الیکس (داستانهای کوتاه)
بقلم:
نورمحمد امرا
مدت زمانی است که با خود میاندیشم چرا مردم با قصهخوانی و قصهسرایی بیگانهاند. چرا قصه با عقل کوچک کودکان و ذهن فرسودهی مادر بزرگان گره داده شده است. وچرا نی قصه تنها برای خفه کردن سر وصدای بچههای فضول در محیط آرام خانواده لالایی میسراید؟!
و وقتی به قصههایی که در قفسههای کتابفروشیها نگاهی انداختم دریافتم که عیب کار از نویسندگانی است که پشت ابرهای خیال خودپرستانه میلولند واز صحنه پر درد ورنج وغم واندوه وماتم بشر بیچاره خود را دور نگه داشتهاند. به نظر من اینان اگر فریبکار وحیله گر نباشند بسیار ساده لو وخودفریبند. چرا که میخواهند تنها با جار وجنجال قلم قصههای پوچ وبی هدفی را بخورد مردم دهند... اینجاست که قصه به یک میکروب آدمکش وویروس جامعه سوز تبدیل میشود.
در حقیقت آنچه انسان دیروز در لابلای کوچههای تنگ داستانهایی چون «کلیله ودمنه»، «قابوسنامه» و «گلستان» میجوئید «معنی زندگی» و «هدف از آن» بود، و قصه دورنمایی از یک درس وپند در قالبی زیبا ودلبرا...
در واقع زندگی سفری است بیبازگشت که در مسیرش تاریکیها در لابلای روشنائیها، امیدها در کنار یأسها، زشتیها همراه با زیبائیها، بدیها همگام با خوبیها ودر پی هم میآیند، چهرهی زشت و چروکیدهی امروز در آینهی فردای زندگی جلا و جمال خاصی دارد. قصه حکایت این زندگی است.
و کسانیکه بادی به گلو انداخته میگویند که قصه مال بچههاست... واز ما دیگر گذشته... وخود را از قصه شنفتن بالاتر میدانند سخت در اشتباهند.
شاید شما صدبار به سنندج سفر کرده باشید. وشاید دهها بار در خیابانهای زاهدان قدم زده باشید. ویا کوچه کوچهی شیراز را متر کرده باشید، اما تا چند قصه از بافت زندگی بلوچ وکرد وفارس را نخوانید از زندگی مردمان این شهرها هیچ نمیدانید. شما جغرافیای شهرها را با چشمانی ملول ومست حیرت پالیده اید ولی از پشت پرده واز راه ورسم وعادات، واوضاع واحوال وطریقهی برخورد ومعامله ومکالمه وخلاصه روح مردمان هیچ ارثی نبردهاید.
من بر این اعتقادم که اگر نویسندگان محترم، وادیبان صاحب قلم در تار وپود جامعه بنگرند، وبا طبقات مختلف آن همسخن شوند وقصهها و واقعیتهای جامعه را بقلم کشند، دیگر نیازی به این نخواهند یافت که شبهای سرد وتاریک به ماه زُل زنند تا خیالشان قصهای آبستن شود، سپس روزها و ماهها آن را در ذهنشان بپرورانند تا وقت زایمان آن فرا رسد.
روند زندگی در جامعه خود قصه ایست، ودر پشت چروکهای پیشانی تجربه قصههایی نهفته است که تنها قلمهای هدفمند توان به تصویر کشیدن آن را دارند.
این مجموعه قصه را به قصه سرایان وداستان پردازان جامعهساز هدیه میکنم، تا در این راستا با من همگام شوند، شاید که دست در دست هم بتوانیم جامعهای با صفاتر وزیباتر، وآیندهای روشنتر را برای ملتمان رقم زنیم..
یک دست صدا ندارد. وبا یک گل بهار نمیشود...
نور محمد امرا
۴/۱۰/۱۳۸۶ش.
اسلام آباد ـ پاکستان
دریک لحظه صدای گوشخراش ترمز ماشینی سکوت مرگباری را بر همه چیره ساخت، صدای خنده وشادی بچهها در هم خفت، همه خیابان مات ومبهوت بدانسو خیره شدند... جوانی چپ در راست تراشیده در پیکانش را باز کرد وبه جثه آغشته بخونی که جلوی تایرهای ماشینش دراز کشیده بود حیران وسرگردان خیره شد.
پس از یک لمحه سکوت مطلق همه سراسیمه بحرکت درآمدند، راننده لرزان وگریان قسمها میخورد که تقصیری نداشته... سرعتش زیاد نبوده... یکهو این آقاهه از پشت درخت جلویش پریده.. به خدا راست میکم.. آقا شما خودت دیدی.. مگه نه..
کسی به او توجهی نمیکرد، همه در فکر زخمی بودند، برخی دست وسرش را تکان میدادند ونبضش را چک میکردند، وآرام روی صورتش میزدند وداد میکشیدند: حسن آقا.. حسن.. جواب بده... حسن ...حسن.
وآنهایی که دور وبر حلقه زده بودند آرام وبا تأسف واندوه بهمدیگر میگفتند: کارش تموم شده... خونریزی مغزی کرده... امیدی نیست .. خدا بیامرزدش ... و...
روزنامههای شهر روز بعد با تیتراژ بزرگ از خبری که همه اطلاع داشتند با آب وتاب نوشتند: حسن دیوانه به دیار خاموشی شتافت.. گناه شهرداری است که دیوانهها را از سطح شهر جمع نمیکند...
روزنامههای چپ کاسه کوزه را بر سر جناح راست ونماینده شهر میشکستند .. ورزنامههای جناح راست شهربانی وافسر راهنما رانندگی که از جناح مخالف بود را شریک جرم معرفی میکردند... خلاصه هر کسی به ساز خودش میرقصید ومردم خاموش تماشا میکردند.
تنها روزنامههای بیطرف بودند که از زبان شاهدان عینی تفاصیل را بقلم میآوردند ...
- آقای سپاهی کارمند کفش ملی از شاهدان عینی با دستپاچگی میگوید: بچههای کوچک .. بله تقریبا بیش از بیست تا بودن .. نه .. نه .. شاید هم کمتر .. حسن دیوانه .. همین بنده خدایی که زیر ماشین رفت .. همینو دنبال کرده بودند .. که یکهو اتفاق افتاد .. خدا رحمتش کنه.
آقای امراء مکانیک آنسوی خیابان اضافه کرد که بچهها داد میکشیدند: حسن یک .. حسن دو .. حسن سه .. حسن دنده به دنده .. حسن نوکر بنده .. حسن چرا نمیخنده.. وحسن از دست آنها فرار میکرد که ناگهان از پشت درخت به خیابان پرید، پیکان سفید رنگی که از بالای خیابان با سرعت میآمد نتوانست خودش را کنترل کند وبه او زد..
تیراژ روزنامههای آنروز شهر دو برابر وشاید هم سه چهار برابر شده بود، ولبخندهای رضایت وخوشحالی را بر لبان خبرنگارهایی که چون مور وملخ در خیابان پرسه میزدند، وبر لبان تحلیل گران سیاسی بروشنی مشاهده میکردی...
ای قربون بزرگی وعظمتت برم خدایا .. رنجها واشکهای برخی شادی ولبخندند برای برخی دیگر...!
شاید تنها کسی که چند قطره اشک از چشمانش ریخت، وسه روز تمام ابر سیاه اندوه بر چهرهاش سایه افکنده بود حاج انور دهواری بود، حاج انور مردی خاموش وبا خدا ومورد احترام همه شهر ... دقیقا حادثه جلوی کتابفروشی او اتفاق افتاده بود واو همه چیز را با چشمان خودش دیده بود. حاجی در کنار کتابفروشی مدیر هفته نامه «آرمان» است و مقاله همیشگیاش «آنروی سکه» را همه مردم صبح روز شنبه قبل از اینکه دهان به صبحانه بزنند در خانههایشان میخوانند وتا یک هفته دیگر سخن مجلسهایشان است، هر کسی در مورد آن به اندازه فهم وسطح سوادش سخنی یا تعلیقی وتفسیری ویا نقدی میزند.
صانحهی رقت بار تصادف حسن دیوانه که بازار سرد روزنامهها را کمی گرم کرده بود، بر شدت شوق وعلاقه مردم به شنیدن رای حاج انور افزوده بود، او در واقع مثل پدر شهر بود که نه از کسی هراسی داشت ونه با کسی چاپلوسیای ونه از فقر وناداری ترسی، همیشه دنبال یک لقمه نان حلال بود وتا امروز هنوزهم که هنوزه پس از هفتاد واندی سال در خانه کرایهای در جنوب شهر زندگی بسیار سادهای و در قلب مردم شهر آبرو وحیثیت ونام ونشان شاهانهای دارد.
بالأخره شنبه سر رسید وهفته نامه «آرامان» بدست مردمان تشنهای که بعد از نماز فجر منتظر آن بودند رسید.
همه چشمها پس از بدست گرفتن روزنامه یکراست رفت روی مقاله حاج انور «آنروی سکه» وبا حیرت قصه تکان دهندهای را خواند که باعث شد همه مردم در آنروز شنبه یک ساعت دیرتر به دفترهای کارشان روند، بازارها دیرتر باز شود ودر نماز ظهر آنروز مسجدها پر شود... کلمه «لا حول ولا قوة إلا بالله» بر هر زبانی صدها بار تکرار گردد.
قصهای که باعث شد همه خانههای سالمندان در آن شهر برای همیشه تعطیل شوند .. باعث شد که همه پیرمردان وپیرزنان بار دگر گل سر سبد خانهها گردند..
حقیقتی دل شکن وواقعیتی درد آور ..
قصهای که از درون حکایت میکرد.. قصه حقیقت تلخ .. قصه مرگ وفا .. قصه ماتم..
در آنروز همه گریستند .. همه چشمها .. حتی چشمهای سیاسی .. وحتی چشمهای حسودانی که زندگیشان را فدای شایعه پراکنی بر علیه حاج انور دهواری کرده بودند ..
عجیبتر از همه چیز اینکه روزنامههای روز بعد فقط وفقط در یک صفحه منتشر گردید! وتنها وتنها در آن صفحه یک مقاله بود وآنهم چیزی نبود مگر مقاله «آنروی سکه» بقلم حاج انور .. باور میکنید..!
بله، باور نکردنی است، اما حقیقتی است که اتفاق افتاد واز آن چند سالی بیش نمیگذرد، میتوانید خودتان از هر شهروند سراوانی که میشناسید بپرسید. البته اگر قصه را بخوانید دیگر برایتان جای شکی باقی نمیماند ولزومی برای پرسیدن نمییابید!
حال که اینطور شد من مجبورم مقاله حاج انور را از هفته نامه «آرمان» پاره کنم واینجا برایتان بچسپانم:
بقلم/ انور دهواری
مرگ اسفبار سرهنگ گمنام لشکر زرهی ۸۸ بلوچستان حسن ایوبی را به همه شهروندان عزیز سراوانی وهم میهنان ارجمندم تسلیت عرض میکنم!!!
جناب مقام معظم ریاست جمهوری کشور، جناب خانم دکتر شهناز ایوبی رئیس دانشکده علوم پزشکی اکسفورد لندن؛ مرگ نابهنگام واسفبار پدر گرامیتان در صانحهی تصادف روز سه شنبه ۴/۸ را به شما تسلیت عرض نموده از باری تعالای یکتا مسألت دارم که ایشان را در بهشتهای برین همراه شهیدان محشور فرمایند!!!
آری! خواننده عزیز، ۶علامت تعجب را من جلوی جملههای تسلیتم گذاشتهام ومی دانم که ۶۰۰۰ تا علامت تعجب دیگر در ذهن شما سبز شده ... اما چه کنم که واقعیت همین است.
حسن دیوانه امروز همان سرهنگ حسن ایوبی است که روزی روزگاری همه او را میشناختند، اما چه شد که یکباره بدینروز افتاد .. وشما هم بخوبی میدانید که خداوند به کسی ظلم نمیکند .. این انسانها هستند که بخود ظلم میورزند.
... دقیقا حدود شصت سال پیش بود که همسایه ما که «حاج علی» نام داشت درگذشت وجز چند جمله نام ونشان خوش ومدح وثنا بر زبانها وپسری یک ساله در دامن زنی بیوه چیزی بر جای نگذاشت..
قصه آن پسرک وآن مادر فداکاری که بخاطر فرزندش بر سینه همه خواستگارها مهر رد زد.. قصه آن زنی که بخاطر آسایش وتربیت فرزندش کلفتی این وآن، کس وناکس کرد.. قصه زنی که جوانی وزیبائیش را زیر پای فرزندش دفن نمود .. همان قصه تکراری مادر زحمتکش است که خود بهتر میدانید ولازم بتکرارش نیست.
از آنروز میگویم که حسن آقا از دانشکده افسری فارغ التحصیل شد ومن وپدرم همراه مادرش برای استقبالش به ترمینال رفته بودیم، نیم ساعتی بیش به آمدن اتوبوس نمانده بود که متوجه شدیم رضا خان با خانم ودختر زشتش که با آرایش غلیظ خودش را بشکل دلغکها در میآورد ودر دانشکده زبانشناسی تحصیل میکرد، با یک دسته گل وشیرینی سر رسیدند.
یواشکی به پدرم اشاره کردم که؛ آقا رضا و اینجا (!)، اینجا که فرودگاه نیست .. این دیگه برای چی آمده؟!
دیدم که مستقیم بطرف ما آمدند ورضا خان با پدرم شروع کرد به روبوسی وخانمش هم «فخری خانم» مادر حسن را در بغل گرفته میبوسید وشیرینی ودسته گل را با یک عالمه تعارفات رشتی و حرفهای شیرینتر از نقل ونبات ... چشتان روشن .. فخری جون .. چش حسود کور .. آرزوتان بسر رسید .. و.. و.. را به او داد.
داشتم شاخ در میآوردم که چطور رضاخانی که غرور وتکبرش به او اجازه نمیداد ـ العیاذ بالله ـ با خدا حرف زند اینچنین ساده و بیآلایش حرفهای قلنبه سلنبه خودش را جلوی پای «فخری خانم» میریزد.
هنوز وراجیهای رضاخان تمام نشده بود که دهنها واماند، .. آقای حسینی امام جمعه شهر که عبایش از روی شکم یک متر بجلو آمدهاش همیشه کنار میرفت و او مجبور بود وقتی راه میرود لحظه به لحظه آن را راست وروست کند همراه با خانمش زیبا خانم ودخترش که از وقتی قصه آبروریزیش با راننده سابق پدرش در شهر پیچیده آفتابی نشده بود با یک دسته گل ویک بسته شیرینی تشریف فرما شدند..
هنوز عرقهای اینها خشک نشده بود و حرفهایشان تمام نشده که آقای عبد اللهی نماینده سابق شهر با خانم ودخترش که چند سالی در اروپا در عقد کمونیستی بود، وپس از داستانهای عشق وعاشقی که بر سر زبانهاست وخدا میداند چند درصدشان راست است، سرشان به طلاق کشیده برگشت، البته خانوادهاش میگویند که برای تحصیلات رفته بود، جو پر فساد آنجا با فرهنگ ما سازگاری نداشت، ایشان هم تحمل نکردند وبرگشتند.. به حق حرفهای نشنیده!
خلاصه تا قبل از آمدن اتوبوس ترمینال پر شد از همه کله گندههای شهر .. از سبحانی تاجر سرشناس شهر گرفته تا گلی رئیس سازمان اطلاعات مشهور به شمر خونخوار .. از کریمی طلا فروش در ظاهر وتاجر مواد مخدر در پشت پرده، گرفته تا تهرانی رئیس شهربانی به قول بعضیها قارون رشوه خوار و...
«فخری خانم» ساده واز همه جا بیخبر شده بود مثل گل نرگسی که تازه شکفته شده باشد، دهنش وا رفته بود که اینهمه آدمهای درست و حسابی از کجا پسرش را میشناسند، همه این زنهای رنگ و وارنگ با لباسهای پر زرق وبرق و صورتهای آرایش کرده و دستهای پر از طلا چطور او را در بغل میگیرند ومی بوسند، خودش هم که داشت از بوی خوش عطر وادکلنهایشان سرمست میشد با لذت همه زنها و دختران را میبوسید .. شاید هم میخواست جبران سالهای حرمان را بکند!
بالأخرۀ اتوبوس رسید وحسن آقای ما هم با همه حیرت وتعجب چشمی از آنهمه زرق وبرق تازه کرد ودلی شاد...
خوشبختانه همه آن تعارفات بیروح در ترمینال تمام شد وهر کسی رفت پی کارش وما هم با همان تاکسی کهنه وپیر پدرم، حسن ومادرش را رساندیم به خانه یشان.
در دلم بود که گربه برای خدا ماهی نمیگیرد .. پس چرا این نمایشها در ترمینال اجرا شد، چرا حداقل تا دم خانه «فخری خانم» ادامه پیدا نکرد؟ این آنروی سکه بود که بعدها از پدرم فهمیدم؛ آنهمه کله گندهها آمده بودند تا شاید بتوانند سرهنگ را برای دخترانشان شکار کنند ودر عین حال نتوانستند کبر وغرورشان را زیر پای نهند وتا خانه خشتی گلی فخری قدم رنجه فرمایند!
همه بر این نقطه متفق بودند که حسن هیچ چیز کم ندارد مگر یک همسر.. زنی که شریک زندگیش شود وکمک مادر پیرش .. البته خودش هم بعد از دیدن دخترهای لوکس در ترمینال آمپرش بالا زده بود ودهنش آب افتاده بود.
فخری خانم هم وقتی آبها از آسیاب افتاد وخواب وخیالاتش برهم خورد فهمید که سعادت پسرش در کنار آن آدمهای هارت وپورتی نیست باید همکلاس خودش کسی را پیدا کند ... وچه کسی بهتر بود از پری خانم .. دختر حاجی جلال .. از خویشان بسیار دور بود.. خانوادهای که در صداقت و تقوا زبانزد خاص وعام بودند، پری هم دختری نجیب وبا حیا بود که تازه چون غنچه شکفته شده بود وزیبائیش هر خواستگاری را اسیر خود میکرد .. همینطور هم شد، حسن پس از دیدن پری خواب از سرش پرید ونه از موقعیت پایین خانواده گیاش پرسید ونه از جهیزیه، وپاهایش را کرد در یک کفش که هر چه زودتر.
هنوز خورشید آخرین روزهای ماه عسل عروس وداماد جوان وخوشبخت به پایان نرسیده بود که ناقوس شوم جنگ بصدا در آمده با بیرحمی حسن آقا را از پری جدا کرده در صف مقدم جبهه انداخت.
جنگ جنگ است، چه تحمیلی باشد وچه غیر تحمیلی .. خشک وتر را به آتش میکشد، وسعادتها ولبخندها را بر لبان خشک میکند...
حسن آقای ما هم در خط مقدم نبرد بود وهر دو ماهی وگه گاهی هر چهار ماهی یکبار تلفنی ویا پیغامی از او میآمد وتا اطلاع ثانوی مادر وهمسرش طعمه دلهره وترس از ناقوس شوم فردا بسر میبردند.
در غیاب شوهر پری مظلوم، شده بود زن مادر شوهر، گویا فخری که سالهای تنگ حرمان را به سختی سپری کرده بود وتازه نانش به روغن رسیده بود قسم خورده بود که تقاص روزهای سخت وبیچاره گیش را از این دخترک آرام وخاموش بگیرد.
پری هم در کنار درد دوری همسر در عذاب مادر شوهر بود وکسی از قصه رنج او بویی نمیبرد، هر شش هفت ماهی وگاهی هر سالی یکبار حسن آقا برای یک هفته ویا ده روزی سری بخانه میزد وبرمی گشت تا جای خالیش را در جنگ پر کند وجای خالیش را در خانه خالیتر.
روز بروز پری ضعیف تر میشد، تنها وقتی چاقو به لب رسید مادرم از درد ورنج همسایه اطلاع پیدا کرد، که البته نصیحتهای مادرم به فخری نمک بر زخم میپاشید وباعث میشد که او چند برابر بر طغیانش بیفزاید، بزرگترین گناه پری این بود که حامله نمیشد!
با اصرار پدرم در یکی از فرصتهای مرخصی حسن به پزشکهای متخصص رجوع شد ومعلوم گشت که سبب عدم بارداری خود آقا حسن است!
باز گشتن حسن به جبهه همان وعذاب ورنج پری همان.. تا جایی که قصه او سر زبانهای همه اهل محل افتاد.. فخری خانم نه به او اجازه میداد پیش پدر ومادرش برود ونه آرامش میگذاشت، خانواده دختر هم میگفتند دخترمان در خانه شوهر بمیرد بهتر است که آبروریزی بپا شود.
با بازگشتن ابراهیم پسر عمه حسن از سربازی ابر سیاه ماتم بر خانه فخری خانم سایه گسترده رعد وبرقی پرصدا بپا شد. ابراهیم میگفت که قرار بوده با حسن آقا روز دوشنبه حرکت کنند، دو روز پیش یعنی شنبه حسن برگشته به قرارگاه پشت جبهه برای ردیف کردن کارهای مرخصی وکیف خودش را هم برده تا با رسیدن ابراهیم از همانجا یکراست حرکت کنند. اما ابراهیم در هنگام بازگشت از منطقه ادای وظیفهاش میشنود که گردان امام مهدی که حسن مسئول آن بوده مورد هجوم هوائی دشمن قرار گرفته وهمه افراد آن گشته شدهاند، او هم سری به آنجا میزند که شاید حسن از قرارگاه برگشته باشد آنجا، میبیند که لاشههای همه افراد گروهان سوخته وزغال شده اینطرف وآنطرف افتادهاند، ناگهان چشمش به لاشه حسن آقا میافتد، وگریان منطقه را ترک میکند، ویکراست بدون اینکه به قرارگاه پشت جبهه سری بزند برمی گردد خانه.
تلویزیون هم جز خبر پیروزیهای پی در پی وبه هلاکت رسیدن نیروهای بعثی کافر هیج خبر دیگری نداشت، مراجعه به دفاتر زیربط هم بیفایده بود.
خلاصه تازه بند وبساط روز سوم سوگواری را چیده بودند، ونوحه خوانها مردم را داغ گریه کرده بودند که صدای بچههای محله به هوا رفت که: حسن آقا اومد.. حسن آقا .. هورا .. هورا ..حسن آقا اومد!
حسن تا به خودش آمد دید که روی دستهای جوانکها به هوا رفته .. مردم مات ومبهوت چشمهایشان را به هم میمالیدند و «لا حول» میخواندند.
ـ پناه بر خدا .. باور نکردنی است.
ـ خـ .. خـ..خدای من.. این یک معجزه است.
خبر در شهر پیچید ویک کلاغ یک روزه شد چهل کلاغ:
مرده زنده شده .. قدم اسب امام مهدی به او خورده دوباره جان گرفته .. خدا را به گریه وزاری پیرزن رحم آمده پسرش را دوباره زنده کرده .. کار کار حضرت عیسی÷ است...
اما واقعیت این بود که حسن در قرارگاه پشت جبهه دو روز منتظر ابراهیم مانده بود وچون خبری از او نیامده حرکت کرده. و جسد سوخته شده خدا میداند که جسد کدام بنده خدایی بوده...
پس از پایان مرخصی یک ماهه دوباره حسن آقا عازم جبهه نبرد حق وباطل شد، وبا رفتن حسن بار دگر غم بر خانه چیره گشت ورنج وعذاب پری دوچندان..
درست دو سال بعد قصه دوباره تکرار شد...
هواپیمای ارتش که سربازان را از جبهه به زاهدان منتقل میساخت به آتشفشان تفتان برخورد کرد ومنفجر شد، وهمه ۳۰۰ نفر سرنشین آن خاکستر شدند.
ترس ودلهره بر همه خانوادههایی که فرزندانی در جبهه داشتند چیره شد، سوگ واری عمومی اعلام گشت. تنها شانس دانستن نامهای سرنشینان این بود که لیست مرخصیهای خط مقدم جبهه برسد. روز بعد با رسیدن لیست نامها بوم غم واندوه از همه مردم پرید وتنها زنگ در ۳۰۰ خانه را بصدا درآورد..
یکی از آن خانهها هم خانه فخری خانم بود..
دو روز بعد هم به خانههای همه شهیدان یک مشت خاکی که در پارچهای پیچیده روی آن نامی نوشته بودند به رمز یاد بود جثه بخار شده شهید تحویل گردید تا در بهشت زهرای شهر به خاک سپرده شود.
بار دگر مراسم سوگواری مفصلی به پا شد، وکوچه ما نیز از اردیبهشت به کوی شهید حسن ایوبی تغییر نام داد!
پری خانم هم مدتی در خانه شوهر مرحومش ماند وبه رمز وفا خدمت مادر شوهر داغدار ومأیوسش میکرد، پس از یک ماه تنها با یک دست لباس با چهرهای غمناک ودلی شاد (!) به خانه پدر ومادرش برگشت.
روزها آبها را از آسیاب انداخت وزندگی اطرافیان با فراموش شدن حسن دوباره رونق گرفت، تنها مادر داغدار او بود که جز گریه سخنی نداشت وجز زاری ترانهای.. تنها پسرش.. عصای پیریش.. سایه سرش.. امیدها وآرزوهایش.. همه چیزش.. را از دست داده بود وتنهای تنها .. تنهاتر از روزی که به داغ شوهر نشست در خانه میگریست.
سه ماه بعد دوباره معجزه رخ داد!...
ساعتهای ده شب بود که زنگ در خانه ما دیوانه وار بصدا در آمد، وقتی در را باز کردم فخری خانم بود در لباس خواب که نفس نفس زنان دیوانه وار پرید توی خانه..
- پـ... پـ.. پـ.. سـ.. سـ.. ســـ...رم.
مادرم پیرزن خسته وشکسته را در بغل گرفته آرامش داد، وتا فهمیدیم که میخواهد بگوید پسرش تلفن کرده جانمان به لبمان رسید.
البته که جز خیالات مادر داغدار چیز دیگری نمیتوانست باشد، تلفن به صدا در آمده، وشاید هم نیامده، واو هم که هم وغمش پسرش است خیالاتی شده وگمان برده که صدای پسرش را از گوشی تلفن میشنود..
این تنها تفسیر معقول ومورد اتفاق همه در آن شب تنها دو روز بیشتر عمر نکرد!
بله!.. حسن آقا بود که برگشت!...
اینبار دیگر یک کلاغ به صد کلاغ رسید ومعجزه از دست امام مهدی وحضرت عیسی و حضرت خضر علیهم السلام هم بدر رفته بود ... وهر چه بود کرامت خود حسن آقا وضد تیر بودن و..و..بود.
البته خودش که از پشت پرده خبر نداشت به سادگی میگفت که: با مرخصیام موافقت شد، سروقت با سه نفر دیگر از دوستانم که با هم همسفر بودیم آماده حرکت شدیم که منطقه مورد محاصره دشمن درآمد، روزهای بسیار سختی را سپری کردیم.. وقتی محاصره شکست فهمیدیم که هواپیمای مسافربری ارتش منفجر شده وتا ترتیب هواپیمای دیگر ما مجبور شدیم سه ماه دیگر صبر کنیم.
پری که در خانه پدر دوباره رنگ ورو گرفته وچون روزهای اول ازدواجش مثل گل زیبا وبا صفا شده بود بار دگر با هزار ترس ودلهره به خانه بخت وشاید هم به کلبه بدبختی بازگشت.
حسن در همین مرخصیاش بود که درجه سرهنگیاش رسید وآتش جنگ هم خاموش گشت. تنها چیزی که پس از هشت سال جنگ عاید حسن شده بود دو تا چشم قورباغهای برآمده از اثر گازهای شیمیایی با خلق وخویی عصبی واعصابی متوتر وپریشان واحیانا دستپاچگی ولرزش بدن.. همراه با درجه سرهنگی ومدالهای افتخار وبس...
اما اینها جای خالی بچه را در خانه پر نمیکرد، این بود که وسوسههای اطرافیان حسن را بر آن داشت که دست رد بر سینه رضاخان نزند.. حالا اگر بچه دار هم نشود حداقل در بین مردم شهر جای پایی پیدا میکند.
با یک نمایش ساده از پری که احساس میکرد بختش دوباره سیاه شده وبه چنگ فخری خانم افتاده موافقت گرفته شد وسرهنگ حسن تجدید فراش نموده داماد رضاخان شد. پرده دوم نمایشنامه که مجبور کردن پری به درخواست طلاق بود را فخری خانم خودش بعهده گرفت وپری با جسمی لاغر وپژمرده وروحی شکسته دوباره بازگشت به خانه پدر ومادر پیر وشکستهاش.
البته این نقطه اول سعادت او بود که آسمان رقم زده بود واو خود نمیدانست، تنها پنچ ماه بعد دبیر ثروتمند وبا ایمان واخلاقی که زنش را در حادثه رانندگی از دست داده بود به خواستگاریش آمده، او را به خانه خوشبختی وسعادت برد، بعدها نیز صاحب چهار پسر وسه دختر شد، که جناب آقای دکتر سپاهی رئیس بیمارستان رازی وجناب مهندس سپاهی نماینده سابق شجاع ومحبوب شهرمان از جمله آنانند.
با رفتن پری از خانه فخری شمع خوشی وشادی هرگز در آن خانه روشن نگشت..
سرهنگ با خانم جدیدش در یکی از آپارتمانهای پدر زنش در شمال شهر مستقر شدند وفخری بدون هیچگونه تعارف خشکی تنها در خانه خودش ماند.
همه جان و جونها .. عزیزمها وقربونت برمهای فخری خانم در عروس جدیدش تأثیری نداشته هیچ بر أخم وتخمش هر روز اضافهتر میشد وتا جایی رسید که عروس خانم چشم دیدن مادر شوهرش را نداشت، نه خانهاش میرفت ونه به شوهرش اجازه میداد که به او سری بزند.
پیرزن که تنها چراغ امیدش شکسته بود، با ریختن اشکهای پشیمانی گمان میکرد که دارد چوب ظلم وستمهایی که بر پری روا داشته را میخورد.. وبا کمکهای همسایهگان شکمش را نیمه سیر نگه میداشت.
اما متأسفانه قائله بدینجا ختم نشد وتیغ به استخوانش رسید..
روزی آقای سرهنگ با پسر ده ساله ودختر هشت سالهاش به خانه مادر نیمه کورش آمده به او فهماند که تصمیم دارد خانهاش که از میراث پدرش است را بفروشد، پیر زن زد زیر گریه که ای پسر بیمعرفت اگر خانه را بفروشی من کجا بروم؟! حالا که تو خدا را نمیشناسی حداقل چند روزی تا مردنم دندان روی جگر بگذار.. به آبرو وحیثیت خودت رحم کن..
تنها کلمه آبرو وحیثیت بود که پسر را مجبور کرد یک قدم عقب نشینی کند، این بود که چند روز بعد خانه را به چند خانواده مهاجر افغانی کرایه داد به این شرط که این زن کور پیر در انباری کنار دستشویی حیاط بماند.
افغانهای بیچاره که با حمالی و کارگری زندگی بخور و نمیری داشتند ومردهایشان از صبح تا شب در پی لقمه نانی جان میکندند و زنها در خانه با گل دوزی وسوزن بافی پا به پای مردان عرق میریختند با همه شرط و شروطهای صاحب خانه موافقت کردند، بخصوص که شنیده بودند او آدم کله گندهای است و اگر روزی مأموران انتظامی برای چند قران رشوهای موی دماغشان شوند شاید بدادشان رسد.
آدمهای خیلی خوبی بودند وپیرزن را در همان لقمه نان خشک و پیازشان شریک میکردند.
روزی که من پس از فارغ التحصیل شدن در رشته روانشناسی دانشگاه تهران به خانه رسیدم، نه پدرم به استقبالم آمد ونه مادرم، تنها خواهرم آمنه بود که خبر وفات پیرزن کور همسایه را به من داد وگفت مادر رفته به خانه همسایه وپدرم هنوز از قبرستان برنگشته.
بله! شمع زندگی فخری خانم هم در سکوت وبی خبری همه خاموش گشت وتنها افغانهای کرایه نشین وچند تن از همسایهگان او را تا قبرستان بدرقه کردند.. نه پسری ونه نوهای ونه خویشی ونه درویشی..!
در خانه سرهنگ حسن هم کسی نبود جز او وخانمش مهری خانم، تنها پسرشان پدرام در فرانسه در رشته فلسفه ادامه تحصیل میداد ودخترشان در لندن پزشکی میخواند.
خبر رسید که دختر پس از فارغ التحصیل شدن با یکی از همکلاسیهای انگلستانیش ازدواج کرده، ملیت آنجا را گرفته قصد باز گشت به کشور را ندارد.
پدرام هم پس از لیسانس در همانجا فوق لیسانس گرفته در پی برنامه دکترایش بود وتنها هر وقت کارش لنگ میشد نامهای به پدرش میفرستاد وپول بیشتری میخواست.
مهری خانم که عاشق اروپا بود با دخترش تماس گرفت وبه بهانه دید وبازدید به انگلستان رفت وبا همان سن وسالی که داشت در فرودگاه گذرنامهاش را پاره کرده درخواست پناهندگی اجتماعی کرد که؛ در کشورش آزادی نیست، مجبور است حجاب بپوشد، حق رقص وپایکوبی ندارد.. نمیتواند آزادانه شراب بنوشد و.. ودر همانجا برای همیشه ماندگار شد.
آقای سرهنگ تنها با بیماریهایش که هر روز بیشتر وبیشتر میشد در خانه دست به گریبان بود. کم کم در زیر فشارهای روحی کمرش خم شد وتوازن عقلیش را از دست داد، گه گاهی برهنه از خانه بیرون میدوید، خاک به سر و صورتش میریخت، ودر خیابانها میرقصید وبا صدای بلند میخندید..
رضاخان هم که آبروی خانواده گیش را در خطر میدید وهم فرصت طلایی را جلوی رویش، حسن را در یک کلبه در نخلستان زندانی کرده شایعه کرد که حسن در چاهی افتاده ومرده.
مجلس عزایی هم تشکیل داد وثروت ودارایی سرهنگ را هم به وکالت دروغین نوههایش به جیب زد.
پدرام هم پس از پایان دوره فوق تخصصیاش تنها یکبار به سراوان آمد وسر قبر ـ قلابی ـ پدرش فاتحهای خواند وبعنوان استاد دانشگاه در تهران استخدام شد وسال پیش هم در انتخابات ریاست جمهوری از طرف جناح آزادیخواهان شرکت کرده پیروز شد.
از دختر وهمسر هم تنها یک سنگ یاد بود رسید که سر قبر نصب گردید.
تنها سه ماه پیش بعد از اینکه ماشین رضاخان در راه زاهدان از جاده منحرف شده در دره افتاد وطعمه آتش شد، دیوانهای با ریش وسبیل دراز در شهر میدوید.. وبازیچه وسرگرمی بچههای کوچه خیابان شده بود که دنبالش میکردند وداد میزدند: حسن یک.. حسن دو.. حسن سه.. حسن دنده به دنده ... حسن نوکر بنده.. حسن چرا نمیخنده..
واو هم با صدای بلند قهقهه میزد ودلغک بازی در میآورد.. وکسی گمان نمیکرد که این دیوانه همان سرهنگ حسن ایوبی سرهنگ باز نشسته لشکر زرهی زاهدان باشد..
حالا که روی دیگر سکه بر ملا شد، همه شهروندان سراوانی را دعوت میکنم تا حداقل با نامه تسلیتی با ریاست محترم جمهوری در غم واندوه در گذشت واقعی پدرش شریک گردند..
چوب خدا صدا ندارد
اگر زند دوا ندارد
بالاخره پس از چند روز کلنجار رفتن با بنگاهیها مجبور شدیم که در غرب اسلام آباد خانهای کرایه کنیم، کاسه و کوزه یمان را جمع کردیم وبا دلخری رفتیم به خانه جدیدمان، منطقه سرسبز وآرام وبی سروصدایی، و در عین حال به دانشگاه هم نزدیک بود. ولی متأسفانه از بازار شهر واز دوستان وآشنایان دور بود. وبقول قدیمیها دور از دوستان ونزدیک قبرستان!
دو روز بعد وقتی متوجه شدم که دکتر امیر فیصل اندونزی دوست دیرینه وعزیزم در کوچهی بالای خانه مان سکونت دارد همه خستگی از تنم بدر رفت وبا خوشحالی دست بچه هایم را گرفته رفتیم به خانهاش... دکتر امیر فیصل تازه پارسال دکتریش را گرفته بود ودر دانشگاه بین المللی اسلام آباد ودر دانشگاه راولپندی تدریس میکرد، آدمی سرشاد وخندان ودر عین حال مثل همه مردم جنوب شرق آسیا سرد خوی، در مالش دادن جسم ویا طب مالشی(!) مهارتی خاص داشت. سالها بود که آرزو داشتم فرصتی پیدا شود تا این فن تطبیقی را از او بیاموزم.
هر روز صبح که برای هوا خوری وقدم زنی با پسرم محمد از جلوی خانهاش رد میشدیم، او را میدیدم که روی چهار پایهای جلوی خانهاش لم داده به گدا بچههای گونی بدستی که در آشغالدانیهای آنسوی کوچه ور میروند وتکه کاغذها وپلاستیکها را از بین غذاهای پوسیده و آشغالهای کثیف بیرون میکشند ودر خورجینهای کثیفشان میاندازند، خیره شده، اصلا متوجه سلام من ومحمد که از جلویش رد میشدیم نمیشد... روزهای اول گمان میکردم که شاید سر صبحی با چشماهای باز دارد چرت میزند!.. بعدها فکر کردم که آدم نازک دلی است واز منظرهی بچههای آواره وتنگ دست رنج میبرد.. روزها بدین منوال سپری میشد، ووقتی در دانشگاه اسلام آباد با هم همکار شدیم رابطه مان صمیمیتر شد، بعدها شروع به نوشتن کتابی در مورد جامعه شناسی کرد واز من خواست که بازخوانی وتصحیح کتابش را بعهده بگیرم.. میدیدم که از هر لحاظ آدم نورمال ومعقولی است منهای همین موقف خشک وسرد وتکراری صبحهایش.. که چون مجسمه ابوالهول ثابت وبی روح به بچههای بینوا زل میزد.. وتو گویی از این دنیا بیرون میشد ودر دنیای خیال ویا خواب ویا بیهوشی ... نمیدانم کدام دنیا ... غرق میشد.
پریشب باران تندی در گرفت و ساعتهای هفت صبح با بند آمدن باران محمد خان پایش را توی یک کفش کرد که باید برویم گردش، من هم با یک دنیا أخم وتخم مجبور شدم به خواستهاش تن در دهم..
وقتی به کوچه امیر رسیدیم دیدیم که رنگ پریده وپریشان با دستپاچگی بدینسو وآنسو نگاه میکند، ... دلم از جایش تکان خورد، گمان کردم خدای ناکرده شاید مشکلی برایش پیش آمده.. شاید بلایی سر خانمش آمده... شاید بچهاش صلاح الدین چیزیش شده... خلاصه در همان لحظه دلم به هزار در زد... تا چشم دکتر بما افتاد، دوان دوان نزدیک شده بدون هیچ مقدمه وسلام علیکی با دستپاچگی پرسید: ببخشید احمد آقا.. بچهها را ندیدی؟.. خواستم بپرسم: کدام بچه ها؟ که به من مهلت نداده دستش را زد روی دست دیگرش وهزیان گونه ادامه داد: آه .. خدای من .. این بیچارهها بخاطر باران دیشبی .. خدا نکنه شاید بلایی سرشان آمده ..
در همین لحظه سر وصدای بچههای اشغال جمع کنی که بسوی آشغالدانیها حمله ور شدند بگوش رسید، آقای دکتر از دیدن این منظره از خوشحالی در پوستش نمیگنجید: خدایا شکرت... الحمد لله .. هزار بار شکر خدا.. هزار هزار بار الحمد لله!
دو قطره اشک مرواریدی گرد هم از اطراف چشمهایش بیمقدمه بیرون پرید وبه آرامی بر گونههای پف کردهاش لغزیدن گرفت..
اینجا بود که آمپر فضولیم به ۱۰۰% رسید ودیگر تحمل نکرده گفتم: آقای دکتر مثل اینکه شما را با این بچهها قصه ایست؟!
گمان کردم که صدایم را نمیشنود، مات ومبهوت بطرف آشغالدانیها خیره شده بود، دست محمد را گرفتم وخواستم حرکت کنم که متوجه شدم دو قطره اشک دیگر بر صفحه پر پیچ وخم گونههایش شروع بدویدن کرد.. آهی سرد سر داد ولبهای لرزانش را بحرکت انداخته گفت: بله، قصهای .. قصه خاطره تلخ.. قصه روزهای سخت فقر وناداری.. قصه جنگ با نیستی .. نبرد با حقیقت..
نگاهی به من انداخته ادامه داد: حالا که درس خانمم تمام شده وما تصمیم گرفتهایم به کشورمان برگردیم بیا تا گنجینهی رازم را برایت بگشایم. وقتی دم خانهاش روی چهار پایه نشستیم دوباره به بچهها خیره شده وتا گمان بردم من از یادش رفتهام آرام لبهایش بهم مالیدن گرفت: این بچهها یاد روستایم .. خاطره پدر ومادر فقیر وتنگدستم را در من زنده میکنند. من هم روزی مثل این بچهها صبح زود قبل از نماز از خانه بیرون میرفتم ودر آشغالدانیها در پی تکه کاغذی ویا پلاستیکی پرسه میزدم.. درست بهمین صورتی که میبینی..
در کلبه ما پدر ساده لو وآرام ومادر مهربان وخاموشم وخواهر بزرگم ومن در زیر سایه فقر وناداری وتنگدستی زندگی میکردیم.. چند قرانی که از فروختن کاغذهای پاره پوره و پلاستیکهای کهنه وشکسته بدست میآوردیم خرج قلم وکتابمان میکردیم. من زیاد پدرم را نمیشناسم، ما زیاد همدیگر را نمیدیدیم، وقتی او در خانه بود ما در آشغالدانیها پرسه میزدیم ویا در مدرسه بودیم.. ووقتی ما در خانه بیدار بودیم او در پی لقمه نان خشکی که بعضی وقتها با کمی ماست واحیانا با چند عدد پیاز وتره غذای ما بود جان میکند. البته وضع ما بچهها از وضع پدر ومادرمان بهتر بود، گه گاهی که شانس یاری میکرد سیب نیمه پوسیده ویا موز نیمه گندیدهای در آشغالدانیها نصیب ما میشد.. برخی وقتها هم اتفاق میافتاد که کمکی غذای مانده در پلاستیکی دم خانهای گذاشته باشند که آن روز برای خانواده ما عید بود!
فقر و بیچارگی امید را در چشمان مادرم کور کرده بود و او تنها به فردای تاریکتر از امروز با دلی آرام گرفته از صبر مینگریست، وهر شب قصه حضرت یوسف وصبر زیبای او را با صدای زیبایش برایمان مینواخت. واو را با ترانههای بسیار زیبا و لالاییهای بسیار دلنوازی بچاه میانداخت که دل از فرط حزن واندوه گداخته میشد وچشمان ما چشمه جوشان اشک.
مادر بزرگ مادرم در آنسوی رود خانه تنهای تنها در کلبهاش با چند خرگوش سفید و یک بز سیاه خال خالی زندگی میکرد. او با همه پیریش بر عکس مادرم روح شاد و پر امیدی داشت. صدای دلنوازش گرچه طراوت و شادابی صدای مادرم را نداشت ولی برای من خیلی دلنشین بود، او مرا بسیار دوست داشت ومی گفت من فتوگپی شوهر مرحومش هستم.. او نیز قصه حضرت یوسف را برایم میسرود، ولی دوست داشت از پادشاهیش بگوید، وبا تصویری شاعرانه آنچنان با مهر ومحبت او را از سیاهچال چاه تاریک بیرون میکشید وبر تخت پادشاهی مصر مینهاد که من در جایم شروع برقصیدن میکردم .. هر روز بر أنس ومحبت من با مادر بزرگ افزوده میشد تا جایی که من بیشتر وقتها در خانه او میماندم.
او هر شب در کنارم مینشست ومرا مالش میداد وبرایم قصه میگفت.. همه قصههای او از درد ورنج وماتم شروع میشد وبه سعادت وخوشی پایان مییافت..
من در کنار گنجینه قصههای امیدی که از او به ارث بردم هنر مالش دادن را نیز از او آموختم.
همیشه در خودم بدین میاندیشیدم که چگونه از این چاه سیاه وتاریک فقر وبیچارگی بدر آیم.
وقتی برادر کوچکم بدنیا آمد پدرم مرا فرستاد تا امام مسجد را صدا زنم تا در گوش نوزاد اذان دهد، اولین باری بود که به مسجد میرفتم، وقتی پایم را در صحن مسجد گذاشتم احساس کردم در خانهای بسیار آشنا وملکوتی وارد میشوم، حیران ومبهوت به نوشتههای زیبای دیوارها خیره شده بودم وسعی میکردم آنها را بخوانم که دستی آرام سرم را نوازش داد، اولین باری بود که کسی مرا نوازش میدهد. آرام به بالا نگاه کردم، پیرمردی با محاسن زیبا ولبخندی مهربان که در چشمهایش دنیای محبت ودوستی نهفته بود، با صدای آرام ودلنواز که هنوز گوشهایم را نوازش میدهد بمن گفت: پسرم!
کسی تا آن لحظه با اینهمه مهر بمن نگفته بود «پسرم!»، میخواستم از خوشحالی داد زنم وبگویم: بله پدر.. بله پدر مهربانم..
شنیدم که میگفت: .. چیزی میخواهی .. یا دنبال کسی آمدهای؟
دست وپای گم شدهام را جمع کردم وخواستم همه کلمههای احترامی را که در کتابهای درسیمان خوانده بودم را برای اولین بار تجربه کنم: بـ .. ببـ.. ببخشید بابا بزرگ.. پدرم گفتند .. نه ..نه .. بابا فرمودند.. بیایید .. نه .. شما تشریف بیاورید .. خانه .. یعنی منزل ما ودر گوش برادرم.. یعنی داداشم أذان دهید.. نه .. نه أذان قراءت بفرمائید.
پیرمرد از طریقه حرف زدنم زد زیر خنده ومرا در بغل گرفت..
آه، چه احساس بزرگی در من پدید آمد، گمان کردم که فرشتههایی که حضرت یوسف را در چاه نوازش میدادند مرا به آغوش گرفتهاند. حالا که از آن حادثه سالها میگذرد هنوز هم گرمی آن محبت را احساس میکنم.
خندهای سرداد ودست مرا گرفته گفت: خب، پسر جان .. برویم تا در گوش داداش کوچلویت أذان بگویم.
از اینکه فهمیدم أذان گفتنی است نه قراءت کردنی ویا دادنی خیلی خجالت کشیدم آخر ناسلامتی من کلاس چهارم ابتدایی بودم وهنوز اشتباه میکردم. اولین باری بود که صدای دلنشین أذان را از نزدیک میشنیدم، کلمههای پر شکوهش قلبم را میلرزاند وگرما ونیروی خاصی در من میآفرید.
از آنروز هر وقت فرصتی دست میداد سری به مسجد میزدم واز دور پیرمرد را که در حال تلاوت قرآن ویا گفتن أذان ویا آب دادن به گلهای مسجد بود تماشا میکردم ولذت میبردم.
کم کم فهمیدم که وقتی کسی وفات میکند مردم دنبال امام مسجد میآیند تا بر او نماز بخواند. احساس عجیبی بمن دست داده بود، بخودم میبالیدم که من با کسی که پنجره زندگی بر انسانها میگشاید ودر را بر رویشان میبندد آشنایی دارم..
در یکی از روزهای جمعه که به مسجد رفته بودم صدای امام پیر گرفته بود ودر خطبه سرفه میکرد. دلم بحالش سوخت، اما کسی نبود که بجایش خطبه بخواند .. بخودم گفتم که اگر خدای ناکرده امام بمیرد، چه کسی بانگ آغاز زندگی بچههای روستا را میسراید وچه کسی مهر پایان بر زندگی پیران ومردگان میزند؟! این سؤالهای حیران وقصههای مادر بزرگ مادرم دست در دست هم داده مرا تشویق کردند بفکر ادامه تحصیل در حوزه علمیه باشم.
پدر ومادرم گمان کردند که من دیوانه شدهام که پا از گلیم خویش درازتر میگذارم، با این حال ممانعتی نداشتند، برعکس آنها مادر بزرگ مادرم بسیار خوشحال شده مرا تشویق میکرد وقول داد که با هر چه در توان دارد مرا پشتیبانی کند.
چند قرانی که از آشغالفروشی پس انداز کرده بودم پول بلیط راهم تا شهری که در صد کیلومتری روستایمان قرار دارد و «حوزه علمیه أمین» در آنجاست میشد.
اولین باری بود که پا از روستا بیرون میگذارم.. شاید هم اولین باری بود که کسی از خانواده مان جرأت بیرون رفتن از روستا را بخود میدهد. نه پدرم وشاید هم نه پدرانش کسی بخارج از دهکده یمان قدم نزده ... لحظه فراغ ودوری لحظه بسیار غمناک وتاریخی ای بود . همه میخواستند طوری به من خدمتی کرده باشند، اما چه که چشمها بینا بود و دستها کوتاه. تنها اشکهای گرم محبت خفته در دلها بود که مرا بدرقه میکرد. خواهرم تمام دارائیش که چند تومانی بود که سالها از فروش آشغالها جمع کرده بود را به من داد، مادرم هم چند عدد نان وبستر خوابی برایم دست وپا کرد ومادر بزرگ مادرم هم چند عدد کلوچه وپدرم اشکهای دو چشم گریانش را ...
با بانگ خروس اتوبوس دهکده براه افتاد وبا أذان ظهر من به حوزه رسیدم.
همه کوششهایم برای قانع کردن مسئول ثبت نام که من یتیمم وسرپرستی ندارم تا با من بیاید بینتیجه بود، قانون حوزه اقتضا میکرد که دانش آموز باید همراه سرپرستش برای ثبت نام بیاید.
رسیدن من بدانجا بیشتر به یک معجزه شبیه بود، اما پدرم که هرگز ...
نا امیدی سرا پایم را لرزاند، با خودم گفتم که شاید در تقدیر الهی است که ما در فلاکت ونادانی وناداری برای همیشه بمانیم، اشکهایم را پاک کردم واز حوزه بیرون میرفتم که با یکی از مردم روستایمان که پسرش را برای ثبت نام آورده بود رو برو شدم. با احترام به او سلام کردم ودستش را بوسیدم. با صدایی لرزان التماس گونه به او گفتم که عموجان من آمده ام برای ثبت نام اما کسی را ندارم که مسئولیت مرا بعهده بگیرد، پدرم بیمار است ونمی تواند بیاید شما لطفی کن وبه اینها بگو که عموی من هستی وسرپرستیم را بعهده داری.
بنده خدا به طمع اینکه بچهاش از تنهایی بدر آید واحساس غربت نکند موافقت کرد. وبالأخره من به آرزویم رسیدم وشدم شاگرد حوزه علمیه... تعلیم وخوابگاه در حوزه رایگان بود ولی هر کسی باید از جیب خودش میخورد. ومن هم نه پولی داشتم ونه پلهای! نون خشکها وکلوچههایی که با خود آورده بودم را کم کم وبا احتیاط تمام میخوردم ودر پی راه حلی بودم برای روزهای تاریک بعد از نانهای خشک!
با یکی از دانش آموزانی که سر ووضع خوبی داشت سلام وعلیکی ترتیب داده دوست شدم، او از پخت وپز بسیار مینالید، من هم فرصت را غنیمت شمرده پیشنهاد کردم که وسایل از او وپختن از من وخوردن از هر دویمان! طفلکی بسیار خوشحال شد وگمان کرد که من فرشته نجاتش هستم که او را از این مصیبت نجات دادم، ونمی دانست که در حقیقت او فرشته نجاتی بود که مرا از گرسنگی وشاید هم مرگ میرهانید.
مدت تحصیل در حوزه شش سال بود. کلاس پنجمیها وکلاس ششمیها تقریبا بزرگ بودند وچون استادها احیانا به آنها امر میکردند تا دانش آموزان کوچکتر را درس بدهند ویا در درسهایشان با آنها همکاری کنند مورد احترام کوچکترها بودند و آنها را استاد صدا میزدند. این احترام شد بلای جان من!
وقتی به کلاس پنجم رسیدم، دیگر کسی حاضر نبود من ـ که استاد صدایم میکردند ـ آشپزش باشم. آشپزخانه حوزه عمومی بود وهمه در آنجا پخت وپز میکردند، من هم هر روز میرفتم آشپزخانه را تمیز میکردم وبرنجها وتکه نانهای خشک وپس مانده غذاهای بچهها را جمع میکردم و بدور از چشمان مردم میخوردم، وهمه گمان میبردند که من از روی تواضع وفروتنی آشپزخانه را تمیز میکنم. واحیانا که برخی از دانش آموزان کوچکتر مرا میدیدند سعی میکردند که در تمیز کردن آشپزخانه با من در ثواب شریک شوند که ثوابشان مرا کباب میکرد ومن مجبور میشدم آنروز را گشنه بمانم.
برای فارغ التحصیل شدن هر دانش آموز موظف بود که موضوعی در حدود سی صفحه بنویسد. که غالبا دانش آموزان در مورد آینده مینوشتند که چه خواهند کرد. وچگونه مردم را به دین دعوت میکنند واز راه وروش دعوت سخن میگفتند. من بر خلاف همه از گذشته سخن گفتم وتزم را «گذشت زمانه» نام نهادم واز ابتدای زندگیم تا بدان روز نوشتم. سه روز بعد از تسلیم موضوعاتمان مدیر حوزه مرا به دفترش خواند.
وقتی وارد دفتر شدم دیدم که سرش را پایین انداخته، لبش را به دندان گرفته وقطرههای اشکی از چشمانش یکی یکی بیرون میجهند، وروی چند تار ریش سفیدی که داشت میلغزند.. واو خشک وخاموش به برگههای من خیره خیره مینگرد.
سرش را آرام بالا برده در من خیره شد وگفت: امیر .. این زندگی توست؟ تو شش سال تمام را اینطوری گذراندی؟
سرم را پایین انداخته آهسته گفتم: بله استاد ... من بسیار معذرت میخواهم که...
حرفم را قطع کرد وگفت: پسرم .. بیا این کلید را بگیر ووسائلت را جمع کن، اتاق کنار دفتر حوزه از توست واز امروز که امتحانها تمام شده شما مشاور ودفتر دار خودم هستی.
به این ترتیب من شدم کارمند حوزه ودست راست مدیر، ودر عین حال کلاسهایی برای تدریس هم بمن میدادند، وبرای اولین بار در عمرم حقوق میگرفتم وبا استادها غذا میخوردم.
از مدیر حوزه خیلی چیزها یاد گرفتم، اداره یک مرکز علمی کار سادهای نیست، آموختم چگونه با مردم برخورد کنم .. حقوقم را هم میفرستادم برای خانوادهام.
در ضمن تدریس یکی از دخترهای دانش آموز دلم را ربود، نمیدانم این احساس از کجا آمد .. نا خود آگاه احساس کردم که دوستش دارم. صدایش قلبم را آب میکرد.. در لحظههای تنهایی خیالش راحتم نمیگذاشت. تازه در فکر ازدواج افتاده بودم که متوجه شدم پسر مدیر او را زیر چشم گرفته وتقریبا با خانوادهاش هم موضوع را در میان گذاشته..
این بود که مجبور شدم عقب نشینی کنم .. واین موضوع باعث شد که احساس غریبی بمن دست دهد.. احساس غربت وتنهایی .. فرار از جامعه .. بیهودگی وشکست..
در همین روزها در یکی از مجلههایی که به حوزه میآمد گزارشی از دانشگاه اسلامی بین المللی اسلام آباد پاکستان خواندم. تصویر مسجد زیبای این دانشگاه در من شوق سفر ودل بدریا زدن پیدا نمود.
تصمیمم را با مدیر حوزه در میان گذاشتم، او نیز از این جرأت من بسیار استقبال کرد ومرا تشویق کرد .. به ایشان گفتم که من پول بلیط از جاکارتا تا پاکستان را ندارم. ومی خواهم اگر امکان دارد شما این مبلغ را بمن قرض بدهید تا من در آینده کم کم به شما پرداخت کنم.
مدیر هم به آرامی بمن گفت: پسرم .. شما برو ترتیب گذرنامه وویزای سفر به پاکستان را بده، اگر به شما ویزا دادند، بیا من به صندوقدار میگویم که مبلغی را که لازم داری از صندوق قرض الحسنه به شما بدهد.
توانستم با پس انداز کمی که داشتم از شهر خودمان گذرنامه بگیرم، حالا مانده بود که خودم را به سفارت پاکستان در پایتخت «جاکارتا» معرفی کنم. از شهر ما تا جاکارتا راه درازی بود، وخرج زیادی داشت که از عهده من خارج بود. بر خدا توکل کردم وگفتم همانطور که قطره قطره دریا میشود قدم قدم هم راه درازی خواهد شد. نقشه کشوری که داشتم را برداشته تا اولین روستای کنار دهکدیمان بطرف پایتخت پیاده رفتم، نماز ظهر بدانجا رسیدم، پس از أدای نماز در مسجد بلند شدم ومردم را موعظه وارشاد کردم، سخنرانی من همه را دور وبرم جمع کرد. از من پرسیدند که أهل کجایم. به آنها گفتم که موعظه گری هستم دوره گرد که از روستایی به روستایی دیگر میروم. استقبال روستائیان فقیر وبا مروت بسیار گرم وصمیمی بود. از من میخواستند که چند روزی مهمانشان باشم وبه آنها دین بیاموزم، ومن اصرار داشتم که در هر روستایی بیش از یک روز نمیمانم. بهر روستایی که میرسیدم غذای خوبی بمن میدادند و توشهای هم برای ادامه راهم وهم کرایه اتوبوسم تا روستای دیگر .
بالأخره به جاکارتا رسیدم وخودم را به سفارت پاکستان معرفی کردم وگذرنامه واوراق لازم را تقدیم کردم. آنها هم گفتند تا دو هفته دیگر جواب میدهند.
بار دیگر الاغم بگل افتاد؛ خدای من دو هفته دیگر .. کجا بروم .. چطور در این شهر بزرگ که کسی کسی را نمیشناسد وشاید هم کسی خدا را نشناسد دو هفته را بگذرانم. صدایی در درونم بمن تلقین میکرد که آنکس که در روستا نان دهد در شهر هم نان میدهد.
مسجد کوچک وزیبایی در بین خانههای لوکسی که در کنار منطقه سفارتخانهها بود مرا بخود جلب کرد. نزدیک نماز عصر بود، رفتم داخل مسجد وپس از وضو منتظر نماز شدم، دیدم کسی نمیآید ودر روی دیوار ساعت چشمک زن بسیار زیبایی نصب شده که در یک چشمک نوشته میشد وقت أذان وبا یک چشمک دیگر ساعت چهار ونیم را نشان میداد. بلند شده کلیدهای زیبای جای أذان را یکی یکی امتحان کردم. ناگهان لامپهای نئون رنگارنگ مسجد روشن شد وبه زیبایی مسجد دو صد چندان اضافه گشت. احساس کردم بلندگوها نیز روشن شدهاند. من هم با دلهره از اینکه مبادا کار اشتباهی میکنم ودر کار دیگران دخالت، با صدای زیبایم که در میکروفن مسجد هزار بار زیباتر میشد أذان گفتم.
پس از آن مردم رنگ وارنگی که از شکل وقیافههایشان معلوم بود اهل خدا ونماز نیستند یکی یکی میآمدند و سؤالهای عجیب ومسخرهای میپرسیدند: شما أذان گفتید.. به به چه صدایی .. خوشا بحالت .. خواننده هستی؟! از کدام دانشکده موسیقی فارغ التحصیل شدهای؟
از سؤالهای بیمعنایشان هیچ سر در نیاوردم. وقتی متوجه شدم امامی در کار نیست بلند شدم وبه آنها نماز خواندم، پس از نماز هم بلند شدم وقصه حضرت یوسف علیه السلام را برایشان تعریف کردم.
بسیار تعجب کردم که حتی یکی از آنها از جایش تکان نمیخورد وهمه مات ومبهوت چشم دوخته بودند به دهان وحرکات دست وصورت من، ظاهرا غرق حرفهایم شده بودند.
پس از سخنرانی کوتاهم دور وبرم حلقه زدند و از من پرسیدند که از کجا آمدهام. گفتم روستاییم وبرای کاری آمده ام شهر.
بمن گفتند که اهل این منطقه همه شان بازیگران سرشناس تلویزیون و فیلمهای سینمایی هستند وخودشان را معرفی کردند. من هم که نه از تلویزیون سر در میآوردم ونه از فیلم سینمایی به رویم نیاوردم که آنها را نمیشناسم یا ندیدهام. اصرار کردند که اگر امکان دارد در همان مسجد ماندگار شوم وامامت مسجد را بعهده گیرم، آنها پول خوبی بمن خواهند داد. منهم معذرت میخواستم ومی گفتم که باید بروم. یکی از آنها که ظاهرا پدرش تازه مرده بود وغم واندوه پدر او را بیاد خدا انداخته بود، مبلغی را بزور در جیبم گذاشت وگفت: حالا که نمیخواهی اینجا بمانی خواهش میکنیم که حداقل تا روبراه شدن کارهایتان در جاکارتا در میهمانخانه این مسجد تشریف داشته باشید تا ما بتوانیم از وجود مبارکتان بهره مند شویم.
این همان حرفی بود که آرزوی شنیدنش را داشتم. ولی نمیخواستم کلاسم را بهم بزنم، برای همین گفتم: حقیقتش نمیتوانم حرف شما را بزمین بزنم، حالا که شما اصرار دارید من به یک شرط حاضرم مدتی را در کنار شما باشم. همه شان با هم و یک صدا گفتند که: حاج آقا، شرط شما قبول.. هرچه که باشد.
منهم از فرصت استفاده کرده گفتم که: به شرط اینکه همه تان به نماز جماعت بیایید ودوستانتان وهمسایه هایتان را نیز با خود بیاورید. منهم به همه تان أذان ونماز ومسایل ابتدایی دین را میآموزم تا مسجد زیبایتان چون قبرستان خاموش نباشد.
این حرفم باعث شد که چند برابر در چشمانشان بزرگتر شوم ودر قلبهایشان جای گیرم.
خلاصه تا صادر شدن ویزا روزهای بسیار با برکتی را با مردم ساده دل وپرزرق وبرق منطقه سپری کردم. ودریافتم که انسانها هر چند پست وبی دین ودنیا پرست جلوه کنند باز هم در زیر این پوستین پستی ونیرنگی ای که دنیا به تنشان دوخته قلبی است که گه گاهی چون ماه نورانی میگردد وخدای را با وجود همه آن تاریکیها در مییابد!
هر شب یکی از آنها مرا به خانهاش دعوت میکرد، برای اولین بار در زندگیم همچنین تجملاتی را میدیدم؛ قصرهای باشکوه .. دخترها و زنهای نیمه عریانی که در زیر چراغهای شب میدرخشیدند و به احترام من کمی خودشان را میپوشانیدند .. غذاهای بسیار رنگارنگ و عجیب و غریب .. غالبا میزبان کمی با من درد دل میکرد واز مشکلاتش سخن میراند تا پس از صرف شام من برایش دعا کنم. وهر شب چون مرا به مسجد میرسانیدند سر سجده به درگاه پروردگارم مینهادم وزار زار میگریستم وخدای را هزار بار شکر میکردم که مرا در آن خانواده فقیر وتنگدست آفرید نه در این کاخهای بیروح. در فقر خدا را شناختم ودر آرامش وسعادت روح و شقاوت جسم زیستم، ولی در این کاخها جز جسم فانی پرزرق و برق و روحی پوسیده و بیمار هیچ نیست. زندگی این قصر نشینان همهاش درد است ورنجی که آن را با زرق وبرق دنیا میپوشانند. غم واندوهی است که در زیر خندههای دروغین پنهانش میکنند.
با مبلغی که بمن داده بودند خودم را به حوزه رساندم وپول بلیط «جاکارتا به کراچی» را به ضمانت آقای مدیر از صندوق قرض الحسنه تحویل گرفته با همه خدا حافظی کرده رفتم به روستایم تا با پدر ومادرم نیز خداحافظی کنم.
پدر ومادر بیچارهام که نمیتوانستند آنچه را میبینند باور کنند، بمن گفتند که ما چه میتوانیم برایت انجام دهیم.
دستهایشان را بوسیدم واز آنها خواستم مرا ببوسند وبرایم دعا کنند.
پدرم وسپس مادرم مرا بوسیدند، شاید اولین باری بود که پدر ومادرم مرا میبوسیدند. احساس کردم که از لبهایشان آرامش ولذت خاصی به بدنم تزریق شد. وتا امروز هر وقت این صحنه را بیاد میآورم، دلم میلرزد واحساس عجیبی بمن دست میدهد.
اول ماه ژوئن بود که با یک عکسی از «مسجد فیصل» که دانشگاه بین المللی اسلامی در کنارش بود به فرودگاه کراچی رسیدم. گمان میکردم که کراچی شهر کوچکی است ومن میتوانم از فرودگاه تا دانشگاه را پیاده بروم.
عکس مسجد فیصل را به یکی از پاکستانیها نشان داده گفتم: چطور میتوانم به اینجا بروم.
نگاهی چپ بمن انداخته گفت: جوون، این عکس از اسلام آباد است. تا آنجا با قطار سه روز راه است.
بار دیگر دنیا در چشمانم تار شد.. سه روز سفر دیگر .. در کشوری غریب .. نه زبانی ونه شناسی، ونه پولی ونه پلهای...
با خودم گفتم این راهی است که خودم انتخاب کردهام حالا که راه پس ندارم باید هر طور شده به پیش بروم. شکمم را با آب سرد وزلال یخچالهای فرودگاه پر کرده وارد خیابان اصلی شدم. مردم مرا راهنمایی کردند که بپرم وخودم را به یکی از اتوبوسهای گرد شکلی که داخل وبالایش پر از آدم بودند بچسبانم.. منظره بسیار عجیبی بود، اگر جلوی اتوبوس را نمیدیدی گمان میکردی کوهی از آدمند که با سرعت در خیابان حرکت میکنند. مردم بهر جایی که دستشان گیر میکرد خودشان را به اتوبوس میچسبانیدند. من هم پریدم وبه یک میلهای خودم را آویزان کردم.
پسر بچهای از روی سر و کله مردم اینطرف و آنطرف میچرخید و کرایه جمع میکرد. من هم توانستم در انبوه جمعیت خودم را از تیر رس دیدش پنهان کنم. در ایستگاه قطار هم هر طرف چشم میپیچید مردم بود ومردم. گفتند که باید بلیط تهیه کنم اما نمیگفتند که پول از کجا؟!
مستقیم رفتم دفتر رئیس قطار وجلوی در دفتر میخکوب شدم. با دیدن شکل وشمایل خسته وپریشان من شاید همه چیز را فهمیده بود، اشاره کرد که بروم داخل، منهم رفتم وبه او سلام کرده بدون هیچ مقدمهای داد زدم: آقا، من مسلمان اندونیزیایی هستم، پول ندارم، گناهم چیست؟ حالا شما بگویید چطور میتوانم بروم اسلام آباد؟
بنده خدا که از این تهاجم نا حق بجانبهی من مات شده بود وهیچ جوابی نداشت لبخندی زد وگفت: حالا شما تشریف بفرمائید بشینید، خدا بزرگ است.
برایم بلیط بدون صندلی ای صادر کردند!
حالا میبایستی خودم جای پایی برای ایستادن ویا نشستن در کف قطار پیدا میکردم. این مشکلی نبود که زیاد به فکرش باشم، مشکل بزرگ این شکم صاحب مرده بود که هی غار وقور میکرد.
بذهنم رسید که؛ خانوادههای برو بچه دار!.. بله، خانوادههای بروبچه دار حتما با خودشان غذا میگیرند، وبچهها هم که درد سر سفرند؟!
با خوشحالی از کابینی به کابین دیگری میپریدم ودر پی خانواده پر جمعیتی بودم، بالأخره گمشدهام را در کابین هشتم نهم بود که یافتم. پدر ومادری وده بچه قد ونیم قد، که پسرک یک ونیم ساله زار زار در بغل پدرش میگریست وپدر هم او را بلند کرده بود وچپ وراست میرفت. بچه هم تا توان در بدن داشت زور میزد که صدای گریهاش را در بین سر وصدای قطار به نمایش بگذارد. من هم از پشت سر پدر شروع به دلغک بازی کردم، بچه با دیدن من و شکلکهایی که در میآوردم یکهو زد زیر خنده، وسایر بچهها هم که زیر چشمی مرا نگاه میکردند زدند زیر خنده، حالا نخند کی بخند!
بدون مقدمه وبا پر رویی بچه را از بغل پدرش کشیدم وروی کف قطار بین بچهها نشسته شروع کردم به بازی وسرگرم کردنشان، وشدم یکی از این خانواده، وشکمم تا دو روز سیر بود که آنها پیاده شدند. در کابین دوازدهم خانواده دیگری وفیلم مشابهی تا راولپندی که شهری است چسبیده به اسلام آباد شکمم دیگر سر وصدا نمیکرد واعتراضی هم نداشت.
از راولپندی تا مسجد فیصل در اسلام آباد کلی راه بود که باز هم با اتوبوسهایی که مردم بهر طرفشان میچسبیدند قضیه حل شد. وقتی نمای مسجد از دور برایم نمایان گشت اشکهایم سراسیمه بر گونههای لختم سرا زیر شده بود. مردم زیر چشمی بهمدیگر اشاره میکردند وزیر لبی از من میخندیدند و نمیدانستند که این اشکهای پیروزی است.
وقتی اتوبوس جلوی مسجد که ایستگاه آخر بود ترمز زد ومن پریدم پایین، پسرکی جلویم سبز شد وبا اشاره گفت: آقا کرایه!
من هم جیبهای خالیم را بیرون کشیدم که بفهمد پولی در کار نیست، او هم یک سیلی محکمی گذاشت زیر گوشم وچند تا حرف هم بارم کرد ورفت پی کارش.
البته هیچ چیز نمیتوانست شیرینی ولذت پیروزی را در من بر هم زند.
خودم را به بچههای اندونیزی در دانشگاه رساندم وپس از مرتب کردن شکل و قیافهام بدون هیچگونه استراحتی رفتم به دفتر «رابطه عالم اسلامی» که با شعبه آن در جاکارتا آشنا شده بودم، وبه مدیر آنجا که آدم مسنی بود گفتم: آقا من آمدهام اینجا تا در دانشگاه اسلامی درس بخوانم وهیچ پولی هم ندارم. حالا شما لطف کنید به من کاری بدهید.. هر چه که باشد حاضرم .. دفترتان را جارو میزنم، باقچه یتان را رو راست میکنم .. آشپز بدی هم نیستم .. حمامها و دستشوئیها ....
مدیر دفتر که حماس و حرکتهای دست وسرم او را بخود جذب کرده بود توی حرفم پرید وگفت: پسرم یواشتر .. برو پیش دفتر دار ودر ترتیب آرشیف دفتر به او کمک کن.
خلاصه دو ماه را پیش آنها کار کردم، صبحانه وناهارم را میدادند، من هم که میتوانستم با یک وعده غذا زندگی کنم شام خوردن را اسراف میدانستم!
با دویست وپنجاه روپیه از هزار روپیهای که آنها به من دادند در دانشگاه ثبت نام کردم. ودر امتحان ورودی با بالاترین نمره قبول شدم ودانشگاه هم بعنوان شاگرد نمونه برایم کمک هزینه تحصیلی ماهانه دویست وپنجاه روپیهای دادند واز پرداخت هزینههای تحصیلی هم معافم کردند. وبدینصورت کارم راه گرفت وزندگیم روی غلطک افتاد.
صد روپیه آن خرج خورد وخوراکم، صد روپیه خرج کتاب ودفتر وپنجاه روپیه پس اندازم بود، بعدها با شرکتهای کاروان حج اندونیزیایی رابطه گرفتم واز طریق آنها به حج میرفتم تا بعنوان مترجم و راهنمای حج با آنها کار کنم.
قرضی که از صندوق حوزهی امین برای بلیط گرفته بودم را پرداخت کردم وکمک خرجی هم برای خانواده ام میفرستادم وبرای خودم شدم آدمی!
حالا فهمیدی احمد آقا چرا من به این بچههای آشغال جمع کن اهمیت میدهم.
قصه عجیب وباور نکردنیش که مرا مات ومبهوت ساخته بود یک لحظه بخود آورد. دیدم که صورتم پر از اشک شده ومحمد کوچلو دارد با دستمالش اشکهایم را پاک میکند...
تقریباً مأیوس شده بودم، هر کجا دست بالا زدیم با عذری وبهانهای دستمان را قلم کردند، نیمه شب اول مهرماه بود، ماه آسمان آبی را نور میبخشید وآنرا برای فردایش که بچهها بمدرسه میروند میآراست، من دیگر از درس ومدرسه نجات یافته بودم، این تنها آرزویی بود که بیست سال تمام در پیش میدویدم، اما امروز هیچ ارزشی برایم نداشت،
ای کاش باز هم بمدرسه بروم، از اول ابتدائی حتی اگر باز هم همان رئیس أخموی مدرسه با عصایش بر سرم بکوبد!
مادرم دست پر مهرش را بر شانه ام کشید: «احمد جان چرا اینجوری تک وتنها به آسمان زل زدهای مگر کشتیت غرق شده مادر، پسرم اگر این یکی نشد دیگری چاغی نشد لاغری، مثل اینکه دختر شون از دماغ فیل افتاده، والله یک تار موی بیش از همه دخترهای حاج علی ارزش داره!
بیا تو مادر، یک دختر برایت انتخاب کردهام که نگو!، دختر جواهره، مثل ماه شب چهادرده».
حرفهای مادرم همیشه مسکن دردهای قلبم بود مثل اینکه درمن روح میدمید، با همان بارسنگین غم وشعله امید تازهای که مادرم در دلم روشن کرد از جایم بر خواسته داخل اطاق شدم؛ سایهای از غمم بر دیوارهای اطاق نشسته بود.
برنامههای تلویزیون تمام شده بود، خواهر وبرادرم روی شکمم دراز کشیده دستهایشان را میخ زده بودند زیر چانههایشان وبا چشمهای بسته بطرف تلویزیو ن زل زده، خروپفشان سکوت اطاق را دره م میشکست.
مادرم در حالی که بچهها را روی جایش میخوابانید بمن گفت: «پسرم! کی بهتر از دختر عباس آقا؟
ناخودآگاه موی بدنم میخ شد؛ «عباس؟ رئیس مدرسه ابتدائیمان؟ شوخی میکنی مادر! اون یک جلاده!» شاید مادرم راست میگفت، من که دخترش را میگیرم نه خودش را، قانع شدم وهمه چیز اینبار بسادگی تمام شد حتی عباس آقایی که همیشه توی سرم داد میکشید ومی گفت: تو یکی اگر بچین هم بروی برای تحصیل بازهمان خری! هم آنشب خیلی از من تعریف کرد، البته مغرورانه هم خوبیها و موفقیتهایم را مدیون عصایش بود.
شب اول وقتی چشمهایم توی چشمهای نرگس افتاد رنگ از صورتم پرید همه نصیحتهای پدرم که میبایستی گربه را دم حجله گشت و... از دهنم بخار شده بود، چشمهایش درست همان چشمهای عباس آقا بود.
از آنشب به بعد نرگس شد مرد ومن...!
می دانستم که همه در دلشان بمن میخندید، من هم خیلی سعی کردم، شاید هزاربار بخودم تلقین کردم که « گر گرگم وگله میبرم» اما با نرگس نمیشد.
دختر طمع کاری نبود، خیلی آرام وخوب، تنها قدرتش در چشمهای عباس آقا بود که با خود داشت، از کلاس اول تا پنجم ابتدایی درست پنچ سال من از این چشمها فرار میکردم، وقتی به راهنمایی رفتم دیگر شدم شیری که از قفص در رفته باشد. اما چه که کوه بکوه نمیرسم وآدم با آدم میرسه، منهم بعد از سالها به این چشمها رسیدم!
پدر بزرگ تنها گنجینه رازم بود، همیشه با او وتنا با او همه چیزم را میگفتم، اینبارهم بعد از یک سال صبر وتحمل مسئله را با او در میان گذاشتم واز اینکه همه نقشههای آقا شدنم آب میشد به او شکایت بردم.
حرفهایم لبهایش را از هم درید وبا تنها سه دندانی که در دهانش میرفصید ... قاه .. قاه.. زد زیر خنده، بعدهم با آرامی بمن گفت: نوه عزیزم، چرا قبلاً بمن نگفته بودی؟ البته من خودم چیزهایی فهمیده بودم، اما نمیخواستم در امورتان دخالت کنم!».
پدر بزرگ مرد کوه است ومثل کوه ثابت واستوار ودوست داشتنی هنوز بعد از نود سال عمر پند وحکمت از دهانش میبارد، گل میگوید وگل میخندد.
گفت که یک فرصت بیشتر ندارم یعنی «شانس آخر»!
او خودش در اول ازدواجش با همچنین مشکلی مواجه بوده تا اینکه یکروز ـ از فضل خدا!ـ موشی در خانه هاشان ظهور میکند، جیغ وداد مادر بزرگ هم بهوا میرود پدر بزرگ از فرصت استفاده کرده با تکه چوبی وارد معرکه میشود، وچون شیری درنده میپرد بالای موش بیچاره وبا پند ضربه محکم دمار از روزگارش در میآورد.
آنوقت در مییابد که او مرد خانه است نه مادر بزرگ ترسو!فکر بکری بود، همه زنها از موش میترسند...
خیلی صبر کردم، شاید که خداوند موش را به خانه ما بفرستد، اما هیچ فایدهای نداشت، قصداً خورده نان وتکههای پنیر را زیر فرش میانداختم تا شاید این فرشته نجات من از راه رسد وبا کشتن آن مردانگی خودم را به اثبات برسانم، اما هیچ خبری از او نبود.
دیشب سرشام، برق قطع شد، نرگس فانوس کهنه را از آشپز خانه آورد وگذاشت سر سفره، احساس کردم که گوشهایم صدای خرخری را میشنوند، گفتم شاید مار ویا عقرب ویا جنی است موهایم سیخ شد دست وپایم ناخود آگاه میلرزید ترس همه جسانم را فرا گرفت، یکهو چیزی از لحنارم رد شد.
جیغم به آسمان رفت، نفهمیدم که چه بود وچه نرگس هم لنگه کفشش را برداشت وبر سر دشمن کوبید وبا عصبانیت روی کرد بطرف من گفت: «به تو میگن مرد، خجالت نمیکشی، از یک بچه موش میترسی»!
و اینچنین بود که تنها فرشته نجاتم از پای در آمد!
وقتی خانم پرستاز جیغ کشید، خیلی از خودم خجالت کشیدم...
آنروزصندلی مرا بطرف خودش میکشید، هیچ نمیخواستم از آن بلند شوم، وقتی مجری برنامه نامم را با مپکروفن پرت میکرد توی گوش دانشجویان واستادان وسایر مهمانها و... به هزار زحمت خودم را از صندلی کندم. همه چشمها دور بین زده بود توی صورتم، برگشتم به پست نگاه کنم، مادرم بود که چوب پیری بر صورتش اثر کرده رنجور وپژمرده لبخند میزد وسرش را به نشانهی رضایت تکان میداد، گوئی احساس میکرد که بازی دیگر تمام شده؛ میتواند هر وقت بخواهد جگر گوشهاش را در آغوش بگیرد... خواهر کوچکم معصومه محکم چسپیده بود به چادر مادرم، با دستهای نازش بمن اشاره میکرد که داداش بیا. دیگر بس است خود ت قول داده بودی درست تمام شد میآیی...
پدرم کج بیل سالخوردهاش را از شانه به زمین نهاده، چشمانش را دوخته بود توی چشمهایم، همان صداقت وراستی قدیم، گویی هنوز قطرات اشکهای بلورین روز جدایی بر صورتش میدرخشید، ریش زیبا وسیاهش، سفید سفید شده بود، درست مثل قلبش، شاید باورش نمیشد که بالآخره دوری تمام شد. زاهد که در این هشت سال سعی کرده بود با حیله ونیرنگ هم که شده جایم را پر کند بادی به گلو انداخته مثل آدم بزرگها به پدرم میگفت؛ آخه، بابا چون! مگر نگفتم پایان شب سیاه سفید است، صد بار برایتان خواندم که:
یوسف گم گشته باز آید
به کنعان غم مخور
پدر بزرگ چهار چشمی زمین را میپالید وبا عصایش محکم بر سر زمین میکوبید، نمیدانم پدر زمین بیچاره چه هیزم تری به او فروخته بود، شاید چیزی گم کرده بدنبالش میگشت، شاید هم عمرش را... تازه متوجه شده بود که دیگر همه چیز دارد تمام میشود، غم واندوه گم شدهاش را فراموش کرده بسویم لبخندی روانه کرد، شاید جوانیش را در من دید!
فائزه دختر عمویم از لای چشمهای بلورینش تلخ مرا مینگریست، شاید میخواست بگوید بسیار دیر کردهام وخیلی به انتظارم نشسته، ویا از بیاهتمامیم شکایت میکرد، عرق سردی تمام جسمم را پوشید، اولین باری بود که حتی از او هم خجالت میکشیدم... بچهاش را در بغل گرفت ونگاهش را دزدید.
احساس کردم چیز گرمی دور دستم را پیچید، متوجه شدم که رئیس دانشگاه با یک دست دستم را بگرمی میفشرد وبا دست دیگر کاغذی را بدستم میسپرد وبا آرزو ودعای موفقیت وشادکامی در همه مراحل زندگی بوسهای بر پیشانیم چسپاند.
دیگر میبایستی برگردم، جان کندن از استادان ودوستان هم شجاعتی میخواست، اما تقریباً عادت کرده بودیم هرسال چندتایی را به امان خدا میسپردیم وخداوند عوضشان را میفرستاد.
به کمک راننده گفتم: «برادر جایم خیلی تنگ است اگر میشود لطف کنید وهمین کیف را روی باربند جا دهید».
بیچاره صندلی میبایستی حداقل پنجاه ساعت مرا روی خودش تحمل کند... هر چه بود گذشت، تنها سه ساعت دیگر اشک خوشحالی غم واندوه را از صورت مادرم خواهد شست کوهها، درهها، سیمای مردم هیچ تغییری نکرده بود حتی جاده هماه جاده خاکی با همان موجهای قدیم، مثل اینکه هنوز طرح پنج ساله اجرا نشده بود!
درست پانزده سال پیش وقتی به آقای مدنی رأی دادیم گفتند: «با مسئولین در مورد پیشرفت شهر واسفالت جادهها وبخصوص گردنهای که همه ساله چندها بیگناه را در خود میبلعید صحبت شده، طی یک طرح پنج ساله همه معضلات ومشکلات حل خواهد شد». ما هم بهمان سادگی ودور از پیچ وخم سیاست برایش کف زدیم!
وقتی به ساعتم نگاه کردم چشمم بر انگشتر نقرهای که گردن انگشتم را محکم خفه میکرد افتاد، لبخندی بسیار سرد وبی معنی روی لبهای خشکم خوابید، هیچ دلم نمیخواست پس از هفت سال رفاقت با بیوفائی دورش اندازم.
هیچکس حاضر نبود به یک جوان تنها خانه اجاره دهد. «آخر زبان مردم را نمیشود که بست، همسایهها دختر دارند!».
کوکب خانم هم میبایستی زندگی کند، شوهر مرحومش در روزهای اول جنگ او را تنها گذاشت وپیش خدا رفت، ماهتاب تنها یادگار همسرش هم برای ادامه تحصیل رفته بود تهران وهر چندماهی فقط برای چند روزی مادرش را از تنهایی بدر میآورد.
یک اتاق خالی میتوانست کمک خرجی باشد برای کوکب خانم که دیگر نای گلدوزی هم نداشت ومجبور بود حتی برای گلیم بافی هم عینک ته استکانیش را بگذارد نوک بینیش!
تا پایم را داخل خانهاش گذاشتم توی قلبش جای گرفتم. بعدها که ماهتاب هم میآمد ودور هم جمع میشدیم احساس بیگانگی نمیکردم، مثل یک خانواده!
حتی روزی که بر میگشت به تهران همه شب قصه ماهتاب بود وخوبیهایش.
در یکی از شبهای تابستان که ماه گرد گرد در وسط آسمان به من وکوکب خانم که در حیاط نشسته بودیم زل زده بود. کوکب خانم با همان شوخ طبعی خودش من من کنان گفت:
ـ «احمد جان» ببخشین آ، شما ازدواج کردهاید؟
سؤالش محکم خورد توی سرم، نمیدانم چه شد، دست وپایم را گم کرده بودم، زبانم ناخود آگاه چرخید وگفت:
ـ بـ ... بله خاله جون!...
شاید اولین باری بود که در زندگیم دروغ میگفتم، آخر از همان روز اول مادرم گفته بود که هر کس دروغ بگوید خداوند کورش میکند، ومن هم از خداوند خیلی میترسیدم و نمیخواستم کور شوم!
مثل اینکه از جوابم خوشش نیامد، أخمهایش توی هم رفت، با دستپاچگی پرسید: پس انگشتریت کو؟...
صورت دختر عمویم سهیلا جلوی چشمانم: ظاهر شد، یادم آمد که مادر بزرگ همیشه میگفت؛ پسرم نافش را به اسم تو بریدم، إن شاء الله بپای هم پیر شین! دست وپایم را جمع وجور کرده گفتم: «خاله جون...آخه ... میگویند طلا حرام است».
کوکب خانم تنها انگشتر نقرهای که از شوهرش برایش مانده بود را به من هدیه کرد وگفـت: «اینطوری بهتره!».
وقتی ماهتاب برگشت دیگر آن ماهتاب گذشته نبود!
دو عقربه ساعت روی عدد دو بهم رسیده بودند، اتوبوس هم داد وفریاد کنان جاده مارمولک مانند را با اشتهای فراوان میبلعید، دود سیگار برخی از مسافران با گرمی خورشید دست بدست هم، باری از خستگی وکوفتگی را روی دوش پلکهایم گذاشته بودند، تا گردنه فقط نیم ساعت وتا خانه یک ونیم ساعت راه باقی مانده بود.
به سختی میتوانستم چشمهایم را باز نگه دارم!...
از دور خواهر کوچکم مرا دید، بطرفم دوید منهم با آغوش باز باستقبالش شتافتم، اشکهایمان درهم آمیخت محکم بسینهام فشارش دادم، که خانم پرستار بلند جیغ کشید، ومن از خجالت داشتم آب میشدم!
خبر وحشتناکی بود ... مدینه را بخود لرزاند ...
گمان میرفت که از روز خلافت عمر رضی الله عنه شیطانهای آدمی وجنی از مدینه گریخته بودند... همه جا امن وامان بود ... کسی جرأت تجاوز بحق دیگری را نداشت ... برای برخی بودن پلیس وداروغه در شهر جای سؤال داشت که: چرا حقوق بیهوده از پول بیت المال به آنها داده میشود ... شکر خدا نیازی به پلیس ویا داروغه نداریم ..
صدای پر طنین امنیت مدینه همه جهان را برگرفته بود ... برخی آن را از برکات پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم میدانستند وبرخی از بازوی آهنین عدالت عمری ...
هرچه که بود عدل بود وداد .. محبت وبرادری .. دوستی وهمبستگی .. یکی ویگانگی .. این بود شهر زیبای مدینه، شهری که قبل از آمدن پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم بدان لحظهای صدای شمشیر در آن نمیخوابید، تشنه خون برادر بود وهرگز سیراب نمیشد!
این خبر هولناک همه را پریشان ساخت وخوب وآرامش را از چشمان عمر ربود...
بوی تلخ خون همه جا پیچیده بود... به سلطنت وفرمانروایی امنیت تجاوز شده بود... زبانهای حیران با دلهره در گوشهای پریشان زمزمه میکردند:
ـ جوانی بود با لباس زنانه... شاهرگش را زده بودند... صورتش کبود شده بود.
= چه کسی او را پیدا کرده .. شاید او قاتل را دیده باشد.
ـ جسدش را زنها کنار جوی آب پیدا کرده اند .. اول گمان میبردند که دختری است، سپس وقتی جسدش را میشستند فهمیدند که مردی بوده...
امیر المؤمنین مات ومبهوت به داروغه و جاسوسهایش که هر روز با دستهای خالیتر از روز پیش میآمدند خیره شده بود .. تو گویی قاتل آب شده ورفته بود زیر زمین ویا بخار شده وبه آسمان پریده...
سوژهی بسیار عجیبی بود، جوانی در لباس زنانه بقتل میرسد وهیچ سر نخی از قاتل بدست نمیآید.
روزهای اول ماجرا بر سر زبانها وحدیث مجلسها بود وهر روز کلاغی بر چهل کلاغ دیگر افزوده میگشت وشاخ وبرگی به قصه اضافه میشد...
انگشت اتهام از یهودیان گذشته به پادشاهان ایران وروم نیز رسید...
کم کم قصه داشت بصورت ماجرای افسانهای به گردن دیوان و جنها آویزان میشد که گرمی وحرارتش را در بین مردم از دست داد وبه فراموشی سپرده شد.
تنها کسی که هرگز ماجرا را فراموش نکرد وصبح وشب در پی قاتل بود .. امیر المؤمنین عمر بود وبس ..
با چشمان زیر کانهاش مردم شهر را یکی یکی میپالید، سعی میکرد قاتل را از چشمانش بخواند، هرگز دستان لرزان نیایش او از درگاه الهی خسته نشد، صبح وشام از خداوند میخواست که در حل این معما بدو کمک کرده، قاتل را به شمشیر عدالتش بسپارد تا کسی جرأت تجاوز بحق مردم را نداشته باشد.
سالی از این معمای بیجواب نگذشته بود که گریه دردناک نوزادی گوشهای امیرالمؤمنین را آزرد.
ـ .... این نوزاد را سر جوی آب پیدا کردهاند.
کلمه «جوی آب» زنگ خطر را بشدت در خاطره امیر المؤمنین به صدا در آورد، نا خود آگاه داد بر آورد:
= کجا؟!
ـ .. سر جوی آب، جناب امیر المؤمنین ... چطور مگه؟!
امیر المؤمنین برای اولین بار پس از یک سال خندهای سر داد وگفت: یافتم ... یافتم ... قاتل را یافتم!
چشمهای حیرت زده وپریشان به امیر المؤمنین خیره شده بود ... حیرت زده از حرفهای امیر المؤمنین که هیچ ربطی بموضوع ندارد! ... وپریشان از اینکه مبادا امیر المؤمنین خدای ناخواسته بلایی سرش آمده باشد وهزیان میگوید...!
امیر المؤمنین با زرنگی وزیرکیش همه آنچه در پشت این چشمهای حیران وشفقت بر انگیز بود را میخواند ولی نمیخواست وقتش را با آنها تلف کند.
نوزاد را از دستشان گرفته به خانه برد. دستور داد از طرف بیت المال خانمی عاقل ودانا موظف به پرورش نوزاد گردد. روزی امیر المؤمنین آن زن را خواست وپس از نصیحتها و سفارشهای بسیار در مورد کودک به او گفت: هرگاه متوجه شدی زنی به این کودک شفقت ومهر وعلاقه خاصی نشان میدهد وبا دید خاصی بدو مینگرد فورا بمن اطلاع بده.
روزها یکی در پی دیگری سپری میشد وامیرالمؤمنین با دلهره گی نقشهاش را دنبال میکرد.
تا اینکه روزی خانم مسئول پرورش کودک خدمت امیرالمؤمنین حاضر شده عرض کرد که:
ـ امروز صبح دخترکی پیشم آمد وگفت که خانمش روزی بچهام را دیده واز او خوشش آمده ومایل است به او هدیهای بدهد ... من نیز موافقت کرده کودک را پیش او بردم. خانم جوان وبسیار زیبایی بود ... با دیدن بچه اشکهایش سرازیر شده او را محکم به بغل گرفت وبوسید..
خیلی سعی داشت من هر چه بیشتر پیشش بمانم، هدیههایی گرانبها وبا ارزشی به من وبه بچه داد واز من خواست که خوب از بچهام مواظبت کنم.
امیر المؤمنین سجده شکر در مقابل خداوند متعال بجای آورده شمشیرش را به کمرش بست وبه طرف آدرسی که آن زن به او داده بود براه افتاد.
پیر مردی با محاسن سفید وزیبا در را بروی امیر المؤمنین گشود، هر دو لحظهای مات و مبهوت بهم خیره شده بودند، امیر المؤمنین از اینکه یکی از دوستانش که از انصاریان واز یاران رسول خدا صلی الله علیه وسلم را در آن خانه میدید، وپیرمرد از اینکه خلیفه سرزده به خانهاش آمده...
پیرمرد زود دست وپایش را جمع کرده گفت:
ـ به به ... صفا آوردید .. این چه سعادت بزرگی است که امیر المؤمنین به کلبه درویشی ما قدم رنجه میفرمایند ... بفرمائید ... بفرمائید...
= خیلی متشکرم ... مزاحم نمیشوم ... امری پیش آمده که خواست خدمت برسم.
ـ ان شاء الله خیر است ... حالا تشریف بیاورید توی.
= میتوانم از شما سئوالی بپرسم؟
ـ البته ... بفرمائید ... یکی نه ... صد تا... در خدمتم.
= در مورد دخترتان بود.
پیرمرد از فرط شادی وخوشحالی که شاید امیر المؤمنین میخواهد دخترش را برای یکی از فرزندانش خواستگاری کند در پوستش نمیگنجید.
ـ والله چه عرض کنم ... دخترم، شکر خدا در تقوا وپرهیزکاری وایمان واخلاق وادبش زبانزد خاص وعام است.
= اجازه میدهید که من نیز موعظه ونصیحتی به ایشان کنم.
ـ البته ... باعث شرف وسعادت ماست. شما جای پدرش هستید...
پیرمرد دستپاچه خبر تشریف فرمائی خلیفه را به دخترشان داده، امیر المؤمنین را به داخل خانه تعارف میکنند، امیر المؤمنین از کنیزکان وهمنشینان دختر خواست که لحظهای او را با دختر تنها بگذارند.
خانم جوان مژده خواستگاریی که پدر برایش آورده را در سرش میپروراند وبا لبخندی زیبا به امیر المؤمنین خیره شده بود که عمر رضی الله عنه با لحنی جدی گفت:
ـ قصه آن کودک با تو چیشت، دختر؟!
ناگهان دنیا در چشمان زن جوان تاریک شد، زبانش از حرکت ایستاد، خواست داد بزند وقلب پر از درد ورنج واندوه وغم وخونش را در پیش پای امیر المؤمنین پاره کند.
امیر المؤمنین با جدیت شمشیرش را کشید:
ـ دختر ... یا همه چیز را آنطور که بوده برایم تعریف میکنی ... یا اینکه مجبورم گردنت را بزنم ... تو آدمی را کشتهای ... مگر نه؟!
زن جوان که با چشمانی پر از اندوه ودرد به امیر المؤمنین زل زده بود و اشکهای گرم مرواریدیش بر گونههایش میرقصید، آهی سرد سر داده انگشتهایش را مشت کرده دندانهایش را بهم میمالید:
= آه ... ای کاش من هرگز از مادر زائیده نمیشدم ... آری من آدمی را کشته ام ... نه .. نه .. من خون نجس حیوانی پست، گرگی درنده را ریختهام.
سپس به سقف اتاق خیره شده کمی آرام گرفت وادامه داد:
= ده سال بیشتر نداشتم که مادر خدا بیامرزم چشم از این جهان گشود ... پدرم که مشغول بود کلفتی را استخدام کرد تا مرا از تنهایی بدر آورد وکارهای خانه را هم انجام دهد.. من او را مثل مادرم میپنداشتم... او سالها در خانه ما کار میکرد تا اینکه روزی به من گفت که مجبور است برای کاری به شهر دیگری سفر کند وخواست اجازه دهم تنها دخترش را برای مدتی در خانه ما بگذارد ... من که تازه فهمیدم او دختری هم دارد با کمال میل موافقت کردم.
روز بعد دخترش را که آرایش غلیظی کرده بود پیش من آورد ورفت ... چند روزی ما در کنار هم بودیم وبا هم أنس گرفتیم... تا یک شب که من در خواب بسیار سنگینی بود احساس کردم که او ...
بغض و کینه گلوی زن جوان را سخت میفشرد، اشکهایش چون سیل سرازیر شده بود ... به سختی خودش را کنترل کرده ادامه داد ...
= بله ... تازه من متوجه شدم که او دختری نبوده ... مرد جوان پلید وپستی است که به من تجاوز کرده ... از زیر بالشم خنجرم را گرفته شاهرگش را زدم. وشب هنگام بدون اینکه کسی متوجه شود جسد نجسش را سر جوی آب انداختم.
بعدها متوجه شدم که از آن گرگ وحشی نوزادی بیگناه در شکمم تکان میخورد... صبر کردم وتا به دنیا آمد به کنیزکم گفتم که او را سر جوی آب آنجایی که پدر پستش را انداخته بودم بیندازد...
امیر المؤمنین قطرههای اشکی که از چشمانش سرازیر شده بر روی محاسن زیبایش میغلطتید را پاک کرده، گفت:
ـ آفرین به تو دخترم ... بیشتر مواظب خودت باش ... دنیا پر از گرگ است، وخداوند تنها پناه گاه مؤمنان است...
سپس سرش را پایین انداخته از اتاق خارج شد ...
آرزو داشتم قبل از او بمیرم!...
احیاناً دوستان، جوغهی اعدام ومرگ پیچیده وتاریک را بر زندگی وعذاب آن ترجیح میدهند...
حیف ... آرزویش برآورده شد وبال کشید ورفت ومن ماندم ودو چشم حیران... برای همیشه مرا رها کرد وپر گشود... این بود همسرم.
با دستان خودم پلکهایش را روی هم نهادم... بعد از ده سال زندگی مشترک من ماندم وتنهائی ...
هنوز تا پیری یک عالمه راه بود که مرگ بر ما شبیه خون زد وزندگی شیرینمان را بهم ریخت... آتش دوستی ومحبت وعشق در نوجوانی دلهایمان را گداخته بود... وقتی انگشتر را توی دستش گذاشتم هیچده سال بیشتر نداشت منهم بیست ویک ساله بودم.
راستش را بخواهید، پدر ومادرمان از دستمان به تنگ آمده بودند ومی خواستند با ازدواجمان هم از زخم زبان مردم راحت شوند وهم در کوچهها را ببندند ونفسی راحت بکشند!...
ناقوس گوش خراش مرگ مشت محکمی است بر دهان قصههای شیرین... خاطرههای زیبا ... لحظههای بیاد ماندنی ... نمیدانم بعد از او چطور توانستم زندگی کنم...
قبل از مرگش هدیه بسیار زیبا و ارزندهای برایم بجای نهاد... نامش «زیبا» است... دختر بزرگم، که تمام رازهای مادرش را در پشت پلکهای زیبایش پنهان کرده...
تماماً شکل مادرش است... موهای سیاه وکشیده، بینی مستقیم ونوک دار، چشمان درشت وبرّاق...
دخترم «زیبا» در روزهای اوّل، بعد از اینکه مادرش تنهایمان گذاشت، دلداریم میداد...
داخل آشپز خانه، اتاق خواب، اتاق نشیمن... جایش خالی بود... صورتش مثل روز اوّلمان در ذهنم نقش بسته ... بدون اینکه بیماری بتواند چیزی از زیبایش برباید... در همه جای خانه صدایش را میشنوم ... گاهی هم مثل بچههای کوچک گریه میکردم...
دخترم اشک ریزان میآمد تا اشکهایم را پاک کند وبا لهجهی بچه گانهاش بیادم میآورد که؛ «بابا جون مگه نگفتی مامان پیش خداست... توی آسمونا... مگه خودت نگفتی نباید گریه کنیم تا اون ناراحت نشه...».
اینجا بود که بیاد میآوردم، پدرها میبایستی جلوی بچههایشان مرد باشند وناامیدی وشکست را برویشان نیارند.. صدایم را در گلویم خفه میکردم و اشکهایم را در کاسه چشمانم زندانی...
گریه ننگ است بخصوص اگر برای همسر باشد ... باید مثل شرمگاه پنهانش کرد...
«زیبا» در خانهام جایگاه بزرگی داشت، همان زمانهای که خنجر میزند خودش درست همان زمانهای است که نا امیدی میآورد، ودوستی هم مثل خوشی است، از یکی به دیگری وآن از شاخهای به غنچهای منتقل میشود، و مثل احساسات همیشگی وپایدار است واین تنها مردمند که میمیرند.
تنها بعد از دو سال که زیبا ملکه کندویمان شده بود، ظهر که از کار بر میگشتم تا به در آپارتمانمان میرسیدم پاکت میوه را از دستم میگرفت، روی پلهها به استقبالم میآمد تا هندوانه سنگین را از دوشم بردارد. صبح که بیرون میرفتم با دستهای نازکش دکمههای کتم را تکانی میداد تا سرجایشان بایستند، بعضی وقتها با کهنه پارچهای جلوی پلهها خودش را به من میرسانید تا کفشهای پوستیم را برق اندازد، سپس با مهربانی ولبخند بر دوشم بوسهای میزد که گرمی و صمیمیت ومحبتش از پشم کت وپنبه پیراهن وزیر پوش میگذشت تا پوستم را نوازش دهد...
آنگاه با یک دنیا سعادت وخوشبختی از پلهها پائین میآمدم.
قلبهایمان را با سادگی وزیبایی ومهرش پر کرده بود، در روزهای جمعه که دور هم جمع میشدیم براستی احساس میکردم که چطور این دختر توانسته قلبهای اطرافیانش را اسیر خود کند...
همیشه اسمش ورد زبانها بود؛ یا من صدایش میزدم، ویا برادرها ویا خواهرانش، همه خانه نوای «زیبا»، «زیبا»، زیبا... بود، تو گویی؛ موسیقی ترانه یاد بود، بود...
شبی از شبها که با خودم لم داده بودم فکر میکردم... زیبا از این خانه خواهد رفت ...زود یا دیر!
گفتم: هیه، روزگار بیوفا... روزی که زیبا میرود حتماً گریه میکنم... خوشی باز هم آثار غم رامی زداید... آری، شبی که دخترم بزفاف میرود، احساس خواهیم کرد که جای مادرش خالی است ... هیف که چرخ گردون از نو میچرخد وشبهای تاریک ووحشتناک غم دوباره بر کلبه ما خیمه میزند... همه چیز با خداست، وامید ما تنها به او...
مثل اینکه این خاطرهها وحی الهی بود که در سکوت مرگبار شب بر من نازل میشد، یک هفته نگذشته بود که دستی بیگانه در خانه مان را کوبید، بسیار تعجب کردم، احمد آقا ... همکار قدیمیم ... ـ از خاطرههای فراموش نشدنی سالهای شرکتمان ـ با پسرش جلوی در ایستاده بودند...
وقتی داخل مهمانخانه شدیم، خاطرههای زیبای گذشته را ورق زدیم، خبر همدردی وتأسف همسرش را از وفات همسرم وآرزوی اینکه در آینده خوشبخت شویم را همراه با دسته گلی زیبا هم در کنارمان گذاشت.
روی صورت پسرش نشانههای امید وآرزو نقش بسته بود، ساکت وآرام ... جوانی از گونههایش داد میکشید ... از آثار پدرش چیز بسیار اندکی رویش نمودار بود.
به آشپز خانه نزد زیبا رفتم تا با هم چیزی برای مهمانها درست کنیم، متوجه شدم که همهاش میلرزید، خون از نوک دماغ تیزش فرار کرده بود.
استکانی که از دستش رها شده به زمین خورده بود را جمع میکرد. با چشمان پدر به او نگاهی انداختم، پلکهایش را به زمین انداخت تا چیزی نبینم.
وقتی که مهمان داشت پر حرفی میکرد در لابلای گذاشتهام میگشتم، دوستی را بیاد آوردم... آتش را ... بیخوابی را، چپ وراست رفتنها را... در حالی که هوی وهوس بدور چشمانم حلقه زده بود... و خیالهایی را که در بین من و کسی که دوستش داشتم پر میکشید ... تا جایی که فکر میکردیم در راه بهشتیم... عشق یعنی سراب چشمان تشنه در کویر لوت ... عاشق یعنی نخل خسته و تنها در صحرای بیمنتهای بلوچستان...
با صدای میهمان که میگفت... اینهم فرزندم... محمد، کارمند اداره راه وترابری میخواهد شرف غلامی شما....
اینجا بود که بخودم آمدم، به او اشاره کردم، سپس تنها وتو گوشی با هم حرف زدیم، خواستم که یک مدّت کوتاهی ـ کمتر از یک هفته ـ به من فرصت دهد.
بسیار شک کردم که میل قدیمی ای قلب دخترم را بسوی این جوان میکشد...
بخودم گفتم، شاید رابطه دوستی ای قدیمی این دو را با هم آشنا ساخته ... شاید هم ... بهترین تاجی که میتواند زینت دهنده قصههای عشق باشد همان «بله» و موافقت است...
مرز جدا کننده چرندیات شیرین وتلخی که طوفان عشق همیشه بهمراه دارد...
با خودم گفتم: علی برکت الله، توکل بخدا... با اینکه جوانک حقوقش کم وآیندهاش تنگ بیادم آمد که خداوند هر روز در تقسیم رزق وروزی نظر خاصی دارد.
تهیهی جهیزیه خیلی خسته ام کرد، چرا که مهریه کم ودختر بسیار گرانبها، وروزگار بسیار بیارزش بود...
در آواخر سالهای جنگ بود، جنگی که چیزهای کمالی وضروریات زندگی را با هم مکید، روزهایی که مادران با چشمان گریان ودهان خندان دخترانشان را جهیز میکردند، من هم حالا بیش از یک کارمند ساده بیمارستانی کوچک نبودم ... عیال دار، با قلبی آگنده محبت ومهر وعاطفه ...
«آنقدر بزمین زدم که هندوانه سبز شد، وآنقدر از گاو نر خواهش وتمنا کردم که شیر داد، خلاصه غیر ممکن را ممکن ساختم ویک روزه از غوره حلوا.
در یکی از صندوقهایی که همکارانم همه چیزی میپرداختند تا در وقت حاجت وامی بگیرند شرکت کرده قرض گرفتم، از دهان فرزندان وعیال لقمه لقمه کم کردم تا توانسته چیز معقولی که جهیزیه دخترم باشد تهیه کنم.
در همین اثنا مادر داماد مرد، خدا را هزار مرتبه شکر کردم! با اینکه میدانستم مردم خواهند گفت که دختر شکون نداره!
اما هر چه بود فرصت خوبی بود... فرصت کوتاهی که میتوانستم یکی از احتیاجات «زیبا» که چیزی بسیار مهم و کوچک وسبک اما گرانبها یعنی؛ زیور آلات وطلا، را دست وپا کنم.
«زیبا» به خانه همسرش رفت، مثل شمعی که از اتاقی به اتاق دیگر برند، وما را در تاریکی رها کرد...
بعد از سه ماه نامهای دریافت کردم که میگفت، او وهمسرش در نهایت سعادت وخوشبختی بسر میبرند ودر شکمش آثار فرزندی است... زندگی شیرین است وهیچ غمی جز فرق ما ندارند.
لبخندی روی لبانم نقش بست.
یک هفته بعد، پیغامی از همسرش داشتم که میگفت، زیبا بیمار است وخیلی اسرار میکند مرا ببیند، بهتر است بدیدارش بروم... گریه کردم...
وقتی که در غروب آنروز به خانهاش رسیدم، دلم خیلی شور میزد، اما وقتی با چشمانم دیدمش وبا او حرف زدم وبوسیدمش نفس راحتی کشیدم.
ضعیف وزرد... غیر آن «زیبایی» که قبل از سه ماه به خانه بخت فرستاده بودم .. دور چشمانش را حلقهای کبود بشکل وحشتناکی گرفته بود، مثل اینکه تازه از قبر برخواسته، ویا میخواهد به آنجا برود...
اول قصه بیماری را تند وتیز تعریف کردند، پس از آن شرح وتفصیلش را گفتند، بعد برگشتند علتهای مریضی را بر شمردند، از جمله «چشم مردم» و...
اما سبب واقعی را تنها خودم میدانستم!
«زیبا» نردبان چوبی را برزمین آشپزخانه نهاده تا به انباری بالای سقف که در آن پیاز وسیب زمینی وغیره... ذخیره میکنند بالا رود، نردبان، خدا میداند به چه دلیل!، لیز خورده میافتد وزیبا با خونریزی شدید سقط جنین میکند.
صد بار درحالی که دستم را روی پیشانیش گذاشته بودم به خداوند پناه بردم، «زیبا» با سادگی وایمانش با من حرف میزد ومن به زشتی وپستی تقلب بازان پی میبردم، همسرش حاضر بود برایش هر کاری بکند... ولی دستش بچیزی بند نبود.
پس از مدت کمی، باز آمدم، دیدم که حالش بهتر نشده، ناراحت ونا امید برگشتم.
مدّتی طول کشید که آثار امید در تاریکی ناامیدی ظاهر شد، خدا را شکر کردم، پیغامی دریافت کردم که میگفتند: خودت را به زحمت نینداز، حال ما تقریباً طبیعی شده است.
ماندم تا سرپرستی دیگر بچهها را بکنم، وبا بیصبری منتظر نامهای بودم که درستی پیغام اول را تأکید کند.
خبری نیامد، شب تا صبح نماز میخواندم، خسته وکوفته فکر میکردم، با دل شوریدگی خوابیدم، در خواب دیدم که دزدی راهم را بست وکیف پولم را بیرون آورد، پولهایم را برداشت وبا خنده یک سیلی محکم خواباند زیر گوشم ... سپس حیران وسرگردان رهایم کرد ورفت .. دقیقاً همینطور ...
در صبح آنروز تصمیم گرفتم که باز بروم سری به دخترم بزنم...
دیدم که ضعیف وزرد ورنجور وپژمرده روی تخت دراز کشیده...
با همان سادگی وایمانش بمن گفت: اینبار تقصیر خودم است، دکترها گفتند که بخودت فشار نیاور ... اما ... خودت که بهتر میدانی.
همانطور که گفتم خودم سبب واقعی را میدانستم او وهمسرش همه گناه را انداختند روی سر نردبان!
برگشتم به نقطهی اول دایره، نامهای به سلامتی بشارت داد... خبری نیامد...
پس از مدّتی سلامتی ... وبعد از آن بیماری ... دیگر از این موضوع کلافه شدیم.
در طول همین یک سال «زیبا» همه طلاهایش را فروخت... انگشترها ... گرد نبند بسیار زیبایش ...النگوها ... فقط گوشوارهای تک وتنها مثل کودکی یتیم ساکت وآرام از گوشش آویزان بود.
در همین زیارتم با تأسف ودرد ورنج با صدایی که رنگ وبوی ایثار واز خود گذشتگی داشت به گوشوارهاش اشاره کرد وگفت: ... پد رجان، نگاه کن، غیر از این هیچ چیزی نمانده... تنها یادگار مادر...».
وادامه داد: اما.. هیچ چیز از خود گذشتگی گرانبهاتر نیست...».
خیال کردم که او میداند، واگر نمیداند احساس میکند که تقلب بازم.
صد بار وشاید هم هزار بار توبه کردم، خواستم چیزی بگویم، حرفم را خفه کرده، چیز دیگری گفتم؛
ـ زیبا جان چیز دیگری از طلاهایت نماده؟!
ـ هیچ چیز بابا!
ـ تو بدون طلا زیباتری!
ـ در چشمانت! خدا حفظت کند بابا!
ـ مطمئن باش که این طلاهای لعنتی مرض را با خودش گرفت ورفت.
خندید، وخندیدم، سپس برگشتم به خانه.
هیچ خبری نیامد، جویای حالشان شدم، خطابی آمد که به یک قانون کلی اشاره داشت، سکوت علامت رضایت است!
بعد از چند ماه «زیبا» دوباره به جوانی وزیبائیش برگشت، در شبی که دور هم نشسته بودیم از اینجا وآنجا میگفتیم...
گذشتهها را دوستانه مرور میکردیم، همانطور که مسافر کیلومترهای طی شدهاش را حساب میکند، مثل اینکه اعتراف میکردم، گفتم؛
ـ دخترم یادت مییاد چگونه جهازت را آماده کردیم...
ـ منظورت چیه بابا!!
ـ منظورم اینکه آیا یادت میاد چقدر برایش جان ودل کندم.
ـ البته بابا! خدا عمرت دهد.
ـ طلاها آخرین چیزی بود که برایت خریدم.
ـ کاملاً درسته!
ـ بعد از اینکه دستهایم بجایی بند نمیشد فهمیدم آنهایی که برای کسانی که دوستشان دارند بهر زشتیای دست میزنند معذورند، میخواهی بیشتر شرح دهم؟
دهانش از تعجب وا رفته، با چشمانی حیرت زده بمن خیره شده بود.
اما من ادامه دادم وقصه را برایش تعریف کردم.
ـ مبلغی لازم داشتم تا برایت زیور آلات بخرم، وقتی دستم از همه جا بریده شد... دزدیدم ...
اینطور بمن نگاه نکن!!!.. دزدی پوشیدهای بود، گر چه که برای پدر خوبت اولین بار بود. در بیمارستان غذا را از دهان بیماران دزدیدم ...با مسئول اتفاق کردم، چیزهایی بیارزشتر با کمیات کم میخریدم. بدینصورت توانستم پنچاه هزار تومانی پس انداز کنم... هر آنچه از خانه پدرت بردی حلال وپاک بود مگر طلاها...
از آنجا که همه عمرم پاک دست بودم، وجدانم در خواب وبیداری مرا عذاب میداد، توبه ام نتوانست مرا از عقابی که بر تو آمد حفظم کند...
مطمئن بودم که تو خوب میشوی، اما بعد از اینکه مال دزدی برود وتو تقاصش را پس دهی، تقاصش در واقع درد وعذابی بود برای تو ومن واین مرد بیگناه!.
دخترم با صدایی اندوهگین وگرفته زیر لبش زمزمه کرد:
ـ پس اینطور...
گفتم: من بودم که نردبان را در آشپزخانه از زیر پایت کشیدم، وآنچه از بیمارها گرفته بودیم روی بیماریت خرج کردیم، اما چه فایده؟!
وقتی حرفهایم تمام شد «زیبا» با خیالی راحت به مچهای خالیش نگاه میکرد، مثل کسی که دستهای آلوده به پلک وخون ماهی را با صابونی خوشبو خوب شسته باشد.
[۱] ترجمه.
لحظات بسیار عجیبی بود، دست وپایم را به کلی گم کرده بودم، نمیدانستم از این عقلهای بیمارگونه بخندم یا که به حال خودم بگریم. از یک طرف ترسم ووحشت بر من چیره شده بود، واز طرف دیگر احساس به غربت وتنهایی عجیبی داشتم. گویا چون ملوانی بودم که در طلاطم موجهای تاریک اقیانوس بیکران قایق بیبادبانش را میخواهد به ساحل برساند؛ نه موجها توان درک احساسات ومشاعر او را دارند ونه او میتواند صدایش را بجایی برساند.
بازرس با چشمهای تمساحی باد گردهاش نور افکن را جلوی صورتم گرفته گفت: تو بجرم سوء قصد به یک بیگناه بازداشت شدهای! دعا کن که جان سالم بدر ببرد!
با همان انگلیسی شکستهای که به لهجه اصفهانی خودم بود، وبا لبخندی ساختگی که خیلی سعی میکردم بر لبانم حفظش کنم میخواستم برایش شرح دهم که؛ آقای محترم مِه خیلی سنگین وتاریکی بود، وقتی متوجه شدم که ماشینم از جاده خارج شده، یکهو «خانم روزا» جلویم سبز شد. همه تلاشم را بخرج دادم تا ماشین به ایشان نخورد. راستش همه فکرم به این بود که چطور جان ایشان را نجات دهم، ومتوجه چیز دیگری نبودم. ووقتی توانستم ماشین را کنترل کنم دیدم که خانم روزا داد میزند: الیکس... الیکس.. سرسیاه وحشی الیکسم را کشتی!!
حقیقتش را بخواهید من هم از زخمی شدن الیکس دوست خانم روزا بسیار ناراحت شدم. ولی چه میتوان کرد، دست خودم که نبود. البته من تنها کسی بودم که از نجات خانم روزا احساس رضایت میکردم، همه مردم وحتی خود خانم روزا آرزو داشت ماشین به او میخورد والیکس جان سالم بدر میبرد.
خانم روا که دوست داشت مردم او را «روزا» صدا زنند، بیوه زن همسایه مان بود که هیچ فرزندی نداشت، هر روز بعد از ظهر که از سرکار برمیگشتم او را میدیدم که با دوستش قدم میزند، با او راز دل میکند وگاهی بلند میخندد، وگاهی هم دستمالش را از جیبش بیرون میآورد تا اشکهایش را پاک کند.
من با خانم روزا وبا همه همسایههای دیگرم احوالپرسی میکردم، اما به دوستش هیچ توجهی نمیکردم، آخه نه از شکل وقیافهاش خوشم میآمد ونه از راه رفتنش با آن خانم محترم. ووقتی میدیدم خانم روزا با او میخندد ویا بوسش میکند حالم بهم میخورد.
چیزی که بیشتر حالم را گرفت این بود که برخی از همسایهها اخیرا گفته بودند که؛ الیکس با خانم روزا در یک اتاق میخوابد، وروزا همه زندگیش را با او تقسیم کرده، وبر خلاف همه اروپائیها با او در یک بشقاب غذا میخورد!
روزا خودش میگفت که: آنقدر به الیکس انس گرفته که یک لحظه هم بدون او نمیتواند زندگی کند. الیکس همه رازهای دلش را میداند، درهر کوچک وبزرگی باید با الیکس مشورت کند.
چند روز پیش همسایهی دیگرم آقای «بییر» که پیرمرد بازنشستهای است و سالها پیش زنش را از دست داده و تنها زندگی میکند به دیدنم آمد وبا حسادت بیمانندی میگفت که این خانم دیوانه وصیت کرده پس از مرگش همه دارائیش را به الیکس بدهند!
در حقیقت رابطهام با خانم روزا از روزی که به خودش جرأت داده بود با دوستش به دیدن همسرم بیاید خراب شده بود. یادم میآید در آن روز من جلوی در خانه ایستادم وبه روزا گفتم که نمیتوانم بهمراهت اجازه دهم وارد خانهی من بشود.
من فطرتا از اینجور رابطههای زشت بدم میآمد. و بخصوص که خیلی میترسیدم عادات زشت این جامعههای بیفرهنگ در دخترهای کوچکم تأثیر بگذارد.
بازپرس به من گوش زد کرده بود که با این حادثه وضعم بسیار خراب است، چرا که من مهاجر آسیایی هستم، در حالیکه الیکس جد اندر جد اروپایی واز یک خانوادهی با نام ونشانیاست که درهمه اروپا مرغوب است. سپس آرام دهنش را به گوشم نزدیک کرده گفت: راستش را بگو، درست است که تو هرگز به او سلام نمیکردی؟!
سپس داد کشید: ببین، بیمورد انکار نکن، سعی نکن مرا گول بزنی، همه اهل منطقه بر این نقطه گواهی دادهاند، حتی همسایهات آقای بییر!
با اعترافم بدین جریمه (!) خرم با چهار پایش به گل افتاد. ومن از یک مهاجر بیچارهای که در پی لقمه نانی به این کشور آمده بود تبدیل شدم به یک شخصیت مشهوری که در این چند روزی که مؤقتا آزاد شدم خبرنگاران وروزنامه نگاران بیست وچهار ساعت از دم خانهام دور نمیشدند.
همه دوربینها زل زده بود به من، از همه چیز میپرسیدند، چطور مرتکب این فاجعه هولناک شدی! و...
سؤالات بسیار احمقانهای بود، ومن از اینکه از سؤالاتشان خجالت نمیکشیدند مات ومبهوت مانده بود. البته سعی میکردم به سؤالاتشان پاسخ ندهم.
بعد از چند روز مرا به زندان ویژهای منتقل کردند تا مبادا مورد ترور وسوء قصد نژادپرستانی که بطرق مختلفی مرا تهدید کرده بودند قرار گیرم. همسر وفرزندانم را به ایران بازگرداندند. ومن تحت مراقبت بسیار شدید تنها ماندم تا روز محاکمه در دادگاه حاضر شوم.
وقتی شنیدم که منظمهای حقوقی برای دفاع از حقوق مظلومان بنام «دوستان الیکس» به رهبری خانم روزا تأسیس شده ودر آن افراد بسیار سرشناسی از جمله وزیران سابق ونمایندگان مجلس و دبلوماسیهای مشهور وبسیاری از تاجران وسیاستمداران وحقوقدانان عضویت دارند ترس بر من چیره شد...
هر روز طرفداران این منظمه بیشتر وبیشتر میشدند، و تنها خواسته شان این بود که من باید به بدترین شکلی مجازات شوم، تا عبرتی باشم برای همه انسانهای وحشی سرسیاه!
قبل از این حادثه خبر باندهای آدم ربایی وتجارت با اعضای بدن کودکانی که از کشورهای فقیر آسیایی دزدیده میشوند ودر بازارها و بیمارستانهای اروپایی به فروش میرسند خبر داغ روزنامهها ورسانههای گروهی دنیای غرب بود، که با این حادثه تیتراژ روزنامهها دو چندان شد وخبر داغشان هم: مهاجر ایرانی، قاتل الیکس دوست روزا خانم!!..
کم کم باورم شد که الیکس در این سرزمین برای خودش کسی است، عکسش را روی هر چیزی چاپ میکردند، روی جعبههای مواد غذایی، روی پلاستیکها، روی کارتنها و پلاکاردهای مخصوصی که در شاهراهها و خیابانها نصب شده بود، برچسپهایی که روی ماشینها و خلاصه همهجا میزدند...
و کیلم به من خبر داد که جمعیتی تأسیس شده برای جمعآوری کمکهای نقدی مردمی برای معالجهی الیکس، تا پزشکان مشهور ومتخصص در رشتههای مختلف را از سایر نقاط جهان برای مداوای او به این کشور اعزام کنند.
میگویند: حداقل چند سال نیاز دارد تا ضربههای روانیای را که از من و خانوادهام در نتیجه عدم اهتمام و احترام و رسیدگی به او دیده جبران شود.
احساس میکردم در پشت پرده، کاسهایست زیر نیم کاسه، نقشهایست تبلیغاتی ودر عین حال پولیسی.
بازپرسها از جوابهایم به تنگ آمده درخواست کردند که آزمایشهای روانیای روی من انجام گیرد. من هم بدین امید که بیگناهیم ثابت شود مجبور بودم تن به هر بلایی که سرم میآورند بدهم. پزشکان به من قول میدادند که جوابهایم جزء اسرار پزشکی است و به کسی درز نخواهد کرد. با این وجود روز بعد پس از یک کلاغ هزار کلاغ شدن سرزبان رسانههای گروهی بود. وهر یکی با آب وتابی خاص حرفهایم ویا بقول آنها اعترافاتم را شرح وبسط میداد. در یکی از شبکه هایتلویزیونی شنیدم که خبرنگار اعزامی به مرکز روان درمانی میگفت: در آخرین اعترافات آسیایی وحشی تبار آمده که...
در شبکه اخباری دیگری: قاتل خونخوار الیکس به کارش افتخار میکند....
در صفحه اول پر تیراژترین روزنامه کشور عکس مرا آورده بودند که بر جسد به خون آغشتهی الیکس لبخند میزنم ودستم را به نشانهی پیروزی بالا بردهام...
وتحلیل گران سیاسی روز در مورد اصالتم وروح بربریت وخون خواری ای که در ایرانیان است سخن میگفتند. وروانشناسان این صفت وحشیگری ام را به اسلام نسبت میدادند. وروی این نقطه که مسلمانان در عید قربان حیوانات بیگناه را جلوی فرزندانشان سر میبرند زیاد اصرار داشتند.
یکی از سرشناسترین تحلیلگران مسائل اجتماعی سیاسی که نویسنده وحقوقدان مشهوری است در یک مقاله از قول من گفته بود که در کودکی کبوتری را شکار کرده با بیرحمی روی سیخ کباب کردهام. سپس با آب وتاب شرح داده که نماد وحشیگری در ژن ایرانیها نهفته است، تا جایی که این کودک خردسال رمز سلام وامنیت جهانی را به سیخ کشیده روی زغالهای نیمه سرد کباب کرده میخورد..
خلاصه اینکه همه بر این نقطه اتفاق نظر داشتند که دشمنی من با الیکس نتیجهایست طبیعی از گذشته وتاریخ ونژاد ودیانتم!
وهمه به این نتیجه رسیده بودند که بهترین خدمتی که به من میتوان کرد اینست که تا بهبود کامل از این حس وحشیگری (!) در یک مرکز روانپزشکی وروانکاوی زیر نظر متخصصان بسر برم.
وکیلم هم از این حکم دادگستری بسیار خوشحال شده به من تبریک گفت. واو این حکم را یک پیروزی برای من تلقی نمود، که بجای اینکه مجازات سختی شوم، به من خدمت میشود. من هم از روی مجبوری در مقابل حکم دادگستری سر خم کردم.
ماهها من در این ویرانخانه اسیر بودم، وچون موش آزمایشگاهی رویم کار میشد. پس از چند ماه وقتی در یکی از روزنامهها دیدم که منظمه «دوستان الیکس» او را به همراه خانم روزا برای گذراندن چند ماه به یک منطقهی توریستی فرستادهاند، داشتم دیوانه میشدم.
هر روز احساس میکردم حالم خرابتر میشود. شبها کابوسهای بسیار وحشتناکی از الیکس میدیدم. احساس میکردم همیشه دنبالم است. بسیار احساساتی وخیالاتی ووسواسی شده بودم. احیانا الیکس را میدیدم که جلویم راه میرود ویکهو ناپدید میگردد.
راه چارهای نداشتم مگر اینکه قضیه را با پزشک معالجم مطرح کنم، ولی چطوری؟!..
بالاخره خودم را مجبور ساختم. داشتم از خجالت آب میشدم. عرق سردی از پیشانیم سرازیر شده بود، از شدت حیا وخجالت دستهایم میلرزید، ولی با وجود این گفتم: جناب آقای دکتر بسیار معذرت میخواهم، بخدا دست خودم نیست، بخدا منظور بدی ندارم، ولی این یک حقیقت است ومن باید با شما رُک وراست باشم. چند روزی است که وقتی خانم پرستار پیش من میآید احساس میکنم چشمانش مثل چشمهای یک سگ وحشی است. ووقتی مسئول ورزشی بیماران میآید، احساس میکنم او هم یک سگ شکاری است.
پس از خجالت صورتم را برگردانده گفتم: بخدا آقای دکتر قصد خاصی ندارم، شرمنده ام که چنین حرفی را میزنم؛ وقتی شما تشریف میآورید احساس میکنم که شما یک سگ پولیس هستید، ووقتی حرف میزنید احساس میکنم سگی پارس میکند.
گمان میکردم که آقای دکتر از این حرفهایم بسیار عصبانی شده مرا به سختی تنبیه کرده از بیمارستان بیرون میاندازد. چرا که در واقع من به او وهمکارانش اهانت کردهام!
ولی بر خلاف آنچه توقع داشتم؛ صورت آقای دکتر از خوشحالی چون غنچهای باز شد. وگفت: آفرین... این یعنی اینکه شما بطور کامل مداوا شدهاید. حالا شما مثل ما دارید برای سگها چون سایر هم میهنان احترام قائل میشوید. تا جایی که آنها را در شکلها رانسانها میبینی. واین نتیجهی بسیار رضایت بخشی است. یعنی اینکه پس از این ما میتوانیم مطمئن باشیم که به سگها از طرف شما هیچ آسیبی نمیرسد. وهیچ خطری از جانب شما الیکس سگ خانم روزا وسایر سگهای کشور را تهدید نمیکند...
آقای محترم من از اینکه شما به بهبودی کامل دست یافتهاید بسیار خوشحالم، وهمین امروز گزارش بهبودی شما را به مقامات زیربط اطلاع میدهم تا شما را هر چه زودتر آزاد کنند!...
[۲] ترجمه.