ترجمهى فارسى
المرتضى
پژوهشى تاريخى و فراگير پيرامون
زندگانى اميرالمؤمنين
ابوالحسن على بن ابىطالب س
نويسنده:
امام سيدابوالحسن على حسنى ندوى /
ترجمه:
استاد ابوشعيب عبدالقادر دهقان
بسم اللّه الرحمن الرحيم
۱۲/۷/۱۴۱۵ هـ. ق لکنو / هند
برادر عزیزم استاد ابوشعیب عبدالقادر! حفظه اللّه
السلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته
تندرستى و عافیت شما را از خداوند خواستارم
نامهى مورخهى ۱۱/۶/ شما را که مژدهى ترجمه و آمادهى چاپ و نشر بودن کتابم «المرتضى» را به همراه داشت، دریافت نمودم و از مشکلاتى که فراروى چاپ و نشر وجود دارد آگاهى یافتم ... .
اما در خصوص چاپ و نشر کتاب (حاضر) خواهشمند است نکات زیر رعایت شود:
۱. ترجمه، کامل و با انشاى قوى و زبان روز انجام شود.
۲. چاپ کتاب، جذّاب و زیبا و از هرگونه اشتباه چاپى خالى باشد.
۳. تابهاى ترجمه شده، به قشر فرهیخته و در صورت امکان به دولتمردان تقدیم شود.
۴. نسخهاى از کتاب ترجمه شده (بعد از چاپ) براى مؤلف ارسال شود.
براى موفقیت و درستاندیشى شما به پیشگاه خداوند دعا مىکنم.
والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته
مخلص
ابوالحسن على الحسنى الندوى
به قلم: نذر الحفیظ الندوى
به قلم:
عبدالقادر دهقان
امام سید ابوالحسن على حسنى ندوى:
* دانشمند و دعوتگر بزرگ اسلامى
* نویسندهى بیش از پنجصد کتاب، رساله و مقاله
* عضو دایم و معاون رئیس هیأت مؤسسان «رابطة العالم الإسلامى» ـ مکهی معظمه
* عضو شوراى عالى دانشگاه اسلامى ـ مدینه منوره
* عضو کنفرانس اسلامى ـ قدس
* عضو کمیتهى اجرایى کنفرانس اسلامى ـ بیروت
* مدیر کل مجمع علمى اسلامى «ندوة العلماء» لکنو ـ هند
* سرپرست دارالعلوم ندوة العلماء لکنو ـ هند
* رییس مجلس تحقیقات و نشریات اسلام، لکنو ـ هند
* مسئول مرکز تحقیقات و مطالعات اسلامى دانشگاه آکسفورد ـ انگلستان
* عضو شوراى سیاستگذارى مرکز پژوهشهاى اسلامى- ژنو
* رییس بنیاد جهانى پژوهشهاى اسلامى، قاهرهـ مصر
* عضو شوراى عالى امور دینى وزارت اوقاف، قاهره ـ مصر
* عضو مجمع علمى و آکادمى عربى، دمشق ـ سوریه
* عضو شوراى دار العلوم دیوبند ـ هند
* عضو شوراى اجرایى «دار المصنفین» اعظم گره ـ هند
* عضو دائرة المعارف عثمانى در حیدرآباد ـ هند
* استاد (میهمان یا دعوتى سابق) دانشگاههاى مدینهى منوره و دمشق
* مدیر و مؤسس نهضت پیام انسانیت ـ هند
* عضو مجمع فقهى ـ حجاز
* عضو مؤسسهى علمى و تحقیقى «آلالبیت» ـ شرق اردن
* عضو شوراى عالى مساجد ـ حجاز
* عضو شوراى فقه اسلامى ـ حجاز
* عضو اصلى فدراسیون دانشگاههاى اسلامى ـ حجاز
* رییس انجمن جهانى ادبیات اسلامى ـ خاورمیانه
* عضو فرهنگستان زبان عرب ـ دمشق
* عضو فرهنگستان زبان عرب ـ قاهره
* عضو فرهنگستان زبان عرب ـ اردن
* مؤسس و رییس بنیاد جهانى ادبیات اسلامى ـ ریاض
* رییس سازمان دفاع از هویت اسلامى مسلمانانِ هند
* عضو شوراى عالى دانشگاه بینالمللى اسلام آباد ـ پاکستان
* مؤسس جمعیت تبشیر و جذب هندوها و غیر مسلمین به اسلام
* رییس سازمان آموزش دینى ولایت اتراپرادیش ـ هند
* عضو هیأت مؤسسان شوراى عالى جهانى دعوت اسلامى ـ قاهره
این یک حقیقت انکارناپذیر است که نمىتوان شایستگىهاى معنوى یک فرد را آن گونه که هست بر صفحهى کاغذ به تصویر کشید؛ زیرا صفات باطنى و حالات روانى و ... از خصوصیاتى هستند که قلم از وصف آنها عاجز است؛ شاعر به حق گفته است آنجا که مىگوید:
گرمصوّرصورتآندلستانخواهد کشید
حیرتىدارمکهنازشراچهسانخواهدکشید
با وجود این؛ و با اعتراف به اینکه این مجموعه، قطرهاى از دریاى خصوصیات اخلاقى و علمى و نبوغ فکرى امام ندوى است؛ باز هم به گفتهى شاعر که مىگوید:
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگى باید چشید
این مجموعه را به خوانندگان تقدیم مىکنیم:
امام سیدابوالحسن على حسنى ندوىـ نوّراللّه مرقده ـ در روز ششم ماه محرم سال ۱۳۳۳ هجرى قمرى برابر با ۱۹۱۴ میلادى در دهکدهی «تکیه»؛ واقع در هفتاد کیلومترى لکنو دیده به جهان گشود و در یک خانوادهى مذهبى و دانشدوست و شهیدپرور پرورش یافت؛ خانوادهاى که مجاهدان و مصلحانى چون امام سید احمد شهید؛ در دامان خویش پرورده است.
امام ندوى، منتسب به خاندان نبوّت است و سلسلهى نسب وى به حسن بن على ابن ابىطالبس مىرسد. پدرش سید عبدالحى بن فخر الدین از دانشمندان بلند پایه و اطباى حاذق و نویسندگان چیره دست زمان خود بوده است و به زبان عربى و فارسى تألیفات گوناگونى دارد که از آن جمله کتاب «نزهة الخواطر» در هشت جلد، «الهند في العهد الإسلامى»، «الثقافة الإسلامية في الهند»، «تاریخ گجرات»، «گلرعنا» و ... را مىتوان نام برد. امام نُه ساله بود که سایهى پدر مهربان را در سال ۱۳۴۱ هـ. ق. / ۱۹۲۳ م. از دست داد. مادرش خیرالنساء نیز از زنان نویسنده بود که از آثار او رسالهى «الدعاء والقدر» را مىتوان نام برد.
امام ندوى/ در خانوادهاى پرورش یافت که تمام افراد آن، اهل علم و مطالعه و اهل قلم بودند؛ و هر کتاب جدیدى که به دست آنان مىرسید مطالعهى آن را بر خود لازم مىدانستند. استاد از لطایف زمان کودکى خود این لطیفه را در شرح خاطرات خویش بیان نموده است که روزى در سنین ۵ ـ ۶ سالگى پولى به دستش رسید، تصمیم گرفت با آن پول کتاب بخرد، اما تا آن زمان نمىدانست که تنها جاى خرید کتاب، کتابفروشى است و هر کالایى جاى مخصوصى دارد؛ بنابراین، پول را گرفته به داروخانهى مجاور رفت و کتاب خواست. صاحب داروخانه به فکر اینکه او از فرزندان اشراف و اعیان شهر است، کتابچهاى را که فهرست داروها به زبان اردو در آن درج بود به سید داد و پولش را مسترد نمود. وى کتابچه را برداشت و به منزل برگشت؛ و از اینکه به کتابى دسترسى یافته است بسیار خوشحال بود.
بر اثر همین ذوق مطالعه بود که سید در سنین ۱۲ ـ۱۳ سالگى، زبان عربى، انگلیسى و زبان فارسى را به خوبى مىدانست و هنگامى که در سال ۱۹۲۶ م. کنفرانس ندوة العلماء با شرکت علماى بزرگ برگزار گردید، به زبان عربى سخنرانى کرد.
تحصیلات ابتدایى را در زادگاه خویش «لکنو» آغاز نمود و پس از اتمام مبادى زبان اردو، به فراگیرى زبان فارسى پرداخت. پدرش براى آموزش زبان فارسى و خوش نویسى، یک معلم خصوصى و با تجربه براى وى انتخاب کرد. سید، دروس عربى را نزد استادانى چون شیخ خلیل بن محمد یمنى و علامه تقىالدین هلالى مراکشى فراگرفت و پس از اتمام دورهى ابتدایى و متوسطه در سال ۱۹۲۷ م. در سن چهارده سالگى وارد دانشگاه دولتى لکنو شد و در رشتهى ادبیات عرب به تحصیل پرداخت، و زبان انگلیسى را همزمان با آموزش عربى آموخت و موفق به دریافت گواهینامه و مدال طلا از این دانشگاه شد و پس از تخصص در رشتهى ادبیات عرب به رشتههاى تخصصى زبان انگلیسى پرداخت، ولى مادرش که بعد از فوت پدر، مربى او بود، او را از ادامهى تحصیل در این رشته بازداشت و به فراگیرى علوم اسلامى توصیه نمود؛ بنابراین زبان انگلیسى را از معلمان خصوصى مانند خلیل الدین هنسوى، و در راى بریلى از سید احمد سعید و در دارالعلوم ندوه از محمد سمیع صدیقى و در دانشگاه لکنو از استاد محمد فاروقى فراگرفت.
ایشان درس حدیث را نزد علامه حیدر حسن خان، استاد حدیث دارالعلوم ندوة العلماء در سال ۱۹۲۹ م. آغاز کرد و سپس در سال ۱۹۳۰ م. براى ادامهى تحصیلات عالى خود عازم لاهور شد و زانوى تلمّذ و شاگردى را پیش مصلح بزرگ و دانشمند معروف، مولانا احمد على لاهورى خم کرد و از آنجا گواهینامهى عالى علمى دریافت نمود. همچنین در دارالعلوم دیوبند از محضر علامه حسین احمد مدنى کسب فیض کرد [۱].
[۱] علامه ندوى ارتباطى عمیق با مولانا حسین احمد مدنى داشت و در این خصوص مقالهى جداگانهاى تحت عنوان «صلتى بمولانا حسین احمد المدنى أو صفحة من صفحات حیاتى» نگاشته است. این مقاله در مجلههاى مختلف عربى مانند «البعث الإسلامي» به چاپ رسیده است.
امام در سال ۱۹۳۴ م. در سن ۲۰ سالگى، در دانشگاه ندوة العلماء لکنو به تدریس پرداخت. اوّلین سال که در جلسهى درس حضور یافت، شاگردان کلاس او از نظر سن از ایشان بزرگتر یا با او همسال بودند. امام به مدت ده سال، مجلس درس را زینت بخشید و در این مدت با رهبران و مصلحان عصر خود همچون: شیخ الحدیث مولانا محمد زکریا، مولانا محمد الیاس، شیخ عبدالقادر راى پورى و مولانا انور شاه کشمیرى، آشنا شد و از محضر آنان کسب فیض نمود؛ و بر اثر ارتباط با این دانشمندان، به ویژه مولانا محمد الیاس، نقطهى عطفى در زندگى او پدید آمد. سرانجام در سال ۱۹۳۹ م. از کار تدریس به طور موقت کنارهگیرى کرد و براى احیاى امر به معروف و نهى از منکر، تمام وقت خود را وقف دعوت و تبلیغ در راه دین نمود و در این راه زحمات طاقتفرسایى را متحمّل شد. ایشان براى انجام این منظور، در رأس هیأتهاى تبلیغى به کشورهاى عربى مسافرت کرد و از ضعف و انحطاط مسلمانان به شدت رنج مىبرد. وى پیش از این، با علامه اقبال لاهورى نیز ملاقاتهایى داشته و قسمتى از سرودههاى او را به عربى ترجمه کرده بود.
سید پس از پشت سر گذاشتن این دورهى مقطعى، بار دیگر به تدریس و نشر معارف اسلامى پرداخت و از سال ۱۹۴۳ م. تا سال ۱۹۵۱ م. در «سازمان تبلیغات اسلامى» لکنو به تدریس قرآن و حدیث مشغول شد. در سال ۱۹۵۵م. از سوى دانشگاه دمشق (الجامعة السورية) براى همکارى و تدریس فراخوانده شد و به سمت استاد مهمان مسؤولیت تدریس در این دانشگاه را پذیرفت. همچنین در سال ۱۹۶۲ م. از سوى شاه سعود براى تدریس در دانشگاه اسلامى مدینهى منوّره دعوت شد، اما سید، تدریس همیشگى و کرسى دایمى استادى را نپذیرفت، بنابراین در سال ۱۳۸۲ هـ. ق./۱۹۶۳ م. به سمت استاد مهمان در آن دانشگاه به تدریس مشغول شد.
امام ندوى/ به هنگام تدریس احساس نمود که محتواى برنامهى درسى حوزههاى علمیه براى طلاّب علوم دینى عصر حاضر کافى نیست، لذا در صدد برآمد تا کتابهایى را تألیف کند که در برنامهى درسى به جاى کتابهاى قدیم مورد استفاده قرار گیرند. ایشان به منظور بارور گردانیدن رشتهى ادبیات عرب به تألیف کتابهایى چون؛ «قصص النبیین» در پنج جلد، «مختارات من أدب العرب»، «القراءة الراشدة» در سه جلد و ... مبادرت ورزید. به همین منظور در نوزدهم آوریل سال ۱۹۸۱ م. به برگزارى یک کنفرانس بینالمللى تحت عنوان «الندوة العالمية للأدب الإسلامى» اقدام نمود و از ادیبان بزرگ عرب دعوت به عمل آورد و کتابهاى فوق را به آنان عرضه نمود که از جانب آنها مورد تأیید قرار گرفت و از آن پس جزو برنامهى درسى حوزههاى علمیه و دانشگاههاى جهان اسلام قرار گرفتند. همچنین پیش از این، در سال ۱۹۳۸ م. بنا به پیشنهاد دانشگاه علیگره هند، کتاب «اسلامیات» را که مشتمل بر عقاید، احکام، سیرهى نبوى و تاریخ اسلام است، براى کلاس (بى ـ اى) تألیف کرد و در ردیف کتابهاى درسى آن دانشگاه قرار گرفت.
امام ندوى/ بعد از مطالعه و تحقیق در تاریخ اسلام به این نتیجه رسید که باید در سبک تاریخ نگارى تحوّلى به وجود آید؛ زیرا اکثر مورّخان به شرح حال فرمانروایان و فتوحات آنان بسنده کردهاند و از درج فعّالیتهاى اصلاحى و خدمات اجتماعى طفره رفتهاند؛ بنابراین کتاب تاریخ دعوت و اصلاح را در پنج جلد نوشت و زندگى نامهى خود را که زندگى یک دعوتگر مصلح و یک مورخ چیره دست است و براى خواننده، سرشار از تجربیات و دانستنىها است، در شش جلد نگاشت و کتابهاى دیگرى در مورد زندگىنامهى بسیارى از مصلحان و مجتهدان نامدار اسلامى که در تجدید و احیاى دین اسلام سهم به سزایى داشتهاند، به رشتهى تحریر درآورد.
از آنجا که مطبوعات، نقش مؤثرى در بیدارى ملتها دارند، علامه سید ندوى از فعالیت در این زمینه نیز غافل نماند. ایشان نخستین فعالیت مطبوعاتى خود را در سال ۱۹۲۷ م. در سن ۱۳ سالگى از راه نوشتن مقاله در مجلهى اردو زبان «زمیندار» آغاز کرد و نخستین اثر او به زبان عربى مقالهاى بود که در سال ۱۳۴۶ هـ. ق./۱۹۳۰ م. توسط علامه رشید رضا در مجلهى «المنار» مصر منتشر شد. این مقاله بعدها در سال ۱۳۵۰ هـ. ق. به صورت رسالهى جداگانهاى تحت عنوان «ترجمة الامام السید احمد بن عرفان الشهید» در مصر انتشار یافت. در آن هنگام سن او از شانزده سال متجاوز نبود [۲].
سپس هنگامى که در سال ۱۳۵۱ هـ. ق./۱۹۳۲ م. انتشار مجلهى «الضیاء» ارگان دارالعلوم ندوة العلماء، آغاز شد، علامه ندوى از مقاله نویسان بارز آن قرار گرفت. در سال ۱۹۴۸ م. از سوى انجمن تعلیمات اسلام به انتشار نشریهاى به نام «تعمیر» اقدام نمود و در سال ۱۹۶۳ م. نشریهى «نداى ملت» به سرپرستى ایشان از لکنو منتشر شد. همچنین سرپرستى نشریههاى عربى ارگان ندوه از جمله «البعث الإسلامى» و «الرائد» و نیز مجلهى اردو زبان «تعمیر حیات» را به عهده داشت.
امام ندوى در سال ۱۹۵۹م، مدیریت مجلهى «المسلمون» دمشق را پذیرفت. در سال ۱۹۹۵ م. «آکادمى تحقیقات و نشریات اسلام» را جهت چاپ و نشر کتب اسلامى بنیان نهاد. در سال ۱۹۶۲ م. با همکارى مولانا محمد منظور نعمانى/، هفته نامهى «نداى ملت» را پایهگذارى کرد. در سال ۱۹۴۴ م. به تألیف سلسله کتابهایى در مورد روش دعوت و تربیت اسلامى اقدام نمود که بیشتر آنها به زبانهاى زندهى جهان ترجمه شده است.
امام ندوى آثار و تألیفات بسیارى دارند که تعداد آنها به بیش از سیصد کتاب و رساله مىرسد و آوردن عنوان تمامى آنها از گنجایش این مختصر خارج است.
برخى از آثار امام ندوى که به فارسى ترجمه شده است به شرح زیر است:
۱. تاریخ دعوت و اصلاح، در پنج جلد؛
۲. حدود خسارت جهان و انحطاط مسلمانان؛
۳. نبرد ایدئولوژیک یا ارزیابى تمدن غرب؛
۴. آیین زندگى؛
۵. تفسیر سیاسى اسلام؛
۶. قصههاى پیامبران در ۵ جلد؛
۷. یقین بندگان خدا؛
۸. شگفتىهایى از ادب و حکمت دعوت؛
۹. بازگشت به اسلام؛
۱۰. نسل جوان را دریابید؛
۱۱. گامى به سوى بیدارى اسلامى؛
۱۲. نگرشى نوین بر تزکیه واحسان یا تصوف و عرفان؛
۱۳. امام سید احمد شهید در آئینهى تاریخ؛
۱۴. تاریخچهى دعوت اسلامى در هند و ادوار آن؛
۱۵. آنگاه که نسیم ایمان وزید؛
۱۶. تجلّى حقیقت ایمان؛
۱۷. اصول و مبادى فهم قرآن؛
۱۸. قادیانیت؛
۱۹. سخنانى چند به برادران ایرانى؛
۲۰. مولانا محمد الیاس و نهضت دعوت و تبلیغ؛
۲۱. نبى رحمت؛
۲۲. شگفتىهاى اندیشهى اقبال؛
۲۳. آخرین پیام سیرهى نبوى به مردم قرن بیستم؛
۲۴. خود را دریابید؛
۲۵. المرتضى؛
۲۶. سیرهى محمدى در آینهى دعا و نیایش؛
۲۷. کاروان مدینه؛
۲۸. دژهاى اسلام؛
۲۹. نبى خاتم و دین کامل.
[۲] ندوى، ابوالحسن، کاروان زندگى، ج ۱.
امام ندوى قدسسره به کار تدریس و تألیف اکتفا نمىکرد و نسبت به حوادث جهان بىاعتنا نبود، او معتقد بود: در زمان حاضر که عرصهى فعالیت حکومتها بسیار گسترده شده و دولتمردان در همهى امور، حتى در امور دینى و قانونگذارى اسلامى نیر دخالت مىکنند، لازم است که علما در سیاست سهیم باشند و آنان که دین را از سیاست جدا مىدانند در حقیقت مسلمانان را به خودکشى ملّى و اجتماعى فرا مىخوانند.
از اینجاست که وى جهت احقاق حقوق مسلمانان هند همواره با دولتمردان آن سامان، مکاتبات و ملاقاتهاى متعددى داشته است و به همین منظور دست به تشکیل سازمانها و جنبشهاى ملّى، اسلامى زد. امام ندوى در سال ۱۹۴۵ م. جنبش پیام انسانیت را بنیان نهاد. در سال ۱۹۳۷ م. جهت حفظ اصالت و ویژگىهاى مسلمانان هند، و دفاع از احوال شخصیهى آنان با همکارى وى، انجمن حمایت از نظام خانوادگى در اسلام به ریاست مولانا قارى محمد طیب، مدیر دارالعلوم دیوبند تأسیس شد و پس از درگذشت ایشان در سال ۱۹۳۸ م. استاد ندوى به ریاست انجمن مذکور برگزیده شد. ایشان همچنین به منظور به وجود آوردن اعتماد به نفس و پر کردن خلاء رهبرى اخلاقى در جامعهى هند در سال ۱۹۶۴ م. به تشکیل شورایى اسلامى تحت عنوان «مجلس الاستشارى الإسلامى» اقدام نمود.
امام سید ابوالحسن ندوى، بعد از سال ۱۹۶۰ م. که جمال عبدالناصر فریاد ناسیونالیسم عربى را در مصر بلند کرد و مردم، او را به لقب رهبر قومیت عربى یاد مىنمودند و جمله «لا إله إلا اللّه ناصر حبیب اللّه» ورد زبان مردم عادى شده بود؛ و حکومت مصر در جنگ سال ۱۹۶۷ م. در مقابل صهیونیستها شکست خورد و موجب تشکیل رژیم اسرائیل گشت، آشکارا در برابر این فتنهى عظیم به موضعگیرى پرداخت و از ناصر و کسانى که موجبات شرمندگى مسلمانان را فراهم آورده بودند به شدت انتقاد کرد و با درج مقالات در مجلهها و روزنامههاى مختلف و نشر کتاب و ایراد سخنرانى در کنفرانسها و انجام مصاحبه با رادیو و تلویزیون و روزنامهنگاران، پرده از حقیقت برداشت و ناصر را مقصر اصلى شکست اعراب در مقابل صهیونیستها معرفى نمود.
جمال عبدالناصر در مقابل انتقادهاى امام ندوى واکنش نشان داد و بر اثر فشارهاى وى به دولت هند، امام از سوى سفارت این کشور احضار شد و مورد استیضاح قرار گرفت و گذرنامهى وى براى مدتى ضبط گردید و ممنوع الخروج شد.
نخستین ملاقات امام ندوى با مولانا الیاس؛ بنیانگذار جنبش تبلیغ، در اوایل سال ۱۹۴۰ م. هنگامى که مولانا همراه با هیأتى به منظور آگاهى از مراکز دینى و فعالیتهاى گوناگون مذهبى و آشنایى با جنبشهاى اسلامى هند، به آن کشور مسافرت نمود، صورت گرفت. امام با اولین دیدار، به شدت تحت تأثیر خصوصیات بارز اخلاقى و معنوىِ شیخ محمد الیاس قرار گرفت و چنان شیفتهى شخصیت ممتاز وى گردید که هنگام مراجعت از نزد شیخ، با زبان حال، این مصرع از شعر شاعر را تکرار مىکرد:
دیرینه سال پیرى بُردش به یک نگاهى
این دیدار، نقطهى عطفى در زندگى امام ندوى پدید آورد؛ به گونهاى که از آن پس، تلاش طاقتفرسایى را در راه دعوت و تبلیغ و ارشاد مردم آغاز کرد و سرانجام در سال ۱۹۴۵م. از مسؤولیت تدریس کنارهگیرى نموده و همراه با هیأتهاى تبلیغى به داخل و خارج از کشور عزیمت نمود؛ چنان که در سال ۱۳۶۶ هـ. ق. /۱۹۴۷ م. به مدت شش ماه در سرزمین حجاز به قصد دعوت و ارشاد مردم اقامت گزید و با قشرهاى مختلف مردم تماس برقرار نمود.
امامندوى، پیوسته در کنفرانسها و سمینارهاى علمىو تحقیقى کشورهاى اسلامى و ممالک غربى شرکت مىکرد و به منظور رساندن پیام اسلام به دورترین نقاط دنیا، به اکثر کشورهاى گیتى مسافرت مىنمود و در بسیارى از نهضتهاى مردمى و جنبشها و ارگانهاى دینى نقش فعالى داشته و در شکلگیرى، تداوم و ادامهى حرکت آنان سهیم بود.
امام ندوى آرزو داشت که جهان اسلام رهبرى دنیا را به عهده گیرد و از پیروى کورکورانه و تقلید از بیگانگان اجتناب ورزد. به ویژه به سرزمین حجاز و جزیرة العرب توجه خاصّى مبذول مىداشت و همواره با سران عرب در تماس بود و با نامه و ملاقاتهاى متعدد، آنان را به اجراى نظام و احکام اسلامى در سرزمینهاى خود سفارش مىکرد.
آغاز این ملاقاتها با امیر سعود بن عبدالعزیز و سپس با ملک فیصل، ملک خالد و ملک فهد بوده است، و نیز در کنفرانسهاى «رابطة العالم الإسلامى» (مکه) و دانشگاه اسلامى مدینه و کنفرانس «الدعوة والدعاة» و گردهمایىهاى بین المللى «مؤتمرالتعلیم» (که سـید افتخار عضویت همه را داشت)، اندیشهى رهبرى جهان اسـلام را مطرح نموده است.
امام ندوى در سال ۱۹۴۷ م. سفر شش ماههى دیگرى را به منظور دعوت و تبلیغ در سرزمین حجاز به آن دیار آغاز نمود و براى بار سوم نیز در سال ۱۹۵۰ م. به آن سرزمین سفر کرد. در این سفر سلسله گفتارهایى را تحت عنوان «بين العالم وجزيرة العرب» در رادیو سعودى ایراد نمود و از آن پس نیز بارها با هدف نشر فرهنگ اسلامى به آن دیار مسافرت کرد.
امام ندوى/ در سال ۱۹۵۱ م. به کشور مصر و سرزمینهاى سودان، سوریه، بیت المقدس، اردن و عمان مسافرت کرد و شش ماه در مصر اقامت گزید. وى در این سفر با طلاب حوزههاى علمى، جوانان و تحصیل کردگان دانشگاهى، مستقیما در تماس بود و مقالات متعددى در مجلات کثیرالانتشار عربى زبان، منتشر کرد و در این سفر از فلسطین و بیتالمقدس و مسجد اقصى نیز دیدن کرد.
در سال ۱۹۵۵ م. به شام (سوریه)، لبنان و ترکیه سفر کرد و در رادیو سوریه نیز سخنانى ایراد نمود. همچنین در سال ۱۹۶۱ م. به هنگام مسافرت به کویت، پیامى تحت عنوان «اسمعى يا زهرة الصحراء»، خطاب به ملت و مسؤولان آن کشور از طریق رادیو انتشار داد.
امام در سالهاى ۱۹۶۳ م. و ۱۹۶۴ م. به اروپا و اسپانیا مسافرت نمود و نداى روح بخش اسلام را به گوش مردم اروپا و اسپانیا رسانید.
وى در سال ۱۹۷۳ م. در رأس یک هیأت بلند پایه به منظور آگاهى از اوضاع مسلمانان، به شش کشور خاورمیانه (افغانستان، ایران، لبنان، اردن، سوریه و عراق) سفر خود را آغاز نمود و در سال ۱۹۷۴ م. از سوى «رابطة العالم» و بنا به دعوت حاکم شارجه به دبى، شارجه و ابوظبى مسافرت نمود.
در سال ۱۹۷۶ م. فدراسیون دانشگاههاى اسلامى «رابطة الجامعات الإسلامية»، جلسهى خود را در رباط، پایتخت مراکش برگزار نمود. امام ندوى/ که عضو این فدراسیون بود بنا به دعوت آن و همچنین بنا به دعوت قبلى ملک حسن دوم، پادشاه مراکش، به رباط سفر کرد.
سید در سال ۱۹۷۷ م. از سوى سازمان اسلامى(M.S.A) به آمریکا دعوت شد که در این سفر از تمام ایالتهاى آمریکا دیدن نمود و در پنج دانشگاه معروف آنجا سخنانى ایراد کرد. مجموعهى این سخنرانىها در کتابى به نام «أحادیث صريحة فى أمریکا» جمعآورى شده است.
علامه ندوى در سال ۱۴۰۰ هـ. ق. / ۱۹۷۹ م. بار دیگر به مکهى مکرمه دعوت شد، تا در کنفرانس وزیرانِ کشورهاى اسلامى شرکت جوید. همچنین در همین سال از سوى حکومت قطر براى شرکت در کنفرانس جهانى سیره که استاد، عضو شوراى اجرایى و کمیتهى انتخابى آن بود، به کشور «قطر» دعوت شد و در آن کنفرانس شرکت کرد. سپس در سال ۱۴۰۲ هـ. ق. به منظور شرکت در کنفرانس دیگرى تحت عنوان «ملتقى الفکر الإسلامى» به کشور الجزایر مسافرت نمود. همچنین در سال ۱۴۰۴ هـ. ق. /۱۹۸۴ م. به کشور یمَن سفر کرد و با مقامات دولتى و مذهبى آنجا ملاقات نمود و طى این سفر سخنرانىهایى در دانشگاه صنعا و دانشکدهی خلبانى (= فاکولتهی هوانوردی)، ایراد کرد و از مشکلات جهان اسلام سخن به میان آورد.
امام ندوى در یمَن مورد استقبال گرم قشرهاى مختلف مردم قرار گرفت و سرود استقبالیهاى توسط جوانان به اجرا درآمد که مضمون آن چنین بود: «قدم ابوالحسن بر سر و دیدگان ما باد!» «يا مرحبا بأبى الحسن يمشى على الرؤوس والمقل» و در همین سال در جلسهى ادیبان و محققان و دانشوران در کشور بنگلادش شرکت کرد.
با داشتن مسؤولیتهاى اجتماعى و دینى امام ندوى/ همواره از قبول و احراز پستهاى دولتى اجتناب مىنمود، ولى مسؤولیتهاى مذهبى و اجتماعىِ فراوانى را به عهده داشت که از جمله آنها مىتوان به موارد زیر اشاره نمود:
امام در سال ۱۹۵۷ م. به عضویت مجمع علمى دمشق انتخاب شد. در سال ۱۹۶۲ م. به عضویت شوراى دار العلوم دیوبند برگزیده شد و در همین سال به عضویت شوراى هیأت مؤسسان سازمان جهانى «رابطة العالم الإسلامى» مکه و نایب رئیسى آن و نیز به عضویت شوراى دانشگاه اسلامى مدینهى منوره برگزیده شد. ایشان همچنین ریاست ندوة العلماء و ریاست شوراى اجرایى مرکز تحقیقات اسلامى ژنو را به عهده داشت. در سال ۱۹۸۳ م. براى نخستین بار در دانشگاه آکسفورد، بزرگترین دانشگاه بریتانیا و معروفترین دانشگاه دنیا اقدام به تأسیس مرکز اسلامى نمود و تا آخر عمرش مسؤولیت این مرکز را به عهده داشت. وى همچنین عضو ادارهى علمى و تحقیقى موسسهى «آلالبیت» در شرق اردن بود.
امام ندوى مسؤولیتهاى متعددى در اکناف جهان، در جهت خدمت به اسلام و مسلمانان بر دوش گرفته بود. به گفتهى مولانا عبدالماجد دریابادى: این به جاى خود شاهکار محسوب مىشود که کسى بتواند فهرستى دقیق از مسؤولیتهاى وى را تهیه کند.
قطع نظر از کنفرانسهاى بىشمارى که بعد از وفات امام ندوى در سراسر جهان به منظور تجلیل و بزرگداشت وى برگزار شده است، در زمان حیات پر برکتش نیز بارها از سوى محافل علمى، دینى، سیاسى و اجتماعى از خدمات ارزندهى ایشان تقدیر به عمل آمده است؛ در سال ۱۹۵۱ ـ ۱۹۵۲ م. در ایام حج، کلید دار کعبه دوبار درِ بیتاللّه را گشود و به ایشان اجازهى ورود داد.
همچنین در سال ۱۴۱۷ هـ. ق. نیز کلید دار کعبه، کلید را بر درِ کعبه گذاشت و از امام ندوى خواست تا درب خانهى خدا را بگشاید.
در سال ۱۹۸۰ م. جایزهى جهانى موسوم به جایزهى ملک فیصل که هر ساله از سوى حکومت سعودى به فعالترین دعوتگر و خدمتگزار اسلام اهدا مىشود و از نظر اهمیت در جهان اسلام، مانند جایزهى نوبل در اروپاست، جهتِ تجلیل از خدمات ایشان، به سید اختصاص یافت. ایشان مبلغ این جایزهى مهم را که ۲۰۰۰۰۰ ریال سعودى و یک مدال طلا بود، در عرصهى خدمات دینى و فرهنگى مصرف کرد.
در سال ۱۹۸۱ م. از سوى دانشگاه کشمیر به درجهى دکتراى افتخارى در رشتهى ادبیات نایل آمد و همچنین چندین مدرک و دکتراى افتخارى دیگر نیز از دانشگاههاى معروف جهان دریافت کرده است.
در سال ۱۴۱۵ هـ. ق. شیخ عبدالمقصود خوجه ـ از اعیان و اشراف جده ـ مجلس بزرگداشت با شکوهى به تقدیر از علامه ندوی در جده برگزار کرد.
در سال ۱۹۶۶ م. در استانبول (ترکیه) یک کنفرانس ادبى بزرگ به منظور تجلیل و تقدیر از وى برگزار شد.
در سال ۱۴۲۰ هـ. ق./۱۹۹۹ م. جایزهى سلطان برونئى [۳] (حسن بلقیه) به منظور تجلیل از خدمات ایشان در رشتهى تاریخ، توسط مرکز اسلامى دانشگاه آکسفورد (لندن) به وى اعطا شد.
در بیستم رمضان سال ۱۴۱۹ هـ. ق. برابر با هفتم ژانویه سال ۱۹۹۹ م. کمیتهاى از علماى برجستهى جهان، براى تعیین بزرگترین شخصیت اسلامى معاصر، تشکیل شد. این کمیته به اتفاق آراء، امام ندوى را به عنوان بزرگترین شخصیت اسلامى قرن بیستم برگزید و جایزهى بینالمللى موسوم به «جایزهى جهانى قرآن کریم» را که مبلغ یک میلیون درهم بود، به ایشان اعطا کرد. امام ندوى همهى این مبلغ را جهت نشر معارف اسلامى به مدارس دینى و مراکز فرهنگى هند اختصاص داد.
[۳] کشور برونئى دارالسلام، در شمال غربى جزیرهى بورنئو واقع است. (مترجم)
امام ندوى/ به رغم داشتن فضایل انسانى برجسته و دانش فراوان، بسیار متواضع بود. حقجویى و فروتنى، دو صفت بارز ایشان به شمار مىآمد و با آنکه به مدارجِ عالى علمى رسیده بود و در جهان اسلام منصبهاى مهمى را به عهده داشت، هیچ گاه دیده نشده که از دانش و منصبهاى خود با کسى سخن به میان آورد. وى همواره از پوشیدنِ لباسهاى فاخر و از مظاهر فریبندهى دنیا دورى مىجست.
در طول تاریخ، دانشمندان و شخصیتهاى علمى ـ اجتماعى زیادى زندگى نمودهاند که از سوى علماى غیر معاصر خویش، مورد ستایش قرار گرفتهاند، ولى تعداد آن دسته از علماء که مورد ستایش علماى همعصر خود قرار گرفته باشند، بسیار اندک است؛ زیرا حجاب معاصرت، همواره سدّ آهنینى بوده که بین افراد و معاصرانشان حایل گشته و مانع از بیان صفات پسندیدهى شخصیتها شده است. سخن معروفى است که مىگوید: «معاصرت اصل و ریشهى تنفر و دورى افراد از یکدیگر است»؛ (المعاصرة اصل المنافرة)
اما با این حال دانشمندانى هستند که مورد ستایشِ دانشمندانِ عصر خویش قرار گرفتهاند؛ امام ندوى یکى از آن دانشمندان معدودى است که علماى معاصِر وى لب به ستایش او گشوده و حتى کتابهاى مستقلى در وصف او نگاشتهاند [۴]. در اینجا به ذکر چند نمونه از اظهار نظرهایى که در مورد خصوصیات علمى، اجتماعى و سیاسى امام ندوى به رشتهى تحریر درآمده است، اشاره مىشود [۵]:
۱. دانشمند بزرگ، شیخ محمد بهجة البیطار استاد تفسیر در دانشگاه دمشق و عضو برجستهى «مجمع علمى»:
«هرگز به یاد ندارم که شما را در قلبم یا در جمعى یاد نمایم و از علم فراوان و ادبیات توانا و گفتار شیوا و پرمحتواى شما ذکرى به میان نیاورم. پاک است خدایى که شما را توان نویسندگى به زبان عربى سلیس، که هیچ گونه شائبهى غیر عربى بودن در آن دیده نمىشود، عنایت فرمود و حمد و سپاس براى او که شما را به تألیف کتابهاى بسیار نفیس و ارائهى راه حلهایى که براى این امت سودمندتر و برتر است اختصاص داده است».
۲. دانشمند مبارز شیخ محمد محمود صواف رئیس جمعیت «الأخوة الإسلامية» در عراق:
«برادر بزرگوار و محترم، علامه سید ابوالحسن على حسنى ندوى! بسیار مشتاق هستم که نزد شما باشم و از چشمههاى فیوض و علوم و معارفى که خدا به شما ارزانى بخشیده، بهرهمند گردم ... .
گردانندگان مجلهى «الإخوة» و همچنین جوانان، بىصبرانه منتظر راهنمایىها و شنیدن طنین صداى شما در راستاى یارى اسلام و مسلمانان هستند. خداوند به شما توفیق و برکت عطا فرماید و براى پیشبرد دعوتِ خویش حفظ تان کند ...».
۳. شیخ محمد سرورالصبان نویسنده، شاعر و دبیرکل سازمان «رابطة العالم الإسلامى»:
«حضرت استاد و دعوتگر بزرگ اسلامى! خداوند شما را در راه اداى رسالتِ بزرگِ انسانى و نشر مبادى اسلام و تحقق بخشیدن به اهداف و نمونههاى عالى آن موفق بگرداند؛ و مجاهدان راه خود و پویندگان راه سعادت بشر، امثال شما را زیاد بگرداند! دیدار شما از این دیار مقدس، آثار خوبى در قلوب مسلمانان به جاى گذاشت و من امیدوارم در آینده دیدارهاى بیشترى داشته باشید».
۴. مجاهد نستوه استاد سعید رمضان مدیر مجلهى معروف «المسلمون»:
«استاد گرانمایه! شما همواره در قلب من جاى دارید، از خداوند مىخواهم مرا از زمرهى کسانى قرار بدهد که به خاطر خدا با تو محبت دارند. از او مىخواهم در روزى که سایهاى جز سایهى عرش خداوندى وجود ندارد. مرا در گروه محبان شما قرار بدهد».
۵. دکتر احمد شرباصى استاد دانشگاه ازهر:
«ابوالحسن ندوى دانشمندى مؤمن و دعوتگرى مخلص است که در میدان حفظ توحید و سنت و دورى از بدعت و دعوت به سوى خداوند و جهاد در راه او از دیگران ممتاز است. استاد هرگز در برابر مظاهر فریبندهى دنیا سر فرود نیاورده است. ساده زیستن و قناعت را پیشه نموده و از تکلّف و مجامله دورى گزیده است. به ثروت و مقام این دنیا ارزشى قایل نیست. مقاومت و پایدارى او در عرصهى پیکار در راه عقیده ضربالمثل قرار گرفته است و اخلاص عمیق وى رمز پیروزى او در میدانهایى است که دیگران شکست مىخورند».
۶. نویسندهى بزرگِ اسلامى مصر، استاد انور جندى:
«علامه ابوالحسن ندوى یکى از بزرگترین ثمرههاى ندوة العلماء و از برجستهترین شخصیتهاى آن در این عصر است. سالهاى متمادى است که ایشان در زمینههاى مختلفِ اندیشه و جهانبینىِ اسلامى و حل مشکلات و رفع شبهاتِ آن تلاش مىکند. او همواره به زبان عربىِ فصیح حقایق را بر فراز منبرهاى مکه، مدینه، قاهره، دمشق، لبنان و بغداد طى سفرهایى که به منظور دعوت در راه خدا انجـام داده، اعلام نمـوده است».
ایشان سمتهاى مهمى را در جهان اسلام احراز کرده است. کتابهاى او که در زمینههاى مختلف نوشته است، بین جوانانِ مسلمان، به ویژه مردم عرب زبان، پخش شده و خوانندگان زیادى دارند. از روزى که جهان اسلام با نام او آشنا شد، تا واپسین روزهاى زندگى هر کجا سفر مىکرد و در هر کشور عربى اسلامى که گام مىنهاد، کلمهى حق را صراحتا اعلام مىداشت. نمونههایى از این حقگویىها در مقالات و سخنانى تحت عناوین زیر مشاهده مىشود: «بشنو اى مصر»، «بشنو اى ایران»، «بشنو اى سوریه»، «بشنو اى گل صحراء (کویت)»، «اى عرب، صراحتا از من بشنوید»! [۶]
۷. ادیب بزرگ عرب، شیخ على طنطاوى: [۷]
«سید ابوالحسن ندوى از بزرگترین دعوتگران و گرامىترین دوستان و معروفترین نویسندگان عصر حاضر است.
او را بارها از نزدیک، در مکه، مدینه، دمشق و هند ملاقات کردهام. ایشان را در هر حال پایدار و استوار بر حق یافتم. او براى خدا عمل مىکند، متواضع و زاهد است، زهد واقعى؛ نه زهد جاهلانى که پشت دیوار زندگى، به سر مىبرند و نمىدانند که دنیا چیست و نمىفهمند که در جهان چه مىگذرد، بلکه زهدِ عالمى که به دنیا و اهل آن آگاهى دارد و شرق و غرب جهان را دیده است».
۸. استاد شهید، سید قطب نویسندهى بزرگ مصرى:
«نویسندهى این کتاب (قصص النبیین) «سید ابوالحسن الندوى» را مىشناسم، با شخصیت و قلم او آشنا هستم، گواهى مىدهم که قلب تپندهى او قلب یک مؤمن و عقل و تفکر وى تفکر یک مسلمان کامل است. او همواره با اسلام زندگى مىکند و زندگى خود را وقف خدمت به آن نموده است و از بینش صحیح اسلامى و شناختِ کامل اسلام برخوردار است.
این یک گواهى است که من به خاطر خدا اداى شهادت مىنمایم. من کتابهاى بسیارى را که براى کودکان و نوجوانان نوشته شده مطالعه کردهام و خودم نیز در تهیه و تألیف مجموعهاى از داستانهاى دینىِ نشأت گرفته از قرآن، در مصر شرکت داشتهام؛ اما به حق، گواهى مىدهم که کار سید ابوالحسن بسیار کاملتر و برتر از همه است» [۸].
۹. دانشمند معروف، دکتر محمد یوسف موسى استاد دانشگاه ازهر:
«خدا گواه است که من در میان کتابهایى که در گذشتهى دور و نزدیک خواندهام، کتابى به یاد ندارم که در سطح این کتاب، (ماذا خسر العالم بانحطاط المسلمین) حقایق ارزشمندى را در بر داشته باشد و دردها و درمانها را براى ما بازگو کند. نویسندهاى را نیز سراغ ندارم که همانند مؤلف این کتاب، با روح اسلام آشنا باشد و به آن جذب شود و در تبلیغ آن از چنین اخلاصى برخوردار باشد و همهى تلاشهاى خود را در این راه به کار اندازد» [۹].
۱۰. دانشمند و نویسندهى معروف، استاد و رئیس دانشکدهی شریعت اسلامى دانشگاه قطر، علامه دکتر یوسف قرضاوى:
«استاد محترم و دعوتگر بزرگ اسلامى سیدابوالحسن ندوى!
بنده و همهى کسانى که شما را مىشناسند، به فضایلى که خداوند به شما ارزانى بخشیده، اعتراف داریم؛ این فضایل که از ویژگىهاى وارثان انبیا و جانشینان پیامبران و احیاگران دین هستند، به شکل اندیشهى شفاف، نطق حیاتبخش، شوق دعوت، درستى کردار و رفتار، اعتدال و توازن، در وجود شما متجلى است و در مجامع اسلامى به این صفات شاخص معروف هستید، به همین دلیل سخن شما مؤثر و خوانندگان کتابهاى شما بىشمارند و شخصیت شما مورد قبول همگان است، تا جایى که تمام گروههاى اسلامى، به رغم اختلاف مذهب و طرز تفکر، در ستایش شما متفق القول هستند؛ حتى آنان که با شما اختلاف نظر دارند، نیز چارهاى جز قدردانى و ستایش و اعتراف به فضل و برترى شما ندارند و این از بزرگترین موهبتهاى خداوندى است» [۱۰]. «شیخ طبعا در نحوهى تفکر و رفتار و به طور کلى در همهى مراحل زندگىاش مردى میانهرو و معتدل است. ایشان، قدیم و جدید، میراث گذشته و عصر حاضر، روش سلف و تصوف، نرمى ابریشم و صلابت فولاد را یکجا جمع کرده است. و آرزو دارد که نسل بیدارى اسلامى این گونه باشد».
«روش امام ندوى/ سازندگى بود، نه ویرانگرى، پیوند بین مسلمانان بود، نه پراکندگى و جداسازى. ایشان از دامن زدن به اختلاف بین مسلمانان پرهیز مىکرد و قضایاى بحرانى و پیچیده را با خِردورزى و منطق حکیمانه حل مىکرد و در این زمینه به موفقیتى دست یافته بود که براى کسان دیگر کمتر اتفاق مىافتد.
عوامل پیروزى ایشان عبارتند از: بخشندگى و بزرگوارى، سعهى صدر و اخلاق شیرین و توانایى حل مشکلات، با روشى آسان و اسلوب حکیمانه» [۱۱].
۱۱. شیخ عبدالعزیز بن عبداللّه بن باز مفتىِ بزرگ عربستان و رئیس مراکز تحقیقات علمى، افتاء، دعوت و ارشاد سرزمین حجاز:
«واقعیت این است که من معتقدم، هر چند در بیان وصف شما قلم فرسایى کنم، باز هم وظیفهى خود را در حق شما ادا نکردهام، لیکن آنچه مىگویم از باب اعتماد، برادرى و دورى از تکلف است ...».
۱۲. شیخ عبدالفتاح ابوغده محدث بزرگ و استاد دانشگاه امام محمد بن سعود ریاض:
«ستایش خدایى را که شما را از میان امت اسلامى برگزید و به نعمتهاى فراوان مفتخر گردانید و در وجود شما صفحات درخشانى از تاریخ علمى جاودان اسلام و نمونهى بارزى از علماى ربانىِ گذشته را مجسم ساخت.
شما در هر موضوعى که قلمفرسایى کنید، قلم شما شفا مىبخشد و بذر عشق به نکویى و فضایل و عشق به دین و مذهب را در قلبها مىکارد.
به هر حال من از وصف شما عاجز و قلمم ناتوان است».
۱۳. شیخ محمّد غزالى نویسندهى معروف معاصر و استاد دانشگاه ام القراى مکه:
«خداوند در جهاد و تلاشهاى شما برکت نهد و بر ثمره و نتیجهى آن بیفزاید و آن را وسیلهى نور و روشنى روز قیامت بگرداند، بیش از ربع قرن از آخرین دیدار ما مىگذرد و شما همواره در خاور میانه به سیاحت مىپردازید و از احوالِ فرزندانِ اسلام در آن مناطق مطلع مىشوید. خداوند شما را براى این امت حفظ کند ...».
۱۴. دکتر شیخ احمد کفتارو مفتى کل جمهورى عربى سوریه و رئیس شوراى عالى افتاء و مجمع اسلامى ابىالنور:
«امام سید ابوالحسن حسنى، معروف به ندوى، اندیشمند، دعوتگر، محقق صاحبنظر، نویسندهى چیره دست، عامل به کتاب و سنت و شخصیت برجستهى اسلامى و جهانى است. اسلوب نویسندگى ایشان منحصر به فرد است و ادیبان بزرگ از پدید آوردن چنین آثارى عاجزند».
۱۵. استاد مصطفى سعید الخن رئیس بخش عقاید و ادیان در دانشگاه دمشق:
«در میان علماء کسانى وجود دارند که پیکرهاى از بیم و هیبت، انس و محبت، یقین و معرفت، علم و فضل و خشیت و ربانیت هستند، حقا که امام سید ابوالحسن ندوى یکى از این نوع علماست ...
بنده نمىتوانم با الفاظ و کلمات، صفات والاى روحى و اخلاقى ایشان را بیان کنم؛ زیرا زبان نمىتواند معانى روحى را به گونهاى ترسیم کند که شنوندگان لذت آن را احساس کنند. هر چند میدان کلمات گسترده و گوینده، مهارت داشته باشد.
به عقیدهى بنده این کتاب (ابوالحسن الندوى الامام المفکر الداعية الادیب) تنها گوشهاى از فضایل امام است؛ زیرا شخصیت و فضایل ایشان بسیار والاتر از آن است که در یک جلد کتاب بتوان بیان نمود».
۱۶. مریم جمیله نویسندهى اسلامى: [۱۲]
«یک امتیاز دیگر در کتابهاى شما وجود دارد و آن اینکه بنده نوشتههاى بعضى از نویسندگان پاکستانى را مطالعه کردهام، در مجموع خوبند؛ اما با اسلوب جدلى و لهجهى ضعیف و رکیک و تعابیر فلسفى نوشته شدهاند، ولى نوشتههاى شما از این عیبها کاملاً پاک است و بدون شک این گامى موفقیتآمیز در راه پیروزى واقعى است».
۱۷. استاد احمد محمد طحان دانشمند و نویسندهى معاصر:
«وقتى از سید ابوالحسن ندوى صحبت مىکنم در حقیقت از نویسندهاى اسلامى از طبقهى انگشت شمارى سخن مىگویم که ضمن طرح موضوعى و علمى دقیق مسایل، به تطبیق و بررسى همه جانبه و ارائه راهحلهاى مناسب نیز مىپردازند، علاوه بر آن نوشتههاى ایشان از اسلوب ادبى قوى برخوردار است که بلاغت پیشینیان و آسانى متاخران را جمع کرده است» [۱۳].
۱۸. دکتر مصطفى سباعى دانشمند مجاهد، سخنور، نویسنده و استاد حقوق دانشگاه دمشق:
«حضرت استاد سید ابوالحسن ندوى ...، شوراى مدیریت دانشگاه دمشق، متمایل است با شما در مورد تدریس در دانشگاه، قراردادى منعقد کند تا دانشجویان، از علم و فهم شما نسبت به اسلام و رسالت آن، بهرهمند شوند، خواهشمند است به بزرگوارى خویش موافقت خود را اعلام فرمایید، نسبت به حقوق و مزایا و هر گونه پیش شرطى مىتوانید ابراز نظر کنید ...» [۱۴]
۱۹. شیخ محمد مجذوب/ نویسنده و استاد دانشگاه اسلامى مدینه منوره:
«شیخ ابوالحسن ندوى که عضو دایم شوراى دانشگاه مدینه منوره بود یک ریال هم از وجوه فراوانى که به او اختصاص مىیافت، قبول نمىکرد و با وجود آنکه بارها در جلسات شورا حضور مىیافت (و هزینههاى سفر را متحمل مىشد) هرگز به حساب دانشگاه در هتلها اقامت نکرد.
همین خاصیت زهد و استغنا است که به ایشان امکان داد تا در عرصهى اصلاح و نقد اجتماعى، در برابر باطل سکوت نکند و سخنش مؤثر واقع شود» [۱۵].
۲۰. مفتى محمد امین حسینى مبارز و مفتى بزرگ فلسطین و طلایهدار قضیهی قدس:
«حضرت استاد بزرگ سید ابوالحسن ندوى ...
شما در مقام یک مؤمن مخلص، به تشخیص بیمارى و تجویز دارو موفق شدهاید، از عنایت و توجهى که به مسألهی فلسطین در کتاب خویش ابراز داشتهاید، رشک مىبرم، خداوند علماى عامل و مخلص امثال شما را در میان امت بیشتر بگرداند» [۱۶].
[۴] ر ک : «ابوالحسن الندوى کاتبا ومفکرا»، «العلامه ابوالحسن الندوى فى مرآة كتاباته ومحاضراته» و «رسائل الأعلام» کتاب اخیر مشتمل بر هفتاد نامه و پیام از پنجاه شخصیت بزرگ جهان است که خطاب به استاد ندوى نوشته شدهاند. این کتاب در پنج بخش تنظیم شده است: ۱ـ نامههاى اساتید و شیوخ بزرگ ۲ـ نامههاى دانشمندان معروف جهان اسلام ۳ـ نامههاى رهبران و رؤساى مؤسسات اسلامى ۴ـ نامههاى نویسندگان و ادیبان نامآور ۵ـ نامههاى پادشاهان، وزیران و سران حکومتها. «یحدثونك عن ابى الحسن الندوى» و«الإمام العلامه ابوالحسن كما عرفته» (تألیف دکتر قرضاوى) [۵] اغلب استنادها از کتاب «رسائل الأعلام» اقتباس شده است. [۶] جندى، انور، العلامه ابوالحسن الندوى فى مرآة كتاباته ومحاضراته. [۷] مقدمهى كتاب «فى مسیرة الحیاة» اثر امام ندوى: شرح احوال و آثار امام ندوى/= (۳۳) [۸] مقدمهى کتاب «قصص النبیین» جلد سوم اثر امام ندوى. [۹] مقدمهى کتاب «نبرد ایدئولوژیک». [۱۰] رسائل الأعلام، صص ۹۲-۹۳، دار ابن کثیر، چاپ اول ۱۴۲۵ هـ. [۱۱] قرضاوى، یوسف. الشیخ ابوالحسن الندوى كما عرفته، ص ۶۳. [۱۲] مریم جمیله، نویسنده و فارغ التحصیل دانشگاه نیویورک بود که پس از ده سال تحقیق و تلاش به اسلام مشرف شد. نام اصلى او مارگریت مارکوس بود که پس از مسلمان شدن نام مریم جمیله را برگزید و به پاکستان مهاجرت کرد و به نوشتن مقاله و کتابهاى اسلامى پرداخت. [۱۳] مجله «المجتمع» کویت. [۱۴] نامهی مورخ ۲۲/۱۰/۱۳۷۴. دکتر قرضاوى به نقل از برادران سورى مىگوید: «امام ندوى هیچگونه حقالزحمه و حتى هدیهاى در برابر تدریس در دانشگاه قبول نکرد بلکه حق خود را به دانشجویان بىبضاعت اهدا نمود» و همچنین در هتلى که براى اقامت ایشان اختصاص داده بودند اقامت ننمود. [۱۵] استاد محمد مجذوب: «علماء و مفکرون عرفتهم» ۱/۱۴۳. [۱۶] نامه مورخ ۲۷ ذى قعده ۱۳۷۳ هـ.
سرانجام، سنت الهى در حق امام سید ابوالحسن ندوى/ نیز تحقق یافت و ایشان پس از عمرى تلاش و مبارزهى خستگىناپذیر در راه گسترش معارف اسلامى و کوشش براى بازگشت مجد و عظمت دیرینهى اسلام، به دیدار یار پر گشود.
وى در ۲۲ رمضان سال ۱۴۲۰ هـ. ق. برابر با ۳۱ دسامبر ۱۹۹۹ م. روز جمعه ساعت ۴۵/۱۱ دقیقه در حال روزه و اعتکاف در سن ۸۷ سالگى دعوت حق را لبیک گفت.
ایشان لحظاتى قبل از وفات، غسل نمود و لباس خود را تعویض کرد و بهتلاوت سورهى یس پرداخت. وقتى که به آیهى:
﴿فَبَشِّرۡهُ بِمَغۡفِرَةٖ وَأَجۡرٖ كَرِيمٍ١١﴾ [يس: ۱۱]. «او را به بخشش و پاداش نیکو مژده بده!» رسید، پیامآور مژدهى الهى را لبیک گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
آرى، ایشان با حالتى به دیدار پروردگارش رفت که در دنیا به استقبال مهمانان گرامى یا به مسافرت مىرفت. به گفتهى ابن یمین:
مصحفبهکفو پا بهره و دیده بهدوست
با پـیکاجـل خـنده زنان بیـرون شـد
تاریخ وفات امام به حروف ابجد:
«آفتاب علم و معرفت = ۱۴۲۰ هـ. ق.»
«مجد بزم تحقیق و تفکر = ۱۴۲۰ هـ. ق.»
شعر از مجیب احمد گنجوى:
فکرچون کردم زوال آمد صــــــدا
شو مجیب از سال هجرى با خـــبر
بیست و دو رمضان بود و روز جمعه
شد نهان خورشید دین چون از نظر
یک الف زاید کن و بازش بـــخوان
شیخ العالم ســید والاگـــــــهـر
۱×۱۰۸۲ ۳۳۷ ۱۴۲۰ هـ. ق
روانش شاد و گل اندیشهاش شکوفا باد!
به قلم:
عبدالقادر دهقان
عفا اللّه عنه
الحمد لله وحده والصلاة والسلام على من لا نبي بعده!
کتابى که پیش روى دارید یکى از برجستهترین شاهکارهاى دانشمند شهیر اسلام و شخصیت برگزیدهى قرن بیستم، امام سید ابوالحسن على حسنى/ است. گر چه در مورد شخصیت و زندگانى على مرتضیس کتابهاى زیادى نگاشته شده است، اما محقق و مؤلّف محترم کتاب حاضر، معتقد است که شرح حال نویسان، بنا بر عواملى نتوانستهاند همهى ابعاد زندگى و سیرهى ایشان را بىطرفانه مورد تحلیل و بررسى قرار دهند؛ و با رعایتِ انصاف، ویژگىها و اوضاع جهان آن روز و مواضع ایشان در برابر خلفاء و رهبران معاصر و همچنین دلایل نظام سیاسى و ادارى حکومتِ علوى را به درستى تجزیه و تحلیل نکردهاند.
بنابراین در گنجینهى کتابهاى اسلامى، جاى چنین کتابى خالى بود. این کتاب که پژوهشى است تاریخى و فراگیر، با ویژگىهاى یاد شده، این خلاء را به خوبى پر کرده است.
على، بزرگمرد جهان اسلام، ستارهى درخشان بشریت، پسر عمو و داماد نبى اکرم، همسرِ بزرگ بانوى اسلام، فاطمهى زهراءل است. على، وزیر و مشاور صادق ابوبکر صدیق و عمر فاروقب، على، پدر زنِ فاروق اعظم. حیدر کرار، شیرصفدر، فاتح خیبر، خیرخواه و مدافع عثمان ذیالنورینس است. آرى، على قهرمان دلاور اسلام و شخصیتى است که رسول اکرم ج دربارهاش فرموده است:
«اى على!، تو مانند عیسى÷ مورد افراط و تفریط قرار مىگیرى؛ گروهى در محبت و ارادت تو غلو مىکنند و بدینسان از جادهى حق منحرف مىشوند و گروهى دیگر به علت بغض و دشمنى با تو هلاک خواهند شد» [۱۷].
[۱۷] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۴۸، دار احیاء التراث العربى، چاپ اول، ۱۴۱۷ هـ. ق.
کتاب «المرتضى» پرتوى درخشان و زیبا از انوار «سنت»، گل واژهاى ایمان افروز از جلوههاى «جماعت»، اثرى علمى و ماندگار، معیار نوین و عالى تحقیق و تحلیل و سمبل آفرینش هنرى استدلال و استنباط مستحکم است. از هر سطر «المرتضى» نغمهى محبت و از هر کلمهى آن زمزمهى تلاش و ژرفاندیشى به گوش مىرسد.
«المرتضى» اثرى است جوان، به قلم تواناى سالمندى با تجربه، که در آفرینش آن، نیروى جوانى و فهم و فراست پیرى توأم بوده است. این کتاب، کلمه به کلمه از رادیو مصر تحت عنوان: «قرأتُ لک» پخش شده است.
نویسندهى محترم در این کتابِ گرانسنگ و پرمحتوا که مشتمل بر ده بخش است، در موضوعهاى بسیار مهم از جمله موضوعهاى زیر سخن گفته است:
خانواده، ولادت، کودکى و شایستگىهاى علىس، غدیر خم، حکمت الهى در مورد ترتیب زمانى خلفاى راشدین، زندگانى على در زمان رسول اللّه ج و خلفاى سهگانه، خلافت علىس و بحرانهاى آن دوره، جنگهاى جمل و صفین، فرزندان على، صلح حسن و معاویه، فاجعهى کربلا، سیره و اخلاق آل رسول؛ و در نهایت، تحلیلى مستند پیرامون امامت.
بدین ترتیب کتاب حاضر، پژوهشى است تاریخى و تحلیلى است جامع که در نوع خود بىنظیر است و تا جایى که مىدانم تا کنون کتابى با این خصوصیات نگاشته نشده است.
خرسندم که ترجمهى کتاب در زمان حیات مؤلف به پایان رسید و ایشان در جریان کار، قرار گرفته و دعاى خیرشان بدرقهى راه ما بوده است.
خداوند ایشان را از سوى اسلام و مسلمانان بهترین پاداش عنایت فرماید و ترجمهى کتاب را مانند اصل آن به شرف قبولى بنوازد و برگ زرّینى در نامهى اعمال ما منظور فرماید! «گر قبول افتد زهى عزّ و شرف».
ابوشعیب عبدالقادر سراوانى
الحمد لله رب العالمين والصّلاة والسّلام على سيّد المرسلين وخاتم النّبيّين محمّد وعلى آله وصحبه أجمعين ومن تبعهم بإحسان ودعا بدعوتهم إلى يوم الدين.
بسیارى از بزرگمردان، رهبرانِ نامدار، تاریخسازانِ حماسه آفرین، مصلحان و دانشمندان بلندپایه، دیون و حقوقى بر جوامع و ملتهایى دارند که سنگ دوستى آنها را بر سینه مىزنند و به نبوغ و قهرمانىهاى آنان افتخار مىکنند و چه بسا که در ارادت و تجلیل از آنان غلو و افراط مىنمایند. گاه اداى این حقها تا قرنها و نسلها به تأخیر مىافتد و گاه؛ در مدت زمان کوتاه و محدودى ادا مىشود.
این داستان، ویژهى یک ملت یا یک عصر نیست. بسیارى از مصلحان، دعوتگران، جهان گشایان، آزادى خواهان و مبتکران انواع علوم و دانشهاى نوین، وجود داشتهاند که نام آنان در ردیف مردان برجستهى تاریخ نمىدرخشد و شخصیت آنان را هالهاى از افسانهها و داستانهاى اغراقآمیز، فرا گرفته است، یا دربارهى آنان شرح حالهاى کوتاه و جانبى به جاى مانده که پرده از شخصیت ممتاز آنان بر نمىدارد و مبین جایگاه ویژهى آنان در تاریخ نیست.
گاه، عواملى همچون اختلافات مذهبى و حوادث تاریخى و اغراض سیاسى و روایتهاى سنتى، مانع از انصاف و شناخت درست این شخصیتها مىگردد و موجب مىشود تا این شخصیتها مربوط به یک طایفهى خاص و فرقهى معینى معرفى شوند و اگر کسى پا را از این حصار پولادین فراتر بگذارد و آن شخصیتها را میراث مشترک جهان بشریت (یا حداقل میراث پیروان آیین خاصى) بداند و آنان را موهبت الهى و معجزهى رسول اکرم ج و دلیل حقانیت اسلام و نشانهى توانایى آن براى پرورش بزرگمردان به حساب آورد، این عمل وى انحراف از دایرهى سنتى و نوعى مخالفتِ مذهبى به شمار مىآید که معمولاً افراد متدین و (به اصطلاح) مذهبى از چنین عملى اجتناب مىکنند.
یکى از شخصیتهاى مظلوم که حقّش ادا نشده، على بن ابىطالبس است که بنابر مجموعهاى از عواملِ مذهبى، گروهى و روانى، در طول تاریخ، پردههاى ضخیمى بر شخصیت ایشان سایه افکنده و در حقّ وى منصفانه عمل نشده است. محققان، پژوهشگران و حتى محبّان و فداییان او نیز همهى زوایاى زندگى و سیرهى ایشان را مورد مطالعه و بررسى قرار ندادهاند و جامعه و عصرى را که در آن مىزیست و حوادث و مشکلاتى که با آن مواجه شد و همکارىهاى مخلصانهاى را که با رجال و رهبران معاصر خود انجام داد، با رعایت امانت و انصاف، تجزیه و تحلیل نکردهاند. اصول و ارزشهایى که وى همواره به آنها پایبند بود، مورد توجه قرار نگرفته و برنامهى سیاسى و نظام ادارى وى و علل و نتایج آن، با روشهاى سیاسى دیگرى که اگر به طور فرض انتخاب مىنمود، مقایسه نشده است.
بزرگترین عامل این بىانصافى، در سبک تاریخنگارى و شرح حالنویسى نهفته است؛ زیرا اغلب مورّخان، تذکرهنویسان و نویسندگان تاریخ فرقهها و طوایف و پژوهشهاى تطبیقى، به کتابهاى معروف پیشینیان که در این مورد نگاشتهاند، اتکا کردهاند و بدون استفاده از روش تحقیقى آزاد و مطالعهى گسترده و مراجعه به کتابهایى که از منابع خاص و مستقیم این موضوع به شمار نمىآیند، نوشتههاى آنان را در کتابهاى خود (بدون بررسى و تحلیل) نقل کردهاند، حال آنکه یک محقق، نباید به مطالعهى کتابهاى معدودى که در موضوع خاصى نوشته شده است اکتفا کند، بلکه اضافه بر مطالعهى آنها، باید از متون و منابع قدیمى که به ظاهر مربوط به این موضوع نیستند نیز استفاده کند؛ زیرا در آن کتابها، مواد ارزشمندى یافت مىشود که ممکن است در کتابهایى که تحت این عنوان نگاشته شده است، وجود نداشته باشد.
به یقین براى محققِ با تجربه، این امر روشن است که تاریخ، همانند ساختمان بلند و قصرِ برافراشتهاى است که فرو ریخته و زیر آوار آن اشیاى گوناگون وجود دارد که برخى نفیس و با ارزش و برخى دیگر فاقد ارزش هستند. در بین آنها مصالح ساختمانى (خاک، گچ، سنگ، سیمان و ...)، زیورآلات، جواهر گرانبها، گنجهاى اندوخته شده و سنگ بناها و پایههایى وجود دارد که به قیمت کل قصر مىارزد. بدیهى است نویسندهاى که در زمینهى آگاهى از این آثار و انتقال اطلاعات خود به دیگران، به تلاشهاى نویسندگان پیشین اکتفا مىکند و براساس نوشتههاى آنان مىخواهد محتویات و هیأت قبل از انهدام این ساختمان را در ذهن خوانندگان ترسیم کند، کار او ناقص خواهد بود و چنین فردى نمىتواند زیبایى و شگفتىها، مساحت زیربنا، چگونگى نقشه و معمارى و مهندسىِ آن ساختمان را براى خوانندگان کتاب خود بازگو کند.
از سوى دیگر، هر محقق و پژوهشگر، در چارچوب اندیشه و سلیقهى شخصى و عقایدِ مذهبى و گرایشهاى سیاسى خویش، روش خاصى را دنبال مىکند و با همان اندیشهى مخصوص خود، سیر در سرزمین پهناور تاریخ را آغاز مىنماید و گنجینهى عظیم فرهنگى را با همان دیدگاه ویژه مطالعه مىکند و از میان منابع و کتابهاى بىشمار، مطالبى را گرد مىآورد که با بینش او موافق باشد و از آنجا که انسان، به طور طبیعى، راحت طلب است، بدون اینکه خود را به زحمت بیندازد به مطالبى که گذشتگان، طبق سلیقهى خود پسندیده و نقل کردهاند اکتفا مىکند [۱۸]. ولى همان گونه که پیشینیان گفتهاند: «گذشتگان، چیزهاى زیادى براى آیندگان فرو گذاشتهاند»؛ (کم ترك الأول للآخر). بنابراین، رشتهى تاریخ و موضوع سیره و شرح حال نویسى، هنوز هم مثل گذشته پژوهشگرى متهور و غواصى بىباک و بلند همت و دور اندیش را مىطلبد و سروش غیب (قطع نظر از آنچه منظور شاعر حکیم بوده است) چنین مىسراید:
ستبدى لك الأيّام ماكنت جاهلا
و يأتيك بالأخبار من لم تزوِّد
و يأتيك بالأخبار من لم تبع له
بتاتا ولم تضرب له وقت موعد
«گذشت روزگار، تو را از آنچه نمىدانستى آگاه خواهد ساخت و خبرها را کسى برایت خواهد آورد که براى او تدارکى ندیده و توشهاى فراهم نیاوردهاى و براى گفت و گو با او میعادى مقرر نکردهاى.»
یا به گفتهى شاعر فارسى زبان:
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار بادهى ناخورده در رگِ تاک است
[۱۸] همین راحتطلبى موجب شده است که برخى از برادران، ترجمهى کتاب حاضر را مورد دستبرد قرار دهند.(مترجم).
در یکى از روزهاى نیمهى دوم دههى پنجاه قرن میلادى (۱۹۵۵ تا ۱۹۶۰) برادر بزرگم دکتر سید عبدالعلى حسنى [۱۹] که از نه سالگى، بعد از وفات پدرم [۲۰] تعلیم و تربیت مرا به عهده داشته است، با لحنى دردآمیز به من گفت: «على! تو باید در مورد سیرهى على مرتضىس کتابى بنگارى؛ زیرا شایستگى و توان این کار را دارى.» این سخن را زمانى به من گفت که چندین کتاب، در شرح حال بزرگمردان، دعوتگران، مصلحان و مجاهدانِ بزرگ نگاشته بودم که تعداد صفحات بعضى از آنها بیش از هزار صفحه است.
آرى، این سخن را روزى به من گفت که در میدان تألیف و نویسندگى از توان جسمى و فکرى کامل برخوردار بودم؛ اما از این موضوع بیش از موضوعهاى دیگر مىهراسیدم؛ زیرا در آن، بحثهایى وجود دارد که از شمشیر تیزتر و از مو باریکتر هستند و هیچ نویسندهاى نمىتواند از آن گردنهها به سلامت عبور کند، مگر آن که از سعهى صدر، شکیبایى و توازنِ فکرى بهرهى کامل داشته باشد و به تعبیرِ صحیحتر، توفیق الهى شامل حالش باشد. لذا بنده، سلامت را بر ملامت و ایستادن کنار ساحل را بر غوّاصى در اقیانوس موّاج، ترجیح دادم، تا آنکه برادرم به رحمت ایزدى پیوست و من نتوانستم آرزویش را تحقق بخشم و مایهى شادمانى او را فراهم آورم.
ولى پس از آن، به شدت احساس کردم که در گنجینهى جهانى کتابهاى اسلامى دربارهى سیرهى علىس خلاء شگفت و وحشتناکى وجود دارد و کتاب جامع و فراگیرى نمىتوان یافت که به روش تحقیقى جدید نگاشته شده و مؤلّف آن، از حدود مرسومى که مؤلّفان، خود را به آن مقید ساختهاند پا را فراتر بگذارد و تنها به نوشتههاى پیشینیان و منابع تاریخى عرفى و معین که نوشتههاى اکثر نویسندگان بر آن استوار است اکتفا نکند، بلکه با همت بلند به پژوهش دامنهدار و متنوع بپردازد و چهرهى راستین این شخصیت سترگ را که مورد اختلاف و افراط و تفریط قرار گرفته و هر گروه از زاویهى خاصى به او مىنگرد، معرفى کند. آرى، سیماى واقعى شخصیتى را معرفى کند که هر کس بر اساس پندارها و سلیقهى شخصى خویش به معرفى آن پرداخته است؛ تا جایى که از یک شخصیت، چهرههاى گوناگون و متعددى ترسیم نمودهاند؛ و بدین ترتیب بسیارى از اسرار عظمت و مظاهر نبوغ وى از نگاهها مخفى مانده است [۲۱].
***
نویسنده، سفر (علمى) طاقت فرساى خود را به رغم کهولت سن و ناسلامتى و کثرت مشاغل و سفرهاى پیاپى با توکل به خدا و امید به پاداش اخروى آغاز کرد. در این میان این اندیشه چنان بر اعصاب و احساسات او چیره گشت که مجال نوشتن و تفکر در موضوعى دیگر را سلب نمود؛ بنابراین، نخست به مطالعهى منابع تاریخى پرداخت و پس از اتمام این کار در تاریخ ۱۱ رجب ۱۴۰۸ هـ. ق./ مارس ۱۹۸۸ م. در شهر «اندور» واقع در ولایت متوسطهی [۲۲] هند به نگارش این کتاب روى آورد. سپس به مقر خویش در لکنو و راى بریلى بازگشت و به مدت سه ماه (و از جمله ماه رمضان) [۲۳] که در میانهى کار، گهگاه سفرهایى پیش مىآمد و باعث توقف کار مىشد به این مهم پرداخت. سرانجام در ۱۴ شوال سال ۱۴۰۸ هـ. ق. برابر با ۳۱ ماه مه ۱۹۸۸ م. به توفیق الهى در منزل یکى از دوستان قدیم نگارش کتاب به پایان رسید.
***
مؤلّف در این کتاب، ضمن بیان سیرهى على مرتضیس اوضاع عصر ایشان را نیز بررسى نموده و ارتباط دوستانه و اخلاص و همکارى ایشان را با خلفاى سابق، توضیح داده است و سپس دورهى خلافت وى را تشریح کرده و چشماندازى از مشکلات و بحرانهایى ارائه نموده که علىس با آنها مواجه شد؛ آنگاه روش خلافت و نظام ادارى حکومت علوى و اصولى را که به آنها پایبند بود و ارزشهایى را که همواره مدنظر داشت و زندگى عطرآگین و زاهدانه و فضایل و ویژگىهایى را که به او اختصاص داشت، بررسى کرده است. پس از پایان این مرحله که محور اصلى کتاب است، در ادامهى این سیر علمى به بیان سیرهى دو فرزند رشید علىس و جگرگوشههاى رسول اکرم ج پرداخته و نقش آنان در رهبرى مسلمانان، موضعگیرى ایشان در برابر واقعیتها، عزم آهنین و پشتکار صادقانه و شهامت آنان را در راستاى پاسخگویى به مقتضیات زمان تشریح نموده است.
سپس به جانشینان و فرزندان شان بازگشته و از سیرهى عطرآگین الگویى آنان که سزاوار ذریهى پیامبر و آل رسول بود و همواره محرک اخلاق آرمانى اسلامى و کاملترین شیوهى زندگى بوده؛ سخن گفته است.
پس از آن به بیان فعالیتهاى اهل بیت براى تشکیل حکومت صالح و تغییر نظامهاى فاسد و رهبرى حرکتهاى جهادى در زمانهاى مختلف پرداخته و روشن نموده است که این فعالیتها- هر چند بنابر عوامل سیاسى و طبیعى به هدف مطلوب نرسیدند- در تاریخ اعتقادى، اخلاقى و اصلاحى اسلام، ارزش بسزایى دارند. همچنین یادآور شده که نخبگان این سلاله[پس از آنکه در این زمینه به هدف مطلوب نرسیدند] به تربیت و تزکیهى نفوس و دعوت به سوى خدا روى آوردند و ارتباط دلها را با خدا محکم ساختند و از اغراض مادى چشم پوشیدند؛ و بدین وسیله نقش خویش را ایفا کردند. این عمل آنان ثابت کرد که درخت پربار اسلام و نهال عترت نبوى همواره برگ و بار تازهاى مىآفریند. این نکات از مواردى است که عموما نویسندگان سیرهى علىس کمتر به آن توجه کردهاند.
مؤلّف در آخر کتاب (بنابر اضطرار و امید پاداش) به نقد برخى از عقاید و اندیشههایى پرداخته است که به منظور دفاع از اهل بیت و اولاد علىس به کار گرفته مىشوند، حال آنکه این عقاید، ریشهاى در اسلام ندارند، بلکه از فلسفههاى عجمى، ملى و محلى وارد شدهاند و از رسوبات تمدنها و نظامهاى مذهبى باستانى هستند.
با این وصف، کتاب حاضر تحلیلى تاریخى و فراگیر است که مؤلف با این خدمتِ ناچیز، خود را در معرفى شخصیت مردى از بزرگمردان تاریخ و یکى از تربیت یافتگان مدرسهى پربارِ نبوى سهیم مىداند.
یاد آورى این نکته بىمناسبت نیست که مؤلّف، خود را در تألیف این کتاب به دو اصل، ملزم کرده است: نخست این که فقط به آن دسته از منابع قدیمى اعتماد کرده است که معتبر و مورد قبول هستند، دوم آن که به هنگام ارجاع به منابع، تا جایى که ممکن بوده اسم کتاب، نام مؤلف، شمارهى صفحه و مشخصات چاپى منابع را قید کرده است؛ حال آنکه بسیارى از نویسندگان معاصر، نیازى به ذکر نام کتاب نمىبینند، چه رسد به قید مشخصات دیگر.
در اینجا از شیخ محمد عتیق بستوى، استاد دانشگاه ندوة العلماء به خاطر همکارى در تحقیق و مطالعهى منابع کهن و پیدا کردن برخى مدارک و شواهد؛ و از برادران عزیز، استاد نثار الحق ندوى به خاطر پاکنویسى و از شیخ محمد هارون ندوى بابت تایپ این کتاب سپاسگزارى مىکنم.
در خاتمه، خداى بزرگ را سپاس مىگویم که به انجام این کار توفیق بخشید و از او مسألت دارم این کتاب را در حقّ مؤلّف و خوانندگان، نافع و مفید بگرداند؛ زیرا او بر هر چیز توانا و به اجابت سزاوار است.
ابوالحسن على الحسنى الندوى
۲۱ شوال ۱۴۰۸ ه. ق. ـ (۷/۶/۱۹۸۸ م.)
بمبئى (هند)
[۱۹] سید از شخصیتهاى ممتاز عصر خویش بود که در فرهنگهاى قدیم و جدید صاحب نظر بود و هر دو را در کنار هم قرار داده بود و افزون بر آن از رسوخ دینى و سعهى صدر و دوراندیشى برخوردار بود. او که از دودمان حسنى علوى بود به شدت پایبند عقیدهى اهل سنت و جماعت و روش سلف صالح بود و به مدت ۳۰ سال مدیریت سازمان ندوة العلماء را بر عهده داشت و به پیشرفتهاى چشمگیرى نایل آمد. وى در ۲۴ ذیعقدهى ۱۳۸۰ هـ . ق./ ۷ مایو سال ۱۹۶۱ م. چشم از جهان فرو بست. ایشان پدر فقید دعوت اسلامى و نویسندهى تواناى اسلامى، سید محمد حسنى (۱۳۹۹ هـ. ق. / ۱۹۷۹ م. و سردبیر مجلهى «البعث الإسلامى» ارگان ندوة العلماء بود. [۲۰] والدم علامه سید عبدالحى حسنى، مورخ بزرگ هند بود و آثار برجستهاى در مورد تاریخ و فرهنگ و تمدن هند و شرح حال نامداران آن سامان دارد که مىتوان از جملهى آنها کتاب «نزهة الخواطر وبهجة المسامع» در هشت جلد قطور و «الثقافة الإسلامیة فى الهند» و «الهند فى العهد الإسلامى» و دیگر آثار عربى و اردو را نام برد. ایشان در ۱۶ جمادى الآخر سال ۱۳۴۱ هـ . ق. درگذشت. [۲۱] یکى از کتابهایى که در مورد سیرهى علىس نگاشته شده است، کتاب «عبقریة الإمام» اثر استاد عباس محمود عقاد است؛ اما این کتاب، تحلیلى عقلى و روانشناختى و بحثى تطبیقى است؛ نه سیرهى مفصل امام بزرگ. مؤلّف در نگارش کتاب حاضر از این کتاب بهره جسته که با قید مشخصات نقل شده است. [۲۲] استان مرکزى. [۲۳] مؤلّف معمولاً در ماه رمضان کارهاى علمى و تألیفى خود را متوقف مىکرد و با تمام وجود به تقویت بُعد روحى مىپرداخت و بدین گونه ره توشهاى براى بقیهى ماههاى سال بر مىگرفت. (مترجم)
خانواده و تأثیر آن در تربیت فرزند و دیدگاه اسلام نسبت به آن ـ قبیلهى قریش ـ قبیلهى بنىهاشم ـ عبدالمطلب بن هاشم، جدّ رسول اللّه ج و علىس ـ ابوطالب، پدر علىس ـ برادران على بن ابىطالبس ـ تولد علىس ـ علىس تحت کفالت رسول خدا ج ـ داستان مسلمانشدن علىس ـ سرگذشت علىس و ابوطالب ـ علىس دستیار و رهنماى پویندگان اسلام در مکه ـ بزرگترین افتخار ـ هجرت.
از نظر علم کالبد شکافى (آناتومى ANATOMY) و روانشناسى و علم اخلاق و جامعهشناسى به اثبات رسیده است که خون و صفات ارثى و ژنتیکى تا حد معینى در شکلپذیرى اخلاق و توان و شایستگىهاى فطرى انسان مؤثر است. این عوامل به سه طریق موثر از فردى به فرد دیگر سرایت مىکنند:
نخست: از طریق ارزشها و الگوهاى خانوادگى که نیاکان و پدران خانواده، همواره سخت به آنها معتقد بوده و به شدت در حفظ آنها کوشیدهاند و آنها را مایهى عزت و افتخار قبیلهى خود دانسته و مىدانند و اگر احیانا فردى از افراد خانواده، این ارزشها را نادیده بگیرد و خلاف آنها رفتار کند، عمل او فرومایگى و توهین به بزرگان و بىتوجهى نسبت به ارزشهاى اجتماعى قلمداد شده و از نظر قوانین عرفى و موروثى آن خاندان، گناهى نابخشودنى محسوب مىشود.
دوم: از طریق داستانهایى که طى سالیان متمادى توسط پدران و بزرگان یک خاندان، در مورد قهرمانى، جوانمردى، سلحشورى، شهامت و شجاعت، اعتماد به نفس، سخاوت و حمایت از مظلومان، سینه به سینه نقل شده و از یک نسل به نسل دیگر انتقال یافته و مایهى افتخار و سربلندى قرار گرفته است. بىتردید این داستانها که از زمان طفولیت تا دورهى جوانى و پیرى تکرار مىشود، در ساختار فکرى و تعیین معیارهاى بزرگى و جوانمردى، فرمانبردارى فرزندان از پدران و توجیه شهرت خاندان، تأثیر بسزایى دارد.
سوم: تأثیر خون و صفات ارثى و ژنتیکى در اعضاى خانواده، به ویژه خانوادههایى که به حفظ اصالت نسب خود اهمیت قایل هستند، این مطلب مورد تأیید ژنتیک و دانشمندان علوم اجتماعى قرار گرفته است. شاعران عرب نیز در اشعار خود در این باره سخن گفتهاند؛ شاعر حماسى عرب، ربيعة بن مقروم ضبّى که هم در عصر جاهلیت و هم در عصر اسلام زیسته است، در شعرى گفته است:
هجان الحىّ كالذهب المصفَّى
صبيحة ديمة يجنيه جان
«نجیبزادگان قبیله همانند طلاى ناب هستند که در صبح بارانى جمعآورى شوند.»
نیز شاعر معروف «حُطَیئه» (در وصف مردان قبیلهى بنى سعد) گفته است:
مطاعين فى الهيجا، مكاشيف للدُّجى
بنى لهم آبائهم وبنى الجدّ
«مردان این قبیله، یورش برندگان در [میدان] نبرد و روشنىبخش تاریکىها هستند. این خصلت را آبا و اجداد آنان برایشان بنا نهادهاند.»
در عین حال، این عوامل، اغلب تا میزان معینى مىتوانند در رفتار و کردار مردم مؤثر باشند و هیچ کدام از آنها قاعدهى کلى در تربیتپذیرى و توارث به شمار نمىآید و نمىتوان ادعا کرد که همانند سنن الهى بدون استثنا و تغییرناپذیر هستند. سنتهاى الهى آنهایى هستند که خداوند دربارهى آنها فرموده است:
﴿فَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ ٱللَّهِ تَبۡدِيلٗاۖ وَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ ٱللَّهِ تَحۡوِيلًا٤٣﴾ [فاطر: ۴۳].
«و هیچ جایگزین و نیز هیچ دگرگونی و تغییری در سنت الله نخواهی یافت».
این حقیقت را پیامبر گرامىِ اسلام نیز با حکمت و بلاغت نبوت ـ که ویژهى کلام نبوى و شیوهى خاص انبیاى صادق در بازگویىِ حقایق است ـ با تعبیرى زیبا بیان داشته است، آنجا که فرموده است:
«النّاس معادن كمعادن الفضة والذهب، خيارهم في الجاهليّة خيارهم في الإسلام إذا فقهوا» [۲۴].
«انسانها همانند معدنهاى متفاوت نقره و طلا هستند. خوبان و برگزیدگان آنان در زمان جاهلیت، بعد از اسلام نیز داراى همان منزلت هستند، به شرطى که از بینش دینى برخوردار باشند».
در جاى دیگرى فرموده است: «کسى که از نظر عمل، عقبمانده باشد نسبش او را به جایى نمىرساند» [۲۵]. آنچه گفته شد هرگز بدان معنى نیست که خون موروثى، مقدس شمرده شود و چنین پنداشت که شرافت و احترام انسانها فقط بر اساس نسب خانوادگى و قبیلهاى استوار است و افراد یک خاندان بر اثر برخوردارى از آن حق دارند رهبرىِ دینى و علمى و مرجعیت روحانى را براى همیشه حق موروثى خانوادهى خود بدانند.
جهان قدیم (قبل از اسلام)، بر اثر همین اختلاف طبقاتى و نژادى، گرفتار فساد اجتماعى و اخلاقى مرگبار و سلطهى نظامهاى دیکتاتور و استثمارگرى بود که بر انسانها حکومت مىکردند. در کتابهاى تاریخ و نوشتههاى مورخان، دربارهى شیوهى حکومت امپراتورىهاى روم و ایران و جامعهى یونانى وهندى، شواهد فراوانى موجود است. در صفحات آیندهى همین کتاب نیز به طور مشروح در این مورد بحث خواهد شد.
بنابراین شایسته است که با رعایت امانتدارى تاریخى و بىطرفى علمى، وضع عرفى و اجتماعى، نژاد و خاندانى را که امیرالمومنین علىس در آن پرورش یافته است مورد بررسى قرار دهیم؛ و از آداب و رسوم و میراث اخلاقى و روانى ویژهى آن آگاه شویم و جایگاه برتر این خاندان را در میان سایر قبایل عرب مورد مطالعه قرار دهیم. براى روشن شدن مطلب، نخست به بررسى وضع قبیلهى قریش و سپس به بنىهاشم مىپردازیم [۲۶].
[۲۴] مسند امام احمد بن حنبل، مسند ابى هریره، ج ۲، ص ۵۳۹. [۲۵] صحیح مسلم، كتاب الذكر والدعاء والتوبة. [۲۶] در کتاب دیگرم (السيرة النبويه) از امتیازات و خصوصیات عرب سخن گفتهام. به این کتاب، باب «عصر جاهلى»، تحت عنوان «چرا پیامبر در جزیرهى عرب مبعوث شد؟»، ص ۵۵ ـ ۴۲ رجوع کنید.
تمام عربها به برترى نسب قریش، رهبرى، فصاحت و قدرت بیان، حسن اخلاق و شجاعت و دلاورى این قبیله در میان سایر قبایل عرب اعتراف نمودهاند، تا جایى که در این صفات پسندیده، ضربالمثل قرار گرفته بودند [۲۷]. تیرههاى مختلف قریش [قبل از اسلام] با یکدیگر همپیمان و دوست بوده و تا حد زیادى پایبند شریعت ابراهیمى بودند؛ همانند عربهاى بادیهنشین، بىدین و بىفرهنگ نبودند، با فرزندان خود محبت و مهربانى داشتند، طواف کعبه و مناسک حج را انجام مىدادند، مردگان خود را دفن کرده و از جنابت غسل مىکردند، از «هیربدان و موبدان» (پیشوایان مذهبى زرتشتیان) اظهار برائت مىکردند، از ازدواج با محارم به خاطر غیرت و جدایى از فرهنگ آتش پرستان دورى مىجستند. قرآن مجید این عمل نیکو و حسن رفتار اجتماعى آنان را تثبیت و تأیید نموده است، آنان با پرداخت مهریه و انتخاب گواه، زنان را به نکاح خود درمىآوردند و به هنگام جدایى از همسران خویش، آنها را سه طلاق مىدادند [۲۸]. خصوصیتِ دیگرى که به شرف قبیلهى قریش مىافزود، این بود که از هر تیرهاى مىتوانستند بدون هیچ گونه شرطى همسر اختیار کنند؛ اما اگر به مردانِ سایر قبایل زن مىدادند شرط مىگذاشتند که به آیینِ آنها معتقد و به شدت پایبند باشد و رعایت ننمودن این اصل را منافىِ شرفِ خانوادگى خود مىدانستند [۲۹].
[۲۷] سیرهى نبوى به همین قلم، صفحه ۷۴. براى تفصیل بیشتر رک: سیره ابن هشام، ج ۱، چاپ دوم، مصر، ۱۹۵۵ م. [۲۸] رك: آلوسى؛ سيد محمود شكرى، بلوغ الأرب فى معرفة أحوال العرب، ج ۱، ص ۲۴۳، چاپ سوم، مصر، قاهره. [۲۹] همان منبع.
بنىهاشم گل سرسبد قبیلهى قریش بودند. از متون تاریخى مختصر و پراکندهاى که در مورد سیرهى آنها به ثبت رسیده است، به این نتیجه مىرسیم که این قبیله از عواطف لطیف انسانى برخوردار بودند و در صفاتى همچون رعایت اعتدال در همهى امور، هوشمندى، اعتقاد راسخ به جایگاه بلند خانهى کعبه نزد خدا، دورى از ظلم و حق کشى، همت بلند، شفقت بر ضعیفان و مظلومان، سخاوت و شجاعت و دیگر صفات پسندیدهاى که مصداق کلمهى «سلحشورى» نزد اعراب است، ممتاز بودند. از صفات اخلاقى ویژهاى برخوردار بودند که شایستهى نیاکان پیامبر بود و با فضایل اخلاقى که رسول اکرم ج مردم را به آنها دعوت مىکرد، مطابقت داشت؛ اما چون آنان در زمانى مىزیستند که در جامعهى آن روز، رسول و دین صحیحى وجود نداشت، مانند سایر اعراب با عقاید و عبادات روزگار جاهلیت خو گرفته بودند [۳۰].
[۳۰] السيرة النبويه، اثر همین مؤلّف، ص ۷۵ چاپ هفتم، جده.
عبدالمطلب بن هاشم بعد از عمویش، مطلّب، منصب آب رسانى به حجاج با آب زمزم و پذیرایى و اطعام آنان را بر عهده گرفت و همانند نیاکان خود این خدمت را به نحو شایسته انجام مىداد و در این راستا شرف و منزلت و محبوبیت و ابهتى بین قوم خود کسب کرد، که اجداد قبلى او به این شرف دست نیافته بودند [۳۱]. گرچه عبدالمطلب همانند جدش، قصى، ثروتمندترین فرد قبیلهى قریش و یگانه سردار بدون رقیب مکه نبود و در مکه مردانى ثروتمندتر و رهبرانى با نفوذتر از او وجود داشت، اما وجاهت او در میان قومش به سبب داشتن منصب پذیرایى و اطعام حجاج و سرپرستى چاه زمزم بود. بىتردید این وجاهت با بیت اللّه ارتباط داشت [۳۲]. ایمان و اعتقاد عبدالمطلب به جایگاه خانهى کعبه نزد خدا و این که خداوند حامى و محافظ این خانه است و نیز روحیهى عالى سردار قریش و شخصیت قوى او از گفت و گویى که بین او و ابرهه، پادشاه حبشه صورت گرفت، به طور کامل آشکار مىگردد. زمانى که ابرهه به قصد اهانت و از بین بردن جایگاه خانهى کعبه به مکه لشکرکشى کرده بود و سپاهیانش ۲۰۰ شتر عبدالمطلب را به یغما برده بودند، او نزد ابرهه رفت و اجازهى ملاقات خواست. ابرهه از هیبت عبدالمطلب متأثر شد و به احترام او از تخت پایین آمد و او را در کنار خود نشاند و پرسید خواستهات چیست؟ عبدالمطلب گفت:
آمدهام تا دوصد شترم را که تصاحب کردهاند به من بازگردانند. وقتى پادشاه حبشه این سخنان را از عبدالمطلب شنید با چشم حقارت به او نگاه کرد و گفت: آیا دربارهى دویست شتر خود با من سخن مىگویى، ولى در مورد خانهاى که پایگاه دین تو و نیاکان توست و اینک من مىخواهم آن را منهدم کنم، سخنى بر زبان نمىآورى؟!
عبدالمطلب در پاسخ گفت: من صاحب این شترها هستم و کعبه نیز صاحبى دارد که از آن محافظت خواهد نمود. ابرهه گفت: هیچ قدرتى نمىتواند مرا از تخریب کعبه باز دارد. عبدالمطلب گفت: اینک این تو و آن کعبه [۳۳]. عبدالمطلب فرزندان خود را به ترک ظلم و ستم توصیه کرده و از کارهاى پست و اعمال ننگآور منع مىنمود و به اخلاق پسندیده تشویق مىکرد [۳۴]. وى در حالى که سنش از هشتاد سال گذشته بود، تقریبا در سال ۵۷۸ میلادى از دنیا رفت. در آن هنگام پیامبر ج هشت ساله بود [۳۵]. مورخان گفتهاند که به مناسبت وفات عبدالمطلب بازار مکه تا چند روز تعطیل شد [۳۶].
[۳۱] ابن هشام، السيرة النبويه، ج ۱، ص ۱۴۲، چاپ مصر. [۳۲] رک: جواد؛ على، المفصل فى تاريخ العرب قبل الإسلام، ج ۴، ص ۷۸، بیروت، چاپ اول، ۱۹۶۸ م. [۳۳] سیرهى نبوى، اثر همین مؤلّف. به نقل از سیرهى ابن هشام، ج ۱، صص ۴۹ و ۵۰. عاقبت نیز چنان شد که عبدالمطلب گفته بود. صاحب خانه، خانهاش را محافظت نمود و نقشهى ابرهه و لشکرش ناکام ماند و پرندگانى را بر سر آنها فرستاد که با سنگهاى کوچکى آنها را هدف قرار مىدادند، در نتیجه، آنان را همچون برگ علف نیمخورده متلاشى گردانید. (سورهى فیل) [۳۴] آلوسى؛ سید محمود، بلوغ الأرب فى معرفة أحوال العرب، ج ۱، ص ۳۲۴. [۳۵] جواد، على، المفصل فى تاريخ العرب قبل الإسلام، ج ۴، ص ۷۸. [۳۶] بلاذرى، انساب الأشراف، ج ۱، ص ۸۷، مصر ۱۹۵۹ م.
ابوطالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف، سى و پنج سال قبل از ولادت رسول اکرم ج به دنیا آمد. نام او بنا بر قول مشهور، عبد مناف بود و به کنیهاش معروف گشت. بعضى گفتهاند نامش عمران یا شیبه بوده است. او از سران و بزرگان قریش بود که مردم براى حل اختلافات خود به وى مراجعه مىکردند [۳۷]. عبدالمطلب قبل از وفات خود به فرزندش، ابوطالب دربارهى سرپرستى پیامبر سفارش کرده بود، او نیز با بهترین وجه ممکن سرپرستى و نگهدارى از آن حضرت ج را به عهده گرفت [۳۸]. عبداللّه (پدر رسول خدا ج) و ابوطالب، برادر تنى (از یک پدر و مادر) بودند. مادر آنان، فاطمه دختر عمرو بن عائذ بن عبد بن عمران بن مخزوم بوده است [۳۹]. ابوطالب از نظر مالى تنگدست بود. ولى برادرزادهاش را بیش از فرزندان خود دوست داشت و همیشه کنار او مىخوابید. هرگاه به جایى سفر مىکرد او را همراه خود مىبرد و بیش از حد، شیفته و دلدادهى او بود، حتى در غذا نیز براى او امتیاز قایل بود [۴۰].
مىگویند: ابوطالب به قصد تجارت، همراه با یک کاروان عازم شام شد، چون وقت حرکت فرا رسید، پیامبر (به گمان آنان) از جدایى عمویش اندوهگین شد. ابوطالب از دیدن این وضع متأثر گشت و گفت: به خدا او را همراه خود خواهم برد و هرگز من و او از یکدیگر جدا نخواهیم شد. سپس او را همراه خود به سفر برد [۴۱]. رسول اکرم ج دربارهى فاطمه بنت اسد (همسر ابوطالب و مادر علىس) فرمودند: «بعد از وفات مادرم، فاطمه بنت اسد مادر من بود. بسا اوقات ابوطالب مهمان داشت و ما نیز سرِ سفره حاضر بودیم، ولى این بانو (فاطمه) مقدارى غذا نگه مىداشت و بعدا به من مىداد [۴۲]». ابوعمر بن عبدالبر مىگوید: فاطمه بنت اسد بن هاشم، نخستین زن هاشمى است که از بطن او فرزندى هاشمى به دنیا آمد [۴۳]. فاطمه مسلمان شد و به مدینه هجرت نمود. وقتى از دنیا رفت رسول خدا ج به خاطر حقشناسى و احترام وى، او را در پیراهن خود کفن کرد و [پیش] از آنکه او را در قبر بگذارد، خودش] در قبر او دراز کشید [۴۴]. آنگاه که رسول اللّه ج بنابر فرمان خدا، به اظهار حق و آشکار ساختن دعوت اسلامى، اقدام فرمود و از خدایان مشرکان نام برد و آنها را نکوهش کرد، این کار بر آنان گران آمد و به مخالفت و دشمنى با او برخاستند. ابوطالب با دیدن آن اوضاع، به پیامبر اسلام مهر ورزید و از ایشان دفاع کرد.
مدتى گذشت و رسول اللّه ج همچنان به کار دعوت ادامه مىداد وقتى این حالت طول انجامید، عدهاى از قریش نزد ابوطالب رفتند و به او گفتند: «اى ابوطالب! جایگاه تو در میان ما از نظر سن و شرف و منزلت بسیار والاست، از شما خواستیم که برادرزادهات را از ناسزاگویى خدایان ما باز دارى، ولى به گفتهى ما عمل نکردى، به خدا سوگند! کاسهى صبر ما لبریز شده و بیش از این نمىتوانیم تحمل کنیم که به پدران ما ناسزا بگویند، خردمندان ما را نادان بشمارند و خدایان ما را نکوهش کنند. اکنون یا خودت، او را باز دار، یا ما با شما به جنگ مىپردازیم، تا آنکه یکى از دو طرف نابود شود». ابوطالب گفتههاى قریش را براى رسول خدا ج بازگو کرد و گفت: «به حال من و خودت رحم کن و کارى را که توان آن را ندارم بر من تحمیل مکن!»
پیامبر ج در پاسخ فرمود: «به خدا قسم! اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند، از این کار دست برنمىدارم، تا آنکه خداوند دین خود را غالب سازد یا من در این راه فدا شوم.» آنگاه ابوطالب گفت: اى برادرزاده! برو هر چه دوست دارى بگو! به خدا هرگز تو را به کسى نخواهم سپرد [۴۵]. اسلام میان قبایل عرب در حال گسترش بود که ناگاه، قریش به منظور جلوگیرى از پیشرفت اسلام گرد هم آمدند. در این گردهمایى تصمیم گرفتند نوشتهاى تنظیم کنند؛ و پیمان ببندند که با بنىهاشم و فرزندان مُطَلِّب قطع رابطه کنند، از آنان زن نگیرند و به آنان زن ندهند و با آنان داد و ستد نکنند. پیماننامهاى نوشتند و در خانهى کعبه آویزان کردند و به اجراى مفاد آن توافق کردند. بنىهاشم و فرزندان مطلب پس از این ماجرا همراه ابوطالب در درهاى که منسوب به او بود رفتند [۴۶]. این واقعه در ماه محرم سال هفتم بعثت رخ داد. بنىهاشم حدود سه سال را بر این حالت سپرى کردند. در این مدت، هیچ چیز، جز به طور پنهانى و مخفیانه به آنان نمىرسید. سپس ماجراى خوردن عهدنامه به وسیلهى موریانه پیش آمد که رسول خدا ج قبل از آن به ابوطالب خبر داده بود. پس از این ماجرا، عهدنامه را پاره کردند و مفاد آن لغو گردید [۴۷]. ابوطالب در نیمهى شوال سال دهم بعثت نبوى در حالى که بیش از هشتاد سال عمر داشت؛ و ایمان نیاورد از دنیا رفت [۴۸]. خدیجهل نیز در همین سال درگذشت. بعد از آن پیامبر ج با مشکلات فراوانى رو به رو شد. به همین دلیل، این سال به عامالحزن (سال اندوه) نامگذارى شد [۴۹].
[۳۷] آلوسى؛ سید محمود، بلوغ الأرب فى معرفة أحوال العرب، ج ۱، ص ۳۲۴، ابن سعد، الطبقات الكبرى. [۳۸] براى تفصیل بیشتر به کتابهاى سیره از جمله: السيرة النبويه، اثر همين مؤلّف، ص ۱۰۳، رجوع نمایید. [۳۹] ابن هشام، السيرة النبويه، ج ۱، ص ۱۷۹. [۴۰] انصارى؛ خالد، حیات ابىطالب، مطبعهی علوى، ۱۹۵۱ م. [۴۱] ابن هشام، السيرة النبويه، ج ۱، ص ۱۸۰. پیامبر در آن هنگام بنابر قول صحیح نه ساله بودند. رک: طبرى و شرح المواهب والروض الأنف. [۴۲] حاکم، مستدرک، ج ۳، ص ۱۰۸. [۴۳] ابن عبدالبر، الإستيعاب فى معرفة الأصحاب، ج ۳، ص ۲۶، چاپ شده در حاشیهى الإصابه، ابن حجر، چاپ دارصادر، بیروت. [۴۴] ذهبى، سير أعلام النبلاء، ج ۲، ص ۸۷، موسسهى الرسالة، بیروت. [۴۵] ابن هشام، السيرة النبويه، ج ۱، ص ۲۶۶ ـ ۲۶۵ با اختصار. [۴۶] همان، ج ۱، ص ۳۵۱ ـ ۳۵۰. این درّه تا امروز نیز به شعب ابىطالب معروف است. [۴۷] براى تفصیل بیشتر رک: سیرهى ابن هشام، ق ۱، ص ۳۷۷ ـ ۳۷۳،، سیرهى نبوى اثر مؤلّف، ص ۱۳۹ ـ ۱۳۸. [۴۸] آلوسى؛ سید محمود، بلوغ الأرب، ج ۱، ص ۳۲۴. آنچه از کتابهاى حدیث و سیره ثابت است و بین مسلمانان در گذشته و حال نیز معروف است، همین است که ابوطالب مشرف به اسلام نشد. رسول خدا ج از این بابت بسیار تأسف خوردند و اندوهگین شدند. این امر دال بر این است که دین اسلام، دین قانون و عقیده است و از هیچ فرد، نژادى بر اساس نسب و خویشاوندى، محبت و فداکارى، حمایت نمىکند، بلکه معیار، فقط عقیدهى صحیح و ایمان به رسالت پیامبر ج است. [۴۹] ابن هشام، السيرة النبويه، ج ۱، ص ۴۱۶ ـ ۴۱۵.
ابوطالب چهار پسر داشت به نامهاى: طالب ـ که کنیهى ابوطالب نیز از نام اوست ـ ؛ عقیل؛ جعفر و على. دو دختر نیز داشت به نامهاى: ام هانى و جمانه.، همهى این فرزندان از فاطمه بنت اسد بودند و هر یک از آنان ده سال با هم فاصلهى سنى داشتند؛ طالب ده سال از عقیل بزرگتر بود، همچنین جعفر از علىس ده سال بزرگتر بود [۵۰]. طالب بعد از غزوهى بدر، در حالت کفر از دنیا رفت. بعضى گفتهاند: او از خانه خارج شد و دوباره برنگشت و خبر و اثرى از او یافت نشد. طالب دوستدار پیامبر ج بود و در ستایش وى اشعارى نیز سروده بود. براى شرکت در جنگ بدر از روى ناچارى همراه مشرکان خارج شده بود، ولى در این میان، بین او و قریش گفت و گویى صورت گرفت؛ قریشىها گفتند: به خدا! ما مىدانیم که تمایل و رغبت شما بنىهاشم با محمّد است، گرچه از روى ناچارى همراه ما به جنگ آمدهاید. بنابراین او از همانجا برگشت و در مدح پیامبر ج قصیدهاى سرود و طى آن در رثاى کشتههاى مشرکان که در چاه بدر انداخته شده بودند، نیز شعر گفت [۵۱]. برادر دیگر علىس؛ عقیل بن ابىطالب که کنیهاش ابویزید بود، در سال فتح مکه مسلمان شد و بنابر یک روایت، بعد از صلح حدیبیه، اسلام آورد و در اول سال هشتم به مدینه هجرت کرد. عقیل در جنگ بدر به دست مسلمانان اسیر شده بود. عمویش، عباس فدیهى او را پرداخت کرد. در چند مورد از حدیثهاى صحیح نام او آمده است. وى در غزوهى مؤته شرکت کرد، ولى در فتح مکه و جنگ حُنین نامى از او برده نشده است. گویا در آن هنگام مریض بوده است. ابن سعد در تاریخ خود این مطلب را آورده است؛ لیکن زبیربن بکار، با سند خود از حسن بن على، نقل قول کرده که عقیل از جمله کسانى بود که روز نبرد حنین مقاومت و پایدارى کردند.
ابوطالب، عقیل را از سایر فرزندانش بیشتر دوست داشت. از اینجا بود که چون پیامبر ج و عباس در سال قحطى از ابوطالب خواستند که فرزندانش را براى کفالت بین آنان تقسیم کند تا از فشار زندگى او بکاهند، در جواب آنان گفت: «اگر عقیل را برایم بگذارید در حقّ دیگران اختیار دارید». آنگاه پیامبر ج، علىس را؛ و عباس، جعفر را تحت کفالت خود قرار دادند [۵۲]. عقیل بن ابىطالبس از خصوصیات و سلسله نسب قریش آگاهى کامل داشت. مردم در مورد نسبها و تیرههاى قریش در مسجد نبوى به وى مراجعه مىکردند. او بسیار حاضر جواب بود. هشام بن کلبى با سند خود از ابن عباس نقل کرده است که در میان قریش چهار نفر وجود داشت که مردم براى حل اختلافهاى خود به آنان مراجعه مىکردند: عقیل، مخرمه، حویطب و ابوجهم.
عقیل براى پرداخت وامهاى خویش، از امیر معاویه، یارى طلبید و او نیز وى را مساعدت نمود [۵۳]. ابن سعد مىگوید:
عقیلس در زمان خلافت امیر معاویهس از دنیا رفت، ولى در کتاب «تاریخ البخارى الأصغر» با سند صحیح آمده که عقیلس قبل از واقعهى حره در زمان حکومت یزید، در گذشت [۵۴]. او به هنگام وفات ۹۶ سال داشت [۵۵]. عقیلس مردى عیالمند بود و خانهى بزرگى داشت. او پس از آنکه نابینا شد از جهان رفت و دوازده فرزند پسر به جاى گذاشت، نه تن از آنان همراه حسینس در میدان کربلا شهید شدند. شجاعترین آنان مسلم بن عقیل بود که حسینس او را به کوفه فرستاد و ابن زیاد او را پس از اسارت به قتل رسانید [۵۶]. برادر دیگر علىس، جعفر بن ابىطالبس یکى از مسلمانان نخستین بود [۵۷]. گویند: پیامبر اسلام ج بین او و معاذبن جبل، پیمان برادرى بسته بود. خالد حذاء از عکرمه نقل مىکند که ابوهریرهس گفت: جعفر از شریفترین افراد بعد از رسول اللّه ج بود. این روایت در کتاب ترمذى و نسائى با سند صحیح آمده است.
بغوى از طریق مقبرى از ابوهریرهس نقل مىکند که گفت: جعفر با بینوایان بسیار محبت داشت و در جلسات آنان حضور مىیافت و به آنان خدمت مىکرد، آنان نیز در مقابل، خدمتگزار او بودند. رسول خدا ج او را پدر بینوایان نام نهاد. همچنین آن حضرت ج به او فرمود: «تو در صورت و سیرت با من شباهت دارى» [۵۸]. جعفرس به حبشه هجرت کرد. نجاشى پادشاه حبشه و پیروانش به دست او مسلمان شدند، هنگامى که جعفر و یارانش (بعد از غزوهى خیبر) از حبشه باز مىگشتند، رسول خداج از آنان استقبال نمود و بر پیشانى جعفر بوسه زد و فرمود: «نمىدانم از فتح خیبر بیشتر شاد شوم یا از ورود جعفر».
جعفرس در زمان حیات رسول خدا ج در جمادى الاول سال هشتم هجرى در سرزمین موته منطقهى شام، در جنگ با رومیان شهید شد. وى هنگامى که به کارزار روى آورد، از اسب سرخ رنگ خود پیاده شد و دست و پاى آن را پى زد و آنگاه با دشمن جنگید تا کشته شد. ابن عمر مىگوید: من در آن غزوه حضور داشتم، وقتى جعفر را در میان شهدا یافتیم، در قسمت جلوى بدن او بیش از نود زخم نیزه و تیر وجود داشت. طبرانى از ابن عباسب روایت کرده که رسول خدا ج فرمودند: جعفرس را در بهشت دیدم که همراه فرشتگان پرواز مىکند. همچنین در همین روایت آمده که پیامبر ج جعفر را در حالى دید که به شکل فرشته بود و دو بال آلوده به خون داشت؛ زیرا دو دستش در جنگ قطع شده بود.
آنگاه که سپاه مؤته [هنگام بازگشت] به نزدیک شهر مدینه رسیدند، رسول اللّه ج همراه با سایر مسلمانان به استقبال آنان [به بیرون شهر] رفتند، کودکان نیز به سوى آنها مىدویدند، رسول خدا در حالى که بر مرکبى سوار بود، فرمود: بچهها را سوار کنید و فرزند جعفرس را به من بدهید! عبداللّه فرزند جعفر را به او دادند، آن حضرت او را گرفت و جلوى خویش بر مرکب سوار کرد [۵۹]. از عایشهی صدیقهل روایت شده است که گفت: وقتى خبر شهادت جعفرس به رسول خدا ج رسید، آثار اندوه را در چهرهى آن حضرت ج مشاهده کردیم [۶۰]. پیامبر خدا ج به اهل بیت جعفرس فرمود: «فرزندان برادرم را نزد من بیاورید!» کودکان جعفر را نزد پیامبر ج آوردند، تو گویى جوجه پرندگانى هستند (که والدین خود را از دست دادهاند). آن حضرت ج دستور داد تا موى سر آنان اصلاح شود. سپس به مادر آنان گفت: نباید نسبت به آیندهى آنها نگران باشى؛ زیرا من در دنیا و آخرت ولىّ آنها هستم [۶۱]. در روایت دیگرى آمده که پیامبر ج به همسر جعفرس گفت: فرزندان جعفرس را نزد من بیاور! او آنان را آورد. رسول خدا ج بچهها را در آغوش گرفت و نوازش داد و اشک از چشمانش سرازیر شد و سپس خبر شهادت جعفرس را به اطلاع همسرش رساند. زمانى که پیامبر ج از شهادت جعفرس مطلع شد به اهل بیت خود فرمود:
«اصنعوا لآل جعفر طعاما فقد أتاهم أمر يشغلهم».
«براى خانوادهى جعفر غذایى تهیه کنید [۶۲]؛ زیرا مشکلى برایشان پیش آمده که به کار دیگر نمىرسند» [۶۳].
عبداللّه بن جعفرس نخستین مولود مسلمانى است که در سرزمین حبشه به دنیا آمد. او یکى از سخاوتمندان عرب بود و دو برادر، به نامهاى: محمد و عون داشت [۶۴]. آنگاه که نجاشى، پادشاه حبشه از مسلمانان مهاجر پرسید که این چگونه دینى است که شما به سبب آن از قوم خود جدا شدهاید و به آیین ملتهاى دیگر نیز نپیوستهاید؟ جعفرس براى پاسخگویى برخاست؛ ابتدا تصویر دقیقى از چهرهى زشت وضع زمان جاهلیت را براى پادشاه ترسیم نمود و سپس دگرگونىاى را که اسلام در زندگى مسلمانان به وجود آورده بر شمرد. جعفرس در این سخن نه تنها جانب نجاشى را که یک پادشاه مسیحى بود و نسبت به آیین خود وفادار و از تعصّب خاصى برخوردار بود، مراعات کرد، بلکه از عنوان کردن مسایلى که جدال و تعصب جاهلى عموم غیر مسلمانان را برمىانگیخت، نیز اجتناب ورزید. به راستى این سخن حکیمانهى او بسیار به موقع و عین واقعیت بود [۶۵]. این سخن پیش از آن که به فصاحت عربى دلالت داشته باشد بیانگر نبوغ عقلى گوینده است؛ و همچنین مطابق با خردمندى و فطرت سالمى است که بنىهاشم، به ویژه جعفر بدان ممتاز بودند و قبیلهى قریش از سایر عربها بدان برترى داشتند [۶۶]. یکى از خواهران علىس، ام هانى دختر ابوطالب و دختر عموى پیامبر ج بود. بعضى نام او را فاخته و عدهاى فاطمه و گروهى هند گفتهاند، ولى قول اول مشهورتر است. او همسر هبیره بن عمرو بن عائذ مخزومى بود. رسول خدا ج دربارهى وى فرمودند: بهترین زنان شریف و آزاده و مهربانترین آنها نسبت به فرزندان، زنان قریش هستند. ابوعمر مىگوید: هنگامى که مکه فتح شد، هبیره به نجران گریخت و در این مورد شعرى سرود و در آن عذر فرار خود را یادآور شد و وقتى خبر شد که ام هانى مسلمان شده است، در این باره نیز شعرى گفت. هبیره از ام هانى فرزندى به نام عمرو داشت؛ به همین دلیل کنیهاش ابوعمرو بود.
ام هانى در روز فتح مکه، دو مرد از بنى مخزوم را که علىس آنان را به قتل تهدید نموده بود در پناه خود درآورد. رسول خدا ج فرمودند: هر کس را که تو (ام هانى) امان دادهاى ما نیز امان دادیم و از قتل آنها گذشتیم. در صحیح بخارى آمده است که رسول خدا ج به خانهى ام هانى وارد شد و در آنجا استحمام نمود و هشت رکعت نماز شکر به خاطر فتح مکه به جاى آورد [۶۷]. امام هانى احادیثى از رسول خدا ج روایت کرده که در کتابهاى صحاح سته و غیره نقل شدهاند. امام ترمذى و دیگران گفتهاند: وى بعد از شهادت علىس زنده بود [۶۸]. خواهر دیگر علىس، جُمانه دختر ابوطالب بود. ابو احمد العسکرى مىنویسـد: او مادر عبداللّه بن ابى سفیان بن الحارث ابن عبدالمطلب بود. دارقطنى در کتاب «الأخوّة» نیز گفته است: ابوسفیان بن حارث با جمانه ازدواج کرد و عبداللّه از او متولد شد. زبیر بن بکار مىگوید: جمانه خواهر ام هانى بود. ابن اسحاق نام او را در ردیف کسـانى قرار داده که پیامبر ج از غنایم خیبر سى وسق به او بخشید [۶۹]. فاکهانى در «کتاب مکه» به روایت عبداللّه بن عثمان بن جُشم آورده است که او گفت: من عطاء، مجاهد و بسیارى دیگر را دیدهام که در شب ۲۷ رمضان به محل «تنعیم» مىرفتند و از خیمهى جمانه، دختر ابوطالب احرام عمره مىبستند. ابن سعد در کتاب طبقات، جلد هشتم در شرح حال فاطمه بنت اسد، مادر جُمانه، نام او را آورده است و سپس در فهرست «دختر عموهاى پیامبر ج» نیز جداگانه نام او را آورده و گفته است: از بطن او جعفربن ابىسفیان به دنیا آمد و رسول خدا ج او (جُمانه) را از خیبر سى وسق داد [۷۰].
[۵۰] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۲۳، ریاض، ۱۹۶۶ م. [۵۱] تلمسانى؛ محمد بن ابوبکر، الجوهرة فى نسب النبى وأصحابه العشره، چاپ دارالرفاعى، ریاض. [۵۲] تلمسانى، الجوهرة فى نسب النبى وأصحابه العشرة، ج ۲، ص ۱۹۳ ـ ۱۹۲، چاپ اول، ۱۹۸۳ م. [۵۳] مسعودى، مروج الذهب، (ترجمهی فارسى) ج ۲، ص ۴۰، چاپ چهارم، ۱۳۷۰ ه . ق. (مترجم) [۵۴] عسقلانى؛ ابن حجر، الاصابة فى تمييز الصحابة، ج ۲، ص ۴۹۴، بیروت. [۵۵] ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج ۱۱، ص ۲۵۰، چاپ سوم، ۱۹۸۹ م. [۵۶] تلمسانى، الجوهرة فى نسب النبى وأصحابه العشرة، ج ۲، ص ۴۱ ـ ۴۰. [۵۷] ابن سعد در «الطبقات الكبرى» مىگوید: جعفر بن ابىطالب قبل از آنکه رسول خدا ج به دارالأرقم بیاید و به دعوت عمومى مشغول شود، مسلمان شده بود. (طبقات ج ۴، ص ۳۴، بیروت) [۵۸] صحیح بخارى و صحیح مسلم، به روایت براء بن عازب. [۵۹] به روایت امام احمد بن حنبل. [۶۰] ابن حجر، الإصابة فى تمييز الصحابة، ج ۱، ص ۲۳۷ و ۲۳۸. [۶۱] ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج ۴، ص ۳۷، بیروت. [۶۲] این عمل از آن پس سنت قرار گرفت. [۶۳] ابن هشام، السيرة النبويه، ج۲، ص ۳۸۰ و ۳۸۱، با اختصار، روایت در سنن ترمذى موجود است. [۶۴] تلمسانى، الجوهرة فى نسب النبى وأصحابه العشرة، ج ۲، ص ۴۱ و ۴۲. [۶۵] در مورد جواب جعفرس به نجاشى رک: سیرهى ابن هشام، ج ۱، ص ۳۳۸ ـ ۳۳۴. [۶۶] براى اطلاع بیشتر به کتاب دیگر مؤلف «السيرة النبويه» صفحات ۱۳۳ و ۱۳۴ مراجعه فرمایید. [۶۷] صحیح بخارى، باب منزل النبى يوم الفتح؛ البدایة والنهایة، ج ۴، ص ۳۰۰. [۶۸] ابن حجر، الإصابة فى تمييز الصحابة، ج ۸، ص ۳۱۷ و ۳۱۸. [۶۹] در قرون نخستین اسلامى، یک وسق، بار شتر برابر با ۶۰ صاع یعنى ۳/۱۹۴ کیلوگرم بود. (مترجم، به نقل از کتاب اوزان و مقیاسها در اسلام، اثر دکتر والترهینس). [۷۰] ابن حجر، الإصابة فى تمييز الصحابة، ج ۷، ص ۵۵۴ و ۵۵۳، شمارهى ۱۰۹۷۴، چاپ نهضة مصر.
على بن ابىطالبس بنابر قول صحیح، ده سال قبل از بعثت به دنیا آمد [۷۱]. ابن سعد مىگوید: علىس در قرن ششم میلادى، سى سال بعد از عام الفیل، پس از گذشت دوازده شب از ماه رجب به دنیا آمد [۷۲]. علىس در خطبهى ۲۷ نهجالبلاغهی منسوب به او به مناسبت ورود سپاه معاویه به شهر انبار و قتل کارگزار او به نام حسان بن حسان گفته است:
«... تا جایى که قریش گفتند: پسر ابوطالب مرد شجاعى است، ولى از دانش رزم آگاهى ندارد. خدا پدرانشان را بیامرزد! آیا کسى از آنان تجربهى جنگى مرا دارد؟ و از من پیش قدمتر بوده است؟ هنوز به سنّ بیست سالگى نرسیده بودم که آمادهى جنگ شدم و اکنون عمرم از شصت گذشته است» [۷۳]. این سخن علىس نشان مىدهد که تولد او چهار یا پنج سال قبل از بعثت بوده است.
حاکم در شرح حال حکیم بن حزام مىگوید: بنابر اخبار متواتر، فاطمه بنت اسد امیرالمؤمنین على را در داخل کعبه به دنیا آورد [۷۴]. حکیم بن حزام نیز در کعبه به دنیا آمد [۷۵]. ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه نوشته است: دربارهى محل تولد علىس اختلاف نظر وجود دارد، بسیارى از شیعیان معتقدند که وى در کعبه متولد شده، ولى محدثان این را قبول ندارند و مىگویند: مولود کعبه حکیم بن حزام بن خویلد بن اسد بن عبدالعزى بن قصى است [۷۶].
[۷۱] همان منبع، ج ۲، ص ۵۰۷. [۷۲] ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج ۳ والبدريين ص ۱۱ ومسعودى، مروج الذهب، ج ۲، ص ۳۵۸، چاپ اول، مصر، ۱۳۰۳ هـ. ق. [۷۳] مبرّد، الکامل، ج ۱، ص ۳۰، چاپ مؤسسة الرسالة. [۷۴] قول حاکم/ ضعیفتر از آن است که ردی بر آن نوشته شود.. طوریکه معلوم است که امام حاکم/ در تصحیح نمودن احادیث بسیار متساهل بود و احادیث ضعیف زیادی را و حتی موضوع و ساختگی را هم صحیح قرار داده است. و کتاب مستدرک ایشان بهترین دلیل بر این ادعاست. و دیگر اینکه امام حاکم مشهور به شیعهگرایی بود که نظرش دراینمورد قابل قبول نیست. سوم اینکه حاکم/ هیچ دلیلی بر این گفتهی خود نیاورده است. ادعای متواتر بودن تولد علیس را در کعبه نموده، اما یک روایت ضعیف هم ذکر نکرده است تا این ادعایش را ثابت کند چه رسد به روایات متواتر! پس ازاین معلوم است که هر عالمی با داشتن مقام و منزلت علمی بزرگ، حتما دارای اخطا و اشتباهاتی هم هست و امام حاکم هم خالی از اشتباهات نیست و ایشان بر این قول خویش دلیلی نیاورده است، بناء این قول ایشان اشتباه و غلط است. چنانچه امام سیوطی/ در (تدریب الراوی۲/۳۵۹) روایت تولد حضرت علی را در کعبه ضعیف شمرده و قول حاکم را اشتباه دانسته است. (مصحح) [۷۵] مسعودى، مروج الذهب، ج ۲، ص ۲ و سیرهى حلبیه، ج ۳، ص ۴۹۸، چاپ اول، مصر، ۱۹۶۴ م، حکیم الاسلام شاه ولىاللّه دهلوى در کتاب «ازالة الخفا» همین قول را ترجیح داده است، (چاپ اول، ۱۹۷۶، آکادمى سهیل، لاهور). و عبارت شاه ولیالله در کتاب «ازالة الخفاء» این است: «و از مناقب ویس که در حین ولادت او ظاهر شد یکی آن است که در جوف کعبه معظمه تولد یافت». (مصحح) [۷۶] ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۱، ص ۱۴.
طبرى در «تاریخ الامم والملوك» به نقل از مجاهد مىگوید: یکى از نعمتهاى خداوند و ارادهى خیرى که نسبت به على بن ابىطالبس داشت، کفالت و سرپرستى پیامبر ج بر وى بود. سبب ظاهرى آن این بود که قریش با بحران اقتصادى شدیدى مواجه شدند و ابوطالب مردى عیالمند بود. رسول اللّه ج به عمویش، عباسس ـ که از سایر بنىهاشم دارایى بیشترى داشت ـ گفت: برادرت ابوطالب مردى عیالمند است، و مىبینى که مردم چگونه با مشکل مواجه شدهاند، بیا نزد او برویم و بار او را سبک کنیم. من یکى از فرزندانش را نزد خود مىبرم و تو هم یکى از آنها را پیش خودت ببر! عباسس با پیشنهاد پیامبر ج موافقت کرد؛ بنابراین نزد ابوطالب رفتند و از او خواستند کفالت فرزندانش را تا رفع بحران به آنان بسپارد. ابوطالب گفت: عقیل را براى من بگذارید و هر کدام را مىخواهید ببرید، آنگاه، رسول خدا ج، علىس را و عباسس، جعفرس را به خانههاى خود بردند.
علىس تا زمان بعثت پیامبر ج نزد ایشان بود و به رسالت وى ایمان آورد. جعفرس نیز نزد عباسس ماند تا آنکه مسلمان شد و از او بىنیاز گشت [۷۷].
[۷۷] طبرى، تاریخ الأمم والملوك، ج ۲، ص ۳۱۳، چاپ دارالمعارف.
ابن اسحاق مىگوید: روزى رسول خدا ج و همسرش خدیجه مشغول نماز بودند که علىس وارد شد و از پیامبر ج پرسید این چه عملى است؟ رسول خدا ج فرمود: این همان دین برگزیدهى خداست که پیامبران خود را براى ابلاغ آن فرستاده است، من تو را به پرستش خداى یگانه که هیچ شریک ندارد فرا مىخوانم و از تو مىخواهم که به لات و عزى کفر ورزى. علىس گفت: این چیزى است که تا امروز نشنیدهام، من بدون مشورت ابوطالب نمىتوانم تصمیم بگیرم. رسول خدا ج که نمىخواست قبل از دعوت عمومى، رازش آشکار گردد، به علىس گفت: «اگر تو ایمان نمىآورى پس این راز را پنهان نگه دار!»
علىس آن شب را پشت سر گذاشت، خداوند در قلبش حقانیت اسلام را القا نمود. صبح روز بعد، اولِ وقت نزد پیامبر ج حاضر شد و اسلام خود را عرضه داشت. از آن پس در خفا و پنهانى و دور از چشم ابوطالب به همراه رسول خدا ج مىرفت (و با ایشان نماز مىخواند) و اسلام خود را (بنابر راهنمایى پیامبر ج) آشکار نساخت [۷۸]. روایت صحیحتر که مورد تایید اکثر راویان است آن است که پس از خدیجه، نخستین کسى که به رسول خدا ج ایمان آورد و با او نماز گزارد، علىس بود. زید بن ارقم مىگوید: نخستین کسى که با پیامبر ج به اسلام گرایید، علىس بود. ابن عباس مىگوید: نخستین مسلمان بعد از خدیجه، علىس بود. محمد بن عبدالرحمن بن زراره مىگوید: علىس در سن نه سالگى اسلام آورد. مجاهد مىگوید: نخستین کسى که نماز خواند، على بود. وى در آن هنگام ده ساله بود. حسن بن زید مىگوید: علىس بت نپرستید؛ زیرا کودکى خردسال بود [۷۹]. قراین و شواهد و طبیعت اشیا همین چیز را تقاضا مىکند؛ زیرا علىس در آغوش پیامبر ج و در محیط اسلامى نبوى و در خانهى دعوتگرى پرورش یافت که مسئولیت رساندن پیام الهى به همهى جهانیان به عهدهى ایشان سپرده شده بود. متأثر شدن از چنین محیط (در صورتى که مانع قوى و انحراف از فطرت صحیح وجود نداشته باشد، آن گونه که براى علىس وجود نداشت) امرى طبیعى و موافق فطرت بشرى است.
برخى از محققان و پژوهشگران بین روایات مختلف دربارهى نخستین مسلمان، این گونه تطبیق دادهاند که پیشگامان اسلام، از میان زنان و اهل بیت، ام المؤمنین خدیجهل و از مردان، ابوبکر صدیقس [۸۰] و از کودکان علىس بودند. واللّه اعلم [۸۱].
[۷۸] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۳، ص ۲۴. [۷۹] ابن سعد، الطبقات الکبرى، ج ۳، ص ۲۱ و ابن جزرى، اسدالغابه، ۷/۲۳ - ۲۱. عدهى زیادی از مورخان گفتهاند: «برترین قول این است که علىس هنگام مسلمان شدن، یازده سال و هنگام هجرت ۲۴ سال داشت ـ واقدى، طبرى، ابن اثیر، مقریزى ـ (امتاع الاسماع ۱/۱۷) [۸۰] علىس در نطقى که به مناسبت وفات ابوبکر صدیقس ایراد کرده است، به این حقیقت تصریح کرده است، آنجا که مىگوید: «خدا تو را رحمت کند اى ابوبکر! به خدا تو نخستین مسلمان بودى و ایمانت از همه راسختر بود...» (الجوهره، ج ۲ ص ۱۲۶) «مؤلف» صحیح همین است که نخستین مسلمان از افراد خارج خانهى پیامبر ابوبکرس بود. (مترجم) [۸۱] در اینجا کتابهاى سیره، داستان مهمانى کردن بنىعبدالمطّلب توسط پیامبر را پس از نزول آیهی ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ٢١٤﴾ [الشعراء: ۲۱۴]. «و به خويشاوندان نزدیکت هشدار بده.» آوردهاند و مىگویند: در آن جلسه پیامبر ج آنان را به اسلام فراخواند و جز على کسى دیگر اجابت نکرد. این داستان را ابنکثیر در البدایة والنهایة، ج ۳، ص ۳۹ و ۴۰ با تفصیل آورده است، و برخى از راویان آن را غیر معتبر دانسته است و در این داستان مطلبى وجود دارد که صحّت آن مورد تردید است.
ابن اسحاق مىگوید: بعضى از اهل علم گفتهاند که رسول اکرم ج هنگام نماز به درّههاى اطرف شهر مکه مىرفت و علىبن ابىطالبس نیز پنهانى و دور از چشم پدرش؛ ابوطالب و دیگر عموها و خاندانش به همراه رسول خدا ج بیرون مىرفت و با او نماز مىخواند و هنگامى که شب مىشد، به خانه باز مىگشتند. مدت زمانى که خواست خدا بود به این ترتیب گذشت تا آنکه یک روز، در حالى که آنان مشغول نماز بودند، ابوطالب آنان را دید و از رسول خدا ج پرسید: اى برادرزاده! این دین که برگزیدهاى چگونه آیینى است؟ فرمود: اى عمو! این دین خدا و فرشتگان و پیامبرانِ او و دین پدر ما، ابراهیم است. خداى تعالى مرا به پیامبرى برگزیده و به سوى مردم فرستاده است و تو اى عمو، از دیگران سزاوارترى که نسبت به تو خیرخواهى کنم و تو را به هدایت فرا خوانم و تو نیز بیش از هر کس شایستگى دارى که دعوت مرا بپذیرى و مرا یارى کنى.
ابوطالب گفت: اى برادرزاده! من نمىتوانم از آیین و روش پدران خود برگردم، ولى تا زنده هستم، آسیب و گزندى به تو نخواهد رسید [۸۲].
برخى از مورّخان گفتهاند که ابوطالب به علىس گفت: پسر جان! این چه دینى است که پیرو آن شدهاى؟ علىس پاسخ داد: «پدر جان! به خدا و رسولش ایمان آوردهام و او را در آنچه از جانب خدا آورده است تصدیق نمودهام و همراه او براى خدا نماز به جاى آوردم و از او پیروى کردم.»
به گمان آنان، ابوطالب به علىس گفت: اى فرزند! بدان که او تو را جز به سوى خیر و نکویى فرا نمىخواند، پس خدمت او را لازم بگیر [۸۳].
[۸۲] ابن میثم، شرح نهج البلاغه، فصل پنجم از خطبه قاصعه، شماره خطبه: ۲۳۴. [۸۳] ابن هشام، السیرة النبویه، ج ۱، ص ۲۴۶. همچنین رجوع نمایید به کتاب روح اسلام، ص ۳۱، انتشارات آستان قدس رضوى، ۱۳۶۶، اثر نویسندهى معروف شیعه، دکتر سید امیر على. (مترجم)
علىس کسانى را که براى جستجوى حق و تحقیق دربارهى اسلام به مکه مىآمدند کمک مىکرد و به محضر پیامبر ج رهنمون مىشد. او داراى فراست و ذکاوت ویژهاى بود که خاصهى بنىهاشم بود. امام بخارى با سند خود از ابن عباسب داستان اسلام ابوذر غفارىس را این گونه آورده است:
هنگامى که خبر بعثت رسول خدا ج به ابوذرس رسید، به برادرش گفت: به مکه برو و در مورد این شخص که ادعاى پیامبرى دارد و مىگوید از آسمان براى او خبر مىآید، تحقیقاتى به عمل بیاور! سخنان او را بشنو و زود برگرد! برادر ابوذر در خدمت پیامبر ج حاضر شد و سخنان او را شنید و برگشت و در گزارش خود به ابوذر گفت: این مرد به نیکىها و اخلاق پسندیده فرا مىخواند، گفتار او به شعر نمىماند. ابوذر گفت: این گفتهى تو هیچ دردى را دوا نمىکند؛ لذا خود، رخت سفر بست و راه مکه را در پیش گرفت. چون به مکه رسید، وارد مسجدالحرام شد و سراغ رسول خدا ج را گرفت، اما نه ایشان را مىشناخت و نه جرأت مىکرد از کسى بپرسد و خود مىکوشید تا با علایم او را پیدا کند. چون شب فرا رسید گوشهاى استراحت کرد، علىس او را دید و دانست که او اهل مکه نیست، لذا به دنبال او رفت، ولى هیچ کدام از آنان با دیگرى چیزى نمىگفت. صبح روز بعد ابوذر کولهبار خود را برداشت و راه مسجد را در پیش گرفت.
این روز نیز پیامبر ج را نیافت. شب دوباره به خوابگاه خود بازگشت. علىس از کنار او گذشت و گفت: آیا هنوز جایى پیدا نکردهاى؟ سپس او را با خود به خانه برد، ولى باز هم خویشتن را به یکدیگر معرفى نکردند. روز سوم على از او پرسید: آیا مىتوانى منظورت از آمدن به مکه را براى من بیان کنى؟ ابوذر گفت: به شرطى که قول بدهى مرا راهنمایى کنى، علىس قول داد. آنگاه مقصد خود را بیان کرد. على گفت: آرى، او رسول بر حق خداست. صبح دنبال من بیا! اگر من در راه، احساس خطر کردم، به بهانهى قضاى حاجت، از تو جدا مىشوم و اگر به راه خود ادامه دادم به دنبال من بیا! بدین ترتیب صبح روز بعد ابوذرس به همراه علىس نزد پیامبر ج رفت و به سخنان او گوش فرا داد و همان جا مسلمان شد [۸۴].
[۸۴] بخارى، الجامع الصحیح، باب إسلام ابىذر، كتاب مناقب الأنصار.
علىس مىگوید: روزى همراه با پیامبر ج به صحن کعبه رفتم، رسول خدا ج خواست تا تمثالهایى را که مشرکان بر بالاى بام کعبه نصب کرده بودند، فرو ریزد، لذا به من امر کرد تا بنشینم. آنگاه پاى خود را بر شانهام گذاشت تا بالا رود. من خواستم بلند شوم، ولى نتوانستم. چون ناتوانى مرا احساس کرد پایین آمد و خود بر زمین نشست و مرا بر شانههایش سوار کرد و سپس بلند شد. من احساس کردم که دارم به افق آسمان مىرسم. آنگاه بر بالاى بام کعبه بالا رفتم و تمثالى را که با مس یا روى، نصب و محکم شده بود، از جاى کندم و به دستور پیامبر ج بر زمین انداختم. تمثال، همانند شیشه خرد شد. سپس فرود آمدم و به همراه آن حضرت ج با سرعت از آنجا دور شدیم و پشت دیوار خانهها پنهان شدیم تا کسى از کفّار متوجّه کار ما نشود [۸۵]. روشن است که این واقعه - آن گونه که در مستدرک حاکم است - قبل از هجرت به وقوع پیوسته است [۸۶].
[۸۵] مسند امام احمد بن حنبل، ج ۲، ص ۶۴۵ ـ ۶۴۴، تاریخ امام بخارى، ابن ماجه، حاکم، نسایى در خصائص. [۸۶] برخى از سیره نویسان متأخر، این واقعه را مربوط به فتح مکه دانستهاند که رسول خدا کعبه را از آلودگى وجود بتها پاک نمود، ولى صحیح این است که قبل از هجرت رخ داده است. علامه على بن برهان الدین در کتاب سیرهى حلبیه ج ۳، ص ۳۰ نوشته است: این گفتهى علىس که «به سرعت از آنجا دور شدیم ...» دلالت دارد که این واقعه روز فتح مکه نبوده است.
دعوت قریش و سایر قبایل به سوى اسلام، همچنان ادامه داشت و از سوى دیگر مخالفت و دشمنى قریش روبه افزایش بود، تا آنکه بنىهاشم را تحریم اقتصادى نمودند و به پناه بردن در «شعب ابىطالب» مجبور کردند.
جعفر بن ابىطالبس و عدّهى زیادى از مسلمانان به حبشه هجرت کردند. رسول اللّه ج براى دعوت مردمِ طایف به آنجا رفت ولى مورد آزار و شکنجه قرار گرفت. سپس واقعهى معراج پیامبر ج پیش آمد. حمزه بن عبدالمطّلبس و عمربن خطابس و کسانى دیگر از اهل مکه و بیرون مکه که خداوند نظر لطفى به آنها داشت، به اسلام گرویدند. ابوطالب و خدیجه، دو مدافع و پشتیبان رسول خدا ج از دنیا رفتند، آزار قریش به مسلمانان و پیامبر ج شدت گرفت و هر چه در توان داشتند براى خاموش کردن شعلههاى فروزان دعوت حق به کار بردند.
گروهى از اوس و خزرج ـ که دو قبیلهى بزرگ قحطان بودند ـ به اسلام گرویدند. بیعت عقبهى اول و دوم انجام شد و اسلام در مدینه انتشار یافت. پیامبر ج به اصحاب خود فرمان داد تا به یثرب (مدینهى منوره) هجرت کنند. مسلمانان گروه گروه به مدینه هجرت کردند تا جایى که در مکه جز رسول خدا ج و علىس و ابوبکرس و چند تن دیگر از زندانیان و ضعیفان، کسى دیگر باقى نماند. قریش احساس خطر کردند که به زودى رسول خدا ج نیز به مسلمانان در مدینه مىپیوندند و در آنجا قدرت بزرگى تشکیل خواهند داد.
تفصیل این رویدادها در ضمن گفتارى که مخصوص امیر المومنین، علىس است نه آسان است و نه ضرورى؛ لذا علاقمندان مىتوانند به کتابهاى سیره که اقیانوس بیکرانى از شرح این وقایع و رویدادها هستند، مراجعه کنند [۸۷]. سرانجام، سران قریش در «دارالندوه» تشکیل جلسه دادند و پس از مذاکره، در نهایت به توافق رسیدند که از هر قبیله، یک جوان شجاع و با نسب برگزینند و همه یکباره مانند فرد واحد بر پیامبرج یورش برند و او را از پاى در آورند، بدین گونه خون او در میان همهى قبایل تقسیم مىشود و فرزندان عبد مناف نمىتوانند با قبایلِ همهى آنها بجنگند. پس از توافق بر این تصمیم، جلسه به پایان رسید و متفرق شدند.
خداوند پیامبرش را از این توطئه آگاه ساخت، آن حضرت ج به على بن ابىطالبس دستور داد که شب در بستر او بخوابد و روانداز مخصوص او را بر روى خود بکشد و فرمود: «مطمئن باش که هیچ گزندى به تو نخواهد رسید.» این کار، آسان و ساده نبود و کسى که از ایمان قوى و محبت رسول برخوردار نباشد و به گفته و وعدهى پیامبر ج اطمینان کامل نداشته باشد و خود را براى فدا ساختن آماده نکرده باشد، هرگز چنین کارى از او ساخته نیست و در بسترى که خطرها گرداگرد آن را فرا گرفتهاند هرگز چشمانش را خواب نمىبرد.
علىس از شدت فشار قریش و جوّ اختناق آگاه بود و مىدانست اگر مشرکان پیامبرج را نیابند براى تسلّى خاطر خود، او را خواهند کشت، اما علىس همهى این واقعیتها را نادیده گرفت و با آرامش خاطر بر بستر رسول خدا ج خوش خوابید.
مشرکان درِ خانهى پیامبر ج گرد آمدند و آمادهى اجراى نقشهى شوم خود بودند، در این هنگام آن حضرت ج مشتى خاک برداشت و از خانه خارج شد، خداوند بر چشمان آنان پرده افکند که او را ندیدند. ایشان در حالى که بر سر مشرکان خاک مىافشاند، سورهى یس را تا آیهى:یس:﴿وَجَعَلۡنَا مِنۢ بَيۡنِ أَيۡدِيهِمۡ سَدّٗا وَمِنۡ خَلۡفِهِمۡ سَدّٗا فَأَغۡشَيۡنَٰهُمۡ فَهُمۡ لَا يُبۡصِرُونَ٩﴾ [يس: ۹]. «و پیشاپیش آنان و نیز پشت سرشان مانع و سدی قرار داده و پردهای بر (چشمان) آنان نهادهایم؛ پس نمیبینند». [۸۸] تلاوت مىکرد.
بعد از رفتن پیامبر ج، رهگذرى از کنار آنان گذشت و گفت: در اینجا منتظر چه کسى هستید؟ گفتند: منتظر محمّد ج، رهگذر گفت: خدا نومیدتان گردانید! به خدا او از خانه خارج شد و به دنبال کار خود رفت، آنان از کنارهى در، به درون خانه نگاه کردند، دیدند که کسى بر رختخواب خوابیده است، مطمئن شدند که او رسول خداست، به همین دلیل، تا صبح در آنجا ماندند. چون صبح شد و علىس از بستر برخاست، شرمسار گشته و ناکام برگشتند [۸۹]. ابن سعد از علىس نقل کرده است که گفت: آنگاه که رسول اللّه ج براى هجرت به مدینه خارج شد، به من فرمود تا بعد از او بمانم و امانتهایى که نزد او بود به صاحبانشان باز گردانم؛ زیرا وى به صداقت و امانت شناخته شده بود و مردم اموال خود را به او مىسپردند، به همین دلیل او را «امین» مىگفتند. من سه روز در مکه ماندم و همواره در میان مردم حضور داشتم. بعد از سه روز به دنبال پیامبر ج رهسپار گشتم تا در محلهى بنى عمرو بن عوف رسیدم. سپس به خانهى کلثوم بن الهدم که پیامبر ج در آنجا مقیم بود وارد شدم [۹۰]. علىس شب راه مىپیمود و روز در جایى خود را پنهان مىکرد، وقتى به مدینه رسید، هر دو پایش شکافته شده بود. رسول خدا ج گفت: على را نزد من فرا خوانید! گفتند: او توان راه رفتن ندارد، پیامبر ج نزد وى آمد و او را در آغوش فشرد و از روى مهربانى بر وى گریست؛ زیرا دید که پاهایش ورم کرده است. آنگاه آب دهان در دست خود انداخت و بر پاهاى او مالید. پس از آن علىس تا هنگام شهادت از درد پا شکایت نکرد [۹۱]. ورود علىس در نیمهى ماه ربیع الاول بود و تا آن هنگام پیامبر ج هنوز در قباء تشریف داشتند [۹۲].
***
[۸۷] براى نمونه به کتاب دیگر همین نویسنده «السیرة النبویه»، «نبى رحمت»، ترجمهى مولانا محمّد قاسم قاسمى مراجعه شود. [۸۸] ترجمه: «از پیش رویشان و از پشت سرشان سدى قرار دادیم و چشمهاىشان را تیره ساختیم تا چیزى نبینند». [۸۹] ابن هشام، السیرة النبویه، ج ۱، ص ۴۸۳ ـ ۴۸۰. [۹۰] متقى؛ على، كنزالعمال، ج ۸، ص ۳۳۵۷، حیدر آباد، چاپ اول، ۱۳۱۲ هـ. ق. [۹۱] ابن اثیر، الكامل فى التاریخ، ج ۲، ص ۷۵، دار صادر، بیروت، ۱۳۹۹ م. [۹۲] ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج ۳، ص ۲۲.
پیوند اخوت و برادرى ـ ازدواج على با فاطمهب ـ زندگى على و فاطمهب ـ تحمل مشقت براى آسایش پیامبر ج ـ لقب پرافتخار و محبّتآمیز ـ غزوهى بدر و نقش علىس در آن ـ جنگ اُحد ـ غزوهى خندق و توان رزمى علىس ـ صلح حدیبیه و محبّت و احترام پیامبر ج در قلب علىس ـ جنگ خیبر و جوانمردى علىس ـ پیکار شیرخدا با مرحب؛ پهلوان نامدار یهود ـ ایمان قوى و اعتماد راسخ به گفتهى پیامبر ج ـ دلجویى و تسلّى پیامبر به على هنگام به جا گذاشتن او در مدینه ـ اعزام علىس به یمن و مسلمان شدن قبیلهى همدان ـ نیابت از رسول اللّه ج و فروتنى ـ حجة الوداع و خطبهى غدیر خم ـ رحلت رسول خدا ج.
در کتاب «الطبقات الکبرى»، اثر ابن سعد آمده است: رسول خدا ج بین على بن ابىطالبس و سهل بن حنیفس، پیوند برادرى برقرار نمود [۹۴]. حافظ ابن کثیر نیز مىگوید «پیامبر بین على و سهل بن حنیفب پیوند برادرى بست. ابن اسحاق و دیگر سیره نویسان آوردهاند که رسول خدا ج با علىس پیمان برادرى بست. در این مورد احادیثى نقل شده که به علت ضعف سند بعضى و ضعف متون برخى دیگر، قابل اعتبار نیستند» [۹۵].
[۹۳] از جمله کارهاى مهمى که رسول خدا ج در آغاز ورود به مدینه در سال اول هجرت انجام داد، پیوندِ برادرى میان مهاجران و انصار بود که سهم به سزایى در ایجاد الفت و دوستى میان مسلمانان داشت. این پیوند به «مؤاخات» معروف است. (مترجم) [۹۴] ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج ۳، ص ۲۳. [۹۵] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۳، ص ۲۲۷ ـ ۲۲۶.
در سال دوّم هجرت، رسول خدا ج دخترش، فاطمهل را به ازدواج على مرتضیس در آورد و به فاطمهل گفت: «عقد نکاح تو را با محبوبترین افراد اهل بیت خویش بستم.» سپس براىشان دعاى خیر نمود و بر آنان قطراتى آب پاشید [۹۶]. ابو عمر از عبیداللّه بن سماک بن جعفر هاشمى روایت کرده که رسول خدا ج بعد از جنگ احد، فاطمه را به نکاح على درآورد. در کتاب مسند على حدیث مفصلى پیرامون خواستگارى فاطمه، دختر رسول خدا ج آمده است، در آن روایت علىس مىگوید: «تصمیم گرفتم از دختر رسول خدا ج خواستگارى کنم، باز به خود گفتم این چگونه ممکن است در حالى که من چیزى ندارم؟! [۹۷] سپس رابطه و محبّت پیامبر ج نسبت به خودم را یادآور شدم و به خود جرأت دادم و از او خواستگارى کردم. پیامبر ج فرمود: آیا چیزى دارى؟ گفتم: خیر، فرمود: زره حطمى که فلان روز به تو دادم کجاست؟ گفتم: آن زره نزد من موجود است، فرمود: آن را (بابت مهریه) به فاطمه بده!» [۹۸]
عطاء بن السائب از پدرش نقل مىکند که علىس فرمود: جهیزیهى فاطمهل که رسول خدا ج برایش تهیه دیده بود، عبارت بود از یک چادر، یک بالشت از پوست که با گیاه اذخر پر شده بود، یک آسیاب دستى (دستاس) و یک مشکیزه و دو کوزهى سفالین [۹۹].
[۹۶] دهلوى؛ ولى اللّه، إزالة الخفاء، ص ۲۵۴. [۹۷] دانشمند معروف شیعه، ملا باقر مجلسى در کتاب «جلاء العیون» باب تزویج فاطمه مىگوید: ابوبکر و عمر و سعد بن معاذ، نزد على رفتند و او را تشویق کردند تا از فاطمهل خواستگارى کند، او تنگدستى خود را عذر آورد. آنان به هر نحوى که بود او را قانع کردند. «تاریخ چهارده معصوم» (جلاء العیون) فصل پنجم ص ۱۹۹ و ۲۰۳، تحقیق و نشر، انتشارات سرور، قم، چاپ اول ۱۳۷۳ در دیگر کتابهاى معتبر شیعه نیز آمده است که ابوبکر صدیقس در تهیهى جهیزیه به على کمک کرد. ملاحظه شود «الأمالى» شیخ طوسى، ج ۱، ص ۲۹، چاپ نجف عراق. «كشف الغُمه» ج ۱ ص ۳۵۹. (مترجم) [۹۸] مسند امام احمد بن حنبل، مسند على بن ابىطالب، ج ۱، ص ۸۰ دارالفکر العربى. در برخى از کتابهاى شیعه آمده است که علىس این زره را در برابر چهارصد درهم به عثمانس فروخت، هنگامى که علىس پول را تحویل گرفت، عثمان ذیالنورین زره را دوباره به او هدیه داد. وقتى علىس ماجرا را براى رسول اکرم ج بیان نمود، آن حضرت براى عثمانس دعاى خیر کرد. سپس مقدارى از آن پول را به ابوبکرس داد که براى فاطمه وسایل مورد نیاز را خریدارى کند. (اردبیلى، کشف الغمه، ج ۱، ص ۳۵۹، باب «فى تزویجه فاطمة» دارالکتب الاسلامى، بیروت، لبنان، نیز ترجمه «مناقب خوارزمى» بخش بیستم ص ۳۴۶، سامه، چاپ دوم ۱۳۷۵). (مترجم) [۹۹] مسند امام احمد بن حنبل، مسند على بن ابى طالب، ج ۱، ص ۱۰۴.
على و فاطمه با آنکه نزد پیامبر ج (پسندیدهترین خلق خدا) از محبوبیت فوقالعادهاى برخوردار بودند، ولى زندگى آنان بسیار ساده و پر مشقت و سختکوشانه بود، هنّاد به روایت عطاء از علىس عنه نقل مىکند که وى گفت: چند روزى سپرى شد، نه چیزى براى خوردن نزد ما پیدا مىشد و نه نزد پیامبر ج، از خانه خارج شدم، دیدم دینارى سر راه افتاده است، اندکى توقّف کردم و اندیشیدم که آن را بردارم یا خیر، سپس بنا بر شدت نیاز و تنگدستى آن را برداشتم و از بازرگانانى که از خارج، آرد وارد مىکردند، مقدارى آرد خریدم و به فاطمه دادم تا آن را خمیر کند. فاطمه در حالى که مشغول خمیر کردن بود از شدت ضعف و گرسنگى بارها دستش از کاسه خارج مىشد و به زمین مىخورد. سرانجام با مشقت فراوان نان را تهیه نمود. آن گاه نزد پیامبر ج رفتم و داستان را برایش تعریف نمودم، آن حضرت ج فرمودند: آن را بخورید، همانا این رزقى است که خدا به شما داده است [۱۰۰]. هنّاد دینورى از شعبى روایت کرده است که علىس گفت: من با فاطمه، دختر رسول اللّه ج ازدواج نمودم، در حالى که براى ما بسترى غیر از یک پوست میشینه که شب روى آن مىخوابیدیم و روز گوسفند خود را در آن علف مىدادیم، میسّر نبود و خادمى هم نداشتیم [۱۰۱]. طبرانى با سند معتبر به نقل از فاطمهل آورده است که روزى رسول خدا ج نزد او رفت و گفت: فرزندانم کجا هستند؟! ـ منظورش حسن و حسینب بود ـ فاطمهل گفت: در خانه چیزى براى خوردن نبود، لذا على آنها را همراه خود پیش فلان مرد یهودى برده است تا در خانه از گرسنگى گریه نکنند، پیامبر ج از آنجا بیرون آمد و نزد همان یهودى رفت، دید که حسن و حسینب در حوضچهاى [۱۰۲] مشغول بازى هستند و جلوى آنها خرماهاى پس ماندهاى قرار دارد، پیامبر ج به علىس گفت: آیا قبل از آنکه هوا گرم شود فرزندانم را به خانه بر نمىگردانى؟ علىس در جواب گفت: لطفا اندکى صبر کنید تا از این خرماهاى پس مانده مقدارى براى فاطمه جمع کنم. رسول اللّه ج توقف نمود تا علىس مقدارى خرما جمع نمود و آنها را در پارچهاى گذاشت. سپس پیامبر ج و علىس به اتفاق هم برگشتند، در حالى که یکى از آن دو پسر را پیامبر ج بر دوش خود حمل نمود و دیگرى را حضرت علىس [۱۰۳]. امام بخارى از علىس نقل مىکند که فاطمهل از خستگى و مشقّت آرد نمودن گندم با آسیاب دستى به ستوه آمده بود، به او خبر رسید که نزد پیامبر ج گروهى از اسیران جنگى را آوردهاند؛ لذا نزد ایشان رفت تا خدمتگزارى به او بدهد، اما پیامبر ج در خانه تشریف نداشتند؛ بنابراین موضوع را با ام المومنین عایشهی صدیقهل در میان گذاشت. هنگامى که پیامبر ج برگشتند، عایشهل جریان را برایشان تعریف نمود (علىس مىگوید:) آنگاه پیامبر نزد ما آمد، در حالى که ما مشغول استراحت بودیم. خواستیم به احترام او بلند شویم، فرمود: سر جاى خود باشید! سپس گفت: آیا شما را به چیزى با ارزشتر از آنچه از من خواستهاید راهنمایى ننمایم؟ و آن این که: هنگام خواب ۳۴ مرتبه اللّه اکبر، ۳۳ مرتبه الحمدللّه، ۳۳ مرتبه سبحان اللّه بگویید! این براى شما بهتر است از آنچه از من خواستهاید [۱۰۴]. در روایتى دیگر دربارهى این واقعه آمده است که پیامبر ج به على و فاطمهب گفت: به خدا سوگند! از این غلامان به شما نخواهم داد در حالى که اهل صفّه [۱۰۵] از گرسنگى به خود مىپیچند و نزد من چیزى براى مخارج آنان وجود ندارد. لذا آنها را مىفروشم و هزینهى زندگى اهل صفّه را تأمین مىکنم [۱۰۶].
[۱۰۰] متقى؛ على، کنز العمال، ج ۷، ص ۳۲۸. ابوداود نیز این واقعه را به روایت سهل بن سعد با تفصیل آورده است: ج ۱ ص ۲۴۰. عدنى نیز از محمّد بن کعب القرظى نقل نموده است. [۱۰۱] متقى؛ على، کنزالعمال، ج ۷، ص ۱۳۳. [۱۰۲] حوضچه: گودال محصول که پاى درختان، به منظور آب،رى آنها درست مىشود. [۱۰۳] منذرى، الترغیب والترهیب، ج ۵، ص ۱۷۱، انتشارات مصطفى البابى الحلبى، چاپ دوم، ۱۹۵۴ م، [۱۰۴] صحیح بخارى، الجامع الصحیح، كتاب الجهاد، باب الدلیل على أن الخمس لنوائب رسول الله ج. [۱۰۵] اهل صفّه شاگردان مکتب پیامبر ج بودند که در جنب مسجد نبوى زیر سقفى که با چوب درخت خرما پوشیده بود، سکونت داشتند. (مترجم) [۱۰۶] به روایت امام احمد (فتح البارى ج ۷، ص ۲۴ ـ ۲۳). از علىس نیز اینگونه روایت شده است. رجوع شود: مسند علىس در مسند امام احمد بن حنبل.
علىس زندگى مرفّهى نداشت ولى در راه آسایش پیامبر و فارغ ساختنِ او براى دعوت به سوى خدا و جهاد در راه او، دقیقهاى فروگذار نمىکرد.
ابن عساکر به روایت ابن عباسب آورده است که یک بار در خانهى رسول خداج گرسنگى و تنگى روى داد، وقتى علىس مطلع شد از منزل خارج شد به قصد این که کارى پیدا کند و با دستمزد آن به کمک پیامبر بشتابد. بنابر این، به باغ یک یهودى رفت و هفده دلو آب، در مقابل هفده عدد خرما کشید. یهودى او را اختیار داد تا هر نوع خرمایى که مىخواهد بردارد، على هفده دانه خرماى «عجوه» [۱۰۷] گرفت و نزد پیامبر برد. آن حضرت فرمود: ابوالحسن! اینها را از کجا به دست آوردهاى؟ على گفت: خبر یافتم که شما دچار گرسنگى هستید. لذا براى کسبى خارج شدم تا براى شما غذایى تهیه کنم. پیامبر اکرم ج فرمودند: اى على! محبت خدا و رسولش تو را به چنین کارى وادار نمود؟ على مرتضی گفت: آرى یا رسول خدا! پیامبر ج فرمود: «هیچ بندهاى نیست که خدا و رسولش را دوست داشته باشد مگر این که فقر، سریعتر از جریان سیل، به سوى او مىشتابد؛ و هر کس خدا و رسول او را دوست دارد، باید خود را براى مبارزه با بلاها و مصائب آماده کند» [۱۰۸].
[۱۰۷] عجوه، بهترین نوع خرماى مدینهى منوره است. [۱۰۸] متقى؛ على، کنزالعمال، ج ۲، ص ۳۲۱.
رسول اکرم ج علىس را، از سر دوستى و نازپروردگى، ابوتراب لقب داد. ابن عباسب مىگوید: روزى على در حجرهى فاطمه داخل شد و سپس (بنابر علّتى) بیرون رفت و در مسجد خوابید، در این هنگام، پیامبر ج تشریف آورد و سراغ على را گرفت. فاطمه گفت: او در مسجد است، پیامبر ج به مسجد رفت و دید که علىس دراز کشیده و چادر از رویش افتاده و بدنش خاکآلود شده است. آن حضرت در حالى که با دست خود خاک را از پشت على پاک مىنمود، دوبار فرمود: «بنشین اى ابوتراب»! [۱۰۹]
[۱۰۹] صحیح بخارى، الجامع الصحیح، كتاب المناقب، باب مناقب على بن ابىطالب القرشى الهاشمى. (ابوتراب به معنى خاکآلود)
در ماه رمضان سال دوم هجرى جنگ بدر بزرگ رخ داد. این جنگ، نبرد قاطعانهاى بود که سرنوشت امّت اسلام و دعوت اسلامى را تعیین نمود و مسیر تاریخ را تغییر داد [۱۱۰]. هنگامى که رسول خدا ج در این غزوه مردم را براى رویارویى با دشمن تشویق مىکرد، از سپاه دشمن، عتبه بن ربیعه و برادرش، شیبه و پسرش، ولید به میدان آمدند و مبارز طلبیدند، آنگاه سه تن از جوانان انصار براى مبارزه آماده شدند. مبارزان دشمن از نسب این سه نفر سؤال کردند، وقتى جوانان اظهار داشتند که ما گروهى از انصار هستیم، گفتند: شما همتایان گرامى هستید، اما حریفان ما را از میان خویشان و عموزادگان ما انتخاب کنید و براى مبارزه با ما بفرستید!
رسول خدا ج بیش از هر کسى دیگر از قدرت رزمى و توان مبارزهى قریش آگاه بود و مىدانست که آنان از جنگ آزمودهترین قهرمانان هستند، و در میان قریش افرادى از دلاوران و سلحشوران وجود داشت که براى این کار، اعلام آمادگى مىنمودند؛ اما رسول خدا ج بىدرنگ رو به سپاه خویش کرد و از میان آنان، حمزه، على و عبیده [۱۱۱] را براى مبارزه فرا خواند، ـ ایشان از نزدیکترین خویشان پیامبر و محبوبترین دوستان ایشان بودند؛ اما به خاطر حفظ جان آنها هرگز آنان را دریغ ننمود ـ هنگامى که این افراد به میدان آمدند، کافران گفتند: آرى، اینها همتایان بزرگوارى هستند.
عبیده که مسنترین آنان بود، با عتبه، و حمزه با شیبه، و على با ولید، فرزند عتبه به مبارزه پرداختند. حمزه و على، حریفان خود را مهلت ندادند و در همان دقایق نخستین آنان را به دیار نیستى فرستادند؛ اما عبیده و عتبه هنوز مشغول نبرد بودند و ضربههاى سنگینى بر یکدیگر وارد کرده و به شدت مجروح شده بودند، حمزه و على پس از کشتن حریفان خود بر عتبه یورش بردند و او را از پاى درآوردند و عبیده را که مجروح بود از میدان بیرون بردند. سپس عبیده بر اثر شدت جراحات به شهادت نایل آمد [۱۱۲].
در «الطبقاتالکبرى» اثر ابن سعد، به روایت قتاده آمده است که علىس در روز بدر، پرچمدارِ رسول خدا ج بود [۱۱۳].
[۱۱۰] براى تفصیل بیشتر رجوع شود، به کتاب دیگر نویسنده «السیرة النبویه» ص ۲۲۸ ـ ۲۱۵ و منابع دیگر سیره. [۱۱۱] وى عبیده بن الحارث بن المطلب بن عبدمناف بود. [۱۱۲] ابن هشام، السیرة النبویه، ج ۱، ص ۶۲۵. [۱۱۳] ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج ۳، ص ۲۳.
در ماه شوال سال سوم هجرى غزوهى احد رخ داد [۱۱۴]، خداوند مسلمانان را یارى نمود و وعدهاش را در حق آنان تحقّق بخشید تا آنکه سپاه مشرکان را از میدان نبرد بیرون راندند و زنان دشمن در حالى که لباس خود را بالا زده بودند پا به فرار گذاشتند. رسول خدا ج پنجاه تن از تیراندازان را بر تنگهاى در بالاى کوهى گماشته بود و عبداللّه بن جبیر را فرماندهى آنان تعیین نموده و به او گفته بود که: به وسیلهى تیراندازى، سواران دشمن را از ما دور بدار تا از پشت بر ما نتازند و در جاى خود استوار باش! چه جنگ به سود ما باشد یا به زیان ما و به آنان تأکید کرده بود که در هیچ حال جایگاه خویش را رها نکنند، حتى اگر ببینند که پرندگان لاشخور بر سپاه هجوم آوردهاند.
اما وقتى مشرکان شکست خوردند و پا به فرار گذاشتند، (عدهاى از) تیراندازان مسلمان پس از آنکه یقین نمودند پیروزى حاصل شده است، خواستند به سپاه اسلام بپیوندند و آنان را در جمعآورى غنایم یارى کنند، بنابراین گفتند: «بشتابید به سوى غنیمت!» فرماندهشان سفارش پیامبر ج را یادآور شد، اما آنان مطمئن بودند که دشمن دوباره بر نمىگردد. به همین دلیل سنگر را خالى گذاشته و فرود آمدند. بدین ترتیب راه حملهى سوارانِ دشمن هموار شد، مشرکان نیز فرصت را غنیمت شمرده بار دیگر برگشتند و از پشت سر غافلگیرانه یورش آوردند. در این هنگام مردى فریاد برآورد که محمّد کشته شد، مسلمانان با شنیدن این صدا عقبنشینى کردند، در نتیجه، کفّهى جنگ به ضرر مسلمانان عوض شد.
دشمن به پیامبر ج نزدیک شد و پارهسنگى به آن حضرت اصابت نمود و به پهلو بر زمین افتاد و یکى از دندانهاى چهارگانهى فک پایین، سمت راست ایشان شکست [۱۱۵] و بر لب ایشان شکاف آورد و سر مبارکش نیز زخمى شد. مسلمانان نمىدانستند که پیامبر ج کجاست. على بن ابىطالبس دست آن حضرت را گرفت و طلحة بن عبیداللّهس او را بلند کرد تا بر پاى خویش ایستاد. مالک بن سنانس خونى را که بر چهرهى رسول خدا ج جارى بود مکید و فرو برد.
امام بخارى از سهل بن سعد روایت کرده است که وى دربارهى کیفیت جراحت رسول خدا ج گفته است: «من کسى را که زخم پیامبر ج را شستوشو داد و کسى را که آب مىریخت، مىشناسم و نیز مىدانم که ایشان با چه چیزى مداوا شد؛ فاطمهل دختر رسول خدا ج زخمهاى وى را مىشست و على بن ابىطالبس با سپر خود آب مىریخت. وقتى فاطمهل دید که خون با آب کاهش نمىیابد، تکهاى از حصیر را گرفت و آتش زد و خاکستر آن را بر زخمها گذاشت که خون بند آمد» [۱۱۶]. حافظ ابن کثیر گفته است: علىس در جنگ احد شرکت کرد و سرپرستى جناح راست سپاه را به عهده داشت و بعد از شهادت مصعب بن عمیرس، پرچم به او سپرده شد. وى در این جنگ دلاورانه جنگید و تعداد زیادى از مشرکان را به دیار نیستى فرستاد و خونى را که بر اثر جراحت بر چهرهى رسولاللّه ج بود شست [۱۱۷].
[۱۱۴] براى اطلاع بیشتر به اثر دیگر مؤلّف «السیرة النبویة» ص ۲۴۶ ـ ۲۲۹ مراجعه شود و همچنین کتابهاى دیگر سیره. [۱۱۵] علامه محمد طاهر فتنى در کتاب «مجمع بحارالانوار» نوشته است که دندان پیامبر ج از بیخ نشکسته بود، بلکه قسمتى از آن شکسته بود. [۱۱۶] صحیح بخارى، الجامع الصحیح، كتاب المغازى، باب غزوة اُحد. [۱۱۷] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۲۴.
در ماه شوال سال پنجم هجرى، جنگ خندق یا احزاب پیش آمد. این حادثه، تأثیر عمیقى در تاریخ اسلام و مسلمانان و گسترش اسلام به جاى گذاشت. جنگى بود سرنوشتساز که مسلمانان با آزمایشى سخت مواجه گشتند که پیش از آن نظیر نداشت [۱۱۸]. تصویرى راستتر و دقیقتر از گفتهى خداوند دربارهى این جنگ وجود ندارد، آنجا که مىفرماید:
﴿إِذۡ جَآءُوكُم مِّن فَوۡقِكُمۡ وَمِنۡ أَسۡفَلَ مِنكُمۡ وَإِذۡ زَاغَتِ ٱلۡأَبۡصَٰرُ وَبَلَغَتِ ٱلۡقُلُوبُ ٱلۡحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِٱللَّهِ ٱلظُّنُونَا۠١٠ هُنَالِكَ ٱبۡتُلِيَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ وَزُلۡزِلُواْ زِلۡزَالٗا شَدِيدٗا١١﴾ [الأحزاب: ۱۰-۱۱].
«به خاطر آورید هنگامى را که (سپاه کفّار) از فراز سرتان و پایین پایتان آمدند و هنگامى که دیدگان خیره گشت و دلها به حنجرهها رسید و به خداوند گمانها بردید، آن هنگام مؤمنان به آزمون مواجه شدند و به سختى تکان داده شدند».
در این جنگ پهلوانى و توان رزمى علىس با شگفت انگیزترین مظاهر آن براى اولینبار به ظهور پیوست. خندق ـ که مسلمین با مشورت سلمان فارسى در شمال غربىِ مدینه که بیم ورود دشمن مىرفت، کنده بودند ـ میان مسلمانان و قریش و غطفان که شمارشان به ده هزار نفر مىرسید حایل بود. سوارانى از قریش با سرعت پیش آمدند و هنگامى که خندق را دیدند، گفتند: سوگند به خدا! این تدبیرى است که عربها از آن آگاهى نداشتند. سپس در طول خندق جایى یافتند که تا حدى تنگتر بود. اسبهاى خود را از آنجا پرش دادند و آن سوى خندق در برابر لشکر اسلام حاضر شدند.
از جملهى این سواران، یکى قهرمان معروف عرب، «عمرو بن عبد وَدِّ» بود. وقتى عمرو در برابر صفوف مسلمانان ایستاد و مبارز طلبید، علىس به میدان آمد و گفت: اى عمرو! تو با خدا پیمان بستهاى که هرگاه مردى از قریش تو را به یکى از دو کار فرا خواند، یکى از آن دو را بپذیرى، گفت: آرى، چنین است. علىس فرمود: پس من تو را به خدا و رسولش و به اسلام دعوت مىکنم. عمرو گفت: من نیازى بدان ندارم، علىس گفت: پس تو را به جنگ تن به تن مىخوانم، عمرو گفت: چرا اى برادرزاده؟ به خدا سوگند من دوست ندارم تو را بکشم. علىس گفت: ولى من دوست دارم تو را بکشم. در این حال عمرو خشمگین شد و از اسبش فرود آمد و آن را پى کرد و سپس به علىس روى آورد. آن دو با یکدیگر به مبارزه پرداختند تا آنکه سرانجام علىس او را کشت [۱۱۹]. در روایتى دیگر آمده که عمرو مبارز طلبید و با لحنى تحقیرآمیز، عقاید مسلمانان را به باد تمسخر گرفت و گفت: کجاست بهشتى که مىپندارید هر کس از شما کشته شود به بهشت مىرود؟ پس چرا کسى را براى مبارزه با من نمىفرستید؟ علىس دوبار برخاست و عرض کرد: یا رسول اللّه ج من به مقابلهى او مىروم. پیامبرج فرمود: بنشین! بار سوم عمرو غرّید و مبارز طلبید، باز هم على مرتضیس ایستاد. پیامبر ج فرمود: این عمرو است، علىس گفت: من آمادهام هر چند عمرو باشد. آنگاه پیامبر به او اجازهى جنگ داد. هنگامى که این دو جنگاور با هم روبه رو شدند و علىس خود را معرفى کرد، عمرو گفت: اى برادرزاده! بهتر است کسى دیگر از عموهایت که (از نظر سن) از تو بزرگتر باشد به مبارزهى من بیاید؛ زیرا من دوست ندارم خون تو را بریزم. علىس گفت: ولى من دوست دارم که خون تو را بریزم. نبرد آغاز شد و علىس عمرو را کشت [۱۲۰]. سرانجام، پس از بروز اختلاف بین قریش و بنىقریظه که هم پیمانِ قریش بودند و پس از آنکه خداوند در آن شبهاى سردِ زمستانى طوفان تندى بر آنان مسلط گردانید که دیگهاى آنها را واژگون و خیمههایشان را پراکنده ساخت [۱۲۱]، جنگ به پایان رسید و دیگر پس از آن رویداد، قریش به جنگ با مسلمانان جرأت نیافتند؛ رسول اللّه ج فرمود: قریش از این تاریخ به بعد هرگز به جنگ شما نخواهد آمد، بلکه شما به جنگ آنان مىروید [۱۲۲].
[۱۱۸] شرح ماجراى این جنگ را در كتاب «السیرة النبویه»، ص ۲۵۷ ـ ۲۴۷ اثر مؤلّف بخوانید. [۱۱۹] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۴، ص ۱۰۰. [۱۲۰] منبع سابق، ج ۴، ص ۱۰۶. [۱۲۱] سورهى احزاب و دیگر کتابهاى سیره. [۱۲۲] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۴، ص ۱۱۵.
در ماه ذى قعدهى سال ششم هجرى پیمان صلح حدیبیه منعقد شد [۱۲۳]، قریش پس از تعلّل و اظهار عناد و جلوگیرى از ورود مسلمانان به مکه براى اداى عمره، سرانجام سهیل بن عمرو را نزد پیامبر ج فرستادند. همین که سهیل از دور نمایان شد، پیامبر اکرم ج فرمود: «آنان با فرستادن این مرد قصد صلح دارند.» سهیل پس از مذاکره گفت: قرارداد صلح باید نوشته شود، آنگاه رسول خدا ج علىس را فرا خواند و فرمود: بنویس «بسم الله الرّحمن الرّحیم»، سهیل گفت: ما نمىدانیم رحمان کیست؟ همانگونه که قبلاً مىنوشتید، بنویس: «باسمك اللهم». مسلمانان گفتند: به خدا سوگند! ما جز «بسم اللّه الرحمن الرحیم»، چیز دیگرى نخواهیم نوشت.
پیامبر ج فرمود: بنویس «باسمك اللهم» سپس فرمود: بنویس: «این پیمانى است که محمّد، رسول خدا آن را بسته است.» سهیل گفت: اگر به یقین مىدانستیم که شما رسول خدا هستید از زیارت خانهى خدا باز نمىداشتیم و با شما نمىجنگیدیم. بنویس: محمد، فرزند عبداللّه. آنگاه رسول اللّه ج فرمود: من رسول خدا هستم گر چه شما قبول نداشته باشید. سپس به على فرمود: کلمهى «رسول اللّه» را پاک کن و به جاى آن بنویس: «محمد بن عبداللّه»، علىس گفت: به خدا سوگند! که این کار را نخواهم کرد. پیامبر فرمود: جایش را به من نشان بده تا خودم آن را پاک کنم، آنگاه پیامبر خود آن را پاک کرد [۱۲۴].
[۱۲۳] انگیزه و پیامدها و تفاصیل این رویداد در کتابهاى سیرت بیان شدهو همچنین رجوع شود به «السیرة النبویه» ص ۲۸۳ ـ ۲۷۳ اثر همین مؤلّف. [۱۲۴] صحیح مسلم، كتاب الجهاد والسیر، باب صلح الحدیبیه، دار احیاء الكتب العربیه، چاپ اول، ۱۹۵۵م.
در آخر ماه محرم سال هفتم هجرى، جنگ خیبر روى داد [۱۲۵]. در این جنگ جوانمردى شیر خدا و جایگاه او نزد خدا و رسولش به گونهاى شگفت آشکار گشت و خداوند خیبر را که از نظر موقعیت جنگى و استراتژیکى بسیار مهم بود، به دست وى گشود.
خیبر یک آبادى یهودىنشین بود که یهودیان در آن دژهاى محکم و پایگاههاى جنگى فراوان داشتند و آخرین پناهگاه آنان در جزیرة العرب به شمار مىآمد و آنان همواره در کمین بودند تا آسیبى به مسلمانان وارد کنند؛ و با یهود مدینه و خارج مدینه سازش و طرحهاى پنهانى داشتند تا بر مدینه حمله کنند، لذا رسول خدا ج خواست تا از ناحیهى آنان آسوده خاطر و در امان باشد.
خیبر در شمالشرقى مدینه واقع بود و با شهر مدینه هفتاد مایل فاصله داشت. رسول اللّه ج با سپاه خود که مرکب از هزار و چهارصد نفر بود به سوى خیبر حرکت نمود و طى یک حملهى گسترده قلعههاى آن را یکى پس از دیگرى فتح نمود، ولى فتح قلعهى «قموص» براى مسلمانان دشوار مىنمود. علىس در آن هنگام از چشم درد رنج مىبرد، پیامبر ج فرمود:
«فردا پرچم را کسى به دست خواهد گرفت که خدا و رسولش او را دوست دارند و قلعه به دست او گشوده خواهد شد.» هر یک از بزرگان صحابه امیدوار بود که پرچم به او سپرده شود، پیامبر ج على را ـ که در آن هنگام به چشم درد مبتلا بود ـ نزد خود خواست و بر چشمان او از لعاب دهان مبارک خویش مالید و براى وى دعا کرد. بى درنگ چشمانش چنان بهبود یافت که گویى اصلاً دردى نداشتهاند. آنگاه پرچم را به او سپرد. حضرت علىس پرسید، آیا با آنان پیکار کنم تا همانند ما مسلمان شوند؟ رسول خدا ج فرمود: «راهت را ادامه بده تا در کنارِ قلعهى آنها فرود آیى. آنگاه آنان را به اسلام فراخوان و حق خدا را بر آنان عرضه کن! به خدا سوگند! اگر خداوند به دست تو یک فرد را هدایت نماید، برایت از گلّهى شتران سرخ موى و گرانبها بهتر است [۱۲۶].
[۱۲۵] سیرهى پیامبر، اثر مؤلّف ص ۳۱۹ ـ ۳۱۱ و کتابهاى دیگر سیره. [۱۲۶] صحیح بخارى و مسلم باب غزوة خیبر.
علىس به قلعهى «قموص» رسید. مرحب، پهلوان مشهور در حالى که رجز مىخواند بیرون آمد، على و مرحب دو ضربه رد و بدل کردند، آنگاه علىس ضربهاى به او زد که شمشیرش کلاه آهنین و سر او را شکافت و تا به دندانهایش پیش رفت [۱۲۷] و بدین سان شهر فتح شد. در کتاب مصنف ابن ابى شبیه از لیث روایت شده که او گفت: نزد ابو جعفر [۱۲۸] رفتم، او یادى از گناهان کرد و گریه نمود و سپس گفت: جابر برایم روایت کرده که على روز خیبر درِ دژ را به سویی کشید تا مسلمانان بالا رفتند و آن را فتح نمودند. [۱۲۹]
[۱۲۷] در سیرهى ابن هشام آمده است که قاتل مرحب، محمد بن مسلمه بود، (ق، ص ۳۳۴ ـ ۳۳۳) ولى صحیح این است که على بن ابى طالب، مرحب را به قتل رسانید (طبرى ص ۱۵۷۹). این مطلب در صحیح مسلم به صراحت ذکر شده و اشعارى که علىس به طور رجز خوانده بود نیز نقل شده است و روایت مسلم معتبرتر و برتر است. (صحیح مسلم حدیث شماره: ۱۸۰۷ كتاب الجهاد والسیر) [۱۲۸] مراد از ابوجعفر، محمد باقر بن على بن حسین زین العابدین است. [۱۲۹] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۲۵، چاپ مکتبة المعارف.
هنگامى که رسول خدا ج در ماه رمضان سال هشتم هجرى براى فتح مکه تدارک مىدید، به مسلمانان فرمان داد که خود را آماده نمایند و خواست که قریش از حرکت آنان به سوى مکه با خبر نشوند؛ و فرمود:
«خدایا! گزارشگران و گزارشها را از قریش بازدار تا ناگهان به سرزمینشان وارد شویم» [۱۳۰]. حاطب بن ابى بلتعه از مسلمانانى بود که از مکه هجرت کرده و در جنگ بدر شرکت داشت. او از قریش نبود ولى با آنان پیوند داشت و اهل و اولادش در میان قریش بودند و در آنجا فامیل و قبیلهاى نداشت که از فرزندانش حفاظت کنند؛ بنابراین خواست تا بر قریش منّت نهد و آنان را مدیون خود نماید تا از فرزندانش حفاظت کنند، لذا نامهاى به قریش نوشت تا آنها را از تصمیم پیامبر آگاه سازد. نامه را به زنى داد تا آن را در برابر اجرت، به قریش برساند، (این عمل وى به هر حال کار اشتباهى بود. خداوند از او در گذرد!) و رسول اللّه ج نسبت به او به نکویى سخن گفت و فرمود: «شاید خداوند بر اهل بدر (به خاطر اخلاص و فداکارىشان) بخشایش نموده که فرموده است: عملتان هر چه باشد من شما را آمرزیدهام» [۱۳۱]. به هر حال، آن زن، نامه را در موهاى بافتهاش پنهان کرد و به سوى مکه راه افتاد. در این هنگام خداوند پیامبر ج را به آنچه حاطب انجام داده بود آگاه ساخت. آن حضرت فورا على و زبیر را فرستاد و به آنها گفت: «بروید تا به «روضهى خاخ» [۱۳۲] برسید. آنجا زنى را مىیابید که نامهاى براى قریش به همراه دارد.» آنان شتابان با اسب به راه افتادند تا زن را در همان جا که پیامبر فرموده بود یافتند. از او خواستند تا از مرکبش فرود آید و سپس دربارهى نامه پرسیدند، او انکار کرد، پالان شتر و باروبنهى آن زن را تفتیش کردند، ولى چیزى نیافتند. علىس به زن گفت: به خدا سوگند! که رسول خدا راست گفته و ما نیز به ناحق مدعى نیستم. به خدا سوگند! اگر نامه را بیرون نیاورى، لباست را بیرون مىآوریم و تو را تفتیش مىکنیم. زن وقتى که او را جدّى دید، گفت: رویت را بگردان! علىس رویش را برگرداند. آنگاه گیسوهایش را باز کرد و نامه را از میان آنها بیرون آورد. آنان نامه را از او گرفتند و نزد رسول خدا ج آوردند [۱۳۳].
[۱۳۰] ابن قیم، زادالمعاد، ج ۱، ص ۴۲۱، چاپ المیمنه، مصر و ابن هشام، ج ۲، ص ۳۹۷. [۱۳۱] منبع سابق، ج ۱، ص ۴۲۱، این داستان در کتابهاى صحاح نیز آمده است. [۱۳۲] مکانى است بین مکه و مدینه که دوازده میل با مدینه فاصله دارد (مجمع بحار الانوار ـ فتنى) [۱۳۳] ابن قیم، زاد المعاد، ج ۱، ص ۴۲۱، این داستان در کتابهاى صحاح آمده است.
در ماه رجب سال نهم هجرى جنگِ تبوک روى داد. این جنگ اهمیت زیادى در سیرهى نبوى داشت؛ با این جنگ اهدافى تحقق یافت که در قلوب مسلمانان و اعراب و مسیر حوادث و رویدادها در تاریخ اسلام اثر عمیق و ژرفى داشت [۱۳۴]. رسول خداج محمد بن مسلمه را براى ادارهى امور مردم مدینه تعیین نمود [و ابن مکتوم را براى امامت و نمازگزاردن با مردم، انتخاب کرد] و علىس را براى سرپرستى و حراست اهل بیت خویش مقرر کرد، زمانى که علىس از شایعه پراکنى منافقان به پیامبر ج شکایت برد، آن حضرت فرمود: «آیا از این خشنود نیستى که براى من همانند هارون نسبت به موسى باشى، جز آنکه پس از من پیامبرى نیست» [۱۳۵]. در روایتى دیگر آمده که رسول خدا ج علىس را به جاى خویش در مدینه گذاشت. علىس گفت: یا رسول اللّه ج آیا مرا با زنان و کودکان در مدینه مىگذارى؟... تا پایان روایت [۱۳۶].
[۱۳۴] ر.ک: سیرهى پیامبر، ص ۳۷۲ ـ ۳۶۱، اثر نگارنده. [۱۳۵] صحیح بخارى باب غزوة تبوک (باید دانست که هارون، بنابر گواهى تاریخ، پس از رحلت موسى÷ جانشین او نبود، بلکه چهل سال قبل از موسى از جهان رفت. فقط زمانى که موسى÷ به کوه طور رفته بود هارون÷ جانشینى او را به عهده داشت. نیز نباید فراموش کرد که هارون÷، بنابر تصریح قرآن (یونس / ۷۵ و مریم / ۵۳) خودش پیامبر بوده است.(مترجم) [۱۳۶] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۲۵.
در سال نهم هجرت بعد از فتح مکه و مراجعت از جنگ تبوک، گروههاى نمایندگى عربها از گوشه و کنار به مدینه روى آوردند و گروه گروه در اسلام داخل شدند [۱۳۷]، در میان آنها کاروان اشعرىها و یمنىها نیز بود که رجز مىخواندند و مىگفتند:
غدا نلقى الأحبّة
محمّـدا وحــزبـه
«فردا با دوستان ملاقات خواهیم کرد و به محمد و یارانش خواهیم پیوست.»
رسول خدا ج به یارانش فرمود: اهل یمن نزد شما آمدهاند، آنان بسیار نرم دل و مهربان هستند. ایمان سهم آنان است و حکمت سرمایهى یمنىهاست [۱۳۸]. رسول اللّهج خالد بن ولیدس را با جماعتى از مسلمانان به سوى مردم یمن فرستاد تا آنان را به اسلام فرا خوانند، خالدس به مدّت شش ماه در آنجا مانده و مردم را به سوى اسلام دعوت مىکرد، ولى آنان اجابت نمىکردند. مرحلهى دوم، رسول خدا ج على بن ابىطالبس را به سوى آنان فرستاد، همین که علىس نامه و پیام پیامبر ج را براى آنان قرائت نمود. همهى قبیلهى همدان اسلام را پذیرفتند. سپس علىس خبر مسلمان شدن آنها را طى نامهاى به اطّلاع پیامبر خدا ج رسانید. وقتى آن حضرت نامه را خواند، به سجده افتاد و پس از آنکه سرش را بلند کرد گفت: «سلام بر قبیلهى همدان، درود بر قبیلهى همدان» [۱۳۹].
[۱۳۷] تفصیل داستان را در سیرهى پیامبر، اثر نگارنده تحت عنوان «عام الوفود» ص ۳۸۳-۳۷۷ مطالعه کنید. [۱۳۸] صحیح بخارى، باب قدوم الاشعریین وأهل الیمن، زادالمعاد، ج۲، ص ۳۲. [۱۳۹] ابن قیم، زادالمعاد، ج ۲، ص ۳۳ نیز به «انساب الاشراف» نوشتهى بلاذرى ص ۸۲۶، چاپ قاهره رجوع کنید؛ در آنجا آمده که آنان زکات اموال خویش را پرداخت نمودند.
در سال نهم هجرى حج فرض شد، رسول خدا ج ابوبکر صدیقس را امیر و سرپرست حجّاج مقرّر فرمود تا مراسم حج را با آنها برگزار کند. تا آن زمان هنوز مشرکان (همراه با مسلمانان) به شیوهى جاهلى خویش مراسم حج را به جاى مىآوردند. صدیق اکبرس با مسلمانان که سیصد تن بودند حرکت کرد.
بعد از رفتن وى، پیک وحى سورهى برائت (توبه) را بر پیامبر ج فرود آورد. ایشان، علىس را خواست و فرمود: آیات نخستین سورهى برائت را بگیر و در روز نحر (عید قربان) هنگامى که مردم در «منا» گرد مىآیند، قرائت کن و به آنان ابلاغ کن که هیچ کافرى به بهشت وارد نخواهد شد و پس از این سال هیچ مشرکى حج نگزارد و هیچ برهنهاى خانهى خدا را طواف نکند و هر کس با پیامبر خدا عهد و پیمانى دارد آن پیمان تا پایان مهلت خود داراى اعتبار است.
علىس بر شتر پیامبر ـ که «عضباء» نام داشت ـ سوار شد و راه مکه را در پیش گرفت تا به ابوبکر صدیقس رسید، ابوبکر صدیق از او پرسید آیا براى انجام مأموریتى آمدهاى یا این که امارت و سرپرستى حجاج به تو سپرده شده است؟ علىس گفت: براى انجام مأموریتى آمدهام. سپس آن دو به راه خود ادامه دادند. مردم با سرپرستى ابوبکرس مراسم حج را انجام دادند. هنگامى که روز نحر (دهم ذىالحجه) فرا رسید، علىس در میان مردم ایستاد و آنچه را پیامبر ج به او فرموده بود، به مردم ابلاغ کرد [۱۴۰].
[۱۴۰] ابن هشام، السیرة النبویه، ج ۲، ص ۵۴۶ ـ ۵۴۳.
علىس در حجّة الوداع در حالى که از «نجران» (یکى از شهرهاى) یمن بر مىگشت خود را به پیامبر ج رساند. رسول خدا ج در این حج یکصد شتر براى قربانى به همراه داشت؛ شصت و سه شتر را به دست خویش سر برید (این تعداد برابر با سالهاى عمر ایشان بود) و سپس به علىس فرمود که باقىمانده را از جانب او گلو ببرد (نحر کند). بدین ترتیب یکصد قربانى کامل شد. بعد از آنکه رسول خدا ج روزهاى سه گانهى تشریق را در منا گذرانید، رهسپار کعبه شد و طواف وداع را انجام داد و سپس به مردم فرمان داد که به خانههاى خود بازگردند و خود با همراهانش به سوى مدینه حرکت کرد، وقتى به غدیر خم [۱۴۱] رسید، خطبهاى ایراد نمود [۱۴۲] و در آن خطبه، از فضایل على سخن گفت و فرمود:
«مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعلىٌّ مَوْلاهُ، اَللَّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وعادِ مَنْ عادَاهُ» [۱۴۳]. «هر کس مرا دوست دارد، على را نیز دوست داشته باشد؛ خدایا! هر که با او دوستى کند، او را دوست بدار و هر که با او دشمنى ورزد، او را دشمن بدار!»
انگیزهى ایراد این سخنان این بود که بعضى از مردم بر علىس انتقاداتى داشتند و او را مورد ملامت قرار داده بودند. عدهاى از سربازانى که در یمن با او همراه بودند، به علت اجراى عدالت [۱۴۴] در امورى که آنان به گمان خود ظلم و اجحاف و بخل مىپنداشتند، در مورد ایشان سخنان نادرستى به زبان آوردند، در صورتى که حق با علىس بود و اعتراض آنان موردى نداشت [۱۴۵]. حافظ ابن کثیر مىگوید: هنگامى که پیامبر ج از انجام مناسک حج فراغت یافت و به مدینه بازگشت در بین راه، در مکانى به نام غدیر خم، زیر درختى، در روز یکشنبه، هیجدهم ذى حجّهى همان سال توقف نمود و خطبهى مهمى ایراد فرمود. در آن خطبه دربارهى مطالب زیادى سخن گفت و همچنین دربارهى امانت، عدالت و صفات نیکوى علىس و قرابت وى با پیامبر سخن گفت. با این سخنان به کدورتى که در قلوب عدهاى نسبت به علىس پیش آمده بود، پایان داد. سپس ابن کثیر به تجزیه و تحلیل احادیث وارده در این باره پرداخته و مىگوید: احادیث صحیح و غیر صحیح در این مورد با هم آمیخته است و شیوهى اکثر محدثان بر آن بوده که هر روایتى در مورد یک موضوع یافتهاند، بدون بررسى و جدا نمودن صحیح از ضعیف آن را نقل کردهاند [۱۴۶].
[۱۴۱] غدیر خم آبى بود بین مکه و مدینه در دو مایلى (یا سه مایلى) جحفه. [۱۴۲] این خطبه نه روز بعد از نزول آیهى تکمیل دین (الیوم اكملت لكم دینكم...) ایراد شده است؛ زیرا این آیه به اتفاق روایات معتبر سنى و شیعى، در روز عرفه نهم ذى حجه نازل شده است (رجوع کنید به اصول کافى، باب ما نصّ اللّه، روایت ابوالجارودیه از جعفر صادق) ـ مترجم ـ [۱۴۳] ابن کثیر، السیرة النبویة، ج ۴، ص ۴۱۵، ۴۱۶، به نقل از امام احمد و نسایى. [۱۴۴] در کتابهاى معتبر تاریخ آوردهاند که وقتى علىس براى حجّة الوداع از یمن حرکت کرد تا خود را به پیامبر ج برساند، یکى ازیارانش را براى فرماندهى سپاه به جانشینى خود برگزید و پیش از آنان خود را به مکه نزد پیامبر ج رسانید. آن مرد لباسهایى را که علىس از یمنىها به غنیمت گرفته بود، بین لشکریان خود تقسیم کرد. وقتى سپاهیان نزدیک مکه رسیدند، علىس به پیشواز آنها شتافت. وقتى لباسها را بر آنان دید دستور داد تا همگى لباسها را از تن بیرون کنند. این جریان و همچنین دو جریان دیگر در مورد غنایم موجب دلگیرى آنان شد و در این باره به پیامبرج شکایت بردند. از اینجا بود که رسول خدا ج براى شکستنجوّى که علیه علىس بهوجود آمده بود، در آنجمع که علىس و سپاهیانش حضور داشتند، ایراد سخن فرمود و آنان را از ناراحتى و بدبینى از على برحذر داشت. ابن اثیر مىگوید پیامبر چنین نیز فرمود: «اى مردم! از على گله نکنید که او در راه خدا و براى خدا از همه سختگیرتر است». (ر.ک: ابن اثیر، تاریح کامل، حوادث سال دهم، ج سوم ـ همچنین بامداد اسلام، تالیف دکتر عبدالحسین زرینکوب، ص ۴۸، انتشارات امیر کبیر، ۱۳۶۹ ـ سیرهى ابن هشام، (ترجمه فارسى) ج ۲، ص ۳۷۴، كتابخانهى اسلامیه ۱۳۶۶ هـ . ش ـ خاتم پیامبران اثر محمد ابوزهره، ج ۳، ص ۵۶۹ ـ ۵۶۱، آستان قدس ۱۳۷۳. پیامبر اسلام کلمهى مولى را براى کسانى دیگر جز علىس به کار برده است؛ از جمله دربارهى سلمان فرمود: (سلمان مولاى اهل مدینه است)؛ «سَلْمانُ مولا لأهل المدينة» و همچنین خطاب به زید فرمود: «أنت أخونا ومولانا»؛ اى زید! تو برادر و مولاى ما هستى. (سیرهى ابنکثیر ۳ / ۴۴۳) ـ مترجم ـ [۱۴۵] ابن کثیر، السیرة النبویه، ج ۴، ص ۴۱۴، دارالفكر العربى، بیروت. [۱۴۶] ابن کثیر: البدایة والنهایة، ج ۵، ص ۲۰۸، دارالفكر العربى، بیروت.
سرانجام سنّت خدایى نسبت به آفریدگان و انبیا، در حقّ رسول خاتم ج نیز تحقق یافت؛ راست گفته است خداى بزرگ و برتر:
﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ ١٤٤﴾ [آل عمران: ۱۴۴].
«و محمد، فقط پیامبر است؛ پیش از او نیز پیامبرانی بودهاند که در گذشتهاند. آیا اگر محمد بمیرد یا کشته شود، به آیین گذشته باز میگردید؟.»
رسالت پیامبر ج پایان یافت و مأموریت تبلیغ دین و تصویب شریعت و قانون الهى تکمیل شد، خداوند دیدگان پیامآورش را با دخول دسته جمعى مردم در دین اسلام روشن گردانید و آثار و علایم گسترش دین در جهان نمایان گشت. رسول خدا ج به وفادارى مردانى که در دامان خویش پرورده و زیر نظر مستقیم خود تربیت نموده بود، اطمینان کامل پیدا کرد و یقین نمود که آنان وفادارى خود به این دین را ثابت خواهند کرد و با بهرهگیرى از غیرت دینى خویش، اصالت دین را حفظ نموده و تعالیم آن را به اجرا خواهند گذاشت. بدون شک شواهد و آثار این امر به ظهور پیوسته بود. آنگاه خود را براى لقاى خدا آماده کرد. خداوند نیز دیدار او را دوست داشت. پس مسلمانان را سفارشها کرد و بارها در جمع آنان سخن گفت، و اندک دارایى باقى ماندهى خویش را که بین پنج، تا نه سکه بود، انفاق نمود و فرمود: «گمان محمّد نسبت به خدایش چه خواهد بود، اگر در حالى او را ملاقات کند که این (مقدار مال) نزد او موجود است»:
«ما ظَنُّ مُحَمَّدٍ بِاللّهِ عَزَّ وَجَلَّ لَوْ لَقِيَهُ وهذا الْمالُ عِنْدَهُ».
لذا به امّ المؤمنین، عایشهی صدیقهل فرمان داد تا آن سکهها را بین نیازمندان مصرف کند [۱۴۷]. بیمارى پیامبر ج شدت گرفته بود، در همین حال غسل نمود و خواست برگردد که ناگاه بیهوش شد. وقتى به هوش آمد، پرسید: آیا مردم نماز خواندند؟ گفتند: خیر، یا رسول اللّه ج آنها منتظر شما هستند. در آن هنگام مردم در مسجد منتظر آن حضرت براى اقامهى نماز عشا بودند، رسول اللّه ج کسى را به دنبال ابوبکر صدیقس فرستاد تا با مردم نماز بخواند. ابوبکر مردى نرمدل بود، لذا به عمر فاروق گفت: تو با مردم نماز بخوان! فاروق اعظمس گفت: شما به این کار از من سزاوارتر هستید. بنابراین در طى مدت بیمارى پیامبر ج، ابوبکر صدّیقس به فرمان آن حضرت نمازهاى جماعت را به جاى ایشان با مردم مىخواند.
یک روز که ابوبکر صدیقس با مردم نماز مىخواند [۱۴۸]، پیامبر ج آرامشى یافت، لذا به کمک عباس و علىب براى نماز ظهر بیرون آمد. همین که ابوبکرس پیامبر ج را دید، خواست کنار رود؛ اما آن حضرت به او اشاره کرد که در جاى خویش بماند. سپس به آنان دستور داد تا ایشان را کنار ابوبکر بنشانند. پیامبر ج نشست و در کنار ابوبکرس نشسته نماز خواند و ابوبکرس ایستاده نماز مىخواند. ابوبکرس با نماز پیامبرج نماز مىخواند و مردم به ابوبکر صدیق اقتدا کرده بودند [۱۴۹]. علىس مىگوید: رسول خدا ج (در آن روزها) نسبت به اداى نماز و پرداخت زکات و خوش رفتارى با زیردستان، سفارش نمود [۱۵۰]. عایشهل مىگوید: پیامبر ج چشمانش را به طرف آسمان بلند نمود و گفت: «فى الرفیق الأعلى ـ به سوى یار برتر» ظرفى پر از آب در کنار حضرت بود که گاه دست خود را در آن فرود مىبرد و به صورت خویش مىمالید و مىگفت «لا إله إلا اللَّه، مرگ سختىها دارد.» سپس انگشت چپ را بلند کرد و فرمود: «فى الرفيق الأعلى، فى الرفيق الأعلى» تا آنکه روحش پرواز نمود و دستش به طرف ظرف آب مایل شد [۱۵۱]. خبر جانگداز وفات رسول اللّه ج همانند صاعقهاى بر اصحاب و یارانش فرود آمد؛ زیرا محبت شدیدى با پیامبر ج داشتند و با زندگى در سایهى او عادت کرده بودند؛ همانند زندگى فرزندان در آغوش پدران مهربان، بلکه به مراتب بیش از آن به رسول اللّه ج دلبستگى داشتند. طبعا فراق و دورى رسول خدا ج بر اهل بیت وى و خاندان هاشمى به ویژه فاطمهی زهرال و على مرتضیس بیش از دیگران گران آمد؛ زیرا قانون فطرت و خویشاوندى نزدیک و اضافه بر آن احساسات لطیف، نیروى عاطفى و شدت محبت چنین اقتضا مىکرد؛ امّا آنان این غم جانکاه را با قدرت ایمان و رضا به قضاى خدا که ثمرهى تربیت نبوى بود، تحمّل کردند.
تجهیز و تکفین پیکر پاک رسول اللّه ج را اهل بیت وى به عهده گرفتند؛ اما با وجود محبّت و علاقهى شدیدى که با آن حضرت داشتند هیچ یک از آنان بر پیامبر نوحهگرى نکرد؛ زیرا ایشان از نوحهگرى به شدت منع فرموده بود؛ در واپسین روزهاى زندگى خویش [در مورد پرهیز از عمل یهود و نصارى] فرموده بود:
«لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الْيَهُودِ وَالنَّصارى، إِتَّخَذُوا قُبُورَ أَنْبِيائِهِمْ مَساجِدَ» [۱۵۲] «نفرین خدا بر یهود و نصارى که قبور پیغمبرانشان را مسجد (محل سجده) قرار دادند.»
پیامبر اسلام ج هنگام وفات، شصت و سه سال داشت، آن روز تاریکترین و وحشتناکترین روز براى مسلمانان و سختترین روز در تاریخ جهان بشریت بود، همان گونه که روز ولادت آن حضرت، با سعادتترین روزى بود که خورشید در آن طلوع کرده است [۱۵۳].
***
[۱۴۷] مسند امام احمد، ج ۶، ص ۴۹. [۱۴۸] مورّخان این روز رآیا روز دوشنبه آخرین روز حیات رسول اللّه ج ضبط کردهاند. مراجعه شود به سیرهى ابن هشام، ج ۴، ص ۳۲۲، چاپ بیروت. (مترجم) [۱۴۹] صحیح بخارى، باب مرض النبى ج ووفاته، در کتاب «شیخین» اثر سید عبدالرحیم خطیب به نقل از کتابهاى حدیث آمده است که پیامبر به ابوبکر اقتدا کرد، ص ۱۸، چاپ اول. (مترجم) [۱۵۰] روایت امام احمد، همچنین ابن کثیر، ج ۴، ص ۴۷۳. [۱۵۱] بخارى، باب مرض النبى ووفاته. [۱۵۲] صحیح بخارى. [۱۵۳] اختصار از «السیرة النبویه» (یا نبى رحمت) با همین قلم، ص ۴۰۷ ـ ۳۹۳.
لحظهاى حساس و سرنوشتساز ـ سرانجام ادیان کهن ـ ویژگىها و شرایط لازم براى جانشینى پیامبر ج ـ ابوبکر صدیقس واجد شرایط خلافت ـ شورا در اسلام و خلافت ابوبکرس ـ مراسم بیعت با ابوبکرس ـ بیعت عمومى ـ راز تأخیر خلافت علىس ـ نخستین آزمون سخت ابوبکر صدیقس و موضع قاطع وى ـ فاطمهی زهرال ـ بیعت علىس با ابوبکرس ـ آزمون علىس و پایدارى او ـ تعاون و همیارى صادقانهى علىس با ابوبکرس ـ روابط دوستانهى ابوبکر صدیقس با اهل بیت ـ نگاهى کوتاه به زندگى حضرت ابوبکرس به عنوان یک زمامدار ـ جمعآورى قرآن ـ ابوبکر از زبان على.
رسول خدا ج در حالى به دیدار پروردگارش شتافت که هنوز اسلام در برابر اقیانوس بیکران جاهلیت (با عقاید شرکى، اخلاق حیوانى، رفتارهاى وحشیانه و جوامع فاسد و حکومتهاى ظالم و بیدادگر) همچون جزیرهاى کوچک بود. عربها تازه به اسلام گرویده و در زندگى جاهلى پیشین خود به وحدت و انسجام و کرنش در برابر یک نظام، خوى نگرفته بودند؛ بنابراین، رحلت رسول خدا ج در چنین موقعیتى از حساسترین و سرنوشت سازترین لحظات تاریخ امت اسلامى به شمار مىآمد.
ادیان بزرگ جهان قبل از اسلام که پیروان آنها روزى مناطق و آبادىهاى وسیعى از دنیا را در اختیار داشتند، سرانجام طعمهى انحراف و تحریف و دستخوش توطئههاى داخلى و جنگهاى خارجى شده و نابود گشتند؛ به دلیل این که بعد از رحلت پیشوایان نخستین آن ادیان، جانشینى و توضیح و تفسیر آنها به افراد ضعیفى سپرده شد که از اهداف و اصول اساسى ادیان یاد شده، فهمِ عمیق و شناخت دقیقى نداشتند، یا از اخلاص و دلسوزى نسبت به مذهب بىبهره بودند، یا غیرت و شهامتى که براى حفظ اصالت آن ادیان لازم بود، در وجود آنها یافت نمىشد، یا ثروتاندوزى و جاهطلبى در قلوب آنان ریشه دوانده بود، در نتیجه این ادیان و مذاهب قدرتمند، در نظامها و فلسفههایى که براى نابودى آنها به وجود آمده بودند، ذوب شدند یا این که با آنها طبق مصلحت روز به مصالحه و سازش تن دادند و به خدمت پادشاهان و حکامى که آن مذهب را مىپذیرفتند و حکومتهایى که خود را به آن ادیان منتسب مىکردند و به جاى ترویج و نفعرسانى به مذهب، بیشتر به بهرهبردارى از آن مىپرداختند، درآمدند. ادیان برهمایى، بودایى و زردشتى در مدت کوتاهى پس از فقدان نخستین مؤسّسان خود به چنین سرنوشتى دچار شدند. مذهب یهود نیز در فاصلهى زمانى کوتاهى دستخوش تحریف شد و مسیحیت نیز پس از حضرت مسیح÷ با همین فرجام مواجه گشت.
نخست، تاریخ دین یهود و مسیحیت را ورق مىزنیم؛ زیرا آنها دو آیین آسمانى بودند که قرآن و اسلام پیروان آنها را اهل کتاب نامیدهاند.
در دائرة المعارف یهودى مضمونى به شرح زیر آمده است:
«اظهار خشم و نارضایتى انبیا از بتپرستان، دلیل این واقعیت است که پرستش بتان و خدایان ساختگى از همان قدیم، در دلهاى اسراییلىها راه یافته بود و بعد از مراجعت از آوارگى و تبعید در بابل نیز، ریشههاى آن باقى بود؛ آنان اعتقادات خرافى و شرکى را پذیرفته بودند» [۱۵۴]. اما مسیحیت، در همان عصر نخست به تحریف افراطىها و تأویلهاى بىمورد جاهلان و بتپرستى مسیحیان روم گرفتار شد و تعالیم ساده و آسان حضرت مسیح زیر آوارهاى این تأویلها و تحریفها مدفون شد و نور توحید و یکتاپرستى پشت ابرهاى تیره پنهان ماند. پولس راهب SANT PAUL (۱۰ ـ ۶۵ م.) که زمام رهبرى دین مسیحى و توجیه و تفسیر آن را در زمانى نزدیک به زمان مسیح به عهده داشت، سهم بزرگى در ایجاد تحول و انحراف در مذهب مسیح داشته است. برخى از محققان معتقدند که مسیحیت رایج کنونى، در شکل و بافت و در روش تجسیم، تمثیل و پیروى از آداب و رسوم بودیسم، بیش از جانشینان نخستین مسیح، مدیون پولس است، و همین عقاید ساختگى پولس است که دنیاى مسیحیت به مدت هیجده قرن آنها را اصول عقاید مذهب مسیحى ارتودکسى قرار داده است.
مذهب برهمایى نیز خیلى زود از جادهى نخستین خویش منحرف شد و سادگى خود را از دست داد و رشتهى ارتباط مستقیم روحى او با آفریدگار جهان، منقطع گشت و بتپرستى بر آن چیره شد و تعداد بتان و معبودان وى به ۳۳۰ میلیون رسید [۱۵۵].
بوداییسم نیز چنین سرگذشتى دارد؛ این آیین خود منحرف شد و دیگران را نیز به انحراف کشانید؛ بتپرستى و آداب و رسوم مذهبى چنان بر این آیین هجوم آورد که در مدت کوتاهى به یک مذهب بتپرست مبدل شد که از مذهب برهمایى جز با اسامى و تعداد بتان و مجسمهها، قابل تشخیص و شناخت نبود، تا جایى که در بعضى از زبانهاى شرقى نام «بودا» [۱۵۶] مترادف با «بت» شناخته شد [۱۵۷]. مذهب زردشتى نیز از این فرجام جان سالم بدر نبرد، نویسندگان «ادیان جهان» (WORLD RELIGIONS OF THE) مىگویند:
جنبش و عکسالعملى که بعد از مرگ زردشت به عنوان جنبش اصلاحى متعادل پدید آمد، معبودان ادیان کهن را دوباره زنده گردانید. پیروان و دوستداران این مذهب از این حرکت به گرمى استقبال کردند. کاهنان قدیم (پیشوایان مذهبى) این حرکت را رهبرى و اظهار خشنودى و مسرّت نمودند. بدین ترتیب مذهبى که بىمحابا به یکتاپرستى دعوت مىکرد، در سیل خدایان بىشمار غرق گردید [۱۵۸].
[۱۵۴] JEWISH ENCYCLOPEDIA. VOL.×IIP. ۵۶۸-۵۶۹ [۱۵۵] L.S.O. MALLEY POPULAR HINDUISM. P.P.۶.۷ [۱۵۶] در زبان اردو بودا به نام «بُدْه»یاد مىشود که بر وزن بت است. (مترجم) [۱۵۷] C.VAIDYA ,(C.VAIDYA) Bk۱:HISTORY OF MEDIAEYAL HINDUINDIA.V.۱.P.۱۰۱ [۱۵۸] ص ۱۳۹ ـ چاپ نیویورک.
مسلمانان پس از رحلت رسول اللّه ج با بحران بزرگى مواجه شدند؛ بحرانى که راه گریزى از آن وجود نداشت و باید روزى با آن روبه رو مىشدند؛ زیرا «شیوه و سنت الهى نسبت به امتهاى گذشته نیز این چنین بوده و سنت الهى تغییرپذیر نیست» [۱۵۹]. یگانه راه حل این مشکل و چیره گشتن بر این بحران بزرگ که امت نوپاى اسلامى با آن مواجه بود، انتخاب خلیفه و جانشینى بود که داراى ویژگىهایى باشد که به توفیق خدا بتواند دین را از تحریف و دستبرد، و امّت اسلامى را از انحراف باز دارد. این ویژگىها عبارتند از:
۱- ر طول زندگى، بعد از گرویدن به اسلام، همواره مورد اعتماد رسول اللّه ج بوده و شخص رسول ج در حق او گواهى دهد و او را در اقامهى بعضى از ارکان اساسى دین و انجام کارهاى مهم، جانشین و نمایندهى خود قرار داده باشد و در مراحل خطرناک و حساس، که انسان جز فردى را که به او اطمینان و اعتماد کامل داشته باشد به همراهى بر نمىگزیند، او را به همراهى خویش انتخاب کند.
۲- داراى روحیهاى قوى باشد که در برابر طوفانهاى سهمگینى که اصل و روح دین را تهدید مىکنند و این خطر وجود داشته باشد که تلاشها و زحمتهاى صاحب رسالت به باد فنا برود و همچنین در برابر گردبادهاى تندى که قلوب بسیارى از مؤمنان مخلص و با سابقه را به لرزه مىاندازد، این جانشین مانند کوه، استوار و ثابت قدم باشد و نقش جانشینان راستین انبیاى راسخ را در استقامت و پایدارى ایفا کند؛ و تسلّى بخش دلهاى پیروان پیامبر باشد و دین و عقیدهى ناب محمدى را از هرگونه گزند حفظ کند.
۳- در زمان حیات پیامبر با اسلام زیسته و از شناخت دقیق اسلام و درک موقعیت آن برخوردار باشد و در تمام احوال؛ چه در حالت صلح یا جنگ، خوف یا امنیت، تنهایى یا اجتماع، تنگدستى یا رفاه، عمل و شیوهى پیامبر ج را الگو و نمونه قرار دهد.
۴- در غیرت شدید دینى ممتاز باشد و غیرت او نسبت به حفظ اصالت دین و بقاى آن بر شیوهى زمان پیامبر ج بیش از غیرت یک فرد غیور بر ناموس و آبروى خود و خانوادهاش باشد و در این راستا چنان استوار باشد که هیچ گونه ترس یا طمع یا تأویل و توجیه یا مخالفت نزدیکترین و محبوبترین دوستان مانع اهداف خدا پسندانهى او قرار نگیرد.
۵- در اجراى خواستهها و آرزوهاى به جا ماندهى پیامبر ج بعد از رحلت وى، عزم آهنین و شکستناپذیرى داشته باشد و حاضر نباشد در برابر هیچ قیمتى سرمویى از آرمانهاى به جاماندهى پیامبر منحرف شود و در این زمینه از ملامت و سرزنش نترسد.
۶- از دل بستن به دنیا و مظاهر فریبندهى آن به قدرى گریزان باشد که نظیرش جز در امام و پیشواى او (محمد رسول اللّه ج) یافت نشود و هرگز به ذهنش خطور نکند که براى خود حکومت شخصى و موروثى تأسیس کند و آن را براى ورثه و خاندان خویش توسعه دهد، آن گونه که خانوادههاى سلطنتى در حکومتهاى همجوار جزیرة العرب، مانند روم و فارس به آن عادت داشتهاند.
[۱۵۹] الأحزاب: ۶۲.
ابوبکر صدیقس واجد همهى این صفات و شرایط بود و این خصوصیات در زندگى و سیرهى او آشکار و نمایان بود و در تمام مراحل زندگى خویش چه قبل از خلافت و در زمان حیات رسول خدا ج و چه بعد از خلافت تا پایان عمر این صفات را همراه داشت [۱۶۰] و براى همگان به طور قطع و یقین، از طریق تواتر به اثبات رسیده است که جاى هیچ گونه شک و انکار وجود ندارد.
اینک به ترتیبى که گذشت، به تشریح چگونگى این صفات و شرایط در وجود ابوبکر صدیقس مىپردازیم:
۱- اعتماد کامل رسول اللّه ج بر ابوبکرس هنگامى آشکار گشت که در سفر تاریخى، خطیر و طاقتفرساى هجرت از مکهی مکرمه به سوى مدینهی منوره به شرف مصاحبت و همراهى رسول اللّه ج و افتخار عنوان «یار غار» نایل آمد، [۱۶۱] سفرى که دشمن در کمین بود و ترس و وحشت، مکه را فرا گرفته بود و از همه سو دشمنان قسم خورده، آمادهى دستگیرى و قتل ایشان بودند، مسلّم است که هیچ انسان عاقل در چنین سفر پر خطر، هرگز فردى را که مورد اعتمادش نباشد و به صداقت و خلوص و جاننثارى و فداکارى او اطمینان نداشته باشد، به همراهى و راز دارى خویش انتخاب نخواهد کرد [۱۶۲].
خداوند این سفر تاریخى را با ثبت نمودن در قرآن مجید براى همیشه ماندگار قرار داده است، آنجا که مىفرماید:
﴿إِذۡ أَخۡرَجَهُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ثَانِيَ ٱثۡنَيۡنِ إِذۡ هُمَا فِي ٱلۡغَارِ إِذۡ يَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَاۖ٤٠﴾ [التوبة: ۴۰].
«هنگامىکه کفار او (پیامبر ج) را از مکه اخراجکردند، در حالىکه او یکنفر بود از دو نفرىکه در غار بودند، آنگاه که بهرفیقش (ابوبکر) مىگفت: غم مخور! همانا خدا با ماست.»
این فضیلت و منقبت، ویژهى شخص ابوبکر است که کسى با او شریک نیست.
اما جانشینى در مورد برگزارى بعضى از ارکان اساسى دین؛ مسلم است که نمىتوان در اداى فریضهى روزه و زکات جانشین تعیین کرد؛ زیرا این دو فریضه را هر فرد به صورت انفرادى انجام مىدهد. ولى در مورد امامت نماز و سرپرستى اقامهى حج مىتوان جانشین انتخاب نمود و این شرف و افتخار براى ابوبکر صدیقس ثابت است. رسول اللّه ج او را جانشین خود در نمازگزاردن با مردم قرار داد و کسى را با او برابر ندانست [۱۶۳]. [ماجراى جانشینى ابوبکر صدیق براى نماز، در آخر بخش دوم زیر عنوان «رحلت رسول خدا ج» بیان شد]
ابوموسى روایت مىکند که وقتى بیمارى رسول اکرم ج شدت گرفت، فرمود: به ابوبکر بگویید با مردم به جاى من نماز بگزارد، عایشهی صدیقه گفت: یا رسول اللّه ج ابوبکر مردى نرم دل است، اگر در جاى شما بایستد (و جاى شما را خالى بیابد) توان نمازگزاردن با مردم را ندارد. پیامبر ج گفتهى خود را تکرار کرد و با تأکید فرمود تا ابوبکر نیابتِ او را به عهده گیرد [۱۶۴].
همچنین رسول خدا ج ابوبکر صدیق را براى امارت و سرپرستى برگزار کردن مراسم حج که مقامى عالى و مسؤولیتى بزرگ بود، جانشین خویش قرار داد. در سال نهم هجرى حج فرض شد و در این سال، رسول اللّه ج حضرت ابوبکرس را به جانشینى خویش برگزید تا برگزارى حج و راهنمایى حجّاج را به عهده گیرد. حضرت ابوبکرس با سیصد تن از حجاج از مدینه به سوى مکه رهسپار شد [۱۶۵]. آن گونه که در صفحات گذشته بیان شد. ۲ـ نخستین مظهر پایدارى و توان روحى حضرت ابوبکرس [پس از فقدان پیامبر]در بزرگترین فاجعهى جانکاه، یعنى وفات رسول اللّه ج که مسلمانان با آن آزموده شدند، متجلّى گشت. زیرا خبر وفات رسول اکرم ج همانند صاعقهاى بر اصحاب فرود آمد، تا جایى که بعضى یاراى باور کردن آن را نداشتند؛ حتى عمر فاروقس که به قوّت قلب و هوشمندى معروف بود، در پیشاپیش این گروه قرار داشت و [خبر فوت پیامبر، چنان او را هراسان و دگرگون کرد که] به مسجد رفت و طى سخنانى خطاب به مردم گفت:
«تا زمانى که خداوند منافقان را نابود نکند، رسول خدا ج از دنیا نخواهد رفت» [۱۶۶]. در آن هنگام مردى لازم بود که چون کوه ثابت و استوار باشد و این تزلزل و تردید را از دلهاى مردم بیرون کند. براستى این سروش غیب، حضرت ابوبکر صدیقس بود. او پس از اطلاع از وقوع این مصیبت جانگداز، از منزلش حرکت کرد و در برابر درِ مسجد پیامبر از مرکبش فرود آمد. در آن هنگام حضرت عمرس مشغول سخنرانى بود، ولى ایشان به هیچ چیز توجه نکرد و ابتدا به اتاق عایشه که پیکرِ مبارک پیامبر ج در آن بود، وارد شد و پارچه را از چهرهى ایشان برداشت و بر رخسارهى آن حضرت بوسه زد و با حالتى گریان گفت: پدر و مادرم فدایت باد یا رسول اللّه ج! مرگى را که خداوند بر شما مقرر کرده بود، چشیدى و بعد از این، هرگز مرگ سراغ شما نخواهد آمد. آنگاه پارچه را بر روى ایشان کشید و سپس از اتاق بیرون رفت. دید که مردم آشفته و پریشان به سخنان حضرت عمرس گوش مىدهند، نزدیک رفت و از او خواست تا به سخن او گوش فرا دهد.
ولى حضرت عمرس همچنان به سخنان خود ادامه داد، وى که چنین دید، خود به ایراد سخن پرداخت. همین که مردم صداى او را شنیدند به او روى آوردند. او بعد از حمد و ثناى پروردگار گفت: «اى مردم! هر کس محمّد را مىپرستید، بداند که او از دنیا رفت و هر کس خدا را مىپرستد، بداند که او زنده است و هرگز نخواهد مرد.» سپس این آیه را تلاوت کرد:
﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ وَمَن يَنقَلِبۡ عَلَىٰ عَقِبَيۡهِ فَلَن يَضُرَّ ٱللَّهَ شَيۡٔٗاۗ وَسَيَجۡزِي ٱللَّهُ ٱلشَّٰكِرِينَ١٤٤﴾[آل عمران: ۱۴۴] [۱۶۷]
«محمّد جز فرستادهاى نیست که پیش از او فرستادگان در گذشتهاند، آیا اگر او بمیرد یا کشته شود به دین جاهلیت خود باز مىگردید؟ و هرکس چنین کند به اللّه زیانى نمىرساند و به زودى خداوند شکرگزاران را پاداش خواهد داد.»
کسانى که در آن جمع حضور داشتند، روایت کردهاند که به خدا سوگند! گویا مردم تا آن زمان که ابوبکرس این آیه را تلاوت مىکرد از نزول آن بىخبر بودند. حضرت عمرس مىگوید: سوگند به خدا! همین که ابوبکر این آیه را تلاوت کرد، بهتزده شدم و پاهایم سست شد و بر زمین افتادم و دانستم که رسول خدا ج از دنیا رحلت کرده است [۱۶۸]. ۳و۴ـ شناخت دقیق اسلام و درک صحیح اسلامىِ حضرت ابوبکر و غیرت دینىِ او براى حفظ اصالت دین و باقى ماندن آن بر شیوهاى که در زمان پیامبر بوده است، از جملهاى نمایان شد که با مانعان زکات به بیتالمال یا منکران فرضیت زکات گفته بود [۱۶۹]. حقا که این جمله با خطبهاى طولانى و کتابى قطور، برابرى مىکند و آن این گفتهى تاریخى او است:
«قَدِ انْقَطَعَ الْوَحْىُ وَتَمَّ الدّينُ، أَيَنْقُصُ الدّينُ وَأَنَا حَىٌّ؟» [۱۷۰] «وحى منقطع و دین کامل گردیده است، آیا امکان دارد که در دین نقصى وارد شود و من زنده باشم؟»
بعضى از بزرگان صحابه نسبت به جواز جنگ با مانعان زکات تردید داشتند به دلیل این که آنان کلمهى اسلام را بر زبان مىآوردند و به بسیارى از احکام آن اقرار مىنمودند، ولى حضرت ابوبکرس لحظهاى دچار تردید شد و قاطعانه بر رأى خود اصرار ورزید و گفت: «به خدا سوگند! اگر از آنچه قبلاً به پیغمبر ج مىدادند حتى بزغالهاى ـ و در روایت دیگرى آمده، زانوبند شترى ـ [۱۷۱] کم کنند، براى گرفتن آن با آنها جنگ خواهم کرد؛ زیرا زکات، حقّى از حقوق دارایى است. به خدا قسم! هر کس بین نماز و زکات، فرق قایل باشد، با او خواهم جنگید» [۱۷۲]. در واقع، منع زکات و پرداخت نکردن آن به امام، شکاف بزرگى در اسلام و دروازهى گشادهاى براى شورش و تمرّد محسوب مىشد، اگر خداى ناخواسته حضرت ابوبکرس سهلانگارى مىنمود و براى سدّ باب این فتنه، قاطعانه مقاومت نمىکرد، کسى دیگر بعد از وى هرگز نمىتوانست آن را مسدود کند و این فتنه، به تدریج فرایض دیگر را تحتالشعاع قرار مىداد و در مورد نماز، گروهى مىگفتند که لزومى ندارد براى نماز جمعه و جماعات در مسجد حضور یافت، کافى است که در منزل یا به تنهایى نماز خواند، و در مورد روزه مىگفتند: نیازى به تخصیص روزه در ماه رمضان و مراعات آغاز و پایان نیست. همچنین نسبت به حج که فریضهاى اجتماعى و داراى مناسک معین و اوقات محدود است، نیز چنین چیزى گفته مىشد و بدین ترتیب، سایر فرائض و عبادات و احکام دین به چنین سرنوشتى مواجه مىشدند؛ در نتیجه، خلافت نبوى و نظام اسلامى که حدود و احکام و عزّت اسلام مربوط به آن است، به اسمى بىمسمّى و کالبدى بىروح تبدیل مىشد و بعد از وفات رسول اللّه ج نظام اسلام از هم مىپاشید [۱۷۳].
بنابراین، موضع مستحکم و قوى حضرت ابوبکرس که هیچ گونه ضعف و نرمشی در آن راه نداشت، موضعى موفق و الهام شده از جانب خداوند بود. سالم ماندن دین از تغییر و تحریف و باقى ماندن آن بر اصالت خویش، مرهون همین موضع و رشادتهاى ایشان است.
همگان به این حقیقت تاریخى اعتراف دارند و تاریخ شاهد است که حضرت ابوبکرس در مورد سرکوبى فتنهى ارتداد و مبارزه با توطئهى فروپاشى پایههاى اسلام، همان شیوه و موضعى را انتخاب کرد که انبیا و رسولان در زمان خویش برگزیدهاند و همین بود خلافت نبوت که ابوبکرس حق آن را ادا نمود و تا قیامت تقدیر و تشکر و دعاهاى امت اسلامى را به خود اختصاص داد [۱۷۴]. ۵ـ اما دقت کامل و اشتیاق فراوان ابوبکر صدیق به اجراى خواستههاى پیامبر ج بعد از رحلت آن حضرت، در ماجراى اعزام سپاه اسامه، که پیامبر ج به اعزام آن تمایل شدیدى داشت، کاملا آشکار گشت.
رسول اللّه ج در ساعات آخر عمر خویش، لشکرى به فرماندهى اسامهبن زید فراهم فرموده بود تا به بیزانس[روم شرقى] اعزام فرماید. لشکر در یک فرسخى مدینه در مقام «جرف» اردو زده بود که پیامبر به ملکوت اعلا شتافت، بنابراین لشکر از حرکت بازماند و توقف نمود. در آن اوضاع نابسامان و بحرانى که بعد از رحلت رسول خدا ج حاکم بود و صاحبنظران، شورش قبایل داخلى را خطرناکتر از حملهى سپاه بیزانس مىدانستند و مدینه از هر سو در معرض تجاوز و غارت مرتدان و دشمنان خارجى قرار گرفته بود و کسى به اعزام سپاه اسامه مصلحت نمىدید، اما حضرت ابوبکرس بدون تردید و تزلزل، اسامه را به سوى مقصدى که خواستِ رسول اللّه ج بود، روانه کرد [۱۷۵].
ابوهریرهس این حقیقت را با تعبیرى بسیار زیبا بیان داشته است؛ ابوالاعرج از قول وى نقل مىکند که چنین گفت:
«واللّه الذى لا إله إلا هو، لو لا أن أبابكر استخلف ما عُبد اللّه».
«سوگند به خدایى که جز او معبودى نیست، اگر ابوبکر (بعد از پیامبر) خلیفه نمىشد، پرستش خداى یگانه به درستى انجام نمىگرفت.»
این گفته را سه بار تکرار نمود و سپس داستان اعزام سپاه اسامه را بازگو کرد و گفت: ابوبکرس هنگام اعزام سپاه اسامه گفت: «هرگز سپاهى را که رسول اللّه ج براى حرکت آماده کرده بر نخواهم گرداند و هرگز پرچمى را که پیامبر ج با دست خود بسته، باز نخواهم کرد». در نتیجه هنگامى که اسامه از کنار قبایلى که ارادهى پیوستن به اهل ردّه را داشتند مىگذشت، آنان حساب کار خود را مىکردند و با یکدیگر مىگفتند: اگر مسلمانان نیرویى قوى و ارتشى مجهز نمىداشتند، هرگز چنین سپاهى را به خارج اعزام نمىکردند، لذا خود را با آنان درگیر نکنید و بگذارید تا با رومیان بجنگند. بدین ترتیب، سپاه اسامه با لشکر بیزانس روم رویاروى شد و آن را شکست داد و سالم به مدینه مراجعت نمود.
[بدین سان آنان که بر سر دو راهى کفر و اسلام قرار داشتند، بر اسلام ثابت قدم ماندند] [۱۷۶]. کسانى که حضرت ابوبکرس با آنها جنگید، عبارت بودند از: آنان که آیین اسلام را ترک کردند و به جاهلیت پیشین برگشتند و احکام اسلامى از قبیل نماز و غیره را انکار نمودند [۱۷۷]. اینها را علامه خطابى از گروه اول شمرده است. دستهى دیگر کسانى بودند که بین نماز و زکات فرق گذاشتند و منکر وجوب زکات شدند. این گروه را خطابى از دستهى دوم شمرده است. جنگِ حضرت ابوبکرس با هر دو گروه بر این اساس بود که آنان اهل ارتداد و منکر امرى از ضروریات دین هستند. از اینجا بود که گفت: «به خدا سوگند، هر کس بین نماز و زکات، جدایى و فرقى قایل باشد با او خواهم جنگید؛ زیرا زکات حق مال است.»
اما آنان که از پرداخت زکات به امام مسلمانان خوددارى مىکردند و مىخواستند آن را در تصرف خویش درآورند و یا بین قبایل خود مصرف کنند و آنان که شخصا تمایلى به منع زکات نداشتند، اما به خاطر پیروى از رؤسا و حکام خود، دست به چنین کارى زده بودند، جنگ ابوبکر با آنها بر این اساس بود که آنان باغى هستند و جنگ با اهل بغى از قرآن ثابت و مورد اتفاق همهى مسلمانان است. خداوند مىفرماید:
﴿فَإِنۢ بَغَتۡ إِحۡدَىٰهُمَا عَلَى ٱلۡأُخۡرَىٰ فَقَٰتِلُواْ ٱلَّتِي تَبۡغِي حَتَّىٰ تَفِيٓءَ إِلَىٰٓ أَمۡرِ ٱللَّهِۚ٩﴾ [الحجرات: ۹].
«اگر گروهى بر طایفهى مسلمانان تجاوز کند، شما موظفید با طایفهى باغى پیکار کنید تا به فرمان خدا باز گردد و گردن نهد.»
حضرت ابوبکرس بدین گونه فتنهى ارتداد برخى از قبایل عرب را سرکوب کرد و نیز فتنهى مدعیان دروغین نبوت را ریشهکن کرد؛ فتنهاى که اگر استمرار و گسترش مىیافت، نشانى از اسلام باقى نمىگذاشت. حضرت ابوبکرس مسیلمهى کذّاب [۱۷۸] را به کیفر اعمالش رسانید و براى مبارزه با اهل ردّه و مانعان زکات، مجاهدان را بین یازده نفر از فرماندهان ورزیده تقسیم نمود که آنان فتنهى سجاح، بنى تمیم [۱۷۹] و الفجأة را ریشهکن کردند و بدین ترتیب مردم بحرین، عمّان، مهره و یمن دوباره به آغوش اسلام بازگشتند.
در زمان خلافت ابوبکر صدیقس جمعا حدود پنجاه هزار تن [۱۸۰] از کفّار و مشرکان و مرتدان در عراق و جزیرة العرب کشته شد. حافظ ابن کثیر با صداقت و بلاغت تمام مىگوید:
ابوبکر، اقوام عصیانگر و دین گریزان را دوباره برگردانید، حق را به اصل و مسیرش بازگرداند و بار دیگر صلح و وحدت در سراسر جزیرة العرب استقرار یافت و بین مردم دورترین نقطه با مردم نزدیک فرقى وجود نداشت [۱۸۱]. محمد بن اسحاق مىگوید:
بعد از وفات پیامبر ج برخى از عربهاى تازه مسلمان از اسلام برگشتند، یهود و نصارى قدعلم کردند، نفاق و دوگانگى آشکار گشت و مسلمانان از شدّت غم فقدان پیامبر و رهبر خویش، همانند گوسفندان، در شب بارانى و سرد زمستان به کنجى خزیدند، تا آنکه خداوند با رهبرى ابوبکر آنها را از آن سراسیمگى رهانید [۱۸۲]. حضرت ابوبکرس خالدبن ولیدس را به عراق اعزام کرد، وى بخش بزرگ آن را فتح کرد و همچنین شهر انبار و دومة الجندل را گشود و نیز جنگها و رویدادهاى دیگرى روى داد که در تمام آنها فتح و پیروزى نصیب اسلام گردید [۱۸۳]. بدین ترتیب صلح و امنیت، بین اعرابى که اصل و سرمایهى اسلام بودند حکمفرما شد و جزیرهى عربى که منبع و پناهگاه اسلام بود، بار دیگر آرامش خود را بازیافت و امواج فتوحات، عراق و شام را فرا گرفت و مسلمانان به گسترده ساختن سایهى اسلام و توسعهى مملکت و حاکمیت آن در دولتهاى مجاور، مشغول شدند و این سلسله تا زمان عمر و عثمانب ادامه یافت. حضرت ابوبکر صدیقس دنیاى فانى را در حالى وداع گفت که دمشق فتح شده و پیروزى در واقعهى سرنوشتساز یرموک نزدیک بود. در واقع تمام فتوحاتى که در زمان حضرت عمر و عثمانب (و حتى در زمان امویان) نصیب اسلام شد، نتیجه و دستاورد نقشى بود که حضرت ابوبکر در خلافت خود ایفا نمود، و تلاشهاى مستمر او اساس و شالودهى گسترش اسلام و جریان دریاى رحمت اسلام در جهان بود.
۶ـ براى اثبات بىرغبتى حضرت ابوبکرس به متاع دنیا و دورى از راحتطلبى و اثبات پرهیزگارى او در استفاده از اموال بیت المال، دو مثال از سیرهى ابوبکرس کافى است:
أ: روایت شده که روزى همسرِ حضرت ابوبکرس تقاضاى شیرینى نمود، تا دهان بچههایش را شیرین کند ابوبکرس گفت: پولى نداریم که بتوانیم با آن شیرینى تهیه کنیم. همسرش گفت: از خرج روزانه مقدارى پسانداز مىکنیم تا پول شیرینى جمع شود، ابوبکر صدیقس به او اجازه داد. پس از چندین روز مبلغ بسیار کمى گرد آمد، آن را به ایشان تقدیم نمود تا شیرینى بخرد؛ اما حضرت ابوبکرس آن پول را گرفت و به بیت المال بازگرداند و گفت: «تجربه ثابت کرد که این مقدار از مخارج ما اضافه بوده است.» لذا فرمان داد تا همان اندازه که او هر روز پس انداز مىکرده است از شهریهاش بکاهند و غرامت روزهاى گذشته را از ملک شخصى خویش (که قبل از خلافت به دست آورده بود) پرداخت کرد [۱۸۴]. ب: از حسن بن علىب روایت شده که ابوبکرس در هنگام وفات خود به عایشهی صدیقه وصیت کرد تا ماده شترى را که از شیر آن استفاده مىکرد و کاسهاى که در آن غذا مىخورد و قطیفهاى را که مىپوشید، بعد از وفات وى به خلیفهاى که بعد از او به خلافت مىرسد، بدهد و اضافه کرد که استفاده از این اموال تا زمانى برایم جایز بود که متولّى امور مسلمانان بودم، چنان که بعد از رحلت وى آنها را به عمر فاروقس سپردند. وقتى اینها را نزد وى بردند گریست و گفت: «خدا تو را رحمت کند اى ابوبکر! کسى را که بعد از تو آمد، به مشقت انداختى!!» [۱۸۵]
[۱۶۰] براى آگاهى از سیرهى ابوبکر صدیق به کتابهاى «البدایة والنهایة»، ابن کثیر، ج ۶ و «الإصابه فى تمییز الصحابة» اثر حافظ ابن حجر و دیگر کتابهاى تاریخ و سیره مراجعه شود. [۱۶۱] در برخى از کتابهاى شیعه تصریح شده است که همراهى ابوبکرس با پیامبر به فرمان خدا بوده است؛ به عنوان نمونه نویسندهى «مجالس المؤمنین» مىنویسد: ... بردن ابوبکر بىفرمان خدا نبوده است (مجالس المؤمنین، مجلس پنجم، ص ۳۱۰، ـ مترجم ـ [۱۶۲] نویسندهى معروف شیعه، ابن مطهّر حلّى، نویسندهى کتاب «منهاج الكرامة فى معرفة الإمامة» مىگوید: «مصاحبت ابوبکر با پیامبر در غار، فضیلتى براى ابوبکر به شمار نمىآید؛ زیرا ممکن است پیامبر او را از ترس این که رازش را فاش کند، با خود همراه ساخته است». آوردهاند وقتى موضوع بالا براى ولى نعمت حلّى، پادشاه تاتارى «اولیجا خدابنده خان» که این کتاب را براى وى تألیف کرده نقل شد، پادشاه گفت: «هرگز یک انسان عاقل چنین کارى نخواهد کرد.» (آرى، اگر رسول خدا از همراهى ابوبکر راضى نبود، مىتوانست مشتى خاک به رویش بپاشد تا او را نبیند، همان گونه که هنگام خارج شدن از منزل، مشتى خاک به صورت محاصره کنندگان خانهى خویش پاشید و خداوند بر چشمانشان پرده افکند که او را ندیدند. (مترجم)) [۱۶۳] رسول خدا ج، حضرت ابوبکرس را در نمازهاى پنجگانه، از روز سه شنبه، چهارشنبه تا روز دوشنبهى هفتهى بعد جانشین خود کرد و نماز جمعه (و خطبه نیز) طى این مدت به امامت او برگزار شد و حضرت علىس این نمازها را پشت سر حضرت ابوبکرس ادا نمود. چنان که خود ایشان ضمن خطبهاى طولانى که مشروح آن در کتاب «شرف النبى» آمده است، مىفرماید: «ابوبکر در حیات رسول اللّه ج بنابر دستور وى هفت روز نمازها را به نیابت آن حضرت اقامه مىکرد» (ابوسعید واعظ، شرف النبى، باب ۲۹، ص ۳۰۱، چاپ تهران ۱۳۶۱) ـ مترجم. [۱۶۴] صحیح مسلم، کتاب الصلاة، «باب استخلاف الإمام إذا عرض له عذر». در روایتى دیگر آمده که رسول اکرم ج فرمود: «خدا و مسلمانان نمىپسندند که چون ابوبکر حاضر باشد، دیگرى امامت کند.» [ترجمهى فارسى سیرهى ابن اسحاق ص ۵۴۳، چاپ اول، ۱۳۷۳، نشر مرکز]. (مترجم) [۱۶۵] ابن هشام، السیرة النبویه، ۲ / ۵۴۶ ـ ۵۴۳. [۱۶۶] ابن کثیر، السیرة النبویه، ج ۴، ص ۴۷۹، چاپ قاهره، ۱۹۶۴م. [۱۶۷] حضرت ابوبکرس با تلاوت این آیه یادآور شد که آیین اسلام، آیین فرد پرستى نیست و با فوت رهبر و پیامبر ج اسلام پایان نمىیابد، بلکه این شجرهى طیبه تا ابد جاودان خواهد ماند. (مترجم) [۱۶۸] ابن هشام، السیرة النبویه، ج ۲، ص ۶۵۶ ـ ۶۵۵، صحیح بخارى، باب مرض النبى ج. [۱۶۹] تفصیل آراى مانعان و منکران زکات را در کتاب دیگر نویسنده «الأركان الأربعة» چاپ دار القلم کویت بخوانید و نیز به «معالم السنن» اثر علامه خطابى مراجعه شود. [۱۷۰] در کتاب «مشكاة المصابیح» آمده که عمرس گفت: به ابوبکر گفتم: اى خلیفهى رسول اللّه! با مردم به خویشتندارى و نرمى رفتار کن! در پاسخ گفت: اى عمر! تو در جاهلیت بسیار قاطع و سخت بودى، چه شده که اینک بعد از اسلام نرم شدهاى؟ وحى منقطع و دین کامل گشته است، آیا ممکن است در دین نقصى پدید آید و من زنده باشم؟ (به روایت رَزین) [۱۷۱] در نص حدیث آمده که: «وَاللّهِ لَوْ مَنعُونى عِقالاً». عقال به معنى زکات سالانهى شتر و گوسفند است و به معنى زانوبند شتر نیز آمده است. [۱۷۲] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۶، ص ۳۱۱. [۱۷۳] عدهاى از نویسندگان معاصر معتقدند که اهل کتاب (یهود و نصارى) در جنگهاى ردّه و شعلهور ساختن آنها دست داشتند؛ زیرا آنان در جزیرة العرب فرصتى براى تبلیغ عقاید و گسترش نفوذ و سلطهى خویش نیافته بودند، لذا در صدد برآمدند تا با حمایت و مشتعل ساختن اهل ردّه انتقامجویى کنند. دکتر جمیل عبداللّه مصرى در کتاب «أثر أهل الكتاب فى الفتن والحروب الأهلیة فى القرن الأول الهجرى» مىنویسد: «این هم پیمانىها در حقیقت شورش و توطئهاى یهودى بود که در نقاب حرکت ردّهى عشایر خودنمایى کرد و بدین وسیله اهل کتاب بار دیگر امکان یافتند که احزاب خود را به رهبرى مسیلمه در سطحى گستردهتر و شدیدتر گردآوردند و سازماندهى کنند.» (ص ۱۸۶ ـ ۱۷۹) [۱۷۴] اقتباس از کتاب دیگر نویسنده: الأركان الأربعة، ص ۱۳۹ ـ ۱۳۸، چاپ دوم، دارالفتح. [۱۷۵] دکتر عبدالحسین زرینکوب نوشته است: «بدین گونه ابوبکر در آغاز خلافت از همه سوى با فتنه و عصیان مواجه شد. بسیارى از مسلمانان در آن روزها نگرانى و نومیدى خود را نشان دادند، اما خلیفه با وجود دشوارىهایى که در پیش داشت خود را نباخت و خونسردى و آرامش خویش را از دست نداد. با آنکه حتى مدینه در معرض تجاوز و غارت بود، ولى بدون تردید و تزلزل اسامه بن زید را به شام روانه کرد. در روزهایى که عمدهى لشکریان اسلام همراه اسامه و براى اجراى آخرین دستور پیامبر به سوى شام رفته بودند، مدینه مورد تهدید طوایف غطفان و اسد شد، اما خلیفهى پیامبر از دشوارىِ وضع نیندیشید و قبایل غطفان و اسد را که در صدد هجوم به مدینه و نزدیک مدینه بودند، در ذوالقصه مغلوب کرد. (بامداد اسلام، ص ۷۲ ـ تهران ۱۳۶۹) (مترجم) [۱۷۶] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۶، ص ۳۰۴. [۱۷۷] باید دانست که این قبایل، از اعراب صحرانشین بودند که به تازگى مسلمان شده و روح اسلام هنوز در دلهاىشان جایگزین نشده بود؛ زیرا آنان از مرکز اسلام و شهر مدینه که پایگاه ایمان و هجرتگاه مسلمانان بود، فاصله داشتند و در چنین محیطى که اسلام را به خوبى بفهمند و با لذت و شیرینى آن آشنا شوند و مفاهیم دینى در رگ و ریشهى آنان سرایت کند، زندگى نکرده بودند و از طرفى دیگر هنوز هم بقآیاى تعصب جاهلى در وجود آنان زنده بود، آثار درگیرىهاى ربیعه و مضر، عدنان و قحطان، تعصبنژادى و اختلافات قومى هنوز در آنان باقى بود؛ زیرا در مدت کوتاهى که از زمان مسلمانى آنان مىگذشت، مجالى نبود که مبلّغان اسلام کاملا آنها را با احکام اسلام آشنا سازند، بنابراین با روح شریعت اسلام بیگانه بودند. اینها همان اعرابى بودند که قرآن در حق آنان مىگوید: «اعراب بادیهنشین مىگویند که ایمان آوردیم، اى پیامبر! به آنان بگو که در واقع ایمان نیاوردهاید بلکه بگویید تسلیم شدهایم؛ زیرا هنوز ایمان در دلهاى شما جاى نگرفته است.» (حجرات: ۱۴) همچنین جایى دیگر مىفرماید: «هیچکس را از میان آنان به دوستى بر نگزینید تا زمانى که در راه خدا هجرت و ترک وطن نکردهاند» (نساء: ۸۹) [۱۷۸] براى اطلاع بیشتر ر.ک: به البدایة والنهایة، ج ۶، ص ۳۶۴. دکتر جمیل عبداللّه مصرى در کتاب «أثر أهل الكتاب فى الفتن والحروب الأهلیة فى القرن الأول الهجرى» مىنویسد: «در نتیجهى در هم شکستن قدرت مسیلمه، بزرگترین خطرى که در نقاب جنگ ارتداد، اسلام را تهدید مىکرد، از میان برداشته شد و آخرین عملیات اهل کتاب براى به دست گرفتن رهبرى جزیرة العرب با شکست مواجه شد. اینک وقت آن فرا رسید که آرامش و اطمینان خاطر به دین اللّه استوار باشد؛ زیرا بقیهى مرتدان، قدرتى به شمار نمىآمدند. بدین صورت آرامش به قلوب مسلمانان بازگشت.» (ص ۱۸۸). سپس مىافزاید: «جنگ ردّت پایان یافت و با نابودى سران فتنه، شبه جزیرهى عربى، یکپارچه زیر پرچم و قلمرو اسلام درآمد و نفوذ سیاسى اهل کتاب در جزیره خاتمه یافت.» (ص ۱۹۰) [۱۷۹] ابن کثیر، البدایه والنهایه، ج ۶، ص ۳۱۹. [۱۸۰] همان منبع، ج ۶، ص ۲۲۹. [۱۸۱] همان منبع، ج ۶، ص ۳۳۲. [۱۸۲] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۵، ص ۳۷۹. [۱۸۳] منبع سابق، ج ۷، ص ۳-۲. [۱۸۴] ابن اثیر، التاریخ الكامل، ج ۲، ص ۴۲۳. [۱۸۵] سیوطى، تاریخ الخلفاء، ص ۸۷، مطبعة المیمنیه، مصر، ۱۳۰۵، هـ . ق.
قبل از اسلام، حکومت دنیوى و پیشوایى دینى و روحانى، موروثى بود که از یک نسل به نسل دیگر، در همان یک خاندان منتقل مىشد. هنگامى که اسلام آمد و به پایهى تکمیل رسید، جهان، در سلطهى دو دولت موروثى و نژادى قرار داشت: یکى حکومت دنیوى و ادارهى مملکت که مخصوص طایفهى معینى بود. این حکومت مطلق از پدر به پسر یا از یک فرد خانواده به فرد دیگر بنا بر وصیت و تدبیر شاه منتقل مىشد، یا به فردى واگذار مىشد که از نظر قدرت یا سیاست بر دیگران چیره مىگشت، بىآنکه لیاقت و شایستگى این مقام را داشته باشد، یا مصلحت ملّت و کشور در نظر گرفته شود. تمام درآمد کشور ملک شخصى پادشاهان محسوب مىشد. آنان در پس انداز کردن ثروتهاى کلان و اشیاى نفیس و گرانبها و افراط در داشتن زندگى مرفّه و کاخهاى زیبا و مسابقه در جمعآورى و بهرهبردارى از مظاهر ثروت و قدرت به حدّى رسیده بودند که براى کسى که مطالعهى وسیعى در کتابهاى تاریخ قدیم (باستان) ندارد، هرگز باور کردنى نیست و در نظر او جز افسانه چیز دیگرى نمىتواند باشد [۱۸۶]. این پادشاهان، حکومت را یکى پس از دیگرى به ارث مىبردند و خود را بالاتر از نوع بشر مىدانستند و مردم اعتقاد داشتند که در رگهاى آنان خون مقدّس خدایى جریان دارد.
از طرفى دیگر، ملت از فقر و ستم و بدبختى و بینوایى رنج مىبرد و زندگى اسفبار و ذلّت آورى داشت. مردم ستمدیده براى به دست آوردن لقمه نانى که خود را از مرگ حتمى برهانند و قطعه پارچهاى که بدن خود را با آن بپوشانند، سختترین زحمات را متحمل مىشدند و زیر بار مالیات سنگین و هزینههاى هنگفت زندگى، آه و ناله مىکردند و زندگىشان بسان زندگى چهارپایان بود [۱۸۷]. دومین دولت و حکومت، فرمانروایى دینى و روحانى بود که عبارت بود از ریاست دینى و پیشوایى مذهبى که مخصوص یک خاندان و تیرهى معینى بود که از یک فرد به فرد دیگرى منتقل مىشد. این پیشوایان، حقّ توجیه و تفسیر دینى را به خود اختصاص داده و از چنان احترام فوق العادهاى برخوردار بودند که گهگاه مقدّس شمرده مىشدند. آنان از این موقعیت در راه منافع اقتصادى و تحقق خواستههاى نفسانى و شهوانى خود سوء استفاده مىکردند و خود را واسطه و رابط بین خدا و انسان مىدانستند، حرام را حلال و حلال را از جانب خویش حرام قرار مىدادند و در ساخت قوانین مذهبى آزادى مطلق داشتند. قرآن مجید احوال آنان را چه زیبا به تصویر کشیده، آنجا که مىفرماید:
﴿۞يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِنَّ كَثِيرٗا مِّنَ ٱلۡأَحۡبَارِ وَٱلرُّهۡبَانِ لَيَأۡكُلُونَ أَمۡوَٰلَ ٱلنَّاسِ بِٱلۡبَٰطِلِ وَيَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِۗ٣٤﴾ [التوبة: ۳۴].
«مؤمنان! بسیارى از دانشمندان و زاهدان اهل کتاب، اموال مردم را به ناحق مىخورند و آنان را از راه خدا باز مىدارند.»
این طبقه نزد مسیحیان «اکلیروس» [۱۸۸] (CLERGY) نامیده مىشدند. دانشمند مسیحى لبنانى، «پطرس بستانى» در شرح این کلمه مىگوید:
«این کلمه، لقب خادمان دین مسیحى است. علّت نامگذارى به این اسم، اشاره به این مطلب است که آنها سهم یا میراث خدا هستند، همان گونه که «سبط لاوى» در وحى حضرت موسى میراث خدا نامیده شده ... اقوام عبرانى و مصرى و ملل قدیم دیگر گروه ویژهاى را براى انجام عبادات مقرر ساخته بودند و کلیساى مسیحى از همان بدو تأسیس، ناظرانى را تعیین کرده بود که سیاستگذارى کلیسا را به عهده داشتند. هرگاه کلیسا از چنگ فقر نجات مىیافت و ثروتى به دست مىآورد، مورد دستبرد افراد «اکلیروس» قرار مىگرفت. آنان فقط مربّى روحى و خدمتگزار مذهبى نبودند، بلکه تقریبا یگانه مرجع علمى نیز محسوب مىشدند. اکلیروس (روحانى مسیحى) در زمان امپراطورى روم از پرداخت هرگونه مالیات و عوارض معاف بود و از وى خواسته نمىشد که به امور اجتماعى و مصالح عمومى بپردازد. بدین طریق به نوعى حکومت بر خود و بر جامعه دست یافته بودند» [۱۸۹]. در ایران باستان (فارس) نیز اینگونه بود؛ رهبرى دینى در فارس، مخصوص یک قبیله بود. در قدیم این امتیاز به قبیلهى «میدیا» اختصاص داشت و در زمان پیروان زردشت این رهبرى به قبیلهى «مغان» انتقال یافت. افراد قبیلهى دینى، سایهى خدا در روى زمین بودند که به گمان آنها براى خدمت خدایان و حکومت خدایى آفریده شده بودند و فرمانروا باید از همین قبیله انتخاب مىشد. آنان معتقد بودند که ذات خداوندى در آنها حلول کرده و با آنها آمیخته است. افتخار سرپرستى آتشکده نیز به این خاندان اختصاص داشت [۱۹۰].
براهمه در هند نیز چنین وضعى داشتند؛ آنان مذهب و تقدس را حق اختصاصى خود مىدانستند، قانون مقدّس هندى براى براهمه مقام و جایگاه والایى اختصاص داده بود که کسى دیگر در آن شریک نبود. آنان معتقد بودند که شخص برهمایى از جانب خدا بخشوده شده است، گر چه با گناهان و اعمال زشتش جهان را آلوده و تباه کند. گرفتن مالیات از او جایز نبود. در هیچ حال (حتّى اگر کسى را مىکشت) به قتل محکوم نمىشد و عبادات و مراسم دینى فقط به دست او انجام مىشد [۱۹۱].
***
اسلام به عمرِ این دو حکومت موروثى انحصارى پایان داد؛ زیرا بر جهان بشریت ستم هایى روا داشتند که مظهر و نمونهاش در تاریخ روم، ایران و هند به وضوح مشهود است [۱۹۲]. اسلام، انتخاب خلیفه و حاکم بر سرنوشت ملت را به مسلمانان و اهل شورا و اهل علم و اخلاص واگذار نموده است به همین دلیل، رسولاللّه ج تصریح ننمود که بعد از ایشان چه کسى جانشین وى و سرپرست امور مسلمانان گردد [۱۹۳]. اگر تعیین جانشین، جزو فرایض دینى بود و تصریح کردن آن لازم بود، حتما رسول اللّه ج بدان عمل مىنمود؛ زیرا خداوند مىفرماید:
﴿۞يَٰٓأَيُّهَا ٱلرَّسُولُ بَلِّغۡ مَآ أُنزِلَ إِلَيۡكَ مِن رَّبِّكَۖ وَإِن لَّمۡ تَفۡعَلۡ فَمَا بَلَّغۡتَ رِسَالَتَهُۥۚ وَٱللَّهُ يَعۡصِمُكَ مِنَ ٱلنَّاسِۗ٦٧﴾ [المائدة: ۶۷].
«اى فرستادهى ما! آنچه از جانب پروردگارت به تو فرود آمده، به مردم ابلاغ کن و اگر چنین نکردى رسالت او را نرساندهاى، خداوند تو را از شرّ مردم حفظ مىکند».
در جاى دیگرى مىفرماید:
﴿سُنَّةَ ٱللَّهِ فِي ٱلَّذِينَ خَلَوۡاْ مِن قَبۡلُۚ وَكَانَ أَمۡرُ ٱللَّهِ قَدَرٗا مَّقۡدُورًا٣٨ ٱلَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَٰلَٰتِ ٱللَّهِ وَيَخۡشَوۡنَهُۥ وَلَا يَخۡشَوۡنَ أَحَدًا إِلَّا ٱللَّهَۗ وَكَفَىٰ بِٱللَّهِ حَسِيبٗا٣٩﴾ [الأحزاب: ۳۸-۳۹].
«این سنتِ الهى در پیامبران امتهاى پیشین نیز جارى بوده است و فرمان خدا روى حساب و برنامهى دقیقى است و باید به مرحلهى اجرا درآید. (پیامبران پیشین) کسانى بودند که تبلیغ رسالتهاى الهى مىکردند و تنها از او مىترسیدند و از هیچکس جز خدا واهمهاى نداشتند و همین بس که خداوند حسابگر [اعمال آنها] است».
در صحیح بخارى به روایت عبیداللّه بن عبداللّه بن عتبه از ابن عباس [۱۹۴] آمده که پیامبر ج پیش از وفات خود در حالى که جمعى نزد وى حضور داشتند فرمود: «بیایید براى شما نوشتهاى بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید.» عدهاى گفتند: پیامبر اکنون ناراحت است و درد شدیدى را تحمّل مىکند، ضمنا قرآن نزد شما موجود است و کتاب خدا براى ما کافى است. بعضى دیگر به آوردن قلم و کاغذ اصرار داشتند، چون حاضران با هم اختلاف نظر داشتند پیامبر ج فرمودند: برخیزید! [۱۹۵] رسول خدا ج بعد از این جریان، سه روز در قید حیات بود و در خلال این مدّت چنین خواستهاى را تکرار نکرد و در مورد خلافت، هیچ گونه تصریحى ننمود، حتّى در همان روز و روزهاى بعد، وصایا و سفارشهاى دیگرى داشت، ولى راجع به جانشینى خویش سخنى به میان نیاورد. از جمله دستورها و سفارشهاى ایشان در مورد نماز و زیردستان بود. علىس مىگوید: رسول خدا به اداى نماز و زکات و رعایت حقوق زیردستان سفارش و وصیت کرد [۱۹۶]. بخشى دیگر از وصایاى آن حضرت این بود:
«قاتَلَ اللّهُ الْيَهُودَ وَالنَّصارى إِتَّخَذُوا قُبُورَ أَنْبِيائِهِمْ مَساجِدَ، لايَبْقَيَنَّ دينانِ عَلى أَرْضِ الْعَرَبِ» [۱۹۷].
«خداوند یهود و نصارى را نابود کند که قبور انبیاى خود را سجده گاه قرار دادند. در سرزمین عرب دو دین باقى گذاشته نشود.»
امالمؤمنین عایشه و ابن عباسب مىگویند: پیامبر ج هنگام احتضار، رواندازش را بر روى خود کشید و پس از مدّتى که احساس ناراحتى کرد، آن را از چهره برداشت و در همین حال فرمود: «لعنت خدا بر یهود و نصارى باد که مقبرههاى انبیاى خود را محل سجده قرار دادند.» (منظور آن حضرت برحذر داشتن از این عمل یهود و نصارى بود) [۱۹۸]. استاد عباس محمود العقاد ضمن توضیح حدیث قرطاس مىنویسد:
«این گفته که عمر فاروقس مانع شد تا پیامبر÷ نسبت به جانشینى علىس وصیت خود را بنویسد، گفتهاى است بىارزش و نامعقول که موجب اهانت و زیر سؤال رفتن شخصیت همهى کسانى است که در این مسأله ارتباط داشتند و زشتى این گفته تنها به عمر فاروق و کسانى که با رأى او موافق بودند، منحصر و محدود نمىگردد.
حقیقت این است که رسول اکرم ج کاغذ را براى این نخواسته بود که به خلافت علىس یا کسى دیگر وصیت کند؛ زیرا وصیت براى جانشینى نیازى به بیش از یک جمله یا یک اشاره نداشت. کافى بود اشارهاى داشته باشد، همان گونه که به ابوبکر صدیقس اشاره کردند تا با مردم نماز بگزارد و مسلمانان فهمیدند که منظور پیامبر ج برترى ابوبکرس براى امامت است.
علاوه بر این، پیامبر ج بعد از این جریان، چند روز در قید حیات بود، ولى دوباره خواستهى خود را تکرار ننمود و میان ملاقات على با پیامبر هیچ گونه مانعى وجود نداشت و فاطمهل، همسر علىس تا آخرین لحظه که روح شریف پیامبر پرواز کرد در کنار آن حضرت بود، اگر ایشان چنین ارادهاى داشت علىس را مىخواست و ولایت امور مسلمانان را به او مىسپرد.
گذشته از این سکوت که هیچ گونه اجبار و اکراهى به همراه نداشت، اگر به شیوهى پیامبر در تعیین امراء و والیانِ امور، نظرى بیفکنیم، مىبینیم که ایشان همواره خاندان خود را از پذیرفتن مسؤولیتها و ولایت امور، برحذر داشته و از اجراى قانون وراثت در حقّ انبیا منع فرموده است.
پس با توجه به این شیوه و این سکوت، نمىتوان گفت که منظور پیامبر ج صراحت نمودن به امر خلافت در حق علىس بوده [۱۹۹]، ولى از اجراى مقصود ایشان جلوگیرى به عمل آمده است» [۲۰۰]. همچنیـن در کتاب «عبقرية على» پیرامـون وراثت در جانشـینى پیامبر ج مىگوید:
«اگر وراثت، از فرمانهاى خداوندى بود پس شگفتآورترین چیز این خواهد بود که پیامبر ج از جهان برود و فرزند ذکور نداشته باشد و قرآن کامل گردد و نصّ صریحى نسبت به خلافت کسى از اهل بیت در آن موجود نباشد.
اگر این امر از ضروریات دین، یا قضاى خداوندى بود، همانند قضاهاى مبرم، در دنیا به اجرا در مىآمد [۲۰۱] و در برابر آن هر خلافت دیگرى به ناکامى مىانجامید، همان گونه که هر کوششى که مخالف قانون فطرت و قضاى الهى باشد به ناکامى مىانجامد.
پس بنابراین، نه نص صریح و نه اشاره و قرینه و نه ارادهى الهى، هیچ کدام از اینها گفتهى افراطیان (غلاة) را در مورد ترجیح خلافت براساس قرابت یا منحصر دانستن خلافت در خاندان هاشمى تأیید نمىکند» [۲۰۲].
[۱۸۶] ر.ک: سیرهى پیامبر، ص ۳۶ ـ ۳۵، به قلم همین نویسنده. [۱۸۷] براى تفصیل بیشتر مراجعه شود به کتاب: «ماذا خسرالعالم بإنحطاط المسلمین» به قلم همین نویسنده، فصل دوم: نظام سیاسی و مالى عصر جاهلیت، ص ۷۵ تا ۸۴، چاپ سیزدهم، دارالقلم، ۱۹۸۲ م. [۱۸۸] اکلیروس در لغت یونانى به معناى سهم ویا میراث است. [۱۸۹] بستانى، دائرة المعارف، ج ۴، ص ۱۴۶۷، بیروت، ۱۸۷۶ م. [۱۹۰] ایران در زمان ساسانیان، اثر پروفسور آرتورکریستن سن، ترجمهى رشیدیاسمى. (وى مىگوید: پادشاه چون زادهى خدآیان آسمانى به شمار مىرفت، سعى مىنمود که ریاست عالیهى جامعهى مذهبى را نیز داشته باشد. ص ۳۵۸. سپس در فصل هفتم مىگوید: «جامعهى ایران بر دو رکن قائم بود: مالکیت و خون.» ص ۴۲۴، چاپ ۱۳۶۸، دنیاى کتاب ـ ۱۳۶۸ مترجم) [۱۹۱] سیرهى پیامبر، اثر نگارنده، ص ۳۸، با استناد به قانون مدنى اجتماعى هند موسوم به «منوشاستر». [۱۹۲] ر.ک: ایران در زمان ساسانیان. [۱۹۳] علىس مىفرماید: «اى مردم هوشمند! هیچ کس حق اختصاصى در امر امارت و حکومت شما را ندارد، مگر کسى که خودتان امیر کنید». بحار الانوار، ج۸، ص ۳۶۷، چاپ تبریز. تاریخ کامل، ابن کثیر، ج۴، ص۱۲۷ و طبرى ج۳، ص۴۵۶، نقل از کتاب «شورا و بیعت» اثر مهندس بازرگان. همچنین علىس تصریح نمود که پیامبر ج کسى را به جانشینى خود تعیین نکرده است. مراجعه شود به «مروج الذهب» ج۱، ص۷۷۴، چاپ چهارم، ۱۳۷۰. همچنین در نامهى ششم نهج البلاغه خلافت و رهبرى را بر اساس شورا و انتخاب مردم مىداند. دانشمند معروف شیعه، نویسندهى کتاب «منهاج الكرامه» در شرح این نامه مىنویسد: «این گفتهى حضرت على، مؤید نظر اهل سنت است.» (هدایة الشیعه، ص ۵۷) پروفسور عباس شوشترى در کتاب خاتم النبیین ص ۴۲۹ چاپ چهارم انتشارات عطایى ۱۳۶۲ تحت عنوان «علت انتخاب نکردن جانشین به وسیلهى پیامبر» مىنویسد: «آن حضرت صریحا نمىتوانست کسى را معین کند، زیرا ختم نبوت شده بود و از تعیین یکى احتمال داشت که باز مقام خصوصیتى براى او پیدا گردد». (مترجم) [۱۹۴] داستان «قرطاس» در کتابهاى حدیث به طرق متعدد و متضاد ذکر شده است. دانشمندان اسلامى با تحقیق و بررسىهایى که به عمل آوردهاند، ثابت کردهاند که این روایت بدان گونه که مشهور است، صحت ندارد. براى اطلاع بیشتر رجوع کنید به کتاب «سیماى صادق فاروق اعظم» اثر ملاعبداللّه احمدیان. همچنین دانشمند و نویسندهى معروف اهل رومانى «کوئنستان ـ ویرژیل ـ گیورگیو» مىنویسد: «محمد طورى در اطرافیان نفوذ کلام داشت که هر چه مىگفت از طرف آنها پذیرفته مىشد. ایشان که در هشتاد جنگ کوچک و بزرگ شرکت کرد و فرماندهى آنها را بر عهده داشت، دلیرتر از آن بود که نتواند جانشین خود را تعیین نماید و دچار رودربایستى شود، لذا این روایت قابل قبول نیست.» (محمد پیغمبرى که از نو باید شناخت، ترجمهى ذبیح اللّه منصورى، ص ۴۳۲، چاپ دهم، تهران) حق این است که به موجب این روایت، ابتدا شخص پیامبر گرامى اسلام ج زیر سؤال مىرود و در مرحلهى دوم علىس و دیگر اهل بیت که در آن مجلس حضور داشتند مقصّر شناخته مىشوند؛ زیرا آنان میزبان بودند و دیگران مهمان و عیادت کننده بودند که در مرحلهى سوم، نوبت به آنها مىرسد. مسلّم است که مخاطب پیامبر ج در مرحلهى نخست، اهل بیت او بودهاند، چنان که در روایتى از مسند امام احمد تصریح شده که علىس فرمود: «رسول خدا به من دستور داد که لوحى بیاورم، من به خاطر این که نمىخواستم از محضر پیامبر دور شوم، عرض کردم آنچه را مىفرمایید به خاطر مىسپارم و حفظ مىکنم. بنابراین صحت جزئیات روایت قرطاس مورد تردید است. (مترجم) [۱۹۵] صحیح بخارى، الجامع الصحیح، کتابالمغازى، باب «مرض النبى ووفاته». براى آگاهى از داستان قرطاس به کتاب «شرح زندگانى خلیفهى دوم» اثر پروفسور نعمانى با ترجمهى عبدالسلام شیخ الاسلامى مراجعه کنید. (مترجم) [۱۹۶] روایت بیهقى و امام احمد. [۱۹۷] امام مالک، الموطا و ابن کثیر، ج ۴، ص ۴۷۱. [۱۹۸] صحیح بخارى، الجامع الصحیح، «باب مرض النبى ج ووفاته». [۱۹۹] این که منظور پیامبر ج از خواستن کاغذ، وصیت در حقّ على بوده است، فقط یک احتمال است، دیگران نیز مىتوانند با در نظر داشتن قراین، مدعى شوند که منظور آن حضرت، وصیت در حق فلان شخص بوده است، چنان که در سیرهى حلبیه، ج ۳، ص ۳۸۱ آمده است که پیامبر فرمود: «لوحى ب،ورید تا دربارهى جانشینى ابوبکر مطلبى بنویسم.» (مترجم) [۲۰۰] عباس محمود عقاد، العبقریات الإسلامیه، ص ۶۱۹، قاهره. [۲۰۱] حضرت علىس خود وصى بودنش را تکذیب مىکند و مىفرماید: «آیا بر رسول خدا دروغ بگویم؟ (یعنى مدعى باشم که وصى او هستم و حال آنکه چنین نیست) ... در امر خلافت خود اندیشیدم، دیدم اطاعت از فرمان حضرت رسول (بیعت با خلفا) بر من واجب است، آنگاه بیعت کردم و بر طبق عهد و پیمان خود با آن حضرت، عمل نمودم.» (نهج البلاغه، ترجمهى فیض الاسلام، خ ۳۷ ص ۱۲۲). همچنین از حضرت على نقل شده است که فرمود: اگر رسول خدا مرا به جانشینى خویش برمىگزید، من از جنگ دست بر نمىداشتم تا حقّ خود را مىگرفتم (ر.ک: تاریخ الخلفاء سیوطى و «الفتوح» اثر ابن اعثم کوفى، ص ۲۷۸، انتشارات انقلاب اسلامى، چاپ اول ۱۳۷۲، تهران. همین مضمون را جایى دیگر با تعبیرى شفافتر بیان داشته است. ر.ک: نهجالبلاغه حکمت شماره: ۲۲ و مستدرک نهج البلاغه، باب الثانى ص ۳۰). همچنین مىفرماید: به خدا سوگند! اگر من تنها با دشمن رو به رو شوم و جمعیت آنها به قدرى باشد که همه روى زمین را پر کنند، باکى نداشته و نمىهراسم. (نهجالبلاغه فیض، نامه ۶۲) علاوه بر آن اگر حضرت علىس از جانب خدا و رسول ج به امامت منصوب شده بود، هرگز براى او جایز نبود که بنابر مصالح اجتماعى، شخصى، خلاف فرمان خدا عمل نماید و از این حق صرفنظر کند، به خصوص هنگامى که مردم به طور اتفاق بعد از شهادت حضرت عثمانس نزد او آمدند، به هیچ وجه برایش جایز نبود که بگوید: «دعونى والتمسوا غیرى ... (دست از من بردارید و دیگرى را بخواهید ...) نهجالبلاغه، خ ۹۲. زیرا این امر خلاف فرمان صریح خداوند است که مىفرماید: ﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٖ وَلَا مُؤۡمِنَةٍ إِذَا قَضَى ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥٓ أَمۡرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ ٱلۡخِيَرَةُ مِنۡ أَمۡرِهِمۡۗ وَمَن يَعۡصِ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ فَقَدۡ ضَلَّ ضَلَٰلٗا مُّبِينٗا٣٦﴾ [الأحزاب: ۳۶]. «هیچ مرد و زن مسلمانى حق ندارد هنگامى که خدا و رسولش کارى را مقرر کنند، از خود اخت،رى داشته باشد و هر کس خدا و رسول او را نافرمانى کند، به گمراهى آشکار گرفتار شده است».(مترجم) [۲۰۲] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۹۳۶.
مسلمانان، در مدینه بعد از وفات پیامبر ج به رغم این که خود اهل حلّ و عقد و داراى فهم و بصیرت بودند و در میان آنان، مهاجران و انصار نیز وجود داشتند و به هر نتیجهاى که آنان مىرسیدند و مورد توافق آنان قرار مىگرفت، در جزیرة العرب و در میان سایر مسلمانان جهان اجرا مىشد ـ بر سر دو راهى قرار گرفتند. آنان دو راه در پیش داشتند: راه نخست وحدت کلمه و یکپارچگى و دست در دست هم دادن براى گسترش قلمرو اسلام و رساندن احکام خداوندى به مردم دنیا و سپردن زمام رهبرى به کسى بود که همهى مسلمانان به برترى و فضیلت وى معترف و از جایگاه والاى او نزد پیامبر ج آگاه بودند و مىدانستند که پیامبر ج به وفادارى و صداقت وى گواهى داده و او را در مراحل بسیار حساس و سرنوشت ساز مقدّم ساخته است، و راه دوم نزاع و اختلاف نظر و چند دستگى بود که پیشرفت و آیندهى اسلام را مورد تهدید قرار مىداد و خداى ناکرده سرنوشت اسلام نیز همانند سایر ادیانى مىشد که به علّت اختلاف بر سر ریاست و جدال براى خلافت و رهبرى قربانى شدند.
از سوى دیگر، آنچه به پیچیدگى و حساسیت قضیه مىافزود، وقوع این حادثه در شهر مدینه بود؛ شهرى که مسکن دو تیرهى بزرگ از قبیلهى قحطان، یعنى اوس و خزرج (انصار) بود. آنان کسانى بودند که رسول اللّه ج و مسلمانان را در شهر خود جاى دادند و از هر گونه یارى و فداکارى و بذل محبت و ایثار دریغ نورزیدند. قرآن دربارهى آنان چنین مىگوید:
﴿وَٱلَّذِينَ تَبَوَّءُو ٱلدَّارَ وَٱلۡإِيمَٰنَ مِن قَبۡلِهِمۡ يُحِبُّونَ مَنۡ هَاجَرَ إِلَيۡهِمۡ٩﴾ [الحشر: ۹].
«کسانى که در دار الاسلام (سرزمین مدینه) و در خانهى ایمان، قبل از مهاجران، مسکن گزیدند، آنان کسانى را که به سویشان هجرت کنند، دوست مىدارند.»
انصار، ساکنان و بومیان اصلى شهر مدینه بودند که مهاجران را پذیرفتند، لذا هیچ بعید نبود که براى خود حقّى در خلافت پیامبر ج که از مکه همراه با یاران و عشیرهى خود هجرت نموده و به دیار آنها آمده، قایل باشند و یا خود را از دیگران سزاوارتر بدانند. این امر، خلاف عقل و منطق و غیر طبیعى نبود [امّا در میان آنان دو قبیلهى بزرگ و رقیب دیرینه (= اوس و خزرج) وجود داشت که هیچ یک در برابر دیگرى کوتاه نمىآمد [۲۰۳].]از روایات معلوم مىشود که عدهاى از انصار، در سقیفهى بنى ساعده گردآمده بودند تا با یکى از رؤساى قبیلهى اوس و خزرج بیعت کنند و در آن صورت زمام کار از دست مهاجران خارج مىشد و حتّى خداى ناکرده شیرازهى وحدت مسلمانان از هم مىپاشید.
عمر فاروقس با درایت وتیزبینى ویژهى خود که در میان معاصرانش بدان ممتاز بود، به این مطلب پى برد که اسلام با خطر و بلاى بزرگى مواجه است و باید هر چه سریعتر به امر انتخاب خلیفه خاتمه داد؛ زیرا اگر ریسمان اتّحاد و انسجام از دست جماعت و گروهى رها شود که مسلمانان به آنان چشم دوختهاند و باید آموزگار و رهنماى جهانیان و محافظ کیان اسلام و آیندهسازان آن باشند، هرگز بار دیگر باز نخواهد گشت؛ بنابراین، تأخیر در انتخاب خلیفه را روا ندانست؛ زیرا آگاه بود که انصار تمایل دارند خلیفه از میان آنان انتخاب شود، به دلیل این که آنان خود را صاحب منزل و از دیگران مستحقتر مىدانند. از طرفى دیگر به این حقیقت نیز علم داشت که قبایل عرب، در برابر هیچ قبیلهاى جز قبیلهى قریش سر تسلیم فرود نمىآورند؛ چرا که موقعیت برتر و سوابق رهبرى دینى و اجتماعى قریش مسلّم بود، لذا ایشان حضرت ابوبکر صدیقس را به نامزدى خلافت پیشنهاد نمود تا جلوى هر گونه فتنه و آشوبى را گرفته و شیطان فرصت و راهى براى متفرق ساختن جمعیت مسلمانان و القاى وسوسههاى شوم خود در دلهاى آنان نداشته باشد و رسول اللّه ج در حالى دنیا را وداع گفته باشد که قبل از تدفین وى یکپارچه و متّحد داراى امیر و رهبرى باشند که ولایت امور آنها را به عهده گیرد و از جملهى این امور، تشییع پیکر پاک رسولاللّهج نیز بود [۲۰۴]، بنابراین (پس از آنکه حضرت ابوبکرس به جانشینى برگزیده شد) حضرت عمرس بلند شد و خطاب به حاضران گفت: «خداوند امور شما را به فردى تفویض نمود که بهترین شما و رفیق رسول اللّه ج در غار بود، پس برخیزید و با او بیعت کنید!» [۲۰۵] آنگاه همهى حاضران با حضرت ابوبکرس بیعت کردند.
براى این که بیشتر به حساسیت بحران و ضرورت تعجیل در گزینش رهبر پى برید، به روایت امام مالک از زهرى به نقل از خود حضرت عمرس توجه فرمایید:
«هنگامى که در منزل پیامبر نشسته بودیم، ناگاه مردى از بیرون اتاق مرا صدا زد من جواب دادم که ما اکنون مشغول فراهم ساختن مقدمات تشییع و دفن پیکر پیامبرج هستیم. آن مرد گفت: حادثهاى رخ داده است؛ انصار در سقیفهى بنى ساعده گرد آمدهاند، قبل از آنکه رویداد ناگوارى رخ دهد آنها را دریابید من به ابوبکر گفتم: بیا نزد آنان برویم تا از جریان آگاه شویم، سپس به اتفاق هم، حرکت کردیم» [۲۰۶]. [حضرت عمرس این سخنان را در حضور صدها نفر از اصحاب، اظهار کرد که اگر نکتهاى بر خلاف واقعیت در آن مىبود، مسلما مورد اعتراض اصحاب قرار مىگرفت، ولى بیانات وى مورد تأیید و تصدیق حاضران در جلسه قرار گرفت. از این روایت چنین نتیجهگیرى مىشود که اوّلاً؛ ابوبکر و عمرب در عَلَم کردن مسألهى خلافت و جانشینى پیامبر، دستى نداشته و کسى را به این کار تشویق و ترغیب نکردهاند، ثانیا؛ این دو نفر با نظرى خاص و طبق برنامهاى از پیش طرح شده و با طیبِ خاطر به سقیفهى بنىساعده نرفتهاند [۲۰۷].]
[۲۰۳] در واقع مسأله چنان بود که ابوبکر صدیقس گفته بود: «اگر زمامدارى به اوس سپرده شود، خزرج اعتراض مىکنند و اگر به خزرج سپرده شود، اوس رقابت مىکنند و قبایلِ عرب همه تن به امارت هیچ قبیلهاى جز همین تیره از قریش نمىدهند. پس بهتر است مهاجران به عنوان امیر زمامِ کار را به دست گیرند و شما انصار، وزیر و معاون آنها باشید. هیچ مشورتى بدون دخالت شما صورت نخواهد پذیرفت و هیچ امرى بدون شرکت شما انجام نخواهد،فت». [۲۰۴] علىس مىفرماید: در حکم خدا و حکم دین اسلام بر عموم مسلمانان واجب است بعد از این که امام و پیشواى آنان مرد، کشته شد ... هیچ عملى انجام ندهند و به هیچ کارى دست نزنند و قدمى به جلو بر ندارند پیش از آنکه براى خودشان پیشوایى عفیف و دانشمند ... انتخاب نمایند. (و الواجِب فِى حكم اللّهِ وحُكْمِ الإسلامِ عَلى الْمُسْلِمينَ بَعْدَ ما يَموتُ إماَمهم أو يُقْتَلُ... أن لا يَعْمَلوا عَمَلاً وَلا يُحْدِثوا حَدَثا وَلا يقَدِّموا يَدَا ورِجْلاً ولا يبدؤا بِشَيءٍ قَبْلَ أنْ يَخْتاروا لأنفُسِهِمْ إماما...) (بحار الانوار، ج ۸، ص ۵۱۳) ـ (مترجم به نقل از کتاب شورى و بیعت) [۲۰۵] اگر در اینجا شاهد هستیم که حضرت عمرس این انتخاب را به خدا نسبت مىدهد، بنابر اصل مسلّمى است که حضرت علىس در نامهى ششم نهج البلاغه بیان داشته است. (مترجم) [۲۰۶] ابن حجر، فتح البارى، ج ۷، ص ۳۰. این روایت در «شرح نهج البلاغه/ ابن ابى الحدید ۶/۱۷۵ نیز آمده است» (مترجم). [۲۰۷] عبارت داخل کروشه از سوى مترجم با اقتباس از کتاب «شرح زندگانى خلیفهى دوم» تألیف پروفسور شبلى نعمانى افزوده شده است.
روز بعد (سیزدهم ربیع الاول سال یازدهم هجرى) بیعتعمومىدر مسجد رسول اللّه ج انجام گرفت [۲۰۸] و حضرت ابوبکرس به ایراد سخن پرداخت و پس از ستایش خداوند گفت:
«اى مردم! من به زمامدارى امور شما منتخب شدهام و از این جهت که زمامدار شما هستم خود را از شما بهتر نمىدانم. اگر در انجام امورتان به خوبى عمل کردم، مرا یارى کنید وگرنه مرا به راه درست رهنمون شوید. راستى، امانت است و دروغ، خیانت. همانا ضعیف و ناتوان شما در نظر من قوى و تواناست تا حق او (از ستمکار) گرفته شود، إن شاء اللّه، و قوى شما نزد من ضعیف است تا آنکه به خواست خدا حق ستمدیدگان را از او باز ستانم. هیچ قومى جهاد در راه خدا را ترک نمىگوید مگر آنکه خداوند آنها را ذلیل و خوار مىگرداند و هرگز فحشا و گناه در قومى شیوع پیدا نمىکند مگر آنکه خداوند آنها را به بلاى عمومى مبتلا مىگرداند. تا زمانى که من از خدا و رسول او اطاعت مىکنم از من اطاعت کنید و هرگاه از فرمان خدا سرپیچى کردم، حقّ اطاعتى بر شما ندارم [۲۰۹].] در این هنگام وقت نماز فرا رسید، بنابر این در آخر خطبهاش فرمود:] برخیزید براى اداى نمازتان، رحمت و درود خدا بر شما باد!» [۲۱۰] انتخاب حضرت ابوبکرس یک اتفاق تصادفى یا نتیجهى دسیسه و برنامهى از پیش طرح شده نبود که به موفقیت انجامید، بلکه برنامهى تنظیمى الهى و تقدیر و خواست [۲۱۱] خداوند مقتدر و دانا و مظهرى از مظاهر لطف الهى به این دین بود که مىخواست آن را بر سایر ادیان غالب گرداند [۲۱۲] و وحدت کلمهى مسلمانان را حفظ نماید. همچنین این بیعت، موافق با عادت و شیوهى انتخاب عربها بود که آنان با شورا و رأى آزاد، مسایل مهم خود از قبیل انتخاب رئیس قبیله و فرماندهی لشکر را با رأى دادن به کسى که از نظر سنّ، تجربه و تدبیر و شایستگى بر دیگران برترى داشت، حل مىکردند. این شیوه از نسلهاى گذشته همواره مورد توجّه و عمل اعراب بوده است [۲۱۳]. پروفسور سید امیر على [۲۱۴] نویسندهى معروف شیعه که قلم شیوایى به زبان انگلیسى دارد، این حقیقت تاریخى را این گونه بیان مىکند:
«نزد عربها زعامت و ریاست قبایل، موروثى نیست، بلکه از طریقِ انتخاب صورت مىگیرد. آنان کاملا به اصلِ انتخاب ملزم و عامل هستند. تمام افراد قبیله در انتخاب رئیس قبیله، حق رأى دارند و از میان بازماندگان متوفى شخصى براساس سن و تقدّم (SENIORITY) انتخاب مىشود.
مسلمانان در انتخاب جانشین پیامبر ج بر همین اصل قدیمى ملتزم شدند و از آنجا که شرایط، بسیار دشوار بود و آن وضع فوق العادهاى که پیش آمده بود مجال هیچ گونه تأخیر در انتخاب خلیفه را نمىداد، انتخاب ابوبکرس به جانشینى رسول ج با در نظر گرفتن سنّ و اعتبار و احترامى که بین مردم عرب داشت، بدون تأخیر انجام گرفت. این دو صفت نزد عربها امتیاز بزرگى محسوب مىشدند.
ابوبکرس به صفت دانش و اعتدال معروف بود. علىس و اهل بیت پیامبر ج بنابر اخلاصى که از یکدیگر به ارث برده بودند و بنابر وفادارى و محبت به اسلام، ابوبکرس را به عنوان خلیفهى رسول ج به رسمیت شناختند» [۲۱۵]. مسلمانان با این انتخاب، از حکومت قبیلهاى موروثى که بر اساس خون و شرف نسبى استوار بود، نجات یافتند. اگر در مرحلهى نخست، خلیفه از بنىهاشم انتخاب مىشد، آنگاه حکومت دنیوى و رهبرى دینى و معنوى براى بنىهاشم محرز مىشد و بدین وسیله در اسلام نیز نوعى پاپیسم و روحانیت گرایى (کهنوت = PRIESTHOOD)پدید مىآمد، همان گونه که در بین مسیحىها این مقام روحانیت به نام اکلیروس(GLERGY)وجود داشت. اگر چنین مىشد، همان عواقب وخیم و آثار سوء که در مقام روحانیت مسیحى و نظام طبقاتى مجوسى و برهمایى پدید آمد، در جامعهى اسلامى و در بین پیروان این دین نیز به وجود مىآمد و رهبرى جامعه و پیشوایى مذهبى و حق رأى و منافع اقتصادى، منحصر و مخصوص یک طبقه و خانواده دانسته مىشد و در طول تاریخ، نسلهایى به وجود مىآمد که این طبقات را از سطح عموم انسانها و حتى از مقام بشریت نیز برتر مىدانستند و معتقد مىشدند که آنان باید با نذورات و هدایا و صدقات و سهمهاى مشخصى از اموال مردم، زندگى کنند. این امر کاملاً منافىِ حکمتى بود که رسول خداج به خاطر آن قبول زکات را براى بنىهاشم حرام قرار داده است. ابوهریرهس مىگوید: یک بار حسن بن علىب (در سنین کودکى) یک دانه خرما از اموال زکات برگرفت و در دهان گذاشت، وقتى پیامبر ج متوجه شد، خطاب به او گفت: «کخ کخ» تا آن را از دهان بیرون اندازد و سپس فرمود: «مگر نمىدانى که ما صدقه (زکات) نمىخوریم؟» [۲۱۶] عبدالمطّلب بن ربیعه بن الحارث در روایتى طولانى مىگوید رسول اللّهج فرمود: «همانا این صدقات (اموال زکات) چرک مال هستند، خوردن آنها براى محمّد و آل محمّد حلال نیست» [۲۱۷]. خداوند، خاندان هاشمى و افراد اهل بیت را از این که مصداق آیهى زیر قرار گیرند، حفظ نمود:
﴿۞يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِنَّ كَثِيرٗا مِّنَ ٱلۡأَحۡبَارِ وَٱلرُّهۡبَانِ لَيَأۡكُلُونَ أَمۡوَٰلَ ٱلنَّاسِ بِٱلۡبَٰطِلِ٣٤﴾ [التوبة: ۳۴].
«اى مؤمنان! بسیارى از علما و زاهدان اهل کتاب، اموال مردم را به ناحق مىخورند.»
اگر این دو ریاست (معنوى و مادى) از طریق ارث به بنى هاشم انتقال مىیافت، هرگز از دست آنان خارج نمىگردید؛ زیرا آن را میراث به حق خود مىدانستند. از اینجاست که بعضى از افراد رک گوى قریش بدون اغراق گفته بودند:
«اگر ولایت امور شما به دست بنىهاشم افتاد، بدانید که به تیرههاى دیگر قریش انتقال نخواهد یافت» [۲۱۸].
[۲۰۸] پاسخ این سؤال را که چرا بیعت افراد حاضر در سقیفه که مرکب از مهاجران و انصار بودند، قبل از بیعت عمومى انجام شد و چرا بیعت اهل مدینه براى مردم سایر شهرها حجت قرار گرفت؟ بهتر است از زبان حضرت علىس بشنویم: حضرت مىفرماید: «شورا حق مهاجرین و انصار است، پس اگر آنها به شخصى رأى دادند و او را امام نامیدند، این عمل مورد رضایت خداست.» (نامهى ۶ نهج البلاغه) در جایى دیگر در پاسخ کسانى که گفته بودند چرا بدون رضایت و مشورت آنان بر امر حکومت مسلط شده، فرمود: «مردم تنها از مهاجران و انصار تبعیت مىکنند و اینها نمایندگان مسلمانان در امر ولایت و امر دینشان هستند. (بحار الانوار، ج ۸، ص ۴۴۹). همچنین در پاسخ پیشنهاد حسنس در مورد تقدّم بیعت مردم شهرستانها بر بیعت مردم مدینه، مىفرماید: این که تو به من پیشنهاد مىکنى بیعت مگیر تا اهل شهرستانها بیعت کنند (چنین نیست) بلکه امر، امر اهل مدینه است. (وأما قولك لا تبايع حتى يبايع أهل الامصار فإن الأمر، أمر أهل المدينة) (کامل ابن اثیر، ج ۳، ص ۱۴۴). همچنین در جواب کسانى که مىگویند باید عموم مردم در امر مشورت شرکت داشته باشند، مىفرماید: «مهاجرین نخستین به جهت فضایلشان این تفوق را در،فتند، پس کسى که داراى سوابق آنان در دین نیست و فضایلشان را در اسلام ندارد، حق ندارد در امرى که خاص ایشان است (تعیین زمامدار) با ایشان به رقابت و نزاع برخیزد. (فاز المهاجرون الأولون بفضلهم فلا يجدر لمن ليست له مثل سوابقهم فى الدين ولا مثل فضائلهم فى الإسلام أن ينازعهم فى الأمر الذى هم أهله)، (مستدرک نهج البلاغه، باب الثانى، ص ۲)، همچنین در خطبهى ۱۷۳ نهجالبلاغه مىفرماید: «به جان خودم سوگند! که اگر بدون حضور همهى مردم امانت و پیشوایى منعقد نشود، پس هرگز این کار امکانپذیر نیست، لذا آنها که اهل این کار هستند از جانب کسانى که غایبند حکم مىکنند، بعد از آن، کسانى که حاضر بودهاند حق برگشت و رجوع از بیعت خود را ندارند و کسانى که غایب بودهاند نیز حق ندارند دیگرى را برگزینند». (مترجم) [۲۰۹] همچنین وقتى عمار بن،سر از مردم براى حضرت علىس بیعت مىگرفت با این عبارت با آنها پیمان مىبست که: «ما با شما بر اطاعت خدا و عمل به سنت رسول او بیعت مىکنیم، اگر بر آن وفا نکردیم حق اطاعتى بر شما نداریم و بیعتى بر گردن شما نیست. (نبايعكم على طاعة اللّه وسنة رسوله، فإن لم نف لكم فلا طاعة لنا عليكم ولا بيعة فى أعناقكم)، (بحار الأنوار، ج ششم). همچنین هنگامى که قیسبن سعد بن عباده در مصر، به نام امیرالمؤمنین على بیعت مىگرفت، در خطبهى خود چنین مىگفت: برخیزید و به شرط عمل بر کتاب خدا و سنت پیامبرشبیعت کنید، پس اگر ما در میان شما به کتاب خدا و سنت رسول او عمل نکردیم، بیعتى برگردن شما نداریم، (بحار الأنوار، ج ۸ ـ تاریخ طبرى، ج ۳، ص ۵۵۱). خود حضرت علىس نیز در اولین خطبه بعد از خلافت خویش همین موضوع را ابراز داشت، آنجا که فرمود: اگر از جانب ما نیکى دیدید، آنرا بپذیرید و اگر بدى دیدید، رد کنید. ر.ک: نهجالبلاغه، فیضالإسلام، پایان خطبه ۱۶۶ (مترجم) [۲۱۰] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۵، ص ۲۴۸. [۲۱۱] علىس نیز این مطلب را تأیید کردهاست آنجا کهمىفرماید: «آگاه باشید! آنچه پیش از این مقدّر بود (خلافت خلفا و انتقال به ایشان) واقعشد و آنچه حکم وارادهى خدا به آن تعلق گرفته پى در پى پیش خواهد آمد.» (نهجالبلاغه با ترجمه و شرح فیضالإسلام، خطبهى۱۷۵، ص ۵۷۱ ـ ۵۷۰، انتشارات فیض الاسلام، ۱۳۷۰). همچنین در فرازى دیگر خشنودىخویش از این برنامهى الهى را اعلام داشته مىفرماید: «رضينا عن اللّه قضاه وسلمنا للّه أمره» «ما از قضا و قدر الهى خشنود و تسلیم فرمان او هستیم.» (منبع سابق، ص ۱۲۲، خطبه ۳۷) (مترجم) [۲۱۲] خداوند در سورهى صف آیهى نهم مىفرماید: خدا ذاتى است که رسول خود را با هدایت و دین حق فرستاد تا آن را بر همهى اد،ن غالب سازد، هر چند مشرکان کراهت داشته باشند. [۲۱۳] استاد عقاد مىگوید: عمرِ علىس به هنگام وفات رسول خدا ج سى سال و اندى بود و این سن براى ملتى که اهمیت فراوانى به سن و احترام خاصى به بزرگسالان قایل بودند، یکى از دشوارترین موانع بود که گذشتن از آن آسان نبود. (العبقریات الإسلامیة، ص ۳۴۱) آنچه از تاریخ ثابت و سزاوار ترجیح است این است که حضرت علىس در آن هنگام سى و سومین بهار زندگى خود را مىگذراند و حضرت ابوبکرس ۶۱ سال داشت. [۲۱۴] امیر على در سال ۱۸۴۹ میلادى دیده به جهان گشود. اجداد او ایرانى و شیعه بودند و جدّ اعلاى او در زمان حملهى نادر شاه به هند، وى را همراهى نمود و پس از فتح هند به خواهش امپراتور مغول در خدمت آن دولت باقى ماند. وى نویسنده و حقوقدانى است که بر زبان انگلیسى چیره بود. در سال ۱۹۰۰ از طرف نایب السلطنهى هند قاضى کل دیوان دادگسترى ولایت کلکته شد و در سال ۱۹۰۹ به عضویت کمیسیون قضایى شوراى خاص سلطنتى انگلیس درآمد و در سال ۱۹۰۸ اتحادیهى مسلمانان لندن را تأسیس کرد. آثار قلمى زیادی از وى به جاى مانده که دو کتاب او به زبان انگلیسى شهرت زیادی دادند: «روح اسلام» و «تاریخ مختصر عرب»، که هر دو به زبان فارسى ترجمه شدهاند. وى در سال ۱۹۲۸ رخت از جهان بر بست. (براى اطلاع بیشتر از شرح حال و افکار امیر على به پیشگفتار کتاب روح اسلام و کتاب اقالیم قبله مراجعه کنید). [۲۱۵] تاریخ مختصر عرب، ص ۲۱ همچنین ابن ابى الحدید (متوفى ۶۵۵ هـ. ق) شارح نهج البلاغه که یک شیعهى معتزلى است دراین باره مىنویسد: «علماى گذشته و متأخرین ما و نیز علماى بصره و بغداد متفقاند که بیعت ابوبکر صدیق بیعتى صحیح و شرعى و قانونى بوده است. این بیعت گرچه بنابر نص صریحى نبود ولى براساس اصل انتخابىصورت گرفت که بهاجماع، یکىاز شیوههاىتعیینِ امام و رهبر شناختهشدهاست.» (شرح نهجالبلاغه ابن ابى الحدید، ج ۱، ص ۷) (مؤلّف) همچنین پروفسور امیر على در کتاب «روح اسلام» تعجیل در انتخاب حضرت ابوبکر را توجیه مىکند و مىنویسد: «شاید ضرورت فورى گزینش زعیمى براىدولت، اینتعجیلرا توجیه کند، على÷ با علو طبع و فداکارى همیشگى خود نسبت به این دین و با نگرانى بسیار از این که کوچکترین اختلافى میان اصحاب آموزگار بروز نکند، بىدرنگ با ابوبکر بیعت کرد.» (روح اسلام، ص ۲۷۰، ترجمهى ایرج رزاقى، محمد مهدى حیدر پورـ انتشارات آستان قدس رضوى ۱۳۶۶ هـ. ش.). همچنین به کتاب «خاتم النبیین» ص ۴۳۱ ـ ۴۲۸ اثر پروفسور عباس شوشترى، چاپ چهارم، مؤسسهى عطایى مراجعه کنید. (مترجم) [۲۱۶] صحیح بخارى، الجامع الصحیح، باب «ما یذكر فى الصدقة للنبى»، کتاب الزکاة و جامع صحیح مسلم، باب «تحریم الزكاة على آل رسول اللّه ج، كتاب الزكاة. آلرسول که زکات براى آنها حرام است عبارتند از: بنىهاشم و بنىالمطلب؛ نه دیگران. [۲۱۷] صحیح مسلم، کتاب الزکاة، باب «ترك استعمال آل النبی على الصدقة». [۲۱۸] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۹۳۸.
کسانى که از تاریخِ حرکتهاى انقلابى و نهضتهاى اصلاحى آگاهى دارند، به خوبى مىدانند که بسیارى از جنبشهاى انقلابى و اصلاحطلب، بر اساس دعوت به اصلاح و مبارزه با فساد و گمراهى، آغاز و پایهگذارى شدهاند؛ اما سرانجام به تأسیس حکومت و دستیابى به قدرتِ سیاسى و نظامى و اختصاص کرسى ریاست براى خاندان رهبر آن انقلاب و بنیانگذار آن حرکت و جنبش، منتهى گشته و دراین باره تجربههاى تلخى به دست آوردهاند. به همین دلیل، افراد زیرک و آیندهنگرانِ تیزبین، نسبت به دعوتها و نهضتهاى دینى حساسیت داشته و همواره از فرجام آنها بدبین و هراسان بودهاند.
این حساسیت در گفت و گویى که بین هرقل (هراکلیوس) امپراطور بیزانس روم و ابوسفیان انجام گرفت، کاملا مشهود و آشکار است. این گفتمان زمانى صورت گرفته که رسول خدا ج طى نامهاى هرقل را به اسلام دعوت کرده بود. از این گفت و گو و همچنین از واکنش و برداشت او در برابر این نامه، به تیزهوشى و مطالعهى گستردهى وى و هم چنین به صداقت ابوسفیان پى مىبریم. از جمله سؤالات او از ابوسفیان این بود که: «آیا کسى از اجداد او پادشاه بوده است»؟ وقتى ابوسفیان پاسخ منفى داد، هرقل گفت: «اگر کسى از نیاکان او پادشاه مىبود، مىگفتم که لابد این آیین را آورده است تا پادشاهىِ از دست رفتهى خود را باز ستاند و میراث پدرى خود را مطالبه کند [۲۱۹].
وقتى هرقل نسبت به فردى که مردم را به ایمان به اللّه و رسالت خویش فرا مىخواند، براساس و پایهاى تاریخى این گونه استنباط و قضاوت مىکند، پس به نظر شما اگر در نتیجهى دعوت پیامبر ج حکومت و سلطنتى موروثى پدید مىآمد و جانشینى بلافصل آن حضرت ابتدا به فردى از افراد خاندانش منتقل مىشد، آیا جهان، این گونه استنباط نمىکرد که دعوت نبوى و کوششهاى اصلاحى ـ معاذ اللّه ـ همه در خدمت خاندان پیامبر بوده و تمام تلاشهاى وى در جهت به قدرت رساندن خاندان خود و فراهم آوردن زندگى مرفّه و آیندهى درخشان و اختصاص زعامت و رهبرى به آل خود بوده است؟
تقدیر و برنامهى تنظیمى خداوند دانا چنین بود که رسول خدا ج کسى را به جانشینى خود انتصاب نفرمود و بعد از وى هیچ یک از اهل بیت و خاندان هاشمى بلافاصله جانشین وى نگردید، بلکه نخستین جانشین ایشان حضرت ابوبکرس بود که از قبیلهى بنى تمیم بود و بعد از وى حضرت عمر بن الخطابس که از قبیلهى بنى عدى بود و سپس حضرت عثمان بن عفانس به خلافت رسید که از بنى امیه بود. و زمانى خلافت به حضرت على بن ابىطالبس رسید که در میان مسلمانان و اصحاب رسول اللّه ج کسى از او افضل و تواناتر براى حمل بار خلافت وجود نداشت. بدین وسیله جاى اعتراض و شبههاى براى هیچ کس باقى نماند؛ زیرا مسأله، مسألهى طبقاتى و خاندانى و تعصب نژادى نبود، بلکه قضیهى لیاقت و شایستگى و توانایى این کار بود. پس راز تأخیر خلافت حضرت علىس بنا بر همین حکمت بود که خداوند در نظر داشت، و کار خدا همواره روى حساب و برنامهى دقیقى است و باید به مرحلهى اجرا در آید (و کان أمر اللّه قدرا مقدورا).
[۲۱۹] صحیح بخارى، الجامع الصحیح باب «كیف كان بدء الوحى». حسن بن علىب به خوبى به این نکته پى برده بود، آنجا که مىگوید: «به خدا سوگند! بعید به نظر مىرسد که خداوند، نبوت و خلافت را در خاندان ما ـ اهل بیت ـ جمع کند.» (ذهبى، سیر اعلام النبلاء، ج ۳، ص ۲۷۸).
محدثان و سیرهنگاران، متفقاند که رسول اللّه ج فرمودهاند:
«اِنّا مَعْشَرَ الاَْنْبِياءِ لا نُوَرِّثُ ما تَرَكْناهُ صَدَقَةٌ» [۲۲۰]
«ما پیامبران میراثى نمىگذاریم، آنچه از ما به جاى مىماند صدقه است» [۲۲۱].
امام احمد با سند خود از ابوهریرهس روایت مىکند که رسول اللّه ج فرمودند:
«لا يَقتَسِمُ وَرَثَتى دينارا وَلا دِرْهَما، ماتَرَكْتُ بَعْدَ نَفَقَةِ نِسائى وَمَعُونَةِ عامِلى فَهُوَ صَدَقَةٌ»
«ورثهى من طلا و نقرهاى بین خود تقسیم نمىکنند، آنچه پس از من به جاى مىماند، پس از نفقهى همسران و خدمتگزارانم، صدقه است.»
امام بخارى، امام مسلم و ابوداود از مالک بن انس با سندش از ابوهریرهس با همین الفاظ روایت کردهاند؛ همچنین امام بخارى از عروه و او از عایشهی صدیقهل روایت کرده که بعد از وفات پیامبر ج همسران وى خواستند عثمانس را نزد ابوبکرس بفرستند تا نسبت به میراث آنان با وى سخن بگوید، ولى عایشهل گفت: مگر رسول اللّه ج نگفته که ما میراث نمىگذاریم، آنچه از ما به جاى مىماند صدقه است؟ این روایت در کتاب صحیح مسلم نیز آمده است.
آرى، این عمل، در شأن پیامبر ج و مطابق با شیوهى همیشگى وى در طول حیات مبارک اوست؛ زیرا آن حضرت ج اهل بیت خود و بنىهاشم را در مواقع خطر، پیش مىانداخت و به هنگام منفعت و غنیمت دور نگه مىداشت؛ چنان که روز بدر با حمزه و على و عبیده همین شیوه را اعمال داشت و آنان را براى مبارزه با پهلوانان نامدار عرب مقدّم کرد. آن حضرت ج مصرف زکات و صدقه را که بزرگترین منبع درآمد مالى و چشمهى جوشان ثروت در امت اسلام بوده و هست، براى آل خود تا روز قیامت حرام قرار داد و آن هنگام که خواست ربا را حرام کند و خونهاى ریخته شده در زمان جاهلیت را هدر قرار دهد، از عموى خود، عباس بن عبدالمطلب و عموزادهى خود، عامر بن ربیعه بن الحارث بن عبدالمطلب آغاز نمود. رسول خدا ج در خطبهى حجّة الوداع فرمود:
«رباهاى جاهلیت باطل و بىاعتبار است و اولین ربایى که باطل اعلام مىگردد، رباى ما (بنى هاشم)؛ رباى عباس بن عبدالمطّلب است و هر خونى که در زمان جاهلیت ریخته شده هدر و ملغى است و نخستین خونى که هدر مىکنم، از خونهاى ماست و آن خون فرزند ربیعه بن حارث است» [۲۲۲]. [بدین گونه رسول خدا ج تمام درهاى رفاه و خوشگذرانى را بر روى خود و بستگانش بست و هر کس با آن حضرت نزدیکتر بود، از لذتهاى زندگى محرومتر بود.] خود حضرت علىس در نامهاى خطاب به امیر معاویهس این حقیقت را اثبات کرده و مىگوید:
«هر وقت جنگ شدت مىگرفت و مردم حمله مىکردند، رسول خدا ج اهل بیت خود را پیش مىانداخت و اصحاب خود را با اهل بیت خویش از ضربهى شمشیر و نیزه حفاظت مىکرد. به همین دلیل، عبیده بن حارث در جنگ بدر و حمزه در جنگ احد به شهادت رسیدند. جعفر نیز در جنگ موته شهید شد. کسى که نمىخواهم نامش را ببرم آرزوى شهادت داشت، اما مرگ آنان پیش افتاد و مرگ وى (علىس) به تأخیر افتاد [۲۲۳]. حضرت ابوبکرس با مشکلى مواجه گشت که قاطعیت و قدرت او را نسبت به اجراى آنچه دربارهى یک مسألهى پیچیده، صحیح و حق مىدانست مورد آزمایش قرار داده بود؛ زیرا هر شخص، مکلّف به چیزى است که به آن علم داشته و آن را حق مىداند؛ مسألهاى که در آنِ واحد، هم جنبهى اصولى و شرعى داشت و هم جنبهى عاطفى و سیاسى، ایشان جنبهى شرعى و اصولى قضیه را بر جنبهى عاطفى و سیاسى آن ترجیح دادند و با دقت کامل، آنچه را از توصیه پیامبر ج و آموزهها و سیرهى عملى آن حضرت فهمیده بود، به اجرا گذاشت.
تفصیل این داستان را امام بخارى به نقل از عایشهل این گونه بیان مىدارد:
«فاطمه و عباسب براى طلب میراث خود از رسول اللّه ج نزد ابوبکرس آمدند و زمین فدک [۲۲۴] و سهم آن حضرت از خیبر را مطالبه کردند. ابوبکرس به آنها گفت: از رسول خدا ج شنیدم [۲۲۵] که مىگفت: «ما میراث به جاى نمىگذاریم، آنچه از ما مىماند، صدقه است. آل محمّد مىتوانند به اندازهى تأمین هزینهى زندگى خود از این مال برگیرند.»
در روایتى دیگر آمده که ابوبکرس گفت: «پیامبران میراث نمىگذارند. من سرپرستى و مخارج کسانى را که رسول اللّه ج برعهده داشت، برعهده خواهم گرفت و بقیه را به همان مواردى که رسول اللّه ج مصرف مىکرد، مصرف خواهم کرد» [۲۲۶]. در صحیح بخارى از امالمؤمنین عایشه روایت شده که: فاطمه دختر پیامبر ج کسى را نزد ابوبکرس فرستاد تا میراث او را از رسول اللّه ج مطالبه کند. ابوبکرس گفت: رسول خدا ج گفته است: «ما پیامبران، مالى به ارث نمىگذاریم و آنچه از ما باز مىماند صدقه است. خاندان محمد ج حق دارند هزینهی زندگى خود را از این مال تأمین کنند» و من به خدا سوگند مىخورم که چیزى از صدقات رسول خدا ج را تغییر نخواهم داد و آن را به همان وضعى که در زمان آن بزرگوار بود باقى خواهم گذاشت و به شیوهى ایشان عمل خواهم کرد [۲۲۷]. آرى، حضرت ابوبکرس گفته بود: به خدا سوگند! در هیچ کارى یک ذره از روش رسول اللّه منحرف نخواهم شد.
لذا ایشان بر آنچه معتقد بود و آن را حق مىدانست، استوار ماند و تصمیم گرفت وصیت رسول اللّه ج را به مرحلهى اجرا بگذارد. از طرف دیگر فاطمهل نیز بر مطالبهى خود اصرار ورزید و این بدان سبب است که یا این حدیث به فاطمهل نرسیده بود یا این که معتقد بود قانون در این مورد، دست خلیفهى رسول اللّه ج را بازگذاشته است و او مجوّز قانونى دارد که خواستهى او را عملى کند [۲۲۸]. به هر حال هر دو در این مورد مجتهد بودند که یا معذورند یا مصیب [۲۲۹]. در مسند امام احمدبن حنبل آمده که فاطمهل خطاب به ابوبکرس گفت:
تو نسبت به آنچه از رسول اللّه ج شنیدهاى، آگاهترى [۲۳۰]. فاطمهل بعد از وفات رسول خدا ج شش ماه در قید حیات بود و بنابر روایتى تا پایان عمر، از این بابت ناراضى بود.
از این قبیل وقایع که طبیعت بشرى مقتضى آنهاست در زندگى قبایل و جوامع بشرى بسیار پیش مىآید. طبیعت و سرشت انسان به گونهاى است که نسبت به آنچه یقین پیدا مىکند و آن را حق مىداند، حساس و عاطفى است و بر موضع خود پافشارى مىکند، لیکن اختلاف و نارضایتى فاطمهل از ابوبکرس از حدود شرع تجاوز نمىکرد و مخالف با علوّ طبع و بزرگوارى و بخشندگى طبیعى او نبود.
از عامر روایت شده که حضرت ابوبکرس هنگام مرض وفات حضرت فاطمهل نزد ایشان رفت و اجازهى ورود خواست. حضرت علىس به فاطمه گفت: ابوبکر پشت در منتظر اجازهى ورود است، آیا به او اجازه مىدهى یا خیر؟ وى گفت: آیا تو راضى هستى؟ حضرت على گفت: آرى، پس حضرت ابوبکرس داخل شد و با او سخن گفت و عذر خود را در اینباره بیان کرد و او از ابوبکرس راضى شد [۲۳۱] [۲۳۲].
این بحث را با گفتهى استاد عقاد در کتاب «العبقریات الإسلامیه» به پایان مىبریم، وى مىنویسد:
این کار عاقلانهاى نیست که وفادارى و محبت ابوبکر صدیقس با پیامبر را مورد شبهه قرار دهیم، به علّت این که فاطمهل را از میراث محروم داشت؛ زیرا اگر او را محروم کرد دختر خودش عایشهل را نیز محرومنمود [۲۳۳]، به دلیل این که در شریعت اسلام، انبیا میراث نمىگذارند. ابوبکر نمىخواست با منع میراث از وارثان پیامبر ج که از جملهى آنان دختر محبوب خودش نیز بود، ظلم کند و در این باره بخل ورزد؛ اما مىخواست دین پیامبر ج و وصایاى او را حفظ کند که مسلما حفظ آنها از حفظ مال و فرزند لازمتر بود [۲۳۴]. سپس مىافزاید:
«قضاوت ابوبکرس در مورد مسألهى میراث، قضاوتى بود که مجوز قانونىدیگر نداشت تا بهگونهاى دیگر داورى کند [۲۳۵]؛ زیرا مىدانست که پیامبر میراثى بهجاى نمىگذارد، همانگونه که خودش فرموده است. عایشهل نیز در این مورد مانند فاطمهل بود. حضرت ابوبکرس هنگام وفات به عایشهل وصیت کرد تا هر چه از اموال شخصىاش به او تعلّق مىگیرد یا به او بخشیده است، به نفع مسلمانان از آنها صرفنظر کند و به او تأکید کرد که این مال نه به عنوان هبه برایت حلال است و نه به عنوان میراث» [۲۳۶]. این یک واقعیت تاریخى است که ابوبکرس در ایام خلافت خود حقّ اهل بیت را از غنایم مدینه و اموال فدک و خمس خیبر کاملاً مىداد [۲۳۷] جز این که بنابر آنچه از پیامبر شنیده بود، احکام میراث را بر آن جارى نمىساخت [۲۳۸]. از محمد باقر/ و همچنین از زید بن على شهید روایت شده که فرمودند: «ابوبکر و عمر هیچ گونه حقّى از ما (اهل بیت) غصب نکرده و به اندازهى یک سر مو بر ما ظلم نکردهاند.» مفهوم این روایت در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید نیز آمده است [۲۳۹]. در اینجا این نکته شایان گفتن است که حضرت علىس در دورهى خلافت خود نیز به شیوهاىعمل کرد که ابوبکرس عمل کرده بود، وى فدک را به مواردى که حضرت ابوبکرس به مصرف مىرسانید، مصرف مىکرد و بین ورثهى پیامبر تقسیم نکرد [۲۴۰]،[این عمل حضرت علىس دلیل روشنى است بر این که ترکهى پیامبر ج میراث نبوده است وگرنه آن را تقسیم مىکرد و به فرض این که از حق خود گذشته بود، سهم حضرت حسن و حسین و خواهرانشان و سهم عباس، عموى پیامبر را مىداد [۲۴۱].]
[۲۲۰] مسند امام احمد بن حنبل، ج ۲، ص ۴۶۳، نسائى (فتح البارى، ج ۱۲، ص ۸)
[۲۲۱] این مفهوم در روایات شیعه نیز به کثرت دیده مىشود؛ به عنوان مثال کلینى به سند معتبر از صادق نقل مىکند که: علما وارثان پیامبرانند؛ زیرا پیامبران هیچ گونه پول و ثروتى به میراث نمىگذارند. تنها میراث آنها احادیثى از سخنانشان است. روایت کامل بدین شرح است: عن ابى البخترى عن ابىعبداللّه÷ قال: إن العلماء ورثة الأنبياء وذلك أن الأنبياء لم يورثوا درهما ولا دينارا وإنما أورثوا أحاديث من أحاديثهم فمن أخذ بشىء منها فقد أخذ بحظٍّ وافرٍ ـ (اصول کافى، ج ۱، ص ۳۲، باب صفة العلم وفضله، حدیث شماره: ۲). همچنین باب «ثواب العالم والمتعلم»، حدیث شماره: ۱، ص ۳۴، ـ انتشارات دارالکتب الإسلامیه، تهران، چاپ سوم، ۱۳۸۸. به نقل از ولایت فقیه، خمینى، ص ۱۳۰. از همه مهمتر آن که خود علىس این حدیث را به نظم در آورده است و مترجم فارسى دیوان علىس آن را این گونه ترجمه کرده است:
اگر مردم پس از خود ثروتى بسیار بگذارند
براى ارث بردن درهم و دینار بگذارند
ولى ارث پیامبر معنویتهآیا هدایتهاست
که بهر راسخون و بهر اولوالابصار بگذارند
(فارسى دیوان امیرالمؤمنین، بیت شماره: ۷۱، ص ۲۶، سراینده عبدالحسین اشعرى قمى، انتشارات پیام اسلام قم، چاپ اول ـ مترجم)
[۲۲۲] صحیح مسلم، در کتاب الحّج، باب «حجّة النبى» و ابوداود از جابر بن عبداللّه روایت کردهاند.
[۲۲۳] نهج البلاغه، نامهى نهم، صبحى صالح، مصطفى زمانى.
[۲۲۴] فدک آبادىاى بود در حجاز که فاصلهى آن تا مدینه دو، سه روز راه بود و خداوند آن را به صورت صلح به پیامبرش ارزانى داشت. در آن آبادى یک چشمه و تعدادى درخت خرما وجود داشت. (مراصد الاطلاع على أسماء الأمكنة والبقاع) اثر صفى الدین عبدالمومن بن عبدالحق بغدادى، دارالمعرفه بیروت، ۱۹۵۴ م.
[۲۲۵] این حدیث را تنها حضرت ابوبکرس روایت نکرده است. همچنان که در اول بحث اشاره شد در کتابهاى روایى معتبر شیعه نیز آمده و در کتابهاى اهل سنت از طرق مختلف روایت شده است. یکى از راویان این حدیث، حذیفه است که دربارهى وى دانشمند شیعى، ملا عبداللّه مشهدى در کتاب اظهار الحق حدیثى نقل کرده که پیامبر فرمودند: «ما حدثكم به حذیفة فصدقوه» (هر حدیثى که حذیفه براى شما بگوید آن را تصدیق کنید).
همچنین در صحیح بخارى آمده که عمر فاروقس در جمع بزرگى که عباس و على نیز حضور داشتند گفت: شما را به خدایى سوگند مىدهم که زمین و آسمان به فرمان او استوار هستند، آیا شما مىدانید که رسول خدا ج فرمود: «ما میراث نمىگذاریم. هر چه از ما بماند، صدقه است؟» همه گفتند: بله، سپس به على و عباس روى آورد و گفت شما را به خدا! آیا شما نیز مىدانید؟ گفتند: آرى. همچنین در معتبرترین کتابهاى شیعه به صراحت آمده است که اموال پیامبر بر فاطمه صدقه بوده و بعد از او به بنىهاشم و بنىمطلب صدقه است و کسى آنها را به ارث نمىبرد، حتى بعد از وفات پیامبر، عباس مطالبهى ارث نمود، ولى فاطمه گفت: اموال پیامبر صدقه است. على و چند تن دیگر بر این امر گواهى دادند. فاطمه نیز قبل از وفات، به صدقه بودن اموال خود که عبارت از هفت باغ بود وصیت کرد. به دلیل رعایت اختصار، از آوردن متن حدیث خوددارى شد. خوانندگان محترم به کتاب فروع کافى، ج ۷، کتاب الوصایا، باب صدقة النبى، روایات شماره ۱و۲و۶ مراجعه کنند.
همچنین حضرت علىس وصیت کرد که اموالش به عنوان میراث تقسیم نشود. مشروح وصیت نامهى ایشان را در نامهى شماره: ۲۴ نهجالبلاغه مطالعه فرمایید. میثم بحرانى شارح نهجالبلاغه، این وصیت نامه را به طور کاملتر آورده است. حضرت علىس در این وصیت نامه که در حضور چندین شاهد، به قلم خودش نگاشته است تصریح کرده است که: «اموال و املاک من صدقه است هیچ کس حق ندارد (چیزى از آنها را بفروشد، هبه دهد، به ارث برد» (لایباع منه شىء ولا یوهب ولایورث) [شرح نهجالبلاغه بحرانى، ۴/۴۰۸ نامه شماره ۲۴].بنابر این عملکرد حضرت على و فاطمه بزرگترین دلیل و حجت قاطع است.(مترجم)
[۲۲۶] مسند امام احمد، ج ۱، ص ۱۰.
[۲۲۷] صحیح بخارى، الجامع الصحیح، باب غزوة خیبر.
[۲۲۸] ممکن است فاطمهل بر این اعتقاد بوده که انبیا در اموال منقول (درهم و دینار) میراث نمىگذارند، چنان که در روایت آمده: «ورثهى من درهم و دینارى بین خود تقسیم نمىکنند.» حال آنکه این مسأله به مال غیر منقول (زمین) تعلق داشت و مال غیر منقول میراث قرار مىگیرد. ابوبکر صدیق معتقد بود که حکم عام است مال منقول و غیر منقول هر دو را شامل مىشود لذا به خود حق نمىداد که آن را بین ورثه تقسیم کند.
[۲۲۹] استاد عباس محمود عقاد در کتاب «فاطمة وفاطمیون» مىنویسد: حقیقتى که در آن اختلاف نیست این است که بدانیم فاطمه بزرگتر از آن است که به ناروا چیزى ادعا کند و صدیق نیز بزرگتر از آن است که حقّى را از فاطمه سلب کند ... زیرا سرانجام چنان شد که ابوبکر با رضایت فاطمه محصول فدک را به مصرف صحیح مىرساند و خلیفه هم چیزى از عواید فدک را براى خود برنمىداشت تآیا کسى علیه او ادعایى داشته باشد. تنها مسأله دشوارى امر قضاوت بود. (مترجم)
[۲۳۰] مسند امام احمد، ج ۱، ص ۴.
[۲۳۱] طبرى؛ «محب الریاض النضرة فى مناقب العشره»، ص ۱۷۶، دارالکتب العلمیه بیروت، چاپ اول، ۱۹۸۴ م؛ طبقات ابن سعد، ج۸، ص ۱۷، چاپ لیدن. از روایت طبقات معلوم مىشود که نماز جنازهى فاطمهل به امامت ابوبکرس خوانده شد (ج ۸، ص ۱۹). همچنین مسند فاطمة الزهراء، اثر سیوطى، ص ۵۸، مطبعة العزیزیة.
[۲۳۲] این مفهوم در منابع شیعى نیز آمده است؛ از جمله آنکه ابن میثم بحرانى شارح نهج البلاغه مىنویسد: وقتى ابوبکر سخنان حضرت زهرا را شنید حمد و سپاس خدا را گفت و درود بر پیامبرش فرستاد سپس گفت اى بهترین بانوان و دختر بهترین پدران! به خدا قسم که من از نظر رسول خدا تجاوز ننمودهام و جز به فرمان او عمل نکردهام ...
آنچه متعلق به پدرت بوده حق توست. پیامبر خدا از فدک به مقدار خوراک شما برداشت مىکرد و باقیمانده را میان مسلمانان تقسیم مىکرد و در راه خدا مىداد و این مقدار حق الهى توست، من هم با فدک همان کارى را مىکنم که پیامبر مىکرد، این بود که حضرت زهرا بدان راضى شد و عهد و پیمانى بر آن اساس گرفت و ابوبکر محصول فدک را جمع مىکرد و به مقدار کفایت به ایشان مىداد. (ترجمهی فارسى مصباح السالكین ج۷ ص ۳۸۵ و ۳۸۶، آستان قدس، بنیاد پژوهشهاى اسلامى ۱۳۸۵، اصل عربى ج۵ ص ۱۰۷ مؤسسة النصر ۱۳۸۴)
ابن ابى الحدید نیز آورده است که: فاطمهل گفت: تو نیز چنان کن که پدرم رسول اللّه مىکرد. ابوبکر گفت: تو را به خدا سوگند! چنین کارى انجام بدهم؟، گفت: آرى، به خدا! حتما باید چنان کنى و سپس فرمود: خدآیا! گواه باش، (شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج ۱۶، ص ۲۱۶ شرح نامه ۴۵).
[۲۳۳] آرى، اگر ابوبکرس با فاطمهل عداوت داشت با ازواج مطهرات و پدران و برادرانشان چه عداوتى داشت؟ زیرا اگر میراثى تقسیم مىشد همسران پیامبر ج نیز از ترکهى وى ارث مىبردند که از جملهى آنها عایشه دختر خودش و حفصه دختر عمر بن خطاب نیز بودند، با آنان چه دشمنى داشت و همچنین حضرت عباس عموى پیامبر نیز ارث مىبرد و به طور مجموع حدود نیمى از ترکهى رسول اللّه ج به آنان مىرسید. (ابن حجر، الصواعق المحرقة، مترجم)
[۲۳۴] العبقریات الإسلامیه، ص ۴۴۶.
[۲۳۵] زید بن على بن حسین مىفرماید: به خدا سوگند! اگر من نیز به جاى ابوبکر بودم همانند او قضاوت مىکردم (وأیم اللّه لو رجع الأمر إلىّ لقضیت بقضاء ابىبكر) (ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۱۶، ص ۲۲۰ (مترجم)
[۲۳۶] العبقریات الإسلامیه، ص ۴۴۸.
[۲۳۷] ابن ابىالحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۲، ص ۲۹۶. ابن ابى الحدید طبق تحقیق محققان اهل سنت و شیعه یکى از دانشمندان برجستهى شیعه بود. پروفسور امیر على مورخ و محقق معروف شیعه مىنویسد: در مقدمهى شرح نهج البلاغه آمده است که ابن ابى الحدید یک معتزلى و یک شیعه بود. او فقیهى عالى مقام، متبحر در علم و دانش، متکلم و شاعر بود. (به نقل از پاورقى کتاب روح اسلام، اثر سید امیر على، ص ۴۰۸، انتشارات آستان قدس رضوى، ۱۳۶۶هـ. ش ـ مترجم) نیز ر. ک: یکصد و پنجاه صحابى ساختگى، تألیف سید مرتضى عسکرى.
[۲۳۸] فدک به اتفاق فرق اسلامى از غنایمى است که بدون جنگ و نیروى نظامى فتح شده است و در اصطلاح شرع «فىء» نامیده مىشود. صادق/ دربارهى حکم فىء مىگوید: هى للّه وللرسول ولمن قام مقامه بعده (این فىء، از آنِ خدا و رسولش است و بعد از وفات رسول خدا به جانشین وى تعلق مىگیرد. (تفسیر صافى، ص ۳۱۰) (مترجم)
[۲۳۹] ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۱۶، ص ۲۲۰ نامهى ۴۵ سپس راوى در ادامهى روایت مىگوید: از محمد باقر پرسیدم آیا با ابوبکر و عمر محبت ورزم؟ گفت: آرى، حتما آیا نه تنها در دنیا که در آخرت نیز با آنها محبت داشته باش! اگر از این بابت زیانى متوجه تو شود به گردن من. سپس فرمود: خداوند فلانى و فلانى را به سزاى اعمالشان برساند که بر ما اهل بیت دروغ بر بستند (والذى أنزل القرآن على عبده ليكون للعالمين نذيرا ما ظلمنا من حقنا مثقال حبة من خردل. قلت: جعلت فداك. أفأتولاّهما؟ قال: نعم ويحك تولّهما فى الدنیا والآخرة وما أصابك ففى عنقى.ثم قال: فعل اللّه بالمغيرة وبُنان فانهما كذبا علينا أهل البيت).(مترجم)
[۲۴۰] ر.ک: منهاج الاعتدال، امام ذهبى، این كتاب مختصر «منهاج السنة»، اثر ابن تیمیه است. مفاد این روایت در شرح نهج البلاغة ابن الحدید نامهى ۴۵ آمده است.
[۲۴۱] عبارت داخل کروشه از سوى مترجم افزوده شده است.
قلم اِبا دارد که قبل از آنکه چند سطرى دربارهى بزرگ بانوى زنان بهشت و پارهى تن پیامبر ج بنویسد، قدمى به جلو بردارد. او فاطمهى زهرا دخت رسول اللّه ج است که درود خدا بر پدر و آل و اصحاب پدرش باد! فاطمه کوچکترین دختران پیامبر و محبوبترین آنها نزد وى بود. واقدى از طریق ابوجعفر باقر روایت کرده که حضرت عباس گفت: فاطمهل زمانى متولد شد که کعبه در حال نوسازى بود و در آن مدت، سن پیامبر ۳۵ سال بود. مداینى نیز به صحت این روایت یقین نموده است و بنا بر قولى دیگر ولادت او یک سال (یا اندکى بیشتر) قبل از بعثت پیامبر بوده است. حضرت علىس اوایل محرم سال دوم هجرى با فاطمه ازدواج کرد [۲۴۲]. در کتاب «الامالى» ابوجعفر طوسى آمده که حضرت ابوبکرس در تهیه و خریدارى جهیزیهى فاطمهل سهمى بزرگ و نقش مهمى داشته است [۲۴۳]، و همچنین عایشه و ام سلمه، همسران پیامبر در تهیهى جهیزیه و مسکن على و فاطمه سهم و همکارى داشتند [۲۴۴]. نسل رسول اللّه ج فقط از اولاد فاطمهل تداوم یافت. فاطمهل به هنگام ازدواج ۱۸ ساله بود [۲۴۵]. طبرانى روایت کرده که عایشهل گفت: «هرگز کسى را بهتر از فاطمه ندیدم، جز پدر بزرگوارش.»
عبدالرحمنبن ابى نعیم از ابوسعید خدرى به صورت مرفوع روایت مىکند که فاطمه بزرگ بانوى تمام زنان اهل بهشت است، جز آن [مقامى] که براى مریم بنت عمران است. در صحیحین از مسور بن مخرمهس نقل شده که رسول اللّه ج فرمودند: «فاطمه پارهى تن من است؛ شادى او، شادى من و ناراحتى او، ناراحتى من است.»
حضرت عایشهل مىگویـد: راه رفتنِ فاطمه شبیه راه رفتن پیامبر ج بود.
ابوعمر مىگوید: حسن، حسین، زینب و ام کلثوم از بطن فاطمه متولد شدند و تا زمانى که او زنده بود حضرت علىس با زنى دیگر ازدواج نکرد. عقبه بن مریم از ابى ثعلبه الخشنى روایت مىکند که هرگاه رسول اللّه ج از غزوه یا سفرى بر مىگشت، ابتدا به مسجد مىرفت و دو رکعت نماز مىگزارد و سپس نزد فاطمهل مىآمد و بعد نزد اهل بیت خود مىرفت. عایشه بنت طلحه از عایشه، ام المؤمنینل نقل مىکند که گفت: «کسى را ندیدهام که شیوهى گفتارش بیش از فاطمهل با طرز گفتار پیامبر شباهت داشته باشد» [۲۴۶]. حضرت فاطمهل اشتیاق فراوانى بهخشنودى و جلب رضایت رسول خدا ج داشت و مىکوشید به عملى که پیامبر ج بنابر اقتضاى عاطفهى پدرى و محبت طبیعى فرزند، خواهان آن است، جامهى عمل بپوشاند. در اینجا به چند نمونه اشاره مىشود:
۱- از ابن عمرب نقل شده که هرگاه پیامبر ج ارادهى مسافرت داشت، نزد فاطمهل مىرفت و از آنجا حرکت مىکرد و هرگاه از سفر باز مىگشت، نخست نزد فاطمهل وارد مىشد. وقتى از غزوهى تبوک بازگشت فاطمهل مقنعهاى خریده و با زعفران رنگ کرده بود و نیز پردهاى بالاى درِ خانه نصب کرده یا این که در خانه فرشى انداخته بود، وقتى پیامبر ج آن را دید بازگشت و در مسجد نشست، فاطمهل بلالس را به دنبال پیامبر ج فرستاد تا دریابد که علّت مراجعت پیامبر ج چه بوده است، بلالس نزد پیامبرج آمد و علّت را از او جویا شد، آن حضرت فرمود: به علت مشاهدهى این اشیا بازگشتم. بلالس نزد فاطمهل بازگشت و جریان را برایش بازگو کرد، آنگاه وى پرده را فرو کشید و آن مقنعه را دور کرد و چادر معمولى خود را پوشید. وقتى بلالس ماجرا را به اطلاع پیامبر ج رساند، آنگاه نزد فاطمهل بازگشت و فرمود: «دخترم! این گونه باش، پدر و مادرم فدایت!» [۲۴۷].
۲- عبداللّه بن عمرب نقل مىکند که بارى پیامبر ج به خانهى فاطمهل رفت و در منزل وارد نشد و برگشت، وقتى حضرت علىس به خانه آمد، فاطمهل جریان را به اطلاع وى رساند. علىس علّت این کار را از پیامبر ج جویا شد، آن حضرت در پاسخ فرمود: «به دلیل این که بر درِ خانه، پردهاى نصب شده بود، من (و اهل بیتم) به مظاهر و آرایش دنیا چه نیازى داریم؟» راوى مىگوید: آن پرده منقّش بود، بعد از آنکه علىس سبب را براى فاطمهل بازگو کرد، فاطمهل گفت: پس پیامبر ج هر چه دستور بفرمایند من عمل مىکنم، علىس گفتهى او را به آن حضرت ج رساند، آنگاه ایشان فرمودند: «این پرده را به فرزندان فلانى بدهید که به آن نیاز دارند» [۲۴۸].
۳- ثوبان غلام رسول اللّه ج مىگوید: هرگاه پیامبر ج مىخواست به مسافرت برود، آخرین شخصى که با او خداحافظى مىکرد، فاطمهل بود و نیز هنگام مراجعت، نخست، به منزل او وارد مىشد. یک بار که از غزوهاى باز مىگشت، دید که فاطمهل گلیم یا پردهاى بر درِ خانه نصب کرده و حسن و حسین را دو دستوارهى نقرهاى (مردانه) پوشانده بود. پیامبر ج با دیدن این حالت توقف کرد و به خانه داخل نشد. فاطمهل فهمید که این عمل او، مانع ورود پیامبرج شده است، بنابر این پرده را پایین آورد و دستوارهها را از دست آن دو کودک بیرون آورد، آنها شروع به گریه کردند بنابر این النگوها را به آنها داد، آنان گریهکنان پیش پیامبر ج رفتند، آن حضرت النگوها را از دست آنها گرفت و به ثوبان گفت: اینها را به فلانى (یکى از شهروندان مدینه) بده و افزود:
«إنّ هؤلاءِ أهْلُ بَيْتي أكْرهُ أنْ يَأْكُلوا طَيّباتِهِم في حَياتِهِمُ الدُّنْيا».
«همانا اینها (فاطمه، حسن و حسین) اهل بیت من هستند، نمىخواهم در این دنیا شادکامى کنند و نعمتهاى پاکیزهى خود را در زندگى دنیویشان بخورند.»
سپس به ثوبان گفت تا براى فاطمهل گردنبندى معمولى و دو دستواره از جنس عاج بخرد [۲۴۹]. محبت فاطمهل با پیامبر جهانیان و پدر مهربانش از این جملهى بسیار شیوا و بلیغِ او آشکار مىگردد که بعد از دفن پیامبر ج گفته بود؛ جملهاى که هیچ قصیدهى رثایى طولانى و بلیغ نمىتواند با آن برابرى کند، و آن جمله این است:
يا أنس أطابت أنفسكم أن تحثوا على رسول اللّه ج التراب؟
«اى انس! چگونه راضى شدید که بر پیکر پاک رسول اللّه ج خاک بریزید؟» [۲۵۰]
عبدالرزاق به نقل از ابن جریج مىگوید: فاطمهل کوچکترین و محبوبترین دخترِ پیامبر ج بود. ابوعمر مىگوید: تحقیقى که بیشتر موجب اطمینان خاطر است، این است که بزرگترین دختر پیامبر ج زینب سپس رقیه، بعد ام کلثوم و کوچکترین آنها فاطمه رضىاللّه عنهن بوده است [۲۵۱]. فاطمهل بنابر قول مشهور، شش ماه بعد از وفات پیامبر ج از دنیا رحلت نمود. آن حضرت ج به او گفته بود که وى نخستین فردى است که از میان خاندانش در سراى باقى به او مىپیوندد. همچنین به او گفته بود: «آیا دوست ندارى که بزرگ بانوى زنان اهل بهشت باشى؟» [۲۵۲] امام مالک از جعفر صادق به روایت پدر و جدش از زین العابدین نقل مىکند که وفات فاطمهل در فاصلهى بین مغرب و عشا واقع شد [۲۵۳]. ابوبکر، عمر، عثمان، زبیر و عبدالرحمن بن عوف براى نماز جنازه حاضر شدند، حضرت علىس به حضرت ابوبکرس پیشنهاد کرد که نماز جنازه را بخواند، ابوبکر گفت: با بودن شما؟ گفت: آرى، به خدا سوگند! کسى غیر از تو بر او نماز نمىگزارد. آنگاه ابوبکرس جلو رفت و به امامت او نماز خوانده شد و در همان شب دفن شد [۲۵۴]. در طبقات ابن سعد به روایت مطرف بن عبدالیسارى از عبدالاعلى بن ابى مساور از حماد از ابراهیم آمده که ابوبکر صدیقس بر فاطمهل، دختر پیامبر ج نماز خواند و چهار تکبیر گفت [۲۵۵]. رحلت وى در شب سه شنبه، سوم رمضان سال یازدهم هجرى به وقوع پیوست [۲۵۶]. فرزندان حضرت علىس از بطن فاطمهل عبارتند از: حسن، حسین، محسن و ام کلثوم.
[۲۴۲] الإصابة فى تمییز الصحابه، ج ۸، ص ۵۴، قول صحیح همیناست، همانطور که در بخش دوم (در پىنوشت) به نقل از شاه ولى اللّه دهلوى ذکر شد. دلیل دیگر این که حضرت حسنس در سال سوم هجرى متولد شده است. [۲۴۳] طوسى، الامالى، ج ۱، ص ۳۹، چاپ نجف. [۲۴۴] ابن ماجه، سنن، کتاب النکاح، باب الولیمه، به نقل از کتاب «رحماء بینهم» اثر شیخ محمد نافع. [۲۴۵] روایت شده که سن او هنگام ازدواج پانزده سال بوده و در بعضى روایات خیلى کمتر از این نیز گفتهاند. [۲۴۶] ابن عبدالبر القرطبى، الاستیعاب فى معرفة الأصحاب، ج ۴، ص ۳۷۷ ـ ۳۷۴. [۲۴۷] امام حماد بن اسحاق بن اسماعیل (۲۶۷ـ۱۹۹ هـ. ق) کتاب «تركة النبى ج والسبل التى وجهها فیها»، ص ۵۶، تحقیق دکتر اکرم ضیاء العمرى، چاپ دانشگاه مدینه، چاپ اول، ۱۴۱۴ ـ ۱۹۸۴م.) امام بخارى، ابوداود و ابن شاهین از طریق قلوسى روایت کردهاند. [۲۴۸] همان منبع، ص ۵۷، امام احمد از طریق فضیل بن غزوان نیز روایت کرده است. [۲۴۹] حماد، تركة النبى، ص ۵۸ ـ ۵۷،.ابوداود، احمد و ابن ماجه در تفسیر آن را روایت کردهاند. [۲۵۰] امام بخارى، الجامع الصحیح، باب «مرض النبى ووفاته». [۲۵۱] سیوطى، مسند فاطمهى زهراء. [۲۵۲] البدایة والنهایة، ج ۶، ص ۳۳۲. [۲۵۳] حضرت علىس با اسماء دختر عُمَیس همسر حضرت ابوبکر صدیق، فاطمهل را غسل دادند. (جلاء العیون، مجلسى، ص ۷۳ و ترجمهى الجوهرة، ص ۱۹) (مترجم) [۲۵۴] الموافقة، به روایت بصرى و ابن سمان، مسند فاطمة الزهراء، چاپ حیدر آباد، ۱۴۰۶ هـ. ق. [۲۵۵] ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج ۶، ص ۲۱، دارالفكر، بیروت، چاپ اول، ۱۴۱۴ هـ. ق. [۲۵۶] ابن حجر، الإصابة فى تمییز الصحابة، ج ۴، ص ۳۸۰.
در این مورد که بیعت حضرت علىس با ایشان چه زمانى صورت گرفت، روایات مختلفى وجود دارد؛ حافظ ابوبکر بیهقى از ابوسعید خدرى روایت کرده که حضرت ابوبکرس بر منبر بالا رفت و نگاهى به حاضران انداخت، چون علىس را نیافت، او را خواست و به او گفت: اى پسرعمو و داماد پیامبر ج آیا مىخواهى وحدتِ مسلمانان گسسته شود؟ حضرت علىس پاسخ داد: اى خلیفهى رسول اللّه ج من هیچ گونه شکایت و رنجشى ندارم [۲۵۷] و سپس بیعت کرد [۲۵۸]. حافظ ابن کثیر مىگوید: از این روایت ثابت مىشود که حضرت علىس در اولین یا دومین روز رحلت پیامبر ج بیعت کرد و صحیح هم همین است؛ زیرا حضرت علىس همواره با حضرت ابوبکرس بوده و در تمام نمازها پشت سر او حضور داشته است [۲۵۹]. حافظ ابن کثیر و بسیارى دیگر از دانشمندان بر آنند که این بیعت دوم براى تأیید و تجدید بیعت اول بوده است. در صحیحین و دیگر کتابها، در این مورد، روایاتى آمده است [۲۶۰].
[۲۵۷] این مفهوم در منابع شیعى نیز آمده است براى مثال در شرح نهج البلاغه مىخوانیم: «قال على وزبیر ما غضبنا الاّ فى المشورة انا نرى ابابكر أحق الناس بها انه صاحب الغار وثانى اثنین انا لنعرف له سنه لقد أمره رسول اللّه بالصلاة وهو حىّ». (على و زبیرب گفتند: ناراضى موقتى ما فقط به این علت بوده که از ما مشورت نخواستند و الا ما ابوبکر را براى خلافت از دیگران حقدارتر مىدانیم زیرا او،ر غار پیامبر است و ما به احترام سنّى او معترفیم، رسول اللّه او را در حیات خود به جانشینى خویش بر نماز برگزید). ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه ج۱ ص ۳۳۳. [۲۵۸] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۵، ص ۲۴۹ (با اختصار). [۲۵۹] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۵، ص ۲۴۹. در منابع شیعه نیز آمده است که حضرت علىس در همان روزهاى نخستین بیعت کرد؛ براى نمونه مراجعه شود به کتاب روح اسلام، ص ۲۷۰، آستان قدس رضوى ۱۳۶۶، اثر پروفسور سید امیر على. (مترجم) [۲۶۰] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۵، ص ۲۴۶.
حضرت علىس با مشکلى مواجه شد که خیرخواهى او نسبت به اسلام و مسلمانان و اخلاص او در بیعت با ابوبکرس را مورد آزمایش قرار داد، ولى وى با استقامت و پایدارى ثابت نمود که از خود خواهى و تعصبات قبیلهاى جاهلى مبرّا و پاک است.
ابنعساکر بهنقل از سوید بن غَفَله آورده است که ابوسفیان به على و عباسب گفت: چه دلیلى دارد که امر خلافت به ضعیفترین تیرهى قریش واگذار شده است؟ اگر شما بخواهید مدینه را از سواران و مردان جنگى پر خواهم کرد، علىس در پاسخ گفت: به خدا سوگند! من خواهان چنین چیزى نیستم، اگر ابوبکر را شایستهى این کار نمىدانستیم، هرگز خلافت را به او واگذار نمىکردیم. اى ابوسفیان! بدان که مؤمنان، خیرخواه و دوست یکدیگرند، گرچه قبایل و دیارشان از هم دور است و همانا نیرنگ و خدعه، کار منافقان است [۲۶۱]. در شرح نهج البلاغه به قلم ابن ابىالحدید آمده است که: چون ابوسفیان از علىس اجازه خواست تا با او بیعت کند، على گفت: تو خواهان چیزى هستى که کار ما نیست؛ زیرا رسول اللّه ج به من وصیتى نموده که بر آن پایبندم. وقتى این جواب را از على شنید، نزد عباس رفت و گفت: اى ابوالفضل! تو به میراث برادر زادهات سزاوارترى، دستت را بگشا تا با تو بیعت کنم و کسى بعد از این با تو مخالفت نخواهد کرد، عباس از این سخن خندید و گفت: اى ابوسفیان! ممکن است چیزى را که على رد کرده، من خواهان آن باشم؟ ابوسفیان مأیوس شد و برگشت [۲۶۲]. همچنین ابن ابى الحدید (شیعهى معتزلى) مىافزاید: زبیر مىگوید: وقتى فضل، فرزند عباس گفت: «اى بنى تمیم! شما خلافت پیامبر را تصاحب کردید در حالى که ما شایستهى آن هستیم نه شما»، و نیز وقتى که یکى از فرزندان ابولهب بن عبدالمطلب ابن هاشم در این مورد شعرى سروده بود، حضرت علىس کسى را به سوى آنان فرستاد و از این کار منع کرد و دستور داد که بار دیگر چنین سخنى بر زبان نیاورند و گفت: حفظ سلامتِ دین براى ما محبوبتر از هر چیز دیگرى است (سلامة الدین أحب إلینا من غیره) [۲۶۳].
یعقوبى، مورخ معروف شیعه، روایت کرده است که: عتبه، فرزند ابولهب گفت: «فکر نمىکردم امر خلافت از بنىهاشم و به خصوص از دست ابوالحسن خارج شود.» حضرت علىس وقتى این جمله را شنید، عتبه را به شدت توبیخ و منع فرمود [۲۶۴].
[۲۶۱] هندى، کنزالعمال، ج ۳، ص ۱۴۱. [۲۶۲] ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۶، ص ۱۸. [۲۶۳] ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۶، ص ۲۱. [۲۶۴] تاریخ یعقوبى، ج ۲، ص ۱۲۴.
حضرت علىس، همان گونه که انتظار مىرفت و شرف و نسب و اخلاص او اقتضا مىکرد، همواره در طول خلافت حضرت ابوبکرس یاور مخلص و مشاور دلسوز او بود و مصلحت اسلام و مسلمانان را بر هر چیز دیگرى ترجیح مىداد و از هیچ گونه فداکارى و جانبازى دریغ نمىورزید.
یکى از روشنترین دلایل اخلاص و صداقت علىس با ابوبکرس و خیرخواهى وى براى اسلام و مسلمانان و حمایت از کیان خلافت و وحدت مسلمانان، موضع او در برابر خروج ابوبکرس براى جهاد با مرتدان و به عهده گرفتن فرماندهى سپاه اسلام بود. این اقدام وى نه تنها جان او را به مخاطره مىانداخت، بلکه وجود اسلام را نیز تهدید مىکرد.
ابن کثیر مىگوید: دارقطنى از سعید بن مسیب از ابن عمر روایت کرده است که، چون ابوبکر به منظور حرکت به سوى «ذى القصه» [۲۶۵] بر مرکب خویش سوار شد، على بن ابىطالبس زمام مرکب را گرفت و گفت: اى خلیفهى رسول خدا ج کجا مىروى؟ من به تو همان چیزى را مىگویم که رسول اللّه ج در روز اُحُد گفته است: «شمشیرت را در نیام کن و ما را به غم فراقت مبتلا مگردان؛ زیرا به خدا سوگند! اگر صدمهاى به تو برسد، نظم اسلام از هم مىپاشد.»
حضرت ابوبکرس بنا به مشورت و ممانعت حضرت علىس به مدینه برگشت. این واقعه را زکریا الساجى و زهرى نیز از عایشهل روایت کردهاند [۲۶۶]. اگر حضرت علىس (خداى ناکرده) از حضرت ابوبکرس دل خوشى نداشت و با اکراه بیعت کرده بود (یا از در تقیه وارد شده بود) از این فرصت طلایى به نفع خود استفاده مىکرد و او را از رفتن به میدان نبرد باز نمىداشت. شاید ابوبکر در این راه جان خود را از دست مىداد، بدین ترتیب از ناحیهى او آسوده خاطر مىشد و میدان براى وى خالى مىماند، و اگر (خداى ناکرده) بیش از این از او نفرت داشت و مىخواست هر چه زودتر او را از صحنه حذف کند، شخصى را وادار مىکرد تا در جبهه، او را ترور کند، چنان که رجال سیاسى، براى حذف مخالفان و رقباى خود همین شیوه را اعمال مىکنند.
گذشته از همکارى حضرت علىس با خلیفهى رسول اللّه ج در راستاى مصلحت اسلام و مسلمانان و امور ادارى، این دو شاگرد پیامبر (ابوبکر و على) با هم به مانند اعضاى یک خانواده، دوست صمیمى بودند؛ دوستانى که گفتهى خداوندى ﴿رُحَمَآءُ بَيۡنَهُمۡۖ﴾ [الفتح: ۲۹]. بر آنان صدق مىکند، دوستانى که در فراز و نشیب زندگى شریک و همدم یکدیگر بودند. از واقعهاى که یکى از بزرگان خاندان هاشمى ـ علوى، «محمدبن على بن حسین» معروف به باقر، نقل کرده است مىتوان تا حدى به عمق این دوستى پى برد:
کثیر النواء نقل مىکند که محمد باقر فرمود: یک بار که ابوبکرس به دردى مبتلا شده بود، دیدم که على÷ دستش را با آتش گرم مىکرد و بر موضع درد مىگذاشت [۲۶۷]. حقا که راست گفته است خداوند بزرگ آنجا که مىفرماید:
﴿مُّحَمَّدٞ رَّسُولُ ٱللَّهِۚ وَٱلَّذِينَ مَعَهُۥٓ أَشِدَّآءُ عَلَى ٱلۡكُفَّارِ رُحَمَآءُ بَيۡنَهُمۡۖ٢٩﴾ [الفتح: ۲۹].
«محمد فرستادهى خداست و کسانى که با او هستند در برابر کفار سرسخت و شدید و در میان خود مهربانند.»
[۲۶۵] فاصلهى آن تا مدینه یک روز راه است. [۲۶۶] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۶، ص ۳۱۵ ـ ۳۱۴. [۲۶۷] محبّ طبرى، الریاض النضرة، ج ۱ و سیوطى، الدر المنثور، ج ۴، ص ۱۰۱.
حضرت ابوبکر صدیقس ولىّ امر مسلمانان، با تمام اعضاى اهل بیت پیامبر ج به ویژه با حسن و حسین، دو نوهى گرامى آن حضرت ج رابطهاى بسیار دوستانه و محترمانه داشت که در شأن آن آقایان بود.
امام بخارى از عقبه بن حارث روایت کرده که یکبار حضرت ابوبکرس نماز عصر را خواند و از مسجد خارج شد، در بین راه، حسنس را دید که با همبازىهاى خود مشغول بازى است، نزدیک رفت و او را بر دوش گرفت و گفت: پدرم قربانت! چقدر با رسول اللّه ج شباهت داری تا با علىس. حضرت علىس از این گفتهى حضرت ابوبکرس تبسم کرد [۲۶۸]. این اعتماد و دوستى بین ابوبکر و على، یک طرفه نبود، حضرت علىس نیز یکى از فرزندانش را به نام ابوبکر [۲۶۹] نامگذارى کرده بود [۲۷۰]. حضرت علىس محمّد، فرزند ابوبکرس را همانند فرزند خویش پرورش داد و کفالت او را به عهده گرفت [۲۷۱] و تا جایى مورد اعتماد او واقع شد که ولایت مصر را به او سپرد و حتى از سوى عدهاى از این بابت مورد انتقاد قرار گرفت [۲۷۲].
[۲۶۸] امام بخارى، الجامع الصحیح، كتاب المناقب، باب صفةالنبى ج. [۲۶۹] ابوبکر بن على از بطن لیلى بنت مسعود متولد شد و در کربلا به همراه حسینس به شهادت رسید. (مترجم) [۲۷۰] البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۳۳۲ (به این نکته باید توجه داشت که اگر حضرت على با حضرت ابوبکر از ته دل محبت نداشت، هرگز فرزندش را به نام وى نامگذارى نمىکرد؛ زیرا ائمه هموارهیاران خود را از موسوم کردن فرزندان خود به نام دشمن منع کردهاند. به این روایت توجه کنید: موسى بن جعفر در حضور پدرشان به یکى ازیاران پدر فرمود: نامى را که دیروز بر دخترت نهادى تغییر بده؛ چون نام دشمن است. (وسایل الشیعه، ج ۱۵، ص ۱۲۳ و ص ۱۲۶، نقل از کتاب تولى و تبرى، ص ۵۶ نوشتهى هیات تحریرهى موسسهى در راه حق) (مترجم) [۲۷۱] حسین د،ر بکرى، تاریخ خمیس، ج ۲، ص ۲۶، چاپ اول، ۱۳۰۲ هـ. ق. [۲۷۲] نویسندهى کتاب «سیماى کارگزاران على» مىنویسد: حضرت علىس قیس بن سعد را عزل کرد و محمّد بن ابىبکر را بهعنوان جانشیناو در مصر انتخاب نمود، همچنینمىنویسد: شیخمفید روایت کردهاستکه جنابامیرالمؤمنین، حریثبن جابر را والى یکى از بلاد مشرق نمود و او دو دختر یزدگرد را براى حضرت فرستاد. حضرت یکى را به امام حسین داد و امام زینالعابدین از او به هم رسید و دیگرى را به محمّد بن ابىبکر داد و قاسم، جدّ مادرى جعفر صادق از او به هم رسید. (سیماى کارگزاران على بن ابىطالب، ج ۱، ص ۷۲ و ۴۶۷، چاپ اول، دفتر تبلیغات اسلامى، قم ۱۳۷۱) (مترجم)
قبل از آنکه این بخش را با وفات حضرت ابوبکر و تأثّر شدید حضرت علىس به پایان ببریم، بهتر است نگاهى داشته باشیم به خلافت و زندگى ساده و زاهدانهى او و اهتمام خاص وى به پیروى از نقش قدم رسول اللّه ج و پشت پا زدن به دنیا و نعیم آن.
دکتر فلیپ حتى (DR. PHILIP HITTI) در کتاب معروفش «تاریخ مختصر عرب» (A SHORT HISTORY OF THE ARABS) مىنویسد:
«ابوبکر، سرکوب کنندهى مرتدین، گردآورندهى جزیرة العرب زیر پرچم اسلام، زندگىاى بسیار ساده و متواضعانه اما با وقار داشت، در شش ماه اول خلافت کوتاه خود هر روز ـ پیاده و گاه سواره ـ از سُنح ـ جایى در بیرون مدینه که در آنجا خانهاى محقر داشت ـ به شهر مدینه که پایتخت اسلام بود مىآمد و به کار مردم رسیدگى مىکرد. هیچ گونه حقوق و شهریهى مقررّى نمىگرفت؛ زیرا در آن هنگام دولت درآمدى قابل ذکر نداشت. وى تمام امور دولت را در صحن مسجد نبوى انجام مىداد» [۲۷۳]. سر ویلیام میور SIR WILLIAM MUIR که در دشمنى با اسلام و پیامبرج معروف است در کتاب «رویدادهاى نخستین خلافت» مىنویسد:
«مجلس و دربار ابوبکرس همانند زمان پیامبر ج ساده بود، نه خدم و حشمى داشت نه محافظ و دربانى و نه نشانى از ابهّت حکومت و خلافت یافت مىشد. تلاشهاى گسترده و مستمرّى در راه به منزل مقصود رساندن بار خلافت، متحمل مىشد. دلایل و شواهد بسیارى در دست است که دقّت و تعمّق او را در جزئیات امور نشان مىدهد شبها در شهر و بیرون مدینه مىگشت تا از احوال فقرا و مظلومان مطّلع شود. او بزرگوارتر از آن بود که در تعیین کارگزاران و مسؤولان بلند پایه از کسى جانبدارى و انتقامجویى کند. دانش و تدبّر عمیق وى از رفتار و شیوهى زندگىاش آشکار بود» [۲۷۴].
[۲۷۳] حتى، فیلیپ، تاریخ مختصر عرب، بیروت، ۱۹۴۶، ص ۷۳ ـ ۷۲، لندن ۱۹۵۲م، ص ۱۷۶ـ۱۷۵. [۲۷۴] ANNALS OF THE EARLY CALIPHATE. LONDON. ۱۹۸۲. P.۱۲۸
یکى از شاهکارهاى ماندگار حضرت ابوبکرس و کارهاى پسندیدهاى که خداوند براى بقاى چهرهى راستین و اصیل اسلام به دست او اجرا نمود، (علاوه بر فداکارى در جنگهاى ارتداد) جمع قرآن براى اوّلین بار و کتابت آن بود. انگیزهى این کار این بود که عدّهى زیاد از حافظان قرآن در جنگهاى ردّه به شهادت رسیدند [۲۷۵] و این نگرانى وجود داشت که باقى ماندهى حافظان نیز در جنگهاى فارس و روم به سرنوشتى مانند آنان دچار شوند، به همین دلیل قبل از به پایان رسیدن مدت خلافتش ـ بنابر قول مشهور ـ جمع قرآن و نوشتن آن در مصحفها به گونهاى که امروز در دست داریم، به اهتمام ایشان، تکمیل شد.
[۲۷۵] در جنگ یمامه هفتاد تن از حافظان قرآن که همه از صحابه بودند، به شهادت رسیدند. این امر عمر فاروقس را به هراس افکند. وى نزد ابوبکرس آمد و حادثهى شهادت قار،ن و لزوم جمع قرآن را با او در میان گذاشت. ابتدا این کار که رسول اللّه ج آن را انجام نداده بود بر ابوبکرس گران آمد، ولى بعدا خدا قلبش را براى انجام این کار گشود و تحمّل آن را براى وى آسان ساخت.
این بخش را با سخن حضرت علىس و تأثّر و تألّم عمیق او از وفات دوست صمیمىاش، ابوبکرس به پایان مىبریم: [۲۷۶] روایت شده که وقتى ابوبکرس رحلت کرد، حضرت علىس جملهى (إنا لله وإنّا إليه راجعون) را بر زبان آورد و در حالى که مىگریست خود را با سرعت در کنار او رساند و چنین لب به سخن گشود:
«اى ابابکرس خدا تو را رحمت کند! به خدا تو اوّلین مسلمان بودى، ایمانت از همه کاملتر و یقینت از همه راسختر بود، بیش از دیگران از خدا مىترسیدى. اخلاق، رفتار، بزرگوارى و کردارت بیش از همه با رسول اللّه ج شباهت داشت و جانب احتیاط را در این باره بیش از دیگران مراعات مىنمودى و نزد رسول اللّه ج گرامىترین و مورد اعتمادترین فرد بودى. خداوند تو را از جانب اسلام، نیکوترین پاداش عنایت فرماید!
تو رسول اللّه ج را زمانى تصدیق نمودى که مردم او را تکذیب کردند. به همین دلیل، خداوند تو را در کتاب آسمانىاش به لقب «صدیق» یاد کرده است، آنجا که مىفرماید:
﴿وَٱلَّذِي جَآءَ بِٱلصِّدۡقِ وَصَدَّقَ بِهِۦٓ أُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُتَّقُونَ٣٣﴾ [الزمر: ۳۳].
«کسى که سخن صدق را آورد (پیامبر) و [کسى که] آن را تصدیق کرد (ابوبکر)، آنان پرهیزگاران واقعى هستند.»
تو زمانى غمخوار پیامبر بودى که مردم عقب نشستند، زمانى با او به پا خاستى که دیگران نشستند و در سختترین لحظات، آنگاه که دیگران متفرق شدند، او را یارى کردى تو گرامىترین همراهى بودى که مدال افتخار «ثانى اثنین» را به خود اختصاص دادى. یاورش در غار و رفیقش در هجرت و تسکیندهندهى خاطرش تو بودى.
جانشینى ایشان را در امتش به نیکوترین وجه انجام دادى، قوى و نیرومند بودى زمانى که یارانت ضعیف بودند، دلیر بودى هنگامى که آنان سست بودند، کار دین را پیش بردى زمانى که دیگران ناکام شدند، با قدرت تمام، به پیش تاختى زمانى که دیگران ایستادند، تو از همه ساکتتر و به هنگام سخن بلیغتر بودى، از همه دلیرتر و نیکوکارتر بودى و همان گونه که رسول اللّه ج فرموده بود، از نظر جسم ضعیف، ولى در کار خدایت بسیار توانا بودى. در پیش خودت فروتن و نزد اللّه بزرگ و در آسمانها و زمین محبوب بودى. خدا تو را از سوى ما و از جانب اسلام بهترین پاداش عنایت فرماید!» [۲۷۷]
***
[۲۷۶] محب طبرى در کتاب خود «الریاض النضرة» خطبهاى طولانى نقل کرده که علىس بعد از وفات ابوبکرس ایراد نموده، ولى در مورد نقل یکایک الفاظ آن تردید وجود دارد، بنابر این به آنچه در کتاب «الجوهرة فى نسب النبى وأصحابه العشرة» آمده، اکتفا مىکنیم. [۲۷۷] التلمسانى معروف به البرى، الجوهرة فى نسب النبى وأصحابه العشرة، ج ۲، ص ۱۲۶.
نقش انتخاب حضرت عمرس براى خلافت، در مرحلهى انتقالى حساسى از تاریخ اسلام ـ حضرت عمرس و حفظ زندگى ساده و سلحشورى فاتحان عرب ـ گسترش قلمرو اسلام در زمان حضرت عمرس ـ همکارى و تعاون علىس با عمرس ـ دلیلى روشن بر صمیمیت و خلوص علىس براى عمرس و مصالح اسلام و مسلمانان ـ سفر تاریخى حضرت عمرس به بیت المقدس ـ موضع حضرت عمرس در برابر اهل بیت رسول اللّه ج ـ پایهگذارى تقویم اسلامى ـ شهادت حضرت عمر فاروقس ـ تأثر و اندوه علىس از شهادت عمرس ـ وصف صحابهى کرام و چگونگى تعاون و اختلاف آنها با یکدیگر.
حضرت ابوبکرس در روزهاى آخر عمر خود (با همهپرسى و مراجعه به آراى عمومى) حضرت عمر س [۲۷۸] را براى جانشینى خود پیشنهاد کرد [۲۷۹]؛ زیرا به خوبى مىدانست که فاروق اعظمس مردى قوى، قاطع و صبور است که توانایى گرداندن چرخ عظیم خلافت و تحملِ مشقتهاى آن را دارد و مىتواند در یکى از حساسترین و سرنوشت سازترین برهههاى تاریخ، دین جدید و ملت نوپا را در سپیده دم فتوحات بزرگ و بىسابقه، رهبرى کند.
در آن زمان، دو ابر قدرت بزرگ تاریخ ـ بیزانس روم و فارس ساسانى ـ در آستانهى سر تسلیم فرود آوردن در برابر حکومت اسلامى بودند و ثروت و گنجهاى آنها و اسباب رفاه این دو جامعهى متکبّر و افراطى در شرف انتقال، به ملتى بود که از قرنها با زندگى صحرایى و چادرنشینى عادت کرده بودند و با زندگى شهرى و تمدّن مدرن و افراط در خوشگذرانى و خوشپوشى آشنایى نداشتند، تا جایى که وقتى در عراق براى اولین بار کافور را دیدند، فکر کردند که نمک است و شاید بعضىها آن را به جاى نمک در خمیر آرد به کار بردهاند [۲۸۰]. از سوى دیگر، این ملّتِ فاتح، مشکلى دیگر پیش روى داشت و آن اینکه چگونه مىتواند هم زندگى الگویى دینى و سلحشورى عربى و حفظ ارزشهاى اسلامى و سنّتهاى پیامبر ج را داشته باشد و هم ادارهى شهرهاى پهناور فتح شده و رهبرى ملّتهاى متمدّن را که در فرهنگ و تمدّنِ مدرن، به اوج خود رسیدهاند، انجام دهد؟
با در نظر گرفتن همهى این شرایط، به این نتیجه مىرسیم که انتخاب عمرس انتخابى به موقع و موفّق و الهام شده از جانب اللّه بوده است و بدین وسیله خداوند، این دین را مورد لطف خود قرار داده و خواسته است آن را بر تمام ادیان، غالب گرداند و بر جهان پهناور و جامعههاى بیمار و در حال سقوط و قدرتهایى که زمام بشریت را به دست گرفته بودند و با سرنوشت آنها بازى مىکردند و آزادى آنان را سلب کرده بودند، پیروز بگرداند.
حضرت عمرس همتاى شایسته و امینى بود که در تحقق بخشیدن به اهداف اسلامى و پاسخگویى به مقتضیات نوین خلافت راشدهى نبوى توانایى داشت.
حضرت عمرس از تسلّط و نفوذ کامل و ابّهتى برخوردار بود که جلوى هرگونه خودسرى را مىگرفت. بارزترین دلیل تسلّط او، برکنارى حضرت خالدبن ولیدس از سمت فرماندهى سپاه اسلام در اوج شهرت او بود. آرى، همان خالد که رسول اللّه ج او را شمشیر خدا لقب داده بود و حضور او در جنگها، نشانهى پیروزى محسوب مىشد و وجودش را موجى از حسّ سرفرازى فرا گرفته بود، فرمان برکنارى او روزى نافذ شد که مسلمانان بیش از هر روز دیگر به او نیاز داشتند. آرى، حکم برکنارى وى درست هنگامى به او ابلاغ شد که سپاه اسلام در برابر رومیان، در روز جنگ «یرموک» صف کشیده بودند. حضرت عمرس این فرمانده با نفوذ و متهور را برکنار کرد و به جایش ابوعبیدهس را به فرماندهى لشکر اسلام برگزید. خالدس بدون هیچ گونه واکنشى در برابر این فرمان، خاضعانه گفت:
«سَمْعا وَطاعَةً لأميرِ الْمُؤْمِنينَ»
«فرمان امیر المومنین را از دل و جان پذیرا هستم» [۲۸۱]
هنگامى که یکى از لشکریان، به وقوع فتنه و بلوا بر اثر این تغییر اشاره کرد، خالد در پاسخ گفت:
«تا زمانى که عمر زنده است، مجالى براى فتنه و آشوب، وجود نخواهد داشت» [۲۸۲]. این واقعه از یکسو نشان مىدهد که خالد (با آنکه فرماندهى محبوب و پیروزمند بود) چگونه در برابر فرمان خلیفه سر تسلیم فرود آورد و از سمت فرماندهى دستبردار شد؟ حقّا که این اطاعت و ایثار در تاریخ فرماندهى نظامى نظیرى ندارد و از سویى دیگر قدرت و نفوذ حضرت عمرس و تسلّط او بر اوضاع را به نمایش مىگذارد.
همچنین ماجراى محمد، فرزند عمرو بن عاص، فاتح و فرمانرواى مصر، قابل اهمیت است؛ عمرو بن عاص زمانى که استاندار مصر بود یک بار مسابقهى اسب دوانى برگزار کرد، در این مسابقه، اسب یکى از مصرىها جلو افتاد، محمد (که در جمع تماشاچیان قرار داشت و اسبش در دست یکى از سوارکاران بود)، فکر کرد که اسب او برنده شده است، بنابر این فریاد برآورد که: به پروردگار کعبه سوگند که اسب من جلو افتاد. مرد مصرى نیز گفت: به خداى کعبه سوگند که اسب من برنده شده است. محمدبن عمرو خشمگین شد و یک تازیانه به آن مرد زد و گفت: بگیر! من از فرزندان اشراف هستم. آن مرد به حضرت عمرس شکایت برد، وى عمرو بن عاص و فرزندش را به مدینه احضار کرد و پس از محاکمه، به مرد مصرى گفت: این تازیانه را بگیر و اشرافزاده را بزن! و سپس به عمرو گفت: اى عمرو! از کى مردم را برده قـرار دادهاید؟ حـال آنکه از مـادر، آزاد متولّد شدهاند؟ [۲۸۳]
[۲۷۸] حضرت عمرس در آن هنگام ۵۲ سال و شش ماه سن داشت و حضرت على بن ابىطالبس سى و پنجمین بهار عمر خود را مىگذراند. [۲۷۹] حضرت ابوبکرس گرچه به لیاقت و شایستگى عمر اطمینان داشت و او را به خوبى مىشناخت، باز هم او را به مقام خلافت انتصاب نکرد، بلکه به خاطر احترام به افکار عمومى، به آراى مردم مراجعه نمود و پس از آنکه از بزرگان مهاجر و انصار نظرخواهى کرد، به جانشینى حضرت عمر وصیت کرد و متن وصیتنامه را در ملاء عام براى مردم خواند و حتى به مسجد رفت و خطاب به مردم چنین گفت: من کسى را از میان بستگان و خویشان خود براى به دست گرفتن زمام رهبرى شما انتخاب نکردهام، بلکه منتخب من عمر است. مردم یک صدا جواب دادند: سمعنا وأطعنا (شنیدیم و اطاعت کردیم). در کتاب اخبار عمر، ص ۶۱ آمده که حضرت على مرتضىس فرمود: ما جز به عمر به کسى دیگر راضى نیستیم. (رجوع شود به کتابهاى شرح زندگانى خلیفه دوم، اثر شبلى و سیماى صادق فاروق اعظم، اثر ملا عبداللّه، و فاروق اعظم، اثر هیکل، و ابن اثیر و ابن جوزى و دیگر کتابهاى تاریخ. نویسنده و حقوقدان معروف شیعه، سید امیرعلى در کتاب روح اسلام مىنویسد: ابوبکر قبل از فوت، عمر را به جانشینى انتخاب کرد و این مطلب را عامهى مردم از جمله اهل بیت محمد ج پذیرفتند. (روح اسلام، ص ۱۲۳، آستان قدس رضوى، ۱۳۶۶). (مترجم) [۲۸۰] ابن كثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۶۷. [۲۸۱] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۱۹ ـ ۱۸. ابن اسحاق، فرماندهى ابوعبیده را مربوط به حادثهى محاصرهى دمشق دانسته است. هر کدام که صحیح باشد دلالت بر حساس بودن اوضاع دارد. [۲۸۲] قاضى ابویوسف، کتاب الخراج، ص ۸۷ و تاریخ طبرى، ص ۲۵۲. شاید هم در عزل خالد بعضى از تصرفات او که حضرت عمرس راضى نبوده، نیز دخیل بوده است به هر حال جاى هرگونه اجتهاد وجود دارد. در روایات آمده است که حضرت عمرس پس از این ماجرا به همه مسئولان و کارگزاران شهرها نوشت: من خالد را بر اساس هیچ گونه رنجش، اینکه به امانت خیانت کرده باشد، برکنار نکردهام، بلکه برکنارى او به این دلیل است که وجود او موجب ابتلاى مردم شده است و از این بابت نگران شدم که مردم به وجود او اتکا کنند و در عقیدهشان سستى راه یابد؛ بنابراین خواستم مسلمانان در معرض فتنه قرار نگیرند و بدانند که عامل پیروزىها خداوند است. (تاریخ طبرى، ص ۲۵۲۸. براى تحلیل مفصّل این رویداد، به کتاب «خالد بن الولید»، نوشتهى استاد صادق عرجون، چاپ سوم، دارسعودى، ۱۹۸۱ م مراجعه کنید). [۲۸۳] ابن جوزى، سیرة عمر بن الخطاب، ص ۸۶، چاپ مصر، ۱۳۳۱ ه . ق.
امّت اسلامى ـ عربى یکى از دشوارترین مراحل انتقالى و دورههاى موقت را که ملّتها در طول تاریخ سپرى مىکنند، پشت سر مىگذاشت و مسلمانان رفته رفته از صحراى خشک عربستان و زندگى چادرنشینى و چوپانى و گوشت خشک خوردن، خارج شده و در دنیاى جدید و تمدّن پیشرفتهى ایران و روم قدم مىگذاشتند. عربها بدون تجربهى قبلى با چنین زندگى نوینى رو به رو شدند، و طبیعى بود که در برابر آن، تا حدّى سر تسلیم فرود آورند و تحت تأثیر آن قرار گیرند و رفاهطلبى و بهرهگیرى از مظاهر دنیا را، از آنان بیاموزند، اما حضرت عمرس، براى مسلمانان، در ساده زیستى و بىرغبتى به مظاهر دنیا، بهترین نمونه و الگو بود؛ او با تیزبینى، هرگونه تغییر در زندگى آنان را، در حالى که در معرض سیل خروشان فتوحات و غنایم قرار گرفته بودند، زیر نظر داشت و مورد محاسبهى دقیق قرار مىداد.
در کتاب «البداية والنهاية» دربارهى سفر تاریخى حضرت عمرس به بیت المقدس آمده است:
«اصحاب و فرماندهانى که در بیتالمقدس به ملاقات ایشان آمده بودند، عباهاى ابریشمى (ضخیم) پوشیده بودند. حضرت عمر با دیدن این منظره به شدت برآشفت و خواست که آنان را تنبیه کند؛ اما آنان عذر آوردند و گفتند: زیر لباسهاى ابریشمى پوششهاى زرهى بر تن دارند و براى حفظ روح نظامى و سلحشورى به آن نیاز دارند؛ زیرا تنها لباس تجمّل نیستند، بلکه لباس رزم نیز هستند. با شنیدن این سخنان، عمرس آرام گرفت و سکوت کرد» [۲۸۴]. طارق بن شهاب مىگوید:
«یکبار حضرت عمرس در سفر شام، مىخواست از نهر آبى عبور کند، بدین منظور از مرکب پایین آمد و بدون تکلّف کفشهاى خود را بیرون آورد و به دست گرفت و مهار شتر را گرفت و از آب عبور کرد. ابوعبیدهس به او گفت: اى امیر مؤمنان! شما امروز از نظر مردم این منطقه مرتکب کار شگفتانگیزى شدید. حضرت عمرس دست بر سینهى او زد و گفت: کاش کسى دیگر این سخن را مىگفت نه تو، اى ابوعبیده! شما اعراب، کمترین و حقیرترین اقوام بودید، خداوند با اسلام شما را عزّت بخشید و هرگاه جز اسلام با چیزى دیگر طلب عزّت کنید، ذلیل خواهید شد» [۲۸۵]. حضرت عمرس به بعضى از کارگزاران عرب خود که در شهرهاى عجمىها بودند، نوشت: «از تنپرورى و تقلید از شیوهى پوشاک عجم اجتناب کنید، خود را با آفتاب سوزان عادت دهید، سخت کوش و مقاوم باشید، با لباس درشت و ساده، عادّى باشید، و تیراندازى و اسبدوانى و سلحشورى را لازم بگیرید!» [۲۸۶] نیز این گفته (که مبین عزم آهنین و نظارت اخلاقى دقیق ایشان است) از وى نقل شده است:
«همانا غنچهى اسلام شکفته شد و قریشیان مىخواهند مال خدا به عنوان کمک و مساعدت، به آنان اختصاص یابد. آگاه باشید تا عمر زنده است، چنین چیزى ممکن نیست، من گردن و کمر مردم قریش را مىگیرم و مانع افتادن آنها در آتش مىشوم.»
نمونهى دیگر از سیاستهاى حکیمانه و روانشناختى و مردمشناسى او این بود که بزرگان صحابه را در مدینه نگه داشت و از پراکنده شدن آنان جلوگیرى کرد و به آنان گفت: «خطرناکترین ضربه بر پیکرهى این امت، پراکنده شدن شما در شهرهاى دیگر است.» او معتقد بود اگر در این باره تساهل شود، در کشورهاى فتح شده، فتنه و آشوب به پا مىشود، و مردم گرد شخصیتهاى برجسته و متفاوت جمع مىشوند و سپس دربارهى آنان شک و شبهاتى ایجاد مىشود و در نتیجه، گروهها و احزاب گوناگونى پدید مىآید و این موجب هرج و مرج و بىنظمى و چند دستگى خواهد شد.
حقوقدان و نویسندهى معروف شیعه، سید امیر على ـ یکى از تواناترین نویسندگان شیعه به زبان انگلیسى ـ در وصف حضرت عمرس راست گفته است:
«حکومت کوتاه ابوبکر بیش از آن درگیر آرام کردن قبایل بیاباننشین بود تا بتواند فرصتى براى تدوین آییننامهى منظمى جهت ایالات داشته باشد. امّا در زمان زمامدارى عمرس که مردى واقعا بزرگ بود، بىوقفه رفاه ملتهاى تابع، که مشخص کنندهى حکومتهاى مسلمانان صدر اسلام بود، آغاز شد» [۲۸۷]. در کتاب دیگرش مىنویسد:
«نشستن عمر به خلافت، منافع بىشمارى براى اسلام داشته است؛ او پایهى اخلاقش بر اصول محکم غیر قابل تزلزلى قرار داشته، در عدل و داد شدید و سختگیر، فعالیت و پشتکارش خستگىناپذیر و بالآخره ساختمان روحى وى قوى و محکم بوده است» [۲۸۸]. سپس مىافزاید:
«او شدید و سخت ولى ناشر عدل و داد بود. دوراندیش، به روحیات مردم کاملاً آشنا و به ویژه براى ریاست و ساختن ملتى که با زندگى در سایهى قانون عادت نداشت، بسیار مناسب و شایسته بوده است. این مرد زمام امور را سخت و محکم به دست گرفته، در آن موقع که یک مشت اعراب صحرانورد و مردم نیم وحشى مواجه با تجمّل و تفنّن و هوسرانىهاى اهالى بلاد و شهرستانهاى پیشرفته شده بودند، از اشاعهى فساد اخلاق و نشر ملاهى و مناهى در میان آنها شدیدا جلوگیرى نمود. همیشه خود را در دسترس حتى پستترین رعایاى خود مىگذاشت. شبها براى اطلاع از حال بینوایان بدون هیچ نگهبان و پاسبانى از منزل بیرون مىرفت و اطراف و جوانب را مىگشت. این بود وضع بزرگترین و مقتدرترین فرمانرواى زمانى که گفتیم» [۲۸۹]. سر ویلیام میور (SIR WILIAM MUIR) مىنویسد:
«عمر بعد از رسول اللّه ج بزرگترین فرد در مملکت اسلامى به شمار مىآمد. او با ذکاوت و استقامت خود توانست در مدت این ده سال، مناطق شام، مصر و فارس را در برابر قدرت اسلام خاضع گرداند، و از آن زمان تا کنون جزو قلمرو اسلام هستند.
به رغم این که فرمانرواى مقتدر مملکت پهناورى بود، هرگز فراست، متانت و اجراى عدالت در امور کلى و جزیى را از دست نداد. او دوست نداشت خود را با لقبهاى بزرگ ملقّب کند، غیر از لقب ساده و عادى که «رئیس عرب» [۲۹۰] بود. مردم از ولایات دور دست براى ملاقات خلیفه و امیرمؤمنان مىآمدند و از او سراغ مىگرفتند و از اهل مسجد سؤال مىکردند، حال آنکه امیر مؤمنان در مسجد با لباسهاى ساده در میان مردم نشسته بود» [۲۹۱]. [دانشمند معاصر شیعه، پروفسور مهرین مىنویسد:
«عمر شهنشاهى بود که به جاى تخت مرصّع و جواهر آگین، بر روى خاک مىنشست و به جاى لباس فاخر که از شرق و غرب به بیت المال سرازیر بود، به جامهى وصلهدار که پوشاک مفلسترین رعیت او بود، بدنش را مستور مىنمود. به جاى تاج زرین و پر از جواهر پر بها که از ایران و روم مىآوردند، عمامهى خشن، رعب و جلالش را مىافزود. با پایینترین رعیت با درجهى مساوى مىنشست و یک بندهى حبشى را برادر مسلمان خود مىدانست. شهنشاه بود، ولى رنج رعیت را داشت و شبها در کوچههاى مدینه مىگشت تا ضعیفى را حمایت کند و بیوه زنى را سرپرستى و یارى نماید. مىخواست که رعیتش به جاى این که به او سرفرود آورند، به آئین اسلام زندگى کنند. مربّى یتیمان و غمخوار بیچارگان و مروّج عدل و فاتح روم و ایران بود.»]
[۲۸۴] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۵۶ و طبرى، ص ۲۴۰۲. [۲۸۵] همان، ج ۷، ص ۶۰. [۲۸۶] بغوى از ابوعثمان النهدى روایت کرده است. [۲۸۷] امیر على، روح اسلام، ص ۲۵۶ ـ ۲۵۷، انتشارات آستان قدس رضوى ۱۳۶۶. [۲۸۸] امیر على، تاریخ عرب و اسلام، ص ۳۲، ترجمهى فخر داعى گیلانى، انتشارات گنجینه، چاپ سوم، ۱۳۶۶. [۲۸۹] همان، ص ۴۹ ـ ۴۸، انتشارات گنجینه، چاپ سوم، ۱۳۶۶. [۲۹۰] تعبیر واژهى «امیرالمؤمنین»، «خلیفه» است. (مؤلف) [۲۹۱] ANNALS OF THE EARLY CALIPHATE, ۰P. CIT.P.۲۸۳
براى نویسنده ـ هر چند به اختصار و اجمال ـ ممکن نیست، تحلیلى در مورد فتوحات بزرگ عصر حضرت عمرس در عمق خاک دو امپراتور بزرگ که جهان متمدّن را بین خود تقسیم کرده و ادارهى سیاسى و زندگى مدنى و جهت دادن افکار عمومى را در انحصار خود در آورده بودند، داشته باشد. در این مختصر، نمىتوان به حدود پیشرفت دولت اسلامى (یا به تعبیر صحیحتر خلافت راشدهى نبوى) اشاره کرد و به بیان گشودن کشورهاى جدیدى که فاتحان قبلى موفّق به فتح آنها نشده بودند و چگونگى تأسیس شهرهاى جدید پرداخت؛ زیرا محلّ تفصیل این وقایع، کتابهاى تاریخ عمومى اسلام و کتابهایى است که پیرامون سیرهى حضرت عمر فاروق و خلفاى راشدینش نوشته شدهاند [۲۹۲].
[۲۹۲] رک: البدایة والنهایة، ج ۷؛ تاریخ کامل ابن اثیر، ج ۳؛ فتوح البلدان، بلاذرى و کتاب عمر بن خطاب اثر استاد على طنطاوى و ناجى طنطاوى. قوىترین کتاب در این موضوع کتاب «الفاروق» نوشتهى علامه شبلى نعمانى متوفاى ۱۳۳۲ هـ. ش. است که به فارسى نیز ترجمه شده است.
در اینجا با رعایت اختصار به گوشهاى از روابط حضرت علىس و حضرت عمرس و دوستى مخلصانه و اعتماد متقابل و تبادلنظر آنها با یکدیگر، اشارهاى کوتاه خواهیم داشت: و همکارى در کارهاى خیر و پیشبرد اهداف خلافت و خیرخواهى آنها مىپردازیم:
نافع عیشى مىگوید: یکبار همراه عمر بن خطابس و على بن ابىطالبس به محل نگهدارى شتران زکات رفتم، عثمانس به منظور نوشتن گفتههاى عمر، زیر سایه نشست و علىس در کنار او ایستاد و آنچه را عمرس مىگفت براى عثمانس دیکته مىکرد، اما عمرس در حالى که دو رداى سیاه بر تن داشت و یکى از آنها را بر سرش پیچیده بود زیر آفتاب سوزان، ایستاده و از شتران زکاتى آمارگیرى مىکرد و رنگ و دندان و مشخصات آنها را پیدا مىکرد و به علىس مىگفت. علىس (در حالى که از دقت، امانت و سختکوشى عمرس به شگفت آمده بود) به عثمانس گفت: در کتاب خدا از زبان دختران شعیب آمده است:
﴿قَالَتۡ إِحۡدَىٰهُمَا يَٰٓأَبَتِ ٱسۡتَٔۡجِرۡهُۖ إِنَّ خَيۡرَ مَنِ ٱسۡتَٔۡجَرۡتَ ٱلۡقَوِيُّ ٱلۡأَمِينُ٢٦﴾[القصص: ۲۶].
«اى پدر! او را استخدام کن؛ چرا که بهترین کسى که مىتوانى استخدام کنى، کسى است که قوى و امین باشد».
سپس علىس با دست خود به سوى عمرس اشاره کرد و گفت: این است مرد نیرومند و امین [۲۹۳]. على مرتضىس بهترین مشاور و خیرخواه صمیمى عمر فاروقس و قاضى حکیمى براى مسایل پیچیده بود. حتى از حضرت عمرس نقل شده که: «اگر على نبود عمر به هلاکت مىرسید» [۲۹۴]. همچنین در کتابهاى تاریخ و ادبیات، این جمله ضربالمثل شده است که مىگویند: «قَضِيَّةٌ وَلا اَباالحَسَن لَها» «مشکلى است که براى حل آن فردى چون ابوالحسن (على) وجود ندارد.»
نقل شده است که پیامبر فرمودند: «شایستهترین فرد براى قضاوت، على است».
زمانى که حضرت عمرس به سفر قدس رفت، على مرتضىس را به جانشینى خود مقرر فرمود و حضرت علىس دخترش، ام کلثوم بنت فاطمه را به ازدواج حضرت عمرس در آورد [۲۹۵]. این بزرگترین دلیل صمیمیت آنها و احترام عمرس در نگاه حضرت علىس است.
[۲۹۳] ابن اثیر، تاریخ الكامل، ج ۳، ص ۵۶ ـ ۵۵. [۲۹۴] ابن عبدالبر، الاستیعاب، ص ۲۰۱۵. ابن عبدالبر، الاستیعاب، ص ۲۰۱۵. صحت این گفتار به اثبات نرسیده است و روایت آن ضعیف است: در سند آن شخصی به نام مؤمل بن إسماعیل وجود دارد که ضعیف است. الاستیعاب (۳/۱۱۰۳). به فرض صحت این روایت، دلالت بر این میکند که هیچ عداوتی بین عمر و علی نبوده زیرا هیچ کسی تعریف دشمنش نمیکند و اگر کسی تعریف دشمن خود کند دلالت بر این میکند که انسان بسیار خوب و با انصافی هست که حتی حاضر نیست در حق دشمنانش جفا کند!. ثانیا: اگر فرضا هم درست باشد دلالت بر این میکند که عمر انسان بسیار صادقی هست و بدون واهمه حقیقت را میگوید و به فضل و بزرگواری دیگران اعتراف میکند و این خودش دلالت میکند که خود آن شخص این قدر قوی هست که از ذکر این مسائل واهمه ای ندارد!. [۲۹۵] قاضى نوراللّه شوسترى، مجالس المؤمنین و ابوالقاسم قمى، المسالك شرح الشرایع. (هر دو از دانشمندان معروف شیعه هستند).
آشکارترین دلیل بر خلوص و پاکدلى حضرت علىس نسبت به حضرت عمرس و خیرخواهى صادقانهى او براى اسلام و مسلمانان، موضع قاطعانه و نظر صادقانهى او به مناسبت جنگ سرنوشتساز نهاوند [۲۹۶] است؛ اینک تفصیل داستان از نظر خوانندگان مىگذرد: در سال هیجدهم و بنابر روایتى نوزدهم هجرى واقعهى نهاوند روى داد. انگیزهى این واقعه آن بود که بعد از سقوط جلولا و فتح اهواز به دستِ مسلمانان، ایرانیان با پادشاه (شکست خوردهى) خود، یزدگرد که آن وقت در مرو بود، مکاتبه کردند و او را تحریک نمودند. یزدگرد به فرماندهان مناطقى که میان خراسان و حلوان و باب و سند بودند در این خصوص نامه نوشت. در نتیجه سپاهى مرکب از یکصد و پنجاه هزار مرد جنگى به سپهسالارى فیروزان در نهاوند گرد آمد. یزدگرد، شور دفاع از وطن ساسانى و حسّ ناسیونالیستى آنها را برانگیخت. پرچم «درفش کاویانى» که از نظر ایرانیان پیام آورِ فتح و پیروزى بود و آتش مقـدس که آن را پرستش مىکردند، به همـراه آنها بود [۲۹۷]. یزدگرد، مردان شاه، پسر هرمز را فرمانده کل این سپاه قرار داد و به نهاوند گسیل داشت [۲۹۸]. سعدبن ابى وقاصس (فرمانده لشکر اسلام) نامهاى به حضرت عمرس نوشت و جریان را به اطّلاع وى رساند و پس از آنکه در محضر ایشان حاضر شد به طور شفاهى هم توضیح داد و گفت: مردم کوفه اجازه مىخواهند که پیش از آنکه ایرانیان، حمله را آغاز کنند با آنان بجنگند، تا بدین وسیله در دل دشمن، بیم وترس بیفکنند.
حضرت عمرس اصحاب را گرد آورد و با آنان در این باره مشورت کرد و گفت: سرنوشت آیندهى ما در گرو این جنگ قرار دارد، تصمیم گرفتهام با تمام نیروهایى که در اختیار دارم از مدینه خارج شوم و در مکانى وسط این دو شهر اردو زنم و سپاه اسلام را پشتیبانى کنم، اگر خداوند آنها را پیروز گردانید فرمان دهم تا به قلب شهرهاى دشمن بتازند.
طلحه بن عبیداللّهس گفت: یا امیرالمؤمنین، اختیار به دست شماست، هر آنچه فرمان دهى اطاعت خواهیم کرد و به فرمانت لبیک خواهیم گفت. سپس حضرت عمرس رأى حضرت عثمانس را جویا شد، وى برخاست و گفت: به عقیدهى من به مردم شام و یمن بنویسید تا به سوى عراق حرکت کنند و خود نیز همراه با مردم حرمین حرکت کنید.
سپس حضرت عمرس از حضرت علىس نظر خواست، وى برخاست و با رأى آن دو مخالفت کرد و گفت: صلاح نیست شما مدینه را ترک کنید؛ زیرا وجود شما سبب یکپارچگى و خروج شما از مدینه موجب آشفتگى و تفرّق خواهد بود. شما در مدینه بمانید و این کار را به اهل بصره و سایر لشکریان اسلام بسپارید. حضرت عمرس نظر صمیمانهى حضرت على مرتضىس را پذیرفت و سپس دربارهى تعیین فرمانده این جنگ نظر خواست، همگان گفتند: شما در این باره بیش از دیگران صاحبنظر هستید. آنگاه نعمان بن مُقرن مزنى را به فرماندهى کل منصوب کرد [۲۹۹]. متن سخنان حضرت علىس در کتاب نهج البلاغه (مجموعه سخنان و خطبههاى منسوب به حضرت علىس) به طور مفصل آمده است؛ در آنجا مىخوانیم: عمر در مورد خروج از مدینه براى جنگ با ایرانیان، با علىس مشورت کرد، او فرمود:
«پیروزى و شکست این دین به سبب زیادى یا کم بودن لشکر نیست. این دین خدا است که آن را (برسایر ادیان) پیروز گردانیده و سربازان خدا هستند که آنها را مهیا ساخته و کمک کرده است. تا آنکه اسلام رشد پیدا کرد و در خیلى از سرزمینها نفوذ نمود. خدا به ما وعدهى پیروزى داده و به وعدهاش عمل مىکند و لشکرش را یارى مىنماید. مکان و موضع رهبر، همانند نخ تسبیح است که دانهها را به هم ربط مىدهد و ضمیمهى یکدیگر مىنماید، وقتى نخ پاره شود، دانهها پراکنده مىشوند و هیچ گاه در کنار یکدیگر متمرکز نخواهند شد. عرب در عین این که اکنون از نظر تعداد کم هستند اما بر اثر وجود اسلام، زیاد و بر اثر اتّحاد، غالب و بزرگوارند. پس تو قطب آسیا باش و (آسیاى جنگ) را به وسیلهى عربها بچرخان و آنان را به آتش جنگ در آور و خودت بمان؛ زیرا اگر تو از این سرزمین (مدینه) بیرون روى این خطر وجود دارد که عربهاى اطراف مملکت علیه تو قیام کنند و آنگاه کار به جایى مىرسد که حفظ و حراست درون مرزها از رفتن به کارزار ایرانیان مهمتر مىگردد.
دیگر آنکه اگر ایرانیان فردا تو را در میدان جنگ ببینند، مىگویند: این رهبر عربها است، اگر او را از بین ببرید آسوده خواهید شد، در چنین حالتى احتمال تقویت حملهى آنان و هدف قرار دادن تو بیشتر مىگردد؛ اما آنچه گفتى که ایرانیان به قصد حمله به مسلمانان حرکت کردهاند و از این بابت ناراحتى، باید در پاسخ آن بگویم خداى عزیز از حرکت آنها بیش از تو ناراحت است و چنین خدایى بیش از تو قدرت دارد که آنچه را دوست ندارد تغییر دهد. اما آنچه دربارهى تعداد ایرانیان گفتى باید دربارهى آن یادآور شوم که ما پیش از این نیز با کثرت سرباز جنگ نمىکردیم، بلکه بر اثر یارى و کمک خدا نبرد مىکردیم» [۳۰۰]. همچنین هنگامى که حضرت عمرس براى رفتن به جنگ رومیان (قبل از جنگ یرموک که بزرگترین معرکههاى شام و تعیین کنندهى سرنوشت فتوحات آن سامان بود) با حضرت علىس مشورت نمود، رأیى حاکى از اخلاص و خیرخواهى ارایه داد، آنگاه که ابوعبیدهس پیکى به سوى حضرت عمرس فرستاد و او را آگاه کرد که نیروهاى رومیان، دریا و خشکى را فرا گرفته و همانند سیلى خروشان در حرکتاند. حضرت عمرس مهاجران و انصار را جمع کرد و نامهى ابوعبیده را براىشان خواند. آنان نتوانستند احساسات خود را کنترل کنند و با گریه و شور و هیجان از حضرت عمرس اجازه خواستند و گفتند: شما را به خدا اجازه دهید تا به جبههى شام برویم و با نثار خون خویش به یارى برادران خود بشتابیم. آتش شوق و حماسهى مهاجران و انصار در حال فزونى بود که عبدالرحمن بن عوفس پیشنهاد کرد که شخص امیرالمؤمنین به خاطر حمایت و دلگرمى مجاهدان شام، فرماندهى سپاه را به عهده گیرد.
در این هنگام حضرت علىس به مخالفت برخاست و گفت:
«خدا عزت مسلمانان و پوشاندن عیبها را تعهّد کرده است؛ خدایى که مسلمانان را در حالى که کم بودند و کسى از آنان حمایت نمىکرد، پیروز گردانید، زنده است و هرگز نمىمیرد. اگر تو خود به جنگ دشمن بروى و با آنان به نبرد بپردازى و شکست بخورى، پناهگاهى براى مسلمانان، در نقاط دور دست باقى نخواهد ماند. بعد از تو مرجعى نخواهد بود که به او مراجعه کنند؛ بنابراین مردى جنگ دیده و دلیر براى نبرد آنان اعزام کن و به همراهى او کسانى را روانه کن که توانایى سختى جنگ را داشته و مخلص باشند. اگر خدا پیروزش گردانید، همان خواستهى توست و اگر شکست خورد، تو پناهگاه مردم و گردانندهى کارهاى آنها خواهى بود! [۳۰۱] پیداست که اگر حضرت علىس نسبت به حضرت عمرس سوء قصدى مىداشت یا قلبا از او ناراضى بود و او را غاصب حقّ خود مىدانست، همواره منتظر فرصتى براى اعادهى حقّ خود مىشد و براى از بین بردن غاصب حقّ خود، از این فرصت طلایى استفاده مىکرد و به او نظر مىداد تا شخصا به میدان نبرد برود و در آنجا کشته شود، یا این که کسى را براى کشتن او مأموریت مىداد تا هیچ گونه مسؤولیتى متوجّه او نگردد و زمینه براى خلافت وى فراهم گردد؛ اما مىبینیم که چگونه با دلسوزى و صمیمیت فوقالعاده در راستاى خیرخواهى عمر و سایر مسلمانان مىکوشد. به راستى مشورت او از عمق جان برخاسته بود و حقا که چنین پیشنهادى جز از قلب پاک و بىغرض و مرد بلند همّت و دوراندیشى همچون على، از کسى دیگر بر نمىآید. خداوند او را از سوى اسلام و مسلمانان شایستهترین پاداش که به دوستان مخلص خود مىدهد، عنایت فرماید! «والشئ من معدنه لايُستغرب» «از کوزه همان برون تراود که در اوست.»
ولى بر عکس، هنگامى که مسیحیان از حضرت عمرس خواستند تا به بیتالمقدس برود و قرارداد صلح را امضا کند و کلیدهاى مسجد اقصى را تحویل بگیرد و ابوعبیدهس به امیر مؤمنان نوشت که فتحِ قدس به آمدن او وابسته است، ایشان بزرگان اصحاب را فرا خواند و در این باره با آنان مشورت نمود؛ عثمانس گفت: بهتر است امیرالمومنین نزد آنها نرود تا بیشتر تحقیر شوند؛ اما علىس مصلحت دانست تا خلیفهى مسلمانان به قدس برود و چنین گفت:
«این یک شرف و افتخار تاریخى جاودان است که در هر زمان براى همه کس پیش نمىآید و از طرف دیگر باعث سبکدوشى مسلمانان خواهد شد.» حضرت عمرس نظر او را تأیید کرد و خود را براى سفر به بیت المقدس آماده نمود و در غیاب خود، علىس را به جانشینى خویش برگزید و همهى اختیارات خلافت را به او سپرد و خود در ماه رجب سال شانزدهم هجرى به سوى سرزمین شام حرکت کرد [۳۰۲].
[۲۹۶] شهرستان نهاوند واقع در جنوب همدان. [۲۹۷] عدهاى از مورّخان مانند بلاذرى در فتوح البلدان این موضوع را آوردهاند، اما عدهاى دیگر تصریح مىدارند که درفش کاویانى، پیش از این، در جنگ قادسیه به دست مسلمانان افتاده بود. (مترجم) [۲۹۸] دینورى، اخبار الطوال، ترجمهى فارسى، ص ۱۶۸ و کتابهاى دیگر. (مترجم) [۲۹۹] تلخیص از کتابهاى تاریخ. [۳۰۰] نهج البلاغه شرح فیض الاسلام، خطبهى۱۴۶. [۳۰۱] نهج البلاغه صبحى صالح، خطبهى ۱۳۴. [۳۰۲] براى تفصیل بیشتر رک: تاریخ کامل، ج ۳، ص ۴۰۲ ـ ۳۹۹، تاریخ طبرى، ص ۲۴۰۲، یعقوبى، ص ۱۶۷ و البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۵۵.
شاید خوانندگان دوست دارند بدانند امیر المؤمنین عمر فاروقس که امپراتور روم و ایران از نامش مىلرزیدند، با چه شکوه و چه تشریفاتى به بیتالمقدس سفر کرده است؟ موقعیت نیز چنین چیزى را ایجاب مىکرد تا ابهّت خلیفهى مسلمانان در قلوب، تثبیت شود؛ اینک به گوشهاى از شرح این سفر توجه کنید:
«امیر المؤمنین در حالى که بر شتر خاکسترى رنگى سوار بود، وارد شهر جابیه [۳۰۳] شد، پیشانى و جلوى سر او زیر آفتاب مىدرخشید، نه تاجى بر سر داشت نه کلاه و نه عمامهاى. زین سوارىاش چادرى پشمى بود که هرگاه سوار مىشد زین مرکب و هرگاه پیاده مىشد زیرانداز و بستر او بود. چمدان یا ساک دستى او پوستین یا پارچهاى بود که کنارههایش از لیف درخت خرما انباشته شده بود که هم چمدان مسافرتش بود و هم به هنگام استراحت، بالشش به حساب مىآمد. پیراهنى پنبهاى به تن داشت که [بر اثر شتاب در راه] پاره شده بود» [۳۰۴]. امیر المؤمنین ترمیم و شستن پیراهن خود را به کشیش آن محل سپرد و یک پیراهن از جنس کتان به عاریه گرفت و پس از آنکه پیراهنش آماده شد پیراهن عاریه گرفته را پس داد و پیراهن خود را پوشید. کشیش به وى گفت: تو پادشاه عرب هستى، سوارى شتر در این سرزمین پسندیده نیست، اگر بر اسب یا قاطر سوار شوى و لباسى فاخر بپوشى، در چشم رومیان ابهّت بیشترى خواهید یافت. امیر مؤمنان این پیشنهاد را رد کرد و گفت: «ما ملتى هستیم که خداوند ما را به وسیلهى اسلام عزت بخشیده است؛ (نه به لباس فاخر و زر و زیور،) و ما این افتخار را با هیچ چیزى معاوضه نخواهیم کرد» [۳۰۵]. همچنین دوّمین سفرش به شام در سال هیجدهم هجرى با همین سادگى بود. این بار نیز حضرت علىس را در مدینه، به طور رسمى جانشین خود کرد و زمام حکومت را به وى سپرد و خود با گروهى از صحابه، راه «ایله» را در پیش گرفت. آنگاه که به ایله [۳۰۶] نزدیک شد، شترش را به غلام خود داد و خود بر مرکب او سوار شد. وقتى مردم در مسیر حرکتش سراغ امیرالمؤمنین را گرفتند گفت: او جلوى شماست (یعنى خود اوست). اما آنان منظور او را نفهمیدند و جلو رفتند بدینگونه حضرت عمرس وارد شهر اَیله شد [۳۰۷].
[۳۰۳] نام شهرى است در شام، جنوب دمشق. [۳۰۴] اقتباس از کتاب سیرت عمر بن الخطاب، اثر ابن جوزى. [۳۰۵] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۶۰ ـ ۵۹. [۳۰۶] شهرىاست در کنار در،ى احمر در آخرین مرز حجاز و نقطه مرزى شام واقع است (معجمالبلدان، حموى). (مترجم) [۳۰۷] طبرى، تاریخ الامم والملوک، ج ۴، ص ۲۰۴ ـ ۲۰۳.
حضرت عمرس با آنکه داراى نفوذ و قدرت بود و به رغم اجراى عدالت بین مردم و اشتغال دایم به امور خلافت، اهل بیت رسول اللّه را بسیار مورد اکرام قرار داده و آنان را بر فرزندان و خانوادهى خویش ترجیح مىداد؛ در اینجا به چند نمونه اشاره مىشود:
حسین بن علىب مىگوید: روزى عمرس به من گفت: فرزندم! چه خوب بود همواره نزد ما مىآمدى. من نیز روزى نزد ایشان رفتم، اما او جلسه داشت و فرزند عمر نیز بیرونِ در، بود و اجازهى ورود به او داده نمىشد، بنابراین از همانجا بازگشتم. بعد از آن، وقتى عمرس مرا دید گفت: فرزندم! چرا پیش من نیامدى؟ گفتم: من آمدم، ولى شما جلسه داشتید و فرزندت را دیدم که برگشت، من نیز برگشتم. حضرت عمرس گفت: تو از عبداللّه فرزند عمر، به ورود سزاوارترى؛ زیرا وجود ما مرهون شما (اهل بیت) است [۳۰۸]. ابن سعد از جعفر صادق/ فرزند محمدباقر/ از پدرش، على بن حسینس نقل مىکند که وى گفت: پوشاکهایى از یمن نزد عمرس آوردند، آنها را میان مردم تقسیم کرد. مردم این لباسهاى جدید را پوشیدند و به مسجد آمدند. عمرس بین منبر و قبر رسول اللّه ج نشسته بود، مردم مىآمدند و سلام مىگفتند و براى او دعاى خیر مىکردند. در این هنگام حسن و حسین از خانهى مادرشان، فاطمهل بیرون آمدند و از کنار جمعیت رد شدند، در حالى که لباس جدیدى به تن نداشتند، عمر با دیدنِ آنها افسرده و غمگین شد. پرسیدند علت ناراحتىات چیست؟ جواب داد: من از بابت این دو پسر ناراحت هستم که به اندازهى قد آنها پوشاکى وجود نداشت. سپس نامهاى به کارگزاران خود در یمن نوشت تا هر چه سریعتر، دو دست لباس براى حسن و حسین بفرستند. چون لباسها را به آنان پوشاند، آنگاه آرام گرفت [۳۰۹]. ابو جعفر مىگوید: هنگامى که دروازهى فتوحات به روى مسلمانان گشوده شد، عمرس تصمیم گرفت که براى تمام شهروندان مستمرى مقرر کند. بدین منظور عدّهاى از اصحاب پیامبر ج را براى مشورت فرا خواند؛ عبدالرحمن بن عوفس گفت: اول از خودت آغاز کن! فرمود: هرگز؛ به خدا سوگند، خویشان رسول اللّه ج را بر همه مقدّم مىدارم. سپس سهم سایر بنىهاشم را معین مىکنم که قبیلهى رسول خدایند. نخست سهم عباس، سپس سهم على را مقرر نمود، تا این که شهریهى پنج قبیله را تنظیم نمود که آخرین آنها قبیلهى بنى عدى بن کعب (قبیله خود او) بود. روش تنظیم بدین گونه بود که نخست از بنىهاشم نام کسانى را ثبت مىکرد که در جنگ بدر شرکت داشتند. سپس بدریان بنىامیه سپس به ترتیب قرابت با رسول اللّه، و براى حضرت حسن و حسینب، سهمى جداگانه مقرر کرد [۳۱۰]. در کتاب طبقات ابن سعد آمده (و حافظ ابن عساکر نیز در تاریخ خود روایت کرده است) که وقتى عمر بن خطابس لیست مستمرى بگیران را تهیه مىکرد، براى حسن و حسینب (گرچه از اصحاب بدر نبودند،) به سبب قرابتشان با رسول اللّه ج سهمى معادل سهم پدرشان که از اهل بدر بود، مقرر نمود و به هر یک پنج هزار درهم مىداد [۳۱۱]. علامه شبلى نعمانى در کتاب «الفاروق» تحت عنوان «پاسداشت خاطر خویشان رسول اللّه ج» مىنویسد:
«فاروقاعظمس امور مهم را بدون مشورت با حضرت علىس انجامنمىداد. و مشورت علی مرتضیس نیز مبنى بر نهایت اخلاص و خیرخواهى بود. هنگامىکه فاروقاعظمس به بیتالمقدس سفر کرد، همهى امور خلافت را به جناب امیر تفویض نمود [۳۱۲]. رابطهى دوستى و اتحّاد بین آن دو، به حدى محکم بود که حضرت علىس، دخترش ام کلثوم را که از فاطمهى زهرال بود، به نکاح فاروق اعظمس در آورد [۳۱۳]. حضرت على یکى از فرزندان خود را به نام عمر نامگذارى کرد، همان گونه که یکى را به نام ابوبکر و دیگرىرا بهنام عثمان نامید [۳۱۴]. پر واضح است که انسان فرزند خود را به نامهاى محبوب و پسندیده و با نامهاى کسانى که آنها را الگو و نمونه مىداند، نامگذارى مىکند» [۳۱۵].
[۳۰۸] هندى، کنزالعمال، ج ۷، ص ۱۰۵ و الإصابه، ج ۱، ص ۱۳۳. [۳۰۹] ابن حجر، الإصابه، ج ۱، ص ۱۰۶. [۳۱۰] ابویوسف، كتاب الخراج، ص ۲۵ ـ ۲۴، مصر چاپ اول، ۱۳۰۲ هـ. ق. [۳۱۱] ابن سعد، الطبقات الكبرى، بخش خطى. [۳۱۲] امیر على مورخ معروف شیعه مىنویسد: آن زمامدار بزرگ یعنى عمر اعتمادى که در خلافت خود به شخص حضرت على داشت تا این حد بود که هر وقت به خارج سفر مىکرد او را در مدینه کفیل، قائم مقام خودش تعیین مىنمود. (تاریخ عرب و اسلام، ص ۵۴) (مترجم) [۳۱۳] نعمانى؛ شبلى، ترجمهى فارسى الفاروق، ج ۲، ص ۳۷۴ ـ ۳۷۲، چاپ پاکستان. بحث علمى و کلامى مفصلى در مورد ازدواج حضرت عمر با ام کلثوم در کتاب «آیات بینات» اثر محسن الملک آمده است. براى تفصیل بیشتر به این کتاب، ج ۱، ص ۱۶۴ـ۱۲۷، چاپ مرزاپور ۱۹۸۷ مراجعه شود. [۳۱۴] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۳۳۲ ـ ۳۳۱، مروج الذهب فارسى، ج ۲، ص ۶۷، چاپ چهارم، ۱۳۷۰ هـ. ش. و کتاب «شیعه کیست؟ تشیع چیست؟»، تألیف محمد جواد مغنیه، چاپ چهارم، تهران، ۱۳۶۱ هـ. ش. اعلام الورى، طبرسى ص ۲۰۳، ارشاد مفید، ص ۱۸۶، تاریخ یعقوبى، ج ۲، ص ۲۱۳، مقاتل الطالبین ابى الفرج اصفهانى، ص ۴۲، کشف الغمه، اردبیلى ج ۲، ص ۶۴ و جلاء العیون، مجلسى، ص ۵۸۲. همچنین حضرت حسن و حسین و زین العابدین و موسى کاظم فرزندان خود را به نام عمر نامگذارى کردند. به کتابهاى فوق که معروفترین کتابهاى شیعه هستند، مراجعه کنید. (مترجم) [۳۱۵] امامانشیعه از گذاشتن نام دشمن بر فرزندانخود نهىکردهاند و دستور دادهاند که اینچنین نامهارا عوض کنند. (وسایل الشیعه، ج ۱۵، ص ۱۲۳ و تولى و تبرى، ص ۵۶ نوشتهى هیات تحریریه موسسهى در راه حق) (مترجم)
[مردم عرب، قبل از اسلام و صدر اسلام، تاریخ معینى نداشتند تا براى تدوین حوادث تاریخى قید کنند]. در زمان حضرت عمرس در مورد تعیین تاریخ، براى ثبت رویدادها نظرهاى متفاوتى وجود داشت، حضرت عمر اهل شورى را جمع کرد و از آنان نظرخواهى نمود؛ عدهاى گفتند: شیوهى ایرانیان را عملى کنید که تولد یا تاجگذارى شاه را مبدأ تاریخ قرار مىدهند. عدهاى به تقلید از رومیان رأى دادند. برخى گفتند روز تولّد رسولاللّه ج و عدهاى دیگر گفتند سالروز بعثت آن حضرت مبدأ تاریخ قرار گیرد. حضرت عمرس تمام این آراء را با ذکر دلیل رد کرد. آنگاه حضرت علىس پیشنهاد کرد که سال هجرت رسول خدا ج از مکه به مدینه مبدأ تاریخِ اسلام قرار گیرد. حضرت عمرس، رأى او را مورد تأیید قرار داد و پس از اتفاقنظر صحابه فرمان داد که تاریخ اسلام بر مبناى هجرت رسول اللّه ج تنظیم شود [۳۱۶]. بدین ترتیب تقویم اسلامى با حادثهاى پیوند داده شد که معنى و مفهوم خود را دارد و رسالت خاص خود را ایفا مىکند و مانند تقویم سایر ادیان، مربوط به هیچ شخصیتى نیست، حتّى به شخصیت پیامبر اسلام ج که برجستهترین شخصیت بشرى و محبوبترین آنها نزد خدا و مسلمانان است، بستگى ندارد.
همچنین وابسته به فتوحات و کشورگشایىها و جنگها و غزوهها نیست و ارتباط آن با هجرت، بر اساس اندیشهاى عمیق و فلسفهاى بزرگ استوار است؛ زیرا بدین وسیله براى همیشه مُهر یک دعوت و یک پیغام بر پیشانى این تقویم، نقش بسته و هر فرد مسلمان و غیرمسلمان که در مورد راز این تعیین فکر کند، درمىیابد که نقطهى شروع عظمت و شکوفایى، همانا عقیده و ایمان است و این دو عامل را باید از تمام اشیا محبوبتر و از اهل و وطن عزیزتر دانست. و نیز در این پایه گذارى، جنبهى مژده و نیکفالى هم وجود دارد زیرا سرآغاز و سرفصل عصر جدیدى در تاریخ بشرى و مسیر انسانى بوده است و از سوى دیگر این پیام را مىرساند که چنگ زدن به عقیده و اصول اعتقادى و شهامت و از خودگذشتگى، رمز پیروزى است و جنبهى عقیدتى و اصولى، همیشه بر جنبهى عرفى و طبیعى مقدّم است و ترجیح دارد [۳۱۷].
[۳۱۶] ابن كثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۷۴. [۳۱۷] براى تفصیل بیشتر مراجعه کنید به رسالهى دیگر مؤلّف «القرن الخامس عشر الهجرى الجدید فى ضوء التاریخ والواقع» ص ۱۰ـ۷، چاپ ندوة العلماء هند.
حضرت فاروق اعظمس به هیچ فرد ذمّى [۳۱۸] بالغ اجازهى ورود به مدینه نمىداد، تا آنکه یکبار مغیره بن شعبه که استاندار کوفه بود، در مورد نوکرى صنعتگر به نام فیروز که معروف به ابولؤلؤ بود، از وى اجازهى ورود خواست. فیروز بردهاى مجوسى و ایرانى بود و بعضى گفتهاند نصرانى بوده و اصلیت او از «نهاوند» بوده است، رومیان او را اسیر کرده و از طریق آنانبه دست مسلمانان رسیده بود. هنگامى که در سال بیست و یکم هجرى، اسیرانِ نهاوند به مدینه وارد شدند، ابولؤلؤ با هر کودکى که برخورد مىکرد، دست بر سر او مىکشید و در حال گریه مىگفت: «عمر جگرم را آب کرد.»
مغیره، ابولؤلؤ را ـ که هم نجّار و نقّاش و هم آهنگر بود ـ براى کار آزاد گذاشت و هر روز از او دو درهم [۳۱۹] مىگرفت؛ زیرا او به صنعت آسیاسازى مشغول بود. روزى نزد حضرت عمر رفت و ضمن شکایت از مغیره گفت: مغیره مالیات سنگینى بر ذمّهام گذاشته است، از او بخواهید تا نسبت به تخفیف آن اقدام کند. حضرت عمرس پرسید به چه حرفهاى مهارت دارى؟ جواب داد: نجّارى، نقّاشى و آهنگرى. ایشان فرمود: به نظر من در برابر این سه شغل پر درآمد مالیات تو زیاد نیست، از خدا بترس و با کارفرماى خود به نکویى رفتار کن! حضرت عمرس اراده داشت که مغیره را در حقّ او سفارش کند. ابولؤلؤ با قلبى پر از کینه و خشم از آن جا بازگشت و خنجرى دو سره ساخت و با زهر آلوده کرد. سپس آن را نزد «هرمزان»، یکى از سرداران قدیم ایرانى برد و به او گفت: به نظرت این خنجر چطور است؟ هرمزان گفت: هر کس را با آن بزنى خواهد مرد. بدین ترتیب توطئهاى ننگین به دست مجوسیان [و یهودیان] در حال شکلگیرى بود که بر اساس خشم و کین ملّى و میهنى و انتقامجویى شخصى، طرحریزى شده بود.
عبدالرحمن بن ابوبکرس روز شهادت حضرت عمرس گفت: دیشب، هرمزان و ابولؤلؤ و جفینه را دیدم که در گوشهاى با هم بسیار محرمانه گفت و گو مىکردند، وقتى برخاستند دیدم که همین خنجر که باآن حضرت عمرس به شهادت رسیده است از دست یکى از آنها به زمین افتاد.
به همین دلیل بسیارى از محقّقان مىگویند: قتل عمرس براساس برنامهاى از پیش طرح شده و دسیسهاى سازمان یافته صورت گرفته که مجوسیان ایرانى و یهودیان، با هم شریک بودند. این گونه حوادث از ملتهاى مغلوب که کشورشان فتح شده و آزادى و سلطهى خود را که در راه اغراض شخصى و نژادى به کار مىگرفتند، از دست دادهاند، تازگى ندارد و جاى شگفتى نیست.
داستان شهادت حضرت عمرس از این قرار بود که چندى بعد از این ماجرا وقتى حضرت عمرس مشغول اقامهى نماز صبح بود، لحظهاى پس از آنکه نخستین تکبیر را گفت، ناگاه فریاد برآورد که سگى مرا از پا درآورد، مسلمانان به سوى او شتافتند، دیدند که فیروز شش ضربهى خنجر بر او وارد کرده است و از چپ و راست، مسلمانانى را که در مسیر او هستند با خنجر دو سره [۳۲۰] خود مجروح مىکند. بدین وسیله وى توانست سیزده نفر را مجروح کند. عبدالرحمن بن عوفس با دیدن این حالت «برنُس» [۳۲۱] خود را بر سر آن مجوسى انداخت. وقتى کافر بدجنس یقین کرد که دستگیر شده است بلافاصله خودکشى کرد، حضرت عمرس روى کف مسجد افتاد، در حالى که این آیهى قرآنى بر زبانش جارى بود: ﴿وَكَانَ أَمۡرُ ٱللَّهِ قَدَرٗا مَّقۡدُورًا٣٨﴾[الأحزاب: ۳۸]
«کار خدا همواره حساب شده و روى برنامهى دقیقى است» [۳۲۲]. حضرت عمرس پرسید قاتلم چه کسى است؟ جواب دادند: غلام مغیره بن شعبه. فرمود: خدا را سپاس که قاتلم کسى نیست که یک بار براى خدا سجده کرده باشد و بتواند با آن یک سجده، به پیشگاه خدا اقامهى دلیل کند. یقین مىدانستم که هیچ فرد عرب به قتل من اقدام نخواهد کرد [۳۲۳]. سپس به پسرش، عبداللّه گفت: سلام مرا به امّ المومنین، عایشهل برسان و بگو عمر کسب اجازه مىکند تا در کنار دو یارش (پیامبر و ابوبکر) دفن گردد. هنگام اجازه خواستن کلمهى امیر المؤمنین را به کار نبر؛ زیرا من از امروز به بعد امیر مؤمنان نیستم. عبداللّهس وقتى به حضور عایشهل رسید متوجه شد که ایشان نشسته و گریه مىکند، آنگاه عبداللّهس سلام و خواستهى عمرس را ابلاغ کرد و گفت: عمر اجازه مىخواهد تا در کنار دو یارش به خاک سپرده شود. عایشهل گفت: من این جایگاه را براى خودم مىخواستم، ولى امروز عمر را بر خود ترجیح خواهم داد. وقتى عبداللّهس بازگشت، عمرس پرسید: چه خبر آوردى؟ عبداللّه عرض کرد: خبرى که شما دوست دارید. عمرس گفت: الحمدللّه، هیچ چیز برایم مهمتر از این جایگاه نبود. بعد به عبداللّه توصیه کرد که بعد از وفات، مرا در تابوتم بر دوش کشید و سپس مقابل حجرهى امالمؤمنین بایست و بار دیگر از او کسب اجازه کن و بگو عمر اجازه مىخواهد، اگر اجازه داد مرا در حجره ببر وگرنه به گورستان مسلمانان برگردان؛ زیرا مىترسم اجازهى او به خاطر رعایت مقام و خلافت من بوده باشد. وقتى جنازهى وى را براى دفن به دوش کشیدند مسلمانان چنان دچار اندوه شدند که گویا هرگز قبلاً به مصیبتى گرفتار نشدهاند. چون به حجره رسیدند و امالمؤمنین اجازهى ورود داد، در محل مذکور به خاک سپرده شد و خداوند او را به همجوارى پیامبر ج و ابوبکرس مفتخر گردانید [۳۲۴]. نویسندهى محترم شیعه، دکتر امیر على در کتاب معروفش «تاریخ عرب و اسلام» در این مورد مىنویسد:
«كانَتْ وَفاةُ عُمَرَ خسارَةً فادِحَةً وَحادِثا كَبيرا لِلإسْلامِ» [۳۲۵] «وفات عمر، صدمه و فاجعهى بزرگى براى اسلام بود.»
[همچنین در کتاب دیگرش «روح اسلام» مىنویسد: عمر بعد از اسلام آوردن، یکى از سنگرهاى ایمان شد [۳۲۶] و مرگ این مرد بزرگ، به دست یک قاتل، بدون شک فقدانى براى حکومت (اسلامى) بود [۳۲۷].] دومین جانشین رسول اللّه ج در بیست و ششم ذى الحجّه سال ۲۳ هجرى قمرى در سن شصت و سه سالگى ضربت خورد و سه روز بعد از سوء قصد درگذشت و در روز شنبه، اوّل محرّم پیکر پاکش به خاک سپرده شده. دورهى خلافت پربارش ده سال و شش ماه و چهار روز بود.
[۳۱۸] ذمّى: فرد غیرمسلمان که در سایهى دولت اسلامى زندگى مىکند. [۳۱۹] در اغلب روایات دو درهم آمده است. ر.ک: البدایة و النهایة، ج ۷، ص ۱۳۷، ابناثیر، الکامل، ج ۳، ص ۴۹ و طبرى، ج ۵، ص ۲۰۲۶. (مترجم) [۳۲۰] در روایات آمده است که خنجر او دو سر داشت و دستگیرهاش در وسط بود و هر دو سر آن دو لبه بودند. ر.ک: طبرى، حوادث سال ۲۳، بحث مقتل عمر. در کتاب «الفتوحات الاسلامیه» جلد دوم آمده است: «خنجرا له رأسان محدّد الطرفين نصابه فى وسطه». (مترجم) [۳۲۱] لباس کلاه دار از قبیل جبه و عبا و بارانى و غیره. (مترجم) [۳۲۲] ابن سعد، طبقات، ج ۱، ص ۲۵۳ ـ ۲۵۲ و کتابهاى دیگر تاریخ. [۳۲۳] ابن اثیر، اسد الغابه، ج ۴، ص ۴۷. [۳۲۴] ابن سعد، الطبقات، ج ۱، ص ۲۴۴. [۳۲۵] A SHORT HISTORY OF THE SARACENS.P.P ۴۳-۴۴ معلم پطرس بستانى، نویسندهى مسیحى مىنویسد: علت شهادت عمر آن نیست که عموم مورخان نوشتهاند، بلکه غیر مسلمانان این غلام را به قتل وى گماشته بودند، به گمان این که بعد از مرگ وى قدرت اسلام تضعیف مىشود و حکومت اسلام پایان مىیابد. (دائرة المعارف، ج ۲، ص ۲۳۰ در شرح زندگى ابولؤلؤ). [۳۲۶] امیر على، روح اسلام، ص ۴۶، انتشارات آستان قدس، ۱۳۶۶ هـ. ش. [۳۲۷] همان منبع، ص ۲۵۹. عبارت داخل کروشه از سوى مترجم افزوده شده است.
ابوجحیفه مىگوید: من شاهد بودم که حضرت علىس بعد از شهادت حضرت عمرس آمد و پارچه را از چهرهاش برداشت و گفت: «رحمت خدا بر تو باد اى ابوحفص! به خدا سوگند، اینک بعد از رسول خدا ج جز تو اى عمر کسى باقى نمانده که من از خدا بخواهم نامهى اعمالم مثل نامهى اعمال او باشد» [۳۲۸]. حضرت علىس هنگام وفات عمرس مىگریست، پرسیدند: به چه جهت این همه گریه مىکنید؟ جواب دادند: «به خاطر رحلت عمر گریه مىکنم، همانا رحلت او شکاف و خلائى در اسلام ایجاد کرد که تا ابد پر نخواهد شد» [۳۲۹]. [همچنین حضرت علىس در نهجالبلاغه در وصف حضرت عمرس مىفرماید: «چه شخص عجیبى بود! کجىها را راست و بیمارىهاى اجتماعى را مداوا کرد، سنت پیامبر ج را به پا داشت و فتنه و آشوب را به عقب انداخت، پاکدامن و بدون عیب از جهان رفت، نیکویىِ خلافت را دریافت و از شرّ آن پیشى گرفت، خداى بزرگ را اطاعت نمود و آن طور که لازم بود از خدا مىترسید. افسوس که او از دنیا کوچ کرد و مردم را در راههاى مختلف باز گذاشت، و حالا نه بىخبران در آن راهها مىتوانند راه یابند و نه هدایت شدگان مىتوانند در آنها یقین داشته باشند» [۳۳۰].]
[۳۲۸] مسند امام احمد بن حنبل، مسند على ابن ابىطالبس. [۳۲۹] سید احمد زینى دحلان، الفتوحات الإسلامیه، ج ۲، ص ۴۲۹، چاپ دوم، ۱۳۱۱ ه . ق.، مکهى مکرّمه. [۳۳۰] نهج البلاغه شرح فیض الإسلام، ص ۷۲، خطبهى ۲۱۹ و شرح مصطفى زمانى، ص ۵۵۱، خطبهى ۲۲۱، صبحى صالح. عبارت داخل کروشه از سوى مترجم افزوده شده است.
قبل از آنکه این فصل را به پایان ببریم مناسب است چند فراز از نوشتههاى دوست دانشمندم، مرحوم دکتر مصطفى السباعى/ را که در مورد توصیف صحابه و بزرگ منشى و اتحاد فکرى و عملى بىنظیر آنان نگاشته است، در اینجا نقل کنم. این گفتار تصویرى است دقیق که با رعایت امانت، با عبارتى شیوا که نشان دهندهى بلاغت عربى است، ارائه شده است. وى مىنویسد:
«تعاون و همکارى آنان با یکدیگر در کارهاى خیر، در بالاترین سطحِ ممکن بود. خیرخواهى آنان نسبت به یکدیگر، از شگفتآورترین نمونههاى خیرخواهى بود. در بیان احکام شرع، اختلاف نظر خود را در باریکترین مسایل با بهترین شیوه، ابراز مىداشتند و در اینباره طرفدارى از حق و حقیقت، شعار آنان بود. اگر امرى را خلاف حق تشخیص مىدادند، هیچگاه دوستى و محافظهکارى، رعایت پست و مقام و فضیلت و موقعیت اشخاص، مانع از آشکار ساختن حق نبود.
مردمى پاکدل و آراسته به تقوا بودند. رکگویى و بىریایى که از صفات یک مرد عرب است، در آنها آشکار بود. در وجودشان نه نفاق و دورویى بود، نه حیلهگرى و کلاهبردارى. انسانهایى بافرهنگ و مؤدّب بودند که در اخلاق و رفتار آنها، خشونت و سنگدلى یافت نمىشد. با یکدیگر به سان برادر حقیقى بودند، تکبر و خودخواهى در وجودشان راه نداشت، در اطاعت امیر، همچون سربازى مطیع و فداکار بودند و سرکشى و نافرمانى نمىکردند، در تشکیل حکومت جدید، قوانین و ضوابط جدید و جامعهى صالح و نوپا بهترین و چیرهدستترین استاد و سازنده بودند و از دقتنظر و دانش وسیع و اندیشهى عمیق بهرهى بسزایى داشتند و تلاشگر و زحمتکش بودند که در راه رسیدن به هدف از هیچ کوششى دریغ نمىکردند» [۳۳۱]. [مناسب است در اینجا وصف اصحاب را از زبان شیرین حضرت علىس نیز بشنویم؛ ایشان خطاب به سپاهیان خود مىفرمایند:
«من اصحاب محمد ج را دیدهام، در میان شما یکى را نمىبینم که مانند ایشان باشد. اصحاب محمد ج چون شب را با سجده و نماز به پایان مىرساندند، صبح، رنجور و ژولیده موى و غبار آلود بودند، یا پیشانیشان روى سجده بود و یا صورتشان براى گریه روى خاک. از ترس قیامت، مثل آتشِ شعلهور بودند، بر اثر سجدههاى طولانى پیشانىهایشان پینه بسته بود، وقتى نام خدا به میان مىآمد آن قدر گریه مىکردند که دامن آنان تر مىشد و از ترس عذاب و کیفر و امید ثواب و پاداش، مانند درختى که در بادهاى شدید مىلرزد، مىلرزیدند» [۳۳۲]].
[۳۳۱] مصطفى السباعى، السنة ومكانتها فى التشریع الإسلامى، ص ۱۴۷. [۳۳۲] نهج البلاغه شرح فیض الإسلام و صبحى صالح، خطبهى ۹۶ و همچنین به خطبهى شماره: ۱۲۰ مراجعه شود. (افزودهى مترجم)
بیعت با حضرت عثمانس ـ جایگاه دینى و اجتماعى حضرت عثمانس ـ فتوحات و گسترش دولت اسلامى در زمان عثمانس ـ نگاهى به خلافت راشدهى حضرت عثمانس ـ مفاخر بزرگ و جاودان عثمانس ـ توسعهى مسجد نبوى ـ مشکلات دوران خلافت حضرت عثمانس ـ اوج فتنه ـ محاصره و شهادت حضرت عثمانس و نقش قهرمانانهى حضرت علىس در حمایت از ایشان ـ رسوخ عقیده در وجود حضرت عثمانس و مقام بلند وى در اسلام.
حضرت عمر فاروقس در آخرین لحظات زندگى خود [بنابر اصرار شدید اصحاب پیامبر] امر خلافت را به شوراى شش نفره واگذار کرد که آنان از میان خود، یکى را به جانشینى او برگزینند. این شش نفر عبارت بودند از: عثمان ذیالنورینس، على بن ابىطالبس، طلحه بن عبیداللّهس، زبیر بن عوامس، سعد بن ابى وقاصس و عبدالرحمن بن عوف س [۳۳۳]. و از این که به طور معین کسى از اینها را به جانشینى خود انتصاب کند، اجتناب کرد و گفت: نمىخواهم بار خلافت را هم در حال حیات و هم بعد از مرگ به دوش بکشم. اگر خدا به شما ارادهى خیرى داشته باشد، شما را به بهترین آنها متّفق خواهد نمود، همان گونه که بعد از وفات پیامبر ج بر بهترینتان متفق گردانید [۳۳۴]. تقوا و خداترسى بىشائبهى او، وى را وا داشت که سعید بن زید بن عمرو بن نفیل را ـ هر چند او نیز از جملهى ده نفر بشارت یافته به بهشت (عشرهى مبشره) بود ـ از اعضاى شورا قرار ندهد؛ زیرا او پسر عمویش بود و مىترسید که مبادا به خاطر مراعات نسبتش با امیرالمؤمنین او را انتخاب کنند، بنابراین نام او را به میان نیاورد، همچنین اعضاى شورا را سفارش کرد که پسرش، عبداللّه ـ که از فقهاى صحابه بود ـ در شورا حضور یابد، ولى حق انتخاب نداشته باشد، و وصیت کرد که صهیب رومى تا سه روزى که شوراى انتخابى به پایان مىرسد، امام جماعت مسلمانان باشد و گروهى از مردم، اعضاى شورا را در تحقق این امر یارى کنند و بر عملیات اجرایى انتخابات ناظر باشند. همچنین فرمود: گمان نمىکنم مردم کسى را بر عثمان و على ترجیح دهند.
پس از پایان مراسم تشییع و تدفین حضرت عمرس، مقداد بن اسودس، اعضاى شورا را در خانهاى فراخواند. آنها پس از بحث و تبادل نظر به این نتیجه رسیدند که سه نفر از آنان به نفع سه نفر دیگر کنار رود؛ زبیرس به نفع علىس، سعدس به نفع عبدالرحمن بن عوفس و طلحهس به نفع عثمانس کنار رفتند و حق خود را به آنها بخشیدند. سپس عبدالرحمنس به علىس و عثمانس گفت: کدام یک از شما نیز حق خود را فروگذار مىکند تا حق انتخاب از میان دو نفر باقى مانده را به او بسپاریم؟ و او نیز با در نظر گرفتن خدا و مصلحت دین، برترین را انتخاب کند. على و عثمانب هردو بزرگوار سکوت کردند، آنگاه عبدالرحمنس گفت: من از حق خود مىگذرم و خداوند را بر عملکرد خود ناظر خواهم دانست و با رعایت مصلحت اسلام در انتخاب بهترین شما تلاش خواهم کرد. سپس با هر یک جداگانه صحبت کرد و فضایل آنها را برشمرد و از آنان عهد گرفت که اگر به خلافت انتخاب شدند عدل را پیشه کنند و اگر دیگرى انتخاب شد از او اطاعت کند و بر این امر راضى باشد، هر دو پذیرفتند.
سپس عبدالرحمنس برخاست و در مورد این دو نامزد به مدت سه شبانه روز به مشورت و همهپرسى پرداخت و از سرشناسان و بزرگان اصحاب و اقشار مختلف مردم به طور انفرادى و گروهى، مخفیانه و آشکارا نظر خواهى کرد حتى از برخى از زنان خانهدار و نوجوانان و شاگردان مدرسه و مسافرانى که از اطراف به شهر مدینه مىآمدند، نیز نظرخواست و بیشترین اوقات این سه شبانهروز را در نماز و دعا و استخاره و مشورت با صاحب نظران صرف کرد و کمتر به استراحت مىپرداخت.
چهارمین روز شهادت حضرت عمرس، عبدالرحمنس بار دیگر عثمان و علىب را در همان خانه که اعضاى شورا روز اول گرد آمده بودند فرا خواند و خطاب به آنها گفت: من در مورد شما از مردم نظرخواهى کردهام آنها هیچ کس را با شما برابر نمىدانند. سپس همانند روز قبل از آنان عهد گرفت که هر کدام از آنان را انتخاب کرد عدل پیشه کند و در صورت انتخاب نشدن باید راضى باشد و از فرد منتخب اطاعت کند.
آنگاه همراه آنان به سوى مسجد رهسپار شد، در حالى که عمامهاى را که رسول خدا ج به او داده بود، بر سر داشت و شمشیرش را به دوش انداخته بود. سپس سرانِ مهاجر و انصار و تمام مردم را براى اعلام نتیجهى همهپرسى به مسجد دعوت کرد. مسجد آکنده از جمعیت شد، عبدالرحمنس بر منبر پیامبر ج بالا رفت و پس از توقّف و خواندن دعاى طولانى که مردم آن را نمىشنیدند، گفت:
«اى مردم! من در این مدت هم به طور خصوصى و هم به طور علنى، دربارهى این دو مرد، از همهى شما نظرخواهى کردهام، دیدم شما هیچ کس را با على و عثمان برابر نمىدانید، اینک وقت آن است که یکى از آنها انتخاب شود.» سپس علىس را نزد خود فرا خواند، علىس پیش رفت و کنار منبر ایستاد. عبدالرحمنس دست او را گرفت و خطاب به او گفت: آیا تعهّد مىکنى که طبق کتاب خدا و سنت پیامبر و روش ابوبکر و عمر رفتار کنى؟ علىس در جواب گفت: خیر، بلکه به اندازهى توانایى و تلاش خودم عمل مىکنم. عبدالرحمنس دست او را رها کرد و عثمانس را صدا کرد. وقتى او آمد، عبدالرحمنس، دستش را گرفت و گفت: آیا با من تعهّد مىکنى اگر به زمامدارى انتخاب شدى، به کتاب خدا و سنت پیامبر ج و روش ابوبکر و عمر عمل کنى؟ عثمانس گفت: آرى [۳۳۵]. عبدالرحمنس در حالى که هنوز دست عثمانس را گرفته بود، سرش را به سوى آسمان بلند کرد و سه مرتبه گفت:
«خدایا! بشنو و گواه باش. خدایا! مسؤولیتى که بر عهدهى من بود، اکنون به عهدهى عثمان واگذار نمودم».
در این هنگام مردم به منظور بیعت با عثمانس به سوى منبر روى آوردند و پیرامون او را در زیر منبر فرا گرفتند. آنگاه عبدالرحمنس بالاى منبر در جاى پیامبرج نشست و عثمانس را پایینتر بر پلّهى دوّم نشانید و مردم با طیب خاطر با او بیعت مىکردند. على بن ابىطالبس نخست با او بیعت کرد و برخى گویند در آخر همان جلسه بیعت کرد [۳۳۶].
[۳۳۳] این هر شش نفر از جمله ده نفرى هستند که رسول اللّه ج مژدهى بهشت به آنها داده بود. [۳۳۴] مورّخ و محقّق معروف شیعه، امیر على مىنویسد: «عمر خیلى خوب مىتوانست که حضرت على، پسر پرهیزگارش، عبداللّه، معروف به ابن عمر را جانشین کند، لیکن روى اصل پیروى از وجدان که از خصایص او بود مسألهى انتخاب خلیفهى بعد از خود را به نظر شش نفر از سرشناسان مدینه واگذاشت.» (تاریخ عرب و اسلام، ص ۵۰) [۳۳۵] مردم شیوهى خلافت ابوبکر و عمر را پسندیده و قلبا دوست داشتند و یقین نموده بودند روشى که بتوان آن را خلافت بر شیوهى پیامبر ج نامید همین است و در سایهى آن از ظلم و جور و از هر خطرى محفوظ مىمانند، به همین دلیل وقتى عثمان اطمینان داد که بر کتاب خدا و سنت پیامبر ج عمل مىکند و شیوهى ابوبکر و عمر را ادامه مىدهد، عبدالرحمن و تمام حاضران جلسه با اطمینان قلب ابراز خوشحالى نمودند. از سوى دیگر حضرت علىس ـ که عالم به کتاب و سنّت بود و از حق اجتهاد برخوردار بودـ کاملاً حق داشت که چنین سخنى به زبان ب،ورد، ولى این براى اطمینان دادن مردم کافى نبود؛ زیرا آنان شیفتهى برنامهى خداپسندانهى دو خلیفه قبلى بودند، لذا عثمان را که خود را متعهد به کتاب و سنّت و شیوهى آنان کرده بود، ترجیح دادند. (مؤلف) (به همین دلیل هنگامى که حضرت حسنس خلافت را به حضرت معاویهس واگذار کرد، یکى از شرایطش این بود که به کتاب خدا و سنّت رسول ج و سیرهى خلفاى راشدین عمل کند. (ملا باقر مجلسى، جلاء العیون، ج ۱، ص ۳۹۳، چاپ تهران، ۱۳۹۸ هـ. ق، الفصول المهمة فى معرفة أحوال الأئمة، ص ۱۶۳ ومنتهى الآمال، عباس قمى، ص ۳۱۴) (مترجم) [۳۳۶] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۱۴۷ ـ ۱۴۴. این روایت را بدان جهت ترجیح دادیم که جامعترین روایات است و برگرفته از صحاح و اخبار معتبر است.
انتخاب حضرت عثمانس متناسب با سنّ و فضایل و جایگاه عرفى و اجتماعى والاى او در جامعهى اسلامى ـ عربى بود. زیرا او در سال ششم عام الفیل به دنیا آمد و از رسول خدا ج حدود پنج سال کوچکتر بود و قبل از این که رسول اللّه ج به «دار ارقم» برود او مسلمان شده بود. رسول خدا ج قبل از هجرت، دخترش، رقیه را در مکه به نکاح او درآورد. هنگامى که آزار قریش بر مسلمانان شدّت گرفت، عثمانس از پیامبر ج اجازه خواست تا به حبشه هجرت کند، بنابراین با اجازهى پیامبر ج، با همسرش، رقیه به حبشه هجرت کرد. رسول اللّه ج دربارهى آنان فرمود: «این دو همسر، نخستین کسانى هستند که بعد از آل ابراهیم و لوط† در راه خدا هجرت کردند.» عثمان، بعد از مدتى از حبشه بازگشت و دوّمین بار پس از هجرت رسول خداج و اصحابش به مدینه هجرت کرد. هنگامى که رقیه وفات کرد، رسول خدا ج دختر دیگرش، «امّ کلثوم» را به ازدواج عثمانس درآورد. این فضیلت و خصوصیتى است که نصیب کسى جز عثمان نشده است و به همین دلیل به لقب «ذوالنورین» یاد مىشد.
حضرت عثمانس نزد قریش نفوذ و احترام زیادى داشت، به همین دلیل وقتى رسول خدا ج خواست در صلح حدیبیه پیکى نزد قریش بفرستد، عمر بن خطابس گفت: آیا کسى را که بیش از من نزد قریش مورد احترام است معرفى نکنم؟ او عثمان است. رسول خدا ج عثمانس را خواست و به سوى ابوسفیان و اشراف قریش فرستاد. عثمانس به شهر مکه وارد شد و پیام رسول اللّه ج را به اطّلاع سران قریش رسانید. قریش به او گفتند: اگر مایل باشد مىتواند کعبه را طواف کند، ولى عثمانس گفت: «تا رسول خدا ج طواف نکند، هرگز امکان ندارد من طواف کنم» [۳۳۷]. وقتى حضرت عثمانس نزد پیامبر ج بازگشت، مسلمانان گفتند: اى ابوعبداللّه! خوشا به حال تو که از لذّت طواف خانهى خدا بهرهمند شدى. عثمانس بر آشفت و گفت: «چه گمان بدى! سوگند به خدایى که جانم به دست اوست، اگر من یک سال تمام هم مىماندم بدون رسول اللّه ج طواف نمىکردم. قریش، پیشنهاد طواف دادند، اما من نپذیرفتم» [۳۳۸]. هنگامى که حضرت عثمانس در مکه بود شایع شد که ایشان به دست کفّار به شهادت رسیده است، بنابراین رسول خدا ج (به منظور انتقام خون او از یاران خود) بیعت گرفت. مسلمانان پروانهوار به سوى پیامبر ج که زیر سایهى درختى نشسته بود، شتافتند و با او بیعت نمودند که تا پاى جان بجنگند و فرار نکنند. آن حضرت ج دست راست خود را در دست دیگرش گذاشت و به جاى عثمان نیز بیعت کرد و فرمود: «هذه عن عثمان» «این دست از طرف عثمان است» [۳۳۹]، بدین ترتیب بیعت رضوان انجام شد [۳۴۰]. عثمانس در نگاه عمر فاروقس نیز محترم بود. هرگاه مردم از عمرس چیزى مىخواستند از عثمان و عبدالرحمن بن عوفب کمک مىگرفتند. عثمان را «ردیف» مىنامیدند، (ردیف در زبان عرب به جانشین و معاون رییس گفته مىشود.) اگر از دستِ این دو نفر نیز کارى ساخته نبود آنگاه مردم به عباس مراجعه مىنمودند [۳۴۱]. عثمانس کسى است که لشکر اسلام را در جنگ تبوک مجهز کرد و چاه رومه را خریدارى کرد و براى مسلمانان وقف نمود [۳۴۲]. امام ترمذى نقل کرده است که عبدالرحمن بن خبّابس گفت:
من در محضر پیامبر ج حاضر بودم که مردم را براى تجهیز سپاه عسره [۳۴۳] فراخواند، عثمانس گفت: یا رسول اللّه ج من حاضرم صد شتر با جهاز و مهار کمک کنم. سپس رسول خدا ج مردم را تشویق کرد، بار دیگر عثمانس گفت: یا رسول ج من ۲۰۰ شتر با جهاز و مهار در راه خدا کمک مىکنم. بار دیگر رسول خدا ج مردم را فرا خواند، این بار نیز عثمانس گفت: یا رسول خدا ج من سیصد شتر با جهاز و مهار در راه خدا کمک مىکنم. آنگاه رسول خدا ج در حالى که از منبر پایین مىآمد فرمود:
«اگر عثمان عملى دیگر انجام ندهد، همین براى او کافى است.»
همچنین ترمذى از انس و حاکم از عبدالرحمن بن سمره نقل مىکنند که: حضرت عثمانس در آن روز هزار دینار (سکه طلا) در دامان حضرت رسول ج گذاشت، آن حضرت در حالى که سکهها را زیر و رو مىکرد، فرمود:
«ما ضرّ عثمان ما عمل بعد اليوم».
«از این پس هر کارى که عثمان انجام دهد، به او آسیبى نخواهد رساند.»
این جمله را دوبار تکرار کرد.
حاکم روایت کرده که ابوهریرهس گفت: عثمان دوبار، بهشت را از رسول اکرم ج خریدارى نمود؛ اول زمانى که چاه رومه را خرید و دوم زمانى که سپاه معروف به «عسره» را مجهز کرد [۳۴۴]. چاه «رومه» از آنِ یک یهودى بود، و مسلمانان به آب شیرین نیاز شدید داشتند، بنابر این رسول خدا ج فرمود: «هر کس چاه رومه [۳۴۵] را بخرد و وقف کند و دلوى بر آن بگذارد تا عموم مردم از آب آن به صورت رایگان استفاده کنند، خداوند از، درهاى بهشت، چشمهاى به او اختصاص خواهد داد.»
حضرت عثمانس آن چاه را به بیست هزار درهم خرید و براى استفادهى مسلمانان وقف کرد [۳۴۶]. زمانى که حضرت عثمانس مسئولیت خلافت را بر عهده گرفت، مطابق با سال شمسى ۶۸ سال و مطابق با سال قمرى ۷۰ سال از عمر وى مىگذشت.
[۳۳۷] ابن هشام، السیرة النبویه، ج ۲، ص ۳۱۵. [۳۳۸] زادالمعاد، ج ۱، ص ۳۸۲. کلینى در روضه نقل مىکند که مسلمانان گفتند: خوش به حال عثمان که خانهى خدا را طواف مىکند، رسول خدا فرمود: عثمان هرگز چنین کارى نخواهد کرد. وقتى عثمان بازگشت، پیامبر از او پرسید که آیا طواف کرده است؟ عثمان گفت: بدون حضور پیامبر چگونه طواف مىکردم؟ (روضه کافى، ج ۸، ص ۳۲۶، دارالكتب الإسلامیه، تهران، چاپ چهارم، ۱۳۶۲). (مترجم) [۳۳۹] روضه کافى، ج ۸، ص ۳۲۵. (مترجم) [۳۴۰] ابن قیم، زادالمعاد، ج ۱، ص ۳۸۲. [۳۴۱] طبرى، تاریخ الامم والملوك، ج ۴، ص ۸۳. [۳۴۲] جعفر صادقس مىفرماید: در اول روز، یک منادى اعلام مىدارد که على و شیعهى او رستگارند و در آخر روز، یک منادى اعلام مىدارد که عثمان و شیعهى او رستگارند. (فروع کافى، ج ۸، ص ۲۰۹) (مترجم) [۳۴۳] هنگامى که رسول خدا ج دستور داد تا مسلمانان آمادهى جنگ با رومیان شوند، مردم، روزگار سختى را مىگذراندند، هوا بسیار گرم بود و خشکسالى تمام شهرهاى آنها را فراگرفته بود؛ به همین دلیل این سپاه را «جیش عسره» نامیدند. (مترجم) [۳۴۴] در جریان تجهیز این سپاه رسول خدا ج فرمود: هر کس جیش عسره را تجهیز کند، خداوند او را خواهد آمرزید و فرمود: پروردگارا! من از عثمان راضى هستم تو هم از او راضى باش. (البدایة والنهایة، ج ۵، ص ۴). (مترجم) [۳۴۵] این چاه واقع در میدان بزرگ «العقیق» در نزدیکى محل جمع شدن آب رودخانهها (زغابه) در شمال غربى مدینه است. آب این چاه بسیار شیرین، سبک و گوارا بود. به همین سبب رسول اکرم ج بهیارانش فرمود تا آن را بخرند و وقف کنند. حضرت عثمانس این آرزوى پیامبر ج را تحقق بخشید. صاحب این چاه یک یهودى بسیار طمعکار و حریص، سودجو و فرصتطلب، بود و آنگاه که فرصت خوبى براى فروش چاه به دست آورده بود، بسیار ناز مىکرد. بالآخره حضرت عثمانس پس از چون و چراى زیاد توانست آن را به مبلغ (۲۰۰۰۰) درهم بخرد و وقف کند. (آثار المدینة المنورة، عبدالقدوس انصارى، ص ۲۴۵، چاپ مدینه) [۳۴۶] تلمسانى، الجوهرة فى نسب النبى وأصحابه العشرة، ج ۲، ص ۱۷۳.
در زمان خلافت حضرت عثمانس، فتوحات اسلامى به اوج خود رسید؛ زیرا محبّت جهاد در راه خدا و شوق شهادت و رسیدن به بهشت، دل نبستن به دنیا و تکیه نکردن به تعداد افراد و امکانات جنگى؛ و شجاعت و دلیرى فوقالعاده و مشاهدهى نصرتهاى آشکار خداوندى و عوامل دیگرى که اسلام در دلهاى مسلمانان پدید آورده بود، سبب شد تا (مسلمانان) جان بر کف نهند و براى سربلندى دین خدا، سرزمینهاى دور دست را زیر پا بگذارند. امواج خروشان فتوحات به سرعت، ممالک فارس، روم و شمال افریقا را فرا گرفت. شهرها و کشورها یکى پس از دیگرى به دست تواناى نیروهاى اسلام فرو مىپاشید و همانند دانههاى تسبیح، که نخ آنها کنده شود، پراکنده مىشدند.
شاید حکمت الهى و ارادهى خیرى که خداوند نسبت به مسلمانان داشت، موجب شد تا حضرت عثمانس به جانشینى حضرت عمرس برگزیده شود و فتوحات آغاز شده از زمان او را، تکامل بخشد و گسترش دهد؛ زیرا اغلب کارگزاران شهرهاى تازه فتح شده و اکثر فرماندهان لشکرهاى فاتح (برون مرزى) پیوند نزدیک و محکمى با حضرت عثمانس داشتند؛ همچون معاوية بن ابىسفیان، عمرو بن عاص، عبداللّه بن سعد بن ابىسرح و ولید بن عقبة. همین عامل سبب شد تا میلیونها انسان به آغوش پر مهر اسلام درآیند، [زیرا آنان با دل و جان در راه پیشبرد اهداف خلیفهى محبوب خود مىکوشیدند]و این خود نعمت و خیر بسیار بزرگى بود [۳۴۷].
در زمان عثمان ذوالنورینس آذربایجان و طبرستان فتح شد و عبدالرحمن بن ربیعهى باهلى، فاتحانه به سرزمین خزر وارد شد. خزر سرزمینى است وسیع در ساحل دریاى خزر (بحر قزوین، GASPIAN -SEA) که بلاد دیلم و الجبل در آن واقع است. سپاه اسلام از آنجا به بلنجر و قهستان تا نیشابور و از طخارستان تا مرورود و بلخ و خوارزم و ارمنستان و تالیقلا پیش رفت، و فتوحات همچنان ادامه یافت تا به تفلیس رسید. در زمان وى حضرت معاویه، جزیرهى قبرصciprus را فتح کرد و سواحل شمالى قارهى آفریقا از طرابلس تا طنجه در قلمرو حکومت اسلامى قرار گرفت.
در زمان عثمانس دولت اسلامى داراى ناوگان دریایى شد، تعدادى کشتى از رومیان به دست آورد و تعدادى دیگر را معاویه و عبداللّه بن سعد ساختند؛ زیرا دولت اسلامى جهت حفاظت مرزها که همواره مورد تهدید حملات رومیان بود، به نیروى دریایى سخت نیاز داشت [۳۴۸]. سپاه اسلام در زمان حضرت عمرس تمام سرزمینهاى فارس، سوریه و مصر را فتح کرده بودند. اما در بعضى مناطق، پایههاى دولت اسلامى کاملاً محکم نشده بود و مردم آن سامان به هر ندایى لبّیک مىگفتند و علیه حکومت اسلامى مىشوریدند. سپاه اسلام در زمان حضرت عثمانس آنان را تحت فرمان و اطاعت خود درآورد و پایههاى حکومت اسلامى را مستحکم ساخت. از این رو مطیع گردانیدن این اقوام شورشگر در حقیقت فتح مهمى به شمار مىآمد. همچنین مسلمانان در زمان حضرت عثمانس مناطقى را فتح کردند که سپاه اسلام پیش از آنان به آنجا گام ننهاده بود [۳۴۹]. همچنین در زمان خلافت حضرت عثمانس مسلمانان، بلخ، هرات، کابل و بدخشان را زیر پرچم اسلام درآوردند. شورش در جنوب ایران باعث شد تا بر کرمان و سیستان دست یابند. در ادارهى امور این شهرستانها و مرزهاى تحت تصّرف، همان خط مشى و سیاست عمرس را پیروى کردند؛ یعنى بعد از تسخیر این مناطق، بلافاصله اقدامات سریع و مؤثّرى براى رفاه اجتماعى و افزایش محصولات طبیعى به عمل آمد؛ کاریزها کنده شد، جادهها احداث گردید، درختان میوهدار کاشته شد، راههاى بازگانى را با نیروهاى امنیتى کاملاً امن و آرام کردند، تاخت و تازهاى روم شرقى سبب شد تا به آسیاى صغیر و دریاى سیاه پیش بروند، طرابلس غرب، برقه در قاره آفریقا و جزیرهى قبرس در مدیترانه را گرفتند و نیروى دریایى نیرومندى را که از طرف رومیان براى تصرف دوبارهى مصر فرستاده شده بود، در سواحل اسکندریه منهدم کردند [۳۵۰].
[۳۴۷] مشهور است که حضرت عثمانس خویشان خود را در دستگاه دولت انتصاب نمود، حال آنکه چنین نیست، بلکه (همانگونه که مؤلف اشاره فرموده است) واقعیت این است که کارگزاران برخى از شهرهاى تازه فتح شده که خودشان بهقلمرو حکومت اسلامى افزوده بودند و فرماندهان لشکرهاى جهادى که کارشان بسیار دشوار و پرخطر بود، از میان خویشان او بودند، ولى بخش عمدهى پستهاى مهم و پردرآمد کشور را از میان خویشان خود انتخاب نکرد. اینطبیعى بود که فاتح یک کشور، یک شهر به عنوان تشویق بیشتر مجاهدان اسلامى، سمتى در آن شهر داشته باشد. بنابر گواهى تاریخ، پستهاى مهم و مسؤولان آنها در زمان عثمانس عبارت بودند از: ۱ـ دادگسترى، که رییس آن زید بن ثابت انصارى بود که هیچگونه قرابتى با عثمانس نداشت. ۲ـ بیت المال، که عقبه بن عامر مسئولیت آن را به عهده داشت. ۳ـ سرپرستى امور حجّاج، که بر عهدهى عبداللّه بن عبّاس بود. ۴ـ ادارهى دارایى، که مسئول آن جابر مزنى و سمّاک انصارى بود. ۵ـ ارتش، که فرمانده آن قعقاع بن عمرو بود. ۶ـ ریاست ادارهى پلیس (یا فرماندهى نیروى انتظامى)، که بنا به گفتهى بعضى از مورّخین به عهدهى عبداللّه بن قنفذ، از بنى تمیم بود. از این شش پست مهم دستگاه دولت، هیچ کدام به عهدهى بنىامیه و خویشان حضرت عثمانس نبود. ۲ـ اما از میان استانداران، به رغم آنکه حدود سى استان وجود داشت و همواره عزل و نصبهایى نیز صورت مىگرفت، فقط استاندار چهار استان از بنىامیه بود که یکى از آنها (امیر معاویه) قبل از خلافت حضرت عثمانس منصوب شده بود. و عبداللّه بن سعد بن ابى سرح، هم از بنىامیه نبود، بلکه از طایفهى بنى عامر بود، ولى عثمانس از مادر رضاعى عبداللّه شیر خورده بود. این است واقعیت خویشاوندى عثمان با مسؤولان کشور. از نظر شرع نیز خلیفه، مسئول حکومت مجاز است که بستگان خود را بنابر کاردانى و شایستگى به کار گیرد، همانگونه که حضرت علىس در زمان خلافت خود به این شیوه عمل کرد و از میان پسرعموهاى خود قُثَم، فرزند عباس را به استاندارى مکه گماشت و ولایت یمن را به پسر عموى دیگرش، عبیداللّه بن عبّاس سپرد و بصره را به عبداللّه، فرزند عبّاس و فرماندارى مدینه را به تمّام بن عبّاس سپرد و مصر را به پسر خواندهاش، محمّد داد و داماد خود و پسر خواهرش (ام هانى) را که جعده بن هبیره نام داشت بر خراسان گماشت و عون بن جعده را کارگزار سیستان قرار داد و فرزندش، محمّد بن حنفیه را به فرماندهى ارتش منصوب کرد، و سرپرستى حجاج نیز به عهدهى پسرعموهایش بود. بدین ترتیب که در سال ۳۶ هجرى عبداللّه، در سال ۳۷ قُثَم و در سال ۳۸ عبیداللّه، فرزندان عبّاس این مسئولیت را به عهده داشتند. (رجوع شود به تاریخ یعقوبى، ج ۲، تاریخ طبرى، ج ۴ و ۵، البدایة، ج ۷، مروج الذهب و تاریخ ابن اثیر، ج ۳، سیماى کارگزاران على و دیگر کتابهاى تاریخ) پس همان طور که این اقدامات در حقّ حضرت علىس عیب به شمار نمىآیند، در حق حضرت عثمانس نیز موجب طعن نخواهند بود. از سوى دیگر نباید فراموش کرد که خود رسول اللّه ج در زمان خویش اغلب مسؤولان و کارگزاران را از میان بنىامیه انتخاب کردهاند؛ به عنوان مثال کارگزار رسول اکرم ج در مکه عتّاب بن اسید بن ابى العاص بن امیه بود. فرماندار نجران، ابوسفیان بن حرب، عامل صدقات بنى مذحج و کارگزار صنعاء یمن، خالد بن سعید بن العاص، کارگزار تیماء و خیبر و مناطق عرنیه، عثمان فرزند سعید بن عاص بود و فرمانده بعضى از سپاهیان و همچنین عامل بحرین، ابان بن سعید بن عاص بود. براى تفصیل بیشتر رجوع شود به کتابهاى طبرى و الإدارة الإسلامیة، تألیف كُرد على. (مترجم) [۳۴۸] تلخیصاز کتاب تاریخ الامم الإسلامیة، شیخمحمد خضرى بک، ج ۲، ص ۳۰ـ۲۷، المكتبة التجاریة الكبرى، ۱۹۶۹. [۳۴۹] النجار، عبدالوهاب، الخلفاء الراشدون، ص ۲۷۰. [۳۵۰] امیر على، تاریخ عرب و اسلام، ص ۵۲.
خلافت حضرت عثمانس بر همان پایههاى خلافت دو خلیفهى قبلى استوار بود. از نظر عدل و مساوات، اجراى احکام شریعت، امر به معروف و نهى از منکر و برقرارى نظم و امنیت همانند گذشته بود.
در تاریخ طبرى از سالم بن عبداللّه نقل شده که:
«حضرت عثمانس بعد از زمامدارى، هر سال به زیارت خانهى خدا مىرفت، جز آخرین سال عمرش ...، امنیت را در شهرها برقرار کرد. در تمام مناطق اعلام مىکرد که در موسم حج، عمّال و کارگزاران و همچنین دادخواهان و کسانى که از دست آنها شاکى هستند، در محضر ایشان حاضر شوند. مردم به کارهاى نیک عامل باشند و از بدىها دست بردارند، مؤمنان خود را ضعیف و ناتوان احساس نکنند؛ زیرا من مددکار مظلوم هستم و ان شاء اللّه حق آنان را از ظالم خواهم گرفت.
مردم نیز همواره چنین مىکردند تا آنکه گروهى از این عمل سوء استفاده کردند و آن را وسیلهى تفرقه و ایجاد دودستگى میان امت اسلام قرار دادند» [۳۵۱]. ابن کثیر در «البداية والنهاية» نوشته است:
«حضرت عثمانس تمام استانداران را موظف کرده بود تا در موسم حج حضور یابند. و در میان مردم اعلام مىشد که هر کس از دست مسؤولان حکومتى شکایتى دارد، مراجعه کند تا حقش گرفته و به او داده شود» [۳۵۲].
[۳۵۱] طبرى، تاریخ الامم والملوك، ج ۳، ص ۴۲۷، چاپ مصر، ۳۵۷. [۳۵۲] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۲۱۸.
بزرگترین کارنامهی ماندگار حضرت عثمانس این بود که جهان اسلام را بر یک مصحف و یک قرائت متحد گردانید. فرمان او به نوشتن نسخههاى قرآن و توزیع آنها در تمام نقاط اسلامى به عنوان نسخهى رسمى و جمع گردانیدن بر یک قرائت مشهور و متواتر، بزرگترین کارنامهی خلافت عثمانى است.
امام بدرالدین محمد بن عبداللّه الزرکشى (متوفى ۷۹۴ ه.) مىگوید:
«مردم تا پیش از زمان عثمانس، مختار و آزاد بودند که آنچه را از قرآن یاد دارند به قرائتها و لهجههاى مختلف بخوانند، تا آنکه بیم هرج و مرج پیش آمد. آنگاه بر قرائتى که هم اکنون رایج است متحد شدند. بین مردم چنین مشهور است که عثمانس قرآن را جمع کرد، ولى چنین نیست، بلکه عثمانس مردم را پس از آنکه احساس نگرانى کرد با مشورت و اتّفاق نظر مهاجران و انصار، بر یک قرائت هماهنگ کرد؛ زیرا لهجهى اهل عراق و اهل شام با هم تفاوت داشت و در تلفظ حروف و قرائت قرآن نیز با هم متفاوت بودند. عثمان جهت ریشهکن کردن اختلاف قرائت و رسم الخط قرآن، اقدام به چنین کارى نمود، حال آنکه پیش از این، قرآن با قرائتهاى هفتگانه که مطابق آن نازل شده است خوانده مىشد. اما نخستین کسى که قرآن را در مصاحف جمع کرد، ابوبکر صدیقس بود. از على بن ابىطالبس روایت شده است که فرمود: «خدا رحمت کند ابوبکر را او نخستین کسى است که قرآن را بین دو لوح جمع کرد». صحابه در زمان ابوبکر و عمرب نیازى به اتّفاق بر یک قرائت پیدا نکردند؛ زیرا در زمان آنها اختلافى مانند زمان عثمانس پیش نیامد. همانا عثمانس به انجام کار بزرگى توفیق یافت که وحدت کلمه و ریشهکن شدن اختلاف قرائت و رسم الخط قرآن را تضمین کرد و امت اسلام را از این بابت آسوده ساخت» [۳۵۳]. حضرت علىس مىگوید: «اگر من هم به جاى عثمان بودم [دربارهى نسخههاى قرآن و تهیهى مصاحف رسمى،] همان کارى را مىکردم که عثمان کرد.» (لوولّيت ما ولّى عثمان لعملت بالمصاحف ما عمل) [۳۵۴] در «البداية والنهاية» به نقل از سوید بن غَفَله آمده که على بن ابىطالبس گفت: «در حق عثمان افراط و بىانصافى نکنید؛ مىگویید عثمان قرآنها را سوخت، به خدا سوگند! هر چه با مصاحف انجام داد در حضور اصحاب محمدج انجام داد. اگر من هم به جاى او بودم همین کار را مىکردم» [۳۵۵].
[۳۵۳] الزرکشى، البرهان، ص ۲۹۳، چاپ دار احیاء الكتب العربیة. [۳۵۴] ابن کثیر، همان منبع، ص ۲۴۰. [۳۵۵] ابن کثیر البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۱۸.
یکى دیگر از مفاخر حضرت عثمانس، توسعهى مسجد نبوى [۳۵۶] است که در زمان رسول خدا با خشت خام و سقفى از شاخهى درخت خرما و ستونهاى چوبى بنا شده بود. حضرت ابوبکرس چیزى به آن نیفزود، حضرت عمرس آن را وسیعتر کرد و دوباره با همان خشت خام و سقف و ستون چوبى ساخت، حضرت عثمانس مساحت بسیار زیادى را به آن افزود و دیوارهایش را با سنگهاى تزئینى ساخت و گچ کرد و ستونهاى آن را نیز با سنگهاى منقّش و حجّارى شده تجدید بنا کرد و تیرهاى سقف آن را که از چوب درخت خرما بود، از چوبهاى درخت کاج قرار داد.
[۳۵۶] حضرت عثمانس مسجد الحرام را نیز توسعه داد. البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۱۵۱. (مترجم)
[چنان که قبلاً اشاره شد مسلمانان در زمان خلافت عثمانس به پیروزىهاى چشمگیر و فتوحات بزرگ دست یافتند و ملّتهایى جدید با طرز تفکر و فرهنگ متفاوت به جامعهى اسلامى پیوستند. در نتیجه، تمدّن شهرى و وسایل جدید رفاهى در زندگى مردم راه یافت.] بدون شک این همه ترقّى و پیشرفت باید آثار و نتایج روانى و اخلاقى داشته باشد. و در واقع این نوعى مالیات یا عوارض طبیعى است که ملّتها و جوامع بشرى و حکومتها در طول تاریخ، آن را پرداخته و خواهند پرداخت. در زمان خلافت حضرت عثمانس گرایشهاى جامعهى بزرگ اسلامى و رویکرد نخستین، در حال تحول و دگرگونى بود و به تدریج از شیوهى زاهدانهاى که پیامبر اکرم ج اصحاب و شاگردانش را بدان تربیت کرده بود، فاصله مىگرفت. رسول اللّه ج یاران خود را به گونهاى تربیت کرده بود که دنیا و مظاهر آن را با ترازوى نفع اخروى وزن مىکردند، به همین سبب هیچ گونه دلبستگى به دنیا که موجب رقابت باشد نداشتند.
حضرت عمرس در زمان خود توانست در برابر این تحول، سدّى آهنین قرار دهد و با قدرت تمام جلوى آن را بگیرد؛ اما در زمان حضرت عثمانس به دلیل وسعت فتوحات و کثرت غنایم و فراوانى اموال، این دگرگونى از مدار، خارج شد؛ به طورى که دیگر قابل کنترل نبود. این امر در صورتى که مانعى قوى در برابر آن نباشد و کسى همانند عمر فاروق قاطعانه در برابر آن ایستادگى نکند و جوشش این سیلِ خروشان را فرو ننشاند، با اقتضاى طبیعت اشیا و منطق حقایق مطابقت دارد.
افراد جامعهى اسلامى در زمان حضرت عثمانس همانند پنجره و روزنهى بزرگى بودند که در ساختمان آن جامعه قرار داشت و از طریق آنان تندبادهاى اهداف گوناگون به داخل راه مىیافت. گرچه در عزم و ارادهى حضرت عثمانس هیچ گونه سستى راه نیافته بود و در سیرهى خود، سرمویى از جادهى حق منحرف نشده بود و در سیاست خود از قوانین عدالت تخلّف نکرده بود، ولى (مردمى که عثمانس با آنها سر و کار داشت، آن عرب ساده و سختکوش بدوى قبلى نبودند، بلکه اکنون مردمى غرق در ناز و نعمت بودند) طبیعى است که هرگاه نفس انسانى در تنعّم، آزاد باشد و به نحو صحیح تربیت نشود و در خطر انقلاب قرار بگیرد، بصیرتش را از دست مىدهد و زمام عقل از کف او بیرون مىرود و کورکورانه راه ضلالت را در پیش مىگیرد [۳۵۷]. استاد عباس محمود عقّاد، این حقیقت را به خوبى بیان کرده مىگوید:
«بزرگترین مشکل، همانگونه که در صفحات آینده واضح خواهد شد، این بود که او جز در رویارویى با شرایط و مقتضیات زمان هرگز کارى نکرد که پیش از وى نظیر و سابقه نداشته باشد، بلکه محیط و شرایط تغییر کرده بود و اوضاع، مانند سابق نبود. خلفاى قبلى براى عثمانس الگو و نمونه بودند و اتباع از روش آنان هدف اصلى وى بود و در این باره آمادگى کامل داشت و تربیت سیاسى او بزرگترین آمادگى و ابزار کار به حساب مىآمد؛ اما زمان و محیطى که مىخواست روش آنان را به اجرا در آورد، آن زمان سابق نبود و مردم نیز آن مردم پیشین نبودند و این خود بزرگترین مشکل بود که چگونه در شرایط جدید، با در نظر گرفتن مقتضیات زمان، روش آنان را اجرا کند» [۳۵۸]. سپس مىافزاید:
«از زمانى که عثمانس مسلمان شد تا زمانى که زمام امور را به دست گرفت، جامعهى عربى در سطح بسیار گستردهاى تغییر کرده بود و روش زندگى اسلامى یکى از روشهاى زندگى جهانى قرار گرفته بود که تقریبا با شیوهى زندگى دیگر ملّتهاى متمدّن شرق و غرب، نزدیکى و شباهت داشت» [۳۵۹]. از اینجا بود که معترضان و منتقدان از عثمـان بن عفـانس، فرصت یافتند و عملکرد او را با عملکرد شیخین مقایسه کردند و مورد محاسبهى دقیق قرار دادند.
عقّاد مىگوید:
«مردم، مطابق میل خود، همانند ملتهاى دیگر زندگى مىکردند؛ اما از ولىّ امر خویش مىخواستند که سیاست خلافت را در پیش گیرد (نه حکومت را).
از خلیفهى سوم انتظار داشتند که در تمام امور، از روش و سیرهى دو خلیفهى قبلى، سرمویى تجاوز نکند، حال آنکه خودشان از روش و سیرهى رعیتِ خلیفهى اوّل و دوّم، بسیار منحرف شده بودند.
مسلّم است که حضرت عثمانس از قدرت و نیروى ابوبکر و عمرب برخوردار نبود، اما خود حضرت عمرس با قدرت و هیبتى که داشت، در روزهاى آخر خلافت خویش احساس مىکرد که زمان، با گذشته فرق کرده است، از اینجا بود که در دعاهاى خود مىگفت: خدایا! سنّم بالا رفته و نیرویم ضعیف گشته و رعیتم در جهان پراکنده شده است، مرا در حالى به سوى خویش فراخوان که حقّ کسى از دستم ضایع نشده و در انجام وظیفه کوتاهى نکرده باشم» [۳۶۰]. حضرت عثمانس نیز این تفاوت بزرگ بین دو زمان را احساس کرده بود و مىترسید که این بیمارى فراگیر شود، بنابر این مردم را از آن هشدار مىداد و همواره در مجالس و سخنرانىهاى خود مىگفت: «آزمونى که امروزه دامنگیر امت اسلام است، سرنوشتى است که نمىتوان آن را بازگرداند. همانا فتنهى دنیا، آن چنان بر دلها چیره گشته که هیچ تدبیر و کوششى کارساز نیست» [۳۶۱]. با این حال استاد عقاد مىگوید:
«همانا راهکار و تدبیر عثمانس براى حل مشکل (خارجى) دولت، که ناگهان بعد از خلافت با آن مواجه شد، بهترین چاره و حکیمانهترین راه حلّى بود که یک خلیفه در چنان موقعیتى مىاندیشید؛ این راه حل عبارت بود از راستى و درستکارى، استقامت و عزم راسخ، سرعت عمل توأم با احتیاط و سیاستِ «با دوستان مروّت با دشمنان مدارا» [۳۶۲]. نخستین انتقاد بر حضرت عثمانس این بود که چرا در میان کارگزاران دولت، کسانى را راه داده که در جامعه، داراى سوابق درخشان و جایگـاه بلند دینى نبودند [۳۶۳]. یا از آنان اعمالى سرزده که در نگاه مردمى که اولیاى امور را با دیدى مىنگریستند که کارگزاران رسول اللّه ج و ابوبکر و عمرب را مىنگریستند، جاى نقد و اعتراض وجود داشت. بنابراین مردم به مذمّت و شایعه پراکنى در حقّ آنان پرداختند، حال آنکه یک خلیفه یا زمامدار مملکت، داراى اختیارات ادارى و سیاسى ویژهاى است که هنگام تشکیل کابینهى دولت و انتخاب مسؤولان ادارى از آنها استفاده مىکند و نمىتواند براى یکایک مردم در مورد انتخاب تک تک آنان توضیح دهد و همه را قانع کند، یا این که در انتخاب، فقط جنبهى دینى و اخلاقى را ترجیح دهد. (گرچه شخصى از کاردانى و وجدان کارى بىبهره باشد).
استاد کرد على در مجموعهى سخنرانىهاى خود موسوم به «الإدارة الإسلامية» به نقل از تاریخ طبرى مىگوید:
«سه چهارم عمّال و کارگزاران پیامبر ج از بنىامیه بودند؛ زیرا آن حضرت ج مسؤولان را براساس کاردانى و قدرت در انجام وظیفه، انتخاب مىکردند و کسانى را که از مدیریت قوى برخوردار نبودند و از انجام وظیفه عاجز بودند (هر چند داراى فضایل اخلاقى و دینى بودند) براى ادارهى امور انتخاب نمىکردند [۳۶۴] و این خود بزرگترین دلیل است که فرماندهى ارتش، سرپرستى نظام ادارى و سیاسى کشور، وظیفهى امام یا زمامدار است و او در این مورد، ثروت، نژاد، رفاقت و سنّ را در نظر نمىگیرد، بلکه دانایى، شایستگى و قدرت در کار مورد نظر و درک موقعیت سیاسى نظام را در نظر مىگیرد و افرادى را براى احراز این مقامها برمىگزیند» [۳۶۵]. ابن ابى الحدید سخن عبدالجبّار، قاضى القضاة (رییس دیوان عالى) را در دفاع از حضرت عثمانس نقل کرده که مىگوید:
«نمىتوان ادعا کرد که حضرت عثمانس هنگام انتصاب این عمّال، به عدم صلاحیت آنها آگاه بوده است. ممکن است او از اسرار آنها مطّلع نبوده و براساس شاخصهایى که دال بر صلاحیت آنان بوده است، به چنین کارى اقدام کرده است، یا در واقع احوال آنان براى عموم پوشیده بوده است؛ زیرا آنچه از آنان سر زد، به زمان بعد از احراز این پستها مربوط است» [۳۶۶]. استاد کرد على مىگوید:
«آیا حکمت سیاسى مقتضى نبود که عثمانس بر قوم و خویشان خود که مورد اطمینان او بودند، اعتماد کند؟ [۳۶۷] حال آنکه آنان از دیگر افراد براى او دلسوزتر و براى موفقیت دولت او فداکارتر و خیرخواهتر بودند؟» [۳۶۸] گذشته از وجود دلایل قوى در مورد دفاع از عثمان و معذور دانستن او در انتخاب امرا، باید دانست که ما او را معصوم و مبرّا از خطا نمىدانیم، بلکه او را مجتهدى مىدانیم که گاه راه صواب را مىپیماید و ممکن است گاهى از او خطایى سر زند. ما کسی را بر خدا تزکیه نمیکنیم (ولا نزكّى على اللّه أحدا) و افرادى همچون مروان بن حکم، ولید بن عقبه و عبداللّه بن سعد بن ابى سرح را در رفتار و سلوک و سوء استفاده از خویشاوندى و موقعیت ویژه یا شایستگىهایى که در ادارهى امور داشتند، تبرئه نمىکنیم، اما معتقدیم که اغلب معترضان و شورشیان در کار خود مخلص نبوده و از اغراض شخصى و انگیزههاى سیاسى، پاک نبودند. استاد عباس محمود عقّاد، در مورد تحلیل این نارضایتى بسیار به جا گفته است:
«در مورد استیضاح خلیفه، بسیار غلوّ و افراط شده و از حق آزادى اندیشه که اسلام به افراد امّت اسلام داده، سوء استفاده شده و بىمورد به کار گرفته شده است؛ زیرا برخى از کسانى که خواهان استیضاح حضرت عثمانس بودند افرادى مغرض بودند که آنچه خود مىگفتند بدان عامل نبودند. و عملشان با قولشان مطابقت نداشت. در میان آنان کسانى دیده مىشد که حضرت عثمانس بر آنان حد شرعى را اجرا کرده بود و یا بر اثر جرمى، پدر یا خویشانشان را مجازات کرده بود، و کسانى نیز بودند که به صورت غیر قانونى با زنى ازدواج کرده و ایشان حکم جدایى آنها را صادر نموده بود. همچنین کسانى نیز بودند که طالب پست و مقامى بودند که با خواستهى آنان موافقت نشده بود و عدهاى دیگر نیز بودند که این موارد در حقّشان صدق نمىکرد، ولى به دنبال فساد و هرج و مرج بودند. هر یک از این اهداف و عوامل را مىتوان انگیزهاى براى قیام علیه خلیفه به شمار آورد» [۳۶۹].
[۳۵۷] تلخیص و اقتباس از کتاب «عثمان بن عفان»، اثر استاد صادق ابراهیم عرجون، ص ۹۳، الدارالسعودیه، چاپ دوم، ۱۹۸۱ م. [۳۵۸] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۷۶۱. [۳۵۹] همان منبع، ص ۷۷۰. [۳۶۰] همان منبع، ص ۷۱۷. [۳۶۱] همان منبع، ص ۷۹۹. [۳۶۲] همان منبع، ص ۸۰۴. [۳۶۳] استاد احسان الهى ظهیر در کتاب «الشیعة والتشیع» اعتراضات منسوب به حضرت عثمانس و پاسخ آنها را به طور مفصل آورده است. (مترجم) [۳۶۴] چنان که عمرو بن عاص و خالدبن ولید و عدهاى دیگر را به سمت استاندارى و کارگزارى منصوب فرمود اما به ابوذر گفت: «به نظرم تو ضعیف هستى و براى تو همان چیزى را مىپسندم که براى خودم دوست دارم، هرگز امیرى و سرپرستى دو نفر را نیز قبول نکن و هیچگاه تولیت مال یتیم را بر عهده نگیر» و سپس او را به روزه گرفتن توصیه نمود. (احمد نصیب المحامید، الحب بین العبد والرب، دارالفكر، چاپ سوم ۱۴۱۱ هـ. مترجم). [۳۶۵] كرد على، الإدارة الإسلامیة، ص ۸۰۲. [۳۶۶] ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغة، ج ۳، ص ۱۲. [۳۶۷] آن گونه که حضرت علىس اعتماد نمود و فرزند و داماد و پسر عموهاى خود را به کار گماشت. (مترجم) [۳۶۸] كرد على، الادارة الإسلامیة، ص ۱۰۳. [۳۶۹] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۷۰۶.
در اینجا داستان اوجگیرى فتنه و شهادت حضرت عثمانس را در حالى که در خانهاش محاصره شده بود، با اعتماد بر کتاب «البداية والنهاية» ابن کثیر با اختصار مىآوریم:
«در مصر گروهى بودند که با حضرت عثمانس دشمنى داشتند و در مورد او سخنان ناشایست مىگفتند و از او خرده مىگرفتند که گروهى از بزرگان صحابه را بر کنار کرده و کسانى را روى کار آورده که در درجهاى پایینتر قرار دارند، یا صلاحیت این مقامها را ندارند. اهل مصر، ولایت عبداللّه بن سعد بن ابى سرح را بعد از برکنارى عمرو بن عاص نمىپسندیدند، بنابر این عبداللّه بن سعد، دست بردار شد و به جهاد با اهل مغرب و فتح بلاد بربر و اندلس و آفریقا پرداخت. از سوى دیگر در مصر گروهى از منتسبین صحابه، مردم را علیه عثمانس تحریک کرده و به جنگ با وى تشویق مىکردند که معروفترین آنها محمّد بن ابىبکر و محمّد بن ابى حذیفه بودند. این دو نفر لشکرى آماده کردند و در ماه رجب، ظاهرا براى انجام عمره، ولى در حقیقت براى ایجاد آشوب و اعتراض بر عثمانس به سوى مدینه حرکت کردند. عبداللّه بن سعد بن ابى سرح به عثمانس اطلاع داد که این گروه، به ظاهر براى انجام عمره ولى در باطن براى شورش به مدینه مىآیند.
هنگامى که این گروه به مدینه نزدیک شدند، عثمانس، على بن ابىطالبس را مأموریت داد تا نزد آنان بشتابد و پیش از آن که وارد مدینه شوند، از همانجا آنانرا برگرداند. بنابر روایتى دیگر حضرت عثمانس گروهى از مردم را براى این کار مأموریت داده بود. اما حضرت علىس داوطلبانه اعلام آمادگى کرد؛ بنابراین حضرت عثمانس او را نمایندگى داد و به سوى آنها فرستاد و عدّهاى از معتمدین نیز او را همراهى کردند، حضرت علىس با آنها در مقام جحفه ملاقات کرد، آنان حضرت علىس را بسیار محترم مىشمردند و در این مورد غلو و افراط مىکردند. حضرت علىس آنان را توبیخ و نکوهش کرد، آنها در حالى که یکدیگر را سرزنش مىکردند به سوى حضرت علىس اشاره کردند و گفتند: آیا همین است کسى که به سبب او علیه امیر مىجنگید و به وسیلهى او علیه امیر احتجاج مىکنید؟ حضرت علىس علت شورش آنان را پرسید، مواردى نام بردند که حضرت علىس از سوى حضرت عثمانس به آنها پاسخ گفت و دلیل آن کارها را براىشان توضیح داد [۳۷۰] و سپس آنها را به خاطر این اقدام ناشایست سرزنش کرد و از همانجا برگردانید. بدین ترتیب از آنجا ناکام مراجعت نمودند و به هدف سوء خود نرسیدند. علىس نزد عثمانس برگشت و خبر بازگشت آنها را به او داد. بعد از آن حضرت علىس چند پیشنهاد به او عرضه داشت و حضرت عثمانس پیشنهادهاى خیرخواهانهى او را با جان و دل پذیرفت.
مدتى گذشت وبار دیگر سران گروههاى مخالف از مصر، بصره و کوفه، براى شورش و حرکت به سوى مدینه با هم مکاتبه کردند و براى آنکه دعوتشان در میان مردم ناآگاه بیشتر مؤثّر باشد، نامههایى از پیش خود جعل مىکردند و به نام اصحاب بزرگ رسول اللّه ج که در مدینه بودند پخش مىکردند و جلوه مىدادند که آنان خواستار قیام علیه خلیفه و حرکت به سوى مدینه هستند [۳۷۱]. سرانجام مصریان در شوّال سال ۳۵ هجرى در حالى که به ظاهر وانمود مىکردند که براى مراسم حج مىروند به شهر مدینه یورش بردند و آن را محاصره کردند [۳۷۲]. اهل مدینه و صحابه آنها را نکوهش کردند و مانع ورودشان به مدینه شدند و کوشیدند آنها را برگردانند. [آنان چون از ورود مأیوس شدند دست به حیله زدند و به ظاهر، شروع به عقبنشینى کردند. مردم مدینه با اطمینان کامل به خانههاى خود بازگشتند و یقین نمودند که آنها به راستى برگشته و از ارادهى خود منصرف شدهاند، ولى دیرى نگذشت که شورشیان دوباره برگشته آنان را غافلگیر کردند]، حتّى حضرت علىس به اهل مصر گفت: شما پس از آنکه از اینجا رفتید و از رأى خود منصرف شدید چه شد که دوباره برگشتید؟ جواب دادند در راه نامهاى از دست قاصدى به دست آوردیم که در آن نامه دستور قتل ما صادر شده است و وقتى از اهل بصره و کوفه سؤال شد آنان نیز همین جواب را دادند، و اهالى شهرهاى دیگر گفتند: آمدهایم تا به کمک یاران خود بشتابیم. صحابه به آنها گفتند: شما چگونه از حال یارانتان اطلاع یافتید، حال آنکه شما از یکدیگر جدا شده بودید و در راه چندین فرسخ از آنها فاصله داشتید؟ همانا این توطئهاى است که با یکدیگر از قبل توافق کردهاید.
گویند چون مصرىها به شهر خود بازمىگشتند، در بین راه با شتر سوارى برخورد کردند که گاهی خود را به آنان نشان میداد و گاهی تظاهر به فرار میکرد. او را بازرسى کردند و از او نامهاى به دست آوردند که در آن نامه دستور داده شده بود که بعضى از مصریان را بکشند و گروهى را به دار آویزند و دست و پاى عدّهاى دیگر را قطع کنند. نامه به نام حضرت عثمانس و با مهر او بود و شتر سوار، یکى از غلامان عثمان و شتر هم از آن او بود. نامهى او را به مدینه آوردند و به مردم نشان دادند، مردم جریان نامه را از امیرالمؤمنین پرسیدند، او سوگند یاد کرد که چنین نامهاى ننوشته و از آن آگاهى ندارد و ساختن مهر تقلبى کار مشکلى نیست. حضرت علىس و گروهى از مردم راستباز او را تصدیق کردند و گروهى دیگر از کاذبان او را تکذیب نمودند.
حافظ ابن کثیر مىگوید:
«این نامه به نام حضرت عثمان جعل شده بود و او چنین دستورى نداده بود و از آن آگاهى نداشت.»
ابن جریر در تاریخ خود با سند خویش مىگوید: «مصریان از دست شترسوارى نامهاى یافتند که در آن به والى مصر دستور قتل و قطعِ دست و پاى گروهى صادر شده بود. عدهای معتقدند این نامه را مروان بن حکم به نام عثمان جعل نموده و آیهى زیر را دستآویز خود قرار داده بود که خداوند مىفرماید:
﴿إِنَّمَا جَزَٰٓؤُاْ ٱلَّذِينَ يُحَارِبُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَيَسۡعَوۡنَ فِي ٱلۡأَرۡضِ فَسَادًا أَن يُقَتَّلُوٓاْ أَوۡ يُصَلَّبُوٓاْ أَوۡ تُقَطَّعَ أَيۡدِيهِمۡ وَأَرۡجُلُهُم مِّنۡ خِلَٰفٍ أَوۡ يُنفَوۡاْ مِنَ ٱلۡأَرۡضِۚ٣٣﴾ [المائدة: ۳۳].
«همانا کیفر آنها که با خدا و پیامبر به جنگ برمىخیزند و در روى زمین دست به فساد مىزنند، این است که کشته شوند یا به دار آویخته گردند، یا دست و پاى آنها بریده شود و یا از سرزمین خود تبعید گردند)» [۳۷۳].
بدون شک، شورشیان مصداق این آیه بودند، ولى او حق نداشت از سوى عثمانس چنین نامهاى تزویر کند و بدون اطّلاع او به دست غلامش بسپارد و او را بر شتر وى سوار کند و بفرستد [۳۷۴]. و بیشتر نویسندگان و محقّقان معتقدند که قضیهى نامه، یک برنامهى خود ساخته و طرّاحى شده، بوده است که به عثمانس نسبت داده شده است. چنان که از این عبارت کتاب «موارد الظمآن إلى زوائد ابن حبّان» که در ذیل نقل مىشود، چنین بر مىآید و در تاریخ طبرى نیز روایتى با همین مضمون آمده است، راوى مىگوید:
«سپس مصرىها بازگشتند، در بین راه مردِ سوارهاى را دیدند که گاهى به آنان نزدیک مىشد و گاهى فاصله مىگرفت و گویى آنها را شناسایى مىکرد. مردم به او گفتند: تو را چه شده؟ از جانب ما در امان هستى، چه هدفى دارى؟ او گفت، من قاصد امیرالمؤمنین به عاملش در مصر هستم. وقتى او را تفتیش کردند، نامهاى به دست آوردند که از زبان عثمان و با مهر خودش بود. در این نامه به عامل مصر دستور داده شده بود که آنان را به دار آویزد و یا دست و پاى آنها را قطع کند. مصریان بعد از این ماجرا به مدینه برگشتند. نزد علىس آمدند و گفتند: آیا مىبینى که عثمان در حق ما چه نوشته؟ حال خداوند خون او را براى ما حلال گردانیده است، همراه ما بیا تا نزد او برویم. علىس گفت: به خدا سوگند که با شما نخواهم آمد، گفتند: پس چرا به ما نامه نوشتى؟ علىس گفت: من هرگز براى شما چیزى ننوشتهام. آنگاه رو به یکدیگر کردند و گفتند: آیا به امید این [مرد]مىجنگید؟» [۳۷۵] روایت شده که حضرت علىس خطاب به اهل بصره گفت:
«شما با آنکه چندین مرحله از آنها فاصله گرفته و دور شده بودید، چگونه اطلاع یافتید که چنین نامهاى به دست آنها افتاده تا دوباره برگردید؟ به خدا سوگند! این یک نقشه و توطئهاى است که همین جا در مدینه طراحى کردهاید» [۳۷۶].
[آرى، شورشیان وقتى در مرحلهى اوّل، با مقاومت مردم مدینه روبه رو شدند، دست به حیله زدند و به ظاهر به شهرهاى خود برگشتند و سپس طبق برنامهى از قبل طرح شده جعل نامه را بهانهاى براى بازگشت دوبارهى خود قرار دادند. (مترجم)]
[۳۷۰] براى تفصیل بیشتر به تاریخ، البدایه، ج ۷، ص ۱۷۱ ـ ۱۷۰ مراجعه نمایید. [۳۷۱] بسیارى از محققان بر آنند که عبداللّه بن سباى یهودى که اهل صنعاى یمن بود و تظاهر به اسلام مىکرد، محور اصلى فتنه بود و نقش فعالى در شوراندن مردم علیه امیرالمؤمنین عثمان و جعل نامههاى دروغین داشت. در صفحات آینده در بخش خلافت حضرت على، در مورد او سخن خواهیم گفت. دکتر جمیل عبداللّه مصرى مىنویسد: هنگامى که فتنهها در بصره و کوفه به اوج خود رسیده بود، ابن سبأ در مصر با جدّیت تمام به شعلهور ساختن فتنه و ایجاد اختلاف بین زمامداران و ملّت مشغول بود. او مىکوشید عقاید پوچ و پندارهاى باطل را در اندیشهى اسلامى وارد کند (اثر اهل الكتاب فى الفتن والحروب الأهلیة فى القرن الأول الهجرى، ص ۲۵۸). وى مىافزاید: «گروه سبایى شهرهاى بزرگ را براى مرکز فعالیت و تبلیغات خود انتخاب کرده بود؛ زیرا بزرگترین نیروى انسانى و مالى حکومت اسلامى در همین شهرها بود.» همان منبع، ص ۲۶۶. [۳۷۲] برخى آوردهاند که: خود عبداللّه بن سبأ نیز با این گروه همراه بود. (رک: کتاب صهرین) [۳۷۳] براى تفصیل بیشتر رک: تاریخ طبرى، ج ۵، ص ۱۰۵ ـ ۱۰۴. [۳۷۴] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۱۸۶. [۳۷۵] هیثمى؛ على بن ابىبکر، موارد الظمآن إلى زوائد ابن حبان، اثر حافظ نورالدین على بن ابىبكر الهیثمى، ص ۵۳۲، دارالكتب العلمیة. [۳۷۶] طبرى، تاریخ الامم والملوك، ج ۵، ص ۱۰۵، دلیل دیگرى که جعلى بودن این نامه را اثبات مىکند این است که نامه خطاب به عبداللّه بن سعد بن ابى سرح، استاندار مصر نوشته شده است و حال آنکه امیرالمؤمنین عثمان و مروان هر دو مىدانستند که عبداللّه در این هنگام در مصر نیست، بلکه به او دستور رسیده تا خود را به مدینه برساند. آنها مطلع بودند که او از مصر خارج شده و راه مدینه را در پیش گرفته است. (طبرى، ج ۵، ص ۱۲۲). در آن هنگام حکومت فسطاط مصر را محمد بن حذیفه به دست گرفته بود. (حاشیهى كتاب العواصم من القواصم، اثر قاضى ابىبكر بن العربى، ص ۱۱۰)
سرانجام، خلیفهى مسلمانان حضرت عثمانس، مورد تهاجم قرار گرفت و فتنهاى رخ داد که سزاوار جایگاه خلافت و لایق دورهاى نبود که با عهد رسول اللّه ج و ابوبکر و عمرب نزدیک بود؛ اما به گفتهى استاد عقّاد: «آشوب و بلوایى بود که امثال این گونه شاهکارها براى افراد آشوبگر و غوغاسالار مشکل نیست.»
آشوبگران، عثمانس را در خانهاش محاصره کردند و نگذاشتند از خانه خارج شود و به مسجد برود. بسیارى از صحابه در خانههاى خود ماندند و خارج نشدند. گروهى از فرزندان صحابهى رسول اللّه ج به دستور پدرانشان به حمایت و حفاظت عثمانس شتافتند و مانع ورود آشوبگران به داخل خانه شدند. حسن، حسین، عبداللّه بن زبیر و عبداللّه بن عمر از جملهى آنان بودند. این محاصره از اواخر ماه ذى القعده تا روز جمعه هیجدهم ذى الحجه ادامه داشت. یک روز قبل از این تاریخ، حضرت عثمانس خطاب به مهاجران و انصار و کسانى که در خانهی او بودند و تعدادشان به هفتصد تن مىرسید و در جمع آنان عبداللّه بن عمر، عبداللّه بن زبیر، حسن، حسین، مروان، ابوهریره وعدهى زیادى از خدمتگزاران او نیز حضور داشتند، چنین گفت: «من همهى کسانى را که برگردن آنها حقّى دارم، سوگند مىدهم که مکان را ترک گویند و به خانههاى خود بازگردند» [۳۷۷]. عدّهى زیادى از بزرگان صحابه و فرزندانشان در آن جمع حضور داشتند. این جمعیت هفتصد نفرى اگر اجازهى مبارزه ودفاع داشت، براى منع این عدهى آشوبگر کافى بود. حضرت عثمانس حتى به غلامان خود گفت: هر کس شمشیرش را در غلاف کند، آزاد است.
روایت شده که بعد از آنکه عثمانس مردم را براى خروج وادار نمود، آخرین کسى که از نزد او بیرون رفت، حسن بن علىب بود [۳۷۸]. هنگامى که حضرت علىس از حضرت عثمانس اجازه خواست تا از طرف او دفاع کند و با آشوبگران بجنگد، در جواب گفت: من همهى کسانى را که بر ذمّهى خود حقّى از خدا مىبینند و معترفند که من نیز بر آنها حقّى دارم، سوگند مىدهم که قطرهاى از خون خود یا دیگران را به خاطر من بر زمین نریزند. حضرت علىس دوباره همان خواستهى خود را تکرار کرد، امّا باز هم همان جواب سابق را شنید. هنگامى که حضرت علىس به مسجد رفت، هنگام نماز فرا رسید، مردم از او خواستند که پیش رود و با آنان نماز جماعت بخواند، اما وى در جواب گفت: چگونه با شما نماز بخوانم در حالى که امام، در محاصره است، من تنها نماز مىخوانم. سپس جداگانه نماز خواند و به خانهاش بازگشت [۳۷۹]. حلقهى محاصره تنگتر و حالت بر حضرت عثمانس سخت گشت، آب آشامیدنى تمام شد، ناچار از مسلمانان در این زمینه یارى خواست. آنگاه خودِ حضرت علىس بر مرکبش سوار شد و چند مشک آب با خود گرفت و به خانهى عثمانس رسید. بعد از این که سخنانى رکیک و توهینآمیز از آن قوم جاهل شنید و سوارىاش را فرارى دادند، سرانجام آب را به داخل خانه رسانید [۳۸۰]. بلاذرى در «انساب الاشراف» مىگوید:
علىس چون از ماجرا آگاه شد، سه مشک آب فرستاد، عدهى زیادى از موالى بنىهاشم و بنىامیه در راه رساندن این آبها مجروح گشتند، وگرنه ممکن نبود آب به آسانى به داخل خانه برسد [۳۸۱]. آوردهاند که امیر معاویهس به حضرت عثمانس گفت: قبل از آنکه با خطرى مواجه شوى همراه من به شام بیا! حضرت عثمانس در جواب گفت: من جوار و همسایگى رسول اللّه ج را به هیچ قیمتى از دست نخواهم داد، حتى اگر رگهاى گردنم پاره پاره گردد. معاویه گفت: پس لشکرى از آنجا برایت مىفرستم تا اگر حادثهاى رخ داد از شما محافظت کنند. حضرت عثمانس گفت: آیا مىخواهى به سبب اسکان چنین سپاهى، رزق و آذوقه را بر همسایگان رسول اللّه ج تنگ کنم و اهل هجرت و نصرت در مضیقه قرار گیرند؟ آنگاه امیر معاویهس گفت: به خدا اى امیر المؤمنین! مورد سوء قصد و یا تهاجم قرار مىگیرى. حضرت عثمانس جواب داد: حَسْبِىَ اللّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ «خداوند که بهترین کارساز است براى من کافى است» [۳۸۲]. بلاذرى در کتاب «انساب الاشراف» نوشته است:
«شورشیان به سوى حضرت عثمانس تیراندازى نمودند که در نتیجه، حضرت حسنس که بر درِ خانه ایستاده بود و همچنین قنبر، غلام حضرت علىس مجروح شدند.»
ابومحمد انصارى مىگوید:
«روز حادثه، عثمانس را در خانهاش، در حالى دیدم که حسین بن علىب از او دفاع مىکرد. پس از لحظاتى حضرت حسنس مجروح شد و خودم از جمله کسانى بودم که او را در حالت جراحت از خانه بیرون آوردیم» [۳۸۳]. همچنین تعدادى از کسانى که داخل منزل بودند و عدهاى از یاغیان فاجر کشته شدند عبداللّه بن زبیرس جراحات زیادى برداشت و حضرت حسن بن علىب نیز مجروح شد.
یاغیان از حضرت عثمانس خواستند تا از مقام خلافت دست بردارد، او در پاسخ گفت: شما اختیار دارید هر کسى را که مىخواهید به ولایت امر خود انتخاب کنید، امّا این که من از مقام خلافت کنارهگیرى کنم، شخصا چنین کارى نخواهم کرد و جامهاى را که خدا به من پوشانده از تن بیرون نخواهم آورد [۳۸۴]. این اصرار او براى ماندن در مقام خلافت، بنابر وصیت رسول اللّه ج بود که فرموده بود: «اى عثمان! به زودى خداوند به تو جامهاى خواهد پوشاند، اگر خواستند آن را از تنت بیرون کنند، نپذیر!» [۳۸۵] نائله، همسر حضرت عثمانس مىگوید: روزى که عثمانس به شهادت رسید، روزهدار بود [۳۸۶]. حضرت نافع از ابن عمر نقل مىکند که عثمانس صبح روزى که شهید شد، گفت: «رسولاللّه ج را به خواب دیدم، فرمود: اى عثمان! امروز نزد ما افطار کن! به همین سبب امروز، روزه گرفتهام.» چنان که در همان روز به شهادت رسید [۳۸۷]. در حالى که قرآن را پیش رویش گذاشته و مشغول تلاوت بود [۳۸۸]. این فاجعه در روز جمعه هیجدهم ذى الحجهى سال ۳۵ هجرى به وقوع پیوست [۳۸۹].
[۳۷۷] همین مطلب را شاعر بزرگ، خواجوى کرمانى این گونه به نظم آورده است:
بعد از عمر مقام خلافت بدو حلال
او خون حلال کرده و خون خواستن حرام
آن منبع حیا که شد از شرم حق چو آب
چشمش نظر نکرده در آب از حیا تمــام
و آن جامع کلام الهى که ذات او
در ملک شرع قلب کلام آمد از کــــــلام
او غرق خون بسان شفق و ز قفاى او
مانند صــــبح تیغ زده خونــــیان شـــام
سنگیندلان نگر که از آن گونه کردهاند
از خون لعل او لب خنجــر عقیـــق فـــام
(مترجم به نقل از منظومهى عشق)
[۳۷۸] ابن کثیر، البدایة والنهایه، ج ۷، ص ۱۸۲ ـ ۱۸۱ با اختصار.
[۳۷۹] عرجون، صادق، عثمان بن عفان ذوالنورین، ص ۲۱۹ ـ ۲۱۸.
[۳۸۰] ابن کثیر، البدایة والنهایه، ج ۷، ص ۱۸۷.
[۳۸۱] بلاذرى، انساب الاشراف، ج ۵، ص ۶۹ ـ ۶۸. کتابهاى شیعه نیز این روایت را تأیید مىکنند؛ به عنوان مثال به کتاب: «ناسخ التواریخ» و «الفوائد الرضویه» چاپ ایران و کتابهاى دیگر (مانند تاریخ عرب و اسلام، اثر امیر على) مراجعه کنید.
[۳۸۲] طبرى، تاریخ الامم والملوك، ج ۵، ص ۱۰۱.
[۳۸۳] بلاذرى، انساب الاشراف، ج ۵، ص ۹۶ ـ ۹۵، چاپ جدید.
[۳۸۴] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۱۸۴.
[۳۸۵] ترمذى، الجامع الصحیح، كتاب المناقب، باب فى مناقب عثمان، حدیث شماره ۲۷۰۵، ابن ماجه ۱/۱۴۱.
[۳۸۶] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۱۸۳.
[۳۸۷] همان منبع، ج ۷، ص ۱۸۲.
[۳۸۸] همان کتاب، ج ۷، ص ۱۸۵ ـ ۱۸۴.
[۳۸۹] در مورد تاریخ شهادت حضرت عثمانس روایات دیگرى نیز نقل شده است، چنان که در صفحات آینده خواهد آمد. محققان معاصر معتقدند که یهود و نصارى در توطئه علیه حضرت عثمانس دست داشتند، حتى (بنابر گفتهى نویسندگان) خود کعب الاحبار یهودى نیز در این فتنه سهیم بود. دکتر جمیل عبداللّه مصرى در کتاب «اثر اهل الكتاب» مىنویسد: «فتنهاى که امت اسلامى در زمان عثمانس با آن مواجه گشت، نقشهاى بود که یهود و نصارى و سایر دشمنان حکومت اسلامى در طرح آن شریک بودند. (ص ۲۴۷). همچنین مىافزاید: چون کعب در مدینه و شام، زمینه را آماده کرد، عبداللّه بن سبأ به کمک دیگر دشمنان، سرگرم اجراى نقشه شد، او تبلیغات گسترده و سازمانیافتهاى براى ایجاد تفرقه در صفوف مسلمانان به راه انداخت و تعدادى از افراد از خدا بىخبر را به مناطق مسلمانان فرستاد و این دعوت در بصره و کوفه و مصر طرفدارانى پیدا کرد.» ص ۲۴۹.
این بخش سنگین را که مشتمل بر حوادث تلخ و ناگوار و خجالت آور براى مسلمانان است با توضیحات استاد عباس محمود عقّاد درباره سیرهى حضرت عثمانس و موضع او در برابر این فتنه به پایان مىبریم. او مىنویسد:
«رسوخ و تأثیر عقیده در وجود عثمانس با آنکه یک فرد بود، آشکارتر و نمایانتر بود از تأثیر آن در کسانى که از اطراف، براى مناظره و محاسبهى او گرد آمده بودند. او از جمله افراد معدودى بود که عقل بشر نمىتواند حالات پیش از اسلام و پیشرفتهاى معنوى بعد از اسلام آنها را مقایسه کند» [۳۹۰].
«حضرت عثمانس به بلندترین قلّههاى محاسبهى نفس و پرهیز از آسیب رساندن به زندگى یک انسان (اگرچه در راه دفاع از خود یا نزدیکترین بستگان خود باشد)، رسیده بود؛ زیرا وقتى یقین کرد که کشته مىشود، اجازه نداد در خانهاش کسى بماند و به یاغیانى که تشنهى خون او بودند، آسیبى وارد کند. و هنگامى که از او خواسته شد تا از خلافت کنارهگیرى کند، این خواسته را نپذیرفت. این انکار او براى حفظ جاه و مقام و تملّک مال و منال نبود؛ زیرا با ارزشترین چیز براى انسان، حیات و زندگى اوست و با از دست دادن آن ثروت و مقام دیگر مفهومی نداشت. هیچ انسان عاقلى نمىگوید که خلافت براى او مال و ثروتى همراه داشت؛ زیرا همهى مورخان، اتّفاق نظر دارند که ثروت و دارایى او هنگام رحلت از دنیا، بسیار کمتر از زمان پیش از خلافت بود، بلکه انکار او فقط براى پرهیز از عواقب ناگوار این کار بود؛ زیرا مىدانست در صورت استعفاء، خطرى عظیم و نزاع و شکاف جبران ناپذیرى اسلام را تهدید مىکند [۳۹۱]، چنان که بارها در گفتار خود به این مطلب تصریح نموده و گفته بود: «مىترسم کسانى که امروز از ماندن من به تنگ آمدهاند، فردا تمنّا کنند که کاش زمان خلافت این مرد صد سال طول مىکشید!» بنابراین او نمىخواست به اختیار خود اقدام به کارى کند که عواقب سوء و فرجام بدى را به دنبال داشته باشد.
اگر چند لحظهاى حوادث را کنار بگذاریم و تاریخ صدر اسلام را با این دید بنگریم که تاریخ ارزشها و معیارهاست، مىتوانیم بگوییم یک پژوهشگر، هنگامى که در مورد آثار روانى عقیده و تحولّات آن تحقیق مىکند (وقتى فداکارى حضرت عثمانس در راه عقیده را مىبیند) با شوک فکرى مواجه مىشود، اما اگر حوادث و رویدادها را با ترازوى ارزشها بسنجیم و بدانیم که تاریخ از حوادث خالى نخواهد بود و حوادث اختلافآمیز، بزرگترین فاجعه نیست که وجدان انسان به آن مبتلا مىشود، آنگاه درخواهیم یافت که نباید از این حادثه دچار صدمهى فکرى شد» [۳۹۲].
سپس در آخر کتاب «عبقرية عثمان» مىنویسد:
«گرچه فاجعهى قتل عثمانس شرّ مطلق بود، اما مانند سایر فاجعهها، خیر و درسى در برداشت که عموما بعد از گذشت روزهاى سیاه، در زندگى فرد یا جامعه به ظهور مىپیوندد؛ خیر و نفع این فاجعه در آن بود که براى کسانى که یقین نداشتند، این حقیقت ثابت شد که مىتوانند خلیفه را استیضاح و محاسبه کنند، آن هم حاکمى را که حدود حکومتش از مرز چین تا اقیانوس اطلس ادامه داشت.
خیر و درس دیگر، تبلور و آشکار گشتن ایمان راسخ و صادقانهى پیرمرد نود سالهاى بود که در حالت تشنگى و محاصرهى شدید و سختترین شرایط، حاضر به آسیب دیدن کسى نیست، حال آنکه اگر مىخواست هزاران سرباز فداکار، در جایى که قطرهاى آب براى آشامیدن نایاب بود، دریایى از خون جارى مىساختند» [۳۹۳]. حافظ تقى الدین سبکى متوفاى ۷۵۶ هجرى مىگوید:
«ما عقیده داریم که حضرت عثمانس امام بر حق و شهید مظلوم بود، خداوند صحابه را از ارتکاب قتل وى محفوظ نگه داشت، متولّى قتل وى شیطانى رانده شده بود. در حق هیچ یک از صحابه ثابت نیست که به قتل وى راضى باشد، بلکه آنچه به ثبوت رسیده این است که همهى آنان مخالف این کار بودند» [۳۹۴].
***
[۳۹۰] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۷۰۸. [۳۹۱] زیرا اگر او کنارهگیرى مىکرد بر اثر بروز اختلافات (بین حامیان و مخالفان) تا زنده بود، جانشینى براى وى تعیین نمىشد و اگر معین هم مىشد به دست طرفداران وى به قتل مىرسید، مجبور به کنارهگیرى و استعفا مىشد و این حدس وى مقرون به صحت بود. (مترجم) [۳۹۲] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۷۰۹ ـ ۷۰۸. [۳۹۳] همان منبع، ص ۸۳۸. در روایات آمده است که ایشان خطاب به شورشیان گفتند: «به جان خودم! اگر قصد جنگ داشتم به ولایات مىنوشتم که سپاهیان بفرستند، به یکى از ولایات مصر، عراق مىرفتم.» (تاریخ طبرى، مقتل عثمان) [۳۹۴] علامه ابن امیر الحاج، التقریر والتحبیر شرح التحریر، ج ۲، ص ۲۶۰، چاپ بولاق مصر، ۱۳۱۶ هـ. ق.
بیعت با علىس ـ اولین خطبهى حضرت علىس بعد از خلافت ـ دورهى خلافت علىس و مشکلات آن دوره ـ انتقال مرکزِ خلافت از مدینه به کوفه ـ آغاز اختلاف و جنگ جمل ـ احترام علىس براى عایشهل ـ نگاهى کوتاه به اختلافات و مناقشات صحابه ـ اختلاف نظر بین علىس و معاویهس ـ جنگ صِفِّین ـ داستان حکمیت و داورى ـ ظهور خوارج ـ قبول حکمیت از جانب علىس و ظلم خوارج در حقّ وى ـ خوارج و سبائیه ـ علىس الگوى روزگار سختى و اضطرار.
مردم مدینه بعد از شهادت غمانگیز حضرت عثمان ذیالنورینس ـ در حالى که غافقى بن حرب بر شهر مسلط بود ـ تا چند روز [۳۹۵] منتظر ماندند که چه کسى براى به دست گرفتن زمام امور پیش قدم مىشود. مصریان اصرار داشتند علىس این مسئولیت را به عهده گیرد. اما او غالبا خود را از چشم مردم پنهان مىکرد. مردم مات و حیران مانده بودند و نمىدانستند این مشکل را چگونه حل نمایند. نزد حضرت علىس آمدند و اصرار ورزیدند، وى بعد از چندین بار مراجعه بیعت آنان را پذیرفت. آنان همگى مىگفتند: کسى جز على شایستگى این کار را ندارد. در واقع در جامعهى اسلامى آن روز، بعد از ابوبکر و عمر و عثمان کسى نبود که براى امر خلافت از علىس شایستهتر و با کفایتتر باشد.
راوى مىگوید:
«حضرت علىس در حالى که لباس و عمامهاى پشمین بر سر داشت و بر کمانش تکیه مىزد [۳۹۶] و کفشهاى خود را به دست گرفته بود، وارد مسجد شد و سپس بالاى منبر رفت. آنگاه عموم مردم با او بیعت کردند. این بیعت در تاریخ ۲۴ ذى الحجّه سال ۳۵ هـ. انجام گرفت و صحیحترین قول همین است؛ زیرا اگر شهادت حضرت عثمانس در ۱۸ ذى الحجّه واقع شده بود و بیعت با حضرت علىس پس از پنج روز انجام شده (آن گونه که در برخى روایات آمده است)، پس اولین بیعت با ایشان باید در روز ۲۴ باشد [۳۹۷].
[۳۹۵] روایات در مورد تاریخ شهادت حضرت عثمانس متفاوت است؛ بعضى مىگویند: هیجدهم ذى الحجه این حادثه به وقوع پیوست و مشهور هم همین است. عدهاى مانند ابن جریر معتقدند که وقوع حادثه در آیام تشریق بوده است. برخى مىگویند: روز جمعه سه روز گذشته از ذى الحجه بود. بعضى دهم ذىالحجه گفتهاند؛ مانند ابن عساکر. (البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۱۹۰) [۳۹۶] تلخیص از البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۲۷ ـ ۲۲۶. همان گونه که در تاریخ شهادت حضرت عثمانس اختلاف نظر وجود دارد، در تاریخ بیعت با حضرت علىس نیز روایات مختلف است. (مترجم) [۳۹۷] تلخیص از کتاب البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۲۷ ـ ۲۲۶.
چون روز جمعه فرا رسید حضرت علىس برفراز منبر نشست و کسانى که تا آن زمان بیعت نکرده بودند با او بیعت کردند، این بیعت [مجدّد] روز بیست و پنجم ذىالحجّه صورت گرفت. وى اولین خطبهى خود را بعد از حمد و صلوات، این گونه آغاز نمود:
«همانا خداوند براى راهنمایى بشر کتابى فرود آورده و نیک و بد را در آن بیان نموده است، پس شما خیر و نکویى را بگیرید و شرّ و بدى را رها کنید! خداوند امورى را حرام قرار داده که ناشناخته نیستند و از همهى آنها هتک حرمت مسلمانان را حرامتر قرار داده است و حفظ حقوق مسلمانان را به اخلاص و توحید وابسته نموده است. مسلمان کسى است که دیگران از آسیب زبان و دستش سالم باشند، جز در مواردى که به حق باشد. براى هیچ مسلمانى جایز نیست که مسلمانى دیگر را مورد آزار و اذیت قرار دهد مگر در موردى که به حکم شرع لازم شود. به اداى حقوق اقشار مختلف مردم بشتابید و بدانید که مردانى پیش از شما از جهان رفتهاند و قیامت، شما را نیز از پشت سر، به سراى جاودانى سوق مىدهد، پس سبک بار به آنها ملحق شوید! در مورد بندگان و سرزمین خدا، از او بترسید؛ زیرا شما حتى از حیوانات و بقعههاى زمین بازخواست خواهید شد خدا را اطاعت کنید و از فرمانش سرپیچى نکنید، اگر [از جانب ما] نکویى دیدید آن را بگیرید و اگر بدى دیدید از آن اجتناب کنید. سپس در پایان، آیهى ۲۶ سورهى انفال را تلاوت کرد که خداوند مىفرماید: «به خاطر آورید هنگامى را که شما در روى زمین گروهى کوچک و اندک و ضعیف بودید، آن چنان که مىترسیدید مردم شما را بربایند، ولى خدا شما را پناه داد و یارى کرد و از روزىهاى پاکیزه بهرهمندتان ساخت تا شکر نعمتش را به جا آورید» [۳۹۸]. این خطبه، به موقع و مناسب حال و روز شنوندگان بود. امیرالمؤمنین علىس درست موضع حساس را هدف گرفته و انگشت را بر محل درد گذاشته است؛ زیرا در آن برهه از زمان، مهمترین چیزى که مسلمانان به آن مبتلا بودند، هتک حرمت مسلمان و جرأت نمودن به ریختن خون او و زیر پا گذاشتن کرامت او بود و خلیفهى مسلمانان حضرت عثمانس، هدف همین فتنهى کورکورانه قرار گرفته بود و این فاجعهى جانکاه در برابر انظار مردم، در شهر پیامبر و در جوار مسجد و مرقد رسول اللّه ج انجام شده بود. بنابراین خلیفهاى که امور مسلمانان را بعد از وى به دست مىگرفت وظیفه داشت که توجّه مردم را نسبت به رعایت حقوق مسلمانان و ترس از خدا در مورد آزار بندگان و حتّى حیوانات متمرکز سازد.
ایشان با حکمت و بلاغت تمام، برنامه و شعار دورهى جدید خلافت را در این جمله بیان نمود که: «اگر نکویى دیدید آن را بگیرید و اگر بدى دیدید آن را رها کنید.» سپس خطبهى خود را با آیهاى از قرآن به پایان برد که در آن برهه، نیاز به استحضار آن داشتند، تا به وسیلهى آن حالات قبل از اسلام و دورهى آغازین اسلام را با اوضاع کنونى مقایسه کنند؛ زمانى را به یاد آورند که بسیار اندک و ضعیف و سرخورده بودند تا جایى که همانند قطعه گوشتى بودند که بر کف دست قرار دارد و پرندگان آن را مىربایند و هم اکنون داراى قدرت، ثروت، مقام، سلامت و امنیت هستند، دنیا براىشان حساب باز کرده و در برابرشان سر تسلیم فرود آورده است و خداوند نعمتهاى فراوان به آنان داده است. بنابراین لازم است گذشته را به یاد آورند و با داشتن این نعمتها خدا را فراموش نکنند.
[۳۹۸] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۲۸ ـ ۲۲۷ و نهج البلاغهى فیض الاسلام، خطبهى ۱۶۶.
گزینش حضرت على براى خلافت در یکى از حساسترین و پیچیدهترین مراحل تاریخ، انجام گرفت، در مقطعى که انجام وظیفه براى رییس حکومت و رهبر جامعه یا خلیفهى مسلمانان، بزرگترین آزمون به حساب مىآمد. در برههاى که فاجعهى شهادت خلیفهى مسلمانان، عثمان بن عفانس با بدترین و وحشیانهترین شکل و با قساوت و سنگدلى تمام به وقوع پیوسته بود. در این حادثه از یک سو عوامل تنفر و انزجار (از عاملان این فاجعه) و از سوى دیگر برانگیختن عواطف و احساسات یک جا جمع شده بود، شایعات و حدس و گمانها قوّت گرفته و سؤالها و شبهات بىشمارى برخاسته بود و خواستهها و انتظارات زیادى پیدا شده بود، خبر شهادت عثمانس موضوع محافل و زبانزد خاص و عام بود؛ و حتى عدّهاى از صحرانشینان و اهل مصر و عراق فریاد خونخواهى سر داده بودند که هنگام وقوع این حادثهى ناگوار دست به سیاه و سفید نزده و یک قطره عرق هم نریخته بودند، چه رسد به قطرهاى خون!
آرى، هرگاه جوامع بشرى در زمانها و مکانهاى مختلف بعد از حوادث غیر عادّى، آرامش و ثبات روحى ـ روانى خویش را از دست بدهند و به کارهایى اشتغال نداشته باشند که نیروى فکرى و جسمى آنها را به کار گیرد و ذهنشان را به خود مشغول دارد و سرگرمىهایى همچون جنگ و فتح یا کارهاى اساسى و زیر بنایى مثل آبادانى و سازندگى یا تلاش براى رونق اقتصادى و ... وجود نداشته باشد، ناچار به چنین سرنوشتى دچار خواهند شد. مسلّم است که درآن زمان (پس از شهادت حضرت عثمان) هیچ یک از این عوامل وجود نداشت؛ زیرا خلیفهى قبلى به شهادت رسیده و پایههاى خلافت خلیفهى جدید مستحکم نشده بود، بنابر این جامعهى اسلامى در خلاء و شکاف بزرگى به سر مىبرد و چیزى خطرناکتر و زیانبارتر از خلاء و فراغت در زندگى یک جامعهى آشوب زده یا مملکت نوپا که دشمنان بزرگى آن را احاطه کردهاند وجود ندارد.
استاد بزرگوار، عباس محمود عقّاد، تصویر روشنى از این بحران و آزمون سخت ترسیم کرده است، آزمایشى که حضرت علىس در مقام خلیفه و ولىّ امر مسلمانان با آن مواجه گشت، در حالى که او از پیامدها و مسئولیت این حادثه از هر کس دیگر بىگناهتر و پاکتر بود؛ زیرا علىس و فرزندش، حسنس در دفاع از عثمانس بیش از سایر بزرگان صحابه و فرزندان جوانشان نقش داشتند.
عقّاد مىگوید:
«على وظیفه داشت که از یک سو اسب خود را از سرکشى باز دارد و از سوى دیگر موانع را نیز از سر راه آن بردارد تا به سیر خود ادامه دهد» [۳۹۹]. مشکل دوّم این بود که عاملان قتل عثمانس کاملاً مشخّص نبودند که براساس مشاهده یا شهادت شرعى بتوان از آنان قصاص گرفت؛ حتّى خود همسر حضرت عثمانس نمىتوانست آنها را به طور مشخّص شناسایى کند. در واقع بیش از یک مشکل وجود داشت.
عقّاد مىافزاید:
«یک بار حضرت علىس موضوع قصاص از قاتلان حضرت عثمانس را عنوان کرد و فرمود: باید قاتلان عثمان قصاص شوند، یک مرتبه تمام لشکریان او نیزهها را بالا گرفتند و هم صدا گفتند: ما همه قاتلان عثمان هستیم، هر کس مىخواهد خون او را بگیرد همهى ما را قصاص کند» [۴۰۰]. سپس مىنویسد:
«حضرت علىس خطاب به آنان که خواستار مجازات قاتلان عثمانس بودند مىگفت: برادران! آنچه را شما مىدانید من نیز به آن آگاهم، ولى با جماعتى که فعلاً بر ما تسلط دارند و ما بر آنان مسلط نیستیم، چه مىتوانم بکنم؟ وانگهى، غلامان شما و افراد بادیهنشین نیز به همراه آنان به شورش برخاستهاند و حال، همان مردم هم میان شمایند و هر کارى بخواهند دربارهى شما مىکنند، به نظر شما آیا اکنون موضع قدرتى وجود دارد که خواستهى شما را عملى کند؟ [۴۰۱] اگر خونخواهان عثمان نزدیکترین راه را براى رسیدن به مقصد انتخاب مىکردند، مىبایست ابتدا ولىّ امر را تأیید نموده و او را یارى مىکردند تا بر اقامهى حدود شرعى قدرت حاصل کند، آنگاه با حقّ و انصاف از او مىخواستند تا حکم شریعت را نافذ کند» [۴۰۲]. حافظ ابن حجر در «الإصابة» مىگوید:
«رأى حضرت علىس این بود که اول، آنان از ولىّ امر اطاعت کنند، سپس اولیاى خون عثمانس ادّعاى خونخواهى کنند و آنگاه او آنچه را حکم شریعت مطهر است، در حق قاتلان اعمال دارد، اما گروه مخالف مىگفتند باید نخست قاتلان را دستگیر کنى و به قتل برسانى. ولى حضرت علىس معتقد بود که قصاص بدون دعوى و بدون اقامهى بینه ممکن نیست و هر دو گروه مجتهد بودند» [۴۰۳]. «در میان صحابه گروهى بودند که بىطرفى خود را حفظ کردند و از سوى هیچ یک از طرفین، وارد میدان جنگ نشدند [۴۰۴]. اهل سنت اتفاقنظر دارند که رأى حضرت علىس درست بوده است» [۴۰۵].
[۳۹۹] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۸۸۵. [۴۰۰] همان منبع، ص ۹۲۴ و طبرى، ج ۵، ص ۱۵۸. [۴۰۱] همان، ص ۹۲۴ (نهج البلاغه، خطبهی شماره: ۱۶۷) (مترجم) [۴۰۲] همان، ص ۹۲۴. [۴۰۳] ابن حجر، الإصابة فى تمییز الصحابة، ج ۲، ص ۵۰۸. استاد محمد صالح احمد الغرسى در کتاب «فصل الخطاب فى مواقف الأصحاب» مىنویسد: «خود امیر معاویهس هنگامى که به قدرت رسید به شیوهاى عمل نمود که علىس در آغاز معتقد بود و نتوانست کسى از قاتلان عثمان را بدون ثبوت شرعى به قتل برساند.» (ص ۱۲۳) [۴۰۴] زیرا حق بر فریقین مشتبه شده بود و هر دو گروه، خود را بر حق مىدانستند، چنان که امام فقه و حدیث، اسحاق بن راهویه نقل مىکند که روز صفّین یکى ازیاران حضرت علىس نسبت به گروه مخالف سخنان تندى بر زبان آورد، ایشان فرمود: «در حق آنان جز به نکویى زبان مگشایید؛ زیرا آنان پنداشتهاند که ما علیه آنها بغاوت و ستم کردهایم و ما پنداشتهایم که آنان علیه ما بغاوت کردهاند.» (زعموا أنا بغينا عليهم وزعمنا أنّهم بغوا علينا) – شیخ الإسلام ابن تیمیه، منهاج السنه، ج ۳، ص ۶۱، مصر ۱۳۲۲ هـ. ق. (مترجم) [۴۰۵] ابن حجر، الإصابة فى تمییز الصحابة، ج ۲، ص ۵۰۸، دارصادر، بیروت.
حضرت علىس کوفه را ـ در عراق ـ پایتخت و مرکز خلافت خویش قرار داد. کوفه مرکز تمام فعالیتهاى نظامى و انتظامى و ادارى ایشان بود. شاید در ذهن خواننده این سؤال مطرح شود که چرا حضرت علىس کوفه را اقامتگاه و پایتخت خلافت جهانى اسلام قرار داد، حال آنکه از زمان هجرت رسول اللّه ج تا شهادت حضرت عثمانس این جایگاه به مدینهى منوره (شهر پیامبر) اختصاص داشته است؟
به نظر این جانب، حضرت علىس به این دلیل به این کار اقدام نمود که نمىخواست شهر مدینه، شهر محبوب و پسندیدهى او و دارالهجرت و مدفن رسول اللّهج، محل جنگهاى داخلى و تاخت و تازهاى نظامى گردد؛ زیرا ایشان با بروز اختلافات داخلى وقوع جنگ را پیشبینى مىکرد، بنابر این ادب مسجد نبوى و حرم دوم و آرامگاه رسول اکرم ج اقتضا مىکرد که مدینهى منوره مرکز هیچ گونه فتنهاى قرار نگیرد. به راستى، فردى چون على مىبایست در این مورد، حسّاس و غیور مىبود، چنان که چند سال بعد از این اقدام، در زمان یزید، واقعهى «حرّه» پیش آمد که احساسات مسلمانان را سخت جریحهدار کرد و حرمت شهر پیامبر ج و ساکنان آن زیر پا نهاده شد. وقوع این گونه عملیات هنگام جنگ و اختلاف بعید نیست.
اما استاد عقّاد دلیل این کار را مصلحت جغرافیایى و ادارى و فرهنگى مىداند، او مىنویسد:
«در آن زمان کوفه مناسبترین پایتخت براى امامت جهانى بود؛ زیرا این شهر محل اجتماع اقوام و ملیتهاى گوناگون و گذرگاه بازرگانان هند، فارس، یمن، عراق و شام بود و از طرفى دیگر پایتخت فرهنگى هم بود و مرکز دانشها و زبانهاى مختلف و علم انساب و فنون شعر و داستاننویسى تلقى مىشد، به همین سبب این شهر از نظر موقعیت زمانى آن روز مناسبترین مکان براى حکومت یک پیشوا بود» [۴۰۷].
[۴۰۶] این شهر را سعد بن ابى وقاص پس از جنگ قادسیه آباد نمود. فقها، محدثان و دانشمندان زیادی از این شهر برخاستهاند. بصره و کوفه مرکز فرهنگ عربى بودند. عبّاسیان قبل از بغداد، همین شهر را دارالخلافهى خود قرار داده بودند. [۴۰۷] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۹۵۲.
حافظ ابن کثیر مىگوید:
«پس از آنکه کار بیعت با على به پایان رسید، طلحه و زبیرب و دیگر سران صحابه نزد وى آمدند و از او خواستند تا اقامهى حدود کند و قصاص خون عثمان را بگیرد، علىس عذر آورد و گفت: قاتلان یاوران و همدستان زیادى دارند و گرفتن قصاص هم اکنون براى من ممکن نیست» [۴۰۸]. ابن سعد در کتاب «الطبقات الکبرى» بعد از ذکر نام بزرگان صحابه که با علىس بیعت کردند و جمیع کسانى که در مدینه بودند، اعم از صحابه و غیر صحابه، مىگوید:
«طلحه و زبیرب به مکه رفتند و عایشهل نیز آنجا بود [۴۰۹]. سپس به همراهى عایشهل براى خونخواهى عثمانس عازم بصره شدند، این جریان به اطّلاع علىس رسید، او نیز از مدینه به سوى عراق حرکت کرد و ابتدا سهل بن حنیفس [۴۱۰] را به جانشینى خود برگزید، ولى سپس برایش نامه نوشت تا به او بپیوندد و به جاى او ابوالحسن مازنى را به جانشینى خویش در مدینه منصوب کرد و خود در محل «ذوقار» اردو زد و عمار بن یاسرس و حسن بن علىب را به کوفه فرستاد تا مردم را به همکارى و خروج با وى دعوت کنند، اهل کوفه نیز اجابت کردند و به او پیوستند. آنگاه با لشکر خود به بصره رفت و آنجا با طلحه و زبیر و عایشه و همراهان آنان از اهل بصره و دیگران، در روز «جمل» [۴۱۱] ماه جمادى الآخر سال ۳۶ هجرى برخورد کرد و بر آنان پیروز گشت. این جنگ (طبق روایتى) سیزده هزار کشته به جاى گذاشت [۴۱۲] حضرت علىس پانزده شب در بصره اقامت گزید و سپس به کوفه مراجعت نمود» [۴۱۳]. ناگفته نماند که جنگ [به طور رسمى] از سوى حضرت علىس آغاز نشد، بلکه [بعد از آن که عدّهاى از کوفیان به لشکر اصحاب جمل شبیخون زدند[اصحاب جمل به نبرد پرداختند و جنگ رسما آغاز شد [۴۱۴]. طحاوى با سند خود از زید بن وهب نقل مىکند که حضرت علىس به محل ذى قار فرود آمد و حضرت عبداللّه بن عباس را نزد کوفیان فرستاد، آنان در اجابت، ضعف نشان دادند. سپس عمار را فرستاد، آنگاه بیرون آمدند. حضرت زید مىگوید: من نیز از جمله کسانى بودم که همراه او خارج شدند. راوى مىگوید حضرت علىس اول دست به حمله نزد، بلکه بعد از آنکه اهل جمل]به قصد انتقام] جنگ را آغاز کردند، علىس دست به حمله زد [۴۱۵]. عدهاى از یاران علىس از وى خواستند که اموال یاران طلحه و زبیرب را بین آنان تقسیم کند، ولى علىس این پیشنهاد را رد کرد، اینجا بود که سبائیان اعتراض کرده و گفتند: چگونه ریختن خون آنان براى ما حلال است، ولى اموالشان حلال نیست؟ علىس گفت: چه کسى از شما دوست دارد که امّالمؤمنین سهم او باشد؟ همه سکوت کردند [۴۱۶].
[۴۰۸] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۲۸. [۴۰۹] حضرت عایشهل به سفر حج رفته بود و شهادت حضرت عثمانس در هیجدهم ذى الحجّه به وقوع پیوست. [۴۱۰] ابوسعد سهل بن حنیف بن وهب الانصارى الاوسى، یکى از اصحاب نخستین بود که در جنگ بدر شرکت داشت و در جنگ احد جزو کسانى بود که پایدارى نمودند. او در تمام غزوات شرکت داشته است. طبق روایتى رسول خدا بین او و علىس عقد مواخاة (برادرى) بست. حضرت على او را بعد از واقعهى جمل جانشین خود کرد و به جاى معاویهس او را والى شام مقرر کرد، در جنگ صفین با علىس حضور داشت، در سال ۳۸ هـ. ق. در کوفه رحلت کرد و حضرت علىس بر او نماز خواند، چهل حدیث به روایت او در کتابهاى حدیث ثبت شده است. (الاعلام، زِركلى، ج ۳، چاپ سوم، ۱۹۶۹، بیروت) [۴۱۱] روز جمل و واقعهى جمل به این علّت نامگذارى شده است که روز معرکه، ام المؤمنین عایشهل در هودج بر شتر سوار بود. عدهى زیادی از علما و محققان نوشتهاند که حضرت عایشهل به منظور ایجاد صلح بین فریقین خارج شده بود، اما دیگران بر او چیره شدند. علامه عبدالقاهر بغدادى (متوفاى ۴۲۹ هـ. ق) در کتاب «اصول الدین» چاپ استانبول ص ۲۸۹ مىنویسد: «منظور عایشهی صدیقه ایجاد صلح بین فریقین بود، اما دو قبیلهی «بنوضبه» و «بنى ازد» بر رأى او غالب شدند و پاى او را به جنگ کشانیدند. در حقیقت مقصر آنها هستند نه ایشان.» همین مطلب را ذهبى در جلد دوم صفحهى ۱۹۳ کتاب خود و ابن کثیر در ج ۷، ص ۲۳۹، کتاب البدایة آوردهاند. ابن کثیر مىگوید: حضرت علىس قعقاع را (جهت مذاکره) به بصره فرستاد، او ابتدا نزد حضرت عایشه امالمؤمنینل رفت و گفت و گوى خود را چنین آغاز نمود: مادرم! هدف شما از این سفر چیست؟ ایشان در پاسخ گفتد: فرزندم! هدفى جز اصلاح بین مردم ندارم. قعقاع از او خواست تا طلحه و زبیرب را به حضور بطلبد، وقتى آنان حاضر شدند، قعقاع خطاب به آنها گفت: من از ام المؤمنین پرسیدم، به چه منظورى تشریف آوردهاند؟ ایشان پاسخ دادند: به منظور صلح و آشتى بین مردم، آن دو گفتند: «ما هم جز این هدفى دیگر نداریم.» قعقاع گفت: به نظر شما راه رسیدن به این هدف چیست؟ گفتند: رسیدگى به موضوع قاتلان عثمان... قعقاع ضمن توضیح موانع دستگیرى قاتلان گفت: مصلحت در این است که شما به على بپیوندید و قدرت او را تحکیم بخشید، وقتى فتنه خاموش شد به قصاص از قاتلان مبادرت خواهیم کرد ... در نهایت آنان بر این امر راضى شدند و گفتند: رأى بسیار خوبى است. اگر على با راى شما موافق باشد کار به اصلاح خواهد انجامید. قعقاع نزد علىس بازگشت و قضیه را به اطلاع وى رسانید و خود امّالمؤمنینل نیز جداگانه به علىس پیام فرستاد که به قصد صلح و آشتى آمده است نه به قصد جنگ. بدین ترتیب نزدیک بود صلح بین دو گروه برقرار گردد، بنابر این بسیار خوشحال بودند.» (البدایة والنهایة، ج ۷، ص۱۶۸، چاپ بیروت، داراحیاء التراث العربى، چاپاول، ۱۴۱۷ هـ. ق.) از کاوش در اخبار و شواهد تاریخى ثابت مىشود که اشتعال جنگ در معرکهى جمل از سوى سبائیه طرحریزى شده است و مسئولیت آن به عهدهى آنهاست. شیخ محمّد خضرى بک در کتاب «تاریخ الامم الإسلامیة» مىنویسد: (وقتى قاتلان دیدند که اوضاع به سوى صلح و آرامش پیش مىرود، احساس خطر کردند) و با استفاده از تاریکى شب به اردوگاه مردم بصره (طلحه و زبیر) حمله بردند، طلحه و زبیرب پرسیدند چه شده؟ گفتند: مردم کوفه (لشکریان حضرت علىس) شبانگاه به ما هجوم آوردند، گفتند: مىدانستیم که على بدون جنگ و حرمت شکنى دست بر نمىدارد، او با ما آشتى نخواهد کرد. آن سوى دیگر نیز وقتى حضرت على سر و صدا را شنید، پرسید چه خبر است؟ سبائیان شخصى را در نزدیکى حضرت علىس گماشته بودند تا آنچه را مىخواهند به او بگوید. وقتى على جویا احوال شد، همان شخص در پاسخ گفت: جمعى از مخالفان به ما شبیخون زدند که آنان را به عقب راندیم. علىس گفت: مىدانستم که طلحه و زبیر تا خونریزى و حرمتشکنى نکنند باز نخواهند آمد. (ج ۲، ص ۵۸ ـ ۵۷) مؤلّف «البدایة والنهایة» علامه ابن کثیر قریشى مىنویسد: «مردم پس از شنیدن خبر صلح، شب خوشى داشتند؛ اما قاتلان، آن شب، در پریشانى و دلهره به سر مىبردند و تمام شب به مشورت پرداختند. در نهایت تصمیم گرفتند که قبل از برقرارى صلح، شبانه به نحوى که هیچ کس مطلع نشود، آتش جنگ را برافروزند، لذا قبل از بامداد وارد عمل شدند ... آنگاه جنگ در گرفت و هر دو گروه به مبارزه پرداختند، در حالى که از حقیقت ماجرا بىخبر بودند. (ج ۷، ص ۱۷۰ ـ ۱۶۹) ترجمهى فارسى تاریخ طبرى، ج ۶، ص ۲۴۱۷ و ۲۴۳۲، انتشارات اساطیر. علامه خضرى بک مىنویسد: «سبائیان، یاران ابن سوداء (که نفرین بر او باد) پیوسته آتش جنگ را شعلهور مىکردند. منادى علىس فریاد مىزد که اى مردم! دست نگه دارید! اما کسى به گفتهى او توجه نمىکرد. کعب بن سوار، قاضى بصره، نزد عایشه آمد و گفت: اى ام المؤمنین! مردم را دریاب، شاید خداوند به وسیلهى شما بین آنها آشتى برقرار کند. ایشان در کجاوهى خویش که بالاى شتر بود نشست و اطراف کجاوه را با نیزه پوشاندند، وقتى در نزدیکى معرکه رسید، آنجا توقف نمود... با این حال عدهى زیادی کشته شدند، حتى حضرت علىس به فرزندش، حسن گفت: کاش پدرت بیست سال قبل از این حادثه از دنیا مىرفت! حسن در جواب گفت: پدرم! من همواره تو را از این کار باز مىداشتم. على گفت: فرزندم! من گمان نمىکردم که کار به اینجا بکشد. (ج ۲، ص ۳۴۰ ـ ۳۳۹) براى اطلاع بیشتر به البدایة، ج ۷، ص ۱۷۰ مراجعه کنید. [۴۱۲] کمتر از این تعداد نیز گفته شدهاست، چنان که در البدایة والنهایة تعداد کشته شدگان دههزار آمده است. [۴۱۳] ابن سعد، الطبقات الکبرى، ج ۳، ص ۳۲ ـ ۳۱. [۴۱۴] در ابتدا، رأى هر دو گروه بر این بود که تا زمانى که طرف مقابل، جنگ را آغاز نکند، دست از جنگ بردارند تا حجّت تمام گردد؛ اما وقتى آشوبگران سبایى به لشکر بصریان یورش بردند، آتش جنگ مشتعل شد و مجالى براى کنترل آن نماند. (ر.ک: تاریخ کامل، ابن اثیر، ج ۴، ص ۱۸۶ و ترجمهى تاریخ طبرى، ج ۶، ص ۲۴۳۳ ـ مترجم) [۴۱۵] شرح معانى الآثار، ج ۱۰۲، کتاب السیر، مکتبه رحیمیه دیوبند، هند. [۴۱۶] البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۴۵.
علىس عایشهل را بىنهایت مورد احترام و اکرام قرار داد، مورخان مىگویند:
«علىس عایشهل را بدرقه نمود و گروهى از نگهبانان را همراه وى فرستاد و چهل نفر از زنان سرشناس بصره را براى همراهى او انتخاب نمود و دستور داد تا دوازده هزار (درهم) به او بدهند. اما عبداللّهبن جعفر بن ابىطالب این مبلغ را کم دانست و براى وى مال بزرگى در نظر گرفت وگفت: اگر امیرالمؤمنین موافقت نکرد به ذمّهى خودم خواهد بود. حضرت عایشهل جز این که خراشى جزئى به سبب اصابت تیرى برداشته بود هیچ گونه جراحت دیگرى نداشت. هنگامى که روز حرکت فرا رسید، علىس و سایر مردم براى بدرقهى امّالمؤمنین حضور یافتند، او ضمن خداحافظى گفت: اى فرزندانم! هیچ یک از ما دستهى دیگر را نکوهش و سرزنش نکند، به خدا سوگند! آنچه بین من و على در گذشته صورت گرفت، چیزى نبود جز آنچه میان یک زن و خویشاوندان شوهرش پیش مىآید و او به رغم این ماجرا از نیکان و صالحان است. آنگاه حضرت علىس گفت: به خدا سوگند! او راست مىگوید، آنچه میان من و او رخ داد این چنین بود. همانا او در دنیا و آخرت، همسر پیامبر شماست. علىس براى بدرقهى او چندین فرسنگ همراه او رفت و تمام آن روز او را همراهى کرد. این واقعه روز شنبه اول رجب سال ۳۶ هجرى به وقوع پیوست [۴۱۷]. در روایات به طور متواتر آمده است که عایشهی صدیقه بعد از این واقعه اظهار ندامت مىکرد و مىگفت:
«کاش قبل از رسیدن روز جمل از دنیا مىرفتم!» و هرگاه از آن روز یاد مىشد تا جایى مىگریست که روسرىاش از اشک تر مىشد [۴۱۸]. بعد از پایان جنگ، حضرت علىس از میان مقتولان مىگذشت، هرگاه یکى از اهل بصره را مىدید و مىشناخت مىگفت: مردم پنداشتهاند که افراد سفیه و گمنام در این جنگ با وى شرکت کردهاند، ولى این فلانى فرزند فلانى (از سرشناسان قوم) است. سپس خود بر مقتولان نماز مىخواند و دستور دفن همگى را صادر مىکرد [۴۱۹]. حضرت زبیرس روز جمل از معرکه برگشت و در رودخانهاى به نام وادى سباع فرود آمد. شخصى به نام عمرو بن جرموز او را دنبال کرد و در حالت خواب، به طور ناگهانى او را به قتل رسانید. اما حضرت طلحهس، پس از آنکه در معرکه تیرى از سوى فردى نامعلوم به او اصابت کرد. از آنجا به خانهاى در بصره رفت و بر اثر خونریزى در گذشت [۴۲۰]. در روایتى دیگر آمده که طلحهس در میدان جنگ جان سپرد، هنگامى که حضرت علىس میان مقتولان مىگذشت او را دید، خاک از چهرهاش پاک کرد و گفت: رحمت خدا بر تو باد اى ابومحمّد! برایم بسیار سخت و ناگوار است که تو را با اندامهاى خوشریخت زیر ستارههاى آسمان، افتاده بر خاک ببینم. سپس گفت:
«از کاستىها به خدا شکوه مىنمایم، به خدا سوگند! دوست داشتم بیست سال قبل از این روز از دنیا مىرفتم» [۴۲۱]. عمرو بن جرموز حضرت زبیرس را به شهادت رسانید و سرش را از تن جدا کرد و پیش علىس برد، به امید آنکه پاداش و مقامى کسب کند، اما وقتى اجازهى ورود خواست، علىس گفت: به او اجازه ندهید و او را به آتش مژده دهید. در روایت دیگر آمده که علىس گفت: از رسول خدا ج شنیدهام که مىفرمود:
«قاتل فرزند صفیه (زبیر) را به آتش جهنم مژده دهید» [۴۲۲].
[۴۱۷] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۴۷ ـ ۲۴۶. [۴۱۸] براى تفصیل بیشتر رجوع کنید به «سیرهى عایشه»، اثر سید سلیمان ندوى که بهترین کتاب در این موضوع است. [۴۱۹] خضرى بک، محاضرات تاریخ الامم الإسلامیة، ج ۲، ص ۵۸. [۴۲۰] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۴۲. [۴۲۱] همان منبع، ج ۷، ص ۲۴۸. [۴۲۲] همان، ج ۷، ص ۲۵۰.
لازم است در اینجا توقفى کوتاه و نگاهى گذرا و بىطرفانه داشته باشیم به اختلافات صحابه که گاه به جنگ و خونریزى منجر شد:
تجربههاى تاریخى و پژوهش هاى علمى و تحلیلهاى مثبت و دقیق حوادث و تحقیق در مورد عاملان آنها، ثابت کرده است که قضاوت عجولانه و فیصلهى قاطع و خشونتآمیز که مجالى براى تحقیق و بررسى عادلانه و جستن عذر براى متّهمان نگذاشته باشد، صحیح نیست. همچنین بدون آگاهى از محیط آشوب زده و شرایط حساس و بحرانى زمان وقوع حوادث، نمىتوان در صدور حکم، تعجیل نمود و دربارهى کسانى که مسئول این وقایع، شناخته مىشوند بىمحابا داورى کرد که آنها مردمى گمراه، جاه طلب و بدخواه بودهاند؛ زیرا بارها اتفاق افتاده است که در فهم علل حوادث و مناقشاتى که از نظر زمانى و مکانى چندان فاصلهاى با ما نداشتهاند، دچار اشتباه شدهایم و در حق یکى از دو طرف [ناخواسته] غیر منصفانه قضاوت نمودهایم؛ به دلیل این که ما از شرایط زمان و محیطى که محلّ وقوع این حوادث بوده کاملاً آگاه نبودهایم و انگیزهى بروز این اختلافات براى ما روشن نبوده است. از طرف دیگر جایگاه رهبران دو گروه درگیر و سوابق دینى و جهادى و فضیلت و تقواى آنها را مدّ نظر نداشته و از اهداف آنها نیز مطّلع نبودهایم. قضیهی جنگ جمل نیز چنین است. در این جنگ گروهى خواستار اجراى حد شرعى بر قاتلان حضرت عثمانس بودند و گروه دیگر خود را از انجام این کار، عاجز مىدانستند، در نتیجه، این جنگ و اختلاف بین آنان در گرفت. بنابراین باید شرایط آن روزگار، هدف و انگیزه، تمایلات دینى و سوابق خدمات طرفین درگیر را کنار هم قرار داد و آنگاه به قضاوت پرداخت. در غیر این صورت بسیار مشکل است که بتوانیم در مورد حوادثى که چند قرن پیش رخ داده است، آن هم در محیطى که کاملاً با محیط ما متفاوت بوده است، راه عدل و انصاف را بپیماییم.
(قاضى) ابوبکر از ابوالبخترى نقل کرده که از حضرت علىس پرسیدند: آیا اصحاب جمل، مشرکاند؟ در پاسخ فرمود: از شرک گریزان و بیزار هستند.
ـ آیا منافق هستند؟
ـ فرمود: منافقان، خدا را بسیار کم یاد مىکنند.
ـ پس به نظر شما چکارهاند؟
فرمود: برادرانم هستند که علیه من شورش کردهاند و امیدوارم من و آنان از گروهى باشیم که خداوند دربارهى آنها فرموده است:
﴿وَنَزَعۡنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنۡ غِلٍّ إِخۡوَٰنًا عَلَىٰ سُرُرٖ مُّتَقَٰبِلِينَ٤٧﴾ [الحجر: ۴۷].
«هرگونه غل (حسد و کینه و عداوت) را از سینهى آنها مىشوییم، در حالى که همه برادرند و بر تختهاى (بهشت) رو به روى یکدیگر قرار دارند.»
روایات متعددى نقل شده که شرکتکنندگان در جنگ جمل، بعدا از موضع خود پشیمان شده و اظهار تأسّف کردهاند؛ از خود امّالمؤمنینل آن گونه که قبلاً آوردیم و از حضرت زبیرس چنین روایتى نقل شده است. حاکم از ثور بن مجزاة روایت کرده که حضرت طلحهس را در آخرین لحظات زندگى دیدم، از من پرسید: از کدام گروه هستى؟ گفتم از یاران امیرالمؤمنین، علىس، آنگاه گفت: دستت را بگشا تا بیعت کنم، من دست خود را به سوى او دراز کردم، بیعت کرد و روحش پرواز نمود، سپس نزد حضرت علىس آمدم و ماجرا را برایش تعریف نمودم، فرمود: اللّه اکبر! پیامبر ج راست فرمودهاند، خداوند نمىپسندد که طلحه بدون بیعت با من وارد بهشت شود [۴۲۳]. علامه ابن خلدون، مورخ و فیلسوف اسلام، با دید وسیعى در مقدّمهى معروف خود گفتارى عادلانه در این مورد دارد، او مىنویسد:
«مبادا خواننده، اندیشه یا زبان خود را به خردهگیرى نسبت به یکى از آنان عادت دهد و دل خود را در امورى که براى آنان روى داده است، با شک در آمیزد و آن را پریشان سازد، بلکه آنچه مىتواند باید شیوهها و راههاى حقّ ایشان را جستجو کند؛ زیرا آنان در این باره شایستهترین مردماند و به هیچ رو اختلاف نکردند، مگر با حجّت و دلیل، و نجنگیدند و کشته نشدند جز در راه جهاد یا پدیدار ساختن حقّ و حقیقت. و با این همه، باید معتقد بود که اختلاف ایشان مهربانى و تفضّلى براى آیندگان بوده است تا هر کس به یکى از آنان که او را مىپسندد اقتدا کند و وى را امام و رهبر و دلیل راه خود سازد. پس این نکات را بفهم و حکمت خدا را در آفرینش و موجودات او دریاب!» [۴۲۴] علامه ابن خلدون مىافزاید:
«دروازهى فتنه بعد از شهادت عثمانس به روى مردم باز شد، پس کلّیهى کسانى که در این وقایع شرکت جستهاند معذورند و همهى آنان به امر دین اهتمام داشتهاند و چیزى از علایق دینى را تباه نساختهاند، آنگاه پس از این (اصل یعنى اهتمام به امر دین) اندیشیده و اجتهاد کردهاند و خدا به احوال ایشان آگاه است و آن را مىداند و ما دربارهى آنان جز گمان نیک چیزى نمىاندیشیم؛ چرا که از یکسو احوال خود ایشان و از سوى دیگر گفتارهاى حضرت رسول که صادق و امین است دربارهى آنها گواه بر مدعاى ما است» [۴۲۵] سپس مىافزاید:
«مبارزهاى که (على و معاویه) با یکدیگر آغاز کرده بودند، براى مقصود و غرض دنیوى یا برگزیدن باطل و کینهورزى نبود، چنان که گاهى ممکن است کسى به غلط چنین توهّمى کند و ملحدى هم بدان بگراید، بلکه آنها از روى اجتهاد در راه حق اختلاف پیدا کردند و نظر یکى مخالف نظر دیگرى بود و در نتیجه به جنگ و کشتار دست یازیدند.
هر چند علىس حق به جانب بود ولى معاویه هم در این باره قصد باطل نداشت، بلکه او آهنگ حق نمود ولى در اصابت به حق خطا کرد و همه در مقاصدى که داشتند بر حق بودند. آنگاه طبیعت و خاصیت کشوردارى، اقتضاى فرمانروایى مطلق مىکرد و ناچار باید فرد واحدى زمام حکومت را در دست مىگرفت و ممکن نبود معاویه این را از خود و طایفهاش رد کند؛ چه این وضع از امور طبیعى به شمار مىرفت» [۴۲۶]. سپس مىافزاید:
«از علىس دربارهی کشتگان دو جنگ جمل و صفین پرسیدند فرمود: سوگند به کسى که جان من در دست قدرت اوست! هر یک از آن گروه که با دل پاک جان سپرده باشند، به بهشت رفتهاند» [۴۲۷]. شیخالاسلام ابن تیمیه مىگوید:
«از کتاب و سنت و اجماع سلف، ثابت است که هر دو گروه مؤمن و مسلمان بودند و حضرت علىس و کسانى که با او بودند، به حق نزدیکتر بودند، واللّه اعلم» [۴۲۸]. جنگ جمل مانند فوّارهاى بود که به جوش آمد و سپس فرو نشست، اما جنگ صفّین نبرد بین دو نظام متوازى [۴۲۹] و جنگ بین دو لشکر نیرومند بود که تفصیل آن به طول مىانجامد، بنابر این با اختصار به بیان آن مىپردازیم:
[۴۲۳] حکیم الاسلام امام احمد بن عبدالرحیم، معروف به شاه ولى اللّه دهلوى، إزالة الخفاء، مقصد دوم، ص ۲۸۰. [۴۲۴] ترجمهى فارسى مقدمهى ابن خلدون، ج ۱، ص ۴۱۹.چاپ هفتم ۱۳۶۹،انتشارات علمى فرهنگى وزارت فرهنگ. [۴۲۵] همان منبع، ص ۴۱۵ (متن عربى: ص ۱۷۱). [۴۲۶] همان، ج ۱، ص ۳۹۴ ـ ۳۹۳. [۴۲۷] همان منبع، ص ۴۱۲ ـ ۴۱۱. (مترجم) [۴۲۸] شیخ الإسلام احمد بن تیمیه، مجموع فتاوى، ج ۴، ص ۴۳۳. [۴۲۹] در مورد اختلاف بین این دو نظام و اسباب و نتایج آن در بخش هفتم همین کتاب بحث خواهد شد.
سال سى و شش هجرى در حالى آغاز شد که امیر المؤمنین علىس بر مسند خلافت نشسته و نمایندگان و کارگزارانى براى هر شهر تعیین نموده بود. وى سهلبن حنیفس را به جاى امیر معاویهس به ولایت شام منصوب کرد، سهل تا تبوک رفته بود که با سپاه معاویهس برخورد کرد. از او خواستند که خود را معرفى کند، او گفت: من امیر و نماینده هستم، گفتند: امیر کدام ولایت؟ گفت: امیر شام، به او گفتند: اگر عثمان تو را فرستاده پس خوش آمدى و اگر کسى دیگر فرستاده از همین جا برگرد. سهل گفت مگر اطّلاع ندارید که در مدینه چه حادثهاى رخ داده است؟ گفتند: آرى، از همه چیز مطّلع هستیم. سهل پس از این ماجرا از همان جا نزد حضرت علىس بازگشت.
معاویهس پیکى به سوى علىس فرستاد، چون قاصد نزد علىس رسید آن حضرت پرسید چه خبر دارى؟ گفت: از نزد قومى مىآیم که هدفى جز قصاص ندارند و خواهان انتقام از قاتلان ستمگر هستند، هفتاد هزار شیخ را دیدم که زیر پیراهن عثمانس که بر منبر دمشق آویزان است گریه مىکردند. علىس گفت: خدایا! من برائت خود را از خون عثمان اعلام مىکنم و به تو پناه مىبرم.
علىس تصمیم گرفت با اهل شام بجنگد، به همین منظور خطبهاى ایراد نمود و مردم را براى جنگ فرا خواند و به قصد جنگ از مدینه خارج گشت و پسر عموى خود، قُثَم بن عبّاس را به جانشینى خویش برگزید. او مصمّم بود که به کمک حامیان و طرفداران خود با مخالفان و کسانى که از دستور او سرباز زده و اطاعت نکردهاند، بجنگد. فرزندش، حسنس نزد پدر آمد و گفت: اى پدر! از این تصمیم منصرف شوید؛ زیرا خون عدهى زیادى از مسلمانان ریخته خواهد شد و میان آنان اختلاف و تفرقه پدید خواهد آمد. اما حضرت علىس رأى او را نپذیرفت و لشکر را مجهّز کرد [۴۳۰]. هنوز از مدینه خارج نشده بود که به علّت پیش آمدى از تصمیم خود منصرف شد و راه دیگرى در پیش گرفت [۴۳۱]. حضرت علىس پس از آنکه از واقعهى جمل فراغت یافت و در بصره، امّ المؤمنین، عایشهل را به هنگام بازگشت به مکه بدرقه کرد، از آنجا رهسپار کوفه شد و در تاریخ دوازدهم رجب سال ۳۶ هـ ق. روز دوشنبه در کوفه وارد شد. به او گفتند در کاخ سفید [۴۳۲] منزل بگیرد، اما او امتناع ورزید و گفت: چون عمر بن خطاب فرود آمدن در این قصر را ناپسند داشته من نیز به همین دلیل دوست ندارم در آنجا فرود آیم. پس در یک میدان منزل گرفت و در مسجد بزرگ شهر دو رکعت نماز خواند و سپس خطبهاى ایراد نمود و مردم را به نکویى تشویق و از بدى بازداشت و جریربن عبداللّه را با نامهاى به سوى معاویهس فرستاد. قسمتى از آن نامه بدین شرح است:
«همان مردمى که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند با من هم با همان شرایطى که با آنان بیعت کردند بیعت نمودهاند. بنابراین نمىتوان گفت: هر کس حاضر بوده انتخاب کرده و هر کس خارج از مدینه بوده مىتواند مخالفت کند. شورا مخصوص مهاجرین و انصار است، اگر آنان روى فردى توافق کردند و او را به امامت برگزیدند، خدا هم مىپذیرد و رضاى او در همین کار است و اگر امام به مخالفت با مردم از طریق ایجاد اختلاف و بدعتگذارى در دین برخاست، او را از انحراف باز مىگردانند و اگر زیر بار نرفت و تسلیم نشد، با او جنگ مىکنند که چرا راه مؤمنان را نرفته است و دیگرى را به جاى او مىنشانند» [۴۳۳].
[۴۳۰] موضع حضرت علىس دربارهى خلافت و محافظت از کرامت و حرمت آن، همان موضع حضرت عثمانس بود که از رها نمودن عنان خلافت انکار نمود. اگر هر خلیفه به هنگام خطر و بروز اختلاف از مسئولیتى که مسلمانان به عهدهى او سپردهاند کنارگیرى مىکرد، آنگاه خلافت بازیچهى بازیگران و شورشیان قرار مىگرفت. [۴۳۱] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۳۰ ـ ۲۲۹. حادثهاى که موجب انصراف وى گردید، همان جنگ جمل بود که داستان آن پیشتر گذشت. [۴۳۲] کاخ سفید قصری بود که شاهان ایرانى بنا کرده بودند. [۴۳۳] نهجالبلاغه، نامهى شمارهى ششم، ص ۶۴۲، ترجمهى مصطفى زمانى، انتشارات نبوى، چاپ ششم ۱۳۷۱. از ظاهر و سبک نگارش نامه چنین بر مىآید که از نامههاى واقعى امیرالمؤمنین است و در کتابهاى دیگر تاریخ نیز آمده است.
امیرالمؤمنین، على بن ابىطالبس به قصد سرزمین شام از کوفه خارج شد، از آن سو به معاویهس خبر رسید که علىس شخصا همراه سپاه خارج شده است، بنابراین طى حکمى به لشکرهاى شام فرمان داد تا حضور یابند، پرچمها و بیرقها براى فرماندهان بسته شد، مردم شام نیز آمادگى خود را اعلام کردند و همگى به سوى فرات از ناحیهى صفّین ـ جایى که توقفگاه علىس بود ـ حرکت نمودند. حضرت علىس نیز که با یاران خود رهسپار سرزمین شام بود «مالک اشتر نخعى» را به فرماندهى آنان، تعیین نمود و پیش فرستاد و به او گفت: تا زمانى که اهل شام جنگ را آغاز نکردهاند، تو نیز آغاز مکن، بلکه آنان را بار بار به بیعت فراخوان، اگر امتناع ورزیدند باز هم تا زمانى که جنگ از ناحیهى آنان آغاز نگشته، از حمله خوددارى کن و نه چندان به آنان نزدیک شو که گویند قصد حمله دارى و نه چنان دور شو که گویند از پیکار مىترسى، در بردبارى و شکیبایى از آنان پیشى بگیر تا این که خودم برسم؛ زیرا من به خواست خداوند پشت سر تو به سرعت حرکت خواهم کرد.
اشتر بدان سو رهسپار شد تا به صف مقدم رسید و آنچه را على به او فرمان داده بود به اجرا گذاشت. هر دو لشکر در برابر هم ایستادند تا شب فرا رسید، اهل شام به اردوگاه خود بازگشتند، روز بعد نیز در برابر هم ایستادند، اندک درگیرى و مشاجرهاى رخ داد، ولى فرا رسیدن شب دوم مانع جنگ شد. صبح روز سوم على با سپاهش از راه رسید و معاویه نیز با لشکرش به میدان آمد، دو لشکر رو در روى هم قرار گرفتند، جنگ با شدّت بیشتر در گرفت، اهل عراق همواره شامیان را از آب کنار مىزدند؛ زیرا شامیان بر آب مسلّط شده بودند و عراقیان را از آن جلوگیرى مىکردند. سرانجام با هم به توافق رسیدند که هیچ یک از دو گروه، حقّ جلوگیرى از آب را نداشته باشد، علىس دستور داد تا آب را به روى شامیان نبندند، بنابر این با هم از آب استفاده مىکردند.
علىس عدهاى از یاران خود را فراخواند و به آنان گفت: «نزد این مرد بروید و او را به اطاعت و همراهى با جماعت مسلمانان فراخوانید و بشنوید که چه پاسخ مىدهد.» [امیر معاویهس در پاسخ گفت: «ما على را به قتل عثمان متهم نمىکنیم، اما او باید قاتلان را مجازات کند یا آنها را به ما تحویل دهد، آنگاه من اوّلین فرد از اهل شام خواهم بود که با او بیعت مىکنم» [۴۳۵].] امیر معاویهس قاطعانه خواستار مجازات قاتلان بود، بنابراین جنگ بین دو گروه درگرفت، حتّى بعضى روزها دوبار، به نبرد مىپرداختند، چون ذوالحجّه به پایان رسید و محرّم آغاز گشت، آتش بس اعلام شد، تا شاید به صلحى دست یابند که موجب حفظ خونشان گردد.
در طول ماه، مذاکره ادامه داشت و نمایندگان دو گروه نزد یکدیگر رفت و آمد داشتند و سرانجام تا پایان محرّم آن سال از جنگ باز آمدند و به توافق نرسیدند. معاویه و عمرو بن عاصب سپاه خود را به یگانهاى رزمى تقسیم نمودند، علىس نیز ارتش خود را براى نبرد آماده کرد و به آنها دستور داد که در آغاز کردن جنگ از شامیان پیشى نگیرند و در جنگ هیچ مجروحى را نکشند و فراریان را تعقیب نکنند و زنان را مورد بىحرمتى و اهانت قرار ندهند، گرچه به سران ملّت و نیکانشان بد گفته باشند.
(در روز اول ماه صفر) دو لشکر سخت با هم جنگیدند و آخر روز به قرارگاههاى خود برگشتند، هر دو طرف به طور مساوى تلفاتى متحمل شده بودند، روز دوّم نیز چنین شد، روز سوّم بار دیگر جنگیدند و شب بازگشتند روز چهارم و پنجم نیز نبرد ادامه یافت. چون روز هفتم فرا رسید و هیچ یک از دو گروه به پیروزى دست نیافتند، شامیان تا سر حدّ مرگ با معاویهس پیمان بستند و امیر المؤمنین علیس نیز مردم را به صبر و استقامت و جدیت تشویق نمود، اشتر نخعى حملهى سختى انجام داد و تا صفوف پنجگانهاى پیش رفت. که گرد معاویهس را گرفته و عهد کرده بودند که معرکه را ترک نخواهند کرد، عراقیان برگشتند و گروه خود را تقویت نمودند، آسیاى جنگ با گردشى سریعتر به حرکت درآمد، عمّار بن یاسرس کشته شد [۴۳۶] و بدین وسیله به گفتهى ابن کثیر آشکار شد که علىس حق به جانب است [۴۳۷]. این حالت تا صبح روز جمعه ادامه داشت، نماز صبح آن روز با اشاره به صورت نماز خوف خوانده شد و تا روز، روشن گردید جنگ ادامه داشت، نزدیک بود که جنگ به نفع عراقیان تمام شود که از طرف مردم شام قرآنها بر سر نیزهها بلند شد [۴۳۸] و گفتند: این کتاب خداست که میان ما و شما داور خواهد بود، مردم دارند نابود مىشوند پس چه کسى مرزها را حفاظت مىکند؟ و چه کسى با کفار و مشرکان جهاد و مبارزه مىکند؟
چون قرآنها برافراشته شد [۴۳۹] عراقیان گفتند: قرآن خدا را قبول داریم و به سوى آن رجوع مىکنیم. مسعربن فدکى تمیمى و زید بن حصین طائى سبائى و گروهى از قاریان که بعدا جزء خوارج گشتند به علىس گفتند: اى على! چون به کتاب خدا خوانده شدى آن را بپذیر وگرنه تو و افرادت را به شامیان مىسپاریم، یا بلایى بر سرت مىآوریم که بر سر عثمان بن عفان آوردیم. علىس گفت: این گفتهى مرا که شما را بازداشتم و این گفتار خود را به یاد بسپارید؛ اگر از فرمان من اطاعت مىکنید پس بجنگید و اگر از من فرمان نمىبرید هر چه مىخواهید بکنید! اشتر آمد و با آنها به مباحثه و نصیحت پرداخت، امّا باز نیامدند. اکثر عراقیان و تمام شامیان متمایل به صلح و مسالمت بودند، از این رو جنگ متوقّف شد و هر دو گروه پس از مکاتبات و مذاکراتى که شرح آنها به طول مىانجامد، سرانجام به «تحکیم» موافقت کردند؛ تحکیم، یعنى این که هر یک از دو امیر (على و معاویه) از طرف خود یکى را انتخاب کنند، آنگاه دو نفر پس از شور و مشورت، به مصلحت مسلمانان داورى نمایند، بدین منظور معاویهس از طرف خود عمرو بن عاصس را انتخاب نمود، علىس خواست که عبداللّه بن عباسب را تعیین کند، اما همراهان او مخالفت کردند و گفتند: ما جز به ابوموسى اشعرى رضایت نخواهیم داد.
[۴۳۴] صفّین به کسر حرف اوّل و دوّم با تشدید، جایى است نزدیک «رقّه» بر ساحل غربى و بعضى گفتهاند شرقى فرات، حادثهى جنگ در آنجا رخ داد. (صفى الدین بغدادى، مراصد الإطلاع على أسماء الأمكنة والبقاع، ج۲، ص ۸۴۶) [۴۳۵] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۱۸۲، چاپ داراحیاء التراث العربى، بیروت، چاپ اول، ۱۴۱۷هـ ق. [۴۳۶] علامه ابن حجر مىگوید: این حدیث به تواتر ثابت است که عمّار به دست گروه باغى کشته خواهد شد و مورخان اتفاق نظر دارند که عمار در صفین در سپاه على در سال ۳۷ به قتل رسید (الإصابه فى تمییز الصحابه، ج ۲، ص ۵۱۳) علامه ظفر احمد عثمانى مىنویسد: «منظور از گروه باغى آشوبگرانى بودند که در سپاه شام راه یافته بودند؛ زیرا در حدیث آمده است که: «يا عمار لا يقتلك أصحابي تقتلك الفئة الباغية» (اى عمار تو را اصحاب من قتل نخواهند کرد بلکه به دست گروه باغى کشته خواهى شد) (ر.ک: برائت عثمان بن عفان ص ۴۹). [۴۳۷] شیخ الاسلام ابن تیمیه مىگوید: «از کتاب و سنت و اجماع سلف ثابت است که همهى آنان (طرفین درگیر) مؤمن و مسلمان بودند و على بن ابىطالبس و کسانى که با او بودند، از طرف مقابل، به حق نزدیکتر بودند، واللّه اعلم.» (مجموعه فتاوى شیخ الإسلام) ابن تیمیه، ج ۴، ص ۴۳۳) [۴۳۸] ابن جریر و دیگر مورخان نوشتهاند که این پیشنهاد را عمرو بن عاص مطرح کرد. [۴۳۹] حضرت علىس نیز در جنگ جمل قرآن را به یکى از جوانان کوفه داد و گفت که در میان دو سپاه بایستد و آنها را به دستور قرآن دعوت کند. نویسندهى کتاب «على، اولین مظلوم تاریخ» مىنویسد: بالا بردن قرآنها بر سر نیزهها ابتکار عمرو بن عاص نبود، بلکه از على یاد گرفته بود؛ زیرا پیش از جنگ بصره على قرآنها را بالا برد ... (صفحهى ۳۰۶ و ۲۹۹، چاپ اول، ۱۳۷۲، انتشارات نداى اسلام) (مترجم)
قاصدى سوى ابوموسى اشعرىس ـ که از طرفین درگیر، کنارهگیرى کرده بود - رفت و به او مژدهى صلح داد. با شنیدن این خبر گفت: الحمدللّه، سپس وقتى او را خبر دادند که به داورى انتخاب شدهاست، گفت: «إنّا للّهِِ وَإنّا إلَیهِ راجِعُون» بعد او را نزد علىس آوردند. او صلحنامهاى نوشت [۴۴۰] و دو داور، از على و معاویهب و از هر دولشکر عهد گرفتند که جان و مال و آبروىشان حفظ باشد و کسى به آن دو تعرض نکند و هر چه آنان فیصله کردند، مورد تأیید همگان باشد.
[۴۴۰] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۷۷.
اشعث بن قیس از کنار گروهى از بنى تمیم گذشت و قرارداد را براى آنها خواند، عروة بن اُذینه بلند شد و گفت: «أتحكمون فى دين اللّه الرجال» (آیا مردم را در دین خدا به داورى انتخاب مىکنید؟) چون گروهى از قاریان و همراهان علىس این سخن را از زبان عروه شنیدند، همگى گفتند: داورى براى کسى دیگر جز خدا شایسته نیست؛ «لا حُكْمَ إلاّ للّهِِ». این نخستین ظهور خوارج و خشت بنیاد آنها بود. سپس این جمله را عقیده و شعار خود ساختند.
علىس به کوفه بازگشت، چون به نزدیکى شهر رسید حدود دوازده هزار نفر از لشکریانش از او جدا شدند و به محلّى به نام حروراء [۴۴۱] فرود آمدند، این گروه خوارج بودند. علىس، عبداللّه بن عبّاسب را نزد خارجیان فرستاد. او با آنان به مباحثه پرداخت، در نتیجه، عدّهى زیادى برگشتند و عدّهاى همچنان بر موضع خود پافشارى نمودند و بعدها با یکدیگر معاهده نمودند که از امر به معروف و نهى از منکر دست نکشند. ایشان علىس را مورد نکوهش قرار مىدادند که چرا در دین خدا مردم را حاکم و داور قرار داده، حال آنکه کسى جز خدا شایستهى داورى نیست؟
ابن جریر آورده است که وقتى علىس بر منبر مشغول ایراد خطبه بود، یکى از خارجیان بلند شد و گفت: اى على! در دین خدا مردان را شریک ساختى، حال آنکه حکم و داورى مخصوص اللّه است؟ بعد از آن همگى از هر سو شعار دادند که: «لا حُكْمَ إلاّ للّهِِ»، حضرت علىس مىگفت: کلمهى حقّى است که آن را به منظور باطلى به کار مىبرند. سپس خارجیان همگى از کوفه خارج شدند و در نهروان اقامت گزیدند.
حضرت علىس جملهى «لا حُكْمَ إلاّ للّهِِ» را با حکمت و بلاغت ویژهاى مورد نقد و بررسى قرار داد که به درک عمیق و فراست ایمانى خاص وى دلالت دارد، وى فرمود:
«سخن حقّى است که به منظور باطلى به کار برده مىشود؛ آرى من هم قبول دارم که حکم (حکومت یا داورى) مخصوص خداست، ولى خوارج مىگویند: امارت و ریاست (در بین خلق) مخصوص خداست، حال آنکه ناچار براى مردم، امیر و زمامدارى لازم است، خواه نیکوکار باشد یا بدکار، مؤمن در زمامدارى او به طاعت مشغول است و کافر نیز (از حقّ خود) بهرهمند مىگردد و خداوند در زمان او هر کس را به اجل مقدّر مىرساند و توسّط او مالیات جمع مىگردد و با دشمن مبارزه مىشود و راهها امن مىگردد و حق ضعیف و ناتوان از نیرومند ستمکار گرفته مىشود و سرانجام نیکوکار در رفاه خواهد بوده و ستمگر هم ظلم نمىکند» [۴۴۲]. دو داور ـ ابوموسى و عمرو بن عاصب ـ در ماه رمضان به محل «دومة الجندل» گردآمدند و هر دو با در نظر داشتن اوضاع، در مورد مصلحت مسلمانان بهسخن پرداختند، عمرو بن عاصس کوشید تا ابوموسىس را به خلع علىس و ابقاى معاویهس قانع کند ولى او راضى نشد، سرانجام به اتّفاق رسیدند که على و معاویهب را برکنار کنند و فیصلهى نهایى را به عهدهى شورا بگذارند تا شورا در انتخاب بهترین فرد تصمیم بگیرد.
بعد از آن، دو داور در جمع مردم آمدند و خواستند نتیجه را اعلام نمایند. عمروس به ابوموسىس گفت: برخیز و آنچه را به آن توافق کردیم براى مردم بازگو، ابوموسى به ایراد سخن پرداخت و پس از حمد و ثناى خدا و درود بر پیامبر ج گفت: اى مردم! ما در کار این امّت نظر کردیم و راهى شایستهتر براى سرنوشت آن و گرد آورندهتر براى پراکندگىاش از آنچه من و عمرو به توافق رسیدیم، ندیدیم. آن این است که على و معاویه را برکنار کنیم تا مردم توسط شورا هر که را دوست دارند انتخاب کنند، اینک من على و معاویه را برکنار مىکنم. این را گفت و کنار رفت.
عمرو برخاست و جاى او ایستاد و پس از حمد و ثناى خدا چنین گفت: همانا آنچه را این مرد گفت شنیدید. او موکل خود را برکنار کرد من نیز او را مانند او برکنار مىکنم و موکل خود، معاویه را ابقا مىکنم؛ زیرا او ولىّ عثمان بن عفان و خواستار انتقام خون اوست و از همه سزاوارتر است که جاى او بنشیند. گویند ابوموسى با او با درشتى سخن گفت و عمرو نیز با خشونت پاسخ داد. ابوموسىس پس از این ماجرا از علىس شرمنده شد و به مکه رفت [۴۴۳].
کار خوارج فزونى گرفت و در نکوهش علىس مبالغه کردند، تا جایى که علنا او را کافر دانستند. یکى از رهبران خوارج به او گفت: «به خدا سوگند! اگر از داورى مردم در کتاب خدا باز نیامدى، با تو خواهیم جنگید و هدف ما از جنگ، کسب رضایت و رحمت خداست!!»
خارجیان در خانهى عبداللّه بن وهب راسبى گرد آمدند، او برایشان خطبهاى بلیغ ایراد نمود و از آنان خواست که دلبستگى خود را به این دنیا کم کنند و به آخرت و بهشت دل ببندند و مردم را به نیکى دعوت کنند و از بدى باز دارند. سپس گفت: بیایید از این شهر که مردمانش ظالماند بیرون رویم و به روستاها یا مناطق کوهستانى پناه بریم یا به شهرى دیگر برویم. بنابر این تصمیم گرفتند به شهر مداین بروند و آن را تصرف کنند و پایگاه خود قرار دهند. به همین منظور از دوستان و خانوادهى خود جدا شدند و معتقد بودند که خدا از این کارشان خشنود خواهد شد [۴۴۴].
[۴۴۱] خوارج به همین شهر منسوب هستند و به همین دلیل خارجى را حرورى نیز مىنامند. [۴۴۲] نهج البلاغه، خطبهى شمارهى چهل، تلبیس ابلیس، ابن جوزى، ص ۹۳ و الكامل للمبرَّد، ج ۲، ص ۱۱۷. [۴۴۳] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۸۷ با اختصار. قاضى ابوبکر بن عربى این روایت را رد نموده و مىگوید: طبق روایت امامان و راویان معتبر فقط این مقدار صحیح است که چون دو داور به منظور رأىزنى در این مورد، در حضور جمعى از بزرگان و سرشناسان مانند ابن عمر و دیگران گرد آمدند، ابوموسى، على را و عمرو، معاویه را برکنار نمود و فیصلهى نهایى را به چند نفرى واگذاشتند که رسول اللّه ج تا آخرین لحظهى زندگى از آنها راضى بود تا آنها دوباره در این مورد بیندیشند و کسى را انتخاب کنند. (العواصم من القواصم، ص ۱۸۰ ـ ۱۷۲ با اختصار) [۴۴۴] البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۸۷ ـ ۲۷۶.
قبل از آنکه در مورد خوارج سخن بگوییم وحالات روحى و معتقدات افراطى آنها را تجزیه و تحلیل کنیم و از دیدگاه تاریخ به محک نقد و بررسى بگذاریم، گزیدهاى از گفتار استاد عقّاد را دربارهى موضع حضرت علىس و مشکلى که در پیش داشت از کتاب «العبقریات الإسلامية»، نقل مىکنیم، عقّاد مىگوید:
«به نظر من، آنان که حضرت علىس را به سبب قبول حکمیت سرزنش مىکردند، از شتابزدگى آنان پیداست که اگر او حکمیت را نمىپذیرفت باز هم اینان نخستین کسانى بودند که او را به شدت مورد نکوهش قرار مىدادند که چرا زمانى که چارهاى داشت حکمیت را نپذیرفت؛ زیرا حضرت علىس زمانى حکمّیت را پذیرفت که لشکریانش از جنگیدن سرباز زدند و نزدیک بود در سپاه او بین موافقان و مخالفان حکمیت، جنگ در گیرد.
مورّخانى که نظر حضرت علىس را در مورد حکمیت درست مىدانند، اما رأى او را در مورد تعیین ابوموسىس با وجود اطّلاع از ضعف و تردید وى تأیید نمىکنند، فراموش کردهاند ابوموسى بر او تحمیل شده بود، همان گونه که در یک لحظه حکمیت بر وى تحمیل گردید. همچنین نکتهیى را که از این مهمتر است به باد فراموشى مىسپارند و آن این که اگر به جاى ابوموسى، مالک اشتر یا عبداللّه بن عباسب یا هر کس دیگرى از جانب علىس تعیین مىشد، باز هم نتیجه یکى بود؛ زیرا عمرو بن عاصس هرگز على را به خلافت برنمىگزید، در نتیجه هر دو داور در حالى از یکدیگر جدا مىشدند که هر یک پیشواى خود را تأیید مىنمود. بنابراین کار به جایى مىرسید که اکنون رسیده است.
بنابراین تاریخ نویسانى که از این کار انتقاد کردهاند، نمىتوانند راه حلّى بهتر از آنچه حضرت على ناچار انتخاب کرد ارایه دهند، اعمّ از اینکه وى به خطا بودن آن آگاهى داشت یا اینکه مىدانست داورى غیر ابوموسى در حصول نتیجه فرقى نمىکند» [۴۴۵].
[۴۴۵] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۹۲۶ ـ ۹۲۵.
لازم است در این باب، ضمن سخن از آزمونهاى سخت حضرت على، اشارهاى به دو فرقهى خوارج و سبائیه که در زمان خلافت ایشان ظهور کردند، داشته باشیم. حضرت علىس مصایب و آزمایشهاى سختى از دست این دو گروه متحمل شد. خداوند راز این کار را بهتر مىداند و در واقع شاید این رنجها زکات مناقب و فضایل و ویژگىهایى بود که خداوند به او عنایت کرده بود.
در وجود خوارج سرشت «سطحىنگرى»، «منفىبافى»، «غلوّ و افراط» و «تضادّ و دوگانگى» به صورت برجستهاى نمایان بود؛ به گونهاى که در هیچ فرقهاى از فرق ادیان گذشته یا فرقههایى که در تاریخ اسلام پدید آمدند تا این حد نمایان نبوده است.
خوارج در اصل از لشکریان حضرت علىس و بیشتر از قبیلهى تمیم بودند. علّت کنارهگیرى آنها این بود که مىگفتند: «چرا در مورد کتاب خدا انسانها داور قرار داده شوند؟» آنان معتقد بودند که حکمیت، اشتباه و گناه است؛ زیرا فرمان خدا در مورد همهى امور واضح و آشکار است و معنى حکمیت این است که هر یک از دو گروه متخاصم شک دارند که چه کسى بر حق است. همین مفهوم را یکى از آنان در قالب جملهى «لا حُكْمَ إِلاَّ للّهِِ» بیان نمود. سپس این جمله، مثل برق در میان حامیان این عقیده منتشر شد و شعار این طایفه قرار گرفت. خوارج به نام «شراة» نیز موسوم شدهاند؛ شراة یعنى کسانى که جان خود را به خدا فروختند. این کلمه از این آیهى قرآنى گرفته شده است که:
﴿وَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن يَشۡرِي نَفۡسَهُ ٱبۡتِغَآءَ مَرۡضَاتِ ٱللَّهِۚ ٢٠٧﴾ [البقرة: ۲۰۷].
«بعضى از مردم جان خود را در برابر خشنودى اللّه مىفروشند.»
حضرت علىس در واقعهى مشهور نهروان با آنها جنگید و آنان را شکست داد و عدّهى زیادى از آنها را به قتل رسانید، ولى به کلّى ریشهکن نشدند و از عقیدهى خود باز نیامدند، بلکه این شکست، موجب شد تا بیشتر او را دشمن بدانند، تا جایى که توطئهى قتل او را چیدند و سرانجام، عبدالرحمن بن ملجمِ خارجى او را به شهادت رسانید.
مذهب خارجى با دخول موالى، از نظر خوبىها و زشتىهایش رنگ بدوى گونهاى به خود گرفته بود. آنان با رؤساى خود بسیار مخالفت مىکردند و همواره متفرّق بودند و گروههاى پارتیزانى تشکیل مىدادند، بسیار کوتاهبین و کم فکر بودند [۴۴۶]، در برخورد با مخالفان خود تنگنظر [۴۴۷] بودند، ولى با این همه، بسیار شجاع و رکگو بودند. آسانترین چیز براىشان جان دادن در راه عقیده بود. از یک سو چنان اظهار پرهیزگارى مىکردند که یک دانهى خرما را که از درخت افتاده بدون اجازهى صاحبش نمىخوردند و از دهان بیرون مىکردند و دور مىانداختند (و در این صورت بهاى آن را مىپرداختند) اما از سوى دیگر، دستهایشان با خون مسلمانان آغشته بود و از کشتن مسلمانان بىگناهى که با عقیدهى آنان موافق نبودند، باکى نداشتند [۴۴۸]. ابن ملجم حضرت علىس را به شهادت مىرساند و آنگاه قرآن هم مىخواند. وقتى مىخواهند زبانش را ببرند فریاد مىزند، مىپرسند چرا چنین مىکنى؟ مىگوید: «نمىخواهم که در دنیا (به علت نخواندن قرآن) به سان مردگان باشم.» یکى از یارانشان [۴۴۹] آنان را چنین توصیف کرده است: «به خدا! آنان جوانانى هستند که در جوانى همانند سالخوردگان هستند، نگاهشان در برابر گناه پست است، پایشان در رفتن به سوى باطل سست است، از کثرت عبادت لاغر اندام و به علت شب بیدارى خشک و باریکاند» [۴۵۰].
[۴۴۶] این مفهوم را ما به «سطحىنگرى» تعبیر کردهایم. [۴۴۷] از این خصلت تحت عنوان «منفى بافى» یاد نمودهایم. [۴۴۸] این همان صفتى است که به «دوگانگى» تعبیر نمودیم. [۴۴۹] منظور، ابوحمزه خارجى است. [۴۵۰] الکامل، ج ۲، ص ۱۳۶.
عقّاد مىگوید: «سبائیه پیروان عبداللّه بن سبأ، مشهور به ابن سوداء هستند [۴۵۱]. او در یمن از زنى زنگى (حبشى) متولد شد و آیینیهودى داشت. مذهبى که وى بدان شهرتیافت، مذهب رجعت بود، این مذهب مجموعهى چند عقیده بود؛ هم شامل قول یهود مىشد که مىگفتند: از اولاد حضرت داود، یک نجاتدهندهاى پیداخواهد شد و همقول اهل هند را در برمىگرفت که مىگفتند: خدا در جسم انسان حلول و ظهور مىکند. همچنین قول مسیحیان را که قایل به ظهور مسیح بودند و قول ایرانیان را که به تقدیس اوصیا و نزدیکان امرا و پادشاهان عقیده داشتند، شامل مىشد» [۴۵۲]. وى مىافزاید:
«این فرقه در یمن رشد کرد ـ و در گذشتههاى دور حکومت آن را نیز در دست داشتهاند ـ آنان در حق حضرت علىس بسیار غلو مىکردند، او را تامرتبهى تقدّس بالا مىبردند. بذر نفاق و غلو در مصر و ایران به دست همین گروه پاشیده شد و چند نسل بعد به ثمر نشست.»
در کتاب «رجال کشى» که از معتبرترین کتب اسماء الرجال شیعه است، دربارهی عبداللّه بن سبا [۴۵۳] آمده است:
«او اوّلین کسى بود که عقیدهى واجب بودن امامت علىس را اختراع نمود و از دشمنان وى بیزارى جست و مخالفان او را کافر دانست. از اینجاست که مخالفان شیعه برآنند که بنیاد این مذهب، از یهودیت آمده است» [۴۵۴]. عبداللّه بن سبأ و پیروانش دربارهى حضرت علىس غلو کردند. نخست پنداشتند که او پیامبر است، سپس گفتند: او خداست. گروهى از اهل کوفه را نیز به این عقیده فرا خواندند، وقتى حضرت علىس مطّلع شد، عدّهاى از آنها را در گودالهایى پر از آتش انداخت و سوخت [۴۵۵]. و عدّهاى دیگر را از ترس ملامت رها کرد و ابن سبأ را به ساباط مدائن تبعید کرد. زمانى که حضرت علىس به شهادت رسید، ابن سبأ گفت: مقتول، على نیست، بلکه على به آسمانها رفته همانگونه که عیسى، فرزند مریم به آسمانها رفت. بعضى از سبائیه معتقدند که على در ابرها زندگى مىکند و رعد، آواز اوست، به همین دلیل هرگاه آواز رعد را بشنوند مىگویند: السلام علیک یا امیر المؤمنین. وقتى خبر شهادت حضرت علىس در مدائن به عبداللّه بن سبأ رسید گفت: اگر مغز او را در انبانى پیش من مىآوردید باز هم مرگ او را باور نمىکردم، او نخواهد مرد تا که از آسمان فرود آید و سراسر زمین از آن او شود [۴۵۶]. تا جایى که در زمینهى تاریخ، تحقیق و بررسى نمودهایم هیچ جنبش توطئه گرانهاى مانند جنبش ابن سبأ موفق نبوده و به بار ننشسته است. در شکلگیرى تفکر و جنبش عبداللّهبن سبأ چند عامل دخیل بود؛ از جمله عامل ارثى و ژنتیکى، عامل روانى و عامل مذهبى. بعضى از عوامل، خصوصیات قوم سبا هستند که ذکر آنها در قرآن آمده است؛ مثل ترجیح دادن تنگى و سختى در برابر رفاه و آسانى و پسندیدن کجى و پیچیدگى در برابر راستى و وضاحت. قرآن از قول آنان مىگوید:
﴿فَقَالُواْ رَبَّنَا بَٰعِدۡ بَيۡنَ أَسۡفَارِنَا١٩﴾ [سبأ: ۱۹].
«پروردگارا! [از سفرهاى راحت و نزدیک خسته شدیم]، میان سفرهاى ما فاصله بیفکن.»
این عامل موروثى عبداللّه بن سبأ بود؛ زیرا ژنها و صفات ارثى مسرى هستند، اما عامل روانى او احساس حقارت و پستى بود؛ زیرا وى فرزند زنى حبشى بود. از اینجاست که به ابن سوداء (فرزند زن سیاه) مشهور گردید، اما عامل دینى و مذهبى وى تفکر یهودى بود، همان تفکر ضد انسانى که در هر دور از ادوار تاریخ به تخریب جوامع بشرى و نابودى آداب و فرهنگ و اخلاق و از بین بردن گرایشهاى انسانى معروف بوده و در پدید آوردن هرج و مرج و شورش و پرورش افکار عصیانگر ممتاز بوده است [۴۵۷]. تمام این عوامل، دست در دست هم داده و عبداللّه بن سبأ را در ایجاد هرج و مرج و افکار افراطى و مقدس شمردن شخصیتها تا سر حد خدایى، کمک کرد. او توانست افکار عمومى را نسبت به شخصیتهایى که در آنها مجالى براى فریب مردم سادهاندیش و غلوپسند وجود داشت، منحرف کند. حضرت علىس آسانترین هدف این حرکت سرّى و توطئهى زیرزمینى بود؛ زیرا وى از خاندان رسول اللّه ج بود و رابطهى نزدیکى با آن حضرت داشت و بسیارى از مظاهر بزرگى و نبوغ در او موجود بود، به همین دلیل این حرکت توانست حامیان و طرفداران زیادى را به سوى خود جلب کند.
کسانى که تاریخ ملّتهایى را مطالعه کردهاند که مدت زمان طولانى حکومت منطقهى وسیعى از دنیا را در اختیار داشتهاند و نخوت و کبر، احساس برترى و تفاخر در وجود آنان ریشه دوانیده و پنداشتهاند فقط آنان شایستهى حکومت و فرمانروایى هستند، هرگاه حکومت موروثى و ویژهى خاندان آنها از آنان گرفته شده و به جاى آن حکومتى اصولگرا برقرار شده که براساس یک عقیده و نظریه مبتنى بوده است و آن فرمانروایان سابق توانایى نداشتهاند که از طریق قدرت نظامى حکومت خود را باز ستانند، (همهى کسانى که به این حقیقت تاریخى و عقدهى روانى آگاهى دارند اعتراف مىکنند که) این اقوام محروم از قدرت، به عملیات خرابکارانه و ایجاد هرج و مرج دست زده و قانون شکنى و ایجاد اختلاف، پیشهى آنها بوده است و هرگاه فرصتى یافتهاند در برنامههاى تخریبى، توطئههاى زیرزمینى و مشتعل ساختن فتنههاى داخلى سهیم شدهاند.
مقریزى مىگوید:
«بدانکه عجمیان در گذشته (قبل از اسلام) صاحب قدرت و حکومت بودند، زبردستى و غرور آنان به حدى بود که خود را خواجه و آزاد و دیگران را بنده و غلام خویش تصور مىکردند، وقتىبهزوال نعمت مبتلا شدند و حکومت آنها بهدست عربها که حقیرترین ملل در نظر ایرانیان بودند، از بین رفت، این امر براى آنها بسیار ناگوار آمد و آن را در حقّ خود مصیبتى بسیار بزرگ پنداشتند، بنابراین با راهاندازى جنگها به ویرانى بنیاد اسلام کوشیدند، اما خداوند همواره حق را پیروز گردانید، آنگاه به این نتیجه رسیدند که از راه حیله و نیرنگ بهتر پیروز مىشوند. به همین منظور عدّهاى از آنان ظاهرا در لباس اسلام درآمدند و با اظهار محبّت با اهل بیت و مظلوم نمایى على برخى از فرق غلاة را به خود نزدیک کردند و به راههاى مختلف کشاندند» [۴۵۸]. به هر حال، وجود این دو فرقهى متضاد [خوارج و سبائیه] نشانهاى بود براى صدق گفتار و پیشگویى رسول اللّه ج ؛ زیرا راویان متعدّدى از حارث بن حصیره از ابوصادق از ربیعه بن ناجد روایت کردهاند که حضرت علىس گفت: روزى رسول خداج مرا نزد خود فرا خواند و گفت:
«اى على! در وجود تو نمونهاى از عیسى بن مریم وجود دارد؛ زیرا یهود تا جایى با او دشمنى ورزیدند که مادرش را به ناپاکى متهم ساختند و مسیحیان به حدى با او دوستى کردند که او را به مقامى رسانیدند که از آن او نبود.»
حضرت علىس مىفرماید:
«دو دسته به سبب من به هلاکت مىرسند، آن که در دوستى با من افراط کند به طورى که محبت بىاندازه، او را به راه باطل بکشاند و آن که در دشمنى زیادهروى کند و دشمنى، او را به غیر حق وادار کند. بدانید که من نه پیغمبرم و نه به سوى من وحى مىآید، بلکه در حدّ استطاعت به کتاب خدا و سنت پیامبرش عمل مىکنم، هر عملى که شما را به خاطر اطاعت خدا به آنان فرمان مىدهم، بر شما واجب است که اطاعت کنید، خواه بخواهید یا نخواهید» [۴۵۹].
[۴۵۱] دکتر محمد جواد مشکور مىنویسد: سبائیه از فرق «غلاة» شیعه و پیروان عبداللّه بن سبأ هستند. (فرهنگ فرق اسلامى، ص ۲۲۴، چاپ دوم ۱۳۷۲، آستان قدس رضوى) (مترجم) [۴۵۲] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۹۷۱. [۴۵۳] نویسندهی فرهنگ فرق اسلامى مىنویسد: ماجراى عبداللّه بن سبا و غلو او دربارهی حضرت علىس در احادیث شیعه مکرر آمده است و مورخان اسلام مانند طبرى و مسعودى و دیگران به اختلاف راویان آن را آوردهاند از بزرگان شیعه که قصهی او را روایت کردهاند محمد بن قولویه و شیخ طوسى و کشى و دیگران هستند که غالب آن روایات به امام محمد باقر و امام جعفر صادق مىرسد، بنابراین عبداللّه بن سبا برخلاف زعم کسانى گمان کردهاند که چنین شخصى وجود نداشته و منشأ قصه او از طریق سیف بن عمرو تمیمى بوده است، شخصى تاریخى است زیرا چنان که گفتیم شیعه اخبار مربوط به او را از روایات خود مانند کشى و شیخ طوسى و آنان نیز از ائمه نقل کردهاند. (فرهنگ فرق اسلامى، صفحه ۲۲۵ـ۲۲۶) (مترجم). [۴۵۴] رجال کشّى، ص ۷۷۱. [۴۵۵] در مناقب و رجالکشّى روایت شده که هفتاد مرد از قوم زط از سبائیه پیش حضرت على آمدند و او را به زبان خود خدا خواندند و بر وى سجده کردند، حضرت فرمود: واى بر شما! این کار را نکنید که من مثل شما آفریدهاى بیش نیستم، چون از این عمل خوددارى نکردند بنا به دستور حضرت علىس گودالهایى دراز کندند و در آن آتش ریختند و قنبر را گفت که ایشان را برگیرد و به آتش اندازد و بدین ترتیب ایشان را هلاک کرد. (فرهنگ فرق اسلامى، اثر دکتر محمد جواد مشکور، ص ۲۲۴، چاپ دوم، ۱۳۷۲، بنیاد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى) (مترجم) [۴۵۶] دائرة المعارف قرن بیستم، محمّد فرید وجدى، بیروت، چاپ سوم ۱۹۷۱ م. [۴۵۷] براى مثال رجوع کنید به کتاب «پروتکلهاى دانشوران صهیون» ترجمهى فارسى حمیدرضا شیخى، نشر آستان قدس رضوى. [۴۵۸] احمد امین، فجر الإسلام،، ص ۲۷۷ به نقل از مقریزى، ج ۱، ص ۳۶۲ با اختصار. [۴۵۹] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۳۵۶. (نهجالبلاغه فیض الاسلام، سخن شماره: ۴۶۱ و ۱۱۳ و خطبهی شماره ۱۲۷)
خداى دانا و آگاه مىدانست امّت اسلام که بار سرپرستى تمام جهان بر دوش او گذاشته شده و مأموریت دارد که نظارت دینى و اخلاقى و رهبرى ملل را به عهده گیرد، برایش ناگزیر، حالات و دورههاى گوناگونى پیش خواهد آمد که برخى از آنها مظهر اطاعت و فرمانبردارى و برخى مظهر نافرمانى و سرپیچى است، گاهى با حملات خارجى و گاهى با سازشهاى درونى مواجه خواهد شد؛ زیرا فطرت انسانى چنین است. بنابراین براى هر دور و حالتى احکام خاصّى تعیین نمود و براى چنین مواقعى پیشوایان و رهبرانى آماده نمود که آنها با سیرهى عملى خود براى همهى دورهها الگوهایى به جاى گذاشتند که براى آیندگان سرمشق باشند و هرگاه امّت اسلام با آن احوال مواجه شود، راه حلّى داشته باشد. بنابراین همان گونه که جهاد در راه خدا، مبارزه با مشرکان و اهل کتاب، جنگ با مرتدان و باغیان لازم بود، به همان نسبت اختلافات بین گروهى از اهل قبله و قیام بر ضدّ امام بر حق، از مراحل طبیعى بود ـ هر چند براى انسان بسیار دشوار و رنجآور است ـ ؛ زیرا لازم بود تا در چنین مواقع اضطرارى، نمونه و الگویى از پیشوایان خیرالقرون (بهترین دورهها) و از امامان بزرگ موجود باشد تا به آن اقتدا شود.
سفیان بن عُیینه/ که یکى از بزرگان تابعین است، این حقیقت را در قالب این الفاظ بیان نموده که: خداوند رسول گرامىاش را چهار نوع شمشیر عنایت فرموده بود؛ نخست، شمشیرى بود که خود رسول اللّه ج با آن در برابر بتپرستان به مبارزه پرداخت، دوم، شمشیرى بود که حضرت ابوبکرس با مرتدّین جنگید، خداوند مىفرماید:
﴿تُقَٰتِلُونَهُمۡ أَوۡ يُسۡلِمُونَۖ﴾ [الفتح: ۱۶].
«با آنها پیکار کنید تا مسلمان شوند.»
سوّم، شمشیرى بود که حضرت عمرس به وسیلهى آن با مجوسیان و اهل کتاب جنگید، خداوند مىفرماید:
﴿قَٰتِلُواْ ٱلَّذِينَ لَا يُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ...٢٩﴾ [التوبة: ۲۹].
«با کسانى که به خدا و روز قیامت ایمان ندارند پیکار کنید...»
چهارم، شمشیرى بود که حضرت علىس به وسیلهى آن با مارقین، ناکثین و قاسطین جنگید، خداوند مىفرماید:
﴿فَقَٰتِلُواْ ٱلَّتِي تَبۡغِي حَتَّىٰ تَفِيٓءَ إِلَىٰٓ أَمۡرِ ٱللَّهِۚ٩﴾ [الحجرات: ۹].
«با طائفهى باغى پیکار کنید تا به فرمان خدا بازگردد و گردن نهد» [۴۶۰]. از امام ابوحنیفه نقل شده که فرمود:
«ما قاتَلَ أحَدٌ عَلِيّا إلاّ وَعَلِىٌّ أوْلى بِالْحَقِّ مِنْهُ وَلَوْلا ما سارَ عَلِىٌّ فيهِمْ ما عَلِمَ أحَدٌ كَيْفَ السِّيرَةُ فى الْمُسْلِمينَ».
«على با هیچ گروهى نجنگید مگر این که او از آنان حق به جانبتر بود. اگر عملکرد حضرت علىس با آنان الگو نبود (از نظر سیرهى عملى) کسى نمىدانست که در موقع بروز اختلاف بین مسلمین چه طرز عملى اختیار نماید» [۴۶۱].
***
[۴۶۰] سرخسى، المبسوط،، ج ۱۰، ص ۲. [۴۶۱] مناقب امام اعظم، اثر صدرالدین موفق بن احمد المکى، ج ۲، ص ۳۸، چاپ هند، ۱۳۲۱ هـ. ق.
مقایسهاى بین اهل عراق و اهل شام ـ حرکت به سوى شام و بهانهجویىهاى عراقیان ـ شهادت حضرت علىس ـ حضرت علىس در آینهى اخبار و روایات، علىس شایستهترین فقیه و قاضى ـ عالم به کتاب و سنّت ـ علىس کانون محبّت و مهربانى ـ علىس آغازگر بسیارى از علوم و فنون ـ روانشناسى شخصیت پیامبر ج ـ زوایاى ناشناختهى سیرهى علىس ـ سبب کثرت احادیث دربارهى فضیلت علىس ـ فرزندان علىس ـ حکمت و بلاغت علىس ـ شعر علىس ـ اسلوب منحصر به فرد طنز و نکوهش.
حضرت علىس با دو مشکل بزرگ مواجه شد:
از یک سو، مىبایست با اهل شام مىجنگید و از سوى دیگر انصار و یاران وى فاقد آن گونه نشاط و فرمانبردارى بودند که در اهل شام یافت مىشد؛ زیرا طبیعت و سابقهى تاریخى این دو منطقه (شام و عراق) و ویژگىهاى روحى دو گروه با هم متفاوت بود.
سوابق تاریخى این دو شهر به طور گسترده و عمیقى در آنها تأثیر گذاشته بود. منطقهى شام قبل از استقرار حکومت اسلامى، تابع و مطیع حکومت بیزانس بود و در آنجا نظم و آرامش در امور ادارى و سیاسى برقرار بود و بنىامیه از قدیم با شام رابطه داشتند؛ زیرا وقتى امیه بر سر ریاست با هاشم اختلاف پیدا کرد و به نفع هاشم قضاوت شد، از مکه به شام مهاجرت نمود و ده سال در آنجا ماند. مقام سر لشکرى به بنى امیه اختصاص داشت و این شغلى بود که حراست از کاروانهاى تجارى شام و یمن را نیز شامل مىشد و از این طریق روابط دوستانهاى بین کاروانیان و سرلشکر و اطرافیانش ایجاد مىشد. ابوسفیان در زمان خود به این مقام دست یافته بود، بنابراین بارها منطقهى شام را دیده بود و با مردم و حکام آنجا به خوبى آشنایى داشت؛ به همین دلیل هنگامى که هرقل، پادشاه روم خواست که در مورد پیامبر اکرم ج که طى نامهاى او را به اسلام فراخوانده بود، از یک قریشى حجازى تحقیقاتى به عمل آورد، به ابوسفیان که در آن هنگام در شام به سر مىبرد، روى آورد. گفت و گوى تاریخى او را کتابهاى سیره از صحیح بخارى نقل کردهاند و گوشهاى از آن در این کتاب نیز گذشت.
علاوه بر آن، منطقهى شام تا مدّت درازى تحت فرمانروایى یزید بن ابىسفیان بود و امیر معاویهس نیز بیست سال تمام فرمانرواى بدون رقیب آنجا بود و نزدیک بود که سرزمین شام به کشورى مستقل تبدیل شود و زمامدار مستقلى داشته باشد [۴۶۲]. امیر معاویهس در بین معاصرانش به حسن تدبیر و انتظام امور، زیرکى، مدارا و سخاوت معروف بود. رضایت ملّت را با سخاوتمندى و اجراى دستورات حکومتى و کاردانى و مدیریت صحیح و چارهاندیشى جلب مىنمود.
اما عراق، طى چندین قرن، تحت حکومت پادشاهان ساسانى و کیانى ایرانى بود. در آنجا هیچ گاه براى مدّتى طولانى نظم و آرامش برقرار نبوده است. در مدّت کوتاهى، چندین پادشاه، تخت و تاج ایران را یکى پس از دیگرى به دست گرفتند؛ خسرو پرویز (۶۲۸ ـ ۵۹۰ م.) (پس از پدرش، هرمز) تاج و تخت جدّش، انوشیروان (۵۷۹ ـ ۵۳۱ م.) را به ارث برد، هرقل (هراکلیوس) امپراتور روم شرقى، خسرو پرویز را شکست داد. از سال ۶۲۸ م. تا سال ۶۳۲ امور ایران آشفته و دستخوش هرج و مرج بود. تخت و تاج خسرو پرویز را پسرش، قباد، ملقّب به شیرویه وارث شد. پرویز با همکارى پسرش، شیرویه در سال ۶۲۸ م. با ذلّت و خوارى کشته شد و حکومت ایران هر روز بازیچهى شخصى از خاندان شاهى قرار مىگرفت. شیرویه نیز بیش از شش ماه (و بنابر یک قول، بیشتر) زنده نماند و در مدت چهار سال، ده تن بر تخت سلطنت ساسانى نشستند. زمام امور از هم گسست تا آنکه تاج شاهى بر سر یزدگرد (سوم) گذاشته شد. یزدگرد، آخرین پادشاه ساسانى بود (که پس از وى سلسلهى ساسانیان منقرض گردید). بر اثر ضعف و اضطراب، کار به جایى رسید که بعد از شهر بُراز، پوران، دختر خسرو پرویز بن هرمز (و پس از اندکى خواهرش، آزرمیدخت) به حکومت رسیدند در حالى که در آن زمان حکومت زنان در خانوادههاى شاهى مرسوم نبود؛ و هر یک از آنان بیش از یک سال و نیم پادشاهى نکردند.
همچنین طبیعت قبایلى که شام، عراق و ایران را فتح کردند و در آنجا اقامت گزیدند نیز در این تفاوت، سهم به سزایى داشت. فاتحان شام، اغلب از ساکنان غربى و شمالى جزیرة العرب بودند که با طبیعت خضوع در برابر نظام و احترام به قانون عادت داشتند و فاتحان عراق از مردم شرقى جزیره بودند که اضطراب و پراکندگى و اظهار نارضایتى از نظام و پریشانى فکرى، سرشت آنها بود و بر اثر همین صفات بود که پدیدهى «ارتداد» و حرکت منع زکات در آنجا انتشار یافت و در کنار این صفات از سلحشورى و شجاعت عربى و دیگر ویژگىهاى قومى برخوردار بودند.
دکتر احمد امین مىگوید:
«عراق از قدیم، مرکز ادیان مختلف و مذاهب عجیب بوده است، مبادى مانى و مزدک و ابن دیصان و عقاید مسیحى و یهودى در آن سرزمین شیوع داشت وعدهاى معتقد بودند که خداوند در بعضى از انسانها حلول کرده است» [۴۶۳]. احمد حسن زیات مىگوید:
«عربهایى که در عراق آمدند، عصبّیت یمنى و نزارى را به همراه آوردند و ساکنان جزیرهى فراتیه، یا مسیحى بودند یا خارجى؛ زیرا این سرزمین محل سکونت قبایل ربیعه بود که به قول اصمعى، منبع فساد بودند» [۴۶۴]. استاد عقّاد با بلاغت تمام به فرق اساسى دو سپاه حضرت علىس و معاویهس اشاره کرده و مىگوید:
«به راستى شگفت اینجاست که دو لشکر به دو بخش متضاد تقسیم شده بودند و در بخشى که سهم حضرت علىس در جزیرهى عربى بود، عوامل نفرت از نظام اجتماعى و کوشش براى تغییر آن یافت مىشد و در بخشى دیگر که سهم امیر معاویهس در شام و اطراف آن بود، عوامل رضایت و حمایت از نظام اجتماعى کاملاً حکمفرما بود» [۴۶۵].
***
علىس تصمیم گرفت به شام برود، ولى خوارج موافقت نکردند. وى با لشکرى بزرگ از کوفه خارج شد، وقتى به مقام «نخیله» رسید، خطبهاى ایراد فرمود و مردم را به پایدارى در برابر دشمن فراخواند، در همین حال به او خبر رسید که خوارج، آشوب راه انداخته و به قتل و غارت پرداختهاند و مرتکب جرائم زیادى شدهاند، بنابراین نمایندهاى به سوى آنان فرستاد، چون نماینده نزد آنها رسید قبل از این که فرصت سخن بیابد او را کشتند. حضرت علىس وقتى از جریان مطّلع شد تصمیم گرفت که قبل از رفتن به شام با خوارج بجنگد. امیرالمومنین قبل از هر چیز آنها را نصیحت کرد و از فرجام این کار ترسانید و به آنان گفت: شما چیزى را رد کردید که خودتان خواهان آن بودید (یعنى قبول حکمیت) من شما را باز داشتم ولى قبول نکردید. خوارج از سخنان حضرت علىس متأثر نشده و گفتند:
«لا حُكْمَ إلاّ للّهِِ، الرواح، الرواح إِلى الْجَنَّة»
«حکم (حکومت یا داورى) فقط از آن خداست، پیش به سوى بهشت.»
سپس عدّهاى از آنان با نیزه و شمشیر به حمله پرداختند که از سوى سپاهیان علىس سرکوب شدند. این حادثه در سال سى و هفتم هجرى رخ داد [۴۶۶].
[۴۶۲] براى تفصیل بیشتر مراجعه شود به کتاب «معاویه»، اثر استاد عباس محمود عقّاد، ص ۲۱ ـ ۱۸. [۴۶۳] احمد امین، فجر الإسلام، ص ۳۳۲، چاپ قاهره، چاپ سوم، ۱۹۳۵ م. [۴۶۴] زیات، تاریخ الأدب العربى، ص ۱۰۲، قاهره، چاپ یازدهم. [۴۶۵] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۸۶۹. [۴۶۶] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۸۹ ـ ۲۸۸. ابن جریر و اکثر سیره نویسان بر آنند که این حادثه در سال سى و هشت هجرى روى داده است.
حضرت علىس بعد از سرکوبى خوارج، وقتى از نهروان بازگشت، در جمع مردم خطبهاى ایراد کرد که در آن خطبه بعد از ستایش و سپاس خدا و درود بر پیامبر ج گفت: خداوند شما را پیروز گردانید، اینک بدون وقفه به مبارزه با حریفان شامى بشتابید! لشکریانش بلند شدند و گفتند: یا امیرالمؤمنین! تیرهاى ما تمام شده و شمشیرها کند شده و سرنیزهها شکسته است، ما را به شهر و دیارمان بازگردان تا خود را کاملاً آمادهى نبرد کنیم [۴۶۷]. این عذر و بهانه، عادت همیشگى عراقیان بود. ابن جریر مىگوید: هنگامى که مردم عراق از رفتن به شام سرباز زدند، حضرت علىس طى خطبهاى آنان را توبیخ و نکوهش کرد و از عواقب کارشان ترسانید و آیههاى جهاد را از سورههاى مختلف قرآن براى شان قرائت کرد و براى رفتن به سوى شام ترغیب نمود، اما کسى به حرفش گوش نداد و همگى متفرّق شدند. حضرت علىس ناچار به کوفه بازگشت.
***
با فرا رسیدن سال سى و نه، معاویهس لشکرهاى زیادى آماده کرد و به اطراف شهرهایى که تحت سیطرهى علىس بود پراکنده کرد؛ زیرا او مىدانست که عراقیان در بسیارى از امور از علىس اطاعت نمىکنند. سپاهیان معاویهس به عین التمر، انبار، تیماء و تدمر حمله کردند و یاران على و اهل عراق از خود ضعف و بزدلى نشان دادند.
موضع ضعیف عراقیان و بهانهجویى و ارادهى سست آنها و شدّت اندوه علىس از این وضع، از خطبهاى که حضرت علىس به مناسبت ورود سربازان معاویهس به شهر انبار و کشته شدن فرماندار شهر، ایراد نموده است کاملا آشکار مىگردد. این خطبه از مهمترین خطبههاى تاریخى است که از یک رهبر شکسته دل و رنجیده خاطر در مورد نکوهش یاران خویش ایراد شده است. حضرت علىس در این خطبه، یقین کامل خویش را نسبت به صحیح بودن موضع خود، ابراز داشته است. این خطبه نمونهاى است از بلاغت عربى و شاهکار ادبیات علوى که ادیب و خطیب بزرگ کمتر به آن دسترسى مىیابد. ایشان در این خطبه پس از ستایش و سپاس خدا و درود بر پیامبرج مىگوید:
«همانا جهاد درى است از درهاى بهشت، هر کس که جهاد را از روى بىاعتنایى ترک کند، خداوند به او لباس ذلّت مىپوشاند و به بلا و نکبت گرفتار مىشود. شما آگاهید که من شما را روز و شب، نهان و آشکار براى پیکار با این قوم دعوت کردهام و به شما گفتهام قبل از این که با شما بجنگند، با آنها بجنگید. به خدا سوگند! هر ملّتى که در خانهاش مورد حمله قرار گرفت، به طور حتم ذلیل خواهد شد. شما جنگ را به یکدیگر محوّل کردید و همدیگر را خوار ساختید و به گفتهى من گوش فرا ندادید، تا آن که از هر طرف مورد حمله و غارت قرار گرفتید.
این مرد غامدى (سفیان بن عوف از قبیلهى بنى غامد) است که با سواران خود به شهر انبار وارد شده و حسّان بن حسّان را به قتل رسانیده است. به من خبر رسیده که یکى از لشکریانش بر زن مسلمان یا غیر مسلمان ذمّى تاخته و طلاهاى او را بیرون آورده است و سپس آنان بدون ریختن یک قطره خون و زخم دیدن، با دست پر، باز گشتهاند. اگر مرد مسلمانى از شنیدن این واقعه از تأسف و غصّه بمیرد، سزاوار است و سرزنش نمىشود.
بسیار جاى تعجب است! پراکندگى شما از حقّتان قلب را ریشهکن مىکند و غم را افزایش مىدهد. روى شما زشت باد! هدف دشمن شدهاید، به شما حمله مىکنند، شما تکان نمىخورید.
به هنگام تابستان مىگویم به جنگ آنها برویم، مىگویید هوا گرم است مهلت بده هوا خنک شود، وقتى در هواى خنک فرمان جنگ مىدهم، مىگویید هوا سرد است صبر کن تا سردى تمام شود. شما که جهت فرار از گرما و سرما این همه عذر و بهانه مىآورید به خدا سوگند از شمشیر بیشتر فرار مىکنید.
اى نامردهایى که آثار مردانگى در شما نیست و اى کسانى که عقل شما مانند بچهها و زنهاى تازه به حجله رفته است! اى کاش شما را ندیده بودم و نمىشناختم! مرگ بر شما، قلبم را خون کردید، سینهام را از خشم انباشته ساختید و رأى و نظرم را با مخالفت و کارشکنى نابود کردید، تا آنجا که قریش گفتند: فرزند ابىطالب مرد شجاعى است ولى فنون جنگ را نمىداند. خدا پدرانشان را بیامرزد! آیا کسى جنگجوتر، باتجربهتر و پیشقدمتر از من مىشناسید؟ هنوز به سن بیست سالگى نرسیده بودم که براى جنگ آماده شدم و اکنون بیش از شصت سال از عمرم مىگذرد، اما وقتى به سخنِ کسى گوش نمىدهند، رأى و نظرى نخواهد داشت» [۴۶۸].
[۴۶۷] همان منبع، ص ۳۰۸. [۴۶۸] رک: مبرد، الکامل،، ج ۱، ص ۳۰، چاپ مؤسّسهى رسالت، نهج البلاغه، خطبهى ۲۷ با اندک تفاوت.
علاّمه ابن کثیر مىگوید:
«شرایط دشوارى براى امیرالمؤمنین پیش آمده بود، لشکریانش پراکنده شدند، اهل عراق به مخالفت پرداخته و از قیام به همراهى وى سر باز زدند و نیروى اهل شام رو به فزونى بود و از هر طرف حمله مىکردند. این در حالى بود که علىس در آن زمان، برترین، عابدترین، پارساترین و داناترین فرد روى زمین بود. اما با این همه، او را تنها گذاشتند تا آنجا که از زندگى خسته شد و آرزوى مرگ کرد، مىگفت: «به خدا سوگند! محاسنم از خون سرم رنگین خواهد شد» [۴۶۹]. و سرانجام چنین شد. داستان شهادت وى بدین قرار بود که سه نفر از خوارج به نامهاى عبدالرحمن بن عمرو، معروف به ابن ملجم حِمیرىِ کندى، بُرک بن عبداللّه التمیمى و عمرو بن بکر تمیمى گرد هم آمدند و از برادران و همراهانشان که توسط على در نهروان کشته شده بودند سخن به میان آوردند و به حال آنها افسوس خوردند و گفتند: خوب است ما خود را به خدا بفروشیم و به سراغ فرمانروایان گمراه برویم و با کشتن آنها مملکت را از شر آنان راحت کنیم و نیز انتقام خون برادران خود را از آنها بگیریم. براساس این پیشنهاد، ابن ملجم گفت: کشتن على به عهدهى من. بُرَک گفت: کشتن معاویه به عهدهى من. عمرو بن بکر گفت: کشتن عمرو بن عاص به عهدهى من. بنابراین، این سه تن با هم پیمان بستند که هیچ یک از آنها برنگردد، مگر آنکه مأموریت خود را انجام داده باشد، یا اینکه خود در این راه کشته شود. آنها شمشیرهاى خود را زهرآلود کردند و با هم وعده گذاشتند که شب هفدهم رمضان، در محلّ مأموریت خود حضور یابند.
ابن ملجم به کوفه رفت و تصمیم خود را حتّى از یاران خارجى خود مخفى نگهداشت. چون شب جمعه هفدهم رمضان فرا رسید، مقابل درى که علىس از آنجا خارج مىشد نشست. علىس بیرون آمد و مردم را براى نماز صبح بیدار مىکرد و مىگفت: «الصلاة، الصلاة». در این هنگام ابن ملجم با شمشیر، ضربتى به پیشانى او زد، که خون بر محاسنش جارى گشت. او هنگامى که شمشیر را مىزد گفت: «حکم از آن خداست؛ نه از آن تو و یارانت.» علىس فریاد برآورد که نگذارید این مرد فرار کند. مردم او را دستگیر کردند، سپس حضرت علىس جعدة بن هبیره بن ابى وهب را برگزید تا با مردم نماز صبح را بخواند. وقتى حضرت علىس را به منزل آوردند گفت: اگر من از دنیا رفتم ابن ملجم را در عوض بکشید و اگر زنده ماندم خودم مىدانم با او چگونه رفتار کنم [۴۷۰]. وقتى ابن ملجم را نزد حضرت علىس آوردند، فرمود: با او به خوبى رفتار کنید، اگر زنده ماندم رأى خود را در مورد قصاص یا بخشش بیان خواهم کرد و اگر مُردم او را در عوض بکشید و اعضاى بدن او را قطع نکنید [۴۷۱]. حضرت علىس به فرزندانش، حسن و حسین طى گفتارى طولانى وصیت فرمود و در آخر گفت:
«اى فرزندان عبدالمطّلب! خون مسلمانان را نریزید به بهانهى این که امیرالمؤمنین کشته شده است، متوجه باشید! در عوض من جز قاتلم کسى دیگر را نکشید، صبر کنید اگر من بر اثر این ضربت از دنیا رفتم او را با یک ضربت بکشید و مثله [۴۷۲] نکنید؛ زیرا از رسول اللّه ج شنیدهام که فرمود:
«إيّاكُمْ وَالْمُثْلَةَ وَلَوْ بِاالْكَلْبِ الْعَقُوِر»
«از مثله و بریدن اعضاى بدن بپرهیزید، حتى در مورد سگ هار» [۴۷۳]. جندب بن عبداللّه گفت: یا امیرالمؤمنین! اگر تو را از دست دادیم با حسن بیعت کنیم؟ فرمود: نه شما را امر مىکنم و نه باز مىدارم، شما بهتر مىدانید. علىس در آخرین لحظات زندگى جز لا إله إلا اللّه چیزى نمىگفت. گویند آخرین کلمهاى که بر زبان راند، این آیه بود:
﴿فَمَن يَعۡمَلۡ مِثۡقَالَ ذَرَّةٍ خَيۡرٗا يَرَهُۥ٧ وَمَن يَعۡمَلۡ مِثۡقَالَ ذَرَّةٖ شَرّٗا يَرَهُۥ٨﴾ [الزلزلة: ۷-۸].
«هر کس ذرّهاى نیکى انجام دهد پاداشش را خواهد دید و هر کس ذرّهاى بدى انجام دهد به کیفر آن خواهد رسید.»
حضرت علىس فرزندان خود را به رعایت تقوا و انجام اعمال نیکو توصیه کرد و وصیت خود را نوشت [۴۷۴]. ابن ملجم بعد از مجروح کردن امیر المؤمنین گفت:
«چنان ضربتى به او زدم که اگر بر تمام مردم شهر تقسیم شود همگى هلاک خواهند شد. به خدا سوگند! این شمشیر را یک ماه تمام زهر دادهام، آن را به هزار درهم خریدارى کرده و با هزار درهم زهر دادهام.»
حضرت علىس بنابر قول صحیح، سحرگاه روز جمعه هفدهم ماه رمضان سال چهلم هجرى در سن شصت و سه سالگى به شهادت رسید(ضربت خورد) [۴۷۵]. مدت خلافت وى چهار سال و نه ماه بود. فرزندش، حسنس بر (جنازهى) او نماز خواند و سپس در دارالإمارهى کوفه به خاک سپرده شد، از ترس اینکه مبادا خوارج جسدش را بیرون بیاورند [۴۷۶].
***
[۴۶۹] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۳۲۴. (با اختصار) [۴۷۰] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۳۲۸. [۴۷۱] تلمسانى، الجوهرة فى نسب النبى ج وأصحابه العشرة، ج ۲، ص ۲۷۴. [۴۷۲] مثله یعنى بریدن گوش، بینى و دیگر اعضاى بدن. (مترجم) [۴۷۳] طبرى؛ محب الریاضالنضرة فى مناقب العشرة، ج ۳، ص ۳۳۸، نهج البلاغه صبحى صالح، نامهى شماره: ۴۷. [۴۷۴] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۳۲۹ ـ ۳۲۸. [۴۷۵] سرگذشت معاویه و عمرو بن عاص و چگونگى جان سالم به در بردن آنها را در کتاب «البدایة والنهایة»، ج ۷، ص ۳۳۰ بخوانید. [۴۷۶] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۳۳۱ ـ ۳۳۰. ابن کثیر روایاتى را که دلالت دارند بر این که حضرت على به مکانى دیگر منتقل شده و آنجا دفن گردیده، مشکوک دانسته است.
در اینجا مناسب است ـ قبل از آنکه به ذکر فرزندان علىس بپردازیم ـ نگاهى گذرا به صفات و ویژگىهاى وى در آینهى اخبار و روایات بیندازیم.
حکم از ابومحمّد الهذلى نقل مىکند که حضرت علىس فرمود: یک روز رسول خداج در تشییع جنازهاى شرکت نمود، آنگاه فرمود: چه کسى از شما به مدینه مىرود تا بتان و مجسمههایى را که در آنجا وجود دارد نابود کند و مقبرهها را با زمین هموار سازد و تصاویر را لکهدار کند؟ حضرت علىس گفت: یا رسول اللّه! من حاضرم. فرمود: پس حرکت کن، حضرت علىس پس از انجام مأموریت نزد رسول اللّه ج بازگشت و گزارش کار را به ایشان داد و گفت: یا رسول اللّه ج هر بتى که دیدم منهدم ساختم و همهى قبرهاى مرتفع را با زمین هموار کردم و به عکسها لطمه وارد کردم، آنگاه رسول خدا ج فرمود: «هر کس دوباره این بتان و مجسمهها و قبور را مرمّت و بازسازى کند، به احکامى که از جانب خدا بر محمّد نازل شده، کفر ورزیده است» [۴۷۷]. جریر بن حبانس از پدرش نقل مىکند که حضرت علىس به او گفت: تو را به انجام کارى مأموریت مىدهم که رسول اللّه ج مرا مأموریت داده بود، ایشان به من فرموده بودند که تمام قبرها را با زمین، برابر و همهى بتها را نابود کنم [۴۷۸]. ابوالهیاج اسدى مىگوید: علىس به من گفت: اى ابوالهیاج! تو را به کارى امر مىکنم که رسول اللّه ج به من فرموده بود؛ هر جا مجسمهاى دیدى آن را بشکن و هرجا قبرى مرتفع دیدى، آن را با زمین برابر کن! [۴۷۹]
[۴۷۷] مسند امام احمد بن حنبل(مسند على بن ابى طالب)، ج ۱، ص ۸۷ . [۴۷۸] همان منبع، ج۱، ص ۸۹. [۴۷۹] همان منبع، ص ۹۶.
از روایات متعدد ثابت است که رسول اللّه ج فرمودند:
«أقضاكم على» (شایستهترین قاضى در میان شما، على است).
از علىس نقل شده که گفت: هنگامى که رسول خدا ج مرا به یمن فرستاد، سنّم کم بود، گفتم: یا رسول اللّه! من تجربهى قضاوت وداورى ندارم، اگر اختلافى پیش آمد چگونه فیصله و داورى کنم؟ فرمود: «خداوند سخنِ حق را بر زبانت جارى مىسازد و قلبت را ثابت و مطمئن مىگرداند.» از آن پس هیچ گاه در مورد قضاوتى که انجام مىدادم، تردیدى به دلم خطور نمىکرد [۴۸۰]. حضرت عمرس از مشکلى که براى حلّ آن شخصى چون ابوالحسن، على، وجود نداشته باشد به خدا پناه مىبرد، از وى نقل شده است که فرمود:
«اگر على نبود عمر به هلاکت مىرسید» [۴۸۱]. و هرگاه موضوعى به نظرش مشکل مىآمد و از مسایل پیچیده بود، مىگفت: «قضیهاى است که براى حل آن، فردى همچون ابوالحسن وجود ندارد» [۴۸۲]. ابوعمر از عبداللّه بن مسعودس نقل کرده است که در میان اهل مدینه، على شایستهترین فرد براى قضاوت است.
یکى از نمونههاى قضاوت دقیق و حکیمانهى حضرت علىس موضوعى است که امام احمد بن حنبل با سند خود در کتاب «مسند على» از حضرت علىس روایت کرده است که هنگامى که رسول خدا ج او را به نمایندگى خود به یمن فرستاد، با ماجراى شگفتآورى مواجه شد؛ در محلّى مردم براى شکار شیر، گودال و کمین گاهى حفر کرده بودند، روزى عدّهاى از مردم که کنار همان گودال بودند بر همدیگر فشار آوردند ناگاه یکى از آنان که نزدیک بود در گودال بیفتد خود را با یکى دیگر که در کنار او بود گرفت، او نیز با شخص سومى خود را گرفت و او با فرد چهارمى خود را محکم گرفت، در نتیجه هر چهار نفر در گودال سقوط کردند و شیر آنها را مجروح کرد. در این هنگام یکى از آنها با کارد یا نیزهاى که همراه داشت شیر را از پا در آورد و سپس هر چهار نفر بر اثر شدت جراحات جان باختند. در مورد این قضیه بین مردم اختلاف و چند دستگى رخ داد و اولیاى مقتولان، خود را براى نبردى خونین آماده ساختند. حضرت علىس براى حلّ این اختلاف تشریف آورد و گفت: آیا در حالى که رسول خداج در قید حیات است، این گونه به جان هم افتادهاید؟ من بین شما قضاوت مىکنم، اگر به قضاوت من راضى نشدید، جنگ و مخاصمه را ترک کنید و نزد رسول اللّه ج بروید تا بین شما قضاوت کند، آنگاه هر کس سرپیچى کرد، حقّش ساقط خواهد شد. سپس گفت: خویشاوندان کسانى که این گودال را حفر کردهاند، باید دیهى چهار نفر را بدهند؛ به این ترتیب که به نفر، اول یک چهارم دیه، به دوم، یک سوم و به سومى، نصف دیه و به چهارمى، دیهى کامل داده شود. مردم به این حکم راضى نشدند، وقتى به خدمت رسول اللّه ج رسیدند آن حضرت، نزدیک مقام ابراهیم تشریف داشتند، وقتى ماجرا را براى وى تعریف کردند، پیامبر فرمود: اکنون بین شما فیصله خواهم کرد، در همین اثنا شخصى گفت: على بین ما فیصله کرده است، آن حضرت پس از آنکه شرح داورى حضرت علىس را شنید، همان را تصویب فرمود [۴۸۳].
[۴۸۰] مسند امام احمد بن حنبل، ج ۱، ص ۸۳. [۴۸۱] این روایت را ابوعمر از سعید بن مسیب نقل کرده است. «ازالة الخفاء عن خلافة الخلفاء»، اثر شیخ الاسلام شاه ولى اللّه دهلوى، ج ۲، ص ۲۶۸. ابن عبدالبر، الاستیعاب، ص ۲۰۱۵. صحت این گفتار به اثبات نرسیده است و روایت آن ضعیف است: در سند آن شخصی به نام مؤمل بن إسماعیل وجود دارد که ضعیف است. الاستیعاب (۳/۱۱۰۳). به فرض صحت این روایت، دلالت بر این میکند که هیچ عداوتی بین عمر و علی نبوده زیرا هیچ کسی تعریف دشمنش نمیکند و اگر کسی تعریف دشمن خود کند دلالت بر این میکند که انسان بسیار خوب و با انصافی هست که حتی حاضر نیست در حق دشمنانش جفا کند!. ثانیا: اگر فرضا هم درست باشد دلالت بر این میکند که عمر انسان بسیار صادقی هست و بدون واهمه حقیقت را میگوید و به فضل و بزرگواری دیگران اعتراف میکند و این خودش دلالت میکند که خود آن شخص اینقدر قوی هست که از ذکر این مسائل واهمه ای ندارد!. [۴۸۲] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۹۶۸. [۴۸۳] امام احمد، المسند، ج ۱، ص ۷۷. براى تفصیل بیشتر به کتاب «أخبار القضاة»، اثر وکیع محمّد بن خلف بن حیان (م ۳۰۶ هـ. ق) چاپ عالم الكتب، بیروت، ص ۹۷ ـ ۸۴ مراجعه کنید.
ابوعمر به نقل از ابوطفیل مىگوید: علىس را دیدم که در خطبهى خود مىگفت: از (آیات و احکام) کتاب خدا هر چه مىخواهید از من بپرسید، به خدا سوگند! هیچ آیهاى در قرآن وجود ندارد، مگر این که مىدانم آیا به شب نازل شده یا روز، در دشت نازل شده یا در کوه؟ [۴۸۴] شریح بن هانى مىگوید: از عایشهل در مورد مسح موزه سؤال کردم، گفت: این مسأله را از على بپرس، او در این زمینه از من بیشتر علم دارد؛ زیرا در سفر همراه رسول اللّه ج بوده است، وقتى خدمت علىس رسیدم، گفت: رسول اکرم ج فرموده است که مسح موزه براى مسافر سه شبانه روز و براى مقیم یک شبانه روز است [۴۸۵]. از حضرت علىس ۵۸۶ حدیث روایت شده است [۴۸۶].
[۴۸۴] دهلوى، إزالة الخفاء، ج ۲، ص ۲۶۸. [۴۸۵] احمد، المسند، ج ۱، ص ۹۶. [۴۸۶] سیوطى، تاریخ الخلفاء، ص ۱۶۷. براى تفصیل بیشتر رجوع شود به کتاب «موسوعة فقه على ابن ابىطالب»، اثر دکتر محمّد رواس قلعهجى، ص ۹۷ـ۸۴، چاپ دمشق، ۱۴۰۳ هـ. ق.
حضرت علىس به رغم شجاعت و دلیرى کمنظیر و آگاهى از فنون رزمى، بسیار نرم دل و مهربان نیز بود. وى نرمخو، خوش اخلاق و داراى عواطف و احساسات رقیقى بود. این ویژگىهاى انسانى، زمانى بیشتر تجلى مىکنند که انسان در برابر قاتل خود قرار گرفته باشد؛ ایشان نسبت به قاتل خود، ابن ملجم، به فرزندش، حسنس سفارش کرد که غیر از ابن ملجم دیگرى را به تهمت قتل یا شرکت در آن نکشند و فقط با یک ضربه بدون شکنجه از او قصاص بگیرند [۴۸۷]. حضرت علىس وقتى در مقابل جسد حضرت طلحهس ایستاد، سخت گریست و در حالى که خاک را از صورت او پاک مىکرد فرمود: اى ابا محمّد! برایم بسیار دشوار و ناگوار است که تو را زیر ستارههاى آسمان، افتاده بر زمین ببینم، سپس آرزو کرد که خداوند بیست سال پیش از این روز قبض روحش مىکرد [۴۸۸]. ایشان گذشته از این که با بزرگسالان رفتارى دوستانه داشت، در شفقت با کودکان نیز معروف بودند. با کودکان، مهربان بود و با زبان کودکى با آنهاسخن مىگفت، ایشان مىفرمود:
پدر بر فرزندان و همچنین فرزندان بر پدر حقوقى دارند؛ حق پدر بر فرزند این است که در همهى امور از او اطاعت کند جز در معصیت خداوند، و حق فرزند بر پدر این است که نام خوبى برایش انتخاب کند و به خوبى تربیت نماید و قرآن را به او بیاموزد [۴۸۹]. ابوالقاسم بغوى با سندى که به جدّهاش منتهى مىگردد نقل مىکند که: روزى علىس را دیدم که مقدارى خرما به یک درهم خرید و آنها را در پارچهاى گذاشت تا به خانه ببرد، شخصى گفت: اى امیرالمؤمنین! اجازه دهید من این خرماها را حمل کنم، فرمود: پدر و سرپرست خانواده، به حمل آنها سزاوارتر است [۴۹۰]. شخصى به خدمت او عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! من نیازى دارم، مىخواهم آن را با شما در میان بگذارم، گفت: حاجت خود را بر روى زمین بنویس؛ زیرا دوست ندارم آثار ذلّت سؤال را بر چهرهات بخوانم. او حاجت خود را نوشت و علىس بیش از طلب او حاجتش را برآورد [۴۹۱].
[۴۸۷] به داستان شهادت حضرت علىس در همین بخش مراجعه شود. [۴۸۸] عقاد، العبقریات، ص ۹۵۹. [۴۸۹] همان، ص ۹۸۲. [۴۹۰] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۵. [۴۹۱] همان منبع، ج ۸، ص ۹.
علىس آغازگر بسیارى از علوم و آثار جاودانى است که تا زبان عرب و دستور زبان آن باقى است فراموش نخواهد شد. در کتاب امالى ابوالقاسم زجاجى از ابوالاسود دوئلى نقل شده که او گفت: علىس را دیدم که سر به جیب تفکر فرو برده و مىاندیشد، گفتم: یا امیرالمؤمنین! در مورد چه موضوعى فکر مىکنى؟ فرمود: مىبینم مردم در شهر شما زبان عربى را نادرست تلفظ مىکنند، بنابراین مىخواهم نوشتهاى دربارهى اصول و قواعد زبان عرب تهیه کنم، گفتم: اگر چنین کارى بکنى ما را زنده گرداندهاى و زبان عرب در میان ما باقى خواهد ماند. بعد از سه روز که به خدمت ایشان رسیدم، نوشتهاى به من داد که قواعد ابتدایى علم نحو در آن نوشته بود [۴۹۲]. استاد عقّاد مىنویسد:
«مىتوانیم بگوییم حضرت علىس در ترتیب علم نحو نیز بیشترین سهم را دارد؛ زیرا به اثبات رسیده است که ابوالاسود دوئلى به امام شکایت کرد که مردم [در مناطق تازه فتح شده] زبانعربى را صحیح تلفظ نمىکنند و غلطهایى بر سر زبانهاست. حضرت على در پاسخ فرمود: هر چه مىگویم بنویس، سپس اصول علم نحو عربى را به او املا کرد و به ابوالاسود گفت: به همین نحو عمل کن. از همان روز این علم به اصطلاح «نحو» معروف شد» [۴۹۳].
همچنین عقّاد مىگوید:
«اولین رهنمودها در زمینهى علم توحید، قضا و فقه اسلامى و علم نحو عربى و رسم و کتابت آن از حضرت علىس بوده است» [۴۹۴]. قبلاً بیان شد که تعیین هجرت رسول اکرم ج از مکه به مدینه، براى سرآغاز تقویم اسلامى به تصویب حضرت عمر و پیشنهاد حضرت علىس بود [۴۹۵]. بنابراین تا مسلمانى روى زمین وجود دارد، همین تقویم مورد استفاده قرار خواهد گرفت. انتخاب هجرت نبوى براى سرآغاز تقویم اسلامى مبنى بر حکمتها و مصلحتهاى اسلامى و دعوتگرانه و ارج نهادن به ارزشهاى انسانى بوده است و این عنوان اذهان دانشمندان و متفکران منصف را به عظمت اسلام جلب مىکند و در عین حال فال نیک و مژدهى خوشى نیز هست؛ زیرا هجرت نقطهى عطف و سرآغاز عصر جدیدى در تاریخ بشریت و چراغى فرا راه انسانهاى آزاده بوده است.
[۴۹۲] سیوطى، تاریخ الخلفاء، ص ۱۸۱. [۴۹۳] عقاد، عبقر،ت، ص ۹۶۹. [۴۹۴] همان منبع، ص ۹۶۷. [۴۹۵] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۳۳۲ ـ ۳۳۱.
از آنجا که حضرت على ج با رسول اللّه ج پیوند نسبى داشت و مدت زیادى با پیامبر ج زیسته و از نزدیک شاهد زندگى ایشان بوده است و به شناخت ویژگىهاى روانى، مکارم اخلاق و گرایشهاى آن حضرت علاقه داشته است، این امر موجب مىشد که از شخصیت پیامبر ج و صفات اخلاقى وى شناخت دقیقى داشته باشد. ایشان در بیان کردن این صفات نیز توان و مهارت خاصى داشت و به نکات دقیقى از سیره و اخلاق رسول اللّه ج اشاره مىکرد [۴۹۶]. در اینجا به فرازى از گفتار وى در وصف پیامبر ج اکتفا مىکنیم، وى مىگوید:
«رسول اللّه ج از همگان با حوصلهتر و داراى سعهى صدر بیشترى بود، بیش از هر کس راستگو و نرمخو و خوش معاشرت بود، هر کس براى نخستین بار او را مىدید از او هیبت مىداشت و هر کس با او همنشین مىشد او را دوست مىداشت. یکى از مدّاحان وى مىگوید: هرگز پیش از او و پس از او همانند ایشان را ندیدهام» [۴۹۷].
آگاهى حضرت علىس از طبیعت و اخلاق کریمانه و بردبارى و گذشت حضرت رسول اللّه ج از این واقعه به خوبى آشکار مىشود که وقتى ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب که پسر عموى رسول اللّه ج بود و مدتى آن حضرت را مورد آزار و بدگویى قرار داده بود، در راه مکه با پیامبر برخورد کرد، آن حضرت به خاطر بدزبانى و آزار و اذیتى که از او دیده بود از او روى گرداند، ابوسفیان از این عمل پیامبر ج با علىس گلایه کرد، علىس او را راهنمایى کرد و گفت:
«نزد پیامبر ج برو و خود را روبه روى او قرار بده و همان مطلبى را بگو که برادران یوسف، به یوسف گفتند:
﴿قَالُواْ تَٱللَّهِ لَقَدۡ ءَاثَرَكَ ٱللَّهُ عَلَيۡنَا وَإِن كُنَّا لَخَٰطِِٔينَ٩١﴾ [يوسف: ۹۱].
«به خدا! اللّه تو را بر ما برترى داد و ما در حق تو مقصّر و خطاکاریم.» آن حضرت نمىپذیرد که کسى از او نرم گفتارتر باشد، (لذا تو را مىبخشد و گذشت مىکند).»
ابوسفیان طبق رهنمایى حضرت علىس عمل کرد، رسول اللّه ج در جواب فرمود:
«امروز هیچ نکوهشى بر شما نیست. من عفو کردم، خدا هم شما را ببخشد که او مهربانترین مهربانان است:
﴿قَالَ لَا تَثۡرِيبَ عَلَيۡكُمُ ٱلۡيَوۡمَۖ يَغۡفِرُ ٱللَّهُ لَكُمۡۖ وَهُوَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ٩٢﴾ [يوسف: ۹۲]. ابوسفیان از آن روز به بعد بر اسلام پایدار ماند و همواره در برابر پیامبر از روى شرمندگى سر فرود مىآورد [۴۹۸].
[۴۹۶] در این مورد به کتاب «شمائل النبى» ترمذى، «السیرة النبویة» اثر نگارنده ص ۴۲۰ رجوع نمایید. [۴۹۷] این گفته از حضرت ابوهریرهس است. (مترجم) [۴۹۸] ابن قیم، زاد المعاد، ج ۱، ص ۴۲۱.
بسیارى از مورّخان و محققانى که مطالعاتى پیرامون سیره و اخبار جنگهاى دورهى خلافت حضرت علىس دارند معتقدند که توجّه ایشان نه تنها به جنگ عراقیان و شامیان معطوف بود، که فقط درگیر جنگ با اهل قبله بود و ارتباطى با مناطقى که خلفاى پیشین فتح کرده بودند نداشت و توجهى به انتظام امور و استحکام نظم و ثبات در آن مناطق و سرکوبى جدایىطلبان و مرتدان و فتنهجویان مبذول نداشت. در سیرهى او سراغى از گسترش قلمرو حکومت اسلامى و افزودن منطقهى جدیدى در حوزهى اسلام یافت نمىشود.
بدون شک، عموم مورّخان در این زمینه به تفصیل سخن نگفتهاند و این بُعد زندگى وى ـ تا حد زیادى ـ در شرح داستان جنگهاى داخلى عراق و شام مخفى مانده است. در اینجا اندکى از مطالبى را که در برخى از کتابهاى تاریخ در ضمن سخن از او بیان شده است، مىآوریم؛ از جملهى آنها وادار نمودن اهل فارس و کرمان به اداى مالیات و پایان دادن به فتنهى منع خراج و شورش در برابر امام است.
ابن جریر طبرى، ضمن بیان حوادث سال سى و نه هجرى در کتاب «تاریخ الامم والملوك» مىنویسد:
«وقتى ابن حضرمى کشته شد و مردم دربارهى حضرت علىس دچار اختلاف و چند دستگى شدند، اهل فارس و کرمان به طمع افتادند که اگر خلافت را نپذیرند از پرداخت مالیات آزاد مىشوند، لذا اهل هر شهر و ناحیه، بر عامل خود شوریدند و آنها را از میان خود اخراج و طرد کردند.
على بن کثیر مىگوید: وقتى مردم فارس از دادن خراج ابا ورزیدند، على دربارهى کسى که سرکوبى اهل فارس و استاندارى آن را به عهده گیرد با مردم مشورت کرد، جارية ابن قدامه گفت: اى امیر مؤمنان! مىخواهى مردى قاطع، سیاستدان و با کفایت را به تو معرفى کنم؟ گفت: چه کسى است؟ پاسخ داد: زیاد، حضرت فرمود: آرى، این کار، از او ساخته است.
سپس حضرت علىس، زیاد را با سپاهى مرکب از چهار هزار نفر به فارس و کرمان فرستاد و ولایت آنجا را به او سـپرد. زیاد به منطقه رفت و مخالفان را سرکوب کرد.»
عمر به روایت ابوالحسن از على بن مجاهد به نقل از شعبى مىگوید:
«وقتى اهل جبال پیمانشکنى کردند و خراج دهندگان از پرداخت خراج سرباز زدند و سهل بن حنیف را که استاندار فارس (از سوى على) بود، اخراج کردند... حضرت علىس زیاد را با سپاه بزرگى به فارس گسیل داشت، او فارس را تحت سیطرهى خود درآورد و آنان به پرداخت خراج تن در دادند» [۴۹۹]. همچنین در زمان خلافت حضرت علىس، گروهى از نظامیان به سرزمین «سند» رفتند و قسمتى را که قبلاً در تصرف حکومت اسلامى در نیامده بود، فتح کردند. بلاذرى در کتاب «فتوح البلدان» مىنویسد:
«در اواخر سال ۳۸ و ابتداى سال ۳۹ هـ. ق. حارث بن مرّه عبدى به فرمان حضرت على با یک گُردان به سوى یکى از مرزها حرکت کرد، او در این جنگ پیروز شد و غنایمى به دست آورد، در یک روز از غنایم آنجا یک هزار غلام تقسیم شد. سپس در سال ۴۲ هـ. ق. او با اکثر سپاهیانش در منطقهى قیقان به شهادت رسیدند. قیقان از مناطق سند و در نوار مرزى خراسان واقع است» [۵۰۰]. همچنین حضرت علىس با گروهى از مسیحیان که بعد از مسلمان شدن از اسلام برگشتند جنگید و آنها را سرکوب کرد. عمار بن ابى معاویه دهنى به نقل از ابوطفیل مىگوید: یک گروه که در اصل مسیحى بودند پس از مسلمان شدن مرتد شدند، حضرت علىس معقل بن قیس تیمى را به سوى آنان فرستاد. وى با آنان جنگید و آنها را دستگیر کرد [۵۰۱].
[۴۹۹] تاریخ طبرى ـ حوادث سال ۳۹ هـ. ق، ج ۶، ص ۷۹. [۵۰۰] بلاذرى، فتوح البلدان، ص ۳۸، چاپ قاهره، ۱۳۱۹ هـ. ق. قیقان آخرین ولایت خراسان آن زمان بود که در حاشیهى سند قرار داشت. رجوع شود به «مراصد الاطلاع على أسماء الأمكنة والبقاع»، اثر صفى الدین بغدادى، ج ۳، ص ۱۱۴۰، چاپ بیروت، ۱۹۵۵ م. [۵۰۱] براى تفصیل بیشتر رک: طحاوى، معانى الآثار، ج ۲، ص ۱۰۲ و کتاب السیر، باب «مایكون الرجل به مسلما».
روایات زیادى در مورد فضیلت حضرت علىس وارد شده است. شاید در مورد هیچ صحابى یا شخصیت بزرگ زمان پیامبر، این مقدار حدیث وارد نشده باشد. و این امر، طبیعى بود؛ زیرا از یک سو، حضرت على بنابر تقدیر الهى ـ قبل از خلافت و بعد از آن نیز ـ مورد اختلاف و تنازع و هدف نقد و ملامت قرار گرفته بود و از سوى دیگر او داراى امتیازها و شایستگىهایى بود که در هر فردى که این ویژگىها وجود داشته باشد، طبعا مورد اختلاف و افراط و تفریط قرار مىگیرد؛ گروهى با او دشمنى مىورزند و گروهى دیگر در وصف او مبالغه مىکنند. این عوامل دست در دست هم داده و زبان پیامبر را به بیان فضایل او و دفاع از وى جارى گردانید. بخش بزرگى از این احادیث در کتابهاى صحاح آمده و بعضى از محدثان و شرح حالنویسان، کتابهاى مستقلى دربارهى مناقب و فضایل ایشان تألیف کردهاند. شاید منصفانهترین و معتبرترین کتاب در این باره، کتاب «الخصائص فى مناقب على بن ابىطالب»، منسوب به امام ابوعبدالرحمن احمد بن شعیب نسایى (متوفى ۳۰۳ هـ. ق.) باشد که مؤلّفِ (سنن نسائى) یکى از کتابهاى ششگانهى معتبر حدیث است. انگیزهى تألیف این کتاب این بود که ایشان زمانى که در دمشق اقامت داشت مشاهده کردند که اغلب مردم از فضایل علىس ناآگاهند و عدّهاى در مورد وى دچار سوء تفاهم شدهاند و زبان طعن دراز نمودهاند. وقتى این کتاب را تألیف کرد از سوى مخالفان افراطى امیرالمؤمنین مورد تهدید و نکوهش قرار گرفت، اما این کار او را از حقگویى باز نداشت [۵۰۲]. علاّمه ابن حجر عسقلانى در کتاب گرانسنگ خود «فتح البارى فى شرح صحیح البخارى» در مورد اسباب کثرت احادیث، دربارهى فضایل حضرت علىس، با تفصیل سخن گفته و در پایان مىگوید:
«مردم در حقّ على به سه دسته تقسیم شدند: اهل سنّت. بدعتگذارانِ خوارج؛ و کسانى که با او جنگیدند، اعم از بنىامیه و دیگران. در این میان اهل سنت وظیفهى خود دانستند که فضایل او را در سطح گستردهاى نشر کنند [۵۰۳]. و از آنجا که تعداد مخالفان زیاد بود طبعا دوستداران وى با آب و تاب بیشترى به نشر این گونه روایات پرداختند وگرنه در واقع، هر یک از خلفاى چهارگانه فضایلى دارند که اگر در ترازوى عدل گذاشته شوند، صحّت گفتار اهل سنّت و جماعت ثابت خواهد شد [۵۰۴].
[۵۰۲] رک: ذهبى، تذكرة الحفّاظ، ج ۲، ص ۶۹۹. [۵۰۳] اهل سنّت احادیثى را که مشتمل بر فضایل حضرت علىس است در پاسخ و رد خوارج و نواصب که بر ایشان جسارت نموده و چیزهاى ناروایى به او نسبت مىدادند، استخراج و جمعآورى نمودهاند و دیگران از همین کتابها نقل کردهاند. اما نکتهى قابل توجه و تأسف آور این است که امروزه برخى از نویسندگان، همین احادیث را براى اثبات خلافت بلافصل حضرت امیر مورد استناد قرار مىدهند و به عنوان اعتراف، مرتب به کتابهاى اهل سنّت ارجاع مىدهند! (رک: مختصر تحفهى اثنا عشریه، ص ۱۳۸). (مترجم) [۵۰۴] ابن حجر، فتح البارى، باب مناقب على ابن ابىطالب، ج ۷، ص ۷۱، مکتبهى سلفیه، قاهره.
فرزندان حضرت علىس از بطن فاطمهى زهرال عبارتند از: حسنس، حسینس و بنا به قولى، محسن که در کودکى درگذشت، و نیز زینب کبرى و ام کلثوم که عمربن خطابس با او ازدواج کرد.
فرزندان وى از همسران دیگر که بعد از وفات فاطمهل با آنها ازدواج کرد، به شرح زیرند:
از بطن ام البنین بنت حذام؛ عبّاس، جعفر، عبداللّه و عثمان به دنیا آمدند که در کربلا همراه برادرشان، حسینس به شهادت رسیدند. از بطن لیلى بنت مسعود؛ عبیداللّه و ابوبکر متولد شدند که هشام کلبى مىگوید آنها نیز در کربلا شهید شدند. از صهباء بنت ربیعه (امولد)؛ یک پسر به نام عمر و یک دختر به نام رقیه داشت. از اُمامه بنت ابىالعاص؛ یک فرزند به نام محمّد اوسط داشت. از خوله بنت جعفر؛ یک فرزند به نام محمّد اکبر و از امّ سعید بنت عروه؛ سه دختر به نامهاى امالحسن، رملة الکبرى و ام کلثوم متولّد شدند. از اسماء بنت عمیس؛ یحیى و عون به دنیا آمدند [۵۰۵]. فرزندش، محمّداکبر که به ابن حنفیه مشهور است یکى از بزرگان مسلمانان بود؛ او مردى شجاع و نیرومند، فصیح و عالم به کتاب و سنّت بود. ابوبکر و عمرب را بر سایرین برترى مىداد و عثمانس را مىستود. وى در سال ۸۱، در سن شصت و پنج سالگى درگذشت [۵۰۶]. ابن خلّکان مىگوید:
«محمّد بسیار پرهیزگار، دانشمند و قوى بود، در جنگ جمل، پرچمدار پدرش بود. دو سال قبل از خلافت عمر به دنیا آمد و در اوّل محرّم سال ۸۱ هجرى دیده از جهان فرو بست. اقوال دیگرى نیز در مورد تاریخ وفات او وجود دارد. وى در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد» [۵۰۷]. از ذرّیهى او علما، مربّیان و مصلحان بزرگى پرورش یافت که کتابهاى طبقات و زندگى نامهها، شرح حال آنها را ذکر کردهاند. این خاندان در بسیارى از شهرهاى هند پراکنده شدند که اغلب به نام علویان معروفند.
ابن جریر مىگوید:
«حضرت علىس مجموعا چهارده پسر و هفده دختر داشت.»
واقدى مىگوید:
«نسل وى از میان پسران، فقط از پنج فرزند ادامه یافت که عبارتند: از حسن، حسین، محمّد بن حنفیه، عبّاس و عمر».
[۵۰۵] ابن اثیر و ابوالفداء ابن کثیر. [۵۰۶] تلمسانى، الجوهرة فى نسب النبى وأصحابه العشرة، ج ۲، ص ۲۲۹. [۵۰۷] ابن خلکان، وفیات الأعیان، ج ۳، ص ۳۳۲ ـ ۳۳۱.
قبل از این که به ذکر مثالهایى از حکمت و ادبیات قوى و اقوال منقول از حضرت علىس که در ادبیات زبانهاى دیگر یافتن نظیر آن مشکل است بپردازیم، قطعهاى از کتاب «تاریخ ادبیات عرب»، اثر استاد احمد حسن زیات را مىآوریم، او مىنویسد:
«بعد از رسول اللّه ج کسى را سراغ نداریم که از علىس سخنورتر و فصیحتر باشد. حکیمى بود که حکمت از سخنانش مىتراوید؛ خطیبى بود که دریاى بلاغت بر زبانش جارى بود. قدرتى فوقالعاده بر سخنورى و مجادله داشت. همه اتّفاق نظر دارند که علىس، امام سخنوران و ادیبان است» [۵۰۸]. در اینجا گفتهى استاد عقّاد را نیز مىافزاییم که مىگوید:
«سبک کلمات جامعى که از علیس روایت شده ممتاز است، مثلها و تعابیر زیبا به گونهاى است که انسان حیران مىماند که کدام یک از مزایاى آن برتر و استوارتر است؟ راستىای معنى، بلاغت در اداء، یا زیبایى فنون ادبى؟ [۵۰۹] بارزترین ویژگى این حکمتها و سفارشها و ضربالمثلها این است که به وضوح دلالت دارند بر فکر سالم و نظر درست و بررسى کامل و شناخت دقیق از زندگى و طبیعت انسانها. گویا چکیدهى مطالعات و تجربههاى طولانى علمى و خلاصهى ژرفاندیشى در مورد طبیعت و اعماق زندگى بشر هستند.
در اینجا مناسب است قبل از آوردن گزینههایى از سخنان حضرت علىس نگاهى نقد گونه به کتاب «نهج البلاغه» داشته باشیم: همچنان که مىدانید، نهج البلاغه مجموعهى خطبهها، نامهها و سخنان کوتاه منسوب به امیرالمؤمنین علیس است که شریف رضى (۴۰۴-۳۵۹ ه. ق.) آنها را گرد آورده است. ابن سیرین و علامه مقبلى در کتاب «العلم الشامخ» در مورد صحت مندرجات نهج البلاغه اظهار شک کردهاند [۵۱۰]. استاد حسن زیات که یکى از ادیبان برجستهى عرب است مىگوید:
«بعضى معتقدند که بیشترین قسمت نهج البلاغه کار خود شریف رضى است؛ زیرا شامل توهین و نکوهش صحابه است و نیز شامل اصطلاحات فلسفى مانند فلسفهى اخلاق و جامعهشناسى و تکلّف و تصنّع در اوصاف اشیا و فنون جدید است که با طبیعت آن روزگار همخوانى ندارد. ظاهرا شریف رضى همهى آنچه را به علیس منسوب بوده گردآورى نموده که برخى صحیح و قسمتى مشکوک است» [۵۱۱]. اما محقّق با بصیرت که با اسلوب و زبان آن عصر آشنایى کامل داشته باشد و از طرف دیگر بداند که خداوند چه استعدادهاى استثنایى به حضرت علىس بخشیده بود و نیز علم داشته باشد که علىس در مورد مردمشناسى و شناخت طبیعتهاى بشرى چه تجربههایى داشت و تا چه حد سرد و گرم روزگار را چشیده بود، چنین شخصى مىتواند گفتار حضرت علىس را از گفتار دیگران تشخیص دهد و مىداند چه کلامى در خور شأن علىس است و چه سخنى را دیگران به او منسوب کردهاند. در این کتاب فرازهایى از گفتههاى ایشان را به عنوان نمونه آوردهایم و در کتابهاى قدیمى ادبیات، مانند «الکامل» نوشتهى مبرّد، «العقد الفرید» نگاشتهى ابن عبدربه و «البیان والتبیین» اثر جاحظ قسمت زیادى از سخنان وى نقل شده است.
ترجمه و شرح «نهج البلاغه» همواره مورد توجه و اهمیت بوده است به گونهاى که براى این کتاب بیش از پنجاه شرح نوشتهاند؛ امام بیهقى و امام فخرالدین رازى از جمله شارحان نهج البلاغه هستند. شرح ابن ابى الحدید مدائنى، مفصلترین شرح نهج البلاغه است که دارالفکر بیروت آن را در بیست جلد به چاپ رسانده است. شیخ محمّد عبده نیز از شارحان معاصر است.
اینک فقط بیست جمله از دریاى سخنان حکیمانهى حضرت علىس تقدیم خوانندگان مىگردد:
۱- «قِيمَةُ كُلِّ امْرِىٍء ما يُحْسِنُهُ» «ارزش هر فرد به تخصص و هنر اوست.»
۲- «كَلِّمُوا النّاسَ عَلى قَدْرِ عُقُولِهِمْ أتُحِبُّونَ أنْ يُكَذَّبَ اللّهُ وَرَسُولُهُ»
«با مردم مطابق سطح فکرشان سخن بگویید، آیا مىخواهید خدا و رسولش تکذیب شوند؟»
۳- «إحْذَرْ صَوْلَةَ الْكَريمِ إذا جاعَ وَصَوْلَةَ اللَّئيمِ إذا شَبِعَ».
«از حملهى جوانمرد آنگاه که گرسنه شود و از حملهى شخص فرومایه هنگامى که سیر شود، بپرهیز!»
۴- «أجِمُّوا هذِهِ الْقُلُوبَ وَالْتَمِسُوا لَها طُرَفَ الْحِكْمَة فَإنَّها تَمِلُّ كَما تَمِلُّ الأبْدانُ»
«دلها را آرامش بخشید و براى آنها حکمتها و دانشهاى تازه و جالب انتخاب کنید؛ زیرا دلها نیز مانند بدنها خسته مىشوند.»
۵- «اَلنَّفْسُ مُؤْثِرَةٌ لِلْهَوى، آخِذَةٌ بالهوينى، جامِحَةٌ إلَىاللَّهْوِ، أمّارَةٌ بِالسُّوءِ، مُسْتَوْطِنَةٌ لِلْفُجُورِ، طالِبَةٌ للِّراحَةِ، نافِرَةٌ عَنِ الْعَمَلِ، فَإنْ أكْرَهْتَها أنْضَيْتَها وَإنْ أهْمَلْتَها أرْدَيْتَها»
«نفس، دنبال خواهشات و راه آسان است، لهو و تفریح را دوست دارد و به بدى امر مىکند و فجور را در خود جاى مىدهد، راحت طلب است و از زیر بار مسئولیت فرار مىکند، اگر آن را مجبور کنى لاغر و ضعیف مىشود و اگر آزاد بگذارى هلاک مىشود.»
۶- «ألا لايَرْجُوَنَّ أحَدُكُمْ إلاّ رَبَّهُ وَلا يَخافَنَّ إلاّذَنبَهُ وَلايَسْتَحْيى أحَدُكُمْ إذا لَمْ يَعْلَمْ أنْ يَتَعَلَّمَ وَإذا سُئِلَ عَمّا لايَعْلَمْ أنْ يَقُولَ لا أعْلَمُ»
«امید شما فقط به پروردگارتان باشد و فقط از گناهان خویش بترسید، هرگاه چیزى را نمىدانید از آموختنش شرم نکنید و اگر مطلبى را از شما پرسیدند که نمىدانید، از گفتن «نمىدانم» خجالت نکشید.»
۷- «اَلْفَقْرُ يَخْرِسُ الْفِطَنَ عَنْ حُجَّتِهِ وَالْمُقِلُّ غَريبٌ فى بَلَدِهِ»
«فقر، زیرک را از بیان دلیل خود گنگ و لال مىکند و تنگدست در شهر خود غریب است.»
۸- «اَلْعَجُز آفَةٌ وَالصَّبْرُ شجاعَةٌ وَالزُّهْدُ ثَرْوَةٌ وَالْوَرَعُ جُنَّةٌ»
«واماندگى و عجز، بلاست. صبر، شجاعت است و پارسایى، ثروت است و پرهیز از گناه، سپر است.»
۹- «اَلاْآدابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ وَالْفِكْرُ مِرْآةٌ صافِيَةٌ»
«عادتهاى پسندیده زیورهایى است تازه و نو که کهنه نمىشوند و فکر آیینهاى پاک و صاف است.»
۱۰- «إذا أقْبَلَتِ الدُّنْيا عَلى أحَدٍ أعارَتْهُ مَحاسِنَ غَيْرِهِ وَإذا أدْبَرَتْ عَنْهُ سَلَبَتْهُ مَحاسِنَ نَفْسِهِ»
«هرگاه دنیا به کسى روى آورد، امتیازات دیگران را هم برایش به عاریه مىآورد و آنگاه که از او پشت گرداند، امتیازات خودش را هم از او مىگیرد.»
۱۱- «ما أضْمَرَ أحَدٌ شَيْئًا إلاّ ظَهَرَ فى فَلَتات لِسانِهِ وَصَفَحاتِ وَجْهِهِ»
«هر کس موضوعى را در دلش پنهان کند، به طور حتم در لابلاى سخنان و رنگ رخسارش آشکار مىگردد.»
۱۲- «لا تَكُنْ عَبْدَ غَيْرِكَ وَقَدْ جَعَلَكَ اللّهُ حُرّا»
«بردهى مردم نباش حال آنکه خدا تو را آزاد آفریده.»
۱۳- «إيّاكَ وَالإتِكالَ عَلَى الْمُنى فَإنَّها بَضائِعُ النَّوْكى»
«از اتکاى بر آرزوها بپرهیز؛ زیرا تکیه بر آرزو سرمایهى احمق است.»
۱۴- «ألا أُنَبِّئُكُمْ بِالْعالِمِ، كُلُّ الْعالِمِ مَنْ لَمْ يُزَيِّنْ لِعِبادِ اللّهِ مَعاصِىَ اللّهِ وَلَمْ يُؤْمِنْهُمْ مَكْرَهُ وَلَمْ يُؤيِسْ مِنْ رَوْحِهِ»
«آیا شخص عالم را به شما معرفى کنم؟ عالم به تمام معنى کسى است که معاصى خدا را در چشم مردم زیبا ننماید و آنان را از کیفر خدا ایمن و از رحمت او مأیوس نگرداند.»
۱۵- «اَلنّاسُ نِيامٌ إذا ماتُوا انْتَبَهُوا» «مردم در خوابند، هرگاه مُردند بیدار مىشوند.»
۱۶- «اَلنّاسُ أعْداءُ ما جَهِلُوا» «مردم دشمن چیزى هستند که نمىدانند.»
۱۷- «اَلنّاسُ بِزَمانِهِمْ اَشْبَهُ مِنْهُمْ بِآبائِهِمْ»
«شباهت مردم با زمانه بیش از شباهتشان به پدرانشان است.»
۱۸- اَلْمَرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسانِهِ «شخص در زیر زبانش مخفى است.»
۱۹- «ما هَلَكَ امْرِىءٌ عَرَفَ قَدْرَهُ» «کسى که قدر و ارزش خود را شناخت، نابود نمىگردد.»
۲۰- «رُبَّ كَلِمَةٍ سَلَبَتْ نِعْمَةً» «چه بسا کلمهاى که نعمتى را از کف مىرباید.»
[۵۰۸] زیات، تاریخ الأدب العربى، ص ۱۷۴. [۵۰۹] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۹۷۴ ـ ۹۷۳. [۵۱۰] برخى از دانشمندان شیعه نیز بر همین باورند؛ به عنوان مثال دکتر عبدالحسین زرّین کوب مىنویسد: «در سخنانى که به على÷ منسوب است چیزهای هست که به احتمال قوى از او نیست.» بامداد اسلام، ص ۱۰۹، چاپ ششم، ۱۳۶۹ تهران . (مترجم) [۵۱۱] زیات، تاریخ الأدب العربى، ص ۲۳۰، قاهره.
دیوان شعر حضرت علىس بسیار معروف است، برخى به اشعار آن استناد مىجویند اما محققان، همواره در مورد صحّت بیشترین قسمت آن ابراز شک کردهاند. بعضى از اشعار آن از مقام علمى و ادبى علىس بسیار فروتر است.
در کتاب «معجم الادباء» آمده است:
در کتاب «التهذیب» به خط ابومنصور محمّد بن احمد الازهرى دیدم که نوشته بود:
ابو عثمان مازنى گفت: از نظر ما به صحّت نرسیده که على بن ابىطالبس (با وجود قدرت بر شعر گویى) شعرى سروده باشد، جز این دو بیت:
تِلْكُمْ قُرَيْشٌ تَمَنّانى لِتَقْتُلَنى
وَلا وَجَدِّكَ ما بَرُّوا وَلا ظَفَرُوا
فَإنْ هَلَكْتُ فَرَهْنى ذِمَّتى لَهُمْ
بِذاتِ رَوْقَيْنِ لايَعْفُولَها أثَرٌ
[۵۱۲]
بن هشام در «سیرة النبى ج» اشعار حضرت على را در مواضع متعدّد نقل کرده و در مورد صحت نسبت آنها به علىس اظهار شک کرده است.
[۵۱۲] حموى؛ یاقوت، معجم الادباء، ۱۴/۴۳، بیروت.
قبل از آنکه این بخش دشوار و درد انگیز را به پایان ببریم نمونههاى منحصر به فردى از روش طنز و نکوهش و گلایه را مىآوریم که سزاوار است در بلندترین قلّههاى جهانى این فن قرار داده شوند. وضعیت خاصّ اهل عراق و شیعیان علىس که ظاهرا سنگ محبّت و حمایت وى را بر سینه مىزدند، در وجود و پیدایش این اسلوب ادبى، سهم به سزایى داشته است. قدرت بیان و بلاغت عربى علىس به حدّى بود که تنها به زمان خودش محدود نمىگردد، بلکه در تاریخ دورههاى ادبیات عرب و سرمایههاى جهانى ادبیات، جایگاه خاصى دارد.
ایشان در نکوهش یاران و لشکریان خود مىگوید:
«تا چه وقت با شما مدارا کنم، چنان که با شترى که نمىتواند سوارى بدهد و یا لباس پارهاى که چون یک طرف آن دوخته مىشود طرف دیگرش پاره مىشود، مدارا مىکنند. هرگاه خبرى از پیشقراولان شام به شما مىرسد، تمام شما درِ خانههایتان را مىبندید و همانند سوسمار یا کفتار در خانههاى خود پنهان مىشوید. به خدا سوگند! ذلیل کسى است که شما او را یارى کنید و کسى که با یارى شما تیراندازد با تیر بدون پیکان تیراندازى کرده است. به خدا سوگند! در میدانها تعداد شما زیاد است اما زیر پرچم جنگ، انگشت شمار مىشوید. من به کارى که شما را اصلاح کند و انحراف شما را برطرف گرداند، آگاهم ولى اصلاح شما را با افساد و تباه ساختن خود جایز نمىدانم.
خدا سر به زیرتان کند! روز خوش نبینید! آن طور که باطل را مىشناسید و از آن اطّلاع دارید، از حق آگاهى ندارید و آن طورى که حق را ریشهکن مىکنید، باطل را نابود نمىسازید» [۵۱۳].
***
«اى مردم عراق! شما همانند زن آبستنى هستید که پس از این که زحمت حمل را تحمّل مىکند و وضع حملش نزدیک شود، بچه را سقط کند و شوهرش بمیرد و مدتها بدون شوهر بماند و بیگانهترین افراد میراثش را ببرند» [۵۱۴]. «سوگند به خدایى که جانم در قبضهى اوست! اینها بر شما پیروز مىشوند نه به این خاطر که به حق نزدیکترند، بلکه به خاطر این که در کار خود سرعت عمل دارند و شما در طریق حقِّ خود سستى مىکنید. ملّتها از ستم زمامداران خود ترس دارند اما من از ظلم زیردستان و شیعیانم رنج مىبرم.
شما را براى جهاد دعوت مىکنم، حرکت نمىکنید. مطالب را به گوش شما مىخوانم، گوش نمىدهید. پنهان و آشکارا شما را در جریان حوادث مىگذارم، پاسخ نمىدهید. پندتان مىدهم، نمىپذیرید.
در جمع حاضرید، اما همانند غایبان خاصیت ندارید. اظهار بندگى مىکنید، اما همانند اربابان ابراز وجود مىنمایید. مطالب آموزنده مىگویم، بىاعتنایى مىکنید. شما را با مطالب عمیق موعظه مىکنم،گوش نمىدهید. شما را براى جهاد با باغیان تحریک مىکنم، هنوز سخنم به آخر نرسیده که مانند فرزندان سبأ پراکنده مىشوید. به انجمنهاى خود باز مىگردید و یکدیگر را به پندهاى خود گول مىزنید. صبح شما را منظم مىکنم و به جنگ مىفرستم، شب بازگشتهاید. شما مانند کمان هستید، کمانگر خسته شده و عاجز گردیده و کمان هم در فشار قرار گرفته است.»
اى مردمى که بدنهایتان اینجا حاضر است و عقلهایتان رفته است! افکارتان مختلف و زمامدارانتان را گرفتار کردهاید، امیر شما از خدا اطاعت مىکند اما شما از او فرمان نمىبرید. به خدا سوگند! دوست دارم معاویه با من داد و ستد کند مانند داد و ستد صراف، از من ده نفر از شماها را بگیرد و یکى از طرفداران خود را به من بدهد» [۵۱۵]. «خدا ذلیلتان کند! شما مثل شترهاى بىساربان هستید؛ از یک طرف که شما را جمع مىکنند از طرف دیگر متفرّق مىشوید. بدون تردید در صورتى که قلبهاى شما با هم نزدیک نیست، جمعیت و فزونىِ شما فایده و نتیجه ندارد. مىخواهم با شما دردِ جامعه را مداوا کنم، حال آنکه شما خود درد و بیمارى من هستید. کار من مانند کسى است که مىخواهد با خار، خارى را که در پایش رفته، بیرون آورد و حال آنکه مىداند میل خار با خار است.
مىبینم که مانند پوست سوسمار که به هم مىخورد هیاهو مىکنید، نه حقّى را پس مىگیرید و نه از ظلم جلوگیرى مىکنید. آخ از دست شما! چه سختىها که از دست شما کشیدم! نه موقع نیاز، مردان آزاده و راستگو هستید و نه موقع مشورت، افرادى مورد اعتماد. از همراهى با شما بیزارم، به خدا سوگند! دوست دارم خدا میان من و شما جدایى افکند و مرا به کسانى ملحق گرداند که رأى آنان صحیح و عقل آنان خوب و گفتارشان حق بود» [۵۱۶]. «اى مردمى که بدنتان جمع و افکار و آرزوهایتان مختلف است! سخنان شما سنگهاى سخت را نرم مىگرداند و روش شما سبب طمع به شما گردیده است. دعوت کسى که شما را دعوت کرد پذیرفته نشد. کسى که براى شما زحمت کشید راحت نیافت. با مطالب گمراه کننده، عذر مىآورید. روش شما همانند بدهکارى است که براى پرداخت آن عذر مىآورد. اگر از خانهى خود دفاع نکنید، از چه خانهاى دفاع خواهید کرد؟ اگر همراه من جنگ نکنید، در رکاب کدام امام پس از من مىجنگید؟ فریب خورده کسى است که فریب شما را بخورد، کسى که با نیروى شما پیروز شود، به خدا سوگند! با تیر بىاثر پیروز گشته است» [۵۱۷].
***
[۵۱۳] نهج البلاغه، خطبهى ۶۸. [۵۱۴] همان منبع، خطبهى ۷۰. [۵۱۵] نهج البلاغه، خطبهى ۹۶. [۵۱۶] اقتباس از خطبههاى نهج البلاغه با استفاده از ترجمهى مصطفى زمانى. [۵۱۷] نهج البلاغه، خطبهى ۲۹.
روش اجمالى حضرت علىس در خلافت ـ زهد و پرهیزگارى علىس ـ علىس در برابر مسؤولان حکومتى و عموم مسلمانان ـ علىس پیشوا و مصلح بزرگ ـ اصول سیاست و حکومت علىس ـ سیاست شایسته و بىنظیر علىس ـ نگاهى کوتاه به زندگى امیر معاویهس ـ نگاهى به جامعهى اسلامى آن روز.
وصف علىس از زبان یکى از یارانش، به نام ضراره بن ضمره وصفى است که اندیشهها، احساسات، تمایلات، جهتگیرىها و صفات اخلاقى و فطرى انسان را به تصویر مىکشد. در تاریخ اسلام به ندرت دیده شده که در مورد یکى از شخصیتهاى بزرگ تاریخى ـ بعد از رسول اللّه ج ـ چنین وصفى به ثبت رسیده باشد که داراى این امتیاز باشد. در این تعریف که به پیشنهاد امیر معاویهس و در مجلس وى صورت گرفته است، محبت، صداقت در اداى شهادت، احساس مسئولیت و در نظر داشتن شرایط زمان و مکان جمع شده است. از اینروى این وصف، قطعهى ادبى بلیغ و صادقانهاى است که ترجمهى آن بدین شرح است [۵۱۸]؛ ابوصالح مىگوید: معاوية بن ابىسفیانس از ضرارة بن ضمره خواست که اوصاف شایستهى علىس را برایش بیان کند، ولى او عذر آورد. وقتى معاویهس بسیار اصرار ورزید، ضراره لب به سخن گشود و گفت:
«به خدا سوگند! على دور اندیش و بسیار نیرومند بود، گفتارش قاطع و داورىاش عادلانه بود، وجودش منبع علم و دانش بود، از دنیا و نعیم آن بیمناک بود، با شب و تاریکى آن انس داشت. به خدا سوگند! بسیار مىگریست و مدّتها در اندیشه فرو مىرفت و با خود رازها مىگفت، غذاى ساده و لباس زِبر دوست داشت. او همانند افراد عادى بود، وقتى مىپرسیدم، پاسخ مىداد و وقتى به خدمتش حاضر مىشدیم، نخست خودش لب به سخن مىگشود و وقتى او را دعوت مىکردیم مىپذیرفت و به خانههاى ما مىآمد با آنکه ما را به خود نزدیک مىکرد از هیبتش با او سخن نمىگفتیم و از عظمتى که در دلهاى ما داشت با وى آغاز سخن نمىکردیم. وقتى لبخند مىزد دندانهایش چون مروارید منظم نمودار مىشد، مردم متدین را بزرگ مىداشت، با مساکین مهربان بود و مظلوم را یارى مىکرد.
گواهى مىدهم که در شب تاریک او را دیدم که در محراب عبادت محاسن خود را به دست گرفته و مانند مارگزیده به خود مىپیچید و همانند شخص داغدار گریه مىکرد و مىفرمود:
«اى دنیا! از من دور شو، آیا براى من نقشه دارى؟ و یا به من علاقه پیدا کردهاى؟ افسوس! دیگرى را فریب بده، من نیازى به تو ندارم، سه طلاقهات کردهام و حقّ رجوع ندارم. عمر تو کوتاه، شادکامیت، ناچیز و خطر تو بزرگ است. آه از کمبود توشه و دورى سفر و خطر راه!»
امیر معاویهس با شنیدن این تعریف گریست و در حالى که با آستین خود اشک از چشمانش پاک مىکرد، گفت: خدا ابوالحسن، علىس را رحمت کند! به خدا سوگند! او چنین بود. اى ضراره! اندوه تو نسبت به فقدان آن حضرت چگونه است؟ گفت: مانند اندوه زنى که فرزندش را در کنارش سر ببرند، نه از اشک ریختن باز مىآید و نه غمش کاهش مىیابد» [۵۱۹].
[۵۱۸] ممکن نیست بتوان، بلاغت الفاظ و ظرافت معنى این قطعهى ادبى را به زبان دیگرى منعکس کرد. (مترجم) [۵۱۹] ابن جوزى، صفة الصفوة، ج ۱، ص ۱۲۱، نهج البلاغه، سخن ۷۷.
بارزترین صفت و امتیاز حضرت علىس زهد بیش از حد و پرهیز از دنیا بود و این در حالى بود که به اسباب راحت و ثروت دسترسى داشت و اختیارات مملکت به دستش بود و بین مردم از جایگاه و احترام خاصّى برخوردار بود و این امر، مانع از آن بود که کسى او را مورد اتهام یا انتقاد و محاسبه قرار دهد.
یحیى بن معین از على بن جعد از حسن بن صالح نقل مىکند که یک بار در مجلس عمر بن عبدالعزیز [۵۲۰] در مورد زاهدان بزرگ سخن به میان آمد، عمر گفت: زاهدترین افراد دنیا، على بن ابىطالبس بوده است [۵۲۱]. در مورد زهد ایشان مطالب زیادى نقل شده است؛ اینک به چند نمونه توجه فرمایید:
ابوعبیده به نقل از عنتره مىگوید:
«زمانى که حضرت علىس در «خَوَرنَق» تشریف داشت نزد او رفتم، دیدم در هواى سرد خود را با چادرى پوشانده و از سرما مىلرزد، گفتم: اى امیرالمؤمنین! خدا براى شما و خانوادهات در این مال (اموال دولت) حقّى گذاشته است و شما از سرما مىلرزید؟ فرمود: من از مال شما چیزى نمىگیرم، این همان چادرى است که از مدینه با خود آوردهام» [۵۲۲]. ابونعیم از مردى ثقفى که حضرت علىس او را به کارگزارى «عکبرا» [۵۲۳] منصوب کرده بود، نقل مىکند که گفت: «مردم آن منطقه اهل نماز نبودند، حضرت علىس (هنگامى که به آن منطقه آمده بود) از من خواست که هنگام ظهر نزد او بروم، وقتى به او رسیدم، دربانى وجود نداشت که مرا از ورود منع کند، آنگاه که به محضر او شرفیاب شدم، دیدم نشسته است و کنار او یک کاسه و کوزهاى پر از آب گذاشته است، سپس یک ظرف سفالى را که سرش بسته و مهر شده بود، طلبید. فکر کردم آن ظرف پر از جواهر است و مىخواهد گوهر گرانبهایى به من هدیه کند. وقتى مهر را شکست، دیدم «قاووت» [۵۲۴] است. مقدارى بیرون آورد و در کاسهاى ریخت و کمى آب اضافه کرد. خودش میل فرمود و به من نیز داد. من طاقت نیاوردم، پرسیدم: یا امیرالمؤمنین! شما در عراق زندگى مىکنید و غذایتان این است؟ حال آنکه غذاى عموم مردم عراق خیلى بهتر از این است؟ فرمود: به خدا سوگند! به سبب بخیلى سر آن را مهر نکردهام، بلکه به اندازهى نیازم خریدارى مىکنم، ولى مىترسم اینها تمام شود و از اموالى «سویق» درست شود که نسبت به پاکى آن خبر نداشته باشم؛ به این دلیل از آن نگهدارى مىکنم؛ زیرا دوست ندارم چیزى را بخورم که به پاکى و حلال بودن آن اطمینان ندارم» [۵۲۵]. یک بار براى وى حلوا آوردند، فرمود: اى حلوا! بویت خوش است، رنگت زیبا و طعمت گواراست، اما نمىخواهم نفسم را به چیزى عادت دهم که تا کنون با آن عادت نداشته است [۵۲۶]. زید بن وهب مىگوید: «علىس نزد ما آمد، در حالى که بدنش را با یک چادر پوشانده بود و ازارش [۵۲۷] را با پارچهاى بسته بود، در مورد این لباس از او پرسیدند، گفت: این لباس را به این دلیل مىپسندم که از خودنمایى به دور باشم و براى نماز بهتر و براى مومنان سنّت باشد» [۵۲۸]. مجمّع بن سمعان تیمى مىگوید: «على بن ابىطالبس شمشیر خود را براى فروش به بازار برد وگفت: «اگر چهار درهم داشتم که براىخودم لباسى بخرم، شمشیرم را نمىفروختم» [۵۲۹]. امام احمد به روایت عبداللّه بن رزین مىگوید: نزد علىس رفتم، براى ما خوراکى ساده آورد، گفتم: خدا خیرت دهد! کاش آن مرغابى را براى ما ذبح مىکردى؛ زیرا خداوند نعمت فراوان داده است، فرمود: اى ابن رزین! از رسول اللّه ج شنیدم که مىفرمود: «براى خلیفه فقط دو غذا از بیتالمال حلال است: غذایى که خود و خانوادهاش بخورند و غذایى که به مردم بخوراند» [۵۳۰]. ابوعبید در کتاب «الاموال» آورده است که: «حضرت علىس در یک سال، سه مرتبه حقوق و مستمرى مردم را پرداخت کرد، سپس اموالى از اصفهان آوردند، فرمود: بیایید براى چهارمین بار مستمرى خود را دریافت کنید؛ زیرا من خزانهدار شما نیستم و چیزى را پسانداز نمىکنم. عدّهاى گرفتند و عدّهاى صرفنظر کردند» [۵۳۱]. علىس روزى در خطبهاش فرمود: اى مردم! سوگند به خدایى که معبودى جز او نیست! من از مال شما چیزى بر نداشتهام جز این. سپس شیشهى عطرى از جیبش بیرون آورد و به مردم نشان داد و گفت: این را دهقانى به من هدیه داده است. سپس به بیتالمال رفت و آن شیشه را جزو اموال بیتالمال قرار داد و این شعر را سرود:
أفْلَحَ مَنْ كانَتْ لَهُ قُوصَرة
يأْكُلُ مِنْها كُلَّ يَوْمٍ تَمْرَة
«خوشبخت است کسى که سبدى خرما داشته باشد و هر روز یک عدد از آن بخورد.»
هبیرة بن مریم مىگوید: شنیدم که حسن بن على (پس از شهادت پدرش) در خطبهى خود گفت: اى مردم! دیروز مردى از میان شما رفت که بعد از خود چیزى به جاى نگذاشت، مگر هفتصد درهم که از حقوقش باقى مانده بود و مىخواست با آن خادمى بخرد [۵۳۲]. آنچه براى یک فرمانروا از پرهیزگارى و احتیاط در مورد خوردنىها دشوارتر است، این است که بدون سخن گفتن از موضع قدرت، به یک حکم شرعى و قضاوت قاضى راضى و تسلیم شود، به ویژه در صورتى که طرف مقابل مسلمان هم نباشد. این صفت را مىتوان از داستان زیر درک کرد:
«حاکم از شعبى روایت کرده است که در جنگ جمل زره علىس گم شد، آن را دست یک یهودى دید، لذا نزد شریح، قاضى وقت طرح دعوى کرد. فرزندش، حسن و غلامش، قنبر براى وى گواهى دادند، ولى شریح گفت: به جاى حسن شاهدى دیگر بیاور! علىس گفت: آیا گواهى حسن را نمىپذیرى؟ گفت: آرى، اما از شما شنیدهام که گواهى فرزند براى پدر صحیح نیست. قاضى طبق مقررات قضایى اسلام به نفع یهودى حکم صادر کرد. یهودى با خود گفت: امیر المؤمنین همراه من نزد قاضى آمده و به حکم او راضى شده است؟ آنگاه به یگانگى خدا و رسالت حضرت محمد گواهى داد و مسلمان شد و اعتراف کرد که زره از مرکب علىس افتاده و او آن را برداشته است. حضرت علىس آن زره را به یهودى بخشید و هفتصد درهم به او انعام داد. آن مرد همواره همراه علىس بود تا اینکه در جنگ صفین کشته شد» [۵۳۳]. حضرت علىس با آنکه تا این حد پرهیزگار و نسبت به دنیا بىمیل بود، ولى تندخو، خشن و خشک نبود، بلکه خوش برخورد و مهربان بود. در وصف او آمده است که او زیبا چهره، خندان و فروتن بود [۵۳۴].
[۵۲۰] خود عمربن عبدالعزیز از زاهدان بزرگ بود. به سیرهى عمربن عبدالعزیز اثر ابن جوزى مراجعه شود. [۵۲۱] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۵. [۵۲۲] همان منبع، ج ۸، ص ۳ و حلیة الأولیاء، ج ۱، ص ۸۲. [۵۲۳] شهرى است در نزدیکى موصل. (مترجم) [۵۲۴] آرد جو، یا نخودچى که آن را با شکر مخلوط مىکنند (فرهنگ عمید). [۵۲۵] اصفهانى؛ ابونعیم، حلیة الأولیاء، ج ۱، ص ۸۲، چاپ سوم، ۱۹۸۰، بیروت. [۵۲۶] همان منبع، ج ۱، ص ۸۱. [۵۲۷] ازار: لنگ، چادرى که به جاى شلوار مىپوشند. [۵۲۸] المنتخب، ج ۵، ص ۵۸. [۵۲۹] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۳. [۵۳۰] همان منبع و مسند امام احمد، ۱/۷۸. [۵۳۱] هندى، كنزالعمال، ج ۲، ص ۳۲۰. [۵۳۲] ابن ابى شیبه، مُصنف كتاب الفضایل، ج ۱۲، ص ۷۴، چاپ پاکستان، ۱۹۸۷ م. [۵۳۳] هندى، كنز العمال، ج ۴، ص ۶. حاکم در «الكنى» و ابونعیم در «حلیة الأولیاء»، ج ۴، ص ۱۳۹ این داستان را به طور مفصل آوردهاند. [۵۳۴] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۲۳.
حضرت علىس (نه تنها در زندگى شخص خویش بلکه) با مسؤولان و کارگزاران حکومتى نیز به همین شیوه عمل مىکرد. شاید این مرحله، براى یک خلیفه یا فرمانروا دشوارتر باشد، از این که خودش بر زهد و معیارهاى عالى تقوا (عمل بر عزیمت) پایبند باشد.
یکى از سفارشهاى همیشگىاش به کارگزاران این بود که:
«با مردم به انصاف رفتار کنید و در برابر نیازهاىشان بردبار باشید؛ زیرا شما خزانهداران ملّت، وکلاى مردم و نمایندگان رهبران هستید. هیچ کس را به سبب نیازش نرنجانید و او را از خواستهاش باز ندارید. براى گرفتن مالیات، مردم را به فروش لباس تابستانى و زمستانى، وسیلهى نقلیه و غلام مجبور نسازید و براى دریافت یک درهم کسى را تازیانه نزنید» [۵۳۵]. به یکى از مأموران جمعآورى مالیات و زکات این گونه سفارش کرد:
«با کمال وقار و آرامش به سوى آنها برو تا میان مردم قرارگیرى، آنگاه به آنها سلام کن و در سلام گفتن کوتاهى مکن، سپس بگو: بندگان خدا! خلیفهی مسلمین مرا فرستاده است تا حقّ خدا را که در اموال شما وجود دارد بگیرم، آیا حقّ خدا در اموال شما هست که به ولىّ او بپردازید؟
اگر کسى گفت: حقّ خدا در مال من نیست، با او کارى نداشته باش و اگر کسى به تو لطف کرد، همراه او برو، بدون این که او را به وحشت اندازى یا تهدید کنى یا به زور بگیرى یا تحت فشار قرار دهى، آنگاه آنچه از طلا و نقره به عنوان زکات مىدهد، بگیر!
اگر گوسفند یا شتر داشته باشد، بدون اجازهاش نزد آنها مرو؛ زیرا بیشتر آنها مال اوست. وقتى به چهارپایان رسیدى مثل افراد صاحب قدرت و خودخواه وارد نشو و حیوانات را رم مده و آنها را مترسان و صاحب آنها را ناراحت نکن، آنگاه مال را به دو قسمت تقسیم کن، سپس به صاحب مال اختیار بده تا هر بخشى را که مىخواهد براى خویش برگزیند، وقتى انتخاب کرد با انتخابش مخالفت نکن. سپس باقى مانده را دو بخش کن و صاحب مال را آزاد بگذار تا سهم خود را انتخاب کند. پیوسته این تقسیم کردن را ادامه بده تا به اندازهى حقّ خدا از مال وى باقى بماند، آنگاه آن را دریافت کن. اگر صاحب مال تقسیم را قبول نکرد، بار دیگر تقسیم را مثل اول شروع کن!» [۵۳۶]
[۵۳۵] صبحى صالح، نهج البلاغه، نامهى شماره: ۵۱. [۵۳۶] صبحى صالح، نهج البلاغه، نامهى شمارهى ۲۵.
حضرت علىس فقط یک فرمانرواى ادارى یا یک خلیفه (به معناى متداول) همانند خلفاى اموى و عبّاسى نبود، بلکه او خلیفهاى در سطح ابوبکر و عمرس بود. ایشان ولىّ امر مسلمانان، معلّم، مربّى و الگوى عملى و ناظر امور دینى و اخلاقى آنان بود. رفتار و گرایشهاى مردم را زیر نظر داشت که تا چه حد با شیوهى رسول اللّه ج موافق و تا چه حد از آن منحرف شده و از فرهنگ بیگانه و مناطق فتح شده تأثیر پذیرفته است؟ نماز جماعت را به امامت خودش اقامه مىنمود، مردم را موعظه مىکرد و احکام دین را به آنها مىآموخت، راههاى خشنودى و نارضایتى خدا را براىشان توضیح مىداد، در مسجد مىنشست و به سؤالات دینى و دنیوى مردم پاسخ مىگفت، خودش شخصا به بازار مىرفت و بر داد و ستد مردم و کنترل قیمتها نظارت داشت و ضمن موعظه به بازرگانان مىگفت: «از خدا بترسید، کیل و وزنتان را برابر کنید و کمفروشى و گرانفروشى نکنید!»
در مورد شخص خویش بسیار احتیاط مىکرد و از مقام و نسب والاى خود هرگز سوء استفاده نمىکرد. هرگاه مىخواست چیزى بخرد از کسى مىخرید که او را نشناسد و نداند که او امیرالمؤمنین است، تا مبادا فروشنده به پاس احترام و مقام وى جنس خود را ارزانتر به او بفروشد. بسیار علاقه داشت که عدل و مساوات را در گفتار، کردار و تقسیم مراعات کند و همین چیز را از عاملان و کارگزاران خود نیز مىخواست و آنان را مورد محاسبه قرار مىداد. گاهى (بدون اطلاع قبلى) بازرسانى را به شهرها مىفرستاد تا در مورد رفتار کارگزاران تحقیق کنند و از آراى مردم نسبت به آنان آگاه شوند و سپس براى وى گزارش دهند. به همین دلیل مسؤولان از او مىترسیدند. اگر نیازى به توبیخ یا تفهیم احساس مىنمود، از این کار دریغ نمىورزید. نامههایى که به عمّال خود نوشته است، بر این مطلب گواهند [۵۳۷].
امیرالمؤمنین تنها به نظارت عملکرد مدیران و مسؤولان در مورد حدود شرعى و احکام فقهى بسنده نمىکرد، بلکه سیره و زندگى آنان را نیز زیر نظر داشت و هرگاه مشاهده مىکرد که عمل آنها با سیرهى والیان خداترس و پیروان رسول اللّه ج و سیرهى خلفاى راشدین مغایرت دارد، آنان را مجازات مىکرد. از اینجا بود که وقتى اطّلاع یافت عثمان بن حنیف انصارى (کارگزار وى در بصره ) به یک مهمانى رفته که در آن مهمانى از او تجلیل شده و مساوات اسلامى رعایت نشده است به او نامه نوشت و خطاب به او گفت:
«اى فرزند حنیف! به من خبر رسیده که یکى از جوانان بصره تو را به مهمانى دعوت کرده و تو هم به آن مجلس شتافتهاى، با غذاهاى رنگارنگ و ظرفهاى گوناگون پر از طعام تو را پذیرایى کردهاند. گمان نمىکردم دعوت کسانى را بپذیرى که فقیران را کنار مىزنند و ثروتمندان را دعوت مىنمایند. دقّت کن که از این سفره چه غذایى مىخورى، لقمهاى را که در حلال بودنش تردید دارى، بیرون افکن و آنچه را یقین دارى از طریق حلال به دست آمده، بخور!» [۵۳۸]
[۵۳۷] بسیارى از نامههاى ایشان در نهجالبلاغه در بخش نامهها گردآورى شده است. در این مجموعه، نامههایى وجود دارد که اسلوب نگارش آنها با سبک حضرت علىس و آن روزگار موافق است و نسبت آنها به آن حضرت صحیح است. ناقدانى که از ذوق ادبى برخوردارند و پیوسته در مورد نامهنویسى آن عصر مطالعه داشتهاند، از این حقیقت آگاهند. [۵۳۸] صبحى صالح، نهج البلاغه، نامهى شمارهى ۴۵.
محورى که سیاست حضرت علىس و نظام حکومت و مدیریت وى گرد آن مىچرخید، مقدّم داشتن اصول و ارزشهاى اسلامى بر مصالح سیاسى و ادارى و حفظ روح خلافت انبیا و روش خلفاى راشدین بود. او معتقد بود که خلیفه، قبل از آنکه فرمانروا و ولىّ امر مسلمانان باشد، یک مبلّغ و پیشواى دینى و الگوى مذهبى به حساب مىآید. او به هر قیمتى حاضر بود که این شیوه را عملى کند و این بُعد را بر سایر ابعاد سیاسى، اقتصادى و ... ترجیح دهد، چنان که وى با طیب خاطر، بهاى سنگینى در راستاى انتخاب این سیاست پرداخت.
استاد عقّاد، تفاوت اساسى بین على و معاویهس را به خوبى تشریح کرده و خاطرنشان ساخته است که تفاوت بین دو فرد نبود، بلکه در اصل تفاوت بین دو نظام یا به تعبیر امروزى بین دو مکتب فکرى بود. مىگوید:
«تضادى بود بین خلافت دینى که علىس مظهر آن بود و بین کشور دارى دنیوى که معاویهس مظهر آن بود» [۵۳۹]. نتیجهى طبیعى این دو روش متفاوت که هر یک از دو گروه به میل خود اختیار کرده بود آشکارا به ظهور پیوست. سبب پیدایش این تفاوت این بود که زمان، فرق کرده بود و دامنهى فتوحات گسترش یافته و ثروت، فراوان شده و مسلمانان از جوامع و فرهنگهاى مردم مناطق تازه فتح شده، متأثّر شده بودند. از طرف دیگر فاصلهى زمانى با عصر نبوّت و فقدان نخستین شاگردان مکتب نبوى که درس ساده زیستى و سختکوشى را آموخته بودند، نیز دخیل بود. عقّاد با موشکافى و بلاغت به این حقیقت اشاره کرده است:
«عصر علىس در مقایسه با دورههاى پیشین و آینده، عصر عجیبى بود؛ اما از این نظر که مسیر شایستهى خود را پیمود، تعجبى نداشت؛ زیرا نه کاملاً ثابت و استوار بود و نه کاملاً آشفته و بىثبات، بلکه مانند ساختمان جدیدى بود که نزدیک به اتمام است، نه به طور کامل فرو ریخته و نه ساختمان تکمیل شده و ثابت و استوار است.»
تفاوت بین این دو روش بنا بر تأثیر زمان و تحوّلاتى بود که در جامعهى اسلامى به حکم طبیعت بشرى و قانون نظام آفرینش پدید آمده بود. این تفاوت به نفع امیر معاویهس بود؛ زیرا او بر سپاه و منطقهاى حکومت مىکرد که نظم و آرامش برقرار بود و فرمان امیر را با دل و جان مىخریدند؛ اما در سپاه حضرت علىس و محدودهى حکومتش (بنا بر طبیعت دو منطقه و روحیهى قبایلى ساکنان آنجا، چنان که قبلاً ذکر شد) تا حدّى اضطراب و هرج و مرج حکمفرما بود. اطرافیانش افرادى خودخواه و خیره سر بودند که به منافع مادى چشم دوخته و به امتیازات گروه مخالف طمع داشتند.
استاد عقّاد مىگوید:
«خشنودى از نظام اجتماعى موجود، سهم معاوية بن ابىسفیانس در منطقهى شام و اطرافش بود و بیزارى و تنفر از نظام اجتماعى، سهم على بن ابىطالبس در سراسر جزیرةالعرب بود» [۵۴۰]. وى مىافزاید:
«مسألهى اختلاف بین على و معاویهس بر سر یک موضوع (خلافت) نبود که اگر یکى از آن دو به پیروزى مىرسید، نزاع قطع مىشد، بلکه اختلاف بین دو نظام رقیب و جهانبینى متقابل بود که یکى از آنها به ثبات و استقرار تن در نمىداد و دیگرى پذیراى نظام نوین حکومت و مایل به بقا و استقرار بود» [۵۴۱].
[۵۳۹] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۸۹۲. [۵۴۰] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۸۶۹. [۵۴۱] همان منبع، ص ۸۹۲.
به رغم اینکه نتیجهى تفاوت بین دو نظام به ظهور پیوست و در یک نظام، آرامش و اطاعت از فرمان زمامدار و در دیگرى هرج و مرج و تمرّد وجود داشت و به رغم مواجه شدن حضرت علىس با مشکلات و رنجهاى فراوان و برخوردارى امیر معاویهس از پیروان مطیع و امکانات ظاهرى، باز هم سیاست علىس بىنظیر و در خور شأن وى بود. عقّاد با رعایت انصاف و امانت تاریخى مىگوید:
«علىس از همان روز اوّل خلافت خود، بهترین سیاستى را که برایش شایسته بود در پیش گرفت و سیاست دیگرى سراغ نداریم که انتقاد کنندگان یا مورّخان به آن اشاره کرده باشند و دلیلى ارائه دهند که این سیاست، بهتر و فرجامى مصونتر داشت یا ضامن نجات از تنگناها بود» [۵۴۲]. محققّان و مورّخانى که انسانها، عصرها، آثار تربیت، باورها و الگوها و اهداف زمامداران را با یک معیار مىسنجند، همواره نسبت به حضرت علىس زبان اعتراض گشوده و مىگویند: اگر ایشان در برکنارى امیر معاویهس از استاندارى شام و برکنارى قیس بن سعد از ولایت مصر شتاب نمىکردند و قاتلان حضرت عثمانس را تحویل مىدادند و حکمیت را نمىپذیرفتند، به جنگهاى خونینى که با شجاعت و ایمان قوى پشتسر گذاشتند نیازى پیش نمىآمد و با مشکلات طاقتفرسا مواجه نمىشدند؛ اما استاد عقّاد با این نظریه مخالف است و مىگوید:
«پس از بررسى عواقب تمام وجوه قضیه، به نظر مىرسد که اگر حضرت علىس به رأى خود عمل نمىکرد و نظرِ دیگران را به مرحلهى اجرا مىگذاشت باز هم موفقیتش قطعى نبود و به طور حتم از خطر مصون نبود و شاید امید موفقیتش کمتر و خطرش بیشتر بود» [۵۴۳]. سپس با صراحت بیشتر مىنویسد:
«آیا انتقادکنندگانى که در زمان حضرت علىس یا بعد از وى زبان اعتراض گشودهاند، به فکرشان رسیده است که از خود بپرسند آیا حضرت علىس توان این را داشت که روش دیگرى انتخاب کند؟ و به فرض این که مىتوانست سیاستى دیگر در پیش گیرد، نتیجهاش چه بود؟ آیا قطعا نتیجهى بهترى به دست مىآمد و فرجام نیکوترى حاصل مىشد؟» [۵۴۴] سپس مىافزاید:
«اگر او از زیرکى و زرنگى کار نگرفته، زیاد ضرر نکرده است؛ زیرا در صورت حداکثر استفاده از آن، نفع زیادى هم نمىبرد؛ براى این که یکى از دو امر لازم بود؛ یا خلافت یا کشوردارى» [۵۴۵]. «در زمان علىس سنگینى بار تفاوتها و ناهمگونىهایى که در دورههاى قبل از او پدید آمده بود و هیچ جانشینى بعد از پیامبر ج، از بروز آنها در امان نبود، جمع شده بود» [۵۴۶]. طبیعت این دو روش، مقتضى بود که در مورد ولیعهدى و انتخاب جانشین نیز نظرى متفاوت داشته باشند؛ حضرت علىس مسأله را به شورا واگذار کرد و حضرت حسنس را که فرزند بزرگتر وى و سبط اکبر رسول اللّه ج بود به جانشینى برنگزید؛ شخصیتى که رسول اللّه ج در حقّ وى فرموده بود: اِنَّ ابْنى هذا سَيِّدٌ «این فرزند من، سید و آقاست.» هنگامى که حضرت علىس ضربت خورده بود، به او گفتند: آیا کسى را براى جانشینى تعیین نمىکنى؟ گفت: نه، (وَلكِنْ أتْرُكُكُمْ كَما تَرَكَكُمْ رَسُولُ اللّهِ) «همان طور که پیامبر خدا ج شما را به خودتان واگذاشت، من نیز به خودتان وا مىگذارم»، گفتند: وقتى به پیشگاه خدایت بروى به او چه پاسخ مىدهى؟ فرمود، مىگویم: خدایا! تا وقتى که خواستى مرا میان آنها نگه داشتى، سپس مرا به سوى خودت برگرفتى و تو را در میان آنها گذاشتم، اگر خواهى اصلاحشان کن و اگر خواهى نابودشان کن! [۵۴۷] اما معاوية بن ابىسفیانس فرزندش را به جانشینى خود برگزید [۵۴۸].
[۵۴۲] همان منبع، ص ۸۹۵. [۵۴۳] همان، ص ۹۱۵. [۵۴۴] همان منبع. [۵۴۵] عقاد، العبقریات الإسلامیة، ص ۹۳۰. [۵۴۶] همان منبع، ص ۹۳۳. [۵۴۷] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۳۲۴ و ترجمهى فارسى مروج الذهب، ج ۱، ص ۷۷۴، چاپ چهارم. [۵۴۸] براى تفصیل بیشتر رک: البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۴۶.
با بررسى حقایق تاریخى و با توجه به اوضاع نابسامان و دورهى بحرانىاى که بعد از شهادت امیرالمؤمنین عثمانس پدید آمد و با در نظر گرفتنِ تحوّلات و واکنشهاى درونى و برونى که در جامعهى اسلامى به ظهور پیوست، به نظر مىرسد که حضرت معاویهس بر اساس تجربهى طولانى و مردمشناسى و آگاهى از موقعیت مناطقى که سالها در آنجا حکومت کرده بود، به این نتیجه رسیده بود که مشکل است مملکت پهناور آن روز و جامعهى اسلامى مرکب از طبایع و عناصر گوناگون را ملزم گرداند تا دقیقا از نظام خلافت پیروى کنند؛ نظامى که سه خلیفهى قبلى با قدرت تمام به آن چنگ زدند. بنابراین یقین نمود که در این شرایط حسّاس براى مبارزه با خطراتى که امنیت و آرامش مملکت اسلامى را تهدید مىکند و تا حد زیادى ادامهى غزوات و فتوحات را تحت الشعاع قرار مىدهد، اشکالى ندارد که یک حکومت فردى عادل و انعطافپذیر تشکیل داد که در اصول، به عقاید و احکام اسلامى پایبند باشد و حدود و فرایض و شعارهاى اسلامى را به طور کامل حفظ کند و در ادارهى حکومت و برخورد با مردم به حدّ ضرورت، از توسّع، کار گیرد؛ به گونهاى که دولت از دایرهى اسلام خارج نگردد. و ضررى ندارد که مملکت پهناور اسلامى که در آستانهی تبدیل شدن به یک امپراتورى قرار دارد با نظامهاى مروّج روز اداره شود و امور با کاردانى و نرمى حل و فصل گردد و با مشکلات، طبق اقتضاى مصلحت عمومى و حکمت عملى و مطابق با مقتضیات زمان و مکان برخورد شود؛ بنابراین ایشان حکومت خود را به عنوان یک فرمانروا و مسؤول ادارى مسلمان آغاز کرد.
رسول اکرم ج نسبت به این موضوع خبر داده و چنین فرموده است:
«خِلافَةُ النُّبُوَّةِ ثَلاثُونَ سَنَةً ثُمَّ يُعْطِى اللّهُ الْمُلْكَ أوْ مُلْكَهُ مَنْ يَشآءُ» [۵۴۹].
«خلافت نبوت و جانشینى پیامبر سى سال خواهد بود، سپس خداوند مملکت را به هر که بخواهد مىبخشد».
خود امیر معاویه نیز مدعى نبود که حکومت او مانند خلافت خلفاى سه گانه «خلافت راشده» است. مىگفت: او یک فرمانرواى مسلمان است و قدر او زمانى شناخته مىشود که به فرمانروایان بعد از وى مبتلا شوند [۵۵۰]. مسعودى، مورّخ معروف (شیعه)، برنامهى روزانهى او را چنین بیان مىکند:
«در شبانه روز پنج وقت براى ملاقات عمومى و رسیدگى به شکایات تعیین کرده بود، بعد از اداى نماز صبح به رویدادها و گزارشهاى روزانه گوش فرا مىداد، سپس به تلاوت قرآن مىپرداخت. آنگاه وارد منزل مىشد و دستورات لازم را مىداده بعد، چهار رکعت نماز مىخواند و به مجلس مىآمد، آنگاه وزیران و مستشاران براى مذاکره و شور در مسایل مملکتى و کارهاى روزانه با او سخن مىگفتند. سپس صبحانه آورده مىشد که باقیماندهى غذاى شب بود. آنگاه مدّتى سخن مىگفت و براى کارهاى لازم خود به منزل مىرفت. پس از آن بیرون مىشد و به مسجد مىرفت و به شکایات مردم رسیدگى مىکرد. در این هنگام افراد ناتوان، روستاییان، زنان و کودکان و کسانى که پشتیبانى نداشتند پیش او مىآمدند و شکایات و نیازهاى خود را مطرح مىکردند و او دستور مىداد تا اقدام لازم به عمل آید. همین که کسى نمىماند، داخل [دفتر کار خود]مىشد و مىگفت: مردم را به ترتیب مقاماتشان اجازهى ورود بدهید و هیچ کس مرا از جواب سلام باز ندارد و چون همه مىنشستند مىگفت: اى حاضران! شما که به این مجلس راه یافتهاید، حاجاتِ کسانى را که به ما دست نمىیابند، به ما برسانید. آنها نیاز مردم را مىگفتند و او اقدام مىکرد. سپس سفرهى ناهار پهن مىشد و منشى براى ثبت شکایات حاضر مىشد، هر یک از دادخواهان که به داخل راه مىیافت به او مىگفت: «بر سفره بنشین!» او نیز مىنشست و منشى نامهى او را مىخواند و معاویهس دربارهى او دستور مىداد. به همین ترتیب تا به همهى ارباب حاجات رسیدگى مىکرد. بسا مىشد چهل نفر از صاحبان حاجت در مدت صرف غذا به نزد او مىرسیدند.
آنگاه به منزل مىرفت. وقتى اذان ظهر گفته مىشد، بیرون مىآمد و نماز مىخواند و به درون مىرفت و آنجا نیز چهار رکعت مىخواند. سپس خواصى از کارگزاران را مىپذیرفت و تا عصر آنجا بود. آنگاه براى نماز عصر بیرون مىآمد و بعد از اداى نماز به منزل مىرفت، نزدیک غروب بیرون مىشد و مردم را به ترتیب مقاماتشان مىپذیرفت. چون اذان مغرب گفته مىشد، نماز مغرب را مىخواند و به دنبال آن چهار رکعت نماز مىخواند که در ضمن هر رکعت پنجاه آیه با صداى بلند یا آهسته مىخواند. بعد از آن به منزل مىرفت تا اذان عشا را مىگفتند، آنگاه براى اداى نماز خارج مىشد. سپس خواص و وزیران را مىپذیرفت و تا یک سوم شب به مذاکره مىپرداختند. پس از ان به درون مىرفت و یک سوم شب را مىخوابید، پس از آن برمىخاست و به مطالعهى تاریخ گذشتگان مىپرداخت. چون وقت نماز صبح فرا مىرسید، بیرون مىشد و نماز صبح را مىخواند. و هر روز را به همان ترتیب که گفتیم به سر مىبرد» [۵۵۱]. بدون تردید شیوهى حکومتى امیر معاویهس نوعى اجتهاد و ابتکار بود که بنا بر مقتضیات زمان، به آن عمل کرد وگرنه روایات متعددى بر حفظ خلافت بر روش پیامبر ج دلالت دارد و مسلمانان صدر اسلام و عالمان راسخ در علم که با پیامبر ج نزدیکتر بودند و به پیروى از سنّتها و اجراى آرمانهاى ایشان علاقهى فراوان داشتند، همین روش را پسندیده و بر همین عقیده بودهاند؛ مانند حضرات ابوبکر، عمر، عثمانش و دیگر بزرگان و فقهاى صحابه. و همین شیوه براى همیشه هدف مطلوب و الگوى تمام عیار، خواهد ماند و لازم است که مسلمانان براى تحقق آن بکوشند، هر چند زمان و مکان تغییر کرده باشد. اهل سنّت و جماعت عقیده دارند که در این مورد، حق با حضرت علىس بود [۵۵۲]. بدون شک، اسلام و مسلمانان از وجود امیر معاویه بهره بردند؛ زیرا در زمان او مسلمانان پیروز و غالب بودند [۵۵۳]، قلمرو مملکت اسلامى بیش از پیش توسعه یافت، فاتحان اسلامى (در دریا و خشکى) به نقاطى قدم نهادند که قبل از آن قدم ننهاده بودند. دامنهى فتوحات تا اقیانوس آتلانتیک (اطلس) رسید. کارگزار وى در مصر، کشور سودان را به قلمرو حکومت اسلامى افزود. در زمان وى به ساخت کشتىهاى جنگى بسیار اهتمام مىشد، تا جایى که ناوگان دریایى اسلام داراى ۱۷۰۰ کشتى مجهز به تمام وسایل دفاعى بود که به جهات مختلف اعزام مىشدند و با غنایم فراوان باز مىگشتند. بدین وسیله نقاط مختلفى را فتح نمودند؛ از جمله جزیرهى قبرس، قسمتى از جزایر یونان و داردانل و جزیرهى رودس. در قسمت خشکى دو نوع سپاه تشکیل داده بود؛ گروهى مخصوص زمستان که به آنها «الشواتى» مىگفتند و گروهى مخصوص تابستان که به آنها «الصوائف» مىگفتند. غزوات ادامه داشت و مرزها از تجاوز دشمنان محفوظ بود.
در سال ۴۸ هـ. ق. امیر معاویهس سپاه بزرگى براى فتح قسطنطنیه از راه دریا و خشکى مجهز کرد، ولى این سپاه به دلیل برترى نظامى دشمن، موفق به فتح قسطنطنیه نشد. در این سپاه، ابن عباس، ابن عمر، ابن زبیر و ابوایوب انصارى و یزیدبن معاوية بن ابىسفیان شرکت داشتند. در اثناى محاصرهى قسطنطنیه، ابوایوب انصارى، میزبان رسول اللّه ج دارفانى را وداع گفت و خارج شهر در نزدیکى حصار قسطنطنیه به خاک سپرده شد.
همچنین در زمان حکومت وى، فرمانده اسلامى، عقبة بن نافع وارد آفریقا شد و به همراهى بربریانى که مسلمان شدند، قیروان را مرکز نظامى قرار داد و به نشر دعوت اسلام پرداختند که در نتیجه، عدّهى زیادى از قبایل بربر به اسلام روى آوردند و به قلمرو اسلام افزوده شد [۵۵۴].
دکتر فیلیپ حتّى مىگوید:
«قدرت و مدیریت معاویه در ادارهى امور بسیار قوى بود، او اوضاع نابسامان آن روز را بهبود بخشید و یک جامعهى اسلامى منظّم آفرید. او اوّلین سپاه مجهّز و آموزش دیدهى اسلامى را تشکیل داد، در دولت اسلامى، اولین دیوان ثبتى را به وجود آورد، براى ساخت ادارهى پست تلاش نمود که بعدا همهى نقاط مملکت را فرا گرفت و آنها را با هم متصّل ساخت. او بسیار بردبار و خوشرفتار بود...» [۵۵۵] مورّخ معروف شیعه، ابن طقطقى مىنویسد:
«معاویهس، شخصى دانا و فصیح و بلیغ بود. طبق مقتضاى احوال، گاهى از بردبارى و گاهى از سختى کار مىگرفت، اما جنبهى بردبارىاش غالب بود. در صفت سخاوت و جوانمردى معروف بود» [۵۵۶]. الفخرى و طبرى و دیگران داستانهاى زیادى در مورد حلم او نقل کردهاند، تا زمانى که براى سختگیرى مجبور نمىشد، سختى نمىکرد. وى مىگفت: جایى که زبانم مرا کفایت کند، دست به تازیانه نمىبرم [۵۵۷]. امیر معاویهس داراى صفات و ویژگىهاى زیادى بود که دلالت بر محبّت او به اسلام و مسلمانان و دفاع از حوزهى دین دارند، و علاوه بر دوراندیشى، حکمت و مدیریت، داراى غیرت دینى نیز بود و هنگام ضرورت، مصلحت اسلام و مسلمانان را بر هر مصلحتى دیگر ترجیح مىداد. در اینجا لازم است به همین مناسبت، یکى از کارهاى افتخارآمیز وى را که دلالت بر بزرگمنشى و غیرت دینى ایشان دارد و بسیارى از مورّخان در کتابهاى خود آوردهاند، ذکر کنیم. ابن کثیر مىگوید:
«پادشاه روم به فکر افتاد تا امیر معاویهس را به نحوى با خود نزدیک کند؛ زیرا قدرت وى را براى خود خطرى جدّى تلقى مىکرد و ایشان سپاه روم را در هم کوبیده بود.
به همین دلیل وقتى دید که معاویهس سرگرم جنگ با علىس است خواست که از موقعیت استفاده کند، لذا با لشکر بزرگى در یکى از مرزهاى شام اردو زد و چشم طمع دوخت که معاویهس با او از در دوستى وارد شود، (و در غیر این صورت با او بجنگد) معاویهس به پادشاه روم نوشت:
«به خدا سوگند، اى لعین! اگر از تصمیم خود باز نیایى و به شهرهاى خویش برنگردى، من با عمو زادهام (على) دست در دست هم داده و تو را از تمام سرزمینت خارج خواهیم ساخت و زمین را با وجود وسعتش براى تو تنگ خواهیم کرد.» وقتى نامه به پادشاه روم رسید، ترسید و از تصمیم خود منصرف شد» [۵۵۸]. باید دانست که معاویه بن ابىسفیانس یکى از اصحاب بلند رتبهى رسول اللّه ج بود که در مناقب وى حدیثهایى وارد شده است، نباید بىباکانه زبان طعن به او دراز کرد و آنچه را سزاوار مقام او نیست به او نسبت داد. امام ابوداود از ابوسعید روایت مىکند که رسول اللّه ج فرمود: «یاران مرا بد نگویید، قسم به ذاتى که جانم در دست اوست! اگر کسى از شما برابر کوه اُحد، طلا در راه خدا خرج کند، ثواب آن به اندازهى نیم «مُد» از صدقهى آنها هم نخواهد رسید.»
ابوداود به نقل از ابوبکرس از پیامبر ج روایت مىکند که نسبت به حسن بن علىب فرمود: «این فرزند من، آقایى است که امیدوارم خداوند به وسیلهى او دو گروه بزرگ از امّت مرا به صلح آورد.»
دیلمى نقل مىکند که حسن بن علىب گفت: از پدرم، على شنیدم که مىگفت: رسول اللّه فرموده است: «گردش شب و روز به پایان نخواهد رسید تا زمانى که معاویه به حکومت برسد.»
آجرى در کتاب «الشريعة» از عبدالملک بن عمیر روایت مىکند که امیر معاویهس گفت: از زمانى که رسول اللّه ج فرمود: «اى معاویه! اگر حکومت به تو رسید، عدل و انصاف پیشه کن!» همواره منتظر چنین روزى بودم.
از حدیث امّ حرّام ثابت است که رسول اللّه ج فرمود: «نخستین لشکر از امّت من که از طریق دریا (با دشمنان اسلام) خواهند جنگید، براى خود بهشت را واجب کردند.»
در تاریخ اسلام نخستین کسى که از طریق دریا راه جهاد را پیش گرفت، همانا معاویهس (در زمان خلافت حضرت عثمانس ) بود و امّ حرّام نیز در لشکر او شرکت داشت و بعد از عبور از دریا درگذشت.
به ثبوت رسیده که رسول خدا ج معاویه را کاتب خود قرار داد. ایشان کسى را به این سمت تعیین مىکرد که متصّف به صفت عدالت و امانت بود [۵۵۹]. حضرت معاویهس چند تار مو از موهاى رسول اللّه ج را نزد خود نگهدارى مىکرد و وصیت کرده بود که آنها را در کفن او بگذارند. او به برخى از اصول و اهداف خلافت آشنایى داشت که نتوانست آنها را به اجرا گذارد؛ زیرا در امّت اسلام تغییرات کلّى پدید آمده بود و شرایط زمان و محیط، وسعت کشور، وجود ملّیتهاى مختلف و حساسیت مسئولیت و مشکلات روزمره به او اجازهى این کار را نمىداد. کسانى که واقعیات را از نظر دور نمىدارند و براى آن اهمیت قایلند و از تغییرات گسترده و تفاوت عظیم آن زمان آگاهى دارند، تا حدودى او را معذور مىدانند و نمىتوانند این تغییرات را نادیده بگیرند [۵۶۰].
[۵۴۹] سنن ابىداود، کتابالسنة، باب الخلفاء. سعید بن جمهان از سفینه روایت مىکند که پیامبر ج فرمود: خلافت در امّت من سى سال خواهد بود و بعد از آن دورهى پادشاهى مىرسد. سپس سفینه از آغاز خلافت ابوبکر تا پایان خلافت على شمرد، دیدیم که سى سال شدند. (زیرا خلافت حضرت ابوبکر از سال ۱۱ هجرى آغاز شد و مصالحهى حضرت حسن در سال ۴۱ هجرى واقع شد که بدین ترتیب سى سال کامل مىشوند ـ مترجم ـ) این حدیث در جامع ترمذى، کتاب الفتن، باب «ماجاء فى الخلافة» نیز آمده است. [۵۵۰] البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۴۶ و ۱۵۳، دارالفكر العربى، مصر. [۵۵۱] مسعودى، ترجمهى مروج الذهب، ج ۲، ص ۳۵ ـ ۳۳، چاپ چهارم، ۱۳۷۰. [۵۵۲] براى تفصیل بیشتر رک: إزالة الخفاء عن خلافة الخلفاء، ج ۲، ص ۲۸۰ ـ ۲۷۸، اثر حكیم الاسلام، شیخ احمد بن عبدالرحیم معروف به شاه ولى اللّه دهلوى، متوفى ۱۱۷۶ هـ. ق. [۵۵۳] امیر على، مورّخ نامدار شیعه، در کتاب تاریخ عرب و اسلام، ص ۸۹ مىنویسد: معاویه در تمام مدت سلطنت خود به طور کلى پیروز و کامیاب بود. اوضاع داخلى آرام و در خارج نیز همیشه پیروزى با او بوده است. (مترجم) [۵۵۴] براى تفصیل بیشتر رک: محمد خضرى، تاریخ الامم الإسلامیة، الدولة الامویه، ج ۱، ص ۱۱۵ ـ ۱۱۴، «الانتقاد على تاریخ التمدن الإسلامى، لجرجى زیدان» اثر علامه شبلى نعمانى، لکنو ۱۹۱۲ م، و کتاب «الدولة الامویة»، اثر دکتر یوسف العش، چاپ دارالفکر، دمشق تحت عنوان: (نظرة عامة فى الحكم الاموى) ص ۳۵۵ ـ ۳۳۸. [۵۵۵] مختصر تاریخ عرب، ص ۸۰، دارالعلم ملایین، بیروت، ۱۹۴۶ م. [۵۵۶] الفخرى، ص ۱۲۹، چاپ لاهور. [۵۵۷] تاریخ یعقوبى، ج ۲، ص ۲۸۳ و تاریخ اسلام، معین الدین ندوى، ج ۲، ص ۳۵، چاپ دهم، (همچنین طبرى نقل مىکند که امیر معاویه مىگفت: خودم را بالاتر از آن مىدانم که خطایى بزرگتر از بخشش من باشد،، بدىاى بیشتر از نیکى من باشد،، جهالتى فراتر از بردبارى من باشد. همچنین مىگفت: براى من چیزى لذّت بخشتر از این نیست که خشمى را فرو خورم)، ترجمهى تاریخ طبرى، ج ۷، ص ۲۹۰۲ ـ ۲۹۰۱. (مترجم) [۵۵۸] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۱۹. [۵۵۹] آجرى به طرق متعدد روایت کرده است که این انتخاب بنا بر اشارهى جبرئیل بوده است. (إزالة الخفاء، مقصد اول، ص ۱۴۷ ـ مترجم ـ) [۵۶۰] جهت اطلاع از تغییر زمان و اوضاع به کتاب إزالة الخفاء، ص ۱۵۲ ـ ۱۴۸ مراجعه کنید.
بعد از بیان اختلافاتى که منجر به خونریزى بین مسلمانان شد و ما با افسردگى و تألّم قلبى داستان آنها را ذکر کردیم، در اینجا بیان این حقیقت لازم است که این اختلافات و جنگها در حوزهى حکومت و فرمانروایى و حکام و لشکریان آنها منحصر و محدود بود؛ اما جامعهى اسلامى که از سرزمین وحى آغاز شده و تا آخرین نقطهى شهرهاى فتح شده پراکنده بود، جامعهاى بود که به دین چنگ مىزد و پایبند واجبات و فرایض بود و انگیزهى عمل به سنّت پیامبر ج و آنچه از قرآن و حدیث ثابت است در وجود آنها زنده بود. به اهل دین، علما، محدّثان، فقها و پیشوایان دینى احترام مىگذاشتند و شعایر اسلام همواره برپا بود؛ جمعه و جماعات برگزار مىشد، در مراسم و مناسک و ارکان و اوقات حج هیچ گونه تغییرى پدید نیامده بود و هر ساله تحت سرپرستى امیرى که از سوى خلیفه و ولىّ امر تعیین مىشد، برگزار مىگردید، جهاد با تمام قدرت جارى بود، حفظ قرآن با علاقهى فراوان مرسوم بود، صداى تلاوت قرآن گوشها را نوازش مىداد و قلبها را نرم و چشمها را اشکبار مىکرد و هیچ گونه تحریفى در دین و احکام شرعى پدید نیامده بود.
جامعهى اسلامى آن روز ـ به رغم کاستىها ـ مطلقا از تمام جوامع مذهبى معاصر خود، در خشوع و کرنش در برابر خدا، آمادگى براى حساب آخرت، خوددارى از فساد و منکرات، دورى از پرستش مادیات، برتر و ممتاز بود. به دنیا و مظاهر آن بیش از نیاز اهمیت نمىدادند، چنین نبود که هر چیز را فقط با معیار و ترازوى منافع شخصى و دنیوى وزن کنند. همهى این صفات به برکت وجود کتابى بود که نه تحریف را قبول مىکند و نه ضایع مىشود و به برکت گفتار و سیرهى رسول اللّه ج و داستانهاى زندگى صحابه و خلفاى راشدین و شهدا و مجاهدان اسلامى بود که همواره تکرار مىشد، و به برکت وجود دعوتگران به خدا و امرکنندگان به معروف و نهى کنندگان از منکر و وجود زاهدان و پرهیزگاران و رجالى بود که تسلّط روحى و جایگاه خاصّى در قلوب مردم داشتند. همهى این برکات در سایهى ضمانتى بود که خداوند نسبت به حفظ دین و بقاى امّت دعوتگر داده است و متکفّل شده که تا قیام قیامت این دین و امّت باقى بماند:
﴿إِنَّا نَحۡنُ نَزَّلۡنَا ٱلذِّكۡرَ وَإِنَّا لَهُۥ لَحَٰفِظُونَ٩﴾ [الحجر: ۹].
«ما قرآن را نازل کردیم و به طور قطع آن را پاسدارى مىکنیم»:
﴿وَكَذَٰلِكَ جَعَلۡنَٰكُمۡ أُمَّةٗ وَسَطٗا لِّتَكُونُواْ شُهَدَآءَ عَلَى ٱلنَّاسِ وَيَكُونَ ٱلرَّسُولُ عَلَيۡكُمۡ شَهِيدٗاۗ١٤٣﴾ [البقرة: ۱۴۳].
«و بدینسان شما را امّت میانهاى قرار دادیم تا گواه بر مردم باشید و پیامبر هم بر شما گواه باشد.»
خداوند ضامن بقاى این دین و امّت است؛ زیرا آخرین دین و آخرین امّتى هستند که جایگزینى ندارند. از آنجا که مسلمانان همواره خلاء و شکاف در دعوت به خدا و جهاد در راه او را پر کردهاند [۵۶۱] و در عقیده و عمل از سایر ملل برتر هستند، خداوند به دشمنان قسم خوردهى آنان مجال غالب شدن نداد. سلطهى مسیحى که مرکز آن قسطنطنیه و قارّهى اروپاى مسیحى بود کوشید تا فرصت را غنیمت شمارد و در حالى که مسلمانان سرگرم اختلافات سیاسى و درگیرىهاى داخلى هستند، سرزمینهایى را که مدّتها تحت سیطرهى آنان بود و مسلمانان فتح کرده بودند (مانند شام، مصر و بعضى از کشورهاى آفریقایى) دوباره از چنگ آنان بیرون بیاورد و اعتبار سیاسى و نظامى خود را باز یابد، ولى موفّق نشد.
مورّخ معروف، حافظ ابن کثیر به نقل از ابن جریر طبرى، حوادث سال سى و پنج هجرى را ذکر کرده و مىگوید:
«در همین سال، قسطنطین، پسر هرقل با هزار کشتى جنگى عازم سرزمین مسلمانان شد، خداوند طوفان سختى بر او مسلّط گردانید که سپاهش را با تمام ساز و برگ غرق ساخت. جز پادشاه و عدّهى کمى از سپاهیانش جان سالم به در نبردند. وقتى به صقلیه (سیسیل) رسید به حمّام رفت، مردم او را همان جا به قتل رسانیدند و گفتند: تو موجب هلاکت مردم ما شدهاى» [۵۶۲].
***
[۵۶۱] رک: رجال الفكر والدعوة ج ۱، ص ۳۲ ـ ۳۱ تحت عنوان: «اعلام الدین وشخصیاتها...». براى اطلاع از احوال دعوتگران دینى آن عصر به کتاب صفة الصفوة ابن جوزى وحلیة الأولیاء ابونعیم اصفهانى، ج ۱، ۲ و ۳ مراجعه شود. [۵۶۲] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۲۹، مطبعهى سعادت، مصر.
حسن بن على بن ابىطالبس ـ اهمیت و تأثیر روانى پیشگویى پیامبر ج در حقّ حسنس ـ خلافت حسنس و صلح با امیر معاویهس ـ شهادت حضرت حسنس ـ موضع صحیح حضرت حسنس ـ حسین بن علىس ـ حکومت یزید ـ سیره و اخلاق یزید ـ فاجعهى کربلا ـ دعوت اهل عراق از حسینس و فرستادن مسلم به کوفه ـ رفتار کوفیان با مسلم ـ پیام مسلم به حسینس ـ حسین بن علىس در راه کوفه ـ در میدان کربلا ـ در حضور یزید - واقعهى حرّه و مرگ یزید ـ فاجعهى کربلا از دیدگاه علماى اهل سنّت ـ فعالیت براى تغییر نظام فاسد و ارزش آن.
حسن بن على، فرزند فاطمهى زهرا دختر و ریحانهى رسول اللّه ج و مشابهترین فرد از نظر شکل و صورت با آن حضرت ج بود. حسن طبق روایات صحیح در نیمهى شعبان سال سوّم هجرى متولّد شد و بعضى گفتهاند در رمضان به دنیا آمد.
رسول اللّه ج بسیار او را دوست داشت و آن گاه که کودک بود پیامبر اسلام ج گاهى لب و صورت او را مىبوسید و گاهى زبان او را در دهان گرفته مىمکید و گاهى در آغوش مىگرفت و بر سینهى خود مىگذاشت و با او بازى مىکرد. گاهى پیامبر ج در سجده مىبود او مىآمد و بر پشت آن حضرت سوار مىشد، ایشان سجده را طولانى مىفرمود و گاهى او را با خود بالاى منبر مىبرد [۵۶۳]. زهرى به نقل از انس مىگوید که حسنس از همه بیشتر در شکل و صورت با رسول اللّه ج مشابه بود [۵۶۴]. هانى از حضرت على نقل مىکند که فرمود: حسن از سر تا سینه با رسول اللّه ج مشابهت دارد و حسین از سینه تا قدم [۵۶۵]. حضرت علىس فرزندش، حسن را فوق العاده مورد احترام و اکرام قرار مىداد، یک روز به او گفت: آیا براى مردم سخنرانى نمىکنى تا من بشنوم؟ گفت: نمىتوانم جلوى شما سخن بگویم. روزى على در گوشهاى از مسجد طورى نشست که حسن او را نبیند، آنگاه حسن براى مردم سخنرانى مفصّل و بلیغى ایراد کرد، وقتى خطبه را به پایان رسانید، علىس فرمود: نسلى است که از یکدیگر پیدا شدهاند؛ [۵۶۶]
﴿ذُرِّيَّةَۢ بَعۡضُهَا مِنۢ بَعۡضٖۗ وَٱللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ٣٤﴾ [آل عمران: ۳۴].
حسن بیشتر اوقات ساکت و خاموش بود و هرگاه لب به سخن مىگشود، بر همهى سخنوران چیره مىگشت، در مهمانىها شرکت نمىکرد، در امور دیگران دخالت نمىکرد ولى اگر کسى به او مراجعه مىکرد، مسایل را برایش کاملا توضیح مىداد [۵۶۷]. سه بار همهى دارایى خود را در راه خدا توزیع کرد، همواره صدقه مىداد و بیست و پنج بار پیاده به حج بیت اللّه رفت در حالى که حیوان قربانى را هم همراه خود مىبرد [۵۶۸]. هرگاه حسن و حسینب بر اسب سوار مىشدند ابن عبّاسب رکاب را نگه مىداشت و این را براى خود مایهى شرف مىدانست. هرگاه به طواف بیت اللّه مىرفتند، مردم براى سلام و مصافحه، پروانهوار روى مىآوردند تا جایى که بیم آن بود که زیر دست و پاى مردم آسیب ببینند [۵۶۹]. از حذیفه به طور مرفوع روایت شده که حسن و حسینب، سرور جوانان بهشت خواهند بود، این روایت به طرق متعدد نقل شده است. همچنین از على، جابر، بُریده و ابوسعید در این باب مطالبى روایت شده است.
در صحیح بخارى به نقل از ابىبکره آمده است که: رسول خدا ج را بالاى منبر دیدم، در حالى که حسن بن علىب با ایشان بود، ایشان گاهى به طرف حاضران متوجّه مىشد و گاهى به سوى حسن نگاه مىکرد و مىفرمود: این فرزند من سرورى است که امیدوارم خداوند به وسیلهى او بین دو گروه از مسلمانان صلح برقرار کند [۵۷۰]. امام احمدبن حنبل از هاشم بن قاسم از مبارک بن فضاله از حسن بن ابى الحسن از ابوبکره نقل مىکند که روزى رسول اللّه ج مشغول نماز بود، حسن بن علىب چند بار مىآمد و بر پشت آن حضرت سوار مىشد، مردم به ایشان گفتند: با این بچّه رفتارى دارید که ندیدهایم با دیگران چنین رفتار کنید؟ آن حضرت در جواب فرمود: «این فرزندم آقایى است که خداوند به وسیلهى او بین دو گروه از مسلمانان صلح و آشتى برقرار خواهد کرد» [۵۷۱]. در روایتى دیگر آمده که آن حضرت فرمودند: «امیدوارم خداوند او را طول عمر عنایت کند تا بین دو گروه بزرگ از مسلمانان صلح ایجاد کند»، گروهى از صحابه این حدیث را روایت کردهاند [۵۷۲]. ابن عبّاس مىگوید:
«روزى حضرت رسول ج حسن بن علىب را بر دوش خود گرفته بود، مردى گفت: چه سوارى خوبى دارى اى پسر! پیامبر فرمود: آرى سوار هم چه سوار خوبى است»! [۵۷۳] این نکته نیز قابل ذکر است که حسن و حسینب از سلحشوران بزرگ اسلام بودند.
نُعیم مىگوید:
ابوهریرهس به من گفت: هرگاه حسن را مىبینم اشک از چشمانم جارى مىگردد؛ زیرا روزى حسن با سرعت مىدوید تا در دامان پیامبر نشست و محاسن پیامبر را گرفت و در دهان آن حضرت داخل کرد و رسول اللّه ج دهانش را باز کرد و سپس بر دهان حسن بوسه زد و فرمود: «خدایا! من این پسر را دوست دارم، تو نیز او را دوست بدار! سه بار این دعا را تکرار کرد» [۵۷۴]. ابن عساکر مىگوید:
«روزى حضرت حسنس از باغهاى مدینه مىگذشت، یک غلام حبشى را دید که نانى در دست دارد و لقمهاى خودش مىخورد و یک لقمه به سگش مىدهد. به همین ترتیب نان را بین خود و سگ به دو قسمت تقسیم کرد، حضرت حسنس از او پرسید: چه چیزى موجب شد تا سهم خودت را با سهم سگ مساوى کردى و خودت بیشتر نخوردى؟ گفت: وقتى به چشمان او نگاه مىکردم خجالت کشیدم که سهم او را کمتر کنم، حسن گفت: تو غلام چه کسى هستى؟ گفت: غلام اَبّان بن عثمان، پرسید: این باغ مال کیست؟ گفت: مال ابّان، آنگاه حضرت حسن فرمود: تو را به خدا سوگند مىدهم تا من برمىگردم همین جا بمانى، این را گفت و پیش ابّان رفت و آن غلام را به همراه باغ خرید و سپس نزد غلام برگشت و به او گفت: من تو را خریدم. غلام بلند شد و گفت: سرورم! تعهد مىکنم که از فرمان خدا و رسول و دستور شما اطاعت کنم، حضرت حسن فرمود: باغ را هم خریدم، اینک تو به خاطر رضاى خدا آزادى و این باغ را هم به تو بخشیدم [۵۷۵].
[۵۶۳] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۳۳. [۵۶۴] مصنف عبدالرزاق، چاپ اول، ۱۹۷۰، مجلس علمى دابیل هند. [۵۶۵] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۳۳ به روایت امام احمد. [۵۶۶] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۳۷. [۵۶۷] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۳۹. [۵۶۸] همان منبع. [۵۶۹] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۳۹ـ۳۷. [۵۷۰] بخارى، الجامع الصحیح، كتاب الفتن. [۵۷۱] ابن حجر، الإصابة فى تمییز الصحابة، ج ۱، ص ۲۳۰. [۵۷۲] تلمسانى، الجوهرة فى نسب النبى ج وأصحابه العشرة، ج ۲، ص ۲۰۱. [۵۷۳] همان منبع، ص ۲۰۳. [۵۷۴] اصفهانى، ابونعیم، حلیة الأولیاء،، ج ۱، ص ۳۵. [۵۷۵] ابنعساکر، تهذیب تاریخ دمشق الكبیر، ج ۴، ص ۲۱۸ ـ ۲۱۷، چاپ دوم، ۱۳۹۹ هـ. ق / ۱۹۷۹ م. دارالمسیره.
خبر دادن پیامبر ج از این که حضرت حسنس روزى بین دو فرقهى بزرگ از مسلمانان صلح ایجاد مىکند، تنها یک خبر و پیشگویى محض نبود که حسنس و مسلمانان آن را بشنوند و مانند سایر پیشگویىها آن را باور کنند بلکه براى حضرت حسنس یک راهنمایى و برنامهى زندگى و خط سیرى بود که در مسیر زندگى، آن را سرلوحهى جهتگیرىها و گرایشها و تصرّفات خود قرار دهد. حتما این جمله در اعماق قلبش فرود آمده و بر تمام وجودش مستولى گشته و با خون و گوشتش در آمیخته بوده و آن را یک سفارش و وصیت از جانب پیامبر ج تلقى کرده است. به یقین چون این جمله را از رسول اکرم ج ـ که هم پیامبر و هم پدر بزرگ او بود ـ شنیده و دانسته است که همین عامل، موجب شده تا پیامبر ج این همه با او محبّت و احترام داشته باشد و چون آثار خوشحالى را در چهرهى پیامبر ج و نور امید را در چشمان ایشان مشاهده کرده است، لابُدّ به این پیشگویى به عنوان نمونهى کامل و آرمان بزرگ زندگىاش، محکم چنگ زده است.
آرى، تأثیر این پیشگویى در تمام مراحل زندگى وى ظاهر و نمایان بوده است، حتى در گفت و گو با پدر بزرگوارش که از موهبتها و امتیازهاى منحصر به فرد برخوردار بود و به عنوان یک فرزند نیک که از آداب فرزندى و شایستگىهاى پدر بزرگوارش آگاهى داشت، وى را از دل و جان دوست مىداشت و مورد احترام قرار مىداد، آرى! به این پدر بزرگوار و محبوب (پس از شهادت حضرت عثمانس) پیشنهاد مىکند که از مدینه خارج شود و از مردم کنارهگیرى کند تا عرب سر عقل آیند و خود به سراغ او بروند. روایت شده است که به او گفت: «اگر در هر نقطهاى خود را مخفى کنى آخر تو را پیدا کرده و با تو بیعت خواهند کرد، بدون این که خودت را براى بیعت عرضه کنى.» همچنین هنگامى که حضرت علىس عازم جنگ با شامیان بود و از مدینه به قصد جنگ خارج شد، حسنس نزد او رفت و چنین گفت: «پدرم! از این تصمیم خود منصرف شو؛ زیرا این عمل موجب ریختن خون مسلمانان و ایجاد اختلاف بین آنها خواهد شد» [۵۷۶]. ظاهر است فرزندى که با پدر خود این گونه سخن مىگوید، پیشگویى و دعاى پیامبر ج در وجود او تأثیر کرده است.
اما حضرت علىس پیشنهاد حسنس را نپذیرفت؛ زیرا او نمىتوانست بىتفاوت باشد و به تکلیف شرعى خود عمل نکند؛ چون او موظّف بود که امر به معروف و نهى از منکر کند و بکوشد تا آب را به جوى بازگرداند و حق را به حقدار بدهد. هر کس نظرگاهى دارد که بدان سو رو مى آورد؛﴿وَلِكُلّٖ وِجۡهَةٌ هُوَ مُوَلِّيهَاۖ﴾ [البقرة: ۱۴۸].
[۵۷۶] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۷، ص ۲۳۰ ـ ۲۲۹.
هنگامى که حضرت علىس به دست ابن ملجم ضربت خورد، مردم به او گفتند: اى امیر مؤمنان! آیا کسى را براى خلافت تعیین نمىکنى؟ گفت: نه، همانطور که پیامبر خدا ج شما را به خودتان واگذاشت (و جانشینى تعیین نکرد) من نیز شما را به خود وامىگذارم، اگر خدا به شما ارادهى خیرى داشته باشد، شما را به انتخاب بهترین شما متّفق مىگرداند، همان طور که بعد از رسول اللّه بر بهترینتان متّفق گردانید [۵۷۷]. اما مردم کوفه در همان روز که علىس مورد ضربت قرار گرفت با حسنس بیعت کردند؛ یعنى در روز جمعه هفدهم رمضان سال چهلم هجرى [۵۷۸]. حافظ ابن کثیر مىگوید:
«چون علىس در گذشت (و با حسنس بیعت شد)، قیس بن سعد بن عباده به حضرت حسنس پیشنهاد و اصرار کرد که با اهل شام بجنگند، حضرت حسنس اراده نداشت که با کسى بجنگد، اما با اصرار، او را وادار کردند. جمعیت بسیار بزرگ و بىسابقهاى گرد آمدند، آنگاه حضرت حسنس قیس بن عباده را به فرماندهى دوازده هزار سرباز منصوب کرد و پیش فرستاد. سپس خود نیز با باقىماندهى لشکر به دنبال او به قصد جنگ با معاویهس و اهل شام حرکت کرد، وقتى از مدائن گذشت، توقف کرد و مقدمة الجیش را جلوى خود قرار داد.
در همین هنگام که او خارج از مدائن اردو زده بود، ناگاه کسى ندا در داد که قیس بن عباده کشته شد، با شنیدن این خبر لشکریان به جان هم افتادند و وسایل یکدیگر را به غارت بردند، حتّى خیمهى حضرت حسنس و اثاث او را نیز به یغما بردند و فرشى را که روى آن نشسته بود از زیر پایش بیرون آوردند و با خنجر به او زخم زدند، ولى سطحى بود. لذا به شدّت از آنان متنفر شد و با حالت مجروحى بر اسب خود سوار شد و در کاخ سفید مدائن فرود آمد. هنگامى که لشکریان به قصر استقرار یافتند، مختار بن ابى عبید (قَبَّحَهُ اللّهُ) به عمویش، سعد بن مسعود که استاندار مدائن بود گفت: آیا مىخواهى به ثروت و عزّت دستیابى؟ گفت: چگونه؟ مختار گفت: حسن بن على را دستگیر کن و نزد امیر معاویه بفرست، سعد گفت: خدا تو را رسوا کند! این چه سخن زشتى است که مىگویى، آیا به فرزند دختر رسول اللّه ج خیانت کنم؟» [۵۷۹] ابن کثیر مىگوید:
«اهل عراق حسن بن علىب را برگزیدند تا به وسیلهى او با اهل شام بجنگند، اما به هدف خود نرسیدند، و در این باره خودشان مقصر بودند؛ زیرا نظرات متفاوتى داشتند و از رهبران خود اطاعت نمىکردند. اگر مىفهمیدند که خداوند چه نعمت بزرگى به آنان داده و به شرف افتخار بیعت با سبطِ رسول اللّه ج و سرور مؤمنان و یکى از دانشمندان صحابه نایل آمدهاند، قدر آن را مىدانستند» [۵۸۰]. حضرت حسنس وقتى دید که لشکرش پراکنده شده است، از آنان بیزار و مأیوس شد و نامهاى به معاویه بن ابىسفیانس ـ که با سپاهى از شام خارج شده و به «مَسکن» [۵۸۱] رسیده بود ـ نوشت. در این نامه پیشنهاد صلح داده و شرایطى ذکر کرده بود که اگر او قبول کند، از امارت دستبردار شود و آن را به معاویه بسپارد، تا بدین وسیله از ریختن خون مسلمانان جلوگیرى شود. سرانجام با هم به توافق رسیدند و به امارت معاویهس اتفاق شد [۵۸۲]. ابن کثیر مىگوید:
«رسول اللّه ج فرموده است: «خلافت بعد از من سى سال خواهد بود، بعد از آن نوبت پادشاهى مىرسد»، با خلافت حسن بن على سى سال تکمیل مىشود؛ زیرا وى در ربیع الاول سال چهل و یک هجرى از خلافت کنارهگیرى و با معاویه صلح کرد و از وفات رسول اللّه ج تا آن روز سى سال کامل گذشته بود» [۵۸۳]. حضرت حسنس بعد از صلح، به تقاضاى حضرت معاویهس خطبهاى ایراد فرمود و بعد از ثناى پروردگار و درود بر پیامبر ج گفت:
«اى مردم! خدا شما را به وسیلهى نخستین ما (حضرت محمّد) هدایت کرد و خون شما را به وسیلهى آخرین ما (یعنى خودش) حفظ کرد. این کار (خلافت) مدّتى دارد و دنیا دست به دست مىگردد. من نمىدانم شاید این براى شما آزمایش است و تا مدّتى برخوردار شوید. «وَإنْ أدْرى لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ ومَتاعٌ إلى حينٍ» [۵۸۴]. آنگاه ضمن سخن خود گفت: من با امیر معاویه بیعت کردهام، شما نیز مطیع او باشید [۵۸۵]. مردى به نام ابوعامر خطاب به حضرت حسنس گفت: «اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا مُذِلَّ المُؤْمِنينَ»؛ (سلام بر تو اى خوارکننده مؤمنان!)؛ آن حضرت فرمود: اى ابوعامر! چنین مگو، من مؤمنان را خوار نکـردم، اما نخواسـتم آنها را براى کسـب قدرت به کشـتن بدهم [۵۸۶]. ابن کثیر مىگوید:
«چون بر بیعت معاویهس توافق و اجتماع شد، حسن بن علىب به اتّفاق برادرش، حسینس و بقیهى برادران و پسر عمویش، عبداللّه بن جعفر سرزمین عراق را ترک گفتند و به شهر مدینه رفتند. در بین راه ساکنان آبادىهایى که طرفدار او بودند او را به خاطر صلح ملامت مىکردند، اما ایشان با سعهى صدر و بردبارى خویش گفتهى آنان را به دل راه نمىداد و از این بابت نمىرنجید و از کار خود اظهار پشیمانى نمىکرد، بلکه بسیار خرسند بود، گرچه براى عدّهاى از یاران و خویشان وى ناگوار بود، و تا امروز نیز عدّهاى او را ملامت مىکنند، اما حق این است که باید از این عمل ارزشمند و سنّت او پیروى کرد و او را به خاطر حفظ جان مسلمانان ستود، همان گونه که رسول اللّه ج او را مورد ستایش قرار داده بود» [۵۸۷]. یاران حضرت حسنس به او مىگفتند: «يا عار المؤمنين» (اى کسى که باعث ننگ و عار مؤمنان شدى!)، او در جواب مىگفت: «العارُ خَيْرٌ مِنَ النّارِ» (عار از آتش بهتر است)؛ یعنى این ملامت و نکوهش از سوختن در آتش دوزخ به خاطر ریختن خون مسلمانان بهتر است.
ابوداود طیالسى از زهیربن نفیر حضرمى و او از پدرش نقل مىکند که گفت:
«به حسن بن علىب گفتم: مردم مىگویند خواهان خلافت هستى؟ حسن فرمود: سرها و جمجمههاى عرب در دست من بود، با هر که من صلح مىکردم آنها هم صلح مىکردند و با هر که مىجنگیدم آنان نیز مىجنگیدند، ولى من خلافت را به خاطر رضاى خدا ترک گفتم. آیا اکنون بار دیگر در اطراف حجاز این مسأله را دامن مىزنم؟ [۵۸۸] یک بار گفت: ترسیدم از این که روز قیامت هفتاد یا هشتاد هزار نفر یا کمتر و بیشتر در حالى نزد خداوند حاضر شوند که از رگهاى گردنشان خون مىچکـد و همه به پیشگاه خـدا شکایت کنند که چـرا خونشـان ریخته شـده است؟» [۵۸۹]
[۵۷۷] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۴ و مروج الذهب، مسعودى. [۵۷۸] همان منبع. [۵۷۹] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۴. [۵۸۰] همان منبع، ج ۸، ص ۱۶. [۵۸۱] مَسکن: محلى است نزدیک اوانا بر ساحل رودخانهى دُجیل. (مترجم به نقل از معجم البلدان) [۵۸۲] همان منبع. [۵۸۳] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۶. [۵۸۴] همان منبع، ج ۸، ص ۱۸. [۵۸۵] مسعودى، ترجمهى مروج الذهب، ج ۲، ص ۵، چاپچهارم ۱۳۷۰، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى. (مترجم) [۵۸۶] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۹. [۵۸۷] همان منبع. [۵۸۸] همان منبع، ج ۸، ص ۴۲. [۵۸۹] همان منبع.
حضرت حسنس مسموم گردید و همین چیز سبب وفاتش شد. عمیر بن اسحاق مىگوید: من به اتّفاق مردى از قریش، نزد حسن بن علىب رفتم، او آخرین ساعات عمر خود را مىگذرانید، برادرش، حسینس بر بالینش نشست و گفت: اى برادر! چه کسى تو را مسموم کرده است؟ گفت: مىخواهى او را بکشى؟ حسین گفت: آرى، گفت: اگر مسمومکنندهى من کسى است که من گمان مىکنم، پس خدا سختتر و شدیدتر عذاب مىکند و اگر او نیست، نمىخواهم به خاطر من فرد بىگناهى کشته شود [۵۹۰]. حضور مردم در تشییع جنازهى او به قدرى بود که در قبرستان بقیع جاى خالى وجود نداشت. واقدى به نقل از ثعلبه بن ابى مالک مىگوید: در تشییع جنازهى حسن بن علىب حاضر بودم، جمعیت تشییعکنندگان به قدرى زیاد بود که اگر سوزنى انداخته مىشد بالاى سر کسى مىافتاد [۵۹۱]. حضرت حسنس طبق صحیحترین روایات، در سن چهل و هفت سالگى [۵۹۲] در پنجم ماه ربیع الاوّل سال پنجاه هجرى دار فانى را وداع گفت. ابوجعفر مىگوید: به مناسبت رحلت حضرت حسنس تا یک هفته بازارها تعطیل بود [۵۹۳]. حسنس پس از شهادت علىس در ماه رمضان سال چهلم هجرى خلیفهى مسلمانان شد و با امیر معاویهس در ماه ربیع الاوّل سال چهل و یک صلح نمود. سال صلح او با معاویه «عام الجماعة» نامیده مىشود. خلافت او شش ماه بود و با همین شش ماه دورهى سى سالهى خلافت (نبوى) به پایان رسید [۵۹۴].
[۵۹۰] همان منبع. [۵۹۱] ابن حجر، الإصابة فى تمییز الصحابة، ج ۱، ص ۳۳۱. [۵۹۲] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۴۴. [۵۹۳] ابن سعد، الطبقات الكبرى. حاکم در «مستدرک» نیز این مطلب را آورده است. [۵۹۴] تلمسانى، الجوهرة، ص ۲۰۴.
صلح حضرت حسنس با معاویهس و واگذارى خلافت به او بسیار به موقع و به جا بود، همان گونه که موضعگیرى حسینس در برابر یزید، صحیح و به جا بود؛ زیرا محیط، اوضاع و شرایط و زمان و مکانى که حوادث پیش مىآید، داراى درجهى حرارت و دماى خاصّى هستند که طبقِ همان درجه باید موضعى انتخاب کرد و عکسالعملى نشان داد، در هر جا ودر هر حال نمىتوان یک روش را اعمال کرد. همه مىدانند که بینِ حضرت معاویهس و فرزندش یزید، از نظر سیره و اخلاق و از نظر رابطه و مصاحبت با پیامبر و از نظر نقش آنها در اسلام، از زمین تا آسمان تفاوت بود.
ادامهى جنگ با معاویهس و مقاومت در برابر او نتیجهاى جز خونریزى و ایجاد هرج و مرج در جامعهى نوپاى اسلامى که از یک طرف با اختلافات داخلى و از سوى دیگر با خطرات خارجى مواجه بود، نداشت؛ آن هم با لشکرى بىثبات که با اندک بهانهاى مىشورید و خیانت مىورزید. حضرت حسنس بیش از هر کسى به طبیعت و نهاد این لشکر عراقى که مدّعى یارى او و پیش از او مدّعى یارى پدرش بودند، آشنایى داشت و به خوبى مىدانست که چگونه پدرش را تنها گذاشتند و به جاى استقامت و پایمردى فرار را برقرار ترجیح دادند و به وسیلهى آراى گوناگون و سرپیچى از فرمان او دل حضرت علىس را خون کردند و ناچار حضرت علىس در خطبهها و سخنان خود به نکوهش و سرزنش آنها پرداخت [۵۹۵].
[۵۹۵] نمونهاى از خطبههاى شگفت حضرت علىس در این مورد، در بخشهاى پیشین گذشت.
حسین بن علىب در پنجم شعبان سال چهارم هجرى متولّد شد، رسول اللّه ج او را تحنیک کرد [۵۹۶] و برایش دعا فرمود و نامش را حسین گذاشت. همان طور که گفتیم چهرهى حضرت حسنس با چهرهى رسول اللّه ج مشابه بود و بدن حضرت حسینس با بدن رسول اللّه ج شباهت داشت [۵۹۷]. حسینس هنگام وفات رسول اکرمج حدود شش سال و نیم عمر داشت؛ زیرا او در ماه شعبان سال چهارم هجرى به دنیا آمد و رحلت رسول اکرم ج در ماه ربیع الاوّل سال یازدهم هجرى واقع شد.
ابوایوب انصارىس مىگوید: روزى نزد رسول اللّه ج رفتم، دیدم که حسن و حسینب بر سینهى رسول اللّه ج بازى مىکنند، گفتم: یا رسول اللّه! اینها را دوست دارى؟ فرمود: چرا دوست نداشته باشم، اینها دو ریحانه (موجب راحت و شادمانى) من در دنیا هستند [۵۹۸]. حارث از على (به طور مرفوع) روایت کرده است که پیامبر اسلام ج فرمود: «حسن و حسین سرور جوانان بهشت هستند» [۵۹۹]. یزید بن ابى زیاد مىگوید: یک بار رسول خدا ج صداى گریهى حسین را شنید، به مادرش (فاطمه) گفت: آیا نمىدانى که گریهى او مرا ناراحت مىکند؟ [۶۰۰] حضرت حسینس در سپاهى که در سال پنجاه و یک به فرماندهى یزیدبن معاويه به سوى قسطنطنیه اعزام شد، شرکت داشت [۶۰۱]. حضرت حسینس بسیار نمازگزار و روزهدار بود، ایشان بیست بار پیاده به زیارت خانهى خدا رفتند [۶۰۲]. حسینس بسیار متواضع بود، روزى بر جماعتى از فقرا که پاره نانهایى بر زمین گذاشته بودند و مىخوردند گذشت و در حالى که بر مرکبى سوار بود به آنها سلام گفت، آنان به او گفتند: اى پسر رسول خدا! بفرمایید! حسین از مرکب خویش فرود آمد و گفت: «إنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرينَ» «خدا مستکبران را دوست ندارد»، آنگاه نشست و با آنها مشغول خوردن شد و سپس گفت: شما مرا دعوت کردید، من هم اجابت نمودم، اکنون من شما را براى صرف غذا به خانهى خود دعوت مىکنم، آنها دعوت او را پذیرفتند و به منزل وى رفتند [۶۰۳]. ابن عُیینَه از عبداللّه بن ابى زید نقل مىکند که گفت: حسین بن على را زمانى دیدم که موى سر و محاسنش سیاه بود، جز چند تار از محاسنش که سفید بود. عمرو بن عطاء مىگوید: حسین را دیدم که مویش را با رنگ مو (وسمه) سیاه کرده بود و موى سر و محاسنش بسیار سیاه بود [۶۰۴].
[۵۹۶] تحنیک عبارت است از نرم کردن خرمآیا شیرینى و مالیدن آن به کام نوزاد، به عبارت دیگر گرفتن کام طفل. (مترجم) [۵۹۷] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۵۰ ـ ۱۴۹. [۵۹۸] روایت طبرانى در معجم. [۵۹۹] همان منبع. [۶۰۰] همان منبع. [۶۰۱] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۵۱. خلیفه بن خیاط (متوفى ۲۴۰ هـ. ق.) که استاد امام بخارى است، نام حضرت حسینس را جزو کسانى که در جنگ قسطنطنیه به فرماندهى یزید شرکت داشتند، ذکر نکرده است و این جنگ را در اخبار سال پنجاه آورده است. [۶۰۲] تلمسانى، الجوهرة، ص ۲۱۳. [۶۰۳] همان منبع، ج ۲، ص ۲۱۴ ـ ۲۱۳. [۶۰۴] ذهبى، سیر أعلام النبلاء، ج ۳، ص ۲۸۱.
امیر معاویهس، حسن بن علىب را ولیعهد و جانشین بعد از خود قرار داده بود، بعضى از کارگزارانش جانشینى یزید را مطرح کردند، اما وى در این باره متردّد بود، تا این که حسن بن علىب از دنیا رفت، آنگاه تصمیمش قطعى گردید و بنا به محبّتى که با او داشت او را اهل ولایت مىدانست. یک بار به عبداللّه بن عمرب گفت: از آن ترسیدم که امّت را بدون فرمانروا رها کنم، مانند گلهاى که زیر باران بدون چوپان سرگردان است [۶۰۵]. روزى که به دست یزید بیعت شد، او سى و چهار ساله بود [۶۰۶]. معاویهس در سال ۴۹ هـ. ق. مردم را براى بیعت با یزید فرا خواند، عموم مسلمانان با شناختى که از یزید داشتند، این کار را نمىپسندیدند، عدهاى به یزید گفتند که این کار به صلاح تو نیست، ترک کردن آن بهتر از خواستن آن است. لذا یزید از ارادهى خود باز آمد و با پدرش مشورت کرد و هر دو به ترک این امر موافقت کردند [۶۰۷]. چون سال ۵۶ هـ. ق. فرا رسید، امیر معاویه بار دیگر سامان دادنِ بیعت یزید را آغاز کرد و به تمام شهرستانها پیام داد؛ در نتیجه، همه بیعت کردند، جز عبدالرحمن بن ابىبکر، عبداللّه بن عمر، حسین بن على، عبداللّه بن زبیر و ابن عبّاس. امیر معاویهس براى اداى عمره عازم مکه شد، بعد از اداى عمره در راه بازگشت وقتى از مدینه مىگذشت، خطبهاى ایراد کرد و همهى این افراد در آنجا حضور داشتند. مردم در حضور آنان با یزید بیعت کردند، اما آنها نه مخالفت کردند و نه موافقت خود را اعلام داشتند؛ زیرا مىترسیدند. بدین ترتیب بیعت با یزید در سایر شهرها کامل گردید و از هر جا مردم و گروهها به نزد یزید مىآمدند [۶۰۸].
[۶۰۵] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۸۰. [۶۰۶] همان منبع، ج ۸، ص ۱۴۶. [۶۰۷] همان منبع، ص ۸۰. [۶۰۸] همان منبع.
طبرانى مىگوید: «یزید در جوانى اهل شراب بود و به شیوهى جوانان عمـل مىکرد» [۶۰۹]. ابن کثیر مىگوید:
«یزید خصلتهاى خوبى هم داشت؛ مثل سخاوت، بردبارى، فصاحت، شعرگویى، شجاعت و حسن تدبیر در کشوردارى. از جمال و زیبایى نیز برخوردار بود و خوش برخورد بود، از عیوبش این که دنبال خواستههاى نفسانى مىرفت، گاهى بعضى از نمازها را ترک مىکرد و نمىخواند [۶۱۰]. بیشترین عیبى که متوجه او شده، شرابخوارى و شهوتپرستى و ارتکاب بعضى از اعمال ناپسند بود [۶۱۱]. یزید را به «زندیق» و ملحد بودن متّهم نکردهاند، بلکه فاسق بوده است [۶۱۲]. گویند: یزید به موسیقى، بادهنوشى و شکار، شهرت داشت و به داشتن سگ و غلام علاقهمند بود، قوچ و خرس و میمون را به جان هم مىانداخت و تماشا مىکرد [۶۱۳]. یزید در سال ۲۵ یا ۲۶ یا ۲۷ هجرى ـ به اختلاف روایات ـ به دنیا آمد و در زمان حیات پدرش براى او بیعت گرفته شد و بعد از وفات پدرش، این بیعت را در رجب سال ۶۰ هجرى تجدید و مؤکد کرد [۶۱۴]. عمر بن خطابس فرمود:
«به پروردگار کعبه سوگند! که مىدانم عرب چه وقت هلاک مىشود؛ وقتى که زمامدار آنها کسى باشد که زمان جاهلیت را در نیافته و در اسلام نیز رسوخ و امتیازى نداشته باشد» [۶۱۵]. ولایت یزید ـ که سیرهاش ذکر شد ـ حادثهاى بود که در عصر اول اسلام و عصرى که متصل با دورهى خلافت راشده بود، قابل تحمل نبود، در آن وقت هنوز بزرگانى از صحابه و تابعین در قید حیات بودند و در میان آنان کسانى بودند که به خلافت و رهبرى مسلمانان سزاوارتر بودند و بهتر مىتوانستند اهداف و آرمانهاى اسلامى را که قرآن بیان فرموده و مقصود تشکیل خلافت هستند تحقق بخشند. بنابراین طبیعى بود که نسبت به این امر، بیش از زمانهاى بعدى حساسیت نشان داده شود. اگر این امر در دورههاى بعدى به وقوع مىپیوست تا این حد حساسیت و واکنش نشان داده نمىشد، چنان که در زمانهاى بعدى (عصر اموى و عباسى) در عمل ثابت شد.
[۶۰۹] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۲۲۸. [۶۱۰] همان منبع، ص ۲۳۰. [۶۱۱] همان منبع، ص ۲۳۲. [۶۱۲] همان منبع، ص ۲۳۲. محققان برآنند که این سیره و اخلاق یزید مربوط به زمان حکومت اوست، ولى در زمان حیات پدرش به فسق و فجور معروف نبود. (ر.ک: «معاویه و حقایق تاریخى»، اثر علامه محمّد تقى عثمانى) (مترجم) [۶۱۳] همان منبع، ص ۲۳۵. [۶۱۴] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۲۲۶. وفات معاویه به اتفاق مورّخان در رجب سال ۶۰ هجرى در دمشق پیش آمد و عمرش ۷۸ سال و بنا به قولى متجاوز از هشتاد سال بود. البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۴۳. [۶۱۵] البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۲۳۲.
اگر راهى براى صرف نظر کردن از این حادثهى دلخراش وجود داشت؛ حادثهاى که سر هر مسلمان را از شرم پایین مىآورد و پیشانىاش را عرقآلود مىکند، ما اصلاً آن را بازگو نمىکردیم؛ اما تاریخ همگام با حوادث تلخ و شیرین به سیر خود ادامه مىدهد و مورّخ به منظور ثبت وقایع و اتمام سخن خود مجبور است برخلاف خواست قلبى خود به شرح این گونه فاجعهها بپردازد. اینک با پوزش از دل و وجدان خودم و با عرض معذرت به خوانندگان غیورى که فضیلت اهل بیت و خاندان نبوت را مىشناسند، به بیان این حادثه مىپردازیم:
حضرت حسینس، از بیعت با یزید خوددارى کرد و بر این امر اصرار ورزید و در شهر جدّ بزرگوارش ماند. یزید و کارگزارانش، امتناع وى را بیش از انکار عبداللّه بن عمر، عبدالرحمن بن ابىبکر و عبداللّه بن زبیر و دیگران اهمیت دادند؛ زیرا از قرابت او با رسول اللّه ج و تأثیر این قرابت آگاهى داشتند و موضعِ پدرش را در برابر حکومت امیر معاویه پیش نظر داشتند؛ اما باز هم حضرت حسینس نرمش اختیار نکرد و تسلیم نشد و از موضعى که با بصیرت و اطمینان انتخاب کرده بود منحرف نگشت.
هنگامى که مطالبهى بیعت با یزید شدت گرفت، حضرت حسینس به مکه پناه برد. عراقیان نامههاى زیادى به او نوشتند و او را به عراق دعوت کردند و عدهاى را با حدود ۱۵۰ نامه نزد او فرستادند، آنان مىگفتند: صدهزار نفر تو را یارى خواهند کرد، هر چه زودتر به سوى ما بشتاب تا به جاى یزید به دست تو بیعت کنیم. در آن هنگام حضرت حسینس پسرعموى خود، مسلم بن عقیل را به کوفه فرستاد تا واقعیت کار را برایش گزارش کند و کار بیعت را براى او سامان دهد و نامهاى نیز به عراقیان نوشت و به او سپرد.
مسلم وقتى به کوفه رسید، از او استقبال نموده و به دست او براى خلافت حسینس بیعت کردند و سوگند خوردند که او را با جان و مال خود یارى خواهند کرد. ابتدا دوازده هزار نفر بیعت کردند که سپس تعدادشان به هیجده هزار نفر رسید. مسلم به حضرت حسینس نامه نوشت که کار بیعت سامان یافته و زمینه براى آمدن شما فراهم است، لذا خود را به کوفه برسان! حسینس از مکه به قصد کوفه حرکت کرد. در این اثنا، یزید، استاندار کوفه، نعمان بن بشیر را بر کنار کرد، به دلیل این که در برابر حسینس موضعِ ضعیفى اتّخاذ کرده بود و استاندارى کوفه و بصره را به عبیداللّه بن زیاد بن سمیه واگذار کرد [۶۱۶].
[۶۱۶] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۵۲.
مسلم بن عقیل بر مرکب خود سوار شد و با رمز مخصوص خود که «یا منصور امّت» بود، مردم را به سوى خود فرا خواند. چهار هزار نفر از کوفه گرد او جمع شدند، عبیداللّه بن زیاد سران قبایل را جمع کرد و قصر را به روى مردم بست، وقتى مسلم با سپاهش به درِ قصر رسیدند، هر یک از سران قبایل که قبلاً با عبیداللّه در قصر بودند به اقوام خود اشاره کردند که مسلم را رها کنید و برگردید و آنان را تهدید کردند. از سوى دیگر ابن زیاد گروهى از سربازان خود را بسیج کرد تا در شهر گشت کنند و مردم را از یارى مسلم بازدارند، مردم او را تنها گذاشتند، زنان مىآمدند و فرزندان و برادران خود را از یارى مسلم منصرف مىکردند و به خانه باز مىگرداندند. مردان به برادران و پسران خود مىگفتند: اگر از او جدا نشوید، فردا که لشکر شام از راه مىرسد، چه کار مىکنید؟
بدین ترتیب مردم، مسلم را تنها گذاشته و از اطراف او پراکنده شدند و جز پانصد نفر کسى باقى نماند، سپس به سیصد نفر رسیدند، سپس کمتر شدند تا آنکه بیش از سى نفر نماند. مسلم نماز مغرب را با آنها خواند و عازم دروازههاى «کنده» شد، در حالى که ده نفر بیشتر با او نبود. سپس این ده نفر هم از دور او پراکنده شدند و خودش تنها ماند، حتى کسى نبود او را راهنمایى کند یا به خانهى خود پناه دهد. تاریکى او را فرا گرفت و او در بین راه سرگردان بود و نمىدانست به کجا برود [۶۱۷]. داستان بىیار و مددکار ماندن مسلم توسط کوفیان، طولانى و دردآور است و این خود دلیل آشکارى است بر این امر که خضوع و کرنش در برابر قدرت و مادیات و کسب جاه و منصب جزء طبیعت بشرى و از نقاط ضعف وى به شمار مىرود، هر چند این عمل با اصول و ارزشها و الگوها تضاد داشته باشد [۶۱۸]. سرانجام مسلم به خانهاى پناه برد، خانه را محاصره کردند و او را مورد حمله قرار دادند، او نیز شمشیر به کف گرفت و به مبارزه پرداخت، تا سه بار آنان را از خانه بیرون راند، آنگاه از بیرون سنگ پرتاب کردند و خانه را به آتش کشیدند. ناچار از خانه بیرون آمد و به نبرد پرداخت. عبدالرحمن [بن محمد بن اشعث] صاحب منزل، او را امان داد، مسلم خود را تسلیم کرد، آنان او را بر قاطرى سوار کردند و خلع سلاح نمودند، او دیگر قدرتى نداشت، بنابراین به گریه افتاد و دانست که کشته مىشود [۶۱۹].
[۶۱۷] همان منبع، ج ۸، ص ۱۵۵ ـ ۱۵۴. [۶۱۸] باید دانست که این منطقه از عراق که مسلم و حضرت حسینس در آنجا سر و کار داشتند، تعداد زیادی از جمعیتش را افراد تازه مسلمان، غلامان آزاد شده و عربهاى قبایل شرق تشکیل مىداد که هنوز به طور کامل به رنگ اسلامى درن،مده بودند. همچنین بر اثر زندگى در سایهى حکومت آزاد و مرفّه ساسانى، مردم عراق با صفاتى چون قدرت و ثروت پرستى، فرصتطلبى و قوم پرستى عادت کرده بودند. این صفات زمانى بیشتر آشکار شد که یک طرف عقیده و اصول و اخلاق قرار داشت و در طرف دیگر، ثروت، جاه و منصب و منافع زودگذر. [۶۱۹] گریهى او به خاطر حسین ویارانش بود. رک: البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۵۸، دارالكتب العلمیه بیروت. (مترجم)
حضرت حسینس همان روز [که مسلم کشته شد] یا یک روز قبل، از مکه خارج شده بود. مسلم از محمّد بن اشعث خواست که کسى را نزد حسین بفرستند تا به وى بگوید که بازگردد و فریب کوفیان را نخورد؛ زیرا آنها همان یاران پدرش بودند که آرزو مىکرد با مرگ یا کشته شدن از دستشان رهایى یابد و به او بگوید که اهل کوفه به او دروغ گفتهاند و به من نیز خیانت کردهاند. فرستادهى اشعث، حسین را در محل «زباله» (که مسافت چهار روز راه با کوفه فاصله داشت) ملاقات کرد و پیام مسلم را به او رسانید، اما حسین باور نکرد و گفت: «هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد، هر بلایى که بر سر ما بیاید آن را در حقّ خود موجب اجر و پاداش و در حقّ فرمانروایان موجب تباهى مىشماریم» [۶۲۰]. مسلم را پس از دستگیرى نزد ابن زیاد بردند، سخنان تند و تیزى بین آنها در گرفت. سپس ابن زیاد فرمان داد تا او را بالاى کاخ ببرند، در حالى که او را مىبردند تکبیر مىگفت و ستایش و سپاس خدا را به جاى مىآورد و آمرزش مىخواست. مردى به نام بکیر بن عمران گردنش را زد و سرش را از بالاى کاخ به زمین پرتاب کرد و آنگاه پیکرش را به دنبال سرش فرو افکند [۶۲۱].
***
هنگامىکه مردم از قصد حسین براى رفتن به کوفه مطّلع شدند، نسبتبه آیندهىاو نگران شدند و او را از این کار بازداشتند. دوستان و اهل رأى نظر دادند که نباید به عراق برود؛ عبداللّه بن عباسب گفت: عراقیان مردمى مکارند، فریب آنها را مخور! تو همین جا بمان و به مردم عراق بنویس که حاکم خود را بیرون کنند، اگر چنین کردند نزد آنها برو! حسینس گفت: اى پسر عمو! به خدا سوگند! مىدانم که تو خیرخواه من هستى اما من تصمیم دارم به سوى آنها حرکت کنم. ابن عباس گفت: اگر حتماً مىروى پس زن و فرزندت را همراه مبر، به خدا! مىترسم که تو را نیز مانند عثمان که زن و فرزندش ناظر قتل او بودند، بکشند [۶۲۲]. عبداللّه بن عمرب نیز به نزد وى رفت و خواست که او را از رفتن به کوفه منصرف کند، چون حسین خوددارى ورزید او را در آغوش گرفت و با چشم گریان گفت: «اى کسى که کشته خواهى شد! تو را به خدا مىسپارم.» عبداللّه بن زبیر نیز او را از رفتن باز داشت، حسین گفت: «خبر پیمان بیعت چهل هزار نفر به من رسیده که همگى سوگند یاد کردهاند که مرا یارى خواهند کرد» [۶۲۳]. ابوسعید خدرى، جابر بن عبداللّه و سعید بن مسیب نیز از او خواستند که به کوفه نرود، اما او نپذیرفت و به راه خود ادامه داد [۶۲۴]. حضرت حسین در بین راه، با «فرزدق» (شاعر معروف) ملاقات کرد و احوال مردم عراق را از او پرسید، فرزدق گفت: اى فرزند رسول خدا! دلهاى مردم با توست، ولى شمشیرها علیه توست و پیروزى هم با خداست [۶۲۵].
[۶۲۰] البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۵۹. [۶۲۱] همان منبع، ج ۸، ص ۱۵۷ ـ ۱۵۶. [۶۲۲] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۶۰. [۶۲۳] همان منبع، ج ۸، ص ۱۶۱. [۶۲۴] همان منبع، ج ۸، صص ۱۶۳ - ۱۶۰. [۶۲۵] همان، ج ۸ ص ۱۶۷.
حضرت حسینس همراه با اهل بیت خود و شصت نفر از اهل کوفه که او را همراهى مىکردند از مکه خارج شد و به سوى کوفه رهسپار شد، در حالى که از سرنوشت مسلم و رویدادهاى کوفه آگاهى نداشت. در بین راه (در محلى به نام زدود) از قتل مسلم و هانى بن عروه اطّلاع یافت، آنگاه بارها «إنا للّه وإنا إلیه راجعون» را مىخواند. مردم گفتند: حال که چنین است خود را به کشتن مده، فرمود: «زندگى بعد از آنها فایدهاى ندارد.» وقتى به محل حاجز رسید، گفت: «شیعیان ما دست از یارى ما کشیدهاند، هر کس دوست دارد از همین جا برگردد و هیچ گونه ملامت و سرزنش نمىشود.» با شنیدن این سخن، عدهاى از همراهانش پراکنده شدند (اینها بادیه نشینانى بودند که در بین راه به او پیوسته بودند) و کسى جز یاران او که از مکه با او همراه بودند باقى نماند [۶۲۶]. ابن زیاد سپاهى به فرماندهى حرّبن یزید تمیمى به سوى حسین فرستاد (حرّ در محلى به نام ذوحم به حضرت حسینس رسید ـ م). حضرت حسینس نماز ظهر را با آنان خواند و هر گروه به جاى خود بازگشتند. بعد از اداى نماز عصر، حسینس دو کیسهى انباشته از نامه بیرون آورد و در برابر ایشان بر زمین ریخت و تعدادى از آنها را خواند و سبب آمدن خود را توضیح داد، حرّ گفت: ما از این کسانى نیستیم که براى تو نامه نوشتهاند،[(ما براى جنگ با شما نیامدهایم، فقط مأموریت داریم تا رسیدن به نزد ابن زیاد شما را همراهى کنیم. حضرت حسینس فرمود: مرگ از این کار آسانتر است [۶۲۷].] سپس از حسینس دورى گزید، او نیز با یاران خود به گوشهاى رفت. در این هنگام جمعى از مردم کوفه به نزد حسینس آمدند، از آنان احوال مردم آنجا را جویا شد. مجمّع بن عبیداللّه عامرى گفت: «سران و بزرگان مردم رشوههاى بزرگ دریافت کردهاند و کیسههاى شان پر شده است و همگى علیه تو همداستانند، اما بقیهى مردم، دلهاى شان به هواى تو پر مىزند، ولى فردا شمشیرشان به کشتن تو از نیام بر مىآید» [۶۲۸]. هنگامى که حضرت حسینس به محل «نینوا» (نزدیک کربلا) رسید، پیک ابن زیاد نامهاى براى حرّ آورد که به او فرمان داده بود که حضرت حسینس را از راه بیابانى، آرام آرام به سوى عراق هدایت کند، تا سپاه او در رسد. روز بعد (دوم محرم سال ۶۱ هـ. ق.) عمر بن سعد با لشکرش از راه رسید، حسینس به او گفت: من از تو یکى از این سه چیز را مىخواهم؛ یا مرا بگذار تا از همان راهى که آمدهام برگردم، یا اینکه نزد یزید بروم و دست در دست او قرار دهم تا او چه کند، یا اینکه راهم را به سوى تُرکها باز گذار تا با آنها بجنگم و کشته شوم. عمر بن سعد خواستههاى وى را به اطلاع ابن زیاد رسانید، ابن زیاد خواستهى او را پذیرفت و تصمیم گرفت که او را نزد یزید حاضر کند، اما شَمِربن ذى الجوشن مخالفت کرد و گفت: باید او به فرمان تو تن در دهد، زیاد به عمر بن سعد همین چیز را ابلاغ کرد، حسینس گفت: «سوگند به خدا که این کار را نخواهم کرد.»
عمربن سعد جنگ با حسینس را به تأخیر انداخت و وقت گذرانى کرد. زیاد، شَمِربن ذى الجوشن را به سوى او فرستاد و به او گفت: نزد عمر برو، اگر او پیشروى کرد همراه او بجنگ وگرنه گردنش را بزن و خود به جاى او فرمانده باش! حدود سى نفر از همراهان ابن سعد که از اعیان کوفه بودند، وقتى دیدند که هیچ یک از خواستههاى حسین پذیرفته نشد، گفتند: فرزند رسول اللّه ج سه پیشنهاد عرضه کرد و شما یکى از آنها را هم نپذیرفتید، همراهى با شما جایز نیست. سپس به حسین پیوستند و همراه او جنگیدند [۶۲۹].
[۶۲۶] همان، ج ۸، ص ۱۶۹ ـ ۱۶۸. [۶۲۷] البدایة والنهایه، ج ۸، ص ۱۲۰۹، چاپ داراحیاء التراث العربى، بیروت، چاپ اول، ۱۹۹۷ م. (مترجم) [۶۲۸] همان، ج ۸، ص ۱۷۳. [۶۲۹] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۷۰ با اختصار.
هنگامى که حضرت حسینس به کربلا رسید، پرسید: اسم این سرزمین چیست؟ گفتند: کربلا، فرمود: «آرى، کرب (غم) و بلا». ابن زیاد به ابن سعد فرمان داد تا آب را به روى حضرت حسینس ببندند، حضرت حسینس به یارانش در حالى که شمشیرهاى خود را حمایل کرده بودند گفت: آب بردارید و اسبهاى خود و اسبهاى دشمن را سیراب کنید. و نماز ظهر را با آنان خواند [۶۳۰]. ابن سعد، شَمِر بن ذى الجوشن را به فرماندهى پیاده نظام منصوب کرد، شب پنجشنبه نهم محرم، به حسین و یارانش تاختند. حسین در آن شب به اهل بیتش سفارشهایى کرد و براى یارانش خطبهاى ایراد نمود و گفت: «شما اختیار دارید بروید و مرا تنها بگذارید؛ زیرا دشمن مرا مىخواهد.» برادران، پسران و برادرزادگان وى گفتند: «خدا هرگز روزى را نیاورد که پس از تو زنده بمانیم.» فرزندان عقیل گفتند: «خود و اموال و خویشان خود را فدایت خواهیم کرد تا به سرنوشت تو دچار شویم خدا زندگى را پس از تو براى ما تلخ و ناگوار بگرداند!» [۶۳۱] حضرت حسینس روز جمعه و بنا به روایتى روز شنبه دهم محرم، نماز صبح را با یاران خود که سى و دو سوار و چهل پیاده بودند، خواند و سپس بر اسب خود سوار شد و قرآن را پیش روى خود قرار داد. پسرش، على بن حسین (زین العابدین) نیز که ضعیف و بیمار بود، در جنگ شرکت کرد. حسین نزدیک سپاه دشمن رفت و آنها را از نسب، مقام و مرتبت و فضایل خویش آگاه ساخت و گفت: «من فرزند دختر پیامبر شما هستم. به خود آیید و از خویشتن بپرسید که آیا براى شما رواست که فردى چون مرا بکشید؟...» [۶۳۲] در این هنگام حرّبن یزید ریاحى به اسب خود نهیب زد و به حضرت حسین پیوست و در رکاب او جنگید تا کشته شد.
شمربن ذىالجوشن به یاران حسینس حمله برد، آنان مردانه در برابر او ایستادگى کردند. حسینس براى آنان دعاى خیر مىکرد و مىگفت: «خداوند بهترین پاداش پرهیزگاران را به شما عنایت کند!» یاران او تا پاى جان جنگیدند، بسیارى از برادران حسین بن على به شهادت رسیدند. شمر [۶۳۳] فریاد برآورد که منتظر چه هستید؟ او را بکشید! زرعه بن شریک تمیمى پیش رفت و با شمشیر به شانهاش زد، سپس سنان بن انس نخعى او را نخست با نیزه مورد ضربه قرار داد و سپس از اسب فرود آمد و سرش را از تن جدا کرد و به خولى داد.
ابومخنف به نقل از جعفربن محمد مىگوید:
«پس از شهادت حسین بر بدن او سى و سه زخمِ نیزه و سى و چهار ضربت دیگر یافتیم» [۶۳۴]. همهى کسانى که با حسینس در کربلا شهید شدند هفتاد و دو نفر بودند. از محمّدبن حنفیه نقل شده که گفت: «هفده نفر از نسل فاطمهل با حسین شهید شدند» [۶۳۵]. حضرت حسینس روز جمعه دهم محرم سال شصت و یکم هجرى به شهادت رسید. در آن هنگام عمر او پنجاه و چهار سال و شش ماه و پانزده روز بود.
[۶۳۰] همان منبع، ج ۸، ص ۱۷۶. [۶۳۱] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۷۶. [۶۳۲] همان منبع، ج ۸، ص ۱۷۹ ـ ۱۷۸. [۶۳۳] دکتر جمیل عبداللّه المصرى مىگوید: شمر شخصیتى میکاویلى بود و مانند پدرش ذىالجوشن طبیعتى آتشین داشت. او براى رسیدن به هدف از هیچ وسیلهاى دریغ نمىکرد و معلوم مىشود که به کینهتوزى و سنگدلى معروف بوده است. (أثر أهل الكتاب فى الفتن والحروب، ص ۴۹۰) [۶۳۴] البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۸۸ ـ این امر جاى عبرت است که همهى کسانى که در قتل حضرت حسینس، در جنگ علیه او شرکت داشتند، بهکیفر اعمال خود رسیدند و کشته شدند. مختار کذاب ـ با وجود گمراهى و انحراف ـ قاتلان حسین را دنبال کرد و به قتل رسانید. خداوند غالب و انتقام گیرنده است. [۶۳۵] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۱۸۹.
هشام مىگوید: «هنگامى که سر حضرت حسینس به نزد یزید آورده شد، چشمانش پر اشک شد. و گفت: من بدون قتل حسین از شما راضى بودم، خدا پسر سمیه را لعنت کند! به خدا اگر من همراه او بودم او را مىبخشیدم» [۶۳۶]. یکى از غلامان آزاد شدهى معاویه مىگوید: چون سر حسین در مقابل یزید گذاشته شد، دیدم که گریه مىکند و مىگوید: اگر میان او و ابن زیاد نسب و پیوندى بود، چنین نمىکرد [۶۳۷]. زنان و همراهان بازماندهى حضرت حسین را نزد یزید بردند، یزید با مهربانى پیش آمد و آنها را نزد اهل بیت خود برد و آنان را گرامى داشت و سپس به مدینه فرستاد. روایتى در دست نداریم که یزید، ابن زیاد را توبیخ کند یا از پستش برکنار کند.
[۶۳۶] همان منبع، ص ۱۹۱. [۶۳۷] همان منبع، ص ۱۷۱.
واقعهى حرّه در سال شصت و سه رخ داد، این حادثه لکهى ننگى است بر پیشانى تاریخ صدر اسلام. زیرا یزید به مسلم بن عقبه اجازه داد که به مدت سه روز شهر مدینه را مورد هرگونه غارت و تاراج قرار دهد.
ابن کثیر مىگوید:
«در این سه روز به قدرى فساد و خرابکارى در شهر نبوى ایجاد شد که از حد و مرز خارج است. یزید مىخواست سلطه و قدرت خود را مستحکم کند و بدون منازع و مخالف حکومت کند، اما پوزهاش به خاک مالیده شد و خداوند او را ناکام گردانید» [۶۳۸]. یزید بعد از آن زیاد زنده نماند و از حکومت بیش از چهار سال بهره نبرد و در چهاردهم ربیعالاول سال شصت و چهار قمرى در گذشت [۶۳۹]. با مرگ یزید، حکومت آل ابوسفیان پایان یافت و به بنى مروان بن حکم منتقل شد [۶۴۰] و در میان آنها دست به دست گشت تا آنکه به بنىعبّاس رسید. خداوند مالک حکومتهاست، اوست که به هر کس بخواهد حکومت مىبخشد و از هر کس بخواهد حکومت را مىگیرد. هر کس را بخواهد عزّت مىدهد و هر کس را بخواهد ذلیل مىکند.
[۶۳۸] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۸، ص ۲۲۲. [۶۳۹] همان منبع، ج ۸، ص ۲۲۶. [۶۴۰] بعد از یزید، پسرش، معاویه بن یزید به تخت خلافت نشست. در تاریخ ۱۴ ربیع الاول سال ۶۴ بعد از مرگ پدرش با او بیعت شد. او مردى نیکوکار و عابد بود، اما مدّت خلافتش طول نکشید و در مدّت خلافتش مریض بود و خارج نمىشد، در سن بیست و یک سالگى (و به قولى کمتر و بیشتر) از دنیا رفت، بنىامیه بعد از او در سوم ذیعقده سال ۶۴ با مروان بن حکم بیعت کردند. مروان در سوم رمضان سال ۶۵ درگذشت و پسرش، عبدالملک بن مروان به جاى او نشست. حکومت در میان آل مروان سالها استمرار،فت تا آنکه بنىعبّاس از دست آنها ربود و قرنها به حکومت پرداختند؛ «إنّ الأرض للّه يورثها من يشاء».
امامان و بزرگان اهل سنّت همواره این کار یزید و فرماندهان او مانند عبیداللّه بن زیاد، عمر بن سعد و شَمِربن ذى الجوشن را زشت دانستهاند و از آنها اعلام برائت و بیزارى نمودهاند و به شهادت رساندن ظالمانهى حضرت حسینس و یاران او را کارى بسیار نفرتانگیز دانسته و ناراحتى قلبى خویش را اظهار داشتهاند. در اینجا با رعایت اختصار، نمونههایى آورده مىشود:
صالح، فرزند امام احمد بن حنبل مىگوید: به پدرم گفتم: عدهاى مىگویند که یزید را دوست دارند. گفت: فرزندم! آیا کسى که به خدا و روز قیامت ایمان دارد، مىتواند یزید را دوست داشته باشد؟ گفتم: پس چرا او را لعنت نمىکنى؟ گفت: تو کجا دیدهاى که پدرت کسى را لعنت کند [۶۴۱]. شیخ الاسلام ابن تیمیه در گفتگویى با یکى از فرماندهان سپاه مغول به نام «بولایى» هنگامى که در فتنهى بزرگ در دمشق آمده بود، چنین گفت:
«هر کس حسین را کشته یا در قتل وى همکارى داشته یا به قتل او راضى بوده است، لعنت خدا و فرشتگان و انسانها بر او باد! خداوند نه عذاب را از آنها دور مىکند و نه عوض قبول مىکند» [۶۴۲]. «خداوند حضرت حسینس را به وسیلهى شهادت عزّت بخشید و سرافراز نمود و کسانى را که او را کشتند یا در کشتن او کمک کردند یا بدان راضى بودند، رسوا ساخت. حضرت حسینس با پیروى از شهداى پیشین اسلام، جان خود را بر کف نهاد. همانا او و برادرش سرور جوانان اهل بهشت هستند. آنها زمانى پرورش یافتند که اسلام داراى عزّت و سیادت بود، لذا آن زحمات و رنجهایى که خانوادهى آنها در راه هجرت و جهاد و تحمّل آزار و اذیت کفار متحمّل شدند به آنها نرسید، بنابراین خداوندبه وسیلهى شهادت، کرامت آنها را تکمیل گردانید و به درجات آنها افزود. قتل او معصیت بسیار بزرگى است و خداوند دستور فرموده است که به هنگام مصیبت صبر پیشه کنید و «إنا للّه وإنا إلیه راجعون» بخوانید؛ آنجا که مىفرماید:
﴿وَبَشِّرِ ٱلصَّٰبِرِينَ١٥٥ ٱلَّذِينَ إِذَآ أَصَٰبَتۡهُم مُّصِيبَةٞ قَالُوٓاْ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّآ إِلَيۡهِ رَٰجِعُونَ١٥٦ أُوْلَٰٓئِكَ عَلَيۡهِمۡ صَلَوَٰتٞ مِّن رَّبِّهِمۡ وَرَحۡمَةٞۖ وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُهۡتَدُونَ١٥٧﴾ [البقرة: ۱۵۵-۱۵۷].
«بشارت ده به صابران و استقامت کنندگان، کسانى که هرگاه مصیبتى به آنها رسد، مىگویند: ما از آن خدا هستیم و به سوى او باز مىگردیم» [۶۴۳]. امام شیخ احمد سرهندى، معروف به مجدّد هزارهى دوّم، متوفى ۱۰۳۴ هـ. ق. در یکى از نامههایش مىنویسد:
«یزیدِ محروم از سعادت، از زمرهى فاسقان به شمار مىآید، توقّف در لعنت او فقط بنابر اصل مقرّر اهل سنّت است که مىگویند: نباید به لعن شخص معین مبادرت ورزید، مگر آنکه به یقین معلوم شود که خاتمهى او بر کفر بوده و در حالت کفر از جهان رفته است؛ مانند ابولهب و زنش. این بدان معنى نیست که یزید سزاوار لعنت نمىباشد؛ زیرا خداوند مىفرماید:
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ يُؤۡذُونَ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ لَعَنَهُمُ ٱللَّهُ فِي ٱلدُّنۡيَا وَٱلۡأٓخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمۡ عَذَابٗا مُّهِينٗا٥٧﴾ [الأحزاب: ۵۷].
«کسانى که خدا و پیامبرش را مورد آزار و اذیت قرار مىدهند، خداوند آنها را در دنیا و آخرت از رحمت خود دور و لعن مىکند» [۶۴۴]. محدّث بزرگ، علامه شیخ عبدالحق بخارى دهلوى (متوفى ۱۰۵۲ هـ. ق.) در کتاب «تکمیل الإیمان» مىنویسد:
«خلاصه این که یزید از نظر ما مبغوضترین و منفورترین فرد است، جرایمى را که این بدبختِ بىسعادت در امت اسلام مرتکب شد کسى مرتکب نشده است» [۶۴۵]. امام احمدبن عبدالرحیم، معروف به شاه ولى اللّه دهلوى (متوفى ۱۱۷۶) در کتاب معروفش «حجة اللّه البالغه» در بحث «فِتَن» پیرامون تشریح «دعاة الضلال» (دعوتگران به سوى گمراهى) که در حدیث آمده است، چنین مىنویسد:
«دعوتگران به سوى گمراهى یکى یزید در شام و دیگرى مختار در عراق بودند» [۶۴۶]. این بحث را با گفتارى منصفانه از دانشمند و مصلح بزرگ، علامه رشید احمد گنگوهى (متوفى ۱۳۲۳ هـ. ق.) به پایان مىبریم، ایشان در فتاواى خویش مىنویسد:
«هر چند اعمال ناشایست یزید موجب لعن هستند، ولى از اخبار و روایات تاریخى و قراین معتبر ثابت نشده که آیا او این اعمال را حلال مىدانست یا خیر؟ و تا زمانى که چنین امرى محقّقا به ثبوت نرسیده باشد نمىتوان قطعا حکم کرد، پس مدار جواز و عدم جواز لعن [در این موضوع]بر مبناى تاریخ استوار است. بنابراین احتیاط و بهترین راه براى ما سکوت است؛ زیرا اگر لعن جایز باشد در لعنت نکردن هیچ اشکالى وجود ندارد؛ براى این که لعن کردن نه فرض است نه واجب و نه سنت و نه مستحب، بلکه فقط مباح است. اگر کسى که او را لعنت مىکنیم، مستحق لعنت نباشد، درست نیست که خود را با معصیت آلوده کنیم» [۶۴۷].
[۶۴۱] فتاوى ابن تیمیه، ج ۴، ص ۴۸۳، چاپ اول ۱۳۸۱ هـ. ق، ریاض. [۶۴۲] همان منبع، ج ۴، ص ۴۸۷. [۶۴۳] فتاوى ابن تیمیه، ج ۴، ص ۵۱۱. [۶۴۴] مکتوبات فارسى امام ربانى، ج ۱، مکتوب شمارهى ۲۵۱. نیز منتخبات از مکتوبات امام ربانى ص ۱۲۸، چاپ مکتبه ایشیق استانبول ۱۹۷۸ م. بزرگان اسلام بدزبانى و دشنام گویى را براى مسلمان نپسندیدهاند؛ حضرت علىس در جنگ صفین وقتى شنید که عدهاى از اصحاب وى به مردم شام فحش مىدهند، فرمود: من نمىپسندم که شما دشنام دهید؛ (إنى أكره لكم أن تكونوا سبّابين) نهج البلاغه، خطبهى ۱۹۷. (مترجم) [۶۴۵] دهلوى؛ عبدالحق، تکمیل الإیمان، ص ۷۱، چاپ لکنو ۱۹۰۵ م. [۶۴۶] دهلوى؛ ولى اللّه، حجة اللّه البالغة، ج ۲، ص ۲۱۳، چاپ لاهور پاکستان. [۶۴۷] گنگوهى؛ رشید احمد، فتاوى رشیدیه، ص ۱۹۲، چاپ کراچى، ناشر محمّدعلى دیوان.
خلافت، بعد از خلفاى راشدین ـ متأسّفانه ـ به تدریج به نظام موروثى و خاندانى مبدّل گشت. عرب و مسلمانان، در برابر این نظام، سرتسلیم فرود آوردند، هیچ کس نمىتوانست در قیام علیه خلیفهى اموى و عباسى امید پیروزى داشته باشد، مگر کسانى که از شرافت نسبى و برترى خانوادگى برخوردار بودند و همچنین از حمایت و پشتیبانى قومى و مردمى بهرهمند بودند و توان مبارزه با قدرت مستحکم آنها را داشتند. از اینجاست که کلّیهى کسانى که در برابر حکومت اموى و عبّاسى قیام کردند، از اهل بیت پیامبر و از علوىها بودند؛ زیرا امکان پیروزى آنها بیشتر بود و مسلمانان بیشتر به آنها اعتماد و تمایل داشتند و اصلاح طلبان، بهتر با آنها همکارى مىکردند، لذا کسانى که از اوضاع فاسد روزگار خود به تنگ آمده و از ضایع شدن اموال مسلمانان در خوشگذرانىهاى حکام رنج مىبردند، مبارزان و اصلاح طلبان را یارى نموده و به حمایت آنها کمر بستند.
بعد از قیام حسین بن علىب نوادهى او، زیدبن على بن حسین در برابر هشام بن عبدالملک اموى قیام کرد. وى در سال ۱۲۲ هـ. ق. کشته و به دار آویخته شد. امام ابوحنیفه/ او را در این قیام حمایت و یارى کرد و دههزار درهم مساعدت نمود [۶۴۸]. سپس از اولاد حسن بن على، محمد بن عبداللّه بن حسن بن على معروف به نفس زکیه، در مدینه و برادرش، ابراهیم در کوفه در برابر منصور عبّاسى قیام کردند. امام ابوحنیفه و مالک از طرفداران نفس زکیه بودند، امام ابوحنیفه آشکارا او را یارى مىکرد و با کمکهاى مالى فراوان نیز از او حمایت مىکرد و به حسن بن قحطبه [۶۴۹]، یکى از فرماندهان نظامى ارتش منصور توصیه نمود که با ذوالنفس الزکیه نجنگد، لذا ابن قحطبه از جنگ با او بازآمد و از منصور عذرخواهى کرد. به همین دلیل منصور با امام ابوحنیفه دشمن شد و او را مورد شکنجه و آزار قرار داد تا در زندان جان سپرد.
در تاریخ کامل ابن اثیر آمده است که مردم مدینه از امام مالک بن انس/ پرسیدند: ما که با ابوجعفر (منصور) بیعت کرده و با او پیمان بستهایم، آیا مىتوانیم پیمان را بشکنیم و محمد ذوالنفس الزکیه را در قیام علیه منصور یارى کنیم؟ امام مالک در پاسخ گفت: «بیعت شما از روى اجبار و اکراه بوده است، بنابر این شما مکلّف به رعایت این پیمان نیستید». آنگاه مردم به یارى محمد شتافتند [۶۵۰]. محمّد در ماه رمضان سال ۱۴۵ هـ. ق. در مدینه به شهادت رسید و برادرش، ابراهیم نیز در ذیقعدهى همان سال کشته شد.
این فعالیتها به ظاهر ناکام ماند و نتیجهى مطلوب حاصل شد؛ زیرا حکومتها بسیار مقتدر و داراى توان رزمى و ریشهى مستحکم بودند. در تاریخ گذشته و معاصر بسیارى از نهضتها و فعالیتها دیده شده که بر پایهى اخلاص، ایمان، شجاعت و پایمردى استوار بوده و رهبران آنها و نیز پیروان آنها در فداکارى جانى و مالى هیچ گونه کوتاهى نکردهاند، اما با این همه باز هم در برابر حکومتهاى منظّم و تا دندان مسلح با شکست مواجه شدهاند. این امر چیز جدیدى نیست و در نظام آفرینش و قانون طبیعى جهان، شگفتى ندارد. گرچه این فعالیتها از نظر سیاسى و نتیجهى ظاهرى به موفقیت نرسید، اما خدمت بزرگى براى اسلام انجام داد؛ زیرا تاریخ اسلام و شرافت و کرامت آن را حفظ کرد. اگر این فعالیتها در ادوار مختلف وجود نمىداشت، تاریخ اسلام مجموعهاى بود از داستانهاى خودخواهى، زورگویى، تطمیع و تهدید پادشاهان جبّار و سودجو و کرنش آدمهاى دربارى و فرصت طلب. این مجاهدانِ قهرمان و مؤمنان از خودگذشته، جان بر کف نهاده و در برابر رژیمهاى فاسد و تطمیع مادى آنان سر تسلیم فرود نیاوردند و براى نسلهاى آینده الگوهایى درخشان از ایمان و یقین به جاى گذاشتند که همواره بر تارک تاریخ نور افشانى مىکنند و الهام بخش دلاورى اسلامى و قیام علیه فساد و دفاع از اسلام مظلوم و کرامت از دست رفتهى آن است.
حقّا که این خود میراث افتخارآمیز و سرمایهى گرانبهایى است که موجب عزّت اسلام و سربلندى مسلمانان است.
﴿مِّنَ ٱلنِّسَآءِ إِنِ ٱتَّقَيۡتُنَّۚ فَلَا تَخۡضَعۡنَ بِٱلۡقَوۡلِ فَيَطۡمَعَ ٱلَّذِي فِي قَلۡبِهِۦ مَرَضٞ وَقُلۡنَ قَوۡلٗا مَّعۡرُوفٗا٣٢﴾ [الأحزاب: ۳۲].
«در میان مؤمنان مردانى هستند که بر سر عهدى که با خدا بستند صادقانه ایستادند؛ بعضى پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند) و بعضى دیگر در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیل در عهد و پیمان خود راه ندادند» [۶۵۱].
***
[۶۴۸] مکى؛ احمد، مناقب ابى حنیفة، ج ۱، ص ۵۵. [۶۴۹] در بعضى از کتابهاى تاریخ، حمید بن قحطبه آمده است. [۶۵۰] ابن اثیر، الکامل، ج ۵، ص ۲۵۱. مسلّم است که تأیید و پشتیبانى امام ابوحنیفه و امام مالک که دو رهبر بزرگ بودند، اهمیت و ارزش به سزایى داشت و در تاریخ فعالیتهاى انقلابى جایگاه ویژهاى دارد. [۶۵۱] اقتباس از کتاب «تاریخ دعوت و اصلاح»، اثر نگارنده، ج ۱، ص ۶۸ ـ ۶۷.
زندگى و سیرهى فرزندان علىس بعد از حادثهى کربلا ـ غیرت در نسب نبوى ـ بیزارى از مداحى و افراط در محبّت ـ اعتراف به فضایل خلفاى سه گانه و دفاع از آنها ـ قهرمانان و مبارزان میدان جهاد ـ نقش آل رسول ج در گسترش اسلام و تربیت و اصلاح جامعه ـ مصلحان و مجاهدان شبه قارّهى هند ـ رهبران و مجاهدان کشورهاى عربى.
فاجعهى کربلا، با رسوایىهایى که براى حکومت وقت و هواداران آن به بار آورد، به پایان رسید و جریان زندگى به حالت عادى خود بازگشت. آل و اولاد حضرت علىس و فرزندان حسن و حسین، به زندگى الگویى سابق خود ادامه دادند؛ زندگىاى که سراسر عفّت و پاکى، اشتغال به عبادت، دل نبستن به دنیا، توجّه به آخرت، خودسازى، بزرگمنشى و خیر خواهى براى اسلام و مسلمانان بود، زندگىاى که شایسته و سزاواراولاد رسول ج و جانشینان او بود. این سیره و زندگى، مدرسهی اخلاقى الگویى است که فرزندان هر نسل مىتوانند در آن، اخلاقِ پسندیده، مروّت و سخاوت و نیکى با بدان را بیاموزند.
در اینجا چند نمونه از دریاى بیکران تاریخ مىآوریم:
حضرت سعید بن مسیب مىگوید:
«کسى را پرهیزگارتر از على بن حسین [زین العابدین] ندیدم» [۶۵۲]. امام زهرى مىگوید:
«هیچ یک از قریشیان را ندیدم که از على بن حسینس بهتر باشد. هرگاه نام او برده مىشد (امام زهرى) گریه مىکرد و مىگفت: زینالعابدین! (زینت عبادتگزاران)» [۶۵۳] زین العابدین، هنگام شب کیسههاى نان را بر پشت خود مىگذاشت و به مستمندان صدقه مىداد [۶۵۴]. جریر مىگوید:
«هنگامى که او رحلت کرد، دیدند که آثار کیسههایى که بر دوش مىگذاشت و به خانههاى مستمندان مىرسانید، بر پشت او نمایان است» [۶۵۵]. شیبه مىگوید: «پس از وفات على بن حسین معلوم شد که او در زندگى خود مراقبت و سرپرستى مخارج یکصد خانوار از مردم مدینه را به عهده داشته است.»
محمد بن اسحاق مىگوید: «بسیارى از مردم مدینه طورى زندگى مىکردند که نمىدانستند مخارج زندگیشان از کجا فراهم مىشود، وقتى که على بن حسین درگذشت، آنچه شبانه به در خانههایشان مىرسید قطع شد» [۶۵۶]. او در شبانه روز هزار رکعت نماز مىخواند (و طورى خسته مىشد که) هرگاه باد تندى مىوزید بىهوش مىشد و بر زمین مىافتاد [۶۵۷]. عبدالغفّار بن قاسم مىگوید: روزى زینالعابدینس از مسجد خارج شد، شخصى او را دشنام داد، خدمتکاران و همراهان او خواستند آن شخص را مورد حمله قرار دهند، اما زینالعابدین آنها را بازداشت و به آن مرد گفت: «عیوب ما بیش از آن است که تو مىدانى.» سپس به او گفت: آیا به کمک و مساعدت ما نیاز دارى؟ مرد شرمنده شد، آنگاه زینالعابدین عباى خود را بر دوش او انداخت و یک هزار درهم به او بخشید. از آن پس آن مرد مىگفت: گواهى مىدهم که از اولاد رسول هستى [۶۵۸]. یک بار زینالعابدین مهمان داشت، به خدمتگزار گفت که زود از مهمانان پذیرایى کند، غلام با عجله سیخ کبابى را که در تنور گذاشته بود برداشت و از پلّهها بالا رفت، در این هنگام سیخ از دستش رها شد و بالاى سر یکى از کودکان زینالعابدین افتاد و بر اثر ضربهاى که بر سرش وارد آمده بود جان داد، زینالعابدین نخست آن غلام را آزاد کرد و به او گفت: تو قصدى نداشتى، بعد از آن به مراسم کفن و تشییع جنازهى فرزندش مشغول شد [۶۵۹]. زینالعابدین در سال سى و هشت هجرى به دنیا آمد. مادرش، سلافه معروف به شهربانو (دختر یزدگرد، آخرین پادشاه ایران) بود. ایشان در سال ۹۴ هـ. ق. در شهر مدینه دار فانى را وداع گفت و در کنار قبر عمویش، حسن بن علىب مدفون گردید [۶۶۰]. نسل حضرت حسینس، فقط از زینالعابدین تداوم یافت. فرزندش، محمد باقر و فرزند او، جعفر صادق و فرزند او، موسى بن جعفر (موسى کاظم) و فرزندش، على الرضا همگى در بردبارى، سخاوت، پاکدامنى، بزرگ منشى و کرامت نفس مانند پدران و اجداد خود اسوه و نمونه بودند.
عمرو بن مقدام مىگفت: هرگاه ابوجعفر محمّدباقر را مىبینم، یقین مىکنم که او از نسل و خاندان نبوّت است [۶۶۱]. اما فرزندش، جعفر (صادق) بن محمّد؛ وى به عبادت خدا و یاد او اشتغال داشت و گوشهنشینى و بىرغبتى به دنیا و منصب دنیوى را بر ریاست و حکومت ترجیح مىداد [۶۶۲]. امام مالک در شرح احوال او مىگوید: من همواره نزد جعفر بن محمّد رفت و آمد داشتم، مردى خوشبرخورد و خندهرو بود، هرگاه نام پیامبر ج برده مىشد چهرهاش برافروخته مىشد، هربار که پیش او مىرفتم وى را در یکى از سه حال مىدیدم؛ یا نماز مىخواند، یا روزه دار بود و یا قرآن تلاوت مىکرد. هیچ گاه ندیدم که بدون طهارت روایتى از پیامبر ج نقل کند. سخن بیهوده نمىگفت و از عابدان و زاهدان خدا ترس و متّقى بود [۶۶۳]. موسى بن جعفر بن محمد بن على (موسى کاظم) مردى سخى و بردبار بود. اگر اطّلاع مىیافت که کسى در حق او بدى مىکند، برایش مبلغى پول مىفرستاد، چه بسا که این مبلغ هزار دینار بود [۶۶۴]، بستههاى ۴۰۰ یا ۳۰۰ یا ۲۰۰ دینارى درست مىکرد و بین فقراى مدینه تقسیم مىنمود. مأمون، ابوالحسن على الرضا بن موسى الکاظم بن جعفر صادق را به ولیعهدى خود منصوب کرد. او در سال ۱۵۳ متولد و در آخرین روز صفر سال ۲۰۲ هـ. ق. دار فانى را وداع گفت. نماز جنازهاش به امامت مأمون خوانده شد و مأمون او را کنار قبر پدرش، هارون الرشید در شهر طوس، (مشهد کنونى) دفن کرد.
اولاد حضرت حسن بن على نیز چنین بودند. ابن عساکر شرح زندگانى حسن بن حسن بن على معروف به حسن مثنّى را بیان کرده و صفاتى را از وى یادآور شده که دلالت بر بزرگى و کرامت او دارند [۶۶۵]. اما عبداللّه بن حسن بن على بن ابىطالب (معروف به عبداللّه محض) [۶۶۶]؛ وى یکى از تابعین و محدّثین مدینه بود. واقدى مىگوید: عبداللّه یکى از عابدان بلندپایه بود، او شرف و جایگاه خاصّى نزد مردم داشت و داراى هیبت و عظمت و قدرت سخنورى بود. مصعب بن عبداللّه مىگفت: هیچ یک از علما را ندیدم که کسى را بیشتر از عبداللّه بن حسن مورد احترام قرار دهند.
ربیعه پس از این که گفتار عبداللّه را شنیده بود گفت: گواهى مىدهم که این گفتار، گفتار فرزندان انبیاست. یک بار در مکه، محدّث معروف، ایوب، در جلسهاى نشسته بود، شخصى از پشت سر به او سلام گفت: وى کاملاً روى خود را به طرف او گردانید و با صدایى آهسته جواب سلام را گفت، چون دوباره روى خود را به سوى مردم برگردانید، چشمهایش پر از اشک بود، پرسیدند: مگر این شخص کیست؟ گفت: فرزند پیامبر، عبداللّه بن حسن [۶۶۷]. ابنکثیر مىگوید: علماء براى عبداللّه محض بن حسن مثنّى احترام زیادى قایل بودند و او عابدى گرانمایه بود. یحیى بن معین مىگوید: عبداللّه مردى راستگو و مورد اعتماد مردم بود. عدّهى زیادى از جمله سفیان ثورى، دراوردى و مالک از او حدیث نقل کردهاند. او تقریبا در سال ۱۴۵ هـ. ق. رحلت کرد [۶۶۸]. فرزند دیگرش، محمّد که علیه حکومت وقت (عباسى) قیام کرد، مردى بلند همّت و قهرمانى شجاع بود [۶۶۹]، بسیار نماز مىخواند و روزه مىگرفت و به لقب مهدى و النفس الزّکیه خوانده مىشد [۶۷۰]. خصوصیات اخلاقى و صفات ویژهى اهل بیت و بنىهاشم در او نیز نمایان بود؛ از قبیل جوانمردى و مهربانى، گذشت و انتقام نگرفتن. هنگامى که با لشکر منصور به نبرد پرداخت و به مرگ خود یقین نمود، دفترى را که اسامى هواداران و کسانى که با او بیعت کرده بودند در آن نوشته بود، در آتش سوخت، تا بعد از مرگ او آنها به جرم یارى با او مورد شکنجه و آزار کارگزارانِ حکومت قرار نگیرند [۶۷۱].
[۶۵۲] اصفهانى؛ ابونعیم، حلیة الأولیاء و طبقات الأصفیاء، ج ۳، ص ۱۴۱. [۶۵۳] همان، ج ۳، ص ۱۳۵. [۶۵۴] همان منبع، ج ۳، ص ۱۳۶. [۶۵۵] همان منبع. [۶۵۶] همان منبع. [۶۵۷] ابن جوزى، صفة الصفوة، ج ۲، ص ۵۶. [۶۵۸] همان منبع. [۶۵۹] صفة الصفوة، ابن جوزى، ج ۲، ص ۵۶. [۶۶۰] براى اطّلاع بیشتر از زندگى و مناقب زینالعابدین به البدایة والنهایة، ج ۹، ص ۱۱۵ ـ ۱۰۳ مراجعه شود. [۶۶۱] اصفهانى؛ ابونعیم، حلیة الأولیاء، ج ۲، ص ۱۹۳. [۶۶۲] همان منبع. [۶۶۳] ابوزهره، الإمام الصادق، ص ۷۷، بیروت. [۶۶۴] ابن جوزى، صفة الصفوة، ج ۲، ص ۱۰۳. [۶۶۵] ابن عساکر، تهذیب تاریخ دمشق الکبیر، ج ۴، ص ۱۶۹ ـ ۱۶۵، بیروت، ۱۹۷۹ م. [۶۶۶] محض به این خاطر گفته مىشود که نسبش از جانب پدر و مادر هاشمى علوى خالص بود؛ زیرا پدرش، حسن (مثنى) بن حسن بن على و مادرش، فاطمهى صغرى، دختر حسین بن على بود. [۶۶۷] تاریخ ابن عساکر، تهذیب تاریخ دمشق الکبیر، ج ۴، ص ۳۶۶ ـ ۳۵۷. [۶۶۸] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۹، ص ۴۲. [۶۶۹] همان، ج ۱۰، ص ۹۵. [۶۷۰] ابن اثیر، الكامل، ج ۵، ص ۵۵۳. [۶۷۱] همان منبع، ج ۵، ص ۵۴۸ ـ ۵۴۷.
خاندان رسول اللّه ج نسبت به نسبى که آنها را با رسول اللّه ج پیوند مىداد، بسیار غیور و محتاط بودند و این نسب را هرگز در منافع دنیوى به کار نمىبردند، آن گونه که فرزندان رهبران مذهبى ادیان و ملل دیگر از این نسب بهرهبردارى مىکنند و خود را از سایر بشر برتر مىدانند و پیروان آنها، آنان را مردانى مقدّس مىشمارند. آنچه در کتابهاى تاریخ و سیره در مورد استغنا و کرامت نفس اولاد رسول ج آمده است، کاملاً با شیوهى عمل و زندگى رهبران دینى مذاهب و ملل دیگر (از قبیل برهمایى، مسیحى و ...) متفاوت است؛ زیرا آنها قایل به نوعى قداست و برترى نسبى از طریق آفرینش براى خود هستند و این گروه نیازى به کسب معاش و کوشش براى فراهم آوردن لوازم زندگى احساس نمىکنند، بلکه سربار جامعه هستند.
روزى حضرت حسن بن علىب براى خرید به بازار رفت، کالایى را قیمت کرد، صاحب مغازه ابتدا نرخ عمومى را گفت، ولى وقتى فهمید که او حسن بن على، نوهى رسول اللّه ج است به خاطر احترام او قیمت کالا را کم کرد، اما حسنس قبول نکرد و از خریدن آن کالا صرفنظر کرد و گفت: «دوست ندارم در برابر چیز بىارزشى از موقعیت خود و خویشاوندى با رسول اللّه ج سوء استفاده کنم.»
جویریه بن اسماء که خدمتگزار خاص زین العابدین : بود مىگوید: «حضرت زین العابدین از راه قرابت و خویشاوندى با رسول اللّه ج حتى یک درهم سود نبرد» [۶۷۲]. وقتى به مسافرت مىرفت، به صورت ناشناس سفر مىکرد. علّت این کار را از او پرسیدند، گفت: ناپسند مىدانم که به خاطر خویشاوندى پیامبر ج بهرهاى حاصل کنم که (به علت مسافرت) نتوانم آن را جبران کنم [۶۷۳]. همچنین نسبت به علىالرضا بن موسى کاظم نیز روایتى به همین مضمون نقل شده است [۶۷۴].
[۶۷۲] ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج ۹، ص ۱۰۶. [۶۷۳] ابن خلکان، وفیات الأعیان، ج ۲، ص ۴۳۴، قاهره، ۱۹۴۸م. [۶۷۴] همان منبع.
این سروران به خاطر انتساب با پیامبر ج فخرفروشى نمىکردند و دوست نداشتند مانند پیروان ادیان یهودى، مسیحى و برهمایى در محبّت آنها غلو و افراط شود.
یحیى بن سعید مىگوید: روزى در مجلسى حضرت زینالعابدین را مورد مدح و ثنا قرار دادند، ایشان خطاب به آنان گفتند: «ما را به خاطر اسلام و خشنودى خدا دوست داشته باشید، اظهار محبت شما به گونهاى است که موجب شرمندگى ما شده است» [۶۷۵]. همچنین خلف بن حوشب از على بن حسین (زین العابدین) نقل مىکند که ایشان فرمودند: «اى مردم عراق! با ما به خاطر اسلام محبت داشته باشید و ما را بیشتر از آنچه حقّ ماست بالا نبرید» [۶۷۶]. همچنین از وى نقل شده است که گفت: «هرگاه براى ما اهل بیت، امر خوشحالکنندهاى پیش آید خدا را اطاعت مىکنیم و هرگاه امر ناگوارى رخ دهد باز هم خدا را سپاس مىگوییم» [۶۷۷]. همچنین حسن مثنى بن حسن بن على به مردى که در مدح او غلو مىکرد، گفت: «واى بر تو! ما را به خاطر خدا دوست داشته باشید، اگر از خدا اطاعت کردیم ما را دوست بدارید وگرنه، با ما دوستى نکنید. اگر خداوند کسى را به خاطر خویشاوندى با پیامبر ج بدون اطاعت بهرهاى مىداد پس پدر و مادرش سزاوارتر بودند. در مورد ما جز حق چیزى نگویید؛ زیرا از این راه زودتر به مقصد خواهید رسید و ما به همین مقدار از شما راضى خواهیم شد» [۶۷۸]. اهل بیت بسیار مشتاق وحدت و همبستگى مسلمانان بودند؛ عبداللّه بن مسلم بن بابک معروف به بابکى که یکى از اصحاب زید بن علىِ شهید بود مىگوید:
«به اتّفاق زید بن على به سوى مکه حرکت کردیم، چون نصف شب فرا رسید و ستارهى ثریا ظاهر گشت، گفت: اى بابکى! آیا کسى به آن ستاره دسترسى دارد؟ گفتم: خیر، گفت: به خدا سوگند! دوست دارم که دستم به آنجا مىرسید و از آنجا به زمین پرت مىشدم و تکه تکه مىشدم، ولى در عوض، خدا میان امّت محمّد، صلح و آرامش ایجاد مىنمود» [۶۷۹].
[۶۷۵] اصفهانى؛ ابونعیم، حلیة الأولیاء، ج ۳، ص ۱۳۶. [۶۷۶] همان منبع. [۶۷۷] همان منبع. [۶۷۸] ابن عساکر، ج ۴، ص ۱۶۹ ـ ۱۶۵. [۶۷۹] ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبین، ص ۱۲۹، دارالمعرفة، بیروت.
اهل بیت همواره فضیلت و خدمات اسلامى سه خلیفهى راشد را یادآور مىشدند و معترف به حقّ آنها بر مسلمانان بودند و این مطلب را علنا در مجامع عمومى بیان مىنمودند. یحیى بن سعید مىگوید: عدّهاى از مردم عراق نزد على بن حسین (زین العابدین) آمدند و نسبت به ابوبکر و عمر و عثمان کلمات ناشایستهاى گفتند، حضرت زین العابدینس به آنها گفت: من گواهى مىدهم که شما از کسانى نیستید که خداوند در حقّ آنها مىفرماید:
﴿وَٱلَّذِينَ جَآءُو مِنۢ بَعۡدِهِمۡ يَقُولُونَ رَبَّنَا ٱغۡفِرۡ لَنَا وَلِإِخۡوَٰنِنَا ٱلَّذِينَ سَبَقُونَا بِٱلۡإِيمَٰنِ وَلَا تَجۡعَلۡ فِي قُلُوبِنَا غِلّٗا لِّلَّذِينَ ءَامَنُواْ رَبَّنَآ إِنَّكَ رَءُوفٞ رَّحِيمٌ١٠﴾ [الحشر: ۱۰].
«کسانى که بعد از مهاجران و انصار آمدند مىگویند: پروردگارا! ما و برادرانمان را که در ایمان بر ما پیشى گرفتند، بیامرز و در دلهایمان حسد و کینهاى نسبت به مؤمنان قرار مده، پروردگارا! تو مهربان و رحیمى.»
آنگاه حضرت زین العابدینس آنها را از نزد خود راند و گفت: خارج شوید، خدا به سزایتان برسد! [۶۸۰] عروة بن عبداللّه مىگوید: از محمّدباقر دربارهى تزیین شمشیر پرسیدم، در پاسخ گفت: آراستن شمشیر اشکالى ندارد؛ زیرا ابوبکر صدّیق شمشیرش را با زیور آلات آراسته بود، گفتم: شما نیز او را «صدّیق» مىگویید؟ با شنیدن این سخن بر آشفت و روبه قبله نشست و گفت: آرى، او صدّیق است، هر کس او را «صدّیق» نگوید، خداوند در دنیا و آخرت گفتهاش را راست نگرداند؛ (فَمَنْ لَمْ يَقُلْ لَهُ الصّديقَ فَلا صَدَقَ اللّهُ لَهُ قَوْلاً فِى الدُّنْيا وَالاْآخِرَةِ) [۶۸۱] مولاى جابر جعفى مىگوید: محمّدباقر هنگامى که با او خداحافظى کردم گفت: «پیغام مرا به اهل کوفه برسان و به آنها بگو هر کس از ابوبکر و عمرب اظهار برائت کند، من از او بیزارم؛ (أبْلِغْ أهْلَ الْكُوفَةِ أنّى بَرىءٌ مِمَّنْ تَبَرَّأ [۶۸۲] مِنْ أبى بَكْرٍ وَعُمَرَب وَأرْضاهُما)» [۶۸۳] محمّد بن اسحاق روایت مىکند که محمّد باقر گفت: «هر کس فضیلت ابوبکر و عمرب را نداند، از سنّت چیزى نمىداند» [۶۸۴]. ابوخالد احمر نقل مىکند که در مورد ابوبکر و عمرب از عبداللّه محض فرزند حسن مثنّى پرسیدم، در پاسخ گفت: درود و رحمت خدا بر آنها باد و هر کس در حقّ آنها این گونه دعا نکند، از رحمتِ خدا محروم باد! من نسبت به کسى که ابوبکر و عمرب را بد بگوید، امید ندارم که توفیق توبه یافته باشد. سپس روزِ شهادتِ عثمانس را یادآور شد و تا جایى گریست که محاسن و لباسش تر شد [۶۸۵].
[۶۸۰] ابن جوزى، صفة الصفوة، ج ۲، ص ۵۵. [۶۸۱] همان منبع، ج ۲، ص ۱۸۵. [۶۸۲] در یک نسخه کلمهى (هزأ) آمده است؛ یعنى کسى که به آنها تمسخر کند. [۶۸۳] ابن جوزى، صفة الصفوة، ج ۲، ص ۱۸۵. [۶۸۴] همان منبع، ج ۳. [۶۸۵] تاریخ ابن عساکر، ص ۳۶۶ - ۳۵۷.
بزرگان اهل بیت و اولاد شیر خدا، حضرت علىس به زیور شهامت و شجاعت که شعار عترت نبوى و میراث حضرت علىس و شهید کربلا بوده، آراسته بودند، آنان عامل به «عزیمت» بودند و هر گونه آزار و اذیت در راه حقّ و هرگونه مشقّت در راه اصلاح مسلمانان را تحمل مىکردند.
پیش از این قیام زیدبن على بن حسین در برابر هشام بن عبدالملک؛ خلیفهی اموى و قیام محمّد بن عبداللّه محض، ذوالنّفس الزکیه و برادرش، ابراهیم را در برابر منصور، یادآور شدیم، شیوهى همیشگى این سلاله در طول تاریخ، همین بوده است. در قارهى آسیا و آفریقا همواره یکى از افراد این خاندان، در موضع رهبرى مجاهدان و مبارزان ضد حکومتها و قدرتهاى استعمارى قرار داشته است. تاریخ، سرشار از قهرمانىها و کارنامهى درخشان آنهاست و مورّخى چیره دست، امین و با معلومات را مىطلبد تا آنها را در یک کتاب یا در سلسله کتابهایى جمعآورى کند [۶۸۶]. این طرز زندگى، کاملاً خلاف تصویرى است که مدّعیان محبّت و به اصطلاح محبّان اهل بیت ارائه مىدهند؛ زیرا تصویرى که آنان از زندگى ائمّه و اهل بیت ارائه مىدهند این است که آنان از جرأت و شهامت بهرهاى نداشتند و همواره در ذلّت و ترس به سر مىبردند و معتقدات خود را مخفى نگه مىداشتند، از سیاست محافظه کارى پیروى مىکردند و متکى به سلاح «تقیه» بودند؛ آن هم نه به عنوان یک وسیلهى موقّت و اسلحهى شخصى، بلکه به عنوان یک عبادت و وسیلهى حصول قرب و نزدیکى خدا [۶۸۷] و با مناسبت و بدون مناسبت در هر جا این اسلحه را به کار مىبردند و امّت محمدى را از تعالیم حقیقى نبوّت محروم مىداشتند و دین را از عزّت و غلبه و یارى نمودن محروم مىکردند و حاضر نبودند در این راستا با خطرى مواجه شوند.
در کتابهایى که در مورد فضایلو مناقب این امامانبزرگ تألیف شده است، تصویرى از آنان ارائه شدهاست که با چهرهى جنبشهاى فراماسونرى FEERAMASONS و جمعیت اخوانالصفا [۶۸۸] و سازمانهاى سرّى و پنهانى UNDERGROUND ORGANIZATIONS که در ادوار مختلف به وجود آمده و هم اینک در جهان وجود دارد، هیچ گونه تفاوتى ندارد. از مطالعهى این نوشتهها در وجود انسان، روح شهامت و انگیزهى شهادت در راه خدا و به مخاطره انداختن خویش براى نشر دعوت اسلام پدید نمىآید، انگیزهاى که در طول چهارده قرن از تاریخ اسلام، در عصرهاى تاریک و شرایط بحرانى بارها مسیر تاریخ را عوض کرد و امّت اسلام را از منجلاب گمراهىها و ظلم ظالمان نجات بخشید.
[۶۸۶] بهطور نمونه مراجعه شود بهکتاب «سیرهى سید احمد شهید (ش ۱۲۴۶ هـ. ق.) به زبان اردو در ۱۱۷۶ صفحه به قلم مؤلّف، و کتاب «إذا هبّت ریح الإیمان» بهزبان عربى بهقلم مؤلّف، کتاب SYYED AHMAD SHAHEED به زبان انگلیسى به قلم سید غلام محیى الدین، همچنین حواشى «حاضر العالم الإسلامى» به زبان عربى، نوشتهى امیر شکیب ارسلان که نسبت به حرکت سنوسى در طرابلس و برقه و همچنین دربارهى جهاد امیر عبدالقادر در الجزائر مطالب ارزندهاى نوشته است (ج ۲، ص ۱۶۵ ـ ۱۴۰ و ص ۱۷۲ ـ ۱۶۸) قاهره، ۱۳۵۲ هـ. ق. [۶۸۷] روایت کردهاند که امام جعفر صادق به نقل از پدرش مىگوید: در روى زمین، چیزى وجود ندارد که نزد خدا از تقّیه محبوبتر باشد. رجوع شود اصول کافى، ج ۲، ص ۱۷، باب تقیه، حدیث شمارهى ۴، چاپ سوم، ۱۳۸۸ هـ. ق، دارالکتب الاسلامیه. (مترجم) [۶۸۸] گروهى آزاداندیش بودند که از فلسفهى یونان متأثّر شده و زیر پرده کار مىکردند. براى تفصیل بیشتر رک: «تاریخ فلاسفة الإسلام فی المشرق والمغرب»، باب اخوان الصفاء، اثر نویسندهى مصرى، محمّد لطفى جمعه ص ۲۷۳ - ۲۵۳، چاپ مصر، ۱۹۲۷ م.
ما ادّعا نداریم که تمام کسانى که به سادات و اهل بیت منسوب بودند همگى معصوم و انسانهاى ایدهآل بوده و همه بدون استثنا در راه دعوت و حمایت از اسلام و پایدارى بر معتقدات صحیح اسلامى پیشتاز بودهاند؛ زیرا در میان آنها افرادى وجود داشته است که داراى این صفات نبودهاند و از شیوهى پدران و نیاکان خویش منحرف شدهاند و در مقابل، بین دیگر اقوام مسلمان، مجاهدان بزرگ، مصلحان و دعوتگرانى بودهاند که افراد خاندان نبوّت از وجود آنها استفاده برده و به فضل و کمال آنها اعتراف کردهاند. منظور ما در اینجا فقط اثبات این امر است که خصوصیات و کمالات سادات و اولاد رسولاللّه ج، منحصر به سدهى اوّل یا دوّم نبوده بلکه سلسلهى این ویژگىها تا قرنهاى بعدى نیز ادامه داشته و همواره امّت اسلام از وجود آنها فیض برده است.
در کنار این امر، ثابت مىشود که اهل بیت نسبت به مسایل و احوال مسلمانان بىتفاوت نبوده و از مقتضیات زمان غافل نبودهاند (آن گونه که طرفداران افراطى و مدّعیان محبّت آنها مىگویند)، ایشان همانند رهبران مذهبى انحصار طلب اقوام و مذاهب دیگر به زندگى مرفّه و تن پرورى روى نیاوردند، بلکه سعادت خود را در سعادت ملّت مىدانستند و در غم و شادى آنها شریک بودند و در میدان جهاد و فداکارى پیشتاز بودند.
منتسبین به تبار علوى (چه از نسل حسن یا حسین) در میدان دعوت به اسلام پیوسته نقش برجستهاى داشتهاند و به وسیلهى آنها در نقاط دور دست جهان براى اولینبار نداى اسلام سر داده شد. این نداى ملکوتى در آن مناطق به اذن خدا به بار نشست و مردم زیادى به اسلام روى آوردند، از میان آنها علماى بزرگ و مربّیان برجستهاى پیدا شد. بربریان مغرب دور به دست همین سادات به اسلام روى آوردند [۶۸۹]. مسلمان شدن اکثریت قاطع مردم منطقهى کشمیر در شبه قارّهى هند (که هنوز هم این اکثریت به حمداللّه باقى است) مرهون زحمات امیر سید على بن شهاب همدانى (م ۷۸۶ هـ. ق.) بود [۶۹۰]. همچنین بیشترین سهم در گسترش اسلام در جزایر جنوب شرق آسیا و جزایر هند «اندونزى» از آنِ سادات کرام است.
نویسنده ل، و، س فندن بیرخ در کتاب خود مىنویسد:
«تأثیر و جذّابیت اسلام به سببِ وجود سادات بود و به وسیلهى آنها اسلام در میان سلاطین هندو مذهب در مناطق جاوا و غیره گسترش یافت، گرچه دعوتگران دیگر از اعراب «حضرموت» نیز بودند، اما در وجود آنها این تأثیر وجود نداشت؛ زیرا سادات، اولاد پیغمبرى بودند که این دین را آورده است.»
در تاریخ سراواک [۶۹۱] آمده است که سلطان برکات از نسل حسین بن على بن ابىطالبس بوده است. سادات حسینى که تجارت دریایى داشتند از این طریق اسلام را در آن سرزمین گسترش دادند.
در قطعنامهى سمینارى که ۸ ذى الحجّه ۱۳۸۲ ق. برابر با ۳۰ آوریل ۱۹۶۲ م. در اندونزى برگزار شد، آمده است که اسلام در اندونزى به وسیله سادات علوى شافعى مذهب گسترش یافت.
همچنین اسلام در فیلیپین به دستِ گروهى از سادات علوى که در نیمهى دوم قرن چهاردهم میلادى به آنجا رفتند وارد شد. اینان پرچم دعوت اسلامى را در آنجا برافراشته و در رشد اقتصاد و رونق مؤسسات اجتماعى، فرهنگى و سیاسى مساعدت و همکارى کردند. همچنین در جزایر قمر تا جزیرهى ماداگاسکار و موزامبیک و سرزمین «ملایو و سولو» این چنین بود [۶۹۲]. گروهى از سادات، مربّیان بزرگى بودند که به تزکیهى نفس و ایجاد ارتباط با خالق مشغول بودند و مردم را به پیروى از سنّت و روى آوردن به امور اُخروى و دورى از شهوات و خودپرستى فرا مىخواندند و پیشوایى علمى و معنوى را به عهده داشتند. مردم از مسافتهاى دور به قصد بهرهگیرى از فیوضات آنان گرد مىآمدند. خداوند وجاهت و مقبولیتى به آنان داده بود که هیبت سلاطین در برابر هیبت آنها هیچ بود. این بدان معنى نیست که همهى منسوبین به عترت پیامبر داراى این ویژگىها بودند، ولى معیار قضاوت اکثریت و مشهورترینهاست، بنابر این در اینجا شمهاى از آنچه کتابهاى معتبر تاریخ ثبت کرده است، مىآوریم:
از میان کاروان مصلحان پاک طینت (که ذکر نام یکایک آنان نه ممکن است و نه در این مختصر مىگنجد) نخست از امام عبدالقادر گیلانى [۶۹۳] (۵۶۱ ـ ۴۷۰) یاد مىکنیم؛ نامبرده در تاریخ دعوت به سوى خدا و تزکیهى نفس و افروختن مشعل ایمان در قلبها ممتاز بود، بر اثر مواعظ و برنامههاى تربیتى ایشان نسیمى از ایمان و یقین که در سایهى آن قلبهاى مرده و جانهاى پژمرده، زندگى و طراوت خود را باز یافتند، وزیدن گرفت و موجى از معنویت، اخلاق فاضله، توکل به خدا و توحید خالص، جهان اسلام را فرا گرفت.
شیخ عمر کیسانى مىگوید:
«هیچ مجلسى از مجالس شیخ عبدالقادر نبود که در آن گروهى از یهود و نصارى مشرف به اسلام نشوند یا عدّهاى از راهزنان، منحرفان و فاسقان توبه نکنند و یا گروهى از معتقدات باطل خود رجوع نکنند. بیش از پنجهزار یهودى و مسیحى به دست او مسلمان شده و بیش از یکصد هزار نفر، از فسادهاى اخلاقى، اجتماعى و ... توبه کردند» [۶۹۴]. شاگردان تربیت یافتهى شیخ به مناطق دور دست آفریقا پراکنده شده و به طور گسترده به دعوت اسلامى پرداختند [۶۹۵]، این علاوه بر خدمات علمى و حمایت از سنّت نبوى و عقاید صحیح و مبارزه با بدعتگذارى بود [۶۹۶].
[۶۸۹] اهلمطالعه مىدانند که مؤسّس دولتاسلامى در آفریقآیا ادریس بن عبداللّه بن حسن (معروف بهادریس اکبر) بود هنگامى که قدرت را به دست گرفت به بربریان مغرب که مجوسى، یهودى و مسیحى بودند، تاخت و مردم آن سامان به اسلام روى آوردند. (مراجعه شود به کتابهاى تاریخ مغرب دور) [۶۹۰] مؤلّف کتاب «نزهة الخواطر» مىنویسد: امیر سید على از نسل اسماعیل بن على بن محمّد بن على بن حسین السبط بود که در سال ۷۷۳ ق.، ۷۸۰ به کشمیر آمد و اغلب مردم آنجا به دست او مسلمان شدند (نزهه، ج ۲، ص ۸۵). از نظر تاریخى به اثبات رسیده که رواج تمدن اسلامى در کشمیر و شکوفایى آداب و فنون و پرورش علماى بزرگ در این سرزمین مرهون خدمات امیرکبیر سید على همدانى است. [۶۹۱] بخش شمالى جزیرهى «بورینو» اندونزى. [۶۹۲] براى تفصیل و اطلاع از جزئیات رجوع شود به کتاب «المدخل إلى تاریخ الإسلام فى الشرق الأقصى»، تألیف علاّمه سید علوى بن طاهر حداد، تحت عنوان «ناشروا الإسلام فى الشرق الأقصى» (انتشار دهندگان اسلام در باختر دور) صفحهى ۳۰۴ ـ ۱۹۹، چاپ عالم المعرفة، جدّه، ۱۴۰۵ هـ. ق. [۶۹۳] نسب وى با ده واسطه به حسن بن علىب مىرسد. [۶۹۴] کیسانى، عمر، قلائد الجوهر، چاپ مصر، ۱۳۰۳ هـ. ق. [۶۹۵] رجوع کنید به کتاب «دعوت اسلام»، اثر پروفسور آرنولد (T.W.ARNOLD PREACHING OF ISLAM) باب یازدهم، انتشار اسلام در آفریقآیا همچنین حواشى شکیب ارسلان بر کتاب «حاضر العالم الإسلامى» تحت عنوان «الإسلام فى أفریقیة» ج ۲، ص ۳۶۷. [۶۹۶] علامه ابن رجب مىگوید: شیخ عبدالقادر در عقیده و فروع، تابع امام احمد و محدّثین و سلف بود، در مسائل کلامى مانند صفات خدا و مسألهى قدر و غیره به سنّت متمسک بود و مخالفان را به شدت رد مىنمود.
در شبه قارهى هند، مربیان بزرگ و مصلحان بیشمارى از اولاد رسول ج بودهاند که به تزکیهى نفس و پاکسازى آن از انواع بیمارىهاى باطنى و رذایل اخلاقى پرداختهاند و ارتباط انسانها را با خداوند و شریعت و سنّت نبوى مستحکم کردهاند. ذکر نام یکایک آنها مقدور نیست تا چه رسد به بیان کارنامه و احوال آنها. در اینجا به ذکر مربى کبیر شیخ نظامالدّین محمّد بن احمد بدایونى دهلوى و خلیفههاى وى، محمود بن یحیى معروف به نصیرالدین اودى دهلوى و سید محمّد بن یوسف حسینى گلبرگى [۶۹۷] اکتفا مىکنیم؛ همهى این بزرگان از سادات آل رسول ج بودند که نسبشان ثابت و محرز است.
علامه على بن سلطان قارى در کتاب «الأثمار الجنيّة فى أسماء الحنفية» دربارهى شیخ نظام الدّین بدایونى (۷۱۵ ـ ۶۳۶) مىنویسد:
«کار دعوت به سوى بندگى خدا و آزادى از بندگى نفس و هوا و دورى از مظاهر فریبندهى دنیا به وى منتهى مىشد، ایشان در علوم ظاهرى نیز تبحّر خاصّى داشت و به فضایل اخلاقى آراسته بود.»
علاّمه مجد الدّین فیروزآبادى، نویسندهى کتاب قاموس در کتاب «الألطاف الخفية فى أشراف الحنفية» در مورد ایشان سخن گفته است [۶۹۸]، همچنین مورّخ معروف آن عصر، ضیاء الدین برنى در کتاب «تاریخ فیروزشاهى» تأثیر شیخ نظامالدین بر جامعه و زندگى عمومى مردم را بر شمرده و مىگوید: «شیخ الاسلام نظام الدین، شیخ الاسلام علاءالدین و شیخ الاسلام رکن الدین از مربّیان روحى و مصلحان بزرگ زمان سلطان علاء الدین بودند. دنیایى بر اثر نفوس پاک آنان روشن شد و به سبب ارشاد آنان هزاران گناهکار و بدکار و بىنماز توبه کرده و از اعمال ناشایست دست کشیدند و براى همیشه پایبند نماز شدند و از صمیم قلب به مشاغل دینى اظهار علاقه نمودند. انجام عبادات عمومیت پیدا کرد، حرص و محبّت دنیا به سبب اخلاق ستوده و رفتار آن مشایخ کاهش یافت و به برکت عبادات و رفتار آن بزرگواران، صداقت و درستکارى در جامعه جاى پایى، باز کرد، در اثر مکارم اخلاقى و ریاضت و مجاهدت آنان در قلوب ملّت انگیزهى تغییر و اصلاح اخلاق پدید آمد.
سلطان علاءالدین و اهل بیت او ارادت خاصّى به شیخ نظامالدین پیدا کرده بودند، در سالهاى آخر دوران سلطان علاء الدین، بازار شراب، قمار، فسق و فجور و فحّاشى و دیگر منکرات با کساد مواجه شد، اکثر مردم با نام این منکرات آشنایى نداشتند، گناهان کبیره در نظر مردم مانند کفر ورزیدن به خدا بود، مسلمانان نمىتوانستند علنا مرتکب احتکار و رباخوارى شوند. دروغگویى، کم فروشى و تقلّب و کلاهبردارى از میان بازاریان رخت بربسته بود» [۶۹۹]. اما شیخ محمود بن یحیى اودى معروف به نصیرالدین محمود حسینى یزدى، (معروف به نصیرالدین چراغ دهلى) که در دهلى مدفون است، یکى از بزرگان اولیاى خدا بود که شدیدا پایبند سنّت نبوى بود. در زهد و توکل، ایثار و همدردى و دعوت به سوى خدا بىنظیر بود. وى در سال ۷۵۷ هـ. ق. در دهلى درگذشت [۷۰۰]. امّا شیخ محمّد بن یوسف؛ امام و عالم بزرگ، فقیه، زاهد و صاحب مقامات بلند و کرامات بود. وى محمّد بن یوسف بن على بن محمد بن یوسف، ابوالفتح صدرالدین محمّد دهلوى بود که سلسلهى نسبش به یحیى بن حسین بن زید شهید منتهى مىگردد. در سال ۷۲۱ هـ. ق. متولّد شد و در ۸۲۵ هـ. ق. درگذشت. در علم روایت و درایت و در تربیت نفوس و نشان دادنِ راه حق، مرجع بود و جامع شریعت و طریقت، غوّاص دریاى حقایق و معارف بود [۷۰۱]. یکى از این سروران، علامه سید اشرف بن ابراهیم حسنى، حسینى معروف به جهانگیر بود، وى در شهر سمنان به دنیا آمد و در سایهى پدر، تربیتى عالى یافت و از علماى معاصر خود علوم را فرا گرفت و به جاى پدر بر تخت حکومت نشست، وى در کنار انجام وظایف دولت از محضر پر فیض شیخ رکن الدین علاء الدوله سمنانى و علما و مشایخ دیگر مستفیض مىگشت. سرانجام ادارهى حکومت را به برادرش، محمّد سپرد و خود به هندوستان مهاجرت نمود و در شهر کچهوچهه [۷۰۲] به تربیت و ارشاد مردم پرداخت، خداوند جمع زیادى را به وسیلهى او نفع رسانید، وى عالم و عارفى برجسته بود. تألیفات زیادى در فقه، اصول فقه، تزکیه، کلام، علم انساب، سیره و تفسیر دارد و دیوان شعرى نیز از او به جاى مانده است. وى در ۲۸ محرّم سال ۸۰۸ هـ. ق. از دنیا رفت [۷۰۳]. این مربّیان و امامان تزکیه و دعوت، فقط مشغول تزکیهى خود و شاگردان خویش نبودند و از خطرهایى که آیندهى مسلمانان را تهدید مىکرد غافل و از جامعهى اسلامى منزوى نبوده و نسبت به تحوّلات و دگرگونىهایى که در نظام حکومت پدید مىآمد و نقش مهمّى در تاریخ اصلاحى اسلام در آیندهى نزدیک داشت، بىتفاوت نبودند. در اینجا به دو نمونه اکتفا مىکنیم:
۱- تواریخ اسلامى داستان بر مسند حکومت نشستن پادشاه صالح و عادل، سلطان فیروزشاه تغلق را که به شجاعت و نشر اسلام در سرزمین هند معروف است، ذکر کردهاند، سلطان محمد تغلق، دور از پایتخت حکومتش (دهلى) در حالى از دنیا رفت که با سپاهیان خود در برابر لشکر مغول که بر ساحل رود سند بودند به مبارزه مىپرداخت. با مرگ او سپاه اسلام، بدون فرمانده و حکومت اسلامى و بدون فرمانروا ماند. این در حالى بود که پسر عموى سلطان فقید، فیروز تغلق از پذیرش مسئولیتهاى ادارى و حکومتى کنارهگیرى کرده بود.
در این هنگام شیخ محمود بن یحیى اودى معروف به چراغ دهلى، مصرّانه از وى خواست تا مسئولیت ادارهى حکومت را بپذیرد و حکومتى عادل تشکیل دهد و جهاد با دشمنان اسلام را ادامه دهد و خود به او وعده داد که براى پیروزى او دعا کند، بنابراین فیروز خواستهى شیخ را اجابت کرد و ادارهى حکومت را به عهده گرفت. فیروز چهل سال حکومت کرد که از نظر امنیت و رفاه و نزول برکات از آسمان و کاهش فساد، در تاریخ پادشاهى مسلمانان از بهترین حکومتها محسوب مىشود [۷۰۴].
۲- هنگامى که فرمانرواى هندو مذهب، «راجه کش» بر حکومت بنگال چیره شد و حکومت اسلامى در معرض زوال و انقراض قرار گرفت و خطر متأثّر شدن مسلمانان از هندوها افزایش یافت، یکى از مشایخ به نام شیخ نور و دیگرى به نام سید اشرف جهانگیر سمنانى، توجه سلطان ابراهیم الشرقى، زمامدار حکومت شرق را که پایتختش «جونفور» بود، به رفع این خطر معطوف داشتند. چنان که سلطان با سپاهش در میدان قدم نهادند، بدین طریق خطر رفع شد و «راجهکش» با لشکرش عقبنشینى کرد و مسلمانان از انحراف اعتقادى و دینى مصون ماندند [۷۰۵]. یکى دیگر از مربیان و دعوتگران سادات، شیخ آدم بن اسماعیل حسینى کاظمى بنّورى بود که عدهى زیادى از او کسب فیض نمودند، حتّى گفته شده که چهارصد هزار نفر به دست او، براتباع از آیینِ محمّدى و سنّت نبوى، بیعت و پیمان بستند و هزار نفر به وسیلهى او به علم و معرفت نایل آمدند. در تربیتگاه او روزانه از هزار نفر کمتر نبود، همگى غذا را بر سفرهى او صرف مىکردند. در سال ۱۰۵۲ هـ. ق. با ده هزار نفر از سادات و مشایخ هر طبقه به لاهور رفت، پادشاه هند (شاه جهان) از این منظر احساس خطر نمود، لذا دست به حیله زد و شیخ را به سفر حج فرستاد، وى بعد از پایان مراسم حج در مدینهى منوّره اقامت گزید و در سال ۱۰۵۳ هـ. ق. در همانجا دار فانى را وداع گفت [۷۰۶]. با پشت سر گذاشتن قرنهاى زیاد و پیمودن مسافتهاى مکانى پهناور به دعوتگر و مربى بزرگ، امام سید احمد بن عرفان شهید (۱۲۴۶ ـ ۱۲۰۱ هـ. ق.) [۷۰۷] مىرسیم که بسیارى از اهل معرفت و صاحبنظران او را مجدّد قرن سیزده هجرى دانستهاند. به برکت وجود ایشان و به یمن دعوت او نسیم ایمان و توحید خالص و اتباع از سنّت نبوى و شوق جهاد و شهادت، عمل بر فضایل و دورى از خودخواهى و امیالِ نفسانى و استحکام شریعت مطهّر در زندگى فردى و اجتماعى وزیدن گرفت. ایشان نهایت تلاش خود را براى تأسیس حکومت دینى به روش خلافت راشده به کار برد و جان و مال خود را در راه مبارزه با قدرتهاى بیگانه و بیرون راندن انگلیس از هند فدا کرد و کوشید تا شبه قارّهى هند را از تسلط و وجود غاصبان انگلیسى که خطر بزرگى براى جهان اسلام بودند، پاک کند؛ حتّى مورّخان انگلیسى، او را بزرگترین خطر که آیندهى انگلیس را تهدید مىکرد، به حساب آوردهاند [۷۰۸]. این نسیم مبارک ایمانى، با قدرت و سرعتى وزید که تاریخ دعوت و مبارزهى اسلامى در قرون اخیر، مثل آن را سراغ ندارد [۷۰۹]. سید صدیقحسن قنّوجى امیر«بوفال» و مورّخ ونویسندهى معروف هند (م ۱۳۰۷ هـ. ق.) که شخصا شاگردان و آثار تعلیم و تربیت حضرت سید را دیده بود، در کتاب «تقصار جیود الأحرار» مىنویسد:
«ایشان در زمینهى هدایت مردم و بازگرداندن آنها به سوى خدا از نشانههاى بزرگ قدرت الهى بود، جهانى بزرگ و خلقى بىشمار در نتیجهى تربیت روحى و جسمى ایشان به مقام تقوا و ولایت رسیدند. مواعظ و سخنرانىهاى خلفاى ایشان، سرزمین هند را از آلودگى بدعتگذارىها و شرک پاک گردانید و به شاهراه کتاب و سنّت سوق داد و هنوز هم تأثیر وعظ و نصایح ایشان ادامه دارد.»
سپس مىافزاید:
«کوتاه سخن اینکه ما هیچ فردىرا در هیچ نقطهى جهانمعاصر، همپایهى این شخصیت بزرگ سراغ نداریم، و به راستى خلق خدا آنقدر از این گروه حق، استفادهى ایمانى و روحى بردند که یک صدم آن توسط علما و مشایخ دیگر آن دوره دیده نشده است» [۷۱۰]. یکى از علماى آگاه و موثق معاصر هند به نام شیخ عبدالاحد مىنویسد:
بیش از چهل هزار نفر هندومذهب و غیره به دست حضرت سید مشرف به اسلام شدند [۷۱۱].
سید یک حرکت اصلاحى و جهادى را بنیان گذاشت که کشور هند حرکتى گستردهتر و مؤثّرتر از آن ندیده است. یکى از مهاجمان و دشمنان سرسخت این حرکت به نام دکتر سر ویلیام هنتر (W.W.HUNTER) در کتاب «مسلمانان هند» مىنویسد:
«فرماندهى پلیس «بنگال» در آن وقت تصریح و اعتراف کرد که تعداد پیروان هر یک از مبلّغان این گروه، هشت هزار نفر مىباشد و در بین آنها مساوات و برابرى به طور کامل برقرار است. هر کس کار و مصلحت رفیقش را مانند کار شخصى خود مىداند و هنگام مصیبت هیچ عذرى او را از همکارى و کمک باز نمىدارد» [۷۱۲].
[۶۹۷] شرح زندگى این بزرگان را در جزء دوم و سوم کتاب «نزهة الخواطر وبهجة المسامع والنواظر»، تألیف علاّمه سید عبدالحى حسنى (م ۱۳۴۱ هـ. ق.) بخوانید. [۶۹۸] حسنى؛ عبدالحى، نزهة الخواطر، ج ۳، ص ۱۶۴ ـ ۱۶۰. [۶۹۹] «نگرشى نوین بر عرفان و تصوف»، اثر همین مؤلّف و مترجم. [۷۰۰] حسنى؛ عبدالحى، نزهة الخواطر، ج ۲، ص ۱۵۶ ـ ۱۵۵. [۷۰۱] همان منبع، ج ۳، ص ۱۶۴ ـ ۱۶۰. [۷۰۲] قریهاى است در ولایت شمال غربى هند. [۷۰۳] حسنى؛ عبدالحى، نزهة الخواطر، ج ۳ با اختصار. [۷۰۴] برنى؛ ضیاء الدین، تاریخ فیروزشاهى، ص ۲۸. [۷۰۵] دهلوى، عبدالحق، اخبار الأخ،ر، ص ۱۶۳ ـ ۱۶۱ و گلزار ابرار ص ۱۰۵ ـ ۱۰۴. براى تفصیل بیشتر به «تاریخ مشایخ چشت»، ج ۱، ص ۲۵۷ ـ ۲۵۳، تألیف استاد خلیق احمد نظامى، چاپ دهلى، ۱۹۸۰ م. مراجعه کنید. [۷۰۶] حسنى؛ عبدالحى، نزهة الخواطر، ج ۵، ص ۲ ـ ۱. [۷۰۷] سلسله نسب وى به محمد ذى النفس الزکیه بن عبداللّه محض بن حسن مثنى بن حسن بن على بن ابىطالبس مىرسد. جدش امیرکبیر شیخ الاسلام قطب الدین محمّد بن سید رشید الدین احمد در قرن هفتم هجرى به هند مهاجرت نمود، در راه خدا به جهاد پرداخت و شهرهاى زیادی به دست وى فتح شد. سرانجام در شهر (کره مانک پور) اقامت گزید و در سال ۶۷۷ از جهان رخت بر بست. خداوند در نسل وى برکت نهاد و مصلحان و مجاهدان زیادی از فرزندان وى پیدا شد که مشهورترین آنها امام سید احمد است. [۷۰۸] مراجعه شود به کتاب: OUR INDIAN MUSALMANS W.W.HUNTER و پرونده (قضیهى بزرگ وهابیت) موسوم به WAHABI CASE THE GREAT [۷۰۹] مراجعه شود به کتابهاى دیگر نویسنده: «إذا هبت ریح الإیمان»، چاپ بیروت و لکنو، و امام سید احمد شهید در آینهى تاریخ، چاپ ایران، ۱۳۷۰. [۷۱۰] سید احمد شهید در آینهى تاریخ، ص ۴۶ و تقصار جیود الأحرار، ص ۱۱۰ ـ ۱۰۹، چاپ بوفال، ۱۲۹۸ هـ. ق. [۷۱۱] سید احمد شهید، ص ۴۸ به نقل از «سوانح احمدى»، اثر شیخ محمّد جعفر تانیسرى، ص ۹۵، چاپسال ۱۳۰۹ هـ. ق. [۷۱۲] «مسلمانان هند»، نامهى شمارهى: ۱۰۰، سیزدهم مى، سال ۱۸۴۳ م.
در کشورهاى عربى نیز دعوتگران، مصلحان و مجاهدانى به پا خاستهاند که با شجاعت کمنظیر و کاردانى فوقالعاده در برابر قدرتهاى بزرگ غربى به مبارزه پرداختهاند، بر اثر فداکارىهاى آنها کشورشان از یوغ استعمار و تسلّط بیگانگان آزاد شده و توانستهاند حکومت آزاد اسلامى تشکیل دهند. در اینجا به ذکر دو شخصیت (سید امیر عبدالقادر الجزایرى و سیدى احمد شریف سنوسى) اکتفا مىکنیم و تأثرات امیر بیان، شکیب ارسلان را از حواشى کتاب «حاضر العالم الإسلامى»، تألیف نویسندهى امریکایى لوتروب ستودارد (LOTHROP STODDARD) ترجمهى عربى استاد عجّاج نویهض، نقل مىکنیم. وى دربارهى امیر عبدالقادر الجزایرى مىنویسد:
«امیر عبدالقادر بن محى الدین حسنى از سادات بود، اصل اجداد او از مغرب اقصى (دور) هستند، وى در سال ۱۲۲۳ هـ. ق. برابر با ۱۸۰۸ م. به دنیا آمد و در مهد علم و تقوا بزرگ شد، توجّه خاصّى به فراگیرى علوم مبذول داشت تا این که در علم فقه، ادب، توحید و فلسفه و علوم عقلى مهارت خاصى پیدا کرد و در آموزش فنون جنگى نیز مهارتهایى کسب کرد؛ بنابراین او از یک نظر عالمى برجسته و از جنبهى دیگر قهرمانى سلحشور بود که شمشیر و قلم را یکجا جمع داشت، در میان مردم از مقام و وجههی بلندى برخوردار بود. بعد از وفات پدرش به عنوان حاکم و امیر رسمى تمام مناطق غربى مغرب وسطى پذیرفته شد، سپس دامنهى سلطهاش گستردهتر گردید و مناطق دیگرى به آن افزوده شد. در واقعهى «یوم المقطع» (۲۶ ژوئن ۱۸۳۵م.) بر سپاه فرانسه پیروز شد، سپس در جنگ با ژنرال فرانسوى «بوجو» شکست خورد؛ اما در عزم و قوّت او سستى راه نیافت. فرانسه در معاهدهى «تفنه» به دلاورى او اعتراف کرد و براساس این معاهده، همهى ولایت وهران و بخش بزرگى از ولایت الجزائر تحت سلطهى او قرار گرفت.
او در تمام احوال از هیچ کوششى براى تأسیس حکومت اسلامى دریغ نورزید، در تاریخ ۲۰ نوامبر سال ۱۸۳۹ م. علیه فرانسوىها اعلان جهاد کرد، از آن تاریخ تا سال ۱۸۴۳ م. جنگ به طور مستمر ادامه داشت. امیر عبدالقادر مردانه در برابر دشمن مقاومت کرد، ولى سرانجام دشمن به سبب برترى نظامىاش بر اغلب شهرها چیره گشت و از سوى دیگر، سربازانش دست از مقاومت کشیدند و او را تنها گذاشتند، وى ناچار به مغرب (مراکش) پناهنده شد. براى بار دوم نیز به فرانسویان حمله کرد تا اینکه آنها را از الجزایر بیرون راند و تا شهرهاى بربر پیشروى کرد، اما دیگر دیر شده بود و پایههاى قدرت فرانسوىها محکم گشته بود، بنابراین به شام رفت و بقیهى عمر خود را در دمشق به همنشینى با علما و شرکت در امور خیر گذرانید. تا زنده بود در نیکوکارى، تقوا و اخلاق پسندیده، نمونه و الگو بود. در سال ۱۸۸۳ م. دار فانى را وداع گفت و در محلهى «صالحیه» به خاک سپرده شد» [۷۱۳]. امیر شکیب ارسلان درباره سیدى احمد شریف سنوسى که از سادات حسنى است و به همین سبب به لقب شریف یاد مىشد، چنین مىنویسد:
«در وجود سیدى احمد الشریف نمونهى یک دانشمند برجسته و سید نامور و استاد مهربان را مشاهده کردم، در طول عمرم کسى را ندیدم که در عظمت، تیزهوشى، حسن خلق، سخاوت، استغناء، درستاندیشى، سرعت فهم و قوّت حافظه از او برتر باشد. با وجود نرمخویى، و فروتنى و پرهیزگارى شدید و دورى از ریا و شهرت طلبى، داراى هیبت و وقار بود.
در او صبر و شکیبایى و عزم راسخى مشاهده کردم که در دیگران خیلى کم یافتم، نور صفات نیکو در سیمایش مىدرخشید، او در عین حال که از نظر تقوا در صف پرهیزگاران بود، از نظر شجاعت در ردیف قهرمانان به شمار مىآمد. از منابع موثق خبر یافتم که وى شخصا در جبههى جنگ طرابلس شرکت مىکرد و ساعتها پشت اسب سوار بود، بدون این که اظهار خستگى کند. بىباکانه خود را در وسط سپاه دشمن مىانداخت و همواره در خط مقدم جبهه قرار داشت و همانند رهبران و فرماندهان نظامى نبود که از میدان جنگ به حد کافى فاصله مىگیرند تا در صورت شکست، دشمن به آنها دسترسى نداشته باشد» [۷۱۴].
***
پایان ترجمه ۲۵ شعبان ۱۴۱۵ هجرى قمرى
[۷۱۳] حاضرالعالم الإسلامى، ج ۲، حاشیهى شکیب ارسلان، ص ۱۷۲ ـ ۱۶۸. [۷۱۴] حاضر العالم الإسلامى، ج ۲، ص ۱۶۰ ـ ۱۵۹. همچنین به کتابها و مقالات تحقیقى پیرامون جنبش سنوسى و شخصیت شیخ سنوسى مراجعه کنید.
(INDEX)
۱- فهرست اسامى اشخاص، قبایل و ...
۲- فهرست اسامى اماکن
۳- فهرست منابع
(آ)
آجرى، ۲۸۱، ۲۸۲
آدم بن اسماعیل حسینى کاظمى، ۳۳۲
آرنولد، ۳۲۸
آل ابوسفیان، ۳۰۸
(ا)
ابان بن سعید بن عاص، ۱۸۱
اَبّان بن عثمان، ۲۸۹
ابراهیم الشرقى، ۳۳۱
ابرهه، ۵۷
ابن ابى الحدید، ۶۲، ۶۷، ۱۲۵، ۱۳۳، ۱۳۵، ۱۴۱، ۱۸۹
ابن ابى شیبه، ۲۶۹
ابن اثیر، ۷۴، ۹۳، ۱۱۲، ۱۵۱، ۱۵۷، ۱۵۸، ۱۶۸، ۱۸۱، ۲۱۲، ۲۵۵، ۳۱۲، ۳۲۰
ابن اسحاق، ۶۶، ۶۸، ۶۹، ۷۷، ۱۰۴، ۱۵۳
ابن اعثم کوفى، ۱۱۹
ابن امیر الحاج، ۲۰۰
(شیخ الإسلام) ابن تیمیه، ۱۳۵، ۲۱۷، ۲۲۱، ۳۰۹، ۳۱۰
ابن جریج، ۱۳۹
ابن جریر، ۱۹۳، ۲۰۳، ۲۲۱، ۲۲۳، ۲۴۰، ۲۵۲، ۲۵۵، ۲۸۴
ابن جوزى، ۱۵۱، ۱۵۴، ۱۶۳، ۲۲۴، ۲۶۶، ۲۸۳
ابن حبّان، ۱۹۴
ابن حجر، ۵۹، ۱۰۳، ۱۳۹، ۲۰۷، ۲۰۸، ۲۲۱، ۲۵۴
ابن حضرمى، ۲۵۲
ابن خلدون، ۲۱۶
ابن خلّکان، ۲۵۵
ابن دیصان، ۲۳۹
ابن رجب، ۳۲۸
ابن زبیر، ۲۷۹
ابن زیاد، ۳۰۱، ۳۰۳، ۳۰۴، ۳۰۵، ۳۰۷
ابن سعد، ۵۸، ۶۱، ۶۲، ۶۶، ۶۸، ۷۳، ۷۷، ۸۳، ۱۳۹، ۱۶۴، ۱۶۵، ۱۶۹، ۱۷۰، ۲۰۹، ۲۱۱، ۲۹۵، ۳۰۵، ۳۰۶
ابن سمان، ۱۳۹
ابن سوداء، ۲۱۰، ۲۲۸، ۲۳۰
ابن شاهین، ۱۳۷
ابن طقطقى، ۲۸۰
ابن عباس، ۶۲، ۶۳، ۶۸، ۷۰، ۸۱، ۱۱۶، ۱۱۷، ۲۷۹، ۲۸۸، ۲۸۹، ۲۹۸، ۳۰۳
ابن عبدالبر القرطبى، ۱۳۷
ابن عبدربه، ۲۵۷
ابن عساکر، ۷۸، ۸۱، ۸۳، ۱۴۱، ۱۶۵، ۲۸۹، ۳۱۹، ۳۲۰، ۳۲۲، ۳۲۴
ابن عمر، ۶۳، ۱۳۷، ۱۴۲، ۱۷۵، ۱۹۸، ۲۲۴، ۲۷۹
ابن عیینه، ۲۹۷
ابن قحطبه، ۳۱۲
ابن قدامه، ۲۵۲
ابن کثیر، ۶۱، ۶۶، ۶۸، ۷۷، ۸۴، ۸۸، ۹۳، ۹۴، ۹۵، ۱۰۳، ۱۰۵، ۱۱۱، ۱۱۷، ۱۴۰، ۱۴۲، ۱۶۷، ۱۷۸، ۱۸۴، ۱۹۱، ۱۹۲، ۱۹۳، ۱۹۶، ۱۹۷، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۲۱، ۲۴۲، ۲۴۴، ۲۸۰، ۲۸۴، ۲۹۱، ۲۹۲، ۲۹۳، ۲۹۹، ۳۰۸
ابن ماجه، ۷۱، ۱۳۶، ۱۳۸، ۱۹۸
ابن مطهّر حلّى، ۱۰۳
ابن ملجم، ۲۲۷، ۲۴۳، ۲۴۴، ۲۴۸، ۲۹۱
ابن هشام، ۵۵، ۵۷، ۵۸، ۵۹، ۶۰، ۶۱، ۶۴، ۶۵، ۷۰، ۷۳، ۸۲، ۸۸، ۸۹، ۹۲، ۹۳، ۱۰۵، ۱۰۶، ۱۷۹، ۲۶۰
ابو احمد العسکرى، ۶۵
ابوالاسود، ۲۴۹
ابوالاسود دوئلى، ۲۴۹
ابوالاعرج، ۱۰۹
ابوالبخترى، ۲۱۵
ابوالحسن الندوى، ۱۷، ۲۶، ۳۱، ۳۲، ۳۳، ۳۶، ۳۸، ۴۱
ابوالحسن مازنى، ۲۱۰
ابوحفص، ۱۷۱
ابوالفتح صدرالدین محمّد دهلوى، ۳۳۰
ابوالفرج اصفهانى، ۳۲۳
ابوالقاسم بغوى، ۲۴۸
ابوالقاسم زجاجى، ۲۴۹
ابوالقاسم قمى، ۱۵۹
ابوالهیاج اسدى، ۲۴۵
ابوایوب انصارى، ۲۷۹، ۲۹۶
ابوبکر (صدیق)، ۶۹، ۷۲، ۷۸، ۹۵، ۹۷، ۱۰۳، ۱۰۵، ۱۲۰، ۱۰۶، ۱۰۸، ۱۰۹، ۱۱۱، ۱۱۲، ۱۱۸، ۱۲۵، ۱۳۳، ۱۳۴، ۱۳۵، ۱۴۱، ۱۷۰، ۱۸۵، ۲۸۱
ابوبکر بن عربى، ۲۲۴
ابوبکره، ۲۸۸
ابوجحیفه، ۱۷۱
ابوجعفر، ۲۹۵، ۳۱۲
ابوجعفر باقر، ۸۸، ۱۳۶، ۳۱۹
ابوجعفر طوسى، ۱۳۶، ۲۲۸
ابوجهم، ۶۲
ابوحمزه خارجى، ۲۲۷
ابوحنیفه (امام)، ۲۳۳، ۳۱۲
ابوخالد احمر، ۳۲۴
ابوداود، ۷۹، ۱۲۹، ۱۳۰، ۱۳۷، ۱۳۸، ۲۸۱
ابوداود طیالسى، ۲۹۴
ابوذر غفارى، ۷۰
ابورافع، ۸۹
ابوزهره، ۹۳
ابوسعد سهل بن حنیف بن وهب الانصارى، ۲۱۰
ابوسعید خدرى، ۱۳۶، ۲۸۱، ۲۸۸، ۳۰۳
ابوسعید واعظ، ۱۰۴
ابوسفیان، ۱۲۷، ۱۴۱، ۱۷۸، ۲۳۷
ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب، ۶۶، ۲۵۱
ابوسفیان بن حرب، ۱۸۱
ابوصادق، ۲۳۱
ابوصالح، ۲۶۵
ابوطالب، ۵۸، ۵۹، ۶۰، ۶۱، ۶۲، ۶۵، ۶۶، ۶۷، ۶۸، ۶۹، ۷۲، ۷۳
ابوطفیل، ۲۴۷، ۲۵۳
ابوعامر، ۲۹۳
ابوعبیده، ۱۵۲، ۱۵۳، ۱۵۵، ۱۶۱، ۱۶۲، ۲۶۷، ۲۶۸
ابوعثمان النهدى، ۱۵۵
ابوعمر، ۵۹، ۶۵، ۱۳۶، ۱۳۹، ۲۴۶، ۲۴۷
ابولهب، ۱۴۱، ۱۴۲، ۳۱۰
ابولؤلؤ، ۱۶۷، ۱۶۸، ۱۷۰
ابومحمد الهذلى، ۲۴۵
ابومحمد انصارى، ۱۹۷
ابومخنف، ۳۰۷
ابومنصور محمّدبن احمد الازهرى، ۲۵۹
ابوموسى اشعرى، ۲۲۲، ۲۲۴، ۲۲۵
ابونعیم، ۲۶۷، ۲۶۹
ابونعیم اصفهانى، ۲۸۳
ابوهریره، ۶۳، ۱۰۹، ۱۲۶، ۱۲۹، ۱۸۰، ۱۹۵، ۲۵۰، ۲۸۹
ابویوسف، ۱۵۳، ۱۶۵
ابى ثعلبه الخشنى، ۱۳۷
ابى عبید، ۲۹۲
احمد امین، ۲۳۱، ۲۳۹
احمد بن تیمیه، ۲۱۷
احمد بن حنبل (امام)، ۵۴، ۶۴، ۷۱، ۷۸، ۷۹، ۸۰، ۱۲۸، ۱۳۲،۱۷۱، ۲۴۵، ۲۴۶، ۳۰۹
احمد بن عبدالرحیم معروف به شاه ولى اللّه دهلوى، ۷۷، ۲۶۱، ۲۷۹
احمد بن عرفان شهید، ۲۳، ۳۳۲
احمد حسن زیات، ۲۳۹، ۲۵۶
احمد زینى دحلان، ۱۷۱
احمد سرهندى، ۳۱۰
احمد سعید، ۲۱
احمد شریف سنوسى، ۳۳۴، ۳۳۵
احمد شهید، ۱۹
احمد على لاهورى، ۲۱
احمد کفتارو، ۳۶
احمد مدنى، ۲۱
ادریس بن عبداللّه بن حسن (معروف به ادریس اکبر)، ۳۲۶
اسامه، ۱۰۸، ۱۰۹
اسد بن عبدالعزى، ۶۷
اسد بن هاشم، ۵۹
اسماعیل بن على بن محمد، ۳۲۷
اشتر نخعى، ۲۲۰، ۲۲۱
اشرف بن ابراهیم حسنى، ۳۳۰
اشرف جهانگیر سمنانى، ۳۳۱
اشعث بن قیس، ۲۲۳
اصمعى، ۲۳۹
اعراب، ۵۶، ۹۰، ۱۰۹، ۱۲۴
اکرم ضیاء العمرى، ۱۳۷
اکلیروس، ۱۱۴، ۱۲۶
الامام الصادق للعلاّمه ابوزهره، ۳۱۹
الجامعة السوریة، ۲۲
الفجأة، ۱۱۰
امپراتور روم، ۱۶۳
امپراتور مغول، ۱۲۴
امپراطور بیزانس روم، ۱۲۷، ۱۱۴، ۲۳۸
امّ حرّام، ۲۸۱
ام سلمه، ۱۳۶
ام کلثوم، ۱۳۶، ۱۳۹، ۱۴۰، ۱۵۹، ۱۷۸، ۲۵۴
امویان، ۱۱۱
ام هانى، ۶۱، ۶۵
امیر على، ۷۰، ۱۲۴، ۱۲۵، ۱۳۵، ۱۵۵، ۱۶۶، ۱۷۰، ۱۷۵، ۱۸۳، ۱۹۶، ۲۷۹
انبیا، ۹۴، ۱۰۰، ۱۰۲، ۱۰۸، ۱۱۷، ۱۱۸، ۱۳۲، ۱۳۴، ۲۷۲، ۳۲۰
اندلس، ۱۹۱
انس، ۱۸۰، ۲۸۷
انصار، ۷۷، ۸۲، ۱۱۹، ۱۲۰، ۱۲۱، ۱۲۲، ۱۵۱، ۱۶۱، ۱۷۷، ۱۸۵، ۱۹۵، ۲۱۹، ۲۳۷، ۳۲۳
انوشیروان، ۲۳۸
اوس، ۷۲، ۱۲۰، ۱۲۱
اولیجا خدابنده خان، ۱۰۳
اهل بیت، ۴۲، ۴۸، ۶۴، ۶۹، ۷۸، ۹۰، ۹۶، ۱۱۶، ۱۱۸، ۱۲۶، ۱۲۷، ۱۲۸، ۱۲۹، ۱۳۰، ۱۳۴، ۱۳۵، ۱۳۷، ۱۳۸، ۱۴۳، ۲۳۱، ۳۰۰، ۳۰۴، ۳۰۷، ۳۲۰، ۳۲۲، ۳۲۳، ۳۲۴، ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۳۰
اهل جمل، ۲۱۲
اهل ردّه، ۱۰۷، ۱۰۹، ۱۱۰
ایوب (محدث)، ۳۲۰
(ب)
باب، ۱۵۹
باقر، ۱۳۵، ۱۴۳
بخارى (امام)، ۶۳، ۶۵، ۷۰، ۷۱، ۸۰، ۸۱، ۸۴، ۸۸، ۹۰، ۹۱، ۹۵، ۹۶، ۱۰۶، ۱۱۶، ۱۱۷، ۱۲۶، ۱۲۷، ۱۲۹، ۱۳۱، ۱۳۲، ۱۳۷، ۱۳۹، ۱۴۳، ۱۴۴، ۲۳۷، ۲۸۸، ۲۹۷
بدرالدین محمد بن عبداللّه الزرکشى، ۱۸۴
براء بن عازب، ۶۳
بربر، ۱۹۱، ۲۷۹، ۳۲۶، ۳۳۵
بُرک بن عبداللّه التمیمى، ۲۴۳
برهمایى، ۹۹، ۱۰۰، ۱۰۱، ۱۱۵، ۱۲۶، ۳۲۱، ۳۲۲
بُریده، ۲۸۸
بستانى، ۱۱۴
بصرى، ۱۳۹
بغوى، ۶۳، ۱۵۵، ۲۴۸
بکیر بن عمران، ۳۰۳
بلاذرى، ۵۸، ۹۱، ۱۵۷، ۱۵۹، ۱۹۶، ۱۹۷، ۲۵۲، ۲۵۳
بلال، ۱۳۷
بنوالحسن، ۳۱۷
بنوضبه، ۲۱۰
بنو عبد مناف، ۷۲
بنو عقیل، ۳۰۶
بنى ازد، ۲۱۰
بنىالمطلب، ۱۲۶
بنىامیه، ۱۶۵، ۱۸۱، ۱۸۹، ۱۹۶، ۲۳۷، ۲۵۴
بنى تمیم، ۱۱۰، ۱۲۸، ۱۴۱، ۲۲۳
بنى ساعده، ۱۲۰، ۱۲۲
بنى سعد، ۵۴
بنى عامر، ۱۸۱
بنىعبّاس، ۳۰۸
بنىعبدالمطّلب، ۶۹
بنى عدى، ۱۲۸، ۱۶۵
بنى قریظه، ۸۶
بنى مخزوم، ۶۵
بنى مروان بن حکم، ۳۰۸
بنىمطلب، ۱۳۱
بنىهاشم، ۵۵، ۵۶، ۶۰، ۶۱، ۶۵، ۶۷، ۷۰، ۷۲، ۱۲۵، ۱۲۶، ۱۲۷، ۱۲۹، ۱۳۱، ۱۴۲، ۱۶۵، ۱۹۶
بوجو (ژنرال فرانسوى)، ۳۳۵
بودا، ۹۹
بولایى، ۳۰۹
بیهقى، ۱۱۷، ۲۵۷
(پ)
پادشاه تاتارى «اولیجا خدابنده خان»، ۱۰۳
پطرس بستانى، ۱۱۴، ۱۷۰
پوران دختر خسرو پرویز بن هرمز، ۲۳۸
پولس راهب SANT PAUL، ۱۰۰
(ت)
ترمذى (محدّث)، ۶۳، ۶۴، ۶۵، ۷۷، ۱۷۹، ۱۸۰، ۱۹۸، ۲۵۰، ۲۷۷
تقى الدین سبکى (حافظ)، ۲۰۰
تقىالدین هلالى مراکشى، ۲۰
(ث)
ثعلبه بن ابى مالک، ۲۹۵
ثوبان، ۱۳۸
(ج)
جابر، ۸۸، ۸۹، ۱۴۴
جابر بن عبداللّه، ۱۳۰، ۳۰۳
جابر جعفى، ۳۲۳
جابر مزنى، ۱۸۱
جاحظ، ۲۵۷
جرجى زیدان، ۲۷۹
جریر، ۱۹۳، ۲۰۳، ۲۲۱، ۲۲۳، ۲۴۰، ۳۱۷
جریر بن حبان، ۲۴۵
جریربن عبداللّه، ۲۱۹
جریر طبرى، ۱۹۴
جعدة بن هبیره، ۱۸۱، ۲۴۳
جعفربن ابىسفیان، ۶۶
جعفر بن ابىطالب، ۶۲، ۷۲، ۲۱۲
جعفر بن محمّد، ۳۰۷، ۳۱۹
جفینه، ۱۶۸
جلولا، ۱۵۹
جُمانه دختر ابوطالب، ۶۱، ۶۵
جمیل عبداللّه مصرى، ۱۰۷، ۱۱۰، ۱۹۲، ۱۹۸، ۳۰۶
جندب بن عبداللّه، ۲۴۴
جواد على، ۵۷
جیش عسره، ۱۸۰
(ح)
حارث، ۲۹۷
حارث بن حصیره، ۲۳۱
حارث بن مرّه عبدى، ۲۵۲
حاطب ابن ابى بلتعه، ۸۹
حافظ ابوبکر بیهقى، ۱۴۰
حافظ ابى نعیم اصفهانى، ۲۸۹
حافظ خلیفه بن خیاط، ۲۹۷
حاکم، ۵۹، ۶۷، ۷۱، ۱۸۰، ۲۱۵، ۲۶۹، ۲۹۵
حذیفه، ۱۳۱، ۲۸۸
حرّبن یزید تمیمى، ۳۰۴
حرّبن یزید ریاحى، ۳۰۶
حسّان بن حسّان،۶۶، ۲۴۱
حسن بن زید، ۶۸
حسن بن صالح، ۲۶۶
حسن بن على، ۱۹، ۶۱، ۱۱۲، ۱۲۶، ۱۲۷، ۱۹۶، ۱۹۷، ۲۱۰، ۲۶۹، ۲۸۱، ۲۸۷، ۲۸۸، ۲۸۹، ۲۹۲، ۲۹۳، ۲۹۴، ۲۹۵، ۲۹۸، ۳۱۲، ۳۱۹، ۳۲۱، ۳۲۸
حسن بن قحطبه، ۳۱۲
حسن زیات، ۲۵۶
حسن مثنى بن حسن بن على، ۳۲۲
حسین احمد مدنى، ۲۱
حسین بن على، ۱۶۴، ۱۹۷، ۲۹۶، ۲۹۷، ۲۹۸، ۳۰۴، ۳۰۶، ۳۱۲، ۳۲۰
حسین بن على بن ابىطالب، ۳۲۷
حسین دیار بکرى، ۱۴۴
حضرت ابوبکر، ۶۹، ۷۸، ۹۱، ۹۲، ۹۵، ۱۰۳، ۱۰۴، ۱۰۵، ۱۰۶، ۱۰۷، ۱۰۸، ۱۰۹، ۱۱۰، ۱۱۱، ۱۱۲، ۱۱۹، ۱۲۱، ۱۲۲، ۱۲۴، ۱۳۲، ۱۳۳، ۱۳۴، ۱۳۶، ۱۳۹، ۱۴۲، ۱۴۳، ۱۴۴، ۱۴۵، ۱۵۱، ۱۸۵، ۲۳۲، ۲۷۸
حضرت حسین، ۶۲، ۲۹۶، ۲۹۷، ۳۰۰، ۳۰۲، ۳۰۳، ۳۰۴، ۳۰۵، ۳۰۶، ۳۰۷، ۳۰۹
حضرموت، ۳۲۷
حُطَیئه، ۵۴
حکیم بن حزام، ۶۷
حماد بن ابراهیم، ۱۳۹
حماد بن اسحاق بن اسماعیل، ۱۳۷
حمزه، ۷۲، ۸۲، ۱۲۹، ۱۳۰
حنین، ۶۱
حویطب، ۶۲
حیدر آباد،۱۷، ۷۴، ۱۳۹
(خ)
خالد، ۱۵۳
خالد الانصارى، ۵۸
خالد بن سعید بن العاص، ۱۸۱
خالدبن ولید، ۹۱، ۱۱۱، ۱۳۰، ۱۵۲
خالد حذاء، ۶۲
خدیجه، ۶۰، ۶۸، ۶۹، ۷۲
خزرج، ۷۲، ۱۲۰، ۱۲۱
خضرى بک، ۲۱۰، ۲۱۳
خطابى، ۱۰۶، ۱۰۹
خلف بن حوشب، ۳۲۲
خلیفه بن خیاط، ۲۹۷
خلیق احمد نظامى، ۳۳۲
خمینى، ۱۲۹
خوارج، ۲۲۲، ۲۲۳، ۲۲۵، ۲۲۶، ۲۳۱، ۲۳۷، ۲۳۹، ۲۴۰، ۲۴۲، ۲۴۴، ۲۵۴
خوارزم، ۱۸۲
خولى، ۳۰۷
خویلد بن اسد، ۶۷
(د)
دارقطنى، ۶۶، ۱۴۲
داود، ۲۲۸
دراوردى، ۳۲۰
دیلمى، ۲۸۱
(ذ)
ذوقار، ۲۱۰
ذهبى، ۵۹، ۱۲۷، ۱۳۵، ۲۱۰، ۲۵۴، ۲۹۷
(ر)
راجه کش، ۳۳۱
رازى، ۲۵۷
ربیعه، ۸۲، ۱۰۹، ۲۳۹، ۲۵۵، ۳۲۰
ربیعه باهلى، ۱۸۲
ربیعه بن الحارث، ۱۲۶، ۱۳۰
ربیعه بن ناجد، ۲۳۱
رَزین، ۱۰۶
رشید احمد گنگوهى، ۳۱۱
رقیه (بنت على)، ۱۳۹، ۱۷۸، ۲۵۵
رکن الدین علاء الدوله سمنانى، ۳۲۹، ۳۳۰
رومیان، ۱۰۹، ۱۵۲، ۱۶۱، ۱۶۳، ۱۶۶، ۱۶۸، ۱۸۰، ۱۸۲
(ز)
زبیر، ۹۰، ۱۳۹، ۱۷۶، ۱۹۵، ۱۹۷، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۱۲، ۲۱۳، ۲۱۴، ۲۱۵
زبیر بن بکار، ۶۱، ۶۶
زبیر بن عوام، ۱۷۵
زرعه بن شریک تمیمى، ۳۰۶
زِرکلى، ۲۱۰
زکریا، ۲۱
زکریا الساجى، ۱۴۲
زهرى، ۱۲۲، ۱۴۲، ۲۸۷، ۳۱۷
زهیربن نفیر حضرمى، ۲۹۴
زیاد، ۲۵۲
زید، ۹۳، ۱۰۸، ۲۱۲
زید بن ارقم، ۶۸
زید بن ثابت انصارى، ۱۸۱
زید بن حصین طائى سبائى، ۲۲۲
زید بن على بن حسین، ۱۳۴، ۳۱۲، ۳۲۴
زید بن على شهید، ۱۳۵، ۳۲۲
زید بن وهب، ۲۱۲، ۲۶۸
زینالعابدین، ۱۴۴، ۳۱۷، ۳۱۸، ۳۱۹، ۳۲۲
زینب (بنت رسولاللّه)، ۱۳۹
زینب (بنت على)، ۱۳۶، ۲۵۴
(س)
ساسانى، ۱۵۱، ۱۵۹، ۲۳۸، ۳۰۲
سالم بن عبداللّه، ۱۸۴
سبائیه، ۲۱۰، ۲۲۶، ۲۲۸، ۲۲۹، ۲۳۱
سباع، ۲۱۳
سبأ، ۱۹۲
سراواک، ۳۲۷
سرخسى، ۲۳۳
سعد، ۱۷۶، ۲۹۲
سعد بن ابىسرح، ۱۸۱
سعدبن ابى وقاص، ۱۵۹، ۱۷۵، ۲۰۸
سعد بن عباده، ۱۲۳
سعد بن مسعود، ۲۹۲
سعید بن جمهان، ۲۷۷
سعید بن زید بن عمرو بن نفیل، ۱۷۵
سعید بن مسیب، ۱۴۲، ۲۴۶، ۳۰۳، ۳۱۷
سفیان بن عوف، ۲۴۱
سفیان بن عُیینه، ۲۳۲
سفیان ثورى، ۳۲۰
سفینه، ۲۷۷
سقیفه بنى ساعده، ۱۲۰
سلافه، ۳۱۸
سلطان برکات، ۳۲۷
سلمان فارسى، ۸۵
سلیمان ندوى، ۲۱۳
سمّاک انصارى، ۱۸۱
سنان بن انس نخعى، ۳۰۶
سنوسى، ۳۲۵
سوید بن غَفَله، ۱۴۱، ۱۸۵
سهل بن حنیف، ۷۷، ۲۵۲، ۲۱۰، ۲۱۸
سهل بن سعد، ۷۹، ۸۴
سهیل بن عمرو، ۸۶
سیدنا ابوبکر، ۱۱۱، ۱۲۸، ۱۳۵، ۱۴۲، ۱۴۳
سیدنا عمر، ۱۵۵، ۱۶۸
سیوطى، ۱۱۲، ۱۱۹، ۱۳۹، ۱۴۳، ۲۴۸
(ش)
شاه جهان (پادشاه هند)، ۳۳۲
شبلى نعمانى، ۱۲۲، ۱۵۷، ۱۶۵، ۲۷۹
شبه قارّهى هند، ۳۲۶
شریح بن هانى، ۲۴۷
شریح (قاضى)، ۲۶۹
شریف رضى، ۲۵۶، ۲۵۷
شعبى، ۷۹، ۲۵۲، ۲۶۹
شکیب ارسلان، ۳۲۸، ۳۳۴، ۳۲۵، ۳۳۵
شمر، ۳۰۶
شَمِربن ذى الجوشن، ۳۰۵، ۳۰۶، ۳۰۸
شیبه، ۵۸، ۸۲، ۳۱۸
شیرویه، ۲۳۸
شیعه، ۶۷، ۷۰، ۷۸، ۱۰۳، ۱۲۴، ۱۲۵، ۱۲۹، ۱۳۱، ۱۳۵، ۱۴۰، ۱۴۲، ۱۵۱، ۱۵۵، ۱۵۷، ۱۵۹، ۱۶۶، ۱۷۰، ۱۷۵، ۱۷۹، ۱۹۶، ۲۲۸، ۲۲۹، ۲۵۶، ۲۷۷، ۲۷۹، ۲۸۰
شیعه معتزلى، ۱۴۱
(ص)
صالح فرزند امام احمد بن حنبل، ۳۰۹
صالحیه، ۳۳۵
صدیقحسن قنّوجى «امیر بوفال»، ۳۳۳
صر، ۱۹۸
صفى الدین بغدادى، ۲۱۹، ۲۵۳
صفى الدین عبدالمومن بن عبدالحق بغدادى، ۱۳۱
صفین، ۴۲، ۲۰۸، ۲۱۰، ۲۱۷، ۲۱۹، ۲۲۱، ۲۶۹، ۳۱۰
صقلیه، ۲۸۴
صهباء بنت ربیعه (امولد)، ۲۵۵
صهیب رومى، ۱۷۶
(ض)
ضراره، ۲۶۵، ۲۶۶
ضراره بن ضمره، ۲۶۵
ضیاء الدین برنى، ۳۲۹
(ط)
طارق بن شهاب، ۱۵۴
طبرانى، ۶۳، ۷۹، ۱۳۶، ۲۹۷، ۲۹۸
طبرى، ۵۹، ۶۷، ۶۸، ۸۸، ۱۲۳، ۱۵۳، ۱۵۴، ۱۶۳، ۱۶۴، ۱۶۸، ۱۶۹، ۱۸۱، ۱۸۴، ۱۸۹، ۱۹۳، ۱۹۴، ۱۹۷، ۲۰۰، ۲۰۷، ۲۱۰، ۲۱۲، ۲۲۸، ۲۵۲، ۲۸۰، ۲۸۴
طبرى (محب طبرى)، ۱۴۳، ۱۴۶
طحاوى، ۲۱۲، ۲۵۳
طلحه، ۱۷۶، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۱۲، ۲۱۳، ۲۱۴، ۲۱۵، ۲۱۶، ۲۴۸
طلحة بن عبیداللّه، ۸۴، ۱۶۰، ۱۷۵
(ع)
عائذ بن عبد، ۵۸
عائذ مخزومى، ۶۵
عامر، ۱۳۳
عامر بن ربیعه بن الحارث، ۱۳۰
عایشه (امالمؤمنین)، ۶۴، ۸۰، ۹۴، ۹۵، ۱۰۴، ۱۰۵، ۱۱۲، ۱۱۷، ۱۲۹، ۱۳۱، ۱۳۲، ۱۳۴، ۱۳۶، ۱۳۷، ۱۴۲، ۱۶۹، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۱۲، ۲۱۳، ۲۱۹، ۲۴۷
عباس بن عبدالمطلب، ۶۲، ۶۷، ۹۵، ۱۳۰، ۱۳۱، ۱۳۴، ۱۳۵، ۱۳۶، ۱۴۱، ۱۶۵، ۱۸۱
عبّاس بن على، ۲۵۴، ۲۵۵
عباس محمود العقاد، ۴۷، ۱۱۷، ۱۱۸، ۱۳۲، ۱۸۷، ۱۹۰، ۱۹۸، ۲۰۶، ۲۳۸
عبّاسى، ۲۷۱، ۳۰۰، ۳۱۱، ۳۱۲، ۳۲۰
عبدالاحد، ۳۳۳
عبدالاعلى بن ابى مساور، ۱۳۹
عبدالحق بخارى دهلوى، ۳۱۰
عبدالحى حسنى، ۴۶، ۳۲۹
عبدالرحمانبن ابى نعیم، ۱۳۶
عبدالرحمن، ۱۷۶، ۱۷۷، ۱۷۸
عبدالرحمن احمد بن شعیب نسایى، ۲۵۳
عبدالرحمن بن ابوبکر، ۱۶۸، ۲۹۸، ۳۰۰
عبدالرحمن بن خبّاب، ۱۷۹
عبدالرحمن بن ربیعه باهلى، ۱۸۲
عبدالرحمن بن سمره، ۱۸۰
عبدالرحمن بن عمرو، ۲۴۳
عبدالرحمن بن عوف، ۱۳۹، ۱۶۱، ۱۶۵، ۱۶۹، ۱۷۵، ۱۷۶، ۱۷۹
عبدالرحمن بن ملجم خارجى، ۲۲۷
عبدالرحمن [بن محمد بن اشعث]، ۳۰۲
عبدالرزاق، ۱۳۹، ۲۸۷
عبدالعزى بن قصى، ۶۷
عبدالعلى حسنى، ۴۶
عبدالغفّاربن قاسم، ۳۱۸
عبدالقادر الجزایرى، ۳۳۴
عبدالقادر بن محى الدین حسنى، ۳۳۴
عبدالقادر گیلانى، ۳۲۸
عبدالقاهر بغدادى، ۲۱۰
عبدالقدوس انصارى، ۱۸۰
عبداللّه، ۱۶۹
عبداللّه ابن زبیر، ۳۰۰
عبداللّه ابن عمر، ۳۰۳
عبداللّه بن ابى زید، ۲۹۷
عبداللّه بن ابى سفیان بن الحارث، ۶۶
عبداللّه بن جبیر، ۸۳
عبداللّه بن جعفر، ۶۳، ۶۴، ۲۱۲، ۲۹۳
عبداللّه بن حسن، ۸۹، ۳۲۰
عبداللّه بن حسن بن على ذوالنفس الزکیه، ۳۱۲
عبداللّه بن رزین، ۲۶۸
عبداللّه بن زبیر، ۱۹۵، ۱۹۷، ۲۹۸، ۳۰۳
عبداللّه بن سبأ، ۱۹۲، ۱۹۸، ۲۲۸، ۲۲۹، ۲۳۰
عبداللّه بن سعد، ۱۹۱
عبداللّه بن سعد بن ابى سرح، ۱۸۱، ۱۹۰، ۱۹۱، ۱۹۴
عبداللّه بن عباس، ۲۱۲، ۲۲۲، ۲۲۶، ۳۰۳
عبداللّه بن عتبه، ۱۱۶
عبداللّه بن على، ۲۵۴
عبداللّه بن عمر، ۱۳۷، ۱۹۵، ۲۹۸، ۳۰۰
عبداللّه بن عمر (ابن عمر)، ۱۷۵
عبداللّه بن قنفذ، ۱۸۱
عبداللّه بن مسعود، ۲۴۶
عبداللّه بن مسلم بن بابک معروف به بابکى، ۳۲۲
عبداللّه بن موسى الانصارى التلمسانى، ۱۴۷
عبداللّه بن وهب راسبى، ۲۲۵
عبداللّه (پدر رسول خدا)، ۵۸
عبداللّه فرزند جعفر، ۶۳
عبدالمطّلب بن ربیعه بن الحارث، ۵۷، ۵۸، ۱۲۶
عبدالملک بن عمیر، ۲۸۱
عبدالوهاب النجار، ۱۸۳
عبد مناف، ۵۸
عبیداللّه بن زیاد، ۳۰۱، ۳۰۸
عبیداللّه بن سماک بن جعفر هاشمى، ۷۸
عبیداللّه بن عبداللّه بن عتبه، ۱۱۶
عبیداللّه بن على، ۲۵۴
عبیده، ۸۲، ۱۲۹
عبیده بن الحارث بن المطلب بن عبدمناف، ۸۲، ۱۳۰
عتبه بن ربیعه، ۸۲
عتبه فرزند ابولهب، ۱۴۲
عثمان بن حنیف انصارى، ۲۷۲
عثمان بن سعید بن عاص، ۱۸۱
عثمان بن عفان (ذوالنورین)، ۱۱۱، ۱۱۹، ۱۲۸، ۱۲۹، ۱۳۹، ۱۵۸، ۱۶۰، ۱۶۲، ۱۷۵، ۱۷۶، ۱۷۷، ۱۷۸، ۱۷۹، ۱۸۰، ۱۸۱، ۱۸۲، ۱۸۳، ۱۸۴، ۱۸۵، ۱۸۶، ۱۸۷، ۱۸۸، ۱۸۹، ۱۹۰، ۱۹۱، ۱۹۲، ۱۹۳، ۱۹۴، ۱۹۵، ۱۹۶، ۱۹۷، ۱۹۸، ۱۹۹، ۲۰۰، ۲۰۳، ۲۰۴، ۲۰۵، ۲۰۶، ۲۰۷، ۲۰۸، ۲۰۹، ۲۱۵، ۲۱۶، ۲۱۸، ۲۲۲، ۲۲۴، ۲۵۵، ۲۷۴، ۲۷۶، ۲۸۲، ۲۹۰، ۳۲۳، ۳۲۴، ۱۸۲، ۳۲۱
عثمان بن على، ۱۶۶
عجّاج نویهض، ۳۳۴
عدنان، ۱۰۹
عدنى، ۷۹
عرب (جزیرة العرب)، ۸۷، ۱۰۲، ۱۰۷، ۱۱۰، ۱۱۱، ۱۱۹، ۱۴۵، ۲۳۸
عروه، ۱۲۹، ۲۲۳
عروه بن اُذینه، ۲۲۳
عروه بن عبداللّه، ۳۲۳
عزالدین ابى الحدید، ۲۵۷
عطاء بن السائب، ۷۹
عقبه بن حارث، ۱۴۳
عقبه بن مریم، ۱۳۶
عقبة بن عامر، ۱۸۱
عقبة بن نافع، ۲۷۹
عقیل بن ابىطالب، ۶۱، ۶۲
عکرمه، ۶۳
علامه شیخ عبدالحق بخارى دهلوى، ۳۱۰
علاءالدین، ۳۲۹
علىالرضا بن موسى کاظم، ۳۱۹، ۳۲۱
على بن ابىطالب، ۳، ۴۱، ۴۲، ۴۴، ۴۶، ۴۷، ۴۸، ۵۵، ۵۷، ۵۸، ۵۹، ۶۱، ۶۲، ۶۳، ۶۵، ۶۶، ۶۷، ۶۸، ۶۹، ۷۰، ۷۷، ۷۸، ۸۰، ۸۱، ۸۴، ۸۵، ۸۶، ۸۷، ۸۸، ۹۰، ۹۱، ۹۲، ۹۳، ۹۵، ۱۰۴، ۱۱۶، ۱۱۷، ۱۱۸، ۱۱۹، ۱۲۱، ۱۲۲، ۱۲۳، ۱۲۴، ۱۲۵، ۱۲۷، ۱۲۸، ۱۲۹، ۱۳۰، ۱۳۱، ۱۳۳، ۱۳۵، ۱۳۶، ۱۳۷، ۱۳۸، ۱۳۹، ۱۴۰، ۱۴۱، ۱۴۲، ۱۴۴، ۱۴۶، ۱۵۱، ۱۵۸، ۱۵۹، ۱۶۰، ۱۶۱، ۱۶۲، ۱۶۴، ۱۶۵، ۱۶۶، ۱۶۷، ۱۷۱، ۱۷۲، ۱۷۳، ۱۷۵، ۱۷۶، ۱۷۷، ۱۷۸، ۱۸۱، ۱۸۵، ۱۹۰، ۱۹۱، ۱۹۲، ۱۹۳، ۱۹۴، ۱۹۵، ۱۹۶، ۱۹۷، ۲۰۳، ۲۰۴، ۲۰۶، ۲۰۷، ۲۰۸، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۱۱، ۲۱۲، ۲۱۳، ۲۱۴، ۲۱۵، ۲۱۶، ۲۱۷، ۲۱۸، ۲۱۹، ۲۲۰، ۲۲۱، ۲۲۲، ۲۲۳، ۲۲۴، ۲۲۵، ۲۲۶، ۲۲۷، ۲۲۸، ۲۲۹، ۲۳۰، ۲۳۱، ۲۳۲، ۲۳۳، ۲۳۹، ۲۴۰، ۲۴۱، ۲۴۲، ۲۴۳، ۲۴۴، ۲۴۵، ۲۴۶، ۲۴۷، ۲۴۸، ۲۴۹، ۲۵۰، ۲۵۱، ۲۵۲، ۲۵۳، ۲۵۴، ۲۵۵، ۲۵۶، ۲۵۷، ۲۶۰، ۲۶۵، ۲۶۶، ۲۶۷، ۲۶۸، ۲۶۹، ۲۷۱، ۲۷۲، ۲۷۳، ۲۷۴، ۲۷۵، ۲۷۹، ۲۸۱، ۲۸۷، ۲۹۱، ۲۹۵، ۲۹۶، ۳۱۰، ۳۱۷، ۳۲۴
على بن برهانالدین حلبى، ۷۱
على بن جعد، ۲۶۶
على بن حسین (زین العابدین)، ۱۶۴، ۳۰۶، ۳۱۷، ۳۱۸، ۳۲۲، ۳۲۳
على بن سلطان قارى، ۳۲۹
على بن شهاب همدانى، ۳۲۷
على بن کثیر، ۲۵۲
على بن مجاهد، ۲۵۲
علىرضا بن موسى کاظم، ۳۱۹
على طنطاوى، ۳۳، ۱۵۷
عمار بن ابى معاویه دهنى، ۲۵۳
عمّار بن یاسر، ۲۱۰،۲۲۱
عمان، ۲۷، ۱۱۰
عمران بن مخزوم، ۵۸
عمربن خطاب (ابو حفض)، ۷۲، ۹۵، ۱۰۵، ۱۰۶، ۱۱۱، ۱۱۲، ۱۱۷، ۱۲۱، ۱۲۲، ۱۲۸، ۱۳۱، ۱۳۴، ۱۳۵، ۱۳۹، ۱۴۶، ۱۴۹، ۱۵۱، ۱۵۲، ۱۵۳، ۱۵۴، ۱۵۵، ۱۵۷، ۱۵۸، ۱۵۹، ۱۶۰، ۱۶۱، ۱۶۲، ۱۶۳، ۱۶۴، ۱۶۵، ۱۶۶، ۱۶۷، ۱۶۸، ۱۶۹، ۱۷۱، ۱۷۵، ۱۷۶، ۱۷۷، ۱۷۸، ۱۷۹، ۱۸۱، ۱۸۳، ۱۸۵، ۱۸۶، ۱۸۸، ۱۸۹، ۱۹۵، ۲۰۳، ۲۱۹، ۲۳۲، ۲۴۶، ۲۵۰، ۲۵۴، ۲۷۱، ۲۷۸، ۲۹۹، ۳۲۳، ۳۲۴
عمر بن سعد، ۳۰۵، ۳۰۸
عمر بن عبدالعزیز، ۲۶۶
عمر بن على، ۲۵۵
عمر کیسانى، ۳۲۸
عمرو بن بکر تمیمى، ۲۴۳
عمرو بن جرموز، ۲۱۳
عمرو بن عاص، ۱۵۳، ۱۸۱، ۲۲۱، ۲۲۲، ۲۲۴، ۲۲۶، ۲۴۳، ۲۴۴
عمرو بن عبد ود، ۸۵
عمرو بن عطاء، ۲۹۷
عمرو بن عوف، ۷۴
عمرو بن مقدام، ۳۱۹
عمرو بن هبیره، ۶۵
عمیر بن اسحاق، ۲۹۴
عنتره، ۲۶۷
عون بن جعده، ۱۸۱
عون بن جعفر، ۶۴
عیسى، ۴۱، ۲۲۹، ۲۳۱
عیسى (مسیح)، ۱۰۰
(غ)
غافقى بن حرب، ۲۰۳
غامد، ۲۴۱
غطفان، ۸۵، ۱۰۸
(ف)
فاروق اعظم، ۱۶۶
فاطمه بنت اسد، ۵۹، ۶۱، ۶۶، ۶۷
فاطمه دختر عمر بن عائذ (والدهی ابوطالب)، ۵۸
فاطمهى صغرى دختر حسین بن على، ۳۲۰
فاطمة الزهراء، ۷۷، ۷۸، ۷۹، ۸۰، ۸۱، ۸۴، ۹۶، ۱۱۸، ۱۳۱، ۱۳۲، ۱۳۳، ۱۳۴، ۱۳۶، ۱۳۷، ۱۳۸، ۱۳۹، ۱۴۰، ۱۶۴، ۱۶۶، ۲۵۴، ۲۸۷، ۲۹۷، ۳۰۷
فتنى، ۸۴
فخرالدین رازى، ۲۵۷
فرزدق، ۳۰۳
فضل فرزند عباس، ۱۴۱
فضیل بن غزوان، ۱۳۸
فندن بیرخ (ل، و، س)، ۳۲۷
فیروزشاه تغلق (سلطان)، ۳۳۱
فیلیپ حتى، ۱۴۵، ۲۸۰
(ق)
قباد (شیرویه)، ۷۴، ۲۳۸
قتاده، ۸۳
قُثَم فرزند عباس، ۱۸۱
قحطان، ۷۲، ۱۰۹، ۱۲۰
قریش، ۵۵، ۵۶، ۵۷، ۵۸، ۵۹، ۶۰، ۶۱، ۶۲، ۶۵، ۶۶، ۶۷، ۷۱، ۷۲، ۷۳، ۸۲، ۸۵، ۸۶، ۸۹، ۱۲۰، ۱۲۷، ۱۴۱، ۱۷۸، ۱۷۹، ۲۴۲، ۲۹۴
قسطنطین پسر هرقل، ۲۸۴
قصى، ۵۷
قطب الدین محمّد بن سید رشید الدین احمد، ۳۳۲
قعقاع بن عمرو، ۱۸۱، ۲۱۰
قلوسى، ۱۳۷
قموص، ۸۷
قنبر (غلام حضرت على)، ۱۹۷، ۲۲۹، ۲۶۹
قیس بن سعد، ۱۲۳، ۱۴۴، ۲۷۴
قیس بن سعد بن عباده، ۲۹۱
(ک)
کثیر النواء، ۱۴۳
کراونر (J.H.Kraaner)، ۳۶۷
کرد على، ۱۸۹، ۱۹۰
کعب الاحبار، ۱۹۸
کلثوم بن الهدم، ۷۴
کلینى، ۱۲۹، ۱۷۹
کهنوت، ۱۲۶
(ل)
لاوى، ۱۱۴
لوط، ۱۷۸
لیث، ۸۸، ۸۹
(م)
مازنى (ابوالحسن المازنى)، ۲۱۰
مالک، ۱۲۲، ۳۲۰
مالک بن انس (امام)، ۱۲۹، ۳۱۲
مالک بن سنان، ۸۴
مالى، ۷۸، ۱۱۳
مأمون، ۳۱۹
مبارک بن فضاله، ۲۸۸
مبرّد، ۶۶، ۲۲۴، ۲۴۲، ۲۵۷
مجاهد، ۶۶، ۶۷، ۶۸، ۲۵۲
مجد الدّین فیروزآبادى، ۳۲۹
مجمّع بن سمعان تیمى، ۲۶۸
مجمّع بن عبیداللّه عامرى، ۳۰۴
مجوسى، ۱۲۶، ۱۶۷، ۱۶۹، ۳۲۶
مجوسیان، ۱۶۸، ۲۳۲
مجیب احمد گنجوى، ۳۹
محبّ طبرى، ۱۴۳، ۱۴۶
محسن الملک، ۱۶۶
محسن بن على، ۱۳۹، ۲۵۴
محمد الخضرى بک، ۲۷۹
محمد باقر، ۱۳۵،، ۱۴۳، ۱۶۴،۲۲۸، ۳۱۹، ۳۲۳،۳۲۴
محمد بن ابىبکر، ۱۴۴، ۱۹۱
محمّد بن ابى حذیفه، ۱۹۱
محمد بن اسحاق، ۸۹، ۱۱۱، ۳۱۸، ۳۲۴
محمّد بن اشعث، ۳۰۲
محمد بن جریر طبرى، ۱۹۴
محمد بن حذیفه، ۱۹۴
محمّد بن حنفیه، ۱۸۱، ۲۵۵، ۳۰۷
محمد بن خلف بن حیان، ۲۴۷
محمد بن عبدالرحمان بن زراره، ۶۸
محمد بن عبداللّه بن حسن (ذوالنفس الزکیه، محمد مهدى)، ۳۱۲
محمد بن عبداللّه بن حسن بن على ذوالنفس الزکیه، ۳۱۲
محمّد بن عبداللّه محض، ۳۲۴
محمدبن عمرو، ۱۵۳
محمد بن کعب القرظى، ۷۹
محمد بن مسلمه، ۹۰
محمد بن مسیلمه، ۸۸
محمد بن یوسف، ۳۳۰
محمد تغلق (سلطان)، ۳۳۱
محمد جعفر تانیسرى، ۳۳۳
محمد خضرى بک، ۱۸۳، ۲۱۰
محمّد رسول اللّه۶، ۷۹
محمد رواس قلعهجى، ۲۴۸
محمد صالح احمد الغرسى، ۲۰۸
محمّد عبده، ۲۵۷
محمد عتیق بستوى، ۴۹
محمّدعلى دیوان، ۳۱۱
محمد فرید وجدى، ۲۲۹
محمد منظور نعمانى، ۲۴
محمد نافع، ۱۳۶
محمد هارون ندوى، ۴۹
محمود بن یحیى اودى (چراغ دهلى)، ۳۲۹، ۳۳۰، ۳۳۱
محمود شکرى آلوسى، ۵۶
محى الدین، ۳۳۴
مختار بن ابى عبید، ۲۹۲، ۳۰۷
مخرمه، ۶۲
مرتدان، ۱۱۰، ۱۱۱، ۱۴۲، ۲۳۲
مرحب (یهودى)، ۸۸
مردان شاه پسر هرمز، ۱۵۹
مروان، ۱۹۴، ۱۹۵
مروان بن حکم، ۱۹۰، ۱۹۳، ۲۱۳
مریم بنت عمران، ۱۳۶
مزدک، ۲۳۹
مسعربن فدکى تمیمى، ۲۲۲، ۲۲۸
مسعودى، ۲۱۳، ۲۲۸، ۲۷۷، ۲۹۳
مسلم، ۵۵، ۶۳، ۸۷، ۸۸، ۱۰۴، ۱۲۶، ۱۲۹، ۱۳۰
مسلم بن عقبه، ۳۰۸
مسلم بن عقیل، ۶۲، ۳۰۱، ۳۰۲، ۳۰۴
مسور بن مخرمه، ۱۳۶
مسیحى، ۹۶، ۶۵، ۱۰۷، ۱۰۰، ۱۱۱، ۱۱۴، ۱۱۷، ۱۲۶، ۱۶۲، ۱۷۰، ۱۹۸، ۲۲۸، ۲۳۹، ۲۵۳، ۲۸۴، ۳۲۱، ۳۲۲، ۳۲۶، ۳۲۸ ۲۳۱، ۳۲۸
مسیلمهى کذّاب، ۱۱۰
مصرى، ۳۴، ۱۱۴، ۱۵۳، ۱۵۴، ۱۹۲، ۱۹۳، ۱۹۴، ۲۰۳، ۳۲۵
مصطفى السباعى، ۱۷۱
مصعب بن عبداللّه، ۳۲۰
مصعب بن عمیر، ۸۴
مضر، ۱۰۹
مطرب شعبى، ۷۹، ۲۵۲
مطرف بن عبدالیسارى، ۱۳۹
معاذبن جبل، ۶۲
معاويه بن ابىسفیان، ۴۲، ۶۲، ۶۶، ۱۳۰، ۱۷۷، ۱۸۱، ۱۸۲، ۱۹۶، ۱۹۷، ۲۰۸، ۲۱۰، ۲۱۷، ۲۱۸، ۲۱۹، ۲۲۰، ۲۲۱، ۲۲۲، ۲۲۴، ۲۳۸، ۲۳۹، ۲۴۱، ۲۴۴، ۲۶۵، ۲۶۶، ۲۷۲، ۲۷۳، ۲۷۴، ۲۷۶، ۲۷۸، ۲۷۹، ۲۸۰، ۲۸۱، ۲۸۲، ۲۹۲، ۲۹۳، ۲۹۵، ۲۹۶، ۲۹۸
معقل بن قیس تیمى، ۲۵۳
معین الدین ندوى، ۲۸۰
مغان، ۱۱۴
مغول، ۱۲۴، ۳۰۹، ۳۳۱
مغیره بن شعبه، ۱۶۸، ۱۶۹
مقبرى (امام)، ۶۳
مقداد بن اسود، ۱۷۶
مقریزى، ۶۸، ۲۳۱
ملایو، ۳۲۷
منذرى، ۸۰
منصور، ۳۱۲، ۳۲۰، ۳۲۴
منصور حسن بن قحطبه، ۳۱۲
موسى۷، ۹۰، ۱۱۴
موسى بن جعفر (موسى کاظم)، ۱۶۶، ۳۱۹
موصل، ۲۶۷
موفق بن احمد المکى (صدر الائمه)، ۲۳۳
مهاجر، ۷۷، ۱۵۱، ۱۷۷
مهاجران، ۱۱۹، ۱۲۰، ۱۲۱، ۱۲۲، ۱۶۱، ۱۸۵، ۱۹۵، ۲۱۹، ۳۲۳
میدیا، ۱۱۴
(ن)
نائله همسر امیرالمؤمنین عثمان۲، ۱۹۸
نادر شاه خراسانى، ۱۲۴
نافع عیثى، ۱۵۸
نافع (مولى ابن عمر)، ۱۹۸
نثار الحق ندوى، ۴۹
نجاشى، ۶۳، ۶۴، ۶۵
نسائى، ۶۳، ۷۱، ۹۳، ۱۲۸، ۲۵۳
نظامالدّین محمّد بن احمد بدایونى دهلوى، ۳۲۹، ۳۳۰
نعمان بن بشیر، ۳۰۱
نعمان بن مُقرّن مزنى، ۱۶۰
نُعیم، ۲۸۹
نورالدین على بن ابىبکر الهیثمى، ۱۹۴
نوراللّه شوسترى، ۱۵۹
(و)
واقدى، ۶۸، ۱۳۶، ۲۵۵، ۲۹۵، ۳۲۰
وکیع محمد بن خلف بن حیان، ۲۴۷
ولىاللّه دهلوى، ۶۷، ۷۷، ۷۸، ۱۳۶، ۲۱۶، ۲۴۶، ۲۷۹، ۳۱۰
ولیام میور WILLIAM MUIR، ۱۴۵
ولید بن عتبه، ۸۲، ۱۹۰، ۱۸۱
ویدیا، ۱۰۱، ۳۶۷
Draper، ۳۶۷
(هـ)
هارون۷، ۹۰
هارون الرشید، ۳۱۹
هاشم بن قاسم، ۲۸۸
هاشم (جد رسولاللّه)، ۵۷، ۵۸، ۱۴۱، ۲۳۷
هانى بن عروه، ۳۰۴
هبیره بن عمر ابن عائذ مخزومى، ۱۸۳
هرقل (امپراتور روم)، ۱۲۷، ۱۲۸، ۲۳۷، ۲۳۸، ۲۸۴
هرمزان (از سرداران فارسى)، ۱۶۸
هرمز (فارسى)، ۱۵۹، ۲۳۸
هشام بن عبدالملک اموى، ۳۱۲، ۳۲۴
هشام بن کلبى، ۶۲، ۲۵۵، ۳۰۷
همدان، ۹۱، ۱۵۹
هنّاد دینورى (امام)، ۷۹
هنتر (W.W.HUNTER)، ۳۳۳
هندو، ۳۲۷
هندو مذهب، ۳۳۱، ۳۳۳
(ى)
یاقوت حموى، ۲۶۰
یحیى بن حسین بن زید شهید، ۳۳۰
یحیى بن سعید، ۳۲۲، ۳۲۳
یحیى بن على، ۲۵۵
یحیى بن معین، ۲۶۶، ۳۲۰
یزدگرد سوم، ۱۴۴، ۱۵۹، ۲۳۸، ۳۱۸
یزید بن ابى زیاد، ۲۹۷
یزید بن ابىسفیان، ۲۳۷
یزید بن معاویه، ۶۲، ۲۰۹، ۲۷۹، ۲۹۵، ۲۹۷، ۲۹۸، ۲۹۹، ۳۰۰، ۳۰۵، ۳۰۷، ۳۰۸، ۳۰۹، ۳۱۰، ۳۱۱
یعقوبى، ۱۴۲، ۱۶۳، ۱۶۶، ۱۸۱، ۲۸۰
یوسف۷، ۲۵۱
یوسف العش، ۲۷۹
یهود، ۸۷، ۸۸، ۹۶، ۱۰۰، ۱۰۷، ۱۱۱، ۱۱۷، ۱۹۸، ۲۳۱، ۳۲۸
یهودى، ۸۰، ۸۱، ۸۹، ۱۰۰، ۱۸۰، ۲۲۸، ۲۳۰، ۲۳۹، ۲۶۹، ۳۲۲، ۳۲۶، ۳۲۸
(آ)
آذربایجان، ۱۸۲
آستانه، ۱۵۱، ۲۷۶
آسیا، ۱۸۳، ۳۲۴، ۳۲۷
آفریقا، ۱۸۲، ۱۸۳، ۱۹۱، ۲۷۹، ۲۸۴، ۳۲۴، ۳۲۶، ۳۲۸
(ا)
احد، ۷۸، ۸۳، ۸۴، ۱۳۰، ۱۴۲، ۲۱۰
اردن، ۱۸، ۲۷، ۲۸، ۲۹، ۹۰، ۱۰۴
ارمنستان، ۱۸۲
اروپا، ۲۸، ۳۰، ۲۸۴
اسپانیا، ۲۸
استانبول، ۳۰، ۲۱۰، ۳۱۰
اسکندریه، ۱۸۳
اصفهان، ۲۶۸
افریقا، ۱۸۱
افغانستان، ۲۸
امریکا، ۲۸، ۳۳۴
انبار، ۶۶، ۱۱۱، ۲۴۱
اندلس، ۱۹۱
اندونزى (جزایر هند)، ۳۲۷
انگلستان، ۱۷
انگلیس، ۱۲۴، ۳۳۲، ۳۳۳
اهواز، ۱۵۹
ایران، ۲۸، ۵۵، ۱۱۴، ۱۵۴، ۱۵۷، ۱۶۳، ۱۸۳، ۱۹۶، ۲۲۸، ۲۳۸، ۳۱۸، ۳۳۳
ایله، ۱۶۴
(ب)
باب، ۱۵۹
بابل، ۱۰۰
بادیه، ۱۰۹، ۲۰۷، ۳۰۴
بحرین، ۱۱۰
بدخشان، ۱۸۳
بدر، ۴۲، ۶۱، ۷۵، ۸۲، ۸۳، ۸۹، ۱۰۱، ۱۲۹، ۱۳۰، ۱۶۵، ۱۸۴، ۲۱۰، ۲۱۲، ۲۱۳، ۲۱۹، ۳۶۱
بربر، ۳۲۶، ۳۳۵
برقه، ۱۸۳، ۳۲۵
بریلى، ۴۷
بصره، ۱۲۵، ۱۶۰، ۱۸۱، ۱۹۲، ۱۹۳، ۱۹۴، ۱۹۸، ۲۰۸، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۱۱، ۲۱۲، ۲۱۳، ۲۱۴، ۲۱۸، ۲۲۲، ۲۷۲، ۳۰۱
بغداد، ۳۳، ۱۲۵، ۱۳۱، ۲۰۸، ۲۱۰، ۲۱۹، ۲۵۳، ۳۶۵
بقیع، ۲۵۵، ۲۹۵
بلاد بربر، ۱۹۱
بلخ، ۱۸۲، ۱۸۳
بمبئى، ۴۹
بنگال، ۳۳۱، ۳۳۴
بیتالمقدس، ۲۷، ۲۸، ۱۵۴، ۱۶۲، ۱۶۳، ۱۶۵
بیروت، ۱۷، ۵۷، ۵۹، ۶۴، ۷۴، ۷۸، ۹۳، ۹۴، ۹۵، ۱۱۴، ۱۳۱، ۱۳۹، ۱۴۵، ۲۰۸، ۲۱۰، ۲۲۰، ۲۲۹، ۲۴۷، ۲۵۳، ۲۵۷، ۲۶۰، ۲۶۷، ۲۸۰، ۳۰۲، ۳۰۴، ۳۱۹، ۳۲۰، ۳۲۳، ۳۳۳، ۳۶۰، ۳۶۲، ۳۶۳، ۳۶۴، ۳۶۵، ۳۶۶
(پ)
پاکستان، ۱۸، ۳۷، ۱۶۶، ۲۶۹، ۳۱۱
(ت)
تالیقلا، ۱۸۲
تبوک، ۹۰، ۹۱، ۱۳۷، ۱۷۹، ۲۱۸
تدمر، ۲۴۱
تفلیس، ۱۸۲
تفنه، ۳۳۵
تنعیم، ۶۶
تهران، ۱۰۴، ۱۰۸، ۱۱۶، ۱۱۹، ۱۲۹، ۱۶۶،
۱۷۷، ۱۷۹، ۲۵۶
تیماء، ۲۴۱
(ج)
جابیه، ۱۶۳
جاوا، ۳۲۷
جحفه، ۱۹۱
جده، ۳۰، ۵۶، ۳۲۷
جرف، ۱۰۸
جزایر (الجزایر)، ۲۸، ۳۳۵
جزایر جنوب شرق آسیا، ۳۲۷
جزایر قمر، ۳۲۷
جزایر هند، ۳۲۷
جزیره رودس، ۲۷۹
جزیره عرب، ۵۵
جزیره عربى، ۲۳۹
جزیره قبرس، ۱۸۳، ۲۷۹
جزیرهی ماداگاسکار، ۳۲۷
جزیرهی موزامبیک، ۳۲۷
جزیرهى اندونزى «بورینو»، ۳۲۷
جزیرهى فراتیه، ۲۳۹
جزیرهى قبرص، ۱۸۲
جزیرة العرب، ۲۷، ۸۷، ۱۰۲، ۱۰۷، ۱۱۰، ۱۱۱، ۱۱۹، ۱۴۵، ۲۳۸، ۲۷۳
جمل، ۴۲، ۲۰۱، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۱۱، ۲۱۲، ۲۱۳، ۲۱۵، ۲۱۷، ۲۱۸، ۲۲۲، ۲۵۵، ۲۶۹
جوف کعبه، ۶۷
جونفور، ۳۳۱
(چ)
چاه بدر، ۶۱
چاه رومه، ۱۷۹، ۱۸۰
چاه زمزم، ۵۷
(ح)
حاجز، ۳۰۴
حبشه، ۵۷، ۶۳، ۶۴، ۷۲، ۱۷۸
حجاز، ۱۸، ۲۷، ۳۵، ۱۳۱، ۱۶۴، ۲۳۷، ۲۹۴
حدیبیه، ۶۱، ۸۶، ۸۷، ۱۷۸
حروراء، ۲۲۳
حره، ۶۲، ۲۰۹، ۳۰۸
حضرموت، ۳۲۷
حلوان، ۱۵۹
حنین، ۶۱
حیدر آباد، ۷۴، ۱۳۹
(خ)
خاورمیانه، ۱۸، ۲۸
خراسان، ۱۵۹، ۱۸۱، ۲۵۳
خندق، ۸۴، ۸۵
خوارزم، ۱۸۲
خَوَرنَق، ۲۶۷
خیبر، ۴۱، ۶۳، ۶۶، ۸۷، ۸۸، ۱۳۱، ۱۳۲، ۱۳۵، ۱۸۱
(د)
دابیل، ۲۸۷
دارالامارهى کوفه، ۲۴۴
دارالعلوم ندوه، ۲۱
دارالندوه، ۷۲
داردانل، ۲۷۹
دانشگاه مدینه، ۳۸
درفش کاویانى، ۱۵۹
دریاى احمر، ۱۶۴
دریاى سیاه، ۱۸۳
دمشق، ۱۷، ۱۸، ۲۲، ۲۴، ۲۹، ۳۲، ۳۳، ۳۶، ۳۷، ۷۸، ۱۱۱، ۱۵۳، ۱۶۳، ۲۱۸، ۲۴۸، ۲۵۳، ۲۷۹، ۲۹۰، ۲۹۹، ۳۰۹، ۳۲۰، ۳۳۵، ۳۶۱، ۳۶۵
دومة الجندل، ۱۱۱، ۲۲۴
دهلى، ۳۳۰، ۳۳۱، ۳۳۲
دیوبند، ۲۱، ۲۵، ۲۱۲
(ذ)
ذوالقصه، ۱۰۸
ذوقار، ۲۱۰
(ر)
راى بریلى، ۲۱، ۴۷
رقّه، ۲۱۹
رودس (جزیره)، ۲۷۹
روضه خاخ، ۹۰
روم، ۵۵، ۸۵، ۱۰۰، ۱۰۳، ۱۰۸، ۱۰۹، ۱۱۴، ۱۲۷، ۱۴۶، ۱۵۱، ۱۵۴، ۱۵۷، ۱۶۳، ۱۸۱، ۱۸۳، ۲۳۷، ۲۳۸، ۲۸۰، ۲۸۱
رومانى، ۱۱۶
ریاض، ۱۸، ۳۶، ۶۱، ۳۰۹
(ز)
زغابه، ۱۸۰
(ژ)
ژنو، ۱۷، ۲۹
(س)
ساباط مدائن، ۲۲۹
ساحل رودخانه دُجیل، ۲۹۲
ساحل رود سند، ۳۳۱
ساحل غربى، ۲۱۹
سبائیه، ۲۱۰
سراواک، ۳۲۷
سقیفهی بنى ساعده، ۱۲۰
سمنان، ۳۳۰
سُنح، ۱۴۵
سند، ۲۵۳
سودان، ۲۷، ۲۷۹
سوریه، ۱۷، ۲۷، ۲۸، ۳۶، ۱۸۳
سولو، ۳۲۷
سیستان، ۱۸۳
(ش)
شام، ۲۸، ۵۹، ۶۳، ۱۰۸، ۱۱۱، ۱۵۴، ۱۵۶، ۱۶۰، ۱۶۱، ۱۶۳، ۱۶۴، ۱۸۵، ۱۹۵، ۱۹۷، ۱۹۸، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۱۸، ۲۱۹، ۲۲۰، ۲۲۱، ۲۳۵، ۲۳۷، ۲۳۸، ۲۳۹، ۲۴۰، ۲۴۲، ۲۵۱، ۲۶۰، ۲۷۳، ۲۷۴، ۲۸۱، ۲۸۴، ۲۹۱، ۲۹۲، ۳۰۱، ۳۱۰، ۳۳۵
شبه قارّهى هند، ۳۲۶
شجره، ۱۰۶
(ص)
صالحیه، ۳۳۵
صِفِّین، ۴۲، ۲۰۱، ۲۰۸، ۲۱۰، ۲۱۷، ۲۱۹، ۲۲۱، ۲۶۹، ۳۱۰
صقلیه، ۲۸۴
(ط)
طائف، ۷۲، ۲۵۵
طخارستان، ۱۸۲
طرابلس، ۱۸۲، ۱۸۳، ۳۲۵، ۳۳۵
طرابلس غرب، ۱۸۳
طنجه، ۱۸۲
(ع)
عراق، ۲۸، ۳۲، ۷۸، ۱۱۱، ۱۵۲، ۱۶۰، ۱۸۵، ۲۰۰، ۲۰۶، ۲۰۸، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۲۰، ۲۳۵، ۲۳۷، ۲۳۸، ۲۳۹، ۲۴۰، ۲۴۱، ۲۴۲، ۲۵۱، ۲۶۰، ۲۶۱، ۲۶۷، ۲۸۵، ۲۹۲، ۲۹۳، ۳۰۰، ۳۰۲، ۳۰۳، ۳۰۵، ۳۱۰، ۳۲۲، ۳۲۳
عربستان، ۳۵، ۱۵۴
عقبه، ۷۲، ۱۳۶، ۱۴۳، ۱۹۰، ۳۰۸
عقبهى اول، ۷۲
عقبهى دوم، ۷۲
عقیق، ۱۸۰
عکبرا، ۲۶۷
عمان، ۲۷،۱۱۰
عین التمر، ۲۴۱
(غ)
غدیر خم، ۴۲، ۹۲، ۹۳
(ف)
فارس، ۱۰۳، ۱۱۴، ۱۴۶، ۱۵۱، ۱۵۶، ۱۵۹، ۱۶۰، ۱۸۱، ۱۸۳، ۲۰۹، ۲۲۸، ۲۳۱، ۲۵۲
فدک، ۱۳۱، ۱۳۲، ۱۳۵
فرات، ۲۱۹
فسطاط، ۱۹۴
(ق)
قادسیه، ۱۵۹، ۲۰۸
قاهره، ۱۷، ۱۸، ۳۳، ۵۶، ۹۱، ۱۰۵، ۱۱۸، ۲۳۹، ۲۵۳، ۲۵۴، ۲۵۷، ۳۲۱، ۳۲۵
قباء، ۷۴
قبرس، ۲۷۹،۱۸۲
قدس، ۱۷، ۱۵۹، ۱۶۲
قسطنطنیه، ۲۷۹، ۲۸۴، ۲۹۷
قطر، ۱۹، ۲۸، ۱۹۶، ۲۰۰، ۲۰۶، ۲۴۱
قموص، ۸۷
قیروان، ۲۷۹
قیقان، ۲۵۳
(ک)
کابل، ۱۸۳
کربلا، ۴۲، ۶۲، ۲۵۴، ۲۵۵، ۲۸۵، ۳۰۰، ۳۰۵، ۳۰۷، ۳۰۸، ۳۱۵، ۳۱۷، ۳۲۴
کرمان، ۱۸۳، ۲۵۲
کره، ۱۷، ۴۴، ۷۲، ۸۶، ۱۳۸، ۲۱۰، ۲۲۱، ۲۷۷، ۲۷۸، ۳۱۰، ۳۳۲
کشمیر، ۳۰، ۳۲۶، ۳۲۷
کعبه، ۳۰، ۵۶، ۵۷، ۶۰، ۶۷، ۷۱، ۹۲، ۱۳۶، ۱۷۸
کنده، ۵۶، ۸۵، ۸۶، ۱۵۵، ۱۶۰، ۱۷۷، ۱۸۱، ۱۸۳، ۲۴۱، ۲۴۲، ۲۵۵، ۲۶۱، ۲۸۲، ۲۹۲، ۳۰۱، ۳۰۴، ۳۲۸
کوفه، ۶۲، ۱۵۹، ۱۶۷، ۱۹۲، ۱۹۳، ۱۹۸، ۲۰۱، ۲۰۸، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۱۱، ۲۱۹، ۲۲۲، ۲۲۳، ۲۲۹، ۲۳۹، ۲۴۰، ۲۴۳، ۲۴۴، ۲۸۵، ۳۰۰، ۳۰۱، ۳۰۲، ۳۰۳، ۳۰۴، ۳۰۵، ۳۱۲، ۳۲۴
کوه طور، ۹۰
کویت، ۲۸، ۳۳، ۱۰۶
(ل)
لاهور، ۲۱، ۶۷، ۲۸۰، ۳۱۱، ۳۳۲
لبنان، ۲۸، ۳۳، ۷۸
لکنو، ۶، ۱۷، ۲۰، ۲۱، ۲۲، ۲۳، ۴۷، ۲۷۹، ۳۱۰، ۳۳۳
لندن، ۳۰، ۱۲۴، ۱۴۵
(م)
مدائن، ۲۲۵، ۲۲۹، ۲۹۲
مدیترانه، ۱۸۳
مدینه، ۱۷، ۲۲، ۲۵، ۲۹، ۳۳، ۵۹، ۶۱، ۶۳، ۷۲، ۷۳، ۷۴، ۷۵، ۷۷، ۸۱، ۸۵، ۸۷، ۹۰، ۹۱، ۹۲، ۹۳، ۱۰۳، ۱۰۵، ۱۰۸، ۱۰۹، ۱۱۹، ۱۲۰، ۱۲۲، ۱۳۱، ۱۳۵، ۱۳۷، ۱۳۸، ۱۴۱، ۱۴۲، ۱۴۵، ۱۵۳، ۱۵۵، ۱۵۷، ۱۶۰، ۱۶۱، ۱۶۳، ۱۶۴، ۱۶۶، ۱۶۷، ۱۶۸، ۱۷۵، ۱۷۶، ۱۷۸، ۱۸۰، ۱۸۱، ۱۹۱، ۱۹۲، ۱۹۳، ۱۹۴، ۱۹۵، ۱۹۸، ۲۰۱، ۲۰۳، ۲۰۸، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۱۸، ۲۱۹، ۲۴۵، ۲۴۶، ۲۶۷، ۲۸۹، ۲۹۱، ۲۹۴، ۲۹۸، ۳۰۷، ۳۰۸، ۳۱۲، ۳۱۸، ۳۲۰، ۳۳۲
مراکش، ۲۸، ۳۳۵
مرزى، ۱۶۴
مرو، ۶۲، ۶۶، ۶۷، ۶۸، ۱۴۶، ۱۵۵، ۱۵۷، ۱۵۹، ۱۶۶، ۱۶۹، ۱۸۱، ۱۸۲، ۱۸۸، ۱۹۰، ۱۹۳، ۱۹۴، ۱۹۵، ۱۹۸، ۱۹۹، ۲۱۳، ۲۵۱، ۲۵۴، ۲۶۶، ۲۷۰، ۲۷۲، ۲۷۶، ۲۷۸، ۲۹۱، ۲۹۳، ۲۹۴، ۳۰۸، ۳۱۷، ۳۶۵
مغرب، ۱۹۱، ۳۲۶، ۳۳۴، ۳۳۵
مغرب اقصى، ۳۳۴
مغرب وسطى، ۳۳۴
مصر، ۱۷، ۲۳، ۲۶، ۲۷، ۳۰، ۳۳، ۳۴، ۴۲، ۵۵، ۵۶، ۵۷، ۵۸، ۶۶، ۶۷، ۸۹، ۹۵، ۱۰۷، ۱۱۰، ۱۱۲، ۱۱۴، ۱۲۳، ۱۲۹، ۱۳۲، ۱۳۵، ۱۴۴، ۱۵۳، ۱۵۴، ۱۵۶، ۱۶۵، ۱۸۱، ۱۸۳، ۱۸۴، ۱۹۱، ۱۹۲، ۱۹۳، ۱۹۴، ۱۹۸، ۲۰۰، ۲۰۳، ۲۰۶، ۲۰۸، ۲۲۸، ۲۷۴، ۲۷۷، ۲۷۹، ۲۸۴، ۳۲۵، ۳۲۸، ۳۳۱، ۳۶۰، ۳۶۱، ۳۶۲، ۳۶۳، ۳۶۴، ۳۶۵، ۱۸۲
مکه، ۱۷، ۲۷، ۲۸، ۲۹، ۳۳، ۳۶، ۵۱، ۵۷، ۵۸، ۶۱، ۶۵، ۶۶، ۶۹، ۷۰، ۷۱، ۷۲، ۷۳، ۸۶، ۸۹، ۹۰، ۹۱، ۹۲، ۹۳، ۱۰۳، ۱۰۴، ۱۰۵، ۱۲۰، ۱۲۵، ۱۶۷، ۱۷۱، ۱۷۸، ۱۷۹، ۱۸۱، ۲۰۹، ۲۱۹، ۲۲۴، ۲۳۷، ۲۵۰، ۲۵۱، ۲۹۸، ۳۰۰، ۳۰۱، ۳۰۲، ۳۰۴، ۳۲۰، ۳۲۲
ملایو، ۳۲۷
منا، ۹۲
منى، ۹۲
موته، ۶۱، ۶۳، ۱۳۰
موصل، ۲۶۷
مهره، ۱۱۰
مؤته، ۶۱، ۶۳
(ن)
نجران، ۶۵، ۱۸۱
نجف، ۷۸، ۱۳۶
نخیله، ۲۳۹
نهاوند، ۱۵۹، ۱۶۸
نهروان، ۲۲۳، ۲۲۷، ۲۴۰، ۲۴۳
نینوا، ۳۰۵
نیویورک، ۳۷، ۱۰۱
(و)
وادى سباع، ۲۱۳
وهران، ۳۳۵
(هـ)
هرات، ۱۸۳
همدان، ۹۱، ۱۵۹
هند، ۶، ۱۷، ۱۸، ۲۲، ۲۴، ۲۵، ۲۶، ۳۰، ۳۱، ۳۳، ۴۲، ۴۶، ۴۷، ۴۹، ۵۵، ۶۰، ۶۵، ۷۳، ۸۸، ۹۴، ۱۰۵، ۱۱۲، ۱۱۵، ۱۲۱، ۱۲۴، ۱۴۱، ۱۴۷، ۱۵۵، ۱۵۹، ۱۶۱، ۱۶۴، ۱۶۶، ۱۶۷، ۱۷۱، ۱۷۶، ۱۸۱، ۱۸۶، ۲۰۶، ۲۰۷، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۱۲، ۲۲۱، ۲۲۶، ۲۲۷، ۲۲۸، ۲۳۳، ۲۴۲، ۲۴۴، ۲۴۷، ۲۵۴، ۲۵۵، ۲۶۸، ۲۶۹، ۲۷۱، ۲۷۴، ۲۸۱، ۲۸۷، ۲۸۸، ۲۹۱، ۳۰۰، ۳۰۱، ۳۰۳، ۳۱۰، ۳۱۵، ۳۱۸، ۳۲۰، ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۹، ۳۳۰، ۳۳۱، ۳۳۲، ۳۳۳، ۳۳۴، ۳۳۵
(ی)
یرموک، ۱۱۱، ۱۵۲، ۱۶۱
یمامه، ۱۴۶
یمن، ۲۸، ۲۹، ۷۵، ۹۱، ۹۲، ۹۳، ۱۱۰، ۱۶۰، ۱۶۴، ۱۶۵، ۱۸۱، ۱۹۲، ۲۰۹، ۲۲۸، ۲۳۷، ۲۴۶، ۲۵۹، ۳۳۲
یونان، ۲۷۹، ۳۲۵
(أ)
۱- آثار المدينة المنورة: للأستاذ عبدالقدوس الأنصاري، المكتبة السلفية، المدينة المنورة.
۲- الأثمار الجنية فى أسماء الحنفية: للعلَّامة على بن السلطان القاري المكي.
۳- أخبار الأخيار: للشيخ عبدالحق البخاري الدهلوي.
۴- أخبار القضاء: لوكيع محمد بن خلف بن حيان، طبع عالم الكتب، بيروت.
۵- الإدارة الإسلامية: للأستاذ كردعلى.
۶- إذا هبت ريح الإيمان: للمؤلف، طبع بيروت و لكهنؤ (الهند).
۷- الأركان الأربعة: للمؤلف، طبع دار القلم - الكويت، والطبعة الثانية، دارالفتح.
۸- إزالة الخفاء عن خلافة الخلفاء: لحكيم الإسلام أحمد بن عبدالرحيم الشهير. بولي اللّه الدهلوي، طبع مجمع سهيل، لاهور، الطبعة الأولى سنة ۱۹۷۶ م.
۹- الاستيعاب في معرفة الأصحاب: للعلَّامة الحافظ أبي عمر يوسف بن عبداللّه المالكي الأندلسي المعروف بابن عبد البرالقرطبي، دار صادر - بيروت.
۱۰- أسد الغابة: للعلَّامة عزالدين أبي الحسن علي بن محمد الجزري المعروف بابن الأثير الجزري.
۱۱- الأسلام الممتحن: للسيد محمد الحسنى سنة ۱۳۹۹ه.
۱۲- الإصابة في تمييز الصحابة: للعلامة الحافظ شهاب الدين أبي الفضل أحمد بن علي حجر العسقلاني، طبع دار صادر - بيروت.
۱۳- أصول الكافي: لأبي جعفر محمد بن يعقوب الكليني الرازي، طبع فارس، سنة ۱۲۸۱ه.
۱۴- الأعلام: لخير الدين الزركلي، طبع بيروت ۱۹۶۹م، الطبة الثالثة.
۱۵- الألطاف الخفية فى أشراف الحنفية: لمحد الدين الفيروز آبادي.
۱۶- الأمام الذي لم يوفَّ حقه من الأنصاف والاعتراف: للمؤلف، طبع المجمع الأسلامي العلمي، ندوة العلماء، لكهنؤ - الهند.
۱۷- الإمام الصادق: للعلامة محمد أبو زهرة، دار الندوة الجديدة - بيروت.
۱۸- الأمالي: لأبى القاسم الزجاجى.
۱۹- الأموال: لأبي عبيد قاسم بن سلام.
۲۰- الانتقاد على تاريخ التمدن الإسلامي لجرجي زيدان: للعلامة شبلي النعماني، طبع مطبة آسي، لكهنؤ سنة ۱۹۱۳ م.
۲۱- أنساب الأشراف: للعلامة أحمد بن يحيى بن جابر الشهير بالبلاذري، دارالمعارف -مصر ۱۹۵۹م.
۲۲- إنسان العيون في سيرة الأمين المأمون، الشهير بالسيرة الحلبية: للشيخ علي بن برهان الدين الحلبي الشافعي، طبع مطبعة مصطفى البابي الحلبي - مصر، الطبعة الأولى ۱۹۶۴ م.
۲۳- آيات بينات: للأمير محسن الملك، طبع مرزابور ۱۸۷۰ م.
(ب)
۲۴- البداية والنهاية: للعلامة الحافظ عمادالدين ابن كثير، مكتبة المعارف - بيروت، و مكتبة النصر - الرياض، الطبعة الأولى ۱۹۶۶ م.
۲۵- البرهان في علوم القرآن: للإمام بدر الدين محمد بن عبداللّه الزركشي (م ۷۹۴ ه) طبع دار إحياء الكتب العربية.
۲۶- بروتوكولات حكماء صهيون.
۲۷- بلوغ الأرب في معرفة أحوال العرب: للعلامة السيد محمود شكري الآلوسي البغدادي، الطبعة الثانية، طبع مطبع دار الكتاب العربي بمصر.
۲۸- البيان والتبيين: لأبي عثمان عمرو بن بحر الجاحظ.
(ت - ث)
۲۹- تاج العروس: لمحب الدين أبي الفيض السيد محمد مرتضى الحسيني الزبيدي الحنفي.
۳۰- تارخ الأدب العربي: للأستاذ أحمد حسن الزيات، مطبعة الرسالة القاهرة، الطبعة الحادية عشرة.
۳۱- تاريخ الأمم الإسلامية: للشيخ محمد خضري بك، المكتبة التجارية الكبرى، طبع سنة ۱۹۶۹ م.
۳۲- تاريخ الاًمم والملوك (تاريخ الطبري): للعلامة ابي جعفر محمد بن جرير الطبري، طبع المعارف.
۳۳- تاريخ إيران في عهد الساسانيين: تاليف، آرتهر كرستين سين، ترجمة الدكتور محمد إقبال - الكلية الشرقية، لاهور.
۳۴- تاريخ البخاري الصغير: للإمام أبی عبداللّه محمدبن إسماعيل البخاري.
۳۵- تاريخ الخلفاء: للعلامة جلالالدين محمد احمد السيوطي، طبع المطبعة الميمنية، مصر، ۱۳۰۵ هـ.
۳۶- تاريخ الخميس: للقاضي حسين بن محمد ابن الحسن الديار بكري المالكي، طبع مطبعة عثمان عبدالرزاق، الطبعة الاًولى ۱۳۰۲ هـ.
۳۷- تاريخ ابن عساكر (تاريخ دمشق): للحافظ أبي القاسم علي بن الحسن الشهير بابن عساكر.
۳۸- تاريخ فيروز شاهي: للمؤرخ ضياء الدين البرنى.
۳۹- تاريخ البخاري الاًصغر: للإمام ابي عبداللّه محمدبن إسماعيل البخارى.
۴۰- تاريخ مشايخ جشت: للاًستاذ خليق احمد نظامي، طبع دار أبيات دهلي، ۱۹۸۰ م.
۴۱- تاريخ المغرب الأقصى.
۴۲- تاريخ اليعقوبي: لاًحمد بن ابي يعقوب بن جعفر، المعروف باليعقوبي.
۴۳- تذكرة الحفَّاظ: للعلامة الحافظ شمس الدين ابي عبداللّه الذهبي.
۴۴- الترغيب والترهيب: للحافظ زكي الدين عبدالعظيم بن عبدالقوي المنذري، طبع مصطفى البابي الحلبي - مصر، الطبعة الثانية ۱۹۵۴ م.
۴۵- تركة النبى ص والسبل التي وجهها فيها: للإمام حماد بن إسحاق، طبع مطبعة الجامعة الإسلامية، بالمدينة المنورة، الطبعة الاًولى ۱۴۰۴هـ / ۱۹۸۴ م.
۴۶- التقرير والتحبير: للعلامة ابن امير الحاج، طبع بولاق - مصر.
۴۷- تقصار جيود الاًحرار من تذكار جنود الأبرار: للعلامة السيد صديق حسن القنوجي أمير بوفال، طبع المطبع الشاهجهاني - بوفال ۱۲۹۸ هـ.
۴۸- تكميل الإيمان: للشيخ عبدالحق البخاري الدهلوي (م ۱۰۵۲هـ)، طبع مطبعة فخر المطابع - لكهنؤ ۱۹۰۵ م.
۴۹- قرة العينين: للعلامة احمد بن عبدالرحيم المعروف بالشاه ولي اللّه الدهلوي.
۵۰- تهذيب تاريخ دمشق الكبير (تاريخ ابن عساكر): لابن بدران، طبع دار المسيرة، الطبعة الثانية ۱۹۷۹ م.
۵۱- الثقافة الإسلامية في الهند: للعلامة السيد عبدالحي الحسنى.
(ج)
۵۲- الجامع الصحيح للبخاري: للإمام ابى عبداللّه محمد بن إسماعيل البخاري، طبع مطبعة مصطفى البابي الحلبي - مصر ۱۹۵۳ م.
۵۳- الجامع الصحيح لمسلم: للإمام ابى الحسن مسلم بن الحجاج القشيري النيسابوري، طبع دار إحياء الكتب العربية، الطبعة الاًولى ۱۹۵۵ م.
۵۴- الجامع الصحيح للترمذى: للإمام ابى عيسى محمد بن عيسى الترمذى.
۵۵- الجوهرة فى نسب النبي واصحابه العشرة، للعلامة محمد بن ابي بكربن عبداللّه بن موسى الاًنصاري التلمساني: الشهير بالبري (م ۶۸۰هـ)، طبع دار الرفاعي - الرياض، الطبعة الاًولى ۱۹۸۳ م.
(ح)
۵۵- حاضر العالم الإسلامي: تاليف: لوثروب ستوارد الأمريكى، تعريب الأستاذ عجاج نويهض مع تعليقات امير البيان العلامة شكيب أرسلان.
۵۶- حجة اللّه البالغة: لحكيم الإسلام أحمد بن عبدالرحيم المعروف بولي اللّه الدهلوي، طبع المكتبة السلفية - لاهور، باكستان.
۵۷- الحكومة الإسلامية: للخميني، طبع مكتبة بزرك الإسلامية - طهران.
۵۸- حلية الأولياء و طبقات الاًصفياء: للعلامة ابى نعيم الاصبهانى، دار الكتاب العربي - بيروت، الطبعة الاًولى ۱۹۸۰ م.
۵۹- حياة ابي طالب: للشيخ خالد الأنصارى، مطبعة علوى ۱۹۵۱ م.
۶۰- حواشى حاضر العالم الإسلامي: لأمير البيان العلامة شكيب أرسلان، طبع مكتبة عيسى البابي الحلبي - القاهرة ۱۳۵۲ هـ.
(خ)
۶۱- خالد بن الوليد: للأستاذ صادق عرجون، الدار السعودية، الطبعة الثالثة ۱۹۸۱ م.
۶۲- الخلفاء الراشدون، للشيخ عبدالوهاب النجار.
(د)
۶۳- دائرة المعارف للبستاني: للمعلم بطرس البستانى، طبعة بيروت ۱۹۷۶ هـ.
۶۴- دائرة المعارف البريطانية: الطبعة الخامسة عشرة، ۱۹۸۵ م.
۶۵- دائرة معارف القرن العشرين: للأستاذ محمد فريد وجدى، دار المعرفة - بيروت، الطبعة الثانية ۱۹۷۱ م.
۶۶- دائرة المعارف اليهودية.
۶۷- الدر المنثور: للعلامة جلال الدين محمد بن احمد السيوطي.
۶۸- الدعوة إلى الإسلام، لأرنولد.
(ر)
۶۹- رجال الفكر والدعوة فى الإسلام: للمؤلف، طع دار القلم - الكويت، الطبعة السادسة.
۷۰- رجال كشي: محمد بن عمر بن عبدالعزيز الكشي (از کتابهای موثوق شیعه در اسماء الرجال).
۷۱- رحماء بينهم: للشيخ محمد نافع، دار التصنيف، جامعة محمد شريف - باكستان.
۷۲- رسائل الإمام الربَّانى: (الجزء الرابع من مكتوبات الإمام الرباني)، طبع المطبع المجددي - امرتسر ۱۳۲۹ هـ.
۷۳- الرياض النضرة فى مناقب العشرة: للمحب الطبرى، دار الكتب العلمية - بيروت، الطبعة الأولى ۱۹۸۴ م.
۷۴- الروض الأنُف: للحافظ عبدالرحمن بن عبداللّه السهيلي المغربي.
(ز)
۷۵- الزوائد: للبزار.
۷۶- زاد المعاد في هدي خير العباد: للعلامة شمس الدين بن قيم الجوزية (ابن القيم الحنبلي)، المطبعة الميمنية – مصر.
(س)
۷۷- سنن ابن ماجه: للعلامة أبي عبداللّه محمد بن يزيدبن ماجه القزويني.
۷۸- سنن أبي داود: للإمام أبي داود سليمان بن الأشعث السجستاني.
۷۹- سنن النسائي: للقاضي أحمد بن شعيب بن علي النسائي.
۸۰- سوانح أحمدي: للشيخ محمد التهانيسري، مطبع فاروقى، ۱۳۰۹ هـ.
۸۱- سير أعلام النبلاء: للعلامة الحافظ شمس الدين أبي عبداللّه الذهبى، طبع مؤسسة الرسالة - بيروت.
۸۲- سيرة الإمام احمد بن عرفان الشهيد: للمؤلف، طبع المجمع الإسلامي العلمي - لكهنؤ.
۸۳- سيرة عائشة: للعلامة السيد سليمان الندوي، تعريب الأستاذ محمد ناظم الندوي.
۸۴- سيرة عمر بن الخطاب: للحافظ عبدالرحمن بن علي بن محمد الجوزي المعروف بابن الجوزي، طبع المطبعة المصرية بالأزهر (۱۲۳۱ هـ).
۸۵- سيرة عمر بن عبدالعزيز: للحافظ ابن الجوزي (للحافظ عبدالرحمن ابن علي بن محمد الجوزي).
۸۶- سيرة ابن كثير: للعلامة الحافظ عماد الدين بن كثير، طبع دار الفكر العربي - القاهرة و طبع مطبعة عيسى البابي الحلبي - القاهرة سنة ۱۹۶۴ م.
۸۷- سيرة ابن هشام: للعلامة ابى محمد عبدالملك بن هشام، طبع مصطفى البابي - مصر، الطبعة الثانية ۱۹۵۵ م.
۸۸- السيرة النبوية: للمؤلف، الطبعة السابعة، طبع دار الشروق - جدة.
(ش)
۸۹- شرح أصول الكافي: للكلينى.
۹۰- شرح معاني الآثار: للإمام أبي جعفر أحمد بن محمد بن سلامة الطحاوي، طبع المكتبة الرحيمية - ديوبند (الهند).
۹۱- شرح المواهب اللدنية: للعلامة محمد بن عبدالباقى الزرقاني.
۹۲- شرح نهج البلاغة: لابن أبي الحديد المعروف بابن أبي الحديد، طبع دار الفكر - بيروت، الطبعة الثالثة ۱۹۷۹ م.
۹۳- شمائل الترمذى: للإمام أبي عيسى محمد بن عيسى الترمذى.
(ص)
۹۴- الصراع بين العلم والدين: لدرابر الأمريكى.
۹۵- صفة الصفوة: للعلامة الحافظ عبدالرحمن بن على بن محمد الجوزى، طبع دائرة المعارف العثمانية - حيدرآباد، الطبعة الاًولى ۱۲۵۵ هـ.
(ط)
۹۶- الطبقات الكبرى (طبقات ابن سعد): للعلامة محمد بن سعد كاتب الواقدي.
(ع)
۹۷- العبقريات الإسلامية (مجموعة رسائل ومقالات): للأستاذ عباس محمود العقاد، طبع دار الفتوح - القاهرة.
۹۸- عثمان بن عفان: للأستاذ محمد الصادق إبراهيم عرجون، طبع الدار السعودية، الطبعة الثانية ۱۹۸۱ م.
۹۹- العرب تاريخ موجز: للدكتور فيليب حتّي، طبع دار العلم للملايين - بيروت سنة ۱۹۴۶ م.
۱۰۰- العقد الفريد: للعلامة شهاب الدين أحمدالمعروف بابن عبد ربه الاًندلسي.
۱۰۱- عمربن الخطاب: ترتيب الأستاذين: على الطنطاوي وناجي الطنطاوي.
۱۰۲- العواصم من القواصم: للقاضي أبي بكر ابن العربي.
(ف)
۱۰۳- الفاروق (باللغة الأردية): للعلامة شبلي النعمانى (۱۳۳۲هـ).
۱۰۴- الفتاوى الرشيدية: للعالم المصلح الكبير الشيخ رشيد أحمد الكنكوهي (۱۳۲۳ هـ)، طبع المكتبة الرحيمية - ديوبند (الهند).
۱۰۵- فتح الباري في شرح صحيح البخاري: للعلامة الحافظ أحمد بن محمد المعروف بابن حجر العسقلاني طبع المكتبة السلفية - القاهرة.
۱۰۶- الفتوحات الإسلامية: الشيخ السيد احمد زيني دحلان، طبع المطبعة الميرية - مكة المكرمة، الطبعة الثانية ۱۳۱۱ هـ.
۱۰۷- فتوح البلدان: للعلامة احمد بن يحيى بن جابر الشهير بالبلاذرى.
۱۰۸- فجر الإسلام: للدكتور أحمد أمين، طبع مطبعة لجنة التأليف والترجمة والنشر - القاهرة ۱۹۳۵ م.
۱۰۹- فصل الخطاب في مواقف الاًصحاب: للأستاذ محمد صالح الغرسي.
۱۱۰- فواتح الرحموت شرح مُسلَّم الثبوت: العلامة عبدالعلي بن العلامة نظام الدين الأنصاري.
۱۱۱- الفوائد الرضوية: طبع إيران.
(ق)
۱۱۲- القاموس: للعلامة الشيخ مجدالدين محمدبن يعقوب الفيروز آبادى.
۱۱۳- القرن الخامس عشر الهجرى الجديد في ضوء التاريخ والواقع: للمؤلف، طبع المجمع الإسلامي العلمي، ندوة العلماء - لكهنؤ.
۱۱۴- قلائد الجواهر: للأستاذ عمر الكيسانى، طبع المطبعة العثمانية - مصر، ۱۳۰۳ م.
(ك - ل)
۱۱۵- الكامل: للعلامة عزالدين أبي الحسن علي بن أبي الكرم محمد بن محمد المعروف بابن الاًثير، طبع دار صادر - بيروت سنة ۱۳۹۹ ه.
۱۱۶- الكامل للمبرد: للعلامة أبي العباس المبرد، طبع مؤسسة الرسالة - بيروت.
۱۱۷- كتاب الأخوة: للإمام ابى الحسن الدار قطنى.
۱۱۸- كتاب الأمالي: للشيخ ابي جعفر الطوسي، طبع نجف.
۱۱۹- كتاب الخراج: للقاضي ابى يوسف، طبع المطبعة المنيرية - مصر، الطبعة الاًولى ۱۳۰۲ هـ.
۱۲۰- كتاب الخصائص في مناقب علي بن أبي طالب رضي اللّه عنه: للإمام أبي عبدالرحمن أحمد بن شعيب النسائي.
۱۲۱- كتاب الشريعة: للآجرى (أبوبكر محمد بن الحسين).
۱۲۲- كتاب مكة: للفاكهي.
۱۲۳- كلزار ابرار: للشيخ محمد غوثى بن حسن بن موسى الشطاوى.
۱۲۴- كنز العمال: للعلامة علاء الدين علي المتقي بن حسام الدين البرهانبوري، طبع مطبعة دائرة المعارف العثمانية - حيدرآباد، الطبعة الاًولى ۱۳۱۲ هـ.
۱۲۵- الكنى: للحافظ أبى عبداللّه بن محمد بن عبداللّه المعروف بالحاكم النيسابورى.
۱۲۶- الكيهان: (الصحيفة الإيرانية).
۱۲۷- لسان العرب: للعلامة أبى الفضل جمال الدين محمد المعروف بابن منظور المصري.
(م)
۱۲۸- ماذا خسر العالم بانحطاط المسلمين: للمؤلف، طبع دار القلم - الكويت، الطبعة الثالثة عشرة ۱۹۸۲ م.
۱۲۹- المبسوط: لشمس الاًئمة أبى بكر محمدالسرخسي.
۱۳۰- مجالس المؤمنين: للقاضى نور اللّه الشوسترى.
۱۳۱- مجمع بحار الأنوار: للعلامة طاهر الفتني.
۱۳۲- مجموع فتاوى ابن تيمية: لشيخ الإسلام تقى الدين أحمد بن تيمية.
۱۳۳- محاضرات تاريخ الأمم الإسلامية: للشيخ الخضرى بك.
۱۳۴- المدخل إلى تاريخ الإسلام في الشرق الأقصى: للعلامة السيد علوي ابن طاهر الحداد، طبع عالم المعرفة - جدة ۱۴۰۵ ه.
۱۳۵- مراصد الاطلاع على أسماء الأمكنة والبقاع: للعلامة صفي الدين عبدالمؤمن بن عبدالحق البغدادي، دار المعرفة - بيروت ۱۹۵۴ م.
۱۳۶- مروج الذهب ومعادن الجوهر: للعلامة أبي الحسن المسعودى، طبع المطبعة الأزهرية المصرية، الطبعة الأولى ۱۳۰۳ هـ.
۱۳۷- المسالك شرح الشرائع: لأبى القاسم القمي.
۱۳۸- المستدرك: للحاكم، الحافظ أبي عبداللّهبن محمد بن عبداللّه المعروف بالحاكم النيسابورى.
۱۳۹- مسند الإمام أحمد: للإمام أبي عبداللّه أحمد بن خليل الشيباني، تحقيق: للأستاذ أحمد محمد شاكر، طبع دار المعارف - مصر، وطبع دار الفكر العربي - القاهرة.
۱۴۰- مسند فاطمة الزهراء: للعلامة جلال الدين محمد بن أحمد السيوطى، طبع المطبعة العزيزية - حيدرآباد ۱۴۰۶ هـ.
۱۴۱- مشكاة المصابيح: للعلامة أبى محمد الحسين بن مسعود البغوي، والشيخ ولى الدين محمد الخطيب التبريزى.
۱۴۲- مصنف ابن أبي شيبة: للحافظ أبى بكر عبداللّه بن محمد بن أبي شيبة، طبع إدارة القرآن والعلوم الإسلامية - كراتشي (باكستان) ۱۹۸۷ م.
۱۴۳- مصنف عبدالرزاق: للحافظ أبي بكر عبدالرزاق بن همان الصنعانى، طبع المجلس العلمي - دابيل (كجرات الهند) الطبعة الأولى ۱۹۷۰ م.
۱۴۴- معالم السنن: للخطابي (محمد بن محمد البستى).
۱۴۵- معاني الآثار: للإمام أبي جعفر أحمد بن محمد بن سلامة الطحاوى.
۱۴۶- معاوية: للأستاذ عباس محمود العقاد.
۱۴۷- المعجم (المعجم الكبير): للعلامة سليمان بن أحمد بن أيوب الشامى الطبرانى.
۱۴۸- معجم الأدباء: للإمام شهاب الدين أبي عبداللّه ياقوت الحموي البغدادي، طبع دار إحياء التراث العربي - بيروت.
۱۴۹- المفصل فى تاريخ العرب قبل الإسلام: للدكتور جواد على، طبع دار العلم للملايين - بيروت، الطبعة الاًولى ۱۹۶۸ م.
۱۵۰- مَقَاتل الطالبيين: لأبي الفرج الأصبهاني، نشر دار المعرفة للطباعة والنشر - بيروت.
۱۵۱- مناقب الإمام الأعظم أبي حنيفة: لصدر الأئمة موفق بن أحمد المكى، طبع دائرة المعارف العثمانية - حيدرآباد ۱۳۲۱ هـ.
۱۵۲- مناهج أهل الكرامة فى معرفة الإمامة: للعلامة حسن بن يوسف الحلى.
۱۵۳- المنهج الإسلامي السليم: للسيد محمد الحسني ۱۳۹۹ هـ.
۱۵۵- منوشاستر: (القانون المدني الاجتماعي الهندي)
۱۵۶- مقدمة ابن خلدون: للعلامة عبدالرحمن بن محمد بن خلدون، طبع المطبع المجددى، أمرتسر - الهند، ۱۲۲۹ هـ.
۱۵۷- موارد الظمآن إلى زوائد ابن حبان: للحافظ نورالدين علي بن أبي بكرالهيثمى، طبع دار الكتب العلمية - بيروت.
۱۵۸- موسوعة فقه على بن أبي طالب: للدكتور محمد رواس قلعه جى، طبع دار الفكر - دمشق، ۱۵۰۴ هـ - ۱۹۸۳ م.
۱۵۹- موطأ الإمام مالك: للإمام مالك بن أنس بن مالك الأصبحي.
(ن – هـ)
۱۶۰- ناسخ التواريخ: طبع إيران.
۱۶۱- نزهة الخواطر و بهجة المسامع والنواظر: للعلامة السيد عبد الحي الحسني، طبع دائرة المعارف العثمانية - حيدرآباد.
۱۶۲- نهج البلاغة (مجموع خطب أمير المؤمنين على بن أبى طالب وكتبه): طبع دار الكتاب اللبنانى - بيروت، سنة ۱۳۸۷ هـ.
۱۶۳- الهند فى العهد الإسلامى: للعلامة السيد عبدالحي الحسني.
(و)
۱۶۴- وفاء الوفا فى أخبار دار المصطفى: للعلامة على بن عبداللّه بن أحمد السمهودى الشافعى (م ۹۱۱هـ) طبع دار إحياء التراث العربي - بيروت، الطبعة الثالثة ۱۹۸۱ م.
۱۶۵- وفيات الأعيان: للعلامة أحمد البرمكي الإربلى، المعروف بابن خلكان، طبع مطبعة النهضة - القاهرة ۱۹۴۸ م.
***
BIBLIOGRAPHY
(ENGLISH)
۱- Amir Ali, Syed, (I) Spirit of Islam, London, ۱۹۲۲;
(II) Ashort History of the Saracens, London, ۱۹۵۵.
۲- Arnold, T.W. the Preaching of Islam, London, ۱۹۳۵.
۳- Cambridge History of Iran, Cammbridge University Press, ۱۹۸۳.
۴- Christensen, Arthur, L, Iran Sous Les Sassanides, Paris, ۱۹۳۶.
۵- Draper ,Draper۱, John William, Conflict Between Religion Science, London, ۱۹۱۰.
۶- Encyclopaedia, Britannica ×v ED., ۱۹۸۵.
۷- Gibb, H.A.R. ,(H.A.R. Gibb) K۱ J.H.Kraaner ,(J.H.Kraaner) oAo۱, Shorter Encyclopaedia of Islam, London, ۱۹۵۳.
۸- Hitti, Dr.Phillip, K.,History of the Arabs, London, ۱۹۵۳.
۹- Huges, Thomas Patrick, Dictionary of Islam, London, ۱۸۸۵.
۱۰- Hunter, W.W., The Indian Musulmans, London, ۱۸۷۶.
۱۱- Jewish Encyclopedia, ۱۹۱۶.
۱۲- Mohiuddin, Ahmad, Syed Saiyid Ahmad Shahid, Lucknow, ۱۹۷۵.
۱۳- Muir, Sir William, Annals of the Early Caliphate, London, ۱۸۸۲.
۱۴- O, Mally, L.S.S., Popular Hinduism, the Religion of the Masses, Cambridge, ۱۹۳۵.
۱۵- Vernin Mc Casland and others, Religions of the World, Newyork, ۱۹۶۹.
۱۶- Vaidya, C. V. ,(C. V. Vaidya) Bk۱, History of Mediaeval Hindu India, Poona, ۱۹۲۴.