برپاداشتن نماز... دادن زکات... روزه ماه رمضان... حج و عمره خانه خدا... صله رحم... صدقهدادن به صورت پنهان... صدقهدادن به صورت آشکار... و انجام دیگر کارهاى نیک و شایسته است».
بنابراین، هیچ کس و هیچ چیز، جز ایمان به خدا و اعمال شایسته براى خوشنودى خدا، انسان را به او نزدیک نمىسازد و باعث رستگارىاش نمىشود:
﴿وَمَآ أَمۡوَٰلُكُمۡ وَلَآ أَوۡلَٰدُكُم بِٱلَّتِي تُقَرِّبُكُمۡ عِندَنَا زُلۡفَىٰٓ إِلَّا مَنۡ ءَامَنَ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا فَأُوْلَٰٓئِكَ لَهُمۡ جَزَآءُ ٱلضِّعۡفِ بِمَا عَمِلُواْ وَهُمۡ فِي ٱلۡغُرُفَٰتِ ءَامِنُونَ ٣٧﴾ [سبأ: ٣٧].
«نه اموال و نه اولاد شما (و نه هیچ کس و هیچ چیز دیگرى)، چیزهایى نیستند که شما را به ما نزدیک و مقرّب سازند، بلکه کسانى که ایمان بیاورند و اعمال شایسته انجام دهند (مقرّب درگاه ما بوده) و در برابر اعمالى که انجام مىدهند، پاداش مضاعفى دارند و ایشان در طبقات بالا و برترین منازل (بهشت) در امن و امان به سر مىبرند».
﴿وَمَن يَأۡتِهِۦ مُؤۡمِنٗا قَدۡ عَمِلَ ٱلصَّٰلِحَٰتِ فَأُوْلَٰٓئِكَ لَهُمُ ٱلدَّرَجَٰتُ ٱلۡعُلَىٰ ٧٥﴾ [طه: ٧٥].
«و هر کس با ایمان و عمل نیکو و شایسته به پیش پروردگارش برود، چنین کسانى داراى مراتب بالا و درجات والایى هستند».
۴- اینکه انبیاء و ائمه و اولیاء را در دعا مىخوانند، خود نیز شرک است؛ زیرا دعا و بهفریادخواندن، یارىطلبیدن، پناهبردن و طلب نجاتکردن از هر کسى غیر از خدا -همچون مردگان و صاحبان ضرایح و مقامات - مثل برآوردن حاجات، شفادادن مریض، اعطاى فرزند، گشودن مشکلات، طلب پیروزى بر دشمن و... از شرکهاى دیگرى است که بر توده مردم پوشیده مانده است؛ چون که به تصوّر خود، دعا و استغاثه و استعاذه و استعانت را عبادت ندانسته و فقط آن را در نماز و روزه و زکات و حج منحصر مىدانند، در حالیکه مفهوم و معنى عبادت، همه اعمال و نیتهاى فوق را دربردارد! چنانکه مىفرماید:
﴿وَقَالَ رَبُّكُمُ ٱدۡعُونِيٓ أَسۡتَجِبۡ لَكُمۡۚ إِنَّ ٱلَّذِينَ يَسۡتَكۡبِرُونَ عَنۡ عِبَادَتِي سَيَدۡخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ ٦٠﴾ [غافر: ٦٠].
«پروردگار شما مىگوید: مرا بخوانید تا اجابت کنم. کسانى که خود را بزرگتر از آن مىدانند که مرا عبادت کنند، خوار و پست داخل دوزخ خواهند شد».
﴿قُلۡ إِنِّي نُهِيتُ أَنۡ أَعۡبُدَ ٱلَّذِينَ تَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ لَمَّا جَآءَنِيَ ٱلۡبَيِّنَٰتُ مِن رَّبِّي وَأُمِرۡتُ أَنۡ أُسۡلِمَ لِرَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٦٦﴾ [غافر: ٦٦].
«بگو: من نهى شدهام از اینکه معبودانى را که شما به جز خدا فریاد مىخوانید (و دعاهایتان را متوجّه آنان مىسازید) عبادت کنم، از آن زمانى که آیات روشن و دلایل آشکارى از جانب پروردگارم برایم آمده است و به من فرمان داده که خاشعانه و خاضعانه تسلیم پروردگار جهانیان گردم».
﴿وَأَعۡتَزِلُكُمۡ وَمَا تَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ وَأَدۡعُواْ رَبِّي عَسَىٰٓ أَلَّآ أَكُونَ بِدُعَآءِ رَبِّي شَقِيّٗا ٤٨ فَلَمَّا ٱعۡتَزَلَهُمۡ وَمَا يَعۡبُدُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ وَهَبۡنَا لَهُۥٓ إِسۡحَٰقَ﴾ [مريم: ٤٨-٤٩].
«(ابراهیم فرمود:) من از شما و از آنچه به جز خدا به فریاد مىخوانید، کنارهگیرى مىکنم و تنها پروردگارم را به فریاد مىخوانم. امید است که دعاى من در پیشگاه پروردگارم بىپاسخ نماند. هنگامى که از آنان و آن چیزهایى که به جز خدا عبادت مىکردند، کنارهگیرى کرد (و از میانشان هجرت نمود)، ما اسحاق را به او بخشیدیم».
﴿وَمَنۡ أَضَلُّ مِمَّن يَدۡعُواْ مِن دُونِ ٱللَّهِ مَن لَّا يَسۡتَجِيبُ لَهُۥٓ إِلَىٰ يَوۡمِ ٱلۡقِيَٰمَةِ وَهُمۡ عَن دُعَآئِهِمۡ غَٰفِلُونَ ٥ وَإِذَا حُشِرَ ٱلنَّاسُ كَانُواْ لَهُمۡ أَعۡدَآءٗ وَكَانُواْ بِعِبَادَتِهِمۡ كَٰفِرِينَ ٦﴾ [الأحقاف: ٥-٦].
«و چه کسى گمراهتر از آن است که افرادى را به فریاد بخواند که (اگر) تا روز قیامت (هم ایشان را صدا بزند) پاسخش نمىگویند (و نه تنها جواب نمىدهند، بلکه سخنانش را هم نمىشنوند) و اصلاً از دعایشان غافل و بىخبرند! و هنگامى که مردم (در روز قیامت) جمع مىشوند، همین به فریادخواستهشدگان، دشمنان به فریادخواهندگان مىشوند (و از آنان بیزارى مىجویند) و عبادتشان را انکار مىکنند».
همانگونه که در این آیات ملاحظه مىشود، «دعا» را همان «عبادت» دانسته است، چنانچه هدف از «عبادت» را همان «دعا» و به فریاد خواندن نشان مىدهد و به همین جهت است که رسول خداص مىفرماید: «الدعاء هو العبادة». «دعا همان عبادت است» [۷۶۶].
پس خواندن غیر خدا شرک است و کسى که غیر از خدا - یا همراه با او - را به فریاد بخواند، در واقع او را به خدایى گرفته و عبادتش نموده است؛ چنانچه به وضوح مىفرماید:
¬﴿ذَٰلِكُمُ ٱللَّهُ رَبُّكُمۡ لَهُ ٱلۡمُلۡكُۚ وَٱلَّذِينَ تَدۡعُونَ مِن دُونِهِۦ مَا يَمۡلِكُونَ مِن قِطۡمِيرٍ ١٣ إِن تَدۡعُوهُمۡ لَا يَسۡمَعُواْ دُعَآءَكُمۡ وَلَوۡ سَمِعُواْ مَا ٱسۡتَجَابُواْ لَكُمۡۖ وَيَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ يَكۡفُرُونَ بِشِرۡكِكُمۡۚ وَلَا يُنَبِّئُكَ مِثۡلُ خَبِيرٖ ١٤﴾ [فاطر: ١٣-١٤].
«آن است خداوند که پروردگار شماست و مالکیت (مطلق) از آنِ اوست و کسانى را که به جز خدا به فریاد مىخوانید، حتّى مالک پوسته نازک خرمایى هم نیستند! اگر آنها را به فریاد بخوانید، هرگز دعا و صداى شما را نمىشنوند و (به فرض) اگر هم بشنوند، قدرت پاسخگویى و اجابت به شما را ندارند! و در روز قیامت، شرکورزى شما را انکار مىکنند، و هیچ کس همچون خداوند آگاه، تو را باخبر نمىسازد».
﴿قُلۡ إِنَّمَآ أَدۡعُواْ رَبِّي وَلَآ أُشۡرِكُ بِهِۦٓ أَحَدٗا ٢٠﴾ [الجن: ٢٠].
«بگو: من تنها پروردگارم را مىخوانم و کسى را با او (در خواندن) شریک نمىسازم».
﴿فَلَا تَدۡعُواْ مَعَ ٱللَّهِ أَحَدٗا﴾ [الجن: ١٨].
«پس همراه با خدا، کسى را به فریاد مخوانید!».
قرآن «استعانت» و یارىطلبیدن را نیز همچون «دعا»، «عبادت» مىداند؛ یعنى اگر خدا را به کمک طلبیدیم، در واقع او را عبادت کردهایم و اگر کسى غیر از او یا همراه با او را به کمک طلبیدیم، قطعاً براى خدا - نعوذ باللّه - شریک تراشیدهایم! چنانچه مىفرماید:
﴿إِيَّاكَ نَعۡبُدُ وَإِيَّاكَ نَسۡتَعِينُ ٥﴾ [الفاتحة: ٥].
«تنها تو را مىپرستیم و تنها از تو یارى و استعانت مىطلبیم».
چنانچه مىبینیم، «استعانت» را همراه با «عبادت» آورده و یکى دانسته است؛ یعنى هرگاه تقاضا و حاجتى داشتیم، تنها از او بخواهیم و هرگاه طلب یارى کردیم، از او طلب کنیم.. آیا به راستى خندهآور نیست که از کسانى کمک بگیریم که آنان خود براى خودشان از او طلب یارى مىکنند؟! و به کسانى متوسّل شویم که خود براى خویش از هر وسیلهاى طلب کسب خیر و دفع شرّ مىکنند و خود قادر به جلب خیر و دفع شرّ از خود نیستند؟! این همان معنایى است که رسول خدا ص به عبداللّهبن عبّاس فرمود:
«إذا سأَلْتَ فَاسألِ الله، وإذا استَعَنْتَ فاستَعِنْ بالله، واعلمْ أَنَّ الأمَّةَ لو اجتمَعَتْ على أَنْ يَنْفَعوكَ بشيءٍ، لم يَنْفَعُوكَ إِلاَّ بشيء قَدْ كَتَبَه الله لَكَ، ولو اجتَمعُوا على أَنْ يَضرُّوكَ بشيء، لم يَضُرُّوكَ إِلاَّ بشيءٍ قَدْ كَتَبَهُ الله عَليكَ» [۷۶۷].
«هر گاه طلب و درخواستى داشتى، از خدا بخواه، و هر گاه یارى و استعانت طلبیدى، از خدا بجوى، و بدان که اگر تمام مردم براى رساندن نفعى به تو جمع شوند، جز نفعى که خدا برایت مقرّر فرموده، نصیبت نخواهد شد، و بدان که اگر تمام مردم براى رساندن زیانى به تو اتّفاق نمایند، جز زیانى که خداوند برایت نوشته است، به تو نخواهد رسید».
«استعاذه» و التجاء و پناهبردن نیز، «عبادت» است.. قرآن به روشنى بیان مىکند که مقصود از عبادت، علاوه بر دعا و استغاثه و استعانت و التماس، التجاء و استعاذه و پناهخواستن نیز مىباشد:
﴿بَلۡ كَانُواْ يَعۡبُدُونَ ٱلۡجِنَّۖ أَكۡثَرُهُم بِهِم مُّؤۡمِنُونَ﴾ [سبأ: ٤١].
«بلکه ایشان جنّیان را مىپرستیدهاند، و اکثرشان بدیشان ایمان داشتهاند».
و اینکه چگونه جنّیان را عبادت مىکردند، آیهاى دیگر چنین تصریح مىکند:
﴿وَأَنَّهُۥ كَانَ رِجَالٞ مِّنَ ٱلۡإِنسِ يَعُوذُونَ بِرِجَالٖ مِّنَ ٱلۡجِنِّ فَزَادُوهُمۡ رَهَقٗا ٦﴾ [الجن: ٦].
«و کسانى از انسانها به کسانى از جنّیان پناه مىآوردند، و بدین وسیله بر گمراهیها و سرکشى ایشان مىافزودند».
قرآن کریم، بیان مىکند که پناهندگى جز به درگاه خدا نباید صورت بگیرد؛ زیرا هیچ موجودى غیر از خداوند، حىّ و قیوم، حاضر و ناظر، شنوا و ملجأ و منجى نیست:
﴿قُلۡ مَنۢ بِيَدِهِۦ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيۡءٖ وَهُوَ يُجِيرُ وَلَا يُجَارُ عَلَيۡهِ إِن كُنتُمۡ تَعۡلَمُونَ ٨٨ سَيَقُولُونَ لِلَّهِ﴾ [المؤمنون: ٨٨-٨٩].
«بگو: چه کسى فرماندهى بزرگ همه چیز را در دست دارد و او کسى باشد که (به همه) پناه دهد و کسى را (هم نمىتوان) از (عذاب) او پناه داد اگر چنانچه راست مىگویید؟ خواهند گفت: از آن خداست».
﴿مَّا لَهُم مِّنَ ٱللَّهِ مِنۡ عَاصِمٖ﴾ [يونس: ٢٧].
«هیچ کس و هیچ چیزى نمىتواند آنان را از (عذاب) خدا پناه دهد».
﴿فَفِرُّوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ﴾ [الذاريات: ٥٠].
«پس به سوى خدا بگریزید (و تنها به او پناه ببرید)».
﴿قُلۡ أَعُوذُ بِرَبِّ ٱلۡفَلَقِ ١ مِن شَرِّ مَا خَلَقَ ٢﴾ [الفلق: ١-٢].
«بگو: پناه مىبرم به پروردگار سپیدهدم، از شرّ هر آنچه که خلق کرده است».
﴿قُلۡ إِنِّي لَن يُجِيرَنِي مِنَ ٱللَّهِ أَحَدٞ وَلَنۡ أَجِدَ مِن دُونِهِۦ مُلۡتَحَدًا ٢٢﴾ [الجن: ٢٢].
«بگو: هیچ کس مرا در برابر خدا پناه نمىدهد و من هیچ پناهگاهى جز او نمىیابم».
و بالاخره تنها اوست که به فریادها مىرسد و نجات مىدهد:
﴿قُلۡ مَن يُنَجِّيكُم مِّن ظُلُمَٰتِ ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ تَدۡعُونَهُۥ تَضَرُّعٗا وَخُفۡيَةٗ لَّئِنۡ أَنجَىٰنَا مِنۡ هَٰذِهِۦ لَنَكُونَنَّ مِنَ ٱلشَّٰكِرِينَ ٦٣ قُلِ ٱللَّهُ يُنَجِّيكُم مِّنۡهَا وَمِن كُلِّ كَرۡبٖ ثُمَّ أَنتُمۡ تُشۡرِكُونَ ٦٤﴾ [الأنعام: ٦٣-٦٥].
«بگو: چه کسى شما را از اهوال و شداید خشکى و دریا رهایى مىبخشد، در آن حال که (دشواریها و گرفتاریهاى بزرگ به شما رو مىکنند و) او را فروتنانه و خاضعانه، آشکار و پنهان به فریاد مىخوانید (و مىگویید:) اگر خدا ما را از این اهوال و بلاها برهاند، سوگند مىخوریم که از سپاسگزاران باشیم؟ بگو: خدا شما را از آن (شداید) و از هر غم و اندوهى مىرهاند. سپس شما (با این وجود براى او) شریک و انباز مىسازید!».
﴿أَمَّن يُجِيبُ ٱلۡمُضۡطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكۡشِفُ ٱلسُّوٓءَ﴾ [النمل: ٦٢].
«(آیا معبودان دروغین بهترند) یا کسى که به فریاد درمانده و مضطرّ مىرسد و بلا و گرفتارى را برطرف مىکند، هر گاه که او را به فریاد بخواند...».
﴿أَءِلَٰهٞ مَّعَ ٱللَّهِ﴾ [النمل: ٦٣].
«آیا معبود دیگرى با خداست؟!».
۵- بعلاوه خداوند از هرکس و هر چیزى به انسان نزدیکتر است و به واسطه نیاز ندارد.. خداوند دور و محدود به زمان و مکان نیست که بندهاش نتواند در هر زمان و مکانى او را به فریاد بخواند، بلکه از خود بنده به او نزدیکتر است؛ زیرا خالق و مالکش هموست و از هر کسى به درون و حوایجش آگاهتر است:
﴿أَلَا يَعۡلَمُ مَنۡ خَلَقَ وَهُوَ ٱللَّطِيفُ ٱلۡخَبِيرُ ١٤﴾ [الملك: ١٤].
«هان! کسى که خلق مىکند، مىداند و او ریزبین و دقیق و آگاه است».
﴿وَمَا كُنَّا عَنِ ٱلۡخَلۡقِ غَٰفِلِينَ﴾ [المؤمنون: ١٧].
«و ما هرگز از حال آفریدهها، بىخبر و غافل نبودهایم».
﴿يَعۡلَمُ خَآئِنَةَ ٱلۡأَعۡيُنِ وَمَا تُخۡفِي ٱلصُّدُورُ ١٩﴾ [غافر: ١٩].
«خیانت چشمها و آنچه را در سینهها پنهان است، مىداند».
آیا به راستى خدایى که خالق انسان است و از همه احوال و نیاتش باخبر است و از رگ گردن به او نزدیکتر است، نیازى به واسطه دارد؟!.
﴿وَلَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ وَنَعۡلَمُ مَا تُوَسۡوِسُ بِهِۦ نَفۡسُهُۥۖ وَنَحۡنُ أَقۡرَبُ إِلَيۡهِ مِنۡ حَبۡلِ ٱلۡوَرِيدِ ١٦﴾ [ق: ١٦].
«ما انسانها را آفریدهایم و مىدانیم که به خاطرش چه مىگذرد و چه اندیشهاى در سر دارد، و ما از شاهرگ گردن به او نزدیکتریم».
﴿وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌۖ أُجِيبُ دَعۡوَةَ ٱلدَّاعِ إِذَا دَعَانِ﴾ [البقرة: ١٨٦].
«و هر گاه بندگانم از تو بپرسند، پس من نزدیکم و دعاى دعاکننده را هنگامى که مرا بخواند، اجابت مىکنم».
روایت شده که یکبار رسول خدا ص دید که جمعى از اصحابش با صداى بلند دعا مىکنند، به آنها فرمود:
«إربعوا على أنفسكم إنكم لا تدعون أصم ولا غائبا ولكن تدعون سميعا قريبا» [۷۶۸].
«چه خبرتان است؟! شما که یک موجود ناشنوا و غایب و دوردست را نمىخوانید، بلکه دارید کسى را مىخوانید که شنوا و نزدیک است».
قرآن کریم این چنین نزدیکى انسان را به خدا و نزدیکى خدا را به انسان بیان کرده؛ به طورى که این نزدیکى عجیب و شگفتآور، افسانه واسطهها و دلاّلان را در هم شکسته است! سوداگرانى که خودشان را حاجب و دربان درهاى رحمت واسعه خدا قلمداد کردهاند و خدا مىداند که آنان دروغگویانند!.
﴿وَلِلَّهِ ٱلۡمَشۡرِقُ وَٱلۡمَغۡرِبُۚ فَأَيۡنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجۡهُ ٱللَّهِ﴾ [البقرة: ١١٥].
«مشرق و مغرب از آن خداست، پس به هر طرف رو کنید، خدا آنجاست».
﴿وَهُوَ مَعَكُمۡ أَيۡنَ مَا كُنتُمۡ﴾ [الحديد: ٤].
«و او با شماست هر کجا که باشید».
﴿إِنَّ رَبِّي قَرِيبٞ مُّجِيبٞ﴾ [هود: ٦١].
«بىگمان پروردگارم (به بندگانش) نزدیک و اجابتکننده (دعاها) است».
۶- خداوند مىفرماید: «مرا بخوانید، اجابت مىکنم!» و نفرموده که بروید واسطه بیاورید تا شما را بپذیرم! بلکه فرموده: با من کسى را نخوانید که دلیل و برهانى بر خدابودنش ندارید و از روى خیالات و اوهام، صفات خدایى برایش قائل شدهاید:
﴿وَقَالَ رَبُّكُمُ ٱدۡعُونِيٓ أَسۡتَجِبۡ لَكُمۡ﴾ [غافر: ٦٠].
«و پرودگار شما فرموده: مرا بخوانید، اجابت مىکنم».
﴿وَمَن يَدۡعُ مَعَ ٱللَّهِ إِلَٰهًا ءَاخَرَ لَا بُرۡهَٰنَ لَهُۥ بِهِۦ﴾ [المؤمنون: ١١٧].
«هر کس با خدا، معبود دیگرى را به فریاد بخواند، مسلّماً هیچ دلیلى بر خدابودن آن ندارد».
کسانى که غیر خدا را مدعو غیبى مىدانند، در واقع او را با خداوند مساوى و برابر قرار دادهاند؛ زیرا خیال مىکنند که همچون خدا محدود به زمان و مکان نیست، مىشنود و پاسخ مىگوید، مشکلات و گرفتاریها را برطرف مىسازد و... امّا وقتى که قیامت برپا مىشود، به اشتباه خود پى مىبرند و همین افراد سوگند مىخورند که ما آشکارا در اشتباه و گمراهى بودهایم؛ چرا که مخلوقى را با خالق مساوى قرار دادهایم:
﴿تَٱللَّهِ إِن كُنَّا لَفِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٍ ٩٧ إِذۡ نُسَوِّيكُم بِرَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٩٨﴾ [الشعراء: ٩٧-٩٨].
«(مشرکین در روز قیامت به معبودان خود مىگویند:) به خدا سوگند! ما در گمراهى آشکارى بودهایم. آن زمان که شما را با پروردگار جهانیان (در عبادت و اطاعت) برابر مىدانستیم».
آرى! کسى که موجودى را در ذات یا صفات با خداوند برابر بداند، مشرک است؛ اگر چه این عقیده را بر زبان نیاورد! ولى همین اندازه که در درون معتقد باشد که در هر زمان و مکانى، کسى دیگر نیز همراه خدا، صدا و نداى قلبىاش را مىشنود و اجابتش مىکند، براى خدا شریک تراشیده است!.. قرآن خطاب به آنهایى که همنوعان خود را به فریاد مىخوانند، چنین مىفرماید:
¬﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ تَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ عِبَادٌ أَمۡثَالُكُمۡۖ فَٱدۡعُوهُمۡ فَلۡيَسۡتَجِيبُواْ لَكُمۡ إِن كُنتُمۡ صَٰدِقِينَ ١٩٤﴾ [الأعراف: ١٩٤].
«همانا کسانى را که به غیر از خدا به فریاد مىخوانید، بندگانى مثل خودتان هستند. پس آنها را بخوانید، اگر راست مىگویید باید به شما پاسخ دهند!».
یعنى کسانى که شما به عنوان «مدعو غیبى» مىخوانید، بندگانى مثل خودتان فقیر و محتاج، و مالک هیچ چیزى نیستند، و هرگز «بنده» به «بندهاى» که مانند خودش نیازمند و بىچیز است، متوکل نمىشود و التجاء و التماس نمىکند! [۷۶۹] بلکه فقط باید به سوى خداى صمدى که تنها برآورنده حاجات و نیازمندیهاست - مستقیماً - رو کند و حاجاتش را بىواسطه به درگاهش عرض نماید:
¬﴿وَمَنۡ أَضَلُّ مِمَّن يَدۡعُواْ مِن دُونِ ٱللَّهِ مَن لَّا يَسۡتَجِيبُ لَهُۥٓ إِلَىٰ يَوۡمِ ٱلۡقِيَٰمَةِ وَهُمۡ عَن دُعَآئِهِمۡ غَٰفِلُونَ ٥﴾ [الأحقاف: ٥].
«و چه کسى گمراهتر از آن است که افرادى را به فریاد بخواند که (اگر) تا روز قیامت (هم ایشان را صدا بزند) پاسخش نمىگویند (و نه تنها جواب نمىدهند، بلکه سخنانش را هم نمىشنوند) و اصلاً از دعایشان غافل و بىخبرند!».
آیا نباید فرق بین خدا - که خالق است - و غیر خدا را - که مخلوق است - تشخیص دهیم؟!.
﴿أَفَمَن يَخۡلُقُ كَمَن لَّا يَخۡلُقُ﴾ [النحل: ١٧].
«آیا کسى که خلق مىکند، مانند کسى است که خلق نمىکند؟!».
آیا مىتوان خالق را با مخلوق قیاس کرد، در حالى که هیچ چیز و هیچ کسى مثل او نیست؟!.
﴿لَيۡسَ كَمِثۡلِهِۦ شَيۡءٞۖ وَهُوَ ٱلسَّمِيعُ ٱلۡبَصِيرُ﴾ [الشورى: ١١].
«هیچ کس و هیچ چیزى مثل او نیست و او شنوا و بیناست».
﴿فَلَا تَضۡرِبُواْ لِلَّهِ ٱلۡأَمۡثَالَۚ إِنَّ ٱللَّهَ يَعۡلَمُ وَأَنتُمۡ لَا تَعۡلَمُونَ ٧٤﴾ [النحل: ٧٤].
«پس براى خدا شبیه و همانند قرار ندهید (و با قیاسهاى فاسد و تشبیهات ناروا، عبادت بتها و معبودان دروغین را تعبیر و توجیه نکنید). همانا خدا مىداند و شما نمىدانید».
وقتى که خداوند، خالق و مالک همه چیز در جهان هستى است ، [۷۷۰] در ذات وصفاتش یکتا و یگانه است، [۷۷۱] از رگ گردن به انسان نزدیکتر است، رحمتش وسیع و همه چیز را در برگرفته است، [۷۷۲] نسبت به بندگانش لطف فراوان دارد، و براى بندگانش کافى است، [۷۷۳] چرا غیر او را بخوانیم و به غیرش متوسّل شویم و واسطهاى برایش بتراشیم؟! اصلاً روح یکتاپرستى در توجّه مستقیم به خداوند - متعال - است و دعا و به فریادخواندنش، خود عبادتى بزرگ است، و کسى که مردم را به خواندن خود یا غیر خدا دعوت کند، این چنین شخصى از ریشه باطل مىگردد:
﴿ذَٰلِكَ بِأَنَّ ٱللَّهَ هُوَ ٱلۡحَقُّ وَأَنَّ مَا يَدۡعُونَ مِن دُونِهِۦ هُوَ ٱلۡبَٰطِلُ﴾ [الحج: ٦٢].
«این بدین خاطر است که فقط خدا حق است و هر آنچه که غیر از او مىخوانند، باطل هستند».
بنابراین به فریاد خواندن «من دون الله» هر چه و هر کس باشد، شرک و باطل است و شایسته نیست در دعا، کسى را همراه با خدا یا در کنار خدا، مورد توجّه قرار داد؛ زیرا خداوند رقیب ندارد!.
﴿فَلَا تَدۡعُواْ مَعَ ٱللَّهِ أَحَدٗا﴾ [الجن: ١٨].
«پس همراه خدا، کس دیگرى را نخوانید».
۷- برمىگریدیم به سخنان آقاى صدر در پاسخ به سؤال تیجانى که گفت: «اگر دست بر قبر کشیدن، و توسّلجستن به این نیت باشد که آنها نفع مىدهند و آنها زیان مىرسانند، این بدون تردید شرک است، ولى مسلمانان که موحّدند و مىدانند خداوند خودش ضارّ و نافع است؛ یعنى ضرر و نفع، فقط از سوى خداست و اینکه اولیاء و ائمه را دعا مىکنند، به این خاطر است که «وسیلهاى» نزد خدا باشند، و این هرگز شرک نیست و...».. (ص ۹۲)
تاکنون ثابت کردیم که «وسیله» انبیاء و ائمه و سایر بندگان صالح خدا نیستند، بلکه تنها «ایمان و عمل صالح» است. همچنین وسیله نزدیکى به خدا، «خواندنى» نیست، و از طرفى دعا و استعانت و استعاذه، «عبادت» محسوب مىشوند و بایستى در انجام آن، تنها و تنها خداوند مورد توجّه قرار گیرد و... الخ.
امّا در اینجا به منطق آقاى صدر در جملات نخستش توجّه مىکنیم که مىگوید: «ما مىدانیم که تنها خدا ضارّ و نافع است، و ما اولیاء و ائمه را مىخوانیم تا آنها نزد خدا برایمان واسطه و وسیله باشند!».
این منطق، درست همان منطق مشرکین زمان پیامبر ص است؛ زیرا آنها نیز به خدا ایمان داشتند و معتقد بودند که او همان پروردگار جهانیان، معبود برتر، خالق، مالک، پدیدآورنده عالم و گرداننده و چرخاننده آسمانها و زمین است؛ همه - حتّى بتهایشان - تحت سلطه و قدرت نهایى او قرار دارند؛ هموست که از آسمان باران مىباراند و رزق و روزى در دست اوست و... چنانکه مىفرماید:
﴿وَلَئِن سَأَلۡتَهُم مَّنۡ خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ وَسَخَّرَ ٱلشَّمۡسَ وَٱلۡقَمَرَ لَيَقُولُنَّ ٱللَّهُ﴾ [العنكبوت: ٦١].
«اگر از آنان بپرسى: چه کسى آسمانها و زمین را آفریده و خورشید و ماه را مسخّر نموده، به تحقیق خواهند گفت: خدا!».
﴿وَلَئِن سَأَلۡتَهُم مَّنۡ خَلَقَهُمۡ لَيَقُولُنَّ ٱللَّهُ﴾ [الزخرف: ٨٧].
«اگر از آنان بپرسى: چه کسى آنها را آفریده، قطعاً مىگویند: خدا!».
﴿وَلَئِن سَأَلۡتَهُم مَّن نَّزَّلَ مِنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءٗ فَأَحۡيَا بِهِ ٱلۡأَرۡضَ مِنۢ بَعۡدِ مَوۡتِهَا لَيَقُولُنَّ ٱللَّهُ﴾ [العنكبوت: ٦٣].
«اگر از آنان بپرسى: چه کسى از آسمان آب را مىباراند و زمین را به وسیله آن بعد از مردنش زنده مىگرداند؟ قطعاً خواهند گفت: خدا!».
﴿قُلۡ مَن يَرۡزُقُكُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِ أَمَّن يَمۡلِكُ ٱلسَّمۡعَ وَٱلۡأَبۡصَٰرَ وَمَن يُخۡرِجُ ٱلۡحَيَّ مِنَ ٱلۡمَيِّتِ وَيُخۡرِجُ ٱلۡمَيِّتَ مِنَ ٱلۡحَيِّ وَمَن يُدَبِّرُ ٱلۡأَمۡرَۚ فَسَيَقُولُونَ ٱللَّهُ﴾ [يونس: ٣١].
«بگو: چه کسى از آسمان به شما روزى مىرساند؟ چه کسى بر گوش و چشمها تواناست؟ چه کسى زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون مىآورد؟ چه کسى امور را تدبیر مىکند؟ قطعاً خواهند گفت: خدا!».
﴿قُل لِّمَنِ ٱلۡأَرۡضُ وَمَن فِيهَآ إِن كُنتُمۡ تَعۡلَمُونَ ٨٤ سَيَقُولُونَ لِلَّهِۚ قُلۡ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ ٨٥ قُلۡ مَن رَّبُّ ٱلسَّمَٰوَٰتِ ٱلسَّبۡعِ وَرَبُّ ٱلۡعَرۡشِ ٱلۡعَظِيمِ ٨٦ سَيَقُولُونَ لِلَّهِۚ قُلۡ أَفَلَا تَتَّقُونَ ٨٧ قُلۡ مَنۢ بِيَدِهِۦ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيۡءٖ وَهُوَ يُجِيرُ وَلَا يُجَارُ عَلَيۡهِ إِن كُنتُمۡ تَعۡلَمُونَ ٨٨ سَيَقُولُونَ لِلَّهِۚ قُلۡ فَأَنَّىٰ تُسۡحَرُونَ ٨٩﴾ [المؤمنون: ٨٤-٨٩].
«بگو: زمین و تمام کسانى که در آن هستند، از آن کیستند اگر مىدانید؟ خواهند گفت: از آن خدایند! بگو: پس چرا نمىاندیشید؟! بگو: چه کسى مالک آسمانهاى هفتگانه و صاحب عرش عظیم است؟ بلافاصله خواهند گفت: از آنِ خداست! بگو پس چرا (تنها از خدا) نمىترسید؟! بگو: چه کسى فرماندهى بزرگ همه چیز را در دست دارد و او کسى باشد که (به همه) پناه دهد و کسى را (هم نمىتوان) از (عذاب) او پناه داد اگر چنانچه راست مىگویید؟ خواهند گفت: از آن خداست! بگو: پس چگونه گول و فریب مىخورید و جادو مىشوید؟!».
اعراب جاهلى علاوه بر این، حتّى در مواقع گرفتاریها و بلاهاى سخت و دشوار، خصوصاً هنگامى که در دریاها دچار طوفان و امواج سهمگین مىشدند، تمام چیزهایى را که به غیر از خدا به کمک مىطلبیدند و مىپرستیدند، فراموش مىکردند و تنها و تنها او را به فریاد مىخواندند... چنانچه مىفرماید:
﴿وَإِذَا مَسَّكُمُ ٱلضُّرُّ فِي ٱلۡبَحۡرِ ضَلَّ مَن تَدۡعُونَ إِلَّآ إِيَّاهُ﴾ [الإسراء: ٦٧].
«و هنگامى که ناراحتى و بلا در دریاها به شما مىرسد، جز خدا همه کسانى را که به فریاد مىخواندید، از نظرتان ناپدید و گم مىشوند».
﴿وَإِذَا غَشِيَهُم مَّوۡجٞ كَٱلظُّلَلِ دَعَوُاْ ٱللَّهَ مُخۡلِصِينَ لَهُ ٱلدِّينَ﴾ [لقمان: ٣٢].
«هنگامى که موجهایى همچون کوه آنها را فرا مىگیرد، خالصانه خدا را به فریاد مىخوانند و عبادت و دین را تنها خاصّ او مىدانند».
﴿ثُمَّ إِذَا مَسَّكُمُ ٱلضُّرُّ فَإِلَيۡهِ تَجَۡٔرُونَ﴾ [النحل: ٥٣].
«هنگامى که زیانى به شما مىرسد، او را با ناله و زارى به فریاد مىخوانید».
﴿بَلۡ إِيَّاهُ تَدۡعُونَ فَيَكۡشِفُ مَا تَدۡعُونَ إِلَيۡهِ إِن شَآءَ وَتَنسَوۡنَ مَا تُشۡرِكُونَ ٤١﴾ [الأنعام: ٤١].
«بلکه تنها خدا را به فریاد مىخوانید و به یارى مىطلبید و او اگر خواست آن را برطرف مىسازد که او را براى رفع آن به فریاد مىخوانید و تمام چیزهایى را که شریک خدا مىسازید، فراموش مىکنید».
آنها حتّى به کعبه و خانه خدا نیز احترام مىگذاشتند؛ چنانکه طواف مىکردند و مراسم حج و عمره به جاى مىآوردند؛ هر چند امورى خارجى و انحرافى را در این مراسم وارد کرده بودند که در اصل وجود نداشت و بسیار مضحک و مسخره بود! [۷۷۴] و شتر و گوسفند قربانى مىکردند و حتّى تلبیه - لبیکگویى - در حج و عمره، هنوز در بینشان - از زمان ابراهیم ÷ - باقى مانده بود.. در حدیث است که تلبیه اعراب جاهلى به هنگام مناسک حج چنین بوده است: «لبَّيكَ لا شريكَ لكَ إلاَّ شريكٌ هو لك تملكُه وما ملكَ» [۷۷۵]. «پروردگارا! به درگاه تو حاضر و آماده شدهام. تو را هیچ شریکى نیست، مگر همان شریکى که تو مالک او و چیزهایى که او مالک آن است، هستى!».
با توجّه به این حقایق، پیداست که اعراب - در آن روز - خدا را فراموش نکرده بودند و او را همچنان، خالق، مالک، مدبّر، رازق، و ربّ همه چیز مىدانستند، ولى گمراهى و انحرافشان این بوده که خدا را چنان که شرط معرفت است، نمىشناختهاند و چنان که سزاوار ایمان و عبادت است، به او ایمان نداشته و او را عبادت نمىکردند:
﴿مَا قَدَرُواْ ٱللَّهَ حَقَّ قَدۡرِهِۦٓ﴾ [الحج: ٧٤].
«آنان، خدا را چنان که باید نشناختهاند».
به همین جهت آنها سعى مىکردند که میان «ایمان به خدا» و «اعتقاد به بتها» - که هر دو را با هم داشتند - جمع و رابطهاى برقرار سازند، و از همین رهگذر بود که مىگفتند: دعاها به آسمان مىروند ولى بدون واسطه پذیرفته نمىشوند! آنها فکر مىکردند که عالم بالا، همانند عالم پایین و مادّىشان است؛ همانند دستگاههاى قدرت روزشان که بدون رشوه، واسطه، تملّق و... حرف کسى پذیرفته نمىشود!!.
در اثر این اشتباه، به فکر واسطه بین خدا و خلق افتادند تا بتوانند به وسیله آن، دعاها و حوایج خود را به خدا برسانند و آنان را شریک دعاى خود قرار دهند.. قرآن کریم، همین عقیدهشان را به شدّت نکوهش مىکند، و بهانه ایشان را که مىگفتند: «ما این بتها را از نظر ذات و گوهرشان عبادت نمىکنیم، بلکه بدین جهت آنها را مىپرستیم که ما را به خداى بزرگ و برتر نزدیک سازند؛ خدایى که هم خالق ما و هم خالق معبودان ما، و مالک همه چیز و همه کس است!»، به طور قاطع مردود مىشمارد:
﴿أَلَا لِلَّهِ ٱلدِّينُ ٱلۡخَالِصُۚ وَٱلَّذِينَ ٱتَّخَذُواْ مِن دُونِهِۦٓ أَوۡلِيَآءَ مَا نَعۡبُدُهُمۡ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَآ إِلَى ٱللَّهِ زُلۡفَىٰٓ إِنَّ ٱللَّهَ يَحۡكُمُ بَيۡنَهُمۡ فِي مَا هُمۡ فِيهِ يَخۡتَلِفُونَۗ إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَهۡدِي مَنۡ هُوَ كَٰذِبٞ كَفَّارٞ ٣ لَّوۡ أَرَادَ ٱللَّهُ أَن يَتَّخِذَ وَلَدٗا لَّٱصۡطَفَىٰ مِمَّا يَخۡلُقُ مَا يَشَآءُۚ سُبۡحَٰنَهُۥۖ هُوَ ٱللَّهُ ٱلۡوَٰحِدُ ٱلۡقَهَّارُ ٤﴾ [الزمر: ٣-٤].
«هان! تنها عبادت خالصانه (و بىشائبه از شرک) براى خداست و بس. کسانى که جز خدا، یار و یاورانى را برمىگیرند (و بدانان تقرّب و توسّل مىجویند، مىگویند:) ما آنان را عبادت نمىکنیم، مگر بدان خاطر که ما را به خدا نزدیک گردانند. خداوند در روز قیامت میانشان (و مؤمنان) درباره چیزى که در آن اختلاف دارند، داورى خواهد کرد. خداوند، دروغگوى کفرپیشه را اصلاً هدایت نمىکند. اگر خدا مىخواست فرزندى داشته باشد، مىبایست از میان چیزهایى که خود مىآفریند کسى یا چیزى را برگزیند. خداوند پاک و منزّه (از همه نقصها و عیبها) است. او خداوند یگانه پیروز و چیره و برتر است».
﴿وَيَعۡبُدُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ مَا لَا يَضُرُّهُمۡ وَلَا يَنفَعُهُمۡ وَيَقُولُونَ هَٰٓؤُلَآءِ شُفَعَٰٓؤُنَا عِندَ ٱللَّهِۚ قُلۡ أَتُنَبُِّٔونَ ٱللَّهَ بِمَا لَا يَعۡلَمُ فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَلَا فِي ٱلۡأَرۡضِۚ سُبۡحَٰنَهُۥ وَتَعَٰلَىٰ عَمَّا يُشۡرِكُونَ ١٨﴾ [يونس: ١٨].
«آنها غیر از خدا چیزهایى را مىپرستند که نه اصلاً بدیشان زیان مىرسانند و نه سودى عایدشان مىسازند و مىگویند: اینها واسطههاى ما نزد خدایند! بگو: آیا خدا را از وجود چیزهایى باخبر مىسازید که خداوند در آسمانها و زمین سراغى از آنها ندارد؟! (چگونه خداوند از نمایندهها و واسطههاى خود در زمین بىخبر است؟!) خداوند پاک و منزّه (از هر گونه شرکى) و فراتر از آن چیزهایى است که مشرکان انبازشان مىدانند».
بنابراین، تمام توجیهاتى که آقاى صدر در جواب به سؤال تیجانى آورده یا تیجانى از زبان او ذکر نموده، ردّ مىشود!.
و امّا تیجانى سؤال دیگرى را از آقاى صدر در رابطه با تزیین قبور، بدین ترتیب مطرح نموده که: «چرا شیعیان قبر اولیاء و امامان خود را مزین به طلا و نقره مىکنند و این در اسلام حرام است!» (ص ۹۲)
و ما قبلاً جواب آقاى صدر را به این سؤال در فصل اوّل - «تیجانى و کتابش» - مورد نقد و بررسى قرار دادیم که چنین گفته بود: «این امر منحصر به شیعه نیست و هیچ حرمتى در آن نمىباشد؛ زیرا مساجد اهلسنّت نیز در عراق و چه در مصر یا ترکیه یا کشورهاى اسلامى مزین به طلا و نقرهاند».. (ص ۹۲)
و ثابت کردیم که آقاى صدر بىجهت و بدون دلیل از طرف اهلسنّت به عدم حرمت تزیین قبور فتوا داده است! و این نشانه عدم اطّلاعش از کتب فقهى سنّى و شیعه است؛ زیرا - همانگونه که نشان دادیم - دلایل قطعى در کتب هر دو گروه موجود است که حرامبودن تزیین قبور و ساختن گنبد و بارگاه را اثبات مىنماید.. و لذا در اینجا - به خاطر اطاله کلام - تنها به موضوعات نامههایى که در این رابطه با دوستان شیعى ردّ و بدل کردهایم، بسنده مىکنیم:
* * *
[۷۶۵] نهج البلاغة، شرح فیض الإسلام، خطبه ۱۰۹.
[۷۶۶] صحیح ترمذى.
[۷۶۷] صحیح ترمذى.
[۷۶۸] نقل از «العبادة في الإسلام»، دکتر یوسف القرضاوى، ترجمه محمّد خرقانى، صفحه ۱۷۳.
[۷۶۹] شاعر می گوید:
هرکه منظور خود از غیر خدا میطلبد
او گدایی است که حاجت ز گدامی طلبد
زهر است عطای خلق هرچند که دوا باشد
حاجت زکه میخواهی آنجا که خدا باشد
[۷۷۰] ﴿خَٰلِقُ كُلِّ شَيۡءٖ فَٱعۡبُدُوهُ﴾ [الأنعام: ۱۰۲]. ﴿وَلِلَّهِ مُلۡكُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ﴾ [آلعمران: ۱۸۹].
[۷۷۱] ﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ ١﴾ [الإخلاص: ۱]. ﴿وَنَحۡنُ أَقۡرَبُ إِلَيۡهِ مِنۡ حَبۡلِ ٱلۡوَرِيدِ﴾ [ق: ۱۶].
[۷۷۲] ﴿وَرَحۡمَتِي وَسِعَتۡ كُلَّ شَيۡءٖ﴾ [الأعراف: ۱۵۶]. ﴿ٱللَّهُ لَطِيفُۢ بِعِبَادِهِۦ﴾ [الشوری: ۱۹].
[۷۷۳] ﴿أَلَيۡسَ ٱللَّهُ بِكَافٍ عَبۡدَهُۥ﴾ [الزمر: ۳۶].
[۷۷۴] مثلاً به هنگام اداى مناسک حج، بعضى از مردان و زنانشان لخت و برهنه مىشدند! (جاهلیت قرن بیستم، محمّد قطب، ترجمه صدرالدین بلاغى، ص۷۱).
[۷۷۵] صحیح ترمذى.
فرمودهاید: شرک آن است که براى افراد و اشیاء، تأثیر یا سببیت ذاتى و مستقل قائل شویم؛ نه مطلق تأثیر و سببیت؛ همچنان که همگان براى شفاى از بیمارى به پزشک مراجعه مىکنند، براى سیرابشدن به آب روى مىآورند، و براى خاموشکردن آتش به آب متوسّل مىشوند، ما هم به عنوان واسطه فیض از خدا، به حرمت و آبرو و قربت و یا دعاى یکى از اولیاء و صالحان روى مىآوریم، و دلایلى در توجیه این عقیده آوردهایدکه:
۱- مگر واسطه فیض وحى، جبرئیل و واسطه رزق، میکائیل نیست؟
۲- مگر خداوند در قرآن نمىفرماید: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَٱبۡتَغُوٓاْ إِلَيۡهِ ٱلۡوَسِيلَةَ﴾؟ [المائدة: ۳۵]. آیا این نصّ بر جواز توسّل به غیر خدا نیست؟
۳- مگر از شخص نبى اکرم در خبر نیامده که آن حضرت مشاهد و اماکن مشرّفه کعبه را مىبوسید؟
۴- مگر در آیه: ﴿وَلَوۡ أَنَّهُمۡ إِذ ظَّلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ جَآءُوكَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ ٱللَّهَ وَٱسۡتَغۡفَرَ لَهُمُ ٱلرَّسُولُ لَوَجَدُواْ ٱللَّهَ تَوَّابٗا رَّحِيمٗا﴾ [النساء: ٦٤]. «و اگر آنان به جاى ستمى که در حقّ خود روا داشتند سوى تو آمده و از خداى خود آمرزش مىخواستند و پیامبر هم برایشان آمرزش طلبید، خدا را آمرزنده و مهربان مىیافتند»، از پیامبر خدا ص به عنوان وسیله و واسطه استغفار و آمرزشخواهى از خدا یاد نشده است؟
۵- مگر به فرموده قرآن کریم، فرزندان یعقوب از او نخواستند: ﴿قَالُواْ يَٰٓأَبَانَا ٱسۡتَغۡفِرۡ لَنَا ذُنُوبَنَآ إِنَّا كُنَّا خَٰطِِٔينَ ٩٧﴾ [يوسف: ٩٧]. «اى پدر! برایمان درباره گناهانمان آمرزش بخواه که ما خطاکار بودهایم!» و آن پیامبر در جوابشان نفرمود: ﴿سَوۡفَ أَسۡتَغۡفِرُ لَكُمۡ رَبِّيٓ﴾ [يوسف: ٩٨]. «برایتان از خداوند طلب آمرزش خواهم کرد»؟ آیا این، توسّل را نشان نمىدهد؟
۶- مگر این شعر را که إبنحجر از امام شافعى نقل کرده است، نشنیدهاید که: «آل النبى ذريعتى - و هم إليه وسيلتى»؟
۷- مگر مالکبن أنس به منصور خلیفه در مسجد النبى نگفت: «يا أميرالمؤمنين! لا ترفع صوتك فى هذا المسجد فإن الله تعالى أدب قوما فقال: ﴿لَا تَرۡفَعُوٓاْ أَصۡوَٰتَكُمۡ فَوۡقَ صَوۡتِ ٱلنَّبِيِّ﴾ و ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يُنَادُونَكَ مِن وَرَآءِ ٱلۡحُجُرَٰتِ﴾ وقال يا أباعبدالله! هو وسيلتك ووسيلة أبيك آدم». «اى امیر مؤمنان! صدایت را در این مسجد بلند مکن؛ زیرا خداوند در قرآن فرموده: اى مؤمنین! صدایتان را بالاتر از صداى پیامبر ص نبرید... همانا کسانى که از پشت خانهها تو را صدا مىزنند، بیشترشان فکر نمىکنند... و گفت: اى أباعبدالله! این پیامبر، وسیله تو و وسیله پدرت آدم است!»؟.
(جواب): در پاسخ به این مطالب، عرض مىکنم که:
اوّلاً هرچیزى را نمىتوان با کسى و یا چیز دیگرى قیاس کرد! استفادهکردن از اشیاى مادّى این جهان - که شهود است - به هیچ وجه شرک محسوب نمىشود؛ چون همه مردم مىدانند که خاصیت این اشیاء در اختیار خود آنها نیست؛ مثلاً آتش مىسوزاند.. آب رفع تشنگى مىکند و آتش را نیز خاموش مىکند.. خورشید، گرما و و روشنایى مىدهد.. این چیزها و خاصیتهاى موجود در آنها، آفریده خداوند - متعال - هستند.. اوست که این اشیاء را در اختیار ما انسانها قرار داده و آنها را براى ما مسخّر گردانیده است؛ لذا استفاده از این چیزها به هیچ وجه شرک نیست! این اشیاء، در واقع مانند خدمتگزاران و وسایل کمک ما هستند و کارگرفتن و استفاده از آنها، مثل این است که از حیواناتى همچون اسب و الاغ و گاو و گوسفند و... کار مىگیریم؛ چنانچه در آیات زیادى به همین موارد اشاره شده است [۷۷۶].
همینطور بندگان متخصّص و ماهرى مانند پزشک، وکیل و... که به ما کمک مىکنند، ما یقین داریم که مالک هیچ گونه نیروى غیبى نیستند.. هیچ چیزى - مافوق بشرى - در اختیارشان قرار ندارد.. و همچون ما محتاج و نیازمندند. البته خداوند در این جهان مادّى و شهود، به آنها نیرو و صلاحیتى داده که ما مىتوانیم از آنها کار بگیریم و این نیز، شرک نیست! شرک زمانى تحقّق مىیابد که کسى یا چیزى را در ذات و صفات و افعال و عبادت، به طور کلّى در الوهیت و ربوبیت با خدا شریک بدانیم، و یا اینکه انسان، موجودى را قائممقام خدا، خارج از اسباب ظاهرى و طبیعى قرار دهد و او را مختار - چه مستقل و چه مطلق و غیرمطلق - و متصرّف و با اراده، تصوّر نماید و بر مبناى همین عقیده، حاجتهاى خود را از او بخواهد و او را به فریاد بخواند و براى خوشنودىاش، خشوع و تضرّع، و طواف و نذر و قربانى و... انجام دهد!.
از طرفى خداوند مىفرماید:
﴿وَلَا تَقۡفُ مَا لَيۡسَ لَكَ بِهِۦ عِلۡمٌ﴾ [الإسراء: ٣٦].
«از چیزى که علم بدان ندارى، پیروى مکن!».
این آیه - و سایر آیات دیگر در این مورد - قاعدهاى به دست مسلمانان مىدهد که از چیزى که برایش ثابت نشده و علم به آن را ندارد، تبعیت نکند! ما قوانین محسوس طبیعت را، با اطمینانى که از احساسمان مىیابیم، مىپذیریم. کشف علم را از مسائل مخفى طبیعت - همچون نیروى جاذبه زمین و امثال آن که آثار خارجى نیز دارد - قبول مىکنیم و به «خداوند» که خود «غیب» است، ولى آثارش - که نشانهها و آیاتى براى خردمندان و صاحبان یقین است - همه جا هست، و به دستورات و نواهى صادره از جانب او - احکام اصیل دینى - ایمان مىآوریم، امّا غیبهایى جز این را که هیچ مطلبى در موردشان اثبات نشده، چرا و چگونه بپذیریم؟ خداوند مىفرماید:
﴿أَلَآ إِنَّ لِلَّهِ مَن فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَن فِي ٱلۡأَرۡضِۗ وَمَا يَتَّبِعُ ٱلَّذِينَ يَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ شُرَكَآءَۚ إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا ٱلظَّنَّ وَإِنۡ هُمۡ إِلَّا يَخۡرُصُونَ ٦٦﴾ [يونس: ٦٦].
«هان! آگاه باشید هر کس که در آسمانها و زمین است، از آن خداست. کسانى که جز خدا، خیال نمىروند و کارشان جز تخمینزدن و دروغبستن نیست».
ما چه مىدانیم که روح فلان بزرگوار کجا و امکاناتش چیست؟ چه وقت حاضر و قابل دسترسى است؟ و اصولاً چگونه به او توسّل بجوییم؟
﴿وَيَسَۡٔلُونَكَ عَنِ ٱلرُّوحِۖ قُلِ ٱلرُّوحُ مِنۡ أَمۡرِ رَبِّي وَمَآ أُوتِيتُم مِّنَ ٱلۡعِلۡمِ إِلَّا قَلِيلٗا ٨٥﴾ [الإسراء: ٨٥].
«از تو درباره روح مىپرسند (که چیست و کجا مىرود و چه مىشود؟) بگو: روح از کارهاى (مربوط به) خداست (و ما هیچ علمى نسبت بدان نداریم) و به شما مگر مقدار کمى از علم داده نشده است!».
لذا اینکه فرمودهاید: توسّل و برکتجویى از ارواح انبیاء و اولیاء بمانند توسّل به فلان قوایى مثل آب و آتش و... است که در دسترس ماست، قیاس «غایب» به «شاهد» - غیب به شهود - است، و هیچ عقل سالمى آن را نمىپذیرد و از همین جاست که خرافات وارد دین مىشود و ذهن انسانها را چیزهایى اشغال مىکند که نه علم، نه کتب آسمانى و نه تجربه نشانشان نمىدهد و باورهایى بر پایه جهل براى مردم مىسازد! [۷۷۷].
ثانیاً مگر جنابعالى در قرآن کریم نخواندهاید که در قیامت، عیسى ÷ در محضر الهى پس از اینکه خداوند از او مىپرسد:
﴿ءَأَنتَ قُلۡتَ لِلنَّاسِ ٱتَّخِذُونِي وَأُمِّيَ إِلَٰهَيۡنِ مِن دُونِ ٱللَّهِ﴾ [المائدة: ١١٦].
«آیا تو به مردم گفتهاى که به جز خدا، من و مادرم را نیز به دو خداى دیگر بگیرید (و ما را هم با خدا، عبادت کنید)؟».
چنین شهادت مىدهد که:
﴿قَالَ سُبۡحَٰنَكَ﴾ [المائدة: ١١٦].
«(عیسى) مىگوید: تو پاک و منزّهى!».
﴿مَا قُلۡتُ لَهُمۡ إِلَّا مَآ أَمَرۡتَنِي بِهِۦٓ أَنِ ٱعۡبُدُواْ ٱللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمۡۚ وَكُنتُ عَلَيۡهِمۡ شَهِيدٗا مَّا دُمۡتُ فِيهِمۡۖ فَلَمَّا تَوَفَّيۡتَنِي كُنتَ أَنتَ ٱلرَّقِيبَ عَلَيۡهِمۡۚ وَأَنتَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ شَهِيدٌ ١١٧﴾ [المائدة: ١١٧].
«من به آنان چیزى نگفتهام مگر آنچه را که مرا به گفتن آن فرمان دادهاى، (و آن) اینکه جز خداوند را نپرستید که پروردگار من و شماست. من تا زمانى که در میان آنان بودم، از وضع ایشان اطّلاع داشتم و گواه بودم و (امّا) زمانى که مرا میراندى، تنها تو مراقب و گواه ایشان بودهاى، و البته تو بر هر چیز مطّلع و آگاهى».
آیا این آیه، به وضوح نمىرساند که پیامبران: چون از جهان رفتند، با این دنیا تماسى ندارند و بر ما گواه نیستند؟ و بنابراین، ارواحشان را طلبیدن و به آنان توسّلجستن درست نیست! و این باور که آنها مىتوانند وساطت نموده و دعاى ما را اجابت کنند و براى ما نزد خدا حاجتى برآورند، برخلاف قرآن است.. خداوند به پیامبرش ص مىفرماید:
﴿لَيۡسَ لَكَ مِنَ ٱلۡأَمۡرِ شَيۡءٌ أَوۡ يَتُوبَ عَلَيۡهِمۡ أَوۡ يُعَذِّبَهُمۡ﴾ [آلعمران: ١٢٨].
«هیچ امرى در دست تو نیست. خداوند یا توبه آنان را مىپذیرد و یا آنها را عذاب مىدهد».
﴿وَمَا جَعَلۡنَٰكَ عَلَيۡهِمۡ حَفِيظٗاۖ وَمَآ أَنتَ عَلَيۡهِم بِوَكِيلٖ﴾ [الأنعام: ١٠٧].
«و ما تو را قرار ندادهایم که حافظ و نگهبان ایشان باشى و همچنین تو وکیل و کارگزارشان نیستى».
ثالثاً البته اگر کسى براى هر موجودى - غیر از خدا - قائل به «استقلال» شود، بدون شک، شرک است.. امّا شرک منحصر به این مورد نیست.. جنابعالى خوب مىدانید که مشرکان عرب به استقلال و ربوبیت خداوند، به عنوان پروردگار هستى، خالق زمین و آسمانها، و مقام یگانهاى که خورشید و ماه را مسخّر کرده و نهرها را جارى ساخته و روزىرسان انسان است، عقیده داشتند و آیات متعدّدى در این مورد گویاست! همچنین عقیده داشتند که خودشان و بتهایشان مخلوق خداست و به هیچ وجه، «استقلالى» براى بتهاى خود قائل نبودند و معتقد بودند که آن خیر و برکات را خداوند در وجود بتهایشان نهاده است؛ با این وجود، قرآن آنها را مشرک مىداند! آیا هیچ در این قضیه تأمّل کردهاید؟ ظاهراً جنابعالى از نزاع اصلى پیامبر ص با مشرکین معاصرش غافلید که آنان براى غیر خدا - هرچند آنها را مخلوق خدا و نامستقلّ مىدانستند - «قربانى»، «طواف»، «اعتکاف»، «صدقه» و «نذر» مىنمودند و با تضرّع در برابرشان «دعا» نموده و اظهار عجز و ناتوانى و خضوع کرده و از آنان حاجاتشان را مىطلبیدند و... و اسلام، همه این اعمال را «عبادت» قلمداد کرده و «موقوف به خدا» مىداند و از این رو، آن مردمان را «مشرک» نامید! [۷۷۸].
جنابعالى، سخن از «شرک در ربوبیت و افعال خدا» مىگویید که حتّى مشرکان جاهلى نیز به آن مبتلا نبودند و درگیرى اسلام با آنان، مربوط به «شرک در حاکمیت و الوهیت و عبادت خدا» بود! درست همان بلیهاى که هماکنون «به نام اسلام» در این کشور - و سایر کشورهاى مسلماننماى دیگر!! - رایج است! و همه از راههاى دور به سوى قبر امامان، «شدّ رحال» مىکنند و به دور قبور و ضرایحشان، همچون کعبه، طواف کرده و نذورات و صدقات خود را برایشان مىآورند و دعاهایشان را متوجّه آنان مىسازند و از ایشان در گرفتاریها و مواردى که اسباب ظاهرى قطع شده، رفع بلا مىطلبند!.. اگر این اعمال عبادت نیست، پس شما خدا را چگونه عبادت مىکنید؟! و آیا پیامبر ص بر سر بحثهاى کلامى و عرضى و جوهرى، مشرکان را وعده دوزخ مىداد و یا مقصودش برچیدن اینگونه مراسم براى غیر خدا - همراه با برگرداندن حاکمیت الهى در نظام زندگى درونى و بیرونى انسان - بود که فراوان زیانهاى فردى و اجتماعى به بار مىآورد؛ چنانکه امروز، شاهدش هستیم!.
رابعاً همه امور را - چنانکه گفتیم - نمىتوان با یکدیگر قیاس کرد؛ اینکه چون وحى خدا با واسطه جبرئیل به ما رسیده، پس ما هم حق داریم در عبادت الهى واسطه بجوییم، قیاس در احکام است که حتّى در مذهب شیعه باطل مىباشد!.. «وحى» از امور غیبى دیگر است و با جهان شهود و قابل درک و دسترس فرق مىکند و نمىتوان با هم مقایسه کرد.. آن واسطه را خدا تعیین کرده بود، و پیامبر ص و مردم او را انتخاب نکرده بودند، و خود پیامبر ص را هم خدا انتخاب نموده؛ نه جبرئیل و مردم! و ما حق نداریم علىرغم حکمش - که مىفرماید: مستقیماً به من روى بیاورید! - براى عبادتش به درگاهش واسطه بجوییم!.
﴿فَٱسۡتَقِيمُوٓاْ إِلَيۡهِ وَٱسۡتَغۡفِرُوهُۗ وَوَيۡلٞ لِّلۡمُشۡرِكِينَ﴾ [فصلت: ٦].
«پس مستقیماً (و بىواسطه) به سوى خدا روى آورید و از او آمرزش (گناهانتان را) بخواهید، و واى بر مشرکین! (که چنین نمىکنند و مستقیماً به خدا روى نمىآورند!)».
به نظر مىرسد جنابعالى تصوّر دارید که ما اصل «واسطه» را در امور منکریم! تردیدى نیست که انسان براى هرکارى، وسایلى برمىگزیند.. دعا و سایر عبادات دیگر، خود وسایل ما در تقرّب به خداوند هستند.. از علی س و سایر ائمه نیز مىتوان مطالبى آموخت و از آن آموزشها براى قرب به خدا استفاده کرد، امّا سخن در «اتّخاذ روشهاى عابدانه» در برابر واسطههاست که بدون تردید شرک است!! [۷۷۹].
شیعه به جاى آموختن از ائمه، خود آنها را به الوهیت گرفته و تصوّراتى از ایشان دارد - مانند: ولایت تکوینى، عصمت ذاتى، حضور در همه جا، تصرّف و قدرت در هرکار، و علم به غیب و... - و به تبع آن، به اعمالى در قبالشان دست مىزنند - همچون دعاکردن، نذر، طواف، قربانى، صدقه، اعتکاف، حاجتطلبى و... - که فقط موقوف به خداوند -متعال - مىباشد.
خامساً در آیه ۳۵ سوره مائده که مىفرماید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَٱبۡتَغُوٓاْ إِلَيۡهِ ٱلۡوَسِيلَةَ وَجَٰهِدُواْ فِي سَبِيلِهِۦ لَعَلَّكُمۡ تُفۡلِحُونَ ٣٥﴾ [المائدة: ٣٥].
«اى مؤمنین! تقوا پیشه سازید و براى تقرّب به خدا، وسیله بجویید و در راه او جهاد کنید تا (از این طریق) رستگار شوید».
آیه، ابتدا مؤمنان را - به طور جملگى - به تقواى در برابر خدا - یعنى علاوه بر ایمان، پرهیز از امور خلاف رضاى او و پرداختن به کارهاى مورد رضایش - دعوت مىکند؛ زیرا تنها متّقین هستند که به تقرّب درگاه الهى دست مىیابند؛ چون علاوه بر ایمان، اعمال شایسته و عبادت خداوند را به جاى مىآورند، و این است که بعد از امر به تقوا، دستور مىدهد که وسایل مختلف - مثل نماز و روزه و زکات و کلیه اعمال عبادى که در قرآن وسنّت منعکس است - سوى خدا تقرّب بجوییم، و نهایتاً به تحقیق و شناخت و معرفت درباره خدا پرداخته و با دشمنان او جهاد و مقابله نماییم.. نتیجهگیرى شیعه از ﴿وَٱبۡتَغُوٓاْ إِلَيۡهِ ٱلۡوَسِيلَةَ﴾ که براى نزدیکى به خداوند مىتوان به ارواح ائمه - پس از فوتشان - توسّل جست، به دلایل مختلف غلط است؛ زیرا:
۱- خطاب آیه به «مؤمنان» است و نتیجتاً خود ائمه نیز مورد خطاب هستند! پس «وسیله» نمىتواند خود ایشان باشند؛ زیرا آنان نیز براى خود، بایستى «وسیله» بجویند! چنانچه آیات دیگر، آیه فوق را تفسیر نموده و استنباط غلط از آن را، چنین دور مىسازد:
﴿قُلِ ٱدۡعُواْ ٱلَّذِينَ زَعَمۡتُم مِّن دُونِهِۦ فَلَا يَمۡلِكُونَ كَشۡفَ ٱلضُّرِّ عَنكُمۡ وَلَا تَحۡوِيلًا ٥٦ أُوْلَٰٓئِكَ ٱلَّذِينَ يَدۡعُونَ يَبۡتَغُونَ إِلَىٰ رَبِّهِمُ ٱلۡوَسِيلَةَ أَيُّهُمۡ أَقۡرَبُ وَيَرۡجُونَ رَحۡمَتَهُۥ وَيَخَافُونَ عَذَابَهُۥٓ﴾ [الإسراء: ٥٦-٥٧].
«(اى پیامبر! به مشرکان) بگو: کسانى را که به جز خدا (به هنگام بلا) به فریاد مىخوانید، (خواهید دید که) نه توانایى دفع زیان و رفع بلا از شما را دارند و نه مىتوانند آن را دگرگون سازند (و ناخوشیها را به خوشیها تبدیل کنند و برعکس). آن کسانى که به فریاد مىخوانند، هر کدام از آنان که از همه (به درگاه خدا) نزدیکتر است، خود براى تقرّب به پروردگارشان، وسیله مىجویند و (با این حال) آنها هم به رحمت خدا امیدوار و از عذاب او هراسناک هستند».
۲- آن «وسیله» که همه مؤمنان - از امام و مأموم - سویش خوانده شدهاند، چیزى جز عبادات شرعى نیست؛ چنانچه در آیه دیگر با همان خطاب اوّلى و با همان جمله پایانى، با بسط بیشتر به جاى «الوسیلة» آورده است:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱرۡكَعُواْ وَٱسۡجُدُواْۤ وَٱعۡبُدُواْ رَبَّكُمۡ وَٱفۡعَلُواْ ٱلۡخَيۡرَ لَعَلَّكُمۡ تُفۡلِحُونَ۩ ٧٧ وَجَٰهِدُواْ فِي ٱللَّهِ حَقَّ جِهَادِه﴾ [الحج: ٧٧-٧٨].
«اى کسانى که ایمان آوردهاید! (تنها براى خالق خویش) رکوع و سجده کنید (و تعظیم و کرنش برید و به خاک افتید) و پروردگار خویش را (به تنهایى) پرستش نمایید و کارهاى نیک انجام دهید تا رستگار شوید، و در راه خدا جهاد کنید».
مىبینیم که در این آیه نیز، ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ﴾ و ﴿وَجَٰهِدُواْ فِي﴾ و ﴿لَعَلَّكُمۡ تُفۡلِحُونَ﴾ آمده و با آیه ۳۶ سوره مائده مشترک است، امّا به جاى جمله وسطى یعنى ﴿ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَٱبۡتَغُوٓاْ إِلَيۡهِ ٱلۡوَسِيلَةَ﴾ شرح آن یعنى جمله: ﴿ٱرۡكَعُواْ وَٱسۡجُدُواْۤ وَٱعۡبُدُواْ رَبَّكُمۡ وَٱفۡعَلُواْ ٱلۡخَيۡرَ﴾ آمده است!.
علی س نیز، در نهجالبلاغه تصریح دارد که «وسیله» نزدیکى به خدا، علاوه بر ایمان، همان جهاد و نماز و روزه و حج و سایر کارهاى شایسته است، و هرگز نفرموده که آن وسیله، خود من و فرزندانم مىباشیم! چنانکه مىخوانیم:
«إن أفضل ما توسل به المتوسلون إلى الله سبحانه وتعالى الإيمان به وبرسوله والجهاد فى سبيله... وإقام الصلوة... وإيتاء الزكوة... وصوم شهر رمضان... وحج البيت واعتماره... وصلة الرحم... وصدقة السر... وصدقة العلانية... وصنائع المعروف» [۷۸۰].
«برترین وسیله تقرّب به سوى خداوند - سبحان و متعال - براى متوسّلین به او، ایمان به او و به رسولش... جهاد در راهش... برپاداشتن نماز... دادن زکات... روزه ماه رمضان... حج و عمره خانه خدا... صله رحم... صدقهدادن به صورت پنهان... صدقهدادن به صورت آشکار... و انجام دیگر کارهاى نیک و شایسته است».
همچنین در جایى دیگر، در توصیه به اصحابش، نماز و زکات و اداى امانت و... را وسیله تقرّب به خدا مىداند [۷۸۱].
۳- در آیه تصریح شده که وسیله را «بجویید!»؛ «وابتغوا...» و نفرموده: «بخوانید!»؛ «أدعوا...»! و ما مىدانیم که «ارواح» ائمه و سایر صالحان، به دستآوردنى نیستند و تکلیف اینکه ارواح ائمه را در عالم غیب و بىکران بجویید، اصولاً تکلیفى مالایطاق است و آنچه را نمىتوان جست و با این دنیا - که شهود است - در ارتباط نیست و نمىتوان به دست آورد، چگونه مىتوان «وسیله» قرار داد؟
۴- واژه «وسیله» در لغت به معنى «منزلت» نیز آمده است و بر این پایه، عبارت قرآنى «به سوى خدا با تقوا و انجام عبادات و جهاد در راهش و حرکت در مسیر رضایش، منزلت بجویید!» معنى مىدهد.
سادساً هرچند در خبر است که پیامبر ص حجرالأسود را مىبوسید، ولى بوسیدن آن - که هیچ کس در آنجا مدفون نیست - با بوسیدن قبر فلان امام یا امامزاده، تفاوت دارد که تجلیل و خضوع نسبت به مخلوق به شمار مىرود! با این همه، ما هیچ وقت ادّعا نکردیم که بوسیدن کسى یا چیزى موجب شرک مىشود!.
سابعاً در آیه ۶۴ سوره نساء که مىفرماید:
﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَا مِن رَّسُولٍ إِلَّا لِيُطَاعَ بِإِذۡنِ ٱللَّهِۚ وَلَوۡ أَنَّهُمۡ إِذ ظَّلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ جَآءُوكَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ ٱللَّهَ وَٱسۡتَغۡفَرَ لَهُمُ ٱلرَّسُولُ لَوَجَدُواْ ٱللَّهَ تَوَّابٗا رَّحِيمٗا ٦٤﴾ [النساء: ٦٤].
«و هیچ پیامبرى را نفرستادهایم مگر بدین منظور که به فرمان خدا از او اطاعت شود و اگر آنان به جاى ستمى که در حقّ خود روا داشتند، سوى تو آمده و از خداى خود آمرزش مىخواستند و پیامبر هم برایشان آمرزش طلبید، خدا را آمرزنده و مهربان مىیافتند».
آیه - که در رابطه با منافقین مدینه نازل شده است - تصریح دارد که هرکس قوانین الهى را - که در جهت خیر و صلاح عموم بشرى است - بشکند، به خود ظلم نموده و هرگاه بخواهد جبران کند، بایستى تقاضاى بخشش به خدا برد؛ «فاستغفروا اللّه»، و اینکه مىفرماید: «پیامبر هم برایشان آمرزش مىطلبید»، منظور درخواست آمرزش در مواردى است که به پیامبر ص شخصاً آزار و صدمه رسیده و یا توهین شده است؛ چنانکه از آیات قبل آن - آیات ۶۰ تا ۶۳ - برمىآید و کاملاً مشهود است که روش منافقان، پیامبر ص را به ناراحتى مىافکند؛ زیرا پیامبر ص آنهارا براى حکمیت بینشان به هنگام اختلاف - بر اساس آنچه خدا نازل فرموده - دعوت مىکرد، ولى آنان به او پشت مىکردند و به دیگران - و اهوایشان - روى مىآوردند [۷۸۲] و امّا هنگامى که به آنان مصیبتى مىرسید و پناهى جز پیامبر ص را نمىیافتند، نزد او برمىگشتند و قسم مىخوردند که ما از گفتار و اعمالمان، جز قصد خیر و خوبى نداریم [۷۸۳] و با این رفتارها، پیامبر ص را اذیت مىکردند! از این رو، با این کار که هم بر خود و هم بر پیامبر ص ستم مىکردند، به نزد پیامبر ص مىآمدند و طلب بخشش مىکردند و از او نیز مىخواستند که برایشان استغفار نماید.. این همان «حقّ الناس» است که بدون آن «حقّ اللّه» رد نمىشود!.
بعلاوه، به فرض اینکه هرگاه بپذیریم براى تمام گناهان نیز مىتوان به رسول خداص توسّل جست، کلمه «جاءوک؛ نزد تو مىآمدند» مشخّص مىسازد که این مربوط به زمان «حیات پیامبر» است، و نمىتوان آیه را مأخذى براى توسّل به او بعد از رحلتش قرار داد که شیعیان در قم و تهران، فریاد «يا رسول الله! إنا توسّلنا إليك واستشفعنابك» برکشند! [۷۸۴].
ثامناً در سوره یوسف که برادران گناهکار یوسف ÷ که با کارشان، سالها پدرشان یعقوب ÷ را به رنج و سختى افکندند و بر او ظلم نمودند - آن طور که در قرآن آمده - و بدین ترتیب از پدرشان طلب بخشش خواستند؛ چنانکه مىفرماید:
﴿يَٰٓأَبَانَا ٱسۡتَغۡفِرۡ لَنَا ذُنُوبَنَآ إِنَّا كُنَّا خَٰطِِٔينَ ٩٧﴾ [يوسف: ٩٧].
«اى پدر ما! برایمان درباره گناهانمان آمرزش بخواه که ما به راستى خطاکار بودهایم!».
اینجا نیز درخواست بخشش از پدر به هنگام «حیات و حضور» اوست که در دسترس بوده و به خاطر «ظلمى» بوده که در حقّ وى روا داشتند، و این ربطى ندارد به اینکه امروز اگر کسى گناهى مرتکب شود، فریاد بزند: «يا رسول اللّه! إستغفر لنا!».
تاسعاً شعرى را که در این باره به امام شافعى / نسبت دادهاند، ساختگى و دروغین است! براى درک عقاید شافعى باید به کتاب فقه او مراجعه کرد؛ نه آنکه بیتى را که به وى نسبت داده شده، برگرفته و با «روحیه خود» به تفسیر آن پرداخت!.
به هیچ وجه در آثار شافعى / - مانند کتاب «الأمّ» یا «الرسالة» - تأیید «توسّل» به روح پیامبرص و بزرگان دین مشاهده نمىشود، و اگر به فرض اینکه، شافعى در شعرى به آلنبى، «ذریعتى» یا مرادف آن «وسیلتى» گفته باشد، مراد آن است که اقتدا و پیروى از آن بزرگان را در علم و عمل، وجهه همّت خویش قرار داده و بدین وسیله به خدا نزدیک شود؛ نه از راه خواندن ارواحشان!!.
عاشراً عبارتى را که از مالکبن أنس/آوردهاید، ساختگى است که در تاریخ به او نسبت دادهاند، و دلیل غلط بودن روایت در خود آن مشاهده مىشود؛ زیرا آیهاى که از سوره حجرات بدان اشاره شده: ﴿لَا تَرۡفَعُوٓاْ أَصۡوَٰتَكُمۡ فَوۡقَ صَوۡتِ ٱلنَّبِيِّ﴾ صدایتان را از صداى پیامبر بالاتر نبرید!...» مربوط به زمان حیات پیامبر ص است و نه صد سال پس از فوت او که هیچ کس نباید بر مقبرهاش صداى خود را بلند کند! در این صورت همه مدرّسین و سخنرانان در مسجدالنبى به پیامبر ص توهین کردهاند! بعلاوه آیه مىفرماید: «صدایتان را از صداى پیامبر بالاتر نبرید!»، در حالیکه در زمان مالک، از قبر رسول خدا ص صدایى شنیده نمىشد که لازم باشد صداى خود را در برابر آن کوتاه کنند!.. و بر طبق تحقیقى که «إبنتیمیه»؛ کرده - هرچند عدّهاى از اسم او همچون جنّ از بسماللّه مىترسند!! - روایت فوق - آنگونه که عرض شد - صحّت ندارد.. این روایت منقطع است و به مالک نمىرسد؛ زیرا «محمّدبن حمید رازى» - گوینده روایت - در زمان أبىجعفر منصور، مالکبن أنس را درک نکرده است و بعلاوه نزد اهل حدیث از راویان ضعیف و جاعل حدیث به شمار مىرود؛ چنانکه «أبوزرعه»، «یعقوببن شیبه»، «نسائى» و دیگران او را غیرثقه و جاعلالحدیث دانستهاند!.
فرمودهاید: اینجانب «توسّل» را به دلخواه خودم تعریف کردهام و آنچه از توسّل فهمیدهام، به شیعه امامیه نسبت داده و به ناروا ایشان را منحرف از توحید دانستهام، و سپس دلایل خود را - که قائل به جواز توسّل به غیر خدا هستند - چنین آوردهاید:
۱- توده مردم معمولاً گناهکار و عاصىاند و خداوند هم تنها دعاى متّقین را مىپذیرد. پس اگر کسى که بار سنگین گناهان و بدیها را بر دوش دارد، به پیشگاه خدا برود، دعا و حاجتش برآورده نمىشود، و وى را مورد آمرزش خویش قرار نمىدهد؛ بنابراین، بر انسان است که واسطهاى مقبول در درگاه الهى مانند ائمه براى خود جستجو کند!.
۲- صاحبان قبورى که آنها را در دعاهاى خود مىخوانیم و بدانها متوسّل مىشویم، خدا و پروردگارشان نمىدانیم، بلکه معتقدیم آنها نیز مخلوقاتى مثل ما بوده، ولى چون به خدا نزدیک هستند، مىتوانند به خاطر مقام و منزلتشان نزد خدا، بین ما و خدا شفیع و واسطه باشند، و چون آنها بندگان آبرومند درگاه خدا هستند و در طول راه خداوند - نه در عرض آن - حرکت کرده، پس به فریادخواندن و توسّل بدانان شرک نیست و هیچ ایرادى ندارد!.
۳- جایز نیست که این واسطه قراردادن را شرک بنامیم؛ چون در تمامى اعمال بندگان و عبادتکنندگان، آنچه ملاک است، نیت است و کسانى که متوسّل به ائمه مىشوند، از آن اراده شرک نکرده و یا بدان راضى نیستند!.
۴- اصحاب پیامبر ص و فقهاء و پیشوایان اهلسنّت نیز، همگى انبیاء و اولیاء را در پیشگاه خدا وسیله قرار مىدادند و به آنها توسّل مىجستند.. مگر پیامبرص به شخصى که کور بود، امر نکرد که در دعایش به او متوسّل شود و خداوند هم پس از دعایش بینایىاش را بدو بازنگرداند؟! مگر در تواریخ و مسانید اهلسنّت نخواندهاید که در خشکسالى مدینه، عمربن خطاب به عباس عموى پیامبر ص توسّل جست؟ و مگر در دعاى خود این کلمات را بر زبان جارى نساخت: «اللّهمّ! إنا نتقرّب إليك بعمّ نبينا»؟!.
۵- موجوداتى را که اعراب جاهلى وسیله قرار مىدادند و دربارهشان دچار شرک مىشدند، با بندگان صالح خدا - اعم از انبیاء و امامان و امزادگان - که ما آنها را واسطه قرار مىدهیم، فرق مىکند! آنها بتهاى ساخته شده از سنگ و چوب و طلا و... را شریک خدا قرار مىدادند وآنها را به فریاد مىخواندند، ولى ما تنها به افراد آبرومند و مقرّب درگاه خدا متوسّل مىشویم که با بتهایشان قابل قیاس نیستند! و تمام آیاتى که بدانها استشهاد کردهاید، همگى به طور ویژه، درباره مشرکان و بتهایشان نازل شدهاند!.
(جواب): در پاسخ به عرض مىرسانم که:
اوّلاً اجازه بفرمایید از شما سؤالى بکنم! جنابعالى وقتى که مىگویید: «یا حسین!»، «یا على!»، «یا أباالفضل!»، «یا فاطمه الزهراء!» و... منظورتان چیست؟ مگر نه آنکه تصوّر دارید که آنها صدایتان را مىشنوند - یعنى روحشان همه جا حاضر و ناظر است و به هر طرف در هر موقعى رو کنید، آنها حضور دارند و با یک ندا ارتباط برقرار مىشود - و خداوند به آنها قدرت و کرامتى داده که با یک توجّه و عنایتى مىتوانند مشکل شما را حل کنند؟! و به تعبیر دیگر: آنها ولایت تکوینى دارند؟! پس شما در واقع عقیده دارید که آن ارواح، شعاع توجّهشان تمام کائنات را دربرگرفته - به طورى که هرکس در هر زمان و مکانى، و حتّى در کرات دیگر، اگر آنان را به فریاد بخوانند، مىشنوند و جواب مىدهند!- همه جا حضور دارند و حاکم بر قوانین مادّى عالم هستند؛ هرخواستهاى را که بخواهند، به انجام برسانند و باید براى جلب نظرشان، در پیشگاهشان تضرّع و زارى نمود و دور قبرشان طواف نمود و نذورات و صدقات خود را به حساب ضرایحشان پرداخت و...!! البته این همان مقام «الوهیت» است و خداوند به هیچ کس، چنین مقامى نبخشیده است؛ چنانچه مىفرماید:
﴿أَمَّن يُجِيبُ ٱلۡمُضۡطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكۡشِفُ ٱلسُّوٓءَ وَيَجۡعَلُكُمۡ خُلَفَآءَ ٱلۡأَرۡضِۗ أَءِلَٰهٞ مَّعَ ٱللَّهِۚ قَلِيلٗا مَّا تَذَكَّرُونَ ٦٢﴾ [النمل: ٦٢].
«(آیا معبودان دروغین بهترند) یا کسى که به فریاد درمانده و مضطرّ مىرسد و بلا و گرفتارى را برطرف مىکند، هر گاه که او را به فریاد بخواند؟... آیا معبود دیگرى با خداست؟! واقعاً که شما بسیار کم پند مىگیرید!».
ثانیاً اینکه گفتهاید: شخص عاصى و گناهکار نمىتوانند مستقیماً و شخصاً به خدا متوسّل شود و خدا هم به خاطر گناهانش، دعایش را نمىپذیرد، پس جایز است که واسطههایى مقبول در درگاه الهى مانند انبیاء و ائمه داشته باشد و آنها را وسیله قرار دهد، این سخنى است که هرگز در اسلام، اصل و اساسى نداشته و ندارد.. خداوند مىفرماید: «من نزدیکم و مرا بخوانید و به شما پاسخ مىگویم»، و در آن هیچ قید و شرطى همچون این که، گناهکار و عاصى نمىتواند مرا بخواند، نفرموده است، بلکه فرموده: همه بندگانم - چه عاصى و چه متّقى و فرمانبردار - مىتوانند مرا بخوانند، و سفارش نفرموده که مقرّبان درگاهم را بخوانند!.
ما موقعى که آیات قرآن را بررسى مىکنیم، مىبینیم کسانى دست به دعا شدهاند و خداوند یگانه را به فریاد خواندهاند که در بزرگترین گناهان - که کفر و شرک است - غرق شدهاند و با این وجود هم خداوند دعایشان را اجابت کرده است!.
ابلیس! - مظهر کفر و شرک و پلیدى - که نزد خدا و همه مؤمنان ملعون است و از فرمان خدا متکبّرانه رویگردان شد، مستقیماً و شخصاً در پیشگاه خداوند دعا کرد ودعایش هم مورد اجابت واقع شد:
﴿قَالَ رَبِّ فَأَنظِرۡنِيٓ إِلَىٰ يَوۡمِ يُبۡعَثُونَ ٧٩ قَالَ فَإِنَّكَ مِنَ ٱلۡمُنظَرِينَ ٨٠ إِلَىٰ يَوۡمِ ٱلۡوَقۡتِ ٱلۡمَعۡلُومِ ٨١﴾ [ص: ٧٩-٨١].
«ابلیس (دست به دعا شد و) گفت: پروردگارا! مرا تا روزى که مردم در آن زنده مىشوند، مهلت ده! (خداوند در جواب دعایش) فرمود: (درخواست و دعاى تو قبول است و) هماینک تو از مهلتیافتگانى تا روزى که زمان آن (پیش خدا) معلوم است».
مگر همان مشرکان جاهلى، در مواقع گرفتاریها و ناراحتیها خدا را نمىخواندند و دعایشان پذیرفته نمىشد؟! آرى! آنها نیز همچون سایر بندگان خدا این حق را داشتند و مستقیماً در پیشگاه خداوند دعا مىکردند و دعایشان مورد اجابت قرار مىگرفت:
﴿دَعَوُاْ ٱللَّهَ مُخۡلِصِينَ لَهُ ٱلدِّينَ لَئِنۡ أَنجَيۡتَنَا مِنۡ هَٰذِهِۦ لَنَكُونَنَّ مِنَ ٱلشَّٰكِرِينَ ٢٢ فَلَمَّآ أَنجَىٰهُمۡ إِذَا هُمۡ يَبۡغُونَ فِي ٱلۡأَرۡضِ بِغَيۡرِ ٱلۡحَقِّ﴾ [يونس: ٢٢–٢٣].
«خدا را خالصانه به فریاد خواندند و عبادت و فرمانبردارى را تنها از او دانستند (و کسى را در خواندن با او نخواندند و گفتند:) اگر ما را از این حال نجات دهى، از زمره سپاسگزاران خواهیم بود (و دیگر به کسى روى نمىآوریم و هرگز جز تو کس دیگرى را به فریاد نمىخوانیم). امّا هنگامى که (دعایشان اجابت شد و) خدا آنها را نجات داد، ناگهان به ناحق در زمین شروع به ظلم و فساد مىکردند».
...و آیات بسیار دیگر.. آیا واقعاً معقول است که عاصیان و گناهکاران مسلمان، از حقّى محروم شوند که شیطان و پیروانش از آن بهرهمند گشته و محروم نشدهاند؟! بىگمان هر مسلمانى که مرتکب گناه و خطایى شود، بر او واجب است که به زودى و با شتاب، مستقیماً و شخصاً، بدون واسطه قراردادن پیامبران، اولیاء و هر کس و هر چیز دیگرى، به تنها پناهگاه خود پناه برد و دعایش را مستقیماً به او عرضه دارد که نزدیکترین کس به اوست:
﴿فَٱسۡتَغۡفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوٓاْ إِلَيۡهِۚ إِنَّ رَبِّي قَرِيبٞ مُّجِيبٞ﴾ [هود: ٦١].
«پس استغفار کنید و به سوى او برگردید و توبه نمایید؛ زیرا پروردگارم نزدیک و اجابتکننده دعاهاست».
﴿فَٱسۡتَقِيمُوٓاْ إِلَيۡهِ وَٱسۡتَغۡفِرُوهُۗ وَوَيۡلٞ لِّلۡمُشۡرِكِينَ﴾ [فصلت: ٦].
«پس مستقیماً به سوى او روى آورید و استغفار کنید و واى بر مشرکین (که چنین نمىکنند!)».
﴿وَٱلَّذِينَ إِذَا فَعَلُواْ فَٰحِشَةً أَوۡ ظَلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ ذَكَرُواْ ٱللَّهَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ لِذُنُوبِهِمۡ وَمَن يَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ إِلَّا ٱللَّهُ﴾ [آلعمران: ١٣٥].
«و کسانى که گناهان آشکار و بزرگ انجام مىدهند یا بر خود (با انجام گناهان دیگر) ظلم مىکنند، خدا را به یاد مىآورند (نه کس دیگرى را!). پس از خدا براى گناهانشان طلب بخشش و مغفرت مىکنند، و چه کسى غیر از خدا گناهان را مىبخشد؟!».
ثالثاً اینکه گفتهاید: ما آنها را خدا ندانستهایم، بلکه آنها را به خاطر قرب و منزلتى که نزد خدا دارند، بین خود و خدایمان واسطه قرار مىدهیم!.
مگر خداوند - العیاذ باللّه - مثل پادشاهان جبّار و حکام ستمگر، یا دستگاههاى قدرت دیروز و امروزى است که نتوان بدون واسطه به حضورش راه یافت؟! چنین مدّعیانى حقیقتاً خداى واحد قهّار را نشناختهاند [۷۸۵] و فکر مىکنند که کاملاً هدایت یافتهاند! [۷۸۶].
این چنین منطقى در واقع همان منطق مشرکین جاهلى است که مىگفتند: «ما این بتها را خدا ندانسته و هدف ما از عبادتشان تنها این بوده که ما را به خدا نزدیک سازند! [۷۸۷]. و در حقیقت انکار «رحمت» خداوند است؛ زیرا از رحمت خداوند مأیوس هستند:
﴿وَلَا تَاْيَۡٔسُواْ مِن رَّوۡحِ ٱللَّهِۖ إِنَّهُۥ لَا يَاْيَۡٔسُ مِن رَّوۡحِ ٱللَّهِ إِلَّا ٱلۡقَوۡمُ ٱلۡكَٰفِرُونَ﴾ [يوسف: ٨٧].
«از رحمت خدا مأیوس نشوید؛ زیرا از رحمت خدا مأیوس نمىشوند، مگر قوم کافران».
خداوند در آیات زیادى خود را «عفوّ»، «رئوف»، «غفور»، «رحیم»، «توّاب» و... معرفى فرموده و به بندگانش اجازه داده است، هر وقت که گناهى مرتکب شدند، ناامید نشوند و بلکه به سوى خدا برگردند و مستقیماً از او طلب عفو و مغفرت نمایند که خداوند چنین کارى را دوست دارد و هرکس، هرکجا و در هرلحظهاى که باشد، حق دارد که خداوند را مستقیماً بدون اینکه به مُنشى و نمایندهاى! مراجعه کند، بخواند و با او شخصاً سخن بگوید و درد دل بکند و خدا هم او را مىپذیرد، اگر چه شخص داعى در آسمان و یا اعماق دریا و یا در تاریکیهاى شب باشد؛ چه خدا همه جا و همه وقت حاضر و ناظر و شنوا و پذیراست! چنانچه خود مىفرماید: من توبهکنندگان را - کسانى که به سوى خدا برمىگردند و با آب پاک توبه، آلودگیهاى گناهان را از خود مىزدایند - دوست دارم! [۷۸۸] همچنین بندگان خود را بیش از طاقت و توانایىشان مکلّف نساخته و نفرموده که هرگز نباید گناه و اشتباه کنند! بلکه خواسته است تا جایى که مىتوانند و برایشان مقدور است، از گناه دورى کنند، و مىفرماید: [۷۸۹]
﴿قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ يَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِيعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِيمُ ٥٣﴾ [الزمر: ٥٣].
«بگو: اى بندگان من! اى کسانى که بر خودتان (با گناه کردن) زیادهورى هم کردهاید! از رحمت خدا ناامید نشوید؛ زیرا خداوند تمام گناهان را مىبخشد».
علیس نیز مىفرماید: «عجبت لمن يقنط و عه الإستغفار» [۷۹۰]. «عجب دارم از کسى که (ازرحمت خدا) ناامید مىشود، در حالیکه با او استغفار و آمرزش هم هست!».
در این جهان هستى، کسى را همچون پیامبر ص در مقام قرب به درگاه خداوند نمىیابیم، امّا چنان که مىبینیم خداوند اجازه نداده که حتّى در زمان حیاتش، برخى از گناهکاران براى استغفار و توبه و یا نجات از عذاب الهى به او متوسّل و پناه آورند، و به او مىفرماید: هیچ کارى در دست تو نیست. این من هستم که یا آنها را مىبخشم و یا عذاب مىدهم! تو خود نیز براى استغفار و طلب بخشش، باید به من روى بیاورى!.
﴿لَيۡسَ لَكَ مِنَ ٱلۡأَمۡرِ شَيۡءٌ أَوۡ يَتُوبَ عَلَيۡهِمۡ أَوۡ يُعَذِّبَهُمۡ﴾ [آل عمران: ١٢٨].
«هیچ امرى در دست تو (اى پیامبر) نیست. خداوند یا توبه آنان را مىپذیرد و یا آنها را عذاب مىدهد».
﴿وَٱسۡتَغۡفِرۡهُۚ إِنَّهُۥ كَانَ تَوَّابَۢا﴾ [النصر: ٣].
«و از او طلب استغفار کن؛ زیرا که او بسیار توبهپذیر است».
پس اینکه فرد گناهکار حالتى دارد که به خاطر آن، هیچ دعایى از او پذیرفته نمىشود، مسلّماً دعاى غیر او نیز برایش پذیرفته نمىشود، حتّى اگر دعاکننده، سرور تمامى انبیاء: و گل سر سبد مقرّبان درگاه خدا باشد!! مگر نمىبینیم که استغفار پیامبرص براى عبداللّهبن أبى - منافق درجه اوّل مدینه و سردستهشان - چگونه رد شده است!.
﴿ٱسۡتَغۡفِرۡ لَهُمۡ أَوۡ لَا تَسۡتَغۡفِرۡ لَهُمۡ إِن تَسۡتَغۡفِرۡ لَهُمۡ سَبۡعِينَ مَرَّةٗ فَلَن يَغۡفِرَ ٱللَّهُ لَهُمۡ﴾ [التوبة: ٨٠].
«مىخواهى برایشان طلب استغفار کن یا نکن! اگر چنانچه هفتاد بار هم برایشان طلب استغفار و آمرزش کنى، خداوند هرگز آنان را نمىبخشد!!».
چنانچه زمانى که خواست براى مادر یا - بنا بر روایت دیگر - براى عمویش، أبوطالب - که تا آخر عمرش، اگرچه حامى و پشتیبانش بود، امّا همچنان بر دین پدران خود باقى ماند و ایمان نیاورد - طلب استغفار کند، خداوند این چنین او را نکوهش فرمود:
﴿مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَن يَسۡتَغۡفِرُواْ لِلۡمُشۡرِكِينَ وَلَوۡ كَانُوٓاْ أُوْلِي قُرۡبَىٰ﴾ [التوبة: ١١٣].
«براى پیامبر و مؤمنان شایسته نیست که براى مشرکین طلب استغفار کنند، هر چند که خویشان و نزدیکانشان باشند!».
امّا تمام بندگان و خصوصاً «مسلمانان» حق دارند، بلکه بر آنها واجب است که خداوند را بدون واسطه بخوانند و در این نوع عبادت - یعنى دعا و استغاثه - هرگز هیچ مخلوقى را مورد نظر قرار ندهند.
البته این درست است که اجابت دعا، مقتضاى «اخلاص» و «تقوا» مىباشد، ولى این مطلب با مسأله مورد بحث ما هیچ رابطهاى ندارد! آیا خیال مىکنید کسى که فاقد حرارت و صداقت و اخلاص و تقواست، اگر به مرده و صاحب ضریحى پناه ببرد، در عوض آنها را نزد او مىیابد؟! آیا او به وى صداقت و تقوا مىدهد؟! به راستى که این پندارى است باطل و در دین خدا چیزى را نمىیابیم که آن را تأیید و تأکید کند و بلکه با آن کاملاً مقابله و برخورد مىنماید!.
رابعاً و اینکه گفتهاید: آنها بندگان خاصّ خدا هستند و در طول راه خدا حرکت کردهاند، پس ایرادى نیست که به آنها توسّل جست!! باید گفت که: آنان در موضع رسالت و وظایف و تکالیف خود، در طول راه خداوند حرکت کردهاند؛ نه در مقام خدایى و پروردگارى! زیرا وقتى سخن از مقام الوهیت خداوند به میان مىآید، دیگر طول و عرض راه خداوند معنایى ندارد، جز آن که بگوییم وارد حوزه شرک و خرافات شدهاند!!.
انبیاء و ائمه، همه مخلوق خدا هستند و محدود به زمان و مکان. بنابراین همانند خدا نمىتوانند نیات و نداها و اصوات بندگان را - چه بلند بگویند و چه آهسته - بشنوند، و خداوند نیز این صفات و این ویژگیها را به هیچ احدى نداده و نمىدهد! و مىفرماید:
﴿إِن تَدۡعُوهُمۡ لَا يَسۡمَعُواْ دُعَآءَكُمۡ وَلَوۡ سَمِعُواْ مَا ٱسۡتَجَابُواْ لَكُمۡۖ وَيَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ يَكۡفُرُونَ بِشِرۡكِكُمۡ﴾ [فاطر: ١٤].
«اگر آنها را به فریاد بخوانید، هرگز دعا و صداى شما را نمىشنوند و (به فرض) اگر هم بشنوند، قدرت پاسخگویى و اجابت به شما را ندارند! و در روز قیامت، شرکورزى شما را انکار مىکنند».
خداوند سفارش مىفرماید: مرا با نامهاى نیکو و صفاتم بخوانید، و نامها و صفاتم را به کسى دیگر اختصاص ندهید؛ زیرا استغاثه و به فریاد خواندن غیر خدا، در حقیقت الحاد و انکارى است در نامها و صفات نیکوى الهى، و نیز برکندن و انتزاع قدرتى است از خداوند به کس دیگر، و در یک جمله، لباس الوهیت را بر تن غیر خدا پوشاندن است:
﴿وَلِلَّهِ ٱلۡأَسۡمَآءُ ٱلۡحُسۡنَىٰ فَٱدۡعُوهُ بِهَاۖ وَذَرُواْ ٱلَّذِينَ يُلۡحِدُونَ فِيٓ أَسۡمَٰٓئِهِۦۚ سَيُجۡزَوۡنَ مَا كَانُواْ يَعۡمَلُونَ ١٨٠﴾ [الأعراف: ١٨٠].
«خدا داراى زیباترین نامهاست، پس او را بدان نامها بخوانید و به ترک کسانى بگویید که در نامها و صفات خدا الحاد مىکنند و به تحریف دست مىیازند (یعنى صفات خدا را براى مخلوقات هم به کار مىبرند). آنان کیفر کار خود را خواهند دید».
هر کس چنین کند و صفات خدا را به غیر او - اگر پیامبر خدا هم باشد - نسبت دهد، به طور یقین از دایره اسلام خارج گشته، و شیاطین به کلّى عقل و درکش را ربودهاند که دیگر نمىتواند بین خالق و مخلوق، فرق بگذارد و حتّى مخلوق را - در برخى صفات - از خالق برتر و بالاتر بپندارد!.
عجب است از انسان قرن بیستم! - که علمش فراگیر شده - ولى بین خالق و مخلوق نمىتواند فرقى قائل شود، و شیاطین چنان عقل و دلش را تسخیر کرده که حیران و سرگردان شده است:
﴿قُلۡ أَنَدۡعُواْ مِن دُونِ ٱللَّهِ مَا لَا يَنفَعُنَا وَلَا يَضُرُّنَا وَنُرَدُّ عَلَىٰٓ أَعۡقَابِنَا بَعۡدَ إِذۡ هَدَىٰنَا ٱللَّهُ كَٱلَّذِي ٱسۡتَهۡوَتۡهُ ٱلشَّيَٰطِينُ فِي ٱلۡأَرۡضِ حَيۡرَانَ﴾ [الأنعام: ٧١].
«بگو: آیا چیزى غیر از خدا را بخوانیم که نه سودى به حال ما دارند و نه زیانى؟! و آیا پس از آن که خداوند ما را هدایت بخشیده است، به عقب بازگشت کنیم (و دوباره مشرک شویم)، همچون کسى که شیاطین او را در بیابانها ویلان و سرگردان به دنبال خود کشند؟!».
خامساً امّا اینکه گفتهاید: عمل و رفتار، مورد توجّه نیست، بلکه تنها نیت توأم با آن معتبر است و کسانى که به قبور بندگان صالح خدا متوسّل مىشوند، نیتشان شرک نیست! این سخن نیز نادرست و بىپایه است؛ زیرا در عمل مقبول از نظر اسلام، واجب است که اوّل نیت در آن درست باشد و ثانیاً صورت و ظاهر عمل نیز در برابر شرع باشد، و هرگاه به یکى از این دو رکن عمل نشود، مقبول نیست.. عملى که ظاهرش برابر شرع باشد، اگر چنانچه صاحبش از روى ریا و نفاق آن را انجام دهد، باطل است و نیت و قصد درست هم، اگر در راه درست و مشخّصشده دین، برابر آن عملى صورت نگیرد، داراى ارزش نیست و مورد توجّه قرار نمىگیرد!.
مگر نمىبینیم که قوانین وضعى بشرى، به هنگام ارتکاب جرم و خطا، به حُسن نیت فرد مجرم اصلاً اهمّیت نمىدهند و موقع اجراى قانون و صدور حکم، به جهل نسبت به قانون یا قصد و نیت، توجّهى نمىکنند و این عوامل، هرگز مانع اجراى حکم نمىشود! حال آیا دین خدا، از قوانین بشرى هم پایینتر است؟! ما چرا از اینکه زیارتکنندگان متوسّل به قبور را مشرک بدانیم، باید ترس و حیاء داشته باشیم، در حالى که رسول خدا ص ریاکنندگان را مشرک توصیف کرده و فرموده است: «الریاء شرک»؛ «ریاء شرک است!».
سادساً همچنین اینکه گفتهاید: اصحاب پیامبر ص نیز به غیر خدا متوسّل مىشدند، به راستى سخنى بدون دلیل، جاهلانه، ظالمانه و غیرعادلانه است! و داستان آن کورى را که ذکر کردهاید که در دعاى خود به پیامبر ص توسّل نمود تا بینایىاش به او برگردانده شد، این روایت - هرچند که جعلى و دروغین است - به فرض این که صحیح باشد، با مطلب ما بسیار فرق دارد؛ زیرا آن شخص - آنگونه که در روایت آمده - خدا را خواند؛ نه رسول خدا را!.
و دعایى را که فرمودهاید: در رابطه با خشکسالى مدینه از زبان عمربن خطابس در تواریخ و مسانید اهلسنّت آمده، تا آنجا که تحقیق کردهام در کتب شیعه و سنّى به صورت «اللّهمّ! إنا نتوسّل إليك بعمّ نبيك» آمده نه «نتقرّب إليك»! [۷۹۱].
در این روایت - که معتبر است - مثل همان روایت - مجعول - قبلى که آن شخص کور در دعایش به پیامبر ص توسّل جست، عمر س نیز خدا را خوانده است؛ نه عبّاس عموى پیامبر را!! و از همین فهمیده مىشود که مسلمانان صدر اسلام، پس از فوت پیامبر ص به او متوسّل نمىشدند؛ زیرا در این صورت چه لزومى داشت که عبّاس عموى پیامبر ص را نزد خدا مطرح سازند؟ پس آنها، میان «مرده» و «زنده» تفاوت مىنهادند! و در طلب باران و نماز استسقاء، از عبّاس س خواستند که به خاطر منزلتش نسبت به پیامبر ص براى طلب باران دعا کند و مسلمانان دعایى بر زبان راندند که مقصودشان در واقع چنین بود: بار خدایا! ما عبّاس عموى پیامبرت را - که در آن هنگام پیرمرد و ریشسفید همه بود - میان خود داریم، دعاى او را بپذیر! این، امر عجیبى نیست که به هنگام گشایش و سختیها، افراد - که به هر زبانى با «خدایشان» شرح حال مىگویند - از جمله پیرمردان و اشخاص صالح را میان خود، نزد خدا مطرح ساخته، و از آنها بخواهند که برایشان دعا کنند.. این موضوع هیچ ارتباطى به آن که ما در طلب حاجات خود از خداوند، به ارواح گذشتگان متوسّل شویم و آنها را در همه جا ناظر و حاضر و سمیع و مجیب و قریب بدانیم، ندارد! آنها که در مدینه بودند، چرا بر سر قبر رسول خدا ص نرفتند تا از او بخواهند تا با «ولایت تکوینى» برایشان باران بفرستد و یا براى اجابت دعایشان نزد خدا شفیع و واسطه شود؟
اگر جنابعالى، این روایت را براى ما دلیل مىآورید، ما گفتار علی س را بر شما حجّت مىآوریم که از نهجالبلاغه به دست مىآید و سفارش مىفرماید: مسلمانان پس از وفات پیامبر ص به جاى توسّل به او، راه استغفار را در پیش بگیرند؛ چنانکه از امام باقر مذکور است که جدّش علی س فرمود:
«كان فى الأرض أمانان من عذاب اللّه وقد رفع أحدهما فدونكما الآخر فتمسكوا به: أمّا الأمان الذى رفع فهو رسول اللّه وأمّا الأمان الذى الباقى فالإستغفار، قال اللّه تعالى: ﴿وَمَا كَانَ ٱللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمۡ وَأَنتَ فِيهِمۡۚ وَمَا كَانَ ٱللَّهُ مُعَذِّبَهُمۡ وَهُمۡ يَسۡتَغۡفِرُونَ ٣٣﴾ [الأنفال: ۳۳]» [۷۹۲].
«در آسودگى و پناه از کیفر خدا روى زمین دو عامل وجود داشت: یکى از دست رفت و بر شما باد که به دیگرى که نزدتان است، متوسّل شوید؛ پناه و امانى که از دست رفت، رسول خدا بود (که تا میانتان بود، از بلا مصون بودید) و پناهى که باقى است، استغفار و طلب آمرزش گناهان از خداست؛ چنانکه خدایتعالى فرمود: خداوند عذابشان نکند تا زمانى که تو (اى پیامبر) میانشان هستى، و عذابشان نکند تا زمانى که استغفار مىکنند».
بنابراین، عقاید علی س موافقتر با قرآن کریم و سزاوارتر به تبعیت است تا کسانى که خود را پیرو آن بزرگوار مىشمرند!.
قرآن کریم تصریح دارد که دعاى انسان - زنده - براى خود و دیگران - و حتّى براى مردگان نیز - کاملاً خوب و مطلوب است، و بر زبان بسیارى از انبیاء: و صالحین ذکر شده است؛ از جمله دعاى ابرهیم و نوح (علیهما السلام) است که گفتند:
﴿رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لِي وَلِوَٰلِدَيَّ وَلِلۡمُؤۡمِنِينَ يَوۡمَ يَقُومُ ٱلۡحِسَابُ ٤١﴾ [إبراهيم: ٤١].
«پروردگارا! من و پدر و مادرم و همه مؤمنین را در روز قیامت، مورد غفران خود قرار ده».
﴿رَّبِّ ٱغۡفِرۡ لِي وَلِوَٰلِدَيَّ وَلِمَن دَخَلَ بَيۡتِيَ مُؤۡمِنٗا وَلِلۡمُؤۡمِنِينَ وَٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ﴾ [النوح: ٢٨].
«پروردگارا! من و پدرم و تمام کسانى را که مؤمنانه به خانه من مىآیند و سایر مردان و زنان باایمان را بیامرز».
مگر نه این است که خداوند به رسولش ص - زمانى که زنده بود - فرمان داده که هم براى خود و هم براى زنان و مردان مؤمن، براى گناهانشان از خداوند طلب مغفرت کند؟!.
﴿فَٱعۡلَمۡ أَنَّهُۥ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّهُ وَٱسۡتَغۡفِرۡ لِذَنۢبِكَ وَلِلۡمُؤۡمِنِينَ وَٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ﴾ [محمد: ١٩].
«(اى محمّد!) بدان که هیچ خدایى جز اللّه وجود ندارد و براى گناهان خود و مردان و زنان مؤمن آمرزش بخواه».
و مگر نه این است، موقعى که رسول خدا ص زنده بود، مجرمانى از قبیل منافقان مدینه نزد او مىشتافتند و از او مىخواستند تا برایشان از خداوند طلب مغفرت و آمرزش بخواهد و او هم چنین مىنمود؟!.
¬﴿وَلَوۡ أَنَّهُمۡ إِذ ظَّلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ جَآءُوكَ فَٱسۡتَغۡفَرُواْ ٱللَّهَ وَٱسۡتَغۡفَرَ لَهُمُ ٱلرَّسُولُ لَوَجَدُواْ ٱللَّهَ تَوَّابٗا رَّحِيمٗا﴾ [النساء: ٦٤].
«و اگر آنان بدان هنگام که (با نفاق و دوروغگویى و زیرپاگذاشتن فرمان خدا) به خود ستم مىکردند، به نزد تو مىآمدند و از خدا طلب آمرزش مىنمودند و پیامبر هم برایشان درخواست بخشش و مغفرت مىکرد، بیگمان خدا را بس توبهپذیر و مهربان مىیافتند».
چنانچه خداوند، بر ما - تمام کسانى که بعد از مهاجرین و انصار آمده و یا خواهند آمد- نیز سزاوار دانسته که براى خود و براى آنها - که درگذشتهاند - چنین دعا کنیم:
﴿وَٱلَّذِينَ جَآءُو مِنۢ بَعۡدِهِمۡ يَقُولُونَ رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِينَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِيمَٰنِ﴾ [الحشر: ١٠].
«و کسانى که بعد از آنان (اصحاب پیامبر) مىآیند و مىگویند: پروردگارا! ما و برادران ما را، کسانى که در ایمانآوردن از ما سبقت گرفتهاند، بیامرز و ببخش».
در احادیث نیز، رسول خدا ص به ما فرموده که غایبانه براى همدیگر دعاى خیر کنیم، و مگر در نماز براى بندگان صالح خدا دعا نمىکنیم و درود و سلام نمىفرستیم؟! پس اینکه عمربنخطاب از عبّاس ب خواست تا براى مسلمانان دعا کند و او هم دعا کرد و مسلمانان نیز در اطرافش آمین گفتند، از قبیل همین دعاهاست که بندگان زنده خدا، از خدا طلب توجّه و لطف مىکنند و از او مىخواهند بندگانش را مورد رحم و پناهش قرار دهد.
«زبیربنبکار»، دعاى عبّاس س - عموى پیامبر ص - را به هنگامى که عمر س از او خواست که طلب نزول باران کند، چنین آورده است:
«خداوندا! هیچ بلایى نازل نشده است، مگر به سبب گناهى و هیچ بلایى هم برطرف نشده است، مگر به سبب توبهاى.. اینک مردم مرا به خاطر مکانت من پیش پیامبرت، به پیشگاه تو متوجّه ساختهاند.. اینک دستان گناهکار ما به سوى تو برداشته شده و پیشانى ما با توبه به سوى تو روى آورده است.. پس ما را از باران رحمت خود سیراب گردان!» [۷۹۳].
و همچنان که تواریخ آوردهاند، همان موقع ناگهان ابرهاى ضخیم و تیرهاى در آسمان پدیدار شدند و باران شروع به باریدن گرفت! [۷۹۴].
البته این تنها منحصر بر این نیست که صالحان براى گناهکاران دعا کنند، بلکه این عام است و همه مىتوانند براى همدیگر دعا کنند؛ چنانچه رسول خدا ص همه مسلمانان را دستور داده که برایش دعا کنند.. مگر نه این است که بر او - در نماز و غیر آن - درود و صلوات مىفرستیم، همانگونه که خدا در قرآن امر فرموده است؟! [۷۹۵] حال این چه پیوندى با این توسّلات جاهلانه دارد که مردم این چنین بدان گرفتار شدهاند؟! باید بدانند که حتماً در روز قیامت پشیمان مىشوند؛ چرا که خالق را با مخلوق یکسان قرار دادهاند:
﴿تَٱللَّهِ إِن كُنَّا لَفِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٍ ٩٧ إِذۡ نُسَوِّيكُم بِرَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٩٨﴾ [الشعراء: ٩٧-٩٨].
«(مشرکین در روز قیامت به معبودان خود مىگویند:) به خدا سوگند! ما در گمراهى آشکارى بودهایم. آن زمان که شما را با پروردگار جهانیان (در عبادت و اطاعت و فرمانبردارى و پرستش) برابر مىدانستیم».
سابعاً و امّا اینکه گفتهاید: توده مردم با مشرکان جاهلى فرق مىکنند؛ چون آنها مخلوق را عبادت مىکردند و از بتهاى سنگى درخواست مىنمودند، امّا ما به اولیاى خدا متوسّل مىشویم و آنها را در دعاى خود مىخوانیم، و تمام این آیات درباره آنها و بتهاى سنگىشان نازل شده است! جواب چنین است که این سخن نیز صحیح نیست؟ زیرا دعا و استعانت و التماس و استغاثه غیبى، برابر نصّ صریح قرآن و حدیث عبادت محض مىباشد.. همچنین بتهاى اعراب جاهلى، تنها در قالب سنگ نبودند، [۷۹۶] بلکه به گواهى قرآن و حدیث، تندیس و مجسّمهها و یادگارهایى از فرشتگان و افراد صالح بودهاند و در واقع، فرشتگان و افراد صالح بودند که معبود قرار مىگرفتند و اعمال شرکآمیز اعراب براى آنها صورت مىگرفت!.
مثلاً این آیات، دلیل بر آنند که «لات»، «عزّى»، و «مناة» تندیس و مجسّمه فرشتگان بودهاند، و در حقیقت، فرشتگان مورد عبادتشان واقع مىگشتند:
﴿أَفَرَءَيۡتُمُ ٱللَّٰتَ وَٱلۡعُزَّىٰ ١٩ وَمَنَوٰةَ ٱلثَّالِثَةَ ٱلۡأُخۡرَىٰٓ ٢٠ أَلَكُمُ ٱلذَّكَرُ وَلَهُ ٱلۡأُنثَىٰ ٢١ تِلۡكَ إِذٗا قِسۡمَةٞ ضِيزَىٰٓ ٢٢ إِنۡ هِيَ إِلَّآ أَسۡمَآءٞ سَمَّيۡتُمُوهَآ أَنتُمۡ وَءَابَآؤُكُم مَّآ أَنزَلَ ٱللَّهُ بِهَا مِن سُلۡطَٰنٍۚ إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا ٱلظَّنَّ وَمَا تَهۡوَى ٱلۡأَنفُسُۖ وَلَقَدۡ جَآءَهُم مِّن رَّبِّهِمُ ٱلۡهُدَىٰٓ ٢٣ أَمۡ لِلۡإِنسَٰنِ مَا تَمَنَّىٰ ٢٤ فَلِلَّهِ ٱلۡأٓخِرَةُ وَٱلۡأُولَىٰ ٢٥ ۞وَكَم مِّن مَّلَكٖ فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ لَا تُغۡنِي شَفَٰعَتُهُمۡ شَيًۡٔا إِلَّا مِنۢ بَعۡدِ أَن يَأۡذَنَ ٱللَّهُ لِمَن يَشَآءُ وَيَرۡضَىٰٓ ٢٦ إِنَّ ٱلَّذِينَ لَا يُؤۡمِنُونَ بِٱلۡأٓخِرَةِ لَيُسَمُّونَ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةَ تَسۡمِيَةَ ٱلۡأُنثَىٰ ٢٧ وَمَا لَهُم بِهِۦ مِنۡ عِلۡمٍۖ إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا ٱلظَّنَّۖ وَإِنَّ ٱلظَّنَّ لَا يُغۡنِي مِنَ ٱلۡحَقِّ شَيۡٔٗا ٢٨﴾ [النجم: ١٩-٢٨].
«آیا چنین مىبینید که لات و عزى و منات، سومین بت دیگر (معبود شما و دختران خدایند؟!) آیا پسر از شما باشد و دختر مال خدا؟! (در حالى که به گمان شما پسر از دختر بهتر است؟) در این صورت این تقسیم ظالمانه و ستمگرانهاى است! اینها فقط نامهایى (بىمحتوا) است که شما و پدرانتان بر آنها گذاشتهاید. هرگز خداوند دلیل و حجّتى (بر صحّت آنها) نازل نکرده است. آنان جز از توهّمات و گمانهاى بىاساس و از هواهاى نفسانى پیروى نمىکنند، در حالى که هدایت و رهنمود از سوى پروردگارشان، برایشان آمده است. مگر آنچه انسان آرزو مىکند، به آن مىرسد و دست مىیابد؟! زیرا دنیا و آخرت از آن خداست. چه بسیار فرشتگانى که در آسمانها هستند و شفاعت و واسطهگرى آنها سودى نمىبخشد و کارى نمىسازد، مگر بعد از آن که خداوند اجازه و رضایت دهد. کسانى که به آخرت ایمان ندارند، فرشتگان را با نامهاى زنان، وصف و نامگذارى مىکنند. آنها در این باب چیزى نمىدانند (و از نر و مادّهبودنشان بى خبرند!) و جز از گمان و توهّم پیروى نمىکنند، و توهّم و گمان هم (انسان را) از حق بى نیاز نمىگرداند».
در این آیه نیز نام پنج بت دیگرشان آمده است:
﴿وَقَالُواْ لَا تَذَرُنَّ ءَالِهَتَكُمۡ وَلَا تَذَرُنَّ وَدّٗا وَلَا سُوَاعٗا وَلَا يَغُوثَ وَيَعُوقَ وَنَسۡرٗا ٢٣ وَقَدۡ أَضَلُّواْ كَثِيرٗا﴾ [النوح: ٢٣-٢٤].
«به آنان گفتهاند: معبودهاى خود را وامگذارید، و ودّ، سواع، یغوث، یعوق و نسر را رها نسازید، و بدین وسیله بسیارى از مردم را گمراه ساختهاند!».
و طورى که در روایات و احادیث آمده، اینها اسامى افراد برگزیده و صالحى بودهاند، هنگامى که این بندگان خدا از دنیا رفتهاند، بعد از گذشت زمان، مریدان و محبّانشان به عنوان یادبود و یادگارى از ایشان، مجسّمههایى درست کردند و به آنها منسوب نمودند. کمکم به بزرگداشت و تعظیم آن مجسّمهها پرداختهاند تا جایى که نسلهاى بعدى به عبادت و پرستش آنها کشیده شدند؛ چنانچه از إبنعباس س روایت شده که مىگوید:
«نامهاى این بتها در اصل نام مردان صالحى بوده که پس از مرگشان، شیطان قوم آنها را فریب داد و آنها را وسوسه کرد تا در مجالسى که نشیمنگاه و محلّ عبادتشان بوده، به خاطر یادبودشان مجسّمههایى را به صورتشان بتراشند و نصب کنند و آنها را با نامهایشان بخوانند و آنها نیز چنین کردند. این تمثالها در ابتدا پرستش نمىشدند تا اینکه آن مردمان مردند و نسل بعدى آمد و سپس آنها را عبادت کردند» [۷۹۷].
این مفهوم در اکثر تفاسیر نیز دیده مىشود؛ چنانچه دکتر «عبدالجلیل عیسى» در تفسیر خود «المصحف المیسّر» چنین آورده است:
«اینها، پنج بتى بودند که از سایر بتها در نزد بتپرستان مشهورتر و بزرگتر بودهاند. هریک از اینها، نام انسان خداشناس و صالحى بوده و بعد از فوتشان، گنبدها و بارگاههایى را بر سر قبرشان برپا نموده و بعدها از آنان بتى ساخته و واسطه و شفیعشان شمردهاند!» [۷۹۸].
از عایشه ل نیز روایت شده که گفته است:
«زمانى که رسول خدا ص در بستر بیمارى بود که أمّسله و أمّحبیبه - دو نفر از همسرانش - در مورد کلیسایى به نام «ماریه» که در حبشه قرار داشت و آن دو - به هنگام هجرت - کلیسا را دیده بودند، از زیبایى مجسّمهها و تصاویرش براى رسول خداص سخن مىگفتند، رسول خدا ص سرش را بلند کرد و فرمود: «آنها چون فرد صالحى در میانشان فوت مىکرد، بر روى قبرش مسجد و معبدى بنا مىکردند، و آن مجسّمهها و تصاویر را مىساختند.. آنان بدترین بندگان خداوند هستند» [۷۹۹].
پس بتهایى که مشرکین عرب مىپرستیدند، سمبول و یادگارهایى از شخصیتها و بزرگان دینى و روحانىشان بودند و در واقع، عبادتشان براى همان اشخاص بوده که آنها را برآورنده حاجات و رافع مشکلات مىدانستند.
این کار زشت و شنیع، از زمان نوح، مصریان قدیم، یونان و روم، مردم هند - حتّى در عصر حاضر - براى همه معلوم و معروف است.
مثلاً هندوها که اکنون مجسّمه «کرشنا» یا «رامچندر» - اسامى شخصیتهاى مذهبى هندوها مىباشند - را عبادت مىکنند، منظورشان عبادت سنگ و مجسّمه نیست، بلکه عبادت همان افراد، یعنى کرشنا و رامچندر است.. مجسّمه را فقط وسیلهاى براى یادآورى و استحضار آن شخصیتها مىدانند و به همین مناسبت به آنها احترام و تعظیم مىکنند و از آنها استمداد و استعانت مىجویند و بر گردشان طواف کرده و برایشان نذر و قربانى و صدقه مىآورند [۸۰۰].
بقیه بتهاى اعراب نیز، اغلب به شکل انسان تراشیده شده بودند [۸۰۱].. زمانى که رسول خدا ص مکه را فتح کرد و وارد کعبه شد، دستور داد که همه مجسّمهها و تصاویر را نابود سازند؛ چنانچه از علی س روایت شده که فرمود:
«بعثنى رسول الله ص إلى المدينة فى هدم القبور وكسر الصور» [۸۰۲].
«رسول خدا ص مرا به شهر براى خراب کردن مقبرهها و شکستن مجسّمهها و بتها فرستاد».
به همین جهت، اسلام خواست که اعراب جاهلى را از حقیقت این واسطهها و شفیعان - یعنى بتهایى که به غیر از خدا پرستیده مىشدند - آگاه سازد، و لذا این معبودان پوچ و ناتوان را چنین توصیف کرد:
این مجسّمهها و بتهایى که به غیر از خدا مىپرستید و به کمک مىطلبید - و در واقع یادبود افراد صالح و گذشتگان نیکوکار مىپندارید - همچون شما، بندگان خدا هستند و هیچ قدرت خیر و شرّى ندارند! و تازه اگر این یادبودها را نیز در نظر نگیریم و صرفاً آنها را در قالب همان بت سنگى بدانیم، آیا مگر دست و پا دارند؟ آیا گوش و چشم دارند؟... و بالاخره آیا قدرتى دارند که مافوق قدرت شما باشد و بتوانند به فریادهایتان پاسخ گویند؟! بدون شک هیچ کدام از اینها را ندارند - و همچنان که گفتیم - تازه اگر این اندام و مشاعر را نیز داشتند، مگر به آنان چه فضیلتى مافوق بشرى مىداد؟! نهایتاً با بندگان خود در تمام قوا برابر مىشدند! پس آنها چه معبودانى هستند که درست مثل خودتان داراى هیچ قدرتى نیستند؟!.
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ تَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ عِبَادٌ أَمۡثَالُكُمۡۖ فَٱدۡعُوهُمۡ فَلۡيَسۡتَجِيبُواْ لَكُمۡ إِن كُنتُمۡ صَٰدِقِينَ ١٩٤ أَلَهُمۡ أَرۡجُلٞ يَمۡشُونَ بِهَآۖ أَمۡ لَهُمۡ أَيۡدٖ يَبۡطِشُونَ بِهَآۖ أَمۡ لَهُمۡ أَعۡيُنٞ يُبۡصِرُونَ بِهَآۖ أَمۡ لَهُمۡ ءَاذَانٞ يَسۡمَعُونَ بِهَا﴾ [الأعراف: ١٩٤-١٩٥].
«همانا کسانى را که به غیر از خدا به فریاد مىخوانید، بندگانى مثل خودتان هستند. پس آنها را بخوانید، اگر راست مىگویید باید به شما پاسخ دهند! آیا این بتها داراى پاهایى هستند که با آنها راه بروند؟! یا داراى دستهایى هستند که با آنها چیزى را برگیرند؟! یا چشمهایى دارند که با آنها ببینند؟! یا گوشهایى دارند که با آنها بشنوند؟!».
بعلاوه، آنچه در آیات قرآن مورد نظر است، عموم لفظ است؛ نه خصوص سبب! یعنى شأن نزول، معنى آیه را مقید نمىکند. در این صورت بایستى شرک تنها در همان دوره حرام و ناروا مىگردید و پس از آن، حلال به حساب مىآمد!! خداوند شرک را تنها بر اعراب جاهلى حرام نکرده است، بلکه براى غیر اعراب و همه بندگان خدا - در تمام زمانها و مکانها - حرام نموده است!.
از خداوند مىخواهیم که توحید و یگانهپرستى را روزىمان گرداند و ما را بر آن بمیراند و زندگى و مرگمان، با آن همراه باشد!.
از إبنعباس ب روایت شده که رسول خدا ص فرمود:
«الشرك أخفى من دبيب الذر على صفاة سوداء فى ظلمة الليل و هو أن يقول: واللّه وحياتك يا فلان و حياتى! ويقول: لولا كلبة هذا لأتانا اللصوص البارحة! ولولا البط فى الدار لأتى اللصوص! وقول الرجل لصاحبه: ما شاء الله و شئت! وقول الرجل: لولا اللّه وفلان... هذا كلّه به شرك» [۸۰۳].
«شرک پنهانتر از ردّپا و خزیدن مورچه در تاریکى شب بر روى سنگ درشت صاف و سیاه است، و آن اینکه بگوید: اى فلانى! به خدا و زندگانى تو و زندگى خود سوگند! و بگوید: اگر این سگ نبود، دیشب دزدان به (خانه) ما مىآمدند! و اگر مرغابى در منزل نبود، دزدان مىآمدند (و دستبرد مىزدند)! و اینکه مرد به دوستش بگوید: آنچه خواست خدا و خواست تو باشد! و شخص بگوید: اگر خدا و فلانى نبود... اینها همه آمیخته به شرک است!».
هر گاه اسلام تا این اندازه در پاکسازى دلها و انتقاد از عقاید غلط و اشتباه آنان، حسّاس و دقیق و گوشبهزنگ باشد، پس ما چگونه افرادى را ببینیم که در دعاى خویش به غیر خدا پناه مىبرند و خوف و رجایشان، متوجّه غیر اوست، و آنگاه به آنها بگوییم: بر تو هیچ اشکالى نیست و مىتوانى همچنان ادامه دهى!!.
فرمودهاید: بسیار بعید است که شما ندانید احترام به قبور صالحین و مؤمنین مورد اتّفاق شیعه و سنّى است. نزدیکترین صحابه پیامبر ص و اهلبیتش به مرقد آن حضرت تبرّک مىجستند... مرقد پیامبر و أبوحنیفه را شیعیان بنا نکردند!... من از احترام به قبور صالحین و اهلبیت پیامبر ص مىگویم و شما روایت هدم قبور کفّار را قرائت مىکنید!..
(جواب):
احترام به قبور صالحین و مؤمنین را کسى منکر نیست و ما هرگز نگفتیم که باید به قبور صالحین توهین کرد و هتک حرمت پیش آورد!.. امّا نقطه افتراق جنابعالى و اینجانب در این موضوع، بر سر بناى بر قبور و نیز توسّل به صاحب قبر - که عبادت است - مىباشد! در این زمینه، نه تنها آثار اهلسنّت بلکه روایات روشن و بىشائبه شیعه نیز در نهى و مذمّت این کار دیده مىشود که نمونههایى از آنها ذیلاً ذکر مىگردد:
- در کتب «تهذیب» شیخ طوسى و «وسائل الشيعة» شیخ حرّعاملى، باب ۴۴ از أبواب دفن، در روایتى موثّق از موسىبن جعفر آمده است که: «سألت أبا الحسن عن البناء على القبر والجلوس عليه هل يصلح؟ قال: لا يصلح البناء عليه ولا الجلوس ولا تجصيصه ولا تطيينه». «برادر موسىبنجعفر از او در مورد بناى بر قبور و نشستن بر روى آن پرسید که آیا این درست و سزاوار است؟ فرمود: خیر! سزاوار و صحیح نیست. بناء و ضریح بر قبور و نشستن بر آن و گچکارى و گلکارى و تزیین آن درست نیست».
- باز در همان مآخذ به نقل از جراح مدائنى آمده که امام جعفرصادق / فرمود: «لا تبنوا على القبور ولا تصوروا سقوف البيوت فإن رسول الله ص كره ذلك». «بر قبور، ضریح و بنا نسازید و سقف خانهها را از مجسّمه و تصویر پر نکنید؛ زیرا پیامبر ص این کارها را ناپسند شمرد».
- باز هم در همان مآخذ به نقل از یونسبن ظبیان آمده که امام جعفرصادق (رحمه الله) فرمود: «نهى رسول الله ص أن يصلى على القبر أو يقعد عليه أو يبنى عليه». «پیامبر ص از اینکه بر قبرى نماز بگزارند، یا بر آن بنشینند و یا بر آن بنا و ضریح بسازند، نهى فرموده است». این حدیث را شیخ صدوق نیز در کتابش «من لا یحضره الفقیه» در باب «مناهى پیامبر» آورده است.
- باز هم «شیخ طوسى» و «شیخ حرّ عاملى» - در کتب خود - روایت کردهاند: «نهى رسول الله ص أن يجصص القبور». «رسول خدا ص نهى فرمود که قبرها را گچکارى و تزئین کنند».
بنابراین، ملاحظه مىشود که بر طبق کتب موثّق شیعه، رسول خدا ص بناى بر روى قبور را نهى فرمود و هیچ قبرى را از این نظر مستثنى ننموده است، و قبر خود او و ائمه نیز در زمان ایشان ساخته نشده و سالها پس از وفاتشان - و برخلاف تعالیمشان - توسّط دیگران ساخته و پرداخته گردید!.
مفاسد فکرى و اجتماعى این کار، روشن است و در شگفتم از جنابعالى که کارى را که پیامبر ص و ائمه از آن نهى فرموده و در عمل نیز مباشر آن نبودهاند، بلکه دیگران -سنّى یا شیعه - به این انحراف دست زدهاند، مىپسندید و فلان قبر مجهول سنّى را در این رابطه، حجّت مىآورید! حجّت از آنِ «قرآن» و «سنّت» پیامبر ص است؛ نه بدعتهایى که این و آن - شیعه یا سنّى - نهادهاند.
آرى! قبر أبوحنیفه را در بغداد، سنّیان بنا کردند و بسیار کار بد و ناروایى نمودند، این موضوع چه ربطى به اثبات بناى بر قبور از دیدگاه «کتاب و سنّت» دارد؟!.
و اینکه روایت «هدم قبور» از زبان علی س را خاصّ کفّار دانستهاید، اشتباه بزرگى است و حکم آن تعمیم دارد؛ زیرا از ساحت رسول خدا ص به دور است که کارى را براى «کفّار» حرام و ناپسند شمرده و همان کار را براى «مسلمانان» روا بدارد!.
ضمناً در هیچ تاریخى دیده نشده است که پیامبر ص دستور داده باشد، قبر مسلمانى را که در آن زمان مرده بود، بسازند و اگر پیامبر ص دستور به خرابى قبور مسلمانان نداد، براى آن بود که مردگان مسلمان در آن زمان - برخلاف کافران - بر قبور خود بنایى نداشتند و آن را حرام مىدانستند، و چنانکه در نامه خود ذکر کرده بودم، به علی س دستور داد تا قبور را خراب کند، و این روایت موثّق و متواتر را شیعه و سنّى آوردهاند؛ چنانکه در «صحیح مسلم» مىخوانیم: «عن أبى الهياج الأسدى قال لى علىبن أبىطالب: ألا أبعثك على ما بعثنى عليه رسول الله ص أن لا أدع تمثالا إلا طمسته ولا قبرا مشرفا إلا سويته؟». «از أبىالهیاج أسدى روایت شده که گفت: علىبن أبىطالب س به من فرمود: آیا تو را براى کارى نفرستم که رسول خدا ص مرا بدان کار فرستاد؟! و آن اینکه هیچ تمثال و مجسّمهاى را ترک نکنم مگر اینکه آن را محو و نابود سازم، و هیچ قبر بلند و مشرفى را وانگذارم مگر اینکه آن را با خاک یکسان نمایم».
و نیز در «وسائل الشیعه» مىخوانیم: «بعثنى رسول الله ص إلى الـمدينة فى هدم القبور وكسر الصور». «رسول خدا ص مرا به شهر براى خراب کردن مقبرهها و شکستن مجسّمهها و بتها فرستاد».
مرقد پیامبرص - بر طبق گزارشهاى متواتر و معتبر تاریخى - در اطاق عایشهل بوده و سالها با زمین یکسان بوده است و مسلّماً زیارتگاه نبود! [۸۰۴] زیرا عایشه در آنجا زندگى مىکرد و به شکلى نبود که مردم براى توسّل و تبرّک به آنجا - آن هم خانه همسر پیامبر و مادر تمام مؤمنان - بشتابند!! ساختمان و قبّه و ضریحى که ما امروز بر قبر پیامبر ص مىبینیم، قرنها بعد از رحلتش ایجاد شده و چرا ما باید کار بعضى از سنّیان بىتوجّه به کتاب و سنّت را، شرعى تلقّى کنیم؟!.
متأسّفانه، منشأ اشتباه جنابعالى در تمام نامه ارسالى آن است که گمان کردهاید با عدّهاى سنّى خرافه روبهرو هستید که با هرچه شیعه بگوید، مخالفند و هر خرافهاى را در کتب سنّى مىپسندید! و آن وقت جنابعالى سعى دارید به هر قیمتى که شده، برخى از آراء ناپسند شیعیان را به استناد عمل یا قول سنّیان اثبات کنید! غافل از آنکه ما به شدّت فرقهسازى را محکوم مىدانیم و مسلمانان را به ترک تعصّبات فرقهاى و رجوع به «کتاب» و «سنّت» دعوت مىکنیم، و از نظر فقهى نیز، فقه تطبیقى یا مقارن را توصیه مىنماییم که هرکس دلیل محکمترى از کتاب و سنّت ارائه داد، تبعیت شود.
از روایت «هدم قبور» که على مىفرماید: «بعثنى رسول اللهص إلى الـمدينة فى هدم القبور وكسر الصور». مأخذ خواسته بودید!.
(جواب):
ما این روایت را به واسطه از «شیخ کلینى» نقل کردیم و در کتاب «وسائل الشیعه»، چاپ سنگى قدیم، جلد اوّل، صفحه ۲۰۹ از شیخ کلینى بدین صورت نقل شده است: «محمّدبن يعقوب عن عدة من أصحابنا، عن سهلبن زياد، عن جعفربن محمّد الأشعرى، عن إبنالقداح، عن أبىعبداللّه ÷ قال: قال أميرالمؤمنين ÷: بعثنى رسول الله ص إلى المدينة فى هدم القبور وكسر الصور».
فرمودهاید: احترام به قبور صالحین و تبرّکجویى از آن، سنّت جارى اسلامى است و روایات و اسناد متعدّد اهلسنّت در اینباره وجود دارد، و سپس (با ذکر ناقص مآخذ) صورت دادهاید:
۱- در قحطى و خشکسالى شدید مدینه، مردم به عایشه شکایت برده و او، مردم را به تبرّکجویى از قبر شریف پیامبر ص دعوت کرد و گفت: «أنظروا قبر النبى فاجعلوا منه كوة إلى السماء حتى يكون بينه وبين السماء سقف» [۸۰۵]. «به قبر پیامبر نگاه کنید، پس میان قبرش و آسمان سوراخى ایجاد کنید تا بین او و آسمان سقفى شود (و خداوند ترحّم فرموده و فیض خود را از آن مکان جارى سازد)»!.
۲- «فجاء بلالبن الحارث إلى قبر النبى وقال: يا رسول اللّه! إستسق لأمتك!... فإنهم قد هلكوا فأتاه رسول الله ص فى المنام وأخبره أنهم سيسقون...» [۸۰۶]. «بلال پسر حارث به سوى قبر پیامبر رفت و گفت: اى پیامبر! براى امّتت از خداوند طلب باران کن که آنها هلاک شدند!.. پس رسول خدا به خوابش آمد و فرمود: باران خواهد بارید...»!.
۳- «جاءت فاطمة على قبر رسول الله فأخذت قبضة من تراب القبر فوضعت على عينها فبكت» [۸۰۷]. «فاطمه بر سر قبر رسول خدا آمد و مشتى خاک از آن برگرفت و بر چشم نهاد و گریست»!.
۴- «إنه خرج (عمربن خطاب) يوما إلى مسجد رسول اللّه فوجد معاذبن جبل قاعدا عند قبر النبى يبكى فقال: ما يبكيك؟ قال: يبكينى شىء فسمعته من رسول اللّه» [۸۰۸]. «عمرروزى به مسجد پیامبر ص رفت و معاذبن جبل را یافت که کنار قبر پیامبر نشسته و گریه مىکند، پس گفت: چه چیزى تو را به گریه انداخته است؟ گفت: مرا به گریه انداخت چیزى را که از پیامبر شنیدم»!.
۵- «إن بلال أتى قبر النبى وجعل يبكى عنده و يمرغ وجهه عليه فأقبل الحسن والحسين فجعل يضمها و يقبلهما». «بلال به طرف قبر پیامبر ص آمد و خود را به خاک مىکشید و گریه مىکرد و حسن و حسین را در آغوش مىکشید و آنها را مىبوسید»!.
۶- «لمّا مات عبدالرحمنبن أبىبكر أمرت عايشة بفسطاط على قبره ووكلت به إنسانا» [۸۰۹]. «چون عبدالرحمن پسر أبوبکر مُرد، عایشه دستور داد بر قبر او خیمهاى زدند و انسانى را بر آن گماشت»!.
۷- «وأمر عمر أن يضرب فسطاطا على قبر زينب بنت جحش» [۸۱۰]. «و عمر دستور داد که چادرى بر قبر زینب دختر جحش بزنند»!.
(جواب):
در مورد آنچه که امروزه با قبور مىشود، و اعتقادات شیعه را در این رابطه و تفاوت آن به حدیث «زیارت قبور»، ما قبلاً سخن گفتهایم و در اینجا فقط به این مدارک که جنابعالى متذکر شدهاید، مىپردازیم:
اوّلاً شاهد تاریخى که تمام احادیث ارائهشده را در رابطه با قبر پیامبر ص رد مىکند، این حقیقت است که: قبر پیامبر ص تا مدّتها در اطاق عایشه ل بوده و عایشه آنجا زندگى مىکرد و امکان نداشت، افراد به زیارتش رفته، از خاک آن بر چهره بمالند و خانهاش را محلّ رفتوآمد قرار دهند و - به قول جنابعالى - از آن تبرّکجویى نمایند!.
چنانکه «إبنرسته» در کتابش مىنویسد: «عمربن عبدالعزیز (هنگامى که از سوى ولیدبن عبدالملک والى مدینه بود) به دستور خلیفه به سال ۹۱ هجرى، مسجدالنبى را خراب نمود و به وسیله سنگهاى منقوش و موزاییک رومى و مرمر، آن را بنا کرد و سقف مسجد را با چوب ساج و آبطلا پوشانید و حجرات همسران پیامبر را خراب کرد و نیز قبر پیامبر را داخل مسجد نمود» [۸۱۱].
و قبل از آن، به قول «إبنتیمیه»: «احدى از صحابه، مسافرت به مدینه را به خاطر قبر پیامبر ص نمىکرد، بلکه مىآمدند و در مسجدش نماز مىگزاردند و هنگام ورود به مسجد و خروج از آن، به پیامبر ص سلام و درود مىفرستادند و او در حجره عایشهل مدفون بود و آنان هرگز در حجره داخل نمىشدند و حتّى خارج از حجره در پشت در نیز نمىایستادند.. هنگامى که در زمان خلافت أبوبکر و عمر ب امدادى از یمن و شام براى فتح شام و عراق رسید - با آن که پیامبر ص از ایمان اهل یمن بسیار تعریف کرده بود - احدى از آنان، وقتى براى نماز به مسجد آمدند، سوى قبر پیامبر ص نرفت و داخل حجره نشد»؛ به ویژه که در آثار شیعه و سنّى مضبوط است که پیامبر ص از رفتوآمد به قبر خود نهى فرموده؛ چنانکه «سعیدبن منصور» در «سنن» خود از «عبداللّهبن حسنبن على» - نواده علی س - نقل مىکند که: «دید مردى به سوى قبر پیامبر ص بسیار رفتوآمد مىکند (و این زمانى بود که قبرش به مسجد اضافه و در آن قرار گرفته بود) به او گفت: اى مرد! همانا رسول خداص فرمود: «لا تتخذوا قبرى عيدا وصلّوا علىّ حيثما كنتم فإن صلاتكم تبلغنى». «قبر مرا محلّ رفتوآمد خویش قرار ندهید و هرکجا که هستید، بر من سلام و درود بفرستید؛ زیرا سلام درودتان به من مىرسد، بنابراین تو و مردى که در اندلس است، نسبت به پیامبرص مساوى خواهید بود!». همین روایت، از امام زینالعابدین به نقل از پدرش و از جدّش على ب نیز آمده است و «أبوعبداللّه حافظ مقدّسى» آن را در کتابش «مختار» آورده است [۸۱۲].
ثانیاً و بنابراین اینکه از قول عایشه ل گفته شده که در خشکسالى مدینه به مردم گفت: «میان قبر پیامبر و آسمان سوراخ و کانالى ایجاد کنید تا خداوند ترحّم فرموده، فیض خود را جارى سازد!»، به کلّى بىاساس است؛ زیرا در آن هنگام قبر پیامبر ص «مزار» نبود و در هیچ تاریخى نیامده که سقف اطاق عایشه را سوراخ کردند تا قبر پیامبر ص با فضا مرتبط شده و مجراى فیض و رحمت باشد!! گوینده این حدیث، گویا از بدیهیات تاریخى اطّلاعى نداشته است که چنین «جعلى» نموده است! بعلاوه اگر خداوند بخواهد به خاطر پیامبرش رحمت آورده و قحطسالى را از مدینه بردارد، چه نیازى به کانالکشى و سوراخکردن سقف خانه است! و در کدام آیه یا حدیث آمده که پیامبر ص فرموده باشد: براى جلب روزى، سقف اطاق قبرم را به سوى آسمان سوراخ کنید؟! چیزى که آورنده این دین نگفته، جنابعالى به حدیثى مجعول از عایشه ل استناد مىکنید؟!.
اسلام راهنمایى کرده - همانگونه که در کتب شیعه و سنّى مذکور است - که مسلمانان به هنگام قحطى و نیامدن باران، به صحرا رفته و نماز «استسقاء» به جاى آورند و همگى دعا کنند و هرگز دستور کانالکشى قبر پیامبر ص را به آسمان نداده است!!.
ثالثاً این حدیث که: «بلالبن حارث سوى قبر پیامبر ص رفت و گفت: اى رسول خدا! براى امّت خود باران بطلب که همگى هلاک گشتند، پس پیامبر ص به خوابش آمد و خبر داد که باران خواهد بارید!»، نمىتواند مورد قبول شما باشد؛ زیرا شما ادامه حدیث را قیچى کرده و توجّهى بدان ننمودهاید؛ چنانچه کامل آن چنین است: «و بلالبن حارث به سوى قبر پیامبر ص رفت و گفت: اى رسول خدا! براى امّتت از خدا باران بطلب که آنها هلاک شدند، پس رسول خدا ص به خوابش آمد و گفت: باران خواهد بارید و به نزد عمر برو و به او سلام مرا برسان و خبر بده که باران به ایشان خواهد رسید، پس بشارتى از سوى رسول خدا ص بر عمر رسید که چون آن را بشنید، بگریست»! [۸۱۳] اگر جنابعالى صدر حدیث را قبول کردهاید، با ذیل آن - که پیامبرص به عمر س سلام رسانید و او به باریدن باران مژده داد - چه مىکنید؟! ولى ما این روایت را از ریشه قبول نداریم؛ زیرا - گذشته از ضعف اسناد و طرق آن - با شواهد تاریخى در مورد قبر پیامبر ص در آن زمان نمىسازد!.
رابعاً اینکه آوردهاید: «فاطمه بر سر قبر رسول خدا ص آمد و مشتى خاک از آن برگرفت و بر چشم نهاد وگریست!»، حال به فرض صحّت خبر، چه ربطى با توسّل و تبرّکجویى به قبور دارد؟ تنها - اگر آن را صحیح بدانیم! - نوعى ابراز عاطفه فرزند نسبت به پدرش بوده؛ نه اجراى یک دستور دینى، و نه دلیلى براى تبرّکجویى از قبر پیامبر!.
اگر قرار بود چنین کارى جزو مستحبّات و سنّتهاى جارى اسلام و از جمله عبادات شرعى و تعظیم شعایر اسلامى! به شمار آید، لازم بود که پیامبر ص وصیت کند تا او را در بیابانى وسیع دفن کنند تا همگى بر قبر و خاکش، دسترسى داشته و بتوانند به آنجا رفتوآمد کنند! جنابعالى در مسائل اعتقاى به خبر واحد و جعلى استشهاد مىکنید، حال آن که اینگونه روایات در اعتقادات - مانند مشروعیت توسّل - حجّیت ندارد، امّا جنابعالى، به هیچ وجه نگران این موضوع نبوده و همین که خبرى را در کتب سنّى مطابق مذاق خود مىیابید - بىآنکه صحّت و سقمش را بررسى کنید، یا نظرات علماى اهلسنّت را در مورد آن بنگرید - به رُخ ما مىکشید!.
خامساً نقل کردهاید: «عمربن خطاب روزى به مسجد پیامبر ص رفت و معاذبن جبل را دید که کنار قبر پیامبر ص نشسته و گریه مىکند...»، این مطلب، دروغى آشکار و محض است! زیرا در زمان عمر س قبر پیامبر ص در مسجد واقع نشده بود تا معاذ کنارش بنشیند یا بایستد و گریه کند! راوى جاهل و کمحافظه!! قبر پیامبر ص را مانند زمان خود، در مسجد پنداشته است! قبر رسول خدا ص چنانکه گفتیم، سالها در حجره عایشه ل بود و در عصر امویها در سال ۹۱ هجرى به مسجد ملحق شد.
سادساً آوردهاید: «بلال به طرف قبر پیامبر ص آمد و خود را به خاک کشید و حسن و حسین را در آغوش گرفت و بوسید!»، چه نتیجهاى از نقل نیمهکاره این حدیث مىتوان گرفت؟ به فرض صحّت خبر، تنها اظهار رنج فراق بوده؛ نه توسّل و عبادت! بعلاوه شما تاکنون مدّعى بودید که دین را تنها باید از اهلبیت پیامبر ص - چهارده معصوم - گرفت، چه شد که یکباره تابع بلال و سایر صحابى پیامبر ص شدید؟! آیا اصول فقه شیعه، رفتار غیرمعصوم را از زمره منابع اربعه - کتاب، سنّت، اجماع و عقل - به شمار آورده است؟!.
سابعاً نقل مىکنید که: «چون عبدالرحمنبن أبىبکر فوت کرد، عایشه دستور داد که بر قبرش خیمهاى زدند و انسانى را بر آن گماشتند!».. آیا چنین کارى - به فرض صحّت خبر - جزو سنّت پیامبر ص بوده است؟ چرا پیامبر ص چنین کارى را براى قبر خود یا دیگر یارانش مانند حمزه س و... مقرّر نداشت؟ آیا پیامبر ص آنها را دوست نمىداشت؟.. جنابعالى که تاکنون از مخالفین و کینهتوزان عایشه ل بودید! عایشه خیلى کارها کرد: با علی س جنگید! و طبق روایت دروغین - که در نامه قبلى نقل کرده بودید - مانع شد، حسن س را در کنار قبر پیامبر ص دفن کنند! آیا شما این اعمالش را نیز تأیید مىکنید؟ یا فقط مىپذیرید که شایسته است، انسانهایى را بر سر قبر مردگان گماشت و از کار و زندگىشان بازداشت و به مقبرهدارى و مفتخوارى عادت داد؟!.
ثامناً - روایت آخرى - که عمر س دستور داد چادرى بر قبر زینب زدند! - نیز همینطور! آیا مىخواهید اعتقادات اسلامى را بر مبناى این اقوال عامیانه اثبات کنید که جعلى و بىاساس هستند؟ آیا رسول خدا ص دستور به چادرکشیدن بر روى قبور را صادر فرموده و مثلاً بر سراسر «بقیع» چادر زده است؟! آیا عمرى که دستور داد، «شجرة الرضوان» را - به خاطر ترس از شرک - از بیخ بکنند، چنین کارى مىکند؟! [۸۱۴].
[۷۷۶] براى مثال مىتوانید، آیات اوّلیه سوره نحل را تماشا کنید. [۷۷۷] ﴿أَشۡرَكُواْ بِٱللَّهِ مَا لَمۡ يُنَزِّلۡ بِهِۦ سُلۡطَٰنٗا﴾ [آلعمران: ۱۵۱]. «...چیزهایى را شریک خدا ساختهاند که خداوند دلیل و برهانى (بر حقّانیت آنها) نازل نکرده است». یا مىفرماید: ﴿...ٱئۡتُونِي بِكِتَٰبٖ مِّن قَبۡلِ هَٰذَآ أَوۡ أَثَٰرَةٖ مِّنۡ عِلۡمٍ إِن كُنتُمۡ صَٰدِقِينَ﴾ [الأحقاف: ۴]. «... اگر راست مىگویید، (دلیلى از) کتابى پیش از این (قرآن) یا یک اثر علمى براى من بیاورید!». [۷۷۸] قبلاً آیاتى را در اثبات اینکه «دعا» و «استعانت» و «استغاثه» و «استعاذه»، همان «عبادت» است، شاهد آوردیم.. اکنون به این آیات توجّه مىکنیم که ثابت مىکند، «قربانى» و «صدقه» و «نذر» و «طواف» و «اعتکاف» نیز «عبادت» هستند و بایستى تنها براى خدا انجام گیرند: - ﴿فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَٱنۡحَرۡ ٢﴾ [الکوثر: ۲]. «پس تنها براى پروردگارت نماز بخوان و قربانى کن». - ﴿وَمَآ أَنفَقۡتُم مِّن نَّفَقَةٍ أَوۡ نَذَرۡتُم مِّن نَّذۡرٖ فَإِنَّ ٱللَّهَ يَعۡلَمُهُۥۗ وَمَا لِلظَّٰلِمِينَ مِنۡ أَنصَارٍ ٢٧٠﴾ [البقرة: ۲۷۰]. «هر چیزى را انفاق مىکنید، یا هر نذرى را که مىدهید، بیگمان خداوند به آن آگاه است (و مىداند که براى کیست و براى چیست؟!) و ظالمان (همان کسانى که با شرک که ظلم بزرگى است، بر خود ستم کردهاند؛ «إن الشرک لظلم عظیم») را هیچ یار و یاورى نیست». - ﴿إِنِّي نَذَرۡتُ لِلرَّحۡمَٰنِ صَوۡمٗا﴾ [مریم: ۲۹]. « «همانا من براى خداى مهربان نذر کردهام که روزه بگیرم». - ﴿وَلۡيَطَّوَّفُواْ بِٱلۡبَيۡتِ ٱلۡعَتِيقِ﴾ [الخج: ۲۹] «و باید که تنها خانه خدا (خانه قدیمى و گرامى) را طواف کنند». - ﴿وَعَهِدۡنَآ إِلَىٰٓ إِبۡرَٰهِۧمَ وَإِسۡمَٰعِيلَ أَن طَهِّرَا بَيۡتِيَ لِلطَّآئِفِينَ وَٱلۡعَٰكِفِينَ وَٱلرُّكَّعِ ٱلسُّجُودِ﴾ [البقرة: ۲۵]. «و به ابراهیم و اسماعیل سفارش کردیم (و بر عهده ایشان گذاشتیم) که خانهام را (از هر گونه شرک و پلیدى و آلودگى) براى (عبادتکنندگان و از جمله) طوافکنندگان و اعتکافکنندگان و رکوع و سجودبرندگان (یعنى نمازگزاران) پاک و پاکیزه کنید». - ﴿لَّا تُشۡرِكۡ بِي شَيۡٔٗا وَطَهِّرۡ بَيۡتِيَ لِلطَّآئِفِينَ وَٱلۡقَآئِمِينَ وَٱلرُّكَّعِ ٱلسُّجُودِ﴾ [الحج: ۲۶]. «و برایم هیچ چیزى را شریک مگردان و خانهام را براى طوافکنندگان و بهپادارندگان نماز و رکوعکنندگان و سجودبرندگان پاک گردان». - ﴿قُلۡ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحۡيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ١٦٢ لَا شَرِيكَ لَهُۥۖ وَبِذَٰلِكَ أُمِرۡتُ﴾ [الأنعام: ۱۶۲-۱۶۳]. و نهایتاً مىفرماید:«بگو: همانا نمازم، عبادات و طاعات و مناسکم، (و بالاخره) زندگى و مرگم براى خداست و بس که پروردگار جهانیان است. هیچ شریکى ندارد و به همین امر، دستور داده شدهام». از علىس نیز روایت شده که پیامبر ص فرمود: «لعن الله من ذبح لغیر الله». «لعنت خدا بر کسى که براى غیر خدا قربانى کند!». (صحیح مسلم) از امام جعفرصادقس نیز روایت شده است: «لا تطف بقبر». «بر گرد هیچ قبرى طواف مکن». (وسائل الشیعة، شیخ حرّ عاملى و همچنین «علل الشرایع»، شیخ صدوق آن را روایت کردهاند) [۷۷۹] رجوع شود به فصل «واسطهها، کمکم خدا مىشوند!» از کتاب «توسّل»، تألیف دیگر مؤلّف. [۷۸۰] نهج البلاغة، شرح فیض الإسلام، خطبه ۱۰۹. [۷۸۱] همان، جزء۴، کلام۱۹۰. [۷۸۲] ﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ يَزۡعُمُونَ أَنَّهُمۡ ءَامَنُواْ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبۡلِكَ يُرِيدُونَ أَن يَتَحَاكَمُوٓاْ إِلَى ٱلطَّٰغُوتِ وَقَدۡ أُمِرُوٓاْ أَن يَكۡفُرُواْ بِهِۦ... ٦٠ وَإِذَا قِيلَ لَهُمۡ تَعَالَوۡاْ إِلَىٰ مَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ وَإِلَى ٱلرَّسُولِ رَأَيۡتَ ٱلۡمُنَٰفِقِينَ يَصُدُّونَ عَنكَ صُدُودٗا ٦١﴾ [النساء: ۶۱-۶۲]. «(اى پیامبر!) آیا تعجّب نمىکنى از کسانى که فکر مىکنند آنان بدانچه بر تو و پیش از تو نازل شده ایمان دارند، (در حالى که) مىخواهند حکومت و داورى را نزد طاغوت ببرند (و حکمش را به جاى حکم خدا بپذیرند؟!) و حال آن که بدیشان فرمان داده شده است که (تنها به خدا ایمان داشته و فقط تن به حکم او دهند و) به طاغوت کفر بورزند (و حکمش را نپذیرند)... و زمانى که بدیشان گفته شود: بیایید به سوى چیزى که خداوند آن را (بر پیامبر) نازل کرده است، و به سوى پیامبر روى آورید (تا بین شما بر اساس قرآن حکم کند)، منافقان را مىبینى که سخت به تو پشت مىکنند». [۷۸۳] ﴿فَكَيۡفَ إِذَآ أَصَٰبَتۡهُم مُّصِيبَةُۢ بِمَا قَدَّمَتۡ أَيۡدِيهِمۡ ثُمَّ جَآءُوكَ يَحۡلِفُونَ بِٱللَّهِ إِنۡ أَرَدۡنَآ إِلَّآ إِحۡسَٰنٗا وَتَوۡفِيقًا ٦٢ أُوْلَٰٓئِكَ ٱلَّذِينَ يَعۡلَمُ ٱللَّهُ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ فَأَعۡرِضۡ عَنۡهُمۡ وَعِظۡهُمۡ وَقُل لَّهُمۡ فِيٓ أَنفُسِهِمۡ قَوۡلَۢا بَلِيغٗا ٦٣﴾ [النساء: ۶۲-۶۳]. «امّا چگونه است که چون به سبب اعمالشان، بلایى به آنان برسد (و پناهى جز تو نداشته باشند) به پیش تو مىآیند و به خدا سوگند مىخورند که ما (از اقوال و اعمال خود) مقصودى جز خیرخواهى و اتحاد (مردم) نداشتهایم (و ما مردم را از تو بازنمىداشتیم)! آنان کسانى هستند که خداوند مىداند در دلهایشان چیست. پس از ایشان کناره بگیر و روى بگردان (و کردار و سخنانشان، تو را ناراحت نسازد و به آنان توجّه مکن و بلکه) اندرزشان بده و با گفتار رسایى که به (اعماق) درونشان رسوخ کند، با آنان سخن بگوى». [۷۸۴] دعاى «توسّل» است که شیعیان، در آن، پیامبر ص و دخترش فاطمه ل همراه با على س و یازده فرزندش را - که چهارده معصوم مىدانند - به فریاد مىخوانند و بدانها متوسّل مىشوند!!. [۷۸۵] ﴿مَا قَدَرُواْ ٱللَّهَ حَقَّ قَدۡرِهِۦٓ﴾ [الحج: ۷۴]. «آنان، خدا را چنان که باید نشناختهاند». [۷۸۶] ﴿وَيَحۡسَبُونَ أَنَّهُم مُّهۡتَدُونَ﴾ [الأعراف: ۳۰]. «و مىپندارند که آنها همان هدایتیافتگان هستند!». [۷۸۷] ﴿وَٱلَّذِينَ ٱتَّخَذُواْ مِن دُونِهِۦٓ أَوۡلِيَآءَ مَا نَعۡبُدُهُمۡ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَآ إِلَى ٱللَّهِ زُلۡفَىٰٓ﴾ [الزمر: ۳]. «کسانى که جز خدا، یار و یاورانى را برمىگیرند (و بدانان تقرّب و توسّل مىجویند، مىگویند:) ما آنان را عبادت نمىکنیم، مگر بدان خاطر که ما را به خدا نزدیک گردانند!». و باز مىفرماید: ﴿وَيَعۡبُدُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ مَا لَا يَضُرُّهُمۡ وَلَا يَنفَعُهُمۡ وَيَقُولُونَ هَٰٓؤُلَآءِ شُفَعَٰٓؤُنَا عِندَ ٱللَّهِ﴾ [یونس: ۱۸]. «آنها غیر از خدا چیزهایى را مىپرستند که نه اصلاً بدیشان زیان مىرسانند و نه سودى عایدشان مىسازند و مىگویند: اینها واسطههاى ما نزد خدایند!». [۷۸۸] ﴿إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلتَّوَّٰبِينَ وَيُحِبُّ ٱلۡمُتَطَهِّرِينَ﴾ [البقرة: ۲۲۲]. «همانا خداوند توبهکنندگان بسیار و نیز پاکشوندگان را دوست دارد». [۷۸۹] ﴿فَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ مَا ٱسۡتَطَعۡتُمۡ﴾ [التغابن: ۱۶]. «هر چقدر مىتوانید، تقواى الهى پیشه سازید». و مىفرماید: ﴿لَا يُكَلِّفُ ٱللَّهُ نَفۡسًا إِلَّا وُسۡعَهَا﴾ [البقرة: ۲۸۶]. «خداوند هیچ کس را مگر به اندازه طاقتش مکلّف نمىسازد». [۷۹۰] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۶، کلمات قصار، شماره ۸۴. [۷۹۱] من لایحضره الفقیه، إبنبابویه، ج۱، ص۳۴۰ و دیگر مآخذ. [۷۹۲] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۶، کلمات قصار، شماره ۸۵. [۷۹۳] «الأنساب»، زبیربنبکار، نقل از «عقیدة المسلم»، محمّد غزالى المصرى. [۷۹۴] إبنالأثیر، ج۲، ص۵۵۷. [۷۹۵] ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ صَلُّواْ عَلَيۡهِ وَسَلِّمُواْ تَسۡلِيمًا﴾ [الأحزاب: ۵۶]. [۷۹۶] براى تفصیل آن، رجوع شود به کتاب «توسّل»، تألیف دیگر مؤلّف. [۷۹۷] صحیح بخارى و دیگران روایت کردهاند. [۷۹۸] نقل از «تفسیر نور»، دکتر مصطفى خرّمدل، سوره نوح، صفحه ۶۹۲. [۷۹۹] صحیح بخارى و مسلم. [۸۰۰] «دین و شریعت»، محمّد منظور نعمانى، ترجمه محمّد قاسم قاسمى، صفحه ۲۷. [۸۰۱] در این مورد نگاه شود به فصل «بتها، یادبود و سمبل افراد صالح» از کتاب «توسّل» از خود مؤلّف. [۸۰۲] «وسائل الشیعة»، شیخ حرّ عاملى، چاپ سنگى قدیم، جلد اوّل، صفحه ۲۰۹. [۸۰۳] نقل از فى ظلال القرآن، شهید سید قطب، ج۱، ص۴۸. [۸۰۴] اخیراً یکى از روحانیون قم ادّعا کرده که در اطاق فاطمهل بوده است!!.. [۸۰۵] سنن دارمى، ج۱. [۸۰۶] فتح البارى، ج۲ و کنزالعمّال، ج۸.. [۸۰۷] الوفاء، إبنجوزى. [۸۰۸] سنن إبنماجه، ج۲. [۸۰۹] صحیح بخارى، ج۲. [۸۱۰] طبقات، إبنسعد، ج۳. [۸۱۱] الأعناق النفیسة، إبنرسته، ترجمه دکتر حسین قرهچانلو، ص۸۰، انتشارات امیرکبیر. [۸۱۲] در مآخذ اهلسنّت چنین آمده است: «أبویعلى» از علىبنحسین - زین العابدینس - روایت کرده است که او مردى را دید در کنار قبر پیامبر ص براى رفع مشکلاتش دعا مىکرد. نزد او رفت و او را از این کار نهى نمود و گفت: آیا حاضر هستى سخنى را که پدرم از جدّم، و او هم از رسول خدا ص شنیده است، بشنوى؟ پیامبر ص چنین فرمود: «لا تتخذوا قبري عیدا ولا بیوتکم قبورا فإن تسلیمکم یبلغني حیث کنتم». «قبرم را محلّ رفتوآمد قرار ندهید، و خانههایتان را قبرستان نکنید. پس بر من سلام و درود بفرستید. سلام شما هر کجا که باشید، به من مىرسد». (نقل از «حقیقة التوحید»، دکتر یوسف القرضاوى). [۸۱۳] فتحالبارى، ج۲- کنزالعمّال، ج۸- وفاءالوفاء، سمهودى، ص۱۳۷۴. [۸۱۴] عمرس بعد از اینکه فهمید، گروهى از مسلمانان کنار آن درخت - که اصحاب در حدیبیه، زیر آن با رسول خداص بیعت کردند و در قرآن نیز ذکر شده - جمع شده و نماز مىگزارند و در مسجد حاضر نمىشوند، پس دستور داد که آن را از ریشه درآورند تا منجر به فتنه نشود؛ زیرا بیم آن مىرفت که روزى همان درخت نیز عبادت شود!.
بحث ما ناتمام خواهد ماند، اگر چنانچه بدین موضوع هم نپردازیم که این عقاید - که در فصول پیشین بحث شد - از کجا آمد و چه شد که مسلمانان دچار تفرقه و اختلاف شدند؟! و به عبارت دقیقتر، شیعه و سایر فرق منتسب به اسلام، کى و چگونه پدید آمدند؟!.. چون به تاریخ قطعى و موثّق اسلام مراجعه مىکنیم، مىبینیم که دستهاى پلیدى نیز در این امر دخالت داشتهاند!.
* * *
به راستى ظهور تشیع در اسلام، بسیار شبیه با تحریف مسیحیت از جانب «پولس» یهودى بوده است.. او از یهودیان مغرض و منافقى بود که دشمن سرسخت مسیح ÷ و مسیحیت بود، و با تظاهر به مسیحیت تا جایى پیش رفت که یکى از سردمداران و بزرگان مسیحیت به حساب آمد و از همانجا توانست نیت خبیث خود را عملى سازد و مسیحیت را از آنى که بود، تغییر داد و با بدعتها و خرافاتش، انتقام خود را از آن گرفت! و عقایدى همچون تثلیث، رهبانیت، نجاتبخشى، اداى نذر براى مسیح، برپایى معابد و مقبرهها، روشنکردن شمع، سرود و آواز، ساختن مجسّمه و سایر آداب بتپرستى را به تعالیم مسیحیت اضافه نمود و موجب شد که مسیحیت از جایگاه حقیقىاش جدا شود! [۸۱۵]
زمانى که اسلام در جزیرةالعرب ظهور کرد، از همان روز نخست، کینه و دشمنى مشرکین و بالأخص یهودیان جزیرةالعرب و بلاد مجاور آن و مجوسیان ایران، و توطئهها و مکرهایشان نسبت به اسلام و اهل آن نیز، به قصد جلوگیرى از موج سهمگین دعوتش و خاموشنمودن نور آن، آغاز گردید؛ غافل از آن که:
﴿يُرِيدُونَ لِيُطۡفُِٔواْ نُورَ ٱللَّهِ بِأَفۡوَٰهِهِمۡ وَٱللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِۦ وَلَوۡ كَرِهَ ٱلۡكَٰفِرُونَ ٨﴾ [الصف: ٨].
«مىخواهند که نور خدا را با دهانهایشان خاموش کنند، و خداوند نور خود را (با کمال روشنایى) تمام مىکند، هر چند که کافران دوست نداشته باشند».
امّا علىرغم شکستهاى مکرّر، باز هم این حقد و دشمنىشان نسبت به اسلام و اهلش ادامه یافت و پیوسته ادامه دارد و ادامه خواهد داشت!.
همانگونه که مىدانیم، اسلام در جزیرةالعرب - تقریباً - در همان عهد پیامبر ص گسترش یافت و نه مشرکین و نه اهل کتاب نتوانستند با آن مقابله کنند و مانع دعوتش شوند و در این دوران پربرکت، هیچگونه اختلافى - چه سیاسى و چه نظرى و عقیدتى - بین اصحاب پیامبر ص روى نداد که مایه بازیچه دشمنان شود.. پس از رحلت پیامبر ص مسلمانان با أبوبکر س بیعت کردند و جز در مورد سقیفه بنىساعده که تنها یک اختلاف سیاسى بود، بینشان هیچگونه اختلافى پیش نیامد که آن هم با پیوستن علی س به جرگه بیعتکنندگان در همان روز، کاملاً برطرف شد. نیرو و قدرت مسلمانان در عهد أبوبکر س - با اینکه دوران کوتاهى بود - بیشتر شد و سلسله فتوحات خارج از مرزهاى جزیرةالعرب شروع شد.. در عهد عمر س نیز همینطور؛ دامنه گسترش این فتوحات و سرعت آن، زیادتر شد و سرزمینهاى زیادى - به ویژه مناطق عظیمى از دو امپراطورى وقت، یعنى ایران و روم - به جرگه اسلام پیوستند و تحت سلطه مسلمانان درآمدند.. زمانى که عمر س به شهادت رسید، این فتوحات اسلامى در عهد عثمان س تا چندى همچنان ادامه یافت.. و مسلمانان تا شش سال اوّل خلافتش، همچنان از لحاظ سیاسى و اعتقادى یکى بودند و در این مدّت توانسته بودند با جنگهاى خارجى، ایرانیان و رومیان و مصریان را تحت سلطه خود درآورند.. امّا در سال هفتم خلافتش در خود جزیرةالعرب، فتنه از کمینگاه سر درآورد و به تدریج راه افتاد و مایه اختلافات سیاسى بین مسلمانان گردید!.
* * *
[۸۱۵] براى تفصیل این موضوع، رجوع شود به فصل «عقاید دینى مسیحیت» از کتاب «اسلام و توهّمات»، تألیف دیگر مؤلّف.
در این دوران - یعنى خلافت أبوبکر و عمر و عثمان - تعداد زیادى از مردم در سرزمینهاى مختلف - از ملّتها و قبایل گوناگون - دست از مذاهب و عقاید پیشین خود برداشتند و به اسلام گردن نهادند.. در بین این افراد، کم نبودند که از روى نفاق - با داشتن کینه و بغض شدید نسبت به اسلام - آن را قبول کردند؛ این افراد به مسلمانان پیوستند در حالیکه از هر فرصتى براى فتنهجویى و ایجاد فساد در بین مسلمانان استفاده مىکردند.. در بینشان فردى یهودى به نام «عبداللّهبن سبا» - از یهودیان صنعاء - بود که در زمان عثمان س اعلان کرد که اسلام آورده و آنگونه که از روایات برمىآید، به مدینه نزد عثمان س آمد و روى دست عثمان س، به اسلام شهادت داد! او بسیار دوست داشت که از طرف عثمان س مقام و منصبى کسب کند و تلاش فراوانى کرد که حُسنظن و اعتماد عثمان س را نسبت به خود جلب نماید، امّا عثمانس هیچ مقام و منصبى به او نداد و او را از هیچ امتیاز خاصّى برخوردار ننمود! همینجا بود که دسیسههاى خود را آغاز نمود؛ زیرا او مىدانست که نمىتواند رو در رو، مقابل مسلمانان بایستد و بجنگد! او هنوز از یاد نبرده بود که اسلافش، یعنى یهودیان بنىقریظة، بنىنضیر، بنىقینقاع و خیبر این تجربه تلخ را آزموده و جز شکست و سرافکندگى، چیزى نصیبشان نشده بود و لذا او به همیارى سایر یهود، این نقشه را کشیدند که تنها با تظاهر به اسلام و رخنه در آن زهرشان را بریزند!.
هدف او این بود که بعد از پیوستن به صفوف مسلمانان و حصول مقام و امتیازى خاصّ بینشان، اقدام به تخریب و تحریف اسلام و ایجاد شقاق و تفرقه بین مسلمانان نماید.. همان کارى که سلف خبیثش، «پولس» یهودى با مسیحیت نمود.. امّا مدّت کوتاهى که در مدینه اقامت داشت، فهمید که بین اصحاب خاصّ پیامبر ص نمىتواند هیچ رخنهاى ایجاد کند، پس تصمیم گرفت به سرزمینهاى تازهمسلمان که از ایمان و تربیتى محکم برخوردار نبودند و هنوز عقاید آباء و اجدادشان در دل و عقلشان جا داشت، برود و لذا ابتدا به بصره سپس به کوفه، و آنگاه به شام رفت.. در آنجا نیز فرصتى براى پیادهکردن نقشه پلیدش نیافت و این بود که به مصر سفر کرد.. آنجا بود که توانست با سخنرانیهاى خود، گروهى از مردم عوام را بفریبد و دور خود جمع کند، و درست همان روشى را به کار برد که «پولس» یهودى قبلاً در مسیحیت به کار گرفته بود؛ یعنى غلو در بزرگان دین و افراط در مدح و ستایش آنها که در بین عوام و تازهمسلمانان، عملىتر و و زودتر نتیجه مىدهد!.
مورّخان آوردهاند که او - با زیرکى هرچه تمامتر - ابتدا با غلو در شخص پیامبرص شروع کرد و در بین مردم چنین گفت: «به راستى تعجّب مىکنم از این افراد که به بازگشت و آمدن مجدّد عیسىبن مریم به این دنیا ایمان دارند، امّا به بازگشت سید و سرور ما محمّد به این دنیا ایمان ندارند، در حالیکه او برتر از عیسى و تمام انبیاى دیگر است! خداوند مىفرماید: ﴿إِنَّ ٱلَّذِي فَرَضَ عَلَيۡكَ ٱلۡقُرۡءَانَ لَرَآدُّكَ إِلَىٰ مَعَادٖ﴾ [القصص: ٨٥]. «همان کسى که قرآن را بر تو واجب گردانده است، تو را به محل بازگشت برمىگرداند»، «غیر از این نیست که او بار دیگر به این دنیا برخواهد گشت و او از عیسى به رجوع و بازگشت، شایستهتر است!» [۸۱۶].
این کلامش در بین جاهلان - کسانى که زودتر از همه به خرافات تن درمىدهند - نفوذ کرد و از همین جا بود که بعدها در بین بعضى افراد - یعنى شیعیان - عقیده «رجعت» پدید آمد!.
بعد از این که دید مردم به سادگى این کلامش را پذیرفتند، بعد از غلوّ در پیامبرص به نزدیکترین فرد به او یعنى علی س پرداخت و پس از اینکه نشان داد، علاقه و محبّت خاصّ و فوقالعادهاى نسبت به علی س دارد، شروع به غلوّ در شأن او نمود و معجزات و کرامات عجیب و غریبى را به او نسبت داد و تلاش نمود که او را شخصیتى فوق بشرى معرّفى کند؛ به گونهاى که او را عالم به غیب مىدانست و مىگفت: هر چیزى که علی س از آن خبر مىدهد، اتّفاق خواهد افتاد و اگر چنان نشد، بدانید که براى خدا - معاذ اللّه- «بداء» پیش آمده است!! [۸۱۷] و از همین جا بود که بعدها در بین بعضى از افراد - یعنى شیعیان- عقیده «بداء» رواج پیدا کرد!.
جاهلان و سادهلوحان، این خرافات عبداللّهبن سباى یهودى را، یکى پس از دیگرى قبول مىکردند و او را در عملىکردن تدریجى نقشههایش یارى مىنمودند.. پس از چندى اعلام داشت: «هر پیامبرى، وصى و جانشینى دارد! جانشین پیامبر، على است و جانشینانى که بعد از پیامبران مىآیند، جایگاه نبوّت دارند و اصلاً حکومت و جانشینى حقّ الهى على بوده و او همان وصى بىچون و چرا بعد از پیامبر بوده است! امر به وصایت حتّى در تورات نیز آمده است! محمّد، خاتم الأنبیاء و على، خاتم الأوصیاست! امّا مردم بعد از وفات پیامبر توطئه کرده و این حقّ على را غصب کردند و ابابکر را به جاى على به خلافت برگزیدند و أبوبکر نیز عمر را بعد از خود به خلافت منصوب نمود و سپس عمر نیز توطئه چید و عثمان را برگزید، تمامى این افراد شایسته این مقام نبودهاند و هم آنان و هم تمام عمّال و دستنشاندههایشان کافر و گناهکارند! بدانید که عثمان به ناحق جانشین پیامبر است، پس برخیزید و این مقام را به صاحبش برگردانید!» [۸۱۸].
و از همینجا بود که بعدها عقیده «وصایت و ولایت على» و «طعن و تکفیر خلفاء و سایر صحابه» در بین گروهى از مسلمانان - یعنى شیعیان - پدید آمد!.
او، اوّلین کسى بود که خلفاى پیشین را صراحتاً طعن و تکفیر نمود.. پس از آن که گروهى از مردم مصر - از روى سادگى و سفاهت خود - بنا به تحریک او شروع به اعتراض بر عثمان س و والیانش نمودند، این فرصت را بسیار مناسب دید و گفت: «امر به معروف و نهى از منکر و اصلاح فساد در امّت، بر هر مسلمانى واجب است! پس اى مردم! بیایید تا این فسادى که عثمان و عمّالش در بین امّت به پاکردهاند، اصلاح کنیم و واجب است که هرچه در توان داریم، به کار گیریم و کارش را یکسره نماییم!.. و لذا نامههاى زیادى به سرزمینهاى مختلف فرستاد و از آنها - مخفیانه - دعوت نمود و از عیوب عثمان و امرایش سخن مىگفت، و آنگونه که تواریخ آوردهاند، خالدبن ملجم و سودانبن حمران و کنانةبن بشر نیز به او پیوستند و همگى با هم مردم را علیه عثمان و امرایش شورانیدند و لذا مخالفین، همگى زیر پرچم شورش علیه عثمان به رهبرى عبداللّهبن سباى یهودى جمع شدند و به شکلى نظامى به طرف مدینه حرکت کردند و نهایتاً عثمان س را - با آن که مىتوانست همگىشان را از بین ببرد، ولى از این کار خوددارى کرد! - در خانهاش به شهادت رساندند» [۸۱۹].
عبداللّهبن سبا، چون عثمان س هیچ مقام و منصبى را به او واگذار نکرد، و در عوض خویشان و نزدیکان خود را به منصبهاى مختلف گماشته بود؛ آن هم افرادى - همچون معاونش، مروانبن حکم - که از مزاج نرم و لطیف عثمان س و اعتمادش سوء استفاده مىکردند و در اموال بیتالمال و بسیارى امور دیگر، تصرّفات زیادى مىنمودند که مسؤولیت همه آنها بدون شک متوجّه عثمان س مىگردید، لذا این را مستمسک خویش قرار داد و مردم را با این حربه به اعتراض و شورش علیه عثمان س و کارگزارانش دعوت نمود.. آشوبگران عراق نیز - که این روحیه اهل عراق بعدها ضربههاى جبرانناپذیرى را به اسلام وارد مىسازد - حرفهاى عبداللّهبن سبا و گروه توطئهگرش را باور کردند و با آنها همراه شدند.. قبل از اینکه این گروه آشوبگر، شکلى نظامى به خود بگیرند، شورش خود را به صورت اعتراض و مخالفت با عثمان س آغاز کردند.. و این چنین بود که عثمان س - که هشتاد سال سن داشت - مورد اعتراض مردم واقع شد که چرا با خویشان خود، رفتار جداگانهاى نسبت به سایرین دارد و استاندارهایى بر آنها گماشته که از آنها راضى نبودند.. آنان نیز از ضعف و پیرى عثمانس سوء استفاده مىکردند [۸۲۰] و در مالیات، به دلخواه خود دخل و تصرّف مىکردند؛ به گونهاى که مسؤولیت آن به خلیفه برمىگشت، و همین امر بر شدّت اعتراض مردم علیه او، مىافزود!.. این عقیده، در قلوب بسیارى از مردم جاى گرفت و همگى شکایات خویش را نزد علی س مطرح مىکردند؛ چنانکه تواریخ آوردهاند:
«هنگامى که در مدینه سیل اعتراضات بر عثمان آغاز گردید، و طورى شد که بسیارى از اصحاب نیز، از وضعیتى که پیش آمده بود، از خلیفه ناراضى شدند، مردم به علی س گفتند که شما با عثمان دیدار کنید و مسائل را با او مورد بحث قرار دهید.. علی س نزد عثمان رفت و روش او را مورد اعتراض قرار داد [۸۲۱]... (تا آنجا که) عثمان س مىگوید: من که معاویه را والى نساختهام، بلکه این عمر بود که او را والى آنجا نمود! علی س در پاسخ مىگوید: یرفأ غلام عمر نیز از او آن قدر نمىترسید که معاویه از او مىترسید! و اکنون وضع چنین است که معاویه بدون اخذ دستور از تو، هرچه مىخواهد مطابق میل خود انجام مىدهد و مىگوید: این دستور عثمان است! در حالیکه شما هیچ فرمانى را صادر نکردهاید!» [۸۲۲].
بار دیگر، عثمان نزد على ب مىرود و از او مىخواهد که او را در خاموشساختن این فتنه و آشوب، کمک کند.. علی س مىگوید: «همه اینها به خاطر مروانبن حکم، سعیدبن العاص، عبداللّهبن عامر و معاویةبن أبىسفیان است! بنابراین علی س با گروهى از انصار و مهاجرین، نزد شورشیانى که از مصر و عراق آمده بودند، رفت و آنها را براى بازگشت به مصر دعوت کرد» [۸۲۳].
در همان زمان فتنه، بار دیگر على نزد عثمان ب مىرود و از او سخت شکایت مىکند که: «من در نظم امور مىکوشم و مروان آن را به هم مىزند. تو بر منبر رسول خدا ص مىایستى و به مردم اطمینان مىدهى، امّا بعد از رفتن تو، مروان جلوى در مىایستد و به مردم دشنام مىدهد و آتش را مجدّداً مىافروزد!» [۸۲۴].
تمام این حوادث، باعث بىاطمینانى بیشتر مردم از عملکرد عثمان س پیرامون مسأله خویشان و نزدیکانش گردید و این بىاطمینانى، شرایط مساعدى را براى سوء استفاده گروه توطئهگر و فتنهجوى عبداللّهبن سبا فراهم آورد و به دست آنها بهانه خوبى داد.. بالاخره، شورشیان پیمان خود را با خلیفه شکستند و خانهاش را محاصره کرده و او را در سنّ هشتاد سالگى در حال تلاوت قرآن به شهادت رساندند و اموالش را به غارت بردند.. در این جریان، انگشتان همسرش نائله نیز قطع مىشود.. زمانى که شورشیان به خانهاش ریختند و او را به شهادت رساندند - طبق روایت شیعه: - «على و طلحه و زبیر و سعد و چند نفر دیگر از مهاجرین و أنصار، خود را رساندند، دیدند که حسن و حسین و چند نفر از بنىامیه بر بالاى سرش ایستادهاند و گریه مىکنند و همسر عثمان نیز فریاد مىزند: عثمان کشته شد! در این موقع، على÷ به فرزندانش فرمود: چطور گذاشتید که امیرالمؤمنین کشته شود، در حالیکه شما جلوى در بودید! آنگاه حسن و حسین و محمّد پسر طلحه و عبداللّه پسر زبیر را مورد عتاب قرار داد!» [۸۲۵].
طبق روایات شیعه، حسن س و غلامش قنبر نیز - که علی س آنها را همراه با چند نفر دیگر براى محافظت و دفاع از عثمان س به منزلش فرستاده بود - در این ماجرا مجروح مىشوند! [۸۲۶].
با شهادت عثمان س وحدت مسلمانان که پیامبر ص آن را به وجود آورده بود و أبوبکر و عمرب آن را تقویت کرده و در حفظ آن تلاشها و مجاهدتهاى زیادى نموده بودند، از بین رفت!.
در آن زمان که سبئیه - قاتلین عثمان س - بر مدینه استیلا یافتند، حسن س از پدرش علی س خواست که مدینه را ترک کند تا اگر فتنهاى برپا شود، او آنجا نباشد! [۸۲۷].
پس از شهادت عثمان س، مردم و از جمله گروه باغیان به سرپرستى عبداللّهبن سباى یهودى به علی س روى آوردند و او را به زیربار رفتن خلافت، مجبور ساختند! در این هنگام عبداللّهبن عبّاس و حسن فرزندش - رضى اللّه عنهم - از او خواستند که از آنها کناره بگیرد و گفتند: «به خدا قسم! اگر با این مردم برخیزى، فردا مردم خون عثمان را به گردن تو مىاندازند!» [۸۲۸].
به هر حال، علی س سخنانشان را نمىپذیرد و در مدینه باقى مىماند و خلافت را مىپذیرد و لذا همگى مردم و از جمله مهاجرین و انصار - به جز مردم شام که ۱۷ نفر صحابى نیز در بین آنها بودند - با او بیعت کردند.. در آن موقع، معاویه زمامدار شام بود..
علی س هنگامى به خلافت رسید که اوضاع مسلمانان در اثر قتل عثمان س به حدّى آشفته بود که امید هر امیدوارى را به یأس و ناامیدى مبدّل مىکرد؛ زیرا همان شورشیان آشوبگرى که عثمان س را به قتل رسانیده و بیتالمال مسلمانان را غارت کرده بودند، و تعدادشان که نزدیک به دو هزار نفر بودند، بر مدینه - مرکز خلافت - کاملاً تسلّط یافته بودند و تمام قدرت در دست آنها بود، گذشته از آن که در مصر و بصره و کوفه نیز، حامیانى داشتند!.
طولى نکشید که جنگ «جمل» و «صفین» - باز هم با توطئهاى که عبداللّهبن سبا ریخته بود - به وقوع پیوست، و خرافهپراکنى و عوامفریبى او در بین مردم ساده و جاهل، همچنان ادامه داشت تا پس از شهادت علی س که ادّعا کرد: او کشته نشده، بلکه همچون عیسىبن مریم به آسمان رفته و مجدّداً ظهور خواهد کرد و زمین را از جور و ستم پاک، و عدل و داد را در سراسر زمین پراکنده خواهد ساخت! و مىگفت: على در بین ابرهاست و رعد صدایش و برق نیز شلاقش است! و به مردم مىگفت: هرگاه صداى رعد را شنیدید، بگویید: علیک السّلام یا أمیرالمؤمنین! یا مىگفت: على، همان سایه خدا در این دنیاست! روح خدا در على حلول کرده است! على با خدا فاصلهاى ندارد! و به راستى خداوند، على را براى نبوت و رسالت برگزیده بود، امّا جبرئیل وحى را اشتباهاً بر محمّدبن عبداللّه نازل نمود!! [۸۲۹].
آوردهاند که بعد از جنگ جمل و قبل از صفین، عبداللّهبن سبا به علی س گفت: «تو دابةالأرض هستى! فرمود: از خدا بترس! گفت: تو فرشته هستى! فرمود: از خدا بترس! گفت: تویى تو! تویى خدایى که خلق را آفرید و رزق و روزى را گستراند! پس علی س دستور قتلش را داد و مىخواست او را بسوزاند که گروهى از افرادش - که از افراد إبنسبا بودند - نگذاشتند و گفتند: چطور کسى را مىخواهى بکشى که تو را دوست مىدارد! او را نکش و به مداین تبعید کن! علی س نیز دید که اکثریت یارانش، افراد همین عبداللّهبن سبا هستند، و با کشتن او سپاهش به هم مىخورد و نمىتواند به جنگ شام برود، لذا او را به مداین تبعید کرد!» [۸۳۰].
* * *
[۸۱۶] الطبرى، ج۵، ص۹۹-۹۸- البدایة والنهایة، إبنکثیر، ج۷، ص۱۶۷- مقالات الإسلامیین، أشعرى، ج۱، ص۵۰. [۸۱۷] همان. [۸۱۸] همان. [۸۱۹] الطبرى، ج۵، ص۱۰۴-۱۰۳- تاریخ إبنخلدون، ج۲، ص۱۳۹، تحت عنوان «بدأ الإنتفاض على عثمان»- لسانالمیزان، حافظبن حجر، ج۳، ص۲۸۹- التبصیر فى الدین، أبومظفر أسفرایینى، ص۱۰۹. [۸۲۰] طبقات، إبنسعد، ج۵، ص۳۶. [۸۲۱] در نهجالبلاغه آمده است که على به عثمان ب گفت: «فدخل عليه فقال: إن الناس ورائى وقد استفسرونى بينك وبينهم، و واللّه ما أدرى ما أقول لك! ما أعرف شيئا تجهله، ولا أدلك على أمر لا تعرفه، إنك لتعلم ما نعلم. ما سبقنا إلى شىء فنخبرك عنه، ولا خلونا بشىء فنبلغكه، وقد رأيت كما رأينا، وسمعت كما سمعنا، و صحبت رسول اللّه ص كما صحبنا، وما ابنأبىقحافة ولا ابنخطاب بأولى بالعمل منك، وأنت أقرب إلى رسول اللّه >صوشيجة رحم منهما، و قدنلت من صهره ما لم ينالا. فاللّه اللّه فى نفسك! فإنك واللّه ما تبصر من عمى، ولا تعلم من جهل». «پس على بر عثمان وارد شد و گفت: مردم پشت سر من هستند و مرا بین خود و تو سفیر قرار دادهاند. سوگند به خدا! نمىدانم چه چیز را به تو بگویم! مطلبى را که تو از آن بىاطّلاع باشى، سراغ ندارم. تو آنچه را که ما مىدانیم، مىدانى. ما به چیزى سبقت و پیشى نگرفتهایم که تو را از آن آگاه سازیم، و چیزى را در پنهان نیافتهایم که آن را به تو ابلاغ کنیم و همانگونه که ما دیدیم، تو هم دیدهاى و همانگونه که ما شنیدیم، تو هم شنیدهاى، و همانگونه که ما مصاحب و همنشین پیامبر ص بودیم تو نیز بودى. فرزند أبوقحافه (أبوبکر) و فرزند خطاب (عمر) در انجام کارهاى نیک از تو سزاوارتر نبودند (چرا آنها در امر خلافت موفّقتر از تو درآمدند؟!). تو بر رسول خدا ص از نظر پیوند خویشاوندى از آن دو نزدیکترى. تو از لحاظ دامادى پیامبر ص به مرحلهاى رسیدهاى که آن دو نرسیدند. تو را به خدا! به جان خودت رحم کن! قسم به خدا! تو نیاز به راهنمایى و تعلیم ندارى». (نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، کلام۱۶۴) [۸۲۲] الطبرى، ج۳، ص۳۷۷- إبنالأثیر، ج۳، ص۷۶- البدایة والنهایة، ج۷، ص۱۶۹-۱۶۸- إبنخلدون، ج۲، ص۱۴۳. [۸۲۳] الطبرى، ج۳، ص۳۹۴- إبنالأثیر، ج۳، ص۸۲-۸۱- إبنخلدون، ج۲، ص۱۴۶. [۸۲۴] الطبرى، ج۳، ص۳۹۸- إبنالأثیر، ج۳، ص۸۴-۸۳- إبنخلدون، ج۲، ص۱۴۷. [۸۲۵] مروّجالذهب، مسعودى شیعى، ج۲، ص۳۴۴، چاپ لبنان. [۸۲۶] نهجالبلاغه، شرح إبنأبىالحدید شیعى، تحت عنوان «محاصرة عثمان ومنعه الماء» همچنین «مشعل اتّحاد»، دکتر بىآزار شیرازى، ص۲۶-۲۵ تحت عنوان «حمایت از عثمان». [۸۲۷] الطبرى، ج۳، ص۴۰۲- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۰۰. [۸۲۸] الطبرى، ج۳، ص۴۰۴- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۰۱- إبنخلدون، ج۲، ص۱۵۱. [۸۲۹] الملل و النحل، شهرستانى، ج۲، ص۱۱. [۸۳۰] تاریخ إبنعساکر، ج۷، ص۴۳۰ و دیگر تواریخ.
همانگونه که گفتیم، اختلافات سیاسى بین مسلمانان در دوران خلافت علی س دوچندان شد، به حدّى که این اختلافات به جنگ و خونریزى نیز کشیده شد!.. طلحه و زبیر ب از علی س خواستند که انتقام عثمان س را از قاتلینش بگیرد.. معاویه نیز از طرف دیگر، خونخواهى عثمان س را شرط بیعت با علی س قرار داد، در حالیکه علیس اگر چه خلیفه شده بود، امّا در واقع زیردست شورشگران و اشغالگران بود و در واقع، قدرت واقعى در دست آنها بود.. جنگ جمل، و صفین و سپس نهروان زاییده همین اختلافات بود.. که در اینجا ناچاریم - برخلاف میل باطنى - به طور خلاصه این اختلافات سیاسى را مورد بررسى قرار دهیم؛ [۸۳۱] اختلافاتى که نقش اصلى در بهوجودآوردن آن را عبداللّهبن سبا و گروهش - که در تاریخ به سبئیه مشهور شدهاند - بازى کردند!.
پس از قتل عثمان س، سوء استفاده عبداللّهبن سبا و افراد دیگرى همچون مروانبن حکم همچنان ادامه یافت.. هر دو توانستند بین اصحاب، تیرگى و دشمنى بیندازند؛ چنانچه همین مروان براى رسیدن به خواستهاش بارها در بین اصحاب سخنرانیهاى تهدیدآمیزى نمود و هنگامى که بزرگانشان و از جمله سعیدبن العاص گفتند: باید قاتلین عثمان را کشت! باید على و طلحه و زبیر را کشت! چون قاتلین عثمان، تنها آنانى نیستند که او را به قتل رساندهاند، بلکه اینان نیز در قتل و آشوب علیه وى دست داشتهاند! مروان گفت: «نه! ما آنها را نمىکشیم، بلکه آنها را به جان هم خواهیم افکند؛ هریک از آنها با شکست مواجه شود، نابود مىگردد و آن دیگرى که پیروز شود، به حدّى ناتوان خواهد گشت که به آسانى مىتوان از وى نجات یافت! [۸۳۲].
با وجود موانع زیادى که به وجود آمده بود، علی س زمام امور را به دست گرفت.. در حالیکه جمعیت دوهزار نفرى اشغالگر و برپاکنندگان شورش در مدینه، اقامت داشتند.. در همین هنگام، طلحه و زبیر ب طبق روایت طبرى و إبنخلدون، با چند صحابى دیگر با علی س ملاقات نموده و گفتند: «ما بنا بر شرط اجراى حد با تو بیعت کردیم، پس اکنون از قاتلین، قصاص بگیر!». علی س در پاسخشان فرمود: «برادران! آنچه شما مىدانید، من نیز از آن بىخبر نیستم، امّا من چگونه مىتوانم آنها را مؤاخذه کنم، در حالیکه آنها بر ما تسلّط دارند؛ نه ما بر آنها! آیا شما در این کار، گنجایشى مىبینید؟!» [۸۳۳].
همگى گفتند: خیر! علی س گفت: «من قدرت این کارى که از من مىخواهید ندارم تا زمانى که مردم آرام بگیرند! قسم به خدا! رأى من نیز همان رأى شماست! شما براى تأمین آرامش بکوشید تا اذهان مردم متمرکز شود و پراکندگى فکرى رفع شده و اعاده حقوق امکانپذیر گردد!» [۸۳۴].
در روایت إبنکثیر آمده است: «طلحه و زبیر و گروهى از اصحاب، پس از اخذ بیعت با علی س نزد او رفتند و از او خواستند بر قاتلین عثمان س اقامه حد کند، علی س از آنها کمک خواست و گفت: ما در این موقعیت نمىتوانیم این کار را بکنیم. طلحه و زبیر گفتند: از مردم کوفه و بصره کمک مىگیریم، علی س گفت: فرصت دهید تا ببینیم چه کار مىتوانیم بکنیم!» [۸۳۵].
در روایت إبنأثیر آمده است: «چطور مىتوانم با قومى دربیفتم و بر آنها حد جارى سازم، در حالى که آنها بر ما تسلّط دارند، نه ما!» [۸۳۶].
بدین ترتیب، طلحه و زبیر از على ش اجازه خواسته و عازم مکه شدند.. در آنجا با عایشه ل که قبل از قتل عثمان س به آنجا رفته بود، ملاقات کردند.. عایشه ل عقیده داشت، حال که چنین است و علی س نمىتواند آنها را قصاص کند، ما این کار را مىکنیم! و لذا براى انتقام خون عثمان س، از کوفه و بصره - که حامیان طلحه و زبیر در آنجا زیاد بودند - کمک گرفتند تا قاتلین عثمان س که در مدینه صاحب قدرت بودند، قصاص شوند! چنانکه این کاروان از سوى مکه به سوى بصره روان شد.. سعیدبن العاص و مروانبن حکم با حامیانشان نیز از بنىامیه همراه با این کاروان بیرون آمدند، و این جا بود که مروان مىتوانست، نقشه خویش را عملى سازد!.
بدین ترتیب، این کاروان - حامل این عناصر سودجو - وارد بصره گردید و سپاهى مشتمل بر هزاران نفر از حامیان خویش را در عراق تشکیل و آماده ساختند.
از طرفى دیگر، علی س که براى بیعتگرفتن از معاویه و تابعساختنش، آماده مىشد و مىخواست به شام برود، امّا زمانى که از اجتماع بصره اطّلاع یافت، قبل از هرچیز ناگزیر شد که از نتایج آن نجات یابد، امّا اکثر صحابه و افراد زیر نفوذش که جنگ خانگى مسلمانان را فتنهاى بیش نمىدانستند، در این عملیات به حمایت از علی س آماده نبودند؛ چنانچه حسن س فرزندش او را از این کار به شدّت منع کرد و گفت: اى پدر! از این کار خوددارى کن که به تحقیق خون مسلمانان ریخته خواهد شد و اختلاف در بینشان پدید مىآید، امّا على بر جنگ مصمّم بود و سپاه را آماده کرد و پرچم را نه به حسن و نه حسین، بلکه به محمّدبن حنفیه داد! [۸۳۷].
در نتیجه، قاتلین عثمان س و توطئهگران به سرکردگى عبداللّهبن سبا که همواره در پى چنین فرصتهایى مىگشتند، به سپاه علی س پیوستند و گفتند: چون اصحاب تو را یارى نمىکنند، ما با شما همکارى مىکنیم! این امر، باعث بدنامى علی س و فتنههاى بعدى گردید؛ به طورى که مردم گفتند: علی س نه تنها از قاتلین عثمان قصاص نمىگیرد، بلکه حامىشان است و آنها را پناه داده است!.
زمانى که نیروهاى طلحه و زبیر و على ش خارج از بصره با هم رویارو شدند، گروهى از اصحاب سعى بر آن داشتند که درگیرى بین دو گروه مسلمان رخ ندهد؛ چنانچه در بینشان گفتگو و مذاکرات انجام شد و به صلح انجامید.. علی س بعد از مذاکرات خود فرمود: «اى سپاهیان! من فردا برمىگردم، پس شما نیز برگردید و احدى از افرادى که در قتل عثمان شرکت داشته و با من هستند، نباید با ما برگردد!» [۸۳۸]. در این لحظه، عبداللّهبن سبا و گروهش - که در سپاه علی س بودند - فهمیدند این صلح به ضرر آنها تمام مىشود و سرانجام بر آنها حدّ اجرا خواهد شد، به همدیگر گفتند: این دیگر چه بود؟! به خدا قسم! على از هرکس نزدیکتر به عمل است و آنچه که گفت، شنیدید! به خدا قسم! فردا مردم بر شما جمع خواهند شد و آنها همه شما را مىخواهند و آنگاه شما چه خواهید کرد، در حالیکه تعداد شما کمتر از آنهاست! عبداللّهبن سبا گفت: اگر ما عثمان را کشتهایم، کشتهایم و اى گروه قاتلین عثمان! ما دو هزار و پانصد نفریم و طلحه و زبیر و یارانشان، پنجهزار نفر.. شما هیچ توانى در برابرشان نخواهید داشت و شکى نیست که آنها شما را مىخواهند... الخ» [۸۳۹].
از طرفى دیگر، مروانبن حکم و گروهش در سپاه طلحه و زبیر که خواهان جنگ و ناتوانى هر دو سپاه بودند، لذا با گروه فتنهجوى سبئیه هماهنگ شدند و شبانه پیمان صلح را شکستند! گروه عبداللّهبن سبا در همان شب که بیش از دو هزار نفر بودند، جمع شدند و جنگ غیرمنظّمى را برپا کردند و در سپاه علی س فریاد زدند: سپاه عایشه پیمان را شکستند! آنها به ما خیانت کردند! آنها به ما شبیخون زدند! از طرف دیگر، گروه مروانبن حکم نیز در بین سپاه طلحه و زبیر ب فریاد زدند: على و گروهش پیمان را شکستند وبر ما تاختهاند! سپاه علی س همگى متهوّرانه بیدار شدند و هریک به طرف اسلحه خود دوید! علی س به یکى از آنها گفت: چه شده است؟! گفت: این قوم بر ما شبیخون زدند و دارند بر ما مىتازند و مىکشند! و در نتیجه، جنگ جمل با نقشه توطئهگران به وقوع پیوست.. آتشى که هر دو جانب نمىخواستند شعلهور شود! [۸۴۰].
در آغاز جنگ جمل، علی س پیامهایى را براى طلحه و زبیر ب فرستاد و طى آن خواستار مذاکره با آنها شد.. هر دو قبول کردند و نزد علی س رفتند.. در آن موقع علیس ارشادات پیامبر ص را برایشان یادآورى کرد و خواست که از جنگ برحذر باشند.. طلحه و زبیر ب نیز پذیرفتند و میدان جنگ را ترک کردند [۸۴۱].
امّا فردى از گروه عبداللّهبن سبا به نام «عمروبن جرموز» در پى زبیر س روان شد و او را از پشت به قتل رسانید! مروان نیز فرصت را غنیمت شمرد و او نیز طلحه س را به قتل رسانید! [۸۴۲].
به هر صورت، آتش این نبرد شعلهور گردید و طى آن دههزار نفر از دو طرف متخاصم کشته شدند.. این بود بزرگترین مصیبت و فتنه جهان اسلام که بعد از شهادت عثمان س به وقوع پیوست.. على به فرزندش حسن ب گفت: «پسرم! اى کاش! پدرت بیست سال پیش، قبل از امروز مىمرد!»، حسن س گفت: «اى پدر! من تو را از این کار نهى کرده بودم!» [۸۴۳].
اگر چنانچه جنگ جمل با وجود نابسامانیهاى قبلى، که با تدابیر فتنهجویان -عبداللّهبن سبا و مروانبن حکم - به وقوع پیوست، رخ نمىداد، مراحل بعدى اختلافات و جنگهاى صفین و نهروان و... به وقوع نمىپیوست و در سپاه علی س نیز تفرقه ایجاد نمىشد و شام قدرتمندتر نمىگشت و نهایتاً خلافت راشده به پادشاهى و ملوکیت تبدیل نمىگردید!.
در حقیقت، عبداللّهبن سبا و مروان به نتایجى که انتظارش را مىکشیدند، دست یافتند؛ به همین منظور یکى به سپاه علی س و دیگرى به سپاه طلحه و زبیر ب پیوست و دو سپاه را به جان هم انداختند و همین که دیدند طرفین با هم صلح کرده و از جنگ دست کشیدند، دست به قتل گروه عقبکشیده یعنى طلحه و زبیر ب زدند.. زبیر س توسّط یکى از افراد عبداللّهبن سبا و طلحه س نیز توسّط خود مروان به شهادت رسید! مروان در زمان عثمان س نیز از فرصتهاى این چنانى زیاد بهره مىبرد و این بود که نائله همسر عثمان س به عثمان س مىگفت: «اگر تو به نظرات مروان عمل کنى، تو را به قتل مىرساند! او نه خدا را مىشناسد و نه هیبت و محبّت را!» [۸۴۴].
قاتل زبیر س به امید کسب جایزه نزد علی س شتافت، امّا علی س به او بشارت جهنّم داد و هنگامى که شمشیر زبیر س را در دستش دید، فرمود: «این شمشیر چندین بار در راه محافظت از رسول خدا ص به کار رفته است!» [۸۴۵].
پسر طلحه س نیز جهت ملاقات نزد علی س حاضر شد.. علی س او را مورد محبّت و تفقّد خویش قرار داد و اموالش را به وى برگرداند و فرمود: «امیدوارم بین من و پدرت، به روز رستاخیز معاملهاى واقع شود که خداوند سبحان در قرآن از آن چنین ذکر کرده: ﴿وَنَزَعۡنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنۡ غِلٍّ إِخۡوَٰنًا عَلَىٰ سُرُرٖ مُّتَقَٰبِلِينَ ٤٧﴾ [الحجر: ٤٧]. «و کینهتوزى و دشمنانگى را از سینههایشان بیرون مىکشیم و برادرانه بر تختها مقابل هم مىنشینند» [۸۴۶].
همچنین با عایشه ل که در واقع رهبر حقیقى گروه شکستخورده -خصوصاً پس از شهادت طلحه و زبیر - بود، با احترام کامل برخورد نمود و با حفاظت تمام او را به مدینه فرستاد [۸۴۷].
گروهى نزد علی س آمدند و از او خواستند که اموال اصحاب طلحه و زبیر ب را بر آنها تقسیم کند که علی س خوددارى کرد.. در این هنگام سبئیه طعنهزنان گفتند: چگونه خون آنها بر ما حلال است امّا اموالشان بر ما حرام است؟ این سخن به علی س رسید و گفت: کدام یک از شما دوست دارد أمّالمؤمنین در سهم او باشد؟! همگى ساکت شدند... و سبئیه پشت سر او بسیار گفتند!» [۸۴۸].
* * *
[۸۳۱] در این بررسى، سعى شده که از گزارشهاى موثّق و مستند تاریخى استفاده شود. [۸۳۲] إبنخلدون، ج۲، ص۱۵۵- طبقات، إبنسعد، ج۵، ص۳۵-۳۴. [۸۳۳] در روایت شیعه نیز آمده، یکى از مواردى که حسن به پدرش على ب در اعتراضش به او گفت، همین بود؛ چنانچه مىخوانیم: «... و گفت: اى پدر! هنگامى که عثمان کشته شد و مردم صبحگاهان به سوى تو آمده و از تو تقاضا کردند که خلافت را به عهده بگیرى، من به تو اشاره کردم که نپذیرى تا همه مردم در تمام آفاق از تو اطاعت کنند و نیز هنگامى که خبر خروج طلحه و زبیر به سوى بصره به تو رسید، اشاره کردم که به مدینه بازگردى و در خانهات بنشینى و با آنها به جنگ نپردازى! و هنگامى که عثمان محاصره شد، به تو اشاره کردم که از مدینه خارج شوى تا اگر او کشته شود، تو در مدینه نباشى.. امّا تو در هیچ یک از این امور رأى مرا قبول نکردى! على ÷ پاسخ داد: امّا درباره اینکه منتظر بمانم تا همه مردم در تمام آفاق اطاعتم کنند، بیعت حق کسانى است از مهاجرین و انصار که در مکه و مدینه حضور دارند و چون آنها راضى و تسلیم شدند، بر همه مردم واجب است، راضى و تسلیم شوند و امّا بازگشتم به خانه و نشستن در خانه، اگر این کار را انجام مىدادم، درباه این امّت نیرنگ و مکر کرده بودم و از اینکه تفرقه بیفتد و وحدت این امّت به پراکندگى تبدیل شود، آسودهخاطر نبودم. امّا خروجم از مدینه هنگامى که عثمان محاصره شده بود، چگونه برایم امکان داشت در حالى که من نیز مانند عثمان مورد احاطه مردم قرار گرفته بودم؟! پس اى پسرجان! خود را از سخنگفتن درباره امرى که من از تو به آن داناترم، بازدار!».. (أخبارالطوال، أبوحنیفه دینورى، ص۱۴۵- بحارالأنوار، مجلسى، ج۳۲، ص۱۰۴-۱۰۳- الأمالى، شیخ طوسى، جزء۲، ص۳۲).. [۸۳۴] الطبرى، ج۳، ص۴۵۸- إبنخلدون، ج۲، ص۱۵۱. [۸۳۵] البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۲۸-۲۲۷ [۸۳۶] إبنالأثیر، ج۳، ص۱۰۰. [۸۳۷] البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۳۳ و ج۵، ص۱۶۳- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۰۴. [۸۳۸] الطبرى، ج۳، ص۴۶۱- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۳۸- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۲۰. [۸۳۹] الطبرى، ج۳، ص۴۱۴-۴۱۳- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۳۸- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۳۰- إبنخلدون، ج۳، ص۱۶۱-۱۶۰. [۸۴۰] الطبرى، ج۳، ص۴۸۰تا۴۸۲- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۳۷تا۲۴۰- إبنالأثیر، ج۳، ۱۲۴-۱۲۳. [۸۴۱] الطبرى، ج۳، ص۵۱۴- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۲۳-۱۲۲- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۴۰تا۲۴۷- إبنخلدون، ج۲، ص۱۶۲- الإستیعاب، إبنعبدالبر، ج۱، ص۲۰۷. [۸۴۲] إبنالأثیر، ج۳، ص۱۲۴- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۴۷- الإستیعاب، ج۱، ص۲۰۷- طبقات، إبنسعد، ج۳، ص۲۲۳و ج۵، ص۳۸- تهذیبالتهذیب، إبنحجر، ج۵، ص۲۰. [۸۴۳] البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۴۰. [۸۴۴] الطبرى، ج۳، ص۳۹۷-۳۹۶- البدایة والنهایة، ج۷، ص۱۷۳-۱۷۲ [۸۴۵] إبنالأثیر، ج۳، ص۱۲۵- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۴۹- إبنخلدون، ج۲، ص۱۶۲. [۸۴۶] طبقات، ج۳، ص۲۲۵-۲۲۴ [۸۴۷] الطبرى، ج۳، ص۵۴۷- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۴۶-۲۴۵ [۸۴۸] الطبرى، ج۳، ص۵۴۶- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۴۴.
بعد از جنگ جمل، جنگ صفین به وقوع پیوست که تلاش سبئیه در وقوع آن کمتر از جنگ جمل نبود.. امّا زمینه وقوع این جنگ - همچون جنگ جمل - به همان حادثه قتل عثمان س برمىگردد و لازم است کمى به عقب برگردیم.. پس از شهادت عثمان س در ۱۸ ذىالحجة سال ۳۵ هجرى، نعمانبن بشیر پیراهن خونآلود عثمان س و انگشتان قطعشده همسرش را به معاویه در دمشق رسانید.. معاویه پیراهن و انگشتان همسر عثمان س را در انظار مردم به نمایش گذاشت تا احساسات مردم شام را برانگیزاند! [۸۴۹].
این کار، نشانه این حقیقت است که معاویه مىخواست خون عثمان س را نه از راه صحیح و قانونى، بلکه از راه نامشروع بگیرد!.. معاویه زیربار سخنان علی س مبنى بر بیعتکردن با او نمىرفت و لذا او را در محرم سال ۳۶ هجرى از ولایت شام معزول ساخت و به عوض وى، «سهلبن حنیف» را فرستاد که این بار نیز، زیربار نرفت و لذا جلوى سهل را گرفت و او را برگرداند و مجدّداً از امر خلیفه راشد، سرباز زد.. بهانه معاویه این بود که علی س نه تنها قاتلین عثمان س را قصاص نکرده، بلکه در سپاه خود پناه داده و از تحویلدادن آنها به دیگران نیز، خوددارى مىکند!.. به هر حال، علی س شخص دیگرى را نیز که حامل پیامش به شام بود، نزد معاویه فرستاد، امّا پاسخى دریافت نکرد.. بعدها جواب فرستاد که: «در عقب من شصتهزار جوان در دمشق براى قصاص خون عثمان س بىتابند و انتقامش را از رگ گردن تو مىخواهند!» [۸۵۰].
علی س با دریافت این پیام از جانب معاویه، شروع به بسیج نیروهایش براى حمله به شام نمود.. در آن زمان به اطاعتدرآوردن شام براى علی س زیاد مشکل نبود؛ زیرا تمام جزیرةالعرب، عراق، و مصر تحت فرمان او بودند و تنها ایالت شام بود که از معاویه حمایت مىکرد.. گذشته از این، رأى عمومى مسلمانان هرگز قبول نمىکرد که استاندارى معزول همچون معاویه یا هرکس دیگرى در مقابل خلیفه منتخب مسلمانان دست به شمشیر ببرد! و لذا شام دوام نمىآورد، امّا زمانى که عایشه و طلحه و زبیر - همانگونه که گذشت - براى خونخواهى عثمان س در بصره اجتماع کردند، شرایط را کاملاً دگرگون ساختند و علی س تمام توجّهاش به بصره معطوف گشت و لذا به جاى پیشروى به سوى شام، در ربیعالثانى سال ۳۶ هجرى، راه بصره را در پیش گرفت و جنگ جمل به وقوع پیوست [۸۵۱].
بعد از فارغشدن از جنگ جمل، در جمادىالأخرى سال ۳۶ هجرى، توجّه علی س مجدّداً به سوى مسأله شام برگشت؛ از این رو نامهاى دیگر توسّط جریربنعبداللّه الجبلى ارسال داشت - که در نهجالبلاغه نیز مضبوط است - و طى آن از معاویه خواست که بیعت کند؛ زیرا مهاجرین و انصار و تمام امّت اسلامى به او رأى دادهاند؛ چنانچه مىخوانیم:
«إنه بايعنى القوم الذين بايعوا أبابكر وعمر وعثمان على ما بايعوهم عليه، فليس للشاهد أن يختار و لا للغائب أن يرد، وإنما الشورى للمهاجرين والأنصار فإن اجتمعوا على رجل وسموه إماما كان ذلك لله رضى فإن خرج عن أمرهم خارج بطعن أو بدعة ردوه إلى ما خرج منه فإن أبى قاتلوه على اتباعه غير سبيل الـمؤمنين وولّاه اللّه ما تولّى. ولعمرى يا معاوية لئن نظرت بعقلك دون هواك لتجدنى أبرأ الناس من دم عثمان، و لتعلمن أنى كنت فى عزلة عنه إلا أن تتجنى، فتجن ما بدالك، والسّلام» [۸۵۲].
«همانا کسانى با من بیعت کردند که با أبوبکر و عمر و عثمان نیز بر سر همان شرایط بیعت کرده بودند. پس کسى که شاهد (بیعت) بوده، نباید دیگرى را (براى خلافت) اختیار کند، و کسى که غایب بوده، حق ندارد رأى ایشان (بزرگان اصحاب شورا) را نپذیرد و جز این هم نیست که شوراى تعیینکننده امام و خلیفه، حقّ مهاجرین و انصار است. بنابراین اگر بر مردى اتّفاق کرده و او را امام نامیدند، این کار موجب رضاى خدا مىگردد. پس کسى که به سبب طعن و بدعت از امر ایشان بیرون رفت، او را برمىگردانند و اگر از بازگشت خوددارى کرد، با او مىجنگند که غیر راه دیگر مؤمنان را پیروى کرده است و خداوند او را واگذارد به آنچه که به آن روى آورده است، و به جان خودم سوگند، اى معاویه! اگر به عقل خود بنگرى و تأمّل کنى و از خواهش نفس چشمپوشى نمایى، پى مىبرى که من از خون عثمان، بیزارترین مردم بودم و مىدانى که من، آن عزلت و دورى را اختیار کردم، مگر آن که بهتان بزنى و کشتهشدنش را به من نسبت دهى، و پنهان کنى آنچه را که براى تو آشکار است، والسّلام!».
امّا معاویه تا مدّتى از پاسخ به جریربن عبداللّه خوددارى کرد و او را تا دیرزمانى بدون جواب گذاشت.. سپس بنابر مشورت عمروبن عاص تصمیم گرفت که علی س را مسؤول قتل عثمان س قلمداد کند و با او به جنگ بپردازد!.
آنها یقین داشتند که لشکر علی س بعد از جنگ جمل تضعیف شده و دیگر آن اتّحاد قبلى را ندارد و خصوصاً گروه عبداللّهبن سبا را نیز به همراه داشته که هیچگونه دلسوزى نسبت به مصالح اسلام ندارند، و لذا زیر پرچم علی س - و به دلخواه وى - نبرد نخواهند کرد! عراق نیز - با اطمینانى که براى معاویه در شام حاصل شده بود - به خاطر جنگ جمل، از علی س دیگر پشتیبانى نخواهند کرد! [۸۵۳].
به هر حال، علی س از عراق، و معاویه نیز از شام آماده شدند و براى مقابله با یکدیگر حرکت کردند و در مقام «صفین» که در قسمت غربى فرات در نزدیکى «الرقه» قرار داشت، با هم روبهرو شدند.
سپاه معاویه قبل از همه بر آب فرات تسلّط یافته بود و نگذاشت که لشکر علی س از آن استفاده کند.. سپس لشکریان علی س بر آنها یورش بردند و آب فرات را تصرّف کردند.. علی س به افراد خود دستور داد تا آب کافى بردارند و مابقى را به سپاه معاویه واگذار کنند [۸۵۴].
در اوایل ذىالحجه، قبل از آغاز جنگ منظّم، علی س هیأتى را براى اتمامحجّت نزد معاویه فرستاد، امّا در پاسخ گفت: «از پیش من بروید! میان من و شما جز شمشیر چیز دیگرى نیست!» [۸۵۵].
کاملاً واضح است که هدف معاویه، چیزى فراتر از قاتلین عثمان س بود، و اینبار خود علی س بود که هدفش قرار گرفته بود!.
* * *
[۸۴۹] إبنالأثیر، ج۳، ص۹۸- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۲۷- إبنخلدون، ج۲، ص۱۶۹. [۸۵۰] الطبرى، ج۳، ص۴۶۴۶- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۰۴-۱۰۳- البدایة و النهایة، ج۷، ص۲۲۹-۲۲۸- إبنخلدون، ج۲، ص۱۵۳-۱۵۲. [۸۵۱] إبنالأثیر، ج۳، ص۱۱۳. [۸۵۲] نهجالبلاغه، فیض الإسلام، جزء۵، نامه ۶. وقعةالصفین، نصربن مزاحم، ص۲۹. [۸۵۳] الطبرى، ج۳، ص۴۶۱- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۴۲-۱۴۱ - البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۵۳. [۸۵۴] إبنالأثیر، ج۳، ص۱۴۶- إبنخلدون، ج۲، ص۱۷۰. [۸۵۵] همان.
بعد از گذشت محرّم سال ۳۷ هجرى، نبرد اصلى و سرنوشتساز درگرفت.. در همین جنگ بود که عمّاربن یاسر س که در بین سپاه علی س بود - به شهادت رسید.. پس از دو روز از گذشت شهادت عمّار س - یعنى دهم صفر - جنگ شدیدى به وقوع پیوست که طى آن لشکر معاویه به شکست قطعى نزدیک شده بود.. در این هنگام عمروبن عاص با معاویه مشورت کرد که اکنون باید نیروهاى ما قرآن را توسّط نیزهها بردارند و بگویند که: «هذا حکم بیننا؛ این است داور بین ما و شما!».. نقشه عمروبن عاص این بود و چنین گفت: از این گفته، شکستى در سپاه علی س ایجاد مىشود، برخى خواهند گفت: این گفته را باید پذیرفت و برخى دیگر، انکار خواهند کرد! ما جمع مىشویم و در بین آنها تفرقه ایجاد مىشود، اگر آنها قبول کردند، پس براى ما دوباره فرصتى ایجاد مىشود!» [۸۵۶].
کاملاً روشن است که این یک حیله نظامى بود.. حکمیتقراردادن قرآن هرگز هدفشان نبود! به هر حال، این کار را کردند و نتیجه نیز همان شد که عمروبن عاص انتظار داشت!
علی س خیلى تلاش کرد تا به یاران خود - که اکثراً مردم عراق بودند و در بینشان گروه عبداللّهبن سبا نیز بود - بفهماند که فریب این حیله و نیرنگ را نخورند و جنگ را تا پایان ادامه دهند؛ زیرا علی س حجّت را بر آنها تمام کرده بود و آنها گروه باغى به حساب مىآمدند.. امّا دیگر در بین لشکر علی س تفرقه ایجاد شده بود و لذا نتوانست کارى از پیش ببرد و بالاخره مجبور شد تا جنگ را متوقّف سازد و با معاویه مذاکره کند.
معاویه از طرف خود، عمروبن عاص را به عنوان حکم قرار داد.. علی س بر آن بود تا عبداللّهبن عباس ب را از جانب خود به عنوان حکم بفرستد، امّا مردم عراق - که به راستى بسیار مذموم هستند! - مدّعى شدند که او پسرعموى توست! ما شخصى بىطرف مىخواهیم، بالاخره بر اساس خواستهشان، أبوموسى أشعرىس به عنوان حکم تعیین شد، در حالیکه علی س به زیرکى و فراستش اطمینان نداشت! [۸۵۷] و قرار شد که هر دو حکم مطابق با آنچه در کتاب خدا و سنّت رسولش موجود است، عمل کنند [۸۵۸].
امّا زمانى که هر دو حکم در «دومه الجندل» به مذاکره نشستند، این مطلب کاملاً فراموش گردید که قرآن و سنّت براى حلّ و فصل این قضیه چه مىگوید؟!.. حکم صریح قرآن در این مورد آمده که هرگاه دو گروه از مسلمانان با هم به جنگ پرداختند، بایستى گروه باغى را به راه راست برگردانند و اگر خوددارى کرد، با جنگ آن را مجبور سازند:
﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَيۡنَهُمَاۖ فَإِنۢ بَغَتۡ إِحۡدَىٰهُمَا عَلَى ٱلۡأُخۡرَىٰ فَقَٰتِلُواْ ٱلَّتِي تَبۡغِي حَتَّىٰ تَفِيٓءَ إِلَىٰٓ أَمۡرِ ٱللَّهِۚ فَإِن فَآءَتۡ فَأَصۡلِحُواْ بَيۡنَهُمَا بِٱلۡعَدۡلِ وَأَقۡسِطُوٓاْۖ إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلۡمُقۡسِطِينَ ٩﴾ [الحجرات: ٩].
«و اگر دو گروه از مؤمنین با هم به جنگ پرداختند، پس در بینشان صلح را برقرار سازید، امّا اگر یکى از آن دو گروه بر دیگرى بغاوت کرد، پس با آن گروه به جنگ بپردازید تا زمانى که به فرمان خدا باز آید (و از بغاوت دست بردارد)، و هرگاه به حکم حق بازگشت، با حفظ عدالت میان آنها صلح برقرار سازید و همیشه عدالت کنید که خداوند دادگران را دوست مىدارد».
همه مىدانستند که معاویه و لشکریانش، گروه باغى هستند! امّا این کار را نکردند.. عمروبن عاص و أبوموسى گفتند: «راه حلّ قضیه این است که ما هر دو - یعنى على و معاویه - را برکنار کنیم و مسأله خلافت را به رأى مردم واگذار کنیم؛ هرکس که مردم او را خواسته باشند، انتخاب کنند!» [۸۵۹].
این حکم با قرآن و سنّت کاملاً مغایر بود؛ زیرا قبلاً علی س توسّط شوراى اصحاب انتخاب شده بود و همه مردم غیر از مردم شام و ۱۷ صحابى که از معاویه حمایت مىکردند، با او بیعت کرده و خلافتش را پذیرفته بودند و این امر، دیگر قطعى شده بود!
به هر حال، عمروبن عاص به أبوموسى گفت: «تو به مردم بگو که ما در این زمینه به یک نظر رسیده و بر آن اتّفاق نمودیم!».. أبوموسى قبول کرد و براى سخنرانى برخاست و اعلام کرد: «من و عمرو به یک راه حل رسیدیم و آن اینکه ما على و معاویه را کنار گذاشته و به مردم حق دهیم تا از راه مشورت در میان خود، هرکس را که بخواهند به عنوان خلیفه انتخاب کنند.. پس من على و معاویه را معزول مىکنم و اکنون اختیار با شماست! هرکس را که دوست دارید، به امارت برگزینید!» [۸۶۰].
سپس عمرو برخاست و گفت: «آنچه أبوموسى گفت، شنیدید.. او خلیفه خود على را معزول ساخت؛ من نیز همچون او، على را عزل مىکنم و معاویه را به عنوان خلیفه اعلام مىنمایم! زیرا او مدّعى انتقام خون عثمان و مستحق حقیقى جانشینى اوست!».. أبوموسى تا این سخن را شنید، فهمید که فریبخورده و گفت: «مالک؟! لا وفقک اللّه! غدرت و فجرت؛ این چه بود که کردى؟! خدا توفیقت ندهد! تو فریب دادى و خیانت کردى و از عهد، تخطّى ورزیدى!» [۸۶۱].
سعدبن أبىوقاص گفت: «تأسّف به حالت اى أبوموسى! تو در مقابل نیرنگهاى عمرو خیلى ناتوان بودى!».. أبوموسى پاسخ داد: «اکنون چه باید کرد؟ این شخص با من بر سر همان اتّفاق کرد که گفتم، ولى از آن منحرف شد!».
عبدالرحمنبن أبىبکر ب گفت: «اگر أبوموسى قبل از این وفات مىکرد، برایش بهتر بود!».. عبداللّهبن عمر ب گفت: «ببینید کار به کجا رسیده است! سرنوشت کار به چنین کسانى سپرده شده که یکى از آنها از این باکى ندارد که چه کار مىکند و دیگرى ناتوان و فریبخورده است!» [۸۶۲].
در حقیقت، هیچ کس در این امر شک و تردید نداشته که هر دو بر سر آن نکته اتّفاق کامل کرده بودند، امّا عمروبن عاص برخلاف مسأله طىشده عمل کرد.. بعد از آن، عمروبن عاص نزد معاویه رفت و به او مژده خلافت داد و أبوموسى از خجالت با علی س رویارو نشد و مستقیماً راه مکه را در پیش گرفت! [۸۶۳].
علی س حکمیتشان را رد کرد و ضمن سخنانى به جماعت خود فرمود: «بشنوید! آن دو نفر که شما به عنوان حکم مقرّر نموده بودید، از قرآن غفلت کرده و بدون در نظرداشتن هدایت خدا، هر یک از آنها، تنها از نظر شخصى خود پیروى نموده و قضاوتى صادر کردند که بر هیچ حجّت و سنّت ماضى مبتنى نمىباشد.. در این فیصله، هر دو اختلاف کرده و هیچ کدام به راهحلّى صحیح نرسیدند!» [۸۶۴].
پس از این، علی س به کوفه برگشت و در صدد آمادهسازى براى حمله مجدّد به شام گردید؛ چون مىدانست که خلافت راشده به پادشاهى و ملوکیت تبدیل مىشود؛ چنانچه در یکى از سخنرانیهاى خود فرمود: «قسم به خدا! اگر این گروه بر شما حاکم شوند، در میان شما چون کسرى و هرقل عمل خواهند کرد!» [۸۶۵].
و در سخنرانى دیگر فرمود: «بروید به مقابله گروهى که به این جهت با شما مىجنگند تا ملوک و پادشاه جبّار و ستمگر شوند و بندگان خدا را بردگان خود سازند!» [۸۶۶].
امّا مردم عراق همّتشان را باخته بودند و گروه سودجوى عبداللّهبن سبا نیز تنها دنبال فتنهجویى بودند و لذا از میان یاران علی س گروهى از او جدا شدند که به «خوارج» مشهور شدند و دردسر فراوانى براى علی س فراهم آوردند و در «نهروان» با خود علی س جنگیدند.. سپس بنابر تدابیر معاویه و عمروبن عاص، مصر و مناطق شمال آفریقا نیز از اداره وى خارج شد و جهان اسلام -عملاً - بین دو گروه حق و ناحق تقسیم شد و سرانجام علی س نیز در رمضان سال ۴۰ هجرى بعد از پنج سال خلافت و تلاش براى برگرداندن جامعهاى همچون جامعه مسلمانان در زمان پیامبرص و أبوبکر و عمر ب و نیز براى گسترش اسلام و پیشرفت اهداف آن - توسّط یکى از افرادش که به خوارج پیوسته بود - به شهادت رسید!.
صلح حسنبن على ب در سال ۴۱ هجرى، میدان کار را کاملاً براى معاویه خالى ساخت.. از اینرو، خلافت راشده به ملوکیت و پادشاهى تبدیل گشت، و معاویه اوّلین خلیفه و بهتر بگوییم: اوّلین پادشاه بنىامیه به این مقام دست یافت! زمانى که سعدبن أبىوقاص س به معاویه برخورد کرد، گفت: «السّلام عليك أيها الملك» «سلام بر تو اى پادشاه!» [۸۶۷].
خود معاویه نیز این حقیقت را درک کرده بود؛ چنانچه مىگفت: «أنا أول الملوك» «من نخستین پادشاه هستم!» [۸۶۸].
بدین ترتیب، دوره خلافت علی س، دوره پرآشوب تاریخ اسلام و تقریباً یکسره در کشمکشهاى سیاسى و جنگهاى داخلى گذشت و برنامههاى خداپسندانه این خلیفه راشد که براى اصلاح امور مسلمین در نظر داشت، صورت نگرفت.. و تماماً به علّت همراهان و اصحابش بود - که بیشترشان گروه عبداللّهبن سبا و اهل عراق بودند - که او را از ارادههایش بازداشت و بسیار او را آزردند، و إلّا بدون شک، سرنوشت اسلام غیر از آن مىبود که دیدیم و مسلمانان به این همه فرقهها تبدیل نمىگشتند! [۸۶۹].
علی س چنانکه در نهجالبلاغه مىخوانیم، از توده اصحابش گلههاى بسیارى داشته که آنها را روى منبر کوفه مورد ملامت قرار مىداد، و آنها را با اصحاب پیامبر ص قیاس مىنمود و مىگفت: هیچ یک از شما، مانند یک نفر از اصحاب پیامبر نیستید!.
به هر صورت، تمامى خلفاى راشدین، طبق قرآن و سنّت عمل کردند و هیچ یک از آنان، فرزندان یا نزدیکان خود را پس از خود به جانشینى انتخاب نکردند.. امّا بعد از خلافت این چهار صحابى - که از مهاجرین نخستین بودند و پیامبر ص عنایت خاصّى نسبت بدانان داشته - دگرگونى شدیدى ایجاد شد و خلافت راشده به ملوکیت و پادشاهى موروثى مبدّل گشت و زمینهاى براى تفرقه سیاسى و اعتقادى مسلمانان گردید.
* * *
[۸۵۶] الطبرى، ج۴، ص۳۴- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۶۰- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۷۲. [۸۵۷] الطبرى، ج۴، ص۳۴تا۳۶- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۶۱- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۷۶-۲۷۵ [۸۵۸] الطبرى، ج۴، ص۳۸- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۷۶. [۸۵۹] الطبرى، ج۴، ص۳۹-۳۸- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۶۵- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۸۰-۲۷۹ [۸۶۰] الطبرى، ج۴، ص۴۱تا۵۰- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۶۷-۱۶۶- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۸۳-۲۸۲. [۸۶۱] همان. [۸۶۲] الطبرى، ج۴، ص۵۱ - إبنالأثیر، ج۳، ص۱۶۸- البدایة والنهایة، ج۷، ص۲۸۲. [۸۶۳] البدایة والنهایة، إبنکثیر، ج۷، ص۲۸۳- إبنخلدون، ج۲، ص۱۷۸. [۸۶۴] الطبرى، ج۴، ص۵۷. [۸۶۵] الطبرى، ج۴، ص۵۸ - إبنالأثیر، ج۳، ص۱۷۱. [۸۶۶] الطبرى، ج۴، ص۵۹ - إبنالأثیر، ج۳، ص۱۷۲ [۸۶۷] إبنالأثیر، ج۳، ص۴۰۵. [۸۶۸] البدایة والنهایة، ج۸، ص۱۳۵- الإستیعاب، ج۱، ص۷۵۴. [۸۶۹] و صد البته: ﴿وَمَا تَشَآءُونَ إِلَّآ أَن يَشَآءَ ٱللَّهُ رَبُّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٢٩﴾ [التکویر: ۲۹].
زمانى که بنىامیه روى کار آمدند، خلافت اسلامى به حکومت موروثى دودمان بنىامیه تبدیل شد، در حالیکه این امر به هیچ وجه خواست اسلام نبوده و نیست!.. معاویه پس از خود یزید را به خلافت نشاند، در حالیکه مردم - غالباً - دوست نداشتند.. چهار نفر از صحابى بزرگوار: حسینبن على، عبداللّهبن عمر، عبداللّهبن زبیر و عبدالرحمنبن أبىبکر - رضى اللّه عنهم - از پذیرفتن ولیعهدى یزید و بیعت با او خوددارى کردند.. معاویه آنها را تهدید به قتل نمود و با زور از آنها بیعت گرفت و به تبعیت از آنها، مردم مکه نیز با یزید بیعت کردند! [۸۷۰].
جانشینى یزید پس از معاویه، بدترین نتایج ممکن را به بار آورد و ضربههاى جبرانناپذیرى به اسلام وارد ساخت.. نخستین واقعه هولناک، شهادت حسینبن على -رضى اللّه عنهما - در کربلا بود.. بدون شک، او بنا بر دعوت اهل عراق براى بیعت با او و بازپسگیرى حکومت از یزید بیرون رفت و حکومت یزید او را باغى و شورشى پنداشت! در حالیکه حسین با هیچ لشکرى حرکت نکرده بود، بلکه تنها برادران و اهل و عیالشان همراه وى بودند.. جمعاً ۳۲سوار و ۴۰تن پیاده.. هیچ کس نمىتواند آن را حمله لشکرى تلقّى کند، امّا نیرویى که براى مقابله با وى تحت فرماندهى عمربن سعدبن أبىوقاص از کوفه حرکت کرد، تعدادش به چهار هزار نفر بالغ مىگردید.. به هیچ وجه ضرورى نبود که چنین سپاه نیرومندى با این گروه اندک به نبرد پرداخته و آنها را فجیعانه قتلعام کنند! [۸۷۱].
به هر حال، حسین س و یارانش را به بدترین شکل به شهادت رساندند.. اگر یزید مىاندیشید که پیامبر ص و اصحابش، بعد از فتح مکه تمام اعضاى خانوادهاش - یعنى خانواده أبوسفیان - را مورد چه احسانى قرار داد و آنها را در رأس مؤلفه القلوب قرار داد، برایش بهتر بود، قبل از آن که حکومتش با نوادگان پیامبر ص آن رویه ناپسند را در پیش بگیرد!.
پس از حادثه دلخراش کربلا که در سال ۶۱ هجرى واقع شد، حادثه دردناک دوم، رویداد جنگ «حره» بود که در اواخر سال ۶۳ هجرى و در ایام آخر زندگى یزید به وقوع پیوست.. خلاصه رویداد چنین است:
اهل مدینه، یزید را انسانى فاجر و فاسق خواندند و علیه وى دست به قیام زدند و نماینده و استاندارش را از مدینه بیرون رانده و به جاى وى، عبداللّهبن حنظلة را - به عنوان رهبر خود - قرار دادند.. هنگامى که یزید اطّلاع یافت، یک سپاه نظامى ۱۲هزار نفرى را تحت فرماندهى مسلمبن عقبةالمرّى، جهت یورش به مدینه فرستاد و به او دستور داد تا سه روز اهالى شهر را به اطاعت دعوت کند، اگر قبول نکردند، با آنها بجنگند و زمانى که پیروز شدند، تا سه روز مدینه را به دست سپاهیان بدهند تا هر طور که خواستند، تصرّف کنند!.
بنابراین دستور، سپاه حرکت نمود و با مردم مدینه به نبرد پرداخت.. مدینه فتح گردید و بعد از آن به تبعیت از فرمان یزید، شهر مدینه تا سه روز در دسترس سپاهیان گذاشته شد تا هرچه خواستند، انجام دهند! در طول این سه روز، هر گوشه شهر، قتل و غارت بود.. مردم به خاک و خون کشیده شدند که طى آن ۷۰۰نفر از اشخاص برگزیده و ۱۰هزار نفر از مردم عامّى به قتل رسیدند و وحشتناکتر از همه، اینکه سپاه وحشى به خانههاى مردم یورش برده و عفّت و آبروى زنان زیادى را مورد تجاوز قرار دادند! [۸۷۲].
واقعه سوم این بود که: سپاه بعد از تصرّف و قتل و غارت در مدینه که بساط فساد و خونریزى را در شهر پیامبر ص برپا ساخته بود، براى مقابله با عبداللّهبن زبیر ب در مکه، به مکه رفته و آنجا را نیز مورد حمله قرار داد و به وسیله منجنیقها، خانه کعبه را سنگباران کردند که به علّت آن دیوارى از خانه کعبه شکست! [۸۷۳].
* * *
[۸۷۰] إبنالأثیر، ج۳، ص۲۵۲. [۸۷۱] تفصیل آن را در الطبرى، ج۴، ص۳۰۹تا۳۵۶- إبنالأثیر، ج۳، ص۲۸۲تا۲۹۹- البدایة والنهایة، ج۸، ص۱۷۰تا۲۰۴ بجویید. [۸۷۲] براى تفصیل بیشتر روجع شود به: الطبرى، ج۴، ص۳۷۲تا۳۷۹- إبنالأثیر، ج۳، ص۳۱۰تا۳۱۳- البدایة والنهایة، ج۸، ص۲۱۹تا۲۲۱. [۸۷۳] الطبرى، ج۴، ص۳۸۳- إبنالأثیر، ج۳، ص۳۱۶- البدایة والنهایة، ج۸، ص۲۲۵.
بعد از حکومت یزید، مروانبن حکم - یکى از جرقّهزنندههاى این آتشها در زمان عثمان س - به سلطنت رسید و پس از او نیز فرزندانش روى کار آمدند.. ظلم و ستمى که بنىامیه و بنىمروان در حقّ مردم نمودند، تا آن موقع مردم تجربه نکرده بودند!.
اختلافات و جنگهاى زیادى در دوران آنها رخ داد و منجر به خونریزى بین مسلمانان گردید؛ چنانکه حجّاجبن یوسف به دستور عبدالملکبن مروان براى جنگ با عبداللّهبن زبیر ب به مکه رفت و در اثناى زمان حجّ، مکه را مورد تجاوز و حمله قرار داد و پس از پیروزى، عبداللّهبن زبیر و دوستانش عبداللّهبن صفوان و عماره بن حزم -رضى اللّه عنهم - را به شهادت رساندند و به طور فجیعانه - همان کارى که با حسین س در کربلا کرده بودند - سرهایشان را قطع کردند و به نمایش گذاشتند! [۸۷۴].
او حتّى عبداللّهبن مسعود و عبداللّهبن عمر ش را نیز تهدید به قتل مىکرد و به انسبن مالک و سهلبن سعد ساعدى دشنام مىداد!.. به هر حال، در دوران ۹۲ ساله حکومت بنىامیه و بنىمروان، تنها خلافت دو سال و نیمه عمربن عبدالعزیز / نمونهاى از دوران خلافت راشده بود.. او تمام استانداران و نمایندگان ظالم و ستمگر را برکنار ساخت و اشخاص عادل و نیکو را به عوض آنها گماشت.. تمام مالیاتهاى ناجایز را که در عهد بنىامیه وصول مىشد، از بین برد.. دشنام و طعن به علی س و فرزندانش را از میان برداشت و... الخ. چنانچه در حقّ کشتگان جنگهاى جمل و صفین و... گفت: [۸۷۵]
«تلك دماء طهر اللّه عنها أيدينا فنطهر عنها ألسنتنا». «آنها خونهایى بودند که خداوند دستهایمان را از آنها پاک نمود، پس ما زبانهاى خود را نیز از آنها پاک مىگردانیم!».. مثلاً آوردهاند: روزى در مجلس عمربن عبدالعزیز/ کسى ضمن یادآورى از یزید، کلمات «امیرالمؤمنین یزید!» را به کار برد، عمربن عبدالعزیز/ ناراحت شد و گفت: «تو یزید را امیرالمؤمنین خواندى؟!»، و پس از آن او را به جزاى بیست ضربه شلّاق محکوم ساخت! [۸۷۶].
روش عمربنعبدالعزیز / با خاندانش کاملاً متفاوت بود.. او خلفاى بنىامیه را تقبیح مىکرد.. بنىامیه فهمیده بودند که این بار خلافت، موروثى نخواهد بود و از خاندان آنها خارج خواهد شد - زیرا عمربنعبدالعزیز/ اعلام کرده بود که همچون خلفاى راشدین، کار را به شورا واگذار خواهد کرد - لذا به او زهر دادند و به شهادت رساندند و سپس یزیدبن عبدالملک - نوه مروان - به حکومت رسید! [۸۷۷].
* * *
[۸۷۴] الطبرى، ج۵، ص۳۴-۳۳- إبنخلدون، ج۳، ص۳۹- البدایة والنهایة، ج۸، ص۳۳۲. [۸۷۵] براى تفصیل این موضوع، رجوع شود به: الطبرى، ج۵، ص۳۱۴تا۳۲۱- إبنالأثیر، ج۴، ص۱۵۸تا۱۶۳. [۸۷۶] تهذیب التهذیب، إبنحجر، ج۱۱، ص۳۶۱. [۸۷۷] الطبرى، ج۵، ص۳۴۰- إبنالأثیر، ج۴، ص۱۸۳.
دیدیم که سیاستى که بنىامیه در پیش گرفته بودند، باعث شد که بسیارى از مردم در مقابل آن قیام کنند و کمکم ریشهاى در قلوب مردم برایشان باقى نماند؛ از این رو با گذشت کمتر از یک قرن، عبّاسیان توانستند به آسانى حکومت بنىامیه را واژگون کنند و خود دولت عبّاسى را تشکیل دادند [۸۷۸].
شیوه بنىعبّاس نیز، نه تنها از بنىامیه بهتر بود، بلکه به مراتب بدتر بود! کشت و کشتار و ظلم و ستم همچنان ادامه داشت.. بنىامیه و بنىعبّاس براى رسیدن به اهداف سیاسى خود، بدون در نظرداشتن احکام دینى، به هر کارى دست زدند و طورى که دیدیم، این اختلافات پس از قتل عثمان، کاملاً اختلافات سیاسى بود؛ نه اعتقادى و دینى.. امّا با سودجویى افرادى همچون عبداللّهبن سباى یهودى و گروهش - سبئیه - کمکم همین اختلافات سیاسى، رنگ مذهبى به خود گرفت و موجب پدیدآمدن فرقههایى گردید که هرکدام براى اثبات حقّانیت خود و جلب بیشتر مردم، احادیث زیادى را جعل نمودند و آیات قرآن را - به زعم خود - تأویل و تفسیر کردند و به جایى رسید که امروز مىبینیم!! روزى بود که مسلمانان رهبرى تمام بشریت را به عهده داشتند و پیشاپیش همه ملّتها قرار گرفته بودند، امّا اکنون خود دنبالهرو تمام ملّتهاى گمراه گشته و در برابرشان پست و زبون، بدون عزّت تسلیم گشتهاند!!.
[۸۷۸] عبّاسیان، فرزندان عبّاسس عموى گرامى پیامبر ص بودند که با شعار اینکه از خاندان بنىهاشم هستند و ظلم بنىامیه را جبران خواهند کرد، همکارى مردم را خواهان شدند و نهایتاً به قدرت رسیدند.
آرى! شرایط و مقدّماتى که عبداللّهبن سباى یهودى فراهم آورد، و منجر به درگیریهاى سیاسى گردید، باعث زوال خلافت راشده و ظهور ملکویت و پادشاهى گردید که بنایى براى ایجاد اختلافات مذهبى نیز شد؛ اختلافاتى که باز هم، همو بود که بذر آن را در بین مردم پاشید و با پدیدآوردن نظرات و غلوهایش در حقّ علی س و فرزندانش، باعث رواج هرچه بیشتر آن گردید.. البته علاوه بر سبئیه، آنچه که زمینه رشد و شکوفایى این فرقهها را فراهم آورد، همان عدم استقرار واقعى نظام خلافت راشده بود؛ به گونهاى که در نظام پادشاهى، چنان مدیریت شایسته و معتمدٌعلیهى وجود نداشت که در صورت بروز اختلافات، به موقع و از راه صحیح و شرعى به حلّ و فصل آن بپردازد، و از طرفى قلمرو اسلام بعد از خلفاى راشدین گسترش پیدا کرده و جمعیت تازهمسلمان، زیاد شده بود و اکثر آنان یا اسلام را به طور کامل و حقیقى نشناخته بودند و یا در آن تردید داشتند و اغلب، عقاید و افکار قبلىشان نیز با اسلام اختلاط یافته و لذا خرافات و اباطیلِ امثال عبداللّهبن سبا را به زودى و به سادگى پذیرفتند!.
در آغاز، خطرى آشکار از جانب سبئیه و فتنههایشان وجود نداشت.. تنها گمان مىرفت که شورشى سیاسى است که بنابر برخى از شکایات سیاسى و ادارى علیه عثمان س در زمان خلافتش برپا شده است، و نه تئورى در کار است، نه فلسفهاى و نه عقیدهاى مذهبى.. امّا همین که در نتیجه آن، عثمان س به شهادت رسید، و طوفان اختلافات و نزاعات به صورت خانه جنگى درآمد و حوادث جمل، صفین، حکمیت، و نهروان یکى پس از دیگرى بروز کرد، و عبداللّهبن سبا نیز نظرات افراطىاش پیرامون علی س و فرزندانش را یکى پس از دیگرى ظاهر ساخت، نهایتاً این پرسشها را در اذهان همه مردم ایجاد کرد و در تمام جاها، موضوع روز شد که در این اختلافات و جنگ و خونریزیها، حق به جانب کیست و چرا؟ چرا خلیفه و امام باید اشتباه کند؟ ناحق کیست و علل باطلبودنش چیست؟ اگر نزد کسى، هر دو برحق هستند، چگونه این قضاوت را انجام مىدهد؟ و آنانى که درباره طرفین، مُهر سکوت بر لب زدهاند و در واقع بىطرف هستند، براى این کارشان چه دلیلى دارند؟ و... الخ؟
در پاسخ به این سؤالات، نظرات قاطع و واضحى پدید آمد که واقعاً رنگ و بوى سیاسى داشت.. صاحبان هر یک از این نظریهها، فعّالیت خود را جهت تأیید و پیشبرد عقاید خود شروع کردند و همگى براى حفظ و تحکیم موقعیت سیاسىشان، کم وبیش بنیادهاى دینى را فراهم کردند.. هر یک از آنها کوشید تا با قول و عمل، عقیده خویش را بر عقیده مخالفانش پیروز گرداند و لذا دوران روایتسازى و جعل احادیث و تأویلتراشى و تفسیرهاى گوناگون آغاز گردید.. روایات و احادیث زیادى به نفع هر یک از گروهها ساخته شد تا مردم به آنها گرایش پیدا کنند و بیشتر مورد توجّه قرار گیرند؛ چون از این طریق به خوبى مىتوانستند مردم را فریب دهند و طرفداران زیادى کسب نمایند.. بدین ترتیب، این گروههاى سیاسى رفتهرفته به گروههاى مذهبى و فرقههاى جداگانهاى مبدّل شد!.. از مخالفین حکمیت، خوارج پدید آمدند.. از همان سبئیه، شیعه پدید آمد.. و از مخالفین آنها، معتزله و مرجئه.
کشت و کشتارى که در آغاز اختلافات صورت گرفت و بعد از آن نیز در زمان بنىامیه و بنىعبّاس، به همان منوال جریان داشت، به دلیل این اختلافات تنها در مرزهاى عقیدتى و فکرى باقى نماند، بلکه روزبهروز شدیدتر شد و وحدت ملّى مسلمانان را به خطر انداخت!.
جرّ و بحث و مناقشهها پیرامون اختلافات، در هر خانهاى جریان داشت.. از جریان هر بحثى، مسائل جدید سیاسى و دینى و اعتقادى و فلسفى پدید مىگردید و حین بروز هر مسأله جدید، فرقهاى جدید و در بین هر فرقهاى، گروههاى کوچک دیگرى تشکیل مىگردید و بین این گروهها، نه تنها تعصّبات ایجاد گردید، بلکه نوبت به جنگها و کشمکشها نیز رسید!.
کوفه - مرکز عراق - مهد بزرگ و مرکز این طوفانها بود؛ زیرا همین منطقه عراق، شاهد جنگهاى جمل، صفین، و نهروان بود.. در این سرزمین بود که واقعه دلخراش شهادت حسین س و یارانش به وقوع پیوست.. در همین جا بود که سربریدن اصحاب رواج پیدا کرد.. و در همین جا بود که اکثر احادیث جعلى پدید آمدند.. اهل کوفه، کارشان دائماً افراط و تفریط بود.. در جایى که بایستى نرمى به خرج مىدادند، شدّت و سختگیرى مىکردند و برعکس، در جایى که نباید آسان مىگرفتند، بسیار ساده از آن مىگذشتند.. آنجا مرکز عبداللّهبن سبا و یارانش بود.. که به غلو در افراد و زیادهروى در سؤالکردن مشهور بودند؛ نقل است: یک نفر اهل کوفه از عبداللّهبن عمرب درباره خون پشه پرسید، که پاسخ داد: «اهل عراق را بنگرید! در حالیکه خون دخترزاده رسولخدا - منظورش حسین س است - را مىریزند، آنگاه مىآیند و درباره خون پشه سؤال مىکنند که حکم آن چیست!!» [۸۷۹].
در این دوران، گروههاى زیادى به وجود آمدند که ریشه همه آنها در حقیقت چهار فرقه بودند: «خوارج»، «شیعه»، «مرجئه» و «معتزله».. که ما در اینجا، چگونگى پیدایش هر یک از آنان و نظریاتشان را مجملاً بررسى خواهیم کرد.
* * *
[۸۷۹] شرح صحیح بخارى، فتح البارى، ج۹، ص۳۹.
این گروه زمانى اعلام موجودیت کردند که علی س و معاویه جهت اختلافاتشان به حکمیت، أبوموسى أشعرىس و عمروبن عاص رضایت نشان دادند و این در اثناى جنگ صفین بود.. آنها تا آن زمان از حامیان و طرفداران علی س بودند، امّا بنابر مسأله حکمیت ناگهان تغییر روش داده و گفتند: کسى که به جاى خدا، حکم انسانها را بپذیرد، کافر گشته است! بعد از آن، نظریاتشان را گستردهتر ساختند و چون داراى تشدّد و تعصّب زیادى نیز بودند، به جنگ مسلّحانه علیه مخالفین و خروج و بغاوت علیه حکومت غیر عادل، قائل بودند.
از این رو، آنها تا مدّت زیادى سلسله کشت و کشتار را برپا نگهداشتند تا اینکه در عهد بنىعبّاس نیرو و توانشان کاملاً خاتمه یافت.. نیروى بیشترشان در عراق - کوفه و بصره - بود و در این مناطق، پایگاههاى بزرگى داشتند.. خلاصه نظریاتشان چنین بود:
۱- آنها خلافت أبوبکر و عمر ب را درست مىخواندند، امّا در مورد عثمان س بر این عقیده بودند که او در زمان آخر خلافت خود، از عدل و حق منحرف شده بود و مستحقّ عزل یا قتل بود!.. علی س نیز هنگامى که در حکمیت، غیر خدا را حکم قرار داد، مرتکب گناه کبیره شد!.. همچنین هر دو حکم را یعنى عمروبن عاص و أبوموسىس و تعیینکنندگان آنها - یعنى على و معاویه - و آنهایى که حکمیتشان را قبول کردند - یعنى تمام حامیان علی س و معاویه - گناهکار بودند!.. همه شرکتکنندگان جنگ جمل از على و عایشه و طلحه و زبیر ش گرفته تا تکتک افرادى که با آنان بودند، مرتکب گناه عظیم شدهاند!.
۲- گناه نیز نزدشان همان کفر بود و هر کس مرتکب گناه کبیرهاى مىشد - اگر چنانچه توبه نمىکرد - کافر و مشرک مىخواندند! از این رو تمام بزرگانى را که در بالا از آنان نام برده شد، صراحتاً تکفیر مىکردند و حتّى از نفرین و دشنام به آنها نیز دریغ نمىکردند.. اضافه بر آن، تمام مسلمانان را کافر مىخواندند؛ زیرا معتقد بودند: اوّلاً آنها پاک نیستند و ثانیاً اصحاب مزبور را نه تنها مؤمن بلکه به عنوان پیشوایان خویش پذیرفتهاند! و از احادیث و روایاتشان، احکام شریعت را ثابت مىسازند و لذا همگىشان کافر هستند!.. بعدها چنین نظریات جدیدى را قائل شدند:
۳- درباره خلافت، نظر آنها چنین بود که فقط و فقط از طریق شورا و انتخاب آزادانه مسلمانان منعقد مىشود.
۴- آنها قبول نمىکردند که «قریشىبودن» خلیفه، ضرورى است و مىگفتند: هرکس که صالح باشد و مسلمانان او را انتخاب کنند، او خلیفه خواهد بود.
۵- آنها معتقد بودند که خلیفه تا زمانى که بر روش عدل و صلاح استوار باشد، اطاعتش واجب است، امّا مادامى که از این روش سرباز زند، جنگ با او، عزل یا قتلش نیز واجب است.
۶- در رابطه با مرجع و مأخذ اساسى اسلام، تنها قرآن را قبول داشتند، و سنّت و اجماع را نمىپذیرفتند.
خوارج را مىتوان به سه گروه تقسیم کرد: خوارج افراطى «ازارقه»، خوارج «النجدیه»، و خوارج معتدل و میانهروى «اباضیه».. ازارقه، جز خودشان را کافر و مشرک مىخواندند.. مسلک آنها این بود که جز به اذان خودشان، به نماز نمىرفتند، نه قربانى و صدقه کسى را حلال مىدانستند و نه ازدواج با غیر خودشان را جایز مىدانستند.. و خوارج از غیر خوارج ارث نمىبردند!.. آنها جهاد علیه مسلمانان را واجب عینى تلقّى مىکردند.. قتل زنان و کودکان و غارت اموالشان را نیز مباح مىدانستند و افرادى از گروه خودشان را که براى جهاد با مسلمانان اقدام نمىکردند نیز، کافر مىخواندند.. این دسته از خوارج - که به خشکمقدّسان نیز معروفند - حتّى خیانت با مخالفین خود را نیز جایز مىپنداشتند و این تعصّبات خشک آنان، طورى بود که غیر مسلمان در نظرشان نسبت به فرد مسلمان غیر خارجى، بیشتر در امان بود!.. یکى از همین ازارقه افراطى به نام «عبدالرحمنبن ملجم مرادى» بود که علی س را در مسجد کوفه در سال ۴۱ هجرى به شهادت رسانید.
النجدات، برعکس ازارقه معتقد بودند که خلافت کاملاً غیر ضرورى است و مسلمانان خود مطابق اسلام و به طور اجتماعى باید عمل کنند!.
اباضیه، تنها فرقهاى از خوارج است که در حال حاضر نیز در دنیا پیروانى دارد.. [۸۸۰].
آنها روش ازارقه و النجدیه را مطرود مىدانستند و فقط به دو اصل مهم و اساسى مذهب خود معتقدند: ۱- ولایت، که باید به افراد امّت واقعى یعنى خوارج اباضیه اعطاء شود. ۲-برائت، یعنى بیزارى از افراد نافرمان در جمع آنان، حال چه مسلمان باشد چه غیر مسلمان! اباضیه - همچون شیعه - به «تقیه» نیز معتقد بودند.. آنها با وصف اینکه همه مسلمانان عام را کافر قرار مىدادند، امّا از گفتن تکفیرشان اجتناب مىکردند! قولشان این بود که آنها «مؤمن» به حساب مىآیند و شهادتشان را مىپذیرفتند.. ازدواج و توارث را با آنها جایز مىدانستند و مناطقشان را نه «دارالکفر» و نه «دارالحرب» مىنامیدند، بلکه «دارالتوحید» مىگفتند.. البته مراکز حکومتها را از این خطاب مستثنى مىخواندند و آنها را کافر معرّفى مىکردند.. حمله ناگهانى بر مسلمانان را جایز نمىدانستند، امّا جنگ علنى را جایز و صحیح مىپنداشتند [۸۸۱].
* * *
[۸۸۰] امروزه چهار فرقه اصلى از خوارج اباضیه - اعتدالیون - را تشکیل مىدهند و مرکز اصلى آنان منطقه «هفت قطب مزاب» در الجزایر است.. گروهى از آنان در جزیره «جربه» در تونس و در کوههاى «نفوسه» از طرابلس غربى و قسمتهاى کوهستانى عمّان نیز وجود دارند.. اباضیه که مدّتى قدرت فراوان داشتند، اکنون در شرف نابودى هستند و تنها در منطقه «مزاب»، ۱۵۰هزار نفر طرفدار دارد.. (اسلام دیروز، فردا، تألیف محمّد ارغون، ترجمه محمّدعلى اخوان، ص۷۶-۷۵. [۸۸۱] براى تفصیل بیشتر، رجوع شود به: الفرق بین الفرق، عبدالقاهر بغدادى، ص۵۵تا۳۱۵- الملل و النحل، شهرستانى، ج۱، ص۸۷تا۱۰۰- مروجالذهب، مسعودى شیعى، ج۲، ص۱۹۱.
پس از شکلگیرى «خوارج» و پس از شهادت علی س، حزب منظّم دیگرى به نام «شیعه» شکل گرفت.. همانگونه که گفته شد، مؤسّس اصلى شیعه همان «عبداللّهبن سبا» بود که در زمان عثمان س فعّالیتهاى سیاسى و اعتقادى خویش را - همزمان - شروع کرد و به همکارى گروهش - سبئیه - بر عثمان س شوریدند و او را در منزلش به شهادت رساندند و سپس با پیوستن به سپاه علی س، در ایجاد جنگهاى جمل و صفین، نقش اساسى داشتند و پس از شهادت علی س نیز، نظریات و خرافاتى را پدید آوردند که اساس «تشیع» از آن گرفته شده است!.
آرى! به اعتراف علماى شیعه، پدر تشیع همین عبداللّهبن سباى یهودى است! همانگونه که پدر مسیحیت، پولس یهودى است!.
امّا تیجانى به همراه گروهى از علماى شیعه، تلاش دارند تا عبداللّهبن سباى یهودى را، شخصیتى خیالى و وجودش را غیر واقعى بدانند و مىگویند: این اهلسنّت هستند که شخصیت خیالى عبداللّهبن سبا را براى طعن شیعیان و معتقداتشان ساخته و او را مؤسّس تشیع مىدانند! و حتّى افرادى در این مورد کتابهایى نوشتهاند و وجودش را منکر شدهاند؛ چنانچه سیدمرتضى عسکرى، کتابى به نام «عبداللّهبن سبا و أساطیر أخرى» تألیف کرده و افرادى همچون محمّدجواد مغنیه نیز در مقدّمهاى که بر آن نوشته، وجود او را انکار کردهاند!.
در حالیکه، در خود کتب معتبر شیعه، بحث از عبداللّهبن سبا فراوان یافت مىشود و نشان مىدهد که وجود او، یک حقیقت قطعى است، چه انکار کنند و چه نکنند! به این روایات توجّه مىکنیم:
«عبدالعزیز کشى» - از علماى اقدم شیعه - روایتهاى زیادى را در رابطه با عبداللّهبن سبا آورده که به چند نمونه توجّه مىکنیم: از امام باقر روایت است: «عبداللّهبن سبا کسى بود که ادّعاى نبوّت مىکرد و مىپنداشت که امیرالمؤمنین همان خداست! خبر به امیرالمؤمنین ÷ رسید، پس او را خواند و از او پرسید و او نیز بدان اقرار کرد و گفت: آرى! تو همانى! تو خدایى و من هم پیامبر هستم! پس امیرالمؤمنین ÷ فرمود: واى بر تو که شیطان تو را تسخیر کرده است، برگرد از این و توبه کن که مادرت به عزایت بنشیند! پس خوددارى کرد، امیرالمؤمنین ÷ او را زندانى کرد و از او خواست، خلال سه روز توبه کند، امّا توبه نکرد، پس او را با آتش سوزاند!» [۸۸۲].
از امام صادق نیز روایت است: «خداوند عبداللّهبن سبا را لعنت کند! او ادّعاى ربوبیت امیرالمؤمنین ÷ نمود، در حالیکه به خدا سوگند امیرالمؤمنین، تنها عبد خدا و فرمانبردارش بود، واى بر کسى که بر ما دروغ ببندد! گروهى هستند که درباره ما چیزهایى مىگویند که ما خود درباره خودمان نمىگوییم! ما از آنها بیزاریم! ما از آنها بیزاریم!» [۸۸۳].
از علىبن حسین - امام زین العابدین - نیز روایت شده که گفت: «لعنت خدا بر کسى که به ما دروغ ببندد! به راستى هرگاه نام عبداللّهبن سبا را به یاد مىآورم، تمام موهاى بدنم راست مىشود! او امر عظیمى را ادّعا کرد که حقیقت ندارد! خدا او را لعنت کند! به خدا سوگند! على ÷ بنده صالح خدا و برادر رسول خدا بود! به درجه کرامت نرسید، مگر با طاعت خدا و رسولش، و رسول خدا نیز به کرامت نرسید، مگر با طاعت خدا!» [۸۸۴].
امام باقر نیز مىگوید: «ما اهلبیت، راستگویانى هستیم که نمىگذاریم کسى بر ما دروغ ببندد و صدق و راستى ما را نزد مردم، لکهدار سازد.. رسول خدا ص اصدق مردم و راستگوترین پاکان بود، در حالیکه مسیلمه بر او دروغ بست! و أمیرالمؤمنین اصدق مردم بعد از رسول خدا ص بود، در حالیکه عبداللّهبن سبا بر او و بر خدا دروغ بست و در لکهدارساختن صدقش تلاش کرد! او یهودى بود که مسلمان شد و على ÷ را دوست مىداشت و هرآنچه که در زمان یهودیتش درباره یوشعبن نون، جانشین موسى غلو کرد، مثل همان را در اسلامش بعد از وفات رسول خدا ص در مورد على÷ گفت! او اوّلین کسى بود که به فرضبودن امامت على سخن گفت و نسبت به دشمنانش بیزارى جست و آشکارا آنها را تکفیر کرد! و از همین جاست که مخالفین شیعیان مىگویند: اصل رفض و تشیع برگرفته از یهودیت است!» [۸۸۵].
«علّامه حلّى» نیز مىگوید: «عبداللّهبن سبا به کفر برگشت و آشکارا غلو نمود. او مدّعى نبوّت شد و گفت: على ÷ همان خداست! پس على ÷ از او خواست تا ظرف سه روز توبه کند، امّا برنگشت، پس او را همراه با هفتاد مرد دیگر که با این ادّعا همراهش بودند، آتش زد!» [۸۸۶].
ممقانى نیز مىگوید: «عبداللّهبن سبا کسى بود که مرتد شد و اوّلین کسى بود که غلو را پدید آورد! او غلوکننده ملعون است! امیرالمؤمنین ÷ او را با آتش سوزاند! او مىگفت که على خداست و او پیامبر!» [۸۸۷].
«نوبختى» نیز مىگوید: «سبئیه به امامت على معتقد بودند و آن را واجب و فرض الهى مىدانستند.. آنها پیروان عبداللّهبن سبا بودند.. او اوّلین کسى بود که طعن و نفرین بر أبوبکر و عمر و عثمان و سایر صحابه را پدید آورد و از آنها بدگویى کرد و مىگفت: على به من گفته که چنین بگویم! على ÷ او را گرفت و از او در این مورد پرسید و بدان اقرار کرد، پس امر به قتلش را صادر کرد، امّا مردم (پیروانش) فریاد زدند: اى امیرالمؤمنین! آیا مردى را مىکشى که به حبّ شما اهلبیت و ولایت و دوستى شما و بیزارى از دشمنانت دعوت مىکند؟! پس على او را به مداین تبعید کرد.. گروهى از آگاهان نقل کردهاند که عبداللّهبن سبا، یهودى بود و اسلام آورد و على را دوست مىداشت و همان چیزى که در زمان یهودیتش در مورد یوشعبن نون بعد از موسى ÷ مىگفت، در زمان اسلامش نیز درباره علىبن أبىطالب گفت، و او اوّلین کسى بود که گفت: امامت على ÷ فرض الهى است و آشکارا از دشمنانش بدگویى مىکرد.. به همین جهت، کسانى که با شیعیان مخالف هستند، مىگویند: اصل رفض، برگرفته از یهودیت است! و زمانى که خبر شهادتش به او رسید، او همراه با پیروانش گفتند: دروغ مىگویید اى دشمنان خدا! سوگند به خدا! اگر مغز على را به هفتاد شاهد عادل که بر مرگش شهادت دهند، برایمان بیاورید، بارو نمىکنیم! ما مىدانیم که او نمىمیرد و کشته نمىشود تا اینکه زمین را مالک شود و مردم را با عصایش هدایت کند!» [۸۸۸].
«سعد قمى» نیز مىگوید: «سبئیه، اصحاب عبداللّهبن سبا هستند و عبداللّه پسر وهب راسبى همدانى است. عبداللّهبن حرس و إبنأسود نیز او را در نظراتش یارى مىدادند و او دو تن از بزرگترین اصحابش بودند.. او اوّلین کسى بود که آشکارا طعن و بدگویى نسبت به أبىبکر و عمر و عثمان و سایر صحابه را آغاز کرد و از آنها بیزارى جست!» [۸۸۹].
میرخواند، مورّخ شیعى ایرانى نیز در تاریخش - که به زبان فارسى است - مىگوید: «عبداللّهبن سبا، زمانى که فهمید مخالفین عثمانبن عفان در مصر زیاد هستند، به آنجا رفت و تظاهر به علم و تقوا نمود، تا جایى که مردم فریب او را خوردند و بعد از رسوخ در آنان، شروع به ترویج مذهب و مسلکش نمود و گفت: براى هر پیامبرى، خلیفه و جانشینى است، پس جانشین و خلیفه رسول خدا، کسى غیر از على نیست که صاحب علم و فتوا و متزین به کرم و شجاعت و متّصف به امانت و تقواست! به راستى این امّت به على ظلم کردند و حقّش را غصب نمودند؛ حقّ خلافت و ولایتش را! و لازم است اکنون جمع شویم و او را یارى و معاضدت کنیم و طاعت و بیعت با عثمان را بشکنیم! بدین ترتیب گروه زیادى از مردم مصر تحت تأثیر اقوال و آرایش قرار گرفتند و بر علیه عثمان شوریدند» [۸۹۰].
«إبنأبىالحدید» - از علماى غالى شیعه - نیز مىگوید: «عبداللّهبن سبا در حالیکه على÷ خطبه مىخواند، در مقابلش ایستاد و گفت: تویى! تویى! و آن را تکرار نمود، پس امیرالمؤمنین ÷ به او فرمود: من چه کسى هستم؟! گفت: تو خدایى! پس دستور داد او را همراه با تمام کسانى که رأى او را داشتند، بگیرند!» [۸۹۱].
«سید نعمةاللّه جزایرى» - از دیگر علماى غالى شیعه - نیز مىگوید: «عبداللّهبن سبا به على ÷ گفت: تو خداى حقیقى هستى! پس على ÷ او را به مداین تبعید کرد. گفته مىشود: او یهودى بوده و مسلمان شد، و آنچه که در زمان یهودیتش درباره یوشعبن نون بعد از موسى مىگفت، مثل همان را درباره على گفت!» [۸۹۲].
«عبدالقاهر بغدادى» سنّى - به همراه گروهى از علماى شیعه - گفتهاند: «سبئیه، پیروان عبداللّهبن سبا هستند که در علی س غلو نمود و پنداشت که او پیامبر خداست، سپس در همین نیز غلو کرد و گفت: او خداست و گروهى از جاهلان کوفه را به این امر دعوت نمود.. خبر آن به علی س رسید، پس دستور داد تا آنها را در دو گودال بسوزانند.. سپس علی س به خاطر ترس از مخالفت اصحابش با او و پیوستن به سپاه معاویه، او را به سباط مداین تبعید کرد.. زمانى که علی س به شهادت رسید، گفت: کسى که کشته شده، على نبوده، بلکه شیطانى بوده که به شکل على درآمده و مردم پنداشتهاند که على است! به حقیقت على به آسمان رفته، همانگونه که عیسىبن مریم صعود کرد، و همانطور که یهود و نصارا در ادّعاى قتل عیسى دروغ گفتند، نواصب و خوارج نیز در ادّعاى قتل على دروغ گفتهاند.. جز این نبود که یهود و نصارا شخص مصلوبى که به عیسى شباهت داشت، دیده بودند و قائلین به قتل على نیز، تنها فرد شبیه على را دیدهاند و خیال کردند که اوست.. على به آسمان پرواز کرده و به این دنیا نزول خواهد کرد و از دشمنانش انتقام خواهد گرفت! على در بین ابرهاست و رعد، همان صدایش است و برق نیز خشم و شلاّقش! پس هرکس صداى رعد را شنید، بگوید: السّلام علیک یا أمیرالمؤمنین! على برمىگردد و تمام زمین را مالک مىشود!.
این گروه، عقیده دارند که مهدى منتظر همان على است... عبداللّهبن سبا که مؤسّس سبئیه بود، در اصل فردى یهودى از اهل حیره بود که به اسلام تظاهر نمود و خواست که نزد اهل کوفه سمت و ریاستى داشته باشد! پس برایشان مىگفت: من در تورات یافتهام که براى هر پیامبرى، جانشینى است و على، همان جانشین محمّد است و او بهترین اوصیاست، همانگونه که محمّد، بهترین انبیاست.. زمانى که یاران على این را از او شنیدند، به علی س گفتند: او از دوستداران توست! امّا در او بسیار غلو کرد، پس علی س خواست که او را بسوزاند، امّا عبداللّهبن عبّاس او را از این کار نهى کرد و [۸۹۳].
گفت: کشتن او، اصحابت را با تو مخالف مىسازد و تو اکنون عازم جنگ با شام - یعنى معاویه - هستى و لازم است، یارانت را براى خود نگه دارى! پس علی س او را به مداین تبعید کرد!... زمانى که به عبداللّهبن سبا گفتند که علی س به قتل رسید، گفت: به خدا سوگند! دو چشم در مسجد کوفه براى على گریه مىکنند که از یکى عسل جارى است و از دیگرى روغن، و شیعیان او از آن مشت برمىگیرند! همانا عبداللّهبن سبا بر همان دین یهود بود و هدفش این بود که مسلمانان را با غلو و تأویلاتش نسبت به على و فرزندانش به فساد بکشاند تا به آنها معتقد شوند، همانگونه که مسیحیان به عیسى معتقدند!» [۸۹۴].
همین موضوع را گروهى از علماى شیعه نیز ذکر کردهاند؛ [۸۹۵] چنانچه سعد قمى در کتابش، شیخ طوسى در رجال خود، شوشترى در قاموس الرجال خود، عباس قمى در تحفة الأحباب، خوانسارى در روضات الجنات، [۸۹۶] میرزاتقى خان در ناسخ التواریخ، و میرخواند در روضةالصفا.. [۸۹۷] در مورد شخصیت «عبداللّهبن سبا» مىتوان به این مصادر نیز رجوع کرد:
«الغارات» ثقفى، «دائرةالمعارف» أعلمى حائرى، «الکنى و الألقاب» شیخ عبّاس قمى، «حل الإشکال» أحمدبن طاووس، «الرجال» إبنداود، «التحریر» طاووسى، «مجمع الرجال» قهبائى، «نقد الرجال» تفرشى، «جامع الرواة» مقدّسى أردبیلى، «مناقب آلأبىطالب» شهربن آشوب مازندرانى، «مرآة الأنوار» محمّدبن طاهر عاملى و.
بنابراین، نمىتوان در وجود عبداللّهبن سبا، و ایجاد آشوب علیه عثمان س و توطئه در وقوع جنگهاى جمل و صفین، و پدیدآوردن نظریاتى جدید در رابطه با «امامت الهى على و فرزندانش»، همچنین عقاید «رجعت» و «بداء» و «مهدویت» و «غلو در ائمه» و «طعن خلفاى سهگانه و سایر صحابه»، و در یک کلمه «رابطهاش با تشیع» شک و تردید داشت!..
امّا ببینیم که تشکیل حزب منظّم شیعه، کى و چگونه بوده است.. پس از شهادت علی س - توسّط یکى از ازارقه - در بین حامیان و یاران علی س به این شکل نیز تفرقه افتاد و به دو گروه تقسیم شدند.. گروهى به همراه حسن و حسین ب با معاویه صلح و بیعت کردند و صفوف خود را با صفوف معاویه و سایر مسلمانان، یکى نمودند.. سبئیه نیز به پیروى از عبداللّهبن سبا، از پذیرش حکومت معاویه و بیعت با او خوددارى کردند و گفتند: على افضل الخلق است، دشمن یا نبردکننده با او، دشمن خداست و همیشه در دوزخ خواهد بود.. فرق بین على و پیامبر، جز در نبوّت نیست و او جانشین برحقّ پیامبر ص بوده است، امّا خلفایى که قبل از او خلافت کردهاند، غاصب حقّش بوده و آنها و تمام کسانى که دست بیعت به آنها داده و خلافتشان را پذیرفتهاند، مرتد و ستمگر بودهاند؛ زیرا از امر خدا و وصیت پیامبر ص سرباز زدهاند و امام برحق را از این سمت الهى، محروم نمودهاند.. و حتّى مىگفتند: چون خلفاى سهگانه، معاویه را در پستهاى دولتى گمارده بودند، آنها گناهکار و کافرند و شروع به تکفیر و تلعین خلفاء و انتخابکنندگان و بیعتکنندگان با آنها نمودند!.. همانگونه که مصادر شیعه اذعان دارند.
ظهور این گروه به شکل منظّم - و در واقع شکلگیرى فرقه منظّم شیعه - با داشتن این نظریات، پس از شهادت علی س به وجود آمد.. شهادت حسین س در کربلا، صفوف این مردم را فشردهتر ساخت و احساساتشان شدّت گرفت و نظریاتشان شکل آشکارى به خود گرفت.. اضافه بر آن، نفرتى که بین سایر مسلمانان نسبت به بنىامیه و بنىعبّاس به خاطر طرز حکومت و ظلم و ستمشان پیش آمده بود، احساسات همدردانه مردم را نسبت به آنان ایجاد کرد و دعوتشان را نیروى بیشترى بخشید، و کمکم با گذشت زمان و جنگ و کشتار سیاسى بنىامیه و عبّاسیان، بر نظرات خود افزودند و گفتند: خلافت و حکومت، مطلقاً حقّ علی س و فرزندانش است و اصلاً پیامبر ص آنها را قبلاً از طرف خدا تعیین فرموده است، پس هرکس خلافتشان را قبول نکند، مرتد و کافر است.. همچنین بعد از آن همه اشتباهات و فسادى که حکام بنىامیه و بنىعبّاس علناً مرتکب شدند، بر نظریات خود، این را هم افزودند که خلیفه و امام باید معصوم باشد و هیچ گناه و اشتباهى را مرتکب نشود!
به عقیده آنها، هر امامى که از طرف خدا انتخاب شده و توسّط پیامبر ص معرفى گشته است، ذاتاً و فطرتاً و از نظفه اوّلیه، نه تنها از گناه به دور است، بلکه از هر نوع اشتباه و فراموشى مصون و در امان است!.. کوفه، مستحکمترین پایگاه این افراد بود.. نظریات ویژه آنها از این قرار است:
۱- امامت و خلافت شامل مصالح عامّه نیست که انتخاب وى به امّت مربوط شود، بلکه یکى از اصول دین است که از طرف خدا تعیین مىشود و بر پیامبر ص واجب است که انتخاب امام را به جاى واگذارکردن به مردم، خود به حکم صریح منصوب نماید!.
۲- امام باید معصوم باشد؛ یعنى از تمام گناهان بزرگ و کوچک، آشکار و پنهان، مصون بوده و صدور فراموشى و اشتباه از وى جایز نبوده و هر سخنى که مىگوید، حقّ است!.
۳- على و فرزندانش، همان کسانى هستند که رسول خدا ص از جانب خدا بعد از خود به عنوان امام معرّفى کرده و آنها بنا بر نصّ، امام بودند و چون اصحاب بر نصّ پیامبر ص عمل نکردند، همگى مرتد محسوب مىشوند.. هرکدام از ائمه لازماً بر اساس نصّ پیامبر ص و همچنین امام سلف خود مقرّر مىشود! [۸۹۸].
این نوع تعیین جانشین در بین شیعیان، در طول تاریخ باعث کشمکشها و اختلافات شدیدى گشته است که با فوت هر امامى، گروهها و فرق دیگر پدید آمده و اغلب با یکدیگر در جنگ و ستیز بودهاند و هرکدام خود را گروه ناجى و برحقّ دانستهاند.
پیرامون فرق شیعه، کتب زیادى توسّط علماى خود شیعه نوشته شده است؛ از جمله: «سعدبن عبداللّه أبىخلف الأشعرى القمى» - متوفّاى سال ۳۰۱ هجرى و از بزرگان محدّثین شیعه و از اصحاب امام حسن عسکرى - صاحب کتاب «المقالات و الفرق»، و دیگرى «أبومحمّد حسنبن موسى نوبختى» - متوفّاى سال ۳۱۰ و از علماى بزرگ شیعه در بغداد - صاحب کتاب «فرق الشیعه».. که ما در اینجا خلاصه این دو کتاب را در بیان مذاهب و فرقى که در خود شیعه پس از شهادت علی س پیدا شدهاند، مىآوریم تا ببینیم اگر به راستى حقیقتى در نصوصشان وجود مىداشت، هرگز این همه مذاهب و فرق گوناگون به وجود نمىآمد:
[۸۸۲] معرفة الأخبار الرجال، کشى، ص۷۰، چاپ کربلاء مثل همین را استرآبادى در کتابش منهجالمقال، ص۲۰۳ آورده است. [۸۸۳] همان، ص۱۰۰-۷۱ [۸۸۴] همان، ص۱۰۰. [۸۸۵] همان، ص۱۰۱. [۸۸۶] کتاب الرجال، الحلّى، ص۴۶۹، چاپ تهران. [۸۸۷] تنقیح المقال فى علم الرجال، ممقانى، ج۲، ص۱۸۴-۱۸۳، چاپ ایران. [۸۸۸] فرق الشیعة، نوبختى، ص۴۲-۴۱، چاپ حیدریه نجف. [۸۸۹] المقالات و الفرق، سعدبن عبداللّه أشعرى قمى، ص۲۰. [۸۹۰] تاریخ شیعى روضةالصفا، ج۲، ص۲۹۲، چاپ تهران. [۸۹۱] شرح نهجالبلاغة، إبنأبىالحدید، ج۵، ص۵. [۸۹۲] الأنوار النعمانیة، جزایرى، ج۲، ص۲۳۴. [۸۹۳] در روایتى از اهلسنّت آمده که «بخارى» و «ترمذى» و «أبوداود» نقل کردهاند: «على گروهى از مرتدّین را سوزاند. این خبر به إبنعباس رسید، وى گفت: من هم آنان را مىکشتم؛ زیرا رسول خدا فرمود: هرکس دینش را تغییر داد و مرتدّ شد، بکشید!.. ولى من آنها را نمىسوزاندم؛ زیرا رسول خداص فرمود: با عذاب خدا، کسى را مجازات نکنید!.. این سخن به على رسید و فرمود: إبنعبّاس راست مىگوید!». (التاج الجامع للأصول في أحادیث الرسول، ج۳، ص۷۸). [۸۹۴] الفرق بین الفرق، بغدادى، ص۲۳۵-۲۳۳، چاپ مصر. [۸۹۵] المقالات و الفرق، سعدبن عبداللّه أشعرى قمى، ص۲۱، چاپ تهران. - رجال طوسى، ص۵۱، چاپ نجف. - قاموس الرجال، شوشترى، ج۵، ص۴۶۳. [۸۹۶] تحفةالأحباب، شیخ عباس قمى، ص۱۸۴. - روضات الجنات، خوانسارى، ص۱۱۴، چاپ قم. [۸۹۷] ج۱، ص۳۲۷. - ج۲، ص۲۹۲، چاپ ایران. [۸۹۸] براى تفصیل بیشتر، رجوع شود به: مقدّمه إبنخلدون، ص۱۹۷-۱۹۶- الملل و النحل، شهرستانى، ج۱، ص۱۰۹-۱۰۸- مقالاتالإسلامیین، أشعرى، ج۱، ص۸۷- عقائد الإمامیة، محمّدرضا المظفّر.
گفتیم که پس از شهادت علی س، یارانش به دو گروه بزرگ تقسیم شدند:
۱- گروهى از سبئیه جدا شدند و همراه با حسن و حسین ب با معاویه بیعت کردند و به سایر مسلمانان پیوستند!.
۲- امّا گروه دوم - که تمام فرقههاى شیعه زاییده همین گروه هستند - گفتند: على کشته نشده و نمىمیرد و نخواهد مرد تا اینکه مالک زمین شود و عرب را با عصاى خویش هدایت کند و زمین را که از ظلم و جور آکنده است، از قسط و عدل سرشار سازد! این نخستین فرقهاى است که در بین مسلمانان پس از پیامبر ص با عقاید متفاوتى ظاهر شده و سخنان غلوآمیز گفتند که بعدها به «سبئیه» مشهور شدند و آنان همان پیروان «عبداللّهبن سبا» بودند که دو تن از دوستانش به نامهاى «عبداللّهبن حرس» و «إبن أسود» او را در این نظریات یارى مىکردند.. آنها اوّلین کسانى بودند که آشکارا بر أبوبکر و عمر و عثمان و سایر صحابه، طعن زدند و ادّعا کردند که «تقیه» نه جایز است و نه حلال!.
زمانى که علی س او را به مداین تبعید کرد، خبر شهادتش به او رسید، امّا او همراه با پیروانش گفتند: دروغ مىگویید اى دشمنان خدا! سوگند به خدا! اگر مغز على را به هفتاد شاهد عادل که بر مرگش شهادت دهند، برایمان بیاورید، بارو نمىکنیم! ما مىدانیم که او نمىمیرد و کشته نمىشود تا اینکه زمین را مالک شود و مردم را با عصایش هدایت کند! آنگاه همان روز رهسپار کوفه شدند و به خانه علی س رفته و همچون کسى که زنده است، از وى اجازه دخول خواستند! چون خانواده علی س گفتند: سبحان اللّه! مگر نمىدانید که امیرالمؤمنین شهید شده؟! گفتند: ما مىدانیم که او نه کشته مىشود و نه مىمیرد! او نجوا را مىشنود و از درون خانههاى دربسته آگاه است و همچون شمشیر صیقلخورده در تاریکى مىدرخشد! او در بین ابرها راه مىرود و رعد صداى او، و برق خشم اوست! آنها مىگفتند: این جزء الهى به نوع تناسخ از امامى به امام دیگر منتقل مىشود!.
از بین همین گروه، فرقههاى دیگرى نیز پدید آمدند.. چنانچه مذهبى توسّط «عبداللّهبن الحرب الکندرى» به وجود آمد که «حربیه» خوانده مىشود.. به نظر آنها، علی س خداى عالمیان است! و چون از خلق خود خشمگین شده، پنهان گشته امّا به زودى ظهور خواهد کرد!.
گروه دیگرى پدید آمد که «مفوضه» نام گرفتند.. آنها قائلند: خداوند على و فرزندانش را خلق کرد و سپس خود کناره گرفت و آفرینش جهان و تدبیر شؤون آن را به ایشان واگذاشت!.
گروه دیگر از همین سبئیه به وجود آمد که به «ثالوثیه» معروفند و قائل به تثلیث بودند و على را پدر و محمّد را پسر و روحالقدس را سلمان فارسى مىدانستند و جالب این که بعضى از ایشان مىگفتند: یکشنبه یعنى على، دوشنبه یعنى حسن و حسین!.
گروهى از سبئیه به امامت حسنبن على ب ملتزم شدند، امّا همین که حسن و حسین ب با معاویه صلح نمودند و خلافتش را پذیرفتند، و هدیه و اموالى را که معاویه پس از صلح برایشان فرستاد تقبّل کردند، بعضى از آنها جدا شده و به ایشان طعن زدند و به امامت فرزند دیگر علی س «محمّدحنفیه» معتقد شدند؛ زیرا او در جنگ بصره - جمل - پرچمدار پدرش بود، در حالیکه حسن و حسین ب چنین نکردند.. این گروه به «کیسانیه» یا «مختاریه» نامیده شدند؛ زیرا رهبرشان «مختاربن أبىعبیده ثقفى» ملقّب به «کیسان» بود.. او همان کسى است که به خونخواهى امام حسینس برخاست و «عبیداللّهبن زیاد» و «عمربن سعد» را کشت و مدّعى بود که «محمّد حنفیه» که پس از پدرش امامت از آن اوست، وى را بدین کار مأمور کرده است.. اینان پس از محمّدبن حنفیه به امامت پسرش «أبوهاشم عبداللّه» و بعد از او به امامت «محمّدبن علىبن عبداللّهبن عبّاس» قائلند.
پس از حسن س، گروهى به امامت برادرش حسین س معتقد شدند و چون او در دوران یزید و در حکومت «إبنزیاد»، توسّط سپاه «عمربن سعد» شهید شد، از اختلاف روش حسن و حسین ب دچار حیرت شدند و گفتند: چرا حسن با اینکه یارانش بیش از یاران حسین بودند، صلح را پذیرفت، امّا حسین با قلّت افرادش و عدم توان جنگ، صلح نکرد تا اینکه خود و تمام یارانش شهید شدند؟ اگر کار حسن حق و واجب بود، پس کار حسین خطا و غیرواجب بوده و در غیر این صورت، حسن خائن و خطاکار بوده است!.. از این رو به امامت هردو امام تردید کرده و به امامت «محمّدبن حنفیه» قائل شدند.. به گمان آنها، بعد از حسنین ب نزدیکترین فرد به علی س همین «محمّدبن حنفیه» است و او به امامت از هرکسى شایستهتر است!.
دستهاى از این فرقه معتقد شدند «محمّدبن حنفیه» همان «مهدى» و «وصى» علی س است و هیچ کس از خاندان علی س حق ندارد با او مخالفت کرده یا بدون اجازهاش شمشیر بکشد.. صلح حسن س با معاویه و جنگ حسین س با یزید به اذن او بوده و اگر بدون اجازهاش مىبود، آنها هالک و گمراه مىشدند!.. این فرقه که «کیسانیه» نام دارند، به «تناسخ» نیز قائلند و مىپندارند که روح خدا در پیامبر ص و روح پیامبر در على و روح على در حسن، روح حسن در حسین و به همین ترتیب روح هر امام در امام بعدى حلول مىکند!.. به نظر آنان نمازهاى یومیه پانزده عدد و هر نماز، هفت رکعت است!! گروهى از ایشان گمان دارند که توسّط امامان باران مىبارد و حجّت آشکار مىشود و ضلالت از بین مىرود.. کسى که تابع آنان شود، نجات یابد و دیگران هلاک مىشوند.. بازگشت به سوى ایشان است.. آنان چون کشتى نوحاند که هرکس داخل شود، نجات یابد و هرکس بازبماند، غرق شود!.
سپس در میان این گروه، فرقههاى مختلفى با ادّعاهاى گوناگون ظهور کردند؛ چنانچه گروهى از ایشان پس از «أبوهاشمبن محمّد حنفیه» به «حربیه» پیوستند و مدّعى امامت «عبداللهبن عمروبن الحرب الکندرى الشامى» شدند.. این گروه نیز به «تناسخ» معتقد بوده و در حقّ «عبداللّهبن عمرو» غلو مىکردند!.
دستهاى دیگر ادّعا کردند که «محمّد حنفیه» نمرده است، بلکه بین مکه و مدینه در کوه رضوى مقیم است و از انظار مردم غایب گردیده و در آینده ظهور خواهد کرد و جهان آکنده از ظلم و ستم را از قسط و عدل، پُر خواهد ساخت... و جالب این که تمام این فرق، عقاید خود را از «جابربن عبداللّه انصارى» و «جابربن یزید جعفى» روایت مىکنند!!
گروهى از ایشان، تابع «أبىالخطاب محمّدبن أبىزینب الأجدع الأسدى» شدند و پنداشتند که در هر زمان، دو پیامبر موجود است: یکى رسول ناطق و دیگرى رسول صامت! از جمله محمّد رسول ناطق و على رسول صامت بوده است و این آیه از قرآن را موافق مقصود خود تأویل مىکردند:
﴿ثُمَّ أَرۡسَلۡنَا رُسُلَنَا تَتۡرَا﴾ [المؤمنون: ٤٤].
«آنگاه رسولان خود را پیاپى فرستادیم».
بعدها جماعتى از آنان - که در تاریخ به «خطابیه» مشهورند - از این حد هم گذشتند و ادّعا کردند که محمّد و على - نعوذ باللّه - خدایند!! و چون این رأى به اطّلاع امام صادق رسید، «أبوالخطاب» و پیروانش را لعنت کرد و از آنها برائت جست!.
خطابیه، به چند فرقه تقسیم شدند: گروهى به الوهیت امام صادق قائل شده و چنانکه در کتب مذکور - یعنى «المقالات و الفرق» و «فرق الشیعه» - آمده، ازدواج خواهر و برادر و بسیارى از محرّمات دیگر را حلال مىشمردند!.
گروهى دیگر از پیروان «أبوالخطاب» که «مخمسه» نام گرفتند، معتقدند که خداوند -معاذاللّه - همان محمّد است که وى به پنج صورت ظهور کرده است؛ یعنى به صورت محمّد و على و فاطمه و حسن و حسین! از نظر آنان، چهار صورت از این صور خمسه، حقیقى نیستند و صورت اصلى همان محمّد است.. او اوّلین کسى است که ظاهر شده و اوّلین ناطقى است که سخن گفته است! اینان معتقدند که همان «حقیقت محمّدیه» است که زمانى در صورت «آدم» و زمانى در صورت «نوح» یا «ابراهیم» یا «موسى» و یا «عیسى» بوده است! و همچنان که «حقیقت محمّدیه» در عرب به صور مختلف ظهور کرده، در عجم نیز به صورت پادشاهان و کسرایان درآمده و در هر دوره به صورت لایق همان زمان ظاهر مىشود! این حقیقت ابتدا به صورت «نورانیت» درآمد و بندگان را به وحدانیت خویش فراخواند، امّا او را انکار کردند؛ لذا از باب «نبوّت» نمودار شد، باز هم او را انکار کردند.. ناگزیر به صورت «امامت» درآمد که البته باطنش همان «محمّد» است، و در این حالت او را پذیرفتند!! در نزد این فرقه، ظهور خدا صورت امامت دارد و داراى بابى است که در هر زمان شکل خاصّى دارد؛ چنانکه در صدر نبوّت، سلمان فارسى این باب بود و بعد به صورت «محمّدبن أبىالخطاب» در آمد و... الخ.
گروهى از شیعیان پس از شهادت حسین س، برخلاف «کیسانیه» به امامت علىبن حسین ب ملقّب به «زینالعابدین» - کنیهاش أبوبکر بوده - قائل شدند.
فرقهاى دیگر معتقد شدند که امامت پس از حسین س منقطع شده و ائمه همان سه تن - یعنى على و حسن و حسین - بودهاند که رسول خدا ص آنان را با نام و نشان معرّفى کرد و آنها یکى پس از دیگرى بر مردم حجّت هستند و آنان نیز به وظیفه خویش چنان عمل کردند که مردم از امام بىنیاز شدند.. این گروه، پس از این سه نفر به امامت هیچ کس قائل نیستند و معتقدند که آن سه امام، نه براى امامت بلکه براى انتقام از دشمنان خویش، «رجعت» خواهند کرد و معناى ظهور «مهدى» و قیام قائم به نظر آنان، همین است!.
گروهى پس از علىبن حسین ب به امامت فرزندش «محمّدبن علىبن حسین» ملقّب به «باقر» گرویدند و تا زمانى که حیات داشت، در اعتقاد به امامتش باقى ماندند، مگر عدّهاى که از فرد موسوم به «عمربن ریاح» شنیدند که وى اظهار کرد از محمّد باقر سؤالى پرسید و سالى دیگر همان سؤال را مجدّداً از او پرسید و او این بار جوابى غیر از جواب قبلى داد! وى به محمّد باقر گفت: این جواب غیر از پاسخ سال گذشته است! امام باقر به او گفت: شاید جواب من به سبب «تقیه» بوده است!.. از این رو، «عمربن ریاح» در کار امام باقر به تردید افتاد و از اعتقاد به امامتش عدول کرد و گفت: امام برحق، در هیچ شرایطى فتواى باطل نمىدهد.. بدین ترتیب او همراه عدّهاى دیگر، مذهب «بتریه» - از فرقه «زیدیه» - را اختیار کردند [۸۹۹].
فرقهاى دیگر به جاى «محمّد باقر» به امامت «زیدبن علىبن حسین» - که قیام نمود و شهید شد - معتقد شدند که در تاریخ به «زیدیه» مشهورند.. آنها معتقدند که امامت بعد از حسن و حسین در فرزندان این دو امام است و در دیگر اولاد علی س - که از فاطمه نیستند - نیست، و فرزندان این دو براى امامت، یکسانند و معلوم نیست کدام یک امام خواهد بود، بلکه هرکس از ایشان - علیه سلاطین اموى و عبّاسى - با شمشیر قیام کند، همچون علی س از جانب خداوند، امام واجب الإطاعه است و همه خاندانش و سایر مردم باید از او پیروى کنند، حتّى اگر او مردم را به رضاى آلعلى دعوت کند، و در صورت قیامش، اگر کسى از اطاعتش تخلّف کند و مردم را به سوى خویش دعوت نماید، اگرچه از اهلبیتش باشد، کافر است! و هر یک از فرزندان علی س که قیام نکند و پرده بیندازد و در خانه بنشیند، امّا ادّعاى امامت نماید، کافر و گمراه است و پیروانش نیز همینطور!.
این گروه، فرقهاى از شیعیان زیدى هستند که «سرحوبیه» یا «جارودیه» نامیده مىشوند و پیروان «أبىالجارود زیادبن منذر» و «أبوخالد یزیدبن أبوخالد واسطى» مىباشند.. شیعیان زیدى فرق متعددّى از قبیل «صاحبیه»، «یعقوبیه»، «عجلیه»، «بتریه»، «مغیریه» و... را تشکیل مىدهند.
[۸۹۹] علاوه بر «عمربن ریاح» سایر اصحاب ائمه از قبیل «محمّدبن مسلم»، «منصوربن حازم»، «زیادبن أبىعبیده»، «زرارة بن أعین»، «نصر الخنثعى» و... نیز با این مشکل مواجه بودهاند و در این باره از امام باقر و صادق سؤال کرده و جوابهاى گوناگونى شنیدهاند! (رجوع شود به أصول کافى، کلینى، ج۱، باب إختلاف الحدیث، احادیث ۲تا۹).
پس از وفات امام باقر/ پیروانش به دو دسته تقسیم شدند: گروهى به امامت «محمّدبن عبداللّهبن حسنبن حسنالمجتبى» معروف به «نفس زکیه» گرویدند.. او در مدینه علیه «منصور» خلیفه عبّاسى قیام کرد و در همانجا شهید شد.. امّا این گروه معتقدند که او همان «مهدى قائم» است و مرگش را منکر شدند و گفتند: او زنده و مقیم کوهى در راه مکه است و به زودى خروج خواهد کرد!.
گروهى دیگر به امامت «أبوعبداللّه جعفربن محمّد» معروف به «جعفر صادق» معتقدشدند و بر این عقیده باقى بودند تا اینکه او، فرزندش اسماعیل را به عنوان امام پس از خود معرّفى کرد، امّا اسماعیل در زمان حیات پدرش دار فانى را وداع گفت! و امام پس از مرگ فرزندش گفت: همانا در مورد امامت اسماعیل براى خداوند «بدا» حاصل شده است! از این رو عدّهاى از پیروانش از اعتقاد به امامتش عدول کرده و مسأله «بدا» را نیز نپذیرفتند و گفتند: أبوعبداللّه به ما سخن نادرست گفته و معلوم مىشود که وى امام نبوده و به فرقه «بتریه» پیوسته و سخن «سلیمانبن جریر» را در مورد شیعیان پذیرفتند.. «سلیمانبن جریر» مىگفت: شیعیان در مورد ائمه خود دو عقیده وضع کردهاند که با این دو عقیده، هیچ وقت کذب و خطاى امامشان آشکار نمىشود.. این دو عقیده عبارتند از: «بدا» و «تقیه».
مسأله «بدا»: چون ائمه شیعه از نظر پیروانشان در امر توضیح و تبیین احکام و معارف دین، همچون انبیاء داراى منصبى الهى هستند و در علم به آنچه بوده و خواهد بود و در خبردادن از آینده، گویى قائممقام انبیاء هستند! پس اگر چیزى که گفتهاند، واقع شد، مىگویند: آیا از قبل نگفتیم که چنین خواهد شد؟! زیرا ما از جانب خدا تعلیم گرفتهایم! و اگر چیزى که گفتهاند واقع نشد، مىگویند: براى خدا «بدا» حاصل شده و آنچه را گفتیم، محقّق نفرمود!!.
مسأله «تقیه»: چون سؤالات شیعیان از ائمه درباره احکام شرع و حلال و حرام دین بسیار شد و آنان نیز به این سؤالات پاسخ گفتند، پیروانشان این جوابها را نوشته و تدوین کردند و ائمه نیز این پاسخها را به سبب طول زمان و تفاوت اوقات حفظ نکردند؛ زیرا این مسائل در یک زمان واحد گفته نشده بود، بلکه در سالهاى متعدّد و ماهها و اوقات گوناگون بیان گردیده بود؛ در نتیجه در یک مسأله چندین جواب مختلف و متباین گرد آمد و شیعیان در مورد این اختلاف و تخلیط در پاسخها، از ائمه سؤال کردند و این کار را نادرست شمردند، امّا ائمه پاسخ دادند که ما این جوابها را به عنوان «تقیه» گفتهایم و ماییم که باید پاسخ بگوییم؛ زیرا پاسخگویى بر عهده ماست و ما به مصلحت و اینکه براى بقاى ما و شما و محافظت خودمان و شما از دشمن، چه باید کرد، آگاهتریم!! [۹۰۰].
بدین ترتیب، چگونه خطایشان آشکار مىشود و چگونه مىتوان درست را از نادرست تشخیص داد؟!.
این سخنان «سلیمانبن جریر» را عدّهاى از شیعیان پذیرفتند و از قول به امامت «امام صادق» عدول کردند!.
[۹۰۰] البته باید توجّه داشت که این کتب شیعه است که چنین بر ائمه افترا مىبندند؛ زیرا ائمه متّفقاً مسلمانان را از پذیرش اخبار ناموافق با قرآن نهى کردهاند.. علاوه بر این، بسیارى از روایات منسوب به خاندان پیامبر ص را، آنها ابداً نگفتهاند بلکه دیگران مطالب مورد علاقه خود را از زبانشان جعل کرده و در بسیارى موارد نیز پاسخهاى آنان را که مورد پسندشان نبوده، به ناحق به «تقیه» نسبت دادهاند!!.
پس از وفات جعفر صادق س، پیروانش به چند گروه تقسیم شدند: گروهى مرگ او را انکار کرده و گفتند: او زنده است و نمىمیرد تا مجدّداً ولایت بر مردم را به دست بگیرد، او مهدى قائم است و روایت کردند که او فرموده است: «اگر دیدید که سرم از کوهى به پایین مىغلطد، باور نکنید؛ زیرا من صاحب شمایم»! این فرقه را «ناووسیه» مىگویند.
فرقهاى قائل شدند به این که پس از او، فرزندش «اسماعیل» که در زمان حیات پدرش درگذشته بود، امام است! و مرگ او را انکار کرده و گفتند: مسأله مرگ او بر مردم مشتبه شده است؛ زیرا پدرش به امامت او تصریح کرده و امام دروغ نمىگوید.. «اسماعیل» همان مهدى قائم است و نمىمیرد تا اینکه زمین را مالک شود و به امارت مردم اقدام نماید.. این گروه به «اسماعیلیه» مشهورند.
گروهى گفتند که پس از جعفربن محمّد، نوهاش «محمّدبن إسماعیلبن جعفر» امام است و امامت از اسماعیل فقید به فرزندش «محمّد» مىرسد و براى غیر او امامت ممکن نیست؛ زیرا بعد از حسن و حسین، امامت از برادر به برادر منتقل نمىشود و جز در اعقاب نیست؛ یعنى فقط از پدر به پسر منتقل مىشود!.. این گروه را «قرامطه» مىنامند..
در واقع، «اسماعیلیه» همان «خطابیه» پیروان «أبوالخطاب محمّدبن أبىزینب الأسدى الأجدع» بودند که ادّعا داشتند: پیامبر و على، خدایند! سپس در مورد امام صادق نیز گفتند: او نیز خداى زمان خویش است! و معتقد بودند که «أبوالخطاب» پیامبرى مرسل است که از سوى خدایش «جعفربن محمّد» - العیاذ باللّه - براى مردم مبعوث گشته است!.
بعدها گروهى از «خطابیه» به مرگ «اسماعیل» اقرار کرده و به فرقه «قرامطه» پیوستند که به نظر آنان، ائمه تنها هفت نفرند و عبارتند از: على، حسن، حسین، علىبن حسین، محمّدبن على، جعفربن محمّد و محمّدبن اسماعیل که همان قائم منتظر است!.. از پیروان این گروه، دستهاى منشعب شدند و فرقه «مبارکه» نام گرفتند.
فرقه دیگر گفتند: پس از جعفربن محمّد فرزند دیگرش «محمّد» که مادرش «حمیده» نام داشت، امام است.. پس از او نیز، فرزندانش امام خواهند بود.. این گروه به «سمیطیه» مشهورند.
فرقهاى دیگر به امامت برادر «اسماعیل»، یعنى «عبداللّه الأفطحبن جعفر» قائل شدند؛ زیرا وى در زمان «جعفربن محمّد» بزرگترین فرزندش بود، و وى به جاى پدرش نشست و خود را امام و وصى او خواند.. همچنین روایاتى نقل کردند که «جعفربن محمّد» و پدرش «محمّد باقر» گفتهاند: «امامت در اولاد امام، با فرزند بزرگتر است!».
اکثریت پیروان جعفربن محمّد و بزرگان اصحابش و مشایخ و فقهاى شیعه به جز تعداد اندکى به امامت «عبداللّه» گرویدند و با قاطعیت قائل شدند به اینکه امامت در «عبداللّه» و پس از وى در فرزندان اوست!.. این فرقه «فطحیه» نامیده مىشوند.
چون «عبداللّه» درگذشت و فرزند پسرى از او باقى نماند، در امامت او نیز تردید کرده و اکثریت پیروانش به امامت برادرش «موسىبن جعفر» ملقّب به «کاظم» گرویدند و شمار اندکى نیز ادّعا کردند که «عبداللّه» از یک کنیز فرزندى به نام «محمّد» داشته که او پس از مرگ پدرش به خراسان رفته و او همان قائم منتظر است!.
بنابراین، اکثر اصحاب جعفر صادق نیز به امامت فرزندش «موسىبن جعفر» معتقد شدند؛ از جمله: هشامبن سالم جوالیقى، عبداللّهبن أبىیعفور، عمربن یزید بیاعالسابرى، محمّدبن نعمان أبوجعفر أحول معروف به مؤمن الطاق، عبیدبن زرارةبن أعین، جمیلبن دراج، أبانبن تغلب، هشامبن الحکم و چند تن دیگر.
پس از مرگ «عبداللّهبن جعفر» پیروانش جز اندکى انتقال امامت از برادر به برادر را -مجدّداً - جایز شمرده و به پیروان «موسىبن جعفر» پیوستند که از آن جملهاند: عبداللّهبن بکیربن أعین و عماربن موسى السباطى.
مدّتى بعد، هنگامى که براى دومین بار، «موسىبن جعفر» در زمان «هارون الرشید» محبوس گردید و در زندان وفات یافت، گروهى از پیروانش در امامت او نیز تردید کرده و به فرقههاى دیگر منقسم شدند:
فرقهاى قائل شدند که او مهدى قائم بوده، و امامتى پس از او در هیچ یک از فرزندانش نیست.. این گروه معتقد بودند که وى «رجعت» کرده و اکنون در محلّى مخفى است که فقط برخى از موثّقین مىدانند و او به اصحاب مورد اعتماد خویش امر و نهى مىکند!.
گروهى دیگر نیز گفتند: او مرده است، ولى همچون عیسى÷ رجعت خواهد کرد، امّا هنوز رجعت نکرده و قائلین به «رجعت»، او را تکذیب مىکردند!.
شمارى دیگر گفتند: «موسىبن جعفر» نمرده و نخواهد مرد تا اینکه شرق و غرب زمین را مالک شود و زمین سرشار از ظلم و ستم را از عدل و داد مملو خواهد ساخت و او همان «مهدى قائم» است، و چون بیم قتل خود را داشت، صبح از زندان خارج شد و دیگر کسى او را ندید و سلطان و یارانش براى اشتباهانداختن مردم، کسى را که در زندان مرده بود، در گورستان قریش و در همین قبرى که ادّعا مىشود، مرقد «موسىبن جعفر» است، دفن کردند، ولى دروغ مىگویند؛ زیرا او از مردم غایب گردیده و در این باب روایتى را از امام صادق نقل کردند که فرمود: «او مهدى قائم است و اگر دیدید که سرش از کوهى به پایین مىغلطد، باور نکنید که او صاحب و قائم شماست!».
فرقهاى دیگر که «همسویه» نامیده مىشوند، به تبعیت از «محمّدبن بشیر مولى بنىأسد» گفتند که: «موسىبن جعفر» محبوس نشده و نمرده است، بلکه او «مهدى منتظر» است که «غیبت» کرده و در مدّت غیبت، انگشتر خویش و آنچه را که پیروان بدان محتاجند، به «محمّدبن بشیر» عطا کرده و او را وصى خود قرار داده و ادّعا کردند: هرکس اعم از «علىبن موسى» - ملقّب به رضا - یا دیگر فرزندان «موسىبن جعفر» ادّعاى امامت کنند، کاذب و کافر و حرامزاده است!.. این گروه را «واقفیه» مىگویند.
عدّهاى با قطع و یقین، مرگ «موسىبن جعفر» را پذیرفتند و گفتند: وى در زندان «سندىبن شاهک» با میوه مسمومى که «یحیى برمکى» براى وى فرستاد، مسموم شد و درگذشت و امام پس از او، فرزندش «علىبن موسى الرضا» است و گفتند: امام کاظم در مورد پسرش على وصیت کرده و قبل از زندانىشدن نیز به امامت او اشاره نموده است.. این گروه را که قاطعانه وفات «موسىبن جعفر» را پذیرفتند، «قطعیه» مىگویند.
پس از وفات «علىبن موسى الرضا» نیز پیروانش به چند گروه منشعب شدند: گروهى گفتند: «علىبن موسى» جز «محمّدبن علىبن موسى» که در آن زمان طفلى نابالغ بود و بعدها داماد «مأمون» خلیفه عبّاسى شد، فرزندى نداشته و لذا او امام است.
گروهى از فرقه «مرجئه» که «محدثه» نام داشتند، امامت او را پذیرفتند، ولى پس از وفاتش مجدّداً به عقیده قبلى خویش بازگشتند!.
فرقهاى از «زیدیه» پس از این که «مأمون» عبّاسى، «علىبن موسى» را به ولایتعهدى خویش برگزید و فضل او را آشکار کرد و برایش از مردم بیعت خواست، امامتش را پذیرفتند، ولى پس از اینکه وى در زمان حیات مأمون درگذشت، به عقیده سابق خود بازگشتند!.
فرقهاى موسوم به «مؤلفه» پس از اطّلاع از مرگ «موسىبن جعفر»، امامت «علىبن موسى» را پذیرفتند، ولى پس از مرگش از امامت وى عدول کرده و مجدّداً در «موسىبن جعفر» توقّف کردند!.
فرقهاى نیز گفتند: پس از «علىبن موسى» برادرش «أحمدبن موسىبن جعفر» معروف به «شاهچراغ» امام است.. این گروه، سخنانى گفتند که به اقوال فرقه «فطحیه» که از پیروان «عبداللّهبن جعفر» بودند، شبیه بود و همچون آنان انتقال امامت به برادر را جایز شمردند!
سبب آن که گروهى امامت «أحمدبن موسى» - شاهچراغ - را پذیرفتند، و گروهى نیز پس از وفات «علىبن موسى» به توقّف در امامت «موسىبن جعفر» بازگشتند، آن بود که به هنگام وفات «علىبن موسى» پسرش هفت ساله بود؛ از این رو گفتند: امامت در غیر بالغ جایز نیست!.
امّا کسانى که امامت «أبوجعفر محمّدبن علىبن موسى» ملقّب به «جواد» را پذیرفتند، در کیفیت علم وى اختلاف کردند و از جمله گفتند: امام باید عالم باشد، در حالیکه «محمّد» بالغ نیست و پدرش نیز وفات یافته، پس او چگونه و از چه کسى تعلیم گرفته است؟! و لذا آراى گوناگونى اظهار داشتند که علاقهمندان براى تفصیل بیشتر مىتوانند در این مورد به همان دو کتاب شیعه -یعنى «المقالات و الفرق» و «فرق الشیعه» - مراجعه کنند.
پس از «محمّدبن على» گروهى به امامت فرزندش «علىبن محمّد» ملقّب به «هادى» گرویدند، مگر عدّهاى که به امامت برادرش «موسىبن محمّدبن علىبن موسى» معروف به «موسى مبرقع» گرویدند، ولى او این را نپذیرفت و از آنان تبرّى جست و لذا آنان نیز امامت «علىبن محمّد» را پذیرفتند!.
گروهى از پیروان «علىبن محمّد» در همان زمان حیاتش، او را - معاذ اللّه - خدا دانستند و ادّعاى نبوّت فردى به نام «محمّدبن نصیر النمیرى» را پذیرفتند و «نمیریه» نامیده شدند.. وى ادّعا مىکرد که «علىبن محمّد» او را به نبوّت فرستاده است! آنها معتقد به «تناسخ» بوده و عقاید بسیار زشت و خرافى داشته و بسیارى از محرّمات را حلال مىدانستند!.
پس از وفات «علىبن محمّد» عدّهاى به امامت فرزندش معروف به «سید محمّد» معتقد شدند که در زمان پدرش وفات یافته بود و پدرش فرموده بود: در مورد امامت وى، «بدا» حاصل شده است! امّا این گروه مسأله «بدا» را نپذیرفته و مىگفتند که وى در واقع نمرده است؛ زیرا پدرش او را به عنوان امام پس از خویشتن معرّفى کرده است و جایز نیست که امام دروغ بگوید! پس او نمرده، بلکه چون پدرش بیم قتل وى را داشته، وى غایب شده است و او همان «مهدى قائم» است و سخنانى شبیه سخنان «اسماعیلیه» - پیروان «اسماعیلبن جعفر» - گفتند.
گروهى دیگر امامت «حسنبن على» ملقّب به «عسکرى» را پذیرفتند و گفتند: پدرش او را وصى خود قرار داده و گروهى اندک نیز امامت برادرش «جعفربن على» را پذیرفتند.
- فرق شیعه پس از حسنبن على:
پس از وفات «حسنبن على العسکرى»، پیروانش به چندین فرقه تقسیم شدند: فرقهاى گفتند: «حسنبن على» زنده است، ولى غایب شده و او امام قائم است؛ زیرا جایز نیست او که فرزند یا جانشین مشخّصى ندارد، بمیرد!.
فرقهاى گفتند: درست است که «حسنبن على» درگذشت، و او هیچ فرزندى ندارد، ولى مجدّداً زنده شد؛ زیرا زمین از «حجّت» ظاهر خالى نمىماند و او «مهدى قائم» است، و روایتى از امام صادق نقل کردند که فرموده است: «امام قائم را از آن رو قائم مىگویند که پس از مرگش زنده شده و قیام مىکند!».
عدّهاى گفتند: مرگ «حسنبن على» صحّت دارد؛ زیرا اخبار مرگش بسیار است و خبرى این چنین را نمىتوان تکذیب کرد.. اخبار فرزندنداشتن او نیز چنین است و قابل تکذیب نیست.. پس با ثبوت این دو مسأله، امامت پس از «حسن عسکرى» ختم گردید و کسى پس از وى امام نیست و این امر عقلاً و قیاساً بلااشکال است؛ زیرا همچنانکه نبوّت و رسالت پس از پیامبر ص ختم گردید و پس از او رسولى نخواهد آمد، جایز است که امامت نیز ختم شود!.
گروهى دیگر گفتند: «حسنبن على» درگذشت و چون پسرى نداشت، امامت تا وقتى که خداوند از آلمحمّد قائمى را برانگیزد، ختم گردید و ممکن است آن فرد، خود «حسنبن على» یا یکى از پدرانش باشد!.
دستهاى دیگر گفتند: «حسنبن على» و برادرش «جعفربن على» هر دو امام نبودند و امام همان «محمّدبن على» معروف به «سید محمّد» بود که در زمان پدرش وفات یافت؛ زیرا پدرش به امامتش تصریح کرده بود، ولى به امامت دو فرزند دیگرش «حسن» و «جعفر» تصریح نکرده است!.
برخى از آنها ادّعا کردند که «سید محمّد» نمرده، بلکه پدرش او را از بیم آن که به قتل برسد، پنهان کرده و اگر همچنانکه امامت «حسنبن على» و «جعفربن على» صحیح نبود، امامت «سید محمّد» نیز صحیح نباشد، در حقیقت امامت پدرش نیز صحیح نبوده و این جایز نیست!.
فرقهاى دیگر همچون فرقه «فطحیه» امامت را در برادر جایز دانسته و گفتند: «حسنبن على» درگذشت و جانشینى نداشت و پس از او برادرش «جعفربن على» امام است!
شمارى دیگر نیز گفتند: «جعفربن على» امام است؛ زیرا پدرش «علىبن محمّد» به امامت او اشاره کرده و اعتقاد به امامت «حسنبن على العسکرى» اشتباه و خطا بوده و واجب است که امامت «جعفر» را بپذیریم!.
گروهى دیگر قولى مشابه «فطحیه» گفتند و ادّعا کردند: «حسنبن على» درگذشت و او را پدرش به امامت منصوب کرده بود و امامت جز در بزرگترین فرزندى که پس از پدر باقى مانده، نیست.. پس امام بعد از «حسنبن على» برادرش «جعفربن على» است و براى غیر او جایز نیست؛ زیرا «حسن عسکرى» فرزند نداشت و نیز برادرى غیر از «جعفر» نداشت، پس همچنانکه «جعفربن محمّد» - امام صادق - امامت را به «عبداللّه الأفطح» واگذاشت و پس از او امامت را به برادرش «موسى» واگذار کرد، پس در این مورد نیز «جعفر» امام است!.
فرقهاى دیگر که «نفیسیه» نام دارند، گفتند: امام، همان «سید محمّد» بود که توسّط پدرش «علىبن محمّد» براى امامت معرّفى شده بود، آنگاه در امامت «سید محمّد» براى خدا «بدا» حاصل شد و او نیز به سفارش پدرش، امامت خود را به برادر خویش واگذار کرد!.
دستهاى دیگر به این قائل شدند که: «حسنبن على» درگذشت، ولى از او فرزند بالغى به نام «محمّد» باقى مانده که تنها فرزند «حسنبن على» و امام پس از اوست و «حسن عسکرى» به امامتش اشاره کرده، امّا به او امر کرده که پنهان شود و او از بیم عمویش «جعفربن على» در «تقیه» و «توریه» است!.
این فرقه، «جعفربن على» را فرزند «علىبن محمد الهادى» نمىدانند و او را به غیر پدرش نسبت مىدهند و درباره او اقوالى عظیم دارند!!.. براى تفصیل به همان کتب رجوع شود.
فرقه دیگر، این گفته را مبنى بر اینکه «حسنبن على» فرزند بالغى به نام «محمّد» داشته تکذیب کردند و گفتند: فرزندش، «محمّد» نیست، بلکه او فقط یک فرزند به نام «على» داشته که خواصّ اصحاب پدرش، او را دیدهاند!.
گروهى دیگر گفتند: «حسنبن على» فرزندى داشته که هشت ماه پس از وفات وى به دنیا آمده و او مخفى است و نام و مکانش معلوم نیست! و روایتى از امام رضا نقل کردند که فرمود: «در آینده به جنینى در شکم مادرش و به طفلى شیرخوار آزمایش شوید!».
فرقه دیگر گفتند: «حسنبن على» اصلاً فرزندى نداشته است؛ زیرا ما با تمام وسایل و آشکار و پنهان و چه در زمان حیات «حسن عسکرى» و چه بعد از وفاتش، تحقیق کردیم و اثرى از فرزندش نیافتیم! اگر بتوان گفت که «حسنبن على» درگذشت، امّا او فرزندى آشکار و شناخته شده نداشت، بلکه فرزندى داشته که مستور است، مىتوان درباره هر متوفّاى بىفرزندى نیز چنین ادّعایى مطرح کرد؛ از جمله «فطحیه» نیز مىتوانند نسبت به «عبداللّهبن جعفر» چنین ادّعا کنند و حتّى مىتوان ادّعا کرد که رسول خدا ص نیز فرزندى مستور و غایب داشته که پیامبر است!!.
فرقه دیگر گفتند: ما نمىدانیم در این باره چه بگوییم، امر بر ما مشتبه گردیده و نمىدانیم که «حسنبن على» پسرى داشته یا نه؟ و آیا برادرش «جعفر» امام است یا خیر؟ ما منکر مرگ «حسن عسکرى» نیستیم و به «رجعت» او نیز عقیده نداریم و در مورد فرزند غیر او نیز قائل به امامت نیستیم، بدین سبب توقّف مىکنیم و کسى را امام نمىشماریم تا اینکه خدا هرگاه که بخواهد امر خود را ظاهر نموده و حقیقت را برایمان بیان فرماید!.
و بالاخره فرقهاى دیگر - که بزرگترین فرقه شیعه مىباشد - گفتند: محال است خداوند حجّتى در زمین باقى نگذارد و لذا بر آن قائل شدند که «حسنبن على» درگذشت در حالیکه فرزند خردسالى به نام «محمّد» داشته و امامت به او واگذار شده است.. آنها معتقدند که او همان حجّت خدا و «مهدى قائم» است و در سنّ ۹ سالگى مرموزانه از انظار مردم غایب گشت و نمرده است، بلکه زندگى اسرارآمیزى دارد و همیشه در بین طرفداران خود حاضر است و در آخرالزمان ظهور خواهد کرد و در روز قیامت جانشین خدا خواهد بود، و حکومتش به روز قیامت متّصل خواهد گشت و یا به «رجعت» سایر ائمه و یا فرزندان خود او مىانجامد.. معتقدان به این نظریه را «امامیه» مىنامند.. همان فرقهاى که «اثنىعشرى یا دوازدهامامى» نیز مىگویند.
این بود شمّهاى از اختلافات دوستداران على و فرزندانش که از دو کتاب معتبر شیعه نقل کردیم.. [۹۰۱] اختلافاتى که با «سبئیه» بعد از شهادت علی س شروع شد و با اختلاف در بین خودشان بعد از فوت هر امامى، به گروهها و هر گروهى به شعبات مختلفى تقسیم گشت و با «امامیه» ختم گردید! دستهها و مذاهب گوناگونى که هر یک دیگرى را تحقیر و تذلیل مىکرده و مىکنند!! و چون به اصل «تقیه» معتقد بودند، توانستند به صورت پنهانى در سرزمینهاى اسلامى - خصوصاً ایران - فعّالیتهاى گستردهاى انجام دهند؛ چنانکه در قرن نهم در زمان صفویه، تشیع در ایران با جنگ و خونریزى گسترش یافت! امّا «شاهاسماعیل» صفوى نتوانست مرزهاى ایران را به این امر مجبور سازد! [۹۰۲].
در حال حاضر از این همه فرق شیعه، تنها سه فرقه با شعباتش باقى مانده که در سرزمینهاى مختلفى ساکن هستند.. شیعیان زیدیه، اسماعیلیه، و امامیه.. خود شیعیان [۹۰۳] زیدیه به گروههاى «جارودیه»، «صباحیه»، «یعقوبیه»، «عجلیه»، «بتریه»، «مغیریه» و... تقسیم شدهاند.
شیعیان اسماعیلیه نیز به فرقههاى زیادى از جمله: «نزاریه»، «دروزیه»، و «علویه» تقسیم شدهاند که تاریخ آنها، بسیار پیچیده و پربرخورد بوده است!.
شیعیان امامیه نیز از این نتایج مستثنى نمانده است!.. زمانى که به تاریخ آنها نیز مىنگریم، مىبینیم که آنها نیز به گروهها و مذاهب مختلف تقسیم شده و در بین خود از درگیرى و زد و خورد مصون نماندهاند! چنانکه در کرمان و همدان و آذربایجان و کرمانشاه و دیگر نواحى ایران میان فرقههاى «أصولیه»، «أخباریه»، «صوفیه»، «شیخیه»، «نوربخشیه»، «بالاسریه» و «اهلحقّ» یا «علىاللّهىها» - که همگى دوازدهامامى هم بودهاند - جنگها و درگیریهاى زیادى رخ داده است.. خود این گروهها نیز به فرق دیگر منشعب شدهاند؛ مثلاً خود «اهل حق» - که شاخهاى از «امامیه» و یادگارى از «سبئیه» است! - خود داراى چندین شاخه است: شاخه «شاه ابراهیمى»، «حیدرى»، «یادگارى» و «خاموشى» که معتقدند نماز بر آنها واجب نشده است و در سال، فقط سه روز روزه مىگیرند، آن هم نه در ماه رمضان، بلکه همان سه روزى که معتقدند علی س در جنگ صفین، این سه روز را به علّت کمبود غذا و آذوقه روزه گرفته است!.
[۹۰۱] علاوه بر آن مىتوان به کتابهاى: «الفرق بین الفرق» عبدالقاهر بغدادى، «الملل و النحل» شهرستانى، «مقالات الإسلامیین» أشعرى نیز مراجعه کرد. [۹۰۲] چگونگى گسترش تشیع در ایران و اعلام مذهب رسمى آن را، «دکتر محمّدجواد مشکور» در تحقیق خود تحت عنوان «نقش ادیان در وحدت ملّى ایران» آورده است، به آن رجوع شود.. [۹۰۳] شیعیان در حال حاضر، حدوداً یکدهم مسلمانان جهان را تشکیل مىدهند که اکثریتشان، شیعیان «امامیه» -دوازدهامامى - هستند.. پیروان این فرقه در مرکز ایران، جنوب عراق و لبنان، همچنین ایالات زیادى از هند وپاکستان زندگى مىکنند.. شیعیان زیدیه نیز اکثراً در یمن به سر مىبرند.. شیعیان اسماعیلیه نیز در پاکستان، هند، نواحى شرقى افریقا، و تعداد کمى در سوریه و لبنان سکونت دارند.. «خوجهها» طرفداران آقاخان که نام قوم و نژادى از اسماعیلیه هند مىباشد، دینشان به دین «هندو» بسیار نزدیک است.. آنها امام اسماعیلیه را با «آواتار» که مدعو الهى دین هندو مىباشد، تطبیق مىدهند.. دروزیهاى لبنان و علویان سوریه از انشعابات افراطى اسماعیلیه هستند.. (نقل از «اسلام دیروز، فردا»، محمّد أرغون، ص۷۷).. گفته مىشود: خانواده «حافظ أسد» رئیسجمهور سوریه از علویان اسماعیلیه است!..
این بود فرق شیعه که علاوه بر اینکه به اسلام ضرر و زیان بسیارى رساندهاند، خود على و فرزندانش را - که ادّعاى حبّ آنها را دارند - بسیار آزرده و اذیت کردهاند؛ چنانچه از روایات شیعه پیداست، تمامى ائمه از شیعیان خود شاکى بودهاند! علی س مىفرماید:
«لو ميّزت شيعتى لما وجدتهم إلا واصفة، ولو امتحنتهم لما وجدتهم إلا مرتدين، ولو تمحصتهم لما خلص من الألف واحد» [۹۰۴].
«اگر شیعیان خود را از همدیگر جدا سازم، بینشان کسى را نمىیابم مگر مدحکننده و ستایندهاى را، و اگر آنها را بیازمایم، غیر از مرتدین کسى یافت نمىشود، و اگر در بینشان افراد خالص را جدا سازم، از هر هزار نفر، یک نفر هم پیدا نمىشود!».
و باز مىفرماید: «يا أشباه الرجال ولا رجال، حلوم الأطفال وعقول ربّات الحجال، لوددت أنى لم أركم ولم أعرفكم معرفة واللّه جرّت ندما وأعقبت صدما.. قاتلكم اللّه! لقد ملأتم قلبى قيحا، وشحنتم صدرى غيظا، وجرّعتمونى نغب التهمام أنفاسنا، وأفسدتم علىّ رأيى بالعصيان و الخذلان حتى قالت قريش: إن ابن أبىطالب رجل شجاع، ولكن لا علم له بالحرب...ولكن لا رأى لمن لا يطاع!» [۹۰۵].
«اى نامردهایى که آثار مردانگى در شما نیست! و اى کسانى که عقل شما همچون عقل بچّهها و زنهاى تازه به حجلهرفته است! اى کاش! من شما را نمىدیدم و نمىشناختم که سوگند به خدا! نتیجه شناختن شما پشیمانى و غم و اندوه است! خدا شما را بکشد! دل مرا بسیار چرکین کرده و سینهام را از خشم آکنده و در هر نفس پىدرپى غم و اندوه به من خوراندهاید! و به سبب نافرمانى و بىاعتنایى به من، رأى و تدبیرم را فاسد و تباه ساختید تا اینکه قریش گفتنند: پسر أبىطالب مرد دلیرى است، امّا علم جنگ ندارد!... ولیکن آن کس رأى و تدبیر ندارد که یارانش فرمانش را نمىبرند و از او پیروى نمىکنند!» [۹۰۶].
حسین س نیز در دعاى خود بر شیعیانش - کسانى که او را به کوفه دعوت کردند و امامتش را پدیرفتند و سپس همو را به شهادت رساندند - مىفرماید: «اللّهم إن متعتهم إلى حين ففرّقهم فرق، واجعلهم طرائق قددا، ولا ترض الولاة عنهم أبدا، فإنهم دعونا لينصرونا، ثم عدوا علينا فقتلونا!» [۹۰۷].
«خداوندا! اگر آنها را تا روز قیامت زنده نگهداشتى تا از این دنیا بهرهمند شوند، پس آنها را متفرّق ساز به طورى که فرقهفرقه شوند! و راههاى مختلف با افکار گوناگونى برایشان قرار ده! و رؤسا و زمامدارانشان را تا ابد از آنها راضى مگردان! زیرا آنها ما را دعوت کردند تا ما را یارى دهند، آنگاه بر ما دشمنى ورزیدند و با ما جنگیدند و ما را کشتند!».
بار دیگر در دعاى خود مىفرماید: «ولکین براى بیعت با ما، همچون ملخ به طرف ما هجوم آوردید و همچون پروانهها پیاپى بر سر ما ریختید، سپس بیعت خود را شکستید و سفیهانه همچون طواغیت این امّت درآمدید و کتاب خدا را پشت سر انداختید و این شما بودید که به ما خیانت کردید و ما را تنها و بىکس گذاشتید و با ما جنگیدید و ما را کشتید! هان که لعنت خدا بر ستمگران باد!» [۹۰۸].
تمام این نصوص بیانگر این حقیقت است که قاتلین حقیقى حسین س، همان شیعیانش بودند؛ چنانچه «سید محسن أمین» - از علماى شیعه - مىگوید: «۲۰هزار نفر از اهل عراق با حسین بیعت کردند، به او خیانت نموده و بر علیه او بیرون رفتند در حالیکه هنوز بیعت با او بر گردنشان بود، و او را کشتند!» [۹۰۹].
حسن س نیز در موردشان مىفرماید: «به خدا سوگند! معاویه را براى خود بهتر از اینان مىبینم؛ کسانى که فکر مىکنند شیعیان من هستند در حالیکه تلاش کردند مرا به قتل برسانند و مالم را برگیرند!» [۹۱۰].
باز مىفرماید: «اهل کوفه را شناختهام و آنها را آزمودهام، هیچ کس از آنها برایم شایسته نیست! به راستى آنها فاسد هستند و وفا ندارند و از اینکه چه گفته و چه کرده و چه پیمانى بستهاند، باکى ندارند که عمل نکنند! آنها دروغگو هستند! به ما مىگویند: قلبهاى ما با شماست، در حالیکه شمشیرهایشان بر علیه ماست!» [۹۱۱].
زینالعابدین/ نیز مىفرماید: «آیا مىدانید که شما بودید به پدرم نامه نوشتید و او را فریفتید و از طرف خود با او عهد و میثاق بستید، آنگاه با او جنگیدید و تنهایش گذاشتید؟! با چه چشمى به رسول خدا ص نگاه خواهید کرد در حالیکه به شما مىگوید: با عترت من جنگیدید و هتک حرمت نمودید! پس از امت من نیستید!» [۹۱۲].
و در جاى دیگر مىگوید: «إن هؤلاء يبكون علينا، فمن قتلنا غيرهم؟» [۹۱۳]. «اینان که بر ما گریه مىکنند، به راستى چه کسى غیر از اینها با ما جنگیدند و ما را کشتند؟!».
محمّدباقر /نیز مىگوید: «لو كان الناس كلهم لنا شيعة لكان ثلاثة أرباعهم لنا شكاكا، والربع الآخر أحمق!» [۹۱۴]. «اگر تمام مردم شیعیان ما باشند، سهچهارم آنها نسبت به ما شکاک هستند ویکچهارم دیگر، احمق و کودن هستند!».
زینب نیز - خواهر حسین س - بدانها مىفرماید: «اى اهل کوفه! اى اهل خیانت و فریب و دغل! به راستى مثل شما همچون جوانهاى است که مىخواهد ساقه دهد، امّا از ریشه درآورده مىشود!.. در بین شما تنها افرادى یافت مىشود که جز ستودن و مدح و دروغ، چیزى نمىدانند!.. آیا براى برادرم گریه مىکنید؟! آرى! به خدا بسیار گریه کنید و کمتر بخندید که حقیقتاً آزمایش بدى پس دادهاید.. و چگونه از گناه قتل سلاله خاتم پیامبران مىرهید؟!» [۹۱۵].
* * *
[۹۰۴] روضه کافى، کلینى، ج۸، ص۳۳۸. [۹۰۵] نهجالبلاغة، شرح فیض الإسلام، جزء۱، خطبه ۲۷. [۹۰۶] علاوه بر این، خطبههاى ۲۵، ۲۹، ۳۲، ۳۹، ۶۸، ۷۰، ۱۰۵، ۱۰۶، ۱۱۶، ۱۱۸، ۱۲۰، ۱۲۳، ۱۷۹، ۱۹۹، ۲۰۳، ۲۳۴ و ۲۳۵ از نهجالبلاغه در سرزنش و شکایت و اظهار دلتنگى از یاران خود آورده است. [۹۰۷] الإرشاد، شیخ مفید، ص۲۴۱. [۹۰۸] الإحتجاج، طبرسى، ج۲، ص۲۴. [۹۰۹] أعیان الشیعة، محسن أمین، بخش ۱، ص۳۴. [۹۱۰] الإحتجاج، طبرسى، ج۲، ص۱۰. [۹۱۱] همان. [۹۱۲] همان، ص۳۲. [۹۱۳] همان، ص۲۹- تاریخ یعقوبى شیعى، ج۱، ص۲۳۵. [۹۱۴] رجال الکشى، ص۷۹. [۹۱۵] الإحتجاج، ج۲، ص۳۰-۲۹.
واکنش نظریات متضادّ و نهایى «خوارج» و «شیعه»، گروه دیگرى را به وجود آورد که «مُرجئه» نام گرفتند.. اوضاع پس از جنگهاى علی س طورى شد که برخى از مردم، حامیان سرسخت او بودند و برخى دیگر در صف مخالفان قرار داشتند.. امّا گروهى از مردم، روش بىطرفانهاى را اختیار کردند که یا جنگ داخلى و خانگى را فتنه دانسته و سکوت مىکردند و یا اینکه در این مورد، متردّد و سرگردان بودند که حق با کدام جانب است!.
آنها در حقیقت احساس کرده بودند که جنگ و خونریزى بین مسلمانان، کارى است ناروا، امّا براى قضاوت در این که حق با کدام یک است، حاضر نبودند و قضاوت را به دادگاه خدا ارجاع مىدادند که به روز رستاخیز برپا خواهد شد.. تا آن موقع نظریاتشان با سایر مسلمانان یکى بود، امّا همین که شیعیان و خوارج بنا بر نظریات افراطىشان، آغاز به سؤالات کفر و ایمان کردند و پیرامون آن، به جنگها و جرّ و بحثها کشیده شدند، این قشر بىطرف نیز در برابر نظریاتشان، افکار مستقلّ دینى و اعتقادى را پدید آوردند که خلاصه آن چنین است:
۱- ایمان تنها شهادت به «لا إله إلا اللّه ومحمّد رسول اللّه» است.. عمل در آن دخیل نمىباشد؛ از این رو با ترک فرایض و ارتکاب گناهان کبیره، مؤمنبودن شخص همچنان پابرجاست!.
۲- نجات انسان، تنها به ایمان است.. هیچ گناه و معصیتى ایمان آدمى را با زیان مواجه نمىسازد.. براى رستگارى و مغفرتش کافى است که از شرک اجتناب کند و بر عقیده توحید بمیرد! [۹۱۶].
برخى از مرجئه، این طرز فکر را گسترش داده و گفتند: اگر انجام گناهى کمتر از شرک نیز از انسان سر بزند، باز هم مورد عفو قرار مىگیرد! [۹۱۷].
گروهى دیگر از این هم پا فراتر نهاده و گفتند: انسان اگر ایمانى در دل داشته باشد و او در دارالإسلام نیز - جایى که هیچ ترس و هراسى نیست - به وسیله زبان کفرش را اعلام کند، یا اصنام را عبادت کند، یا داخل یهودیت و نصرانیت شود، باز هم ایمانش کامل است و به بهشت داخل مىشود!.
این نظریات به انجام معاصى و فسق و فجور، جرأت بیشترى بخشید و مردم را به آمرزش خداوند، معتمد ساخت و لذا به گناه بیشترى دست یازیدند!.. نظریه دیگرى توأم با این طرز فکر - که پس از شهادت حسین س پدید آمد - چنین بود که: امر به معروف و نهى از منکر، و استعمال اسلحه براى آن، فتنهاى بیش نیست و غیر از حکومت، انتقاد بر دیگران ایرادى ندارد، امّا لبگشودن علیه ظلم و ستم حکومت و سلاطین، کارى است حرام و ناشایست! [۹۱۸] این نظریه دست ستمگران بنىامیه و بنىعبّاس را قوام مىبخشید و در مقابل، مفاسد و انحرافات بر نیروى دفاع مسلمانان، لطمه وارد مىنمود.
در حال حاضر، اکثر مسلمانان داراى همین نظرات مرجئه هستند.. آنها معتقدند که شخص صرفاً با گفتن «لا إله إلا اللّه ومحمّد رسول اللّه» مؤمن به حساب مىآید و همین براى دخول به بهشت، کافى است!.. و لذا مقتضیات و لوازم «لا إله إلا اللّه ومحمّد رسول اللّه» را به جاى نمىآورند؛ زیرا آن را واجب نمىدانند و کارى اضافى تلقّى مىکنند! مثلاً به امید عفو خدا، نماز نمىخوانند و زکات نمىدهند و روزه نمىگیرند و هیچ یک از عبادات شرعى را به جاى نمىآورند، یا به راحتى تن به حاکمیت غیر خدا مىدهند؛ بدین معنى که به «قوانین بشرى» به جاى «قوانین الهى» رضایت نشان مىدهند و امر به معروف و نهى از منکر را اهمال مىکنند و از هر کس که حاکم باشد، اطاعت و حمایت مىکنند و... الخ [۹۱۹].
* * *
[۹۱۶] براى تفصیل بیشتر رجوع شود به: الملل و النحل، شهرستانى، ج۱، ص۱۰۴-۱۰۳- مقالات الإسلامیین، أشعرى، ج۱، ص۱۹۸تا۲۰۱. [۹۱۷] الملل و النحل، ج۱، ص۱۰۴. [۹۱۸] أحکام القرآن، أبوبکر الجصاص، ج۲، ص۴۰. [۹۱۹] براى تفصیل بیشتر رجوع شود به تألیفات گرانبهاى «محمّد قطب»، به ویژه کتاب «مفاهیم ینبغى أن تصحح».
در این عصر پر تشنّج، نظریه چهارمى پدیدار شد که در تاریخ به نام «اعتزال» شهرت دارد.. اگر چه ایجاد آن همانند سه گروه قبلى، نتیجه محض عوامل سیاسى نبود، امّا در رابطه با مسائل سیاسى زمانش نیز، بىتوجّه نبود و نظریات قاطعى را ارائه داشت و در بحثهاى دینى و مناقشات فکرى - که در آن زمان، بنا بر عوامل سیاسى که در سراسر جهان اسلام و خصوصاً در عراق به وجود آمده بود - نسبت به همه سهم بیشترى داشت.
بانیان این نظریه، «واصلبن عطاء» - متوفّاى ۱۳۰ هجرى - و «عمروبن عبید» - متوفّاى ۱۴۵ هجرى - بودند که مرکز مباحثات آنها در آغاز کار، شهر بصره بود.. خلاصه نظریات سیاسىشان از این قرار است:
۱- به عقیده آنها، انتخاب امام و تشکیل حکومت شرعاً واجب است، امّا برخى از معتزله بر این عقیده بودند که ضرورتى براى وجود امام نیست.. اگر چنانچه امّت، خود عدالت رعایت نماید و بر آن استوار باشد، دیگر انتخاب امام و خلیفه کارى اضافى و نابجاست! [۹۲۰].
۲- آنها عقیده داشتند که انتخاب امام به امّت مربوط مىشود و از انتخاب و آراى مردم است که امامت، منعقد مىشود. برخى از آنان بر آن، این شرط را افزودند که [۹۲۱] براى انعقاد امامت، تمام مردم باید اتّفاق کامل داشته باشند و تعیین امام در حالت فتنه و اختلاف نمىتواند صورت بگیرد! [۹۲۲].
۳- آنها معتقد بودند که امّت، هر فرد صالح و شایستهاى را که بخواهد مىتواند به عنوان امام برگزیند و در آن شرطى از «قریشىبودن» یا عربى و عجمىبودن وجود ندارد! برخى از این هم جلوتر رفته و گفتند: انتخاب فرد عجم براى امامت بهتر است، [۹۲۳].
و حتّى غلام آزادشده نیز مىتواند به این سمت منصوب شود و این بیش از پیش بهتر است؛ زیرا اگر تعداد حامیان امام زیاد نباشد، در صورت ارتکاب ظلم و ستم و بىعدالتى، عزل او آسانتر خواهد بود! [۹۲۴] گویى آنها به جاى استحکام حکومت، بیشتر در صدد عزل حاکم از طریق آسانترین روش بودند!.
۴- به عقیده آنها، اداى نماز جمعه واجب نبود! [۹۲۵].
۵- یکى از عقاید اساسى آنها، امر به معروف و نهى از منکر بود.. آنها خروج و بغاوت علیه حکومت منحرف از عدل و راستى را واجب مىدانستند، اگر چنانچه توان این کار را داشته باشند و بتوانند انقلاب را به پیروزى برسانند! چنانچه به تبعیت از این [۹۲۶] نظریهشان، در شورش علیه خلیفه اموى، «ولید بن یزید» - سال ۱۲۵ و ۱۲۶ هجرى - سهیم شدند و به عوض آن، براى به قدرترسیدن «یزیدبن ولید» تلاش کردند؛ زیرا وى در مسلک «اعتزال» با آنها همفکر بود! [۹۲۷].
۶- جدایى که بین خوارج و مرجئه در مسأله کفر و ایمان برپا بود، معتزله چنین حکم کردند: مسلمانان گناهکار، نه مؤمن و نه کافر، بلکه بین آنها قرار دارد! [۹۲۸].
علاوه بر این نظریات، در رابطه با اختلاف اصحاب با هم و مسأله خلافت نیز، نظراتى را بدون خوف و هراس صادر کردند.. این قول «واصلبن عطاء» بود که: یکى از دو جانب درگیر در جنگهاى جمل و صفین، فاسق بودند، امّا به یقین نمىتوانیم بگوییم که کدام یک فاسق است.. بنابراین آنها مىگفتند: اگر على و طلحه و زبیر و معاویه، در پیشگاه ما به دستهاى از سبزه شهادت دهند، آن را نمىپذیریم؛ زیرا احتمال فاسقبودن همگىشان مىرود!.. «عمروبن عبید» مىگفت: هر دو جانب فاسق بودند!.. آنها عثمان س را نیز [۹۲۹] مورد اعتراض شدید قرار مىدادند، حتّى بعضى از آنها، عمر را نیز مورد طعن و لعن خویش قرار مىداند! اضافه بر آن، گروهى از معتزله از مأخذ قانون اسلام، «سنّت» و [۹۳۰] «اجماع» را ساقط مىکردند! [۹۳۱].
[۹۲۰] مروج الذهب، مسعودى شیعى، ج۲، ص۱۹۱. [۹۲۱] همان. [۹۲۲] الملل و النحل، شهرستانى، ج۱، ص۵۱. [۹۲۳] مروج الذهب، مسعودى شیعى، ج۲، ص۱۹۱. [۹۲۴] الملل و النحل، ج۱، ص۶۳. [۹۲۵] مقالات الإسلامیین، أشعرى، ج۲، ص۱۲۴. [۹۲۶] همان، ص۱۲۵. [۹۲۷] مروج الذهب، مسعودى، ج۲، ص۱۹۳- تاریخ الخفلاء، سیوطى، ص۲۵۵. [۹۲۸] الفرق بین الفرق، بغدادى، ص۹۵-۹۴. [۹۲۹] همان، ص۱۰۱-۱۰۰- الملل و النحل، ج۱، ص۳۴. [۹۳۰] الفرق بین الفرق، ص۱۳۴-۱۳۳- الملل و النحل، ج۱، ص۴۰. [۹۳۱] الفرق بین الفرق، ص۱۳۸-۱۳۹
تا زمانى که اسمى از «خوارج» و «شیعه» و... نبود، اسمى هم از «اهلسنّت و جماعت» نبود.. مابقى مسلمانان، علىرغم نظریات این چند گروه تشکیلیافته - یعنى خوارج، شیعه، مرجئه و معتزله - هیچ نظریهاى را قائل نشدند و بر همان روش و سیرهاى ماندند که پیامبر ص و اصحابش بر آن بودند.. این گروه زمانى داراى اسم مسمّى گردید که خوارج و شیعه، از آنجایى که مخالف اصحاب و یا برخى از آنها بودند و آنهارا تلعین و تکفیر مىنمودند، تشکیل یافتند.
در واقع، مابقى مسلمانان غیر از خوارج، شیعه، مرجئه، معتزله و چند گروه کوچک دیگر - از قبیل جهمیه، جبریه، قدریه و... - به گروه «اهلسنّت پیامبر و جماعت اصحاب» نام گرفتند.. آنها خلافت خلفاى چهارگانه راشدین را مىپذیرند و آنها و سایر اصحاب پیامبر ص را عادل و صادق مىدانند؛ نه معصوم و لذا در مورد جنگهایى که بین خود اصحاب بعد از قتل عثمان س واقع شد، اهلسنّت هیچ کدام از آنها را تکفیر یا تفسیق نکرده و نمىکنند، بلکه به عدالت و صدق ایمان دو طرف معتقد بوده و هستند، هر چند که در تمام این جنگها، حق را به جانب علی س داده و مىدهند؛ چنانکه خود طلحه و زبیر ببعد از رویارویى با علی س و مذاکره با او، پشیمان گشته و به اشتباه خود پى برده و میدان جنگ را ترک کردند، و عایشه ل نیز از روش خود پشیمان گشت و چنانکه آوردهاند، بسیار گریست! [۹۳۲].
در روایت شیعه آمده است: جعفرصادق از پدرش باقر روایت کرد که گفت: «أن عليا÷ كان يقول لأهل حربه: إنا لم نقاتلهم على التكفير ولم يقاتلونا على التكفير لنا، ولكنا رأينا أنا على حق ورأوا أنهم على حق». «على ÷ درباره سپاه جمل فرمود: همانا [۹۳۳] ما به خاطر تکفیر با آنها نجنگیدیم و آنها نیز به خاطر تکفیر با ما جنگ نکردند، بلکه ما دیدیم که ما برحق هستیم و آنها دیدند که ایشان بر حق هستند!».
حمیرى قمى - از علماى بزرگ شیعه - روایت دیگرى را از امام صادق و او هم از امام باقر بدین صورت آورده است: «إن عليا ÷ لم يكن ينسب أحدا من أهل حربه إلى الشرك ولا إلى النفاق ولكن يقول: هم إخواننا بغوا علينا» [۹۳۴]. «على ÷ هیچ کسى را از سپاهى که با آن جنگید به شرک و نفاق نسبت نداد، بلکه فرمود: آنها برادران ما بودند و بر ما بغاوت و شورش کردند!».
همین روایت را کتب سنّى چنین آوردهاند: «سمع على يوم الجمل ويوم الصفين رجلا يغلوا فى القول فقال: لا تقولوا إلا خيرا، إنما هم قوم زعموا أنا بغينا عليهم وزعمنا أنهم بغوا علينا فقاتلناهم» [۹۳۵].
«على در روز جمل و صفین شنید که مردى بیش از حد در سخن پیش مىرود (و آنها را تکفیر و ناسزا مىگوید)، پس على فرمود: جز خیر چیزى مگویید! جز این نیست که آنها گروهى هستند که فکر مىکنند ما بر آنها بغاوت و شورش کردهایم و ما فکر مىکنیم که آنها بر ما بغاوت کردهاند و لذا با آنها از سر جنگ درآمدهایم».
و یا در نامهاش به اهل مصر آنگاه که درباره صفین سخن مىگوید، مىفرماید: «وكان بدء أمرنا إنا التقينا القوم من أهل الشام، والظاهر أن ربنا واحد، و دعوتنا فى إسلام واحدة، ولا نستزيدهم فى الإيمان باللّه، والتصديق برسوله، ولا يستزيدوننا، الأمر واحد إلا ما اختلفنا فى دم عثمان، و نحن منه براء» [۹۳۶].
«ما با گروهى روبهرو شدیم که پروردگار ما و دعوت ما در اسلام، یکى است و ما در ایمان به خدا و تصدیق رسولش، از آنها سرتر نیستیم و آنها نیز چنین ادّعایى نسبت به ما ندارند، امور بین ما یکى است، تنها اختلاف ما بر خون عثمان است که ما از آن بیزار و کاملاً مبرّا بودیم!».
زمانى که شنید گروهى از اصحابش در روزهاى جنگ صفین به معاویه و لشکرش دشنام و ناسزا مىگویند، فرمود:
«إنى أكره لك أن تكونوا سبابين، ولكنكم لو وصفتم أعمالهم وذكرتم حالهم كان أصوب فى القول، وأبلغ فى العذر، و قلتم مكان سبكم إياهم: اللّهم احقن دماءنا ودماءهم، وأصلح ذات بيننا و بينهم، واهدهم من ضلالتهم حتى يعرف الحق من جهله، و يرعوى عن الغى والعدوان من لهج به» [۹۳۷].
«من دوست ندارم که شما دشنام دهید، ولیکن اگر کارهایشان را بیان کرده و حالشان را یادآورى مىکردید، در گفتار بهتر و در مقام عذر، بلیغتر و رساتر است، و بهتر آن است که به جاى دشنامدادن به آنان بگویید: بار خدایا! خونهاى ما و ایشان را از ریختن حفظ فرما، و میان ما و آنها را اصلاح نما، و آنان را از گمراهىشان برهان تا کسى که نسبت به حق نادان است، آن را بشناسد و آن کس که شیفته گمراهى و دشمنى است، از آن بازایستد!».
و در جایى دیگر به طور کلّى درباره اصحاب پیامبر ص چنین سفارش مىکند: «أوصيكم فى أصحاب رسول الله ص، لا تسبوهم، فإنهم أصحاب نبيكم، وهم أصحابه الذين لم يبتدعوا فى الدين شيئا، و لم يوقروا صاحب بدعة، نعم! أوصانى رسول الله ص فى هؤلاء» [۹۳۸].
«شما را در مورد اصحاب رسول خدا ص سفارش مىکنم! آنها را ناسزا نگویید! زیرا آنها اصحاب پیامبرتان هستند.. اصحابى که هیچ بدعتى در دین ننهادند و هیچ بدعتگذارى را احترام نگذاشتند.. آرى! رسول خدا درباره همین افراد، مرا سفارش فرمود».
در دوران بنىامیه که در بین فرق مختلف، ناسزاگویى به شدّت رواج داشت و هرکدام یکى از طرفین جمل و صفین را دشنام مىدادند، عمربن عبدالعزیز/ در حقّ کشتگان جنگهاى جمل و صفین و... گفت: «تلك دماء طهر اللّه عنها أيدينا فنطهر عنها ألسنتنا» [۹۳۹].
«آنها خونهایى بودند که خداوند دستهایمان را از آنها پاک نمود، پس ما زبانهاى خود را نیز از آنها پاک مىگردانیم!».
بنابراین، هرکدام از طرفین داراى تأویل و اجتهاد بودند که به اعتقاد اهلسنّت، در این مورد، اجتهاد علی س صواب بود و بقیه در اجتهاد خویش به خطا رفته بودند؛ زیرا هیچ یک از آنها را معصوم نمىدانند.. آنها معتقدند در مورد قاتلین عثمان، على ب صحیح عمل کرد [۹۴۰].
روایات شیعه آوردهاند: «چون امیرالمؤمنین از نماز فارغ شد، فرزندش حسنبن على - علیهما السّلام - به سوى او رفت و کنار او نشست، سپس گریست و گفت: من نمىتوانم با تو سخن بگویم و به گریهاش ادامه داد... و گفت: اى پدر! هنگامى که عثمان کشته شد و مردم صبحگاهان به سوى تو آمده و از تو تقاضا کردند که خلافت را به عهده بگیرى، من به تو اشاره کردم که نپذیرى تا همه مردم در تمام آفاق از تو اطاعت کنند و نیز هنگامى که خبر خروج طلحه و زبیر به سوى بصره به تو رسید، اشاره کردم که به مدینه بازگردى و در خانهات بنشینى و با آنها به جنگ نپردازى! و هنگامى که عثمان محاصره شد، به تو اشاره کردم که از مدینه خارج شوى تا اگر او کشته شود، تو در مدینه نباشى.. امّا تو در هیچ یک از این امور رأى مرا قبول نکردى! على ÷ پاسخ داد: امّا درباره اینکه منتظر بمانم تا همه مردم در تمام آفاق اطاعتم کنند، بیعت حق کسانى است از مهاجرین و انصار که در مکه و مدینه حضور دارند و چون آنها راضى و تسلیم شدند، بر همه مردم واجب است، راضى و تسلیم شوند و امّا بازگشتم به خانه و نشستن در خانه، اگر این کار را انجام مىدادم، درباه این امّت نیرنگ و مکر کرده بودم و از اینکه تفرقه بیفتد و وحدت این امّت به پراکندگى تبدیل شود، آسودهخاطر نبودم. امّا خروجم از مدینه هنگامى که عثمان محاصره شده بود، چگونه برایم امکان داشت در حالى که من نیز مانند عثمان مورد احاطه مردم قرار گرفته بودم؟! پس اى پسرجان! خود را از سخنگفتن درباره امرى که من از تو به آن داناترم، بازدار!». همین روایت را کتب سنّى به شکلى مفصّلتر آوردهاند [۹۴۱].
ویژگى اهلسنّت و جماعت این است که آنان «قرآن» را اصل و اساس قرار داده و «سنّت» پیامبرص را شرح و تفصیل قرآن مىپندارند و هر آنچه در قرآن ذکر نشده و در سنّت آمده باشد، آن را جزو دین و اطاعت از آن را واجب مىدانند.. آنها معتقدند که هرآنچه صحابه پیامبر ص از «قرآن» و «سنّت» فهمیده و بر آن اجتماع کردهاند، قبولکردن آن ضرورى است.. احدى از مسلمانان حق ندارد بر خلاف قضاوتهاى «اجماع» آنان رأى دهد.. هر مسألهاى که اصحاب بر آن اجماع و اتّفاق داشتهاند، آن را قطعى دانسته و اختلاف در آن را ضلالت مىدانند؛ به دلیل این که اصحاب همان کسانى هستند که بیش از همه با زبان وحى - یعنى قرآن و سنّت - آشنایى داشته و مستقیماً از رسول خدا ص دین را فراگرفتهاند؛ لذا با توجّه به تربیت پیامبر ص و مجالست با او، آنان بیش از هر کس دیگرى، منظور و مقصود پیامبر ص را فهمیدهاند [۹۴۲]. بنابراین، دین همان است که آنان فهمیدهاند.. علّت نامگذارى «اهلسنّت و جماعت» به این لقب هم همین است که آنان پس از ایمان به کتاب خدا، به سنّت رسولش ص و جماعت اصحاب - رضى اللّه عنهم أجمعین - اهمّیت قائلند و معتقدند که منظور قرآن را رسول خدا ص بهتر از همه مردم و منظور رسول خدا ص را، اصحابش بیش از دیگران درک کردهاند!.. در این رابطه مىتوان به کتابهاى مربوطه رجوع کرد.
* * *
[۹۳۲] الطبرى، ج۳، ص۴۱۵- إبنالأثیر، ج۲، ص۱۲۳-۱۲۲- البدایة والنهایة، إبنکثیر، ج۷، ص۲۴۰تا۲۴۷- إبنخلدون، ج۲، ص۱۶۲- الإستیعاب، إبنعبدالبر، ج۱، ص۲۰۷. [۹۳۳] قرب الأسناد، حمیرى قمى، ص۴۵، چاپ ایران. [۹۳۴] همان. [۹۳۵] منهاجالسنة، إبنتیمیة، ج۳، ص۶۱- المنتقى، ذهبى، ص۱۳۵- تهذیب، إبنعساکر، ج۱، ص۷۳- السنن الکبرى، بیهقى، ج۸، ص۱۷۳. [۹۳۶] همان. [۹۳۷] نهجالبلاغة، شرح فیضالإسلام، خطبه ۱۹۷. [۹۳۸] حیاة القلوب، مجلسى، ج۲، ص۶۲۱. [۹۳۹] تهذیب التهذیب، إبنحجر، ج۱۱، ص۳۶۱. [۹۴۰] بعضى از علماى اهلسنّت در این مورد داراى نظرات گوناگونى هستند؛ مثلاً «دکتر یوسف القرضاوى» در کتاب خود «الإیمان و الحیاة» مىگوید: «روشى را که امیرالمؤمنین عثمانبن عفّانس پیش گرفت... شورشیان خانهاش را محاصره کردهاند، عبداللّهبن سباى یهودى کار خودش را کرده است، و افرادى را براى شورش مسلّحانه بر علیه خلیفه پیر و سالخورده تحریک نموده است.. امّا خلیفه از این که زور را با زور پاسخ بگوید، ابا و خوددارى کرد و حاضر نشد با اسلحه به جنگ اسلحه برود، هرچند که به ریختن خونش بینجامد.. گویند: در آن روز - یومالدار - عبداللّهبن عمرس زره پوشید و شمشیر حمایل کرد، عثمانس از او قول گرفت که از خانهاش بیرون برود و سلاح را بر زمین بنهد و دست از دخالت در این امر بکشد، او هم چنین کرد.. زیدبن ثابتس بر او وارد شد و گفت: این انصارند که بر در خانه ایستادهاند، سخن ما این است که اگر تو بخواهى، مىتوانیم بار دیگر انصار اللّه بشویم! گفت: نیازى ندارم، دست بردارید!. عامربن ربیعة گفت: من در خانه عثمان نزد او بودم، گفت: از هرکس که فکر مىکند باید از من حرفشنوى داشته باشد و فرمانبردارى کند، قول بگیرد که دست نگهدارد و سلاح بر زمین بگذارد! همه سلاحهایشان را بر زمین گذاشتند.. بعضى از یارانش گفتند: عثمانس نگذاشت که ما پاسخ آنان را بدهیم! اگر عثمان به ما اجازه داده بود، آنچنان به آنان ضربت مىزدیم که از سرزمینهایمان بیرون بروند.. به این ترتیب، خلیفه خونریزى را نپذیرفت، هرچند که در مقام یارى او و دفاع از او باشد و خواست شورشیان با حکمت و موعظه حسنه و جدال بالتى هى أحسن از اقدام خویش منصرف گرداند. یک روز بر روى بام آمد و خطاب به شورشیان گفت: ریختن خون یک فرد مسلمان جز در سه مورد روا نیست: کفر پس از ایمان، زناى پس از احصان (با وجود زن یا شوهرداشتن)، یا کسى را بىگناه کشتن.. آیا هیچ یک از این موارد شامل من مىشود؟ پاسخى نداشتند که بدهند!. یک بار هم خطاب به آنان گفت: اى مردم! اگر به حق مىدانید که پاى مرا در زنجیر بگذارید، بگذارید! پاسخى ندادند.. آنگاه گفت: اگر من ستم کردهام، از خدا آمرزش مىخواهم، و اگر به من ستم کردهاند، من بخشیدم!.. خلیفه به شکیبایى متوسّل شد، حاضر نشد هم که شمشیر بکشند و از او حمایت کنند تا بالاخره شورشیان زمین را با خونش رنگین کردند.. معبد خزاعى به علىبن أبىطالبس گفت: چگونه این کار خودت را توجیه مىکنى که عثمان را کشتند و تو یارىاش نکردى؟ گفت: عثمان، امام بود و از کشتار و پیکار نهى کرد و گفت: هرکس شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، از من نیست! اگر به حمایت او مىجنگیدیم، نافرمانى او کرده و معصیت کرده بودیم! معبد گفت: عثمان چه توجیهى داشت که گذاشت تا او را کشتند؟ گفت: همان توجیهى که پسر آدم (هابیل) به برادرش گفت: ﴿لَئِنۢ بَسَطتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقۡتُلَنِي مَآ أَنَا۠ بِبَاسِطٖ يَدِيَ إِلَيۡكَ لِأَقۡتُلَكَۖ إِنِّيٓ أَخَافُ ٱللَّهَ رَبَّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٢٨﴾ [المائدة: ۲۷]. «حتّى اگر تو دست به سوى من دراز کنى تا مرا بکشى، من دست به سوى تو دراز نخواهم کرد تا تو را بکشم، من از خدایى که پروردگار جهانیان است، مىترسم!». (الإیمان و الحیاة (نقش ایمان در زندگى)، دکتر یوسف القرضاوى، ترجمه محسن ناصرى، ص۴۵۵تا۴۵۷). [۹۴۱] (أخبارالطوال، أبوحنیفه دینورى، ص۱۴۵- بحارالأنوار، مجلسى، ج۳۲، ص۱۰۴-۱۰۳- الأمالى، شیخ طوسى، جزء۲، ص۳۲). - الطبرى، ج۳، ص۴۰۷-۴۰۶- البدایة والنهایة، إبنکثیر، ج۷، ص۳۳۴-۳۳۳- إبنالأثیر، ج۳، ص۱۱۴-۱۱۳- إبنخلدون، ج۲، ص۱۵۷. [۹۴۲] قرآن مىفرماید: ﴿فَإِنۡ ءَامَنُواْ بِمِثۡلِ مَآ ءَامَنتُم بِهِۦ فَقَدِ ٱهۡتَدَواْۖ وَّإِن تَوَلَّوۡاْ فَإِنَّمَا هُمۡ فِي شِقَاقٖ﴾ [البقرة: ۱۳۷]. «اگر (تمام مردم دنیا) همانند شما (اصحاب پیامبر) به آنچه که ایمان آوردهاید، ایمان بیاورند، آنگاه هدایت شدهاند و اگر (به شما) پشت کنند، جز این نیست که در اختلاف و سرگشتگى خواهند افتاد».
این بود مطالب بنده که در بیان جواب به کتابهاى تیجانى، پیرامون اختلافات شیعه و سنّى آمد.. در پایان این کتاب، سخن آخر خود را با همان نکات پایانى جواب نامهام به دوست شیعىام به اتمام مىرسانم و همان جملات را عیناً متوجّه خوانندگان گرامى مىکنم:
مطالب بنده را در رابطه با نامه ۴۸صفحهاى خود ملاحظه فرمودید.. در جواب ۷۰صفحهاى که به شما دادم، معلوم شد که:
۱- پیامبر ص معصومبالذات و ذاتاً آگاه بر غیب امور نبوده و خداوند هیچگونه خاصیتى - مافوق بشرى - از این نوع در وجود شریفش ننهاده و تمام توانایىهایش در این زمینهها، محدود به هدایت وحى مىشده است و هرچند در پرتو ارتباط با خداوند -متعال - و اطاعت امرش، به والاترین انسانها مبدّل گشت و از این نظر، براى همه مسلمانان «أسوه» است، امّا وجودى «فوق انسان» که بتواند به «اراده خویش» قانون وضع کند، معجزه بیاورد، به نداهاى داعیان پاسخ گوید، گرفتارانى را نجات بخشد و... نبوده است.
۲- تعیین علی س به جانشینى توسّط پیامبر ص - از طرف خدا - هیچ دلیلى در کتاب و سنّت وجود ندارد و هرچند علی س از بزرگترین صحابه بوده، ولى مسلمانان ملزم به گزینش او براى حکومت پس از پیامبر ص نبودهاند؛ زیرا اوّلاً نه نصّى از پیامبر ص در این مورد وجود داشته و ثانیاً نه افضلیت دینى و علمى و اخلاقى، شرط کافى براى حکومت است.
۳- خاندان پیامبر ص از فاطمه گرفته تا تمام فرزندان علی س، اگر چه با فضیلت و محترمند، ولى شارعان دین و کسانى که دین را «فقط» بتوان از طریق ایشان و آثارشان آموخت، نبودهاند و عطیه خاصّى نیز از طرف خداوند به آنان اعطاء نشده که بتوانند، حاجات برآورند و یا خشمشان، همواره خشم خدا و خوشنودىشان، خوشنودى خدا باشد.
۴- برخلاف باورهاى رایجى که در بین شیعیان است، هیچگونه ضدّیتى بین على و خلفاى سهگانه - رضى اللّه عنهم - وجود نداشته، بلکه علی س براى خلفاء - طبق روایات شیعه - احترام قائل بوده و از ایشان همواره تجلیل نموده و آنان را هماهنگ با آیات قرآن و سنّت پیامبر ص، خادم به اسلام و دلسوز به امور مسلمین مىدانست.
۵- لازمالإطاعه و واجبالإتباع براى مسلمانان، «قرآن» و «نصوص و قوانینى» است که توسّط پیامبر ص خارج از قرآن ولى هماهنگ با آن، «قطعاً و یقیناً» صادر گشته و خارج از این مقولات، آنچه هر آن کس بگوید، نظرات شخصى است که ممکن است صحیح و مفید، و یا غلط و مضرّ باشند.
۶- کتب شیعه و سنّى، مملو از احادیث نادرست و خرافات خلاف دین است و براى تشخیص سره از ناسره در آنها باید مطالب هریک را به «قرآن» و «سنّت» قطعى رسول خدا ص عرضه کرد و در صورتى که منطبق بود، پذیرفت.
۷- اسلام دین «خداشناسى» - معرفت خدا - و «خداپرستى» - عبادت خدا - است.. تنها در راه کمال انسان و نجاتش، تقواى الهى به معنى شناخت قوانین خدا و اطاعت از آنها و دورى از نواهىاش و ارتباط «مستقیم» با خداست.. «وسیله» قراردادن ارواح مردگان - اعم از ارواح انبیاء، اولیاء، امامان و امامزادگان - در عبادت و دعا به درگاه خداوند - سبحان - و آنها را باب فیض الهى و قائممقام خدا دانستن، از دیانت اسلام دور است و دقیقاً کارى است که مشرکین قریش با بتهایشان مىکردند.
موارد هفتگانه فوق، اساس سخن اینجانب و اختلاف اصلى ما با هم است.. من از جنابعالى تقاضا مىکنم، ساعتى خود را از تلقینات و مأنوسات فکرى و قلبى گذشته فارغ ساخته و در این نکات به دقّت بیندیشید.. اگر بنده تند گفته و بد عمل کرده، مهم نیست؛ مىتوانید به حسابم برسید و مرا رسواى خاصّ و عام سازید!! ولى واى بر ما! اگر دین خدا را تحریف کنیم و مطالبى جز آیین پاک و راستین خداوند را به نام دین به مردم تحویل دهیم!.. به دهان بنده مىتوانید سنگ بکوبید - همانگونه به دهان بسیارى سنگ کوبیدهاند! - ولى جواب خدا را چه خواهید داد؟!.
خوشبختانه من و شما - هر دو - به «آخرت» معتقدیم!.. آیا به هنگام حضور در محکمه کبراى الهى، از اینکه خدا را از طریق على و حسن و فاطمه و... نخواندیم، یا براى فاطمه اشک نریختیم، یا به زیارت قبورشان نرفتیم، یا لعن أبوبکر و عمر و عثمان و سایر صحابه رسول خدا ص نکردیم، یا در عزادارى برایشان شرکت نکردیم و... از این قبیل امور، بازخواستى مىشود؟! و یا خواهند پرسید: چرا رعایت حقّ و انصاف نکردید و بدون تحقیق و بررسى کافى در قرآن، برپایه وابستگیها و شیفتگى نسبت به شخصیتها، عقاید و نظرات «منقول» - و چه بسا «مجعول» - از ایشان را به عنوان مقاصد قرآنى به مردم عرضه دادید؟!.
چرا مهر و علاقه به اهلبیت از اطاعت امر خدا بر ما واجبتر شد؟! آیا خدا ما را شیفته بزرگان مىخواست یا مىخواست خود در پرتو هدایتش تربیت شویم و به هدف خلقت خویش نایل آییم؟!.. خوب به این مطالب توجّه کنید و صحنه آخرت را در نظر بیاورید و ببینید چه پاسخى براى خدا خواهید داشت؟!.
و اگر از من بپرسید که ریشه تمامى این مشکلات و بلایاى اجتماعى ما در چیست؟ جواب این است که: در عبادت غیر خداست!! به پیامبر خدا ص با قائلشدن به «عصمت ذاتى» الوهیت بخشیدند و سپس با افسانه جانشینى علی س و یازده فرزندش، آن الوهیت را به همهشان تسرّى دادند و شادى در میلادشان، عزادارى در سالروز وفات یا شهادتشان، گنبد و بارگاه ساختن بر مقابرشان، به زیارت آن بارگاهها رفتن و ضجّه و زارى بر آنها زدن، نذورات برایشان آوردن، سفره به نامشان پهنکردن و روضه پشت روضه ترتیبدادن، محتواى مذهب این مردم را تشکیل مىدهد که به هیچ وجه شخصیتپرور نیست!.
طبعاً آخوندها و روحانیانى هم که معرکهدار این بساط بوده و هستند، و خود را نایبان آن ائمّه مىدانند، قسمتى از این الوهیت را صاحب مىشوند و فلسفه «تقلید» نظام چاکرى مردم را نسبت به ایشان پدید آورده و از سوى دیگر با القاء وظیفه «خمس» دادن به خلقاللّه - خمس أرباح مکاسب - و وجوهات شرعیه که به نام حقّ امام و ردّ مظالم و سایر اوهام، جمعآورى مىکنند - که همه از دیدگاه قرآن و سنّت محکوم است - نوعى استقلال اقتصادى مىیابند و مىرسد به «ملک» آنچه در طول تاریخ رسیده است!.. طبقهاى به وجود آمده که «فکر» و «مال» مردم را مالک است، و گاهى هم دست در دست سلاطین مىگذارند و با باجگیرى راه حکومت را برایشان هموار مىسازند و زمانى نیز - چون امروز - در رأس همه چیز قرار مىگیرند و با تصرفات و اعمال گوناگون خود، این چنین مردم را از «اسلام راستین» زده و بیزار مىکنند!!.
«دکتر على شریعتى» با اطّلاعات محدودش از قرآن، مثلّث شوم «زر» و «زور» و «تزویر» را اساس بدبختى مردمِ تحت ستم نامید و دلبستگیهاى شیعى او اجازه نداد تا به عمق فاجعه بنگرد و زیربناى این مثلّث را در این ملک، که از نظر بنده: «عصمت»، «تقلید»، و «خمس» بوده و مثلّثى حول باور غلط جانشینى علی س تشکیل داده است، تشخیص دهد.. آرى برادر! این اساس بدبختى ماست که در انحراف از دین راستین خدا به آن رسیدهایم و خسارتى است که در ازاى خیانت به «اسلام اصیل و راستین» مىپردازیم!.. بیایید به جاى لجاجتها خود را در برابر خدا خالص سازیم و دست در دست هم، اسلام را که امانت الهى نزد ماست، از مظلمه آلودگیها و انحرافات پاک سازیم، شاید تا به حال بعضى مسائل براى ما چنانکه باید روشن نبود، ولى خداوند براى هدایت و تربیت بندگانش «حوادث» پیش مىآورد.. در شرایطى واقع شدهایم که قبلاً فکرش را هم نمىکردیم و اکنون اساس اعتقادات و باورهایمان تحت سؤال است.. این آزمایش بزرگ الهى است که ما را به بازنگرى در «ارزشها» مىخواند و امید که در این بازنگرى به حق برسیم و با حق پیوند ببندیم و خود و اجتماعمان را از این انحرافات و پلیدیها برهانیم.. آیا به راستى از عهده آزمایش بزرگ الهى برخواهیم آمد؟!.
والسّلام عليكم ورحمة اللّه وبركاته
۱- آنگاه هدایت شدم، محمّد تیجانى سماوى،چاپ قم.
۲- الإحتجاج، شیخ طبرسى، چاپ قم.
۳- إحقاق الحق، شوشترى، چاپ ایران.
۴- أخبار الطوال، دینورى شیعى، چاپ بغداد. بیروت.
۵- الإختصاص، شیخ مفید، چاپ نجف.
۶- الخصال، إبنبابویه، چاپ تهران. چاپ تبریز.
۷- الإرشاد، شیخ مفید، چاپ ایران.
۸- از آگاهان بپرسید، محمّد تیجانى سماوى، بیروت.
۹- الإستبصار، شیخ طوسى، چاپ تهران. چاپ قم.
۱۰- اسرار آلمحمّد، چاپ قم.
۱۱- اسلامشناسى، على شریعتى، چاپ تهران.
۱۲- أصل الشيعة وأصولها، آلکاشف الغطاء، چاپ ایران.
۱۳- الإعتقادات، إبنبابویه، چاپ تهران. و جدید ایران.
۱۴- إعلام الورى، طبرسى، چاپ ایران.
۱۵- أعیان الشيعة، محسن أمین، چاپ بیروت.
۱۶- الأغانى، اصفهانى، چاپ بیروت.
۱۷- الأمالى، طوسى، چاپ قم.
۱۸- أمیرالمؤمنین، محمّدجواد مغنية، چاپ
۱۹- الأنوار النعمانية، سید نعمةاللّه جزائرى،
۲۰- أوائل المقالات، شیخ مفید، چاپ چاپ قم.
۲۱- اهلسنّت واقعى، محمّد تیجانى سماوى،
۲۲- الإیقان، حلّى، چاپ نجف.
۲۳- بامداد اسلام، دکتر زرینکوب،چاپ بیروت.
۲۴- بحار الأنوار، شیخ مجلسى، چاپ کمپانى
۲۵- تاریخ مروج الذهب، مسعودى شیعى، چاپ بیروت.
۲۶- تاریخ یعقوبى، چاپ بیروت.
۲۷- تتمة المنتهى، شیخ عبّاس قمى، چاپ ایران.
۲۸- تحریر الوسيلة، خمینى، چاپ ایران.
۲۹- تحفة الأحباب، عبّاس قمى، چاپ ایران.
۳۰- تشیع در مسیر تاریخ، سیدمحمّد آیتاللّهى،
۳۱- تفسیر البرهان، بحرانى، چاپ تهران.
۳۲- تفسیر البیان، خویى، چاپ ایران. قم.
۳۳- تفسیر التبیان، شیخ طوسى، چاپ سنگى.
۳۴- تفسیر روح الجنان، أبوالفتوح رازى، چاپ
۳۵- تفسیر الصافى، ملّافیض کاشانى، چاپ ایران.
۳۶- تفسیر حسن العسکرى، چاپ ایران و چاپ قدیم هند.
۳۷- تفسیر العیاشى، چاپ ایران.
۳۸- تفسیر القمى، أبوالحسن قمى، چاپ نجف.
۳۹- تفسیر مجمع البیان، شیخ طبرسى، چاپ بیروت.
۴۰- تفسیر منهج الصادقین، فتحاللّه کاشانى، چاپ تهران.
۴۱- تفسیر المیزان، طباطبایى، چاپ بیروت.
۴۲- ۴۲-تفسیر نورالثقلین، عروسى حویزى، چاپ قم.
۴۳- تلخیص الشافى، طوسى، چاپ ایران.
۴۴- التنبیه و الإشراف، مسعودى، چاپ ایران.
۴۵- تنقیح المقال فى علم الرجال، ممقانى، چاپ تهران.
۴۶- تهذیب الاحکام، طوسى، چاپ ایران.
۴۷- جامع الأخبار، إبنبابویه، چاپ ایران.
۴۸- جامع الرواة، اردبیلى حائرى، چاپ چاپ تهران.
۴۹- جلاء العیون، شیخ مجلسى، چاپ تهران.
۵۰- حديقة الشيعة، مقدّسى اردبیلى، تهران.
۵۱- حق الیقین، مجلسى، چاپ ایران.
۵۲- الحكومة الإسلامية، خمینى، چاپ ایران.
۵۳- حلیة المتقین، مجلسى، چاپ تهران.
۵۴- حماسه حسینى، مرتضى مطهرى، چاپ تهران.
۵۵- حیاة القلوب، مجلسى، چاپ تهران.
۵۶- الخلاصة، حلّى، چاپ ایران.
۵۷- خیانت در گزارش تاریخ، مصطفى حسینى طباطبایى، چاپ تهران.
۵۸- دائرة المعارف الشيعة، محسن أمین، چاپ بیروت.
۵۹- راهى به سوى وحدت اسلامى، مصطفى حسینى طباطبایى، چاپ تهران.
۶۰- رجال أبىداود، چاپ نجف.
۶۱- رجال شیخ طوسى، چاپ نجف.
۶۲- رجال عبدالعزیز الکشى، چاپ کربلاء.
۶۳- رجال النجاشى، چاپ قم.
۶۴- الرسائل، شیخ کلینى، چاپ قم.
۶۵- رسالة الإیمان، میرزا حسن حائرى إحقاقى، ، چاپ ایران.
۶۶- روضات الجنات، خوانسارى، چاپ قم.
۶۷- روضة الصفا فارسى، میرخواند، چاپ ایران.
۶۸- روضة الواعظین، فتال نیشابورى، چاپ قم.
۶۹- سیرى در صحیحین، محمّدصادق نجمى، چاپ ایران.
۷۰- الشافى فى الإمامة، مرتضى علمالهدى، چاپ ایران.
۷۱- شأن نزول آیات، محمّد جعفر اسلامى، بیروت.
۷۲- شرائع الإسلام، جعفربن حسن، چاپ نجف.
۷۳- شرائع الإسلام، حلّى، چاپ تهران.
۷۴- شرح نهجالبلاغة، إبن أبىالحدید، چاپ نجف.
۷۵- شرح نهجالبلاغة، إبنمیثم بحرانى، چاپ ایران.
۷۶- شرح نهجالبلاغة (الدرة النجفية)، دنبلى، چاپ تبریز.
۷۷- شرح نهجالبلاغة، صبحى صالح، چاپ بیروت.
۷۸- شرح نهجالبلاغة، فیض الإسلام چاپ کویت.
۷۹- شرح نهجالبلاغة، محمّد عبده، چاپ مصر.
۸۰- الشیعة و التصحیح، دکتر موسى موسوى، چاپ نجف.
۸۱- صحیح الکافى، محمّد باقر بهبودى، چاپ تهران.
۸۲- صحیفه سجادیه، چاپ کلکته هند.
۸۳- الصحيفة الكاملة، زینالعابدین، چاپ ایران.
۸۴- الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف، إبنطاووس، چاپ قم.
۸۵- عقائد الإمامية، محمّدرضا المظفر، چاپ بیروت.
۸۶- علل الشرائع، إبنبابویه، چاپ بیروت.
۸۷- عمدة الطالب فى أنساب آلأبىطالب، إبنعنبة، چاپ نجف. ایران.
۸۸- عین الحیاة، شیخ مجلسى، چاپ ایران. چاپ تهران.
۸۹- عیون أخبار الرضا، إبنبابویه، چاپ ایران.
۹۰- الغارات، ثقفى کوفى، چاپ ایران. قم.
۹۱- الغدیر، عبدالحسین أمینى، چاپ ایران.
۹۲- فرق الشيعة، نوبختى حسین موسوى، چاپ نجف.
۹۳- فصل الخطاب فى إثبات تحریف الکتاب، نورى طبرسى، چاپ ایران.
۹۴- الفصول الـمهمة، حرّ عاملى، چاپ قم.
۹۵- الفصول الـمهمة فى معرفة الأئمة، إبنصباغ، چاپ تهران.
۹۶- الفهرست، نجاشى، چاپ نجف.
۹۷- قاموس قرآن، سید علىاکبر قریشى، چاپ تهران.
۹۸- قرب الأسناد، حمیرى قمى، چاپ تهران.
۹۹- الکافى، شیخ کلینى، چاپ تهران.
۱۰۰- کتاب الخصال، إبنبابویه، چاپ تهران.
۱۰۱- کتاب الخلاف، طوسى، چاپ قم.
۱۰۲- کتاب الرجال، حلّى، چاپ نجف.
۱۰۳- کتاب سلیمبن قیس العامرى الهلالى، چاپ بیروت.
۱۰۴- کتاب الغيبة، طوسى، چاپ ایران.
۱۰۵- کتاب کمال الدین و النعمة، إبنبابویه،
۱۰۶- کشف الأسرار، نورى طبرسى، چاپ
۱۰۷- کشف الأسرار و تبرئة الأئمة الأطهار،، چاپ کربلاء.
۱۰۸- کشف الغمة فى معرفة الأئمة، اربلى، چاپ بیروت.
۱۰۹- کشف المحجة، سیدبن طاووس، چاپ ایران.
۱۱۰- الکنى و الألقاب، عبّاس قمى، چاپ قم.
۱۱۱- مجالس المؤمنین، شوشترى، چاپ تهران.
۱۱۲- مجمع البحار، شیخ مجلسى، چاپ ایران.
۱۱۳- مرآة الأنوار و مشكاة الأسرار، أبوالحسن فتونى، چاپ تهران.
۱۱۴- مرآة العقول، مجلسى، چاپ قدیم ایران.
۱۱۵- المراجعات، شرفالدین موسوى، چاپ قم.
۱۱۶- مسالک الأفهام، عاملى، چاپ نجف.
۱۱۷- مستدرک الوسائل، نورى طبرسى، چاپ سنگى.
۱۱۸- مشارق أنوار الیقین، إبنرجب البرسى،چاپ بیروت.
۱۱۹- مشارق الشموس الدرية، عدنان بحرانى، چاپ نجف.
۱۲۰- مشعل اتّحاد، دکتر بىآزار شیرازى، چاپ تهران.
۱۲۱- معانى الأخبار، إبنبابویه، چاپ ایران.
۱۲۲- معراج السعادة، نراقى، چاپ ایران.
۱۲۳- مقاتل الطالبین، أبوالفرج اصفهانى، چاپ بیروت.
۱۲۴- المقالات و الفرق، سعد أشعرى قمى،چاپ تهران.
۱۲۵- منار الهدى، على بحرانى، چاپ ایران.
۱۲۶- المناقب، إبنشهر آشوب مازندرانى، چاپ قم و هند.
۱۲۷- المناقب، خوارزمى، چاپ نجف.
۱۲۸- منتهى الآمال، شیخعبّاس قمى، چاپ تهران.
۱۲۹- من لایحضرهالفقیه، إبنبابویه، چاپ تهران.
۱۳۰- منهاج النجاة، فیض کاشانى، چاپ نجف.
۱۳۱- منهج المقال، استرآبادى، چاپ ایران.
۱۳۲- ناسخ التواریخ، میرزا تقىخان سپهر، چاپ قدیم ایران.
۱۳۳- نصوص امامت (شاهراه اتّحاد)، على قلمداران، چاپ تهران.
۱۳۴- نقد الرجال، تفرشى، چاپ ایران.
۱۳۵- الوافى، فیض کاشانى، چاپ ایران.
۱۳۶- وسائل الشيعة، حرّ عاملى، چاپ بیروت.
۱۳۷- ولایت فقیه، خمینى، چاپ تهران.
۱۳۸- همراه با راستگویان، محمّد تیجانى سماوى، چاپ قم.
۱۳۹- آیینه اسلام، محمّد ربیعى، چاپ ایران.
۱۴۰- أبوبکر الصدیق، حسنین هیکل، چاپ زاهدان.
۱۴۱- أحکام القرآن، أبوبکر الجصاص، چاپ بیروت و ایران.
۱۴۲- الإستیعاب، إبنعبدالبر، چاپ بیروت. بیروت.
۱۴۳- اسلام دیروز، فردا، محمّد أرغون، چاپ
۱۴۴- اسلام و توهّمات، مؤلّف، چاپ تهران.
۱۴۵- الإعتداءات الباطنیة على المقدسات الإسلامیة، کاملسلامة، چاپ سعودى.
۱۴۶- الأعناق النفيسة، بنرسته، چاپ تهران.
۱۴۷- أنساب الأشراف، بلاذرى، چاپ بیروت.
۱۴۸- الإیمان و الحیاة، دکتر یوسف القرضاوى، چاپ بغداد.
۱۴۹- الباعث الحثیث (شرح إختصار علوم چاپ الحدیث)، إبنکثیر، چاپ بیروت.
۱۵۰- بروتوکولات آیات قم، عبداللّه غفارى، چاپ سعودى.
۱۵۱- التاج الجامع للأصول فى أحادیث الرسول، چاپ قاهره.
۱۵۲- تاریخ إبنخلدون، چاپ بیروت.
۱۵۳- تاریخ إبنعساکر، چاپ بیروت.
۱۵۴- تاریخ الأمم و الملوک، طبرى، چاپ بیروت.
۱۵۵- تاریخ البدایة و النهایة، إبنکثیر، چاپ بیروت.
۱۵۶- تاریخ بغداد، خطیب بغدادى، چاپ تهران.
۱۵۷- تاریخ الخلفاء (الإمامة و السياسة)، إبنقتيبة دینورى، چاپ بیروت.
۱۵۸- تاریخ العرب و الإسلام، محمّد دروزة، چاپ قاهره.
۱۵۹- تاریخ الکامل، إبنالأثیر، چاپ بیروت.
۱۶۰- التبصیر فى الدین، أبومظفّر أسفرایینى، چاپ تهران.
۱۶۱- تفسیر کبیر، امام فخر رازى، ایران.
۱۶۲- تفسیر الکشاف، محمودبن عمر الزمخشرى، چاپ بیروت.
۱۶۳- تفسیر القرآن العظیم، إبنکثیر، چاپ قاهره.
۱۶۴- تفسیر نور، دکتر مصطفى خرّمدل، چاپ تهران.
۱۶۵- تهذیب التهذیب، إبنحجر عسقلانى، چاپ حیدرآباد هند.
۱۶۶- توسّل، مؤلّف، چاپ تهران.
۱۶۷- جمهرة أنساب العرب، إبنحزم، چاپ بیروت.
۱۶۸- حدیث الثقلین، دکتر على أحمد السالوس، چاپ عمان.
۱۶۹- حقيقة التوحید، دکتر یوسف القرضاوى، چاپ قاهره.
۱۷۰- حیاة عمر، شبلى، چاپ قاهره.
۱۷۱- حیاة محمّد، حسنین هیکل، چاپ ایران.
۱۷۲- الخلافة و الـملوكيّة، أبوالأعلى المودودى، چاپ پاکستان.
۱۷۳- الدّر المنثور، جلال الدّین سیوطى، چاپ قم.
۱۷۴- دین و شریعت، محمّدمنظور نعمانى، چاپ زاهدان.
۱۷۵- ریاض الجنة فى الرد على أعداء السنة، مقبلبن هادى الوادعى، چاپ کویت
۱۷۶- ریاض الصالحین، امام نووى، چاپ تهران.
۱۷۷- الزواجر عن اقترف الکبائر، إبنحجر هیثمى، چاپ بیروت.
۱۷۸- سبل السلام، صنعانى، چاپ دمشق.
۱۷۹- سنن إبنماجه، چاپ سعودى.
۱۸۰- سنن أبوداود، چاپ استانبول.
۱۸۱- سنن سعیدبن منصور، چاپ بیروت.
۱۸۲- السنن الکبرى، بیهقى، چاپ بیروت.
۱۸۳- سنن نسائى، چاپ بیروت.
۱۸۴- سیرة الحلبیة، چاپ بیروت.
۱۸۵- سیرة عمربنخطاب، إبنجوزى، چاپ قاهره.
۱۸۶- سيرة النبوية، إبنهشام، چاپ دمشق.
۱۸۷- سیماى عمربن خطّاب، عبداللّه أحمدیان، چاپ ایران.
۱۸۸- شرح صحیح بخارى، إرشاد السارى، قسطلانى، چاپ بیروت.
۱۸۹- شرح صحیح مسلم، هامش إرشاد السارى، امام نووى، چاپ بیروت.
۱۹۰- شرح الموطّأ، أبوالولید باجى، چاپ بیروت.
۱۹۱- صحیح البخارى، چاپ بیروت.
۱۹۲- صحیح ترمذى، چاپ بیروت.
۱۹۳- صحیح مسلم، چاپ بیروت.
۱۹۴- صفة الصفوة، إبنجوزى، چاپ بیروت.
۱۹۵- ضحى الإسلام، أحمد أمین، چاپ بیروت.
۱۹۶- ضعیف الجامع، محمّدناصر البانى، چاپ ریاض.
۱۹۷- الطبقات، إبنسعد، چاپ بیروت.
۱۹۸- ظهر الإسلام، أحمد أمین، چاپ بیروت.
۱۹۹- العبادة فى الإسلام، دکتر یوسفالقرضاوى، چاپ تهران.
۲۰۰- عبقریة عمر، عبّاس محمود عقّاد، چاپ قاهره.
۲۰۱- العدالة الإجتماعية فى الإسلام، شهید سید قطب، چاپ بیروت.
۲۰۲- عقیدة المسلم، محمّد غزالى مصرى، چاپ ایران.
۲۰۳- العلل الواردة فى أحادیث الرسول، علىبن عمر الدارقطنى، چاپ ریاض.
۲۰۴- الغنية، شیخعبدالقادر گیلانى، چاپ ریاض.
۲۰۵- الفاروق، حسنین هیکل، چاپ قاهره.
۲۰۶- فتح البارى، شرح صحیح بخارى، إبنحجر عسقلانى، چاپ قاهره.
۲۰۷- فتح القدیر، شوکانى، چاپ قاهره.
۲۰۸- فتوحات الإسلامیة، أحمد دحلان، چاپ بیروت.
۲۰۹- فتوح البلدان، بلاذرى، چاپ بیروت.
۲۱۰- فتوح الغیب، عبدالقادر گیلانى، چاپ دمشق.
۲۱۱- فجر الإسلام، أحمد أمین، چاپ بیروت.
۲۱۲- الفرق بین الفرق، عبدالقاهر بغدادى، چاپ بیروت.
۲۱۳- الفصل بین الملل و النحل، إبنحزم، چاپ بیروت.
۲۱۴- فى ظلال القرآن، شهید سید قطب، چاپ بیروت.
۲۱۵- کتاب الضعفاء و المتروکین، نسائى، چاپ دمشق.
۲۱۶- کشف الشبهات، محمّدبن عبدالوهاب، چاپ سعودى.
۲۱۷- لسان المیزان، إبنحجر عسقلانى، چاپ بیروت.
۲۱۸- المجروحین، محمّدبن حبّان، چاپ مکه.
۲۱۹- مجمع الزوائد، هیثمى، چاپ بیروت.
۲۲۰- مجموع الفتاوى، إبنتيمية، چاپ بیروت.
۲۲۱- المحبر، بغدادى، چاپ بغداد.
۲۲۲- المستدرک، حاکم، چاپ بیروت.
۲۲۳- مسند، امام أحمد، چاپ بیروت. دمشق.
۲۲۴- المصنّف، عبدالرزاق، چاپ بیروت.
۲۲۵- المنتقى، ذهبى، چاپ قاهره.
۲۲۶- الموطّأ، امام مالک، چاپ بیروت.
۲۲۷- منهاج السنة النبوية، إبنتيمية، چاپ دمشق.
۲۲۸- میزان الإعتدال، محمّدبن أحمد ذهبى، چاپ بیروت.
۲۲۹- المعارف، إبنقتيبة دینورى، چاپ بیروت.
۲۳۰- معجم الکبیر، امام طبرانى، چاپ بیروت.
۲۳۱- نسب قریش، مصعب الزبیرى چاپ بیروت.
۲۳۲- مفاهیم ینبغى أن تصحح، محمّد قطب، چاپ بیروت.
۲۳۳- وفاء الوفاء، سمهودى، چاپ دمشق.
۲۳۴- المقاصد الحسنة، سخاوى، چاپ بیروت.
۲۳۵- مقالات الإسلامیین، أشعرى، چاپ قاهره.
۲۳۶- مقدمة إبنخلدون، چاپ تهران.
۲۳۷- الملل و النحل، شهرستانى، چاپ بیروت.