سوانح ایام - زندگینامه علامه ابوالفضل ابن الرضا برقعی رحمه الله
تأليف:
آیت الله العظمی سید ابوالفضل ابن الرضا برقعی قمی/
حمد و سپاس خداوندی که نعمت اسلام را بر بندگان خود ارزانی داشت و از میان آنان، بهترین و پاکترین را برای ابلاغ پیام آزادی و آزادگی برگزید؛ و درود و سلام پروردگار یکتا بر اهل بیت بزرگوار، صحابه کرام و تابعین گرانقدر پیامبر دوستی و رحمت.
دینی که امروز مفتخر به آنیم، ثمره مجاهدتها و از جان گذاشتگیهایِ مردان خداست؛ آنانی که در راه حفظ و نشر پیام الهی، خالصانه مِهر حق در دل و مُهر نام پاکش بر لب داشتند و در راه صیانت از سخن خداوندِ سبحان و سنت پیامبر مهربان، جان و مال و عِرض بر کف نهادند و جز خشیت و خوف آفریدگار، ترسی به دل راه نداند.
آری، اسلام عزیز این گونه رشد کرد و بالید و بر بلندای آسمان بانگ یکتاپرستی و برابری سر داد. در این میان اما، دست تطاولِ دشمنان قسم خورده و جورِ عالمان مُتهتّک و جاهلان مُتنسّک، بر قامت رعنای دینِ حق نشست و شرک و غلوّ و گزافه و دروغ، چنان طوفانی بر پا کرد که چهره زیبای آیین حق، در پسِ دروغپردازیهای غوغا سالارانِ دین فروش در مُحاق افتاد. این روندِ دوری از حقایق دین و سنت حسنۀ رسولالله، به ویژه پس از روی کار آمدن پادشاهان صفوی در قرن نهم هجری و زمامداران جمهوری اسلامی در عصر حاضر، سیر صعودی گرفت؛ تا جایی که امروز، مساجد محل سینه زنی و عزاداری است و صدای قرآن برنمیخیزد مگر بر مزار مردگان؛ روایات شاذّ و خودساخته، جایگزین سنت پیامبر شده است و مداحان جاهل و عوامفریب، تبدیل به فرهنگ ناطق دین شدهاند؛ تفسیر به رأی و روایات مجعول، مستمسکی شد برای جدایی انداختن بین شیعه و سنی؛ و دریغ که ندانستند از این تفرقه و خصومت، بهره و منفعت از آنِ کیست؟
آنچه امروز به نام تقریب مذاهب اسلامی در ایران سر میدهند، چیزی نیست مگر هیاهوی تبلیغاتی و گرد و خاک سیاسی که در سایۀ پوششِ رسانهای گسترده، مقصودش جلب توجه سیاسی و ترسیم چهرهای مناسب از حکومت شیعی ایران در جهان است. نگاهی به عملکرد سردمداران و روحانیون و مراجع شیعۀ ایران، خود گویایِ این حقیقت است که تقریب مذاهب و دوستی و برادری دینی به شیوۀ زمامدارانِ ایران، خواب و خیالی بیش نیست و «دو صد گفته چون نیم کردار نیست».
در این میان، موحدان مسلمانی در ایران، از دل جامعه خرافه زدۀ شیعهی امامیه برخاستند و کمر به بیداری جامعۀ غفلت زده خود بر بستند؛ سراپا شور و شهامت شدند و قلم فرسودند و سخن دردادند و زنگار شرک را به صیقلِ توحید و سنت زدودند و بی پروا فریاد برآوردند که:
برخیز تا یکسو نهیم این دلقِ ازرق فام را
هر ساعت از ما قبلهای با بتپرستی میرود
بر بادِ قلّاشی دهیم این شرکِ تقوا نام را
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
حیدر علی قلمداران قمی – که از زمرۀ این بزرگواران بود- در کتاب ارزشمند شاهراه اتحاد، علت این تفرقه را در جهل مسلمین نسبت به کتاب خدا و سیره پیامبرش میدانست و کوشید تا با ریشهیابیِ دیگر علل جداییِ فرقههای اسلامی، گامی حقیقی و موثر در جهت تقریب مذاهب بردارد. تلاش و جدیّت دیگر علما و دلسوزان اسلام، همچون آیت الله سید ابوالفضل برقعی قمی، سید مصطفی حسینی طباطبایی، آیت الله شریعت سنگلجی، یوسف شعار و بسیاری دیگر از این مجاهدانِ راه حق، بدون شک، الگویی است برای حقپژوهان و جویندگانِ گوهر دین، تا با تأسی از شیوۀ دینپژوهی و عیار سنجیِ مدعیات دینی و در سایۀ آموزههای ناب قرآن و سنت، در جهت پژوهشهای یکتاپرستانه گامهای موثری بردارند و گمگشتگان را مدد رسانند تا ره به ساحلِ سلامت برند و از گرداب شرک و توهّم رهایی یابند.
تلاشهای خستگی ناپذیرِ این رادمردانِ عرصه یکتاپرستی، رسالتی را بر دوش دیگرانی میگذارد که شاهدِ گرفتاریهای دینیِ جامعه و جدایی مسلمانان از تعالیم حیاتبخش اسلام، به ویژه در ایران هستند.
لازم به ذکر هست که اصلاحگرانی که امروز کتابهایشان را منتشر می کنیم در خلال تغییر مذهب شیعه امامی که در گذشته پیرو آن بودهاند، مرحلههای متعددی را پشت سر گذاشتهاند و باطل بودن عقاید شیعۀ امامی را مانند امامت از دیدگاه شیعه، عصمت، رجعت و غیبت و اختلافاتی که میان صحابه رخ داده و غیره، را به صورتی تدریجی و در چند مرحله کشف کردهاند؛ به همین دلیل عجیب نیست که در تعدادی از کتابهایی که در ابتدای امر تألیف کردهاند برخی از اثرات و بازماندههای عقاید گذشته به چشم بخورد ولی کتابهای بعدی آنها از این عقاید غلو آمیز رها شده، بلکه کاملا از آن پاک شده است، به هدف نزدیک شده و بلکه عقیدۀ پاک اسلامی، توحیدی و بیآلایش را در آغوش کشیدهاند.
***
آنچه امروز در اختیار دارید، تلاشی است در جهت نشر معارف دین و ادای احترام به مجاهدتهای خستگی ناپذیرِ مردانِ خدا. هدف از انتشار این مجموعه، این است که:
۱- امکان تنظیم و نشرِ آثار موحدین، به صورت اینترنتی، الکترونیکی، لوح فشرده و چاپی مهیا شود، تا زمینه آشنایی جامعه با اندیشه و آراء توحیدی آنان فراهم و ارزشهای راستینِ دین، به نسلهای بعد منتقل گردد.
۲- با معرفی آثار و اندیشههای این دانشمندان موحد، چراغی فرا راهِ پژوهشهای توحیدی و حقیقتجویانه قرار گیرد و الگویی شایسته به جامعه اندیشمندِ ایران معرفی شود.
۳- جامعه مقلد، روحانیگرا، مرجع محور و مداحدوستِ ایران را به تفکر در اندیشههای خود وادارد و ضمن جایگزین کردن فرهنگ تحقیق به جای تقلید، به آنان نشان دهد که چگونه از دلِ شیعۀ غالیِ خرافی، مردانی برخاستند که با تکیه بر کلام خدا و سنت رسول، ره به روشناییِ توحید بردند.
۴- با نشر آثار و افکارِ این موحدینِ پاکنهاد، ثمرۀ پژوهشهای بیشائبۀ آنان را از تیغ سانسور و مُحاق جهل و تعصبِ زمامدارانِ دین و فرهنگ ایران به در آورَد و با ترجمه این کتابها به دیگر زبانها، زمینه آشنایی امت بزگ اسلام در دیگر کشورها را با آرا و اندیشههای یکتاپرستانِ مسلمان در ایران فراهم کند.
***
تردیدی نیست که دستیابی به جامعهای عاری از خرافه و بدعت و رسیدن به مدینۀ فاضلهای که آرامش در جوار رضایت حضرت حق را به همراه دارد، مقدور نخواهد بود، مگر با پیروی از آموزههای اصیل و ناب قرآن و سنت پاک پیامبر مهر و رحمتص . هدف غاییِ دست اندر کارانِ مجموعۀ موحدین، آن است که با معرفی آثار این بزرگانِ جهادِ علمی، الگوی مناسبی برای دینپژوهان و جویندگانِ راه حق فراهم آورند، تا شناخت و بهرهگیری از فضایل دینی و علمیِ این عزیزان، بستر مناسبی باشد برای رشد و تقویتِ جامعه توحیدی و قرآنی در ایران و نیل به رضایت خالق و سعادتِ مخلوق.
باشد که خداوند، این مختصر را وسیله علوّ درجات آن عزیزان قرار دهد و بر گناهان ما، قلمِ عفو کشد.
a
سپاس خداوند بزرگی را که نعمت بندگی اش را بر ما عرضه کرد و درود و سلام خداوند بر پاکترین خلق خدا و آخرین فرستاده پروردگار - محمد مصطفی- و خاندان و اصحاب پاک نهادش.
مسلمانان در طول قرنهای گذشته، به برکت و موهبت اسلام عزیز و پیروی از کلام گهربار رسول خدا، در دانش اندوزی و علم آموزی، گوی سبقت از دیگران ربودند، چنان که در پایان خلافت عباسی، دانشمندان مسلمان، سرآمد دوران خود شدند و نیمۀ دوم سدۀ دوم هجری قمری، بیتالحکمه، که در دورۀ خلافت هارونالرشید عباسی در بغداد تأسیس شده بود، به بزرگترین نهاد آموزشی و پژوهشی جهان تبدیل شد و به دلیل فعالیتهای فرهنگی و علمیاش در عرصههای مختلف تألیف، ترجمه، استنساخ و پژوهش در دانشهای گوناگون پزشکی، انسانی و مهندسی، هنوز به عنوان نماد تمدن اسلامی شناخته میشود.
بدون شک، چنین توانمندی و شکوهی همچون خاری در چشم، دشمنان اسلام را میآزُرد؛ پس بر آن شدند تا با ایجاد زمینه های اختلاف و تفرقه افکنی در میان مسلمین، این شکوه و عظمت را، که ناشی از اتحاد و یکدلی و برادری میان آنان بود، از بین ببرند و تفرقه را طوفانی بلا خیز کنند، تا چشمها را بر زیبایی حق ببندد و خورشیدِ دین را در پسِ ابرهای بدعت و خرافه پنهان کنند و چنان که شیخ سعدی میگوید:
حقیقت، سرایی است آراسته
نبینی که هر جا که برخاست گرد
هوا و هوس، گرد برخاسته
نبیند نظر، گرچه بیناست مرد
تلاشهای برنامه ریزی شده و بلند مدتِ مغرضانِ اسلام برای بستن چشمِ مسلمانان به حقیقتِ دین، سستی و کاهلی مسلمین در فراگیری و نشر معارف دین و دوری جستن آنان از سنت ناب و هدایتگر رسول خدا، منجر به بروز چنان شکاف و اختلاف عمیقی در امت اسلام شد که تبعات شوم آن، امروز نیز دامنگیر آنان است.
به موازات تلاشهای خصمانه دشمنانِ پیامبر خدا ص برای به انحراف کشیدن آموزههای اسلام و وارد کردن بدعتهای گوناگون در دین، مؤمنینی پاکنهاد و دلسوز، این خطر را دریافتند و در جهادی مستمر برای احیای اسلام و سنت نبوی، به پا خاستند و با شجاعتی کم نظیر، قلم در دست گرفتند و در دلِ شیعیان خرافهپرست، به اشاعه فرهنگ و اعتقادات اصیل اسلام پرداختند؛ فریاد توحید سر دادند و خواب دین فروشان و بدعتگذاران را آشفته نمودند. این موحدینِ حقیقتجو، به تأسی از پیامبر شریف اسلام، حقیقت را فدای مصلحت نکردند و در این راه، جان را تحفۀ بارگاه حق تعالی نمودند، و به راستی: ﴿أَلَآ إِنَّ أَوۡلِيَآءَ ٱللَّهِ لَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ ٦٢﴾(یونس/۶۲).
آنچه در این مجموعه آمده است، جرعهای است از دریای معرفت الهی و گزیدهای است از آثار موحدین خداجویی که در آغاز از طایفه شیعیان بودند. نور خدا در دلشان تابیدن گرفت و توحیـد را سرلوحه حیات با برکتشان قرار دادند. این افراد، که همگی از علما و نویسنگان و محققین طراز اول جهان تشیع در ایران بوده و هستند، در سیر تحول فکری (و بالطبع، در آثارشان) حرکتی گام به گام داشتند؛ به این معنا که نگرششان به مسایل مختلف اعتقادی، به یکباره متحول نشده است؛ بلکه با گذشت زمان، مطالعات گسترده و تعامل با دیگر همفکرانشان، به مسیری نو گام نهادهاند. لذا، ممکن است برخی از اظهار نظرها یا نتیجه گیریها در آثار این افراد، که در این مجموعه آمده است، کاملا منطبق با رویکردهای دینی و اعتقادی اهل سنت و جماعت نباشد؛ با این وجود، به دلیل اهمیت این آثار در هدایت شیعیان ایران و دیگر اقوام پارسی زبان، به انتشار آن اقدام نمودیم. همچنین، دیدگاهها و مواضع فکری مطرح شده در این کتابها، الزاما دیدگاههای ناشر و دست اندرکاران انتشار این مجموعه نیست، اما بیتردید، نفحهای است از نفحات حق و نوری است از جانب پرودگار برای هدایت آنانی که به دور از تعصبات و گمانه زنیهای تاریخی، فرقهای و مذهبی، جویای حقیقت هستند.
نکته قابل تأمل این است که برای آگاهی از دیدگاههای این افراد نمیتوان تنها به مطالعه یک جلد از آثارشان بسنده کرد؛ بلکه نیاز است که زندگی آنان به طور کامل مطالعه گردد، تا چگونگی انقلاب فکری شان و انگیزهها و عوامل آن کاملا شناخته شود. برای مثال، آیت الله سید ابوالفضل برقعی قمی، کتابی دارد با عنوان درسی از ولایت که آن را در اوایل دوران تطور فکریاش به رشته تحریر درآورده است. او در این کتاب به بحث درباره ائمه و ادعای شیعه درباره ولایت و امامتِ بلافصلِ ایشان پس از پیامبر خدا پرداخته است. او عدد ائمه را دوازده نفر دانسته و بر وجود و حیات محمد بن حسن عسگری، به عنوان دوازدهمین امام، صحّه گذاشته و آن را پذیرفته است. اما چند سال بعد، کتابی با نام تحقیق علمی در احادیث مهدی مینویسد و نتایج پژوهشهایش را در اختیار خواننده قرار میدهد، که حاکی از جعلی و دروغ بودن تمام احادیث، اخبار و گزارههای تاریخی مرتبط با ولادت و وجود امام زمان است. از این مثال و موارد مشابه دیگر، چنین برمیآید که اطلاع از حوادث و رویدادهای زندگی موحدین و مطالعه مجموعه آثار آنان، با در نظر گرفتن تقدم و تأخر نگارش آنها، بهترین راه برای آگاهی از سیر تحول اندیشه و آثار ایشان است.
امید است آثار این بزرگواران و تلاشهای متولیان نشر آنها، زمینهای باشد برای بازگشت به مسیر امن الهی و عبادت خالصانه خالق. باشد که خداوند بزرگ، این مختصر را موجب بخشش گناهان و لغزشهای ما قرار دهد و روح آن عزیزان را در جوار مهر و بخشش خود گیرد.
به نام خدا
[۱] اين مقدمه به زبان عربی و برای نسخه عربی کتاب حاضر نوشته شده بود، اما به لحاظ آن که حاوی مطالب مفید و ارزندهای بود تصمیم گرفته شد که ترجمه و به عنوان پیشگفتار نسخه فارسی کتاب درج گردد. (مترجم و ویراستار: د. حنیف).
قرن چهاردهم هجری قمری (= بیستم میلادی) شاهد ظهور تعدادی از مصلحان تجدید نظرطلب در میان علمای شیعه اثناعشری در ایران بود که اهل فکر و اندیشه را به نقد ریشهای و تجدید نظر در عقاید و عملکردهای شیعۀ موروثی، و کنارگذاردن خرافات و بدعتهای داخل شده در مذهب، و اصلاح مذهب عترت نبوی فرا خواندند. بدون تردید، این اصلاحات ممکن نبود مگر به وسیلۀ زدودن غبارهای انبوهی از احادیث خرافی و آثار و کتب جعلی که باعث بروز و رواج عقاید غلوآمیز و تعصبات تاریخی و اعمال بدعتآلود و مراسم آمیخته با شرک میشدند و با توحید خالص اسلامی و سنت پیامبر اسلامص منافات داشتند. این مصلحان، همچنین خواستار آن شدند که مسلمانان به اسلام اصیل پاک باز گردند همان گونه که در صدر اسلام بود و منابع اصیل اسلامی- که در رأس آنها قرآن کریم و سنت شریف قطعی و جامع محمدی است - آن را منعکس میکند و مورد تأیید احادیث صحیح و هدایتگر امامان اهل بیت پاک پیامبرص و سیرۀ آنان است.م وووبنیانگذار و پیشرو این خط مشی تجدید نظرطلبی و اصلاحیِ نقّاد، آیت الله «شیخ محمد حسن شریعت سنگلجی» و دو شاگردش: «عبدالوهاب فرید تنکابنی» صاحب کتاب «اسلام و رجعت» و استاد فاضل «حاج میرزا یوسف شعار تبریزی» بودند. در پی آنان، تعدادی از علما و محققان روحانی و غیر روحانی شیعه و دهها نفر از فضلا و متفکران در ایران، از ایشان تأثیر گرفته و دعوت اصلاحی را ادامه داده و به اشکال گوناگون و مراتب متفاوت، راه و روش آنان را در پیش گرفتند.
برای مثال، میتوان از این اشخاص نام برد: مرحوم سید اسدالله خرقانی [صاحب کتاب «محوالموهوم وصحوالمعلوم»] و مرجع مجاهد آیت الله علاّمه شیخ محمد خالصی، دکترعلی شریعتی و...؛ نیز استاد حیدرعلی قلمداران قمی، آیت الله سید محمدجواد موسوی غروی اصفهانی، علاّمه سید ابوالفضل برقعی قمی (ابن الرضا)، آیت الله علامه سید محمد حسین فضلالله، آیتالله دکتر محمد صادقی تهرانی، استاد علاّمه سید مصطفی حسینی طباطبایی، و بالاخره استاد احمد الکاتب و... الخ.
یکی از علمای معاصر[۲]، پیروان این جریان فکری اصلاحی و روشنگری دینی تجدید نظرطلب را «قرآنیان شیعه» نام نهاده است. زیرا رهروان این مکتب، احساس کردند که نص قرآن در فرهنگ مذهبی شیعه به نفع روایات و اخبار، کنار گذاشته شده و نقشی ایفا نمیکند. بنابراین، از یک سو برای تحکیم مرجعیت قرآنی، به ویژه ایدۀ امکان فهم قرآن بدون نیاز به حدیث، وارد عمل شدند، و از سوی دیگر بر نقد میراث روایی شیعی و نقد بسیاری از اخبار آحاد (/ خبرهای واحد) و احادیث مذهبی پراکنـده در کتب روایی، و اثبـات سخـافت و تعارض آنها بـا قـرآن کریم یـا مخالفت با عقل سلیم، تأکید نمودند.
شایان ذکر است که این تحول جدید در نگرش به متن قرآن، با آیت الله شیخ محمد حسن شریعت سنگلجی (م: ۱۹۴۳ م / ۱۳۲۱ ش) آغاز شد که میتوان او را «بنیانگذار مدرسۀ سلفی قرآنی جدید شیعی» نامید. شریعت سنگلجی در زمان خود به تدریس قرآن همت گماشت و بدین منظور، مؤسسهای به نام «دارالتبلیغ» دایر کرد. اما متأسفانه از طرف اربابان حوزۀ علمیه [قم] طرد گردید و طبق اظهار خویش در کتاب کلید فهم قرآن (صص ۵-۷) مورد فشارها و تهدیدات بسیار قرار گرفت، تا حدی که دوبار سعی کردند توسط عاملان خود، وی را ربوده و به قتل برسانند، اما موفق نشدند!
شریعت سنگلجی کتابهای متعددی تألیف کرد که از آن جمله است: «توحید عبادت» که در آن بسیاری از عقاید و اعمال رایج در میان مردم عوام شیعۀ امامیه در آرامگاههای ائمۀ اهل بیت و فرزندان و نوادگان ایشان را به نقد کشیده است؛ از قبیل تعظیم و تکریم قبورائمه و غلوّ در بارۀ ایشان و طواف دور ضریحهایی که در مقبرهایی پراکنده در اطراف و اکناف کشور- اعم از شهرو و روستا و کوه و دشت- قرار دارد، و نذر برای آنها و استغاثه به درگاه صاحبان آن قبور؛ که وی آنها را اعمال شرکآلود و متناقض با توحید عبادت که اساس اسلام است، دانسته است! این طرز فکر و اندیشه موجب شد وی را به عنوان تجدید نظر طلب فکری یاریکنندۀ حرکت وهابیت در ایران آن دوره به حساب آورند. به جز آن، میتوان گفت مهمترین کتابی که از او به جای مانده «کلید فهم قرآن» است که سنگلجی درآن معتقد است که مسلمانان، قرآن را ترک گفته و درنتیجه، دچار سستی وخسران گشتهان وتنها راه حل مشکل و نجات آنان، بازگشت به قرآن کریم است.
اما پرسش این است که: فهم قرآن چگونه ممکن میگردد؟ این، پرسشی است که شریعت سنگلجی، بدان چنین پاسخ میگوید: گرفتن دین ازگذشتگان (سَلَف) نه از علمای بعدی (خَلَف) یعنی کسانی که همراه با فلسفه و تصوف و اعتزال پدید آمدند و وارد صحنه شدند[۳] . وی به منظور آن که برای قرآن و نقش سنت شریف نبوی، مرجعیتی بنا نهد، در کتابش افکار اساسی مهمی در بارۀ قرآن کریم طراحی کرده است. از جمله این که متن قرآن، تحریف نشده است، همراه با ذکر دلایلی بر این مدّعا. دیگر این که قرآن، قابل فهم است و نیاز به عامل دیگری ندارد و خود، در برگیرندۀ تمام مسائل اساسی دین است؛ بدون آن که منظورش از این سخن، نادیدهگرفتن و کنارگذاشتن سنت نبوی باشد، بلکه خود او، این حرکتی را که میکوشد به طور مطلق از سنت نبوی منصرف شود، مورد انتقاد قرار میدهد و میگوید که همواره به سنت نیازمندیم، اما حجیت سنت به معنی دخالت آن در تمامی امور دین نیست.
سنگلجی از اینجا به طور مشروح در بارۀ نقشی که سنت بازی میکند سخن میگوید. به نظراو نیاز به سنت در محدودۀ شرعیات / احکام شرعی است، زیرا سنت، احکام کتاب را شرح و تفصیل میدهد؛ اما مسائل اساسی عقیدتی که نجات و هلاک انسان بدانها وابسته است، به عقیدۀ سنگلجی، به عهدۀ قرآن کریم است و در این وادی، نیازی به سنت وجود ندارد .[۴]
[۲] حيدر حب الله، مؤلف کتاب «نظریة السنة في الفکر الإسلامي الشیعي، التکوّن والصیرورة» بیروت، مؤسسة الانتشار العربی، ۲۰۰۶ م، ص ۶۱۲ به بعد، شکلگیری و خط سیر این جریان فکری اصلاحی را مورد مطالعه قرار داده است. [۳] کلید فهم قرآن، صص ۳- ۵ [۴] همان، صص ۳۹-۴۱
علامۀ برقعی در اواخر چهل سالگی عمر خود کمکم شروع به تحول دربارۀ برخی عقاید اساسی مذهبی در مذهب شیعۀ اثناعشری کرد؛ یعنی همان مکتبی که در آن رشد یافته، زیسته و نهایتاً از سوی مراجع و علمای بزرگ زمان خود حائز درجۀ اجتهاد شده بود.
آغاز تحول فکری برقعی، از یک جهت به تأثیرپذیری او از علامۀ مصلح سید مصطفی حسینی طباطبایی و استاد حیدرعلی قلمداران بازمیگردد، و نیز به آنچه که در پی تألیف کتاب «درسی از ولایت» دریافته بود. کتاب مذکور، به طور مفصّل و مدلّل، اندیشۀ ولایت تکوینی را که برخی علمای دینی غالی، در زمان وی آن را ترویج و تبلیغ مینمودند، رد میکرد. این اثر علامۀ برقعی باعث عکس العملهای گوناگون و درگیریهای فکری میان موافق و مخالف گردید و غالیان در رد آن، کتابها نوشتند و سخنرانیها کردند. به ویژه مرجع تقلید شیعه، آیت الله میلانی که چنین فتوایی صادر کرد: (کتاب درسی از ولایت، کتابی گمراه کننده، و صاحب آن گمراه است)!
پس از یک سری حوادث، کار بدانجا ختم شدکه چند نفر از شیوخ و آخوندهای قم به سرکردگی مرجع تقلید شیعه آیت الله سید کاظم شریعتمداری، گِرد هم آمده و نامهای شامل امضاهای بسیار به دربار محمد رضا شاه پهلوی فرستادند حاوی این مضمون که: ( این منحرف میخواهد مذهب اهل بیت÷ را ویران و نابود کند)!! در نتیجه او را به دادگاه بردند، اما در خلال محاکمه، چیزی درآن کتاب نیافتند که آن تهمت را ثابت کند، لذا وی را آزاد کردند و به مسجد خویش برگشت. ولی علامه از ایشان در امان نبود، چرا که بعداً به مسجدش یورش بردند و اراذل و اوباش و مردم عوام را علیه او تحریک نمودند و دست آخر، مسجد را در اختیار گرفته و آن فقیه مظلوم را از آنجا بیرون راندند.
پس ازآن، برقعی به پژوهش و تحقیق بسیار روی آورد و نوشتهها و تألیفاتش که دلایل خروج او از اصول مذهبی خاص شیعه دوازده امامی و انتقادش نسبت به آنها را بیان میداشت، یکی پس از دیگری پدیدار و منتشر گردید. خود او در این زمینه میگوید: «در آن سالها وقت فراغی مییافتم که مرا برای مطالعه و بحث و تألیف و تدبر در کتاب خدا یاری میکرد. در نتیجه برایم روشن شد که من و همۀ علمای مذهب شیعه، غرق در خرافات هستم و از کتاب خدا غافلیم و اندیشههای علمای شیعه، مخالف و معارض نص قرآن است...». وی به این نظریه رسیده بود که هیچ دلیل قرآن بر نص امامت علی÷ و سایر ائمۀ دوازدهگانه وجود ندارد و قائلشدن عصمت و رجعت برای آنان، با آنچه که خداوند درکتاب کریم، پیامبران را وصف مینماید، مغایرت دارد. همچنین انکار وجود امام دوازدهم (مهدی مُنتظر) و غیبت او، که علاّمه آن را اندیشهای خرافی معرفی میکند که هیچ سند قرآنی ندارد، بلکه با قرآن و عقل مخالف است؛ و نیز آنچه را که به امام باقر و صادق علیهما السلام نسبت میدهند که از روی تقیّه، فتواهای نادرست میدادند، نفی و انکار میکرد! به علاوۀ اینها، گرفتن خمس ارباح مکاسب را باطل میدانست و معتقد بود که هیچ مبنای قرآنی ندارد زیرا پیامبر اکرمص و امام علی÷ در حکومت خود پولی تحت این عنوان از مسلمانان نگرفتهاند.
علامه پس از یافتن این اندیشه – که ارمغان پژوهش مرحوم استاد قلمداران و تألیف کتاب خمس بود - روی منبر مسجد، فراخوان عمومی داد و از تمام کسانی که خمس به وی داده بودند درخواست کرد که رسیدهای خویش را بیاورند و پولشان را پس بگیرند!! بدین ترتیب وی راه و روش قرآنی بیمذهبی را در پیش گرفت، زیرا این راه بر تمام مذاهب اسلامی و پیروان آن، بلا استثناء باز است. راهی که برای پذیرفتن تمامی آنچه که - از عقیده و عمل- منسوب به دین است، قرآن کریم و عقل سلیم را داور و معیار قرار میدهد. توضیح روش برقعی و نهایت کار او را در زیر میخوانید .[۵]
[۵] برای اطلاع از شرح احوال برقعی (ره) و عقاید او علاوه بر کتاب حاضر، به کتاب « نظریة السنة في الفکر الإمامي الشیعي» اثر استاد حیدر حب الله، ص ۶۱۲ به بعد، و نیز کتاب « جریان جنبشهای مذهبی سیاسی ایران» اثر رسول جعفریان (صص ۳۵۵- ۳۵۶) و کتاب «أعلام التصحیح و الإعتدال» اثر خالد محمد البدوی (چاپ ریاض، ۱۴۲۷ هـ، صص ۶۴-۸۴) مراجعه کنید.
برقعی معیارهای سهگانهای دارد که نقش مرجعیت فقیه مسلمان برای استنباط احکام و عقاید دینی را بازی میکند:
۱) معیار اول، قرآن کریم به همراه سنت قطعی؛ برقعی بر این معیار، سخت تأکید میکند، و از همین جا میتوان او را از جملۀ کسانی شمرد که «قرآنیان شیعه» نامیده شدهاند. همان گروهی که تحول فکریشان در اوایل قرن بیستم آشکار گشت، چون احساس کردند که در فرهنگ شیعی، متن قرآن را به نفع حدیث شریف، پنهان نموده یا به حاشیه میرانند! لذا برای تحکیم مرجعیت قرآن، به ویژه اندیشۀ امکان فهم متون قرآنی بدون نیاز به حدیث، وارد میدان عمل شدند. و این، به کلی برعکس تحول فکری اخباری بود که در آن زمان در میان شیعۀ امامیه انتشار یافت و عقیدهاش این بود که فهم متون قرآن ممکن نیست مگر به کمک روایات و اخبار منقول از ائمه÷ .
به علاوه، علامۀ برقعی از حجیت ظواهر آیات قرآن دفاع میکند و بر این باور است که جهل و بیخبری مردم- حتی بسیاری از کسانی لباس علم به تن دارند- نسبت به قرآن، علت عمدۀ این انحراف وگمراهی است که به ویژه در فرهنگ شیعی پدید آمده است؛ به علاوۀ کوشش بیحاصل و نافرجامی که علمای دین به کار برده و همچنان به کار میبرند تا نشان دهند که متن قرآن، غامض، پیچیده و دارای بطون بسیار است.
جدای از مرجعیت قرآن، برقعی تلاش میکند تا وحدت و پیروزی مسلمین در قرن اول هجری را نتیجه اعتماد و تکیۀ آنان بر مرجعیت نص قرآن معرفی کند. اما در قرن دوم، هنگامی که ایشان بر روایات و احادیث تکیه و تأکید کردند و بالمآل مجموعههای احادیث و اخبار تألیف و منتشر شدند، از یکدیگر پراکنده و متفرق گشتند. لذا برقعی علمای مذهبی شیعه را به تندی مورد سرزنش و شماتت قرار میدهد؛ زیرا به جای آن که برای حل اختلافشان با مسلمین، به قرآن مراجعه کنند، به احادیث خاص خودشان تکیه و استناد نموده و آنها را معیار خویش گرفتهاند و این عمل، منجر به نتایج سلبی علنی و بازدارنده گشته و وحدت را به کلی منتفی کرده است.
قصد برقعی فقط نقد علمای شیعه نیست، بلکه از محدثین منابع حدیثی مانند: کلینی، صدوق، طوسی، مجلسی، سید بن طاوس و دیگران هم انتقاد میکند، به دلیل آن که ایشان را جاهل به قرآن شمرده و معتقد است به علت عدم اطلاع کافی از قرآن، دچار چنان گمراهی شدهاند!
علامه کتابی دارد به نام «احکام القرآن» که متضمن احکام فقهی و فتواست. وی در این کتاب، فقهی را پیریزی میکند که به گونهای اساسی و تقریباً فقط بر نصوص قرآنی تکیه دارد.
۲) معیار دوم، فهم متفارَن و تطبیقی اسلام است. منظور برقعی از «مقارَن» آن است که رجوع به روایات و نصوص آراء و عقاید عموم مسلمین باید به عنوان معیار شناخته شود، نه یک مذهب واحد جدای از دیگر مذاهب! دیگر این که شواهد و قرائن را از عموم منابع موجود اسلامی گردآوری کنیم تا مفهوم اسلامی و حکم شرعی الهی را به دست آوریم. این، تنها راه ممکن است، اما مراجعه به منابع حدیثی فقط شیعی یا فقط سنی، هرگز مشکل را حل نخواهد کرد.
برقعی دراین باره کتابی تألیف نموده در ۵ مجلد به زبان عربی به نام «جامع المنقول فی سنن الرسول» که شامل احایثی است که شیعه امامی و شیعه زیدی و اهل سنت برآنها اتفاق نظر دارند. کتاب مزبور از جمله تألیفات بسیار ممتاز و برجستۀ وی به شمار میآید.
۳) معیارسوم: عقل؛ برقعی در نقد احادیث، همان گونه که به قرآن استناد وتکیه میکند، برعقل صریح سلیم نیز کاملاً تکیه و تأکید دارد .[۶]
[۶] نک : حیدر حب الله، همان، صص ۶۴۷-۶۴۸ با اندکی تصرف.
برقعی اهداف خویش از پروژۀ مذکور را اینگونه خلاصه میکند:
هدف اول: تطهیر اسلام از خرافات و زدودن زوائدی که در گـذر زمان بر پیکر آن آویخته شده است، تا در دوران کنونی، مطلوب و مقبول واقع شود.
هدف دوم: تصحیح شهرت مذهب شیعی و برطرف کردن تهمتها از آن.
هدف سوم: محقق ساختن وحدت اسلامی عام، زیرا علت اصلی تفرقه، وجود همین احادیث جعلی و موهوم است.
هدف چهارم: دفاع از قرآن کریم، چرا که این احادیث، معانی و تعالیم آن را به بازی گرفته و آن را تحریف شده جلوه دادهاند؛ پس چارهای جز نقد و تخلیص آنها نیست.
هدف پنجم: دفاع از ائمه اهل بیت÷ و تطهیر چهره و شخصیت ایشان از غبار اوهام، در اذهان مسلمانان.
هدف ششم: شناسایی و معرفی کسانی که تظاهر به اعتقاد به اهل بیت÷ میکنند، سپس روایات دروغین از قول ایشان نقل میکنند، و به منظور درهم شکستن حکومت عباسی، این گروه از روایان، مذهب خاص خود را که پر از خرافات و اوهام بود، تأسیس کردند. سپس طبقهای پس از ایشان پای به عرصه گذاشتند و به آنان حسن ظن یافتند و در نتیجه، آنچه را که از ایشان فرا گرفتند، نقل و روایت کردند.[۷]
[۷]-همان، صص ۶۴۸-۶۴۹، به نقل از مقدمۀ برقعی برکتاب «عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول» با اندکی تصرف.
برقعی میگوید: اگر ما روش عرضه بر قرآن کریم را به کار میگرفتیم، امروزه با این مشکلات وخرافات مواجه نمیشدیم! وی تصریح میکند که کتاب کافی - یعنی مهمترین منبع حدیثی نزد شیعه امامیه - را در موارد بسیاری، مغایر و مخالف با قرآن کریم یافته که پر از غلوّ و خرافاتِ مخالف عقل انسانی است.
وی از قول استاد حیدرعلی قلمداران با تأیید، نقل میکند که: «دو علم درایه و رجال، با وجود فوایدی که دارند، نمیتوانند معیار سودمندی باشند، بلکه معیار، همان عرضه به قرآن است به شرط آن که معتقد باشیم که قرآن نیاز به تفسیر ندارد».
همان گونه که ازعنوان کتاب علامه به نام«عرض اخباراصول برقرآن وعقول» برمیآید، از طریق همین پروژۀ عرضه بر قرآن وعقل بود که اندیشۀ نقد متن، به شکلی جدی و قاطع در نزد وی قوت گرفت. حتی میتوانیم بگوییم کتاب مذکور در نقد اصول کافی، صرف نظر از میزان موفقیت مؤلف در این عرصه، از برجستهترین کتابهای شیعی در نقد متن به شمار میرود.
آنچه درنظر برقعی، مهم وقوی جلوه میکند، معیاریت نقد متن و راویان دروغپردازی است که روایات را جعل میکردند، بدون آن که نیاز به ردیفکردن نام ایشان در سلسلۀ اسانید باشد. از همینجا، تنها راهی که برای سنجش نصوص و داوری در مورد آنها باقی میماند، همنشینی با متن روایات برای نقد و تصفیۀ آنهاست. مطلب مهم دیگر از دیدگاه برقعی، آن است که اکثر محدثان و راویان اخبار، اهل غلو یا منحرف العقیده و یا مجهول بودهاند! لذا نمیتوان به آنان رجوع کرد. به علاوه که ایشان عالم و مجتهد نبودند، بلکه تاجران و کاسبانی بودند که قرآن را نمیفهمیدند. با این حال، چگونه به برخی توثیقاتی که در حق آنان وارد شده اکتفا کنیم، بدون آن که مضامین روایاتی که ایشان برای ما نقل کردهاند را مورد نقد و بررسی قرار دهیم؟! حتی شیخ صدوق درنظر برقعی، جز یک تاجر برنج نبوده که هرچه را شنیده و یافته، در مجموعۀ خویش (کافی) جمعآوری نموده و در نتیجه دچار اشتباهات بسیاری شده است.
بدین ترتیب، برقعی معیاری را برای تقویت و استحکام متون حدیثی در نظر گرفته که در درجۀ اول، همان نقد متن است و سپس، بعد از صحت متن- از نظر قرآن وعقل- پرداختن به سند احادیث؛ و چنانچه متن حدیث، صحیح نباشد، نیازی به بررسی سند آن نیست؛ زیرا صحت و بطلان آن یکسان است؛ دراین میان از علمایی که به نقد سند بسنده میکنند، خرده میگیرد.
علامه برقعی در تصوری که از اولویت بخشیدن به نقد متن دارد، به گونهای اندیشیده که آن را ملاک و معیاری برای داوری در بارۀ راویان حدیث قرار داده است. بدین جهت، معتقد شده که شناخت راوی بستگی به بررسی روایاتش دارد نه فقط توجه به سخنان علمای جرح و تعدیل در بارۀ وی.
از جمله علامتهای ضعف راوی، روایتکردن احادیث خرافی و منکَر است؛ ازاین رو، برقعی کسی چون «علی بن ابراهیم قمی» را که «تفسیر قمی» معروف، بدو منسوب است، تضعیف میکند، چرا که وی در تفسیرخود، احادیث و روایات خرافی و غلوآمیز و مخالف قرآن و عقل روایت کرده است.
از دیدگاه علامه برقعی، ائمه÷ از سوی هردو دستۀ دشمنان (که منتظر فرصت بودند) و اطرافیانشان(که جاهل وغالی بودند) به یک اندازه مورد آزار و ستم واقع شدند. بنابراین، راهی جز نقد متن و تخلیص مضمون حدیث وجود ندارد. اما گفتنی است که برقعی چیزی بر معیارهای نقد متن که علمای حدیث و درایۀ امامیه قبلاً آنها را ذکر کردهاند، نیفزوده است، معیارهایی چون: مخالفت با صریح قرآن یا مفهوم آن، یا مخالفت با سنت قطعی یا حقایق تاریخ، یا مخالفت با عقل صریح و سلیم، یا مخالفت با قواعد و اصول اخلاق، یا مخالفت با اصول علمی مسلم، یا عدم نقل خبر مگر توسط تعداد بسیار کمی از راویان، با وجود انگیزههای فراوان برای نقل آن؛ یا ذکرثوابهای بسیار زیاد ومجازات بسیارسخت برای یک عمل کوچک و ناچیز! آری، با در نظرگرفتن اندیشۀ برقعی، آنچه که دچار دگرگونی میشود، معیارهای کشف عیوب متن حدیث نیست، بلکه تطبیقهای عملی آن معیارهاست.
مایلم در پایان این مقدمه، برخی صفات و ویژگیهای شخصی مرحوم برقعی را که در خلال دیدارها و ملاقاتهایم با او، با آنها آشنا شدهام، ذکر نمایم، به علاوۀ ویژگیهایی که درمیان نوشتههای کتاب حاضر (سوانح ایام) میتوان ملاحظه نمود.
مرحوم برقعی به پارهای صفات کمیاب، ممتاز بود که از مهمترین آنها صراحت و صداقت درگفتار و موافقت ظاهر و باطن اوست. زیرا آنچه در قلبش بود بر زبانش جاری میشد.ازظاهرسازی وخودنمایی کراهت داشت و ازتملق وچاپلوسی بیزار بود و زشتترین چیزها در نظراو سازشکاری در حق و کنار آمدن و بیتفاوتی در مسائل اصولی تحت هر بهانهای بود، ولو به بهانۀ نرمخویی و مدارا! و چه بسا گاهی در این امر به حدی پا را فراتر میگذاشت که شاید او را به گونهای تندخو جلوه میداد که گویا ابداً اهل مدارا نیست و تلاش نمیکند تا دیگران را با حکمت و موعظۀ حسنه و به آرامی، به سخنان و افکار خویش جلب نماید. شاید خشونتهای زندگی در دوران کودکیاش، و بیمهریها و اذیتهای سختی که از سوی مخالفین (اعم از آخوندها و دیگران) متوجه وی گردیده بود، این گونه در شخصیت و روحیۀ او تأثیر گذارده بود.
این صراحت افراطی- که گاهی به مرز تندخویی میرسید- موجب کمشدن مریدان و شاگردان وی بود و لذا نتوانست در پیرامون خویش تعداد زیادی از پیروان را تربیت کند، اما آن عده از یارانش که در ابتدا مقداری از تندمزاجیاش را تحمل نموده و او را عمیقاً میشناختند، با دریایی مواجه میشدند که از صفا، محبت، مهربانی، دلسوزی و پاکسرشتی موج میزد.
ازدیگر صفات او میتوان پاکی و زهد شگفتآور و طمع نداشتن به مال دنیا و قناعت او به متاع اندک آن را برشمرد. علامه برقعی درحالی از دنیا رفت که چیزی از اموال دنیا نیندوخته بود، با وجود آن که دهها کتاب تألیف کرد که ممکن بود فروش نسخههای بسیار آنها ثروت فراوانی نصیب وی کند، اما هدف برقعی چنین نبود!
علامه انسانی بسیار بخشنده وکریم بود، خواه ازنظر مال و مهماننوازی، یا از خودگذشتگی برای کمک به دیگران. هرگاه کسی هنگام ظهر یا شب به منزل وی میآمد، پس ازسلام و خوشآمدگویی، پیش از هرچیز از او میپرسید که ناهار یا شام خورده است یا نه، و اگر جواب منفی میداد، برقعی پیرمرد، شخصاً به آشپزخانه میرفت و هر غذایی که موجود بود را گرم نموده و همراه میوهای مختصر برای مهمانش میآورد؛ وچنانچه از شهر دیگری آمده بود، از وی میخواست که شب را در آنجا بگذراند و خودش برای او بساط خواب فراهم میکرد. این رفتارها نشانهای از فروتنی و عدم تکبر علامه بود.
ازجمله دلایل روشن بر میزان فروتنی، صداقت و عدم خودپسندی وی، این است که علیرغم اجازههای اجتهادی که از سوی برخی مراجع تقلید داشت و به مراتب علمی بلندی دست یافته بود و پس از گذراندن دهها سال درس و مطالعه و تحقیق، هرگز به دانش خود مغرور نگشت و برای خویش کسر شأن نمیدانست که سخن کسانی را بشنود یا از کسانی بیاموزد که از لحاظ علم و سنّ، بسیار کمتر از او بودند! و چنانچه سخن حقی درگفتار آنان مییافت، دراین که عقیدۀ سابق خود را رها کند و سخن حق ایشان را بپذیرد، لحظهای درنگ نمیکرد. بدون آن که تعصب بورزد که مدتی از عمر خود را در راه کسب آنها صرف کرده است. اینها صفات کمیابی است که دلالت بر اخلاص او در طلب حق و پذیرش آن و بندگی محض و خالص برای خداوند متعال دارد. بدین سبب میبینیم که درآثاروکتب خویش از مرحوم استاد حیدرعلی قلمداران و استاد سید مصطفی حسینی طباطبایی و استاد یوسف شعار و امثال ایشان، بسیار تعریف و تجلیل نموده و به برتری آنان نسبت به خویش و تأثیرپذیری از ایشان اعتراف میکند. نیز در پاورقی و حواشی آثار خود به مناسبت هر موضوعی، از ایشان نقل قول نموده و خوانندگان را به آثار وکتابهای ایشان ارجاع میدهد؛ و به ویژه در این کار از سه کتاب مرحوم قلمداران، یعنی خمس، زکات و زیارت و زیارتنامه، بسیار استفاده و تمجید و تجلیل نموده است. زیرا مرحوم قلمداران هیچگونه گواهی اجتهاد یا تحصیلات حوزوی، دانشگاهی و کلاسیک یا مکتبی نداشت و درعین حال، استاد و مدیر دبیرستان و پژوهشگری دانشمند و روشنگر بود که عمرش را در مطالعه، تحقیق و نوآوری در اندیشۀ دینی گذرانده بود!
اینها خلقیاتی است که در نزد علمای بزرگ و مراجع، کمتر یافت میگردد، چرا که ایشان معمولاً از نقل مطلبی از دیگران، به ویژه کسانی که در مرتبۀ پایینتر علمی و سنی نسبت به ایشان هستند یا این که تصریح کنند که از کتب آنان استفاده کردهاند، خودداری میکنند.
ازدیگر صفات آشکار مرحوم برقعی، تداوم و جدیت او در مطالعه و تحقیق و نگارش و تألیف بود و هرگز دوست نداشت که اوقاتش را در امور سطحی و بیهوده ضایع کند، بلکه بیشتر آن را - بعد ازعبادت و رفع نیازهای طبیعی بدن- یا به آموزش میگذراند و یا به یادگیری و مطالعه و تألیف و نیز به مراجعه به کتابهای سابقش و تنقیح و اصلاح آنها! پس میتوان گفت که به طور مداوم در حال تعلیم و مطالعه و تحقیق و تألیف به سر برده است.
برقعی (ره) در ابراز سخن حق، از سرزنش دیگران نمیهراسید، بلکه بدون ترس از اذیت و آزار مخالفان که دائماً بدو میرسید، مردم را به سوی آنچه حق یافته بود دعوت میکرد. حتی- چنان که خود او نقل میکرد- در دوران حبس، مأموران زندان را نیز با صراحت وشجاعت، به حق دعوت مینمود. در خارج زندان نیز اگر در خیابان با شخصی روحانی برخورد میکرد، او را بیپرده به عقاید توحیدی و پرهیز از خرافات فرا میخواند. مثلاً این که امام تابع دین است نه اصل دین، و ائمه، علمای ابراری بودند که مردم را به سوی خداوند و بندگی خالص او دعوت کردند نه به سوی خویش. دیگر این که امام در قبرش نیست، بلکه در جهان دیگر است و به عالَم دنیا بازنمیگردد و رجعت نمیکند، نیز نسبت به آنچه در دنیا میگذرد بیخبر است!
علامه برقعی نسبت به خانواده، فرزندان و نوادگان خود بسیار با محبت، مهربان، دلسوز و سخت خواستار هدایت ایشان به سوی حق و صواب، و دوری آنان از هر بدعت و عمل و عقیدۀ شرکآلود بود و هیچگاه از دعوت ایشان به حق و راستی خسته نمیشد و دست نمیکشید.
باری، این مقدمه را که دربارۀ علامه برقعی وافکار واخلاق وی بود، دراینجا خاتمه میدهم؛ اما مایلم که پیش از پایان، به این مطلب اشاره کنم که بنده در صورت لزوم و برای روشن شدن برخی موارد، توضیحاتی در پاورقی آوردهام، مانند: معرفی آیت الله سید محمد جواد موسوی غروی اصفهانی و شرح افکار، فقاهت و تألیفات وی .
الحمد لله أوّلاً وآخراً
س . ر بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله الذي هدانا لهذا و ما كنا لنهتدي لولا أن هدانا الله. إلهي أنت دللتني عليك و لولا أنت لم أدر ما أنت. حمد و سپاس خدایی را که به این ناچیز درک تمییز حق و باطل داد و ما را بـه سـوی خود راهنمایی کرد. و درودِ نامعدود بر رسول محمود محمد مصطفی صلی الله علیه و علی آله و أصحابه و أتباعه الذین اتبعوه بإحسان إلی یوم لقائه.
راستش را بخواهید عده ای از دوستان و همفکران اصرار کردند که این حقیر فقیرسید ابوالفضل ابن الرضا برقعی، شرح احوال و تاریخ زندگی خود را به رشتهی تحریر در آورم و عقاید خود را نیز ضمن ذکر احوال خود بنگارم تا مفتریان نتوانند پس از موتم تهمتی جعل نمایند؛ زیرا کسی که با عقاید خرافی مقدس نمایان مبارزه کرده دشمن بسیار دارد، دشمنانی که چون کسی را مخالف عقاید خود بدانند، از هر گونه تکفیر و تفسیق و تهمت دریغ ندارند و بلکه این کارها را ثواب و مشروع میدانند!! و البته در کتب حدیث نیز برای این کار احادیثی جعل و ضبط شده است که اگر فردی کم اطلاع آن روایات را دیده باشد میپندارد که آنها صحیحاند!
به هر حال این ذرهی بی مقدار خود را قابل نمیدانم که تاریخ زندگانی داشته باشم، ولی برای اجابت اصرار دوستان لازم دانستم که درخواستشان را رد نکنم، و بخشی از زندگانی ام را به اختصار برایشان بنگارم، گرچه گوشه هایی از آن را در بعضی از تألیفاتم به اشاره ذکر نموده ام و به لحاظ اهمیت آنها ناگزیر در اینجا نیز بعضی از آن مطالب را تکرار میکنم.
بدانکه نویسنده از اهل قم[۸] و پدرانم تا سی نسل در قم بوده اند و جد اعلایم که در قم وارد شده و توقف کرده موسی مبرقع فرزند امام محمد تقی فرزند حضرت علی بن موسی الرضا ÷ میباشد که اکنون قبر او در قم معروف و مشهور است، و سلسه نسبم چون به موسی مبرقع میرسد ما را برقعی میگویند، و چون به حضرت رضا میرسد رضوی و یا ابن الرضا میخوانند و از همین جهت است که شناسنامۀ خود را «ابن الرضا» گرفته ام.
سلسلۀ نسب و شجره نامه ام، چنانکه در کتب انساب و مشجرات ذکر شده و در یکی از تألیفاتم موسوم به «تراجم الرجال[۹]» نیز در باب الف نوشته ام، چنین است: ابوالفضل بن حسن بن احمد بن رضی الدین بن میر یحیی بن میر میران بن امیران الأول ابن میر صفی الدین بن میر ابوالقاسم بن میر یحیی بن السید محسن الرضوی الرئیس بمشهد الرضا من أعلام زمانه بن رضی الدین بن فخر الدین علی بن رضی الدین حسین پادشاه بن ابی القاسم علی میره بن أبی الفضل بن بندار بن میر عیسی بن أبی جعفر محد بن ابی القاسم علی بن أبی علی محمد بن احمد بن محمد الأعرج ابن احمد بن موسی المبرقع، ابن الامام محمد الجواد. رضی الله عن آبائی و عنی و غفر الله لی و لهم.
والدم سید حسن، اعتنایی به دنیا نداشت و فقیر و تهی دست و از زاهدترین مردم بود و در سنین پیری و در حال ضعف و ناتوانی حتی در فصل زمستان و در هوای یخ بندان، کار میکرد. ولی خوش حالت و شاد و شب زنده دار و اهل عبادت و بسیار افتاده حال و سخاوتمند و متواضع بود. و أما جد اول یعنی والد والدم، سید احمد مجتهدی بود مبرز و بی ریا و از شاگردان میرزای شیرازی صاحب فتوای تحریم تنباکو، و مورد توجه وی بود و چنانکه در "تراجم الرجال" نیز آورده ام وی پس از ارتقاء به درجهی اجتهاد از سامراء[۱۰] به قم مراجعت کرد و مرجع امور دین و حل و فسخ و قضاوت شرعی محل بود و اثاث البیت او مانند سلمان و زندگی او ساده مانند ابوذر بود و درهم و دیناری از مردم توقع نداشت، از حاجی ملا محمود که از زارعین قم و مورد اعتماد بود، نقل شده که سالی زراعت گندم مرا "سن" رسید، نذر کردم اگر بلای «سن» از زراعت من دور شود یک بار گندم به در منزل ایشان ببرم و رفتم زیر سایبانی خوابیدم، چون بیدار شدم اثری از "سن" ندیدم، فهمیدم سید دارای مقامیاست.
ایامیکه ایران مشروطه طلب شد به ایشان گفته شد اکثر بلاد مشروطه شده و اکثر علماء فتوی دادند، چرا شما فتوی نمیدهید، جواب داده بود: چون اکثر مردم آن را استقبال کرده اند معلوم میشود امر باطلی است زیرا مردم غالبا طالب حق نیستند.
[۸]- قم يکي از شهرهاي ايران که در جنوب تهران واقع است و ۱۴۷ کيلومتر از آن دور ميباشد. پادشاهان قديميفارس آنرا تأسيس نموده اند و در زمان خلافت فاروق اعظم (سال ۲۱ هـ ) فتح شد. اين شهر امروزه دومين مرکز بزرگ شيعه در دنيا شناخته ميشود. [۹]- به جز جلد اول اين کتاب، بقيۀ مجلدات آن به طبع نرسيده است. [۱۰] - از شهر هاي عراق، و شيعه گمان ميکنند که مهدي مزعوم در آنجا مختفي شده است.
به هر حال چون پدرم فاقد مال دنیا بود، در تعلیم و تربیت ما استطاعتی نداشت، بلکه به برکت کوشش و جوشش مادرم که مرا به مکتب میفرستاد و هر طور بود ماهی یک ریال به عنوان شهریه برای معلم میفرستاد، درس خواندم.
مادرم سکینه سلطان، زنی عابده، زاهده و قانعه بود که پدرش حاج شیخ غلامرضا قمیصاحب کتاب ریاض الحسینی است و مرحوم حاج شیخ غلامحسین واعظ و حاج شیخ علی محرّر برادران مادرم میباشند و کتاب "فائدة الحياة وفائدة المماة" را شیخ غلامحسین نوشته است. به هر حال مادرم زنی بود بسیار مدبّره که فرزندانش را به توفیق إلهی از قحطی نجات داد. و در سال قحطی یعنی در جنگ بین الملل اول که ارتش روسیه وارد ایران شد، این بنده پنج ساله بودم.
هنگام کودکی و رفتن به مکتب مورد توجه معلم نبودم، بلکه به واسطهی گوش دادن به درس اطفال دیگر، کم کم خواندن و نوشتن را فرا گرفتم. و در مکاتب قدیمه چنین نبود که یک معلم برای تمام شاگردان یک اتاق درس بگوید بلکه هر کدام از اطفال درس اختصاصی داشتند. نویسنده چون شهریه مرتب نمیدادم درس خصوصی نداشتم، فقط در پرتو درس اطفال دیگر توانستم پیش بروم و حتی دفتر و کاغذ مرتبی نداشتم بلکه از کاغذهای دکان بقالی و عطاری که یک طرف آن سفید بود استفاده میکردم. ولی در عین حال باید شکر کنم که کلاسهای جدید با برنامه های خشک و پرخرج به وجود نیامده بود؛ زیرا با این برنامه های جدید هر طفلی باید چندین دفتر و چندین کتاب داشته باشد تا او را به کلاس راه بدهند، اما همچو منی که حتی یک قلم و یک دفتر در سال نمیتوانستم تهیه کنم چگونه میتوانستم دانش بیاموزم.
پس از تکمیل درس فارسی و قرآن در همان ایام بود که عالمیبه نام حاج شیخ عبدالکریم حائری[۱۱] یزدی که از علمای مورد توجه شیعیان بود و در اراک اقامت داشت، بنا به دعوت اهل قم در این شهر اقامت کرد و برای طلاب علوم دینی حوزه ای تشکیل داد. نویسنده که ده سال یا ۱۲ سال داشتم تصمیم گرفتم در دروس طلاب شرکت کنم، و به مدرسهی رضویه که در بازار کهنهی قم واقع است، رفتم تا حجره ای تهیه کنم و در آنجا به تحصیل علوم دینی بپردازم. سیدی به نام سید محمد صحاف که پسر خالهی مادرم بود در آن مدرسه تولیت و تصدی داشت و در امور مدرسه نظارت میکرد، اما چون صغیر بودم حجره ای به من ندادند؛ لذا ایوان مانندی که یک متر در یک متر و در گوشهی دالان مدرسه واقع بود و خادم مدرسه جاروب و سطل خود را در آنجا میگذاشت به من واگذار شد، خادم لطف کرده دری شکسته بر آن نصب کرد من هم از خانهی مادر گلیمیآوردم و فرش کردم و مشغول تحصیل شدم و شب و روز در همان حجرهی محقر بودم که مرا از سرما و گرما حفظ نمیکرد؛ زیرا آن در شکاف و خلل بسیار داشت. به هر حال مدتی قریب به دو سال در آن حجرهی محقر بودم و گاهی شاگردی علاف و گاهی شاگردی تاجری را پذیرفته و بودجهی مختصری برای ادامهی تحصیل فراهم میکردم. و از طرف پدر و یا خویشاوندان و یا اهل قم هیچگونه کمک و یا تشویقی به کسب علم برایم نبود، تا اینکه تصریف و نحو یعنی دو کتاب مغنی و جامیرا خواندم و برای امتحان به نزد حاج شیخ عبدالکریم حائری و بعضی از علمای دینی دیگر که طلاب در محضر ایشان برای امتحان شرکت میکردند، رفتم و به خوبی از عهدهی امتحان برآمدم. بنا شد شهریهی مختصری که ماهی پنج ریال باشد به من بدهند، ولی ماهی پنج ریال برای مخارج ضروری من کافی نبود، لذا چند نفر را واسطه کردم تا با مرحوم حاج شیخ عبدالکریم صحبت کردند و قرار شد ماهی هشت ریال برایم مقرر شود. تصمیم گرفتم به آن هشت ریال قناعت کنم و به تحصیل ادامه دهم و برای اینکه بتوانم با همین شهریه زندگی را بگذرانم ماهی چهار ریال به نانوایی میدادم که روزی یک قرص و نیم نان جو به من بدهد، چون نان جو قرصی یک دهم ریال قیمت داشت. بنابر این هر روزی سه شاهی برای مصرف نان مقرر داشتم که در ماه میشد چهار ریال و نیم. و دو ریال دیگر را برای خورش میدادم و یک من برگه زرد آلوی خشک خریداری کردم و در کیسه ای در گوشهی حجره ام گذاشتم که روزی یک سیر آن را در آب بریزم و با آب زردآلو و نان جو شکم خود را سیر گردانم و یک ریال و نیم دیگر از آن هشت ریال را که باقی میماند برای مخارج حمام میگذاشتم که ماهی چهار مرتبه حمام بروم که هر مرتبه هفت شاهی لازم بود و مجموعا یک ریال و نیم میشد.
بدین منوال مدتی به تحصیل ادامه دادم تا به درس خارج رسیدم و فقه و اصول را فرا گرفتم و در ضمن تحصیل، برای طلابی که مقدمات میخواندند تدریس میکردم و کم کم در ردیف مدرسین حوزهی علمیه قرار گرفتم و بدون داشتن کتاب های لازم و از حفظ، فقه و اصول و صرف و نحو و منطق را درس میگفتم.
[۱۱]- عبدالکريم حائري يزدي، مؤسس حوزۀ علميه قم درسال۱۳۴۰ق، در سال ۱۲۷۶ق در شهر يزد متولد شده و در ماه ذي العقدۀ سال ۱۳۵۵ق وفات يافته است.
پس از آن تصمیم گرفتم طبق مرسوم مانند سایر طلاب که درماه محرم و ماه رمضان مسافرت میکردند برای رفتن منبر، در دهات و قصبات و تهیهی بودجهی زندگی من هم مسافرت این ایام را اختیار کنم. ولی مشکل کار این بود که چون اهل زد و بند نبودم، هر جا که مسافرت میکردم بدون معرف و بدون سابقه به دعوت میرفتم و لذا در سرمای زمستان در هر کجا وارد میشدم برایم منزل و مأوایی نبود. در اینجا برای نمونه دو سه مورد از مسافرتهای خود را ذکر میکنم.
چون مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری به طلاب اهل قم شهریهی قلیلی میداد زیرا از کسبه و تجار قم وجوهات شرعیه کمتر عاید ایشان میگردید، ولی به محصلین شهرهای دیگر که وجوهات شرعی از آنجا میرسید شهریهی بهتر و بیشتر میداد زیرا گفته اند کاسه به جایی میرود که ظرف بزرگتری برگردد، و لذا برای تأمین بودجهی زندگی برای امثال نویسنده، مسافرت درماه محرم وماه رمضان لازم بود تا به واسطهی منبر و تبلیغ چیزی عاید شود. البته اهل منبر باید صدای خوشی داشته باشد که حقیر فاقد آن بودم. سالی به ورامین[۱۲] رفتم، در آنجا اهل علمینبود و مسجدی داشت کاهگلی بدون فرش، که زمین آن خاکی و بوریایی پاره پاره در آن مفروش بود و در و پنجره ای که نور را به داخل مسجد برساند نداشت. حقیر برای اقامهی جماعت و منبر ماه مبارک رمضان به مسجد رفتم.
چند مرد فقیر آمدند صحبت کردیم، گفتند اینجا سیدی به نام سید مرتضی تنکابنی میآید و ماه رمضان امامت میکند، و ممکن است امسال نیاید، چنانکه تا کنون که دو روز به اول ماه مبارک مانده، نیامده است. اگر شما در این ده بمانید شاید مفید باشد.
به هر حال قصد توقف کردم، در این حال شیخی وارد شد به نام سلطان الواعظین که بهتر بود او را شیطان الواعظین بخوانند؛ زیرا آمد مسجد و پس از نماز ما به منبر رفت، و بنا کرد مطالبی به هم بافتن که نه در کتاب خدا بود و نه در سیره و سنت رسول خدا ص، ولی صدای خوبی داشت و میگفت: من چون سگم زیرا تا سگ میان آبادی صدا میکند شغالها حق ندارند به آبادی وارد شوند، منهم تا اینجا منبر میروم کسی دیگر حق ندارد منبر برود.
این حقیر که سالهای اول مسافرتم بود و بسیار محجوب بودم منبر نرفتم و بنا گذاشتم روی زمین چند مسأله برای نمازگزاران بیان نموده و توضیح دهم.
روز دیگر شیخ بلند قدی به نام قوام الواعظین شیرازی وارد شد و رفت با مأمورین دولتی به مسجد آمد که منبر برود. بین سلطان الواعظین و قوام الواعظین بر سر منبر رفتن مخالفت پدید آمد.
روز سوم شیخ دیگری به نام شیخ محمد رضا گیلانی معروف به برهان وارد شد، و در مقابل آن دو نفر شروع به منبر رفتن کرد.
ما دیدیم در اینجا مستمع نیست، ولی پی درپی واعظ وارد میشود آن هم بدون دعوت! نویسنده کلاً از رفتن منبر صرف نظر کردم، تا اینکه روز اول ماه رمضان شروع شد، مطلع شدم که سید مرتضی تنکابنی امام جماعتِ هر ساله، آمده و برای امامت قصد آمدن به مسجد دارد، و دیگر جایی برای نویسنده نخواهد بود. لذا در همان اول ماه که وسط زمستان و هوا بسیار سرد بود با پای پیاده و در میان برف شدید حرکت کردم و نزدیک غروب به قریهی دیگری به نام جواد آباد در یک فرسخی ورامین، رسیدم.
چون آشنایی نداشتم به مسجد رفتم، دیدم مسجد در و پیکر و فرش مرتبی ندارد و درها ترک برداشته و مسجد سرد است. پیش خود گفتم نماز مغرب را بخوانم تا ببینم چه خواهد شد. ناگاه شیخی که معلوم شد چند روز قبل وارد شده و به عنوان امام مسجد در آنجا مانده، اول مغرب آمد، چند نفری با او نماز خواندند، و او مرا دید و ابداً جواب سلام مرا نداده و هیچ اعتنایی به من ننمود، و نماز خود را خواند و رفت.
نویسنده از مسجد خارج شدم و به قهوه خانه رفته و به صاحبش گفتم ممکن است اتاقی با چراغ و رختخوابی که امشب بمانم و کرایهۀ آن را بدهم برایم فراهم شود؟ جواب داد یک اتاق پشت قهوه خانه هست. نویسنده آن شب را در آن اتاق بیتوته کردم و صبح که آفتاب طلوع کرد خارج شدم تا ببینم چه باید کرد، در میان کوچه یک نفر از اهل قریه مرا دید وگفت چرا دیشب برای افطار به منزل ما نیامدید، من به آن شیخ نجفی گفته بودم برای افطار شما را هم دعوت کند. گفتم: شیخ مرا دید ولی مطلع و دعوت نکرد. آن مرد که حاج آقا گفته میشد رفت و من پیش خود فکر کردم شب گذشته با آن هوای سرد که محتاج افطار بودم و آن شیخ مرا در مسجد دید و با اینکه فهمید من غریبم و از اهل علم میباشم، اعتناء نکرد و مرا میان سرما گذاشت و رفت، گمان دارم ترسیده که اگر مرا برای افطار به منزل حاجی ببرد ممکن است بحث علمیشود، و صاحب خانه مطلع گردد که من نیـز از اهـل علمم و برای تبلیـغ آمدهام و در ایـن صـورت مـرا به توقف در این قریه دعوت کند و برای او همکاری پیدا شود و نتواند کاملا از مردم بهره برد.
[۱۲] - ورامين: شهري در سي مايلي جنوب شرقي تهران امروزي.
در اینجا مطلبی به نظرم آمد و آن این است که در همین ایام بود که رضاخان پهلوی بر ایران تسلط گردیده و مخالفان و یا مزاحمان خود را از میان میبرد و به روحانیین بد بین بود و آنان را مزاحم خود میدانست، خصوصا مرحوم آیه الله شیخ فضل الله نوری[۱۳] _ رحمة الله عليه _ را که به ناحق اعدام کردند، دیده بود و میدانست که او از علمای درجهی اول ایران و مخالف مشروطهی اروپایی بود، و میگفت مشروطه باید طبق شرع و مشروعه باشد، ولی روحانیون دیگر اکثرا موافق مشروطه مطلقه بودند، و لذا تحریک کردند و میان منزل او ریختند و به دست مجاهدین مشروطه آن مرحوم را بردند و میان میدان توپخانه بدون محاکمه به دار آویختند در حالی که عده ای روحانی همراه مردم دیگر پای دار او دست میزدند و حتی برخی از علمای مشهور این عالم مجاهد را تفسیق کردند، و تعدادی از مساجد تهران برای قتل او جشن گرفتند، و این کار زشت و غلطی بود؛ زیرا اولا مشروطه طلبان مدعی آزادی بودند، بنابر این میبایست هر عالمیدر اظهار نظر آزاد باشد نه آنکه برای بیان عقیده و برای یک اظهار رأی، کسی را به دار آویزند. ثانیا بدون محاکمه چرا؟ ثالثا دست زدن و جشن گرفتن و رقاصی کردن برای چه؟ رضاخان پهلوی وضع دار زدن مرحوم نوری را دیده بود و دریافته بود که ملاها در دل خیرخواه یکدیگر نیستند و حتی برخی علیه برخی دیگر توطئه میکنند، از اینرو به از بین بردن آنان و رفع مزاحمت آنها نسبت به خودش امیدوار شده بود. البته از ملایان کارهای ناشایست دیگری نیز دیده بود. و چون به سلطنت رسید پس از اینکه کاملا قدرت را قبضه کرد دستور داد، زنان کشف حجاب کنند و مردان تماما لباس متحد الشکل به تن کنند و کلاه پهلوی سر بگذارند و هر آخوندی که جواز گذاشتن عمامه ندارد عمامهی او را پاره و لباسش را از بدن او خارج کنند. و برای اینکه مزاحم علمای با سواد و دانشمند نشوند، بنا شد مجلس امتحانی در مرکز بلاد تشکیل دهند و سران روحانیت در آن مجلس هر آخوندی را امتحان کنند اگر دارای علم و سواد بود به او جواز لباس روحانیت بدهند (اگر چه پهلوی از این کار قصد سوء داشت، و میخواست مذهب و روحانی اصلا نباشد و قدرت را از آنان سلب کند.) و البته روحانیان که اکثرا بیسواد بودند نا گزیر از لباس روحانیت خارج شدند؛ زیرا در کوچه و بازار گرفتار پاسبانها میشدند، و از هر روحانی جواز پوشیدن لباس میخواستند و هر کس جواز نداشت در همان خیابان و بازار میان مردم عمامهی او را از سرش بر میداشتند، و یا او را به کلانتری میبردند و لباس او را پاره میکردند. به همین جهت از صد نفر روحانی نماند مگر قلیلی؛ زیرا روحانیون بیسواد را با کمال ذلت میبردند و خلع لباس میکردند.
[۱۳] - شيخ فضل الله نوري، از مراجع مشهور فقید، در سال ۱۲۵۸ق تولد يافت. وی از قهرمانان ملي تاريخ ايران شمرده ميشود که در سال ۱۳۲۷ق در تهران اعدام شد.
در آن زمان بسیاری از روحانیان، فاسد الأخلاق و فاسد العقیده و فاسد الأعمال بودند و مردم را از خود متنفر کرده بودند. و دو نفرشان در یک قریه با هم نمیساختند و غالبا بر سر یک سفره آبروی یکدیگر را میریختند. حکایت طنز آمیزی هست که تا حدودی وضع افراد عمامه به سر را در همان ایام که خلع لباس میشدند نشان میدهد.
میگویند: دو نفر آخوند میروند قریه ای برای تبلیغ دین، و به منزل کدخدا وارد میشوند، کدخدا هر دو را اکرام میکند، چون یکی از ایشان برای وضو از اتاق خارج میشود، کدخدا از دیگری میپرسد این رفیق شما علمش چطور است؟ او میگوید: به قدر خر نمیفهمد، این جمله را میگوید برای اینکه رفیق او مطرود شود و خودش همکاری نداشته باشد، کدخدا صبر میکند تا رفیق او وارد اتاق شود و آخوند دیگر برای وضو خارج میشود، کدخدا از این میپرسد رفیق شما علمش چه قدر است؟ میگوید به قدر خر نمیفهمد. کدخدا ظهر که میشود برای این دو نفر مهمان قدری کاه و قدری جو در میان ظرفی حاضر میکند، ایشان عصبانی میشوند که کاه و جو برای چه؟ کدخدا میگوید من که شما را نمیشناختم از خودتان پرسیدم، شما یکدیگر را خر معرفی کردید، منهم خوراک خر را برای شما آوردم!!
از دیگر اموری که موجب بدبینی مردم به روحانیین شده بود، اعمال ناشایست برخی از قضات بود، چون در آن زمان در ایران دادگستری نبود و کار اسناد و مرافعات با حاکمان شرع بود، هر روحانی سعی میکرد که متصدی امور اسناد و مرافعات باشد، و گاهی بر اثر بی نظمیو بی عدالتی کار به جایی میرسید که فلان خان میتوانست با رشوه املاک صد نفر را ضبط کند و با گرفتن سندی از شیخ الإسلام و یا عده ای از روحانیان، املاک دیگران را در تحت تصرف خود در آورد و یا یک زن شوهر دار را گاهی با قباله ای شوهر دهند!! از جمله چنانکه شیخ جواد شریعتمدار از ائمهی جماعت تهران که در مسجد حاج رجبعلی در محلهی درخوانگاه امامت میکرد، برایم نقل کرده است: در زنجان[۱۴] یکی از خوانین عاشق همسر یکی از خوانین دیگر شده بود، چون شوهر آن زن مسافرت کرد، آن خان که عاشق زن او بود نزد شیخ الإسلام میرود و چند شاهد میبرد که خان مسافر در مسافرت فوت شده و با دادن رشوه زن او را برای خود عقد میکند و علنی با طبل و دهل زن او را به خانهی خود میبرد، چون شوهر او از سفر بر میگردد و از قضایا مطلع میشود، نزد شیخ الإسلام میرود که حضرت آقا من زنده هستم چگونه شما زنم را شوهر داده ای؟! شیخ الإسلام میگوید: اشخاص محل و مورد وثوق شهادت به فوت تو داده اند، برو بیرون، و دستور میدهد او را از محضر شیخ الإسلام بیرون کنند!
باری، چون دفاتر رسمینبود، قضایای اسناد و مرافعات دچار هرج و مرج بود، هنگامیکه پهلوی مسلط شد و دادگستری و ادارهی ثبت اسناد و املاک و اداره ثبت احوال را برقرار کرد، مردم نفس راحتی کشیده و تا اندازه ای خرسند بودند، اگر چه بعدا اوضاع دادگستری و ثبت نیز فاسد و خراب گردید. غرض این است که همان طورکه در امور قضاوت و سایر امور شرعی هرج و مرج بود امور تبلیغ و منبر نیز چنین بود، هر بی سوادی میتوانست چهار شعر شرک آمیز خوش قافیه را از حفظ کند و خود را مروج دین بنامد، اصلا مطالب دینی مخلوط به غلو و خرافات گردید، و حق و باطل به سهولت معلوم نبود.
از موضوع اصلی دور نشویم، بالاخره ما در جواد آباد دیدیم با وجود چنین آخوندی نمیتوانیم بمانیم. از آنجا حرکت کردیم به طرف جعفر آباد تا به آنجا رسیدیم، رفتیم درب منزل خان آنجا، دیدم کسی آمد و میگوید ما اینجا در ماه رمضان مجلس دینی نداریم و مسجد مان خراب شده و سقف ندارد. دیدم ماندن آنجا با چنین وضعی مقدور نیست، حرکت کردم به طرف قریهی دیگر به نام دمز آباد، و پس از نزدیک شدن به آن قریه دیدم شخصی که ظاهرا خوش لباس است قدم میزند، چون مرا دید گفت: سید برای چه اینجا آمده ای؟ گفتم: برای ترویج امور دین، گفت مردم اینجا یک مشت مردم بی دین وافوری نادان ربا خورند و با دین سر و کاری ندارند، شما اگر اینجا بمانی آدم نخواهند شد، و ماه رمضان خبری نیست. به او گفتم اینجا آخوندی دارد گفت آری یک شیخ مکتب دار، منزل او را نشانی داد، رفتم به منزل آن آخوند، دیدم منقل وافور گذاشته، پس از سلام و علیک گفت: اینجا ماه رمضانی نیست، شما زحمت بی خود کشیده اید، من از نزد آن شیخ مأیوسانه بیرون آمدم و تصمیم گرفتم همانجا بمانم و روزه بگیرم و نگذارم روزهی من از بین برود، و به مسجد باز گشتم، باز همان شخصی را که هنگام ورود به قریه دیده بودم و به من گفته بود که مردم اینجا دین ندارند و آدم نخواهند شد، دیدم، معلوم شد خان و مالک آن آبادی است، این دفعه به من گفت: سیدنا، شیخ ما را دیدی، او حسود است، گفتم: باشد، بعد گفت اگر اینجا بمانی نه منزل پیدا میشود نه پول، گفتم من خواهم ماند، فقط چون اول ظهر است آیا شما میتوانی به یک نفر بگویی اذانی بگوید؟ گفت: چرا، و مردی را به نام مشهدی شعبان صدا زد و گفت اذان بگو، او نیز اذان گفت، و نویسنده با او دو نفری در مسجد نماز را به جماعت خواندیم، و اما مسجد آنجا فرش نداشت جز یک تکه حصیر پاره پاره، و درهای آن ترک خورده بود، پس از نماز به مشهدی شعبان گفتم: میتوانی یک اتاق برای من فراهم کنی که این ماه رمضان را بگذرانم و روزه بگیرم، او رفت و رعیتی را پیدا کرد که مرد فقیری بود، بنا شد اتاق خود را پرده بزند، و یک طرف اتاق را محل سکنای من قرار دهد، و طرف دیگر را خود و عیالش باشد و هر چه افطار و سحر داشت باهم بخوریم و هر شبی سه قران از من بگیرد. نویسنده قبول کردم و همانجا ماندم ولی شب و روز مشغول دعوت مردم و ارشاد آنان شدم، گاهی در مسجد با پنج نفر، و گاهی در کوچه و گاهی در حمام و گاهی در دکان، اصول و فروع دین را از مردم میپرسیدم و خود جواب میدادم، کار به جایی رسید که اگر یک دهاتی از دور مرا میدید راه خود را عوض میکرد که با من مواجه نشود و از مسایل دینی گفت و گو نشود!
حال ما چنین بود تا شب نوزدهم که بنا شد در مسجد احیاء بگیریم، باز همان شب نیز مسجد خلوت بود و بیش از پنج یا شش نفر کسی نیامد تا آنکه شب بیست و یکم که شب قتل حضرت امیرالمؤمنین علی ÷ بود نزدیک شد، و آن خان که روز اول مرا دیده بود، استاد حمامیرا برای دعوت فرستاد که شب بیست و یکم در منزل خان که نامش غلامرضا خان بود دعوت عمومیاست برای آنکه موقوفه ای دارد و هر کلاه به سری را که در این قریه است برای افطار و سحر دعوت میکند، و افطار و سحری میدهد و شما هم باید تشریف بیاورید. من گفتم به خان بگو بنا شده من در این قریه بمانم، و نه منزل کسی بروم و نه از کسی پول بخواهم، منزل همین رعیتی که در آن ساکنم برایم کافی است.
حمامی رفت، شب بیست و یکم رسید، فرزند خان آمد که خان شما را دعوت کرده برای افطار و سحری، من همان جواب را که به حمامیداده بودم به او دادم، او رفت، و خود خان آمد برای دعوت، و گفت: ما اول ماه سخنی گفتیم به شما برخورده، شما بیایید منزل ما و غذا نخورید و فقط مقداری موعظه کنید و روضه بخوانید، من قبول کردم به شرطی که در آنجا غذا نخورم و پس از وقت افطار بروم.
چون به منـزل خان رفتـم دیـدم صدها تن اتاقها و ایوان ها را پر کرده اند. چون وارد شدم رفتم به طرف اتاق بزرگترها و همه برخاستند و احترام کردند. چون نشستم اظهار کردند غذا بیاوریم؟ گفتم خیر. سپس تقاضا کردند منبر بروم، من نیز رفتم و در ضمن سخن گفتم که حضرت علی ÷ و یا حضرت حسین ÷ در عالم دیگر در کمال سعادتند و احتیاج به گریه و زاری شما ندارند. شما باید به حال خودتان گریه کنید که نه دنیا دارید و نه آخرت، اما دنیا که هفت خانه به یک دیگ محتاجید و منازل شما نه فرش دارد و نه آب و نه چیز دیگر و از امور دین هم که به کلی بی خبرید، همه با ریش تراشیده، به جز قمار و عرق و وافور چیزی یاد نگرفته اید. و اکثر بی سوادید! به هر حال طوری صحبت کردم که مردم به حال خود گریستند.
چون از منبر پایین آمدم، یکی از بزرگان مجلس در آن اتاق گفت: ریش تراشی را کجای قرآن حرام کرده (چون من در ضمن سخنرانی گفته بودم همه ریش تراشیده اید، او را خوش نیامده بود.) در جواب او گفتم قرآن بیاورید تا من به شما نشان بدهم. رفتند قرآن آوردند، من آیه ۲۶ سوره اعراف را که فرموده: ﴿يَابَنِي آدَمَ قَدْ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمْ لِبَاساً يُوَارِي سَوْءَاتِكُمْ وَرِيشاً وَلِبَاسُ التَّقْوَى ذلِكَ خَيْرٌ ذلِكَ مِنْ آيَاتِ اللّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ﴾ برای آنان خواندم. چون در این آیه لفظ ریش را (که به معنای "پَر" است) شنیدند، قانع شدند و من نیز از معنای کلمه چیزی نگفتم، اما حقیقت آن است که آیه ای در باره ریش تراشی در قرآن نیست، به هر حال به همان لفظ ریش قانع شدند، و گفتند آیا اگر ما توبه کنیم توبه مان قبول است؟ عرض کردم بلی. پس یکایک ساکنین آن اتاق آمدند و من به ایشان کلمه توبه یعنی "استغفر الله ربی" را یاد دادم، تا نوبت رسید به صاحب خانه یعنی غلامرضا خان و او آمد توبه کند، آهسته در گوش او گفتم حال که میخواهی توبه کنی آیا آدم شده ای یا خیر؟ گفت: آری به جدت قسم آدم شدم، دیگر آبروی ما را مریز، گفتم نشانه راستی توبه تو این است که از فردا شب خودت با این مردم رعیت بیایی مسجد. گفت: باشد و قول داد که از فردا شب به مسجد بیاید.
فردا شب مسجد را فرش کردند و بخاری گذاشتند و سماور آوردند و جمعیت حاضر شد و ما نیز در تبلیغ امور دین کوتاهی نکردیم تا شب بیست و سوم ماه شد، در آن شب در مسجد مردم قریه جمع بودند، خان آمد نزد من و آهسته گفت: اجازه میدهید برای شما پولی جمع شود، چون رسم است در شب قدر[۱۵] برای ملا پول جمع کنند. من به حال تندی گفتم: خیر، من برای پول نیامده ام و کیسه ای برای شما ندوخته ام. او رفت جای خودش نشست. و شب ها مرتب مسایل دینی در مسجد مطرح بود تا شب عید، باز خان آمد و گفت یک ماه زحمت کشیده اید اجازه میفرمایید برای شما پولی فراهم شود؟ من باز با تندی گفتم خیر بروید سر جایتان بنشینید. این بی اعتنایی و تندی من در نظر رعایا بسیار با اهمیت تلقی شد. حال من چرا این کار را کردم برای آنکه روز اول ماه خان میگفت اینجا نه پول پیدا میشود نـه منزل، من خواستم بفهمانم که دین یـاد گرفتن مربوط به گرفتـن و یا دادن پول نیست.
به هر حال روز عید فطر شد نماز عید را به جماعت خواندم، و پس از موعظه اسب آوردند که سوار شوم تا خود را به خط آهن برسانم چون سوار شدم مردم فهمیدند که من ملای پولکی نیستم و نبودم، آنوقت بنا کردند گریه و زاری که ای آقا ما شما را نشناختیم، من در مقابل گفتم آقایان من هم مانند شما، بنده ای هیچ کاره و محتاجم، بروید با خـدا آشنـا گـردید و امر او را اطاعت کنید و دستورهای دین خود را یاد بگیرید.
در این سفر، چیزی از مال دنیا عائد ما نشد و با جیبی سبکتر از قبل به قم باز گشتم. و اکثر مسافرت های من در ماه محرم و ماه مبارک از این قبیل بود که یا چیزی عاید نمیشد و یا کمتر عاید میشد. زیرا من مردی دنیا طلب و حقه باز نبودم.
[۱۴] - زنجان: شهري در سيصد مايلي شمال غرب تهران. [۱۵] - در نزد شيعه مشهور است که شب بيست و سوم ماه رمضان شب قدر ميباشد.
حدود همین سالها بود که پهلوی اول به مردم فشار آورد برای متحد الشکل شدن لباس مردان و کشف حجاب بانوان. و قبل از این ایام، زن در میان حجاب مستور بود به طوری که سر تا به پای او پنهان بود و چیزی از او دیده نمیشد، و بر مردم ایران نیز ناگوار بود که زنان کشف حجاب کنند. اما پهلوی فشار آورد و حتی بزرگان هر شهری را مأمورین دعوت میکردند که با همسر خود به مجلس جشن کشف حجاب حاضر شوند. و پاسبانها به زنان مردم حمله میکردند و در میان کوچه و خیابان چادر از سر آنان میکشیدند و پاره میکردند. در اثر این کار بسیاری از زنان عفیفه ترسیده و بیمار شدند و حتی برخی مردند.
در خراسان مردم جمع شدند در میان حرم و رواقها و مسجد گوهرشاد[۱۶] را پر کرده و بست نشستند و به دولت تلفن و تلگراف کردند که ما کشف حجاب را قبول نمیکنیم و از شاه و دولت خواستند که از این کار دست بردارند.
در جـواب ایشـان دولت به تهـدید پرداخـت و مأمـورین دولت آنـان را دعـوت کردند که از صحن و مسجد خارج گردند و پراکنده شوند، مردم نپذیرفتند تا آنکه کار به زد و خورد رسید و به امر شاه لشکری فرستادند و شبانه مسجد و صحن و حرم را محاصره کردند و مردم را به گلوله بستند و قریب به هزاران تن مردم بی پناه را کشتند و یا زخمیکردند، و همان شبانه ریختند میان صحن و حرم و کشته و زنده را با کامیونها بردند و در گودالهایی که قبلا کنده بودند سرازیر کردند و خاک بر آنان ریختند. و هر چه زنده ها فریاد کردند که ما زنده ایم مأمورین اعتناء نکردند. و بسیاری از سران مردم را از خارج صحن و حرم گرفتند و زندان و یا تبعید کردند. از آنجمله حاج آقا سید حسین قمیکه یکی از مراجع دینی بود و آمده بود به تهران و در حضرت عبدالعظیم توقف کرده بود برای آنکه با دولت مذاکره کند، منزل او را محاصره کردند.
در این هنـگام کسی از علمـا و بزرگـان جرئت نداشت بر خـلاف دولـت سخنی بگوید و ترس همه را فرا گرفته بود، نویسنده در قم بودم و اعلامیه ای نوشتم و مردم را دعوت به حرکت و قیام نمودم. ولی کسی نبود با من همراهی کند، ناگزیر خودم شبانه رفتم و اعلامیه ها را به در و دیوار شهر و بازار چسبانیدم. ولی تکانی در کسی پیدا نشد، و دولت جری تر شد و منبر و تبلیغ را به کلی ممنوع کرد. و ما هر جا میرفتیم باید مخفیانه منبر برویم و یا سخنرانی کنیم. دو سه سالی به همین منوال گذشت تا جنگ بین الملل دوم پیش آمد و متفقین یعنی روس و انگلیس به ایران حمله کردند، روس از شمال، و انگلیس از جنوب. و پهلوی و ارتش او به هیچ و پوچ پراکنده و فراری شدند و پهلوی را وادار کردند که سلطنت را به فرزندش محمد رضا واگذارد و او را به جزیره موریس بردند و تحت نظر نگاه داشتند، و او چون خواست از مملکت خارج گردد چمدانهای زیادی از جواهرات و اجناس نفیسه با خود برداشت، و چون خواست سوار کشتی شود جواهرات او را به کشتی دیگر بردند، و از او جدا ساختند و به ملکه بریطانیا تحویل دادند.
من در آن ایام به سبب گرمیهوا به محلات قم که شهرستانی است در پانزده فرسخی قم و هوای خوبی دارد، رفته بودم. در قهوه خانه ای سر راه دلیجان که قریه ایست بین راه اصفهان به قم، نشسته بودم که دیدم سرهنگ ها و سرتیب ها با لباسهای معمولی غیر نظامیو بعضی از ایشان با لباسهای زنانه فرار میکردند. سؤال کردم چه شده؟ گفتند: شوروی با یک قبضه توپ، به بندر انزلی شلیک نموده. معلوم شد توپ در آنجا خالی شده، ولی ارتشیان ایران در کوهستان محلات پناه میجویند! این همان ارتش و سپاهی بود که از تکبر و خودخواهی ملت را آدم حساب نمیکرد، و رفتار افرادش با ملت مانند فرعون بود با ملت مصر.
در مقابل، مردم ایران با اینکه میدیدند قشون خارجی وارد مملکت شده و همه جان و مال مردم در خطر است با اینحال خوشحال بودند که از شر پهلوی و مأمورین او خلاص شده اند. عجب این است که فرزند او محمد رضا با اینکه دید دنیا با پدرش چه کرد و مردم چگونه از رفتن او اظهار خرسندی و شادمانی کردند، به جای آنکه عبرت گیرد و صفات فرعونی را از خود دور کند، چون به سلطنت رسید باز همان کارهای پدر را از سر گرفت و به کلی سر سپرده اجانب و دشمن ملت گردید.
[۱۶] مسجد گوهرشاد در جنوب قبر امام رضا در مشهد قرار دارد که به دستور گوهر شاد همسر شاهرخ از امراي تيموري هرات بنا گردید .
چند سال طول نکشید که رضاشاه در جزیره موریس فوت شد، معروف است که در آن جزیره قدم میزده و به خود میگفته اعلیحضرت، قدر قدرت، قوی شوکت، زکی آی زکی، آی زکی، که یاد زمان سلطنت خود میکرده و مقصود او این بوده که در ایران اطرافیان او یک مشت مردمان هوا پرست متملق بودند که به او میگفتند اعلیحضرت قدر قدرت، و چون وفات کرد جنازه او را به ایران آوردند، و دولت و شاه تحریض میکردند که مردم از جنازه او تجلیل کنند و با تشریفات زیادی جنازه را در قم دفن کنند، و علما و بزرگان قم را دعوت کردند که از جنازه استقبال به عمل آید، آیت الله بروجردی که مرجع تقلید بود با صفوف طلاب بر جنازهی او نماز بخوانند، و آقای بروجردی که یکی از علمای ریاست مآب بود و از هر کاری برای حفظ ریاست خود خودداری نمیکرد و به علاوه به شاه و درباریان و وکلای مجلس علاقه داشت، حاضر گردید تا بر جنازه شاه اقامه نماز کند.
نویسنده فکر کردم که اگر از جنازه رضا شاه تجلیل شود تمام کارهای فاسد او امضاء خواهد شد، در صدد بر آمدم کاری کنم که مانع از تجلیل جنازه گردد. چند نفر طلبه جوان به نام فداییان اسلام تازه با من رفیق شده بودند، در آن زمان تقریبا سی و پنج سال داشتم و از مدرسین حوزه علمیه قم بودم، این فداییان جوان که سنشان از پانزده الی بیست و پنج سال بیشتر نبود با من مأنوس بودند و پناهگاه ایشان منزل ما بود، و برخی از ایشان نیز نزد نویسنده درس میخواندند. با آنان مشورت کردم که در منع تجلیل جنازه پهلوی فکری بکنید، گفتند شما اعلامیه بنویسید ما آن را نشر میدهیم.
اعلامیه ای نوشتم و در آن تهدید کردم که هر کس بر جنازه شاه نماز بخواند و یا در تشییع جنازه او حاضر شود، بر خلاف موازین دین رفتار کرده و ما او را ترور خواهیم نمود.
این اعلامیه چون منتشر شـد، اثر بسیار خوبی داشت و کسـانی که برای نمـاز بر جنازه دعوت شده بودند مخصوصا آقای بروجردی به هراس افتادند که مبادا به ایشان توهین شود و یا مورد حمله واقع شوند. و لذا در صدد بر آمدند که ناشرین اعلامیه را پیدا کنند، فداییان که در قم منزل معینی نداشتند پراکنده و اکثرا مقیم تهران بودند و احتمال چنین کاری به ایشان نمیرفت، و از طرفی کمتر احتمال میدادند که نویسنده اعلامیه ای به آن تندی، سید ابوالفضل برقعی قمیباشد و علاوه بر این وقت ورود جنازه بسیار نزدیک و افکار مسئولان حکومت پریشان بود، تا اینکه جنازه را وارد کردند، ولی آنچنانکه میخواستند تجلیل نشد، و چون در مسجد امام قم مجلس فاتحه ای گرفتند و سیدی به نام موسوی خوئی قصد داشت در آن مجلس شرکت کند، رفقای ما او را گرفتند و کتک زدند به طوری که خون از سرش جاری شد، چون دولت چنین دید از دفن جنازه در قم منصرف شد و جنازه را به تهران بردند، دیگر در تهران چه شده، بنده حاضر نبودم. ولی شنیدم تا اندازهای تجلیل شده و در شهر ری[۱۷] نزدیک حضرت عبدالعظیم [۱۸] آن را مدفون ساختند و مقبرۀ مجللی برایش بنا کردند.
[۱۷]- ري فعلا جزئي از جنوب شرقي شهر تهران است. [۱۸]- عبد العظيم حسنی: أبوالقاسم عبد العظيم بن عبد الله بن علي بن الحسن بن زيد بن الحسن بن علي بن أبي طالب، درسال ۲۰۰ ق در ري به دنیا آمد و در سال ۲۵۲ ق درهمانجا وفات يافت و شیعیان براي او ضريح وگنبد ساختند (ثواب الأعمال، ۱/ ۱۲۴).
دراینجا به مناسبت ذکراین واقعه، مطالبی را که راجع به آقای بروجردی میدانم، برای ثبت در تاریخ مینگارم:
آیت الله بروجردی مجتهدی بود ساکن بروجرد که در همانجا بیمار شد و برای معالجه به تهران آمد، محمد رضاشاه قبل از آنکه جنازه پدرش را بیاورند، مایل بود ایشان در قم سکنی گزیند، و البته برخی از اهل علم نیز او را برای اقامت در قم دعوت نمودند، قرار شد چون ایشان از بیمارستان فیروزآبادی واقع در شهر ری خارج شد، به قم برود. وسایل استقبال او را فراهم و مرا نیز برای استقبال دعوت کردند، ما هم برای اینکه ایشان عالمیاست محترم، به استقبال رفتیم. پس از چند روزی بنا شد ایشان به بازدید علما و مدرسین بروند. روزی خادم او حاج احمد مرا خبرکرد که آقا یک ساعت قبل از غروب به منزل شما تشریف میآورند. نویسنده مهیا شدم و سماوری آتش کردم و چند استکان و چند سیر شیرینی گذاشتم که اگرآقا تشریف بیاورند محتاج به تهیه نباشم، چون طلبه ای بیش نبودم و توقع بیشتری از من نبود، یک ساعت به غروب شد در را زدند، بنده در را باز کردم و دیدم آقا تشریف میآورند ولی با تقریباً عدهای از ملازمان که شاید عددشان به سی نفر میرسید!! به خادم آقا عرض کردم ما دستگاه پذیرایی نداریم چرا این جمعیت را همراه آقا آوردهای؟ گفت من تقصیر ندارم، خود آقا دستور دادهاند، آقا دوست دارند که هرجا میروند عدهای همراهش باشند. من دریافتم که آقای بروجردی به تشریفات و گرد آوردن ملازمان بی میل نیست.
به هر حال وارد شدند و خادم کمک کرد و چایی داده شد، و مذاکراتی شروع شد، از آنجمله آقا از حاضرین که عدهای از مدرسین قم بودند سؤال کرد: به نظر شما أعلم علما و فقهای اَحیاءکیست؟ (درآن زمان در قم چند نفر مرجع و در مظانّ أعلمیت بودند مانند آیتالله حجت کوه کمری[۱۹]وآیت الله سید محمد تقی خوانساری وآیتالله صدر وآیتالله شیرازی وآیتالله اصطهباناتی و چند تن دیگر)، در مقابلِ سؤال آقای بروجردی حاضرین جوابی ندادند؛ زیرا عدهای به أعلمیت آقای حجت و یا دیگران معتقد بودند و نمیخواستند در حضور آقا جوابی بدهند، و لذا آقای بروجردی دو مرتبه سؤال کرد که به نظر شما أعلم کیست؟ یکی از حاضرین به نام حاج آقای مرتضی که طلبه شوخی بود گفت آقا هرکس به ما شهریۀ زیادتری بدهد، او أعلم است! و حاضرین خندیدند و متفقاً گفتند قول ایشان صحیح است. درآن زمان انگلیس بر خاورمیانه تسلط داشت و بدون سیاست و اشاره او کاری در ایران صورت نمیگرفت. یک سال از ورود آقای بروجردی تقریبا گذشته بود که شنیدم رادیو انگلیس اعلام کردکه: آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی که مرجع تقلید و مقیم نجف بود وفات کرده وآقای بروجردی به جانشینی ایشان برگزید شده اند!!
این جانب بسیار تعجب کردم که چگونه برای مرجع تقلیدی که از فوت او علمای قم خبر نشدهاند و از رادیو لندن خبر فوت او را شنیدهاند جانشین تعیین شده است؟! آن هم درقم که أعلم ازآقای بروجردی موجود است؛ زیرا بسیاری از اهل علم آقای بروجردی را أعلم نمیدانستند در حالی که مرجع تقلیدی که از او تقلید میکنند باید أعلم باشد، آن هم به تصدیق اهل خبره، یعنی علمای قم و نجف که اینان او را أعلم بدانند نه رادیو لندن! به هر حال پس از نشر این خبر بازارها تعطیل شد و طلاب عزادار به حالت اجتماع دستههای عزاداری به راه انداختند، و دسته دسته با خواندن مراثی به منزل علمایی که در مظانّ مرجعیت بودند میرفتند. تا اینکه اختلاف اهل علم در باب أعلمیت مجتهدین و اینکه از چه کسی باید تقلید نمود، آشکار شد. عدهای حاج آقا حسین طباطبایی قمیرا أعلم میدانستند و در منابر او را معرفی میکردند و عدهای آقای حجت کوه کمری را، و عدهای آقای بروجردی را و عدهای دیگران را؛ و طلاب از مدرسین خود میپرسیدند که به نظر شما أعلم کیست؟ چون به نظر نویسنده که خود مدتی درس خارج دیده و از مدرسین فقه و اصول بودم، آقای حجت أعلم بود، در جواب پرسش محصلین عرض میکردم به نظر من آقای حجت أعلم است.
چند روزی گذشت که ناگاه دیدم شبنامه در منزل ما انداختهاند که اگر شما غیر ازآیتالله بروجردی را برای أعلمیت و مرجعیت معرفی کنید آبروی شما را میریزیم و حیثیت شما را در میان عوام لکه دار میکنیم؛ من اعتنایی نکردم و رأی خود را گفتم. از قضا روز جمعهای برای عرض تسلیت به منزل آیت الله فیض، که از اهالی قم و ازخویشاوندان ما و مدعی مرجعیت نیز بود، رفتم. آن روز ایشان مجلس روضه و دعا داشت، چون برای دلداری و تسلیت گویی خدمت ایشان رسیدم، با آنکه همیشه اظهار لطف و خصوصیت میکرد، این مرتبه با چهره ای عبوس با من روبرو شد، مثل آنکه به نویسنده اعتراض داشت، عرض کردم آیا اتفاقی افتاده که اوقات شما تلخ است؟ در جواب فرمودند من از شما توقع نداشتم. عرض کردم موضوع چیست؟گفت شما نامهای نوشتهاید و مرا تهدید کردهاید که اگر غیر از بروجردی را برای مرجعیت معرفی کنم آبروی ما را در بازار قم میریزید. عرض کردم من از این نامه خبری ندارم، ممکن است نامه را بیاورید، حتماً امضا و خط من را جعل کردهاند و برایشان قسم خوردم تا ایشان سخنم را باور کردند.
پس از خاتمۀ مجلس که بیرون آمدم، حیرت زده در این اندیشه بودم که دست مرموزی برای تعیین مرجع تقلید درکار است و قضیه، آن چنان که من میپندارم ساده نیست. فهمیدم مرجعیت هم بازی شده برای بازیگرها، و با قضایای بعدی معلوم شد دستی مرموز آقای بروجردی را مرجع کرد و از وجود او بهره ها برد.
بیچاره مقلدین که مرجع تقلیدِ آنان را دستهای پنهان و ناشناس باید تأیید و تعیین کند! خلاصه، تعدادی آخوندهای پول پرست دور ایشان را گرفتند و ایشان را به عرش رسانیده و هر کس از علما خواست اظهار وجود کند او را کوبیدند.
به هرحال، آثار تلخی بر مرجعیت ایشان مترتب شد، از آن جمله تقویت دربار و تسلط اقویا بر ضعفاء و شیوع بسیاری از امور خلاف شرع و به وجود آمدن مجلس شورای ملی انتصابی، حتی وکیل قم یعنی آقای متولی باشی، مردی بود کم سواد که عدهای از هوچی ها در اطراف او جمع شده بودند و تمام موقوفات حضرت معصومه[۲۰] را که باید صرف ضعفا شود، صرف عیاشی میکرد، و در هر دوره با فرستادن چند بارِ انار آبدار به منزل آقای بروجردی، وکیل مجلس میشد! پس از رفتن رضاخان که قدری آزادی برقرار شد، ما خواستیم وکیل صالح دانشمندی برای قم انتخاب شود، اما اطرافیان آقای بروجردی با همراهی دولت و دربار نگذاشتند و باز همان وکیل انتصابی رضاخانی یعنی آقای متولی باشی وکیل شد. این بنده اعلامیهای انتشار دادم و نواقص و معایب متولی باشی را گوشزد کردم و مردم را به انتخاب وکیل صالح و عالم ترغیب نمودم و به همین سبب مورد کم لطفی آقای بروجردی و اطرافیانش واقع شدم.
[۱۹] - مؤسس مدرسۀ حجتيه در قم،که در سال ۱۳۷۲ق وفات نمود. [۲۰]- معصومه: فاطمه بنت الکاظم،براي ملاقات برادر خويش رضا به ایران آمده بود اما در اثناي سفر در سال ۲۰۱ ق وفات نمود، قبر او در قم، ضريح و اوقاف بسيار دارد.
بالاخره طولی نکشید که باز همان دیکتاتوری شاه برقرار شد و من درسال ۱۳۲۸ یا ۲۹شمسی به تهران آمدم؛ زیرا به آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی[۲۱] که در تهران تا اندازه ای شهرت داشت و مانع دیکتاتوری شاه بود، ارادت داشتم، ولی علمای دیگر اکثراً نان را به نرخ روز میخوردند و یا با شاه موافق بودند و یا ساکت.
آیت الله کاشانی معتقد بود که باید در انتخابات مجلس شوری دخالت کرد و از طریق مجلس به اصلاحات پرداخت و لذا در ایام انتخابات که میشد دولت از وجود ایشان بسیار خائف بود.
در سال ۱۳۲۸ شمسی در زمان رئیس الوزرایی احمد قوام، آیت الله کاشانی قصد دخالت در انتخابات کرد تا از تعداد وکلای انتصابی دربار در مجلس بکاهد. نویسنده از دوستان صمیمیآیت الله کاشانی بودم و تابستانها که میآمدم تهران به منزل ایشان وارد میشدم، در همین سال بود که به من فرمودند شما بروید یک ماشین دربست کرایه کنید برای سفر به خراسان، این بنده نیز چنین کردم و مهیای مسافرت شدیم. آقای شیخ محمد باقر کمره ای و یکی دو نفر دیگر نیز حاضر شدند با نویسنده و آقای کاشانی و یکی از فرزندانشان که جمعا شش نفر میشدیم به طرف مشهد حرکت کردیم، دولت از مسافرت ما وحشت داشت که مبادا در شهرهای بین راه، ایشان وکلایی را برای مجلس تعیین و پیشنهاد کند و مردم را ترغیب کند به انتخابات و تعیین نمایندگانی که خیرخواه ملت باشند، و لذا چون ما از تهران حرکت کردیم، شهرهای بین راه مطلع و آماده استقبال شدند و از آن طرف دولت به مامورین شهرستانهای بین راه ابلاغ کرده بود که تا میتوانند اخلال کنند و بهانه ای بدست دولت بدهند که آیت الله کاشانی را به تهران برگردانند.
چون ما وارد سمنان شدیم، مردم طاق نصرت زده و به استقبال پرداخته و علامه سمنانی یعنی آقای شیخ محمد صالح مازندرانی که أعلم العلمای آن نواحی بود به استقبال آمد و ایشان را به مسجد سمنان دعوت کرد، پس از ورود به سمنان قرار شد به مسجد برویم و آقای کاشانی نماز جماعت بخواند و اینجانب یا یکی دیگر از همراهانش سخنرانی کنیم دکتری به نام سید رضی خان را که البته مرد با ایمان و چیز فهمی بود برای وکالت سمنان انتخاب کنند. در اینجا آقای کمره ای سخنرانی کرد، پس از آنکه خواستیم از سمنان خارج شویم در هنگام خروج، صدای شلیک گلوله بنلد شد، معلوم شد شهربانی خواسته زد و خوردی و یا سر و صدایی ایجاد کند که بهانه ای به وجود آورد و آقا را برگرداند ولی دیر دست به کار شده بود؛ زیرا ما از سمنان خارج شده و در راه دامغان بودیم.
به هر حال ظهر را در دامغان مانده و منزل یکی از اهل علم نهار را صرف کردیم و سپس به طرف شاهرود حرکت کردیم در نزدیکی شاهرود به جایی رسیدیم نه نام ده ملاکه طاق نصرت زده بودند و مردم به استقبال آمده بودند و خواهش کردند که ما پیاده شویم و چایی و شربتی صرف کنیم، لذا پیاده شدیم، پس از ساعتی خواستیم حرکت کنیم دیدیم دسته دسته جمعیت از طرف شاهرود به استقبال آمده و شعار میدادند و از جمله میخواندند:
سید ما، سرور ما، خوش آمدی
نایب پیغمبر ما، خوش آمدی
ناگهان ماشینی پیدا شد که از طرف تهران آمده بود و یک سرهنگ و عده ای سرباز در آن بود که پیاده شدند، و جلو ماشین آقای کاشانی را گرفتند و با ایشان نجوا کردند. و پیدا بود مأموریت داشتند که ما را به تهران برگردانند، چون جمعیت زیاد بود آشکارا چیزی نگفتند، پس از آنکه صحبتشان تمام شد، آقای کاشانی به ایشان گفته بود بگذارید ما برویم شاهرود، آنجا تلفنی با دولت صحبت کنیم و اگر ناچار باید برگردیم برخواهیم گشت. و لذا راه دادند که ما به طرف شاهرود حرکت کنیم. از آن طرف دو نفر از علمای شاهرود برای خودنمایی و کسب شهرت و وجاهت مسابقه گذاشته بودند برای آنکه آقای کاشانی را به منزل خود وارد کنند و هر کدام عده ای از مریدان خود را با ماشین فرستاده بود که آقای کاشانی را به منزل خود ببرند. یکی آقای حاج میرزا عبدالله شاهرودی و دیگری حاجی اشرفی شاهرودی.
در این هنگام که آقای کاشانی با آن سرهنگ به نجوا سخن میگفت، طرفداران این دور روحانی رسیدند و به آقای کاشانی سلام کرده و تقاضای خود را ابلاغ کرده و هر کدام از آنان خواستند آقا را بکشانند به طرف ماشین خود. آقای کاشانی عصبانی شد و گفت از یک طرف خیانت دولت و از طرف دیگر نادانی ملت. سپس رو به نویسنده کرد و گفت با این ملت چه بکنیم و قضیه را به من گفت من عرض کردم اجازه دهید من میروم شاهرود و هر دو آقا را راضی میکنیم و سپس در بین راه به شما ملحق خواهم شد. فعلا شما با ماشین خودتان که از تهران آمده ایم حرکت کنید، و وارد ماشین این دو دسته نشوید، و خودم به شاهرود رفتم و آقایان را دیدم و بنا شد آقای کاشانی به منزل ثالثی وارد شود ولی قبل از ورود به منزل ثالث، در منزل هر یک از این دو آقا چای میل فرمایند و به این طریق ما بین این دو آقا را اصلاح کردیم.
چون وارد شاهرود شدیم، اهالی فهمیدند که دولت خیال دارد آقا را برگرداند، تمام جوانان شاهرود مهیا شدند که نگذارند و شب و روز منزل آقا را حفاظت میکردند و کشیک میدادند تا اینکه دولت ظاهرا راضی شد که آقا حرکت کند به طرف مشهد. و پس از چند روزی به طرف سبزوار حرکت کردیم، آن سرهنگ که با مأمورین خود مأمور بودند که ما را از بین راه برگردانند، به ماشین ما نرسیدند و یا غفلت کردند.
هنگامیکه وارد سبزوار شدیم، ملت به استقبال آمده بودند با اینکه دولت تلفن و تلگراف را قطع کرده بود تا اهالی سبزوار متوجه ورود ما نشوند، ولی مردم مطلع شدند، پس از ورود به شهر به منزل آقای حاج میرزا حسن سبزواری سیادتی وارد شدیم و تا ثلث شب جمعیت در جنب و جوش بودند. آقای کاشانی رو به من کرده گفتند: من خسته ام و خوابم میآید، و دامادی دارم در سبزوار، میخواهم مخفیانه بروم آنجا و استراحت کنم، من عرض کردم بنده نیز خسته ام، بهتر است من بروم بیرون در و شما هم به بهانه وضو گرفتن بیایید دم در خانه و بدون اینکه کسی مطلع شود برویم به منزل داماد شما، به همین منظور از تاریکی شب استفاده کرده و مجلس را به آقای کمره ای و سایر دوستان واگذار کردیم و رفتیم در منزل داماد ایشان. رختخواب آوردند، چون هوا معتدل بود در حیاط خوابیدیم. یک ساعت به اذان صبح بود که ناگهان از خواب جستم و دیدم دور تا دور بامها را نظامیگرفته و از دیوار به داخل خانه سرازیر شده اند و آقای کاشانی بیدار شده و به حال تغیر میفرماید این نادانها چه میخواهند؟ نویسنده زود لباسهای خود را پوشیدم، معلوم شد نظامیان برای دستگیری و برگرداندن و یا تبعید ما به جایی که مأمورند، آمده اند، خواننده باید این سطور را بخواند و از خیانت دولت و شاه مطلع گردد. یک نفر مجتهد که تقصیر او این است که میخواهد نمایندگانی صالح برای ملت انتخاب شود باید از همه چیز ممنوع باشد، ولی از آنطرف همین شاه میرفت دست آقای بروجردی را میبوسید، زیرا او به خیر و شر ملت کاری نداشت، ولی آقای کاشانی کسی بود که از بیچارگی ملت و خیانتهای دولت بسیار تأسف میخورد و همین آقای کاشانی کسی بود که در بین النهرین یعنی عراق فتوای جهاد داد و مدتی با دولت بریتانیا جنگید تا اینکه به دولت عراق استقلال بخشید. اکنون شاهی که نوکر انگلیس است باید تلافی کند.
[۲۱] الکاشاني: ابو القاسم بن مصطفى الکاشاني، از روحانیان مشهور شيعه است. او را به خاطر مقاومت بر ضد انگليسیها از عراق به ايران تبعيد نمودند؛ در ايران به مصدق کمک نمود تا به قدرت برسد. او مبارزات سياسي زيادی دارد که از آن جمله براي ملي شدن صنعت نفت تلاشهاي فراوان نمود. وفات او در سال ۱۳۸۱ق بوده است. (نک : نقباء البشر،۱/۷۵).
به هر حال نظامیان از دیوارها پایین آمدند و معلوم شد میخواهند آیت الله کاشانی را حرکت دهند. نویسنده هم همراه ایشان و مأمورین حرکت کردم، در بین راه آقای کاشانی به من فرمودند: شما بر گردید؛ زیرا دولت با شما کاری ندارد و فقط هدف دولت برگرداندن کاشانی است، من عرض کردم برگشت من برخلاف ارادت و بر خلاف رفاقت است و من هرگز بر نمیگردم.
رسیدیم به خیابان، دو ماشین نظامیبود، آقای کاشانی و مرا در ماشین جلو با خود سرهنگ سوار کردند و باقی در ماشین بزرگ در پشت سر ما سوار شدند. حرکت کردیم، چون به دروازه شهر رسیدیم، من دقت کردم که ببینم آیا از دروازه ای که دیشب وارد شدیم ما را خارج میکنند و یا از دروازهی دیگر. از بناها فهمیدم همان دروازه دیشب است و حدس زدم که ما را به تهران برمیگردانند، به آقای کاشانی عرض کردم: ما را به تهران برمیگردانند. فرمودند از کجا میگویی؟ گفتم من از دروازه که خارج شدیم فهمیدم. مقداری که از شهر دور شدیم سپیده صبح دمید و هوا روشن گردید. نویسنده به سرهنگ گفتم: آقا جان ما که با نعلین نمیتوانیم فرار کنیم، هر کجا به آب رسیدیم ما را پیاده کن نماز بخوانیم، و پس از نماز سوار شویم، قبول کرد. رسیدیم سر راه به جوی آبی، پیاده شدیم با آقای کاشانی نماز خواندیم و مجددا سوار شدیم، ولی سرهنگ و نظامیان نماز نخواندند. من به سرهنگ گفتم: قشون ابن زیاد که راه بر امام حسین ÷ گرفتند از شما بهتر بودند. گفت برای چه؟ گفتم برای آنکه آنها نماز خواندند و نمازشان را به امام حسین ÷ اقتدا نمودند، ولی شما که مدعی حفظ اسلام و مملکت اسلامیهستید از دین بی خبرید و نماز هم که نمیخوانید، آقای سرهنگ بدش آمد، آقای کاشانی گفتند او را رها کن، در این وقت دیدم ماشین ها از جاده منحرف شده و به طرف تپه های کنار جاده میروند، کمیوحشت ما را گرفت، این مأمورین ما را به کحا میبرند، شاید میخواهند ما را به قتل برسانند و در میان این تپه ها مدفون سازند، هر چه از سرهنگ پرسیدم کجا میروید؟ جواب نمیداد تا مدتی همینطور ما را از این دره به آن دره میبردند، و ما تسلیم مقدرات إلهی بودیم.
تا اینکه از دور درختانی پیدا شد و قریه ای که بعدا فهمیدیم فریومد و از قرای جوین و هفت فرسخی سبزوار است. ما را نزدیک قریه در باغی که در وسط آن عمارتی قرار داشت جای دادند. چون وارد اتاق شدیم، دیدیم اطراف اتاق به در و دیوارها عکس های آیت الله کاشانی چسبیده، تعجب کردم. صاحب منزل جلو آمد در حال تعجب و از من پرسید این آقا آیت الله کاشانی هستند؟ گفتم: آری خودشان هستند. فوری دست آقا را بوسید و گفت: آقا شما کجا اینجا کجا، عجب فیضی نصیب ما شده است و رفت برای ما کره و پنیر و تخم مرغ و نان لواش و غیره با چایی حاضر کرد و خیلی اظهار خوشحالی نمود. ولی سرهنگ مراقب بود از بیرون که حادثه ای بر ضرر او رخ ندهد. پس از ساعتی که صاحب خانه خود را معرفی کرده بود به من گفت اگر اجازه دهید ما صد نفر تفنگدار داریم و میتوانیم این نظامیان را غافلگیر کنیم و آقا را برسانیم به مشهد! من جواب دادم من نظری ندارم و فکرم جمع نیست، از آقا جویا شوم و به شما جواب دهم، سپس از آقا پرسیدم صاحب منزل را میشناسید و آیا مورد اطمینان است؟ فرمود: بلی میشناسم، گفتم چنین پیشنهادی کرده است. آیا راست میگوید و از عهده بر میآید؟ فرمود: بلی، گفتم بنا بر این چه جوابی به او بدهم؟ فرمودند: صبر کن، به او بگو ساعتی باید فکر کنند تا جواب دهند، باز دو ساعت دیگر آمد و جواب خواست، گفتم فرمودند صلاح نیست، ما به حالت مظلومیت باشیم بهتر است.
نویسنده از توقف در فریومد فهمیدم که مأمورین ترسیده اند که ما را روز از راه شاهرود ببرند، خواستند شبانه ما را حرکت دهند و از راه فیروز کوه وارد تهران کنند، به هر حال چون روز به آخر رسید ما را حرکت دادند و صاحب منزل نیز با ماشین خود با مقداری زاد و توشه برای بین راه، به دنبال ما حرکت کرد.
ما را آوردند بیرون تهران در میان کاروانسرایی مخروبه نگاه داشتند تا صبح شد ما را حرکت دادند و به قزوین بردند و در بهجت آباد که یک ده کوچک خالی از سکنه بود در میان خانه ای جای دادند و اطراف آن را مأمور گذاشتند تا دو ماه ما را آنجا نگه داشتند. در اثر پشه مالاریا در آنجا بیمار شدم و کم کم بواسطه نبودن دارو و پرستار، بیماری من سخت شد به طوری که به حالت بیهوشی افتادم. و مرحوم کاشانی داروهای گیاهی میجوشانید و به حلق من میریخت، تقریبا تا سه ماه آنجا بودیم و روزهایی که حالی داشتم با ایشان بحث علمیو در مسایل فقهی گفتگو میکردیم، ولی چون بیماریم شدت گرفت کار بر آقای کاشانی سخت شد، ناچار نامه ای به قوام نوشتم که شما با آقای کاشانی طرفید و من که مریضم تکلیفم چیست؟. چون نامه را فرستادم مأمور آمد و قرار شد مرا برای معالجه به تهران ببرند، در تهران تحت معالجه قرار گرفتم و حالم بهتر شد، مجددا مرا به همان بهجت آباد باز گرداندند. حال سه ماه است که همسر و اطفالم در قم بدون سرپرست میباشند، نه مواجبی از دولت دارم و نه پولی از جای دیگر که برای ایشان بفرستم و در این سه ماه به خانواده ام بسیار سخت گذشته بود و حتی علمای قم که خود را پرچمدار هدایت و پاکی و عدالت میدانستند با اینکه مطلع بودند چه بر سرم آمده، احوالی از من یا از خانواده ام نپرسیدند، تا اینکه دولت آیت الله کاشانی را تحت نظر به شهر قزوین تبعید کرد و مرا آزاد نمود.
طولی نکشید که آیت الله کاشانی را به بهانهی اینکه در دانشگاه به شاه سوء قصد شده به صورت وحشیانه ای دستگیر کردند، یعنی عده ای ساواکی و دزدان درباری به خانه اش هجوم کرده و او را با توهین و آزار گرفتند و به لبنان تبعید کرده و در آنجا تحت نظر قرار دادند.
معلوم شد دولت لبنان با دولت ایران در اذیت و آزار مسلمین شرکت دارد. من در مدرسه فیضیه[۲۲] قم و در بین طلاب روی سنگی نزدیک حوض وسط مدرسه ایستاده و سخنرانی کردم و گفتم دولت شوروی که یک کشیش نصاری را در همین سال دستگیر کرده، تمام دول و ملل نصاری به او حمله و انتقاد کردند، شما آقایان طلاب و علما چگونه ساکت مانده اید، که باید دولت یک مجتهد را بی جهت و بدون محاکمه با طرز فجیعی دستگیر و تبعید کند، آیا شما طرفدار علم و طرفدار مظلوم نیستید؟ چون مشغول سخنرانی بودم از جانب طرفداران آیت الله بروجردی تحریک کردند که خادم مدرسه و عده ای از اوباش مستمعین را با شیلنگ آب پاشی، از اطراف من متفرق سازند و پیروان بروجردی به دولت تذکر دادند که در قم فقط برقعی مخالف دولت و دستگاه حاکمه است، اگر او را کنار بگذارید، سایر علما سخنی ندارند و مخالف دربار نیستند.
شهربانی به تهران گزارش داد و از تهران دستور تبعید نویسنده صادر شد، عده ای از طلاب که طرفدار اینجانب بودند به جوش و جنبش آمدند و از من طرفداری کردند. منزل ما در قم در کوچه عشقعلی نزدیک گذر جَدّا بود، منزل ما را محاصره کردند و در کوچه های اطراف مأمور گذاشتند که از هر طرف خارج شویم مرا دستگیر کننند. اتفاقا سیدی در منزل مابود به نام سید هاشم حسینی، از منزل خارج شد که به مدرسه برود، فوری او را گرفتند و بدون محاکمه و تحقیق تبعیدش کردند به خرم آباد! بعد معلوم شد برقعی نبوده و امر مشتبه شده است. همان شب که آن سید را دستگیر کردند جریان را فهمیدم و شبانه از منزل خارج شده و در مدرسه فیضیه در یکی از حجرات فوقانی خود را مخفی کردم. تا مدتی از طرف شهربانی مأمور به منزل ما مراجعه میکرد که شهربانی با شما کار دارد. دیدم ماندن ما در مدرسه نتیجه ای ندارد، و دولت دست بردار نیست.
[۲۲] - مدرسهي فيضيه مرکز ادارهي مدارس در قم ميباشد و در عهد صفويان بنا يافت.
بالاخره خـود را مهیـا کردم و به شهـربانی رفتم، تا وارد شهـربانی شدم دیدم دو ماشین نظامی از تهران آمده و منتظر است و همان هنگامِ ورود مرا دستگیر کردند و در یک ماشین کوچک نشانده و به طرف تهران حرکت کردند. اتفاقا آقای واحدی را که جوانی ۱۹ ساله و از فداییان اسلام بود، نیز آوردند و سوار کردند، همراه با تاجری که او نیز از دوستان آیت الله کاشانی بود، دولت خیال کرد با دستگیری ما مملکت هند را فتح نموده است؛ زیرا در تهران چون وارد شهربانی شدم دیدم تمام مأمورین شهربانی از سرهنگ و سرتیپ همه از اتاقها بیرون آمده و در سالن منتظر دیدن ما بودند. من در آن وقت حدود چهل سال داشتم، و واحدی هم تقریبا همسن فرزند من بود که هر کس او را میدید حدس میزد که فرزند من است.
به هر حال چون وارد سالن شهربانی تهران شدیم، تمام افراد مأمورین صف کشیده و سلام میکردند و ما هم جواب میدادیم. مرا راهنمایی کردند به اتاق بزرگی که بعدا فهمیدم اتاق استنطاق است. چون نشستم گفتند حضرت آقا اجازه میدهید، سؤالی داریم؟ گفتم: بفرمایید، گفتند شما در قم که درس میگویید چه اشخاصی به درس شما میآیند ممکن است نام آنان را بگویید؟ گفتم درس ما کلاسی ندارد که نام نویسی کنند و معلوم شود آنان که به درس ما میآیند نامشان چیست، بلکه مانند مسجد است، حوزهی درسی است که هر کس بخواهد آزاد است وارد شود و استفاده کند. گفتند: در نماز شما چه کسانی حاضر میشوند؟ من گفتم امام جماعت خوب کسی است که متوجه نماز و توجهش به خدا باشد نه به مأمومین، من چه میدانم چه کسانی به نماز جماعتم میآیند. معلوم شد دولت از ما وحشت دارد و میخواهد بداند چه کسانی با من رفت و آمد دارند و یا به درس من حاضر میشوند. بعد گفتند شما در تهران که تشریف میآورید به خانه چه کسی وارد میشوید؟ گفتم هر کس مرا دعوت کند به منزل او وارد میشوم. گفتند اگر کسی دعوت نکرد کجا وارد میشوید؟ گفتم: به مدرسه، گفتند کدام مدرسه؟ گفتم هر کدام که درش باز باشد. گفتند اگر ما امشب شما را رها کنیم کجا میروید؟ گفتم اگر دعوت کنید به منزل شما! در اینجا دیدم یکی از آنان با دیگری نجوا کرد که از این بابا نمیتوان چیزی بدست آورد. پس از آن نوشته ای آوردند که آن را امضا کنم، پرسیدم چیست؟ گفتند نامه توقیف شماست. گفتم هیچ احمقی توقیف خود را امضا نمیکند، گفتند بنویسید اعتراض دارم. من نیز نوشتم.
پس از آن مغرب نزدیک بود و ما را بردند در کنار شهربانی در محلی بازداشت کردند، نزدیک مغرب، آقای واحدی اذان گفت، ما نماز جماعت برپا کردیم، عده ای از کسبه و تجار که مریدان کاشانی بودند، در آنجا محبوس بودند، آمدند به جماعت ما. پس از نماز شروع کردم به بیان حقایق دینی. در اتاق متصل به اتاق ما عده ای از توده ای ها و کمونیست ها محبوس بودند، پیغام دادند که ما میخواهیم فلانی را ببینیم. گفتم اشکالی ندارد تشریف بیاورند. عده ای غیر روحانی که با من بازداشت بودند، گفتند ممکن است ما را به کمونیست بودن متهم کنند. من گفتم چه اتهامی، نترسید بگذارید بیایند. به هر حال آمدند و اظهار خوشوقتی کردند که یک نفر روحانی شجاع هم پیدا میشود که با دیکتاتوری مخالف باشد. ما با ایشان گرم گرفتیم، آنها سؤالات و اشکالاتی به قوانین اسلام داشتند که به آنها جواب گفتم.
چند روزی در آنجا توقیف بودیم تا اینکه سرهنگی از طرف شاه آمد که شما در قم چه میخواسته اید بگویید؟ مقصود خودتان را مرقوم نمایید، من تعجب کردم از مملکت هرج و مرجی که دولت ندانسته ما چه میگوییم، ما را تبعید کرده و زندانی نموده اند. در جواب گفتم مقصد ما هر چه بود راجع به شاه و وزیر نبوده. گفتند: هر چه بوده بنویسید. اطرافیان ما نیز اصرار کردند که چیزی بنویسید. کاغذی گرفتم و نوشتم: "بسم الله الرحمن الرحیم، سلاطین قبل اگر از خطری نجات پیدا میکردند زندانیان را رها میکردند، سخن ما این است که میگویند در دانشگاه خواسته اند به شاه تیری بزنند نخورده و از خطر گلوله رها شده و نجات یافته و در عوض عده ای از مجتهدان و صالحین را که آقای کاشانی و دوستانش باشند از آنجمله این حقیر را گرفته اند و به این بهانه تبعید و بازداشت کرده اند، این کار چه معنی دارد والسلام".
سرهنگ و اطرافیان چون نوشتهی مرا دیدند گفتند: خوب نوشته اید، نامه را بردند و فردای آن روز آمدند که شاه دستور داده ملای قمیو همراهانش آزادند. کسانی که با ما از قم آمده بودند، یعنی آقای واحدی و فردی موسوم به حاجی حسن و همچنین دوستان و مریدان کاشانی که در زندان بودند، همه گفتند ما از همراهان آقای برقعی هستیم، ماشینی آوردند و گفتند شما را کجا ببریم؟ آقای امام جمعهی تهران و آقای بهبهانی شما را دعوت کرده اند، بنده گفتم منزل ایشان نخواهیم رفت، بلکه در میان میدان توپخانه ما را پیاده کنند هرجا خواستیم میرویم؛ زیرا نویسنده با آخوندهای درباری سخت مخالف بودم و امام جمعه و بهبهانی هر دو درباری بودند.
چون ما را در توپخانه پیاده کردند، با همراهان خداحافظی کردم و رفتم منزل آقای کاشانی، کاشانی مجتهدی بود شجاع و بیدار. اگر چه خودش در لبنان تبعید بود، ولی خانواده اش در تهران بودند. چون من وارد شدم بسیار خوشحال شدند.
درآن زمان تمام اهل علم از سیاست و امور مملکتی برکنار بودند و دوری میجستند و اگر کسی مانند کاشانی و یا این بنده وارد مبارزه با دیکتاتوری میشدیم چندان مورد علاقه مردم نبودیم، و اصلا مردم ایران و خود ایران مانند قبرستانی بود که سرنوشتش به دست گورکن ها باشد که هر کاری بخواهند با مرده میکنند! فردی مانند کاشانی منحصر به فرد بود و ایشان زجر و حبس زیاد دید تا حرکتی و موجی در ایران بوجود آورد تا آن زمان جبههی ملی و جبههی غیر ملی اصلا وجود نداشت، و مرحوم مصدق را جز معدودی نمیشناختند. ولی چون کاشانی سعی داشت یک مجلس شورای ملی و وکلای خیرخواه ملت سرکار بیایند، لذا فتوا میداد که بر جوانان واجب است در انتخابات دخالت کنند، و لذا در همان زندان لبنان به اینجانب نامه ای نوشت که آقای برقعی مانند آخوندهای دیگر مسجد را دکان قرار نده و بپرداز به بیداری مردم و به سخن مردم که میگویند آخوند خوب کسی است که کاری به اوضاع ملت نداشته باشد وکناره گیر باشد، گوش مده و کاری کنید که مردم مصدق را انتخاب کنند، تا آن وقت ملت نمیدانستند مصدق کیست، و چه کاره است، کاشانی به تمام دوستانش توصیه میکرد که وکلایی صحیح العمل از آنجمله مصدق را انتخاب کنید، پس به واسطهی سفارشات و سخنرانی های کاشانی و پیروانش مردم نام مصدق را شنیدند و تا اندازه ای شناختند. و در مواقع انتخابات مریدان کاشانی از اول شب تا صبح در پای صندوقها میخوابیدند که مبادا صندوق عوض شود و کاشانی و مصدق وکیل نشوند، مردم را تحریک میکردیم به رأی دادن به آقای کاشانی و مصدق و چند نفری که با این دو نفر همراه بودند، تا اینکه به واسطه فعالیت مریدان کاشـانی این دو نفر رأی آوردند و وکیـل تهران شـدند. دولـت ناچـار شـد کاشانی را آزاد کند و از لبنان به ایران آورد.
چون ملت خبر شد که کاشانی با هواپیما وارد تهران میشود، لذا همان روز ورود ایشان از فرودگاه مهرآباد تا درب منزل ایشان مملو از جمعیت بود. ما آن روز در تهران فعالیت میکردیم، تا استقبال خوبی از ایشان به عمل آید.
پس از آنکه مراسم استقبال انجام شد به قم برگشتم، وارد منزل که شدم دیدم عده ای از طلاب و فداییان اسلام زخمیو دردمند آمده اند به منزل ما. گفتم چه شده؟ گفتند: دیروز عصر عده ای از ما طلاب فدایی در نماز جماعت مغرب در مدرسهی فیضیه شرکت کرده بودیم، بدون خبر و ناگهانی عده ای چماق بدست به دستور آیت الله بروجردی و به رهبری شیخ علی لر که یکی از طلاب لرستان است ریختند میان صفوف جماعت و طلاب فدایی را مورد حمله و کتک قرار دادند و آقای بروجردی دستور داده شهریه طلاب فداییان را قطع کنند و حجره هایی که در مدرسه داشتند تخلیه کنند. نویسنده خیلی تعجب کردم؛ زیرا فداییان اسلام عده ای از طلاب متدین بودند که با منکرات و فساد دربار مبارزه میکردند، و سزاوار بود که آقای بروجردی با ایشان همراهی کند نه آنکه وسط نماز ایشان را مضروب و مطرود کنند و ایشان چیزی نگوید. طلاب گفتند: خوب شد نبودید وگر نه کتکی هم شما نوش جان میکردید! من گفتم: حال چه باید کرد؟ گفتند: شما با آیت الله کاشانی رفیق هستید راه چاره این است که بروید او را ملاقات کنید، من فوری برگشتم تهران، در حالی که منزل آقای کاشانی شلوغ بود و دسته دسته مردم به زیارت او میآمدند، آمدم مطلب را به ایشان گفتم، ایشان گفتند من که در این حال نمیتوانم قم بروم، با این سید لُر (یعنی آقای بروجردی) صحبت کنم، اما آقای فلسفی را میفرستم، از اینرو به آقای فلسفی امر کردند که شما بروید قم و به آقای بروجردی بگویید این فداییان فرزندان و قوت دست شما هستند، شما نباید اینان را بکوبید. بالاخره آقای فلسفی برای مذاکره با آقای بروجردی به قم آمد و ما هم با امیدواری برگشتیم، و به طلاب مژده دادیم. علت آنکه خودم خدمت آقای بروجردی نرفتم و راجع به این موضوع مستقیما با ایشان صحبت نکردم، آن بود که در زمان تبعید آقای کاشانی به لبنان حدود صد تن از مریدان کاشانی به قم آمدند که در منزل آقای بروجردی متحصن شوند و از ایشان بخواهند که با دولت راجع به استخلاص آقای کاشانی صبحت و مذاکره کند، ولی رفتار ایشان به گونه ای بود که باعث شد از ایشان قطع امید کنم. ماجرا از این قرار بود که چون این عده وارد قم شدند، درباریانِ بروجردی، ایشان را به روستای وشنوه بردند و نگذاشتند که با مریدان کاشانی ملاقات کند، و حتی نگذاشتند با نمایندگان ایشان نیز صحبت کند. به محض اینکه پناهندگان به منزل آقای بروجردی وارد شدند، درِ خانه را مأمور دولت گذاشتند که کسی برای پناهندگان نانی و طعامینیاورد، تا آنان خسته شده و خود متفرق شوند، این بنده دیدم صد نفر در میان خانه بدون غذا مانده اند، لذا رفتم به دکان نانوایی کوچهی عشقعلی (که در آنوقت از پشت بام نانوایی تا پشت بام آقای بروجردی راه داشت و هنوز خیابان چارمردان احداث نشده بود) به نانوا فهمانیدم که شما همه شب مقداری نان از پشت بام برای پناهندگان ببرید، آنان پولش را میپردازند و اگر ندادند من خودم خواهم داد، نانوا انصافا خدمت کرد و مرتبا برای پناهندگان مخفیانه نان میفرستاد، متحصنین پس از آنکه مدتی ماندند و نتیجه نگرفتند ناچار متفرق شدند، و چون متفرق شدند آقای بروجردی هم برگشت!! بنده خواستم وقت خلوتی با ایشان ملاقات کنم و مطلب را به ایشان بگویم که کار خوبی نکردید و علت خود داری از ملاقات را بخواهم، ولی دیدم آقا به ثقل سامعه مبتلاست و از طرف دیگر اصحاب آقا مغلطه خواهند کرد، و مانع میشوند، لذا مطلب را برایشان نوشتم و با پست شهری فرستادم، گویا چون امضای من بود اصحابش نگذاشتند که نامه به دست ایشان برسد، دو مرتبه نوشتم، باز اصحاب او نگذاشتند که نامه به دست ایشان برسد، در نامه نوشته بودم وقت ملاقات خصوصی بدهید. و اینکه میگویم نامه ها به دست ایشان نمیرسید، بدین جهت است که اگر میرسید مطلع میشدم، زیرا همه روزه در بین راه هنگامیکه ایشان به حوزه درس خود و من به حوزهی درس خود میرفتم، همدیگر را میدیدیم و احوالپرسی میکردیم، ولی ایشان که همواره در بین راه مرا میدید، چیزی نگفت و معلوم بود از نامه ام بی خبر است، تا اینکه ناچار شدم نامه ای به نام حسین خان بوشهری نوشتم، و در آن، وقت ملاقات خواستم. نامهی سوم به ایشان رسید، و لذا در بین راه که مرا دید فرمود: نامه ای نوشته اید؟ عرض کردم بلی. فرمود: روز چهارشنبه ساعت هشت تشریف بیاورید.
نویسنده همان روز در همان ساعت تعیین شده به منزل ایشان رفتم، دیدم ۱۰ یا ۱۲ نفر از اصحاب ایشان در اتاق خصوصی که ما وقت خواسته بودیم با ایشان نشسته اند، بعد از تعارفات معموله ایشان گفتند شما فرمایشتان را بفرمایید. عرض کردم غیر از شما اگر کسی دیگری باشد من عرضی ندارم. فرمودند ایشان از خودمانند. باز عرض کردم من عرضی ندارم. این بود که به اصحاب خود گفتند: بروید اتاق دیگر، آنان برخاستند و با اوقات تلخ به اتاق دیگر رفتند. ولی پشت در اتاق به استراق سمع پرداختند و چنانکه گفتم آقای بروجردی به ثقل سامعه مبتلا بود و من ناچار باید با صدای بلند به ایشان صحبت کنم. دیدم ناچارم با صدای بلند مطالب خود را بگویم، و اگر خودداری کنم شاید ایشان عصبانی شوند و یا مانعی پیش آید. ولذا گفتم توکلت علی الله، و عرض کردم: شما باید کاری کنید که نامه های مردم را اصحابتان پیش از شما باز نکنند و بدست شما برسانند، فرمودند میرسانند. عرض کردم چنین نیست؛ زیرا من دو نامه فرستادم نرسید ولی نامهی سوم که به نام حسین خان بوشهری نا موجود بوده، رسید، گفتند من هم میخواستم بپرسم چرا به نام حسین خان نوشته اید؟ گفتم علت آن همین است. سپس گفتم هزار سال است شما بنی امیه را لعن میکنید که چرا باوجود اینکه امام حسین ÷ را به کوفه دعوت کردند آب را به روی او بستند، ولی خودتان عده ای از مسلمانان را که برای أمر دینی و احقاق حق یک مجتهد به شما پناه آورده ومهمان شما بودند، وا گذاشتید و عوض مهمان نوازی به سفر رفتید و اصحاب شما نان و آب را به روی ایشان بستند تا ناچار متفرق شدند. خوب بود شما دو نفر نمایندهی ایشان را بخواهید اگر مطلب صحیحی داشتند حتی المقدور با آنان همراهی میکردید، و اگر مطلب و خواستهی ایشان مشروع و یا مقدور شما نبود. به ایشان صریحا اعلام میداشتید، نه اینکه بگذارید و بروید و پاسبان درب خانه خود بگذارید. سخن من به اینجا که رسید اصحاب او با عصبانیت وارد اتاق شدند که آقا کار دارند شما وقت ایشان را تلف کرده اید. من دیدم اگر سخن را ادامه دهم ممکن است مورد ضرب و شتم واقع شوم، لذا خودداری کرده و برخاستم و دیگر از آقای بروجردی مأیوس شدم. و این بار که فداییان را کتک زدند نزد ایشان نرفتم و به طریق دیگری برای احقاق حقشان اقدام کردم.
اصحاب آقای بروجردی با هو و جنجال و تبلیغات و غلوّ، آقای بروجـردی را به عرش رسانیدند و کار به جایی رسید که با کمک دستهای پنهان او را یگانه مرجع شیعیان قلمداد کردند، اما چه فایده که برای امت کاری نکرد.
ولی آیتالله کاشانی چنین نبود و ازهمراهی و کمک در حق مردم دریغ نداشت و در راه سربلندی ملت همه نوع سختی را متحمل میشد. با سعی آیتالله کاشانی و پس از وکالت ایشان و طرفداران او، زمزمۀ ملی کردن نفت در مجلس شورا بلند شد و مصدق وکیل گردید و دربار تضعیف شد و کمکم به اندک زمانی مصدق نخست وزیر شد. و چون شاه، مصدق را عزل و احمد قوام را نخست وزیرکرد، آیتالله کاشانی تعطیل عمومیاعلام کرد و سرتاسر ایران تعطیل شد و واقعۀ سی تیر به وجود آمد که مردم برای عزل قوام السلطنهی خبیث در مقابل دربار قیام کردند و او عدهی بسیاری را در خیابانها کشت. ولی مردم غالب شدند و شاه ناچار شد احمد قوام را عزل کند، پس از او مصدق السلطنه روی کار آمد تا آنکه شاه فرار کرد و به ایتالیا رفت و چند روزی در آنجا ماند و با نمایندگان آمریکا تماس گرفت و بنا شد او را با یک کودتا به ایران برگردانند به شرط اینکه مطیع محض دولت آمریکا و مأمورین سیا باشد و با آنها همکاری نماید و بدین ترتیب در روز ۲۸ مرداد عده ای از چاقو کشان دربار قیام کردند و با شعار زنده باد شاه آمدند کلانتری ۱۲ را گرفتند. سپس حرکت کردند و مرکز تهران را شلوغ کردند و رفتند به طرف ساختمان نخست وزیری برای دستگیری مصدق، تا اینکه خانهی او را غارت و خود او را دستگیر کردند. و در این قضیه میتوان گفت خود مصدق نیز مقصر بود، زیرا ایشان که تحت تأثیر تملق و چاپلوسی اطرافیان خود بود، با آیت الله کاشانی که موجب شهرت و وکالت و قدرت و نخست وزیری او شده بود به عداوت پرداخت، و چون مغرور شده بود دست کاشانی را از امور مملکت قطع و او را خانه نشین کرد، و اصحاب و اطرافیان مصدق به اذیت و آزار کاشانی پرداختند و حتی در روزنامه ها او را تمسخر میکردند و میگفتند:
ول کن بابا اسدالله حضرت آیت الله
با کاشانی کاری کردند که دربار شاه نکرده بود، و حتی عده ای از اراذل و اوباش خانهی کاشانی را سنگ باران کردند و با پرتاب آجری در فضای خانه، آقای حدادزاده را که یکی از اصحاب کاشانی بود کشتند. مصدق مردی نبود که اسلحه به دست گیرد وبجنگد، یعنی، مانند کاشانی مرد مبارزه نبود. ولی کاشانی و فداییان اسلام مردمانی بودند که دست به اسلحه میبردند و خود وارد میدان میشدند. و لذا دشمن سعی میکرد مصدق را تنها بگذارد و مبارزین را از بین ببرد. مصدق به دست خود فداییان را به زندان افکند و کاشانی را خانه نشین نمود و عده ای مفتخور و حتی درباریان شاه دور او جمع شده بودند که فقط مقام و مأموریت و پست و منصب میخواستند، و چون نخست وزیر بود دنیا و مقام به دست او بود و متملقین او را به عرش رسانیدند، ولی چون روز قیام و اقدام فرا رسید و طرفداران شاه که تعدادی اراذل و بدکار بودند پا به میدان گذاشتند اطرافیان مصدق همه از ترس پنهان شدند، آقای کاشانی قبلا به مصدق إعلام و إتمام حجت کرد که میخواهند کودتا کنند ولی مصدق گوش نداد و سرانجام یک سرهنگ با چند نظامیرفتند و به آسانی او را دستگیر کردند، و هر چه مردم بازاری و یا دانشگاهی به او گفتند اجازه دفاع به ما بده و اسلحه به ما بده ما دفاع میکنیم، مصدق گوش نداد و در حقیقت خود او، خود و ملت را دو دستی به دشمن تسلیم کرد، و شاه را برگردانید و نفس از کسی بر نیامد. و چون شاه آمد اول کاری که انجام داد فداییان اسلام را دستگیر و إعدام نمود و خیالش راحت شد.
در اینجا مناسب است قدری هم راجع به فداییان اسلام بنویسم. فداییان اسلام مرکب بودند از چند طلبۀ فقیر و چند غیر روحانی بی چیز، یکی از جمله آنان داماد خودم آقای محمود امیدی بود که طلبه ای فقیر بود و چون شاه برگشت مدتی او را به زندان بردند. و دیگر نواب صفوی بود که سیدی بود فقیر و مقداری عربی و مختصری فقه خوانده بود، و دیگری واحدی بود یعنی سید عبدالحسین واحدی و سید محمد واحدی که دو برادر بودند، سید عبدالحسین طلبه بود و مدتی نیز نزد خود من درس خوانده بود، و چون دولت مرا به تهران تبعید کرد او نیز همراه من بود چنانکه شرح آن گذشت. و دیگری طهماسبی یک نفر کاسب و غیر روحانی بود و همچنین چند نفر دیگر، دولت شاه هر یک از ایشان را زندانی و بعضی را شکنجه بسیار کرد.
چون معلوم شد که قرار است نواب صفوی و برادران واحدی را به قتل برسانند در حالی که اینان جز آنکه مسلمانانی پاکدل بودند، گناهی نداشتند، لذا من غیر مستقیم به آقای بروجردی متوسل شدم که ایشان واسطه شود (چون شاه و دولت مخالف بروجردی نبودند) و کاری کند که این چند نفر سید را به مکان دور دستی تبعید کنند ولی به قتل نرسانند، آقای بروجردی کمک و همراهی نکرد هیچ بلکه بدگویی کرد! ما ناچار متوسل به شاگردان بروجردی شدیم. یکی از کسانی که ما برای نجات فداییان از وی کمک خواستیم همدرس خودم، آیت الله خمینی بود که بعد از آقای بروجردی به ریاست رسید. به هر حال در این مبارزات آقای خمینی شرکت نکرد و با ما کمک و همراهی ننمود، و عاقبت در میان زندانها سادات علوی را کشتند و در روزنامه ها اعلان نمودند و بدگویی هم کردند.
فداییان اسلام جوانانی بودند متدین و قصدشان امر به معروف و نهی از منکر و جلوگیری از فساد جامعه بود و همیشه با نویسنده مأنوس بودند و اینجانب همه گونه همراهی با ایشان مینمودم و أیامیکه در قم بودم منزل ما محفل و پناهگاه ایشان بود و چون در تهران ساکن شدم باز هم به منزل و مسجد ما میآمدند. یک هفته قبل از آنکه دولت ایشان را دستگیر کند هنگامیکه ناهار را در منزل ما مهمان بودند، نویسنده برای ایشان آب گوشت تهیه کرده بودم و در سر سفره به ایشان ایراد کردم که شما چرا به منزل شعبان جعفری درباری که به شعبان بی مخ، معروف بود، رفته اید؟ این کار شما غلط بوده و موجب بدنامیشما خواهد شد. نواب صفوی گفت: رفته بودیم تا ایشان را موعظه کنیم. به او گفتم او موعظه نمیفهمد او مردی است پولکی. این کار شما موجب بدگمانی مردم خواهد شد و میگویند فداییان اسلام انگلیسی هستند . آقای نواب اوقاتش تلخ شد و کاسهی آبگوشت خود را به دیوار کوبید، و این کار را در حضور عدهی زیادی از مهمانان که به دعوت ما و یا همراه او آمده بودند، انجام داد و به من خشم گرفت. ولی از قضا و از قراری که بعدا فهمیدم این کار او برای من مفید واقع شد؛ زیرا جاسوسان دربار در کمین ایشان بودند که ببینند آنان با که رفت و آمد دارند و در این مورد تصمیماتی اتخاذ کنند، و وقتی اوقات تلخی او نسبت به من و مشاجره ما و پرت کردن کاسه غذا را دیدند، خیال کردند من مخالف ایشان هستم و لذا پس از دستگیری ایشان مأمورین دولت مزاحمت زیادی برای ما فراهم نکردند. به هر حال اینجانب به فداییان اسلام علاقه ای وافر داشته و هیچگاه از همراهی و مساعدت و کمک در حق ایشان دریغ نداشتم و همیشه نسبت به آنان خیرخواهی و در رفع حوائجشان کوشش و اقدام میکردم، و ایشان همگی در امور علمیو فقهی به اینجانب مراجعه کرده و در مسایل و مشکلات نیز با من مشورت میکردند. و در بسیاری از مواقع منزل اینجانب مخفی گاه ایشان بود.
به هر حال چون گرفتار شدند اکثر ایرانیان از ایشان حمایت نکردند، داماد من آقای شیخ محمود امیدی که از جمله ایشان بود مدتی در زندان ماند، و پس از آزاد شدن وارد تشکیلات وزارت دادگستری گردید و به شغل قضاوت پرداخت و اکنون نیز همچنان به کارهای قضایی اشتغال دارد و متأسفانه با خرافات و بدعتها مبارزه نمیکند، امیدوارم به خود آید و باقیماندهی عمرش را برای خدمت به اسلام أصیل صرف کند.
از خدا میخواهم فرزندان عزیزم را به راهی که مرضی اوست، رهبری فرماید همچنین به ایشان توفیق دهاد که همسران خویش را نیز به رضای حق هدایت و تشویق نمایند. سعادت آنها و نسلشان را در دو جهان، از حق تعالی مسألت دارم و امید است که دعاهایم در حقشان مستجاب گردد، و همواره ایشان در پیروی از کتاب و سنت الگویی برای سایرین قرار گیرند.
باری، چون شاه پس از فرار به یاری آمریکا به ایران باز گشت، آقای بروجردی برای او به عنوان خیر مقدم نامه ای فرستاد که در روز نامه های اطلاعات و کیهان درج شد و ورود اعلیحضرت را تبریک گفت و همچنین در نامه اش نوشت: "خلدالله ملکه و سلطانه" نویسنده در آن وقت تهران بودم و مدتی بود که به ناچار از خانه و لانه ام اعراض و صرف نظر کرده و از قم به تهران مهاجرت کرده بودم، و چند سالی بود که در مسجد محلهی وزیر دفتر که محلهی پدر مصدق، مرحوم وزیر دفتر بود ساکن شده و به امامت جماعت و درس پرداخته بودم؛ زیرا در قم سه دسته با من اظهار دشمنی میکردند:
اول، مأمورین دولت.
دوم، خدام حرام و نوکران متولی باشی آستانهی مقدس که وکیل قم بود.
سوم، روحانیان یعنی آقای بروجردی و اطرافیان.
من هم آن اندازه قدرت و نفوذ که با این سه دسته مقابله کنم نداشتم، ناچار از وطن خود به تهران هجرت کردم و به امامت و هدایت مردم در مسجد گذر و زیر دفتر پرداختم.
این مسجد را خالۀ مصدق ساخته بود و موقوفاتی که قابل استفاده باشد نداشت. مختصر موقوفه ای که عبارت از چند باب دکان واقع در همان محل بود به ثمن بخس اجاره داده شده بود، و مال الاجاره را محمد ولی میرزا فرمانفرمائیان میگرفت و صرف بنایی مسجد میکرد و به خادم مسجد چیزی میداد و ما را بحمد الله بهره ای نبود جز خانهی محقری که وقف مسجد و در جنب مسجد برای امام مسجد ساخته شده بود. چون آقای فرمانفرما، پس از فوت امام مسجد، از آیت الله کاشانی، برای آن مسجد امامیخواسته بود، آقای کاشانی مرا معرفی مینماید، و خود نیز روز اول آمد و ما را به مسجد آورد و در نماز جماعت به اینجانب اقتدا نمود. و بدین ترتیب در آنجا ساکن شدیم. و پس از مدت اندکی که بر اثر تبلیغات مصدق علیه کاشانی، مردم به وی بد بین شدند، عده ای از عوام و اهل غرض با من نیز، به بهانهی اینکه رفیق کاشانی بوده، دشمنی میکردند. خصوصا شخصی به نام عبدالرحیم که مرد خودخواه و بی سوادی بود و دکان نانوایی داشت و قبل از ورود من به آن مسجد، آنجا پاتوق او بود و هر ساله عده ای از چاقوکش ها و اراذل و اوباش محل را در دهه عاشورا جمع میکرد و به بهانهی روضه خوانی و عزاداری در مسجد، پول زیادی از تجار و اعیان محل میگرفت، و خود با پیراهن سیاه نزدیک در مسجد میایستاد و به مردم خوش آمد میگفت و هر چه روضه خوان بی سواد و خرافاتی بود دعوت مینمود. خصوصا روضه خوانی که خوش صدا و شار لاتان باشد و سخن مفیدی که به کار دنیا و آخرت مردم بیاید، نگوید.
من که تازه وارد شده بودم یکی از دو کار را میتوانستم انجام دهم:
اول اینکه به میل او رفتار کنم و تمام کارهایش را صواب بدانم، و از او اظهار تشکر و تمجید کنم و او هم مرید ما باشد و با هم مردم را بچاپیم.
دوم اینکه حقایق را بگویم و از این انحرافات جلوگیری کنم و راه کسب درآمد حاج عبدالرحیم را گرفته و او را با خود دشمن سازم و در نتیجه نوچه های او مزاحم من شوند و عده ای مانند سید عباس قاری را با خود طرف سازیم و حساب خود را از ریاکاران و دکانداران جدا نماییم.
البته هرآخوندی بود مانند سایرآخوندها که در مساجد هستند کار اول را میکرد و با کمال خوشی زندگی میکرد و با کدخدا میساخت و ده را میچاپید[۲۳]. ولی من این کاره نبودم.
در اولین سال اقامتم در مسجد، نیمه شب اول عاشورا که مصادف با تابستان بود در منزل وقفی خوابیده بودم، دیدم در مسجد هیاهویی است، از بام نگاه کردم دیدم درب مسجد را بسته اند و همه لخت شده اند و نوکران حسینی، تصنیف میخوانند و گاهی میان حوض مسجد رفته و آب تنی میکنند و از خود باد صادر میکنند و پس از آنکه شام عزا را خورده اند به رقاصی پرداخته اند و تازه نماز هم نمیخوانند، و حتی در وقت نماز مغرب و عشاء که ما نماز جماعت میخواندیم، اینان گاهی با هم شوخی و گاهی صحبت میکردند و حواس نمازگزاران را پرت میکردند. بسیار متأسف شدم و از خود پرسیدم چه باید کرد؟ با عدم دخالت و توافق در کار ایشان هر طور بود با ایشان مدارا کردم تا عاشورا تمام شد.
پس از عاشورا، روضه خوانها میآمدند درب منزل من که آقا پول روضه خواندن ما را ندادهاند و یا کم داده اند، میگفتم به من مربوط نیست، هر کسی شما را دعوت کرده نزد او بروید.
دو سالی در ماه محرم و رمضان همین لوطی بازی بود، با بعضی از دوستان مشورت کردم که چه باید کرد؟ گفتند اینان آسان دست از این دکان بر نخواهند داشت؛ زیرا در یک دهه محرم خرج یک سال خود را از مردم محل و عابرین میگیرند، و تا سال دیگر میخورند و در انتظار سال دیگر هستند. (باید گفت یکی از عیوب بزرگ تبلیغات دینی ما همین چیزهاست که در هر محلی عده ای از جهال متصدی همین امور تبلیغی هستند و لذا هر روضه خوان و مبلغی که طبق میل ایشان از خرافات و معجزات و دروغهای شاخدار بگوید اینان خشنودند، و هر واعظی یک جمله از حقایق بگوید به دست اینان کوبیده میشود).
به دوستان گفتم پس چاره چیست؟ یکی گفت باید با ایشان بسازی و نان را به نرخ روز بخوری. دیگری گفت ملایی همین است. یکی از دوستان گفت شما روز عید فطر که منبر میروی به مردم ابلاغ کن که بانی دهه عاشورا برای عزاداری خود من هستم و باید کسی پول ندهد، و از کسی پولی دریافت نشود. شما خودت یک سال یا دو سال یک واعظ خوب دعوت کن و خودت مجلس را اداره کن تا دست آنان کوتاه شود. من همین کار را کردم و روز عید فطر در منبر اعلام کردم که امسال بانی و مدیر عزا خودم هستم و از کسی هم پول دریافت نمیشود و کسی حق گرفتن پول ندارد. تا اینکه محرم شد از ناچاری مانند سالهای گذشته مسجد را سیاه پوش کردم، و روضه خوان دعوت کردم و خودم دم در برای پذیرایی واردین ایستادم. حاج عبدالرحیم و نوچه های او در صدد اذیت و آزار من برآمدند، هنگام نماز میآمدند سوت زده و خنده های بیجا و از این قبیل کارها میکردند، و این طرف و آن طرف به بدگویی از من و عیبجویی میپرداختند که این آقا عادل نیست. عمامه اش فلان و عبایش بهمان است! ما صبر کردیم تا این سال گذشت و سال دیگر باز همینطور، و چند سالی بدین منوال گذراندیم. آنان دیدند که نانشان آجر شده، فردی موسوم به حاج حسین احمدی تبریزی، که آدم عامیسادهی بی خبر و کم سوادی بود، تحریک کردند. او آمد نزد من که ماه رمضان نزدیک است شما اجازه بدهید ما مسجد را شبها احیا کنیم، برای هدایت جوانان برنامه بگذاریم، واعظ دعوت کنیم و مخارج تمام ماه با خود من است، شما یک نفر مجتهد نباید مسجدتان خلوت باشد. من نیز پنداشتم نیت خیر دارد، قبول کردم، خواهش کرد که شما در امور مسجد دخالت نکنید، من مسجد را آباد و تعمیر خواهم نمود. من هم باور کردم. روز اول ماه رمضان آمدم نماز بخوانم دیدم فرش ها را برچیده اند و بنّاء آورده اند که چایخانه مسجد را که در غرب مسجد بود بیاورند به طرف شرق مسجد. من گفتم تصرف در مسجد جایز نیست. مسجد چایخانه دارد و احتیاجی به دومیندارد و تصرف در محل نماز جایز نیست. گوش ندادند و گفتند بگذارید ما آخر ماه همه را بر میداریم. شب آمدم مسجد دیدم همان حاج عبدالرحیم با نوچه های خود آمده و دست اندر کار شده در ادارهی مسجد که چایی بدهند، من قضیه را فهمیدم ولی دیر شده بود و چاره ای جز صبر نداشتم.
واعظ ایشان آمد و بنا کرد از اینان تعریف و تمجید کردن و به خلفای رسول الله ص بد گفتن و فحاشی کردن و هر شب از اثبات ولایت علی ÷ دم زدن، تعجب کردم مگر کسی در این مسجد منکر ولایت و دوستی علی ÷ شده است؟! دیدم هر شب همین بساط است، واعظ را خواستم که آقا امروزه جوانان ما خدا و قیامت را باور ندارند، قدری از خداشناسی و قیامت صحبت کنید، در اینجا کسی منکر ولایت نیست؟ گفت صاحب مجلس از من درخواست کرده تا هر شب از ولایت علی ÷ بگویم، حاج حسین را خواستم که آقا اینجا کسی منکر ولایت علی ÷ نیست که شما دستور داده اید تمام شبها را از اثبات ولایت و لعن به خلفا سخنرانی کنند، حاجی گفت تازگی یک نفر سنی شده، گفتم کیست؟ گفت: سید مصطفی[۲۴]، من گفتم در محل ما چنین کسی نیست؟ گفت شما او را نمیشناسید او ساکن شمیران است. گفتم او ساکن شمیران است و از شمیران تا محلۀ شاهپور و این مسجد راه بسیار دور و درازی است، بروید شمیران با خودش صحبت کنید، تقصیر ما چیست و ما چه گناهی کرده ایم، اهل این محل چه گناهی دارند؟ تا آن وقت ما سید مصطفی را نمیشناختیم. بعدها معلوم شد وی جوانی دانشمند و محققی فاضل و از ساکنین شمیران و نوادۀ آیت الله العظمیمیرزا احمد آشتیانی است به نام سید مصطفی حسینی طباطبایی که به هیچ وجه منکر ولایت و دوستی علی÷ نیست، بلکه خود را اولین دوستدار و پیرو حقیقی علی ÷ میداند و عقیده اش آن است که علی ÷ تابع دین است نه اصل دین و نه فرع دین.
به هر حال ماه رمضان آن سال را به همین نحو مبتلا بودیم و اینان که شب ها برای ترویج دین میآمدند و مسجد را اداره میکردند نماز جماعت نمیخواندند، نماز فرادی خواندنشان هم معلوم نبود، ما که ندیدیم. چون شب نوزدهم رمضان شد، مردم را خوب جمع کردند واعظ در منبر گفت: فرشهای مسجد کهنه و فرسوده و نخ نما شده است، باید مردم پول بدهند تا برای مسجد فرش نو تهیه کنیم، اول امام مسجد بدهد، من هم پذیرفتم دویست تومان بدهم، اسم ما را نوشتند، و بعد از مردم دیگر پول زیادی را جمع کردند تا برای مسجد فرش بخرند. اما ماه رمضان تمام شد، ما هر چه منتظر شدیم از فرش خبری نشد، بلکه خادم مسجد را فریفتند و تنها قالی بزرگ نو که در مسجد بود به اسم یک نفر حاجی که مدعی بود زمانی خود او این فرش را وقف مسجد کرده به بهانهی اینکه آن را برای تطهیر میبرند، از مسجد خارج کردند.
پس از گذشت بیش از دو ماه گیرندگان پول در مسجد پیدا نشدند، ولی خودم یکی از آنان را در خیابان دیدم و پرسیدم فرش مسجد چطور شد؟ پاسخ داد ما از مردم پول جمع کردیم برای مسجد فرش بخریم، اما معلوم نکردیم و نگفتیم برای کدام مسجد!
به هر حال پول قالی ها را هم خوردند و رفتند و فقط در اطراف مسجد از ما عیبجویی میکردند که این آقا اخلاق ندارد، بدین ترتیب از شرشان راحت شدیم.
[۲۳] - چنان که ميگويند: با کد خداي ده بساز و بر دِه بتاز. [۲۴]- علاّمه سید مصطفی حسيني طباطبایي(حفظهالله) از بزرگترين چهرههاي تصحيح و اعتدال در ايران و مفسّر بزرگ قرآن شمرده ميشود. وی برای مطالعات و پژوهشهای قرآني اصلاحگر، اهميت فراوان قائل است. از کتاب هاي مشهور اوست: (خيانت درگزارش تاريخ)در سه مجلد و کتاب (راهی به سوی وحدت اسلامی) در ارائۀ راه حلهای رفع اختلاف بين شيعه و اهل سنت در مسألۀ امامت.
در این سالها که دور و برم خلوت بود، مشغول مطالعه و نوشتن کتاب و تدبر در آیات کتاب خدا شدم و تدریجا برایم ثابت شد که من و روحانیت ما غرق در خرافاتیم و از کتاب خدا بی خبر بوده و افکار مان موافق قرآن نیست، و به برکت تدبیر در کتاب خدا به تدریج بیدار شدم و فهمیدم روحانیت و ملت ما دین اسلام را عوض کرده اند. و به نام مذاهب، اسلام اصیل را کنا ر گذاشته اند. و معلوم شد عده ای به نام عرفا و عده ای به نام شعرا و مفاخر ملی و عده ای به نام صوفیه و عده ای به نام فقها و عده ای به نام اخباریین و عده ای به نام اصولیین و عده ای به نام حکما و فلاسفه تا توانسته اند اسلام اصیل را برده و به جای آن افکار بشری را رواج داده و اسلام را تغییر داده اند.
برای روشنگری و ارائه اشتباهات هر یک از ایشان کتابی تألیف کردم و هر کتابی که نوشتم گروه و حزبی با ما دشمن شدند، و حتی پس از نوشتن کتاب "التفتیش" و "حقیقۀ العرفان" صوفیه و مرشدان کمر به قتلم بستند و مکرر با تلفن مرا تهدید به قتل کردند بعضی از مرشدان صوفیه پیغام دادند و گفتند: ما تو را به وسیله همکاران خودت خواهیم کوبید. یکی دیگر از مرشدان صوفیه تلفن کرد و گفت: ما تو را میکشیم، گفتم خداوند مرا از شر شما حفظ خواهد کرد، او گفت ما به دست روحانیان و همکاران خودت تو را نابود خواهیم کرد. گفتم هر چه میخواهید بکنید. بعدها از یکی از دست اندر کاران وزارت فرهنگ شنیدم که اهل خانقاه مبلغ شصت هزار تومان که در آن زمان مبلغی هنگفت بود برای جمع آوری کتاب "التفتیش" به مسئولین وزارت فرهنگ پرداخته بودند!
قصد ما از تألیف این کتاب این بود که مردم را به کتاب خدا و عقاید اصیل اسلامیو قرآن کریم آشنا سازیم و مردم را از کید و ضلالت أفکار اهل بدعت برهانیم. ولی قبل از آنکه ما بر ایشان بتازیم و باطل ها را آشکار سازیم ایشان بر ما تاختند و همه جا شروع کردند به بدگویی و تهمت و افترا. در این سالها که در سنین چهل سالگی و بالاتر بودم، در مسجد گذر وزیر دفتر و گاهی در مسافرت ها و بر منابر شروع به بیان حقایق اسلامی میکردم.
سفری به قصد عزیمت به هندوستان، به شیراز رفتم، چون به آباده رسیدم، اول مغرب و هوا سرد بود، مردم برای صرف غذا و گرم کردن خود به قهوه خانه رفتند. من نیز برای خواندن نماز به مسجد رفتم، چون نماز را خواندم دیدم مجلسی است پر از جمعیت که منتظر واعظ اند. او هم نیامده و باید از اقلید بیاید، و قت را غنیمت شمردم و بالای منبر رفته و سخنرانی کردم، مقداری از حقایق توحید را بیان کردم و برای آنکه به ماشین برسم، زود ختم کردم و آمدم سر خیابان دیدم مسافرین در ماشین نشسته و مهیای حرکتند، تا وارد اتوبوس شدم حرکت کرد. مردم مسجد که سخنانم را شنیده بودند خرسند شده و پس از رفتنم گفتند باید این آقا را دعوت کنیم این شب ها برایمان موعظه کند و به دنبال من میآیند تا مرا پیدا کنند، ولی هر چه میگردند اثری از ما نمیبینند و معلوم نمیشود آقایی که به دنبالش هستد به آسمان رفته و یا به زمین! آنان متعجب شده و میگویند حتما این آقا امام زمان بوده و بنا میکنند گریه و زاری و تأسف خوردن و به شهرهای اطراف خبر دادن که امام زمان به شهر ما آباده تشریف فرما شده اند. من در شیراز که بودم منتشر شد در فلان شب امام زمان در آباده در مسجد منبر رفته و باز غایب شده است. این سفر یک ماه طول کشید ولی نتوانستم به هند بروم و ناگزیر به تهران باز گشتم.
سفری برای فرار از گرمیهوای تهران به نیشابور رفتم، در آنجا مرا برای اقامه جماعت و سخنرانی به مسجد بردند. چون در نیشابور افکار صوفیگری شیوع یافته بود، مدتی در آنجا به رد افکار صوفیانه پرداختم، به طوری که از خود شهر و اطراف آن تا چهار فرسخی با ماشین و دوچرخه خود را برای استماع سخنرانی این حقیر میرسانیدند، و بحمد لله بسیاری از مردم بیدار شدند و افکار صوفیانه شناخته شد. و مردم از آن بیزاری جسته و از بنده قدر دانی کردند، ولی صوفیه به ادارات نیشابور و مشهد متوسل شدند تا از جلسات من جلوگیری شود. پیغام دادم اگر سخن منطقی دارید من برای مباحثه حاضرم چرا متوسل به زور شده اید؟ جوابی نداشتند که بدهند.
تابستان یکی از همین سالها برای توقف ایام تابستان عازم مشهد شدم، در آنجا نیز عده ای از اهالی مشهد برای تدریس و اقامه نماز جماعت مرا دعوت کردند. نویسنده عرض کردم در مشهد امام جماعت بسیار است و مکانی خالی نیست و من جایی برای این کار ندارم، گفتند صحن عتیق را فرش میکنیم شبها تشریف بیاورید، قبول کردم. رفتند صحن را با زیلو و کرباس فرش کردند، اول مغرب رفتیم نماز، شب دوم صحن پر شد و محتاج به پنج تکبیرگو شد! همان روزها طلاب آمدند و تقاضا کردند درسی شروع کنم، من هم در مدرسهی میرزا جعفر درسی شروع کردم، طلابی که به درس ما میآمدند اظهار کردند که درس شما به مراتب از درس سایر مراجع بهتر است، و اگر شما در مشهد بمانید و تدریس را ادامه دهید، مرجع تقلید خواهید شد. عده ای آمدند که برای طلاب علوم دینی شهریه برقرار کنید.
واعظی از اهل مشهد به نام نوغانی آمد که ما هر وقت از یکی از مراجع مشهد یعنی آیت الله میلانی در منبر تعریف و تمجید میکنیم و او را نام میبریم صد تومان میدهد، و حتی اگر پنج مرتبه نام بریم پانصد تومان میدهد!! (البته آن وقت صد تومان پول زیادی بود)، شما هم اگر پول بدهید، نام شما را هم بالای منبرها میبریم که مردم و زوار شما را بشناسند، در جوابشان عرض کردم اولا پول ندارم و ثانیا اگر پول هم داشته باشم برای این کارها صرف نخواهم کرد. چند روزی گذشت خدام حرم آمدند و گفتند ما با آیت الله میلانی قرار گذاشته ایم که هر کدام از زوار را برای حساب وجوهات و پرداخت وجوه شرعی نزد ایشان ببریم، هر مقدار که وصول کنند سهمیاز آن را به خود ما که واسطه و معرف شده ایم میپردازد، شما هم اگر در وصول وجوهات شرعیه سهم ما را بدهید حاضریم زوار را نزد شما بیاوریم، گفتم من این کاره نیستم. روز دیگر سرهنگی موسوم به صالحی که متصدی امور حرم و صحن بود، به نزد من آمد و گفت در مشهد هر کس در صحن و یا در حرم امامت میکند باید با اذن دربار باشد، گفتم خدا فرموده "أَقِيمُوا الصَّلاة" نماز را بپا دارید، و ما به اذن خدا و امر او و برای انجام وظیفه نماز میخوانیم و هرگز احتیاجی به اذن دیگران نداریم.
چون وضع را هم به لحاظ اعمال روحانیون و هم به لحاظ دخالتهای دربار چنین دیدم تصمیم گرفتم که مشهد را رها کرده و به تهران باز گردم. در این ایام چون مسجدم در تهران خلوت بود به مطالعه و تألیف کتاب پرداختم، و گاهی در ایام تابستان به مسافرت پرداخته و در شهرهای مختلف تبلیغ دین مینمودم، و اوقاتی که به مساجد و منابر میرفتم، غالبا به روشن کردن عوام به عقاید حقّه و دفع عقاید باطله میپرداختم، و با هر کتابی که مینوشتم عده ای از دکانداران اهل باطل با من دشمن میشدند، کتاب عقل و دین را نوشتم که رد بر اهل فلسفه و فیلسوف مآبان دور از قرآن بود، و عقایدی که در فلسفه مطابق قرآن نیست، بیان کردم، ولی آخوندهای یونانی مآب را خوش نیامد. و چون عقاید باطله شیخیه را نوشتم، شیخیه با من دشمن شدند، و چون کتاب شعر و موسیقی را نوشتم و مفاسد اکثر شعرها را بیان کردم شعرا و مداحان به دشمنی من پرداختند، و چون کتاب احکام القرآن را نوشتم آخوندهای خرافی را با خود دشمن کردم. من خیال نمیکردم تمام آخوندهای مذهب خودمان دکاندار خرافات و غالبا به فکر خرسواری باشند. این اواخر فهمیدم که تمام آخوندها دین و مذهب را بیشتر برای تأمین معاش میخواهند و آنقدر که به فکر دنیا و تأمین معاش خود هستند به فکر دین خدا و روشن کردن مردم نیستند، و لذا بسیاری از آقا زادگانشان بی دین در میآیند، چون در زندگی کنار پدر فهمیده اند که پدرشان دین و یا مذهب تصنعی دارد و برای جذب مرید، حافظ مذهب شده است و اگر کسب پدر را رها کنند به دین و مذهب بی اعتنا میشوند، و اگر به همان کسب پدر پردازند دین و مذهب را دکان خود قرار میدهند. عوام نیز در هر مذهب و دینی معتقد و متعصب به سخنان و عقاید پیشوای خویش اند و ابدا حاضر نیستد در باره یک مسأله به جدّ اندیشه کنند، و هرگز احتمال بطلان در عقاید پیشوای خود نمیدهند و این درد بزرگی است و لذا نجات دادن اهل هر مذهبی، از خرافات و عقاید باطله، بسیار مشکل است و محتاج از خود گذشتگی است.
در این ایام بود که دولت قوی و ملت ضعیف بود و مقدرات مردم و حتی دین ایشان به دست شاه بود و هر مذهبی که میخواست خرافات خود را ترویج کند باید خود را به شاه و یا دولت ببندد و لذا صوفیه و بابیه و شیخیه خود را به دربار میبستند و شاه هم برای گول زدن مردم خود را شیعه خالص معرفی میکرد و حتی میگفت در راه امامزاده فلان میخواسته از اسب سقوط کند امام زمان آمده کمر او را گرفته و او را از هلاکت و خطر حفظ کرده و یا حضرت عباس کمر او را گرفته، و از این قبیل حقه بازیها.
به یاد دارم که یک سال تابستان سفری به قوچان رفتم، اهل آنجا مرا به اقامت چند روزه در آن شهرستان دعوت کردند و تقاضای امامت و موعظه نمودند. موحد فاضل جناب آقای سید جلال جلالی نیز از من خواست که مدتی برای ارشاد مردم در قوچان اقامت کنم، من هم مضایقه نکردم و پذیرفتم. چون شبها در مسجد و در مدرسهی عوضیه منبر میرفتم، تمام اهل شهر اجتماع میکردند چه در خود مسجد و چه در اطراف مسجد در خیابانها، مملو از جمعیت میشد. قدری از خرافات عرفا و صوفیه و قلندران را در ضمن سخنرانیهای خود بیان کردم، صوفی مسلک ها متوسل به ساواک و شهربانی شدند. مأمورین ساواک وقت ظهر سر سفرهی نهار آمدند و نگذاشتند نهار بخورم، مانند میرغضب با کمال تندی و به صورتی وحشیانه، مرا در ماشین خود گذاشته و حرکت دادند وبه ادارهی ساواک بردند. رئیس ساواک هم جوان نادان مغرور و نفهمیبود تا وارد شدم و سلام کردم بنا کرد فحش دادن و حمله کردن و لگد برای ما پرتاب کردن. به هر حال این بود دولت شاه و این بود ضعف ملت، تا اینکه مرا با ماشین به طرف مشهد حرکت دادند و بردند و در اداره ساواک مشهد و شب را در آنجا ماندم، فردا رئیس ساواک مشهد ما را خواست، و من به او گفتم شما ملت را به خود بدبین میکنید برای خاطر شندر غاز که صوفیه قوچان به رئیس ساواک آنجا که جوان نفهمیاست داده اینطور به یک مرد مجتهد خیرخواه توهین میکنید. ولی اصلا ساواک اداره ای نبود که مأمورانش سخن منطقی بفهمند. همین قدر باید دانست قوی شدن دولت برای ملت بسیار خطرناک است. من دیدم رئیس ساواک مشهد با ملایمت سخن میگوید، پنداشتم آدم بهتری است یعنی از رئیس ساواک قوچان بهتر است، ولی خبر نداشتم وبعد متوجه شدم که تمام مردم قوچان یکپارچه قیام کرده و بازارها را تعطیل کرده اند و به سبب توهینی که ساواک قوچان به من کرده، شهر یک پارچه عزا دار شده و جمعیت بسیاری برای شکایت به مشهد آمده اند وبر اثر این اتفاق است که رئیس ساواک قدری ملایم شده. به هر حال ظهر بود که مرا آزاد کردند، آمدم از ساواک بیرون، دیدم جمعیت و اهالی قوچان همت کرده اند و تا در اداره ساواک به استقبال آمده اند. فهمیدم مردم قوچان مردمان غیور و با همتی هستند ولی متأسفانه اغلب آخوندهای آنجا مردمینادان و پست و مفتخورند. مثلا یکی از آخوندهای آنجا که غین علی و یا برادرش غین علی نام داشت به من میگفت من هرگاه بخواهم با همسرم جماع کنم با حول و قوهی علی ÷ جماع میکنم!! این آخوند احمق مشرک مدعی بود که سی سال در نجف درس سطح و خارج خوانده است؟! باید بر ملتی که چنین راهنمایانی دارند تأسف خورد!
به هر حال چون از اداره ساواک مشهد بیرون آمدم دور ما را گرفتند که مردم قوچان منتظرند و باید فوری با شما به قوچان باز گردیم. گفتم تلفن کنید که ما ساعت پنج بعد از ظهر حرکت خواهیم کرد و چون به سوی قوچان حرکت کردیم، تمام اهالی شهر و قریه های اطراف آن تا ۲۰ فرسخی به تدریج به استقبال آمده بودند که نزدیک شهر قوچان که رسیدم گاو و گوسفندهای زیادی برای قربانی آورده بودند، ولی چون چنین قربانی کاری شرک آمیز بود، مانع شدم و نگذاشتم برای استقبال از من قربانی کنند، و از قراری که میگفتند چنین استقبالی سابقه نداشته است. چون وارد شهر شدم مرا سر دست بلند کردند و به طرف مسجد آوردند. و من همان شب منبر رفتم و از ایشان تشکر کردم، و پس از چندین شب بیان حقایق قرآنی به تهران مراجعت کردم.
یکی از تألیفات اینجانب که موجب ائتلاف دشمنان ما و اتفاق ایشان علیه ما گردید، کتاب "درسی از ولایت" بود که در این کتاب برای دفع شرکیات شیعه نمایان و صوفیه و شیخیه و روشن شدن ایشان حقایقی بیان داشتم و نوشتم که انبیا و اولیا در صفات و افعال خدا شرکت ندارند و تولیت و ولایت انبیا و اولیا فقط در امور قانونی و شرعی است و در ایجاد خلق و رزق و امثال اینها تولیت و ولایتی ندارند. این کتاب غوغایی برانگیخت که برای خودم مایه تعجب شد و سیل بدگویی و تهمت را از جانب روحانیون به جانبم سرازیر کرد؟!! براستی چه رخ داده بود؟ مگر جز آیات قرآن و احادیث موافق قرآن در این کتاب، نوشته بودم؟! علت مخالفت و عداوت صوفیه و شیخیه و.... را با تألیفات سابقم میفهمیدم؛ زیرا رونق بازارشان را به خطر انداخته بودم، اما این بار کسانی با من ستیز و دشمنی میکردند که خود را حافظ و مدافع دین و ظواهر شرع میشمردند!! آیا باز هم کسب و کار عده ای از کاسد کرده بودم؟!
به هر حال بسیاری از معممین، خصوصا مداحان و روضه خوانها، عوام را علیه بنده تحریک کرده و از هیچگونه بدگویی در حق من کوتاهی نکردند!
البته در اوایل انتشار این کتاب برخی از روحانیون که کتاب را مطالعه کرده بودند تا حدودی از اینجانب حمایت نمودند، اما وقتی سیل مخالفت دکانداران مذهبی را مشاهده کردند عقب نشستند و مهر سکوت بر لب زدند و شاید بسیاری از آنها دیگر حاضر نبودند مطالب قبلی خود را در باره من و کتابم تکرار کنند؛ زیرا در این صورت موقعیت خودشان در بین عوام به خطر میافتاد و به سرنوشت من دچار میشدند!!
از جمله، با خبر شدم پس از انتشار اعلامیهی آیت الله میلانی که ادعا کرده بود کتاب "درسی از ولایت" مخالف قرآن است، عده ای از علمای قوچان که مرا میشناختند به مشهد و به نزد آقای میلانی میروند و دلیل میطلبند و درخواست میکنند که نشان دهید کدام آیه قرآن مخالف کتاب "درسی از ولایت" است؟ و پس از یک مباحثه طولانی جناب میلانی عاجز میشود و نمیتواند آیه ای نشان دهد! اما اعلامیه خود را اصلاح نمیکند!!
همچنین آیت الله حاج شیخ ذبیح الله محلاتی در پاسخ سؤال مردم در باره کتاب «درسی از ولایت» مینویسد:
کتاب درسی از ولایت حجت الاسلام عالم عادل آقای برقعی را خوانده ام، عقیده او صحیح است و ترویج وهابی نمیکند. سخنان مردم تهمت به ایشان است. اتقوا الله حق تقاته، ایشان میفرماید این قبیل شعر درست نیست:
جهان اگر فنا شود علی فناش میکند
قیامت ار بپا شود علی بپاش میکند
بنده هم عرض میکنم این شعر درست نیست.
امضاء: محلاتی
آقای علی مشکینی نجفی نیز مینویسد:
اینجانب علی مشکینی کتاب مستطاب درسی از ولایت را مطالعه نمودم و از مضامین عالیه آن که مطابق با عقل سلیم و منطق دین است خرسند شدم.
امضاء: علی مشکینی
آقای حجت الاسلام سید وحیدالدین مرعشی نجفی مینویسد:
بسمه تعالی
حضرت آقای علامه برقعی دامت افاضاته العالیه، شخصی است مجتهد و عادل و امامیالمذهب و بنا به گفتار مشهور (کتاب و تألیف شخص دلیل عقلش و آینه عقیده اش میباشد) و ایشان مطالب بسیار عالیه راجع به مقام و شأن حضرت امیرالمؤمنین ÷ و سایر ائمه هدی علیهم السلام در کتاب "عقل و دین" و کتاب "تراجم الرجال" که تازه به طبع رسیده و در سایر کتابهای دیگر شان نوشته اند، و جار و جنجال و قیل و قال یک عده اشخاص مغرض و یا عجول و عصبی که کتاب مستطاب درسی از ولایت را کاملا نخوانده و ایمان خود را از دست داده و قضاوت ظالمانه در حق معظم له میکنند کوچکترین تأثیری نزد علما و عقلا ندارد (عاقلان دانند) وای به حال کسانی که این ذریه طاهر ائمه هدی علیهم السلام را که از چند نفر مراجع تصدیق اجتهاد دارد رنجانیده و در عین حال بهتان عظیم و افترای شدید بر یک نفر مسلمان عالم فقیه میزنند. حق تعالی فرموده: «إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ». [۲۵]
خادم الشرع المبین: سید وحیدالدین مرعشی نجفی
به تاریخ شهر ذی القعده الحرام ۱۳۸۹
۲۲ /۱۰/۱۳۴۸
اما سیل مخالفت و بدگویی و سب و شتم و توهین و افترای معممین، ادامه داشت. اینجانب نیز برای اینکه دهان مغرضین را ببندم و به عوام که مطالبم برایشان مأنوس نبود، اثبات کنم که اظهاراتم در کتاب "درسی از ولایت"، بی سابقه و مخالف رأی علما نیست و برای اطمینان خاطر کسانی که قبول و هضم مطالب کتاب برایشان بسیار مشکل بود و یا فریب هوچیگری روضه خوانان و مداحان بی سواد را خورده بودند، سعی کردم نظر برخی از علمای مشهور و با وجاهت را ارائه کنم، لذا به نزد آیت الله حاج سید عبدالحمید ماکویی که نماینده آیت الله سید ابوالقاسم خویی[۲۶] در تهران بود رفتم و ماجرا را با او درمیان گذاشتم و از او خواستم در مورد اینجانب اظهار نظر کند. ولی متأسفانه جرئت نکرد! ناگزیر از او خواستم به عنوان نماینده آیت الله خویی رأی ایشان را در مورد "ولایت تکوینی انبیا و اوصیا" اعلام کند. به هر حال وی از من اسم نبرد ولی پذیرفت در اعلامیه ای نظر آیت الله خویی را اعلام کند، ولی عبرت آموز است که بدانید بعد از اینکه از طرف روحانیون دیگر مورد اعتراض و تحت فشار قرار گرفت و موقعیت خود را در خطر دید، اعلامیهی منتشر شده خود را انکار کرد! و حتی گفت: برقعی مرا فریب داد، برقعی مرا مجبور کرد!! و از این قبیل سخنان، البته اینجانب منتظر روزی هستم که پروردگار متعال در این مورد بین ما حکم خواهد فرمود.
[۲۵] سورۀ نور، ۱۹ [۲۶]- خوئي: أبو القاسم بن علي أکبر بن هاشم الموسوي الخوئي، در سال ۱۳۱۷ در شهر "خوي" از توابع آذربايجان ديده به دنيا گشود. با پدرش به نجف رفته و درآنجا دروس مذهب شيعه را فرا گرفت و پس از مرگ محسن حکيم در سال ۱۳۹۰هـ مرجع شيعيان شد. او در سال ۱۴۱۳هـ از دنيا رفت (احمد الواسطی، سيرة الإمام الخوئي و المرجعيه الدينيه ومراجع الإماميه ۱۵۳ـ۱۵۴.
متن اعلامیه آیت الله ماکویی که چاپ و منتشر گردیده از این قرار است:
بسمه تعالی
فتوای مرجع تقلید آیت الله العظمیآقای حاج سید ابوالقاسم خویی راجع به نفی ولایت تکوینی و تشریعی انبیا واوصیا ÷
متن فرمایش ایشان در کتاب التنقیح فی شرح العروة الوثقی ج۲ ص۷۳ هرکس خواهد مراجعه کند:
«لا إشكال في نجاسة الغلاة: ومنهم من ينسب إليه الاعتراف بألوهيته سبحانه إلا أنه يعتقد أن الأمور الراجعة إلى التشريع والتكوين كلها بيد أمير المؤمنين أو أحدهم فيرى أنه المحيي والمميت وأنه الخالق والرازق وأنه الذي أيد الأنبياء السالفين سرا وأيد النبي الأكرم - ص - جهرا. واعتقادهم هذا وإن كان باطلا واقعا وعلى خلاف الواقع حقا حيث إن الكتاب العزيز يدل على أن الأمور الراجعة إلى التكوين والتشريع كلها بيد الله سبحانه» ... إلى أن قال: «الاعتقاد بذلك عقيدة التفويض لأن معناه أن الله سبحانه كبعض السلاطين والملوك قد عزل نفسه عما يرجع إلى تدبير مملكته وفوض الأمور الراجعة إليها إلى أحد وزرائه وهذا كثيرا ما يترائى في الأشعار المنظومة بالعربية أو الفارسية حيث ترى أن الشاعر يسند إلى أمير المؤمنين بعضا من هذه الأمور وعليه فهذا الاعتقاد إنكار للضروري فإن الأمور الراجعة إلى التكوين والتشريع مختصة بذات الواجب تعالى فيبتنى كفر هذه الطائفة على ما قدمناه من أن انكار الضروري».
ترجمه: در نجاست اهل غلو اشکالی نیست بعضی از ایشان اقرار به الوهیت خدای سبحانه دارند لیکن معتقد است که امور راجع به تشریع و تکوین تمامش به دست امیرالمؤمنین ÷ و یا یکی از امامان است. پس او را زنده کننده و میراننده و خالق و رازق میداند و اینکه وی انبیای گذشته را پنهانی و نبی اکرم ص را آشکارا کمک کرده است. و این عقیده حقیقتا و واقعاً باطل است زیرا کتاب عزیز/ قرآن دلالت دارد بر اینکه امور تکوین و تشریع کلا ًبه دست خدای سبحانه میباشد و اعتقاد به آن عقیده تفویض است زیرا معنای آن چنین میشود که خدای تعالی مانند بعضی از سلاطین و شاهان، خود را برکنار نموده از آنچه مربوط به تدبیر مملکت اوست و امور مملکتی را به یکی از وزرای خود داده و این مطلب زیاد دیده میشود در اشعار عربی و فارسی که بعضی از این امور را به امیرالمؤمنین نسبت میدهند و این اعتقاد انکار ضروری دین است؛ زیرا امور تکوین و تشریع مختص ذات خداست. پس کفر این طایفه مبتنی بر چیزی است که قبلا از بابت انکار ضروری بیان کردیم.
تهران، نماینده حضرت آیت الله خویی: حاج سید عبدالحمید موسوی ماکویی
علاوه براین چـون در جـوانی و در دوران تحصیـل با آیت الله سیـد کاظم شریعتمداری همدرس بودم و در ایام اقامت در قم با ایشان مراوده داشتم، گمان نمیکردم وی انصاف را زیر پا بگذارد. وی تاهنگام انتشارکتاب«درسی از ولایت» تا حدودی از من حمایت میکرد و مهمتر اینکه تأییدیه ای برایم نوشته و از من تعریف و تمجید نموده و تصرفات مرا در امور شرعیه مجاز دانسته بود و حتی پس از انتشار «درسی از ولایت» نیز تا مدتی سکوت اختیارکرد. من نیز با توجه به سوابقم با وی، جواب او را به استفتایی که در این موضوع از او شده بود، در کارتی کوچک چاپ و تکثیر کردم و به هر یک از کسانی که به مسجد یا منزل ما میآمدند، یکی از این کارتها میدادم. استفتاء مذکور و جواب آن چنین بود:
حضرت آیت الله العظمیجناب آقای آیت الله شریعتمداری، پس از عرض سلام، اخیرا کتابی به نام "عقائد الشیعه" منتشر شده در آن کتاب نوشته شده که امام و پیغمبر- صلی الله علیه و آله و سلم - را همه کارۀ جهان میدانیم باذن الله، آیا این مطلب واقعا از عقاید شیعه است و دلیل عقلی و نقلی بر اثبات این مطلب داریم؟
بسمه تعالی
همۀ کار جهان در دست خداوند است، امام علیه السلام و پیغمبر صلی الله علیه و آله واسطه ایصال احکام إلهیاند. مهر: سید کاظم شریعتمداری
اما چنان که گفتم وقتی غوغا و هیاهوی دکانداران عوام فریب بالا گرفت آیت الله شریعتمداری نیز که تا مدتی پس از انتشار درسی از ولایت با ما مخالفت نکرده بود، نه تنها سکوت نکرد بلکه به صف مخالفان پیوست!! دشمنان خرافی که کتاب مذکور و چند کتاب دیگرم بازار آنها را خصوصا در ماه محرم، از رونق انداخته بود برای خنثی کردن اثر سخنان و تألیفات ما که مورد توجه واقع و فراگیر شده بود، با ارسال نامه ای که پنج یا شش امضا داشت، از او خواستند که صریحا نظر خود را در مورد این جانب اعلام کند و دستخط او را تکثیر کرده و در میان مردم پخش کرده و حتی به در مسجد ما نیز الصاق کردند!
متن نامه و جواب آیت الله شریعتمداری چنین بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
مورخه ۲۳/۱۰/۵۵
بیست و سوم محرم الحرام ۱۳۹۷
حضرت آیت الله العظمیآقای شریعتمداری مدظله العالی
بدین وسیله معروض میداریم، اجازه نامهای به نام آقای سید ابوالفضل برقعی امام جماعت مسجد وزیر دفتر تهران به امضای شما در محل توزیع گردیده است که ایشان من جمیع الجهات مجاز و مأذون در تصدی کلیۀ امور شرعیه میباشند. لذا از حضور مبارکتان استفسار میشود که آیا این اجازه نامه مربوط به قبل از تظاهرات ایشان به وهّابیگری و سنّیگری و مشرک دانستن مراجع تقلید و متهم نمودن شیعیان به بدعت و بت پرستی و شرک میباشد، یا اینکه مربوط به بعد از آن است. استدعا داریم نظر مبارکتان را برای اطلاع اهالی محل و مسلمینی که به وسیله این اجازه نامه و تبلیغات سوء این شخص اغفال شدهاند اعلام و ابلاغ فرمایید. والسلام من اتبع الهدی
باسمه تعالی
اجازه نامۀ مزبور تاریخش قبل از این جریانات است فعلا آقای سید ابوالفضل برقعی مزبور هیچ نوع سمتی از طرف ما ندارد، و اجازهای که به تاریخ خیلی گذشته داده شده است لغو و باطل و تاریخ سال آن را عمداً محو کرده اند.
فی ۲۲ محرم/۱۳۹۷ ۲۳/۱۰/۵۵ مهر: سیدکاظم شریعتمداری
من از زمان تحصیل در حوزۀ علمیۀ قم، سید کاظم شریعتمداری را میشناختم و با وی همدرس بودم، او نیز مرا به خوبی میشناخت و با احوالم آشنا بود، ولی وقتی هیاهوی معتادان به بدعت بالا گرفت، ایشان همچنان که از همولایتی خود یعنی آیت الله علی اصغر محیی الدین بنابی که او نیز در آذربایجان خصوصا بناب و تبریز، همچون نگارنده به بیان حقایق قرآن و زدودن غبار بدعتها و خرافات از چهرۀ نورانی اسلام قیام کرده بود، کمترین حمایتی نکرد و او را با مخالفان خرافی و مدافع بدعتها تنها گذاشت، به این جانب نیز نه تنها پشت کرد و حق را آشکار نساخت! بلکه چنان که ملاحظه شد علیه حقیر اعلامیه نیز صادر کرد، در حالی که پیش از این من با ایشان مراوده و ارتباط و از وی خاطرات بسیار داشتم و از جمله خاطراتی که از وی دارم یکی را در اینجا نقل میکنم که امیدوارم خالی از فایده نباشد:
روزی در منزل آقای شریعتمداری همراه عدهای از فضلا مهمان بودم که سخن از اصول دین به میان آوردم و از آقای شریعتمداری پرسیدم حضرت آیت الله، اصول دین چند تاست؟ ایشان گفت: پنج تا، پرسیدم آیا آیه و یا حدیثی داریم که: «اصول الدين خمسة»؟ گفت: خیر، گفتم پس به چه دلیل اصول دین پنج تاست و سه یا چهار و یا شش تا نیست؟ وی قدری اندیشید و سپس گفت: درست است که ما آیه یا حدیثی که بگوید اصول دین پنج تاست نداریم ولی علمای ما پس از بررسی و با ادلۀ عقلی و براهین علمی به این نتیجه رسیده اند. من در جواب ایشان خندیدم، ایشان تعجب کرد و پرسید: آقای برقعی چرا میخندی؟ گفتم خنده هم دارد که خداوند تبارک و تعالی پیغمبری بفرستد و کتابی نازل کند و به مردم بگوید ایمان بیاورید و به رسولش بفرماید با مردم جهاد کن تا ایمان بیاورند، ولی در کتابش بیان نکند که مردم به چند چیز ایمان بیاورند، بلکه بگوید صبر کنید چند صد سال دیگر علمای حوزه ها با دلایل عقلی و براهین علمیبه شما میگویند که به چند چیز ایمان آورید!! آیا چنین مذهبی خنده ندارد؟ در این هنگام خود آقای شریعتمداری نیز خنده اش گرفت.
خوانندهی محترم بداند که اینجانب در باره اصول دین و تعداد آن، از علمای بسیاری سؤال کردم و همه آنها از جمله آقای شریعتمداری از دادن جواب کافی و وافی که تماما مستند به آیات قرآن کریم باشد، طفره رفتهاند؛ زیرا به خوبی میدانستند که اگر برای تعیین و تبیین اصول دین به قرآن مجید رجوع کنند، گر چه میتوان برای توحید و معاد و نبوت، آیات بسیاری را ذکر کرد، اما در مورد بقیه اصول به مشکلاتی دچار میشوند. به همین سبب کلا در این بحث به سراغ قرآن نمیروند تا با درد سرهای بعدی مواجه نشوند؛ زیرا در غیر این صورت، پس از ذکر آیاتی که دلالت بر اصل توحید و معاد و نبوت دارند، اگر بخواهند آیاتی را که نافی ظلم از خداوند سبحان اند به عنوان مستند خویش در اصل عدل ذکر کنند، ناگزیر باید به این سؤال جواب گویند که آیات بسیاری نیز جهل و غفلت و ضعف و .... را از پروردگار متعال نفی میکنند، چرا علم و احاطه و قدرت الهی را جزء اصول دین قرار ندادهاید؟ ناچار میشوند بگوید چون در معنای عدل با اشاعره موافق نبودیم، برای تمایز ازآنان، عدل را در ردیف اصول آوردیم، در نتیجه پای مناظرات و منازعات عدلیه و اشاعره به میان میآید و آشکار میشود که این امر به صدر اسلام و مسلمین اولین، یعنی پیش از اینکه اختلافات کلامیدر میان مسلمین به وجود آید، ارتباطی ندارد. حال آنکه اصول دین باید از صدر اسلام تا امروز یکسان باشد و خود شارع آن را بیان فرموده باشد، نه آنکه اصول دین در قرون بعدی غیر از اصول دین در قرن اول باشد!!
علاوه براین، آیات بسیاری ایمان به کتب آسمانی وملائکه را نیز لازم شمردهاند در حالی که اینها در اصول دین مذکور نیست.
مهمتر آنکه در مورد اصل امامت کار بسیار مشکلتر است؛ زیرا اصولا در قرآن کریم اثری واضح از این اصل نیست و طبعا باید جوابگوی این سؤال باشند که چرا برخلاف اصول دیگر، در مورد این اصل از اصول دین- که لا أقل به نظر شما اهمیت بسیار دارد و دین بدون آن کامل نخواهد بود- آیه ای نداریم و یا لا اقل آیۀ واضحی که محتاج روایت و تفصیلات پیچ در پیچ کتب کلامینباشد، نداریم و چرا قرآن صریحاً همچون توحید و معاد و نبوت و ایمان به ملائکه و کتب آسمانی، اصل امامت ائمۀ پس از پیامبرص را لا اقل به صورت کلی و به همان وضوح اصول دیگر بیان نفرموده است؟!
به همین سبب علما از همان ابتدا و بدون آنکه اسمیاز قرآن به میان آید میگویند: «علمای ما پس از بررسی و با ادلۀ عقلی و براهین علمیاثبات کردهاند که اصول دین پنج تاست».
برای رفع این مشکل و آشنا ساختن مردم با اصول دینشان جزوهای در بیست صفحه موسوم به (اصول دین از نظر قرآن) تألیف کردم که به صورت محدودی در میان دوستان پخش گردید. درآنجا اصول دین را تماماً با استناد به آیات قرآنی بیان کردهام.
باری، به ماجرای اصلی خود باز گردیم و اینکه علما مرا با عـوام خرافه پرست و
رندان اهل بدعت تنها گذاشتند و خود را به اظهار حقایق دین و مبارزه با خرافات ملزم ندیدند!!
در آن ایام، از جانب مخالفان، ردیه هایی سراسر مغالطه و سخنان نادرست و غیر علمی، از جمله کتاب "اثبات ولایت حقه" و "حمایت از حریم شیعه" و "حقیقت ولایت" و "عقائد الشیعه" به ترتیب توسط آقایان نمازی و محلوجی و رشاد زنجانی[۲۷] و خندق آبادی، برای تخطئه کتاب "درسی از ولایت" به طبع رسید. و یکی از شاگردانم یعنی آقای محمدتقی محمدی خجسته که به این بنده، محبت بسیار داشت، یادداشتها و پاسخهای مرا برمطالب این کتب جمع آوری و تنظیم کرد ودردوکتاب به نامهای"حدیث الثقلین یا نصب الشیخین، النمازی و المحلوجی" و "اشکالات به کتاب درسی از ولایت و داوری در آن" به چاپ رساند- خدایش جزای خیر دهد - و چون آیت الله میلانی در اعلامیۀ خود نوشته بود:
بسمه تعالی
مطالب این کتاب برخلاف فرموده قرآن کریم و مخالف با صریح فرمایش پیغمبر اکرم است، این کتاب از جمله کتب ضلال میباشد. نویسندۀ آن از ادله علمیه بی اطلاع و به خیالات و اوهام خود و امثال خود نوشته و گفته است مسلک تصوف بر باطل است. أعاذنا الله من مضلات الفتن.
امضاء و مهر: سید هادی میلانی
لذا آقای خجسته برای اثبات کذب مدعای مشارٌ الیه و رفع شبهه از کسانی که مرا نمیشناختند از من خواست لا اقل از مدارک اجتهاد اینجانب در کتاب ذکر شود و به عنوان نمونه اجازه اجتهاد این جانب از آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی را به چاپ رساند که در صفحه ۳۲ کتاب "اشکالات به کتاب درسی از ولایت و داوری درآن" مضبوط است. ایشان درهمین کتاب اعلام میکند که کتاب "حقيقة العرفان" این جانب با کمکهای آیت الله حاج حسن طباطبایی قمیتجدید چاپ شد و یا آیت الله شریعتمداری به منظور کمک به این جانب، پنجاه جلد از کتاب "عقل و دین" مرا خریداری کرده است. البته مراجع دیگر نیز نسخههای متعدد از این کتاب را از من خریداری کرده بودند، از جمله آیت الله خمینی دویست جلد از این کتاب را از من خریده بود.
اما به هر حال عرصه به دست بدخواهان بود، و بدین ترتیب دشمنان ما از آخوندهای فیلسوف مآب و روضه خوانها و مداحان، بنا کردند به تهمت زدن و حمله کردن و کتاب نخوانده را تحریم و مؤلف را تکفیر کردن؛و چنان که گذشت یکی از ملایان خرافی که عقاید خرافی فلاسفۀ یونان و شیخیه را داشت و مرجع تقلید عده ای از جُهال بود به نام سید محمد هادی میلانی، اعلامیه صادر کرد که کتاب درسی از ولایت کتاب ضلالت است و هزاران نسخه از آن اعلامیه را چاپ و منتشر کردند و حتی به در و دیوار مسجد خود من هم چسباندند! اما وقتی چند تن از فضلای قوچان به مشهد و به منزل آقای میلانی میروند و از او دلیل میطلبند که کدام آیه قرآن مخالف کتاب درسی از ولایت است، پس از مباحثات طولانی جنابش آیه ای ذکر نمیکند.
[۲۷] جالب اينجاست که آقاي رشاد زنجاني برکتاب «درسي از ولايت» رديه اي موسوم به «حقيقت ولايت» نوشت و در صفحۀ ۱۳ تأليف خود تصريح کرد که: «احدي از شيعيان ولايت تکويني براي رسول خدا و ائمه قائل نشده». ولي آقاي خندق آبادي در رديۀ خود نوشت: «عقيدۀ شيعۀ اماميه اين است که ولايت ائمه هم تکويني است و هم تشريعي» !!
البته روضه خوانهای ایران غالبا معلوماتی ندارند و حق را از باطل تشخیص نمیدهند، لذا به توصیۀ بی دلیل آقای میلانی بنا کردند در منابر به نویسندۀ کتاب درسی از ولایت بدگفتن و تهمت زدن، حتی یکی از ائمۀ جماعات تهران که روزی مهمان من بود، پس از تعارفات معموله گفت میخواهم ردی برکتاب "درسی از ولایت" بنویسم، گفتم خوب است ابتدا شما آن را با دقت مطالعه بفرمایید و بخوانید و هر کجا اشتباهی دیدید، با دلیل و برهان بیان نمایید. گفت من آن کتاب را نخواهم خواند؛ زیرا خواندنش حرام است. حال خوانندۀ محترم ملاحظه کند که ما در زندگی خود گرفتار چه مردمانی بودهایم، مردمیکه بر کتاب نخوانده رد مینویسند، تازه ادعا دارند که روحانی و اهل فضل و ایمانند!
همچنان که بارها گفته ام بسیاری از وعاظ حتی خطبای معروف و بزرگ نیز از کتاب خدا بی اطلاعاند و یا توجه کافی به آن ندارند و ازگفتن سخن بی دلیل (که در بالا یک نمونه اش را ملاحظه کردید) ابایی ندارند که این ناشی از بی تقوایی آنان است، علاوه بر این حتی در اصول عقاید مقلد دیگران و تابع عقاید موروثی اند و به سبب عدم آشنایی کافی با قرآن کریم، روایات درست از نادرست را تشخیص نمیدهند و به صرف آنکه خبر یا حدیثی را در کتابی ببینند آن را میپذیرند و با آب و تاب بر منابر نقل میکنند. در خاطرم هست که روزی به قصد عیادت از بیماری در صف اتوبوس منتظر بودم که ناگهان یک ماشین شخصی جلوی من توقف کرد و سرنشین آن مرا به اسم صدا زد و گفت: آقای برقعی بفرمایید بالا، نگاه کردم دیدم واعظ معروف آقای فلسفی است، سوار شدم، پس از سلام و احوالپرسی، ایشان گفت: آقای برقعی کجایید، چه میکنید؟ خبری از شما نیست؟ گفتم: جناب فلسفی به سبب عقایدم تقریبا خانه نشین شده ام و اگر میدانستید که عقایدم چیست، شاید مرا سوار نمیکردید، گفت مگر شما چه میگویید؟ گفتم: من میگویم روضه خوانی حرام است، کمک به روضه خوانی حرام است پول دادن برای آن حرام است، گفت: چرا؟ گفتم چون روضه خوانها آنچه را که میگویند اکثرا ضد قرآن است و در واقع با پیامبر و ائمه دشمنی میکنند. آقای فلسفی گفت: حتی من! و پرسید: آیا منبر هم حرام است؟ گفتم: آری حرام است، گفت: چرا؟ برای تفهیم مطلب به او، گفتم آقای فلسفی یادتان هست در دهه عاشورا در بازار به منبر رفته بودی؟ گفت: آری، گفتم من یکی از همان روزها که از بازار رد میشدم صدای شما را شناختم و ایستادم که سخنان شما را بشنوم و شنیدم که میگفتی امام در شکم مادرش همه چیز را میداند، گفت: بله، این موضوع در روایات ما ذکر شده (مقصود فلسفی روایاتی بود که دلالت دارد بر علم امام قبل از تولد، از جمله روایاتی که میگویند امام در شکم مادر از طریق ستونهای نور که در مقابل اوست همه چیز را میبیند!) گفتم ولی این مطلب اولا ضد قرآن است که میفرماید: «وَٱللَّهُ أَخۡرَجَكُم مِّنۢ بُطُونِ أُمَّهَٰتِكُمۡ لَا تَعۡلَمُونَ شَيۡٔٗا[۲۸] = خداوند شما را در حالی که هیچ چیز نمیدانستید، از شکم مادرانتان خارج ساخت». ثانیا شما در آخر همان منبر گریز به صحرای کربلا زدی و گفتی هنگامیکه امام حسین ÷ به طرف کوفه میآمد، حر جلوی او را گرفت و مانع شد که امام به کوفه برسد، امام ناگزیر راه دیگری را در پیش گرفت و "حر" نیز آنها را دنبال میکرد تا اینکه به جایی رسیدند که اسب امام ÷ قدم از قدم بر نداشت و هر چه امام رکاب زد و کوشید و نهیب زد و هی کرد، مرکبش حرکت نکرد، امام ماند متحیر که چرا اسب حرکتی نمیکند، در آنجا عربی را یافت، امام او را صدا زد و از او پرسید: نام این زمین چیست؟ عرب جواب داد: غاضریه (قاذریه)، امام حسین÷ سؤال کرد: دیگر چه اسمیدارد؟ عرب گفت: شاطیء الفرات، امام پرسید: دیگر چه اسمیدارد؟ گفت: نینوا، امام پرسید: دیگر چه اسمیدارد؟ گفت: کربلا، امام حسین÷ فرمود: هان، من از جدم شنیده بودم که میفرمود: خوابگاه شما کربلاست. سپس به فلسفی گفتم: آقای فلسفی این امامیکه شما در ابتدای منبر میگفتی در شکم مادر همه چیز را میداند و قرآن میخواند، چطور به اینجا که رسید اول اسبش فهمید و آن سرزمین را شناخت و بعداً امام÷، تازه آنهم پس از پرسیدن از یک نفر عرب بیابانی، محل را شناخت؟! جناب فلسفی این چه امامیاست که شما ساختهاید که نعوذ بالله اسبش پیش از او مطلع میشود؟! آیا این است حبّ ائمه؟ آیا این است معارف اسلام؟ چرا در مورد روایات، بیشتر دقت و تأمل نمیکنید؟
آری، این جناب فلسفی است که بهترین واعظ ایشان است، حال، خواننده خود وضع سایر اهل منبر را بفهمد.[۱۶]
[۲۸] - سورهي نحل، آيه: ۷۸.
در آن ایام معمول شده بود هر کسی میخواست در منبر شیرین سخنی و مردم را مجذوب خود نماید از ولایت سخن میگفت و مردم را به ولایت دعوت میکرد و علیه ما سخنانی میگفت و ما را نفرین میکرد. اما آن گویندگان خود نمیدانستند که معنی ولایت و مقصود از آن چیست؟
یادم هست روزی برای انجام کاری به بازار آهنگران تهران رفتم، اما شخصی که با او کار داشتم نبود، فکر کردم کجا توقف کنم تا بیاید، دیدم در کوچه ای برای روضه خوانی بیرقی نصب کرده اند. مناسب دیدم که بروم آنجا بنشینم تا وقتی که مغازه دار مغازه اش را باز کند و آن شخص بیاید. چون وارد مجلس روضه خوانی شدم، دیدم آخوندی به نام عماد زاده بالای منبر از برقعی سخن میگوید که او منکر خدا و منکر رسول خدا ص و منکر جدش امام شده و چنین و چنان است. و تقریبا نیم ساعت وقت منبر را به تهمت و بدگویی از برقعی مصروف داشت، من به اطرافم نگاه کردم مبادا کسی در این مجلس مرا بشناسد و مورد حمله و ضرب و شتم قرار گیرم و بسیار مواظب خود بودم، دیدم بحمدالله کسی ملتفت نشده، خوشحال شدم. چون آقا از منبر فرود آمد و خواست از مجلس خارج شود من هم برخاستم و به دنبالش روانه شدم، در کوچه به او رسیدم و "طیب الله أنفاسکم" گفتم، سپس عرض کردم آقا شما این برقعی را شخصا ملاقات کرده اید؟ گفت: خیر. گفتم از کتب و تألیفات او چیزی مطالعه کرده اید؟ گفت خیر، گفتم پس از کجا و به چه دلیل او را گمراه و منحرف دانسته اید؟ گفت از قول آیت الله میلانی میگویم، گفتم آقای میلانی در فروعات مذهبی باید فتوی بدهد، نه در حق اشخاص. اولا شخص خوب و بد را خدا میشناسد. و دیگر آنکه شما واعظ بی سوادی هستید خوب بود لا أقل کتابی از برقعی را میخواندید تا بهتر از حال او مطلع میشدید و گر نه شما نباید در شناخت اشخاص مقلد باشید، گفت آری من کتابی از او نخوانده ام. کتابی کوچک در باره "دعبل" شاعری که قصیده ای در مدح امام رضا÷ انشا کرده و من آن اشعار را به شعر فارسی ترجمه کرده و نوشته بودم که چاپ شده و در جیب بغلم بود، درآوردم و گفتم من کتابی از برقعی همراه دارم، خوب است بدهم آن را مطالعه کنید و چند روز دیگر نظر خود را راجع به این کتاب و مؤلفش با تلفن به بنده بفرمایید. ایشان قبول کرد و کتاب را گرفت و شماره تلفن خود را مرحمت کرد و با هم خداحافظی کردیم.
پس از گذشت چند روز به ایشان تلفن کردم و عرض کردم شما کتاب "دعبل" را مطالعه فرمودید؟ گفت: آری، گفتم به نظر شما چه طور است؟ گفت خوب نوشته واقعا مرد مؤمن و ملا و ادیبی است. گفتم پس چرا از ایشان بدگویی نمودید؟ گفت من اشتباه کردم، گفتم پس شما مسؤولید و باید از ایشان عذر خواهی کنید؟ گفت درست است، گفتم پس بدانید آن سیدی که در کوچه شما را دید و به شما کتاب «دعبل» را هدیه داد، خود برقعی بود. گفت پس مرا حلال کنید. گفتم من حلال نمیکنم؛ زیرا شما در منبر بدگویی کرده اید و باید بروید و به مستمعین خود بگویید من اشتباه کردم تا من شما را حلال کنم.
شیخ دیگری به نام احمد کافی روضه خوانی خوش صوت بود، عوام فریفتهی منبر او بودند، روزی نواری از منبر او نزد من آوردند که وی در بالای منبر در مهدیهی خود در حضور مستمعین خود میگفت "خدایا به حق امام حسین ریشهی این برقعی را بکن" و تمام یکصدا آمین گفتند. اتفاقا دعای او در حق خودش مستجاب شد و در راه مشهد تصادف کرد و از دنیا رفت.
روزی در خیابان جمالزاده عبور میکردم سیدی بلند بالا با لباس روحانی به من برخورد و سلام کرد و صحبت از برقعی شد، گفت شما نمیدانید و ایشان را نمیشناسید، ایشان ماهی هشتاد هزار تومان از دولت سعودی پول میگیرد و شانزده هزار تومان نیز شاگردان او میگیرند، گفتم شما برای این فرمایش آیا مدرکی دارید؟ آن روحانی که مرا نشناخته بـود، گفت: بلی، فیش آن نزد خود من موجود است!!!
به هر حال کار ما به اینجا کشید که روضه خوانان و مقدس نمایان که در هیچ امری اتفاق ندارند در بدگویی و تهمت و سب و لعن به ما متحد شدند، و هیچ کدام هم نمیدانستند چه گفته ام و هر چه نوشتم و اعلام کردم که آقایان اگر سخنی و یا اشکالی دارند با ما در میان بگذارند، و اگر به بحث با ما حاضرند، من نیز به بحث با ایشان حاضرم، و اگر ایرادی دارند آن را با دلیل مرقوم فرمایند. ولی جز فحش و بدگویی جوابی ندادند و برای کسب ثواب علیه اینجانب کتاب ها نوشتند!!
میتوان گفت قریب یکصد جلد کتاب در رد عقاید ما نوشتند، اکثر کتاب های ایشان را مطالعه کردم، ولی جز فحش و بدگویی و تهمت و افترا و مغالات رسوا و تأویلات نابجا و ایرادات بنی اسرائیلی و بهانه جوییهای واضح چیزی که قابل تأمل باشد در آنها نیافتم و حتی در تمام این کتب مطلبی را از کتاب های این بنده نقل نکردند که با دلیل آن را رد کنند جز ناسزا و تکفیر و اتهام. من احتمال میدهم که دولت طاغوتی شاه و ساواک که مطیع و مددگار یهودیان بودند، برای آنکه مردم از سخنان ما اعراض کنند و به حقایق آشنا نگردند و ما نتوانیم قدمیدر راه وحدت اسلامیبرداریم، در تحریک این موج سهمیداشته اند، زیرا آنان از اسلام حقیقی وحشت دارند و حتی از منبع موثقی شنیدم که میگفت یهود چند نفر را برای خود خطر بزرگی میداند، یکی از آن چند نفر شما هستید.
چنین بود تا تصمیم به قتلم گرفتند و بعضی از عالم نمایان فتوای قتل مرا صادر نمودند. سیدی موسوم به علوی که داماد آیت الله بروجردی بود، مبلغ دویست هزار تومان جمع کرده بود تا به اشخاصی بدهد که مرا ترور کرده و به قتل رسانند. و اینکه احتمال میدهم محرک این کارها دولت شاه و ساواک و یهودیان بودند از آن روست که بعضی از کسانی که در منابر و محافل از ما بسیار بدگویی میکردند و تکفیر و یا تفسیق مینمودند با ساواک و دربار بی ارتباط نبودند مانند حاجی اشرف روضه خوان کاشانی و شیخ جواد مناقبی و محمد رضا نوغانی و سید ابراهیم میلانی و آقای شجاعی و.... یعنی پس از آنکه دولت شاه سرنگون شد و جمهوری به اصطلاح اسلامیروی کار آمد، اینان به جرم ارتباط با ساواک گرفتار شدند.
یکی از دوستانم برایم نقل کرد که این جناب شجاعی در منبر شما را کافر و بی دین میخواند. من بعد از سخنرانی اش به او ایراد کردم و نتوانست پاسخم را بدهد، قرار شد به منزل آیت الله خوانساری مرجع تقلید برویم و از او قضاوت بخواهیم، من و او و یک روحانی دیگر سوار ماشین خود او شدیم و به منزل آیت الله در نیاوران رفتیم، دیدم به به چه منزل وسیع و چشمگیری! مزین به انواع گلکاریها، زهد حضرت آیت الله بر من معلوم و امیدم به حق گویی ایشان کمتر شد تا حضرت آیت الله وارد شد و دیدم که بخش سوم مقدمه "تابشی از قرآن" را در دست دارند، خوشحال شدم که لا أقل حضرتشان از نوشته های برقعی بی اطلاع نیست، به هر حال مطلب را گفتیم و نظرشان را جویا شدیم؟ فرمودند: برقعی گمراه است زیرا در این جزوه "کافی شیخ کلینی" را کافی ندانسته و گفته قرآن کافی است. عرض کردم این مطلب که موجب گمراهی و فسق نمیشود، ولی ایشان بر عقیده خویش باقی ماند!
به هنگام شنیدن این ماجرا از دوستم، به یاد این شعر افتادم:
سبط پیغمبر ز فتوی کشته شد آری از فتوی به خون آغشته شد
کسانی که بر ما ردیه نوشتند علمای ریایی و یا طلبه کم سواد جویای نان و یا عالم نمایان متعصب و متصلب در عقاید موروثی بودند که جز فحش چیزی نیاورده و لا أقل ما را هدایت نکردند. بعضی از ایشان عبارتند از آقایان شیخ جعفر صبوری، محمد علی انصاری، مصطفی نورائی، سیدهادی میلانی، شیخ باقر زنجانی، سید ابراهیم میلانی، سید میر جهانی، شیخ ذبیح الله محلاتی، [۱۸] محمد مقیمی، شیخ علی نمازی، شیخ محلوجی، علی رحیمی، سید حسن حجت، احمدی، خندق آبادی، شیخ رازی، لطف الله صافی[۲۹]، رضا استادی، بوق علیشاه درویش، محمد علی کاظمینی، بحرالعلوم، ناصر مکارم، عبدالرسول احقاقی، معصومی، احمد سیاح، لنگرودی، شیخ بابیری، محمدهاشمی، احمدی، آشتیانی، امامی، ایمانی، ایرانی، اسدی، اکبرتهرانی، رفیعی قزوینی، محسن شفائی، امینی، متانت، شبستری، علی دوانی، مدرسی جاردهی، مشکینی و.....
[۲۹] - آيت الله العظمى لطف الله صافي گلپايگاني، در سال ۱۳۳۷هـ تولد شد، بعد از پيروزي خميني مسئول نوشتن قانون اساسي گرديد، و پس از آن عضو مجلس خبرگان بود.
و اما آیت الله سید هادی میلانی سیدی بود در نجف عمرش را صرف فلسفه بافی های یونانی و آخوندهای شیخی مذهب کرده بود، و چون به مشهد آمد جز عبای کهنه چیزی نداشت، طلاب مشهد به او پیشنهاد کردند که شما مشهد بمانید، ما برای شما تبلیغ میکنیم، و چنانکه ذکر شد ایشان در مشهد ماند و عده ای از آخوندهای هوچی دور او را گرفتند و با ساخت و ساز وعاظ و روضه خوانها و خدام حرم، او را به عنوان مرجع تقلید، برای عوام شیعه، علم کردند. و مردم عوام را فوج فوج میآوردند خدمت آقا که اموالشان را حلال کند! وی پس از ده سال در مشهد فوت شد. همان سیدی که جز عبای کهنه چیزی نداشت، وقت فوت چندین میلیون ثروت برای فرزندش باقی گذاشت و این اواخر معلوم شد که با دربار بی ارتباط نبوده و عاقبت مبتلا به سرطان معده گردید و ریاست دنیا را وداع کرد.
در این اواخر که ما در تألیفات خود ثابت کردیم که در اسلام تقلید نبوده و پس از رسول خدا ص تا چهار صد سال مجتهد و مقلد وجود نداشته، بلکه دین اسلام دین تعلیم و تعلم بوده، و رسول خدا ص فرموده: "طلب العلم فریضۀ علی کل مسلم" و دیگر اینکه خمس و سهم امام برای اموال کسبه و تجار از بدعتهای آخوندهای عوامفریب است و رسول خداص حضرت علی مرتضی ÷ از مسلمانان خمس و یا سهم امام نگرفتند بلکه خمسی که خدا در قرآن فرموده مربوط به غنایم جنگی است نه کسب و کار. چنین حقایقی باعث شد که آخوندها و ملایان همه بر کوبیدن ما همدست شوند، و با اینکه نویسنده پرو حقیقی جدم امیرالمؤمنین علی ÷ میباشم و اصول و فروع دین او را قبول دارم و بدعتی در دین نگذاشته ام، با اینحال مرا دشمن آن حضرت خواندند و این تهمت و افترای بزرگ را برای تحریک عوام علیه من و حفظ دنیای خود اشاعه دادند، و حتی با جار و جنجال و افترا اکتفا نکردند بلکه به سازمانهای دولتی، از جمله ساواک و سازمان اوقاف متوسل شدند تا مسجدی را که امامت آن بر عهده ام بود، از من بگیرند، لذا صدها نفر را از میدان شوش و جاهای دیگر آوردند و به وسیله آنان هیأت امنایی برای مسجد تراشیدند و همزمان پول بسیار خرچ کردند و به شهربانی و ساواک دادند و ضمنا آخوندی به نام سید هادی خسرو شاهی[۳۰] را که در تبریز به اموال اوقاف خیانت کرده و از آنجا مطرود بود و به ناچار به تهران آمده و در محلۀ گذروزیر دفتر سکنی گزیده بود، و به مسجد ما طمع داشت و همواره به تحریک احالی محل علیه اینجانب اقدام مینمود، و واسطه ای نیز بود برای رساندن احوال و اوضاع ما به مخالفین، نماینده تام الاختیار خود در محل ما قرار دادند. این شخص با موحدین عداوتی شدید داشت و حتی چند سال قبل از جریان بسته شدن مسجد، چند مرد بی سواد از همه جا بی خبر را با پول تطمیع نمود تا در روز نوزدهم ماه مبارک رمضان مرا به قتل برسانند!! (جالب است که آقایان ادعای حب علی ÷ دارند، اما همچون "ابن ملجم" عمل میکنند!) اتفاقا همان روز چون از نماز ظهر فارغ شدم، برای استماع سخنرانی یکی از برادران فاضل و اندیشمند یعنی موحد راستین و محقق بزرگوار جناب آقای سید مصطفی طباطبایی أیده الله تعالی در گوشه ای نشستم، اوباش مذکور به گمان اینکه سخنران برقعی است به او حمله ور شدند، ولی آن استاد بزرگوار که الحق مرد شجاعی است قدمیعقب نگذاشت و در برابر شان ایستادگی کرد و چند تن از مستمعین که دخالت کرده و مانع از اصابت جراحت به ایشان شدند، خود زخم برداشتند و این موضوع باعث وحشت مردم، خصوصا زنان حاضر در مسجد شد. من نیز دریافتم که موضوع از چه قرار است و افراد چاقوکش چه منظوری داشته اند. از این رو برای اینکه در میانه ای آن هیاهو مزدوران آخوندها به مقصود نرسند از مسجد خارج شده و در بیرون مسجد ایستادم. به هر حال مردم همت کردند و آنها را دستگیر کرده و به کلانتری تحویل دادند. ولی پس از چند روز با إعمال نفوذ آخوندها و همراهی برخی از مراجع تقلید، آنها خلاص شدند و دریافتم که دیگر در مسجد خودم هم امنیت ندارم. ولی به فضل خدا، برای ادای مسؤولیت إلهی، همچون گذشته به بیان حقایق دین ادامه دادم و به هیچ وجه تقیه و یا مبهم گویی را بر خود روا ندانستم، فلله الحمد، خبر این ترور و شرارت نا فرجام نیز، در همان ایام، به صورت مشروح در مجلهی رنگین کمان انعکاس یافت.
خسرو شاهی، با موحدین کینه ای عمیق داشت و در زمانی که در تبریز اقامت داشت، استاد حاج میرزا یوسف شعار[۳۱] رحمة الله عليه را آزرده بود و با ایشان دشمنی میکرد. و اکنون که در این قضیه نیز به نتیجۀ مطلوبش نرسیده بود، کینۀ شدیدتری نسبت به ما پیدا کرد و همواره در کمین و توطئه علیه ما بود. تا زمانی که ائمۀ جماعات و وعاظ و بعضی از مراجع برای گرفتن مسجد ما به فکر چاره افتادند، در این شرایط، وی مراجع تقلید را دید و با همدستی ایشان طوماری نوشتند و بسیاری از ائمۀ جماعات و وعاظ امضا کردند که برقعی یهودی است!! و با همدستی کلانتری ۱۲ و شهربانی و ساواک و اوقاف و عده ای از مقدس نمایان به مسجد ما هجوم آورده و درِ آن را مهر و موم کرده و عده ای از دوستانم را دستگیر کردند و خودم را نیز به شهربانی و از آنجا به زندان بردند. پس از چند روز در زندان از من تعهد گرفتند که دیگر در مسجد خود اقامه جماعت نکنم و به مسجد نروم. پس از آن فرزندم را به زندان برده و یک شبانه روز نگه داشته و از وی تعهد گرفتند که حق رفت و آمد با پدرش را ندارد!!
[۳۰] - این شخص کم سواد، با خسروشاهی مترجم برخي از آثار مرحوم "سيد قطب" اشتباه نشود. [۳۱] - يوسف شعار تبريزي در سال ۱۳۲۰هـ تولد شد، به درس و تفسير قرآن کريم شهرت يافت، او را به وهابيت متهم نمودند، از همفکران علامه برقعي و شريعت سنگلجي است. او در تبريز ادارهي براي تحقيقات قرآني تأسيس نمود و در سال ۱۳۹۴هـ وفات نمود.
عامل مهم در گرفتن مسجد از من، آیت الله سید کاظم شریعتمداری بود، زیرا پس از انتشار کتاب درسی از ولایت و متعاقب آن چند کتاب دیگر از تألیفاتم (از جمله احکام القرآن و جزوات تابشی از قران و چند رساله دیگر که در آنها پاره ای از خرافات و بدعتها را با ذکر دلیل و مدرک رد کرده و راجع به قابل فهم بودن قرآن برای عموم و فقدان دلیل صحیح برای تقلید نیز مطالبی مستدل آورده بودم) عداوت اهل بدعت با من بیشتر شد و در این اوضاع شریعتمداری، چنانکه گذشت در جواب چند خرافی اعلامیه ای صادر کرد که برقعی از ما نیست و همان نامه موجب تهییج بسیاری از مردم علیه اینجانب شد، علاوه بر آن چون در سالهای اخیر، قبل از گرفتن مسجد از من، علاوه بر کتبی که رد بر خرافات نوشته بودم، مسجد ما پایگاه موحدین و محل درس و بحث ایشان شده بود و هر هفته اینجانب یا چند تن از برادران اندیشمند و محقق پیرامون حقایق قرآنی و رد موهومات و بدعتها و خرافات سخنرانی میکردند و مسایل مهمیراجع به نبود مدرکی متقن بر امامت منصوصه، و فقدان دلیل کافی بر حلیت نکاح متعه و نظایر اینها در مسجد مطرح میشد، و این امر برای مخالفین ما خطری بزرگ و جدی بود، فلذا شریعتمداری چند نامه به شاه و ساواک نوشت که مسجد برقعی را بگیرید و او را طرد کنید و حتی مبالغی از سهم امام که میگرفت برای این کار خرج کرد و این مبالغ را بین کلانتری محل و پاسبانها و افراد بیکار و بیعار و عرق خورهای محل و مزاحمین و کبوتربازها تقسیم کردند تا مرا از مسجد بیرون کنند و آنان نیز با دولت برای هجوم به مسجد و تعطیل کردن آن همدست شدند. علاوه بر شریعتمدار، آخوند دیگری به نام سیداحمد خوانساری برای گرفتن مسجد از من نیز چندین نامه به دربار و ساواک نوشت. این سیداحمد مردی نه چندان با سواد ولی در ریاکاری و جلب عوام و گرفتن وجوهات استاد بود.
اما از عاقبت کار آیت الله شریعتمداری بگویم که وی در ماجرای پانزده خرداد که شاه میخواست آقای خمینی را اعدام کند، شریعتمداری برای آنکه او را از اعدام نجات دهد اجتهاد او را تصدیق نموده و اعلام نمود که وی مجتهد است و إلا آقای خمینی در میان جمهور علمای بزرگ آن زمان از اعتبار علمیبسیار، برخوردار نبود. ولی چون آقای خمینی پس از شاه قدرت را به دست گرفت همین شریعتمداری برتری آقای خمینی را تحمل نکرد و تا آنجا که میتوانست با وی رقابت کرد و به هیچ وجه او را تأیید ننموده و پس از مدتی گفته شد که وی از یک کودتا علیه حکومت آقای خمینی مطلع بوده اما موضوع را اطلاع نداده و با آن مخالفت نکرده و تصویری از او را که در نزدیکی شاه نشسته است در روزنامه ها چاپ کردند و او را درباری خواندند، و بدین ترتیب وجهه آبرویش در میان عوام و خواص از بین رفت و از مرجعیت تقلید ساقط شد. اللهم اجعل عواقب أمورنا خیرا.
ایامیکه شریعتمداری در منزلش در واقع زندانی بود، نامه ای به او نوشتم که اگر برقعی از شما و با شما نبود، خدای برقعی نیز با شما نبود. حال از حق کشی توبه کن و گر نه آخرتت بسیار بدتر خواهد بود.
باری، به ماجرای خود بازگردیم؛ وقتی برای گرفـتن مسجد مرا به زندان بردنـد، به تیمساری به نام لطفی که برای بازجویی آمده بود، گفتم اشکال شما به من چیست و چه ایرادی دارید و برای چه مرا از رفتن به مسجد منع میکنید؟ گفت ما تقصیر نداریم، مراجع تقلید و علما با شما مخالفاند، گفتم یکی از این علما و مراجع بیاید با ما بحث کند و ایراد خود را بیان کند، اگر ما جواب منطقی نداشتیم، هرکاری میخواهید بکنید، گفت شخصیت شما که به رفتن مسجد نیست، ولی اگر تعهد نکیند که به مسجد نخواهید رفت، نمیتوانیم شما را آزاد کنیم! ناگزیر من هم تعهد دادم و از زندان انفرادی رها شدم. وقتی به منزل بازگشتم معلوم شد سه روز قبل آقای سید هادی خسروشاهی با همراهی ساواکی ها و مأمورین شهربانی و سازمان اوقاف و نخست وزیری و با نصب طاق نصرت و چسبانیدن عکسهای محمد رضاشاه و ولیعهد او رضا پهلوی و همسر شاه یعنی فرح پهلوی آمده مسجد و نماز جماعت برپا کرده و امام مسجد شاهنشاهی گردیده است. من که به تنهایی نمیتوانستم با شاه و ساواک و شهربانی مبارزه کنم، ناگزیر از مسجد صرف نظرکردم. این را هم بگویم که چون بعضی از ائمۀ جماعات برای قتل من دویست هزارتومان (که درآن موقع پول خیلی زیادی بود) جمع آوری نموده بودند تا چنانچه قاتل من به زندان افتاد برای آزادی او خرج نمایند، ولی چون مسجد را از من گرفتند و مرا از آن محل بیرون کردند، موضوع قتل این جانب منتفی و ظاهراً تا مدتی از آن صرف نظر شد.
ولی مگر اینان پس از گرفتن مسجد، دست از کینه برداشتند، بلکه سید هادی خسروشاهی هر شب هیئتی از مداحان و روضه خوانان و سینه زنان را به مسجد دعوت میکرد، پنداری کشوری را فتح کرده یا دشمن خدا و دین رسول و امام را شکست داده و باید از خوشحالی هر شب جشن برپا کند و در مسجد عده ای از مقدس نمایان را جمع کند که دوستان علی فاتح شدند و دشمنان او منکوب. و چون من بالای در مسجد تابلوی نئون بزرگی قرار داده بودم، که با خط خوش نوشته شده بود: «وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ فَلاَ تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً» [۳۲]. آنان را خوش نیامده بود و پس از آن تابلو را به کلی از بین بردند، زیرا معتقد بودند که در عبادت میتوان غیر از خدا مقربان و پیشوایان دینی را نیز خواند، و استغاثه به غیر خدا اشکالی ندارد!!!
[۳۲]- سوره جن، آیه ۱۸
علاوه بر نصب این تابلو، ایامیکه امام مسجد بودم، برای بیدار کردن مردم و تشویق آنها به آشنایی بیشتر با حقایق دین و تدبر در قرآن، آیات و روایاتی را با خط نستعلیق و کاملا خوانا، با ترجمه فارسی، بر مقوای براق به قطع ۳۵×۲۵ سانتیمتر، به عنوان انتشارات مسجد گذر وزیردفتر چاپ کرده و بین مردم توزیع میکردم که به جای تصاویر خیالی و یا عکسهای عاری از فایده آنها را به عنوان تابلو، تزیین دیوار منزل یا مغازه و محل کار خود نمایند، تا توجه دیگران نیز به آنها جلب شود و البته در صدر هر یک از این صفحات آیتی از آیات شریفه قرآن کریم قرار داشت.
در اینجا فقط مطالب دو برگ از آن اوراق را به عنوان نمونه مینگارم، باشد که مفید افتد، قرآن میگوید: «إِنَّ الَّذِينَ يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ لاَ يُفْلِحُونَ» یعنی کسانی که از قول خدا دروغ میگویند رستگار نمیشوند.[۳۳]
پیغمبرص گوید: «كل بدعةٍ ضلالةٌ وكل ضلالةٍ في النار»یعنی هر بدعتی گمراهی است و جای هرگمراهی درآتش جهنم است. (جلد اول اصول کافی، کتاب فضل علم، باب البدع و المقاییس حدیث ۱۲).
علی ÷ گوید: «السنّة ما سنّ رسولالله والبدعةُ ما أحدِثت من بعده» یعنی سنت، روشی است که پیغمبر داشته و بدعت چیزی است که پس از او به وجود آمده است (جلد دوم بحارالانوار جدید، ص۲۶۶، حدیث ۲۳).
امام صادق÷ گوید: «من مشي إلي صاحب بدعةٍ فوقّره فقد مشي في هدم الاسلام» یعنی هرکس پیش صاحب بدعتی رود و به او احترام گذارد، در راه انهدام (خرابی) اسلام گام برداشته است (جلد دوم بحارالانوار جدید، ص۳۰۴، حدیث ۴۵).
امام حسن عسکری ÷ گوید: «سيأتي زمان علي الناس .... السنة فيهم بدعة و البدعة فيهم سنة... لا يعرفون الضأن من الذئاب.... علمائهم شرار خلق الله علي وجه الأرض...» یعنی بر مردم زمانی خواهد آمد که... سنت رسول خدا در نظر آنان بدعت خواهد بود و بدعت را سنت خواهند دانست... گوسفند را از گرگ تشخیص نمیدهند.... دانشمندانشان بدترین خلق بر روی زمین خواهند بود(سفينة البحار، ص۵۷).
این سخن رسول خدا و امیرالمؤمنین و امام صادق و امام عسکری علیهم السلام است، فردای قیامت چگونه در روی ایشان خواهیم نگریست؟! اگر ایمان دارید، از خدا بترسید و بدعتها را بشناسید و از آنها دوری کنید و در خرابی اسلام سهیم نشوید. (از انتشارات مسجدگذر وزیر دفتر).
و صفحۀ دیگر چنین بود:
قرآن میگوید: « قُلْ إِنَّ هُدَى اللّهِ هُوَ الْهُدَى» (بقره/۱۲۰)یعنی بگو هدایت (راهنمایی) واقعی هدایت خداست.
رسول اکرمص گوید: «من طلب الهدي في غير القرآن أضله الله» یعنی هرکس هدایت را از غیر قرآن بخواهد خدا او را گمراه میکند (بحار الانوار جدید، ج ۹۲ / ۲۵).
امام باقر ÷ گوید: «إذا حدثتكم بشيء فسئلوني من كتاب الله» یعنی وقتی چیزی به شما گفتم دلیل قرآنی آن را از من بپرسید(جلد اول اصول کافی، کتاب فضل علم، باب الرد إلی الکتاب والسنة).
رسول خداص گوید: «ما وافق كتاب الله فخذوه و ما خالف كتاب الله فدعوه» یعنی هرحدیثی که موافق قرآن بود بگیرید و آنچه را که مخالف قرآن بود رها کنید (سندپیشین، باب الأخذ بالسنة و الکتاب، حدیث اول).
نیز میفرماید: «ما جائكم عني يوافق كتاب الله فأنا قلته وما جائكم عنی يخالف كتاب الله فلم أقله» یعنی هر سخنی از قول من برای شما نقل کردند که موافق قرآن بود من گفته ام و هر سخنی که مخالف قرآن بود من نگفته ام (سند بالا، حدیث پنجم).
امام صادق ÷ گوید: «كل حديث لا يوافق كتاب الله فهو زخرف» یعنی هر حدیثی که موافق قرآن نباشد دروغ و ساختگی است (سند بالا، حدیث سوم).
مسلمان هدایت را از قرآن میخواهد و هر حدیثی که به نام پیغمبر و امام نقل شود اگر مخالف قرآن باشد به دور میاندازد، چون میداند ساختگی (جعلی) است. (از انتشارات مسجدگذروزیر دفتر).
باری، در ایامیکه از امامت جماعت ممنوع شده بودم، مشاهده کردم عده ای از این اراذل و اوباش که اهل ورق و عرق بودند، ولی برای اظهار ولایت هر شب در مسجد اجتماع کرده و با همراهی عده ای مقدس نما سینه میزدند و دم میگرفتند و مداحی میکردند و جشن میگرفتند و پشت بلندگو تا اواخر شب علی علی میگفتند تا به ما ثابت کنند که حق با علی است، دیگر متوجه نبودند تهمت زدن و فحش و ناسزا دادن و رقاصی کردن به نام علی، دشمنی با علی است و علی علیه السلام با این کارها همراه نیست، بلکه دوست علی کسی است که اصول و فروع دین او را بپذیرد و بدعت در دین او نیاورد.
[۳۳]- سوره نحل، آيه ۱۱۶
بدین ترتیب پس از بیست و هفت سال امام راتب بودن، مسجد را غصب کردند و من خانه نشین شدم ولی این دزدان دین و مدافعان بدعت و خرافات دست برنداشتند تا اینکه پس از حدود دو ماه به خانه هجوم کرده و در خانه را از جا کندند و از داخل مسجد آمدند و در زیر زمین را شکستند و وارد خانه شدند به طوری که عیالم شدیدا ترسید و بیمار شد و پس از چند ماهی دار فانی را ودا کرد رحمة الله عليها. و همچنین اذیت و آزارهای دیگری نسبت به ما انجام دادند. در این ایام بر اثر بدگویی معممین، عوام نیز با من بسیار بد رفتاری میکردند. قصاب به من گوشت و نانوا نان نمیفروخت. نیمه های شب در میزدند و مزاحم خواب و آسایش اهل خانه شده و میگفتند برای مباحثه با تو آمده ایم!! و گاهی به بهانه سؤال کردن وارد خانه شده و برخی از دست نوشته های مرا سرقت میکردند و.... تا اینکه ما را مجبور به تخلیه خانه محقر وقفی کردند. اما هنگامیکه درهای خانه را شکسته بودند، برای احقاق حق به کلانتری رفته و شکایت کردم که در میان خانه هر کسی در أمن است حتی یهود و نصاری و سایر کفار در خانه های خود در أمانند، ولی اینها آمده اند درهای خانه را کنده و میان خانه ریخته اند، این چه دولتی است؟ رئیس کلانتری به ظاهر مأمور فرستاد و او گزارش داد که آری درهای خانه را کنده اند، از آن سو سی نفر از مقدس نمایان مدعی اعتقاد به ولایت رفتند کلانتری شهادت دادند که این خانه اصلا در نداشته!! و چون رشوه داده بودند، شهادت احمقانه آنان پذیرفته شد. سرانجام وقتی ما را از خانه و لانه وقفی که به آن قناعت کرده بودیم مجبور به تخلیه کردند، ناچار اثاث خود را به خانه خویشان خود بردیم و سپس در خیابان جمالزاده طبقه سوم منزلی را اجاره کردم که مقابل کلیسای مسیحیان قرار داشت، و من از پنجره منزل میدیدم که آن سوی خیابان آزادانه تثلیت را تبلیغ و ترویج میکنند، أما من حق ندارم در میان مسلمانان از توحید قرآنی سخن بگویم!!
دولت شاه نیز از این ماجرا ناراضی نبود زیرا میل نداشت مسجدی در تهران باشد که موجب بیداری ملت و آشنا شدن ایشان به حقایق اسلامیگردد. و دولت خود مردم را به خرافات مذهبی مشغول میداشت و شاه در سخنرانی هایش خرافات را ترویج میکرد و میگفت حضرت عباس کمر مرا بسته و امام زمان مرا ملاقات کرده و از این قبیل سخنان.
به هر حال در خیابان جمالزاده به ناگزیر سکنی نمودم، ولی در آنجا نیز از دست عوام که هر روز به تحریک آخوندها و مداحان به در منزل آمده و فحاشی میکردند در امان نبودم. متأسفانه مردم فوج فوج از پیر و جوان و دختر و پسر آزادانه به کلیسا رفت و آمد میکردند و کسی کاری به کارشان نداشت، ولی اگر کسی به منزل ما میآمد با خطر خرافیون مواجه بود، ما آزاد نبودیم ولی یهود و نصاری آزاد بودند، کتب ما ممنوع بود و کتب یهود و نصاری و برخی از کمونیستها آزاد بود. کتب خرافی شعرا و صوفیان و شیخیان آزاد، ولی کتب ما مشمول سانسور بود. حتی تفسیری به نام تابشی از قرآن نوشتم که پس از چاپ به دستور دولت توقیف گردید، با اینکه برای چاپ آن پنجاه هزار تومان مقروض شده بودم، میخواستند تمام اوراق چاپ شده را به اداره مقوا سازی ببرند و به دستور ملاهای مدافع خرافات به مقوا تبدیل کنند، ناچار چندین نفر را واسطه کردیم که در توقیف بماند و مقوا نشود.
به هر حال ما مسجد و منزل را رها کردیم و عیالم پس از سالها تحمل بد رفتاری مردم و شنیدن فحش و ناسزا، از دنیا رفت، رحمۀ الله و برکاته علیها. و دوستان ما نیز متفرق شدند و حتی فامیل ما هم از ما دوری جستند و حتی دامادهایم متأسفانه برای حفظ موقعیت خویش از من کناره گرفتند، به خصوص یکی از ایشان یعنی مرتضی صابرطوسی شیخی است اهل مشهد، متعصب و خرافی که در عقاید استقلال فکری و قدرت استدلال نداشته و در اعتقادات و اصول دین مقلد دیگران و اکنون از مخالفین من است، گر چه پیش از استبصار اینجانب، به من ارادت داشت ولی بعدا نامه ای علیه ما انتشار داد، بدین ترتیب من ماندم با خدای عزوجل و کار خود را به او واگذار کردم. در همین ایام چندین مرتبه مرا به ساواک و شهربانی بردند و تحقیقاتی کردند و من طوری سخن گفتم که بهانه ای به دستشان ندهم.
در ایامیکه روحانی نمایان و دکانداران مذهبی علیه من متحد و کمر به بدنام کردنم بسته بودند و به دولت شاه و اعمال زور متوسل شدند و عوام را برای غصب مسجد تحریک کردند و منزلم در محاصره آنان قرار داشت و امنیت از زندگیم سلب شده بود، ابیات ذیل را سرودم:
برقعی چون راه حق روشن نمود
آری آری راه حق دشوار بود
هر که عزت خواهد از درگاه حق
زین سبب عالِم نمایان دَغــا
پس به همدستی به جنبش آمدند
رشوه ها دادند بر اهل ستم
پس به زور پاسبان و سیم و زر
پایگاه حق پرستی شد خراب
پایگاه دین و قرآن شد خــراب
برقعی گفتا به دل ای هوشیار
گفت بادل، آنچه اینجا باختی
نیست بازی کار حق، خود را مباز
گرکه مسجد رفت گو رو، کان گِل است
گرکه مسجد رفت گورو، باک نیست
گشت مسجد خانقاه صوفیان
جای جمع حق پرستان مسجد است
نیست مسجد جای مدح وروضه خوان
آنکه همکار است با شمر و سنان
اقتدا کن بر إمام لا فتی
آن امام کارگر در بوستان
آن امامیکه نبودی اهل زور
نی گرفتی خمس یا سهم امام
آن امام دانش و فضل و هنر
آن امامیکه نخواندی جز خدا
قاضی الحاجات در عالم تک است
«آن که هستی، نقشی ازفرمان اوست
برقعی با حق بساز و کن حذر
گمرهان را بهر خود دشمن نمود
راه پرخار است و پرآزار بود
بایدش سختی کشد در راه حـــــــق
روضه خوانان عوامِ بی حیا
با خرانِ خود به کوشــش آمدند
تا که بنمودند ما را متهـــم
بسته شد مسجد ز اهل شور و شر
باز شد دکان نقّالان خـــــواب
جای آن شد نقل کذب هر کتاب
سود دیدی نی زیان زین کار و بار
غم مخور در راه حق پرداختی
آنچه آید پیش، حق بُد چاره ساز
صاحب مسجد تو را اندر دل است
«تو بمان ای آنکه چون توپاک نیست»
ترک آن بنما که مسجد شد دکان
جای درس وبحث قرآن، مسجد است
نیست مسجد جای هر شمر و سنان
روضهخوان است روضهخوان است روضهخوان
دین حق را میکن از بدعت جدا
نی امامیکه کند دین را دکان
نی گرفتی مسجدی با شر و شور
مینخوردی آن امام از این حرام
نی امام فاسقان بی خبر
ناخدایان را نخواندی در دعا
ناخدای کشتی امکان یک است
خاک و باد و آب سرگردان اوست»
از حسودان دنی بی خبر
خطاب به دشمنان خود نیز با عنوان(به دشمنها رسان پیغام ما را) شعری سرودم:
دشمن ما را سعادت یار باد
هر که کافر خواند ما را گو بخوان
هر که خاری مینهد در راه ما
هر که چاهی میکند در راه ما
هر که علم و فضل ما را منکراست
هر که گوید برقعی دیوانه است
ما نه اهل جنگ و نی ظلم ونه زور
روز و شب با عز و شأنش کار باد
او میان مردمان دیندار باد
بار إلها راه او گلزار باد
راه او خواهم همیهموار باد
ملک و مالش در جهان بسیار باد
گو که ما دیوانه، او هوشیار باد!
دادخواه ما به عقبی قادر جبار باد
همچنین در همان احوال، پنداری مورد إلهام حضرت حق واقع شده ام، مستزاد ذیل را سرودم:
بندۀ بی کسِ من، من کس وغمخوار تواَم
گر تو تنها شده ای، غصه مخور یار توام
گرجهان رفت زدستت، طرف یأس مرو
باز گردان جهان من حق دادار توام
گر تو را نیست انیسی به جهان در شب و روز
مونس تو، همۀ جا و مددکار توام
گر چه حق را نبود رونق بازار ولی
أظهر الحق، که من رونق بازار توام
گر تو را کارگشایی نبود هیچ کسی
غم مخور کار گشا هستم و در کارتوام
گر تو را غصه و غم، رنج و ستم خسته کند
رو به من آر که من دافع آزار توام
رنج وغمهای تو بی علت وبی حکمت نیست
مصلحت بین و گنه بخش و نگهدار توام
گر که اوباش بکندند درِ منزل تو
با خبر باش که من حافظ آثار توام
دوست دارم شنوم صوت تو در رنج و بلا
طالب ناله و افغان به شب تار توام
گر رمیدند ز تو مردم دون، غصه مخور
من رفیق تو و هم ناظر پیکار توام
گر ز غمهای جهان دیدۀ تو گریان است
من تلافی کن آن دیدۀ خونبار توام
بر دلت بار غم و غصه اگر سنگین است
دافع هر غم و شوینده زدل بار توام
گر کسی ناز تو را می نخرد خندان باش
راز با خالق خود گو که خریدار توام
گر که مظلوم شدی از ستم و جور عدو
دادگر حقم و از عدل، طرفدار توام
برقعی سعی تو گر بهر من است
قابل سعی تو و ناشر افکار توام
غم مخور یار تواَم
غم مخور یار توام
باز نومید مشو
غم مخور یار توام
از همه دیده بدوز
غم مخور یار توام
نیست حق را بدلی
غم مخور یار توام
نیست یک دادرسی
غم مخور یار توام
تا که شایسته کند
غم مخور یار توام
غمت از ذلت نیست
غم مخور یار توام
مسجد و محفل تو
غم مخور یار توام
کان هذا لولا
غم مخور یار توام
باش یک بندۀ حُر
غم مخور یار توام
یا دلت بریان است
غم مخور یار توام
یا دلت غمگین است
غم مخور یار توام
باز با یزدان باش
غم مخور یار توام
غم خود با من گو
غم مخور یار توام
در ره ذوالمِنن است
غم مخور یار توام
در همین ایام برای اتمام حجت و هشدار به علما و مقابله و اعتراض به ظلمیکه به من و عقایدم شده بود نامه هایی مؤدبانه به سازمان اوقاف وآیت الله شریعتمداری وخوانساری و...نوشتم تا لا اقل در برابر ظلم سکوت نکرده و تکلیف شرعی خود را ادا کرده باشم. اینک برای ثبت درتاریخ، متن برخی از نامه هایم را عیناً در اینجا درج میکنم:
تاسع ربیع الأول/۱۳۹۷
حضرت مستطاب آیت الله آقای شریعتمداری وفقه الله
به استحضار میرساند در این جنجال و غوغایی که مداحان و شیخیان و غُلات و صوفیان و روضه خوانان به پا کرده اند علیه من، لازم است مراتبی به عرض برسد. نامه ای به عنوان صابر با امضای جعلی نشر میدهند که اصل ندارد[۳۴]. در تاریخ جهان و حوادث مسلمانان نظائر بسیاری دارد که معلوم است اینان تنها نیستند که به مردان حق و حقیقت تهمت میزنند و به نقل تاریخ مانند حضرت علی ÷ را به کفر و شرک متهم نمودند و مانند قضاوت قاضیان آتن در حق سقراط و یهودیان در باره مسیح ÷. آیا اعتقاد به روز واپسین و محکمه مالک یوم الدین ندارند مستندشان چیست؟ من صد جلد تألیفات دارم در کجا جز قول خدا و رسول و حضرت امیر÷ و امام صادق÷ گفته ام اگر به رفتار من استناد میکنند چه عملی بر خلاف علی و اولاد او علیهم السلام انجام داده ام. تازه از آن نامهی مذکور چه مطلبی برخلاف اسلام استفاده میشود آقایان چرا پس از ده سال برای بحث با ما حاضر نمیشوند.
من جز ردّ بدعتها و خرافاتی که به اسلام بسته اند کاری نکرده ام، شما سزاوار بود مرا یاری کنید اگر چه من توکلم بر خداست. شما لا أقل در این فتنه انگیزی پشتیبان عوام نباشید. وظیفهی همهی ما مبارزه با خرافات دینی و شرکیات عوام است تا آن حد که عَلَم چهار و نیم میلیون تومانی خریده اند. باید دانست که در فردای محشر و فزع اکبر در محکمه بهترین داور یوما لا تجزی نفس عن نفس شیئا رسیدگی خواهد شد. من اگر اهل دنیا بودم چیزی برای خود اندوخته بودم در حالیکه از احدی توقع نداشته و ندارم و از قلم و قناعت روزگار میگذرانم انتظار آن است که به توسط حامل ورقه هر چه به نظرتان میرسد اعلام نمائید.
(ولینصرنّ اللهُ من ینصره) والسلام علیکم - السید ابوالفضل علامه البرقعی
بسمه تعالی
نامۀ سرگشاده و داد خواهی از محضر آیت الله خوانساری و سایر محاکم شرعی و قانونی
به استحضار عالی میرساند حضرت عالی اگر مرا در خطا و اشتباه میدانید سزاوار بود مرا بخواهید و دلیل آن را بیان کنید؛ زیرا حقیر برای مباحثه و حتی برای مباهله نیز آماده ام. من مسلمان و تابع قرآنم و امامان اهل بیت رسول علیهم السلام را قبول دارم. شما اگر دلیلی دارید نباید به زور و جبر و حبس چنگ بزنید و مرا به سکوت مجبور نمایید. آیا گویندگان خرافاتی و حتی نصاری و یهود و صوفی و شیخی همه باید آزاد باشند، ولی گویندگان قرآن فقط نباید آزاد باشند، آیا حق امامیکه مدت ۲۷ سال در مسجدی امامت کرده میتوان غصب نمود و آیا نماز جماعت امام غصبی و تحمیلی صحیح است آیا لا إکراه فی الدین در قرآن نیست آیا هر کسی حقایقی را اظهار کند باید با افترا و تهمت و تحریک عوام و تکفیر او را کوبید آیا خدا نفرموده: ﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يَكۡتُمُونَ مَآ أَنزَلۡنَا مِنَ ٱلۡبَيِّنَٰتِ وَٱلۡهُدَىٰ مِنۢ بَعۡدِ مَا بَيَّنَّٰهُ لِلنَّاسِ فِي ٱلۡكِتَٰبِ أُوْلَٰٓئِكَ يَلۡعَنُهُمُ ٱللَّهُ وَيَلۡعَنُهُمُ ٱللَّٰعِنُونَ ١٥٩﴾ آیا روحانیت نباید با منطق باشد؟.
خدا فرموده: ﴿وَمَا ٱخۡتَلَفۡتُمۡ فِيهِ مِن شَيۡءٖ فَحُكۡمُهُۥٓ إِلَى ٱللَّهِ﴾و نفرموده: «الی الزور و البهتان»! آیا با داشتن هزاران مسجد و هیئت نمیشد حقی را ثابت کرد و فقط با تصرف مسجد من حق ثابت میگردد؟ لا والله، کسانی که دلیلی صحیح ندارند از آزادی سخن و نماز جماعت من میترسند آیا احتمال نمیدهند که روزی مردم بیدار گردند و از کتمان کنندگان حق انتقام گیرند؟ عالم نباید برای مردم داری، حق را کتمان کند و از گویندگان بی خبر از قرآن و توحید بترسد. عاقبت، محکمهی عدل إلهی و قیامتی در کار است «إن ربک لبالمرصاد» من خود حاضر بودم با حسن تفاهم مسجدم را به شخص بی طرفی واگذارم، احتیاج به هو و جنجال و جمع کردن عوام به نفع کسانی که جز افترا و بهتان مدرکی ندارند نبود آیا به قضاوت یکطرفه و محاصره و اختناق ما حقی ثابت خواهد شد آیا کسانی که هزار سال از مظالم بنی امیه مینالند خود مرتکب چنین جرایمیمیشوند والسلام علی من اتبع الهدی.
امید است بیدار شوند و راه خود را عوض کنند.
۲۵ جمادی/۱۳۹۷ الأحقر السید ابوالفضل علامه البرقعی
بسمه تعالی
یازده برگ پیوست دارد
ریاست محترم سازمان اوقاف جناب آقای فرشچی
به استحضار عالی میرساند اینجانب سید ابوالفضل علامه برقعی در سن هفتاد سالگی با داشتن صد جلد تألیفات و رسالات چاپ شده در حالی که ۲۷ سال در مسجد گذر وزیر دفتر به امامت مشغول بوده ام به بهانهی اینکه با اهل سنت هم مذاق میباشم با اینکه مسلمان حقیقی و شیعه واقعی میباشم؛ زیرا با خرافات مذهبی و مجعولات دینی مبارزه کردم. به هر حال به دستور اوقاف مرا از مسجد ممنوع کردند و به زور و جبر امامیرا تحمیل نمودند. اکنون خانه وقفی که محل سکنای من میباشد محاصره میباشد درب بیرونی آن را کنده وارد شده اند و اتاق آن را به تصرف آورده و فعلا تهدید میکنند که باید اندرونی محقر را نیز تخلیه کنید و میگویند درب اندرونی را در صورت عدم تخلیه جوش میدهیم و مسدود میکنیم آیا معنی آزادی و عدالت همین است آیا مسجد های سایر اهلسنت و شیعه تا به حال در این مملکت به زور تصرف شده، [۲۳] آیا میتوان کلیسا را به زور تصرف نمود آیا مبارزه کردن با خرافات گناه و ذنب لا یغفر میباشد آیا خدا و قیامت در کمین نیست إن ربک لبالمرصاد، إن جهنم کانت مرصادا به هر حال من جز خدا را مستعان و مستغاث نمیدانم. انتظار آن است که هر چه زودتر احقاق حق نموده و شر غاصبین و دشمنان دین را در هر لباس، کوتاه نمایید.
والسلام ۲۳/۵/۱۳۵۶ش
خادم الشريعة المطهرة سید ابوالفضل علامۀ برقعی
بسمه تعالی
۱۵/۴/۱۳۵۶ش
ریاست محترم اوقاف آقای احمدی خدا او را به امور واقف سازد
حق را باید گفت رسول خدا ص فرمود: صنفان من أمتی إذا فسدا فسدت أمتی، الأمراء والعلما، این حدیث معتبری است. من از شما که ریاست اوقاف را دارید میپرسم آیا جایز است مسجد یک نفر را به بهانهی اینکه او سنی و یا شافعی و یا حنفی است غصب کرد؟ آیا جایز است کلیسا را غصب نمود؟ آیا مسجد مرا که ۲۷ سال در آن امامت کرده و امام راتب بوده ام میتوان به زور گرفت؟ اگر چنین است چرا مساجد کردستان و لرستان و بلوچستان و ترکمن ها را نمیگیرید و چرا آنان را از مساجدشان خارج نمیکنید در حالی که من مسلمان و شیعه واقعی موحد هستم به چه مجوزی مسجد مرا غصب کرده اند؟ آیا احتمال نمیدهید روزی مردم عوام بیدار گردند؟ آقایان شریعتمداری و خونساری در مقابل نامهی من جوابی نداشتند شما اگر جوابی دارید مرقوم فرمایید. نامه هایی که به شما و آقایان نوشته ام إنشاءالله چاپ و در تاریخ میماند آیا چنین کسانی را میتوان عالم نامید و آیا عدالت را واجدند هر کسی میداند که نماز را خدا مقرر کرده و به جماعت امر فرموده و احتیاج به اجازه علما نمیباشد شما به چه مدرکی نماز جماعت مرا موقوف به اجازه ایشان میدانید آیا بر چنین مملکتی که دانشمندانش جز زور، منطقی ندارند نباید تأسف خورد؟ آیا از شما قبیح نیست که از اینان طرفداری کرده اید من نامه ای که به آقایان نوشته ام چندی قبل و جوابی ندادند، جوف پاکت نهادم تا شما بخوانید و بیدار شوید، شما که مقلد ایشانید شاید مبارزه با خرافات نزدتان گناه بزرگ لا یغفری باشد و لذا من به شما امیدی ندارم، همین قدر میگویم پایگاه توحید یعنی مسجد مرا تبدیل به پایگاه خرافات و شرک نمودید، باید برای محکمهی عدل إلهی و قیامت جوابی تهیه کنید، بدانید إن ربک لبالمرصاد خدا در کمین ستمگرانست من یاوری جز خدا ندارم تا زودتر است توبه کنید و حق مرا احقاق نمایید، آن امام تحمیلی که آوردند به نام خسروشاهی چون قبلا خود مسجدی داشته و لذا مسجد مغصوب مرا به دیگری واگذار نموده آیا این عمل مشروع است از خدا بترسید تا مصدر کارید این ستمها را برگردانید. وماالنصر إلا من عندالله العزیز القادر الحکیم.
خادم الشرع المطهر السید ابوالفضل علامه برقعی
همچنین اعلامیه ای به خط خود در میان عوام تکثیر و منتشر کردم که متن آن چنین است:
بسمه تعالی
«ليهلك من هلكَ عن بيّنةٍ و يحيي من حيَّ عن بيّنة»
به اطلاع عموم میرسانم این جانب مسلمان و تابع قرآنم و ائمۀ اهل بیت را قبول دارم و برکسانی که درمحافل از من بدگویی میکنند معلوم باشد چون خود مجتهدم حاضرم با هر مجتهدی که مخالف من است مباحثه و بلکه مباهله کنم. ایشان اگر هدفشان دین است و غرض دنیوی ندارند به مباهله حاضر شوند، والسلام علی من اتبع الهدی.
۲۱/۲/۱۳۵۶ش (۲۲ جمادی الأولی ۱۳۹۷ق) الأقل السید ابوالفضل علامه برقعی
همچنین نامه ای سرگشاده برای آقای حاجی علی که از مریدان آیت الله سید محمدرضا گلپایگانی بود و تقاضای مناظره و مباحثه کرده بود به خط خود نگاشتم که به تعداد زیادی در میان مردم پخش گردید:
بسمه تعالی
جناب آقای حاج آقا علی (زید توفیقه)
پس از سلام من کتباً به شما میگویم این جانب حاضرم با خود حضرت آیت الله گلپایگانی بحث کنم اگر حاضرند برای بحث دعوت کنند و اگر حاضر نیستند شاگردان من و یا خودم حاضریم با نمایندگان او بحث کنیم به شرطی که خود حضرت آیت الله کتباً بنویسند که اگر نمایندگان ایشان مغلوب شدند ایشان بپذیرد و مغلوبیت خود را اعلام کند.
الأحقر السید ابوالفضل علامه برقعی
و البته جوابی از ایشان به من نرسید.
به هر حال در جوابم جز با تهمت و دروغ و بدتر از همه، زورگویی و توسل به دولت پلید شاه، مواجه نشدم؛ از جمله اینکه جزوه ای در وجوب تعلیم و تعلم در اسلام و عدم جواز تقلید منتشر کرده بودم که از طرف گروهی از معمّمین قم از جمله آیت الله ناصر مکارم شیرازی مدیر مدرسة الامام قم جزوه ای به منظور ردّ آن چاپ و منتشر شد. من جوابشان را با اختصار بسیار و فقط در یک برگ نوشته و ارسال داشتم و درخواست جواب کردم و حتی جوابی کافی و شافی بر آن ننوشتم، ولی ایشان از ترس اینکه مبادا حتی آن یک ورقه را چاپ کنم به جای پاسخ گویی، به شهربانی تهران متوسل شدند؟! چند روز پس از ارسال نامه به قم، رئیس شهربانی به من تلفن کرد و گفت شما حق ندارید ورقه ای را که به قم فرستادهاید، چاپ کنید، گفتم من حق دارم که از عقایدم دفاع کنم، گفت: خیر حق ندارید!
معلوم شد که حضرات اساتید از جواب عاجز و به زور متوسل شدهاند! متن آن ورقه را در اینجا ذکر میکنم تا خوانندگان از متن آن مطلع شوند، هر چند که در این باب، سخن بیش از اینهاست:
به نام خدای بزرگ
دو جزوه از انتشارات مدرسة الامام قم را دیدم که مطالبی عوامانه در آن درج شده و چون آدرس داده که با ما مکاتبه کنید لازم دانستم چند نقطۀ ضعف آن را اشاره کنم اگر چه تمام مطالب آن سست میباشد. از خدا خواهانم که ملت ما را از شر غُلات و روضه خوانان و نویسندگان خرافی نجات دهد.
۱- جزوه ای به نام قرآن و حدیث، درحالی که در جوف آن بحثی راجع به قرآن نیست، به اضافه نوشته اید بعضی میگویند در عصر و زمان مدرک قابل اعتماد قرآن مجید است و بس. در حالی که این صرفِ تهمت است؛ زیرا در سابق و لاحق هیچ کس چنین چیزی نگفته و عامه و خاصه سنت رسول خدا و احادیث سنت را قبول و حجت میدانند. به اضافه در اینجا خواسته اید به کسانی حمله نمایید که میگویند قرآن برای امت محمد ص کافی است ولی بدانید آن که قرآن را کافی میداند بازهم احادیث سنت را قبول دارد؛ زیرا قرآن احادیث رسول را تثبیت کرده همان طوری که قواعد عقلیه را تثبیت کرده، پس او حدیث را نیز قابل اعتماد میداند.
۲- در این جزوه نوشته اید چه کنیم که سمپاشی نفاق افکنان خنثی شود؟ ذیل آن جواب داده اید که باید سطح آگاهی مردم را نسبت به مسایل بالا برد، ولی خود شما، و بزرگان و مراجع شما بر ضد این جواب رفتار میکنند زیرا آیت الله شریعتمداری و هم آیت الله خونساری در عوض بحث با آقای علامه برقعی که ده سال است شما را دعوت به بحث میکند اینان در عوض بحث متمسک به شهربانی شده و با التماس و تملق قوای انتظامیرا وادار کردند به حبس و زجر و گرفتن مسجد ایشان. باز شما در جزوهی دیگر تقلید اینان را لازم دانسته اید آیا این است معنی بالا بردن سطح آگاهی مردم، آیا با تقلید و یا با زجر و حبس و بهتان میتوان افکار را بالا برد؟
۳- در جزوۀ تقلید وتحقیق، برای اثبات تقلید یک دلیل علیل آورده اید که برای گول زدن عوام خوب است وآن دلیل عبارت است از رجوع به متخصص در حالی که در علوم کفایی باید رجوع به متخصص شود مثلا یک نفر طبیب برای محلی کافی است و همه به او رجوع میکنند اما علم دین واجب عینی است نه کفائی رسول خدا ص فرموده: "طلب العلم فریضۀ علی کل مسلم" هر مسلمانی باید خود عالم به اصول و فروع اسلام باشد نه رجوع به دیگری کند. ثانیا رجوع به متخصص زمانی است که آثار تخصص و نتایج آن را بتوان درک کرد، یعنی دکتر متخصص درچشم اگر چندین چشم را به خوبی معالجه کرد معلوم میشود متخصص است اما اگر چشمهایی را کور کرد معلوم میشود دروغ میگوید پس تخصص او باید در دنیا معلوم گردد ولی مردم تخصصِ فقها را از کجا بفهمند؟ فقها میگویند درآخرت معلوم و ثواب برآن مترتب میشود. به اضافه مخالف میگوید ما مجتهدان را متخصص نمیدانیم بلکه مخرب میدانیم. ثالثا این فقهای متخصص روز به روز اسلام را خراب تر و تیره و تار کرده و احکامیضد قرآن و شعایری به نام مذهب که در اسلام نبوده آورده اند و یا به سکوت تصویب نموده اند و خرافات و موهوماتی به دین افزوده اند شما با تثبیت تقلید دکانهای خرافات را حفظ میکنید آیا واقعا احکام غیر ما أنزل الله که ایشان آورده اند نمیدانید اگر نمیدانید از ما بخواهید تا برای شما بیان کنیم.
۴- درجزوۀ تقلید به آیۀ: «فَسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُم لاَ تَعْلَمُونَ» استدلال کردهاید آیا معنی «سؤال کنید تا بدانید» تعلیم است یا تقلید؟[۳۵]چگونه مطلب به این روشنی را متوجه نشده اید آیا در حوزه قم مرد مطلعی از قرآن نیست و یا هست و کتمان میکنند در این جزوات از کسانی که به مطالب شما ایراد کرده اند تعبیر شده به مغرض و نفاق انداز و کم سواد و از نسبتها و تهمتها دریغ نفرموده اید آیا معنی بالا بردن سطح افکار همین است، خدا شاهد است که هدف ما بیدار کردن شما و امثال شما و دفع حملات ظالمانه شماست. ما انتظار داریم شما اگر اشکالی دارید با خود ما درمیان بگذارید و اگر اشتباه کرده ایم ما را آگاه فرمایید و این ورقه را جواب دهید. اما اگر جواب ندادید عین همین ورقه را چاپ و به قضاوت خردمندان میرسانیم. همین قدر بدانید نشریات شما موجب ورز و وبال و عقاب شما خواهد شد در روز قیامت. اگر میتوانید مطالب صحیحه بنویسید و إلا از این کار دست بردارید و دین را دکان نان قرار ندهید. والسلام
آدرس: خیابان شاپور گذر وزیر دفتر جنب مسجد علامه برقعی
دیگر از کسانی که علیه این جانب به دروغ متوسل شد، شیخ یحیی نوری است که به دروغ انتشار میداد من با برقعی بحث کرده و او را مغلوب کرده ام و البته این را برای خوش آمدِ عوام میگفت. در بارۀ صدق و زهد او همین بس که صرف نظر از اینکه در سال ۱۳۵۷ش ده میلیون تومان پول نقد در منزل داشته ومالک املاک و مستغلاتی در تهران و مازندران بوده است که خبر آن در شمارۀ ۱۵۷۰۹ روزنامه اطلاعات مورخ ۲۱/۶/۱۳۵۷ مضبوط است، درحالی که میدانم ده سال قبل، ایشان طلبه ای فقیر بود.
[۳۴]- منظورم نامه اي است که شيخ مرتضي صابر طوسي، امضايم را جعل کرده و در پايان آن قرار داده و سپس تکثير و در ميان مردم پخش کرده بود. [۳۵] - منظور آن است که آيۀ مذکور قسمتي از آيه ۴۳ سورۀ مبارکه نحل و آيۀ ۷ سورۀ انبياء است که آقايان دائماً به همين صورت و بدون ذکر صدرآيه، به آن استشهاد ميکنند! آيه شريفه چنين است: ﴿وَمَآ أَرۡسَلۡنَا مِن قَبۡلِكَ إِلَّا رِجَالٗا نُّوحِيٓ إِلَيۡهِمۡۖ فَسَۡٔلُوٓاْ أَهۡلَ ٱلذِّكۡرِ إِن كُنتُمۡ لَا تَعۡلَمُونَ ٤٣ ﴾: پيش از تو نيز جز مرداني که به ايشان وحي ميکرده ايم به رسالت نفرستاديم، اگر نميدانيد از اهل کتابهاي آسماني پيشين بپرسيد»؛ و اصولاً آيه ارتباطي به مسأله تقليد ندارد بلکه ميفرمايد اگر نميدانيد که پيامبران همواره مرداني بوده اند که به ايشان وحي ميشده از اهل کتاب بپرسيد تا از اين موضوع مطلع و به صحت سخن ما مطمئن شويد. و براي صحت قول خود مدرکي ارائه کرده و نخواسته از اهل کتاب تقليد کنيم و فرموده بپرسيد تا بدانيد، در حالي که تقليد موجب علم و دانستن نميشود. در آيه بعد نيز مردم را به تفکر تشويق فرموده و پيداست که تفکر و تقليد با هم تناسب ندارند. لازم به ذکر است که در سوره انبياء، آيه شريفه، لفظ «مِن» را فاقد است.
شیخی دیگر موسوم به محمدعلی انصاری کتابی به نام "دفاع از اسلام و روحانیت" به چاپ رساند و در آن مرا پلید و کلاّش و بی حیا و دیوانه و ناصبی و بدتر از گبر و یهود و نانجیب و بدتر از حجاج بن یوسف و زیاد بن ابیه و کثیف و نادرست و بی دین کامل و کسی در ردیف سید علی محمد باب و... خواند و بی هیچ دلیلی مرا متهم ساخت که توسط سفیرکشور سعودی، ازعربستان تقاضای پول کرده ام و از خارج دستور میگیرم!! و به ناروا مرا منکر حدیث غدیر و حتی منکر سنت و حدیث بلکه- نعوذ بالله- دشمن رسول خدا ص وعلی مرتضی ÷ قلمداد کرد!(خوانندگان میتوانند میزان تقوای جناب انصاری را دریابند!!) و ده ها تهمت و افترا به این جانب و اقوام من وارد ساخت؛ وعجیبتر اینکه به دروغ از قول پسرم که او را نمیشناخت و هرگز ندیده بود به من توهینها کرد و پسرم را مخالف من جلوه داد!! ناچار فرزندم از او شکایت نمود و در نتیجه کلانتری شیخ محمدعلی انصاری را احضار و بازجویی و سپس به دادگستری اعزام نمود و از قرار معلوم شیخ در همین جلسات نخستین کلانتری و دادگستری به سختی خود را باخت و به دروغ و تهمت خود بر پسرم که تا آن وقت او را ندیده بود و نمیشناخت، اعتراف نمود و به التماس زیاد افتاد که دیگر بعداً چنین کاری نمیکنم و ایشان مرا ببخشند، هر چقدر پول بخواهد به ایشان میدهم و غیره. به هر حال پرونده ای به کلاسه ۳۵/۱۹۴۱ تشکیل شد. پس ازآن پسرم در قم که اکثر روحانیانش با من مخالفند تهدید شد که باید شکایتش را پس بگیرد، و از طرف دیگر توصیه هایی به نفع شیخ به دادگستری گردید که او را تبرئه کنند، در نتیجه دادگاه نه ماه معوق ماند و فقط در این مدت دو جلسه فرمالیته تشکیل و از شیخ برای حضور دعوت گردید که در هیچ یک از جلسات حضور پیدا نکرد. و ضمناً شیخ در این مدت طولانی به میانجی خواهی و التماس و تمنا پرداخته و از پسرم میخواست تا او را ببخشد و خودِ مقامات دادگستری نیز از فرزندم خواستند تا شیخ را عفو کند، سرانجام پسرم حاضر به گذشت از شیخ شد و شیخ هم در مقابل، مقداری پول به پسرم پرداخت و گفت بعداً نیز به هر نحو که بتوانم جبران خواهم نمود، و توبه نامه ای نوشت. اگر چه توبه نامه ای که خدا پسند باشد و از فرزندم کاملاً اعاده حیثیت نماید، ننوشت، ولی به هر حال چند سطری نوشته است. ما متن دستخط عذرخواهی ایشان را عیناً در اینجا مینگاریم تا شاید خوانندگان از کیفیت کتابهای رد بر من تا اندازه ای آگاهی یابند:
بسمه تعالی شأنه
۱/ ۸/ ۱۳۵۶
مخفی نماند این جانب حاج شیخ محمدعلی انصاری اخیرا درجلد دوم کتاب تألیفی خویش به نام (دفاع از اسلام و روحانیت) مطالبی که در ذمّ آقای سید ابوالفضل علامه برقعی نگاشته درآن نسبتهایی ناروا از قبیل ناصبی بودن و نفی سیادت و شیعه و مسلمان بودن و انکار غدیر خم و امثال اینها بمعظم له داده شده و همچنین در صفحه ۷۷ – ۷۸ آن کتاب که بعنوان سپاسگزاری از (سید حسین ابن الرضا) نسبتهایی به پدر ایشان از قول مشار الیه داده شده از قبیل حمار طاحونه - شتر عصار خانه- تخلق باخلاق گبران سابق، مخالف با اغلب آیات قرآن، نگارشات این کتاب مستقیم و غیر مستقیم مورد اعتراض ایشان قرارگرفته از آنجهت که نسبتهایی که به آقای برقعی داده شده چون پدر ایشان است مشار الیه آن نسبتها را بخود متوجه دانسته و نسبتهایی که از قول ایشان نوشته شده بکلی منکر بوده و آن را افترا میداند. بدین منظور به عنوان دفاع از حیثیت خود شکایتی به دادگاه تسلیم نموده است. این جانب با اظهار ندامت و پشیمانی از آنچه در آن کتاب از تهمتهایی که به ایشان داده شده عذر خواسته و استغفار مینمایم. و در چاپهای بعدی متعهدم که آن مطالب را حذف نمایم. بدین وسیله اصلاح ذات البین انجام گردید و آقای ابن الرضا از شکایت خویش صرف نظر نمودند.
الأحقر محمدعلی انصاری
در حاشیه این ورقه آقای حیدرعلی قلمداران[۳۶] که از بزرگان و صاحب قلم است چنین نوشته است: در حضور اينجانب اصلاح ذات البين انجام شد. امضا و خط آقاي حاج شيخ محمدعلي انصاري مورد گواهي اينجانب است. حيدر علي قلمداران
به هر حال بیش از چهل سال است که مبارزه را با دولت شاه و ملت خرافی ادامه داده ام که شرح آن مبارزات اینک با حال و روزی که دارم برایم مقدور نیست، ولی عاقبت چون ستمکاریهای شاه و ساواک به نهایت رسید مردم قیام کردند، من نیز در تظاهرات علیه دولت شاه شرکت میکردم به امید اینکه شاید قوانین اسلام و عدالت که سالها در انتظارش بودیم، تا اندازه ای اجرا شود، و مفتخورانی که اموال بیت المال را غارت میکردند عوض شوند، در این وقت سن من به هفتاد رسیده بود، ولی معذلک در تظاهرات و راهپیمایی علیه شاه با خوشحالی شرکت کرده و مرگ بر شاه میگفتیم، تا شاه رفت و آقای خمینی سر رشتهی امور را به دست گرفت و عده ای از آخوندهای خودخواه روی کار آمدند و مدت زیادی نگذشت که باز همان اختناق و سانسور زمان شاه و بلکه شدیدتر برگشت و همان خرافات مذهبی معمول و همان کارمندان بیکار سر کار، و همان غارت گران اموال مصدر امور گردیدند و به حیف و میل بیت المال ادامه دادند. ما برای خیرخواهی هر چه به آقای خمینی نامه نوشتیم جواب نداد و هر چه مقاله نوشتیم سانسور و جلوگیری گردید و حتی آن سید خسرو شاهی که با همراهی ساواک و چسبانیدن عکس شاه و شهبانو و مأموران شهربانی و اوباش، مسجد گذر وزیر دفتر را غصب کرد و به اقامه جماعت پرداخت، همین سید مقرب السلطان، در دولت آقای خمینی نیز مقرب الامام گردید و رئیس بنیاد مسکن شد! و اینکه چه به روز ملت آورد و دانسته و نادانسته چه کارها کرد، بماند.
این روزها در حال پیری و افسردگی به سر میبرم و روزنۀ امیدی به نجات مردم از خرافات نیست؛ زیرا ملاها با جدیت تمام به اشاعه خرافات و موهومات مشغولند. عده ای از جوانان نورس دانشجو به فکر مملکت و آینده مردم هستند ولی راهنما ندارند و کسانی که مصدر امورند به کلی سد راه هدایت اند، مذهب تقلید، راه مذهب تحقیق را بسته و دین تعلیم و تعلم، تبدیل به مذهب تقلید شده است. مردمیکه حق و باطل را تشخیص نمیدهند همواره بیچاره و در قید استعمار باقی میمانند؛ مردمیکه کمیقبل از ورود آقای خمینی به ایران، میگفتند که عکس خمینی را در ماه دیده ایم و میلیونها تهرانی مدعی بودند که عکس او را در ماه دیده اند و این وهمیمتواتر بود!! آری، از این تواترها باید به خدا پناه برد.
به نظر ما تا مردم به دنبال عقل و اسلام حقیقی نروند و مسلمان واقعی نشوند و از مذاهب و خرافات مذهبی دست نکشند، هرگز روی رستگاری نخواهند دید. اینان خود در لجنزار خرافات و تقلید فرو رفته اند و همه تقصیرها را بر عهده بیگانگان میگذارند. و اگر کسی بگوید مگر دین با مذهب فرق دارد؟ گوییم: بلی فرقهای بسیار دارد. این جانب اعلامیه ای نوشته و منتشر کردم و در آن به بعضی از فرقهای بین دین و مذهب اشاره کردم که به عنوان ضمیمه در انتهای چاپ دوم کتاب دعاهایی از قرآن که در اوایل انقلاب به چاپ رسید آورده ام، این کتاب دو بار چاپ و هر بار در شمار محدودی میان دوستان توزیع شد. ولی پس از تسلط کامل ملاها بر جمیع چاپخانه ها و مطبوعات، دیگر امکان تجدید چاپ آن را نیافتم و بدین ترتیب مانع شدند که این مطالب در دسترس مردم قرار گیرد.
اما باوجود این مشکلات تا آنجا که میتوانستم به قصد ادای مسئولیت شرعی در هر فرصتی علاوه بر سخنرانی، برای آگاهی مردم مقالات و اعلامیه هایی نوشتم و با نهایت فقر و قناعت زندگی کردم و دار و ندار خود را صرف چاپ کتب روشنگر و نشر آنها نمودم.
[۳۶] - حيدرعـلي قلمداران قمی فرزنـد إسماعيـل، درسـال ۱۳۳۳هـ/۱۳۹۲ش متولـد شـده و درسـال ۱۴۰۹هـ/۱۳۶۸ش وفات يافت. ايادي رژيم جمهوری اسلامی او را به خاطر تأليف کتاب شاهراه اتحاد، در شهریور ماه ۱۳۵۸ ترور نمودند. وی از دوستان و همفکران نزديک علامۀ برقعي بود و سلسله آثار (راه نجات از شر غُلات)وکتاب خمس نيز از تأليفات اوست. برای اطلاع از شرح حال مفصل وعقاید وآثار او به چاپ جدیدکتاب(شاهراه اتحاد/ نصوص امامت)که در سایت عقیده نیز موجود است مراجعه کنید.
این حقیر مطالب و کتب بسیار نوشتم که تعدادی از آنها چاپ شد و بسیاری از آنها را پس از انقلاب ایران نتوانستم به طبع برسانم. دستنویس بعضی از آنها موجود است و پاره ای را سرقت کرده اند! و یا به امانت برده و مسترد نداشتند! ذیلا تألیفات خود را مینگارم تا هر کس اگر توانست آن دسته از کتبی را که پس از استبصار نوشته ام بیابد، مطالعه نموده و به تکثیر آن مبادرت کند و یا قربۀ إلی الله مطالب آنها را به برادران دینی خود برساند:
۱. مرآت الآیات یا راهنمای مطالب قرآن که بارها توسط انتشارات اقبال به چاپ رسید.
۲. گنج سخن، کلمات امام حسن ÷
۳. کلمات قصار سیدالشهدا ÷.
۴. خزینه جواهر، کلمات امام باقر ÷.
۵. گنج حقائق، کلمات امام صادق ÷.
۶. گنج گهر یا هزار و پانصد سخن از پیامبر ص.
۷. رساله حقوق در بیان حق خالق و مخلوق.
۸. عشق و عاشقی از نظر عقل و دین.
۹. شعر و موسیقی و مصالح و مفاسد آن.
۱۰. حکم محاسن و شارب، که باید مورد تجدید نظر و اصلاح کلی قرار گیرد، زیرا آن را در زمان ابتلا به خرافات حوزوی نوشته ام.
۱۱. عقاید عرفا و صوفیه، که در آن ۵۲ تفاوت میان اعتقادات اسلامیو عقاید عرفا و صوفیه را به صورت فهرست بیان کرده ام و یک بار به چاپ رسید.
۱۲. عقاید امامیه اثنی عشریه، مربوط به زمان قبل از استبصار اینجانب است.
۱۳. عقاید شیخیه و تضاد آن با اسلام، یک بار به چاپ رسید.
۱۴. ترجمه العواصم و القواصم.
۱۵. حواشی بر کفایۀ الأصول.
۱۶. حواشی بر کتاب صلاۀ همدانی.
۱۷. حواشی بر المکاسب المحرمه.
۱۸. حواشی بر کتب احادیث.
۱۹. تحفه الرضوی در احوال ابوالصلت هروی.
۲۰. ترجمه مقداری از توحید شیخ صدوق.
۲۱. ترجمهی مقداری از وسائل الشیعه.
۲۲. اربعین از احادیث خاتم النبیین ص.
۲۳. فقه استدلالی.
۲۴. نکاتی در روانشناسی.
۲۵. مجموعه ای از اخلاق.
۲۶. مجموعه ای از اندرز.
۲۷. پند خردمند برای فرزند دلبند.
۲۸. رساله پیشاهنگی.
۲۹. ترجمه مختار ثقفی.
۳۰. جبر و تفویض.
۳۱. جداول در ارث.
۳۲. مجالس المؤمنین.
۳۳. پاسخ به کسروی.
۳۴. الفیه در صرف و نحو، به نظم عربی، که با این ابیات آغاز میشود:
قال ابوالفضل هو السيداني[۳۷]
جدي مبرقع، هو سبط الرّضا
الحمد لله علي تربيته
وصحبه الذين آمنوا معه
و سيّما وصيه و صهره
و بعد ذا، في النّحو لي ألفية
الفيتي مهذب المسالك
الرضويّ البرقعيّ الفاني
كنيته و كنيتي، ابن الرضا
مصليا علي النبي و عترته
و هاجروا و نصـروا من أتبعه
نصيره في دينه، وزيره
مسائل النحو بها مطويّة
فائقة الفية ابن مالك
۳۵. منظومه در اسماء إلهی.
۳۶. ترجمه جامع الدروس.
۳۷. ترجمه کتاب شبهات.
۳۸. تراجم النساء، در سه جلد.
۳۹. تراجم الرجال، در ده جلد، که فقط جلد نخست آن به چاپ رسید و چون تألیف آن مربوط به زمانی است که به خرافات حوزوی مبتلا بودم، از چاپ بقیه آن منصرف شدم. اما بخشهایی از آن بدون خرافات است، همچنین بخشی از آن که مربوط به زندگانی سید جمال الدین حسینی اسد آبادی وشرح احوال عالم مجاهد آیت الله شیخ فضل الله نوری بود به صورت کتابی مستقل در ۱۲۲ صفحه پلی کپی شده ودر میان دوستان توزیع گردید.
۴۰. جوابی به اجمال به کتاب بیست و سه سال، این کتاب را به درخواست آقای دکتر حسین صدوقی تألیف کردم و برای مطالعه به ایشان سپردم ولی متأسفانه وی توسط پاسداران حکومت، دستگیر و زندانی شد و کتابخانه و نوشته های شخصی ایشان که دستنویس همین کتاب نیز در میان آنها بود، ضبط گردید و حتی پس از آزادی ایشان، کتب و نوشته ها را به وی مسترد نداشتند!! و این کتاب از دست رفت.
۴۱. تحریم متعه در اسلام.
لازم به ذکر است که فقره ۱۴ تا ۴۱ تألیفات این حقیر به طبع نرسیده است.
۴۲. ترجمه کتاب الفقه علی المذاهب الخمسۀ تألیف محمدجواد مغنیه، این کتاب را با عنوان فقه تطبیقی و به درخواست آقای کاظم پورجوادی ترجمه کردم که به نام ایشان به طبع رسید و البته حواشی و توضیحاتی که بر این کتاب نوشته بودم، فاقد است! و ایشان بعضی از جملات و اصطلاحات را نیز تغییر داده است.
۴۳. أحکام القرآن، این کتاب چندین بار توسط انتشارات عطایی منتشر شد. در این کتاب احکام فقهی را با استناد به آیات شریفه قرآن بیان کرده ام.
۴۴. بررسی خطبه غدیریه، گروهی تحت عنوان کانون انتشارات شریعت، خطبه غدیریه به نقل از رسول خدا ص انتشار دادند و اینجانب نیز نقدی بر آن نوشتم که در سال ۱۳۵۳ در مجله رنگین کمان، سال هفتم، شماره اول و دوم چاپ شد و سپس مستقلا نیز به طبع رسید. دکتر میمندی نژاد در ابتدای مقاله نوشت: "در صورتی که ناشران خطبه استدلال منطقی دارند، بنویسند. چاپ خواهیم کرد و اگر جوابی ندارند، خوانندگان مجله اعتراضات وارده را قبول شده تلقی خواهند کرد".
۴۵. نقدالمراجعات و الرد علیها، به زبان عربی.
۴۶. تابشی از قرآن، این کتاب بیش از ۱۵۰۰ صفحه و شامل ترجمه قرآن کریم همراه با بیان شأن نزول برخی از آیات و توضیحی مختصر درباره آیات شریفه الهی است که در دو جلد و در قطع بزرگ به طبع رسید. مقدمه مفصل این کتاب نیز جداگانه به صورت ۱۲ جزوه، مستقلا و سپس به طور یکجا نیز چاپ شد.
۴۷. فریب جدید یا تثلیث و توحید.
۴۸. حکومت جمهوری اسلامی، اندکی قبل از پیروزی انقلاب ایران به چاپ رسید و ناشر به سلیقه خود، تصویری سبز رنگ از آیت الله خمینی را روی جلد آن قرار داد و در صفحه یازده کتاب بدون اطلاع نگارنده سطور ۶ تا ۹ را از جانب خود به متن کتاب افزود!
۴۹. گلشن قدس یا عقاید منظوم، که با نظر به «گلشن راز» شیخ شبستری سروده ام و دوبار به چاپ رسیده است، ولی در چاپ اول آن تعدادی شعر خرافی نیز وجود داشت که در چاپ دوم اصلاح کردم.
۵۰. مثنوی منطقی، در دو جلد که یک جلد آن منتشر شده است.
۵۱. دعبل خزاعی و قصیده تائیه او، که آن را به فارسی به نظم آورده ام.
۵۲. دیوان حافظ شکن یا گفتگویی با حافظ، اشعار حافظ را به نظم جواب گفته ام و در پاسخ هر شعر او همان وزن و قافیه را مراعات کرده ام، علاوه بر این، بررسی دعای ندبه و تضاد جملات آن با قرآن و جزوه کلمۀ الحق که قسمتی از شرح احوال مؤلف است، به ضمیمه همین کتاب پلی کپی و میان دوستان توزیع گردید، البته قبلا نیز جزوه ای در ۲۴ صفحه به نام بررسی دعای ندبه نوشتم که حجت الاسلام علی احمد موسوی پذیرفت به نام خود چاپ کند، در صفحه ششم این جزوه متعهد شدم که اگر کسی مدرکی صحیح دال بر اینکه دعای ندبه انشاء امام ÷ است، ارائه کند، ده هزار تومان به او حق الزحمه بپردازم، ولی کسی چنین نکرد اما مجله مکتب اسلام و ندای حق به مخالفت برخاستند، من نیز به آنها پاسخ گفتم که در ۶ صفحه کوچک به عنوان ضمیمه مجله رنگین کمان و با عنوان برای خاطر یک دعا قرآن را بی اعتبار میکنند چاپ شد.
۵۳. اسلام دین کار و کوشش است.
۵۴. ترجمه احکام القرآن شافعی که در سنندج چاپ و منتشر گردید.
۵۵. عقیدۀ اسلامیه تألیف محمد بن عبدالوهاب که با مقدمه و اضافاتی ترجمه و با نام مستعار عبدالله تقی زاده چاپ کردم.
۵۶. تعدد زوجات رسول خدا ص و مصلحت آن، تألیف استاد محمدعلی صابونی که آن را ترجمه کردم و جناب آقای دکتر علی مظفریان پذیرفت که آن را به نام خود به چاپ برساند؛ زیرا اگر نام این حقیر به عنوان مترجم کتاب ذکر میشد، قطعا اجازه چاپ نمییافت. ولی ایشان موفق به چاپ آن نشد و فقط به تعداد محدودی فتوکپی و در میان دوستان توزیع گردید.
۵۷. ترجمه مسند امام زید بن علی.
ترجمه صحیفه علویه، شامل متن و ترجمه ادعیه منقول از حضرت امیرالمؤمنین علی ÷ است.
۵۸. عقل و دین، این کتاب را در جوانی تألیف کردم و در آن زمان نیز مورد استقبال فراوان علما قرار گرفت و در دو جلد به طبع رسید، جلد اول در توحید و عدل و جلد دوم در نبوت و امامت و معاد.
۵۹. التفتیش در بطلان مسلک صوفی و درویش.
۶۰. درسی از ولایت.
۶۱. اشکالات به کتاب درسی از ولایت و داوری در آن، بخوانید و قضاوت کنید. برادر عزیزم آقای محمد تقی خجسته یادداشتها و پاسخهای مرا بر اعتراضات آقای «خندق آبادی» در کتاب «عقاید الشیعۀ» و ایرادات آقای «رشاد زنجانی» در کتاب «حقیقت ولایت» جمع آوری و منتشر ساخت.
۶۲. حدیث الثقلین یا نصب الشیخین، النمازی والمحلوجی، قضاوتی عادلانه راجع به کتاب درسی از ولایت، آقای «خجسته» جوابهای مرا بر کتاب «اثبات ولایت حقه» تألیف «شیخ علی نمازی» و کتاب «حمایت از حریم شیعه» تألیف «رضا محلوجی» گرد آوری و چاپ کرد.
۶۳. جواب اشکالات بر کتاب درسی از ولایت، در یازده صفحه به چاپ رسید و در آغاز آن نوشتم: «هر کس هر اشکالی به آن کتاب دارد، بنویسد و آدرس و نام خود را معلوم کند تا جواب او ارسال گردد.
۶۴. دعاهایی از قرآن، کلیه دعاهای قرآن کریم را با ترجمه فارسی گردآوری کردم و مقدمه ای در باب دعا و نیز ادعیه ای که در کتب دعا مذکور است بر آن افزودم و توانستم در اوایل انقلاب آن را به چاپ رسانم، هر چند که بعدا امکان تجدید چاپ آن را نیافتم، اعلامیه و یا جزوه فرق بین دین و مذهب نیز ضمیمه همین کتاب است.
۶۵. اصول دین از نظر قرآن، این تألیف به تعداد محدودی میان برادران ایمانی توزیع شد.
۶۶. خرافات وفور در زیارت قبور، پس از مطالعه کتاب زیارت که بخشی از کتاب گرانقدر و روشنگر محقق فاضل جناب استاد حیدرعلی قلمداران موسوم به راه نجات از شر غلات است، تشویق شدم که در تأیید تحقیقات این عالم جلیل القدر، اینجانب نیز تحقیقات خود را در موضوع «زیارت و زیارت نامه» به طبع برسانم، این کتاب در اوایل انقلاب به طبع رسید.
۶۷. تضاد مفاتیح الجنان با آیات القرآن، پس از تألیف خرافات وفور در زیارات قبور لازم دیدم «مفاتیح الجنان» را مورد بررسی قرار دهم، این کتاب تایپ و به تعداد محدودی میان دوستان توزیع گردید.
۶۸. بررسی علمیدر احادیث مهدی، همچون کتاب فوق تایپ و به تعداد محدود میان برادران ایمانی توزیع شد.
۶۹. بت شکن یا عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول یا سیری در اصول کافی، دراین کتاب با رجوع به کتب رجال، و مقایسه اخبار «کافی» با قرآن کریم، ضعف بسیاری از احادیث این کتاب را بیان کرده ام که امیدوارم به عنوان راهنمای استفاده از «کافی» مورد توجه برادران قرار گیرد. این کتاب نیز تایپ و به تعداد ناچیزی میان دوستان توزیع شد.
۷۰. رهنمود سنت در رد اهل بدعت، ترجمه مختصر کتاب منهاج السنه، از تألیفات ابن تیمیه است که در مواردی نیز توضیحات و حواشی خود را بر آن افزوده ام. این کتاب تایپ و چند تایی از آن توزیع شد. و برخی از دوستان دلسوز و خیرخواه نسخی از این کتاب بت شکن و بررسی علمیدر احادیث مهدی و تضاد مفاتیح الجنان با آیات قرآن و خرافات وفور در زیارات قبور را به پاکستان و ترکیه و چند کشور دیگر فرستادند. البته بعدها اضافات و تغییراتی در متن آنها داده ام که امیدوارم در صورتی که امکان نشر وسیع آنها فراهم شد. به جای متن اولیه، متن منقح آنها انتشار یابد.
۷۱. جامع المنقول فی سنن الرسول، به زبان عربی و در پنج جلد، این کتاب جامعترین کتاب در سنت پیامبر اکرم ص است که از منابع معتبر فرق مختلف اسلامی(شیعی و سنی و زیدی) فراهم آمده.
۷۲. ترجمه جامع المنقول فی سنن الرسول به زبان فارسی.
۷۳. ترجمه و شرح یکصد و هشتاد و دو خطبه از نهج البلاغه که به سبب زندانی شدن نگارنده، کتاب ناتمام ماند و شرح بقیه کلمات آن حضرت میسر نشد.
۷۴. مقدمه و حواشی برکتاب شاهراه اتحاد یا بررسی نصوص امامت استاد حیدرعلی قلمداران.
۷۵. سوانح ایّام، زندگانی خودنوشتِ مؤلف، که همین کتاب است.
وکتب دیگری که بر اثر حملات دشمنان و یا سرقت و یا به واسطه نقل و انتقال ناپدید شده اند. همچنین کتب بسیاری را تصحیح نموده ام که پاره ای از آنها چاپ شده مانند تاریخ اعثم کوفی و کتاب کلمه طیبه از شیخ نوری و .... در بسیاری از کتب نیز حواشی و توضیحاتی نوشته ام، اللهم ارزقنا في الدنيا حسنة و في الاخرة حسنة و قنا عذاب النار، مخفی نماند که پاره ای از کتب و اعلامیه های اینجانب، بلا فاصله پس از تألیف بی آنکه دوباره خوانی و عیوب و نقایص آن اصلاح و تنقیح شود، عجولانه توسط دوستان به چاپخانه فرستاده و یا تکثیر میشد، که از آن جمله است کتاب حکومت جمهوری اسلامی ....
اکنون دوران فرتوتی و پیری را سپری میکنم و بر اثر نشر عقاید حقه، دشمنان بسیار دارم که متأسفانه هیچ افترا و تهمتی را در مورد من بر خود حرام نمیدانند! و به خونم تشنه اند و تمام این بلیات ناشی از کتمان حق توسط دانشمندان علوم دینی و حسد ایشان است، علاوه بر اینکه دکانداران بدعت و جاه طلبان روحانیت از آگاهی و بیداری ملت وحشت دارند و به هر طریقی که بتوانند نمیگذارند مردم با حقایق اسلام و قرآن و مقررات آسمانی آشنا شوند.
[۳۷] - سيدان محلي است در قم که علامه برقعي بدان منسوب است.
البته مردم نیز مقصرند که اندیشۀ خود را به کار نمیگیرند و عقل و فکر خود را دربست و بدون هرگونه تحقیقی، تماماً در اختیار روحانی نمایان گذاشته اند و به عقیده من از مصادیق کسانی هستند که در قیامت میگویند: «وَقَالُوا رَبَّنَا إِنّا أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَكُبَرَاءَنَا فَأَضَلُّونَا السَّبيلاَ= پروردگارا همانا ما سروران و بزرگانمان را اطاعت کردیم، پس ما را گمراه کردند» (أحزاب/۶۷). زیرا در دنیا نیز بی آنکه به جِد اندیشه کنند در مقابل کسانی که سخن مستدل میگویند، جواب میدهند: «بَلۡ نَتَّبِعُ مَا وَجَدۡنَا عَلَيۡهِ ءَابَآءَنَآ= بلکه آنچه پدرانمان را بر آن یافته ایم پیروی میکنیم» (لقمان/۲۱) و یا میگویند: «إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِم مُقْتَدُونَ = همانا ما نیاکانمان را به راهی یافته ایم و آثارشان را پیروی میکنیم» (زخرف/۲۳). و یا میگویند: «قَالُوا حَسْبُنَا مَاوَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا = آنچـه نیـاکانمـان را بـرآن یافتـهایم ما را کـافی است» (مائده/۱۰۴) و چنانچه به ایشان گفته میشد: أَوَلَوۡ كَانَ ءَابَآؤُهُمۡ لَا يَعۡلَمُونَ (لا یعقلون) شَيۡٔٗا وَلَا يَهۡتَدُونَ= اگر چه نیاکانشان چیزی نمیدانستند (نمیاندیشیدند) وهدایت نیافته بودند» (مائده/۱۰۴ و بقره/۱۰۷) به بهانۀ اینکه: « مَا سَمِعْنَا بِهَذا فِي آبَائِنَا الْأَوَّلِينَ = ما این سخن را از نیاکانمان نشنیده ایم» (مؤمنون /۲۴)، از تفکر در امور دین طفره میروند و از پذیرش هر سخنی که برایشان مأنوس نباشد اِبا میکنند، و در این زمانه که همه دم ازحکومت اسلامیمیزنند نه بزرگان و رهبرانشان و نه پیروانشان، هیچ کدام با حقیقت اسلام آشنا نیستند و به خرافات و موهومات خویش مغرور اند و دین اسلام را که یک آیین بیشتر نیست به هفتاد مذهب بلکه بیشتر تبدیل کرده اند و اکثر مذاهب را دکان دنیای خویش قرار داده اند.
البته در سالیان گذشته نیز ساکت ننشستم و نامه هایی به نجف برای آیت الله سید ابوالقاسم خویی و آیت الله سید محمود شاهرودی و آیت الله خمینی نوشته ام که اینک نسخه ای از آنها در دست ندارم. آیت الله خویی مرا خوب میشناخت و به یاد دارم زمانی که در نجف سخنرانی میکردم و البته در آن زمان به خرافات حوزوی مبتلا بودم، ایشان سخنان مرا بسیار میپسندید و برای تشویش و اظهار رضایت از حقیر، پس از پایین آمدنم از منبر، دهانم را میبوسید. آقای شاهرودی نیز بسیار مرا تشویق و تمجید میکرد. و حتی زمانی در نجف شعب باطله ای از فلسفه بوجود آمده و عده ای از طلاب به فراگیری کتب و افکار فلاسفه حریص شده بودند و مراجع نجف از من خواستند برای طلاب آنجا که اکثرا در اثر بی اطلاعی از قرآن و سنت، تضاد آنها را با افکار فلاسفه نمیدانند، سخنرانی کنم، و بدین منظور آیت الله شاهرودی حیاط منزلش را برای سخنرانی من فرش مینمود و از من میخواست که منبر بروم و مسایل اعتقادی را برای طلاب بیان کنم، من نیز درخواست ایشان را اجابت کرده و حقایق را برای طلاب بیان میکردم. و ایشان نیز از من اظهار رضایت و تجلیل و تمجید بسیار مینمود، ولی در این اواخر که به مبارزه با خرافات قیام کردم همه کسانی که مرا میشناختند و سوابق مرا میدانستند مرا تنها گذاشتند و سکوت اختیار کردند و بعضی از ایشان نیز به مخالفت برخاستند. به یاد دارم در این سالها که با عوام و علمای عوام فریب درگیر بودم در نامه ای گله کرده بودم که اهل منبر و خطبا، به امر آقای میلانی بدگویی میکنند و مشار الیه در اعلامیه خود اظهار داشته که فلانی گمراه و کتب او از کتب ضلال است، نویسنده همیشه حاضرم خدمت آقایان برسم تا مطالب اینجانب مورد بحث و بررسی قرار گیرد و اگر در تألیفاتم چیزی برخلاف کتاب خدا و سنت رسول ص هست اصلاح و به اشتباهم اقرار کنم. ولی جالب اینجاست که آقایان گویی حتی اسمم به گوششان نخورده است، جوابی ندادند!!
البته به یاد دارم شخصی موسوم به آقای محمد حسن مزرجی از آیت الله سید ابوالقاسم خویی سؤالی کرده بود که پرسش وی و جواب آقای خویی را برای اینجانب نیز فرستادند و نظر مرا جویا شدند. نگارنده رأی ایشان را با ذکر دلیل نقض کردم، اما نمیدانم آیا مطالب این نامه به اطلاع ایشان رسیده است یا نه و اگر رسیده آیا موجب رنجش و کدورت ایشان و همفکرانشان و سبب بی اعتنایی آنان به این جانب شده است یا خیر. نامۀ مذکور چنین است:
پیشگاه مبارک حضرت آیت الله العظمیجناب علامه برقعی أدام الله ظله
سؤالی از طرف آقای محمد حسن مزرجی از آقای خویی شده است بدین مضمون: با اینکه قرآن کریم میفرماید: (ای پیغمبر تو میمیری و ایشان هم میمیرند و تو نمیتوانی به مرده ای که در قبر است سخنی بشنوانی) چطور میشود که ما نزد ضریح مطهر ائمه عرض ارادت کرده و طلب حاجت کنیم؟ آقای خویی محبت فرموده و جوابی به شرح ذیل مرقوم داشته اند، استدعا میشود پس از قرائت نظریۀ ایشان نظر خودتان را مرقوم فرمایید. ضمنا به سؤال ارادتمند هم پاسخ بفرمایید – سؤال این است که اگر ائمه علیهم السلام زنده هستند پس آن کسانی که در این ضریح ها مدفونند چه کسانند؟
پاسخ آقای خویی به آقای محمد حسن مزرجی = بسم الله الرحمن الرحیم «وَلاَ تَقُولُوا لِمَن يُقْتَلْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَكِن لاَ تَشْعُرُونَ» (بقره/۱۵۴) و: «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» (آل عمران/ ۱۶۹) به مفاد این دوآیۀ شریفه، مردگان یکسان نیستند و اولیا البته کاملا مانند زندگان در این دنیا نزد خداوند متنعم اند و بشارت میدهند به آنهایی که در این دنیایند و مقتضای اخبار معتبره هم بیشتر از این است که از آیات مبارکه استفاده میشود مراجعه به اخبار مربوطه به این موضوع شود واضح و مبین خواهد گردید.
امضاء الخویی اقل السادات سید اسلام نبوی
بسمه تعالی
این جواب ازآقای خویی بعید است زیرا اولا ایشان ضد و نقیض نوشته اند، یک جا تصدیق کرده که ایشان مردگانند و فرموده به مفاد این دو آیه مردگان یکسان نیستند یعنی مردگانند ولی یکسان نیستند و بعد فرموده کاملا مانند زندگان در این دنیا نزد خدا متنعماند! باید گفت اگر مردگانند پس کاملا مانند زندگان نیستند. چون درسورۀ فاطرآیۀ۲۲ فرموده: «وَمَا يَسْتَوِي الْأَحْيَاءُ وَلاَ الْأَمْوَاتُ إِنَّ اللَّهَ يُسْمِعُ مَن يَشَاءُ وَمَا أَنتَ بِمُسْمِعٍ مَّن فِي الْقُبُورِ» سخن آقای خویی ضد این آیه میباشد. و اگر کاملا مانند زندگانند، زندگان قبر ندارند ولی ایشان قبر دارند! باید گفت در این قبور امامان چه کسانی مدفون شده؟.
ثانیاً نوشته در این دنیا متنعم اند، در حالی که «نزد خدا» در قرآن بیان شده که نعمت باقی است نه دنیای فانی، چنانکه در سوره نحل آیه ۹۶ فرموده: «مَا عِندَكُمۡ يَنفَدُ وَمَا عِندَ ٱللَّهِ بَاقٖۗ» پس همه جا مقصود نیست زیرا در سوره انعام آیه ۱۲۷ فرموده: «لَهُمۡ دَارُ ٱلسَّلَٰمِ عِندَ رَبِّهِمۡ» که «عند ربهم» دارالسلام است که خدا شهدا را دعوت کرده به دارالسلام و فرموده: «وَٱللَّهُ يَدۡعُوٓاْ إِلَىٰ دَارِ ٱلسَّلَٰمِ» و همان آیه که آقای خویی آورده: «أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ» در ذیل آن فرموده «عِندَ رَبِّهِمۡ» بهشت است، زیرا فرموده: «فَرِحِينَ بِمَآ ءَاتَىٰهُمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِۦ وَيَسۡتَبۡشِرُونَ بِٱلَّذِينَ لَمۡ يَلۡحَقُواْ بِهِم مِّنۡ خَلۡفِهِمۡ أَلَّا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ ١٧٠ ۞يَسۡتَبۡشِرُونَ بِنِعۡمَةٖ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَضۡلٖ وَأَنَّ ٱللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجۡرَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ١٧١» یعنی شهدا خوشند به آنچه خدا در مقابل شهادت به ایشان داده از فضل خود (در مقابل شهادت دنیا را به ایشان نداده زیرا دنیا را قبل از شهادت داشتند) و بشارت میدهند به آنانکه خلف ایشانند و ملحق به ایشان نشده اند. پس ایشان از بازماندگان جدایند و در دنیا نیستند و دیگر اینکه فرموده: «أَلَّا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ» معلوم میشود دنیا نیست؛ زیرا دنیا پر از بلا و خوف و حزن است و دیگر اینکه فرموده: «لَا يُضِيعُ أَجۡرَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ» که بهشت را به عنوان اجر به ایشان داده نه دنیا را، آقای خویی یا از تمام آیه خبر نداشته و یا طبق میل عوام نوشته و یا اشتباه کرده و معصوم نیستند.
ثالثاً آیه شهدا راجع به شهدای بئر معونه و بدر و سایر شهدای تمام جهان است و منحصر به ۱۲ امام نیست، بنابه قول ایشان باید میلیونها نفر شهید در همه خانه ها و در محافل مردم باشند مانند زندگان و چنین سخنی را هیچ عاقلی نمیگوید و اخباری که آقای خویی اشاره کرده اکثرا ضد قرآن و مطرود است، به مسایل زیارات احکام القرآن مراجعه کنید تا روشن شوید. والسلام علی من اتبع الهدی و نعوذ بالله من مضلات الخرافات.
الأحقر السید ابوالفضل علامه برقعی
بگذریم و از مطلب خود دور نشویم، پس از اینکه حکومت شاه سرنگون شد و آقای خمینی به ریاست رسید، خواستم با ایشان تماس بگیرم، زیرا در جوانی حدود سی سال با یکدیگر همدرس و در یک حوزه بودیم و ایشان مرا کاملا میشناخت و حتی پیش از آنکه به ایران مراجعت کرده و با اوضاع و احوال جدید ایران و وضعیت معممین در ایران آشنا شود، در سخنرانی خود پس از فوت فرزند بزرگش آیت الله حاج سید مصطفی خمینی (که متن آن در صفحه ۹ روزنامه کیهان پنجشنبه اول آبان ماه ۱۳۵۹ چاپ شده) هر چند جرئت نکرد اسمم را بیاورد ولی به اشاره گفته بود: «از آقایان علمای اعلام گله دارم! اینها هم از بسیاری از امور غفلت دارند، از باب اینکه اذهان ساده ای دارند، تحت تأثیر تبلیغات سوئی که دستگاه راه میاندازد واقع میشوند، تا از امر بزرگی که همه گرفتار آن هستیم غفلت کنند، دستهایی درکار است که اینها را بغفلت وامیدارد، یعنی دستهایی هست که چیزی درست کنند و دنبالش سر و صدایی راه بیاندازند، هرچند وقت یکبار مسأله ای در ایران درست میشود و تمام وعاظ محترم و علماء اعلام وقتشان را که باید در مسایل سیاسی و اجتماعی صرف شود در مسایل جزئی صرف میکنند. در اینکه زید مثلا کافر است و عمرو مرتد و آن یک وهابی است صرف میکنند. عالمیرا که پنجاه سال زحمت کشیده و فقهش از اکثر اینهایی که هستند بهتر است و فقیه تر میباشد میگویند وهابی است!، این اشتباه است، اشخاص را از خودتان جدا نکنید، یکی یکی را کنار نگذارید، نگویید اینکه وهابی است و آن که بی دین است و آن نمیدانم چه هست؟! (اگر این کار را کردید) برای شما چه میماند؟!
از این رو با توجه به آشنایی قبلی، یک ماه پس از سرنگونی حکومت شاه، توسط یکی از دوستان از دفتر آقای خمینی در قم، وقت ملاقات گرفته و با عده ای از دوستان از تهران حرکت کردیم و یک ساعت قبل از وقت مقرر در اقامتگاه وی حاضر شدیم تا بتوانیم رأس ساعت معین با ایشان ملاقات کنیم، وقتی وارد شدیم پیش از آنکه به اتاق مخصوص ایشان برسیم دیدیم همان عده از آخوندهای خرافی که از اسلام و قرآن به درستی آگاه نیستند و به اخبار مجعولهی مذهبی مغرورند دور او را گرفته اند و چون با ما عداوت و از ملاقات ما با آقای خمینی وحشت داشتند یعنی این ملاقات با دنیا طلبی ایشان نمیساخت، لذا ظاهرا نگذاشتند که ایشان مطلع گردد و ممانعت کردند. البته اگر کسی بگوید خود ایشان هم به این ملاقات مایل نبود زیرا بعدها به دیگر نامه هایی که قطعا به دستش رسید نیز جواب نداد، ما سخنش را انکار نمیکنیم! به هر حال درباریان او ساعتها ما را معطل کرده بالاخره نگذاشتند با ایشان ملاقات کنیم، بلکه ناسزا گفته و مسخره کردند. از این رو دست خالی برگشتیم. بعدها من نامه های زیادی برای وی ارسال کردم که برخی از آنها را دوستان مستقیما و بی واسطه در دستان او قرار دادند ولی ایشان به هیچ یک از آنها جواب نداد!!
اما پیش از اینکه به ذکر ماجرای زندگیم پس از پیروزی انقلاب و تلاشهایی که برای تماس گرفتن و ملاقات با آقای خمینی کردم، بپردازم، لازم است ذکر کنم در أیامیکه هنوز از اصلاح نا امید نبودم با سخنرانی و انتشار اعلامیه های مختلف از نهضت مردم دفاع میکردم، که به عنوان نمونه یکی از آن اعلامیه ها را که دوستانم در اوایل انقلاب چاپ و نشر نمودند میآورم:
بسم الله الرحمن الرحیم
اعلامیۀآیت الله سید ابوالفضل علامه برقعی
در لزوم هماهنگی و بیداری مردم
مطلب همبستگی مسلمین جهان از صدر اسلام و دوران خاتم الأنبیاء ص و امیر المؤمنین ÷ تا کنون که مسلمین به رهبری امام خمینی قیام کرده اند مطلبی اساسی و حیاتی بوده و میباشد. در طول این ۱۴ قرن درخشان و افتخار آمیز، برای این هدف شریف کوششها شده و بحمد الله نتایج خوبی هم به دست آمده، گو اینکه اشخاص مخلصی هم بوده اند که به اشتباه و به علت درک نکردن موقعیتها در برابر این همبستگی که دستور صریح قرآن کریم و رویه رسول خدا ص و ائمه اطهار ÷ و شیوه سایر بزرگان اسلام بوده و میباشد، ایستادگی کردند و در نتیجه مشاجراتی به عمل آمده است، که استعمارگران و مستبدین و اطرافیان برای بهم زدن صف مسلمین و از بین بردن اسلام و غارت مخازن و منابع ما از این جریانات سوء استفاده کرده اند و چه بسا بسیاری از این دشمنان و مترفین و راحت طلبان این نوع تحریکات را پایه گذاری نموده اند، ولی خدای حکیم تشبثات آنان را در آخر کار بی اثر نموده است که: «إِنَّ ٱلۡبَٰطِلَ كَانَ زَهُوقٗا» حقیر در مدت زندگانی طولانی خویش به خاطر مطالب بالا کوششهای بسیار کرده ام، و خلوص نیت من موجب شده که از یاری و حفظ خدای تعالی بهره مند باشم. اکنون که مردم شریف و قهرمان ایران موفق شده اند شاه شریر سابق را از کشور ایران اخراج کنند و با راهنماییهای امام خمینی دولت موقت اسلامیبر سر کار آمده است و ملت میخواهد نفس راحتی بکشد، همه ما بایستی، اولا همبستگی های خود را عمیق تر و بیشتر کنیم. و ثانیا از هر چیزی که ایجاد رنجش و گسیختگی میکند بپرهیزیم و آیه شریفه: «وَٱعۡتَصِمُواْ بِحَبۡلِ ٱللَّهِ جَمِيعٗا وَلَا تَفَرَّقُوا» را همواره نصب العین قرار دهیم. معلوم است مردمیکه مبارزه کرده اند و اکنون مواجه با کار شکنی ضد انقلاب هستند، بایستی تحت رهبری امام خمینی هم آهنگی و تعاون خود را برای از بین بردن بقایای رژیم طاغوتی و منحط سابق حفظ کنند و به بیانات آیت الله طالقانی در روز سالگرد مرحوم دکتر مصدق آن مرد ضد استعمار و فداکار توجه کافی بنماییم؛ زیرا امروز اوضاع ما بسیار حساس است باید دقیقه ای از کید دشمن غافل نبوده اگر چه "إِنَّ كَيۡدَ ٱلشَّيۡطَٰنِ كَانَ ضَعِيفًا".
والسلام عليكم و رحمة الله
سید ابوالفضل علامه برقعی اسفند ۱۳۵۷ هجری شمسی- تهران
اما پس از اینکه دیدم ارتباط و مباحثهی علمیبا آیت الله خمینی به هیچ طریقی میسور نیست و علاوه بر اینکه ملاقات حضوری با ایشان برایم ناممکن است و خود او نیز نامه های اینجانب را بی جواب میگذارد و عده ای از روحانی نمایان نا اهل نیز دور ایشان را گرفته اند و مانع اظهار نظر خیرخواهان هستند و میتوان گفت اختناق از زمان شاه بدتر شده و نمیتوان حقایق را به ایشان رساند و خودش نیز به اظهار حقایق و یا استماع سخنان افراد خیرخواه و خادم مایل نیست، به کلی مأیوس شدم و چون دیدم اعمال و رفتار این حکومت هم خلاف اسلام است به منظور ادای وظیفه و دفاع از اسلام به مخالفت پرداختم و شفاها و کتبا نسبت به اعمالشان اعتراض کردم. چنانکه یکی از آنها به طور اشاره در کیهان مورخ ۲۲/۱۲/۵۷ نیز ذکر شده است. اعلامیه های زیادی نیز برای بیداری مردم نوشتم که چون سانسور حاکم بود و روزنامه ها چاپ نکردند ناگزیر مستقلا چاپ و منتشر کرم. إن شاء الله تعالی در صفحات آینده متن تعدادی از آنها را خواهم آورد. اما پیش از آن لازم است در بارۀ نامه هایی که از طرق مختلف برای آقای خمینی ارسال کردهام سخن بگویم:
چنان که قبلا گفتم این جانب با چند تن از برادران ایمانی با وقت قبلی برای ملاقات با امام به قم رفتیم ولی دکانداران مذهبی مانع دیدار ما با وی شدند. از اینرو هنگام بازگشت به تهران با برادر داماد امام یعنی آقای اشراقی تماس گرفتم و از او خواستم نامه مرا به دست امام برساند، ایشان نیز پذیرفت. نامه ای نوشتم و به پسرم محمد حسین دادم و او به همراه آقای احمد متبحری نامه ام را به آقای اشراقی تسلیم کرد تا به امام برساند. ولی جوابی نیامد. با اینکه آقای خمینی میداند که: ردُّ المُکاتَبةِ کرَدِّ السَّلام!
نامۀ دیگری به استاد فاضل جناب احمد مفتی زاده[۳۸] که از علمای کردستان است و برای ملاقات با امام به قم میرفت سپردم تا به دست او برساند. ایشان نیز پذیرفت ولی متأسفانه باز هم جوابی به من نرسید!
چندین نامۀ دیگر نیز از طریق چند تن از برادران معتمد دیگر برای امام فرستادم که آنها نیز چون نامه های قبلی بی جواب ماند!!
بار دیگر به واسطه دخترم نامه ای برای آقای خمینی فرستادم؛ زیرا دخترم فاطمه همسر شیخ محمد امیدی قبل از انقلاب در پامنار تهران سالها با خانم ثقفی مادر زن آقای خمینی همسایه و میان ایشان روابط بسیار گرم و کاملا صمیمانه ای برقرار بود و چون در آن زمان تلفن نداشتند از تلفن دخترم استفاده کرده و خانم ثقفی و دخترم دائما به منزل یکدیگر رفت و آمد میکردند و غالبا با هم محشور بودند. خانم ثقفی به فرزندانم علاقه بسیار داشت و دخترانش نیز با دخترم دوستی و صمیمیت داشتند، و هرگاه که سید احمد خمینی در تهران بود برای استفاده از تلفن به منزل دخترم میآمد. آقای ثقفی یعنی پدر زن آقای خمینی نیز با خود اینجانب بسیار صمیمیت داشت و زمانی که مبتلا به خرافات بودم در جلساتی که تشکیل میداد و احیانا از من نیز دعوت مینمود گاهی شرکت میکردم. با توجه به این سوابق نامه ای نوشتم و به دخترم دادم تا از طریق زوجه آقای خمینی به دست ایشان برساند. دخترم به قم سفر کرد و به منزل آقای خمینی رفت و گفت حامل نامه ای برای ایشان است. در آن موقع آقای خمینی در حمام بود. همسر امام اصرار کرد که دخترم برای ناهار میهمانشان شود ولی دخترم چون بیمار بود، عذر خواست، وقتی آقای خمینی از حمام بیرون آمد، همسرش به دخترم گفت: برو خودت نامه را به آقا بده، دخترم نامه را داد و گفت این نامه را آقای برقعی برای شما فرستاده، خمینی پرسید: کدام برقعی؟ دخترم جواب داد: سید ابوالفضل برقعی. با شنیدن نامم آقای خمینی به دخترم احترام بسیار کرد و نامه را گرفت و با خود برد و دخترم برای خداحافظی به اندرون نزد خانواده وی برگشت. زوجه ایشان به دخترم گفت ما جواب نامه را از آقا میگیریم و برایتان به تهران میآوریم. پس از مدتی خانم ثقفی به تهران آمد و میهمان دخترم شد ولی پاسخی همراهش نبود، فقط گفت: آقا در جواب نامه پدرتان گفتند آقای برقعی خودشان مجتهد و صاحب نظرند، ولی ایشان مردم دار نیستند.
بدین ترتیب وی از دادن جواب به مطالب نامه هایم طفره رفت و از ترس عوام جرئت نکرد مرا به حضور بپذیرد!!
آقای خمینی غرق در فلسفه یونانی و عرفان بوده و از حقایق قرآنی چندان مطلع نیست و قرآن را نیز متأسفانه با عینک کدر فلسفه و عرفان میبیند. حتی کتاب خدا؛ قرآن را قابل فهم نمیداند، گویی نخوانده که قرآن «موعظة للناس و بيان للناس» است!! و به قدری به خرافات آلوده است که خوب به یاد دارم زمانی که در مدرسه فیضیه به تدریس اشتغال داشت، شنیدم که به شاگردانش میگفت که اگر امام ÷ پف کند ستارگان خاموش میشوند! و معتقد بود جمیع ذرات عالم در برابر امام ÷ خاضع اند؟.. _ نعوذ بالله من مضلات الفتن _ کتاب کشف اسرار که حاکی از عقاید اوست آلوده به این خرافات است، انس وی با قرآن در حدی است که در یکی از سخنرانی هایش که از رادیو و تلویزیون پخش شد، گفت: در قرآن سوره منافقون داریم ولی سوره کافرون نداریم و به یاد نداشت که سوره صد و نهم قرآن، سوره شریفه کافرون است!!
علاوه بر این یکی از خصوصیات آقای خمینی، ترس شدید از عوام است و حتی فرزندش احمد را نیز همینگونه تربیت کرده، خبر دارم که پسرش از بیم عوام به عنوان خیرخواهی، نزد آیت الله منتظری از اینکه ایشان اجازه میدهد آیت الله نعمت الله صالحی نجف آبادی در حسینیه ایشان تدریس کند، ابراز نگرانی میکرد و این کار را به نفع ایشان نمیدانست!! علت نگرانی او فقط این بود که آقای صالحی اهل تحقیق و کمتر از دیگران به خرافات مبتلاست و نتیجه در میان عوام از نفوذ و احترام کمتری برخوردار است!
خود آقای خمینی نیز با اینکه با شجاعت تمام به شاه و امریکا و عراق و .... تشر میزند، اما به هیچ وجه جرئت ندارد سخنی برخلاف سلیقه عوام الناس بگوید و حتی در بدعتهای واضح البطلان از قبیل قمه زنی و علم گردانی و..... ابدا اظهار نظر صریح نمیکند!
[۳۸]- شيخ أحمد مفتي زاده کردستاني، در سال ۱۳۵۲هـ / ۱۹۳۳م، در ايران متولد شد. او مؤسس (مکتب قرآن) است که به خاطر تربيت جوانان آن را تأسيس نموده بود. حکومت شاه ميخواست او را ترور نمايد اما موفق نشد. مفتي زاده مردم را به نام اسلام ناب محمدي براي تأييد حکومت خميني متحد ساخت. اما بعد از انقلاب، خميني ناجوانمردانه او را به زندان انداخت و سخت ترين شکنجه ها را در زندان به او وارد ساختند که بر اثرآنها در ۲/ ۹/ ۱۹۹۳م شهيد شد.
دیگر از عیوب ایشان استبداد به رأی است که تاکنون سبب خسارات سنگین و جبران ناپذیر معنوی و مادی به اسلام و مسلمین شده است. خساراتی که شاید جبران آنها نزدیک به نیم قرن و یا بیشتر طول بکشد. البته این روحیه استبدادی و مشورت نکرن با اهل نظر و مردم مجرب و کارشناس و عدم علاقه به شنیدن انتقاد را در بسیاری از مراجع دیده ام. به نظر من آیت الله بروجردی از آقای خمینی مستبدتر[۳۹] بود، منتهی به قدرت نرسید تا روحیۀ دیکتاتوری او، چنان که بود، آشکار شود. فی المثل زمانی که آیت الله سید محمد حسین طباطبایی تبریزی صاحب تفسیر المیزان که مجتهدی مبتلا به فلسفه یونانی و عرفان وحدت وجودی و دیگر خرافات بود، به نوشتن حواشی بر بحارالأنوار مجلسی پرداخت، بروجردی به جای آنکه مطالب او را با قلم رد کند، از نفوذ خود استفاده کرد و مانع ادامۀ کار وی شد!
به یادم هست که روزی همراه عده ای دیگر در مجلس بروجردی بودم که به من گفت: شنیده ام به من ایراد دارید، گفتم: آری، صدتا! بروجردی تعجب کرد و گفت: چند تا را بفرمایید، گفتم: یکی اینکه شما در رساله خود تصویر را مکروه دانسته اید ولی عکس جنابعالی پشت رساله های علمیه شما چاپ شده است، دیگر آنکه در رساله تان زینت کردن مساجد را نابجا میدانید ولی خودتان برای زینت مسجد اعظم قم صدها هزار تومان خرج کرده اید! طبعا مردم خواهند گفت این چه جور مجتهدی است که به فتوای خود عمل نمیکند؟! در این موقع هیاهو و قیل و قال اطرافیانش که عصبانی شده بودند بلند شد و سخنم را قطع کردند که این حرفها چیست که میزنی. آقای بروجردی نیز آنان را ساکت نکرد من نیز گفتم: آقا خودشان گفتند بگو، اگر دوست ندارید نمیگویم.
این طرز فکر استبدادی که در بسیاری از علما از جمله آقای بروجردی و خمینی وجود داشت وقتی به ترس از عوام اضافه شود نتیجه اش ضرر در ضرر خواهد بود. فی المثل چون آقای خمینی در همه اقوالش رضایت و یا آرامش عوام را در نظر دارد با اینکه هفتم تیر در حزب جمهوری اسلامیبیش از هفتاد و دو تن کشته شدند ولی ایشان برای تحت تأثیر قرار دادن عوام الناس و استفاده از احساسات مذهبی آنها، عدد مقتولین را برخلاف واقع هفتاد و دو تن ذکر میکرد و یا در قضیه صلح با عراق با اینکه عقلا و اهل نظر مکررا در باره مصالحه با عراق پس از پیشنهاد صلح از جانب عراق و مضار فراوان ادامه جنگ و از همه مهمتر عدم مشروعیت استمرار آن، گفتند و نوشتند _ البته سانسور خشن و بی رحمانه حکومت آقای خمینی مانع شد که این مطالب به اطلاع مردم برسد _ ولی ایشان به جهت استبداد به رأی نپذیرفت وقتی که کشور کاملا در آستانه سقوط قرار گرفت و به قول خودشان اوضاع اقتصادی و اجتماعی مملکت از خط قرمز گذشت، با ذلت صلح را پذیرفت، ولی برای آنکه عوام را بفریبد و آرام نگه دارد، به جای آنکه صادقانه به خطای خویش اعتراف کند و بگوید: ای کاش به سخن خیرخواهان توجه کرده و به دستور قرآن کریم عمل میکردم (آیه ۶۱ و ۶۲ سوره انفال) و این مصیبت بر اثر بی توجهی به اوامر قرآن است که بر ما نازل شده، از مردم طلبکار شد که من جام زهر مینوشم و آبروی خود را با خدا معامله کردم و با امثال اینگونه سخنان خود را در مقابل عوام، مظلوم جلوه داد؟!
[۳۹] - بلي، استبداد ديني بدترين انواع استبداد است.
وی با اینکه ظاهراً بسیار به امیرالمؤمنین علی ÷ اظهار ارادت میکند، ولی به هیچ وجه از آن حضرت تبعیت نمیکند و إلا علی مرتضی ÷ در زمان حکومت خود به هیچ وجه دربان و حاجب نداشت و همه میتوانستند با او درتماس و ارتباط باشند و حتی علناً برخلاف نظرآن بزرگوار سخن میگفتند بی آنکه کشته و یا زندانی شوند، ولی ایشان برخلاف آن امام همام چنان خود را در میان عده ای آخوند چاپلوس عوامفریب دکاندار محبوس کرده که کسی نمیتواند از سد آنها عبور کند و خود را به ایشان برساند در حالی که اگر آقای خمینی واقعا از آن حضرت پیروی میکرد میبایست راهی برای وصول نمایندگان تمام گروهها أعم از طرفدار و غیر طرفدار خودش، باز میگذاشت تا بتواند سخن همه آنها را با دلایلشان بشنود و سپس تصمیم بگیرد و اگر چنین میکرد قطعا زیانهای کمتری به مسلمین وارد میشد و به همین جهت است که علی ÷ در نهج البلاغه فرموده: «فلا تطولن احتجابک عن رعیتک فان احتجاب الولاۀ عن الرعیۀ شعبۀ من الضیق و قلۀ العلم بالأمور = پس به مدت طولانی خود را از مردم پنهان مکن که پنهان ماندن و الیان از مردم، نوعی سخت گیری و کم اطلاعی از امور است» اما هزار افسوس که ملاهای ایران فقط در حرف پیرو علی ÷ هستند نه در عمل!!
مناسب است که در اینجا ماجرای عبرت آموزی را که از استاذ المجتهدین جناب سید مصطفی طباطبایی شنیده ام نقل کنم تا خواننده محترم بداند که نحوه زعامت آقای خمینی که سرنوشت شصت میلیون نفر در دست ایشان قرار داشت، چگونه بوده است.
زمانی که متفکر و محقق عالی مقام جناب سید مصطفی طباطبایی را پس از نماز عید قربان که در منزل یکی از دوستانش اقامه کرده بود دستگیر و زندانی کردند، مادر ایشان که دختر آیت الله میرزا احمد آشتیانی است به وساطت برادرش که رییس مدرسه مروی بود یعنی آیت الله میرزا باقر آشتیانی به ملاقات آقای خمینی میرود و هنگامیبر ایشان وارد میشود که وی مشغول وضوگرفتن بود. آقای خمینی ایشان را احترام بسیار میکند. مشار إلیها میگوید: حضرت آیت الله پسرم را در نماز عید که من نیز در آن شرکت داشتم دستگیر کرده و به اوین برده اند، از شما مصرانه تقاضا میکنم که فردی امین و مورد اعتماد را برای تحقیق علت دستگیری او بگمارید تا معلوم شود به چه جرمیمحبوس شده است؟ و بر اینکه مأمور تحقیق حتماً فردی قابل اعتماد باشد تأکید بسیار میکند. آقای خمینی میپذیرد و قرار میشود این خانم چند روز دیگر مراجعه کند. روز موعود به جای مادر، همسر جناب طباطبایی- أیده الله تعالی- برای اطلاع از نتایج تحقیقات به دربار آقای خمینی میرود و با ایشان ملاقات میکند. آقای خمینی میگوید بنابه تحقیق آقای ابوالحسن طباطبایی فرزند عباس قبلا آخوند بوده و شاه را مدح میگفته و تمایلات توده ای داشته است و ... همسرش بسیار تعجب میکند و میگوید: خلاف به عرضتان رسانده اند، اولا نام وی ابوالحسن نیست بلکه مصطفی است، ثانیا نام پدرش عباس نیست، ثالثا هیچ وقت آخوند نبوده، رابعاً در تمام عمر با تودهایها مخالف بوده و در ردّ عقاید آنان سخنرانیهای بسیارکرده، خامساً هیچگاه شاه را مدح نکرده بلکه در زمان شاه زندانی شده!![۴۰]
ملاحظه میکنید وقتی در چنین مسأله کوچکی اخبار تا این اندازه محرف به آقای خمینی میرسیده است خدا میداند در امور مشکلتر و پیچیدهتر و تصمیم گیریهای اساسی که با سرنوشت بندگان خدا ارتباط داشته وضع چگونه بوده است. درحالی که اگر ایشان خود را درحلقۀ عدهای متملق دکاندار محافظه کار دروغگو محبوس نمیکرد و اجازه میداد دیگران نیز خود را به او برسانند، طبعاً چنین اتفاقات مضحکی واقع نمیشد.
[۴۰]- وقتي اين ماجرا را شنيدم به ياد ضرب المثل معروف «خسن و خسين هر سه دختران مغاويه اند» افتادم!
به هر حال قصد من از خواستن وقت ملاقات از آقای خمینی و نوشتن نامه های متعدد به او، علاوه بر تظلم و تقاضای آزادی در بیان حقایق دین برای مردم و مبارزه با خرافات، این بود که او را از نتایج اصرار بر به کرسی نشاندن مسأله ولایت فقیه بر حذر دارم و در این مورد با مباحثه و مناظره علمیبه او بفهمانم که بر این اصرار عواقب خطرناکی مترتب است؛ زیرا نه در قرآن کمترین اشاره ای به ولایت فقیه هست، نه در نهج البلاغه، بحث ولایت در روایات نیز به این معنا که مورد نظر شماست مطرح نیست. از این رو اگر هیجان مردم فرو نشیند و هیاهوی انقلاب آرام گیرد و به تدریج مردم بفهمند که با این نظریه آنها را محجور دانسته ای و به نام دین، نوعی استبداد را بر آنها قبولانده ای، طبعا آن را کنار میگذارند ولی مصیبت عظمیاینست که آن را نه به عنوان یک رأی غلط طرد میکنند بلکه به عنوان مطلبی دینی از آن اعراض کرده و این خطا را نه به حساب شما بلکه تمام عیوب این رأی را به حساب اصل دین میگذارند و خدای ناخواسته نسبت به اصل دین بدبین و بی اعتماد میشوند. اما چه کنم که ایشان روحیه ای بسیار مستبد داشت و در عین حال به بیداری مردم علاقمند نبود و اجازه نمیداد که کسی سخنی بر خلاف رأی او اظهار کند و میخواست عوام کورکورانه از ملاها تبعیت کنند.
البته در این مورد ایشان تنها نبودند و اکثریت معممین مستبد و ریاکارند. به یادم آمد که در أیام جوانی در قم اقامت داشتم عالمیبود که در دل اینجانب بسیار عزیز و محترم بود و مدتی هم نزد او درس خوانده بودم و گهگاهی نیز برای عرض احترام خدمتش میرسیدم و ایشان را در بیرونی منزلش که وضعی بسیار محقر و فقیرانه داشت ملاقات میکردم. در اتاق ایشان جز زیلویی مندرس و رنگ و رو رفته و یک کرسی کهنه و فرسوده که لق لق میزد، چندان چیزی وجود نداشت، از این رو ایشان در نظرم مظهر زهد و تقوی و اعراض از دنیا بود و حتی یکبار یک ریال نزدیک کرسی ایشان گذاشتم و خارج شدم. مدتی گذشت و جناب آقا ناشیگری و مرا به جشن عروسی دخترش دعوت کرد و بدین ترتیب پای نگارنده به اندرونی ایشان باز شد و دیدم که اندرونی حضرت آقا زمین تا آسمان با بیرونی تفاوت دارد، اتاقهای عالی و فرشهای نخ فرنگ و آینه های قدی و رفاه آشکار و خلاصه اوضاع بیرونی که در معرض دید عوام بود، هیچ تناسبی با اوضاع اندرونی نداشت!!
روحیۀ توجه به عوام و رقابت ملاها در انجام کارهایی که در معرض دید عامه مردم قرار گیرد، عیبی است که اکثرا به آن دچارند. به خاطر دارم وقتی بروجردی در مسجدش دو گلدسته ساخت، چندی بعد گلپایگانی هم برای اینکه از او عقب نماند، بی آنکه ضرورتی باشد، اقدام به ساختن دو گلدسته کرد! زیرا این کار بی فایده در نظر عوام جلوه میکرد! اما چند سال بعد که من به گلپایگانی مراجعه کردم و از او برای دو خانواده فقیر قمیکه اتفاقاً از سادات موسوی بودند و منزلشان فاقد آب لوله کشی بود، کمک خواستم، ابدا اقدامی نکرد.
به عقیده نگارنده مهمترین علتی که تعداد زیادی از آیت الله زادگان بی دین از آب در میآیند این است که فرزندان تفاوت ظاهر و باطن اعمال پدران خود و ریاکاریهایشان را بالعیان میبینند و طبعا تحت تأثیر اقوال ایشان قرار نمیگیرند و درست تربیت نمیشوند.
سالها پیش در باب میم تألیف خود، یعنی تراجم الرجال (در احوال میرزای شیرازی) در باره علما مطلبی نوشتم که ذکر آن در اینجا بی مناسبت نیست:
"روحانیین بر سه قسم اند و خرابی کار به واسطه دو قسم آنها بوده و قسم سوم پیوسته در ضعف بوده و نتوانسته اند خدمت شایانی برای خلق انجام دهند:
قسم اول علمای ریاست طلب ثروت خواه که با هر مقام پیوند کردند و میکنند وغالباً مصدر امور بودهاند، رتق و فتق امور و زمام کار به دست ایشان بوده و میباشـد و مرجعیـت و مصـدریت داشتـه و غالبـاً بر وفـق میـل زمامـداران حـرکـت میکرده اند، پس نه تنها خدمتی برای خلق نکردند بلکه سد راه بودند.
قسم دوم ریاکاران زاهد نمای عالم نمای احمق که فهم اجتماعی نداشته اند و یا تجاهل میکرده اند و خود را به ساده لوحی میزدند و اگر کسی میخواست در بیداری مردم قدمیبردارد او را تکفیر میکردند و پیوسته در هر زمان قسم دوم نزد مردم مقامیو در دل مردم جایی گرفتند و به راستی مردم خیال میکنند که عالم یعنی همان و حاکم شرع یعنی همان و امام زمان یعنی همان و امام جماعت عادل یعنی همان که بسیار ساده باشد و چیزی نفهمد و از همه چیز بی اطلاع باشد و به غیر از عبادت شخصی به کاری نپردازد.
قسم سوم علمای خدا ترس زیرک مطلع که به مردم اهمیت ندادند و مردم هم ایشان را نشناختند و با ایشان سر و کاری نداشتند و غالبا اینگونه دانشمندان در گوشه ای به عزلت بودند و مسلمانان مراوده با ایشان نکردند و با آنکه دلسوز ملت بودند و معایب را میفهمیدند و از تزویر دشمنان آگاه بودند ولی جرئت نداشتند و اگر گاهی اظهاراتی کردند مرعوب و مقتول، بلکه تکفیر شدند! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل".
عقیدۀ مؤلف آن است که تا مردم بیدار نشوند و از جهالت به علم قدم نگذارند و دانشمندان طبقه سوم زیاد نشوند و از اختفا آشکار نگردند، کار جهانیان خراب مانده و راه سعادت هویدا نخواهد شد.
اینجانب نیز هنگامیکه شروع به مبارزه با انحرافات و خرافات نمودم، گمان میکردم با دلیل و برهان و منطق میتوانم فریب خوردگان و اهل خرافات را بیدار کرده و از بدعتها نجات دهم و از دست چنگال گرگان دینی برهانم، چند تن از علمای مشهور به نگارنده تذکر دادند که حضرت آقا، مردم دلیلی نمیپسندند و تابع منطق و دلیل نیستند. عوام تابع احساسات و عادات و تعصبات مذهبی و قومیو گرفتار آداب و امور مانوس خویش اند. تو اگر هزار دلیل و برهان برایشان بیاوری، بیشتر شک میکنند! و به عقیده خرافی خود بیشتر میچسبند!! عوام مقلد اند و وظیفه مقلد نادانی و تبعیت است، علمای زیرک و دکانداران مذهبی به هر قیمت که باشد نخواهند گذاشت پیروانشان بیدار گردند و به هر طریقی باشد آنان را تحت رهبری خود و یا در واقع برای سواری خود نگه میدارند و هر کس بخواهد آنان را پیاده کند با او میجنگند و خون او را حلال میشمارند، زیرا نمیخواهند مردم اهل تعقل و استدلال تربیت شوند و بی دلیل و مدرک چیزی را نپذیرند. حضرت آقا، اگر تو کسی را بیدار و آگاه کنی یک درهم به تو نمیدهد ولی اگر خر سواری کنی میلیون میلیون میدهند. تو میخواهی مردم را هدایت کنی، آنکه آگه شد نه به تو سواری میدهد نه به دیگری، ولی آنکه مقلد است میلیونها تومان به مرجع یا به مرشد و یا بگو به رهبر خود، مال و بلکه جان میدهد. آیا ندیدی مردم ری (منطقه شاهزاده عبدالعظیم) چهار و نیم میلیون تومان داده اند و یک عَلَم خریده اند و زیر آن چرخ میزنند و افتخار هم میکنند، ولی اگر تو صد دلیل بیاوری که این کار غلط است، فایده ای که برایت ندارد، هیچ، بلکه ضرر هم دارد و ممکن است رهبرشان اشاره کند که این سید به عَلَم امام حسین ÷ اهانت کرده، خونش هدر است او را بکشید، آن وقت هیچ کس نیست که از تو جانبداری کند. تو گر بخواهی یک دکان سبزی فروشی را از صاحبش بگیری با پنجه هایش چشم تو را از کاسه در میآورد، چگونه میخواهی مریدی را که از یک ده ششدانگ بهتر است از مرادش جدا کنی.....
من چون جوان و ساده بودم باور نمیکردم که اغلب مردم چنین باشند و احساس مسؤولیت میکردم و میگفتم صد نفر بیدار شوند و شاید عده قلیلی را بتوانم از چنگال عوامفریبان نجات دهم. ولی پس از سالیان دراز دریافتم که آن دوستان چندان بیراه نمیگفته اند[۴۱]؛ زیرا بزرگان مذاهب سعی دارند مردم سخنانشان را بی چون و چرا و بدون طلب دلیل، بپذیرند و اوامرشان را گردن نهند و اگر کسی برخلاف این طریق مشی کند و بخواهد مردم را چنانکه اسلام خواسته است، به تفکر وا دارد و لا أقل از تقلید کور کورانه باز دارد، او را به انواع تهمت ها میکوبند، از یکی از دوستانم که کتابفروشی دارد شنیدم که آخوندی به نام آیت الله انصاری به مغازه او میآید و کتاب احکام القرآن مرا میبیند و به دوست ما میگوید: خرید و فروش این کتاب حرام است و ترویج آن جایز نیست. کتابفروشی از او سؤال میکند برای چه این کتاب حرام است، در این کتاب چه مطلبی هست که موجب حرمت آن شده. آخوند جواب میدهد: من آیت الله انصاری هستم، من مجتهدم و میدانم که چه میگویم. دلیل چرا میخواهی؟ من به تو چه بگویم؟!
ملاحظه میفرمایید که اگر کسی دلیل بپرسد با جواب سر بالای آقایان مواجه میشود و اصولا این افراد از اظهار دلیل اکراه دارند.
[۴۱] - با استفاده از چند بيت ملک الشعراي بهار در باره عوام، شعر زير را سرودم:
ز عوام است هر آن بد که رود بر اسلام
کار اسلام خراب است ز غوغاي عوام
آنچه از عقل و ز وحي است در آن نيست شکي
وحي منزل شمرندي همه اوهام عوام
گر بخواني همه قرآن به تو وقعي ننهند
از همه شرک، غلو، يا بگو مدح امام
غم دل با که بگويم که دلم خون نکند
سر فرو برد به چاه و غم دل گفت امام
دل من خون شده در آرزوي فهم درست
جان به لب آمد و نشنيد کسي جان کلام
عاقل آن به که همه عمر نيارد به زبان
که در اين قوم نه عقل است و نه ننگ است و نه نام
پيش جهال زدانش نسراييد سخن
که حرام است و حرام است و حرام است و حرام
عاقل ار بسمله خواند همه از او برمند
مجلس روضه شود، گرد شوند از در و بام
به سر و سينه بکوبند همه رقص کنان
دم بگيرند و برقصند به هر ماه حرام
علمات است يکي بدعتي از اهل عجم
پهلواني کشد آنرا که بود احمق و خام
دهل و طبل و علم نيست به قرآن خدا
اين بود بدعت جهال و عوام
داد از دست عوام
داد از دست عوام
نپذيرند يکي
داد از دست عوام
همچو ديوان برمند
بپذيرند عوام
غم افزون نکند
داد از دست عوام
اي جگر نوبت توست
داد از دست عوام
نام اين بي ادبان
داد از دست عوام
پند گيريد ز من
داد از دست عوام
به کلامش نچمند
داد از دست عوام
اين بود مذهبشان
داد از دست عوام
بسته بالاي شکم
داد از دست عوام
ني به قانون هدي
داد از دست عوام
نه تنها من با این مشکل مواجه بوده ام که هر کس خواسته است به مسلمین خدمت کند با انواع افتراها و مشکلات درگیر بوده، از جمله پاسداران آخوندها به کسانی که در نماز جمعهی آیت الله سید محمد جواد موسوی غروی اصفهانی[۴۲] حاضر میشدند حمله کرده و مردم نماز گزار را مورد ضرب و شتم و آزار قرار داده اند و برخی را دستگیر کرده اند و خود ایشان نیز مدتی مخفی و دربدر بود و برای اقامه نماز جمعه امنیت نداشت!! اگر کسی آثار این فاضل محقق را که قصد بیدار کردن مردم را داشته، مطالعه کند، در اکثر تألیفات و سخنرانیهایشان مکررا با این مضمون مواجه میشود که اگر مطالبم را صحیح نمیدانید به جای طعن و لعن و توهین و افترا و تکفیر و تفسیق، اشتباه مرا و نادرستی مطالبم را با دلیل و برهان بیان کنید ولی به قول خودش در جواب قال الله و قال الرسول و قال علی ÷ و قال الصادق ÷ جز تهمت و ناسزا و نسبتهای ناروا چیزی عائدش نشده است، و حتی نتوانسته بسیاری از تألیفات و تحقیقات خود را منتشر سازد؛ زیرا مخالفان میدانند که دلیلی در اختیار ندارند. از این رو ترجیح میدهند که مردم در غفلت باقی بمانند و با اینگونه آثار آشنا نشوند.
البته آقای غروی بختیاری بوده است و إلا جواب استاد حیدر علی قلمداران را با گلوله سربی داده اند!! که خداوند تبارک و تعالی به فضل بی منتهایش ایشان را از مرگ نجات داد. ماجرا از این قرار است که بعد از تألیف کتاب نصوص امامت یا شاهراه اتحاد پس از اینکه وی توسط آیت الله شیخ مرتضی حائری تهدید میشود، روزی آخوندی جوان در روستای دیزیجان به دیدار استاد میآید و پس از یک مباحثه طولانی در باره مسایل مورد اختلاف، سرافکنده باز میگردد، همان شب هنگامیکه همه اهل خانه در خواب بوده اند، ناشناسی وارد منزل شده خود را بالای سر استاد میرساند و گلوله ای به گردنش شلیک میکند و با اینکه استاد در خواب بود و هیچ حرکت نمیکرد و ضارب نیز با وی فاصله ای نداشت اما گلوله فقط گردن ایشان را زخمیمیکند و به لطف پروردگار منان، استاد معجزه آسا از مرگ نجات مییابد و بر ضارب و محرکین وی ننگ باقی میماند. چند بار هم قصد ترور استاد المفسرین والفقها فی عصرنا، جناب سید مصطفی حسینی طباطبایی را داشته اند که بحمد الله تعالی موفق نشده اند. اما چند بار مرا و ایشان را بی گناه به زندان برده اند!! آری بزرگترین گناه ما آگاه کردن مردم از حقایق دین بوده است!! و این کار در حکومت ملاها بزرگترین جرم است!!
اما در هر حال اینجانب فقط حس مسؤولیت خود را در برابر پروردگار ارضا کرده و معتقدم که نزد خداوند و محکمه قیامت میتوانم بگویم که تا حدودی ادای وظیفه کرده ام و امیدوارم که مقبول درگاه احدیت واقع شود و من نیز از مصادیق این آیه قرآن کریم باشم که میفرماید: «وَإِذۡ قَالَتۡ أُمَّةٞ مِّنۡهُمۡ لِمَ تَعِظُونَ قَوۡمًا ٱللَّهُ مُهۡلِكُهُمۡ أَوۡ مُعَذِّبُهُمۡ عَذَابٗا شَدِيدٗاۖ قَالُواْ مَعۡذِرَةً إِلَىٰ رَبِّكُمۡ وَلَعَلَّهُمۡ يَتَّقُونَ = و یاد کن آنگاه را که گروهی از ایشان گفتند چرا کسانی را که خداوند هلاکشان میسازد و یا شدیدا عذاب خواهد فرمود، پند میدهید. گفتند: تا ما را به نزد پروردگار عذری باشد و شاید که ایشان نیز پروا کنند" (الأعراف: ۱۶۴) و از مصادیق این آیه نباشم که میفرماید: «إِنَّ ٱلَّذِينَ يَكۡتُمُونَ مَآ أَنزَلۡنَا مِنَ ٱلۡبَيِّنَٰتِ وَٱلۡهُدَىٰ مِنۢ بَعۡدِ مَا بَيَّنَّٰهُ لِلنَّاسِ فِي ٱلۡكِتَٰبِ أُوْلَٰٓئِكَ يَلۡعَنُهُمُ ٱللَّهُ وَيَلۡعَنُهُمُ ٱللَّٰعِنُونَ = همانا خداوند آنان را که آنچه از بینات و سخنان روشن و هدایت نازل کرده و پس از اینکه در این کتاب برای مردم بیان نموده ایم پنهان میدارند، لعنت میکند و لعن کنندگان نیز آنان را لعن میکنند» (البقره /۱۵۹) و امیدوارم که تا حدودی به دستور رسول خدا ص در این حدیث شریف که فرموده: «إذا ظهرت البدع في أمتي فليظهر العالم علمه فمن لم يفعل فعليه لعنة الله = زمانی که در امتم بدعتها هویدا گشت، برعالم است که علم خویش را آشکار کند، هر که نکند لعنت خدا بر او باد» (اصول کافی، حدیث ۱۵۸) عمل کرده باشم. "ما توفیقی إلا بالله علیه توکلت و إلیه أنیب".
به هر حال اینجانب عقاید خود را در کتب و تألیفات خود صریح و به طور روشن نوشتهام ولی عالم نمایان مانع از نشر کتابهایم هستند.
آری اسلام دین کامل و موجب سعادت دنیا و آخرت است و دین تمام انبیای إلهی اسلام بوده و کسی حق ندارد اصول اسلام و فروع آن را کم و یا زیاد نماید. و همچنین کسی حق ندارد پس از اسلام، دین و یا مذهبی و یا مسلکی بیاورد و همه ائمه اهلسنت و همه ائمه شیعه هیچ کدام مدعی آوردن مذهب نبودند. بلکه پیروان ایشان هر کدام مذهبی به نام آنان ساخته و پرداخته و موجب تفرقه میان مسلمین شده اند، یعنی هر کدام از اهل مذاهب، اسلام را مخلوط به اوهام و افکار و روایات مجعوله کرده و مذهبی ایجاد کردند. اینان ائمه _ علیهم السلام _ را بدنام کرده اند. در اسلام خرافات نیست ولی مذاهب مخلوط به اوهام و خرافات است. در اسلام انبیا و اولیا صفات خدا را ندارند و در افعال خدا شرکت ندارند و فقط مأمور ابلاغ اوامر و فرمانهای إلهی میباشند. مثلا انبیا و اولیا مکان واحد دارند و محدودند، چه خودشان و چه علمشان همه محدود است و همه جا حاضر و ناظر نیستند، و عالم به غیب و عالم به کل شیء و عالم بماکان و ما یکون و ما سیکون نیستند و اخباری که غیر از این میگویند تماما مجعول و ضد قرآن اند.
آری، علمای مذهبی (تمام مذاهب) دانسته و یا ندانسته دین اسلام را تغییر داده و کم و زیاد نموده اند یعنی مثلا دین اسلام سهل و آسان بود، اینان سخت و مشکل نموده اند. اسلام سبک بود، ولی اینان سنگین نموده اند، و فروع زیادی بر فروع آن افزوده اند، و هم چنین بر اعتقادیات آن نیز افزوده اند. چگونه اینان دینی را که دین تعلیم و تعلم بوده و طلب علم دین بر هر مسلمان واجب بوده تبدیل به دین تقلید و تعصب نموده اند؟
اسلام دین مساوات و مواسات است و تبعیض در آن نبوده ولی مذاهب تبعیض نژادی و تبعیض طبقاتی را در اسلام وارد ساختند. سید و غیر سید و روحانی و غیر روحانی، و امام و مأموم در اسلام همه مساوی میباشند، ولی در مذاهب برای هر یک تکالیفی است که برای دیگری نیست. برای سید خمس است که برای غیر سید نیست. برای امام و نایب امام، سهم امام است که برای غیر امام و غیر نایب امام نیست، فهم دین و اطلاع از مدارک دین مخصوص روحانی است، ولی بر غیر روحانی واجب نیست و فقط تقلید برای او کافی است. روحانی دادگاه ویژه دارد که از دادگاه سایرین جداست.
در اثر چنین تقلیدی مردم به انـواع شرک مبتلا شدهاند. از جمله خواندن غیـر خدا و حاجت خواستن از غیر خدا در آنجایی که مدد غیبی و غیر عادی لازم است، و این به روشنی و وضوح تمام شرک است. خواندن غیر خدا در حوایج دنیوی و حوایج عرفی به عنوان تعاون اشکالی ندارد به شرطی که طرف زنده و حاضر باشد نه آنکه غایب، و یا از دنیا رفته باشد. باید به مردم فهماند که انبیا و اولیا پس از وفاتشان از دنیا بی خبرند، و نسبت به مردم هیچ وظیفه ای ندارند. باید به مردم فهماند که در اسلام حجتی جز انبیا و عقل نیست و خداوند برای بندگان خود جز این دو را حجت قرار نداده است. لازم است مردم بفهمند در اسلام باید همواره برای اجرای قوانین الهی مجری و زمامداری در میان مردم باشد و از حال مردم مطلع بوده و در دسترس باشد و اولوا الأمر و یا زمامداری که در دسترس مردم نباشد و مردم از او بی خبر و او از مردم بی خبر باشد ربطی به اسلام ندارد. باید به مردم فهماند برای مسلمین معلمیکه احکام و عقاید اسلام را تعلیم بدهد همواره لازم است، و چنین کسی امام نامیده میشود و آن امام تابع دین است، نه اصل دین و نه فرع دین. و نباید به نام امام اصل و فرع دین را کم و زیاد کرد و ما هر امامیکه تابع اسلام و مبین قوانین و مجری احکام آن باشد، از صمیم قلب قبول داریم.
باید به مردم فهماند اعمال و عباداتی که مذهبیون متعصب به نام دین و مذهب انجام میدهند، از قبیل سینه زنی، علم گردانی، قمه زنی، نذر برای غیر خدا و ..... بدعت و حرام و موجب وزر و وبال و دوری از خداست.
تا دین و مذهب دکان نان و تأمین زندگی است، متصدیان آن نمیگذارند مردم بیدار شوند. در دین اسلام فقط سنت رسول ص حجت است ولی در مذهب، دوازده سنت دیگر از ائمه خود را که در بسیاری از موارد بر خلاف سنت منقول از پیامبر ص است، حجت میدانند. در حالی که قطعا ائمه- علیهم السلام- بر خلاف قول رسول الله ص سخن نمیگفته اند.
این جانب خود را معصوم نمیدانم و معتقدم که عقایدم طبق کتاب خدا و سنت رسول اکرم است و هر کس جز این بگوید گمراه است. حال اگر کسی مرا در اشتباه میداند، بر او واجب است با دلیل و برهان مرا هدایت کند نه آنکه مانند روحانیان زمان ما به فحش و تکفیر و تفسیق بپردازد. به همین جهت همچنانکه قبل از انقلاب برای مباحثه و مناظره علمیاعلام آمادگی کرده بودم، بعد از انقلاب نیز اعلامیه ای دیگر نوشتم و برای چاپ، به روزنامه ها فرستادم، ولی هیچ یک از جرائد آن را چاپ نکردند لذا در حدی که میتوانستم آن را تکثیر و میان دوستان و مردم پخش کردم، متن اعلامیه مذکور به قرار زیر است:
بسمه تعالی
با کمال شجاعت و شهامت به اطلاع عموم میرساند چون بدگویان ما که نه تقوی دارند و نه از قرآن مطلع اند، با کمال بی انصافی ما را از جماعت و سخنرانی محروم کردند و مردم را به قضاوت یک طرفه واداشته و تظاهر به دوستی علی علیه السلام میکنند در صورتی که دوست علی کسی است که تابع قرآن باشد و از آیات مطلع و مطیع باشد، اینان همه خود دشمن آن امام بوده و برای دکانداری دم از آن امام میزنند و صفاتشان ضد صفات علی ÷ و اعمالشان مخالف آن حضرت است، ما خود را اولین دوست و پیرو علی میدانیم و از حق گویی و روشن کردن مردم دریغ نداریم و حاضریم در میز گرد تلویزیون و رادیو و یا در مجالس عموم به بحث با ایشان بپردازیم. اینان اگر دلیلی داشتند نباید به زور و جبر تمسک جویند و ما را به سکوت مجبور سازند و مردم را به ما بدبین کنند.
الأحقر السید ابوالفضل البرقعی (۱ صفر ۱۴۰۸)
[۴۲] آیتالله علاّمه سید محمد جواد موسوی غروی اصفهانی، فقیه و مجتهد سرشناس و از جمله تجدید نظر طلبان دعوتگر به اصلاح فکر دینی در ایران است که اهل اندیشه را به تصحیح عقاید دینی و نگاهی دوباره به میراث حدیثی و فقهی شیعه فرا میخواند. وی درسال ۱۲۸۲ش/۱۹۰۳م در روستای دهستان از توابع اصفهان به دنیا آمد و درسال ۱۳۸۴ش/ ۲۰۰۵م درسنّ ۱۰۲ سالگی دراصفهان دنیا را بدرود گفت. از دوران کودکی شروع به یادگیری علوم دینی و حفظ کل قرآن کریم نمود و درسال ۱۳۱۲ش در حالی که ۳۰ سال بیشتر نداشت، از دست آقا رضا نجفی(یکی از مراجع برجستۀ معاصر خویش) اجازۀ اجتهاد دریافت کرد. موسوی غروی از آغاز آشنایی و ممارست با علوم قرآن و تفسیر و فقه، متوجه شد که روش متداول در حوزههای علمیۀ شیعه امروز، با آن هدفی که خداوند پیامبرانش را برای تحقق آنها گسیل داشته و نیز با آموزههای قرآن و سنّت پیامبراسلامص مغایر و مخالف است! وی بعد از آنکه در شناخت و مطالعۀ متون منابع فقهی شیعه تبحّر یافت، از بررسی مفاد آن به این نتیجه رسید که چارهای نیست جز تخلیص و تصفیۀ کامل فقه شیعۀ امامیه و بازنوشت آن بر اساس استدلال- به عقیدۀ وی- منحصر به قرآن کریم و سنّت قطعی/ غیرظنّی، یعنی دارای قرائنی باشد که صدور آنها را قطعی نماید؛ و نیز عقلِ قاطع. اما خبرهای واحد و اجماع (هر دونوع محصّل و منقول) و شهرت و نظیرآنها، مطلقاً دلایل شرعی یقینی نیستند و نمیتوانند مبنایی برای احکام خدای عزّوجلّ باشند. درپیش گرفتن این روش، علامۀ غروی را موفق به درک حقایقی کرد که آنها را به عنوان نظرات ثابت و اصلی خویش، درآثار و تألیفاتش درج و منعکس نمود. از نظرات مهم آن عالم برجسته میتوان به موارد ذیل اشاره کرد: ۱) حقیقت اجتهاد: از دید وی لازم است که دین بر پایۀ علم یقینی استوار گردد نه علم ظنّی. بر این اساس، مبنایی جدید برای مفهوم اجتهاد و منابع معرفت دینی پی ریزی کرد که از نظر آن هر دلیل ظنّی مردود است و اعتماد بدان صحیح نیست، نه در زمینۀ عقاید و نه در مورد احکام و غیره. ۲) مردود دانستن روش رایج تقلید: مرحوم غروی، تقلید به معنای اصطلاحی و رایج آن، یعنی تبعیت کورکورانۀ بدون دلیل از آراء مراجع را قبول نداشت؛ و از آنجایی که دین باید مستند به دلیل قطعی باشد و شخص مقلّد باید در شناخت احکام الهی واجب بر خویش به علم یقینی برسد، پس تقلید بی چون و چرای او از مرجع، تکلیف را از وی ساقط نمیکند، بلکه این شخص باید از فقیهی پیروی نماید که مسأله یا مسائل احکام را با استناد به آیات قرآن و سنّت قطعی برای او بیان کند. در زمینۀ احترام به دلیل عقلی نیز این شخص نمیتواند در همۀ مسائل، بدون شناخت دلیل، از یک مرجع تقلید کند، همچنان که اکنون رایج است! همان گونه که لازم نیست فقیهی که در شناخت احکام شرع به نظر او مراجعه میکند زنده باشد. ۳) ابطال حکم سنگسار: نظر این فقیه آن است که آیات قرآن بر سنگسار کردن زن و مرد زناکارِ متأهل، صراحت ندارد، بلکه فقط[ در ابتدای سورۀ نور] به شلاق تصریح میکند. دیگر اینکه حکم سنگسار از جمله احکام یهود بنی اسرائیل است. ۴) انکار وجود ناسخ و منسوخ در قرآن : غروی معتقد بود که نسخ در قرآن رخ نداده و عقیده داشتن به نسخ در قرآن، موجب کسر شأن خداوند متعال است. ۵) حرمت غیبت و تهمت به هر انسانی : این فقیه فقید- برخلاف نظر فقه شیعۀ امامیه- غیبت دیگران و تهمت زدن به انسآها را، چه از اهل سنت باشند یا حتی کفّار، جایز نمیدانست، چراکه هر انسانی، جدای از دین و عقیدهاش، دارای حرمت است؛ چنان که قرآن و احادیث قطعی بدان تصریح دارند. ۶) نظر او دربارۀ تقیّه : در این موضوع نیز با آنچه در بین شیعۀ امامیه شایع است اختلاف نظر دارد . زیرا میبیند که تقیه کردن امام در بیان احکام خداوند، کاری غیر مجاز و مخالف قرآن شریف است . بدین ترتیب، همۀ احادیث وارد شده از ائمه را که با مذهب اهل سنت موافقت دارد، نمیتوان حمل بر تقیۀ آن بزرگواران کرد، بلکه آنها رأی حقیقی ائمه را آشکار میکند . زیرا امامی که حکم حق را تحریف میکند یا از اظهار سخن حق هراس دارد، از مقام امامت ساقط است! ۷) بالاخره اینکه غروی اصفهانی در بسیاری از نظرات فقهی خود برخلاف دیدگاه معمول در فقه شیعۀ امامیه سخن گفته است که میتوان آنها را به عنوان فتاوای او تلقی نمود، ازجمله : عقیده به پاکی اهل کتاب * عدم انحصار زکات در اشیاء نُه گانه، بلکه شمول آن بر درآمدهای گوناگون تجاری، صنعتی و کشاورزی * ارث بردن زن از تمامی اموال منقول و غیرمنقول شوهر متوفی؛ برخلاف نظر شیعه امامیه که زن فقط از اموال منقول/ هوایی شوهر ارث میبرد نه از زمین آنها * نماز جمعه به حکم صریح خداوند در سوره جمعه، تا روز قیامت، واجب عینی است * وقت غروب و افطار، زمانی است که قرص خورشید غایب میگردد- مانند نظر اهل سنت- نه از بین رفتن حمره مشرقیه/ سرخی آفتاب در مشرق؛ چنان که نظر عموم فقهای امامیه است * ثبوت رؤیت هلال ماه در یک کشور برای تمامی کشورهای دیگر، حجّت و ثابت است * نشانه بلوغ در دختران، عادت ماهانه، و در پسران، احتلام یا جنابت است نه رسیدن به سنّ معیّن * شفاعت برای اهل گناهان کبیره نیست، بلکه برای کسانی است که خداوند از ایشان راضی است و اعمالشان از سنخ اعمال پیامبرص و ائمه است * ولایت فقیه هیچ مبنای قرآنی ندارد * حکم کشتن مرتد در قرآن نیامده و از احکام خداوند نیست؛ چنان که قرآن هرگز چیزی به نام جهاد ابتدایی/ طلب را تشریع و تجویز نکرده، بلکه جهاد برای دفاع و بر ضدّ دشمنان تشریع شده است. جنگهای پیامبرص همـگی دفـاعی و مقـاومت در بـرابـر ظلـم و تجـاوز بـوده است * حـلال بودن ذبیحه/ قربانی اهل کتـاب برمسلمانان. آیت الله سید محمد جواد غروی تألیفات گرانبهای بسیاری از خود به جای گذاشته که عبارتند از : ۱- فلسفۀ حج ۲- آدم از نظر قرآن (در سه مجلد) ۳- چند گفتار ۴- فقه استدلالی(در مسائل خلافی، رجم، خمس، ارتداد) ۵- مغرب و هِلال ۶- مبانی حقـوق در اسلام ۷- حواشی بر رسالۀ آیت الله بروجردی ۸- نماز جمعـه ۹- قربانی در مِنی ۱۰- پیرامون ظنّ فقیه و کاربرد آن در فقه (ترجمۀ فارسی کتاب: حول حجّیة ظنّ الفقیه) .
اکنون باز کردیم به ماجرای عدم توفیق اینجانب در ملاقات حضوری با آقای خمینی و اینکه وی به هیچ یک از نامه هایم جواب نداد. متن دو نامه از نامه های متعددی را که قبل از زندانی شدن برای او فرستاده ام، در زیر نقل میکنم:
بسمه تعالی
حضرت مستطاب آیت الله آقای خمینی پس از عرض سلام و تقدیم ادعیه خالصه و تبریک و خیرمقدم و ابراز اشتیاق زیارت وجود مبارک این نامه تظلمیاست از طرف ده هزار نفر از دوستان و خیرخواهان.
شرط رسیدن به هدف و ثمره انقلاب همانا احقاق حق و توبه از انحراف است. روحانیت نباید مانند رژیم طاغوتی زورگو باشد.
حضرت آیت الله بسیاری از حقوق پامال شده و کسانی که رأس انقلاب و به فکر احقاق حق بوده اند، دنیا به آنان فرصت نداده، ترک الفرص غصص. اینجانب چنانکه مسبوقید چهل سال است در مبارزه ها شرکت داشته ام، در این اواخر دولت هویدا و رژیم طاغوتی شاه برای کوبیدن من روحانی نمایان و روضه خوانها و هم عوام را تحریک کرد و هزاران تهمت ناروا بستند و مرا بدنام و حتی مخالف دین و نعوذ بالله دشمن امیر المؤمنین ÷ خواندند. در اکثر منابر و محافل از من بدگویی کردند و به توسط ساواک و سازمان امنیت و شهربانی هجوم کردند و مسجد مرا گرفتند و به زندانم بردند و پس از مدتی تعهد گرفتند که به مسجد نروم و سپس در خانه مرا کنده و به خانه ام ریختند تا آنکه عیالم از ترس بیمار شد و شهید گردید و پسر مرا به زندان بردند در حالی که فرزند دیگرم هشت سال در زندان حبس دیده بود و کتابهایم پس از چاپ توقیف گردید. آری،
رسم و ره آزادی یا پیشــه نباید کرد یا آنکه زجان و سر اندیشه نباید کرد
تعجب باید کرد همان امامیکه ساواک و شهربانی با نصب عکس شاه به مسجد ما وارد و غصب نمودند، اکنون همان امام رییس کمیته امام خمینی شده (یعنی مقرب الخاقان مقرب الامام گردیده) اکنون در سن پیری دربدر و سرگردان و نمیتوانم در جایی مسکن گزینم و از ترس خرافاتیان به منزل خودم در قم حق رفتن ندارم. چرا برای آنه دولت استعمار: اسلام را خرافات نشان داده و جوانان را از دین رمانیده و به واسطه ترویج خرافات دین اسلام را زشت و آلوده نشان داده. گناه من مخالفت با خرافات و بدعتهای مذهبی بود، گناه من جدا کردن حقایق قرآن از خرافات بود، گناه من پیروی از کتاب خدا و سنت رسول ص بود، گناه من جلوه دادن اسلام حقیقی بود، گناه من رفع آلودگی از چهره تابناک اسلام بود. در کوبیدن من روحانیت با دولت شاه همکاری کرد. هر چه به آقایان نوشتم من حاضرم بحث کنم و اگر اشتباهی کرده ام، با دلیل برگردم مرا روشن فرمایید. در پاسخ جز فحش و تکفیر و تهمت و تحریک عوام چیزی نیافتم. کتبی پی در پی برای کوبیدن من به آزادی چاپ و با شماره وزارت فرهنگ با نیرنگ، مجاز و منتشر میشد. در اثر این کارها عده بسیاری به روحانیت بدبین و آنان را زورگو میدانند. حضرتعالی برای رفع بدبینی آنان و دفع ظلم و احقاق حق نسبت به اینجانب توجهی مبذول و عکس العملی ابراز نمایید. چگونه مسیحیان و یهودیان و کلیسا آزاد است. و مساجد اهلسنت آزاد است؟ اما اینجانب و مسجدم باید موجود نباشیم و حق حیات و آزادی سلب شده، چرا؟ زیرا میگویند برقعی سنی است در حالی که برقعی سنی اصطلاحی نیست، بلکه مسلمان و شیعه واقعی است. برقعی منتظر محکمه یوم الدین و عدل رب العالمین است. «إن أرید إلا الإصلاح ما استطعت و ما توفیقی إلا بالله علیه توکت و إلیه أنیب» والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. خادم الشریعه المطهره.
سید ابوالفضل ابن الرضا البرقعی.
منتظر جواب.
بسمه تعالی
محضر انور مرجع عالی قدر حضرت امام خمینی مد ظله العالی
پس از عرض سلام و تقدیم ادعیه خالصه؛ این جانب هفتاد سال دارم و همواره آرزومند دولت اسلامیو حکومت اسلامیاصیل بوده و میباشم و چهل سال در مبارزات حقه علیه باطل شرکت کرده ام، با فداییان اسلام و با آیت الله کاشانی و در تظاهرات و رأی جمهوری اسلامیشرکت داشتم و چند نفر از اصحاب من در حملات پادگان جمشیدیه کشته شدند و نوه من تیر خورد. ولی اکنون از دست روحانی نمایان امنیت جانی ندارم و از کثرت تهمت و افترا و تکفیر آبرویی برایم نمانده.
همان روحانی نمایان که به نام دین دینداران را میکوبند و به نام حق حقگویان را نابود میکنند و به نام علی ÷ پیروان او را ناصبی میشمرند. فداییان اسلام را چه کس در مدرسه فیضیه به امر آقای بروجردی کتک زدند. مرحوم حاجی شیخ فضل الله نوری را پانزده هزار آخوند به دار زدند و زیر دار او دست زدند چنانکه مسیح را یهودیان به دار زدند به خیال خود.
شما فرمودید سنی و شیعه برادرند ولی این حقیر با جمعی از دوستانم از اطرافیان شما وقت گرفتیم و آمدیم قم به زیارت شما، چون مرا اطرافیان شما دیدند به بهانه اینکه برقعی سنی است راه ندادند با اینکه وقت داده بودند در حالی که این حقیر خود را شیعه حقیقی میدانم. اطرافیان شما بهتر از اصحاب رسول خدا و حضرت امیر نیستند و حتما به شما خیانت کرده و میکنند، چگونه بزرگان یهود و نصاری را راه دادند برای زیارت شما ولی مرا راه ندادند.
در دولت طاغوتی شاه مأمورین ساواک و شهربانی با عکس شاه آمدند و عده ای را تحریک کرده و مسجد و منزل مرا گرفتند، چون میان منزلم ریختند عیالم ترسید و شهید گردید و در اینحال امام را ساواک آورد و در مسجد به امامت نصب کردند، همان امام مسجد زورکی الآن رییس کمیته امام خمینی شده یعنی مقرب السلطان و مقرب الامام گردیده ولی حقیر که ۲۷ سال امامت مسجدم را داشتم اکنون دربدر و سرگردان و حتی جرئت رفتن منزلم به قم ندارم و خودم و فرزندم را تهدید به قتل میکنند. باید بگویم ۸ سال در زندان فرزند دیگرم را نگه داشتند، و در زندان از خود من تعهد گرفتند که به مسجد نروم و سخنرانی نکنم و کتب مرا سانسور و توقیف کردند و روضه خوانها را تحریک کردند که در تمام منابر برای من فحاشی کنند و هزاران تهمت بزنند و حتی تکفیر کنند و هر بی سوادی با اجازه اداره نگارش و اطلاعات بر من رد بنویسد و فحاشی کند و پی در پی چاپ شود در حالی که من اعلام کردم اگر به من اشکالی دارند تذکر دهند و برای بحث با من حاضر شوند و مرا آگاه گردانند ابدا اعتنا نکردند.
مدارک آنچه ادعا کردم حاضر است.
اکنون در تهران منزل مسکونی ندارم اکنـون حاضـرم در محضر حضرتعالی و یا هر کس که شما تعیین کنید از قبیل حضرتین آیت الله طالقانی و یا منتظری که بی غرض باشد ثابت کنم که جز حقایق اسلام و دفع خرافات و دعوت به وحدت اسلامیدر کتب من چیزی غیر از اینها نیست و اگر حق من احقاق نشود محاکمه ما به فردای قیامت در محکمه مالک یوم الدین خواهد بود و حضرتعالی در هر جریان که ظلمیبشود در زمان فعلی مسئول خواهید بود. من خود و رفقایم سه ساعت در میدان جنگ برای دفع حکومت طاغوتی در میان تیرباران بودیم و روحانی دیگر جز خودم ندیدم ولی روحانی نمایان که در دولت طاغوتی خوش بودند اکنون خوشند ولی من در سن ۷۰ سالگی دربدرم و هر شب منزل یکی از دوستانم خانه بدوشم و ما أرید إلا الإصلاح ما استطعت، به هر حال مرا احضار فرمایید تا بتوانم هم زیارت کنم و هم تظلم نمایم. این نامه هفتم است که توسط صبیه ارسال گردید.
آدرس فرزندم در قم مقابل حمام عشقعلی والسلام علیکم؛ ردّ المکاتبةکردِّ السّلام.
منتظر جواب ۱۳ جمادی الاولی ۱۳۹۹ سید ابوالفضل ابن الرضا برقعی
چنان که پیش از این نیز گفتم، پس از اینکه از اصلاح امور توسط آقای خمینی و اعوان و انصارش نا امید شدم، از تأییدشان دست کشیدم و برای أدای مسؤولیت شرعی با بدعتها و انحرافات مخالفت کردم و چون در اوایل کار، هنوز انقلاب مردم کاملا هدر نشده بود وکمیآزادی وجود داشت، پاره ای از مقالات مرا بعضی از روزنامهها درج نمودند. ولی کمکم سانسور و اختناق کامل برقرار و اکثر روزنامه های غیر حکومتی توقیف گردید، در نتیجه من نیز نتوانستم مطلبی را به چاپ برسانم. در اینجا با رعایت اختصار فقط به ذکر چند نمونه از اعلامیه های خود که در آن زمان برخی از روزنامه ها توانستند نشر نمایند اکتفا میکنم:
از آن جمله اعلامیه ای است که روزنامه آیندگان به شرح زیر در شماره ۳۳۸۵ مورخ ۵/۴/۱۳۵۸ درج نمود که در زیر نقل میشود:
آیت الله العظمیبرقعی در نامه ای به آیندگان به ماده ۱۲ قانون اساسی اعتراض کرد:
قانون اساسی نباید موجد تفرقه باشد
آیت الله العظمیبرقعی استاد روانشاد آیت الله مطهری دیروز در مقاله ای که برای آیندگان ارسال داشت نقطه نظرها و دیدگاه خود را در باره پیش نویس لایحه قانون اساسی تشریح کرد. متن مقاله به این شرح است:
بسمه تعالی
روزنامه آیندگان وفقه الله لما یحب و یرضی
پس از سلام و تقدیم دعا، انتظار آن است که مقاله این جانب که برای خیرخواهی دولت و ملت فرستاده شده آن را در روزنامه خود درج فرمایید.
بسمه تعالی
اعتراض به ماده ۱۲[۴۳]
قانون اساسی نباید موجد تفرقه باشد
نویسندگان قانون اساسی نباید به نام مذهب، تفرقه میان مسلمین را ابقا کرده و دامن بزنند. نام مذهب در کتاب خدا و سنت رسول ص نیست. این جانب با اینکه خود را شیعه حقیقی میدانم و امامان اهل بیت را قبول دارم، ولی مقام امام و امامت را مقام رهبری و راهنمایی به سوی دین میدانم. یعنی امام تابع دین است و مروج آن، نه اصل دین و نه فرع آن است. دین مجموعه ای است از قوانین اصول و فروع، و هر امامی باید تابع و مبلغ آن باشد. دین اسلام دین واحد است و کسی حق ندارد بر آن چیزی کم و یا زیاد نماید و حق ندارد پس از اسلام مذهب بیاورد و هیچ کدام از ائمۀ شیعه و یا سنی ادعای آوردن مذهب نکردند. امام جعفر صادق÷ خود را جعفری نخواند و نگفت من مذهبی به نام جعفری آورده ام و هم چنین ابوحنیفه و یا شافعی نگفتند ما مذهبی آورده ایم، حضرت امیرالمؤمنین ÷ نفرمود من فلان مذهب را دارم. امام حسین ÷ نفرمود من جعفری هستم. پیروانشان پس از گذشت سیصد سال و یا بیشتر در زمان المقتدر بالله عباسی برای اینکه جلو ازدیاد فتوی و مذاهب را بگیرند مذهب را منحصر به چهار مذهب کردند: مذاهب اربعه؛ شیعیان نیز در مقابل اهل سنت آمدند مذهبی را به نام مذهب جعفری، پنجم آن مذاهب قرار دادند و تفرقه را دامن زدند. ولی کتاب خدا دعوت به اتحاد کرده و تفرقه اندازان را مشرک خوانده و در سورۀ روم آیه ۳۱ فرموده: «وَلَا تَكُونُواْ مِنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ ٣١ مِنَ ٱلَّذِينَ فَرَّقُواْ دِينَهُمۡ وَكَانُواْ شِيَعٗاۖ كُلُّ حِزۡبِۢ بِمَا لَدَيۡهِمۡ فَرِحُونَ ٣٢» یعنی نباشید از مشرکین از آنان که تفرقه دینی آورده و شیعه شیعه شدند بلکه هرکدام به آنچه خود دارند خوش میباشند. مسلمان باید آرم و عنوان دین او همان نامیباشد که خدا گذاشته و فرموده: «سمّاکم المسلمین» نه مذهب و نام دیگر. تعجب این است که بعضی از روحانیون نام تشیع را عنوان کرده و استدلال کرده به حدیث رسول خدا ص که فرمود: «و شیعۀ علی هم الفائزون» در جواب ایشان باید گفت اولا شیعه علی کسی است که اصول و فروع دین او مانند علی باشد، و به نام مذهب ایجاد تفرقه نکند و اصول دینی به غیر از اصول دین علی نیاورد؛ زیرا آن حضرت در نهج البلاغه از ایجاد تفرقه بیزاری جسته و در خطبۀ ۱۲۵ فرموده: «وإياكم والتفرقة ومن دعا إلى هذا الشعار فاقتلوه ولو كان تحت عمامتي هذا» یعنی از تفرقه دوری جویید و هرکس شما را به شعار تفرقه دعوت کرد او را بکشید و اگر چه خود من باشم. و خود آن حضرت به نام مذهب خود را نخوانده و ایجاد تفرقه نکرد، و ازجماعت مسلمین جدا نشد و با خلفا مراوده میکرده و نام فرزندانش را به نام خلفا گذاشته و دختر خود أم کلثوم را در زمان خلیفه ثانی برای خلیفه عقد ازدواج بسته[۴۱]، پس خوب است آقایانی که به حدیث استدلال میکنند برای شیعه بودن، به قرآن توجه کنند که از آن نهی کرده و در چندین آیه فرموده شیعه شیعه نشوید. یک جا در سورۀ انعام آیه ۱۵۹ فرموده: «إِنَّ ٱلَّذِينَ فَرَّقُواْ دِينَهُمۡ وَكَانُواْ شِيَعٗا لَّسۡتَ مِنۡهُمۡ فِي شَيۡءٍ = یعنی آنانکه تفرقه دینی آوردند و شیعه شیعه گردیدند تو از آنان نیستی.» و در همین سوره آیه ۶۵ فرموده: «قُلۡ هُوَ ٱلۡقَادِرُ عَلَىٰٓ أَن يَبۡعَثَ عَلَيۡكُمۡ عَذَابٗا مِّن فَوۡقِكُمۡ أَوۡ مِن تَحۡتِ أَرۡجُلِكُمۡ أَوۡ يَلۡبِسَكُمۡ شِيَعٗا وَيُذِيقَ بَعۡضَكُم بَأۡسَ بَعۡضٍۗ ٱنظُرۡ كَيۡفَ نُصَرِّفُ ٱلۡأٓيَٰتِ لَعَلَّهُمۡ يَفۡقَهُونَ = یعنی بگو خدا قادر است که عذابی از بالای سر شما و یا از زیر پای شما برای شما بفرستد و یا شما را لباس تفرقه بپوشاند و شیعه شیعه نماید و ضرر و سطوت بعضی از شما را به بعضی دیگر بچشاند، ببین ما چگونه آیات را برای ایشان بیان میکنیم شاید متوجه شوند.» و یکجا در سوره روم آیه ۳۱ تفرقه اندازان را که به نام شیعه ایجاد تفرقه کردند مشرک خوانده. ما نمیدانیم مگر اسلام ناقص است که باید مذهبی به آن اضافه کرد؟ هزار سال است که مردم را به نام مذهب به جان یکدیگر انداخته و نهرها از خون به راه انداخته اند! آیا حضرت علی ÷ و سایر ائمه ÷ خود را جعفری خوانده اند؟ لا والله، امروزه چنان تفرقه میان مسلمین افتاده که نصاری و یهود در میان مسلمین به راحتی زندگی میکنند که باید بکنند؛ زیرا دین اسلام دین آزادی است و هرکس با هر عقیده ای و یا هر ایده ای که ضرر به غیر نزند آزاد است و بیان عقیده نیز آزاد است. متأسفانه برخلاف مبانی دین مبین اسلام اگر کسی به تهمت سنّی گری مبتلا شود، در میان اهل تشیع زندگی او دشوار خواهد بود و هر ساعت مورد تهدید و جان و مالش در خطر است. اکنون که امام خمینی فرموده سنی و شیعه برادرند و متصدیان امور مدعی آزادی و استقلال اند باز اگر کسی یکی از حقایق اسلام را بیان کند او را به نام سنی گری میکوبند و حتی حق حیات ندارد. و بعضی از محصلین و طلاب شیعه ناآگاه او را کافر و واجب القتل میدانند. معلوم میشود عنوان آزادی و جمهوری اسلامیفقط لقلقۀ زبان است و مصداق خارجی ندارد و بلکه موجب بدنامیاسلام گردیده است، زیرا بسیارند کسانی که آزادی ندارند تا حقایق اسلام را بیان کنند و مردم را به وحدت اسلامیدعوت نمایند، و بفهمانند که امام تابع دین است و حقایق را کتمان نکنند، مورد اتهام و صدها افترا قرار خواهند گرفت. بنابر آنچه متذکر شدیم مقام امامت، مقام رهبری به سوی دین است نه خود دین، و کسی حق ندارد به نام امام و امامت اصول و یا فروع اسلام را کم و زیاد کند. ما این مطلب را به نویسندگان قانون اساسی تذکر میدهیم تا موادی را که به نام مذهب موجب تفرقه است حذف و یا اصلاح نمایند، و آیندگان هم بدانند به موقع آنچه لازم بوده متذکر شده ایم.
ما میگوییم اصول دین، ایمان به آن چیزهایی است که خدا فرموده به آن ایمان آورید. و علی علیه السلام نیز به همانها ایمان آورده و خود و ایمان به خودش را از اصول دین و یا مذهب قرار نداده و هیچ جا نفرموده من به خودم و یا اولادم ایمان آوردم، یعنی یکی از اصول دین او امامت خود و اولادش نبوده، و ما که آن حضرت را امام میدانیم باید به همان چیزی ایمان داشته باشیم که خود حضرت ایمان داشته؛ زیرا اصول دین امام و مأموم باید یکی باشد. بنابر این کسانی که به نام مذهب اصولی بر دین حضرت امیرالمؤمنین ÷ افزوده اند از دشمنان آن حضرت میباشند نه از پیروان او. بعضی از افراد نا آگاه میگویند چون بعضی از ممالک اسلامیمذهب حنفی و یا شافعی را رسمیت داده اند ما باید مذهب جعفری را عنوان کنیم. جواب آن است که آنان بد کرده اند یا خوب، اگر بد کرده اند ما نباید بد کنیم. به علاوه، ما میخواهیم درجهان وحدت کلمه داشته باشیم و مسلمین جهان را دعوت به اتحاد و یگانگی نماییم و همۀ مسلمین را در زیر یک پرچم گرد آوریم. لذا بر تمام رهبران دینی و زعمای روحانی واجب است که حقایق را بیان کنند طبق آیه ۱۵۹ فرموده: «إِنَّ ٱلَّذِينَ يَكۡتُمُونَ مَآ أَنزَلۡنَا مِنَ ٱلۡبَيِّنَٰتِ وَٱلۡهُدَىٰ مِنۢ بَعۡدِ مَا بَيَّنَّٰهُ لِلنَّاسِ فِي ٱلۡكِتَٰبِ أُوْلَٰٓئِكَ يَلۡعَنُهُمُ ٱللَّهُ وَيَلۡعَنُهُمُ ٱللَّٰعِنُونَ ١٥٩» یعنی، آنان که آنچه ما نازل کرده ایم از آیات روشن و هدایت، پس از آنکه ما بیان کردیم برای مردم در این کتاب کتمان کنند، ایشان را خدا و تمام لعن کنندگان لعن خواهند کرد. والسلام علیکم و رحمۀ الله و برکاته، «إِنۡ أُرِيدُ إِلَّا ٱلۡإِصۡلَٰحَ مَا ٱسۡتَطَعۡتُۚ وَمَا تَوۡفِيقِيٓ إِلَّا بِٱللَّهِۚ عَلَيۡهِ تَوَكَّلۡتُ وَإِلَيۡهِ أُنِيبُ».
الأحقر السید ابوالفضل العلامه البرقعی
پس از آنکه این اعلامیه منتشر شد، بسیاری از مردم تشکر و حتی مردم کردستان درسنندج به عنوان قدردانی راهپیمایی کردند، چنان که در روزنامه اطلاعات شماره ۱۵۸۹۱ مورخ ۷/۴/۱۳۵۸ منعکس گردید. ولی از آن طرف اکثر روحانی نمایان به تهدیدم برخاسته و ابراز مخالفت کردند که بعضی از این مخالفتها در روزنامه ها و از جمله اطلاعات شماره ۱۵۸۹۶ مورخ ۱۳/۴/۵۸ درج گردید و نیز در همین شماره روزنامه اطلاعات بعضی از اقوام خود نویسنده از ترس آخوندها، نسبت به نویسنده اظهار انزجار کردند. ناچار در برابر این تهدیدات مقاله ای برای درج به روزنامه ها دادم که از جمله در روزنامه اطلاعات شماره ۱۵۸۹۳ مورخ ۱۰/۴/۱۳۵۸ و آیندگان شماره ۳۳۸۸ مورخ ۹/۴/۱۳۵۸ تحت عنوان «از توطئه ها هراسی ندارم» به شرح زیر چاپ گردید:
از توطئه ها هراسی ندارم
دین از سوی خداوند و مذهب ساختۀ بشر است.
اکنون خرافات چهرۀ اسلام را پوشانیده و سد راه اسلام حقیقی شده است.
آیت الله برقعی در بیانیه ای ضمن تشکر از همۀ روشنفکران و آگاهانی که از نظرات وی در اعتراض به ماده ۱۲ قانون اساسی پشتیبانی کرده اند، اعلام کرد از توطئه ها هراسی ندارد. متن بیانیه آیت الله برقعی به شرح ذیل است:
بسمه تعالی
واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا
از جمیع اقشار روشنفکر و آگاهی که به وسیله تلگراف و تلفن و تظاهرات از نظریات ما ابراز پشتیبانی کرده اند، بدین وسیله تشکر مینماییم. دعاگو هدفی جز ارشاد دولت و ملت و ترویج حقایق دین مبین اسلام و دعوت به اتحاد و وحدت مسلمین نداشته ام. موادی که موجب تفرقه و نفاق میباشد باید از قانون اساسی حذف گردد؛ زیرا نام مذهب موجب جنگ های داخلی و تضعیف مسلمین میباشد.
دین از طرف خدا و مذهب ساخته بشر است، دین دعوت به اتحاد و توحید میکند نه تفرقه و اختلاف، دین غیر خدا را مؤثر نمیداند.
اکنون همین خرافات مذهبی چهره اسلام را پوشانیده و سد راه اسلام حقیقی شده. در این موقع حساس از عموم فرزندان روشنفکر و دانشجویان آگاه خصوصا اهالی محترم کردستان و سایر بلادی که با ما هم صدا شده اند نهایت امتنان را دارم، و از خدای عزوجل پیروزی و سربلندی که در سایه اتحاد به دست میآید خواهانم و چون بیان حقایق برای عده ای سودجوی مرتجع خرافاتی موجب ناراحتی و وحشت گردیده و موقعیت خود را در خطر میبینند، و در صدد توطئه خائنانه برآمده اند، لذا لازم دانستم اعلام نمایم گلستان ثمر بخش اسلام از خون شهدای مروج قرآن آبیاری میگردد و شکوفاتر میشود. بنابر این از خدای تعالی توفیق شایستگی شهادت را در راه این هدف مقدس برای خود آرزومندم و از توطئه ها هراسی ندارم. و لا حول و لا قوة إلا بالله العلي العظيم.
والسلام علی من اتبع الهدی الأحقر السید ابوالفضل العلامه البرقعی
نیز از جمله اعلامیه هایم که در روزنامه ها نیز به چاپ رسید در مورد این بود که چون حکومت اسلامیبعضی از افراد را بدون محاکمه و بدون اثبات جرم به زندان میافکند و یا محاکمه مخفی و زیر زمینی مینمود که یکی از ایشان، شخصی بود موسوم به محمدرضا سعادتی، من نه به منظور جانبداری از وی که او را نمیشناختم بلکه صرفا به نیت مخالفت با محاکمات غیر علنی و برای اینکه این شیوه نکوهیده رایج و در نظر مردم امری عادی و یا امری که اسلام مجاز شمرده، تلقی نشود مقالاتی نوشتم که برخی از آنها تکثیر و منتشر شد. و از جمله مقاله ای است که روزنامه های پیغام امروز و آیندگان در شماره ۳۳۹۲ مورخ ۱۳/۴/۵۸ و روزنامه ندای آزادی و غیر اینها به شرح ذیر، درج کردند:
افرادی مانند سعادتی ها مردان مبارز روشنی هستند.
در رژیم اسلامینباید کسی سری محاکمه شود
بسمه تعالی
قَالُواْ فَأۡتُواْ بِهِۦ عَلَىٰٓ أَعۡيُنِ ٱلنَّاسِ لَعَلَّهُمۡ يَشۡهَدُونَ
در رژیم اسلامینباید کسی سری بازجویی و محاکمه شود. چه برسد به زجر و شکنجه و آزار. ما که کرارا به دست عمال رژیم طاغوتی به زندانها افتاده و بارها تبعید شده ایم به این عذابها واقفیم. و از حال این قبیل مبارزین زندانی مطلعیم و از وارد ساختن تهمت های ناروا آگاهی داریم، زیرا با اینکه قریب به دویست جلد کتاب در بیان حقایق اسلامیو دعوت به اتحاد نوشته ایم به وسیله عمال رژیم، به تهمت های ناروای وهابی و ناصبی و غیره مبتلا شده ایم، امیدوار بودیم در حکومت جمهوری اسلامیاین قبیل کارها که حتی در دولت نمرود انجام نمیشد، مشاهده نشود، چنانکه در قرآن کریم آمده که وقتی ابراهیم علیه السلام بتها را شکست، او را علنا محاکمه کردند نه مخفیانه: (در سوره انبیا آیه ۶۱) «قَالُواْ فَأۡتُواْ بِهِۦ عَلَىٰٓ أَعۡيُنِ ٱلنَّاسِ لَعَلَّهُمۡ يَشۡهَدُونَ ٦١» پس در حکومت فعلی اسلامینباید افراد موحدی را که بت شکنی کرده اند، به زجر و حبس و اتهام ناروا گرفتار نمایند. لابد از مجاهدین و موحدین وحشت دارند، و از قوانین عالیه اسلامیبی خبرند، و یا عمال رژیم گذشته باوجود آوردن این اعمال اختناقی میخواهند آبروی حکومت اسلامیرا ببرند. چنین استنباط میشود افرادی مانند سعادتی ها مردان مبارز روشنی هستند و از اینکه به زجر و حبس و افترا دچار شوند متأسفیم. بر دولت و ملت و روحانیت واجب است که با روشن بینی دقیق، به موضوع نگریسته و حقایق امر را جهت آگاهی همگان آشکار نمایند تا إن شاء الله رفع اتهام از سعادتی بشود و گر نه عاقبت خطرناکی به بار خواهد آورد؛ زیرا جریحه دار کردن مبارزین موجب خشم تمام اقشار آگاه خواهد شد. باید نظر گروههای مختلف سیاسی مبارز که از سالها قبل در مبارزات ضد امپریالیسم علیه رژیم دلیرانه جنگیده و از زجر و حبس و حتی بذل جان، نهراسیده اند، در مورد اتهام وارده به سعادتی رعایت گردد، اگر به فرض کسی به وسیله تماسی با مخبرین خارجی از حیله ها و نقشه های شوم بیگانگان و استعمارگران علیه مردم ایران توانست اطلاعی به دست آورد و پی به توطئه های امپریالیسم ببرد و از اعمال بیگانه به سود کشور خود استفاده کند شرعا کار خوبی کرده و اشکالی ندارد حتی حضرت رسول خدا ص و حضرت امیرالمؤمنین ÷ در زمان خود این کار را میکردند، مثلا در مکتوب ۳۳ نهج البلاغه فرموده: «إن عيني بالمغرب كتب إلي يعلمني .... جاسوس من در مغرب چنین چنان خبر داده» و همچنین از مکتوبات دیگر آن حضرت موضوع کاملا روشن است.
دعاگو از نظر خیرخواهی دولت و ملت اسلام به متصدیان امور متذکر میشوم، مردم را به خود بدبین نکنید، اسلام را بدنام ننمایید، افراد مجاهد اسلامیرا شکنجه و آزار ندهید، و آنان را فوری از زندان آزاد نمایید و از خداوند قهار و خشم مردم آگاه بترسید. «ما علي الرسول إلا البلاغ المبين".
الأحقر السید ابوالفضل العلامۀ البرقعی
البته اقرار میکنم که بعدها مطمئن شدم گروهی که سعادتی به آن وابستگی داشت یعنی سازمان مجاهدین خلق به توحید و غیر توحید کاری ندارند و به کتاب و سنت مقید نیستند. من به هیچ وجه طرفدار چنین کسانی نیستم بلکه از آنان بیزارم و به همین جهت وقتی ایشان از من برای سخنرانی در دانشگاه صنعتی شریف که در آن زمان در آنجا نفوذ داشتند، دعوت کردند، نپذیرفتم.
دیگر از اعلامیه های این جانب در باره این است که میخواستند در قانون اساسی جمهوری اسلامیولایتی من عندی برای فقیه به عنوان ولایت فقیه بر تمام مکلفین تصویب کنند و این مسأله مخالف کتاب خدا و سنت رسول الله ص است و به معنای محجور شمردن تمام مکلفین و نوعی استبداد است که مورد انزجار دین مبین اسلام است؛ زیرا اسلام که در سوره نساء آیه ۵۹ تنازع با اولی الأمر را جایز دانسته چگونه ممکن است بر مردم همچون محجورین، ولایت وضع کند. ولایت وضعی قابل تنازع نیست، بلکه حکومت و ولایت، عقدی طرفینی است میان والی و مؤمنین که از طریق بیعت و مسؤولیت دو جانبه منعقد میشود. لذا برای مبارزه با بدعت مبادرت به نوشتن مقالاتی کردم که یکی از آنها مقاله زیر بود که در بعضی از جراید از جمله روزنامه جبهه آزادی شماره ۲۷۸ مورخ ۱۲ مهرماه ۱۳۵۸ به شرح زیر البته بغضا لمعاوية نه حبا لعلي ÷ درج گردید، اما اینجانب نیز متأسفانه برای رساندن مطالبم به مردم چاره دیگری نداشتم، زیرا میخواستم مخالفت با این بدعت در جایی ثبت شود و آیندگان این نظریه غلط را به حساب اسلام عزیز نگذارند:
بسمه تعالی
خدای تعالی در قرآن فرموده: مالکم من دون الله من ولی و لا نصیر
ولایت دادن به غیر خدا دلیل بر کفر و شرک است
اینان مدعی اند که تمام ملت صغیر و مجنون است
حدود صد آیه در قرآن میگوید کسی بر انسان ولایت و سرپرستی ندارد جز خدای تعالی از آنجمله در سوره کهف آیه ۲۶ فرموده: «مَا لَهُم مِّن دُونِهِۦ مِن وَلِيّٖ وَلَا يُشۡرِكُ فِي حُكۡمِهِۦٓ أَحَدٗا ٢٦» یعنی جز خدا بر انسانها ولیی نیست و احدی در حکم او شریک نباشد. و در آیه ۱۰۲ فرموده: «أَفَحَسِبَ ٱلَّذِينَ كَفَرُوٓاْ أَن يَتَّخِذُواْ عِبَادِي مِن دُونِيٓ أَوۡلِيَآءَۚ إِنَّآ أَعۡتَدۡنَا جَهَنَّمَ لِلۡكَٰفِرِينَ نُزُلٗا ١٠٢» یعنی آیا کفار گمان کرده اند که بندگان مرا ولایت دهند و ولی خود گیرند، حقیقتا ما دوزخ را منزلگاه این کافران قرار داده ایم. و در سوره انعام آیه ۱۴ فرموده: «قُلۡ أَغَيۡرَ ٱللَّهِ أَتَّخِذُ وَلِيّٗا فَاطِرِ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ وَهُوَ يُطۡعِمُ وَلَا يُطۡعَمُۗ قُلۡ إِنِّيٓ أُمِرۡتُ أَنۡ أَكُونَ أَوَّلَ مَنۡ أَسۡلَمَۖ وَلَا تَكُونَنَّ مِنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ ١٤» یعنی: خدایی که موجد آسمانها و زمین است و طعام میدهد و طعام نمیخواهد فقط ولایت دارد نه آنکه موجد آسمانها و زمین نبوده و خود طعام میخواهد، بگو من مأمورم که اولین مسلم باشم، و البته از مشرکین نباش که غیر از خدا را ولایت بدهی. با بودن چنین آیاتی چگونه در جمهوری اسلامیمیتوان غیر از خدا را ولایت داد چه فقها باشند و چه کسانی دیگر. گویا ملت ما به کلی از قرآن و اسلام بی خبرند. ابتدای حکومت اسلامیکه چنین باشد وای به آخرش! قوانین شرک را نباید به نام اسلام رسمیت داد. ممکن است کسی بگوید دلیل ولایت فقها اخبار و احادیث است؟ جواب آن است که:
اولا چنین خبری که صریحا گفته باشد فقها ولایت دارند در هیچ کتاب حدیثی نیامده، ممکن است به اخباری مانند: «العلماء ورثة الأنبياء» تمسک جویند که به زور تطبیق کنند بر ولایت، مانند خبر: «فارجعوا إلي رواة أحاديثنا» که چنین دلالتی ندارد.
ثانیا اخباری که ضد قرآن باشد نباید پذیرفت، اینان میخواهند با چنین اخباری صدها ولی و سرپرست برای ملت بتراشند. در کتب فقهای سابق نوشته اند که فقیه و حاکم شرع جامع الشرایط ولایت دارد بر یتیم و صغیر و مجنون، آنهم وقتی که سرپرستی نداشته باشند، اکنون گویا اینان مدعی اند که تمام ملت، صغیر و مجنون میباشند و باید زیر ولایت و سرپرستی ما باشند، فردا هر عمامه به سری مدعی ولایت و سرپرستی بر ملت است به نام فقیه، و یک نفر مسلمان باید از صد نفر حاکم و سرپرست اطاعت کند، و توارد علل بر معلول واحد و تعدد حاکم بر محکوم واحد خواهد شد! مخفی نماند در اسلام اطاعت یک نفر که زمامدار صالحی باشد بر ملت واجب است، آنهم وقتی که حکم خدا را بگوید، یعنی اطاعت حکم خدا واجب است نه حکم او، حال آن زمامدار چه مجتهد باشد و چه غیر مجتهد، و اختصاص به مجتهد ندارد؛ زیرا تا چهار قرن در صدر اسلام مجتهد مصطلحی وجود نداشته. ما احتمال نمیدادیم و در خواب و خیال هم فکر نمیکردیم که در جمهوری اسلامیقوانین شرک رسمیت پیدا کند، آری هر کس غیر خدا را معبود و یا مطاع مطلق بداند در مقابل خدا، برای خود طاغوتی و یا طاغوتهایی قایل شده. حق را باید گفت اگر چه خدا فرموده: «أكثرهم للحق كارهون» قوم موسی پس از آنکه از شر طاغوتی مانند فرعون خلاص شدند، سامری آمد آنان را به گوساله پرستی وارد کرد، و حتی قوم موسی به او گفتند: «اجعل لنا إلها کما لهم آلهۀ» یعنی ای موسی برای ما خدایی قرار داده مانند اینان که خدایان دینی دارند. رسول خدا ص فرمود: آنچه در اقوام گذشته بوده در أمت من خواهد آمد. ای ملت ایران و اسلام، اینجانب که خود از فقها میباشم در حال خفا این مختصر را برای حفظ اسلام و دلسوزی به حال شما نوشته ام؛ زیرا در زمان ما اختناق شدید است و نمیتوان حق را بیان کرد. یا نام اسلام را نبرید و یا اسلام را بدنام نکنید. ای ملت اسلام نباشید مانند آنکه خدا در سوره توبه در حقشان فرموده: «اتخذوا أحبارهم و رهبانهم أربابا من دون الله ... سبحان الله عما يشركون» یعنی علما و مقدسین خود را ارباب و صاحب اختیـار گرفتنـد و مشرک شدند، و خدا از این شرک ها منزه است.
إن أرید إلا الإصلاح و ما توفیقی إلا بالله علیه توکلت
والسلام علی من اتبع الهدی
مقاله دیگری نیز برای روزنامه ها در مخالفت با برخی از مواد قانون اساسی نوشتم، که هیچ یک چاپ نکردند، و در اینجا متن آن را نیز نقل میکنم:
بسمه تعالی
مواد قانون اساسی که ارائه شده هم مخالف قرآن و سنت رسول و هم مخالف مذهب جعفری و هم مخالف عقل است.
کسانی باید در این قوانین نظر بدهند که به کتاب خدا و سنت رسول عالم باشند. من تعجب میکنم نویسنده قانون چگونه از همه جا بی خبر است نه از مذهب خبر دارد و نه از دین. دراین مملکت دانشمندان چرا محافظه کارند و حق را نمیگویند. اولاً، در مقدمۀ این قانون مقداری بافندگی کرده که نه خود نویسنده فهمیده و نه دیگران و بسیاری از مطالب خرافی را در آن گنجانیده. ثانیاً، در اصل سوم مینویسد: آراء عمومیمبنای حکومت است. باید گفت مذهب شیعه میگوید حکومت و حاکم اسلامیانتصابی و به نصب خدا و رسول است نه به آراء عموم مردم. شما در اصل ۱۳ نوشته اید دین رسمیایران اسلام و مذهب جعفری است در صورتی که مذهب جعفری میگوید حاکم و زمامدار را خدا باید منصوب و معلوم کند نه مردم. بنابر این این حکومت جمهوری شما که موقوف به آراء مردم شده ضد مذهب جعفری است، آیا جعفریان خوابند یا بیدار؟ چگونه در مقابل این اصول ساکتند. ثالثاً، شما در اصل ۱۳ نوشته اید که مذهب اکثریت مسلمانان ایران، تشیع است. در اینجا اکثریت را مناط قرار داده اید و این ضد قرآن است زیرا قرآن یکجا میگوید: «أکثرهم للحق کارهون» و یکجا میگوید: «أکثر الناس لا یعلمون و لا یعقلون» در صد آیه اکثریت را در صورتی که دلیل بر بطلان رأیشان موجود باشد مردود ساخته و در جای دیگر فرموده: «و ما یتبع أکثرهم إلا ظنا» و در جای دیگر فرموده: «و إن تطع أکثر من فی الأرض یضلّوک عن سبیل الله» شما اگر اکثریت را مناط حکومت قرار میدهید پس چرا به حکومت خلفای راشدین که آراء اکثریت با ایشان بود طعن میزنید. اشکال دیگر اینکه نوشته اید دین رسمیایران اسلام و مذهب جعفری. یعنی چه؟ دین و مذهب دو چیز است و شما اینجا مخلوط کرده اید آیا نمیدانید دین و مذهب از جهاتی با یکدیگر فرق دارند:
۱- دین از طرف خدا و مذهب ساخته بشر است، آیا قرآن دین آورده و یا مذهب و آیا رسول خدا دین داشت و یا مذهب؟ آیا امیرالمؤمنین علی مرتضی ÷ دین داشت و یا مذهب؟ آیا ایشان مسلمان بودند و یا حنفی و یا جعفری و شیخی و صوفی و شافعی.
۲- در دین هیچ کس حق جعل قانون ندارد ولی در مذهب رؤسا و بزرگانشان حق جعل قانون دارند در صورتی که خدا در قرآن فرموده: «إن الحکم إلا لله» و فرموده: «و من لم یحکم بما أنزل الله فأولئک هم الکافرون» شما در فصل ششم نوشته اید قوه مقننه و در آنجا مجلس مقننه ساخته اید در صورتی که در اسلام قانون گذار فقط خداست و کسی حق جعل قانون ندارد اگر مجلس لازم باشد باید مجلس مجریه باشد که احکام خدا را اجرا نماید و یا برنامه ریز باشد که دستورات و شرایط اجرا را بیرون دهد.
۳- اسلام سهل و آسان است یک عرب میآمد دو دقیقه خدمت رسول خدا و دین اسلام را فرا میگرفت ولی مذهب سخت و مشکـل است بایـد شخص مذهبی برود چهل سال درس بخواند تا مذهب را بفهمد یا نفهمد.
۴- در اسلام مطالب خرافی و شعایر مذهبی نبوده ولی در مذهب همه اینها هست.
۵- در اسلام فقط دعوت به خدا شناسی است ولی در مذاهب باید بزرگان و امامان و مرشدان را حتما شناخت وگر نه هر کس آنان را نشاسد مورد تکفیر است در صورتی که تمام بزرگان و امامان و مرشدان تابع دین بودند نه خود دین، و خدا فهم دین و عمل به آن را از مردم خواسته، آقایان بزرگ و کوچک اسلام همه باید تابع دین باشند و دین همه باید یک جور باشد یعنی مثلا اگر علی ÷ به خدا و رسول ایمان آورده و اصول دین او دو چیز یا سه چیز بوده تمام مریدان و پیروان او و سایر مسلمین باید همه به همان چیزها که علی ایمان داشته و خدا فرموده ایمان بیاورند نه آنکه آن حضرت را جزء دین قرار دهند و به نام مبارک او مذهب بسازند. تمام این مذاهب ساخته های مسلمین است در قرن ۳ و۴ و ۵ و پس از آن، و در صدر اسلام این مذاهب نبوده هر کس میخواهد بیاید ما مدرک تاریخی نشان دهیم. و اگر پیغمبر ص فرموده شیعۀ علی هم الفائزون، صحیح است ولی شیعه علی ÷ مانند خود او کسی است که مذهب سازی نکند و نام مذهبی نداشته باشد چنانکه آن حضرت نداشت. من در اسفم که چگونه اسلام را بازیچه قرار داده اند و هر چه میخواهند به نام اسلام میسازند و نشر میدهند. ما که این مختصر را نوشتیم تا آیندگان مسلمین نگویند مگر در قرن بیستم و در انقلاب ایران یک عالم بیدار نبود و اگر بود چرا محافظه کاری کرد. به خدا قسم با این مواد قانون و با این عملیات دولت و ملت و با این ولایت فقیه چند سالی نمیگذرد که مردم بیدار خواهند شد و بر ما لعن خواهند کرد.
ما که این چند خط را داریم مینویسیم آیندگان بدانند که جان ما در خطر است و مورد تکفیر اکثر مقدس نمایان شده ایم. اکثر افراد ملت ما چون مقلد و عوامند زیان و خسران و ضد و نقیض این قوانین را نمیدانند و چون خوشبین به مراجع و بزرگان دولتند همه بله بله میگویند و هر کسی بخواهد نظر صحیح بدهد و یا از آن تنقید کند جانش و آبرویش در خطر است ولی ما برای خیرخواهی دولت و ملت این چند خط را نوشتیم تا آیندگان ما را لعن نکنند و حقایق قرآن مکتوم نماند «لئلا یقولوا یوم القیامۀ إنا کنا عن هذا غافلین» ملت بداند اکثر مواد این قوانین بر خلاف شرع و ضد کتاب خداست و صدها اشکال دارد اگر تفصیل آن را بخواهند ما حاضریم بیان کنیم والسلام علی من اتبع الهدی. مشروطه چیان که قانون عدل مظفر نوشتند از عدالت ایشان این بود که که یک مجتهد مبارزی مانند شیخ فضل الله نوری را بدنام کرده و به دار زدند برای اینکه فتوای مخالف داده بود در صورتی که هیچ قانون ظلمیاجازه نداده مجتهدی را برای فتوایش به دار زنند. ما میدانیم به احتمال قوی در این انقلاب هم اگر کسی سخن حقی بگوید او را میکوبند و یا به دار میزنند برای آنکه عدالت اسلامیخود را اثبات نماید!
الأقل السید ابوالفضل البرقعی القمی
آری، دیگر هیچ روزنامه ای مطالب این حقیر را چاپ نمیکرد. ناچار مدتی برای اظهار حقایق، اقدام به پخش اعلامیه های مختلفی در میان مردم کردم که متن تعدادی از آنها را در اینجا برای ثبت در تاریخ میآورم:
بسمه تعالی
رسول خدا ص فرموده: «بدأ الإسلام غريباً و سيعود غريباً»
آیا روحانیت وظیفه خاصی دارد؟ آیا وظیفه خـود را انجـام داده؟ آیا میتوانــد مایه امید مردم باشد؟ به نظر دقیق جواب این سؤالات کلا منفی است. زیرا در صدر اسلام طبقه خاصی به عنوان روحانی که از سایر مردم ممتاز باشند نبوده، و تمام مسلمین موظف به تعلیم و تعلم دین و نشر دین و امر به معروف بودند و انحصاری نبوده، چنانکه رسول خدا ص فرموده: «طلب العلم فريضة على كل مسلم» و خدای تعالی این وظایف را به گردن همه گذاشته، پس وظیفۀ خصوصی روحانی کدام است؟! ثانیا، اگر وظیفه ای داشته انجام نداده، زیرا صدها سال است به توسط این روحانیان ایجاد تفرقه بین مسلمین شده، و بیشتر از هفتاد فرقه بوجود آمده، و این مدعیان تخصص، اسلام و مسلمین را به فرقه بازی و انحطاط کشیده اند. مثلا روحانیت در اول رساله های خود مینویسد اصول دین تقلیدی نیست بلکه تحقیقی است، ولی خود و پیروانشان در اصول دین و مذهب مقلد گذشتگان میباشند. مثلا از هرکس اصول دین و مذهب را بپرسی میگوید پنج است، اگر بپرسی چرا پنج عدد شده مدرک شما چیست؟[نمیداند!]. اصول دین باید با دلیل باشد آیا دلیل آن را میدانی؟ چرا خدا در قرآن این عدد را معین نکرده. آیا کجا رسول خداص و ائمه گفته اند که اصول دین و مذهب پنج است؟ آیا خدا باید اصول دین خود را معین کند یا آخوندها؟ خدا نفرموده: اصول الدين والمذهب خمسةٌ ؛ در جواب عاجز میمانند. آیا اصول دین و مذهب شما با اصول دین حضرت علی ÷ موافق است یا خیر؟ آیا حضرت علی ÷ چون اسلام را از رسول خدا ص گرفت چرا نفرمود اصول دین و مذهب پنج است؟ آیا فرق اصول و فروع دین چیست و به چه دلیل باید پنج باشد نه کمتر و نه زیادتر، آیا خدا باید اصول دین را معلوم کند یا روحانیون؟ خدای تعالی در قرآن یک جا ایمان به خدا و قیامت را ذکر کرده و در سوره بقره آیه ۶۲ و سوره مائده آیه ۶۹ فرموده: «مَنۡ ءَامَنَ بِٱللَّهِ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا فَلَهُمۡ أَجۡرُهُمۡ عِندَ رَبِّهِمۡ وَلَا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ ٦٢» یعنی هر کسی ایمان به خدا و قیامت آورد و عمل صالح نماید برای ایشان نزد پروردگارشان اجر است و نه ترسی از عذاب دارند و نه اندوهی. که در این آیه ایمان به دو چیز را اصل دین شمرده. و در جای دیگر فرموده: «آمنوا بالله و رسوله والیوم الاخر» و در سوره نساء آیه ۱۳۶ فرموده: «وَمَن يَكۡفُرۡ بِٱللَّهِ وَمَلَٰٓئِكَتِهِۦ وَكُتُبِهِۦ وَرُسُلِهِۦ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ فَقَدۡ ضَلَّ ضَلَٰلَۢا بَعِيدًا» یعنی هر کس ایمان به خدا و ملایکهی او و کتب او و رسولان او و روز قیامت کافر گردد محققا در گمراهی دوری رفته است. که معلوم کرده به چه چیزها باید ایمان آورد و اصولی که انکارش موجب کفر است. کدام میباشد. حال آیا رسول خدا ص و یا امام میتواند چیزی به اینها اضافه کند؟ آیا امام ها تابع دین اند و یا خود دین، امام و امامت راهنمای به سوی دین است و یا خود دین و یا اصل دین؟ این قبیل سؤالات، پرسشهایی است که هنوز روحانیت حل نکرده و جوابی نداده است، اگر چه نزد ما حل شده و روشن است. و مثلا آیا حضرت علی ÷ چون مسلمان شد، ایمان به خودش و یا اولادش آورد، تا مسلمان شد؟ آیا چرا روحانیت بیانات خدا را عرضه نمیکند، و به سلیقه خود اصولی را عرضه کرده؟ پس اگر روحانیت وظیفه راهنمایی داشته، وظیفه خود را یا انجام داده و یا نمیدانسته. حال جای سؤال است که روحانیتی که حدود هزار سال وظیفه خود را انجام نداده چگونه میتوان به آن امیدوار بود، و چگونه امید اصلاحاتی میتوان از آن داشت؟ کسانی که به وظیفه خود آشنا نبوده و گفتارشان نه با کتاب خدا موافق است و نه با هم نوعشان و برای اصول دین و مذهب مدرکی ارائه نکرده اند، چگونه مدعی تخصص میباشند؟ و چگونه وظایف دیگران را معین خواهند کرد؟
عده ای از روحانیین در زمان شاه طاغوت مرجع دینی بودند و حتی شاه و ساواک تا اندازه ای از ایشان اطاعت میکردند! آنان چه کردند جز اینکه حقایق اسلام را کتمان کردند و مروّج خرافات مذهبی بودند و ناشر بدعتها و موهومات شدند و به خرافات مذهبی مغرور بودند و به توسط وجوب تقلید، مردم را در جهل و انحطاط گذاشتند؟ چنانکه خدای تعالی در سورۀ آل عمران آیه ۲۴ فرموده: «وَغَرَّهُمۡ فِي دِينِهِم مَّا كَانُواْ يَفۡتَرُونَ» یعنی افتراءات و بدعتهایی که در دین آوردند ایشان را مغرور کرده، شما اکنون بروید دفتر مخصوص شاه ستمگر را بررسی کنید خواهید دید که مراجع دینی چه قدر توصیه و توقع داشته اند و در کوبیدن حقایق و ترویج خرافات سعی کرده اند، و یا بروید دفترهای مخصوص رؤسا و وزراء را بررسی کنید که هر کدام از مراجع تقلید در زمان شاه چه توقعاتی داشته که بر آورده شده، حال چرا آنان را محاکمه نمیکنند؟ چرا ساواکیان عوام را محاکمه میکنند، ولی روحانیان مطاع دستگاه طاغوتی، محاکمه و طرد نمیشوند؟ ما که از روحانیون زمان خود جز تکفیر و لعن و کتمان حقایق و زورگویی چیزی ندیده ایم، شما اگر دیده اید بیان کنید.
تفسیر قرآن ما که مجموعه ای از حقایق و طرد خرافات بود به نام تابشی از قرآن به سفارش همین مراجع به دست ساواک توقیف شد، آیا آن آیت اللهی که زمان طاغوت مقرب السلطان بود چرا اکنون مقرب الامام شده؟! آن آیت اللهی که مسجد ومنزل مرا به زور ساواک و آوردن عکس شاه و فرح غصب کرد چرا اکنون همان آیت الله در جمهوری اسلامیرئیس بنیاد مسکن شده، چرا این قبیل روحانیان ریاست بر کمیته ها دارند و چگونه امروز سنگ اسلام را به سینه میزنند؟ این روحانیان فاسد میگویند اگر ما شکست بخوریم اسلام شکست خورده، مگر اسلام در انحصار ایشان است؟ به خدا سوگند اینان از اسلام و از قوانین حکومت و انتخابات اسلامیخبر ندارند و سد راه خدا و اسلام اند. اینان حتما شکست میخورند ولی اسلام اصیل شکستی ندارد؛ زیرا اسلام حقایق است حقایق شکست ندارد، اینان خود را به امامان اهل بیت چسبانیده اند و دم از ولایت حضرت علی ÷ میزنند در صورتی که دشمن آن حضرتند و خدا و رسول او ص از ایشان بیزار است، و اگر حضرت امیر÷ زنده بود گردن ایشان را میزد، اینان اصول و فروع دین علی ÷ را کم و زیاد کرده اند. ای مسلمین بیدار شوید و اسلام مظلوم را از چنگ ایشان برهانید. والسلام علی من اتبع الهدی و خاف عواقب الردی ۲۸/۷/۱۳۵۸
خادم الشرع - السید ابوالفضل العلامه البرقعی
دراین اعلامیه اشاره کردم که دفاتر مسؤولین بزرگ مملکت بررسی و تقاضاهایی که روحانیان صاحب نام و مراجع مشهور از مقامات کشور کرده اند که متضمن منافعی برای آنها یا آشنایانشان بوده است، اعلام شود. زیرا بسیاری از آنها پس از انقلاب نیز همچون گذشته معزز و محترم اند. اما اینجانب که همواره در ستیز با انحرافات و بدعتها قلم زده و سخن گفته و یا با دستگاه شاه طاغوت مبارزه کرده ام و جز تظلم هیچ تقاضایی از مسؤولین پیش از انقلاب ننموده ام، امروز حق حرف زدن ندارم.
به یادم آمد که سالها پیش که معمول بود نزدیک ایام عید، گاهی شاه برای روحانیون معروف و بعضی از ائمه جماعات هدیه نقدی میفرستاد، مأموری از دربار با لباس ارتشی به منزل ما آمد و به رسم هدیه هزار تومان برایم آورد و از من خواست برای اعلام وصول مبلغ مذکور دفترش را امضاء کنم، در آن موقع دامادم شیخ محمود امیدی و مردی از اهالی کن به نام آقای میر افضل سادات نزد من نشسته بودند. اینجانب علی رغم اصرار آندو و مأمور مذکور که رد هدیه اعلیحضرت و دربار مصلحت نیست، از قبول پول امتناع کرده و گفتم: ما به قناعت عادت کرده ایم و گرفتن این پول را جایز نمیدانم. در حالی که اطلاع دارم بسیاری از ملاها از قبول اینگونه اموال ابا نداشتند! البته مشابه اتفاق مذکور بارها برایم پیش آمد و این حقیر هر بار از قبول چنین پول و هدایایی خودداری نموده و خویشتن داری را برگزیدم.
اعلامیه ای دیگر:
بسمه تعالی
علل تراکم ثروت و اختلاف طبقاتی
آنچه کتاب خدا و سنت رسول ص دستور داده برای عدم تراکم ثروت و رفع اختلاف طبقاتی، ملت و دولتهای ما عمل نکردند. اینجانب تأسف میخورم از عجز و ناتوانی و نادانی اکثر متصدیان و مدیران امور. و لذا ناچار طبق وظیفه شرعی خود برای رفع اختلاف طبقاتی مطالب ذیل را گوشزد میکنم، تا شاید متصدیان امور توجه فرمایند:
۱- طبق دستور قرآن خدای تعالی انفال را در اختیار رسول خدا ص و زمامداران اسلامیگذاشته تا به فقرا و مستمندان بدهند و اختلاف طبقاتی از بین برود، و انفال عبارت است از چند چیز:
الف – کلیه معادن از نفت و ذغال سنگ و آهن و طلا و مس و نمک و امثال اینها.
ب – جنگلها و رودخانه ها و دریاها و زمینهای اطراف دریا.
ج – زمینهای بایر و زمینهای بلاصاحب و زمینهای آباد که صاحبانش رفته و اعراض کرده اند.
د – سرکوهها و تپه ها و گودی دره ها و وادیها.
۲- خدای عزوجل فیء را به اختیار رسول خدا ص و زمامداران اسلامیگذاشته است تا به مصرف مستمندان برسد و فیء عبارت است از خانه ها و باغها و کاخها و زراعتها که کفار و یا نوکران ایشان به زمامداران اسلامیو حکومت اسلام واگذار نمایند، چنانکه در سوره حشر آیه ۷ فرموده: «كَيۡ لَا يَكُونَ دُولَةَۢ بَيۡنَ ٱلۡأَغۡنِيَآءِ مِنكُمۡ» یعنی خدا این حکم و فرمان را برای این داده که این اموال بین ثروتمندان دست به دست نگردد.
۳- اراضی مفتوحة العنوة، یعنی ممالک و زمینهایی که با جنگ و به ضرب شمشیر به دست مسلمین افتاده مانند ایران و عراق و افغانستان و مصر و شام که تمام این اراضی متعلق به جامعه مسلمین است و در ملک کسی وارد نمیشود و اداره ثبت طاغوتی که این زمینهای ایران را به ثبت به نام اشخاص در آورده باید همه را ابطال کرد تا آزاد گردد و بدون بها به دست محتاجان برسد.
۴- باید اداره اوقاف تمام زمینهای وقفی را از وقـف خـارج و آزاد نمایـد، زیـرا وقف اراضی مفتوحة العنوة باطل بوده و میباشد و باید اداره اوقاف حکومت اسلامیحکم آن را بداند و از بند و بست متولیان و مفتخوران خارج و رهایی دهد و نگذارد رشوه خواران بهره گیرند اگر چه تا به حال مدیران اوقاف غالبا شریک دزد و رفیق قافله بودند و احتمال بیداری آنان نمیرود. باید کلیه زمینها و باغها و خانه هایی که وقف بر مقبره ها و گورها گردیده، آزاد گردد، زیرا این وقف ها تماما مرجوح و باطل است.
۵- باید مالیات از فقرا و مستمندان گرفته نشود یعنی از خانه و محل کسب و اجناس ایشان مالیات نگیرند چنانکه خدا از ایشان زکات نخواسته است.
۶- ایجاد شرکتهای تعاونی برای مستمندان و بستن شرکت تعاونی اغنیا و کارمندان دولت، زمان ما دولتهای طاغوتی که خدا ایشان را لعنت کند برای اغنیا شرکتهای متعدد تعاونی ایجاد کردند که اگر فقیری جنسی از آن شرکتها بخواهد بخرد به او نمیفروشند، و فقرا از این تعاون محرومند، با اینکه خدا در سوره مائده آیۀ ۲ فرموده: «وَتَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡبِرِّ وَٱلتَّقۡوَىٰۖ وَلَا تَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡإِثۡمِ وَٱلۡعُدۡوَٰنِۚ» یعنی یکدیگر را تعاون و یاری کنید بر نیکی و تقوی و بر گناه و عدوان یکدیگر را یاری ننمایید، در زمان ما کارها برعکس شده است.
۷- تعمیم زکات بر تمام اجناس چنانچه شارع مقدس فرموده: «الزکاۀ فی کل شیء» یعنی در هر چیزی زکات است و منحصر به ۹ چیز نیست، یعنی هر تاجر و هر صاحب کارخانه، و تمام حبوبات و پارچه ها و ماشینها و غیر اینها مشمول زکات واجب است که از مالیات های اسلامیبوده است.
۸- گران فروشی برطرف گردد و هر جنسی به بهره کم به فروش برسد، و از دست دلالان خارج شود زیرا علت تراکم ثروت و ایجاد اختلاف طبقاتی را باز میتوان گفت معلول چند چیز است:
الف – گرانفروشی.
ب – عدم پرداخت زکات.
پ – قوانین انحصار.
ت – گرفتن مالیات از فقرا.
ث – اختصاص زکات به ۹ چیز.
ج – تسلط اغنیا بر معادن.
ح – ثبت اراضی در دفاتر.
خ – عدم ایجاد شرکتهای تعاونی برای فقرا.
والسلام علی من اتبع الهدی- سید ابوالفضل علامه برقعی
اعلامیه ای دیگر:
این اعلامیه راجع به موقوفات است که به مصادر امـور نوشتم و توسـط دوستـان منتشر گردید:
بسمه تعالی
به مراجع و مصادر دینی و مملکتی که مسؤولیت دارند
پس از سلام و تقدیم دعا
سازمان اوقاف در حقیقت سازمانی است برای بند و بست و سوء استفادۀ عده ای، و حتی حسب ما یوقفها أهلها عمل نمیشـود. چـون برخی از افـراد بــرای دادرسی به این حقیر مراجعه نموده اند، ما برخی از خیانتها را تذکر میدهیم:
۱- امنا و ناظران موقوفات که با بند و بست و گرفتن حکم امانت، در هر شهری قطعات و املاک موقوفه را به قطعات کوچک تقسیم و هر قطعه را به قیمت گزاف و بدون رسید کتبی واگذار میکنند و برخلاف آیات محکمات عمل میکنند و کسی هم به عمل آنان رسیدگی نکرده و نمیکند، هم چنین متولیانی که چنین اعمالی را انجام میدهند، و نیز موقوفاتی که متصرفی خود سازمان اوقاف است و با رشوه و زد و بند، کارمندان اوقاف، به عنوان سرقفلی و یا عناوین دیگر از مستضعفین پولها میگیرند و تا آخر عمر آنان را بدهکار و بلا تکلیف میگذارند.
۲- مستأجران کل که با دادن صدها هزار تومان رشوه، ده ها هزار متر زمین را به تصرف آورده و سپس آن را به قطعات کوچک تفکیک و یا دریافت سرقفلی و پذیره های کلان از مردم مستضعف، به ایشان واگذار میکنند، و صدها مقابل سود میبرند و برای اینکه به تله نیفتند رسید پول سرقفلی را هم به خریداران نمیدهند و همچنین در مورد باغات و املاک دیگر که مستأجرین برای نداشتن مدرک کتبی در مقام محاکمه بر نمیآیند.
۳- زمینهای موات و بائر و زمینهای مفتوحۀ العنوۀ متعلق به عموم مسلمین است، به اضافه بر ده ها آیه قرآن که فرموده: «وَٱلۡأَرۡضَ وَضَعَهَا لِلۡأَنَامِ»، ملک کسی نیست و بدون جهت وقف کرده اند و باعث محرومیت بیشتر ملت ضعیف شده اند و مستاجرین چنین زمینها حتی در فشار أداء مال الاجارۀ نباید قرار گیرند و هر فشاری که بر محرومین و مستضعفین از طرف اوقاف وارد میشود، بر خلاف شرع است.
۴- زمینــها و املاکـی کـه مصـرف آن بــرای قبـور و یا مـردگـان و یـا امــام و امام زادگانی که صدها سال است از دنیا رفته اند و بهره ای از چنین وقف ها نمیبرند، کار لغوی بوده و موجب ازدیاد مفتخورها شده است. چنین وقف ها از ریشه باطل و نتیجه این وقف ها فشار بر مردم ضعیف شده و چنین وقفها معامله سفیهانه بوده و از نظر شرع ارزشی ندارد. و باید دانست که آیت والباقیات الصالحات در خصوص وقف نازل نشده و در حقیقت سازمان اوقاف ایران از این آیه سوء استفاده میکند. و میتوان گفت اکثر موقوفات باقیات الطالحات است نه باقیات الصالحات. بلکه باقیات الصالحات عمل خود عاملین است مانند نماز و روزه و اذکار و اولاد صالح و ساختن جاده و بیمارستان و خدمات اجتماعی دیگر و اختراع کارخانجات مفیده و لوله کشی برای منزل مستضعفین، وگر نه بعد از واقف کسی برای او عملی انجام نمیدهد و هر کس عمل او برای خودش است. ضمنا متولیان موقوفات که بودجه تنظیم میکنند طبق واقع تنظیم نکرده و فقط برای جوابگویی به قوانین موضوعه سازمان اوقاف و إبقاء تولیت خودشان اوراقی تنظیم میکنند. به هر حال اگر نیت واقفین خیر هم بوده، فایده ندارد. زیرا عمل خیر را خدا باید تعیین کند نه عامل، چه بسا عملی که سفیهانه و موجب انحطاط مسلمین و مصداق آیه: «عَامِلَةٞ نَّاصِبَةٞ ٣ تَصۡلَىٰ نَارًا حَامِيَةٗ ٤»، و یا آیه: «أَفَمَن زُيِّنَ لَهُۥ سُوٓءُ عَمَلِهِۦ فَرَءَاهُ حَسَنٗا» و آیه «قُلۡ هَلۡ نُنَبِّئُكُم بِٱلۡأَخۡسَرِينَ أَعۡمَٰلًا ١٠٣ ٱلَّذِينَ ضَلَّ سَعۡيُهُمۡ فِي ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا وَهُمۡ يَحۡسَبُونَ أَنَّهُمۡ يُحۡسِنُونَ صُنۡعًا ١٠٤» میباشد. زیرا تمام فرق و ادیان از این کارها نیت خیر دارند در حالیکه بسیاری از اعمالشان برخلاف دستورات انبیا و هباء منثورا میباشد. به اضافه چنین موقوفاتی مدرک و ریشه قرآنی ندارد. و اصلا وقف بر گورها از گناهان است و اصلا قبرسازی و گنبد پرستی و گلدسته سازی و مانند این امور تمام حرام و از گناهان است. بنابر مطالب فوق باید میلیاردها پولی که از مردم به عنوان پذیره گرفته شده است، از کسانی که خورده اند مسترد گردد، و خورندگان این مالها أکل مال به باطل میکنند. ما این تذکرات را اتماما للحجۀ نوشتیم "لئلا يقولوا يوم القيامة إنا كنا عن هذا غافلين".
خادم الشریعه المطهره السید ابوالفضل العلامه البرقعی
اعلامیه ای دیگر:
بسمه تعالی
در اسلام استبداد مردود است
قرآن در سوره شوری آیه ۳۸ یکی از صفات مؤمن را فرموده: «وَأَمۡرُهُمۡ شُورَىٰ بَيۡنَهُمۡ» و دیگر اینکه: «وَٱلَّذِينَ إِذَآ أَصَابَهُمُ ٱلۡبَغۡيُ هُمۡ يَنتَصِرُونَ» یعنی کارشان با شوری و مشورت است، چون مردم مستبد نیست، و آنان که چون ستمیبه ایشان رسد به یاری یکدیگر برخیزند.
روشنفکران باید متحد گردند و از استبداد جلوگیری کنند.
روشنفکران چه مسلمان و چه غیر مسلمان باید با اتحاد، استبداد را نابود کنند. استبداد چه به صورت چکمه باشد و چه در نعلین، مطرود است. ما به دولت آقای بازرگان خوشبین هستیم و به امام خمینی و آیت الله طالقانی ارادت داشتیم و سی سال در یک کلاس و یک حوزه بوده ایم و برای خیرخواهی دولت و ملت باید حقایق را تذکر دهیم و مفاسد را بیان نماییم. ما چه در سابق و چه اکنون از تذکرات خیرخواهانه دریغ نکرده ایم. ما میگوییم نباید مصادر تصمیم مزاحم یکدیگر باشند، ولی عده ای از سودجویان و اطرافیان متملق خرافی مانع اظهار حقایق اند و از روشن شدن افکار وحشت دارند، خدا فرموده: «وَأَكۡثَرُهُمۡ لِلۡحَقِّ كَٰرِهُونَ».
گناه ما این است که به وحدت اسلامیدعوت کردیم و گفتیم باید تمام مذاهب و خرافات آنها را کنار بگذارند و به أمر خدا به یک دین که نامش اسلام و خدا فرموده: مسلمان باشید، خود را مسلمان بنامید. و این نامهای خودتان موجب تفرقه میان مسلمین است: «إِنۡ هِيَ إِلَّآ أَسۡمَآءٞ سَمَّيۡتُمُوهَآ» رژیم طاغوتی فهمید که آنچه ما میگوییم بر ضرر اوست، رژیم باید تفرقه اندازد و آقایی کند. و لذا ما را متهم به هزاران تهمت و افترا به ما زدند و به توسط روحانی نمایان نشر دادند تا مردم را به ما بدبین کرده و سد راه حق شدند، و حتی ما را که پیرو حقیقی و واقعی حضرت امیرالمؤمنین ÷ بوده و به همین دلیل مجتهدی کارگر بودیم نعوذ بالله دشمن آن حضرت خواندند تا مردم از ما متنفر شوند و سخن حق را از ما نپذیرند.
وظیفه ما طبق دستور قرآن این است که از مردم روشنفکر یاری جوییم و در مقابل استبداد فریاد کنیم، ما خواستیم با آیت الله خمینی ملاقات کنیم و مفاسد را تذکر دهیم، اطرافیان او به وحشت افتادند و مانع ملاقات ما شدند، و اکنون ما را خاینانه تهدید مینمایند، با اینکه ما در تمام تظاهرات ضد طاغوتی شرکت داشتیم ونوه ما محسن در ۲۱ بهمن تیر خورد و چند نفر از دوستان و اصحاب ما کشته شدند و عیال مرا شهید کردند[۴۴]. و اکنون جزای ما این شده که هر عمامه به سر بی سواد که اصول دین خود را نمیداند ما را تکفیر کند. خدایا يا قاصمَ الجبّارين و يا عالماً بالفحّاشين! آیا اینان مسلمانند و آیا اسلام دستور فحش داده؟ ما به تمام اقشار بیدار خصوصا به دانشجویان هوشیار، اعلام میکنیم که به تازگی کتابچه ای چاپ کرده اند که مراجع بزرگ شیعه جعفری، مرحوم فقید دانشمند دکتر علی شریعتی را گمراه خوانده و به خط خودشان کتب او را کتب ضلالت شمرده اند. شما بنگرید جایی که آن مرد مسلمان شهید را تکفیر کنند[۴۵]. شما چه توقع دارید. آیا این زور نیست، آیا این استبداد نیست در حالی که اگر خطابه ها و کتب مرحوم دکتر شریعتی نبود دانشجویان که محرک انقلاب هستند به این نحو بیدار نمیشدند و انقلاب را راهنمایی نمیکردند.
جایی که تفسیر قرآن ما را تحریم کنند، دیگر چه امیدی برای ما میماند، من یک نفر مجتهد کارگرم و به نام دین نان نمیخورم و با قناعت روز میگذرانم چرا از ما وحشت دارند و چرا نمیگذارند حقایق را بیان کنم و سخنرانی کنم؟ و چرا در جواب ما به تهمت و افترا چنگ میزنند؟ ما امیـدواریم ملـت مـا در ایـن موقـع حساس روشن گردد و جلو خود خواهان و مستبدین را بگیرد.
شرط اصلاح جهان از این فساد
بس کنید از جور و زور و این نفاق
خلق را از راه حق آگه کنید
اتحـاد اسـت اتحـاد است اتـحـــاد
در طریق حق نمایید اتفاق
نی که از فتوای خود گمره کنید
ای روشنفکران! ای خیرخواهان! ای جوانان دانشمند، ما از شما داوری و یاری میجوییم، مگذارید ملت مأیوس گردد، مگذارید اسلام بدنام گردد، مگذارید پرچم حق و آزادی به دست خرافاتیان افتد. والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته.
الأحقر السید ابوالفضل العلامه البرقعی
به هر حال این چند مقاله، نمونه ای بود از آن اعلامیه هایی که توانستم در ابتدای جمهوری اسلامیبنویسم و البته اعلامیه هایی که قبل از پیروزی رژیم جمهوری اسلامی یعنی در دورۀ انقلاب و قبل از آن نوشتم و آنها را تکثیر و نشر نمودم نیز بسیار است.
[۴۳] - براي تفصيل قانون اساسي ايران به سايت: www.ghavanin.ir/detail.asp?id=۵۴۲۷ مراجعه شود. [۴۴] چنان که پيش از اين نيز گفتم عيالم قبل از انقلاب بر اثر آزار و مزاحمت هاي خرافيون به شدت بيمار شد و درگذشت. [۴۵] منظورم جزوه اي است در بيست صفحه که درآن فتاوايی از مراجع از جمله علامه طباطبائي، نجفي مرعشي، خوئي، محمد صادق روحاني، ميلاني، عبد الله شيرازي و ديگران که در مخالفت با آثار دکتر شريعتي چاپ و منتشر شد و تعدادي از علماء خريد و فروش و نگهداري آثار شريعتي را حرام دانسته بودند.
علی أی حال پس از چندی طبقه همکف منزلی سه طبقه را روبروی وزارت کار و امور اجتماعی در خیابان آزادی کوچه بامدادان خریداری کردم، یعنی خانه قم و تهران را فروخته و پول آن را ثمن آن طبقه نمودم و در آنجا، نماز جمعه اقامه میکردم و مدتی بود که در آنجا بعضی از شبها، خصوصا شبهای جمعه، جلسات دینی تشکیل میدادم و به قرائت و یا توضیح آیات قرآن میپرداختم. سال ۱۳۵۸ هجری شمسی شخصی از دوستان من به نام آقای حزب اللهی که در أیام حج با من همسفر بود و درخیابان تخت جمشید سابق یا خیابان طالقانی کنونی دکان بقالی داشت نزد من آمد و گفت خوب است برای شما مسجدی بسازم، و از مال خود ۵۳۰ متر زمین را که در تهرانپارس داشت به مسجد اختصاص داد و مرا دعوت کردکه کلنگ آن مسجد را بزنم و سپس برای ساختمان مسجد سیصد ویا چهارصد هزار تومان آجر و آهن و سایر لوازم بنایی در آنجا ریخت. ناگاه خبر شدیم که از طرف کمیته جمهوری اسلامیمأمور فرستاده اند و ساختمان آنجا را به بهانه اینکه برقعی میخواهد آنجا نماز بخواند و نماز خواندن وی جایز نیست! متوقف ساخته اند. آن بانی محترم هم سخت متضرّر و افسرده گردیده حواسش پرت شده بود؛ زیرا قیمت زمین و آجر و آهن و وسایلی که در آنجا بکار برده تمام معطل ماند و نیمه کاره رها شد و از بین رفت؛ و چون دولت اسلامیو به نام اسلام است، هرکاری بکند باید گردن نهاد و اگر کسی قبول نکند کافر و ضد اسلام وضد انقلاب است! وی نتوانست درمقابل این ظلم آشکار، کاری انجام دهد.
باید تعجب کرد که دولت اسلامیمانع ساختن مسجد میشود، در حالی که مسجد خانه خداست و هر کس میتواند هر مذهبی داشته باشد در آن نماز بخواند و نباید از بنای مسجد جلوگیری نمود و خدا در سوره بقره آیه ۱۱۴ فرموده: «وَمَنۡ أَظۡلَمُ مِمَّن مَّنَعَ مَسَٰجِدَ ٱللَّهِ أَن يُذۡكَرَ فِيهَا ٱسۡمُهُۥ ....» یعنی کیست ظالمتر از آنکه جلوگیری کند از اینکه نام خدا در مساجد خدا برده شود. دولت اسلامیبرای هر کس بخواهد به حج برود مقرر کرده که ۳۵ هزار تومان رشوه به دولت بدهد.
دولت اسلامیعده ای از عوام را به نام حزب جمهوری اسلامیو با شعـار «حزب فقط حزب الله» تحریک میکند که هر روز در خیابانها و یا در دانشگاه ها به مردم حمله میکنند با چوب و چماق و بلکه با ساطور قصابی و در هر مرتبه صدها زخمیو مجروح و مقتول به جا میگذارند و هیچ کس جرأت دم زدن ندارد. من خود ایامیکه در مشهد بودم دیدم عده زیادی از مردم نادان با چوب و چماق در حرکتند و دو نفر آخوند عمامه سیاه هم با ایشان همراه بودند و دم گرفته بودند:
حزب فقط حزب الله رهبر فقط روح الله
و با این وضع به طرف دانشگاه مشهد رفته و دهها نفر و یا بیشتر را مجروح و مضروب کرده، و پنج نفر را کشته اند، و هر روز خبر میرسد در فلان شهر این قضیه تکرار میشود، و بسیاری از کتابخانه ها را آتش زدند، و بسیاری از دکه های کتابفروشان را گرفته و کتابها را میان خیابان و جوی آب ریخته و یا پاره پاره میکنند. و اگر کسی را به دادگاه ببرند قاضی و یا دادستان با او مخالف است. با اینکه در اسلام باید قاضی بی طرف باشد به عکس در محکمه جمهوری اسلامیقاضی با مقصر خصومت دارد. وضعی به وجود آمده که در تمام مدت هفتاد سال عمرم چنین اوضاعی ندیده بودم و اکنون خدا را شکر میکنم که مطرود جمعیت و خانه نشین هستم و نفوذ کلامیندارم تا نزد پروردگار مسؤول این وقایع باشم. به نام جمهوری اسلامیکارهایی میکنند که با اسلام موافق نیست و عالم و جاهل ایشان از مقررات اسلامیبی خبر و ناآگاهند، و تا مردم ناآگاه هستند اوضاع چنین خواهد بود، و بلکه به دامن کمونیسم و لیبرالیسم یا لائیسم و بی دینی پناه خواهند برد. چه در زمان حال و چه در زمان گذشته، همواره عده ای از گویندگان زبردست مردم را گول زده و به هر وضعی خواسته اند حرکت داده اند. چنانکه عده ای از جوانان ساده را در این سالها حرکت دادند برای جهاد با دشمن در کردستان و در خوزستان، و همه روزه در اطراف مملکت زد و خورد و کشت و کشتار است. و از حزب حاکم هر کس کشته شود شهید است و با جار و جنجال در رادیو و محافل او را شهید میخوانند، ولی از ملت هر کس کشته شود ضد خدا و رسول و دوزخی است. گویا کلید بهشت و دوزخ در دست ایشان است و ایشان قسیم الجنۀ و النار میباشند. در بندر لنگه صدها نفر به نام سنی و شیعه کشته اند، در گنبد قابوس عده ای کشته شده، در کردستان همه روزه جنگ و قتال برپاست، و با اینحال میخواهند جمهوری اسلامیرا به ممالک دیگر صادر کنند و نمیدانند که اسلام مانند حبوبات نیست که آن را صادر کنند بلکه باید قوانین اسلامیرا در مملکت خود پیاده کنند و به واسطه عدالت و تساوی توجه دیگران را جلب نمایند نه با زور و تظاهر و تزویر. در سال ۱۳۵۹ که من در منزل خود در خیابان آزادی کوچه بامدادان در اتاقی دربسته روزهای جمعه را نماز جمعه اقامه میکردم، دولت روحانی نمایان که بسیار از آزادی و عدالت دم میزند، مأمور فرستاد یعنی عده ای پاسدار مسلح با مینی بوس فرستادند و ریختند در منزل و مرا با عده ای دیگر به زندان برده حدود یک ماه زندانی کردند و پس از رهایی از زندان چون دیدم جان دوستانم در خطر است نماز جمعه را تعطیل کردم و مدعیان عدالت از خانه من هر چه خواستند غارت کردند و بردند و پس از چندین سال هنوز پس نداده اند و هر چه توانستند از تهمت و اذیت و آزار خودداری نکردند. و البته مکرر مرا به زندان برده و یا برای سؤال و جواب به دادگاه کشانده و هر چه توانسته اند اذیت و آزار نموده اند. جوانی فاضل و محقق به نام احمد مفتی زاده که از اهل علم است، عده ای از جوانان کردستان را به دور خود جمع کرد و به آنان دین اصیل و قرآن میآموخت. مردم ناآگاه کردستان و همچنین دولت خرافی ایران کاری کردند که او کردستان را رها کرد و از آنجا مهاجرت نمود. با اینکه خود اهل کردستان است. و اکنون هشت سال است که دولت روحانی نمایان او را به ناحق و ظالمانه زندانی کرده و با اینکه قاضی منصوب همین دولت او را به پنج سال زندان محکوم کرده هرچند که همین حکم نیز برخلاف شرع و ظالمانه بود اما خواننده میتواند به وضوح دریابد که این دولت حتی به احکام دادگاهها بلکه بیدادگاههای خود نیز مقید نیست و این فاضل مظلوم را به دلخواه خود حتی بیش از مدت محکومیت ناحقش، در زندان نگاه داشته است!!
اکنون چند سال از جمهوری اسلامیمیگذرد، ولی چیزی از اسلام و از قوانین آن پیدا نیست و بسیاری از آنچه انجام داه اند و یا تصویب کرده اند ضد اسلام و برخلاف قوانین اسلام است. در اینجا به عنوان تذکار در زیر به برخی از این مصایب برای ثبت در تاریخ اشاره میکنم. و مصیبت ما در این چند سال زیادتر شده، زیرا در این چند سال کاری کرده اند که روی شاهان ستمگر را سفید کرده اند:
۱- خود متصدیان و مقننین جمهوری اسلامیعامل به قوانین آن نیستند بلکه بر ضد آن عمل میکنند! مثلا در قوانین آمده کسی حق ندارد بدون اذن کسی وارد منزل او شود، ولی اینان بدون اذن وارد خانه های مردم میشوند حتی نیمه شب پاسداران مسلح به خانه ها میروند و هر خانه ای را بخواهند غارت میکنند. خانمیکه از دوستان ما بود و نزد من مقداری درس خوانده بود، برای من تعریف کرد که نیمه شب با تفنگ به بهانه اینکه در خانه شما اسلحه موجود است، وارد منزل ما شدند، و این بهانه را درست کرده بودند که ببینند اثاث خانه من کجا و چه چیز است، به هر حال با تفنگ به من حمله کرده و مرا کتک زدند، بعد خانه را تفتیش کردند اما هفت تیر پیدا نشد یعنی اصلا وجود نداشت، ولی فهمیدند در منزل من چه هست و چه نیست. چند شب بعد که من در منزل نبودم آمدند هر چه داشتم سرقت کردند.
همچنین مأمورین جمهوری هر حزبی را کافر و یا منافق میخوانند و مطرود و مضروب میکنند و هزاران چادر و روسری از سر دختران غیر موافق با خود کشیده اند. و همچنین اموال هر کسی را بدون حساب و کتاب مصادره میکنند و میبرند. ثانیا اموال مصادره شده باید متعلق به جمیع فقرا باشد حزب حاکم حق تصرف اختصاصی ندارد. آیا اموال مصادره شده باید در انحصار حزب الله باشد و دیگران به فقر و مسکنت مبتلا باشند؟ کدام آیه و حدیث فرموده اموال مصادره باید در انحصار حزب حاکم باشد.
۲- در قانون نوشته اند کسی حق تفتیش عقاید ندارد، ولی شب و روز با عقاید مردم ستیزه دارند و در هر اداره ای کسی به عقاید خرافی آنان معتقد نباشد پاکسازی و اخراج میکنند و حد أقل آن است که با او دشمنی و هر طور میلشان باشد رفتار میکنند، و در هر وزارتخانه و سازمان و یا شرکت دولتی، اداره ای درست کرده اند به نام حراست که کارش فقط تجسس از پرسنل آن سازمان و وزارتخانه است، البته علاوه بر اعضای بسیجی که در تشکیلات ادارات به وجود آورده اند.
۳- در قانون نوشته اند که کسی بدون جهت حق مزاحمت و یا حق جلب کسی را ندارد و اگر جلب شد به فاصله ۲۴ ساعت باید اتهامش به او ابلاغ شود. ولی اینان خود اصلا به قانون مقید نیستند زیرا زندانها پر است از کسانی که چندین مـاه است جلب و زندانی شده و هنوز جرمشان معلوم نیست و به آنان ابلاغ نشده. از جمله نگارنده خود روزی برای وصول طلب خود به یکی از کتابفروشیهای مقابل دانشگاه تهران که تعدادی از کتابهایم را برای فروش به آنجا برده بودم رفتم، غافل از اینکه در چند روز گذشته مأمورین دولت کتابم را برای اینکه به دست مردم نرسد و مسلمین از حقایق دین بی خبر بمانند از کتابفروشیها جمع آوری کرده و پاسداران کمیته که مرا نمیشناختند به کتابفروش سفارش کرده بودند که هرگاه برقعی برای تسویه حساب خود آمد ما را خبر کن، کتابفروش به محض دیدن من و احوالپرسی، مرا در مغازه گذاشت و خود بیرون رفت و گویا به کمیته تلفن کرد که برقعی اینجاست. چیزی نگذشت که دو پاسدار وارد کتابفروشی شدند و به من گفتند بفرمایید برویم کمیته، پرسیدم: برای چه؟ گفتند: نمیدانیم، ولی مأموریم شما را ببریم، دیدم من پیرمرد نمیتوانم با آنان طرف شوم، لذا با خود گفتم: آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک، ناچار پذیرفتم، مرا با ماشین خود به کمیته بردند، در ماشین باز هم پرسیدم: مرا به چه جرمیبه کمیته میبرید، پاسدارها گفتند: حرف نزن و إلا همینجا تو را میکشیم!! وقتی به کمیته رسیدیم، دیدم انبوهی از کتابهایم را که از کتابفروشیهای شهر گرفته و توقیف کرده بودند در یک گوشه از کمیته روی هم انبار شده است!!، در کمیته گفتند: آقا را به زندان اوین ببرید، باز گفتم برای چه؟ گفتند: بعدا معلوم میشود!!
به هر حال مرا به زندان اوین تحویل دادند و پانزده روز من پیرمرد بیمار را در زندان انفرادی و سلول دومتری محبوس نموده و هر چه گفتم: برای چه؟ چیزی به من ابلاغ نکردند! پس از پانزده روز طاقت فرسا مرا به زندان عمومیمنتقل کردند. در زندان عمومیشروع کردم به سخن گفتن برای زندانیان، و در این مدت در زندان عیوب و جنایات مأمورین جمهوری را بیان کرده و با اسلام اصیل مقایسه میکردم تا لاأقل کسانی که در زندان اند نسبت به اصل اسلام بد بین نشوند و این خلافکاریها را به حساب دین خدا نگذارند. کم کم سخنانم مورد توجه تعدادی از زندانیان قرار گرفت، در آن زمان بیشتر افراد منحرف از قبیل اعضای سازمان مجاهدین خلق و توده ایها در زندان بودند و سخنان نگارنده بحمد الله باعث تضعیف موقعیت آنها در زندان میشد به همین جهت پاسدارها خوشحال شده بودند و بدین سبب از بدرفتاری نسبت به اینجانب کاسته شد و حتی توانستم در زندان نماز جمعه اقامه کنم وسعی میکردم در خطبه های نماز حتی المقدور حقایق دین را بیان کنم. به یاد دارم که روزی در آخر خطبه نماز که مشغول دعا بودم یکی از پاسدارها گفت: امام را هم دعا کنید، جواب دادم: ما شاه را دعا نکردیم، خمینی را هم دعا نمیکنیم. باری پس از ۲۵ روز گفتند قاضی شرع تو را خواسته است، رفتم نزد قاضی، پرسیدم مرا برای چه به زندان آورده اند؟ گفت: اهل قم گفته اند شما سنی هستید. گفتم: اولا شما هر وقت تمام اهل سنت را زندانی کردید ما را هم یکی از آنان حساب کنید. ثانیا، گیرم که من سنی باشم، هر چند که مقلد هیچ یک از ائمه اهل سنت نیستم، شما که میگویید سنی و شیعه برادرند، نباید اقلیت های مذهبی را آزار و یا زندان کنید، آخر این چه جور حکومت اسلامیاست؟!
البته لازم به ذکر است که در این زمان یکی از کسانی که سالها در درسهایم در قم حاضر میشد و مرا کاملا میشناخت یعنی آیت الله محمدی گیلانی در زندان اوین مقام مهمیداشت، ولی هنگامیکه در زندان بودم هیچ اظهار آشنـایی نکـرد و به سراغم نیامد[۴۶]. مدتی پس از زندانی شدن نگارنده، استاد فاضل و محقق مجاهد جناب آقای مصطفی حسینی طباطبایی را که در شمال شهر، در منزل یکی از دوستان نماز جمعه اقامه میکرد نیز به سعایت یکی از ملاهای تجریش، پس از خاتمه نماز جمعه دستگیر کرده و از همانجا به زندان فرستادند. پس از یک یا دو هفته که خواستند ایشان را آزاد کنند، جنابشان برای اینجانب نیز نزد محمدی گیلانی تعهد سپرد و به ضمانت ایشان من نیز آزاد شدم. پس از آنکه به منزل رفتم دیدم مأمورین کمیته برخلاف قانون، منزلم را تفتیش کرده و هر چه خواسته اند برده اند!! از جمله بعضی از کتب خطی و دستنوشته ها و اوراق دیگر که مطالبات مردم در آنها بوده و همچنین دفترچه تلفن و سایر چیزهایی که در میزم بوده و در اتاق و در بین کتابها بوده و اکنون در خاطر ندارم برده اند. با اینکه در آنها چیزی مربوط به دولت جمهوری نبوده، و به درد آنان نمیخورد تا به حال که چندین سال میگذرد هر چه پیغام دادم چیزهایی که از منزل ما برده اید از جمله کتب و دفترهای ما را با آن تألیفات خطی، و همچنین فتوکپی کتب علمیرا مسترد کنید، تحویل نداده اند. معلوم شد قصدشان فقط اذیت و مردم آزاری است. یک مشت مردم نادان و قضات بی خبر از شرع را استخدام کرده اند برای مردم آزاری، و حتی خود مصادر امور به مردم جواب سربالا میدهند. وقتی من در زندان بودم فرزند کوچکم به بعضی از بزرگان نامه مینویسد که جواب نمیدهند. برای آقای بازرگان نیز نامه میفرستد. ایشان در جواب این چنین مینویسد:
جناب سید محمد حسین برقعی عزیز
عطف به مرقومه مورخ ۷/۸/۵۹ و با تأسف از پیش آمد و رفتاری که نمیدانم به چه دلیل نسبت به ابویتان کرده اند و اولین دفعه و اولین مورد است، باید عرض کنم همانطور که میدانید، راهی و اثری بنده در این دادگاهها و کارها ندارم و داد خودم هم از بیدادگریها وبی قاعده کاریهای آنها بلند است.
مهدی بازرگان ۱۸/۸/۵۹
لازم است یاد آور شوم که در زمان شاه هنگامیکه مرا به زندان میبردند مأمورین و پاسبانها ناراحت بودند و اظهار انفعال میکردند که یک پیرمرد روحانی را به زندان میبرند و عذرخواهی میکردند که آقا ببخشید، ما تقصیر نداریم ولی به عکس در زمان حکومت آخوندها، پاسداران و مأمورین خوشحال بودند، گویا کشور هند را فتح کرده اند که ما را دستگیر کرده و به زندان برده اند! این است حکومتی که اینان به مردم عرضه کرده اند، اسلام آقایان یعنی اذیت و آزار و عمل کردن برخلاف قوانین و هرج و مرج، حکومتی که در اواخر قرن بیستم آورده اند فاقد منطق و امنیت است. اسلام آخوندی یعنی غارت و کشتن و بستن. در زندان که بودم میدیدم زندان مملو است از مردم بی تقصیر، از هر کس سؤال میکردم شما را برای چه آورده اند؟ میگفتند: نمیدانیم هنوز جرممان ابلاغ نشده! میپرسیدم چند وقت است شما در زندانید؟ کسی میگفت: شش ماه، دیگری میگفت: دو سال، دیگری میگفت: یک سال. علاوه بر این زندانیان سیاسی را با دزدان و آدم کشان یک جا و بدون تفاوت محبوس کرده اند. هیچ جای دنیا این هرج و مرج وجود ندارد. خداوند إن شاءالله ملت ما را از این وضع نجات دهد.
در سال ۱۴۰۳ق در ماه رمضان با تلفن مرا به دادگاه مرکزی چهار راه قصر احضار کردند، اینجانب یک پیراهن و شلوار و یک حوله در پارچه ای بستم و با خود بردم که اگر قرار بود مرا به زندان ببرند پیراهن و شلوار برای عوض کردن داشته باشم، چون آنجا رفتم پس از آنکه مرا همچون آدم کشان در دو اتاق جستجوی بدنی کردند که چیزی همراهم نباشد مرا به دادگاه فرستادند و درآنجا پنج ساعت از من سؤالات کتبی شد و جواب نوشتم. در آن حال دیدم یک پرونده بسیار قطور – که هشتصد یا هزار صفحه به نظر میرسید – روی میز است و بازرس به آن پرونده که به نام برقعی است نظر میکند و سپس از من سؤال میکند. از جمله سؤالاتی که به ذهنم سپردم و اینک از حافظه ام نقل میکنم اینها بود: س- چرا نماز جمعه میخوانید؟ ج- این جانب نماز جمعه را واجب میدانم و سی سال است که نماز جمعه میخوانم، ولی دو سال و اندی قبل، از طرف جمهوری اسلامی ریختند در منزل ما و با تیر و تفنگ نماز جمعه مرا که در خانه میخواندم تعطیل کردند و عده ای از نمازخوانها و خود مرا به زندان بردند و ازهمان وقت به بعد تعطیل کردهام. س- چرا در نماز جمعۀ دولت حاضر نمیشوید؟ ج- من امام جمعه ایشان را عادل نمیدانم. س- چرا عادل نمیدانید با اینکه امام خمینی توثیق فرموده؟ ج- اگر نرفتن به نماز جمعۀ دولت جرم است چرا خود آقای خمینی به نماز جمعه حاضر نمیشود، به اضافه اگر میان جمعیت نمازخوانها بروم از جانب مردم خرافی تأمین جانی ندارم. س- نظر شما نسبت به امام خمینی چیست؟ ج- نظرم همانطور است که خودشان در رادیو فرمودند و در روزنامه ها چاپ شده. س- ایشان چه فرمونده اند؟ ج- روز مبعث همین سال ۱۴۰۳ فرمودند هیچ کس قرآن را نمیفهمد و هرکس بگوید من میفهمم غرق در جهالت است. آری، عقیده من این است که ایشان قرآن را به اقرار خودشان نمیفهمد ولی اصحاب رسول خدا ص حتی مردم بی سواد عرب قرآن را میفهمیدند. س- چرا تقلید را حرام میدانید؟ ج- چون خدا و رسول او حرام کردهاند، به اضافه تمام علمای اخباری شیعه از قبیل کلینی و صدوق و شیخ حر عاملی و شیخ یوسف بحرانی و صاحب تفسیر صافی و هزاران عالم دیگر حرام دانستهاند و من تنها نیستم. به اضافه من مجتهدم و لازم است یک مجتهد بیاید تا برایش ثابت کنم که خداوند در سوره احزاب آیه ۶۷ از قول اهل دوزخ فرموده: «وَقَالُواْ رَبَّنَآ إِنَّآ أَطَعۡنَا سَادَتَنَا وَكُبَرَآءَنَا فَأَضَلُّونَا ٱلسَّبِيلَا۠ ٦٧» و امام صادق ÷ فرموده: «من أفتی الناس فقد ضل و أضل» در اسلام کسی حق فتوی ندارد. س- شما چرا تمام فقها را رد میکنید و قبول ندارید؟ ج- چون حضرت امیر÷ در خطبه ۱۸ نهج البلاغۀ تمام فقها را رد کرده، من اقتدا به ایشان کردهام. و پس از گفتن این حرف و نوشتن آن، چون بازپرس در همان موقع نوشته ام را نمیخواند، در ادامه نوشتم: من فقهایی را که مذهب اختراع کنند و بدعت بگزارند فقیه نمیدانم و قبول ندارم. س- چرا در زمان طاغوت به شاه خائن و مصادر امور نامه نوشته اید؟ ج- من برای ظلمیکه از طرف ساواک و هم از طرف روحانی نمایان خرافی به من روا داشته بودند نامه تظلم نوشتم و مظلوم نباید ساکت بنشیند. من در نامههای خود نه درخواست منصب و نه درخواست مال کردم ولی تظلم که اشکالی ندارد. س- شاه در نامه ای از کتاب عقل و دین شما تعریف و تمجید کرده. ج- تقصیر من چیست شما شاه را زنده کنید و به او بگویید دیگر تعریف نکند. س- شما چه دشمنی با امام خمینی دارید؟ ج- من با ایشان دشمنی ندارم به دلیل آنکه چون شاه آقای خمینی را گرفت و میخواست اعدام و یا تبعید کند عده ای از روحانیت ازآن جمله آیت الله منتظری برای استخلاص ایشان جمع میشدند تا برای استخلاص ایشان کاری بکنند؛ این عده روحانیین که امروز به نام روحانیت مبارز خود را به آقای خمینی چسبانیده اند أحدی از ایشان از ترس ساواک درآن مجمع حاضر نمیشدند و میتوانید از آیت الله منتظری سؤال کنید تا معلوم گردد که در ماجرای پانزده خرداد نیز این جانب به نفع آقای خمینی فعالیت زیاد کردم. بسیار بیشتر از کسانی که امروز خود را روحانی مبارز مینامند. س- شما پولهایی که از دولت سعودی یعنی از ابن سعود میگرفتید چه کردید و در کجا مصرف کردید؟ ج- دولت جمهوری اسلامینباید کارش تهمت باشد اولاً، والله و بالله پولی از ابن سعود برای ما نیامده؛ ثانیاً، شما از سفارت سعودی سؤال کنید اصلا مرا میشناسد و نام مرا شنیده اند یا خیر؟ ثالثاً، اگر سلاطین اسلامیمانند ابن سعود برای من پول بفرستند من خیلی خرسند خواهم شد که چنین قدرتی و نفوذی دارم که سلاطین کشورهای اسلامی برایم پول میفرستند ولی تأسفم این است که نفرستاده، مرا متهم میکنند برای چهار کلمه سخن حق که گفته ام و به سبب اظهار حقایق است که مستحق هرگونه تهمت شدهام، آخر مدرک شما چیست. س- شما ابن سعود را مسلمان میدانید؟ ج- آری، خودش میگوید من مسلمانم دیگر کسی حق ندارد از او سلب اسلام کند: «وَلَا تَقُولُواْ لِمَنۡ أَلۡقَىٰٓ إِلَيۡكُمُ ٱلسَّلَٰمَ لَسۡتَ مُؤۡمِنٗا » س- اسلام او مانند اسلام بنی صدر و رجوی است؟ ج- آنان نیز به اقرار خودشان مسلمانند مگر هرکس خرافات شما را نپسندد کافر است؟ س- ما مدرک داریم که شما از سعودی پول میگرفتید! خیلی متعجب شدم و گفتم مدرک خود را ارائه دهید. بازپرس از توی پرونده نامه ای را خارج کرد و به دست من داد. دیدم نامه به امضای ساواک و از ساواک است که نوشته ما از مردم موثق شنیده ایم که آقای برقعی از ابن سعود پول گرفته. در جواب نوشتم: ج- شما ساواکیان شاه را بی دین و واجب القتل میدانستید و عدهای را به این نام کشتید، حال چگونه شهادت ایشان برای شما حجت شده آیا ایشان به نظر شما عادلند؟! آخر شما چرا شهادت دشمن مرا قبول میکنید؟ لابد ساواک هم از چند روحانی نمای دشمن ما شنیده.
به هر حال یک پروندۀ تقریبا هزار صفحه ای برایم ساخته بودند که پنجاه صفحه یا بیشتر آن سؤال و جواب شد و باقی آن ماند. من نمیدانم بقیه چه بود و برای ما چه خیالاتی دارند؟ مسلم است که آخوندها بغض و عناد شدیدی نسبت به من دارند، به طوری که حتی از ریختن خونم ابایی ندارند و طبعا چنانکه گفته ام هیچ تهمت و افترایی را نسبت به این حقیر بر خود حرام نمیدانند، از بعضی سؤالهای بازجو دریافتم که یکی از طرقی را که برای مبارزه با من و امثال من انتخاب کرده اند بدنام کردن ماست. سؤالات مطرح شده در دادگاه واقعا باعث حیرت و تعجب بود. آیا میتوان باور کرد که ایشان مرا نمیشناسند و از سابقه مبارزاتم در زمان مصدق و کاشانی و قبل و بعد از آن، هیچ اطلاعی ندارند. آیا ایشان واقعا نمیدانند که در روز ۱۵ خرداد ۴۲ در میدان ارک تهران (پانزده خرداد) هنگام تیراندازی دشمن اینجانب در صف اول جمعیت بودم. آیا به روی خود نمیآورند زمانی که اینجانب با حکومت منفور پهلوی به شدیدترین وجهی مبارزه میکردم مراجع و قسمت اعظم ملاها دخالتی نداشتند و اکثر کسانی که امروز خود را از روحانیت یا روحانیون مبارز معرفی میکنند، جرأت همراهی و همکاری با من و دوستانم را نداشتند. در آن وقت نگارنده با چند تن از دوستان که مورد حمایت و تشویق و همکاری ام بودند، میخواستیم مکتبی برای تبلیغ اصول عقاید و احکام اسلام موسوم به جمعیت مسلم آزاد تأسیس کنیم و حقیر که از مراجع مسلم اجازه اجتهاد داشتم، امتیاز انتشار یک مجله را نیز گرفتم. این مجله به نام حیات مسلمین چاپ میشد و نویسنده و مدیر مسؤول آن یکی از دوستان ما شیخ مصطفی رهنما بود. در این مجله که بارها نیز توقیف شد شیخ محمدباقر کمره ای و استاد محقق جناب حیدرعلی قلمداران و عده ای دیگر از اندیشمندان مقاله مینوشتند. ولی بیشتر مقالات به نام شیخ مصطفی رهنما منتشر میشد. اگر کسی مقالاتی را که در روزنامه مذکور در باره رضاخان سوادکوهی و پسرش محمدرضا و غارت بیت المال توسط او و مخارج جشن عروسی وی و انتقاد از اعمال خلاف حکومت وقت و فساد آن و دفاع از حقوق مسلمین و تقلیل فاصله بین شیعه و سنی و غیره چاپ میشد ببیند و فقط نیم جو شرف و انصاف داشته باشد، راضی نمیشود که مرا به سکوت (که علامت رضاست) متهم کند، البته شرح مبارزات این حقیر با رضاخان و پسرش در این مختصر نمیگنجد.
عجیب است که از من استنطاق میکنند که چرا به مصادر امور نامه نوشته ای، ولی نمیگویند که پسرم به جهت ارتباط با حزب ملل اسلامیبه هشت سال زندان محکوم شد و من برای استخلاص او، بدون اظهار تملق و چاپلوسی، نامه نوشتم؛ زیرا محکومیت او را ناحق میدانستم و وظیفه داشتم که لا أقل برای تقلیل مدت این حکم ظالمانه اقدام کنم. اگر چه حکومت شاه اعتنایی به نامه و تظلم من نکرد. دیگر اینکه مرا به جرم عقایدم، با آوردن عکس شاه و فرح از مسجد بیرون کردند، من نیز برای دفاع از حقانیت عقایدم و سکوت نکردن در برابر ظلم خرافیون به مصادر امور تظلم کردم. در حالی که بسیاری از مراجع مشهور تقاضاهایی از مسؤولین حکومت طاغوت کرده اند و توقعاتی داشته اند که بنده اهل آنگونه تقاضاها نبوده ام، ولی امروز کسی آنها را بر ملا نمیکند، اطلاع دارم که بسیاری از آخوندها که امروز ادعای مبارزه و انقلابی بودن دارند و در سازمانها و ادارات برای خود منصبی گرفته اند، در زمان شاه، توبه نامه ها نوشته و ندامتها اظهار کرده و یا در نشریات خود مدحها گفته اند، ولی امروز کسی متعرض آنها نیست، بلکه اکثرشان مورد اکرام و احترام اند، چرا؟ زیرا کاری به عوام ندارند. اما نگارنده چون خود را در برابر عوام مسؤول میدانم و خود را به آگاه نمودن و بیدار کردن مردم، موظف میشمارم، باید هم هدف گلوله قرار بگیرم و هم هدف تیرهای تهمت و بهتان ملاها باشم.
۴- قرآن سوره زمر آیه ۱۷ میفرماید: «فَبَشِّرۡ عِبَادِ ١٧ ٱلَّذِينَ يَسۡتَمِعُونَ ٱلۡقَوۡلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحۡسَنَهُۥٓۚ أُوْلَٰٓئِكَ ٱلَّذِينَ هَدَىٰهُمُ ٱللَّهُۖ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمۡ أُوْلُواْ ٱلۡأَلۡبَٰبِ ١٨» یعنی، به آن بندگانی که هر سخنی را میشنوند و أحسن آن را پیروی میکنند بشارت بده که ایشان مورد هدایت خدا و ایشان فقط خردمندان اند. این کلام خدا و قانون اوست. ولی این متصدیان جمهوری اسلامیکارشان تماما بر ضد این آیه است، هر کتابفروشی در آن کتابی باشد که مطابق میل ایشان نباشد چنانکه ذکر شد آن کتابخانه و یا کتابفروشی را به آتش میکشند و یا غارت میکنند و صاحبش را به زندان میاندازند. اکنون در این دو ساله شاید صد کتابفروشی را آتش زده اند و یا غارت کرده اند که چندین کتابفروشی را خود نویسنده دیده ام. و اما ادعا میکنند قلم و مطبوعات آزاد است، نویسنده کتابی در زیر چاپ داشتم به نام بزرگراه اتحاد، که در آن کتاب، مسلمین را دعوت به اتحاد کرده و راه امکان آن را نشان داده بودم پس از آنکه چهارده هزار تومان کاغذ خریداری کردم و چهار هزار تومان دیگر خرج چاپ آن کردم، ناگهان مأمورین کمیته به چاپخانه هجوم کرده و همه را غارت کردند و بردند. با اینکه در این کتاب از این دولت نامیبرده نشده و علیه اینان کلمه ای نوشته نشده بود و اصلا نمیگویند برای چه توقیف کرده و یا از بین برده اند. همچنین تمام چاپخانه ها تحت حاکمیت سانسور است و قلم ها را شکسته اند و مانع نشرحقایقند، و مانند این دوره هیچ دوره نبوده و گمان نمیکنم جز کشورهای کمونیستی جایی در دنیا چنین باشد. ما هر چه برای خیرخواهی و راهنمایی مردم اعلامیه نوشتیم اجازه چاپ آن را ندادند. کتابی به نام خرافات وفور در زیارات قبور[۴۶]، برای آگاهی و بیداری مردم نوشته ام که قریب ۲۰ هزار تومان یا بیشتر خرج تجدید چاپ آن شد و نزدیک بود برای تجلید به صحافی ببرند که ناگاه خبر شدم همه را دولت از چاپخانه خارج و تصرف نموده است و حتی یک جلد آن را هم به من ندادند و ظاهرا همه را مقوا نموده، و یا به نحو دیگری از بین بردند. به تمام چاپخانه ها و کتابفروشی ها ابلاغ کرده اند که کتب برقعی را چاپ و نشر نکنید و گر نه چاپخانه و کتابفروشی شما تعطیل خواهد شد. حقیر خواستم کتاب تابشی از قرآن را تجدید چاپ کنم اجازه ندادند، پس از چهار ماه که به مصادر امور در وزارت ارشاد مراجعه کردم و گفتم اگر این کتاب اشکالی دارد بفرمایید اشکال آن را برطرف کنم و اصلاح کنم چرا اجازه چاپ نمیدهید، مأمور پشت میز جواب داد که ما انقلاب نکرده ایم که جواب شما را بدهیم! بالاخره تمام کتب ما برای مطالب حقی که در آنها آمده ممنوع شده تا مردم بیدار و هوشیار نشوند.
۵- در این امور جمهوری اسلامی، چنانکه ذکر شـد کسی در خانه خـود امنیت ندارد ممکن است هر ساعت عده ای از پاسداران و یا چماقداران رژیم به نام حزب الله بریزند در خانه و بگیر و ببند و غارت کنند در حالی که خدا فرموده: «لا إكراه في الدين» آیا ضرب ها و شتم ها و جراحتهایی که در دین خدا حرام است برای حزب الله حلال است. دانشگاه ها را با چوب و چماق و ضرب و قتل بستند. در مملکت اسلامیکه همه مسلمانند حزب جمهوری اسلامیبرای حزب حاکم فقط جمهوری اسلامیبر همه مردم مسلط و حاکم کردن چه معنی دارد. عده ای بیکاره را به نام حزب جمهوری اسلامیاختیاردار همه چیز قرار داده اند، کارهای این حزب اسلامینیست. خدا در سوره مجادله آیه ۱۱ مقام علم و علما را بالا برده ولی اینان دانشگاه را منکوب کردند. رسول خدا ص فرمود: «اطلبوا العلم و لو بالصين» و معلوم است که در چین علم فقه نبوده بلکه به سایر علوم ترغیب کرده. بنابر این حریم دانش و دانشگاه باید محترم و حتی بست و پناهگاه گناهکاران باشد نه اینکه بریزند با چوب و چماق هر چه دانشجو شد بزنند و همه را به خاک و خون بکشند. اگر مقصودشان تصفیه و اصلاح دانشگاه بود میگذاشتند یک ماه بعد که طبعا دانشگاه تعطیل میشد برای اصلاح آن تصمیم میگرفتند. چنین وضعی در تمام شهرها و با تمام دانشگاه ها کم و بیش به وجود آمد.
۶- هزار سال است که تمام دانشمندان شیعه گفته و میگویند به زور مالیاتهای سنگین و یا سبک از مردم گرفتن حرام است، پول گمرک گرفتن حرام است. به هر کس که قصد حج کند تذکره یا پاسپورت نمیدهند مگر اینکه ۳۰ هزار تومان بگیرند با اینکه ممکن است کسی خود با ده هزار تومان به حج برود ولی مانع میشوند مگر آنکه ۳۰ هزار تومان بدهد با اینکه از اهل عبادت نباید پول زور بگیرند. پول زور گرفتن از کسی که به حج میرود جنگ با خدا و رسول است و این کارها را که دولت طاغوتی میکرد همه معترض بودند، ولی همین کارها در دولت جمهوری اسلامیبه صورتی شدیدتر معمول است، و کسی حق نفس کشیدن و اعتراض ندارد. و به اضافه در زمان طاغوت از این پولهای حرام به علمای دینی نمیدادند، ولی در این سال از همین پولها به علمای به اصطلاح دینی داده اند. گویا این پولهای حرام در دولت جمهوری برای علمای دولتی حلال است!! اینها کاری کرده اند که عوام به اسلام بدبین شده اند. و میگویند اگر اسلام همین است ما اسلام را سه طلاقه خواهیم کرد، و حتی دیده ایم بسیاری از کسانی که نماز میخواندند اکنون نماز را ترک کرده اند!! نعوذ بالله من مضلات الفتن.[۴۷]
۷- پیشوایان جمهوری اسلامیسعی دارند مردم را از کتاب خدا دور کنند و لذا در سخنرانیهایشان میگویند مردم قرآن را نمیفهمند و نباید به قرآن استدلال کنند مگر کسی که پنجاه سال در حوزه های علمیه درس خوانده باشد؛ زیرا قرآن عام دارد، خاص دارد، مطلق دارد، مقید دارد ووو. باید از ایشان پرسید آیا ابوذر و عمار و هزاران نفر از اصحاب رسول خدا ص پنجاه سال درس خوانده بودند؟ و اگر خوانده بودند پیش که و در کدام حوزه علمیه درس خوانده بودند؟ آیا مگر مفاهیم مطلق و مقید و عام و خاص و امثال اینها از مفاهیم عرفی نیست که شما اینها را تحت قوانین علم «اصول فقه» جمع کرده و پنجاه سال خود را معطل کرده اید، به یاد دارم که روزی یکی از برادران دینی همین مطالب را به من گفت، من نیز جواب او را مختصرا در خطبه نماز جمعه خودم چنین دادم که: این مطالب عام و خاص و مطلق و مقید و غیره را همه از عرف گرفته اند و مردم گرچه این اصطلاحات را نخوانده اند ولی این مطالب را میفهمند. مثلا همه معنی آب را درک میکنند گر چه ندانند کلمه آب «مطلق» است، معنی آب هندوانه را هم میفهمند هر چند که مطلع نباشند که آب هندوانه در علم اصول «مقید» است فی المثل اگر کسی بگوید: امروز همگی شما را به منزلم دعوت میکنم. مقصود گوینده از «همگی» روشن است گر چه مردم ندانند همگی «عام» است. همچنین اگر کسی بگوید: فقط شما را به منزلم دعوت میکنم. مقصود او برای همه واضح است گر چه ندانند آن کلمه «خاص» است. اصولا اصطلاحات عام و خاص و مطلق و مقید و غیره همه از عرف أخد شده. بنابر این اگر مردم این اصطلاحات را نمیدانند ولی مقصود متکلم را میفهمند، همچنین است مطالبی که در قرآن آمده است، همه مسلمین صدر اسلام که علم اصول را تحصیل نکرده بودند ولی معانی قرآن را میفهمیدند زیرا خداوند قرآن را به زبان مردم نازل فرموده نه به زبان تخصصی و علمی. بلکه علما از عرف مردم گرفته اند و به تدریج به صورت علم اصول در آمده است. و چنانکه آیت الله رحیم ارباب نیز عقیده داشت: «آن قسمتها از علم اصول فقه که از فهم عمومیو عرف عقلا فاصله گرفته تفصیل بلا حاصل است که حتی ممکن است باعث تشکیک در معانی واضح و مفاهیمیشود که انسان طبیعی آنها را به راحتی میفهمد». از اینرو نباید به بهانه علم اصول، مردم را نسبت به فهم دین ترساند به طوری که جرئت نکنند به قرآن و حدیث نزدیک شوند و استفاده از مطالب کتاب و سنت همچون نصاری فقط در انحصار روحانیت قرار گیرد.
۸- قاضیان جمهوری اسلامیکارشان ضد اسلام است. اسلام میگوید قاضی باید بی طرف باشد و حتی قاضی نباید به یکی از طرفین زیادتر از دیگری توجه کند و آن قاضی که امیرالمؤمنین علی ÷ را برای احترام با عبارت «یا أبا الحسن» مخاطب قرار داد مورد مؤاخذه حضرت واقع شد؛ زیرا بیش از فرد دیگر، برای آن بزرگوار احترام قایل شده بود. برخی قضات جمهوری اسلامیکسانی هستند که «سین» را از «ثا» تشخیص نمیدهد و «ضاد» را از «زا» فرق نمیگذارند مثلا «سب» را «ثب» و «ضارب» را «زارب» مینویسند!! در واقع تعدادی بچه طلبه های فاقد سواد حقوقی را قاضی نموده اند و بر جان و مال و ناموس و آبروی مردم مسلط کرده اند که برای بی احترامیبه گنبد و گلدسته فلان امام یا امام زاده، فتوای اعدام میدهند!! این کارها تماما بر خلاف قول خدا و رسول ص است. زیرا قرآن کریم میفرماید: «ما يأتيهم من رسول إلا كانوا به يستهزؤون = پیامبری برای مردم نیامد جز آنکه او را استهزاء میکردند» (الحجر/۱۱) آیا خداوند متعال فرموده هر کس استهزاء کرد او را بکشید؟ آیا اهل مکه که آن قدر رسول اکرم ص را سب و استهزاء میکردند به اعدام محکوم شدند؟ اگر محکوم به اعدام بودند چرا پس از فتح مکه رسول خدا ص همه را اعدام و حکم خدا را اجرا نکرد؟! چرا امام حسین ÷ از بدگوی خویش پذیرایی کرد و چگونه امام صادق ÷ به بدگوی خود مهربانی کرد ولی در این حکومت به جرم اینکه به امام توهین شده در زندان مردم را مضروب و مقتول میکنند. اینان کتاب خدا را کنار گذاشته و به اخبار غالیان و کذابین عمل میکنند که در کتب حدیث روایت کرده اند که هر کس به امام بد بگوید او را باید کشت، در صورتی که خداوند فرموده: «جزاء سيئة سيئة مثلها = کیفر بدی، مانند آن است» (الشوری/۴۰). آیا جزای سب، کشتن و اعدام کردن است؟!
شاید اینان خود را همشأن پیامبر ص میدانند!! در حالی که ائمه علی رغم رفعت مقامشان خود را در منزلت پیامبر نمیدانستند و احکام پیامبر ص را بر خود حمل نمیکرده و بد گوی خود را مستحق مرگ نمیشمردند. ولی آقایان کاسه از آش داغتر شده اند و مردم را به جرم توهین به امام یا فلان ملا به اعدام محکوم میکنند!
آیا باید انسان سعی کند به بهانه های مختلف مردم را واجب القتل نماید؟ کدام یک از کتب إلهی چنین احکامیدارد؟ جز روایت راویان اهل غلو چه مدرکی دارند؟ آقای بهمن شکوری که مسلمانی قاری قرآن بود به جرم اینکه به امام و به گنبد و گلدسته بی احترامیکرده، در زندان اوین اعدام کردند. در این مورد استاد مفتی زاده اعلامیه ای خطاب به آقای خمینی منتشر ساخت گویا نمیدانست که:
گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالۀ من آنچه البته به جایی نرسـد فریاد است
این جانب نیز در این مورد اعلامیهای منتشر و درآن ثابت کردهام که اگر در در وسایل الشیعۀ در باب حدود و تعزیرات روایاتی درباره قتل سب کننده رسول خدا ص و ائمه ÷ وارد شده، تماما اسناد و راویانش از غلاۀ و ضعفاء میباشند و یک روایت صحیح در تمام آنها نیست و در حکم جزئی نمیتوان به ایشان اعتماد کرد، چگونه در قتل و خونریزی به آنان اعتماد میکنند!!، اکثر قضات ما از مسایل قضاوت و شرایط آن بی خبرند، نباید به بهانه مختلف برای قتل مردم قانونگذاری نمود. کدام شرع گفته مردم مذاهب اسلامیغیر شیعه باید به دست پاسداران شیعه کشته شوند، کدام شرعی اجازه داده مردم را قبل از ثبوت جرم ماهها و بلکه سالها بلا تکلیف در زندانها نگه دارند، محاکمه زیر زمینی و مخفی از مردم از کدام دین است؟! حتی نمرود با حضرت ابراهیم ÷ چنین نکرد.
۹- هر طلبه ای را به نام فقیه و استاد عالی مقام از قبیل خامنه ای و رفسنجانی و... بر گرُدۀ مردم سوار میکنند و اگر کسی منکر فقاهت آنها شود مستحق عذاب و مؤاخذه میباشد. روزی این حقیر در میدان توحید برای سوار شدن اتوبوس در صف ایستاده بودم، کسی از من پرسید شما فلان فقیه را قبول دارید، گفتم: خیر، دیدم دو نفر کارت از جیب خود در آوردند که آقا بفرمایید کمیته، چرا نسبت به ایشان بی احترامیمیکنید و او را فقیه نمیدانید؟ گفتم آقای عزیز، فقیه که زورکی نمیشود. در این حال مردم جمع شدند و با مأمورین کمیته بگو، مگو کردند و به من اشاره کردند که برو، من هم فوری سوار تاکسی شدم و از آنجا گریختم. در این حکومت عوض اینکه اصول و فروع اسلام را ترویج و نشر نمایند و مردم را به معارف اصیل اسلامیآشنا سازند، به نشر خرافات و احترام به قبور و به گنبد و بارگاه پرداخته اند و در تمام اسکناس ها فقط عکس گنبد و بارگاه و عمامه و مقبره چاپ کرده اند. و با اینکه مردم همه مستضعف شده اند و اکثرا ضروریات اولیه زندگی را فاقدند، با خبر شدم که بنابه نقل روزنامه جمهوری اسلامیقصد دارند چهارصد کیلو طلا بر گنبد امام رضا ÷ نصب کنند. در حالی که اکثر ملت آب و برق و لوازم اولیه زندگی را ندارند. این قبیل کارهای لغو در این دولت بسیار است چنانکه مخارج هنگفت بلکه سرسام آوری برای مقابر مختلف از جمله مقبره محتشم کاشانی و مقابر امام زاده ها خصوصا مقبره آقای خمینی از بیت المال صرف کرده اند که براستی هر مسلمان منصف بلکه هر فرد با وجدانی از آن بیزار است. چگونه راضی میشوند که مردم در تهیه دارو و مخارج معالجه خود با دهها مشکل مواجهند و مدارس و دانشگاهها صدها کمبود دارند، چنین کنند و خود را مسلمان و پیرو پیامبر ص بدانند. در حالی که مرحوم شهید اول در کتاب الذِّکری در بارۀ گذاشتن یک قطیفه روی مرقد پیامبر عزیز اسلام میگوید: اولاً این خبر از اهل سنت نقل شده. ثانیاً اگر هم چنین شده باشد اتلاف مال و اسراف محسوب میشود و مورد رضای شارع نیست! این مطلب را جناب قلمداران در بخش زیارت از کتاب گرانقدرش راه نجات از شر غلا ۀ نقل نموده و به همین جهت نمیتواند کتب خود را که مملو از چنین حقایقی است چاپ و منتشر کند؛ زیرا اگر مردم از اینگونه حقایق مطلع شوند، دیگر به آقایان سواری نمیدهند و ملاها نمیتوانند هر کاری که میخواهند بکنند. به هر حال پس از اینکه خبر نصب چهارصد کیلو طلا برای یک گنبد در روزنامه جمهوری اسلامیچاپ شد، دوستان نگارنده با موافقت اینجانب اعتراضنامه ای نوشته و پخش کردند و تعداد زیادی را در منزل اینجانب گذاشتند، من نیز به هر کس میرسیدم یکی از این اعلامیه ها را میدادم، متن اعتراضنامه به قرار زیر است:
بسم الله الرحمن الرحیم
اعتراضنامه
«وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلَا يُنفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اللَّـهِ فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِيمٍ» (توبه/۳۴)
(و آنهایی که طلا و نقره را بصورت گنج درآورده و آنها را در راه خدا انفاق نمیکنند، پس آنها را به عذابی دردناک بشارت ده).
چون طبق خواسته رهبر انقلاب و همچنین مردم مسلمان، باید همه چیز ۱۰۰% اسلامیباشد، لذا بدین وسیله، به نصب چهارصد کیلو طلا!! بر گنبد امام رضا ÷ که عملی ۱۰۰% غیر اسلامیمیباشد، اعتراض میکنیم، و اگر این عمل بعنوان نذر هم انجام گرفته باشد، باز هم محکوم به اعتراض است؛ زیرا نذر منکر در اسلام باطل میباشد، و این ثروت قابل توجه را بصورت گنج و کنز درآوردن در ردیف منکرات است و خداوند در کتابش به این عمل بشارت عذاب الیم داده، لذا از جمیع مسلمین میخواهیم به این عمل طاغوتی اعتراض کرده و از مسئولین امر بخواهند هر چه زودتر در این امور اقدامیشده و کنز مورد نظر فی سبیل الله انفاق، و کمکی به مستضعفین بشود.
و اما نتایج این عمل انقلابی، إن شاء الله:
۱) خوردن مشت محکمیبدهان مکاتب ضاله ای که میخواهند از اسلام ایرادات اقتصادی بگیرند.
۲) زدودن لکه های طاغوت صفوی از دامن اسلام اصیل.
۳) تضعیف قبر پرستی و تقویت توحید.
۴) به جریان انداختن این گنج طلا در راه خدا و برای مستضعفین.
۵) هدفی بزرگ در راه روشنی افکار مسلمانان در جهت پیشرفت انقلاب فرهنگی.
از طرف هیئت مسلمین واقعی ساکن تهران
دیگر از بدعتهای آخوندها که أضرار اقتصادی سنگین برای امت اسلامیدارد تعطیلاتی است که در دین نبوده و اینان ابداع کرده اند. یکی از اساتید علم اقتصاد به نام دکتر مدنی در مقاله ای که در روزنامه کیهان چاپ شد نوشته بود هر روز تعطیل موجب ضررهای زیادی برای هر دولتی است و به عنوان نمونه گفته بود در فرانسه محاسبه کرده اند که اگر یک روز فقط کفاشها دست از کار بشکند موجب چندصدهزار فرانک ضرر به دولت فرانسه خواهد شد، چه رسد به اینکه همه اصناف یک روز را تعطیل کنند!
ولی دین در نظر ملاها همین است که یک روز را به بهانه تولد پیغمبر و امام و یک روز را به بهانه وفات تعطیل کنند. در حالی که پیامبر عظیم الشأن اسلام در شهادت حضرت حمزه سیدالشهداء دستور تعطیلی نداد و امام المتقین و معلم المؤمنین علی ÷ که دین را از همه بهتر میشناخت نیز به تبعیت از پیامبر ص و همچنین فرزندش امام حسن مجتبی ÷ در زمان حکومت خود هیچگاه در سالروز تولد یا وفات پیامبر یا حضرت حمزه یا ابراهیم پسر پیامبر و...... دستور تعطیلی ندادند؛ زیرا إضرار به امت اسلامیرا جایز نمیدانستند.
۱۰- مدتی است با دولت عراق، میجنگند و هر بار هزاران جوان را به کشتن میدهند و میگویند جنگ ما جنگ ایمان با کفر است و دولت عراق را کافر میخوانند و هر کس خواسته میان ایشان صلح برقرار کند خمینی قبول نمیکند، گویی آیه ۶۱ و ۶۲ سوره انفال را در قرآن نخوانده است!!
۱۱- دربار داشتن امام جمهوری که عده ای چاپلوس او را محاصره کرده اند و ملاقات امام به اختیار و نظر این هواپرستان متملق است، و این عده چاپلوس حکم او را حکم خدا میگویند و معتقدند باید بدون چون و چرا اجرا شود، چنانکه ذکر شد خدا در سوره توبه آیه ۳۱ فرموده: «اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللَّـهِ وَالْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَمَا أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلَـٰهًا وَاحِدًاۖ لَّا إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَۚ سُبْحَانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ» که امام صادق ÷ همین آیه را دلیل گرفته بر شرک کسانی که بدون چون و چرا هر حکمیرا از علمای خود پذیرفتند و آنان را واجب الاطاعه گرفتند. در قرآن فرموده نماز جمعه بخوانید. اینان نخواندند و در تحریم نماز جمعه (در زمان غیبت امام زمان) کتاب نوشته و منتشر ساختند، ولی چون امام جمهوری گفته بخوانید اکنون میخوانند، اگر چه خود امام، نماز جمعه نمیخواند!! در این حکومت امامش مکرر سخنرانی میکند که دنیا طلبی نکنید و خودخواه نباشید و ریاست طلبی و انحصار طلبی نکنید، ولی در عین حال خود او عمل نمیکند یعنی عده ای را از متملقین و چاپلوسان دور خود جمع کرده که شب و روز در رادیو و تلویزیون برای او تملق میگویند آنهم تملقات کفرآمیز و شرک انگیز چنانکه در تصنیفهای خود میخوانند: جان منی خمینی روح منی خمینی.
سالها بود که مردم تشنه حکومت عدل اسلامیبودند، ولی در این چند سال مأمورین جمهوری اسلامیکاری کرده اند که ملت از اسلام بیزار و بسیار به آن بدبین شده اند، گویا خدا خواسته بود یکنفر مدعی امامت به ریاست برسد و عده ای از روحانی و مقدس مآبان دور او را بگیرند تا همه رسوا و مچ همه باز شود. در حالی که اسلام از تملق و چاپلوسی منع کرده، اینان را حضور امامشان او را در ردیف انبیا و مرسلین قرار داده و دستش را میبوسند و به صورت میمالند و او ساکت مینشیند و نهی نمیکند و آیا اگر نهی کند چنان محتاطانه و بی رمق است که حمل بر تعارف میشود و به هیچ وجه جدی به نظر نمیرسد، خصوصا که اصلا مقاومت نمیکند و دستش را پس نمیکشد، بلکه دستش را نگه میدارد تا نفر بعدی نیز بتواند دستش را ببوسد!! با اینکه اسلام، دست بوسی را تجویز نفرموده. در این جمهوری مصادر امور باید مقلد و دست بوس امام باشند. اینان معتقد بودند که امام را که واجب الاطاعه میباشد باید خدا توسط وحی به رسول خود معرفی و تعیین کند، ولی اکنون از عقیده خود برگشته و میگویند باید به انتخاب مردم باشد، و بدون تعیین خدا امامیرا دست آویز خود کرده و به نام او مردم را میکوبند و هر کس سخن حقی بگوید او را ضد خط امام و یا ضد انقلاب میخوانند. آیا هر امامیکه به دنیا میآید باید خط مخصوص به خود داشته باشد یا خیر؟ هیچ امامیحقی ندارد خطی به نام خود ایجاد کند بلکه هر امامیباید تابع کتاب خدا وسنت رسول ص باشد نه غیر ایندو. اکنون عده ای از طلاب تشکیلاتی به نام روحانیت مبارز به وجود آورده اند که در مقابل متصدیان امور مطیع و متملق میباشند ولی در مقابل مردم بیچاره مظلوم، مقتدر و مبارزند شاید عده ایشان به چند صد نفر برسد ولی تاکنون ما نشنیدیم از یک کار غلط دولتیها جلوگیری کنند و یا مظلومیرا از زندان و یا از دست ظالمینجات دهند و ندیدیم از یک عقیده خرافی و یا باطل جلوگیری نمایند و حتما این تشکیلات فقط برای گرفتن بودجه و بهره دولتی است. امید است نشر این کتاب برای خوانندگان مفید و موجب بیداری و هوشیاری گردد و برای آیندگان موجب عبرت و آگاهی شود که از اوضاع گذشته مطلع گشته و متوجه باشند که در آینده فریب نخورند و حساب اسلام را از خرافات جدا کنند.
۱۲- منازل و مساکن و ادارات طاغوتیان را منزل و اداره خود قرار داده اند، در حالی که اسلام این کاخهای سر به آسمان کشیده راه برای سران امت اسلام نمیپسندد چنانکه در وسایل الشیعه جلد سوم صفحه ۵۸۸ رسول خدا ص فرموده: «من بنی بنیانا ریاء و سمعۀ حمله یوم القیامۀ إلی سبع أرضین ثم یطوقه نارا توقد فی عنقه ثم یرمیبه فی النار، فقلنا: یا رسول الله کیف بنی ریاء و سمعۀ؟ فقال: یبنی فضلا علی ما یکفیه أو یبنی مباهاۀ» یعنی آنکه بنایی برای خودنمایی و به رخ مردم کشیدن بسازد روز قیامت آن بنا را تا هفت طبقه زمین طوق گردن او کنند در حالی که آتش افروخته باشد سپس او را با آن طوق در میان آتش اندازند. عرض کردند: یا رسول الله! چگونه برای خودنمایی بنا میکنند؟ فرمود: بنا کنند زیادتر از آنچه آنان را کفایت کند و یا برای فخر کردن طبقاتی را بنا کنند در حالیکه یک طبقه او را کافی است. هم اکنون تعدادی از بزرگان دولت در خانه ها و ویلاهای طاغوتیان سابق سکنی گزیده اند. به هر حال اعمال ایشان مخالف اسلام است، مثلا انتخاباتشان همان انتخابات طاغوتی است یعنی صندوقی و رأی ریزی و متفرعات آن.
باید دانست که در اسلام انتخابات به بیعت و حضور در محضر دانشمندان و متفکرین مسلمین و دست دادن با اولی الأمر و یا با نمایندگان او در شهرستانهاست و باید اهل رأی و منتخب ایشان مواجب نگیرند و سر بار ملت نشوند و برای خدا و خدمت به خلق رأی خود را اظهار کنند، و اگر رأیی ندارند و یا کسی پیدا شد رأی بهتری داد، حق اظهار داشته باشد نه آنکه منحصر به عده ای مخصوص باشد که رأی خود را فروخته اند به مال دنیا، و خدا میداند چقدر در صندوقها خیانت شده است و فقط نمایندگان چاپلوس و مطیع الدوله به مجلس وارد میشوند و ابدا نماینده ای که واقعا استقلال رأی داشته باشد و سلیقه و رضایت قدرتمندان را در نظر نگیرد در مجلس دیده نمیشود. گویی تنها شرط نماینده شدن تملق و چاپلوسی است![۴۸]
۱۳- قوانین جمهوری اکثرا مخالف اسلام است، یکروز میگویند کسی حق فروش ملک خود را ندارد و روز دیگر میگویند باید در حضور نمایندگان دلت باشد، یکروز میگویند هر کس هزار متر زمین در تهران دارد مصادره نخواهد شد و معلوم نکرده اند، این هزار متر در کجای تهران باشد مثلا جوادیه و یا تخت طاووس، آیا چه میزان استثناء شده و سند این حکم چیست؟ این احکام را تماما به نام اسلام منتشر میکنند. اینان حاضر نیستند به مردم کردستان در امور دینشان آزادی بدهند، آیا کدام شرع فرموده تمام مردم باید تابع اعتقادات مذهبی طهران باشند.
۱۴- اینان میگویند اگر روحانیت نباشد اسلام نیست و اگر به روحانیت توهین شود، به اسلام توهین شده، معلوم نیست آیا اسلام روحانی و غیر روحانی داشته، در صدر اسلام که چنین تفرقه ای نبوده است قرآن که میفرماید: «إن أكرمكم عندالله أتقيكم» و اصلا اسلام از پوشیدن لباس شهرت نهی فروده است.
ما اگر بخواهیم تمام اشکالات این جمهوری را بگوییم مثنوی هفتاد من کاغذ شود، هیمنقدر باید گفت این جمهوری با چنین قوانینی مردم را به شرک و انحطاط کشانده و ملتی که در شرک و خرافات باشد روی سعادت نخواهد دید. در اینجا به همین اندازه اکتفا میکنم و سایر معایب و خلاف قوانین شرعی این جمهوری را اگر توان داشتم در جای دیگر بیان میکنم. ما از خدای تعالی خواهانیم که وسایلی فراهم کند برای اصلاح امور دین و دنیای این ملت بیچاره که اکثرا خسرالدنیا و الآخره شده اند. و نعوذ به من مضلاّت الفتن.
هیچ مرجعی در ایران نیست که به او شکایت شود و هیچ قانونی در کار نیست. هرکسی را بخواهند میگیرند، میزنند، میبرند، زندانی میکنند، و هرکس بگوید چرا؟ مقصر است، و هر کس ایراد کند، بی دین است. چنانکه یکی از منسوبین ما که در زندان بود برای من نقل کرد که پنجاه نفر را در یک اتاق سه متر در سه متر جا میدهند که نمیتوان خوابید، باید سر شب تا صبح معذب بود. یا یک مأمور میآید و برای ترساندن زندانیان میگوید برخیزید همه را به مسلسل ببندم. خود نگارنده نیز در زمانی که زندانی آخوندها بودم به چشم خود میدیدم که جوانان شکنجه شده را غرق در خون به سلول باز میگردانند و خبر دارم که تعدادی از زنان زندانی را که به شرایط ناگوار خود در زندان اعتراض کرده بودند، اعدام کردند!! در زندان به بنّای بی سوادی برخوردم و از او پرسیدم تو را به چه جرمیبه زندان آورده اند؟ گفت: من دو سال است در زندانم و هنوز از من سؤال و محاکمه نکرده اند تا بدانم برای چه مرا محبوس کرده اند؟ پسر و دختر آقای عدالت را که از دوستان این حقیر است، دستگیر و زندانی کردند به جرم اینکه چرا با مجاهدین خلق رفت و آمد داشته اید، دختر را در هنگام ورود به زندان در بازجویی کشتند و معلوم نشد کجا دفن کردند و پس از چندین ماه به اولیایش خبر دادند و اما پسر ایشان را که شاید شانزده سال داشت به ده سال زندان محکوم کردند. ولی پس از آنکه شش سال از ده سال را در زندان بسر برد او را با عده ای دیگر کشتند. بسیاری از جوانان ۱۲ تا ۲۰ ساله را به عنوان منافق گرفته و کشته یا زندانی کرده اند. معلوم است که دولت ملاها معنی منافق را هم نمیداند. منافق کسی است که ظاهرا موافق ولی باطنا مخالف باشد ولی اینها که ظاهرا هم میگویند ما مخالف دولتیم، منافق نیستند. معلوم شد روحانیان ما معنی منافق را هم نمیدانند یا تجاهل میکنند. به هرحال الآن کار به جایی رسیده که این دولت و آقای خمینی، دولت عراق را کافر میدانند و چندین سال شب و روز جنگ و ستیز نمودند و صدها هزار جوان از طرفین کشته شده و همه شب بر سرِمردم شهرها بمب و موشک و غیره ریختند و بسیاری از خانه ها را خراب و خانمانها را تلف نموند و هر کس برای اصلاح و صلح قدم گذاشت آقای خمینی قبول نکرد. با اینکه چندین آیه در قرآن است که خدا مسلمین را امر به صلح نموده و از آیات بسیاری حرمت این جنگ استفاده میشود. به علاوه هنگامیکه کفار و مشرکین پیشنهاد صلح میکنند به نص صریح قرآن در سوره انفال آیه ۶۱ و ۶۲ باید پذیرفت، چگونه اینان نمیپذیرند، آری اینان گاهی میگویند کسی قرآن را نمیفهمد. هر چه هست تمام ساکنین منازل شبها را در ترس و لرز و زنان بیچاره مریض و بیمار شده، چه بسیار که به بیماری روانی گرفتار شده اند، من اگر بخواهم تمام مطالب و ماجراهای خود را بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ شده و از اختصار عدول کرده ام و اینجانب نیز اکنون توان و طاقت تفصیل ندارم، از اینرو فقط به بیان ماجرای دومین و سومین حبس خود در این جمهوری میپردازم و از باقی قضایا میگذرم.
[۴۶] بعدها از دخترم شنيدم که آيت الله گيلاني چند بار به منزل ما تلفن زد و به ما سفارش کرد که مراقب پدرتان باشيد تا براي خود گرفتاري درست نکند.
اوایل سال ۱۳۶۰ بود که جوانی چند جلسه در مجلس تفسیری که در منزل داشتم، شرکت میکرد، اما ظاهرا پدرش پس از اطلاع، مطلب را با آیت الله عبدالرحیم ربانی شیرازی در میان میگذارد و جوان مذکور احتمالا به تحریک پدرش از این جانب میخواهد که در یک جلسه با آقای ربانی شیرازی مباحثه کنم. این جانب همیشه آمادۀ مباحثه و مناظره با علما بوده و حتی قبل و بعد از انقلاب اطلاعیهای بین مردم پخش کرده و آمادگی خود را برای مباحثه علمیدر موضوعات مورد اختلاف، اعلام کرده بودم. حتی یادم هست زمانی که در دوره طاغوت پس از گرفتن مسجد توسط ملاها، در زندان ساواک بودم و مأمورین به من گفتند مراجع با تو مخالفند و به اعمال تو اعتراض دارند، جواب دادم من حاضرم در یک مجمع عمومیبا تمام مراجع قم و نجف از قبیل گلپایگانی، نجفی، شریعتمداری، شاهرودی و خویی و خمینی و..... مباحثه و از عقایدم دفاع کنم. از اینرو، وقتی جوان مذکور از من خواست که با ربانی مباحثه کنم بی خبر از چاهی که برایم کنده اند، پذیرفتم و توکل بر خدا کرده و با آن جوان و دوستش روز سه شنبه پانزدهم اردیبهشت هزار و سیصد و شصت هجری شمسی مرا به منزلی بردند که درآنجا عده ای از پاسداران و مأمورین دولت حضور و رفت و آمد داشتند و همه توجهشان به آقای ربانی بود و از او محافظت و مراقبت میکردند. در اتاقی که ربانی نشسته بود نیز چند پاسدار مسلح حاضر بودند، ولی جزآن جوان و دوستش کسی همراهم نبود. به راستی مباحثه با پیرمردی چون من که فاقد عِدّه و عُدّه است، چنین خدم و حشمیلازم داشت؟!
باری، پس از سلام و تعارفات معمول، خدای را هزاران سپاس که در اوایل مباحثه، از اوضاع مجلس دریافتم که این مجلس توطئه ای بیش نیست و حاضرین مجلس به هیچ وجه من الوجوه جویای حقیقت و طالب هدایت و شنوای مطالبم نیستند، بلکه فقط قصد دارند در اثنای سخنانم چیزی بجویند که بهانه ای علیه من به دست شان دهد و تنها چیزی که مطلوبشان نیست یک مباحثه جدی و حق جویانه است که طرفین با استدلال و ارائه مستندات خود، قصد وصول به حق و حقیقت را داشته باشند؛ زیرا آقای ربانی با اینکه کتاب «درسی از ولایت» مرا خوانده بود ولی هیچ علاقه ای به بحث در بارۀ مطالب آن نداشت و مایل نبود در باب اشتباهات این جانب درآن کتاب، دلیلی بیاورد. و این ثابت میکند که این گونه اشخاص به هدایت راغب نیستند بلکه صرفا قصد دفاع از موقعیت و سلیقه و عقیده موروثی و معتاد خود دارند و این حالت خود حجابی است که مانع از رؤیت حقایق، هر چند که مستدل باشند، میشود.
نتیجه بحث برایم روشن بود و فهمیدم که هیچ فایده ای بر این مجلس مترتب نیست[۴۷].[۴۹] اتفاقاً چیزی از شروع به اصطلاح مناظره نگذشته بودکه فهمیدم مقصودشان آن است که مرا به آوردن یک مرام جدید متهم کنند و یا به اتهام توهین و اهانت به علما و بزرگان اسلام، منتسب سازند و به این بهانه واهی مرا زندانی کرده و بدین طریق مانع از ارتباط مردم با این جانب شوند، لذا سعی کردم حتی المقدور طوری سخن بگویم که بهانهای به دستشان ندهم و چندین بار تکرار کردم و حتی سوگند خوردم که من سخن جدیدی نیاورده ام و سعی بسیار کردم که ربانی را وادارم دلیل گمراهی مرا بگوید و دایماً اصرار میکردم که بگوید به چه دلیل من گمراهم، شاید بدین طریق بحث صورتی استدلالی و علمیبیابد و بتوانم با ذکر دلایل، صحت مطالب خود را اثبات کنم. اما حضرت آیت الله اصلاً توجهی به دلیل خواستنِ من نداشت و فقط سعی داشت که از سخنانم مدرکی علیه خودم به دست آورد و تأکید و اصرار بسیار کرد که نام علمایی را که به نظر من خرافات را بر دین افزوده اند و بدعت آورده اند ذکر کنم و ابداً علاقه ای به بحث در اصول مورد اختلاف نداشت، ناگزیر از گفتن نام اشخاص جداً خودداری کردم ولی گفتم: "اگر شخصی یکی از بدعتها را بشمرد و از ما بخواهد، مـا دلایل بدعت بودن آن را میگوییم".
باز هم ربانی پافشاری میکرد که باید اسم علمایی را که بدعت آورده اند ذکر کنی و پس از اینکه دریافت اصرارش نتیجه بخش نیست، گفت: «پا شید برید آقا» و مجلس بدین ترتیب به آخر رسید و من نیز گفتم: «پس دیگر مزاحم نشویم، نه مزاحم آقا شویم (منظورم جوانی بود که به مجلس تفسیرم آمده بود) و نه مزاحم مردم» و از مجلس خارج شدم.
[۴۷] اين مطلب را در ضمن سخنانم نيز به تصريح بيان کردم و خطاب به حاضرين در مجلس گفتم: اي آقايان هشت نفري که در اين مجلس هستيد بدانيد اين مجلس شما هيچ فايدۀ شرعي ندارد، بلکه برخلاف شرع است، به دليل اينکه آقا ميگويد برقعي گمراه است ولي دليل گمراهيش را نميگويد و حاشيه ميرود. اين را هم بنويسيد که من تا هشت شبِ ديگر حاضرم در اين مجلس بنشينم، ولي اين مجلس فايده اي ندارد، نه براي گوينده نه براي شنونده.
بی مناسب نیست اگر قسمتهایی از سخنان خود را در آن مجلس بیاورم: در ابتدای بحث ربانی پرسید: من خواستم ببینم که مسأله جدیدی که شما دارید چیست؟ آیا مسأله جدیدی دارید؟ و پس از اشاره به اینکه موضوع ولایت تکوینی مورد اختلاف است گفت میخواستم ببینم جوهره مطالب شما چیست؟ چه اختلافی با جمهوری اسلامیدارد که بچه ها را تشویق به این میکنید که نسبت به جمهوری منزوی شوند، دنبال مسایل جدیدی بروند، آیا اشکالاتتان به جمهوری اسلامیچیه؟ آیا به نظر شما رژیم شاهنشاهی بهتر از جمهوری اسلامیاست؟ من در جوابش گفتم: این حقیر سراپا تقصیر خود را معصوم نمیدانم و دین اسلام را قبول دارم و مذهبی نیاوردهام! نه مرام جدید آوردم و نه با اسلام مخالفم و هوچیگری هم خوب نیست. این فرمایشات شما ناشی از هوچیگری است که شما با اسلام مخالفید با جمهوری اسلامیمخالفید. نه، ما با اسلام مخالف نیستیم، ما با اسلام اصیل موافقیم با جمهوری اسلامیکه چیزی از اسلام کم یا زیاد نکند موافقیم. ما کسی را منزوی نکردیم. ما مدتی با آیت الله کاشانی در زندان بودیم، پسران کاشانی هستند، بپرسید. من مدتی با آقای مصدق وکاشانی همراهی میکردم. تمام آخوندها با فداییان اسلام مخالف بودند به غیر از من. محل تنهایی فداییان در قم منزل من بود. در تهران در منزل من پناهنده میشدند. آیت الله بروجردی با تمام دستگاهش با فداییان مخالف بود. به دستور بروجردی فداییان را در مدرسه فیضیه کتک زدند. این چیزهایی است که همه میدانند، حال اگر شما نمیدانید مانعی ندارد، حال اگر شما میخواهید مرا هو کنید که با جمهوری اسلامیمخالف است، این حرفهای شما هو کردن است. شریعتمداری و گلپایگانی و نجفی و دیگران همه، همدرسهای من اند و مرا میشناسند.
از سؤالات دیگر ربانی آن بود که فرق بین مذهب و دین چیست؟ در جوابش گفتم: دین و مذهب بیست و پنج فرق با هم دارند. اول اینکه «الدين من الله والمذهب من الناس» «إن الدين عندالله الإسلام»، دین را خدا آورده، ولی مذهب را مردم ساخته اند. مذهب حنفی، مذهب جعفری، مذهب شافعی، مذهب صوفی و مذهب شیخی، همه اینها را مردم ساخته اند، در کتاب خدا این مذهب ها نیست. و در قسمت دیگری از بحث گفتم: شما میگویید مذهب را ه و روش رسیدن به اسلام است، آیا راه و روش رسیدن به اسلام را خدا منحصر کرده به مذاهب موجود یا شما منحصر کرده اید. ابوحنیفه فهمیده «أقيموا الصلاة» یعنی نماز بخوانید، بنده هم میفهمم که: «أقيموا الصلاة» یعنی نماز بخوانید، پس انحصار کردن به ابوحنیفه برای چه و به نام مذهب ایجاد تفرقه کردن برای چه؟ حنفیین، شافعییین، مالکیین اگر همه مسلمانند پس همه اسمشان را بگذارند مسلمان. این اسلام نامیاست که خداوند بر شما گذاشته «هو سماکم المسلمین» شما همین نام مسلمین را بگیرید و تحت همین نام وحدت پیدا کنید نه به نامهای متعدد. «أَسۡمَآءٖ سَمَّيۡتُمُوهَآ أَنتُمۡ وَءَابَآؤُكُم». شمـا و گذشتـگان بـه نام مذهـب، تفرقه بین مسلمین آوردهاید. هر عالمیمانند ابوحنیفه میتواند از کتاب الله و سنت رسول الله بفهمد، دیگر ایجاد تفرقه برای چیست؟ ما دعوت میکنیم به وحدت اسلامی. خدا نام دینش را اسلام گذاشته و نام مذهب روی دینش نگذاشته، شما هم نگذارید. صحبت سر نام است خود نام ایجاد تفرقه میکند. بحث ما اینست. و در قسمت دیگری از سخنم گفتم ما میگوییم راه و روش اهل بیت هم اصولش و هم فروعش این که شما میگویید نیست، شما دروغ میگویید. اینها مذاهب اهل بیت نبوده است. و چون ربانی پرسید از کجا سنت رسول الله را میفهمی؟ گفتم از کل روات میفهمم نه از یک راوی خصوص، کتاب الله که هست و اما سنت رسول را ما به یک مذهب خاص پایبندی نداریم از کل روات میفهمیم. اما از آنجا که مخاطبان با بغض در برابرم نشسته بودند هیچیک از این سخنان آنان را وادار نکرد که به بحث خود صورت استدلالی بدهند و از من دلیل بخواهند و در اثبات بطلان سخنانم دلیلی بیاورند و بحث بی نتیجه خاتمه یافت.
دو روز بعد یعنی پنج شنبه کسی که مباحثه را ضبط کرده بود به منزلم آمد و چند سؤال دیگر کرد و جوابهایم را در ادامۀ نوار[۴۸]، [۵۰] مباحثه آن روز ضبط نمود.
سؤال و جواب آن روز بدین قرار بود:
جوان: حضرت علامه برقعی، راجع به بحثی که با آیت الله ربانی شیرازی کردید یک نکته ای میخواستم شما توضیح دهید. به این مطلبی که شما فرمودید ما سر اسم مذهب اشکال داریم و ایشان گفتند: نه، دعوای ما سر محتوای مذهب است، میخواستم دراین مورد توضیح دهید؟
برقعی: عرض میشود که ایشـان اشتباه بزرگی میکنـد کـه میگوینـد محتـوای مذهب با محتوای دین فرقی ندارد، و این، یک اشتباه بزرگی است، چرا برای اینکه اینها خودشان در تمام کتابها نوشته اند که اصول دین سه تاست و اصول مذهب دوتا. حال اگر دین با مذهب یکی است، اصول دین که سه تاست، پس اصول مذهب هم باید سه تا باشد. پس دو تا اضافه شده برای چی؟ به خاطر مذهب اضافه شده است. معلوم میشود مذهب غیر از دین است. اگر محتوایش یکی بود، باید یکی باشد. این مطلب خیلی روشن است و هر عوامیمیفهمد، اما حالا آیت الله ربانی نمیخواهد بداند، شاید هم میداند ولی تجاهل میکند و محتوای دین و مذهب را یکی میداند. باید به ایشان گفت آقاجان اگر محتوای دین با مذهب یکی است، شما میگویید اصول دین سه تاست، مذهب نباید به آن اضافه کند! پس اینکه میگویند عدل و امامت از اصول مذهب است، این یعنی چه، این یعنی مذهب چیزی اضافه کرده است. پس بنابراین، مذهب اضافه بر دین کرده است، زیاد کرده، کم کرده. دین میگوید غیر از خدا را نخوان، ولی مذهب میگوید تا صبح سینه بزن بگو یا عباس، دین میگوید: «لا تدعوا مع الله أحدا» که قرآن میگوید احدی غیر از خدا را نخوانید. ایشان میخواهد بگوید محتوای دین با محتوای مذهب یکی است، اگر یکی است، پس چرا دو تا اضافه کرده اند و گفتند عدل و امامت جزو مذهب است. پس اضافه شده. قرآن میگوید غیر از خدا احدی را نخوانید ولی مذهب میگوید تا صبح یاحسین بگو، از اول شب برو مسجد سینه بزن و بگو یا حسین. حالا آیا دینی که میگوید غیر خدا را نخوان و مذهبی که میگوید یا حسین بگو یکی است؟ آیا کجای قرآن گفته یا علی بگو؟.
جوان: پس به نظر شما مذهب تشکیل میشود از دو قسمت: یک قسمت حق و یک قسمت ناحق، که قسمت حق آن دین است و قسمت ناحقش مذهب است؟
برقعی: ببینید ما دو جور آب داریم، یکی آب مطلق، یکی آب مضاف. آب مطلق پاک خوب است. حال، یکی میآید در آب مطلق، آشغال میریزد، میشود مضاف. به هر دو آب میگویند، ولی خیلی فرق میکند. دین، آب مطلق است، و مذهب، آب مضاف.
جوان: ایشان خیلی اصرار داشتند که شما نام علمایی را ببرید که بدعت داشتند، و شما گفتید یکی از بدعت ها را نام ببرید تا من نام آن عالمیکه آن بدعت را آورده من هم ببرم، آنطور که من تشخیص داشتم ایشان (ربانی) عقیده داشتند که در دین بدعت نیست و هر چه هست همان اسلام صدر اسلام است؟
برقعی: ایشان میداند ولی تجاهل میکند. آیا صوفی گری که چرخ بزنی و اشعار مولوی را بخوانی، آیا در صدر اسلام بوده است؟ مولوی مال هفتصد سال بعد است. صوفیگری مال هفتصد سال بعد است. آیا شیخیگری مال چه زمان است، شیخیگری در زمان شیخ احمد احسائی آمده است. هزار سال بعد از پیامبر اسلام. و در صدر اسلام نبوده. نمیتوانیم بگوییم همان اسلامیکه در صدر بوده شیخی بوده، پیغمبر شیخی بوده، علی شیخی بوده یا صوفی بوده، مذهب نقشبندی میگوید هر مریدی باید در وقت نماز، مرشد را در نظر بگیرد، وقتی میگوید: «إیاک نعبد» تو را عبادت میکنیم، یعنی به مرشد میگویم. کی در صدر اسلام این بازیها بوده؟ میگوید: «إهدنا الصراط المستقيم» یعنی، راه مرشد، ما چقدر مرشد داریم، هفتصد مرشد. آیا صدر اسلام اینها بوده؟ اینها در صدر اسلام نبوده است. پس این مذاهبی که پیدا شده، هیچکدام صدر اسلام نبوده و این آقا که میگوید محتوای مذهب با محتوای دین یکی است، یا واقعاً جاهل است یا اینکه خیر، عالم است و خودش را به جهل زده است آیا پیغمبر هم صوفی بوده، هم شیخی، هم حنفی بوده، هم شافعی. دیدم در رادیوی جمهوری اسلامیگفته که پیغمبر فرموده پشت سر سنی ها اگر نماز بخوانید خیلی فضیلت دارد، من خیلی تعجب کردم، آیا زمان پیغمبر مگر سنی و شیعه بوده است و ببینید اینها چقدر نادانند. انسان میماند متحیر که میبیند ایران سرتا پا خرافات است، آخوندی که پشت رادیو حرف میزند باید چیزی بگوید که مردم به او نخندند. زمانی که پیغمبر زنده بوده، هنوز سنی نبوده، شافعی نبوده، سنی، شیعه نبوده است. اگر محتوای دین و مذهب یکی است، پس چرا اسم مذهب میگویی، پس همان اسم دین را بگو.
جوان: یکی از علمای شیعه که بدعت آورده است بیان کنید؟
برقعی: ملا صدرای شیرازی که از مفاخر است و نام خیابانی را به اسم ملاصدرا گذاشته اند. کتابی نوشته به نام اسفار. این اسفارش به قول حاجی نوری تمامش ضد قرآن است. ملا صدرا میگوید خدا با خلق یک وجودند، تمام خلق تجلیات خداست. میگوید همانطور که فلان چیز جلوه میکند خدا هم تجلی کرده در حیوانات و چیزهای دیگر. میگوید همانطور که دریا موج میزند و موجش پیداست، خدا هم همینطور. با اینکه تمام این حرفهای ملاصدرا باطل است، حالا همین ملا صدرا اکثر طلاب و حتی آیت الله ها که من نمیخواهم اسم ببرم، شاگرد ملا صدرا هستند. در آن مجلس اگر من میگفتم چه کس مبدع است، او فوراً پی بهانه میگشت که برایم پاپوش درست کند؛ زیرا او شاگرد ملا صدراست. از تمام کفریات، اسلام ملاصدرا بدتر کرده. باطل را حنفی گفته، شافعی گفته، همه گفته اند. ولی ملاصدرا از همه بدتر کرده است. الآن در همین ایران ملاصدرا مریدان بسیار دارد، بخواهی حرف بزنی فوراً برای آدم پاپوش درست میکنند که این آقا مخالف با چه چیزهاست، ببرید آقا را به زندان. و تازه میگویند آزادی است. این چه آزادی است. ما را بردند زندان، نگفتند برای چه شما را زندان میبریم، آخرش که میخواستند مرا آزاد کنند، گفتند: علت اینکه شما را زندان کردیم، چون قمیها گفتند شما سنی هستید، آیا اینهم دلیل شد. حالا تازه میگوینده آزادی هم هست. قاضی به من میگوید شما سنی هستید. به ایشان گفتم: اولاً من از ملاهای سنی ملاترم، کسی که از آنان ملاتر است که پیرو آنها نمیشود. آن وقت چهار نفر جوان که در جلسه ما میآیند، میخواهند چیز بفهمند، مادرش با آنها دعوی دارد، با پدرش دعواست، با خواهرش دعواست، خوب اگر میخواهد جلسه ما نیاید. ما نه کسی را اینجا دعوت کردیم، نه میگوییم بیاید. هر کس میل دارد هدایت شود، بیاید هدایت شود. ما که ضمانت نکردیم، ما ضامن هدایت مردم نیستیم، ما یک چیزی بلدیم، هر کس پرسید وظیفه ماست که جواب دهیم، میخواهد قبول کند میخواهد قبول نکند. میخواهد بیاید، میخواهد نیاید. ما را میکشند به مجلس سیاست که آقا این علمای گمراه کیانند، به ما نشان بده. اگر اسم ببریم همانجا ضبط صوت و پرونده و اول مرافعه. آقاجان، شما اگر عالمیباید اهل بدعت را بشناسی، چرا از من میپرسی.
[۴۸] - مطالب اين نوار تماما مکتوب گرديد و به تعداد محدودي ميان برادران ايماني توزيع شد.
باری، همچنان که قبلاً گفتم حدسم درست بود و فردای همان روز یعنی صبح جمعه هفدهم اردیبهشت پاسداران به منزلم ریختند و بدون آنکه موجب دستگیری را بگویند مرا به زندان اوین بردند و بیش از یک ماه در زندان ماندم و چنان که بعداً فرزندم برایم نقل کرد، بعد از ظهر جمعه پاسداران به منزلمان هجوم کرده و آنجا را تفتیش کرده و تعدادی از کتب و عکسهای شخصی را که در خانه داشتم با خود بردند.
خواننده توجه کند که اینان چنان که قبلاً نیز گفته ام، به چیزی ایمان ندارند و حتی به تشیع که شب و روز سنگ آن را به سینه میزنند نیز ایمان واقعی ندارند؛ زیرا نه تنها در اسلام بلکه در بسیاری از ممالک لائیک نیز یک پیرمرد را به جرم یک مناظره، که به دعوت خودشان انجام شده زندانی نمیکنند ولی در حکومت ملاها بدون هیچ جرمیمرا دستگیر و محبوس کردند، در حالی که بنا به فقه شیعه نیز جایز نیست کسی را بی دلیل و بدون تفهیم اتهام و بی آنکه به او فرصت دفاع از خود بدهند، زندانی کنند. از این رو امیدوارم خواننده محترم، اعمال ملاها را به هیچ وجه به حساب اسلام نگذارد؛ زیرا اسلام بیش از هر کس توسط ملاها مورد ظلم قرار گرفته است. باری پس از زندانی شدن اینجانب، برادران ایمانی، نامه ای خطاب به رییس جمهور وقت بنی صدر نوشته و چون از روزنامه های کیهان و اطلاعات ناامید بودند، رونوشت نامه را برای روزنامه های میزان و مجاهد و انقلاب اسلامیو جبهه ملی فرستادند تا شاید یکی از آنها به سبب رقابت و مخالفتی که با ملاها دارند، به چاپ آن اقدام کنند، ولی چنین نشد و هیچیک از آنها مردم را از ظلم و ستم آخوندها مطلع نکرد. متن اعلامیه مذکور که تعدادی هم بین دوستان پخش شده چنین بود:
بسمه تعالی
۵/۳/۱۳۶۰
ریاست جمهوری آقای دکتر ابوالحسن بنی صدر
مدت یک ماه است محقق و نویسنده بزرگ اسلامی، علامه ابوالفضل برقعی را
در منزلش دستگیر و به زندان اوین برده اند. نامبرده دارای آثار ارزنده و کتابهای مفید دینی و علمیاست. صاحب رسالهای به نام احکام القرآن و تفسیر قرآن به نام تابشی از قرآن و بسیاری آثار و تألیفات دیگر است. وی تمام عمر و نیرویش را صرف تبلیغ و معرفی اسلام واقعی و زدودن خرافات و موهومات از دامن آن نموده و مشکلات فراوانی را چه در رژیم منفور گذشته و چه در وضع فعلی تحمل کرده. و همواره با تهدیدهای مکرر از طرف مدعیان کاذب مذهبی مواجه بوده است.
اخیراً (دو شب قبل از دستگیری) ایشان بحثی در موضوعات اعتقادی تحت عنوان (فرق بین دین و مذهب) با آقای ربانی شیرازی داشته اند که نوار سه ساعته آن موجود است. از مقام ریاست جمهوری خواهشمندیم اگر دستگیری ایشان مربوط به بحث مذکور است، امر فرمایند نوار آن از رسانه ها پخش و تحت قضاوت مردم مسلمان و آگاه قرار گیرد. و اگر مربوط به کتابهای منتشرۀ ایشان است موارد نیز از همان طریق اطلاع داده شود تا ابهام این نوع دستگیری ها از بین برود. و درجمهوری نوپای اسلامیکه نسبت به دانشمندان دینی از هر زمان دیگری ارج نهادن واجبتر است چنین حوادثی پیش نیاید که اسباب نومیدی دیگر اندیشمندان اسلامیگردد. ودرصورت اتهام آزادی ایشان را ازآن مقام خواستاریم.
موحدین پیروان قرآن
رونوشت: - روزنامه میزان
رونوشت: - روزنامه مجاهد
رونوشت: - روزنامه انقلاب اسلامی
رونوشت: - روزنامه جبهه ملی
به هر حال پس از حدود چهل روز ماندن در زندان، بی آنکه اتهامیبه حقیر ابلاغ و تفهیم شود و یا اجازه سؤال از علت دستگیری، به من بدهند، از زندان آزاد شدم. معلوم است که آبرو و دیگر حقوق مؤمن و عدالت و انصاف با مردم که این همه در شرع نسبت به رعایت آن سفارش و اصرار و تأکید شده، در حکومت ملاها ارزشی ندارد.
باری، پس از آزاد شدن، مجدداً وظیفه خود یعنی تألیف و ترجمه کتبی که برای زدودن خرافات و ایجاد وحدت اسلامیو بیداری عوام و آشنایی مردم با حقایق اسلام، ضروری میدیدم، از سر گرفتم. و چون میدانستم که فرصت زیادی ندارم و علاوه برآن ملاها مرا راحت نخواهند گذاشت و بازهم به بهانههای مختلف به سراغم خواهند آمد، از این رو باوجود کمبود منابع و کتب لازم و ضعف بنیۀ جسمی، با شتاب تمام به تألیف کتبی از قبیل: (بررسی علمیاحادیث مهدی؛ تضاد مفاتیح الجنان با قرآن؛ بت شکن یا عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول؛ نقد المراجعات به زبان عربی؛ ترجمه مختصر منهاج السنة ابن تیمیه به نام رهنمود سنت در ردّ اهل بدعت؛ ترجمه احکام القرآن شافعی؛ ترجمۀ الفقه علي المذاهب الخمسة و تضاد مذهب جعفری با اسلام و قرآن و...) مشغول شدم.
اما آقای ربانی شیرازی نیز مدتی نه چندان زیاد، پس از آزاد شدن این حقیر از زندان، در سانحه تصادف اتومبیل به دیار باقی شتافت. در این سالها که این جانب به کار خود مشغول بودم، تسلط آخوندها و فشار سانسور و تجسس در احوال مردم و دروغگویی و زورگویی ملاها بیشتر و بیشتر میشد و طبعاً با چنین اوضاعی تألیف این کتب برایم مایۀ گرفتاری بزرگی شد و به ترور اینجانب انجامید که اینک به شرح آن میپردازم:
سال ۱۳۶۵ شمسی و سال هشتم استقرار حکومت ملاها بود که مانند سالهای قبل از آن مردم را به زور و تزویر به جبهه جنگ میبردند و در تبلیغات، مرتب تبلیغ میکردند که مردم شهیدپرور خودشان برای جهاد اسلامیحاضر شده و به استقبال مرگ میروند و کسی هم جرئت ندارد بگوید چنین نیست. باید گفت ایران شده یک جهنم سوزان از فقر و قحطی و گرانی و ظلم و ستم. در این ایام کتابی نوشتم به نام «بررسی علمیدر احادیث مهدی» و درآن از آیات قرآن و عقل استدلال کردم بر اینکه امامت به معنای راهنمایی و یا به معنای زمامداری، انحصار به یک یا چند نفر که صاحبان هر مذهب به آن عده منحصر میکنند صحیح نیست، بلکه همانطور که ائمه کفر انحصاری نیست، ائمه ایمان نیز انحصاری نیست و اخبار و احادیثی که امثال علامه مجلسی و یا شیخ صدوق و یا کلینی در کتب خود آورده و ائمه را به دوازده تن منحصر نموده اند و نیز اخباری که راجع به پسر امام حسن عسکری آورده اند همگی را مورد بررسی قرار داده و ثابت کردم که آن اخبار، تماماً مجعول و ضد و نقیض و غیر صحیح است. نسخه ای از این کتاب به دست ملاهایی که مصدر امور در جمهوری به اصطلاح اسلامیهستند افتاد، به جای آنکه از این خدمت تقدیر کنند و یا اگر جایی خطا گفته ام جواب دهند و اشتباهم را با ذکر دلیل اثبات کنند فتوای قتل مرا صادر کردند و مأمورین خود را که بیش از چهار نفر بودند برای کشتنم به منزل ما اعزام داشتند، سه نفر از ایشان قبل از غروب آمدند و چند مسأله سؤال کردند و جواب شنیدند و من مطلع نشدم که اینان برای سؤال نیامده اند بلکه برای اطلاع از راه ورود و خروج منزل و اینکه طرح کشتن مرا بریزند و شبانه برگردند، آمده اند. به هر حال همان شب که شب پنجشنبه بیست و نهم خرداد ۶۵ بود ساعت ۸ یا ۹ شب به منزل ما میآیند و در میزنند، میهمانی داشتم به نام آقای سالخورده، او در را باز میکند اما به محض اینکه در باز میشود فوری او را میگیرند و دو نفر مسلح با موتور او را سوار کرده و همراه میبرند (چنانکه از آقای سالخورده شنیدم با موتور هوندای چهارسیلندر و گویا این موتورها فقط در انحصار مأمورین دولت است) و فرد دیگر وارد منزل میشود و در حالی که این جانب مشغول نماز عشاء و در رکعت دوم بودم میآید و با هفت تیر بناگوش مرا هدف قرار میدهد و میگریزد. این جانب از آمدن او مطلع نشدم ولی ناگهان احساس کردم سرم آتش گرفت، گویی بمبی در سرم منفجر شد. چون خون از بناگوشم روان شد و سجاده من خونی شد نماز را شکستم و خود را به دستشویی منزل رساندم و شنیدم که کسی میگوید: کار تمام شد. و در همان دستشویی بی حال افتادم و در سن هشتاد سالگی مقدار زیادی خون از بدنم خارج شد. آنچه خون ریخته شد و آنچه به گلویم فرو رفت شاید دو لیتر یا بیشتر بود. زنی در اتاق عقبی بود که در خانه ما خدمت میکرد، چون صدای تیر را شنید و آمد و حال مرا دید به عجله رفت همسایگان ما را در طبقۀ دوم و سوم که بالای مسکن ما بودند خبر کرد. آنان شاید از ترس کمکی نکردند، زن بیچاره از خانه بیرون میدود و به همسایه خیرخواه ما آقای امیدوار اطلاع میدهد و فریاد میکند که آقا را کشتند. آقای امیدوار با عیال و فرزندانش آمدند و انصافاً کمک کردند، نامبرده سعی میکند با تلفن به چند نفر از دوستان تهران اطلاع بدهد ولی بعضی از آنان یا تلفن ایشان مشغول بوده و یا نبوده و یا جواب نمیدهند! وی به کلانتری نیز اطلاع میدهد. به هرحال مأمورین کلانتری میآیند و با ماشین خود مرا به بیمارستان شهریار که نزدیک منزل است میبرند و چون آنجا مجهز نبوده به بیمارستان لقمان الدوله میبرند، در آنجا مرا معاینه، بستری و مداوا کردند.
و اما ضارب چه کسی بود؟ بعداً معلوم و مسلم شد کار هیئت حاکمه بوده است که به وسیلۀ پاسداران کمیته ترور را انجام داده اند. به راستی چرا مصادر امور این جنایت را مرتکب شده اند با اینکه من ده سال بود که خانه نشین بودم و در اثر پیری چندان قادر به مبارزه نبودم و چندان به خیر و شر دولت جمهوری کاری نداشتم. اما چون عقیده آزاد نیست و یکی از خرافات متعصبین و مدافعین بدعت را باطل کرده بودم، مورد غضب آنان واقع شده و چون دلیل و منطق نداشتند به ترور متوسل شدند. یعنی همان کاری که با استاد قلمداران نیز مرتکب شدند. قرائن بسیار نشان میداد که مأمورین دولت جمهوری ضارب بوده اند. بعضی از آنها به شرح ذیل است:
أولاً: چون مرا به قصد قتل در خون غوطه ور کردند و تیر از طرف سر داخل و از طرف دیگر صورت خارج شد، با بی سیم خبر دادند که کار تمام شد. مجهز بودن ضاربین به بی سیم خود دلیل واضحی است که آنها با دولت مرتبط بوده اند.
ثانیاً: آشنایان به روزنامه های کیهان و اطلاعات و سایر روزنامه ها اطلاع دادند که این خبر را در صفحه حوادث بنویسند، ولی هیچیک درج نکردند.
ثالثاً: پسرم نامه ای به مصادر امور نوشت، ولی هیچ یک از ایشان جواب نامه ها را نداند.
رابعاً: خود من اعلامیههایی نوشته و بین مردم منتشر نمودم و از جمله آن را برای مصادر امور نیز فرستادم ولی باز هم جوابی ندادند.
خامساً: پس از دو روز که خانواده امیدوار همسایه خیرخواه ما به بیمارستان آمدند یکی از نگهبانان آنجا به او میگوید ما چند مرتبه ضارب را دیده ایم، او میپرسد مگر شما او را میشناسید، آن مأمور فوری کلام را عوض میکند و سخن خود را تغییر میدهد.
سادساً: روز سوم که من در بیمارستان بودم. یکی از أئمه جماعت در بازار تهران به نام سیدعلی انگجی با شیخی دیگر و عده ای همراهان خود به عنوان دیدار با مجروحین جنگ به بیمارستان میآید، در حالی که قرائن نشان میداد برای دیدن وضع من آمده بودند مانند آنکه من در راهرو که به طرف دستشویی میرفتم با ایشان برخورد کردم و ایشان هنوز وارد اتاق بیمارستان نشده بودند، با انگشت به یکدیگر اشاره میکردند و میگفتند خودش است و همچنین قرائن دیگر، به هر حال وی در ضمن دیدار آمد بالای تخت اینجانب ولی تظاهر میکرد مرا نمیشناسد فقط چون روحانی هستم به دیدارم آمده، اما من با آقای انگجی تکلم کردم و گفتم که او را میشناسم و نام پدرش را بردم و خود را معرفی کردم و او مبهوت مانده بود، البته کاملاً میدانست که مجروح کیست ولی تجاهل کرد شاید میخواست ببیند من هوش و حواسم کار میکند و ماندنی هستم یا از دنیا میروم، به هر حال پس از آنکه من قضیه را تعریف کردم و گفتم سرنماز با من چنین کردند و گلوله بر چهره من زدند، شیخی که در معیت آقای انگجی بود، فوری با افتخار و با صدای بلند در جلوی پرستار بیمارستان و فرزندان من به عربی گفت: من ناحیتنا، یعنی این جنایت از ناحیه ما بوده است. من فهمیدم که اینان قتل مرا افتخار خود میدانند، دختر بزرگم که آنجا بود به او اعتراض میکند و بین ایشان و فرزندان من بگومگو شد. به هر حال فهمیدم که حکم کشتن من به وسیلـه دولت و با همکاری کمیته به اجرا در آمده است.
سابعاً: اگر ضارب مأمور دولت نبود او را تعقیب کرده و پیدا میکردند چنانکه چند روز قبل از ترور اینجانب بمبی در خیابان ناصرخسرو منفجر شد و دولت ظرف سه روز عاملین آن را شناسایی کرد، ولی در مورد ترور من دولت هیچ اقدامینکرد، بلکه در بیمارستان مأمورینی از زندان اوین آمدند و چون حال و وضع مرا دیدند، به من گفتند شما ضاربین را حلال کنید. ضمناً آن زنی که در منزل بود و هم میهمان من در روز حادثه یعنی آقای سالخورده، هر دو اظهار کردند آنان که عصر به بهانه سؤال کردن به منزل ما آمده بودند، هر سه دارای اسلحه کمری بودند.
ثامناً: چند روزی که من در بیمارستان بستری بودم همواره عده ای از پاسداران شب و روز با داشتن هفت تیر در زیر لباس در اطراف اتاقم کشیک میدادند و هر چند ساعت عوض میشدند. این پاسداران و رییس ایشان مرتب به فرزندانم میگفتند چرا این مرد را به منزل و یا بیمارستان خصوصی نمیبرید هر چه زودتر او را از بیمارستان خارج کنید و ببرید حتی بعضی از ایشان میگفتند او دشمن علی است، نباید او را معالجه کنند، معلوم بود میل نداشتند معالجه شوم و حتی شب حادثه نگذاشتند دخترم به کمکم بیاید و بجای اینکه اجازه دهند بالای سرم بیاید او را برای سؤال و جواب به کمیته بردند!!
تاسعاً: عده ای بازاری که به بیمارستان آمده بودند مرتب میگفتند خدا نابودش کند او دشمن علی است و فحاشی میکردند.
عاشراً: روز پنجشنبه که فرزندم با چند نفر از دوستان به منزل ما میروند یعنی همان روز بعد از ترور میبینند تلفن منزل ما قطع است. و همچنین میهمان ما آقای سالخورده را که در شب ترور گرفته و در یکی از خیابانها رها کرده بودند هنگامیکه او را رها میکنند با تهدید میگویند که قضیه نباید جایی گفته شود و حتی مأمورین دولت در همان شب اول از همسایگان ما که صدای تیراندازی را شنیده بودند، خواستند نام آقای سالخورده را جایی نبرند و از او سخنی به میان نیاروند. از مهمترین دلایلی که دولت قصد ترور مرا داشته و لاغیر و ضارب، مأمور حکومت بوده این است که پس از گذشت چند روز از حادثه که آقای سالخورده درکلاس مأموریت خود حضور داشت[۴۹].[۵۲] مأمورینی از طرف دولت او را دستگیر میکنند و از او تعهد میگیرند، حادثه ترور برقعی را برای کسی بازگو نکند! البته شبی که ضاربین او را در منزل ما دستگیر و از منزل خارج کرده بودند از او میپرسند چرا به خانه این مرد آمدی او تو را سنی میکند. وی در جواب میگوید من خود از اهل سنتم، ضاربین باور نمیکنند و او میگوید اگر حرفم را باور نمیکنید از اداره گاز مشهد سؤال کنید. من از کارمندان اداره گاز بوده و الآن به عنوان مأمور شرکت گاز مشهد به تهران آمده ام، البته میتوانید از اداره گاز تهران هم سؤال کنید. و از این طریق ضاربین به حکومت اطلاع میدهند فلذا پس از چند روز او را در کلاس درس دستگیر و تهدید میکنند. و إلا اگر ضاربین به حکومت اطلاع نداده بودند، مأمورین دولت از کجا میدانستند، سالخورده کیست و کجاست؟ به هر حال او را هنگام کلاس دستگیر کرده و او را ملزم میکنند ماجرای ترور برقعی را به أحدی نگوید و او هم اجباراً و برای اینکه در محل کارش دچار مشکل نشود تعهد میدهد. بدین ترتیب شکی باقی نمیماند، این توطئه کار حکومت بوده است.
البته قرائن دیگر نیز موجود است، مانند آنکه خبرگزاریهای غیر ایرانی در رادیوهای خود جریان ترور مرا گزارش کردند ولی دولت آخوندی و روزنامه هایش و رادیوی ایران کاملاً آن را مسکوت گذاشتند.
[۴۹] ايشان به عنوان مأموريت، از ادارۀ گاز مشهد براي گذراندن يک دورۀ تکميلي کوتاه مدت در مرکز ادارۀ گاز، به تهران اعزام شده بود.
پس از ترور، چند روز بیشتر در بیمارستان نبودم، دیدم با این حال صلاح نیست در بیمارستان بمانم. و بعضی از دکترها و متصدیان بیمارستان گفتند اگر اینجا بمانید جان شما در خطر است. و لذا روز پنجم با متصدیان بیمارستان خداحافظی کردم. معلوم شد در خانه و در بیمارستان در امان نیستم. اینست حال ما و بدتر از ما حال ملت ماست. چون به خانه برگشتم در حالی که ریش و سر و بدنم خونین بود با فرزندم محمد حسین به حمام رفتم و بدن خود را شستشو دادم و سپس برای کسانی که میخواهند احوال ما را بدانند و از چگونگی حادثه باخبر شوند اعلامیه زیر را نوشتم و در میان دوستان و آشنایان پخش کردم. متن اعلامیه به شرح زیر بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
آیا جواب سخن حق، گلوله و ترور است؟
در دو هفته پیش یکی از افرادی که خود را شیعه و به جمهوری اسلامیایران علاقمند نشان میداد، پس ازآنکه به منزل این جانب آمده و پرسشهایی نمود، بیرون رفت، دو مرتبه در اوایل شب درحالی که من مشغول نمازعشا بودم بازگشت و مرا از ناحیه سر هدف گلوله قرار داد. بحمد الله والمنّه کار ضارب خنثی شد و چنانکه او میخواست به نتیجه نرسید، آری: «قُل لَّن يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّـهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا» (سوره توبه، آیه ۵۱). یعنی هرگز به ما آسیبی نرسد جز آنچه خدا برای ما مقرر داشته اوست مولای ما.
مگر ما چه میگوییم؟ متعصبان چرا با ما دشمنند؟ چرا کمر به قتل ما بسته اند؟ مگر ما چه گفته و میگوییم؟ در حقیقت این آیه کریمه بیان حال ما و علت دشمنی ایشان است که خدای تعالی فرموده: «وَمَا نَقَمُواْ مِنۡهُمۡ إِلَّآ أَن يُؤۡمِنُواْ بِٱللَّهِ ٱلۡعَزِيزِ ٱلۡحَمِيدِ ٨» (البروج/۸) اینان با ما خشمی ندارند جز برای اینکه به توحید حقیقی ایمان داریم و دعوت میکنیم! میگوییم غیر خدا را نخوانید چنانکه در صد آیه قرآن است و کسی از خدا آگاه تر و مهربانتر نسبت به بنده اش نیست، میگوییم انبیاء ÷ پس از وفات خود از امت خویش خبر ندارند و در عالم باقی از عالم فانی بی خبر و آسوده اند چنانکه خدای تعالی در سوره مائده آیه ۱۰۹ فرموده: «يَوۡمَ يَجۡمَعُ ٱللَّهُ ٱلرُّسُلَ فَيَقُولُ مَاذَآ أُجِبۡتُمۡۖ قَالُواْ لَا عِلۡمَ لَنَا»، یعنی: روزی را بیاد آر که خدا همه رسولان خود را جمع میکند و میپرسد که چگونه دعوت شما را مردم اجابت کردند، پیامبران گویند: در این باره ما را علمینیست فقط تو دانای غیبها میباشی. عیسی بن مریم ÷ به تصریح قرآن خواهد گفت: «وَكُنتُ عَلَيۡهِمۡ شَهِيدٗا مَّا دُمۡتُ فِيهِمۡۖ فَلَمَّا تَوَفَّيۡتَنِي كُنتَ أَنتَ ٱلرَّقِيبَ عَلَيۡهِمۡ» (المائده/۱۱۷)، یعنی: پروردگارا من بر امت خود گواه بودم تا هنگامیکه میان ایشان بودم و چون مرا وفات دادی تو خود مراقب ایشان بودی و تو بر هر چیز گواه و آگاهی. با ما دشمنند زیرا خواسته ایم از خرافات مذهبی نجاتشان دهیم و روایات و حکایات ضد قرآنی را نمیپذیریم و میگوییم رسول خداص و ائمه هدی ÷ فرموده اند: «ما جائكم منا لا يوافق كتاب الله فلم نقله = آنچه از ما به شما برسد که با کتاب خدا سازگار نباشد ما آن را نگفته ایم. ما میگوییم کتب مذهبی مانند کافی و بحار مملو از مطالب ضد قرآن و عقل است و از امامان هدایت نیست و پرداخته دشمنان است. ما میگوییم دین اسلام دین آزادی و عدالت و رحمت است، نه دین اختناق و فشار و غصب اموال مردم. خدا به رسول خود فرمود: «وَمَآ أَنتَ عَلَيۡهِم بِجَبَّارٖ» (ق/۴۵) یعنی تو بر ایشان جبار نباشی، رسول خدا ص اهل مکه را بخشید با آنکه آن همه صدمه زدند، ما میگوییم مهدی منتظری که طبق عقیده و روایات شیعه میآید و برای جهان عذاب و نقمت است و مردم جهان را با شمشیر میکشد و به زور همه را به اسلام وارد میکند و تا زیر شکم اسبش خون بالا میآید و کافری در دنیا نمیماند برای اینکه پنج سال یا هفت سال ریاست کند، صحیح نیست و برخلاف آیات و سنت إلهی است که میفرماید: «لَآ إِكۡرَاهَ فِي ٱلدِّينِ» (بقره/۲۵۶) و فرموده: «إِنَّ ٱللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوۡمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمۡ» (رعد/۱۱) یعنی، خدا وضع قومیرا تغییر نمیدهد تا خودشان خود را تغییر دهند. و در سـوره مائـده آیه ۱۴ و ۶۴ میفـرماید: نصـاری و یهـود تا قیـامت در دنیا باقی میمانند. ما میگوییم این عقیده شیعه که ائمه به دنیا باز میگردند[۵۰][۵۳] و مخالفان خود را از قبور بیرون میآورند و به آتش میکشند و جزا میدهند صحیح نیست؛ زیرا از مسلمات است که قیامت روز جزا میباشد و قرآن فرموده: «إِنَّكَ مَيِّتٞ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ ٣٠ ثُمَّ إِنَّكُمۡ يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ عِندَ رَبِّكُمۡ تَخۡتَصِمُونَ ٣١» (الزمر/۳۰) یعنی تو ای رسول ما میمیری و مخالفانت میمیرند سپس شما روز قیامت در نزد پروردگارتان با یکدیگر به خصومت میپردازید و نیز فرموده: «ثُمَّ إِنَّكُم بَعۡدَ ذَٰلِكَ لَمَيِّتُونَ ١٥ ثُمَّ إِنَّكُمۡ يَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ تُبۡعَثُونَ ١٦» (مؤمنون/۱۵، ۱۶) یعنی شما پس از این میمیرید سپس روز قیامت زنده میشوید و آیات متعدد دیگر. ما میگوییم رسول خدا ص و علی مرتضی÷ خمس و سهم امامیرا که شیعه مدعی اند از کسی نگرفته و در برنامه ایشان نبوده و زکات پنج یک چنانکه در قرآن (سوره انفال/۴۱) آمده مربوط به غنایم جنگی است و ربطی به کسب و کار ندارد.
بر سر چنین عقاید حقه ای، در رژیم سابق نشریات ما را ممنوع و به زور ساواک مسجد ما را گرفتند و کسی پیدا نشد در برابر علمای درباری ما را یاری کند، و امروز هم به خانه ما هجوم آورده در حال نماز پاسخ ما را با گلوله میدهند!
«ما للظالمین من أنصار» خدا به فریاد شما نخواهد رسید!
ای مسلمین، اگر میخواهید خدا شما را نجات دهد به ندای غریبانۀ توحیدی ما توجه کنید مادامیکه به اصلاحات دینی و اجتماعی رو نیاورید همواره مبتلا به گرفتاریها و فشارها و ستم خواهید بود. خدا ملت موحد نیکخواه خیرخواه را یاری میدهد. ملتی که به ندای مصلحین خود گوش دهد نه آنکه منطق خیرخواه را با گلوله و ترور پاسخ دهند. ما را به وهابیگری متهم میکنند! با اینکه ما وهّابی نیستیم و جز به کتاب خدا و سنت رسول اکرم ص دعوت نمیکنیم، ما را نعوذ بالله به عداوت حضرت امیر مؤمنان ÷ متهم میکنند با آنکه ما دوستی آن بزرگوار را بر خود و سایرین لازم میشمریم. این تهمتها برای راه گم کردن است برای آن است که ما گفتهایم دین اسلام با مذاهب فرق دارد و در اسلام مذهبی نیست و کسی حق آوردن مذهب ندارد و این مذاهب پس از مدتها از عصر رسول خدا ص پیدا شده و نام اشعری و معتزلی و صوفی و شیخی و غیرها ... بر خود نهاده اند. باید به اسلام اصیل بازگشت و از تفرقه دوری جست. اسلام آیین رحمت بوده و پیامبرش به تصریح قرآن رحمۀ للعالمین است، اسلام دین خشونت و زورگویی و جباری نیست، اسلام دین انحصار طلبی نیست، اسلام دعوت به تعقل و آزادی میکند. رسول خدا ص در جنگ احد که آن همه صدمه دید و دندانها و پیشانیش شکست و اصحاب گفتند ایشان را نفرین کن، درجواب فرمود: «إني لم أبعث لعّانا ولكن بعثت داعياً و رحمةً، اللّهم اهدِ قوميفإنهم لا يعلمون» یعنی من برای نفرین و لعن مبعوث نشده ام و لیکن برای دعوت و رحمت مبعوثم، خدایا قوم مرا هدایت کن که ایشان صلاح و فساد خود را نمیدانند.
ما را برای این عقاید، واجب القتل میشمرند ومهدور الدم میدانند! آیا ما چه حلالی را حـرام کرده ایـم با اینـکه: "ما أريد إلا الإصلاح ما استطعت و ما توفيقي إلا بالله عليه توكلت و إليه أنيب"
والسلام علیکم ۲۵ شوال/ ۱۴۰۶ الأقل السید ابوالفضل البرقعی
نمیدانم اعلامیه ام به دست آقای بازرگان رسیده بود یا نه، به هرحال در ایامیکه دوره نقاهت را در منزل میگذراندم آقای مهندس مهدی بازرگان و دکتر صدر و منهدس توسلی برای عیادتم به منزل ما آمدند. پس از احوال پرسی، صورتم را نشان دادم و گفتم آیا نتیجه تقلید را دیدید، کسی که با من چنین کرده یک مقلد است که کورکورانه از دیگران تقلید میکند و اصلاً از آنها نمیپرسد، دلیل شما برای صدور چنین دستوری چیست؟ پس شما و دوستانتان از تقلید آخوندها دست بردارید. شما دوآخوند داشتید که هر دو کاری برایتان نکردند یکی آیت الله سید ابوالفضل زنجانی که برای شما اشعار عرفانی میخواند و اصلاً خرافات شما را اصلاح نکرد. دیگری آیت الله طالقانی که وقتی در اوایل انقلاب از زندان آزاد شد و من به ملاقاتشان رفتم، در اثنای صحبت ایشان سرش را پیش آورد و در گوشم گفت: مطالب شما حق است ولی فعلاً صلاح نیست که این حقایق را بگوییم! من مطمئنم در آن دنیا از ایشان سؤال میکنند: پس کی صلاح است که حقایق را بگویید؟!
به هر حال اینها آخوندهای خوبتان بودند. بهتر است دیگر تقلید از آخوندها را کنار بگذارید. آقای بازرگان گفت: ما خودمان مجتهد داریم، پرسیدم مجتهد شما کیست؟ آقای بازرگان اشاره کرد به آقای صدر و گفت ایشان مجتهد است. پرسیدم آقای صدر شما مجتهدی؟ ایشان به آقای بازرگان و توسلی اشاره کرد و گفت: آقایان چنین میگویند. پرسیدم اگر مجتهدی اصول دین را با دلیل قرآنی بیان کن، آقای صدر مطلب قابل توجهی نگفت و شاید نمیخواست به طور مفصل به این بحث پرداخته شود، ولی امیدوارم که سخنان این جانب، ایشان را به تحقیق بیشتر در حقایق دین وادار کرده باشد.
[۵۰] منظور اصل رجعت است. دربارۀ رجعت يکي از شاگردان آيت الله شيخ عبد الکريم حائري يزدي يعني آيت الله عبد الوهاب فريد تنکابني، کتابي تأليف کرده به نام «اسلام و رجعت» که سالها قبل يک بار به طبع رسيد ولي اکنون در حکومت ملاها امکان تجديد چاپ آن نيست.
باری از انتشار اعلامیه ام چند روزی نگذشته بود که دیدم اعلامیه ای از یکی از آخوندهای دولتی که در جمهوری اسلامیمناصب گوناگونی را به عهده داشته، صادر شده و در اعلامیه خود قتل مرا مجاز شمرده و یکی از دستورهای شرع دانسته، عوام را به قتلم تحریک و تشویق نموده و میگوید قتل امثال من احتیاج به اجازه و حاکم شرع ندارد، و هر کس بخواهد میتواند او را در هر کجا خواست بکشد. علاوه بر آن، افرادی به منزل ما تلفن کرند که اگر فلانی با این گلوله کشته نشد خوشحال نباشید ما او را خواهیم کشت! و همچنین ائمه مساجد از ترور اینجانب اظهار خرسندی میکردند، البته توأم با نگرانی و ناراحتی که چرا این ترور، ناموفق بوده است!! این است معنای آزادی در کشور و در جمهوری اسلامیآقایان به اصطلاح علمای دینی و مذهبی، ولی خدای مهربان به من لطف خاص و رحمت بسیار دارد. خداوند عزیز رؤوف را بر صدق گفتارم شاهد میگیرم که از شبی که مرا ترور کردند هیچ دردی در سر و صورت من ایجاد نشده و یکی از معجزات محسوس همین است که خدای تعالی درد را از من دور کرد و جز درد اصابت گلوله که در نمازم احساس کردم، در تمام مدت بستری بودنم در بیمارستان و پس از آن تا الآن که سالها گذشته و صورت من مجروح است و از چشمم آب جاری است ولی هیچ دردی ندارد. و با آنکه در اثر گلوله استخوان زیر چشم چپم ترک خورده بود و اطبا گفته بودند چشم چپ تو به تدریج کور خواهد شد، معذلک بینایی آن به حال خود باقی است. اینجانب لطف و رحمت خدا را به وضوح احساس میکنم و برایم معلوم شد که: «إن تنصروا الله ينصركم و يثبت أقدامكم» (محمد/۷). چون من برای خدا و نجات هموطنان کتابهایی نوشته ام خداوند متعال جلوه ای از قدرت خود را در حفظ بندگانش از بدخواهی دیگران، به این حقیر نشان داد.
اما اعلامیه ای که در جواب اعلامیه ام در کن و مناطق اطراف منزلم در تهران با عنوان «سخنی چند با سید ابوالفضل برقعی – پاسخ به اعلامیۀ اخیر ایشان» پخش شده بود، مطلب مستدل و قابل توجهی نداشت و معلوم بود که نویسندۀ آن فرد کم اطلاعی است. نگارنده مطلبی از این اعلامیه را به عنوان نمونه ذکر میکنم تا خواننده خود قضاوت کند. در اعلامیه آمده بود که: شما میگویید خمس و سهم امام صحیح نیست؛ فراموش کرده اید خودتان خمس گرفته اید و رسید داده اید و رسید شما هنوز در دست است.
جالب است که نویسنده نفهمیده و یا به نفعش نبود که بفهمد این جانب، خمس ارباح مکاسب را صحیح نمیدانم، نه آنکه بالکل منکر خمس باشم. ثانیاً زمانی که به خرافات مبتلا و به خمس، در غیر غنایم جنگی، معتقد بودم، گاهی خمس گرفته ام، اما پس از استبصار و آشنایی بیشتر با قرآن کریم، بر عقیدۀ قبلی ام تعصب نورزیده و پافشاری نکردم بلکه به اشتباه خود اعتراف نمودم و کسانی که مرا میشناسند میدانند بارها و بارها به خطای خود اقرار کرده و به هنگام سخنرانی ها و غیر آن گفته ام اگر کسی رسید مرا که بابت خمس به او داده ام بیاورد، موظفم که خمسش را مسترد نمایم و مبلغی را که داده به او پس خواهم داد. همچنین برخی از مطالبی را که تحت تأثیر تربیت موروثی در کتاب عقل و دین نوشته بودم مورد انتقاد قرار داده ام و بر اشتباهم اصرار نورزیده ام.
باری یکی از برادران ایمانی که در درس تفسیر من نیز حاضر میشد، پاسخی بر این اعلامیه نوشت که میان دوستان توزیع گردید. نویسندۀ اعلامیه، بیتی را که در جواب محمدحسین بهجت (شهریار) سروده بودم و بارها از من شنیده بود نیز به تناسب مطلب ذکر کرده بود، متن اعلامیۀ وی چنین است:
بسم الله الرحمن الرحیم
پاسخ به اعلامیه بی نام و نشان
نوشته ای دیدم سراپا بدگویی و تهمت به عالم بزرگوار و رئیس الموحدین آیت الله العظمیآقای علامۀ برقعی، نوشته ای که برای گول زدن و تحریک عوام است. چون دولت جلوگیری نکرده است ما ناچار به بعضی از مطالب آن جواب داده و باقی را میگذاریم برای مجلس بحث، خدا فرموده: «ادع إلي سبيل ربك بالحكمة والموعظة الحسنة» (نحل/۱۲۵) «دعوت کن به راه پروردگارت به حکمت و موعظه نیکو» و نفرموده به تهمت و افترا و فحش و تحریک عوام.
نویسندۀ بی نام و نشان! درآن نامه گوید: «ما که پیشوایان را میخوانیم و یا علی، یا حسین، یا رسول الله میگوییم به عنوان این است که اینان مقربان و عزیزان درگاه إلهی هستند.» جواب این است که آن مقربان إلهی پیشوای شما نیستند؛ زیرا آنان غیر خدا را نخواندند و یا علی و یا حسین نمیگفتند، بلکه آنان موحد و تابع قرآن بودند، و قرآن مکرر فرموده هر کس غیر خدا را بخواند مشرک است، از آن جمله فرموده: «لا تدعوا مع الله أحدا» (جن/۱۸) یعنی، «با خواندن خدا احدی را نخوانید»، و به رسول خود فرموده: «قل إنما أدعوا ربي و لا أشرك به أحدا» (جن/۲۰) یعنی، «بگو من فقط خدا را میخوانم و مشرک نمیشوم و احدی را در دعا شریک او نمیکنم»، و در سوره زمر آیه ۴۵ فرموده: «وَإِذَا ذُكِرَ ٱللَّهُ وَحۡدَهُ ٱشۡمَأَزَّتۡ قُلُوبُ ٱلَّذِينَ لَا يُؤۡمِنُونَ بِٱلۡأٓخِرَةِۖ وَإِذَا ذُكِرَ ٱلَّذِينَ مِن دُونِهِۦٓ إِذَا هُمۡ يَسۡتَبۡشِرُونَ». و در سوره غافر آیه ۱۲ فرموده: «إِذَا دُعِيَ ٱللَّهُ وَحۡدَهُۥ كَفَرۡتُمۡ وَإِن يُشۡرَكۡ بِهِۦ تُؤۡمِنُواْۚ فَٱلۡحُكۡمُ لِلَّهِ ٱلۡعَلِيِّ ٱلۡكَبِيرِ ١٢». آری مشرکین دوست میداشتند که با خدا کس دیگر را نیز بخوانند.
و در سوره احقاف آیه ۵ فرموده: «وَمَنۡ أَضَلُّ مِمَّن يَدۡعُواْ مِن دُونِ ٱللَّهِ مَن لَّا يَسۡتَجِيبُ لَهُۥٓ إِلَىٰ يَوۡمِ ٱلۡقِيَٰمَةِ وَهُمۡ عَن دُعَآئِهِمۡ غَٰفِلُونَ ٥ وَإِذَا حُشِرَ ٱلنَّاسُ كَانُواْ لَهُمۡ أَعۡدَآءٗ وَكَانُواْ بِعِبَادَتِهِمۡ كَٰفِرِينَ ٦» یعنی، و کیست گمراه تر از آنکه غیر خدا را میخواند کسی را میخواند که اجابت او تا روز قیامت نمیکنند و آنان از دعا و خواندن ایشان غافلند، و چون مردم محشور شوند آنان دشمنان ایشان گردند و به عبادت ایشان کافر باشند. آری، آن اولیا روز قیامت دشمن خوانندگان خود هستند.
باید به این نویسنده پریشان حال! گفت خدا دستور نداده که مقربان مرا بخوانید بلکه فرموده خود مرا بخوانید و فرمود: «ٱدۡعُونِيٓ أَسۡتَجِبۡ لَكُمۡۚ إِنَّ ٱلَّذِينَ يَسۡتَكۡبِرُونَ عَنۡ عِبَادَتِي سَيَدۡخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ ٦٠» (غافر/۶۰) یعنی، «مرا بخوانید تا اجابت کنم شما را، محققاً کسانی که از بندگی و عبادت من تکبر ورزند به زودی به حال خواری داخل دوزخ گردند». این آیه دلالت دارد که دعا و خواندن مدعو غیبی عبادت است، چنانکه حضرت سجاد ÷ نیز در صحیفه سجادیه دعای ۴۵ برای عبادت بودن دعا به این آیه استدلال نموده است. و همچنین در احادیث وارد شده: «الدعاء مخ العبادة» و نیز آمده است که: «الدعاء أفضل العبادة». هیچ یک از مقربان، از خدا به بشر نزدیکتر و مهربانتر نیست، خدا فرموده: من از رگ گردن به شما نزدیکترم، ولی مقربان از شما بی خبرند و اصلاً شما را نمیشناسند بلکه روز قیامت از شما بیزارند.
نویسندۀ بی نام و نشان! میگوید: ما مقربان را میخوانیم نه بعنوان اینکه آنان الله یا رب یا کاره ای به طور استقلال باشند، جواب این است که مشرکین مکه نیز خدا را قبول داشتند و همین سخن شما را میگفتند چنانکه در سوره عنکبوت فرموده: «وَلَئِن سَأَلۡتَهُم مَّنۡ خَلَقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ وَسَخَّرَ ٱلشَّمۡسَ وَٱلۡقَمَرَ لَيَقُولُنَّ ٱللَّهُ»، و بت ها را که مظاهر انبیا و اولیا و فرشتگان میدانستند برای تقرب به خدا میخواندند و چنانکه در سوره یونس آیه ۱۸ ذکر شده میگفتند: «هَٰٓؤُلَآءِ شُفَعَٰٓؤُنَا عِندَ ٱللَّهِ» یعنی، این بتان شفیعان ما نزد خدا هستند، و میگفتند: «مَا نَعۡبُدُهُمۡ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَآ إِلَى ٱللَّهِ» (زمر/۳).
نویسنده از خدا نترسیده ولی از ترس دیگران نام خود را ننوشته، ای بیچاره، خدا در سوره نحل آیه ۲۰ فرموده: «وَٱلَّذِينَ يَدۡعُونَ مِن دُونِ ٱللَّهِ لَا يَخۡلُقُونَ شَيۡٔٗا وَهُمۡ يُخۡلَقُونَ ٢٠ أَمۡوَٰتٌ غَيۡرُ أَحۡيَآءٖۖ وَمَا يَشۡعُرُونَ أَيَّانَ يُبۡعَثُونَ»، یعنی، هر کس چیزی خلق نکند و خود مخلوق باشد و بمیرد و نداند روز بعث و قیامت چه وقت خواهد بود نباید او را خواند. و تمام انبیا و اولیا چنین بوده اند که خود مخلوقند و خالق نبوده و از دنیا رفته و نمیدانستند که قیامت چه وقت خواهد شد. بنابر این خواندن آنان شرک است و رسول خدا ص به تصریح قرآن وفات کرده و از وقت بعث و قیامت خبر نداشت چنانکه در سوره اعراف آیه ۱۸۷ و آیات دیگر فرموده: «يَسَۡٔلُونَكَ عَنِ ٱلسَّاعَةِ أَيَّانَ مُرۡسَىٰهَاۖ قُلۡ إِنَّمَا عِلۡمُهَا عِندَ رَبِّي».
خدا به رسول خود فرموده: «قُلۡ إِنِّي لَآ أَمۡلِكُ لَكُمۡ ضَرّٗا وَلَا رَشَدٗا ٢١ قُلۡ إِنِّي لَن يُجِيرَنِي مِنَ ٱللَّهِ أَحَدٞ وَلَنۡ أَجِدَ مِن دُونِهِۦ مُلۡتَحَدًا ٢٢» یعنی، بگو من برای شما مالک نفع و ضرری نیستم و غیر خدا پناهی نمییابم. پس خواندن آنکه نفع و ضرری ندارد چه سودی خواهد داشت، حضرت محمد (صلی الله علیه و سلم) به تصریح آیات قرآن جز رسالت سمتی نداشت وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ و به تصریح قرآن نیز کار رسول جز ابلاغ دین چیز دیگری نبوده است: مَّا عَلَى ٱلرَّسُولِ إِلَّا ٱلۡبَلَٰغُ، خدا در سوره اسرا آیه ۵۶ و ۵۷ فرموده: «بگو: آن بندگان صالح را که پنداشتید سوای خدا بخوانید، (آنان) هرگز نتوانند محنت و ضرر را از شما بردارند و بگردانند، آنان هر کدام مقرب ترند خود در پی وسیله (منزلت و تقرب) هستند و به رحمت خدا امیدوار و از عذاب الهی خایفند». آیا این کسانی که از عذاب خدا خایف بودند، بتهای بی شعور بودند، پس به گمان خود آنان را نخوانید. بنابر این دم گرفتن و رقصیدن و یا عباس گفتن چه معنی دارد؟ آیا حضرت عباس شما را دیده و میشناسد و از شما خبر دارد؟! رسول خدا ص به صریح قرآن از گم شدن زوجه خود عایشه خبر نداشت و از منافقین مدینه بی اطلاع بود، خدا در سوره احقاف آیه ۹ به او فرموده: «بگو: من نمیدانم با من و با شما چه خواهد شد»، آیا او که از اصحاب خود بی خبر بود از مشرکین ایران با خبر است؟! حضرت علی ÷ کجا غیر خدا را خوانده است؟
دل اگر خدا شناسی درِ خانۀ خدا زن که علی همیشه میزد درِ خانۀ خدا را
خدا در سوره فاطر آیه ۱۳ فرموده: «وَٱلَّذِينَ تَدۡعُونَ مِن دُونِهِۦ مَا يَمۡلِكُونَ مِن قِطۡمِيرٍ ١٣ إِن تَدۡعُوهُمۡ لَا يَسۡمَعُواْ دُعَآءَكُمۡ وَلَوۡ سَمِعُواْ مَا ٱسۡتَجَابُواْ لَكُمۡۖ وَيَوۡمَ ٱلۡقِيَٰمَةِ يَكۡفُرُونَ بِشِرۡكِكُمۡ» یعنی، آنان را که جز خدا میخوانید، مالک و صاحب اختیاری به قدر پوست هسته خرمایی نیستند، اگر بخوانیدشان نمیشنوند و اگر به فرض محال بشنوند جوابتان ندهند، و روز قیامت به شرک شما انکار و اعتراض میورزند. همان پیشوایان دشمن شما خواهند بود.
ای نویسنده بی نام و نشان و بی خبر از قرآن، اهل کتاب، یهود و نصاری، بزرگانی مانند حضرت عیسی و یا عزیر را میخوانده و ارباب خود میدانستند، خدا در سوره آل عمران به ایشان میگوید: «قُلۡ يَٰٓأَهۡلَ ٱلۡكِتَٰبِ تَعَالَوۡاْ إِلَىٰ كَلِمَةٖ سَوَآءِۢ بَيۡنَنَا وَبَيۡنَكُمۡ أَلَّا نَعۡبُدَ إِلَّا ٱللَّهَ وَلَا نُشۡرِكَ بِهِۦ شَيۡٔٗا وَلَا يَتَّخِذَ بَعۡضُنَا بَعۡضًا أَرۡبَابٗا مِّن دُونِ ٱللَّهِ». یعنی، بیایید همه موحد باشیم و مشرک نگردیم و حضرات عیسی و یاعزیر و یا محمد را نخوانیم و ارباب برای خود نگیریم و در آیه ۸۰ همان سوره فرموده: «وَلَا يَأۡمُرَكُمۡ أَن تَتَّخِذُواْ ٱلۡمَلَٰٓئِكَةَ وَٱلنَّبِيِّۧنَ أَرۡبَابًاۗ أَيَأۡمُرُكُم بِٱلۡكُفۡرِ» یعنی، خدا به شما امر نمیکند که ملایکه و انبیا را ارباب بگیرید آیا شما را امر به کفر میکند؟ در این حال آیا میتوان حضرات عباس و سکینه و رقیه را خواند و ارباب دانست؟!!
ای نویسندۀ بی نام، خدا در سوره مائده آیه ۳۵ فرموده: «يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ وَٱبۡتَغُوٓاْ إِلَيۡهِ ٱلۡوَسِيلَةَ» یعنی، ای مؤمنین از خدا بترسید و به سوی او وسیله بجویید. آیا آن وسیله ای که خدا فرموده بجویید، ایمان و عمل است یا کسانی که از دنیا رفته و در دسترس نیستند و نمیتوان آنان را جست، به اضافه خطاب آیه با مؤمنان است و در نتیجه ائمه نیز مورد خطابند، آیا ائمه به این آیه عمل کرده اند یا خیر، آیا وسیله آنان جز ایمان و عمل بود؟ اصلاً ارواح ائمه به دست آوردنی نیستند. آری ممکن نیست به عالم برزخ رفت و حضرات اولیا و انبیا را جست و اگر وسیله آنان باشند تکلیف مالا یطاق خواهد شد، وسیله ای که بتوان جست و تهیه نمود همان ایمان و عمل صالح است، علی ÷ در نهج البلاغه خطبه ۱۰۹ فرمود: «إن أفضل ما توسل به المتوسلون: الإيمان بالله و برسوله والجهاد في سبيل الله.... و إقام الصلاة و إيتاء الزكاة». و رسول خدا ص میفرماید: «إلهي وسيلتي إليك إيماني بك». و به علاوه خدا نفرموده وسیله را بخوانید بلکه فرمود: «ابتغوا» پس وسیله جستنی و پیدا کردنی است؛ زیرا نفرموده: «ادعوا الوسیلۀ» غرض از وسیله، افکار و اعمال صالحه است که روح انسان را مصفا ساخته و او را به مقام قرب به خدا میرساند. و به علاوه آیه ۵۶ سوره اسرا که در بالا ذکر کردیم مفسر آیهی فوق بوده و استنباطات غلط را به وضوح رد میکند.
ای نویسنده، اگر کلام خدا را نمیفهمیو یا اعراض داری، بیا قول مسلم بن عقیل نایب خاص امام حسین را قبول کن که چون در بالای دارالإماره خواستند او را شهید کنند وصیت کرد که به امام نامه ای بنویسید که به کوفه نزدیک نشود؛ زیرا امام از کوفه خبر ندارد. آری نایب خاص میگوید: امام حسین ÷ از کوفه بی خبر است ولی مشرکین ایران میگویند باید او را صدا زد و یا حسین گفت زیرا او از ما خبر دارد. حضرت علی ÷ در سر قبر فاطمه مینالد و میگوید: «مالی وقفت علی القبور مسلماً قبر الحبیب و لم یرد جوابی» یعنی، چه شده که به قبر دوست سلام میکنم جواب مرا نمیدهد آیا دوستی را فراموش کرده، و بعد به زبان حال میگوید: چگونه دوست جواب مرا دهد و حال آنکه زیر سنگها و خاکها میباشد. آن حضرت در نهج البلاغه خطبه ۸۳ و ۱۱۰ و ۲۲۱ و ۱۴۹ مکرر فرموده که هر کس از دنیا برود از زایر خود خبر ندارد: «لا يعرفون من أتاهم و لا يحفلون من بكاهم و لا يجيبون من دعاهم». معلوم شد نویسنده نه تنها قرآن بلکه قول علی ÷ را هم قبول ندارد. جابر بن عبدالله روز اربعین آمده بالای قبر امام حسین ÷ و سه مرتبه سلام کرده و میگوید چرا جواب دوست خود را نمیدهی، و بعد میگوید چگونه جواب دهید که در سر بدن ندارد، آری امام جواب جابر را نداده است، ولی جواب مشرکین ایران را میدهد!! خدا به رسول خود در سوره فاطر آیه ۲۲ فرموده: «وَمَآ أَنتَ بِمُسۡمِعٖ مَّن فِي ٱلۡقُبُورِ»، یعنی کسانی که از دنیا به عالم قبر و برزخ رفته اند حتی صدای خاتم انبیا را هم نمیشنوند. ای نویسندهی بی خبر از قرآن خدا در سوره مائده آیات ۱۰۹ و بعد از آن میفرماید: انبیا ازدنیا خبر ندارند و در سوره بقره آیه ۲۵۹ فرموده عزیر پیغمبر را صد سال میراندیم و او در آن حال از بدن خود و طعام و شراب خود خبر نداشت و از مدت وفات خود نیز خبر نداشت، حال چگونه امامان و یا اولیای دیگر از حال دیگران خبر دارند. دعاهایی که در قرآن آمده مستقیم مردم را به طرف پروردگار میبرد و ابتدای دعاهای قرآنی کلمات: «رب» و یا «ربنا» ذکر شده است. و در سوره فصلت آیه ۶ فرموده: «أَنَّمَآ إِلَٰهُكُمۡ إِلَٰهٞ وَٰحِدٞ فَٱسۡتَقِيمُوٓاْ». یعنی إله شما یکی است پس مستقیم به طرف او رو کنید و غیر او را نخوانید، کسی که برای رفع گرفتاری غیر خدا را میخواند گویا إله دیگری را شریک خدا قرار داده است چنانکه در سوره نمل آیه ۶۲ میفرماید: «أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ وَيَجْعَلُكُمْ خُلَفَاءَ الْأَرْضِۗ أَإِلَـٰهٌ مَّعَ اللَّـهِ؟!.
حال شما آیات قرآن را رها کرده به دنبال زیارتنامه ها و کتب دعا و گنبد و بارگاه ها که ساختۀ دست غالیان و کذابان و جعالان است میروید، آیا توجه کرده اید که این همه احادیث که در نهی از ساختن گنبد و بارگاه و از تعمیر قبر و بالا آوردن آن بیش از چهار انگشت در کتب وارد شده برای چیست؟ برای آن است که مبادا أمت اسلامیمانند أمم دیگر به شرک مبتلا شوند. رسول خدا ص به علی ÷ مأموریت میدهد که قبرهای انبیا و اولیا را که در جاهلیت بلندتر از زمین کرده بودند، خراب کند و چنانکه در کتاب «کافی» و «وسایل» آمده در این مورد به او میفرماید: «لا تدع قبراً إلا سويتها» یعنی، هیچ قبری را نگذار مگر آنکه مساوی زمین کنی. خدا لعنت کند سلاطین ستمگر و جاهل را که به زور مال مردم را میگرفتند و این گنبدها و گلدسته ها را ساختند وبر خلاف قول خدا و قول ائمه که فرموده اند: «لا تطف بقبر» یعنی، به هیچ قبری طواف مکن، برای عوام قبله گاه به وجود آوردند و علم و کتل و سینه زدن را ایجاد کردند و با وزر و وبال از دنیا رفتند.
نویسندۀ بی نام و نشان از هر تهمتی که میتوانسته در حق علامه برقعی کوتاهی ننموده، یکجا ایشان را متهم نموده که علی را بی سواد خوانده! در جای دیگر علامه برقعی را متهم نموده به انکار غدیر خم در حالی که صرف تهمت است و علامه برقعی مکرر در کتب خود داستان غدیر خم را به میان آورده و از کلمات رسول خدا ص در غدیر سخن رانده است. آری آنچه را علامه برقعی قبول ندارد و در مجله رنگین کمان در ۱۵ سال پیش رد نموده همان مطالب باطلهی خطبه غدیریه است که یک سند ضعیف بیشتر ندارد و علمای رجال شیعه راویان آن را کذاب دانسته و آن خطبه مخالف آیات زیادی از قرآن است و با آنکه این مطلب روشن را آیت الله برقعی مکرر از آن جمله در ص۵۶ از تفسیر خود به نام تابشی از قرآن توضیح داده مع ذلک نویسندهی بی نام و نشان به ایشان تهمت زده و ایشان را متهم به انکار اصل غدیر خم نموده است و حال آنکه ایشان کلمات رسول خدا ص را که فرموده: «من کنت مولاه فعلی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» قبول دارد. آیا خدا نفرموده: «وَلَا يَجۡرِمَنَّكُمۡ شَنََٔانُ قَوۡمٍ أَن صَدُّوكُمۡ عَنِ ٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡحَرَامِ أَن تَعۡتَدُواْۘ وَتَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡبِرِّ وَٱلتَّقۡوَىٰ» یعنی: دشمنی با قومیشما را به بی عدالتی (در حق آنان) نکشاند، عدالت کنید که آن به پرهیزکاری نزدیکتر است. (مائده/۸)
آری، علامه برقعی، علی ÷ و هرکس را که امام هدایت باشد قبول دارد، چرا مردم را علیه ایشان تحریک میکنید، مگر شما خدا و قیامت را قبول ندارید.
ای نویسندۀ بی نام، خدا در قرآن شما را تهدید کرده و در سوره سجده آیه ۲۲ فرموده: «وَمَنۡ أَظۡلَمُ مِمَّن ذُكِّرَ بَِٔايَٰتِ رَبِّهِۦ ثُمَّ أَعۡرَضَ عَنۡهَآۚ إِنَّا مِنَ ٱلۡمُجۡرِمِينَ مُنتَقِمُونَ» یعنی، آنان که به آیات قرآن تذکر داده شوند سپس اعراض کنند و توجه ننمایند از هر کس ظالم ترند و ما از چنین ستمگران انتقام خواهیم کشید. چیزهایی را که در نوشتهی خود به آیت الله برقعی نسبت داده اید تماماً بی جا و باطل و یا افتراست، و ما حاضریم در مجلس بحثی که قاضی بی طرفی در آن شرکت کند با شما به مذاکره نشینیم و به حساب دروغگویان برسیم. و گـر چـه تعصب خـرافی و حسد و کینه مانع هدایت شماست، و لیکن ما هدایت شما را از خدا خواهانیم.
یکی از ارادتمندان آیت الله برقعی – محمد موسوی
یکی از فرزندانم نیز نامهای برای آقای خمینی فرستاد و ماجرای ترور مرا به اطلاع وی رساند. نامه مذکور را در اینجا میآورم:
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور محترم بنیانگذار جمهوری اسلامیایران امام خمینی
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته نمیدانم به عرضتان رسانده اند یا نه که در هفته پیش آیت الله سید ابوالفضل برقعی را در منزل شخصی خود ترور کردند و با آنکه ایشان در حال نماز بودند و فرصت دفاع از خود نیافتند بحمد الله و المنّه این جنایت به ثمر نرسید و خدا نخواست جنایتکاران به مقصود خود نایل آیند. آری:
﴿لَّن يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّـهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا﴾ (التوبه/۵۱)
سخن اینجاست که عاملین این جنایت ناجوانمردانه چه کسانی بودند و چه مقصودی داشتند؟ اگر نتوانیم بگوییم که شخص جنایتکار نام و نشانش چست؟ میتوانیم نوع و طبقه او را تعیین کنیم به ویژه که وی قبلاً با آیت الله برقعی مذاکره کرده و از ایشان سؤالاتی نموده بود. جنایتکار از طبقه قشریها و مذهبیون بسیار متعصب بوده و متأسفانه خود را در جمهوری اسلامیعلاقمند نشان میداد. وی از دسته ای است که گمان میکنند در برابر فکر و منطق باید به زور گلوله متوسل شد! دسته ای که به دخالت قانون و قوه قضاییه آنهم در یک کشور اسلامی، عقیده ندارند و به نام حفظ تشیع! مانند خوارج به آدمکشی دست میزنند یعنی روش دشمنان امام بزرگوار علی علیه السلام را بکار میگیرند! این کوته اندیشان نمیدانند که هیچگاه منطق را با ترور نمیتوان نابود کرد، در برابر فکر و اندیشه، باید اندیشهی بالاتری را عرضه داشت تا مانند عصای موسوی ریسمانهای جادویی را ببلعد. توسل به زور، جز مظلومیت برای مقتول یا مجروح چیزی به بار نمیآورد و سخن او را مؤثرتر خواهد نمود.[۵۴]
این بد اندیشان شب و روز در ماتم شهید بزرگوار حسین بن علی علیه السلام و یارانش روضه میخوانند ولی نمیدانند که مسلم بن عقیل یار فداکار و نمایندۀ امام، عبیدالله بن زیاد امیر کوفه را ترور نکرد و هنگامیکه از او پرسیدند باوجود توانایی بر این کار، چرا اقدام بدان ننمودی؟ پاسخ داد: به خاطر حدیثی که از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمده که فرمود: «إنّ الإيمان قيّد الفتكَ و لايفتكُ مؤمنٌ» (مقتل أبی مخنف و تاریخ طبری، جلد۵، ص۳۶۳). ایمان، غافل کشی را روا نمیدارد و هیچ مؤمنی به غافلگیری کسی را نمیکشد!
آیت الله برقعی سالهاست که به عنوان «بازگشت به اسلام اصیل و ترک خرافات و موهومات» قلم میزند و سخن میگوید و از کتاب و سنت دلیل میآورد. مخالفان و دشمنان تند وی نیز از پای ننشسته کتابها و رساله ها نوشته و مینویسند و سخنها گفته و میگویند و امکان پاسخگویی برای مخالفان به مراتب بیشتر از علامه برقعی بوده و هست. بنابر این جز احساس ضعف و محکومیت چه چیزی این ترور را توجیه میکند؟ کسانی که به دروغ خود را طرفدار حکومت اسلامیمعرفی میکنند اگر اصلاحات دینی را جرم میشمارند چرا به قوه قضائیه رجوع نکرده و به گلوله متوسل شده اند؟! آیا این کار در حکومت آن جناب، نوعی «خود مختاری» به شمار نمیآید که کسانی به نام دفاع از تشیع، پیرمرد روحانی و دانشمند و محترمی را در حال عبادت پروردگارش به گلوله بندند و خود را مؤمن پندارند؟! «قُلۡ بِئۡسَمَا يَأۡمُرُكُم بِهِۦٓ إِيمَٰنُكُمۡ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِينَ»، (البقره/۹۳)
من به عنوان فرزند علامه برقعی از محضر امام درخواست دارم تا مراتب انزجار خود را از اینگونه خود سری ها هر چه زودتر رسماً اعلام فرمایند و دستور تعقیب و مجازات جنایتکاران را صادر نمایند تا این قانون شکنان، مملکت را به هرج و مرج نکشانند و به فتوای شخصی و رأی دلخواه، جان افراد را در معرض خطر قرار ندهند.
با تقدیم احترام
محمد حسین برقعی (ابن الرضا)
۱۶ شوال ۱۴۰۶ هجری قمری
رونوشت: دفتر آیت الله منتظری
رونوشت: دفتر ریاست جمهوری
رونوشت: دفتر نخست وزیری
رونوشت: دفتر دادستان کل کشور
این نامه را فرزندم برای (جمعیت دفاع از آزادی و حاکمیت ملت ایران) نیز فرستاد که در شماره تیرماه ۱۳۶۵ نشریه جمعیت مذکور موسوم به خبرنامه (صفحه سوم) چاپ شد. جمعیت مذکور علاوه بر این در اعلامیه ای که با عنوان: «نامه سرگشاده به حجت الإسلام خامنه ای پیرامون وظایف قانونی رئیس جمهور» مورخ ۲۸/۵/۱۳۶۵ منتشر نمود، علاوه بر اشاره به چند مورد آدم ربایی «توسط افرادی که تجهیزات و تسلیحات دولتی در اختیار داشته اند» موضوع سوء قصد به این جانب را نیز ذکر کرد. آفرین بر اینها که علی رغم هم عقیده و هم سلیقه نبودن با این حقیر، لا أقل از ذکر مظلومیتم دریغ نکردند.
البته این اعلامیه ها جز بر کینه و ظلم آخوندها نسبت به این بنده نیفزوده و غیر از ترور و تهمت و آزارهای دیگر، باز هم بدون هیچ جرم و گناهی برای سومین بار مرا در حکومت خود زندانی کردند، و این بار دورۀ اسارتم از دو زندان قبلی طولانی تر و قساوت و ظلمشان نسبت به من شدیدتر بود. چنان که گفتم نگارنده کتبی تألیف کرده بودم از جمله: «عرض اخبار اصول، بر قرآن و عقول» و «تضاد مفاتیح الجنان با آیات قرآن» و «بررسی علمیدر احادیث مهدی» و... کتابی هم از عربی به فارسی ترجمه کرده بودم که آن را «رهنمود سنت در ردّ اهل بدعت» نامیدم. این کتب را برای رضای خدا و بیداری أمت اسلامینوشته بودم، ولی چون درآنها بدعتها و خرافات مذهبی رد و ابطال شده بود، باعث غضب و عناد مذهبیون و مدافعین بدعت شد و خصوصاً آخوندهای متعصب خرافی اسباب زندانی شدنم را فراهم کردند و در اوایل مهرماه ۱۳۶۶ در حالی که بیمار بودم و صورتم مجروح بود و از بینی حقیر در اثر ضربت گلوله هنوز آب جاری بود، نامه ای از دادگاه ویژه روحانیت زندان اوین نوشته و مرا خواستند و من گمان کردم میخواهند از مسائل فقه یا کلام را که مورد اختلاف ماست مطرح کنند و مرا برای بحث خواسته اند؛ و لذا حاضر شدم اما در اوین معلوم شد مسأله ای مطرح نیست جز حبس و زجر این جانب. پس از ساعتی بازپرسی، مرا به سلولی که یک متر وسی سانت طول آن و یک متر عرض آن بود و دری آهنین داشت بردند و در را به رویم بستند. در ممالک متمدنه زندان یک مجتهد یا یک محکوم سیاسی با زندان قاتل و دزد فرق دارد. مثلاً در زمان دولتهای سابق یک مجتهد را در یک خانه و یا منزلی بازداشت و تحت نظر نگه میداشتند، چنان که سی و هفت سال قبل مرا با آیت الله کاشانی در پنج فرسخی قزوین، سه ماه در منزلی تحت نظر نگاه داشتند، ولی در زمان تصدی روحانی نمایان زندان یک فقیه با زندان دزد و قاتل فرقی ندارد. حال خواننده خود بیندیشد به یک پیرمرد بی گناه بیمار ضعیف در چنین زندانی چه گذشت؟!
هر چه گفتم برای چه بدون محاکمه مرا محبوس کرده اند گوش ندادند و تقریباً شش ماه مرا در حال بیماری و ضعف محبوس نمودند، یعنی از مدت ۱۴ ماهی که در زندان اوین بودم ۶ ماه را در سلول انفرادی بودم و در طول این مدت نه خورشید را دیدم نه ماه را و هر چه گفتم اگر ایرادی دارید یک نفر اهل علم بیاید بحث کند و یا ایرادتان را بگویید و اگر در کتب حقیر مسأله ای بر خلاف شرع و یا بر خلاف واقع دیده اید که باعث زندانی شدن من شده مطرح کنید، جوابی ندادند. به حدی اذیت شدم که تمام بدنم مملو از دمل و کورک شد، چون پاسداران این حال را دیدند مرا به زندان ویژه روحانیت بردند که سلولی بزرگتر بود و حیاطی داشت که روزها چند ساعتی میتوانستیم قدم بزنیم و خود را به دکتر عرضه کنیم. به هر حال این بار مدت ۱۴ ماه مرا در زندان اوین، ظالمانه نگه داشتند.
زندان ویژه روحانیت از جهاتی بدتر از سلول انفرادی بود؛ زیرا یک مشت آخوندهای خرافی متعصب مغرور کم سواد را به جرم خیانت زندانی کرده بودند. فی المثل فلان آخوند امام جمعه بوده و چند میلیون اختلاس نموده و یا فلان آخوند قاضی بوده و چند نفر را بدون اثبات گناه اعدام نموده یا رشوه گرفته یا اعمال خلاف دیگر مرتکب شده بود.
اما غذاهای زندان را که جوانان میتوانند تناول کنند و من که نه دندان داشتم و نه قوۀ هاضمه با رنج بسیار مقداری از آن را تناول میکردم و نان فتیر زندان موجب درد دل و ناراحتی بود و لذا مقداری نان سوخاری خریدم و آن را تناول میکردم. مدتی که در سلول تنگ ماه های اولیه بودم هر چه میگفتم مرا نزد دکتر ببرید اعتنا نمیکردند تا اینکه بیماریم شدت یافت، پارچه ای دادند و گفتند چشم خود را بپوش، من نیز چشم خود را بستم مرا نزد دکتر بردند، پس از معطلی زیاد و ایستادن سرپا دکتر مرا معاینه کرد و نسخه نوشت و مرا به سلول خودم بردند و پس از سه روز پاسداری دوا آورد و پشت در سلول گذاشت، گفتم در را باز کن دوا را به دستم بده، گفت اجازه باز کردن در را ندارم!! تا سه روز دارو پشت در ماند!! تا اینکه پاسدار خیرخواهی آمد و دارو را به دستم داد. آری ما برای خدمت ملت و بیداری ایشان و نجاتشان از خرافات کتاب نوشتیم ایشان در عوض تقدیر، این همه ظلم و عداوت کردند، روزگار چنین است که خادم را لگد کوب کرده و خاین را تقدیر میکنند. این دوره پر رنج و مرارت که ملاها با قساوت تمام بر من تحمیل کردند گذشت تا وقتی که مرا به زندان روحانیان بردند، در آنجا معلومم شد که عده ای از روحانی نمایان گروه خودشان را که خیانتشان بر ملا شده به زندان افنکنده اند.
این زندان چند آخوند خرافی داشت و چنان که گفتم دشمن جانم بودند که اگر میتوانستند مرا میکشتند. چندین مرتبه حمله کردند که مرا مضروب سازند ولی دیگران مانع شدند. اینان روزگارم را سیاه کرده بودند، نام یکی ازآنها رستگار و بسیار بدکردار و اهل مازندران و مردی کم سواد و متعصب و خرافی بود و نمیشد با او به ملایمت و عاقلانه سخن گفت یا بحث کرد؛ زیرا ادب نداشت و فحشهای رکیک میداد و از هیچ اذیتی خودداری نکرده و تا میتوانست غیبت میکرد و از تهمت ابا نداشت. وی به جرم برپا کردن مجلس ترحیم برای آقای کاظم شریعتمداری، توسط قضات ظالم جمهوری به اصطلاح اسلامی به چند سال حبس محکوم شده بود!!
آخوند دیگری نیز با او همدست بود که زندان ما با بودن آنان مضاعف شده و مانند دوزخی بود که خداوند فرموده: «تخاصم أهل النار» اینان به یکدیگر نیز فحش داده و حرفهای رکیک میزدند ولی همگی با اینجانب دشمن بودند، در حالی که هیچ یک از این آخوندها کتب مرا نخوانده بودند و نمیدانستند چه میگویم ویا چه عقیده ای دارم!! دیگر اینکه زندانیان جاسوس یکدیگر بودند و کسی جرئت نمیکرد یک سخن ساده بگوید.
چنان که گفتم جوانان زندانی میتوانستند غذاهای زندان را تناول کنند ولی من پیرمرد بیمار نمیتوانستم و لذا در کمال رنج و سختی بسر برده و در تمام مدت زندان بیمار بودم و به امراض متعدد از قبیل کمر درد و پادرد و حبس البول و جراحت پوست مبتلا شدم. یک بار چنان بیمار شدم که دیگر توان برخاستن نداشتم و در حال سکرات مرگ بودم، مرا بر تختی گذاشته و نزد طبیب بردند و سِرم به دستم وصل کردند، پس از شش ساعت حالم کمیبهتر شد و مرا به زندان عودت دادند و مقداری نان فتیر و دو خیار آوردند که نتوانستم بخورم. این بود شمه ای از وضع زندان، بلکه بدتر.
در این دوره از زندان و نیز در دوران قبل، بارها مرا به اعدام تهدید کردند. از جمله یک بار اسدالله لاجوردی مرا احضار کرد. هنگام ملاقات با او یک لحظه چنین به نظرم آمد که از چشمانش خون میچکد، وی به من گفت تو را باید کشت، و ما تو را میکشیم، جواب دادم هر چه زودتر بهتر، هم من راحت میشوم و هم تو و این آیه را برایش خواندم: «وَسَكَنتُمْ فِي مَسَاكِنِ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ وَتَبَيَّنَ لَكُمْ كَيْفَ فَعَلْنَا بِهِمْ وَضَرَبْنَا لَكُمُ الْأَمْثَالَ»[۵۵] شما در مساکن ظالمین قبل ساکن شدید و برای شما روشن شد که با آنها چه کردیم با شما هم همان کار را میکنیم.[۵۶]
همچنین در این دوره فلاحیان و آخوند دیگری به نام علی رازینی به من گفتند تو را به جرم ارتداد اعدام میکنیم، معلوم بود این دو تن به قدری عوام اند که فرق دین و مذهب را نمیدانند، در جوابشان گفتم: زودتر مرا بکشید که از شر شما خلاص شوم. اما بدانید خداوند فرموده: «وَمَن يَرۡتَدِدۡ مِنكُمۡ عَن دِينِهِۦ»[۵۷] نفرموده: «من يرتدد منكم عن مذهبه»!! فی المثل اگر کسی که شافعی بوده مالکی شد یا جعفری بود و زیدی شد او را مرتد نمیگویند.
باری، افرادی دراین سطح از فهم و دانش چنان سنگدلانه در زندان برمن سخت گرفتند که ثابت کردند گر چه به زبان خود را شیعه علی مرتضی ÷ میخوانند ولی در واقع و عملاً شیعه راستین ابن ملجم اند. در چهار ماه یا سه ماه ونیم اول جز پنج دقیقه که از پشت شیشه پسرم محمد حسین را دیدم، هیچگونه ملاقاتی را اجازه ندادند. در همین ملاقات به پسرم گفتم: مسئولین زندان چیزی نمیفهمند، هر چه زودتر به قم نزد آقای منتظری برو و بگو دو نفر عالم به تهران بفرستد تا من با آنها بحث کنم، شاید آنها بفهمند که من کاری خلاف اسلام نکرده ام، ضمناً از پسر دیگرم خواستم از شیخ محیی الدین انواری بخواهد که به ملاقاتم بیاید، او در زمان طلبگی از شاگردانم بود و مرا کاملاً میشناخت. گر چه او به دیدارم آمد و اوضاع مرا مشاهده کرد ولی وضع اینجانب در زندان تغییری نکرد، نگارنده بیش از بیست سال در قم تدریس میکردم و تعدادی از آخوندها که پس از انقلاب مناصب مهمیرا اشغال کردند، زمانی که مدرس حوزه علمیه قم بودم نزد من تحصیل کرده و مرا میشناختند ولی چون میدانستم غالباً رفعت مقامشان با انصافشان کاملاً نسبت معکوس دارد، به سایرین پیغام ندادم از جمله شیخ محمدی گیلانی و شیخ لاهوتی و شیخ محمدرضا مهدوی کنی و شیخ عباس محفوظی و سید رضا برقعی و....
ناگفته نماند ایامیکه قرار بود نمایندگان آیت الله منتظری زندانها را مورد بازرسی قرار دهند، مسؤولین زندان برای فریب دادنشان مرا با چند تن دیگر به جای مناسبی منتقل کردند و پس از مراجعت نمایندگان، دوباره ما را به زندان قبلی بردند. در آنجا برخلاف زندان انفرادی که حتی قرآن هم به من نمیدادند، مطالعه کتاب ممکن بود.
در آنجا که بودم کتاب الغدیر تألیف علامه عبدالحسین امینی تبریزی را که سالها پیش خوانده بودم، مجدداً مطالعه کردم، صادقانه و بی تعصب بگویم، آنان که گفته اند «کار آقای امینی در این کتاب جز افزودن چند سند بر اسناد حدیث غدیر نیست» درست گفتهاند. اگر این کتاب بتواند عوام یا افراد کم اطلاع و غیر متخصص را بفریبد ولی در نزد مطلعین منصف وزن چندانی نخواهد داشت، مگر آنکه اهل فن نیز از روی تعصب یا به قصد فریفتن عوام به تعریف و تمجید این کتاب بپردازند. به نظر من استاد ما آیت الله سید ابوالحسین اصفهانی در این مورد مصیب بود که چون از او در مورد پرداخت هزینه چاپ این کتاب از وجوه شرعیه اجازه خواستند، موافقت نکرد و جواب داد: "پرداخت سهم امام - علیه السلام- برای چاپ کتاب شعر، شاید مورد رضایت آن بزرگوار نباشد".
بسیاری از مستندات این کتاب از منابع نامعتبر که به صدر اسلام اتصال وثیق ندارند أخذ شده که این کار در نظر اهل تحقیق اعتبار ندارد. برخی از احتجاجات او هم قبلاً پاسخ داده شده، ولی ایشان به روی مبارک نیاورده و مجدداً آنها را ذکر کرده است. گمان دارم که اهل فن درباطن میدانند که با الغدیر نمیتوان کار مهمیبه نفع مذهب صورت داد و به همین سبب است که طرفداران و مداحان این کتاب که امروز زمام امور در چنگشان است به هیچ وجه اجازه نمیدهند کتبی از قبیل تألیف محققانه آقای حیدرعلی قلمداران به نام «شاهراه اتحاد یا نصوص امامت» یا کتاب باقیات صالحات که توسط یکی از علمای شیعه شبه قاره، موسوم به محمد عبدالشکور لکهنوی و یا کتاب تحفه اثنی عشریه تألیف عبدالعزیز غلام حکیم دهلوی فرزند شاه ولی الله احمد دهلوی و یا جزوه مختصر راز دلیران که آقای عبدالرحمان سربازی آن را خطاب به مؤسسه «در راه حق و اصول دین» در قم نوشته و کتاب «رهنمود سنت در رد اهل بدعت» ترجمه این حقیر و نظایر آنها که برای فارسی زبانان قابل استفاده است چاپ شود، بلکه اجازه نمیدهند اسم این کتب به گوش مردم برسد.[۵۱] درحالی که اگر مغرض نبوده و حق طلب میبودند اجازه میدادند که مردم هم ترجمۀ الغدیر را بخوانند و هم کتب فوق را، تا بتوانند آنها را با یکدیگر مقایسه و از علما در بارۀ مطالب آنها سؤال کنند و پس از مقایسه اقوال، حق را از باطل تمییز داده و بهترین قول را انتخاب کنند. فقط دراین صورت است که به آیۀ: «فَبَشِّرۡ عِبَادِ ١٧ ٱلَّذِينَ يَسۡتَمِعُونَ ٱلۡقَوۡلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحۡسَنَهُۥٓ = بشارت ده بندگانی را که سخن را بشنوند و نیکوترینش را پیروی کنند» (الزمر/۱۸) عمل کرده اند. اما نه خود چنین میکنند و نه اجازه میدهند که دیگران اینگونه عمل کنند بلکه جواب امثال مرا با گلوله و یا به زندانی کردن میدهند!!
باری، پس از آزادی از زندان مطلع شدم که دخترم فاطمه (حشمت السادات) و پسرم سید محمد حسین، نامه های بسیاری برای مسؤولین کشور فرستاده اند که من تعدادی ازآنها را در اینجا میآورم، از جمله دخترم نامه ای به شرح زیر برای محمدی گیلانی فرستاد:
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور محترم آیت الله حاج شیخ محمدی گیلانی دامت برکاته
پس از عرض سـلام و تقـدیم احتـرام، به عرض عالی میرساند که: چند روزی
است حضرت آیت الله سیدابوالفضل برقعی پدر بزرگوار این جانب را به جرم ابراز عقاید شخصی در زندان اوین محبوس کرده اند و به طوری که میدانید چندی پیش نیز عده ای از متعصبین به منزل شخصی ایشان آمده و درحال نماز این پیرمرد فقیه و محترم را که بیش از ۸۰ سال دارد ترور کردند، ولی ازآنجا که خدای متعال حافظ مظلومان است نیت ناپاک ایشان به تحقق نپیوست و معجزه آسا گلوله از یکسوی چهره ایشان گذر کرده و بدون صدمه ای از سوی دیگر به در آمد: إنّ في ذلك لعبرة لأولي الأبصار!
این ابراز دشمنیها برای چیست؟ آیا آیت الله برقعی بر ضد دولت جمهوری اسلامی سپاهی تهیه کرده یا اسلحه ای ذخیره نموده؟ و یا به کسی صدمه و یا آزاری رسانده است؟ چنان که همه میدانند پاسخ این سؤالات منفی است. آنچه گروهی از متعصبان و به پشتیبانی آنها دستگاه حاکمه را وادار نموده تا ایشان را در معرض قتل و حبس قرار دهند جز این چیزی نیست که وی عقاید قرآنی خویش را آشکارا ابراز میدارد و با بدعتها به مخالفت سخن میگوید با آنکه آیت الله برقعی از داشتن مسجد و منبر محروم است و مخالفان او از هر وسیله ای چه منبر و چه نشریات و سخنرانیهای عمومی، بر ضد وی بهره برداری میکنند و ایشان جز با چند تن معدود از افراد عادی تماسی ندارد، و به علاوه از صدر اسلام تاکنون فقهای مسلمان چه در عقاید و چه در آرای فقهی با یکدیگر اختلاف داشتند و آن جناب خود بهتر میدانید که شیخ مفید عقاید شیخ صدوق را در کتاب النکۀ الإعتقادیه نقد نموده و برخی از آرای وی را با شدت و تندی رد فرموده است و همچنین ابن ادریس حلی در کتاب سرائر آرای فقهی شیخ طوسی را با شدت نقض کرده است و تا امروز بین فقهای شیعه در مسایل گوناگون اختلاف وجود دارد. یکی آرای صدرالدین شیرازی را میپسندد وآن دیگری آرای وی را کفرآمیز تلقی میکند. یکی ابن عربی صوفی را میپسندد وآن دیگری وی را وحدت وجودی میشمارد؛ و هیچ یک از این اختلافات موجب نشده که حکم ترور فقیهی را صادر کنند یا وی را به زندان افکنند.[۵۸]
حضرت آیت الله برقعی که سالهاست از اعاظم مجتهدین شیعه اجازه اجتهاد دارد، خود فقیهی است مستقل که در آرای کلامیو فقهی خویش نباید از دیگران تقلید نماید چنانکه در اجازات اجتهاد، فقها و اساتید عظام مرقوم داشته اند که: «فلان قد بلغ رتبۀ الإجتهاد و یحرم علیه التقلید» بنابر این مایه کمال تعجب است که در جمهوری اسلامیچرا برای این فقیه ۸۰ ساله و رنجور این همه تضییقات فراهم میآورند؟ و چرا بارها او را به زندان میکشانند؟ آیا آزادی اسلامیمعنایش همین است که هیچ فقیهی اجازه نداشته باشد رأی خویش را ابراز دارد و در این صورت محکوم به زندان و شکنجه خواهد بود؟ اینجانب چون حضرت مستطاب را شخصی عالم و خیرخواه که با پدرم حشر داشته و میدانید سیدی است جلیل القدر و متدین و اگر چنانچه جملات و یا کلماتی گفته و نوشته خالی از سوء نیت و از روی عقیده و استنباط بوده و همچنین مستحضر هستید در جمهوری اسلامیتفتیش عقاید ممنوع است از این رو ضمن این نامه درخواست میکنم برای حرمت فقهای اسلامیو احترام به آزادی دانشمندان هر چه زودتر در استخلاص و رفع گرفتاری ایشان اقدام بفرمایید. "إن الله لا يضيع أجر المحسنين".
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته - فاطمه برقعی
[۵۱]- برای دریافت این کتابها به سایت کتابخانه عقیده مراجعه نمایید: www.aqeedeh.com (ناشر)
همین نامه را خطاب به آیت الله حسینعلی منتظری نیز نوشته و برایش ارسال کردند و رونوشت آن را برای آقای خمینی و دفتر «جمعیت دفاع از آزادی و حاکمیت ملت ایران» نیز فرستادند. جمعیت مذکور هم اعلامیه ای به شرح زیر انتشار داد:
شورای عالی قضایی تاریخ: ۲۶/۷/۱۳۶۶
به موجب اطلاع واصله و نامه ای که به این جمعیت واصل شده است (فتوکپی ضمیمه) آیت الله آقای سید ابوالفضل برقعی پیرمرد ۸۰ ساله از طرف مقامات امنیتی دستگیر و در زندان اوین زندانی شده اند. بازداشت آقای برقعی ظاهراً به دلیل داشتن عقاید فقهی و دیدگاههای کلامیخاصی که متفاوت با عقاید و دیدگاههای حاکمیت میباشد صورت گرفته است.
چندی قبل نیز خبر بازداشت آیت الله جلیلی کرمانشاهی و انتقال ایشان از باختران به قم به دلیل مشابهی منتشر گردید.
باز داشت و تعقیب و ایذا و آزار اشخاص به دلیل دیدگاههای خاص فقهی و کلامیایشان، روندجدیدی درجمهوری اسلامیاست. تاچندی قبل افراد و گروهها به دلیل دیدگاههای سیاسی غیر موافق با حاکمیت تحت تعقیب مقامات و یا ایذا و حمله و تجاوزات رسمیو غیر رسمیقرار میگرفتند. اما دستگیریهای جدید حکایت از توسعه این تجاوزات مینماید. و این درحالی است که نه قوانین اسلام و نه قانون اساسی چنین اجازه ای را نمیدهد و رهبر انقلاب هم در مصاحبات خود در پاریس با صراحت وعده دادند که در جمهوری اسلامیحتی مارکسیستها در بیان عقاید خود آزادند. حال چه شده است که حتی علمای دینی با دیدگاههای فقهی غیر موافق با حاکمیت مورد تعرض و بازداشت قرار میگیرند؟!
قانون اساسی تفتیش عقاید (انگیزیسیون) را قدغن نموده است. ما نگرانی عمیق خود را ازاین پدیدۀ جدید، که یادآورآخرین و وحشتناک ترین مرحلۀ انگیزیسیون کلیسا در قرون وسطی میباشد ابراز میداریم و بر طبق وظیفه ای که مطابق منشور جمعیت به عهده گرفته ایم به این بازداشت ها اعتراض و رسیدگی جدی را خواستاریم.
جمعیت دفاع از آزادی و حاکمیت ملت ایران
آدرس: تهران، خیابان خرمشهر (آپادانای سابق) خیابان نوبخت، کوچه چهارم، پلاک ۶۲ تلفن: ۸۶۷۶۹۹ صندوق پستی
علاوه بر این، قسمتهایی از نامۀ فرزندم که خطاب به آقای منتظری نوشته شده بود در صفحه ۷ شماره ۱۱۸ پیک نهضت مورخ ۱/۱۰/۱۳۶۶ درج گردید.
پسرم که میدانست آقای موسوی اردبیلی مرا خوب میشناسد و در دوران جوانی زمانی که من در انزلی منبر میرفتم وی پس از من به منبر میرفت، نامه ای برای وی فرستاد. این نامه در تاریخ ۱۶/۱۰/۱۳۶۶ به شماره ۷۸۳۹۷ در دفتر دیوان عالی کشور ثبت شد. متن نامه چنین بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
آیت الله موسوی اردبیلی رئیس محترم شورایعالی قضایی دامت برکاته
پس از تقدیم سلام، چنان که پیش از این معروض گردید تاکنون حدود سه
ماه است که از بازداشت پدر بزرگوار این جانب عالم پرهیزکارآیت الله سید ابوالفضل برقعی تنها به جرم ابراز عقاید قرآنی میگذرد و در این مدت کمترین اقدامی برای استخلاص ایشان از سوی اولیا و مسئولین امور انجام نپذیرفته است و این مرد سالخورده و روحانی که بیش از ۸۰ سال از عمر خود را در راه تبلیغ دین گذرانده همچنان در زندان اوین بلاتکلیف میگذراند. و عجب آنکه عده ای از کسانی که از فرهنگ اسلامیچندان آگاهی ندارند این فرزند علی علیه السلام را به انحراف از جد بزرگوارم متهم ساخته اند با آنکه آثار و کتب وی انباشته از روایاتی است که از امیر مؤمنان ÷ با تجلیل و تحسین بسیار نقل شده است. و مشکل کار در اینجاست که بسیاری از ناآشنایان فرهنگ اسلامیمخالفت با غلو در باره اولیا خدا را مخالفت با اسلام و امامان میپندارند و همواره علمای حقیقت گو را تحت فشار و تضییقات گوناگون قرار داده اند، علاوه بر این گاهی برخی از علمای اسلامیآرایی ابراز میدارند که با رأی معاصران خود چندان سازشی ندارد ولی با آرای علمای قرون ماضیه هماهنگ است و از این رو نمیتوان اجتهادات این دانشمندان را مخالف با اجماع تلقی کرد و این امور بر ارباب معرفت و آگاهان از فقه و معارف اسلامیپوشیده نیست هر چند توده مردم نوعاً از این امور بی اطلاعند گرفتاری آیتالله برقعی نیز بر سر مسایلی از این مقولات است و به جرأت میتوان آرای کلامیو فقهی معظم له را با اندیشه ها و فتاوای علمای گذشته امثال شیخ مفید، ابن بابویه، سید مرتضی و.... تطبیق داد و بنابر این هیچ محملی برای بازداشت ایشان آنهم در یک حکومت اسلامیوجود ندارد. و به همین ملاحظه از آن مقام محترم تقاضا میشود نسبت به استخلاص ایشان مساعی جمیله خویش را مبذول داشته و رضایت خداوند متعال را در ایفای این مسئولیت مد نظر قرار دهید. امید است برخلاف رسم نامهربانان این نامه را کأن لم یکن نشمرده و از اقدام مثبت خودداری نفرمایید. و در این صورت اینجانب را قرین تشکر و سپاسگزاری فروده اید.
با احترام - سید محمدحسین برقعی ابن الرضا
منتظر جواب، تلفن: ۶۲۱۳۳۷ ۱۱/۱۰/۶۶
اما مدتی بعد نامه فوق را عودت داده ولی در بالای آن با خط قرمز چنین نوشتند: «بسمه تعالی، به کلاسۀ پرونده اشاره ای نشد، نامه به نشانی متقاضی اعاده میگردد، ازطرف دادگاه و دادسرای مربوطه اقدام و پیگیری نمایید. دفتر دیوان عالی کشور، امور مکاتبات».
رونوشت این نامه را برای آقای خامنه ای که رئیس جمهور بود، نیز فرستادند.
پس از مدتی دخترم برای آیت الله وحید خراسانی نامه ای فرستاد که متن آن را در اینجا آورده ام:
بسم الله الرحمن الرحیم
عن رسول الله ص: «من أعان مؤمناً نفی الله عزوجل عنه ثلاثاً و سبعين كربةً، واحدة في الدنيا و اثنتين و سبعين كربة عند كربه العظمي، قال: حيث يتشاغل الناس بأنفسهم». (اصول کافی)
حضور دانشمند محترم و محقق ارجمند جناب آقای وحید
پـس از عـرض سـلام، امیـد است با توجه به مفـاد حدیث شریف نبوی ص از مساعدت با این خانواده مسلمان که گرفتار اندوهی بزرگ هستند دریغ نفرمایید و مشمول برکاتی شوید که در حدیث بالا از آن ذکری رفته است.
جناب آقای وحید، قریب یک سال است که پدر پیر ۸۵ ساله ما را تنها و تنها به جرم اینکه چرا احادیث کتاب کافی و روایات مربوط به مهدی علیه السلام را نقد کردی، به زندان افکنده اند با اینکه کار او به طبع نرسیده و در بین مردم پخش نشده است وبه علاوه نقد احادیث از روزگاران گذشته بین علمای دین رایج بوده و کسی که اخبار کافی یا دیگر کتب حدیث را نقد کند نه به خدایتعالی کفر آورده و نه رسول او را منکر شده است. به جرم این کار پدر پیر ما را ابتدا چهار ماه در سلول انفرادی حبس نمودند به طوری که بدن او از زخم پر شد و برای اولین بار در عمرش به صرع مبتلا گشت. پس از این دوره وی را به زندان دیگری مبتلا ساختند و چند تن از آزارکنندگان را همنشین وی نمودند که به صورتهای گوناگون وی را میآزارند تا آنجا که بیماریهایش افزایش گرفته و به حبس البول و درد کمر و دردپای شدید نیز مبتلا شده است. این مرد روحانی که از علمای طراز اول شیعه امثال آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی و دیگران اجازه رسمیاجتهاد دارد حضرت آیت الله علامه سید ابوالفضل برقعی است که کتب و آثار او مشحون از تعظیم خداوند و تجلیل از رسول اکرم ص و اظهار ارادت به خاندان اوست جز اینکه ایشان به حکم اجتهاد آزاد هر خبری را نمیپذیرد و برای هر شهرتی به حجیت قایل نیست.
کسانی که او را تحت مضایق و شکنجه های روحی و جسمیدر چنین شرایط و سنی قرار داده اند او را به وهابیگری متهم کرده اند در حالی که:
اولاً: در هیچ یک از آثار او چنین چیزی ملاحظه نمیشود.
ثانیاً: درکتب فقهی وی مانند: احکام القرآن و غیره علاوه بر استفاده از قرآن، بهره یابی از احادیث اهل بیت علیهم السلام به فراوانی دیده میشود.
ثالثا: آراء محمد بن عبد الوهاب و ابن تیمیه حتی در مورد صفات الهی از قبیل آنکه خدا در آسمان است و شبها پائین میآید و غیره به هیچوجه مورد قبول ایشان نیست و اساسا کسی که با توحید عظیمیکه در نهج البلاغه مطرح شده آشنا باشد دیگر آراء محمد بن عبد الوهاب در توحید ذات و صفات نمیتواند نزد وی اهمیتی داشته باشد.
به هر حال با دستگیری و آزار این مردی که جز خدا پناه وملجأی ندارد و از مال دنیا هیچ ثروتی نیندوخته و جز یک منزل شصت متری و چند جلد کتاب مایملکی برای او نیست و در آستانه وداع با دنیا و اقبال به سوی آخرت قرار گرفته روز به روز به مشکلات جمهوری اسلامیایران افزوده شده و هر قدر که کار وی سخت تر گشته این مشکلات خطرناکتر شده است. شما بهتر از ما میدانید که راز گرفتاریهای اخیر ایران را باید در خطاهایی جستجو کرد که در درون مملکت صورت میپذیرد و آثار سوء وضعی به بار میآورد زیرا که: «إِنَّ ٱللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوۡمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمۡۗ وَإِذَآ أَرَادَ ٱللَّهُ بِقَوۡمٖ سُوٓءٗا فَلَا مَرَدَّ لَهُۥ». دستگیری آیت الله برقعی را میتوان یکی از مؤثرترین عواملی دانست که مایه گرفتاری همه سیاستمداران ایران را فراهم آورده است.
ما از آن جناب به حکم آنکه دانش و رأفت و انصافی دیده ایم امیدواریم که برای نجات این پیرمرد عالم و مظلوم اقدامیمؤثر به عمل آورید و اطمینان داریم که به خواست خداوند متعال در صورت اقدام مثبت آثار نیک و بزرگ این عمل را در زندگی خود و بهبود اوضاع کشور ملاحظه خواهید فرمود و چون تاکنون در این باره مستقیماً آن جناب را در جریان امر ننهاده و این چنین تقاضایی از شما ننموده بودم مسئولیت خطیری متوجهتان نبود، اما اینک که خانوادۀ برقعی از همه مأیوس شده و پس از خدا چشم به مساعدت شما دوخته اند روا نیست دعوت ایشان را بی پاسخ بگذارید و از اهتمام به این امر خودداری فرمایید. در انتظار پاسخ امیدبخش آن جناب هستیم و از خداوند متعال موفقیت شما را در دنیا و آخرت آرزو داریم.
از طرف خاندان برقعی
فاطمه برقعی
رونوشت این نامه را خطاب به آقای محمد امامیکاشانی که قبل از اینکه به مبارزه با خرافات بپردازم، به اینجانب بسیار اظهار ارادت میکرد، نیز فرستادند.
در ایامیکه بیماریهایم شدت یافته بود پسرم نامه ای هم به شرح زیر برای وزیر بهداری آقای علیرضا مرندی فرستاد:
بسمه تعالی
مقام محترم وزارت بهداری
معروض میدارد: پدر اینجانب آیت الله سید ابوالفضل برقعی اکنون هفت ماه است که در زندان اوین بسر میبرد و اخیراً بدن ایشان از زخمهای گوناگون پر شده و مجرای ادرارش تا حدی مسدود گشته است. متأسفانه اولیای زندان این مسأله را جدی نگرفته و از معالجه او خودداری کرده اند و حتی از رساندن دارو به ایشان به وسیله ما جلوگیری نمودند و اینک این پیرمرد ۸۵ ساله به شدت در معرض بیماریهای خطرناکی قرارگرفته. لذا بدون ورود در مسایل مربوط به اتهامات ایشان ازآن جناب تقاضا میشود به عنوان مسؤول بهداشت جامعه در مورد رفع بیماری و معالجه معظم له اقدام عاجل مبذول فرمایید.
با تشکر سید محمدحسین ابن الرضا ۲۳/۱/۱۳۶۷
پسرم در دوران طلبگی با محمد محمدی ری شهری مدتی همسایه بود و در مدرسه حجتیه حجره هایشان به هم متصل بود و ری شهری او را میشناخت، از این رو نامه ای هم برای او فرستاد:
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور جناب آقای ری شهری وزیر اطلاعات و امنیت کشور
چنان که مسبوق هستید پدر بزرگوار من حضرت آیت الله برقعی پنج ماه است که به جرم ابراز عقاید قرآنی خود در زندان اوین به سر میبرد. در این مدت از توهین وتحقیر فراوان به این پیرمرد عالم ۸۵ ساله کوتاهی نشده است وی را در زندان انفرادی تنگ و محدودی افکنده اند که طول آن دو متر و عرضش یک متر بیش نیست. در این سلول آزار دهنده هفته ای یک بار به روی او باز میشود تا بیرون آید و با خانواده اش ملاقات کند هرگونه کتاب را از دسترس وی دور نگاه داشتند حتی اجازه ندادند قرآن مجید را در زندان به همراه داشته و بخواند سر و همچنین ساق پایش در زندان مجروح شده و آزار بسیاری از این حیث میکشد غذای خشکی به او میدهند که غالباً به دل درد مبتلا میشود و چون به مأموران زندان شکایت میکند به وی میخندند. چند روزی که از طرف آقای منتظری برای بازدید و پرسش از او آمده بودند، محل بهتری در اختیار وی نهادند ولی همین که نمایندگان آقای منتظری رهسپار قم شدند او را در بدترین جایگاهها _ که شرح آن گذشت _ زندانی کردند. هوای این تنگنای پرفشار را گاهی به شدت گرم و سپس کاملاً سرد میکنند تا این پیرمرد کهنسال و روحانی را بیش از پیش آزار دهند.
گناه این مرد محترم که خدمتها به فرهنگ اسلامینموده و حدود ۲۰۰ جلد تألیف در کلام و فقه و رجال و حدیث و تفسیر و غیره از خود به جای نهاده چیست؟
آری، او را به جرم اینکه بر اصول کافی نقد نوشته و بسیاری از احادیث این کتاب را مخالف قرآن مجید شمرده زندانی کرده اند. او را به جرم اینکه از استمداد و پناه بردن به غیر خدا نهی کرده و به ویژه با توسل به بارگاه و قبور امامان علیهم السلام مخالفت نموده به حبس انداخته اند. او را به جرم مخالفت با گرفتن خمس ارباح مکاسب و سهم امام به زندان افکنده اند. وگر نه وی انکار خدا و رسول ص را نکرده بلکه همواره به دفاع از اساس اسلام در برابر مخالفان برخاسته است.
اینها نمونه هایی از بالاترین اتهاماتی است که به وی نسبت داده اند اما آیا در جمهوری اسلامیکه به بهای خون هزاران مسلمان و فداییان آزادی برپا شده باید با روحانی مسلمان ۸۵ ساله ای به جرم عقاید مزبور بدینگونه رفتار کنند؟
میگویند سرکار در ادامه حبس آیت الله برقعی بیش از همه پافشاری و اصرار دارید و اقداماتی را که برای استخلاص این پیرمرد محترم انجام میگیرد خنثی میکنید. من نمیدانم این شایعه تا چه اندازه صحت دارد اما میدانم که به هر حال شما به حکم شغل و کار خویش از ماجرای حبس ایشان مطلقاً دور نیستند. آیا شما روا میدانید شخص محققی را که در طی لاأقل ۶۰ سال مطالعه و پژوهش به این افکار – درست یا غلط- رسیده صرفاً به جرم عقیده اش زندانی کنند؟ آیا میتوان کسی را که کمترین اقدامیمسلحانه بر ضد دولت ننموده و میتینگ و تظاهراتی برپا نکرده تنها و تنها به جرم عقاید مزبور شکنجه داد؟
آیا شما که در دستگاههای خبری خود از مظلومیت مدرس سخن ها گفتید و فیلمها و نمایشنامه ها و مقالات در باره او و مخالفانش تهیه کردید هیچ نمیترسید که در فردای تاریخ، برقعی مظلوم این جمهوری شمرده شود و در باره قساوت کسانی که به او ستمها کرده اند فیلمها تهیه کنند و مقاله ها بنویسند و نمایشنامه ها ترتیب دهند؟ در حالی که مدرس با رژیم خیانتگر پهلوی بیشتر نزاع سیاسی داشت اما برقعی با شما بیشتر اختلاف مذهبی دارد و این زشت تر است که شما با امکانات وسیع تبلیغاتی که در اختیار دارید در برابر عقاید او به زور و حبس و شکنجه متوسل شوید. جوابیه ای بنویسید؟ و مگر همفکران شما در وزارت ارشاد و حوزه علمیه قم و بر سر منابر به این کار نمیپردازند و بر ضد او تبلیغ نمیکنند پس دیگر حبس و زندان چه معنی دارد؟
جناب آقای ریشهری این سخن خیرخواهانه را از برادرتان بپذیرید و راهی را که دیگران سپرده اند و به نتایج مذموم و ناموفق در تاریخ رسیده اند ادامه ندهید و گذشت و ملایمت را در برابر مخالفانی که تیر و تفنگی به دست نگرفته اند فراموش نکنید که رضای خداوند و دوام نام نیک در گرو همین رفتار است.
هرگز فراموش نکنید که شما در جایگاه کسانی نشسته اید که دیروز در همین مسند با مخالفان خود به ناجوانمردی رفتار کردند و امروز نام آنان به زشتی یاد میشود. سخن خود را با این کلام الهی و انذار آسمانی به پایان میبردم که فرمود: «وَسَكَنتُمۡ فِي مَسَٰكِنِ ٱلَّذِينَ ظَلَمُوٓاْ أَنفُسَهُمۡ وَتَبَيَّنَ لَكُمۡ كَيۡفَ فَعَلۡنَا بِهِمۡ وَضَرَبۡنَا لَكُمُ ٱلۡأَمۡثَالَ» (ابراهیم/۴۵) در انتظار اقدام عاجل و خیرخواهانه آن جناب هستم و امیدوارم تلخی سخن مرا با شیرینی محبت خود جبران فرمایید.
همسایه قدیمیشما در دوران طلبگی محمدحسین برقعی ۱۳ رجب ۱۴۰۸ هـ ق
قسمتهایی از این نامه در شماره ۱۲۵ نشریه پیک نهضت مورخ ۳۱ فروردین ۱۳۶۷ (ص۶) و نشریه خبرنامه مورخ اردیبهشت ۱۳۶۷ (ص۹) نقل شده است.
با وخیم شدن حالم در زندان، فرزندانم همگی نامه ای با متن ذیل برای علی رازینی و فلاحیان فرستادند:
باسمه تعالی
حضور محترم جناب مستطاب آقای رازینی دامت برکاته ۱/۵/۱۳۶۷
پس از سلام
بنابه اطلاع واصله و دیداری که اخیراً با پدرمان آیت الله سید ابوالفضل برقعی داشتیم حال مزاجی وی بسیار وخیم و دچار عوارض مهلکی از جمله حبس البول، زخمهای جلدی، ناراحتی ناشی از اصابت گلوله در صورتشان، درد کمر، درد پای سخت که به راحتی نمیتواند روی پای خود بایستد، ضعف شدید در اثر پیری و غیره میباشد.
چنانکه میدانید اشخاص هرگاه سوء نیت نداشته باشند و برای خدا کاری بکنند هرچند بعضی اشتباهات درکارشان باشد حتی خدا به آنها تخفیف میدهد و مؤمنین و بندگان خدا هم باید این موضوع را رعایت کنند و شما که با پدرمان روبرو هستید توجه دارید که با کسی روبرو هستید که برای خدا به کاری دست زده و فقط فضل و رضای خدا را میجسته و در این راه نه مالی گردآورده و نه امتیازات بدست آورده و نه در فکر قدرت بوده، و از مال دنیا جز یک منزل محقر شصت متری و چند جلد کتاب چیزی نیندوخته است خشونت و سخت گیری به چنین کسی که به نهایت کهولت و فرتوتی و ضعف و کم طاقت و توان رسیده است، آثار وضعی در همین دنیا دارد و مایه گرفتاریهای گوناگون را فراهم میسازد. انتظار ما آن است که رضای خدا را بر خلق ترجیح دهید.
در انتظار رأفت و رحمت و جواب نامه که رد المكاتبة كردّالسلام
با تقدیم احترام و تشکر
فاطمه ابن الرضا (برقعی) زهرا ابن الرضا (برقعی) انسیه ابن الرضا (برقعی) محمدحسن ابن الرضا (برقعی) محمد حسین ابن الرضا (برقعی)
رونوشت – جناب آقای فلاحیان، جهت بررسی و درخواست مساعدت و اظهار لطف.
این نامه را برای آقای خمینی و خامنه ای و چند تن دیگر نیز فرستادند، علاوه براین متأسفانه مدتی بعد دخترم نامه دیگری برای آقای خمینی فرستاد که چنین بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور محترم بنیانگذارجمهوری اسلامیایران و رهبرکبیر انقلاب
امام خمینی دامت برکاته
پس از سـلام، معروض میدارد متجاوز از یک سال است که پدر پیـر و رنجور ما حضرت آیت الله برقعی را که به چندین بیماری از جمله حبس البول مبتلا میباشد، در زندان اوین در بدترین وضع محبوس کرده اند. جرم این پیرمرد آن است که در برخی از مسایل مذهبی اعتراضاتی به قول مشهور دارد بدون اینکه توانسته باشد دستنویس خود را در این باره به چاپ رسانده و در سطح کشور انتشار دهد، بنابر این، اعتراضات او که نظایر آن از سوی علمای گوناگون فرق تاکنون هزاران بار ارائه شده، در میان عامه مردم راه نیافته است. و ما خاندان برقعی نیز رسماً متعهد میشویم که معظم له پس از استخلاص از زندان در گوشه ای نشسته و به عبادت حق تعالی مشغول شود و از نشر جزوات مزبور به کلی خودداری ورزد و بعداً نیز چیزی ننویسد.
بنابراین در صورتی که علت موجده ای برای دستگیری وی وجود داشته علت مبقیه ای برای ادامه حبس او در میان نیست و به صلاح جمهوری اسلامیهم نیست که پیرمرد فقیهی را به جرم اظهار برخی اختلافات کلامیدر زندان نگاه دارند. آیا فکر نمیکنید که این کار در تاریخ انقلاب اسلامینقطه منفی برای جمهوری اسلامیبه شمار آید.
از حضرت امام درخواست میکنیم که به اشاره لطف و محبت این معضله را فیصله دهند و خاندان برقعی را سپاسگزار مراحم خود فرمایند.
در انتظار اقدام عاجل آن جناب دقیقه شماری میکنیم
از طرف خاندان برقعی
فاطمه برقعی ۲۵/۷/۱۳۶۷
البته دخترم را سرزنش نمیکنم که بدون اطلاع من، در باره سکوتم پس از استخلاص چنین مطالبی نوشت، ای کاش چنین نمیکرد، معلوم است که علاقه و خیرخواهی او نسبت به این حقیر او را بدین کار وا داشته ولی اینجانب اظهار حقایق دین و عدم مماشات با بدعت و خرافات را بر خود واجب شرعی و تخلف از این وظیفه را حرام میدانم و بر خلاف اکثریت آخوندها به حدیث: «إذا ظهرت البدع في أمتي فليظهر العالم علمه فمن لم يفعل فعليه لعنة الله» (اصول کافی، حدیث، ۱۵۸) که کاملاً موافق با قرآن (البقره/۱۵۹) است جدا ایمان دارم و از لعنت و عذاب إلهی بیش از مخالفت عوام و ظلم علما میترسم و إلا دلیل نداشت که این اندازه خود را به خطر اندازم و انواع سختیها و اقسام افترا و توهین و آزار را به جان بخرم، از خداوند متعال مسألت دارم که ما را در استقامت بر صراط مستقیم توحید موفق بدارد. آمین یا رب العالمین
رسم و ره قرآنی یا پیـــــــشه نباید کرد
چون قدرت وهم دولت با اهل خرافات است
جایی که ببارد سنگ از تهمت واز نیرنگ
یا آنکه ز حبس و زجر اندیشه نباید کرد
اقدام به اصلاحــــــــات از ریشه نشایدکرد
هان برقعیــــا خود را چون شیشه نباید کرد
یکی از دوستان فاضل نیز به اسم این حقیر و از زبان من نامه ای کوتاه و مختصر به زبان عربی نوشت و برای آقای خمینی ارسال کرد خدایش جزای خیر دهد. ضمن تشکر از آن عزیز، نامه اش را در اینجا نقل میکنم:
إلهي إلهي أنت رجائي و ثقتي وغاية طلبتي ومناي وعليك توكّلي واعتصامي، ففرّج عني برحمتك، فإنه لاحول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم و صلی الله علی محمد وآله الطاهرين.
"أيها الإمام .....
أنا في السجن تحت المضائق والآلام
تحت الأمراض و الأسقام
و قد بلغت من الكبر عتياً
و ما جئتُ شيئاً فرياً
فمالي ذنب إلا بيان ما أدّي إليه اجتهادي
و ما كفرت بربّي و لا أنكرت المبادي
فإن أخطأتُ في شيء فالله يعلم حسن ظني و اعتقادي
فذرني و لا تكن بي غليظاً
واشكر نعمة ربك الذي جعلك عزيزاً
سجن اوين – سيد ابوالفضل البرقعي
شوال سنة ۱۴۰۸ هـ . ق
دراینجا، پیش ازآنکه ادامۀ ماجرای خود و تبهکاری مسئولین حکومت را حکایت کنم، لازم میدانم خواننده را از نکته ای آگاه کنم تا در آینده، آخوندهای کذاب مفتری که بهتان به مخالف را بر خود جایز میشمارند!! نتوانند مرا به همکاری و همدلی با «نهضت آزادی» و یا گروههای دیگر متهم کنند. آن نکته اینست که نگارنده به هیچ وجه با کلیه آرا و اهداف «نهضت آزادی» و احزاب مشابه موافق نبوده و بر خلاف «فداییان اسلام» که با آنان کاملاً همدل و همکار بودم و از هیچ کمک و خدمتی به ایشان مضایقه نداشتم، با «نهضت آزادی» هم سلیقه نبودم زیرا عقاید من در موارد زیادی برخلاف اعتقادات و سلایق و اهداف آنان بود و در نامه هایی که برای آنها نوشته ام، برخی از اشتباهاتشان را تذکر داده ام. ولی از حق نگذریم که کمتر از آخوندها عوامفریب و متظاهر بودند و انحصار طلبی آخوندها در آنها کمتر دیده میشد.
باری به ماجرای خود باز گردیم و به اینکه پس از چهارده ماه مرا به دفتر زندان احضار کرده و گفتند: تو مستحق اعدامیولی چون پیرمردی، اعدام تو تبدیل شده به پانزده سال تبعید به شهرستان یزد!! باید ضامن بیاوری تا به یزد بروی. معلوم نبود به چه جرمیو با کدام محاکمه و بنا به چه قانونی با من چنین میکنند.
به لطف حق، کارمندی که مهندس بود ضامن شد و من از زندان آزاد شدم. به من گفتند باید ظرف یک هفته خود را به شهربانی یزد معرفی کنی. به گمان اینکه تبعید بهتر از زندان است، خوشحال شدم، ولی مرا فریب داده بودند و من نمیدانستم. به ایشان گفتم آیا در یزد به تبعیدی مسکنی میدهید؟ گفتند: خیر، خود شما باید بروید منزلی تهیه کنید، اینجانب با فقری که داشتم دیدم نمیتوانم در یزد خانه ای اجاره کنم، خانه محقری را در قم داشتم که فروخته بودم و سیصد هزار تومان آن باقی بود، آن پول را به یزد بردم و خانه ای رهن گرفتم ولی سه شب بیشتر نگذاشتند در آن خانه سکنی کنم، روز چهارم از طرف شهربانی آمدند گفتند با شما کاری داریم و مرا سوار ماشین کردند و یکسره به زندان بردند، خدا رحم کرد که فرزندم حاضر بود و پس از حبس شدن لباس و مقداری چیزهای لازم برایم آورد وگر نه کسی خبر نمیشد و در زندان یزد که مراتبی از زندان اوین بدتر بود سه ماه مرا زندانی کرده و تا توانستند بر من سخت گرفتند و گفتند ما تقصیر نداریم این دستور از تهران صادر شده و اینجانب نه غذای مناسبی در دسترس داشتم و نه آشنایی در شهر یزد و فرزندم هر هفته یکبار از تهران با آن مسافت طولانی و عدم وسایل مسافرت به یزد میآمد و اجازه میگرفت تا مرا ملاقات کند و حتی وقتی تقاضای مرخصی کردم از من پیرمرد هشتاد و چند ساله، چهار میلیون تومان وثیقه خواستند که در واقع تعلیق بر محال و بهانه ای برای مرخصی ندادن بود.
درحالی که سلاطین به اهل علم اینگونه فشار نمیآورند بلکه در محل تبعید مسکنی با تمام لوازم و اثاثیه در اختیار تبعیدی میگذاشتند ولی اینان گویا کافر حربی را زندانی کرده اند، نمیگذاشتند اقلاً روزی یک ساعت برای استفاده از نور خورشید در حیاط زندان قدم بزنم، خواستم برای فرزندانم نامه بنویسم، مدت سه ماه اجازه ندادندو گفتند نامه از زندان ارسال نخواهد شد. به هر حال با اینکه رؤسای دولت در رادیو میگفتند ما زندانی عقیدتی نداریم با این حال مرا به جرم عقیده به زندان افکندند!!
لازم است ذکر کنم زمانی که در زندان اوین بودم، چند نامه برای اتمام حجت برای آقای خمینی نوشتم و به پاسداران زندان دادم تا به او برسانند، نمیدانم چنین کردند یا نه. ولی زمانی که در یزد زندانی بودم دخترم نامه ای برای آقای خمینی فرستاد و دو نامه از نامه های مرا که خطاب به آقای خمینی و خامنه ای نوشته بودم مجدداً برایشان فرستاد که در اینجا متن هر سه نامه را میآورم:
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور محترم حضرت امام خمینی
رهبر انقلاب اسلامی و بنیانگذار جمهوری اسلامیایران
پس از سلام با احترام معروض میدارد:
این جانبه فرزند آیت الله علامه سید ابوالفضل برقعی هستم. چنانکه اطلاع دارند پس از چهارده ماه که ایشان را در زندان اوین در سن ۸۵ سالگی زندانی ساخته بودند، و در این مورد عرایض متعدد حضور حضرتعالی و کلیه مقامات و صاحب منصبان حکومت عرضه گردید، خبر یافتم که به مدت ۱۵ سال محکوم به تبعید در یزد شدند. این مطلب هر چند ناگوار بود ولی آن را نسبت به زندانی بودن در اوین مرجح دانستیم. نمیدانستیم که بعداً چه خاکی بر سرمان میشود و حادثه ناگوارتر و دلخراشتری روی میدهد و او را در یزد به زندان سپاه میبرند و در شرایطی که هر روز مرگ خود را از خدا آرزو میکند زندانی میسازند. به هر حال درد و غم زیاد است و فقط اطمینان از نظارت إلهی بر امور و امید به رحمت اوست که شداید را قابل تحمل میسازد.
این جانبه حضرتعالی را با طرح درخواستی از جانب خودمان زحمت نمیدهیم، فقط وقتی برای دریافت لوازم پدرمان به اوین رفتیم پیش نویس دو نامه را خطاب به جنابعالی در ساک او یافتیم که گفتند متون پاکنویس شده را به پاسدارانی در اوین داده اند تا حضورتان بفرستند. اکنون پس از مراجعت از یزد و دیدن وضع اسفناک ایشان که در زندان انفرادی و در اتاقی به تنهایی بسر برده و فقط هفته ای یکساعت او را به حیاط و فضای باز میبرند، از نظر ادای تکلیف شرعی (چون ممکن است این نامه ها خدمتتان نرسیده باشد) آنها را به صورت ماشین شده و همراه با فتوکپی متون به حضور محترم تقدیم میدارم.
از طرف خاندان برقعی
بنده کمترین خدا و متکی به مشیت حقۀ او
فاطمه برقعی
بسمه تعالی
محضر حضرت آقای امام خمینی وفقه الله لمرضاته من اصلاح الأمور
پس از عرض سلام، این نامه ای است حاوی حقایقی از عقاید که بر حضرت عالی نشر آن لازم و ترک آن در محکمه إلهی در قیامت مسؤول و مورد مؤاخذه خواهید بود، نعوذ بالله تعالی. عقیده حقیر پس از توحید و معاد و نبوت در مورد امامت تابع مولی امیر المؤمنین ÷ و شیعه آن امامم. آن امام در صحیفه علویه میفرماید: «أشهد أن الإسلام ديني و أن محمداً نبيي و ان القرآن إمامي[۵۲]. پس شیعه او باید قرآن را امام بداند و در نهج البلاغه خ۱۷۴ در مذمت کسانی که از امامت قرآن اعراض کرده اند میفرماید: «فاجتمع القوم علی الفرقة و افترقوا عن الجماعة كأنهم أئمة الكتاب وليس الكتاب إمامهم». در همان خطبه است که اهل قرآن و قرآن مطرود و مورد نفی و اعراض میباشند بلکه مانند حقیر زندانی خواهند شد و فرموده: «فالكتاب وأهله طريدان منفيان لا يؤويهما مؤو، فالكتاب وأهله في ذلك الزمان في الناس وليسا فيهم لأن الضلالة لا توافق الهدی». در زمان ما اکثر علما و فضلا و قضات اصول دین که قرآن و کتاب إلهی معین کرده نمیدانند میگویند اصول دین پنج است، اگر سؤال کنی چرا خدا و رسول نفرموده اصول دین پنج است، جوابی ندارند، با این جهل مدعی اجتهاد بلکه غرور و حسد و تکبر مانع این است که کتاب حقیر را بخوانند بلکه مؤلف را تکفیر هم میکنند. این حقیر ائمه اهل بیت ÷ را قبول دارم ولی نه مثل خرافاتیان. حقیر امامان اهل بیت را تابع قرآن میدانم چنانچه خود رسول ص تابع قرآن و مخاطب است به: «ٱتَّبِعۡ مَآ أُوحِيَ إِلَيۡكَ» و امام و مأموم همه مخاطبند به «وَٱتَّبِعُوٓاْ أَحۡسَنَ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكُم مِّن رَّبِّكُم». ولی اینان امام را در عرض قرآن بلکه بالاتر میدانند. امام و مأموم همه تابع دینند نه امام اصل دین است و نه مأموم. اینان برای هر امامیسیره و سنت نوشته و معتقدند. در حالی که ائمه ÷ تابع سنت رسول بوده و خود سنتی ندارند که حجت باشد. امیرالمؤمنین در خ۱۹۶ فرموده من تابع سنت رسولم و مکرر فرموده من سنتی ندارم بلکه مکرر فرمود: «السنة ما سن رسول الله و البدعة ما أحدث بعده». شما کتاب بحار ۵۰ تا جلد ۵۲ را مطالعه فرمایید. برای امام زمان از پیش خودشان سنت و سیره ای آورده اند که تمام روایات آن مخالف عقل و مخالف قرآن وسنت رسول خدا ص است. حقیر کتابی نوشته ام به نام بررسی علمیاز اخبار مهدی و کتاب دیگری عرض اخبار اصول بر قرآن و عقول. در عوض آنکه بخوانند و هدایت شوند و اظهار تشکر کنند مرا زندانی و تکفیر کرده اند. ولی چون آن کتابها را برای رضای خدا و دفع بدعت که رسول خدا ص فرمود: «وللعالم أن يظهر علمه و إلا فعليه لعنة الله» و برای خدمت به هموطنان خود نوشته ام وظیفه اسلامیخود را انجام داده و حاضرم برای رضای خدا در همین زندان بمیرم ولی بر شما واجب است این کتابها را نشر دهید و به طلاب امر کنید بخوانند و از غلو در باره ائمه دور شوند که امام صادق فرموده: «الغلاة أشر من اليهود و النصاري و المشركين» چون ائمه اهل بیت ÷ فعلاً دسترس ما نیستند و اخباری که از آنان نقل شده مملو از غلو و خرافات غیر موافق کتاب خدا و سنت رسول است و خود حضرات فرموده اند اخبار ما را با قرآن بسنجید اگر موافق قرآن نبود ترک کنید به دیوار بزنید. در میان حوزه علمیه فقط مدح ائمه و غلو در باره حضرات است و از چیز دیگری ترویج نمیشود و حاصل اینکه ولایت دکانی شده برای اهل غلو. حقیر کتاب عرض اخبار را برای هدایت ایشان نوشته ام، به قول مرحوم مجلسی در کتاب مرآت العقول کتاب کافی که بهترین کتاب شیعه است۹هزار روایات آن مجهول و ضعیف و مرسل است، باقی کتب شیعه حالشان معلوم میشود، فقط امامیکه دسترس باشد و خدا مردم را ارجاع به آن داده قرآن است، مرا محکمه بردند قاضی محمکه اوین از حقیر پرسید شما امامان را قبول دارید؟ گفتم: آری، ولی گفتم هر زمانی باید امامیباشد یعنی مقصودم امام دسترس قرآن بود ولی قاضی متوجه نشد قاضی محکمه میل داشت که علمای دیگر با افکار من مخالف نباشند من دیدم نمیشود به او بفهمانم که آقایان را تکبر و غرور مانع است از خواندن کتاب یک نفر حقیر فقیر، و خدا فرموده اختلاف را همان علما دامن میزنند در سوره آل عمران آیه ۱۹ و سوره جاثیه آیه ۱۷ و جاهای دیگر فرموده: «وَءَاتَيۡنَٰهُم بَيِّنَٰتٖ مِّنَ ٱلۡأَمۡرِۖ فَمَا ٱخۡتَلَفُوٓاْ إِلَّا مِنۢ بَعۡدِ مَا جَآءَهُمُ ٱلۡعِلۡمُ بَغۡيَۢا بَيۡنَهُمۡ» خدا فرموده: «بغياً بينهم» و نفرموده: «انصافاً» و خدا فرموده: «و قليل من عبادي الشكور». همین علما باعث ایجاد مذاهب و تفرقه شدند. به هر حال در خاتمه عرض میکنم آقای امام قضات شما توجه به احکام اسلام ندارند دراین مملکت احکامیاجرا میشود که نه در قرآن است و نه در سنت رسول ص و شما بی خبرید ولی در قیامت مسئولیت شما از همه ایشان زیادتر است از خدا بترسید ریاست دو روز دنیا قابل نیست که انسان خود را مبتلا به عذاب إلهی کند، سلاطین با اقتدار همه مردند.
لا تظلمنّ إذا ما كنتَ مقتدراً
تنــامُ عیناکَ و المظــلومُ مُـنـتبـهٌ
اگر زیر دستی بر آید ز پای
نمانــــد ستمـــــــکار بر روزگـــار
فالظّلم مصدره یفضـي إلي النّدم
یدعــوا علیــکَ وَ عیـنُ اللهِ لـم تَنَم
حذر کن ز نالیدنش بر خدای بماند بر او لعنت کردگار الملکُ یبقی مع الكفر و لایبقي مع الظلم. به هر حال عرایض زیاد است ولی یک نفر زندانی بیمار چگونه میتواند اظهار کند. والسلام علی من اتبع الهدی و خاف عواقب الردی.
۱۷صفر ۱۴۰۹ الأحقر السید ابوالفضل البرقعی
بسمه تعالی
این نامهای است ازیک نفر پیرمرد بیمار دردمند مجتهد زندانی، به رؤسای زندان و بلکه به رئیس جمهور یعنی مدعیان عدالت و مسلمانی میگوید:
گرمسلمانی همین است که حافظ دارد
گرمسلمانی همین است که در ایران است
وای اگر از پس امروز بود فردایی
نه دگر ترس به گبر است و نه بر ترسایی
شما مدعیان آزادی و اسلامید مسلمانیکه حقایقی را نوشته و برای شما خیرخواهی کرده مورد بی مهری و زندانی کرده اید. اگر حق و طبق واقع در کتب خود مطالبی نوشته و بیداری شما را خواسته باشد او را یاری کنید و کتب او را نشر نمایید نه آنکه نشر آن را ممنوع و خود او را زندانی کنید و اگر برخلاف واقع نوشته بگذارید به توسط نشر آن رسوا شود تا که رسوا شود آن کس که در او غش باشد. نویسنده آنچه را قرآن در سوره غافر آیه ۲۸ ذکر کرده همان را میگویم: «أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ وَقَدۡ جَآءَكُم بِٱلۡبَيِّنَٰتِ مِن رَّبِّكُمۡۖ وَإِن يَكُ كَٰذِبٗا فَعَلَيۡهِ كَذِبُهُۥۖ وَإِن يَكُ صَادِقٗا يُصِبۡكُم بَعۡضُ ٱلَّذِي يَعِدُكُمۡۖ إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَهۡدِي مَنۡ هُوَ مُسۡرِفٞ كَذَّابٞ، .... يَٰقَوۡمِ لَكُمُ ٱلۡمُلۡكُ ٱلۡيَوۡمَ ظَٰهِرِينَ فِي ٱلۡأَرۡضِ فَمَن يَنصُرُنَا مِنۢ بَأۡسِ ٱللَّهِ إِن جَآءَنَاۚ ... يَٰقَوۡمِ إِنِّيٓ أَخَافُ عَلَيۡكُم مِّثۡلَ يَوۡمِ ٱلۡأَحۡزَابِ» تا آخر. و در سوره یونس آیه ۱۴ میفرماید: «ثُمَّ جَعَلۡنَٰكُمۡ خَلَٰٓئِفَ فِي ٱلۡأَرۡضِ مِنۢ بَعۡدِهِمۡ لِنَنظُرَ كَيۡفَ تَعۡمَلُونَ» خدا به شما قدرت و دولت ظالمین قبلی را واگذار کرده تا معلوم کند چه میکنید «لننظر کیف تعملون» گویندگان متملق و عالم نمایان درباری شما در کنفرانس وحدت اسلامیداد سخن زده و مسلمین را دعوت به وحدت میکنند. کدام وحدت و کدام آزادی و کدام اسلام آیا میتوان تمام عقلا را گول زد شما به نام اینکه مطالب حقه کتاب حقیر به نفع اهل سنت است آن را ممنوع و مؤلف آن را زندانی میکنید آیا وحدت با اهل سنت همین است؟ آیا آزادی مطبوعات و اسلام ناب محمدی همین است؟ در خاتمه عرض میکنم آقای بصیری مژده آزادی مرا دادند به قول خود وفا نکردند هزار وعده خوبان یکی وفا نکند بیایید در شعر ذیل تأمل نمایید:
دریاب کنون که نعمتت هست به دست کین دولت وملک میرود دست به دست
زندانی شما میگوید:
دوران بقا چوباد صحرا بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد
تلخی وخوشی وزشت وزیبا بگذشت
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
"اتقوا الله واتقوا يوم الحساب" در هیچ قانونی یک پیرمرد بیمار نود ساله دردمند را به زندان طولانی نمیبرند برای مخاصمه روز قیامت: «يَوۡمَ تُبۡلَى ٱلسَّرَآئِرُ » خود را آماده کنید.
علاوه بر اینها نامه ای هم به آقای منتظری نوشتم و به فرزندانم دادم تا به ایشان برسانند متن آن نامه را نیز در اینجا ذکر میکنم:
بسمه تعالی
حضرت آیت الله العظمیمنتظری دامت برکاته
پس از عرض سلام و تقدیم ادعیه خالصه ما چقدر خوشحال و مسرور بودیم که رژیم منحوس کفر و ظلم برطرف میشود و رژیم اسلامیجای آن میآید و چقدر مرگ بر شاه گفتیم، چون خودمان و چه اصحابمان، چون رژیمیبهتر از رژیم اسلامینیست اما مجریان و متصدیان کأنّه با ما طرفند از هیچ تهمت و اذیتی و آزاری خودداری نکرده اند الآن پنج ماه است حقیر که دارای تصدیق اجتهاد از آیت الله کاشانی و مرحوم آیت الله اصفهانی میباشم در زندان مجرد میباشم نه محاکمه درکار است و نه جهت زندانی شدن و نه جرم آن و البته تفتیش عقاید هم که در قانون اسلامیممنوع است و ما کتابی چاپ و نشر نکرده ایم در این مدت جمهوری اسلامی، بلکه این حقیر در سن هشتاد سالگی مریض و بستری و دردمند میباشم و از کار افتاده ام «و قد بلغت من الکبر عتیاً» از ما گذشته ولی شما برای ابقای خودتان به این مجریان میدان ندهید.
الأحقر السید ابوالفضل البرقعی القمی
ایامیکه در زندان یزد بودم دخترم نامه ای برای آقای منتظری فرستاد که متن آن را در اینجا میخوانید:
بسم الله الرحمن الرحیم
محضر مقدس قائم مقام رهبری
حضرت آیت الله آقای منتظری مدظله العالی علی رئوس الأنام
محترماً به استحضار میرساند پدر اینجانب آیت الله سید ابوالفضل علامه برقعی مدت یک سال و اندی به اتهام واهی و بی اساس در بازداشت زندان اوین بسر برده و اینک مدت سه ماه است به زندان سپاه پاسداران یزد تبعید گردیده و در بازداشتگاه انفرادی است و هر ماه یک بار هم ملاقات با زندانی برای ما غیر میسور بلکه غیر ممکن است. استدعا داریم دستور فرمایید این پیرمرد سید علیل و ناتوان ۸۵ ساله را از زندان آزاد نمایند. هنگامیکه متن بخشنامه آن حضرت در کیهان (شماره ۱۳۵۲۹ مورخه ۴/۱۱/۶۷ – ۱۶ جمادی الثانی ۱۴۰۹ – ستون دوم از صفحه ۲) پیشنهادی هیئت عفو امام منتشر شد بشارتی بود. ولی متأسفانه دست اندر کاران بخشنامه آن مقام را اجرا ننموده اند و حال اینکه مؤمیإلیه مشمول بند ۹ (محکومین مرد بالاتر از ۶۰ سال و زن بیش از ۵۰ سال در صورتی که محکومیت کیفری دوبار سابقه نداشته باشند آزاد میگردند) میباشد و جزء استثنا شدگان نمیباشد و نیز پدرمان نه سابقه محکومیت کیفری داشته و نه مرتکب قتلی گردیده است. استدعا دارد دستور فرمایند نسبت به اجرای آن اقدام فرمایند.
بامید پیروزی اسلام بر کفر جهانی
فاطمه برقعی از طرف خاندان برقعی ۱۸/۱۱/۱۳۶۷
در انتظار جواب تلفن: ۶۲۱۳۳۷
رونوشت به: دفتر امام، زندان اوین، شورایعالی قضایی، بازرسی کل کشور، سپاه پاسداران، استان یزد حجت الإسلام شوشتری ارسال گردید.
خبر زندانی شدن این حقیر در زندان یزد را «جمعیت دفاع از آزادی و حاکمیت ملت ایران» در خبرنامه دی ماه ۱۳۶۷ (ص۶) منعکس کرد.
علاوه بر اینها دخترم نامه ای به شرح زیر برای محمدی ری شهری فرستاد:
بسم الله الرحمن الرحیم
حجت الإسلام جناب آقای محمدی ری شهری وزیر محترم اطلاعات
پس از سلام،
احتراماً عطف به مصاحبه آن مقام با خبرنگاران داخلی در تاریخ ۲۵/۱۱/۶۷ مندرج در کیهان مورخ ۲۶/۱۱/۶۷ که فرمودید: «من قاطعانه میگویم که حتی یک نفر در کشور به جرم مخالفت عقیدتی دستگیر نشده و نخواهد شد»، به عرض عالی میرسانیم که پدر پیر ما حضرت آیت الله سید ابوالفضل برقعی که تاکنون هیچگونه فعالیت سیاسی نداشته و هرگز اقدامیعلیه جمهوری اسلامیبه عمل نیاورده و هیچگاه اهل سیاست نبوده و صرفاً به خاطر دیدگاه های خاص کلامیو فقهی خود مکرر باز داشت و زندانی گردیده و اکنون در سن ۸۵ سالگی قریب یکسال و نیم است معظم له در زندان بسر میبرد که پس از ۱۴ ماه حبس در زندانهای انفرادی و غیر انفرادی در اوین که منجر به ناراحتی های پروستات و زخم های پوستی و سایر عوارض گردیده، ایشان را به یزد منتقل و در زندان سپاه در شرایط بسیار بدی از نظر ضعف کهولت و دردپا و کمر و زخمهای جلدی و غیره به طور انفرادی محبوس ساخته و حتی در ماه اجازه یک دقیقه هواخوری در حیاط زندان هم به او نمیدهند. آنچه روشن و مسلم است و در چند گفتگو نیز که تاکنون از سوی مقامات دادگاه روحانیت در اوین با ایشان به عمل آمده است، این پیرمرد محترم تنها از نظر عقاید دینی که دارد مورد سرزنش و ناسزا قرار گرفته و به حبس افتاده است.
خواهشمند است با توجه به آنکه حضرتعالی دستگیری و حبس افراد را به جرم مخالفت عقیدتی صریحاً رد فرموده اید، دستور فرمایید پدر ما که جز ابراز عقاید دینی و قرآنی جرم و گناهی ندارد آزاد گردد. از صدر اسلام تاکنون تمام فقها بین خود اختلاف نظر داشته و دارند و همانطور که میدانید در اصل ۲۳ قانون اساسی جمهوری اسلامیایران تصریح شده است که «تفتیش عقاید ممنوع است و هیچ کس را نمیتوان به صرف داشتن عقیده ای مورد تعرض و مؤاخذه قرار داد»، و میدانید که پدر ما تنها به خاطر عقاید فقهی و اسلامیخود دستگیر و زندانی شده است.
با تقدیم احترام
از طرف خاندان برقعی- فاطمه ابن الرضا (برقعی) ۲ /۱۲/۱۳۶۷
متن این نامه برای «جمعیت دفاع از آزادی و حاکمیت ملت ایران» فرستاده شد و آنها نیز قسمتی از آن را در خبرنامه اسفند ۱۳۶۷ (ص۶) درج و همچنین اضافه کردند که: "ما از آقای ری شهری و زیر اطلاعات میخواهیم که به این مسأله رسیدگی نموده پاسخ دهند و از مدرسین محترم حوزه علمیه قم که خود را آماده تدریس معارف اسلامیبه تیزهوشان سایر ممالک کرده اند، تقاضا داریم ابتدا اقدام به رفع اشکالات شرعی آیت الله برقعی به شیوه ای غیر از زندان و تبعید بنمایند!"
باری، پس از سه ماه زندانی شدن در یزد به من مرخصی دادند به شرط اینکه پس از گذشت یک ماه خود را در یزد به رئیس اطلاعات عرضه بدارم و همه روزه خود را به آن اداره معرفی کنم در حالی که بیمار بودم و خانه ای که گرفته بودم چندین خیابان از آن اداره فاصله داشت وباید همه روزه پیاده یا سوار مسافت زیادی رفته و خود را معرفی کنم. نمیدانم دولتی که نام اسلام بر خود گذاشته از این ظلم و جور چه بهره ای میبرد و اذیت و آزار مجتهد علوی پیرمرد بیمار چه دردی را دوا میکند و چه لذتی میبرد؟ باید خدای أحکم الحاکمین بین ما و ایشان حکم نماید بحق محمد و آله الطاهرین.
در این مدت کسانی که مرا بسیار یاری کرده و دلسوزی نمودند یکی فرزند کوچکم سیدمحمدحسین و پس از او دخترم فاطمه (= حشمت السادات) بود. خدا به ایشان دل خوش و آسایش دنیا و آخرت مرحمت فرماید و دیگری پاسداری به نام حسین زاده، اگر چه ایشان وظیفه شرعی و وجدانی خود را انجام دادند ولی همه کس وظیفه خود را انجام نمیدهد و هر کس وظیفه خود را انجام دهد باید از او تشکر کرد.
ضمناً باید بگویم دشمنی خرافیون با من به همین ها محدود نیست و چند بار دیگر هم قصد داشتند مرا از پا درآورند که باز هم به لطف و رحمت حق به مقصود نرسیدند. در اینجا ماجرای یکبار آن را ذکر میکنم و آن اینست که قریه کن دارای دو جاده است، جاده بالا و جاده پایین، اتوبوس و بیشتر ماشینها از جاده بالا عبور میکنند و غالباً این جاده محل رفت و آمد مردم است. اما جاده پایین خلوت است و برخی ماشینهای شخصی از آن عبور میکنند. این جاده فاقد جوی آب بود و بیشتر مواقع بر اثر باران گل میشد. یکبار در همین جاده ماشینی نزدیک من توقف کرد که مرا از کن به شهرزیبا برساند. من سوار شدم در بین راه ناگهان راننده در ماشین را باز و با فشار مرا از ماشین به بیرون پرت کرد، اما از آنجا که غیر از خدا کسی نبود به طرفداری من برخیزد و «قُل لَّن يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّـهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا= هرگز جز آنچه که پروردگار بر ایمان مقدر فرموده ما را نرسد، او یاور ماست» (التوبه /۵۱) خاک جاده نرم بود و گل شده بود و جز کوفتگی آسیبی به من نرسید. البته این حادثه مربوط به قبل از زندانی شدن نگارنده است که حق تعالی مرا در سن پیری حفظ نمود.
البته آنچه ذکر شد مختصری از ظلم و ستم ها بود، یعنی یک از هزار أعاذنا الله من شر الظالمین، آمین.
[۵۲] من سخن علي ÷ را از حافظه نقل کردم ولي اصل کلام آن حضرت در «صحيفه علويه» چنين است: اللهم اني اشهدك و كفي بك شهيدا، اني اشهد انك أنت ربي و ان رسولك محمدص نبيي و ان الدين الذي شرعت له ديني و ان الكتاب الذي أنزل اليه امامي.
از سخن خود دور نشویم و باز گردیم به ادامه ماجرای تبعید ما به یزد:
بالاخره پس از مرخصی یک ماهه میبایست به یزد مراجعت و خود را معرفی کنم، اتفاقاً سخت بیمار شده و به حالتی همچون سکرات مرگ افتادم، مرا به بیمارستان فیروزآبادی بردند و به دولت اطلاع دادند که فلانی در حال سکرات است اجازه دهید رفتن به یزد را چند روزی تأخیر بیندازد تا از بیمارستان مرخص شود. متصدیان امر جواب دادند باید با همین حال به یزد برود حتی اگر با آمبولانس هم باشد باید خود را به یزد برساند و در روز تعیین شده خود را معرفی نماید!! و لذا دوستان ما مرا با آن حال نزار با هواپیما به یزد بردند. پس از ورود به یزد کسی که به ما خانه رهنی داده بود حقه ای به ما زد یعنی کلاهی برای ما تهیه کرد، وی خانهای داشت به ما گفت بیایید این خانه را برای سکنای خود خریداری کنید و دلالی آورد که او ما را به خرید خانه تشویق کند. دلال گفت قیمت خانه ششصد و سی هزار تومان خوب است. هرگاه خواستید از یزد مراجعت کنید ما صد هزار تومان هم اضافه بر این پول، این خانه را برای شما میفروشیم. من هم که غریب بودم و آشنایی نداشتم که با او مشورت کنم پنداشتم راست میگویند خانه را به قیمتی که دلال گفته بود خریدم و خدا میداند با چه زحمتی بقیه پول خانه را با استقراض از دوستان و فروش اثاثیه تهیه کردم. پس از یک سال که خواستم بفروشم معلوم شد دویست هزار تومان کلاه سر ما گذاشته اند. معلومم شد برخی از ملت ایران درظلم و جور، کمتر از دولت نیستند. به هرحال مردم یزد مردم احتیاط کاری بودند و از ترس جاسوسان دولتی با من تماس نمیگرفتند و به جز چند نفر مرد با ایمان، که به راستی باعث خوشوقتی من شد و امیدوارم از خدا پاداش زیاد نصیبشان شود، کسی به سراغم نمیآمد. یکی از آنان مرد شجاعی بود به نام آقای حسین علیزاده مقدم و دیگر آقای جمال الدین رشیقی که در مدت اقامت در یزد از خدمت به من خودداری نکردند.
پس از مدتی که هر روز باید خود را معرفی کنم بنا شد سه روز درمیان خود را عرضه بدارم تا اینکه پس از چند ماه آقای خمینی فوت شد و من نامه به آقای خامنه ای رهبر جمهوری نوشتم که حبس و زجر و تبعید من چه فایده برای شما و دولت دارد و نوشتن کتبی برای بیداری مردم که چاپ هم نشده گناهی نیست، وی دستور داد که فلانی را آزاد کنید، پاسدار آمد که هر چه زودتر برویم اداره شما را میخواهند آزاد کنند، گفتم صبر کن اثاث منزل را جمع کنم و کلید را به فردی امین بدهم، گفت نمیشود! مرا به اداره خود برد، یک ماشین شخصی با سه نفر مأمور آماده بودند که مرا به تهران بفرستند. بی آنکه بتوانم منزل و اثاثیه خود را به کسی بسپارم به اجبار با آنها به تهران آمدم. اما نامه ای که برای آقای خامنه ای نوشتم از این قرار بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
مقام محترم رهبر جمهوری اسلامیایران
پس از سلام، شاید خاطر آن جناب مسبوق باشد که این جانب پس از چهارده ماه محبوس بودن در زندان اوین اخیراً به زندان شهرستان یزد منتقل و پس از سه ماه دیگر زندانی در یزد اینک به حال تبعید به سر میبرم. جرم اصلی من باز گفتن و اظهار حقایق از کتاب و سنت بوده و مثلاً روایات اصول کافی را نقد کرده و هکذا در حالی که هیچ کدام از این آثار را به چاپ نرسانیده و گمان نمیکنم در آنها بر خلاف شرع چیزی باشد و یقیناً آن جناب با من هم عقیده باشید که یک نفر مجتهد تا آنجا که از چهارچوب کتاب و سنت خارج نشود حق دارد آزادانه آرای کلامیو فقهی خود را لاأقل در بین نزدیکانش بازگو کند وگر نه مفهوم «آزادی در اسلام» به کلی منسوخ و مقلوب میشود. به اضافه این حقیر در سن ۸۵ سالگی در حال ضعف و بیماریهای متعدد، فقط به علت ابراز عقاید دینی خود در تحت فشار و صدمات فراوان و توهینات گرفتار شده ام.
ازطرفی شهر یزد با توجه به گرمیهوا و غربت اینجانب که تنها و بی سرپرست بسر میبرم زندان دیگری است که برای این پیرمرد بیمار در سنین من بسیار دشوار است، لذا به نظرم رسید که این نامه را به حضورتان ارسال و درخواست کنم که در طلیعه انتصاب خود به مقام رهبری دستور دهید اینجانب را آزاد نمایند تا به تهران نزد فرزندانم و یا به شاهرود نزد دخترم و در تحت سرپرستی آنان اواخر عمر را با آرامش طی کنم. امید است در ابتدای رهبری خود نشان دهید که برای عدالت و انصاف احترام و اعتبار قایل هستید.
والسلام علیکم ۱۱/۸/۶۸ سید ابوالفضل برقعی
اما منزل و اثاثیه ما در یزد: لازم است خواننده بداند که از هر جهت هر چه توانستند مرا اذیت کردند و گفتند خودت باید مسکن تهیه کنی. پس از آنکه به یزد رفتم و منزل تهیه کردم، فرزندم منزل ما را در تهران تخلیه کرد و اثاث ما را انتقال داد به یزد که تقریباً ده هزار تومان متضرر شدم از جهت شکستن و خرابی اثاثیه و پول اجاره و کرایه حمل و نقل و حمال و غیره و منزل تهران را رفقا به نصف مال الإجاره واقعی اجاره دادند و چون مرا آزاد کرده و به تهران آوردند فرزندم سیدمحمدحسین را با دو نفر دیگر به یزد فرستادم که اثاثیهام را بیاورند و چون آوردند باز ده هزار تومان تقریباً متضرر شدم از جهت کرایه حمل و نقل و حمال و غیره. به هر حال پس از آنکه ما را به تهران آوردند به زندان اوین بردند، رؤسای زندان مایل نبودند که آزاد شوم و بالاخره با نصف روز معطلی مرا آزاد کردند. حال که وارد تهران شده ام سرگردان و ویلان و متحیرم که چه کنم و کجا اقامت کنم. منزل در اجاره مستأجر و او حاضر نیست منزل را تخلیه کند. ناچار شدم به مشهد سفر کنم، چون به خراسان وارد شدم تلفن کردند که سه نفر مسلح به منزل ما در تهران هجوم کرده و گفته اند آقا از زندان یزد فرار کرده ما آمده ایم او را برگردانیم. ولی در واقع قصدشان ترور و قتل بوده و لذا صلاح نیست که به تهران باز گردی، بلکه باید مدتی خود را مخفی کنی. در این ایام که این مطالب را مینویسم نزدیک به سه ماه است که این حقیر هر چند روز در منزل این وآن میگذرانم و امکان استراحت ندارم و آخر عمرم را در منزل دیگران میگذرانم تا خداوند بزرگ چه خواهد. اللهم نجنا من شر أهل زماننا. إلهي أمِتني وأرِحني.
اکنون این حقیر در سن ۸۳ سالگی و یا بیشتر، جایی ندارم و خود بیمار و بلا تکلیف بوده و امنیت جانی ندارم و فقط خدا باید به فریادم برسد، بسیاری از اثاثیه و مایحتاج زندگی بر اثر اسباب کشیهای عجولانه از بین رفته است.
ناگزیر نامه دیگری برای آقای خامنه ای فرستادم و چنین نوشتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
محضر رهبر جمهوری اسلامیایران، اید الله تعالی به الإسلام و المسلمین
پس از عرض سلام، خاطر آن جنـاب مسبوق است کـه چندی قبـل نامهای به حضورتان ارسال داشتم که بث الشکوائی بود و به خواست الهی مؤثر افتاد و دستور فرمودید که دوران حبس و تبعید این حقیر که در حال شیخوخیت و بیماری و ضعف بودم به پایان رسد در اینجا لازم میدانم که از عنایت شما سپاسگزاری کنم، ولی پس از آزادی بلا فاصله یک عده افراد مسلح به منزل اینجانب که واقع است در خیابان آزادی مقابل وزارت کار کوچه بامدادان پلاک ۴۳ مراجعه نموده که آقای برقعی از زندان یزد فرار کرده و ما برای دستگیری ایشان بدینجا آمده ایم و معلوم شد به قصد قتل و ترور به سراغ اینجانب آمده اند که به فضل إلهی حقیر در منزل نبودم ولی این افراد هم چنان در تعقیب اینجانب هستند و مکرر با تلفن منزل ارتباط یافته و با تهدید سراغ مرا گرفته اند و اکنون این حقیر با حالت پیری و داشتن امراض متعدده دربدر میباشم و جرئت رفتن منزل و معالجه ندارم و به حالت اختفا زندگی نموده در اینجا به حکم الاکرام بالاتمام از آن مقام درخواست دارم برای حفظ جانم به مأموران مربوطه توصیه فرمایید تا در شناسایی و دفع این افراد مسلح اقدام لازم به عمل آورند. و أختم القول بما روی عن رسول الله ص فی الکافی من أعان مؤمناً نفس الله عزوجل عنه ثلاثاً و سبعين كربة واحدة في الدنيا و ثنتين و سبعين كربة عند كربة العظمي. والسلام علیکم در انتظار اقدام عاجل هستم.
فی الرابع من محرم الحرام /۱۴۱۰ تلفن: ۶۲۱۳۳۷ سید ابوالفضل برقعی
مدتی گذشت و اینجانب به تهران مراجعه کرده و به خانه پسرم سیدمحمدحسین که در قریه کن واقع است رفتم، وی چهار فرزند دارد وخانه اش بسیار تنگ و محقر است و جای جنبیدن نیست و من فقط به مهربانی و ادب او دلخوشم. خداوند او را مورد لطف خود قرار دهد و زندگی دنیا و آخرت را بر او گوارا فرماید.
در ایام آخر عمر مجدداً گذارم به قریۀ کن افتاده است. به نظر من مردم کن، انصافاً بهتر از دیگراناند و من نیز وصیت کردهام که مرا درکن دفن کنند. این جانب خاطرات زیادی از اینجا دارم؛ زیرا در اوان جوانی و ایامیکه در قم تحصیل و یا تدریس میکردم، چند سالی در ماه رمضان برای ترویج دین و اقامه نماز جماعت و موعظه به کن میآمدم. مساجد کن درآن زمان وضع نابسامانی داشت و زیرانداز خوبی نداشت و دیوارهای مساجد کاهگلی بود، لذا مردم را ترغیب کردم که دیوارها را با گچ سفید کنند و خودم در گچ کاری و اصلاح و تعمیر مساجد و در کار بنایی همکاری میکردم. همچنین با کمک مردم برای مسجد فرش و زیلو تهیه کردم. قریه کن در تابستان بسیار کم آب بود و حتی گاهی آب برای غسل و وضو نیز در دسترس نبود و اگر آبی هم یافت میشد، پر از کرم و کثافت بود. یکی از شبهای ماه رمضان که در مسجد سر آسیاب مشغول نماز بودم، ناگاه جوانی غرق در خون به مسجد آمد. معلوم شد کم آبی باعث شده، بر سر بردن آب نزاع و چاقو کشی شود، این حقیر بسیار متأثر و غمگین شدم و مردم را برای رفع مشکل کم آبی، به حفر قنات تشویق کردم و گفتم خودم حاضرم به این کار اقدام کنم. بدین ترتیب در مسجد مقداری پول جمع شد و من کلنگی به دست گرفتم و همراه چند نفر نزدیک کوه رفتیم و من با جدیت مشغول کلنگ زدن و کندن زمین شدم. پس از مدتی که زمین را حفر کردم، به رحمت حق متعال آب زیادی فوران کرد که به راحتی قابل کنترل نبود، سپس جویها برای آن کندند و اکنون خانه ها و درختان کن از این آب، مشروب میشوند. نام این قنات را «حجت آباد» گذاشتم. خداوند را شکر بسیار میگویم که این خیر به دست من انجام گرفت. آری این حقیر هر جا رفتم مردم را به آبادی ترغیب میکردم.
باری اینک در کن و در وضعی ناگوار بسر میبرم و امنیت جانی هم ندارم و علاوه بر آن جوانی به نام شیخ وند که قبلاً در تهران در همسایگی منزل ما خانه داشت و از من خواسته بود مقداری مقدمات عربی و فقه و اصول برای او تدریس کنم فلذا مدتی از من حاشیه ملا عبدالله و قدری مغنی و معالم و جلد اول لمعه و مسایلی از فقه زیدیه و غیره را درس گرفته بود تغییر حال داده و سخنان نادرست و غیر دقیق و ناسنجیده میگوید و به افراط و تفریط مبتلا شده و میترسم با این کارها مردم را که غالباً اطلاع از حقیقت اسلام و توحید ندارند به موحدین بدبین سازد و سخنان ناسنجیده او را به حساب اسلام و توحید بگذارند، این موضوع بسیار مایه غم و اندوه نگارنده است، خصوصاً که من برای تشویق و دلگرمیاو بدون آنکه وی را مجتهد قلمداد کنم چند سطری از او تعریف کردم ولی نمیدانستم که او قصد سوء استفاده دارد و به درد سایر آخوندها مبتلا شده است، به هر حال من وی را مجتهد نمیدانم و او با اجتهاد فاصله بسیار دارد ولی شنیدم که متأسفانه نوشته مرا برای مجتهد جلوه دادن خود، مستمسک قرار میدهد!
من اواسط سال ۶۶ که او اعلامیه ای در مورد کشتار مکه نوشته بود به او نامه ای نوشتم و چند مورد اشتباه و افراط و تفریط او را تذکر دادم ولی گویا او همچنان به راه خود میرود! از اینکه نوشته ام توسط این مرد مورد سوء استفاده قرار گرفته و گاه از مردم پول قرض میگیرد، بسیار متأسف و پشیمانم. امیدوارم خداوند او را به راه راست هدایت فرماید و از افراط و تفریط دور نموده و از فریب دنیا نجات بخشد و اینجانب را نیز ببخشاید و بیامرزد.
به هر حال وی صرف نظر از سخنان ناسنجیده و افراط و تفریطش در مسایل اسلام، از بزرگان موحدین از جمله مفسر کم نظیر و مجتهد بزرگوار و عالم عالی قدر جناب سیدمصطفی طباطبایی – دامت برکاته- بدگویی و انتقاد میکند، در حالی که نگارنده خود بسیاری از ظرایف و لطایف مسایل اسلام و توحید را بر اثر مباحثه با این علامه جلیل القدر دریافته ام.
باری، با این بیماری و ضعف پیری و فقدان امنیت و خانه بدوشی و عدم آرامش، جز دعا به درگاه حق یکتا، کاری ندارم و اگر حالی باشد، گاهی برخی از تألیفات گذشته – خصوصاً تألیفات پس از انقلاب – خود را که غالباً آنها را با عجله و در حالی که فاقد امنیت و جمعیت خاطر بوده و بدون اینکه برخی از منابع و مآخذ لازم در دسترس باشد، نوشته ام، تنقیح و تصحیح میکنم و مطالبی بر آنها میافزایم تا اگر روزی به فضل پروردگار چاپ آنها ممکن شد، نقایص کمتری داشته باشد. از جمله در شرح حال خود نیز تجدید نظر و اصلاحاتی کرده ام. و در میان آثار نگارنده، این زندگی نامه داستان دیگری دارد، چنانکه قبلاً نیز گفتم، به خواهش یکی از برادران و نیز به منظور آنکه در آینده، برای گمراه نمودن مردم تهمتی نسبت به حقیر جعل نکنند، با اینکه حال مساعدی نداشتم، عجولانه و نه با رغبت، شرح حالی نه چندان مفصل، از خود در همان دفتری که آن برادر عزیز برایم آورده بود نگاشتم، پسرم آن را تایپ کرد تا راحت تر بتوانم آن را بخوانم و تصحیح کنم، اما متأسفانه یکی از دوستان آن نسخه را که در واقع چرکنویس و جملات آن نامرتب و تا حدودی آشفته بود و نیاز به اصلاحات فراوان داشت، در چندین نسخه، تکثیر کرد. یکی از نسخ تایپی این نوشته، به احتمال زیاد از طریق یکی از جاسوسان دولت، موسوم به طاهری به دست آخوندها افتاد. همین امر سبب شد که در سال ۶۹ من پیرمرد فرتوت را به دادگاه احضار کردند و اینجانب خود را برای چهارمین زندان آماده کردم. در دادسرای ویژه روحانیت تا آنجا که به خاطر دارم از من پرسیدند: چرا در وضو دستت را از پنجه به طرف آرنج میشویی؟ گفتم: لعنت خدا بر دروغگو، گر چه اینگونه وضو را باطل نمیدانم اما در سراسر عمرم این طور وضو نگرفته ام. همچنین پرسیدند آیا تو شرح زندگی خودت را نوشته ای؟ گفتم: آری، اگر ایرادی دارد مطرح کنید تا آن را اصلاح کنم. علاوه بر این باز هم مرا به قتل تهدید کرده و گفتند ما تو را میکشیم، گفتم: بسیار خوب، مرا بکشید تا از شر شما راحت شوم، اما حالا میروم در نمازخانه میخوابم، هر وقت حکم اعدام من صادر شد، مرا بکشید!
دیگر آنکه گفتم من جز قلم، هیچ ندارم، اما شما مطبوعات و رادیو و تلویزیون و منابر و غیره را کاملاً در اختیار دارید، پس چرا این قدر از من و چند نفر امثال من میترسید؟ سؤالات دیگرشان به یادم نمانده، به هر حال پس از بازجویی گفتند بیرون منتظر باش، من نیز به نماز خانه رفتم و خوابیدم. پس از مدتی کسی آمد مرا بیدار کرد و گفت میتوانی بروی. بدین ترتیب حق متعال مرا از شر آنان حفظ فرمود.
پیش از این واقعه به شرح زندگی خود توجهی نداشتم، اما این ماجرا سبب شد که متوجه شوم در زندگی نامه اینجانب قطعاً خیری وجود داشته که ملاها را بر آشفته است، از این رو پس از بازگشت از دادسرای اوین، صفحات تایپ شده را گرفتم و در حدی که وضع مزاجی و حال جسمانیم اجازه میداد، جملات آن را اصلاح کردم تا قابل مطالعه باشد و در ترتیب مطالب نیز تغییراتی دادم و برخی از مطالب را بدان افزودم هر چند از ذکر مطالب بسیاری، از جمله شرح مبارزاتم با رضاخان و خاطراتی که از دکتر مصدق و خاطراتی که از ایام اقامت در نهاوند و اطراف آن و تأسیس چندین مسجد در آنجا دارم و شرح خاطراتی که از شهرهای شمال ایران و یا خراسان و .... بسیاری از امور دیگر داشتم، صرف نظر کردم و بالاخره زندگی نامه این حقیر به صورتی که ملاحظه میشود، در آمد.
امیدوارم این زندگی نامه که توسط یک معمم نوشته شده که سالها در قم و نجف درس خوانده، باعث شود مردم حساب اسلام عزیز را از حساب آخوندها جدا کنند و اعمال نادرست و خلاف شرع آنها را به حساب دین خدا نگذارند و خود صادقانه و بی تعصب در اسلام خصوصاً قرآن تحقیق و تدبر نمایند و هر چه از آخوندها میشنوند، بدون تحقیق و تدقیق، به عنوان اسلام نپذیرند و به یاد داشته باشند که: «إِنَّ كَثِيرًا مِّنَ الْأَحْبَارِ وَالرُّهْبَانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوَالَ النَّاسِ بِالْبَاطِلِ وَيَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللَّـهِ = به راستی که بسیاری از علما و مقدسین اموال مردم را به باطل میخورند و از راه خدا باز میدارند» (التوبه/۳۴). از این رو بایسته و لازم است که همواره برای پذیرش چیزی که به دین نسبت داده میشود، حتی از علما هم دلیل طلب کنند.
در این ایام مردم ما در اوضاع بسیار بدی بسر میبرند؛ زیرا اکثراً از اسلام اطلاع درستی ندارند و وضع موجود هم از اسلام فاصله بسیار دارد و کسی هم آزاد نیست حقایق دین را با استناد به مدارک معتبر و اصیل اسلامی، برای بندگان خدا بازگو کند و در این شرایط، بیش از هر چیز دین، مظلوم واقع میشود. امیدوارم که خداوند متعال، شرایطی فراهم آورد که مردم این اوضاع را ناشی از اسلام ندانند و به افراد لیبرال مسلک یا سوسیالیست مسلک یا غیره مایل نشوند که اگر خدای ناخواسته چنین شود در واقع آخوندها مقصراند.
دراین جمهوری به اصطلاح اسلامیکه از دولت بنی امیه بدتر است تعدادی جوانان کم سواد بی اطلاع از اسلام و قوانین اسلامیبر مردم مسلط شده اند که به هیچ قانونی عمل نمیکنند وفقط مطیع اوامر رؤسای خود هستند و از هیچ اذیت و آزاری نسبت به مردم دریغ ندارند و خود را پاسدار اسلام میخوانند و مغرورند و معتقدند که ما حزب الله و مروج اسلامیم و هر چه رؤسا و امرا و مصادر امور میگویند ما اجرا میکنیم. لذا کارهای خود را چه حبس و زجر مردم باشد و چه مصادره اموال (قبل از تحقیق کافی) و چه اذیت و آزار دیگران، صواب میدانند!!
ما که آرزو داشتیم حکومت اسلامیبرپا شود و در این راه سالها مبارزه کردیم، اکنون دعا میکنیم که دیگر حکومت اسلامیآخوندی (کسانی که از راه تبلیغ دین ارتزاق میکنند) وجود نداشته باشد؛ زیرا آخوندها معنی اسلام و مسلمانی و حکومت اسلامی را نمیدانند و یا تجاهل میکنند تا منافعشان دچار نقصان نشود. ناصر خسرو علوی در اشعار خود راست گفته که:
گفتم که به دین توانی آسود
گفتا نه چنین بود که گفتی
دنیــــــا طلبـان بــد گهـــــر را
چون معنی دین نگشت معلوم
دین بود یکی، نه صد مذاهب
زیرا که به خیر دفع شر شد
دین آمد و به نشد، بتر شد
دیـن نیز بهانه دگر شــــد
آن جنت جانفزا سقر شـــد
صد آمد و آن یکی هدر شد
در زمان ما یک عده قاضی و حاکم شرع شده اند که ابداً نه دین دارند و نه انصاف و نه وجدان، فقط عمامه دارند و به واسطه تملق و چاپلوسی و اطاعت محض از حکومت، قاضی شده اند. مثلاً در زندان اوین حاکم شرع هر شب حکم اعدام عده ای را صادر میکند برای اینکه مصادر دولت گفته اند و خودش نمیداند چرا چنین دستوری به او داده اند. روزی مرا خواسته و گفتند: تو واجب القتل و مهدور الدم و محکوم به اعدامی! گفتم برای چه و طبق چه قانونی؟ گفتند چرا نمیخواهد! و یا مثلاً هنگامیکه مرا به یزد تبعید کردند پس از چند روزی که در یزد ماندم مأمور آمد و مرا نزد حاکم شرع برد، او بدون مقدمه و بدون سخن و بدون پرسش حکم کرد که مرا به زندان ببرند، گفتم برای چه؟ گفت من تقصیر ندارم این دستور از تهران آمده!! معلوم شد حاکم شرع آخوندی مانند جلاد شاه است که طبق دستور او باید عمل کند دیگر قانون و علم به مجرمیت متهم لازم نیست! در همین مملکت مردم قیام کردند و هزارها کشته دادند برای اینکه مشروطه شود و استبداد نباشد. مشروطه شد و همان مردم مستبد زمامداران حکومت مشروطه شدند و تمام کارهای مردم به دست مستبدان افتاد و از زمان استبداد بدتر شد. اکنون پاسداران تماماً عاشق آقای خمینی هستند ولی از اسلام و مسلمانی خبری ندارند. خمینی اشعار و تصنیفی گفته که مجموعه ای از موهومات عرفاست:
فارغ از خود شدم وکوس أنا الحق بزدم
در میخانه گشایید به رویـم شب و روز
جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
همچو منصور خریدار سردار شدم
که من ازمسجد واز مدرسه بیزار شدم
خرقۀ پیر خراباتی و هشیار شدم
من که با دستِ بت بتکده بیدار شدم
پاسداری که در یزد مأمور زندان من بود، همه اشعار فوق را حفظ داشت و شب تا به صبح آن را میخواند و میگفت بَه بَه چه خوب گفته! در حالی که تمام شب یک ذکر تسبیح برای خدا بر زبانش جاری نمیشد و یا ندیدم یک بار قرآن تلاوت کند. مختصر آنکه دولت خمینی قحطی و گرانی و اختلاس و بی دینی آورده؛ چنان که زمین متری بیست هزار تومان شده و زمینهای خدا را در اختیار خود گرفته اند و میفروشند و تمام زمین ها را گرفته و هر جنسی را انحصاری کرده و روز به روز بر قیمت هر چیزی افزوده میشود. بیشتر مردم را جاسوس یکدیگر کرده و کسی جرئت نفس کشیدن ندارد و زندانها مملو از جمعیت است و در هیچ امری آزادی نیست نه در مطبوعات و نه در گفتار و نه در کردار و نه در منازل و نه در خارج از منازل. و از روی اضطرار مردم به هر زشتی و بدی تن داده اند و اختیاری در امور خود و در امور اطفال و کسب و کار خود و تحصیل علوم خصوصاً در دانشگاهها، ندارند و فقر و فلاکت همه مردم را فرا گرفته است. خمینی خود و شاگردانش تماماً قایل به وحدت وجود اند که از بدترین انواع کفر است و چون قایل اند به وحدت وجود، هر ظلمیو ستمیکه مرتکب میشوند، چندان احساس گناه نمیکنند.
مذهب خمینی و اتباع او مملو از خرافات و بدعتها و اباطیل است چنانکه خود او در سال ۱۳۶۳ در رادیو میگفت هیچ کس قرآن را نمیفهمد! در این صورت اگر قرآن را که میزان صحت و بطلان مطالب اسلامیاست، اینان ندانند و نفهمند، طبعاً اعمال و رفتارشان بهتر از این نمیشود. لذا این جانب در کتب و تألیفات خود برای هدایت و بیداری ایشان مطالبی نوشتم، ولی ایشان عوض تقدیر هر چه توانستند برای حفظ خرافات و بدعتهای مذهبی مرا اذیت و آزار کردند و تعدادی از کسانی که مختصر ارادتی و یا آشنایی با من داشته و یا کتابی ازمن نزدشان بود، گرفتند و به حبس و آزار ایشان پرداختند و بالاخره تعهد گرفتند که با من مراوده نکنند، از آن جمله آقای آل اسحق که مدتی در حبس بود، دیگر آقای قریشی طالشی که کتابی از ما نزد او بود و علاوه بر این در طالش برای طلاب اهل سنت طالش، اقدام به تأسیس یک مدرسه دینی کرده بود، مدتی در حبس گرفتار و بسیار شکنجه و آزار شد. دیگر آقای زنگنه اصفهانی و آقای مهندس محمدتقی خجسته و اقای عطایی لنگه ای و دیگر جناب حسینی قمی، امام جمعه سابق «ورجان» قم و دیگر آقای بهمن نیک بین و بسیاری دیگر که متحمل حبس و زجر شدند. خداوند به اینان همگی اجر جزیل عنایت فرماید و از شر ایشان برهاند. یکی از دوستان ما که علنی نسبت به من اظهار ارادت میکرد به نام آقای خسرو بشارتی را که در میان راه «کن» و «سلقان» که جزء حومه تهران است، بی آنکه مرتکب جرمیشود و بدون هیچ محاکمه ای شهید و تیرباران نمودند. رحمة الله عليه و رضوانه، وی یک بار در دفاع از من، به مقاله حجت الإسلام «متانت» جواب داده بود که در صفحه ۱۳ شماره ۱۵۹۰۰ روزنامه اطلاعات مورخ ۱۸/۴/۵۸ به چاپ رسید.
دیگر بعضی از علمای سیستان و بلوچستان، از جمله آقای عبدالرحیم ملازاده (ملازهی) که با من رفت و آمد داشت و از شر مسؤولین حکومت در امان نیست. امید است حق متعال به هر یک اجر جزیل و ثواب جمیل عنایت فرماید و خواننده بداند که آنقدر مردم را به ما بدبین و دشمن نموده اند که اقوام و آشنایان ما جرئت آمدن نزد مرا ندارند و از مردم و دشمنی آنان حذر میکنند. رسم دولت خمینی این است که هرکس یک کلمه از قرآن و از عقاید حقۀ قرآن بر زبانش جاری شود به او تهمت میزنند که «وهابی» مذهب است، در صورتی که در دنیا مذهبی به نام وهابی وجود ندارد و از روی غرض و دشمنی اهل حجاز را وهابی میخوانند در صورتی که در مملکت حجاز تا آنجا که من میدانم مردم بر مذهب حنبلی هستند. البته به لحاظ کلامی، پیرو عقاید عالمیموسوم به محمد بن عبدالوهاب هستند ولی او مذهب جدیدی نیاورده، بلکه آرای ابن تیمیه و ابن قیم جوزیه را احیا کرده است. این دو نیز جز مبارزه با خرافات و بدعتها و دعوت مردم به اسلام اصیل و رجوع به قرآن کاری نکرده اند، البته آنها معصوم نبوده اند و اشتباهاتی دارند، خصوصاً در توحید ذات و صفات حق متعال، آرایشان خالی از اشکال نیست. ولی آخوند های ایران انصاف ندارند و هر که را دکانشان را تهدید کند، حتی اگر مقلد و تابع کامل آنها نباشد، بدون ذکر دلیلی بر غلط بودن سخنش، به وهابی بودن متهم میکنند و از استدلال و ذکر دلیل و مدرک، شانه خالی میکنند.
آری، متصدیان دولت خمینی نه منطق دارند و نه برهان، بلکه منطق و برهانشان فقط زور است و زندان و کشتار!
اینجانب در باره اوضاع ایران در این زمانه، شعر زیر را سروده ام:
محفلی بود و نازنین یاری
گفتمش در زمینه اســلام
گفت: دینی بدون روحانی
مصطفی مجتهد نبود و أمیبود
گفتمش: رهنمای مردم کیست؟
گفت: هان! رهنما بود قرآن
بر همه علم دین بود واجــب
هادی دین کجا فروشد دیـن
دین فروشان نه رهنما باشنـد
کسب روزی ز راه دین نکننـد
نردبان سیاستش نکننــــــــد
حکمرانی نداشت پیش علـــی
ملک ایشان قلمرو دلهاســـت
نقش آخوند را شدم جویـــــا
کار او را چه؟ جستجو کـــردم
او بُوَد مست از شراب غــرور
گفتمش: گو که چیست حزب الله؟
گفتمش: حال مملکت چونست؟
گفتمش: انقلاب بـهمـن مــــاه
گفت: آری ضرر فراوان داشت
ملـــت اندر هـــــوای آزادی
گر چه از چاله اوفتاد به چــاه
چون ز غفلت به دام افتـادنــد
گفتمش: گو نجات کی باشد؟
بایدی جمله از خــدا خواهنـد
یاری آگاه و نیک پنداری
بازگو آنچه گفتنی داری
فارغ از هر کشیش و احباری
مرتضی هم نه مرد بیکاری
چه کس از دین کند نگهداری؟
بر همه فرض، دین نگهــداری
واجب عین را خریداری
نی بود کلّ و نی که سر بـاری
دین نباشد ز جنـس بــازاری
دینشان ایمن از دغلکــــاری
دینشان ایمن از دکانــــداری
ارزش کفش پاره خــــواری
نه حجاز و هلند و بلغــاری
گفت: بر دوش خلق سر باری
گفت: تکفیر و حبس و کشتاری
کی به عهدش بود وفـــاداری
گفت: احیای رســم تاتـــاری
گفت: بیمـــار بی پرستــــاری
داشت از بهر ما چــه آثـــاری؟
موجبی شد بـــرای بیــــداری
کرد از جان و دل فداکــــاری
صـد برابر شــدش گرفتـــاری
چاره بیـداری است و هشیـاری
گفت وقــت تضــــرع و زاری
رفع این سختـــی و گرفتــاری
آری، شیعیان ادعایی معتقدند که اگر زمامدار معصوم بوده و عدالت حقیقی داشته باشد زندگی مردم بهتر و در رفاه بیشتری خواهند بود. و لذا عقیده دارند که اگر حضرت علی ÷ پس از رسول خدا ص زمامدار میشد وضع مسلمین و اسلام بهتر و آینده ای عالی تر داشتند. ولی از تجربه معلوم شد که این عقیده و پیش بینی چندان صحیح نیست؛ زیرا زمامدار اگر مانند حضرت علی ÷ باشد به سوء ظن و یا حسن ظن عمل نمیکند، افراد و مأمورین دولتی که معصوم و یا عادل نیستند، خیانتها و سرقتها و اختلاسهایی که میکنند تمام مخفیانه است و به این کارها تظاهر نمیکنند و حاکم عادل و متقی واقعی حاضر نیست بدون مشاهده و یا اقرار خاین، کسی را مجازات کند و سیاست او خارج از ضوابط و مقررات شرع نخواهد بود و حاضر نیست برای اصلاح دیگران خود مرتکب گناه شود چنانکه خود حضرت علی ÷ در خطبه ۶۸ نهج البلاغه در مقابل خیانت و فساد اصحاب خود میفرماید: «وإني لعالم بما يصلحكم ويقيم اودكم ولكني والله لا أرى إصلاحكم بإفساد نفسي....» یعنی من که علی هستم میدانم چه چیز شما را اصلاح میکند و کجی شما را راست مینماید ولی به خدا قسم اصلاح شما را با فساد خودم صلاح نمیبینم و خوش ندارم یعنی من میتوانم شما را مانند حکومتهای دیگر زندانی و یا به قتل و ضرب تهدید کنم و به صرف سوء ظن شما را دستگیر و مؤاخذه و یا اموال شما را مصادره کنم و از راههایی که ستمگران ملت خود را ادب میکنند، ادب کنم، چون دینم اجازه نمیدهد.
چنانکه تاریخ نشان میدهد بسیاری از حکام و فرمانداران منصوب حضرت امیر ÷ به او خیانت ورزیدند، چه سرقت و اختلاس از بیت المال و چه کارهای دیگر، ولی در عین حال تظاهر به دیانت و تقوی و حسن عمل میکردند، تا اینکه خدای تعالی آبروی حضرت را حفظ فرمود و او را از میان مردم برد و دعایش را مستجاب فرمود و او را از دست شیعیانش نجات داد و پس از آن بزرگوار – عليه آلاف التحية و الثناء- حکام جور بر آنان مسلط شدند.
در زمان ما نیز کسانی از قبیل شیعیان آن حضرت، به نام فقیه بر مردم حکومت میکنند که صد درجه از دیکتاتور بدترند؛ زیرا به نام دین مردم را بدون محاکمه شرعی و صحیح میکشند یا زندانی میکنند و با اینکه آقای خمینی در اولین نطقش در بهشت زهرا میگفت که این مردم برای آزادی و رفع اختناق قیام کرده اند، اما آخوندها اصلاً به آزادی عقیده ندارند، هر چند که دایماً از آزادی دم میزنند و میگویند انقلاب آزادی به ارمغان آورده است. از آقای بازرگان شنیدم که میگفت: هاشمیرفسنجانی به من گفته است: ما اشتباه شاه را تکرار نمیکنیم و به مردم آزادی نمیدهیم!
البته متأسفانه در رادیو و تلویزیون بسیاری از امور خلاف شرع را آزاد گذاشته و به تعدادی از نشریات که مسؤولین آنها قطعاً به خدا و نبوت و قیامت اعتقاد ندارند و از دین بیزار و عاشق فرهنگ غربی هستند، اجازه داده اند، ولی آزادی بیان و استدلال را خصوصاً برای موحدین و معتقدین به خدا و نبوت و قیامت ممنوع کرده و جواب اینگونه افراد را با سرب داغ و زندان و شکنجه میدهند!
این تناقضهاست که سبب گردیده رشوه که همه وقت حرام بود، در زمان ایشان قبحش زایل و از آب روان حلال تر شده است. میگویند فرهنگ و مدارس مجانی شده ولی صد درجه از زمان قبل بدتر شده، هر روز مدیران مدارس به بهانه هایی از اولیای اطفال پول میخواهند و اگر ندهند، طفل با مشکل مواجه میشود و قِس علی هذا.
هرکس سخن بگوید و به دولت اعتراض و یا کارهای خلافشان را بر ملا کند، او را بی دین و مرتد میخوانند وخونش را حلال میدانند، نوشته های اینجانب چنانکه در صفحات پیش گفته ام باعث شده که آخوند کم سوادی اعلامیه داده و قتل مرا واجب دانسته به طوری که محتاج به اجازه حاکم شرع نیست و هر کس میتواند بدون مجوز مرا ترور کند! با اینکه الآن پیرمردی خانه نشین و بدحال و بیمارم و از ضعف نمیتوانم سخن خود را رسا ادا کنم ولی چون مردم به عمامه ای بدبین شده اند در بیرون منزل نیز راحت نیستم.
قرآن کریم میفرماید: «۞أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ بَدَّلُواْ نِعۡمَتَ ٱللَّهِ كُفۡرٗا وَأَحَلُّواْ قَوۡمَهُمۡ دَارَ ٱلۡبَوَارِ ٢٨ = آیا ندیدی کسانی را که نعمت خدا را به کفر تبدیل کرده و قوم خود را به سرای هلاکت فرود آوردند؟» (ابراهیم/۲۸) اینان که امروز به دولت و قدرت رسیده اند بر ضد توحید و قرآن از قدرت خود سوء استفاده کرده و سخت با موحدین و اهل توحید خالص پروردگار مخالف اند و اگر با خبر شوند که کسی فقط خداوند متعال را میخواند و ائمه یا انبیا را نمیخواند و آن بزرگواران را از دنیا بی خبر دانسته و مدیر عالم و شفا دهنده و نفع رسان و در همه جا حاضر و ناظر نمیداند و یا شفاعت ایشان را موقوف و منوط به اذن خدا میداند، وی را برای حفظ خرافاتشان میزنند و حبس میکنند و زجر میدهند و یا تهمت وهابی میزنند. بدین سبب نیز قطعاً توفیق خدمت به دین خدا و بندگان خدا را نخواهند داشت و در اجرای عدالت و اهداف اسلام موفق نخواهند بود. نقص دیگر ایشان این است که در کارها متخصص ندارند و هر کس خیرخواه بود یا متخصص، از خود رانده اند مگر چاپلوسان را، در نتیجه ملت را از هر جهت بیچاره و مظلوم و مأیوس نموده اند. ما این تذکرات را خیرخواهانه و برای دلسوزی مردم و رضای خدا به قلم آورده ایم. خدا کند که اثر داشته باشد.
باری سخن در این موارد بسیار است ولی مرا توان تفصیل بیشتر نیست. اما پیش از ختم کلام لازم است اعلام کنم اینجانب وصیت کرده ام که کلیه کتابها و آثارم متعلق است به پسر کوچکم «محمد حسین» و او اختیار هر گونه تصرفی دارد و باید با رضایت و اذن و تأیید او تکثیر و چاپ شود و پس از مرگم تنها انتساب آن نوشته هایی به اینجانب صحیح و مورد قبول است که به تأیید او رسیده باشد و دیگران نباید در این کار دخالت کنند و این موضوع را چند تن از دوستان نزدیک نیز میدانند. خیر و سعادت و روزگار خوش برای همه فرزندانم آرزومندم و أسأل الله أن يجعلهم نباتاً حسناً و ذرية طيبة إنه سميع الدعاء آمین.
اینک تعدادی از اجازات و مدارک اجتهاد خود را در اینجا میآورم و خداوند متعال میداند که به هیچ وجه از ذکر آنها قصد تفاخر ندارم بلکه غرضم آن است که دشمنانم علیه من أکاذیب جعل نکرده و برخی از حقایق را انکار نکنند؛ زیرا کسب اجازه از علمایی که به عقاید ناصحیح معتقد و به خرافات مبتلا بوده اند موجب فخر نیست و یقین دارم که اینگونه مدارک فردای قیامت هیچ سودی ندارد. باری، اینجانب نزد علمای بسیاری تلمذ کرده ام که از آن جمله اند: آیت الله محمد تقی خوانساری که از ایشان خاطره ای دارم که حیفم آمد از نقل آن صرف نظر کنم و آن را در کتاب تراجم الرجال خودم نیز نقل کرده ام. این کتاب را در زمان جوانی و ابتلای شدید به خرافات حوزوی تألیف کرده ام و اکنون به چاپ آن راضی نیستم. اما ذکر این خاطره را خالی از لطف نمیدانم:
آقای محمد تقی خوانساری موسوی از شاگردان مرحوم شیخ عبدالکریم یزدی حائری و مدتی در نجف بوده و نزد آقا ضیاءالدین عراقی تحصیل کرده و در جنگ بین الملل اول، در قیام عراق علیه دولت انگلیس او را به هند تبعید کردند، وی مدتی در زندان بود. وی یکی از مدرسین حوزه علمیه و بعد از مرحوم یزدی، از زمامداران حوزه علمیه بود و در مدرسه فیضیه به امامت وتدریس اشتغال داشت و مؤلف این کتاب چندی به درس و نماز ایشان حاضر میشدم. ایشان نماز جمعه را واجب میدانست و در مسجد امام حسن عسکری ÷ نماز جمعه برپا میساخت. سالی که شاید سنه ۱۳۶۳ قمری بود در قم خشکسالی شد و مدتی باران نیامد تا از ایشان درخواست نمودند نماز استسقاء بخواند و ایشان سه روز مقدمات آن را انجام داد و روز سوم با چند هزار نفر از قم به طرف مصلی که در خاک فرج باشد حرکت کردند و این بنده مولف کتاب، نیز حاضر بودم. اتفاقاً قشون آمریکا و انگلیس نزدیک خاک فرج و اطراف قم منزل کرده بود و برای استخراج آب، چاه حفر کرده بودند و با ماشین های بسیار رفت و آمد میکردند. منافقین داخلی یعنی چند نفر صوفی که در قم میباشند و دشمنان مسلمین اند به آن کفار گفتند که مردم قم علیه شما شوریده اند و برای مبارزه با شما بیرون میآیند. اما مرحوم سید محمدتقی و سایر افراد از این گفتگو اطلاعی نداشتند و بدون نظر برای اقامه نماز حرکت کردند، آمریکاییان مجهز و مسلح شدند که اگر کسی به بساط ایشان تجاوز کند، حمله کنند. خداوند رحم کرد و کسی متعرض آمریکاییان نشد و از مقابل ایشان رد شدند. پشت امام زاده خاک فرج که زمین مسطحی است صف ها کشیدیم و نماز باران خواندیم و خود مرحوم سید به منبر رفت و اذکار بعد از نماز را در آن هوای گرم گفت و سایرین نیز اقتدا کردند، ولی از باران خبری نشد. در مراجعت به قم بعضی از منافقین بنای تمسخر و استهزا گذاشتند. از آن جمله شیخی منافق که جیره خوار و مداح متولیان امور آستانه بود به این بنده گفت: شما آخوندهای دیوانه با نماز خود شهر ما را به آب دادید و سیل آمد و شهر را برد!! این بنده خیلی متأثر شدم و بسیاری از مردم ضعیف الإیمان و اراذل مشکوک شدند. این بنده به منزل رفتم و بسیار افسرده و غمگین بودم تا روز دیگر که اطلاعیه دادند آقای خوانساری مجدداً برای نماز باران میروند، اما این بار عده کمتری برای نماز حاضر شدند که شاید حد اکثر دویست نفر میشدند که اکثر از طلاب و اهل علم بودند و بنده نیز همراهشان بودم و با کمال افسردگی به طرف جنوب غربی قم رفتیم و پشت قبرستان نو نماز استسقاء خواندیم. در بین نماز ابرها بالا آمدند و کمیباریدند، نماز را تمام کردیم و به شهر برگشتیم، همان روز باران فراوانی شروع شد به طوری که تمام گودالها و جوی و رودخانه پر آب شد و آبها به حرکت افتادند. این از تفضلات إلهی و بسیار قابل توجه بود خصوصاً در هوای گرم و خشک قم که شش ماه باران نیامده بود. و این باران را بارن مگو، بگو روح تازه ای بود که در کالبد این بنده و سایر رفقا دمیده شد و چنان در شوق و شعف بودم و روحی تازه در خود یافتم که تاکنون به یاد ندارم و یا کمتر به یاد دارم چنین حالتی در من ایجاد شده باشد.
این بود یکی از خاطرات من از دوران تحصیل در قم، به هر حال علاوه بر آقای خوانساری نزد شیخ ابوالقاسم کبیر قمی، حاج شیخ محمدعلی قمیکربلایی، آقای میرزا محمد سامرایی، آقای سید محمدحجت کوه کمری، حاجی شیخ عبدالکریم حایری، حاج سیدابوالحسن اصفهانی و آقای شاه آبادی و چند تن دیگر نیز تحصیل کرده ام که تعدادی از آنان برایم تصدیق اجتهاد نوشته اند که از آن جمله اند: شیخ «محمد بن رجب علی تهرانی سامرایی» مؤلف کتاب «الإشارات و الدلائل فی ما تقدم و یأتی من الرسائل» و «مستدرک البحار» که ایشان در خاتمه اجازه استادش برایم اجازه ای نوشت و آن را به اینجانب داد. متن اجازه استادش به ایشان و اجازه ایشان به این حقیر چنین است:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لِـلَّهِ حق حمده، والصلاة والسلام على محمد رسوله وعبده، وعلى عليّ وأولاده، وبعد: فإن العالم الفاضل، والمهذب الكامل، التقي النقي، والورع الزكي، جناب الميرزا محمد الطهراني وفقه الله لمراضيه وجعل مستقبل أمره خيراً من ماضيه، قد استجازني، فاستخرت الله وأجزته بعد أن وجدته أهلاً لذلك، ومحلاً لما هنالك، خصوصاً بعد أن كان ربيب المرحوم المبرور حجة الإسلام الميرزا محمد حسن الشيرازي قدس الله نفسه الزكية، فناهيك فضلاً بمن تولى تربيته مثل ذلك الإمام، وحسن أخلاقه ذلك الحسن في مدة من السنين والأعوام، فأجزت له أيده الله تعالى بعونه وتوفيقه أن يروي عني جميع مسموعاتي ومقروءاتي في الفقه والحديث وغيرهما، وجميع ما رويته بإسنادي المتصل إلى النبي صلى الله عليه وآله والأئمة عليهم السلام، بجميع طرقي إلى مشايخي في الفقه والحديث، وأساطين الشرع المنيف قدس الله أسرارهم، وجعل في أعلى الفردوس مستقرهم وقرارهم؛ التي طريقي إليها أخي حجة الإسلام التقي النقي الشيخ ملا علي قدس الله نفسه الزكية، إلى بحر العلوم العلامة السيد مهدي الطباطبائي قدس سره، عن المشايخ العظام المذكورين تفصيلاً في إجازتنا إلى الشيخ العامل المؤتمن خير الحاج الحاجي محمد حسن كبه أيده الباري بتأييداته الجميلة، وسدده بتسديداته الجزيلة الجليلة، بجميع طرق الأخ إلى العلامة بحر العلوم قدس سرهما، إلى أقربها ما يرويه عن الشيخ الزاهد العابد الورع التقي الشيخ عبد العلي الرشتي رحمه الله، عن السيد الطباطبائي قدس سره، وما يرويه عن الشيخ الأجل الأعظم أستاذ الكل الشيخ محمد حسن صاحب جواهر الكلام في شرح شرائع الأحكام، عن السيد جواد العاملي صاحب مفتاح الكرامة، عن السيد الطباطبائي قدست أسرارهم، وأجزت له أن يروي عني جميع ما أرويه من الكتب المصنفة من جميع العلوم على نحو ما هو مذكور في لؤلؤة البحرين.
وإني أوصيه بالمحافظة على ما هو عليه من تقوى الله ومراقبته في سره وعلانيته، والأخذ بالحيطة لدينه في أفعاله وأقواله، وأن لا ينساني وجميع مشايخه من صالح دعواته في جلواته وخلواته، وألا يبارح الأخبار الواردة عن الأئمة الأطهار. والله ولي التوفيق لي وهو أرحم الراحمين.
حرر صورة هذه الإجازة في يوم الجمعة (۱۴) صفر من سنة (۱۳۴۵) هجرية على مهاجرها أفضل الصلاة والتحية.
الراجي عفو ربه الجليل
نجل الحاج میرزا خلیل قُدِس سره
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لِـلَّهِ رب العالمين، والصلاة على عباده الذين اصطفى، محمد وآله الطاهرين، وبعد:
فيقول العبد الجاني محمد بن رجب علي الطهراني عفي عنهما، وأوتيا كتابيهما بيمينيهما: قد استجازني السيد الجليل، العالم النبيل، فخر الأقران والأماثل: أبو الفضل البرقعي القمي أدام الله تعالى تأييده رواية ما صحت لي روايته، وساغت لي إجازته، ولمّا رأيته أهلاً لذلك، وفوق ما هنالك، استخرت الله تعالى وأجزته أن يروي عني بالطرق المذكورة، في الإجازة المذكورة والطرق المذكورة في المجلد السادس والعشرين من كتابنا الكبير: «مستدرك البحار»، وهو على عدد مجلدات البحار لحبرنا العلامة المجلسي قدس سره، وأخذت عليه ما أُخذ علينا من الاحتياط في القول والعمل، وألا ينساني في حياتي وبعد وفاتي في خلواته ومظانّ استجابة دعواته، كما لا أنساه إن شاء الله تعالى. كتبه بيمناه الداثرة الوازرة في عصر يوم الاثنين الرابع والعشرين من رجب الأصمّ من شهور سنة خمس وستين بعد الثلاثمئة والألف حامداً مصلياً مستغفراً.
حاج شیخ آقا بزرگ تهرانی مؤلف کتاب «الذريعة إلى تصانيف الشيعة» اجازه زیر را برای این حقیر نوشته است:
بسم الله الرحمن الرحیم و به ثقتی
الحمد لِـلَّهِ وكفى، والصلاة والسلام على سيدنا ومولانا ونبينا محمد المصطفى، وعلى أوصيائه المعصومين الأئمة الاثني عشر صلوات الله عليهم أجمعين إلى يوم الدين.
وبعد: فإن السيد السند العلامة المعتمد، صاحب المفاخر والمكارم، جامع الفضائل والمفاخم، المصنف البارع، والمؤلف الطاهر، مولانا الأجل: السيد أبو الفضل الرضوي نجل المولى المؤتمن السيد حسن البرقعي القمي دامت أفضاله، وكثر في حماة الدين أمثاله، قد برز من رشحات قلمه الشريف ما يغنينا عن التقريظ والتوصيف؛ قد طلب مني لحسن ظنه إجازة الرواية لنفسه، ولمحروسه العزيز الشاب المقبل السعيد السديد السيد محمد حسين حرمه الله من شر كل عين، فأجزتهما أن يرويا عني جميع ما صحت لي روايته عن كافة مشايخي الأعلام من الخاص والعام، وأخص بالذكر أول مشايخي، وهو خاتمة المجتهدين والمحدثين وثالث المجلسيَّيْن شيخنا العلامة: الحاج الميرزا حسين النوري، المتوفى بالنجف الأشرف سنة (۱۳۲۰هـ.ق.) فليرويا أطال الله بقاءهما عني بجميع طرقه الخمسة المسطورة في خاتمة كتابه: «مستدرك الوسائل»، و«المشجرة في مواقع النجوم» لمن شاء وأحب، مع رعاية الاحتياط، والرجاء من مكارمهما أن يذكراني في الغفران في الحياة وبعد الممات.
حررته بيدي المرتعشه في طهران في دار آية الله المغفور له: الحاج السيد أحمد الطالقاني و أنا المسيء المسمی بمحسن الفاني الشهير بآقا بزرگ الطهراني في سلخ ربيع المولود ۱۳۸۲.
(مُهر)
مرحوم عبدالنبی نجفی عراقی رفسی مؤلف کتاب «غوالی اللئالی« در فروع علم اجمالی و کتب کثیرۀ دیگر که از شاگردان «میرزا حسین نایینی» بوده است. برایم متن ذیل را نوشته است:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لِـلَّهِ رب العالمين الذي فضل مداد العلماء على دماء الشهداء، والصلاة والسلام على محمد وآله الأمناء، وعلى أصحابه التابعين الصلحاء، ولعنة الله على أعدائهم أجمعين إلى يوم اللقاء.
اما بعد مخفی نماند که جناب مستطاب عالم فاضل جامع الفضايل و الفواضل قدوة الفضلاء و المدرسين معتمد الصلحاء و المقربين عماد العلماء العالمين معتمد الفقهاء و المجتهدين ثقة الاسلام و المسلمين آقای آقا سید ابوالفضل قمیطهرانی معروف و ملقب بعلامه رضوی سنین متمادیه در نجف اشرف در حوزه دروس خارج حقیر حاضر شدند و نیز در قم سالهای عدیده بحوزه دروس این بنده حاضر شدند برای تحصیل معارف الهیه و علوم شرعیه و مسایل دینیه و نوامیس محمدیه پس آنچه توانست کوشش نمود فکدّ و جد و اجتهد تا آنکه بحمد الله رسید بحد قوه اجتهاد و جایز است از برای ایشان که اگر استنباط نمود احکام شرعیه را بنهج معهود بین اصحاب رضوان الله علیهم اجمعین عمل نمایند بآن و اجازه دادم ایشان را که نقل روایه نماید از من بطرق نه گانه که برای حقیر باشد بمعصومین علیهم السلام و نیز اجازه دادم وی را در نقل فتاوی کما اینکه مجاز است که تصرف نماید در امور شرعیه که جایز نیست تصدی مگر باجازه مجتهدین و مجاز است در قبض حقوق مالیه ولا سیما سهم امام علیه السلام و تمام اینها مشروط است بمراعات احتیاط و تقوی.
به تاریخ ذی الحجه الحرام فی سنه ۱۳۷۰ من الفانی الجانی نجفی عراقی (مُهر)
مرحوم آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی نیز برایم تصدیق اجتهاد نوشت که متن آن را ذیلاً نقل میکنم:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمين والصلاة علی رسوله و علی آله الطاهرين المعصومين
وبعد: فإن جناب العالم العادل حجة الإسلام والمسلمين السيد أبو الفضل العلامة البرقعي الرضوي قد صرف أكثر عمره الشريف في تحصيل المسائل الأصولية والفقهية، حتى صار ذا القوة القدسية من رد الفروع الفقهية إلى أصولها، فله العمل بما استنبطه واجتهده، و يحرم عليه التقليد فيما استخرجه و اوصيه بملازمة التقوی ومراعاة الاحتياط، والسلام عليه وعلينا وعلى عباد الله الصالحين.
الاحقر ابوالقاسم الحسینی الکاشانی (مُهر)
مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی نیز زمانی که قصد مراجعت از نجف را داشتم، تصدیق زیر را برایم مرقوم نمود:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لِـلَّهِ رب العالمين، والصلاة والسلام على خير خلقه محمد وآله الطيبين الطاهرين، واللعنة الدائمة على أعدائهم أجمعين من الآن إلى يوم الدين، وبعد:
فإن جناب الفاضل الكامل، والعالم العادل، مروج الأحكام، قرة عيني الأعز السيد أبو الفضل البرقعي دامت تأييداته ممن بذل جهده في تحصيل الأحكام الشرعية، والمعارف الإلهية برهة من عمره، وشطراً من دهره، مُجِدّاً في الاستفادة من الأساطين حتى بلغ بحمد الله مرتبة عالية من الفضل والاجتهاد، ومقروناً بالصلاح والسداد، وله التصدي بالأمور الحسّية وفيما لا يجوز لغير الفقهاء والمجتهدين التصدي فيها، وأجزته أن يأخذ من سهم الإمام ÷ بقدر الاحتياج، وإرسال الزائد منه إلى النجف، وصرف مقدار منها للفقراء والسادات وغيرهم، وأجزته أن يروي عني جميع ما صحت لي روايته، واتضح عندي طريقه، وأوصيه بملازمة التقوى، ومراعاة الاحتياط، وألا ينساني من الدعاء في مظانّ الاستجابات، والله خير حافظاً وهو أرحم الراحمين!
۲۲ ذيحجه ۶۲ ابوالحسن الموسوي الاصفهاني (مُهر)
سید شهاب الدین مرعشی معروف به آقا نجفی صاحب تألیفات در مشجرات و انساب برایم اجازه زیر را نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لِـلَّهِ على ما أساغ من نعمه وأجاز، والصلاة والسلام على محمد وآله مجاز الحقيقة وحقيقة المجاز، وبعد:
فإن السيد السند والعالم المعتمد شمس سماء النبالة وضحاها، وزين الأسرة من آل طه، عَلَم الفَخَار الشامخ ومنار الشرف الباذخ، قاعدة المجد المؤثل، وواسطة العقد المفصل؛ جناب السيد أبو الفضل بن الشريف العابد السيد حسن الرضوي القمي السيداتي دام علاه، وزِيد في ورعه وتقاه، أحب ورغب في أن ينتظم في سلك المحدثين والرواة عن أجداده الميامين، ويندرج في هذا الدرج العالي، والسمط الغالي، ولما وجدته أهلاً، وأحرزت منه علماً وفضلاً أجزت له الرواية عني بجميع ما صحت روايته، وما ساغت إجازته ثم سنده، وقويت عنعنته عن مشايخي الكرام أساطين الفقه وحملة الحديث، وهم عدة تبلغ المئتين من أصحابنا الإمامية، مضافاً إلى ما لي من طريق سائر فرق الإسلام الزيدية والإسماعيلية والحنابلة والشافعية والمالكية والحنفية وغيرها، ولا يمكنني البسط بذكر تمام الطرق، فأكتفي بتعداد خمس منها تبركاً بهذا العدد، وأقول: ممن أروي عنه بالإجازة والمناولة والقراءة والسماع والعرض وغيرها من أنحاء الحديث، إمام أئمة الرواية، الجهبذ المقدام في الرجال والرواية، مركز الإجازة، مسند الآفاق، علامة العراق أستاذي، ومن إليه في هذا العلوم استنادي، وعليه اعتمادي، حجة الإسلام، آية الله تعالى بين الأنام: مولاي وسيدي أبو محمد السيد حسن صدر الدين الموسوي المتوفى سنة (۱۳۵۴)....... [۶۰[۵۳]] هذا ما رمت ذكره من الطرق وهي ستة، فلجناب السيد أبي الفضل ناله الخير والفضل أن يروي عني عن مشايخي المذكورين، بطرقهم المتصلة المعنعنة إلى أئمتنا آل الرسول وسادات البرية، مراعياً للشرائط المقررة في محلها من التثبت في النقل ورعاية الحزم والاحتياط وغيرها، وفي الختام أوصيه دام مجده، وفاق سعده، وجد جده ألا يدع سلوك طريق التقوى والسداد في أفعاله وأقواله، وأن يصرف أكثر عمره في خدمة العلم والدين، وترويج شرع سيد المرسلين ص، وألا يغتر بزخارف هذه الدنيا الدنية، وأن يكثر من ذكر الموت؛ فقد ورد أن أكيس المؤمنين أكثرهم ذكراً للموت، وأن يكثر من زيارة المقابر والاعتبار بتلك الأجداث الدواثر، فإنه الترياق الفاروق، والدواء النافع للسلو عن الشهوات، وأن يتأمل في أنهم من كانوا؟! وأين كانوا؟! وكيف كانوا؟! وإلى أين صاروا؟! وكيف صاروا؟! واستبدلوا القصور بالقبور، وألا يترك صلاة الليل ما استطاع، وأن يُوقِّت لنفسه وقتاً يحاسب فيه نفسه، فقد ورد من التأكيد منه ما لا مزيد عليه، فمنها قوله: (حاسبوا أنفسكم قبل أن تحاسبوا)، وقوله: (حاسب نفسك حسبة الشريك شريكه) فإنه أدام الله أيامه وأسعد أعوامه إن عين لها وقتاً لم تضع عليه أوقاته، فقد قال: توزيع الأوقات توفيرها، ومن فوائد المحاسبة أنه إن وقف على زلة في أعماله لدى الحساب تداركها بالتوبة وإبراء الذمة، وإن اطلع على خير صدر منه حمد الله وشكر له على التوفيق بهذه النعمة الجليلة، وأوصيه حقق الله آماله وأصلح أعماله أن يقلل المخالطة والمعاشرة لأبناء العصر سيما المتسمين بسمة العلم؛ فإن نواديهم ومحافلهم مشتملة على ما يورث سخط الرحمن غالباً، إذ أكثر مذاكرتهم الاغتياب وأكل لحوم الإخوان، فقد قيل: إن الغيبة أكل لحوم المغتاب ميتاً، وإذا كان المغتاب من أهل العلم كان اغتيابه كأكل لحمه ميتاً مسموماً، فإن لحوم العلماء مسمومة. عصمنا الله وإياك من الزلل والخطأ، ومن الهفوة في القول والعمل، إنه القدير على ذلك والجدير بما هنالك، وأسأله تعالى أن يجعلك من أعلام الدين ويشد بك وبأمثالك أزر المسلمين آمين! آمين!
وأنا الراجي فضل ربه المستكين: أبو المعالي شهاب الدين الحسيني الحسني المرعشي الموسوي الرضوي الصفوي المدعو بالنجفي نسّابة آل رسول الله ص عفا الله عنه وكان له، وقد فرغ من تحريرها في مجالس آخرها لثلاث مضين من صفر (۱۳۵۸) ببلدة قم المشرفة حرم الأئمة.
(مُهر)
مرحوم شیخ عبدالکریم حائری و مرحوم آیت الله سید محمد حجت کوه کمری نیز برایم تصدیق اجتهاد نوشتند که اصل اجازه نامه این دو تن را برای تعیین تکلیف در مسأله سربازی به وزارت فرهنگ آن زمان تحویل دادم که طبعاً باید این دو اجازه نامه در اسناد بایگانی آن وزارتخانه موجود باشد، اداره مذکور نیز پس از رؤیت این دو تصدیق گواهی زیر را صادر نمود که در اینجا رونوشت آن را میآورم:
وزارت فرهنگ
شماره: ۸۷۷/ ۲۵۰۱۹
تاریخ: ۱۰/ ۸/ ۲۹
نظـر بـه بنـد اول و تبصـره اول ماده ۶۲ قانـون اصلاح پاره ای از فصـول و مــواد قانون نظام، مصوب اسفند ماه ۱۳۲۱ و نظر به آیین نامه رسیدگی به مدارک اجتهاد مصوب ۲۵ آذرماه ۱۳۲۳ شورای عالی فرهنگ، اجازه اجتهاد متعلق به آقای سید ابوالفضل ابن الرضا (برقعی) دارنده شناسنامه شماره ۲۱۲۸۵ صادره از قم متولد ۱۲۸۷ شمسی در هفتصد و پنجاه و چهارمین جلسه شورای عالی فرهنگ، مورخ ۷/۸/۱۳۲۹ مطرح، و صدور اجازه مزبور از مراجع مسلم اجتهاد محرز تشخیص داده شد.وزیر فرهنگ
دکتر شمس الدین جزائری
نا گفته نماند با اینکه در قوانین مشروطه دولت حق نداشت متعرض مجتهدین شود، مع ذلک حکومت به اصطلاح مشروطه گرفتاری بسیار برایم فراهم آورد.
سخن را با یادآوری این نکته به خواننده محترم به پایان میبرم که دین اسلام در دو امر خلاصه میشود: تعظیم خالق و خدمت به مخلوق، آن چنانکه خالق خود فرموده است. برای همگان توفیق قیام به این دو امر را از درگاه ایزد رؤوف خواستارم.
در اینجا، چند بیت از آخر کتاب «دعبل خزاعی و قصیده تائیه او» که سالها پیش تألیف کرده ام و وصف حال اینجانب است، میآورم و پس از آن نیز این کتاب را با شعری دیگر که خطاب به جوانان است و آن را هنگام سفر به زاهدان سروده ام، خاتمه میدهم و از خوانندگان التماس دعا دارم. والسلام علی من اتبع الهدی.
اگر زر داد دعبل را امامی
مرا صدها کتاب است و قصائد
ندیدم یک تشکر، نی عطایی
اگر وی بود خائفا از مقامات
اگر وی گریه اش بر اهل دین است
اگر وی گفت رازش با امامی
اگر اشعار وی طبق اصول است
اگر سی سال ترسی داشت درجوف
الها بر غم و رنجم گواهی
الها من بسی هستم پشیمان
در اینجا خسته جانم از بلا شد
زمان ما زمان کفر و طغیـــان
در این پیری ندارم من انیسی
مگر ما را کنی مشمـول رحمـت
إلها برقعــی را بها کـــن
تشکر دید از صاحب مقامی
که در آنها بیان گشته عقاید
به جز ایراد و طعن ناروایی
مرا خوف است از اهل خرافات
مرا گریه برای اصل دین است
مرا امنی نباشد از مقامی
هدف، این مادحین را جمله پول است
دو سی سال است ما را دل پر از خوف
ندارم غیر الطافت پناهــــی
چرا مرآت گشتم بهر کـــوران
تنم رنجور از صد ابتلا شــــد
ندارد دهر ما جز رنج و عصیان
نه یاری نی معینی نه جلیســـی
رسانی مرگ ما با روح و راحــت
مزید فضل خود بر او عطا کــن
[۵۳] اين اجازه نامه در پانزده صفحه است که مؤلف خلاصه آن را ذکر کرده و تصوير متن کامل آن در ضميمه اين کتاب موجود است (ناشر).
ای جوانان که شکر گفتارید
چون شما ناطق و گل رخسارید
برقعی را پس موتش گه گاه
گاه گاهی اگرش یاد کنید
برقعی خادمتان بود و برفت
یاد آرید از این خسته که بود
دیـــد آزار بـــــس از مــــردمِ دون
خسته از زخم زبان، زخم قلم
دستش ار گشت ز دنیا کوتاه
مؤمن و سالم و خوش رفتارید
از خموشان جهان یاد آرید
زمحبان خدا بشمارید
دستی از بهر دعا بردارید
خدمتش را به نظر بسپارید
خسته از محنت این چرخ کبود
دل او گشت پر از غصه و خون
خسته از تهمت و بهتان و ستم
رفت در محکمه عدل إله
و آخر دعوانا أن الحمد لله رب العالمین
۲/۲/۱۳۷۰ش