زندگانی پیغمبر اسلام
تأليف:
سید ابوالحسن علی الندوی
مترجم:
محمد حسینی
بسم الله الرحمن الرحيم
بسم الله الذی علم الإنسان مالم یعلم
از زمان طلوع خورشید تابناک اسلام تاکنون کتابهای زیادی راجع به زندگانی پیغمبر ج و مسلمانان نوشته شده و باز خواهند نواشت، اما زحماتی که دوست جوان و فاضل ادیب، آقای سید محمد بهاء الدین حسینی تقبل نموده و به ترجمۀ کتاب (قصص النبیین) تألیف دانشمند هندی سید ابوالحسن علی الحسنی الندوی همت گماشته از مزیتهای فراوانی برخوردار است، اول این که: ترجمه به زبانی ساده و فارسی بسیار سلیس و روان صورت گرفته و هرانسانی که سواد خواندن و نوشتن داشته باشد، میتواند به آسانی از آن بهره جوید، و همچنانکه در مقدمۀ کتاب اشاره شده مطالعۀ این رساله برای نسل جوان مخصوصاً دانشآموزان عزیز دورههای راهنمائی و دبیرستان و حتی دورۀ دانشگاه با وجود هجوم فرهنگهای بیگانه و مسمومکننده که روح و اندیشه اجتماع را تهدید میکند، بسیار ارزشمند است و آنان را در زمینۀ تاریخ اسلام و زندگانی حضرت رسول اکرم ج و فلسفۀ جنگ و صلح مسلمانان با اربابان شرک و بتپرستی آشنا میسازد. و با خواندن مطالب این کتاب ایمان خواننده نسبت به اسلام و جریانات تاریخی آن عمیقتر میگردد. دوم این که: در کار ترجمه هم مانند اصل کتاب امانت و صداقت به طور کامل رعایت شده، و هیچگونه تعصبات و غرضورزی نسبت به شخصیتهای مورد بحث اعم از مسلمانان و کافران و منافقان به چشم نمیخورد، و هرشخصیتی همانگونه که بوده به خواننده معرفی شده است. سوم این که: مطالب بطور فشرده و موجز حق مطلب را ادا نموده و بخشهای مختلف آن در عین ایجاز و اختصار نکات دقیق و تطورات تاریخی را از هر نظر روشن میدارد. گذشته از اینها نسل جوان ما به علت دسترسی نداشتن به نوشتههای کوتاه و مختصر که معمولاً مورد پسند آنهاست، کمتر به زندگانی و قصۀ پیامبران آشنائی دارند، و طبیعتاً طبقۀ جوان مطابق ذوق و علاقه زودگذرشان که در حال رشد و تکوین است، بیشتر به خواندن مطالب کوتاه علاقمندند.
امیدوارم زحمات این دوست فاضل و جوان سرآغازی برای سایر فضلا و جوانان و دانشپژوهان ما باشد که دامن همت به کمر زنند، و در صدد ترجمه و تألیف کتابهای مفید و ارزشمندی برآیند، و بتوانند جبران تساهل و بیتفاوتهای دانشمندان و فاضلان کرد، زبان را که متأسفانه در عین توانائی علمی بعلل گوناگون کمتر آثاری از ترجمه و تألیف بجا گذاشتهاند، بنمایند. البته چنانچه به تاریخها مراجعه شود، دانشمندان و خدمتگزاران کرد، زبانی که به اسلام و جامعۀ اسلامی خدمات شایانی نمودهاند کم نیستند، اما با این وصف در دوره معاصر با وجود امکانات و پیشرفت چاپ و چاپخانهها، فاضلان و دانشمندان ما در هررشتهای از علوم کوتاهی نمودهاند، خصوصاً در منطقۀ کردستان (سنندج) کمتر به این موضوع توجه شده. امیدوارم فضلای علوم دینی و معارف اسلامی و همچنین فرهنگیان محترم ما در هررشتهای در صدد جبران این نقیصه برآیند. ﴿وَمَا ذَٰلِكَ عَلَى ٱللَّهِ بِعَزِيزٖ١٧﴾ [فاطر: ۱٧].
در خاتمه باید یادآور شد که مترجم محترم این کتاب در هنگام ترجمه محدود بوده و دسترسی به منابع تاریخی و مورد لزوم نداشته است، اما با این حال بخوبی از عهدۀ ترجمه برآمده و کار و زحمات ایشان شایان تقدیر است، خصوصاً با همۀ گرفتاریهایش تا جائی که اطلاع دارم به یک سری ترجمۀ کتابهای مفید دیگری اقدام نموده است، ان شاء الله موفق و مؤید باشند.
احمد خلیقی دبیر دبیرستانهای سنندج
۳ / ۶ / ۱۳۶۳
«باسمه خیر الأسماء»
تحمل زحمات طاقتفرسا و مشقاتی که در ترجمۀ جلد سوم (قصص النبیین للأطفال) (سیرت پیامبران) اثر دانشمند بزرگ (سید ابو الحسن ندوی) که از طرف دانشمند عزیز سید بهاء الدین حسینی اللونی به نحو احسن، آنهم بدون دسترسی به کتابخانهها و مأخذ درستی انجام گرفته، فقط پیشه و اندیشۀ کسی است که به دو اسلحه مجهز باشد؛ اول: مایۀ علمی و فرهنگی که مسلط بر تمام قواعد علمی باشد.
دوم: طینت پاک و صفای قلب که الحمد لله «مترجم» شکر الله سعیه جامع هردو صفت بوده است.
فقیر اولاً این موفقیت را به مترجم محترم تبریک گفته. ثانیاً هرچند این ترجمه شایستۀ مطالعۀ هر فقیه دانشمندی است، فقط همچنانکه در مفاد مسمی کتاب (قصص النبیین للأطفال) مستفاد است، مخصوصاً متعلمین و هموطنان را به خواندن و مطالعۀ آن توصیه میکنم. والله الـمستعان وعلیه التکلان.
سید حسن سبطی
۲۱ / ۳ / ۶۲
الحمد لله رب العالـمين والصلاة والسلام على خير خلقه محمد الأمين سيد الأنبياء والـمرسلين ورحمة للعالـمين. وعلى آله وأصحابه وأتباعه بإحسان إلى يوم الدين. وبعد: قال الله تعالى في محكم كتابه:﴿لَقَدۡ كَانَ فِي قَصَصِهِمۡ عِبۡرَةٞ لِّأُوْلِي ٱلۡأَلۡبَٰبِ...﴾ [یوسف: ۱۱۱] «بهراستی در داستانها و سرگذشتشان عبرتی برای خردمندان وجود دارد».
خداوند متعال در بعضی اوقات به انسان توفیقی عطا میفرماید: که در انتظار آن نیست. به راستی چنین توفیقی، موهبتی کبری و نعمتی عظیم است، و باید آن را شکر کرد.﴿وَأَمَّا بِنِعۡمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثۡ١١﴾ [الضحى: ۱۱] «و نعمتهای پروردگارت راباز گو کن».
مدتی در صدد ترجمۀ یک سری داستان از داستان پیامبران (سلام الله تعالی علیهم) بودم. اما وقت به تسویف میرفت، تا این که توفیق رفیق شد، و جلد سوم قصص النبیین للأطفال، در سیرۀ [۱] خاتم النبیین ج یافتم، که اثر دانشمند و مجاهد بزرگ «سید ابو الحسن ندوی/» است، چون مطالب آن بسیار شیوا و دلپسند و داستانهای جامع و کوتاه آن در نوع خود کمنظیر بود، و در ضمن تا به حال چنین کتابی را که در دسترس نوجوانان و جوانان باشد ندیده بودم، با کمال میل و اشتیاق قبلی و مدد از پروردگار توانا به ترجمۀ آن مبادرت نمودم، و خداوند نیز عنایت فرمود: که در مدتی کوتاه تمام شود.
اگر در ترجمه نارسائیهایی مشاهده شود، این است که مؤلف بزرگوار هندوستانی است، نه عرب زبان. و دیگر این که: به قول مشهور: «إن الهدايا على مقدار مهديها». «تحایف وهدایا به مقدار اشخاصی است که آن را اهداء مینمایند». و مترجم نیز در حد توان و وسع خود این امر خطیر را به عهده گرفته است و... انشاء الله خوانندگان و علاقمندان به دیدۀ تحقیق انتقادات و تذکرات را ارائه دهند، تا با دیده دل، پذیرا باشیم.
و اینک مطالبی فشرده در مورد خود کتاب قصص:
الف: براستی سید ابو الحسن ندوی / کوشش بلیغی به خرج داده است، تا حق امانت را ادا کرده باشد.
این که: به طور مختصر از بعضی ادیان گذشتۀ قبل از اسلام به نحوی تعریف نموده که هرانسانی میتواند، از آن مختصر، مطالب فراوانی را به ذهن بسپارد، و زمان هرکدام از ادیان را تجسم نماید.
ب: از بدو تولد حضرت فخر مرتبت ج شروع نموده و تا روز وفاتش حق مطلب را به نحو احسن بیان کرده، و در عباراتی ظریف و شیوا و دلپسند و کوتاه مسائلی را مطرح نموده که بسیار ارزنده و حیاتی است.
ج: هدف از جنگهای اسلام و نتایج آن در مقایسۀ نحوۀ آن جنگها با تمام جنگهای خانمانسوز بعد از آن تا به امروز – که چه فجایعی به بار آورده و میآورد، – روشن میشود، چگونه اسلام در مدت یازده سال در مدینه منوره بیست و هفت (۲٧) غزوه: (به فرماندهی خود حضرت رسول ج) و شصت سریه (جنگهایی که حضرت ج شخصاً در آن شرکت نداشته، جنگهای چریکی). در بین مسلمانان و دشمنان اسلام روی داد - فقط حدود یک هزار و هجده (۱۰۱۸) نفر از دو طرف جنگ کشته شدند. که اگر با توجه به موقعیت زمانی و کمی تعداد لشکرهای آن زمان نسبت به زمانهای بعدی - با هر جنگی از سایر جنگها تا امروز هم مقایسه شود، باز نسبت خیلی کمی است.
د: در نتیجه صفات بارز و ممتاز و شمایل حضرت رسول ج را یادآور شده است.
مرحوم مجاهد شهید استاد سید قطب / مقدمه کوتاهی در آغاز جلد اول این کتاب نوشته است، به خاطر اهمیت مطالبش آن را نقل میکنم:
«صاحب و مؤلف این کتاب (سید ابو الحسن ندوی /) را در شخصیت و قلمش شناختم، او را شناختم که قلبی سرشار از ایمان و اسلام و عقلی توأم با اسلام داشت. او را شناختم که: در راه اسلام و برای اسلام زندگی میکرد، و درک و بینش خوبی از اسلام دارد. این شهادتی است که آن را ادا نمودم، و در مقدمه این کتاب درج کردم».
کتاب قصص النبین للاطفال اگرچه کم حجم است، اما کار بزرگی است، از کارهای سید ابو الحسن / و برادران بزرگوارش در حقل [۲] (مجمع) دعوت اسلامی.
نباید تبلیغات اسلام – با همان شیوه ارزنده و پاکش – فقط برای نوجوانان باشد، بلکه دلهای نوجوانان نیز به این غذای روحی – بیشتر نیازمند است، تا وقتی بزرگ میشوند، مزه ایمان در وجود ایشان و نور اسلام در قلوبشان و شادابی و نشاط در روانشان نمایان باشد.
و قصص (داستان) اولین مادهای است که دلهای پاک و آمادۀ نوجوانان را باز میکند و به وسیلۀ آن شکل میگیرد.
و این کتاب اگرچه برای نوجوانان نوشته شده، اما عقیده و نظر من این است که: اکثر بزرگسالان به خواندن آن احتیاج دارند [۳]. چون برای اکثر مقدور نشده آنچه را که استعمار بر آن تسلط یافته، و تحت نظارت و کنترل خود درآورده است، فراگیرند، و از قصص قرآن کریم و مرامهای عمیق آن و فضای یقینی و پاک و مؤثر آن چیزی بفهمند، مانند مطالبی که در این کتاب عرضه شده است.
من کتابهای داستان (قصص الأنبیای) کودکان را زیاد مطالعه کردهام، و در تألیف مجموعه «قصص دینی کودکان» در مصر – که همچون این کتاب از قرآن کریم گرفته شده – شرکت کردهام، اما بدون تعارف گواهی میدهم که: کار و تحقیق سید ابو الحسن ندوی / در این کتاب حاضر از همه کاملتر است، زیرا دارای توجیهات ظریف و شیوا و بیانات روشن برای مقاصد داستان و رویدادها و موقعیتهای آن است، و از نکتههای جالب در اثنای داستان برخوردار است. و این داستانها حقایق مهم و با ارزشی را – که از ایمانی استوار و یقینی بزرگ الهام گرفته است – بیان میکند که مانند نقش بر قلب بزرگ و کوچک مینشیند.
«خداوند به «سید ندوی/» جزا و پاداش خیر و توفیق عنایت فرماید و ملتها و اقوامی که سختیها و فشارها دورشان را گرفته و خارها مانع راه آنان شده، و تاریکیها اطرافشان را احاطه کرده، و به نور روشنائی و توجه و هدایت و اخلاص – در نگهداری و رعایت آن – نیازمندند هدایت فرماید». و علی الله التوفیق. سید قطب /.
و این که: جلد سوم را پیش از جلد اول و دوم آن عرضه کردیم، به این خاطر است که چنین کتابی را – در سیرت پیامبر بزرگ اسلام ج که در شأن جوانان و نوجوانان بوده و حق مطلب را ادا کرده باشد – در دسترس نداریم.
البته کتاب حاضر –اگرچه- نکات بسیاری از سیرۀ پیامبر را ج بیان کرده، اما برای اینکه در حد فهم و قوه درک نوجوانان و جوانان باشد، بسیار مختصر و قطرهای از دریای بیکران سیرت آن حضرت ج است...
خداوند متعال توفیق دهد آن دو جلد دیگر که در باره سایر پیامبران خدا † است، در فرصتی مناسب ترجمه شود، و در اختیار علاقهمندان قرار گیرد.
إن شاء الله. وآخر دعوانا أن الحمد لله رب العالـمين.
نوزدهم شهریور ماه یک هزار و سیصد و شصت و یک شمسی برابر بیست و یکم ذیقعده یک هزار و چهارصد و دو هجری قمری.
[۱] سیرۀ: (سیرت) سرگذشت، روش، سلوک، سنت، هیأت و اخلاق و رفتار... مترجم [۲] حقل: در لغت یعنی مزرعه و کشتزار و... م [۳] البته کتاب نامبرده بعنوان اطفال (کودکان) نوشته شده اما حقیقت این است که در سطح فکر نوجوانان و جوانان ما است، و – همچنان که مرحوم سید قطب: اشاره فرموده – بزرگسالان – هم – از مطالعه آن بینیاز نیستند. مترجم
سپاس و ثنا لایق خدایی است که پروردگار جهانیان است، و درود و سلام بر سرور پیامبران و خاتم رسولان – حضرت محمد ج و بر تمام آل و بیت و یاران او باد – و همچنین بر تمام کسانی که به نیکی از ایشان پیروی میکنند، تا روز قیامت.
اما بعد: براستی بزرگترین مجموعهای از کلمات و بلیغترین و رساترین بیان کوتاهاند: از ادای حق ثنا و سپاس ذات باری تعالی، و از تعبیر از سرور و شادی که قلب نویسندۀ این سطور را بپوشاند.
نویسنده اینک قسمت اخیر را از سلسلۀ (قصص النبیین للأطفال) تقدیم میکند، و آن قسمت خاصی است، مخصوص «سیرت و روش خاتم النبیین ج».
خداوند به نویسنده طول عمر داد، و توفیق الهی را نصیب او فرمود: که این سلسلۀ مبارکه را تکمیل کرد و آن را خاتمه داد، به نحوی که مشک و عنبر است. و اگر مرگ او را مهلت نمیداد و قبل از تکمیل آن فوت میکرد، حسرت و اندوه بیپایانی با خود میبرد؛ و آنچه که در نفس یعقوب نیاز بود برآورده نمیشد. و براستی چیزی کم و کم ارزش از گرفتاریها و حوادث کافی است، برای مانعشدن از تألیف این کتاب و تکمیل این سلسله و در تاریخ تألیف و کتابت و ترجمههای مؤلفین بزرگ نمونههائی است، از سلسلههایی که ناتمام مانده و رها شدهاند.
و براستی مؤلف خود را در شان این مهم دانست، به حقیقت در بین قسمت اول – که شامل قصص ابراهیم، یوسف، نوح، هود، صالح و موسی † – که تا آخر داستان حضرت موسی ÷ است، و قسمت دیگری – که شامل قصص شعیب، داوود، سلیمان، ایوب، یونس، زکریا، یحیی و عیسی † است – که از اول داستان حضرت شعیب ÷، آغاز و به پایان داستان حضرت عیسی پسر مریم † میرسد، مدت سی سال گذشت که نتوانستم آن را ادامه بدهم و زندگی را اعتباری نیست و به ظن زمان هم اعتمادی نبود. ولی لطف الهی او (مؤلف) را شامل شد، و توفیق را عنایت فرمود.
پس شمهای از سیرت نبوی را پس از اتمام قسمت اخیر «قصص النبیین...» با همان روش خاص خود در ماه شوال سال ۱۳٩۵ هـ. ق شروع کرد و مدت کمی آن را به پایان رساند. سپس به تألیف کتاب بزرگی در سیرت و روش نبوی مشغول شد. و این کتاب کوچک هسته (خلاصه و چکیده) و پایه آن کتاب بزرگ است که خداوند در ابتدای ماه شوال ۱۳٩۶ هـ. ق او را بر اتمام آن توفیق داد.
و در تألیف این کتاب بر تلخیص «السیرۀ النبویة» تألیف ابن هشام/ – که از قدیمترین کتابهای سیرت است و طبع شده و در میان مردم رایج و در دلها جای گرفته است – با استناد به مراجع قدیم و سایر کتب صحاح سته تکیه کرد. اما مؤلف ضرورت ندید که خواننده را به رجوع به آن مراجع و مآخذ با قید صفحات وادارد، زیرا این کتاب برای نوجوانان تألیف شده نه برای کسانی که اهل بحث و تحقیق هستند. لذا از روایات و نظرات مختلف به دور است و به بحثهای سنگین علمی و تعلیمات فلسفی و مثالهای بیگانه امتزاج ننموده است، زیرا این کار باعث میشود که خواننده را از سیرشدن و درک جمال و زیبائی «سیره» باز دارد.
و جای این بحثها برای کتابی بزرگ و وسیع در سیرتی که برای افراد بالاتر و اهل تحقیق که مدارک علمی و توانایی عقلی بیشتری دارند و با سؤالات امروزی و فلسفی و دروس تطبیقی مواجه اند، میباشد.
در این کتاب خود را به چیزهائی که در قسمتهای اول از «قصص» از حکایت به روش کودکانه و تکرار کلمات و جملات و آسانی الفاظ و طولدادن داستان آمده است، پایبند نکرد.
براستی آن کودکان و نوجوانان اهل داستان، شادمان و خوشحالاند از اینکه میتوانند به آسانی آن را فرا گیرند و زود لغات آن را فهمیده و درجات و معیار عقلی خود را بسنجند و بر هضم و فروبردن این غذای علمی عقلی قادر اند و ذوق و علاقه نشان دادن برای این داستان نسیم بخش و معطر در باره زندگی بزرگترین انسان و شریفترین انبیا ‡ را دارند.
و همچنین این کتاب به اذن خدا خلاصهایست در میان سایر کتابهائی که در سیرت برای بزرگسالان و کتابهائی که برای کودکان نو رسیده تألیف نموده است.
پس شایسته است که کودکان نو رسیده و نوجوانان و جوانان در مدارس این کتاب را بخوانند و بزرگتران نیز در کتابخانهها و منازل مطالعه کنند. و در اختیار غیر مسلمانان نیز قرار بگیرد، و یا این که به زبانی دیگر ترجمه شود [۴]؛ که به حقیقت در این کتاب خلاصه و لب و نسیمی از حکایات و اخبار و تاریخ دعوت به اسلام در دوران مکه و فتوحات اسلام و پیروزیهای آن و عجیبترین تربیت نبوی و معجزاتش آمده است.
این کتاب مدرسه کاملی است که دانشآموز درمیان جو ایمان و رحمت و برکت در آن رشد میکند و در بین رحمت و شادی قرار میگیرد، وقتی از آن مدرسه خارج شود، با خود توشهای برداشته که در زندگیش همراه اوست و نوری را کسب کرده که در روشنایی آن حرکت میکند. و اسلحهای را گرفته که به وسیله آن از جان و ایمانش به دفاع میپردازد و چنان رسالتی را برداشته تا برای جهانیان نیز بکار آید.
وقتی که تألیف این کتاب برای دانشآموزان مرحله دوم (شامل دوره راهنمایی و...) و سایر همپایههای تحصیلی ایشان است، لذا مؤلف صلاح دید: کلمات و لغات مشکل و آنچه را که بالاتر از درک آنان است، توضیح دهد.
از استاد «نور عالم الامینی الندوی» که از استادان مدرس در «دار العلوم ندوة العلماء» و از احوال دانشآموزان آن فن باخبر است، درخواست کرد که شرح و توضیحات لازم را به آن ضمیمه کند و او نیز به آن اقدام نمود. با سپاس و شکر خداوند اجرش را به خیر دهد، و بار دیگر نه برای آخرین بار خدا را برای این توفیق سپاسگزارم و نعمتهایش را شکر میگویم و از درگاهش مسألت دارم که قبول فرماید و به پسران جوان نو رسیده و دختران مسلمان نونهال – که چیزهای بیارزش و زیانآور دورشان را گرفته و سر راهشان خارها رویانیدهاند – نفع و بهره برساند!
و خداوند هرکس را که بخواهد به راه راست هدایت میفرماید.
پانزده ذی القعده یک هزار و سیصد و نود و هفت هجری قمری.
برابر: ۲٩ اکتوبر ۱٩٧٧ میلادی.
أبوالحسن علی الحسنی الندوی
دارۀ الشیخ علم الله (بریلی)[۴] اظهار امیدواری مؤلف نسبت به ترجمه کتاب به ز بانهای مختلف نیز موجب تشویق به این کار شد تا کسانی که با زبان فارسی آشنایی دارند، از علاقه مؤلف نسبت به هدایت عموم و حتی غیر مسلمانان اطلاع یابند. مترجم
از پیامبری حضرت عیسی ÷ مدت زیادی گذشت؛ وابر تاریکی جهانگیر شد و نور دانش پنهان و صداهائی که انبیا و پیامبران † در زمان خود همراه یکتاپرستی پاک و دین خالص ترویج داده بودند، در میان فریادهای نادانی و گمراهی که تحریفکنندگان حرفهای و دجالان برآورده بودند: ناپدید گشت؛ و چراغهائی که انبیا و پیامبران † و پیروانشان – که از جاهای بلندی به پا کرده و گاه گاه سو سو میکرد – خاموش شد.
ادیان بزرگ گذشته از جمله: مسیحیت بزرگ بازیچه دست یاوهگویان و بازیگران حرفهای و بازیچه تحریفکنندگان و منافقان گردید، تا جائی که حقیقت و روح و شکل خود را از دست داده که اگر یاران اول آن ادیان و پیامبران مرسلش† زنده شوند، (برگزیده شوند) بیگمان آن ادیان را انکار کرده، نخواهند شناخت.
و یهودیان چنان شدند: که مجموعهای از راههای بیروح دینی(!) و تقلیدهای کورکورانه و بیرنگ را گرفتند، و علاوه بر این یهودیت دینی موروثی شد که برای عالم بشریت هیچ رسالتی و برای ملتها هیچ پیامی و برای انسانها هیچ خیر و برکتی در آن نیست و ندارد.
اما مسیحیت: در همان آغاز زمان خود به تحریف افراطکنندگان و تأویل و تعبیر نادانان (پدران روحانی!) مبتلا گردید. و در زیر این مجموعه تحریفات و تأویلات باطل تعالیم ساده مسیح ÷ دفن شد، و در پشت این ابرهای تاریک نور یکتاپرستی و اخلاص و صداقت بندگی پروردگار پوشیده ماند.
اما مجوس (آتشپرست): آتشپرستی را اختیار نمودند و برای آن کرنش نموده و بناها و معابد به پا کردند و در خارج معابد آزاد و دنبال هوسهای نفسانی بودند، در بین مجوس و در بین کسانی که هیچ دین و هیچ نصیبی از اعمال و اخلاق ندارند تفاوتی نیست.
و اما بودایی: دینی است (باطل) که در هندو آسیای وسطی با ظهور بودا انتشار یافت و به هرجا نفوذ میکرد، بتپرستی بر چیده میشد؛ و خود «بودا» که بناها و معابد برایش میساختند و مجسمهها از او درست میکردند و آرایش میدادند، به جای آن بتها نشست.
اما برهمایی: دین اصلی هند بود، و از نظر فراوانی خدایان و الهه که به میلیونها میرسید امتیاز خاصی داشت، و تفاوت و امتیازات را در بین طبقات مختلف مردم و این انسان و آن انسان قرار میداد.
اما عرب: قوم عرب در این اواخر به بتپرستی پست و بیارزش گرفتار شدند که بینظیر بود، مگر در هند برهمایی بتپرست (به آن پایه رسیده باشد) و در شریک قراردادن برای خدای یکتا – بسیار افراط و زیادهروی میکردند؛ و غیر از خدای واحد خدایان دیگری را قبول مینمودند و ملت را به انواع بیراههها در بتپرستی و عبادت بتها دخالت میدادند، و در هر ناحیه و در میان هر قبیله و طایفه و هر شهر بت مخصوصی بود. بلکه هرخانهای بت جداگانهای داشت، و در خانه خدا (کعبه) – خانهای که حضرت ابراهیم ÷ برای عبادت یکتاپرستان بنا نهاده بود – و در وسط دیوار (طاقها) و جاهای بلند آن سیصد و شصت (۳۶۰) بت نصب کرده بودند.
اخلاق قوم عرب بسیار بد بود، به قماربازی و مشروبخواری عادت داشتند، سختدلی و بیرحمیشان تا حدی بود که: دختران خود را زنده به گور میکردند، و در میانشان چپاول و غارتگری و راهزنی رواج داشت و مقام و شخصیت زن را نادیده میگرفتند، و زن را مانند کالا و حیوانات دست به دست منتقل میکردند، و حتی بعضی از ایشان فرزندان خود را از ترس نفقه و روزی و کمبود لوازم زندگی میکشتند.
در جنگ شکست میخوردند و خونشان ریخته میشد که حوادث ناگواری به دنبال داشت، جنگ تا چهل سال طول میکشید و در این میان هزاران نفر کشته میشدند.
(در زمین «خشکی» ودر دریا فساد و تباهی روی داد).
خلاصه: عالم بشریت در زمان بعثت حضرت محمد ج به راه خودکشی و انتحار میرفت و مردم نیز در این زمان خالق خود را فراموش کرده و حتی نفس خود و راه خود را از یاد برده و قدرت تشخیص در بین خیر و شر و نیک و بد را از دست داده بودند. و بسا در آن سرزمین پهناور یکی نبود که به دیانتش ارج نهد و ارزش دهد و پروردگارش را عبادت کند، و برایش شریک قایل نشود. جه راست و درست فرموده است خدای بزرگ:
﴿ظَهَرَ ٱلۡفَسَادُ فِي ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ بِمَا كَسَبَتۡ أَيۡدِي ٱلنَّاسِ لِيُذِيقَهُم بَعۡضَ ٱلَّذِي عَمِلُواْ لَعَلَّهُمۡ يَرۡجِعُونَ٤١﴾ [الروم: ۴۱] «تباه و پریشانی در خشکی و دریا روی داد، به سبب کارهائی که مردم انجام میدادند، تا خدا هم کیفر بعضی از کار ایشان را به ایشان بچشاند؛ باشد که به درگاه خدا باز گردند» [۵].
[۵] ﴿ظَهَرَ ٱلۡفَسَادُ فِي ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ بِمَا كَسَبَتۡ أَيۡدِي ٱلنَّاسِ لِيُذِيقَهُم بَعۡضَ ٱلَّذِي عَمِلُواْ لَعَلَّهُمۡ يَرۡجِعُونَ٤١﴾ [الروم: ۴۱].
خداوند ملت عرب را اختیار کرد، تا دعوت اسلام را بپذیرند و آن را تا دورترین نقطه جهان تبلیغ کنند، زیرا صحیفه دلهایشان صاف و ساده بود و چیزهائی که محوکردن و از بینبردنش سخت باشد، در روی دلهایشان نقش نبسته بود، بر خلاف مردم فارس و روم و اهل هند که به علت داشتن معلومات و آدابی که از شهرهای بزرگ دریافت نموده بودند، تکبر میورزیدند و صفای درون نداشتند.
اما قوم عرب: به جز خطوط سادهای که دست نادانی و صحرانشینی ترسیم کرده بود، روی صحیفه دلشان چیز دیگری وجود نداشت و خیلی ساده و آسان آن خطوط پاک شسته میشد تا نگارهای تازهای جای آن ترسیم را بگیرد.
قوم عرب بر فطرت اسلام بودند، وقتی حق را نمیفهمیدند در نظرشان سخت جلوه میداد و با آن میجنگیدند. و وقتی پرده از روی چشمشان برداشته شد حق را دوست داشتند و از آن حمایت کردند و به راه حق میل نمودند و برای پایداری این حقیقت (دین اسلام) در زندگی خود یاران درستکار و امانتدار و پاک و شجیع و صادقی شدند.
کعبه (خانۀ خدا) در جزیرۀ العرب و در شهر مکه واقع است که: به فرمان خدا حضرت ابراهیم و پسرش حضرت اسماعیل «علیهما السلام» آن را بنا نهادند، تا در آن جایگاه خدای واحد پرستش شود، و تا این که برای همیشه مرکز تبلیغ و مصدر دعوت به سوی توحید باشد.
«براستی اول خانهای که برای عبادت کردن مردم بنا شد، همان خانه خدا در مکه است که برکت و هدایت مردمان را دربر دارد» [۶].
[۶] ﴿إِنَّ أَوَّلَ بَيۡتٖ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكٗا وَهُدٗى لِّلۡعَٰلَمِينَ٩٦﴾ [آل عمران: ٩۶]
حضرت ابراهیم ÷ به سوی مکه عزیمت کرد، مکه در درهای محدود در بین کوههای خشک و سوزان و بیآب و آذوقۀ زندگی انسانی و... قرار داشت، در این مسافرت همسرش هاجر «علیها السلام» و پسر نوزادش اسماعیل ÷ همراهش بودند، از دست بتپرستی – که در جهان اوج گرفته بود – فرار کردند و اینکه علاقه داشت مرکزی برای عبادت و یکتاپرستی تأسیس کند که فقط برای پرستش ذات حق باشد و مردم را به آنجا دعوت کند و آنجا نیز محل نور و هدایت و پناهگاه مردم شود.
خداوند این عمل را قبول کرد و به آنجا خیر و برکت عطا فرمود و آب را برای این خانواده مبارک و کوچک تشکیل شده از: مادر و پسر در این مکان خشک فراهم نمود.
ابراهیم ÷، هاجر و اسماعیل † را در آن جای خشک و بیحاصل و دور از مردم به جا گذاشت و مردم از چشمۀ «زم زم» خداوند آبش را برکت دهد، دائماً بهرهمند شده به دورترین نقطه جهان میبرند.
اسماعیل ÷ بزرگ شد و ابراهیم ÷ به فرمان خدا خواست او را قربانی کند.
اسماعیل ÷ جوانی بود که میکوشید: محبت و دوستی خدا را بر محبت و دوستی نفس خود ترجیح دهد، و در صدد بود که رؤیای پدر را تحقق بخشد، اسماعیل ÷ در مقابل این فرمان کاملاً تسلیم شد و به آن راضی بود، اما پروردگار توانا به جای اسماعیل ÷ قوچ بزرگی را فدا کرد، تا این که اسماعیل ÷ در راه دعوت خلق به سوی حق پشتیبان پدر باشد، و تا این که از نسلش آخرین پیامبر و برترین فرستادگان ج انتخاب گردد.
ابراهیم ÷ به مکه برگشت و با اسماعیل ÷ در بنای خانه خدا شرکت کردند و دعایشان این بود: که خداوند این بیت را از ایشان پذیرفته و مبارک گرداند و بر دین اسلام زندگی کنند، و بر دین اسلام بمیرند و راه دین بعد از ایشان قطع نشود، و آن که خداوند از نسل ایشان پیامبری برگزیند که دعوت جدش ابراهیم ÷ را مجدداً آغاز و آنچه را که ابراهیم ÷ شروع کرده بود، تکمیل نماید.
زمانی که ابراهیم و اسماعیل إ دیوارهای خانه خدا را برافراشتند، در خدمت حق عرض نمودند: پروردگارا! این خدمت را از ما قبول بفرما، براستی تویی که دعا را اجابت میکنی و از نهانیها خبر داری.
«پروردگارا! ما را تسلیم دستور خود گردان و فرزندان ما را نیز تسلیم رضای خود بدار و راه پرستش و طاعت را به ما بنما، و توبه ما را قبول کن که تنها تویی بخشنده و مهربان. پروردگارا! از میان فرزندان ما رسولی برگزین که بر مردم آیات تو را تلاوت کند و به آنان علم کتاب و حکمت بیاموزد و درونشان را از نادانی پاک ساز؛ براستی تویی که در تمام عالم قدرت و علم کامل داری» [٧].
خداوند این امر را برای اولادشان مبارک گردانید، خانوادهها و فرزندان «عدنان» زیاد شدند، عدنان از نوادگان اسماعیل ÷ است و در میان فرزندانش (فهر پسر مالک) بسیار فصیح و برجسته بود، از فرزندان او «عدنان»، «قصی پسر کلاب» که حاکم و سرپرست خانه خدا و مکه و شخصیتی مورد احترام و بزرگوار بود، پردهداری کعبه، کلید بیت، آب چاه زم زم و خوراک مرسوم زمان، مجلس ندوه (شورا)ئیکه در آن جمع میشدند و مشورت میکردند و پرچمداری در موقع جنگ را در اختیار داشت. «کلاً» شرف و آبروی مکه را حمایت و نگهداری میکرد.
در میان فرزندان او نیز عبد مناف دارای ذکاوت و شرف خاصی بود، و هاشم نیز بزرگترین پسر عبد مناف و بزرگترین مردم قوم خود بود که خوراکدادن (مهمانداری) و آبدادن به زایران خانه خدا را در دست داشت. عبدالمطلب [۸] جد حضرت رسول ج است که بعداً از عمویش (المطلب) پسر عبد مناف امر مهمانداری و آبدادن (رفاده و سقایۀ) را عهدهدار شد. عبدالمطلب در میان طایفهاش به مقامی بس بزرگ رسید که هیچ کدام از پدرانش به آن مقام نرسیده بودند و قومش او را زیاد دوست میداشتند.
فرزندان فهر پسر مالک را «قریش» نام نهادند که این اسم بر سایر اسماء غالب گشت و بقیه فراموش شدند. در نتیجه: این قبیله به «قریش» مشهور شد، تمام عرب به بزرگی و شخصیت قریش از حیث بزرگی فصاحت بیان و زبان و روانی و روشنی گفتار و مکارم اخلاق و شجاعت گواهی دادند، و این مثل معروفی شده بود که هیچ چون و چرایی نداشت.
[٧] ﴿وَإِذۡ يَرۡفَعُ إِبۡرَٰهِۧمُ ٱلۡقَوَاعِدَ مِنَ ٱلۡبَيۡتِ وَإِسۡمَٰعِيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلۡ مِنَّآۖ إِنَّكَ أَنتَ ٱلسَّمِيعُ ٱلۡعَلِيمُ١٢٧ رَبَّنَا وَٱجۡعَلۡنَا مُسۡلِمَيۡنِ لَكَ وَمِن ذُرِّيَّتِنَآ أُمَّةٗ مُّسۡلِمَةٗ لَّكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَتُبۡ عَلَيۡنَآۖ إِنَّكَ أَنتَ ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِيمُ١٢٨ رَبَّنَا وَٱبۡعَثۡ فِيهِمۡ رَسُولٗا مِّنۡهُمۡ يَتۡلُواْ عَلَيۡهِمۡ ءَايَٰتِكَ وَيُعَلِّمُهُمُ ٱلۡكِتَٰبَ وَٱلۡحِكۡمَةَ وَيُزَكِّيهِمۡۖ إِنَّكَ أَنتَ ٱلۡعَزِيزُ ٱلۡحَكِيمُ١٢٩﴾ [البقرة: ۱۲٧-۱۲٩]. [۸] عبد المطلب شیبه نام داشت، وقتی که مطلب عمویش برادر هاشم او را که نزد سلمی مادرش بود از مدینه به مکه برد، مردم پنداشتند که شیبه برده است. هرچند مطلب اشتباه مردم را رد کرد، اما مردم به آن توجه نکردند، و او را عبد المطلب خواندند، در نتیجه نام اصلی او فراموش شد.
قریش بر سر دین ابراهیم خلیل ÷ و دین جدشان اسماعیل ÷ و متوسل به عقیدۀ توحید و خداپرستی باقی ماندند، تا این که «عمرو پسر لحی» سر برآورد و دین اسماعیل ÷ را تغییر داد و بت را جایگزین نمود و در میان حیوانات تعظیم و تسییب و تحریم ابداع کرد. (یعنی: هر حیوانی را نذر خدایان کنند، باید برای همیشه آزاد باشد). در صورتی که چنین چیزی از طرف خدا جایز نبود و شریعت حنیف ابراهیم ÷ آن را بیان نکرده بود.
عمرو پسر لحی از مکه به شام رفت، خانوادهاش را دید که بتها را پرستش میکنند. او نیز مبتلا شد، آن وقت قسمتی از آن بتها را به مکه حمل و در آنجا نصب کرد، و به مردم دستور داد: که آنها را عبادت کنند و احترام بگیرند. و در بزرگداشت و تعظیم سنگهای حرم (کعبه) کم کم پیش رفتند. سنگهائی که هنگام کوچ از مکه بعنوان احترام حرم و نگهداری و مواظبت از یاد آن با خود برمیداشتند، تا جائی که هر سنگی را که زیبا میدانستند و در نظرشان جالب توجه بود، پرستش میکردند.
حادثه بزرگی در مکه روی داد که دلیل بر ظهور حادثه بزرگتری بود و در اینجا خداوند بزرگ به عرب اراده خیر و نیکی نمود، آن حادثه برای کعبه ارزشی است که سایر خانههای دنیا آن ارزش را ندارند.
اخبار «عام الفیل» است که: «آبرهۀ الأشرم» نماینده نجاشی (پادشاه حبشه) در صنعاء (یمن) کنیسۀ محل عبادت بزرگی درست کرد، و آن را قلیس نام نهاد و خواست که مراسم حج عرب را به آنجا انتقال دهد تا دیگر پناهگاه مردم نباشد، و بار سفر را از راههای دور به طرف آنجا نبندند؛ و خواست که کنیسۀ خود این موقعیت را داشته باشد.
این جریان نیز بر عرب گران آمد، آن عربی که از عشق و احترام و بزرگداشت کعبه شیر نوشیده و پرورش یافته بودند، و هیچ خانه و هیچ چیزی را معادل و جانشین آن نمییافتند و نمیدیدند. این جریان آنان را به خود مشغول نمود، و در این مورد به بحث و گفتگو نشستند. در این هنگام یک نفر کنانی خارج شد و در داخل کنیسه نجاست کرد، ابرهه عصبانی شد و سوگند یاد کرد: که حتماً به کعبه (خانه خدا) میرود و آن را ویران میکند.
ابرهه به سوی خانه خدا حرکت کرد، و به همراه خود چندین فیل جنگی برد. عرب این خبر را به همدیگر بازگو میکردند، مردم عرب مانند برق دور ابرهه را گرفتند و بزرگی و عظمت بیت را برای او تعریف کرده و تذکر دادند و او را از عاقبت کار هشدار نمودند و حتی تصمیم داشتند: او را از این کار باز دارند و از در جنگ درآیند، و چون دیدند: که در برابر ابرهه و سپاهش توان ندارند کار را به خداوند موکول کردند؛ و ایشان اطمینان داشتند که این بیت پروردگاری دارد و آن را از تطاول و دستیازی دشمن نگاه میدارد.
گواه این قضیه است که در بین بزرگ قریش عبدالمطلب جد رسول ج و ابرهه از سؤال و جواب روی داد: ابرهه در سر راهش به مکه دویست (۲۰۰) شتر از اموال عبدالمطلب را گرفت، عبدالمطلب اجازه خواست که نزد او برود. ابرهه اجازه داد و از او احترام گرفت، ابرهه از بالای تخت پایین آمد و در کنار عبدالمطلب نشست، و از نیاز و خواستهاش سؤال کرد.
عبدالمطلب گفت: حاجت من این است که: آن دویست شتر مال من است، به من باز گردانید. وقتی عبدالمطلب آن را گفت: شترهایش را پس داد و او را سبک در نظر آمد، و گفت: آیا شما برای دویست شترت با من صحبت کرده و خانهای که مال و دین شما و پدران شما است، رها میکنی؛ در حالی که من قصد ویرانکردن را دارم، در این مورد صحبتی نداری؟!
عبدالمطلب در جواب گفت: براستی من فقط صاحب شتران خود هستم و این بیت صاحب و پروردگاری دارد که شما را از ویرانکردنش باز میدارد.
ابرهه گفت: آن چیست که از من جلوگیری کند؟
عبدالمطلب گفت: این شما و آن خانه خدا [٩].
مردم قریش از بیم هجوم وحشیانه آنان به بالای کوهها و به درهها پناه بردند، و منتظر بودند: که خدای تنها بر سر کسی که نسبت به حرمش جسارت کند، چه خواهد آورد؟ و عبدالمطلب با چند نفر از قریش برخاستند و حلقه در کعبه را محکم گرفتند و از درگاه پروردگار یاری طلبیدند که ابرهه و سپاهش را نابود کند.
ابرهه – نیز – خود را آماده واردشدن به مکه و ویرانکردن کعبه نمود؛ و فیل جنگیش را – نیز – حاضر کرد. آن فیلی که اسمش «فیل محمود» بود. فیل در مسیر مکه خود را به زمین چسپانید، و هرچند او را میزدند – اصلاً – بلند نمیشد! عاقبت، او را به طرف یمن چرخاندند. فوراً، بلند شد و دوید.
در این هنگام بود که خدای تعالی از دریا پرندگانی فرستاد: که هر پرندهای چند سنگ ریزه با خود همراه داشت، و به هرکسی میزدند، کشته میشد. اهل حبشه بیدرنگ فرار کردند، و از همان راهی که قبلاً آمده بودند دوباره برگشتند و از مکه خارج شدند، اما در هر مسیر عدهای از آنان تلف میشد، و تن بیجانشان بر جا میماند. ابرهه نیز از ترس پا به فرار گذاشت. «در راه انگشتانش یکی بعد از دیگری افتاد: تا به شهر صنعاء» رسید، در آنجا به بدترین حالت مرد.
(این است، سزای بدکارانی که با دین خدا و بندگان مؤمن به خدا درافتند) و این همان است که قرآن آن را روشن بیان میفرماید: «آیا ندیدی که خدای تو به اصحاب فیل (ابرهه و لشکرش) چه کرد؟ آیا حیله و تدبیر را که برای ویرانکردن کعبه اندیشیده بودند، نقش بر آب نکرد؟! و برای هلاک آنان پرندگان «ابابیل» را فرستاد، آن سپاه را به سنگهای «سجیل» (دوزخی) سنگباران میکرد، و آنان را مانند کاه سرگین شده گردانید» [۱۰].
وقتی پروردگار توانا اهل حبشه را از مکه راند، و با چنان وضعی آنان را نابود کرد، مردم عرب قریش را احترام گرفتند و گفتند: قریش اهل و بیت خدا هستند، و خدا به جای ایشان جنگید، و خدا برای آنان در مقابل دشمن کافی است.
مردم عرب این رویداد را گرامی داشتند و حقیقتاً آن رویداد نیز شایسته احترام بود، و آن را تاریخ زدند. گفتند: این حادثه در سال «عام الفیل» بود، نسبت تولد را به آن سال میدادند. مثلاً:
فلانی در سال «عام الفیل» به دنیا آمد، و یا این جریان چند سال بعد از واقعه «عام الفیل» روی داد. عام الفیل با سال ۵٧۰ میلادی مصادف است. (یعنی ۵۲ سال، پیش از هجرت).
[٩] عبدالمطلب در این مورد دو بیت زیر را در حالی که قفل کعبه را گرفته بود سرود:
يا رب الا أرجو لهم سواك
يا رب! فامنع منهم حماكا
إن عدو البيت من عاداكا
امنَعْهُمْ إن يخربوا قراكا
یعنی:
خدایا! جز به تو رجا نداریم
عدو از تو و کعبه، کینه دارد
خدایا! باز دارش از حمایت
از این تخریب که اندر سینه دارد
(س)
[۱۰] بسم الله الرحمن الرحیم ﴿أَلَمۡ تَرَ كَيۡفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصۡحَٰبِ ٱلۡفِيلِ١ أَلَمۡ يَجۡعَلۡ كَيۡدَهُمۡ فِي تَضۡلِيلٖ٢ وَأَرۡسَلَ عَلَيۡهِمۡ طَيۡرًا أَبَابِيلَ٣ تَرۡمِيهِم بِحِجَارَةٖ مِّن سِجِّيلٖ٤ فَجَعَلَهُمۡ كَعَصۡفٖ مَّأۡكُولِۢ٥﴾ [الفیل: ۱-۵].
عبدالمطلب رئیس طایفه قریش ده پسر داشت. از جمله: عبدالله که خواست برایش زن بگیرد. عبدالمطلب آمنه دختر وهب رئیس طایفه بنی زهره را برایش عقد کرد. آمنه نیز از حیث نسب و مقام و منزلت بزرگترین زن قریش بود. عبدالله مدت کمی با آمنه زندگی کرد، سپس فوت نمود. در آن هنگام آمنه به حضرت رسول ج حامله بود. او از روی آثار و نشانهها مشاهده میکرد که پسرش مرتبه و منزلت خاصی دارد.
حضرت ج در روز دوشنبه، دوازدهم ماه ربیع الاول در سال مشهور به «عام الفیل» مطابق با سال ۵٧۰ میلادی، دنیا را به قدوم خود منور نمود، آن روز مبارکترین روزی بود که خورشید در آن طلوع کرد.
اسم مبارکش: «محمد»، پسر عبدالله، پسر عبدالمطلب، پسر هاشم، پسر عبد مناف، پسر قصی، پسر کلاب، پسر مره، پسر کعب، پسر لوی، پسر غالب، پسر فهر، پسر مالک، پسر نضر، پسر کنانه، پسر خزیمه، پسر مدرکه، پسر الیاس، پسر مضر، پسر نزار، پسر معد، پسر عدنان، که نسب عدنان به حضرت اسماعیل پسر حضرت ابراهیم † ختم میشود.
وقتی که حضرت ج از مادر به دنیا آمد، آمنه پیش عبدالمطلب فرستاد و به او مژده داد که [۱۱]: نوزاد پسر است، عبدالمطلب نزد او رفت حضرت ج را نگاه کرد و به آغوش گرفت، و او را به کعبه برد و خداوند را نیایش میکرد و ثنا میگفت؛ و بعد او را «محمد» نام نهاد. این اسم در میان عرب تازگی داشت، و از شنیدن آن تعجب میکردند.
[۱۱] عبدالمطلب از فوت بهترین پسرش «عبدالله» بسیار غمگین شد. مخصوصاً فوت او در غربت بود و برای کسب روزی به تجارت رفته و از سوی دیگر همسرش حامله بود، اما وقتی که آمنه به او مژده داد که: فرزند عبدالله پسر است. عبدالمطلب مرگ فرزندش را فراموش کرد و گفت: الحمد الله فرزندم زنده است، زیرا بازماندۀ او پسری است به این زیبایی و... مترجم
عبدالمطلب برای نوۀ یتیمش که محبوبترین فرزندانش بود در صدد برآمد که طبق معمول بادیه عربستان، دایهای برایش بگیرد.
و این سعادت و برکت نصیب «حلیمه سعدیه» شد، و حلیمه نیز از شهر بیرون رفته بود که: بچهای بگیرد و او را شیر بدهد. اتفاقاً آن سال خشکسال بود، و مردم در تنگی و سختی به سر میبردند. قبلاً حضرت ج را به هر دایهای میدادند، از گرفتنش خودداری میکرد، برای این که: دایهها بچهای را شیر میدادند: که پدرش معروف باشد و آنان نیز بدان واسطه معروف شوند، و میگفتند: این بچه پدر ندارد و ممکن نیست از دست مادر و پدر بزرگش کاری ساخته شود!.
حلیمه نیز ابتدا چنین گفت: و او را نپذیرفت، سپس مهر و محبت قلبش به او متوجه شد، و خداوند محبت حضرت ج را در دلش انداخت، که او را قبول کند، در ضمن حلیمه بچه دیگری نیافت. بنابراین برگشت و حضرت ج را دربر گرفت تا از او حمایت و حضانت کند. او را به طرف بار و بنه خود برد، در دست خود برکت را لمس میکرد، و آنچه که دربار و اثاثهاش بود، جوری دیگر به نظر میرسید؛ گویا همه چیز عوض شده است.
در شیر پستان خود و در پستان حیوانات شیرده آشکارا خیر و برکت را مشاهده مینمود. و همه به او میگفتند: ای حلیمه! نسیم با برکتی را گرفتی همقطارانش به او حسد میورزیدند، حلیمه دائماً از پروردگار برکت را طلب میکرد. بعد از دو سال در بنی سعد حلیمه او را از شیر گرفت، حضرت ج در میان بچههای همسال خود نظیر نداشت. حلیمه حضرت ج را پیش مادرش برد، ضمناً از مادرش تقاضا کرد، گاهی به او اجازه دهد، که پیش وی برود و بعداً او را برگرداند.
زمانی که حضرت ج در بنی سعد بود، دو فرشته پیش او رفتند و سینهاش را فراخ کردند.
توی قلبش، تکه خون سیاهی را بیرون آوردند و به دور انداختند. سپس قلبش را شستشو دادند تا کاملاً پاک گردد، و دوباره به صورت اول برگرداندند [۱۲].
حضرت ج با بچههای همشیرش در صحرا و در هوای آزاد و سالم و طبیعی و دور از آلودگیها، گوسفندان را به چرا میبرد، و با لغات و زبان فصیح و روان طایفه بنی سعد پسر بکر، که به آن اشتهار داشتند: آشنائی پیدا کرد.
حضرت ج بسیار الیف و مألوف مهربان و محبوب بود، و با برادران همشییرش همدیگر را دوست میداشتند. بعد از این که بزرگ شد و رشد کرد، نزد مادر و پدر بزرگش برگشت؛ براستی خداوند او را به بهترین وجه آن پرورش داد.
[۱۲] خداوند توانا میدانست، که حضرت محمد ج صلاحیت و اهلیت پیغمبری را دارد و میتواند مسئولیت سنگین رسالت را تحمل کند. و مردم طبایع مختلفی دارند و هرکس چیزی میگوید، و رسول خدا ج بایستی وسعت درون وسعه صدر و صبر و تحمل زیادی داشته باشد. بنابراین، سینۀ آن حضرت ج را چنان وسعت داد: تا توان آن رسالت سنگین را داشته باشد. مترجم
حضرت ج در سن شش سالگی بود، که مادرش در «ابواء» (محلی است بین مکه و مدینه) فوت کرد، پس از فوت مادر، پیش عبدالمطلب بود.
عبدالمطلب نسبت به وی بسیار مهربان و گشادهرو بود، او را در سایه دیوار کعبه روی عبایش مینشاند و نوازش میداد.
وقتی به سن هشت سالگی رسید پدر بزرگش را نیز از دست داد.
حضرت رسول ج بعد از فوت عبدالمطلب با عمویش ابوطالب زندگی میکرد، ابوطالب برادر شقیقی (پدر و مادری) عبدالله بود.
عبدالمطلب در باره حضرت ج به وی توصیه کرد، ابوطالب همیشه ملازم حضرت ج بود، و از تمام پسرانش او را بیشتر دوست میداشت.
حضرت ج در امان خدای بزرگ دور از ناپاکیها و عادات جاهلیت رشد کرد و بزرگ شد. حضرت ج در میان قوم خود از: برترین آبرو، پسندیدهترین مردانگی و رفتار سنگینترین و متین حیاء و ادب، راستترین سخن و بزرگترین امانتداری، برخوردار بود. و از گفتار بد و منکرات پرهیز میکرد، تا جائی که در میان همه مردم به «امین» ملقب گردید. از اقوامش دیدن میکرد، و در صدد رفع مشکلات مردم بود، و بسیار مهماننواز و بر نیکی و تقوی یار و مددکار بود. از دسترنج خود میخورد و قناعت داشت.
وقتی در سن چهارده، پانزده سالگی بود، «درگیری فجار» بین [۱۳] دو طایفه قریش و قیس روی داد: که او، شاهد قسمتی از جریان بود.
حضرت ج در مقابل دشمن از عموهایش دفاع میکرد و تیرهائی که به طرف آنان پرتاب میشد، به طرف دشمنان باز میفرستاد و با این کار فنون جنگ و همچنین اسبسواری و جوانمردی را یاد گرفت [۱۴].
[۱۳] جنگ فجار چون در یکی از ماههای حرام رخ داد، بدین نام خوانده شد. سبب جنگ فجار این بود که قافلهای از حیره به مکه میآمد و بوی خوش مشک با خود میآورد. مردی از قریش از تیرۀ بنی کنانه نگاهبان قافله را که از قبیله هوازن بود خفته یافت، او را کشت و بارها را با خود برد. در این وقت مردم قریش و هوازن در بازار عکاظ جمع شده بودند. چون این خبر به قریشیان رسید به شهر برگشتند، هوازن در پی آنها رفتند؛ ولی قریش خود را به حدود حرم رساندند. پس از آن جنگ بین دو قبیله درگرفت و چند بار تکرار گردید. محمد ج در یکی از این جنگها حاضر بوده است. به نقل از تاریخ تحلیلی اثر دکتر جعفر شهیدی. در بین مورخان اختلاف است، که آیا این جنگ بین دو طایفه قریش و هوازن بوده است، و یا این که در بین دو طایفه قریش و قیس رخ داده است، و یا دو طایفه کنانه و قیس؟ و الله اعلم. [۱۴] پروردگار حکیم مسائل و امتحانات سخت و سهلی برای بندگان خود پیش میآورد: که حکمت آن در آن زمان بخوبی روشن نمیشود «مگر برای اهل بصیرت»، اما بعدها آیندگان به گوشهای از آن حوادث پی میبرند. یک یک پیشامدها و مسائلی که پیش از تولد حضرت ج و در طول حیات برای او و اطرافیانش و تمام شبه جزیره و عالم آن روز پیش آمد، همگی زنجیرهای مرتبط و حساب شده و دقیق بود، که خالی از حکمت الهی نبوده است. و...
زمانی که حضرت ج به سن بیست و پنج (۲۵) سالگی رسید، با خدیجه دختر «خویلد ل» که از زنان بزرگ قریش و برترین آنان از حیث عقل و درایت و کرم و رفتار و فراوانی مال و ثروت بود، ازدواج کرد.
خدیجه بیوه ل و شوهرش به نام «ابوهاله» قبلاً فوت کرده بود، و در حالی که حضرت ج بیست و پنج سال داشت، خدیجه ل به سن چهل سالگی رسیده بود.
خدیجه ل زنی تاجر بود، به مردانی اجاره میداد: که سرمایهاش را بگردانند، و سودی در قبال راس المال (ثروت و سرمایه) که در دست افراد بود، قرار میداد. مردم قریش قومی تاجرپیشه بودند. هنگامی که حضرت ج همراه کاروان تجارت خدیجه ل به شام میرفت، راستی و درستکاری و کرم و اخلاق شایسته و اندرزهای او را به خدیجهل خبر دادند و همچنین بزرگی و شخصیت او را در آن سفر، برایش تعریف کردند.
اگرچه بسیاری از بزرگان قریش خواستار ازدواج با خدیجه ل بودند، اما او درخواست آنان را رد کرده، از حضرت ج تقاضای ازدواج نمود.
حضرت ج هم تقاضای او را قبول نمود، حمزه ÷ او را برای حضرت ج خواستگاری نمود و ابوطالب مراسم عقد را برگزار کرد؛ و بدین صورت ازدواج وقوع پذیرفت [۱۵].
خدیجه ل اولین زن حضرت ج بود، و تمام فرزندان او، به جز ابراهیم از خدیجه – سلام الله علیهم اجمعین – متولد شدند.
[۱۵] جای بسی تعجب و شگفتی است که: پولداران و ثروتمندان آن روزگار به مراتب بیشتر از سرمایهداران دنیای امروز نسبت به کارگران و زحمتکشان با چشم حقارت نگاه میکردند. اما خدیجه ک که ثروت زیادی دارد و در سن چهل سالگی است، پیشنهاد و تقاضای ازدواج با کسی مینماید، که به وسیله سرمایه او کسب روزی میکند و فقط اخلاق و رفتار آن شخص است، که در دل خدیجهک آن زن با شخصیت و احترام قریش جای میگیرد. مترجم
زمانی که حضرت ج سی و پنج ساله بود، قریش برای بنای کعبه و ترمیم آن اجتماع کردند و خواستند: که آن را سقف بزنند. و باید در این کار سنگ را بدون مصرف گل رویهم بچینند، تا به اندازه قامت و بلندی انسانی ارتفاع پیدا کند، و برای این مقصد هم باید آن را به هم بزنند و از نو بسازند.
وقتی بنای کعبه به محل رکن - محلی که حجرالاسود در آنجا نصب شده – رسید، بر سر نصب حجر درگیری پیدا شد، و هر طایفهای میخواست، که آن شرف و بزرگی را نصیب خود گرداند و حجرالاسود را در محلش نصب کند، تا کار به جنگ کشید... و حتی در مسائل سادهتر از این در دوره جاهلیت، به جنگ و نزاع میپرداختند.
در نتیجه آماده جنگ شدند، قبیله «بنو عبدالدار» کاسه پر از خونی را آوردند و با «بنو عدی» تا آخرین نفس پیمان بستند و دستشان را به خون آغشته کردند: که این نیز نشانه مرگ و بدبختی بود. ولی قریش مدتی تأخیر نمودند. سپس به اتفاق قرار بر این گذاشتند: که هرکس پیش از دیگران وارد مسجد شود، در بینشان حکمیت و قضاوت کند.
اولین کسی که داخل مسجد شد، حضرت ج بود. وقتی او را دیدند، گفتند: ما به حکمیت این «امین» راضی هستیم، این «محمد ج» است.
حضرت ج با حسن تدبیر، پارچه چهارگوشی را طلب کرد و خود شخصاً سنگ را برداشت و توی پارچه گذاشت، سپس فرمود: هریک از قبیلهها گوشهای از پارچه را بگیرند و همگی آن را بلند کنند. ایشان چنین کردند و سنگ را در مقابل جای خود قرار دادند. حضرت ج نیز با دست خود آن را نصب کرد، و سپس بقیه کار ادامه یافت. با این روش حکیمانه و بینظیر، فتنه جنگ را از قریش دفع نمود.
حضرت ج در جلسه «حلف الفضول» حضور داشت، آن مجلس بزرگترین قسمی است که: پیامبر ج شنیده و مورد تأیید و اعتبار و شریفترین قسم عرب بود. سبب این حلف الفضول، این بود که: مردی از طایفه «زبید» همراه کالا و متاعی به مکه آمد. «عاص پسر وائل» یکی از بزرگان قریش – کالا را از او خرید، ولی قیمتش را نداد. مرد زبیدی از بزرگان قریش کمک و یاری خواست، بزرگان قریش به خاطر مقام عاص، خودداری کردند و او را راندند. مرد زبیدی به اهل مکه پناه برد و از تمام جوانمردان کمک خواست. در میان مردان با مروت و جوانمرد، غیرت و مردانگی جوشید و در خانه «عبدالله پسر جدعان» جمع شدند. عبدالله نیز از ایشان پذیرائی نمود، و پیمان بستند و خدا را شاهد گرفتند، که - عموماً یکی باشند و همراه مظلوم علیه ظالم متحد گردند، تا حقش را بگیرند و به او بازگردانند.
عرب این قسم را «حلف الفضول» نام نهادند، و گفتند: براستی آن جوانمردان در امر مهم و باارزش وارد شدهاند.
سپس نزد عاص پسر وائل رفتند و کالا را از او باز ستاندند و به زبیدی دادند. حضرت رسول ج از آن قسم خوشحال شد و لذت برد، و به آن تمایل داشت تا جائی که بعد از بعثت میفرمود: براستی در خانه عبدالله پسر جدعان شاهد سوگندی بودم، که اگر در اسلام به آن دعوت شوم، آن را میپذیرم، سوگند یاد کردند: که مال غصب شده را به صاحبش بازگردانند و نگذارند، که ستمکاری بر ستمدیدهای چیره شود.
و از حکمت و تربیت پروردگار است، که حضرت ج امی و درس نخوانده بار آمده بود (یعنی: سواد خواندن و نوشتن نداشت)، تا از تهمت دشمنان و گمان بدغربیها دورتر باشد. به این مناسبت قرآن اشارهای میکند که: «و تو ای محمد! از قبل نتوانستی نوشتهای بخوانی و خطی را بنویسی، مبادا یاوهگویان و منکران قرآن در نبوت تو شک کنند» [۱۶]. و باز قرآن او را «امی» (بیسواد) ملقب کرده است، و میگوید: «کسانی که از رسول و پیامبر امی پیروی میکنند و در تورات و انجیلی که در دست آنان است، نام و نشانی و اوضاعش را نوشته مییابند» [۱٧].
[۱۶] ﴿وَمَا كُنتَ تَتۡلُواْ مِن قَبۡلِهِۦ مِن كِتَٰبٖ وَلَا تَخُطُّهُۥ بِيَمِينِكَۖ إِذٗا لَّٱرۡتَابَ ٱلۡمُبۡطِلُونَ٤٨﴾ [العنکبوت: ۴۸]. [۱٧] ﴿ٱلَّذِينَ يَتَّبِعُونَ ٱلرَّسُولَ ٱلنَّبِيَّ ٱلۡأُمِّيَّ ٱلَّذِي يَجِدُونَهُۥ مَكۡتُوبًا عِندَهُمۡ فِي ٱلتَّوۡرَىٰةِ وَٱلۡإِنجِيلِ﴾ [الأعراف: ۱۵٧].
چهل سال از عمر حضرت رسول ج گذشت، و مژده صبح و طلوع سعادت نمایان شد، و وقت بعثت نزدیک گردید. از سنن الهی است، که هر وقت تاریکی شدت یابد و بدبختی ادامه پیدا کند، مژده سعادت و رهایی میرسد.
اضطراب و نگرانی پیامبر ج از آن چه که دیده بود به اوج خود رسید، مثل این که کسی او را وادار میکند، که گوشهگیری نماید. خلوت پیش او بسیار دوست داشتنی بود، و هیچ چیزی برایش محبوبتر از خلوت و گوشهگیری نبود. لذا از مکه خارج میشد و دور میافتاد تا جائی که خانههای مکه از دیدش ناپدید میگشت، و به درهها و پناهگاههای اطراف مکه میرفت. به هر سنگی و به هر درختی میرسید، بر او سلام میکردند، (بر حضرت ج سلام میکردند). حضرت ج وقتی دور و بر و تمام جوانب را نگاه میکرد، به غیر از سنگ و درخت چیز دیگری نمیدید.
و اولین چیزی که به او دست داد: خوابهای صحیحی بود که مانند روز روشن ظاهر میشد.
اغلب اوقات در غار حراء خلوت میکرد، و چندین شب متوالی در آنجا میماند و برای آن مدت ذخیره برمیداشت، و طبق روش و برنامه حنیف ابراهیم ÷ و فطرت سالم عبادت میکرد، و دعا میخواند.
در یکی از دفعات، که به غار حرا میرفت روز بعثت فرا رسید، روز موعود (روز بعثت و رسالت) در هفدهم ماه رمضان سال چهل و یک از میلاد با سعادت خود حضرت ج مطابق با ششم اغطس سال ۶۱۰ میلادی بود. جبریل ÷ به غار رفت و خطاب به او گفت: «بخوان». حضرت ج گفت: من قاری نیستم. حضرت ج میفرماید: آنگاه جبریل ÷ مرا دربر گرفت، تا حدی که بر وجودم فشار آمد.
سپس مرا رها کرد. دوباره گفت: بخوان، گفتم: من قاری نیستم. یعنی: خواندن بلد نیستم، باز مرا مانند اول دربر گرفت و فشار داد بعداً رهایم کرد و گفت: بخوان، من هم دوباره همان جمله را تکرار کردم، او نیز مرا گرفت و فشار داد و رهایم نمود و گفت:
بخوان به نام پروردگارت، آن کسی که آفرید. آفرید انسان را از خون بسته (علق). بخوان و پروردگارت بزرگوارترین است.
آن پروردگاری که بواسطه قلم نوشتن را به انسان یاد داد، آنچه که انسان نمیدانست یاد داد [۱۸].
بلی، آن جریان باعظمت، روز اول از روزهای «نبوت» و اولین وحی قرآنی بود.
[۱۸] ﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ١ خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ٢ ٱقۡرَأۡ وَرَبُّكَ ٱلۡأَكۡرَمُ٣ ٱلَّذِي عَلَّمَ بِٱلۡقَلَمِ٤ عَلَّمَ ٱلۡإِنسَٰنَ مَا لَمۡ يَعۡلَمۡ٥﴾ [العلق: ۱-۵].
حضرت ج از آن جریان وحی، هولناک شد، زیرا به چنین جریانی آشنائی نداشت و نشنیده بود، و زمان پیامبران † قبل هم فاصله زیاد پیدا نموده و آشنایی عرب با نبوت و پیامبران † دور افتاده بود.
حضرت ج از خود بیم داشت، به خانه برگشت، در حالی که رگهای گردن و عضلات زیر بغل (فرایص) او مرتعش و مضطرب بود. هنگامی که به خانه رسید، دو مرتبه گفت: مرا در جامهای بپیچید، زیرا از خود بیم دارم.
خدیجهل علت را جویا شد، حضرت ج جریان را برایش تعریف کرد، خدیجه ل زن باهوش و بزرگواری بود، با نبوت و پیامبران † و ملائکه آشنایی مختصری داشت، زیرا به دیدار عموزادهاش «ورقه بن نوفل» که نصرانی بود، میرفت. و کتابهای مقدس را میخواند و از اهل تورات و انجیل شنیده بود. از اوضاع ناهنجار و شرکآلود شهر مکه تنفر داشت، آنچنان که هر فطرت پاک و هر ذهن سالمی متنفر است.
خدیجه ل آگاهترین کسی بود، که به اخلاق حضرت ج آشنایی داشت، به خاطر این که با او عمری و روزگاری را گذرانده و از پنهان و آشکار و سایر خصوصیات او کاملاً باخبر بود. و از اخلاق و خصوصیات و شمایل او چیزهای را درک کرده بود، که توفیق و تأیید و برگزیده شدنش در میان مردم و سیرت و روش پسندیدهاش را نشان میداد، براستی کسی که چنین صفات حمیده و خصوصیاتی داشته باشد، از وسوسههای شیطان باکی ندارد، و جن و پری را یارای زیان رسانیدن به او نیست. و ترس و واهمه از جن و شیطان تا آنجا که خدیجه ل فهمیده بود، با حکمت و رأفت و عطوفت و سنن الهی در عالم هستی منافات دارد. پس خدیجه (سلام الله علیها) با وثوق و ایمان و قدرت و بینش هرچه بیشتر فرمود: «نه ای محمد! ابدا خداوند تو را گمراه نمیکند، براستی تو صلهرحم را به جا میآوری و مشکلات را میپذیری و بینوایان را دستگیری و کمک میکنی و مهماننواز هستی، و آنچه را که حق است، در جای خود انجام میدهی».
خدیجه (سلام الله علیها) چنین صواب دید، که در این امر مهم از پسر عموی دانشمندش ورقه پسر نوفل کمک بگیرد. همراه حضرت ج به نزد او رفتند، حضرت ج آنچه را دیده بود، به ورقه گفت. ورقه جواب داد: «قسم به کسی که نفس من در دست اوست! به یقین تو نبی این امتی و «ناموس اکبری» (جبریل ÷) که پیش موسی ÷ آمد، پیش تو نیز آمده است. ولی قومت تو را تکذیب کرده شما را اذیت میکنند، و از شهر مکه بیرونت کرده با شما خواهند جنگید».
وقتی که ورقه گفت: قومت شما را از مکه بیرون خواهند کرد، حضرت ج تعجب کرد؛ زیرا در نزد قومش مقام و منزلت خود را خوب میشناخت، که او را فقط به «صادق» و «امین» خطاب میکردند. با تعجب گفت: آیا ایشان مرا اخراج میکنند؟! ورقه جواب داد: بلی، هرکدام از پیامبران گذشته نیز که مانند شما برنامه الهی را آوردهاند، مردم با آنان دشمنی کرده و با ایشان جنگیدهاند.
اگر من میماندم و عمرم وفا میکرد به شما کمک شایان و بزرگی مینمودم، مدتی گذشت... وحی قطع شد. سپس وحی با نزول قرآن پشت سر هم آغاز گشت.
خدیجه ل به پیامبر ج ایمان آورد، پس خدیجه ل اولین کسی است که به خدا و رسولش ایمان آورده است. خدیجه ل در کنار حضرت ج پشتیبان و مشاور او بود، و در مشکلات و کارهای مردم که بر دوش حضرت ج بود، با او همکاری تمام داشت.
پس از خدیجه ل علی س در سن ده سالگی ایمان آورد، علی قبل از اسلام پیش حضرت ج بود. چون در روزگار قحطی و گرانی حضرت ج، علی س را از «ابوطالب» گرفت و نزد خود از او حمایت نمود.
زید بن حارثه س نیز که برده و پسرخوانده خود حضرت ج بود، مسلمان شد [۱٩].
ایمانآوردن این سه نفر (خدیجه علی و زید ش) که نزدیکترین و آشناترین کسان به او بودند، بر صداقت و اخلاص و نیکی رفتارش گواهی میداد. مشهور است: «صاحب خانه بهتر میداند که در خانه چیست».
[۱٩] بردهداری و پسرخواندگی (تبنی) از آداب و رسوم جاهلی بود که با ظهور اسلام و نزول قرآن بتدریج هردو ملغی شدند، برای توضیح بیشتر به قرآن و تفاسیر بزرگ آن و... مراجعه شود. مترجم
ابوبکر صدیق س مسلمان شد. یعنی: به محض شنیدن پیام خدا دین اسلام را تصدیق کرد و مسلمان شد. او به خاطر عقل و درایت و مردانگی و عدالتی که داشت در میان قومش دارای شخصیت و منزلتی خاص بود. مسلمانشدن خود را علناً در میان مردم اعلام کرد. حضرت ابوبکر س مردی محبوب و نرمخو و دانشمند و آگاه به نسب قریش و اخبار و روایات ایشان و تاجرپیشه و خوشرفتار و معروف بود، و اقوامش را که باهم معاشرت و آمد و رفت داشتند، به دین مبین اسلام دعوت میکرد.
عدهای از بزرگان قریش که دارای منزلت و مقام ممتازی بودند، بر اثر تبلیغات و دعوت ابوبکر س مسلمان شدند. از جمله: عثمان پسر عفان، زبیر پسر عوام، عبدالرحمن پسر عوف، سعد پسر ابی وقاص و طلحه پسر عبیدالله ش. با ایشان نزد حضرت رسول ج آمد، و ایمان آوردند.
پس از این عده، دسته دیگری از مردان قریش که دارای مقام و شخصیتی بودند، ایمان آوردند. از جمله عبیده پسر جراح، ارقم، پسر ابی ارقم، عثمان پسر مظعون، عبیده پسر حارث، پسر مطلب، سعید پسر زید، خباب پسر ارت، عبدالله پسر مسعود، عمار پسر یاسر، صهیب ش و کسانی دیگر، خداوند از عمومشان خشنود باد.
بسیاری از مردم مکه زن و مرد دسته دسته دین اسلام را پذیرفتند، تا جائی که در مکه نام اسلام آشکار و ورد زبانها گردید.
حضرت ج سه سال امر رسالت را پنهان داشت. سپس حق تعالی دستور داد، تا دینش را اظهار کند، و گفت: «به آنچه که به تو امر شده است، آشکارا اعلام کن و از مشرکان بپرهیز» [۲۰]. باز فرمود: «ابتدا نزدیکان خود را هشدار بده و نسبت به مؤمنانی که تابع تو میشوند، بسیار مهربان و متواضع باش» [۲۱]. و «بگو: من هشداردهنده روشنگر و آشکار هستم» [۲۲].
پس از نزول این آیات، حضرت ج به تپه صفا رفت و با بلندترین صدایش فریاد برآورد: یا صباحاه! و این کلمه یا صباحاه در بین عرب فریاد معروف و مأنوسی بود. هر وقت کسی خطر دشمنی را درک میکرد و میخواست آن را از سر شهر و قبیلهای که از آن دشمن غفلت دارند، دفع کند، فریاد میزد: یا صباحاه! همین که قریش فریاد را شنیدند، بلافاصله به دور او جمع شدند. یکی شخصاً پیش او رفت و یکی نماینده خود را پیش او فرستاد.
حضرت ج فرمود: «ای بنی عبدالمطلب! ای بنی فهر! و ای بنی کعب! آیا گوش میکنید، به شما خبر بدهم، که قافلهای روی این کوه میخواهد اوضاع شما را عوض کند، آیا مرا تصدیق میکنید؟»
مردم قبلاً و در واقع و در عمل حضرت ج را دیده بودند: که راستگو و امانتبردار و پنددهنده است. حضرت ج روی کوه تپه ایستاد و جلو دست خود را میدید، و پشت سر خود را نیز نگاه میکرد. ولی ایشان فقط جلو دست خود را میدیدند، در این حال خداوند استعداد و انصاف ایشان را به تصدیق این مخبر «امین و صادق» هدایت داد. گفتند: بلی! حضرت ج: فرمود: «براستی من در برابر غذایی سخت به شما هشدار میدهم». قوم ساکت ماندند. اما ابولهب (عمویش) گفت: تا غروب روز نابود شوی، آیا ما را فقط برای این دعوت نمودی؟!.
[۲۰] ﴿فَٱصۡدَعۡ بِمَا تُؤۡمَرُ وَأَعۡرِضۡ عَنِ ٱلۡمُشۡرِكِينَ٩٤﴾ [الحجر: ٩۴]. [۲۱] ﴿وَأَنذِرۡ عَشِيرَتَكَ ٱلۡأَقۡرَبِينَ٢١٤ وَٱخۡفِضۡ جَنَاحَكَ لِمَنِ ٱتَّبَعَكَ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ٢١٥﴾ [الشعراء: ۲۱۴-۲۱۵] [۲۲] ﴿وَقُلۡ إِنِّيٓ أَنَا ٱلنَّذِيرُ ٱلۡمُبِينُ٨٩﴾ [الحجر: ۸٩].
وقتی حضرت ج به فرمان «الله» اسلام و حق را اظهار و اعلام نمود، اقوامش بر او ایراد وارد ننمودند و دوری نگرفتند. تا زمانی که از خدایانشان عیب و ایراد گرفت. وقتی کار به افشاگری خدایانشان کشید، برای مردم مکه گران آمد و در مخالفت و دشمنی با او همپیمان شدند.
عمویش «ابوطالب» از او پشتیبانی مینمود، و از تعرض و مزاحمت قومش او را حمایت میکرد، و به کمکش قیام مینمود. حضرت ج به دعوت خود ادامه میداد و چیزی مانع دعوتش نشد، و ابوطالب همیشه او را یار و مددکار بود، و از اذیت و آزار او جلوگیری میکرد.
وقتی این جریان به درازا کشید، عدهای از بزرگان قریش، نزد ابوطالب رفتند و گفتند: ای ابوطالب! براستی این برادرزادۀ تو، به خدایان ما بد میگوید، و از دین و عقایدمان ایراد میگیرد، و رؤیاهایمان را سفیهانه و ابلهانه میپندارد، و پدرانمان را گمراه میخواند.
او را از این چیزها باز دار و یا او را از ما دور کن. براستی ما و شما دارای یک عقیده و دین هستیم.
ابوطالب حکیمانه و از روی تدبیر و با زبان خوش با آنان صحبت کرد، و ایشان را با کمال ادب پاسخ داد و برگشتند.
قریش بیشتر در بارۀ حضرت ج صحبت میکردند، و یکدیگر را علیه او وامیداشتند. مردم قریش برای بار دوم پیش ابوطالب رفتند و گفتند: ای ابوطالب! شما در میان ما دارای مقام و منزلت و سن و سال شخصیتی هستی. ما از تو تقاضا کردیم که از برادرزادهات جلوگیری به عمل آوری، اما تقاضای ما را قبول نکردی. سوگند به خدا، ما دیگر از این بیشتر صبر و حوصله و توانایی نداریم که نسبت به پدران ما بد بگوید، و رؤیاهای ما را سفیهانه و ابلهانه قلمداد کند، و از خدایان ما عیب بگیرد. یا او را از این کارها باز دار، و یا ما با او میجنگیم؛ تا یکی از دو طایفه از بین برود و شما در این جریان مختاری، ماجرا بر ابوطالب گران بود که از قومش جدا شود و یا با ایشان دشمنی کند. و میدانست که قومش علاقهای به اسلام پیامبر خدا ج ندارند. بنابراین، نزد رسول خدا ج فرستاد و به او گفت: ای برادرزادۀ من! به راستی قومت نزد من آمدند، و چنین و چنان گفتند: پس تو هم به من و هم به خودت رحم کن و چیزی که در توان و طاقتم نیست بر من تحمل مکن.
حضرت ج چنین پنداشت، که ابوطالب در کارش نگران و از قیام با او و معاونتش ضعیف و ناتوان شده است.
در جواب عمویش گفت:«ای عموی من! سوگند به خدا، اگر خورشید را در دست راستم و ماه را در طرف چپم بگذارند که این فرمان را رها کنم، از آن دست برنخواهم داشت، تا این که خداوند أ آن را آشکار نماید و یا در آن هلاک شوم».
در این هنگام از چشمانش اشک آمد و گریست و از جا برخاست.
وقتی که حضرت ج بیرون رفت عمویش او را صدا زد و گفت: ای برادرزاده! برگرد. حضرت ج به سوی او برگشت. بعد گفت: ای برادرزاده! برو و بگو: آنچه را که دوست داری و میپسندی. قسم به خدا، هرگز در هیچ موردی تو را از کاری که داری باز نمیدارم.
رسول خدا ج مرتب مردم را به سوی خدا دعوت میکرد، و قریش از او و از عمویش ابوطالب نومید شدند؛ و نسبت به هرکسی که از فرزندان آنان مسلمان میشد، به شدت خشم خود را نشان میدادند، و کسی آنان را از این کار بازنمیداشت.
و هرکدام از قبایل علیه آنان که مسلمان شده بودند، قیام میکردند؛ و ایشان را میگرفتند و به زندان میانداختند و عذابشان میدادند، از: زدن، گرسنگی، تشنگی و دراز کشاندنشان بر روی ریگهای داغ در موقع شدت گرمای مکه و... استفاده میکردند.
بلال حبشی س «که مسلمان شده بود» اربابش (امیه) پسر خلف، موقعی که آفتاب سوزان به خط استوا میرسید، او را بیرون میبرد و روی خاک داغ مکه به پشت میخواباند و سپس فرمان میداد، که: سنگ بزرگی بیاورند، و روی سینهاش بگذارند. بعداً به او میگفت: نه، قسم به خدا! باید اینطور بمانی تا این که بمیری و یا محمد را تکفیر کنی و از آن دو بت (لات و عزی) سجده ببری، اما بلال ÷ در آن حالتی که سنگ بزرگی روی سینهاش بود، در جواب میگفت: (احد، احد) یعنی: خدا یکیست و بت باطل.
ابوبکر صدیق س از آنجا عبور کرد، و آن صحنه را دید؛ بردهای سیاه پوست و قوی هیکلتر از بلال س را به امیه داد و در مقابل او را گرفت و آزاد کرد [۲۳].
بنی مخزوم عمار بن یاسر ب و پدر و مادرش را که از اهل بیت اسلام بودند، در موقع گرمای سخت و شدید ظهر به بیرون شهر میبردند و ایشان را در جلوی آن گرمای سخت و سوزان مکه عذاب میدادند.
حضرت ج بر آنان گذر کرد و گفت:« ای اهل یاسر! صبر داشته باشید، وعدهگاه شما بهشت است» [۲۴].
مادر عمار س (حضرت سمیه ل) چون با صراحت لهجه سخنان بنی مخزوم را رد میکرد، او را شهید کردند. مصعب پسر عمیر س از لحاظ غرور جوانی و زیبایی نونهال شهر مکه بود. مادرش ثروت و اموال بسیاری داشت، بهترین لباس را برایش فراهم میکرد، خبر به (مصعب س) رسید، که (رسول الله ج) در خانۀ (ارقم بن ابی ارقم س) مردم را به دین اسلام دعوت میکند. مصعب س پیش حضرت ج رفت و ایمان آورد و او را تصدیق کرد. بعد بیرون رفت، تا مسلمانان را یاری و به وظیفۀ خود عمل کند، اما از ترس مادر و قومش اسلام خود را پنهان میداشت و مخفیانه هم نزد حضرت ج میرفت، تا اینکه عثمان بن طلحه او را دید که نماز میخواند. جریان را به مادر و قومش باز گفت. ایشان نیز او را گرفتند و زندانی کردند، و تا وقتی که مسلمانان برای اولین بار به حبشه مهاجرت کردند، در زندان بود؛ آن وقت با مسلمانان به حبشه مهاجرت کرد، و با ایشان نیز برگشت. اما با حالتی تند و سخت برگشت، که دیگر مادرش از سرزنش کردن او دست کشید.
بعضی از مسلمانان در همسایگی بعضی از مشرکان - از اشراف و سران قریش - میزیستند، برای اینکه ایشان مسلمانان را از اذیت و آزار دیگران منع و حمایت میکردند.
از جمله: «عثمان پسر مظعون س» همسایۀ «ولید پسر مغیره» بود. اما شهامت و مردانگیاش قبول نکرد و همسایگی او را ترک نمود.
«عثمان س» شخصیتی باوفا و همسایۀ بزرگواری بود، و گفت: به حقیقت دوست دارم که فقط در پناه خدا باشم و همسایگی غیر مسلمان را نپذیرم. اتفاقاً در بین عثمان س و یکی از مشرکان جریانی روی داد: که مشرک را عصبانی نمود و مرد مشرک به پا خاست و توی چشم عثمان س زد، که چشمش را تار و کبود نمود. و در این حال ولید پسر مغیره، نزدیک بود و موضوع را مشاهده میکرد. گفت: قسم به خدا ای برادرزاده! اگر چشمت از آن ضربه سالم مانده باشد، به حقیقت در پناه کسی بزرگ و منیع هستی، عثمان س جواب داد: بلکه قسم به خدا، آن چشم سالمم نسبت به آن چشمی که در راه خدا ضربت دیده فقیر است. و به راستی من در همسایگی کسی هستم که بزرگتر و مقتدرتر از تو است، ای پدر عبدالشمس!.
[۲۳] آنچه در مورد آزادشدن حضرت بلال س در نظر داریم، این است که: ابوبکر صدیق س پول زیادی به «امیه پسر خلف» (ارباب بلال س) داد و او را خرید و آزاد کرد: نه این که در مقابل بردهای به امیه داده باشد. در سورۀ والیل میفرماید: ﴿ٱلَّذِي يُؤۡتِي مَالَهُۥ يَتَزَكَّىٰ١٨﴾ [اللیل: ۱۸] که در آیه مال مطرح است، نه چیزی دیگر. برای تحقیق بیشتر به تفاسیر و... آیه فوق مراجعه شود. مترجم [۲۴] فيمر بهم رسول الله ويقول: «صبراً یا آل یاسر! فإن موعدكم الجنة». (متن)
وقتی قریش موفق نشدند، که جوانان مسلمان را از دینشان بازگردانند و حضرت ج هم نرمی نشان نداد و با ایشان دوستی نکرد، برایشان گران بود. بنابراین، ابلهان را نسبت به حضرت ج وادار نمودند، تا او را تکذیب کنند و آزار برسانند و به او نسبت ساحری، شاعری، کاهنی و دیوانگی بدهند. برای آزار رساندنش حیلهها به کار میبردند و هرآن در فکر حیلۀ تازهتری بودند.
روزی بزرگان قریش در (حجر اسماعیل) [۲۵] جمع شده بودند، ناگهان حضرت ج ظاهر شد و از پیش ایشان گذشت. در حالی که مشغول طواف بیت بود، بزرگان قریش به اشارات او را طعنه زدند و تا سه بار تکرار کردند. آنگاه حضرت ج ایستاد و گفت: ای طایفۀ قریش! آیا میشنوید؟ بدانید قسم به کسی که اختیار نفس محمد ج در دست اوست، قربانی برای شما آوردهام. آنگاه قوم قریش را ساکت نمود، و از حرکت و جنبش آرام گرفتند، و به معذرتخواهی و ملاطفت شروع کردند. فردای روز بعد که قریش در حجر، همان جای روز قبل بودند، حضرت ج پدیدار گشت. همگی یک پارچه قیام کردند و دورش را گرفتند، یکی از ایشان قسمتی از لباسش را به دست گرفت. ابوبکر س به تنهایی در حالی که میگریست، ایستاد و گفت: آیا مردی را که میگوید: الله پروردگار من است، مورد اذیت و آزار، قرارش میدهید؟! پس از آن دورش را خلوت کردند و منصرف شدند. ابوبکر س نیز آن روز که میگذشت و به خانه میرفت، سرش را شکستند و ریش مبارکش را گرفته، میکشیدند. حضرت رسول ج روزی از خانه خارج شد، و هرکس (چه آزاد و چه برده) به او میرسید، او را تکذیب میکرد و آزار میداد. حضرت ج به خانه برگشت، از رنج و ناراحتی خود را به جامهای پیچید، خداوند این آیات را نازل کرد.
«ای رسولی که خود را به جامۀ حیرت و فکر پیچیدهای! برخیز و مردم را هشدار بده» [۲۶].
[۲۵] حجر اسماعیل: حجر به کسر حاواسکان جیم که آن را حجر اسمعیل گویند، از بیت محسوب است، و آن را حطیم نیز گویند. محلی است دیوارگونه در بین رکن شامی و غربی به صورت نصف دایرهای خارج از دیوار بیت که همۀ آن یا بعضی از آن از بیت است که قریش در موقع تجدید بنای بیت آن را از بنای حضرت ابراهیم خارج کردند و در طواف حجر نیز داخل آن است. ارتفاع آن - / ۱۳۱ سانتی متر است و عرض آن ۱۵۳ سانتی متر است که یکی از آنها منتهی میشود، به جلو رکن شامی و دوم جلو رکن عراقی، و این بنا از هرطرف دو متر با بنای کعبه فاصله دارد. مردم داخل حجر میشوند و به دعای خیر میپردازند. (مناسک حج و عمره نگارش استاد، فرجاد بابا مردوخ روحانی). [۲۶] ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ١ قُمۡ فَأَنذِرۡ٢﴾ [المدثر: ۱-۲].
حضرت ابوبکر س روزی در میان مردم بلند شد و آنان را به سوی خدا و رسولش ج دعوت نمود. مشرکین بر سرش ریختند و زیر پا نهاده او را به شدت آزار دادند. (عقبه پسر ربیعه) با کفش میخدار او را میزد، و به حدی به سر و صورتش زد، که صورت و بینیاش از هم تشخیص داده نمیشد. بنی تمیم ابوبکر س را برداشتند، در حالی که از مردنش شک نکردند، تا این که در آخر روز به سخن آمد و گفت: رسول الله ج چه شد؟! مردم در جواب از او زبان میکشیدند و سرزنش و ملامتش میکردند.
(ام جمیلل) یکی از زنان مسلمان به او نزدیک شد. ابوبکر س از حال حضرت ج سؤال کرد. او جواب داد: سالم و تندرست است. گفت: قسم به خدا، هیچ طعامی نمیخورم و هیچ نوشیدنی نمیآشامم تا به خدمت رسول خدا ج نروم. آنگاه درنگ کردند. (منتطر شدند، صدای پای مردم تمام شد و همه به خانههایشان رفتند؛ و هردو أم جمیل و مادر ابوبکر صدیق ش زیر بغلش را گرفتند و از خانه خارج شدند و او را پیش رسول خدا ج بردند. رسول خدا ج بسیار با او مهربانی کرد و او را دلداری داد، و برای مادرش نیز دعا کرد، و وی را به دین اسلام دعوت نمود. مادر ابوبکر س نیز ایمان آورد و مسلمان شد.
مردم قریش در کار رسول الله ج سرگردان و حیران بودند، که چگونه او را به مردم معرفی کنند، و چگونه در بین او و کسانی که از دور میآیند و او را میخواهند و به سخنان او گوش میکنند، فاصله بیاندازند؟ ناچار به دور ولید پسر مغیره، که از همه مسنتر بود جمع شدند و در این هنگام وقت موسم حج و اعیاد مرسوم بود. ولید، به ایشان گفت: ای اهل قریش! اینک موسم حج و اعیاد نزدیک است، و طوایف عرب در این وقت بر شما وارد میشوند، و به فرمان این رفیق شما گوش میکنند. پس همگی یک رأی و یک قول باشید، و اختلاف نکنید؛ که همدیگر را تکذیب کنید، و سخنانتان تضاد نداشته باشد. در این زمینه داستانی طولانی گفت و رد شد.
ولید، باز از این مطالب راضی نشد و ایشان را نیز راضی نکرد، دوباره نزدش باز گشتند و گفتند: چه میگویید، ای «أبا عبد شمس!»؟ گفت: «مفیدترین حرف در اینجا این است، که شما بگویید: ساحری آمده و سحر میکند و در بین پدر و فرزند، برادران، زن و شوهر و قوم و طایفه تفرقه و اختلاف میاندازد». از این مطالب راضی شدند و متفرق گردیدند، و بر سر راهها که کاروان زایران میآمدند، نشستند و هرکس از آن جاها رد میشد، او را از دیدن و شنیدن سخنان حضرت ج هشدار میدادند؛ و آن مطالب آماده شدۀ قبلی را برایش تعریف میکردند.
قریش حیلهها و سختگیریها را نسبت به آزاردادن حضرت ج به کار بردند، و خویشاوندی و رحم و مروت را فراموش کرده حدود میزان انسانیت را خط کشیدند. در یکی از روزها حضرت ج در مسجد در حالت سجده بود، و مردم قریش نیز دور و برش بودند. در این هنگام عقبه پسر أبی معیط، پوست و شکمبۀ حیوانات سربریده را آورده و بر پشت حضرت ج پرت کرد، حضرت ج از سجده سر بلند نکرد، تا دخترش فاطمه (سلام الله علیها) آمد و آن را برداشت! و آن کس را که چنین کرد، دعا نمود، و حضرت ج نیز ایشان را دعا کرد.
روزی دیگر در حجرکعبه، نماز میخواند، عقبه آمد و لباسش را به گردنش انداخت، نزدیک بود که خفهاش کند. ابوبکر س رسید، و شانۀ عقبه را گرفت و او را از حضرت ج دفع نمود، و گفت: آیا مردی را که میگوید: پروردگار من الله است مورد اذیت و آزار قرارش میدهید؟!.
روزی ابوجهل در صفا از کنار حضرت ج گذشت و او را دشنام داد و اذیت کرد. حضرت ج چیزی نگفت، و از او روی گرداند.
حمزه بن عبدالمطلب س عموی حضرت ج در آن روز هنگامی که از شکار برگشت و هنوز شمشیر و وسایل شکارش را با خود داشت؛ و او عزیزترین و گرامیترین جوان قریش و تند و قاطعترین کسی بود، که از حق مظلوم و خود مظلوم دفاع میکرد، جاریۀ کنیز عبدالله پسر جدعان ماجرا را برایش باز گفت. حمزه س با حالت تند و عصبانیت داخل مسجد شد، ابوجهل را دید، که میان قومش نشسته بود. روبروی او رفت و بالای سرش ایستاد کمان را بلند کرد، و او را زد و سرش را زخمی کرد. سپس گفت: آیا شما به کسی که من بر سر دینش هستم، دشنام میدهی؟! آنچه او میگوید، من هم میگویم. ابوجهل ساکت شد. حضرت حمزه س ایمان آورد، و ایمانآوردن او که دارای مقام و منزلت و شجاعت بخصوصی بود برای مردم قریش گران تمام شد.
وقتی قریش دیدند: که یاران حضرت ج رو به ازدیاد میروند، «عتبه پسر ربیعه» از قریش اجازه گرفت، که نزد رسول الله برود و با او به سخن بنشیند، و اموری را به او عرضه کند، شاید بعضی از آن را بپذیرد و به او تحمیل کند، تا دیگر از ایشان دست بردارد. قریش به او اجازه دادند و او را به نمایندگی از طرف خود پیش پیامبر ج فرستادند.
عتبه پیش رسول الله ج رفت و نشست و گفت: ای برادرزاده! براستی شما از ما جدا نیستی و خودت هم میدانی و برای قومت امر مهمی آوردهای، که جماعت را متفرق کرده و رؤیاهایشان را سفیهانه دانسته و از خدایان و دینشان عیب و ایراد گرفته و نسبت به پدران گذشته تکفیر روا داشتهای. پس از من بشنو، که مطالبی را به تو عرضه میکنم، و در آن بنگر شاید بعضی را قبول کنی.
حضرت ج فرمود: «بگو ای أبا ولید! گوش میدهم».
عتبه گفت: «ای برادرزاده! اگر میخواهی به وسیلۀ آن چیزی که آوردهای مالی جمع کنی و به دست آوری، ما از مال و ثروت خود برایت جمع میکنیم تا از همۀ ما ثروتمندتر باشی. و اگر شرف و بزرگی را میخواهی شما را رئیس و بزرگ خود میکنیم تا جائی که هیچ کاری را بدون شما انجام ندهیم. و اگر ملک و حکومت را میخواهی بر همۀ ما حکومت کن. و اگر آن چیزی که نزد شما آمده و آن را دیدهای جن است، و قادر نیستی که از خود دفعش کنی، برایت طبیبانی میآوریم و در این راه مال زیاد خرج میکنیم، تا شما را از آن برهانند».
پس از این که عتبه سخنانش پایان یافت، حضرت ج فرمود: آیا سخنت تمام شد؟ ای أبا ولید!
گفت: بلی! حضرت ج فرمود: شما هم از من بشنو، گفت: بگو.
حضرت رسول الله ج از اول سورۀ (فصلت) سجده تا سر سجده آخر آیۀ ۳۸ را قرائت فرمود. وقتی آیات را شنید، سراپا گوش شد و هردو دستش را در پشت گرفت، تا بیشتر به آیات اعتماد کند؛ و کاملاً ساکت بود و گوش میداد. وقتی که حضرت ج به سجده رسید، سجده کرد. سپس گفت:
«ای ابا ولید! آیا توجه کردی و گوش دادی، آنچه را که شنیدی؟ پس این تو و این هم آیات قرآن».
عتبه برخاست و پیش یارانش رفت. بعضی از ایشان به خدا سوگند یاد کردند که عتبه غیر از آن چیزی که خواست، آورده است. وقتی با ایشان نشست، گفتند: چه داری، ای ابا ولید؟! گفت: سوگند به خدا، چیزی که من شنیدهام تا حال نظیرش را ابداً نشنیدهایم. سوگند به خدا، نه شعر است، نه سحر است و نه کاهنی. ای طایفۀ قریش! از من پیروی کنید و بشنوید و بیایید او را با آنچه که همراه دارد آزاد بگذارید و بر عزم و ارادهاش رهایش کنید.
گفتند: قسم به خدا، با زبان، شما را مسحور کرده است ای ابا ولید! عتبه گفت: این رأی و نظر من است. شما هرطور صلاح میدانید، عمل کنید.
وقتی حضرت رسول الله ج دید، که یارانش دچار گرفتاری و ناراحتی میشوند، و او نیز نمیتواند از آن جلوگیری نماید، دستور فرمود: که به سرزمین حبشه مهاجرت کنند؛ تا این که از طرف خداوند برای ایشان گشایشی برسد. سرزمین حبشه شهر یاری داشت؛ که در پیش او به هیچ کس ظلم نمیرسید و آنجا سرزمین محبت و مودت و دوستی بود. لذا جمعی از مسلمانان به آنجا رفتند، و این اولین هجرتی بود که ده نفر از مسلمانان به سرپرستی «عثمان پسر مظعون» س به آن اقدام نمودند.
«سپس جعفر پسر ابوطالب س مهاجرت کرد، عدهای دیگر هم به دنبال او رفتند. بعضی همراه خانواده و بعضی به تنهایی میرفتند: که، مجموعاً به هشتاد و سه (۸۳) نفر رسیدند».
وقتی دیدند که آنان (۸۳ نفر مهاجر) ایمان آوردهاند و به سرزمین حبشه رفته و آرام گرفتهاند. عبدالله پسر أبی ربیعه و عمرو پسر عاص وائل را نزد نجاشی [۲٧] فرستادند. و هدایایی برای او و فرماندهانش، از چیزهای زیبا و گرانقیمت کالای مکه جمع نمودند و نزد نجاشی رفتند. تمایل خود را به فرماندهان نشان دادند و ایشان را به هدایای خود راضی نمودند و در مجلس نجاشی صحبت کرده گفتند: عدهای از جوانان سفیه ما به مملکت ملک آمدهاند، و از دین و قوم خود جدا شده، دین شما را نیز قبول نکرده و گویا دین تازهای ابداع نمودهاند، که نه ما آن را میشناسیم و نه شما. اکنون ما از طرف پدران و اعمام و اقوام و طایفۀ ایشان نزد شما (نجاشی) آمدهایم تا ایشان را به ما برگردانید، زیرا پدران و اقوامشان به احوال آنان آگاهتر و نزدیکترند. فرماندهان نجاشی نیز تصدیق و تأیید کردند و گفتند: آنان را به مکه باز گردان.
نجاشی خشمگین شد و حرفشان را قبول نکرد، که ایشان را به آنان تسلیم کند، زیرا پناهنده بودند، و به خدا سوگند یاد کرد: که تحویلشان ندهد، آن که مسلمانان را به مجلس خود خواند، و از علمای نصاری (اسقفها) نیز دعوت نمود. و به مسلمانان گفت: این چه دینی است که شما و قومتان را از هم جدا کرده است؟! نه دین ما را قبول کردهاند و نه دین دیگری از ادیان جهان را؟!.
[۲٧] نجاشی لقب خسروانی است که در کشور حبشه سلطنت کردهاند، چنانکه فرعون لقب سلاطین مصر و قیصر القاب خاصه ملوک روم و تبع لقب شهر یاران حمیر و کسری لقب پادشاهان ساسانیان ایران بوده است. نجاشی که مسلمانان در زمان او به حبشه مهاجرت کردند و ایشان را پناه داد «اصحم بن ابجر» نام داشت که پادشاهی عادل و سلطانی دانشمند و فاضل بود و... «محمد و زمامداران» (ص، ۴۶)
جعفرپسر ابوطالب س، عموزادۀ حضرت ج برخاست و گفت: «ای امیر! ما قومی جاهل و نادان بودیم، از بت سجده میکردیم و گوشت مردار را میخوردیم و کارهای زشت را انجام میدادیم؛ و صلۀ رحم را ترک کرده، همسایهها را فراموش کرده بودیم، و زورمندان ما ضعیفان را میخوردند. روش ما این بود، تا این که خداوند از خودمان رسولی برای ما فرستاد: که اصل و نسب و صداقت و امانت و پاکدامنی او را میشناسیم، او ما را به سوی خداوند دعوت میکند که خدا را تنها بدانیم و برای او عبادت کنیم و از آنچه که ما و پدران ما از سنگ و بتها میپرستیدند، دوری بگیریم؛ و به ما دستور داده است، که: راستگو و امانتبردار و صلۀ رحم را به جا آورده نسبت به همسایه خوشرفتار باشیم. و از کارهای حرام و ناروا و ریختن خون دست بکشیم، و ما را از کارهای ناپسند و سخن دروغ و خوردن مال یتیم و نسبت ناروا به زنان، منع فرموده است. و دستور داده که فقط خدای یکتارا عبادت کنیم و کسی را شریک او ندانیم، و نماز و روزه و زکات را انجام دهیم.. [۲۸]. جعفر س دستورات اسلام را برای نجاشی برشمرد، پس ما او را تصدیق کرده و به او ایمان آوردهایم و از آنچه که از طرف خداوند آورده است، پیروی نمودیم. خدای واحد را پرستش کردیم، و هیچ کسی را شریک و انباز او قرار ندادهایم، و آنچه که حرام کرده است، ما نیز حرام دانستهایم؛ و آنچه که حلال فرموده: حلال دانستهایم.
آنگاه قوم ما با ما دشمنی ورزیدند و ما را عذاب دادند، و ما را از دین خود منع کردند، تا این که دوباره به سوی پرستش بتها برگردیم، و آنچه که از پلیدیها حلال میدانستیم باز حلالش بدانیم.
وقتی که ما را راندند و به ما ظلم کردند، و ما را زیر شکنجه قرار دادند، و در بین ما و دین ما، مانع درست کردند، ما نیز ناچار شدیم که به مملکت شما بیاییم و شما را اختیار کنیم و به همسایگی شما علاقه نشان دادیم. ای ملک! تقاضا میکنیم که در نزد شما به ما ظلم نشود».
بدین ترتیب، جعفر س دستورات اسلام را برای نجاشی برشمرد.
نجاشی – در کمال آرامی و وقار – به تمام مطالب گوش فرا داد. سپس گفت: آیا از آنچه که رفیق شما از طرف خداوند، آورده است، چیزی همراه دارید؟
جعفر س گفت: بلی!.
نجاشی گفت: آن را برایم بخوان.
جعفر س آیاتی از اول سورۀ مریم را خواند، نجاشی به حدی گریست، که ریشش خیس شد. و اسقفها هم آنقدر گریه کردند: که مصاحفشان خیس شد.
[۲۸] «أيها الـملك! كنا قوماً أهل جاهلية. نعبد الأصنام، ونأكل الميتة، ونأتي الفواحش، ونقطع الأرحام، وننسى الجوار، ويأكل القوي منا الضعيف، فكنا على ذلك حتى بعث الله إلينار سولاً منا. نعرف نسبه وصدقه وعفافه. فدعانا إلى الله لنوحده ونعبده ونخلع ما كنا نعبد نحن وآباؤنا من دونه من الحجارة والأوثان، أمرنا بصدق الحديث وأداء الأمانة وصلة الرحم ونهانا عن الفواحش وقول الزور وأكل مال اليتيم وقذف الـمحصنات. وأمرنا أن نعبد الله وحده. لا نشرك به شيئا. وأمرنا بالصلاة والزكاة والصيام» (متن).
سپس نجاشی گفت: براستی این مطالب شما و آن چیزی که برای عیسی ÷ آمده از یک منبع نورانی خارج شده و سرچشمه گرفتهاند، بعد به آن دو فرستادۀ قریش رو کرد و گفت: بروید. والله اینها را به شما تسلیم نخواهم کرد.
صبح فردا عمرو پسر عاص پیش نجاشی رفت و به او گفت: ای ملک! ایشان در بارۀ «عیسی پسر مریمإ» سخن عجیبی میگویند! نجاشی به مسلمانان رو کرد و گفت: چه میگویید؟
جعفر س گفت: چیزی که در بارۀ او میگوییم، در رسالۀ پیامبرمان ج وارد است، و آن این است که: عیسی ÷ بنده و رسول و روح و کلمۀ خدا است. خداوند، کلمۀ عیسی را به مریم باکره و پاکدامن القاء کرد. نجاشی وقتی این را شنید، با دست روی زمین زد و چوب کوچکی را برداشت. سپس گفت: آنچه که در بارۀ عیسی گفتی، به اندازۀ این عود اضافی نداشت.
نجاشی مسلمانان را با مهربانی در پناه خود تأمین داد و آن دو نفر قریشی به طور ناپسندی از حبشه خارج شدند.
خداوند اسلام و مسلمانان را به ایمانآوردن عمر پسر خطاب «عدوی قریشی» تأیید کرد. عمر س مردی با هیبت و قدرت و منتقم و مدافع مظلومان بود. حضرت رسول ج به مسلمانشدن او بسیار علاقه داشت و حتی از خدا طلب میکرد.
چگونگی داستان مسلمانشدن حضرت عمر س این است، که: خواهرش فاطمه دختر خطاب، مسلمان شد و بعد از او شوهرش سعید پسر زید س، اما اسلام خود را از ترس عمر س که هیبت و ترسش در دلها بود، پنهان میداشتند. خباب پسر ارت س نزد فاطمه ل میرفت: که به او قرآن بیاموزد.
عمر س روزی شمشیرش را به خود بست و از خانه خارج شد و خواست: که رسول الله ج و عدهای از یارانش را که در خانهای در صفا جمع شده بودند، اذیت کند.
عمر س در راه به نعیم پسر عبدالله س که فامیل او بود و از طایفۀ بنی عدی و مسلمان شده بود، رسید.
نعیم س گفت: ای عمر! به کجا میروی؟
گفت: میخواهم، نزد محمد که از دین خارج شده و دین دیگری را اختیار کرده و در بین قریش اختلاف انداخته است و رؤیاها را سفیهانه پنداشته؛ و از دین قریش عیب گرفته و خدایان را نفرین میکند، بروم و او را بکشم.
نعیم س به او گفت: براستی ای عمر! نفست شما را مغرور کرده است. چرا پیش نزدیکان و خانوادۀ خود نمیروی که کارشان را بسازی؟
گفت: کدام خانواده؟
گفت: داماد و عموزادهات سعید پسر زید و خواهرت فاطمه دختر خطاب؛ به خدا قسم! هردو مسلمان شده، از محمد و دین او پیروی میکنند، پیش آنان برو.
عمر نزد داماد و خواهرش برگشت و خباب س نیز آنجا بود و صحیفهای همراه داشت، که سوره طه در آن نوشته شده بود و آن را میخواندند. چون صدای عمر س را شنیدند، خباب س در حجرۀ کوچکی خود را پنهان نمود، فاطمه ل صحیفه را زیر رانش گذاشت، عمر وقتی نزدیک شده صدای خباب س را شنیده بود. هنگامی که وارد اطاق شد گفت: آن صدای نامفهوم چه شد؟!» به او گفتند: چیزی را نشنیدی! گفت: چرا، قسم به خدا، براستی مرا خبر دادند: که شما تابع محمد و دین او شده اید.
عمر به دامادش سعید س حمله برد، فاطمه ل برخاست، تا از شوهرش دفاع کند. عمر او را زد و سرش را زخمی کرد. وقتی این واقعه به بار آمد، خواهر و دامادش به او گفتند: بلی! ما مسلمان شدهایم، و به خدا و رسولش ایمان آوردهایم، هرچه میخواهی دریغ مکن.
وقتی عمر سر خواهرش را خونآلود دید، از کار خود پشیمان شد و باز ایستاد و به خواهرش گفت: آن صحیفهای که از شما شنیدم آن را میخواندید به من بدهید، تا من هم آن را ببینم و بدانم، که آنچه برای محمد وارد شده چیست؟ عمر باسواد بود، وقتی چنین گفت: خواهرش جواب داد: ما از شما میترسیم که صحیفه را کاری کنی. گفت: نترسید، و به خدایان خود قسم خورد. وقتی این را گفت: خواهرش به مسلمانشدنش امیدوار شد، و به او گفت: ای برادر! براستی شما ناپاکی، چون هنوز مشرکی و این صحیفه را فقط پاکان لمس میکنند.
عمر س برخاست و غسل کرد. بعد خواهرش صحیفه را که در آن سورۀ طه نوشته شده بود، به او داد. وقتی قسمتی از اول سوره را خواند، گفت: چه شیرین است این گفتار و آن را اکرام نمود.
هنگامی که خباب س این را شنید، خارج شد و پیش عمر س آمد، و گفت ای عمر! قسم به خدا، من آرزو میکنم که دعوت رسول خدا ج را بپذیری، زیرا من دیروز از رسول خدا ج شنیدم که میگفت:
«بار الها! اسلام را به أبی الحکم پسر هشام ابوجهل و یا به عمر پسر خطاب مؤید فرما».
«فالله، الله یا عمر! (ای عمر! از عذاب خدا بپرهیز یا خدا را اطاعت کن).
در این هنگام عمر س به او گفت: ای خباب! مرا به سوی محمد راهنمایی کن، تا نزدش بروم و مسلمان شوم. خباب س گفت: او در خانهای ارقم در صفا است و چند نفر از یارانش با او هستند.
عمر س شمشیرش را برداشت و به خود بست، سپس قصد خدمت رسول الله ج و یارانش را نمود. وقتی به صفا رسید، در را زد. یاران حضرت ج صدای عمر س را شنیدند. یکی از یاران حضرت ج برخاست و از سوراخ در نگاه کرد، عمر س را دید، که با شمشیر مسلح شده است، آن یک نفر صحابی با حالتی غیرعادی نزد حضرت رسول ج برگشت، و گفت: ای رسول الله! عمر است و شمشیر را به خود بسته، حمزه س در جواب گفت: «او را اجازه بده، اگر آمده و هدفش خیر است، به او خیر میرسانیم، و اگر آمده و هدفش بد است، با همان شمشیر خود او را میکشیم». حضرت ج فرمود: او را اجازه بدهید، او را اجازه دادند.
حضرت ج بلند شد، تا عمر س به حجره رسید. لباسش را گرفت و محکم او را کشید، و فرمود: «چرا به اینجا آمدهای ای پسر خطاب؟! سوگند به خدا، به آخر نمیرسی مگر این که خداوند روز دهشتناکی را بر سر شما خواهد آورد». عمر س گفت: یا رسول الله! آمدهام تا به خدا و رسولش و به آنچه که از جانب خدا آمده است، ایمان بیاورم.
حضرت رسول ج با صدای بلند تکبیر (الله اکبر) گفت: که تمام خانوادههای نزدیک اصحاب، متوجه شدند که عمر س مسلمان شده است.
وقتی عمر س مسلمان شد، مسلمانان خود را عزیز و غالب میدانستند، و حمزه س نیز قبل از او مسلمان شده بود.
حضرت عمر س مسلمانی خود را اعلام کرد، و تمام قریش شنیدند. عمر س با قریش زیاد درگیر شد، تا عاقبت قریش از او ناامید شدند.
اسلام در میان قبایل ترویج پیدا کرد و انتشار یافت، ناچار قریش جمع شدند و در بین خود مشورت کردند، که: قراردادی بنویسند و در آن اشاره کردند که از «طایفۀ بنی هاشم و بنی عبدالمطلب» نه زن بگیرند و نه به آنها زن بدهند. و هیچگونه خرید و فروشی هم در بینشان انجام نگیرد. وقتی باهم جمع شدند، عهد و پیمان بسته بر آن اتفاق نمودند و آن را در صحیفهای نوشتند، و نوشته را در داخل کعبه آویزان کردند تا همیشه جلو چشمشان بوده مطمئن باشند.
وقتی قریش چنین قراردادی بستند و آن را داخل کعبه آویزان نمودند، طایفه بنی هاشم و بنی مطلب دور ابوطالب را گرفتند، و در سال هفتم بعثت همراه او وارد شعب أبی طالب شدند.
از طایفۀ بنی هاشم فقط «ابولهب» جدا شد و به قریش پیوست.
بنی هاشم در مقابل این محاصرۀ سخت پایداری نمودند، و از برگ درخت «سمر» تغذیه میکردند. بچههایشان از گرسنگی چنان فریاد برمیآوردند: که از دور شنیده میشد.
مردم قریش از بازرگانان جلوگیری میکردند، تا چیزی را برای آنان که در شعب أبی طالب بودند نبرند و اجناس بازرگانان را به قیمت گرانتر میخریدند، تا به «بنی هاشم» نفروشند.
این جریان سه سال طول کشید و به آنان چیزی نمیرسید، مگر به پنهانی و از طرف کسانی از قریش.
حضرت ج قومش را شب و روز آشکار و پنهان و مرتب دعوت میکرد. بنی هاشم نیز صبور و بردبار وقانع بودند.
چون مخالفان آن پیمانی را که در صحیفهای داخل کعبه آویزان کرده بودند، زشت و ناجوانمردانه دیدند، چند نفر از اهل قریش از مردان باانصاف و آگاه از جمله: هشام [۲٩] پسر عمرو پسر ربیعه برخاستند و خود را از آن قرارداد بری دانستند. هشام مردی مسؤول و مواظب و در میان قریش باشرف و احترام بود. پیش کسان دیگر رفت و نرمی و مردانگی را در دلشان انداخت و شخصیت و انسانیت ایشان را در نقضکردن پیمان تحریک کرد، تا از این پیمان به در آیند، وقتی همفکران هشام به پنج نفر رسیدند، اجتماع کردند و برای این کار پیمان بستند.
فردا که قریش در محل عمومی جمع شدند «زهیر پسر أبی امیه» که مادرش «عاتکه دختر عبد المطلب» بود. خطاب به مردم گفت: ای اهل مکه! آیا شما نمیخورید و لباس نمیپوشید؟! در حالی که بنی هاشم جان میدهند! نه چیزی میتوانند بخرند و نه چیزی میفروشند.
قسم به خدا، آرام نمیگیرم تا این صحیفۀ ظالمانه پاره نشود.
«ابوجهل» وارد بحث شد، اما مفید نیامد. معطم پسر عدی برخاست: که صحیفه را پاره و خرد کند، دید که موریانه بجز باسمک اللهم تمام صحیفه را خورده است. (و پیمان شوم و ظالمانه منحل گردید. م).
حضرت رسول ج این واقعه را به ابوطالب خبر داده بود، که صحیفه چنان شده و باطل گردیده است.
[۲٩] هشام در این دورۀ سخت خوردنی و گندم بر شتری بار میکرد، و در نزدیکیهایی دره آن را رها میکرد، تا شتر به دست مسلمانان برسد. «هیکل»
ابوطالب و خدیجه ل در یک سال (دهم بعثت) فوت کردند. شما به طور خلاصه در صفحات پیش آن دورانی که شناختید، که رفیقان خوب و باوفا و یاریکننده و مؤید و پیشتیبان حضرت ج بودند.
پس از فوت ایشان، زحمات و ناراحتیها و مشکلات زیادی برای حضرت ج بر جای ماند.
«طفیل پسر عمرو دَوْسی» به مکه آمد. طفیل مردی بزرگوار و شاعری زیرک بود. قریش در بین او و حضرت ج فاصله میانداختند و او را از رفتن پیش حضرت ج و شنیدن سخنانش هشدار میدادند و میترساندند و میگفتند: براستی ما از شما و قومت میترسیم، هر وقت به مکه میآیید – حتماً - نباید با او (محمد ج) گفتگو کنید و از او چیزی بشنوید. طفیل میگوید: سوگند به خدا، دست بردارم نشدند، تا تصمیم گرفتم، که هیچی از او نشنوم و با او صحبت نکنم، مگر این که گوشم را از پنبه پر کنم، بامداد به مسجد رفتم در حالی که رسول خدا ج ایستاده نزدیک کعبه نماز میخواند. نزدیکش ایستادم، ارادۀ خدا بود، که بعضی از سخنانش را بشنوم، کلام زیبا و خوبی را شنیدم. پیش خود گفتم: مادر من بمیرد یا مرا گم کند. من مردی زیرک و شاعرم که خوب و بد را نیک تشخیص میدهم. چه چیزی مانع میشود که من به این مرد حضرت ج گوش فرا ندهم؟! اگر خوب گفت قبولش میکنم، و اگر بد گفت نمیپذیرم.
طفیل پیش حضرت ج رفت، و داستان را برایش تعریف کرد. حضرت ج اسلام را به او اعلام نمود، و قرآن را برایش خواند و طفیل مسلمان شد و نزد قومش رفت و ایشان را هم به اسلام دعوت کرد. و آرام نگرفت، تا این که خانوادهاش مسلمان شدند، و طایفۀ «دوس» را به اسلام دعوت نمود، و اسلام در میان عموم منتشر شد.
بعد از فوت ابوطالب قریش حضرت ج را اذیت کردند، به طوری که در زمان ابوطالب سابقه نداشت. تا جایی که هر ابلهی از ابلهان قریش به او اعتراض میکرد، و خاک بر سرش میریخت.
وقتی دید، که قریش او را اذیت میکنند و از اسلام منصرف میشوند و از آن دوری میگیرند. به طایف رفت، تا طایفۀ ثقیف را به اسلام دعوت کرده، پس از پذیرفتن اسلام و برای تبلیغ آن از ایشان کمک بگیرد.
هنگامی که به طایف رسید، پیش چند نفر از رؤسا و بزرگان ثقیف رفت و نشست و ایشان را به دین اسلام دعوت نمود. آنان با بدترین وجه ردش کردند و او را استهزاء نمودند، و سفیهان و بردگانشان را علیه او تحریک کردند، که او را دشنام دهند و بر سرش بزنند، و سنگبارانش کنند!!.
حضرت ج با غم و اندوه به سوی درخت خرمایی رفت و زیرش نشست، و آزاری که از دست طایفیان دیده سختتر از آزار مشرکان مکه بود. مردم طایف سر راهش را گرفتند و در دو طرف راه نشستند، وقتی حضرت ج میخواست، برود و یکی از پاهایش را بلند میکرد، فوراً با سنگ پایش را میزدند و هردو پایش خونآلود شد؛ و از پای مبارکش خون جاری گردید.
قلب و زبانش به دعا برخاست، و در حضور خدا از ضعف و ناتوانی خود و نداشتن تدبیر و ذلیلی و درماندگیش نزد مردم شکایت کرد، و به خدا پناه برد که او را کمک کند، و چنین فرمود:
«باری خدایا! از ضعف و ناتوانی و نداشتن تدبیر و ذلیلی و درماندگیم در برابر مردم به تو شکایت میکنم، ای مهربانترین مهربانان! تویی پروردگار ضعیف شدگان؛ و تویی خدای من؛ مرا به چه کسی تسلیم میکنی؟ به کسی دور که با اخم و ترشرویی استقبالم کند؟ یا به سوی دشمنی که کار مرا در اختیارش گذاشتهای؟! اگر چنانچه شما از من خشمگین نشده باشی من اهمیت نمیدهم، غیر از این است که قدرت و نعمت تو بهتر است به حال من، پناه میبرم به نور وجود تو که تاریکیها را روشنی بخش و کار دنیا و آخرت به آن نور اصلاح پذیر و پایدار است. از این که خشم تو بر من وارد آید، یا قهر تو گریبانگیرم شود. ارادۀ تو است تا از من راضی شوی، و هیچ حرکت و تغییر و نیرو و توانی بدون ارادۀ خدا نیست [۳۰].
خداوند فرشتۀ مأمور کوهها را نزد حضرت ج فرستاد و از او اجازه خواست، که آن دو کوهی که «طایف» در وسطشان قرار دارد به هم بزند و یکسره طایف از بین برود. اما حضرت ج فرمود:« بلکه تقاضای من این است که از نسل ایشان کسانی به دنیا بیایند، که خداوند را عبادت و سجده کنند و برایش شریک قرار ندهند».
وقتی «عتبه و شیبه پسران ربیعه» دیدند: که چه بر سر حضرت رسول ج آمده است، حس جوانمردیشان تحریک شد، و یک نفر بندۀ نصرانی به اسم عداس را صدا زدند و به او گفتند: بعضی انگور را بچین و در این طبق کاسه بریز، و برای آن مرد حضرت رسول ج ببر و به او بگو: که از آن بخورد. عداس چنین کرد. هنگامی که سخنان حضرت ج را شنید [۳۱]، و اخلاق نیکش را دید، ایمان آورد.
حضرت رسول ج سپس از طایف به مکه باز گشت و قومش تندتر و بدتر از سابق مخالف و دشمنش بودند، و او را مسخره و استهزاء میکردند.
[۳۰] «اللّهُمّ إلَيْك أَشْكُو ضَعْفَ قُوّتِي، وَقِلّةَ حِيلَتِي، وَهَوَانِي عَلَى النّاسِ يَا أَرْحَمَ الرّاحِمِينَ أَنْتَ رَبّ الْـمُسْتَضْعَفِينَ وَأَنْتَ رَبّي، إلَى مَنْ تَكِلُنِي؟ إلَى بَعِيدٍ يَتَجَهّمُنِي؟ أَمْ إلَى عَدُوّ مَلّكْتَهُ أَمْرِي؟ إنْ لَمْ يَكُنْ بِك عَلَيّ غَضَبٌ فَلَا أُبَالِي، وَلَكِنّ عَافِيَتَك هِيَ أَوْسَعُ لِي، أَعُوذُ بِنُورِ وَجْهِك الّذِي أَشْرَقَتْ لَهُ الظّلُمَاتُ وَصَلُحَ عَلَيْهِ أَمْرُ الدّنْيَا وَالْآخِرَةِ مِنْ أَنْ تُنْزِلَ بِي غَضَبَك، أَوْ يَحِلّ عَلَيّ سُخْطُكَ لَك الْعُتْبَى حَتّى تَرْضَى، وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوّةَ إلّا بِكَ». [۳۱] حضرت هنگام میلکردن انگور «بسم الله» گفت: عداس عاشق شد و مسلمان گردید. مترجم
حضرت رسول ج به فرمان خدا از مسجدالحرام در مکه به سوی مسجدالاقصی در فلسطین شبروی کرد، و از مسجدالاقصی نیز تا آنجا ارادۀ خدا بود: از نزدیکشدن به آیات حق و گردش در آسمانها و دیدن نشانههای هستی و دیدار با پیامبران†...
«چشم محمد ج آنچه را که باید از حقایق عالم بنگرد، مشاهده کرد. در آنجا بزرگترین آیات حیرتانگیز پروردگار را دید» [۳۲].
آن شبروی و آن سیرملکوتی از جانب خداوند مهمانداری بزرگ و با اهمیت و دلداری و دلنوازی و جبران خاطر و پاداشی بود، برای آنچه که در طایف از ذلیلی و اذیت به حضرت ج رسید. صبح آن شب (شب معراج...) نزد قریش رفت و به آنان خبر داد. او را انکار کردند، و چنین جریانی را بزرگتر از آن دانستند، که در شبی انجام بگیرد، و او را تکذیب و استهزاء نمودند.
اما ابوبکر س به محض شنیدن آن خبر گفت: «قسم به خدا، اگر خودش بگوید: چنین بوده راست است. چیست که شما حیران هستید؟! قسم به خدا، حضرت ج به من بگوید: که در یک ساعت شب، یا روز، خبر از آسمان به من میرسد، او را تصدیق میکنم و این دورتر است، از آنچه که شما از آن تعجب میکنید».
خداوند در یک شبانه روز پنجاه فرض نماز را بر حضرت ج و امتش واجب نمود. حضرت ج برای تخفیف آن، مرتب پافشاری میکرد، تا خداوند آن را در یک شبانه روز پنج فرض قرار داد: که هرکس از روی ایمان و اعتقاد آن پنج فرض را ادا نماید، خداوند اجر و پاداش پنجاه فرض را به او عطا میفرماید [۳۳].
[۳۲] ﴿مَا زَاغَ ٱلۡبَصَرُ وَمَا طَغَىٰ١٧ لَقَدۡ رَأَىٰ مِنۡ ءَايَٰتِ رَبِّهِ ٱلۡكُبۡرَىٰٓ١٨﴾ [النجم: ۱٧-۱۸]. [۳۳] خوانندگان اهل تحقیق! در مورد روایاتی که در این زمینه وارد شده، و مؤلف محترم کتاب هم به آن اشارهای فرموده است: میتوانید تحقیق نمایید. و اگر مطلب قابل توجهی سراغ داشتید، به آدرس چاپخانه یا به هر وسیلهی دیگر برای مترجم بفرستید. کمال امتنان را دارد. (مترجم)
حضرت رسول الله ج در موسم حج و سایر اعیاد در میان قبایل عرب خود را معرفی نمود و ایشان را به اسلام دعوت کرد، و از ایشان خواست، که از دشمنانش جلوگیری کنند.
و گفت: «ای بنی فلان! من رسول خدایم، به سوی شما، خداوند به شما امر میکند، که او را پرستش کنید، و برایش شریک قرار ندهید. و از کمک به دشمنان و مخالفان خداوند دست بردارید و به خدای واحد ایمان بیاورید، و او را تصدیق کرده از دشمنان من جلوگیری کنید، تا آنچه که من از طرف خداوند برای آن برگزیده شدهام، اظهار و اعلام کنم».
وقتی رسول الله ج سخنانش را تمام کرد «ابولهب» برخاست و گفت: ای بنی فلان! براستی محمد ج شما را دعوت میکند که از «لات و عزی» دست بکشید و از پیمان خود نسبت به بتها کناره گیرید؛ و به طرف بدعت و گمراهی که آورده است، بروید! نه او را اطاعت و پیروی کنید و نه به او گوش فرا دهید.
رسول الله ج در موسم حج و غیره به «عقبه» میرفت، در آن هنگام به جماعتی از خزرج (انصار) رسید، و ایشان را به سوی خدای عزوجل میخواند و اسلام را برایشان تعریف میکرد، و آیاتی از قرآن را تلاوت مینمود.
اتفاقاً آن جماعت خزرجی همسایۀ یهود در مدینه بودند و از ایشان شنیده بودند: که پیامبری به این زودی ظهور میکند. لذا در بین خودشان به بحث نشستند و عدهای گفتند: ای قوم! بدانید، والله این همان پیامبری است؛ که یهود به شما وعده دادهاند، پس پیش از هرکسی به او بیعت کنید. بنابراین، دعوتش را قبول کرده، تصدیقش نمودند. و گفتند: ما قبیلۀ خودمان را رها کردهایم و قبیلهای نداریم، آنقدر دشمنی و جنگ و دعوا بینشان هست، که مپرس! اما امید است که خداوند توجه آنان را به سوی تو جلب نماید. پس ما پیش آنان برمیگردیم و به سوی دین تو دعوت میکنیم، و آنچه که ما از دین شما قبول کردهایم، به آنان عرضه میکنیم. در صورتی که خداوند، آنان را به طرف تو جلب نماید، هیچ شخصیتی بزرگوارتر از تو نیست. همگی پس از آن که به حضرت ج ایمان آورده تصدیقش کردند، به مناطق خود برگشتند. هنگامی که به مدینه رسیدند، از رسول الله ج و دین او برای برادران خود تعریف کردند، و ایشان را به دین اسلام دعوت نمودند، در مدینه دین اسلام منتشر شد، و در هرخانهای از خانههای انصار از اسلام و رسول خدا ج یاد میشد.
در سال آینده هنگام حج و... دوازده نفر از انصار به مکه آمدند و در «عقبۀ اول» خدمت حضرت رسول ج رسیدند، و با او بیعت کردند، که موحد (یکتاپرست) باشند، و از دزدی و زنا و کشتن فرزندان خود (دختران) دست بردارند، و کارهای نیک را دنبال کنند. وقتی آن عده تصمیم گرفتند، که برگردند، حضرت رسول ج «مصعب پسر عمیر س» را همراهشان فرستاد و دستور داد، که قرآن را به آنان آموخته اسلام را تعلیم دهد و درک و بینش صحیحی از اسلام را هم به آنان بیاموزد. «مصعب س» در مدینه «مقری» نامیده شد و به «أسعد پسر زراره» نیز سفارش کرد، که با ایشان نماز بخواند.
اسلام در تمام خانوادههای انصار، اوس و خزرج انتشار یافت. «سعد پسر معاذ» و «اسید پسر حضیر ج» که از بزرگان قوم خود از طایفۀ «بنی عبدالاشهل» اوسی بودند، به سبب مهربانی و نیکرفتاری کسانی که قبل از ایشان اسلام آورده بودند، و به سبب دعوت درست و نیک «مصعب پسر عمیر س» مسلمان شدند؛ و فرزندان عبدالأشهل هم بعداً مسلمان شدند. هیچ خانوادهای از انصار نمانده بود، که در آن مردان و زنانی مسلمان نشده باشند.
«مصعب پسر عمیر س» در سال آینده به مکه برگشت و عدهای از مسلمانان انصار نیز با کاروان حج همراه قومشان که هنوز اهل شرک بودند خارج شدند، تا به مکه رسیدند. قبلاً از حضرت رسول ج وعده گرفته بودند: که در «عقبه» باهم ملاقات کنند. بعد از ثلث شب که از مراسم حج فارغ شدند، در وادی نزدیک عقبه هفتاد و سه (٧۳) مرد و دو زن اجتماع کردند. حضرت رسول ج با عمویش عباس س که هنوز بر سر دین قریش بود نزد آنان رفت.
رسول الله ج با ایشان گفتگو کرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نمود، و آنان را بهسوی خدا دعوت و به دین اسلام تشویق و ترغیب نمود. سپس گفت:« با شما بیعت میکنم به شرط آن که مرا بازدارید از آنچه که همسران و فرزندان خود را بازمیدارید». (آنطور که نسبت به افراد خانوادۀ خود دلسوزی میکنید با رسول خدا ج هم اینطور باشید. م) آنگاه با او بیعت کردند و از او پیمان و وثوق گرفتند: که دیگر به مکه برنگردد و ایشان را ترک نکند. حضرت رسول ج به آنان جواب مثبت داد و گفت: من از شما هستم و شما از من هستید، میجنگم با کسی که شما با او میجنگید و صلح میکنم، با کسی که شما با او صلح میکنید.
بعد پیامبر خدا ج در بین ایشان دوازده نفر از بزرگان و نامداران را برگزید که: نه نفر از خزرج و سه نفر از اوس بودند.
وقتی که رسول خدا ج با آن عده از انصار مدنی مبایعت کرد، که بر دین اسلام و یاری او و کسانی که پیروش هستند، پایداری نمایند؛ آنگاه عدهای از مسلمانان را پیش ایشان فرستاد، و به یارانش و کسانی که در مکه بودند، دستور داد: که به مدینه مهاجرت کنند و به برادران انصارشان بپیوندند و گفت:« براستی خدای عزوجل برادرانی خوب و محل سکونتی که بتوانید در آن زندگی کنید و در امان باشید به شما داده است». پس از آن که حضرت رسول ج دستور مهاجرت داد، مسلمانان دسته دسته به مدینه مهاجرت کردند، رسول خدا ج در مکه ماند و منتظر دستور خدا بود، که به او اجازۀ مهاجرت به مدینه را بدهد.
هجرت مسلمانان از مکه به مدینه سهل و آسان نبود که قریش باخبر باشند و خوشحال گردند، بلکه در مسیر مکه به مدینه نگهبانها گذاشته بودند، و هرکدام از مهاجرین را به انواع شکنجهها آزار میدادند. اما مهاجرین پایداری میکردند و فکرشان عوض نمیشد، و ماندن در مکه را اهمیت نمیدادند.
بعضی از مهاجرین به تنهایی میرفتند، و زن و فرزندانشان را به جا میگذاشتند، مانند: «ابوسلمه س» و...» و بعضی تمام لوازم و مال و دارایی را با خود حمل میکردند: مانند: «صهیب س» و...» و همچنین عمر پسر خطاب، طلحه، حمزه، زید پسر حارثه، عبدالرحمن پسر عوف، زبیر پسر عوام، ابوحذیفه، عثمان پسر عفان و دیگران ش مهاجرت کردند. مهاجرت پشت سر هم ادامه یافت، تمام مسلمانان مکه قبل از رسول الله ج به مدینه رفتند، غیر از کسانی که به دست قریش اسیر شدند، یا از دین برگشتند؛ مگر علی پسر ابی طالب و ابوبکر صدیق رضوان الله تعالی علیهما [۳۴].
[۳۴] پس از آن که حضرت رسول ج همراه حضرت ابوبکر س از مکه خارج شدند، به حضرت علی س دستور داد: که در خانۀ رسول خدا ج بماند، تا اماناتی را که پیش حضرت ج بود به صاحبانش برگرداند، و اموری را که لازم است انجام دهد. سپس به مدینه مهاجرت کند، و ابوبکر صدیق س ثانی اثنین همراه حضرت ج مهاجرت کرد. (اشاره به آیه ۴۰ سورۀ توبه). مترجم
وقتی قریش متوجه شدند، که رسول خدا ج در مدینه اصحاب و انصاری دارد و یارانش به آنجا میروند و ایشان نیز دلیلی ندارند، به مدینه دستدرازی کنند و از این که خود رسول الله ج هم به مدینه برود، بیم داشتند؛ و فهمیدند: اگر رسول الله ج مهاجرت کند، حیلههایشان نقش بر آب میشود، و هیچ راهی هم ندارند، که به مسلمانان دست یابند. بنابراین، در «دار الندوه» که منزل «قصی پسر کلاب» و محل برگزاری کارها بود، اشراف قریش جمع شدند و باهم مشورت کردند، که در کار پیامبر خدا ج چارهای بیاندیشند. نتیجۀ رأیشان این شد، که: از هر طایفهای جوانی نیرومند و شجیع انتخاب شود و هماهنگ بر سر رسول خدا ج هجوم ببرند و به او ضربه زنند، تا خون او در میان تمام قبایل پخش شود و پسران «عبدمناف» دیگر قادر به جنگ در مقابل قومشان نباشند؛ بر این قرارداد که عموماً متفق بودند جلسه پایان یافت.
خداوند این جریان را به رسول خود ج خبر داد. او نیز به علی پسر ابوطالب س دستور داد: که در جایش بخوابد و خود را با بردهاش (لباس پشمی مخطط و پارچۀ یمانی) بپوشاند و به علی س گفت: «نگران نباش به تو زیانی نخواهد رسید».
قوم، در جلو خانۀ رسول الله ج اجتماع کردند و آمادۀ قیام بودند، در این هنگام رسول الله ج بیرون رفت و یک مشت خاک همراه داشت، خداوند خاک را توی چشمشان ریخت، تا رسول خدا ج را نبینند. رسول خدا ج خاک بر سر و صورتشان پاشید و سورۀ «یس» از اول تا آیۀ نه ٩، ﴿وَجَعَلۡنَا مِنۢ بَيۡنِ أَيۡدِيهِمۡ سَدّٗا وَمِنۡ خَلۡفِهِمۡ سَدّٗا فَأَغۡشَيۡنَٰهُمۡ فَهُمۡ لَا يُبۡصِرُونَ ٩﴾ [یس: ٩]. «و پیشاپیش آنان و نیز پشت سرشان مانع و سدی قرار داده و پردهای بر (چشمان) آنان نهادهایم؛ پس نمیبینند». را تلاوت کرد
در این هنگامی یکی آمد و گفت: در اینجا منتظر چه کسی هستید؟ گفتند: محمد. گفت: خداوند بدبختتان کند، به خدا محمد رفت، پی کارش. ایشان نگاه کردند و دیدند: که محمد ج در جایش خوابیده! بدون تردید او را رسول خدا ج پنداشتند، که خوابیده است.
وقتی روز شد، علی س از جا برخاست، خجالت کشیدند و سرافکنده شدند.
رسول الله ج نزد ابوبکر س آمد و گفت: «براستی خداوند به من اجازۀ خارجشدن و هجرت داده است». ابوبکر س گفت: با هم یا رسول الله، گفت: باهم، ابوبکر س از شادی گریست. آنگاه دو شتر را که قبلاً برای این سفر مبارک آماده کرده بود، تقدیم داشت؛ و «عبدالله پسر اریقط» را اجاره گرفت: تا راه را به ایشان نشان دهد، رسول الله ج به علی س امر کرد در مکه بماند تا سپردههایی که نزد حضرت ج بود به صاحبانش پس دهد؛ زیرا رسول الله ج به واسطۀ صداقت و امانتداریش مورد اعتماد بود، و هرکس چیزی داشت و در نزد خود نمیتوانست نگهداریش کند، به دست رسول خدا ج میسپرد.
رسول الله ج و ابوبکر س به پنهانی از مکه خارج شدند، ابوبکر س به پسرش «عبدالله س» دستور داد به سخنان مردم مکه که در بارۀ ایشان میگویند: گوش فرا دهد. و به «عامر پسر فهیرۀ» غلامش دستور داد که در روز، حیوانات را بچراند و شب به دنبال ایشان ببرد تا رد پاها از بین برود، و أسماءل دخترش نیز برایشان طعام ببرد. آنگاه به طرف غار ثور حرکت کردند، ابوبکر س قبلاً وارد غار شد، که آن را بررسی کند، مبادا چیزی در آن باشد و به حضرت ج اذیت برساند. بعداً حضرت ج داخل شود، وقتی ایشان به غار رفتند، خداوند عنکبوت را فرستاد تا جلو غار را تنید، که پرده و مانع باشد. و به دو کبوتر وحشی الهام کرد، آمدند و بال خود را تکان داد، تا در میان تار عنکبوت و درخت جلو غار خود را جای دهند و آشیانه بسازند. ﴿وَلِلَّهِ جُنُودُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضِ﴾. [الفتح: ٧]. «و برای خدا است لشکریان آسمانها و زمین».
مشرکان و کافران ایشان را دنبال کردند تا به کوه رسیدند، آنجا اثر و رد پا را گم کردند. ناچار به طرف قلۀ کوه رفتند، از کنار غار گذشتند، در جلو غار دیدند که عنکبوت تار تنیده است، گفتند: اگر کسی داخل غار میرفت، تار عنکبوت جلو درش نمیماند.
هنگامی که ایشان در غار بودند، ابوبکر س آثار مشرکان را دید و گفت: یا رسول الله ج! اگر یکی از مشرکان پایش را بلند کند (و به قولی: سرش را به طرف پایین فرود آورد. م) ما را میبیند، حضرت ج فرمود: در بارۀ دو نفر که سومشان خداوند است چه فکر میکنید؟ این است که قرآن میگوید:
«آنگاه یکی از آن دو تن که در غار بودند، یعنی رسول الله ج به رفیق و همسفر خود (ابوبکر صدیق) که نگران بود، گفت: اندوهگین مباش که خدا با ما است» [۳۵].
[۳۵] ﴿ثَانِيَ ٱثۡنَيۡنِ إِذۡ هُمَا فِي ٱلۡغَارِ إِذۡ يَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَا﴾ [التوبة: ۴۰].
زمانی که قریش رسول الله ج را پیدا نکردند، یکصد شتر را برای کسی که او را دنبال کند و به قریش باز گرداند قرار دادند؛ حضرت ج با ابوبکر س سه شب در غار ماندند و سپس همراه «عامر پسر فهیره» حرکت کردند و به راهنمایی آن راهنمای مشرک «عبدالله پسر اریقط» که حضرت رسول ج اجاره کرده بود از طریق دریا گذشتند.
طمع، «سراقه پسر مالک پسر جعشم» را وا دشت، که به دنبال رسول الله ج برود و او را برای قریش باز آورد، و در مقابل یکصد شتر بگیرد. پس سوار بر اسب شد و در پی او رفت. اسب لغزید و او به زمین خورد، باز سوار شد و راه را ادامه داد، باز هم لغزید و افتاد. دوباره سوار شد و حرکت کرد، در این حال رسول خدا ج و همراهانش ظاهر شدند، باز اسب سراقه لغزید و دو دستش در خاک فرو رفت و از بالای اسب افتاد، و به دنبالشان دودی مانند «گردباد» بلند شد.
«سراقه» آن وقت فهمید، که او رسول خدا ج ا ست و در حمایت پروردگار توانا است، و پیامبریش روشن و شکی در آن نیست. ایشان را صدا زد و گفت: من «سراقه» هستم، به من توجه کنید، که با شما حرف دارم: به خدا قسم! از جانب من به شما هیچ گزندی نمیرسد. رسول الله ج به ابوبکر س گفت: به او بگو از ما چه میخواهی؟ سراقه گفت: نوشتهای برایم بنویس، که نشانۀ بین من و تو باشد. «عامر پسر فهیره» روی استخوان یا تکه پارچهای برایش نوشت.
رسول الله ج به سراقه گفت: چگونه است اگر دو النگوی (مچ بند) کسری را به دست کنید؟ و در زمان خلافت عمر س چنین شد. النگو و تاج و طوق (گردنبند) کسری را نزد عمر س آوردند. عمر س سراقه را صدا کرد و آنها را به او داد.
سراقه هدایایی به خدمت رسول ج تقدیم کرد. حضرت ج آن را نپذیرفت، و بیش از این نگفت که: آن را از ما دور کن».
رسول الله ج در مسیرشان از کنار «ام معبد خزاعیه» که گوسفندی هم نزدش بود، رد شد. آن گوسفند از گله میرمید، رسول الله ج دستی به پستان گوسفند کشید و نام خدا را برد و دعا کرد، شیر گوسفند روان و بابرکت گردید. حضرت جکمی از آن نوشید و به یارانش داد، تا سیر شدند؛ بازهم نوشید و بار دوم دوشید تا ظرف پر شد.
پس از آن که «ابو معبد» برگشت از داستان پرسید. ام معبد گفت: نه قسم به خدا نمیدانم، فقط همین میدانم که مردی مبارک از اینجا عبور کرد، سخنانش چنین و چنان بود. «ام معبد» جریان را خوب تعریف کرد، ابو معبد گفت: والله! آن همان کسی است که قریش دنبالش میگردند.
و ابو معبد نیز به دنبال رسول خدا ج رفت تا به قبا در نزدیکی مدینه رسیدند.
آن «رویداد مهم و تاریخی» در «دوازدۀ ربیع الاول روز دو شنبه» بود که مبدأ تاریخ اسلام است.
انصار خبر یافتند؛ که رسول خدا ج از مکه خارج شده است، همگی بیش از انتظار روزهداران برای دیدن هلال ماه شب عید در انتظار آمدن پیامبر ج بودند، و هرروز پس از نماز صبح به خارج مدینه میرفتند و در انتظار پیامبر خدا ج بودند و تا غروب آفتاب به خانه برنمیگشتند، در حالی که موقع شدت گرمای تابستان بود.
هنگامی که پیامبر خدا ج وارد مدینه شد، مردم انصار در خانه و یهودیان از برنامۀ انصار باخبر بودند، و اولین کسی که پیامبر ج را دید، یکی از یهودیان بود، که با صدای بلند فریاد برآورد، و انصار را از تشریففرمایی پیامبر ج باخبر کرد.
انصار به استقبالش رفتند، دیدند: که با ابوبکر س در سایۀ درخت خرمایی نشسته و از نظر سنی باهم شبیهاند، چون اغلب مردم قبلاً پیامبر ج را ندیده بودند، و ازدحام بود؛ لذا اغلب مردم پیامبر ج را نمیشناختند.
ابوبکر س به فراست و درک والای خود دریافت. آنگاه از جا برخاست و با عبایش برای حضرت ج سایهبان درست کرد، تا مردم او را بشناسند.
مسلمانان از تشریففرمایی پیامبر ج با شادی و سرور «تکبیر» میگفتند و هیچ چیزی در زندگی برایشان هیجان انگیزتر، از تشریففرمایی پیامبر ج نبود، تا جائی که زنان و کودکان و بزرگان میگفتند:
«پیامبر ج آمد، پیامبر ج آمد».
و دختران انصار با سرور و شادمانی این اشعار را میسرودند [۳۶].
طلع البدر علينا
من ثنيات الوداع
وجب الشكر علينا
ما دعا لله داع
أيها الـمبعوث فينا
جئت بالأمر الـمطاع [۳٧]
«أنس – ابوالحمزه – پسر مالک انصاری س» که در آن هنگام برده بود، میگوید: آن روزی که حضرت رسول ج وارد مدینه شد، شاهد بودیم، که مدینه هیچ روزی را نیکوتر و نورانیتر از آن روز به خود ندیده بود.
[۳۶] در متن عربی کتاب «اشراق البدر...» نوشته شده است. (م)
[۳٧]
ماه شب چارده بر ما درخشید
از قانون و برنامههای دیرینۀ از یاد رفته
بر ما شکر و سپاس لازم است
هراندازه که خوانندهای خدا را بخواهند
ای برانگیخته در میان ما!
با برنامه پیروی شدهای آمدی
جئت شرفت الـمدينه مرحبا يا خير داع. (آمدی و مدینه را مبارک گردانیدی خوش آمدی، ای بهترین دعوتکننده.
و اولین نماز جمعه در مدینه
پیامبر خدا ج چهار روز در «قبا» اقامت کرد و در آنجا مسجدی بنا نهاد.
پیامبر خدا ج پس از چهار روز اقامت در «قبا» به مدینه رفت و مردم دسته دسته در راه به خدمت او میرسیدند و از او میخواستند، که در خانۀ ایشان اقامت کند، و افسار شتر را میگرفتند. پیامبر ج میگفت: شتر را آزاد بگذارید، زیرا این شتر مأمور است. و این جریان چندین بار تکرار شد، تا به در منزل پسران «مالک بنی نجار» رسید. شتر در محل در مسجد نبوی فعلی ایستاد و خود را به زمین زد که آن محل در آن موقع «جای خشککردن خرما» و متعلق به دو یتیم از طایفۀ بنی نجار بود.
پیامبر خدا ج از شتر پایین آمد، ابو ایوب س (خالد پسر زید نجاری خزرجی) اسباب سفر پیامبر ج را برداشت و به خانۀ خود برد، و پیامبر ج به خانۀ او رفت. ابو ایوب س در احترام و مهمانداری او اهمیت خاصی نشان داد. پیامبر ج پایین مجلس نشست، اما ابو ایوب س ناراحت شد و خوشحال بود، که در صدر مجلس بنشیند. پیامبر ج گفت:« ای ابو ایوب! آنچه که برای من و همراهانم بهتر است، آن است که در پایین مجلس بنشینم».
رسول خدا ج آن دو جوان را که صاحب زمین مذکور بودند، دعوت کرد، که آن محل را از ایشان بخرد و در آن مسجد بنا کند. آن دو جوان گفتند: زمین را به تو میبخشیم. رسول خدا ج قبول نکرد و آن را خرید و مسجد را بنا نهاد.
رسول خدا ج خودش در کار مسجد زحمت میکشید و خشت خام و مصالح میآورد، همۀ مسلمانان از او پیروی میکردند.
رسول خدا ج میگفت: «بار الها! پاداش آخرت است، به انصار و مهاجرین رحم کن».
همۀ مسلمانان بسیار مسرور و خوشحال بودند و شعر میسرودند و خدا را شکر میکردند.
رسول خدا ج هفت ماه در خانۀ ابو ایوب انصاری س بود، تا مسجد و مسکن ساخته شد، آنگاه به محل سکونت خود رفت. تمام مهاجرین به رسول خدا ج ملحق شدند و کسی از آنان در مکه نماند، مگر کسانی که از دین برگشتند، و یا کسانی که در زندان بودند، و اهل و بیت انصار عموماً مسلمان شدند.
رسول خدا ج در بین مهاجرین و انصار اخوت و برادری و کمک به همدیگر (مساوات) را برقرار نمود، انصار در مؤاخات و برادری سبقت میگرفتند، تا جایی که کار به قرعهکشی موکول شد. انصار، مهاجرین را در انتخاب خانهها و اثاث و اموال و زمین و حیوانات چهار پای خود عموماً اختیار کامل دادند.
انصاری به مهاجر میگفت: اموالم را ببین و نیمی از آن را بردار، و مهاجر در جواب میگفت: خداوند آن را برای اهل و بیتت، مبارک گرداند. مرا به بازار آشنا کن تا کار کنم. از جانب انصار ایثار و فداکاری و از جانب مهاجرین مناعت و بلندهمتی و عزت نفس برقرار بود.
رسول الله ج قراردادی نوشت و در آن مقرر داشت که انصار و مهاجرین با یهودیان جنگ نکند، و با شروط و قراردادهای خاصی که در بین طرفین گذشت، یهودیان بر سر دین و اموال خود بمانند.
وقتی رسول خدا ج دید، که در مدینه مطمئن است، و کار مسلمانان محکم و استوار شده و مردم در موقع نماز بدون دعوت برای خواندن آن اجتماع میکنند، و ناپسند دانست، که از راهنمای یهود و نصاری به وسیلۀ بوق و زنگ ناقوس و آتش که مردم را برای مراسم دینی دعوت میکردند، دعوت کند؛ لذا خداوند مسلمانان را به گفتن آذان احترام گرفت. و به بعضی از صحابه ش چنین اذانی را در خواب نشان داد و الهام نمود، و در خدمت رسول خدا ج عرضه کردند. رسول خدا ج نیز آن را برای مسلمانان مشروع قرار داد و پسندید و «بلال پسر رباح حبشی س» برای گفتن اذان برگزیده شد، بلال مؤذن رسول خدا ج بود. «پس بلال س روز قیامت، پیشوای تمام مؤذنان است» [۳۸].
[۳۸] «قال رسول الله ج: يا بلال! قم فناد بالصلاة. صحيح مسلم... فقد صح في الحديث عن عبدالله بن زيد بن عبدالله بن ربه، في سنن أبي داود و والترمذي وغيرهما أنه رأى الأ ذان في المنام، فجاء إلى رسول الله ج يخبره به فجاء عمرس فقال: يا رسول الله! والذي بعثك بالحق لقد رأيت مثل الذي رأي وذكر الحديث... شرح النووي س». یعنی: پیامبر ج به بلال س دستور داد, اذان گفت. عبدالله پسر زید پسر عبدربه س از سنن ابیداود. نقل است، که در خواب آذان را به او تلقین کردند و او عبدالله س در خدمت پیامبر ج گفت: عمر س هم فرمود: ای پیامبر، سوگند به کسی که تو را برانگیخت! من نیز اینطور دیدم که اذان گفته شد. ص ٧۶، ج ۴، صحیح مسلم، به شرح نووی. مترجم
دین اسلام، در سراسر مدینه انتشار یافت و عدهای از کشیشها و علمای یهود مانند «عبدالله پسر سلام س» مسلمان شدند، و حسد و کینه در یهودیان و کسانی که ادعای بزرگی و ریاست داشتند نفوذ کرد، زیرا میخواستند، مانند گذشته تاج ریاست بر سر نهند و امر و نهی کنند و زعامت داشته باشند، مانند «عبدالله پسر أبی پسر سلول»، زیرا او همیشه دارای تجملات بود.
وقتی اسلام ظهور کرد و مردم مدینه و اطراف دسته دسته به دین مبین اسلام میگرویدند «عبدالله» حسد برد و بخل ورزید. و هرکسی دیگر که مرض و ناتوانی در دل داشت، و چشم به ریاست دوخته بود، با اسلام و مسلمانان دشمنی میکرد. و در میان آنان عدهای دشمن آشکار و دستهای دشمن پنهان «منافق» بودند.
رسول خدا ج و سایر مسلمانان بعد از این که وارد مدینه شدند، شانزده ماه تمام، رو به «بیت المقدس» نماز میخواندند. حضرت رسول ج دوست میداشت، که رو به مکه نماز خوانده شود، و مسلمانان عرب نیز با حب و علاقه و اکرام «کعبه» پرورش یافته و بزرگ شده بودند، و آن محبت و علاقه با گوشت و خونشان ترکیب یافته و غیر از کعبه را به عنوان بیت تصور نمیکردند، و غیر از قبلۀ ابراهیم و اسماعیل علیهما لسلام قبلهای را نمیپنداشتند، و ایشان نیز دوست داشتند، که به طرف کعبه برگردند و این تغییر کعبه برای مسلمانان سخت بود و اما میگفتند:
«شنیدیم و اطاعت نمودیم» و باز میگفتند: «به او ایمان آوردیم، همۀ دستوراتش از جانب پروردگار است». مسلمانان جز پیروی از فرمان رسول ج و فروتنی در برابر دستورات خدا، چیزی را نمیشناختند، چه با آرزوها و عاداتشان موافق و سازگار باشد یا نباشد.
هنگامی که خداوند، دلهای ایشان را به تقوا و اطاعت و فرمانبرداری امتحان کرد، رسولش و مسلمانان را به سوی کعبه متوجه ساخت، آنچنان که در قرآن میفرماید: «و این چنین شما را امتی برگزیده (و بدور از افراط و تفریط) قرار دادیم تا بر مردم گواه باشید و پیامبر نیز بر شما گواه باشد؛ و ما قبله¬ای را که قبلاً بر آن بودی، تنها بدین خاطر مقرر نمودیم تا (با تغییر دادنش) پیروان (ثابت قدمِ) پیامبر را از کسانی که به جاهلیت باز می¬گردند، مشخص کنیم. مسلماً این حکم، دشوار بود مگر بر کسانی که الله هدایتشان کرده است. الله¬، ایمانتان را ضایع نمی¬گرداند. بی¬گمان الله نسبت به مردم، بخشاینده و مهربان است» [۳٩].
مسلمانان با کمال اطاعت و فرمانبرداری از خدا و رسولش به سوی «کعبه» روی نمودند و کعبه تا روز قیامت قبلۀ مسلمانان گردید، مسلمانان از هرکجا رو به کعبه نمایند، گوشهای از آن را یافتهاند.
[۳٩] ﴿وَكَذَٰلِكَ جَعَلۡنَٰكُمۡ أُمَّةٗ وَسَطٗا لِّتَكُونُواْ شُهَدَآءَ عَلَى ٱلنَّاسِ وَيَكُونَ ٱلرَّسُولُ عَلَيۡكُمۡ شَهِيدٗاۗ وَمَا جَعَلۡنَا ٱلۡقِبۡلَةَ ٱلَّتِي كُنتَ عَلَيۡهَآ إِلَّا لِنَعۡلَمَ مَن يَتَّبِعُ ٱلرَّسُولَ مِمَّن يَنقَلِبُ عَلَىٰ عَقِبَيۡهِۚ وَإِن كَانَتۡ لَكَبِيرَةً إِلَّا عَلَى ٱلَّذِينَ هَدَى ٱللَّهُۗ وَمَا كَانَ ٱللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمَٰنَكُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ بِٱلنَّاسِ لَرَءُوفٞ رَّحِيمٞ١٤٣﴾ [البقرة: ۱۴۳].
زمانی که اسلام در مدینه استقرار یافت و قریش فهمیدند: که دین اسلام در رشد و شکوفایی است و هرروز که میگذرد، قوت و انتشارش زیادتر میگردد، آنگاه جنگ و دشمنی را با مسلمانان شدت بخشیدند. اما پروردگار سبحان دستور داد که: صبر و عفو و گذشت و بخشش داشته باشند، و گفت: ﴿...كُفُّوٓاْ أَيۡدِيَكُمۡ وَأَقِيمُواْ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتُواْ ...﴾ [النساء: ٧٧]. «از جنگ خودداری کنید و نماز را به پا دارید».
وقتی که قدرت و شوکت مسلمانان زیاد شد، و نیروی سپاه خود را محکم کردند، خداوند به آنان اجازه جنگ داد، و لکن آن را واجب ننمود، و گفت: «رخصت جنگ با دشمنان به جنگجویان اسلام داده شد، زیرا که آنان از دشمن ستم دیده و کشیدهاند، و خدا بر یاری آنان قادر است» [۴۰].
[۴۰] ﴿أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَٰتَلُونَ بِأَنَّهُمۡ ظُلِمُواْۚ وَإِنَّ ٱللَّهَ عَلَىٰ نَصۡرِهِمۡ لَقَدِيرٌ٣٩﴾ [الحج: ۳٩].
رسول خدا ج به فرستادن لشکر و سرایا به سوی بعضی از قبایل و نواحی شروع کرد، و اغلب اوقات جنگ و درگیری پیش نمیآمد و گاهی هم درگیری پیش میآمد و در این برخوردها ترس و بیم به دل مشرکان مینشست و شوکت و جلال مسلمانان ظاهر میگشت.
رسول خدا ج در جنگ ابواء شرکت کرد، و این اولین غزوهای بود، که حضرت ج شخصاً در آن شرکت داشت. که بعد از این سایر سرایا و غزوات شروع شد.
در سال دوم هجرت روزۀ ماه رمضان واجب گردید، و خداوند چنین بیان فرمود: «ای کسانی که ایمان آوردهاید! بر شما روزه واجب شد، همچنان که بر آنان که پیش از شما (بر پیشینیان شما) واجب شده بود، واجب گردانید؛ باشد که بپرهیزید» [۴۱].
و باز فرموده است: «ماه رمضانی که قرآن در آن نازل شد، هدایت است برای مردم و نشانههای روشن از هدایت و فرمان. پس هرکس از شما که مسافر یا مریض نباشد روزه بر او واجب است» [۴۲].
[۴۱] ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ كُتِبَ عَلَيۡكُمُ ٱلصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى ٱلَّذِينَ مِن قَبۡلِكُمۡ لَعَلَّكُمۡ تَتَّقُونَ١٨٣﴾ [البقرة: ۱۸۳]. [۴۲] ﴿شَهۡرُ رَمَضَانَ ٱلَّذِيٓ أُنزِلَ فِيهِ ٱلۡقُرۡءَانُ هُدٗى لِّلنَّاسِ وَبَيِّنَٰتٖ مِّنَ ٱلۡهُدَىٰ وَٱلۡفُرۡقَانِۚ فَمَن شَهِدَ مِنكُمُ ٱلشَّهۡرَ فَلۡيَصُمۡهُۖ وَمَن كَانَ مَرِيضًا أَوۡ عَلَىٰ سَفَرٖ فَعِدَّةٞ مِّنۡ أَيَّامٍ أُخَرَۗ يُرِيدُ ٱللَّهُ بِكُمُ ٱلۡيُسۡرَ﴾ [البقرة: ۱۸۵].
غزوۀ بزرگ بدر در ماه رمضان سال دوم هجرت روی داد، که خداوند آن را به روز فرقان یاد کرد و گفت: «اگر به خدا و به آنچه بر بندۀ خود نازل کردیم در روز فرقان، روزی که دو سپاه اسلام و کفر در جنگ بدر رو به رو شدند، ایمان آورده اید» [۴۳].
از خبرهای این جنگ است: وقتی که میان مسلمانان و مشرکین قریش جنگ برپا شد، رسول خدا ج شنید، که: «ابوسفیان پسر حرب» همراه قافلهای بزرگ که در آن اموال و تجارت قریش بود، از شام برگشته است، و قریش مال و دارایی خود را در راه جنگ علیه اسلام و تضعیف مسلمانان خرج میکردند. در آن حال پیش آهنگان قافله به حدود مرزهای مدینه و مراتع آن رسیدند.
وقتی پیامبر ج شنید، که آن قافله به سرکردگی ابوسفیان از شام برمیگردد و او سختترین دشمن اسلام است، دستور داد: که مردم به طرف کاروان خارج شوند. اما برای آن جلسه مهمی تشکیل نداد، زیرا مسألۀ یک کاروان بود، نه دستهای (متشکل و بزرگ).
به ابوسفیان خبر رسید، که: رسول خدا ج دستور داد، تا مردم به قصد ابوسفیان و همراهانش به سوی او خارج شوند. ابوسفیان به مکه فرستاد و از قریش کمک طلبید تا او را از مسلمانان بازدارند، و فریاد او به اهل مکه رسید. اهل مکه با تمام توان کوشش خود را کردند، و با عجله قیام نمودند. تمام اشراف قریش آماده شدند، مگر «ابولهب» که به جای وی نیز یک نفر آماده شد.
[۴۳] ﴿إِن كُنتُمۡ ءَامَنتُم بِٱللَّهِ وَمَآ أَنزَلۡنَا عَلَىٰ عَبۡدِنَا يَوۡمَ ٱلۡفُرۡقَانِ يَوۡمَ ٱلۡتَقَى ٱلۡجَمۡعَانِۗ وَٱللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٌ﴾ [الأنفال: ۴۱].
وقتی به پیامبر ج خبر رسید، که: قریش به سوی مدینه حمله میآورند، از یارانش (انصار) مشورت خواست، زیرا ایشان با او پیمان بسته بودند که در مملکت خود از او دفاع کنند. وقتی رسول خدا ج تصمیم داشت، که از مدینه خارج شود، و مانع هجوم قریش گردد، خواست آنان را بیازماید.
مهاجرین خوب صحبت کردند و جواب مثبت دادند. سپس بار دوم مشورت نمود، دوباره جواب خوب و مثبت شنید. بار سوم هم مشورت کرد، آنگاه انصار متوجه شدند، که منظور پیامبر ج ایشان است. پس «سعد پسر معاذ س» جلو رفت و گفت: ای رسول خدا، شما به کنایه با ما صحبت میکنی! شاید خوف داری از این که انصار وظیفۀ خود را که به عهده گرفتهاند، در خارج از دیار و وطن خود انجام ندهد! اما از جانب ایشان میگویم و جواب میدهم: «به هرکجا میخواهی حرکت کن، و هرکس را میخواهی انتخاب کن، و هرکس را نمیخواهی انتخاب مکن. هرچه از اموال ما را میخواهی بردار و هرچه را به ما میدهی ببخشای، و آنچه که از مال ما برمیداری در نزد ما دوست داشتنیتر از مالی است که به جای میگذاری. و هرکاری که تو دستور دهی ما هم تابع و پیرو آنیم. قسم به خدا، اگر بروی تا به ناحیۀ «یمن» برسی ما هم با شما میآییم. و اگر سراسر دریای یمن را بپیمایی باز با شما هستیم».
«مقداد س» به او گفت: ما نمیگوییم به آنچه که قوم موسی به موسی ÷ گفتند: «برو به اتفاق پروردگارت با آنها (دشمن) جنگ کنید، و ما در اینجا نشستهایم» [۴۴]. ما با جان و دل در طرف راست و چپ و جلو پشت سر شما میجنگیم.
وقتی رسول خدا ج این مطالب را شنید، صورتش تابان شد، و به آنچه که اصحاب گفتند، مسرور و شادمان گشت. آنگاه فرمود:« بروید به شما مژده باد».
[۴۴] ﴿فَٱذۡهَبۡ أَنتَ وَرَبُّكَ فَقَٰتِلَآ إِنَّا هَٰهُنَا قَٰعِدُونَ﴾ [المائدة: ۲۴].
هنگامی که مسلمانان به سوی بدر حرکت کردند، نوجوانی شانزده ساله به اسم «عمیر پسر ابی وقاص س» هم خارج شده ولی میترسید، که پیامبر خدا ج او را رد کند و نگذارد در جنگ شرکت نماید، چون کوچک بود. پس خود را از دیدهها پنهان میداشت و میکوشید تا کسی او را نبیند. برادر بزرگش «سعد پسر ابی وقاص س» از آن حالت سؤال کرد. گفت: میترسم که رسول خدا ج مرا قبول نکند، در حالی که من دوست دارم که برای جنگ بیایم، شاید خداوند شهادت را نصیبم کند؛ و همچنین شد». رسول خدا ج وقتی او را دید، خواست نگذارد در جنگ شرکت کند، زیرا کوچک بود. اما «عمیر س» گریست و حضرت ج قلبش برای او رقت یافت و او را اجازه داد. عمیر س جنگید تا شهید شد.
رسول خدا ج به سرعت همراه سیصد و سیزده نفر از صحابه شکه فقط دو نفر اسبسوار و هفتاد نفر شترسوار داشتند، به طرف بدر حرکت کردند. و هردو یا سه نفر بر شتری سوار میشدند، و در بین سرباز و فرمانده و خادم و مخدوم فرقی نبود. از جملۀ ایشان: حضرت رسول ج، ابوبکر، عمر و بزرگان صحابهش بودند.
پرچم به دست «مصعب پسر عمیر س» سپرده شد. پرچم مهاجرین به دست «علی پسر ابوطالب س» و پرچم انصار به دست «سعد پسر معاذ س» داده شد.
وقتی که ابوسفیان از خروج مسلمانان باخبر شد، مسیر را به طرف پایین مدینه تغییر داد و خود را به کنار دریا رساند. وقتی دید که نجات یافت و قافله به سلامت گذشت، به قریش نامه نوشت، که: به مکه برگردید، چون شما برای نجات قافله آمده اید؟ و اینک قافله به سلامت به مکه میرسد. قریش خواستند، که برگردند، اما ابوجهل غیر از جنگ چیزی را قبول نکرد، تعداد قریش بیشتر از هزار نفر بودند، از جمله: صنادید و بزرگان و اسبسواران و پهلوانان قریش نیز دیده میشد.
رسول خدا ج فرمود: «این مکه است که آنچه در دل داشته به شما عرضه کرده است» (یعنی: بسیاری از مردمش به جنگ شما آمده است. م) حضرت رسول ج و یارانش، در نصف شب بالای چاه بدر رفتند و حوضچه و برکههایی ساختند. رسول خدا ج دستور داد: که: کفار را از آب جلوگیری نکنند. در آن شب خدای عزوجل باران نازل کرد که بر مشرکین طوفانی سخت بود و ایشان را از پیشرفت بازداشت، و برای مسلمانان رحمت بود، و زمین را سفت کرد، و ریگزارها را محکم و قدمها را ثابت نگه داشت، و در بین دلها الفت انداخت. در قرآن وارد است: «خداوند آب را از آسمان بر شما نازل کرد، تا شما را به سبب آن پاکیزه کند، و نجاست و ناپاکی شیطانی را از شما بزداید و دلهایتان را به هم پیوند دهد و قدمهایتان را ثابت و استوار فرماید» [۴۵].
[۴۵] ﴿إِذۡ يُغَشِّيكُمُ ٱلنُّعَاسَ أَمَنَةٗ مِّنۡهُ وَيُنَزِّلُ عَلَيۡكُم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءٗ لِّيُطَهِّرَكُم بِهِۦ وَيُذۡهِبَ عَنكُمۡ رِجۡزَ ٱلشَّيۡطَٰنِ وَلِيَرۡبِطَ عَلَىٰ قُلُوبِكُمۡ وَيُثَبِّتَ بِهِ ٱلۡأَقۡدَامَ١١﴾ [الأنفال: ۱۱].
در «بدر» روی تپهای مسلط بر میدان جنگ برای رسول خدا ج سایبانی درست کردند، و حضرت ج در محل جنگ میآمد و میرفت و با دستش اشاره میکرد، که این محل مرگ فلان است، و این محل مرگ فلان. و...، ان شاء الله و هیچ کدام از آن اشارات خطا نکرد.
وقتی مشرکان و کفار قریش ظاهر شدند، و هردو طرف همدیگر را دیدند، حضرت رسول ج فرمود: «بار الها! این قریش است که سواره و با افتخار آمدهاند، آمدهاند که با تو بجنگند و رسول تو را تکذیب کنند»!
و آن واقعه شب جمعه هفدهم ماه رمضان بود. وقتی شب را به روز آوردند، پیشاهنگان لشکر قریش ظاهر شدند و هردو طرف صفآرایی کردند...
رسول خدا ج صفوف لشکر را آراست و بعد با ابوبکر س به زیر سایبان برگشت، و به دعا و التماس و لابۀ زیاد شروع نمود، و از خدایی که کسی نمیتواند از دستورش عیب بگیرد، و تقدیرش را برگرداند، مدد خواست. هیچ نصرت و کمکی نیست، مگر از جانب خدا و بعد گفت: «بار الها! اگر این جماعت از بین بروند بعد از ایشان دیگر روی زمین کسی تو را عبادت نمیکند» با صدای بلند خدا را میخواند و میگفت: «باری خدایا! به آنچه به من قول دادهای عمل کن. باری خدایا! منتظر یاری تو هستم» هردو دستش را به حدی به طرف آسمان بلند کرد، که جامۀ روی دوش او به زمین افتاد و ابوبکر س او را دلداری و تسلی میداد و به ابتهال و دعاخواندن زیاد تشویق میکرد.
سپس رسول خدا ج نزد یاران خود رفت و ایشان را به جنگ با کفار تشویق نمود. از طرف کفار نیز «عتبه پسر ربیعه» و برادرش «شیبه» و پسرش «ولید» از لشکر خود جدا شدند و در وسط دو صف ایستادند و مبارزه و جنگ را خواستار شدند. آنگاه سه نفر از جوانان انصار به سوی آنان رفتند. ایشان گفتند: شما کیستید؟
آن سه جوان انصاری گفتند: ما از دستۀ انصاریم.
آنان گفتند: شما برگردید و از بنی عم و همردیفان خودمان برای جنگ ما بیاید.
رسول خدا ج فرمود: ای «عبیدۀ پسر حارث، پسر مطلب، پسر عبد مناف و ای «حمزه» و ای «علی»! به پا خیزید.
گفتند: بلی ما همردیفان آنان هستیم.
«عبیده س» که مسنترین قوم بود، با «عتبه» درگیر شد. و «حمزه س» با «شیبه» و «علی س» با «ولید» پسر «عتبه». حضرت حمزه و علیب به دشمن خود مهلت ندادند و آنان را از پای درآوردند و کشتند. اما عبیده س و عتبه هریک ضربت را بر دیگری وارد میکردند، تا این که حمزه و علیب به دور عتبه، چرخشی زدند و او را نیز از پای درآوردند. سپس عبیده س را که زخمی بود برداشتند، عبیده س بر اثر زخمش به شهادت رسید...
مردم یورش بردند و پیش رفتند، و به همدیگر نزدیک شدند. و کفار نیز نزدیک شدند، در آن هنگام رسول خدا ج فرمود: «بپا خیزید برای بهشتی که پهنایش آسمانها و زمین پهناور را دربر میگیرد».
«عمیر پسر حمام س» انصاری به پا خاست و گفت: «ای رسول خدا! پهنای بهشت، آسمانها و زمین را دربر میگیرد؟ پیامبر ج گفت: بلی! گفت: «به به» یا رسول الله! گفت: چه چیزی تو را وادار کرد که به به بگویی؟ گفت: یا رسول الله! هیچ منظوری نداشتم جز آن که امیدوارم از اهل بهشت باشم. گفت: براستی تو اهل بهشتی. آنگاه «عمیر س» چند خرما را از جعبهای که همراه داشت بیرون آورد، و خواست از آن بخورد. سپس گفت: اگر زنده بمانم تا از این خرما بخورم، آن حیاتی طولانی است. پس همۀ خرما را به دور انداخت و بعد جنگید تا شهید شد. او اولین شهید در میدان جنگ است» [۴۶].
مسلمانان در میدان جنگ صبور و پرطاقت بوده همیشه خدا را یاد میکردند، حضرت رسول ج به شدت میجنگید و از همه به دشمن نزدیکتر شده بود، و از همه مقاومت و شجاعت بیشتر نشان میداد. و فرشتگان با رحمت و نصرت و کمک به زمین میآمدند، و با کفار میجنگیدند...
[۴۶] عمیر س اولین شهید اسلام در میدان نبرد است. اما پیش از هجرت و در آغاز رسالت که هنوز مرحلۀ تبلیغ بود، و جنگ با کفار آغاز نگشته بود. «آل یاسر» ابتدا «سمیهك» و بعد «یاسر س» که تازه مسلمان شده بودند، بر اثر شکنجۀ کفار قریش و به دستور ابوجهل به شهادت رسیدند. پس اولین شهدای اسلام به طور اطلاق «سمیه و یاسر ج» (زن و شوهر) هستند. درود و رحمت خدا بر آنان و بر تمام شهدای راستین اسلام تاکنون و تا روز قیامت. مترجم
جوانان مسلمان در رسیدن به فوز شهادت و سعادت از همدیگر پیشی میگرفتند، و آن مسابقه در بین رفقا و دوستان و برادران، پدر مادری رواج داشت.
«عبدالرحمن پسر عوف س» میگوید: «من» در روز بدر در صف جنگ بودم. وقتی متوجه شدم، دیدم دو جوان کم سن و سال یکی در طرف راستم و دیگری در طرف چپم هستند. مثل این که من زیاد به آنان باور نداشتم و شخصیت آنان را نمیشناختم. یکی از آنان به طوری که رفیقش متوجه نشود، گفت: ای عمویم! ابوجهل را به من نشان بده. گفتم: ای برادرزاده! ابوجهل را چه کار میکنی؟ گفت: با خدا پیمان بستهام که اگر او را ببینم به قتلش برسانم یا قبل از او بمیرم. و همچنین رفیقش پنهانی آن را به من گفت.
عبدالرحمن میگوید: چقدر مسرور و خوشحال شدم، که با آن دو شخصیت پرارزش برخورد کردم. آنگاه ابوجهل را به ایشان معرفی کردم، ایشان مانند «باز» به او حمله کردند و او را زدند و از پای درآوردند.
وقتی که ابوجهل کشته شد، رسول خدا ج فرمود: «این «ابوجهل» فرعون این امت بود».
وقتی جنگ، پیروزی مسلمانان و شکست مشرکان را برملا نمود، رسول الله ج تکبیر گفت، و فرمود: «سپاس لایق خدایی است که وعدهاش درست است، و بندهاش را کمک کرد، و به تنهایی دستهها و احزاب را شکست داد». «خداوند بزرگ درست میفرماید: «حقیقتا، خداوند شما را در بدر نصرت و یاری کرد، در حالی که شما ذلیل و درمانده بودید؛ پس از خدا بترسید، باشد که شکرگزار باشید» [۴٧].
حضرت رسول ج دستور داد: که کشتههای کفار را در چاهی کهنه انداختند، آنگاه بالای چاه رفت و ایستاد و گفت: «ای اهل چاه! آیا دریافتید: که آنچه خدایتان وعده داده بود، حق است»؟
در روز بدر (٧۰) نفر از سران و بزرگان کفار کشته، هفتاد نفر دیگر اسیر شدند و از مسلمانان قریش (مهاجرین) شش نفر، و از انصار، هشت نفر به شهادت رسیدند.
رسول خدا ج اسیران بدر را در بین یارانش تقسیم کرد، و به یاران (اصحاب) وصیت نمود و سفارش کرد که با مهربانی و محبت، با آنان رفتار کنند.
[۴٧] ﴿وَلَقَدۡ نَصَرَكُمُ ٱللَّهُ بِبَدۡرٖ وَأَنتُمۡ أَذِلَّةٞۖ فَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ لَعَلَّكُمۡ تَشۡكُرُونَ١٢٣﴾ [آل عمران: ۱۲۳]
رسول خدا ج مؤید و پیروز به مدینه باز گشت. تمام دشمنان در مدینه و در اطراف ترسیدند، و عدۀ زیادی از اهل مدینه مسلمان شدند، میان خانوادهها مشرکان مکه شیون و زاری برپا شد، و مدتی طولانی برای کشتههایشان گریه و فغان نمودند؛ و ترس و وحشت در دل دشمنان اسلام افتاد.
رسول خدا ج از اسیران جنگی گذشت کرد، و فدیه را از ایشان پذیرفت. و هرکس که بیچیز و نادار بود، بر او منت میگذاشت و آزادش میکرد، و قریش نیز برای اسیران خود هدیه میفرستادند: تا آزاد شوند.
پس هرکدام از اسیران که چیزی نداشتند و باسواد بودند، رسول خدا ج دستور داد: که به جای فدیه به فرزندان انصار نوشتن را یاد دهند. پس هریک از آنان به «ده نفر» نوشتن آموختند. «زید پسر ثابت س» از کسانی بود، که بدین شیوه نوشتن را فرا گرفت.
طایفۀ «بنی قینقاع» اولین یهودیانی بودند، که پیمان را شکستند، و با رسول خدا ج جنگ را شروع نمودند، و دست به آزار مسلمانان زدند. رسول خدا ج پانزده شب آنان را محاصره کرد، تا دوباره بر سر پیمان خود برگشتند، و هم قسم و پیمانشان «عبدالله پسر أبی» رئیس منافقان برای آنان شفاعت و میانجیگری کرد. رسول الله ج آنان را آزاد نمود و آن عده یهودی هفت صد (٧۰۰) نفر جنگجو از جمله تجار و زرگران بودند.
وقتی در بدر بر رؤسا و بزرگان قریش مصیبت بزرگی وارد شده، و با همان حالت به مکه برگشتند. بعضی از مردان که: پدر و پسر و برادر را از دست داده بودند. به نزد ابوسفیان رفتند، و با او و کسانی که در سفر تجارت در آن قافله با او بودند، گفتگو کردند؛ و قرار گذاشتند، با همان مال و ثروت علیه مسلمانان برای جنگ آماده شوند، و چنین کردند، قریش برای جنگ با رسول الله ج جمع شدند. و شعرا مردم را با سرودن اشعار حماسی تحریک کردند، و شهامت و شجاعت را در آنان برانگیختند. مردم قریش در نیمۀ ماه شوال سال سوم هجری با زنانشان بیرون رفتند، تا به مقابل مدینه رسیدند.
رأی رسول الله ج این بود، که مسلمانان در خود شهر مدینه بمانند، و به آنان کاری نداشته باشند. اگر آنان وارد شهر شدند آنگاه مسلمانان جنگ کنند، زیرا رسول خدا ج از بیرونرفتن به خارج مدینه خوشآیند نبود، رأی «عبدالله پسر أبی» نیز همان بود، که رسول الله ج پیشبینی میکرد. و عدهای از مسلمانان که در جنگ بدر شرکت نداشتند، گفتند: یا رسول الله! با ما بیرون بیا تا بر دشمن بتازیم تا نپندارند: که از آنان ترسیده و ناتوان شدهایم.
از رسول خدا ج دستبردار نشدند، تا به خانه رفت و لباس رزم پوشید. اما کسانی که بدون تصمیم و تفکر گفته بودند، بیرون برویم پشیمان شدند و به رسول الله ج گفتند: در اینجا بمان، زیرا بیرونرفتن از مدینه برای ما ممکن نیست. پس اگر میخواهی بنشین، درود خدا بر تو باد-
رسول ج فرمود:« شایستۀ شأن پیامبر نیست، هروقت لباس رزم بپوشد - قبل از این که بجنگد - آن را بر زمین بگذار».
پیامبر ج با هزار نفر از یارانش بیرون رفت، وقتی به مسافت بین مدینه و احد رسیدند، عبدالله پسر ابی و یک سوم مردم از او جدا شدند. حضرت ج فرمود: «عبدالله ایشان را پیروی کرد، و از من سرپیچی نمود».
رسول الله ج حرکت کرد، تا به درهای از احد، واقع در سه کیلومتری مدینه رسید و از بیراهه به پشت کوه احد رسیدند؛ و فرمود: هیچ یک از شما وارد جنگ نشود، تا دستور میدهم. آنگاه رسول خدا ج با هفتصد نفر مرد جنگی برای جنگ آماده شد و «عبیدالله پسر جبیر س» را به فرماندهی پنجاه نفر تیرانداز منصوب نمود، و گفت:« سواران دشمن را به وسیلۀ تیراندازی از ما دفع کن که از پشت به ما حمله نکنند، اگرچه به نفع و یا به ضررمان باشد. و باز به ایشان فرمان داد، که استقامت کنند و آن محل خود را رها نگذارند، اگرچه ببینند: که پرندگان دارند لشکر را میربایند». عبیدالله س زره دیگر را روی زره خود پوشید، و پرچم را به مصعب پسر عمیر سپرد - ش.
رسول خدا ج در روز احد جمعی از جوانان را که کم سن و سال بودند، رد نمود. از جمله: «سمره پسر جندب» و «رافع پسر خدیجش» که در سن پانزده سالگی بودند. پدر رافع س در خدمت رسول خدا ج برایش شفاعت و وساطت کرد و گفت: یا رسول الله ج ! براستی «رافع» پسرم تیرانداز است. رسول خدا ج به او اجازه داد. همچنین «سمره پسر جندب س» را که هم سن و سال رافع س بود به خدمت رسول ج بردند، او را نیز رد کرد. اما «سمره س» گفت: به رافع س اجازه میدهی و مرا رد میکنی؟ در صورتی که با او کشتی بگیرم، او را بر زمین میزنم. آنگاه باهم کشتی گرفتند، سمره رافع ج را به زمین زد. بعد به او هم اجازه داده شد، و در جنگ احد شرکت کرد و جنگید.
در احد مردم به هم رسیدند و به یکدیگر نزدیک شدند، «هند دختر عتبه» با عدهای از زنان قیام کردند، در حالی که هریک دفی در دست داشتند و پشت سر مردان در حال حرکت دف میزدند، و مردان را به جنگ علیه مسلمانان تحریک و تشویق مینمودند.
جنگ در بین مردم اوج گرفت و شدت یافت. «ابودجانه س» که شمشیر را از رسول خدا ج گرفته بود، میجنگید و به رسول خدا ج وعده داد: که آن شمشیر را به حق گرفته باید حق آن را ادا نماید، تا در میان مردم جلب توجه کند، «ابودجانه س» به هرکس میرسید او را از پای درمیآورد.
«حمزه پسر عبدالمطلب» س به شدت میجنگید. عدهای از پهلوانان را از پا درآورد، و کسی توان مقابله را با او نداشت.
«وحشی» برده و غلام «جبیر پسر مطعم» در کمین بود. وحشی تیرانداز ماهری بود که خیلی کم تیرش به خطا میرفت، «جبیر» به او وعده داده بود که اگر حمزه س را بکشد، او را آزاد کند، زیرا در جنگ بدر حمزه س «طعیمۀ» عمویش را کشته بود. و همچنین «هند زن ابوسفیان» که او نیز در روز بدر کشته داده بود، وحشی را به کشتن حمزه س تشویق نمود، تا تسکین قلبش گردد. وحشی خود را آماده نمود و تیر را به طرف حمزه س رها کرد، تیر به او زد و شهید شد.
«مصعب پسر عمیر س» در نزدیک و کنار رسول خدا ج میجنگید، تا شهید شد. مسلمانان در آن واقعه تاریخی نیک امتحان شدند.
خداوند مسلمانان را یاری کرد و به وعدۀ خود عمل نمود، تا جایی که مشرکان لشکر خود را از دست دادند و شکست حتمی خوردند و زنانشان نیز پا به گریز نهادند و به طرف مکه فرار کردند.
در آن هنگام کفار شکست خوردند، و از جبهه فرار کردند، تا به زنانشان رسیدند. وقتی تیراندازان دیدند، که کفار فرار میکنند ایشان نیز به سوی لشکر خود آمدند، در حالی که به پیروزی کامل یقین داشتند، و گفتند: ای قوم! غنیمت، غنیمت. فرمانده تیراندازان پیمان رسول الله ج را به ایشان تذکر داد، اما نشنیدند. گمان دیگر کردندکه دیگر کفار برنمیگردند، و جاهایی را که معرض خطر حمله دشمن بود، رها کردند.
تیراندازان پشت مسلمانان را که موضع حملۀ اسبسواران بود خالی گذاشتند. و از طرفی با پرچمداران کفار دچار شدند، و قومشان از آنان دور افتادند. مشرکان فرصت آوردند و از پشت به مسلمانان حمله بردند. فریادزنی فریاد کشید: که ای مردم! بدانید محمد ج کشته شد! مسلمانان در این هنگام از تعقیب دشمن برگشتند و مشرکان باری دیگر به سوی مسلمانان هجوم آوردند و فرصت را غنیمت شمردند. آن روز، روز بلا و امتحان و سختی بود. دشمنان به سوی پیامبر ج شتافتند، در آن هنگام سنگ به صورت حضرت ج اصابت کرد، و دندان پیشین او شکسته (و دو حلقه به گونههای مبارکش فرو رفت). صورتش زخمی شد، و لبش مجروح گردید، و خون از رخسارش جاری شد، و در حالی که آن را پاک میکرد، میگفت: «چگونه رهایی مییابند، قومی که صورت پیامبرشان را زخمی و خونآلود میکنند، در حالی که آنان را به سوی پروردگار میخواند؟!»
مسلمانان نمیدانستند، که حضرت جکجاست، «علی پسر ابوطالب» س دست پیامبرج را گرفت و «طلحه پسر عبیدالله س» او را بلند کرد، تا کاملاً سر پا ایستاد، «مالک پسر سنان س» از فرط ناراحتی خون صورت حضرت ج را میمکید و آن را میبلعید.
برگشتن مسلمانان از تعقیب دشمن فرار نبود، بلکه گشت و تاکتیک نظامی بود که برای لشکر و تجدید قوا ضرورت داشت، تا پس از آن حمله را از سر گیرند.
آنچه که در احد از شکست و بلاها و از زیان و ضرر جانی و شهادت به مسلمانان رسید، شهادت کسانی که برای اسلام و مسلمین و پیامبر ج ، نیرو امید توانایی وقوت بودند، نتیجۀ خطا و اشتباه تیراندازان و کمتوجهی به دستورات پیامبر ج و فرمانش برای آن لحظۀ آخر بود، و خالیکردن جبههای که پیامبر ج آنان را برای آنجا تعیین نموده بود.
پروردگار توانا میفرماید: «و بدرستی که خداوند وعدۀ خود را با شما به اثبات رساند. چون به اجازۀ خدا بر دشمنان چیره میشدید و میکشتید تا وقتی که در کار جنگ (احد) سست گشتید، و به نزاع پرداختید و نافرمانی نمودید، پس از آن که به شما نشان داد، آنچه را که دوست میداشتید. بعضی از شما دنیا را میخواهید و بعضی آخرت را. سپس شما را از پیشرفت بازداشت، تا شما را بیازماید. و بدرستی که خدا از شما درگذشت، و خداوند بر مؤمنان صاحب فضل و برکت است» [۴۸].
[۴۸] ﴿وَلَقَدۡ صَدَقَكُمُ ٱللَّهُ وَعۡدَهُۥٓ إِذۡ تَحُسُّونَهُم بِإِذۡنِهِۦۖ حَتَّىٰٓ إِذَا فَشِلۡتُمۡ وَتَنَٰزَعۡتُمۡ فِي ٱلۡأَمۡرِ وَعَصَيۡتُم مِّنۢ بَعۡدِ مَآ أَرَىٰكُم مَّا تُحِبُّونَۚ مِنكُم مَّن يُرِيدُ ٱلدُّنۡيَا وَمِنكُم مَّن يُرِيدُ ٱلۡأٓخِرَةَۚ ثُمَّ صَرَفَكُمۡ عَنۡهُمۡ لِيَبۡتَلِيَكُمۡۖ وَلَقَدۡ عَفَا عَنكُمۡۗ وَٱللَّهُ ذُو فَضۡلٍ عَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ١٥٢﴾ [آل عمران: ۱۵۲].
در جنگ احد دو حلقه به صورت حضرت ج فرو رفت، وقتی «ابوعبیده پسر جراح س» آن دو حلقه را از صورتش بیرون کشید – همزمان – دو دندان پیشین (رباعیة) ابوعبیده س افتاد. «ابودجانه س» زره پوشید و در کنار پیامبر ج میجنگید، در حالی که خود را به طرف پیامبر ج خم کرده بود، و تیرهای زیادی به پشتش خورد تا پیامبر ج محفوظ بماند. «سعد پسر ابیوقاص س» نیز در جلو دستش تیراندازی میکرد، پیامبر ج به او تیر میداد و میگفت:« تیراندازی کن، پدر و مادرم فدایت». س
«قتادۀ پسر نعمان س» بر اثر شدت ضربت چشمش بیرون آمد، پیامبر ج آن را با دستش به جای خود گذاشت، که بهتر و تیزبینتر از اول بود. کفار قصد جان پیامبر ج را کردند، و آنچه را که میخواستند، خداوند آن را از او منع کرد. و ده نفری از یاران به دورش حلقه زدند و دفاع کردند، تا همگی شهید شدند.
«طلحه پسر عبیدالله س» با ایشان جنگید و با دست خود زره جنگی را به تن پیامبرج پوشاند. به انگشتانش آسیب رسید و دستش شل شد. پیامبر ج خواست، بالای سنگی در آنجا برود، اما به حدی مجروح و ضعیف شده بود که نتوانست. طلحه س زیر پایش رفت تا توانست بالای سنگ برود. وقت نماز رسید، پیامبر ج در حال نشستن با ایشان نماز خواند.
وقتی که صحابه شکست خوردند «انس پسر نضر س» عموزاده أنس پسر مالک س خادم پیامبر ج – مقاومت کرد و جلو رفت. «سعد پسر معاذ س» به او رسید. سعد س گفت: کجا میروی؟ ای أبا عمر! «انس س» جواب داد. «به به» بوی بهشت میآید! ای سعد! بوی بهشت را فقط من دریافتم.
«أنس پسر نضر س» به عدهای از مهاجرین و انصار پیوست، دید که دست به زانو نشستهاند. گفت: چرا اینطور نشسته اید؟ گفتند: پیامبر ج شهید شد. گفت: پس بعد از او شما چه کار میکنید؟! به پا خیزید و بمیرید، بر سر آنچه که او برایش به شهادت رسید.
سپس قوم حرفش را قبول کردند، و جنگیدند تا شهید شدند.
أنس س میگوید: آن روز یکی از ما هفتاد تیر خورده بود، و کسی او را نمیشناخت، مگر خواهرش، آن هم وسیلۀ سرانگشتانش.
«زیاد پسر سکن س» با پنج نفر از انصار جلو دست پیامبر خدا ج میجنگیدند، یکی پس از دیگری شهید شدند. فقط زیاد س ماند که او هم میجنگید تا زخم فراوانی برداشت. پیامبر ج فرمود:« او را به من نزدیک کنید، زیاد را نزدیک کردند. آنگاه پیامبر ج رانش را زیر سرش گذاشت، و در حالی که صورتش بالای ران پیامبر ج بود، شهید شد».
«عمرو پسر جموح س» به شدت فلج و لنگ بود. عمرو س چهار پسر جوان داشت، که همراه رسول خدا ج جهاد میکردند. وقتی که پیامبر ج برای احد تصمیم گرفت، عمرو س خواست، که همراه پیامبر ج به احد برود. پسرانش به او گفتند: خداوند به شما اجازه داده است که جنگ نکنی، اگر شما به جنگ نیایی ما به جای تو میجنگیم، زیرا خداوند تکلیف جهاد را از تو برداشته است.
«عمرو س» قانع نشد و به خدمت پیامبر ج رفت و گفت: این پسران من مرا از جهاد در خدمت شما بازمیدارند، و قسم به خدا! من آرزو میکنم که شهید شوم، و با این پای لنگم در بهشت گردش کنم. پیامبر ج به او فرمود:« بدان، خداوند تکلیف جهاد را از سر تو برداشته است. بعد به فرزندانش فرمود: چیست که شما دستبردارش نمیشوید؟ شاید خداوند شهادت را نصیبش کند». سپس همراه پیامبر ج خارج شد و به فوز شهادت رسید.
«زید پسر ثابت» س میگوید: پیامبر ج در روز احد مرا دنبال «سعد پسر ربیع س» فرستاد و گفت:« اگر او را دیدی سلام مرا به او برسان، و با او بگو: پیامبر ج میگوید: حالت چطور است؟». زید س گفت: میان شهدا میگشتم او را یافتم که جان میداد و هفتاد تیر «سر نیزه شمشیر و تیر و کمان» خورده بود. به او گفتم: ای سعد! پیامبر خدا ج به تو سلام میرساند، و میگوید: به من خبر بده که حالت چطور است؟ سعد س جواب داد: سلام و درود خدا بر او باد، به او بگو: ای رسول خدا! بوی بهشت را لمس میکنم و همچنین به انصار، قومم بگو: اگر از رسول خدا ج جدا شوید در نزد پروردگار هیچ عذر و بهانهای ندارید، در حالی که چشمانتان سو سو میکند، سپس جان را به جان آفرین تسلیم کرد.
«عبدالله پسر جحش س» در آن روز گفت: «خداوندا! تو را قسم میدهم، که فردا به دشمن برسم و مرا به شهادت برسانند، سپس شکمم را پاره کنند و گوش و بینی مرا قطع کنند و ببرند. سپس تو از من سؤال کنی: چرا اینطور شدی؟ در جواب بگویم در راه تو».
وقتی مسلمانان پیامبر ج را دیدند به طرف او شتافتند و حضرت ج همراه ایشان به سوی دستۀ دیگری از مسلمانان رفت. «ابی پسر خلف» متوجه ایشان شد و گفت: ای محمد! اگر شما نجات یابی من رهایی نمییابم، رسول خدا ج فرمود: او را آزاد بگذارید. هنگامی که نزدیک شد، رسول خدا ج نیزه را از یکی از یاران گرفت و به استقبالش رفت. چنان نیزهای به گردنش زد، که از اسبش افتاد و چند بار به دور خود غلتید.
«علی پسر ابوطالب» س خارج شد و ظرف چرمی خود را پر از آب کرد و خون صورت پیامبر ج را شست. فاطمه ل هم او را کمک کرد. و همچنین علی س صورت پیامبر ج را میشست. وقتی فاطمه دید، که آب جریان خون را قطع نمیکند، بلکه زیادتر میشود، تکه حصیری را برداشت و آن را به آتش زد و روی زخم پیامبر ج گذاشت، خون بسته شد.
«عایشه دختر ابوبکر» ب و «ام سلیم» ل مشکهای آب را بر پشت میگرفتند و آب را به دهان یاران پیامبر ج میریختند. سپس دوباره میرفتند و مشکها را پر میکردند و برمیگشتند و مانند بار اول آب را به دهان یاران پیامبر ج میریختند، و مشکها را «ام سلیطل» پر میکرد.
«هند دختر عتبه» و زنان دیگری که با او بودند، کشتههای اسلام را مثله میکردند. گوشها و بینیهایشان را قطع مینمودند. هند جگر حمزه س را پاره پاره کرد و جوید و چون نتوانست ببلعد آن را پرت کرد.
وقتی «ابوسفیان» خواست برگردد، بالای کوهی رفت، و با صدایی بلند فریاد برآورد که: جنگ، گریز و شکست و پیروزی است. روزی به روزی (یعنی: احد به جای بدر).
«هبل» [۴٩] را بزرگ بدانید و ستایش کنید. پیامبر ج فرمود: ای عمر! بپا خیز و او را جواب بده و بگو: خداوند بلند مرتبه و بزرگتر است. یکی نیستیم، کشتههای ما در بهشتند و کشتههای شما در دوزخ.
ابوسفیان گفت: ما «عزی» داریم (نام یکی از بتهای قبیلۀ قریش پیش از ظهور اسلام. م) و شما عزی ندارید. پیامبر ج فرمود: بگویید: خداوند یاور ما است، شما یاور ندارید.
وقتی ابوسفیان برگشت و مسلمانان نیز برگشتند، فریاد کشید، «موعد شما بدر سال آینده».
پیامبر ج به یکی از یاران فرمود: بگو بلی! آن روز بین ما و شما وعدهگاه است.
سپس یاران به سوی کشتههایشان رفتند، حضرت رسول ج برای حمزه س که هم عمو و هم برادر ناتنیاش بود، اندوهگین شد؛ و همچنین برای سایر شهدا. رضوان الله تعالی علیهم اجمعین.
[۴٩] «هبل» بتی بوده در کعبه به صورت انسان که از عقیق ساخته شده بود، و دو قبیلۀ قریش و بنی کنانه پیش از ظهور اسلام آن را پرستش میکردند. (عمید)
«صفیهل دختر عبدالمطلب» آمد تا حمزه س را ببیند، حمزه س برادر شقیقی (پدر و مادری) صفیهل بود. رسول خدا ج به «پسرش زبیر پسر عوام س» فرمود: به مادرت برس و او را برگردان، تا برادرش حمزه س را با آن اوضاع و احوال نبیند. زبیر س به مادرش گفت: ای مادر! رسول خدا ج به شما امر میکند، که برگردی. گفت: برای چه؟! در حالی که به من خبر رسید که برادرم مثله شده و آن در راه خدا است، انشاء الله خود را به خوبی میآزماییم و به نیکی صبور و بردبار خواهم بود. آنگاه نزد حمزه س رفت و او را تماشا کرد، و پس از آن بر او نماز خواند و برگشت، و از خداوند برایش آمرزش طلبید. سپس پیامبر ج دستور داد، او را دفن کردند.
«مصعب پسر عمیر س» پرچمدار پیامبر خدا ج که قبل از اسلام از ثروتمندترین جوانان قریش بود. وقتی به شهادت رسید، در یک پارچه (پرده) تکفین شد، که اگر بر سرش میکشیدند، پاهایش برهنه میماند، و برعکس (اگر پاهایش را میپوشانید، سرش برهنه میماند). تا این که رسول خدا ج دستور داد؛ سرش را با آن پارچه، پاهایش را با حشیش خوشبو، بپوشانند.
رسول خدا ج در جنگ احد هردو نفر را در یک پارچه تکفین مینمود، و میگفت: کدام یک از ایشان بیشتر قرآن را حفظ داشته است؟ به هرکدام اشاره میکردند، او را در قبر جلو میانداخت، و میفرمود:« من در روز قیامت برای آنان شاهد و گواهم». آنگاه دستور داد: که آنان را با همان حالت «آلوده به خون خود» دفن کنند، نه بر آنها نماز خواند و نه ایشان را غسل دادند [۵۰].
[۵۰] جهت توضیح بیشتر به کتب فقهی مبحث نماز و تجهیز میت, مراجعه کنید. مترجم
مسلمانان از «احد» به مدینه برگشتند، و کنار زنی از بنی دینار که: شوهر، برادر و پدرش در جنگ شهید شده بودند، گذشتند، وقتی خبر شهادت عزیزانش را به اودادند، گفت: پیامبر خدا ج چه شد؟ سلامت است؟ گفتند: ای مادر فلان! شکر خدا آنطور که تو دوست میداری سلامت است. گفت: پیامبر ج را به من نشان دهید تا او را ببینم، حضرت ج را به او نشان دادند؛ آن زن او را دید و گفت: «هر بلا و مصیبتی بعد از سلامتی شما سهل و آسان است».
کفار همدیگر را سرزنش میکردند و به همدیگر میگفتند: چیزی نکردید، عظمت و شکوه و مقام قوم را پایمال نمودید. سپس مسلمانان را رها نموده آنان را در هم نشکستید، از سویی دیگر رسول خدا ج دستور داد، که مسلمانان به دنبال دشمن بروند.
وانگهی مسلمانان بر اثر زخمهایی که دیده بودند، ضعیف و ناتوان شده بودند. و هنگامی که صبح روز یک شنبه فرا رسید، مؤذن رسول خدا ج فریاد زد: ای مردم! به تعقیب دشمن بروید، و فقط کسانی که دیروز حضور داشتهاند، بیایند.
اکثر مسلمانان زخمی و خسته شده بودند، اما با این حال با پیامبر ج جهت تعقیب دشمن خارج شدند، و کسی از فرمانش سرپیچی نکرد. حرکت کردند تا به «حمراء الاسد» که هشت میل [۵۱] از مدینه دور است، رسیدند. پییامبر ج و مسلمانان روزهای: دوشنبه، سهشنبه، و چهارشنبه در آنجا اقامت کردند، سپس به مدینه برگشتند.
شهدای روز احد به هفتاد و دو تن رسیدند، که اکثرشان از انصار بودند «رضی الله تعالی عنهم» کشتۀ کفار بیست و دو تن بود.
[۵۱] میل در خشکی حدود یک هزار و ششصد و نه متر و در دریا یک هزار و هشتصد و پنجاه و دو متر است، که در گذشته آن را چهار هزار ذراع برآورد میکردند و به آن میل هاشمی میگفتند. «المعجم الوسیط».
در سال سوم هجری طایفۀ «عضل والقاره» از مسلمانان در خواست کردند که: ایشان را تعلیم و تربیت کنند. پیامبر ج شش نفر از یاران را همراهشان فرستاد، از جمله «عاصم پسر ثابت» و «خبیب پسر عدی» و «زید پسر دثنه ش» بودند. اما آن قوم خیانت کردند و اکثر یاران پیامبر ج را به شهادت رساندند.
«زید س» را از حرم مکه بیرون کشیدند، تا او را بکشند. عدهای از قریش اجتماع نمودند که «ابوسفیان پسر حرب» نیز حضور داشت. ابوسفیان به زید س خطاب کرد، ای زید! تو را به خدا قسم، آیا دوست میداشتی که اکنون محمد ج به جای تو پیش ما میبود، و تو در میان خانوادهات؟ گفت:« به خدا قسم، حتی دوست ندارم که محمد ج در جای خود هم خاری به او اصابت کند و او را آزار برساند، و من در میان خانوادهام نشسته باشم».
ابوسفیان گفت: تا حال هیچ کس را ندیدهام که به کسی محبت و علاقه داشته باشد، مانند محبت و علاقهای که یاران پیامبر ج نسبت به او دارند، آنگاه زید س را به شهادت رساندند.
وقتی خبیب س را آوردند، به دارش بیاویزند [۵۲]، به ایشان گفت: چه نظری دارید، اگر مرا رها کنید تا دو رکعت نماز بخوانم؟ بعد هرچه میخواهید انجام بدهید. گفتند: زود باش، دو رکعت نماز را خوب و مرتب تمام کرد، و به مردم روی نمود و گفت: قسم به خدا، اگر به خاطر این نبود،که مبادا شما گمان کنید که از ترس کشتن نماز را طول دادهام، آن را زیادتر و بیشتر ادامه میدادم. سپس این دو بیت را سرود:
فلست أبالي حين أقتل مسلما
على أي شق في الله مصرعي
وذلك في ذات الإله وإن يشأ
يبارك على أوصال شلو ممزع» [۵۳]
[۵۲] «خبیب پسر عدی انصاری خزرجی س» یکی از آن شش نفر بود، که طایفۀ «هذیل» به آنان خیانت کردند. چهار نفر از آنان شهید و دو نفر از جمله «خبیب س» اسیر شدند. طایفۀ «هذیل» او را در مکه با اسیر خود مبادله کردند. قریش مکه نیز او را به دار آویختند. اعلام المنجد. [۵۳] «وقتی من به مسلمانی کشته شوم، هیچ باکی ندارم. در هرجایی که باشد، مرگ من در راه خدا است. و این کشتن من در تقدیر پروردگار است، و اگر بخواهد آن را تمام اعضاء و اندام پاره پارهام مبارک میگرداند». مترجم
رسول خدا ج جمعی از اصحاب را به دنبال عامر پسر مالک فرستاد، تا مردم را به طرف اسلام دعوت کند، و آن عده هفتاد نفر از برگزیدگان و بزرگان مسلمانان بودند. رفتند تا به «بئر معونه» رسیدند، در آنجا از قبایل «بنی سلیم»: (عصیه، رعل و ذکوان) دورشان را گرفتند و احاطه نمودند، وقتی مسلمانان جریان را چنین دیدند، شمشیر را به دست گرفته جنگیدند، تا همگی به جز کعب پسر زید س کشته شدند. کعب س تا غزوۀ خندق در حیات بود، و در آن غزوه به شهادت رسید.
... در این سریه (دستهای از لشکر که پنهانی به دشمن حمله میبرند). حرام پسر ملحان س به دست جبار پسر سلمی کشته شد، جبار پس از این واقعه مسلمان شد و سبب ایمانآوردنش: کلمهای بود که از حرام س شنید و او را جلب توجه کرد. جبار میگوید: براستی آنچه که مرا به سوی اسلام دعوت کرد، این بود که: به یکی از آن مردان مسلمان از پشت نیزه فرو بردم و از سینهاش بیرون آمد. هنگامی که سر نیزه را نگاه میکردم، از او شنیدم که میگفت: «قسم به پروردگار کعبه، به سعادت رسیدم» [۵۴].
پیش خود گفتم: به چه سعادتی رسیده است؟! آیا من این مرد را نکشتهام؟! جبار میگوید: بعد از آن جریان از آن مطلب «حرام س» سؤال کردم. گفتند: شهادت سعادت است. آنگاه گفتم: قسم به خدا! به شهادت رسید. این بود سبب مسلمانشدن جبار س.
[۵۴] «فزت ورب الکعبه».
پیامبر خدا ج نزد طایفۀ بنی نضیر (قبیلۀ بزرگی از یهود) رفت تا ایشان را در مورد این که دو نفر از طایفۀ بنی عامر را کشته بودند، یاری کند؛ در بین این دو طایفۀ (بنی نضیر و بنی عامر) پیمان و سوگندنامهای گذشت، که خیلی به نرمی باهم صحبت نمودند و به همدیگر وعدۀ خوبی دادند، اما عداوت و حیله و تزویر را نسبت به پیامبر خدا ج در دلها پنهان کرده بودند. پیامبر خدا ج در کنار دیوار یکی از خانههایشان نشسته بود، آن قوم در بین خودشان گفتند: بدانید! دیگر شما چنین فرصتی را به دست نمیآورید،که پیامبر ج را از بین ببرید. پس چه کسی است که بالای دیوار این خانه رفته سنگ بزرگی را بر سرش بکوبد، تا از دستش نجات یابیم؟!.
چند نفر از صحابه از جمله: ابوبکر، عمر و علی «رضی الله تعالی علیهم» نیز در خدمتش بودند.
خداوند از نیت پلیدایشان (بنی نضیر و بنی عامر) پیامبر ج را باخبر کرد. آنگاه پیامبر ج برخاست و به مدینه برگشت و دستور داد، که برای جنگ با آنان آماده شوند. سپس به سویشان حرکت کردند، و در ماه ربیع الاول سال چهارم هجری، آنان را شش شبانه روز محاصره کردند؛ و خداوند نیز ترس را در دلشان انداخت. لذا از پیامبر خدا ج درخواست کردند، که آنان را اخراج کند [۵۵]، و از کشتنشان درگذرد، به شرط این که فقط به اندازۀ بار شتری از اموالشان را به آنان داده حتی سلاح را از آنان بگیرد.
پیامبر ج اموالشان را در بین مهاجرین اولین تقسیم کرد.
[۵۵] اشاره به آیات اول سورۀ «حشر» برای توضیح بیشتر به تفاسیر آیات رجوع کنید، مترجم.
در سال چهارم هجری پیامبر ج به جنگ طایفۀ نجد [۵۶] رفت، و رفتند، تا به زیر سایۀ درختی رسیدند. یاران ش با پیامبر ج خارج شدند، و هر شش نفر یک شتر داشتند؛ که به نوبت سوار میشدند، و پاهایشان در اثر پیادهروی زیاد ورم کرد، و ناخنهایشان افتاد. ناچار پاهای خود را با پارچۀ کهنه میبستند، به همین مناسبت این جنگ «جنگ ذات الرقاع» [۵٧] نامیده شد.
دو طرف به هم نزدیک شدند، ولی جنگی روی نداد. عدهای از یاران عدهای دیگر را میترساندند، تا این که رسول خدا ج با آنان نماز خوف خواند.
[۵۶] «نجد» سرزمینی است در وسط مملکت عربستان سعودی، مترجم. [۵٧] ذات الرقاع در لغت به جای مرتفع از سطح دریا گفته میشود. ذات الرقاع نام همان محلی است که بنی محارب و بنی ثعلبه از طوایف غطفان در آنجا گرد آمده بودند، تا با محمد ج بجنگند. همین که آن گروه محمد ج و همراهانش را دیدند متفرق شدند، و زنان و اموال خود را به جای گذاشتند، و مسلمانان هرچه میتوانستند از اموال آنان را گرفتند و راهی مدینه شدند. (دکتر حسین هیکل)
جنگ خندق یا احزاب، در ماه شوال سال پنجم هجری روی داد. جنگ خندق جنگی بود، قاطع و آزمایشی بود که برای مسلمانان سابقه نداشت. خداوند در بارۀ خندق چنین فرموده است:
«یاد آورید هنگامی که (در جنگ احزاب) دشمنان از تمام جوانب (غطفان از مشرق و قریش از مغرب) بر شما حملهور شدند. و دیدهها حیران و متمایل گشتند، و جانها به گلوها رسیدند، و به وعدۀ خدا گمانهای مختلف کردند. (مؤمنان حقیقی به وعدۀ حق و فتح اسلام خوشگمان و دیگران بدگمان بودند).
آنگاه مسلمانان آزمایش شدند، و (ضعیفان در ایمان) سخت متزلزل گردیدند» [۵۸].
یهود این جنگ را پیش کشیدند، عدهای از «بنی نضیر» و عدهای از «بنی وائل» نزد قریش در مکه رفتند، و قریش را به جنگ پیامبر ج دعوت کردند و قریش را زیاد آزمودند، و در آتش افروزی مبالغۀ بسیار نمودند، تا آنان را آمادۀ جنگ کردند، و تشویق و ترغیب نمودند.
نمایندگان یهود جنگ را خیلی خوب و آسان برای قریش جلوه دادند و گفتند: ما تا ریشهکن کردن مسلمانان با شما هستیم، قریش را به این وعدهها خشنود نمودند. قریش نیز به وعدههای ایشان شاد شدند، و اجتماع کردند و به آنان جواب مثبت دادند. سپس نمایندگان یهود به طرف غطفان رفتند و ایشان را نیز برای جنگ دعوت کردند و همچنین نزد سایر قبایل رفتند و مشروعیت جنگ را در مدینه و موافقت قریش را اعلام داشتند.
آنگاه بر قراردادهایی اتفاق نمودند، چهارهزار مرد جنگی از قریش و شش هزار مرد جنگی از غطفان آمادۀ جنگ شدند، که مجموعاً به ده هزار مرد جنگی رسید.
فرماندهی لشکر را به ابوسفیان پسر حرب سپردند.
[۵۸] ﴿إِذۡ جَآءُوكُم مِّن فَوۡقِكُمۡ وَمِنۡ أَسۡفَلَ مِنكُمۡ وَإِذۡ زَاغَتِ ٱلۡأَبۡصَٰرُ وَبَلَغَتِ ٱلۡقُلُوبُ ٱلۡحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِٱللَّهِ ٱلظُّنُونَا۠١٠ هُنَالِكَ ٱبۡتُلِيَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ وَزُلۡزِلُواْ زِلۡزَالٗا شَدِيدٗا١١﴾ [الأحزاب: ۱۰-۱۱]
مسلمانان در جنگ خندق فیصله نمودند، که در مدینه تحصن کنند (بمانند) و به دفاع از آن بپردازند. تعداد لشکر مسلمانان از سه هزار ۳۰۰۰ جنگجو بیشتر نبود.
در اینجا سلمان فارسی س به کندن خندق، به دور مدینه اشاره نمود، و گفت: یا رسول الله! در سرزمین فارس هر وقت از سواران دشمن بیم داشتیم، به دور خود خندق میزدیم. پیامبر ج رأیش را قبول فرمود: و دستور داد: که از هرطرفی خوف هجوم و حملۀ دشمن است، خندق بکنند.
آنگاه پیامبر ج خندق را در بین یاران خود اینطور تقسیم کرد، که: هر ده نفر چهل ذراع، بیست متر یا بیشتر خندق بکنند.
[۵٩] الحکمة ضالة المؤمن. متن
پیغمبر اکرم ج در کندن خندق مرتب کار میکرد، تا مسلمانان نیز تشویق و ترغیب شوند، و به پاداش نیک و اجر بزرگ برسند. مسلمانان با جان و دل و تمام نیرو کار میکردند، همچنانکه پیامبر ج کار میکرد. هوا به شدت سرد بود، به اندازۀ کافی خوراک نداشتند، و یا اصلاً خوراک گیر نمیافتاد.
أبوطلحه س میگوید: [۶۰] از گرسنگی پیش پیامبر ج شکایت بردیم، و هرکدام از ما سنگی را روی شکم خود برداشتیم، اما رسول خدا ج دو سنگ را روی شکمش برداشت. از آن پس یاران پیامبر ج مسرور و خوشحال بودند، و خدا را سپاس میکردند، و شعر میسرودند؛ دیگر شکایت نکردند و ناراحت نشدند.
أنس س میگوید: پیامبر خدا ج به خندق رفت، دید که مهاجرین و انصار در هوای سرد صبح گاهی مشغول کندن خندق هستند، و هیچ بنده و بردهای در کندن خندق به جای ایشان کار نمیکند. وقتی پیامبر ج آنها را با آن حالت خستگی و گرسنگی دید، فرمود:
«پروردگارا! این عیش و شادی، عیش و شادی آخرت است».
«پروردگارا! انصار و مهاجرین را ببخشای».
مهاجرین و انصار نیز در جواب گفتند:
«ما کسانی هستیم برای جهاد و مبارزه به همراه محمد ج پیمان بستهایم، چون تا ابد در این دنیا نخواهیم ماند».
در بعضی جاهای خندق مسلمانان به سنگ بزرگ و سختی برخورد میکردند، که کلنگ و وسایل کار نمیتوانست آن را بیرون بیاورد، شکایت را پیش پیامبر ج بردند. وقتی حضرت ج آن سنگ را دید، کلنگ را به دست گرفت و گفت: «بسم الله و یک ضربه را بر آن سنگ وارد کرد. یک سوم سنگ خرد شد، بعد فرمود: الله اکبر، فتوحات شام به من بخشیده شد. سوگند به خدا! من «کاخهای قرمز» آنجا را میبینم، انشاء الله بار دوم ضربۀ دیگری بر سنگ وارد کرد، نصف دیگر بقیه خرد شد. گفت: الله اکبر، فتوحات فارس نیز به من بخشیده شد. به خدا قسم! من «کاخ سفید مداین» را میبینم، بار سوم ضربهای دیگر زد و گفت: بسم الله، بقیۀ سنگ خرد شد. فرمود: الله اکبر، فتوحات یمن به من داده شد. به خدا قسم! الآن «درهای صنعا» را در اینجا میبینم».
[۶۰] «یقول ابوطلحه»: «شكونا إلى رسول الله ج الجوع ورفعنا عن بطوننا عن حجر حجر. فرفع رسول الله ج عن بطنه عن حجرين. وكانوا مسرورين، يحمدون الله ويرتجزون ولا يشكون ولا يتعتبون». (متن)
معجزات زیادی از پیامبر ج ظاهر میشد، وقتی مسلمانان در کندن خندق به جای سختی از زمین برخورد کردند، پیامبر ج ظرف پر از آبی خواست و کمی بزاق دهان را بر آب انداخت. سپس از خدای بزرگ مدد طلبید، و بعد آب را روی آن قسمت از زمین سخت پاشید. آب جذب شد و زمین مانند ریگ نرم گردید. خوردنیها پربرکت شد، و عدۀ زیادی را سیر کرد، و به تمام لشکر رسید.
طایفۀ قریش و غطفان و طرفدارانشان به مدینه روی آوردند، و رو به روی شهر مدینه با ده هزار نفر لشکر فرود آمدند، پیامبر ج و مسلمانان سه هزار نفر بودند. خندق فاصلهای بود، بین مسلمانان و دشمن.
در بین مسلمانان و طایفۀ بنی قریظه عهد و پیمان صلح برقرار بود. اما حی «پسر أخطب» رئیس بنی نضیر ایشان را به پیمانشکنی وا داشت، و ایشان نیز بعد از تردد و دودلی و اجبار، پیمان را شکستند. پیامبر ج تحقیق کرد و از جریان باخبر شد، و از چنین توطئهای بیم داشت و آن را بلای بزرگی پنداشت. و از طرفی دیگر نفاق و دورویی، از منافقان مدینه سر زد. در این هنگام پیامبر ج تصمیم گرفت، با «غطفان» پیمان صلح ببندد، بر سر این که یک سوم ثمره و بهرۀ مدینه را به آنان بدهد، تا انصار در امان باشند و دچار مشکلات نگردند، زیرا انصار بزرگترین و عمدهترین مسؤولیتهای جنگ را تحمل کرده بودند.
اما وقتی پیامبر ج سعد پسر معاذ و سعد پسر عباده ج را دید که ثبات و پایداری و بینیازی را در برابر دشمن نشان میدهند و از صلح مانع میشوند، از تصمیم خود دست کشید.
سعد س گفت: ای رسول خدا! ما قبلاً با اینها مشرک و بتپرست بودیم، نه خدا را عبادت میکردیم و نه او را میشناختیم، هیچ وقت یک دانه خرما را به ایشان نمیدادیم، مگر به عنوان مهمانداری و یا فروش. آیا حالا که خداوند به وسیلۀ اسلام به ما عزت و کرامت بخشیده است، و به سوی خود هدایت فرموده و ما را به خودش و به وجود مبارک تو عزت داده مال خود را به آنان بدهیم؟! قسم به خدا، به چنین چیزی احتیاج نداریم، و غیر از شمشیر به آنان چیزی نخواهیم داد، مادامی که خداوند در بین طرفین حکم کند. پیامبر ج در جواب فرمود: این شما و آن جریان، یعنی اختیار دارید هرطور صلاح میدانید عمل کنید.
پیامبر خدا ج و مسلمانان ایستادند، در حالی که دشمن ایشان را محاصره کرده و هنوز جنگی شروع نشده بود که بعضی از سواران قریش با عجله میآمدند: تا به کنار خندق میرسیدند.
وقتی به خندق برخورد میکردند، میایستادند و میگفتند: به خدا قسم! این حیلهایست که از جانب عرب نیست.
سپس دشمن تصمیم گرفت، که جستجو کرده جای تنگی را از خندق پیدا کند، تا اسبسواران از آن بگذرند. بنابراین، به عجله این ور و آن ور میکردند، تا چنان جایی پیدا شود، و از جمله: سوار مشهور «عمرو پسر عبدود» بود، که در برابر هزار سوار مقاومت میکرد.
وقتی «عمرو» ایستاد، فریاد برآورد: کیست که به میدان جنگ بیاید؟ علی پسر ابوطالب س ظاهر شد و گفت: ای عمرو! تو با خدا پیمان بستهای که: هیچ مردی از قریش نمیتواند مرا برای شمشیربازی بخواند، مگر این که شمشیر را از دست او میگیرم.
گفت: آری،
علی جواب داد: پس من تو را به سوی خدا و پیامبر ج و دین اسلام؛ دعوت میکنم.
عمرو گفت: من به آنها احتیاجی ندارم.
علی س گفت: من پس تو را به جنگ و مبارزه میخوانم.
عمرو گفت: چرا ای برادرزاده؟! به خدا قسم، من دوست ندارم تو را بکشم.
علی س گفت: اما من سوگند به خدا، دوست دارم تو را بکشم.
وقتی عمرو چنین جوابی را شنید، آتش گرفت و با عجله از اسب پایین آمد، و اسب را محکم بست و توی صورتش زد، و بعد رو به روی علی س آمد و باهم درگیر شدند، تا عاقبت علی س او را بکشت.
«عایشه امالمؤمنین» (مادر مسلمانان) ل میفرماید: قبل از فرمان حجاب با جمعی از زنان مسلمان در حصار «بنی حارثه» بودیم، در این هنگام سعد پسر معاذ س بر ما گذر کرد، که زرۀ کوتاهی به تن داشت و بازوهایش از آن بیرون آمده بود. سعد س شعر میخواند، مادرش به او گفت: ای پسرم! زود باش به لشکر برس. به خدا قسم تأخیر کردی. عایشه ل فرمود: به مادرش گفتم: ای مادر سعد س ! به والله، من دوست داشتم که زره سعد از آن کاملتر باشد، تا بازوهایش را بپوشاند.
زیرا عایشه ل از کوتاهی زره سعد س بیم داشت. سعد س در غزوۀ «بنی قریظه» تیری خورد و رگ بازویش را برید و شهید شد.
مشرکان در جنگ خندق مسلمانان را احاطه کردند، مانند یک دسته از لشکر که در حصاری قرار بگیرد، و این محاصره یک ماه طول کشید. چهار طرف مسلمانان را گرفتند، گرفتاری شدت یافت؛ و نفاق و دورویی ظاهر گردید. بعضی از مردم از رسول خدا ج اجازه میگرفتند، به مدینه برگردند، و میگفتند: «خانههای ما در امان نیست، در حالی که اینطور نبود و فقط میخواستند که از جنگ با کفار فرار کنند» [۶۱].
در آن هنگام که رسول خدا ج و یارانش از آنچه که خدا خوف و شدت جنگ را برایشان تعریف کرد، «نعیم پسر مسعود غطفانی س» پیش پیامبر ج آمد و گفت: ای رسول خدا ! براستی که من مسلمان هستم و قومم هنوز نفهمیدهاند؛ که من مسلمان شدهام، هرچه میخواهی به من دستور بده. پیامبر فرمود:« شما هم در میان ما مردی هستی، آنچه که میتوانی از ما دفع کن، زیرا جنگ خدعه و نیرنگ است».
سپس نعیم پسر مسعود س خارج شد و نزد بنی قریظه رفت و سخنانی گفت: که ایشان را از تصمیم خود و دوستی و پیمان نسبت به قریش و غطفان که اهل مدینه نیستند: در شک اندازد و یادآور شد: که در آینده دشمن انصار و مهاجرین میشوید، که در مدینه - و همسایۀ هم - هستید، در صورتی که غطفان و قریش میروند. آنگاه اشاره کرد به این که با قریش و غطفان به جنگ اسلام نروند، مگر این که: چند نفر از بزرگان ایشان را به عنوان گروگان در نزد خود جهت اعتبار و اعتماد بگیرند. بنی قریظه در جواب گفتند: به رای درستی اشاره کردی.
پس از آن نزد قریش رفت و اخلاص و صداقت و نصیحت خود را نسبت به آنان اظهار کرد، و خبر داد که یهود «بنی قریظه» از یاری شما نادم شدهاند و از شما چند نفر از بزرگان را به عنوان وثیقه و گروگان میخواهند. و بعداً آنان را به پیامبر ج و یارانش تحویل دهند؛ که سرشان را از تن جدا کنند.
سپس نزد طایفۀ غطفان رفت و آنچه که به قریش گفته بود: به آنان نیز اعلام کرد. آنگاه هردو گروه را نسبت به یهود بنی قریظه هشدار داد و در دلهایشان شک و تردید انداخت. اختلاف در بین احزاب ظاهر شد، و هریک از آنان نسبت به دوستان خود «واقعۀ پیش از وقوع» را احساس نمود.
وقتی ابوسفیان و سران غطفان جنگ قاطعی را بین خود و مسلمانان خواستار شدند، یهود سستی کردند، و عدهای از بزرگان قوم را به گروگان خواستند، تا آنگاه با مسلمانان بجنگند. در اینجا برای قریش و غطفان صدق گفتار «نعیم پسر مسعود س» تحقق یافت و از چنین درخواستی خودداری نمودند. و همچنین سخنان نعیم س برای یهود درست از آب درآمد. لذا از همدیگر جدا شدند و اتحادشان از هم گسست، و وحدت کلمۀ آنان از بین رفت.
از اراده و لطف پروردگار برای پیامبرش ج این بود که: باد سخت و تند و سردی در شبهای زمستان بر روی کفار و مشرکین نازل کرد که تمام لوازم و وسایل آشپزی و چادرهایشان را زیر و رو کرد. در این هنگام ابوسفیان برخاست و گفت: ای مردم قریش! به خدا قسم، نمیتوانید مقاومت کنید، چون تمام چهارپایان ما از بین رفتند و بنی قریظه به قول خود وفا نکردند، و آنچه که ناپسند بود از طرف ایشان به ما رسید، و میبینید که باد، خسارات فراوانی را به بار آورد. به سرنوشت خود اطمینان نداریم و آتش برایمان روشن نمیشود، و چادرها ایستادگی ندارند. پس کوچ کنید، اینک من میروم، ابوسفیان برخاست و به سوی شترش که بسته شده بود رفت. بر شتر سوار شد و او را زد، وقتی لگام شتر را آزاد گذاشت، فوراً بلند شد و پا به فرار نهاد.
«طایفۀ غطفان» نیز از جریان قریش باخبر شدند، ایشان نیز شکست خوردند و به سوی مملکت خود برگشتند. در این هنگام پیامبر اسلام ج نماز میخواند. «حذیفه پسر یمان س» که پیامبر ج او را به سوی احزاب فرستاده بود، تا ناظر اعمالشان باشد، برگشت و ماجرا را به حضرت ج و مسلمانان اعلام کرد. فردای آن روز از خندق به مدینه مراجعه کردند و اسلحهها را بر زمین گذاشتند.
خداوند بزرگ درست میفرماید: «ای کسانی که ایمان دارید! نعمتهای خدا را که به شما عطا فرموده است: به یاد آورید، هنگامی که لشکریانی بر سر شما بیایند، ما نیز باد و لشکریانی (فرشتگان) را بر آنان فرستادیم که آنها را ندیدند و خداوند به آنچه که شما انجام میدهید، بیناست» [۶۲].
و باز میفرماید: «خداوند کسانی را که کافر بودند با همان کین و غیظی که نسبت به مؤمنان داشتند، بی آنکه هیچ غنیمتی به دست آورند ناامید برگردانید. و خداوند امر جنگ را برای مسلمانان کفایت فرمود، زیرا خدا بسیار توانا و مقتدر است [۶۳].
جنگ بار سنگین خود را بر زمین نهاد، و قریش دیگر به جنگ مسلمانان نیامدند. پیامبر ج فرمود: قریش بعد از امسال دیگر به جنگ شما نخواهند آمد، اما شما از آنان درنخواهید گذشت.
در جنگ خندق از مسلمانان حد اکثر هفت نفر شهید شدند، و کفار چهار تن کشته دادند.
[۶۱] ﴿... إِنَّ بُيُوتَنَا عَوۡرَةٞ وَمَا هِيَ بِعَوۡرَةٍۖ إِن يُرِيدُونَ إِلَّا فِرَارٗا﴾ [الأحزاب: ۱۳] [۶۲] ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱذۡكُرُواْ نِعۡمَةَ ٱللَّهِ عَلَيۡكُمۡ إِذۡ جَآءَتۡكُمۡ جُنُودٞ فَأَرۡسَلۡنَا عَلَيۡهِمۡ رِيحٗا وَجُنُودٗا لَّمۡ تَرَوۡهَاۚ وَكَانَ ٱللَّهُ بِمَا تَعۡمَلُونَ بَصِيرًا٩﴾ [الأحزاب: ٩]. [۶۳] ﴿وَرَدَّ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ بِغَيۡظِهِمۡ لَمۡ يَنَالُواْ خَيۡرٗاۚ وَكَفَى ٱللَّهُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱلۡقِتَالَۚ وَكَانَ ٱللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزٗا٢٥﴾ [الأحزاب: ۲۵].
هنگامی که پیامبر خدا ج به مدینه برگشت، پیمانی در بین مهاجرین و انصار از یکسو و یهود بنی قریظه از سوی دیگر نوشت و یهود را به رعایت آن ملزم فرمود؛ و دین و اموالشان را به خودشان واگذار نمود که کسی به آنان تعرض نکند.
و در آن نامه آمده که: «... در مورد کسانی که به جنگ امضاکنندگان این پیمان نامه میآیند، همدیگر را یاری نمایند و پند و اندرز و خوشرفتاری در میانشان برقرار گردد، و هیچگونه رفتار بدی باهم نداشته باشند، و هرگاه کسی به مدینه حملهور شد، - باهم - از حملهاش جلوگیری کنند».
اما «حی پسر أخطب» یهودی رئیس طایفۀ بنی نضیر، در وادارکردن بنی قریظه به پیمانشکنی و کمککردن به سران قریش موفق شد. علی رغم این که «کعب پسر اسد قرظی» در بارۀ پیامبر ج جز صدق و وفا به عهد، چیزی را نمیدید، پیمان را شکست، و آنچه را که در بین او و پیامبر ج گذشته بود، نادیده گرفت. و وقتیکه خبر پیمانشکی آنان به پیامبر ج رسید «سعد پسر معاذ» س را که رئیس «أوس» و اوس نیز از همپیمانان بنی قریظه بودند، همراه «سعد پسر عباده س» بزرگ خزرج و جمعی از انصار فرستاد، تا در این مورد تحقیق کنند. وقتی متوجه جریان شدند، دیدند تندتر از آن است، که شنیده بودند. هنگامی که به بنی قریظه رسیدند، و از جانب پیامبر ج به آنان خبر دادند، در جواب گفتند: پیامبر خدا کیست؟! هیچ پیمان و عقدی در بین ما و او، برقرار نیست!.
در این هنگام طایفۀ قرظی خود را برای هجوم بر سر مسلمانان آماده کردند، و همچنین برای ضربه زدن به لشکر مسلمانان از پشت مبادرت ورزیدند. و این تاکتیک سختتر و زیانبارتر است، از هجوم رو به رو و جنگ در میدان مبارزه.
خداوند میفرماید: «وقتی دشمن از بالا و پایین مدینه بر شما حملهور شدند» [۶۴].
این پیمانشکنی برای مسلمانان بسیار سخت بود.
[۶۴] ﴿إِذۡ جَآءُوكُم مِّن فَوۡقِكُمۡ وَمِنۡ أَسۡفَلَ مِنكُمۡ﴾ [الأحزاب: ۱۰].
وقتی پیامبر ج و مسلمانان از خندق به مدینه برگشتند، و سلاح را بر زمین نهادند، جبریل ÷ آمد و گفت: «آیا سلاح را بر زمین نهادید، ای رسول خدا؟! گفت: بلی! جبریل ÷ گفت: هنوز ملائکه آماده جهادند. براستی خدای عزوجل به شما فرمان میدهد: که به طرف بنی قریظه بروید و من نیز به سوی آنان میروم و ترس و هراس را در دلشان میاندازم».
آنگاه پیامبر ج به مؤذن دستور داد، که مردم را باخبر کند و بگوید: «هرکس میشنود و آماده است، باید نماز عصر را در بنی قریظه ادا کند». پیامبر ج همراه یاران به بنی قریظه رسید، و مدت بیست و پنج روز، آنان را محاصره نمودند، تا جائی که حلقۀ محاصره تنگ شد و در دل دشمن بیم و هراس افتاد.
بنی قریظه آمدند، که حکم و دستور پیامبر ج را قبول کنند، و بزرگان «أوس» به تنهایی برای بنی قریظه شفاعت کردند. پیامبر ج فرمود: «ای معشر اوس! آیا راضی هستید، که مردی از شما در میان (قریظه) قضاوت کند؟»
گفتند:آری!
پیامبر ج فرمود: «این قضاوت به «سعد پسر معاذ» برمیگردد»، حضرت ج به سوی او فرستاد، وقتی سعد س به نزد آنان آمد، قبیلهاش او را گرفتند: ای ابا عمرو! در این حکمیت نیک قضاوت کن، زیرا رسول خدا ج برای این تو را سرپرست چنین جریانی قرار داده است، که نسبت به حال آنان! به نیکی رفتار کنی. وقتی بر این موضوع پافشاری کردند، سعد س گفت: «براستی سعد دریافت، که در راه خدا از سرزنش و لومۀ هیچ سرزنشکنندهای باک نداشته باشد. و گفت: من در میانشان اینطور حکم میکنم که مردانشان کشته و اموالشان تقسیم و فرزندان و زنانشان به اسارت گرفته شوند». پیامبر ج فرمود:« به حقیقت حکم خدا را اجرا نمودهای».
آن حکم سعد س با قانون جنگ در شریعت بنی اسرائیل و همچنین با محتوای «تورات» موافق بود.
در نتیجه: حکم «سعد بن معاذ س» در میان بنی قریظه اجرا شد، و مسلمانان از خنجرخوردن غافلگیرانه و هرج و مرج داخلی نجات یافتند.
طایفۀ «خزرج» «سلام بن أبی حقیق» را که احزاب را تشکیل داده بود، کشتند، و طایفۀ «اوس» نیز قبلاً «کعب بن اشرف نضیری» را که دشمن سرسخت پیامبر ج بود، و مردم را علیه او میشورانید، کشته بودند. پس مسلمانان از دست سرانی که بر ضد اسلام و مسلمانان حیله میکردند، حرکات ضد اسلام را رهبری مینمودند، نجات یافتند و آسوده شدند.
پیامبر خدا ج عدهای سواره را به طرف «نجد» فرستاد، سواران پس از بازگشت «ثمامه بن أثال» رئیس بنی حنیفه؛ را همراه خود به شهر آوردند و او را به یکی از ستونهای مسجد بستند. پیامبر ج از کنارش رد شد، و گفت: ای ثمامه! چه خبر است؟
جواب داد: ای محمد! اگر میکشی، کسی را بکش، که مستحق کشتن است. و اگر کسی را در آسایش و رفاه قرار میدهی، آن را به کسی واگذار کن که سپاسگزار است. و اگر مال میخواهی طلب کن، تا هرچه که نیاز داری به تو داده شود، آنگاه پیامبر ج او را ترک کرد. بار دوم نیز از پیش او گذر کرد، و سخن اول را تکرار نمود. ثمامه نیز همان جواب اول را داد، باز بار سوم که از کنارش گذشت و سؤال اول را به ثمامه گفت: او نیز همان جواب را باز گفت. آنگاه پیامبر ج گفت: ثمامه را آزاد کنید، او را آزاد کردند. ثمامه به نخلستان نزدیک مسجد رفت و غسل کرد. سپس نزد پیامبر ج آمد و مسلمان شد و گفت: «قسم به خدا، در روی زمین، دشمنتر از چهرۀ شما در نزد من چهرهای نبود. اکنون تو محبوبترین چهره در نزد من هستی. و باز در روی زمین منفورتر از دین شما در نزد من دینی نبود، اکنون دین شما در نزد من محبوبترین و با ارزشترین دین است». او گفت: هنگامی که من تصمیم داشتم «عمره» [۶۵] انجام بدهم، سواران شما مرا دستگیر کردند. پیامبر ج به او مژده داد و امر فرمود: که به عمره برود.
وقتی ثمامه نزد قریش رفت به او گفتند: ای ثمامه! از دین خود خارج شدی؟! گفت: نه والله، و لکن همراه محمد ج مسلمان شدهام، نه قسم به خدا، دیگر از یمامه یک دانه گندم برای شما نمیآید مگر خدا اجازه بدهد. یمامه نیز سرزمین حاصلخیز مکه بود، سپس به مملکت خود برگشت، و از حمل بار به سوی مکه جلوگیری نمود، تا این که قریش از کمبود خواربار به تنگ آمدند و ضعیف و ناتوان شدند، و به پیامبر ج نامه نوشتند، و خویشاوندی را بیاد آوردند، و از او تقاضا نمودند که به ثمامه نامه بنویسد: راه را برای حمل آذوقه و خواربار باز کند، پیامبر ج نیز چنین کرد.
[۶۵] عمره در لغت زیارت کردن و در شرع زیارت خانۀ خدا است با کیفیت و شروط خاص خود و آنچه که عمرهکننده انجام میدهد. عمره عبارت است از: احرام، طواف، سعی، حلق و یا تقصیر. (مؤلف) حرام: پوشیدن لباس مخصوص زمان حج و عمره، طواف: هفت بار به دور کعبه گردیدن. سعی: هفت بار رفت و آمد، در بین صفا و مروه. حلق: تراشیدن موی سر مردان و تقصیر: کوتاهکردن موی مردان و چیدن چند تار از موی سر زنان. مترجم
رویای پیامبر ج و آدگی مسلمانان برای داخل شدن به مکه:
پیامبر ج وقتی که در مدینه بود، در خواب دید: که به مکه رفته و مشغول طواف خانۀ خدا است. آن را به یارانش خبر داد – بسیار - خوشحال شدند، و شادی بزرگی برایشان دست داد، زیرا مدت زیادی از مکه دور افتاده و مشتاق طواف کعبه بودند.
مهاجرین – سخت - مشتاق و آرزومند دیدار مکه بودند. چون در آنجا به دنیا آمده و رشد کرده بودند، و آن را بسیار دوست میداشتند و در میان ایشان و مکه فاصله افتاده بود. وقتی پیامبر ج به آنان چنین خبری داد: خود را آماده کردند، تا همراه پیامبر ج به مکه بروند، و جز عده معدودی کسی سرپیچی نکرد.
در ماه ذی قعده سال ششم هجری پیامبر اکرم ج به قصد عمره از مدینه بدون هدف جنگ به سوی «حدیبیه» [۶۶] خارج شد، و با خود «هدی» [۶٧] حمل کرد و احرام عمره بست، تا مردم بفهمند: که او به قصد زیارت و بزرگداشت خانه خدا خارج میشود.
پیامبر ج از طرف خود یک نفر خبردهنده (مراقب امور) را قبلاً فرستاد: تا از قریش کسب خبر کند. وقتی که پیامبر ج و یاران به «عسفان» [۶۸] رسیدند، آن مخبر برگشت، و گفت: از کنار کعب پسر لوی گذشتم، که عده زیادی به دورش جمع شده ایشان جنگجویانی بودند: که در خانۀ خدا انتظار و قصد تو را دارند.
پیامبر اکرم ج حرکت کرد، تا به انتهای حدیبیه بر سر چشمۀ کم آبی رسید. مردم از کمبود آب و تشنگی شکایت را پیش پیامبر ج بردند، او نیز از تیردان خود تیری بیرون کشید، و دستور داد: که آن را در آب چشمه فرو برند. به محض این که تیر را وارد چشمۀ کمآب نمودند، چشمه جوشید و همگی از آن سیراب شدند.
قریش از ورود پیامبر ج به وحشت افتادند. پیامبر ج نیز دوست داشت یکی از یارانش را به سوی قریش بفرستد. بعد عثمان پسر عفان س را خواست، که نزد قریش برود و گفت: «به آنان خبر بده که ما برای جنگ نیامدهایم، بلکه برای حج عمره آمدهایم، و آنان را به صلح و صفا دعوت کن. سپس به عثمان س دستور داد: به نزد مردان و زنانی مؤمن در مکه برود، و به آنان مژده فتح و پیروزی بدهد. و به آنان خبر دهد که: خدای عزوجل دین خود را در مکه ظاهر میکند، تا در آنجا نیز پوشیده نماند». عثمان س به مکه حرکت کرد، و نزد ابوسفیان و بزرگان قریش رفت و پیام رسول خدا ج را به آنان ابلاغ نمود. وقتی که عثمان س پیام را ابلاغ کرد، گفتند: اگر میخواهی کعبه را طواف کنی، مانعی ندارد. او در جواب گفت: تا پیامبر ج، خانۀ خدا را طواف نکند، من طواف نمیکنم...
[۶۶] درهای است نزدیک شهر مکه. اشتهار «حدیبیه» به خاطر بیعتی است که در اواخر سال ششم هجری در آنجا صورت گرفت. مترجم [۶٧] هدی: (جمع هدیه) حیوان قربانی که به مکه میبرند. مانند گاو، گوسفند و شتر. (عمید) [۶۸] عسفان: محلی است بین جحفه و مکه (مؤلف).
به پیغمبر ج خبر رسید؛ که عثمان س به دست قریش شهید شده است. پیامبر ج یاران را به بیعت و تجدید پیمان دعوت کرد، در حالی که پیامبر ج، زیر درخت مشهور نشسته بود، مسلمانان به طرفش شوریدند و تجدید پیمان نمودند، که: پیامبر ج را تنها نگذارند و در مقابل قریش بجنگند، و چون عثمان س حضور نداشت، پیامبر ج دست خود را گرفت و گفت: «این دست من به جای دست عثمان». بعد «بیعۀ الرضوان» در زیر درخت «سمره» [۶٩] در حدیبیه صورت گرفت: که خداوند در بارۀ آن میفرماید: «براستی خداوند از مسلمانانی که با شما در زیر آن درخت بیعت کردهاند راضی است...» [٧۰].
در این مدت چهار پیک در بین پیامبر اکرم ج و قریش آمد و رفت، و پیامبر ج به هریک از پیکها میگفت: ما برای جنگ با کسی نیامدهایم. برای عمره آمدهایم، در حالی که قریش بر سرکشی و طغیان و دشمنی موروثی خود پایدارند.
«عروه پسر مسعود ثقفی» یکی از آن پیکها بود، وقتی به نزد یاران خود بازگشت، گفت: ای قوم! پیش پادشاهان ایران، روم و حبشه رفتهام، به خدا قسم! هیچ پادشاهی را ندیدهام که یاران و درباریانش، او را چنان احترامی بگیرند: که یاران محمد، محمد را دوست دارند و احترام میگیرند. سپس، آنچه که دیده بود، برایشان تعریف کرد...
[۶٩] سمره: درخت بزرگ و خارداری است که تختۀ آن کم نظیر و مشهور است. (منجد) [٧۰] [الفتح: ۱۸].
قریش «سهیل پسر عمرو» را به «حدیبیه» فرستادند. وقتی پیامبر ج سهیل را دید، به یاران خود گفت: قوم قریش این مرد را فرستاده و خواهان صلحاند، و میگوید: در بین ما و خودتان پیمان بنویس.
سپس علی پسر أبی طالب ÷ را خواند و گفت:
بنویس: «بسم الله الرحمن الرحيم».
سهیل گفت: والله، ما رحمن را نمیشناسیم!.
بنویس: «باسمك اللهم» همچنانکه قبلاً مینوشتی. مسلمانان گفتند: والله، جز بسم الله... چیز دیگری را نمینویسیم. پیامبر ج فرمود: بنویس «باسمك اللهم».
سپس فرمود: «این پیمانی است که محمد رسول خدا ج بر آن صلح و دادخواهی کرده است».
سهیل گفت: به خدا قسم! اگر ما میدانستیم که تو رسول خدایی، دیگر تو را از زیارت بیت الحرام منع نمیکردیم، با تو به جنگ برنمیخاستیم. پس بنویس: محمد پسر عبدالله.
پیامبر نیز به علی س دستور داد: تا آن را پاک کند. علی س گفت: سوگند به خدا، آن را پاک نمیکنم.
پیامبر ج فرمود: «آن کلمه رسول الله را به من نشان بده. به او نشان دادند، پاکش نمود».
پیامبر ج فرمود: این پیمانی است که رسول خدا ج بر آن صلح و دادخواهی کرد، تا راه مکه باز شود و ما خانۀ خدا را طواف کنیم.
سهیل گفت: به خدا قسم، عرب در این باره چیزی نمیگویند، (موافق نیستند). ما در زحمت و مشقت قرار میگیریم، بلکه طواف را به سال آینده موکول کنید، این هم نوشته شد.
سهیل گفت: و نباید کسی از ما به شما ملحق شود، اگرچه بر سر دین شما هم باشد، باید او را به ما برگردانید.
مسلمانان گفتند: سبحان الله! چگونه میشود کسی که ایمان دارد دوباره به مشرکان تحویل داده شود؟
و این جریان همچنان ادامه داشت، ناگهان ابوجندل پسر سهیل س که در زنجیر بود، از پایین مکه خود را به مسلمانان رساند.
سهیل گفت: ای محمد! این اولین قضاوتی است که به تو موکول میکنم، تا ابوجندل را به مکه برگردانی.
پیامبر ج فرمود: ما هنوز چنین قراردادی نبستهایم.
سهیل گفت: سوگند به خدا، در این صورت هرگز دادخواهی را به تو رجوع نخواهم کرد.
پیامبر ج فرمود: قضاوت او را به من برگردان.
سهیل گفت: من این حق را به تو نخواهم داد.
پیامبر ج گفت: خیر! موافقت کن.
سهیل گفت: من این کار را نمیکنم.
ابوجندل گفت: ای مسلمانان! نزد مشرکان برمیگردم، در حالی که به مسلمانی آمدم. مگر نمیبینید که به من چه رسیده است؟! ابوجندل س در راه خدا سخت رنج و عذاب را پذیرفته بود، پیامبر ج او را برگرداند.
در بین مسلمانان و قریش قرارداد بسته شد، که: تا ده سال باهم جنگ نکنند، و در این مدت مردم در امان باشند و از مزاحمت همدیگر دست بکشند، و اگر کسی از قریش بدون اجازۀ سرپرستش؛ پیش پیامبر ج بیاید، او را به قریش برگرداند. ولی اگر از کسانی که همراه پیامبر ج هستند، نزد قریش بروند؛ در مکه بمانند، و آنان را دوباره نزد پیامبر ج برنگردانند. و اگر کسی دوست بدارد، داخل عهد و پیمان محمد شود، آزاد باشد. و اگر کسی دوست بدارد داخل عهد و پیمان قریش شود، آزاد باشد...
وقتی مسلمانان جریان صلح و بازگشت به مدینه و آنچه را که پیامبر ج قبول فرمود، دیدند، برایشان گران آمد و حتی نزدیک بود که بمیرند، و همیشه این جریان در اعماق قلبشان اثر میگذاشت و متأثر میشدند، تا این که عمر پسر خطاب س نزد ابوبکر صدیق س آمد و گفت: مگر پیامبر ج نفرمود: که ما به خانۀ خدا میرویم و طواف میکنیم؟ گفت: چرا، عمر س گفت: آیا به شما خبر داد: که امسال به طواف میآیی؟ ابوبکر س گفت: نه. اما فرمود: میروی و طواف خواهی کرد.
وقتی پیامبر ج از کار صلح فارغ شد، به طرف هدیی که آورده بود، رفت و آن را ذبح نمود. سپس نشست و موی سر را سترد، و این برای مسلمانان خیلی گران آمد، زیرا ایشان وقتی از مدینه خارج شدند بیگمان برای رفتن به شهر مکه و طواف و انجام مراسم عمره خود را آماده کرده بودند. و هنگامی که پیامبر ج را دیدند: که هدی را ذبح نمود و سر را تراشید، از جای برخاستند و هدی را ذبح نموده، موی سر را تراشیدند...
پیامبر ج به مدینه برگشت، هنگام مراجعت به مدینه، خداوند این آیات را نازل فرمود:
«ما به تو فتح و پیروزی آشکاری میبخشیم، تا از گناه گذشته و آیندۀ تو درگذریم، و نعمت خود را بر تو به حد کمال برسانیم، و تو را به راه مستقیم هدایت کنیم. خداوند تو را به نصرتی باعزت و کرامت یاری خواهد کرد» [٧۱].
وقتی این آیات نازل شد، عمر س فرمود: آیا مژدۀ فتح و پیروزی است، ای رسول خدا ج ؟ پیامبر ج فرمود: بلی!.
[٧۱] ﴿إِنَّا فَتَحۡنَا لَكَ فَتۡحٗا مُّبِينٗا١ لِّيَغۡفِرَ لَكَ ٱللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِن ذَنۢبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ وَيُتِمَّ نِعۡمَتَهُۥ عَلَيۡكَ وَيَهۡدِيَكَ صِرَٰطٗا مُّسۡتَقِيمٗا٢ وَيَنصُرَكَ ٱللَّهُ نَصۡرًا عَزِيزًا٣﴾ [الفتح: ۱-۳].
وقتی که پیامبر ج و مسلمانان به مدینه برگشتند، یک نفر از قریش به اسم «ابو بصیر عتبه پسر أسید س» نزد پیامبر گرامی ج آمد. قریش نیز دو نفر را دنبال او فرستادند: تا وی را به مکه باز گردانند، و به رسول خدا ج گفتند: طبق پیمان حدیبیه عمل کن. حضرت ج نیز ابوبصیر س را به آنان تحویل داد و از مدینه خارج شدند. اما او از دستشان فرار کرد، و خود را به کنار دریا رسانید.
«ابوجندل بن سهیل س» نیز از دست قریش فرار کرد و به ابوبصیر س ملحق شد، هر مرد مسلمانی که از ظلم قریش میگریخت، به ابوبصیر س میپیوست، تا اینکه دستهای تشکیل دادند. و هر قافلهای که از سوی قریش به طرف شام میرفت، توسط ایشان محاصره میشد، و پس از کشتن افراد قافله، اموالشان را نیز دریافت مینمودند.
قریش ناچار، به نزد پیامبر ج فرستادند و او را به خدا و خویشاوندیش سوگند دادند، تا کسانی که به نزدش رفتهاند، به آنان بازگرداند؛ و هرکس را به قریش بازگرداند، در امان است.
این حوادث و رویداد اخیر دلالت میکرد، بر این که: صلح حدیبیه که در آن، قریش هرگونه بهانه و اصراری داشتند، و پیامبر اکرم ج بامدارا و مهربانی آن را پذیرفت، و به ظاهر پیروزی و منفعت و مصلحت قریش در آن چشمگیر بود و مسلمانان از روی نیروی ایمان و اطاعت بیچون و چرا صلح حدیبیه را از پیامبر عزیز ج پذیرا شدند. نشانة گشودن در جدید برای پیروزی اسلام و انتشار سریع و بیسابقۀ آن در «جزیرة العرب» و راهگشای فتح مکه و دعوت پادشاهان جهان به سوی اسلام بود. مانند «قیصر»، «کسری»، «مقوقس» و بزرگان و امیران عرب.
خداوند بزرگ میفرماید: «شاید چیزی بر شما ناگوار و گران آید، ولی به حقیقت خیر و صلاح در آن باشد، و شاید چیزی را دوست بدارید، و در واقع شر و فساد شما در آن باشد، و خداوند به مصالح امور داناست و شما آن را نمیدانید» [٧۲].
[٧۲] ﴿وَعَسَىٰٓ أَن تُحِبُّواْ شَيۡٔٗا وَهُوَ شَرّٞ لَّكُمۡۚ وَٱللَّهُ يَعۡلَمُ وَأَنتُمۡ لَا تَعۡلَمُونَ٢١٦﴾ [البقرة: ۲۱۶]
صلح حدیبیه پیروزی دلها بود. «خالد س» که رئیس و سردستۀ سواران قریش، و دلاور جنگهای بزرگ بود، ایمان آورد. پیامبر بزرگ ج او را شمشیر خدا (سیف الله) لقب داد.
خالد س در راه اسلام امتحان خوبی داد، شام به دست او فتح شد. عمرو پسر عاص س نیز که یکی از رؤسا و بزرگان قوم بود، مسلمان شد، و مصر را فتح نمود. خالد و عمروب هردو بعد از صلح حدیبیه به مدینه آمدند و مسلمان شدند، و خوب مسلمانی بودند.
صلح حدیبیه به وسیلۀ رفت و آمد مشرکان و مسلمانان فرصت مناسبی بود برای آشنایی از احوال همدیگر. و مشرکان از محاسن و نیکیهای اسلام و اخلاق خوب مسلمانان اطلاع پیدا کردند.
یک سال از زمان این صلح نگذشته بود، که مردم بسیاری بدین اسلام گرویدند.
هنگامی که صلح در بین اسلام و قریش برقرار گردید، و اوضاع و احوال مسلمانان آرام گرفت، پیامبر ج نامههایی به پادشاهان جهان و امیران و فرماندهان عرب نوشت، و آنان را از روی حسن تدبیر و اندرز حکیمانه و نیک، به اسلام و راه پروردگارش دعوت نمود. و برای آن دعوت، ارزش فوق العادهای نشان داد، و برای هریک از پادشاهان و امرا، یکی از اصحاب را انتخاب فرمود: که بتواند چنین رسالتی عهدهدار شود.
به پیامبر اکرم ج گفتند: پادشاهان نامۀ بیمهر و امضا را نمیپذیرند. حضرت ج نیز انگشتری که حلقهاش از نقره بود، درست کرد، و روی آن محمد رسول الله ج را نگاشت.
[٧۳] برای آگاهی بیشتر به کتاب محمد و زمام داران, تألیف: احمد صابری همدانی انتشارات دار العلوم مراجعه شود، زیرا کتابی است از منابع معتبر گرفته شده و به چاپ رسیده است، (مترجم).
از جملۀ پادشاهان زمان پیامبر اکرم ج: امپراطور روم «هرقل» و امپراطور فارس «خسرو پرویز» و «نجاشی» پادشاه حبشه و «مقوقس» پادشاه مصر بود.
بعد از این که پیامبر ج به هریک از پادشاهان فوق الذکر نامه نوشت. هرقل، نجاشی، و مقوقس، مؤدبانه و با نرمی، با فرستادۀ پیامبر ج برخورد کردند و جواب دادند. و هرقل در صدد برآمد، که در بارۀ پیامبر ج تحقیق و بررسی کند، و در جستجوی کسی بود: که از احوال پیامبر ج او را باخبر کند؛ در این هنگام ابوسفیان که از تجارت آمده بود، در غزه حاضر شد، و او را پیش هرقل خواندند، هرقل عاقلانه و از روی بینش و تدبیر و آگاهی به تاریخ ادیان و ویژگیها و احوال و رفتار پیامبران † و آشنایی به رابطۀ مردم و برنامۀ الهی در مورد آنان، از ابوسفیان توضیحاتی خواست. ابوسفیان همچون اعراب پیشین (مانند أعراب قبل از رسالت پیامبر ج و آگاه به خصوصیات و محاسن او) از ترس این که مردم او را تکذیب نکنند، پیامبر ج را تأیید و تصدیق کرد.
وقتی هرقل آن توصیف و تعریف را شنید، به پیامبری او ج از سوی خدا یقین حاصل نمود و به ابوسفیان گفت: اگر آنچه که تو میگویی درست باشد، او این جای پای مرا خواهد گرفت. (مقصود فتح سرزمین هرقل به دست پیامبر ج و مسلمانان است). و من میدانم، که او از شما نیست و با برنامۀ شما مخالف است. و اگر میدانستم که میتوانم به وی برسم، به دیدارش میشتافتم. و اگر در نزدش بودم، غسل میکردم و ایمان میآوردم [٧۴].
سپس دستور داد: که بزرگان روم در کاخ شاهی حاضر شوند، و به دربانان امر کرد، درها را بستند. بعد به بزرگان روم خبر داد، و گفت: ای قوم روم! آیا شما خود را در رستگاری و هدایت میبینید: که پادشاه شما در بارۀ پیامبر خدا ج تحقیق و بررسی کرده است و شما به او بیعت کرده، ایمان بیاورید؟ بزرگان قوم از شنیدن حرف هرقل منتفر و پریشان شدند و به سوی درها شتافتند. دیدند: که درها بسته شده است، وقتی هرقل اعتراض و مخالفت آنان را دید، از ایمانآوردن به پیامبر ج ناامید شد، و گفت: ایشان را به نزد من بازگردانید.
به آنان گفت: الآن من چیزی گفتم، تا پایبندبودن شما را نسبت به دینتان بیازمایم. دیدم که پایبند دین خود هستید. بزرگان روم از شنیدن این جواب، هرقل را سجده کردند و رضایت را نشان دادند.
سپس هرقل، ملک و پادشاهی را بر دین و هدایت به سوی اسلام، ترجیح داد: تا در زمان خلافت ابوبکر و عمر ج جنگهایی درگرفت، که ملک و سلطنتش یکسره به باد رفت و نابود شد، (و سرزمین او به دست مسلمانان فتح گردید).
[٧۴] «ولو كنت عنده لغسلت عن قدميه». (متن). «... اگر مرا ممکن بود به جانب محمد ج بروم. هرآینه خود را به او میرساندم، اگر در خدمت وی بودم، پای مبارکش را به افتخار میشستم» از کتاب محمد ج و زمام داران. احمد صابری صفحه ۱۴۲.
نجاشی و مقوقس از فرستادگان پیامبر اکرم ج احترام گرفتند، و جوابهای نرم و مهربانانه را نوشتند، و مقوقس پادشاه مصر هدایایی فرستاد، از جمله: دو جاریه (کنیزک) که یکی از آنان ماریه مادر ابراهیم، پسر پیامبر ج بود [٧۵].
[٧۵] مقوقس دو کنیزک و یک استر سفیدرنگ و یک الاغ و مقداری هدایای مصری را به خدمت حضرت ج فرستاد. حضرت ج یکی از آن دو کنیزک به اسم «سیرین» را به «حسان بن ثابت س» هدیه نمود. و دیگری به اسم «ماریه» را که خواهر سیرین بود، برای خود انتخاب کرد. مترجم.
و اما، خسرو پرویز پادشاه فارس (ایران) وقتی نامۀ پیامبر ج را برایش خواندند، آن را پاره کرد، و گفت: کسی که بندۀ من است، برایم نامه مینویسد؟! وقتی این خبر به پیامبر ج رسید، فرمود: «خداوند ملکش را بر باد دهاد و تارومار کناد».
خسرو پرویز، برای خسروبازان فرماندار خود در یمن، دستور فرستاد: که به حضورش بیاید. پس بابویه را نزد او فرستاد، که به او بگوید: شاه شاهان، خسرو پرویز تو را میخواهد، اینک مرا به نزدت فرستاده است تا باهم پیش او برویم.
پیامبر ج به خسرو پرویز خبر داد: که خداوند شیرویۀ پسرش را بر او مسلط میکند»، و این چنین شد، و خداوند سلطنت و ملکش را نابود کرد، و مملکتش به تصرف مسلمانان درآمد، و مردم ایران را به سوی اسلام هدایت فرمود [٧۶].
پیامبر ج به امیران عرب نامه نوشت. عدهای ایمان آوردند و عدهای از ایمان آوردن امتناع ورزیدند.
[٧۶] پیشگویی حضرت ج در زمان خلافت عمر فاروق س تحقق پذیرفت. در زمان خلافت عمر س دو ابر قدرت زمان: شاهنشاهی ایران و امپراطوری روم، به تصرف مسلمانان درآمد. علیرغم نبودن وسایل ارتباط جمعی سریع و وسیع, عدالت اسلامی چنان بود، که ملتها تشنۀ آن بودند و زود به استقبالش شتافتند.
خداوند سبحانه و تعالی یاران بیعة الرضوان را در حدیبیه به پیروزی نزدیک و غنایم فراوانی بشارت داد، و گفت: «براستی خداوند از مؤمنانی که زیر درخت (معهود حدیبیه) [٧٧] با تو بیعت کردند، خشنود و راضی شد، و از وفا و خلوص قلبی آنان آگاه بود که وقار و اطمینان کامل برایشان نازل فرمود؛ و به پیروزی نزدیک (پیروزی خیبر) پاداش داد، و نعمتهای فراوان را (که از خیبریان خواهند گرفت) به آنان عطا فرمود، و خداوند بر امور عالم مقتدر و بر تدبیر نظم جهان داناست» [٧۸].
و مقدمه و آغاز این پیروزیها و نعمتها جنگ خیبر بود، خیبر در مستعمرۀ تحت الحمایه یهود و دارای قلعههای محکم و استوار و عمارات و مراکز جنگی بود. پس پیامبر خدا ج تصمیم گرفت، که از دست یهود خیبر – نیز - بیاساید و در امان باشد.
خیبر در هفتاد (٧۰) میلی شمال شرقی مدینه واقع است.
[٧٧] درخت مذکور «سمره» نام دارد که دارای استحکام چشمگیری است. [٧۸] ﴿لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمۡ فَأَنزَلَ ٱلسَّكِينَةَ عَلَيۡهِمۡ وَأَثَٰبَهُمۡ فَتۡحٗا قَرِيبٗا١٨ وَمَغَانِمَ كَثِيرَةٗ يَأۡخُذُونَهَاۗ وَكَانَ ٱللَّهُ عَزِيزًا حَكِيمٗا١٩﴾ [الفتح: ۱۸-۱٩].
وقتی پیامبر خدا ج از حدیبیه به مدینه برگشت، ماه ذی حجه و اوایل ماه محرم در مدینه اقامت کرد، سپس در اواخر محرم به قصد خیبر خارج شد. «عامر پسر اکوع س» همراه پیامبر ج در مسیر خیبر، شعر میسرود و میگفت:
والله لولا الله ما اهتدينا
ولا تصدقنا ولا صلينا
أنا إذاً قوم بغوا علينا
وإن أرادوا فتنة أبينا
فأنزلن سكينة علينا
وثبت الأقدام إن لاقينا [٧٩]
پیامبر اکرم ج در جنگ خیبر یک هزار و چارصد (۱۴۰۰) [۸۰] نفر از صحابۀ کرام در خدمت داشت، که فقط دویست (۲۰۰) نفر از آنان سواره بودند. و به کسانی که از رفتن به حدیبیه سرپیچی کرده بودند، اجازه نداد که: در غزوۀ خیبر شرکت کنند. بیست (۲۰) نفر از زنان صحابه، جهت مداوا و خدمت زخمیها و کمک و یاری در رسانیدن آب و طعام به مجاهدین در اثنای جنگ به خیبر رفته بودند.
پیامبر ج در راه توشهها و ذخایر را درخواست کرد، جز آرد، چیز دیگری نیاوردند؛ دستور داد: آن را پختند و خود و مسلمانان از آن خوردند. وقتی نزدیک خیبر شدند، پیامبر ج طلب خیر و برکت کرد، و از شر آنجا و اهلش به خدا پناه برد. قاعدۀ پیامبر ج بود، که هرگاه با قومی میجنگید، در شب جنگ را شروع نمیکرد، تا روز فرا میرسید. آنگاه اگر صدای اذان را میشنید، از جنگ خودداری میکرد، و اگر صدای اذان بلند نشد، پیامبر ج و یارانش سوار شدند، دیدند: که کارگران خیبر صبح زود به دنبال کارهای خود میروند؛ و بیل و سبدهای بزرگی در دست دارند. وقتی رسول خدا ج و لشکرش را دیدند: گفتند: «این محمد ج و لشکر اوست» دوان دوان به خیبر برگشتند. حضرت رسول ج فرمود: الله اکبر، خیبر سقوط میکند، ما اکنون رو در روی این قوم قرار گرفتهایم. چه روز بدی در پیش کسانی است که از هشدارها پند نمیگیرند!
[٧٩] قسم به خدا، اگر لطف خدا نبود هدایت نمییافتیم؛ و خود را فدای راهت نمیکردیم، و نماز نمیخواندیم. اکنون ما قومی هستیم که دشمن بر ما ظلم میکند، و اگر بخواهند بین ما فتنه و آشوب برپا کنند، نمیپذیریم. پس خدایا! وسیلۀ آرامش ما را فراهم کن، و ما را در راهت ثابتقدم بدار، تا به لقایت میرسیم. [۸۰] دکتر حسین هیکل چنین میگوید: «یک هزار و ششصد نفر (۱۶۰۰) بودند، که از آن جمله: یکصد نفر اسبسوار بودند». «و کونستان, میگوید: تعداد یهودیان خیبر, بیست هزار (۲۰۰۰۰) سرباز آماده با ساز و برگ جنگی داشتند و دارای هشت قلعۀ محکم بودند». (کونستان ویرژیل گیورگیو).
رسول خدا ج با حصارها و قلعههای خیبر رو به رو شد، و یکی را بعد از دیگری فتح میکرد، اولین قلعهای که فتح شد، قلعه ناعم بود، که به دست علی بن ابی طالب س فتح گردید، که گرفتن آن قلعه برای مسلمانان سخت به نظر میرسید. قبل از این که علی س پرچم را در دست بگیرد و قلعه ناعم را فتح کند، به چشم درد مبتلا بود. پیامبر ج فرمود: «فردا کسی پرچم را در دست میگیرد و پیروز میشود که: خدا و رسولش او را دوست دارند». هریک از بزرگان صحابهش میکوشیدند و آرزو میکردند: که صاحب آن پرچم گردند. در این هنگام پیامبر ج علی س را خواند. علی س چشمش درد میکرد. پیامبر ج آب دهان خود را به چشمش ریخت و برایش دعای خیر نمود؛ علی س از چشم درد رستگار شد، به نحوی که گویا اصلاً درد نداشته است؛ سپس پرچم را به او داد.
علی س گفت: «با آنان میجنگم تا تعدادشان آنقدر کم شود که به اندازۀ ما گردند».
پیامبر ج فرمود: «اول پیامت را برسان تا به میدان آنان دست یابی، آنگاه به دین اسلام دعوتشان کن، و آنان را از حقوق خداوند باخبر کن. قسم به خدا، اگر خداوند یک نفر را به وسیلۀ تو، به راه دین هدایت کند، بهتر است از بهترین شترها و گوسفندان» [۸۱].
[۸۱] (حمر النعم: شتران سرخ موی ممتاز). پاورقی کتاب سیاستنامه.
علی س به شهر خیبر وارد شد. مرحب، سوار کار مشهور یهود، در حالی که شعر میخواند خارج شد، و با علی س درگیر شدند، تا این که علی س [۸۲] او را غافلگیر نمود، و یک ضربۀ محکم به او زد که در نتیجه کلاه زرهی و سرش را دو نیم کرد و دندانهایش افتاد، و خیبر فتح شد.
[۸۲] به روایت حسین هیکل، مرحب یهودی به دست محمد بن مسلمه س کشته شد. «زندگانی محمد ج».
یک غلام سیاهپوست حبشی از اهل خیبر، که چوپان گوسفندان اربابش بود، از دور رسید؛ وقتی دید: که اهل خیبر سلاح را برداشتهپاند، از آنان سؤال کرد، که چه میخواهید؟ گفتند: «با آن کسی که به خیال خود، پیامبر خدا ج است، میجنگیم. غلام نام پیامبر ج در دلش افتاد و جایگیر شد، و با گوسفندانش به نزد پیامبر ج رفت، و گفت: تو (ای پیامبر!) چه میگویی و بهسوی چه دعوت میکنی؟ پیامبر ج فرمود: به سوی اسلام دعوت میکنم، این که گواهی دهی، که هیچ معبودی جز خدا نیست، و من فرستادۀ خدا هستم، و به غیر از ذات خدا کسی را پرستش نکنی. غلام گفت: پاداش من چیست؟ اگر گواهی دهم و به خدای ﻷ ایمان بیاورم؟
پیامبر ج فرمود: «اگر بر سر آن پیمان بمیری، بهشت برای تو است».
آن غلام مسلمان شد، و سپس گفت: ای پیامبر خدا ج ! این گوسفندان در نزد من امانت است. پیامبر ج فرمود: آنها را با سنگ ریزه از پیش خود بران و دور کن، زیرا خداوند به جای تو امانت را به صاحبش بازمیگرداند. و او آنچنان کرد، و گوسفندان به خانۀ صاحبانشان برگشتند و یهودی (ارباب غلام) فهمید: که غلامش مسلمان شده است.
پیامبر ج درمیان مردم ایستاد و آنان را پند داد و به جهاد تشویق نمود. در آن هنگام که جنگ شروع شد و مسلمانان و یهود به هم درآویختند، غلام سیاه جنگید و به صف شهیدان پیوست. پیامبر ج به مسلمانان روی کرد، و گفت: «براستی خداوند این بندۀ خود را احترام گرفت و به سوی خیر و سعادت فرستاد. من در کنار سرش دو «حور العین» را دیدم، در حالی که اصلاً برای خدا یک سجده نبرده بود».
مردی از اعراب نزد پیامبر ج آمد و به او ایمان آورد، و پیرو او شد، و گفت: با شما مهاجرت میکنم. پیامبر ج نیز او را به دست یاران سپرد، و در بارهاش توصیه نمود. وقتی جنگ خیبر پیش آمد، پیامبر ج از غنایمی که به دست آورد، سهم اعرابی را نیز جدا کرد. او در آن وقت در پشت سر اصحاب ش سرگرم نگهبانی بود. وقتی آمد، مال (سهمیه) را به او دادند. گفت: این چیست؟ گفتند: سهمی است که پیامبر ج آن را برایت معلوم کرده. سهمیه را برداشت و نزد پیامبر ج برد و گفت: این چیست ای رسول خدا؟ فرمود: سهمیۀ توست.
گفت: «من برای این از شما پیروی نکردهام، بلکه برای این شما را پیروی کردهام که تیری بیاید و به گلویم بزند و بمیرم، و بعد داخل بهشت شوم». پیامبر ج فرمود: «اگر خدا را تصدیق کنی او نیز تو را تصدیق میکند».
سپس به جنگ دشمن برخاستند. در جنگ آن مرد اعرابی کشته شد. او را پیش پیامبر ج آوردند. پیامبر ج فرمود: «آیا این همان مرد اعرابی است؟» گفتند: بلی!.
گفت: «او خدای خود را تصدیق کرد و خداوند نیز او را». آنگاه پیامبر ج او را در لباس خودش کفن کرد، و سپس بر او دعای خیر کرد، و برایش چنین دعا نمود. «بار الها! این بندۀ تو است، و در راه تو هجرت کرد و شهید شد، و من هم شاهد او هستم».
قلعهها و دژها یکی بعد از دیگری پس از مدتی جنگ و محاصره فتح شدند، تا این که از رسول اکرم ج درخواست صلح نمودند. پیامبر ج نیز خیبر را به آنان بخشید، به شرط این که نیمهای از محصولات کشاورزی و ثمر درختان را برای خود بردارند و پیامبر ج اجازه دهد: که در محل خود بمانند.
سپس «عبدالله پسر رواحه س» را به آنجا فرستاد: تا آن محصولات را به دو نصف تقسیم کند، وبه اهل خیبر اختیار بدهد، که یکی از دو نصف را بردارند؛ اهل خیبر گفتند: «پایداری آسمانها و زمین به چنین عدلی است»...
در جنگ خیبر پیامبر ج مسموم شد. زینب دختر حارث یهودی همسر سلام پسر مشکم، گوسفند بریانی را که زهرآلود کرده بود، برای پیامبر خدا ج فرستاد، و قبلاً سؤال کرده بود: که چه قسمتی از گوشت گوسفند را بیشتر دوست دارد؟ گفتند: گوشت دست. زهر بیشتری روی دست گوسفند بریان ریخت.
وقتی پیامبر ج به خوردن گوشت شروع کرد، گوشت به زبان بیزبانی به او خبر داد: که: مسموم است. حضرت ج آن را پرت کرد. سپس یهود را جمع کرد و گفت: «آیا اگر در بارۀ چیزی از شما سؤآل کنم، جواب درست میدهید؟ گفتند: بلی!.
گفت: آیا روی این گوشت سم ریختید؟ گفتند: بلی! گفت: چه چیزی شما را بر آن کار وا داشت؟
گفتند: خواستیم بفهمیم که اگر شما دروغگو باشی از دستت رستگار شویم، و اگر پیامبر باشی به شما ضرر نمیرساند.
آن زن را نیز نزد پیامبر ج آوردند. زن گفت: خواستم شما را بکشم.
پیامبر ج فرمود: هیچ وقت خداوند، تو را بر من مسلط و چیره نمیکند. گفتند: او را بکشیم؟ فرمود: خیر، دیگر کسی به او تعرض ننمود و او را تنبیه نکرد، تا این که «بشر پسر براء پسر معرور س» که از آن گوشت خورده بود، فوت کرد. حضرت ج دستور داد: که او را در مقابل خون بشر س، کشتند...
بعد از این که پیامبر ج از کار خیبر فارغ شد، به سوی فدک [۸۳] رهسپار شد.
سپس «وادی القری» [۸۴] و مردم آن منطقه را به دین اسلام دعوت نمود. و به آنان اعلام کرد، «اگر مسلمان شوند، مال و جان و خانوادهشان محفوظ و در امان میباشد، و حسابشان با خدا است».
بعد از قراردادهایی آنچه که در دست یهودیان بود، به خودشان واگذار نمود.
پیامبر ج اموالی را که در وادی القری به غنیمت گرفته بودند، در بین اصحابش تقسیم کرد؛ و یهودیان را بر سرزمین و نخلستان و کار خود، واگذاشت.
وقتی به یهود «تیماء» [۸۵] خبر رسید: که پیامبر ج با اهل خیبر و فدک و وادی القری موافقت کرده است، آنان نیز با همان شرایط با پیامبر ج مصالحه کردند، و در جای خود نشستند، و پیامبر ج و یارانش به مدینه برگشتند.
[۸۳] فدک: سرزمینی حاصلخیز است در بیابان حجاز در نزدیکی خیبر. به واسطۀ داشتن خرما و گندم، شهرت یافت. «اعلام المنجد» [۸۴] وادی القری در پایین حجاز بر سر راه قدیم بازرگانی به طرف سوریه بین علا و مدینه واقع است. اعلام المنجد. [۸۵] تیماء سرمزین حاصلخیزی است در شمال شبه جزیرۀ عربستان و جنوب دومۀ الجندل أعلام المنجد.
در سال آینده (هفتم هجری) بعد از جنگ خیبر، پیامبر ج و مسلمانان به مکه رفتند. مردم قریش راه مکه را به روی پیامبر ج آزاد گذاشتند، و در منزلهای خود را بستند و شهر را خالی کرده، بالای کوههای اطراف رفتند. پیامبر ج سه روز در مکه ماند و مراسم عمره را انجام داد.
خدای متعال میفرماید: «البته خدا صدق و راستی و حقیقت خواب رسولش را آشکار و محقق ساخت، که در عالم رؤیا دید. شما ای مؤمنان! حتماً با اطمینان قلبی داخل مسجد الحرام میشوید، و (بعد مراسم عمره) سرها را بتراشید، و یا تقصیر کنید و بیم و هراس نداشته باشید؛ و خدا آنچه را (از مصالح صلح حدیبیه) که شما نمیدانستید، میدانست و قبل از آن که مکه را فتح کنید، پیروزی نزدیک (فتح حدیبیه و خیبر) را مقرر داشت» [۸۶].
[۸۶] ﴿لَّقَدۡ صَدَقَ ٱللَّهُ رَسُولَهُ ٱلرُّءۡيَا بِٱلۡحَقِّۖ لَتَدۡخُلُنَّ ٱلۡمَسۡجِدَ ٱلۡحَرَامَ إِن شَآءَ ٱللَّهُ ءَامِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُءُوسَكُمۡ وَمُقَصِّرِينَ لَا تَخَافُونَۖ فَعَلِمَ مَا لَمۡ تَعۡلَمُواْ فَجَعَلَ مِن دُونِ ذَٰلِكَ فَتۡحٗا قَرِيبًا٢٧﴾ [الفتح: ۲٧]
انسانها و عقلها بر اثر ظهور اسلام و برنامههای حیاتی آن دگرگون شدند و به ارزش والای انسانی رسیدند. و دخترانی که قبل از اسلام در زمان جاهلیت زنده به گور میشدند، محبوبیت یافتند؛ مسلمانان، در کفالت و تربیتشان رقابت میکردند.
وقتی پیامبر ج خواست، از مکه خارج شود، امامه ل دختر کوچولوی حمزه س دنبالش افتاد و او را صدا زد: ای عمو! ای عمو!.
در آن هنگام علی س به او رسید و دستش را گرفت، و به فاطمه ل گفت: این دختر عمویت از تو کوچکتر است. فاطمه ل او را در بغل گرفت. اما علی، زید و جعفر ش بر سر بغل گرفتن امامه ل درگیر شدند.
علی س میگفت: من او را برمیدارم، چون دختر عموی من است.
جعفر س میگفت: من او را برمیدارم، چون دختر عموی من و خالهاش نیز زن من است.
زید س میگفت: من او را برمیدارم، چون برادرزادۀ من است.
در این هنگام پیامبر اکرم ج میان آنان قضاوت کرد، و حق را به خالهاش داد، یعنی: حق به جعفر س رسید. حضرت ج جهت دلخوشی آنان فرمود:
«خاله به منزلۀ مادر است».
و به علی س گفت: «و از منی و من از تو».
و به جعفر س گفت: «تو از نظر صورت و سیرت مانند من هستی».
و به زید س گفت: تو برادر و مولای من یا ما هستی [۸٧].
[۸٧] مولی: جمعش موالی از مفاد آن: مالک سید، عبد، معتِق، معتَق، منعِم، منعمٌ، علیه، محب، صاحب، حلیف، جار، مهمان، شریک، پسر، عم، ابن عم، خواهرزاده (ابن الاخت)، صهر قریب مطلقا، ولی و تابع، استنباط میشود. (منجد)
[۸۸] موته: محلی است در جنوب شرقی بحرالمیت، (اردن)، جنگ موته در سال ۶۲٩ میلادی روی داد.
پیامبر ج «حارث پسر عمیر أزدی س» را با نامهای به سوی «شرحبیل پسر عمر و غسانی» فرمانروای بصری [۸٩] مستعمرۀ قیصر و پادشاه روم فرستاد، و در نامه قرارداد و پیمانی را یادآور شد. حارث س نامه را به شرحبیل رساند، اما شرحبیل گردن او را زد و شهید شد.
پادشاهان و امرا چنین رسمی نداشتند که: فرستاده و سفیر را به قتل برسانند؛ و این جریان که: پیک و سفیر کشته شود. خطری بزرگ دربر داشت، و به مقام فرستندۀ نامه و خود نامه، اهانت بزرگی بود، و میبایست، آن ستمگر را تأدیب نمود...
[۸٩] بصری: اِسکی شام: شهری بود در سوریه و مرکز مهم کاروانهای تجارتی. و در قرن ششم میلادی پایتخت اسقفهای مسیحی بود.
وقتی خبر کشتن حارث پسر عمیر س به پیامبر ج رسید، تصمیم گرفت لشکری را به بُصری بفرستد. سه هزار نفر مجهز شدند، و این واقعه در ماه جمادی الاولی در سال هشتم هجری، روی داد و زید پسر حارثه س غلام رسول الله ج فرماندهی لشکر را در دست گرفت، در میان لشکر، بزرگان مهاجر و انصار نیز شرکت داشتند.
پیامبر ج فرمود: «اگر «زید» شهید شد، «جعفر پسر ابی طالب» فرماندهی را در دست بگیرد. و اگر «جعفر» شهید شد، «عبدالله پسر رواحه»». هنگامی که آمادۀ رفتن شدند، مردم با سلام و خداحافظی فرمانده پیامبر ج را بدرقه نمودند، زیرا سفری طولانی و سخت در پیش داشتند، و دشمن نیرومند بود.
لشکر حرکت کرد، تا به معان [٩۰] رسید. در معان، به مسلمانان خبر رسید که: هرقل در شهر بلقاء [٩۱] با یک صد هزار (۱۰۰۰۰۰) نفر رومی آمادۀ جنگ است. و عدۀ زیادی نیز از قبایل عرب به او پیوستند. مسلمانان در معان، توقف کردند، تا موقعیت خود را بررسی کنند، سپس گفتند: نامهای به رسول خدا ج بنویسیم، و فراوانی لشکر دشمن را خبر دهیم. یا کمک و نیرو میفرستد و یا این که دستور بازگشت میدهد...
[٩۰] معان: شهری است در مملکت اردن. مرکزی است، تجارتی کشاورزی و اداری. . [٩۱] بلقاء: یکی از فرمانداریهای اردن هاشمی است که: در پایین آن رشتۀ کوههایی به چشم میخورد. خوبی گندم آنجا شهرت فراوان دارد. «اعلام المنجد».
عبدالله پسر رواحه س مردم را تشویق و دلگرم نمود، و گفت: ای قوم! قسم به خدا، چیزی که شما آن را اجباری پندارید، همان است که شما آن را میخواستید. (و آن شهادت است) و ما به وسیلۀ لشکر زیاد و نیروی ظاهر با دشمن نمیجنگیم، بلکه به وسیله دینی که خدا ما را به آن، مکرم و بزرگ میشمارد، میجنگیم. پس بروید و راه را ادامه دهید، زیرا یکی از این دو راه نیک و پسندیده است، و جز این دو راه نیک و پسندیده راهی نیست: یا پیروزی و یا شهادت. آنگاه حرکت کردند...
هنگامی که مسلمانان به مرزهای بلقاء وارد شدند، دستههای دشمن از روم و عرب به هم رسیدند، و نزدیک شدند. آنگاه مسلمانان به روستایی به نام موته رسیدند و با دشمن درگیر شدند، و به جنگ شروع کردند.
زید پسر حارثه س که پرچم پیامبر ج را در دست داشت به میدان جنگ رفت و جنگید تا شهید شد. آثار تیر زیادی در وجودش نمایان بود، بعد از زید س، جعفر س پرچم را در دست گرفت و جنگید، تا عرصۀ جنگ بر او تنگ شد. ناچار از اسب پایین آمد، و اسبش را بست تا فرار نکند، و به جنگ شروع نمود، تا دست راستش قطع شد. پرچم را به دست چپش گرفت. دست چپش نیز قطع شد. آنگاه پرچم را به وسیلۀ بازوهایش بر سینه چسباند و جنگید تا شهید شد.
جعفر س در این هنگام سی و سه سال داشت.
مسلمانان، در بین سینه و شانههایشان نود (٩۰) زخم را دیدند: که جای شمشیر و تیر بود، و همگی از جلو به او صابت کرده بود.
هنگامی که جعفر س شهید شد، عبدالله پسر رواحه س پرچم را در دست گرفت و به جلو رفت و از اسبش پایین آمد. یکی از پسرعموهایش، استخوانی را که بعضی گوشت، داشت برایش آورد و گفت: این را بخور که تقویت پیدا کنی، زیرا تو در زندگیت بغیر از این چیزی از مال دنیا نصیبت نشده است. عبدالله س گوشت را از او گرفت و کمی از آن را خورد و بقیه را پرت کرد، و شمشیرش را برداشت و جلو رفت و جنگید تا شهید شد...
بعد از شهادت عبدالله پسر رواحه س مسلمانان خالد پسر ولید س را به فرماندهی اختیار کردند. خالد س پرچم را برداشت و از همسنگران خود دفاع کرد. او شخصیتی دلیر و خردمند بود، تدبیر و رموز جنگ را خوب میدانست.
خالد س لشکر اسلام را بهسوی جنوب حرکت داد، و لشکر دشمن بهسوی شمال عقبنشینی کرد. تاریکی شب فرا رسید، هردو دسته برگشتند، و سلامت را غنیمت شمردند، و مصلحت را در آن دیدند: که نه جنگ کنند و نه تعرض، و جنگ را ترک کنند.
تدبیر و کاردانی خالد س روم را به وحشت انداخت و ترسانید و از جنگ خودداری کردند...
هنگامی که مسلمانان غرق در جنگ و درگیری بودند، پیامبر ج در مدینه با یارانش از آنان خبر میداد، که: در میدان جنگ (بین مسلمانان و رومیان) چه میگذرد.
أنس پسر مالک س نقل میکند، که: رسول خدا ج شهادت زید، جعفر و عبدالله - رضوان الله تعالی علیهم - را قبل از این که از میدان جنگ خبر برسد، به مردم خبر میداد، و میفرمود: «زید س پرچم را در دست گرفت و شهید شد و بعد از او، جعفر س پرچمدار شد و به شهادت رسید و بعد عبد الله پسر رواحه پرچم را عهدهدار شد و شهید شد» . در آن هنگام که از اوضاع سرداران اسلام خبر میداد، اشک از دو چشمش سرازیر میشد، تا این که پرچم را شمشیری از شمشیرهای [٩۲] خدا (خالد پسر ولید س) در دست گرفت، و خداوند آنان را یاری نمود [٩۳].
[٩۲] بنابراین، پیامبر ج خالد پسر ولید س را سیف الله لقب دادند. مترجم. [٩۳] خالد پسر ولید س با سه فلانژ (گروه) دیگر مبادرت به حمله نمود و آنقدر پیش رفت, تا فرماندۀ قشون دشمن را به نام ملک بن البلاوی را به دست خود کشت. و این حملۀ شدید طوری مؤثر واقع شد, که به طور موقت نیروی دشمن را متوقف کرد. چون رومیان خیال کردند نیروی کمکی به مسلمانان رسیده است که بدانگونه به تهاجم دست زدهاند. و ضمنا تاریکی شب فرار رسیده و خالد س فرمان عقبنشینی را صادر کرد. (کونستان – ویرژیل -گیورگیو).
پیامبر ج در مورد جعفر س فرمود: «به جای دو دستش خداوند دو بال را به او اعطا میکند، که: به هر کجای بهشت بخواهد، پرواز نماید». بنابراین، او را جعفر طیار س (پرنده، پروازکننده) لقب دادند...
وقتی لشکر اسلام به مدینه برگشتند و نزدیک شهر شدند، پیامبر ج و مسلمانان به آنان رسیدند. مردم به خیال این که از جنگ گریختهاند، خاک را رویشان میریختند و میگفتند: ای فرارکنندگان! شما از راه خدا فرار کردهاید! پیامبر ج فرمود: «اینان اهل فرار نیستند، و لکن بازگشت کنندگانند (یعنی: برای جهاد در راه خدا خود را بهتر آماده میکنند) انشاء الله تعالی».
آمادهشدن برای فتح مکه:
هنگامی که فرمان خدا در تکمیل دینش و پرورش بندگانش کم کم به پایان رسید، خداوند خواست: که پیامبرش و مسلمانان به مکه روند، و کعبه را از لوث بتها پاک کنند، تا کعبه برای جهانیان راهنما و پربرکت گردد. و مکه را به حال اولیۀ خود یعنی: زمان حضرت ابراهیم و اسماعیل إ برگردانند: تا جایگاه صلح و صفای مردم شود.
خداوند برای شکستن آن پیمان که در صلح حدیبیه بسته شده بود، اسبابی فراهم آورد، و قریش نیز بر آن کمک نمودند. در صلح حدیبیه قرار بر این شد، که: هرکس دوست دارد به رسول خدا ج بپیوندد، آزاد است. و هرکس دوست دارد به قریش بپیوندد، مختار است. «بنی بکر» داخل عهد و پیمان قریش شدند و «خزاعه» داخل عهد و پیمان پیامبر ج خدا.
در بین بنی بکر و خزاعه، عداوت دیرینهای بود. اسلام آمد و در بینشان فاصله انداخت، و مردم به کار خود سرگرم شدند. هنگامی که صلح حدیبیه برقرار شد، طایفۀ بنی بکر خواستند: که از فرصت استفاده کنند و از طایفۀ خزاعه انتقام گذشته را بگیرند. عدهای از بنی بکر شبانه به خزاعه که بر سر آب خود بودند شوریدند، و به چند نفر مرد خزاعی برخورد کردند، و باهم به زد و خورد پرداختند و درگیر جنگ شدند.
قریش نیز بنی بکر را از طریق سلاح جنگی یاری کردند، و بزرگان قریش با استفاده از تاریکی شب با آنان جنگیدند، تا این که برای طایفۀ خزاعی فشار آمد و به حرم (خانۀ خدا) پناه بردند. وقتی به حرم رسیدند، بنی بکر به عدهای از مردان آنان گفتند: ما نیز به حرم پناه آوردهایم. تو را به خدایتان تو را به خدایتان! از ما درگذرید.
خزاعه گفتند: امروز شما را خدایی نیست، ای بنی بکر! پس انتقام خود را بگیرید، زیرا دیگر چنین فرصتی را به دست نخواهید آورد...
«عمرو پسر سالم خزاعی» به مدینه خدمت پیامبر ج خدا رفت و جلو دستش ایستاد و شعر سرود. و در اشعارش آن پیمانی را که در بین حضرت رسول ج و خزاعه بسته شده بود، یادآور شد، و از او کمک و یاری طلبید، و پیامبر ج را مطلع نمود، که قریش پیمانشکنی کرده و میثاق محکم را نقض نمودهاند و شبانه شوریده و خزاعه را که روی آب بودند - در حال رکوع و سجود - کشتند.
پیامبر ج فرمود:« ای عمرو پسر سالم! پیروز شدهای».
وقتی به پیامبر ج خبر پیمانشکنی قریش رسید، به مردم فرمود: «مثل این که: ابوسفیان پیش شما میآید که: پیمان را تحکیم بخشد، و مدت آن را تمدید کند». و همچنین شد. (ابوسفیان به مدینه رفت تا پیمان را تحکیم بخشد). قریش از آنچه که بر سر طایفۀ بنی خزاعه آورده بودند، هراسیدند و ترس در دلشان افتاد.
ابوسفیان جهت تجدید پیمان به مدینه، به خانۀ دخترش «امحبیبه ل» زن پیامبر ج رفت. وقتی وارد خانه شد، خواست در جای پیامبر ج بنشیند. فوراً ام حبیبهل فرش را از زیرش بیرون آورد و جمع کرد. ابوسفیان گفت: ای دختر عزیزم! نمیدانم مرا به آن فرش ترجیح میدهی یا این که فرش را بر من ترجیح و برتری میدهی؟!.
گفت: این فرش جای رسول خدا است و شما مشرک و ناپاک هستی؟ و دوست ندارم که شما روی آن بنشینی. ابوسفیان گفت: ای دختر عزیزم! والله، بعد از من شر و بدی دچارت میشود.
ابوسفیان پیش پیامبر ج رفت و با او در بارۀ پیمان حدیبیه سخن گفت؛ پیامبر ج در جوابش چیزی نگفت. سپس پیش ابوبکر س رفت و به او گفت: که در نزد پیامبر ج شفاعت کند، تا با من صحبت نماید. ابوبکر س فرمود: من چنین کاری نمیکنم. ناچار پیش عمر، علی و فاطمه ش رفت. هیچکدام از ایشان نیز در آن مورد، جوابش ندادند، و گفتند: این امر در نزد پیامبر ج خیلی مهمتر و بزرگتر است. تا این که تلاش ابوسفیان بینتیجه ماند و در کارش حیران و سرگردان شد.
پیامبر ج دستور داد: که مردم خود را آماده و مجهز کنند، و درخواست کرد که آن را پوشیده دارند. سپس به مردم اعلام کرد که: به سوی مکه حرکت میکند، آنگاه به ایشان دستور داد، که بکوشند و آماده شوند.
و گفت: «باری خدایا! چشم و آگاهی را از قریش بگیر، تا ما یکسره وارد سرزمین آنان شویم».
در ماه رمضان و در آستانۀ سال هشتم هجری، به همراه ده هزار نفر، از شهر مدینه خارج شد، و حرکت کرد تا به محلی بنام مرالظهران رسید.
خداوند قریش را از شنیدن و مطلعشدن اخبار گیج و سرگردان نمود، و بیم و هراس آنان را فراگرفت.
در راه «ابوسفیان پسر حارث پسر عبدالمطلب» عموزادۀ حضرت ج به نزد پیامبر ج رسید. پیامبر ج از وی روی گرداند و با او حرف نزد، برای این که از او اذیت و آزار و بدگویی به پیامبر ج رسیده بود.
ابوسفیان این شکایت را نزد علی س برد. علی س به او گفت: رو به روی پیامبر ج برو و به او بگو: آنچه که برادران یوسف ÷، به یوسف ÷ گفتند: «قسم به خدا! خداوند تو را انتخاب نموده و بر ما ترجیح و برتری داده است، و ما از گناهکارانیم» [٩۴]، زیرا پیامبر ج نمیخواهد: که کسی از او شیرین کلامتر باشد. (یعنی! به شما بهتر جواب میدهد)، ابوسفیان چنین کرد.
پیامبر ج در جواب فرمود: «امروز هیچ عقاب و سرزنشی بر سر شما نیست، خداوند گناهان شما را ببخشاید، براستی خداوند مهربانترین مهربانهاست» [٩۵].
ابوسفیان س بعد از آن مسلمان شد و اسلام را خوب پذیرفت. و از زمانی که مسلمان شد، هیچ وقت از شرم و حیاء در حضور پیامبر ج سر را بلند نمیکرد.
[٩۴] ﴿... تَٱللَّهِ لَقَدۡ ءَاثَرَكَ ٱللَّهُ عَلَيۡنَا وَإِن كُنَّا لَخَٰطِِٔينَ﴾ [یوسف: ٩۱]. [٩۵] ﴿... لَا تَثۡرِيبَ عَلَيۡكُمُ ٱلۡيَوۡمَۖ يَغۡفِرُ ٱللَّهُ لَكُمۡۖ وَهُوَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ﴾ [یوسف: ٩۲].
پیامبر ج دستور داد: لشکر، آتشی را روشن نمودند. در این هنگام «ابوسفیان پسر حرب» در جستجوی خبرهایی بود، و میگفت: تا حال مانند امشب روشنایی و لشکری را اصلا ندیدهام. عباس بن عبدالمطلب س - که قبلاً به اسلام گرویده بود- با زن و بچهاش از مکه بیرون رفته و خود را، به لشکر پیامبر اسلام ج رسانیده بود، وقتی صدای ابوسفیان را شنید او را شناخت. نزد او رفت و گفت: این رسول خدا ج، در میان مردم، و چراغ روشنایی و امید قریش است. آن وقت از ترس این که مبادا یکی از مسلمانان بفهمد و ابوسفیان را بکشد، او را با خود سوار استر کرد و به حضور پیامبر ج برد.
وقتی پیامبر ج او را دید، گفت: وای بر تو ای ابوسفیان! چه چیز باعث شد که تو کوتاهی کنی و هنوز ندانی که: «غیر از خدا هیچ معبود به حقی نیست»؟!.
گفت: پدر و مادرم فدایت شود، چه شیرین است صبر و کرم و بزرگواری و برخورد تو! قسم به خدا، خیال میکردم که اگر خدا شریکی داشته باشد، مرا از هرچیزی بینیاز میکرد.
پیامبر ج فرمود: وای بر تو ای ابوسفیان! چه چیز باعث شد، که تو کوتاهی کنی و هنوز ندانی که من فرستادۀ خدایم؟
گفت: پدر و مادرم فدایت شود، چه شیرین است صبر و کرم و بزرگواری و برخورد تو! قسم به خدا، در باره رسالت و پیامبری تو تا حال در نفس من چیزی خطور نموده و اصلاً آن را تصور نکردهام.
عباس س گفت: وای بر تو! قبل از این که گردنت زده شود، ایمان بیاور و بگو: غیر از خدا هیچ معبود به حقی نیست، و محمد ج رسول و فرستادۀ خدا است. ابوسفیان س مسلمان شد و شهادتین را ادا کرد.
[٩۶] «ابوسفیان س (صخر پسر حرب پسر امیه) ۳۱ هجری از سرمایهداران مکه و قریش و از مخالفان سرسخت مسلمانان بود. فرماندهی لشکر مشرکین را بر ضد اسلام در غزوۀ احد و خندق به عهده داشت. در فتح مکه مسلمان شد و همراه مسلمانان جهاد کرد. ابوسفیان پدر معاویه س مؤسس دولت اموی است.
پیامبر خدا ج در فتح مکه به گذشت عمومی و امنیت توسعه داد، تا این که از اهل مکه کسی تلف نشود، مگر کسی سلامت را کنار گذاشته از زندگی بیزار باشد، (یعنی: آن وقت علیه مسلمانان قیام کند و از بین برود).
پیامبر ج فرمود: «کسی که وارد خانۀ ابوسفیان شود، در امان است. و کسی که وارد مسجد الحرام بشود، در امان است. و کسی که در خانۀ خود را ببندد و در خانۀ خود بشیند، در امان است».
باز پیامبر ج دستور داد: که هرگاه لشکر داخل مکه شد، نباید اسلحه را بر روی کسی بکشد، مگر کسی اعتراض کند، و در برابر مسلمانان پایداری و مقاومت نشان بدهد؛ و به اموال اهل مکه و املاکشان کاری نداشته باشند...
پیامبر ج به عمویش (عباس پسر عبدالمطلب س) دستور داد، از هرجایی که لشکرایمان میگذرد، ابوسفیان را بنشاند، تا به حقایق اسلام پی ببرد.
لشکر فتح و پیروزی مانند موج دریا حرکت میکرد، و هریک از قبایل با پرچم خاص خود میگذشتند. هر قبیلهای که میگذشت، ابوسفیان از عباس ج سؤال میکرد: که اسم و آدرس این قبیله چیست؟ او جواب میداد، از قبیله من (بنی هاشم) یا بنی فلان است. تا این که پیامبر ج با لشکری که انصار و مهاجرین در آن بودند و پرچم سبز داشتند، عبور کرد. و این لشکر خود را به لباس زرهی و رزمی مجهز نموده فقط چشمانشان دیده میشد. ابوسفیان س گفت: سبحان الله! ای عباس! اینها چه کسانی هستند؟ گفت: این رسول خدا ج است در میان مهاجرین و انصار.
ابوسفیان س گفت: کسی یارای مقاومت را در برابر آنان ندارد. قسم به خدا، ای ابوالفضل! پادشاهی و فرمانروایی برادرزادهات، آیندۀ درخشانی دارد. عباس س گفت: ای ابوسفیان! این نبوت و پیامبری است، نه پادشاهی. ابوسفیان سگفت: پس اکنون خوب است.
و ابوسفیان س برخاست و با صدای بلند فریاد زد: ای طایفۀ قریش! این محمد ج است که در میان شما آمده و کسی از شما قدرت و یارای مقاومت را در برابرش ندارد. پس کسی که داخل خانۀ ابوسفیان شود، در امان است. در جواب او، قریش، گفتند: خداوند تو را بکشد، خانۀ شما کی ما را کفایت میکند؟! گفت: کسی در خانه را بر روی خود ببندد، در امان است، و کسی که داخل «مسجد الحرام» شود، در امان است. آنگاه مردم متفرق شدند و به خانههای خود و مسجد الحرام رفتند...
پیامبر ج وقتی دید، خداوند او را به این پیروزی احترام گرفته است، و در حالی که سرش را فرود آورده و در نهایت تواضع و فروتنی تا آنجا که نزدیک بود، ریش مبارکش به کوهان شتر بخورد، و سورۀ فتح را تلاوت میکرد، داخل مکه شد.
فریاد شعارهای عدل و مساوات و برابری و تواضع و فروتنی هنگام ورود پیروزمندانه به شهر مکه را سر زد. و «اسامه پسر زید پسر حارثه ج» را که غلامزادۀ رسول خدا ج بود، به همراه خود سوار کرد، و کسی از فرزندان بنی هاشم و بزرگان قریش را - اگرچه بسیار بودند - سوار نکرد.
و این جریان بزرگ تاریخی، صبح روز جمعه، بیستم ماه رمضان، سال هشتم هجری، روی داد. در روز فتح مکه مردی با پیامبر ج سخن میگفت: اضطراب و دلهره به او دست داد. پیامبر ج فرمود: بر خود آسان بگیر و بیم نداشته باش، زیرا من پادشاه نیستم، من پسر زنی از قریشم که گوشت برشتۀ جلو آفتاب را میخورد.
هنگامی که «سعد پسر عباده س» همراه دستۀ انصار از پیش ابوسفیان س گذشت، به او گفت: «امروز، روز کشتار و خونریزی است؛ امروز ریختن خون، جایز است، امروز خداوند قریش را ذلیل و ناتوان کرد».
وقتی که پیامبر ج با دستۀ همراه خود به آنجا که ابوسفیان نشسته بود رسید، ابوسفیان س شکایت را پیش او برد و گفت: ای رسول خدا! آیا شنیدی که سعد بن عباده چه گفت؟ فرمود: چه گفت؟ ابوسفیان گفت: «چنین و چنان».
پیامبر خدا ج در این باره اظهار بیاطلاعی کرد، و گفت: «بلکه امروز، روز شفقت و دلسوزی است؛ روزی است که خداوند قریش را عزت داده و کعبه را درمیان آنان شرف و بزرگی میبخشد».
سپس به نزد سعد س فرستاد و پرچم را از او گرفت و به قیس پسرش داد، که پرچم از دست او خارج نشد، مگر این که به دست پسرش، قیس س رسید.
درگیری و زدوخورد کوتاهی در بین «صفوان پسر امیه» و «عکرمه پسر ابوجهل» و «سهیل پسر عمرو» و بین یاران «خالد بن ولید» در پایین شهر مکه روی داد. و در این درگیری حدود دوازده نفر [٩٧] از مردان مشرک کشته شدند، و در نتیجه شکست خوردند. پیامبر ج قبلاً به فرماندهان دستور داده بود: «که هر وقت وارد مکه میشوند، جنگ نکنند مگر با کسی که با آنان بجنگد».
[٩٧] بنابر بعضی از روایات تاریخی, دو نفر از مسمانان هم به شهادت رسیدند.
وقتی پیامبر ج وارد مکه شد، و مردم آرام گرفتند، به سوی خانۀ خدا رفت و طواف کرد. کمانی در دست داشت، در آن هنگام در کعبه و دور و بر آن سیصد و شصت (۳۶۰) بت وجود داشت. پیامبر آنها را با تیر میزد و میگفت: +َقُلۡ جَآءَ ٱلۡحَقُّ وَزَهَقَ ٱلۡبَٰطِلُۚ إِنَّ ٱلۡبَٰطِلَ كَانَ زَهُوقٗا٨١_ [الإسراء: ۸۱] یعنی: «بگو: حق آمد و باطل نابود شد. به راستی باطل نابودشدنی است». «حق آمد و باطل را باز نخواهد گرداند».
بتها یکی یکی صورتشان بر زمین میخورد و سقوط میکرد.
پیامبر ج در داخل کعبه صورتها و مجسمههایی را دید و دستور داد: همگی را شکستند و نابود کردند.
بعد از این که پیامبر ج طواف را تمام کرد، «عثمان پسر طلحه س» را خواست و کلید کعبه را از او گرفت و در کعبه را باز کرد و داخل شد. روزی قبل از مهاجرت به مدینه پیامبر ج کلید کعبه را از عثمان خواسته بود، او با خشونت و تندی جواب داد: که پیامبر ج را متأثر کرد. اما صبر و بردباری نشان داد و گفت: «ای عثمان! شاید روزی این کلید را در دست من ببینی، و در هرکجا که بخواهم بگذارم».
عثمان گفت: آن روز قریش نابود و ذلیل میشود.
پیامبر فرمود: «نه، بلکه آن روز قریش دوام و عزت مییابد». این کلمه (روزی این کلید را در دست من میبینی و ...) در دل عثمان جای گرفت و پنداشت: که جریان آنطور که تصور میکرد خواهد گردید.
بعد از این که پیامبر خدا ج از کعبه خارج شد، علی پسر ابوطالب س در حالی که حضرت ج کلید کعبه را در دست داشت، نزد پیامبر ج رفت و گفت: شرف پردهداری وآب دهی قاصدان کعبه را برای ما عطا فرما . پیامبر ج فرمود: عثمان پسر طلحه کجا است؟ او را به نزد پیامبر ج آوردند، و گفت: «این کلید را بگیر. امروز، روز نیکوکاری و وفا به وعده است. آن (کلید) را برای همیشه بگیرید: که از قدیم ارث شما بوده، و کسی جز ستمگران آن را از شما نمیگیرد».
پیغمبر اکرم ج در کعبه را باز کرد. اهل قریش در مسجد الحرام صفها را تشکیل داده و منتظر بودند: که پیامبر ج چه میکند. آنگاه پیامبر ج دو طرف در کعبه را گرفت، در حالی که مردم پایین در بودند؛ فرمود: «هیچ معبودی به غیر از الله نیست. تنها و بیشریک است، وعدهاش راست است، و بندهاش را یاری نمود، و به تنهایی تمام احزاب را از بین برد. به هوش باشید تمام افتخارات و دارایی و خونها زیر این دو قدم من است، مگر پردهداری و خدمت بیت و آبدادن حجاج.
ای گروه قریش! به راستی خداوند کبر و خودپسندی جاهلیت و افتخار به پدران را از فکر و ذهن شما زدود، زیرا مردم از آدم هستند، و آدم از خاک است.
سپس این آیه را تلاوت فرمود: «ای مردم! براستی ما شما را از مرد و زن آفریدیم، و شما را دسته دسته و قبیله قبیله گرداندیم تا همدیگر را بشناسید. همانا بزرگوارترین شما در نزد خدا پرهیزکارترین شما است، همانا خداوند دانا و آگاه است» [٩۸].
[٩۸] ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّاسُ إِنَّا خَلَقۡنَٰكُم مِّن ذَكَرٖ وَأُنثَىٰ وَجَعَلۡنَٰكُمۡ شُعُوبٗا وَقَبَآئِلَ لِتَعَارَفُوٓاْۚ إِنَّ أَكۡرَمَكُمۡ عِندَ ٱللَّهِ أَتۡقَىٰكُمۡۚ إِنَّ ٱللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٞ١٣﴾ [الحجرات: ۱۳]
پس از آن پیامبر ج فرمود: ای گروه قریش! میپندارید که من با شما چگونه برخورد میکنم؟
گفتند: بسیار خوب. برادر بخشنده و برادرزادۀ بزرگمنشی هستی.
فرمود: «من آنچه را به شما میگویم که یوسف ÷ به برادرانش، گفت: «امروز هیچ ملامت و سرزنی بر شما نیست». بروید، شما آزادگان و واردشدگان به دین اسلام هستید».
بعداً به بلال س دستور داد: که در بالای کعبه اذان بگوید، تا رؤسا و بزرگان قریش متوجه شوند که کلمۀ «الله» در مکه بلند میشود، و مکه از شنیدن اذان به لرزه درآمد.
سپس حضرت رسول اکرم ج به خانۀ «ام هانی» [٩٩] دختر ابوطالب رفت و غسل کرد، و به پاس نعمت پروردگار هشت رکعت نماز «فتح» [۱۰۰] را انجام داد...
[٩٩. - ام هانی: «فاخته» دختر ابوطالب عموی پیامبر ج در روز فتح مکه از شوهرش «هبیره پسر عمرو» فرار کرد و مسلمان شد؛ و از شمار صحابیات به حساب میآید، از او احادیثی روایت شده است. [۱۰۰] برای اطلاع بیشتر به کتب فقهی مراجعه کنید.
زنی از بنی مخزوم به اسم فاطمه - پس از فتح مکه - دزدی کرد. و قومش به «أسامه پسر زید س» که در نزد پیامبر ج دارای مقام و ارزش خاصی بود پناه بردند، که برایشان شفاعت کند. وقتی برای پیامبر ج صحبت نمود، پیامبر ج رنگ صورتش تغییر کرد و گفت: «آیا دربارۀ حدی از حدود خداوند شفاعت میکنی؟» اسامه س گفت: ای رسول خدا! برای من طلب بخشش و آمرزش کن.
وقتی شب هنگام فرا رسید، پیامبر ج برخاست و خطبهای ایراد فرمود: در آن خطبه به طور شایسته خدا را سپاس کرد، و ادامه داد» اما بعد:
«این مردم قبل از شما نابود شدند که: هر وقت یکی از خانواده و طایفۀ بزرگی دزدی میکرد او را آزاد میگذاشند. و اگر از طایفه و خانوادۀ ضعیف و ناتوانی دزدی میکرد، حد را بر او طبق رسم معمول زمان جاری مینمودند.
قسم به آن کس که نفس محمد در دست اوست! اگر «فاطمه دختر محمد» دزدی کند دستش را قطع میکنم...».
سپس دستور داد: دست آن زن مخزومی را بریدند، و بعد از آن توبه خوبی کرد.
مردم در مکه برای بیعت به پیامبر خدا ج و گرویدن به دین اسلام اجتماع نمودند. پیامبر ج در صفا نشست و از مردم پیمان گرفت: «که فرمان خدا و رسولش را در حد وسع خود گوش کنند و اطاعت نمایند».
بعد از این که از بیعت با مردان فارغ شد، زنان نیز با او بیعت نمودند. از جمله: «هند دختر عتبه» همسر ابوسفیان بود که به خاطر کار ناپسندش نسبت به حمزه س بانقاب و لباس مبدل آمده بود.
پیامبر ج از روی این که هند جسورانه و بیپروا سخن میگفت: او را شناخت. هند نیز مسلمان شد و بیعت نمود...
وقتی که خداوند مکه را برای پیامبرش ج فتح نمود، مکهای که: شهر و وطن و زادگاه او بود، انصار در پیش خود صحبت کردند، و گفتند: براستی خداوند سرزمین و مملکت پیامبر ج را فتح کرد، و او در آنجا مقیم میشود و به مدینه باز نمیگردد.
پیامبر گرامی ج در بارۀ صحبت انصار به طوری که فقط خودشان فهمیدند، سؤال نمود.
انصار از جوابدادن شرم داشتند، سپس اقرار نمودند. پیامبر ج فرمود: «پناه بر خدا! زندگی و مرگ من با زندگی و مرگ شما است».
پیامبر ج دستههای لشکر را به اطراف کعبه (مکه) فرستاد و تمام بتها را شکستند. از جمله لات و عزی بتهای بزرگی و منات، سومین بت معروف و مشهور بتپرستان.
منادی پیامبر ج در مکه فریاد کشید: کسی که به خدا و روز آخرت ایمان دارد، نباید در خانهاش هیچگونه بتی بماند، و باید آن را خرد کند. و جمعی دیگر از یارانش را به سوی قبایل و طوایف روانه کرد، و بتهای آنان را نیز از بین بردند.
سپس برخاست و خطبهای ایراد فرمود، و در آن حرمت مکه را تا روز قیامت اعلام نمود: «جایز نیست برای هیچ فرد مسلمانی که به خدا و روز جزا ایمان دارد در مکه خون بریزد و یا درختی را قطع کند». بعد فرمود: «نه برای کسی قبل از من و نه برای کسی بعد از من، شکستن حرمت مکه حلال نبوده و نیست». «پس از آن به سوی مدینه برگشت».
فتح مکه اثر عمیقی در دلهای عرب نشاند. خداوند سینۀ بسیاری از آنان را برای اسلام گشود، و دسته دسته وارد دین اسلام شدند. خدای بزرگ میفرماید: «چون هنگام فتح و پیروزی و یاری خدا فرا رسد، در آن روز مردم را میبینی که دسته دسته در دین خدا داخل میشوند» [۱۰۱]...
[۱۰۱] ﴿إِذَا جَآءَ نَصۡرُ ٱللَّهِ وَٱلۡفَتۡحُ١ وَرَأَيۡتَ ٱلنَّاسَ يَدۡخُلُونَ فِي دِينِ ٱللَّهِ أَفۡوَاجٗا٢﴾ [النصر: ۱-۲]
اجتماع هوازن: [۱۰۲]
بعد از فتح مکه مردم دسته دسته به دین اسلام داخل شدند، و مشرکان عرب آخرین تیرکمان را روی اسلام و مسلمانان رها کردند.
هوازن بعد از قریش، نیروی بزرگ و زورمندی بودند و هوازن و قریش باهم رقابت داشتند. وقتی که قریش تسلیم گردید. هوازن (مشرکان عرب) در برابر اسلام تسلیم نشدند، و «مالک پسر عوف نصری» رئیس هوازن قیام کرد، و مردم را به جنگ علیه اسلام دعوت نمود. علاوه بر مردم هوازن تمام طایفۀ ثقیف به دور مالک جمع شدند، و علیه رسول خدا ج تصمیم گرفتند. و به همراه سایر دستههای مخالف، اموال و دارایی و زنان و فرزندانشان را به جای گذاشتند، تا مطمئن شوند و بتوانند از خود دفاع کنند.
پیامبر ج با دو هزار نفر از اهل مکه از جمله: کسانی که تازه مسلمان شده و عدهای که هنوز مسلمان نشده و ده هزار نفر از یاران پاکدل – که از مدینه همراه حضرت ج به مکه آمده بودند، و عددشان به حدی رسیده بود، که در هیچ جنگی سابقه نداشت - برای جنگ هوازن از مکه خارج شدند، تا جائی که جمعی از مسلمانان گفتند: هوازن به علت کمی افراد امروز بر ما چیره نمیشوند؛ و فراوانی جمعیت آنان را متعجب کرده بود...
[۱۰۲] هوازن: پسر منصور پدر بزرگ جاهلیت از «قیس عیلان» از «عدنان» است. و فرزندانش قبایل زیادی را بوجود آوردند. از جمله: ثقیف، بکر، عامر، نصر، کعب، کلاب، جعده، عقیل، قشیر و خفاجه. با قریش، در بازار عکاظ درگیر شدند. بعد از جنگ حنین مسلمان شدند. «اعلام المنجد»
مسلمانان در دهم شوال سال هشتم به درۀ حنین رسیدند. قبل از طلوع فجر در هوای تاریک به آنجا رسیدند. اما هوازن قبلاً به درۀ حنین رسیده و در کمینگاههای آن، کمین کرده بودند. مسلمانان هیچ هراسی به دل راه ندادند، تا این که دشمن آنان را زیر تیر قرار داده، شمشیرها را کشیدند، و همگی به مسلمانان حملهور شدند. هوازن قومی تیرانداز بودند.
عموم مسلمانان به سرعت برگشتند. در حالی که هرکدام در مسیر خود حرکت میکردند، و باز میگشتند. و آن مقطع زمانی کوتاه و خاصی بود، و تصور میرفت، که مسلمانان در محاصرۀ دشمن قرار بگیرند، و دیگر هیچ کدام جان سالم به در نبرند. درست شبیه جریانی بود که در جنگ احد اتفاق افتاده بود، هنگامی که میان مردم شایع کرده بودند که: «پیامبر ج کشته شد»، و مسلمانان دیگر بار غمگین و افسرده شدند...
[۱۰۳] حنین: درهای است بین مکه و طایف «اعلام المنجد».
بعد از این که مسلمانان از زیادی و فراوانی لشکر خود، مغرور شدند، خداوند، دلهای آنان را آزمود و تلخی و شکست را بعد از شیرینی فتح و پیروزی مکه به آنان چشاند، دوباره قدرت خود و پیروزی مسلمانان را مسجل نمود؛ و پیامبر ج بدون ترس و بیم، بر استری سفید سوار شده، و در جای خود ایستاده بود؛ و عدهای از مهاجرین و انصار و اهل بیتش نزد او ماندند، و عباس پسر عبدالمطلب س دهنۀ (لگام) استر را گرفته بود، و در آن حال پیامبر ج میفرمود:
أنا النبي لا كذب
أنا ابن عبد الـمطلب [۱۰۴]
هنگامی که لشکریان کفر به حضرت ج روی آوردند، یک مشت خاک برداشت، و از دور، به سر و صورت دشمن پاشید، و چشمشان پر از خاک شد.
وقتی پیامبر ج دید، که مردم هریک به فکر خوداند، فرمود: ای عباس! [۱۰۵] فریاد زن! ای «گروه انصار»! و ای «گروه اصحاب سمره»! [۱۰۶] جواب دادند: لبیک، لبیک (گوش به فرمانیم). عباس س صدای بلند و رسایی داشت، یک نفر در میان آنان (اصحاب) تند و با عجله، شتر خود را میدوانید و شمشیر و سپر را آماده نموده تا به پیامبر ج رسید. عدهای از دشمن به دور او جمع شدند، تا از تجمع مسلمانان به دور پیامبر ج جلوگیری کنند، و باهم درگیر شدند. پیامبر ج نیز شترسواران را آماده نمود و جنگیدند. مردم از دو طرف سخت درگیر شدند. عدهای از مردم به سوی پیغمبر ج برگشتند، و عدهای هنگامی برگشتند ؛که اسرای زیادی از دشمن جلو دست پیامبر ج نمودار بود [۱۰٧].
و خداوند، فرشتگان را به یاری آنان فرستاد. درۀ حنین از لشکر نامرئی الهی پر شد، و شکست هوازن قطعی گردید.
و این همان گفتۀ خداوند بزرگ است که میفرماید:
«خداوند شما مسلمانان را در جاهای بسیار (سخت و دشوار) یاری کرد، و نیز در جنگ حنین که فریفته و مغرور کثرت لشکر اسلام شدید و آن لشکر زیاد، شما را بینیاز نکرد، و زمین بدان وسیعی و فراخی بر شما تنگ شد. سپس همه پا به فرار نهادید. آنگاه قادر متعال وقار وآرامش خود را بر رسول خود ج و مؤمنان نازل فرمود، و لشکریانی از فرشتگان که نمیدیدید، به یاری شما فرستاد و کافران به عذاب و ذلت افکند؛ و این است کیفر کافران» [۱۰۸].
[۱۰۴]
چو عزم نبرد کرد سوی حنین
بفرمود پیامبر آن نور عین:
نگویم دروغی که پیغمبرم
و بیشک رسول حی داورم
نبیم نیارم دروغی به لب
به عبدالمطلب رسانم نسب
[۱۰۵] میگویند: خود حضرت محمد ج مسلمانان را دعوت میفرمود و حضرت عباس س که صدای رسا و بلندی داشت جملات پیامبر ج را عیناً تکرار میکرد، و به گوش مسلمانان میرساند.
[۱۰۶] سمره اشاره است به پیمان حدیبیه، در زیر درخت «شجره الرضوان». مترجم
[۱۰٧] در جنگ حنین مسلمانان از کثرت افراد خود تعجب کردند... به پیامبر ج خبر رسید، که طایفۀ هوازن با ثقیف و غیره علیه مسلمانان متحد شدهاند. هوازن در درۀ حنین کمین کردند و بر مسلمانان حملهور شدند. مسلمانان متفرق شدند، و پیغمبر ج در حالی که سوار استر سفیدی بود، در جای خود ایستاد. اما استر او را به طرف دشمن میبرد. عباس س عموی حضرت ج رکاب طرف راست و ابوسفیان پسر حارث پسر عبدالمطلب س رکاب طرف چپ را گرفتند، تا از رفتن استر به طرف دشمن جلوگیری نمایند. در آن هنگام حضرت ج نام خدا را با صدای بلند یاد میکرد و مردم را به برگشتن میخواند، و میفرمود: «ای بندگان خدا! به سوی من باز آیید، به سوی رسول خدا باز آیید». و باز فرمود: «من پیامبرم، دروغی در آن نیست، من پسر عبدالمطلبم». در آن موقع حدود هشتاد تا صد نفر از صحابه ش در خدمتش مانده بودند، از جمله ابوبکر، عمر، علی، فضل پسر عباس، أسامه پسر زید، ایمن پسر ایمن و... «رضوان الله تعالی علیهم»... عدهای از مردم دوباره برگشتند، ولی عدهای تا أسرای هوازن را در خدمت رسول ج ندیدند، برنگشتند. نقل از تفسیر نسمات القرآن.
[۱۰۸] ﴿لَقَدۡ نَصَرَكُمُ ٱللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٖ وَيَوۡمَ حُنَيۡنٍ إِذۡ أَعۡجَبَتۡكُمۡ كَثۡرَتُكُمۡ فَلَمۡ تُغۡنِ عَنكُمۡ شَيۡٔٗا وَضَاقَتۡ عَلَيۡكُمُ ٱلۡأَرۡضُ بِمَا رَحُبَتۡ ثُمَّ وَلَّيۡتُم مُّدۡبِرِينَ٢٥ ثُمَّ أَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَىٰ رَسُولِهِۦ وَعَلَى ٱلۡمُؤۡمِنِينَ وَأَنزَلَ جُنُودٗا لَّمۡ تَرَوۡهَا وَعَذَّبَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْۚ وَذَٰلِكَ جَزَآءُ ٱلۡكَٰفِرِينَ٢٦﴾ [التوبة: ۲۵-۲۶].
[۱۰٩] طایف: شهری است در حجاز و در جنوب شرقی مکه. در جاهلیت طایفۀ بنی ثقیف در آن سکونت داشتند. مرکز مهم ارتباطات ریاض، مکه، غامد نجران، و زهران است. محصولات: انار، انگور و عطر طایف اشتهار دارد. (مؤلف).
شکستخوردگان ثقیف بعد از شکست در درۀ حنین برگشتند، و درهای شهر را بر روی خود بستند. حصارهایشان را محکم کردند، و آذوقه و لوازم یک سال را به خانه بردند، و ساز و برگ جنگی را آماده و مهیا نمودند.
پیامبر ج به سوی آنان حرکت کرد، و رفت تا به نزدیک طایف رسید، و در آنجا لشکر پیاده شدند. لشکر به حصار شهر طایف بسیار نزدیک بود، اما نتوانستند وارد حصار شوند. چون قبلاً دروازهها را بسته بودند، طایفۀ ثقیف که تیرانداز بودند بر روی مسلمانان آنقدر تیراندازی کردند: که مانند پای ملخ فضای آسمان را پوشانیده بود...
لشکر مسلمانان به محلی دیگر منتقل شدند، و حدود بیست و چند روزی طایف را محاصره و تیراندازیهای شدیدی کردند، و پیامبر ج در آن محاصره دستور داد، تا برای اولین بار از منجنیق [۱۱۰] استفاده کنند. حلقۀ محاصره بسیار تنگ شد و در این میان عدهای از مسلمانان به شهادت رسیدند.
[۱۱۰] منجنیق: (به فتح میم و جیم و سکون نون) وسیله ایست که به آن سنگ پرتاب میشود (مؤلف).
وقتی محاصره تنگ شد و جنگ ادامه یافت، پیامبر ج دستور داد: که انگورهای ثقیف را بچینند، تا از نظر اقتصادی محاصره شوند. مردم شروع به چیدن انگور نمودند. ولی از پیامبر ج درخواست کردند به خاطر خدا و به منظور شفقت از چیدن انگور، خودداری کنند. فرمود: «آن را به خاطر خدا و به منظور شفقت و مهربانی رها میکنیم».
منادی از طرف پیامبر ج با صدای رسا اعلام کرد: «هر بردهای از حصار ثقیف خارج شود و به ما بپیوندد، آزاد است». در حدود بیست نفری به مسلمانان پیوستند. خداوند برای فتح طایف به پیامبر ج اجازۀ ادامۀ جنگ نداد. حضرت ج، به عمر س دستور داد به مردم اعلام کند که: از محاصرۀ طایف دست بکشند و برگردند. مردم از این جریان سر و صدا، راه انداختند و گفتند: کوچ کنیم، در حالی که طایف فتح نشده! پیامبر ج فرمود: برای فردا آمادة جنگ شوید. آن روز ماندگار شدند، و عدهای از مسلمانان زخمی گردیدند. پیامبر ج فرمود: ان شاء الله فردا حرکت میکنم. همۀ مسلمانان از این مژده شاد و مسرور شدند...
خداوند در فتح طایف به پیامبر ج اجازه نداد: که محاصره ادامه یابد، و خواست که اهل طایف به میل و اشتیاق اسلام را بپذیرند، آنگاه دستور داد: کوچ کنند...
پیامبر ج با کسانی که همراه او بودند، وارد «جعرانه» شدند و در هوازن درنگ کردند، تا دیگر مسلمانان در خلال بیست روزی به ایشان ملحق شوند. سپس اموال را تقسیم کرد و پیش از همه سهیمۀ کسانی را که تازه وارد اسلام شده بودند، پرداخت...
چهارده نفر از هوازن به خدمت رسول الله ج آمدند و از او سؤال کردند: که بر آنان منت گذارد و اسیران و اموالشان را باز دهد. فرمود: «کسانی دیگر همراه من هستند که میبینید، و براستی محبوبترین گفتار نزد من درستترین آن است. آیا فرزندان و زنانتان پیش شما محبوبتر است، یا دارایی و اموالتان؟ گفتند: ما از فرزندان و زنان خود نمیگذریم. پیامبر ج فرمود: پس از اینکه نماز صبح را خواندیم بیایید و بگویید: ما پیش پیامبر ج شفاعت میطلبیم، که مؤمنان از ما گذشت کنند و در محضر مؤمنان شفاعت میطلبیم، که پیامبر ج نیز از ما درگذرد و اسیران ما را آزاد کنند. هنگامی که پیامبر ج نماز صبح را خواند، برخاستند و آمدند، و آن مطلب را گفتند. پیامبر ج فرمود: آنچه که سهمیۀ من و بنی عبدالمطلب است، برای شما و از دیگران هم برایتان سؤال خواهم کرد.
مهاجرین و انصار نیز گفتند: آنچه که سهم ما است، تقدیم به رسول خدا ج. اما سه طایفۀ «بنی تمیم» و «بنی فزاره» و «بنی سلیم» از گرداندن اسیران خود گذشت نکردند. پیامبر ج فرمود: این قوم که آمدهاند مسلمانان هستند و من به آنان مهلت دادم، و آنان را مختار کردم، از زنان و فرزندانشان نگذشتند. پس کسی که زن و بچهای پیش اوا سیر است و خود را راضی کند که آنان را برگرداند، کار مطلوب و پسندیدهای کرده است. و کسی که از حق خود گذشت نمیکند، باز اسیران را به آنان برگرداند، و در مقابل از غنایمی که خدا به ما بخشیده است، شش برابر پاداش میگیرد.
مردم گفتند: به دستور پیغمبر ج راضی هستیم. پیغمبر ج فرمود: من نمیدانم که چه کسی راضی است و چه کسی راضی نیست. برگردید، تا نمایندگان شما موقعیت را به ما خبر بدهند. آنان، زنان و فرزندان اسیرشده را آزاد کردند، و کسی سرپیچی ننمود. پیامبر ج به هریک از اسرا، جامۀ نرم و سفیدرنگ مصری عطا فرمود».
مسلمانان «شیماء دختر حلیمۀ سعدیهل» را که خواهر رضاعی پیامبر ج بود، پیش او بردند. در هنگام بردنش نسبت به او تندی نمودند، آنان نمیدانستند، که او خواهر رضاعی پیامبر ج است. شیماء به مسلمانان گفت: میدانید من خواهر شیری رفیق شما هستم؟ حرف او را تصدیق نکردند، تا او را پیش پیامبر ج بردند. وقتی شیماءل خدمت پیامبر ج رسید، گفت: ای رسول خدا! براستی من خواهر رضاعی شما هستم. فرمود: نشان آن چیست؟ شیماء گفت: وقتی شما را در کودکی بر دوش گرفته بودم به شانهام گاز گرفتی. پیامبر ج آن نشان را شناخت و قبول کرد. آنگاه جبۀ خود را برایش پهن کرد، و به او گفت که: روی آن بنشیند. سپس او را اختیار داد و گفت: اگر دوست داری در کمال محبت و احترام و شرافت پیش من بمان. و اگر دوست داری تا برایت توشه فراهم کنم و نزد قومت برگردی. گفت: دوست دارم توشه برایم فراهم کنی و مرا به نزد قومم بفرستی. پیامبر ج توشۀ سفر را برایش فراهم آورد. شیماءل مسلمان شد. پیامبر ج سه برده و یک کنیز و یک شتر و یک گوسفند را به او داد و نزد قومش فرستاد.
هنگامی که مسلمانان از طایف برگشتند، پیامبر ج فرمود: بگویید: برگشتگان و توبهکنندگان و بندگان، سپاسگزاران پروردگار خود هستیم. گفتند: ای رسول خدا! برای ثقیف دعا کن. فرمود: «بار الها! ثقیف را هدایت کن، و آنان را به سوی اسلام بیاور».
«عروه پسر مسعود ثقفی س» قبل از این که پیامبر ج به مدینه وارد شود، به خدمت او رسید و مسلمان شد، و دوباره به میان قوم خود که او را دوست میداشتند و دارای ارزش خاصی بود برگشت، و آنان را به دین اسلام دعوت کرد، و اظهار نمود که مسلمان شده است. قومش او را با تیر زدند و به شهادت رسید.
چند ماهی از کشتن عروۀ پسر مسعود ثقفی س گذشت. پس از آن طایفۀ ثقیف با هم مشورت کردند، و دیدند: که نمیتوانند با عرب بجنگند، عدهای را نزد پیامبر ج فرستادند، آنگاه بیعت کردند و مسلمان شدند...
... عدهای از ثقیف به خدمت پیامبر ج آمدند، و در اطراف مسجد پیامبر ج چادر زدند و مسلمان شدند. و از پیامبر ج درخواست کردند: که بت مشهور «لات» را تا سه سال منهدم نکند و از بین نبرد. پیامبر ج آن را منع فرمود. بازهم اصرار کردند: که یک سال بماند، پیامبر ج اجازه نداد. باری دیگر درخواست کردند: که اقلاً یک ماه بماند. بازهم اجازه نداد و دستور داد: «که ابوسفیان پسر حرب و مغیرۀ پسر شعبه که از قوم خودشان بودند، بروند و بت «لات» را نابود کنند». همچنین از پیامبر ج درخواست نمودند، که از خواندن نماز معاف باشند. در جواب فرمود: «دینی که نماز نداشته باشد، برکت ندارد».
پس از آن که کارشان تمام شد، و به سرزمین خود برگشتند، ابوسفیان پسر حرب و مغیره پسر شعبه را همراه آنان فرستاد. مغیره س «لات» را منهدم و نابود کرد. در ثقیف اسلام منتشر گردید و تا آخرین نفر اهل طایف مسلمان شدند.
مردم مسلمانان عرب یارای (توانایی) جنگ با روم و حمله بردن بر آنان را در خود نمیدیدند، بلکه خود را ضعیفتر از آن میپنداشتند.
از سویی دیگر مردم روم همواره در فکر جنگ «موته» بودند و آن را از یاد نمیبردند، زیرا نیازشان برآورده نشد و از درد آن هنوز شفا نیافته بودند.
پیامبر ج تصمیم گرفت: که قبل از آن که لشکر روم وارد حدود عرب شود، و به مرکز اسلام تجاوز کند، با لشکریان مسلمان خود به ممالک روم برود، و از تجاوز آنان جلوگیری نماید.
[۱۱۱] تبوک: سرزمین حاصلخیزی است در شمال حجاز، واقع در مسیر کاروان حجاج از دمشق به مدینه. شهرت آن به سبب غزوهای است که در آن تمام عرب شمال, اسلام را پذیرفتند.
جنگ مسلمانان با روم، در ماه رجب سال نهم هجری روی داد. پیامبر ج در گرمای سخت، هنگام فرارسیدن میوهها و سایههای خوش در تابستان به جنگ روم رفت، و با سفری دور و بیابانی بیآب و دشمن بسیار رو به رو شد. برای مسلمانان سفر را روشن نمود، تا خود را برای جهاد آماده کنند. پس مسلمانان را به آنچه که میخواست: باخبر کرد، و این واقعه در زمانی روی داد که: مردم سخت زیر فشار کمبود مواد خوراکی و خشکسالی قرار گرفته بودند.
اما منافقان برای شرکت در این جنگ خودداری میکردند، زیرا برایشان گران بود: که با پیامبر ج خارج شوند، و با دشمنی که مورد علاقه و شفقت آنان (منافقان) بود، بجنگند؛ و از طرفی از گرمای زیاد سخت و جنگ و درگیری فرار میکردند، و از اسلام نیز شک داشتند. بنابراین، خداوند، میفرماید: «آنان که خوشحالند که از حکم جهاد در رکاب رسول خدا تخلف ورزیدهاند و جهاد نمودن به مال و جانشان در راه خدا بر آنان سخت ناگوار و ناپسند بود و مؤمنان را هم از جهاد منع کرده به آنان میگفتند: شما در این هوای سوزان از وطن خود بیرون نروید، به آنان بگو: آتش دوزخ بسیار سوزانتر از این هوای گرم است، اگر میفهمیدند» [۱۱۲].
[۱۱۲] ﴿فَرِحَ ٱلۡمُخَلَّفُونَ بِمَقۡعَدِهِمۡ خِلَٰفَ رَسُولِ ٱللَّهِ وَكَرِهُوٓاْ أَن يُجَٰهِدُواْ بِأَمۡوَٰلِهِمۡ وَأَنفُسِهِمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَقَالُواْ لَا تَنفِرُواْ فِي ٱلۡحَرِّۗ قُلۡ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرّٗاۚ لَّوۡ كَانُواْ يَفۡقَهُونَ٨١﴾ [التوبة: ۸۱].
پیامبر ج برای این سفر طولانی زیاد کوشید، و به مردم دستور داد که: مجهز و آماده شوند، و ثروتمندان را بر انفاق در راه خدا تشویق و مردان مسلمان ثروتمند، توشه ، وسایل وابزار جنگ مورد ضرورت کسانی را که فقیر بودند، و چیزی نداشتند، آماده نمودند و به حساب آوردند. «عثمان پسر عفان» س مخارج جیش العسره را تهیه کرد، و هزار دینار را انفاق نمود؛ پیامبر ج او را دعای خیر کرد.
پیامبر ج با سی هزار نفر که بزرگترین لشکر اسلام در آن زمان بود از مدینه به سوی تبوک حرکت کرد، و به «حـجر» [۱۱۳] سرزمین طایفۀ ثمود رسید، و به یارانش خبر داد:« که اینجا سرزمین عذابدیدگان است.
(خداوند بر اثر نافرمانی آنان را عذاب داد). فرمود: «به خانههای کسانی که به خویشتن ستم روا داشتهاند داخل نشوید، مگر این که از خوف مبتلا شدن به عذابشان گریه کنید».
مسلمانان در آنجا شب را به روز آوردند. آب آشامیدنی تمام شد. شکایت را پیش پیامبر ج بردند. او نیز از خدا تمنا کرد. خدای سبحان، ابری را روی آسمان انداخت و باران بارید. مردم از آن سیراب شدند، و وسایل آبگیرشان را پر از آب کردند.
[۱۱۳] حجر: شهری است در جزیرة العرب جنوبی تیماء و وطن ثمود... «اعلام المنجد»
هنگامی که پیامبر ج به تبوک رسید، فرمانروایان عرب که در مرزها اقامت داشتند، به خدمت پیغمبر ج آمدند، و با او مصالحه کردند، و جزیه (مالیات) پرداختند. و برای بعضی از آنان پیمان صلحی نوشت، که مسؤولیت مرزها و تأمین آبها و راهها را جهت امنیت طرفین به عهده بگیرند.
در این موقع خبر عقبنشینی رومیها و چشمپوشی از حمله و یورش و هجوم به مرزها به پیامبر اکرم ج رسید، دیگر صلاح ندید: که آنها را داخل خاک خودشان تعقیب کند، زیرا مقصود به دست آمد.
آنگاه پیامبر حکیم ج به مدت ۱۵ – ۲۰ روز در «تبوک» اقامت کرد. سپس همراه یارانش به مدینه برگشت.
و از جملۀ کسانی که در جنگ «تبوک» سرپیچی کردند: سه نفر از سابقین اولین یعنی: «کعب پسر مالک» «مراره پسر ربیع» و «هلال پسر امیه ش» بودند. و آن سه نفر در راه اسلام خوب امتحانی داده و مراره و هلالج در جنگ بدر شرکت کرده بودند، و اخلاق و عاداتشان چنین نبود: که از جنگها سرپیچی کنند. و این تخلف هم دارای حکمتی خدایی و برای امتحان و آزمایش و تربیت و پرورش مسلمانان بود. و جز کمی سهلانگاری و سستی اراده و اعتماد و توجه زایدی به وسایل ممکنۀ جنگی چیزی نبود.
پیامبر ج مردم را از صحبتکردن با آنان منع فرمود: مردم نیز اطاعت نمودند و از آن سه نفر دوری گرفتند و تا پنجاه روز چنین بود. کعب پسر مالک س همیشه به مسجد میرفت و با مسلمانان نماز میخواند و به بازار میرفت، اما هیچکس با او صحبت نمیکرد. و این ملامت و سرزنش محبت او را نسبت به اسلام و پیامبر ج بیشتر میکرد. جریان، با دوریگرفتن و ترک صحبت با آنان، خاتمه نیافت، بلکه به آنان، یعنی: (کعب، مراره و هلال ش) دستور داده شد، که از زنانشان نیز دوری کنند، ایشان هم دوری گرفتند.
در آن موقع پادشاه غسان، از کعب پسر مالک س دعوت نمود، که به پایتخت او برود تا از او احترام بگیرد و در رفاه و آسایش روزگار را به سر ببرد.
فرستادۀ پادشاه غسان به نزد کعب س رفت و نامهای را به او داد. کعب س در جواب، نامه را در کورۀ آتش انداخت.
هنگامی که امتحان آن سه نفر مؤمن و آنچه که خدا خواسته بود تحقق یافت و خود را در تنگنا و دلتنگ دیدند، و زمین با آن همه گستردگی بر آنان تنگ شد، خداوند در را بر رویشان باز کرد، و در ماورای آسمانها توبۀ آنان را پذیرفت و آیات زیر را نازل فرمود:
«خدا بر پیغمبر و اصحابش از مهاجر و انصار که در ساعت سختی که نزدیک بود دلهای بسیاری از آنان بلغزد (در سختیهای جنگ تبوک) از رسولش پیروی کردند، باز لطف فرمود و از لغزشهایشان درگذشت. که او در بارۀ رسول و مؤمنان به یقین مشفق و مهربان است. و بر آن سه تن (کعب مراره و هلال) که (از جنگ تبوک) تخلف ورزیدند تا این که زمین با همۀ پهناوری بر آنان تنگ شد، و بلکه از خود دلتنگ شدند، و دانستند که از غضب خدا جز به لطف او ملجأ و پناهی نیست. پس خداوند بر آنان لطف فرمود، (توفیق توبه داد)، تا توبه کنند که خداوند بسیار توبهپذیر و در حق خلق مشفق و مهربان است» [۱۱۴].
[۱۱۴] ﴿لَّقَد تَّابَ ٱللَّهُ عَلَى ٱلنَّبِيِّ وَٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ ٱلَّذِينَ ٱتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ ٱلۡعُسۡرَةِ مِنۢ بَعۡدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٖ مِّنۡهُمۡ ثُمَّ تَابَ عَلَيۡهِمۡۚ إِنَّهُۥ بِهِمۡ رَءُوفٞ رَّحِيمٞ١١٧ وَعَلَى ٱلثَّلَٰثَةِ ٱلَّذِينَ خُلِّفُواْ حَتَّىٰٓ إِذَا ضَاقَتۡ عَلَيۡهِمُ ٱلۡأَرۡضُ بِمَا رَحُبَتۡ وَضَاقَتۡ عَلَيۡهِمۡ أَنفُسُهُمۡ وَظَنُّوٓاْ أَن لَّا مَلۡجَأَ مِنَ ٱللَّهِ إِلَّآ إِلَيۡهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيۡهِمۡ لِيَتُوبُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ هُوَ ٱلتَّوَّابُ ٱلرَّحِيمُ١١٨﴾ [التوبة: ۱۱٧-۱۱۸].
با پایان یافتن جنگ تبوک، غزوههای پیامبر ج نیز پایان یافت، که مجموعاً بیست و هفت (۲٧) غزوۀ و شصت (۶۰) سریه و بعوث بود، که در بعضی از آنها جنگ ودرگیری به وقوع نپیوست.
تعداد کشتههای تمام آنان از دو طرف (طرف مسلمانان و دشمنان اسلام) از یک هزار و هیجده (۱۰۱۸) نفر تجاوز نکرد.
و این اندازه کشتۀ کم جلوگیری و مانع بزرگی از ریختهشدن خونهای بیشماری بود که غیر از خدا کسی اندازۀ آن را نمیداند، و آنچنان امنیتی در گوشه و جزیرۀ العرب برقرار نمود: که مسافران و زایران کعبه بتوانند بدون این که از غیر خدا هراسی داشته باشند، فاصلۀ «حیره» [۱۱۵] تا مکه را طی نمایند و با هیچ مانعی برخورد نکنند.
[۱۱۵] حیره: منطقهای است که در کشور عراق. توضیح این که: قبل از ظهور اسلام، اگر کسی یا قافلهای از محلی به محل دیگری میرفت، با مشکلات و موانع زیادی رو به رو میشد، و گاهی نیز جان سالم را به در نمیبرد. اما گسترش اسلام امنیت را در سرزمین خود برپا ساخت، به طوری که هرکس بدون ترس و واهمه بتواند به آسانی به هر نقطهای دیگر از سرزمین اسلام مسافرت کند و دچار مشکلی نشود. مترجم
خداوند در سال نهم هجری حج را فرض کرد. حضرت ج در آن سال ابوبکر س را امیر حج نمود، تا مراسم حج را با مسلمانان انجام دهد. سیصد نفر از مسلمانان مدینه همراه ابوبکر س جهت انجام مراسم حج به مکه رفتند. سپس پیامبر ج علی بن أبی طالب ÷ را خواند و به او گفت: به میان مردم برو و در روز قربان اعلام کن که:« شخص کافر داخل بهشت نمیشود، و از امسال به بعد هیچ مشرکی اجازۀ حج ندارد، و کسی با تن برهنه نمیتواند طواف کند».
نمایندگان و معتمدان مردم پی در پی به مدینه میآیند.
بعد از این که خداوند مکه را فتح نمود، و پیامبر ج صحیح و سالم با غنایم فراوان از تبوک برگشت؛ معتمدان و نمایندگان پی در پی به مرکز اسلام مدینه میرفتند و با شوق و میل فراوان و دعوت دیگران به سوی اسلام و دوری و تنفر شدید از بتپرستی و آثار آن و از جاهلیت و شعارهایش به وطن و مملکت خویش برمیگشتند.
«ضمام پسر ثعلبه س» از دستۀ «بنی سعد بن بکر» به مدینه رفت، و بعد از برگشتن به سوی قومش اولین چیزی که نزد آنان گفت، این بود که: لات و عزی بد چیزی هستند.
قومش گفتند: ای ضمام! دست بردار و از برص (پیسی و گلی) جذام (خوره) و جنون (دیوانگی) که دامنگیرت شود، بترس. ضمام سگفت: وای بر شما، قسم به خدا! لات و عزی نه ضرر میرسانند و نه نفع. براستی خداوند پیامبری را فرستاده و کتابی بر او نازل کرده و به سبب آن کتاب، شما را از آنچه که باعث گمراهیتان شده، نجات داده است. و براستی من گواهی میدهم: که هیچ خدایی غیر از الله معبود به حق نیست. تنها و بیشریک است، و محمد ج بنده و فرستادۀ اوست، و من از طرف او (محمد ج) پیش شما آمدهام. آنچه را به شما امر کرده به جای آورید و از آنچه که منع فرموده بپرهیزید، آن روز به آخر نرسید که تمام آن قوم زن و مرد، مسلمان شدند.
«عدی پسر حاتم س» که به جوانمردی و سخاوت شهرت داشت، به مدینه آمد و بعد از این که اخلاق و صفات پسندیده و تواضع و مهربانی پیامبر ج را دریافت، مسلمان شد. و گفت: قسم به خدا، این صفات و خصوصیات و اخلاق شایسته، خاص به پیامبر خدا ج است، و هیچ پادشاه و امیری لیاقت داشتن چنین صفات پسندیدهای را ندارد.
پیامبر ج، «معاذ بن جبل س» و «ابوموسی س» را به یمن فرستاد: تا مردم را به دین اسلام دعوت کنند. و به آنان توصیه فرمود:« که سهل بگیرید و سختگیر نباشید. مژده بدهید و مردم را بیزار نکنید».
و «مغیره پسر شعبه س» را نیز به طایف فرستاد، که بت «لات» را خرد کند. آنگاه مغیره س بالای بلندترین دیوار طایف که محل نصب بت بود رفت و مردم نیز او را یاری کردند، و تا «لات» را نابود نکردند و سنگ سنگ آن را پایین نیانداختند و با زمین هم سطح نکردند: دستبردار نشدند.
نمایندگان از همه جا به خدمت پیامبر ج آمدند و او را ستودند.
آن نمایندگان، اسلام را میآموختند، و در امر دین فقیه و آگاه میشدند، و از اخلاق نیک و معاشرت و برخورد پیامبر خدا ج با اصحاب و یاران ش و سایر مردم یاد میکردند. و برای آنان (نمایندگان)، در نزدیک و دور و بر مسجد خیمهها و چادرهایی تهیه کرده بودند، تا به قرآن گوش فرا دهند، و ببینند که مسلمانان چگونه نماز میخوانند.
آنان (نمایندگان)، در بارۀ آنچه که در ذهنشان به سادگی و صراحت دور میزد، از رسول خدا ج سؤال میکردند، و او نیز در نهایت بلاغت و فصاحت و خرد و دانایی، جواب میداد، و به قرآن استشهاد و استدلال میکرد. آنان ایمان آوردند و یقین حاصل کردند، که راه صحیحی را به دست آوردهاند.
در سال دوم هجری زکات مال فرض شد.
هنگام حجة الوداع:
هنگامی که ارادۀ خداوند بر آن شد، که بیت الله الحرام از بتها و بقایای آن پاک گردد، و مسلمانان که مدتی از آن دور افتاده بودند، مشتاق زیارت کعبه شدند، و دلهایشان از شوق و علاقه زاید الوصفی آن خانه میتپید، و همچنان زمان جدایی (فوت حضرت ج) نزدیک گردید، و ضرورت ایجاب میکرد، که از امت وداع کند، خداوند، به پیامبرش ج دستور فرمود: که مراسم حج را انجام دهد. و پیش از این با مسلمانان حج را به عنوان یک فریضه و واجب دینی انجام نداده بود. پیامبر ج از شهر مدینه خارج شد تا بیت الله الحرام را زیارت کند و به دیدار مسلمانان برسد، و دین و مناسک حج را به آنان تعلیم دهد، و ادای شهادت کند و امانت را تبلیغ نماید. و آخرین وصایای خود را اعلام فرماید، و از مسلمانان عهد و پیمان بگیرد، و آثار جاهلیت را از بین ببرد. در آن سفر حج بیشتر از یک صد هزار نفر در مراسم حج همراه رسول خدا ج بودند.
این حج «حجة الوداع» و «حجة البلاغ» نامیده میشود.
رسول خدا ج تصمیم گرفت، که حج را انجام دهد، و به مردم اعلام نمود: که تصمیم دارد به زیارت خانه خدا برود. مردم همراه او آمادۀ حج شدند.
مسلمانان اطراف مدینه نیز باخبر شدند و آمدند و آمادگی خود را برای این سفر اعلام کردند، و در راه مردم بسیار زیادی به پیامبر ج ملحق شدند، که طرف راست و چپ و جلو و پشت حضرت ج را تا مد بصر، گرفته بودند.
پیامبر ج ظهر روز شنبه بیست پنجم ماه ذی القعده، بعد از خواندن چهار رکعت نماز ظهر و یک خطبه و تعلیم مسلمانان به چگونگی احرام [۱۱۶] و واجبات و مسنونات آن، از مدینه بیرون رفت.
سپس در حال حرکت به تلبیه شروع کرد: «فرمان تو را اطاعت میکنم باری خدایا! فرمان تو را اطاعت میکنم، فرمان تو را میپذیرم. بیشریک هستی. فرمان تو را اطاعت میکنم، براستی سپاس و احسان و ملک و دارایی خاص تو است، بیشریک هستی» [۱۱٧].
در چهارم ماه ذی الحجه، وارد مکه شد، و به مسجد الحرام رفت، و بیت را طواف کرد [۱۱۸]، و سعی بین صفا و مروه را انجام داد. آنگاه چهار روز در مکه ماند. سپس در روز ترویه [۱۱٩] (روز هشتم ذی الحجه) با سایر همراهان به منی [۱۲۰] رفت. و نماز ظهر و عصر را به پا داشت، و شب را در آنجا به روز آورد. در روز نهم ذی الحجه بعد از طلوع آفتاب که مصادف با روز جمعه بود، از منی به عرفه رفت.
روز عرفه، در حالی که پیامبر ج سوار بود خطبۀ مهمی ایراد فرمود، و در آن قواعد اسلام را مقرر داشت و قوانین شرک و بتپرستی و جاهلیت را باطل اعلام فرمود. و محرماتی را از قبیل: خون ریختن و تعرض و دستدرازی به اموال و ناموس دیگران نیز که تمام ملل بر تحریم آنها اتفاق داشتند، تحریم فرمود. و مسایل و قوانین جاهلیت را زیر پا نهاد، و ربا را که در جاهلیت مرسوم بود، تحریم نمود و ابطال کرد. و نسبت به زنان به خیر و نیکی توصیه فرمود، و حقوق آنان را بالعموم یادآور شد؛ و گفت: آنچه که در حق زنان واجب است، نفقه، لباس، محبت و اخلاق درست است.
و همچنین به امتش توصیه فرمود: که: به کتاب خدا متوسل شوند. و باز خبر داد: مادامی که به کتاب آسمانی (قرآن) پناه ببرید، گمراه نخواهید شد. سپس گفت: همۀ مسلمانان در برابر کتاب خدا مسؤولند. از همۀ مسلمانان حاضر در مراسم حج سؤال فرمود: که چه میگویند، و به چه چیزی گواهی میدهند؟ گفتند: گواهی میدهیم که تو رسالت خود را ادا نمودی، و پند و اندرز دادی. سپس انگشت دستش را به سوی آسمان بلند کرد، و سه مرتبه خدا را بر آنان گواه و شاهد گرفت. و دستور داد که کسانی که حضور دارند، آن پیام را به کسانی که غایب هستند، برسانند...
در پایان خطبه به بلال دستور داد، اذان بگوید. پس از اذان نماز را به پا داشت، و نماز ظهر و عصر را دو رکعت دو رکعت [۱۲۱] ادا نمود.
بعد از خواندن نماز سوار شد و به سوی موقف (محل وقوف در عرفه) حرکت کرد، در عرفه ایستاد و در حالی که بر شتر سوار بود، تا غروب آن روز از درگاه پروردگار دعا و نیایش کرد. هنگام خواندن دعا مانند مسکینی که دست نیاز دراز کرده باشد، دو دستش را به سوی آسمان بلند کرد، و چنین فرمود: «باری خدایا! شما سخن مرا میشنوی، و مکانم را میبینی، و از نهان و آشکار من خبر داری، هیچی از کار من در نزد تو پوشیده نیست. من فقیر و بینوا هستم و از تو کمک میطلبم و به تو پناه آوردهام، و از تو میترسم و به گناهان خود اعتراف میکنم، مانند انسانی فقیر و بینوا از تو تمنا دارم، و در پیشگاهت تضرع و زاری میکنم، مانند گناهکاری ذلیل و درمانده و همچو کوری بیمناک و همچو کسی که در برابر تو گردن کج کرده، چشمانش اشک میریزد، و در برابرت ذلیل و کوچک است، تو را میخوانم.
باری خدایا! «مرا تیرهبخت و بیچاره مکن و نسبت به من مهربان باش، ای خوبترین مسؤولین و ای خوبترین بخشندگان!».
در اینجا این آیه نازل شد: «... امروز دین شما را برایتان به حد کمال رسانیدم و بر شما نعمت را تمام کردم و بهترین آیین را که اسلام است برایتان برگزیدم» [۱۲۲].
هنگام غروب خورشید، از «عرفه» [۱۲۳] به «مزدلفه» [۱۲۴] رفت و در آنجا نماز مغرب و عشا را بجا آورد، و سپس استراحت فرمود. بعد از طلوع فجر نماز صبح را خواند و سوار شد تا به «مشعر الحرام» [۱۲۵] رسید. در آنجا رو به قبله ایستاد و به دعا خواندن و زاری و تکبیر و تهلیل پرداخت. آنگاه قبل از طلوع خورشید از مزدلفه حرکت کرد و به سرعت رفت، تا به «منی» رسید، به «جمره العقبه» [۱۲۶] رفت و سنگریزهها را انداخت.
پس از پرت کردن سنگ ریزه در جمره العقبه دوباره به منی برگشت، و برای مردم خطبۀ بلیغی ایراد فرمود، و در آن خطبه حرمت و ارزش روز عید قربان و برکت آن در نزد خداوند، و حرمت مکه بر سایر ممالک دنیا را به آنان اعلام نمود، و دستور داد: «از کسی که آنان را به سوی کتاب خدا راهنمایی میکند، پیروی نمایند، و مناسک (اعمال و عبادات حج) را از او یاد بگیرند، و بعد از او به سوی کفر و گمراهی برنگردند؛ که در نتیجه گردن همدیگر را بزنند. و باز دستور داد که: از تبلیغ دین دست نکشید». و بقیۀ خطبه را چنین ادامه داد: «خدایتان را پرستش کنید، و نماز پنجگانه را بجای آورید، و روزۀ ماه رمضان را بگیرید، و از صاحب امرتان پیروی کنید، تا داخل بهشت شوید».
آنگاه از مردم وداع کرد، و این حج به «حجة الوداع» مشهور شد.
سپس به کشتارگاه منی رفت، و شصت و سه رأس بدنه (گاو و شتر فربه) را با دست خود قربانی کرد، و این تعداد قربانی برابر سنوات عمر حضرت ج بود. سپس دست کشید و به علی س دستور داد، بقیه را که جمعاً یک صد رأس بود، قربانی کند. وقتی قربانی پایان یافت، سلمانی (حلاق) را خواند، و سر را تراشید، و موی سرش را بین کسانی که دور و برش بودند، تقسیم کرد [۱۲٧]. سپس به مکه برگشت و «طواف الافاضه» [۱۲۸] را که همان طواف الزیاره است، انجام داد. بعد بالای چاه زمزم رفت و در حال ایستادن از آب زمزم نوشید، و دوباره به منی برگشت، و شب در منی ماندگار شد و فردای آن شب نزدیک زوال خورشید به طرف جمرات رفت. و به ترتیب، رمی را از اول تا جمرۀ عقبه انجام داد، و تا اخر ایام التشریق [۱۲٩] در منی ماند. سپس به مکه برگشت و نزدیک سحر طواف الوداع را بجای آورد، پس از پایان مراسم حج به مردم دستور داد، که به مدینه برگردند.
هنگامی که به «ذو الحلیفه» [۱۳۰] رسید، شب را در آنجا به روز آورد. وقتی مدینه را دید، سه بار بانگ تکبیر برآورد، و گفت: «هیچ معبود به حقی جز الله نیست، تنها و بیشریک است، ملک و دارایی و سپاس لایق ذات اوست؛ و او بر هرکاری تواناست، برگشتگان، توبهکنندگان، بندگان، سجدهکنندگان، و سپاسگزاران پروردگار خود هستیم. وعدۀ خدا راست است. بندهاش را یاری داد، و تمام احزاب را به تنهایی نابود کرد» [۱۳۱]، و در روز وارد مدینۀ منوره شد.
[۱۱۶] احرام: در لغت به معنی منع و خودداری است، و در اصطلاح شرع: اعلام حج یا عمره و آنچه که لازمۀ آنهاست، از قبیل نپوشیدن لباس دوخته برای مرد و دوری از چیزهائی که شرع آن را منع کرده است. مانند: بوی خوش، نکاح، صید و غیره (مؤلف). [۱۱٧] «لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك إن الحمد والنعمة لك والـملك لا شريك لك». [۱۱۸] سعی عبارتست از آمد و شد در بین صفا و مروه که تا هفت مرتبه لازم است به عمل آید، و ابتدا از صفا شروع میشود. طول مسیر بین صفا و مروه تقریباً ۱۴۰۵ متر است. و عرض آن ۱۱ متر، و از صفا تا میل سبز ٧۵ متر و مابین دو میل مکان هروله (دوش) ٧۰ متر و از میل دوم تا مروه ۲۶۰ متر است. «رساله و مناسک حج بابا مردوخ روجانی». البته این ارقام به اساس توسعه قدیم بوده ودر توسعه جدیدی که درین اواخر صورت گرفته، به اساس آن طول و عرض مساحت آن بیشتر از گذشته است. «تصحیح کننده». [۱۱٩] یزم الترویه: روز هشتم ذی حجه، چون در آن روز حجاج سیراب میشوند و آب میدهند و آب مینوشند، آن روز «ترویه» نام دارد (مؤلف). [۱۲۰] (فاصله بین مکه تا منی یک فرسخ است)، همان مرجع رساله حج بابا مردوخ. [۱۲۱] قصر و جمع (م). [۱۲۲] ﴿...ٱلۡيَوۡمَ أَكۡمَلۡتُ لَكُمۡ دِينَكُمۡ وَأَتۡمَمۡتُ عَلَيۡكُمۡ نِعۡمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ ٱلۡإِسۡلَٰمَ دِينٗا﴾ [المائدة: ۳]. [۱۲۳] همۀ سرزمین عرفات موقف است، اما بهترین موقف آن محل توقفگاه حضرت رسول ج در نزدیکی جبل الرحمه میباشد, که آن کوهی است، در وسط عرفات که آن را: الال بر وزن هلال نامند. فاصلۀ منی و عرفات، دو فرسخ است. (مناسک بابا مردوخ). [۱۲۴] مزدلفه فضای وسیعی است در بین منی و عرفات. فاصلۀ مزدلفه تا عرفات یکفرسخ است. (به اختصار. همان مرجع) [۱۲۵] مشعر الحرام: محلی است در مزدلفه. (مؤلف) در مشعر الحرام مسجد بزرگی با گلدستۀ بزرگ و سفید در محل مرتفعی قرار دارد. [۱۲۶] جمرة العقبه: محلی است در منی که در آنجا سنگ ریزه را جهت رجم شیطان پرت میکنند. العقبة: جایی است، در منی سومین مرحله رجم در آنجا صورت میگیرد. (مؤلف) [۱۲٧] جهت توضیح بیشتر مطلب به کتب سیرت که به تفصیل نوشته شده است، مراجعه شود. مترجم [۱۲۸] طواف الافاضه که آن را طواف الفرض، طواف الزیاره و طواف الرکن و طواف الصدر نیز گویند. طوافی است واجب و جزء ارکان حج و بدون آن حج صحیح نیست و با فدیه جبران نمیشود. بعد از حلق و تقصیر انجام میگیرد. (م) [۱۲٩] ایام التشریق، تشریق یعنی: تکه تکه کردن گوشت و برشته کردن آن در جلو آفتاب، سه روز بعد از عید قربان, ایام التشریق نامیده شد. چون گوشت قربانی در منی در آن روزها برشته میشود. (مؤلف) [۱۳۰] ذو الحلیفه: تصغیر الحلفه، شیخان میگویند: از مکه ده منزل دور است. غزالی میگوید: شش میل از مدینه دور است. (مغنی) [۱۳۱] لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ لَهُ الـْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ. آيِبُونَ عَابِدُونَ تَائِبُونَ سَاجِدُونَ و لِرَبِّنَا حَامِدُونَ صَدَقَ اللَّهُ وَعْدَهُ وَنَصَرَ عَبْدَهُ وَهَزَمَ الأَحْزَابَ وَحْدَهُ.
پایان تبلیغ و تشریع پیام الهی و نزدیکشدن دیدار حق:
وقتی دین اسلام به اوج و شگوفایی رسید، و این آیه نازل شد: «... امروز دین شما را برایتان به حد کمال رسانیدم و بر شما نعمت را تمام کردم و بهترین آیین را که اسلام است برایتان برگزیدم...» و پیامبر ج رسالت خود را ابلاغ و امانت را ادا نمود، و در راه خدا حق جهاد را به کمال رسانید، و بدین وسیله که مردم پی در پی به دین اسلام داخل شدند، چشم پیامبرش ج را روشن کرد؛ آنگاه به پیامبرش اجازه داد: که جهان را ترک کند و به دیدار حق برسد. خداوند اینچنین اعلام نمود و گفت: «چون هنگام فتح و پیروزی با یاری خدا فرا رسید، و در آن روز مردم را بنگری که دسته دسته به دین خدا داخل میشوند. پس خدای خود را حمد و ستایش کن و پاک و منزه بدان، و از او مغفرت و آمرزش بطلب که او خدای بسیار توبهپذیر است» [۱۳۲].
[۱۳۲] ﴿إِذَا جَآءَ نَصۡرُ ٱللَّهِ وَٱلۡفَتۡحُ١ وَرَأَيۡتَ ٱلنَّاسَ يَدۡخُلُونَ فِي دِينِ ٱللَّهِ أَفۡوَاجٗا٢ فَسَبِّحۡ بِحَمۡدِ رَبِّكَ وَٱسۡتَغۡفِرۡهُۚ إِنَّهُۥ كَانَ تَوَّابَۢا٣﴾ [النصر: ۱-۳].
رسول خدا ج در آخر ماه صفر از شدت سردرد، شکوا نمود، و ابتدایش چنین بود که: در نیمۀ شب به قبرستان بقیع رفت. (قبرستان مشهوریست در مدینۀ منوره) و برای آنان از خداوند مغفرت و بخشش طلبید و برگشت. فردای آن شب سردردی به او دست داد.
عایشه ل میگوید: هنگامی که من سرم درد میکرد، پیامبر ج از بقیع برگشت. گفتم: وای از درد سرم. پیامبر ج نیز فرمود: ای عایشه! من هم سرم درد میکند. پیامبر ج درد سرش شدت یافت. در منزل میمونه ل بود، زنانش را دعوت کرد، و از ایشان اجازه گرفت، که در منزل عایشه ل از او پرستاری شود.
همگی به او اجازه دادند. آنگاه همراه دو نفر از اهل [۱۳۳] بیتش یکی فضل پسر عباس س و دیگری علی پسر ابوطالب س که دو طرفش را گرفته و در حالی که سرش پیچیده بودند، و پاهایش را روی زمین میکشید، از منزل میمونه ل خارج شد، و به منزل عایشه ل رفت.
عایشه ل میگوید: پیامبر هنگام مرض الموت فرمود: « ای عایشه! گوشتی که در خیبر خوردم همیشه درد و الم آن را احساس میکردم، اکنون نزدیک است که رگ بزرگ قلبم [۱۳۴] در اثر آن سم، بریده شود».
[۱۳۳] یکی عباس پسر عبدالمطلب، و دیگری علی ابن ابی طالب. هیکل [۱۳۴] رگ بزرگ قلب (الابهر)، رگی که پشت و قلب را به هم وصل میکند، و هرگاه قطع شود شخص میمیرد؛ (مؤلف).
پیامبر ج اسامه پسر زید پسر حارثه ب را به شام فرستاد، و به او امر کرد: «که از اسبسواران در اطراف «بلقاء» و «دارون» در سرزمین فلسطین محافظت و پاسداری کنند».
به عدۀ زیادی از مهاجرین و انصار نیز نمایندگی داد: که در لشکر اسامه س باشند. بزرگترین آنان عمر بن خطاب س بود، که پیامبر ج او را فرستاد، در آن هنگام پیامبر ج سخت مریض و لشکر اسامه س در «جرف» [۱۳۵] خیمه زده بود.
بعد از فوت رسول بزرگوار ج ابوبکر س لشکر را بدرقه نمود، و نگذاشت به مدینه برگردد، تا فرمان پیامبر ج اجرا شود. و ضمنا پیامبر ج به لشکر اسامه س علاقۀ زیاد داشت: که به جنگ برود و این که علاقه و مراد حضرت ج به ثبوت رسید.
پیامبر ج در مرض الموت به مسلمانان توصیه کرد، «به نمایندگی که از دور میآیند اجازه دهند، همچنان که من به آنان اجازه میدادم. و در جزیرة العرب نباید دو دین و آیین باشد، و گفت: «مشرکین را از جزیرة العرب اخراج کنید...».
[۱۳۵] جرف: نام محلی است، در نزدیکهای مدینه. لسان العرب.
در آن ایام که پیامبر ج مریض بود، چند نفر از مسلمانان در منزل عایشه ل جمع شدند، پیامبر ج به آنان خوش آمد گفت: و سلام کرد، و برایشان دعای پیروزی و هدایت و توفیق نمود، و گفت: «شما را به تقوای خدا توصیه میکنم، و خداوند نیز توصیه کرده و شما را جانشین خود نموده است. براستی من هشداردهندۀ آشکاری هستم، نباید خود را در میان بندگانش و ممالکش بزرگ بشمارید، زیرا خداوند به ما گفته است: «ما این دار آخرت (بهشت ابدی) را برای آنان که در زمین ارادۀ علو و بزرگی و فساد و سرکشی ندارند، مخصوص میگردانیم، و حسن عاقبت خاص پرهیزکاران است» [۱۳۶] و باز میفرماید: «... آیا متکبران را در جهنم جای نیست»؟ [۱۳٧].
[۱۳۶] ﴿تِلۡكَ ٱلدَّارُ ٱلۡأٓخِرَةُ نَجۡعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوّٗا فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلَا فَسَادٗاۚ وَٱلۡعَٰقِبَةُ لِلۡمُتَّقِينَ٨٣﴾ [القصص: ۸۳] [۱۳٧] ﴿... أَلَيۡسَ فِي جَهَنَّمَ مَثۡوٗى لِّلۡمُتَكَبِّرِينَ٦٠﴾ [الزمر: ۶۰]
عایشه ل میفرماید: پیامبر ج در حینی که مریض بود، فرمود: ای عایشه! به آن طلا چه کردی؟ عایشه ل آن را که پنج تا نه، عدد بود، آورد. و پیامبر ج آنها را در دستش زیر و رو کرد، و گفت: جواب محمد ج در برابر خدای عزوجل چیست؟ وقتی که به لقایش برسد، و اینها (طلا) پیشش مانده باشد؟! ای عایشه! اینها را ببخش. (انفاق کن)...
درد و الم پیامبر ج سنگینتر شد. در آن هنگام گفت: آیا مردم نماز خواندهاند؟ گفتیم: خیر، مردم در انتظار شما هستند یا رسول الله! فرمود: آب را در طشتی برایم آماده کنید. چنین کردند. حضرت ج غسل کرد، و خواست تا زحمت، خود را به مسجد برساند. بیهوش شد، سپس به هوش آمد. و گفت: آیا مردم نماز خواندهاند؟ گفتند: خیر، مردم در انتظار شما هستند ای رسول خدا! دوباره آب را طلب کرد. آب آوردند و غسل کرد، و خواست به مسجد برود. بیهوش شد، و سپس به هوش آمد، و فرمود: آیا مردم نماز خواندهاند؟ گفتند: خیر، مردم منتظر شما هستند ای رسول خدا! بازهم آب را طلب کرد. آوردند: و دوباره غسل کردند، سپس خواست با زحمت خود را به مسجد برساند. باز بیهوش شد. سپس به هوش آمد. فرمود: آیا مردم نماز خواندهاند؟ گفتند: خیر، مردم منتظر شما هستند، ای رسول خدا! مردم در مسجد جمع شده، برای اقامۀ نماز عشاء منتظر پیامبر خدا ج هستند. آنگاه حضرت ابوبکر س را خواند، که با مردم نماز بخواند. ابوبکر س شخصیتی بود، که رقت قلب داشت. لذا به عمر س گفت: برای مردم امامت کن. عمر س فرمود: «تو از من به آن امامت شایستهتر و لایقتری». ابوبکر صدیق س آن چند روز برای مردم امامت کرد. پیامبر ج کمی حالش بهبودی یافت، و در حالی که عباس و علی ج دو طرفش را گرفته بودند. برای نماز ظهر به مسجد رفت، وقتی ابوبکر س پیامبر اکرم ج را دید، خواست محراب را خالی کند. پیامبر ج به او اشاره کرد، که نماز را ادامه دهد، و محراب را خالی نکند. سپس به عباس و علی ب امر کرد: که در دو طرفش بنشینند. ابوبکر س که امامت جماعت را شروع کرده بود به رسول خدا جکه در حال نشستن نماز میخواند، اقتدا کرد.
از جمله سخنانی که پیامبر ج در حالی که سرش را بسته و بالای منبر نشسته بود بیان فرمود: این است: «براستی خداوند بندهای از بندگان خود را بین دنیا و آنچه که نزد او است، اختیار داد؛ و آن بنده آنچه که نزد خدا بود اختیار کرد.» ابوبکر س این معنی را درک کرد که منظور پیامبر ج نفس خویش است، ابوبکر س گریست، و گفت:« بلکه ما با جان و فرزندان خود، فدای شما هستیم». (کنایه از این است که: خداوند وجود مبارک شما را برای ما حفظ فرماید. م).
ابوبکر س با مسلمانان تا روز دوشنبه، روز فوت پیامبر ج نماز خواند. مسلمانان در صفوف نماز صبح بودند، پیامبر ج پردۀ بین مسجد و حجره خود را برداشت، و به مسلمانان که در حضور پروردگارشان رو به قبله ایستاده بودند، نگاه میکرد؛ دید، که چگونه نهال دعوت و جهادش به ثمر رسیده است، قلب و وجودش به قدری از شادی و سرور پر شد، که فقط خدا به آن آگاه است. صورت مبارکش منور شد. صحابه ش گفتند:
«پیامبر پردۀ حجره را برداشت، و در حالی که ایستاده بود، به ما نگاه کرد، صورتش همچون ورق سفید مصحف میدرخشید. سپس لبخند زد، نزدیک بود که از شادی شیدا و دیوانه گردیم، و پنداشتیم که پیامبر ج برای ادای نماز میآید؛ اما به ما اشاره کرد که: نماز را ادامه دهید و پرده را پایین کشید، و در همان روز رحلت فرمود.
وصیت دیگر پیامبر ج در هنگام رحلت این بود: «نماز را به پا دارید و از کنیزان مواظبت کنید» و آن را تا وقت فوت تکرار فرمود.
علی س میفرماید: «پیامبر ج به ادای نماز و زکات و خوشرفتاری با کنیزان وصیت فرمود».
عایشه ل میفرماید: خواستم که پیامبر ج را یاری کرده، از او محافظت و مواظبت نمایم، چشمش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «نزد رفیق اعلایم، نزد رفیق اعلایم» یعنی: نزد پروردگارم.
«عبدالرحمن پسر ابوبکر» وارد شد و یک شاخۀ تر درخت خرما در دستش بود. پیامبر ج به آن شاخه نگاه کرد، گمان کردم که به آن نیاز دارد. عایشه ل میگوید: «آن را گرفتم و پاک کردم، سپس به حضرت ج دادم، دندانش را خوب به آن مسواک زد؛ و بعد خواست دوباره به من بدهد از دستش افتاد».
عایشه ل میگوید: ظرف آبی در جلو دستش بود، دست را داخل آب فرو میبرد و صورتش را به آن میمالید، و میگفت: «لا إله إلا الله» براستی مرگ دارای حالت بیهوشی و مستی است. سپس انگشت دست چپ را بلند کرد و گفت: نزد رفیق اعلایم، نزد رفیق اعلایم، تا رحلت فرمود و دستش به سوی آب مایل شد.
عایشه ل میگوید: آن حالت بر پیامبر ج روی داد، در حالی که سرش بالای ران من بود، یک ساعت بیهوش شد، سپس به هوش آمد؛ به سقف منزل نگاه کرد و فرمود: «باری خدایا! نزد رفیق اعلایم». و این آخرین کلمهای بود که: پیامبر ج آن را هنگام فوت بر زبان آورد.
پیامبر خدا ج از دنیا رفت و حکومت اسلام را در جزیرة العرب برقرار کرد، و هیبت و شوکت و حکومتش، پادشاهان جهان را به لرزه درآورد. هنگام فوت نه درهمی و دیناری، نه بندهای، نه کنیزی، نه چیزی - به جز استری سفیدرنگ و سلاح جنگیش و مقداری زمین که آن را نیز صدقه داده بود، نداشت.
در هنگام رحلتش زره جنگیش نزد یک نفر یهودی در مقابل سی صاع جو [۱۳۸] درگرو بود، و چیزی نداشت که زره را از رهن آزاد کند. پیامبر ج در وقت مرض الموت، شش یا هفت دینار بیشتر نداشت. به عایشه ل دستور داد: آن را صدقه کند.
ام المؤمنین عایشه ل میگوید: پیامبر ج فوت کرد و منزل من جز مقدار کمی جو که در «طاقچه» یا «قفسه» [۱۳٩] بود، چیزی وجود نداشت. از آن خوردم تا مدت طول کشید و بعد تمام شد.
رحلت پیامبر ج در بعد از ظهر روز دوشنبه، دوازدۀ ماه ربیع الاول، سال یازدهم هجری، در سن شصت و سه سالگی روی داد.
روز فوت پیامبر ج برای مسلمانان و جامعۀ بشریت سختترین و وحشتناکترین و دردناکترین، روز بود. همچنان که روز تولدش با سعادتترین روز بود که خورشید در آن طلوع نمود.
«أنس و ابوسعید خدری ش» میگویند: آن روزی که پیامبر اکرم ج به مدینه مشرف شد، هرچیزی از پرتو آن روز، درخشان و تابان گردید. و روزی که رحلت فرمود، هرچیزی از غم و اندوه، تیره و تاریک شد.
«اُم ایمنل» گریه کرد، به او گفتند: چرا برای پیامبر ج گریه کردی؟ گفت: «یقین میدانستم که رسول الله فوت میکند، اما گریۀ من برای آن بود که دیگر وحی نخواهد آمد».
[۱۳۸] صاع: واحد وزن، پیمانه. (ف – نوین) [۱۳٩] طاقچه یا قفسه: (رف): چوپ پهنی است که دو طرفش را سوراخ کرده به دیوار فرو میبرند. آنگاه وسایل و لوازم را توی و روی آن میگذارند که شبیه به طاقچه است (مؤلف).
خبر فوت پیامبر ج همچون برق به خاطر شدت محبتی که نسبت به وی داشتند، به صحابۀ کرام ش رسید، صحابه ش بیش از محبت و حمایتی که در بین افراد خانواده فطرتا حاکم است، نسبت به پیامبر خدا ج علاقه و دلبستگی داشتند. خداوند، میفرماید:
«همانا رسولی از نوع شما (نوع بشر و قوم عرب) برای هدایت خلق آمد، که از فرط محبت و نوع پروری، فقر و پریشانی و جهل و فلاکت شما بر او سخت میآید و بر آسایش و نجات شما بسیار حریص و نسبت به مؤمنان رؤف و مهربان است» [۱۴۰].
هریک از یاران اینطور میپنداشتند: که نزد پیامبر بزرگوار ج از سایر یاران بزرگوارتر و محبوبترند. بعضی از صحابۀ کرام ش نزدیک بود، وفات پیامبر ج را باور نکنند، از جمله: عمر بن خطاب س انکار کرد، وقتی گفتند: پیامبر ج فوت کرده است، بیدرنگ به مسجد رفت، و برای مردم خطبه خواند و گفت: براستی رسول خدا ج رحلت نخواهد کرد، تا خداوند تمام منافقان را از بین نبرد...
[۱۴۰] ﴿لَقَدۡ جَآءَكُمۡ رَسُولٞ مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ عَزِيزٌ عَلَيۡهِ مَا عَنِتُّمۡ حَرِيصٌ عَلَيۡكُم بِٱلۡمُؤۡمِنِينَ رَءُوفٞ رَّحِيمٞ١٢٨﴾ [التوبة: ۱۲۸].
ابوبکر صدیق س شخصیتی موقع شناس و کوهی استوار و پا برجا بود، که سست و ناتوان نمیشد. وقتی خبر فوت حضرت ج را شنید از خانه خارج شد، تا به در مسجد رسید. دید که عمر س با مردم صحبت میکند. به هیچی توجه نکرد تا به خدمت پیامبر ج در منزل عایشه ل رفت. دید، که پیامبر اکرم ج با پارچۀ برد [۱۴۱] پوشیده شده، صورتش را باز کرد و بوسید، و گفت: «پدر و مادرم فدایت شوند، آن مرگی که خداوند برای تو نوشته بود، اینک آن را چشیدی؛ و دیگر هرگز مرگی نخواهی دید، و دوباره پارچۀ برد را بر صورتش کشید».
آنگاه بیرون رفت، هنوز عمر س برای مردم صحبت میکرد. گفت: ای عمر! عجله مکن، و بیصدا و آرام باش. عمر س توجه نکرد و به صحبتش ادامه داد. وقتی ابوبکر س دید، که عمر س آرام نمیگیرد، به مردم خطاب کرد. وقتی مردم سخنش را شنیدند، به او روی آوردند و عمر س را تنها گذاشتند.
ابوبکر س خدای را سپاس و ستایش کرد و گفت:
«ای مردم! براستی اگر کسی محمد ج را پرستش کند، اینک محمد فوت کرد. و اگر کسی خدا را پرستش کند، خداوند زنده است و نمیمیرد». سپس این آیه را تلاوت نمود:
«و محمد ج فقط رسول خدا است که پیش از او نیز پیامبرانی آمدند و از این جهان درگذشتند. اگر او (محمد ج نیز به مرگ یا شهادت درگذشت، باز شما به دین جاهلیت خود رجوع خواهید کرد؟! پس هرکسی مرتد شود به خدا ضرر نخواهد رسانید. خود را به زیان انداخته است و هرکس در برابر دین خدا سپاسگزار باشد و پایدار بماند، خداوند جزای نیک اعمال را به او خواهد داد» [۱۴۲].
کسانی که در آنجا حضور داشتند، گفتند: به خدا قسم، مثل این که هنوز مردم ندانسته بودند: که این آیه نازل شده است. تا وقتی که ابوبکر س آن را تلاوت نمود. آنگاه مردم آیه را از زبان ابوبکر س یاد گرفتند، و ورد زبانشان شد.
عمر س میگوید: «قسم به خدا، آن آیه را در ذهن نداشتم، تا این که از ابوبکر س شنیدم که آن را تلاوت نمود. متحیر و سرگردان شدم، و بر زمین افتادم و پاهایم تحمل نداشتند و حرکت را از دست دادند. آنگاه متوجه شدم، که رسول خدا ج فوت کرده است».
[۱۴۱] برد. ع، نوعی پارچۀ کتانی راه راه، برود و ابراد جمع، برد یمانی: پارچۀ کتانی منسوب به یمن... (ع. م) [۱۴۲. ] - ﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ وَمَن يَنقَلِبۡ عَلَىٰ عَقِبَيۡهِ فَلَن يَضُرَّ ٱللَّهَ شَيۡٔٗاۗ وَسَيَجۡزِي ٱللَّهُ ٱلشَّٰكِرِينَ١٤٤﴾ [آل عمران: ۱۴۴].
مسلمانان در «سقیفۀ بنی ساعده» [۱۴۳] به ابوبکر س بیعت کردند، تا شیطان راه را برای پراکنده کردن وحدت و اجتماعشان باز نکند! و آرزوها و هوسها آنان را به بازی نگیرد. براستی در حالی پیامبر ج این دنیا را ترک کرد، که مسلمانان وحدت کامل داشتند، و اجتماعشان درست و منظم بود. پس بر آنان واجب است، امیری داشته باشند، که امور مسلمانان را به عهده بگیرد. از جمله: تجهیز و تدفین رسول الله ج.
[۱۴۳] سقیفه: ایوانی بود، سرپوشیده, که برای حل و فصل امور به عنوان مجلس شوری در آنجا اجتماع میکردند (مؤلف).
مردم آرام گرفتند و از آشفتگی و درد و رنج رهایی یافتند، و سرگرم تعلیماتی شدند که: رسول خدا ج در مورد نحوۀ برخورد درست با فوت عزیزان، به آنان آموخته بود؛ و در مورد فوت حضرت ج نیز چنان آداب و تعلیمی را به کار بردند.
وقتی مسلمانان از غسل و تکفین حضرت ج که اهل بیتش نظارت آن را به عهده گرفته بودند، فارغ شدند و وجود مبارک را در منزل خود گذاشتند، و ابوبکر س برای آنان صحبت کرد که: از رسول خدا ج شنیده است که فرمود:« هر پیامبری در هرجایی خداوند جانش را بگیرد، در همانجا نیز به خاک سپرده میشود». سپس فرشی را که پیامبر ج روی آن فوت کرده بود، برداشتند و همانجا مرقد مطهرش را به سرپرستی ابوطلحۀ انصاری س آماده کردند.
سپس مسلمانان دسته دسته داخل شدند و بر حضرت ج «نماز میت» خواندند. ابتدا مردان و بعد زنان و سپس کودکان و نوجوانان. و هرکس به طور انفرادی [۱۴۴] نماز میخواند.
[۱۴۴] ظاهراً به این دلیل بوده است که تا آن وقت امیر و خلیفۀ معینی نداشتهاند، که زیر نظرش باشند. والله اعلم، مترجم.
آن روز در مدینه روز اندوهناکی بود. بلال س اذان صبح را بانگ بر آورد ، وقتی که در اذان اسم حضرت ج (أشهد أن محمدا رسول الله) را یاد کرد، دلتنگ شد و به گریه و زاری افتاد، و اندوه مسلمانان را افزون کرد. چون عادت کرده بودند، به این که هر وقت اذان بشنوند، حضرت ج میان آنان باشد. و اکنون دیگر رسول خدا ج رحلت فرموده است.
ام سلمه – ام المؤمنینل – میگوید: «وای بر این مصیبت، بعد از این مصیبت (فوت حضرت ج) هر مصیبتی به ما برسد، سهل و آسان است. اگر این مصیبت بزرگ را به یاد آوریم». پیامبر ج در مورد خود فرموده است:« ای مردم! هرکس از مردم و یا از مسلمانان دچار مصیبتی شود، به مصیبت از دست دادن رسولش بیندیشد، و خود و دیگران را به آن دلداری دهد، زیرا هیچ یک از امت من بعد از من دچار مصیتی نمیشود که برای او سختتر باشد، از مصیبت من». «سختترین مصیبت برای مسلمان مصیبت فوت حضرت ج است، م».
«خدیجه» دختر خویلد قریشی اسدی ل اولین زن حضرت ج بود، که قبل از نبوت و در سن چهل سالگی با او ازدواج و سه سال قبل از هجرت [۱۴۵] فوت کرد. تمام فرزندان حضرت ج غیر از ابراهیم که از (ماریه قبطیه ل است) از خدیجه کبری ل هستند.
مدتی بعد از فوت خدیجه ل با «سوده ل» دختر زمعه قریشی، ازدواج نمود. و بعد از او با «عایشۀ صدیقهل» دختر ابوبکر صدیق س که آگاهترین و دانشمندترین زنان امت است. سپس با «حفصهل» دختر عمر بن خطاب س و بعد با «زینب» دختر خزیمه ل که پس از دو ماه، فوت کرد. سپس با «ام سلمه هند» دختر ابو امیه قریشی مخزومی ل که بعد از سایر زنان حضرت ج فوت کرد. سپس با «زینب» دختر حجش ل که دختر امیه عمهاش بود. و با «جوریهل» دختر حارث پسر ابو ضرار مصطلقیه. و سپس با «امحبیبه رمله ل» دختر ابوسفیان پسر حرب و با «صفیهل» دختر حی پسر اخطب رئیس بنی نظیر و با «میمونهل» دختر حارث هلالی ازدواج نمود. میمونه ل آخرین همسر حضرت ج بود.
هنگامی که حضرت ج فوت نمود، نه زن داشت. که اسم آنان در بالا ذکر شد و در زمان حیات رسول الله ج، خدیجه ل و زینب دختر خزیمه ل فوت کردند [۱۴۶].
و همچنین ماریه و ریحانه که قبلاً جاریه بودند «ماریه ل» مادر ابراهیم دختر شمعون قبطی مصری که مقوقس حاکم مصر، او را به پیامبر ج هدیه نموده بود. و «ریحانه ل» دختر زید از بنی نضیر که پس از مسلمان شدن، حضرت ج، او را آزاد نمود، و سپس به عقد ازدواج خود درآورد.
[۱۴۵] خدیجۀ کبری ل در سن شصت و پنج سالگی فوت نمود. (م) [۱۴۶] فلسفه و حکمت تعدد زوجات: ۱- سورۀ نساء، آیۀ ۳، نقل از کتاب الزوجات, شیخ عبدالله علوان، تفسیر نسمات القرآن. ۲- زن در چشم و دل محمد ج، دکتر علی شریعتی. ۳- رسالۀ کوچک علل ازدواجهای پیامبر ج و سخنان خاورشناسان, نوشۀ: م – عاملی. ۴- زندگانی محمد ج، اثر دکتر هیکل مصری. ۵- رسالۀ صابونی و... پاسخگویی مطلب است. مترجم
از خدیجۀ کبری ل «قاسم» به دنیا آمد، و به دین واسطه حضرت ج به «ابوالقاسم» ملقب شد. او در بچگی فوت کرد. پس از قاسم «زینب» و بعد «رقیه» و «ام کلثوم» و «فاطمه@» و «عبدالله» که عبدالله: به طیب و طاهر ملقب بود، به دنیا آمدند، و همۀ آنان، از خدیجه ل – بودند. نزد پیامبر اکرم ج فاطمه ل محبوبترین دخترانش بود، و رسول الله ج فرمودند: «که فاطمه بزرگترین زنان اهل بهشت است». فاطمه ل با علی پسر ابوطالب س «پسر عموی پیامبر ج» ازدواج کرد. حسن و حسین ب از او هستند. پیامبر بزرگ ج در بارۀ آن دو حسنین فرمود: «بزرگ جوانان اهل بهشتند».
و ابراهیم از ماریۀ قبطیه ل متولد شد، در گهواره فوت کرد. وقتی که ابراهیم فوت نمود، پیامبر ج فرمود: «چشم اشک میریزد، قلب غمگین است و ما چیزی را که رضای خدا در آن نباشد نمیگوییم، و ما ای ابراهیم! برایت غمگینیم» [۱۴٧].
[۱۴٧] «تدمع العين ويحزن القلب ولا نقول ما يسخط الرب. وإنا يا ابراهيم لـمحزونون».
علی پسر ابوطالب س که آگاهترین مردم به احوال حضرت محمد ج و از همه بیشتر با او معاشرت و صحبت و برخورد کرده، و در توصیف او از نظر بیان و ادای سخن تواناتر بود، در تعریف حضرت ج چنین میگوید:
«هرگز پیامبر خدا ج بدگو نبوده، و زبان به سخن زشت و ناپسند نگشوده و بیهوده در بازار گردش نکرده، و جواب زشت و ناپسند را به زشت و ناپسند نداده، و در مقابل، گذشت نموده، و از آن چشم پوشیده است. ابدا چیزی را نزده مگر در راه خدا، نه خادمی را زده و نه زنی را. ابداً در صدد انتقام از کسی برنیامده است، مادامی که به محارم خدا بیاحترامی نکرده باشد. و اگر کسی به محارم خدا بیاحترامی کرده باشد، در این صورت به شدت خشمگین شده است. و در میان هردو امر آسانترین را انتخاب کرده است.
هر وقت حضرت ج به خانۀ خود میرفت، انسانی بود مثل مردم عادی که: لباس خود را پاک و نظیف میکرد، گوسفند را میدوشید، سایر کارهای خود را شخصاً انجام میداد. پیامبر خدا ج همیشه در حال برخاستن و نشستن در یاد خدا بود. و هرگاه به میان قومی میرفت، در هرجایی که خالی بود، مینشست و به آن نیز امر میکرد. به هریک از کسانی که در مجلسش بودند: به اندازه محبت میکرد، تا کسی که در پهلویش نشسته، گمان نکند که دیگری در نزد پیامبر ج از او محبوبتر و محترمتر است.
کسی که با او همنشین بود و یا به او نیازی داشت، صبر میکرد، تا آن کس خودش جلسه یا کار را ترک کند. و کسی که از او چیزی میطلبید او را رد نمیکرد، مگر این که نیازش را برآورده مینمود. و گرنه با شیرینزبانی جواب میداد.
اخلاق نیک و رفتار پسندیدهاش در میان مردم نمونه شد [۱۴۸]. او برای مردم پدری مهربان بود و مردم در نزد او در حقوق یکسان بودند. محضر و مجلس حضرت ج مجلس علم و دانش، حیاء و ادب، صبر و متانت و امانت و صداقت بود.
... پیامبر ج جوانمردترین و نیکوترین و صادقترین و نرمخوترین مردم بود. کسی که ناگهانی و رو در رو او را میدید، هیبت و دهشت سراپای وجودش را فرا میگرفت. و به محض این که با او معاشرت و ملاقات میکرد، او را دوست میداشت».
در خاتمۀ تعریف میگوید: «نه قبل از حضرت ج نه بعد از حضرت جکسی را مانند او ندیدهام».
«براستی خداوند لباس جمال و زیبایی و سیرت پسندیده را به تن پیامبرش ج کرده و محبت و شکوه و جلال را به او بخشیده است».
«براء پسر عازب» س نیز چنین میگوید: «پیامبر ج قامتی متوسط میانه داشت. او را در لباسی مایل به قرمز دیدم، که ابداً کسی را شیرین جمالتر از او ندیده بودم».
«ابوهریره» س میگوید: «پیامبر ج قامتی میانه مایل به بلند و رنگ سفید و شانههای وسیع و گشاد داشت، و ریش مبارکش سیاه و دندانهایش مرتب و شیرین، مژة چشمان مبارکش دراز بود. (تا آنجا که ابوهریره س میگوید): مانند حضرت ج را تا حال ندیدهام و نخواهم دید.
«أنس» س میگوید: هیچ دیبا و حریری را لمس نکردهام، که از کف دست مبارک حضرت ج نرمتر باشد. (هرچند دستهای مبارکش همواره در کار و تلاش و زحمت بود). و هیچ بوی خوشی را استشمام نکردهام، که از بوی خوش وجود مبارک پیامبر بزرگ ج خوشبوتر باشد.
وصلى الله وسلم على سيد الأنبياء والـمرسلين وعلى آله وأصحابه أجمعين وآخر دعوانا أن الحمد لله رب العالـمين.
[۱۴۸] ﴿لَّقَدۡ كَانَ لَكُمۡ فِي رَسُولِ ٱللَّهِ أُسۡوَةٌ حَسَنَةٞ لِّمَن كَانَ يَرۡجُواْ ٱللَّهَ وَٱلۡيَوۡمَ ٱلۡأٓخِرَ وَذَكَرَ ٱللَّهَ كَثِيرٗا٢١﴾ [الأحزاب: ۲۱]. (البته برای شما در اقتدای پسندیده به رسول خدا ج چه در صبر و مقاومت با دشمن و چه دیگر اوصاف و افعال نیکو خیر و سعادت بسیار است، برای آن کس که به ثواب خدا و روز قیامت امیدوار باشد، و خدا را بسیار یاد کند).