حیات صحابه
جلد چهارم
مؤلف:
علّامه شیخ محمّد یوسف کاندهلوی
مترجم:
مجیب الرّحمن (رحیمی)
به همراه تحقیق احادیث کتاب توسط:
محمد احمد عیسی
(به همراه حکم بر احادیث بر اساس تخریجات علامه آلبانی)
چگونه اصحاب ش از خواهشات نفسانی، از پدران، پسران، برادران، زنان، خویشاوندان، اموال، تجارتها و مسکنها بیرون آمدند و به محبت خداوند أ و پیامبرش ص و به محبت مسلمانانی که خود را به خدا و پیامبر ص منسوب ساخته بودند، گرویدند، و کسی را که به محمد نسبت و تعلق داشت اکرام و عزت نمودند.
ابونعیم [۱] از ابن شَوذَب روایت نموده، که گفت: پدر ابوعبیده بن جراح در روز بدر به پسرش ابوعبیده س متعرض میشد، و ابوعبیده س از وی روی میگردانید، چون پدرش [در این عمل خود] مبالغه نمود، ابوعبیده به طرفش برگشت و او را به قتل رسانید. و خداوند أ درباره وی هنگامی که پدرش را به قتل رسانید این آیه را نازل نمود:
﴿لَّا تَجِدُ قَوۡمٗا يُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ وَٱلۡيَوۡمِ ٱلۡأٓخِرِ يُوَآدُّونَ مَنۡ حَآدَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَلَوۡ كَانُوٓاْ ءَابَآءَهُمۡ أَوۡ أَبۡنَآءَهُمۡ أَوۡ إِخۡوَٰنَهُمۡ أَوۡ عَشِيرَتَهُمۡۚ أُوْلَٰٓئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ ٱلۡإِيمَٰنَ﴾ [لمجادلة: ۲۲] [۲].
ترجمه: «هیچ قومی را که به خدا و روز آخرت ایمان دارند، نمییابی که با دشمنان خدا و رسولش دوستی کنند، هر چند که آنان پدران یا فرزندان یا برادران یا خویشاوندان آنها باشند، آنها کسانی هستند که خداوند ایمان را بر صفحه قلبهایشان نوشته است» [۳].
[۱] الحلیه (۱۰۱/۱). [۲] ضعیف. حاکم (۳/ ۲۶۵) ابونعیم در الحلیة (۱/ ۱۰۱). [۳] بیهقی (۲۷/۹) و حاکم (۲۶۵/۳) این را از عبداللَّه بن شوذب به مانند آن روایت نمودهاند. بیهقی میگوید: این روایت منقطع است. و طبرانی نیز این را به سند جید از ابن شوذب به مانند آن، چنان که در الإصابه (۲۵۳/۲) آمده، روایت نموده است.
بیهقی [۴] از مالک بن عمیر س - که جاهلیت را نیز درک نموده بود - روایت نموده، که گفت: مردی نزد پیامبر ص آمد و گفت: من با دشمن روبرو شدم، و با پدرم در میان آنان برخوردم، و از وی درباره تو سخن بدی را شنیدم، دیگر نتوانستم صبر کنم و او را با نیزه زدم - یا گفت: او را کشتم، پیامبر ص در مقابل او ساکت شد. بعد از آن، دیگری آمد و گفت: من با پدرم برخورد کردم، و او را رها نمودم، و خواستم غیر از من به حسابش برسد، پیامبر ص در مقابل او نیز سکوت اختیار نمود [۵]. بیهقی میگوید: این حدیث، مرسل جید است.
[۴] بیهقی (۲۷/۹). [۵] ضعیف. بیهقی (۹/ ۲۷) مرسل است.
بزار از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص روزی از نزد عبداللَّه بن ابی [۶] در حالی عبور نمود، که در سایه قلعهای نشسته بود، ابی گفت: ابن ابی کبشه بر ما غبار راه را ریخت. آن گاه پسرش عبداللَّه بن عبداللَّه س گفت: ای پیامبر خدا ص سوگند به ذاتی که به تو عزت داده است، اگر خواسته باشی سرش را برایت میآورم؟ گفت: «نه، ولی با پدرت نیکی کن، و صحبتش را نیکو دار!!» [۷]. هیثمی [۸] میگوید: این را بزار روایت نموده، و رجال آن ثقهاند. و نزد طبرانی از عبداللَّه بن عبداللَّه روایت است که او از پیامبر خدا ص اجازه قتل پدرش را خواست، ولی پیامبر خدا ص فرمود: «پدرت را نکش».
و نزد ابن اسحاق از عاصم بن عمر بن قتاده روایت است که: عبداللَّه بن عبداللَّه بن ابی بن سلول س نزد پیامبر خدا ص آمدوگفت: ای پیامبر خدا، من خبر شدم که میخواهی عبداللَّه بن ابی را نظر به چیزهایی که از وی به تو رسیده است، به قتل رسانی. اگر این کار را انجام میدهی، به من دستور بده تا سرش را برایت بیاورم. به خدا سوگند، خزرج میداند که در آن کسی به پدرش نیکوتر از من نمیباشد، و اگر به خاطر کشتن وی غیر از من کسی را دستور بدهی و او را به قتل برساند، در آن صورت من از این میترسم که نفسم مرا به این اجازه ندهد که به قاتل عبداللَّه بن ابی و رفت و آمد او در میان مردم نظاره کنم، و به این لحاظ او را بکشم، و در این صورت مؤمنی را در بدل کافری کشته باشم، و داخل آتش شوم. پیامبر خدا ص فرمود: «بلکه بر وی رحم و مهربانی مینماییم و تا وقتی که با ما باقی است حسن صحبتش را نیز مراعات میکنیم» [۹]- [۱۰].
و طبرانی از اسامه بن زید ب روایت نموده، که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ص از بنی مصطلق بازگشت، پسر عبداللَّه بن ابی س برخاست و شمشیر را بر پدرش از نیام برآورده گفت: به خدا سوگند، تا آن وقت این را در نیام نمیاندازم، که بگویی: محمد عزتمند، و من ذلیل هستم! گفت: وای بر تو، محمد عزتمند و من ذلیل هستم. این خبر به پیامبر خدا ص رسید و خوشش آمد، و از وی به خاطر آن تشکر نمود [۱۱]- [۱۲].
[۶] این همان عبداللَّه ابن ابی ابن سلول منافق مشهور است. م. [۷] صحیح. بزار (۲۷۰۸) نگا: المجمع (۹/ ۳۱۸). [۸] هیثمی (۳۱۸/۹). [۹] این چنین در البدایه (۱۵۸/۴) آمده است. [۱۰] مرسل. ابن اسحاق در سیره ابن هشام (۳/ ۱۱۸) طبری در تفسیر (۲۸/ ۷۶) بیهقی در الدلائل (۴/ ۲۲) که اسناد آن تا عاصم صحیح است. [۱۱] هیثمی (۳۱۸/۹) میگوید: در این حدیث محمدبن حسن بن زباله آمده و ضعیف میباشد. و ابن شاهین به اسناد حسن از عروه روایت نموده، که گفت: حنظله بن ابی عامر و عبداللَّه بن عبداللَّه بن ابی بن سلول ب در کشتن پدرانشان از پیامبر خدا ص اجازه خواستند، ولی پیامبر ص آنها را از این عمل منع نمود. این چنین در الإصابه (۳۶۱/۱) آمده است. [۱۲] ضعیف. چنانکه هیثمی (۹/ ۳۱۸) گفته است.
ابن ابی شیبه از ایوب روایت نموده، که گفت: عبدالرحمن بن ابی بکر ب به ابوبکر گفت: من تو را در روز احد دیدم و از تو روی گردانیدم. ابوبکر س گفت: ولی من اگر تو را میدیدم، از تو روی نمیگردانیدم [۱۳]- [۱۴].
[۱۳] این چنین در الکنز (۲۷۴/۵) آمده، و حاکم (۴۷۵/۳) این را از ایوب به مانند آن روایت نموده. و حاکم به اسناد واقدی روایت نموده که: عبدالرحمن در روز بدر مبارز خواست، و پدرش ابوبکر س در مقابل وی برخاست، تا با او مقابله نماید. و ذکر شده که: پیامبر خدا ص به ابوبکر گفت: «ما را به [موجودیت] خودت نفع رسان». این چنین این را بیهقی (۱۸۶/۸)از واقدی ذکر نموده است. [۱۴] ابن ابی شیبة در مصنف خود (۸/ ۴۹۴) حاکم (۳/ ۴۷۵) که وی و ذهبی در مورد آن سکوت کردهاند.
ابن هشام از ابوعبیده و غیر وی از اهل علم در مغازی متذکر شده که: عمربن خطاب به سعیدبن العاص ب - که از پهلویش گذشت - گفت: تو را آن چنان میبینم، که در نفست چیزی باشد. فکر میکنم، گمان میکنی من پدرت را کشتهام، اگر من وی را کشته بودم، از کشتن و قتل وی معذرت نمیخواستم، ولی من داییام عاص بن هاشم ابن مغیره را کشتم. اما پدرت، من ازنزد وی در حالی گذشتم، که زمین را، مثل گاو که زمین را با شاخ خود میخراشد، میخراشید [۱۵]، آن گاه دست از وی کشیدم، و پسر عمویش علی قصدجان او را نمود و به قتلش رسانید [۱۶].
[۱۵] یعنی زخمی شده بود و بر زمین دست و پا میزد. م. [۱۶] این چنین در البدایه (۲۹۰/۳) آمده است. و در الاستیعاب و الإصابه افزوده است: سعیدبن العاص برایش گفت: اگر وی رامی کشتی تو بر حق بودی، و او بر باطل، و این گفته وی عمر س را خوش آمد.
ابن جریر از عایشه ل روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص فرمان داد، تا مردهها [۱۷] در روز بدر بهسوی چاه کشیده شوند.و در آن انداخته شوند، آن گاه خودش بالای سر آنان ایستاد و گفت: «ای اهل چاه، آیا آنچه را پروردگارتان به شما وعده نموده بود، حق یافتید؟ اما من آنچه را که پروردگارم به من وعده نموده بود حق یافتم»، گفتند: ای رسول خدا ص با قومی که مردهاند صحبت میکنی؟! فرمود: «آنان دانستند، که آنچه پروردگارشان برایشان وعده نموده بود حق است».
هنگامی که ابوحذیفه بن عتبه س پدرش را دید به طرف چاه کشیده میشود، پیامبر خدا ص کراهیت را در چهره وی احساس کرد و گفت: «ای ابوحذیفه، گویا که تو آنچه را دیدی بدت آمد؟» گفت: ای پیامبر خدا، پدرم مرد با وقار و شریفی بود، امید داشتم که پروردگارش او را به اسلام هدایت کند، و هنگامی که در این جا افتاد مرا خوار و خون جگر ساخت. آنگاه پیامبر خدا ص برای ابوحذیفه دعای خیر نمود [۱۸]. این چنین در الکنز (۲۶۹/۵) آمده است، و حاکم (۲۲۴/۳) این را از عایشه ل همانند آن روایت نموده، و گفته است: به شرط مسلم صحیح است، ولی بخاری و مسلم آن را روایت ننمودهاند، و ذهبی با وی موافقت نموده است، و ابن اسحاق مانند این را بدون اسناد، چنان که در البدایه (۲۹۴/۳) آمده، متذکر شده است.
[۱۷] یعنی کشته شده گان مشرکین. [۱۸] صحیح. ابن هشام در سیره (۲/ ۱۹۴) حاکم (۳/۲۲۴) و آن را به شرط مسلم صحیح دانسته و ذهبی نیز آن را تایید نموده: تلخیص الحبیر (۲/ ۱۱۵).
ابن اسحاق از نبیه بن وهب مربوط بنی عبدالدار روایت نموده که: پیامبر خدا ص وقتی که با اسیران برگشت، آنان را در میان یاران خود تقسیم نموده گفت: «با آنان به نیکی رفتار کنید»، میگوید: و ابوعزیزبن هاشم - برادر اصلی مصعب بن عمیر س - نیز در جمله اسیران بود. ابوعزیز میگوید: برادرم مصعب در حالی از نزدم گذشت، که مردی از انصار مرا اسیر میگرفت. وی گفت: قیدش را شدید ساز چون مادرش ثروتمند است، و شاید او را در بدل فدیه از نزدت آزاد سازد!! ابوعزیز میافزاید: من هنگام بازگرداندنم از بدر با گروهی از انصار بودم، و آنان، وقتی غذای ظهر و شبشان را حاضر مینمودند، نظر به توصیه پیامبر خدا ص برایشان در قبال ما، نان را به من میدادند، و خودشان خرما میخوردند و به دست هر یکشان که تکه نانی میآمد، آن را به من میانداخت، و من حیا نموده آن را دوباره مسترد مینمودم، ولی او بدون دست زدن به آن، آن را به من باز میگردانید. هنگامی که برادرش مصعب برای ابویسر - او کسی بود که وی را اسیر نموده بود - آنچه را گذشت گفت: ابوعزیز به او گفت: ای برادر، سفارشت به من همین است؟! مصعب به او گفت: این برادرم است، نه تو. بعد مادرش از گرانترین فدیهای که یک قریشی به آن آزاد شده است پرسید، به او گفته شد: چهارهزار درهم، سپس چهارهزار درهم را فرستاد و او را به وسیله آن آزاد کرد [۱۹]- [۲۰].
واقدی از ایوب بن نعمان روایت میکند که گفت: در آن روز ابوعزیز بن عمیر - که برادر پدری و مادری مصعب بن عمیر س بود - دستگیر شد، و به دست مُحْرِزبن نضله [۲۱] افتاد، مصعب به محرز گفت: قیدش را شدید ساز، چون وی مادری در مکه دارد، که از مال زیادی برخوردار است. ابوعزیز به او گفت: ای برادر، سفارشت به من همین است؟ گفت: محرز برادرم است، نه تو. بعد از آن مادرش در مقابل رهایی وی چهار هزار فرستاد [۲۲]- [۲۳].
[۱۹] این چنین در البدایه (۳۰۷/۳) آمده است. [۲۰] مرسل. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (۲/ ۱۹۷). [۲۱] در اصل «فضله» آمده، که تصحیف میباشد. [۲۲] این چنین در نصب الرایه نوشته زیلعی (۴۰۳/۳) آمده است. [۲۳] بسیار ضعیف. در سند آن واقدی متروک است.
ابن سعد [۲۴] از زهری روایت نموده، که گفت: هنگامی که ابوسفیان بن حرب وارد مدینه شد، زمانی بود که پیامبر ص قصد داشت با اهل مکه بجنگد. ابوسفیان میخواست با او صحبت نماید، تا مدت آتش بس و صلح حدیبیه را تمدید کند، ولی پیامبر خدا ص او را ندید و به او توجه ننمود. وی برخاست و نزد دخترش امحبیبه ل رفت وقتی که خواست بر فرش پیامبر ص بنشیند، ام حبیبه آن فرش را جمع کرد [و برداشت]، ابوسفیان گفت: ای دخترکم آیا مرا لایق این فرش ندیدی یا اینکه فرش را لایق من ندیدی؟ گفت: بلکه آن فرش پیامبر خدا ص است، و تو شخصی نجس و مشرک هستی. گفت: ای دخترم، بعد از من به تو شری رسیده است [۲۵]- [۲۶].
[۲۴] ابن سعد (۷۰/۸). [۲۵] مانند این را ابن اسحاق بدون اسناد، چنان که در البدایه (۲۸۰/۴) آمده، متذکر شده، و افزوده است: و من نخواستم که بر فرش وی بنشینی. [۲۶] مرسل. ابن سعد (۸/۷۰) ابن اسحاق (۴/ ۳۰) طبری در تاریخ (۲/ ۱۵۴).
ابونعیم [۲۷] از ابوالاحوص روایت نموده، که گفت: نزد ابن مسعود س در حالی داخل شدیم که نزد وی سه پسر چون دینار [۲۸] حضور داشتند. آن گاه شروع نمودیم و به آنان نگاه مینمودیم، او این را از ما درک نمود و گفت: گویا به خاطر اینان به من غبطه [۲۹] میکنید؟ گفتیم: آیا با مرد جز به مانند اینها به دیگر چیزی هم غبطه کرده میشود؟ آن گاه سر خود را به سقف کوتاه اتاق خود که پرستو در آن آشیانه ساخته بود بلند نمود و گفت: اینکه دستهای خود را از خاک قبرهایشان تکان بدهم برایم خوشایندتر از این است، که تخم این پرستو بیفتد و بشکند. و از ابوعثمان از ابن مسعود س روایت است که: او در کوفه با وی مجالست داشت، روزی در حالی که او در صفه خود نشسته بود، و در عقدش فلانه و فلانه - دو زن صاحب جاه و جمال - قرار داشت، و از آنان پسری داشت خیلی زیبا و مقبول، ناگهان گنجشکی بالای سرش جیرجیر [۳۰] نمود، و فضله خود را انداخت، آن گاه او آن را به دست خود دور نمود و گفت: مرگ همه آل عبداللَّه و بعد از آن مرگ خودم به دنبال شان، برایم خوشایندتر از مرگ این گنجشک است.
[۲۷] الحلیه (۱۳۳/۱). [۲۸] یعنی چهرههای درخشان چون طلا داشتند. م. [۲۹] غبطه چنین است، که مردی تمنای چیزی را نماید که مرد دیگری از آن برخوردار است، البته بدون حسد. [۳۰] آواز کرد. [۳۱] وی یکی از راویانی است که ابن اسحاق از وی روایت میکند. [۳۲] این چنین در البدایه (۲۶۸/۳) آمده است. [۳۳] مرسل. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (۲/ ۱۸۱) بصورت مرسل از ابوبکر. اما داستان سایه بان صحیح است و در صحیح بخاری (۴۸۷۷) از حدیث ابن عباس ثابت شده است.
طبرانی از عایشه ل روایت نموده، که گفت: مردی نزد پیامبر ص آمد و گفت: ای پیامبر خدا، تو از جانم برایم محبوبتری، و تو از فرزندم برایم محبوبتری. من وقتی که در خانهام میباشم و تو را به یاد میآورم، آن گاه تا نیایم و به سویت نگاه نکنم صبر و تحمل ندارم، و وقتی که مرگ خود و مرگ تو را به یادم میآورم، میدانم که وقتی تو به جنت داخل شوی، با انبیا محشور میشوی، و من وقتی به جنت داخل شدم، میترسم که تو را نبینم. آن گاه پیامبر ص به او جوابی نداد، تا اینکه جبرئیل ÷ با این آیه نازل شد:
﴿وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَ فَأُوْلَٰٓئِكَ مَعَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِم مِّنَ ٱلنَّبِيِّۧنَ وَٱلصِّدِّيقِينَ وَٱلشُّهَدَآءِ وَٱلصَّٰلِحِينَ﴾ [النساء: ۶۹].
ترجمه: «و هر که از خدا و رسول اطاعت کند، این جماعت همراه کسانیاند که خداوند به آنان انعام کرده است، از پیغمبران و صدیقان و شهیدان و صالحان» [۳۴].
و نزد طبرانی از ابن عباس ب روایت است که: مردی نزد پیامبر ص آمد و گفت: ای پیامبر خدا من تو را دوست دارم. حتی وقتی تو را به یادم میآورم، اگر نیایم و و تو را نبینم، گمان میکنم جانم بیرون میشود. آن گاه به یاد میآورم که اگر به جنت داخل شوم، در منزلت پایینتر از تو میباشم، و این برایم گران تمام میشود، و دوست دارم که در درجه تو باشم. پیامبر خدا ص جوابی به او نداد، و خداوند ﻷ نازل فرمود:
﴿وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَ فَأُوْلَٰٓئِكَ مَعَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِم مِّنَ ٱلنَّبِيِّۧنَ﴾ [النساء: ۶۹].
آن گاه پیامبر ص وی را خواست، و این را برایش تلاوت نمود [۳۵]- [۳۶].
[۳۴] هیثمی (۷/۷) میگوید: این را طبرانی در الصغیر والأوسط روایت نموده، و رجال آن رجال صحیحاند، غیر عبداللَّه بن عمران عابدی که ثقه میباشد، و این را ابونعیم در الحلیه (۲۴۰/۴) از عایشه ل به این سیاق و به این اسناد به مانند آن روایت نموده، و گفته است: این حدیث به روایت منصور و ابراهیم غریب است، و این را فضل به تنهایی روایت نموده، و عابدی از وی به تنهایی روایت کرده است. [۳۵] هیثمی (۷/۷) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و در آن عطاء بن سائب آمده، که مختلط شده بود. [۳۶] حسن لغیره. طبرانی (۱۲/ ۲۵۵۹) در آن عطاء بن سائب است که دچار اختلاط شده اما حدیث عایشه که گذشت شاهد آن است.
بخاری و مسلم از انس س روایت نمودهاند که: مردی از پیامبر خدا ص پرسید: قیامت چه وقت است؟ وی فرمود: «برای آن چه تدارک دیدهای؟» گفت: هیچ چیز، مگر اینکه خدا و رسول او را دوست میدارم. پیامبر ص فرمود: «تو با کسی هستی که دوست داری». انس میگوید: ما به هیچ چیز به اندازه خوشیمان به این گفته پیامبر ص که: «تو با کسی هستی که دوست داری» خوشحال نشدیم. انس گفت: من پیامبر ص و ابوبکر و عمر ب را دوست دارم، و امیدوارم نظر به محبتی که به ایشان دارم با آنان باشم [۳۷].
و در روایتی از بخاری آمده که: مردی از اهل بادیه نزد پیامبر ص آمد و گفت: ای رسول خدا قیامت چه وقت برپا شدنی است؟ گفت: «وای بر تو، برای آن چه تدارک دیدهای؟» گفت: برای آن چیزی تدارک ندیدهام، مگر اینکه من خدا و رسول او را دوست میدارم. گفت: «تو با کسی هستی که او را دوست داری». گفت: [۳۸] و ما هم چنین هستیم؟ پیامبر ص گفت: «آری» بعد ما در آن روز خیلی خوشحال و خرسند شدیم [۳۹]. و نزد ترمذی از وی آمده است که: گفت: من یاران پیامبر خدا ص را باری چنان خوش و مسرور دیدم که دیگر هرگز آنطور ندیده بودم، و این به خاطری بود که مردی از رسول خدا ص پرسید و گفت: ای پیامبر خدا، کسی مردی را بخاطر عمل خیری که انجام میدهد دوست میدارد، ولی خود عمل به آن نمیکند، پیامبر ص گفت: «مرد با کسی است که او را دوست دارد» [۴۰].
[۳۷] بخاری (۶۱۷۱) مسلم (۲۶۳۹). [۳۸] البته راوی، که انس س است، به پیامبر ص گفت: آیا ما هم با کسی میباشیم که دوست داریم یا این حکم خاص برای همین سائل است. م. [۳۹] بخاری (۶۱۶۷). [۴۰] صحیح. ترمذی (۲۳۸۵) (۲۳۸۷).
نزد ابوداود از ابوذر س روایت است که وی گفت: ای رسول خدا مردی قومی را دوست میدارد، ولی نمیتواند به عمل آنها عمل کند؟ فرمود: «تو ای ابوذر با کسی هستی که دوست داری»، گفت: من خدا و رسول او را دوست دارم. فرمود: «بنابراین تو با کسی هستی که دوست داری». میگوید: و ابوذر آن را اعاده نمود، و پیامبر خدا ص نیز آن را اعاده کرد [۴۱]- [۴۲].
[۴۱] این چنین در الترغیب (۴۳۳ ۴۳۱ ۴۲۹/۴) آمده است. [۴۲] صحیح. ابوداوود (۵۱۲۶) آلبانی آن را در صحیح ابوداوود (۷۲۷۴) صحیح دانسته است.
ابن عساکر از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص با فقر و تنگدستی مواجه شد، و این خبر به علی س رسید، وی برای پیدا نمودن عملی که چارهای برای نیازمندی پیامبر ص نماید بیرون رفت. آن گاه به باغ یهودیی وارد شد، و برای او هفده سطل آب کشید، و هر سطل در بدل یک خرما، و یهودی وی را درگرفتن خرمایش اختیاری داد، و او هفده خرمای عجوه [۴۳] را گرفت و آنها را نزد پیامبر ص آورد، پیامبر ص فرمود: «ای ابوالحسن اینها را از کجا به دست آوردی؟» گفت: ای نبی خدا من از تنگدستیای که عاید حالتان شده بود خبر شدم، بنابراین برای پیدا نمودن کاری که ازآن برایتان طعامی به دست بیاورم بیرون رفتم. فرمود: «دوستی خدا و رسول او تو را به این واداشت؟» پاسخ داد: آری، ای نبی خدا. پیامبر ص فرمود: «هر بندهای که خدا و پیامبرش را دوست داشته باشد، فقر مثل سرعت سیل به طرف وی شتاب میکند، و هرکس که خدا و رسول او را دوست دارد، باید وقایهای [۴۴] در مقابل سختی و مشکلات آماده سازد، اینقدر کافیست» [۴۵]- [۴۶].
[۴۳] نوعی از خرماهای مدینه است. [۴۴] در حدیث «تجفاف» استعمال شده، که به معنای وقایه یا برگستوان میباشد، و برگستوان روپوش و زره مخصوصی است که در قدیم الزمان در هنگام جنگ آن را برتن میکردند و یا روی اسب میانداختند. م. [۴۵] این چنین در کنزالعمال (۳۲۱/۳) آمده، و گفته است: در این حَنَش آمده است. [۴۶] بسیار ضعیف. در سند آن حنش که همان حسین بن قبیس رحبی واسطی است وجود دارد که متروک است: التقریب (۱/ ۱۷۸).
طبرانی از کعب بن عجره س روایت نموده، که گفت: نزد پیامبر ص آمدم، و او را دگرگون یافتم وگفتم: پدرم فدایت، چرا دگرگون میبینمت؟ گفت: «سه روز است که در شکمم آنچه در شکم صاحب جگری داخل میشود، داخل نشده است»، میگوید: آن گاه رفتم و دیدم که یهودیی شترهای خود را آب میدهد، و در مقابل هر سطل یک خرما. [آن شترها را] برایش آب دادم، و خرماهایی جمع نمودم، و آن را برای پیامبر ص آوردم، فرمود: «ای کعب این را از کجا نمودی؟» برایش حکایت نمودم، پیامبر ص گفت: «آیا مرا دوست داری، ای کعب؟» گفتم: پدرم فدایت، آری، فرمود: «فقر به طرف کسی که مرا دوست میدارد سریعتر، از سیل به طرف مرکزش است، و مصیبتی به تو میرسد، بنابراین حفاظی برای آن آماده ساز»، میگوید: پیامبر ص او را مفقود نمود [۴۷]، و گفت: «کعب چه شد؟» گفتند: مریض است، آن گاه پیاده بیرون رفت تا اینکه نزد وی آمد، و گفت: «مژده باد بر تو ای کعب»، مادرش گفت: ای کعب جنت برایت مبارک باد! پیامبر ص گفت: «این قسم خور بر خدا، کیست؟» گفتم: این مادرم است، ای رسول خدا، گفت: «ای مادر کعب چه تو را آگاه میکند؟ ممکن است کعب چیزی گفته باشد، که به او نفعی نرساند، و چیزی را منع نموده باشد، که برایش ضرورت نداشت» [۴۸]- [۴۹].
[۴۷] یعنی از نزد پیامبر ص ناپدید شد. م. [۴۸] هیثمی (۳۱۴/۱۰) میگوید: این را طبرانی در الأوسط روایت نموده، و اسناد آن جید است. و این چنین در الترغیب (۱۵۳/۵) به نقل از شیخ خود حافظ ابوالحسن گفته است. و ابن عساکر مانند این را، چنان که در الکنز (۳۲۰/۳) آمده، روایت نموده است، مگر در روایت وی آمده: «ممکن است کعب چیزی را گفته باشد، که به وی ارتباط نداشته باشد، و از چیزی منع نموده باشد، که برایش ضرورت نداشت». [۴۹] حسن. طبرانی در الاوسط (۷۱۷۵) نگا: الصحیحة (۳۰۰۳) و صحیح الترغیب (۳۲۷۱).
طبرانی از حُصَین بن وَحْوَح انصاری روایت نموده که: طلحه بن براء ب هنگامی که با پیامبر ص روبرو شد، خود را به او چسباند و قدمهایش را بوسید. گفت: ای پیامبر خدا، مرا به آنچه دوست داری امر کن، از فرمانت نافرمانی نمیکنم. این عمل وی در حالی که کم سن و سال بود، پیامبر ص را به شگفت انداخت و از آن خوشش آمد، در این موقع به او گفت: «برو و پدرت را بکش». او برگشت و بیرون آمد تا این کار را انجام دهد، آن گاه پیامبر ص وی را دوباره خواست و به او گفت: «برگرد چون من برای قطع رحم مبعوث نشدهام».
بعد از آن طلحه مریض شد، پیامبر در زمستان در هوای سرد، به عیادت وی آمد. هنگامی که بازگشت، به اهل خانواده وی گفت: «گمان میکنم مرگ به سراغ طلحه آمده است، مرا خبر کنید، تا بر وی حاضر شوم، و بر سرش نماز بخوانم و عجله نمایید». پیامبر ص هنوز به بنی سالم بن عوف نرسیده بود، که وی درگذشت و شب بر او تاریک شد. و از جمله چیزهایی که ابوطلحه گفته بود این بود که: مرا دفن کنید، و به پروردگارم ﻷ ملحق سازید، و پیامبر خدا ص را دعوت نکنید، چون من بر وی از یهود میترسم، تا به خاطر من به او آسیبی نرسد.
و به پیامبر ص وقتی که صبح شد خبر داده شد، وی آمد و بر قبرش ایستاد، و مردم با او صف بستند، بعد از آن دستهای خود را بلند نموده گفت: «بار خدایا، با طلحه در حالی روبرو شو، که به وی بخندی و او به طرف تو بخندد» [۵۰]- [۵۱].
و این را همچنان طبرانی از طلحه بن مسکین از طلحه بن براء س روایت نموده که: وی نزد پیامبر ص آمد و گفت: باز کن - یعنی دستت را - که با تو بیعت کنم، پیامبر ص گفت: «و اگرچه تو را به قطع روابط والدینت امر بکنم؟» گفتم: نخیر، باز دوباره نزد وی مراجعه نمودم و گفتم: دستت را باز کن که با تو بیعت کنم، گفت: «برچه؟» گفتم: بر اسلام، فرمود: «و اگرچه تو را به قطع روابط والدینت امر کنم؟» گفتم: نخیر، و باز برای بار سوم مراجعه نمودم - وی مادری داشت، که از همه مردم به او نیکی کنندهتر و خدمتگزارتر بود - آن گاه پیامبر ص به او گفت: «ای طلحه، در دین ما قطع صله رحم وجود ندارد، ولی خواستم در دین تو شکی نباشد». بعد اسلام آورد، و اسلامش نیکو و درست شد [۵۲]، بعد از آن مریض شد و پیامبر ص عیادتش نمود، و او را بیهوش یافت، آن گاه پیامبر ص گفت: «گمان میکنم، طلحه در همین شبش وفات میکند، و اگر به هوش آمد کسی را نزد من بفرستید»، طلحه در دل شب به هوش آمد و گفت: پیامبر ص عیادتم ننمود؟ گفتند: بلی [آمده بود]، و او را از آنچه پیامبر ص گفته بود خبر کردند. وی گفت: در این ساعت کسی را نزد وی ارسال نکنید، تا خزندهای وی را نگزد یا چیزی به او نرسد، و اگر درگذشتم، از طرف من به او سلام برسانید، و به او بگویید که باید برایم مغفرت بخواهد. هنگامی که پیامبر ص نماز صبح را خواند از وی پرسید، وی را از مرگ و گفته او خبر دادند. [راوی]میگوید: آن گاه پیامبر ص [دست خود را] بلند کرد وگفت: «بار خدایا، با وی در حالی ملاقات کن، که به طرف تو بخندد، و تو به طرف او بخندی» [۵۳]- [۵۴].
[۵۰] این چنین در الکنز (۵۰/۷) آمده، و بغوی، ابن ابی خیثمه، ابن ابی عاصم، ابن شاهین و ابن السکن این را، چنان که در الإصابه (۲۲۷/۲) آمده، روایت نمودهاند. هیثمی (۳۶۵/۹) میگوید: ابوداود قسمتی از این حدیث را روایت کرده، و بر آن سکوت نموده است. لذا این حدیث ان شاءاللَّه حسن است. [اینگونه نیست که هرآنچه ابوداوود در موردش سکوت کرده است حسن باشد] (محقق). [۵۱] ضعیف. طبرانی در الاوسط (۴/ ۲۸) و ابوداوود (قسمتی از آن) (۳۱۵۹) نگا: ضعیف الجامع (۲۰۹۹). [۵۲] یعنی ایمان و اسلامش مخلصانه بود. م. [۵۳] هیثمی (۳۶۵/۹) میگوید: این را طبرانی به شکل مرسل روایت نموده، و عبدربه بن صالح را نشناختم، ولی بقیه رجال وی ثقه دانسته شدهاند. ابن السکن مانند این را، چنانکه در الاصابه (۲۲۷/۲) آمده، روایت نموده است. [۵۴] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۸/ ۳۷۲) شماره (۶۳/ ۸) نگا: المجمع (۹/ ۳۶۵).
ابن عساکر از زهری روایت نموده، که گفت: از عبداللَّه بن حذافه س به پیامبر ص شکایت برده شد، که وی صاحب مزاح و باطل است، گفت: «بگذاریدش، زیرا برای او شکمی است [۵۵] که خدا و پیامبرش را دوست میدارد» [۵۶]- [۵۷].
[۵۵] این چنین در اصل والمنتخب والکنز آمده است. [۵۶] این چنین در المنتخب (۲۲۳/۵) آمده است. [۵۷] ضعیف. منقطع است.
ابن ماجه، بغوی، ابن منده و ابونعیم از ادرع س روایت نمودهاند، که گفت: شبی آمدم که از پیامبر ص حراست نمایم، متوجه شدم که شخصی با آواز بلند قرائت میکند، آن گاه پیامبر ص بیرون رفت، گفتم: ای رسول خدا، این شخص ریاکار است، فرمود: «این عبداللَّه بن ذی البجادین است». بعد وی در مدینه درگذشت، و از تکفین و تجهیزش فارغ شدند، و جسدش را حمل نمودند، آن گاه پیامبر ص گفت: «به وی نرمی کنید، خداوند به وی رحم و مهربانی کند، او خدا و رسولش را دوست میداشت»، و بر قبر حاضر شد و گفت: «برایش وسیع سازید، خداوند بر وی وسعت نماید»، بعضی اصحاب وی گفتند: ای رسول خدا، بر وی غمگین شدی؟ گفت: «او خدا و رسولش را دوست میداشت» [۵۸]- [۵۹].
[۵۸] این چنین در المنتخب (۲۲۴/۵) آمده، و گفته است: در سند وی موسی بن عُبَیده ربذی آمده و ضعیف میباشد. [۵۹] ضعیف. ابن ماجه (۱۵۵۹) آلبانی آن را در ضعیف ابن ماجه (۳۴۲) ضعیف دانسته است. در آن موسی بن عبیده الربذی است که ضعیف است: التقریب (۲/ ۲۸۶).
ابن سعد [۶۰] از عبدالرحمن بن سعد روایت نموده، که گفت: من نزد ابن عمر ب بودم که پایش خواب رفت، گفتم: ای ابوعبدالرحمن پایت را چه شده است؟ گفت: عصبش از اینجا جمع شده است. گفتم: محبوبترین مردم را برای خودت صدا کن. گفت: یا محمد، و آن را با صدای بلند گفت [۶۱].
و قول زیدبن دثنه س وقتی که ابوسفیان هنگام کشته شدنش به او گفت: ای زید تو را به خدا سوگند میدهم، آیا دوست داری که اکنون محمد به جای تو نزد ما باشد و گردنش را بزنیم و تو در اهل خود باشی؟ پاسخ داد: به خدا سوگند، من دوست ندارم اکنون محمد را در همانجایش که در آن هست خاری برسد که اذیتش نماید، و من در اهل خود نشسته باشم!! ابوسفیان گفت: هیچکس از مردم را ندیدم که کسی را چنانکه اصحاب محمد، محمد را دوست دارند، دوست داشته باشد. و قول خبیب س وقتی که او را صدا کردند و سوگندش دادند: آیا دوست داری که محمد در جای تو باشد؟ گفت: نخیر، سوگند به خداوند بزرگ!! من دوست ندارم که مرا به عوض خاری که در قدمش بخلاند آزاد نماید... در بخش رغبت و علاقمندی صحابه به مرگ وکشته شدن در راه خدا گذشت.
[۶۰] ابن سعد (۱۵۴/۴). [۶۱] در صحت این روایت از نظر درایت و صحت معنای آن شک است. (محقق).
عمربن شَبّه، ابویعلی و ابوبِشْر سمویه در فوائد خود از انس س در قصه اسلام آوردن ابوقحافه س روایت نمودهاند که گفت: هنگامی که دست خود را برای بیعت نمودن با وی دراز نمود، ابوبکر س گریست، پیامبر ص پرسید: «چه تو را میگریاند؟» گفت: اگر دست عمویت به جای دست وی میبود و اسلام میآورد و خداوند چشمت را روشن مینمود برایم از اینکه این باشد پسندیدهتر میبود [۶۲].
و نزد طبرانی و بزار از ابن عمر ب روایت است که گفت: ابوبکر س در فتح مکه پدرش ابوقحافه را که پیرمردی نابینا بود دستش را گرفت و نزد پیامبر خدا ص آورد، پیامبر خدا ص به او گفت: «چرا شیخ را در خانهاش نگذاشتی که ما نزدش بیاییم؟» گفت: خواستم خداوند به او اجر و پاداش عطا کند، و من به اسلام آوردن ابوطالب، از اسلام آوردن پدرم بسیار خوشنود میبودم، و به این عمل، ای پیامبر خدا، چشم روشنی تو را التماس میکنم. پیامبر خدا ص فرمود: «راست گفتی» [۶۳]- [۶۴].
[۶۲] سند این صحیح است. و حاکم این را ازین وجه روایت نموده، و گفته است: به شرط شیخین صحیح است. این چنین در الإصابه (۱۱۶/۴) آمده است. [۶۳] هیثمی (۱۷۴/۶) میگوید: در این موسی بن عبیده آمده و ضعیف میباشد. [۶۴] ضعیف. بزار (۱۸۲۳) در سند آن موسی بن عبیدة ضعیف است.
ابن مردویه و حاکم از ابن عمر ب روایت نمودهاند که گفت: هنگامی که در روز بدر اسیران دستگیر شدند، عباس س در جمله اسیران بود، و او را مردی از انصار اسیر نموده بود. میگوید: انصار او را بیم داده بودند که به قتلش میرسانند. و این خبر به پیامبر ص رسید و فرمود: «من امشب به خاطر عمویم عباس خواب نرفتهام، انصار خیال کشتن او را دارند». عمر س گفت: آیا نزد ایشان بروم؟ گفت: «آری»، آن گاه عمر س نزد انصار آمد، و به آنان گفت: عباس را آزاد کنید، گفتند: نه خیر، به خدا سوگند، آزادش نمیکنیم. عمر به آنان گفت: اگر چه در این کار رضای پیامبر ص باشد؟ گفتند: اگر در این کار رضای پیامبر ص باشد او را بگیر، و عمر س او را گرفت هنگامی که در دست وی قرار گرفت، عمر س به او گفت: ای عباس اسلام بیاور، به خدا سوگند، اگر اسلام بیاوری، برایم از اسلام آوردن خطاب پسندیدهتر است، و این بدان خاطر است که رسول خدا ص را دیدم که از اسلام آوردن تو خوشحال میشود [۶۵].
ابن عساکر از ابن عباس ب روایت میکند که گفت: عمر س به عباس گفت: اسلام بیاور، به خدا سوگند، اگر اسلام بیاوری برایم از ایمان آوردن خطاب پسندیدهتر است، و این بدان خاطر است که پیامبر ص را دیدم که دوست میدارد برای تو سبقتی باشد [۶۶].
از شعبی [۶۷] روایت است که: عباس س در یک کاری نزد عمر س اصرار نمود و کوشید، و به او گفت: ای امیرالمؤمنین، اگر عموی موسی ÷ مسلمان شده نزدت میآمد، با وی چه میکردی؟ گفت: به خدا سوگند، با او نیکی مینمودم. گفت: و من عموی محمد نبی ص هستم. عمر گفت: ای ابوالفضل، نظر تو چیست؟ به خدا سوگند، پدرت از پدرم برایم محبوبتر است. عباس گفت:اللَّه، اللَّه! [عمر س میگوید] چون میدانستم، که او از پدرم برای پیامبر ص محبوبتر بود، ومن دوست داشتن پیامبر ص را بر دوست داشتن خود ترجیح میدهم [۶۸]- [۶۹].
همچنان از ابوجعفرمحمدبن علی روایت است که: عباس س نزد عمر س آمد و به او گفت: پیامبر ص بحرین را به من داده است، پرسید: کی این را میداند؟ عباس گفت: مغیره بن شعبه. آن گاه او را آورد و برای او شهادت داد. میگوید: عمر س امارت آن را به وی نداد، و گویی شهادت او را قبول نکرد، بنابراین عباس بر عمر ب درشتی و غلظت نمود، آن گاه عمر س گفت: ای عبداللَّه دست پدرت را بگیر. و سفیان از غیر عمرو روایت نموده، که گفت: عمر س فرمود: به خدا سوگند، ای ابوالفضل، من به اسلام آوردن تو از اسلام آوردن خطاب، اگر اسلام میآورد، خوشتر بودم، البته به خاطر رضای رسول خدا ص.
[۶۵] این چنین در البدایه (۲۹۸/۳) آمده است. [۶۶] این چنین در کنزالعمال (۶۹/۷) آمده است. [۶۷] ابن سعد (۲۰/۴). [۶۸] ابن سعد (۱۴/۴). [۶۹] ابن سعد (۴/ ۲۰) سندش منقطع است.
ابن سعد [۷۰] از ابوسعید خدری س روایت نموده، که گفت: در اوایل آمدن پیامبر خدا ص به مدینه اگر مرگ به سراغ یکی از ما فرا میرسید، نزد پیامبر ص میآمدیم و او را خبر مینمودیم، و او بر سر وی حاضر میشد و برایش مغفرت میخواست، و هنگامی که وفات میکرد پیامبر ص و همراهانش بازگشت مینمودند، و گاهی تا دفن شدن وی مینشست، و گاهی این انتظار برای پیامبر خدا ص طولانی میشد. هنگامی که از تکلیف و مشقت آن بر پیامبر ص ترسیدیم، قوم با خود گفتند: به خدا سوگند، اگر پیامبر ص را از مرگ کسی تا درگذشتش خبر نکنیم بهتر است. وقتی که درگذشت آن گاه خبرش نماییم، و در این نه مشقت بر وی میباشد و نه انتظار و توقف. میگوید: ما این را انجام دادیم. میافزاید: بعد از آن او را پس از درگذشت میت خبر مینمودیم، و او بهسوی وی آمده بر سرش نماز میخواند، و برایش طلب مغفرت مینمود، و گاهی با همین کار بازگشت میکرد، و گاهی هم تا دفن شدن میت توقف مینمود، و ما مدتی این کار را (همچنان) به این شکل انجام میدادیم. بعد از آن گفتند: به خدا سوگند، اگر ما باعث آمدن پیامبر خدا ص نشویم، و میت را نزد وی ببریم و بعد کسی را به دنبال او بفرستیم تا نزدیک خانهاش بر وی نماز بخواند، این برای پیامبر ص آسانتر و بدون تکلیف خواهد بود. میگوید: بعد ما همینطور نمودیم. محمد بن عمر میگوید: و به همین علت آن مکان، جای جنازهها نامیده شد، چون جنازهها بهسوی آن برده میشدند. بعد این عمل مردم ادامه پیدا کرد که جنازههایشان را تا امروز بدانجا میبرند و بر آن در همان جا نماز میگذارند.
[۷۰] همان منبع (۲۵۷/۱).
و حاکم از اسلم روایت نموده که: عمر بن خطاب س نزد فاطمه دختر پیامبر خدا ص رفت و گفت: ای فاطمه، به خدا سوگند، هیچکس را از تو محبوبتر برای پیامبر خدا ص ندیدم، و به خدا سوگند، بعد از پدرت هیچ یک از مردم برایم محبوبتر از تو نیست [۷۱].
[۷۱] این چنین در کنز العمال (۱۱۱/۷) آمده است.
ترمذی از انس س روایت نموده که: پیامبر خدا ص نزد یاران خود از مهاجرین و انصار در حالی بیرون میآمد، که آنان نشسته بودند، و ابوبکر و عمر ب نیز در میانشان بودند، و هیچکس از آنان چشم خود را به طرف وی بلند نمیکرد، جز ابوبکر و عمر، که هردو به وی نگاه مینمودند، و پیامبر ص نیز به ایشان نگاه میکرد، و به طرف وی تبسم مینمودند و او نیز به طرف ایشان تبسم میکرد [۷۲]- [۷۳].
[۷۲] این چنین در الشفا نوشته قاضی عیاض (۲۳/۲) آمده است. [۷۳] ضعیف. ترمذی (۳۶۶۸) آلبانی آن را در ضعیف الترمذی (۷۵۴) ضعیف دانسته است.
طبرانی و ابن حبان در صحیح خود از اسامه بن شریک س روایت نمودهاند که گفت: ما نزد پیامبر ص آن چنان نشسته بودیم، که گویی بر سرهای مان پرنده باشد، و هیچ کسی از ما حرف نمیزد، که ناگهان مردمی نزدش آمدند و گفتند: محبوبترین بندگان خداوند نزد خداوند تعالی کیست؟ گفت: «صاحب بهترین اخلاق آنان» [۷۴]- [۷۵].
نسائی و ابوداوود و ترمذی و ابن ماجه از اسامه بن شریک روایت کردهاند (و ترمذی آن را صحیح دانسته است) که گفت: به نزد پیامبر ص آمدم در حالی که اصحابش دور و بر او بودند گو اینکه بر سرشان پرنده نشسته است [۷۶]. اینچنین در ترجمان السنه آمده است (۱/ ۳۶۷).
[۷۴] این چنین در الترغیب (۱۸۷/۴) آمده، و گفته است: از راویان طبرانی در صحیح روایت شده است. این را ائمه چهارگانه از اسامه بن شریک سروایت نمودهاند، و ترمذی آن را صحیح دانسته، که وی گفت: نزد پیامبر ص آمدم، و یارانش در اطراف وی چنان قرار داشتند، که گویی بر سرهایشان پرنده است. این چنین در ترجمان السنه (۳۶۷/۱) آمده است. [۷۵] صحیح. طبرانی (۱/ ۱۸۱) شماره (۴۷۱) ابن حبان (۴۸۶) آلبانی آن را در صحیح الترغیب (۲۶۵۰) صحیح دانسته است. [۷۶] صحیح. ابوداوود (۳۸۵۵) ترمذی (۲۰۳۸) ابن ماجه (۳۴۳۶) آلبانی آن را صحیح دانسته است.
ابویعلی - که آن را صحیح دانسته - از براء بن عازب س روایت نموده، که گفت: من میخواستم سؤالی را از پیامبر خدا ص بپرسم ولی از هیبت وی دو سال به تأخیر افتاد [۷۷].
[۷۷]. این چنین در ترجمان السنة (۳۷۰/۱) آمده است.
و بیهقی از زهری روایت نموده، که گفت: از انصار کسی را که مورد اعتماد من است، برایم حدیث بیان داشت که: پیامبر خدا ص چون وضو مینمود یا آب بینی خود را میانداخت، آب بینی وی را به شتاب بر میداشتند، و آن را به صورتها و پوستهای خود را میمالیدند، پیامبر خدا ص گفت: «چرا این کار را میکنید؟» گفتند: با این التماس برکت مینماییم. پیامبر خدا ص فرمود: «کسی که میخواهد او را، خدا و رسول او دوست داشته باشند، باید سخن راست بگوید، امانت را ادا نماید و به همسایهاش آزار نرساند» [۷۸]- [۷۹].
[۷۸] این چنین در الکنز (۲۲۸/۸) آمده است. [۷۹] ضعیف. بیهقی در شعب (۹۵۵۱) در سند آن شخص یا اشخاصیاند که نام برده نشدهاند.
در حدیث صلح حدیبیه [۸۰] نزد بخاری و غیر وی از مِسْوَربن مَخرمه و مروان گذشت که: بعد از آن عروه به دقت متوجه اصحاب پیامبر ص شد، و آنها را با چشمانش نظاره میکرد.
عروه میگوید: به خدا سوگند، پیامبر ص آب بینی را نمیانداخت، مگر اینکه به دست مردی از آنها میافتاد، و او آن را به صورت و پوستش میمالید، و اگر ایشان را امر مینمود، بر آن مبادرت میورزیدند، و چون وضو میکرد، نزدیک میبود بر آب وضوی وی با هم بجنگند، و چون صحبت مینمود، صداهای خود را نزد وی پائین میآوردند به خاطر تعظیم و احترامش به نظر تند به وی نگاه نمینمودند. عروه به طرف یاران خود برگشت و گفت: ای قوم، به خدا سوگند، من در وفدهایی نزد پادشاهان رفتهام، و نزد قیصر و کسری و نجاشی [در کشورهای شان] رفتهام، به خدا سوگند هیچ پادشاهی را هرگز ندیدم، که اصحابش او را چنان احترام و تعظیم نمایند، که اصحاب محمد، محمد را تعظیم و احترام میکنند.
[۸۰] بیهقی (۲۲۰/۱).
طبرانی از عبدالرحمن بن حارث بن ابی مرداس سُلَمی س روایت نموده، که گفت: ما نزد پیامبر ص بودیم، که آب وضو خواست، و دست خود را داخل نمود و وضو کرد، بعد ما آنچه مانده بود و همهاش را نوشیدیم. آن گاه پیامبر ص فرمود: «چه چیز شما را به آنچه انجام دادید واداشت؟» گفتیم: دوستی خدا و رسولش. افزود: «اگر دوست دارید، که خدا و رسولش شما را دوست داشته باشند، امانت را وقتی که به شما سپرده شد ادا کنید، و وقتی که سخن گفتید راست بگویید، و با کسی که همسایگیتان را اختیار نمود به درستی و خوبی رفتار کنید» [۸۱]- [۸۲].
[۸۱] هیثمی (۲۷۱/۸) میگوید: در این حدیث عبیدبن واقد قیسی آمده، و ضعیف میباشد. [۸۲]. ضعیف. طبرانی در الاوسط (۶۵۱۷) در سند آن عبید بن واقد القیس است که ضعیف است: التقریب (۱/ ۵۴۶).
ابویعلی و بیهقی در الدلائل از عامربن عبداللَّه بن زبیر ب روایت نموده، که پدرش برای وی بیان نمود، که اونزد پیامبر ص در حالی آمد که حجامت مینمود، و هنگامی که فارغ شد گفت: «ای عبداللَّه، این خون را گرفته و به جایی ببر و بریز که کسی تو را نبیند»، وی هنگامی که از پیامبر ص جدا شد، آن خون را نوشید. و وقتی که باز گشت، پیامبر ص گفت: «ای عبداللَّه خون را چه کردی؟» گفت: آن را در مخفیترین مکانی قرار دادم، که دانستم از مردم پوشیده میماند. فرمود: «شاید تو آن را نوشیده باشی؟» گفت: آری، پیامبر ص گفت: «چرا خون را نوشیدی؟ شری از تو به مردم و شری از مردم به تو میرسد!!» ابوموسی میگوید: ابوعاصم گفت: و آنها بر این عقیده بودند، که قوت و توانایی که در وی است از همان خون است [۸۳]- [۸۴].
و نزد ابونعیم [۸۵] ازکیسان مولای عبداللَّه بن زبیر ب روایت است (که گفت: سلمان س نزد پیامبر خدا ص وارد شد، و دید که به دست عبداللَّه بن زبیر طشتی است، و آنچه را در آن است مینوشد، بعد از آن عبداللَّه نزد رسول خدا ص وارد شد، و پیامبر ص به او گفت: «فارغ شدی؟» گفت: آری. سلمان س پرسید: ای رسول خدا آن چه بود؟ فرمود: «کاسه خون حجامتم را به وی دادم تا آنچه را در آن است بریزد». سلمان گفت: سوگند به ذاتی که تو را به حق مبعوث نموده است، وی آن را نوشید، پیامبر ص گفت: «آن را نوشیدی؟» گفت: آری، پرسید: «چرا؟» پاسخ داد: دوست داشتم که خون پیامبر خدا در شکمم باشد، آن گاه پیامبر ص دست خود را بر سر ابن زبیر زد و گفت: «شری از مردم به تو و شری از تو به مردم میرسد، آتش تو را جز در همان سوگند الهی [۸۶] مس نمیکند» [۸۷]- [۸۸].
[۸۳] این چنین در الإصابه (۲۱۰/۲) آمده است. و این را حاکم (۵۵۴/۳) و طبرانی به مانند آن روایت نمودهاند. هیثمی (۳۷۰/۸) میگوید: این را طبرانی و بزار به اختصار روایت نمودهاند، و رجال بزار رجال صحیحاند، غیر هنید بن قاسم و او ثقه میباشد. و این را همچنان ابن عساکر به مانند آن، چنان که در الکنز (۵۷/۷) آمده، با ذکر قول ابوعاصم روایت نموده است. و در روایتی آمده که: ابوسلمه گفت: و بر این باورند که قوت و توانایی که در ابن زبیر ب بود، از قوت خون پیامبر خدا ص بود. [۸۴] حسن. ابونعیم در الحلیة (۱/ ۳۲۹ – ۳۳۰) در سند آن جنید بن القاسم است که جز ابن حبان کسی وی را ثقه ندانسته است. نگا: المجمع (۸/ ۲۷۰). [۸۵] الحلیه (۳۳۰/۱). [۸۶] پیامبر ص به این آیت اشاره میکند: [وان منکم الا واردها]. [۸۷] و ابن عساکر این را از سلمان به مانند آن مختصراً روایت نموده، و رجال آن ثقهاند. این چنین در الکنز (۵۶/۷) آمده است. [۸۸] ضعیف. ابونعیم در حلیة (۱/ ۳۳۰) در سند آن سعد ابوعاصم مولای سلیمان بن علی است که جز ابن حبان کسی وی را ثقه ندانسته است. ابن ابی حاتم وی را لین دانسته است. نگا: لسان المیزان (۳/ ۱۵) برای کیسان مولای عبدالله نیز ترجمه و معرفی نیافتم.
طبرانی از سفینه [۸۹] روایت نموده، که گفت: پیامبر ص حجامت [۹۰] نمود (و بعد از آن) گفت: «این خون را بردار، و در جایی دور از چهارپایان، پرندگان و مردم دفن نما»، آن گاه به گوشهای رفتم و مخفی شدم، و آن را نوشیدم، بعد از آن برایش متذکر شدم و او خندید. هیثمی (۲۷۰/۸) میگوید: رجال طبرانی همه ثقهاند [۹۱].
[۸۹] وی مولای پیامبر ص است. [۹۰] خون گرفتن از بدن با تیغ زدن و مکیدن، به این طریق که قسمت کوچکی از پوست بدن را «بیشتر در پشت و میان دو کتف» با شاخ یا آلت شیشهای به شکل شاخ میمکند تا برآمدگی پیدا کند. بعد چند خراش با تیغ میدهند و آن گاه مقداری خون به وسیله مکیدن باشاخ خارج میکنند. به نقل از فرهنگ عمید. م. [۹۱] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۷/ ۹۴) (۶۴۳۴) در سند آن بریة بن عمر بن سفینة (و گفته شده ابراهیم) است که دارقطنی وی را ضعیف دانسته است.
طبرانی در الأوسط از ابوسعید خدری س روایت نموده، که پدرش مالک بن سنان در روز احد، هنگامی که بر صورت مبارک پیامبر ص زخم رسید، خون پیامبر ص را مکید و آن را فرو برد، به او گفته شد: آیا خون را مینوشی؟ پاسخ داد: آری، خون پیامبر خدا ص را مینوشم، رسول خدا ص فرمود: «خون من با خون وی خلط شده است، بنابراین آتش به او نمیرسد» [۹۲]. هیثمی (۲۷۰/۸) میگوید: در اسناد وی کسی را ندیدم که بر ضعیف بودن وی اجماع شده باشد.
[۹۲] ضعیف. طبرانی در الاوسط (۹۹۸) در سند آن عباس بن ابی شمة است که جز ابن حبان کسی وی را ثقه ندانسته است.
طبرانی از حکیمه بنت امیمه، و او از مادرش روایت نموده، که گفت: پیامبر ص کاسهای از چوب داشت که در آن بول مینمود و آن را زیر تخت خود میگذاشت، باری برخاست و آن را طلب نمود، ولی نیافتش، آن گاه پرسید: «کاسه کجاست؟» گفتند: آن را سرّه - خادم ام سلمه که از سرزمین حبشه با وی آمده بود - نوشید، پیامبر ص گفت: «از آتش به دیواری پناه برد» [۹۳]- [۹۴].
[۹۳] هیثمی (۲۷۱/۸) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند، غیر عبداللَّه بناحمد بن حنبل و حکیمه که هردویشان ثقه میباشند. [۹۴] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۲۴/ ۱۸۹) در سند آن حکیمة بنت امیمة است که جز ابن حبان کسی وی را ثقه ندانسته و جز با این حدیث ناخته نشده است: المیزان (۱/ ۵۸۷) و در سخن هیثمی (۸/ ۲۷۱) که میگوید: (حکیمه... ثقه است).
طبرانی از ابوایوب س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص به مدینه تشریف آورد، و در منزل ابوایوب پایین آمد. پیامبر خدا ص در منزل اول پایین آمد و ابوایوب در منزل دوم جای گرفت، هنگامی که شب فرارسید و به خواب رفت ابوایوب به یاد آورد، که وی در طبقه بالا است که رسول خدا ص در پایین آن قرار دارد، و وی در میان پیامبر ص و وحی قرار گرفته است!! بنابراین ابوایوب را خواب نبرد، و از این در هراس افتاد که مبادا با تحرک خود بر سر پیامبر ص غبار اندازد، و وی را اذیت نماید. هنگامی که صبح نمود، بامدادان نزد پیامبر ص آمد و گفت: ای رسول خدا، من وام ایوب دیشب چشم نبستیم، گفت: و آن برای چه ای ابوایوب؟! پاسخ داد به یادم آوردم که من بالای خانهای هستم که تو پایینتر از من هستی، و شاید حرکتی کنم و بر سرت غبار بریزد، و حرکتم اذیتت کند، و من در میان تو و وحی هستم. پیامبر ص گفت: «ای ابوایوب، این کار را مکن. آیا به تو کلماتی یاد ندهم که اگر آنها را ده مرتبه در بامداد، و ده مرتبه در شب بگویی، در بدل آنها ده حسنه برایت داده شود و ده گناه از تو پاک گردد، و ده درجه به آن بلند گردی، و آنها در قیامت برایت به مقدار رها کردن ده غلام باشند؟ میگویی: «لا إله إلا الله له الـملك وله الحمد لا شریك له»، «خدایی جز یک خدا نیست، پادشاهی و ستایش او راست و به خود شریکی ندارد» [۹۵]- [۹۶].
طبرانی همچنان از ابوایوب روایت میکند که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ص نزدم آمد، گفتم: پدر و مادرم فدایت، من مناسب نمیدانم که در طبقه بالا باشم، و تو در پایین من باشی. گفت: «اینکه در پایین باشیم به خاطر آمدن زیاد مردم برایمان آسان و بهتر است». [ابوایوب گوید] و کوزهای را که داشتیم دیدم که شکست، و آبش ریخت، آن گاه من و ام ایوب برخاستیم و ملحفهای که غیر از آن لحافی هم نداشتیم با آن آب را خشک مینمودیم، از ترس اینکه مبادا چیزی از طرف ما به پیامبر خدا ص برسد و اذیتش نماید. ما غذا تهیه میکردیم، و وقتی که باقیمانده آن را به ما پس میداد، در صدد دریافت جای خوردن وی میبودیم، و از آن جاها به خاطر بدست آوردن برکت میخوردیم. در یکی از شبها که ما در آن پیاز و سیر انداخته بودیم آن طعام را دوباره برگردانید و در آن اثر انگشتهای وی را ندیدیم. و من کاری را که [در خوردن باقیمانده طعام] انجام میدادیم، و آنچه را که از رد نمودن طعام و نخوردن وی دیدم به او عرض کردم وی ص گفت: «من در آن غذا بوی این سبزی را احساس کردم، و من مردی هستم که مردم در گوشی با من سخن میگویند، بنابراین نخواستم بوی آن از من احساس کرده شود، اما شما آن را بخورید» [۹۷]- [۹۸].
و این را ابونعیم و ابن عساکر به گونه سیاق طبرانی روایت نمودهاند، مگر اینکه در روایت آنها آمده است: گفتم: ای رسول خدا، مناسب نیست بالاتر از تو باشم، به بالا خانه تشریف ببر. و پیامبر خدا ص به انتقال متاع خود دستور داد، و انتقال داده شد، و متاعش اندک بود [۹۹].
[۹۵] این چنین در الکنز (۲۹۴/۱) آمده است. [۹۶] طبرانی (۴/ ۱۵۴) این داستان از طرق صحیح بسیاری روایت شده است. [۹۷] این چنین در الکنز (۵۰/۸) آمده است. و این چنین این را حاکم (۴۶۱/۳) روایت نموده، مگر اینکه وی متذکر نشده: ما طعام میساختیم... تا به آخرش، و گفته است: این حدیث به شرط مسلم صحیح است، ولی بخاری و مسلم آن را روایت ننمودهاند، و ذهبی با او موافقت نموده است. [۹۸]. صحیح. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (۲/ ۹۵) آمده. نگا: الاصابة (۱/ ۴۰۵) به مانند آن در بخاری (۸۵۵) و مسلم (۲۵۳). [۹۹] این چنین در الکنز (۵۰/۸) آمده است. و این چنین این را ابن ابی شیبه و این ابی عاصم از ابوایوب، چنانکه در الإصابه (۴۰۵/۱) آمده، روایت نمودهاند.
ابن سعد [۱۰۰]، احمد و ابن عساکر از عبداللَّه ابن عباس ب [۱۰۱] روایت نمودهاند که گفت: عباس س ناودانی در راه عمر س داشت، عمر س در روز جمعه لباسهای خود را پوشید و برای عباس دو جوجه ذبح شده بود، و هنگامی که به زیر ناودان رسید، خون آن دو جوجه در آن ریخته شد، و بر روی عمر س ریخت، آن گاه عمر س به درآوردن آن ناودان امر کرد. دوباره باز گشت و لباسهای خود را در آورد و لباس دیگر را پوشید و بعد از آن آمد و برای مردم نماز گزارد، آن گاه عباس س نزدش آمد و گفت: به خدا سوگند، این همان جایی است که پیامبر خدا ص آن را گذاشته بود. عمر س به عباس س گفت: تو را سوگند میدهم که بر روی دوشم بالا برو و آن را در همان جایی بگذار که پیامبر خدا ص گذاشته بود!! و عباس س چنان نمود [۱۰۲].
[۱۰۰] ۱۲/۴. [۱۰۱]. در الطبقات آمده است: عبیداللَّه بن عباس ب. [۱۰۲] این چنین در الکنز (۶۶/۷) آمده است، و ابن سعد (۱۳/۴) همچنان این را از یعقوب بن زید به مانند آن روایت نموده، و افزوده است: میگوید: عمر عباس ب را بر دوش خود بالا برد،و او پاهای خود را بر شانههای عمر گذاشت، و ناودان را در همان جای قبلیاش برگردانید و در همان جایش گذاشت. این را هیثمی در المجمع (۲۰۶/۴) از عبیداللَّه بن عباس ب نیز متذکر شده، و در روایت و نقل وی «میراث»، به عوض «میزاب» [ناودان] آمده است، که ممکن است تصحیف باشد، و گفته است: این را احمد روایت نموده، و رجال آن ثقهاند، مگر اینکه هشام ابن سعد از عبیداللَّه نشنیده است.
ابن سعد [۱۰۳] از ابراهیم بن عبدالرحمن بن عبدالقاری روایت نموده که: وی ابن عمرب را دید که دست خود را بر جای نشستن پیامبر ص در منبر گذاشت، و بعداً آن را بر روی خود گذاشت. و نزد وی همچنان از یزیدبن عبداللَّه بن قُسَیط روایت است که گفت: گروهی از یاران پیامبر ص را دیدم که چون مسجد خلوت میشد، از شاهین بلند منبر که نزدیک قبر است با دستهای راست خود میگرفتند، و بعد روبروی قبله میایستادند و دعا مینمودند.
[۱۰۳] ابن سعد (۲۵۴/۱).
حاکم [۱۰۴] از عبدالرحمن بن ابی لیلی از پدرش روایت نموده: که گفت: اسیدبن حضیر س مردی صالح، خندهرو و با نمک بود، و در حالیکه روزی نزد پیامبر خدا ص بود، و با قوم صحبت مینمود و آنها را میخندانید، پیامبر خدا ص به کمر وی زد، وی گفت: ناراحتم کردی، پیامبر ص فرمود: «قصاص بگیر»، گفت: ای پیامبر خدا، بر تن تو پیراهن است، و من پیراهن نداشتم، میگوید: پیامبر خدا ص پیراهن خود را برداشت، و اسید وی را بغل نموده و از پهلویش بوسیدن را شروع نمود و گفت: پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا، من این را میخواستم [۱۰۵].
[۱۰۴] حاکم (۲۸۸/۳). [۱۰۵] حاکم میگوید: این حدیث صحیح الاسناد است، ولی بخاری و مسلم آن را روایت ننمودهاند، و ذهبی در این قول با او موافقت نموده میگوید: صحیح است. و ابن عساکر این را از ابولیلی س به مانند آن، چنان در الکنز (۳۰۱/۷) آمده، روایت نموده است، و طبرانی مانند این را از اسیدبن حضیر، چنانکه در الکنز (۴۳/۴) آمده، روایت کرده است.
ابن اسحاق از حبّان بن واسع و او از بزرگان قوم خود روایت نموده که: پیامبر خدا ص صفوف اصحاب خود را در روز بدر برابر نمود، و در دستش تیری بود که قوم را به آن برابر مینمود، آن گاه از نزد سوادبن غزیه س - حلیف بنی عدی بن نجار، که از صف جلوتر ایستاده بود - عبور نمود، با تیر به شکم وی زد و گفت: «برابر باش، ای سواد»، گفت: ای رسول خداص اذیتم نمودی، و خداوند تو را به حق و عدل مبعوث نموده است، قصاصم را بده، آن گاه پیامبر خدا ص شکم خود را برهنه ساخت و گفت: «قصاص خود را بگیر»، میگوید: او پیامبر ص را در آغوش گرفت و شکمش را بوسید، پیامبر ص پرسید: «ای سواد چه تو را به این کار واداشت؟» گفت: ای رسول خدا، این چیزی را که میبینی فرا رسیده است [۱۰۶]، بنابراین خواستم در آخرین لحظات بودنم با تو، پوستم با پوستت تماس حاصل کند، آن گاه پیامبر خدا ص برایش دعای خیر نمود، و به او خیر گفت [۱۰۷]- [۱۰۸].
[۱۰۶] یعنی جنگ و مقابله با دشمن فرارسیده است. م. [۱۰۷] این چنین در البدایه (۲۷۱/۳) آمده است. [۱۰۸] ضعیف. ابن اسحاق در سیره ابن هشام (۲/ ۸۴) در اسناد آن کسانی هستند که نام برده نشدهاند.
عبدالرزاق از حسن روایت نموده که: پیامبر ص با مردی که خود را با رنگ زردی رنگ نموده بود، روبرو گردید و در دست رسول خدا ص شاخهای از خرما بود، پیامبرص گفت: «وَرْس [۱۰۹] را دور کن» و با آن شاخه خرما به شکم آن مرد زد و گفت: «آیا تو را از این منع نکرده بودم؟» در اثر آن ضربه شکمش خونین شد، آن گاه آن مرد گفت: قصاصم را بده، ای پیامبر خدا، مردم گفتند: آیا از پیامبر خدا قصاص میگیری؟ گفت: پوست هیچکس بر پوست من فضیلت ندارد. آن گاه پیامبر ص شکم خود را برهنه نمود و گفت: «قصاص بگیر» در این موقع آن مرد شکم پیامبر ص را بوسید و گفت: این را برایت میگذارم تا در روز قیامت برایم شفاعت کنی [۱۱۰]- [۱۱۱].
[۱۰۹] ورس لباسی است که سرخرنگ باشد. به نقل از فرهنگ لاروس با اندک تغییر. م. [۱۱۰] این چنین در الکنز (۳۰۲/۷) آمده است. [۱۱۱] ضعیف. مرسل است. عبدالرزاق در مصنف خود (۱۸۰۳۸). از حسن بصورت مرسل.
ابن سعد [۱۱۲] از حسن روایت نموده که: پیامبر خدا ص سوادبن عمرو را به این صورت دید - اسماعیل گفته است: پیچیده در چادر - و گفت: خط خط [۱۱۳] ورس ورس، بعد از آن با چوبی، یا مسواکی به شکم وی زد، و آن به شکم وی اصابت نمود و در شکمش اثر گذاشت... و مانند آن را متذکر شده است [۱۱۴].
و عبدالرزاق همچنان [۱۱۵]، از حسن روایت نموده، که گفت: مردی از انصار که به او سواده بن عمرو [۱۱۶] گفته میشد خود را با مرکبی از زعفران زینت میداد، و خود را آن چنان میساخت که گویی شاخه درخت است، و هنگامی که پیامبر ص وی را میدید، سر خود را برای او حرکت میداد، روزی در حالی آمد که تزیین نموده بود، پیامبر ص تکه چوبی را که در دست داشت بهسوی او انداخت و مجروحش ساخت، و او به پیامبر ص گفت: ای رسول خدا قصاص بده، پیامبر ص تکه چوب را به او داد - بر تن پیامبر ص دو پیراهن بود - و به بلند نمودن آنها شروع نمود، مردم وی را تهدید و زجر نمودند و او از پیامبر ص دست بازداشت تا اینکه رسول خدا ص [در بالا نمودن پیراهنش] به همان جایی رسید، که وی را مجروح ساخته بود، آن گاه شاخه را انداخت، و خود را بر وی آویزان نمود و میبوسیدش، و گفت: ای نبی خدا، آن را برایت میگذارم، تا در روز قیامت مرا در بدل آن شفاعت کنی [۱۱۷]- [۱۱۸].
[۱۱۲] ابن سعد (۷۲/۳). [۱۱۳] این چنین در اصل آمده «خط خط» و شاید این تصحیف باشد از «حط حط»، که «دور کن دور کن» را افاده میکند، یعنی «ورس را ازخود دور کن ورس را از خود دور کن». م. [۱۱۴] ضعیف. مرسل است. ابن سعد (۳/ ۷۲) در طبقات از حسن بصورت مرسل. [۱۱۵] الکنز (۳۰۲/۷). [۱۱۶] این همان سوادبن عمرو است، که حدیث وی گذشت و وی را سواده و سواد گفته میشود، چنانکه حافظ در الإصابه گفته است. [۱۱۷] این را بغوی، چنانکه در الإصابه (۹۶/۲) آمده، روایت نموده است. [۱۱۸] ضعیف. مرسل است. عبدالرزاق در مصنف خود (۱۸۰۳۹). از حسن.
در محبت پیامبر ص در میان اصحابش از حُصَین بن وَحْوَح گذشت که: طلحه بن براء ب هنگامی که با پیامبر ص روبرو میشد، خود را به او میچسبانید، و قدمهایش را میبوسید. و بوسیدن ابوبکر س از پیشانی پیامبر ص پس از وفات وی، خواهد آمد.
طبرانی از انس بن مالک س روایت نموده، که گفت: در روز احد اهل مدینه برگشته و فرار کردند و گفتند: محمد کشته شده است، تا اینکه صداها و فریادها در ناحیه مدینه بلند شد، آن گاه زن محرمهای از انصار بیرون آمد، و با [جنازههای] پدر، پسر، شوهر و برادرش روبرو گردید، و نمیدانم که با کدامش اول روبرو گردید، هنگامی که به هر یکی از آنان میگذشت میگفت: این کیست؟ میگفتند: پدرت، برادرت، شوهرت، پسرت، و [در هر بار] میپرسید: پیامبر خدا ص چه شد؟ میگفتند: پیش رویت است، تا اینکه پیش پیامبر خدا ص خود را رسانید، و گوشه لباس وی را گرفت، و گفت: پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا، وقتی که تو سلامت ماندهای دیگر پروای کسی را که هلاک شده است ندارم! [۱۱۹]- [۱۲۰].
و نزد بزار از زبیر س روایت است که گفت: در روز احد نزد پیامبر ص در مدینه جمع شدیم، و هیچ کس از اصحاب پیامبر ص - یعنی در مدینه - باقی نماند، و کشتهها زیاد شد، و کسی فریاد نمود: محمدص کشته شد، آن گاه زنها گریه نمودند، و زنی گفت: به گریه عجله نکنید تا ببینم. وی بیرون آمد و به راه افتاد و جز پیامبر خدا ص و جستجو از حال وی دیگر غم و فکری نداشت [۱۲۱]. میگوید: در این روایت عمربن صفوان آمده، و مجهول میباشد. و نزد ابن اسحاق از سعدبن ابی وقاص س روایت است که گفت: پیامبر خدا ص کنار زنی از بنیدینار، که شوهر، برادر، و پدرش در روز احد همراه رسول خدا ص به شهادت رسیده بودند عبور نمود، هنگامی که مرگ آنان را به وی خبر دادند، گفت: پیامبر خدا ص چه شد؟ گفتند: به خیر است ای ام فلان، او به حمداللَّه چنان است که دوست داری، گفت: او را به من نشان دهید، تا ببینمش، میگوید: آن گاه پیامبر ص با اشاره به وی نشان داده شد، و وقتی که وی را دید گفت: هر مصیبتی بعد از تو آسان است! [۱۲۲]- [۱۲۳].
[۱۱۹] هیثمی (۱۱۵/۶) میگوید: این را طبرانی در الأوسط از شیخ خود محمدبن شعیب روایت نموده، و وی را نشناختم، ولی بقیه رجال وی ثقهاند. [۱۲۰] ضعیف. طبرانی در الاوسط (۷۴۹۹) در سند آن جهالت است. نگا: المجمع (۶/ ۱۱۵). [۱۲۱] هیثمی (۱۱۵/۶). [۱۲۲] این چنین در البدایه (۴۷/۴) آمده است. [۱۲۳] ضعیف. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (۳/ ۴۲) آمده. طبری در تاریخ (۲/ ۵۳۲). مشکل آن نیز انقطاع بین اسماعیل بن محمد و پدربزرگش سعد بن ابی وقاص است.
احمد از انس س روایت نموده که: ابوطلحه س در پیش روی پیامبر ص در روز احد تیراندازی میکرد، و پیامبر ص به عنوان سپر از پشت وی استفاده مینمود، - و او تیرانداز بود - و چون تیر میانداخت، پیامبر ص خود را بلند مینمود، تا ببیند که تیرش به کجا اصابت میکند، و ابوطلحه سینه خود را بلند مینمود و میگفت: اینطور - پدر و مادرم فدایت - ای پیامبر خدا، تیری به تو نرسد، سینهام [در دفاعت] جلوی سینه تو باشد، و ابوطلحه قوت و توانایی خویش را در پیش روی پیامبر ص به نمایش میگذاشت و میگفت: ای پیامبر خدا، من قوی هستم، برای کارهای ضروری مرا بفرست، و به آنچه میخواهی مرا دستور فرما [۱۲۴].
[۱۲۴] این چنین در البدایه (۲۷/۴) آمده است. و ابن سعد (۶۵/۳) این را از انس س به مانند آن روایت نموده است.
طبرانی از قتاده بن نعمان س روایت نموده، که گفت: کمانی به پیامبر خدا ص هدیه شد، و رسول خدا ص آن را در روز احد به من داد، و با آن تا آن وقت در پیش روی پیامبر خدا ص تیر زدم، که دو نوکش شکست، و بعد از آن در مقابل روی پیامبر ص در جایم ثابت قدم و پابرجا ماندم، و تیرها را به روی خود استقبال مینمودم، و هرگاه تیری از مقابل روی من به طرف روی پیامبر خدا ص منحرف میشد، سر خود را به طرف آن میبردم، تا صورت پیامبر ص را محافظت نمایم، و این در حالی بود که تیر نمیانداختم، و حدیث را چنانکه در شجاعت قتاده س گذشت متذکر شده است.
گريه نمودن اصحاب هنگام به ياد آوردن جدايى پيامبر ص
ابن ابی شیبه از ابوسعید س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص روزی در همان مریضیاش که در آن درگذشت، در حالی که ما در مسجد بودیم و با پارچهای سر خود را بسته بود، نزد ما بیرون آمد، و به طرف منبر روی آورد و بر آن قرار داشت، ما وی را دنبال نمودیم، آن گاه گفت: «سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، من اکنون بر حوض خود ایستادهام»، و گفت: «بندهای دنیا و زینت آن به او عرضه شد ولی او آخرت را انتخاب نمود». و این را جز ابوبکر س دیگر کسی ندانست و چشمهایش پر اشک شد و گریه نموده گفت: پدر و مادرم فدایت، بلکه پدران، مادران، جانها و اموال خود را در بدل تو فدیه میدهیم، بعد از آن پیامبر ص پایین آمد و دیگر تاکنون بر آن نه ایستاد [۱۲۵]- [۱۲۶].
[۱۲۵] این چنین در کنزالعمال (۵۸/۴) آمده است، و ابن سعد (۲۳۰/۲) به مانند این را از ابوسعید روایت نموده است. [۱۲۶] ضعیف. ابن ابی شیبة در مصنف (۷/ ۴۱۳/ ۲۷) در سند آن ابویحیی سمعان الاسلمی است که مقبول است: التقریب (۲/ ۴۸۹) یعنی در صورت متابعه مگر نه مورد قبول نیست.
طبرانی از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: هنگامی که ﴿إِذَا جَآءَ نَصۡرُ ٱللَّهِ وَٱلۡفَتۡحُ ١﴾ نازل شد، پیامبر ص فاطمه ل را خواست و گفت: «خبر مرگم به من داده شد». فاطمه گریه نمود، آن گاه پیامبر ص به او گفت: «گریه مکن چون تو اولین کسی هستی که از اهلم به من میپیوندی»، و فاطمه خندید، یکی از زنان پیامبر ص وی را در این حالت دید و گفت: من تو را دیدم که گریه نمودی و خندیدی، پاسخ داد: پیامبر ص به من گفت: «خبر مرگم به من داده شد»، بنابراین گریه نمودم، بعد از آن گفت: «گریه مکن چون تو اولین کسی از اهلم هستی که به من میپیوندی» و به این لحاظ خندیدم [۱۲۷]- [۱۲۸].
و ابن سعد [۱۲۹] از عایشه ل روایت نموده که: رسول خدا ص در همان دردش که در آن درگذشت دخترش فاطمه را خواست، و چیزی مخفی در گوشش گفت، و او گریه نمود. بعد از آن او را دوباره خواست و چیزی در گوشش گفت: و او خندید. عایشه ل میگوید: من او را از این پرسیدم، گفت: پیامبر خدا ص به من خبر داد، که او در این درد خود وفات میکند، بنابراین گریه نمودم، بعد از آن به من خبر داد، که من اولین کسی از اهل وی هستم، که به او میپیوندم، و به این سبب خندیدم. این را به اسناد دیگری از وی طولانیتر از آن روایت نموده، و همچنان این را از ام سلمه به مانند آن روایت کرده. در روایت وی آمده: من فاطمه ل را از گریه و خندهاش پرسیدم، پاسخ داد: پیامبر ص به من خبر داد، که وی میمیرد، و دوباره به من اطلاع داد، که من بعد از مریم بنت عمران علیهماالسلام سید زنان اهل جنت هستم، بنابراین خندیدم.
و ابن سعد [۱۳۰] از علاء س روایت نموده که: چون مرگ پیامبر ص فرارسید، فاطمه ل گریه نمود، پیامبر ص به او گفت: «دخترم گریه مکن، وقتی من درگذشتم بگو: انا للَّه و انا الیه راجعون، چون برای هر انسان به واسطه آن از هر مصیبت عوضی است». فاطمه گفت: و از شما هم ای رسول خدا؟ گفت: «و از من هم».
[۱۲۷] هیثمی (۲۳/۹) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند، غیر هلال بن خباب که ثقه میباشد، و در وی اندکی ضعف نیز هست. [۱۲۸] حسن. طبرانی در الکبیر (۱۱/ ۳۳۰) الاوسط (۸۸۳) بیهقی در الدلائل (۷/ ۱۶۷). [۱۲۹] ابن سعد (۲۴۷/۲). [۱۳۰] همان منبع (۳۱۲/۲).
احمد از معاذبن جبل س روایت نموده، که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ص او را به یمن فرستاد، رسول خدا ص جهت توصیهاش بیرون آمد و همراهش در حالی که معاذ سوار بود و پیامبر ص در پهلوی سواری وی پیاده حرکت مینمود هنگامی که فارغ شد گفت: «ای معاذ، ممکن است تو مرا پس از امسال ملاقات نکنی، و ممکن است تو به این مسجدم و قبرم مرور کنی»، آن گاه معاذ به خاطر اندوه از جدایی پیامبر خدا ص گریه نمود، بعد پیامبر ص ملتفت شد و روی خود را به طرف مدینه گردانید و گفت: «نزدیکترین مردم به من متقیان هستند، هر کس که باشند، و هر جا که باشند» [۱۳۱]- [۱۳۲].
[۱۳۱] هیثمی (۲۲/۹) میگوید: این را احمد به دو اسناد روایت نموده، و در یکی از آنها از عاصم بن حمید روایت نموده، که معاذ گفت، و در آن آمده است، که فرمود: «ای معاذ گریه مکن، گریه از شیطان است». و رجال هردو سندها صحیحاند، غیرراشد بن سعد و عاصم بن حُمَید که هردو ثقهاند. [۱۳۲] احمد (۵/ ۲۳۵) نگا: صحیح الجامع (۵۱۲).
بزار از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: کسی نزد پیامبر ص آمد و به او گفت: این انصاراند که مردان و زنانشان در مسجد گریه میکنند، گفت: «چه آنها را میگریاند؟» پاسخ داد: میترسند، که وفات کنی. میافزاید: آن گاه پیامبر ص بیرون آمد، و در حالی بر منبر خود نشست، که در لباسی خود را پیچیده بود، و دو طرف آن را به شانههای خود انداخته بود، و سر خود را با دستاری بسته بود، وی پس از حمد و ثنای خداوند گفت:
«اما بعد: ای مردم: مردم زیاد میشوند، و انصار کم میگردند، حتی که چون نمک در طعام میباشند، بنابراین اگر کسی چیزی از امرشان را به دست گرفت، باید از محسن و نیکوکارشان قبول نماید، و از گنهکارشان درگذرد» [۱۳۳]- [۱۳۴].
[۱۳۳] هیثمی در المجمع (۳۷/۱۰) میگوید: این را بزار از ابن کرامه از ابوموسی روایت نموده، و اکنون اسمای ایشان را نمیدانم، ولی بقیه رجال آن رجال صحیحاند، و در صحیح، بدون اولش تا این قول: آن گاه بیرون شد و نشست، آمده است. و در حاشیه خود به نقل از ابن حجر گفته است: ابن کرامه محمدبن عثمان بن کرامه، و ابن موسی عبداللَّه است، و هردویشان از رجال صحیحاند. و این را ابن سعد (۲۵۲/۲) از ابن عباس به مانند آن روایت نموده است. [۱۳۴] بزار (۲۷۸۹) نگا: المجمع (۹/ ۲۲).
احمد از ام فضل بنت حارث روایت نموده، که گفت: هنگام مریضی پیامبر ص نزدش آمدم، و شروع به گریه نمودن کردم، آن گاه سر خود را بلند نمود و گفت: «چه تو را میگریاند؟» ام فضل گفت: بر تو رسیدهایم، و نمیدانیم که پس از تو، ای رسول خدا از مردم چه میبینیم؟ پیامبر ص فرمود: «شما پس از من مستضعفین میباشید» [۱۳۵]- [۱۳۶].
[۱۳۵] هیثمی (۳۴/۹) میگوید: در این روایت یزیدبن ابی زیاد آمده، و گروهی وی را ضعیف دانستهاند. [۱۳۶] ضعیف. احمد (۶/ ۳۳۹) در سند آن ابن ابی زیاد القرشی است که ضعیف است. نگا: التقریب (۲/ ۳۶۵) و المجمع (۹/ ۳۴).
بزار از عبداللَّه بن مسعود س روایت نموده، که گفت: مرگ حبیب ما و نبی ما، پدر و جانم فدایش، شش شب قبل از مرگش به ما خبر داده شد. هنگامی که فراق و جدایی نزدیک شد، ما در خانه مادرمان عایشه ل جمع نمود و به طرف ما را نگاه کرد و چشمهایش اشک ریخت، و بعد از آن گفت: «خوش آمدید، خداوند شما را زنده نگه دارد، و خداوند شما را در محافظت خود نگه دارد، و خداوند شما را جای بدهد، و خداوند نصرت نصیبتان فرماید، و خداوند بلندتان کند، و خداوند شما را هدایت نماید، و خداوند رزق نصیبتان کند، و خداوند شما را توفیق عنایت فرماید، و خداوند سلامتتان بدارد، و خداوند قبولتان نماید، من شما را به تقوی و ترس خداوند توصیه میکنم، و خداوند را در ارتباط به شما سفارش مینمایم، و او را بر شما خلیفه میگذارم. من برایتان ترساننده آشکار هستم، که بر خداوند در مورد بندگانش و شهرهایش تکبر و خودخواهی نکنید، چون خداوند به من و شما گفته است:
﴿تِلۡكَ ٱلدَّارُ ٱلۡأٓخِرَةُ نَجۡعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوّٗا فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلَا فَسَادٗاۚ وَٱلۡعَٰقِبَةُ لِلۡمُتَّقِينَ ٨٣﴾ [القصص: ۸۳].
ترجمه: «سرای آخرت را برای آنانی مقرر میکنیم که در زمین تکبر و فساد نمیخواهند و عاقبت نیکو از آن پرهیزگاران است».
و فرموده است:
﴿فِي جَهَنَّمَ مَثۡوٗى لِّلۡمُتَكَبِّرِينَ﴾ [الزمر: ۶۰].
ترجمه: «آیا دوزخ جایگاهی برای متکبران نیست؟».
بعد از آن گفت: «اجل نزدیک شده است، و بازگشت بهسوی خداست، و بهسوی سدرةالمنتهی است، و بهسوی جنت المأوی، و جام پرگشته و رفیق اعلی» - وی را میپندارم که گفت - گفتیم: ای رسول خدا، تو را کی غسل میدهد؟ گفت: «مردان اهل بیتم، قریبتر و قریبتر شان». گفتم: در چه چیزی تو را تکفین کنیم گفت: «اگر خواسته باشید، در همین لباس هایم، یا در جامه یمنی یا در [پارچه] سفید مضر [۱۳۷]»، میگوید: گفتیم: کدام یک از ما بر تو نماز بخواند؟ و آنگاه گریه نمودیم، وی نیز گریه نمود و گفت: «یک لحظه، خداوند برایتان مغفرت کند، و از طرف نبی تان، برایتان خیر عطا نماید، وقتی که مرا غسل دادید، و بر تختم در همین خانهام در پهلوی قبرم گذاشتید، ساعتی از نزدم بیرون روید، چون اولین کسی که بر من نماز میخواند دوست و همنشینم جبرئیل است، بعد از آن میکائل، بعد اسرافیل، بعد از آن ملک الموت با عساکر خود. و بعد از آن همه ملائک، و خداوند بر همهشان رحمت کند، و بعد از آن شما بر من فوج فوج داخل شوید وبر من نماز بخوانید و درود و سلام فرستید، و مرا با گریه کنندهای - وی را میپندارم که گفت - و فریاد کنندهای و جیغ زنندهای اذیت نکنید، و باید اول مردان اهل بیتم بر سرم نماز گزارند، و بعد از آن شما، و بر نفسهایتان از طرف من سلام بگویید، و برای کسی از برادرانم که غایب باشد از طرف من سلام برسانید، و همچنان [سلام مرا]به کسی که بعد از من به دینتان داخل میشود [تقدیم دارید]، من شما را گواه میگیرم که من سلام خود را، - وی را میپندارم که گفت - بروی، و به همه کسانی که مرا در دینم از امروز تا روز قیامت متابعت میکنند تقدیم میکنم». گفتیم: ای رسول خدا چه کسی از ما تو را به قبرت داخل کند؟ گفت: «مردان اهل بیتم، با ملائک زیادی، که شما را میبینند، و شما آنان را نمیبینید» [۱۳۸]- [۱۳۹].
[۱۳۷] در نزد ابن سعد: مصری آمده، و آن بهتر است. [۱۳۸] هیثمى (۲۵/۹) مىگوید: رجال وى رجال صحیحاند، غیر محمدبن اسماعیل بن سمره احمسى که ثقه است. و این را طبرانى در الأوسط به مانند آن روایت نموده، مگر اینکه وى گفته است: یک ماه قبل از مرگ وى، و چند ضعیف را در اسناد خود متذکر شده که از جمله آنها اشعث بن طابق است، ازدى مىگوید: حدیث وى صحیح نمىباشد. و ابونعیم از ابن مسعود س به مانند آن طولانیتر با فرق اندکی روایت نموده، و بعد از آن گفته است: این حدیث غریب است، البته به روایت مره از عبداللَّه، این حدیث را متصل الاسناد جز عبدالملک بن عبدالرحمن که فرزند اصبهانی میباشد دیگر کسی روایت ننموده است. و این را ابن سعد (۲۵۶/۲) از ابن مسعود به مانند آن، طویلتر روایت نموده، و در اسناد وی واقدی آمده است. [۱۳۹] حسن. بزار (۸۴۷).
احمد از یزیدبن بابنوس روایت نموده، که گفت: من با یکی از همراهانم نزد عایشهل رفتم، و از وی اجازه ورود خواستم، وی برای ما بالشتی را انداخت و حجاب را بهسوی خود کشید، همراهم گفت: ای ام المؤمنین، درباره عراک چه میگویی؟ پرسید: عراک چیست؟ من بر شانه رفیق خود زدم. عایشه ل گفت: مکن، برادرت را اذیت نمودی، باز پرسید: عراک چیست؟ حیض؟ درباره حیض آنچه را خداوند گفته است بگویید، بعد از آن افزود پیامبر ص مرا در حالی که حیض میبودم در آغوش میگرفت و از سرم استفاده مینمود و در میان من و او لباس میبود، بعد از آن گفت: وقتی که پیامبر ص بر درب منزلم میگذشت، گاهی کلمهای را میگفت، که خداوند توسط آن به من نفع میرسانید. وی ص روزی گذشت و چیزی نگفت، باز گذشت و چیزی نگفت، دو مرتبه، یا سه مرتبه، آن گاه گفتم: ای کنیز، بالشتی در دروازه برایم بگذار، و سرم را بستم. باز پیامبر ص از نزدم گذشت و گفت: «ای عایشه تو را چه شده است؟» گفتم: سرم درد میکند، گفت: سر من هم درد میکند! بعد از آن رفت، و اندکی درنگ نکرده بود، که در جامهای بار شده آورده شد، و نزد من داخل شد، و نزد بقیه زنان فرستاد و گفت: من از مریضی شکایت دارم، و نمیتوانم در میان همهتان بگردم. بنابراین به من اجازه بدهید تا نزد عایشه باشم.
بعد از آن من در حالی که قبل از او هیچکسی را پرستاری ننموده بودم، از وی پرستاری مینمودم، و روزی در حالی که سرش در شانهام بود، ناگهان سر خود را به طرف سرم دور داد، گمان کردم که وی از سرم چیزی میخواهد، آن گاه از دهنش آب سردی بیرون شد و بر سینهام افتاد، که پوستم از آن لرزید، و گمان کردم که وی بیهوش شده است، بدین لحاظ لباسی را بر وی انداختم. آن وقت عمر و مغیره بن شعبهب آمدند، و اجازه خواستند، و من به آنان اجازه دادم، و حجابم را بر خود کشیدم، آن گاه عمر بهسوی وی نگاه نمود و گفت: وای بیهوش شده، پیامبر خدا ص چقدر شدید بیهوش شده است!! بعد از آن برخاستند و هنگامی که به دروازه نزدیک شدند مغیره گفت: ای عمر پیامبر خدا ص وفات نموده است، گفتم [۱۴۰]: دروغ گفتی تو مرد فتنه جو هستی، پیامبر خدا ص تا اینکه خداوند منافقین را نابود نکند نمیمیرد. عایشه ل میگوید: بعد از آن ابوبکر س آمد، و من حجاب را برداشتم، و او به وی نگاه نمود و گفت: «انالله واناالیه راجعون!» پبامبر خدا ص درگذشته است، بعد از آن، از طرف سر وی آمد و دهن خود را پایین نموده پیشانی پیامبر ص را بوسید و گفت: و انبیاه! بعد از آن دوباره سر وی را بلند نمود و با پایین نمودن دهن خود پیشانی وی را بوسید و گفت: واصفیاه! باز سر وی را بلند نمود و با پایین نمودن دهن خود پیشانی وی را بوسید و گفت: واخلیلاه! [و گفت:] پیامبر خدا ص درگذشته است.
و به طرف مسجد بیرون شد، که عمر س برای مردم بیانیه میداد و صحبت نموده میگفت: پیامبر خدا ص تا اینکه خداوند منافقین را نابود ننماید، وفات نمیکند. آن گاه ابوبکر س صحبت نمود، و بعد از حمد و ثنای خداوند گفت: خداوند أ میفرماید:
﴿إِنَّكَ مَيِّتٞ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ ٣٠﴾ [الزمر: ۳۰].
ترجمه: «[ای محمد] تو میمیری، و ایشان نیز خواهند مرد».
تا اینکه از آیه فارغ شد،
﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡۚ وَمَن يَنقَلِبۡ عَلَىٰ عَقِبَيۡهِ﴾ [آل عمران: ۱۴۴].
ترجمه: «و محمد فقط پیامبر است، قبل از وی پیامبران گذشتهاند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود به دوره جاهلیت بر میگردید، و هر کی به عصر جاهلیت برگردد...».
تا اینکه آیه را تمام نمود، بعد از آن گفت: هر کسی که خداوند را عبادت مینمود، خدا زنده است و نمیمیرد، و هر کس که محمد را عبادت مینمود، محمد درگذشته است. آن گاه عمر س گفت: آیا این در کتاب خداست؟ بعد عمر س افزود: ای مردم این ابوبکر است که در میان مسلمانان از سابقه داری [۱۴۱] برخوردار است، بنابراین با وی بیعت کنید [۱۴۲]- [۱۴۳].
[۱۴۰] این چنین در اصل آمده. و در آنچه در المجمع (۳۲/۹) از احمد نقل شده، آمده است: [عمر] گفت دروغ گفتی، و در نزد ابن سعد آمده: پس عمر گفت. [۱۴۱] در اصل «سبیه» آمده که «زن اسیر، و مرواریدی را که غواص برآورده باشد» معنی میدهد، و در التیموریه «ذواشبه» آمده، و ممکن صورت درست آن چنانکه در حاشیه البدایه (۲۴۲/۵) آمده «ذو اسبقیه» باشد، که معنای همین کلمه در ترجمه مراعات شده است، و در نزد ابن سعد (۲۶۸/۲) «ذوشیبه» آمده که بزرگ سالی و موی سفیدی را افاده میکند. با استفاده از پاورقی با اندک زیادت. م. [۱۴۲] این چنین در البدایه (۲۴۱/۵) آمده است. و هیثمی (۳۳/۹) میگوید: رجال احمد ثقهاند. و ابویعلی آن را به مانند این با زیادتی به اسناد ضعیف روایت نموده است. و ابن سعد (۲۶۷/۲) مانند این را از یزیدبن بابنوس مختصراً روایت کرده است. [۱۴۳] صحیح. احمد (۶/ ۲۶۹) نگا: المجمع (۹/ ۳۳).
ابن سعد [۱۴۴] از علی ابن ابی طالب س روایت نموده، که گفت: هنگامی که به تجهیز پیامبر خدا ص شروع نمودیم دروازه را به روی همه مردم بستیم، آن گاه انصار صدا نمودند که: ما داییهای وی هستیم. و جایگاهمان در اسلام نیز هویداست! و قریش صدا نمودند که: ما عصبه [۱۴۵] وی هستیم، ابوبکر س فریاد برآورد: ای گروه مسلمانان، هر قوم به جنازه خود از غیر خود مستحقتراند. من شما را به خداوند سوگند میدهم [که داخل نشوید]: چون اگر شما داخل شوید، قوم خود وی را، از او دور میسازید، به خدا سوگند، جز کسی که فراخوانده میشود [۱۴۶]، دیگر کسی داخل نمیشود. و از علی بن حسین ب روایت است که گفت: انصار فریاد نمودند که: ما حقی داریم، چون او فرزند خواهر ماست و جایگاه مان در اسلام نیز هویداست، و نزد ابوبکر س مراجعه نمودند، وی گفت: قوم خودش به وی اولی تراند، به علی و عباس ب مراجعه کنید، چون کسی که آنها بخواهند کس دیگری اجازه ندارد وارد شود [۱۴۷].
[۱۴۴] ابن سعد (۶۱/۲). [۱۴۵] عصبه خویشاوندان مرد از طرف پدر را گویند. م. [۱۴۶] یعنی از آل بیت. [۱۴۷] ضعیف. ابن سعد در طبقات (۲/ ۲۷۸) که مرسل است.
طبرانی از ابن عباس ب روایت نموده که: بیماری پیامبر ص شدید شد، و در حالی که نزدش عایشه و حفصه ب حضور داشتند، علی س داخل شد، هنگامی که پیامبر ص وی را دید سر خود را بلند نمود و گفت: «به من نزدیک شو، به من نزدیک شو»، و به وی تکیه نمود، و تا هنگام وفات همین طور نزد او بود. و وقتی که در گذشت علی س برخاست و در را بست. سپس عباس س با بنی عبدالمطلب آمدند و بر در ایستادند، و علی س شروع نمود میگفت: پدرم فدایت، در زندگی پاکیزه و خوشبو بودی، و در مرگ نیز پاکیزه و خوشبو هستی!! و بوی خوش و گوارایی بلند و پخش شد، که مانند آن را نبوییده بودند!! عباس س گفت: خاموش باش، و مثل زن گریه [۱۴۸] مکن، به صاحب خود متوجه شوید. علی گفت: فضل بن عباس را به نزد من بیاورید، انصارگفتند: شما را به خدا سوگند میدهیم که سهم ما را نسبت به پیامبر خدا ص فراموش نکنید؟ بنابراین مردی از آنان را، که به او اوس ابن خولی [۱۴۹] گفته میشد، و در یک دست خود کوزهای را حمل مینمود نیز داخل نمودند. آن گاه صدایی را در خانه شنیدند که: پیامبر خدا ص را برهنه نکنید، و او را چنان که در پیراهن خود است بشویید. بعد علی س او را غسل داد، وی دست خود را زیر پیراهن داخل مینمود و فضل لباس وی را بلند نموده محکم میگرفت و انصاری آب را انتقال میداد، و بر همان دست علی س که زیر پیراهن پیامبر ص داخل میکرد پارچهای قرار داشت [۱۵۰]- [۱۵۱].
[۱۴۸] در نص «خنین» آمده، آن نوع از گریه است که صدا از بینى برآید، و از گریه به آواز بلند پایینتر است. ۱-۰۷) به نقل از البطقات والإصابه. و در المجمع هیثمی، حول آمده است. [۱۴۹] هیثمی (۳۶/۹) میگوید: در این روایت یزیدبن ابی زیاد آمده، که وی در ضمن ضعفش حسن الحدیث میباشد، و بقیه رجال آن ثقهاند. ابن ماجه بعض این را روایت نموده است. و ابن سعد (۶۳/۲) به معنای این روایت را از عبداللَّه بن حارث روایت کرده است. [۱۵۰] و درنزد ابن سعد آمده: «تا اینکه ما را بشناسد و ما او را بشناسیم». [۱۵۱] ضعیف. طبرانی در الاوسط (۲۹۰۸) در سند آن یزید بن ابی زیاد است که ضعیف است: التقریب (۲/ ۳۶۵).
ابن اسحاق از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ص درگذشت مردها داخل شدند و بر وی بدون امام گروه گروه نماز خواندند، تا اینکه فارغ شدند، بعد زنان داخل شدند و بر وی نماز خواندند، سپس اطفال داخل شدند و بر وی نماز گزاردند و بعد غلامها داخل شدند و بر وی گروه گروه نماز خواندند و هیچکس بر پیامبر خدا ص امامتشان ننمود.
و واقدی از سهل بن سعد روایت نموده، که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ص در کفن پوشیده شد، بر تخت گذاشته شد، و بعد بر کناره قبرش قرار داده شد، و بعد از آن مردم دسته دسته بر وی داخل میشدند، و کسی امامتشان نمینمود. واقدی میگوید: موسی بن محمدبن ابراهیم برایم حدیث بیان نموده که گفت: من نامهای را به خط پدرم یافتم که در آن آمده بود: هنگامی که پیامبر خدا ص تکفین شد و بر تختش گذاشته شد، ابوبکر و عمر ب با گروهی از مهاجرین و انصار که خانه گنجایششان را داشت داخل شدند، و هردو گفتند: «السلام عليك ايها النبى ورحمه الله وبركاته»، «سلامتی و رحمت خداو و برکات وی بر تو باد ای نبی»، مهاجرین و انصار نیز چون ابوبکر و عمر سلام دادند. بعد از آن صف بستند و هیچکس امامتشان نمینمود. و ابوبکر و عمر - که هردو در صف اول روبروی پیامبر خدا ص قرار داشتند - گفتند: بار خدایا، ما گواهی میدهیم، که وی آنچه را برایش نازل شده بود ابلاغ کرد، و برای امت خود نصیحت نمود، و در راه خدا جهاد کرد، تا اینکه خداوند دینش را عزت بخشید، و پیامش تمام گردید، و به یگانگی خداوند که شریکی برای او نیست ایمان آورده شد [۱۵۲]. پروردگارا پس ما را از کسانی بگردان که قول نازل شده بر وی را اطاعت و پیروی میکنند، و ما را بر وی یکجا جمع نما، تا اینکه او را به ما معرفی کنی و ما را به او [۱۵۳]، چون وی بر مؤمنان دلسوز و مهربان بود. در عوض ایمان به وی هرگز بدیلی نمیخواهیم، و نه آن را به قیمتی ابداً میفروشیم، و مردم میگفتند: آمین، و بیرون میشدند، و دیگران داخل میگردیدند، تا اینکه مردان نماز خواندند، بعد از آنان زنان، و بعد هم اطفال [یکی پس دیگری بر وی نماز گزاردند] [۱۵۴]- [۱۵۵].
[۱۵۲] ضعیف. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (۴/ ۲۱۶) و هیثمی در الدلائل (۷/ ۲۵۴) و ابن ماجه (۱۶۲۸) آمده است. آلبانی آن را در ضعیف ابن ماجه (۳۵۹) ضعیف دانسته است. [۱۵۳] این چنین در البدایه (۲۶۵/۵) آمده است. و این را همچنان ابن سعد (۶۹/۲) از واقدی از موسی بن محمدبن ابراهیم بن حارث تیمی به مانند این روایت نموده است. [۱۵۴] ابن سعد (۷۰/۲). [۱۵۵] بسیار ضعیف. در سند آن واقعی متهم به دروغ است.
و ابن سعد [۱۵۶] همچنان از عبداللَّه بن محمدبن عمر بن علی بن ابی طالب از پدرش و او از جدش و او از علی س روایت نموده، که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ص بر تخت گذاشته شد، گفت: هیچکس برای او امامت نکند. او در زندگی و بعد از مرگ امامتان است، آن گاه مردم دسته دسته نزد وی داخل میشدند، و صف صف بر وی نماز میخواندند، و برای خود امامی نداشتند و همه تکبیر میگفتند، و علی روبروی پیامبر خدا ص ایستاده بود و میگفت: سلامتی باد بر تو ای پیامبر و رحمت خدا و برکات وی. بار خدایا، ما گواهی میدهیم که وی آنچه را بر او نازل شده بود ابلاغ نمود، و برای امت خود نصیحت کرد، و در راه خدا جهاد نمود، تا اینکه خداوند دینش را عزت بخشید، و کلمهاش تمام گردید. بار خدایا، ما را از کسانی بگردان، که از آنچه بر وی نازل شده پیروی میکنند، و بعد از وی ما را ثابت بگردان، و ما را با وی یکجا جمع نما، و مردم میگفتند: آمین، تا اینکه مردان بر وی نماز خواندند، بعد ز آن زنان، و بعد هم اطفال [یکی پی دیگری بر وی نماز گزاردند] [۱۵۷].
[۱۵۶] این چنین در الکنز (۵۵/۴) آمده است. [۱۵۷] این چنین در الکنز (۴۸/۴) آمده است.
ابن خسرو از انس س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص درگذشت، و ابوبکر س در حالی صبح کرد که مردم را دید [چیزی را] پنهان میدارند، آن گاه غلام خود را دستور داد تا بشنود و به او خبر بدهد. وی گفت: من از ایشان شنیدم که میگویند: محمد ص مرده است، آن گاه ابوبکر دوید و میگفت: وای کمرم شکست، و به مسجد نرسیده بود، که گمان نمودند وی نمیتواند برسد [۱۵۸].
و عبدالرزاق و ابن سعد و ابن ابی شیبه و احمد و بخاری و ابن حبان و غیر ایشان از ابن عباس ب روایت نمودهاند که: ابوبکر س هنگام وفات پیامبر خدا ص در حالی بیرون آمد، که عمر س برای مردم صحبت مینمود، وی گفت: بنشین ای عمر، بعد شهادت را به زبان آورد و گفت: اما بعد: هر کسی از شما که محمد را عبادت مینمود، محمد درگذشته است، و هر کسی از شما خدا را عبادت مینمود، خداوند تعالی زنده است و نمیمیرد، چون خداوند تعالی گفته است:
﴿وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٞ قَدۡ خَلَتۡ مِن قَبۡلِهِ ٱلرُّسُلُۚ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوۡ قُتِلَ ٱنقَلَبۡتُمۡ عَلَىٰٓ أَعۡقَٰبِكُمۡ﴾ [آل عمران: ۱۴۴].
ترجمه: «و محمد فقط پیامبر خداست، قبل از وی پیامبران گذشتهاند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود، شما به دوره جاهلیت بر میگردید؟».
میگوید: به خدا سوگند، انگار مردم نمیدانستند که خداوند این آیه را نازل نموده بود، تا اینکه ابوبکر س آن را تلاوت نمود و همه مردم آن را از وی فرا گرفتند، و هر کسی از مردم را که میشنیدی این را تلاوت مینمود، و عمربن خطاب س گفت: به خدا سوگند، وقتی از ابوبکر شنیدم که آن را تلاوت نمود، از حرکت بازماندم، حتی پاهایم توان حملم را نداشتند، و بر زمین افتادم، و هنگامی که شنیدم وی این را تلاوت نمود، دانستم که پیامبر خدا ص درگذشته است [۱۵۹]- [۱۶۰].
[۱۵۸] این چنین در الکنز (۴۸/۴) آمده است. [۱۵۹] این چنین در الکنز (۴۸/۴) آمده است. [۱۶۰] بخاری (۴۴۵۴).
ابن سعد [۱۶۱] از عثمان بن عفان س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص درگذشت، و مردانی از اصحابش بر مرگ وی ناراحت و دلتنگ شدند، حتی نزدیک بود صحبت بعضیشان خلط شود، و من از کسانی بودم که بر درگذشت وی دلتنگ و غمگین شده بودند، و در حالی که در یکی از برجهای [۱۶۲] مدینه نشسته بودم - و با ابوبکر س بیعت صورت گرفته بود - عمر س از کنارم گذشت، ولی به خاطر اندوهی که داشتم هیچ ندانستهام، عمر س حرکت میکند و نزد ابوبکر س داخل شده میگوید: ای خلیفه پیامبر خدا آیا تو را به شگفت نیندازم! من از پهلوی عثمان گذشتم و به او سلام دادم، ولی جواب سلام مرا نداد... و حدیث را به طول آن، چنان که در سلام دادن خواهد آمد، متذکر شده است.
[۱۶۱] ابن سعد (۸۴/۲). [۱۶۲] در نص «اطم» استعمال شده که هدف از آن: دژیاکوشکی که از سنگ ساخته شده میباشد، و نیز به هر خانه چهارگوش همواره گفته میشود، و همچنان ساختمان بلند و برجی را که برای دفاع و دیده بانی از جایی معین ساخته شده باشد «اطم» میگویند. م.
ابن سعد [۱۶۳] از عبدالرحمن بن سعیدبن یربوع س روایت نموده، که گفت: روزی علی بن ابی طالب س در حالی آمد که سر خود را پوشانیده بود، و اندوهگین و ناراحت بود، ابوبکر س گفت: تو را اندوهگین و ناراحت میبینم، علی پاسخ داد: مرا چیزی ناراحت و غمگین ساخته، که تو را نساخته است! ابوبکر گفت: بشنوید، چه میگوید! شما را به خدا سوگند میدهم، آیا هیچ کسی را میبینید که بیشتر از من برای درگذشت پیامبر خدا ص غمگین بوده باشد؟!.
[۱۶۳] ابن سعد (۸۴/۲).
واقدی از ام سلمه ل روایت نموده، که گفت: در حالی که ما جمع بودیم وگریه مینمودیم و خواب نرفته بودیم، و پیامبر خدا ص در خانههای مان بود، و با مشاهده وی بر تخت، خود را تسلی میدادیم، که ناگهان صدای کلنگها را شنیدیم، ام سلمه میگوید: آن گاه فریاد کشیدیم، و اهل مسجد نیز فریاد برآوردند، و مدینه به یک صدا لرزید، و بلال برای نماز فجر اذان داد، هنگامی که پیامبر ص را ذکر کرد [۱۶۴] به آواز بلند گریست، و این عمل به غم و اندوه ما افزود، و مردم برای داخل شدن نزد قبر وی تلاش نمودند، ولی درب به رویشان بسته شد. آه، چه مصیبتی بود! و هر مصیبتی که بعد از آن به ما رسیده است، با به یاد آوردن مصیبت از دست دادن پیامبر ص برای مان ناچیز شده است!! [۱۶۵]- [۱۶۶].
[۱۶۴] یعنی وقتی که «اشهد ان محمدا رسول الله» گفت. م. [۱۶۵] این چنین در البدایه (۲۷۱/۵) آمده، و ابن سعد (۱۲۱/۴) این را به اختصار روایت نموده است. [۱۶۶] بسیار ضعیف. در سند آن واقعی متهم به دروغ است.
و ابن منده و ابن عساکر از ابوذؤیب هذلی روایت نمودهاند، که گفت: وارد مدینه شدم و اهل آن همانند ضجه و فریاد حجاج وقتی که همه در حالت احرام تهلیل بگویند، ضجه، فریاد و گریه داشتند گفتم: چه شده است؟! گفتند: پیامبر خدا ص درگذشته است [۱۶۷].
[۱۶۷] این چنین در الکنز (۵۸/۴) آمده است، و ابن اسحاق این را به طولش، چنانکه در آنچه اصحاب درباره وفات پیامبر ص گفتند، ذکر خواهیم نمود، روایت نموده است.
سیف و ابن عساکر از عبیداللَّه بن عمیر س روایت نمودهاند، که گفت: در وقت درگذشت پیامبر خدا ص والی مکه و کار دار آن عَتاب بن اسید س بود. هنگامی که خبر درگذشت پیامبر ص به وی رسید، اهل مسجد ضجه و فریاد برآوردند، و عتاب بیرون آمد و بهسوی یکی از درههای مکه رفت. آن گاه سهیل بن عمرو س نزدش آمد و گفت: در میان مردم برخیز و صحبت کن، پاسخ داد: با درگذشت پیامبر خدا ص توان حرف زدن را ندارم! گفت: با من بیا من از طرفت صحبت میکنم. آن گاه هردو بیرون آمدند، و به مسجد الحرام وارد شدند، سهیل برای سخنرانی ایستاد، و پس از حمد و ثنای خداوند سخنرانی ای همانند سخنرانی ابوبکر س بدون اینکه چیزی از آن کم نموده باشد ایراد نمود. ورسول خدا ص به عمر بن خطاب س - وقتی که سهیل بن عمرو س در روز بدر از جمله اسیران بود - گفته بود: «چه تو را فرا میخواند که ثنایای وی را بکشی؟ [۱۶۸] بگذار آن را، ممکن است خداوند وی را در مقامی قرار دهد، که تو را خوشنود سازد!» و این همان مقامی بود که پیامبر ص گفته بود، به این صورت کار عتاب و ماحول وی محکم و مضبوط گردید [۱۶۹].
[۱۶۸] موصوف در زمان کفر خود بر ضد اسلام و مسلمانان سخنرانی میکرد، و آنها را تخریب مینمود، بنابراین در وقت دستگیری وی در بدر عمر س درخواست نمود تا پیامبر ص به او اجازه بدهد که دندانهای پیشین وی را بکشد، تا او از سخنرانی کردن بر ضد اسلام و مسلمانان باز ماند، ولی رسول خدا ص آن را قبول ننمود و پاسخ فوق را ارائه داشت. م. [۱۶۹] این چنین در الکنز (۴۶/۷) آمده است.
ابن سعد [۱۷۰] از ابوجعفر س روایت نموده، که گفت: فاطمه ل را پس از درگذشت پیامبر خدا ص دیگر خندان ندیدم، مگر اینکه گاهی خنده در یک طرف دهنش اندکی ظاهر میشد.
آنچه اصحاب درباره وفات پیامبر ص گفتند قول ابوبکر: امروز وحی را از دست دادیم.
ابواسماعیل هروی در دلائل التوحید از محمدبن اسحاق از پدرش روایت نموده که: ابوبکر صدیق س هنگام درگذشت پیامبر ص گفت: امروز وحی و سخن خداوند ﻷ را از دست دادیم [۱۷۱].
[۱۷۰] ابن سعد (۸۴/۲). [۱۷۱] این چنین در الکنز (۵۰/۴) آمده است.
احمد از انس روایت نموده که: ام ایمن ل هنگامی که پیامبر خدا ص وفات کرد گریه نمود، به او گفته شد: چه چیز باعث گریه تو بر پیامبر ص میشود؟ گفت: من میدانستم که رسول خدا ص وفات میکند، ولی بر وحی که از ما برداشته شد گریه میکنم [۱۷۲].
و نزد بیهقی از انس س روایت است که: ابوبکر س پس از درگذشت پیامبر ص به عمر س گفت: بیا نزد ام ایمن برویم و زیارتش کنیم. هنگامی که نزدش رسیدیم گریه نمود، به او گفتند: چه تو را میگریاند؟ آنچه نزد خداست، برای پیامبرش بهتر است، گفت: به خدا سوگند، من به این لحاظ گریه نمیکنم که ندانم آنچه نزد خداست برای پیامبرش بهتر است، ولی به خاطر این گریه میکنم که وحی از آسمان قطع شده است، این حرف وی آن دو را نیز به گریه آورد، و هردو گریه نمودند [۱۷۳]. این چنین درالبدایه (۲۷۴/۵) آمده است. این را همچنان ابن ابی شیبه [۱۷۴]، مسلم، ابویعلی و ابوعوانه از انس به مانند این، چنانکه در الکنز (۴۸/۴) آمده، روایت نمودهاند، و ابن سعد (۱۶۴/۸) از انس مانند این را روایت کرده است. و در نزد ابن ابی شیبه از طارق س روایت است که گفت: هنگامی که پیامبر ص درگذشت ام ایمن س گریه نمود، به او گفته شد: ای ام ایمن چرا گریه میکنی؟ پاسخ داد: بر خبر آسمان گریه میکنم که از ما قطع شد. این چنین در الکنز (۶۰/۴) آمده است. این را همچنان ابن سعد (۱۶۴/۸) به سند صحیح از طارق به مانند آن روایت نموده است. و نزد موسی بن عقبه روایت است که گفت: من بر خبر آسمان گریه میکنم که هر روز و شب تازه و جدید برای مان میآمد، و اکنون قطع شده و برداشته شده است، من بر آن گریه میکنم. و مردم از قول وی تعجب نمودند. این چنین در البدایه (۲۷۴/۵) آمده است.
همچنین ابن ابی شیبه و مسلم و ابویعلی و ابوعوانه از انس به مانند این حدیث را روایت کردهاند، چنانکه در الکنز (۴/ ۴۸) و ابن سعد (۸/ ۱۶۴) از انس به مانند آن آمده است.
[۱۷۲] صحیح. احمد (۱/ ۲۱۲). [۱۷۳] مسلم (۲۴۵۴). [۱۷۴] در مصنف (۸/ ۵۶۶).
و مالک از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: مردم بر پیامبر خدا ص هنگامی که وفات نمود گریه نمودند و گفتند: به خدا سوگند، دوست داشتیم که قبل از وی میمردیم، چون میترسیم که پس از وی در فتنه بیفتیم. معن بن عدی گفت: ولی من به خدا سوگند، دوست ندارم قبل از وی وفات کنم، تا او را چنانکه در زندگیاش تصدیق نمودم، بعد از مرگش نیز تصدیق کنم [۱۷۵]. این چنین در البدایه (۳۳۹/۶) آمده است. و این را ابن عبدالبر در الاستیعاب (۴۴۶/۳) از طریق مالک به مانند آن روایت نموده است. در الإصابه (۴۵۰/۳) میگوید: و سعیدبن هاشم - راوی حدیث از مالک - ضعیف است، و محفوظ، مرسل عروه است. ابن سعد (۴۶۵/۳) مانند این را از عروه روایت کرده است.
[۱۷۵] ضعیف. آن را در موطا جایی که باید میبود نیافتم. ابن عبدالبر آن را در الاستیعاب (۳/ ۴۴۶) ذکر کرده است.
بخاری از انس س روایت نموده، که گفت: هنگامی که مریضی پیامبر ص شدید شد، سختی و شدت او را میگرفت، فاطمه ل گفت: وای از سختی و مشکل پدرم! پیامبر ص به او گفت: «بعد از امروز بر پدرت هیچ سختی و مشکلی نیست»، و هنگامی که پیامبر ص درگذشت، گفت: ای پدرم، پروردگاری را پاسخ دادی که طلبت نموده بود. ای پدرم، جنت الفردوس جایت است. ای پدرم، خبر مرگت را به جرئیل میرسانیم، و هنگامی که پیامبر ص دفن شد، فاطمه ل گفت: ای انس آیا نفسهایتان پسندید، که بر روی پیامبر خدا ص خاک اندازید؟! [۱۷۶].
و نزد احمد روایت است که فاطمه ل گفت: ای انس، آیا نفسهایتان پسندید که پیامبر خدا ص را در خاک دفن نمودید و برگشتید؟! حماد میگوید: ثابت [۱۷۷] وقتی این حدیث را بیان مینمود، آنقدر گریه میکرد، که پهلوهایش بهم میخورد [۱۷۸].
[۱۷۶] بخاری (۴۴۶۲). [۱۷۷] وی ثابت بنانی تابعی و شاگرد انس است. [۱۷۸] این چنین در البدایه (۲۷۳/۵) آمده است. و این را همچنان ابن عساکر و ابویعلی از انس به مانند حدیث بخاری، چنانکه در الکنز (۵۷/۴) آمده، روایت نمودهاند. و ابن سعد (۸۳/۲) این را از وی به مانند آن روایت کرده است.
و طبرانی از عروه روایت نموده، که گفت: صفیه بنت عبدالمطلب ل در رثاء پیامبر خدا ص گفت:
لَـهْفَ نفسى وبِتُّ كالـمسلوب
اَرقُبُ الليل فعلة الـمحروب
من هـموم وحسرة ارقتنى
ليت انى سُقيتها بشعوب
حين قالوا ان الرسول قد امسى
وافقته منية الـمكتوب
حين جئنا لال بيت محمد
فاشاب القذال اى مشيب
حين رأينا بيوته موحشات
ليس فيهن بعد عيش غريب
فعرانى لذاك حزن طويل
خالط القلب فهو كالـمرعوب
و همچنان گفته است،
الا يا رسول الله كنت رخاء نا
وكنت بنابرا ولم تك جافيا
وكان بنابرا رحيمـا نبينا
لبيك عليك اليوم من كان باكيا
لعمرى ما ابكى النبى لـموته
ولكن لـهوجٍ كان بعدك آتيا
كان على قلبى لفقد محمد
ومن حبه من بعد ذاك المكاويا
افاطِمَ صلى الله رب محمد
على جَدَثٍ امسى بيثرب ثاويا
ارى حسنا ايتمته و تركته
يبكى و يدعوجده اليوم نائيا
فدى لرسول الله امى وخالتى
وعمى ونفسي قصره وعياليا
صبرتَ و بلغت الرسالة صادقا
ومُتَّ صليب الدين ابلج صافيا
فلوان رب العرش ابقاك بيننا
سعدنا ولكن امره كان ماضيا
عليك من الله السلام تحية
وادخلت جنات من العدن راضيا
[۱۷۹]
هیثمی [۱۸۰] میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و اسناد آن حسن است. و نزد طبرانی از محمدبن علی بن حسین روایت است که گفت: هنگامی که رسول خدا ص وفت نمود، صفیه ل در حالی بیرون شد که به چادر خود اشاره مینمود و میگفت:
قدكان بعدك انباء وهَنْبَثَة
[۱۸۱]
لوكنت شاهدها لم تكثرالـخطب
هیثمی [۱۸۲] میگوید: رجال وی رجال صحیحاند، مگر محمد، صفیه را درک ننموده است. و بخاری و بغوی از غُنَیم بن قیس روایت نمودهاند، که گفت: از پدرم کلماتی را شنیدم که آنها را هنگامی که پیامبر ص وفات نمود گفت و آن چنین است [۱۸۳]:
الالى الويل على محمد
قدكنت في حياته بمقعد
ابيت ليلى آمنا الى الغد
[۱۷۹] حسن. طبرانی (۲۴/ ۳۲۰) نگا: المجمع (۳۹۲۹). [۱۸۰] هیثمی (۳۹/۹) [۱۸۱] ضعیف منقطع. طبرانی (۲۴/ ۳۲۱) محمد بن علی بن الحسین صفیه را درک نکرده است: هیثمی (۹/ ۳۹). [۱۸۲] همان منبع (۳۹/۹). [۱۸۳] این چنین در الإصابه (۲۶۴/۳) آمده است. و بزار این را به مانند آن روایت کرده است. هیثمی (۳۹/۹) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند، غیر بِشربن آدم که ثقه میباشد، و ابن سعد (۸۹/۷) این را به معنای آن روایت نموده است.
ابن المبارک و ابن عساکر از زیدبن اسلم روایت نمودهاند که گفت: عمر بن خطاب س شبی برای حراست بیرون شد، و چراغی را در خانهای دید، به آن نزدیک شد و دید که پیرزنی مویی را چوب میزند، تا آن را بریسد، و میگوید:
على محمد صلاة الابرار
صلى عليك الـمصطَفَون الاخيار
قدكنتَ قواما بَكِىَّ الاسحار
يا ليت شعرى والـمنايااطوار
هل تَجْمَعُنى وحبيبى الدار
هدفش پیامبر ص است، آن گاه عمر س نشست و گریه نمود، و مدتی گریست سپس در را زد، آن زن پرسید: کیست؟ پاسخ داد، عمربن خطاب، گفت: مرا به عمر چه کار؟ و عمر را چه چیز در این ساعت اینجا میآورد؟ گفت: باز کن، خدا رحمتت کند، بر تو باکی نیست، آن گاه در را برای وی باز نمود، و او داخل شد، و گفت: همان کلماتی را که اندکی قبل گفتی برایم تکرار کن، و او آنها را برایش تکرار نمود. هنگامی که به آخر آن رسید، عمر گفت: از تو میخواهم که مرا نیز با خودتان [۱۸۴] شامل کنی، گفت: (و عمر، فاغفرله یا غفار)، «عمر را، ای بخشاینده همچنین او را مغفرت نما»، بعد عمر س راضی شد و برگشت [۱۸۵].
[۱۸۴] یعنی با خودت و پیامبر ص. م. [۱۸۵] این چنین در منتخب الکنز (۳۸۱/۴) آمده است.
و ابن سعد [۱۸۶] از عاصم بن محمد و او از پدرش روایت نموده، که گفت: هر وقت که از ابن عمرب میشنیدم پیامبر خدا ص را یاد مینمود، از چشمهایش اشک سرازیر نموده، میگریست. و ابن سعد [۱۸۷] از مثنی بن سعید الذارع روایت نموده، که گفت: از انس بن مالک س شنیدم که میگفت: هر شب من دوست خود را میبینم، و بعد از آن گریه مینمود.
[۱۸۶] ابن سعد (۱۶۸/۴). [۱۸۷] همان منبع (۲۰/۷).
ابن المبارک از حرمله بن عمران از کعب بن علقمه روایت نموده که: غرفه بن حارث کندی س - که با پیامبر ص صحبت داشت - نصرانیی را شنید که پیامبر ص را دشنام میدهد، آن گاه او را مورد ضرب قرار داد، و بینی اش را شکافت، وی به عمروبن عاص س کشانیده شد، و او به وی گفت: ما به ایشان عهده دادهایم، غرفه به او گفت: معاذاللَّه که ما به ایشان عهدی بدهیم که دشنام پیامبر ص را آشکار کنند! ما به ایشان به این عهده سپردهایم، که آنان را در کلیساهایشان آزاد بگذاریم، آنچه را میخواهند در آن بگویند و بر عهده آنان چیزی را که توانایی آن را ندارند نمیگذاریم، و اگر دشمنی به آنان حمله ور شود در دفاع از ایشان بجنگیم، و ایشان را در اجرای احکامشان آزاد بگذاریم، مگر اینکه به رضایت خود نزد ما بیایند و احکام ما را بخواهند، که در آن صورت در میانشان به حکم خداوند ﻷ و رسولش ص حکم میکنیم، و اگر به ما مراجعه ننمودند، و [به شریعت خودشان اکتفا نمودند]، به آنان متعرض نمیشویم. عمرو گفت: راست گفتی [۱۸۸].
طبرانی این را از غرفه بن حارث س - که با پیامبر ص صحبت داشت و با عِکرمه بن ابی جهل در یمن در جنگ علیه مرتدین شرکت داشت - روایت نموده که: وی بر نصرانیی از اهل مصر که به او مندقون گفته میشد عبور نمود، و او را به اسلام دعوت کرد، آن نصرانی پیامبر ص را به بدی یاد نمود، و غرفه او را زد، این موضوع به گوش عمروبن عاص س رسید. وی کسی را نزد غرفه فرستاد و گفت: ما به ایشان عهد دادهایم... و مانند آن را متذکر شده است [۱۸۹]- [۱۹۰].
و نزد ابن عساکر از کعب بن علقمه روایت است که: غرغه بن حارث کندی س - که با پیامبر ص صحبت داشت - از نزد مردی از اهل ذمه عبور کرد، و او را به اسلام دعوت نمود، وی پیامبر ص را دشنام داد، و غرفه به قتلش رسانید. آنگاه عمروبن عاص س به او گفت: آنها فقط به خاطر عهد به ما اطمینان مینمایند، گفت: ما با ایشان عهد نبستهایم تا درخدا و رسولش ما را اذیت کنند... و حدیث را متذکر شده است.
[۱۸۸] این چنین در الاستیعاب (۱۹۳/۳) آمده است. و بخاری این را در تاریخ خود از نُعَیم بن حماد از عبداللَّه بن مبارک از حرمله به اسناد خود، به مانند این روایت نموده، و اسناد وی صحیح میباشد، چنانکه در الإصابه (۱۹۵/۳) آمده است. [۱۸۹] هیثمی (۱۳/۶) میگوید: در این روایت عبداللَّه بن صالح کاتب لیث آمده، و میافزاید: عبدالملک بن سعید بن لیث ثقه مأمون است، و گروهی وی را ضعیف دانستهاند، و بقیه رجال آن ثقهاند. و بیهقی (۲۰۰/۹) به مانند این را روایت نموده است. [۱۹۰] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۱۸/ ۲۶۱) بیهقی (۹/ ۲۰۰) در سند آن عبدالله بن صالح ضعیف است.
بیهقی [۱۹۱] از طریق ابن اسحاق از یزیدبن رومان از عروه بن زبیر ب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص عبداللَّه بن جحش س را به نخله فرستاد و به او گفت: «در آنجا باش تا خبری از اخبار قریش را برای ما بیاوری»، و به قتال امرش نکرده بود، این حرکت در ماه حرام بود، و برای وی قبل از اینکه او را خبر کند که به کجا میرود نامهای نوشت و گفت: «تو و یارانت بیرون شوید، و چون دو روز سیر نمودی، نامهات را بگشا، و به آن نگاه کن و به آنچه امرت نمودهام بسویش برو، و هیچکس از یارانت را به رفتن با خود مجبور مکن».
هنگامی که دو روز راه پیمود، نامه را گشود که در آن نوشته شده است: «تا به نخله پیش رو، و از آنجا اخبار قریش را زیر نظر بگیر و برای ما، جریان را گزارش بده، وقتی که نامه را خواند به یاران خود گفت: میشنوم و اطاعت میکنم، کسی از شما که رغبت شهادت را داشته باشد باید با من حرکت کند، چون من بهسوی امر رسول خدا ص رونده هستم، و کسی از شما که این را خوش نیاید باید برگردد، چون پیامبر خدا ص مرا از اینکه یکی از شما را مجبور سازم منع نموده است. آنان با وی رفتند تا اینکه به بحران [۱۹۲] رسیدند. آن گاه سعدبن ابی وقاص و عتبه بن غزوان ب شتری را که داشتند و به نوبت سوارش میشدند، گم کردند، و برای پیدا نمودن آن عقب ماندند، و بقیه قوم رفتند تا اینکه به نخله رسیدند. آن گاه عمروبن حضرمی، حکم بن کیسان، عثمان و مغیره پسران عبداللَّه از نزد ایشان گذر نمودند، و [اموال] تجارتی مرکب از مواد غذایی و کشمش با خود همراه داشتند، که آن را از طائف آورده بودند، هنگامی که مسلمانان آنها را دیدند، واقد بن عبداللَّه س که سر خود را تراشیده بود به طرف آنان رفت، وقتی آنان او را سر تراشیده دیدند، گفتند: کسانی هستند که به ادای عمره آمدهاند، و از طرف آنان خطری متوجه شما نیست، و قوم - یعنی اصحاب پیامبر خدا ص درباره آنان - در آخرین روز رجب به مشورت پرداختند، گفتند: اگر ایشان را بکشید، آنان را در ماه حرام به قتل رسانیدهاید و اگر ایشان را واگذارید امشب داخل حرم شده، و از طرف شما در امان میشوند، بنابراین همه به کشتن آنها اتفاق نمودند، آن گاه واقد بن عبداللَّه تمیمی عمروبن حضرمی را به تیر زد و او را از پای درآورد، و عثمان بن عبداللَّه و حکم بن کیسان خود را تسلیم کردند، و مغیره فرار نمود و از آنان پیشی گرفت و نتوانستند او را بگیرند، بعد کاروان را حرکت دادند و نزد رسول خدا ص آوردند، وی به ایشان گفت: «به خدا سوگند، من شما را به جنگ در ماه حرام امر نکرده بودم!»، بنابراین پیامبر خدا ص آن دو اسیر و قافله را متوقف ساخت، و از آن چیزی نگرفت.
وقتی پیامبر خدا ص آن قول خود را به آنان گفت، به شدت از کرده خود نادم و پشیمان شدند، و گمان نمودند که هلاک گردیدهاند، و برادران مسلمانشان نیز بر آنان تندی و ترشرویی نمودند، و هنگامی که خبر اینان به قریش رسید گفتند: محمد در ماه حرام خون ریخته، در ماه حرام مال گرفته، مردان را اسیر نموده و ماه حرام را حلال دانسته است!! آن گاه خداوند در این باره نازل فرمود:
﴿يَسَۡٔلُونَكَ عَنِ ٱلشَّهۡرِ ٱلۡحَرَامِ قِتَالٖ فِيهِۖ قُلۡ قِتَالٞ فِيهِ كَبِيرٞۚ وَصَدٌّ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ وَكُفۡرُۢ بِهِۦ وَٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡحَرَامِ وَإِخۡرَاجُ أَهۡلِهِۦ مِنۡهُ أَكۡبَرُ عِندَ ٱللَّهِۚ وَٱلۡفِتۡنَةُ أَكۡبَرُ مِنَ ٱلۡقَتۡلِ﴾ [البقرة: ۲۱۷].
ترجمه: «تو را از جنگ در ماه حرام میپرسند؟ بگو جنگ در آن گناه بزرگی است، و بازداشتن از راه خدا، و کفر به خدا، و باز داشتن از مسجد حرام، و بیرون کردن اهل مسجد از آن گناه بزرگتری است نزد خدا، و ایجاد فتنه (شرک) بزرگتر از قتل است».
میگوید: کفر به خداوند از قتل بزرگتر است. هنگامی که این نازل شد، پیامبر خدا ص قافله را گرفت، و دو اسیر را در بدل فدیه رها نمود، آن گاه مسلمانان گفتند: آیا میپنداری که این برای ما غزوهای بود؟ پس خداوند درباره ایشان نازل فرمود:
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَٱلَّذِينَ هَاجَرُواْ﴾ تا به قول خداوند ﴿أُوْلَٰٓئِكَ يَرۡجُونَ رَحۡمَتَ ٱللَّهِ﴾ [البقرة: ۲۱۸]. تا آخر آیه.
ترجمه: «کسانی که ایمان آوردهاند و کسانی که هجرت کردهاند... آن گروه امیدوار رحمت خدایند» [۱۹۳].
بیهقی [۱۹۴] همچنان این را از جُنْدُب بن عبداللَّه س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص گروهی را فرستاد، و عبیده بن حارث س را بر آنان امیر مقرر نمود. هنگامی حرکت نمود تا برود به شیفتگی بهسوی پیامبر خدا ص گریه نمود، سپس پیامبر ص به عوض وی مرد دیگری را که به او عبداللَّه بن جحش س گفته میشد، فرستاد و به او نامهای نوشت، و امرش نمود تا آن را جز در فلان و فلان مکان نخواهد: «هیچ یک از یاران خود را به رفتن همراهت مجبور مکن». هنگامی که به آن مکان رسید، نامه را قرائت کرد و استرجاع [۱۹۵] خوانده گفت: از خدا و رسول وی میشنوم و فرمان میبرم. میافزاید: دو تن از همراهان وی برگشتند، و بقیه با او رفتند، و با ابن حضرمی برخوردند و او را کشتند، و معلوم نشد که این واقعه در رجب بود یا جمادی الاخر. پس مشرکین گفتند: اینها را در ماه حرام به قتل رسانیدند، آن گاه این آیه نازل شد:
﴿يَسَۡٔلُونَكَ عَنِ ٱلشَّهۡرِ ٱلۡحَرَامِ قِتَالٖ فِيهِۖ قُلۡ قِتَالٞ فِيهِ كَبِيرٞ﴾ تا به این قول خداوند ﴿وَٱلۡفِتۡنَةُ أَكۡبَرُ مِنَ ٱلۡقَتۡلِ﴾ [البقرة: ۲۱۷].
میگوید: بعضی از مسلمانان گفتند: اگر خیری [۱۹۶] به دست آورده باشند پاداشی ندارند، آن وقت این آیه نازل شد:
﴿إِنَّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَٱلَّذِينَ هَاجَرُواْ وَجَٰهَدُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أُوْلَٰٓئِكَ يَرۡجُونَ رَحۡمَتَ ٱللَّهِۚ وَٱللَّهُ غَفُورٞ رَّحِيمٞ ٢١٨﴾ [البقرة: ۲۱۸].
ترجمه: «کسانی که ایمان آوردهاند، و کسانی که مهاجرت نمودهاند، و در راه خدا جهاد کردهاند، آنها امید رحمت پروردگار را دارند، و خداوند آمرزنده و مهربان است» [۱۹۷].
[۱۹۱] بیهقی (۵۸/۹). [۱۹۲] جایی است در ناحیه فرع در حجاز. [۱۹۳] اینها هشت تن بودند، و امیرشان عبداللَّه بن جحش س نهمین نفرشان بود. و ابونعیم این قصه را از طریق ابوسعید بقال از عکرمه از ابن عباس ب طولانیتر روایت نموده است. این چنین، این را طبری از طریق اسباط ابن نصر از سدّی، چنانکه در الإصابه (۲۲۸/۳) آمده، روایت کرده است. [۱۹۴] بیهقی (۱۱/۹). [۱۹۵] یعنی گفت: «انالله وانالیه راجعون». م. [۱۹۶] یعنی مالی. م. [۱۹۷] این را ابن ابی حاتم از جندب بن عبداللَّه به مانند آن، چنانکه در البدایه (۲۵۱/۳) آمده، روایت نموده است.
بخاری از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص در روز احزاب فرمود: «همه باید [نماز] عصر را در بنی قریظه بگزارند». بعضی نماز عصر را در راه درک نمودند، آن گاه برخی از ایشان گفتند: تا به بنی قریظه نرسیدهایم [نماز]عصر را نمیخوانیم. و عدهای دیگر گفتند: بلکه میخوانیم، پیامبر ص این را از ما نخواسته است. بعد این امر به پیامبر ص گفته شد، و او هیچ یک از ایشان را توبیخ و ملامت ننمود [۱۹۸]. این چنین این را مسلم روایت نموده است.
و طبرانی از کعب بن مالک س روایت نموده که: پیامبر خدا ص هنگامی از غزوه احزاب عودت نمود، برگشت و زره خود را پوشید [۱۹۹] و به بوی خوش خود را معطر کرد. دُحَیم در حدیث خود افزوده است: رسول خدا ص فرمود:
آن گاه جبرئیل ÷ نازل شد و گفت: عذرت در ترک جنگ چیست؟ آیا تو را نمیبینم که سلاح خود را گذاشتهای، در حالی که ما آن را نگذاشتهایم!» در این موقع پیامبر خدا ص به سرعت و خوف زده برخاست و به مردم دستور داد تا [نماز] عصر را در بنی قریظه بخوانند، آن گاه همه سلاح بر تن نمودند و بیرون شدند، و تا هنوز به بنی قریظه نرسیده بودند، که آفتاب غروب نمود. و مردم درباره نماز عصر مخاصمه نمودند، بعضیشان گفتند: [نماز را] بخوانید چون هدف پیامبر خدا ص این نبود که نماز را ترک کنید. و دیگران گفتند: به ما امر جدی نموده است، که تا به بنی قریظه نرسیدهایم نماز را نخوانیم، و ما در امر موکد پیامبر خدا ص هستیم، بنابراین بر ما گناهی نیست. آن گاه گروهی [نماز] عصر را با ایمان و امید ثواب از خداوند ادا نمودند، و گروهی نماز را تا اینکه بعد از غروب آفتاب در بنی قریظ پایین نشدند نخواندند، آن گاه آن را به ایمان و امید ثواب از خداوند به جای آوردند. و پیامبر ص هیچ یک از دو گروه را توبیخ و ملامت ننمود [۲۰۰]- [۲۰۱].
[۱۹۸] بخاری (۴۱۱۹) مسلم (۱۷۷۰) نزد مسلم بجای عصر، ظهر آمده است. [۱۹۹] در نص: «اللامه» استعمال شده که: زره را افاده میکند. و گفته شده سلاح را معنی میدهد. ممکن درست چنین باشد که: و زره یا سلاح خود را گذاشت، چنانکه در روایتی قبل از این در المجمع آمده است. [۲۰۰] هیثمی (۱۴۰/۶) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند، غیر ابن ابی هذیل و او ثقه میباشد. و بیهقی این را به مانند آن از عبیداللَّه بن کعب بن مالک روایت نموده و از عایشه ب، این را طولانیتر از آن، چنانکه در البدایه (۱۱۷/۴) آمده، روایت کرده است. [۲۰۱] صحیح. طبرانی در الکبیر (۱۹/ ۷۹، ۸۰).
بیهقی از جابر س روایت نموده که: پیامبر خدا ص وقتی که حالت مردم را در روز حنین دید گفت: «ای عباس، فریاد کن: ای گروه انصار، ای اصحاب شجره [۲۰۲]» و آنها به او پاسخ دادند: لبیک، لبیک. و هر کس تلاش مینمود تا شتر خود را بکشد، و یا خود داشته باشد، ولی بدان قادر نمیشد، آنگاه زره خود را بر گردنش میانداخت و شمشیر و سپرش را میگرفت و به طرف صدا حرکت مینمود، تا اینکه صد تن آنان نزد رسول خدا ص جمع شدند، و با هوازن روبرو شدند و جنگیدند. فراخواندن [۲۰۳] اول برای انصار بود، و بعداً خزرج فراخوانده شد، و آنان در وقت جنگ پر صبر و شکیبا بودند، و پیامبر خدا ص بر رکابهای خود بلند شد و به میدان جنگ قوم نظر انداخت و گفت: «الان حَمِىَ الوَطِيسُ» [۲۰۴] «اکنون تنور جنگ برافروخت». میافزاید: به خدا سوگند، تا هنوز مردم نزد وی جمع نشده بودند [۲۰۵]، که اسیران دشمن نزد رسول خدا ص دست بسته جمع آوری شدند، و خداوند کسانی از آنها را به قتل رسانید، و عدهای را هم شکست داد، و اموال و فرزندانشان را برای رسول خدا ص غنیمت گردانید [۲۰۶]. و نزد ابن وهب از حدیث عباس س آمده... آن را متذکر شده، و در آن آمده: پیامبر خدا ص گفت: «ای عباس، اصحاب سمره را صدا کن»، میگوید: به خدا سوگند، هنگامی که آنها صدای مرا شنیدند، برگشت و جمع شدنشان مثل برگشت و جمع شدن گاوها بر اولادشان بود، و گفتند: یا لبیک، یالبیک! [۲۰۷] این را مسلم از ابن وهب روایت نموده است [۲۰۸].
[۲۰۲] اشاره به بیعت رضوان در روز حدیبیه است. م. [۲۰۳] یعنی پیامبر ص که به واسطه عباس س صدا میکرد، اولا انصار را عموماً فریاد کرد و بعداً خاص خزرج را فریاد نمود. م. [۲۰۴] کنایه از شدت امر و شعله ور شدن جنگ است. و گفته میشود که این کلمه را نخستین بار پیامبر خدا ص در آن روز وقتی که جنگ و مشکلات شدید گردید گفت: و قبل از آن شنیده نشده است، و این جمله از بهترین استعارات میباشد. و اصل «وطیس» چنانکه ذکر شد «تنور» میباشد. [۲۰۵] و در ابن هشام آمده: «به خدا سوگند، تا هنوز کسانی که در ابتدا شکست خورده بودند برنگشته بودند». و این درستتر است. [۲۰۶] این چنین در البدایه (۳۲۹/۴) آمده است. [۲۰۷] صحیح. مسلم (۵/ ۱۶۶- ۱۶۷) و احمد و ابن اسحاق از عباس و حاکم آن را از جابر و طبرانی از شیبة روایت کرده است. نگا: صحیح الجامع (۵۷۵۲) و فقه السیره غزالی به تحقیق آلبانی. [۲۰۸] این چنین در البدایه (۳۳۱/۴) آمده است، و ابن سعد (۱۱/۴) حدیث عباس را به درازیاش روایت نموده... و مانند این را متذکر شده است.
ابن ابی شیبه از عکرمه س روایت نموده، که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ص با اهل مکه داخل معاهده صلح شد، [قبیله] خُزاعه در جاهلیت هم پیمان پیامبر خدا ص بود، و بنی بکر هم پیمان قریش، بنابراین خزاعه در صلح رسول خدا ص داخل شد، و بنی بکر در صلح قریش داخل گردید، و در میان بنی بکر و خزاعه جنگ در گرفت [۲۰۹]، و [در این جنگ] قریش بنی بکر را با دادن سلاح و طعام همکاری نمود و بهسوی آنان روی آورد، به همین علت بنی بکر [در این جنگ] بر خزاعه غلبه یافتند، و چند تن از آنان را به قتل رسانیدند، و قریشیها از اینکه پیمان را نقض نموده باشند در هراس افتادند، و به ابوسفیان گفتند: نزد محمد رو و صلح را تحکیم نموده نافذ گردان، و در میان مردم صلح نما.
آنگاه ابوسفیان به راه افتاد، و به مدینه آمد، رسول خدا ص گفت: «ابوسفیان نزدتان آمده است، ولی راضی و بدون هیچ دست آوردی بازگشت خواهد نمود». وی نزد ابوبکر س آمد و گفت: ای ابوبکر مفاد صلح را برقرار دانسته و در میان مردم صلح نما، ابوبکر پاسخ داد: من صلاحیتی ندارم، این کار به دست خدا و پیامبر اوست. بعد نزد عمربن خطاب س آمد، و برای او نیز مانند چیزهایی را که به ابوبکر گفته بود تکرار نمود، عمر س به او گفت: آیا در ارتباط به درهم شکستن معاهده وساطت کنم، جدید آن را خداوند کهنه گرداند و شدید آن را - یا گفت: ثابت و پایدار آن را - خداوند قطع نموده درهم شکند. ابوسفیان گفت: چون امروز دشمنی برای خویشاوندانش ندیدم، بعد از آن نزد فاطمه ل آمد و گفت: ای فاطمه آیا میل داری کاری انجام دهی که به سبب آن سردار زنان قومت گردی؟ بعد از آن مثل همان گفتههای خود به ابوبکر را برایش تکرار نمود، فاطمه گفت: من صلاحیتی در این کار ندارم، کار به دست خدا و رسول اوست. بعد از آن نزد علی س آمد، و به وی همانند گفتههای خود به ابوبکر س را تکرار نمود، علی س به او گفت: مانند امروز مرد گمراهی ندیدم، تو رهبر و سید مردم هستی، خودت معاهده را نافذ گردان و میان مردم صلح برپا کن، آن گاه وی دست خود را به دست دیگر زد و گفت من مردم را از طرف یک دیگرشان اطمینان میدهم [۲۱۰]، بعد حرکت نمود نزد اهل مکه آمد، و آنان را از عملکرد خود آگاه کرد، آنان گفتند: به خدا سوگند، مثل امروز نماینده قومی را ندیدیم، به خدا سوگند، نه برای ما خبر جنگ را آوردهای تا هشیار باشیم، و نه هم خبر صلح را برای ما آوردهای تا در امان باشیم [۲۱۱]. حدیث را در فتح مکه، چنانکه در منتخب کنزالعمال (۱۶۲/۴) آمده، ذکر نموده است [۲۱۲].
[۲۰۹] در ضمن اینکه این دو قبیله با هم در گذشته عداوت و کینه داشتند، بر اثر تحریک قریش بنی بکر با خزاعه داخل نبرد شدند، و قریش در ضمن تحریک، هم پیمان خود را در این حمله یاری نظامی و لوژستیکی نمود، و برای درک تفصیل این موضوعمیتوان به کتب سیرت در بخش انگیزههای نقض صلح حدیبیه و ابتدای آمادگی برای فتح مکه مراجعه نمود. م. [۲۱۰] یعنی: ای عمر مثل تو در عداوت و دشمنی با قبیله و خویشاوندان کسی را ندیدم. [۲۱۱] ابن ابی شیبة در مصنف (۸/ ۵۱) که مرسل است. [۲۱۲] ابوسفیان بعد از اینکه موفقیتی را در این سفرش به دست نمیآورد، و پیامبر ص برایش وعدهای در زمینه نمیدهد، به طور یک جانبه از طرف خودش، به نمایندگی از قریش آتش بس اعلان میکند، و تاکید مینماید، که به مفاد قطعنامه صلح وفادار باقی میماند. م.
طبرانی در الکبیر و الصغیر از ابوعزیز بن عُمَیر برادر مُصْعَب بن عمیر ب روایت نموده، که گفت: من روز بدر در جمله اسیران بودم، پیامبر خدا ص فرمود: «با اسیران به نیکویی معامله کنید»، من با گروهی از انصار بودم، وقتی که آنان غذای ظهر و شب خود را حاضر مینمودند، خود خرما میخوردند و به من به خاطر توصیه رسول خدا ص [نان] گندم میدادند [۲۱۳]. هیثمی (۸۶/۶) میگوید: اسناد آن حسن است.
[۲۱۳] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۲۲/ ۳۹۱) و الصغیر (۱/ ۱۴۶) آلبانی آن را در ضعیف الجامع (۸۳۲) ضعیف دانسته است. نگا: هیثمی آن را حسن دانسته است.
و ابن عساکر از عبدالرحمن بن ابی لیلی روایت نموده که: عبداللَّه بن رواحه س روزی در حالی نزد پیامبر ص آمد، که وی موعظه میکرد، و از پیامبر ص شنید که میگوید: «بنشینید»، آنگاه وی در جای خود بیرون از مسجد نشست، تا اینکه پیامبر ص از خطبه خود فارغ شد، و این خبر به پیامبر ص رسید، وی به او گفت: «خداوند در حرصت به طاعت خداوند، و طاعت رسولش بیفزاید» [۲۱۴].
و ابن عساکر همین گونه از عایشه ل روایت نموده که: رسول خدا ص روز جمعه بر منبر نشست و گفت: «بنشینید»، و عبداللَّه بن رواحه س قول پیامبر ص را - «بنشینید» - شنید و در بنی غنم نشست، گفته شد: ای رسول خدا، عبداللَّه بن رواحه از تو شنید که برای مردم میگفتی: بنشینید، و در جای خود نشست [۲۱۵].
این چنین در الکنز (۵۱/۷) آمده است. و همچنان این را طبرانی در الأوسط، و بیهقی به روایت عایشه ل، روایت نمودهاند. هیثمی (۳۱۶/۹) میگوید: در این روایت ابراهیم بن اسماعیل بن مجمع آمده، و او ضعیف میباشد، و در الإصابه (۳۰۶/۲) میگوید: مرسل بودن این درستتر است.
[۲۱۴] این چنین در الکنز (۵۲/۷) آمده است. و بیهقی این را به مانند آن از عبدالرحمن به سند صحیح، چنانکه در الإصابه (۳۰۶/۲) آمده، روایت نموده است. [۲۱۵] سند آن ضعیف است. طبرانی در الاوسط (۹۱۲۸) در سند آن ابراهیم بن اسماعیل بن جمیع است که ضعیف است: التقریب (۱/ ۳۲) و المجمع (۹/ ۳۱۶) اما حدیث مرسل قبل از آن شاهد آن است.
ابن ابی شیبه از عطاء س روایت نموده، که گفت: پیامبر ص موعظه مینمود، و به مردم گفت: «بنشینید»، عبداللَّه بن مسعود که بر دروازه قرار داشت [قول]وی را شنید و نشست، [پیامبر ص] گفت: «ای عبداللَّه داخل شو» [۲۱۶].
و این را ابن عساکر از جابر س روایت نموده که گفت: هنگامیکه رسول خدا روز جمعه بر منبر جا گرفت گفت بنشینید. این حرف را ابن مسعود شنید، و نزد دروازه نشست، پیامبر ص وی را دید و گفت: «ای عبداللَّه بن مسعود بیا» [۲۱۷].
[۲۱۶] این چنین در الکنز (۵۶/۷) آمده است. [۲۱۷] این چنین در الکنز (۵۵/۷) آمده است.
ابوداود از انس س روایت نموده که: روزی پیامبر خدا ص در حالی که ما همراهش بودیم بیرون شد و گنبد بلندی را دید [۲۱۸] و گفت: این چیست؟ یارانش به وی گفتند: این از فلان - مردی از انصار - است، میگوید: پیامبر ص سکوت نمود، و آن را در نفس خود نگه داشت، تا اینکه صاحب آن نزد رسول خدا ص آمد، و در میان مردم به وی سلام داد، ولی پیامبر ص از او روی گردانید، و این را چندین مرتبه تکرار نمود، تا اینکه آن مرد خشم و اعراض پیامبر ص را نسبت به خود دانست، و از این بابت به اصحاب وی شکایت برد و گفت: من پیامبر خدا ص را دگرگون و متغیر میبینم، گفتند: وی بیرون آمد، و گنبد تو را دید. میگوید: آنگاه آن مرد به طرف گنبد خود برگشت و آن را منهدم ساخت، و با زمین هموارش نمود. رسول خدا ص روزی بیرون شد و آن را ندید و پرسید: «گنبد را چه شده است؟» گفتند: صاحب وی از اعراض تو نسبت به خودش به ما شکایت کرد، و ما او را از قضیه آگاه کردیم، بنابراین او آن را منهدم ساخت. آن گاه پیامبر ص فرمود: «هر بنایی بر صاحبش وبال است، مگر بنایی که ضروری و لازم است» - یعنی جز آنچه که از آن گزیری نیست [۲۱۹]-. و ابن ماجه این را مختصراً روایت نموده، و در روایت وی آمده است: پیامبر ص بعدها از آنجا گذشت، و آن را ندید، و از آن پرسید، آن گاه به او خبر داده شد، که وی وقتی قضیه را شنید آن را منهدم نمود، آن گاه فرمود: «خدا رحمتش کند، خدا رحمتش کند» [۲۲۰].
[۲۱۸] بنایی که سقف آن گرد و برآمده باشد. م. [۲۱۹] یعنی جز آنچه که انسان را از سردی و گرمی و درندگان و مانند آن نگه میدارد. به نقل از المنذری. [۲۲۰] ضعیف. ابوداوود (۵۲۳۷) ابن ماجه (۴۱۶۱) که در سند آن ابوسلمهی اسدی مقبول است. آلبانی آن را در ضعیف ابوداوود و الضعیفة (۱۷۶) ضعیف دانسته است. نگا: التقریب (۲/ ۴۴۰).
دولابی [۲۲۱] از عمروبن شعیب از پدرش و او از جدش س روایت نموده، که گفت: من با پیامبر خدا ص به عقبه اذاخر [۲۲۲] رفتم، و یک چادر سرخ رنگ بر تن داشتم، پیامبر خدا ص به من متوجه شد و گفت: «این چه لباس است؟» من کراهیت پیامبر ص را نسبت به آن درک نمودم آنگاه به خانه خود آمدم که آنها تنور را میافروختند و در تنور انداختمش، بعد از آن نزد پیامبر ص آمدم، گفت: «آن چادر را چه کردی؟» گفتم: آن را در تنور انداختم. گفت: «چرا آن را به یکی از اعضای خانوادهات ندادی؟» [۲۲۳].
[۲۲۱] الکنّی (۴۴/۲). [۲۲۲] موضعی میان مکه و مدینه. [۲۲۳] صحیح. به مانند آن ابوداوود (۴۰۶۶) ابن ماجه (۳۶۰۳) احمد (۲/ ۱۹۶) نگا: زاد المعاد (۱/ ۱۳۸).
احمد بخاری در التاریخ و ابن عساکر از سهل ابن حنظلیه عبشمی س روایت نمودهاند، که گفت: پیامبر ص به من گفت: «خریم اسدی اگر درازی زلفهایش و اسبال ازارش نباشد مرد خوبی است!«این خبر به خریم رسید، آن گاه وی تیغی را برداشت و زلفهای خود را تا نصف گوشهایش کوتاه کرد، و ازارش را تا نصف ساقهایش بلند نمود [۲۲۴]- [۲۲۵].
[۲۲۴] این چنین در الکنز (۵۹/۸) آمده است. [۲۲۵] ضعیف. ابوداوود (۴۰۸۹) احمد (۴/ ۱۸۰) حاکم (۴/ ۱۸۳) از طریق هشام از سعد بن بشر؛ حاکم آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافقت نموده اما در این سند قیس بن مبشر از پدرش روایت کرده که هردو ناشناختهاند.
ابونعیم از کنَانی فرستاده عمر ب بهسوی هِرَقْل، که به او جَثّامه بن مُسَاحِق بن ربیع بن قیس کنانی گفته میشد، روایت نموده، که گفت: نشستم و ندانستم که زیر پایم چیست، بعد متوجه شدم که زیر پایم صندلی طلا است! هنگامی آن را دیدم پایین آمدم، وی خندید و به من گفت: چرا از چیزی که ما تو را به آن اعزاز نمودیم پایین آمدی؟ گفتم: من از رسول خدا ص شنیدم که از چنین چیزی منع میکرد [۲۲۶].
[۲۲۶] این چنین در الکنز (۱۵/۷) آمده است. و ابن منده این را به مانند آن، چنانکه در الإصابه (۲۲۷/۱) آمده، روایت نموده است.
عبدالرزاق [۲۲۷] از رافع بن خدیج س روایت نموده، که گفت: روزی دایی ام پیش من آمد و گفت: پیامبر خدا ص امروز ما را از کاری که برای شما نفع داشت، نهی نموده. ولی طاعت خدا و رسولش برای ما و شما سودمندتر است، وحدیث را در اجاره زمین، چنانکه در کنزالعمال [۲۲۸] آمده، ذکر نموده است.
[۲۲۷] در مصنف (۱۴۴۶۴). [۲۲۸] کنزالعمال (۷۳/۸).
حسن بن سفیان و ابونعیم در المعرفة از عبداللَّه بن ابی بکر بن محمد بن عمروبن حزم از محمدبن اسلم بن بجره مربوط بنی حارث بن خزرج س که مرد بزرگسالی بود روایت نمودهاند که: خودش حدیث بیان نموده گفت: وی داخل مدینه میشد، و نیازهای خود را در بازار برآورده میساخت، بعد از آن به خانواده خود بر میگشت، وقتی که چادر خود را میگذاشت، به یاد میآورد که در مسجد پیامبر خدا ص نماز نخوانده است، آن گاه میگفت: به خدا سوگند، در مسجد رسول خدا ص دو رکعت [نماز] نخواندم، و او به ما گفته است: «هر یک از شما که به این قریه وارد شود، تا در این مسجد دو رکعت نماز نخوانده است، به خانواده خود برنگردد»، و چادر خود را میگرفت و به مدینه بر میگشت، و در مسجد پیامبر ص دو رکعت نماز به جای میآورد [۲۲۹].
[۲۲۹] این چنین در الکنز (۳۴۶/۳) آمده است، و ابن منده این را روایت نموده، و گفته: غریب است، طبرانی نیز این را روایت نموده، مگر اینکه او این مرد را مسلم بن اسلم نامیده، چنانکه در الإصابه (۴۱۴/۳) آمده است.
سعیدبن منصور و ابن نجار از مغیره بن شعبه س روایت نمودهاند که گفت: من دختر انصاری را خواستگاری نمودم، و این را به پیامبر ص متذکر شدم، به من فرمود: «وی را دیدهای؟» گفتم: نخیر، گفت: «به وی نگاه کن چون این در استمرار محبت و اتفاق میانتان مؤثر و کارگر است». آن گاه من نزدش آمدم و این را به پدر و مادرش متذکر شدم، و آنان به یکدیگر نگاه نمودند. من برخاستم و بیرون رفتم، در این موقع دختر گفت: این مرد را نزد من بیاورید، و در یک طرف پرده [۲۳۰] خود ایستاد و گفت: اگر پیامبر خدا ص به تو دستور داده باشد که به من نگاه کنی نگاه کن، در غیر آن صورت من این را برایت ممنوع میدانم که به من نگاه کنی. آن گاه بهسوی وی نگاه نمودم و با او ازدواج کردم، گرچه من با هفتاد زن دیگر نیز ازدواج نمودم اما هیچ یک از آنان هرگز مثل او برایم محبوب و عزیز نبوده است [۲۳۱]- [۲۳۲].
[۲۳۰] در نص «خدر» استعمال شده، و هدف از آن پردهای میباشد که در ناحیهای از خانه برای دختران جوان زده میشد. [۲۳۱] این چنین در الکنز (۲۸۸/۸) آمدهاست. [۲۳۲] صحیح. سعید بن منصور در سنن خود (۵۱۵ – ۵۱۸) نسائی (۲/ ۷۳) ترمذی (۱/ ۲۰۲) دارمی (۲/ ۱۳۴) ابن ماجه (۱۸۶۶) ابن عساکر (۱۷/ ۲۴/ ۲) بیهقی (۷/ ۸۴) احمد (۴/ ۱۴۴ – ۲۴۵/ ۲۴۶) نگا: الصحیحة (۹۶) و صحیح الجامع (۸۵۹).
ابوداود از معرور بن سُوَید روایت نموده، که گفت: من ابوذر س را در رَبَذَه [۲۳۳] دیدم که چادر غلیظی بر تن داشت و غلامش نیز مانند آن را بر تن داشت. میگوید: آن گاه قوم گفتند: ای ابوذر، اگر آنچه را بر تن غلامت است بگیری و با این یکجا نمایی، برایت یک لباس کامل [۲۳۴] درست میشود، و برای غلامت لباسی غیر از این بده، میگوید: ابوذر گفت: من مردی [۲۳۵] را ناسزا گفتم، که مادرش عجمی بود، و وی را به مادرش طعنه زدم، و او از من به پیامبر خدا ص شکایت برد، رسول خدا ص فرمود: «ای ابوذر، تو شخصی هستی که در تو عادت جاهلیت است»، و افزود: «اینها [۲۳۶] برادران شمایند، خداوند شما را بر ایشان فضیلت داده است، کسی که از آنها با شما سازگاری و توافق ننمود به فروشش برسانید، و خلق خدا را تعذیب نکنید» [۲۳۷].
این را بخاری و مسلم و ترمذی روایت نمودهاند، و نزد ایشان آمده است: «آنها برادران شمااند، خداوند آنان را زیر دست شما قرار داده است، بنابراین کسی را که خداوند برادرش را زیر دستش گردانید، باید به او از آنچه طعام بدهد که خود میخورد، و از آنچه به او بپوشاند که خود میپوشد، و وی را به کاری که توان آن را ندارد مکلف نسازد، و اگر وی را به کاری که توانش را ندارد مکلف ساخت، باید با وی در آن کمک کند» [۲۳۸]- [۲۳۹].
[۲۳۳] ربذه قریهای است نزدیک مدینه که قبر ابوذر س در آن میباشد. [۲۳۴] در نص «حلة» آمده و هدف از آن جامه و ازار ورداء با هم میباشد. و همچنان جامهای را میگویند که همه تن را بپوشاند. [۲۳۵] وی بلال حبشی س بود. [۲۳۶] یعنی غلامها. م. [۲۳۷] صحیح. ابوداوود (۵۷/ ۵) نگا: صحیح ابوداوود (۷۸۲۲). [۲۳۸] این چنین در الترغیب (۴۹۵/۳) آمده است. و بیهقی (۷/۸) این را از معرور به مانند آن روایت نموده، و ابن سعد (۲۳۷/۴) این را از عون بن عبداللَّه به اختصار روایت کرده است. [۲۳۹] بخاری (۳۰) مسلم (۱۶۱۱).
ابن سعد [۲۴۰] و ابن مَنِیع از ابوسلمه بن عبدالرحمن روایت نمودهاند، که گفت: عبدالرحمن بن عوف س از زیادت شپش به رسول خدا ص شکایت برد و گفت: ای پیامبر خدا، آیا به من اجازه میدهی، که پیراهنی از ابریشم بر تن کنم؟ میگوید: پیامبر ص به وی اجازه داد. هنگامی که پیامبر خدا ص و ابوبکر س در گذشتند، و عمر س [به خلافت] رسید، عبدالرحمن با پسرش ابوسلمه که پیراهن ابریشمی بر تن داشت آمد. عمر س پرسید: این چیست؟ و بعد از آن دست خود را در گریبان پیراهن انداخته آن را تا پایینش پاره نمود، آن گاه عبدالرحمن به او گفت: آیا نمیدانی که پیامبر خدا ص آنرا به من حلال گردانیده است؟ گفت: آن را به تو به خاطری حلال گردانیده بود، که از شپش به وی شکایت بردی، اما برای غیر از تو نه.
و نزد ابن عُیینه در جامع وی و نزد مسدد و ابن جریر از ابوسلمه روایت است که گفت: عبدالرحمن بن عوف نزد عمر ب داخل شد، و پسرش محمد با او، بود و پیراهنی از ابریشم بر تن داشت، آن گاه عمر س برخاست و از گریبان وی گرفته پارهاش نمود، عبدالرحمن گفت: خداوند تو را مغفرت کند! طفل را ترساندی، و قلبش را جریحه دار ساختی! عمر گفت: به اینها ابریشم میپوشانی؟ پاسخ داد: من ابریشم میپوشم. عمر گفت: اینها هم مانند تواند؟! [۲۴۱].
[۲۴۰] ابن سعد (۹۲/۳) [۲۴۱] این چنین در الکنز (۵۷/۸) آمده است.
ابن عساکر از ابن سیرین روایت نموده که: خالدبن ولید س در حالی نزد عمر س آمد، که پیراهن ابریشمی بر تن داشت، عمر س به او گفت: ای خالد این چیست؟ پاسخ داد: این را چه شده است ای امیرالمؤمنین؟ آیا ابن عوف این را نمیپوشد؟ گفت: تو مثل ابن عوف هستی؟ و برایت مثل همان چیزی است که به ابن عوف است؟ کسانی را که در خانهاند سوگند میدهم که هر یک بخشی را که نزدیکش است بگیرد، ایشان آن را پاره نمودند، و هیچ چیزی از آن باقی نماند [۲۴۲].
در بخش اصحاب و مقدم ساختن ابوبکر س در خلافت، حدیث صخر گذشت، که در آن آمده بود: و بعد از یک ماه از وفات پیامبر ص آمد - یعنی خالد بن سعید - و پالتوی ابریشمی بر تن داشت، و با عمربن خطاب و علی بن ابی طالب ب روبرو گردید، عمر بر سر کسانی که نزدیکش قرار داشتند، فریاد کشید: پالتویش را که بر تن دارد پاره کنید، آیا او ابریشم را بر تن میکند، در حالی که [پوشیدن] آن در حالت صلح در میان مردان ما ممنوع و مهجور است؟! پس پالتویش را پاره نمودند. این را طبری و سیف و ابن عساکر روایت نمودهاند.
[۲۴۲] این چنین در کنز العمال (۵۷/۸) آمده است.
ابن جریر از عبده بن ابی لبابه روایت نموده، که گفت: به من خبر رسیده که عمربن خطاب س به مسجد وارد شد، و مردی ایستاده بود و نماز میخواند و عبایی بر تن داشت [۲۴۳]، که دکمههایش از ابریشم ساخته شده بود. عمر در پهلویش ایستاد و گفت: آنقدر که میخواهی [نمازت را] طولانی کن، چون من تا منصرف نشوی نمیروم. هنگامی که آن مرد این حالت را دید به طرفش برگشت، عمر گفت: لباست را به من نشان بده، آن را گرفت و دکمههای ابریشمی را که بر آن بود قطع نمود و گفت: حالا لباست را بگیر [۲۴۴].
[۲۴۳] طیلسان نوعی از لباس عجمی است، به شکل جامه گشاد و بلند که به دوش میاندازند، و معمولاً رنگ سبز میداشته باشد، که زردشتیان و خواص و مشایخ آن را بر تن میکردهاند. م. [۲۴۴] این چنین در الکنز (۵۷/۸) آمده است.
ابن عساکر [۲۴۵] از سعیدبن سفیان القاری روایت نموده، که گفت: برادرم در گذشت، و به صددینار در راه خدا وصیت نمود، من در حالی نزد عثمان بن عفان رفتم، که مردی نزدش نشسته بود، و قبایی بر تن داشتم که گریبان و گوشههایش ابریشم کار شده بود. هنگامی که آن مرد مرا دید بهسوی من آمد و قبایم را کشید تا پارهاش نماید. وقتی عثمان س آن حالت را دید گفت: این مرد را بگذار، و او مرا رها نمود و گفت: عجله نمودید! از عثمان س پرسیدم و گفتم: ای امیرالمؤمنین، برادرم درگذشته، و به صددینار در راه خدا وصیت نموده است، به من چه دستور میفرمایی؟ گفت: آیا از کسی قبل از من پرسیدهای؟ گفتم: نه، گفت: اگر از یکی قبل از من هم فتوی خواسته باشی، و غیر از فتوایی که من به تو میدهم فتوی داده باشد، گردنت را قطع میکنم. خداوند ما را به اسلام آوردن هدایت داد و همه ما اسلام آوردیم، بنابراین ما مسلمان هستیم، و ما را به هجرت دستور داد و هجرت نمودیم، بنابراین ما اهل مدینه مهاجر هستیم، بعد از آن ما را به جهاد امر نمود و جهاد نمودیم، شما اهل شام مجاهد میباشید، آن را بر خود، و بر خانوادهات و بر نیازمندانی که در اطرافت هستند نفقه کن، چون تو اگر با یک درهم بیرون شوی و به آن گوشت خریداری کنی، و آن را خودت و خانوادهات بخورید، برای تو به مقدار [ثواب] هفتصد درهم نوشته میشود. آن گاه من از نزد وی بیرون رفتم، و از آن مردی که مرا کشید پرسیدم، گفته شد: وی علی بن ابی طالب س است، بعد نزد وی به منزلش آمدم و گفتم: از من چه دیدی؟ پاسخ داد: از رسول خدا ص شنیدم که میگفت: «نزدیک است که امت من فرجهای زنان و ابریشم را حلال بدانند». و این اولین ابریشمی است، که آن را بر یکی از مسلمانان دیدم. بعد از نزد وی بیرون آمدم و آن را فروختم [۲۴۶]- [۲۴۷].
[۲۴۵] ابن عساکر (۵۳/۱). [۲۴۶] این چنین در الکنز (۵۷/۸) آمده است. [۲۴۷] ضعیف. ابن عساکر (۵۳۸) از علی. آلبانی آن را در ضعیف الجامع (۲۱۱۷) ضعیف دانسته است.
عبدالرزاق از عبداللَّه بن عامربن ربیعه روایت نموده که: عمربن خطاب س قدامه بن مظعون را والی بحرین مقرر نمود، وی دایی حفصه و عبداللَّه فرزندان عمر ش میباشد، جارود س بزرگ عبدالقیس از بحرین نزد عمر س آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین، قدامه نوشید و مست شد، و من حدی از حدود الهی را دیدم و آن را بر خود حق دانستم که به شما برسانم. گفت: چه کسی با تو شهادت میدهد؟ پاسخ داد: ابوهریره، بعد او ابوهریره را خواست و گفت: به چه شهادت میدهی؟ گفت: من وی را ندیدم که نوشیده باشد، ولی او را مست دیدم که استفراغ مینمود. عمر س گفت: در شهادت خوب عمیق شدی!
بعد از آن برای قدامه نوشت، تا از بحرین نزد وی بیاید و او آمد، جارود گفت: حکم کتاب خدا را بر وی اجرا کن عمر گفت: تو خصم هستی یا شاهد؟ گفت: شاهد، عمر افزود: تو شهادت خود را ادا نمودی. میگوید: جارود خاموش شد، و باز صبحگاهان نزد عمر س آمد و گفت: حد خدا را بر این جاری کن، عمر گفت: تو را خصم میپندارم زیرا غیر از یک تن کسی با تو گواهی نداده است، جارود گفت: ای عمر تو را به خدا سوگند میدهم، عمر گفت: یا زبان خود را بگیر، یا تو را تنبیه میکنم، گفت: ای عمر، این حق نیست که پسرعمویت شراب بنوشد و تو مرا تنبیه کنی؟ ابوهریره گفت: ای امیرالمؤمنین، اگر در شهادت ما تردید داری، بهسوی دختر ولید کسی را بفرست، و از وی بپرس، وی همسر قدامه بود. آن گاه عمر س کسی را نزد هند دختر ولید فرستاد و او را سوگند داد، و او بر شوهرش گواهی داد. آن گاه عمر س به قدامه گفت: من حد را بر تو جاری میکنم، وی گفت: اگر چنان که تو میگویی نوشیده باشم، این حق شما نیست که بر من حد جاری کنید، عمر پرسید: چرا؟ قدامه گفت: خداوند ﻷ گفته است:
﴿لَيۡسَ عَلَى ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ جُنَاحٞ فِيمَا طَعِمُوٓاْ﴾ [المائدة: ۹۳].
ترجمه: «بر کسانی که ایمان آوردند و عمل شایسته کردند گناهی در آنچه خوردند نیست».
عمر س گفت: در تأویل خود به خطا رفتی، تو اگر از خدا میترسیدی از آنچه خدا حرام نموده است اجتناب میورزیدی، بعد از آن عمر س به مردم نگاه کرد و گفت: درباره شلاق زدن قدامه چه فکر میکنید؟ گفتند: مادامی که او مریض است، ما بر آن نیستیم که وی را شلاق بزنی. بنابراین عمر چند روز بر آن سکوت اختیار نمود، بعد رزوی تصمیم شلاق زدنش را گرفت و گفت: درباره شلاق زدن قدامه چه فکر میکنید؟ گفتند: مادامی که او دردمند است، ما بر آن نیستیم که وی را شلاق بزنی. عمر گفت: اینکه وی خداوند را زیر تازیانهها ملاقات کند، برایم محبوبتر از آن است که من با وی ملاقات کنم و این بر گردنم باشد [۲۴۸]، برایم تازیانه کامل بیاورید، آن گاه امر نمود و او شلاق زده شد.
بعد عمر س بر قدامه خشم گرفت، و او را کنار زده از وی جدا شد، سپس عمر حج نمود، و قدامه نیز، در حالی که عمر س با او قهر بود، حج کرد. هنگامی که از حج خود بازگشت نمودند، عمر س در سقیا [۲۴۹] فرود آمد و خوابید. هنگامی که از خواب خود برخاست گفت: زود قدامه را بیاورید، به خدا سوگند، در خوابم کسی آمد و به من گفت: با قدامه آشتی کن، چون وی برادر توست، او را زود نزدم بیاورید، وقتی نزد قدامه آمدند، [وی از آمدن نزد عمر] ابا ورزید، عمر دستور داد تا وی را به نزدش بیاورند، بعد با وی صحبت نمود و برای او مغفرت خواست [۲۵۰]. این را ابوعلی ابن السکن روایت نموده است [۲۵۱].
[۲۴۸] یعنی اگر او در زیر دُرَّه (تازیانه) بمیرد و به خداوند ملاقی شود نزدم بهتر است از این که بهتر است از اینکه من بمیرم و به خداوند ملاقی شوم در حالی که حدرا بالایش جاری نکرده باشم و آن بر گردنم باقی مانده باشد. م. [۲۴۹] نام جایی است در میان مکه و مدینه. [۲۵۰] صحیح. عبدالرزاق در مصنف خود (۱۷۷۶). [۲۵۱] این چنین در الإصابه (۲۲۹/۳) آمده است.
بیهقی از یزید بن عبیداللَّه از بعضی اصحاب وی روایت نموده، که گفت: عبداللَّه بن مسعود مردی را در جنازهای دید که میخندد، گفت: آیا تو در حالی که با جنازه هستی میخندی؟ به خدا سوگند، ابداً با تو صحبت نمیکنم [۲۵۲].
[۲۵۲] این چنین در الکنز (۱۱۶/۸) آمده است.
ابن اسحاق از ابن عباس ب روایت نموده که: پیامبر ص در آن روز - روز بدر - به اصحاب خود گفت: «من دانستم که مردانی از بنی هاشم و غیر ایشان به زور و بیمیلی بیرون شدهاند، و آنها رغبتی به قتال ما ندارند، پس هر یک از شما که با کسی از بنی هاشم روبرو شد او را نکشد، و هر یک از شما که با ابوالبختری بن هشام بن حارث بن اسد روبرو شد او را نکشد، و هر یک از شما که با عباس بن عبدالمطلب عموی رسول خدا روبرو شد او را نکشد چون وی به زور و بیمیلی بیرون شده است». ابوحذیفه بن عتبه بن ربیعه س گفت: «آیا ما پدران، پسران و برادران مان را بکشیم، و عباس را رها کنیم؟ به خدا سوگند، اگر با وی روبرو شوم شمشیرم را در گوشتش فرو میبرم، این خبر به پیامبر خدا ص رسید، و او به عمر س گفت: «ای ابو حفص - عمر میگوید: به خدا سوگند، آن نخستین روزی بود که رسول خدا ص مرا در آن روز با کنیه ابوحفص فراخواند - آیا روی عموی پیامبر خدا به شمشیر زده میشود؟» عمر گفت: ای رسول خدا، مرا بگذار تا گردنش را [۲۵۳] با شمشیر بزنم، به خدا سوگند، وی منافق شده است، ابوحذیفه میگوید: من از آن کلمه که در آن روز گفتم: در امان نیستم و همواره از آن میترسم، مگر اینکه شهادت آن را از من برطرف سازد، بعد وی در روز یمامه به شهادت رسید [۲۵۴]- [۲۵۵].
[۲۵۳] گردن ابوحذیفه را. [۲۵۴] این چنین در البدایه (۲۸۴/۳) آمده است. و ابن سعد (۵/۴) و حاکم (۲۲۳/۳) این را از ابن عباس به مانند آن روایت نمودهاند. حاکم میگوید: به شرط مسلم صحیح است، ولی بخاری و مسلم آن را روایت ننمودهاند. [۲۵۵] ضعیف. ابن اسحاق چنانکه در سیرت ابن هشام (۲/ ۱۸۶) آمده است. در سند آن جهالت وجود دارد.
ابن اسحاق از پدرش از معبد بن کعب روایت نموده، که گفت: بنی قریظه را بیست و پنج شب محاصره نمودند، تا اینکه محاصره و قلعه بندی آنان را به مشکلات انداخت، و (خداوند) [۲۵۶] در قلبهایشان رعب و خوف انداخت، و رئیسشان کعب بن اسد [پیشنهاداتی را] به آنان عرضه داشت: یا اینکه ایمان بیاورند، یا زنان و پسران خود را بکشند و برای قتال بیرون شوند و یا در شب شنبه بر مسلمانان شبیخون زنند. آنان پاسخ دادند: نه ایمان میآوریم، نه هم شب شنبه را حلال میگردانیم، زندگی پس از پسران و زنان مان برای ما چه ارزشی دارد؟ بعد بهسوی ابولبابه بن عبدالمنذر س که هم پیمان وی بودند [۲۵۷]، کسی را فرستادند و از وی درباره پایین آمدن به حکم پیامبر ص مشورت خواستند، و ابولبابه به حلق خود اشاره نمود - یعنی ذبح شدن - بعد از آن پشیمان و نادم شد، و به طرف مسجد پیامبر ص روی آورد، و خود را به آن بست تا اینکه خداوند توبهاش را پذیرفت [۲۵۸]- [۲۵۹]. و در البدایه [۲۶۰] از موسی بن عقبه متذکر شده، و در سیاق وی آمده است: گفتند: ای ابولبابه چه فکر میکنی و به چه چیز ما را دستور میدهی، چون ما توان جنگ را نداریم. آنگاه ابولبابه به دست خود طرف حلق خود اشاره نمود، و انگشتان خود را بر آن گذاشت و به آنان نشان میداد که میخواهند ایشان را به قتل برسانند. هنگامی که ابولبابه برگشت، به شدت پشیمان شد، و دانست که دچار فتنه بزرگی شده است، و گفت: به خدا سوگند، تا آن وقت به روی پیامبر خدا ص نگاه نمیکنم، که برای خداوند توبه خالص نکنم و خداوند آن را از نفس من نداند. آن گاه به مدینه برگشت، و دست خود را به ستونی از ستونهای مسجد بست، گمان میکنند، که وی تقریباً بیست شب در آنجا بسته بود، و پیامبر خدا ص وقتی که ابولبابه از وی ناپدید شد گفت: «آیا ابولبابه از حلفای خود فارغ نشده است؟» در آن موقع عمل وی به پیامبر ص خبر داده شد، وی فرمود: «بعد از من وی را فتنهای رسیده است، اگر نزدم میآمد برایش مغفرت میخواستم، چون این کار را نموده است، تا حکم خداوند درباره وی آن طوری که میخواهد، من او را از جایش حرکت نمیدهم». ابن کثیر میگوید: این چنین این را ابن لهیعه از ابوالاسود از عروه روایت نموده، و این چنین این را محمدبن اسحاق در مغازی خود متذکر شده است.
[۲۵۶] به نقل از ابن هشام. [۲۵۷] ابولبابه قبل از مسلمان شدن با ایشان هم پیمان بود. م. [۲۵۸] این چنین در فتح الباری (۲۹۱/۷) آمده است. [۲۵۹] ضعیف. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (۳/ ۱۴۲) که مرسل است و همچنین در سند آن مفید بن کعب است که مقبول است: التقریب (۲/ ۲۶۲) یعنی اگر متابعه شود. میگویم: البته این طرق دیگری نیز دارد. آلبانی در مورد آن در تحقیق فقه السیره غزالی سکوت کرده است: ص ۳۳۵. [۲۶۰] البدایه (۱۱۹/۴).
بخاری از انس بن مالک س روایت نموده که: پیامبر ص ثابت بن قیس را جستجو نمود، مردی گفت: ای رسول خدا، من خبر وی را برایت میآورم، بعد نزد وی آمد و او را در خانهاش در حالی نشسته یافت که سر خود را فروافکنده بود. گفت: تو را چه شده است؟ ثابت گفت: شر رسیده است! صدای خود را بر صدای پیامبر ص بلند نمودم، بنابراین عملم باطل شده، و از اهل آتش گردیدهام. آن مرد نزد (پیامبرص) آمد و به او خبر داد، که او اینطور، و اینطور گفت. موسی بن انس میگوید: در مرتبه آخر با بشارت بزرگی نزد وی برگشت. پیامبر ص گفت: «نزد وی رفته به او بگو: تو از اهل آتش نیستی، بلکه از اهل جنت هستی!» [۲۶۱].
و نزد طبرانی از عطای خراسانی ازدختر ثابت بن قیس بن شماس ب روایت است، که گفت: از پدرم شنیدم که میگفت: هنگامی که این آیه برای پیامبر خدا ص نازل شد:
﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخۡتَالٖ فَخُورٖ﴾ [لقمان: ۱۸].
ترجمه: «خداوند هیچ متکبر مغرور را دوست ندارد».
این آیه بر ثابت گران تمام شد، و در را به روی خود بست و شروع به گریستن نمود. به پیامبر خدا ص خبر داده شد، آنگاه کسی را نزد وی فرستاد، و او را پرسید، و ثابت وی را از آنچه از آیه بر وی گران تمام شده بود خبر داد و گفت: من مردی هستم که زیبایی و جمال را دوست میدارم، و قومم را رهبری میکنم، پیامبر ص فرمود: «تو از آنان نیستی، بلکه به خیر زندگی میکنی، و به خیر وفات مینمایی، و خداوند تو را به جنت داخل میکند». میگوید: و هنگامی که خداوند این آیه را برای پیامبر خود نازل نمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَرۡفَعُوٓاْ أَصۡوَٰتَكُمۡ فَوۡقَ صَوۡتِ ٱلنَّبِيِّ وَلَا تَجۡهَرُواْ لَهُۥ بِٱلۡقَوۡلِ﴾ [الحجرات: ۲].
ترجمه: «ای کسانی که ایمان آوردهاید صدای خود را فراتر از صدای پیامبر نکنید، و در برابر او سخن بلند مگویید».
عین عمل را تکرار نمود. و این عمل وی برای پیامبر ص خبر داده شد، و او کسی را نزد وی فرستاد، و ثابت آنچه را که برای او گران تمام شده بود خبر داد، و آن اینکه وی انسان بلند صدایی است، و میترسد از کسانی باشد که عملش باطل گردیده است. پیامبر ص فرمود: «بلکه زندگی ستودنی میکنی، و به شهادت میرسی، و خداوند تو را داخل جنت میکند» [۲۶۲]، و حدیث را متذکر شده [۲۶۳].
و از محمدبن ثابت انصاری روایت است که: ثابت بن قیس س گفت: ای رسول خدا، ترسیدم، که هلاک شده باشم، پیامبر خدا ص گفت: «چرا؟» پاسخ داد: خداوند ما را از این منع نموده است، که دوست داشته باشیم به کاری که نکردهایم ستوده شویم، و من چنانم که ستوده شدن را دوست میدارم، و ما را از خودبینی و تکبر منع نموده است، و من زیبایی را دوست میدارم، و ما را از بلند نمودن صدا بالاتر از صدایت نهی فرموده است، و من صدایم بلند است. پیامبر خدا ص فرمود: «ای ثابت آیا راضی نمیشوی، که زندگی ستودنی داشته باشی، و به شهادت برسی و داخل جنت شوی؟» گفت: آری، ای پیامبر خدا، میگوید: او به خوبی زندگی نمود، و در روز [جنگ علیه]مسیلمه کذّاب به شهادت رسید. حاکم میگوید: به شرط بخاری و مسلم صحیح است، ولی آنان این را به این سیاق روایت ننمودهاند، و ذهبی با او موافقت نموده است.
[۲۶۱] بخاری (۳۶۱۳). [۲۶۲] ضعیف. طبرانی (۲/ ۷۰). [۲۶۳] هیثمی (۳۲۲/۹) میگوید: دختر ثابت به قیس را نشناختم، و بقیه رجال وی رجال صحیحاند. ظاهر این است که، دختر ثابت بن قیس صحابی است، چون وی گفته است: از پدرم شنیدم. و حاکم (۲۳۵/۳) این را از عطا از دختر ثابت بن قیس به مانند آن به اختصار روایت نموده است.
بخاری و مسلم از عایشه ل روایت نمودهاند که گفت: پیامبر خدا ص بوریایی داشت، که هنگام شب از آن به عنوان اطاق استفاده مینمود و در آن نماز میخواند، و در روز آن را پهن میکرد و بر آن مینشست. مردم شروع نموده نزد پیامبر ص میآمدند، و به نمازش [اقتدا نموده با او]نماز میخواندند [۲۶۴] حتی که زیاد شدند، آن گاه پیامبر ص از آنان روی گردانید و گفت: «ای مردم، از اعمال آنچه را بردارید که توان آن را داشته باشید، چون تا شما مانده و خسته نشوید، خداوند خسته و مانده نمیشود، و بهترین عملها نزد خداوند با دوامترین آنها است، اگرچه اندک باشد». و در روایتی آمده است: و آل محمد چون عملی را انجام میدادند، بر آن مداومت میکردند [۲۶۵]- [۲۶۶].
[۲۶۴] البته این در نمازهای نفل و نمازهای تهجد بود نه در نمازهای فرض. م. [۲۶۵] این چنین در الترغیب (۸۹/۵) آمده است. [۲۶۶] بخاری (۱۱۵۱) مسلم (۷۸۲).
ابوداود از انس بن مالک س روایت نموده که: وی در دست پیامبر ص فقط یک روز یک انگشتر نقره را دید، آن گاه مردم همه انگشتر ساختند و پوشیدند، بعد پیامبر ص آن را انداخت، و مردم نیز [انگشترهای خود را] انداختند [۲۶۷]. بخاری این را به مانند آن روایت نموده است، و در صحیحین از ابن عمر ب روایت است که گفت: رسول خدا ص انگشتر طلایی به انگشت میکرد بعد از آن را انداخت و گفت: «ابداً این را نمیپوشم»، و مردم نیز انگشترهای خود را انداختند [۲۶۸]- [۲۶۹].
[۲۶۷] صحیح. ابوداوود (۴۲۲۱) آلبانی آن را در صحیح ابوداوود (۳۵۵۵) صحیح دانسته است. [۲۶۸] این چنین در البدایه (۳/۶) آمده است. [۲۶۹] بخاری (۶۶۵۱) مسلم (۲۰۹۱).
ابن ابی شیبه از ایاس بن سلمه و او از پدرش روایت نموده، که گفت: قریش خارجه بن کرز را برای به دست آوردن خبر و جاسوسی نزد مسلمانان فرستادند، و او با ستایش و خوبگویی [از مسلمانان]برگشت، گفتند: تو یک اعرابی هستی، که سلاحها را برایت تکان دادهاند، و قلبت ترسیده است، و آنچه به تو گفته شد، و خود گفتهای ندانستهای. بعد از آن عروه بن مسعود س را فرستادند، او آمد و گفت: ای محمد این سخن چیست؟ بهسوی ذات خداوند دعوت میکنی، و باز بهسوی قومت با این مردم اوباش، کسانی که میشناسی و کسانی که نمیشناسی آمدهای، تا روابط خویشاوندی ایشان را قطع کنی، و حرم ایشان را با خون و مالشان حلال بگردانی؟ پیامبر ص گفت: «من بهسوی قومم جز جهت وصل رحمهای ایشان نیامدهام، خداوند آیین و دینشان را به دین بهتری از دینشان تبدیل مینماید، و زندگی بهتری از زندگی شان، به آنان نصیب میگرداند»، آن گاه وی نیز با ستایش و خوبگویی برگشت.
سلمه میگوید: و عرصه بر مسلمانی که در دست مشرکین گیر افتاده بودند تنگ و شدید شده بود، آن گاه پیامبر خدا ص عمر س را خواست و به او گفت: «ای عمر آیا پیام مرا به برادران مسلمانت که اسیراند میرسانی؟» گفت: نه ای پیامبر خدا، به خدا سوگند، من در مکه خویشاوندان نزدیک ندارم، غیر از من، [دیگران] اقارب زیادی دارند. آن گاه عثمان س را خواست و بهسوی ایشان فرستاد، و عثمان س با سواری خود حرکت کرد، تا اینکه به قرارگاه مشرکین آمد، و آنان او را مسخره نمودند و به او سخنان زشتی گفتند، بعد از آن ابان بن سعیدبن عاص پسر عمویش به وی پناه داد، و او را بر زین در پشت سر خود سوار نمود. هنگامی که رسید گفت: ای پسرعمو، چرا من تو را اینقدر فروتن میبینم؟ ازارت را دراز کن - ازار وی تا نصف ساقهایش بود - عثمان س به او گفت: ازار پوشیدن صاحب ما همینطور است. و او در مکه آنچه را رسول خدا ص گفته بود، به همه اسیران مسلمان رسانید.
سلمه میگوید: در حالی که ما آرام گرفته بودیم، منادی پیامبر خدا ص فریاد نمود: ای مردم، به طرف بیعت بشتابید، به طرف بیعت بشتابید، روح القدس نازل شده است، در حالی ما به طرف رسول خدا ص رفتیم، که وی در زیر درخت طلح [۲۷۰] قرار داشت، و با او بیعت نمودیم. و این همان قول خداوند است:
﴿لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ﴾ [الفتح: ۱۸].
ترجمه: «خداوند از مؤمنانی که در زیر آن درخت با تو بیعت کردند راضی و خوشنود شد».
میافزاید: و پیامبر ص خود از طرف عثمان بیعت نمود، و یک دست خود را بر دیگرش گذاشت، و مردم گفتند: خوشی بادا به ابوعبداللَّه که در خانه [خدا]طواف میکند، و ما اینجا هستیم! پیامبر خدا ص فرمود: «اگر وی چندین و چند سال هم درنگ کند، تا من طواف نکنم، طواف نمیکند» [۲۷۱]- [۲۷۲]. و ابن سعد(۲۰۸) این را از ایاس بن سلمه از پدرش به شکل مختصر روایت کرده، و در روایت وی آمده: گفت: ای پسرعمو، تو را بسیار متواضع و فروتن میبینم! ازارت را چنان که قومت دراز میکند دراز کن، گفت: دوست ما همینطور تا نصف ساقهای خود ازار بر تن میکند، گفت: ای پسرعمو، به خانه طواف کن، گفت: ما چیزی را تا اینکه دوست مان انجام ندهد و ما نقش قدم او را پیروی نکنیم انجام نمیدهیم.
[۲۷۰] درخت بزرگ و خارداری است در ریگستان، ام غیلان و مغیلان نیز گفته میشود. [۲۷۱] این چنین در الکنز (۸۴/۱) آمده است. و این را رویانی و ابویعلی و ابن عساکر از ایاس بن سلمه از پدرش به اختصار روایت نمودهاند، چنانکه در الکنز (۵۶/۸) آمده است. [۲۷۲] ابن ابی شیبة (۸/ ۵۱۱).
طیالسی، ابن سعد [۲۷۳]، احمد، بخاری، ترمذی، نسائی، ابن حبان و غیر ایشان از زیدبن ثابت س روایت نمودهاند که گفت: ابوبکر س هنگام جنگ اهل یمامه، در حالی که عمر س نزدش تشریف داشت مرا خواست و گفت: این نزدم آمده به من خبر داد که قتل در این رزمگاه - یعنی روز یمامه - دامن گیر قاریان قرآن گردیده است، و من میترسم که قتل در رزمگاههای دیگر نیز دامن گیر قاریان قرآن شود، و قرآن از دست برود، و من بر آن شدم که آن را جمع کنی، آن گاه به او - یعنی به عمربن خطاب - گفتم: چگونه کاری را بکنیم که پیامبر خدا ص آن را ننموده است؟ عمر به من گفت: این به خدا سوگند، خیر و خوبیست، و عمر تا آن وقت مرا در این کار تشویق و تاکید نمود، که خداوند سینهام را به آنچه که سینه وی را بدان گشوده بود گشود، و من نیز در این مورد به همان نظری رسیدم که عمر س بر آن بود. زید میگوید: عمر نزد وی نشسته بود و حرف نمیزد. ابوبکر گفت: تو جوان عاقلی هستی، که متهمت نمیکنیم، و وحی را برای پیامبر خدا ص مینوشتی، پس قرآن را جمع کن. زید میگوید: به خدا سوگند، اگر مرا به نقل کوهی ازکوهها امر مینمودند، از امرش به جمع آوری قرآن برایم ثقیلتر و گرانتر نمیبود. گفتم: چگونه کاری را میکنید که پیامبر خدا ص آن را ننمود؟ گفت: به خدا سوگند، این خیر است، و ابوبکر تا آن وقت به من این حرفها را تکرار نمود، که خداوند سینهام را به آنچه که سینههای ابوبکر و عمر ب را گشوده بود گشود، و در این مورد به همان نظری متقاعد شدم، که آن دو بر آن بودند، و شروع به پیگیری و جمع آوری قرآن از ورقهها، سنگها [۲۷۴]، استخوانهای شانه، شاخههای خرما و سینههای مردان نمودم، و آخر سوره برائت را نزد خزیمه بن ثابت انصاری س یافتم، که با هیچکسی غیر از وی نیافتمش:
﴿لَقَدۡ جَآءَكُمۡ رَسُولٞ مِّنۡ أَنفُسِكُمۡ عَزِيزٌ عَلَيۡهِ مَا عَنِتُّمۡ﴾ [التوبة: ۱۲۸].
ترجمه: «رسولی از خود شما بهسویتان آمد که رنجهای شما بر او سخت است». تا به خاتمه سوره براءه.
و صحیفه هایی که قرآن در آنها جمع شده بود در زندگی ابوبکر س نزد وی بودند، تا زمانی که خداوند وی را قبض نمود، بعد از آن در زندگی عمر س نزد وی بودند، و پس از درگذشت او نزد حفصه بنت عمر ب بودند [۲۷۵]- [۲۷۶].
[۲۷۳] ابن سعد (۴۶۱/۱). [۲۷۴] البته سنگهای نازک و سفید. [۲۷۵] این چنین در کنز العمال (۲۷۹/۱) آمده است. [۲۷۶] بخاری (۴۹۸۶) احمد (۱/ ۱۰) ترمذی (۳۱۰۳).
و گفته ابوبکر س گذشت: سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، اینکه از آسمان بیفتم، برایم محبوبتر و بهتر از این است، که آنچه را ترک نمایم که رسول خدا ص به خاطر آن جنگیده است، مگر اینکه من هم به خاطر آن بجنگم، پس با عربها جنگید تا اینکه به اسلام برگشتند. این را عدنی از عمر س روایت نموده است.
و نزد شیخین [بخاری و مسلم] و احمد از ابوهریره روایت است... حدیث را متذکر شده، و در آن آمده است: ابوبکر س گفت: به خدا سوگند، با کسی که در میان نماز و زکات جدایی افکند و فرق قایل شود خواهم جنگید، چون زکات حق مال است، به خدا سوگند، اگر آنها ریسمانی را که برای رسول خدا ص ادا مینمودند، به من ندهند و از من بازدارند، بخاطر همان ریسمان با آنان خواهم جنگید. و این قول ابوبکر س گذشت: سوگند به ذاتی که خدایی غیر از وی نیست، اگر سگها پاهای ازواج رسول خدا ص را بکشند، در آن صورت هم ارتشی را که رسول خدا ص سوق داده است، بر نمیگردانم، و نه هم بیرقی راباز میکنم که رسول خدا ص آن را بسته است، و اسامه را اعزام کرد. این را بیهقی از ابوهریره روایت نموده است. و نزد سیف از عروه روایت است که ابوبکر س گفت: سوگند به ذاتی که جان ابوبکر در دست اوست، اگر گمان کنم که درندگان مرا میربایند به آن هم لشکر اسامه را چنان که رسول خدا ص به آن امر نموده اعزام میکنم، و اگر در قریهها غیر از من کسی باقی نماند، باز هم آن را حرکت میدهم.
و نزد ابن عساکر از عروه روایت است، که ابوبکر س گفت: آیا من ارتشی را که رسول خدا ص حرکت داده است، نگه دارم؟! در این صورت به کار بزرگی جرأت نمودهام!! سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، اینکه تمام عربها بر من حمله آورند، برایم محبوبتر است از این که ارتشی را نگه دارم که رسول خدا ص آن را حرکت داده است!! ای اسامه با ارتشت به همان طرفی که به آن مأمور شدهای حرکت کن، و بعد از آن به همان جایی که رسول خدا ص به تو در ناحیه فلسطین و بر اهل مؤته دستور داده است بجنگ، چون خداوند آنچه را میگذاری کفایت خواهد نمود. و نزد سیف از حسن روایت است که ابوبکر ریش عمر را گرفته، گفت: مادرت تو را از دست بدهد، و گمت کند، ای ابن خطاب! کسی را غیر از امیر رسول خدا ص تعیین کنم؟! و این روایتها به شکل طولانی گذشتهاند.
ابونعیم [۲۷۷] از سعدبن ابی وقاص س روایت نموده، که گفت: حفصه دختر عمر به عمرب گفت: ای امیرالمؤمنین اگر لباسی را که از این لباست نرمتر باشد بپوشی و طعامی را که از این طعامت بهتر باشد بخوری بهتر است، چون خداوند ﻷ در رزق وسعت آورده، و خیر را افزون نموده است! گفت: من با تو نزد نفس خودت دعوا میکنم [۲۷۸]، آیا آن سختی و شدت را که پیامبر خدا ص از زندگی میدید به یاد نداری، آن گاه به دنبال هم حوادث را برای او ذکر میکرد تا اینکه حفصه را به گریه آورد، و به او گفت: اگرچه تو آن را گفتی، به خدا سوگند، اگر بتوانم با آنان [۲۷۹] در همان زندگی شدیدشان سهیم میگردم، تا باشد با آنان زندگی سعادتمندانهشان را درک نمایم [۲۸۰].
[۲۷۷] الحلیه (۴۸/۱). [۲۷۸] یعنی در دعوای خویش قضاوت را به نفس خودت میگذارم. م. [۲۷۹] رسول خدا ص و ابوبکر س. م. [۲۸۰] این را ابن سعد (۱۹۹/۳) از مصعب بن سعد به مانند آن روایت نموده است. و روایتهای طولانی و مجمل در این باره در زهد و پارسایی عمر س گذشت.
هَنّاد از ابواُمامه س روایت نموده، که گفت: در حالی که عمربن خطاب س در میان عدهای از یاران خود قرار داشت، برایش پیراهن پنبهای آورده شد، و او آن را پوشید، و تا هنوز از استخوانهای ترقوهاش نگذشته بود، که گفت: ستایش خدای راست، که برایم لباسی داد که عورتم را به آن میپوشانم، و در زندگی ام خود را به آن آراسته میسازم. بعد از آن به طرف قوم روی آورد و گفت: آیا میدانید که من این کلمات را چرا گفتم؟ گفتند: نه، مگر اینکه به ما خبر بدهی، گفت: من روزی رسول خدا ص را مشاهده نمودم که برایش لباس جدیدی از خودش آورده شد، و او آن را پوشید و بعد از آن گفت: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي كَسَانِي مَا أُوَارِى بِهِ عَوْرَتِي وَأَتَجَمَّلُ بِهِ فِي حَيَاتِي» ترجمه: «ستایش خدایی راست که به من لباسی داد که عورتم را به آن میپوشانم، و در زندگی ام خود را به آن آراسته میسازم»، بعد گفت: «سوگند به ذاتی که مرا به حق مبعوث گردانیده است، هر بنده مسلمانی که خداوند به او لباس جدیدی بدهد، و او به لباس کهنه خود را به بنده مسلمان و مسکینی بپوشاند، و آن را جز برای خدا به او نپوشاند، تا آن وقت در پناه خدا، و در امان خدا و در ضمانت خدا میباشد که یک تار از آن لباس بر آن شخص در مرده و زندهاش باقی باشد». میگوید: بعد از آن عمر س پیراهن خود را دراز نمود، و درآن زیادتر از انگشتانش را دید [۲۸۱]، و به عبداللَّه گفت: ای پسرم تیغ را بیاور، وی برخاست و تیغ را آورد، و عمر آستین پیراهنش را در دستش اندازه نمود، و به زیادتر از انگشتانش متوجه شده، آن را قطع نمود. گفتیم: ای امیرالمؤمنین، آیا خیاطی را نیاوریم که این را بدوزد؟ گفت: نه، ابوامامه میگوید: عمر را بعد از آن دیدم که رشتههای آن پیراهن در انگشتانش پراکنده و منتشر بود، و او آن را نمیدوخت [۲۸۲].
از ابن عمر ب روایت است که گفت [۲۸۳]: عمر پیراهن جدیدی را پوشید، و بعد از آن مرا با تیغی خواست و گفت: ای پسرم آستین پیراهنم را بکش، و دست خود را به سر انگشتانم بچسبان، و زیادی آن را قطع کن، آن گاه من هردو طرف آستینها را قطع نمودم، و دهن آستینها به شکلی قطع شدند، که با هم غیر موازی و نابرابر بودند. به او گفتم: پدر، اگر این را با قیچی برابر کنم، گفت: ای پسرم بگذارش، این چنین پیامبر خدا ص را دیدم که مینمود، و آن پیراهن تا پاره شدنش بر تن عمر بود، و گاهی تارها را میدیدم که بر پاهایش میافتادند.
[۲۸۱] یعنی: آستینهایش را از انگشتانش درازتر یافت. م. [۲۸۲] این چنین در الکنز (۵۵/۸) آمده است. [۲۸۳] الحلیه (۴۵/۱).
بخاری از اسلم روایت نموده، که عمربن خطاب س به رکن [۲۸۴] گفت: به خدا سوگند، من میدانم تو سنگی هستی که نه ضرر میرسانی و نه نفع، اگر من پیامبر خدا ص را نمیدیدم که بر تو دست میکشد من هم بر تو دست نمیکشیدم. آن گاه بر آن دست کشید و گفت: ما را به تیز دور نمودن [در اطراف کعبه] چه، آن را به خاطری انجام دادیم، تا قوت خود را به مشرکین نشان دهیم [۲۸۵]، و خداوند حالا ایشان را به هلاکت رسانیده است، بعد از آن گفت: چیزی است که پیامبر خدا ص آن را انجام داده است، و دوست نداریم که ترکش کنیم [۲۸۶]- [۲۸۷].
و ابن ابی شیبه و دار قطنی در العلل از عیسی بن طلحه از مردی روایت نمودهاند که: وی پیامبر ص را در حالی دید که نزد حجر الاسود ایستاده است و میگوید: «من میدانم تو سنگی هستی که نه ضرر میرسانی و نه نفع»، و بعد بوسیدش. سپس ابوبکر س حج نمود، و نزد حجرالاسود ایستاد و گفت: من میدانم، تو سنگی هستی که نه ضرر میرسانی و نه نفع، و اگر رسول خدا ص را نمیدیدم که تو را میبوسید نمیبوسیدمت [۲۸۸].
و احمد [۲۸۹] از یعلی بن امیه س روایت نموده، که گفت: با عثمان س طواف نمودم، و بر رکن دست کشیدیم، یعلی میگوید: من به طرف نزدیک خانه بودم، هنگامی که به رکن غربی [۲۹۰] که نزدیک حجر الاسود قرار دارد رسیدیم دست وی را دراز کردم تا [بر آن] دست بکشد و استلام کند. گفت: چه میخواهی؟ گفتم: آیا دست نمیکشی؟ پاسخ داد: آیا با پیامبر خدا ص طواف ننمودی؟ گفتم: بلی: [طواف نمودم]، گفت: آیا وی را دیدی که به این دو رکن غربی دست بکشد؟ گفتم: نه، افزود: آیا برایت در او الگویی نیک نیست؟ گفتم: آری، گفت: پس این را بگذار [۲۹۱].
[۲۸۴] یعنی حجرالاسود. [۲۸۵] عمر س به این گفته خود به آن قول پیامبر ص اشاره میکند که در عمره القضاء هنگامی که در مقابل دیدگان مشرکین طواف مینمودند، گفت: «خداوند مردی را رحم کند، که امروز قوتی از نفس خود برایشان نشان دهد». [۲۸۶] این چنین در البدایه (۱۵۳/۵) آمده است. [۲۸۷] بخاری (۱۶۰۵). [۲۸۸] این چنین در کنزالعمال (۳۴/۳) آمده است. [۲۸۹] احمد (۷۰/۱). [۲۹۰] ممکن هدف وی رکن عراقی باشد. [۲۹۱] ضعیف. احمد (۱/ ۷۰) در سند آن یک مجهول است. شیخ احمد شاکر آن را ضعیف دانسته است.
احمد از بکر بن عبداللَّه روایت نموده، که اعرابیی به ابن عباس ب گفت: چرا آل معاویه شربت، آب و عسل میدهند، و آل فلان شیر میدهند، و شما شربت نبیذ [۲۹۲] میدهید؟ آیا این بر اثر بخلتان است، یا نیازمندی دارید؟ ابن عباس پاسخ داد: نه ما بخیل هستیم، و نه هم نیازمندی داریم، ولی پیامبر خدا ص روزی که اسامه بن زید نیز در عقبش سوار بود، آمد و نوشیدنی خواست و ما از این - یعنی شربت نبیذ - به او دادیم، و او از آن نوشید و گفت: «خوب کردید، اینطور بسازید!» [۲۹۳].
از جعفربن [۲۹۴] تمام روایت است، که گفت: مردی نزد ابن عباس ب آمد و گفت: درباره این آب کشمش که برای مردم میدهید چه فکر میکنی؟ آیا این سنتی است، که از آن پیروی میکنید، یا اینکه این را از شیر و عسل بر خود آسانتر میبینید؟ ابن عباس گفت: پیامبر خدا ص نزد عباس در حالی آمد که وی به مردم نوشیدنی میداد، و گفت: «به من نوشیدنی بده، آن گاه عباس کاسههای بزرگی از نبیذ را خواست، و کاسهای از آنها را برای رسول خدا ص داد و او نوشید، و گفت: «خوب کردید، اینطور بسازید!» ابن عباس میگوید: بنابراین خوشم نمیآید که این شربت نبیذ برایم به شربت عسل و شیر تبدیل شود، البته به خاطر قول رسول خدا ص، «خوب کردید اینطور بسازید».
[۲۹۲] آب شیرین شده توسط خرما یا کشمش. [۲۹۳] صحیح. احمد (۲/ ۱۳۱). [۲۹۴] ابن سعد (۱۶/۴).
احمد از ابن سیرین روایت نموده، که گفت: من با ابن عمر ب در عرفات بودم، هنگامی که وی رفت من نیز با او رفتم و نزد امام آمد و با وی نماز ظهر و عصر را به جای آورد، بعد از آن ایستاد، من و همراهانم نیز توقف نمودیم، تا اینکه امام حرکت کرد. و ما نیز با وی حرکت کردیم تا اینکه به تنگه مأزمین رسید [۲۹۵]، و شتر خود را خوابانید و ما نیز شترهای خویش را خوابانیدیم، فکر مینمودیم که وی نماز میخواند. غلامش که شتر وی را محکم میگرفت گفت: وی نماز نمیخواند، وی به یاد آورد که هنگامی پیامبر ص به این مکان رسید قضای حاجت نمود، وی دوست دارد که او نیز در این مکان قضای حاجت نماید [۲۹۶].
و بزار به اسنادی که در آن باکی نیست [۲۹۷] از ابن عمر ب روایت نموده که: روی بهسوی درختی میان مکه و مدینه میآمد و زیر آن استراحت میکرد و میگفت: پیامبرص این چنین مینمودند [۲۹۸]- [۲۹۹].
و ابن عساکر از نافع روایت نموده که: ابن عمر ب آثار رسول خدا ص را پیگیری مینمود، و در هر جایی که نماز خوانده بود نماز میخواند. حتی که پیامبر ص زیر درختی رفته بود، و ابن عمر ب همیشه زیر آن درخت میرفت و در پایش آب میریخت تا خشک نگردد [۳۰۰]- [۳۰۱].
و احمد و بزار به اسناد جید از مجاهد روایت نمودهاند که گفت: در سفری با ابن عمر ب بودیم، وی بر مکانی عبور نمود، و از آن منحرف شد، بعد پرسیده شد که این کار را چرا نمودی؟ گفت، پیامبر خدا ص را دیدم که اینطور نمود و من نیز چنان نمودم [۳۰۲]. این چنین در الترغیب (۴۶/۱) آمده است.
و نزد ابونعیم در الحلیه (۳۱۰/۱) از نافع از ابن عمر ب روایت است که: وی در طریق مکه بود و زمام سواری خود را گرفته [اینسو و آنسو] میگردانید و میگفت: شاید قدم به جای قدم بخورد - یعنی [قدم مرکب خودش به جای] قدم مرکب پیامبر ص -. و نزد ابونعیم همچنان از نافع روایت است که گفت: اگر به ابن عمر ب در وقت پیگیری اثر پیامبر ص میدیدی، میگفتی: این دیوانه است! این را حاکم (۵۶۱/۳) به مانند آن از نافع روایت نموده است. و نزد ابن سعد (۱۰۷/۴) از عایشه ل روایت است که گفت: آثار و پیگردهای پیامبر ص را چنان که ابن عمر پیگیری مینمود هیچ کسی پیگیری نمیکرد. و نزد ابونعیم (۳۱۰/۱) از عاصم احول از کسی که به وی حدیث بیان نموده، روایت است که گفت: اگر ابن عمر ب را کسی در پیگیری آثار پیامبر ص میدید گمان میکرد که وی را آفتی رسیده است. و از اسلم روایت است که گفت: اگر شتری بچهاش را در زمین بیابانی گم مینمود، در پیگیری اثر آن نسبت به ابن عمر در پیگیری اثر عمربن خطاب ب جدیتر و تلاش کنندهتر نمیبود.
و عبدالرزاق از عبدالرحمن به امیه بن عبداللَّه روایت نموده که: وی به این عمر ب گفت: نماز خوف و نماز اقامت را در قرآن مییابیم، ولی نماز مسافر را نمییابیم؟ ابن عمر پاسخ داد: خداوند نبی اش را در حالی مبعوث نمود که ما خشکترین مردم بودیم، بنابراین چنان عمل میکنیم که رسول خدا ص عمل نمود [۳۰۳]. و نزد ابن جریر از امیه بن عبداللَّه بن خالدبن اسید روایت است که: وی به عبداللَّه بن عمر ب گفت: ما در کتاب خداوند ﻷ قصر نماز خوف را مییابیم و قصر نماز سفر را نمییابیم؟ عبداللَّه پاسخ داد: ما نبی مان ص را دریافتیم که عملی را انجام میداد و بدان عمل مینماییم.
نزد وی همچنان از وارد بن ابی عاصم روایت است که: وی با ابن عمر ب در منی روبرو شد و او را از نماز در سفر پرسید، وی گفت: دو رکعت، پرسید: در حالی که ما اینجا در منی هستیم چه فکر میکنی؟ آن گاه وی را دلتنگی فرا گرفت و گفت: وای بر تو! آیا از رسول خدا ص شنیدهای؟ گفتم: آری، و به وی ایمان آوردهام! فرمود: رسول خدا ص وقتی که بیرون میشد، دو رکعت نماز میگزارد، اگر خواسته باشی بخوان یا بگذار.
و نزد وی همچنان از ابومُنِیب جُرَشِی روایت است که گفت: به ابن عمر ب گفته شد: قول خداوند چنین است:
﴿وَإِذَا ضَرَبۡتُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ فَلَيۡسَ عَلَيۡكُمۡ جُنَاحٌ﴾ [النساء: ۱۰۱].
ترجمه: «و وقتی که در زمین سفر کردید بر شما گناهی نیست...».
و حالا در امن هستیم و نمیترسیم آیا نماز را قصر بخوانیم؟ فرمود: پیامبر خدا ص برای شما الگوی نیکی است [۳۰۴].
ابن خزیمه در صحیح خود و بیهقی از زیدبن اسلم روایت نمودهاند که گفت: ابن عمر ب را دیدم که دکمههای خود را باز نموده نماز میگزارد، سببش را از وی پرسیدم، فرمود: رسول خدا ص را دیدم که چنین مینمود [۳۰۵]- [۳۰۶].
[۲۹۵] تنگاییست در بین مزدلفه و عرفات. [۲۹۶] در الترغیب (۴۷/۱) میگوید: این را احمد روایت نموده، و از راویان آن در صحیح [بخاری] روایت نقل شده و به آنها اعتماد کرده شده است. [۲۹۷] و اسناد لابأس به. م. [۲۹۸] این چنین در الترغیب (۴۶/۱) آمده است. و هیثمی (۱۷۵/۱) میگوید: رجال آن موثق هستند. [۲۹۹] صحیح. احمد (۲/ ۱۳۱) آلبانی آن را در صحیح الترغیب (۴۸) صحیح دانسته است. [۳۰۰] این چنین در کنزالعمال (۵۹/۷) آمده است. [۳۰۱] حسن. بزار (۱/ ۸۱/ ۱۲۹) در آ« محمد بن عباد الهنائی است که صدوق است و بقیه رجال آن رجال شیخین هستند. آلبانی آن را در صحیح الترغیب (۴۷) حسن دانسته است. [۳۰۲] صحیح. ابن عساکر در مختصر تاریخ دمشق (۱۳/ ۱۵۹). [۳۰۳] عبدالرزاق در مصنف خود (۴۲۷۶). [۳۰۴] این چنین در الکنز (۲۴۰/۴) آمده است. [۳۰۵] این چنین در الترغیب (۴۶/۱) آمده است. [۳۰۶] ضعیف. ابن خزیمه و ابویعلی (۱۰/ ۱۴) آلبانی آن را در ضعیف الترغیب (۳۴) ضعیف دانسته است.
ابن ماجه و ابن حبان در صحیح خود - لفظ از وی است - از عروه بن عبداللَّه بن قشیری روایت نمودهاند که گفت: معاویه بن قره از پدرش س برایم حدیث بیان نموده، که گفت: در گروهی از مزینه نزد رسول خدا ص آمدم. و با او بیعت نمودیم و دکمههایش باز بودند، آن گاه دستم را در گریبان پیراهن وی داخل نمودم و خاتم [۳۰۷] را لمس کردم. عروه گفت: معاویه و فرزندش را (هرگز) در زمستان و تابستان ندیدم که دکمههایشان بسته باشد. و در نزد ابن ماجه آمده: دکمههای هردویشان باز میبود [۳۰۸]- [۳۰۹].
[۳۰۷] مهر نبوت را. [۳۰۸] این چنین در الترغیب (۴۵/۱) آمده است. این را همچنان بغوى و ابن سکن، چنانکه در الإصابه (۲۳۳/۳) آمده، روایت کردهاند. و ابن سعد (۴۶۰/۱) مانند این را روایت نموده است. [۳۰۹] صحیح. ابن ماجه (۳۵۷۸) ابن حبان (۵۴۵۲) و ابوداوود و ابن سعد و ترمذی در الشمائل. آلبانی آن را در صحیح ابن ماجه صحیح دانسته است.
طبرانی از کعب بن عُجْره س روایت نموده، که گفت: روزی در پیش روی رسول خدا ص در مسجد گروهی از ما انصاریها، گروهی از مهاجرین و گروهی از بنی هاشم نشسته بودیم، و در مورد رسول خدا ص که کدام مان به وی اولیتر و برایش محبوب تریم مخاصمه و جنجال نمودیم؟ گفتیم: ما گروه انصاریم، به وی ایمان آوردهایم، پیرویاش را نمودهایم، به همراه او جنگیدهایم و فدائیان وی در قلب دشمنش هستیم. بنابراین ما به وی اولیتر و برایش محبوبتریم، و برادران مهاجرمان گفتند: ما کسانی هستیم که با خدا و پیامبرش هجرت نمودیم، و اقارب و اهل و اموال را ترک گفتیم، و در چیزی که حاضر شدید حاضر شدیم و در آنچه شاهد بودید شاهد بودید، بنابراین ما به رسول خدا ص اولیتر و برایش محبوب تریم. و برادران بنی هاشمی مان گفتند: ما اقارب رسول خدا ص هستیم، و در آنچه حاضر بودید حاضر بودیم، و در آنچه شاهد بودیم شاهد بودیم [۳۱۰]، بنابراین ما به رسول خدا ص اولیتر و برایش محبوب تریم. آن گاه رسول خدا ص به طرف ما آمد و گفت: «شما چه میگویید»؟ آن گاه گفتههای مان را بازگو نمودیم، وی به انصار گفت: «راست گفتید، چه کسی این را بر شما رد میکند!»، و او را از گفته برادران مهاجرمان خبر دادیم، فرمود: «راست گفتهاند، چه کسی این را بر آنان رد میکند!» و او را از گفته بنی هاشم خبر دادیم، گفت: «راست گفتهاند، چه کسی این را برایشان رد میکند!»، بعد از آن گفت: «آیا در میان شما قضاوت نکنم؟» گفتیم: آری، پدر ومادرمان فدایت ای رسول خدا، فرمود: «اما شما، ای گروه انصار، من برادرتان هستم»، گفتند:اللَّه اکبر، به پروردگار کعبه سوگند، وی را بردیم! و «اما شما، ای گروه مهاجرین، من از شما هستم»، گفتند:اللَّه اکبر، به پروردگار کعبه سوگند، وی را بردیم!، «و اما شما بنی هاشم، شما از من و بهسوی من هستید»، بعد برخاستیم، و همه مان راضی و از سوی رسول خدا ص شادمان بودیم [۳۱۱]- [۳۱۲].
[۳۱۰] یعنی: در کارها و معرکهها و جنگ هایی که شما حضور داشتید ما نیز حضورداشتیم. م. [۳۱۱] هیثمی (۱۴/۱۰) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و در آن ابومسکین انصاری آمده که وی را نشناختم، و بقیه رجال آن ثقهاند و در بعضشان اختلاف است. [۳۱۲] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۱۹/ ۱۳۳) در سند آن یک مجهول است. نگا: المجمع (۱۰/ ۲۴).
طبرانی از عبداللَّه بن ابی اوفی س روایت نموده، که گفت: عبدالرحمن بن عوف از خالدبن ولید ب به رسول خدا ص شکایت نمود. پیامبر ص فرمود: «ای خالد هیچ مردی را از اهل بدر اذیت مکن، اگر به مانند کوه احد طلا انفاق کنی عمل وی را نمیتوانی انجام دهی»، گفت: آنان به من ناسزا میگویند و من به آنان پاسخ میدهم. فرمود: «خالد را اذیت مکنید، چون وی شمشیری از شمشیرهای خداست که خداوند وی را بر کفار برآورده است» [۳۱۳].
و نزد ابن عساکر از حسن روایت است که گفت: در میان عبدالرحمن بن عوف و خالدبن ولید ب مجادلهای واقع شد، خالد گفت: ای ابن عوف از اینکه یک روز یا دو روز از من سبقت جستهای بر من فخر مکن، این خبر به پیامبر ص رسید، فرمود: «اصحابم را برایم بگذارید، سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، اگر یکی از شما به مانند کوه احد طلا انفاق نماید نیمه مُدّ آنان را نمییابد». بعد از آن در میان عبدالرحمن و زبیر چنین واقع شد، آن گاه خالد گفت: ای نبی خدا، مرا از عبدالرحمن نهی نمودی، و زبیر وی را دشنام میدهد، فرمود: «آنان اهل بدراند و به یکدیگر مستحق تراند» [۳۱۴]. و نزد بزار از ابوهریره س روایت است که گفت: در میان خالد بن ولید و عبدالرحمن بن عوف ب چیزهای که در میان مردم میباشد واقع شد، رسول خدا ص گفت: «اصحابم را برایم بگذارید، چون یکی از شما اگر به مانند کوه احد طلا انفاق کند به مد یکی از ایشان نمیرسد و نه به نصفش» [۳۱۵]- [۳۱۶].
[۳۱۳] هیثمی (۳۴۹/۹) میگوید: این را طبرانی در الصغیر والکبیر به اختصار، و بزار به مانند آن روایت نمودهاند، و رجال طبرانی ثقهاند. و ابن عساکر و ابویعلی همچنان این را، چنانکه در الکنز (۱۳۸/۷) آمده، روایت کردهاند، و ابن عبدالبر در الاستیعاب (۴۰۹/۱) از عبداللَّه بن ابی اوفی س مثل این را روایت نموده است. [۳۱۴] این چنین در الکنز (۱۳۸/۷) آمده است. و احمد این را از انس س به مانند آن به اختصار روایت کرده است. هیثمی (۱۵/۱۰) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند. [۳۱۵] هیثمی (۱۵/۱۰) میگوید: رجال آن، رجال صحیحاند، غیرعاصم بن ابی نجود که ثقه دانسته شده. [۳۱۶] صحیح. احمد (۱۳/ ۱۱، ۵۴) از حدیث انس. نگا: صحیح الجامع (۳۳۸۶).
بزار از جابربن عبداللَّه س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص فرمود: «خداوند اصحابم را بر عالمیان برگزیده است، سوای انبیا و رسولان، و از اصحابم چهارتن را برای من برگزیده است: ابوبکر، عمر، عثمان و علی رحمهم الله، و آنان را اصحابم گردانیده است»، و گفت: «در همه اصحابم خیر و نیکی است. و امتم را بر دیگر امتها برگزیده، و از امتم چهار قرن را برگزیده است: قرن اول، دوم، سوم و چهارم» [۳۱۷]- [۳۱۸].
[۳۱۷] هیثمی (۱۶/۱۰) میگوید: رجال آن ثقهاند و در بعضیشان اختلاف است. [۳۱۸] بزار (۲۷۶۳) نگا: المجمع (۱۰/ ۱۶).
طبرانی از عبدالرحمن بن عوف س روایت نموده، که گفت: هنگامی که وفات پیمبرص فرارسید، گفتند: ای رسول خدا توصیه مان کن. فرمود: «شما را درباره سابقه داران اوایل از مهاجرین و درباره فرزندانشان بعد از آنان توصیه میکنم، اگر آن را انجام ندهید از شما نه عوضی قبول میشود و نه فدیهای». هیثمی (۱۷/۱۰) میگوید: این را طبرانی در الأوسط و بزار روایت کردهاند، مگر این که بزار گفته: «شما را درباره سابقه داران اوایل و به فرزندان آنان بعد از ایشان و به پسران آنان توصیه میکنم» [۳۱۹]، و رجال آن ثقهاند. و طبرانی از زیدبن سعد از پدرش روایت نموده: هنگامی که مرگ پیامبر ص به او خبر داده شد، در حالی که لباسهای کهنهاش را بر خود پیچیده بود بیرون گردید، و بر منبر نشست، در این اثنا مردم و اهل بازار از وی شنیدند و به مسجد حاضر شدند، وی پس از حمد و ثنای خداوند گفت: «ای مردم، مرا در این قبیله انصار حفظ کنید، چون اینان محل خورد و خوراک من هستند که در آن میخورم و محل اسرار من هستند، از نیکوکارشان قبول کنید، و از خطاکارشان درگذرید» [۳۲۰]- [۳۲۱].
[۳۱۹] صحیح. طبرانی در الاوسط (۷۸۴). [۳۲۰] هیثمی (۳۶/۱۰) میگوید: زیدبن سعدبن زید اشهلی را نشناختم و بقیه رجال آن رجال ثقهاند. [۳۲۱] بخاری (۳۷۹۹، ۳۸۰) از انس.
بزار از انس س روایت نموده، که گفت: مالک بن ذُخْشُن س نزد پیامبر ص یاد گردید، و آنان به وی ناسزا گفتند - به وی رأس منافقین گفته میشد [۳۲۲]-. پیامبر ص فرمود: «اصحابم را بگذارید، اصحابم را دشنام ندهید» [۳۲۳]. هیثمی (۲۱/۱۰) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند. و نزد طبرانی از ابن عباس س روایت است که گفت: رسول خدا ص فرمود: «کسی که اصحابم را دشنام بدهد، خداوند، ملائکه و مردم همه وی را لعنت میکنند» [۳۲۴]، هیثمی (۲۱/۱۰) میگوید: در این روایت عبداللَّه بن خراش آمده و ضعیف است.
و نزد طبرانی از عایشه ل روایت است که گفت: رسول خدا ص فرمود: «اصحابم را دشنام ندهید، خداوند کسی را که اصحابم را دشنام دهد لعنت نماید» [۳۲۵]. هیثمی (۲۱/۱۰) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند، غیر علی بن سهل که ثقه میباشد.
و طبرانی از سعیدبن زیدبن عمروبن نفیل س روایت نموده، که پیامبر ص گفت: «مرا به دشنام دادن اصحابم امر میکنید؟! بلکه خداوند بر آنان رحمت نازل فرموده، و برایشان بخشیده است» [۳۲۶].
[۳۲۲] این چنین در اصل و هیثمی آمده است. [۳۲۳] صحیح. بزار (۲۷۷۹). [۳۲۴] سند آن ضعیف است. آلبانی آن را در صحیح الجامع (۶۲۸۵) حسن دانسته است. همچنین طبرانی در الکبیر (۱۰/ ۱۴۲). [۳۲۵] حسن. طبرانی در الاوسط (۴۷۷۱). [۳۲۶] هیثمی (۲۱/۱۰) میگوید: طبرانی در الأوسط این را روایت نموده، و رجال آن رجال صحیحاند.
طبرانی از سعیدبن جُبَیر روایت نموده، که گفت: مردی نزد ابن عباس ب آمد و گفت: مرا نصیحت کن، فرمود: تو را به ترس از خداوند توصیه میکنم، و زنهار که اصحاب رسول خدا ص را به بدی یاد کنی، چون تو نمیدانی که برای آنان چه سبقت نموده است [۳۲۷].
[۳۲۷] هیثمی (۲۲/۱۰) میگوید: در این عمربن عبداللَّه ثقفی آمده، و ضعیف میباشد.
طبرانی در الأوسط از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: آخرین حرفی که رسول خدا ص گفت این بود: «در خانوادهام جانشینم شوید» [۳۲۸]- [۳۲۹].
و ابویعلی از ام سلمه ل روایت نموده، که گفت: فاطمه ل دختر رسول خداص در حالی نزد رسول خدا ص آمد، که حسن و حسین ب را بر دو طرف بغلش حمل مینمود، و در دستش دیگی از حسن بود که در آن طعام گرم وجود داشت، و آن را نزد پیامبر ص آورد. هنگامی که آن دیگ را پیش روی پیامبر ص گذاشت، پیامبر ص گفت: «ابوالحسن کجاست؟» پاسخ داد: در خانه، پس وی را طلب نمود. آن گاه پیامبر ص، علی، فاطمه، حسن و حسین نشستند و شروع به خوردن نمودند. ام سلمه میگوید: و پیامبر ص مرا بدان فرانخواند، و قبل از آن روز هرگاه طعامی میخورد و من نزدش حاضر میبودم مرا بر آن فرا میخواند. هنگامی که فارغ شد، جامه خود را بر آنان پیچانید و گفت: «بار خدایا، با کسی که با آنان دشمنی کند دشمنی نما، و با کسی که با آنان دوستی کند دوستی نما» [۳۳۰]- [۳۳۱].
طبرانی از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص فرمود: «ای بنی عبدالمطلب، من از خداوند سه چیز برایتان خواستم: اینکه ایستاده شما را ثابت گرداند، جاهلتان را آگاه سازد و گمراهتان را هدایت کند، و از وی خواستم تا شما را سخاوتمند و مهربان گرداند. اگر مردی در میان رکن و مقام بایستد و نماز گزارد و روزه بگیرد، بعد در حالی بمیرد که اهل بیت محمد را بد ببرد داخل آتش میشود» [۳۳۲]- [۳۳۳].
و طبرانی در الأوسط از عثمان س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص فرمود: «کسی که به یکی از فرزندان عبدالمطلب احسان کند، و او در دنیا عوض آن را برایش انجام ندهد، مکافات وی فردا، وقتی که با من روبرو شد بر من باشد» [۳۳۴]- [۳۳۵].
[۳۲۸] هیثمی (۱۶۳/۹) میگوید: در این عاصم بن عبیداللَّه آمده و ضعیف میباشد. [۳۲۹] ضعیف. طبرانی در الاوسط (۳۸۶۰) نگا: ضعیف الجامع (۲۴۴). [۳۳۰] هیثمی (۱۶۷/۹) میگوید: اسناد آن جید است. [۳۳۱] حسن. ابویعلی (۶۹۵۱). [۳۳۲] هیثمی (۱۷۱/۹) میگوید: این را طبرانی از شیخ خود محمد بن زکریای غَلابِی روایت نموده، و او ضعیف میباشد، و ابن حبان وی را در جمله ثقهها ذکر نموده، و گفته است: به حدیث وی وقتی که از ثقهها روایت کند اعتبار کرده میشود، چون در روایت وی از اشخاص مجهول بعض منکرها وجود دارد. میگویم [مؤلف]: این را از سفیان ثوری روایت کرده، و بقیه رجال آن رجال صحیحاند. [۳۳۳] ضعیف. طبرانی (۱۱/ ۱۷۷). [۳۳۴] هیثمی (۱۷۳/۹) میگوید: در این عبدالرحمن بن ابی الزناد آمده، و ضعیف میباشد. [۳۳۵] ضعیف. طبرانی در الاوسط (۱۴۴۶) نگا: ضعیف الجامع (۱/ ۵۶۷).
طبرانی از جابر س روایت نموده که: وی از عمربن خطاب س شنید که هنگام ازدواجش با دختر علی س میگفت: آیا برایم تبریک و تهنیت نمیگویید؟ از رسول خداص شنیدم که میگفت: «روز قیامت هر سبب و نسب جز سبب و نسب من قطع میگردد» [۳۳۶]- [۳۳۷].
[۳۳۶] هیثمی (۱۷۳/۹) میگوید: این را طبرانی در الأوسط والکبیر به اختصار روایت کرده، و رجال آن دو، رجال صحیحاند غیر حسن بن سهل که ثقه است. [۳۳۷] صحیح. طبرانی نگا: صحیح الجامع (۴۵۵۷).
احمد از محمدبن ابراهیم تیمی روایت نموده که: قتاده بن نعمان ظفری س به قریش ناسزا گفت، گویی که وی آنان را دشنام داد، آن گاه رسول خدا ص فرمود: «ای قتاده، قریش را دشنام مده، چون تو ممکن است مردانی از آنان را ببینی که عملت در مقابل اعمال ایشان و فعلت در برابر فعل ایشان حقیر و ناچیز شمرده شود، و وقتی آنان را ببینی به آنان غبطه ورزی، اگر قریش نخوت و سرکشی نمینمود، ایشان را به آنچه نزد خداوند برایشان است خبر میدادم» [۳۳۸]- [۳۳۹].
طبرانی از علی س روایت نموده که: پیامبر ص طوری که میدانم گفت: «قریش را عزت و اکرام نمائید و خود را از آنان برتر ندانید. اگر قریش نخوت و سرکشی نمینمود حتماً وی را از آنچه نزد خداوند ﻷ برایش است خبر میدادم» [۳۴۰]- [۳۴۱]. و نزد احمد از عایشه ل روایت است که پیامبر ص نزد وی آمد و گفت: «اگر قریش نخوت و سرکشی نمینمود، وی را به آنچه نزد خداوند برایش است خبر میدادم» [۳۴۲]- [۳۴۳]. و طبرانی از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص فرمود: «امانت را در قریش طلب کنید - یا گفت: جستجو نمایید - ، چون امین قریش بر امین غیر قریش فضیلت دارد، و قوی قریش از قوی غیر ایشان دو فضیلت دارد» [۳۴۴]- [۳۴۵].
بزار از رفاعه بن رافع س روایت نموده که: رسول خدا ص به عمر س فرمود: «قومت را برایم جمع کن»، آن گاه عمر آنان را یک خانه رسول خدا ص جمع نمود، و نزد پیامبر ص وارد شد و گفت: ای رسول خدا، آنان را نزدت داخل نمایم، یا به سویشان بیرون میشوی؟ فرمود: «بلکه به سویشان بیرون میشوم». میافزاید: بعد نزد آنان آمد و گفت: «آیا در میان شما کسی از غیرتان هست؟» گفتند: بلی، در میان ما هم پیمانان مان هستند، و در میان ما خواهرزادههای مان حضور دارند [۳۴۶] و غلامهای مان همراه ما هستند. فرمود: «هم پیمانان مان از مایند، خواهرزادههای مان از مایند،غلامهای مان از مااند و شما آیا نمیشنوید؟ دوستان خدا فقط متقیاناند، اگر از آنان باشید، دوستان خدایید، در غیر آن بیندیشید، نشود که مردم در روز قیامت اعمال بیاورند و شما گناهان را بیاورید که در آن صورت از شما اعراض نماییم و روی گردانیم»، بعد از آن دستهای خود را بلند نمود و گفت: «ای مردم، قریش اهل امانتاند، کسی که در طلب عیب و لغزشهای آنان باشد خداوند وی را بر بینیاش سرنگون میسازد»، این را سه مرتبه گفت [۳۴۷]- [۳۴۸].
[۳۳۸] هیثمی (۲۳/۱۰) میگوید: این را احمد مرسل و مسند روایت نموده، و لفظ مسند را بر مرسل محول گردانیده است، و همچنان بزار، و طبرانی آن را مسند روایت کردهاند، و رجال بزار در مسند رجال صحیحاند، غیر جعفربن عبداللَّه بن اسلم در مسند احمد که ثقه است، و درباره بعض رجال طبرانی اختلاف است. [۳۳۹] صحیح. احمد (۶/ ۳۸۴). [۳۴۰] هیثمی (۲۵/۱۰) میگوید: در این ابومعشر آمده، و حدیثش حسن است. [۳۴۱] صحیح. طبرانی. نگا: صحیح الجامع (۴۳۸۲، ۴۳۸۴) و المجمع (۱۰/ ۲۵). [۳۴۲] و رجال آن، چنانکه هیثمی (۲۵/۱۰) میگوید، رجال صحیحاند. [۳۴۳] صحیح. احمد (۶/ ۱۵۸). [۳۴۴] هیثمی (۲۶/۱۰) میگوید: این را طبرانی در الأوسط و ابویعلی روایت نمودهاند، و اسناد آن حسن است. [۳۴۵] ضعیف. طبرانی در الاوسط (۲۶۹۲) ابویعلی (۶۴۶۹) در سند آن علی بن زید بن جدعان و مومل بن اسماعیل هستند که هردو ضعیفاند. [۳۴۶] در اصل و هیثمی «برادرزادههای مان» آمده، ولی صواب همانست که ما ذکر نمودیم، آنهم البته با استناد به این قول پیامبر ص: «اين اخت القوم منهم»، «خواهرزاده قوم از آنان است». [۳۴۷] هیثمی (۲۶/۱۰) میگوید: این را بزار روایت نموده و لفظ از وی است، و احمد این را به اختصار روایت کرده، و گفته است: «خداوند وی را بر رویش در آتش اندازد»، و طبرانی آن را به مثل بزار روایت نموده، و رجال احمد و بزار و اسناد طبرانی ثقهاند. [۳۴۸] صحیح. احمد (۴/ ۳۴۰) بزار (۲۷۸۰).
طبرانی از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص فرمود: «بغض و بد دیدن بنی هاشم و انصار کفر است، و بغض و بد دیدن عرب نفاق» [۳۴۹]- [۳۵۰].
[۳۴۹] هیثمی (۲۷/۱۰) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و رجال آن ثقهاند. [۳۵۰] بسیار ضعیف. طبرانی در الکبیر (۱۱/ ۱۴۶) در سند آن چند ناشناخته هست. آلبانی در ضعیف الجامع (۲۳۴۰) میگوید: بسیار ضعیف است.
احمد از عایشه ل روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص در حالی نزدم وارد شد که میگفت: «ای عایشه قومت از همه امتم به من سریعتر میپیوندد». میگوید: هنگامی که نشست گفتم: ای رسول خدا، خداوند مرا فدایت گرداند، داخل شدی و سخنی میگفتی که مرا ترسانیدی. گفت: «و آن کدام است؟» گفتم: میپنداری قومم از همه (امتت) سریعتر به تو میپیوندد! گفت: «آری»، پرسیدم: این چرا؟ فرمود: «مرگ آنان را درو میکند، و امتشان بر آنان غلبه میکنند» [۳۵۱]. میگوید: گفتم: مردم بعد از آن یا در آن هنگام چطور میباشند؟ گفت: «ملخهای کوچک میباشند که قویهای آن ضعیفهایش را میخورد، تا اینکه قیامت برپا شود» [۳۵۲]. [در نص «دبی» استعمال شده] و راوی میگوید: هدف از آن ملخهای کوچکی است که تا حال بال نکشیده باشند.
و در روایتی آمده: «ای عایشه، اولین کسی که از مردم هلاک میشود قوم توست»، میگوید: گفتم: خداوند مرا فدایت گرداند، آیا از زهر؟ گفت: «نه، ولی قبیله قریش را مرگ درو میکند، و مردم بر آنان غلبه مینمایند، و نخستین مردم در هلاک شدناند» [۳۵۳]. گفتم: بقای مردم بعد از ایشان چطور است؟ گفت: «آنان پشت مردماند، وقتی که هلاک شوند مردم هلاک شدهاند» [۳۵۴]- [۳۵۵].
[۳۵۱] یعنی: آنان را اهل خلافت نمیبیند. [۳۵۲] صحیح. احمد (۶/ ۹۰). [۳۵۳] این چنین در اصل و هیثمی آمده. [۳۵۴] هیثمی (۲۸/۱۰) میگوید: احمد این را روایت نموده و بزار بعضی آن را روایت کرده است، و طبرانی در الأوسط نیز بعضی آن را روایت نموده، و اسناد روایت اول نزد احمد از رجال صحیح برخوردار است، و در بقیه روایتها سخن است. [۳۵۵] ضعیف. احمد (۶/ ۷۴) در سند آن عبدالله بن مومل است که ضعیف است: التقریب (۱/ ۴۵۴).
ابویعلی از عمربن خطاب س روایت نموده، که گفت: با پیامبر ص نشسته بودم که گفت: «مرا از بهترین اهل ایمان در ایمان داری خبر دهید؟» گفتند: ای رسول خدا، ملایک، گفت: «آنان همینطوراند، و برایشان میسزد، و چه آنان را از این باز میدارد، در حالی که خداوند ایشان را در همان منزلت بلند قرار داده است؟ بلکه غیر آنان؟» گفتند: ای رسول خدا، انبیا آنانی که خداوند ایشان را به رسالت خود و نبوت عزت داده است، گفت: «آنان همینطوراند، و برایشان میسزد، و چه آنان را باز میدارد، در حالی که خداوند ایشان را در همان منزلت قرار داده است؟» گفتند: ای رسول خدا، شهدا آنانی که با انبیا شهید شدند، گفت: «آنان همینطوراند، و برایشان میسزد، و چه ایشان را باز میدارد، در حالی که خداوند آنان را به شهادت عزت بخشیده است؟ بلکه غیر آنان؟» گفتند: پس چه کسی ای رسول خدا؟ فرمود: «اقوامی که در پشتهای مرداناند و بعد از من میآیند و به من ایمان میآورند و مرا ندیدهاند، و تصدیقم میکنند و مرا ندیدهاند، ورق معلق [۳۵۶] را مییابند و به آنچه در آن است عمل مینمایند. اینان بهترین اهل ایمان در ایماناند» [۳۵۷]. هیثمی [۳۵۸] میگوید: این را ابویعلی روایت نموده، و بزار این را از عمر س روایت نموده که پیامبر ص فرمود: «مرا از بزرگترین صاحب منزلت در میان مردم نزد خداوند در روز قیامت خبر بدهید؟» گفتند: ملائک، گفت: «و چه ایشان را، با نزدیکیشان به پروردگارشان از این باز میدارد؟ بلکه غیر ایشان؟» گفتند: انبیا، فرمود: «و چه ایشان را باز میدارد، در حالی که وحی برایشان نازل میگردد؟ بلکه غیر ایشان؟» گفتند: پس ای رسول خدا ما را خبر بده، گفت: «قومی که بعد از شما میآیند، به من ایمان میآورند و مرا ندیدهاند، ورق معلق را مییابند و به آن ایمان میآورند، اینان در روز قیامت نزد خداوند از بزرگترین منزلت - یا [گفت] بزرگترین ایمان - در میان خلق برخوردارند» [۳۵۹]. و بزار گفته: صواب این است که این روایت از زیدبن اسلم مرسل است، و یکی از دو اسناد مرفوع بزار حسن است.
و نزد احمد از ابوجمعه س روایت است که گفت: با رسول خدا ص نهار را صرف نمودیم و ابوعبیده بن جراح س همراه مان بود، گفت: ای رسول خدا آیا کسی از ما بهتر و افضل است؟ همراهت اسلام آوردیم و همراهت جهاد کردیم. فرمود: «بلی، قومی که بعد از من میباشند، به من ایمان میآورند و مرا ندیدهاند» [۳۶۰]- [۳۶۱].
و نزد احمد از ابوامامه س روایت است که رسول خدا ص فرمود: «خوشا به حال کسی که مرا دید و به من ایمان آورده، و خوشا به حال کسی که به من ایمان آورده و مرا ندیده است» هفت مرتبه [۳۶۲]- [۳۶۳].
[۳۵۶] هدف قرآن کریم است. [۳۵۷] ضعیف. ابویعلی (۱۶۰). [۳۵۸] هیثمی (۶۵/۱۰). [۳۵۹] بزار (۲۸۳۹) بصورت مرسل. [۳۶۰] هیثمی (۶۶/۱۰) میگوید: این را احمد، ابویعلی و طبرانی به چندین اسناد روایت کردهاند، و رجال یکی از اسنادهای احمد ثقهاند. [۳۶۱] سند آن ضعیف است. احمد (۴/ ۱۰۶) ابویعلی (۱۵۵۹) در سند آن صالح بن محمد بن زائده است که وی را ضعیف دانستهاند البته حدیثی که احمد از خالد بن دریک از ابی محیرز از ابی جمعه روایت کرده است (۴/ ۱۰۶) آن را قوی میکند (۱۶۹۱۴) که سند آن صحیح است. [۳۶۲] هیثمی (۶۷/۱۰) میگوید: احمد و طبرانی این را به اسناد روایت کردهاند. و رجال آن رجال صحیحاند، غیر ایمن بن مالک اشعری که ثقه است. [۳۶۳] صحیح. احمد (۵/ ۲۴۸) نگا: صحیح الجامع (۳۹۲۴) و المجمع (۱۰/ ۶۷).
بزار از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص فرمود: «قومی بعد از من میآیند که هر یکی از آنان دوست میدارد تا اهل و مالش را برای دیدن من فدیه بدهد» [۳۶۴]. هیثمی [۳۶۵] میگوید: در این روایت عبدالرحمن بن ابی زناد آمده، و حدیثش حسن است، و در وی ضعف میباشد، ولی بقیه رجال آن ثقهاند. و نزد احمد از انس س روایت است که گفت: رسول خدا ص فرمود: «دوست داشتم برادرانم را که به من ایمان آوردهاند و مرا ندیدهاند ببینم» [۳۶۶]. هیثمی [۳۶۷] میگوید: این را احمد و ابویعلی روایت کردهاند، و لفظ آن چنین است: «چه وقت با برادرانم ملاقات میکنم؟» فرمود: «بلکه شما اصحابم هستید، و برادرانم آنانیاند که به من ایمان آوردهاند و مرا ندیدهاند» [۳۶۸]- [۳۶۹].
[۳۶۴] ضعیف. بزار (۲۸۴۱) در سند آن عبدالرحمن بن ابی الزناد ضعیف است. نگا: التقریب (۱/ ۴۷۹). [۳۶۵] ۶۶/۱۰. [۳۶۶] صحیح. احمد (۷/ ۱۲۵) نگا: صحیح الجامع (۷۱۰۸). [۳۶۷] همان منبع (۶۶/۱۰). [۳۶۸] در رجال ابویعلی محتسب ابوعائذ آمده، ابن حبان وی را ثقه دانسته و ابن عدی ضعیفش دانسته، و بقیه رجال ابویعلی، غیر فضل بن صباح که ثقه است، رجال صحیحاند. و در اسناد احمد جسر آمده که ضعیف میباشد، و طبرانی هم این را در الأوسط روایت نموده، و رجال آن، غیرمحتسب، رجال صحیحاند. [۳۶۹] صحیح. احمد وابویعلی (۳۳۹).
نزد احمد، بزار و طبرانی از عماربن یاسر س روایت است که گفت: رسول خدا ص فرمود: «مثال امتم مانند باران است، دانسته نمیشود که اول آن خیر است، یا آخرش» [۳۷۰]- [۳۷۱].
و بزار از عبداللَّه بن مسعود س روایت نموده، که گفت: «خداوند ملائک سیاحی دارد که سلام امتم را برایم میرسانند [۳۷۲]، میگوید: و رسول خدا ص فرمود: زندگیام برایتان بهتر است که صحبت میکنید و برایتان صحبت میشود [۳۷۳]، و وفاتم برایتان بهتر است که اعمالتان برایم عرضه میشود، وقتی خیر ببینم خدا را میستایم، و وقتی شر را ببینم از خداوند برایتان مغفرت میخواهم» [۳۷۴]- [۳۷۵].
[۳۷۰] هیثمی (۶۸/۱۰) میگوید: رجال بزار، رجال صحیحاند، غیر حسن بن قَزْعَه و عبیدبن سلیمان اَغَرکه هردو ثقهاند، و درباره عبید اختلافی است که ضرر ندارد. و بزار و غیر وی این را از عمران روایت نمودهاند، و طبرانی این را از ابن عمر ب روایت کرده، چنان که در المجمع (۶۸/۱۰) آمده است. و ابن حجر در الفتح میگوید: این حدیث حسن است، و طرقی دارد که آن را به درجه صحت میرساند، این را مناوی (۵۱۷/۵) گفته است. [۳۷۱] صحیح. احمد (۴/ ۳۱۹) نگا: صحیح الجامع (۵۸۵۴). [۳۷۲] صحیح. البته به جز قسمت آخر آن. نسائی (۳/ ۴۳) احمد (۱/ ۳۸۷، ۴۴۱) ابن حبان (۹۱۴) نگا: صحیح الجامع (۲۱۷۴). [۳۷۳] یعنی: آنان وی را از احکام میپرسند و برایشان پاسخ میدهد. [۳۷۴] هیثمی (۲۴/۹) میگوید: این را بزار روایت نموده، و رجال آن رجال صحیحاند. [۳۷۵] ضعیف. بزار و طبرانی در الکبیر (۳/ ۸۱/ ۲) و ابونعیم در اخبار الاصبهان (۲/ ۲۰۵) و ابن عساکر (۱۸۹۱۹/ ۲) در سند آن عبدالمجید بن عبدالعزیز است که از جهت حفظش بر او اشکال وارد کردهاند گرچه او از رجال مسلم است. نگا: الضعیفة (۹۷۵) و ضعیف الجامع (۲۷۴۶) و (۲۷۴۷).
بیهقی از ابوبرده روایت نموده، که گفت: نزد ابن زیاد نشسته بودم و عبداللَّه بن یزید س هم نزدش بود، که سرهای خوارج آورده میشد، و وقتی سری را میگذرانیدند میگفتم: به آتش. به من گفت: ای برادرزاده اینطور مکن، چون من از رسول خداص شنیدم که میگفت: «عذاب این امت در دنیا میباشد». این چنین در الکنز (۸۵/۳) آمده است. و ابونعیم این را در الحلیه (۳۰۸/۸) از ابوبرده به مانند آن روایت کرده، و لفظ آن در مرفوع چنین است: «خداوند عذاب این امت را در دنیا، قتل گردانیده است» [۳۷۶]. و طبرانی این را در الکبیر والصغیر به اختصار روایت نموده، و همچنان در الأوسط، و رجال الکبیر، چنانکه هیثمی (۲۲۵/۷) میگوید: رجال صحیحاند. و نزد طبرانی از ابوبرده س روایت است که گفت: از نزد عبیداللَّه بن زیاد بیرون شدم و او را دیدم که به سختی تعذیب میکند، آن گاه نزد مردی از اصحاب پیامبر ص نشستم، وی گفت: رسول خدا ص فرمود: «عقوبت این امت با شمشیر است» [۳۷۷]. هیثمی (۲۲۵/۷) میگوید، رجال آن رجال صحیحاند.
[۳۷۶] صحیح. نگا: صحیح الجامع (۱۷۳۸). [۳۷۷] صحیح. نگا: صحیح الجامع (۴۰۱۷).
طبرانی از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: کسی در زمان رسول خدا ص کشته شد، و قاتلش معلوم نبود، پس پیامبر ص به منبر خود بلند شد و گفت: «ای مردم، آیا در حالی که من در میانتان هستم کسی کشته میشود، و قاتلش معلوم نمیباشد؟! اگر اهل آسمان و زمین بر قتل مسلمانی جمع شوند خداوند ایشان را بیعدد و بیحساب جزا خواهد داد» [۳۷۸]- [۳۷۹].
و نزد بزار از ابوسعید س روایت است که گفت: کسی در زمان رسول خدا ص به قتل رسید، پیامبر ص برای ایراد خطبه بلند شد و گفت: «آیا نمیدانید چه کسی این مقتول را در میان شما به قتل رسانیده است؟» - سه بار -، گفتند: به خدا سوگند، نه، گفت: «سوگند به ذاتی که جان محمد در دست اوست، اگر اهل آسمانها و زمین بر قتل مؤمنی جمع شوند، خداوند همهشان را داخل جهنم میکند، و کسی که اهل بیت ما را بدگویی کند خداوند وی را به آتش میاندازد» [۳۸۰]- [۳۸۱].
[۳۷۸] هیثمی (۲۹۷/۷) میگوید: رجال آن، رجال صحیحاند، غیر عطاء ابن ابی مسلم که ابن حبان وی را ثقه دانسته و گروهی ضعیفش دانستهاند. [۳۷۹] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۱۲/ ۱۳۳) در سند آن عطاء بن مسلم خفاف است که ضعیف است: میزان الاعتدال (۳/ ۷۶) تقریب (۲/ ۲۲). [۳۸۰] هیثمی (۲۹۶/۷) میگوید: در این روایت داودبن عبدالحمید و غیروی از ضعیفان آمدهاند. [۳۸۱] ضعیف. بزار (۳۳۴۸).
احمد از اسامه بن زید ب روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص ما را بهسوی حُرقه [۳۸۲] جهینه فرستاد. میگوید: صبحگاهان بر آنان هجوم آوردیم، و از جمله آنان مردی بود که چون حمله مینمودند از شدیدترین ایشان بر ما بود، ووقتی روی میگردانیدند حامی و پشتیبان ایشان بود. میگوید: پس من و مردی از انصار وی را فرا گرفتیم، هنگامی که وی را فراگرفتیم و به دست آوردیم، گفت: «لا إله إلا الله»، آن گاه انصاری از وی دست برداشت ولی من او را کشتم. و این مسئله به رسول خدا ص رسید، فرمود: «ای اسامه آیا وی را بعد از اینکه «لا إله إلا الله» گفت به قتل رسانیدی؟! میگوید: گفتم: ای رسول خدا، فقط از کشته شدن پناه میگرفت، میافزاید:وی آن را بر من به حدی تکرار نمود، که آرزو میکردم کاش جز در آن روز اسلام نیاورده بودم [۳۸۳]. این را بخاری و مسلم نیز روایت کردهاند. و نزد ابن اسحاق آمده: هنگامی که نزد رسول خدا ص آمدیم به او خبر دادیم، گفت: «ای اسامه، در مقابل «لا إله إلا الله» چه کسی تو را کفایت میکند [۳۸۴]؟ گفتم: ای رسول خدا، آن را برای حفاظت از قتل گفت. فرمود: «ای اسامه در مقابل لا إله إلا الله چه کسی را داری؟» سوگند به ذاتی که او را به حق مبعوث نموده، آن قدر آن را بر من تکرار نمود، که تمنی نمودم، سابقهای در اسلام نمیداشتم و در همان روز اسلام میآوردم و او را به قتل نمیرسانیدم، آن گاه گفتم: با خداوند عهد میبندم، که هیچ مردی را که لا إله إلا الله میگوید ابداً به قتل نرسانم، فرمود: «بعد از من ای اسامه»، گفتم: بعد از تو [۳۸۵].
ابن عساکر این را از اسامه بن زید ب روایت نموده، که گفت: مرداس بن نهیک را من و مردی از انصار دریافتیم، هنگامی که شمشیر را بر وی کشیدیم گفت: «أشهد أن لا إله إلا الله»، و تا اینکه به قتل نرسانیدیمش رهایش ننمودیم. هنگامی که آمدیم... و مانند حدیث ابن اسحاق را متذکر شده. این را همچنان ابوداود، نسائی، طحاوی، ابوعوانه، ابن حبان، حاکم و غیر ایشان روایت نمودهاند، و در حدیث ایشان آمده: پیامبر ص فرمود: «لا إله إلا الله گفت و تو او را به قتل رساندی؟!» گفتم: ای رسول خدا، آن را فقط به خاطر خوف از سلاح گفت، فرمود: «آیا قلبش را پاره نمودی تا بدانی که به خاطر آن گفته یا خیر؟ در مقابل لا اله الاالله روز قیامت چه کسی را داری؟!» و آنقدر آن را بر من تکرار نمود، که آرزو کردم در آن روز اسلام میآوردم [۳۸۶]- [۳۸۷].
[۳۸۲] قبیلهای است از جهینه. [۳۸۳] بخاری (۴۲۶۹) مسلم (۹۶). [۳۸۴] یعنی: کی تو را کفالت میکند که به سبب آن تعذیب نشوی. [۳۸۵] این چنین در البدایه (۲۲۲/۴) آمده است. [۳۸۶] این چنین در کنزالعمال (۷۸/۱) آمده است. و بیهقی هم (۱۹۲/۸) این را روایت کرده است. [۳۸۷] صحیح. ابوداوود (۲۶۴۳) ابن حبان (۴۷۵۱) آلبانی آن را صحیح دانسته است.
دولابی، ابن منده و ابونعیم از بکربن حارثه س روایت نمودهاند که گفت: در سریهای بودم که رسول خدا ص آن را فرستاده بود، پس ما و مشرکین با هم درگیر جنگ شدیم، و بر مردی از مشرکین حمله نمودم و او به نام اسلام از من پناه خواست، ولی من کشتمش. و این خبر به پیامبر ص رسید، وی خشمگین شد و از من قصاص خواست. آن گاه خداوند بهسوی او وحی فرستاد:
﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٍ أَن يَقۡتُلَ مُؤۡمِنًا إِلَّا خَطَٔٗا﴾ [انساء: ۹۲].
ترجمه: «و برای مسلمانی نمیسزد که مسلمانی را بکشد مگر بدون قصد...».
آن گاه از من راضی شد و مرا به خود نزدیک ساخت [۳۸۸].
[۳۸۸] این چنین در الکنز (۳۱۶/۷) آمده است.
ابویعلی از عقبه بن خالد لیثی س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص سریهای را فرستاد، و آن گروه بر قومی هجوم آورد، پس مردی از قوم دوید و مردی از سریه که شمشیرش را از نیام بیرون کرده بود وی را دنبال نمود. آن گاه مردی که از قوم بود گفت: من مسلمان هستم من مسلمان هستم، وی به آنچه او گفت توجهی نکرد و او را زد و به قتل رسانید. میگوید: این سخن به رسول خداص رسید، و درباره وی حرف تندی گفت: و آن گفته به قاتل رسید. میافزاید: در حالی که رسول خدا ص سخنرانی میکرد، ناگهان قاتل گفت: ای رسول خدا، به خدا سوگند، او آن را فقط به خاطر نجات یافتن از قتل گفت، رسول خدا ص از وی و از مردمی که در طرف وی بودند روی گردانید و به سخنش ادامه داد. میگوید: باز وی برگشت و گفت: ای رسول خدا، او آن را فقط به خاطر نجات یافتن از قتل گفت: باز رسول خدا ص از وی و از مردمی که در طرف وی بودند روی گردانید، ولی آن شخص صبر ننمود و سخنش را برای بار سوم گفت، آن گاه رسول خدا ص در حالی که ناراحتی از سیمایش پیدا بود به طرف وی نگاه کرد و گفت: «خداوند ﻷ مرا بازداشته که مؤمنی را بکشم» - سه مرتبه - [۳۸۹]- [۳۹۰].
[۳۸۹] هیثمی (۲۹۳/۷) میگوید: این را ابویعلی و احمد به اختصار روایت کردهاند، مگر اینکه احمد به عوض عقبه بن خالد، عقبه بن مالک را ذکر نموده و طبرانی آن را به طولش روایت نموده، و رجال وی، غیر بشربن عاصم لیثی که ثقه است، رجال صحیحاند. این را همچنان نسائی، بغوی و ابن حبان از عقبه بن مالک، چنان که در الإصابه (۴۹۱/۲) آمده، روایت کردهاند، و خطیب آن را در المتفق والمفترق، چنان که در الکنز (۷۹/۱) آمده، از عقبه بن مالک به مانند آن روایت نموده، و بیهقی (۱۱۶/۹) و ابن سعد (۴۸/۷) از عقبه بن مالک مثل آن را روایت کردهاند. [۳۹۰] صحیح. ابویعلی (۶۸۲۹) ابن حبان (۵۹۷۲).
بزار از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص سریهای را فرستاد، و مقدادبن اسود س نیز در آن بود، هنگامی که قوم را دریافتند، دیدند که آنان پراکنده شدهاند، و مردی که مال زیادی داشت باقی بود و جایی نرفته بود. وی گفت «اشهدان لا إله إلا الله»، ولی مقداد بهسوی وی حمله نمود و به قتلش رسانید. و مردی از یارانش به وی گفت: آیا مردی را به قتل رسانیدی که شهادت میدهد معبودی جز خدا نیست؟! این را حتماً به پیامبر ص عرض میکنم. هنگامی که نزد پیامبر ص آمدند، گفتند: ای رسول خدا، مردی شهادت داد که خدایی جز خداوند نیست و مقداد وی را به قتل رسانید. فرمود: «مقداد را برایم صدا کن، ای مقداد آن مردی را که لا إله إلا الله میگفت کشتی؟! فردا در مقابل لا إله إلا الله چه کسی را داری؟». میگوید: آن گاه خداوند تبارک و تعالی نازل فرمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا ضَرَبۡتُمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ فَتَبَيَّنُواْ وَلَا تَقُولُواْ لِمَنۡ أَلۡقَىٰٓ إِلَيۡكُمُ ٱلسَّلَٰمَ لَسۡتَ مُؤۡمِنٗا تَبۡتَغُونَ عَرَضَ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا فَعِندَ ٱللَّهِ مَغَانِمُ كَثِيرَةٞۚ كَذَٰلِكَ كُنتُم مِّن قَبۡلُ﴾ [النساء: ۹۴].
ترجمه: «ای مؤمنان هنگامی که در راه خدا (برای جهاد) سفر میکنید، تحقیق کنید و برای کسی که به شما سلام داد، نگویید مسلمان نیستی، متاع زندگانی دنیا را میطلبید، و نزد خدا غنیمتهای بسیار است، هم چنین پیش از این بودید...».
پس رسول خدا ص به مقداد گفت: «مرد مومنی در میان قوم کافر ایمانش را پنهان مینمود، بعد ایمانش را آشکار نمود و تو به قتلش رسانیدی! و همینطور تو ایمانت را قبل از این در مکه پنهان میداشتی» [۳۹۱]- [۳۹۲].
[۳۹۱] هیثمی (۹/۷) میگوید: این را بزار روایت نموده، و اسناد آن جیداست: و در حاشیهاش گفته: این را همچنان طبرانی در الکبیر و دار قطنی در الافراد روایت کردهاند. [۳۹۲] صحیح. بزار (۲۲۰۲).
ابن اسحاق از عبداللَّه بن ابی حَدْرَد س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص ما را با تنی چند از مسلمانان، که از جمله آنان: ابوقتاده، حارث بن ربعی و محلم بن جثامه بن قیس بودند، بهسوی إِضَم فرستاد، تا اینکه به نزدیک اضم رسیدیم، آن گاه عامربن اضبط اشجعی که بر شترش سوار بود و توشه و مشک شیری با خود داشت از پهلوی ما عبور نمود، و برای ما همانند سلام اسلام سلام کرد، بنابراین ما از وی دست بازداشتیم، ولی محلم بن جثامه بر وی حمله نمود و به خاطر چیزی که [در جاهلیت] میان وی و او بود به قتلش رسانید و شتر و توشهاش را گرفت. هنگامی که نزد رسول خدا ص آمدیم، قضیه را به او خبر دادیم، و قرآن درباره ما نازل گردید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا ضَرَبۡتُمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ فَتَبَيَّنُواْ وَلَا تَقُولُواْ لِمَنۡ أَلۡقَىٰٓ إِلَيۡكُمُ ٱلسَّلَٰمَ لَسۡتَ مُؤۡمِنٗا تَبۡتَغُونَ عَرَضَ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا فَعِندَ ٱللَّهِ مَغَانِمُ كَثِيرَةٞۚ كَذَٰلِكَ كُنتُم مِّن قَبۡلُ فَمَنَّ ٱللَّهُ عَلَيۡكُمۡ فَتَبَيَّنُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ بِمَا تَعۡمَلُونَ خَبِيرٗا٩٤﴾ [النساء: ۹۴].
ترجمه: «ای مؤمنان هنگامی که در راه خدا (برای جهاد) سفر میکنید، تحقیق کنید، و برای کسی که به شما سلام داد، نگویید مسلمان نیستی، متاع زندگانی دنیا را میطلبید، و نزد خدا غنیمتهای بسیار است، همچنین پیش از این بودید، و خدا بر شما انعام کرد، بنابراین تحقیق کنید، چون خدا به آنچه میکنید آگاه است» [۳۹۳]- [۳۹۴].
و نزد ابن جریر از طریق ابن اسحاق از نافع از ابن عمر ب روایت است که گفت: رسول خدا ص محلم بن جثامه را در سریهای فرستاد، و عامربن اضبط با آنان روبرو گردید، به آنان همانند سلام اسلام سلام کرد، و در میان آنان در جاهلیت کینهای بود، بنابراین محلم وی را به تیری زد و به قتلش رسانید. و خبر به رسول خدا ص رسید، و در این مورد با عیینه و اقرع ب صحبت نمود، اقرع گفت: ای رسول خدا امروز نیکی نما و در گذر فردا تغییر بده. عیینه گفت: نه، به خدا سوگند، تا اینکه زنان وی همان دردی را که زنانم از مصیبت چشیدهاند بچشند. بعد محلم که دو چادر بر تن داشت آمد و در پیش روی رسول خدا ص نشست تا برایش مغفرت بخواهد، رسول خدا ص فرمود: «خداوند تو را نیامرزد»، آن گاه وی در حالی که اشکهایش را باد و چادرش پاک مینمود برخاست. و روز هفتم از وی سپری نشده بود که درگذشت، بعد دفنش نمودند و زمین بیرون انداختش، نزد پیامبر ص آمدند و آن را برایش متذکر شدند، گفت: «زمین کسی را که از این همراهتان بدتر هم باشد قبول میکند، ولیکن خداوند خواست تا حرمت شما را به شما یادآوری کند» [۳۹۵]، بعد وی را در کنارههای کوه افکندند و بالایش سنگ انداختند، و این آیه نازل شد:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا ضَرَبۡتُمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ فَتَبَيَّنُواْ﴾ [النساء: ۹۴] [۳۹۶]- [۳۹۷].
[۳۹۳] این چنین این را احمد از طریق ابن اسحاق روایت کرده است. این چنین در البدایه (۲۲۴/۴) آمده، و طبرانی همچنان این را روایت نموده. هیثمی (۸/۷) میگوید: رجال آن ثقهاند، بیهقی (۱۱۵/۹) و ابن سعد (۲۸۲/۴) نیز این را به مثل آن روایت کردهاند. [۳۹۴] صحیح. احمد (۶/ ۱۱) ابن جریر طبری (۵/ ۲۲۲). [۳۹۵] این چنین در اصل آمده، و در ابن جریر کلمه «حرمتتان را» نیامده، و بهتر است حذف شود، در این صورت چنین میشود: ولیکن خداوند خواست برایتان پند و عبرت دهد. [۳۹۶] این چنین در البدایه (۲۲۵/۴) آمده است. [۳۹۷] ضعیف. ابن جریر طبری در تفسیر خود (۵/ ۲۲۲) در آن وکیع ضعیف است. ابن اسحاق نیز مدلس است و با صیغهی «عن» (از) روایت کرده است.
عبدالرزاق و ابن عساکر از قبیصه بن ذؤیب س روایت نمودهاند که گفت: مردی از اصحاب رسول خدا ص بر گروهی که شکست خورده بودند حمله نمود، و مردی از مشرکین را که شکست خورده بود دستگیر کرد، هنگامی که خواست وی را با شمشیر بزند، آن مرد گفت: لا اله الا الله، ولی او تا اینکه وی را به قتل نرسانید دست باز نداشت. بعد در نفس خود از قتل وی چیزی احساس نمود، و قصهاش را برای پیامبر ص یاد نمود و گفت: کلمه را فقط به خاطر نجات یافتن گفت: پیامبر ص فرمود: «چرا قلبش را پاره ننمودی؟! از قلب فقط با زبان ترجمانی میشود». و جز اندکی درنگ ننمودند که همان مرد قاتل وفات نمود، و دفن گردید بر روی زمین قرار گرفت، آنگاه خانوادهاش آمدند و موضوع را با پیامبر ص گفتند، فرمود: «دفنش کنید»، باز دفن گردید و باز دیدند که روی زمین قرار دارد. بار دیگر خانوادهاش پیامبر ص را خبر داد، پیامبر ص فرمود: «زمین از قبول نمودن وی ابا ورزید، بنابراین او را در غاری از غارها بیندازید» [۳۹۸]- [۳۹۹].
[۳۹۸] این چنین در الکنز (۳۱۶/۷) آمده است. [۳۹۹] عبدالرزاق در مصنف خود (۱۸۷۲۰).
ابن اسحاق از ابوجعفر محمدبن علی س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص خالدبن ولید س را وقتی که مکه را فتح نمود به خاطر دعوت فرستاد نه به خاطر جنگ و همراهش قبایلی از عرب و سلیم بن منصور و مُدلِج بن مُرَّه [۴۰۰] بودند. اینان به بنی جذیمه بن عامربن عبدمنات بن کنانه قدم گذاشتند، هنگامی که قوم وی را دیدند، سلاح به دست گرفتند. خالد گفت: سلاح را بگذارید، زیرا مردم اسلام آوردهاند. وقتی که سلاح را گذاشتند خالد امر نمود و دستهایشان از پشت بسته شد، و بعد آنان را به شمشیر عرضه نمود و عدهای از ایشان را کشت. هنگامی که خبر به رسول خدا ص رسید، دستهای خود را به طرف آسمان بلند نمود و گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را از آنچه خالدبن ولید انجام داده به تو ابراز میدارم»، بعد از آن رسول خدا ص علی بن ابی طالب گفت:سطلب نمود و «ای علی بهسوی این قوم برو، و به کارشان رسیدگی نما، و امر جاهلیت را زیر قدم هایت بگردان». آن گاه علی س رفت، و با مالی که رسول خدا ص فرستاده بود نزد آنان رسید، و دیه خونها و اموال از دست رفته آنان را پرداخت. حتی دیه ظرفی را که سگ در آن آب میخورد میپرداخت، و وقتی دیه خون و مال را پرداخت و دیگر چیزی باقی نماند، مقداری از مال نزدش اضافه ماند. علی س هنگامی که از ایشان فارغ گردید به آنان گفت: آیا خون و مالی از شما بدون دیه باقی مانده؟ گفتند: نخیر، گفت: من این بقیه مال را به خاطر احتیاط از طرف رسول خدا ص در بدل آنچه نمیداند و شما هم نمیدانید به شما میدهم. وی چنین نمود و بعد بهسوی رسول خدا ص برگشت و قضیه را به او خبر داد. پیامبر ص فرمود: «به حق رسیدی و نیکو نمودی»، بعد از آن رسول خدا ص برخاست و روی خود را در حالی بهسوی قبله نمود که دستهایش را بلند نموده بود، حتی که زیر بغلهایش دیده میشد، و گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را به تو از آنچه خالدبن ولید انجام داد ابراز میدارم» سه بار [۴۰۱]. و نزد احمد از حدیث ابن عمر ب را روایت است که گفت: رسول خدا ص خالدبن ولید سبهسوی بنی - گمان میکنم گفت: جذیمه - فرستاد، و او ایشان را بهسوی اسلام دعوت نمود، و آنان در ابراز اسلام خویش روش نیکویی در کار نبردند که بگویند اسلام آوردیم، بلکه شروع نموده میگفتند: بیدین شدیم بیدین شدیم، و خالد آنان را اسیر مینمود و میکشت. میگوید: و برای هر مردی از ما اسیری داد، و خالد روزی هر یک از ما را امر نمود که اسیرش را به قتل برساند. ابن عمر ب میگوید: گفتم: به خدا سوگند، اسیرم را نمیکشم، و نه هم هیچ یک از اصحابم اسیرش را میکشد، میافزاید: بعد نزد پیامبر ص آمدند و عملکرد خالد را متذکر شدند، پیامبر ص که دستهای خود را بلند نموده بود گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را به تو از عملکرد خالد ابراز میدارم» دوبار [۴۰۲]. بخاری و نسائی این را به روایت عبدالرزاق به مانند آن روایت نمودهاند. ابن اسحاق میگوید: در آنچه به من رسیده: در میان خالد و عبدالرحمن بن عوف ب جنجالی در آن مورد اتفاق افتاد، عبدالرحمن به او گفت: در اسلام به امر جاهلیت عمل نمودی، پاسخ داد: انتقام پدرت را گرفتم. عبدالرحمن گفت: دروغ گفتی، من قاتل پدرم را کشتم، ولیکن انتقام عمویت فاکه بن مغیره را گرفتی، و شری در میانشان به وقوع پیوست، و این خبر به رسول ص رسید، فرمود: «ای خالد خاموش باش، اصحابم را بگذار، سوگند به خدا، اگر به مقدار [کوه] احد (برایت) طلا باشد و آن را در راه خدا انفاق کنی، یک صبحگاهان رفتن و شبانگاه رفتن مردی از اصحابم را نمییابی» [۴۰۳].
[۴۰۰] دو قبیلهاند. [۴۰۱] سند آن ضعیف است. به علت مرسل بودن. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام آمده است (۳/ ۴۶-۴۷) و طبری در تاریخ خود (۳/ ۶۷ – ۶۸). [۴۰۲] صحیح. احمد (۲/ ۱۵۰، ۱۵۱) بخاری (۴۳۳۹) نسائی (۸/ ۲۳۷) نگا فتح الباری (۸/ ۵۷ – ۵۸). [۴۰۳] این چنین در البدایه (۳۱۳/۴) آمده است.
ابوداود از صَخْراحمسی س روایت نموده که: رسول خدا ص با قوم ثقیف جنگید، هنگامی که صَخْر این را شنید، با گروهی از اسب سواران به مدد و همکاری پیامبر ص بیرون رفت، و پیامبر ص را در حالی دریافت که برگشته و فتح ننموده بود، آن گاه صخر تعهد و پیمان سپرد که: من این قصر [۴۰۴] را تا به حکم پیامبر ص تخلیه نکنند رها نمیکنم. و آنان را تا اینکه به حکم رسول خدا ص ترک نکردند رها ننمود. و صخر برای رسول خدا ص نوشت: اما بعد: ثقیف به حکم تو ای رسول خدا تخلیه شدهاند، و من با آنان در حال آمدن هستم و ایشان در جمع سواران من هستند. رسول خدا ص امر نمود که ندا کرده شود: (الصلوه جامعه) [۴۰۵] و برای احمس ده بار دعا نمود: «بار خدایا، برای احمس در اسبان و مردانش برکت انداز». بعد قوم آمدند و مغیره بن شعبه س صحبت نموده گفت: ای رسول خدا، صخر عمهام را گرفته، و وی در آنچه داخل شده، که مسلمانان در آن داخل شدهاند، پیامبر ص وی را طلب نمود و گفت: «ای صخر وقتی قوم اسلام بیاورند، خونها و اموال خویش را در امان گردانیدهاند، لذا عمه مغیره را به او بسپار». بنابراین او وی را به او سپرد، و از رسول خدا ص آبی را که مربوط به بنی سلیم بود و ایشان از اسلام فرار نموده، و آن آب را ترک کرده بودند، طلب نمود و گفت: ای رسول خدا، مرا و قومم را آنجا ساکن گردان، فرمود: «آری»، و وی را در آنجا ساکن گردانید، بعد از آن سلمیها اسلام آوردند و نزد صخر آمدند و از وی خواستند که آب را به آنان بسپارد، ولی وی ابا ورزید، بعد نزد رسول خدا ص آمدند و گفتند: ای رسول خدا، اسلام آوردیم نزد صخر آمدیم تا آبمان را به ما بدهد، ولی از دادن آن به ما ابا ورزید. پیامبر ص فرمود: ای صخر وقتی که مردم اسلام بیاورند، اموال و خونهایشان را در امان گردانیدهاند، آبشان را به آنان بسپار». گفت: آری، ای نبی خدا، و روی رسول خدا ص را دیدم که در آن هنگام از فرط حیا تغییر نمود و سرخ گردید، زیرا که هم کنیز [۴۰۶] را گرفت و هم آب را [۴۰۷]- [۴۰۸].
[۴۰۴] یعنی قلعه طائف را. [۴۰۵] این ندایی بود که به خاطر جمع نمودن مردم به کار میرفت. م. [۴۰۶] عمه مغیره را. [۴۰۷] این را ابوداود به تنهایی روایت نموده، و در اسناد آن اختلاف است. این چنین در البدایه (۳۵۱/۴) آمده است. و این را همچنان احمد، دارمی، ابن راهویه، بزار، ابن ابی شیبه و طبرانی، چنانکه در نصب الرایه (۴۱۲/۳) آمده، روایت کردهاند، و فریابی این را در مسندش و بغوی و ابن شاهین، چنانکه در الإصابه (۱۸۰/۲) آمده، روایت نمودهاند، و بیهقی این را در سنن خود (۱۱۴/۹) روایت کرده است. [۴۰۸] ضعیف. ابوداوود (۳۰۶۷) احمد (۴/ ۳۱۰) آلبانی آن را در ضعیف ابوداوود (۶۷۰) ضعیف دانسته است.
احمد، دارمی، طحاوی و طیالسی از اوس بن اوس ثقفی س روایت نمودهاند که گفت: رسول خدا ص در حالی نزد ما وارد گردید، که در قبهای در مسجد مدینه قرار داشتیم. آن گاه مردی نزدش آمد و چیزی نهانی به او گفت: نمیدانیم که چه میگفت. فرمود: «برو به آنان بگو: او را بکشند». بعد وی را طلب نمود و گفت: «ممکن است وی شهادت بدهد که: معبودی جز خدا نیست و من رسول خدا هستم»، گفت: آری، فرمود: «برو به آنان بگو: رهایش کنند، چون من مأمور شدهام با مردم تا وقتی بجنگم که شهادت بدهند معبودی جز خدا نیست، و من رسول خدا هستم، و وقتی آن را گفتند خونها و مالهایشان بر من حرام گردیده است، مگر به حق آن، و حسابشان بر خداوند است» [۴۰۹].
و نزد عبدالرزاق و حسن بن سفیان از عبداللَّه بن عدی انصاری س روایت است که: رسول خدا ص در حالی که در میان مردم نشسته بود، مردی نزدش آمد، و از وی اجازه میخواست تا در قتل مردی از منافقین به او پنهانی چیزی بگوید، ولی رسول خدا ص صدای خود را بلند نمود و گفت: «آیا شهادت نمیدهد که معبودی جز خدا نیست؟ گفت: بلی. ولی شهادتی برایش نیست. گفت آیا شهادت نمیدهد که من رسول خدا هستم؟» گفت: بلی، ولی شهادتی برایش نیست. گفت: «آیا نماز نمیگزارد؟»، گفت: بلی، ولی نمازی برایش نیست، فرمود: «اینان همان هاییاند که من از ایشان بازداشته شدهام» [۴۱۰]- [۴۱۱].
[۴۰۹] صحیح. احمد (۴/ ۸). [۴۱۰] این چنین در کنزالعمال (۷۸/۱) آمده است. [۴۱۱] صحیح. عبدالرزاق در مصنف خود (۱۶۸۸۸) نگا: صحیح الجامع (۲۵۰۶) مشکاة (۴۴۸۱).
احمد از عایشه ل روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص فرمود: «یکی از اصحابم را برایم فراخوانید»، گفتم: ابوبکر؟ گفت: «نخیر»، گفتم: عمر؟ گفت: «نخیر»، گفتم: پسر عمویت علی؟ گفت: «نخیر»، میگوید: گفتم: عثمان؟ گفت: «بلی»، هنگامی که آمد، پیامبر ص [به من] گفت: کنار برو، و چیزی را پنهانی به او میگفت و رنگ عثمان تغییر مینمود. هنگامی که یوم الدار پیش آمد، و در آن محاصره گردید، گفتیم: ای امیرالمؤمنین آیا جنگ نمیکنی؟. پاسخ داد: نخیر، رسول خدا ص عهدی به من سپرده و من با نفسم بر آن صبر میکنم [۴۱۲]- [۴۱۳].
[۴۱۲] احمد این را به تنهایی روایت نموده، این چنین در البدایه (۱۸۱/۷) آمده است. و ابن سعد (۴۶/۳) این را از ابوسهله به معنای آن و طویلتر از آن روایت کرده، و افزوده است: ابوسهله گفت: و به این باور بودند که آن همان روز بود. [۴۱۳] صحیح. احمد (۶/ ۵۲) و ابن ماجه به مانند آن(۱۱۳) آلبانی آن را در صحیح ابن ماجه (۹۱) صحیح دانسته است.
احمد از ابن عمر روایت نموده که: عثمان س در حالی که در محاصره قرار داشت با اصحاب خود روبرو شد و گفت: برای چه مرا میکشید؟ من از پیامبر ص شنیدم که میگفت: «خون شخص [مسلمان] جز به یکی از این سه حلال نمیشود: مردی که پس از ازدواج زنا بکند بر وی سنگسار است، یا به قصد بکشد بر وی قصاص است، یا بعد از اسلام خود مرتد شود که بر وی قتل است»، به خدا سوگند من نه در جاهلیت زنا نمودهام و نه در اسلام، و نه هم کسی را کشتهام تا نفسم را در بدل وی به قصاص بسپارم و نه هم از ابتدایی که اسلام آوردهام مرتد شدهام. شهادت میدهم که معبودی جز خدا نیست و محمد بنده و رسول اوست [۴۱۴]- [۴۱۵].
و نزد احمد از ابوامامه [۴۱۶] س روایت است که گفت: با عثمان س وقتی که محاصره بود در منزل بودم. میگوید: گاهی به جایی داخل میشدیم، از آنجا سخن کسانی که در بلاط [۴۱۷] بودند شنیده میشد. میافزاید: روزی عثمان برای ضرورتی که داشت به آنجا رفت، و در حالی نزد ما بیرون گردید که رنگش دگرگون شده بود، گفت: آنان حالا مرا تهدید به قتل مینمودند. میگوید: گفتیم: ای امیرالمؤمنین، خداوند از طرف تو کفایت آنان را میکند، گفت: چرا مرا میکشند؟! در حالی که من از رسول خدا ص شنیدم که میگفت: «خون شخص مسلمان جز به یکی از این سه چیز حلال نمیشود: مردی که پس از اسلامش کافر شود، یا بعد از متزوج شدنش زنا نماید، یا نفسی را به غیرنفسی به قتل رساند». به خدا سوگند، من نه در جاهلیت و نه در اسلام (هرگز) زنا ننمودهام، و نه هم بدیلی را برای دینم از وقتی که خداوند مرا بدان هدایت نموده تمنی کردهام، ونه هم نفسی را کشتهام، پس برای چه مرا میکشند؟ [۴۱۸]- [۴۱۹].
[۴۱۴] نسائی هم این را روایت نموده، و این چنین در البدایه (۱۷۹/۷) آمده است. [۴۱۵] صحیح. نسائی (۷/ ۱۰۳) احمد (۱/ ۶۳) آلبانی آن را در صحیح الجامع (۷۶۴۱) صحیح دانسته است. [۴۱۶] وی ابن سهل بن حنیف بن وهب انصاری است. [۴۱۷] موضع معروفی است در مدینه. [۴۱۸] این را صاحبان سنن چهارگانه روایت نمودهاند. و ترمذی گفته: حسن است. این چنین در البدایه (۱۷۹/۷) آمده، و ابن سعد (۴۶/۳) از ابوامامه مثل این را روایت نموده است. [۴۱۹] صحیح. ابوداوود (۴۵۰۲) ترمذی (۵۸/ ۲۰) ابن ماجه (۲۵۳۳) احمد (۱/ ۶۱، ۶۲) آلبانی آن را در الارواء (۲۱۹۶) و صحیح ترمذی صحیح دانسته است.
ابن سعد [۴۲۰] همچنان از ابولیلی کندی روایت نموده، که گفت: حاضر و شاهد بودم که عثمان س در حالی که محاصره بود، از پنجره کوچکی آشکار شد و گفت:
«يا ايـها الناس لاتقتلوني واستتيبوني، فوالله لئن قتلتموني لاتصلون جـمياً ابداً، ولا تجاهدون عدوا جميعاً ابداً، ولتختلفن حتى تصيروا هكذا - وشبك بين اصابعه - ثم قال: يا قوم لايجر منكم شقاقي ان يصيبكم مثل ما اصاب قوم نوح اوقوم هود او قوم صالح، وما قوم لوط منكم ببعيد».
ترجمه: «ای مردم مرا نکشید و توبهام را بخواهید [۴۲۱]. به خدا سوگند، اگر مرا بکشید ابداً یکجای با هم نماز نمیگزارید، و ابداً یکجای با دشمنی جهاد نمینمایید، و حتماً اختلاف میکنید، حتی که اینطور میگردید - و انگشتان خود را در میان یک دیگر داخل نمود - ، و بعد از آن گفت: ای قوم دشمنی من شما را باعث به عملی نشود که به سبب آن برایتان آنچه برسد که به قوم نوح یا به قوم هود یا به قوم صالح، رسیده بود، و قوم لوط از شما دور نیست».
و نزد عبداللَّه بن سلام س فرستاد و گفت: چه نظر میدهی؟ گفت: دست بازداشتن، دست بازداشتن، چون این در حجت و دلیل برایت نیکو و بهتر است.
[۴۲۰] ابن سعد (۴۹/۳). [۴۲۱] یعنی مرا بگذارید تا از آن جرمی که شما ادعا دارید توبه کنم. م.
احمد از مغیره بن شعبه س روایت نموده که: وی نزد عثمان س در حالی که محاصره بود داخل گردید و گفت: تو امام عامه هستی، و بر تو آنچه آمده است که میبینی. من سه امر را به تو پیشنهاد میکنم، یکی از آنها را انتخاب کن: یا بیرون شو و با آنان بجنگ، چون تو را تعداد و قوّت هست و تو بر حقی و آنان بر باطل. یا دروازهای، به غیر آن دروازه که آنان بر آن هستند بگشای و بر سواری خود بنشین و خود را به مکه برسان، چون آنان هرگز در صورت بودنت در مکه به تو دست نخواهند برد. یا به شام بپیوند، چون ایشان اهل شاماند و معاویه هم در میانشان است. عثمان گفت: اما اینکه بیرون شوم و بجنگم، من هرگز نخستین کسی نخواهم بود که جانشینی رسول خدا ص را در امتش به خون ریزی مبدّل نماید، و اما اینکه بهسوی مکه بروم، و آنان را در آنجا به من دست نخواهند برد، من از رسول خدا ص شنیدم که میگفت: «مردی از قریش در مکه کجروی میکند و نصف عذاب عالم بر وی میباشد»، و این هرگز من نخواهم بود. و اما اینکه به شام بپیوندم، چون اهل شاماند و در میانشان معاویه است، من هرگز از دار هجرتم و همسایگی رسول خدا ص جدا نخواهم شد [۴۲۲]- [۴۲۳].
[۴۲۲] این چنین در البدایه (۲۱۱/۷) آمده است. هیثمی (۲۳۰/۷) میگوید: این را احمد روایت نموده، و رجال آن، جز محمد بن عبدالملک بن مروان که سماعی برای وی از مغیره نیافتم، ثقهاند. [۴۲۳] ضعیف. احمد (۱/ ۶۷) که در این سند میان محمد بن عبدالملک بن مروان و مغیره منقطع است. شیخ احمد شاکر آن را ضعیف دانسته است.
ابن سعد [۴۲۴] و ابن عساکر از ابوهریره س روایت نمودهاند که گفت: در یوم الدار نزد عثمان وارد شدم و گفتم: ای امیرالمؤمنین قتال حلال شده است! گفت: ای ابوهریره آیا تو را خوشحال میسازد که همه مردم را و مرا بکشی؟ گفتم: نخیر، گفت: به خدا سوگند، تو اگر یک مرد را بکشی مثل این است که همه مردم را کشته باشی. آن گاه برگشتم و نجنگیدم [۴۲۵]. و ابن سعد [۴۲۶] از عبداللَّه بن زبیر ب روایت نموده، که گفت: به عثمان س گفتم: ای امیرالمؤمنین، در منزل همراهت یک گروه مظفر هست و خداوند توسط کمتر از آنان هم نصرت میدهد، بنابراین به من اجازه بده تا بجنگم. گفت: تو را درباره مردی سوگند میدهم [۴۲۷]، یا گفت: خداوند را برای مردی یادآوری میکنم، که خونش را به سبب من بریزد، یا به سبب من خونی را بریزاند. و نزد ابن سعد همچنان از وی روایت است که گفت: در یوم الدار به عثمان س گفتم: با ایشان بجنگ، چون به خدا سوگند، خداوند قتال ایشان را برایت حلال گردانیده است، گفت: نخیر، به خدا سوگند، ابداً با ایشان نمیجنگم... و حدیث را متذکر شده. وی همچنان [۴۲۸] از عبداللَّه بن عامر ب روایت نموده، که گفت: عثمان س در یوم الدار گفت: بزرگترین مدافع شما از من شخصی است که دست و سلاح خویش را باز دارد. وی همچنان از ابن سیرین روایت نموده، که گفت: زیدبن ثابت نزد عثمان ب آمد و گفت: اینان انصاراند که نزد دروازه قرار دارند ومی گویند: اگر خواسته باشی، دوباره [۴۲۹] انصار خدا میباشیم. میگوید: عثمان فرمود: اما جنگ، نخیر [۴۳۰]. وی [۴۳۱] همچنان از ابن سیرین روایت نموده، که گفت: در آن روز با عثمان در منزل هفتصدتن بودند، و اگر آنان را میگذاشت ایشان را ان شاءاللَّه میزدند و از نواحی مدینه بیرونشان میراندند، از جمله آنان ابن عمر، حسن بن علی و عبداللَّه بن زبیر ش بودند [۴۳۲].
وی [۴۳۳] همچنان از عبداللَّه بن ساعده س روایت نموده، که گفت: سعیدبن عاص نزد عثمان ب آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین، تا چه وقت دستهای ما را محکم میگیری؟! این قوم ما را خوردند، کسی از آنان ما را به تیر زد، کسی ما را به سنگ زد و کسی شمشیرش را از نیام برآورده و بلند نموده است، پس ما را به آنچه لازم میبینی دستور بده. عثمان گفت: من به خداوند محول مینمایم. چون ما نزد پروردگارمان جمع خواهیم شد. اما درباره جنگ به خدا سوگند، جنگ با ایشان را نمیخواهم، و اگر جنگ ایشان را میخواستم امیدوار بودم که از ایشان نجات یابم، ولی من آنان را به خداوند محول میسازم، و کسی را که ایشان را بر من جمع نموده نیز به خدا سوگند، تو را به جنگ امر نمیکنم. آن گاه سعید گفت: به خدا سوگند، ابداً در مورد کسی از تو سئوال نمیکنیم و بیرون شد و جنگید تا اینکه زخم مرگباری در سرش خورد.
[۴۲۴] ۴۸/۳. [۴۲۵] این چنین در منتخب الکنز (۲۵/۵) آمده است. [۴۲۶] ۴۹/۳. [۴۲۷] ممکن است درست چنین باشد: «مردی را به خدا سوگند میدهم». [۴۲۸] ابن سعد (۴۸/۳). [۴۲۹] یعنی بار اول در یاری رسول خدا ص و بار دوم در یاری و نصرت تو. م. [۴۳۰] ضعیف. مرسل است. [۴۳۱] ابن سعد (۴۹/۳). [۴۳۲] سند آن ضعیف مرسل است. [۴۳۳] همان منبع (۲۳/۵).
احمد از عمربن سعد از پدرش روایت نموده که: پسرش عامر نزد وی آمد و گفت: ای پدرم، مردم (بر دنیا) میجنگند، و تو اینجا هستی؟! گفت: ای پسرم، آیا مرا امر میکنی که در فتنه سرآمد باشم؟! نخیر، به خدا سوگند، تا وقتی بر نمیخیزم که شمشیری برایم داده شده که اگر مؤمنی را به آن زدم از وی برگردد و اگر کافری را بدان زدم آن را بکشد. از رسول خدا ص شنیدم که میگفت: «خداوند توانگر پنهان و پرهیزگار را دوست میدارد [۴۳۴]- [۴۳۵].
و در نزد طبرانی از ابن سیرین روایت است که گفت: هنگامی که برای سعد بن ابی وقاص س گفته شد: آیا نمیجنگی، تو از اهل شوری هستی، و تو از دیگران به این امر مستحقتری؟ گفت: تا اینکه برایم شمشیری نیاورند که دو چشم، و زبان و دو لب داشته باشد و کافر را از مؤمن بشناسد نمیجنگم. من جهاد نمودهام و جهاد را میشناسم [۴۳۶]- [۴۳۷].
[۴۳۴] این چنین در البدایه (۲۸۳/۷) آمده. و ابونعیم این را در الحلیه (۹۴/۱) از عمربن سعد از پدرش روایت نموده، که وی به من گفت: ای پسرکم، آیا مرا امر میکنی که در فتنه... و مانند آن را متذکر شده. [۴۳۵] احمد (۱/ ۱۷۰) مسلم (۲۶۹۵) به مانند آن. [۴۳۶] هیثمی (۲۹۹/۷) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و رجال آن رجال صحیحاند. و ابونعیم در الحلیه (۹۴/۱) از ابن سیرین مثل این را روایت کرده، و ابن سعد (۱۰۱/۳) از ابن سیرین به معنای این را روایت نموده است. [۴۳۷] مرسل است.
ابن سعد [۴۳۸] از ابراهیم تیمی از پدرش روایت نموده، که گفت: اسامه بن زید ذوالبطن س گفت: با مردی که «لا إله إلا الله» بگوید ابداً نمیجنگم، بعد ابن مالک س گفت: من هم به خدا سوگند، با مردی که لا إله إلا الله بگوید: ابداً نمیجنگم. آن گاه مردی به آنان گفت: آیا خداوند نگفته است:
﴿وَقَٰتِلُوهُمۡ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتۡنَةٞ وَيَكُونَ ٱلدِّينُ كُلُّهُۥ لِلَّهِ﴾ [الانفال: ۳۹].
ترجمه: «و بجنگید با ایشان تا اینکه فتنهای باقی نماند، و دین همهاش از آن خدا باشد».
پاسخ دادند: ما جنگیدیم تا اینکه فتنهای باقی نماند، و دین همهاش از آن خدا بود [۴۳۹].
[۴۳۸] ۴۸/۴. [۴۳۹] ابن مردویه ازابراهیم تیمی از پدرش به مانند آن را، چنان که در تفسیر ابن کثیر (۳۰۹/۲) آمده، روایت نموده است.
بخاری [۴۴۰] از نافع از ابن عمر ب روایت نموده که: دو مرد در فتنه ابن زبیر ب نزد وی آمدند و گفتند: مردم ضایع و نابود شدند، و تو پسر عمر و یار پیامبر ص هستی، تو را چه باز میدارد که بیرون شوی؟! پاسخ داد: مرا این باز میدارد که خداوند خون برادرم را حرام گردانیده است. گفتند: آیا خداوند نگفته است: ﴿وَقَٰتِلُوهُمۡ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتۡنَةٞ﴾؟ گفت: جنگیدیم تا اینکه فتنهای باقی نماند [۴۴۱]، و دین همهاش از خدا بود، و شما میخواهید که بجنگید تا فتنه باشد، و دین برای غیر خدا باشد. و عثمان بن صالح از طریق بُکیربن عبداللَّه از نافع روایت نموده، و افزوده است که: مردی نزد ابن عمر ب آمد و گفت: ای ابوعبدالرحمن، تو را چه چیز بر این واداشته که: سالی حج کنی و سالی هم عمره، و جهاد در راه خداوند) ﻷ (را ترک نمایی؟! و خودت ترغیب خداوندی را هم به آن میدانی؟! گفت: ای برادرزادهام، اسلام بر پنج بنا استوار شده است: ایمان به خدا و رسولش، نمازهای پنجگانه، روزه رمضان، ادای زکات و حج خانه. گفت: ای ابوعبدالرحمن، آیا آنچه را خداوند در کتابش ذکر نموده نمیشنوی:
﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَيۡنَهُمَا﴾ - تا امر خداوند [۴۴۲].
ترجمه: «اگر دو گروه از مؤمنین با هم جنگیدند، در میانشان اصلاح کنید...».
﴿وَقَٰتِلُوهُمۡ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتۡنَةٞ﴾؟ [الانفال: ۳۹].
ترجمه: «و بجنگید با ایشان تا آنکه فتنهای نباشد».
پاسخ داد: در عهد رسول خدا ص این را انجام دادیم، که اسلام اندک بود و مرد در دینش به فتنه انداخته میشد یا به قتلش میرسانیدند، یا تعذیبش مینمودند، تا اینکه اسلام زیادت یافت و فتنهای باقی نماند. گفت: درباره علی و عثمان ب چه میگویی؟ پاسخ داد عثمان را خداوند بخشیده و عفو نموده بود [۴۴۳]، ولی برای شما ناخوشایند است که خدا وی را عفو نماید. اما علی، وی پسر عموی رسول خدا ص و دامادش است، و به دست خود اشاره نموده گفت: این خانهاش که میبینید [۴۴۴]- [۴۴۵]. و نزد بخاری همچنان از طریق نافع از ابن عمر ب روایت است که مردی نزدش آمد، و گفت: ای ابوعبدالرحمن، آیا آنچه را خداوند در کتابش ذکر نموده نمیشنوی:
﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱقۡتَتَلُواْ﴾ [الحجرات: ۹].
پس چه تو را باز میدارد که چنانکه خداوند در کتابش یاد نموده بجنگی؟ فرمود: ای برادر زادهام، اینکه به این آیت سرزنش شوم و نجنگم برایم محبوبتر از این است، که به این آیت سرزنش شوم که خداوند ﻷ میگوید:
﴿وَمَن يَقۡتُلۡ مُؤۡمِنٗا مُّتَعَمِّدٗا﴾ [النساء: ۹۳] تا آخر آیت.
ترجمه: «و هر کی مسلمانی را به قصد بکشد...».
گفت: خداوند تعالی میگوید:
﴿وَقَٰتِلُوهُمۡ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتۡنَةٞ﴾ [البقرة: ۱۹۳].
ابن عمر گفت: ما این را انجام دادیم [۴۴۶]... و مانند آنچه را گذشت متذکر شده.
و نزد وی هچنان از طریق سعیدبن جبیر روایت است که گفت: آیا میدانی که فتنه چیست؟ محمد ص با مشرکان میجنگید، و داخل شدن بر آنان فتنه بود، و آن مثل جنگ شما بر پادشاهی نیست [۴۴۷]- [۴۴۸].
[۴۴۰] ص ۶۴۸). [۴۴۱] یعنی شرکی، به نقل از قسطلائی. [۴۴۲] یعنی تا این قول خداوند ﻷ: ﴿حَتَّىٰ تَفِيٓءَ إِلَىٰٓ أَمۡرِ ٱللَّهِ﴾ [الحجرات: ۹]. [۴۴۳] و آن در هنگام فرارش در روز احد با تعداد دیگرى که خداوند دربارهشان نازل فرمود: ﴿وَلَقَدۡ عَفَا عَنكُمۡ﴾ [آل عمران: ۱۵۲]. ترجمه: «هر آینه خداوند برای شما عفو نمود». [۴۴۴] این را بیهقی (۱۹۲/۸) از طریق نافع به مثل آن روایت کرده است. و هم چنین این را ابونعیم در الحلیه (۲۹۲/۱) از نافع روایت نموده. [۴۴۵] بخاری (۴/ ۴۵، ۴۵). [۴۴۶] بخاری (۴۶۵). [۴۴۷] این چنین درتفسیر ابن کثیر (۳۰۸/۲) آمده است. [۴۴۸] بخاری (۴۶۵۱).
از ابوالعالیه [۴۴۹] براء روایت است که: عبداللَّه بن زبیر و عبداللَّه بن صفوان ش روزی در حجر نشسته بودند، و ابن عمر ب که در خانه طواف مینمود از پهلویشان عبور کرد. آن گاه یکی از آنان به دیگری گفت: آیا وی را میبینی، چه کسی بهتر از وی باقی مانده است؟ بعد از آن برای مردی گفت: وقتی که طوافش را تمام نمود فرایش خوان. هنگامی که طوافش را تمام نمود و دو رکعت نماز گزارد، فرستاده آن دو نزدش آمد و گفت: عبداللَّه بن زبیر و عبداللَّه بن صفوان تو را فرا میخوانند. وی نزد آن دو آمد و عبداللَّه بن صفوان گفت: ای ابوعبدالرحمن، چه تو را باز میدارد که با امیرالمؤمنین بیعت کنی؟ - یعنی با ابن زبیر - ، چون اهل مکه، مدینه، یمن، اهل عراق و اکثر اهل شام با وی بیعت نمودهاند. گفت: به خدا سوگند با شما، در حالی که شمشیرهایتان را بر شانههایتان آویختهاید، و خونهای مسلمانان از دستهایتان میچکد بیعت نمیکنم.
[۴۴۹] بیهقی (۱۹۲/۸).
از حسن س روایت است [۴۵۰] که گفت: هنگامی که امر مردم دچار فتنه گردید نزد عبداللَّه بن عمر ب آمدند و گفتند: تو سید مردم و پسر سیدشان هستی، و مردم به تو راضیاند، بیرون بیا تا با تو بیعت کنیم. پاسخ داد: نه، به خدا سوگند، تا وقتی که روح در بدنم است، به مقدار حجامت هم به خاطر من خون ریخته نخواهد شد. میافزاید: باز نزدش آمدند و او را تهدید کردند، و به او گفته شد: یا بیرون میشوی، یا در بستر به قتل رسانده میشوی! وی باز مثل گفته اولش را گفت. حسن میگوید: به خدا سوگند، تا اینکه به خداوند تعالی پیوست چیزی در مقابل وی نتوانستند انجام دهند و چیزی از وی به دست نیاوردند [۴۵۱].
[۴۵۰] ابونعیم در الحلیه (۲۹۳/۱). [۴۵۱] ابن سعد (۱۱۱/۴) از حسن مانند این را روایت نموده است.
همچنان [۴۵۲] از خالدبن سُمَیر روایت است که گفت: برای ابن عمر ب گفته شد: اگر کار مردم را برایشان استوار کنی بهتر خواهد شد، چون همه مردم به تو راضی شدهاند. وی به آنان گفت: چه فکر میکنید، اگر مردی در مشرق مخالفت کند؟! گفتند: اگر مخالفت نمود کشته میشود، و قتل مردی در صلاح امت چه ارزشی دارد؟! پاسخ داد: به خدا سوگند، اگر امت محمد ص از دسته نیزهای بگیرند، و من از انتهای آن بگیرم [۴۵۳] و مردی از مسلمانان کشته شود، این عمل در عوض دنیا و آنچه در اوست برایم محبوب و پسندیده نیست! [۴۵۴]. همچنان از قَطَن روایت است که گفت: مردی نزد ابن عمر ب آمد و گفت: هیچ کسی شرتر از تو برای امت محمد ص نیست! گفت: چرا؟ به خدا سوگند، من نه خونهایشان را ریختهام، نه جماعتشان را پراکنده ساختهام و نه در میان گروهشان اختلاف انداختهام. گفت: تو اگر خواسته باشی دو تن هم در تو اختلاف نمیکنند، پاسخ داد: دوست ندارم که آن [۴۵۵] به دستم برسد و مردی بگوید: نه، و دیگری بگوید: بلی.
از قاسم بن عبدالرحمن [۴۵۶] روایت است که: آنان به ابن عمر ب در فتنه اول [۴۵۷] گفتند: آیا بیرون نمیروی که بجنگی؟ گفت: در وقتی جنگیدم که بتها در بین رکن و دروازه [۴۵۸] قرار داشت، تا اینکه خداوند ﻷ آن را از سرزمین عرب نابود نمود، و من ناپسند میبینم با کسی بجنگم که لا إله إلا الله میگوید! گفتند: به خدا سوگند، نظرت چنین نیست، ولی تو میخواهی که اصحاب رسول خدا ص یکدیگر را نابود کنند، تا اینکه غیر از تو کسی باقی نماند، بعد گفته شود: با عبداللَّه بن عمر به عنوان امیرالمؤمنین بیعت کنید. گفت: به خدا سوگند، این در من نیست، ولیکن وقتی گفتید بیا به طرف نماز پاسخ میدهم، بیا به طرف کامیابی، به پاسخ میدهم [۴۵۹]، و وقتی پراکنده شدید با شما همراه نمیشوم، و وقتی جمع شدید از شما جدا نمیشوم.
و از نافع روایت است که گفت: به ابن عمر ب در زمان ابن زبیر ب، و زمان خوارج و خشبیه [۴۶۰] گفته شد: آیا با اینان هم نماز میگزاری و با آنان هم در حالی که بعضشان برخی دیگر را میکشند؟ گفت: کسی که بگوید: بیا بهسوی نماز به او پاسخ [مثبت] میدهم، و کسی که بگوید: بیا بهسوی کامیابی. او پاسخ [مثبت]میدهم، و کسی که بگوید: بیا به قتل برادر مسلمانت و گرفتن مالش، میگویم: نخیر [۴۶۱].
[۴۵۲] ابن سعد (۱۱۱/۴). [۴۵۳] یعنی: اگر چه امت محمد ص با من یکدست و متحد شوند ولی در آن میان مردی از مسلمانان به خاطر مخالفتش کشته شود، من بر آن راضی نیستم. م. [۴۵۴] ابن سعد (۱۱۱/۴). [۴۵۵] یعنی خلافت. [۴۵۶] ابونعیم در الحلیه (۲۹۴/۱). [۴۵۷] در فتنه علی و معاویه س. [۴۵۸] یعنی بتها در کعبه قرار داشت. م. [۴۵۹] یعنی وقتی حی علی الصلاه، حی علی الفلاح گفتید پاسخ مثبت میدهم و به طرف نماز میآیم. م. [۴۶۰] خشبیه پیرامون مختار ابن ابی عبید را گرفته میشود. [۴۶۱] ابن سعد (۱۲۵/۴) این را از نافع به مثل آن روایت نموده است.
حاکم [۴۶۲] از ابوالغریف [۴۶۳] روایت نموده، که گفت: در مقدمةالجیش حسن بن علی ب دوازده هزار تن بودیم، که شمشیرهای مان از تیزی بر قتال اهل شام میدرخشید، و فرماندهی مان به دست ابوعمرطه بود. هنگامی که خبر صلح حسن بن علی و معاویه ش به ما رسید، انگار که کمرهای ما از غضب و خشم شکست. وقتی حسن بن علی به کوفه آمد، مردی از ما که ابوعامر سفیان بن اللیل [۴۶۴] کنیه داده میشد بلند شد و گفت: «السلام عليك يا مذل الـمؤمنين»، «سلام بر تو ای ذلیل کننده مؤمنان»، حسن گفت: ای ابوعامر این را مگو، مؤمنان را ذلیل نساختهام، بلکه نپسندیدم آنان را در طلب پادشاهی بکشم [۴۶۵].
ابن عبدالبر [۴۶۶] از شعبی روایت نموده، که گفت: هنگامی که در میان حسن بن علی و معاویه ش صلح برقرار شد، معاویه به او گفت: برخیز و خطابهای برای مردم ایراد کن، و آنچه را در آن بودی متذکر شو، آن گاه حسن برخاست و بیانیهای ایراد نموده گفت:
ستایش خدایی راست که توسط ما اولتان را هدایت نمود، و خونهای آخرتان را توسط ما از ریختن بازداشت، آگاه باشید که بهترین زیرکی تقوی است، و بدترین عجز فجور است، و این امری که من و معاویه در آن اختلاف نمودیم، یا او در آن از من مستحقتر بود، یا اینکه حق من بود، به هرحال ما آن را برای خدا و برای صلاح امت محمد ص و جلوگیری از ریختن خونهایشان ترک نمودیم.
میگوید: بعد از آن بهسوی معاویه برگشت و گفت:
﴿لَعَلَّهُۥ فِتۡنَةٞ لَّكُمۡ وَمَتَٰعٌ إِلَىٰ حِينٖ﴾ [الانبیاء: ۱۱۱].
ترجمه: «و نمیدانم شاید این آزمایشی باشد برای شما و بهرهگیری تا مدتی».
بعد از آن پایین آمد، آن گاه عمرو به معاویه گفت: جز این را نخواسته بودم [۴۶۷]. [۴۶۸].
[۴۶۲] ۱۷۵/۳. [۴۶۳] در اصل «العریف» آمده، و درست آن است که ذکر نمودیم. [۴۶۴] در الاستیعاب: «ابن ابی لیلی» آمده. [۴۶۵] این را ابن عبدالبر در الاستیعاب (۳۷۲/۱) به مانند آن روایت کرده است، و همچنان خطیب بغدادی این را، چنانکه در البدایه (۱۹/۸) آمده، روایت نموده است. [۴۶۶] الاستیعاب (۳۷۴/۱). [۴۶۷] یعنی: همین قولش که تنازل خود را اعلان نمود، و عمرو کسی بود که برای معاویه مشورت داده بود، که حسن برای مردم صحبت کند. [۴۶۸] این را همچنان حاکم (۱۷۵/۳)، و بیهقی (۱۷۳/۸) از شعبی به مانند آن روایت نمودهاند.
همچنان [۴۶۹] از جبیربن نفیر س روایت است که گفت: به حسن بن علی ب گفتم: مردم میگویند که تو خواهان خلافت هستی، گفت: سادات عرب در دست من بودند، با کسی که میجنگیدم میجنگیدند، و با کسی صلح مینمودم صلح میکردند، ولی آن را به خاطر رضای خدا و جلوگیری از ریختن خونهای امت محمد ص ترک نمودم، بعد آن را به قهر و ترسانیدن اهل حجاز بگیرم؟! حاکم میگوید: این اسناد به شرط بخاری و مسلم صحیح است، ولی آن دو این را روایت نکردهاند، و ذهبی با او موافقت نموده است.
[۴۶۹] حاکم (۱۷۰/۳).
ابویعلی از عامر شعبی روایت نموده، که گفت [۴۷۰]: هنگامی که مروان با ضحاک بن قیس جنگید، بهسوی ایمن بن خُرَیم اسدی س فرستاد و گفت: ما دوست داریم که با ما [در مقابل دشمن] بجنگی. گفت: پدر و عمویم در بدر حاضر بودند، و به من وصیت نمودهاند، که با کسی که شهادت میدهد معبودی جز خدا نیست نجنگم، اگر برائتی از آتش برایم آوردهای به همراه تو میجنگم. گفت: برو، و به او ناسزا گفت و دشنامش داد، و ایمن شروع نموده میگفت:
لست مقاتلا رجلا يصلى
على سلطان آخر من قريش
أقاتل مسلمـاً فى غير شىء
فليس بنافعى ماعشت عيشى
له سلطان وعلى اثمى
معاذ الله من جهل و طيش
[۴۷۱]
[۴۷۰] صحیح. ابویعلی (۹۴۷). [۴۷۱] هیثمی (۲۹۶/۷) میگوید: این را ابویعلی و طبرانی به مانند آن روایت نمودهاند، مگر اینکه در روایت طبرانی وی گفت:) و لست اقاتل رجلا یصلی، (و گفته:) معاذاللَّه من فشل و طیش (و گفته: آیا مسلمانی را بدون جرمی بکشم. و رجال ابویعلی، غیر زکریابن یحیای رحمویه که ثقه میباشد، رجال صحیحاند. بیهقی (۱۹۳/۸) این را از قیس بن ابی حازم و شعبی به مانند آن، روایت نموده است.
طبرانی از ابن حکم بن عمر و غفاری روایت نموده، که گفت: جدم برایم حدیث بیان نموده گفت: هنگامی که فرستاده علی بن ابی طالب س نزد حکم بن عمرو س آمد من نزدش نشسته بودم. وی گفت: تومستحقترین کسی هستی که ما را در این امر یاری رسانی. گفت: از دوستم پسر عمویت ص شنیدم که میگفت: «وقتی که اینطور شد، یا مثل این، شمشیری از چوب بگیر»، و من شمشیری از چوب گرفتهام [۴۷۲]- [۴۷۳].
[۴۷۲] هیثمی (۳۰۱/۷) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و در آن کسی است که من او را نشناختم. [۴۷۳] ضعیف. طبرانی (۳/ ۲۱۰) در سند آن جهالت است: المجمع (۷/ ۳۰۱).
بزار از ابوالاشعث صنعانی روایت نموده، که گفت: یزیدبن معاویه مرا نزد عبداللَّه بن ابی اوفی س فرستاد، و همراهم تعدادی از اصحاب رسول خدا ص بودند [۴۷۴]، گفتم: مردم را به چه امر میکنید؟ گفت: ابوالقاسم ص مرا توصیه نموده، که اگر چیزی از این را دریافتم، بهسوی احد روی آورم و شمشیرم را بشکنم و در خانهام بنشینم، اگر در خانهام کسی بر من وارد شد، گفت: «در پسخانهات بنشین، اگر آنجا هم بر تو وارد شد، بر زانوهایت بنشین و بگو: گناه من و گناه خودت را به دوش بگیر، و از اصحاب آتش باش، و این جزای ستمکاران است». شمشیرم را شکستهام، اگر در خانهام بر من داخل شود، داخل پسخانهام میشوم، و وقتی در پسخانهام بر من وارد شد، بر زانوهایم مینشینم، و آنچه را میگویم، که رسول خدا ص به گفتن آن امرم نموده است [۴۷۵]- [۴۷۶].
[۴۷۴] شاید درست: «همراهش» باشد. [۴۷۵] هیثمی (۳۰۰/۷) میگوید: این را بزار روایت نموده، و در آن کسانی است که آنان را نمیشناسم. [۴۷۶] ضعیف. بزار (۳۳۵۷) که در آن جهالت وجود دارد.
طبرانی از محمدبن مسلمه س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص فرمود: «وقتی که مردم را دیدی بر دنیا میجنگند، با شمشیرت بهسوی بزرگترین سنگ در حره روی بیاور و آن را به آن بزن تا بشکند، بعد از آن در خانه ات بنشین تا اینکه دست خطاکار و مجرمی به سویت بیاید، یا مرگ مقدّری»، و من آنچه را پیامبر خدا ص بدان امرم نموده بود عملی نمودم [۴۷۷]- [۴۷۸].
از محمدبن مسلمه س روایت است [۴۷۹] که گفت: رسول خدا ص شمشیری را به من داد و گفت: «ای محمدبن مسلمه با این شمشیر در راه خدا جهاد کن، و وقتی دو گروه از مسلمانان را دیدی با هم میجنگند، این را به سنگ بزن تا بشکند، بعد از آن زبان و دستت را نگه دار، تا اینکه مرگ تمام شدهای به سراغت بیاید، یا دست خطاکار و مجرمی»، هنگامی که عثمان س کشته شد، و در کار مردم آن وضع پیش آمد، وی بهسوی سنگی در جلوی خانهاش بیرون رفت، و سنگ را با شمشیرش زد تا اینکه شمشیرش را شکست.
[۴۷۷] هیثمی (۳۰۱/۷) میگوید: رجال آن ثقهاند. [۴۷۸] رجال آن ثقه هستند. طبرانی در الصغیر (۱۶۱). [۴۷۹] ابن سعد (۲۰/۳).
احمد از رِبْعی روایت نموده، که گفت: از مردی در تشییع جنازه حذیفه س شنیدم که میگفت: صاحب این تخت میگفت: به سبب آنچه از رسول خدا ص شنیدم دیگر باکی ندارم، اگر با هم جنگیدید داخل خانهام میشوم، و اگر نزدم کسی وارد شد، میگویم: بگیر، گناه من و گناه خودت را به دوش بگیر [۴۸۰]- [۴۸۱].
[۴۸۰] هیثمی (۳۰۱/۷) میگوید: این را احمد روایت نموده، و رجال آن، غیر همان مرد مبهم، رجال صحیحاند. [۴۸۱] صحیح. احمد (۵/ ۳۸۹) در سند آن یک مجهول است. ابوداوود (۴۲۶۱) به مانند آن از حدیث ابوذر روایت نموده که سندش صحیح است.
طبرانی از وائل بن حجر س روایت نموده، که گفت: هنگامی که [خبر]ظهور رسول خدا ص به ما رسید، من به همراه هیأت نمایندگی قوم بیرون آمدم، و به مدینه آمدم و با اصحابش قبل از ملاقات خودش روبرو شدم، گفتند: سه روز قبل از قدومت نزد ما، رسول خدا ص ما را به [ آمدن] تو بشارت داده، و گفته بود: «وائل بن حجر نزدتان میآید». بعد از آن رسول خدا ÷ با من ملاقات نمود و به من خوش آمد گفت، و جای نشستنم را نزدیک ساخت، و چادرش را برایم پهن نمود و مرا بر آن نشاند، بعد از آن مردم را طلب نمود و به سویش جمع شدند، آن گاه بر منبر رفت و مرا با خودش بلند نمود، و من از وی پایینتر بودم، و خداوند را ستود و گفت:
«ای مردم، این وائل بن حجر است که از سرزمینهای دوری نزدتان آمده است، از سرزمینهای حضرموت، داوطلبانه و بدون اجبار، بازمانده پسران پادشاهان است، ای حجر خداوند در تو و در فرزندانت برکت اندازد».
بعد از آن پایین آمد، و مرا در منزلی دور از مدینه جایگزین نمود، و معاویه بن ابی سفیان را امر نمود تا مرا در آنجا مستقر نماید. بنابراین بیرون آمدم و او با من بیرون گردید، و در قسمتی از راه قرار داشتیم که گفت: ای وائل شدت گرمای سوزان زمین کف پاهایم را سوزاند، مرا در عقبت سوار کن، گفتم: بر این شتر با تو بخل نمیورزم، ولی تو از پسران ملوک نیستی، و کراهیت دارم که به سبب تو مورد سرزنش و عیب جویی قرار گیرم. گفت: کفشت را برایم بینداز که به آن از حرارت آفتاب [پای] خود را نگه دارم. گفتم: بر این دو پوست با تو بخیلی نمیکنم، ولیکن از کسانی نیستی که لباس ملوک را میپوشند و بد میدانم که به خاطر تو مورد عیب جویی قرار گیرم... و حدیث را متذکر شده و در آن آمده:
و هنگامی که معاویه پادشاه شد، مردی را از قریش که بُسْربن ابی ارطات گفته میشد فرستاد، و به او گفت: من این ناحیه را به خود ملحق گردانیدهام، پس تو با لشکرت بیرون شو، و وقتی که نواحی شام را پشت سر گذاشتی شمشیرت را به کار انداز و هر کسی از بیعتم ابا ورزید به قتلش برسان، تا اینکه به مدینه برسی، بعد از آن داخل مدینه شو و هر کس از بیعتم ابا ورزید به قتلش برسان، و اگر وائل بن حجر را زنده به دست آوردی، او را برایم بیاور. وی چنان نمود، و وائل بن حجر را زنده به دست آورد، و او را نزد معاویه حاضر نمود، و معاویه امر نمود تا از وی استقبال شود، و به او اجازه داد و با خود بر تخت نشاند. آن گاه معاویه به او گفت: آیا این تختم بهتر است یا پشت شترت؟ گفتم: ای امیرالمؤمنین، زمانم آن گاه به جاهلیت و کفر نزدیک بود، و آن روش جاهلیت بود، بعد خداوند اسلام را به ما عنایت فرمود، و اسلام آنچه را نمودم پوشانید. گفت: تو را از همکاری و نصرت ما چه بازداشت در حالی که عثمان تو را ثقه و مورد اعتماد شمرد و داماد گردانید؟ گفتم: تو با مردی جنگیدی که وی به عثمان از تو مستحقتر است! گفت: چگونه از من به عثمان مستحقتر میباشد، در حالی که من به عثمان در نسب نزدیک ترم؟ گفتم: پیامبر ص در میان علی و عثمان عقد برادری بسته بود، و برادر از پسرعمو اولی است، و من کسی نیستم که با مهاجرین بجنگم. گفت: آیا ما مهاجرین نیستیم؟ گفتم: آیا از هردویتان کنار نگرفتهایم؟ و دلیل دیگر اینکه: نزد رسول خدا ص حاضر شدم که سر خود را بهسوی مشرق بلند نموده بود، و جمع کثیری نزدش حاضر شده بودند، بعد از آن چشمش را دوباره بهسوی خودش گردانید و گفت: فتنهها چون پاره شب تاریک بهسویتان آمد، و آن را شدید توصیف نمود، و آمدنش را نیز سریع خواند و زشتش گفت. از میان قوم من به او گفتم: ای رسول خدا، فتنهها چیست؟ گفت: «ای وائل وقتی که دو شمشیر در اسلام اختلاف نمود از هردویشان کناره بگیر». گفت: تو شیعه شدهای؟ [۴۸۲] و گفتم: نخیر، ولی من نصیحت کننده مسلمانان شدهام. آن گاه معاویه گفت: اگر این را میشنیدم و میدانستم تو را اینجا نمیآوردم! گفتم: آیا آنچه را محمدبن مسلمه در وقت کشته شدن عثمان انجام داد ندیدی؟ شمشیرش را نزد سنگی برد و بر آن زد تا اینکه شکست. گفت: آنان قومیاند که از ایشان میتوان تحمل کرد. گفتم: پس به قول رسول خدا ص چه کنیم: «کسی که انصار را دوست دارد، به دوستی من آنان را دوست دارد، و کسی که ایشان را بد برد، به بد بردن من آنان را بد برده است». گفت: هر یک از سرزمینها را که میخواهی انتخاب کن، چون تو به حضرموت بر نمیگردی. گفتم: خویشاوندانم در شاماند، و خانوادهام در کوفه. گفت: مردی از اهل خانوادهات را ده تن از خویشاوندانت بهتر است. گفتم: به دلخواه خود حضرموت به برنگشتم، و برای مهاجر نمیسزد به جایی برگردد که از آن هجرت نموده، مگر به علتی. گفت: علتت چیست؟ گفتم: قول رسول خدا ص درباره فتنهها، وقتی که اختلاف نمودید از شما کناره گرفتیم، ووقتی که جمع شدید نزدتان آمدیم. این علت است. گفت: من تو را والی کوفه مقرر نمودم، بدان طرف حرکت کن. گفتم: بعد از پیامبر ص برای هیچ کس والی نمیشوم، آیا ندیدی که ابوبکر س مرا خواست ولی ابا ورزیدم. و عمر س مرا خواست ولی ابا ورزیدم، و عثمان س نیز مرا خواست ولی ابا ورزیدم، و بیعتشان را ترک ننمودم. نامه ابوبکر برایم وقتی آمد، که اهل ناحیه ما مرتد شده بودند، آن گاه در میانشان برخاستم، تا اینکه خداوند آنان را بهسوی اسلام برگردانید، البته بدون اینکه والی شده باشم. بعد معاویه عبدالرحمن بن ام حکم را خواست و گفت: حرکت کن، که تو را والی کوفه مقرر نمودم، و وائل را با خود ببر و عزتش کن و حوایجش را برآورده ساز. عبدالرحمن گفت: ای امیرالمؤمنین، درباره من گمان بد نمودی! مرا به عزت نمودن کسی امر میکنی که رسول خدا ص و ابوبکر و عمر و عثمان ش را دیدم که وی را عزت و اکرام مینمودند، و خودت را نیز. و معاویه به این سخنش از وی خوشنود و مسرور گردید. بعد من با وی به کوفه آمدم. و جز اندکی درنگ ننموده بود که درگذشت [۴۸۳]- [۴۸۴].
[۴۸۲] این چنین در اصل و هیثمی آمده است. [۴۸۳] هیثمی (۳۷۶/۹) میگوید: این را طبرانی در الصغیر و الکبیر روایت نموده، و در آن محمدبن حجر آمده، و ضعیف میباشد. [۴۸۴] ضعیف. طبرانی در الکبیر ((۲۲/ ۴۶- ۴۹) و الصغیر (۲/ ۴۳) در سند آن محمد بن حجر است که ضعیف است.
بیهقی [۴۸۵] از ابوالمنهال روایت نموده، که گفت: زمانی که ابن زیاد [۴۸۶] اخراج شد، مروان د رشام برخاست، و ابن زبیر در مکه قیام نمود، و آنانی که قراء گفته میشدند در بصره قیام نمودند. میگوید: پدرم خیلی ناراحت و غمگین شد، و گفت: پدر برایت نباشد بهسوی این مرد از یاران رسول خدا ص حرکت کن، بهسوی ابوبرزه اسلمی س.
میافزاید: آن گاه با وی حرکت کردم و به منزلش وارد گردیدیم، و او در سایهای که از نی داشت در روز خیلی گرم نشسته بود. نزدش نشستیم، و پدرم از وی جویای سخن شد و گفت: ای ابوبرزه آیا نمیبینی؟ آیا نمیبینی؟ میگوید: اولین چیزی که وی به آن صحبت نمود، این بود که گفت: من در اینکه، بر همه قبایل قریش خشمناک هستم نزد خداوند امید ثواب دارم، شما گروه عربها، در جاهلیتتان در قلت و ذلت و گمراهیی قرار داشتید، که خودتان میدانید، و خداوند ﻷ شما را توسط اسلام و محمد ص بلند نمود، تا اینکه شما را به جایی رسانید که میبینید، و حالا این دنیاست که در میانتان فساد ایجاد نموده است. کسی که در شام است - یعنی مروان - ، به خدا سوگند، جز برای دنیا نمیجنگد، و آن کس که در مکه است به خدا سوگند، جز برای دنیا نمیجنگد، و این هایی که در اطراف شما هستند، و آنان را قاریان میخوانید، به خدا سوگند، جز برای دنیا نمیجنگند، میافزاید: هنگامی که هیچکس را نگذاشت، پدرم به او گفت: پس به ما چه دستور میدهی؟ پاسخ داد: من امروز بهترین مردمان را همان گروه چسبیده بر زمین - و به دست خود اشاره نمود - و شکم خالی از اموال مردم و پشت سبک از خونهای آنان را میبینم [۴۸۷].
[۴۸۵] ۱۹۳/۸. [۴۸۶] وی عبیداللَّه فرزند زیاد فرزند پدرش میباشد، و اهل بصره او را پس از وفات یزید اخراج نمودند. [۴۸۷] این را بخاری، اسماعیلی و یعقوب بن سفیان در تاریخ خود از ابوالمنهال به مانند آن، چنانکه در فتح الباری (۵۷/۱۳) آمده، روایت نمودهاند.
ابونعیم [۴۸۸] از شمربن عطیه روایت نموده، که گفت: حذیفه س به مردی گفت: آیا خوشحال میشوی که فاجرترین مردم را به قتل رسانی؟ گفت: آری، حذیفه فرمود: آن گاه تو از وی فاجرتر میباشی.
[۴۸۸] الحلیه (۲۸۰/۱).
بیهقی [۴۸۹] از انس بن مالک س روایت نموده که: عمربن خطاب س از وی پرسید: وقتی که شهر را محاصره نمودید چه میکنید؟ پاسخ داد: مردی را به شهر میفرستیم، و تکه هایی از پوست برایش میسازیم. گفت: چه فکر میکنی اگر به سنگ زده شود؟ گفت: در این صورت کشته میشود. عمر س فرمود: این کار را نکنید، سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، مرا خوشحال نمیسازد شهری را که چهار هزار جنگجو در آن باشد با ضایع ساختن یک مسلمان فتح کنید [۴۹۰].
[۴۸۹] ۴۲/۹. [۴۹۰] شافعی این را به مانند آن، چنانکه در الکنز (۱۶۵/۳) آمده، روایت نموده است، مگر نزد وی [به جای «دهنة من جلود»، «تکه هایی از پوست»] «هیئاً من جلود»، آمده است.
ابن ابی شیبه از عمر س روایت نموده، که گفت: اینکه مردی از مسلمانان را از دست کفار نجات بدهم از جزیره عرب برایم محبوبتر است [۴۹۱].
[۴۹۱] این چنین در کنزالعمال (۳۱۲/۲) آمده است.
طبرانی از ابوالحسن س - که از اهل عقبه و بدر بود - روایت نموده، که گفت: با رسول خدا ص نشسته بودیم، که مردی برخاست و کفشهای خود را فراموش نمود، آن گاه مردی آنها را گرفت و در زیر [پای] خود گذاشت. آن مرد برگشت و گفت: کفش هایم، قوم گفتند: ما آنها را ندیدیم. بعد گفت: اینجاست، پیامبر ص فرمود: «چگونه با ترسانیدن مسلمان خوشحال میشوید؟!» گفت: ای پیامبر، آن را به شوخی انجام دادم، گفت: «چگونه با ترسانیدن مسلمان خوشحال میشوید؟» - دو بار یا سه بار - [۴۹۲]- [۴۹۳]. و نزد بزار، طبرانی و ابوالشیخ بن حبان در کتاب التوبیخ از عامربن ربیعه س روایت است که: مردی کفش مرد دیگری را گرفت و پنهان نمود، و با این عمل خود مزاح مینمود، این قضیه برای رسول خدا ص یادآوری شد، پیامبر ص فرمود: «مسلمان را مترسانید، چون ترسانیدن مسلمان ظلم بزرگ است» [۴۹۴]- [۴۹۵].
[۴۹۲] این چنین در الترغیب (۲۶۳/۴) آمده است. هیثمی (۲۵۳/۶) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و در آن حسین بن عبداللَّه بن عبیداللَّه هاشمی آمده، و ضعیف میباشد. و این را همچنان ابن السکن، به مثل آن چنانکه در الإصابه (۴۳/۴) آمده، روایت نموده است. [۴۹۳] ضعیف. طبرانی (۲۲/ ۳۹۴) در سند آن حسین بن عبدالله الهاشمی است که چنانکه در التقریب (۱/ ۱۷۶) آمده است ضعیف است. نگا: ضعیف الترغیب (۱۶۶۲). [۴۹۴] این چنین در الترغیب (۲۶۳/۴) آمده است، و هیثمی (۲۵۳/۶) میگوید: در این عاصم بن عبیداللَّه آمده، و ضعیف میباشد. [۴۹۵] ضعیف. بزار و طبراین و ابوالشیخ بن حیان در «کتاب التوبیخ»و منذری به شعف آن اشاره کرده و آلبانی آن را در ضعیف الترغیب (۱۶۶۱) و هیثمی در المجمع (۶/ ۲۵۳) آن را ضعیف دانستهاند. مشکل آن عاصم بن عبیدالله است که ضعیف است.
طبرانی در الکبیر - که راویانش ثقهاند - از نعمان بن بشیر س روایت نموده، که گفت: در مسیری با رسول خدا ص بودیم، و مردی را بر شترش خواب برد، آنگاه مردی تیری را از تیردان وی گرفت، آن مرد بیدار شد و ترسید، رسول خدا ص فرمود: «برای مردی حلال نیست که مسلمانی را بتراسند» [۴۹۶].
و نزد ابوداود از عبدالرحمن بن ابی لیلی روایت است که گفت: یاران محمد ص برای ما حدیث بیان داشتند، که آنان با پیامبر ص مسیری را میپیمودند، و مردی از آنان خواب نمود، و کسی از آنها بهسوی ریسمانی که با وی بود رفت و آن را گرفت، و او ترسید، آن گاه رسول خدا ص فرمود: «برای مسلمانی حلال نیست که مسلمانی را بترساند» [۴۹۷]- [۴۹۸].
و طبرانی از سلیمان بن صرد س روایت نموده که: اعرابیی با رسول خدا ص نماز خواند، و با خود تیردانی [۴۹۹] داشت، کسی از قوم آن را گرفت، هنگامی که پیامبر ص سلام گردانید، اعرابی گفت: تیردان، گویی که بعضی مردم خندیدند. آن گاه پیامبر ص فرمود: «هر کس به خدا و به روز قیامت ایمان داشته باشد، باید مسلمانی را نترساند» [۵۰۰]- [۵۰۱].
[۴۹۶] صحیح. طبرانی در الکبیر و آلبانی آن را در صحیح الترغیب (۲۸۰۶) صحیح دانسته است. [۴۹۷] این چنین در الترغیب (۲۶۲/۴) آمده است. [۴۹۸] صحیح. ابوداوود (۵۰۰۴) آلبانی آن را در صحیح ابوداوود (۴۱۸۴) و صحیح ترغیب (۲۸۰۵). [۴۹۹]. در نص «قزن» استعمال شده است، و آن تیردانی است از پوست که شق کرده میشود و درآن تیر گذاشته میشود. به نقل از النهایه. [۵۰۰] هیثمی (۲۵۴/۶) میگوید: این را طبرانی از روایت ابن عیینه از اسماعیل بن مسلم روایت نموده، و اگر وی عبدی باشد، از جمله رجال صحیح است، و اگر مکی باشد ضعیف است، و بقیه رجال آن ثقهاند. [۵۰۱] ضعیف. طبرانی (۷/ ۹۹) آلبانی آن را در ضعیف الجامع (۵۸۰۴) ضعیف دانسته است. نگا: المجمع (۶/ ۲۵۴).
ابن سعد [۵۰۲] از عایشه ل روایت نموده، که گفت: اسامه س در پله در یا در آستانه در لغزید و به صورت افتاد، و پیشانیاش شکست، پیامبر ص گفت: «ای عایشه خون را از وی پاک کن»، ولی من آن را ناخوشایند دانستم، میگوید: آن گاه رسول خدا ص شروع نمود و زخم وی را میمکید، و از دهان خود بیرون ریخته میگفت: «اگر اسامه دختر میبود، به او لباسهای خوب میپوشانیدم، به او زیورات میپوشانیدم و او را شوهر میدادم» [۵۰۳]- [۵۰۴].
و نزد واقدی و ابن عساکر از عطاء بن یسار س روایت است که گفت: اسامه بن زیدب را در اولین مرحله آمدنش به مدینه آبله گرفت، وی طفلی بود که آب بینیاش به دهنش میریخت، به این علت عایشه ل وی را ناخوشایند و مستکره دید، آن گاه رسول خدا ص داخل شد، و شروع به شستن رویش و بوسیدنش نمود. عایشه ل گفت: ما به خدا سوند، بعد از این ابداً او را دور نمیکنم [۵۰۵]- [۵۰۶].
و ابن سعد [۵۰۷] همچنان از عروه س روایت نموده که: رسول خدا ص حرکت نمودن از عرفه را به خاطر اسامه بن زید ب که انتظارش را میکشید، به تعویق انداخت، بعد وی آمد که بچه سیاه و پهن بینی بود، اهل یمن گفتند: ما را به خاطر این در اینجا منتظر نگه داشت؟! میگوید: و به همین خاطر اهل یمن کافر شدند، ابن سعد میگوید: برای زید بن هارون گفتم: به این گفته خود، که و به همین خاطر اهل یمن کافر شدند، چه هدفی دارد؟ گفت: ارتداد ایشان، وقتی که در زمان ابوبکر س مرتد شدند، فقط به خاطر سبک دانستن امر پیامبر ص از طرفشان بود. این را ابن عساکر از عروه به مانند آن روایت نموده، و در آن آمده که عروه گفت: اهل یمن پس از وفات پیامبر ص فقط به خاطر اسامه کافر شدند [۵۰۸]- [۵۰۹].
[۵۰۲] ۴۳/۴. [۵۰۳] ابن ابی شیبه مانند این را، چنانکه در المنتخب (۱۳۵/۵) آمده، روایت کرده است. [۵۰۴] صحیح. احمد (۶/ ۳۱۷) آلبانی آن را در صحیح الجامع (۵۲۷۹) صحیح دانسته است. [۵۰۵] این چنین در المنتخب (۱۳۶/۵) آمده است. [۵۰۶] بسیار ضعیف. در سند آن واقدی متهم به دروغ است. همچنین این رواست مرسل است. همچنین ابن ماجه (۱۹۷۶) و احمد (۶/ ۱۳۹، ۲۲۲) و ابن سعد (۴/ ۴۳) و ابویعلی (۳/ ۱۱۳۱) و ابن عساکر (۲/۳۴۶) آن را روایت کردهاند که این نیز ضعیف است: به علت شریک بن عبدالله القلضی که به علت اشتباه بسیار ضعیف است و همچنین در سند آن انقطاع وجود دارد. اما این حدیث دارای شواهدی است که به خاطر آن آلبانی آن را در الصحیحة (۱۰۱۹) و صحیح الجامع (۵۲۷۶) صحیح دانسته است. [۵۰۷] ۴۴/۴. [۵۰۸] این چنین در المنتخب (۱۳۵/۵) آمده است. [۵۰۹] ضعیف. ابن سعد در طبقات (۴/ ۴۳) سند آن مرسل است. همچنین در اسناد آن واقدی متروک است.
ابوعبید از حسن روایت نموده که: قومی نزد ابوموسی س آمدند، وی برای گروهی که عرب بودند بخشش نمود، ولی غیر عربها را چیزی نداد. آن گاه عمر س به او نوشت: چرا در میان ایشان مساوات ننمودی؟! برای شخص همین قدر شر و بدی کافی است، که برادر مسلمان خود را تحقیر نماید [۵۱۰].
[۵۱۰] این چنین در الکنز (۳۱۹/۲) آمده. و نزد احمد در الزهد از عمر س روایت است، که گفت: برای یک شخص همینقدر شر و بدی کافی است، که برادر مسلمان خود را تحقیر نماید. این چنین در الکنز (۱۷۲/۲) آمده است.
مسلم [۵۱۱] از عائذ بن عمرو روایت نموده که: ابوسفیان با تنی چند از نزد سلمان، صهیب و بلال ش گذشت، آنها گفتند: شمشیرهای خدا جای خود را در گلوی دشمن خدا نگرفتند. میگوید: ابوبکر س گفت: آیا این را برای شیخ قریش و سید ایشان میگویید؟ بعد نزد پیامبر ص آمد و به او خبر داد، پیامبر ص فرمود: «ای ابوبکر ممکن است ایشان را به خشم آورده باشی؟! اگر ایشان را به خشم آورده باشی به درستی که پروردگارت را به خشم آوردهای»، آن گاه ابوبکر س نزد آنها آمد و گفت: ای برادرانم، آیا من شما را به خشم آوردم؟ گفتند: نه، خداوند برایت مغفرت کند ای برادر [۵۱۲]- [۵۱۳].
و ابن عساکر از صهیب س روایت نموده که: ابوبکر س با اسیری که داشت و برای وی از رسول خدا ص امان میخواست، در حالی گذشت که صهیب در مسجد نشسته بود، صهیب به ابوبکر س گفت: این که با توست کیست؟ گفت: اسیر من از مشرکین که از پیامبر خدا ص برایش امان میخواهم. صهیب گفت: در گردن این جای شمشیر بود [۵۱۴]، و ابوبکر س خشمگین شد. آن گاه پیامبر ص وی را دید و گفت: «چرا غضبناک میبینمت؟» گفت: با این اسیرم از نزد صهیب گذشتم، و گفت: در گردن این جای شمشیر بود، پیامبر ص گفت: «ممکن است وی را اذیت نموده باشی؟» گفت: نخیر، به خدا سوگند، پیامبر ص افزود: «اگر وی را اذیت نموده باشی، خدا و پیامبرش را اذیت نمودهای» [۵۱۵].
[۵۱۱] ۳۰۴/۲. [۵۱۲] این را ابونعیم در الحلیه (۳۴۶/۱ و ابن عبدالبر در الاستیعاب (۱۸۱/۲) از عائذبن عمرو به مانند آن روایت نمودهاند. [۵۱۳] مسلم (۲۵۰۴). [۵۱۴] یعنی قابل این بود که با شمشیر در گردنش زده میشد و از بین میرفت. م. [۵۱۵] این چنین در کنزالعمال (۴۹/۷) آمده است.
بخاری، ابن جریر و بیهقی از عمر س روایت نمودهاند که: در زمان پیامبر ص مردی بود، به نام عبداللَّه، و به او «خر» لقب داده میشد، وی پیامبر خدا ص را میخندانید، و رسول خدا ص وی را در شراب نوشی شلاق زده بود. روزی وی را آوردند و طبق دستور شلاق زده شد، آن گاه مردی از قوم گفت: خدایا لعنتش کن، چقدر زیاد آورده میشود، پیامبر ص گفت: «لعنتش نکنید، به خدا سوگند - تا جایی که من میدانم - او خدا و رسولش را دوست میدارد» [۵۱۶]. و نزد ابویعلی، سعیدبن منصور و غیر ایشان از وی روایت است: مردی که «خر» لقب داده میشد، مشکی از روغن و مشکی از عسل را به پیامبر ص اهدا مینمود، وقتی که صاحب آن میآمد و [قیمت] آن را از وی تقاضا میکرد، او را نزد پیامبر ص آورده میگفت: ای پیامبر خدا قیمت متاع وی را بده. و پیامبر ص فقط با تبسمی دستور میداد، و آن قیمت پرداخته میشد. روزی وی در حالی نزد پیامبر خدا ص آورده شد، که شراب نوشیده بود، آن گاه مردی گفت:... و مانند آن را متذکر شده است [۵۱۷]- [۵۱۸].
[۵۱۶] بخاری. (۲۷۸۰). [۵۱۷] این چنین در الکنز (۱۰۷/۳) آمده است. [۵۱۸] حسن. ابویعلی (۱۷۶).
عبدالرزاق از زیدبن اسلم روایت نموده، که گفت: ابن نعمان س نزد پیامبر ص آورده شد و او را شلاق زد، باز وی آورده شد و چندین بار او را شلاق زد، چهار مرتبه، یا پنج مرتبه. آنگاه مردی گفت: بار خدایا، لعنتش کن، چقدر زیاد شراب مینوشد! و چقدر زیاد شلاق زده میشود! پیامبر ص فرمود: «وی را لعنت مکن، چون او خدا و پیامبرش را دوست میدارد» [۵۱۹]- [۵۲۰].
و ابن جریر از ابوهریره س روایت نموده که: شرابخواری آورده شد، و پیامبر ص اصحاب خود را امر نمود، و آنها وی را زدند، کسی از ایشان وی را به کفش خود زد، و کسی به دست خود و کسی هم به لباس خود زد. بعد از آن گفت: بس کنید، بعد ایشان را دستور داد و او را سرزنش و ملامت نمودند و گفتند: آیا از رسول خدا ص حیا نمیکنی که این کار را مینمایی؟ بعد وی را رها ساخت. هنگامی که روی گردانید، قوم شروع نموده بر ضد وی دعا مینمودند، و به او ناسزا میگفتند، گویندهای میگفت: بار خدای، رسوایش کن، بار خدایا لعنتش نما. آن گاه پیامبر خدا ص گفت: «این طور مگویید، و بر برادرتان همکار با شیطان نباشید، ولی بگویید: بار خدایا، برایش ببخش، بار خدایا، هدایتش کن»، و در لفظی آمده: «اینطور مگویید، شیطان را همکاری نکنید، ولی بگویید: خدا تو را رحمت کند» [۵۲۱]- [۵۲۲].
و طبرانی به اسناد جید از سلمه بن اکوع س روایت نموده، که گفت: ما وقتی مردی را میدیدیم که برادرش را لعنت میکند، بر این باور بودیم، که وی به دروازهای از دروازههای گناهان کبیره داخل شده است [۵۲۳]- [۵۲۴].
[۵۱۹] این چنین در الکنز (۱۰۸/۳) آمده است. و نزد ابن سعد (۵۶/۳) از زیدبن اسلم روایت است که گفت: نعیمان، یا ابن نعیمان نزد پیامبر ص آورده شد... و مانند آن را متذکر شده است. [۵۲۰] عبدالرزاق در مصنف خویش (۱۳۵۵۲) از زید بن اسلم و سند آن مرسل است. اما حدیث قبل شاهد آن است. [۵۲۱] این چنین در کنزالعمال (۱۰۵/۳) آمده است. [۵۲۲] بخاری به مانند آن (۶۷۷۷) از ابوهریره. [۵۲۳] این چنین در الترغیب (۲۵۱/۴) آمده. [۵۲۴] صحیح. طبرانی. منذری در الترغیب اسناد آن را خوب (جید) دانسته است. آلبانی آن را در صحیح الترغیب (۲۷۹۱) صحیح دانسته است. نگا: المجمع (۸/ ۷۳).
احمد و ترمذی از عایشه ل روایت نمودهاند که گفت: مردی آمد و در پیش روی رسول خدا ص نشست و گفت: من دو غلام دارم، که به من دروغ میگویند، به من خیانت میکنند و از من نافرمانی مینمایند، و من ایشان را دشنام میدهم و میزنم، پس روش من در مقابل ایشان چطور است؟ رسول خدا ص فرمود: «وقتی روز قیامت فرا رسد، خیانت، نافرمانی و دروغ آنها در مقابل تو حساب میشود، و همچنان تعذیب تو بر آنها حساب میشود، (اگر تعذیب تو بر آنها) به قدر گناهانشان باشد در این صورت کفاف و برابر میباشد، نه برای تو میباشد و نه هم بر تو [۵۲۵]، اگر تعذیب تو بر آنها از گناهانشان افزون باشد به اندازه همان زیادتی برای آنها از تو قصاص گرفته میشود» [۵۲۶]. آن گاه آن مرد به گوشهای رفت، و فریاد کشید و گریه کرد. پیامبر خدا ص به او گفت: «آیا قول خداوند را نمیخوانی:
﴿وَنَضَعُ ٱلۡمَوَٰزِينَ ٱلۡقِسۡطَ لِيَوۡمِ ٱلۡقِيَٰمَةِ فَلَا تُظۡلَمُ نَفۡسٞ شَيۡٔٗاۖ وَإِن كَانَ مِثۡقَالَ حَبَّةٖ مِّنۡ خَرۡدَلٍ أَتَيۡنَا بِهَاۗ وَكَفَىٰ بِنَا حَٰسِبِينَ ٤٧﴾ [الانبیاء: ۴۷].
ترجمه: «ما ترازوهای عدل را در روز قیامت نصب میکنیم، لذا به هیچ کس کمترین ستمی نمیشود، و اگر به مقدار سنگینی یکدانه خردل (کار نیک و بدی باشد) ما آن را حاضر میکنیم، و کافی است که ما حساب کننده باشیم».
آن گاه آن مرد گفت: ای رسول خدا، برای خودم و آنان خیری جز جدایی آنها چیزی دیگر نمییابم، بنابراین تو شاهد باش که همه آنها آزاد هستند [۵۲۷].
[۵۲۵] یعنی: نه به نفعت میباشد و نه به ضررت، بلکه قضیه به شکل مساویانه فیصله میگردد. م. [۵۲۶] صحیح. ترمذی (۳۱۶۵) احمد (۶/ ۵۸۰) آلبانی آن را در صحیح ترمذی و صحیح الجامع (۸۰۳۹) و صحیح الترغیب صحیح دانسته است. [۵۲۷] این چنین در الترغیب (۴۹۹/۳) آمده، و در ۴۶۴/۵) میگوید: اسناد احمد و ترمذی متصل است، و راویانشان ثقهاند.
احمد و طبرانی از ابوهریره س روایت نمودهاند که: مردی ابوبکر س را در حالی که پیامبر ص نشسته بود دشنام داد، پیامبر ص از آن صحنه به شگفت آمده، و تبسم مینمود. هنگامی که وی در دشنام خود زیادت نمود، ابوبکر س بعضی از گفتههای وی را پاسخ داد. آنگاه پیامبر ص خشمگین شد و برخاست، ابوبکر س به دنبالش برخاست و گفت: ای پیامبر خدا، وی مرا دشنام میداد و تو نشسته بودی، هنگامی که بعضی از گفتههای وی را رد نمودم خشمگین شدی و برخاستی؟ فرمود: «با تو ملکی بود، که از طرفت پاسخ میداد، هنگامی بعضی از گفتههای وی را پاسخ دادی شیطان در میان آمد، و من طبیعی است که با شیطان نمینشینم». بعد از آن گفت: «ای ابوبکر، سه چیزاند که همهشان حقاند: هر بندهای که بر وی ظلمی روا داشته شود و او به خاطر خداوند ﻷ از آن چشم بپوشد، خداوند به خاطر آن نصرت او را قوی میسازد، و هر مردی که دروازه عطا را به خاطر صله رحمی بگشاید، خداوند به خاطر آن برایش افزونی میآورد، و هر شخص که دروازه سئوال را به هدف زیادت بگشاید خداوند به سبب آن برایش در قلت میافزاید» [۵۲۸]- [۵۲۹].
[۵۲۸] هیثمی (۱۹۰/۸) میگوید: رجال احمد رجال صحیحاند، و این را ابوداود روایت نموده، ولی متذکر نشده است که: بعد از آن گفت: ای ابوبکر. [۵۲۹] صحیح. احمد (۲/ ۴۳۶) آلبانی آن را در صحیح الجامع (۵۶۴۶) صحیح دانسته است. نگا: المجمع (۸/ ۱۹۰).
احمد ولالکائی در السنه و ابوالقاسم بن بشران در امالی خود و ابن عساکر از بهی روایت نمودهاند که: عبداللَّه بن عمر ب مقداد س را دشنام داد، عمر س گفت: اگر زبانت را قطع نکنم بر من نذر باشد! بعد با وی صحبت نمودند، و از وی خواهان گذشت شدند. عمر س گفت: مرا بگذارید که زبانش را قطع کنم، تا بعد از این هیچ کسی از اصحاب رسول خدا ص را دشنام ندهد.
و نزد ابن عساکر از بهی روایت است که گفت: در میان عبداللَّه بن عمر و مقداد ش چیزی واقع شد، عبداللَّه س وی را دشنام داد، و مقداد شکایت وی را به پدرش برد، عمر س نذر نمود تا زبان وی را قطع نماید. عبداللَّه هنگامی که از اجرای این عمل از پدرش ترسید [۵۳۰]، مردانی را جهت شفاعت نزد پدرش فرستاد، عمر گفت: مرا بگذارید تا زبانش را قطع کنم، و این سنتی باشد که پس از من به آن عمل شود، و اگر مردی پیدا شود که اصحاب رسول خدا ص را دشنام دهد، زبانش قطع گردد. این چنین در منتخب کنز العمال (۴۲۴/۴) آمده است.
[۵۳۰] یعنی: وقی ترسید که پدرش زبانش را قطع میکند. م.
ابونعیم از انس بن مالک س روایت نموده، که گفت: مردی نزد پیامبر ص عیبگیری مردی را نمود، پیامبر ص به او گفت: «برخیز، شهادت تو قابل قبول نیست» گفت: ای رسول خدا، دوباره این عمل را تکرار نمیکنم. فرمود: «چنان شدی که به قرآن استهزا میکنی؟! کسی که محارم قرآن را حلال بداند، به آن ایمان نیاورده است». این چنین در الکنز (۲۳۱/۱) آمده است [۵۳۱].
[۵۳۱] قسمت آخر حدیث (کسی که محارم قرآن را حلال بداند، به آن ایمان نیاورده است) شاهدی از روایت ترمذی (۲۹۱۸) از طریق محمد بن اسماعیل الواسطی دارد.. آلبانی آن را در ضعیف الترمذی و ضعیف الجامع (۴۹۷۵) و مشکاة (۲۲۰۳) ضعیف ضعیف دانسته است. اما این حدیث، حدیث انس را قوی میکند و به درجهی حسن میرساند و الله اعلم.
ابونعیم [۵۳۲] از طارق بن شهاب روایت نموده، که گفت: میان خالد و سعد ب سخنی بود. و مردی نزد سعد عیبگویی خالد را نمود، سعد گفت: باز ایست، آنچه در میان ماست به دین مان نرسیده است!!. طبرانی این را به مانند آن از طارق روایت نموده است [۵۳۳].
[۵۳۲] الحلیه (۹۴/۱). [۵۳۳] هیثمی (۲۲۳/۷) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند.
عبدالرزاق و ابوداود از ابوهریره س روایت نمودهاند که گفت: اسلمی [۵۳۴] نزد پیامبر ص آمد، و چهار مرتبه بر نفس خود شهادت داد، که وی با زنی زنا نموده است. و در هر مرتبه پیامبر ص از وی روی میگردانید... و حدیث را متذکر شده، و در آن آمده: پس پیامبر ص دستور داد، و او سنگسار گردید. آن گاه پیامبر ص دو تن از اصحاب خود را شنید که یکی به دیگری میگفت: به این مردنگاه کن، خداوند [گناهش را] بر وی پوشانده بود، ولی نفسش او را نگذاشت، تا اینکه چون سگ سنگسار شد، و پیامبر ص در مقابل آنها سکوت نمود، و بعد از آن ساعتی راه پیمود، تا اینکه به مرده خری گذشت که به پشت افتاده و پاهایش بلند شده است [۵۳۵]. و گفت: «فلان و فلان کجااند؟» آن دو گفتند: ما اینجا هستیم ای رسول خدا، گفت: «پیاده شوید و از مرده این خر بخورید» آن دو گفتند: ای نبی خدا - خدا برایت مغفرت کند - کی از این میخورد؟ فرمود: «آنچه در باره آبروی برادرتان پیشتر گفتید، از خوردن خود مرده شدیدتر [و بدتر] است، سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، وی اکنون در نهرهای جنت است و در آنها غوطه میزند» [۵۳۶]- [۵۳۷].
و عبدالرزاق از ابن المنکدر روایت نموده که: پیامبر ص زنی را رجم نمود، آن گاه بعضی از مسلمانان گفتند: عمل این باطل شد، پیامبر ص فرمود: «بلکه این کفاره آنچه است که عمل نموده بود، ولی تو به این عمل خود محاسبه میشوی» [۵۳۸]- [۵۳۹].
[۵۳۴] نامش ماعز است. [۵۳۵] یعنی از بس که گندیده بود و ورم کرده بود پاهایش بلند شده بود. م. [۵۳۶] این چنین در الکنز (۹۳/۳) آمده، و ابن حبان این را در صحیح خود از ابوهریره به مانند آن، چنان که در الترغیب (۲۸۸/۴) آمده، روایت کرده است و بخاری این را در الأدب (ص ۱۰۸) به مانند آن ولی به اختصار روایت نمودهاست، و ابن حبان آن را، چنانکه حافظ در الفتح (۳۶۱/۱۰) گفته، صحیح دانسته است. [۵۳۷] ضعیف. ابوداوود (۴۴۲۸) آلبانی آن را در ضعیف الجامع (۱۳۳۳) ضعیف دانسته است. در اسناد آن یک ناشناخاته است. [۵۳۸] این چنین در الکنز (۹۳/۳) آمده است. [۵۳۹] ضعیف. عبدالرزاق در مصنف خویش (۹/ ۱۳۳۴) که مرسل است.
ابوداود، ترمذی و بیهقی از عایشه ل روایت نمودهاند که گفت: به پیامبر ص گفتم: از صفیه اینقدر و اینقدر برایت کافیست - بعضی راویان گفتهاند: هدفش کوتاه بودن وی است - پیامبر ص فرمود: «همانا کلمهای گفتی که اگر با آب دریا مخلوط شود، آن را آلوده میسازد»، عایشه ل میافزاید: و ساز انسانی [۵۴۰] را برایش گرفتم، گفت: «دوست ندارم، که ساز انسانی را برایم بگیری و برایم اینقدر و اینقدر بود» [۵۴۱]. ترمذی میگوید: حدیث حسن و صحیح است. و نزد ابوداود همچنان از وی روایت است که: شتر صفیه بنت حیی مریض شد، و نزد زینب ب شتر اضافه وجود داشت، پیامبر ص به زینب گفت: «شتری به وی بده»، گفت: من برای آن یهودی میدهم؟ آن گاه رسول خدا ص خمشگین شد، و در ماههای ذی الحجه، محرم و مدتی از صفر [از وی] جدایی اختیار نمود. این چنین در الترغیب (۲۸۴/۴) آمده است. و این را ابن سعد (۱۲۷/۸) به مانند آن روایت نموده، و در حدیث وی آمده: رسول خدا ص وی را در ماههای ذی الحجه و محرم دو ماه یا سه ماه ترک نمود، و نزدش نمیآمد. زینب میگوید: حتی که از وی ناامید شدم.
و در نزد ابن ابی الدنیا از وی روایت است که گفت: من یکبار به زنی در حالی که نزد پیامبر ص بودم گفتم: این دامن دراز است، گفت: «بینداز، بینداز»، و من پارچهای از گوشت را انداختم. این چنین در الترغیب (۲۸۴/۴) آمده است [۵۴۲].
و ابن سعد [۵۴۳] از زیدبن اسلم روایت نموده که: زنان نبی خدا ص در همان مریضی که در آن درگذشت، به اطرافش جمع شدند، و صفیه بنت حیی گفت: من به خدا سوگند، ای نبی خدا، دوست دارم آنچه بر توست به من میبود [۵۴۴]، آن گاه زنان پیامبر ص با چشمان و ابروان خویش به طرف وی اشاره کردند، و رسول خدا ص آنها را دید و فرمود: «دهنهای خویش را به آب بشویید»، گفتند: از چه چیز، ای نبی خدا، گفت: «از چشم و ابرو زدنتان به طرف همصبحت تان، به خدا سوگند، وی راستگو و صادق است!» [۵۴۵]- [۵۴۶].
[۵۴۰] یعنی حرکاتی مشابه با تقلید از وی انجام داد. م. [۵۴۱] صحیح. ترمذی (۲۵۰۲) و (۲۵۰۳) ابوداوود (۴۷۸۸) آلبانی آن را در صحیح ابوداوود (۱۰/ ۴۰) و صحیح ترمذی (۲۰۳۴) صحیح دانسته است. [۵۴۲] ضعیف. ابوداوود (۴۶۰۲) آلبانی آن را در ضعیف ابی داوود (۹۹۹) ضعیف دانسته است. [۵۴۳] ۱۲۸/۸. [۵۴۴] یعنی دوست دارم که مریضی تو در جان من باشد و تو خوب باشی. م. [۵۴۵] سند این، چنانکه در الإصابه (۳۴۸/۴) آمده، حسن میباشد. و ابن سعد (۳۱۳/۲) همچنان این را از طریق عطاء بن یسار به معنای آن روایت نموده است. [۵۴۶] ضعیف. ابن ابی الدنیا در ذم الغیبة در اسناد آن غبطة بنت خالد و هنید بن القاسم هستند که ناشناختهاند. آلبانی آن را در ضعیف الترغیب (۱۶۸۰) ضعیف دانسته است.
ابویعلی و طبرانی از ابوهریره س روایت نمودهاند، که گفت: در حالی که نزد پیامبرص بودیم، مردی برخاست، گفتند: ای پیامبر خدا، چقدر عاجز و ناتوان است! یا گفتند: فلان چقدر ضعیف است! پیامبر ص فرمود: «همصحبت خویش را غیبت نمودید، و گوشتش را خوردید». و لفظ طبرانی چنین است که: مردی از نزد پیامبر ص برخاست، و در برخاستن وی ناتوانیی را دیدند و گفتند: فلان چقدر ناتوان و عاجز است! رسول خدا ص فرمود: «برادرتان را خوردید، و غیبتش نمودید» [۵۴۷]- [۵۴۸].
و طبرانی این را از معادبن جبل س به معنای سیاق اول روایت نموده، و در آن افزوده است: گفتند: ای رسول خدا، آنچه را در وی بود گفتیم، فرمود: «اگر چیزی را که در وی نیست گفته باشید، بر وی بهتان بستهاید» [۵۴۹]- [۵۵۰].
و اصبهانی به اسناد حسن از عمروبن شعیب از پدرش و او از پدربزرگش روایت نموده که: آنها مردی را نزد پیامبر ص متذکر شدند و گفتند: تا به وی طعام داده نشود نمیخورد، و تا مرکبش زین [۵۵۱] نگردد سفر نمیکند. آن گاه پیامبر ص گفت: «وی را غیبت نمودید»، گفتند: ای رسول خدا، همان چیزی را که در وی است، بیان نمودیم، گفت: «همین برایت کافیست که برادرت را به آنچه در وی است یاد کنی» [۵۵۲]- [۵۵۳].
و ابن ابی شیبه و طبرانی - لفظ از طبرانی است و راویان وی نیز راویان صحیح میباشند - از ابن مسعود س روایت نمودهاند که گفت: ما نزد پیامبر ص بودیم، مردی برخاست، و مرد دیگری بعد از وی درباره او چیز بدی گفت: پیامبر ص فرمود: «خود را حلال بگردان [۵۵۴]» گفت: از چی خود را حلال بگردانم؟ پیامبر ص گفت: «تو گوشت برادرت را خوردی!» [۵۵۵]- [۵۵۶].
[۵۴۷] این چنین در الترغیب (۲۸۵/۴) آمده استهیثمی (۹۴/۸) میگوید: در اسناد این دو روایت محمد بن ابی حمید آمده، و برای وی حماد گفته میشود، و خیلی ضعیف است. [۵۴۸] بسیار ضعیف. ابویعلی (۶۱۵۱) طبرانی در اوسط (۱/ ۲۸۳_ ۲۸۴/ ۴۶۱) سپس گفته است: «جز حماد بن ابی حمید کسی آن را روایت نکرده است.» /. و چنانکه هیثمی (۸/ ۹۴) میگوید بسیار ضعیف است. آلبانی آن را در ضعیف الترغیب (۱۶۸۱) ضعیف دانسته است. [۵۴۹] هیثمی (۹۴/۸) میگوید: در این علی بن عاصم آمده، و ضعیف است. [۵۵۰] ضعیف. طبرانی (۲۰/ ۲۹) در سند آن علی بن عاصم، صدوقی است که اشتباه میکند. [۵۵۱] یا اینکه پالان نگردد. م. [۵۵۲] این چنین در الترغیب (۲۸۵/۴) آمده است. [۵۵۳] حسن لغیره. نگا: صحیح الترغیب (۲۸۳۶). [۵۵۴] یعنی از این غیبت که کردی توبه کن. م. [۵۵۵] این چنین در الترغیب (۲۸۵/۴) آمده است. و در آنچه هیثمی (۹۴/۸) نقل نموده آمده: «خلال کن» گفت: از چی [دندانهای خود را] خلال کنم ای پیامبر خدا، من گوشت نخوردهام؟!. [۵۵۶] صحیح لغیره. منذری در ترغیب میگوید: این حدیثی است غریب که ابوبکر بن شیبة و طبرانی روایت کردهاند و لفظ آن از طبرانی است و راویان آن راویان صحیحاند. آلبانی آن را بر اساس شاهد آن از حدیث انس صحیح لغیره دانسته است. الصحیحة (۲۶۰۸) و صحیح الترغیب (۲۸۳۷).
ابوداود، طیالسی، ابن ابی الدنیا در ذم غیبت و بیهقی از انس بن مالک س روایت نمودهاند که گفت: پیامبر ص مردم را به یک روز روزه گرفتن امر نمود و گفت: «هیچ یک از شما تا به او اجازه ندادهام افطار نکند»، مردم روزه گرفتند، تا اینکه غروب کردند، آن گاه مردی میآمد و میگفت: ای پیامبر خدا من روزه گرفتم به من اجازه بده تا افطار کنم، و پیامبر ص به او اجازه داد و یک نفر یک نفر آمدند تا اینکه مردی آمد و گفت: ای پیامبر خدا، دو دختر از اهل تو روزه گرفتهاند، و از آمدن نزدت حیا میکنند، برایشان اجازه بده تا افطار کنند. پیامبر ص از وی روی گردانید، باز دوباره نزد پیامبر ص آمد، و از وی روی گردانید، باز نزد وی آمد، و او از وی روی گردانید. باز نزد وی آمد و او از وی روی برگردانید وگفت: «آن دو روزه نگرفتهاند، چگونه کسی که امروز را در خوردن گوشت مردم سپری نموده روز گرفته است؟! برو و آنها را امر کن، اگر روزه دار بودهاند، باید هر دوشان استفراغ نمایند، بعد وی به طرف آنها برگشت، و آنان را خبر داد، و هردو استفراغ نمودند، و هر یکی بستهای از خون را استفراغ نمود. باز به طرف پیامبر ص بازگشت و او را خبر داد. پیامبر ص فرمود: «سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، اگر آنها در شکمهایشان باقی میماند، حتما هردویشان را آتش میخورد» [۵۵۷]. این را احمد، ابن ابی الدنیا، و بیهقی از روایت مردی که نام برده نشده است از عبید مولای رسول خدا ص به مانند آن روایت نمودهاند، مگر که احمد گفته است: برای یکی از آنها گفت: «استفراغ کن»، و او ریم و خون و زرد آب و گوشت استفراغ نمود، حتی اینکه نصف کاسه را پر ساخت، بعد برای دیگرش گفت: «استفراغ کن» و او نیز ریم و خون و زرد آب و گوشت تازه و غیر آن استفراغ نمود، و کاسه پر شد، بعد از آن فرمود: «این دو از آنچه خداوند برایشان حلال نموده بود روزه گرفتند، و به آنچه خداوند آن را برایشان حرام نموده بود افطار کردند، با یکدیگر نشستند، و شروع به خوردن گوشت مردم نمودند» [۵۵۸]- [۵۵۹].
[۵۵۷] بسیار ضعیف. ابوداوود الطیالسی و ابن ابی الدنیا در «الغیبة» (۵۲-۵۵/۳۱) و الصمت (۱۶/ ۱۷۰) در سند آن یزید بن ابان الرقاشی متروک است. همچنین به مانند او کسی که از او روایت کرده است یعنی ربیع بن بدر. نگا: ضعیف الترغیب (۱۶۱۲). [۵۵۸] این چنین در الترغیب (۲۸۶/۴) آمده است. [۵۵۹] ضعیف. احمد (۵/ ۴۳۱) در سند آن یک ناشناخته است. آلبانی آن را در ضعیف الترغیب (۱۶۸۳) ضعیف دانسته است.
حافظ ضیاء مقدسی در کتاب المختاره از انس بن مالک س روایت نموده، که گفت: عربها در سفرها یکدیگر را خدمت مینمودند، و با ابوبکر و عمر ب مردی بود که خدمتشان را میکرد، آن دو خوابیدند و برخاستند، و او برایشان طعامی آماده نکرده بود. گفتند: این آدم پر خوابی است، و بیدارش نمودند، و به او گفتند: نزد رسول خدا ص برو و به او بگو: ابوبکر و عمر برایت سلام تقدیم میدارند، و از تو نان خورش میخواهند. پیامبر ص گفت: «آن دو نانخورش خوردهاند»، ابوبکر و عمر آمدند و گفتند: ای پیامبر خدا، از چه نانخورش خوردهایم؟ گفت: «از گوشت برادرتان! سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، من گوشت وی را در میان دندانهای ثنایای شما میبینم» پس آن دو ب گفتند: ای پیامبر خدا ص برای ما مغفرت بخواه، گفت: «از وی خواهش کنید تا برایتان مغفرت بخواهد» [۵۶۰]- [۵۶۱].
[۵۶۰] این چنین در تفسیر ابن کثیر (۲۱۶/۴) آمده است. [۵۶۱] ابن کثیر در تفسیر خود (۴/ ۲۱۶) آن را به ضیاء المقدسی در المختارة ارجاع داده است. رجال آن ثقه هستند ولی بقیه سند آن را ذکر نکرده است.
برگشتن عمر س از شرابخواران و ترک آنها
عبدالرزاق عبیدبن حمید و خرائطی از مسوربن مخرمه از عبدالرحمن بن عوف روایت نمودهاند که: وی با عمربن خطاب ش شبی در مدینه گردش نمودند، و در حالی که آنها میرفتند، چراغی در خانهای برایشان روشن معلوم شد، و به طرف آن در حرکت کردند، هنگامی که به آن نزدیک شدند، دیدند دروازه بسته است، و در خانه گروهی که آوازهایشان بلند میشود قرار دارند، و چیزی میگویند که فهمیده نمیشود. عمر س در حالی که دست عبدالرحمن را گرفته بود گفت: آیا میدانی که این خانه کیست؟ گفت: این خانه ربیعه بن امیه بن خلف است، و آنها اکنون شراب مینوشند، چه فکر میکنی؟ گفت: من بر آن هستم که ما عملی را انجام دادیم که خداوند از آن نهی نموده است،: خداوند گفته است:
﴿وَ لَا تَجَسَّسُواْ﴾ [الحجرات: ۱۲].
ترجمه: «و تجسس نکنید».
و ما تجسس نمودیم، بعد عمر س از آنها برگشت و آنان را به همان حال رها کرد [۵۶۳].
[۵۶۲] هدف تجسس امور و کارهایی است که انسان آن را بپوشاند و از آشکار شدنش شرم داشته باشد. م. [۵۶۳] عبدالرزاق در مصنف خویش (۱۸۹۴۳).
ابن منذر و سعیدبن منصور از شعبی روایت نمودهاند که: عمربن خطاب س مردی از یاران خود را نیافت، آنگاه عمر به ابن عوف س گفت: بیا تا منزل فلان برویم و ببینیم، بعد هردو به منزل وی آمدند، و دروازه او را باز یافتند، و خودش نشسته بود، و همسرش چیزی رادر ظرف برای وی میریخت، و آن را به جلوی رویش گذاشت، آن گاه عمر به ابن عوف گفت: این همان چیزی است، که وی را از ما مشغول گردانیده است، ابن عوف به عمر گفت: چه میدانی که در ظرف چیست؟ عمر گفت: آیا میترسی که این تجسس باشد؟ گفت: بلکه این تجسس است. عمر فرمود: توبه این عمل چیست؟ گفت: او را از چیزی که در آن دیدی آگاه مساز، و در نفست در ارتباط به وی جز خیر نباشد، آن گاه هردو برگشتند [۵۶۴].
و عبدالرزاق از طاووس روایت نموده که: عمربن خطاب س جهت نگهبانی و حراست کاروانی که در ناحیه مدینه منزل گرفته بودند شبی بیرون شد، و در یک وقت شب بر خانهای گذشت، که در آن گروهی شراب مینوشیدند، و آنان را صدا نمود، آیا فسق میکنید؟! آیا فسق میکنید؟! آن گاه بعضی آنها گفتند: تو را خداوند از این کار نهی نموده است! بعد عمر برگشت، و آنها را ترک نمود [۵۶۵].
[۵۶۴] این چنین در الکنز (۱۶۷/۲) آمده است. [۵۶۵] این چنین در الکنز (۱۴۱/۲) آمده است.
خرائطی از ثور کندی روایت نموده که: عمربن خطاب س شب هنگام در مدینه گشت مینمود، آن گاه صدای مردی را در خانهای شنید که شعر میخواند، وی از راه دیوار بر وی داخل شد و گفت: ای دشمن خدا، آیا گمان نمودی که خداوند تو را در گناه و معصیت محفوظ و پوشیده میدارد، گفت: و تو، ای امیرالمؤمنین، بر من عجله مکن، اگر من در یک مورد خدا را معصیت نموده باشم، تو در سه مورد خدا را نافرمانی نمودهای! خداوند گفته است:
﴿وَ لَا تَجَسَّسُواْ﴾ [الحجرات: ۱۲].
ترجمه: «و تجسس نکنید».
تو تجسس نمودی. و گفته است:
﴿وَأۡتُواْ ٱلۡبُيُوتَ مِنۡ أَبۡوَٰبِهَا﴾ [البقرة: ۱۸۹].
ترجمه: «و در خانهها از دروازههای آن در آیید».
تو از دیوار بر من داخل شدی، و بدون اجازه بر من وارد شدی! و خداوند تعالی گفته است:
﴿لَا تَدۡخُلُواْ بُيُوتًا غَيۡرَ بُيُوتِكُمۡ حَتَّىٰ تَسۡتَأۡنِسُواْ وَتُسَلِّمُواْ عَلَىٰٓ أَهۡلِهَا﴾ [النور: ۲۷].
ترجمه: «به خانه هایی که غیر خانههای شماست تا آنکه اجازه نگیرید و بر اهل آن سلام نکنید، داخل نشوید».
عمر س گفت: آیا اگر تو را عفو کنم خیری در تو سراغ است؟ گفت: آری، آن گاه او را معاف نمود و بیرون شده ترکش نمود [۵۶۶].
[۵۶۶] این چنین در الکنز (۱۶۷/۲) آمده است.
ابوالشیخ از سدی روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب س بیرون آمد، و در حالی که عبداللَّه بن مسعود س همراهش بود روشنی آتشی را دید، و آن روشنی را دنبال نمود، تا اینکه داخل منزلی شد و دید که چراغی در خانهای افروخته شده است، داخل آن خانه شد، این واقعه در دل شب بود، و متوجه شد که مرد کهن سالی نشسته است، و در پیش رویش شرابی گذاشته شده است، و کنیز آوازخوانی در جلویش میخواند، مرد کهن سال بدون اینکه مطلع شود، عمر س بر وی هجوم آورد و گفت: مثل امشب دیگر منظر زشتتری ندیدم، آن هم از پیرمردی که انتظار اجل خود را دارد!! آن گاه وی سر خود را به طرف او بلند نموده گفت: آری، ای امیرالمؤمنین، آنچه را تو انجام دادی زشتتر است! آیا در حالی تجسس نمودی که از تجسس نهی شده [۵۶۷] و بدون اجازه وارد منزل شدی؟ عمر س گفت: راست گفتی، و بعد از آن در حالی که پیراهن خود را دندان گرفته بود و گریه مینمود بیرون آمد، و میگفت: عمر را مادرش گم کند، اگر پروردگارش او را مغفرت نکند، این مرد را در حالی دید که این کار را از اهل خود هم پنهان مینمود، ولی حالا میگوید مرا عمر دید، و به آن ادامه میدهد و پی در پی انجامش میدهد. بعد آن پیرمرد مجلس عمر س را برای مدتی ترک نمود، و بعد از آن روزی در حالی که عمر نشسته بود، به صورت مخفیانه آمد، و در آخرهای مردم نشست، عمر س وی را دید و گفت: این شیخ را نزد من بیاورید، آن گاه کسی نزدش آمد و به او گفت: جواب بگو [۵۶۸]، وی برخاست، و فکر مینمود که عمر س به خاطر چیزی که از وی دیده، او را تنبیه خواهد کرد، عمر گفت: به من نزدیک شو، و او را آنقدر به خود نزدیک ساخت تا در پهلویش نشاند و گفت: گوشت را به من نزدیک کن، آن گاه دهان خود را به گوشش برده گفت: سوگند به ذاتی که محمد ص را به حق پیامبر مبعوث نمود، است، آنچه را از تو دیدم به هیچ کسی از مردم خبر ندادهام، و نه به ابن مسعود که همراهم بود، پیرمرد گفت: ای امیرالمؤمنین گوشت را به من نزدیک کن، آن گاه دهن خود را به گوشش برده گفت: و من هم، سوگند به ذاتی که محمد را به حق پیامبر مبعوث نموده است، تا اکنون که در همین جایم نشستم، به آن بازنگشتهام، آن گاه عمر صدای خود را بلند نموده تکبیر گفت، و مردم نمیدانستند که از چه تکبیر میگوید [۵۶۹].
[۵۶۷] ممکن درست چنین باشد: تجسس نمودی در حالی که از آن نهی شده است. [۵۶۸] یعنی: به امر امیرالمؤمنین پاسخ بگو و برخیز و برویم. م. [۵۶۹] این چنین در الکنز (۱۴۱/۲) آمده است.
طبرانی از ابوقلابه روایت نموده، که به عمر س اطلاع داده شد که: ابومحجن ثقفی در خانه خود با یارانش شراب مینوشد، عمر س به راه افتاد و نزد وی وارد شد، و دید که جز یک تن دیگر کسی نزدش نمیباشد، پس ابومحجن گفت: ای امیرالمؤمنین، این کار تو جایز نیست، چون خداوند تو را از تجسس نهی نموده است، عمر س گفت: این چه میگوید؟ زیدبن ثابت و عبدالرحمن بن ارقم ب به او گفتند: ای امیرالمؤمنین او راست میگوید: این از تجسس است، آن گاه عمر س بیرون آمد و او را رها نمود [۵۷۰]- [۵۷۱].
[۵۷۰] این چنین در الکنز (۱۴۱/۲) آمده است. [۵۷۱] ضعیف. عبدالرزاق (۱۹۸۴۴) این روایت مرسل ابوقلابه است که احادیثش از عمر و حذیفه مرسل است.
هناد و حارث از شعبی روایت نمودهاند که: مردی نزد عمربن خطاب س آمد و گفت: من دختری دارم، که وی را در جاهلیت زنده به گور نموده بودم، ولی او را قبل از این که بمیرد بیرون نمودیم، و او اسلام را با ما درک نمود و اسلام آورد، هنگامی که اسلام آورد حدی از حدود خداوند تعالی بر وی لازم شد، بعد تیغی را گرفت تا خود را بکشد، ولی ما او را گرفتیم، اما به وسیله آن بعضی از رگهای گلوی خود را بریده بود، و تداویاش نمودیم تا این که تندرست و سالم شد، و بعد از آن توبه نیکویی نمود، اکنون قومی وی را خواستگاری میکنند، آیا من ایشان را از قضیه وی آگاه کنم؟ عمر س گفت: آیا میخواهی چیزی را که خداوند پوشانیده است، آشکار سازی؟ به خدا سوگند، اگر احدی را از امر وی خبر بدهی تو را عبرتی برای اهل شهرها میگردانم، بلکه او را مثل یک [دختر] عفیف مسلمان نکاح کن [۵۷۲].
و نزد سعیدبن منصور و بیهقی از شعبی روایت است که: دختری زنا نمود، و بر وی حد جاری شد، سپس آنها مهاجر شدند، و دختر توبه نمود و توبهاش نیکو و استوار بود، و از عمویش خواستگاری میشد، ولی او بدون خبر دادن آنچه بر وی گذشته بود نمیخواست او را به نکاح بدهد، و در عین حال خوب نمیدید که آن را افشا سازد، آن گاه موضوع وی را به عمربن خطاب س ذکر نمود، عمر گفت: وی را چنانکه دختران صالح خود را به ازدواج میدهید، به ازدواج بدهید [۵۷۳].
[۵۷۲] این چنین در الکنز (۱۵۰/۲) آمده است. [۵۷۳] این چنین در الکنز (۲۹۶/۸) آمده است.
بیهقی از شعبی روایت نموده، که گفت: زنی نزد عمر س آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین من طفلی را با پارچهای [۵۷۴] که در آن صد دینار بود یافتم، و او را گرفتم و برایش دایهای را به اجاره گرفتم، حالا چهار زن نزد وی میآیند و او را میبوسند، و نمیدانم که کدام یک از آنها مادر ویاند؟ عمر به او گفت: وقتی آنها نزدت آمدند مرا خبر بده، و او چنین نمود، آن گاه به زنی از آنها گفت: کدام یک از شما مادر این طفل هستید؟ یکی از آنان پاسخ داد: ای عمر به خدا سوگند، کار خوب و نیکویی ننمودی! زنی را که خداوند امر وی را پوشانیده است، میخواهی سترش را بدری، عمر گفت: راست گفتی، بعد از آن به آن زن گفت: وقتی که آنها نزدت آمدند، ایشان را از چیزی سئوال مکن، و به طفلشان نیکی نما، و بعد از آن برگشت [۵۷۵].
[۵۷۴] پارچه مصری دارای رنگ سفید. [۵۷۵] این چنین در الکنز (۳۲۹/۷) آمده است.
عبدالرزاق از صالح بن کرز روایت نموده که: وی کنیز خود را که مرتکب زنا شده بود، نزد حکم بن ایوب آورد. میگوید: در حالی که من نشسته بودم ناگهان انس بن مالک س آمد و نشست، و گفت: ای صالح این کنیز همراهت کیست؟ گفتم: کنیزم است، و زنا نموده، خواستم وی را به امام بسپارم، تا حد را بر وی جاری سازد، گفت: این کار را مکن، کنیز خود را برگردان، و از خدا بترس، و این را بر وی بپوشان، گفتم: نه، من این کار را نمیکنم، گفت: اینطور مکن، و از من اطاعت نما، و تا آن قدر بر من اصرار ورزید که او را برگردانیدم [۵۷۶].
[۵۷۶] این چنین در الکنز (۹۴/۳) آمده است.
ابوداود و نسائی از دخیر ابوالهیثم عقبه بن عامر کاتب س روایت نمودهاند که گفت: به عقبه بن عامر گفتم: ما همسایه هایی داریم که شراب مینوشند، و من پاسبانان را بر آنها خبر میکنم، تا ایشان را دستگیر نمایند، گفت: این کار را مکن، به آنان وعظ و نصیحت نما و تهدیدشان کن، پاسخ داد: من ایشان را نهی نمودم، ولی از آن باز نماندهاند، من پاسبانان را بر آنها فرا میخوانم تا دستگیرشان نمایند، آن گاه عقبه گفت: وای بر تو، این کار را مکن، چون من از رسول خدا ص شنیدم که میگفت: «کسی که عورتی را بپوشاند، گویی دختر زنده به گور شدهای را از قبرش زنده نموده باشد» [۵۷۷]- [۵۷۸].
[۵۷۷] این چنین در الترغیب (۱۷/۴) آمده، و گفته است: این را ابوداود و نسائی با ذکر قصه، و بدون آن روایت نمودهاند، و ابن حبان آن را در صحیح خود که لفظ از وی میباشد، روایت نموده، و حاکم هم آن را روایت کرده میگوید: صحیح الاسناد است. و منذری گفته است: رجال سندهای ایشان ثقهاند، ولی در آن بر ابراهیم بن نشیط اختلاف زیادی شده است. [۵۷۸] ضعیف. ابوداوود (۴۸۹۲) ابن حبان (۹۱۷) حاکم (۴/ ۳۸۴) آلبانی آن را در الضعیفة (۱۲۶۵) و ضعیف الترغیب (۱۴۰۰) ضعیف دانسته است. مدار این حدیث بر ابی الهیثم است و وی مجهول است و کسی جز عجلی وی را ثقه ندانسته است. ابن حجر وی را مقبول دانسته است.
بخاری [۵۷۹] از بلال بن سعد اشعری روایت نموده که: معاویه س به ابودرداء س نوشت: [فهرست] فاسقین دمشق را برای من بنویس، ابودرداء گفت: مرا به فاسقین دمشق چه کار، و از کجا آنان بشناسم؟ پسرش بلال گفت: من آنها را مینویسم، بعد اسم آنان را نوشت. ابودرداء گفت: از کجا دانستی؟ آنها را تا اینکه از جملهشان نباشی نمیشناسی که فاسقاند، بنابراین از خودت شروع کن، و نامهای آنها را نفرستاد.
[۵۷۹] الأدب (۱۸۸).
ابن سعد از شعبی روایت نموده که: عمربن خطاب س در خانهای بود، و جریر بن عبداللَّه با او بود، عمر س بویی را استشمام نمود و گفت: من صاحب این بوی را سوگند میدهم که بیرون شود و وضو کند، آن گاه جریر گفت: ای امیرالمؤمنین، یا اینکه همه قوم وضو نمایند؟ عمر س گفت: خدا تو را رحمت کند، در جاهلیت هم سردار خوبی بودی! و در اسلام هم سردار خوبی هستی! [۵۸۰].
[۵۸۰] این چنین در الکنز (۱۵۱/۲) آمده است.
بخاری از علی س روایت نموده، که میگفت: پیامبر خدا ص مرا با زبیر و مقداد ش فرستاد و گفت: «حرکت کنید تا به روضه خاخ [۵۸۱] برسید، در آنجا زنی در داخل هودج است که نامهای با خود دارد، و آن را از دستش بگیرید». آن گاه ما حرکت نمودیم، و اسبهای خود را به شتاب تاختیم تا به روضه رسیدیم، و آن زن داخل هودج را دریافتیم و (به او) گفتیم: نامه را بیرون بیاور، گفت: با من نیست، گفتیم: یا نامه را بیرون میآوری، یا لباسها را [از تنت] میکشیم؟ میگوید: بعد آن را از زیر گیسوهای خود بیرون آورد، و ما آن را بهسوی رسول خدا ص آوردیم، و در آن از طرف حاطب بن ابی بلتعه برای مردمی از مشرکین مکه [نوشته شده] بود، و آنها را از بعضی کارهای رسول خدا ص خبر میداد، آن گاه پیامبر ص گفت: «ای حاطب این چیست؟» گفت: ای پیامبر خدا، بر من عجله مکن، من شخص چسبیده در قریش بودم - یعنی: هم پیمان بودم - و از خود آنها نبودم، مهاجرینی که اینجا با تو هستند، بعضیشان با قریش قرابتهای نزدیکی دارند، که توسط آن خانواده و اموالشان را حمایت میکنند، من از اینکه از قرابت نسبی در میانشان محروم هستم، خواستم از این راه استفاده کنم تا نزد آنها احسانی داشته باشم که به خاطر آن از خویشاودانم حمایت کنند، و این کار را به خاطر ارتداد از دین خود ننمودهام و نه هم به خاطر رضایت به کفر بعد از اسلام، آن گاه رسول خدا ص فرمود: «در حقیقت وی به شما راست گفت»، عمر گفت: ای پیامبر خدا، اجازه بده تا گردن این منافق را بزنم، فرمود:
«وی در بدر شرکت نموده بود، و تو را چه آگاه میکند، خداوند بر [احوال] شرکت کنندگان بدر آگاه شده، و گفته است: آنچه میخواهید بکنید، که من برایتان بخشیدهام» [۵۸۲]. آن گاه خداوند سورهای را نازل نمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَتَّخِذُواْ عَدُوِّي وَعَدُوَّكُمۡ أَوۡلِيَآءَ﴾ تا به این قول خداوند ﴿فَقَدۡ ضَلَّ سَوَآءَ ٱلسَّبِيلِ﴾ [الممتحنة: ۱].
ترجمه: «ای مؤمنان دشمن مرا و دشمن خود را دوست مگیرید... به درستی که از راه راست منحرف شده است» [۵۸۳].
و نزد احمد از حدیث جابر س آمده... و حدیث را متذکر شده، و در آن آمده، که گفت: من این کار را به خاطر خیانت به رسول خدا ص و نفاق انجام ندادهام، من دانستم که خداوند پیامبر خود را نصرت میدهد، و امر وی را برای او تمام میکند، مگر این که من در میان آنها بیگانه بودم، و مادرم نزد آن هاست، و با این کار خواستم احسانی بر آنها داشته باشم، عمر س به او [۵۸۴] گفت: آیا سر این را نزنم؟ پیامبر ص گفت: «آیا مردی از اهل بدر را میکشی؟ چه تو را آگاه کرد، خداوند بر اهل بدر آگاه بوده، و گفته است: آنچه میخواهید انجام دهید!» [۵۸۵]- [۵۸۶].
[۵۸۱] اسم مکانی است در میان مکه و مدینه. [۵۸۲] بخاری (۳۰۰۷) مسلم (۲۴۹۴). [۵۸۳] و بقیه محدثین نیز این را جز ابن ماجه روایت نمودهاند، و ترمذی گفته است: حسن و صحیح است. این چنین در البدایه (۲۸۴/۴) آمده است. [۵۸۴] برای رسول خدا ص. م. [۵۸۵] این حدیث را از این طریق فقط امام احمد روایت نموده، و اسناد وی بر شرط مسلم است. این چنین در البدایه (۲۸۴/۴) آمده، و هیثمی (۳۰۳/۹) میگوید: این را احمد و ابویعلی روایت نمودهاند، و رجال احمد رجال صحیحاند. و این را همچنان حاکم، چنانکه در الکنز (۱۳۷/۷) آمده، روایت کرده است. و این را ابویعلی و بزار و طبرانی نیز از عمر س روایت نمودهاند. و هیثمی (۳۰۴/۹) میگوید: رجال آنها رجال صحیحاند. و احمد و ابویعلی از ابن عمر ب روایت نمودهاند، و رجال احمد، چنان که هیثمی (۳۰۳/۹) گفته، رجال صحیحاند. [۵۸۶] صحیح. احمد (۳/ ۳۵۰).
ابویعلی از ابومطر روایت نموده، که گفت: علی س را دیدم، که مردی نزدش آورده شد، گفتند: این مرد شتری را دزدی نموده است، علی س گفت: گمان نمیکنم تو دزدی نموده باشی؟ گفت: نه بلکه دزدی نمودهام، علی س گفت: ممکن است آن را برایت مشتبه شده باشد؟ گفت: نه، بلکه دزدی نمودم، گفت: ای قنبر، او را ببر و انگشتش را ببند، و آتش را بیفروز و قصاب را صدا کن تا قطع نماید، و بعد از آن تا آمدن من منتظر باش. هنگامی که آمد به او گفت: آیا دزدی نمودی؟ گفت: نه، و او را رها نمود، گفتند: ای امیرالمؤمنین، چرا وی را ترک نمودی در حالی که او برایت اقرار نمود؟ گفت: او را به قولش میگیرم، و به قولش رها میکنم، بعد از آن علی س گفت: مردی برای رسول خدا ص آورده شد، که سرقت نموده بود، وی امر کرد و دست وی قطع شد، بعد از آن پیامبر ص گریه نمود، به او گفتم: چرا گریه میکنی؟ گفت: «چگونه گریه نکنم؟ امتم در میان شما قطع میشود» گفتند: ای پیامبر خدا چرا او را نبخشیدی؟ گفت: «آن حاکم بد است که از حدود گذشت نماید، ولی در میان خود حدود را بخشش کنید» [۵۸۷]- [۵۸۸].
[۵۸۷] این چنین در الکنز (۱۱۷/۳) آمده است. [۵۸۸] ضعیف. ابویعلی (۳۲۸) در اسناد آن اوبمطر است که مجهول است.
عبدالرزاق، ابن ابی الدنیا، ابن ابی حاتم، طبرانی، حاکم و بیهقی از ابوماجد حنفی روایت نمودهاند که: مردی برادر زاده خود را در حالی که مست بود نزد ابن مسعود س آورد و گفت: من این را مست یافتم، ابن مسعود گفت: حرکتش بدهید، سخت تکانش بدهید، و دهنش را بو [۵۸۹] کنید، پس او را حرکت دادند، و سخت تکانش دادند، و دهنش را بو [۵۹۰] نمودند، و از وی بوی شراب را یافتند، آن گاه عبداللَّه بن مسعود دستور داد تا او را به زندان ببرند، و باز فردا وی را بیرون نمود، و به آوردن تازیانهای دستور داد، و سر آن تازیانه تا نرم شدنش کوبیده شد، بعد از آن به جلاد گفت: بزنش، و دستت را برگردان، و به هر عضو حقش را بده، آن گاه عبداللَّه او را بدون مشقت زد، و کار برگردانیدن دست را نیز مراعات کرد. به ابوماجد گفته شد: زدن مشقت آور چیست؟ گفت: زدن امرا، گفته شد: این گفته وی که: دست خود را برگردان چه معنی میدهد؟ گفت: دست خود را زیاد بلند نکند و زیر بغلش دیده نشود، میگوید: و حد را بر وی در حالی که قبا و ازار بر تن داشت برپا کرد، و بعد از آن گفت: به خدا سوگند، این بد سرپرست است برای یتیم، نه به درستی تأدیب نمودی، و نه هم رسوایی را پوشانیدی. بعد از آن عبداللَّه گفت: خداوند بخشاینده است، و بخشاینده را دوست میدارد، برای یک والی نمیسزد که حدی برایش آورده شود، و او آن را برپا ندارد، بعد به بیان نمودن حدیث شروع نمود و گفت: نخستین مردی که از مسلمانان قطع ید شد، مردی از انصار بود، او نزد رسول خدا ص آورده شد و گویی بر روی پیامبر خدا ص خاکستر پراکنده شد، گفتند: ای رسول خدا، این انگار برایت گران تمام شده باشد؟ پیامبر ص فرمود: «چه مرا باز میدارد، در حالی که شما بر این رفیقتان همکار شیطان هستید، خداوند بخشاینده است، و عفو را دوست میدارد، و برای یک والی نمیسزد که حدی برایش آورده شود، و او آن را برپا ندارد». و بعد از آن خواند:
﴿وَلۡيَعۡفُواْ وَلۡيَصۡفَحُوٓاْ﴾ [النور: ۲۲].
ترجمه: «و باید که عفو کنند و درگذرند» [۵۹۱].
و نزد عبدالرزاق از عمروبن شعیب س روایت است که گفت: نخستین حدی که در اسلام برپا شد بر مردی بود که نزد رسول خدا ص آورده شد، و بر وی شهادت داده شد، رسول خدا ص دستور داد تا قطع ید گردد، هنگامی که حد بر آن مرد جاری شد، به روی پیامبر ص دیده شد، گویی که بر آن خاکستر پاشیده شده باشد، گفتند: ای پیامبر خدا، گویی این قطع ید برایت گران تمام شده باشد؟ گفت: «چه مرا باز میدارد، در حالی که شما بر برادرتان همکار شیطان هستید» گفتند: او را رها کن، فرمود: «چرا قبل از اینکه نزد من میآوردید این را انجام ندادید، چون برای امام وقتی حدی آورده شود، برایش نمیسزد که آن را معطل نماید» [۵۹۲]- [۵۹۳].
[۵۸۹] با اصلاح از پاورقی که از المجمع نقل شده است. [۵۹۰] با اصلاح از پاورقی که از المجمع نقل شده است. [۵۹۱] حسن لغیره. عبدالرزاق در مصنف خویش (۱۳۵۱۹) احمد (۱/ ۴۳۸) بیهقی (۸/ ۳۳۱) حاکم (۴/ ۳۸۲-۳۸۳) و آن را صحیح الاسناد دانسته است و ذهبی در مورد آن سکوت کرده است. آلبانی در الصحیحة (۴/ ۱۸۲) در این باره میگوید: این کار خوبی نیست زیرا أبوماجدة در المیزان ذکرش رفته است و دربارهاش گفته شده است: شناخته شده نیست. و نسائی دربارهاش میگوید: منکر الحدیث است و بخاری نیز میگوید: ضعیف است. اما این حدیث نزد من حسن است زیرا بیشتر آن بصورت متفرق (در احادیث دیگر) به صحت رسیده است. [۵۹۲] این چنین در الکنز (۸۹ ۸۳/۳) آمده است. [۵۹۳] عبدالرزاق در مصنف خویش (۱۳۳۱۸).
بیهقی از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: من در حج یا عمره با عمر س بودم، که ناگهان با سوارکاری برخوردیم، عمر س گفت: گمان میکنم این در طلب ماست، بعد آن مرد آمد و گریه نمود، عمر گفت: تو را چه شده است؟ اگر قرض دار باشی، با تو همکاری میکنیم، اگر در هراس باشی به تو امنیت میدهیم، مگر اینکه نفسی را کشته باشی، و در مقابل آن به قتل رسانیده میشوی و اگر همسایگی قومی را بد دیده باشی، تو را از نزد آنها به جای دیگری انتقال میدهیم، گفت: من شراب نوشیدم، و خودم یکی از افراد بنی تیم هستم، و ابوموسی مرا شلاق زد و سرم را تراشید، و رویم را سیاه نمود و مرا در میان مردم گردانید و گفت: نه با وی نشست و برخاست کنید و نه با وی غذا بخورید، بنابراین من با خود اجرای یکی از این سه چیز را عهد کردهام: یا اینکه شمشیری را بگیرم و به آن ابوموسی را بزنم، یا نزد تو بیایم و مرا به شام منتقل سازی، چون آنها مرا نمیشناسند یا اینکه به دشمن بپیوندم و با آنها بخورم و بنوشم. آن گاه عمر س گریه نمود و گفت: مرا خوش قامت نمیسازد که تو این را در بدل بودن اینقدر و اینقدر برای عمر انجام میدادی، و من در جاهلیت از همه مردم بیشتر شراب مینوشیدم، این چون زنا نیست، و به ابوموسی نوشت:
«سلام عليك. أما بعد: فان فلان بن فلان التيمى أخبرني بكذا وكذا، وايمالله اني ان عدت لأسودن وجهك ولاطوفن بك في الناس، فإن أردت أن تعلم حق ما أقول لك فعد فأمر الناس أن يجالسوه ويواكلوه، فإن تاب فاقبلو شهادته».
ترجمه: «سلام بر تو باد، اما بعد: فلان بن فلان تیمی این چیزها را به من خبر داد، به خدا سوگند، اگر دوباره اینطور نمودی رویت را سیاه میکنم و در میان مردم میگردانمت، اگر میخواهی حق آنچه را من به تو میگویم بدانی، برگرد و مردم را امر کن، تا با وی نشست و برخاست کنند و همراهش بخورند، و اگر توبه نمود شهادتش را قبول کنید» [۵۹۴]- [۵۹۵].
[۵۹۴] و عمر س به او سواری داد و دویست درهم پرداخت. این چنین در الکنز (۱۰۷/۳) آمده است. [۵۹۵] بیهقی در سنن (۱۰/ ۲۱۴).
ابن سعد از ابن ابی عون و غیر وی روایت نموده که: خالدبن ولید س مدعی شد که مالک بن نویره نظر به کلامی که از وی به من رسیده مرتد شده است، و مالک آن را انکار نمود و گفت: من بر اسلام هستم نه تغییر خوردهام، و نه تبدیلی نمودهام، و ابوقتاده و ابن عمر ش نیز به تأیید وی شهادت دادند، خالد وی را حاضر نمود، و ضرار بن ازور اسدی س را امر نمود و او گردنش را زد، و خالد همسر وی ام متمّم را بدست آورد، و با او ازدواج کرد. بعد خبر کشتن مالک بن نویره و ازدواج خالد با همسر وی به عمربن خطاب رسید، وی به ابوبکر س گفت: وی زنا نموده است، سنگسارش کن، ابوبکر گفت: من وی را سنگسار نمیکنم. وی تأویل نموده، و خطا کرده [۵۹۶] است، عمر گفت: او مسلمانی را کشته است، او را بکش، ابوبکر گفت: من او را نمیکشم، تأویل نموده، و در این کار خطا کرده است. عمر گفت: پس او را برطرف کن، ابوبکر پاسخ داد: من شمشیری را که خداوند بر آنها کشیده است ابداً داخل غلاف نمیکنم [۵۹۷].
[۵۹۶] یعنی در تأویل خویش خطا نموده است. م. [۵۹۷] این چنین در الکنز (۱۳۲/۳) آمده است.
ابن عساکر از ابوقلابه روایت نموده که: ابودرداء س بر مردی گذشت که مرتکب گناهی شده بود و آنان او را دشنام میدادند، گفت: چه فکر میکنید اگر او را در چاهی مییافتید، آیا وی را بیرون نمیآورید؟ گفتند: بلی، فرمود: پس برادرتان را دشنام ندهید، و خدایی را ستایش کنید که به شما عافیت عنایت فرموده است. گفتند: آیا وی را بد نمیبینی؟ گفت: من عمل وی را بد میبینم، وقتی آن را ترک کند، او برادر من است [۵۹۸]. و این را همچنان (۲۰۵/۴) از ابن مسعود س روایت نموده، که گفت: وقتی برادرتان را دیدید که گناهی را مرتکب شد، بر وی از همکاران شیطان نباشید، که گویید: بار خدای، رسوایش کن، بار خدایا لعنتش نما، ولی از خداوند عافیت بخواهید، چون ما اصحاب محمد ص درباره هیچکس، تا اینکه نمیدانستیم بر چه میمیرد چیزی نمیگفتیم، و اگر خاتمه وی به خیر میبود، میدانستیم که وی خیری را به دست آورده است، و اگر خاتمهاش به شر میبود، بر وی میترسیدیم
[۵۹۸] این چنین در الکنز (۱۷۴/۲) آمده، و این را ابونعیم در الحلیه (۲۲۵/۱) از ابوقلابه به مانند آن روایت کرده.
[۵۹۹] در نص «غش» استعمال شده، که به کسر و فتح هردو استعمال میشود، و معانی ذیل را در بر میگیرد: کینه، خیانت، سیاهی دل، ترشرویی، نیرنک بازی از روی سوء نیت برای زبان زدن به کسی و کلاه برداری، و ما از جمله کینه را انتخاب نمودیم و میشود که در عموم نص همه این معانی را در نظر گرفت. م.
احمد به اسناد حسن و نسائی از اسن بن مالک س روایت نمودهاند که گفت: ما با پیامبر خدا ص نشسته بودیم که گفت: «اکنون مردی از اهل جنت بر شما ظاهر میشود»، آن گاه مردی از انصار آشکار شد که قطرات آب وضویش از ریشش میچکید، و کفشهای خود را با دست چپ خود گرفته بود، چون فردای آن روز شد، پیامبر ص عین گفته را تکرار نمود، و باز آن مرد مثل مرتبه اول ظاهر شد، و چون روز سوم فرا رسید پیامبر ص همچنان مثل گفته خود را گفت و باز آن مرد چون همان حالت اولش ظاهر شد، هنگامی که پیامبر ص برخاست عبداللَّه بن عمرو (بن العاص) ب وی را دنبال نموده به او گفت: من با پدرم مخاصمه نمودم، و سوگند یاد نمودم که تا سه روز نزدش داخل نشوم، اگر لطف نمایی که مرا تا پایان این مدت جای بدهی این کار را بکن، گفت: آری، انس میگوید: عبداللَّه حدیث بیان مینمود که: وی با او همان سه شب را سپری نمود، و او را ندید که هنگام شب برخیزد، مگر اینکه وقتی در شب بیدار میشد و بر بستر خود دراز میکشید خداوند ﻷ را یاد مینمود و تکبیر میگفت، [و همنیطور میبود] تا اینکه برای نماز فجر بر میخاست، عبداللَّه گفت: مگر اینکه من از وی در گفتارش جز خیر نشنیدم. هنگامی که آن سه شب گذشت، و نزدیک بود که عملش را حقیر بشمرم، گفتم: ای بنده خدا در میان من و پدرم هیچ خشم و جدایی نبود، ولیکن از رسول خدا ص شنیدم که سه مرتبه به تو میگفت: «اکنون مردی از اهل جنت بر شما ظاهر میشود»، و در هر سه مرتبه تو ظاهر شدی، بنابراین خواستم تا نزد تو جای بگیرم، و ببینم که عملت چیست و به آن اقتدا کنم، ولی تو را ندیدم که عمل بزرگی انجام داده باشی، تو را چه به آن رسانیده که پیامبر خدا ص گفت؟ وی گفت: عملم جز چیزی که دیدی چیز دیگری نیست و هنگامی که برگشتم مرا فراخواند، و گفت: عملم جز چیزی که دیدی چیز دیگری نیست، مگر اینکه من در نفس خود کینهای برای احدی از مسلمانان نمییابم و با هیچکس بر خیری که خداوند آن را به او داده است حسد نمیکنم، آن گاه عبداللَّه گفت: این همان چیزی است که تو را به آن منزلت رسانیده است. این را ابویعلی و بزار به مانند این روایت نمودهاند، و بزار این مرد مبهم را سعد نامیده است، و در آخر آن گفته: سعد گفت: برادرزادهام، عملم جز همان چیزی که دیدی، دیگر چیزی نیست، مگر اینکه من کینه به دل بر مسلمانی نخوابیدهام - یا کلمهای مانند این - . و نسائی در روایتی از روایات خود و بیهقی و اصبهانی افزودهاند: آن گاه عبداللَّه گفت: این همان چیزی است که تو را به آن منزلت رسانیده است، و این چیزی است که ما توانایی آن را نداریم. این چنین در الترغیب (۳۲۸/۴) آمده است. هیثمی (۷۹/۸) میگوید: رجال احمد رجال صحیحاند، و همچنان یکی از اسنادهای بزار، مگر اینکه سیاق حدیث از ابن لهیعه است. و ابن کثیر در تفسیر خود (۳۳۸/۴) درباره حدیث احمد گفته است: این اسناد صحیح و به شرط بخاری و مسلم است. و این را همچنان ابن عساکر روایت نموده، و رجال وی رجال صحیحاند، و آن مرد را سعدبن ابی وقاص نامیده است، و در آخر آن آمده گفت: عملم چیزی جز آنچه دیدی نیست، مگر اینکه من بدی را در نفس خود در قبال یکی از مسلمانان نمییابم و نه آن را میگویم، عبداللَّه گفت: این همان چیزی است که تو را به آن منزلت رسانیده است، و این همان چیزی است که من توانایی آن را ندارم. این چنین در الکنز (۴۳/۷) آمده است [۶۰۰].
[۶۰۰] ضعیف. احمد (۳/ ۱۶۶) و نسائی در الیوم و اللیلة (۸۶۳).
ابن سعد [۶۰۱] از زیدبن اسلم س روایت نموده، که گفت: پیش ابودجانه س در حالی که مریض بود داخل شدند، که رویش درخشش و نورافشانی میکند، پس به او گفته شد: چرا رویت نورافشانی و درخشش میکند؟ پاسخ داد: در عملم هیچ چیز نزدم معتمدتر از دو چیز نیست: یکی اینکه در چیزی که برایم ارتباط و فایده نمیداشت صحبت نمینمودم، و دیگر اینکه قلبم برای مسلمانان سالم و پاک بود.
[۶۰۱] ۱۰۲/۳.
طبرانی از ابن بریده اسلمی روایت نموده، که وی گفت: مردی به ابن عباس ب دشنام داد، ابن عباس ب گفت: تو مرا در حالی دشنام میدهی که در من سه خصلت است: من بر آیهای در کتاب خدا میرسم، و دوست دارم که همه مسلمانان آنچه را من میدانم بدانند، و من از حاکمی از حکام مسلمانان میشنوم که در حکم خود عدالت میکند، و بر آن خوش میشوم، در حالی که ممکن است من ابداً نزد وی برای دادخواهی، قضیهای را نبرم، و من میشنوم که باران در شهری از شهرهای مسلمانان باریده است و خوشوقت میشوم، در حالی که چرندهای از من در آنجا نیست [۶۰۲]- [۶۰۳].
[۶۰۲] هیثمی (۲۸۴/۹) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و رجال آن رجال صحیحاند. و این را بیهقی، چنانکه در الإصابه (۳۳۴/۲) آمده، روایت کرده، و ابونعیم آن را در الحلیه (۳۲۲/۱) به مانند آن، روایت نموده است. [۶۰۳] طبرانی در الکبیر (۱۰/ ۲۹۶) نگا: المجمع (۹/ ۵۸۴).
احمد از عایشه ل روایت نموده، که گفت: مردی برای ورود نزد رسول خدا ص اجازه خواست، پیامبر ص گفت: «او فرزند بد آن قبیله است [۶۰۴]»، هنگامی که وی داخل شد، پیامبر خدا ص خوشش آمد، و انبساطی در وی هویدا گردید، بعد از آن او بیرون رفت، و مرد دیگری اجازه خواست، پیامبر خدا ص فرمود: «این فرزند نیک قبیله است» هنگامی که داخل شد، آن چنان که به آمدن مرد قبلی منبسط و خوشحال شده بود، برای وی منبسط و خوش حال نشد، وقتی وی بیرون رفت گفتم: ای پیامبر خدا، فلان اجازه خواست و به او آنچنان گفتی، و بعد برایش خوش و منبسط شدی، و برای فلان آن چنان گفتی، ولی تو را ندیدم که آنچه را در مقابل اول انجام دادی در مقابل وی انجام داده باشی؟ گفت: «ای عایشه، شریرترین مردم کسی است که به خاطر بدزبانی و زشت خوییاش از وی کنارهگیری و ترسیده شود» [۶۰۵] هیثمی (۱۷/۸) میگوید: این را احمد روایت نموده، و رجال آن رجال صحیحاند، و در صحیح بعض آن آمده است. و بخاری در الأدب (ص ۱۹۰) این را به اختصار روایت نموده..و ابونعیم [۶۰۶] از صفوان بن عسّال س روایت نموده، که گفت: در سفری ما با پیامبر ص بودیم، آن گاه مردی از جلو آمد، هنگامی که پیامبر خدا ص به او نگاه کرد، گفت: «این بد برادر قوم و بد مردیست»، وقتی به پیامبر ص نزدیک شد، وی را نزدیک خود نشاند، هنگامی برخاست و رفت، گفتند: ای رسول خدا، وقتی وی را دیدی گفتی: این بد برادر قوم و بد مردیست، و بعد او رانزدیک خود نشاندی؟! پیامبر خدا ص گفت: «وی منافق است، و به خاطر نفاقش با وی مدارا میکنم، و میترسم که وی دیگری را درباره من به فساد بکشاند». ابونعیم میگوید: این حدیث غریب است.
و طبرانی در الأوسط از بریده س روایت نموده، که گفت: ما نزد پیامبر خدا ص بودیم، که مردی از قریش از پیش روی آمد، و پیامبر خدا ص او را به خود نزدیک و قریب گردانید، هنگامی که برخاست گفت: «ای بریده آیا این را میشناسی؟» گفتم: آری، در میان قریش از حسب متوسطی برخوردار است، و از همهشان ثروتمندتر است - سه مرتبه - ، بعد گفتم: ای رسول خدا، من نظر به عملم درباره وی تو را نسبت به او آگاه کردم، و تو خودت داناتری، فرمود: «این از جمله کسانی است که خداوند در روز قیامت برایشان اهمیتی قایل نمیباشد» [۶۰۷].
[۶۰۴] یعنی بدترین آن هاست. م. [۶۰۵] صحیح. بخاری (۶۰۵۴) و همچنین در ادب المفرد (۱۳۱۱) مسلم (۲۵۶۱) احمد (۶/ ۱۵۸). [۶۰۶] الحلیه (۱۹۱/۴). [۶۰۷] هیثمی (۱۷/۸) میگوید: در این عون بن عماره آمده، و ضعیف میباشد.
ابونعیم [۶۰۸] از ابودرداء س روایت نموده، که وی گفت: ما در روی اقوامی در حالی دندانهای خود را آشکار میکنیم [۶۰۹]، که دلهای ما آنان لعنت میکند [۶۱۰].
[۶۰۸] الحلیه (۲۲۲/۱). [۶۰۹] هدف خندیدن است. [۶۱۰] این را ابن ابی الدنیا و ابراهیم حربی در غریب الحدیث و دینوری در المجالسه از ابودرداء روایت نمودهاند، و دینوری به مانند آن را متذکر شده، و افزوده است: و به طرف ایشان میخندیم. چنانکه در فتح الباری (۴۰۳/۱) آمده، و همچنان این را ابن عساکر، چنانکه در الکنز (۱۶۲/۲) آمده، روایت کرده است.
بخاری از ابورداء س روایت نموده، که گفت: نزد پیامبر ص نشسته بودم که ناگهان ابوبکر س از یک طرف لباس خود گرفته آمد، حتی که زانوهایش را آشکار نموده بود، آن گاه پیامبر ص گفت: «رفیقتان مخاصمه نموده است»، بعد وی سلام داد و گفت: در میان من و ابن خطاب چیزی بود، و من بر وی تیزی نمودم، و بعد از آن پشیمان شدم، و از وی خواستم تا مرا ببخشد، ولی او امتناع ورزید، بنابراین به طرف تو روی آوردم، پیامبر ص فرمود: «ای ابوبکر خداوند تو را مغفرت کند» - سه مرتبه - ، بعد از آن عمر س پشیمان شد و به منزل ابوبکر س آمد و گفت: آیا ابوبکر س در خانه است؟ گفتند: نه، آن گاه نزد پیامبر ص آمد (و سلام داد)، و روی پیامبر ص شروع به دگرگون شدن نمود، حتی که ابوبکر ترسید، و روی هردو زانوی خود نشست و گفت: ای رسول خدا، به خدا سوگند، من ظالمتر بودم - دو مرتبه - آن گاه پیامبر خدا ص فرمود: «خداوند مرا بهسوی شما فرستاد، شما گفتید: دروغ گفتی، و ابوبکر گفت: راست گفته است، و با جان و مالش با من همدردی نمود، پس آیا شما دوست مرا میگذارید» [۶۱۱] - دو مرتبه - و پس از آن دیگر ابوبکر س اذیت کرده نشد [۶۱۲].
و نزد طبرانی از ابن عمر ب روایت است که: ابوبکر س به عمر س ناسزا گفت، بعد گفت: ای برادر برایم مغفرت بخواه، و عمر س خشمگین شد، و ابوبکر س آن را چندین بار تکرار نمود، و عمر خشمگین شد، آن گاه این برای پیامبر ص یادآوری شد، و آنها نیز نزد رسول خدا ص آمدند و نشستند، پیامبر خدا ص گفت: «برادرت از تو میخواهد تا برای او مغفرت بخواهی، و تو نمیکنی؟» گفت: سوگند به ذاتی که تو را به حق نبی برگزیده است، هر باری که از من میخواست برایش مغفرت میخواستم، و هیچ خلق خدا بعد از تو برایم محبوبتر از او نیست. ابوبکر گفت: و برای من نیز سوگند به ذاتی که تو را به حق فرستاده است، که هیچ کس بعد از تو برایم محبوبتر از او نیست. آنگاه پیامبر خدا ص گفت: «درباره دوستم مرا اذیت نکنید، چون خداوند ﻷ مرا به هدایت و دین حق مبعوث نمود، گفتیم: دروغ گفتی، و ابوبکر گفت: راست گفتی: و اگر خداوند ﻷ او را صاحب من نام نمینهاد، حتماً او را خلیل خود میگرفتم، ولی اکنون برای خدا برادریم، آگاه باشید، تمام دریچهها را جز دریچه ابن ابی قحافه ببندید» [۶۱۳]. هیثمی (۴۵/۹) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، ورجال آن رجال صحیح میباشند.
[۶۱۱] بخاری (۳۶۶۱). [۶۱۲] این چنین در صفه الصفوه (۹۲/۱) آمده است. [۶۱۳] صحیح. طبرانی در الکبیر (۱۲/ ۳۷۲، ۳۷۱).
ابن سعد [۶۱۴] از عایشه ل روایت نموده، که گفت: ام حبیبه ل همسر پیامبر ص هنگام وفاتش مرا خواست و گفت: در میان ما و شما گاهی آنچه میبود که در میان همتاها میباشد، خداوند برای من و تو آنچه را از آن قبیل بود ببخشاید، گفتم: خداوند همه آن را برایت ببخشد، و در گذرد و تو را از آن حلال سازد، آن گاه گفت: مرا خوشحال ساختی، خداوند خوشحالت سازد و کسی را نزد ام سلمه فرستاد، و به او مانند این را گفت.
[۶۱۴] ۱۰۰/۸.
بیهقی [۶۱۵] از شعبی روایت نموده، که گفت: هنگامی که فاطمه ل مریض شد ابوبکر صدیق س نزدش آمد، و از وی اجازه ورود خواست، علی س گفت: ای فاطمه، ابوبکر اجازه ورود میخواهد، فاطمه گفت: دوست داری که به وی اجازه بدهم؟ گفت: آری، آن گاه فاطمه ل به او اجازه داد، و ابوبکر س نزد وی داخل شد و میخواست وی را راضی سازد، به او گفت: به خدا سوگند، من منزل، مال، فامیل و خویشاوندانم را جز به خاطر رضای خدا و رضای رسول او و رضایتمندی شما اهل بیت ترک ننمودم، بعد رضایت و خوشنودی وی را طلب نمود تا اینکه راضی شد [۶۱۶]. بیهقی میگوید: این به اسناد صحیح مرسل حسن است. و این را ابن سعد (۲۷/۸) از عامر) شعبی (به مانند این و به اختصار روایت نموده است.
[۶۱۵] ۳۰۱/۶. [۶۱۶] مرسل. بیهقی (۶/ ۳۰۱) شعبی نه فاطمه و نه ابوبکر را درک نکرده است.
ابن منذر از شعبی روایت نموده که: عمربن خطاب س گفت: من فلان را بد میبینم، آن گاه به آن مرد گفته شد: چرا عمر تو را بد میبیند، هنگامی که مردم در منزل زیاد شدند وی آمد و گفت: ای عمر، آیا من در اسلام رخنهای به میان آوردهام؟ گفت: نه، گفت: آیا جنایتی را مرتکب شدهام؟ گفت: نه، گفت: آیا بدعتی را پدید آوردهام، گفت: نه، گفت: پس مرا برای چه بد میبینی؟ در حالی که خداوند گفته است:
﴿وَٱلَّذِينَ يُؤۡذُونَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ وَٱلۡمُؤۡمِنَٰتِ بِغَيۡرِ مَا ٱكۡتَسَبُواْ فَقَدِ ٱحۡتَمَلُواْ بُهۡتَٰنٗا وَإِثۡمٗا مُّبِينٗا ٥٨﴾ [الاحزاب: ۵۸].
ترجمه: «و آنها که مردان و زنان با ایمان را به خاطر کاری که انجام ندادهاند آزار میدهند متحمل بهتان و گناه آشکاری شدهاند».
و تو مرا اذیت نمودی، خدا تو را نبخشد، عمر س گفت: راست گفت، به خدا سوگند، وی نه در اسلام شکاف و رخنهای به وجود آورده، و نه، مرا ببخش، و آن قدر بر وی اصرار ورزید که او را بخشید [۶۱۷]. این چنین در الکنز (۲۶۰/۱) آمده است.
[۶۱۷] مرسل است. شعبی عمر را درک نکرده است.
بزار از رجاء بن ربیعه روایت نموده، که گفت: من در مدینه در مسجد پیامبر ص در حلقهای که در آن ابوسعید و عبداللَّه بن عمرو ب بودند نشسته بودم، در آن حال حسن بن علی گذشت و سلام داد، و قوم سلام وی را جواب دادند، ولی عبداللَّه بن عمرو سکوت اختیار نمود، و بعد [با چشم خود] وی را دنبال نمود و گفت: و علیک السلام و رحمةاللَّه، و افزود: این محبوبترین اهل زمین برای اهل آسمان است، به خدا سوگند، من با وی از شبهای صفّین به این طرف صحبت ننمودهام، ابوسعید گفت: آیا نزد وی رفته از او معذرت نمیخواهی؟ گفت: آری، میگوید: آن گاه برخاست و ابوسعید داخل شد و اجازه خواست، و او به وی اجازه داد، و بعد برای عبداللَّه بن عمر ب اجازه خواست و او نیز داخل شد، آن گاه ابوسعید به عبداللَّه بن عمرو گفت: آنچه را هنگام عبور حسن برای ما گفتی اکنون بگو، گفت: آری، من برایتان میگویم، که وی محبوبترین اهل زمین برای اهل آسمان است، میافزاید: حسن به او گفت: وقتی دانستی که من محبوبترین اهل زمین برای اهل آسمان هستم چرا در روز صفین باما جنگیدی، یا نیروی آنها را زیاد نمودی؟ گفت: من به خدا سوگند نه سیاهی لشکری را زیاد نمودم، و نه هم با ایشان شمشیر زدم، ولیکن من با پدرم حاضر شدم - یا کلمهای مانند این -. حسن گفت: آیا ندانستی که طاعت مخلوق در معصیت و نافرمانی خالق جواز ندارد؟ گفت: آری، ولی من در زمان پیامبر خدا ص پی در پی روزه میگرفتم، و پدرم از من به رسول خدا ص شکایت نمود و گفت: ای پیامبر خدا، عبداللَّه بن عمرو روز را روزه میگیرد و شب را قیام مینماید! پیامبر ص فرمود: «روزه بگیر و افطار کن، و نماز بخوان و خواب نما، زیرا من نماز میخوانم و خواب میکنم، و روزه میگیرم و افطار مینمایم». به من گفت: «ای عبداللَّه، از پدرت اطاعت کن». بعد او در روز صفین بیرون شد، و من با او بیرون شدم [۶۱۸]. هیثمی (۱۷۷/۹) میگوید: این را بزار روایت نموده و رجال آن، رجال صحیحاند غیر هاشم بن برید که ثقه است.
[۶۱۸] صحیح. بزار (۲۶۳۲).
طبرانی این را از رجاء بن ربیعه روایت نموده، که گفت: در مسجد پیامبر ص نشسته بودم که حسین بن علی ب گذشت و سلام داد، و قوم جواب سلام وی را دادند ولی عبداللَّه بن عمرو ب ساکت ماند، بعد ابن عمرو وقتی که مردم خاموش شدند صدای خود را بلند نمود و گفت: و علیک السلام و رحمةاللَّه و برکاته، و روی خود را بهسوی قوم گردانید و گفت: آیا شما را از محبوبترین اهل زمین برای اهل آسمان خبر ندهم؟ گفتم: آری، گفت: او همین پشت گرداننده است، و به خدا سوگند، من با وی، و او با من از شبهای صفین بدین سو کلمهای صحبت ننمودهایم، و به خدا سوگند، اینکه وی از من راضی گردد، از اینکه مانند احد به من باشد، برایم محبوبتر است! آن گاه ابوسعید س به او گفت: آیا فردا نزد وی نمیروی؟ گفت: آری، [می روم]، پس با هم وعده گذاشتند تا فردا نزد وی بروند، و من نیز با آنان رفتم، ابوسعید اجازه خواست و او اجازه داد و ما داخل شدیم، و بعد برای ابن عمرو اجازه خواست، و تا آن وقت اصرار ورزید که حسین به او اجازه داد، و او داخل شد، هنگامی که ابوسعید او را دید وخود در پهلوی حسین نشسته بود از جای خود برای وی دور شد، ولی حسین ابوسعید را به طرف خود کشید، آن گاه ابن عمرو ایستاد و ننشست، هنگامی که حسین این حالت را دید ابوسعید را رها نمود، و او برای ابن عمرو جای خالی نمود و ابن عمرو در میان آن دو نشست، و ابوسعید قصه را بازگو نمود، حسین گفت: ای ابن عمرو، آیا این چنین است؟ آیا میدانی که من محبوبترین اهل زمین برای اهل آسمان هستم؟ گفت: آری، سوگند به پروردگار کعبه، که تو محبوبترین اهل زمین برای اهل آسمان هستی. گفت: پس چه تو را واداشت که با من وپدرم در روز صفّین جنگیدی؟ به خدا سوگند، پدرم از من بهتر است، گفت: آری، ولی پدرم عمرو از من به پیامبر خدا ص شکایت برد و گفت: عبداللَّه روز را روزه میگیرد، و هنگام شب قیام مینماید، و پیامبر خدا ص گفت: «نماز بخوان و خواب کن، و روز بگیر و افطار نما، و از عمرو اطاعت کن». و هنگامی روز صفین فرا رسید، مرا سوگند داد. به خدا سوگند، نه گروهشان را زیاد نمودم، نه برایشان شمشیر کشیدم، نه به نیزه زدم و نه تیر انداختم. حسین گفت: آیا ندانستی که طاعت مخلوق در معصیت خالق جواز ندارد؟ گفت: آری، [راوی]میگوید: گویی وی از او پذیرفت [۶۱۹].
[۶۱۹] هیثمی (۱۸۷/۹) میگوید: این را طبرانی در الأوسط روایت نموده، و در آن علی ابن سعد بن بشیر آمده، وی لین الحدیث است، و حافظ میباشد، ولی بقیه رجال وی ثقهاند.
نرسی از علی س روایت نموده، که گفت: نمیدانم کدام یک از این دو نعمت بر من در احسان بزرگترند، مردی که با اخلاص کامل به من روی میآورد، و مرا محل رفع نیازمندی خود میداند، و خداوند ادای آن نیاز را فیصله و اجرا مینماید، یا اینکه آن را بر دست من آسان میکند، و اگر من برای مرد مسلمانی حاجتی را برآورده سازم، برایم از طلا و نقره به پری دنیا خوشایندتر است [۶۲۰].
[۶۲۰] این چنین در الکنز (۳۱۷/۳) آمده است.
ابن ابی حاتم، دارمی و بیهقی از ابوزید روایت نمودهاند که گفت: عمربن خطاب س در حالی که با مردم در حرکت بود با زنی روبرو شد که به او خوله ل گفته میشد، وی از عمر خواست تا بایستد، و او برایش ایستاد، و به وی نزدیک شد و سرش را برای وی خم نمود و دستهایش را بر شانههایش گذاشت، تا اینکه آن زن ضرورت خود را رفع نمود و بازگشت. آن گاه مردی به او گفت: ای امیرالمؤمنین مردان قریش را به خاطر این پیرزن متوقف ساختی؟ گفت: وای بر تو! آیا میدانی که این کیست؟ گفت: نه، عمر گفت: این زنی است که خداوند شکایت وی را از بالای هفت آسمان شنید!! این خوله بنت ثعلبه است، به خدا سوگند، اگر او تا شب از من منصرف نمیشد من تا وقتی که او حاجت و نیازمندی خود را مرفوع نمیساخت بر نمیگشتم.
و نزد بخاری [۶۲۱] در تاریخش و ابن مردویه از ثمامه بن حزن س روایت است، که گفت: در حالی که عمربن خطاب س سوار بر خر خود در حرکت بود ،زنی با وی روبرو شد و گفت: ای عمر بایست، وی ایستاد و او برایش در سخن درشتی نمود، آن گاه مردی گفت: ای امیرالمؤمنین این را حالت تا امروز ندیدهام، گفت: چه مرا از گوش فرا دادن به وی باز میدارد!! این همان کسی است که خداوند برای او گوش فرا داد، و دربارهاش آنچه را نازل فرمود:
﴿قَدۡ سَمِعَ ٱللَّهُ قَوۡلَ ٱلَّتِي تُجَٰدِلُكَ فِي زَوۡجِهَا﴾ [المجادلة: ۱].
ترجمه: «اللَّه سخن آن زن را که با تو درباره شوهرش گفتگو میکرد شنید». این چنین در الکنز (۲۶۸/۱) آمده است.
[۶۲۱] اثر صحیح به روایت بخاری در تاریخ کبیر (۷/ ۲۴۵).
طبرانی، بیهقی - لفظ از وی است - و حاکم - که گفته: از اسناد صحیح برخوردار است مختصراً -، از ابن عباس ب روایت نمودهاند که: وی در مسجد رسول خدا ص در اعتکاف بود، مردی نزدش آمد و به او سلام داد، و بعد از آن نشست، ابن عباس به او گفت: ای فلان من تو را پریشان و غمگین میبینم ،گفت: آری، ای پسر عموی رسول خدا ص فلان بر من حق موالات دارد، ولی به حرمت صاحب این قبر که من بر ادای آن قادر نیستم. ابن عباس گفت: آیا با وی درباره تو صحبت نکنم؟ گفت: اگر خواسته باشی این کار را بکن. میگوید: آن گاه ابن عباس کفشهای خود را پوشید و از مسجد بیرون رفت، همان مرد به او گفت: آیا آنچه را در آن بودی فراموش نمودی؟ وی گفت: نه، ولی من از صاحب این قبر، که زمانه به وی نزدیک است [۶۲۲] شنیدم - و چشمهایش اشک ریخت - که میگفت: «کسی که به خاطر نیاز و حاجت یک مسلمان پیاده برود، و به رفع آن قادر گردد، از اعتکاف ده سال برایش بهتر است، وکسی که یک روز برای کسب رضای خدا اعتکاف نماید، خداوند در میان او و آتش سه خندق به فاصله دورتر از دو کناره آسمان و زمین [۶۲۳] میگرداند [۶۲۴]. این چنین در الترغیب (۲۷۲/۲) آمده است.
[۶۲۲] یعنی از وفاتش دیری نگذشته است. م. [۶۲۳] و گفته شده: فاصله میان مشرق و مغرب. [۶۲۴] ضعیف. طبرانی در الاوسط و بیهقی در الشعب (۳۹۶۵) هیثمی اسناد آن را در المجمع (۸/ ۹۲) خوب دانسته است. منذری در الترغیب میگوبد: طبرانی آن را در الاوسط و بیهقی نیز با لفظ وی روایت کردهاند. و همچینن حاکم بصورت مختصر و گفته است: اسنادش همانطورکه گفته است صحیح است.) /. آلبانی آن را در ضعیف الترغیب (۶۶۲) و الضعیفة (۵۳۴۵) ضعیف دانسته است. همچنین در این داستان سوگند به غیر خدا وجود دارد که خود دلیلی بر ضعف این داستان است. نگا: ضعیف الترغیب (۱۵۷۳).
احمد از عبداللَّه بن قیس س روایت نموده که: پیامبر خدا ص انصار را به شکل خاص و عام بسیار زیارت مینمود، و اگر کسی را به صورت خاص زیارت مینمود به منزل وی میآمد، و اگر به شکل عمومی زیارت مینمود، به مسجد میآمد [۶۲۵]. هیثمی (۱۷۳/۸) میگوید: این را احمد روایت نموده، و در آن راوییست، که از وی نام برده نشده است، و بقیه رجال وی رجال صحیحاند. و بخاری در (ادب) [۶۲۶] (ص ۵۲) از انس بن مالک س روایت نموده که رسول خدا ص اهل بیتی از انصار را زیارت نمود، و نزد آنها طعام صرف نمود، هنگامی که بیرون شد، امر نمود و جایی از خانه برایش بر بساطی آب پاشی گردید، و بر آن نماز به جای آورد و برایشان دعا نمود.
[۶۲۵] ضعیف. احمد (۴/ ۳۹۸) در سند آن یک مجهول است. نگا: المجمع (۸/ ۱۷۳). [۶۲۶] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۳۴۷) آلبانی آن را صحیح دانسته است.
ابویعلی از انس س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص در میان دو نفر دو نفر از یاران خود پیمان برادری میبست، و یک شب بر یکی از آنها در ندیدن برادرش طول میداد، و بعد از آن با وی به لطف و محبت روبرو میگردید و میگفت: پس از من چطور بودی؟ و اما به صورت عموم چنان بودند که بر یکی از آنها سه روز بدون دانستن احوال برادرش نمیگذشت [۶۲۷]. هیثمی (۱۷۴/۸) میگوید: در این عمران بن خالد خزاعی آمده و ضعیف میباشد.
و طبرانی از عون روایت نموده، که گفت: عبداللَّه - یعنی عبداللَّه بن مسعود س - برای یاران خود هنگامی که نزد وی آمدند گفت: آیا با هم مینشینید؟ گفتند: آن را ترک نمیکنیم، گفت: آیا یکدیگر را زیارت میکنید؟ گفتند: آری، ای ابوعبدالرحمن، مردی از ما برادرش را نمییابد، آن گاه تا آخر کوفه پیاده میرود تا با وی ملاقات نماید، گفت: تا اینکه این کار را انجام بدهید بخیر و سلامت میباشید [۶۲۸]. این حدیث منقطع است، این چنین در الترغیب (۱۴۴/۴) آمده. و بخاری در الأدب (ص۵۲) از ام درداء ل روایت نموده، که گفت: سلمان س از مدائن تا به شام پای پیاده در حالیکه لباس اندروزد - راوی گوید: یعنی شلوار پاچه کوتاه - بر تن داشت به زیارت ما آمد.
[۶۲۷] ضعیف. ابویعلی (۳۳۳۸) و نگا: المجمع (۸/ ۱۷۴). [۶۲۸] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۹/ ۲۰۰) با سندی منقطع و همچنین نزد منذری. آلبانی در ضعیف الترغیب (۱۵۳۱) میگوید: ضعیف موقوف است.
احمد از ابن عمر ب روایت نموده که: نزد پیامبر خدا ص داخل شدم، و پیامبرص برایم بالشتی گذاشت که از پوست درخت خرما پر شده بود، ولی من بر آن ننشستم، و بالشت در میان من و او باقی ماند [۶۲۹]. هیثمی (۱۷۴/۸) میگوید: رجال وی رجال صحیحاند.
[۶۲۹] صحیح. احمد (۲/ ۹۶).
طبرانی از ام سعد دختر سعدبن ربیع ب روایت نموده که: وی نزد ابوبکر صدیق س داخل شد، و او جامه خود را برای او انداخت و وی بر آن نشست، آن گاه عمر س داخل شد و از ابوبکر س پرسید، وی گفت: این دختر کسی است، که از من و تو بهتر است، عمر گفت: ای خلیفه پیامبر خدا ص او کیست؟ گفت: مردی است، که در زمان رسول خدا ص درگذشته، و جایگاه خود را در جنت دریافته است، و من و تو باقی ماندهایم [۶۳۰]. این چنین در الإصابه (۲۷/۲) آمده است. و هیثمی (۳۱۰/۹) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و در آن اسماعیل بن قیس بن سعد بن زید آمده، و او ضعیف میباشد. این را حاکم (۶۰۷/۳) نیز روایت نموده، و صحیحش دانسته است، و ذهبی میگوید: بلکه اسماعیل را ضعیف دانستهاند.
[۶۳۰] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۶/ ۲۵) و حاکم (۳/ ۶۷) در آن اسماعیل بن قیس ضعیف است.
حاکم [۶۳۱] از انس بن مالک س روایت نموده، که گفت: سلمان س نزد عمربن خطاب س در حالی وارد شد، که او بر بالشتی تکیه زده بود، وی آن را برای سلمان انداخت، سلمان گفت: خدا و پیامبرش راست گفتند، عمر گفت: ای ابوعبداللَّه برایم حدیث را بیان کن، گفت: نزد پیامبر خدا ص در حالی وارد شدم که بر بالشتی تکیه زده بود، وی آن را برای من انداخت و بعد از آن به من گفت: «ای سلمان هر مسلمان که نزد برادر مسلمان خود وارد شد، و او بالشتی را برای عزت و اکرام او برایش اندازد، خداوند او را میبخشد» [۶۳۲].
طبرانی نیز این را از انس روایت نموده، که گفت: سلمان نزد عمر ب در حالی وارد شد که وی بر بالشتی تکیه نموده بود، سلمان گفت: آن را برای من انداخت، و بعد از آن گفت: ای سلمان هر مسلمان که نزد برادر مسلمان خود وارد شود، و او بالشتی را بهسوی وی برای عزت و اکرامش اندازد خداوند او را میبخشد [۶۳۳]. هیثمی (۱۷۴/۸) میگوید: در این عمران بن خالد خزاعی آمده، و او ضعیف میباشد. و در اسناد حاکم نیز همین عمران است.
و طبرانی در الصغیر از انس بن مالک س روایت نموده، که گفت: عمر نزد سلمان فارسی ب وارد شد، و سلمان برای او بالشتی را انداخت، عمر گفت: ای ابوعبداللَّه این چیست؟ سلمان فارسی پاسخ داد: از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «هر مسلمان که نزد برادر مسلمان خود وارد شود، و او جهت اکرام و اعزای او برایش بالشتی را اندازد، خداوند او را مغفرت میکند» [۶۳۴]. در این نیز عمران بن خالد خزاعی آمده، که ضعیف میباشد.
[۶۳۱] ۵۹۹/۳. [۶۳۲] ضعیف. حاکم (۳/ ۵۹۹) در آن عمران به خالد الخزاعی ضعیف است. [۶۳۳] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۶/ ۲۲۷) در آن عمران الخزاعی ضعیف است. [۶۳۴] ضعیف. طبرانی در الصغیر (۴۷۸) در آن عمران الخزاعی ضعیف است.
طبرانی از ابوهیثم بن نشیط روایت نموده که: وی نزد عبداللَّه بن حارث بن جزء الزبیدی س وارد شد، و او بالشتی را که زیرپای خود داشت برایش انداخت و گفت: کسی که همنشین خود را عزت نکند نه از احمد است، و نه از ابراهیم (علیهماالصلاه و السلام) [۶۳۵]. این چنین در الترغیب (۱۴۶/۴) آمده، و گفته است: این را طبرانی به شکل موقوف روایت نموده، و رجال وی ثقهاند.
[۶۳۵] ضعیف موقوف. طبرانی. منذری میگوید: راویان آن ثقه هستند. آلبانی در ضعیف الترغیب (۱۵۳۵) میگوید: ابوحاتم آن را به علت انقطاع میان ابراهیم و عبدالله (شخصی در این میان نام برده نشده است) معلول دانسته است. نگا: العلل (۲/ ۲۷۷).
بخاری [۶۳۶] از سهل بن سعد س روایت نموده که: ابواسید ساعدی س پیامبر ص را به عروسی خود دعوت نمود، و همسر وی در حالی که عروس بود، در آن روز برایشان خدمتکار بود، و گفت: آیا میدانید که برای [نوشابه] پیامبر خدا ص چهتر نموده بودم؟ برایش چند دانه خرما را از سر شب در ظرفیتر نموده بودم.
[۶۳۶] الأدب (ص۱۱۰).
ابن جریر از ابراهیم بن شیبان از مردی روایت نموده، که گفت: دو مرد نزد عبداللَّه بن حارث بن جزء الزبیدی س وارد شدند، و او بالشتی را که بر آن تکیه نموده بود کشید، و برای آنان انداخت، آن دو گفتند: ما این را نمیخواهیم بلکه به خاطری آمدهایم، که چیزی را بشنویم و از آن نفع ببریم، گفت: کسی که مهمان خود را عزت نکند نه از محمد است و نه از ابراهیم صلیاللَّه علیهما و سلم، خوشی باد برای بندهای که در راه خدا، در حالی که زمام اسبش را به دست داشته باشد غروب نماید و با تکه نان و آب سردی افطار کند، و عذاب باد برای آنانی که طعامهای رنگارنگ را چون گاو میخورند، [و میگویند]ای غلام بردار، و ای غلام بگذار! [۶۳۷] و در آن حال خداوند ﻷ را یاد نمیکنند [۶۳۸]. این چنین در الکنز (۶۶/۵) آمده است.
[۶۳۷] یعنی: برای غلامها و خدمه خود دستور میدهند. [۶۳۸] ضعیف. نگا: حدیث قبلی.
طبرانی در الصغیر والأوسط از جریربن عبداللَّه بجلی س روایت نموده که: او در حالی نزد پیامبر ص آمد، که وی در خانه شلوغی قرار داشت، و بر دروازه ایستاد، آن گاه پیامبر ص به طرف راست و چپ متوجه شد ولی گنجایشی ندید، بنابراین پیامبر ص چادر خود را گرفت و جمع نمود و به طرف وی انداخت و گفت: «روی این بنشین»، و جریر آن را گرفت و به [سینه خود] چسباند و بوسید و دوباره به پیامبر ص برگرداند و گفت: ای رسول خدا، خداوند آن چنان که مرا عزت نمودی، تو را عزت کند، و پیامبر خدا ص فرمود: «وقتی بزرگ و کریم قومی نزدتان آمد او را عزت کنید» [۶۳۹]. هیثمی [۶۴۰] میگوید: در این عون بن عمرو قیسی آمده، و ضعیف میباشد. و نزد طبرانی در الأوسط از ابوهریره س روایت است که: جریربن عبداللَّه س در حالی داخل خانه شد که خانه پر بود، و جایی برای نشستن نیافت، آن گاه پیامبر خدا ص لنگ و یا چادر خود را برای وی انداخت و گفت: «روی این بنشین»، و او آن را گرفت و بوسید و به خود چسباند و گفت: ای رسول خدا، خداوند، آن چنان که مرا عزت نمودی تو را عزت کند، و پیامبر خدا ص فرمود: «وقتی بزرگ و کریم قومی نزدتان آمد او را عزت کنید» [۶۴۱].
[۶۳۹] ضعیف. طبرانی در الاوسط (۵۲۶۱) در سند آن عون القیسی است که ضعیف است: المجمع (۸/ ۱۰۵). [۶۴۰] ۱۵/۸. [۶۴۱] ضعیف. طبرانی در الاوسط (۵۴۶۱) در سند آن مجهولانی وجود دارند: المجمع (۸/ ۱۶).
طبرانی از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: عیینه بن حصن س در حالی نزد پیامبر ص داخل شد که ابوبکر و عمر ب نزد وی بودند، و همه بر زمین نشسته بودند، آن گاه پیامبر ص برای عیینه بالشتی خواست، و او را بر آن نشاند و گفت: «وقتی بزرگ و کریم قومی نزدتان آمد او را عزت کنید» [۶۴۲]. هیثمی (۱۶/۸) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و در آن کسانیاند که من نشناختمشان.
[۶۴۲] ضعیف. طبرانی در الاوسط (۵۵۸۲) در سند آن مجهولانی وجود دارند: المجمع (۸/ ۱۶).
عسکری و ابن عساکر از عدی بن حاتم س روایت نمودهاند که: وقتی وی نزد پیامبر ص آمد، او برایش بالشتی را انداخت، ولی او بر زمین نشسته، و گفت: شهادت میدهم که تو در زمین در تلاش بلندی و فساد نیستی، و اسلام آورد، گفتند: ای نبی خدا، ما از تو عملی را دیدیم که آن را از خودت برای هیچکسی ندیده بودیم، فرمود: «آری، این بزرگ و کریم قومی است، و وقتی بزرگ و کریم قومی نزدتان آمد، او را عزت و اکرام کنید» [۶۴۳]. این چنین در الکنز (۵۵/۵) آمده است.
[۶۴۳] اسناد آن ضعیف است. دولابی در «الکنی» (۳۱۲) و ابن عساکر از طریق او در تاریخ دمشق (۱۰/ ۲۱/ ۲ – ۲۲/ ۱) آلبانی در الصحیحة (۳/ ۲۰۸) میگوید: ان سندی است بسیار تاریک که هیچ کدام از رجال آن شناخته نیتسند و معرفی نشدهاند به جز ابی راشد که از وی در صحابه نام بردهاند./ البته آلبانی متن آن را بر اساس راههای دیگری که وارد شده است در الصحیحة (۱۲۰۵) و صحیح الجامع (۲۶۹) حسن دانسته است.
دولابی [۶۴۴] از ابوراشد بن عبدالرحمن س روایت نموده، که گفت: با صد تن از قومم نزد پیامبر ص آمدیم، هنگامی که به پیامبر ص نزدیک شدیم ایستادیم و به من گفتند: ای ابومعاویه تو پیش برو، اگر چیزی را دیدی که خوشت آمد، نزد ما بیا تا همه نزد وی رویم و اگر از آنچه که خوشت میآید چیزی را ندیدی، به طرف ما برگرد، تا همه برگردیم، آن گاه نزد پیامبر ص آمدم، و خردترین قوم بودم، و گفتم: صبح بخیر ای محمد، پیامبر ص فرمود: «این سلام مسلمانان برای یکدیگر نیست»، به او گفتم: چگونه است ای پیامبر خدا؟ گفت: «وقتی نزد قومی از مسلمانان آمدی میگویی: السلام عليكم ورحمة الله»، گفتم: «السلام علیك یا رسول الله ورحمه الله وبرکاته»، گفت: «وعليك السلام ورحمه الله وبركاته»، بعد از آن پیامبر ص به من گفت: «نامت چیست، و تو کیستی؟» گفتم: من ابومعاویه بن عبداللات و العزی هستم. پیامبر خدا ص به من گفت: «بلکه تو ابوراشدبن عبدالرحمن هستی»، و مرا عزت نمود و در پهلوی خود نشاند، و چادرش را به من پوشانید، و کفشهایش را به من داد، و عصای خود را به من بخشید و اسلام آوردم، آن گاه از همنشینان پیامبر ص کسی به او گفت: ای پیامبر خدا تو را میبینم که این مرد را عزت نمودی، پیامبر ص به آنان گفت: «این شریف قوم خود است، و وقتی شریف قومی نزدتان آمد، او را عزت کنید»... و حدیث را متذکر شده است [۶۴۵].
[۶۴۴] الکنی (۳۱/۱). [۶۴۵] این را ابن منده از این طریق به اختصار روایت نموده است، و همچنان ابن سکن این را، چنانکه در الإصابه (۴۰۹/۲) آمده، روایت کرده است، و همچنان این را عقیلی، چنان که در منتخب الکنز (۲۱۶/۵) آمده، روایت نموده است.
ابونعیم [۶۴۶] از ابوذر س روایت نموده که: پیامبر خدا ص به او گفت: «جعیل را چگونه میبینی؟» گفتم: مرد مسکینی است از جمله مردمان، گفت: «فلان را چگونه میبینی؟» گفتم: سیدی از سادات مردم است، گفت: «جعیل در مقابل این مرد به پری زمین بهتر است». گفتم: ای رسول خدا، در حالی که فلان این طور است چگونه خودت با وی این چنین عمل و روش نیکو میکنی؟ فرمود: «او رئیس قوم خود است، و من ایشان را تشویق میکنم» [۶۴۷]. این چنین در الکنز (۳۲۰/۳) آمده است. و این را رویانی در مسند خود و ابن عبدالحکم در فتوح مصر روایت نمودهاند، و اسناد آن صحیح میباشد.
و ابن حبان این را از طریق دیگری از ابوذر روایت نموده، ولی از جعیل نام نبرده است. و بخاری این را به روایت حدیث سهل بن سعد روایت نموده، ولی ابوذر و جعیل را مبهم گذاشته است. و ابن اسحاق در المغازی از محمدبن ابراهیم تیمی روایت نموده، که گفت: گفته شد: ای رسول خدا، برای عیینه بن حصن و اقرع بن حابس صد تا صدتا [شتر]دادی، و جعیل را گذاشتی؟ گفت: «سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، جعیل بن سراقه به پری زمین از مثل عیینه و اقرع بهتر است، ولی من آن دو را تشویق میکنم، و جعیل را به ایمانش محول میسازم» [۶۴۸].
[۶۴۶] ۳۵۳/۱. [۶۴۷] صحیح. ابونعیم در الحلیة (۱/ ۳۵۳) ابن وهب در الجامع و ابن عبدالجکم در فتوح مصر (۲۸۵) از وجهی دیگر از ابن وهب. اساد آن به شرط مسلم صحیح است. نگا: الصحیحة (۱۰۳۷). [۶۴۸] این روایت مرسل حسن است. این چنین در الإصابه (۲۳۹/۱) آمده است. و این را ابونعیم در الحلیه (۳۵۳/۱) از محمدبن ابراهیم به مانند این روایت کرده است.
مسلم از یزیدبن حیان روایت نموده، که گفت: من، حصین بن سبره و عمروبن مسلم نزد زیدبن ارقم س رفتیم، هنگامی که نزدش نشستیم، حصین به او گفت: ای زید خیرهای زیادی را بدست آوردی! رسول خدا ص را دیدی، صحبت وی را شنیدی، به همراه وی جهاد نمودی و در پشت سرش نماز خواندی، ای زید خیر زیادی را بدست آوردی! ای زید آنچه را از پیامبر خدا ص شنیدی برای ما بیان کن. گفت: ای برادر زادهام، به خدا سوگند، سنم بزرگ شده و زمانم کهنه شده است، و اکنون بعضی چیزهایی را که از پیامبر خدا ص به یاد داشتم فراموش نمودهام، بنابراین آنچه را برایتان گفتم، قبول کنید، و آنچه را نگفتم به آن مجبورم نسازید. بعد از آن گفت: پیامبر خدا ص روزی نزد آبی در میان مکه و مدینه که به آن خم گفته میشود برای ایراد خطبه در میان ما ایستاد، و پس از حمد و ثنای خداوند، وعظ نمود و پند داد، و بعد از آن گفت:
«اما بعد: آگاه باشید ای مردم من هم بشری هستم، و نزدیک است که فرستاده پروردگارم بیاید ومن اجابت کنم، و من دو چیز سنگین را در میانتان میگذارم: اول آن کتاب خداست، که در آن هدایت و نور است، بنابراین به کتاب خدا عمل کنید و به آن چنگ زنید»، و به کتاب خدا تشویق و ترغیب کرد. و بعد از آن گفت: «و اهل بیتم، درباره اهل بیتم خدا را به یادتان میآورم، درباره اهل بیتم خدا را به یادتان میآورم».
آن گاه حصین به او گفت: ای زید اهل بیت وی کیست؟ آیا همسرانش از اهل بیت وی نیستند؟ گفت: همسرانش از اهل بیت ویاند، ولی اهل بیت وی کسانیاند، که از صدقه، بعد از وی محروم شدهاند. گفت: آنها کیاند؟ پاسخ داد: آنها آل علی، آل عقیل، آل جعفر و آل عباساند، گفت: همه اینها از صدقه محروم شدهاند؟ گفت: آری [۶۴۹]. این چنین در ریاض الصالحین آمده است. و این را همچنان ابن جریر، چنان که در منتخب الکنز (۹۵/۵) آمده، روایت نموده است. و بخاری از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: ابوبکر س گفت: محمد ص را در اهل بیتش احترام نمایید» [۶۵۰]. این چنین در منتخب الکنز (۹۴/۵) آمده است.
[۶۴۹] مسلم (۲۴۰۸) احمد (۴/ ۳۶۷) بیهقی (۲/ ۱۴۸) و (۷/ ۳۰). [۶۵۰] بخاری (۳۷۱۳) مسلم در کتاب الایمان (۲۰۵).
ابن عساکر از ام المؤمنین عایشه ل روایت نموده، که گفت: پیامبر ص با یاران خود نشسته بود، و در پهلویش ابوبکر و عمر ب قرار داشتند، در این وقت عباس س تشریف آورد، ابوبکر س برای او جای گشود، و او در میان پیامبر ص و ابوبکر س نشست، آن گاه پیامبر ص به ابوبکر س گفت: «همانا فضیلت اهل فضل را، اهل فضل میداند». بعد از آن عباس به پیامبر ص رو کرد و باوی صحبت نمود، و پیامبر ص صدای خود را خیلی پایین نمود، ابوبکر به عمر ب گفت: برای پیامبر خدا ص علتی پیش آمده که قلبم را مشغول ساخت، و عباس س تا آن وقت نزد پیامبر ص بود، که از کار خود فارغ گردید و برگشت. آن گاه ابوبکر گفت: ای رسول خدا در آن ساعت برایت علتی پدیدآمد؟ گفت: «نخیر». ابوبکر افزود: من تو را دیدم که صدای خود را خیلی پایین نمودی. گفت: «جبرئیل مرا امر نمود که وقتی عباس آمد صدای خود را پایین آورم، چنانکه شما را امر نمود تا صداهایتان را نزد من پایین آورید» [۶۵۱]. این چنین در الکنز (۶۸/۷) آمده است.
و نزد طبرانی [۶۵۲] از ابن عباس ب روایت است که گفت: ابوبکر س نزد پیامبر ص جای نشستنی داشت، که از آن جز برای عباس س بر نمیخاست، و آن عمل رسول خدا ص را خوشنود میساخت، روزی عباس تشریف آورد، و ابوبکر س جای خود را به وی داد، و پیامبر خدا ص به او گفت: «چرا [از جایت بلند شدی]» گفت: ای پیامبر خدا، عمویت میآید، آنگاه رسول خدا ص به طرف عباس نگاه کرد، و در حالی که تبسمی بر لب داشت روی خود را به ابوبکر س گردانید و گفت: «عباس در حالی میآید که لباس سفید بر تن دارد، ولی پسرانش پس از وی سیاه خواهند پوشید، و دوازده تن از آنها به پادشاهی میرسند». هنگامی که عباس آمد، گفت: ای رسول خدا، برای ابوبکر [چیزی] گفتی؟ گفت: «جز خیر چیزی نگفتم؟». گفت: راست گفتی، پدر و مادرم فدایت، تو جز خیر نمیگویی. فرمود: گفتم: عمویم عباس در حالی میآید که لباس سفید بر تن دارد، ولی پسرانش پس از وی سیاه خواهند پوشید، و دوازده تن از آنها به پادشاهی میرسند». هیثمی (۲۷۰/۹) میگوید: این را طبرانی در الأوسط و الکبیر به اختصار روایت نموده، و در سند آن گروهی است، که من ایشان را نشناختم. و این را ابن عساکر از ابن عباس به اختصار، چنان که در منتخب الکنز (۲۱۱/۵) آمده، روایت نموده، و گفته است: در سند وی کسی را ندیدم که دربارهاش چیزی گفته شده باشد.
[۶۵۱] موضوع. ابن عساکر (۷/ ۲۴۲) طبرانر در الکبیر (۱۹/ ۱۷۰- ۱۷۱) و قضاعی در مسند خود (۱۱۶۴) خطیب در تاریخ بغداد. نگا: اللآلی المصنوعة (۱/ ۱۸۸) و تذکرة الموضوعات (۱۶۴) و ضعیف الجامع (۲۰۶۸) و الضعیفة (۳۲۲۷) سخاوی میگوید: با این وجود معنای آن صحیح است. [۶۵۲]. ضعیف. طبرانی (۱۰/ ۳۴۶) در سند آن چند ناشناخته وجود دارد: المجمع (۹/ ۲۰۷).
نزد ابن عساکر [۶۵۳] همچنان از جعفربن محمد از پدرش و ازجدش ش روایت است که گفت: وقتی پیامبر ص مینشست ابوبکر س در سمت راستش مینشست، و عمر س در سمت چپش، و عثمان س در جلوی رویش، و او کاتب سر رسول خدا ص بود. وقتی که عباس بن عبدالمطلب س میآمد، ابوبکر س از جای خود بلند میشد و عباس س در جایش مینشست. این چنین در منتخب الکنز (۲۱۴/۵) آمده است.
[۶۵۳] ابن عساکر در تاریخ دمشق (۷/ ۲۴۴).
حاکم ازمطلب بن ربیعه روایت نموده، که گفت: عباس س در حالی نزد پیامبر خداص آمد که خشمگین بود، پیامبر ص گفت: «تو را چه شده است؟» گفت: ای رسول خدا، در میان ما و قریش چیست؟ پیامبر ص گفت: «میان تو و ایشان چیست؟» گفت: آنها با همدیگر با روهای باز روبرو میگردند و وقتی با ما روبرو میگردند، با چهرههای دگرگون روبرو میشوند. میگوید: پیامبر خدا ص خشمگین شد که حتی رگ میان هردو چشمش بلند گردید، میگوید: هنگامی که خشمش فروکش کرد، گفت: «سوگند به ذاتی که جان محمد در دست اوست، ایمان در قلب مردم تا آن وقت داخل نمیگردد که شما را به خاطر خدا و رسول وی دوست نداشته باشد». میافزاید: و بعد از آن گفت: «چرا مردانی مرا درباره عباس اذیت میکنند؟ عموی مرد مثل پدر اوست» [۶۵۴]. همچنان [۶۵۵] از عباس بن عبدالمطلب س روایت است که گفت: گفتم: ای پیامبر خدا وقتی قریش با یکدیگر ملاقات میکنند با چهره بشاش و خوب روبرو میشوند، و وقتی با ما روبرو گردند، با چهرههای دگرگون و متغیر روبرو میشوند. میگوید: پیامبر خدا ص به شدت خشمگین شد و گفت: «سوگند به ذاتی که جان محمد در دست اوست، ایمان در قلب مرد تا آن وقت داخل نمیشود، که شما را به خاطر خدا و رسول وی دوست نداشته باشد» [۶۵۶]. و نزد طبرانی از عصمه روایت است که گفت: عباس بن عبدالمطلب س روزی داخل مسجد شد، و کراهیت را در چهرههای آن مشاهده نمود، آن گاه نزد پیامبر خدا ص به خانهاش برگشت و گفت: ای پیامبر خدا، چرا من وقتی به مسجد داخل میشوم کراهیت و ناخوشایندی را در چهرههای مردم میبینم؟ بعد پیامبر خدا ص آمد، و داخل مسجد شد و گفت: «ای گروه مردم تا اینکه عباس را دوست نداشته باشید ایمان نیاوردهاید، و مؤمن نمیباشید» [۶۵۷]. هیثمی (۲۶۹/۹) میگوید: در این فضل بن مختار آمده، و وی ضعیف میباشد.
[۶۵۴] ضعیف. ترمذی (۳۷۵۸) و گفته است: حسن صحیح است. ابن عساکر (۷/ ۲۳۶) آلبانی میگوید: همهی آن به جز گفته اش: عموی شخص ... ضعیف است. نگا: الصحیحة (۸۰۶) صحیح الجامع (۲۱۱۳، ۴۱۰). [۶۵۵] حاکم (۳۳۳/۳). [۶۵۶] ضعیف. حاکم (۳/ ۳۳۳) ترمذی و احمد. نگا: ضعیف الجامع (۶۱۲). [۶۵۷] ضعیف. طبرانی (۱۷/ ۱۸۵) در سند آن فضل بن مختار است که ضعیف است: (المجمع) (۹/ ۲۶۹).
ابن عساکر از ابن مسعود س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص عمربن خطاب را برای جمع آوری صدقه فرستاد، اولین کسی که با وی برخورد کرد عباس بن عبدالمطلب س بود، عمر به او گفت: ای ابوالفضل، صدقه مالت را بیاور، عباس به او گفت: اگر میبودی و میبودی، و با وی در سخن درشتی کرد. عمر س به او گفت: به خدا سوگند، اگر خدا و منزلتت نزد پیامبر ص نمیبود، در عوض آنچه از تو صادر شد، جوابت را میدادم، بعد از هم جدا شدند، و هر یک به راهی رفت. آن گاه عمر آمد و نزد علی بن ابی طالب س داخل شد و آن را برای وی یادآوری نمود، علی دست عمر را ب گرفت، و هردو نزد رسول خدا ص داخل شدند، عمر گفت: ای پیامبر خدا، مرا برای جمع آوری صدقه فرستادی، و با اولین کسی که برخوردم عمویت عباس بود، گفتم: ای ابوالفضل، صدقه مالت را بیاور. وی به من چنان و چنین گفت، و بر من قهر کرد و به درشتی با من سخن گفت. و من گفتم: به خدا سوگند، اگر خدا و منزلتت نزد پیامبر ص نمیبود در عوض آنچه از تو صادر شد، جوابت را میدادم. پیامبر خدا ص فرمود: «وی را عزت نمودهای خدا عزتت کند، آیا نمیدانی که عموی مرد مثل پدر اوست؟ به عباس چیزی نگو، چون ما صدقه دو سال را قبلاً از وی گرفتهایم» [۶۵۸]. این چنین در منتخب الکنز (۲۱۴/۵) آمده است. و این را ابن سعد (۲۷/۴) به اختصار از قتاده روایت نموده است.
[۶۵۸] ابن عساکر (۷/ ۲۳۸) ابن سعد (۴/ ۲۷).
حاکم [۶۵۹] از ابن عباس ب روایت نموده که: مردی پدر عباس را یاد نمود، و به او دشنام داد، آن گاه عباس به وی سیلی زد. بنابراین جمع شدند و گفتند: به خدا سوگند، عباس را چنانکه سیلی زده است، سیلی میزنیم. این خبر به پیامبر خدا ص رسید، وی خطبهای ایراد نمود و گفت: «بهترین مردم نزد خدا کیست؟» گفتند: تو ای پیامبر خدا، فرمود: «به درستی که عباس از من است و من از وی هستم، مردههای ما رادشنام ندهید، که به آن زندهها را اذیت میکنید» [۶۶۰].
[۶۵۹] ۳۲۹/۳. [۶۶۰] حاکم میگوید: این حدیث صحیح الاسناد است، ولی بخاری و مسلم آن را روایت ننمودهاند، ذهبی میگوید: صحیح است. و ابن عساکر این را به مانند آن از ابن عباس روایت نموده، و افزوده است: گفتند: ای پیامبر خدا، از غضب تو به خدا پناه میبریم، برای مان مغفرت بخواه، و او برایشان مغفرت خواست. این چنین در منتخب الکنز (۲۱۱/۵) آمده، و این را ابن سعد (۲۴/۴) از ابن عباس به مانند روایت ابن عساکر روایت کرده است.
ابن عساکر از ابن شهاب روایت نموده، که گفت: ابوبکر و عمر ب هر یکشان هنگام خلافت خود وقتی با عباس روبرو میشد، و سوار میبود، پیاده میشد و مرکب خود را پیشکش مینمود، و با عباس تا رسانیدن وی به منزلش و یا مجلسش پیاده میرفت، و سپس از وی جدا میشد [۶۶۱].
[۶۶۱] این چنین در الکنز (۶۹/۷) آمده است.
سیف و ابن عساکر از قاسم بن محمد روایت نمودهاند که گفت: از چیزهایی که عثمان پدید آورد [۶۶۲] و از وی پذیرفته شد این بود که: او مردی را در منازعهای که در آن به عباس بن عبدالمطلب سبکی و بیاحترامی نموده بود زد، به او گفته شد [۶۶۳]، وی پاسخ داد: آیا پیامبر خدا ص عمویش را گرامی بدارد و من به سبکی و بیاحترامی به وی اجازه بدهم؟! هر کسی که به این عمل رضایت نشان دهد با پیامبر خدا ص مخالفت نموده است، بنابراین این عمل از عثمان پذیرفته شد. این چنین در منتخب الکنز (۲۱۳/۵) آمده است.
[۶۶۲] بدین معنی که کسی قبل از وی این عمل را انجام نداده بود، و نخستین بار این را عثمان س انجام داد. م. [۶۶۳] یعنی: در مورد عملش بر وی اعتراض صورت گرفت. م.
ابن الأعرابی از انس س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص در مسجد نشسته بود، و یارانش در اطراف وی نشسته بودند، که ناگهان علی س آمد و سلام داد، بعد از آن ایستاد، و به جایی نگاه نمود که در آن بنشیند، آن گاه رسول خدا ص در رویهای اصحابش نگاه نمود که کدامشان برای وی جای میگشاید، و ابوبکر در طرف راست پیامبر خدا ص نشسته بود، آن گاه ابوبکر از جای خود برخاست و گفت: اینجا ای ابوالحسن. و او در میان پیامبر خدا ص و ابوبکر نشست، و ما سرور و خوشی را در چهره رسول خدا ص مشاهده نمودیم، بعد از آن به ابوبکر روی گردانید و گفت: «ای ابوبکر، همانا فضیلت را برای اهل فضیلت [اهل فضل] [۶۶۴] میداند» [۶۶۵]. این چنین در البدایه (۳۵۹/۷) آمده است.
[۶۶۴] ممکن است درست زیادت این عبارت باشد. [۶۶۵] موضوع (دروغین). نگا: الفوائد المجموعة شوکانی (۳۷۱) و الموضوعات ابن جوزی (۱/ ۳۸۱) و تنزیه الشریعة (۱/ ۳۵۹) و ضعیف الجامع (۲۰۶۸).
احمد و طبرانی از رباح بن حارث روایت نمودهاند که گفت: گروهی در رحبه [۶۶۶] نزد علی س آمدند و گفتند: السلام علیک ای مولای ما، گفت: من چگونه مولای شما میتوانم باشم، در حالی که شما قوم عرب هستید؟ گفتند: از پیامبر خدا ص در روز غدیر خم شنیدیم که میگفت: «کسی را که من مولایش هستم این نیز مولایش است» [۶۶۷]. رباح میگوید: هنگامی که آنها رفتند، من تعقیبشان نمودم، و گفتم: اینها کیستند؟ گفتند: گروهی از انصار که ابوایوب انصاری نیز در میانشان است. هیثمی (۱۰۴/۹) میگوید: رجال احمد ثقهاند.
[۶۶۶] محلی است در کوفه. [۶۶۷] صحیح. احمد (۴/ ۳۷۰) شیعه این حدیث را نصی بر جانشینی علی بعد از پیامبر ص داستهاند که این دروغ است. نگا: الضعیفه (۱۷۵۰).
بزار از بریده س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص ما را در سریهای فرستاد، و علی س را بر ما امیر مقرر نمود، هنگامی که آمدیم، پرسید: «دوستتان را چگونه یافتید؟» من از وی شکایت نمودم، یا غیر من از وی شکایت نمود. میگوید: آن گاه سر خود را بلند نمود - و من مردی بودم که همیشه به زمین نگاه مینمودم - ناگهان متوجه شدم که صورت پیامبر ص سرخ گردیده و میگوید: «کسی را که من ولی اش هستم، علی ولی اوست». گفتم: در مورد وی هرگز برایت بدی نمیرسانم [۶۶۸]. هیثمی (۱۰۸/۹) میگوید: این را بزار روایت نموده و رجال وی رجال صحیحاند.
[۶۶۸] صحیح. احمد (۵/ ۳۵۸) طبرانی (۵/ ۱۸۵) نگا: صحیح الجامع (۶۵۲۴).
ابن اسحاق از عمروبن شاس اسلمی س - که از اصحاب حدیبیه بود - روایت نموده، که گفت: من با علی س همراه سوارانش بودم که پیامبر خدا ص او را در آن به یمن فرستاده بود، علی اندکی بر من ستم روا داشت، که در نفس خود نسبت به وی خشم گرفتم. هنگامی که به مدینه آمدم، در مجالس مدینه و نزد کسی که با او ملاقات کردم از دست وی شکایت کردم، بعد روزی در حالی آمدم که پیامبر خدا ص در مسجد نشسته بود، هنگامی که مرا دید به چشمهایش نگاه میکنم، به من نگاه نمود، تا اینکه نزد وی نشستم. وقتی که نزدش نشستم گفت: «به خدا سوگند، ای عمرو مرا اذیت نمودی»، گفتم: انااللَّه و انالیه راجعون! به خدا و اسلام از اینکه پیامبر خدا را اذیت کنم پناه میبرم! گفت: «کسی که علی را اذیت کند، مرا اذیت نموده است» [۶۶۹]. این را امام احمد از عمروبن شاس روایت نموده، و آن را متذکر شده است. این چنین در البدایه (۳۴۷/۷) آمده است. و هیثمی (۱۲۹/۹) میگوید: این را احمد، و طبرانی به اختصار، و بزار مختصرتر از وی روایت نمودهاند، و رجال احمد ثقهاند.
[۶۶۹] صحیح. احمد (۳/ ۴۸۳) حاکم (۳/ ۱۲۲) ابن حبان (۲۲۰۲) بیهقی (در الدلائل ۵/ ۳۹۵) بخاری در تاریخ (۶/ ۳۰۷) بزار (۲۵۶۱) آلبانی آن را در صحیح الجامع (۵۹۲۴) صحیح دانسته است.
ابویعلی از سعدبن ابی وقاص س روایت نموده، که گفت: من با دو تن دیگر در مسجد نشسته بودم، و علی س را دشنام دادیم آن گاه پیامبر خدا ص در حالی روی آورد که خشم در چهرهاش نمایان بود، و من از غضب وی به خدا پناه بردم، وی گفت: «میان من و شما چیست؟ کسی که علی را اذیت کند، مرا اذیت نموده است!» [۶۷۰]. این چنین در البدایه (۳۴۷/۷) آمده است. و هیثمی ۱۲۹/۹) میگوید: این را ابویعلی، و بزار به اختصار روایت نمودهاند، و رجال ابویعلی رجال صحیحاند، غیر محمودبن خداش و قنان که آن دو ثقهاند.
[۶۷۰] حسن. ابویعلی (۷۷۰) و (۳۴۲۴) و (۶۹۳۵) نگا: المجمع (۹/ ۱۳۰).
ابن عساکر از عروه س روایت نموده که: مردی در حضور عمر س به علی س ناسزا گفت. عمرفرمود: صاحب این قبر را میشناسی، محمدبن عبداللَّه بن عبدالمطلب، و علی بن ابی طالب بن عبدالمطلب [۶۷۱]، علی را جز به خوبی و خیر یاد مکن، چون اگر تو وی را اذیت کنی، این را در قبرش اذیت کردهای [۶۷۲].
[۶۷۱] یعنی: علی س و پیامبر ص در پدر دوم، که عبدالمطلب است، با هم یکجا میشوند. م. [۶۷۲] این چنین در المنتخب (۴۶/۵) آمده است.
ابویعلی از ابوبکر بن خالد بن عرفطه روایت نموده که: وی نزد سعد بن مالک س آمد و گفت: شنیدم که شما در کوفه به دشنام دادن علی س اقدام میکردید، آیا تو هم وی را دشنام دادی؟ گفت: به خدا پناه میبرم! سوگند به ذاتی که جان سعد در دست اوست، از پیامبر خدا ص شنیدم که درباره علی چیزی میگفت، که اگر اره هم بر فرق سرم گذاشته شود هرگز وی را دشنان نمیدهم [۶۷۳]. هیثمی (۱۳۰/۹) میگوید: اسناد آن حسن است.
[۶۷۳] حسن. ابویعلی (۷۷۰) نگا: المطالب العالیه (۳۹۶۷) و المجمع (۹/ ۱۳۰).
احمد و مسلم و ترمذی از عامربن سعد بن ابی وقاص و او از پدرش روایت نمودهاند که: پدرش به وی گفت: معاویه بن ابی سفیان سعد ش را امر نمود و گفت: چه تو را باز میدارد که ابوتراب [۶۷۴] را دشنام بدهی؟ گفت: هان من سه چیز را به یاد آوردم، که پیامبر خدا ص آنها را برای علی گفته بود، و اگر یکی از آنها برای من باشد، از شترهای سرخ رنگ برایم بهتر است. از پیامبر خدا ص در یکی از غزوات وی که علی را گذاشته بود شنیدم، که علی به او گفت: ای رسول خدا، آیا مرا با زنان و اطفال وا میگذاری؟ پیامبر خدا صگفت: «آیا راضی نمیشوی که برای من به منزلت هارون به موسی باشی، مگر این که پس از من نبیی نیست»، و از او در روز خیبر شنیدم که میگفت: «بیرق را به دست مردی میدهم که خدا و رسولش را دوست میدارد، و خدا و رسولش او را دوست میدارند». افزود: من هم منتظر آن بودم، آنگاه پیامبر ص گفت: «علی را برایم فراخوانید»، و او نزد پیامبر آورده شد، و چشمش درد میکرد، سپس پیامبر ص آب دهنش را بر چشمهای وی مالید، و پرچم را به وی سپرد، و خداوند نیز فتح را نصیب او فرمود، و هنگامی که این آیه نازل شد:
﴿فَقُلۡ تَعَالَوۡاْ نَدۡعُ أَبۡنَآءَنَا وَأَبۡنَآءَكُمۡ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمۡ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمۡ﴾ [آل عمران: ۶۱].
ترجمه: «بگو: بیایید فرزندان خود و فرزندان شما و زنان خود و زنان شما و ذاتهای خود و ذاتهای شما را فراخوانیم».
و پیامبر ص علی، فاطمه، حسن و حسین ش را خواست، بعد از آن گفت: «بار خدایا، اینها اهل مناند» [۶۷۵]- [۶۷۶].
و نزد ابوزرعه دمشقی از عبداللَّه بن ابی نجیح از پدرش روایت است که گفت: هنگامی که معاویه حج نمود، دست سعدبن ابی وقاص را ب گرفت و گفت: ای ابواسحاق ما قوی هستیم، که این جنگ ما را از حج بازداشت، حتی نزدیک است که بعضی سنتهای آن را فراموش کنیم، پس طواف کن، که ما چون طواف تو طواف نماییم. میگوید: هنگامی که فارغ شد سعد را با خود داخل دارالندوه ساخت، و او را با خود بر تختش نشاند، و بعد از آن علی بن ابی طالب را یادآوری نمود و به او بد گفت. سعد گفت: مرا به منزلت داخل نمودی، و بر تختت نشاندی، و بعد به بدگویی و دشنام دادن علی شروع نمودی؟ به خدا سوگند، اگر یکی از ویژگیهای سه گانه او در من باشد، از اینکه آنچه آفتاب بر آن طلوع نموده است برایم باشد، نزدم بهتر و محبوبتر است، و اگر برایم آنچه باشد که پیامبر ص در وقتی که به غزوه تبوک رفت به او گفت: «آیا راضی نمیشوی که برای من به منزله هارون به موسی باشی، مگر اینکه پس از من نبیی نیست»، برایم از آنچه که آفتاب بر آن طلوع نموده است، بهتر و محبوبتر است، و اگر برایم آنچه باشد که روز خیبر به او گفت: «پرچم را به مردی میدهم که خدا و رسولش را دوست میدارد، و خدا و رسولش او را دوست میداند، و خداوند فتح را نصیب وی میگرداند، و فرار کننده نیست»، برایم از آنچه آفتاب بر آن طلوع نموده است، بهتر و محبوبتر است، و اگر داماد وی بر دخترش باشم، و برایم از وی فرزندانی باشد که برای اوست، از اینکه آنچه آفتاب بر آن طلوع نموده است برایم باشد، نزدم بهتر و محبوبتر است، بعد از امروز در هیچ منزلی نزدت داخل نمیشوم، سپس چادر خود را تکان داد و بیرون آمد [۶۷۷]. این چنین در البدایه ۳۴۱۰۳۴۰/۷) آمده است.
[۶۷۴] ابوتراب کنیه علی س است، که پیامبر ص وی را به این کنیه مسمی نموده بود. [۶۷۵] تفصیل این حکایت و صورت مباهله که سعد س به آن اشاره نموده است در (۲۰۸/۱) تحت عنوان «نامه پیامبر خدا ص به اهل نجران» گذشت، که میتوان برای دریافت شرح بیشتر موضوع به آن مراجعه نمود. م. [۶۷۶] بخاری (۳۷۰۱) مسلم (۲۴۰۶) ترمذی (۳۷۲۴) احمد (۴/ ۵۲) ابن ماجه (۱۲۱). [۶۷۷] مسلم (۲۴۰۴) ترمذی (۳۷۲۴) احمد (۱/ ۲۸۵).
احمد از ابوعبداللَّه جدلی [۶۷۸] روایت نموده، که گفت: نزد ام سلمه ل وارد شدم، و او به من گفت: آیا رسول خدا ص در میان شما دشنام داده میشود؟ گفتم: معاذاللَّه، یا سبحاناللَّه، یا کلمهای مانند آن، گفت: از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «هر کس که علی را دشنام دهد، مرا دشنام داده است» [۶۷۹]. هیثمی (۱۳۰/۹) میگوید: رجال وی، غیر از ابوعبداللَّه جدلی که ثقه میباشد، رجال صحیحاند.
و نزد طبرانی و ابویعلی از ابوعبداللَّه جدلی روایت است که گفت: ام سلمه ل به من گفت: ای ابوعبداللَّه، آیا پیامبر خدا ص در میان شما دشنام داده میشود؟ گفتم: آیا رسول خدا ص دشنام داده میشود؟ گفت: آیا علی و کسانی که او را دوست میدارند دشنام داده نمیشوند، در حالی که پیامبر ص او را دوست میداشت! [۶۸۰].
[۶۷۸] در اصل: «خدلی» آمده، که تصحیف میباشد. [۶۷۹] ضعیف. احمد (۶/ ۳۲۳) حاکم (۳/ ۱۲۱) نگا: الصحیحة (۳/ ۲۸۸) ضعیف الجامع (۵۶۸۱) و الضعیفة (۲۳۱۰) و در الضعیفه گفته است: منکر است /. همچنین در آن ابواسحاق السبیعی مختلط است. در سند آن نیز اضطراب وجود دارد. [۶۸۰] هیثمی میگوید: رجال طبرانی، غیر از ابوعبداللَّه که ثقه میباشد، رجال صحیحاند.و این را ابن ابی شیبه از ابوعبداللَّه به مانند آن، چنان که در المنتخب (۴۶/۵) آمده، روایت نموده است.
خطیب در المتفق و ابن عساکر از ابوصادق روایت نمودهاند که گفت: علی س فرمود: حسب من، حسب پیامبر خدا ص است و دینم دین اوست، بنابراین هر کس که به من ناسزا بگوید، به پیامبر خدا ص ناسزا گفته است [۶۸۱].
[۶۸۱] این چنین در المنتخب (۴۶/۵) آمده است.
ابونعیم و جابری در جزء خود از عبدالرحمن بن اصبهانی روایت نمودهاند که گفت: حسن بن علی در حالی نزد ابوبکر ش آمد، که وی بر منبر پیامبر خدا ص قرار داشت، حسن گفت: از جای نشستن پدرم پایین بیا [۶۸۲]، ابوبکر گفت: راست گفتی، این جای نشستن پدرت است، و او را در بغل خود نشاند و گریست. علی س گفت: به خدا سوگند، این از فرمان من نیست. ابوبکر گفت: راست گفتی، به خدا سوگند، من تو را متهم نمیکنم. نزد ابن سعد از عروه روایت است که: ابوبکر روزی سخنرانی مینمود، و حسن آمد و نزد وی بر منبر بالا رفت و گفت: از منبر پدرم پایین بیا، آن گاه علی گفت: این کار بدون مشورت ماست [۶۸۳].
[۶۸۲] هدف از پدر اینجا بابایش پیامبر ص میباشد. [۶۸۳] این چنین در الکنز (۱۳۲/۲) آمده است.
ابن عساکر از ابوالبختری روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب س بر منبر سخنرانی میکرد، که حسین بن علی ب به سویش برخاست و گفت: از منبر پدرم پایین بیا، عمر گفت: آری، منبر پدرت است، نه منبر پدر من، تو را کی به این امر نمود؟ آن گاه علی س برخاست و گفت: هیچکس وی را به این امر ننموده است! [بعد از آن علی س به حسین س گفت] اما تو را ای پررو تنبیه خواهم نمود! عمر س گفت: برادرزادهام را مزن، وی راست گفت منبر پدرش است [۶۸۴].
و نزد ابن سعد و ابن راهویه و خطیب از حسین بن علی ب روایت است که گفت: نزد عمربن خطاب س بر منبر بالا رفتم، و به او گفتم: از منبر پدرم پایین بیا و به منبر پدرت بالا برو، گفت: پدرم منبر نداشت، و مرا با خود نشاند. هنگامی که پایین آمد، به منزل خود رفت و گفت: ای پسرکم، کی این را به تو آموخت؟ گفتم: هیچ کس این را به من نیاموخته است، گفت: ای پسرکم اگر به زیارت ما بیایی و نزدمان تشریف بیاوری بهتر خواهد بود، بعد روزی آمدم که او با معاویه تنها نشسته است، و ابن عمر در دروازه قرار دارد، و به او اجازه داده نشده است، و برگشتم. بعدها مرا دید و گفت: ای پسرکم چرا نزد ما نمیآیی؟ گفتم: آمدم و تو با معاویه به تنهایی صحبت میکردی، و ابن عمر را دیدم، که برگشت، بنابراین من نیز برگشتم. گفت: تو به اجازه از عبداللَّه بن عمر مستحقتری، آنچه را در سرهای ما میبینی خداوند رویانیده است و بعد شما [۶۸۵]، و دست خود را بر سرش گذاشت [۶۸۶].
[۶۸۴] ابن کثیر میگوید: سند آن ضعیف است. این چنین در الکنز (۱۰۵/۷) آمده است. [۶۸۵] یعنی: ایمانی که در سر ما جا گرفته است، از جانب خداوند اما توسط جد بزرگوار شما ص بوده است. م. [۶۸۶] این چنین در الکنز (۱۰۵/۷) آمده است. و در الإصابه (۳۳۳/۱) میگوید: سند آن صحیح است.
ابن سعد، احمد، بخاری، نسائی و حاکم از عقبه بن حارث روایت نمودهاند که گفت: با ابوبکر چند شب پس از وفات پیامبر خدا ص از نماز عصر بیرون رفتم، و علی س در پهلویش راه میرفت. و ابوبکر بر حسن بن علی در حالی گذشت که با اطفال بازی مینمود، آن گاه او حسن را بر گردن خود برداشت و میگفت:
بأبى شبيه بالنبي
ليس شبيهاً بعلى
ترجمه: «به پدرم، که وی به پیامبر شبیه است، و نه به علی» [۶۸۷].
و علی س میخندید [۶۸۸].
[۶۸۷] بخاری (۳۷۵۰) احمد (۱/ ۸) حاکم (۱/ ۱۶۸). [۶۸۸] این چنین در الکنز (۱۰۳/۷) آمده است.
احمد از عمیربن اسحاق روایت نموده، که گفت: ابوهریره س را دیدم که با حسن بن علی ب روبرو شد، و (به او) گفت: همان جای شکم خود را که پیامبر خدا ص را دیدم از آن میبوسید برهنه کن، وی شکم خود را برهنه نمود، و ابوهریره آن را بوسید. و در روایتی آمده است که: ناف وی را بوسید [۶۸۹]. هیثمی (۱۷۷/۹) میگوید: این را احمد و طبرانی روایت نمودهاند، مگر اینکه طبرانی گفته است: او شکم خود را برهنه نمود، و ابوهریره دست خود را بر ناف وی گذاشت. و رجال هردوی آنها غیر عمیربن اسحاق که ثقه میباشد، رجال صحیحاند. و این را ابن نجار از عمیر، چنان که در الکنز (۱۰۴/۷) آمده است، روایت نموده، و در آن آمده است: آنگاه دهن خود را بر ناف وی گذاشت.
[۶۸۹] صحیح. احمد (۲/ ۲۵۵، ۴۹۳) شیخ احمد شاکر آن را صحیح دانسته است.
طبرانی از مقبری روایت نموده، که گفت: با ابوهریره بودیم که حسن بن علی ب آمد و سلام داد، و قوم جواب سلام وی را دادند، و ابوهریره در ضمن اینکه با ما بود متوجه نشد، به وی گفته شد: حسن بن علی سلام میدهد، در حال او به حسن پیوست و گفت: علیک ای آقای من، به او گفته شد: میگویی: ای آقای من، گفت: گواهی میدهم که پیامبر خدا ص گفت: «وی سید است» [۶۹۰]. هیثمی (۱۷۸/۹) میگوید: رجال وی ثقهاند. و این را همچنان ابویعلی و ابن عساکر از سعید مقبری به مانند آن، چنان که در الکنز (۱۰۴/۷) آمده، روایت نمودهاند. و حاکم (۱۶۹/۳) آن را روایت نموده، و صحیح دانسته است.
[۶۹۰] صحیح. طبرانی (۳/ ۲۱، ۲۲، ۲۳) ابویعلی (۵۶۶۱) حاکم (۳/ ۱۶۹) اصل آن در بخاری (۳۷۴۶) به این صورت است: «این فرزند من سید (آقا و سرور) است باشد که خداوند بوسیلهی او بین دو گروه اصلاح نماید».
طبرانی از ابوهریره س روایت نموده که: در همان مریضی که در آن درگذشت مروان نزدش آمد. مروان به ابوهریره گفت: من نسبت به تو از وقتی که با هم همراه شدیم جز درباره دوستیت با حسن و حسن خشمگین نشدهام. میگوید: ابوهریره س خود را جمع نموده نشست و گفت: گواهی میدهم، که با پیامبر خدا ص بیرون رفتیم، تا اینکه در جایی از راه رسیدیم، رسول خدا ص حسن وحسین را شنید که گریه میکنند، و آن دو با مادرشان بودند، بعد وی به سرعت به راه افتاد ونزد آن دو آمد، و از او شنیدیم که میگفت: «فرزندانم را چه شده است؟» فاطمه گفت: تشنه شدهاند، میگوید: سپس پیامبر خدا ص به طرف مشک کهنهای به خاطر پیدا نمودن آب رفت، و آن وقت آب با توجه به آمدن زیاد مردم کم بود، پس صدا نمود، آیا با کسی از شما آب هست؟ و هر کسی با شنیدم با شنیدن صدای پیامبر ص دست به مشک خود برد تا آب بیابد، ولی هیچ کس قطرهای آب هم نیافت، آن گاه پیامبر خدا ص گفت: «یکی از آنها را به من بده»، و فاطمه او را از زیر خیمه به وی داد، و من سفیدی بازوهای وی را هنگام دادن او به پیامبر ص دیدم، بعد پیامبر ص او را روی سینه خود گذاشت، ولی او فریاد میکشید، و خاموش نمیشد، آن گاه پیامبر خدا ص زبان خود را باز کرد، و او شروع به مکیدن آن نمود، تا اینکه آرام شد و خاموش گردید، و دیگر گریه وی را نشنیدم، و دومی همچنان گریه مینمود، و خاموش نمیشد، بعد از آن پیامبر ص گفت: «دیگری را به من بده»، و او وی را به او داد، و پیامبر ص با وی نیز چنان نمود، بعد هردویشان خاموش شدند، و دیگر صدایشان را نشنیدم. سپس گفت: «حرکت کنید»، و راست وچپ از شترها گذشتیم، تا اینکه در وسعت و فراخی راه با وی برخورد کردیم، حالا با دیدن این حالت از پیامبر خدا ص، باز هم من آنها را دوست نداشته باشم؟! [۶۹۱] هیثمی (۱۸۱/۹) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و رجال آن ثقهاند.
[۶۹۱] صحیح. طبرانی (۳۰/ ۵۰، ۵۱) ابن عساکر (۴/ ۲۱۱) نگا: المجمع (۸/ ۱۹۰).
ابن عساکر از عماربن ابی عمار روایت نموده که: زیدبن ثابت س روزی سوار شد، و ابن عباس س رکابش را گرفت، او گفت: ای پسر عموی پیامبر خدا ص کنار برو، ابن عباس گفت: مأمور شدهایم که با علما و بزرگان خود همینطور رفتار کنیم، زید گفت: دستت را به من نشان بده، بعد او دست خود را بیرون آورد، و زید دست او را بوسید و گفت: مامور شدهایم، که با اهل بیت نبی مان اینطور رفتار کنیم [۶۹۲].
و نزد یعقوب بن سفیان به اسناد صحیح از شعبی روایت است که گفت: زیدبن ثابت س رفت تا سوار شود، و ابن عباس ب رکابش را گرفت، زید گفت: ای پسرعموی پیامبر خدا ص کنار برو، ابن عباس گفت: نه، با علما و بزرگان این چنین رفتار میکنیم [۶۹۳].
[۶۹۲] این چنین در الکنز (۳۷/۷) آمده است. [۶۹۳] این چنین در الإصابه (۵۶۱/۱) آمده است. و این را طبرانی از شعبی به مانند آن روایت نموده، و رجال وی رجال صحیحاند. غیر از رزین رمانی که ثقه میباشد، چنان که هیثمی (۳۴۵/۹) گفته است، و ابن سعد (۱۷۵/۴) به مانند این را روایت کرده است. و حاکم (۴۲۳/۳) از ابوسلمه این را به مثل آن روایت نموده، و به شرط مسلم صحیحش دانسته، و یعقوب بن سفیان از شعبی مانند حدیث عماربن ابی عمار را، چنانکه در الإصابه (۳۳۲/۲) آمده، روایت کرده است. و نزد ابن نجار از ابن عباس ب روایت است که: وی رکاب زیدبن ثابت را گرفت، و بعد از آن گفت: ما مأمور شدهایم که رکاب معلمین و بزرگان خود را بگیریم. این چنین در الکنز (۳۸/۷) آمده است.
طبرانی از ابوامامه س روایت نموده، که گفت: در حالی که پیامبر خدا ص با ابوبکر، عمر، ابوعبیده ابن جراح و عدهای از اصحاب خود ش قرار داشت، ناگاه کاسهای با نوشیدنیی آورده شد، رسول خدا ص آن را به ابوعبیده داد. ابوعبیده گفت: ای نبی خدا ص حق اولویت با شماست. پیامبر ص گفت: «بگیر»، و ابوعبیده کاسه را گرفت. ولی قبل از اینکه بنوشد به او گفت: بگیر ای نبی خدا، پیامبر خدا ص گفت: «بنوش، چون برکت با بزرگان ماست، کسی که بر کوچک ما رحم نکند، و بزرگ ما را اعزاز ننماید از ما نیست» [۶۹۴]. هیثمی (۱۵/۸) میگوید: در این علی بن یزید الهانی آمده، و وی ضعیف میباشد.
[۶۹۴] ضعیف. طبرانی (۸/ ۲۷۱) و (۳/ ۲۲۷) در سند آن الألهانی است که ضعیف است: التقریب (۲/ ۴۶) و المجمع (۸/ ۱۵).
بخاری از رافع بن خدیج و سهل بن (ابی) حثمه روایت نموده که: عبداللَّه بن سهل و محیصه بن مسعود ش به خیبر آمدند، ودرمیان درختهای خرما از هم جدا شدند، و عبداللَّه بن سهل به قتل رسید. عبدالرحمن به سهل و حویصه و محیصه فرزندان مسعود نزد پیامبر ص آمدند، و درباره قضیه جدا شدنشان صحبت نمودند، و عبدالرحمن که خردترین قوم بود شروع نمود، پیامبر ص فرمود: «بزرگ را بزرگ گردان» - یحیی میگوید: یعنی باید بزرگتر صحبت کند - بعد در قضیه دوست خویش صحبت نمودند و پیامبر ص گفت: «ای خون مقتول خود را - یا اینکه گفت: صاحبتان را - به سوگند پنجاه تنتان به دست میآورید؟» گفتند: ای پیامبر خدا ص کاری است که ما ندیدهایم، فرمود: «پس یهود با سوگند پنجاه تن از ایشان از شما برائت مییابند». گفتند: ای پیامبر خدا ص آنها قوم کافراند! بنابراین پیامبر خدا ص دیه وی را از طرف خود برایشان پرداخت [۶۹۵].
[۶۹۵] بخاری (۶۱۴۲) مسلم (۱۶۶۹) احمد (۳۰۲۴) ترمذی (۱۴۲۲) نسائی (۸/ ۵-۸) و ابن ماجه (۲۶۷۷).
بزار از وائل بن حجر س روایت نموده، که گفت: خبر ظهور رسول خدا ص به ما رسید، و ما در پادشاهی بزرگی قرار داشتیم، و از ما اطاعت میشد، آن گاه من آن را رها نمودم، و به خاطر علاقمندی و رغبت به خدا و پیامبرش بیرون آمدیم، هنگامی که نزد پیامبر خدا ص رسیدم، او آنان را از قدوم من بشارت داده بود. وقتی که نزدش آمدم، و به او سلام دادم، جواب سلامم را داد و چادرش را برایم پهن کرد و مرا بر آن نشاند، بعد از آن به منبر خود رفت ومرا کنار خود نشاند، آن گاه دستهای خود را بلند نمود، و حمد وثنای خداوند را به جای آورد و بر انبیا درود فرستاد، و مردم بهسوی وی جمع شدند و او به آنان گفت: «ای مردم، این وائل بن حجر است، که از سرزمین دوری از حضرموت، به رضایتمندی خود بدون اکراه، به خاطر علاقمندی و رغبت به خدا و رسولش و دین او اینجا آمده است». وائل گفت: راست گفتی [۶۹۶]. هیثمی(۳۷۳/۹) میگوید: در این محمدبن حجر آمده، و ضعیف میباشد. و نزد طبرانی از وائل بن حجر س روایت است که گفت: من نزد پیامبر ص آمدم، و او گفت: «این وائل بن حجر است، که نزدتان آمده است، به خاطر هیچ طمع و ترس نزدتان نیامده است، بلکه به خاطر دوستی خدا و رسول نزدتان آمده است». و چادر خود را برای وی پهن نمود، و او را در پهلوی خود نشاند، و او را به طرف خود کشید، و به منبر بلندش نمود، و برای مردم بیانیه ایراد نموده گفت: «با وی نرمی کنید، زیرا زمان وی به حکمرانی قریب است» وائل گفت: اهلم، آنچه را از خود داشتم از من گرفتند، پیامبر ص گفت: «من آن را به تو میدهم، و دو برابر آن را به تو میدهم». و حدیث را متذکر شده است [۶۹۷]. هیثمی (۳۷۴/۹) میگوید: این را طبرانی از طریق میمونه بنت حجر بن عبدالجبار از عمهاش ام یحیی بنت عبدالجبار روایت نموده، و وی را نشناختم و بقیه رجال وی ثقهاند.
[۶۹۶] ضعیف. بزار (۲۴۷۵) در سند آن محمد بن حجر است که ذهبی درباره¬اش در المیزان (۳/ ۵۱۱) می¬گوید: دارای مناکیر است. و طبرانی (۲۲/ ۱۹) و در آن یک مجهول است. [۶۹۷] ضعیف. بخاری (۸/ ۱۷۵) ابن سعد (۱/ ۲/ ۸۰) نگا: المجمع (۹/ ۳۷۳).
ابن سعد [۶۹۸] از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: هنگامی که زخم دست سعد س پاره شد و خون جاری گردید، پیامبر ص بهسوی وی برخاست و او را در آغوش خود گرفت، و خون به صورت و ریش رسول خدا ص فواره مینمود، و هر کس که میخواست پیامبر خدا ص را از خون نگه دارد، پیامبر خدا ص خود را به سعد نزدیک ترمی نمود، تا اینکه وی درگذشت.
و از مردی از انصار روایت است که گفت: هنگامی که سعد حکم خود را درباره بنی قریظه صادر نمود، دوباره برگشت و جراحت وی باز شد. و این خبر به پیامبر ص رسید، وی نزد سعد آمد و سر او را گرفته در آغوش خود گذاشت، و او با لباس سفیدی پوشانیده شد، که اگر بر رویش کشیده میشد پاهایش برهنه میشدند، و او مرد سفید و قوی هیکلی بود، بعد از آن پیامبر خدا ص فرمود: «بارخدایا، سعد در راه تو جهاد نمود، و رسولت را تصدیق کرد، و آنچه را بر وی بود انجام داد، پس روح او را به بهترین وجهی که یک روح را میپذیری بپذیر». وقتی سعد کلام پیامبر خدا ص را شنید، چشمان خود را باز نمود و گفت: السلام علیک یا رسولاللَّه. من هم گواهی میدهم که تو پیامبر خدا هستی. هنگامی که اهل سعد دیدند پیامبر خدا ص سر او را در آغوش خود گذاشته است، از آن به وحشت افتادند، و برای پیامبر خدا ص یادآوری گردید، که اهل سعد هنگامی که تو را دیدند سر وی را در آغوش خود گذاشتهای از آن به وحشت افتادند. پیامبر ص گفت: «به تعداد شما که در خانه هستید فرشتههای خداوند از خداوند اجازه خواستند تا در وفات سعد حاضر شوند». میگوید: و مادرش گریه مینمود و میگفت:
وَيْلُ اُمك سعدا
حَزامة وجِدَّاً
در آن موقع به مادرش گفته شد، آیا بر سعد شعر میگویی؟ آن گاه پیامبر خدا ص فرمود: «بگذاریدش، دیگر شعرا از وی دروغگوترند» [۶۹۹].
[۶۹۸] ۴۲۶/۳. [۶۹۹] ابن سعد (۳/ ۲/ ۷).
ابن سعد [۷۰۰] از خارجه بن زید روایت نموده که: برای عمر س شام همراه مردم گذاشته شد، و شام را یکجا صرف مینمودند، آن گاه وی بیرون رفت و به معیقیب بن ابی فاطمه الدوسی س - که از اصحاب پیامبر ص و مهاجرین حبشه بود - گفت: نزدیک شو و بنشین، به خدا سوگند، اگر غیر تو این را میداشت که تو داری [۷۰۱]، از اندازه یک نیزه به من نزدیکتر نمینشست.
و نزد وی همچنان از طریق دیگری از او روایت است که: عمربن الخطاب س آن را به نهار خود فراخواند، و آنان ترسیدند - و در میانشان معیقیب س بود که مبتلا به مرض جذام بود - آن گاه معیقیب با آنها خورد، و عمر گفت: از پیش خودت، و از طرف خودت بگیر، اگر غیر از تو میبود، در یک کاسه با من غذا نمیخورد، و در میان من و او اندازه یک نیزه فاصله میبود.
[۷۰۰] ۸۷/۴. [۷۰۱] وی مبتلا به مرض جذام بود.
ابن سعد و ابن عساکر از عبدالواحد بن عون الدوسی روایت نمودهاند و گفت: طفیل بن عمرو س نزد پیامبر خدا ص برگشت، و تا هنگام درگذشت وی با او در مدینه بود. هنگامی که عربها مرتد شدند، وی با فرزندش عمروبن طفیل با مسلمین به طرف یمامه رفت، و طفیل در یمامه به شهادت رسید، و پسرش عمروبن طفیل با او مجروح شد، و دستش قطع گردید، و در حالی که وی نزد عمربن خطاب س بود، ناگاه طعامی آورده شد، و او از آن کناره گرفت، عمر س گفت: چرا [اینطور نمودی] (ممکن است) به خاطر دستت کناره گرفتی؟ گفت: آری، عمر گفت: نه، به خدا سوگند، تا اینکه این را با دست خود به هم نزنی نمیچشم، به خدا سوگند، در قوم غیر از تو هیچکس نیست که تکهای از بدنش در جنت باشد. بعد او در سال یرموک با مسلمانان بیرون رفت و به شهادت رسید [۷۰۲].
[۷۰۲] این چنین در الکنز (۷۸/۷) آمده است.
دینوری از حسن روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب برای ابوموسای اشعری ب نوشت: به من خبر رسیده که مردم را [جهت داخل شدن نزدت] به تعداد زیاد اجازه میدهی، وقتی که این نامهام به تو رسید، از اهل فضل و شرف و چهرههای شناخته شده شروع کن، و وقتی که آنها جاهای خود را گرفتند، آن گاه به مردم اجازه بده [۷۰۳].
[۷۰۳] این چنین در الکنز (۵۵/۵) آمده است.
بخاری [۷۰۴] از حکیم بن قیس بن عاصم روایت نموده که: پدرش هنگام وفات خود پسرانش را وصیت نموده گفت:
از خدا بترسید، و بزرگتر خود را سرور خود بگردانید، چون قوم وقتی بزرگ خود را سرور و رئیس خود سازند جای و مقام پدرشان راگرفتهاند، و وقتی کم سن و سالان را رهبر و رئیس خود برگزینند نقص و عیبی برای آنها در برابر امثالشان خواهد بود. به مال و رشد آن توجه کنید، چون مال بالا برنده ارزشمندی است، و به واسطه آن از بخیل بینیازی پیدا میشود، و از درخواست نیازمندی بهسوی مردم جداً بپرهیزید، چون این آخرین کسب یک مرد است، و وقتی که مردم بر من نوحه سرایی نکنید، چون بر پیامبر خدا ص نوحه سرایی نشده بود، و وقتی که مردم مرا به زمینی دفن کنید، که قبیله بکر بن وائل بر مدفنم آگاهی نیابند، چون من در جاهلیت بر آنان یورشهای غافلگیرانه میبردم [۷۰۵].
[۷۰۴] الأدب (ص۵۴). [۷۰۵] احمد نیز این را به مانند آن، چنانکه در الإصابه (۲۵۳/۳) آمده، روایت نموده است. و این را همچنان ابن سعد (۳۶/۷) به مانند آن روایت کرده است.
بیهقی [۷۰۶] از یحیی بن سعید از عمویش روایت نموده، گه گفت: چون در روز جمل [دو لشکر] در مقابل هم قرار گرفتیم، علی س وقتی که صفهای ما را درست نمود، در میان مردم فریاد کشید: هیچ مردی تیر نیندازد، به نیزه نزند، به شمشیر نزند و شما جنگ را با قوم آغاز نکنید، و با ایشان با نرمترین کلام صحبت کنید، و گمان میکنم که وی گفت: زیرا این مقامی است، که کسی در آن کامیاب شود، در روز قیامت کامیاب شده است. و ما ایستادیم، تا اینکه روز بلند شد، و همه قوم فریاد کشیدند: ای قاتلین عثمان، آن گاه علی س محمدبن حنفیه را - که در پیش روی ما قرار داشت و پرچم همراهش بود - صدا نمود و گفت: ای ابن حنفیه چه میگویند؟ محمدبن حنفیه به طرف ما آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین: [می گویند:] ای قاتلین عثمان، آن گاه علی س دستهای خود را بلند نمود و گفت: بار خدایا، امروز قاتلین عثمان را بر روهایشان افکن!!.
از محمدبن عمربن علی بن ابی طالب س روایت است [۷۰۷] که گفت: علی س تا اینکه سه روز اهل جمل را دعوت ننمود با آنان نجنگید، و چون روز سوم فرارسید، حسن، حسین و عبداللَّه بن جعفر ش نزد وی آمدند و گفتند: تعداد زیادی از ما را مجروح کردهاند. گفت: ای برادر زادهام، من از کارهایی که آنان انجام میدهند بیاطلاع نیستم. و گفت: برایم آب بریزید، و برایش آب ریخته شد، و او با آن وضو گرفت و دو رکعت نماز گزارد، و هنگامی که فارغ شد دستهای خود را بلند نمود و پروردگارش را دعا کرد، و به آنها گفت: اگر بر قوم غلبه یافتید، پشت گرداننده را دنبال نکنید، و مجروح را مکشید، و آلات جنگی آورده شده در جنگ را بگیرید، و ما سوای آن برای ورثه وی میباشد. بیهقی میگوید: این منقطع است، و صحیح آن است، که علی س هیچ چیز را نگرفت، و از مقتولی هم چیزی را برندارید [۷۰۸]. و همچنان نزد وی [۷۰۹] از علی بن حسین روایت است که گفت: نزد مروان بن حکم رفتم، وی گفت: از پدرت کریمتر در وقت غلبه ندیدم، در روز جمل همان لحظهای که پشت گردانیدیم، منادی وی فریاد نمود: پشت گرداننده باید کشته نشود، و مجروح به قتل رسانیده شود.
[۷۰۶] ۱۸۰/۸. [۷۰۷] بیهقی (۱۸۱/۸). [۷۰۸] یعنی وسائل و تجهیزات کشته شدگان در جنگ را هم نگرفت. م. [۷۰۹] بیهقی (۱۸۱/۸).
نزد بیهقی [۷۱۰] همچنان از عبد خیر روایت است که گفت: علی س درباره اهل جمل پرسیده شد، گفت: برادران ما هستند که بر ما بغاوت نمودند و ما با آنها جنگیدیم، و بعد [به حکم خدا] برگشتند و ما از آنها قبول نمودیم.
و از محمدبن عمربن علی بن ابی طالب ش روایت است که گفت: علی س در روز جمل گفت: ما بر آنها به خاطر شهادت دادنشان به لا إله إلا الله، احسان میکنیم [۷۱۱] و میراث پسران را به پدران میدهیم. وی [۷۱۲] همچنان از ابوالبختری روایت نموده، که گفت: از علی س درباره اهل جمل پرسیده شد، که آیا آنها مشرکاند؟ گفت: آنها از شرک فرار نمودهاند. گفته شد: آیا آنها منافقاند؟ گفت: منافقین خدارا جز اندک یاد نمیکنند. گفته شد: پس آنها چهاند؟ گفت: برادران مان، که بر ما بغاوت نمودهاند.
[۷۱۰] همان منبع (۱۸۲/۸). [۷۱۱] یعنی به خاطر شهادت دادنشان به کلمه توحید اسیرانشان را رها مینماییم و نمیکشیم. م. [۷۱۲] بیهقی (۱۷۳/۸).
وی همچنان [۷۱۳] از ابوحبیبه مولای طلحه س روایت نموده، که گفت: من با عمران بن طلحه نزد علی س پس از فراغت وی از اصحاب جمل وارد شدم، میگوید: وی او را خوش آمد گفت: و به خود نزدیکش نموده گفت: من آرزومندم که خداوند مرا و پدرت را از کسانی بگرداند که خداوند ﻷ دربارهشان گفته است:
﴿وَنَزَعۡنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنۡ غِلٍّ إِخۡوَٰنًا عَلَىٰ سُرُرٖ مُّتَقَٰبِلِينَ ٤٧﴾ [الحجر: ۴۷].
ترجمه: «و هر گونه کینه را از سینههای آنان بیرون کشیم، و در حالی که همه برادراند بر سریرها روبروی یکدیگر قرار دارند».
بعد گفت: ای برادر زادهام فلانه چطور است؟ و فلانه چطور است؟ میگوید: [حتی] او را از کنیزهای [۷۱۴] پدرش پرسید، میافزاید: و بعد از آن گفت: زمین شما را در این سالها فقط از ترس اینکه مردم آن را چپاول کنند قبض نمودهایم، ای فلان با وی نزد ابن قرظه برو و او را هدایت بده تا غله این سالها را بدهد، و زمین او را به او مسترد نماید، میگوید: و دو مرد که در ناحیهای نشسته بودند، و یکی از آنها حارث اعور بود، گفتند: خداوند از این عادلتر است، که ما آنها را به قتل برسانیم، و در جنت برادران ما باشند، علی س گفت: برخیزید، و به بعیدترین و دورترین نقطه زمین بروید، اگر آن [۷۱۵] من و طلحه نباشیم، پس کیست، ای برادر زادهام، اگر ضرورتی برایت پیش آمد نزد ما بیا.
و ابن سعد [۷۱۶] این را از ابوحبیبه به مانند آن، و از ربعی بن حراش به معنانی آن روایت نموده، و در حدیث وی آمده است: آن گاه علی فریادی کشید که نزدیک بود قصر فرو افتد، و گفت: اگر ما و آنها نباشیم پس آن کیست؟ و نزد وی [۷۱۷] همچنان از ابراهیم روایت است که گفت: ابن جرموز [۷۱۸] آمد و برای داخل شدن نزد علی س اجازه میخواست، ولی علی س وی را راه نداد. ابن جرموز گفت: جنگ آوران [را باید اجازه بدهی]! [۷۱۹] علی گفت: خاک در دهنت! من آرزومندم که من، طلحه و زبیر - ش - ، از کسانی باشیم که خداوند در حقشان گفته است:
﴿وَنَزَعۡنَا مَا فِي صُدُورِهِم مِّنۡ غِلٍّ إِخۡوَٰنًا عَلَىٰ سُرُرٖ مُّتَقَٰبِلِينَ ٤٧﴾ [الحجر: ۴۷].
و از جعفربن محمد از پدرش روایت است که گفت: علی س فرمود: آرزومندم من، طلحه و زبیر از کسانی باشیم که خداوند در حقشان گفته است: و آیه را متذکر شد.
[۷۱۳] همان منبع (۱۷۳/۸). [۷۱۴] هدف در اینجا کنیزهایی است که آنها از وی فرزندی آورده باشند، و هر کنیزی که از مولای خود فرزند آورد آن را (ام ولد) یا «مادر اولاد» گفته میشود. م. [۷۱۵] یعنی مصداق آن آیت که علی س ذکر نمود. م. [۷۱۶] ابن سعد (۲۲۴/۳). [۷۱۷] همان منبع (۱۱۳/۳). [۷۱۸] اسم وی عمرو است، و او همان کسی است که زبیر را به قتل رسانیده است. [۷۱۹] یعنی کسانی که در جنگ خوب جنگیدند، و ابن جرموز از جمله آنها بود.
ابن عساکر از عمروبن غالب روایت نموده، که گفت: عماربن یاسر س از مردی شنید که بهام المؤمنین عایشه ل ناسزا میگفت: عمار به او گفت: ای پلید و دشنام داده شده ساکت باش، گواهی میدهم که وی همسر پیامبر خدا ص در جنت است. این چنین در الکنز (۱۱۶/۷) آمده است. این را ابن سعد (۶۵/۸) به مانند آن روایت نموده، و ترمذی [۷۲۰] نیز روایت کرده، و در حدیث وی آمده است: ای پلید دور شو، آیا محبوبه پیامبر خدا ص را اذیت میکنی؟!. این چنین در الإصابه (۳۶۰/۴) آمده است.
و نزد ابن عساکر و ابویعلی از عمار س روایت است که گفت: مادرمان عایشه ل مسیر خود را پیمود، و ما میدانیم که وی در دنیا و آخرت همسر پیامبر ص است، ولی خداوند ما را توسط وی آزمایش نموده است، تا بداند که او را اطاعت میکنیم یا عایشه را. این چنین در الکنز (۱۱۶/۷) آمده است. و بیهقی (۱۷۴/۸) این را از ابووائل س روایت نموده، که گفت: هنگامی که علی عماربن یاسر و حسن بن علی ش را به کوفه فرستاد تا آنها را به بسیج شدن [به جنگ] فراخواند عمار سخنرانی ایراد نمود و گفت: من میدانم که وی در دنیا و آخرت همسر رسول خدا ص است، ولی خداوند شما را توسط وی آزمایش نموده است تا ببیند که او را اطاعت میکنید یا عایشه را. بیهقی میگوید: این را بخاری در صحیح روایت نموده است [۷۲۱].
[۷۲۰] ترمذی (۳۸۸۸) و گفته: حسن است. [۷۲۱] صحیح. بخاری (۳۷۷۲) احمد (۴/ ۲۶۵).
ابن سعد (۳۷۱/۳) از زیدبن وهب روایت نموده، که گفت: نزد ابن مسعود س آمدم، و از وی قرائت آیهای از قرآن را میخواستم، و او آن را برایم این چنین و آن چنان قرائت نمود، گفتم: عمر س آن را برایم اینطور و اینطور خواند - خلاف آنچه عبداللَّه قرائت نموده بود - . میگوید: آن گاه او گریه نمود به حدی که اشکهایش را در میان سنگریزهها دیدم، و بعد از آن گفت: آن طور قرائت کن که عمر برایت قرائت نموده است، به خدا سوگند، این از راه سیلحین [۷۲۲] روشنتر است، عمر برای اسلام قلعه محکم و استواری بود که اسلام در آن داخل میگردید و از آن بیرون نمیشد، و هنگامی که عمر به قتل رسید در آن قلعه رخنه پیدا شد که اسلام از آن بیرون میشود، و در آن داخل نمیگردد.
[۷۲۲] اسم مکانی است.
ابونعیم [۷۲۳] از شریح بن عبید روایت نموده، که مردی به ابودرداء س گفت: ای گروه قاریان، شما را چه شده است وقتی از شما سئوال شود از ما بخیلتر و ترسوتر میباشید، ولی وقتی بخورید لقمههایتان بزرگتر میباشد!! ابودرداء از وی روی گردانید و چیزی به او جواب نداد. بعد این خبر به عمربن خطاب رسید، و او ابودرداء را از این پرسید، ابودرداء گفت: بار خدایا مغفرت فرما، آیا هرچه را که از ایشان شنیدیم به آن مواخذهشان کنیم؟! بعد عمر به طرف همان مردی که این سخن را به ابودرداء گفته بود رفت، و لباس وی را گرفته او را خفه کرد، و او را به طرف پیامبر ص کشیده و آورد، آن مرد گفت: ما فقط شوخی و بازی مینمودیم، آن گاه خداوند تعالی به نبی خود وحی فرستاد:
﴿وَلَئِن سَأَلۡتَهُمۡ لَيَقُولُنَّ إِنَّمَا كُنَّا نَخُوضُ وَنَلۡعَبُ﴾ [التوبة: ۶۵].
ترجمه: «و اگر از منافقان بپرسی، میگویند ما فقط شوخی و بازی میکردیم».
[۷۲۳] الحلیه (۲۱۰/۱).
ابونعیم در فضائل الصحابه از جبیربن نفیر روایت نموده که: گروهی به عمربن خطاب س گفتند: ای امیرالمؤمنین سوگند به خدا، ما مردی به عدل حکم کنندهتر، حق گوتر و شدیدتر بر منافقین از تو ندیدیم! بنابراین تو بعد از پیامبر خدا ص بهترین مردم هستی، آن گاه عوف بن مالک س گفت: به خدا سوگند، دروغ گفتید، ما بهتر از وی را پس از پیامبر ص دیدهایم، گفت: ای عوف او کیست؟ پاسخ داد: ابوبکر، عمرگفت: عوف راست گفت، و شما دروغ گفتید، به خدا سوگند، ابوبکر از بوی مشک خوشبوتر و بهتر بود، و من از شتر اهلم گمراهتر بودم [۷۲۴] [۷۲۵].
و نزد اسد [۷۲۶] بن موسی از حسن روایت است که گفت: عمر س در میان مردم کسانی داشت که اخبار را جمعآوری میکنند. آنها نزد وی آمدند و به او خبر دادند که قومی گرد هم آمده و او را بر ابوبکر س فضیلت دادند، وی خشمگین شد، و بهسوی آنها فرستاد و آنان حاضر شدند، گفت: ای قوم شریر! ای قبیله شریر! و ای فاسد کنندگان چیزهای مصون! گفتند: ای امیرالمؤمنین، چرا این سخن را به ما میگویی؟ ما چه کردهایم؟ او آن را سه مرتبه برایشان تکرار نمود، و بعد از آن گفت: چرا در میان من و ابوبکر صدیق تفرقه انداختید؟ سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، من دوست دارم در جنت در جایی باشم که ابوبکر را در آن به اندازه دید چشم ببینم [۷۲۷]. و نزد لألکائی از عمر س روایت است که گفت: بهترین این امت پس از پیامبرش ص ابوبکر است، و کسی که غیر از این را پس از این سخن من بگوید، وی افترا کننده است، و بر وی همان [عقابی] است که بر یک افترا کننده میباشد [۷۲۸]. و نزد خیثمه در فضائل الصحابه از زیادبن علاقه روایت است که گفت: عمر س مردی را دید که میگوید: عمر پس از نبی مان بهترین امت است، عمر س او را به دره زد و گفت: بدبخت دروغ گفت! ابوبکر از من و از پدرم، و از تو و از پدرت بهتر است!! [۷۲۹].
[۷۲۴] البته وقتی که مشرک بودم. [۷۲۵] ابن کثیر میگوید: اسناد این حدیث صحیح است. این چنین در منتخب الکنز (۳۵۰/۴) آمده است. [۷۲۶] در اصل: اسید آمده، که تصحیف میباشد. [۷۲۷] یعنی مرتبه من اگر از وی در جنت به قدر یک چشم رس هم پایین باشد خوش و راضی هستم. م. [۷۲۸] هدف کسی است که بر زنان پاک دامن تهمت میبندد، و عقابش هشتاد دره است. [۷۲۹] این چنین در منتخب الکنز (۳۵۰/۴) آمده است.
خیثمه و ابن عساکر از ابوزناد روایت نمودهاند که گفت: مردی به علی س گفت: ای امیرالمؤمنین چرا مهاجرین و انصار ابوبکر را مقدم نمودند در حالی که فضایل تو بر وی زیاد است، و قبل از وی اسلام آوردهای، و نسبت به او سابقه دارتر هستی؟ گفت: اگر قریشی باشی، گمان میکنم از عائذه [۷۳۰] باشی، گفت: آری، علی فرمود: اگر مؤمن در پناه خدا نمیبود میکشتمت، و اگر باقی ماندم ترس فراگیری از من به سراغت خواهد آمد، وای بر تو! ابوبکر در چهار چیز از من سبقت داشت: وی در امامت [۷۳۱]، پیش شدن به امامت، هجرت و رفتن بهسوی غار و اظهار اسلام از من سبقت داشت، وای بر تو، خداوند همه مردم را ذم نموده، و ابوبکر را ستوده و گفته است:
﴿إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدۡ نَصَرَهُ ٱللَّهُ﴾ [التوبة: ۴۰].
ترجمه: «اگر او را یاری نکنید، خداوند او را یاری نمود» [۷۳۲].
[۷۳۰] قبیلهای از قریش است. [۷۳۱] ممکن است تصحیف از «ایمان» باشد. [۷۳۲] البته مدح ابوبکر س که اینجا مقصود است از باقى آیت دانسته مىشود، و آن چنین است: ﴿إِذۡ أَخۡرَجَهُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ثَانِيَ ٱثۡنَيۡنِ إِذۡ هُمَا فِي ٱلۡغَارِ إِذۡ يَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَا﴾ [التوبة: ۴۰]. ترجمه: «آن هنگام که کافران او را از (مکه) بیرون کردند، در حالی که دومین نفر بود، در آن هنگام که آن دو در غار بودند و او به همراه خود (ابوبکر صدیق) - گفت: غم مخور خدا با ماست».
طبرانی از مغیره بن شعبه س روایت نموده، که گفت: نزد ابوبکر س بودم که اسبی به او داده شد، مردی گفت: مرا بر این سوار کن، گفت: سوار نمودن یک بچه بیتجربه بر این اسب نسبت به سوار کردن تو بر آن برایم محبوبتر است، آن گاه آن مرد ناراحت شد و گفت: به خدا سوگند، من از تو و پدرت در سوارکاری بهتر هستم! وقتی که او این را به خلیفه پیامبر خدا ص گفت: من به خشم آمدم، و به سویش برخاستم و او را گرفته و پوزهاش را کشیدم، و از بینیاش خون به شدت فواره نمود، انصار خواستند از من قصاص وی را بگیرند، و این خبر به ابوبکر س رسید، گفت: عدهای از مردم گمان میکنند که من قصاص ایشان را از مغیره بن شعبه میگیرم، بیرون نمودن آنها از دیارشان برایم ممکن و متصور است، ولی قصاص گرفتن برایشان از کسانی که مصلحاند و بندگان خدا را از کارهای بد باز میدارند، برایم ممکن و متصور نیست [۷۳۳].
[۷۳۳] هیثمی (۳۶۱/۹) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و رجال آن رجال صحیحاند.
ابن عساکر از ابووائل روایت نموده که: ابن مسعود س مردی را دید که آزار خود را دراز نموده بود، گفت: ازارت را بالا ببر، پاسخ داد: و خودت ای ابن مسعود ازارت را بالا ببر، عبداللَّه به او گفت: من چون تو نیستم ساقهایم باریک است و برای مردم امامت میکنم. این خبر به عمر س رسید، وی شروع نموده آن مرد را میزد و میگفت: آیا سخن ابن مسعود را رد میکنی؟ [۷۳۴].
و یعقوب بن سفیان و ابن عساکر از علاء و او از شیخهای خویش روایت نمودهاند که گفت: عمر باری بر فراز خانه ابن مسعود ب در مدینه قرار داشت و به ساختمانش نگاه مینمود. آن گاه مردی از قریش گفت: ای امیرالمؤمنین این خانه برای تو لایق و مناسب است، عمر س خشتی را برداشت و با آن زد و گفت: آیا مرا بر عبداللَّه ترجیح میدهی؟! [۷۳۵].
[۷۳۴] این چنین در الکنز (۵۵/۷) آمده است. [۷۳۵] این چنین در الکنز (۵۵/۷) آمده است.
ابوعبید در الغریب و سفیان بن عیینه و لألکائی از ابووائل روایت نمودهاند که: مردی بر ام سلمه ب حقی داشت ، بنا بر آن وی را سوگند داد، به این خاطر عمرس او را سی تازیانه زد [البته چنان تازیانههای شدید] که پوست را متورم میساخت و پارهاش مینمود و خون را جاری میساخت [۷۳۶].
[۷۳۶] این چنین در المنتخب (۱۲۰/۵) آمده است.
ابونعیم [۷۳۷] از ام موسی روایت نموده، که گفت: به علی س خبر رسید که ابن سبأ وی را بر ابوبکر و عمر ب ترجیح و فضیلت میدهد، آن گاه علی تصمیم قتل وی را گرفت، به او گفته شد: آیا مردی را به قتل میرسانی که تو را گرامی داشته و فضیلت داده است؟ گفت: باید او دیگر با من در شهری که من در آن هستم سکونت نداشته باشد.
و عشاری و لألکائی از ابراهیم روایت نمودهاند که گفت: به علی س خبر رسید که عبداللَّه بن اسود ابوبکر و عمر ب را عیب جویی و خردهگیری مینماید، آن گاه شمشیری را خواست و تصمیم قتل وی را گرفت، بعد درباره وی با علی س صحبت شد، او گفت: در شهری که من در آن هستم با من سکونت نداشته باشد، و او را به شام تبعید نمود [۷۳۸].
[۷۳۷] الحلیه (۲۵۳/۸). [۷۳۸] این چنین در المنتخب (۴۴۷/۴) آمده است.
عشاری از حسن بن کثیر و او از پدرش روایت نموده، که گفت: مردی نزد علی س آمد و گفت: تو بهترین مردمان هستی، علی گفت: آیا پیامبر خدا ص را دیدی؟ گفت: نه، گفت: ابوبکر را هم ندیدی؟ گفت: نه، علی س فرمود: اگر تو میگفتی: که پیامبر ص را دیدم میکشتمت، و اگر میگفتی که ابوبکر و عمر را دیدم بر تو حد [۷۳۹] جاری مینمودم.
ابن ابی عاصم ابن شاهین، لألکائی اصبهانی و ابن عساکر از علقمه روایت نمودهاند که گفت: علی س بیانیهای برای ما ایراد نمود، و پس از حمد و ثنای خداوند گفت: به من خبر رسیده است که گروهی از مردم مرا بر ابوبکر و عمر فضیلت میدهند، اگر این را قبلاً نهی نموده بودم، در این مورد حتماً جزا میدادم، ولی من جزای قبل از نهی را خوب نمیبینم، و اگر کسی پس از این خطبه و بیانیهام چیزی از این گونه سخنها بگوید وی افترا کننده است، و بر وی همان سزایی است که بر افترا کننده میباشد. بهترین مردم پس از پیامبر خداص ابوبکر است، بعد از آن عمر، و پس از آنها حوادثی را پدید آوردهایم، که خداوند در مورد آن طوری که بخواهد فیصله میکند.
[۷۳۹] حد افترا کننده که قبلاً از آن تذکر داده شد. م.
نزد خیثمه ، لألکائی، ابوالحسن بغدادی، شیرازی، ابن منده و ابن عساکر از سوید بن غفله روایت است که گفت: بر قومی گذشتم که ابوبکر و عمر ب را یاد مینمودند، و آنها را عیبجویی و بیاحترامی مینمودند. آن گاه نزد علی س آمدم و این را به او متذکر شدم، فرمود: هر کس که جز خوبی و نیکویی درباره آنها در دل پنهان نموده باشد خدا لعنتش کند، آنها دو برادر رسول خدا ص، و وزیران وی بودند! بعد از آن به منبر بالا رفت و خطبه بلیغی ایراد نموده گفت:
چرا اقوامی دو سید قریش و دو پدر مسلمین را به چیزهایی یاد میکنند که من از [گفتن] آن پاک هستم و از آنچه میگویند بیزارم، و بر آنچه میگویند سزا دهندهام؟ سوگند به ذاتی که دانه را رویانید، و نطفه را از عدم به وجود آورد، که آن دو را مؤمن متقی دوست میدارد، و انسان پست بد میبیند، پیامبر خدا ص را به صدق و وفا یاری نمودند، امر میکردند و نهی مینمودند، و تنبیه میکردند، در آنچه انجام میدادند از رأی رسول خدا ص تجاوز نمینمودند، و پیامبر خدا ص هیچ رأیی را چون رأی آنها نمیدید، و هیچ دوست را مثل آن دو دوست نمیداشت، رسول خدا ص در حالی درگذشت که او و مردم از آن دو راضی بودند، بعد از آن [در زندگی پیامبر ص] ابوبکر نماز را به عهده گرفت، و هنگامی که خداوند نبی خود را قبض نمود، مسلمانان او را بر آن [۷۴۰] برگزیدند، و زکات را بهسوی او روانه ساختند چون آنها - [نماز و زکات] - به هم متصلاند، و من اولین کسی از بنی عبدالمطلب بودم که خلافت را برای وی نام میبرد، ولی او آن را نمیخواست، و دوست میداشت تا یکی از ما به عوض وی آن را به دوش بگیرد، و او به خدا سوگند، از بهترین کسانی بود که باقی مانده بودند، و در مهربانی از همه مهربانتر، در دلسوزی از همه دلسوزتر و در پرهیزگاری از همه خردمندتر بود، و قبل از دیگران اسلام آورده بود، او را پیامبر خدا ص در مهربانی و دلسوزی به میکائیل تشبیه نموده بود، و در عفو و وقار او را به ابراهیم تشبیه کرده بود، و او طبق سیرت پیامبر خدا ص تا اینکه درگذشت حرکت نمود، رحمت خدا بر وی بادا.
و بعد از وی مسؤولیت را عمربن خطاب به عهده گرفت، و در این کار بامردم مشورت شد، کسی از آن رضایت نشان داد، و کسی هم بد دید، و من از کسانی بودم که راضی شده بودند، به خدا سوگند، تا هنوز عمر دنیا را ترک ننموده بود که بدبین نیز به وی راضی گردید. و او کار را بر خط سیر پیامبر ص و رفیقش برپا داشت، و آثار آن دو را چنان تعقیب مینمود که بچه شتر اثر مادرش را تعقیب میکند. و او، به خداوند سوگند، بهترین کسانی بود که باقی مانده بودند، رفیق و مهربان بود وناصر مظلوم بر ظالم. خداوند حق را بر زبان او جاری گردانید، حتی میپنداشتیم که فرشته به زبان او صحبت میکند، و خداوند اسلام را به اسلام آوردن وی عزت بخشید، و هجرت او را قوام دین گردانید، و خداوند در قلوب مؤمنین دوستی او را جای داد، و در قلوب منافقین ترس از او را افکند، پیامبر خدا ص وی را در تندی و غلظت بر دشمنان به جبرئیل تشبیه داده بود، و در قهر و خشم بر کافران به نوح تشبیه داده بود. پس کی برای شما مثل آن دو است؟ به جایگاه آنها جز با محبت ایشان، و پیروی اثارشان نمیتوان رسید، بنابراین هر کسی که آن دو را دوست داشته باشد، مرا دوست داشته است، و هر کسی که آن دو را بد ببیند، مرا بد دیده است، و من از وی بیزار هستم. اگر درباره امر آنها قبلاً خبر داده بودم اکنون به شدیدترین صورت مؤاخذه و تعذیب مینمودم، و اگر کسی بعد از این خطابهام نزدم آورده شود، بر وی همان جزایی است که بر افترا کننده میباشد. آگاه باشید، بهترین این امت پس ازنبیاش ابوبکر و عمر است، بعد از آن خداوند بهتر میداند که خیر در کجاست. این بود آنچه میخواستم بگویم، و خداوند برای من و شما مغفرت نماید [۷۴۱].
[۷۴۰] ممکن اشاره بهسوی نماز باشد، یعنی وی را برای امامت در نماز برگزیدند. م. [۷۴۱] این چنین در منتخب الکنز (۴۴۶/۴) آمده است.
ابن عساکر از ابواسحاق روایت نموده، که گفت: مردی به علی بن ابی طالب س گفت: عثمان در آتش است. علی گفت: از کجا دانستی؟ پاسخ داد: چون وی چیزهای نوی را پدید آورد، علی به او گفت: آیا اگر دختر میداشتی او را بدون مشورت به ازدواج میدادی؟ گفت: نه، علی افزود: آیا رأی تو از رأی پیامبر خدا ص برای دو دخترش بهتر است؟ و درباره پیامبر ص به من بگو که آیا در وقت اراده امری از خداوند استخاره مینمود یا استخاره نمینمود؟ گفت: بلکه از خداوند استخاره مینمود، علی گفت: آیا خداوند برای وی بهتر را اختیار مینمود یا نه؟ گفت: بلکه برایش اختیار مینمود، گفت: پس درباره پیامبر خدا ص به من خبر بده، که آیا خداوند در ازدواج دادن [دخترانش] به عثمان برایش خیر را اختیار نموده بود، یا برایش اختیار ننموده بود؟ بعد از آن گفت: برای تو خود را فارغ ساختم تا گردنت را بزنم، ولی خداوند این را نخواست، اما به خدا سوگند، اگر غیر این را میگفتی گردنت را قطع مینمودم [۷۴۲].
[۷۴۲] این چنین درالمنتخب (۱۸/۵) آمده است.
ابونعیم [۷۴۳] از سالم و او از پدرش روایت نموده، که گفت: مردی از اصحاب پیامبر ص که در زبان خود لکنت داشت، و صحبتش درست معلوم نمیشد با من روبرو شد و عثمان س را یاد نمود، عبداللَّه گفت: من گفتم: به خدا سوگند، نمیدانم که چه میگویی، مگر اینکه، شما ای جماعت اصحاب محمد ص، میدانید که ما در زمان پیامبر خدا ص میگفتیم: ابوبکر و عمر و عثمان، و حالا دیگر این مال مطرح شده است، که اگر داد رضایتمندی حاصل میشد و در غیر آن نمیشود.
[۷۴۳] الحلیه (۲۳۵/۹).
طبرانی از عامربن سعد س روایت نموده، که گفت: در حالی که سعد س در راه میرفت، بر مردی عبور نمود که علی، طلحه و زبیر ش را دشنام میداد، سعد به او گفت: تو اقوامی را دشنام میدهی که از خداوند برای ایشان خیرهای زیادی سبقت نموده است، به خدا سوگند، یا از دشنام دادن آنها باز میایستی، یا اینکه به خداوند ﻷ بر تو دعا کنم، گفت: مرا چنان میترساند که گویی نبی باشد! سعد گفت: بار خدایا، اگر اقوامی را دشنام میدهد که از طرف تو برایشان خیرهای زیادی سبقت نموده است امروز او را عبرتی برگردان! آن گاه شتر مادهای آمد، و مردم راه را برای آن گشودند و آن مرد را پای مال نمود، بعد من مردم را دیدم که سعد را دنبال نموده میگفتند: ای ابواسحاق خداوند دعایت را قبول نمود [۷۴۴]. و نزد حاکم [۷۴۵] از مصعب بن سعد از سعد س روایت است که: مردی به علی س دشنام داد، و سعدبن مالک بر وی دعا نمود، آن گاه شتر ماده یا شتر نری آمد و او را به قتل رسانید، و سعد غلام، یا کنیزی را آزاد نمود، و سوگند یاد کرد که دیگر بر هیچکسی دعا نکند.
و نزد وی همچنان از قیس بن ابی حازم روایت است که گفت: در مدینه بودم، و در حالی که در بازار آن گشت میزدم، به احجار زیت [۷۴۶] رسیدم، و گروهی را دیدم که در اطراف سوارکاری که بر حیوانی سوار بود گرد آمدهاند، و او علی بن ابی طالب س را دشنام میدهد، و مردم در اطرافش ایستادهاند، در این اثنا سعدبن ابی وقاص آمد و نزد آنها ایستاد و گفت: چیست؟ گفتند: مردی است که علی بن ابی طالب را دشنام میدهد، آن گاه سعد پیش آمد، و راه را برای او گشودند و نزد وی ایستاد و گفت: ای مرد، چرا علی بن ابی طالب را دشنام میدهی؟ آیا او نخستین کسی نبود که اسلام آورد؟ آیا او نخستین کسی نبود که با پیامبر خدا ص نماز گزارد؟ آیا او پرهیزگارترین مردم نبود؟ آیا عالمترین مردم نبود؟ و همینطور اوصافش را بیان مینمود تا اینکه گفت: آیا داماد رسول خدا ص بر دخترش نبود؟ آیا صاحب بیرق پیامبر خدا ص در غزوات او نبود؟ بعد از آن روبروی قبله ایستاد و با بلند نمودن دستهای خود گفت: بار خدایا، این [مرد]، ولیی از اولیای تو را دشنام میدهد، بنابراین تو قبل از متفرق شدن این جماعت قدرت خود را به آنان نشان بده. قیس میگوید: به خدا سوگند، قبل از اینکه ما متفرق شویم، پاهای اسبش به زمین فرو رفت و او را به فرق بر سر آن سنگها انداخت، و دماغش شکست و بر اثر آن جان داد [۷۴۷].
[۷۴۴] هیثمی (۱۵۴/۹) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند. [۷۴۵] ۴۹۹/۳. [۷۴۶] نام جایی است در مدینه. [۷۴۷] حاکم (۵۰۰/۳)، که ذهبی نیز با وی موافق است، میگوید: این حدیث به شرط بخاری و مسلم صحیح است، ولی آنها این را روایت ننمودهاند. و ابونعیم در الدلائل (ص۲۰۶) از ابن المسیب این را به مانند سیاق اول روایت نموده است.
ابونعیم [۷۴۸] از رباح بن حارث روایت نموده که: مغیره س در مسجد بزرگ بود، و نزد وی اهل کوفه در چپ و راستش حاضر بودند، آن گاه مردی که سعید بن زید گفته میشد آمد: ومغیره او را خوش آمد گفت، و بر تخت نزدیک پاهای خود نشاند، بعد مردی از اهل کوفه آمد، و با قرار گرفتن در مقابل مغیره دشنام داد، سعید گفت: ای مغیره، این کی را دشنام میدهد؟ پاسخ داد: علی بن ابی طالب را دشنام داد، گفت: ای مغیره بن شعبه - سه مرتبه - آیا من میشنوم که اصحاب پیامبر ص نزد تو دشنام داده میشوند، و تو نه آن را منع میکنی، و نه هم تغییر میدهی! و من بر رسول خدا ص آنچه که گوش هایم از پیامبر خدا ص شنید، و قلبم فرا گرفت شهادت میدهم - چون من از وی دروغ روایت نمیکنم، که در وقت ملاقاتم با وی از من بپرسد - که وی گفت: «ابوبکر در جنت است، عمر در جنت است، عثمان در جنت است، علی در جنت است، طلحه در جنت است، زبیر در جنت است، (عبدالرحمن در جنت است) و سعد بن مالک در جنت است» و نهم مؤمنین در جنت است، و اگر بخواهم که از وی نام ببرم نام میبرم، میگوید: پس اهل مسجد شوریدند و او را سوگند میدادند که: ای صاحب پیامبر خدا نهم کیست؟ گفت: مرا به خدا سوگند دادی، و خداوند خیلی بزرگ است، من نهم مؤمنین هستم، و پیامبر خدا دهم. بعد از آن در پی آن یک سوگند دیگر هم یاد نموده گفت: در یک معرکه که مردی با پیامبر خدا ص حاضر بوده و رویش را با پیامبر خدا ص غبارآلود نموده است، از عمل یکی از شما اگر به اندازه نوح هم عمر کرده باشد بهتر است [۷۴۹].
و وی [۷۵۰] همچنان از عبداللَّه بن ظالم مازنی روایت میکند که میگفت: هنگامی که معاویه س از کوفه بیرون رفت، مغیره بن شعبه را والی آنجا کرد، میگوید: آن گاه وی خطیبانی را بلند کرد که به علی ناسزا میگفتند، و من در پهلوی سعیدبن زید قرار داشتم. میگوید: پس او به خشم آمد و برخاست و دست مرا گرفت، و من نیز به پشت سرش حرکت کردم، و گفت: آیا به این مرد ظالم بر نفس خود نمیبینی که به لعنت گفتن مردی از اهل جنت امر میکند! من بر نه تن گواهی میدهم که اهل جنتاند، و اگر بر دهم هم گواهی بدهم گناهکار نمیشوم [۷۵۱].
[۷۴۸] الحلیه (۹۵/۱). [۷۴۹] صحیح. به مانند آن ابوداوود (۴۶۴۹، ۴۶۵۰) ترمذی (۳۷۴۸) ابن ماجه (۱۳۴) احمد (۱/۱۸۷) ابویعلی (۹۱۹) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۷۵۰] ابونعیم (۹۶/۱). [۷۵۱] این را احمد و ابونعیم در المعرفة و ابنعساکر از رباح به مانند آنچه گذشت روایت نمودهاند، چنانکه در منتخب الکنز (۷۹/۵) آمده است.
ابن سعد [۷۵۲] از ابن سیرین روایت نموده، که گفت: وقتی که عمربن خطاب س با خنجر زده شد، نوشیدنی آورده شد، و آن از جراحت وی بیرون گردید، آن گاه صهیب س گفت: وای عمر! و ای برادرم! پس از تو کی برای ما است! عمر س به او گفت: باز ایست ای برادرم! آیا نمیدانی کسی که بر وی به آواز گریه و فریاد شود عذاب کرده میشود. و ابوبرده از پدرش روایت نموده، که گفت: هنگامی که عمر س با خنجر زده شد، صهیب آمد و با صدای بلند گریه نمود، آن گاه عمر گفت: آیا بر من [گریه میکنی]؟ گفت: آری، عمر گفت: آیا نمیدانی که پیامبر خدا ص گفته است: «بر کسی که گریه شود، تعذیب میگردد» [۷۵۳]. و از مقدام بن معدیکرب س روایت است که گفت: هنگامی که عمر س مورد اصابت قرار گرفت، حفصه ب نزد وی داخل شد و گفت: ای یار پیامبر خدا، ای پدر زن پیامبر خدا و ای امیرالمؤمنین، آنگاه عمر به ابن عمر ب گفت: ای عبداللَّه مرا بنشان، بر آنچه میشنوم نمیتوانم صبر کنم، عبداللَّه او را به سینه خود تکیه داد، و او به حفصه گفت: من نظر به حقی که بر تو دارم، به تو دستور میدهم که مرا پس از این مجلست مدح و توصیف نکنی، اما در مورد چشم هایت من مالک آن نیستم، چون اگر میتی به آنچه در وی نیست توصیف گردد ملائک آن را مینویسند.
[۷۵۲] ابن سعد (۳۶۲/۳). [۷۵۳] ابونعیم در حلیة (۳/ ۳۶۵۲).
ابن سعد [۷۵۴] از عبدالملک بن زید و او از پدرش روایت نموده، که گفت: سعیدبن زید س گریه نمود، کسی به او گفت: ای ابو اعور چه تو را میگریاند؟ پاسخ داد: بر اسلام گریه میکنم، چون مرگ عمر س در اسلام رخنه و شکاف به وجود آورده است، رخنه و شکافی که تا روز قیامت بسته نخواهد شد. و از ابووائل روایت است که گفت: عبداللَّه بن مسعود نزد ما آمد و مرگ عمرس را به ما خبر داد، من دیگر هیچ روزی را چون گریه و اندوه وی در آن روز ندیدم، بعد از آن گفت: به خدا سوگند، اگر بدانم که عمر سگی را دوست میداشت، آن را حتماً دوست میدارم، و به خدا سوگند، گمان میکنم که درخت عضاه [۷۵۵] هم فقدان عمر س را احساس نموده است.
[۷۵۴] ۳۷۲/۳. [۷۵۵] هر درخت بزرگ خاردار، واحدش «عضاهه» است. م.
ابن ابی الدنیا از ابوعثمان روایت نموده، که گفت: عمر س را دیدم که وقتی خبر مرگ نعمان [۷۵۶] به او رسید، دست خود را بر سرش گذاشت و شروع به گریستن نمود [۷۵۷].
[۷۵۶] وی نعمان بن مقرن است که در معرکه نهاوند به شهادت رسید. [۷۵۷] این چنین در الکنز (۱۱۷/۸) آمده است.
ابونعیم از ابوالاشعث صنعانی روایت نموده، که گفت: بر صنعا امیری بود، که به او ثمامه بن عدی س گفته میشد - وی از جمله اصحاب بود - ، هنگامی خبر مرگ عثمان س رسید وی گریه نمود و گفت: این همان وقتی است که خلافت نبوت به پایان رسید، و جای خود را به پادشاهی و استبداد داد، کسی که بر چیزی غلبه نماید آن را میخورد [۷۵۸].
و ابن سعد [۷۵۹] از زیدبن علی روایت نموده که: زیدبن ثابت س در روزی که منزل عثمان س محاصره شده بود بر وی گریه مینمود. و از ابوصالح روایت است که گفت: ابوهریره س وقتی حادثه به شهادت رسیدن حضرت عثمان را به یاد میآورد گریه مینمود، افزود: گویی من از ابوهریره میشنوم که میگوید: آه، آه، و به آواز بلند میگرید. و از یحیی بن سعید روایت است که گفت: هنگامی که عثمان س به قتل رسید ابوحمید ساعدی س - که از جمله حاضرین در بدر بود - گفت: بار خدایا، از جانب تو بر من لازم باشد که دیگر اینطور نکنم و آن طور نکنم، و تا تو را ملاقات ننمایم دیگر نخندم.
[۷۵۸] این چنین در منتخب الکنز (۲۷/۵) آمده. و ابن سعد (۸۰/۳) این را به مانند آن روایت نموده است. [۷۵۹] ۸۱/۳.
بزار از ابوسعید س روایت نموده، که گفت: همین که رسول خدا ص را دفن نمودیم قلبهای ما را دگرگون و متغیر یافتیم [۷۶۰]. هیثمی (۳۸/۹) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند.
و نزد ابونعیم [۷۶۱] از ابی بن کعب س روایت است که گفت: تا وقتی ما با پیامبر خداص بودیم با هم متفق بودیم، هنگامی که از ما جدا شد به طرف راست و چپ با هم اختلاف پیدا کردیم، و در روایت دیگری از وی نزد ابونعیم آمده، که گفت: با نبی مان ص بودیم و روهایمان یکی بود، و هنگامی که وی وفات نمود اینطور و اینطور نگاه نمودیم.
و نزد ابن سعد [۷۶۲] از انس بن مالک س روایت است که گفت: هنگامی که روز وفات پیامبر ص فرارسید، همه چیز در مدینه تاریک شده بود، و دستهای مان را هنوز از دفن وی نتکانیده بودیم که قلبهای مان را دگرگون یافتیم. و نزد وی [۷۶۳] همچنان از انس در حدیث هجرت روایت است که گفت: من شاهد وی در روز ورودش به مدینه نزد ما بودم، و هیچ روزی را هرگز نیکوتر و روشنتر از روزی که نزد ما به مدینه وارد شد ندیدم، و شاهد وی در روزی بودم، که در گذشت، و روزی را هرگز بدتر و تاریکتر از روزی که درگذشت دیگر ندیدم.
[۷۶۰] بزار (۸۵۳). [۷۶۱] الحلیه (۲۵۴/۱). [۷۶۲] ۲۷۴/۲. [۷۶۳] ۲۳۴/۱.
ابن سعد [۷۶۴] از انس بن مالک س روایت نموده که: اصحاب شوری جمع شدند هنگامی که ابوطلحه س آنها را و عملکردشان را دید گفت: من از این زیادتر میترسیدم که آنها کار خلافت را به یک دیگر واگذار کنند، تا اینکه آنان برای به دست آوردن آن با هم مسابقه دهند، به خدا سوگند، در هر خانوادهای از مسلمانان با مرگ عمر س نقصی در دین و دنیایشان پیدا شده است.
[۷۶۴] ۳۷۴/۳.
ابونعیم [۷۶۵] از سعدبن ابی وقاص س روایت نموده، که گفت: با پیامبر خدا ص بودیم، و تعدادمان به شش تن میرسید، مشرکین گفتند: اینها را از خود بران، چون اینها اینطور و آنطوراند! میگوید: من بودم، ابن مسعود بود، مردی از هذیل و بلال، و دو مرد دیگری که نامهایشان را فراموش نمودهام، میافزاید: و درباره آن با خودش صحبت نمود، آن گاه خداوند ﻷ نازل نمود:
﴿وَلَا تَطۡرُدِ ٱلَّذِينَ يَدۡعُونَ رَبَّهُم بِٱلۡغَدَوٰةِ وَٱلۡعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجۡهَهُ﴾ [الانغام: ۵۲].
ترجمه: «آنها را که صبح و شام خدا را میخوانند و جز رضای او نظری ندارند، از خود دور مکن» [۷۶۶].
این را حاکم [۷۶۷] از سعد به اختصار روایت نموده، و گفته است: به شرط بخاری و مسلم صحیح است، ولی آنها این را روایت ننمودهاند.
و ابونعیم [۷۶۸] از ابن مسعود س روایت نموده، که گفت: گروهی از بزرگان قریش در حالی از نزد پیامبر خدا ص عبور نمودند، که نزد وی صهیب، بلال، خباب، عمار ش و مانند آنها و گروهی از ضعفای مسلمین حضور داشتند، آنان گفتند: ای پیامبر خدا [۷۶۹]، آیا به اینها در عوض قومت راضی شدهای؟ و آیا ما زیر دست اینها میباشیم؟ آیا اینها همان کسانیاند که خداوند بر آنها منت گذاشته است؟ اینها را از خود بران، ممکن است اگر تو اینها را برانی از تو پیروی کنیم، میگوید: آن گاه خداوند ﻷ نازل نمود:
﴿وَأَنذِرۡ بِهِ ٱلَّذِينَ يَخَافُونَ أَن يُحۡشَرُوٓاْ إِلَىٰ رَبِّهِمۡ﴾ [۷۷۰] تا به این قول خداوند ﴿فَتَكُونَ مِنَ ٱلظَّٰلِمِينَ﴾ [الانعام: ۵۱-۵۲].
ترجمه: «به وسیله این کتاب کسانی را که از حشر شدن نزد پروردگارشان میترسند، بیم ده... در آن صورت تو از ستمگران خواهی بود» [۷۷۱].
[۷۶۵] الحلیه (۳۴۶/۱). [۷۶۶] صحیح. و به مانند آن بشماره (۴۱۳). [۷۶۷] ۳۱۹/۳. [۷۶۸] الحلیه (۳۴۶/۱). [۷۶۹] در هیثمی آمده است: یا محمد، و این درستتر مینماید، چون مشرکین به نبوت پیامبر ص اقرار نداشتند، تا به وی ای پیامبر خدا خطاب نموده باشند. [۷۷۰] صحیح. ابونعیم (۱/ ۳۴۶) احمد (۱/ ۴۲۰) شیخ احمد شاکر آن را صحیح دانسته است. [۷۷۱] این را احمد و طبرانی به مانند آن روایت نمودهاند، و هیثمی (۲۱/۷) میگوید: رجال احمد رجال صحیحاند، غیر از کردوس که ثقه است.
ابویعلی از انس س درباره این قول خداوند: [عبس و تولی] روایت نموده که ابن ام مکتوم س در حالی نزد پیامبر ص آمد که او با ابی بن خلف صحبت مینمود، و پیامبر ص از وی اعراض نمود، آن گاه خداوند ﻷ نازل فرمود:
﴿عَبَسَ وَتَوَلَّىٰٓ ١ أَن جَآءَهُ ٱلۡأَعۡمَىٰ ٢﴾ [عبس: ۱-۲].
ترجمه: «روی ترش نمود و اعراض کرد، به سبب اینکه نابینایی نزد او آمد».
بعد از آن پیامبر ص وی را گرامی میداشت و عزت مینمود [۷۷۲]. و در نزد ابویعلی و ابن جریر از عایشه ل روایت است که گفت: ﴿عَبَسَ وَتَوَلَّىٰٓ ١﴾ درباره ابن ام مکتوم کور نازل شده است، او نزد پیامبر خدا ص آمد، و شروع نموده میگفت: مرا هدایت کن، عایشه ل میافزاید: و نزد پیامبر خدا ص مردی از بزرگان مشرکین بود، میگوید: به همین خاطر پیامبر ص روی خود را از وی میگردانید و به طرف آن دیگری توجه میکرد و میگفت: «آیا در آنچه من میگویم بدیی را میبینی؟» و او میگفت: نه، پس در اینباره نازل شد: ﴿عَبَسَ وَتَوَلَّىٰٓ ١﴾ [۷۷۳]. و ترمذی این حدیث را مانند آن روایت نموده. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۴۷۰/۴) آمده است.
[۷۷۲] صحیح. ابویعلی (۳۲۲۳). [۷۷۳] صحیح. ترمذی (۳۳۳۱) به مانند آن و ابویعلی (۴۸۴۸).
ابونعیم [۷۷۴] از خباب بن ارت س روایت نموده، که گفت: اقرع بن حابس تمیمی و عیینه بن حصن فزاری آمدند، و پیامبر ص را با عمار، صهیب، بلال و خباب بن حارت ش در میان گروهی از ضعفای مؤمنین نشسته یافتند، هنگامی که آنها را دیدند آنان را حقیر شمردند، و با پیامبر ص خلوت نموده گفتند: وفدهای عرب نزد تو میآیند، و ما از اینکه عربها ما را با این غلامها نشسته ببینند حیا و شرم میکنیم، بنابراین وقتی که ما نزد تو آمدیم آنها را از نزد ما بلند کن، رسول خدا ص گفت: «آری»، آنان گفتند: در این باره برای ما نامهای بنویس، آن گاه صحیفه را خواست و علی س را طلب نمود تا آن را بنویسد - و ما در ناحیهای نشسته بودیم - که ناگهان جبرئیل ÷ نازل شد و گفت:
﴿وَلَا تَطۡرُدِ ٱلَّذِينَ يَدۡعُونَ رَبَّهُم بِٱلۡغَدَوٰةِ وَٱلۡعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجۡهَهُۥۖ مَا عَلَيۡكَ مِنۡ حِسَابِهِم مِّن شَيۡءٖ وَمَا مِنۡ حِسَابِكَ عَلَيۡهِم مِّن شَيۡءٖ فَتَطۡرُدَهُمۡ فَتَكُونَ مِنَ ٱلظَّٰلِمِينَ ٥٢ وَكَذَٰلِكَ فَتَنَّا بَعۡضَهُم بِبَعۡضٖ لِّيَقُولُوٓاْ أَهَٰٓؤُلَآءِ مَنَّ ٱللَّهُ عَلَيۡهِم مِّنۢ بَيۡنِنَآۗ أَلَيۡسَ ٱللَّهُ بِأَعۡلَمَ بِٱلشَّٰكِرِينَ ٥٣ وَإِذَا جَآءَكَ ٱلَّذِينَ يُؤۡمِنُونَ بَِٔايَٰتِنَا﴾ [الانعام: ۵۲-۵۴].
ترجمه: «آنان را که صبح و شام پروردگارشان را میخوانند، و رضای او را میطلبند، از خود مران و دور مکن، نه حساب آنان بر توست و نه حساب تو بر آنان، اگر آنان را طرد کنی از ستمگران میباشی. و این چنین بعضی از آنان را با بعض دیگر آزمودیم، تا بگویند: آیا اینان هستند که خداوند از میان ما بر آنان منت گذارده، آیا خداوند شاکران را بهتر نمیشناسد؟! هرگاه کسانی که به آیات ما ایمان دارند نزد تو آیند...».
آن گاه پیامبر خدا ص صحیفه را انداخت و ما را فراخواند و نزدش آمدیم و میگفت «سلام علیکم»، و به وی نزدیک شدیم حتی که زانوهای خویش را به زانویش گذاشتیم، و رسول خدا ص با ما مینشست، و وقتی که میخواست بر خیزد بر میخاست و ما را ترک مینمود، پس خداوند تعالی نازل فرمود:
﴿وَٱصۡبِرۡ نَفۡسَكَ مَعَ ٱلَّذِينَ يَدۡعُونَ رَبَّهُم بِٱلۡغَدَوٰةِ وَٱلۡعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجۡهَهُۥۖ وَلَا تَعۡدُ عَيۡنَاكَ عَنۡهُمۡ﴾ [الکهف: ۲۸].
ترجمه: «با کسانی باش که پروردگار خود را صبح و شام میخوانند، و رضای او را میطلبند، و هرگز چشمهای خود را، به خاطر زینتهای دنیا از آنها بر مگیر».
میگوید: و بعد از آن ما با پیامبر ص مینشستیم، و چون به همان ساعتی میرسیدیم که او در آن بر میخاست، بر میخاستیم و او را وا میگذاشتیم، وگرنه، ابداً تا برخاستن ما بر نمیخواست و صبر مینمود [۷۷۵]. این را ابن ماجه از خباب همانند آن، چنانکه در البدایه (۵۶/۶) آمده، روایت نموده است. و این را ابن ابی شیبه از اقرع بن حابس و عیینه بن حصن همانند آن تا آخر آیه، چنانکه در الکنز (۲۴۵/۱) آمده، روایت نموده، و ما بعد آن را متذکر نشده است.
و ابونعیم [۷۷۶] همچنان از سلمان س روایت میکند که گفت: آنهایی که تازه به اسلام گرویده بودند: [۷۷۷] عیینه بن حصن، اقرع بن حابس و امثال آنها نزد پیامبر خدا ص آمدند و گفتند: ای رسول خدا، اگر خودت در صدر مسجد نشینی و اینها را با بوی پالتوهایشان از ما دور کنی - هدفشان ابوذر، سلمان و فقرای مسلمین ش میباشد، که پالتوهای پشمی بر تن داشتند، و چیزی غیر از آن نزدشان نبود - نزدت مینشینیم و از مخلصان تو میشویم و از تو [علم و احکام] میآموزیم، آن گاه خداوند ﻷ این آیه را نازل نمود:
﴿وَٱتۡلُ مَآ أُوحِيَ إِلَيۡكَ مِن كِتَابِ رَبِّكَۖ لَا مُبَدِّلَ لِكَلِمَٰتِهِۦ وَلَن تَجِدَ مِن دُونِهِۦ مُلۡتَحَدٗا ٢٧ وَٱصۡبِرۡ نَفۡسَكَ مَعَ ٱلَّذِينَ يَدۡعُونَ رَبَّهُم بِٱلۡغَدَوٰةِ وَٱلۡعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجۡهَهُ﴾ تا اینکه به اینجا رسید ﴿نَارًا أَحَاطَ بِهِمۡ سُرَادِقُهَا﴾ [الکهف: ۲۷-۲۹].
ترجمه: «آنچه را به تو از کتاب پروردگار وحی شده تلاوت کن، هیچ چیزی سخنان او را دگرگون نمیسازد، و هرگز ملجأ و پناهگاهی جز او نمییابی. با کسانی باش که پروردگار خود را صبح و شام میخوانند، و رضای او را میطلبند... آتشی که احاطه کند ایشان را سراپردههای آن».
و آنها را به آتش تهدید کرد، آن گاه نبی خدا ص در جستجوی فقرا برخاست، تا اینکه آنان را در آخر مسجد دریافت که خداوند رایاد میکنند، رسول خدا ص گفت: «ستایش خدایی راست، که قبل از وفات دادنم مرا امر نمود تا با گروهی از امتم نفس خود را حبس کنم، زندگی با شماست و مرگ با شماست» [۷۷۸].
[۷۷۴] الحلیه (۱۴۶/۱). [۷۷۵] صحیح. ابونعیم (۱/ ۱۴۶) ابن ماجه (۴۱۲۷) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۷۷۶] ۳۴۵/۱. [۷۷۷] یعنی: مؤلفه القلوب. م. [۷۷۸] ابن جریر در تفسیر خود (۱۵/۱۵۶) ابن عساکر (۶/ ۱۹۹) ابونعیم (۱/ ۳۴۵).
ابن عساکر از مالک از زهری از ابوسلمه بن عبدالرحمن روایت نموده، که گفت: قیس بن مطاطیه به حلقهای آمد که در آن سلمان فارسی، صهیب رومی و بلال حبشی ش تشریف داشتند، و گفت: اینان اوسیها و خزرجیها هستند که به نصرت این مرد برخاستند، اما اینان چه کارهاند؟ آن گاه معاذ س برخاست و گریبان وی را گرفت و او را نزد پیامبر ص آورد و او را از قول وی آگاه نمود، پیامبر خدا ص با خشم در حالی که چادر خود را میکشید برخاست و داخل مسجد شد، و بعد از آن صدا برخاست: (الصلوه جامعه)، و رسول خدا پس از حمد و ثنای خداوند گفت: «ای مردم، پروردگار، پروردگار واحد است، و پدر پدر واحد است، و دین دین واحد است، آگاه باشید، عربی پدر و مادر شما نیست، عربی فقط یک زبان است، کسی که به عربی صحبت و تکلم نماید او عرب است». و معاذ س در حالی که از گریبان وی گرفته بود گفت: ای پیامبر خدا درباره این منافق چه میگویی؟ گفت: «وی را به آتش بگذار». میگوید: بعد او از جمله کسانی بود که مرتد شدند، و در میان افراد مرتد به قتل رسید [۷۷۹]. این چنین در الکنز (۴۶/۷) آمده است.
[۷۷۹] بسیار ضعیف. ابن عساکر (۶/ ۴۵۲) نگا: الضعیفة (۹۲۶).
طبرانی در الصغیر از بریده روایت نموده: که مردی نزد پیامبر ص آمد و گفت: ای پیامبر خدا، من مادرم را بر گردن خود دو فرسخ راه در ریگستان گرم و سوزانی که اگر پارهای از گوشت را در آن میانداختم میپخت حمل نمودم، آیا شکر وی را ادا نمودهام؟ گفت: «ممکن است این برای یکی از احسانهای وی کافی باشد» [۷۸۰]. هیثمی (۱۳۷/۸) میگوید: در این حسن بن ابوجعفر آمده، وی ضعیف میباشد، و نه دروغگو، و لیث بن ابوسلیم مدلس است.
[۷۸۰] ضعیف. طبرانی در الصغیر (۱/ ۹۳) در سند آن حسن بن ابی جعفر و لیث بن ابی سلیم مدلس هستند. نگا: المجمع (۸/ ۱۳۷).
طبرانی در الأوسط از عایشه ل روایت نموده، که گفت: مردی که پیرمردی همراهش بود نزد پیامبر خدا ص آمد، پیامبر ص به او گفت: «ای فلان، این کس که با توست کیست؟» گفت: پدرم، پیامبر ص فرمود: «در پیش روی وی راه مرو، قبل از وی منشین، او را به اسمش صدا مکن ووی را در معرض دشنام قرار مده» [۷۸۱]. هیثمی (۱۳۷/۸) میگوید: در این علی بن سعیدبن بشیر شیخ طبرانی آمده که لین الحدیث میباشد، و ابن دقیق العید نقل نموده، که وی ثقه دانسته شده است. ومحمدبن عروه بن البرند را نشناختم، ولی بقیه رجال وی رجال صحیحاند.
[۷۸۱] ضعیف. طبرانی در اوسط (۴۱۵۹) نگا: المجمع (۸/ ۱۳۷).
طبرانی در الأوسط از ابوغسان ضبّی روایت نموده، که گفت: بیرون آمدم و با پدرم در پشت حره راه میرفتم که ابوهریره س با من روبرو شد و به من گفت: این کیست؟ گفتم: پدرم، گفت: پیش روی پدرت راه مرو، ولی از عقب وی یا در پهلویش راه برو، کسی را مگذار که در میان تو و وی حایل واقع گردد، بالای سقف پدرت راه مرو که او را تحقیر میکنی و استخوانی را که پدرت به طرف آن نگاه نموده است نخور، ممکن است که او اشتهای آن را نموده باشد. هیثمی (۱۳۷/۸) میگوید: ابوغسان و ابوغنم راوی از وی را نشناختم، و بقیه رجال وی ثقهاند.
امامهای شش گانه، غیر ابن ماجه، از عبداللَّه بن عمروبن عاص ب روایت نمودهاند، که گفت: مردی نزد پیامبر ص آمد و از وی برای [رفتن به] جهاد اجازه خواست، پیامبر ص گفت: «آیا پدر و مادرت زنده هستند؟» گفت: آری، پیامبر ص فرمود: «بنابراین در آنها جهاد کن» [۷۸۲]. و در روایتی نزد مسلم آمده که گفت: مردی بهسوی رسول خدا ص روی آورد و گفت: من با تو به هجرت و جهاد بیعت میکنم، و پاداش را از خدا میخواهم، پیامبر ص فرمود: «آیا یکی از والدینت زندهاند؟» گفت: آری، بلکه هردویشان زندهاند، پیامبر ص فرمود: «و اجر و پاداش را از خدا میخواهی» گفت: بلی، فرمود: «بنابراین به طرف پدر و مادرت برگرد و همنشینی با ایشان را نیکودار» [۷۸۳]. و در روایتی از ابوداود آمده که گفت: آمدهام تا با تو بر هجرت بیعت کنم، و پدر و مادرم را در حالی ترک نمودم که گریه میکردند، فرمود: «نزد آنها برگرد و آنها را چنانکه گریاندی بخندان» [۷۸۴]. نزد وی همچنان به روایت از ابوسعید س روایت است که: مردی از اهل یمن بهسوی پیامبر خدا ص هجرت نمود، پیامبر ص به او گفت: «آیا تو کسی را در یمن نداری؟» پاسخ داد: پدر و مادرم هستند. فرمود: «آنها به تو اجازه دادند؟» گفت: نخیر، پیامبر ص فرمود: «بهسوی آنها برگرد، و از ایشان اجازه بخواه، اگر به تو اجازه دادند جهاد کن، و گرنه به آنها نیکی نما» [۷۸۵]. و نزد ابویعلی و طبرانی به اسناد جید از انس س روایت است که گفت: مردی نزد پیامبر خدا ص آمد و گفت: من جهاد را دوست دارم ولی بر آن قادر نیستم، پیامبر ص گفت: «آیا یکی از والدینت باقی هست؟» گفت: مادرم هست، پیامبر ص فرمود: «در حال نیکی به وی، با خدا روبرو شو، و وقتی که این را انجام دادی، تو حاجی، عمره کننده و مجاهد هستی» [۷۸۶]. این چنین در الترغیب (۹۳/۴) آمده است.
[۷۸۲] صحیح. بخاری (۳۰۰۴) مسلم (۲۵۴۹) ابوداوود (۲۵۲۹) و ترمذی (۱۶۷۱) و نسائی (۶/ ۱۰) احمد (۲/ ۱۶۵، ۱۸۸). [۷۸۳] مسلم (۲۵۴۹). [۷۸۴] صحیح. ابوداوود (۲۵۲۸) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۷۸۵] صحیح. ابوداوود (۲۵۱۰). [۷۸۶] ضعیف. ابویعلی (۲۷۶۰) و طبرانی در الصغیر (۱/ ۱۰) آلیانی آن را در ضعیف الترغیب (۱۴۷۵) و الضعیفة (۳۱۹۵) ضعیف دانسته است.
طبرانی از ابوامامه س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص فرمود: «بهسوی این قریه که اهل آن ستمگرند آماده شوید، چون خداوند إن شاءاللَّه آن را برای شما میگشاید - هدف خیبر است - ، و کسی که شترش عاصی و سرکش باشد، یا ضعیف باشد با من بیرون نیاید، ابوهریره س نزد مادرش رفت و گفت: اسباب مرا آماده کن، چون پیامبر خدا ص به جهاد [۷۸۷] (برای جنگ) دستور داده است، مادرش گفت: میروی، و خودت میدانی که من بدون تو داخل نمیشوم! گفت: من از پیامبر خدا ص تخلف نمیکنم، آن گاه مادرش پستانهای خود را بیرون آورد و ابوهریره را به شیری که از آن مکیده بود سوگند داد، بعد مخفیانه نزد رسول خدا ص آمد، و قضیه را به وی یادآوری نمود، پیامبر ص گفت: «برو مشکلت حل کرده شد». بعد از آن ابوهریره آمد، و پیامبر خدا ص از وی روگردان شد، گفت: ای پیامبر خدا، من روی گردانیدنت را نسبت به خود احساس میکنم، و این بدون رسیدن چیزی از من به تو نیست، گفت: «تو کسی هستی که مادرت تو را سوگند داد، و پستانهای خود را بیرون آورد، و به شیری که از آن مکیده بودی سوگندت داد! آیا یکی از شما بر این باور است، که اگر نزد پدر و مادر، یا یکی از آنها باشد در راه خدا نیست؟ بلکه او وقتی به آنها نیکی کند، و حقشان را ادا نماید در راه خداست». ابوهریره س میگوید: بعد از آن من دو سال بدون شرکت و سهمگیری در غزوات باقی ماندم، تا اینکه او درگذشت... [۷۸۸] و حدیث را متذکر شده [۷۸۹].
[۷۸۷] ممکن است درست «جهاز» باشد که «آمادگی» برای جنگ را افاده میکند. [۷۸۸] ضعیف. طبرانی (۸/ ۲۸۲) نگا: المجمع (۵/ ۳۲۳)، (۶/ ۱۴۷). [۷۸۹] هیثمی (۳۲۳/۵) میگوید: در این علی بن یزید الهانی آمده، و ضعیف میباشد.
طبرانی از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص در سقایه [۷۹۰] قرار داشت، که زنی فرزند خود را گرفته نزد وی آمد و گفت: این پسرم میخواهد به جنگ برود، ومن او را نمیگذارم، پیامبر ص فرمود: «از مادرت تا وقتی که به تو اجازه نداده، یا مرگ وی را نبرده است دور مشو، چون در این عمل پاداشت بزرگتر است» [۷۹۱]. و نزد وی همچنان از او روایت است که گفت: مردی با مادرش نزد پیامبر ص آمدند، آن مرد خواهان رفتن به جهاد بود، و مادرش او را نمیگذاشت، پیامبر ص فرمود: «نزد مادرت باش، چون برای تو در بودن نزد وی همانقدر پاداش و اجر است که برایت در جهاد میباشد» [۷۹۲]. چنانکه هیثمی و در هردو اسناد رشدین بن کریب آمده، و ضعیف میباشد. گفته است. ونزد وی همچنان از طلحه بن معاویه سلمی س روایت است، که گفت: نزد پیامبر ص آمدم و گفتم: ای پیامبر خدا، من میخواهم در راه خدا جهاد کنم، گفت: «مادرت زنده است؟» گفتم: بلی، پیامبر ص فرمود: «پای وی را محکم بگیر، که آنجا جنت را مییابی» [۷۹۳]. هیثمی (۱۳۸/۸) میگوید: این را طبرانی از ابن اسحاق روایت نموده، و وی مدلس میباشد، و او از محمدبن طلحه روایت کرده که وی را نشناختم، و بقیه رجال وی رجال صحیحاند.
و نزد وی همچنان از معاویه بن جاهمه از پدرش س روایت است که گفت: نزد پیامبر خدا ص برای مشورت خواستن در جهاد آمدم، پیامبر ص گفت: «آیا پدر و مادر داری؟» پاسخ دادم: آری، پیامبر ص فرمود: «ملازمت آنها را کن، که جنت زیر قدمهای آنان است» [۷۹۴]. هیثمی (۱۳۸/۸) میگوید: رجال وی ثقهاند. و ابن سعد (۱۷/۴) این را از معاویه بن جاهمه سلمی روایت نموده که: جاهمه نزد پیامبر ص آمد و گفت: ای پیامبر خدا، خواستم به جنگ بروم، و آمدم تا از تو در این مورد مشورت بخواهم، گفت: «آیا مادر داری؟» گفت: آری، فرمود: «ملازمت وی راکن، که جنت زیر پای اوست»، باز برای دومین و سومین بار و در جاهای مختلف و همانند این قول.
و ابویعلی از نعیم مولای ام سلمه ل روایت نموده، که گفت: ابن عمر ب به خاطر ادای حج بیرون آمد، وقتی در میان مکه و مدینه رسید به درختی برخورد و آن را شناخت و در زیرش نشست، بعد از آن گفت: پیامبر خدا ص را در زیر این درخت دیدم، آن گاه مرد جوانی از این سیل برد آمد و نزد پیامبر خدا ص ایستاد و گفت: ای رسول خدا، من آمدهام تا با تو در راه خدا جهاد کنم، و به این وسیله رضای خدا و دار آخرت را میطلبم، پیامبر ص فرمود: «پدر و مادرت هردو زنده هستند؟» گفت: آری، فرمود: «بنابراین برگرد، و به آنها نیکی کن» و او از همان جایی که آمده بود، به همان جا برگشت [۷۹۵]. هیثمی (۱۳۸/۸) میگوید: در این حدیث ابن اسحاق که مدلس ثقه میباشد آمده، و بقیه رجال وی رجال صحیحاند، اگر مولای ام سلمه ناعم باشد، و همین [که وی ناعم است]درست است، ولی اگر نعیم باشد وی را نمیشناسم.
[۷۹۰] مکانی است در مکه. [۷۹۱] ضعیف. طبرانی (۱۱/ ۴۱۱) در سند آن رشدین بن کریب است که چنانکه در التقریب (۱/ ۲۵۱) آمده ضعیف است. [۷۹۲] ضعیف. طبرانی (۱۱/ ۴۱۰) در سند آن رشدین است. [۷۹۳] صحیح بر اساس شواهد آن. طبرانی (۸/ ۳۱۱) نگا: الارواء (۱۱۹۹). [۷۹۴] صحیح بر اساس شواهد آن. طبرانی (۲/ ۲۸۹) احمد (۳/ ۴۲۹) نگا: الارواء (۱۱۹۹). [۷۹۵] صحیح. حاکم (۳/ ۱۴۲) طبرانی (۳/ ۳۶) بیهقی (۷/ ۱۱۴) ابونعیم (۲/ ۳۴) نگا: صحیح الجامع (۴۶۲۷).
بیهقی از حسن بن حسن و او از پدرش روایت نموده که: عمربن خطاب ام کلثوم را خواستگاری نمود، علی س به او گفت: وی کوچک است، عمر س گفت: از پیامبر خداص شنیدم که میگفت: «هر سبب و نسب در روز قیامت جز سبب و نسب من قطع میشود»، و من دوست دارم، تا برایم از رسول خدا ص سبب و نسبی باشد، آن گاه علی س به حسن و حسین ش گفت: برای عمویتان [خواهر خود را] به نکاح دهید، آن دو گفتند: این زنی است از جمله زنان و کسی را برای خود انتخاب میکند. آن گاه علی س با خشم برخاست، و حسن پیراهن وی را گرفت و گفت: ای پدرم من تحمل دوری تو را ندارم، میگوید: پس آنها [او را] به نکاح عمر س درآوردند [۷۹۶]. این چنین در الکنز (۲۹۶/۸) آمده است.
[۷۹۶] ضعیف. طبرانی (۳/ ۳۴) در آن ناشناختگی (جهالت) است.
ابن سعد (۹۴/۴) از محمدبن سیرین روایت نموده، که گفت: درخت خرما در زمان عثمان س به هزار درهم رسید، میگوید: اسامه س به طرف درخت خرمایی رفت و آن را شکافت و روغنش را بیرون آورد، و آن را به مادرش خورانید، به او گفتند: چه تو را به این کار وا میدارد در حالی که میبینی درخت خرما به هزار درهم رسیده است؟ گفت: مادرم این را از من خواست، او هر چیزی را که از من بخواهد و من بر آن قادر باشم، آن را برایش انجام میدهم.
طبرانی از عبداللَّه بن عمرو ب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص را بر منبر دیدم که برای مردم صحبت مینمود، در این موقع حسین بن علی ب در حالی بیرون آمد که پارچهای بر گردنش بود و آن را میکشید، وی در آن گیر کرد و به صورت افتاد، و پیامبر ص از منبر به قصد گرفتن وی پایین آمد، هنگامی که مردم وی را دیدند، طفل را گرفته برایش آوردند، پیامبر ص او را گرفت و با خود برداشت و گفت: «خداوند شیطان را بکشد! هر فرزند فتنه است، به خدا سوگند، تا اینکه وی برایم آورده نشد، من ندانستم که از منبر پایین شدهام» [۷۹۷].
[۷۹۷] هیثمی (۱۵۵/۸) میگوید: این را طبرانی از شیخ خود حسن روایت نموده، و او را [به پدرش] نسبت نداده و او از عبداللَّه بن علی جارودی روایت کرده، و من آن دو را نشناختم، و بقیه رجال وی ثقهاند.
بزار از ابوسعید س روایت نموده، که گفت: حسن س در حالی نزد پیامبر خدا ص آمد که وی در سجده بود، و بر پشتش سوار گردید، پیامبر خدا ص او را با دست خود محکم گرفت و ایستاد، و باز رکوع نمود و حسن بر پشتش ایستاد، هنگامی که برخاست وی را رها نمود و او رفت [۷۹۸]. هیثمی (۱۷۵/۹) میگوید: این را بزار روایت نموده و در اسناد آن اختلاف است.
و نزد طبرانی از زبیر س روایت است که گفت: رسول خدا ص را در سجده دیدم، در این اثنا حسن بن علی ب آمد و بر پشت وی سوار شد، و پیامبر ص وی را تا اینکه خودش پایین نشد پایین ننمود، و پیامبر ص پاهای خود را برای وی گشاده مینمود، و او از یک طرف داخل میشد و از طرف دیگر بیرون میگردید [۷۹۹]. هیثمی (۱۷۵/۹) گفته است: در این حال علی بن عابس آمده، و ضعیف میباشد. و نزد بزار از بهی روایت است که گفت: به عبداللَّه بن زبیر ب گفتم: مرا از شبیهترین مردم به پیامبر خدا ص خبر بده، گفت: حسن بن علی ب شبیهترین مردم به پیامبر خدا ص و محبوبترین آنها نزد وی بود، وی میآمد و پیامبر ص در سجده میبود، و بر پشت وی سوار میشد، و پیامبر ص تا پاین نیاوردن وی بر نمیخاست، ومی آمد و در زیر شکم وی داخل میشد، و پیامبر ص پاهای خود را به او گشاده مینمود تا بیرون شود [۸۰۰]. هیثمی (۱۷۶/۹) میگوید: در این علی بن عابس آمده، و ضعیف میباشد.
و در نزد ابویعلی از عبداللَّه بن مسعود س روایت است که گفت: رسول خدا ص نماز میخواند، و وقتی که به سجده میرفت، حسن و حسین ب بر پشت وی میپریدند، و وقتی میخواستند آنها را منع نمایند، بهسوی آنها اشاره مینمود که آن دو را بگذارید، و هنگامی که نماز را تمام مینمود آنها را بر زانوی خود گذاشته میگرفت: «کسی که مرا دوست دارد، باید این دو را دوست داشته باشد» [۸۰۱]. هیثمی (۱۷۹/۹) میگوید: این را ابویعلی و بزار روایت نمودهاند، و بزار گفته است: وقتی که نماز را تمام مینمود، آنها را در آغوش خود میگرفت. و طبرانی این را به اختصار روایت نموده، و رجال ابویعلی ثقهاند، و در بعضیشان اختلاف است.
و نزد ابویعلی از انس س روایت است که گفت: پیامبر خدا ص سجده مینمود، و حسن یا حسین ب میآمد [۸۰۲] و بر پشت وی سوار میشد و او سجده را طولانی مینمود، گفته میشد: ای نبی خدا، سجده را طولانی نمودی؟ میگفت: «پسرم مرا سوار شده بود و نپسندیدم که او را به عجله دور کنم» [۸۰۳]. هیثمی (۱۸۱/۹) میگوید: در این محمدبن ذکوان آمده، وی را ابن حبان ثقه دانسته، و غیر وی ضعیفش دانستهاند، و بقیه رجال آن رجال صحیحاند.
[۷۹۸] ضعیف. بزار (۲۶۳۸) نگا: المجمع (۹/ ۱۷۵). [۷۹۹] ضعیف. چنانکه هیثمی (۹/ ۱۷۵) می¬گوید. [۸۰۰] ضعیف. بزار (۲۶۳۷) در سند آن علی بن عابس ضعیف است. نگا: المجمع (۹/ ۱۷۶). [۸۰۱] حسن. ابویعلی (۵۰۱۷، ۵۳۶۸). [۸۰۲] شاید درست همینطور باشد، و در اصل حسن حسین آمده است. [۸۰۳] حسن لغیره. ابویعلی (۳۴۲۸) در سند آن محمد بن ذکوان ضعیف است اما حدیث قبل و بعد شاهد آن است. نگا: المطالب العالیة (۳۹۹۸).
بخاری [۸۰۴] از ابوقتاده س روایت نموده، که گفت: پیامبر ص در حالی نزد ما بیرون شد، که امامه بنت ابی عاص ب بر شانهاش بود، بعد نماز گزارد، وقتی رکوع مینمود او را میگذاشت، و وقتی بلند میشد او را بلند مینمود [۸۰۵]. و ابن سعد (۳۹/۸) از ابوقتاده مانند این را روایت نموده است.
[۸۰۴] ۸۸۷/۲. [۸۰۵] بخاری (۵۱۶) مسلم (۵۴۳).
احمد از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: پیامبر ص در حالی نزد ما آمد که حسن و حسین علیهماالسلام همراهش بودند، یکی از آنها بر یک شانه وی و دیگری بر شانه دیگر وی قرار داشتند، گاهی این را میبوسید و گاهی آن را، تا اینکه نزد ما رسید، مردی گفت: ای پیامبر خدا، تو این دو را دوست میداری! فرمود: «کسی که این دو را دوست داشته باشد، مرا دوست داشته است، و کسی که این دو را بد ببیند، مرا بد دیده است» [۸۰۶]. هیثمی (۱۷۹/۹) میگوید: این را احمد روایت نموده، و رجال وی ثقهاند، ولی درباره بعضیها اختلاف است، و بزار هم این را روایت کرده، و ابن مجاه این را به اختصار روایت نموده است.
[۸۰۶] صحیح. احمد (۲/ ۲۸۸، ۴۴۰) حاکم (۳/ ۱۶۶) و طبرانی (۳/ ۴۰).
احمد از معاویه س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص را دیدم که زبان حسن بن علی ب را - یا گفت لبش را - میبوسید، و هرگز زبان یا لبهایی را که پیامبر خدا ص بوسیده باشد عذاب نمیرسد [۸۰۷]. هیثمی (۱۷۷/۹) میگوید: رجال وی رجال صحیحاند غیر عبدالرحمن بن ابی عوف که ثقه میباشد.
[۸۰۷] صحیح. احمد (۴/ ۹۳).
طبرانی از سائب بن یزید س روایت نموده که: پیامبر ص حسن س را بوسید، و اقرع بن حابس س به او گفت: برای من ده پسر به دنیا آمده است، ولی یکی از آنها را هم نبوسیدهام، پیامبر ص فرمود: «کسی که بر مردم رحم نمیکند، خداوند بر وی رحم نمینماید». هیثمی (۱۵۶/۸) میگوید رجال وی ثقهاند [۸۰۸]. و بخاری (۸۸۷/۲) این را از ابوهریره س به مانند آن روایت نموده است.
[۸۰۸] بخاری (۵۹۹۷) از حدیث ابی هریره. طبرانی آن را از سائب (۷/ ۱۶) روایت کرده است.
نزد بزار از اسود بن خلف س از پیامبر ص روایت است که: وی حسن را گرفت و بوسید، بعد از آن به آنها پشت کرد وگفت: «فرزند مایه بخیلی، نادانی و ترس است» [۸۰۹]. رجال آن، چنان که هیثمی (۱۵۵/۸) میگوید: ثقهاند. و بخاری [۸۱۰] از انس س روایت نموده، که گفت: پیامبر ص مهربانترین مردم برای عیال خود بود، و پسری [۸۱۱] داشت و آن را برای شیر دهندهای در گوشهای از مدینه داده بود، شوهر آن زن آهنگر بود، و ما هرگاهی نزد وی میآمدیم، خانهاش پر از دود [۸۱۲] بود، بعد پیامبر ص پسرش را میبوسید، و بویش مینمود [۸۱۳]. ابن سعد (۸۷/۱) مانند این را از انس س روایت نموده است.
[۸۰۹] صحیح. بزار (۱۱۹۱) آلیانی آن را در صحیح الجامع (۱۹۹۰) صحیح دانسته است. [۸۱۰] الأدب (ص۵۶). [۸۱۱] وی ابراهیم است. [۸۱۲] اذخر: گیاهی که بوی مطبوع دارد. [۸۱۳] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۳۷۶) و آلبانی آن را صحیح دانسته است.
بزار از انس س روایت نموده که: زنی نزد عایشه ل رفت، و دو دخترش همراهش بودند، میگوید: و عایشه ل به اوسه دانه خرما داد، و آن زن به هر یک از دو دخترش یک دانه خرما را داد، و بعد آن یک دانه خرمای دیگر را گرفت تا در دهن خود بگذارد، میگوید: اطفال به طرف وی نگاه نمودند، میافزاید: آن گاه وی آن خرما را دو شق نموده، و به هر یک از آنها نصف آن را داد و بیرون رفت، بعد پیامبر خدا ص وارد شد و عایشه عملکرد آن زن را برایش بازگو نمود، پیامبر ص فرمود: «وی به این عمل داخل جنت شد» [۸۱۴].
ونزد طبرانی در الصغیر و الکبیر از حسن بن علی ب روایت است که گفت: زنی با دو فرزندش نزد پیامبر خدا ص آمد، و از وی چیزی خواست، پیامبر ص به او سه دانه خرما داد، به هر یکشان یک خرما، بعد آن زن برای هر یک از آنها یک خرما داد، و آن دو حق خود را خوردند و به طرف مادر خویش نگاه کردند، و مادرشان آن یک خرما را [که حق خودش بود و باقی مانده بود] نیز دو شق نمود، و به هر یک از آنها نصف خرما را داد، آن گاه پیامبر خدا ص گفت: «خداوند وی را به خاطر رحمت وی بر دو فرزندانش رحم نمود» [۸۱۵]. هیثمی (۱۵۸/۸) میگوید: در این خدیج بن معاویه جعفی آمده و ضعیف میباشد.
و بخاری [۸۱۶] از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: مردی در حالی نزد پیامبر ص آمد که طفلی همراهش بود، و او را در آغوش میکشید، پیامبر ص گفت: «آیا بر وی مهربانی و رحمت میکنی؟» گفت: آری، پیامبر ص فرمود: «خداوند بر تو مهربانتر از تو بر این است، و او مهربانترین مهربانان است» [۸۱۷].
و بزار از انس س روایت نموده که: مردی نزد پیامبر ص بود، و یکی از فرزندانش نزدش آمد، او وی را بوسید و بر روی پای خود نشاند، بعد دختر وی نیز نزدش آمد، و او وی را در پیش روی خود نشاند، پیامبر ص فرمود: «چرا در میانشان مساوات ننمودی؟» [۸۱۸]. هیثمی (۱۵۶/۸) میگوید: این را بزار روایت نموده، و گفته است: بعضی از اصحاب ما برای ما حدیث بیان نمودند، و از وی نام نبرده است، و بقیه رجال وی ثقهاند.
[۸۱۴] ضعیف. بزار (۱۸۹۰) در سند آن مشکل جهالت وجود دارد نگا: المجمع (۸/ ۱۵۸). [۸۱۵] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۳/ ۷۸) و الصغیر (۸۳۶) در سند آن خدیج بن معاویة ضعیف است: المجمع (۸/ ۱۵۸). [۸۱۶] الأدب (ص۵۶). [۸۱۷] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۳۷۷) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۸۱۸] ضعیف. بزار (۱۸۹۳) در سند آن جهالت است. نگا: المجمع (۸/ ۱۵۶).
طبرانی از معاویه بن حیده س روایت نموده، که گفت: گفتم: ای پیامبر خدا حق همسایهام چیست؟ فرمود: «اگر مریض شد از وی عیادت کنی، اگر درگذشت در تشییع جنازه وی سهیم گردی، اگر از تو قرض خواست به او قرض بدهی، اگر فقیر شد و حالتش بد گردید او را بپوشانی، اگر خیری به وی رسید برای او تبریکی بفرستی، اگر مصیبتی به وی رسید به او تعزیت بگویی، منزل خود را از منزل وی بلندتر نسازی که باد را بهسوی او ببندی و او را به بوی دیگت اذیت نکنی مگر اینکه از آن برای او بفرستی» [۸۱۹]. هیثمی (۱۶۵/۸) میگوید: در این ابوبکر هذلی آمده و ضعیف میباشد. و این را بیهقی در شعب الایمان از معاویه س به مانند آن روایت نموده، مگر در روایت وی آمده است: «و اگر برهنه شد وی را بپوشانی»، چنان که در الکنز (۴۴/۵) آمده است.
[۸۱۹] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۱۹/ ۴۱۹) ضعیف الجامع (۲۷۲۸) و المجمع (۸/ ۱۶۵).
ابونعیم در المعرفه از محمد بن عبداللَّه بن سلام س روایت نموده که: وی نزد پیامبر خدا ص آمد و گفت: همسایهام مرا اذیت نموده است، پیامبر ص گفت: «صبر کن»، باز برای دومین بار نزد وی آمد و گفت: همسایهام مرا اذیت کرده است، پیامبر ص گفت: «صبر کن»، باز برای بار سوم آمد و گفت: همسایهام مرا اذیت نموده است، پیامبر ص فرمود: «بهسوی متاع [۸۲۰] خود رفته و آن را در کوچه بینداز، و وقتی کسی نزدت آمد بگو: همسایهام مرا اذیت نموده است، به این صورت لعنت بر وی متحقق میگردد. کسی که به خدا و روز آخرت ایمان دارد، باید همسایه خود را عزت کند، و کسی که به خدا و روز آخرت ایمان دارد، باید مهمان خود را عزت نماید، و کسی که به خدا و روز آخرت ایمان دارد، سخن خیر بگوید، یا خاموش باشد» [۸۲۱].
[۸۲۰] هدف وسایل و اسباب منزل است، و از همین حدیث میتوانیم اهمیت رأی عمومی مردم، و توجه و عنایت پیامبر ص را به آن به درستی درک کنیم، موضوعی که در جهان کنونی از اهمیت به سزایی برخوردار است. م. [۸۲۱] این چنین در الکنز (۴۴/۵) آمده است.
طبرانی در الأوسط از عبداللَّه بن عمر ب روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص برای غزوهای بیرون رفت و گفت: «امروز کسی که همسایه خود را اذیت نموده باشد ما را همراهی نکند»، مردی از قوم گفت: من در کنار بوستان همسایهام بول نمودم، گفت: «امروز ما را همراهی مکن» [۸۲۲]. هیثمی (۱۷۰/۸) میگوید: در این یحیی بن عبدالحمید حمّانی آمده و ضعیف میباشد.
[۸۲۲] ضعیف. طبرانی در الاوسط (۱۴۷۹) در سند آن یحیی بن عبدالحمید الحمانی ضعیف است چنانکه هیثمی (۸/ ۱۷۰) می¬گوید.
احمد و طبرانی ازمقداد بن اسود س روایت نمودهاند که گفت: رسول خدا ص به اصحاب خود گفت: «درباره زنا چه میگویید؟» گفتند: حرام است، خدا و رسولش آن راحرام گردانیدهاند، و تا روز قیامت حرام است. میگوید: آن گاه پیامبر خدا ص به اصحاب خود فرمود: «اگر انسان با ده زن زنا کند، از زنا به زن همسایهاش بر وی آسانتر است» [۸۲۳]، میگوید: پیامبر ص بعد از آن گفت: «درباره سرقت چه میگویید؟» گفتند: خدا و رسولش آن را حرام نمودهاند، بنابراین آن حرام است، گفت: «اگر انسان از ده خانه سرقت نماید، از سرقت نمودن از همسایه بر وی آسانتر است» [۸۲۴]. هیثمی (۱۶۸/۸) میگوید: این را احمد و طبرانی در الکبیر و الأوسط روایت نمودهاند، و رجال آن ثقهاند.
[۸۲۳] یعنی گناه زنا با زن همسایه از زنا نمودن با ده زن دیگر زیادتر، و عذاب آن شدیدتر است. م. [۸۲۴] صحیح. احمد (۶/ ۸) بخاری در ادب المفرد (۱۰۳) و تاریخ کبیر (۸/ ۵۴) و آلبانی آن را صحیح دانسته است. نگا: صحیح الجامع (۵۰۴۳) و الضعیفة (۶۵).
احمد و طبرانی که لفظ از طبرانی است از مطرب بن عبداللَّه س روایت نمودهاند که گفت: از ابوذر حدیثی به من میرسید، و علاقهمند بودم تا وی را ملاقات کنم، بعد با وی ملاقات نمودم و گفتم: ای ابوذر، حدیثت به من میرسید و علاقمند بودم تا تو را ملاقات کنم، گفت: آه، چقدر خوب [۸۲۵] ! حالا که مرا ملاقات نمودی آن را در میان بگذار. گفتم: حدیثی به من رسیده، که رسول خدا ص آن را برایت گفته است: «خداوند ﻷ سه تن را دوست میدارد، و سه تن را بد میبیند»، گفت: درباره خود فکر نمیکنم که بر پیامبر خدا ص دروغ بگویم. میگوید: گفتم: این سه تن که خداوند ﻷ آنها را دوست میدارد کیاند؟ گفت: «مردی که در راه خدا با صبر و نیت ثواب جنگید، تا اینکه به قتل رسید»، و این را شما نزدتان در کتاب خداوند ﻷ مییابید، بعد از آن تلاوت نمود:
﴿إِنَّ ٱللَّهَ يُحِبُّ ٱلَّذِينَ يُقَٰتِلُونَ فِي سَبِيلِهِۦ صَفّٗا كَأَنَّهُم بُنۡيَٰنٞ مَّرۡصُوصٞ ٤﴾ [الصف: ۴].
ترجمه: «خداوند کسانی را دوست میدارد، که در راه او همچون بنیان آهنین پیکار میکنند».
گفتم: و دیگر کی؟ گفت: «مردی که همسایه بدی دارد، و او را اذیت مینماید، و او بر اذیت وی صبر میکند تا اینکه خداوند چاره وی را از طرف او به زندگی با مرگ نماید»... و حدیث را متذکر شده [۸۲۶]. هیثمی (۱۷۱/۸) میگوید: اسناد طبرانی و یکی از اسنادهای احمد رجالشان رجال صحیحاند، و این را نسائی و غیر وی بدون ذکر همسایه روایت نمودهاند. ابن المبارک، ابوعبید در الغریب، خرائطی و عبدالرزاق از عبدالرحمن بن قاسم و او از پدرش روایت نمودهاند که: ابوبکر در حالی از نزد عبدالرحمن بن ابی بکر ب عبور نمود، که وی با یکی از همسایههای خود در ستیز و مخاصمه بود، ابوبکر گفت: با همسایه ات مخاصمه مکن، چون این باقی میماند و مردم میروند. این چنین در الکنز (۴۴/۵) آمده است.
[۸۲۵] در نص: «لله تبارک و تعالی ابوک!» آمده و این کلامی است که در وقت توصیف و تعجب از یک شخص گفته میشود و معنای تحت اللفظی آن مراد نمیباشد بلکه مرادش چنین است: چقدر شخص خوب و انسان خوب هستی. م. [۸۲۶] صحیح. احمد (۵/ ۱۵۳) طبرانی (۲/ ۱۶۱) حاکم (۲/ ۸۹) آلبانی آن را در صحیح الترغیب (۱۷۹۱) و (۲۵۶۹) و الصحیحة (۶۵) صحیح دانسته است.
طبرانی از رباح بن ربیع س روایت نموده، که گفت: با پیامبر ص غزا نمودیم - و برای هر سه نفر ما یک شتر بود، که در صحراها دو تن بر آن سوار میشد، و سومی آن را از جلو میکشید، و در کوهها پایین میشدیم - و پیامبر خدا ص در حالی از پهلوی من گذشت که پیاده راه میرفتم، به من گفت: «ای رباح تو را پیاده میبینم»، گفتم: همین ساعت پیاده شدم، و این دو رفیقم سوار شدهاند، او از نزد رفیقهای من گذشت، و آن دو شتر خود را خوابانیدند، و از آن پایین آمدند، هنگامی که من به آنها رسیدم گفتند: جلوی این شتر سوار شو، و تا بازگشت بر آن سوار باش، و من و همراهم به نوبت سوار میشویم، گفتم: چرا؟ آن دو گفتند: پیامبر خدا ص فرمود: «شما دو تن رفیق صالحی دارید، بنابراین همراهی و صحبت وی را نیکو دارید» [۸۲۷]. این چنین در الکنز (۴۲/۵) آمده است.
[۸۲۷] ضعیف. طبرانی (۵/ ۷۲) احمد (۱/ ۱۵۱) نسائی (۳/ ۲۰۷) آلبانی آن را در ضعیف نسائی (۹۸) ضعیف دانسته است. نگا: المجمع (۹/ ۱۴۲).
خطیب در المتفق از عمرو بن مخراق روایت نموده، که گفت: از کنار عایشه ل مرد با وقاری گذشت، و عایشه ل در حال خوردن بود، آن مرد را فراخواند و او با وی نشست، و دیگری گذشت و به او تکه نانی را داد، [در این باره] به او گفته شد، پاسخ داد: پیامبر خدا ص ما را دستور داده است تا مردم را در جایگاههایشان قراردهیم [۸۲۸]. این چنین در الکنز (۱۴۲/۲) آمده است. و این را همچنان ابوداود در السنن، ابن خزیمه در صحیح خود، بزار، ابویعل، ابونعیم در المستخرج، بیهقی در الأدب و عسکری در الأمثال از طریق میمون بن ابی شبیب روایت نمودهاند که گفت: فقیری نزد عایشه ل آمد، و او به وی به دادن قرص نانی امر نمود، و مرد با وقاری آمد و او وی را با خود نشاند، به او گفته شد: چرا این کار را نمودی؟ گفت: [پیامبر خدا ص] ما را دستور داده است... و حدیث را متذکر شده، و لفظ ابونعیم در الحلیه [۸۲۹] چنین است که: عایشه ل در سفری بود، و برای گروهی از قریش دستور غذای ظهر را داد، آن گاه مرد غنی و باوقاری آمد، عایشه ل گفت: وی را فراخوانید، و آن مرد پایین آمد و خورد و رفت، و بعد سائلی آمد، و عایشه ل دستور داد تا به وی قرص نانی داده شود به او گفتند: ما را امر نمودی تا این غنی را فراخوانیم، و برای این مسائل اعطای قرص نانی را امر نمودی! گفت: [در مقابل] این غنی برای ما زیبنده و مناسب همان بود که آن را با وی انجام دادیم و اما این فقیر سئوال نمود، و من به او به آنچه که وی را راضی میسازد راهنمایی کردم، و پیامبر خدا ص ما را دستور داده است... و حدیث رامتذکر شده. و حاکم این حدیث را معرفة علوم الحدیث، صحیح دانسته، و همچنان غیر از وی، ولی تصحیح وی به سبب منقطع بودن، و اختلافبر راوی آن در مرفوع نمودن حدیث مردود شمرده شده، سخاوتی میگوید: بالجمله حدیث عایشه ل حسن است. این چنین در شرح الإحیاء زبیدی (۲۶۵/۵) آمده است، و در ما قبل گذشت که: علی س برای مردم جامهای و صد دینار داد، به او گفته شد، پاسخ داد: از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «مردم را در جایگاههایشان قرار دهید، و این منزلت این مرد نزد من است» [۸۳۰].
[۸۲۸] ضعیف. ابوداوود (۴۸۴۲) ابویعلی (۴۸۲۶) آلبانی آن را در ضعیف الجامع (۱۳۴۴) ضعیف دانسته است که به علت انقطاع است. [۸۲۹] ۳۷۹/۴. [۸۳۰] بسیار ضعیف. ابن عساکر (۱۲/ ۲۰۰/ ۱) در سند آن اصبع بن نباته است که متروک و متهم به دروغ است. سلامه الکندی هم گو اینکه مجهول باشد. نگا: الضعیفة (۱۸۹۴) مسلم آن را در صحیح خود بطور معلق روایت کرده و به ضعف آن اشاره کرده است.
طبرانی در الکبیر والأوسط - که راویان یکی از اسنادهای الکبیر در صحیح مورد اعتبار و قابل حجت آوردهاند - از غر - اغر مزینه - روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص به من یک پیمانه خرما امر نمود که نزد مردی از انصار بود، وی مرا در اعطای آن معطل ساخت، و من در ارتباط با وی با پیامبر خدا ص صحبت نمودم، «ای ابوبکر صبحگاهان برو و خرمای وی را برایش بگیر»، و ابوبکر س [حاضر بودن] بعد از نماز صبح در مسجد را با من وعده گذاشت، و او را در همان جایی یافتم که مرا وعده نموده بود، و هردو به راه افتادیم، و هر گاهی که ابوبکر را مردی از دور میدید به او سلام میکرد، آنگاه ابوبکر گفت: آیا فضایلی را که قوم به سبب سلام دادن بر تو به دست میآورند نمیبینی، بعد از این هیچ کس در سلام دادن بر تو سبقت نکند. بعد از آن وقتی مردی از دور آشکار میشد، قبل از اینکه او به ما سلام کند، به او سلام میدادیم [۸۳۱]. این چنین در الترغیب (۲۰۶/۴) آمده است. و این را همچنان بخاری در الأدب (ص۱۴۵) و ابن جریر و ابونعیم و خرائطی، چنانکه الکنز (۵۲/۵) آمده، روایت نمودهاند.
و نزد ابن ابی شیبه از زهره بن خمیصه س روایت است که گفت: من پشت سر ابوبکر س سوار بودم، ووقتی از کنار گروهی میگذشتیم و بر آنها سلام میدادیم، آنها بیشتر از سلام ما به ما جواب میدادند، ابوبکر س گفت: از ابتدای امروز مردم بر ما غالب بودهاند، و در لفظی آمده است: امروز مردم نسبت به ما خیر زیادی را نصیب شدند.
و نزد بخاری در الأدب از عمر س روایت است که گفت: من در عقب ابوبکر س سوار بودم، و او بر گروهی میگذشت و میگفت: السلام علیکم، میگفتند: السلام علیکم و رحمه اللَّه و برکاته، ابوبکر گفت: امروز مردم نسبت به ما خیر زیادی را نصیب شدند [۸۳۲]. این چنین در الکنز (۵۳ ۵۲/۵) آمده است.
[۸۳۱] حسن. طبرانی در الکبیر (۱/ ۳۰۰) و بخاری در ادب المفرد (۹۸۴) و آلبانی آن در در صحیح الادب (۷۵۵) و صحیح الترغیب (۲۷۰۲) حسن دانسته است. [۸۳۲] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۹۸۷) و آلبانی آن را در صحیح الادب (۷۵۸) صحیح دانسته است.
ابن عساکر از ابوامامه س روایت نموده که: وی وعظ نموده گفت: باید در چیزهایی که دوست دارید یا بد میبینید صبر پیشه کنید، چون صبر بهترین خصلت است، دنیا شما را در شگفت انداخته است، ودامنهای خود را برای شما فرو انداخته است، و لباسها و زینت خود را بر تن کرده است، یاران محمد ص در جلوی حیاط خانههای خود مینشستند، و میگفتند: مینشینیم تا سلام بدهیم، به ما سلام داده شود [۸۳۳]. این چنین در الکنز (۱۵۶/۲) آمده است.
و طبرانی به اسناد حسن از انس بن مالک س روایت نموده، که گفت: وقتی که ما با پیامبر خدا ص میبودیم، و درختی در میان ما جدایی میافکند، هنگامی دوباره روبرو میشدیم به یکدیگر سلام میدادیم [۸۳۴].
[۸۳۳] صحیح. طبرانی و بخاری در ادب المفرد (۱۰۱۰) آلبانی آن را در صحیح الترغیب (۲۷۰۶) صحیح دانسته و گفته است: حسن صحیح است. [۸۳۴] این چنین در الترغیب (۲۰۷۶/۴) آمده است. و بخاری این را در الأدب (ص۱۴۸) به مانند آن روایت نموده است.
ابونعیم [۸۳۵] از طفیل بن ابی بن کعب روایت نموده، که: وی نزد عبداللَّه بن عمر ب میآمد و با وی صبحگاهان به بازار میرفت، میگوید: و وقتی که به طرف بازار میرفتیم، عبداللَّه بن عمر ب بر هر سوداگر و تاجر ومسکین و بر هر شخصی که میگذشت، به وی سلام میداد، (طفیل میگوید: روزی نزد عبداللَّه بن عمر ب آمدم، و او مرا با خود به طرف بازار برد) [۸۳۶] گفتم: در بازار چه میکنی، در حالی که تو برای خرید و فروش نمیایستی، و از چیزهای فروشی نمیپرسی، و قیمت آن را جویا نمیشوی و در مجلسهای (بازار) نمینشینی - میگوید: به او گفتم: اینجا بنشین با هم صحبت میکنیم - عبداللَّه به من گفت: ای ابوبطن - طفیل شکم بزرگی داشت - ما فقط به خاطر سلام میرویم، با هر کس که روبرو شدی به او سلام بده [۸۳۷]. مالک این را از طفیل بن ابی بن کعب به مانند آن روایت نموده است. و در روایتی آمده: ما فقط به خاطر سلام میرویم، برای کسی که با ما روبرو شد سلام میدهیم. چنان که در جمع الفوائد (۱۴۱/۲) آمده است. و بخاری این را در الأدب (ص۱۴۸) از طفیل بن ابی به مانند آن روایت نموده است.
[۸۳۵] الحلیه (۳۱۰/۱). [۸۳۶] به نقل از الأدب المفرد. [۸۳۷] صحیح موقوف. مالک در موطا (۲/ ۹۶۱) بخاری در ادب المفرد (۱۰۰۶) آلبانی آن را در صحیح الادب (۷۵۳) صحیح دانسته است.
طبرانی از ابوامامه باهلی س روایت نموده که: وی به هر کسی که با وی روبرو میشد سلام میداد، میگوید، من کسی را سراغ ندارم که در سلام دادن بر وی سبقت نموده باشد، جز یهودیی را که باری در پشت ستونی خود را برای وی مخفی نمود و بیرون آمد و به او سلام داد. ابوامامه به آن یهودی گفت: وای بر تو ای یهودی، چه تو را به این کار واداشت؟ گفت: تو را مردی یافتم که بسیار سلام میدهی، بنابراین دانستم که این یک فضیلت است، و خواستم به آن عمل کنم، ابوامامه به او گفت: وای بر تو، من از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «خداوند سلام را تحیت برای امت ما، و امان برای اهل ذمه ما گردانیده است» [۸۳۸]. هیثمی (۳۳/۸) میگوید: این را طبرانی از شیخ خود بکربن سهل دمیاطی روایت نموده، نسائی وی را ضعیف دانسته و غیر وی گفتهاند، مقارب الحدیث است.
از محمدبن زیاد [۸۳۹] روایت است که گفت: من وقتی که ابوامامه به طرف خانه خود برمیگشت را دستش گرفته بودم، وی بر هر مسلمان، نصرانی، خرد و بزرگی که میگذشت میگفت: سلام علیکم، سلام علیکم، و وقتی که به دروازه منزل رسید به طرف ما ملتفت شد و گفت: ای برادر زادهام، نبی ما ÷ ما را امر نموده است، تا سلام رادر میان خود آشکار سازیم. نزد بخاری [۸۴۰] از بشیربن یسار روایت است که گفت: هیچ کس از ابن عمر ب در سلام دادن نمیتوانست جلو بزند.
[۸۳۸] ضعیف. طبرانی (۱۸/ ۱۲۹) آلبانی آن را در ضعیف الجامع (۱۵۸۷) و الضعیفة (۳۰۶۴) ضعیف دانسته است. نگا: (۸/ ۳۳) و اللآلی (۲/ ۱۵۵). [۸۳۹] الحلیه (۱۱۲/۶). [۸۴۰] الأدب (ص۱۴۵).
طبرانی از سلمان س روایت نموده، که گفت: مردی نزد پیامبر خدا ص آمد و گفت «السلام عليك يا رسول الله»، فرمود: «وعليك السلام ورحـمه الله وبركاته». بعد از آن دیگری آمد و گفت: «السلام علیك یا رسول الله ورحـمه الله»، پاسخ داد: «السلام عليك ورحـمه الله وبركاته». بعد از وی مرد دیگری آمد و گفت «السلام عليك يا رسول الله ورحـمه الله وبركاته» «سلامتی باد بر تو ای رسول خدا، و رحمت خدا باد بر تو و برکتهایش»، پیامبر خدا ص به او گفت: «وعلیك» «و بر تو»، آن مرد گفت: ای پیامبر خدا، فلان و فلان نزدت آمدند، و برای آنها بهتر از من تحیت گفتی، رسول خدا ص فرمود: «تو هیچ چیزی را باقی نگذاشتی» [۸۴۱]، خداوند ﻷ گفته است:
﴿وَإِذَا حُيِّيتُم بِتَحِيَّةٖ فَحَيُّواْ بِأَحۡسَنَ مِنۡهَآ أَوۡ رُدُّوهَآ﴾ [النساء: ۸۶].
ترجمه: «و وقتی تحیت داده شوید به سلامی، شما به بهتر از آن سلام بدهید، یا همان کلمه را باز گردانید».
و من همان تحیت را به تو بازگردانیدم» [۸۴۲].
[۸۴۱] یعنی آن دو تن چیزی از سلام را ناقص گذاشتند ومن در جواب خود برای سلام آنها آن را تکمیل نمودم، ولی تو که کاملاً آن را گفتی، همینقدر کافی است که گفتم: بر تو نیز همان باشد که بر من نثار نمودی. م. [۸۴۲] صحیح. ابونعیم در حلیه (۱۱۲۶) بخاری در ادب المفرد (۹۸۲) آلبانی آن را در صحیح الادب (۷۵۳) صحیح دانسته است.
طبرانی در الأوسط از عایشه ل روایت نموده که: پیامبر خدا ص به او گفت: «این جبرئیل است، به تو سلام میگوید»، «وعليك السلام ورحـمه الله وبركاته»، و خواست از آن زیاد نماید، پیامبر ص گفت: «تا همین جا سلام اختتام یافته است»، و جبرئیل گفت: «رحمه الله وبركاته عليكم اهل البيت»، «رحمت خدا و برکات وی بر شما اهل بیت باشد» [۸۴۳]. هیثمی (۳۳/۸) میگوید: در این روایت هشام بن لاحق آمده، نسائی وی را قوی دانسته، و احمد حدیثش را ترک نموده است، و بقیه رجال وی رجال صحیحاند.
[۸۴۳] سیوطی آن را حسن دانسته است. طبرانی (۶/ ۲۴۶، ۲۴۷) ابن جریر (۵/ ۱۹۰) نگا: المجمع (۸/ ۳۳) سیوطی اسناد آن را در الدر المنثور (۲/ ۶۰۵) حسن دانسته است.
احمد از ثابت بنانی و او از انس س یا از غیر وی از پیامبر ص روایت نموده که: پیامبر ص برای داخل شدن نزد سعدبن عباده س اجازه خواست و گفت: «السلام علیکم ورحـمه الله»، سعد گفت: «وعليك السلام ورحـمه الله»، ولی پیامبر ص را نشنوانید - تا اینکه پیامبر ص سه مرتبه سلام داد - و سعد در هر سه مرتبه جواب سلامش را داد، ولی پیامبر ص را نشنوانید آنگاه پیامبر ص برگشت، و سعد او را دنبال نموده گفت: ای پیامبر خدا، پدر و مادرم فدایت، هر سلامی که دادی به گوشم رسید، و جواب آن را نیز به تو گفتم، ولی تو را نشنوانیدم، و خواستم سلامهای زیادی توأم با برکت از تو بشنوم، بعد از آن پیامبر ص را داخل خانه نمود و به او روغن زیتون تقدیم نمود، و پیامبر ص از آن خورد، هنگامی که فارغ شد گفت: «أَكَلَ طَعَامَكُمُ الأَبْرَارُ وَصَلَّتْ عَلَيْكُمُ الْمَلاَئِكَةُ وَأَفْطَرَ عِنْدَكُمُ الصَّائِمُونَ»، ترجمه: «نیکان طعامتان را بخورند، و ملائک برایتان درود بفرستند، و روزه داران نزدتان افطار نمایند» [۸۴۴]. ابوداود بعضی از این را روایت نموده است.
و این را بزار از انس س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص انصار را زیارت مینمود، و وقتی که به منازل انصار میآمد، اطفال انصار به دور وی میآمدند، و او برای آنها دعا مینمود، و سرهایشان را دست میکشید و به آنها سلام میداد، باری پیامبر ص به دروازه سعد آمد و به آنان سلام داد و گفت: «السلام عليكم ورحـمه الله»، سعد جواب داد، ولی پیامبر ص را نشنوانید، تا اینکه پیامبر ص سه مرتبه سلام داد، و پیامبر ص از سه مرتبه زیادتر سلام نمیداد، اگر برایش اجازه داده میشد خوب، والا بر میگشت، آن گاه منصرف شد... و مانند آن را متذکر شده [۸۴۵]. هیثمی (۳۳/۸) میگوید: این را طبرانی در الأوسط روایت نموده، و رجال وی رجال صحیحاند. و در صحیح به اختصار آمده است.
[۸۴۴] صحیح. بخاری (۶۲۵۳) مسلم (۲۴۴۷) نسائی (۷/ ۷۰) ترمذی (۳۸۸) از حدیث عائشه بطور مختصر. [۸۴۵] صحیح. ابن ماجه (۱۷۴۷) احمد (۳/ ۱۳۸) ابوداوود (۳۸۵۴) آلبانی آن را صحیح دانسته است.
ابویعلی از محمدبن جبیر روایت نموده که: عمر س از نزد عثمان س گذشت، و به او سلام داد اما او پاسخش را نداد، عمر نزد ابوبکر ب رفت و از این بابت شکایت نمود، ابوبکر گفت: چه تو را بازداشت که پاسخ برادرت را بدهی؟ گفت: به خدا سوگند، من نشنیدم، من با خودم حرف میزدم، ابوبکر گفت: درباره چه با خودت صحبت میکردی؟ گفت: بر خلاف شیطان، او در نفس من چیزهایی را میافکند، که نمیخواهم در بدل بودن همه روی زمین برایم آن را به زبان آورم، وقتی که شیطان آن را در نفسم انداخت با خود گفتم، ای کاش من از پیامبر ص میپرسیدم که چه ما را از سخنی که شیطان در نفسهای مان میاندازد نجات میدهد، ابوبکر س گفت: به خدا سوگند، من به پیامبر خدا ص شکایت بردم و از وی پرسیدم که: ما را از سخنی که شیطان در نفسهای ما میاندازد چه نجات میدهد؟ رسول خدا ص گفت: «شما را از آن همان چیزی نجات میدهد که من عمویم را در وقت مرگ امر نمودم، ولی او آن را انجام نداد» [۸۴۶]. این چنین در الکنز (۷۴/۱) آمده، و گفته است: بوصیری در زوائد العشره میگوید: سند آن حسن است.
و ابن سعد [۸۴۷] این را از عثمان س طویلتر از این روایت نموده، و در حدیث وی آمده است: آن گاه عمر س به راه افتاد و نزد ابوبکر س رفت و گفت: ای خلیفه رسول خدا آیا تو را به شگفت نیندازم!! از نزد عثمان گذشتم، و به او سلام دادم، ولی سلامم را جواب نداد؟ آن گاه ابوبکر س برخاست و دست عمر س را گرفت، و هردویشان نزد من آمدند. ابوبکر س به من گفت: ای عثمان برادرت نزدم آمد، و ادعا میکند که از نزد تو گذشت و به تو سلام داد و تو جواب سلام وی را ندادی، چه انگیزهای تو را به این واداشت؟ گفتم: ای خلیفه رسول خدا، من این کار را ننمودهام، عمر گفت: آری به خدا سوگند [این را کردهای]، ولیکن ای بنی امیه این از کبر شماست! گفتم: به خدا سوگند، من ندانستهام که تو از کنارم گذشتهای و سلام دادهای!! ابوبکر گفت: راست گفتی، قسم به خدا، گمان میکنم تو را گفتن چیزی با خودت از جواب سلام مشغول نموده باشد، میگوید: گفتم: آری، گفت: آن چه بود؟ گفتم: پیامبر خدا ص درگذشت ولی او را از نجات این امت نپرسیدم که در چیست، و در این باره با خود صحبت مینمودم، و از تقصیرم در این امر تعجب مینمودم، ابوبکر س گفت: من وی را از آن پرسیدم، و او آن را به من خبر داد، عثمان گفت: آن چیست؟ ابوبکر گفت: از وی پرسیدم و گفتم: ای پیامبر خدا نجات این امت در چیست؟ گفت: «کسی که از من همان کلمهای را که به عمویم عرض کردم، و او آن را به من رد نمود بپذیرد، همان برایش نجات است». و کلمهای را که برای عمویش عرضه نموده بود، گواهی دادن به این بود که: معبود بر حقی جزاللَّه وجود ندارد، و محمد فرستاده خداوند است [۸۴۸].
[۸۴۶] صحیح. بزار (۲۰۰۷) نگا: المجمع (۸/ ۳۴). [۸۴۷] ۳۱۲/۲. [۸۴۸] ضعیف. ابویعلی (۱۳۳) سند آن منقطع است. احمد برخی از آن را روایت کرده است (۱/ ۷-۸).
احمد از سعدبن ابی وقاص س روایت نموده، که گفت: در مسجد از کنار عثمان بن عفان س گذشتم، و به او سلام کردم، و او با چشمهایش به من خوب متوجه شد ولی جواب سلام مرا نداد، آن گاه نزد امیرالمؤمنین عمربن خطاب س آمدم و گفتم: ای امیرالمؤمنین، آیا در اسلام چیز نویی پیدا شده است؟ - دو مرتبه - گفت: و آن چیست؟ گفتم: نه، من همین لحظه در مسجد از کنار عثمان عبور نمودم، و به او سلام کردم، و او با چشمهایش خوب به من متوجه شد، ولی جواب سلام مرا نگفت، میگوید: آن گاه عمر کسی را دنبال عثمان فرستاد و او را طلب نمود و گفت: چه تو را بازداشت که سلام برادرت را جواب نگفتی؟ عثمان گفت: من این کار را ننمودهام، گفتم: بلکه نمودی، میگوید: تا این که سوگند خورد و سوگند خوردم، میگوید: بعد از آن عثمان به یاد آورد و گفت: بلی، از خداوند مغفرت میخواهم، و بهسوی او توبه میکنم، تو اندکی قبل از کنارم گذشتی، و من با خود درباره کلمهای که از پیامبر خدا ص شنیده بودم صحبت مینمودم، به خدا سوگند، هر وقت که من آن را به یاد میآورم، بینایی و قلبم را پردهای فرا میگیرد، سعد گفت: من آن را به تو خبر میدهم: پیامبر خدا ص اولین دعوت را برای ما متذکر شد، بعد از آن اعرابیی نزدش آمد، و او را مشغول گردانید، تا اینکه پیامبر خدا ص برخاست، بعد من به دنبالش رفتم و وقتی ترسیدم که قبل از من به منزل خود داخل گردد، زمین را با پاهای خود زدم، و رسول خدا ص متوجه شد و گفت: «کیست، ابواسحاق است؟» گفتم: آری، ای پیامبر خدا، گفت: «چه واقعهای پیش آمده؟» گفتم: نه، قسم به خدا، تو برای ما اولین دعوت را متذکر شدی، بعد از آن این اعرابی نزدت آمد و تو را مشغول ساخت، گفت: «آری، دعوت ذی النون وقتی که در شکم ماهی قرار داشت: «لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ»، «معبود بر حقی جز تو وجود ندارد، و تو از هر عیب پاک هستی، و من از ستمکاران بودم»، هر مسلمانی به این دعا پروردگارش رادر چیزی دعا کند، دعایش مستجاب میگردد» [۸۴۹]. هیثمی (۶۸/۷) میگوید: این را احمد روایت نموده، و رجال وی رجال صحیحاند، غیر ابراهیم بن محمدبن سعد بن ابی وقاص که ثقه میباشد، و ترمذی بخش آخر این را روایت نموده است. و همچنان این را ابویعلی و طبرانی در دعا روایت نمودهاند و مانند این از سعدبن ابی وقاص صحیح ثابت شده، چنانکه در الکنز (۲۹۸/۱) آمده است.
[۸۴۹] ضعیف. احمد (۱/ ۶) ابویعلی (۱۰۱) نگا: المجمع (۱/ ۱۴).
طبرانی از ابوالبختری روایت نموده، که گفت: اشعث بن قیس و جریر بن عبداللَّه بجلی نزد سلمان فارسی س آمدند، و در قلعهای در ناحیهای از مدائن نزد وی داخل شدند، نزدیک آمدند و به او سلام کردند، بعد از آن گفتند: تو سلمان فارسی هستی؟ گفت: بلی، گفتند: تو یار و صحابی پیامبر خدا ص هستی؟ گفت: نمیدانم، آن دو در شک افتادند، و گفتند: ممکن است کسی که ما میخواهیم این نباشد، سلمان به آن دو گفت: من همان کسی هستم که شما میخواهید، من پیامبر خدا ص را دیدم و با وی نشستم، ولی یار و صاحب وی کسی است که با او داخل جنت شده است! کارتان چیست؟ گفتند: از نزد یکی از برادرانت از شام آمدهایم، گفت: وی کیست؟ گفتند: ابودرداء [۸۵۰] گفت: هدیه وی که آن را به دست شما داده است کجاست؟ گفتند: به دست ما هدیهای نفرستاده است، سلمان افزود: از خدا بترسید، و امانت را ادا کنید، چون هر کسی که از نزد وی نزد من آمده، هدیهای با خود آورده است، آن دو گفتند: این از طرف ما پخش نشود [۸۵۱]، ما با خود اموالی داریم و هر چه میخواهی از آن بگیر. سلمان گفت: من به مال شما کار ندارم، ولی همان هدیهای را میخواهم که او آن را توسط شما فرستاده است، گفتند: به خدا سوگند، وی به دست ما چیزی نفرستاده است، مگر اینکه وی به ما گفت: در میان شما مردی است، که چون پیامبر خدا ص با او خلوت مینمود دیگر کسی غیر از او را نمیپذیرفت، وقتی نزد وی رفتید، از طرف من به او سلام بگویید. سلمان گفت: غیر از این چه هدیهای را از شما میخواستم؟ و چه هدیهای از سلام بهتر است، زیرا سلام تحیتی است با برکت و پاکیزه از جانب خدا [۸۵۲]. هیثمی (۴۰/۸) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و رجال وی غیر از یحیی بن ابراهیم مسعودی که ثقه میباشد، رجال صحیحاند. و ابونعیم این را در الحلیه (۲۰۱/۱) از ابوالبختری به مانند آن روایت نموده است.
[۸۵۰] پیامبر ص در میان سلمان وابودرداء عقد مواخات و برادری بسته بود. [۸۵۱] یعنی باید ما به نام خاین بدنام و مشهور نشویم. م. [۸۵۲] صحیح. احمد (۱/ ۱۷۰).
طبرانی از جندب س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص وقتی با اصحاب خود روبرو میشد، تا وقتی سلام نمیداد، با آنها احوالپرسی نمینمود [۸۵۳]. هیثمی (۳۶/۸) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و در آن کسانیاند که من نمیشناسم.
و احمد و رویانی از ابوذر س روایت نمودهاند که: به وی گفته شد: میخواهم تو را از حدیثی از احادیث پیامبر ص سئوال کنم، گفت: اگر سری نباشد آن را به تو میگویم، گفت: آیا پیامبر خدا ص وقتی که با وی روبرو میشدید با شما احوالپرسی مینمود؟ گفت: من هر زمانی که با وی روبرو شدهام، با من احوال پرسی نموده است [۸۵۴]. این چنین در الکنز (۵۴/۵) آمده است.
و بزار از ابوهریره س روایت نموده که: پیامبر ص با حذیفه س روبرو شد، و خواست با او احوال پرسی کند، ولی حذیفه خود را به کناری کشید و گفت: من جنب بودم، پیامبر ص فرمود: «یک مسلمان وقتی با برادر خود احوال پرسی کند گناهان هردوی آنها میریزد، چنان که برگ درخت میافتد» [۸۵۵]. هیثمی (۳۷/۸) میگوید: در این مصعب بن ثابت آمده، ابن حبان وی را ثقه دانسته و جمهور ضعیفش دانستهاند.
[۸۵۳] طبرانی (۶/ ۲۱۹) نگا: المجمع (۸/ ۴۰). [۸۵۴] بسیار ضعیف. طبرانی (۲/ ۱۶۸) در آن چند ناشناخته وجود دارد. نگا: ضعیف الجامع (۴۴۴۸) و الضعیفة (۴۲۱۱). [۸۵۵] ضعیف. احمد (۵/ ۱۸۶) در سند آن جهالت راوی از ابی ذر وجود دارد. آلبانی آن را در ضعیف الترغیب (۱۶۳۰) ضعیف دانسته است.
دار قطنی و ابن ابی شیبه از انس س روایت نمودهاند که گفت: ما گفتیم: ای پیامبر خدا، آیا برای یکدیگر خم شویم؟ گفت: «نه»، گفتیم: آیا با یکدیگر روبروسی نماییم؟ گفت: «نه»، گفتیم: آیا با یکدیگر احوالپرسی کنیم؟ گفت: «آری» [۸۵۶]. این چنین در الکنز (۵۴/۵) آمده است.
از انس [۸۵۷] س روایت است که گفت: مردی پرسید: ای پیامبر خدا، مردی از ما با برادر یا رفیق خود روبرو میشود، آیا خود را در مقابل وی خم کند؟ گفت: «نه»، آن مرد گفت: آیا وی را در آغوش بکشد و ببوسدش؟ گفت: «نه»، پرسید: آیا از دست وی بگیرد و با او احوال پرسی کند؟ گفت: «آری» [۸۵۸]. ترمذی میگوید: این حدیث حسن است، و رزین بعد از قولش که: و ببوسدش، افزوده است: گفت: «نه، مگر اینکه از سفر بیاید»، چنانکه در جمع الفوائد (۱۴۲/۲) آمده است.
و ترمذی [۸۵۹] از عایشه ل روایت نموده، که گفت: زیدبن حارثه س به مدینه آمد، و پیامبر خدا ص در خانه من بود، او آمد و در را زد، پیامبر ص برهنه [۸۶۰] در حالی که پیراهن خود را به تن میکشید به طرف وی برخاست، - و به خداوند سوگند، من او را قبل از آن و بعد از آن آن چنان عریان ندیدم - و او را در آغوش کشید و بوسید [۸۶۱]. ترمذی میگوید: این حدیث حسن غریب است.
[۸۵۶] ضعیف. بزار (۲۰۰۵) نگا: المجمع (۸/ ۳۷) محمد بن ثابت ضعیف است و آلبانی در صحیح الترغیب (۲۷۲۱) ومی¬گوید: صحیح لغیره است. همچنان برای این حدیث شاهدی از حدیث حذیفه با سند خوب یافتم که آن را در الصحیحة (۵۲۶) تخریج کرده¬ام. نگا: کتاب من (محقق) با عنوان «الادلة الشرعیة علی حرمة مصافحة الأجنبیة». [۸۵۷] ترمذی (۹۷/۲). [۸۵۸] حسن. ترمذی (۲۷۲۸) ابن ماجه (۲۷۰۳) آلبانی آن را حسن دانسته است. احمد (۳/ ۹۹۸). [۸۵۹] ۹۷/۲. [۸۶۰] به غیر از ناف تا زانوها دیگر جاهایش عریان بود. [۸۶۱] ضعیف. ترمذی (۲۷۳۲) و آلبانی آن را در ضعیف الترمذی (۵۱۶) و نقد الکتانی (۱۶) ضعیف دانسته است.
طبرانی از انس س روایت نموده، که گفت: اصحاب پیامبر ص وقتی با هم روبرو میشدند با یکدیگر احوال پرسی مینمودند، و وقتی از سفری میآمدند، با هم روبوسی مینمودند [۸۶۲]. هیثمی (۳۶/۸) میگوید: این را طبرانی در الأوسط روایت نموده، و رجال وی رجال صحیحاند.
و محاملی از حسن س روایت نموده، که گفت: عمر س وقتی در هنگام شب کسی از برادرانش را یاد مینمود، میگفت: وای از درازی امشب! و وقتی نماز فرض را میخواند به سرعت میرفت، و هنگامی که با وی روبرو میشد با او روبوسی مینمود یا او را در آغوشش میگرفت [۸۶۳]. این چنین در الکنز (۴۲/۵) آمده است.
و ابونعیم [۸۶۴] از عروه س روایت نموده، که گفت: هنگامی که عمر س به شام تشریف آورد، مردم و بزرگان روی زمین از وی پذیرایی و استقبال نمودند، عمر گفت: برادرم کجاست؟ گفتند: کی؟ گفت: ابوعبیده، گفتند: اکنون نزدت میآید، هنگامی که وی آمد، پایین آمد و با وی روبوسی نمود... و حدیث را چنانکه خواهد آمد متذکر شده است.
[۸۶۲] حسن. طبرانی در الاوسط (۹۷) و آلبانی آن را در صحیح الترغیب (۲۷۱۹) حسن دانسته است. [۸۶۳] منقطع است. زیرا حسن از عمر نشنیده است. [۸۶۴] الحلیه (۱۰۱/۱).
ابن سعد [۸۶۵] از شعبی روایت نموده، که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ص از خیبر برگشت، جعفربن ابی طالب س با وی روبرو شد، پیامبر خدا ص وی را در آغوش کشید و از میان هردو چشمش بوسید و گفت: «نمیدانم به کدام این دو من خوشحال ترم، به فتح خیبر یا به آمدن جعفر!» [۸۶۶] و در روایت دیگری از وی افزوده است: وی را به طرف خود کشید وبا او روبوسی نمود [۸۶۷].
[۸۶۵] ۳۴/۴. [۸۶۶] زیرا وی با مهاجرین که به حبشه هجرت کرده بودند رفته بود، و در این موقع بعد از چندین سال از آنجا بازگشت نموده بود. م. [۸۶۷] ضعیف. ابن سعد (۴/ ۳۴) که سند آن مرسل است. همچنین طبرانی (۲/ ۱۰۷) و حاکم (۲/ ۶۲۴).
طبرانی در الأوسط از سلمه بن اکوع س روایت نموده، که گفت: با همین دستم با پیامبر ص بیعت نمودم، و دستهایش را بوسیدیم ولی او آن را بد ندید. هیثمی [۸۶۸] میگوید: رجال وی ثقهاند، و در صحیح از وی فقط بیعت ذکر شده است. و ابویعلی از ابن عمر ب روایت نموده که: وی دست پیامبر ص را بوسیده است. هیثمی [۸۶۹] میگوید: در این زید ابن ابی زیاد آمده، و وی لین الحدیث میباشد، و بقیه رجال وی رجال صحیحاند. و در جمع الفوائد [۸۷۰] از عمر س ذکر شده است، که: وی پیامبر ص را بوسیده است، و درباره موصلی گفته است که: لین است. و این را ابوداود [۸۷۱] از ابن عمر ب به سند حسن، چنانکه عراقی [۸۷۲] میگوید، روایت نموده است. و طبرانی از کعب بن مالک س روایت نموده که: هنگامی که عذر وی نازل شد [۸۷۳] نزد پیامبر ص آمد و دست وی را گرفت و آن را بوسید [۸۷۴]. هیثمی (۴۲/۸) میگوید: در این یحیی بن عبدالحمید حمانی آمده، و وی ضعیف میباشد، این را ابوبکر بن المقری در کتاب الرخصة در بوسیدن دست، چنانکه عراقی (۱۸۱/۲) میگوید، به سند ضعیف روایت نموده است.
و بخاری [۸۷۵] از ام ابان دختر وازع و او از جدش روایت نموده که: جدش وازع بن عامر س گفت: آمدیم و گفته شد: آن پیامبر خداست، و ما دست و پاهایش را گرفتیم و بوسیدیم. نزد وی همچنان [۸۷۶] از مزیده عبدی س روایت است که گفت: اشج س پیاده آمد، و دست پیامبر ص را گرفت و بوسید، پیامبر ص به او گفت: «در تو دو خصلت و اخلاقی است که خدا و رسولش آن را دوست میدارند»، گفت: خصلتی است که من با آن عادت گرفتهام، یا اینکه با من پیدا شدهاند؟ گفت: «نه، بلکه خصلت و اخلاقی است که تو بر آن پیدا و خلق شدهای»، اشج گفت: ثنا و ستایش خدایی راست که مرا بر خصلتی خلق نموده که خدا و رسولش آن را دوست میدارند [۸۷۷].
[۸۶۸] ۴۲/۸. [۸۶۹] ۴۲/۸. [۸۷۰] ۱۴۳/۲. [۸۷۱] آلبانی آن را در ضعیف ابوداوود (۱۱۷) ضعیف دانسته است. ابوداوود (۵۲۲۳). [۸۷۲] ۱۸۱/۲. [۸۷۳] یعنی: قبول توبه وی. [۸۷۴] ضعیف. طبرانی (۱۹/ ۹۵) در مورد الحمانی ابن حجر گفته است: حافظ است اما به سرقت حدیث متهم شده است: التقریب (۲/ ۳۵۲). [۸۷۵] الأدب (ص ۱۴۴). [۸۷۶] الأدب (ص۸۶). [۸۷۷] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۵۸۴) و آلبانی آن را صحیح دانسته است.
ابن عساکر از ابورجاء عطاردی روایت نموده، که گفت: به مدینه آمدم و دیدم که مردم جمعاند، و درمیانشان مردی است که سر مردی را میبوسد و میگوید: من فدایت! اگر تو نمیبودی هلاک میشدیم، گفتم: بوسه کننده کیست؟ و بوسه کرده شده کیست؟ گفت: آن عمربن خطاب س است، که سر ابوبکر س را به خاطر قتال مرتدها، آن هایی که از دادن زکات ابا ورزیدند، میبوسید [۸۷۸].
عبدالرزاق، خرائطی در مکارم الإخلاق، بیهقی و ابن عساکر از تمیم بن سلمه روایت نمودهاند که گفت: هنگامی که عمر س به شام آمد، ابوعبیده بن جراح س از وی استقبال نمود، و با او احوال پرسی نموده دستش را بوسید، بعد از آن هردو به کناری رفتند و گریه مینمودند، تمیم میگفت: بوسیدن دست سنت است [۸۷۹]. این چنین در الکنز (۵۴/۵) آمده است.
[۸۷۸] این چنین در المنتخب (۳۵۰/۴) آمده است. [۸۷۹] به روایت الخرائطی در (المکارم) (ص ۲۷۸) به شماره (۸۵۶) هیثمی آن را در (المجمع) (۸/ ۳۷) به بزار و طبرانی ارجاع داده است.
طبرانی از یحیی بن حارث ذماری روایت نموده، که گفت: با واثله بن اسقع س روبرو شدم و گفتم: با همین دستت با پیامبر خدا ص بیعت نمودی؟ گفت: بلی، گفتم: دستت را به من بده تا ببوسم، وی دستش را به من داد، و آن را بوسیدم [۸۸۰]. هیثمی (۴۲/۸) میگوید: در این عبدالملک قاری آمده، و وی را نشناختم، و بقیه رجال وی ثقهاند. و نزد ابونعیم [۸۸۱] از یونس بن میسره روایت است که گفت: جهت عیادت نزد یزیدبن اسود داخل شدیم، و واثله بن اسقع نیز نزدش وارد گردید، هنگامی که به طرف وی نگاه نمود، دستش را دراز نمود و دست وی را گرفت و با آن روی و سینه خود را مسح نمود، چون وی با پیامبر خدا ص بیعت نموده بود، و به او گفت: ای یزید گمانت درباره پروردگارت چطور است؟ گفت: نیکوست، واثله گفت: مژده باد تو را، چون من از رسول خدا ص شنیدم که میگفت: «خداوند متعال میگوید: من نزد گمان بندهام به من هستم، اگر خیر باشد خیر است، و اگر شر باشد، شر» [۸۸۲].
[۸۸۰] ضعیف. طبرانی (۲۲/ ۹۴) در سند آن جهالت وجود دارد نگا: المجمع (۸/ ۴۲). [۸۸۱] الحلیه (۳۰۶/۹). [۸۸۲] صحیح. احمد (۴/ ۱۰۶) ابونعیم (۹/ ۳۰۶) آلبانی آن را در الصحیحة (۱۶۶۳) و صحیح الجامع (۴۳۱۶) صحیح دانسته است.
بخاری [۸۸۳] از عبدالرحمن بن رزین روایت نموده، که گفت: بر ربذه عبور نمودیم، و به ما گفته شد: سلمه بن اکوع س در اینجاست، آن گاه نزدش آمدم، و برای وی سلام کردیم، او دستهای خود را بیرون آورد و گفت: با این دو با نبی خدا ص بیعت نمودم، وی کف دست خود را که چون کف پای شتر بزرگ بود بیرون آورد، و ما بهسوی آن برخاستیم و آن را بوسیدیم [۸۸۴]. ابن سعد (۳۹/۴) این را از عبدالرحمن بن زید عراقی مانند آن روایت نموده است. و بخاری همچنان [۸۸۵] از ابن جدعان روایت نموده، که گفت: ثابت برای انس س گفت: آیا پیامبر ص را با دست خود لمس نمودهای؟ گفت: آری: و او آن را بوسید. بخاری همچنان [۸۸۶] از صهیب روایت نموده، که گفت: علی س را دیدم که دست و پاهای عباس س را میبوسید.
[۸۸۳] الأدب المفرد (ص۱۴۴). [۸۸۴] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۹۷۳). [۸۸۵] الأدب (ص ۱۴۴). [۸۸۶] الأدب (ص۱۴۴).
بخاری [۸۸۷] از عایشه ل روایت نموده، که گفت: هیچکس از مردم را در سخن، صحبت و نشستن از فاطمه ل مشابهتر به پیامبر ص ندیدم، میگوید: چون پیامبر ص وی رامی دید که میآید، به او خوش آمد میگفت، و به سویش بر میخاست، و او را میبوسید، و دست وی را گرفته، او را آورده در جای خود مینشاند، و او نیز وقتی پیامبر ص نزدش میآمد، به او خوش آمد میگفت: به سویش بر میخاست و پیامبر ص را میبوسید، وی در همان مریضی پیامبر ص که در آن درگذشت، نزدش وارد شد و پیامبر ص وی را خوش آمد گفت: و او را بوسید، و بعد از آن چیزی را مخفیانه به او گفت، و او گریه نمود، بعد از آن چیز دیگری مخفیانه به او گفت و او خندید، آن گاه برای زنان گفتم: من بر این باور بودم که این زن بر زنان فضیلت و امتیاز دارد، اما ناگاه معلوم گردید که وی از جمله دیگر زنان [و مثل آنها] است، گاهی میگرید و گاهی میخندد!! از وی پرسیدم: برایت چه گفت؟ گفت: اگر این را برایت بگویم فاش کننده رازم، هنگامی که پیامبر ص درگذشت، وی گفت: پیامبر ص مخفیانه به من گفت: «من وفات میکنم»، بنابراین گریه نمودم، بعد از آن مخفیانه به من گفت: «تو اولین کسی از اهلم هستی که به من میپیوندی»، آن گاه بدان مسرور شدم، و آن خوشم آمد [۸۸۸].
[۸۸۷] الأدب (ص۱۳۸). [۸۸۸] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۹۴۷) آلبانی آن را صحیح دانسته است. همچنین بخاری در صحیح خود (۳۶۲۳، ۳۷۱۵) و مسلم در کتاب الفاضائل (۹۹) و احمد (۶/ ۲۸۲) و ابن ماجه (۱۶۲۱) و طبرانی (۱۱/ ۳۳۰).
بزار از محمدبن هلال و او از پدرش روایت نموده که: وقتی پیامبر ص بیرون میآمد، تا اینکه داخل خانهاش میشد برایش ایستاده میماندیم. هیثمی [۸۸۹] میگوید: در آنچه من جمع نمودهام این را همین طور یافتم، و ممکن از محمدبن هلال از پدرش از ابوهریره س روایت باشد، و ظاهر هم همینطور است، چون هلال تابعی ثقه است، یا اینکه از محمدبن هلال بن ابی هلال از پدرش و از جدش روایت است، و این بعید است، و رجال بزار ثقهاند.
[۸۸۹] ۴۰/۸.
ابن جریر از ابوامامه س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص در حالی که بر عصای خود تکیه مینمود نزد ما بیرون آمد، و ما برایش برخاستیم، فرمود: «چنان که عجمها بر میخیزند، و یکدیگر را تعظیم میکنند، بر نخیزید» [۸۹۰]. این چنین در الکنز (۵۵/۵) آمده است، و ابوداود این را به مانند آن، چنانکه در جمع الفوائد (۱۴۳/۲) آمده، روایت نموده است.
و احمد از عباده بن صامت س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص نزد ما بیرون آمد، آن گاه ابوبکر رحمهاللَّه گفت: برخیزید از این منافق برای پیامبر خدا ص شکایت کنیم، رسول خدا ص فرمود: «فقط برای خداوند تبارک و تعالی برخاسته میشود، و برای کس دیگری برخاسته نمیشود» [۸۹۱]. هیثمی (۴۰/۸) میگوید: در این راویی که از وی نام برده نشده، و ابن لهیعه آمدهاند.
[۸۹۰] ضعیف. احمد (۵/ ۲۵۳) ابوداوود (۵۲۳۰) آلبانی آن را ضعیف دانسته است. اما نهی از این کار که پارس ها انجام میدادند در احادیث صحیح آمده است. مثلا: مسلم و ابن ماجه (۳۸۳۶). [۸۹۱] ضعیف. احمد (۵/ ۳۱۷) در سند آن جهالت وجود دارد همچنین ابن لهیعة ضعیف است.
بخاری [۸۹۲] از انس س روایت نموده، که گفت: دیدن هیچ شخصی از دیدن پیامبر ص برایشان محبوبتر نبود، و هنگامی وی را میدیدند به خاطری که میدانستند وی ایستادن را بد میبیند، برایش بر نمیخاستنده [۸۹۳]. این را ترمذی روایت نموده و صحیح دانسته است، چنانکه عراقی در تخریج الإحیاء گفته، و امام احمد، و ابوداود نیز این را، چنانکه در البدایه (۵۷/۶) آمده، روایت نمودهاند. و بخاری [۸۹۴] از نافع و او از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: پیامبر ص از اینکه (مردی) مرد دیگری را از مجلس برخیزاند و بعد در جایش بنشیند نهی نموده است، و ابن عمر ب اگر مردی برایش از جای نشستن خود بر میخاست در آنجا نمینشست [۸۹۵]. و ابن سعد (۱۲۰/۴) از نافع از ابن عمر س فقط عملکرد ابن عمر ب را روایت نموده است.
و ابن سعد [۸۹۶] از ابو خالد والبی روایت نموده، که گفت: علی بن ابی طالب س در حالی نزد ما آمد، که برای تشریف آوریاش ایستادهایم و انتظار میکشیم گفت: چرا من شما را ایستاده میبینم؟! و بخاری [۸۹۷] از ابومجلز روایت نموده، که گفت: معاویه س در حالی بیرون آمد، که عبداللَّه بن عامر و عبداللَّه بن زبیر ش نشسته بودند، آنگاه ابنعامر برخاست، و ابن زبیر که سنگینتر آنها بود در جای خود نشسته باقی ماند، و معاویه س گفت: پیامبر ص گفته است: «کسی که دوست داشته باشد، بندههای خداوند برای وی بایستند، باید خانهای را از آتش برای خود آماده ببنید» [۸۹۸].
[۸۹۲] الأدب (ص ۱۳۸). [۸۹۳] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۱۳۸) ترمذی (۴/۷) و آن را صحیح دانسته است. احمد (۳/ ۱۳۲) نگا: الصحیحة (۳۵۸). [۸۹۴] الأدب (ص ۱۶۹). [۸۹۵] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۱۱۵۳) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۸۹۶] ۲۸/۶. [۸۹۷] الأدب (ص۱۴۴). [۸۹۸] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۹۷۷) آلبانی آن را صحیح دانسته است. احمد (۴/ ۹۳، ۱۰۰).
بیهقی و ابن عساکر از واثله بن خطاب قریشی س روایت نمودهاند که گفت: مردی در حالی داخل مسجد شد، که پیامبر ص تنها آنجا بود، و برای آن مرد خود را از جای خود حرکت داد، به او گفته شد: ای رسول خدا، جا وسیع است، پیامبر ص به وی گفت: «برای یک مؤمن حق است که وقتی برادرش وی رادید، برای او خود را از جای خود حرکت دهد» [۸۹۹]. این چنین در الکنز (۵۵/۵) آمده است. و نزد طبرانی از واثله - یعنی ابن اسقع - روایت است که گفت: مردی داخل مسجد شد و پیامبر ص تنها در مسجد قرار داشت، و برای وی خود را از جای خود حرکت داد، آن مرد گفت: ای پیامبر خدا، جا وسیع است، پیامبر ص فرمود: «برای یک مسلمان حق است» [۹۰۰]. هیثمی (۴۰/۸) میگوید: رجال وی ثقهاند، مگر اینکه من برای ابوعمیر عیسی بن محمدبن نحاس، سماعی از ابواسود نیافتم، واللَّه اعلم. و در عزت و احترام اهل بیت گذشت که: ابوبکر س برای علی بن ابی طالب س جای گشود، و گفت: ای ابوالحسن اینجا، و او در میان پیامبر خدا ص و ابوبکر س نشست.
[۸۹۹] ضعیف. بیهقی در شعب. آلبانی آن را در «ضعیف الجامع» (۱۹۶۷) ضعیف دانسته است. همچینن المشکاة (۴۷۰۶). [۹۰۰] ضعیف. طبرانی (۲۲/ ۹۵) سند آن منقطع است. نگا: المجمع (۸/ ۴۰).
بخاری [۹۰۱] از کثیربن مره روایت نموده، که گفت: روز جمعه داخل مسجد شدم، و عوف بن مالک اشجعی را در مسجد در حلقهای نشسته یافتم که پاهای خود را پیش روی خوددراز نموده بود، هنگامی که مرا دید پاهای خود را جمع نمود به من گفت: میدانی که برای چه پاهایم را دراز نموده بودم؟ تا مرد صالحی بیاید و بنشیند [۹۰۲]. و از محمدبن عبادبن جعفر روایت است که گفت: ابن عباس ب فرمود: گرامیترین مردم برای من همنشینم است [۹۰۳]. و از ابن ابی ملیکه از ابن عباس ب روایت است که گفت: گرامیترین مردم برای من همنشینم است، و میخواهم وی ازگردنهای مردم بگذرد تا در پهلویم بنشیند.
[۹۰۱] الأدب (ص۱۶۷). [۹۰۲] حسن. بخاری در ادب المفرد (۱۱۴۷) آلبانی آن را حسن دانسته است. [۹۰۳] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۱۱۴۵).
ابن ابی شیبه و عبدالرزاق از ابوجعفر روایت نمودهاند که گفت: دو مرد نزد علی س داخل شدند، و او برایشان بالشت انداخت، یکی از آنها بر باشت و دیگری بر زمین نشستند، علی س به همان کسی که بر زمین نشسته بود گفت: برخیز و بر بالشت بنشین، چون از تکریم و اعزاز جز نادان سرباز نمیزند. عبدالرزاق میگوید: این مقطع است [۹۰۴].
[۹۰۴] این چنین در الکنز (۵۵/۵) آمده است.
ابونعیم [۹۰۵] از عمر س روایت نموده، که گفت: حفصه بنت عمر از خنیس بن حذافه سهمی س بیوه باقی ماند - خنیس از جمله یاران پیامبر خدا ص، و از کسانی بود که در جنگ بدر شرکت نموده بودند و در مدینه درگذشت، و من با ابوبکر س روبرو شدم و گفتم: اگر خواسته باشی حفصه بنت عمر را به نکاحت در آورم، ولی او بر من پاسخی نداد، به این صورت چند شب مکث نمودم و پیامبر خدا ص وی را خواستگاری نمود، و او را به نکاح وی در آوردم، بعد از آن ابوبکر س با من روبرو شد و گفت: ممکن است وقتی که حفصه را به من عرضه نمودی، و من به تو چیزی پاسخ ندادم خشمگین گشته باشی؟ میگوید: گفتم: آری، گفت: وقتی که او را بر من عرضه داشتی از ارائه پاسخ فقط همین مرا بازداشت، که از رسول خدا ص شنیدم که وی را یاد مینمود، و من بر آن نبودم که راز رسول خدا ص را فاش کنم، اگر وی حفصه را میگذاشت، من او را نکاح مینمودم [۹۰۶]. این را همچنان احمد، ابن سعد، بخاری، نسائی، بیهقی و ابویعلی و ابن حبان با زیادتی، چنانکه در المنتخب (۱۲۰/۵) آمده، روایت نمودهاند.
[۹۰۵] در الحلیه (۳۶۱/۱). [۹۰۶] بخاری (۴۰۰۵) احمد (۱/ ۱۲)، (۲، ۲۷) نسائی (۶/ ۸۳) ابویعلی (۶، ۷) ابن حبان (۴۰۳۹).
بخاری [۹۰۷] از انس س روایت نموده، که گفت: روزی خدمت پیامبر خدا ص را نمودم، و وقتی که دیدم از خدمتش فارغ شدم، گفتم: پیامبر ص اکنون میخوابد [۹۰۸]، بنابراین از نزد وی بیرون آمدم، ناگاه [دیدم] که اطفالی بازی میکنند، آن گاه ایستادم و به بازی آنان نگاه نمودم، و پیامبر ص آمد تا اینکه نزدشان رسید و به آنان سلام داد، و بعد از آن مرا خواست و دنبال کاری فرستاد، گویی که آن کار [۹۰۹] در دهن من است، تا اینکه دوباره نزدش آمدم، ولی موقع نزد مادرم رفتم گفت: چه تو را نگه داشت؟ گفتم: پیامبر ص مرا دنبال کاری فرستاده بود، پرسید: چه کار؟ گفتم: آن راز پیامبر ص است، گفت: راز پیامبر ص را برایش حفظ کن، و من آن کار را به هیچ کس از خلق نگفتهام، و اگر گوینده میبودم آن را برای تو میگفتم [۹۱۰]. بخاری این را در صحیح خود نیز روایت نموده است، و مسلم مانند این را از انس به اختصار، چنان که در جمع الفوائد (۱۴۸/۲) آمده، روایت کرده است.
[۹۰۷] الأدب (ص ۱۶۹). [۹۰۸] البته هدف خواب چاشت است، چون در نصر «قیلوله» استعمال شده است. م. [۹۰۹] هدف راز پیامبر ص میباشد. [۹۱۰] بخاری در ادب المفرد (۷۵۴) مسلم (۲۴۸۲).
احمد از ابوهریره س روایت نموده که: مردی نزد پیامبر ص از سخت دلی خود شکایت برد، پیامبر ص گفت: «بر سر یتیم دست بکش، و به مسکین طعام بده» [۹۱۱]. هیثمی (۱۶۰/۸) میگوید: رجال وی رجال صحیحاند. و نزد طبرانی از ابودرداء س روایت است که گفت: مردی نزد پیامبر ص آمد و از قسوت قلب خود به او شکایت نمود، پیامبر ص گفت: «آیا دوست داری قلبت نرم شود، و به هدف خود برسی؟بر یتیم رحم کن، بر سرش دست بکش و از طعام خود به او طعام بده، آن گاه قلبت نرم میشود، و به هدف خود میرسی» [۹۱۲]. و در اسناد آن، چنانکه هیثمی (۱۶۰/۸) گفته، کسی است که از وی نام برده نشده است، و بقیه مدلس است.
[۹۱۱] ضعیف. احمد (۲/ ۲۶۳) شیخ احمد شاکر آن را ضعیف دانسته است. اما آلبانی در صحیح التغریب (۲۵۴۵) آن را حسن لغیره دانسته است. در همین معنا حدیث ابی درداء است که طبرانی آن را از روایت «بقیه» آورده است که در آن نیز یک ناشناخته است و شیخ آلبانی آن را در صحیح الترغیب (۲۵۴۴) – حدیث بعدی - حسن لغیره دانسته است. [۹۱۲] ضعیف. حاکم (۱/ ۳۸۴) و طبرانی و ابونعیم (۱/ ۲۱۴) آلبانی میگوید: حسن لغیره است. نگا: حدیث قبلی. الصحیحة (۸۵۴).
بزار از بشیر [۹۱۳] بن عقربه جهنی س روایت نموده، که گفت: روز احد با پیامبر خدا ص برخوردم و گفتم: پدرم چه شد؟ گفت: «شهید شد، رحمت خداوند بر وی باد»، من گریه نمودم، آن گاه مرا گرفت و بر سرم دست کشید، و با خود برد و گفت: «آیا راضی نمیشوی که من پدرت باشم و عایشه مادرت باشد؟» [۹۱۴] هیثمی (۱۶۱/۸) میگوید: در این کسی است که شناخته نمیشود. و بخاری این را در تاریخ خود از بشیربن عقربه به مانند آن روایت نموده، چنان که در الإصابه (۱۵۳/۱) آمده است، و ابن منده و ابن عساکر این را طویلتر از آن، چنان که در المنتخب (۱۴۶/۵) آمده، روایت کردهاند.
[۹۱۳] حافظ در الإصابه میگوید: صحیح بشر است. [۹۱۴] ضعیف. بخاری در تاریخ (۲/ ۷۸) ابن عساکر در تاریخ دمشق (۳/ ۲۶۹، ۳۸۹) در سند آن یک مجهول است.
ابوداود، ترمذی و مسلم از ابن عمر ب روایت نمودهاند که: وی خری داشت که چون راهی مکه میشد، و از سواری شتر خسته میشد، برای راحتی بر آن سوار میگردید، و دستاری داشت که آن را به سر خود میبست، روزی در حالی که بر همان خر سوار بود، اعرابیی از پهلویش گذشت، ابن عمر ب گفت: آیا تو فلان بن فلان نیستی؟ گفت: بلی، آن گاه خر را به وی داد و گفت: این را سوار شو، و دستار را به او داد و گفت: این را بر سر خود ببند، بعضی از رفیقهای وی به او گفتند: خدا مغفرتت کند! خری را که خودت بر آن بخاطر راحتی سوار میشدی، و دستاری را که بر سر میبستی به این اعرابی دادی؟! گفت: من از پیامبر ص شنیدم که میگفت: «از بهترین نیکیها ارتباط مرد با دوستان پدرش بعد از مرگ اوست»، و پدر این دوست عمر س بود [۹۱۵]. این چنین در جمع الفوائد (۱۶۹/۲) آمده است، و آن را بخاری در الأدب (ص ۹) به مانند این مختصراً روایت نموده، و در حدیث وی آمده: بعضی از کسانی که با وی بودندگفتند: آیا دو درهم او را کفایت نمیکند؟! گفت: پیامبر ص گفته است: «دوستی پدرت را نگاه دار، و آن را قطع مکن، که خداوند نورت را خاموش میکند» [۹۱۶].
[۹۱۵] مسلم (۲۵۵۲) ابوداوود (۵۱۴۳) ترمذی (۱۹۰۳). [۹۱۶] ضعیف. بخاری در ادب المفرد (۴۰) آلبانی آن را در ضعیف الادب (ص ۲۳) ضعیف دانسته است.
نزد ابوداود از ابواسید ساعدی س روایت است که مردی گفت: ای پیامبر خدا آیا نیکی و حقی از پدر و مادرم برایم باقی مانده است، تا پس از مرگ ایشان آن را ادا کنم؟ گفت: «بلی، دعا برای آنها، طلب مغفرت برای شان، تنفیذ و اجرای وصیتشان پس از آنها، صله رحمی که فقط به واسطه آنها پیوند داده میشود و عزت رفقای شان» [۹۱۷].
[۹۱۷] ضعیف. ابوداوود (۵۱۴۲) ابن ماجه (۳۶۶۰) حاکم (۴/ ۱۵۵) آلبانی آن را ضعیف دانسته است.
بخاری [۹۱۸] از زیادبن انعم افریقی روایت نموده که: آنها در زمان معاویه س نیروهای جنگی در دریا بودند، [می گویند:] مرکب ما به مرکب ابوایوب انصاری س پیوست، هنگامی که نهار ما حاضر شد، کسی را دنبال وی فرستادیم و او نزد ما آمد و گفت: مرا در حالی دعوت نمودید که روزه دار هستم، اما چارهای جز قبول دعوت شما نداشتم، چون از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «یک مسلمان شش حق واجب بر برادر مسلمان خود دارد، که اگر چیزی از آن را ترک کند، حق واجب برادرش را ترک نموده است: وقتی با وی روبرو شد به او سلام میدهد، وقتی وی را دعوت نمود، دعوتش را اجابت میکند، وقتی عطسه زد جواب وی را میدهد، وقتی مریض شد، وی را عیادت مینماید، وقتی که وفات نمود بر جنازه وی حاضر میشود و وقتی که از وی طالب نصیحت شد، به او نصیحت میکند»... و حدیث را متذکر شده [۹۱۹].
[۹۱۸] الأدب (ص ۱۳۴). [۹۱۹] ضعیف. بخاری در ادب المفرد (۹۲۲) در آن الافریقی است که ضعیف است و آلبانی آن را ضعیف دانسته است. البته این خصلتهای ششگانه در احادیث صحیح ثابت شده است به جز این گفته: اگر چیز از آن ترک گوید آن را ترک گفته است.
ابن المبارک و احمد در الزهد از حمید بن نعیم روایت نمودهاند که: عمربن خطاب و عثمان بن عفان ب برای طعامی دعوت شدند و اجابت نمودند، هنگامی که بیرون شدند عمر به عثمان ب گفت: بر طعامی حاضر شدم، که دوست داشتم بر آن حاضر نمیشدم، گفت: این چرا؟ پاسخ داد: ترسیدم که مباهات و فخر باشد [۹۲۰]. و احمد در الزهد از عثمان س روایت نموده که مغیره بن شعبه س ازدواج نمود و او را - در حالی که امیرالمؤمنین بود - فراخواند، هنگامی که وی تشریف آورد گفت: من روزه دار هستم، ولی خواستم دعوت را اجابت کنم و به برکت دعا نمایم [۹۲۱]. و عبدالرزاق از سلمان فارسی س روایت نموده، که گفت: اگر رفیق یا همسایه کارمند [۹۲۲] داشتی، یا خویشاوند کارمند داشتی و او برایت هدیهای اهدا نمود، یا تو را بر طعامی دعوت نمود، آن را قبول کن، چون گوارایی آن برای توست و گناهش بر خود وی [۹۲۳].
[۹۲۰] این چنین در الکنز (۶۶/۵) آمده است. [۹۲۱] این چنین در الکنز (۶۶/۵) آمده است. [۹۲۲] یعنی کارمند و مأمور دولت. م. [۹۲۳] این چنین در الکنز (۶۶/۵) آمده است.
بخاری [۹۲۴] از معاویه بن قرّه روایت نموده، که گفت: من با معقل مزنی بودم که اذیتی [۹۲۵] را از راه دور نمود، من نیز چیزی را دیدم و دور نمودم، گفت: ای برادر زادهام چه تو را به این کاری که نمودی واداشت؟ پاسخ داد: تو را دیدم که کاری را نمودی، من نیز آن را انجام دادم، گفت: ای برادرزادهام کار خوبی نمودی، از پیامبر ص شنیدم که میگفت: «کسی که اذیتی را از راه مسلمانان دور کند، برای او نیکی نوشته میشود، و از کسی که یک نیکی قبول گردد، داخل جنت میشود» [۹۲۶].
[۹۲۴] الأدب (ص۸۷). [۹۲۵] هر چیزی که در راه باشد و باعث اذیت و آزار عابرین گردد مانند سنگ چوب وغیره. [۹۲۶] حسن. بخاری در ادب المفرد (۵۹۳) آلبانی آن را در الصحیحة (۲۳۰۵) حسن دانسته است.
طبرانی از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: نزد پیامبر ص نشسته بودیم که عطسه نمود، گفتند «یرحـمك الله»، «خدا تو را رحم کند»، پیامبر خدا ص فرمود: «یـهدیکم الله ویصلح بالکم»، «خداوند شما را هدایت نماید و حالتان را اصلاح گرداند» [۹۲۷]. هیثمی (۵۷/۸) میگوید: در این اسباط بن عزره آمده، که وی را نشناختم، و بقیه رجال وی رجال صحیحاند. و احمد و ابویعلی از عایشه ل روایت نمودهاند که گفت: مردی نزد پیامبر خدا ص عطسه نمود و گفت: ای رسول خدا چه بگویم؟ گفت: «بگو: الحمدللَّه»، [حاضرین] گفتند: ما به او چه بگوییم؟ گفت: «بگویید: یرحمك الله»، آن مرد گفت: ای پیامبر خدا من به آنان چه بگویم؟ گفت: «به ایشان بگو: یـهْدِیکمُ الله ویصْلِحْ بَالُکمْ» [۹۲۸]. هیثمی (۵۷/۸) میگوید: در این ابومعشر نجیح آمده، که لَین الحدیث میباشد، و بقیه رجال وی ثقهاند. ابن جریر و بیهقی این را از عایشه ل به مانند آن روایت نمودهاند، چنان که در کنزالعمال (۵۶/۵) آمده است.
و طبرانی از ابن مسعود س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص به ما تعلیم میداد، که وقتی کسی از ما عطسه نمود به او جواب بگوییم [۹۲۹]. اسناد آن، چنان که هیثمی (۵۷/۸) میگوید، جید است. و نزد وی همچنان از او روایت است که گفت: پیامبر خدا ص به ما میآموخت که: «وقتی یکی از شما عطسه نمود باید بگوید: ¬﴿ٱلۡحَمۡدُ لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٢﴾، وقتی وی این را گرفت، باید کسی که نزد وی هست بگوید: «یرحـمك اللَّه»، و وقتی که او این را گفت، [عطسه کننده] باید بگوید: «يغفر الله لي ولكم» «خداوند من و شما را ببخشد» [۹۳۰]. هیثمی میگوید: در این عطا بن سائب آمده که مختلط شده است و ابن جریر از ام سلمه ل روایت نموده، که گفت: کسی در پهلوی خانه پیامبر ص عطسه نمود و گفت: «الحمد لله»، پیامبر ص فرمود: «يرحمك الله»، باز کس دیگری در پهلوی خانه عطسه زد و گفت: «الْحَمْدُ لِلَّهِ رب العالـمين حَمْدًا كَثِيرًا طَيِّبًا مُبَارَكًا فِيهِ»، «ستایش خدایی راست که پروردگار جهانیان است، ستایش فراوان، خوب و با برکت»، پیامبر ص فرمود: «این بر آن نوزده درجه بلند شد» [۹۳۱].
[۹۲۷] ضعیف. طبرانی (۱۲/ ۴۱۱) در سند آن جهالت است. نگا: المجمع (۸/ ۵۷). [۹۲۸] ضعیف. ابوداوود (۵۰۳۸) احمد (۴/ ۴۰۰) ترمذی (۲۷۳۹) از ابی موسی و همچنین احمد (۶/ ۷۹) ابویعلی (۴۹۴۶) از عایشه با سند ضعیف. [۹۲۹] صحیح. طبرانی (۱۰/ ۱۶۲) نگا: المجمع (۸/ ۵۷). [۹۳۰] ضعیف. طبرانی (۱۰/ ۱۶۲) در سند آن عطاء بن سائب است که صدوق است و دچار اختلاط گردید. [۹۳۱] این چنین در الکنز (۵۶/۵) آمده، و گفته است: در سند آن اشکالی نیست.
بخاری، مسلم، ابوداود و ترمذی از انس س روایت نمودهاند که گفت: دو مرد نزد پیامبر ص عطسه نمودند، او به یکی از آنها پاسخ داد [۹۳۲]، و به دومی چیزی نگفت، به او گفته شد [که چرا؟] فرمود: «این حمد خدا را گفت، و آن حمد خدا را نگفت» [۹۳۳]. این چنین در جمع الفوائد (۱۴۵/۲) آمده است.
و نزد احمد و طبرانی از ابوهریره س روایت است که گفت: دو نفر نزد پیامبر ص عطسه نمودند، که یکی از دیگری شریفتر بود، شریف عطسه نمود و حمد خدا را نگفت، و پیامبر ص به او پاسخ نداد، و دومی عطسه نمود و حمد خدا را گفت، و پیامبر ص نیز جوابش را گفت، میگوید شریف گفت: من نزدت عطسه نمودم ولی جوابم را نگفتی، و این نزدت عطسه نمود و جوابش را گفتی؟ میگوید: پیامبر ص فرمود: «این خدا را یاد نمود، من نیز یادش نمودم، و تو خدا را فراموش نمودی، و من نیز فراموشت کردم» [۹۳۴]. هیثمی (۵۸/۸) میگوید: رجال احمد رجال صحیحاند، غیر ربعی بن ابراهیم که ثقه و مأمون میباشد. این را بخاری در الأدب (ص۱۳۶)، بیهقی، ابن نجار و ابن شاهین، چنانکه در الکنز (۵۷/۵) آمده، روایت نمودهاند.
[۹۳۲] گفت: یرحمکاللَّه. م. [۹۳۳] بخاری (۶۲۲۱) مسلم (۲۹۹۱). [۹۳۴] حسن. بخاری در ادب المفرد (۹۳۲) و احمد (۲/ ۳۲۸) آلبانی آن را حسن دانسته است.
و بخاری [۹۳۵] از ابوبرده روایت نموده، که گفت: نزد ابوموسی س در حالی داخل شدم، که وی در خانهام الفضل [۹۳۶] [دختر فضل] بن عباس ش بود، عطسه نمودم ولی جوابم را نگفت، آن گاه ام الفضل عطسه نمود و او جوابش را داد، من به مادرم خبر دادم، هنگامی که ابوموسی نزدش آمد، مادرم به او ناسزا گفت، و افزود: فرزندم عطسه زد جوابش را نگفتی، و او [۹۳۷] عطسه زد جوابش را دادی؟! ابوموسی به او گفت: من از پیامبر ص شنیدم که میگفت: «وقتی یکی از شما عطسه زد و حمد خدا را گفت، جوابش را بگویید و اگر حمد خدا را نگفت، جوابش را نگویید»، فرزندم عطسه زد ولی حمد خدا را نگفت، و من هم جوابش را نگفتم، ام الفضل عطسه زد و حمد خدا را به جای آورد، و من نیز جوابش را گفتم، [مادرم] گفت: خوب کردی [۹۳۸].
[۹۳۵] الأدب (ص ۱۳۷). [۹۳۶] وی بنت الفضل بن عباس یکی از همسران ابوموسی میباشد. [۹۳۷] اشاره به امالفضل همسر ابوموسی است. م. [۹۳۸] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۹۴۱) آلبانی آن را صحیح دانسته است.
و بخاری [۹۳۹] از مکحول ازدی روایت نموده، که گفت: در پهلوی ابن عمر ب بودم، که مردی از گوشه مسجد عطسه زد، ابن عمر ب گفت: «يرحـمك الله إن كنت حـمدت الله»، «اگر حمد خدا را گفته باشی، خدا تو را رحمت کند» [۹۴۰]، و بیهقی از نافع س روایت نموده که: ابن عمر ب وقتی که عطسه میزد، و به او گفته میشد: «يرحـمك الله»، میگفت: «يرحـمنا الله واياکم وغفرلنا ولكم»، «خداوند ما و شما را رحم کند، و برای ما و شما مغفرت نماید» [۹۴۱]. این چنین در الکنز (۵۷/۵) آمده است. و بخاری در الأدب (ص۱۳۶) مانند این را روایت نموده است. و بیهقی از نافع س روایت نموده، که گفت: مردی نزد ابن عمر ب عطسه نمود و حمد خدا را گفت: ابن عمر به او گفت: بخل ورزیدی، چرا در وقت حمدت برای خدا، برای پیامبر ص نیز درود نگفتی. و از ضحاک بن قیس یشکری روایت است که گفت: مردی نزد ابن عمر ب عطسه نمود و گفت: (الحمدللَّه رب العالمین)، عبداللَّه گفت: اگر آن را به این گفته: (والسلام علی رسولاللَّه)، تمام مینمودی بهتر بود. این چنین در الکنز (۵۷/۵) آمده است. و بخاری در الأدب (ص ۱۳۵) از ابوجمره روایت نموده، که گفت: از ابن عباس ب وقتی که به او جواب عطسه گفته میشد، شنیدم که میگفت: «عافانا الله واياكم من النار، يرحكم الله»، «خداوند ما و شما را از آتش در امان داشته باشد، خداوند رحمتان کند» [۹۴۲].
[۹۳۹] اللأدب (ص ۱۳۶). [۹۴۰] ضعیف. بخاری در ادب المفرد (۹۳۶) در سند آن عمارة بن زاذان است که ضعیف است. آلبانی آن را موقوف ضعیف دانسته است. [۹۴۱] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۹۳۳) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۹۴۲] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۹۲۹) آلبانی آن را صحیح دانسته است (۷۱۰) همچنین ابن حجر در فتح الباری (۱۰/ ۶۰۹).
ابوداود از زید بن ارقم س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص مرا به خاطر مریضی و تکلیفی که در چشمم داشتم عیادت نمود [۹۴۳]. این چنین در جمع الفوائد (۱۲۴/۱) آمده است. بخاری [۹۴۴] - لفظ از بخاری است - مسلم [۹۴۵] و امامان چهارگانه از عامربن سعد بن ابی وقاص و او از پدرش س روایت نمودهاند که گفت: پیامبر خدا ص در سال حجه الوداع در مریضی شدیدی که عاید حالم شده بود مرا عیادت مینمود، گفتم: مریضیام خیلی شدید شده است، و من سرمایهدار هستم، و جز یک دختری که دارم دیگر کسی از من ارث نمیبرد، بنابراین آیا دو ثلث مال خود را صدقه کنم؟ گفت: «نه»، گفتم: نصف آن را؟ گفت: «نه»، بعد از آن فرمود: «یک سوم آن را صدقه کن، و یک سوم هم هنگفت است - یا زیاد است - ، اگر تو ورثه خود را پس از خودت غنی بگذاری بهتر است، از این که ایشان را فقیر بگذاری و دست سئوال بهسوی مردم دراز کنند، و تو هر نفقهای را که به خاطر رضای خدا میکنی، بر آن پاداش داده میشود، حتی آنچه را بر دهن خانم خود میگذاری»، گفتم: ای پیامبر خدا پس از یاران خود باقی میمانم؟ گفت: «اینکه تو از آنها پس بمانی و عمل صالح انجام بدهی، بر آن درجه و بلندی حاصل میکنی، و گذشته از این، ممکن است تو باقی بمانی تا اقوامی از تو نفع بردارند و اقوام دیگری از تو ضرر ببینند بار خدایا، هجرت یاران مرا قبول و نافذ فرما، و آنها را بر پاشنههایشان بر مگردان، ولیکن درویش و تهیدست سعد بن خوله است!» پیامبر ص برایش از اینکه در مکه درگذشته بود سوگواری میکند و تأسف میخورد [۹۴۶].
[۹۴۳] حسن. ابوداوود (۳۱۰۲) آلبانی آن را در الصحیحه (۲۶۵۹) حسن دانسته است. [۹۴۴] ۱۷۳/۱. [۹۴۵] ۳۹/۲. [۹۴۶] بخاری (۱۲۹۹) مسلم (۱۶۲۸) ابوداوود (۲۸۶۴) ترمذی (۲۱۱۶) نسائی در «الوصایا» ابن ماجه (۳۹۰۷) احمد (۱/ ۱۶۸) مالک (۷۶۳).
بخاری [۹۴۷] از جابربن عبداللَّه ب روایت نموده، که گفت: من به مریضی مبتلا شدم، آن گاه پیامبر ص و ابوبکر س پیاده به عیادتم آمدند: مرا بیهوش یافتند، پیامبر ص وضو نمود و بعد از آن آب وضوی خود را بر من انداخت، و به هوش آمدم و دیدم که پیامبر ص است،: گفتم: ای پیامبر خدا درباره مال خود چه کنم، درباره مالم چگونه فیصله نمایم؟ وی چیزی به من جواب نداد، تا اینکه آیه میراث نازل گردید [۹۴۸]. مانند این را [۹۴۹] نیز روایت نموده است.
[۹۴۷] صحیح خود (۸۴۳/۲). [۹۴۸] بخاری (۵۶۵۱). [۹۴۹] الأدب (ص ۷۵).
بخاری [۹۵۰] از اسامه بن زید ب روایت نموده که: پیامبر ص بر خری که بر روی پالان آن چادر فدکی بود سوار شد، و اسامه را در پشت سر خود سوار نمود، و میخواست سعدبن عباده س را عیادت نماید. این قبل از وقوع واقعه بدر بود وی حرکت نمود وبر مجلسی گذشت که عبداللَّه بن ابی بن سلول در آن بود - و این قبل از اسلام آوردن [۹۵۱] عبداللَّه بود - و در مجلس افرادی به شکل مختلط ازمسلمانان، مشرکین، بت پرستان و یهود وجود داشتند، و عبداللَّه بن رواحه س نیز در مجلس حضور داشت، هنگامی که گردوخاک و غبار مرکب، مجلس را فراگرفت، عبداللَّه بن ابی با چادرش بینی خود را پوشانید و گفت: بر ما گردوغبار نریزید. پیامبر ص سلام داد، و ایستاد و پایین گردید، و آنها را به طرف خداوند فراخواند و برایشان قرآن تلاوت نمود، عبداللَّه بن ابی به او گفت: ای مرد، از چیزی که میگویی، اگر حق باشد، دیگر چیزی بهتر نیست، توسط آن ما را در مجلسهای مان اذیت مکن، و به طرف اقامتگاه خود برگرد، و کسی که نزدت آمد برای وی قصه کن. ابن رواحه گفت: نخیر، بلکه، ای پیامبر خدا، این را در مجلسهای مان برای مان بگو، چون ما این را دوست میداریم. آن گاه مسلمانان، مشرکین و یهود شوریدند و یکدیگر را ناسزا گفتند، و نزدیک بود به یکدیگر حمله کنند، و پیامبر ص آنها را در آن وقت به آرامش دعوت نمود، که خاموش شدند، بعد پیامبر ص مرکب خود را سوار شد و نزد سعدبن عباده آمد، و به او گفت: «ای سعد، آیا آنچه را ابوحباب گفت: نشنیدی؟» - هدفش عبداللَّه بن ابی است -، سعد گفت: ای پیامبر خدا، او را معاف نما و از وی درگذر، چون خداوند آنچه را برای تو در نظر داشته است به تو داده است، اهل این سرزمین جمع شده بودند، تا بر سر وی تاج نهند و او را به ریاست انتخاب کنند، هنگامی که این تاج گذاری به حقی که خداوند به تو داد رد شد، او به این کار غمگین شد، و این کاری را که از وی دیدی نیز به همان علت است.
[۹۵۰] ۸۴۵/۲. [۹۵۱] مراد از اسلام آوردن در اینجا ظاهر کردن اسلام است، زیرا عبداللَّه بن ابی که همان منافق مشهور است در حقیقت هرگز اسلام نیاورد، بلکه بر همان کفر و نفاق خود درگذشت. م.
بخاری (۸۴۴/۲) از ابن عباس ب روایت نموده که: پیامبر ص نزد اعرابیی جهت عیادت داخل شد، میگوید: و وقتی پیامبر ص بر مریضی جهت عیادتش داخل میشد، به او میگفت: «اشکالی ندارد، إن شاءاللَّه پاک کننده است» [و وقتی این کلام را نزد اعرابی گفت]، وی در جواب گفت: گفتی پاک کننده است؟! نه هرگز، بلکه این تبی است که بر پیرمردی میجوشد - یا فواره میکند - و وی را به قبرها میرساند، آن گاه پیامبر ص فرمود: «پس آری» [۹۵۲].
[۹۵۲] بخاری (۵۶۶۳) طبرانی (۱۱/ ۳۴۲).
و بخاری (۸۴۴/۲) از عایشه ل روایت نموده، که وی گفت: هنگامی که پیامبر خدا ص وارد مدینه شد، ابوبکر و بلال ب را تب شدید فرا گرفت، میگوید: پس من نزد آنها رفتم، گفتم: ای پدرم چه حال داری؟ و ای بلال چه حال داری؟ میافزاید: و ابوبکر س را وقتی تب میگرفت، میگفت:
كل امرىء مُصَبِّح فى أهله
والـموتُ أدنى من شِراك نعله
ترجمه: «هر شخص در اهلش صباح الخیر گفته میشود و مرگ برایش از بند نعلش هم نزدیکتر است».
و چون از بلال تب دور میشد میگفت:
ألا ليت شِعْرى هل أبيتَن ليلةً
بوادٍ و حولى إذخرُ و جليلُ
وهل أرِدَنْ يوماً مياه مَجَنَّة
وهل يَبْدُوَنْ لي شامةٌ و طفيلُ
ترجمه: «ای کاش میدانستم که آیا [دیگر هم] شبی را در درهای سپری مینمایم، که در اطرافم اذخر و جلیل باشد، و آیا روزی هم بر آبهای مجنه وارد میشوم، و آیا [بار دیگری هم] شامه و طفیل برایم ظاهر میشوند».
عایشه ل میگوید: آنگاه نزد پیامبر خدا ص آمدم و خبرش دادم، گفت: «بار خدایا، مدینه را برای ما چون مکه یا بیشتر از آن محبوب بگردان، بار خدایا، و آن را صحیح بگردان، و در مدّ [۹۵۳] و صاع آن برای ما برکت انداز، و تب آن را به جحفه انتقال بده» [۹۵۴].
[۹۵۳] مدّ وزنی است مساوی چهارم حصه صاع یعنی چهار مد یک صاع میشود. [۹۵۴] بخاری (۵۶۷۷) مسلم (۴۸۰) احمد (۸۹) مالک (۸۹۱).
بخاری [۹۵۵] از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: پیامبر ص فرمود: «کدامیک از شما امروز روزه دار هستید؟» ابوبکر س گفت: من، پیامبر ص گفت: کدام یک از شما امروز مریضی را عیادت نموده است؟» ابوبکر گفت: من، پیامبر ص گفت: «کدام یک از شما امروز بر جنازهای حاضر شده است؟» ابوبکر س گفت: من، پیامبر ص گفت: «کدام یک از شما امروز مسکینی را طعام داده است؟» ابوبکر س گفت: من. مروان میگوید: به من خبر رسیده است، که پیامبر ص گفت: «تجمع این ویژگیها در یک روز در مردی، باعث داخل شدن وی به جنت میشوند» [۹۵۶].
[۹۵۵] الأدب والمفرد (ص۷۵). [۹۵۶]صحیح. بخاری در ادب (۵۱۵) و مسلم (۱۰۲۸) به مانند آن.
ابن جریر و بیهقی از عبداللَّه بن نافع روایت نمودهاند که گفت: ابوموسی حسن بن علی ش را عیادت نمود، علی س گفت: هر مسلمانی که یک مریض را عیادت کند، هفتاد هزار ملک با وی بر میگردند، و برای او مغفرت میخواهند، اگر از هنگام صبح باشد تا اینکه شب نماید [این عمل ادامه دارد]، و برای وی بستانی در جنت میباشد، و اگر هنگام شب باشد، هفتاد هزار ملک برای وی بیرون میشوند و همهشان برای وی مغفرت میخواهند، و برای وی بستانی در جنت میباشد [۹۵۷]. این چنین در الکنز (۵۰/۵) آمده است، و بیهقی میگوید: این چنین این را اکثریت اصحاب شعبه س به شکل موقوف روایت نمودهاند، و همچنان از طریق زیادی از علی س به شکل مرفوع روایت شده است. و این چنین این را با تو داوود به مانند آن، به شکل موقوف از عبداللَّه بن نافع روایت نموده، و گفته است: این از [طریق] علی س از پیامبر ص از چندین وجه صحیح روایت شده است، و این چنین این را احمد (۱۲۱/۱) از عبداللَّه بن نافع روایت نموده، که گفت: ابوموسای اشعری حسن بن علی بن ابی طالب ش را عیادت نمود، و علی س به او گفت: آیا برای زیارت آمدهای، یا برای عیادت؟ گفت: نه، بلکه برای عیادت آمدهام، علی س گفت: هر مسلمانی... [۹۵۸] و مانند آن را متذکر شده است.
و احمد [۹۵۹] از ابوفاخته روایت نموده، که گفت: ابوموسای اشعری حسن بن علی ش را عیادت نمود، میگوید: آن گاه علی س داخل شده گفت: ای ابوموسی آیا برای عیادت آمدهای، یا برای زیارت؟ گفت: ای امیرالمؤمنین، نه، بلکه برای عیادت آمدهام، آن گاه علی س گفت: من از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «هر مسلمانی که یک مسلمان را عیادت کند، هفتاد هزار ملک بر وی از وقت برخاستن او از صبح تا غروب درود میفرستند [۹۶۰]، و خداوند متعال برای وی در جنت خریفی میگرداند» میگوید: گفتیم: ای امیرالمؤمنین، خریف، چیست؟ گفت: آب دهندهای که درختان خرما را آبیاری میکند [۹۶۱].
[۹۵۷] صحیح موقوف. ابوداوود (۳۰۹۸) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۹۵۸] احمد (۱/ ۱۲۰، ۱۲۱) و صحیح میباشد. [۹۵۹] ۹۱/۱. [۹۶۰] طلب رحمت و مغفرت میکنند. م. [۹۶۱] بسیار ضعیف. احمد (۱/ ۹۱) ابن عساکر (۶/ ۱۶۹) شیخ احمد شاکر میگوید: بسیار ضعیف است.
احمد همچنان [۹۶۲] از عبداللَّه بن یسار روایت نموده که: عمروبن حریث حسن بن علی ب را عیادت نمود، و علی س به او گفت: آیا برای عیادت حسن در حالی میآیی که در نفست همان چیز است؟ [۹۶۳] عمرو به او گفت: تو پروردگارم نیستی که قلبم را هر سویی که خواستی بگردانی، علی س گفت: به هر صورت این ما را از رسانیدن نصیحت برای تو باز نمیدارد، از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «هر مسلمانی که برادر مسلمانش را عیادت کند، خداوند برای وی هفتاد هزار ملک را میفرستد، و آنان برای وی از هر ساعت روز که باشد تا اینکه غروب کند، و از هر ساعت شب که باشد تا اینکه صبح نماید درود میفرستند [۹۶۴]. و این را بزار روایت نموده است. هیثمی (۳۱/۳) میگوید: رجال احمد ثقهاند.
[۹۶۲] ۹۷/۱. [۹۶۳] یعنی: در دلت بد بینی وجود دارد. م. [۹۶۴] صحیح. احمد (۱/ ۹۷).
بخاری [۹۶۵] از عبدالرحمن بن سعید و او از پدرش روایت نموده، که گفت: با سلمان س بودم که مریضی را در کنده [۹۶۶] عیادت نمود، هنگامی که نزد وی آمد، گفت: بشارت باد، چون خداوند مرض مؤمن را برای وی کفاره و سبب خوشنودی میگرداند و اگر فاجر مریض شود مثل شتری است که اهلش آن را بستهاند، و باز رهایش نمودند و او نمیداند که چرا بسته شد، و چرا رها شد [۹۶۷]. ونزد ابونعیم [۹۶۸] از سعید بن وهب روایت است که گفت: با سلمان س نزد یکی از رفقای وی که از کنده بود و سلمان عیادتش مینمود داخل شدم، سلمان به او گفت: خداوند بنده مومن خود را به بلا آزمایش میکند، و بعد از آن وی را عافیت میبخشد، و این کفارهای برای گذشته، و مایه خوشنودی آینده میباشد. و خداوند، که اسمش با عزت است، بنده فاجر خود را به بلا آزمایش میکند، و بعد او را عافیت میدهد، و او چون شتری میباشد که اهلش آن را بستند و باز رهایش نمودند، و او نمیداند، که وقتی او را بستند، به خاطر چه بستند، و هم نمیداند که او را در وقت رها نمودن، برای چه رهانمودند.
[۹۶۵] الأدب (ص۷۲). [۹۶۶] اسم محلهای است در کوفه که در آن قبیله کنده پایین شده بود. [۹۶۷] صحیح. بخاری در ادب (۴۹۳) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۹۶۸] الحلیه (۲۰۶/۱).
بخاری [۹۶۹] از نافع س روایت نموده، که گفت: ابن عمر ب وقتی نزد مریضی میرفت، از وی میپرسید که چطور است؟ و وقتی که از نزد وی بر میخاست میگفت: خداوند برایت اختیار نموده است، و بر آن نمیافزود [۹۷۰]. و بخاری همچنان [۹۷۱] از عبداللَّه بن ابی هذیل روایت نموده، که گفت: عبداللَّه بن مسعود نزد مریضی جهت عیادتش رفت، و با او گروهی بودند و در خانه زنی بود، و مردی از قوم به طرف آن زن نگاه مینمود، عبداللَّه به او گفت: اگر چشمت کشیده میشد، برایت بهتر بود! [۹۷۲].
[۹۶۹] الأدب (ص۷۸). [۹۷۰] ضعیف.. بخاری در ادب (۵۲۷) آلبانی آن را در ضعیف (۷۸) به علت جهالت قرشی ضعیف دانسته است. [۹۷۱] ص۷۸). [۹۷۲] صحیح. بخاری در ادب (۵۳۱) آلبانی آن را صحیح دانسته است.
بخاری [۹۷۳] از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: پیامبر ص وقتی مریضی را عیادت مینمود، نزد سر وی مینشست، بعد از آن - هفت مرتبه - میگفت: «أسْأَلُ اللهَ العَظيمَ رَبَّ العَرْشِ العَظيمِ أنْ يَشْفِيَكَ»، «از خداوند بزرگ، پروردگار عرش بزرگ میخواهم تا تو را شفا بدهد»، و اگر در اجل وی تاخیری میبود، از تکلیف و دردش عافیت مییافت [۹۷۴]. و ابن ابی شیبه از علی س روایت نموده که: وقتی پیامبر خدا ص نزد مریض داخل میشد، میگفت: «أَذْهِبِ الْبَأْسَ رَبَّ النَّاسِ ، وَاشْفِ أَنْتَ الشَّافِى لاَشَافي إِلا أنت»، «ای پروردگار مردم، ناخوشنودی و رنج را ببر، و شفا عنایت فرما، چون تو شفا دهنده هستی، و شفا دهندهای جز تو نیست» [۹۷۵]. این را احمد، ترمذی - وتر مذی گفته: حسن و غریب است - ، دورقی و ابن جریر روایت نمودهاند، و ابن جریر آن را، به این لفظ صحیح دانسته: «لاَ شِفَاءَ إِلاَّ شِفَاؤُكَ شِفَاءً لاَ يُغادِرُ سَقَمًا» «شفایی جز شفای تو نیست، شفایی که بیماریی را باقی نمیگذارد» [۹۷۶]. و نزد ابن مردویه و ابوعلی حداد در معجمش از علی س روایت است که گفت: پیامبر خدا ص وقتی مریضی را عیادت مینمود، دست راست خود را بر رخسار راست وی میگذاشت و میگفت: «لا بَأْسَ، أَذْهِبِ الْبَأْسَ رَبَّ النَّاسِ، اشْفِ أَنْتَ الشَّافِي، لا يكشف الضر إلا أنت»، «اشکالی ندارد، ای پروردگار مردم ناخوشنودی و رنج را ببر، شفا عنایت فرما، چون تو شفا دهنده هستی، و بد حالی را جز تو کسی دور نمیکند». و نزد ابن ابی شیبه از انس س روایت است که: پیامبر خدا ص وقتی نزد مریضی میرفت، میگفت: «أَذْهِبِ الْبَاسَ رَبَّ النَّاسِ وَاشْفِ أَنْتَ الشَّافِي لاَشَافِي إِلاَّ شِفَاءً لاَ يُغَادِرُ سَقَمًا»، «ای پروردگار مردم، ناخوشنودی و رنج را ببر، و شفا عنایت فرما، چون تو شفا دهنده هستی، و شفا دهندهای جز تو نیست، شفایی که بیماریی را باقی نمیگذارد» [۹۷۷]. این چنین در الکنز (۵۱/۵) آمده است.
و ابویعلی از عایشه ل روایت نموده، که گفت: وقتی پیامبر خدا ص مریضی را عیادت مینمود، دست خود را بر همان مکانی که درد مینمود میگذاشت و میگفت: «بسم الله لابأس»، «به نام خدا تکلیفی نیست» [۹۷۸]. هیثمی (۲۹۹/۲) میگوید: رجال وی موثقاند.
و طبرانی در الکبیر از سلمان س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص جهت عیادتم نزدم وارد شد، هنگامی که خواست بیرون گردد، گفت: ای سلمان، خداوند تکلیف و ناخوشیای را دور کند، گناهت را ببخشد و در دین و تنت تا مرگت عافیت عنایت فرماید» [۹۷۹]. در این عمروبن خالد قریشی آمده و او، چنانکه هیثمی (۲۹۹/۲) میگوید، ضعیف میباشد.
و بخاری [۹۸۰] از عایشه ل روایت نموده که: وقتی پیامبر خدا ص نزد مریضی میآمد، و یا مریضی برایش آورده میشد، وی علیه الصلاه والسلام میگفت: «أَذْهِبِ الْبَاسَ رَبَّ النَّاسِ وَاشْفِ أَنْتَ الشَّافِى لاَ شِفَاءَ إِلاَّ شِفَاؤُكَ (شِفَاءً) لاَ يُغَادِرُ سَقَمًا»، «ای پروردگار مردم، ناخوشنودی و رنج را ببر، شفا بده و تو شفادهنده هستی، شفایی جز شفای تو نیست، (شفایی) که بیماریی را باقی نمیگذارد» [۹۸۱]. ابن سعد [۹۸۲] این را از عایشه ل روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص با این کلمات پناه میخواست [۹۸۳]... و مانند آن را متذکر شده، و در آن آمده، که عایشه گفت: هنگامی که پیامبر خدا ص در همان مرضش که در آن درگذشت سنگین حال شد دستش را گرفت، و با آن [۹۸۴] میمالیدمش و با این او را دعا مینمودم و در پناه خدا قرار میدادمش، میگوید: [باری] دست خود را از من کشید و گفت: «اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِى وَأَلْحِقْنِى بِالرَّفِيقِ»، «پروردگارم مرا ببخش، و به رفیق پیوستم گردان»، میگوید: و این آخرین چیزی بود که از سخن وی شنیدم.
[۹۷۳] الأدب (ص ۷۹). [۹۷۴] صحیح. بخاری در ادب (۵۳۶) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۹۷۵] صحیح. احمد (۴/ ۲۵۹) ترمذی (۳۵۶۵) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۹۷۶] این چنین در الکنز (۵۰/۵) آمده است. [۹۷۷] صحیح. ابن ابی شیبة (۷/ ۷۹). [۹۷۸] ضعیف. ابویعلی (۴۴۵۹). [۹۷۹] بسیار ضعیف. طبرانی (۶/ ۹۴) در آن عمرو بن خالد قرشی متروک است: المجمع (۲/ ۲۹). [۹۸۰] صحیح خود (۸۴۷/۲). [۹۸۱] بخاری (۵۶۷۵) و مسلم در کتاب السلام (۴۶-۴۹). [۹۸۲] ۱۴/۲. [۹۸۳] یعنی این کلمات را میخواند و به سبب آنها از خداوند سلامتی از امراض را طلب مینمود. م. [۹۸۴] یعنی: دست پیامبر ص را گرفته بود، و پیامبر خدا ص را توسط دست خود پیامبر ص میمالید. م.
بخاری [۹۸۵] از انس س روایت نموده که: پیامبر خدا ص وقتی سلام میداد، سه مرتبه سلام میداد [۹۸۶] و وقتی سخنی میگفت ، آن را سه مرتبه تکرار مینمود [۹۸۷].
[۹۸۵] صحیح خود (۹۲۳/۲). [۹۸۶] اول آنها برای استیذان و اجازه خواستن و دوم در وقت دخول و سومی هم در وقت خروج از مجلس میبود. م. [۹۸۷] بخاری (۶۲۴۴).
نزد ابوداود از قیس بن سعد ب روایت است که گفت: پیامبر ص ما را در منزلمان زیارت نمود و گفت: «السلام عليكم ورحـمه الله»، پدرم جواب آهستهای گفت، گفتم: آیا برای رسول خدا ص اجازه نمیدهی؟ گفت: بگذارش، تا برای مان زیاد سلام بدهد، پیامبر ص گفت: «السلام عليكم ورحـمه الله»، باز سعد جواب آهسته داد، بعد از آن پیامبر ص گفت: «السلام عليكم ورحـمة الله» و بعد از آن برگشت آنگاه سعد به دنبال وی رفت و گفت: ای پیامبر خدا، من سلامت را میشنیدم، و آهسته جواب میگفتم،: تا برای ما بیشتر سلام بدهی، آن گاه پیامبر ص با وی بازگشت و سعد برای او به فراهم نمودن آب غسل دستور داد، و او غسل نمود، بعد از آن جامهای را که رنگ شده با زعفران و یاورس بود به او داد، و پیامبر ص خود را به آن پیچید، سپس دستهای خود را بلند نموده میگفت: «اللهمَّ اجعل صلواتك ورحمتك علی (آل) سعد»، «بار خدایا، درود و رحمت خود را بر (آل) سعد عنایت فرما»، بعد طعام را صرف نمود، و هنگامی که خواست برگردد، سعد خری را که چادری بر رویش انداخته شده بود برای او نزدیک آورد، سعد گفت: ای قیس پیامبر خدا ص را همراهی کن، ومن همراهیاش نمودم، به من گفت: «با من سوار شو»، ومن ابا ورزیدم، گفت: «یا سوار میشوی، یا اینکه بر میگردی»، و برگشتم [۹۸۸]. این چنین در جمع الفوائد (۱۴۳/۲) آمده است.
[۹۸۸] ضعیف. احمد (۳/ ۴۲۱) ابوداوود (۵۱۸۵) آلبانی آن را ضعیف دانسته.
بخاری [۹۸۹] از ربعی بن حراش س روایت نموده که گفت: مردی از بنی عامر برایم حدیث بیان نمود که وی نزد پیامبر ص آمد و گفت: آیا داخل شوم؟ پیامبر ص به کنیز گفت: «بیرون شو و به او بگو: که بگوید: السلام علیکم، آیا داخل شوم؟ چون وی اجازه گرفتن را نیکو انجام نداد»، میگوید: و من آن [۹۹۰] را قبل از اینکه کنیز نزدم بیرون بیاید شنیدم، و گفتم: السلام علیکم آیا داخل شوم؟ گفت: «و علیک داخل شو»... [۹۹۱] و حدیث را متذکر شده است. این را همچنان ابوداود، چنانکه در جمع الفوائد (۱۴۳/۲) آمده، روایت کرده است.
[۹۸۹] الأدب المفرد (ص۱۵۸). [۹۹۰] یعنی کلام رسولاللَّه ص را. م. [۹۹۱] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۱۰۸۴) ابوداوود (۵۱۷۷) حاکم (۲/ ۲۰۷) آلبانی آن را صحیح دانسته است. نگا: الصحیحة (۸۱۸).
احمد از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: عمر س در حالی نزد پیامبر ص آمد، که وی در بالاخانه خود بود، و گفت: «السلام عليك يا رسول الله، السلام عليكم»، آیا عمر داخل شود؟ [۹۹۲]. هیثمی (۴۴/۸) میگوید: رجال وی رجال صحیحاند. این را ابوداود و نسائی از عمر س همانند این روایت نمودهاند، و همچنان خطیب روایت کرده، که لفظ وی چنین است: «السلام عليك ايـها النبي ورحمة الله وبركاته، السلام عليكم»، آیا عمر داخل شود؟، ترمذی نیز این را روایت نموده است. این چنین در الکنز (۵۱/۵) آمده است. و بیهقی از عمر س روایت نموده، که گفت: سه مرتبه جهت دخول نزد پیامبر خدا ص اجازه خواستم، و او به من اجازه داد. بیهقی میگوید: [این حدیث] حسن و غریب است. این چنین در الکنز (۵۱/۵) آمده است. و ابویعلی از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص کسی را بهسوی ما فرستاد، و ما نزد وی آمدیم و اجازه خواستیم [۹۹۳]. هیثمی (۴۵/۸) میگوید: رجال وی رجال صحیحاند، غیر اسحاق بن ابی اسرائیل که ثقه میباشد. و طبرانی از سفینه س روایت نموده، که گفت: من نزد پیامبر ص بودم که علی س آمد، و اجازه خواست، وی در را به آهستگی زد، و پیامبر ص گفت: «برای وی باز کن» [۹۹۴]. هیثمی (۴۵/۸) میگوید: در این ضراربن صرد آمده، و ضعیف میباشد.
[۹۹۲] صحیح. احمد (۱/ ۳۰۳) ابوداوود (۵۲۰۱) ترمذی (۲۶۹۱) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۹۹۳] صحیح. ابویعلی (۶۱۲۹) و به مانند آن. [۹۹۴] ضعیف. طبرانی (۷/ ۲۸) نگا: المجمع (۸/ ۴۵).
طبرانی از سعدبن عباده س روایت نموده که: وی در حالی که در مقابل دروازه ایستاده بود اجازه خواست، آن گاه پیامبر ص به او گفت: «در مقابل دروازه ایستاده اجازه مخواه»، و در روایتی گفته است: نزد پیامبر ص آمدم، و او در خانهای بود و در مقابل دروازه ایستادم و اجازه خواستم، آن گاه وی به طرف من اشاره نمود که دور شو، و باز آمدم و اجازه خواستم، فرمود: «اجازه خواستن فقط برای جلوگیری از نظر نمودن است» [۹۹۵]. رجال روایت دوم، چنان که هیثمی (۴۴/۸) میگوید، رجال صحیحاند.
[۹۹۵] حسن. طبرانی (۶/ ۲۸).
بخاری [۹۹۶] از انس بن مالک س روایت نموده که: مردی به یکی از خانههای پیامبر ص نظر نمود، آن گاه پیامبر ص با تیر یا تیرهایی بهسوی وی برخاست، گویی من به طرف وی نگاه میکنم که میخواهد وی را غافلگیر نموده بزند [۹۹۷].
و نزد وی همچنان [۹۹۸] از سهل بن سعد ساعدی س روایت است که: مردی از شکاف در خانه پیامبر خدا ص نگاه نمود، و با رسول خدا ص شاخی بود که سر خود را با آن میخارید، هنگامی که پیامبر خدا ص وی را دید، گفت: «اگر میدانستم که تو به طرف من نگاه میکنی، با آن به چشمت میزدم»، و پیامبر خدا ص فرمود: «اجازه خواستن فقط به خاطر چشم [لازم] گردانیده شده است» [۹۹۹].
[۹۹۶] ۹۲۲/۲. [۹۹۷] بخاری (۶۲۴۲). [۹۹۸] ۱۰۲۰/۲. [۹۹۹] بخاری (۶۹۰۱).
بخاری [۱۰۰۰] از ابوسعید خدری روایت نموده، که گفت: من در مجلسی از مجالس انصار بودم، که ناگهان ابوموسی س آمد، گویی وی وحشت زده و خوفناک باشد، و گفت: سه مرتبه برای داخل شدن نزد عمر س اجازه خواستم، ولی به من اجازه داده نشد و برگشتم، عمر س گفت: چه تو را بازداشت؟ گفتم: سه مرتبه اجازه خواستم به من اجازه داده نشد، بنابراین برگشتم، و پیامبر خدا ص گفته است: «اگر یکی از شما سه مرتبه اجازه خواست و به او اجازه داده نشد باید برگردد». عمر گفت: به خدا سوگند، باید برای آن شاهد بیاوری، آیا هیچ یک از شما این را از پیامبر ص شنیده است؟ ابی بن کعب س گفت: به خدا سوگند، کوچکترین ما با تو میرود [و این حدیث را نزد وی بیان میدارد]، و من که کوچکترین قوم بودم، با وی برخاستم و به عمر س خبر دادم، که پیامبر ص آن را گفته است [۱۰۰۱]. و نزد وی [۱۰۰۲] همچنان از طریق عبیدبن عمیر آمده، که عمر س گفت: از امر پیامبر ص این [مسئله] بر من پوشیده مانده، مرا خریدوفروش در بازارها، به خود مشغول کرده بود [۱۰۰۳].
و همچنان نزد وی [۱۰۰۴] از ابوموسی س روایت است که گفت: سه مرتبه برای داخل شدن نزد عمر س اجازه خواستم، ولی به من اجازه داده نشد بنابراین برگشتم، آنگاه کسی را نزدم فرستاد و گفت: ای عبداللَّه، ایستادن در پشت دروازه من برایت گران تمام شد؟! بدان، که برای مردم نیز همینطور ایستادن بر دروازه تو سخت تمام میشود، گفتم: سه مرتبه برای ورود نزد تو اجازه خواستم، ولی به من اجازه داده نشد بنابراین برگشتم، گفت: این را از کی شنیدی؟ گفتم: این را از پیامبر ص شنیدم، گفت: آیا از پیامبر ص چیزی را شنیدهای که ما نشنیدهایم؟ اگر بر این گواهی برایم نیاوری تو را تنبیه خواهم کرد، بعد بیرون شدم و نزد گروهی از انصار آمدم که در مسجد نشسته بودند و از آنها پرسیدم، گفتند: آیا کسی در این شک میکند؟ آنها را از گفته عمر آگاه گردانیدم، گفتند: خردترین ما همراهت میرود [۱۰۰۵]، آن گاه ابوسعید خدری - یا ابومسعود ب - با من بهسوی عمر برخاست و گفت: با پیامبر ص در حالی بیرون شدیم که میخواست نزد سعدبن عباده س برود، هنگامی که نزدش آمدو سلام داد، به او اجازه داده نشد، باز برای دوم سوم بار سلام داد، ولی به او اجازه داده نشد، آن گاه فرمود: «آنچه بر ما بود، آن را انجام دادیم»، و بعد از آن برگشت، در این موقع سعد خود را به وی رسانیده گفت: ای رسول خدا، سوگند به ذاتی که تو را به حق مبعوث گردانیده، هر مرتبه که سلام میدادی، من آن را میشنیدم، و جوابش را نیز میدادم، ولی میخواستم تا بر من و اهل بیتم بسیار سلام بدهی، آن گاه ابوموسی گفت: به خدا سوگند، من بر حدیث پیامبر خدا ص امین بودم! عمر گفت: آری، ولی خواستم در این مورد خوب تحقیق و کاوش نمایم [۱۰۰۶].
[۱۰۰۰] ۹۲۳/۲. [۱۰۰۱] بخاری (۶۲۴۵). [۱۰۰۲] ۱۰۹۲/۲. [۱۰۰۳] بخاری (۷۳۵۳). [۱۰۰۴] الأدب المفرد (ص۱۵۷). [۱۰۰۵] یعنی: این حدیث را حتی خردترین ما شنیده است چه رسد به بزرگان. م. [۱۰۰۶] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۱۰۷۳) آلبانی آن را صحیح لغیره دانسته است.
بیهقی از عامربن عبداللَّه روایت نموده که: یک کنیز [۱۰۰۷] آزاد کرده شده وی دختر زبیر را نزد عمربن خطاب س برد وگفت: داخل شوم؟ عمر گفت: نه، وی برگشت، و عمر گفت: وی را طلب کنید، [هنگامی وی را طلب نمودند به او گفت]، باید این چنین بگویی: السلام علیکم، داخل شوم؟ [۱۰۰۸].
و ابن سعد از اسلم روایت نموده، که گفت: عمر س به من گفت: ای اسلم دروازه مرا حفاظت کن، و از هیچ کس چیزی را مگیر، وی روزی جامه جدیدی را بر تنم دید و گفت: این را از کجا آوردی؟ گفتم: این را عبیداللَّه بن عمر ۰ب (به من داده است، گفت: از عبیداللَّه بگیر، ولی از غیر وی چیزی را مگیر. اسلم میگوید: زبیر آمد و من بر دروازه بودم، و از من خواست تا داخل گردد. گفتم: امیرالمؤمنین ساعتی کار دارد، آنگاه دست خود را بلند نموده در پشت هردو گوشم ضربهای زد که صدایم را درآورد، نزد عمر داخل شدم، گفت: تو را چه شد؟ گفتم: زبیر مرا زد، و از قضیه وی او را آگاه ساختم، عمر میگفت: زبیر، به خدا سوگند، میبینم، بعد گفت: وی را داخل کن، و من او را نزد عمل داخل نمودم، عمر گفت: این غلام را چرا زدی؟ زبیر گفت: وی گمان میکند که ما را از داخل شدن نزد تو باز میدارد، عمر گفت: آیا تو را هرگز از دروازه من برگردانیده است؟ گفت: نه، عمر گفت: اگر به تو گفت: ساعتی صبر کن که امیرالمؤمنین مشغول است، به آن هم مرا معذور ندانستی؟ به خدا سوگند، به جز این نیست که درنده برای درندگان شکار میکند و آنها آن را میخورند [۱۰۰۹]. این چنین در الکنز (۵۱/۵) آمده است.
و بخاری [۱۰۱۰] از زیدبن ثابت روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب س روزی نزد وی آمد، و از وی اجازه ورود خواست، و او برایش در حالی اجازه داد، که سرش در دست یک کنیزش بود و آن را شانه مینمود، آنگاه زید سر خود را از دست وی کشید، و عمر س به او گفت: وی را بگذار تا سرت را شانه کند، زید گفت: ای امیرالمؤمنین، اگر کسی را دنبال من میفرستادی من نزدت میآمدم، عمر گفت: من کار دارم [نه تو] [۱۰۱۱]. و طبرانی از مردی روایت نموده، که گفت: بعد از نماز صبح برای ورود نزد عبداللَّه بن مسعود س اجازه خواستیم، و او به ما اجازه داد و چادری را روی همسر خود انداخت و گفت: نپسندیدم که شما را منتظر نگه دارم [۱۰۱۲]. هیثمی (۴۶/۸) میگوید: آن مرد را نشناختم و بقیه رجال وی رجال صحیحاند. و بخاری [۱۰۱۳] از موسی بن طلحه س روایت نموده، که گفت: با پدرم نزد مادرم داخل شدیم، پدرم وارد شد و من دنبالش نمودم، آن گاه ملتفت شد و در سینهام زد و مرا بر جایم نشانید، و بعد از آن گفت: آیا بدون اجازه داخل میشوی؟! [۱۰۱۴] حافظ سند این را در الفتح (۲۰/۱۱) صحیح دانسته است.
وی همچنان [۱۰۱۵] از مسلم بن نذیر روایت نموده، که گفت: مردی برای ورود نزد حذیفه س اجازه خواست، و به وی نظر نموده گفت: داخل شوم؟ حذیفه گفت: چشمت داخل شده، ولی بدنت داخل نشده است! و مردی گفت: آیا برای ورود نزد مادرم هم اجازه بخواهم؟ [حذیفه] گفت: اگر اجازه نخواهی، چیزی را میبینی که خوشت نمیآید [۱۰۱۶]. و احمد از ابوسوید عبدی روایت نموده، که گفت:
نزد ابن عمر ب آمدیم، و بر دروازه وی نشستیم تا به ما اجازه داده شود، میگوید: او در اجازه دادن به ما تأخیر نمود، آن گاه من کنار شکاف دروازه ایستادم و به طرف داخل نگاه نمودم، و او از این کارم آگاه شد، هنگامی که به ما اجازه داد و نشستیم، گفت: کدام یک از شما اندکی قبل به منزلم نگاه نمود؟ گفتم: من، گفت: به چه چیز این را حلال دانستی که به منزلم نگاه کنی؟ گفتم: در اجازه دادن تأخیر شد، بنابراین من نگاه نمودم، و این را عمداً ننمودم، میگوید: بعد از آن او را از چیزهایی پرسیدند، گفتم: ای ابوعبدالرحمن، درباره جهاد چه میگویی، گفت: هر کس جهاد کند برای خود جهاد میکند [۱۰۱۷]. هیثمی (۴۴/۸) میگوید: ابوالاسود و برکه بن یعلی تمیمی را نشناختم.
دوست داشتن یک مسلمان برای خدا أ سئوال پیامبر ص از استوارترین حلقههای اسلام و جوابش
احمد از براء بن عازب ب روایت نموده، که گفت: نزد پیامبر ص نشسته بودیم، که گفت: «کدام یک از حلقههای اسلام استوارتر است؟». گفتند: نماز، گفت: «خوب است، ولی این آن نیست» گفتند: روزه رمضان، گفت: «خوب است، ولی این آن نیست» گفتند: جهاد، گفت: «خوب است، ولی این آن نیست» فرمود: استوارترین حلقههای ایمان این است، که برای خدا دوست داشته باشی، و برای خدا دوست نداشته باشی» [۱۰۱۸]. در این لیث بن ابی سلیم آمده است، که اکثریت وی را ضعیف دانستهاند. و نزد وی همچنان از ابوذر س روایت است که گفت: پیامبر خدا ص نزد ما آمد و گفت: «آیا میدانید که کدام یک از اعمال نزد خداوند محبوبتر است؟» گویندهای گفت: نماز و زکات، و گوینده دیگری گفت: جهاد، پیامبر ص فرمود: «محبوبترین اعمال نزد خداوند ﻷ دوست داشتن برای خدا و بد دیدن برای خداست» [۱۰۱۹]. در این مردی است که از وی نام برده نشده است. و نزد ابوداود بخشی از این حدیث روایت شده است. این چنین در مجمع الزوائد (۹۰/۱) آمده است.
[۱۰۰۷] در لفظ حدیث «مولاه» آمده که مطلق کنیز را نیز افاده میکند. م. [۱۰۰۸] این چنین در الکنز (۵۱/۵) آمده است. [۱۰۰۹] صحیح. ابن سعد در طبقات (۳/ ۳۰۹). [۱۰۱۰] الأدب المفرد (ص ۱۸۹). [۱۰۱۱] حسن. بخاری در ادب المفرد (۱۳۰۲) آلبانی آن را حسن دانسته است. [۱۰۱۲] ضعیف. طبرانی (۹/ ۱۵۹) در سند آن جهالت است: «المجمع» (۸/ ۴۶). [۱۰۱۳] الأدب (ص ۱۵۵). [۱۰۱۴] صحیح. بخاری (ادب المفرد) (۱۰۶۱) آلبانی میگوید: موقوف و ضعیف الاسناد است و در آن لیث، ضعیف است. [۱۰۱۵] ص ۱۵۹). [۱۰۱۶] صحیح. بخاری (ادب المفرد) (۱۰۹۰) شیخ آلبانی آن را نه در صحیح الادب و نه در ضعیف الادب ذکر نکرده است. [۱۰۱۷] ضعیف. احمد (۲/ ۹۲، ۹۳) در سند آن جهالت است: المجمع (۸/ ۴۴) شیخ احمد شاکر آن را ضعیف دانسته است. [۱۰۱۸] حسن لغیره. (احمد (۴/ ۲۸۶) طبرانی (۱۱/ ۲۱۵) آلبانی آن را در صحیح الجامع (۲۰۰۹) و صحیح الترغیب (۳۰۳۰) من (محقق) میگویم در سند آن لیث بن سعد بن ابی سلیم است که ضعیف است. اما حدیث شواهدی دارد. [۱۰۱۹] ضعیف. احمد (۵/ ۱۶۴) در سند آن جهالت است: المجمع (۱/ ۹۰).
ابویعلی از عایشه ل روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص جز متقی و پرهیزگار را دوست نمیداشت [۱۰۲۰]. اسناد این، چنان که هیثمی (۲۷۴/۱۰) میگوید، حسن است.
و ابن عساکر از عثمان بن ابی العاص س روایت نموده، که گفت: آن دو مرد که پیامبر ص در حالی درگذشت که ایشان را دوست میداشت، عبداللَّه بن مسعود و عمار بن یاسر شاند. و نزد وی همچنان از حسن س روایت است که گفت: پیامبر خدا ص عمروبن عاص را به عنوان فرمانده ارتش میفرستاد ، و عموم اصحابش در آن ارتش شرکت میداشتند، به عمرو گفته شد: پیامبر خدا ص تو را فرمانده مقرر مینمود، و تو را به خود نزدیک مینمود و دوستت میداشت، گفت: وی مرا فرمانده مقرر مینمود، ولی نمیدانم که این را به خاطر الفت دادن و ترغیب کردن من مینمود، یا اینکه مرا دوست میداشت، ولی شما را به آن دو مرد دلالت میکنم که پیامبر خدا ص در حالی درگذشت که آنها را دوست میداشت: عبداللَّه بن مسعود و عماربن یاسر ش [۱۰۲۱].
[۱۰۲۰] ضعیف. احمد (۶/ ۶۹) ابویعلی (۴۵۵۲) در سند آن ابن لهیعة ضعیف است. [۱۰۲۱] این چنین در المنتخب (۲۳۸/۵) آمده است. و ابن سعد (۱۸۸/۳) مانند این را از حسن روایت نموده، و افزوده است: گفتند: وی همان کسی است که، به خدا سوگند، شما وی را در روز صفین به قتل رساندید، گفت: راست گفتید: به خدا قسم، ما وی را به قتل رساندیم.
طیالسی، ترمذی - که آن را صحیح دانسته - ، رویانی، بغوی، طبرانی و حاکم از اسامه بن زید ب روایت نمودهاند که گفت: من نشسته بودم که ناگهان علی و عباس ب آمدند و اجازه خواستند، گفتند: ای اسامه از پیامبر خدا ص برای مان اجازه بخواه، گفتم: ای پیامبر خدا علی و عباس اجازه ورود میخواهند، گفت: «آیا میدانی که چه آنها را آورده است؟» گفتم: نه، پیامبر ص فرمود: «ولی من میدانم، به آنها اجازه بده»، آنها داخل شدند و گفتند: ای پیامبر ص نزدت آمدهایم تا بپرسیم که کدام یک از اهل بیتت را زیادتر دوست داری؟ گفت: «فاطمه بنت محمد را»، گفتند: ما نیامدهایم تا تو را از اهلت سئوال کنیم، گفت: «محبوبترین مردم برایم کسی است که خداوند بر وی نعمت نموده است، ومن بر وی نعمت نمودهام، اسامه بن زید» [۱۰۲۲].
گفتند: بعد از آن کیست؟ گفت: «بعد از آن علی بن ابی طالب»، عباس گفت: ای پیامبر خدا، عمویت را در آخر ایشان قرار دادی، گفت: «علی پیش از تو هجرت نموده بود» [۱۰۲۳]. این چنین در المنتخب (۱۳۶/۵) آمده است.
[۱۰۲۲] درست زیدبن حارثه پدر اسامه است، نه اسامه. در قرآن کریم آمده است: ﴿وَإِذۡ تَقُولُ لِلَّذِيٓ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِ وَأَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِ أَمۡسِكۡ عَلَيۡكَ زَوۡجَكَ﴾ [الاحزاب: ۳۷]. ترجمه: «و (یاد کن) چون گفتی مر کسی را که احسان کرده خدا بر وی و احسان کردهای تو بر وی که نگه دار نزد خود زن خود را». [۱۰۲۳] ضعیف. ترمذی (۳۸۱۹) آلبانی آن را در «ضعیف الترمذی» (۸۰۰) ضعیف دانسته است.
نزد ابن عساکر از عمروبن عاص س روایت است که گفت: گفته شد: ای پیامبر خدا کدام یک از مردم نزدت محبوبتر است؟ گفت: «عایشه» گفتند: و از مردان؟ پاسخ داد: «ابوبکر»، گفتند: بعد کی؟ فرمود: «بعد از آن ابوعبیده» [۱۰۲۴].
و نزد ابن سعد [۱۰۲۵] از عمرو س روایت است که گفت: ای پیامبر خدا محبوبترین مردم برایت کیست؟ گفت: «عایشه»، وی گفت: هدفم از مردان است، پیامبر ص گفت: «پدرش».
[۱۰۲۴] این چنین در المنتخب (۳۵۱/۴) آمده است. [۱۰۲۵] ۶۷/۸.
ابوداود از انس س روایت نموده که: مردی نزد پیامبر ص بود، و مرد دیگری گذشت، وی گفت: ای رسول خدا من این را دوست میدارم، پیامبر ص به او گفت: «آیا به او فهمانیدهای» گفت: نه، پیامبر ص فرمود: «به او بفهمان»، آنگاه خود را به وی رساند و گفت: من تو را برای خدا دوست دارم، وی پاسخ داد: همان خدایی که مرا به خاطر وی دوست داری دوستت بدارد [۱۰۲۶]. این چنین در جمع الفوائد (۱۴۷/۲) آمده است. و این را ابن عساکر وابن نجار از انس س، و ابونعیم از حارث به مانند آن، چنان که در الکنز (۴۲/۵) آمده، روایت نمودهاند.
و نزد طبرانی از ابن عمر ب روایت است که گفت: در حالی که من نزد پیامبر ص نشسته بودم، ناگهان مردی نزدش آمد و سلام داد و از نزد وی برگشت، گفتم: ای پیامبر خدا، من این را دوست میدارم، گفت: «آیا او را فهمانیدهای؟» گفتم: نه، گفت: «این را به برادرات بفهمان»، آنگاه نزدش آمدم و به او سلام دادم و از شانههایش گرفتم و گفتم: به خدا سوگند، من تو را برای خدا دوست میدارم، وی گفت: من نیز تو را برای خدا دوست میدارم، گفتم: اگر پیامبر ص به من امر نمینمود، این کار را نمیکردم [۱۰۲۷]. هیثمی (۲۸۲/۱۰) میگوید: این را طبرانی در الکبیر والأوسط روایت نموده، و رجال هردوی آنها رجال صحیحاند، غیر از رق بن علی و حسان بن ابراهیم که هردویشان ثقهاند.
[۱۰۲۶] حسن. ابوداوود (۵۱۲۵) آلبانی آن را در (صحیح ابوداوود) (۴۲۷۴) حسن دانسته است. [۱۰۲۷] حسن. طبرانی (۱۲/ ۳۶۶) نگا: الصحیحة (۴۱۷).
همچنان نزد طبرانی از عبداللَّه بن سرجس س روایت است که گفت: برای پیامبر ص گفتم: من ابوذر س را دوست میدارم، گفت: «آیا این را به وی فهمانیدهای؟» گفتم: نه، گفت: «او را بفهمان» ، بعد با ابوذر روبرو شده گفتم: من تو را برای خدا دوست دارم، گفت: تو را همان ذاتی که مرا برای او دوست داری دوست بدارد. آن گاه نزد پیامبر ص برگشتم و او را از قضیه باخبر ساختم، فرمود: «این برای کسی که آن را یاد نماید باعث اجر و پاداش است» [۱۰۲۸]. هیثمی (۲۸۲/۱۰) میگوید: در این کسانی است که من آنها را نشناختم. و ابویعلی از مجاهد روایت نموده، که گفت: مردی از پهلوی ابن عباس ب گذشت، وی گفت: این مرا دوست میدارد، گفتند: ای ابوعباس تو چه میدانی، گفت: به خاطری که من وی را دوست میدارم [۱۰۲۹] چنانکه هیثمی (۲۷۵/۱۰) میگوید: در این محمدبن قدامه شیخ ابویعلی آمده، و جمهور وی را ضعیف دانسته ، ولی ابن حبان و غیر وی او را ثقه دانستهاند، بقیه رجال وی ثقهاند.
و بخاری [۱۰۳۰] از مجاهد روایت نموده، که گفت: مردی از اصحاب پیامبر ص با من روبرو شد، و از پشت سرم شانه هایم را گرفت و گفت: من تو را دوست میدارم، میگوید: گفتم: تو را همان ذاتی که مرا برای او دوست داری دوست بدارد، و گفت: اگر پیامبر خدا ص نگفته بود: «که مردی وقتی مردی را دوست گرفت، باید به وی خبر بدهد که او را دوست میدارد»، به تو خبر نمیدادم، میگوید: بعد از آن مسئله خواستگاری را به من عرضه نمود و گفت: نزد ما دختری است، ولی یک چشم وی کور است [۱۰۳۱]. و طبرانی از مجاهد از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: ابن عمر ب به من گفت: برای خدا دوست داشته باش، و برای خدا بد ببین، برای خدا دوستی کن، و برای خدا دشمنی نما، چون دوستی خدا جز از این طریق به دست نمیآید، و مردی لذت و طعم ایمان را، اگرچه نماز و روزه وی زیاد گردد، تا اینکه اینطور نباشد، در نمییابد و [امروز]برادری مردم به خاطر دنیا گردیده است [۱۰۳۲]. در این لیث بن ابی سلیم آمده، و اکثریت وی را ضعیف دانستهاند، چنانکه هیثمی (۱/۹۰) گفته است.
[۱۰۲۸] ضعیف. در سند آن همانگونه که در المجمع (۱۰/ ۲۸۲) آمده است جهالت وجود دارد. [۱۰۲۹] ضعیف. ابویعلی (۷۲۰۸) در سند آن محمد بن قدامة جوهری ضعیف استز نطا: المطالب العالیة (۲۷۳۲) در (الادب المفرد (۵۴۳) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۰۳۰] الأدب المفرد (ص ۸۰). [۱۰۳۱] صحیح. بخاری در ادب (۵۴۳) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۰۳۲] ضعیف. طبرانی (۱۲/ ۴۱۷) در آن لیث بن ابی شبیة است که ضعیف است. نگا: المجمع (۱/۹۰).
بخاری [۱۰۳۳] از عوف بن طفیل [۱۰۳۴] که برادزاده عایشه ل همسر پیامبر ص از طرف مادرش میباشد روایت نموده که: به عایشه خبر داده شد که: عبداللَّه بن زبیر ب در فروش و یا عطایی که عایشه آن را داده بود، گفته است: به خدا سوگند، یا عایشه از این عمل خود باز میایستد، یا اینکه او را از تصرف [در مالش] باز میدارم، عایشه ل گفت: آیا او این را گفته است؟! گفتند: آری، گفت: برای خدا بر من نذر باشد، که ابداً با ابن زبیر حرف نزنم، هنگامی که جدایی طولانی شد، ابن زبیر شفاعت خواهانی را نزد وی فرستاد، وی گفت: نه، به خدا سوگند، شفاعت را در مورد وی قبول نمیکنم، و نه هم خود را در نذر خود حانث میگردانم، هنگامی که این برای ابن زبیر طولانی شد، با مسوربن مخرمه و عبدالرحمن بن اسود بن عبدیغوث ب - که از بنی زهره بودند - صحبت نمود، و به آنها گفت: شما را به خدا سوگند میدهم، مرا نزد عایشه ببرید، چون این برای وی جواز ندارد، که جدایی مرا بر خود نذر کند، آن گاه مسور و عبدالرحمن در حالی که وی را در چادرهای خود پوشانیده بودند آمدند، و برای ورود نزد عایشه اجازه خواستند و گفتند: السلام عليك ورحـمه الله وبركاته آیا داخل شویم؟ عایشه ل گفت: داخل شوید، گفتند: همه مان؟ گفت: آری، همهتان داخل شوید، - و نمیدانست که ابن زبیر نیز با آنها است - ، هنگامی که داخل شدند، ابن زبیر داخل حجاب شد و خود را در آغوش عایشه انداخت، و به سوگند دادن وی و گریه نمودن شروع نمود، و مسور و عبدالرحمن نیز به سوگند دادن وی شروع کردند، تا با ابن زبیر صحبت نموده از وی قبول نماید، میگفتند: پیامبر ص چنان که خودت میدانی از جدایی و دوری نهی نموده است، و برای یک مسلمان جواز ندارد، که زیادتر از سه شب از برادر مسلمان خود جدایی اختیار کند. هنگامی که به عایشه آن همه چیز را به کثرت تذکر دادند و مجال را بر وی تنگ نمودند، وی به یاد حرفهای آن دو شروع نمود و گریه نموده میگفت: من نذر نمودهام، و نذر خیلی شدید است، و آن دو تا آن وقت بر وی اصرار نمودند، که با ابن زبیر صحبت نمود، و در همان نذر خود چهل غلام را آزاد گردانید، و بعد از آن نذر خود را به یاد میآورد، و گریه مینمود حتی که اشکهایش چادرش را تر مینمود [۱۰۳۵]. و بخاری در الأدب المفرد (ص ۵۹) از عوف بن حارث بن طفیل مانند این را روایت نموده است.
وی همچنان از عروه بن زبیر ب روایت نموده، که گفت: عبداللَّه بن زبیر بعد از پیامبر ص و ابوبکر س محبوبترین بشر نزد عایشه ل بود، و او نیز نیکی کنندهترین مردم به وی بود، و عایشه ل هر چه از رزق خداوند برایش میآمد بدون اینکه چیزی از آن را نگه دارد صدقه مینمود، ابن زبیر گفت: باید دستهای وی گرفته شود، عایشه گفت: آیا دستهای من گرفته میشود؟ اگر بار دیگر با وی صحبت کنم بر من نذر لازم باشد، آن گاه ابن زبیر مردانی از قریش را به ویژه داییهای پیامبر خدا ص را برای شفاعت خواهی نزد وی فرستاد، ولی او نپذیرفت. آن گاه زهریها، داییهای پیامبر ص از جمله عبدالرحمن بن اسود بن عبدیغوث و مسوربن مخرمه ب به ابن زبیر گفتند: وقتی که ما اجازه گرفتیم، داخل حجاب شو، و او چنین نمود، و برای عایشه ل ده غلام ارسال نمود، و او آنها را آزاد نمود، و تا آن وقت به آزادسازی غلامان ادامه داد که به چهل تن رسیدند، و گفت: کاش در وقت سوگند خوردنم عملی را مشخص مینمودم، که با انجام دادنش از نذر فارغ میشدم [۱۰۳۶]. صحیح (۴۹۷/۱)
[۱۰۳۳] ۸۹۷/۲. [۱۰۳۴] وی ابن حارث بن طفیل میباشد، چنانکه در بخاری آمده است. [۱۰۳۵] صحیح. بخاری (۶۰۷۳، ۶۰۷۵). [۱۰۳۶] بخاری (۳۰۲۵).
بخاری [۱۰۳۷] از سهل بن سعد س روایت نموده که: اهل قبا در میان خود جنگ نمودند، حتی که یک دیگر را با سنگ زدند و این به پیامبر خدا ص خبر داده شد، پیامبر ص فرمود: «بیایید برویم در میانشان صلح کنیم». و نزد وی همچنان [۱۰۳۸] از سهل روایت میکند که: در میان گروهی از بنی عمرو بن عوف چیزی واقع شد، آن گاه پیامبر ص با گروهی از اصحاب خود جهت صلح در میان آنها به سویشان حرکت کرد، و حدیث را متذکر شده است [۱۰۳۹].
[۱۰۳۷] ۳۷۱/۱. [۱۰۳۸] ص۳۷۰). [۱۰۳۹] بخاری (۲۶۹۳).
بخاری [۱۰۴۰] از انس س روایت نموده، که گفت: به پیامبر ص گفته شد: اگر نزد عبداللَّه ابن ابی بیایی [بهتر میشود]، پیامبر ص با سوار شدن خری به طرف وی رفت، و مسلمانان با وی پیاده حرکت نمودند، و آن زمین شوره زاری بود، هنگامی که پیامبر صنزدش آمد، عبداللَّه بن ابی بن سلول گفت: از من دور شو، به خدا سوگند، بدبویی خرت مرا اذیت نمود! آن گاه مردی از انصار از میان آنها به او گفت: به خدا سوگند، خر پیامبر خدا ص از تو خوشبوتر است! ومردی از قوم عبداللَّه بن طرفداری وی حرکت کردند، و یکدیگر را دشنام دادند، آن گاه رفیقهای هردویشان به طرفداری آن دو حرکت نمودند، و در میان آن دو گروه زد و خوردی با شاخهای خرما و با دست و کفش صورت گرفت. و به ما خبر رسیده است، که این آیه نازل شد:
﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَيۡنَهُمَا﴾ [الحجرات: ۹].
ترجمه: «و اگر دو گروه از مؤمنان با هم جنگ کنند میانشان اصلاح کنید» [۱۰۴۱].
و در عیادت مریض حدیث اسامه س که بخاری آن را روایت نموده گذشت، و در آن آمده: آن گاه مسلمانان، مشرکین و یهود شوریدند و یکدیگر را ناسزا گفتند، و نزدیک بود به جان یکدیگر حمله کنند، و پیامبر ص آنها را تا آن وقت به آرامش دعوت نمود، که خاموش شدند.
[۱۰۴۰] ۳۷۰/۱. [۱۰۴۱] بخاری (۲۶۹۱).
طبرانی از انس بن مالک س روایت نموده، که گفت: اوس و خزرج دو قبیله از انصار بودند، و در جاهلیت در میانشان عداوت و دشمنی وجود داشت، هنگامی که پیامبر خدا ص نزد آنها آمد، آن عداوت و دشمنی از بین رفت، و خداوند قلبهایشان را به هم نزدیک گردانید، در حالی که آنها در یکی از مجالس خویش نشسته بودند، ناگهان مردی از اوس بیتی را مثال زد که در آن هجو خزرج بود، و مردی از خزرج بیتی را مثال زد، که در آن هجو اوس بود، و همینطور او بیتی را تمثیل آورد، و دیگری بیتی را تمثیل آورد، تا اینکه یکی بر جان دیگری حمله نمودند و سلاحهای خویش را گرفتند، و برای نبرد حرکت نمودند، این خبر به پیامبر خدا ص رسید، و وحی [۱۰۴۲] نازل شد، و او با سرعت در حالی که ساقهایش برهنه بود نزد آنها آمد، و هنگامی که آنها را دید، فریادشان نمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱتَّقُواْ ٱللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِۦ وَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنتُم مُّسۡلِمُونَ ١٠٢﴾ [آل عمران: ۱۰۲].
ترجمه: «ای مؤمنان از خدا به حق ترسیدن از وی بترسید، و جز مسلمان نمیرید».
تا اینکه از آیهها فارغ شد، آنگاه آنها صلاحهای خود را از خود دور کردند، و یکدیگر را در حالی که گریه مینمودند در آغوش گرفتند [۱۰۴۳]. هیثمی (۸۰/۸) میگوید: این را طبرانی در الصغیر روایت نموده، و در آن غسان بن ربیع آمده، و ضعیف میباشد.
[۱۰۴۲] در اصل: «الحی» آمده ولی ظاهر «وحی» است. [۱۰۴۳] ضعیف. طبرانی در الصغیر (۵۹۳) در سند آن غسان بن الربیع ضعیف است: (المجمع) (۸/ ۸۰).
ابن عساکر از هارون بن رباب روایت نموده که: هنگامی که مرگ عبداللَّه بن عمروب فرارسید، گفت: فلان را ببینید ، چون من به او درباره دخترم قولی همانند شبه وعده داده بودم، بنابراین دوست ندارم، با خداوند به ثلث نفاق روبرو شوم، و شما را گواه میگیرم که من وی را به نکاح او درآوردم [۱۰۴۴].
[۱۰۴۴] این چنین در کنزالعمال (۱۵۹/۲) آمده است.
ابن عساکر از انس س روایت نموده که: مردی در عهد پیامبر خدا ص بر مجلسی گذشت و سلام داد، و به او جواب دادند، هنگامی که از آن مجلس گذشت یکی از آنها گفت: من این را بدمی بینم، گفتند: بایست، به خدا سوگند، ما وی را از این کار باخبر میکنیم. ای فلان برو و او را از آنچه به او گفته با خبر کن، آن گاه آن مرد نزد پیامبر ص رفت، و او را از واقعه و گفته آن مرد آگاه کرد، آن مرد گفت: ای رسول خدا وی را طلب کن، و بپرسش که چرا مرا بد میبیند؟ پیامبر خدا ص به او گفت: «چرا وی را بد میبینی؟» گفت: ای پیامبر خدا من همسایه وی هستم، و من از او باخبرم، او را ندیدم که جز همین [پنج وقت] نمازی که آن را هر نیکوکار و فاجر میخواند، نمازی خوانده باشد، آن مرد به او گفت: ای پیامبر خدا، از وی بپرس، آیا وضوی آن نماز را خراب نمودهام، یا اینکه آن را از وقتش به تأخیر انداختهام؟ گفت: نه، بعد از آن گفت: ای پیامبر خدا من همسایه وی هستم، و از او باخبرم، جز همین زکاتی را که هر نیکوکار و فاجر میپردازد، وی را هرگز ندیدهام که مسکینی را طعام داده باشد، گفت: ای رسول خدا از وی بپرس، آیا مرا دیده است که آن را برای طلب کننده نداده باشم؟ پیامبر ص از وی پرسید، و او گفت: نه گفت: ای پیامبر خدا، من همسایه وی هستم و از او باخبرم، من وی را هرگز ندیدم که روزی روزه گرفته باشد، جز همان ماهی را که هر نیکوکار و فاجر در آن روزه میگیرد، آن مرد گفت: ای پیامبر خدا، از وی بپرس آیا مرا دیده است که هرگز روزی از آن را خورده باشم، جز روی که در آن در سفر و یا مریض بودهام؟ پیامبر ص او را از آن پرسید: گفت: نه، آن گاه رسول خدا ص به او گفت: «من نمیدانم، ممکن است او از تو بهتر باشد» [۱۰۴۵]. این چنین در کنز العمال (۱۷۰/۲) آمده است.
[۱۰۴۵] صحیح. احمد (۵/ ۴۵۶) و طبرانی در الکبیر از حدیث ابی الطفیل. هیثمی در المجمع (۱/ ۲۹۱) میگوید: به روایت احمد و طبرانی در الکبیر و رجال احمد ثفه هستند.
طبرانی از عباده بن صامت س روایت نموده، که گفت: مردی از بنی لیث نزد پیامبر ص آمد و گفت: ای پیامبر خدا، برایت شعر میخوانم - این را سه مرتبه گفت: و در مرتبه چهارم شعری را که در مدح وی سروده بود برایش خواند، پیامبر خدا ص گفت: «اگر یکی از شعرا هم کلام خوب بگوید، کلام تو از آن است» [۱۰۴۶]. هیثمی (۱۱۹/۸) میگوید: در این راویی است، که از وی نام برده نشده، و عطاء بن سائب مختلط شده است.
[۱۰۴۶] ضعیف. طبرانی (۵/ ۶۰) در سند آن یک مجهول و همچنین عطاء بن سائب است که دچار اختلاط گردید: المجمع (۸/ ۱۱۹).
طبرانی از خلاد بن سائب س روایت نموده، که گفت: نزد اسامه بن زید داخل شدم، وی در رویم مرا مدح نمود و گفت: مرا به مدح نمودن روبرویت این واداشت، که از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «مؤمن چون در رویش مدح کرده شود، ایمان در قلبش افزایش مییابد» [۱۰۴۷]. هیثمی (۱۱۹/۸) میگوید: در این ابن لهیعه آمده، و بقیه رجال وی ثقه دانسته شدهاند.
[۱۰۴۷] ضعیف. طبرانی (۱/ ۱۳۵) حاکم (۳/ ۵۹۱) نگا: ضعیف الجامع (۶۹۵).
ابوداود از مطرف روایت نموده، که گفت: پدرم فرمود: در وفد بنی عامر نزد پیامبر ص رفتم و گفتیم: تو سید ما هستی، گفت: «سید خداوند است» گفتیم: از همه مان بهتر، و سخاوتمندتر هستی، گفت: «گفتهتان را، یا بعضی از گفتهتان را بگویید، و شیطان شما را نماینده خود نسازد».و رزین مانند این را از انس س روایت نموده، و در آخر آن افزوده است: «من نمیخواهم مرا بالاتر از منزلتی قرار دهید که خداوند متعال مرا در آن قرار داده است، من محمدبن عبداللَّه، بنده و رسول او هستم» [۱۰۴۸]. این چنین در جمع الفوائد (۱۵۰/۲) آمده است. و نزد ابن نجار از انس س روایت است که: مردی به پیامبر ص گفت: ای بهتر از ما، ای فرزند بهتر از ما، و سید ما و فرزند سید ما، پیامبر ص فرمود: «آنچه من به شما میگویم، همان را بگویید، و شیطان شما را به بیراهه نکشاند و فریبتان ندهد، مرا در همان جایی قرار دهید، که خداوند در آن مرا قرار داده است، من بنده خدا و رسول وی هستم» [۱۰۴۹]. این چنین در الکنز (۱۸۲/۲) آمده است. و این را احمد از انس به مانند آن، چنان که در البدایه (۴۴/۶) آمده، روایت نموده است.
[۱۰۴۸] صحیح. ابوداوود (۴۸۰۶) احمد (۴/ ۲۴) نگا: صحیح ابوداوود (۴۰۲۱) و الصحیحة (۲/ ۴۵۵). [۱۰۴۹] صحیح. احمد (۴/ ۲۴، ۲۵).
و ابوداود از ابوبکره س روایت نمودهاند که گفت: مردی در پیش روی پیامبر ص مرد دیگری را ستود، پیامبر ص فرمود: «وای بر تو، گردن رفیقت را قطع نمودی! گردن رفیقت را قطع نمودی» سه مرتبه، بعد از آن گفت: «اگر یکی از شما رفیق خود را باید ستایش کند، بگوید: فلان را گمان میکنم، - و خداوند حساب کننده اوست - و باید هیچکس را بر خدا تزکیه نکند، [و بگوید:] این چنین و آن چنان گمان میکنم، اگر این را از او میدانست» [۱۰۵۰]. این چنین در جمع الفوائد (۱۵۰/۲) آمده است. و نزد بخاری همچنان از ابوموسی س روایت است، که گفت: پیامبر ص از مردی شنید که مرد دیگری را ستایش نمود، و در مدح او مبالغه کرد، گفت: «هلاک گردید، یا کمر این مرد را شکستید» [۱۰۵۱]. ابن جریر مانند این را، چنان که در الکنز (۱۸۲/۲) آمده، روایت نموده است.
[۱۰۵۰] بخاری (۶۰۶۱) مسلم (۳۰۰۰) ابوداوود (۴۸۰۵) ابن ماجه (۳۷۴۴). [۱۰۵۱] بخاری (۶۰۶۰).
بخاری [۱۰۵۲] از رجا بن ابی رجا از محجن اسلمی س روایت نموده، که رجا گفت: روزی با محجن حرکت کردیم و به مسجد اهل بصره رسیدیم، و بریده اسلمی س را دیدیم که در یکی از دروازههای مسجد نشسته است، میگوید، و در مسجد مردی بود، که به او سکبه گفته میشد، و نماز را خیلی طولانی مینمود، هنگامی که به دروازه مسجد رسیدیم، و محجن چادر رنگینی بر تن داشت، بریده که آدم شوخی بود گفت: ای محجن آیا چون سکبه نماز میگزاری؟ محجن به او جوابی نگفت و برگشت، میافزاید: محجن گفت: پیامبر خدا ص دستم را گرفت و پیاده حرکت نمودیم تا اینکه بالای کوه احد رفتیم ، وقتی مدینه برایش پدیدار گردید با نگاهی بهسوی آن گفت: «آه از مادرش، قریهای که اهلش آن را در حال خوبترین آبادانیاش ترک میکند، و دجال به آن میآید، و بر هر دروازهای از دروازههایش ملکی را مییابد، و به آن داخل نمیشود»، بعد از آن پایین آمد و به مسجد آمدیم، و پیامبر خدا ص مردی را دید که نماز میخواند، سجده میکرد و رکوع مینمود، آن گاه رسول خدا ص به من گفت: «این کیست؟» من به ستایش وی شروع نموده گفتم: ای رسول خدا، این فلان است، و این فلان است، فرمود: «بس کن، وی را نشنوان که هلاکش میکنی». میگوید: بعد رفت، و نزدیک اطاقهای خود رسید و دستهای خود را تکان داده گفت: «بهتر دین شما (عمل دین) آسانتر آن است»، سه مرتبه [۱۰۵۳].
و امام احمد (۳۲/۵) این را از رجا به طولش به مانند آن روایت نموده، مگر اینکه در روایت وی آمده، که گفت: من به ستایش او شروع نمودم، میگوید: گفتم: ای رسول خدا، این فلان است، و اینست و آنست، فرمود، «خاموش باش، وی را نشنوان که هلاکش میکنی»، میگوید: بعد از آن حرکت نمود، تا اینکه نزد حجرههایش رسیدیم، و دست مرا رها نمود و گفت: «بهتر دین شما آسانتر آن است، بهتر دین شما آسانتر آن است، بهتر دین شما آسانتر آن است، بهتر دین شما آسانتر آن است» [۱۰۵۴]. این را همچنان احمد از طریق عبداللَّه بن شقیق از محجن س روایت نموده و در روایت وی آمده، میگوید: گفتم: ای نبی خدا، این فلان است، و این از بهترین نمازگزاران اهل مدینه است - یا اینکه گفت: از همه اهل مدینه بیشتر نماز میگزارد - ، پیامبر ص فرمود: «وی را نشنوان که هلاکش میکنی - دو مرتبه، یا سه مرتبه - شما امتی هستید که برایتان آسانی اراده شده است» [۱۰۵۵]. این را ابن جریر و طبرانی به اختصار، چنان که در کنزالعمال (۱۸۲/۲) آمده، روایت نمودهاند.
[۱۰۵۲] الأدب المفرد (ص۵۱). [۱۰۵۳] حسن. بخاری در ادب المفرد (۳۴۱) آلبانی آن را حسن دانسته است. [۱۰۵۴] صحیح. احمد (۵/ ۳۲) نگا: المجمع (۳/ ۳۱۰). [۱۰۵۵] صحیح. احمد (۵/ ۳۲).
ابن ابی شیبه و بخاری در الأدب از ابراهیم تیمی و او از پدرش روایت نمودهاند که گفت: نزد عمربن خطاب س نشسته بودیم، که مردی نزدش آمد، و به او سلام کرد، آن گاه مردی از قوم او را در پیش رویش ستود، عمر س گفت: پای مرد را قطع ساختی، خدا پایت را قطع کند، او را روبرویش در دینش ستایش میکنی [۱۰۵۶]. این چنین در الکنز (۱۸۲/۲) آمده است. و در نزد ابن ابی الدنیا در الصمت از حسن روایت است که: مردی عمر س را ستود، عمر گفت: مرا و خودت را هلاک میسازی!!. این چنین در الکنز (۱۶۷/۲) آمده است.
[۱۰۵۶] آلبانی آن را حسن دانسته است. ابن عساکر (۳/ ۷۵۷) بخاری در ادب المفرد (۳۳۵) آلبانی آن را در «صحیح الادب» (۲۵۵).
ابن ابی الدنیا در الصمت از حسن روایت نموده، که گفت: عمر س در حالی که شلاق را با خود داشت نشسته بود، و مردم در اطرافش جمع بودند، در این هنگام جارود س آمد، مردی گفت: این رئیس ربیعه است، و این سخن را عمر س و مردمی که در اطرافش بودند و همچنین جارود شنیدند، هنگامی که جارود به عمر نزدیک شد وی را با شلاق زد، جارود گفت: ای امیرالمؤمنین در میان من و تو چیست؟ گفت: در میان من و تو چیزی نیست؟ ولی تو آن را شنیدی، گفت: شنیدم، چه شد؟ گفت: ترسیدم آن در قلب تو چیزی بیفکند، بنابراین خواستم، آن را از تو دفع کنم [۱۰۵۷].
[۱۰۵۷] این چنین در الکنز (۱۶۷/۲) آمده است.
مسلم [۱۰۵۸] - لفظ از وی است - و ابوداود [۱۰۵۹] از همام بن حارث روایت نمودهاند که: مردی شروع به ستایش عثمان س نمود، مقداد س رفت و بر هردو زانوی خود نشست - وی مرد ضخیمی بود - و شروع به انداختن سنگریزه بر روی وی نمود، عثمان به او گفت: چه میکنی؟ گفت: پیامبر خدا ص گفته است: «وقتی که مداحان را دیدید بر چهره هایشان خاک بپاشید» [۱۰۶۰]. این را همچنان مسلم، ترمذی [۱۰۶۱] و بخاری در ادب المفرد از طریق ابومعمر روایت نمودهاند که گفت: مردی برخاست و به مدح نمودن یکی از امرا شروع نمود، مقداد س به انداختن خاک بر وی پرداخت و گفت: پیامبر خدا ص ما را امر نموده است تا بر روی مداحین خاک بپاشیم [۱۰۶۲].
[۱۰۵۸] ۴۱۴/۲. [۱۰۵۹] ۲۴۱/۵ [۱۰۶۰] مسلم (۳۰۰۲) احمد (۶/ ۵). [۱۰۶۱] ۶۲/۲ [۱۰۶۲] مسلم (۳۰۰۲) بخاری در ادب المفرد (۳۳۹) ترمذی (۲۳۹۳).
بخاری در الأدب (ص۵۱).از عطاء بن ابی رباح روایت نموده که: مردی مرد دیگری را نزد ابن عمر ب مدح و ستایش نمود، ابن عمر ب به انداختن خاک به طرف دهن وی پرداخت و گفت: پیامبر خدا ص گفته است: «وقتی که مداحان را دیدید بر رویشان خاک بیندازید» [۱۰۶۳]. و نزد احمد و طبرانی از عطا بن ابی رباح روایت است که گفت: مردی ابن عمر ب را مدح نمود، و ابن عمر خاک بر روی وی انداخت، و گفت: از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «وقتی که مداحان را دیدید، بر رویشان خاک بیندازید» [۱۰۶۴]. هیثمی (۱۱۷/۸) میگوید: این را احمد و طبرانی در الکبیر و الأوسط روایت نمودهاند، و رجال آن رجال صحیحاند.
و نزد ابونعیم [۱۰۶۵] از نافع س و دیگران روایت است که، مردی به ابن عمر ب گفت: ای بهترین مردم - یا ای فرزند بهترین مردم - ، ابن عمر گفت: من نه بهترین مردم هستم، ونه هم فرزند بهترین مردم، ولی بندهای از بندگان خدا هستم، و به خداوند متعال امیدوارم و از او میترسم، به خدا سوگند، شما تا آن وقت دنبال یک مرد میباشید که هلاکش کنید.
و طبرانی از طارق به شهاب روایت نموده، که میگوید: عبداللَّه گفت: انسان بیرون میرود، و دینش با وی میباشد، و باز میگردد، و چیزی از آن همراهش نمیباشد، نزد مردی میآید که نه برای او و نه هم برای نفس خودش مالک ضرر و نفعی میباشد و برای او به خداوند سوگند میخورد که: تو، و تو! و درحالی بر میگردد، که چیزی از ضرورت و کار او حل نشده، و خداوند بر وی خشمگین شده است. هیثمی (۱۱۸/۸) میگوید: طبرانی این را به سندهایی روایت نموده، و رجال یکی از آنها صحیحاند.
[۱۰۶۳]. -صحیح. احمد (۲/ ۹۴). [۱۰۶۴] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۳۳۹) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۰۶۵] الحلیه (۳۰۷/۱).
بزار از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: قریش را آن چنان بحران و مشکلاتی فرا گرفت، که استخوانهای پوسیده را خوردند، و هیچ کس از قریش از پیامبر خدا ص و عباس بن عبدالمطلب س ثروتمندتر نبود، آن گاه رسول خدا ص به عباس گفت: «ای عمو، برادرت ابوطالب و کثرت عیال وی را میدانی، و قریش را آنچه رسیده است که میبینی، بیا نزد وی برویم و بعضی از فرزندانش را از نزد وی با خود ببریم». بنابراین هردو به طرف وی حرکت نمودند وگفتند: ای ابوطالب تو خود حالت قومت را میبینی و ما میدانیم که تو هم مردی از آنها هستی، ما آمدهایم تا بعضی از فرزندانت را با خود ببریم، ابوطالب گفت: عقیل را برای من بگذارید، دیگر هر چه میخواهید بکنید، پیامبر خدا ص علی س را گرفت، و عباس جعفر س را با خود برداشت، و آن دو تا غنی شدنشان با آنها بودند، سلیمان بن داود میگوید: جعفر تا مهاجرت به طرف حبشه با عباس بود [۱۰۶۶]. هیثمی (۱۵۳/۸) میگوید: در این کسانی است که من آنها را نمیشناسم.
[۱۰۶۶] ضعیف. بزار (۱۸۷۸) در سند آن یک مجهول است. نگا: المجمع (۸/ ۱۵۳).
بزار از جابر س روایت نموده که: جویریه ل به پیامبر ص گفت: من میخواهم این غلام را آزاد کنم، پیامبر ص فرمود: «وی را به دایی ات که با بادیه نشینان است بده تا برای او چوپانی کند، چون این پاداش بزرگی برایت در پی دارد» [۱۰۶۷]. رجال آن، چنانکه هیثمی (۱۵۳/۸) میگوید، رجال صحیحاند.
حاکم در تاریخ خود و ابن نجار از ابوسعید س روایت نمودهاند که گفت: وقتی که نازل شد:
﴿وَءَاتِ ذَا ٱلۡقُرۡبَىٰ حَقَّهُ﴾ [الاسراء: ۲۶].
ترجمه: «و به صاحب قرابت حقش را بده».
پیامبر ص گفت: «ای فاطمه فدک برای تو باشد» [۱۰۶۸]. حاکم میگوید: ابراهیم بن محمدبن میمون این را به تنهایی از علی بن عابس روایت نموده است [۱۰۶۹].
[۱۰۶۷]. -صحیح. بزار (۱۸۸۱) نگا: المجمع (۸/ ۱۵۳). [۱۰۶۸] ضعیف. باطل است. حاکم در تاریخ خود. ذهبی آن را المیزان (۴/ ۵۵) در ترجمهی علی بن عباس آورده و گفته است: باطل است. ابن کثیر میگوید: این حدیثی است منکر که از ساختههای روافض است. [۱۰۶۹] این چنین در الکنز (۱۵۸/۲) آمده است.
مسلم [۱۰۷۰] از ابوهریره س روایت نموده، که مردی گفت: ای پیامبر خدا، من اقربایی دارم که با آنها ارتباط میگیرم، و آنها با من ارتباط نمیگیرند، من برایشان نیکی میکنم، و آنها برایم بدی میکنند، من در برابر آنها بردباری میکنم، و آنها در ارتباط با من از راه جهالت برخورد میکنند، پیامبر ص فرمود: «اگر آن چنان باشی که گفتی، گویی که بر آن خاکستر گرم میپاشی، و تا وقتی که به این حالت باشی، از طرف خداوند با تو معین و مددکاری بر آنها میباشد» [۱۰۷۱]. و این را بخاری [۱۰۷۲] از ابوهریره به مانند آن روایت نموده است. و نزد احمد از عبداللَّه بن عمرو ب روایت است که گفت: مردی نزد پیامبر خدا ص آمد و گفت: ای رسول خدا، من اقوامی دارم که با آنها ارتباط میگیرم و آنها با من قطع رابطه میکنند، گذشت و عفو میکنم، و آنها بر من ظلم میکنند، برایشان نیکی میکنم، و آنها به من بدی میرسانند، آیا من نیز در مقابل ایشان همان رفتار را انجام دهم؟ فرمود: «اگر چنین کنی همه مشترک و یکی میباشید، ولیکن فضیلت را پیشه کن، و با آنها ارتباط برقرار کن، چون تا وقتی که بر این کار استوار باشی، ملکی از جانب خداوند ﻷ به عنوان همکار همراهت میباشد». هیثمی (۱۵۱/۸) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و رجال آن رجال صحیحاند، مگر اینکه اعمش ابن مسعود را درک ننموده است [۱۰۷۳].
[۱۰۷۰] ۳۱۵/۲. [۱۰۷۱] مسلم (۲۵۵۸) احمد (۲/ ۳۰۰، ۴۱۲، ۴۸۴). [۱۰۷۲] الأدب (ص۱۱). [۱۰۷۳] شیخ احمد شاکر آن را صحیح دانسته است. احمد (۲/ ۱۸۱) شیخ احمد شاکر با وجود آنچه گفته شد آن را صحیح دانسته است.
بخاری [۱۰۷۴] از ابوایوب سلیمان مولای عثمان بن عفان س روایت نموده، که گفت: ابوهریره غروب پنجشنبه و شب جمعه نزد ما آمد و گفت: من به هر قطع کننده رحمی قسم میدهم که از نزد ما برخیزد، ولی هیچ کس برنخاست، تا اینکه آن را سه مرتبه تکرار نمود، آن گاه جوانی نزد یکی از عمههایش آمد که از ابتدای دو سال با وی قطع رابطه نموده بود، و نزدش داخل گردید، عمهاش گفت: ای برادر زادهام، چه تو را آورده است؟ گفت: از ابوهریره شنیدم که اینطور و اینطور میگفت، عمهاش افزود: نزد وی برگرد و از وی بپرس که چرا آن را گفت؟ ابوهریره گفت: از پیامبر ص شنیدم که میگفت: «اعمال بنی آدم غروب هر پنجشنبه و شب جمعه برای خداوند تبارک و تعالی عرضه میگردد، وخداوند عمل قطع کننده رحم را قبول نمیکند» [۱۰۷۵]. چنانکه هیثمی (۱۵۴/۸) میگوید، در این ابن ارطات آمده، و مدلس میباشد، و بقیه رجال وی ثقهاند.
[۱۰۷۴] الأدب (ص۱۲). [۱۰۷۵] ضعیف. بخاری در ادب المفرد (۶۱) آلبانی آن را ضعیف دانسته است: ضعیف الجامع (۱۹۹۵) و ارواء الغلیل (۹۴۹) و ضعیف الادب (۱۲).
طبرانی از اعمش روایت نموده، که گفت: ابن مسعود س در حلقهای بعد از صبح نشسته بود، و گفت: هر قطع کنند رحم را سوگند میدهم که از میان ما برخیزد، چون ما میخواهیم پروردگارمان را دعا کنیم، و دروازههای آسمان برای قطع کننده رحم بسته است [۱۰۷۶].
[۱۰۷۶] ضعیف. سند آن منقطع است.
بابیست، در کیفیت و چگونگى اخلاق پیامبر ص و اصحاب وى، و صفات ایشان، و این که چگونه با هم زندگى مىکردند.
مسلم از سعدبن هشام روایت نموده، که گفت: از امالمؤمنین عایشه ل پرسیدم و گفتم: مرا از اخلاق پیامبر خدا ص خبر بده، گفت: آیا قرآن نمیخوانی؟ گفتم: بلی [می خوانم]، گفت: اخلاق وی قرآن بود [۱۰۷۷]. احمد این را از جبیربن نفیر و از حسن بصری و آنها از عایشه ل به مانند آن [۱۰۷۸]، چنانکه در البدایه (۳۵/۶) آمده، روایت نمودهاند، و ابن سعد (۹۰/۱) این را از سعدبن هشام از عایشه ل به مانند آن روایت کرده، و افزوده است: قتاده س گفت: قرآن بهترین اخلاق را برای مردم آورده است. و این را ابونعیم در دلائل النبوه (ص۵۶) از جبیربن نفیر از عایشه ل، به مانند آن روایت نموده است. و ابن سعد (۹۰/۱) مانند این را از مسروق روایت کرده است.
و نزد یعقوب بن سفیان از ابودرداء س روایت است، که گفت: عایشه ل را از اخلاق رسول خدا ص پرسیدم، گفت: اخلاق وی قرآن بود، به رضای آن راضی، و به خشم آن خشمگین میشد. این را بیهقی از زیدبن بابنوس روایت نموده، که گفت: به عایشه ل گفتیم: ای ام المؤمنین، اخلاق پیامبر خدا ص چگونه بود؟ و آن را متذکر شده. و در حدیث وی آمده است که: بعد از آن عایشه ل گفت: آیا سوره المؤمنون را میخوانی؟ بخوان:
﴿قَدۡ أَفۡلَحَ ٱلۡمُؤۡمِنُونَ ١﴾ [المؤمنون: ۱].
ترجمه: «مؤمنان رستگار شدند».
تا [آیه] دهم، افزود: اخلاق پیامبر خدا ص اینطور بود [۱۰۷۹].
و ابونعیم [۱۰۸۰] از عروه و او از عایشه ل روایت نموده، که گفت: هیچ کسی از پیامبر خدا ص اخلاق نیکوتر نداشت، هیچ یک از اصحابش و اهلش او را صدا نکردهاند، مگر اینکه گفته است: لبیک، و به همین سبب بود که خداوند ﻷ نازل فرمود:
﴿وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٖ ٤﴾ [القلم: ۴].
ترجمه: «و تو از اخلاق بزرگ برخوردار هستی».
و نزد ابن ابی شیبه از قیس بن وهب از مردی از بنی سرات روایت است که گفت: به عایشه ل گفتم: از اخلاق پیامبر ص به من خبر بده، گفت: آیا قرآن نمیخوانی: ﴿وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٖ ٤﴾، و افزود: پیامبر خدا ص با اصحاب خود بود، و من برایش طعامی آماده نمودم و حفصه ل نیز برایش طعامی آماده نمود و حفصه بر من سبقت جست، آن گاه به کنیز گفتم: برو کاسه وی را چپه کن [۱۰۸۱]، هنگامی که حفصه خود را خم نمود تا کاسه را پیش روی پیامبر ص بگذارد، او وی را چپه کرد و کاسه منقلب شد و غذا پراکنده گردید، پیامبر ص آن را و آنچه را از طعام در روی زمین بود جمع نمود و آن را خوردند، بعد از آن من کاسه خود را فرستادم، و پیامبر ص آن را به حفصه داد وگفت: «این ظرف را به عوض ظرفتان بگیرید، و آنچه را در آن است بخورید». میگوید: و من [اثر غضب شدن از] آن را در روی پیامبر خدا ص ندیدم [۱۰۸۲]. این چنین در الکنز (۴۴/۴) آمده است.
[۱۰۷۷] مسلم (۷۴۶). [۱۰۷۸] صحیح. احمد (۶/ ۱۹۱، ۱۹۳). [۱۰۷۹] و این را نسائی، چنانکه در البدایه (۳۵/۶) آمده، روایت نموده است. [۱۰۸۰] الدلائل (ص۵۷). [۱۰۸۱] منقلب گردان. [۱۰۸۲] ضعیف. ابن ماجه (۲۳۳۳) ابن ابی شیبه (۱۴/ ۲۱۴) آلبانی آن را در ضعیف ابن ماجه (۵۱۲) ضعیف دانسته است.
ابونعیم [۱۰۸۳] از خارجه بن زید روایت نموده که: گروهی نزد پدرش زیدبن ثابت س وارد شدند و گفتند: از اخلاق پیامبر ص برای ما صحبت کن، گفت: من همسایه وی بودم، وقتی که وحی برای او نازل میشد، کسی را دنبالم میفرستاد، و نزدش میآمدم و وحی را مینوشتم، ما وقتی دنیا را یاد مینمودیم، وی نیز آن را یادمی نمود، و وقتی آخرت را یاد مینمودیم، او نیز آن را با ما یاد مینمود، و وقتی طعام را یاد مینمودیم، او نیز آن را با ما یاد مینمود، و همه اینها را از وی برایتان نقل میکنم [۱۰۸۴].
[۱۰۸۳] الدلائل (ص۵۷). [۱۰۸۴] ترمذی (ص۲۵) این را به مانند آن رایت نموده، و همچنان بیهقی، چنانکه در البدایه (۴۲/۶) آمده است، و طبرانی این را، چنانکه در المجمع (۱۷/۷) آمده، روایت کرده، و گفته است: اسناد آن حسن است، و ابن ابی داود در المصاحف و ابویعلی و رویانی و ابن عساکر آن را، چنان که در المنتخب (۸۵/۵) آمده، روایت نمودهاند، و ابن سعد (۹۰/۱) نیز این را به مثل آن روایت کرده است.
طبرانی از صفیه بنت حیی ل روایت نموده، که گفت: از پیامبر خدا ص هیچ کس را نیک اخلاقتر ندیدم، در یکی از شبها که از خیبر میآمدیم مرا در عقب شتر خود سوار نموده بود، مرا خواب برد و سرم به چوب کجاوه خورد، وی با دست کشیدن به من گفت: «ای زن آهسته، آهستهای دختر حیی»، وقتی به صهباء [۱۰۸۵] رسید گفت: «ای صفیه از آنچه من به قومت نمودم از تو معذرت میخواهم، آنها به من اینطور گفتند، و اینطور گفتند» [۱۰۸۶]. هیثمی (۱۵/۹) میگوید: این را طبرانی در الأوسط و ابویعلی به اختصار روایت نمودهاند، و رجال آنها ثقهاند، مگر اینکه ربیع برادرزاده صفیه بنت حیی را نشناختم.
[۱۰۸۵] موضعی است در خیبر. [۱۰۸۶] ضعیف. ابویعلی (۷۱۲۰) نگا: المطالب العالیه (۴۱۵۸).
ابونعیم [۱۰۸۷] از انس س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص با لطفترین مردم بود، به خدا سوگند، از هیچ غلام، کنیز، و طفلی که در صبحگاهان سرد برایش آب میآورد تا روی و دستهایش را تا آرنج بشوید امتناع نمیورزید [۱۰۸۸] و هرگاه سئوال کنندهای از وی میپرسید، گوشش را برای وی خم مینمود، و از وی بر نمیگشت، تا اینکه همان سوال کننده خود از وی منصرف میشد، و هر کسی که دستش را میگرفت، آن را به وی میداد، و دستش را [از دست وی] نمیکشید، تا اینکه او خودش دست خود را از [دست] وی میکشید. و نزد مسلم [۱۰۸۹] از انس بن مالک روایت است که گفت: پیامبر خدا ص وقتی که نماز بامداد را میخواند، خادمهای مدینه با ظرفهای خود که در آن آب میبود میآمدند، و هر ظرفی که آورده میشد، وی دست خود را در آن داخل مینمود، و بسا اوقات آب در بامداد سرد برای او میآمد، و او دست خود را در آن داخل مینمود [۱۰۹۰].
و نزد یعقوب بن سفیان از انس س روایت است که گفت: پیامبر خدا ص وقتی با مردی مصافحه مینمود، یا مردی با او مصافحه میکرد، دست خود را تا وقتی نمیکشید، که آن مرد دست خود را از دست وی نمیکشید، و اگر با وی روبرو میشد رویش را تا وقتی از وی بر نمیگردانید، که آن مرد خود از وی منصرف نمیشد، و زانوهایش در پیش روی همنشینش دراز کشیده دیده نمیشد [۱۰۹۱]. این را ترمذی و ابن ماجه، چنانکه در البدایه (۳۹/۶) آمده روایت نمودهاند، و ابن سعد (۹۹/۱) مثل آن را روایت کرده است. و نزد ابوداود از وی روایت است که گفت: هرگز مردی را ندیدم که در گوش پیامبر ص صحبت نموده باشد، و او سر خود را دور کرده باشد، تا اینکه همان مرد خودش سر خود را دور مینمود، و پیامبر خدا ص را هرگز ندیدم که مردی دستش را گرفته باشد، و او دست وی را رها نموده باشد، تا اینکه همان مرد خودش دست وی را رها مینمود [۱۰۹۲]. این را ابوداود به تنهایی، چنانکه در البدایه (۳۹/۶) آمده، روایت نموده است.
[۱۰۸۷] الدلائل (ص۵۷). [۱۰۸۸] برای پیامبر ص آب میآوردند تا وضو نماید و از آب وضوی وی تبرک میجستند. [۱۰۸۹] ۲۵۶/۲. [۱۰۹۰] مسلم (۲۳۲۴). [۱۰۹۱] ضعیف. ابن ماجه (۳۷۱۶) آلبانی میگوید: همهی آن صعیف است جز جملهی مصافحه که ثابت است: ضعیف ابن ماجه (۸۱۳). [۱۰۹۲] حسن. ابوداوود (۴۷۹۴) آلبانی آن را حسن دانسته است.
نزد بزار و طبرانی از ابوهریره س روایت است: هر کسی که دست پیامبر خدا ص را میگرفت، او دست خود را تا وقتی نمیکشید که آن مرد آن را رها نمینمود، وزانوهایش یا زانویش از زانوی همنشینش بیرون دیده نمیشد، هر کسی با وی احوال پرسی مینمود، روی خود را به طرف وی میگردانید، و تا اینکه از صحبتش فارغ نمیشد رویش را از وی بر نمیگردانید [۱۰۹۳].
ونزد احمد از انس س روایت است که گفت: اگر کودکی از کودکان اهل مدینه میآمد، و دست پیامبر خدا ص را میگرفت، او دست خود را از دست وی نمیکشید، و آن کودک هر جایی که میخواست پیامبر ص را میبرد [۱۰۹۴]. این را ابن ماجه هم روایت نموده است. و نزد احمد از وی روایت است که گفت: حتی کنیزی از اهل مدینه دست پیامبر خدا ص را میگرفت و او را به طرف کار و حاجت خود میبرد. این را بخاری در کتاب الأدب در صحیح خود به شکل معلق [۱۰۹۵]، چنانکه در البدایه [۱۰۹۶] آمده، روایت نموده است، و مسلم در صحیح خود [۱۰۹۷] از انس روایت نموده: زنی که عقلش متأثر و دجار نقص بود گفت: ای رسول خدا، من تو را کار دارم، گفت: «ای مادر فلان، در هر کوچه که میخواهی کارت را انجام میدهم» [۱۰۹۸]، آن گاه با آن زن در بعضی از راهها خود را تنها نمود، تا اینکه او از کار خود فارغ شد. و ابونعیم [۱۰۹۹] از انس مانند این را روایت نموده، و طبرانی از محمدبن مسلمه س روایت نموده، که گفت: از سفری آمدم و پیامبر خدا ص دستم را گرفت، و تا اینکه من دستش را رها ننمودم، وی دستم را رها نکرد [۱۱۰۰].
[۱۰۹۳] اسناد طبرانی، چنانکه هیثمی (۱۵/۹) میگوید، حسن است. [۱۰۹۴] صحیح. احمد (۳/ ۱۷۴) ابن ماجه (۴۱۷۷) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۰۹۵] بخاری آن را در صحیح خود بصورت معلق روایت نموده است: (۶۰۷۲) البته این روایت نزد احمد بصورت موصول روایت شده است. [۱۰۹۶] ۳۹/۶. [۱۰۹۷] ۲۵۶/۲. [۱۰۹۸] مسلم (۲۳۲۶). [۱۰۹۹] دلائل النبوه (ص۵۷). [۱۱۰۰] در این، چنانکه هیثمی (۱۷/۹) میگوید، جلدبن ایوب آمده، و ضعیف میباشد.
مالک از عایشه ل روایت نموده، که گفت: هر باری پیامبر خدا ص در بین دو کار مختار گردانیده شده، آسانترین آن دو را، در صورتی که گناه نبوده، انتخاب کرده است، و اگر گناه بوده از همه مردم از آن دورتر بوده است، وی برای خود انتقام نمیگرفت، مگر در صورتی که یکی از حرمات خداوند شکسته میشد، و برای خدا از آن انتقام میگرفت [۱۱۰۱]. این را بخاری و مسلم، چنانکه در البدایه (۳۶/۶) آمده، روایت نمودهاند، و این را ابوداود، نسائی و احمد، چنانکه در الکنز (۴۷/۴) آمده، روایت کردهاند، و ابونعیم آن را در الدلائل (ص۵۷) روایت نموده است.
و نزد احمد از عایشه ل روایت است که گفت: رسول خدا ص هرگز با دست خود نه خادمی را زده است و نه زنی را و نه هم چیز دیگری را، مگر در جهاد در راه خدا، و هرگز در میان دو چیز مختار گردانیده نشده، مگر اینکه آسانترین آن دو، در صورتی که گناه نبود، برایش محبوبتر بوده، و وقتی که گناه میبود از همه مردم نسبت به گناه دورتر بود، و از چیزی که برایش پیش میآمد تا وقتی که حرمات خداوند هتک نمیشد، انتقام نمیگرفت، و [در صورت هتک حرمات خداوند] او برای خداوند ﻷ انتقام میگرفت [۱۱۰۲]. این چنین در البدایه (۳۶/۶) آمده است. و این را مسلم (۲۵۶/۲)، ابونعیم در الدلائل به اختصار، عبدالرزاق، عبد بن حمیدو حاکم به مانند حدیث احمد، چنانکه در الکنز (۴۷/۴) آمده، روایت نمودهاند. و نزد ترمذی [۱۱۰۳] از عایشه ل روایت است که گفت: رسول خدا ص در صورتی که محارم خداوند هتک نمیشد، از ظلمی که بر خودش روا داشته میشد هرگز انتقام نمیگرفت، و وقتی که چیزی از محارم خداوند متعال هتک میشد، از همهشان در آن مورد خشمناکتر میبود، و درمیان دو چیز صاحب اختیار نشده، مگر اینکه آسان آن دو را، در صورتی که گناه نبوده، اختیار نموده است [۱۱۰۴]. این را ابویعلی و حاکم، چنانکه در الکنز (۴۷/۴) آمده، روایت نمودهاند.
[۱۱۰۱] بخاری (۳۵۶۰) مسلم (۲۳۲۷) مالک در موطا (در حسن خلق) به شماره (۲). [۱۱۰۲] مسلم (۲۳۲۸) احمد (۶/ ۲۳۲). [۱۱۰۳] الشمائل (ص ۲۵). [۱۱۰۴] صحیح. ابویعلی (۴۴۵۲) مسلم (۲۳۲۷) ترمذی در الشمائل (۳۳۴).
ابوداود طیالسی از ابوعبداللَّه، جدلی روایت نموده، که گفت: عایشه ل را از اخلاق پیامبر خدا ص پرسیدم، از وی شنیدم که گفت: وی نه بد کار بود و نه بد زبان و نه در بازارها صدایش را بلند میکرد، و نه هم بدی را به بدی جزا میداد، بلکه عفو و گذشت مینمود - یا گفت: عفو و بخشش مینمود، ابوداود شک نموده است - [۱۱۰۵]. این را ترمذی روایت نموده و گفته است: حسن و صحیح است، این چنین در البدایه (۳۶/۶) آمده است. و ابن سعد (۹۰/۱) این را از ابوعبداللَّه و او از عایشه ل به مانند آن روایت نموده، و احمد و حاکم هم این را به مانند آن، چنان که در الکنز (۴۷/۴) آمده روایت نمودهاند.
و در نزد یعقوب بن سفیان از صالح مولای توأمه روایت است که گفت: ابوهریره س پیامبر خدا ص را توصیف مینمود، و گفت: وی به یکبارگی روی میگردانید، و به یکبارگی پشت میگردانید، - پدر و مادرم فدایش - نه بد کار بود و نه بد زبان، و نه هم در بازارها صدا بلند کننده. آدم افزوده است: من مانند وی را قبل از وی و بعد از وی ندیدم. و نزد احمد از انس س روایت است که گفت: پیامبر ص نه دشنام دهنده بود، نه لعنت کننده و نه هم فحش گوینده، وی در وقت عتاب به یکی از ما میگفت: «او را چیست، پیشانی اش در خاک» [۱۱۰۶]، این را بخاری هم روایت نموده و نزد بخاری همچنان از عبداللَّه بن عمرو ب روایت است که گفت: پیامبر ص نه بدکار بود و نه بد زبان، ومی گفت: «بهترین شما، نیک اخلاق ترتان است» [۱۱۰۷]. این را مسلم هم روایت نموده، این چنین در البدایه (۳۶/۶) آمده است.
[۱۱۰۵] صحیح. ترمذی (۲۰۱۶) و آن را حسن دانسته است. آلبانی آن را در صحیح الترمذی خود (۱۶۴۰) صحیح دانسته است. [۱۱۰۶] بخاری (۶۰۲۹) مسلم (۲۳۲۱). [۱۱۰۷] مسلم (۲۳۰۹).
مسلم [۱۱۰۸] از انس س روایت نموده، که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ص به مدینه تشریف آورد، ابوطلحه س دستم را گرفت، و مرا نزد رسول خدا ص برد و گفت: ای رسول خدا، انس بچه عاقل و هوشیاری است، و باید به تو خدمت کند. میگوید: پس من خدمت او را در سفر، و اقامت نمودم، و به خدا سوگند، او برایم در چیزی که من آن را انجام دادم نگفت: این را چرا اینطور نمودی؟ و نه در چیزی که آن را انجام ندادم: چرا این را اینطور انجام ندادی؟ [۱۱۰۹]. و نزد وی همچنان از انس س روایت است، که گفت: پیامبر خدا ص نیک اخلاقترین مردم بود، مرا روزی دنبال کاری فرستاد، گفتم: به خدا سوگند، نمیروم، و در دلم این بود که دنبال آنچه پیامبر خدا ص به آن هدایتم داده بروم، آن گاه بیرون شدم و بر اطفالی برخورد کردم که در بازار بازی مینمودند، ناگاه پیامبر خدا ص از پشت سرم عقبم را گرفتم، میگوید: به طرف وی دیدم که میخندید، و گفت: «ای انیس به جایی که امرت نمودم رفتی؟» میگوید: گفتم: آری، ای پیامبر خدا میروم [۱۱۱۰]، انس میگوید: به خدا سوگند، نه سال من خدمت وی را نمودم، و از وی به یاد ندارم چیزی را که من آن را انجام دادم گفته باشد: چرا اینطور و اینطور نمودی؟ و یا چیزی را که ترک نمودم: چرا اینطور و اینطور ننمودی؟ و نزد وی همچنان از او روایت است که گفت: ده سال خدمت رسول خدا ص را نمودم، به خدا سوگند، هرگز به من اف نگفت، و نه هم برایم در چیزی گفت: چرا اینطور نمودی؟ و چرا اینطور ننمودی؟ ابوربیع افزوده است: در ارتباط به کاری که نباید خادم آن را انجام دهد، و این گفته وی را: به خدا سوگند، ذکر ننموده است [۱۱۱۱]. و بخاری این را از انس به مانند آن روایت نموده است. و نزد احمد از انس روایت است، که گفت: برای پیامبر ص ده سال خدمت نمودم، او مرا به کاری امر ننموده که در آن سستی نموده باشم یا آن را ضایع کرده باشم، و او مرا ملامت نموده باشد، و اگر کسی از فامیلش مرا ملامت مینمود،میگفت: «بگذاریدش، اگر تقدیر بر این رفته بود - یا میگفت: فیصله شده بود - که اینطور باشد میشد» [۱۱۱۲].
و نزد ابونعیم [۱۱۱۳] از انس س روایت است که گفت: من سالهایی به پیامبر خدا ص خدمت نمودم، و او هرگز مرا دشنامی نداد، ضربهای نزد، زجر ننمود، در رویم ترش رو نشد و نه مرا به کاری امر نمود که من در آن سستی نموده باشم و او مرا در آن عتاب فرموده باشد اگر یکی ازاهلش مرا بر آن عتاب مینمود، میگفت: «بگذاریدش، اگر چیزی مقدر شده باشد حتماً میشود». و نزد ابن عساکر از انس س روایت است که گفت: پیامبر خدا ص وقتی که وارد مدینه شد من هشت سال داشتم، مادرم مرا نزد وی برد وگفت: ای پیامبر خدا، به غیر من دیگر مردان و زنان انصار برایت تحفه تقدیم داشتند، و من تحفهای که برایت تقدیم کنم جز این فرزندم نیافتم، بنابراین او را از من قبول کن، تا وقتی که میخواهی برایت خدمت نماید، و من ده سال خدمت پیامبر خدا ص را نمودم، وی هرگز مرا نزد، دشنامم نداد، و در رویم ترش رو نشد [۱۱۱۴].
[۱۱۰۸] ۲۵۳/۲. [۱۱۰۹] مسلم (۲۳۱۰). [۱۱۱۰] مسلم (۲۳۰۹). [۱۱۱۱] صحیح. احمد (۳/ ۲۳۱). [۱۱۱۲] این چنین در البدایه (۳۷/۶) آمده است. و این را ابن سعد (۱۱/۷) از انس به مانند آن روایت نموده است. [۱۱۱۳] الدلائل (ص۵۷). [۱۱۱۴] این چنین در الکنز (۹/۷) آمده است.
ابونعیم [۱۱۱۵] از عبداللَّه بن عمر ب روایت نموده، که گفت: سه تن از قریش در میان مردم از نیکوترین صورتها، بهترین اخلاق و ثابتترین حیا برخوردارند، اگر برایت سخن بگویند، دروغ نمیگویند، و اگر برایشان صحبت کنی، تو راتکذیب نمیکنند: ابوبکر صدیق، عثمان بن عفان و ابوعبیده بن جراح ش. و نزد طبرانی از عبداللَّه بن عمر ب روایت است که گفت: سه تن از قریش، از همه مردم صورتهای نیکوتر، اخلاق بهتر و حیای فزونتر دارند: ابوبکر عثمان و ابوعبیده [۱۱۱۶].
[۱۱۱۵] الحلیه (۵۶/۱). [۱۱۱۶] این چنین در الإصابه (۲۵۳/۲) آمده، و گفته است: در سند آن ابی لهیعه آمده.
یعقوب بن سفیان از حسن س روایت نموده، که پیامبر ص فرمود: «در اخلاق هر یک از اصحابم اگر خواسته باشم ایرادی میتوانم بگیریم، به جز ابوعبیده بن جراح» [۱۱۱۷]. این چنین در الإصابه (۲۵۳/۲) آمده، و گفته است: این مرسل است، و رجال آن ثقهاند، و حاکم (۲۶۶/۲) این را از حسن به مانند آن روایت نموده، و گفته است: این مرسل غریب است، و راویان آن ثقهاند.
[۱۱۱۷] ضعیف. حاکم (۳/ ۲۶۶) که مرسل است. نگا: ضعیف الجامع (۵۱۳۷).
طبرانی از عبدالرحمن بن عثمان قریشی س روایت نموده که: پیامبر خدا ص در حالی نزد دخترش وارد شد، که وی سر عثمان س را میشست، گفت: «ای دخترکم، به ابوعبداللَّه نیکی کن، چون وی شبیهترین اصحابم در اخلاق به من است» [۱۱۱۸]. هیثمی [۱۱۱۹] میگوید: رجال وی ثقهاند. و نزد وی همچنان از ابوهریره س روایت است، که گفت: نزد رقیه دختر پیامبر خدا ص همسر عثمان ب وارد شدم، که شانهای در دست داشت، و گفت: همین اکنون پیامبر خدا ص از نزدم بیرون رفت، که سرش را شانه نمودم، و گفت: «ابوعبداللَّه را چطور مییابی؟» گفتم: به خیر، گفت: «وی را عزت و احترام کن، چون وی شبیهترین اصحابم در اخلاق به من است» [۱۱۲۰]. هیثمی (۸۱/۹) میگوید: در این محمدبن عبداللَّه آمده، که از مطلب روایت میکند، و من او را نشناختم، و بقیه رجال وی ثقهاند. و این را حاکم و ابن عساکر، چنانکه در المنتخب (۴/۵) آمده، روایت نمودهاند.
[۱۱۱۸] حسن. طبرانی (۱/ ۷۶). [۱۱۱۹] ۸۱/۹. [۱۱۲۰] ضعیف. طبرانی در الکبیر (۱/ ۷۶) در سند آن یک ناشناخته است. همچنین حاکم (۴/ ۴۸).
احمد از عبداللَّه بن اسلم مولای پیامبر خدا ص روایت نموده که: پیامبر خدا ص به جعفر س گفت: «تو در خلقت و اخلاق مشابه من هستی» [۱۱۲۱]. اسناد این، چنانکه هیثمی (۲۷۲/۹) میگوید، حسن است. و نزد ابن ابی شیبه و ابویعلی و بیهقی از علی س روایت است که گفت: من، جعفر و زید نزد پیامبر ص آمدیم، وی به زید گفت: «تو برادر و آزاد کرده ما هستی»، زید برجست [۱۱۲۲]، بعد از آن به جعفر گفت: «تو در خلقت واخلاق مشابه من هستی»، و اودر پی بر جستن زید برجست، بعد از آن به من گفت: «تو از من هستی، و من از تو هستم»، ومن در پی برجستن جعفر برجستم [۱۱۲۳]. این چنین در المنتخب (۱۳۰/۵) آمده است. و نزد طبرانی از اسامه بن زید ب روایت است که: پیامبر ص به جعفر گفت: «اخلاق تو چون اخلاق من است، و پیدایش خلفت تو مشابه خلقت من است، بنابراین تو از من هستی، و تو هم ای علی از من هستی و پدر فرزندم هستی» [۱۱۲۴]. هیثمی (۲۷۲/۹) میگوید: این را طبرانی از شیخ خود احمدبن عبدالرحمن بن عفال روایت نموده، و وی ضعیف میباشد. و عقیلی و ابن عساکر از عبداللَّه بن جعفر ب روایت نمودهاند که گفت: از پیامبر ص کلمهای را شنیدم، که نمیخواهم در عوض آن برایم شترهای سرخ باشد، از رسول خدا ص شنیدم که میگفت، «جعفر در خلقت و اخلاق مشابه من است، و تو ای عبداللَّه مشابهترین خلق خدا به پدرت هستی» [۱۱۲۵]. این چنین در المنتخب (۲۲۲/۵) آمده است.
[۱۱۲۱] ضعیف. احمد (۴/ ۳۴۲) از طریق ابن لهیعه که ضعیف است. [۱۱۲۲] مراد از آن این است که یک پای خود را بلند کند، و به پای دیگر خود از خوشی خیز بزند، یا روی هردو پا جست زند. [۱۱۲۳] ضعیف. بیهقی (۸/ ۵) احمد (۱/ ۱۵۸) بشماره (۸۵۷) و ابویعلی (۴۰۵) شیخ احمد شاکر آن را صحیح دانسته است. من (محقق) میگویم: این سخن به جز در مورد این بخش (و من در پی برجستن جعفر برجستم) صحیح است. زیرا این بخش نزد بیهقی روایت شده و در آن هانی بن هانی از علی روایت نموده است. بیهقی میگیود: هانی بن هانی بسیار معروف نیست. من (محقق) میگویم: همچنین در سند آن ابواسحاق سبیعی است که مدلس است و در این مورد به شنیدن (سماع) تصریح نکرده است. برخی اهل تصوف بر اساس این حدیث به جایز بودن بدعت رقص استناد جستهاند. [۱۱۲۴] ضعیف. احمد (۵/ ۲۰۴) طبرانی در الکبیر (۱/ ۱۶۰) در سند آن احمد بن عبدالرحمن بن عقال ضعیف است. نگا: المجمع (۹/ ۲۷۲). [۱۱۲۵] ضعیف. ابن عساکر (۷/ ۳۲۹) و همچنین عقیلی در الضعفاء.
ابن سعد [۱۱۲۶] از بحریه روایت نموده، که گفت: عمویم خداش س کاسهای را، که پیامبر ص را دیده بود در آن کاسه [طعام] میخورد، از پیامبر خدا ص بخشش خواست، و آن کاسه نزد ما بود، عمر س میگفت: آن را برای من بیرون آورید، و ما آن را پر از آب زمزم نموده برایش میآوردیم، و او از آن مینوشید، و بر سر و روی خود میریخت، بعد از آن دزدی بر ما تجاوز نمود و آن را با متاع دیگری از ما به سرقت برد، عمر س بعد از اینکه آن به سرقت برده شد، نزد ما آمد و از ما خواست تا آن را برایش بیرون آوریم، گفتیم: ای امیرالمؤمنین، همراه با متاعی از ما به سرقت برده شد، گفت: خدا پدرش را رحمت کند، کاسه پیامبر خدا ص را دزدید؟! میگوید: به خدا سوگند، نه وی را دشنام داد و نه لعنتش نمود [۱۱۲۷].
بخاری، ابن منذر، ابن ابی حاتم، ابن مردویه و بیهقی از ابن عباس ب روایت نمودهاند که گفت: عیینه بن حصن (بن حذیفه) بن بدر س نزد برادرزادهاش حربن قیس س آمد. - وی از جمله کسانی بود، که عمر س آنها را به خود نزدیک میگردانید، و قاریان چه پیر چه جوان اهل مجلس و مشورت وی بودند - عیینه به برادرزادهاش گفت: ای برادرزادهام، تو نزد این امیر روی داری، بنابراین برایم اجازه ورود نزدش بگیر، و او برایش اجازه خواست، (عمر) به او اجازه داد، هنگامی که داخل گردید گفت: هی [۱۱۲۸]، ای ابن خطاب، به خدا سوگند، نه به ما زیاد میدهی، و نه در میان ما به عدل حکم میکنی! عمر س خشمگین شد، حتی خواست به او چیزی زشتی بگوید، آن گاه حر گفت، ای امیرالمومنین، خداوند متعال به پیامبر خود ص گفته است:
﴿خُذِ ٱلۡعَفۡوَ وَأۡمُرۡ بِٱلۡعُرۡفِ وَأَعۡرِضۡ عَنِ ٱلۡجَٰهِلِينَ ١٩٩﴾ [الاعراف: ۱۹۹].
ترجمه: «عفو نمودن را عادت گیر، به کار پسندیده امر کن و از نادانان اعراض نما».
و این از جاهلان است!!. به خدا سوگند، عمر س وقتی که [حربن قیس]این را برایش تلاوت نمود از آن تجاوز ننمود، و او نزد کتاب خداوند ﻷ متوقف میشد [۱۱۲۹]. این چنین در المنتخب (۴۱۶/۴) آمده است.
و نزد ابن سعد از ابن عمر ب روایت است، که گفت: عمر را هرگز ندیدم که خشمگین شده باشد، و خداوند برای وی ذکر شده باشد، یا از او ترسانیده شده باشد و یا انسانی نزدش آیهای از قرآن را خوانده باشد، مگر اینکه او از همان خواست خود سکوت کرده است.
و نزد اسلم آمده که گفت: بلال س فرمود: ای اسلم عمر را چگونه مییابید؟ گفتم: خوب، ولی وقتی که عصبانی شود، کار بزرگی است، بلال گفت: اگر هنگام خشم نزد وی میبودم قرآن را برایش میخواندم، تا غضبش فرو نشیند. و از مالک دار روایت است که گفت: عمر س روزی بر من فریاد کشید، و شلاق را بر من بلند نمود تا بزند، گفتم: خدا را به یاد میآورم، وی آن را انداخت و گفت: [ذات] بزرگی را به یادم آوردی [۱۱۳۰].
[۱۱۲۶] ۵۷/۷. [۱۱۲۷] این را همچنان ابن بشران در أمالی خود، چنانکه در المنتخب (۴۰۰/۴) آمده، روایت نموده است. [۱۱۲۸] کلمهای است برای تهدید. [۱۱۲۹] بخاری (۴۶۴۲). [۱۱۳۰] این چنین در المنتخب (۴۱۳/۴) امده است.
ابن سعد [۱۱۳۱] از عامربن ربیعه س روایت نموده، که گفت: مصعب بن عمیر س از روزی که اسلام آورده بود، تا به قتل رسیدنش در احد خداوند رحمتش کند، رفیق و یار من بود، و در هردو هجرت یکجا با ما به سرزمین حبشه آمد، وی از میان قوم رفیق من بود ، ومردی را هرگز با اخلاقتر و کم اختلافتر از وی ندیدم. و ابن سعد [۱۱۳۲] از حبه بن جوین روایت نموده، که گفت: نزد علی س بودیم، و بعضی قول عبداللَّه (بن مسعود) س را متذکر شدیم، قوم وی را ستودند، و گفتند: ای امیرالمؤمنین، ما مردی نیک اخلاقتر و از نگاه تعلیم سودمند و مهربانتر، نیک مجلستر و متقیتر از عبداللَّه بن مسعود ندیدیم!! آن گاه علی س گفت: شما را به خدا سوگند میدهم، آیا این را از صدق قلبهایتان گفتید؟ گفتند: آری، گفت: بار خدایا، من تو را شاهد میگیرم، بار خدایا، من درباره وی مثل گفتههای اینها، یا بهتر از آن را میگویم، و در روایت دیگری از وی افزوده است: وی قرآن راخواند، و حلال آن را حلال دانست و حرامش را حرام، فقیه در دین بود و عالم به سنت.
[۱۱۳۱] ۸۲/۳. [۱۱۳۲] ۱۱۰/۳.
ابونعیم [۱۱۳۳] از زهری و او از سالم روایت نموده، که گفت: ابن عمر ب هرگز خادمی را لعنت نکرده، جز یک تن که او را نیز آزاد نمود و زهری میگوید: ابن عمر ب خواست تا خادمش را لعنت کند، آن گاه گفت: «اللهم الع»، «بار خدایا لع» تا هنوز آن را تمام ننموده بود، که گفت: این کلمهای است که دوست ندارم آن را بگویم. و حدیث جابر در رغبت و علاقمندی صحابه به انفاق گذشت، که وی گفت: معاذبن جبل س در میان مردم از روی زیباتر، اخلاق نیکوتر و سخاوتمندی زیادتر برخوردار بود... و حدیث را متذکر شد. حاکم این را به طولش روایت نموده است.
[۱۱۳۳] الحلیه (۳۰۷/۱).
بخاری از عبداللَّه س روایت نموده، که گفت: در روز حنین پیامبر ص عدهای از مردم را ترجیح داد، به اقرع بن حابس س صد شتر داد، و به عیینه س مانند آن را، و به عده دیگری نیز داد، مردی گفت: هدف از این تقسیم رضای خدا نبوده است، گفتم: پیامبر ص را حتماً خبر میکنم، و وی را خبر نمودم. فرمود: «خداوند موسی را رحمت کند، از این زیادتر اذیت شد، و صبر نمود» [۱۱۳۴]، و در روایتی نزد بخاری آمده، که آن مرد گفت: قسم به خدا این تقسیمی است که عدالت در آن مراعات نشده است، و نه هم هدف از آن رضای خدا بوده است، گفتم: به خدا سوگند، پیامبر خدا ص را خبر میکنم، سپس نزد وی آمدم و به او خبر دادم، گفت: «اگر خدا و پیامبرش عدالت نکنند، پس چه کسی عدالت میکند؟! خدا موسی را رحمت کند، از این زیادتر اذیت شد، و صبر نمود» [۱۱۳۵].
[۱۱۳۴] بخاری (۴۳۳۶). [۱۱۳۵] بخاری (۳۱۵۰).
در صحیحین - [بخاری و مسلم] - به روایت از ابوسعید س روایت است که گفت: در حالی که ما نزد پیامبر خدا ص بودیم، و او مالی را تقسیم مینمود، ناگهان ذوالخویصره - مردی از بنی تمیم - نزدش آمد و گفت: ای رسول خدا، عدالت کن، پیامبر خدا ص فرمود: «وای بر تو، اگر من عدالت نکنم چه کسی عدالت میکند!! نومید و زیان کار شدم!! وقتی من عدالت نکنم، چه کسی عدالت میکند؟!». عمربن خطاب س گفت: ای پیامبر خدا در مورد وی اجازه بده تا گردنش را بزنم، پیامبر خدا ص فرمود: «بگذارش، وی همراهانی دارد، که هر یکی از شما نماز خود را درمقایسه با نماز آنها، و روزه خود را در مقایسه با روزه آنها اندک و ناچیز میشمارد [۱۱۳۶]، قرآن را میخوانند ولی از گلوهایشان تجاوز نمیکند [۱۱۳۷] و از اسلام بیرون میشوند چنانکه تیر از هدف بیرون میشود، به نوک آن نگاه میشود و چیزی در آن [از اثر خون و غیره] پیدا نمیگردد، بعد از آن به ته آن نظر میشود و چیزی در آن دریافت نمیگردد، بعد از آن به چوب آن مینگرند و در آن چیزی پیدا نمیگردد و بعد از آن به پرهای آن نظر میشود و در آن چیزی دریافت نمیگردد، و [تیر] از سرگین و خون سبقت نموده است [۱۱۳۸]، نشانه اینها مرد سیاهی است، که یکی از بازوانش چون پستان زن، یا مثل تکه گوشت است و میجنبد، و اینها در وقت اختلاف مردم بروز میکنند». ابوسعید میگوید: من گواهی میدهم که این را از رسول خدا ص شنیدم، و گواهی میدهم که علی بن ابی طالب س با آنان جنگید [۱۱۳۹] ومن همراهش بودم، و دستور داد تا آن مرد جستجو گردید و آورده شد، و من به سویش نگاه نمودم وی دارای همان صفتی بود که رسول خدا ص توصیف نموده بود [۱۱۴۰]. این چنین در البدایه (۳۶۲/۴) آمده است.
[۱۱۳۶] کنایه از کثرت نماز و روزه آن هاست، و خوارج همین طور بودند. [۱۱۳۷] قرائت آنها را خداوند بلند ننموده و قبولنمیکند. [۱۱۳۸] یعنی: مثل تیری که به شدت و سرعت به هدف چون آهو و غیر اصابت میکند، و از طرف دیگر آن به همان تیزی بدون اینکه اثری از آن هدف چون خون و غیره در آن پس از اصابت دیده شود بیرون میشود، اینها نیز به همان سرعت از اسلام بدون اینکه آن را درک کنند خارج میشوند. م. [۱۱۳۹] هدف خوارج است، که علی س در روز نهروان با ایشان جنگید. [۱۱۴۰] بخاری (۶۱۶۳) مسلم (۱۶۴) ترمذی (۳۰۹۸) نسائی (۴/ ۳۷) ابن ماجه (۱۰۲۳).
بخاری و مسلم از عبداللَّه بن عمر ب روایت نمودهاند: هنگامی که عبداللَّه بن ابی وفات نمود، پسرش نزد پیامبر ص آمد و گفت: پیراهنت را به من بده تا او را در آن کفن کنم، و بر وی نماز بخوان و برایش مغفرت بخواه، پیامبر ص پیراهن خود را داد و گفت: «مرا خبر کن تا بر وی نماز بخوانم»، و او پیامبر ص را خبر نمود، هنگامی که خواست نماز بخواند عمر س وی را به سویی کشید و گفت: آیا خداوند تو را از اینکه بر منافقین نماز بخوانی نهی نکرده است؟ گفت: «من در میان دو اختیار قرار دارم، گفته است:
﴿ٱسۡتَغۡفِرۡ لَهُمۡ أَوۡ لَا تَسۡتَغۡفِرۡ لَهُمۡ﴾ [التوبة: ۸۰].
ترجمه: «آمرزش طلب کنی برای ایشان یا آمرزش طلب نکنی برای ایشان».
آن گاه بر وی نماز گزارد، و این آیه نازل شد:
﴿وَلَا تُصَلِّ عَلَىٰٓ أَحَدٖ مِّنۡهُم مَّاتَ أَبَدٗا﴾ [التوبة: ۶۴].
ترجمه: «و بر هیچ یک از ایشان که بمیرد هرگز نماز مگزار» [۱۱۴۱].
و نزد احمد از عمر س روایت است که گفت: هنگامی که عبداللَّه بن ابی وفات نمود، رسول خدا ص برای نماز گزاردن بر وی فراخوانده شد، و او بهسوی وی برخاست، هنگامی که بر وی به خاطر خواندن نماز ایستاد، رفتم و در مقابل سینهاش ایستادم و گفتم: ای پیامبر خدا! آیا بر دشمن خدا عبداللَّه بن ابی که در روز فلان، فلان و فلان چنین گفت - روزهای وی را میشمرد - [نماز میگزاری]میگوید: و پیامبر خدا ص تبسم مینمود، وقتی بر او زیاده روی نمودم گفت: «ای عمر از من کناره بگیر، من مختار گردانیده شدم و انتخاب نمودم، به من گفته شده است: ﴿ٱسۡتَغۡفِرۡ لَهُمۡ﴾ (الآیه)، اگر بدانم که از هفتاد اضافه کنم برایش بخشیده میشود، حتماً زیاد میکنم»، میگوید: بعد از آن بر وی نماز خواند، و همراهش پیاده رفت، و بر قبرش ایستاد، تا اینکه از وی فارغ شد، میافزاید: ومن از جرأت خود بر پیامبر خدا ص تعجب نمودم، خدا و رسولش داناترند! میگویند: سوگند به خداوند، جز اندکی نگذشته بود، که این دو آیه نازل شدند:
﴿أَحَدٖ مِّنۡهُم مَّاتَ أَبَدٗا﴾ (الآیه).
بعد از آن پیامبر خدا ص تا اینکه خداوند ﻷ قبضش نمود، نه بر منافقی نماز خواند، و نه هم بر قبرش ایستاد [۱۱۴۲]. این چنین این را ترمذی روایت نموده، که گفته است: حسن و صحیح است، و بخاری مانند این را روایت کرده است. و نزد احمد از جابر س روایت است که گفت: هنگامی که عبداللَّه بن ابی وفات نمود، پسرش نزد پیامبر ص آمد و گفت: ای رسول خدا، اگر تو بر سر وی نیایی، برای همیشه به این طعنه داده میشویم، آن گاه پیامبر ص نزدش آمد، و او را در حالی دریافت که درون قبرش داخل شده بود، و گفت: «چرا قبل از اینکه وی را داخل کنید [مرا خبر ننمودید]»، بعد او از قبرش بیرون آورده شد، و پیامبر ص آب دهن خود را از سر تا قدمش زد، و پیراهن خود را بر او پوشانید. این را نسائی هم روایت نموده، و نزد بخاری از وی روایت است، که گفت: پیامبر ص بعد از اینکه عبداللَّه ابن ابی در قبرش داخل کرده شده بود نزد وی آمد، و دستور داد و او بیرون آورده شد، و بر زانوهایش گذاشته شد، و از آب دهن خود بر وی انداخت، و پیراهن خود را به او پوشانید [۱۱۴۳]. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۳۷۸/۲) آمده است.
[۱۱۴۱] بخاری (۴۶۷۰) مسلم (۲۴۰). [۱۱۴۲] بخاری (۴۶۷۱) احمد (۱/ ۱۶). [۱۱۴۳] صحیح. احمد (۳/ ۳۷۱) آلبانی آن را در الصحیحة (۳۸۰۲) صحیح دانسته است.
احمد از زیدبن ارقم س روایت نموده، که گفت: مردی از یهود پیامبر ص را جادو نمود، وی روزهایی را به این سبب مریض به سر برد، میگوید: آن گاه جبرئیل ÷ نزدش آمد و گفت: مردی از یهود تو را جادو نموده است، و گرهی را برایت در چاه فلان و فلان بسته است، کسی را بهسوی آن بفرست تا آن را برایت بیاورد. پیامبر خدا ص علی (رضی اللَّه تعالی عنه) را فرستاد، و او آن را بیرون کشید و نزد پیامبر ص آورد و آن را باز نمود، میگوید: بعد پیامبر خدا ص برخاست، و گویی از ریسمانی رها شد، و پیامبر ص آن را برای آن یهودی متذکر نشد، و نه هم آن یهودی آن را در روی پیامبر ص تا درگذشت وی دید [۱۱۴۴]: این را نسائی هم روایت نموده است.
و نزد بخاری از عایشه س روایت است که گفت: پیامبر خدا ص جادو شده بود، حتی میدید که نزد زنها میآید و در صورتی که نزدشان نمیآمد - سفیان [۱۱۴۵] میگوید: وقتی اینطور باشد، این از شدیدترین انواع جادو است - وی ص گفت: «ای عایشه آیا دانستی که خداوند در آنچه از وی فتوا خواسته بودم به من فتوا داد، دو مرد نزدم آمدند، یکی از آنها نزد سرم و دیگری نزد پاهایم نشستند، آن کس که نزد سرم بود، به دیگری گفت: این مرد را چه شده است؟ گفت: جادو شده است، پرسید: کی وی را جادو نموده است؟ گفت: لبیدبن اعصم - مردی از بنی زریق که هم پیمان یهود و منافق بود - ، گفت: در چه؟ پاسخ داد: در شانه، و موی فروریخته بر اثر شانه، پرسید، در کجا؟ گفت: در لای شکوفه و میوه نورس خرما البته مذکر آن، و در زیر تخت سنگی [۱۱۴۶] در چاه ذروان» [۱۱۴۷]. میگوید: آن گاه به آن چاه آمد و آن را بیرون کشید و گفت: این همان چاهی است که به من نشان داده شد، و گویی آبش مخلوط با حنا است، و درختان خرمایش سرهای شیطانها. میگوید: آن را بیرون آورد، گفتم چرا آن را آشکار نساختی؟ گفت: «خداوند مرا شفا بخشید، و خوب نمیبینم بر یکی از مردم شر را برانگیزم» [۱۱۴۸]، این را مسلم و احمد نیز روایت نمودهاند. و نزد احمد همچنان از عایشه ل روایت است که گفت: پیامبر ص شش ماه درنگ نمود و میپنداشت که میآید ولی نمیآمد، سپس دو ملک نزدش آمدند... و حدیث رامتذکر شده است [۱۱۴۹].
[۱۱۴۴] صحیح. احمد (۴/ ۳۶۷) نسائی (۷/ ۱۱۲). [۱۱۴۵] یکی از راویان. [۱۱۴۶] تحته سنگی که آن را بعد از حفر چاه درپایان آن میگذارند تا به شکل بارز و برجسته در آنجا باشد، که اگر خواستند چاه را پاک کننده بر آن بنشیند. و گفته شده: تخته سنگی است که بر سر چاه میباشد تا آبکش بر روی آن بایستد. [۱۱۴۷] چاهی از بنی زریق در مدینه. [۱۱۴۸] بخاری (۵۷۶۶) مسلم (۲۱۸۹) احمد (۶/ ۵۷). [۱۱۴۹] این چنین در تفسیر ابن کثیر (۵۷۴/۴) آمده است.
شیخین از انس بن مالک س روایت نمودهاند که: زن یهودیی برای پیامبر خدا ص گوسفند مسموم شدهای را آورد، و پیامبر ص از آن خورد، بعد آن زن را نزد پیامبر ص آوردند و او از آن پرسید، گفت: خواستم تو را بکشم، پیامبر ص فرمود: «خداوند تو را بر من مسلط نمیکند - یا گفت: بر این کار -»، گفتند: آیا وی را نمیکشی؟ فرمود: «نه» [۱۱۵۰]، انس میگوید: من اثر آن لقمه زهرآلود را همیشه در زبان کوچک پیامبر خدا ص میدانستم.
و نزد بیهقی از ابوهریره س روایت است که: زنی از یهود برای پیامبر خدا ص گوسفند مسموم شدهای را آورد، رسول خدا ص به اصحاب خود فرمود: «نخورید که مسموم است»، به آن زن گفت: «چه تو را به آنچه انجام دادی واداشت؟» گفت: خواستم بدانم، که اگر نبی باشی خداوند تو را بر آن آگاه میکند، و اگر کاذب باشی مردم را از تو راحت کنم، میگوید: دیگر پیامبر خدا ص به وی معترض نشد. و ابوداود مانند این را روایت نموده، و احمد و بخاری این را از ابوهریره طویلتر از آن روایت کردهاند. و نزد احمد از ابن عباس ب مانند حدیث ابوهریره س که بیهقی آن را روایت نموده، آمده و افزوده: گفت: هر وقتی که پیامبر خدا ص از آن احساس درد مینمود، و حجامت میکرد. میگوید: یک مرتبه مسافرت نمود، هنگامی که احرام بست از آن احساس درد نمود، و حجامت کرد. احمد این را تنها روایت نموده و اسناد آن حسن است.
و نزد ابوداود از جابر س روایت است که: زن یهودیی از اهل خیبر گوسفند کباب شدهای را مسموم نمود، و بعد آن را برای رسول خدا ص اهدا نمود، پیامبر خدا ص بازوی آن را گرفت و از آن خورد، و گروهی از یارانش نیز با وی خوردند، بعد از آن پیامبر ص به آنان گفت: «دستهای خود را بردارید». و رسول خدا ص کسی را دنبال زن فرستاد و او را خواست و به او گفت: «آیا این گوسفند را مسموم نمودهای؟» آن زن یهودی گفت: کی تو را خبر داد؟ گفت: «همین چیزی که در دستم است به من خبر داد». - و آن بازو بود - ، گفت: بلی، پیامبر ص فرمود: «از این چه هدف داشتی؟» گفت: گفتم: اگر نبی باشی، این هرگز ضرری به تو نمیرساند، و اگر نبی نباشی از تو راحت میشویم، پیامبر خدا ص از وی گذشت نمود، و عقابش نکرد، و بعضی از یارانش که با وی از گوسفند خورده بودند وفات نمودند، و پیامبر ص در عقب شانه خود به خاطر همان خوردنش از گوسفند حجامت نمود، و ابوهند س که مولای بنی بیاضه از انصار بود با شاخ و تیغ وی را حجامت نمود [۱۱۵۱]. این را ابوداود از ابوسلمه س به مانند حدیث جابر روایت نموده، و در حدیث وی آمده، که گفت: بشربن براء بن معرور ب درگذشت... و حدیث را متذکر شده، و در آن آمده: پیامبر خدا ص دستور داد و آن زن به قتل رسانیده شد [۱۱۵۲]. و نزد ابن اسحاق از مروان بن عثمان بن ابی سعید بن معلی س روایت است که گفت: پیامبر خدا ص در همان مرضش که در آن درگذشت - در حالی که خواهر بشربن براء بن معرور نزدش داخل شده بود - گفت: «ای مادر بشر، اکنون قطع شدن شاهرگ قلبم را بر اثر همان خوردن که با برادرت در خیبر خورده بودم درک نمودم [۱۱۵۳]» [۱۱۵۴]، میگوید: و مسلمانان را اعتقاد بر این است، که پیامبر خدا ص در ضمن شرف نبوت شهید درگذشته است. این چنین موسه بن عقبه از زهری از جابر متذکر شده است [۱۱۵۵].
[۱۱۵۰] بخاری (۲۶۱۷) احمد (۳/ ۲۱۸) ابوداوود (۴۵۰۸) مسلم (۲۱۹۰). [۱۱۵۱] ضعیف. ابوداوود (۴۵۱۰) (۴۵۱۲) آلبانی آن را در الضعیفه (۹۷۳) ضعیف دانسته است. [۱۱۵۲] صحیح. ابوداوود (۴۵۸۱) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۱۵۳] در حدیث «انقطاع ابهری» آمده است. و ابن هشام میگوید: ابهر همان رگ معلق به قلب است. [۱۱۵۴] ابن اسحاق. چنانکه در سیره ابن هشام (۳/ ۲۱۸) آمده و سند آن مرسل است. [۱۱۵۵] به نقل از البدایه (۲۰۸/۴) به اختصار.
احمد از جعده بن خالد بن صمه جشمی س روایت نموده، که گفت: از پیامبر ص شنیدم - البته در حالی که مرد چاقی را دیده بود و با دست خود به شکم وی اشاره مینمود - که میگفت: «اگر این در غیر این میبود برایت بهتر بود!» میگوید: و مردی نزد پیامبر ص آورده شد، و گفته شد: این میخواست که تو را به قتل برساند، پیامبر ص فرمود: «نترس، اگر آن را میخواستی هم، خداوند تو را بر من تسلط نمیداد» [۱۱۵۶]. خفاجی (۲۵/۲) میگوید: این را احمد و طبرانی به سند صحیح روایت نمودهاند.
[۱۱۵۶] ضعیف. احمد (۴/ ۴۷۱) همچنین از طریق وی: نسائی در عمل الیوم واللیلة چنانچه در تحفة الاشراف (۳/ ۴۳۶). در سند آن ابواسرائیل است که غیر از شعبه کسی از وی روایت نکرده است و تنها ابن حبان وی را ثقه دانسته است. ابن حجر دربارهی وی میگوید: «مقبول است. یعنی در صورت متابعه و الا نه» آلبانی آن را در الضعیفة (۴۳۳۵) و ضعیف الجامع (۴۷۵۸) ضعیف دانسته است.
احمد از انس س روایت نموده، که گفت: در روز حدیبیه هشتاد تن از اهل مکه با سلاح از طرف کوه تنعیم بر رسول خدا ص به خاطر غافلگیر ساختن پیامبر ص و اصحابش فرود آمدند، پیامبر ص بر آنها دعا نمود، و همه گرفتار شدند، - عفان [۱۱۵۷] میگوید: و پیامبر ص آنها را معارف نمود، و این آیه نازل شد:
﴿وَهُوَ ٱلَّذِي كَفَّ أَيۡدِيَهُمۡ عَنكُمۡ وَأَيۡدِيَكُمۡ عَنۡهُم بِبَطۡنِ مَكَّةَ مِنۢ بَعۡدِ أَنۡ أَظۡفَرَكُمۡ عَلَيۡهِمۡ﴾ [الفتح: ۲۴].
ترجمه: «و اوست آنکه دستهای کافران را از شماو دستهای شما را از آنان در دل مکه، بعد اینکه شما را بر آنان پیروز ساخت، بازداشت» [۱۱۵۸].
این را مسلم، ابوداود، ترمذی، نسائی نیز روایت نمودهاند، و احمد و نسائی همچنان آن را به روایت از عبداللَّه بن مغفل س طویلتر روایت نمودهاند، و در آن آمده است: در حالی که ما در آن حالت قرار داشتیم، ناگهان سی جوان که مسلح بودند بهسوی ما آمدند، و بر ما حمله آوردند، پیامبر خدا ص بر آنها دعا نمود، و خداوند قدرت شنوایی آنها را گرفت، بعد ما بهسوی آنها برخاستیم و گرفتارشان نمودیم، و پیامبر خدا ص فرمود: «آیا در ذمه کسی آمدهاید؟ - یا کسی برایتان امان داده است؟-» گفتند: نه، آنگاه آنها را آزاد نمود، و خداوند متعال نازل نمود: ﴿وَهُوَ ٱلَّذِي كَفَّ﴾الآیه [۱۱۵۹]. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۱۹۲/۴) آمده است.
[۱۱۵۷] یکی از راویان است. [۱۱۵۸] مسلم (۱۸۰۸) احمد (۸۷۴) ابوداوود (۲۶۸۸) ترمذی (۳۲۶۴). [۱۱۵۹] صحیح. احمد (۴/ ۸۷) بیهقی (۶/ ۳۱۹) نگا: المجمع (۶/ ۱۴۵).
شیخین از ابوهریره س روایت نمودهاند که گفت: طفیل بن عمرو دوسی س نزد پیامبر ص آمد و گفت: دوس نافرمانی نمود، و ابا ورزید، بنابراین بر ضد آنها دعا کن، آن گاه پیامبر خدا ص روی خود را به طرف قبله گردانید و دستهای خود را بلند نمود، و مردم گفتند: هلاک شدند، پیامبر ص فرمود: «بار خدایا، دوس را هدایت کن، و آنها را بیاور، بار خدایا، دوس را هدایت کن، و آنها را بیاور، بارخدایا دوس را هدایت کن و آنها را بیاور» [۱۱۶۰].
[۱۱۶۰] بخاری (۴۳۹۲) مسلم (۲۵۲۴) احمد (۲/ ۲۴۳، ۴۴۸).
عبدالغنی بن سعید در إیضاح الإشکال از ابوزعراء س روایت نموده که وی گفت: علی بن ابی طالب میگفت: من وزنان و نیکان خانوادهام در بردباری کوچکترین مردم هستیم، و در علم بزرگترین آنها، خداوند أ توسط ما کذب را نابود میکند، و به واسطه ما مرض ذئب الکلب را نابود و ریشهکن میسازد، و توسط ما خداوند اسیرانتان را رها میسازد، و رسنها را از گردنتان بیرون میکشد، خداوند أ توسط ما فتح میکند و توسط ما خاتمه میبخشد [۱۱۶۱].
[۱۱۶۱] این چنین در منتخب الکنز (۵۰/۵) آمده است، و قول سعدبن ابی وقاص س گذشت که: هیچ کسی راحاضر فهمتر، زیرکتر، و عقلمندتر، عالمتر و بردبارتر از ابن عباس ب ندیدم. این را ابن سعد (۴۰۰/۱) در مشورت اهل رأی روایت نموده است.
شیخین از انس س روایت نمودهاند که پیامبر ص گفت: «من وارد نماز میشوم و میخواهم آن را طولانی کنم، در صورتی که گریه طفلی را میشنوم و نماز را به خاطر علمم از شدت خفگی و حزن مادرش از گریه وی کوتاه میکنم» [۱۱۶۲]. این چنین در صفه الصفوه (ص۶۶) آمده است.
و مسلم از انس س روایت نموده، که گفت: مردی به پیامبر ص گفت: پدرم در کجاست؟ گفت: «در آتش»، هنگامی که در روی وی حالت او را مشاهده نمود، گفت: «پدر من و پدر تو در آتش اند» [۱۱۶۳]. این را مسلم به تنهایی روایت نموده است. این چنین در صفه الصفوه (۶۶/۱) آمده است.
[۱۱۶۲] بخاری (۷۰۹، ۷۱۰) مسلم (۴۷۰). ابن ماجه (۷۸۹) و ابوداوود (۷۸۰) هردو از ابی قتاده. [۱۱۶۳] مسلم (۲۰۳) ابوداوود (۴۷۱۸) احمد (۳/ ۱۱۹، ۹۶۸) خلاف آنچه ابن جوزی در صفة الصفوة گفته است مسلم به تنهایی آن را روایت نکرده است.
بزار از ابوهریره س روایت نموده که: اعرابیی به خاطر استعانت در چیزی - عکرمه میگوید: او را میپندارم که گفت در خونی [۱۱۶۴] - نزد پیامبر خدا ص آمد، و رسول خدا ص چیزی به او داد و گفت: «بر تو خوبی نمودم؟» اعرابی گفت: نه، نیکویی هم ننمودی، آن گاه بعضی از مسلمانان خشمگین شدند، و خواستند به طرف وی بر خیزند، ولی پیامبر خدا ص به طرف ایشان اشاره نمود که دست بازدارید، و هنگامی که پیامبر خدا ص برخاست و به منزل خود رسید آن اعرابی را به خانه خواست و گفت: «تو نزد ما آمدی و چیزی خواستی، بعد ما به تو دادیم، و تو آن حرف هایت را گفتی»، پیامبر خدا ص برایش چیزی اضافه نمود و گفت: «به تو نیکی نمودم؟»، اعرابی گفت: بلی، خداوند از طرف اهل و خویشاوندان به تو پاداش خیر بدهد. پیامبر ص فرمود: «تو نزد ما آمدی، و از ما خواستی، و برایت دادیم، بعد آن حرف هایت را گفتی، و در درون اصحابم از آن بر تو چیزی هست، وقتی که آمدی آنچه را پیش روی من گفتی پیش روی آنها نیز بگو، تا آن از سینههایشان برود»، گفت: بلی، هنگامی که آن اعرابی آمد، پیامبر خدا ص گفت: «رفیقتان نزد ما آمده بود، و از ما خواست و ما به او دادیم، و او آن حرفهایش را پس گرفت، و ما او را [دوباره] طلب نموده به او دادیم، حالا گمان میکند که راضی شده است، ای اعرابی آیا همین طور است؟» اعرابی گفت: بلی، خداوند از اهل و خویشاوندان به تو پاداش خیر بدهد، پیامبر ص فرمود: «مثال من و مثال این اعرابی مثل مردی است، که شتری داشت، و از نزدش گریخت، مردم آن را دنبال نمودند، ولی جز به گریز و فرار وی نیفزودند، صاحب شتر به آنان گفت: مرا با شترم بگذارید چون من به وی مهربانتر هستم و بکارش داناترم، آن گاه به طرف آن شتر رفت و از میوه خرمای افتاده در زمین چیزی را برداشت و آن را فراخواند، و آن شتر آمد، و درخواست او را پذیرفت، و او پالانش را بر آن بست و بر آن سوار شد [۱۱۶۵] و اگر وقتی که او آنچه را گفت من از شما اطاعت مینمودم، وی داخل آتش میشد» [۱۱۶۶]. بزار میگوید: این را جز از همین طریق از طریق دیگری نمیدانیم که روایت شود، میگویم [مؤلف]: این به خاطر [ضعف] ابراهیم بن حکم بن ابان ضعیف است. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۴۰۴/۲) آمده است، و این را همچنان ابن حبان در صحیح خود و ابوالشیخ و ابن الجوزی در الوفاء، چنانکه خفاجی (۷۸/۲) گفته است، روایت نمودهاند.
[۱۱۶۴] به مقتول. [۱۱۶۵] از هیثمی. [۱۱۶۶] بسیار ضعیف. بزار (۲۴۷۶) مشکل آن ابراهیم بن حکم بن ابان است که متروک است. ابن کثیر به این علت این روایت را در تفسیرش ضعیف دانسته است.
دینوری از اصمعی روایت نموده، که گفت: مردم به عبدالرحمن بن عوف س پیشنهاد نمودند، تا با عمربن خطاب س صحبت نماید، که با ایشان نرمی نماید، چون حتی دخترهای باکره در پشت پردههای [۱۱۶۷] خود ترسیدهاند، عبدالرحمن با وی صحبت نمود، عمر س گفت: من جز مهربانی را برایشان نمییابم: به خدا سوگند، اگر آنها مهربانی، رحمت و شفقتی را که برایشان نزد من است بدانند، گریبان لباسم را چنگ میزنند!! [۱۱۶۸].
[۱۱۶۷] در نص «خدر» استعمال شده، که هدف از آن جایی است در گوشه اطاق که پردهای بر آن زده میشد، و دختران باکره در آنجا میبودند. م. [۱۱۶۸] این چنین در منتخبالکنز (۴۱۶/۴) آمده است.
بخاری از ابوسعید خدری س روایت نموده، که گفت: پیامبر ص با حیاتر از دختر باکره پرده نشین بود، و در روایتی افزوده است: وقتی که چیزی را بد میدید، آن از چهرهایش دانسته میشد [۱۱۶۹]. این را مسلم هم روایت نموده، این چنین در البدایه (۳۶/۶) آمده، و ترمذی آن را در الشمائل (ص۲۶) و ابن سعد (۹۲/۱) روایت کردهاند، و طبرانی این را از عمران بن حصین به مانند آن روایت نموده است، هیثمی (۱۷/۹) میگوید: این را طبرانی به دو اسناد روایت نموده، و رجال یکی از آنها رجال صحیحاند. و بزار مانند آن را از انس س روایت نموده، و افزوده است: پیامبر خدا ص فرمود: «حیا همهاش خیر است». هیثمی (۱۷/۹) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند، غیر محمدبن عمرالمقدمی که ثقه میباشد.
[۱۱۶۹] بخاری (۳۵۶۲) مسلم (۲۳۲۰).
احمد از انس بن مالک س روایت نموده که: پیامبر ص زردیی را بر مردی دید و بدش آمد، [راوی] میگوید: وقتی برخاست، پیامبر ص گفت: «اگر وی را راهنمایی کنید تا این زردی را از خود بشوید بهتر میشود»، میگوید: و خیلی بعید بود که در روی کسی آنچه را برایش ناخوشایند تمام میشد بکشد [۱۱۷۰]. این را ابوداود، ترمذی در الشمائل و نسائی در الیوم واللیلة نیز روایت نمودهاند.
و نزد ابوداود از عایشه ل روایت است که گفت: وقتی که برای پیامبر ص از مردی چیزی میرسید، نمیگفت: چرا فلان اینطور میگوید؟ بلکه میگفت: «چرا اقوامی اینطور، و اینطور میگویند؟» [۱۱۷۱] این چنین در البدایه (۳۸/۶) آمده است.
[۱۱۷۰] ضعیف. احمد (۳/ ۱۶۰) ابوداوود (۴۱۸۲) آلبانی آن را ضعیف دانسته است. [۱۱۷۱] صحیح. نسائی (۶/ ۶۰) ابوداوود (۴۷۸۸) آلبانی آن را صحیح دانسته است.
ترمذی [۱۱۷۲] از موسی بن عبداللَّه بن یزید خطمی و او از مولای عایشه ل روایت نموده، که گفت: عایشه ل گفت: من هرگز به فرج پیامبر خدا ص نگاه ننمودم، یا اینکه گفت: فرج پیامبر ص را هرگز ندیدم [۱۱۷۳].
[۱۱۷۲] الشمائل (ص۲۶). [۱۱۷۳] ضعیف. ترمذی در شمائل (۳۴۴) ابن ماجه (۶۶۲) آلبانی آن را ضعیف دانسته است. نگا: الارواء (۱۸۱۲).
احمد و سعیدبن عاص س روایت نموده که: عایشه ل همسر پیامبر ص و عثمان س برای وی حدیث بیان نمودند که: ابوبکر س برای ورود نزد پیامبر ص اجازه خواست، و این در حالی بود که پیامبر ص چادر [۱۱۷۴] عایشه ل را پوشیده، و بر بستر خود بر پهلو خوابیده بود، وی به ابوبکر در همان حالتی که قرار داشت اجازه داد، و او مشکل خود را به پیامبر ص عرضه کرد، و بعد از آن برگشت، آن گاه عمر س اجازه خواست، برای او نیز در همان حالی که قرار داشت اجازه داد، و او با اجرای کارش از نزد پیامبر ص برگشت، عثمان س میگوید: بعد از آن من از وی اجازه ورود خواستم، آن گاه نشست [و به عایشه ل] گفت: «لباس هایت را بر خود جمع کن»، بعد من از کار خود نزد وی فارغ شدم و برگشتم، عایشه ل گفت: ای پیامبر خدا چرا چنان که برای عثمان مضطرب شدی برای ابوبکر و عمر مضطرب نشدی؟ پیامبر خدا ص گفت: «عثمان مرد با حیا و محجوبی است، و من ترسیدم که اگر برای وی به همان حالت اجازه بدهم به کار خود نمیتواند برسد». لیث میگوید: و گروهی از مردم گفتهاند: پیامبر خدا ص به عایشه ل گفت: «آیا از کسی که ملائک از وی حیا میکنند حیا نکنم»، این را مسلم و ابویعلی هم از عایشه ل روایت نمودهاند، و احمد این را از طریق دیگری از عایشه ل مانند آن روایت نموده است، و احمد و حسن بن عرفه از حفصه ل مثل حدیث عایشه ل را روایت کردهاند [۱۱۷۵].
و نزد طبرانی از ابن عمر ب روایت است که گفت: در حالی که رسول خدا ص نشسته بود، و عایشه ل در پشت سرش قرار داشت، ناگهان ابوبکر س اجازه خواست و داخل شد، بعد از آن عمر س اجازه خواست و داخل شد، و بعد از آن سعدبن مالک س اجازه خواست و داخل گردید، بعد از آن، در حالی که پیامبر خدا ص زانوهایش برهنه بود و صحبت میکرد، عثمان بن عفان س اجازه خواست و داخل شد، هنگامی که عثمان اجازه خواست پیامبر ص لباسش را بر زانوی خود انداخت و به همسرش گفت: «دور شو». بعد از آن ساعتی صحبت نمودند و بیرون آمدند، عایشه ل گفت: ای نبی خدا، پدرم و رفقایش وارد شدند و تو نه لباست را بر زانویت درست نمودی و نه هم مرا از خود دور ساختی! پیامبر ص فرمود: «آیا از مردی که ملائک از وی حیا میکنند، حیا نکنم، سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، ملائک از عثمان حیا مینمایند، چنان که از خدا و رسول وی حیا میکنند، و اگر او داخل میشد و تو به من نزدیک میبودی، نه صحبت مینمود، و نه هم تا بیرون شدن سر خود را بلند میکرد» [۱۱۷۶]. این حدیث از این طریق غریب است و در آن زیادت بر حدیث ماقبل است، و در سندش ضعف میباشد. این چنین در البدایه (۲۰۳/۷و۲۰۴) آمده، و حدیث حفصه ل را همچنان طبرانی در الکبیر والأوسط طویلتر روایت نموده، و ابویعلی آن را به اختصار زیاد روایت کرده است، و اسناد آن، چنانکه هیثمی (۱۲/۹) میگوید: حسن است، و حدیث ابن عمر ل را همچنان ابویعلی به مانند آن روایت نموده، و در آن ابراهیم بن عمربن ابان آمده، و او، چنانکه هیثمی (۸۲/۹) میگوید، ضعیف است.
[۱۱۷۴] در نص «مرط» استعمال شده، که پارچه پشمی یا ابریشمی یا کتانی را افاده میکند، که دور خود پیچند، و یا زنان بر سر افکنند، یا هر پارچه نادوخته را. م. [۱۱۷۵] مسلم (۲۴۰۱). [۱۱۷۶] ضعیف است؛ چنانکه مولف نقل نموده است.
احمد [۱۱۷۷] از حسن س روایت نموده، که وی عثمان س و شدت حیای وی را متذکر شده، گفت: گاهی او در خانه میبود، و دروازه هم بر وی بسته میبود، به آن هم لباس را از جان خود نمیگذاشت، تا آب بر سر خود بریزد، و حیا او را از راست نمودن کمرش باز میداشت [۱۱۷۸]. هیثمی (۸۲/۹) میگوید: این را احمد روایت نموده، و رجال آن ثقهاند. و ابونعیم در الحلیه (۵۶/۱) این را به مانند آن روایت کرده است. و سفیان از عایشه ل روایت نموده، که گفت: ابوبکر صدیق س فرمود: از خدا حیا کنید، من وقتی داخل توالت میشوم سر خود را به خاطر حیا از خداوند ﻷ میپوشانم. این چنین در الکنز (۱۴۴/۲) آمده است.
[۱۱۷۷] ۷۴/۱. [۱۱۷۸] صحیح. احمد (۱/ ۷۳، ۷۴).
ابن سعد [۱۱۷۹] از سعدبن مسعود س و عماره بن غراب یحصبی روایت نموده که: عثمان بن مظعون س نزد پیامبر ص آمد و گفت: ای پیامبر خدا، من دوست ندارم همسرم عورتم را ببیند، رسول خدا ص فرمود: «چرا؟» گفت: از آن حیا میکنم و نمیپسندم، پیامبر ص گفت: «خداوند او را برای تو لباس گردانیده و تو را برای او لباس گردانیده است، اهلم عورت مرا میبیننند، و من نیز عورت آنها را میبینم»، گفت: ای رسول خدا، تو این را میکنی؟ گفت: «بلی»، گفت: دیگر پس از تو کیست؟ [۱۱۸۰] هنگامی که روی گردانید، پیامبر خداص گفت: «ابن مظعون خیلی با حیا و با ستر است» [۱۱۸۱].
[۱۱۷۹] ۲۸۷/۳. [۱۱۸۰] یعنی: وقتی تو این را انجام میدهی، دیگر کسی است که آن را انجام ندهد، بلکه من هم بعد از شنیدن این حرف تو، آن را انجام میدهم. واللَّه اعلم. م. [۱۱۸۱] ضعیف. ابن سعد در طبقات (۲۹۴۳) در سند آن عبدالرحمن بن زیاد بن انعم الافریقی است که وی را ضعیف دانستهاند. ذهبی در «سیر اعلام النبلا» (۳/ ۱۰) میگوید: این منقطع است.
ابونعیم [۱۱۸۲] از ابومجلز روایت نموده، که گفت: ابوموسی س فرمود: من در خانه تاریک غسل میکنم، و تا پوشیدن لباسم به سبب حیا از پروردگارم ﻷ کمرم را راست نمیکنم. و ابن سعد [۱۱۸۳] از ابومجلز و ابن سیرین مثل آن را روایت نموده و نزد وی همچنان از قتاده س روایت است که گفت: ابوموسی س وقتی که در خانه تاریکی غسل مینمود تا وقت پوشیدن لباسش خود را جمع مینمود، و کمرش را خم میکرد و راست نمیایستاد. و نزد وی [۱۱۸۴] همچنان از انس س روایت است که گفت: ابوموسی اشعری س وقتی که میخوابید چند لباس را در هنگام خواب از ترس برهنه شدن عورتش میپوشید. وی همچنان [۱۱۸۵] از عباده بن نسی روایت نموده، که گفت: ابوموسی قومی را دید که بدون ازار در آب میایستند، گفت: اینکه بمیرم، و باز حشر شوم، باز بمیرم و باز حشر شوم، باز بمیرم وباز حشر شوم، از انجام دادن مثل این برایم محبوبتر است!!.
[۱۱۸۲] الحلیه (۲۶۰/۱). [۱۱۸۳] ۸۴/۴. [۱۱۸۴] ۸۲/۴. [۱۱۸۵] ۸۴/۴.
ابن ابی شیبه و ابونعیم از اشج - اشجع عبدالقیس س - روایت نمودهاند که گفت: پیامبر خدا ص فرمود: «در تو دو خوی است که خداوند آنها را دوست میدارد»، گفتم: آن دو کدام اند؟ گفت: «بردباری و حیا»، گفتم: اینها از قبل در من بودند، یا جدید پیدا شدهاند؟ گفت: «نه، بلکه از قدیم بودهاند»، گفتم: ستایش خدایی راست، که مرا با دو خوبی آفریده، که آنها را دوست میدارد [۱۱۸۶]. این چنین در منتخب الکنز (۱۴۰/۵) آمده است.
[۱۱۸۶] صحیح. ابن ابی شیبه (۸/ ۲۳۳۴)، (۱۲/ ۲۰۲) بخاری در ادب المفرد (۵۸۴) آلبانی در الصحیحه (۴۵۴) آن را صحیح دانسته است.
احمد از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: جبرئیل ÷ نزد پیامبر ص نشست، و بهسوی آسمان نگاه کرد دید که فرشتهای فرود میآید، جبرئیل گفت: این فرشته از وقتی که پیدا شده، قبل از این ساعت فرود نیامده است، هنگامی که پائین آمد گفت: ای محمد پروردگارت مرا بهسوی تو فرستاده است، که آیا تو را پادشاه و نبی بگردانم، یا بنده و رسول؟ جبرئیل گفت: ای محمد برای پروردگارت تواضع کن. گفت: «بلکه بنده و رسول» [۱۱۸۷]. هیثمی (۱۹/۹) میگوید: این را احمد، بزار و ابویعلی روایت نمودهاند، و رجال دو تن اول صحیحاند، و این را ابویعلی به اسناد حسن، چنانکه هیثمی میگوید، از عایشه ل به معنای آن و با زیادتی در اول آن روایت کرده، و در آخرش افزوده است: گفت: بعد از آن پیامبر خدا ص تکیه کنان نمیخورد، و میگفت: «چنانکه بنده میخورد، میخورم، و چنانکه بنده مینشیند، مینشینم» [۱۱۸۸]. و حدیث ابن عباس ب به معنای این در بخش رد مال نزد طبرانی و غیر وی گذشت.
[۱۱۸۷] صحیح. احمد (۲/ ۲۳۱) ابن حبان (۲۱۳۷). [۱۱۸۸] ضعیف. ابویعلی (۴۹۲۰) از طریق وی ابوشیخ در اخلاق النبی (ص ۱۹۷). نگا: المجمع (۹/ ۱۹).
طیالسی از ابوغالب روایت نموده، که گفت: به ابوامامه س گفتم: برای ما حدیثی را که از پیامبر خدا ص شنیدهای نقل کن، گفت: حدیث رسول خدا ص قرآن بود، زیاد ذکر مینمود، خطبه را کوتاه ایراد میکرد، نماز را طولانی میگزارد و از اینکه با مسکین و ضعیفی برود، تا وی از کار و حاجت خود فارغ گردد ابا و تکبر نمیورزید [۱۱۹۰]. اسناد آن، چنانکه هیثمی (۲۰/۹) میگوید، حسن است. و بیهقی و نسائی این را از عبداللَّه بن ابی اوفی س به مانند آن، چنانکه در البدایه (۴۵/۶) آمده، روایت نمودهاند.
[۱۱۸۹] این چنین در کتاب آمده «حیاء» و شاید درست «تواضع» باشد چنان که از ما قبل و همچنان از احادیث مذکور در باب معلوم میشود، زیرا بعد از این عنوان هر چه ذکر شده دلالت به تواضع میکند. م. [۱۱۹۰] صحیح. طبرانی (۸/ ۲۸۷) نسائی (۳/ ۱۰۹) از عبدالله بن ابی اوفی . و همچنین بیهقی در الدلائل (۱/ ۲۲۹) آلبانی آن را در صحیح الجامع (۵۰۵) صحیح دانسته است.
طبالیسی از انس س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص بسیار ذکر مینمود، لغو نمیگفت، بر خر سوار میشد، لباس پشمی را میپوشید، دعوت غلام را میپذیرفت و اگر او را در روز خیبر میدیدی بر خر سوار بود که رسن آن از پوست خرما بود!! [۱۱۹۱].
[۱۱۹۱] و در ترمذی و ابن ماجه بعضی این از انس روایت است. این چنین در البدایه (۴۵/۶) آمده است، میگویم [مؤلف]: ترمذی از انس افزوده است: مریض را عیادت مینمود و در جنازه حاضر میشد. و ابن سعد (۹۵/۱) این را به طولش از انس س روایت نموده است.
بیهقی از ابوموسی س روایت نموده که گفت: پیامبر خدا ص خر را سوار میشد، پشم را میپوشید و گوسفند را میدوشید و مهمان را احترام مینمود [۱۱۹۲]. این از این وجه غریب است، و [بقیه]این را روایت ننمودهاند، و اسنادش جید است، این چنین در البدایه (۴۵/۶) آمده است. و طبرانی این را از ابوموسی به مثل آن روایت نموده، و رجال آن، چنانکه هیثمی (۲۰/۹) میگوید: رجال صحیحاند. و نزد طبرانی از ابن عباس بروایت است، که گفت: [رسول خدا ص] بر زمین مینشست، بر زمین میخورد، گوسفند را میدوشید و دعوت غلام را بر نان جو میپذیرفت. اسناد این، چنان که هیثمی (۲۰/۹) میگوید، حسن است. و نزد وی همچنان از ابن عباس ب روایت است که گفت: حتی اگر مردی از اهل عوالی [۱۱۹۳] پیامبر خدا ص را در نصف شب بر نان جو دعوت میکرد، او آن را اجابت مینمود [۱۱۹۴]. رجال آن، چنانکه هیثمی (۲۰/۹) میگوید، ثقهاند. و نزد ترمذی [۱۱۹۵] از انس س روایت است که گفت: پیامبر خدا ص بر نان جو و چربی [۱۱۹۶] بدبوی دعوت میشد، و آن را اجابت مینمود، و زرهی از وی نزد یهودیی [گرو] بود، و چیزی برای خلاصی آن تا مرگش نیافت [۱۱۹۷].
[۱۱۹۲] حسن. بیهقی در دلائل (۱/ ۲۲۶، ۲۳۰) و المجمع (۲/ ۲۰). [۱۱۹۳] اماکنی است در زمینهای بالای مدینه، که به طرف جنوب شرق موقعیت دارد، و نزدیکترین ساحه آن به مدینه چهار میل فاصله دارد، و دورترین ساحه آن از طرف نجد هشت میل فاصله دارد. [۱۱۹۴] صحیح. طبرانی در الکبیر (۱۲ /۷۷) آلبانی آن را در صحیح الجامع (۵/ ۴۹) صحیح دانسته است. [۱۱۹۵] الشمائل (ص۲۳). [۱۱۹۶] در نص: «اهاله» استعمال شده، که چربی یازیت گداخته شده را افاده میکند، و همچنان هر روغن را که نانخورش باشد. [۱۱۹۷] صحیح. ترمذی در شمائل (۳۱۸) آلبانی آن را در صحیح الجامع (۴۹۳۹) صحیح دانسته است. اصل آن در صحیح بخاری (۲۰۶۹) است.
ابویعلی از عمربن خطاب س روایت نموده که: مردی سه مرتبه پیامبر ص را صدا نمود، و در هر مرتبه پیامبر ص به او جواب میداد، «لبیک، لبیک» [۱۱۹۸]. هیثمی (۲۰/۹) میگوید: این را ابویعلی در الکبیر از شیخ خود جباره بن مغلّس روایت نموده، ابن نمیر وی را ثقه دانسته، و جمهور ضعیفش دانستهاند، و بقیه رجال آن ثقه و رجال صحیحاند. این را همچنان ابونعیم در الحلیه، تمّام و خطیب، چنان که در الکنز (۴۵/۴) آمده، روایت نمودهاند.
[۱۱۹۸] ضعیف. ابونعیم در حلیه (۱/ ۳۰۸) نگا: المجمع (۹/ ۲۰).
طبرانی از ابوامامه س روایت نموده، که گفت: زنی بود که با مردان بدزبانی مینمود و فحش میداد، وی از نزد پیامبر ص در حالی عبور نمود، که پیامبر ص در مکان بلندی نشسته بود، و آبگوشتی [۱۱۹۹] را میخورد، آن زن گفت: به او نگاه کنید، چون بنده مینشیند و چون بنده میخورد، پیامبر ص گفت: «کدام بنده از من بندهتر است؟!» گفت: خود میخورد و برای من نمیدهد، پیامبر ص فرمود: «بخور»، آن زن گفت: به دست خودت به من بده، پیامبر ص به او داد، گفت: از آنچه در دهنت است، به من بخوران، پیامبر ص به او داد، و او خورد و حیا بر او غالب شد، و بعد از آن هیچ کسی را تا وفاتش چیز بد و زشت نگفت [۱۲۰۰]. اسناد آن، چنانکه هیثمی (۲۱/۹) میگوید، ضعیف است.
[۱۱۹۹] نان ترشدهای شبیه شوربا. م. [۱۲۰۰] ضعیف. طبرانی (۸/ ۲۰۰) نگا: المجمع (۹/ ۲۱).
طبرانی از جریر س روایت نموده که: مردی از روبرو نزد پیامبر ص آمد، و لرزهاش گرفت، پیامبر ص گفت: «بر خود سخت مگیر و باک نداشته باش، چون من پادشاه نیستم، بلکه من فرزند زنی از قریش هستم که گوشت خشک را میخورد» [۱۲۰۱]. هیثمی (۲۰/۹) میگوید: در این کسانیاند که من نشناختم شان. و این را بیهقی از ابن مسعود س روایت نموده که: مردی در روز فتح با رسول خدا ص صحبت نمود، و لرزهاش گرفت... و مانند این را متذکر شده، چنانکه در البدایه (۲۹۳/۴) آمده است. و بزار از عامربن ربیعه س روایت نموده، که گفت: با پیامبر ص به طرف مسجد بیرون رفتم، بند کفشش قطع شد، من کفشش را گرفتم، تا آن را درست کنم، او آن را از دست من گرفت و گفت: «این برتری جویی است، و من برتری جویی را دوست ندارم» [۱۲۰۲]. هیثمی (۲۱/۹) میگوید: در این کسی است که من وی را نمیشناسم.
[۱۲۰۱] صحیح. طبرانی در الاوسط (۱۲۷۰) ابن ماجه (۳۳۱۲) خطیب (۶/ ۲۷۷) نگا: الصحیحه (۱۸۷۶) و صحیح الجامع (۷۰۵۲). [۱۲۰۲] ضعیف. بزار (۴۶۸) در آن یک مجهول است. نگا: المجمع (۹/ ۲۱).
طبرانی از عبداللَّه بن جبیر خزاعی س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص در جمعی از اصحاب خود پیاده راه میرفت، وی با جامهای پرده گرفته شد، هنگامی که سایه آن را دید، سر خود را بلند نمود، و دید که با جامه پرده گرفته شده است [۱۲۰۳]، پیامبر ص به او گفت: «باز ایست!!» و جامه را گرفت و گذاشتش، و فرمود: «من هم چون شما بشر هستم» [۱۲۰۴]. و بزار از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: عباس سگفت: گفتم: نمیدانم مدت بقای پیامبر خدا ص در میان ما چقدر است، بعد گفتم: ای پیامبر خدا، اگر سایه بانی بگیری، تا برایت سایه کند بهتر میشود، گفت: «همینطور در میانشان میباشم، که عقبم را لگدمال کنند، و چادرم را بهسوی خود بکشند، تا اینکه خداوند مرا از ایشان راحت سازد [۱۲۰۵]. رجال آن، چنانکه هیثمی (۲۱/۹) میگوید، رجال صحیحاند. و این را دارمی [۱۲۰۶] از عکرمه س روایت نموده، که گفت: عباس سفرمود: من معلوم خواهم نمود که مدت زمان بقای رسول خدا ص در میان ما چقدر است، بنابراین گفت: ای رسول خدا، من میبینم، که آنها تو را اذیت مینمایند، و غبارشان هم تو را اذیت میکند، اگر تختی بگیری که از فراز آن با ایشان صحبت کنی بهتر میشود، گفت: «همینطور میباشم»... و حدیث را به مانند آن متذکر شده، و افزوده است: آن گاه دانستم که بقای پیامبر ص در میان ما اندک است [۱۲۰۷].
[۱۲۰۳] به شکل سایه بان بالای سرش گرفته شده بود. م. [۱۲۰۴] رجال آن، چنان که هیثمی (۲۱/۹) میگوید، رجال صحیحاند. [۱۲۰۵] صحیح. ابن ابی شیبه (۱۳/ ۲۵۷) بزار (۲۴۶۶) نگا: المجمع (۹/ ۲۱). [۱۲۰۶] دارمی (۱/ ۳۵، ۳۶). [۱۲۰۷] این چنین در جمع الفوائد (۱۸۰/۲) آمده، و ابن سعد (۱۹۳/۲) این را از عکرمه بن مانند آن، روایت نموده است.
احمد از اسود روایت نموده، که گفت: به عایشه ل گفتم: پیامبر ص وقتی که وارد خانهاش میشد چه میکرد؟ گفت: در خدمت اهل خود میبود، و وقتی که نماز فرا میرسید بیرون میشد و نماز میگزارد [۱۲۰۸]. بخاری و ابن سعد (۹۱/۱) هم مانند این را روایت کردهاند.
و نزد بیهقی از عروه س روایت است که گفت: مردی از عایشه ل پرسید: آیا پیامبر خدا ص در خانهاش کار مینمود؟ گفت: آری، کفش خود را میدوخت، لباسش را میدوخت، چنانکه یکی از شما در خانه خود کار میکند. و نزد بیهقی از عمره روایت است که گفت: به عایشه ل گفتم: رسول خدا ص در خانهاش چه کار مینمود؟ گفت: پیامبر خدا ص فرد از بشر بود، حشرات لباسش را میگرفت، گوسفندش را میدوشید و برای خود خدمت مینمود. ترمذی این را در الشمائل روایت نموده [۱۲۰۹].
[۱۲۰۸] بخاری (۶۷۶) احمد (۶/ ۲۰۶). [۱۲۰۹] این چنین در البدایه (۴۴/۶) آمده است.
نزد قزوینی به روایت ضعیف از ابن عباس ب روایت است که گفت: پیامبر ص [آماده ساختن]آب وضوی خود را به کسی نمیسپرد، و نه هم صدقهای را که صدقه میکرد به دیگران واگذار میکرد بلکه خود تأدیهاش را به دوش میگرفت [۱۲۱۰].
و بخاری از جابر س روایت نموده، که گفت: پیامبر ص در حالی به عیادت من آمد، که نه بر قاطر سوار بود، و نه هم بر اسب تاتاری [۱۲۱۱]. این چنین در صفه الصفوه (۶۵/۱) آمده است. و ترمذی [۱۲۱۲] از انس س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص بر پالان فرسودهای حج نمود، و چادری که چهار درهم ارزش نداشت بر دوشت داشت، و گفت: «بار خدایا، این را حجی بگردان، که ریا و شهرت در آن نباشد» [۱۲۱۳].
[۱۲۱۰] این چنین در جمع الفوائد (۱۸۰/۲) آمده است. [۱۲۱۱] بخاری . (۵۶۶۴) ابوداوود (۳۰۹۶) ترمذی و احمد (۳/ ۳۷۳). [۱۲۱۲] الشمائل (ص۲۴). [۱۲۱۳] سند آن ضعیف است. ترمذی در الشمائل (۳۱۹، ۳۲۵) و ابن ماجه (۲۸۹۰) در آن یزید بن ابان رقاشی، ضعیف است. اما ان حدیث شواهدی از حدیث بشر بن قدامه و ابن عباس و ابن عمر دارد که بر این اساس آلبانی آن را صحصح دانسته است.
ابویعلی از انس س روایت نموده، که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ص وارد مکه شد، مردم از جاهای بلند به تماشای او برآمدند، و او سر خود را از خشوع به پالان شترش گذاشت [۱۲۱۴]. و بیهقی این را از انس روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص روز فتح در حالی وارد مکه شد که چانهاش را از خشوع بر سواری اش گذاشته بود [۱۲۱۵]. و ابن اسحاق میگوید: عبداللَّه بن ابی بکر [۱۲۱۶] برایم حدیث بیان نمود که: پیامبر خدا ص هنگامی که به ذی طوی رسید، بر شتر خود درحالی ایستاد که یک تکه چادر سرخ رنگ یمنی را بر سر خود پیچانیده، و یک گوشهاش را بر رویش بسته بود، و پیامبر خدا ص هنگامی عزت و شرفی را که خداوند با فتح نصیبش نموده بود دید، سر خود را آنقدر از تواضع به خدا پایین آورد، که نزدیک بود ریشش به پیش پالان بخورد [۱۲۱۷]. این چنین در البدایه (۲۹۳/۴) آمده است.
[۱۲۱۴] هیثمی (۱۶۹/۶) میگوید: در این عبداللَّه بن ابی بکر المقدمی آمده، و ضعیف میباشد. [۱۲۱۵] ضعیف. ابویعلی (۳۳۹۳) سند پیشین همانگونه که در «المجمع» (۶/ ۱۶۹) آمده ضعیف است. [۱۲۱۶] وی یکی از شیخهای ابن اسحاق است، نه عبداللَّه بن ابی بکر الصدیق. [۱۲۱۷] صحیح. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (۴/ ۲۹) آمده و به مانند آن نزد حاکم از حدیث انس (۳/ ۴۷) وی به شرط مسلم آن را صحیح دانسته است.
طبرانی در الأوسط و ابویعلی از ابوهریره س روایت نمودهاند که وی گفت: روزی با رسول خدا داخل بازار شدم، او نزد بزازها [۱۲۱۸] نشست و شلواری را به چهار درهم خرید، اهل بازار وزن کنندهای برای خود داشتند، و پیامبر ص به او گفت: «وزن کن و زیادت را به طرف فروشنده بگردان»، پیامبر ص شلوار را گرفت، و من رفتم تا آن را از وی بگیرم و حمل کنم، گفت: «صاحب چیز به حمل همان چیز خود مستحقتر است، مگر اینکه ضعیف باشد، و از حمل آن عاجز آید، و در این صورت برادر مسلمانش وی را همکاری میکند». گفتم: ای پیامبر خدا، تو شلوار میپوشی؟ گفت: «بلی، در سفر و اقامت، در شب و روز، چون من به ستر مأمور شدهام، و چیزی با سترتر از این نیافتم» [۱۲۱۹] این را از طریق ابن زیاد واسطی روایت نموده، و احمد نیز این را روایت کرده، و در سند آن ابن زیاد آمده، و او و شیخش هردو ضعیفاند، این چنین در نسیم الریاض (۱۰۵/۲) آمده، و گفته است: ضعف وی به متابعتش جبیره شده است، و از این دانسته. میشود که خطا دانستن ابن قیم اساسی ندارد.
و هیثمی [۱۲۲۰] حدیث را از ابوهریره به مانند آن ذکر نموده، و افزوده است: پیامبر خدا ص به او گفت: «وزن کن و زیادت را به طرف فروشنده بگردان» وزن کننده گفت: این کلمهای است که من آن را از هیچ کس نشیندهام، ابوهریره س میگوید: من به او گفتم: همینقدر جهل و جفا در دینت برایت کافی است، که نبی خود را نشناسی! آن گاه وی ترازو را انداخت، و بهسوی دست پیامبر خدا ص رفت، و میخواست آن را ببوسد، رسول خداص دست خود را از وی کشید و گفت: «این چیست! این کاری است که عجمها آن را برای پادشاهان خود میکنند، من پادشاه نیستم، بلکه مردی از شما هستم»، بعد وزن نمود و زیادت را به طرف فروشنده گردانید، و پیامبر ص آن را گرفت [۱۲۲۱]... و مانند آن را متذکر شده، هیثمی میگوید: این ابویعلی و طبرانی در الأوسط روایت نمودهاند، و در آن یوسف بن زیاد آمده، و ضعیف میباشد.
[۱۲۱۸] رخت فروشها. [۱۲۱۹] موضوع. احمد (۴/ ۳۲۵) ابویعلی (۶۱۶۲) نگا: ضعیف الجامع (۳۴۶۰) و مجروحین ابن حبان (۲/ ۵۱) در سند آن یوسف بن زیاد بصری است که بخاری دربارهاش در تاریخ کبیر (۴/ ۲/ ۳۸۸) میگوید: منکر الحدیث است. نگا: الضعیفه (۸۹). [۱۲۲۰] المجمع (۱۲۱/۵). [۱۲۲۱] بسیار ضعیف. ابویعلی (۶۱۶۲) نگا: الضعیفة (۸۹).
ابن عساکر از اسلم روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب س بر شتری وارد شام شد، و آنها در میان خود شروع به صحبت نمودند، عمر س گفت: چشمهای اینها به سواریهای کسی بلند میشود، که بهرهای ندارد [۱۲۲۲]. این را ابن المبارک هم روایت نموده [۱۲۲۳].
[۱۲۲۲] یعنی در آخرت حصه و نصیبی ندارد، و هدف کفار روم است. [۱۲۲۳] این چنین در المنتخب (۴۱۷/۴) آمده است.
ابن سعد از حزام بن هشام و او از پدرش روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب س را دیدم که از نزد زنی در حالی گذشت که آن زن برای خود کاچی پخته مینمود، وی گفت: اینطور کاچی پخته نمیشود، بعد از آن ملاقه را گرفت و گفت: اینطور نما، و به وی نشان داد. و از هشام بن خالد روایت است که گفت: از عمربن خطاب س شنیدم که میگفت: آرد را یکی از شما [۱۲۲۵] تا آن وقت نیندازد، که آب گرم نشده است، بعد آن را کم کم بیندازد، و با ملاقهاش آن را بهم بزند، چون این در فزونی و زیادت آن موثر است، و از گلوله و کتله شدن جلوگیری مینماید [۱۲۲۶].
[۱۲۲۴] نوعی غذاست. [۱۲۲۵] خطاب برای زنان است. م. [۱۲۲۶] این چنین در منتخب الکنز (۴۱۷/۴) آمده است.
مروزی در العیدین از زر روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب س را دیدم که پای برهنه به عیدگاه میرفت [۱۲۲۷]. و دینوری از محمدبن عمر مخزومی و او از پدرش روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب س صدا زد: «الصلوه جامعه» [۱۲۲۸]، هنگامی که مردم جمع شدند و زیاد گردیدند، بر منبر بالا رفت و پس از حمد و ثنای خداوند، آن طور که سزاوار اوست و درود بر پیامبرش ص گفت: ای مردم، من خود را [سابق] در حالی میدیدم که برای خالههایم از بنی مخزوم [چهارپایان]میچرانیدم، و آنها به من یک مشت خرما و کشمش میدادند، و روز خود را به آن سپری مینمودم، و چه روزی! و بعد از آن پایین آمد، عبدالرحمن بن عوف گفت: ای امیرالمؤمنین، جز خوار شمردن نفس خود - یعنی عیبگیری آن - دیگر چیزی نگفتی، فرمود: و ای بر تو ای ابن عوف! من خلوت نمودم، و نفسم با من صحبت نموده گفت: تو امیرالمؤمنین هستی، و کی از تو بهتر است!! بنابراین خواستم اصل آن را به او بشناسانم [۱۲۲۹]. و این را ابن سعد [۱۲۳۰] از ابوعمیر حارث بن عمیر از مردی به معنای این روایت نموده، و در روایت وی آمده است: ای مردم من خود را در حالی دریافتم که خوراکی را که مردم میخوردند نداشتم، و خاله هایی از بنی مخزوم داشتم، و برای آنها آب شیرین میآورم و به من چند مشت کشمش میدادند، و در آخر آن آمده: من در نفسم چیزی را دریافتم، بنابراین خواستم که قدر آن را پایین بیاورم.
[۱۲۲۷] این چنین در المنتخب (۴۱۸/۴) آمده است. [۱۲۲۸] این آوازی است که در وقت جمع کردن مردم به کار میرفت. م. [۱۲۲۹] این چنین در المنتخب (۴۱۷/۴) آمده است. [۱۲۳۰] ۲۹۳/۳.
دینوری از حسن روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب س در روز گرمی، در حالی که چادر خود را بر سر خود گذاشته بود بیرون آمد، و پسری بر یک خر از پهلوی وی عبور نمود، عمر گفت: ای پسر مرا با خود سوار کن، پسر از خر پایین جست و گفت: ای امیرالمومنین سوار شو، گفت نه، تو سوار شو، و من در عقبت سوار میشوم، میخواهی مرا به آن مکان نرم سوار کنی و خودت بر جای خشن سوار شوی، بعد در عقب پسر سوار شد، و در حالی داخل مدینه شد، که عمر س در عقبش بود، و مردم به طرفش نگاه مینمودند [۱۲۳۱].
[۱۲۳۱] این چنین در المنتخب (۴۱۷/۴) آمده است.
ابن سعد [۱۲۳۲] از سنان بن سلمه هذلی روایت نموده، که گفت: با پسران بیرون رفتم، در مدینه بودیم و خرماهای نارس را [از زیر درختهای خرما] میچیدیم، ناگهان عمربن خطاب س در حالی که شلاق با او بود پیدا شد، هنگامی که بچهها وی را دیدند در میان نخلستان متفرق شدند، میگوید: و من ایستادم، و آنچه چیده بودم در ازارم بود، گفتم: ای امیرالمؤمنین این چیزی است، که باد آن را میاندازد، میگوید: او به طرف آن در ازارم نگاه نمود و مرا نزد، گفتم: ای امیرالمؤمنین بچهها اکنون در پیش رویم هستند و آنچه را من با خود دارم خواهند گرفت، گفت: نه، هرگز، برو، میافزاید: و تا خانه ما همراهم آمد.
[۱۲۳۲] این چنین در الکنز (۱۴۳/۲) آمده است.
بیهقی از مالک و او از عمویش و او از پدرش روایت نموده که: وی عمر و عثمان ب را دید، که وقتی از مکه میآمدند، در معرس پایین میآمدند، و وقتی که سوار میشدند تا داخل مدینه شوند، هر یک غلامی را در پشت سر خود سوار مینمودند، و داخل مدینه میشدند. میگوید: عمر و عثمان ب نیز در پشت سر خود سوار مینمودند، به او گفتم: به خاطر تواضع؟ گفت: آری، و با التماس در حمل نمودن مردی تلاش مینمودند تا مثل دیگر پادشاهان نباشند، بعد از آن نو آوریهای مردم را، از قبیل سوار شدن خود و پیاده گذاشتن غلامان در عقب خویش، ذکر نمود، و این را بر آنها عیب گرفت [۱۲۳۳].
[۱۲۳۳] ۹۰/۷.
ابونعیم [۱۲۳۴] از میمون بن مهران روایت نموده، که گفت: همدانی به من خبر داد، که وی عثمان بن عفان را در وقتی که خلیفه بود بر قاطری سوار دید، و در پشت سرش غلام وی نائل سوار بود. ابن سعد و احمد در الزهد و ابن عساکر از عبداللَّه رومی روایت نمودهاند که گفت: عثمان س آب وضوی شب را خودش آماده مینمود، به او گفته شد: اگر بعضی خادمها را دستور بدهی تا این کار را برای تو انجام دهند بهتر میشود، گفت: نه، شب برای آن هاست، که در آن راحت گیرند. این چنین میشود: گفت: نه، شب برای آن هاست، که در آن راحت گیرند [۱۲۳۵]. و نزد ابن المبارک در الزهد از زبیربن عبداللَّه روایت است که: مادربزرگش که خادم عثمان س بود به او خبر داد و گفت: عثمان س هیچ کس از اهلش را که خواب میبود بیدار نمینمود، و اگر وی را بیدار مییافت صدایش مینمود تا به او آب وضویش را بدهد، و همیشه روزه میگرفت [۱۲۳۶].
[۱۲۳۴] الحلیه (۶۰/۱). [۱۲۳۵] این چنین در الکنز (۴۸/۵) آمده است. [۱۲۳۶] این چنین در الإصابه (۴۶۳/۲) آمده است. و ابونعیم الحلیه (۶۰/۱) از حسن روایت نموده، که گفت: عثمان س را در وقتی که امیرالمؤمنین بود در مسجد روی چادری خواب دیدم، و هیچکس در اطرافش نبود.
ابن سعد از انیسه روایت نموده، که گفت: دختران قریه گوسفندان خود را نزد ابوبکر س میآوردند، و او به آنان میگفت: آیا دوست دارید، که برایتان چون دوشیدن ابن عفراء [۱۲۳۷] بدوشم؟ [۱۲۳۸]. و در سیرت خلفا به روایت از عایشه، ابن عمر ابن مسیب و غیر ایشان ش نزد ابن سعد و غیر وی گذشت، که در حدیث ایشان آمده: وی مرد تاجری بود، و هر روز صبحگاهان به بازار میرفت و خرید و فروش مینمود، وی رمه گوسفندی داشت، که غروب نزد وی میآمد، و گاهی خود با آن بیرون میرفت، و گاهی دیگری آن عمل را به عوض وی انجام میداد، و برای او میچرانید، وی گوسفندان قریه را برایشان میدوشید، هنگامی که برای خلافت بیعت صورت گرفت، دختری در قریه گفت: اکنون شیردههای منزل ما، برای ما دوشیده نمیشوند، و این را ابوبکر س شنید و گفت: نه، این چنین نیست، به جانم سوگند، آنها را برای شما خواهم دوشید، من امیدوارم مرا آنچه به آن داخل شدهام، از اخلاقی که داشتم تغییر ندهد، پس برای آنها میدوشید، و گاهی به دختری از قریه میگفت: ای دختر چگونه دوست داری، برایت به طریق «ارغاء» بدوشم یا به طریق «تصریح؟» [۱۲۳۹] گاهی میگفت: به طریق ارغاء بدوش، و گاهی میگفت: به طریق تصریح، هر کدام را که [آن دختر] میگفت وی انجام میداد.
[۱۲۳۷] ابن عفراء مردی است از انصار. [۱۲۳۸] این چنین در المنتخب (۳۶۱/۴) آمده است. [۱۲۳۹] ارغاء» و «تصریح» دو نوع شیر دوشیدن است که در فارسی نام خاصی ندارد، البته در نوع اول سرشیر پر از کف میشود و در نوع دوم نمیشود.
بخاری [۱۲۴۰] از صالح لباس فروش و او از مادر بزرگش روایت نموده، که گفت: علی س را دیدم که به یک درهم خرما خرید، و آن را در چادر خود حمل نمود، به او گفتم - یا مردی به او گفت -: من به عوض تو، ای امیرالمؤمنین، این را حمل میکنم، گفت: نه، پدر عیال به حمل مستحقتر است [۱۲۴۱]. این را ابن عساکر، چنانکه در المنتخب (۵۶/۵) آمده، و ابوالقاسم بغوی آن را، چنانکه در البدایه (۵/۸) آمده، از صالح به مانند آن روایت کردهاند.
و ابن عساکر از زاذان از علی س روایت نموده که: وی هنگام ولایت خود به تنهایی در بازارها میگشت، راه گم کرده را راهنمایی مینمود، از گمشده جستجو میکرد، با ضعیف کمک مینمود، بر فروشنده و بقال گذر مینمود و قرآن را بر وی باز نموده میخواند:
﴿تِلۡكَ ٱلدَّارُ ٱلۡأٓخِرَةُ نَجۡعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوّٗا فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلَا فَسَادٗا﴾ [القصص: ۸۳].
ترجمه: «آن سرای آخرت را برای آنانی میگردانیم که در زمین کبر و فساد را نمیخواهند».
و میگفت: این آیه درباره اهل عدل و تواضع از والیها و اهل قدرت بر سایر مردمان نازل شده است [۱۲۴۲].
و ابن سعد [۱۲۴۳] از جرموز روایت نموده، که گفت: علی س را دیدم که از قصر بیرون آمد، و دو لباس قطری سرخ رنگ بر تن داشت [۱۲۴۴]: ازاری تا نصف ساق، و چادر بلندی نزدیک به آن، و با او تازیانهای بود که با آن در بازار میگشت، و آنها را به ترس خدا، و فروش خوب و نیکو امر مینمود و میگفت: حق پیمانه و ترازو را ادا کنید، و میگفت: گوشت را پف و پرباد نکنید [۱۲۴۵].
ابن راهویه، احمد در الزهد، عبدبن حمید، ابویعلی، بیهقی و ابن عساکر - و ضعیف دانسته شده - از ابومطر روایت نمودهاند که گفت: از مسجد بیرون شدم، ناگهان مردی از پشت سرم صدا نمود: ازارت را بلند کن، زیرا آن به تقوی نزدیکتر، و در پاکی لباست بهتر است، و موی سرت را اگر مسلمان باشی کم کن، متوجه شدم که علی س است، و تازیانهای همراهش است، وی به بازار شترها رفت و گفت: بفروشید و سوگند مخورید، چون سوگند مال را به فروش میرساند، و برکت را محو میکند. بعد از آن نزد صاحب خرما آمد، و متوجه شد که خادمی [۱۲۴۶] گریه میکند، پرسید: تو را چه شده است؟ پاسخ داد: این خرمایی را به یک درهم به من فروخته است، و مولایم از قبول آن سرباز زد، علی س گفت: خرما را بگیر و یک درهم به او بده، چون وی صاحب امر و صلاحیتی نیست، چنان معلوم میشد که خرمافروش [از قبول این سخن] ابا میورزد، گفتم: آیا نمیدانی این کیست؟ گفت: نه، گفتم: علی امیرالمؤمنین، آن گاه او خرمای خود را [در میان دیگر خرماهایش ]ریخت و یک درهم به او داد و گفت: ای امیرالمؤمنین دوست دارم از من راضی شوی گفت: تا اینکه آن را برایشان ادا نکردی مرا راضی نساخت.
بعد از آن به صاحبان خرما گذشت و گفت: برای مسکینان طعام بدهید، کسبتان رونق میگیرد. بعد از آن رفت تا اینکه به صاحبان ماهی رسید و گفت: در بازار ما ماهی طافی [۱۲۴۷] فروخته نشود. بعد از آن به سرای بزازی آمد، و آن بازار کرباس بود، و گفت: ای شیخ در فروش پیراهنی به سه درهم به من نیکویی کن، هنگامی که آن مرد وی را شناخت، از وی چیزی نخرید، بعد از آن نزد دیگری آمد، و هنگامی که او وی را شناخت، از او نیز چیزی نخرید، بعد از آن نزد پسر جوانی آمد و پیراهنی را از وی به سه درهم خرید و پوشید، و آن پیراهن تا بند دستها و قوزک پاهایش بود، آن گاه صاحب پیراهن آمد، و گفته شد: فرزندت پیراهنی را به امیرالمؤمنین به سه درهم فروخت، گفت: چرا از او دو درهم نگرفتی؟ و یک درهم را گرفت و برای علی س آورده، گفت: این درهم را بگیر، گفت: چرا، این چیست؟ گفت: قیمت پیراهن دو درهم بود، و پسرم به سه درهم به تو فروخته است، گفت: او با رضایت من به من فروخت، و من با رضایت وی او را گرفتم [۱۲۴۸].
[۱۲۴۰] الأدب (ص۸۱). [۱۲۴۱] ضعیف. بخاری در ادب المفرد (۵۵۱) آلبانی آن را در ضعیف الادب (۸۴) ضعیف دانسته و گفته است: صالح و مادربزرگش ناشناختهاند. البته در معنای این حدیث، حدیثی مرفوع وجود دارد که موضوع و دروغین است: الضعیفة (۸۹). [۱۲۴۲] این چنین در المنتخب (۵۶/۵) آمده است. و ابوالقاسم بغوی مانند این را، چنانکه در البدایه (۵/۸) آمده، روایت کرده است. [۱۲۴۳] ۱۸/۳. [۱۲۴۴] در نص «قطریتان» آمده که: نوعی از چادرهای سرخ رنگ است، و نقش و نگاری دارد، و تا حدی خشن میباشد، و گفته شده: لباسهای خوبی است که از طرف بحرین آورده میشود. و ازهری میگوید: در نواحی بحرین قریهای است که به آن قطر گفته میشود، و گمان میکنم لباسها به آن منسوب باشد. [۱۲۴۵] این را ابن عبدالبر در الاستیعاب (۴۸/۳) روایت نموده است. [۱۲۴۶] مراد از خادم در اینجا کنیز است. م. [۱۲۴۷] هدف همان ماهی است که در آب [بدون کدام عامل خارجی] میمیرد وبر روی آب ظاهر میگردد، که در مذهب شافعی خورده میشود و در مذهب حنفی خورده نمیشود. [۱۲۴۸] این چنین در المنتخب (۵۷/۵) آمده است.
ابونعیم [۱۲۴۹] از عطا روایت نموده، که گفت: وقتی فاطمه ل دختر رسول خدا ص خمیر مینمود گیسویش نزدیک میشد به کاسه برسد [۱۲۵۰]. و ابن سعد [۱۲۵۱] از مطلب بن عبداللَّه روایت نموده، که گفت: بیوه عرب در اول شب عروس نزد سید مسلمین داخل شد و در آخر شب به آرد نمودن برخاست، هدف ام سلمه ل است.
[۱۲۴۹] الحلیه (۳۱۲/۳). [۱۲۵۰] هدف این است که وی با اینکه دختر پیامبر ص بود، خود بدون داشتن هیچ کبر و غروری، متواضعانه کار مینمود. م. [۱۲۵۱] ۶۴/۸.
ابونعیم [۱۲۵۲] از سلامه عجلی روایت نموده، که گفت: یکی از خواهر زادگانم، که به او قدامه گفته میشد، از بادیه آمد و به من گفت: دوست دارم، با سلمان فارسی (رضیاللَّه تعالی عنه) ملاقات کنم، و به او سلام بدهم، آن گاه بهسوی وی بیرون رفتیم، و او را در مدائن یافتیم، در آن روز وی بر بیست هزار تن حاکم بود، و ما او را بر تختی یافتیم و برگهای خرما را میبافت، و به او سلام دادیم، گفتم: ای ابوعبداللَّه این خواهرزاده من است و از بادیه نزدم آمده است، و خواست تا بر تو سلام بدهد، گفت: «وعليه السلام ورحـمه الله»، گفتم: او میگوید: تو را دوست میدارد، گفت: خدا دوستش داشته باشد.
و ابن عساکر از حارث بن عمیره روایت نموده، که گفت: در مدائن نزد سلمان س آمدم، و او را در حال چرم بافی یافتم، که پوستی را با کف دست خود میمالید، هنگامی که به او سلام دادم گفت: در جای خود باش، تا پیش تو بیایم. گفتم: به خدا سوگند گمان نمیکنم مرا بشناسی، گفت: نه، بلکه روحم روحت را قبل از اینکه تو را بشناسم شناخته بود، چون روحها لشکرهای بسیج شده هستند، بنابراین روح هایی که برای خدا با هم شناخت داشته باشند، با یکدیگر یکجای میشوند و یکدیگر را میشناسند، و روحهایی که برای خدا با هم شناخت نداشته باشند، با یکدیگر یکجای نمیشوند و یکدیگر را نمیشناسند [۱۲۵۳].
و ابونعیم [۱۲۵۴] از ابوقلابه روایت نموده که: مردی نزد سلمان س در حالی وارد شد، که وی خمیر مینمود، گفت: این چیست؟ گفت: خادم را دنبال کاری - یا گفت: شغلی - فرستادهایم و خوب ندیدیم دو کار را بر وی اجرا کنیم - یا گفت: دو شغل را - ، بعد از آن گفت: فلان به تو سلام میگوید، سلمان گفت: چه وقت آمدی؟ گفت: فلان و فلان وقت، میافزاید، سلمان گفت: اگر تو این را ادا نمینمودی، امانتی بود که آن را ادا نکرده بود [۱۲۵۵].
و ابونعیم [۱۲۵۶] از عمروبن ابی قره کندی روایت نموده، که گفت: پدر خواهرش را به سلمان عرضه داشت، تا وی را به نکاح او درآورد، ولی او ابا ورزید، و با کنیز آزاد شدهای که به او بقیره گفته میشد ازدواج نمود، به ابوقره خبر رسید، که در میان حذیفه و سلمان ب چیزی اتفاق افتاده، بنابراین نزد وی آمد و از او جویا شد که کجاست، به او خبر داده شد، که او در ترهزارش است، بعد به طرف وی رفت، و با او در حالی روبرو شد، که سبدی با خود داشت، و در آن تره بود، و عصای خود را در دسته سبد داخل نموده، و آن را سر شانه خود گذاشته بود، بعد حرکت نمودیم تا اینکه به منزل سلمان آمدیم، وی داخل منزل شد و گفت: السلام علیکم، بعد از آن برای ابوقره اجازه داد، متوجه شدم که نمدی فرش است، در زیر سروی خشت هایی است، و دیدم که آنچه زیر زین اسب گذاشته میشود نیز در آنجا قرار دارد، سلمان گفت: بر بستر آزاد کرده شده است که برای خود پهن کرده است بنشین.
و ابونعیم [۱۲۵۷] از میمون بن مهران و او از مردی از بنی عبدالقیس روایت نموده، که گفت: سلمان را در سریهای که امیر آن بود دیدم که بر خری سوار بود، و شلواری پوشیده بود و ساقهایش حرکت مینمود، و سپاهیان میگفتند: امیر آمد، سلمان گفت: خیر و شر بعد از امروز است. و نزد ابن سعد [۱۲۵۸] از مردی از عبدالقیس روایت است که گفت: با سلمان فارسی بودم، و او امیر سریهای بود، و از نزد جوانانی از (جوانان) سپاهی عبور نمود، و آنها خندیدند و گفتند: این امیرتان است، گفتم: ای ابوعبداللَّه آیا اینها را نمیبینی چه میگویند؟ گفت: بگذارشان، چون خیر و شر در ما بعد امروز است، و اگر توانستی از خاک بخوری از آن بخور، ولی بر دو تن امیر مباش و از دعای مظلوم و ناچار بترس، چون دعای وی منع کرده نمیشود [۱۲۵۹]. و نزد وی همچنان از ثابت روایت است که: سلمان در مدائن امیر بود، و بهسوی مردم با داشتن شلوار کوتاهی [۱۲۶۰] و عبایی بیرون میآمد، وقتی که وی را میدیدند، میگفتند: کرک آمد، کرک آمد!! سلمان میگفت: چه میگویند؟ گفتند: تو را به بازیی [از بازیهای شان] تشبیه میکنند، سلمان میگفت: بر آنها باکی نیست، چون خیر پس از امروز است. و از هریم روایت است که گفت: سلمان فارسی را بر خر برهنهای سوار دیدم که پیراهن سنبلانی [۱۲۶۱] کوتاه که انتهایش تنگ بود بر تن داشت، وی مرد دراز ساق، پرموی بود، و پیراهنش بلند شده بود و به نزدیک زانوهایش رسیده بود، میگوید: و اطفال را دیدم که از دنبال وی میدویدند، گفتم: آیا از امیر دور نمیشوید؟ گفت: بگذارشان، چون خیر و شر پس از امروز است.
و ابن سعد [۱۲۶۲] از ثابت روایت نموده، که گفت: سلمان س بر مدائن امیر بود، مردی از اهل شام از بنی تیماللَّه که باری از انجیر با خود داشت آمد، و سلمان شلوار کوتاه و عبایی بر تن داشت، وی به سلمان گفت: بیا این را بردار - او سلمان را نمیشناخت - سلمان آن را بر پشت خود حمل نمود، مردم او را دیده شناختند و گفتند: این امیر است، گفت: تو را نشناختم، سلمان به او گفت: نه، تا اینکه به منزلت برسانم. این را همچنان از طریق دیگری به مانند این روایت نموده، و افزوده است: گفت: من در این نیتی نمودهام، و آن را تا اینکه به خانه ات نرسانم نمیگذارم. و ابونعیم [۱۲۶۳] از عبداللَّه بن بریده س روایت نموده که: سلمان س به دست خود کار مینمود، و وقتی که چیزی به دست میآورد به آن گوشت - یا ماهی - میخرید، و بعد از آن مبتلایان به جذام [۱۲۶۴] را فرا میخواند و با وی میخوردند.
[۱۲۵۲] الحلیه (۱۹۷/۱). [۱۲۵۳] این چنین در المنتخب (۱۹۶/۵) آمده است، و این را ابونعیم در الحلیه (۱۹۸/۱) از حارث طویلتر روایت نموده، و آنچه را سلمان ذکر نموده، آن را مرفوع گردانیده است. [۱۲۵۴] الحلیه (۲۰۱/۱). [۱۲۵۵] این را ابن سعد (۶۴/۴) و احمد، چنان که در صفه الصفوه (۲۱۸/۱) آمده، از ابوقلابه به مانند آن روایت نمودهاند. [۱۲۵۶] الحلیه (۱۹۸/۱). [۱۲۵۷] الحلیه (۱۹۹/۱). [۱۲۵۸] ۶۳/۴. [۱۲۵۹] یعنی دعای مظلوم و محتاج را هیچ چیز مانع قبول نمیشود بلکه به دربار خداوند میرسد و قبول کرده میشود. م. [۱۲۶۰] در نص: «اندرورد» آمده، که هدف از آن تنبان عجمی کوتاهی است که تا زانو را بپوشاند. م. [۱۲۶۱] منسوب به همان جایی است که در آن کار میشود. [۱۲۶۲] ۶۳/۴. [۱۲۶۳] الحلیه (۲۰۰/۱). [۱۲۶۴] جذام نوعی از مریضیهای خطرناک است، که به آن داء الاسد، آکله و خوره نیز میگویند. م.
ابن سعد از محمدبن سیرین روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب س وقتی که فرمانروایی را میفرستاد، در اجازه نامهاش مینوشت: از وی تا وقتی که بر شما عدالت نمود، بشنوید و اطاعت کنید، هنگامی که حذیفه س را بر مدائن مقرر نمود، در اجازه نامه وی نوشت: از وی بشنوید، و اطاعت کنید و هر چه را که از شما خواست به او بدهید. پس حذیفه از نزد عمر ب سوار بر خر پالان شدهای که توشه راهش نیز بر همان خر بود بیرون آمد، و وقتی که وارد مدائن شد، اهل آن سرزمین و سرداران قوم از وی استقبال نمودند، و در دست وی قرصی نان و تکهای گوشت قرار داشت و بر خری روی پالان سوار بود، بعد عهدنامه خود را برای آنان خواند، گفتند: آنچه میخواهی از ما بخواه، گفت: از شما طعامی میخواهم که آن را بخورم، و علف این خرم را تا وقتی که در میان شما هستم. بعد در میان آنان تا وقتی که خدا خواست اقامت گزید، سپس عمر س به او نوشت که بیا، هنگامی که خبر قدوم وی به عمر س رسید، برای وی در راه در جایی کمین کرد که وی او را نبیند، وقتی که عمر س او را به همان حالتی دید، که از نزد وی بیرون رفته بود، نزدش آمده، او را در آغوش خود گرفت و گفت: تو برادرم هستی، و من برادر تو هستم!! [۱۲۶۵] و نزد ابونعیم [۱۲۶۶] از ابن سیرین روایت است که گفت: ابوحذیفه س هنگامی که به مدائن تشریف آورد، بر خری روی پالانی سوار بود، و در دستش نان و تکه گوشتی قرار داشت، و آن را در حالی که روی خر بود میخورد. و طلحه بن مصرف در روایت خود افزوده است: و هردو پای خود را از یک طرف آویزان نموده بود.
[۱۲۶۵] این چنین در الکنز (۲۳/۷) آمده است. [۱۲۶۶] الحلیه (۲۷۷/۱).
طبرانی از سلیم ابوهذیل روایت نموده، که گفت: در [نزدیک] دروازه جریر بن عبداللَّه س لباس دوز بودم [۱۲۶۷]، وی بیرون میرفت و قاطری را سوار میشد، و غلام خود را در پشت سر خود سوار مینمود [۱۲۶۸]. و طبرانی به اسناد حسن از عبداللَّه بن سلام س روایت نموده که: وی از بازار در حالی گذشت که باری از چوب بر پشتش بود، به او گفته شد: چه تو را به این وا میدارد، در حالی که خداوند از این بینیازت گردانیده است؟ گفت: خواستم کبر را دفع و سرکوب نمایم، از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «کسی که در قلبش به مقدار دانهای خردل کبر باشد داخل جنت نمیشود» [۱۲۶۹]. این را اصبهانی نیز روایت نموده، مگر اینکه وی گفته است: مثقال ذرهای از کبر. این چنین در الترغیب (۳۴۵/۴) آمده است.
[۱۲۶۷] رفوگری مینمود، رفوگر کارش دوختن پارگی و سوراخ جامه یا پارچه به طوری است، که رد آن به آسانی معلوم نشود. م. [۱۲۶۸] هیثمی (۳۷۳/۹) میگوید: سلمه و محمد بن منصور کلبی را نشناختم، و بقیه رجال وی ثقهاند. [۱۲۶۹] صحیح. طبرانی در «الکبیر» (۱۰/ ۹۲) آلبانی آن را در صحیح الجامع (۷۶۷۴) صحیح دانسته است. البته اصل آن از مسلم (۹۱) و ابی داوود (۴۰۹۱) و ترمذی (۱۹۹۸) و (۱۹۹۹) و ابن ماجه (۴۱۷۳) و احمد (۱/ ۳۹۹، ۴۵۱) است.
عسکری از علی س روایت نموده، که گفت: سه چیزاند که رأس تواضع اند: اینکه انسان با کسی روبرو شد به سلام ابتدا نماید، در انتهای مجلس به عوض صدر آن راضی گردد و ریا و شهرت را بد ببرد [۱۲۷۰].
مزاح و شوخی مزاح پیامبر خدا ص چگونه پیامبر ص مزاح مینمود و جز حق را نمیگفت.
ترمذی [۱۲۷۱] از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: گفتند: ای رسول خدا، تو با ما شوخی میکنی، گفت: «من جز حق را نمیگویم» [۱۲۷۲]. بخاری در الأدب (ص۴۱) مانند این را روایت نموده است.
[۱۲۷۰] این چنین در الکنز (۱۴۳/۲) آمده است. [۱۲۷۱] الشمائل (ص۱۷). [۱۲۷۲] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۵۰۳) احمد (۲/ ۳۶۰) ترمذی (۱۹۹۰) آلیانی آن را صحیح دانسته است. نگا: الصحیحة (۱۷۲۶).
ابن عساکر - که آن را ضعیف دانسته - از ابن عباس ب روایت نموده، که مردی از وی پرسید و گفت: آیا پیامبر خدا ص مزاح مینمود؟ گفت: آری، آن گاه مردی گفت: مزاحش چه بود؟ ابن عباس پاسخ داد: پیامبر ص به یکی از زنان خود لباس گشادی پوشانید و گفت: «این را بپوش، و حمد خدا را بگوی، و دامنت را چون دامن عروس بکش» [۱۲۷۳]. این چنین در الکنز (۴۳/۴) آمده است.
[۱۲۷۳] ضعیف. ابن عساکر (۷/ ۴۴۰) نگا: کنزالعمال (۱۸۶۴۶).
احمد از انس س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص با اخلاقترین مردم بود، من برادری داشتم که به او ابوعمیر گفته میشد - میگوید: گمان میکنم گفت: از شیر گرفته شده بود - میافزاید: وقتی که رسول خدا ص میآمد و او را میدید، میگفت: «أبوعمیر مافعل النغیر»، «ابوعمیر قناری چه شد؟» میگوید: وی قناریی داشت که با آن بازی مینمود، میافزاید: گاهی در خانه ما میبود، و نماز فرا میرسید، آن گاه دستور میداد و همان بساط زیر پایش جاروب میشد، بعد از آن آبپاشی میگردید، و پیامبر خدا ص میایستاد، و ما در عقبش میایستادیم و برای ما نماز میداد، میگوید: فرششان از شاخه درخت خرما بود [۱۲۷۴]. این را صاحبان صحاح سته جز ابوداود به چند طریق از انس به مانند آن روایت کردهاند. این چنین در البدایه (۳۸۶) آمده. و بخاری آن را [۱۲۷۵] به این لفظ روایت نموده: پیامبر ص با ما رفت و آمد داشت، حتی به برادر کوچکم میگفت: «يا أبا عمير ما فعل النغير»، «ای ابوعمیر، قناری چه شد؟» [۱۲۷۶] لفظ ترمذی نیز همینطور است. و نزد ابن سعد [۱۲۷۷] از انس بن مالک روایت است که: پیامبر ص نزد ابوطلحه س وارد شد، و یکی از فرزندان وی را که به ا ابوعمیر کنیه داده میشد غمگین دید، میگوید: و پیامبر ص وقتی که او را میدید با او مزاح مینمود، میافزاید: پیامبر ص گفت: «چرا من ابوعمیر را غمگین میبینم؟» گفتند: ای رسول خدا قناری وی که با او بازی مینمود، مرده است، میگوید: آن گاه پیامبر ص شروع نموده میگفت: «ابا عمير ما فعل النغير»، «ابوعمیر قناری چه شده؟».
[۱۲۷۴] بخاری (۶۲۰۳) مسلم (۲۱۵۰). [۱۲۷۵] در الأدب (ص۴۲). [۱۲۷۶] بخاری (۶۱۲۹) مسلم (۲۱۵۰) ترمذی (۱۹۸۹). [۱۲۷۷] ۵۰۶/۳.
احمد از انس بن مالک س روایت نموده که: مردی نزد پیامبر ص آمد، و سواریی از وی خواست، پیامبر خدا ص فرمود، «ما تو را بر بچه ناقه [۱۲۷۸] سوار میکنیم»، گفت: ای پیامبر خدا، با بچه ناقه چه کنم؟ رسول خدا ص فرمود: «آیا شترها را جز ناقهها میزایند» [۱۲۷۹]. این را ابوداود و ترمذی روایت نمودهاند، و ترمذی گفته: صحیح و غریب است، این چنین در البدایه (۴۶/۶) آمده. و بخاری در الأدب المفرد (ص۴۱) از انس مانند این را روایت کرده است، و ابن سعد (۲۲۴/۸) این را از محمدبن قیس س به معنای آن روایت نموده، مگر اینکه وی سئوال کنندهام ایمن ل را قرار داده است
[۱۲۷۸] شتر ماده. م. [۱۲۷۹] صحیح. احمد (۳/ ۲۶۷) ابوداوود (۴۹۹۸) ترمذی (۱۹۹۱) نگا: صحیح الجامع (۴۱۲۸).
ابوداود از انس س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص به من گفت: «ای دو گوش» [۱۲۸۰]. این چنین در البدایه (۴۶/۶) آمده است. و این را ترمذی [۱۲۸۱] روایت نموده، و گفته است: ابواسامه گفت: با وی مزاح میکند [۱۲۸۲].
[۱۲۸۰] صحیح. ابوداوود (۵۰۰۲) آلبانی آن را در الصحیحة (۴۱۸۲) صحیح دانسته است. [۱۲۸۱] الشمائل (ص ۱۶). [۱۲۸۲] و ابونعیم و ابن عساکر این را، چنانکه در المنتخب (۱۴۲/۵) آمده، روایت نمودهاند.
احمد از انس س روایت نموده که: مردی از اهل بادیه اسمش زاهر بود، واز بادیه برای پیامبر ص هدیه میآورد، و پیامبر ص وقتی که او میخواست برود اسبابش را برایش مهیا میساخت، پیامبر خدا ص فرمود: «زاهر بادیه نشین ماست و ما شهر نشین او»، او با اینکه مرد قبیحی بود، پیامبر خدا ص دوستش میداشت، و [باری] رسول خدا ص درحالی نزدش آمد، که وی متاع خود رامی فروخت، و از پشت سرش وی را بغل نمود، او که رسول خدا ص را نمیدید، گفت: رهایم کن، کیست؟ آن گاه ملتفت شد و پیامبر ص را شناخت، وقتی پیامبر ص را شناخت دیگر کوشش میکرد که پشتش را به سینه پیامبر ص خوب بچسباند، و پیامبر خدا ص میگفت: «این غلام را که میخرد؟» گفت: ای پیامبر خدا، به خدا سوگند، مرا تنبل و بیرونق مییابی، رسول خدا ص فرمود: «ولی نزد خداوند تنبل و بیرونق نیستی - یا گفت: ولی نزد خداوند گرانقیمت هستی-» [۱۲۸۳]. این اسنادی است، که همه رجال آن به شرط صحیحین ثقهاند، و این را جز ترمذی در الشمائل [از ائمه سته]دیگری روایت ننموده، و ابن حبان آن را در صحیح خود روایت کرده است. این چنین در البدایه (۴۶/۶) آمده است. این را همچنان ابویعلی و بزار روایت نمودهاند، هیثمی میگوید: رجال احمد رجال صحیحاند، و این را بزار و طبرانی از سالم بن ابی جعد از مردی از اشجع که به او ازهر بن حرام اشجعی گفته میشد روایت نمودهاند که: وی مرد دهاتی بود و همیشه خبر خوش یا هدیهای را برای پیامبر ص میآورد و به معنای آن متذکر شده است. هیثمی (۳۶۹/۹) میگوید: این را بزار و طبرانی روایت نمودهاند، و رجال طبرانی موثقاند.
[۱۲۸۳] صحیح. احمد (۳/ ۱۶۱) بیهقی (۶/ ۱۹۶) ترمذی در الشمائل (۲۳۱) ابن حبان (۵۷۹۰) عبدالرزاق (۱۹۶۸۸) آلبانی آن را در مختصر الشمائل صحیح دانسته است.
ابوداود از نعمان بن بشیر س روایت نموده، که گفت: ابوبکر س برای ورود نزد پیامبر ص اجازه خواست، و صدای عایشه را بر پیامبر خدا ص بلند شنید، هنگامی که داخل شد، وی را گرفت تا او را سیلی بزند، و گفت: آیا صدایت را بر پیامبر خدا بلند میکنی؟! آن گاه پیامبر ص ابوبکر را بازداشت، و ابوبکر خشمگین بیرون آمد، وقتی که ابوبکر س بیرون آمد، پیامبر خدا ص گفت: «دیدی که چگونه از دست این مرد نجاتت دادم»، بعد ابوبکر س روزهایی درنگ نمود، وباز برای ورود نزد پیامبر خدا ص اجازه خواست، و آن دو را دریافت که صلح نمودهاند، به آنان گفت: مرا چنانکه در جنگتان داخل نمودید، در صلحتان نیز داخل کنید، پیامبر خدا ص فرمود: «نمودیم، نمودیم» [۱۲۸۴]. این چنین در البدایه (۴۶/۶) آمده است.
و احمد از عایشه ل روایت نموده، که گفت: در یکی از سفرهای پیامبر ص همراهش بیرون رفتم، آن وقت دختری بودم که زیاد چاق نبودم، وی به مردم گفت: «جلو بروید»، و آنها جلو رفتند، بعد به من گفت: «بیا که با هم مسابقه بدهیم»، و من با او مسابقه دادم، و از وی پیشی گرفتم، وی در مقابلم خاموشی اختیار نمود، تا اینکه چاق شدم، و آن را فراموش نمودم، و باز با وی در یکی از سفرهایش بیرون رفتم، وی به مردم گفت: «جلو بروید»، و آنها پیش رفتند، بعد به من گفت: «بیا که با هم مسابقه بدهیم»، با وی مسابقه دادم، و از من سبقت جست، و به خندیدن شروع نمود و گفت: «این به آن» [۱۲۸۵]. این چنین در صفه الصفوه (۶۸/۱) آمده است.
و احمد از انس بن مالک ب روایت نموده که: پیامبر ص در مسیری قرار داشت، و حدی - یا ساربانی - برای سریع ساختن شترهای زنانش رجز و شعر میخواند، میگوید: و زنان پیامبر ص در جلوی روی وی میرفتند، آن گاه رسول خدا ص فرمود: «ای انجشه وای بر تو، بر شیشهها رحم کن» [۱۲۸۶]. و در صحیحین مانند این از انس، چنانکه در البدایه (۴۷/۶) آمده روایت است. و نزد بخاری [۱۲۸۷] از انس روایت است که گفت: پیامبر ص نزد بعضی از زنان خود در حالی آمد که ام سلیم ل نیز همراهشان بود، و گفت: «ای انجشه آهسته، کاروانت شیشه هااند»، ابوقلابه میگوید: پیامبر ص کلمهای را فرمود، که اگر یکی از شما آن را میگفت، حتماً آن را بر وی عیب میگرفتید: «کاروانت شیشه هایند» [۱۲۸۸].
[۱۲۸۴] صحیح. ابوداوود (۴۹۹۹) آلبانی آن را در ضعیف ابی داوود (۱۰۶۳) ضعیف دانسته است. [۱۲۸۵] صحیح. احمد (۶/ ۱۶۴) بیهقی (۱۰/ ۱۷) ابوداوود (۵۵۷۸) صحیح الجامع (۷۰۷). [۱۲۸۶] بخاری (۶۱۴۹) مسلم (۲۳۲۳) احمد (۳/ ۱۱). [۱۲۸۷] الأدب (ص ۴۱). [۱۲۸۸] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۲۶۴) آلبانی آن را در الصحیحة صحیح دانسته است.
تزمذی [۱۲۸۹] از حسن س روایت نموده، که گفت: پیرزنی نزد پیامبر ص آمد و گفت: ای رسول خدا از خداوند بخواه تا مرا داخل جنت بگرداند، فرمود: «ای ام فلان، پیرزن داخل جنت نمیشود»، [راوی] میگوید: سپس او گریه کنان برگشت، پیامبر ص فرمود: «به او خبر دهید، که وی با پیری خود داخل جنت نمیشود، خداوند متعالی میگید:
﴿إِنَّآ أَنشَأۡنَٰهُنَّ إِنشَآءٗ ٣٥ فَجَعَلۡنَٰهُنَّ أَبۡكَارًا ٣٦﴾ [الواقعة:۳۵-۳۶].
ترجمه: «ما آنها را آفرینش نوینی بخشیدیم. و همه را بکر قرار دادهایم» [۱۲۹۰].
[۱۲۸۹] الشمائل (ص۱۷). [۱۲۹۰] سند آن ضعیف است. ترمذی در شمائل (۲۳۲) سند آن مرسل است. در ضمن مبارک بن فضاله مدلس است و عنعنه کرده است.
ابوداود از عوف بن مالک اشجعی س روایت نموده، که گفت: در غزوه تبوک در حالی نزد رسول خدا ص آمدم، که در قبهای از پوست تشریف داشت، به او سلام کردم، سلامم را پاسخ داده گفت: «داخل شو». گفتم: همهام ای رسول خدا؟ گفت: «همه ات»، داخل شدم. ولیدبن عثمان بن ابی العالیه میگوید: این به خاطر خردی قبه بود و گفت: همهام داخل شوم؟ [۱۲۹۱] این چنین در البدایه (۴۶/۶) آمده است.
[۱۲۹۱] صحیح. ابوداوود (۵۰۰۰) ابن ماجه (۴۰۴۲) احمد (۶/ ۲۲).
بخاری [۱۲۹۲] از ابن ابی ملیکه س روایت نموده، که گفت: عایشه ل نزد رسول خدا ص مزاح نمود، مادرش گفت: ای رسول خدا ص بعضی از شوخیهای این قبیله از کنانه است، پیامبر ص فرمود: «بلکه این مزاح بعضی مزاحهای همین قبیله ماست» [۱۲۹۳]. زبیربن بکار و ابن عساکر از ابوالهیثم از کسی که به وی خبر داده، روایت نمودهاند که وی از ابوسفیان بن حرب س شنید که: با پیامبر ص در خانه دخترش امحبیبه ل مزاح نمود و گفت: به خدا سوگند، هنگامی که من ترکت نمودم [۱۲۹۴]: عرب هم ترکت نمودند و [دیگر] دربارهات شاخ جنگی صورت نگرفت، و گفتند [۱۲۹۵]: بیشاخ است نه شاخ دار، و رسول خدا ص میخندید و میگفت: «و تو این را میگویی، ای ابوحنظله» [۱۲۹۶].
[۱۲۹۲] الأدب (ص۴۱). [۱۲۹۳] ضعیف. بخاری در ادب المفرد (۲۶۷) از ابی ملیکه تابعی و بر این اساس این روایت مرسل است. آلبانی آن را در ضعیف الادب (۴۴) ضعیف دانسته است. [۱۲۹۴] یعنی جنگت را. [۱۲۹۵] این چنین در اصل آمده، و در الإصابه (۱۷۹/۲) به نقل از زبیر چنین آمده: و دیگر درباره ات نه بیشاخها یکدیگرشان را به شاخ زدند و نه هم شاخداران. [۱۲۹۶] این چنین در الکنز (۴۳/۴) آمده است.
بخاری [۱۲۹۷] از بکربن عبداللَّه روایت نموده، که گفت: اصحاب پیامبر ص یکدیگر را به تربوز میزدند، ولی وقتی که حقایق میآمد مرد میبودند [۱۲۹۸]، هیثمی [۱۲۹۹] از قره متذکر شده، که گفت: برای ابن سیرین گفتم: آیا آنها با هم مزاج مینمودند؟ گفت: آنان هم مثل مردم بودند، و چیز دیگری نبودند، ابن عمر ب مزاح مینمود و میسرود:
يحب الـخمر من مالِ النَّدامى
ويكره أن تفارقه الفلوس
ترجمه: «شراب را از مال شراب نوشان دوست میدارد، و دوست ندارد پول از او جدا گردد» [۱۳۰۰].
به این صورت این را هیثمی بدون اسناد، ذکر نموده، و ذکر مخرجش نیز افتاده است.
[۱۲۹۷] الأدب (ص۴۱). [۱۲۹۸] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۲۶۶۱) آلبانی آن را در الصحیحة (۲۰۱) صحیح دانسته است. [۱۲۹۹] ۸۹/۷. [۱۳۰۰] هدف ابن عمر ب این است که: بخیل دوست میدارد از مال غیر خودمصرف کند و نه از مال خودش.
احمد از ام سلمه ل روایت نموده که: ابوبکر س برای تجارت بهسوی بصره بیرون رفت، و نعیمان و سویبط بن حرمله ب هم با او بودند - اینان هردو بدریاند - ، و توشه راه همراه سویبط بود، نعیمان به او گفت: به من طعام بده، گفت: تا اینکه ابوبکر بیاید، نعیمان که پرخنده و مزاح کننده بود، نزد مردمانی که حیواناتی را برای فروش آورده بودند، رفت و گفت: یک غلام عربی قوی را از من بخرید، گفتند: بلی، [می خریم]، گفت: او [آدم] زبان داری است، شاید بگویی من آزاد هستم، اگر او را به این سبب رها میکنید، مرا بگذارید و او را بر من خراب نکنید، گفتند: بلکه وی را میخوریم، آن گاه او را به ده شتر ماده جوان از وی خریدند، و او آنها را حرکت داد و گفت: او این است، بگیریدش، سویبط گفت: دروغ میگوید، من مرد آزاد هستم! گفتند: از قضیه تو ما را با خبر نموده است، و ریسمان را بر گردن وی انداختند و او را با خود بردند، بعد ابوبکر س آمد و به او خبر داده شد، آن گاه او اصحابش نزد آنها رفتند و شترها را بازگرداندند و او راگرفتند، و آن را به پیامبر ص خبر دادند، و او و اصحابش از این قضیه یک سال میخندیدند [۱۳۰۱]. این را ابواود، طیالسی و رویانی روایت نمودهاند، و همچنان ابن ماجه این را روایت نموده، ولی آن را منقلب گردانیده، شوخی کننده را سویبط قرار داده، و فروخته شده را نعیمان و زیبر بن بکار در کتاب الفکاهة این قصه را از طریق دیگری از ام سلمه ل روایت نموده، مگر این که وی را سلیط بن حرمله نامیده است، و من این را تصحیف میپندارم، و ابن عبدالبر و غیر وی نیز این سخن وی را نادرست دانستهاند. این چنین در الإصابه (۹۸/۲) آمده است، و ابن عبدالبر در الاستیعاب (۵۷۳/۳ ۱۲۶/۲) حدیث ام سلمه را از چند طریق روایت نموده است.
[۱۳۰۱] ضعیف. احمد (۶/ ۳۱۶) ابن ماجه (۳۷۱۹) اما نزد او شوخی کننده سویط و به فروش رفته نعیمان است! آلبانی آن را در ضعیف ابن ماجه (۸۱۵) ضعیف دانسته است.
ابن عبدالبر [۱۳۰۲] از ربیعه بن عثمان س روایت نموده، که گفت: اعرابیی نزد پیامبر ص آمد و داخل مسجد گردید، و شتر خود را در صحن آن خواباند، بعضی اصحاب پیامبر ص برای نعیمان بن عمرو انصاری س - که به او النعیمان گفته میشد - گفتند: اگر این را ذبح کنی و بخوریم خوب میشود، چون به گوشت خیلی زیاد اشتها پیدا کردهایم، و پیامبر ص قیمت آن را میپردازد، میگوید: آن گاه نعیمان آن را ذبح نمود، بعد آن اعرابی بیرون آمد و شتر خود را دید و فریاد کشید: ای محمد، ذبحش نمودهاند! آن گاه پیامبر ص بیرون آمد و گفت: «کی این کار را نموده است؟» گفتند: نعیمان، و پیامبر ص به دنبال وی بیرون رفت، و از او میپرسید، تا اینکه او را در خانه ضباعه بنت زبیر بن عبدالمطلب س یافت، که در حفرهای مخفی شده است، و برگها و شاخههای خرما را بر سر خود انداخته است، آن گاه مردی به طرف وی اشاره نمود و صدای خود را بلند نموده گفت: ای رسول خدا، من وی را ندیدم، و به انگشت خود به همان جایی اشاره نمود که او در آن بود، آن گاه پیامبر خدا ص وی را بیرون کشید، و رویش با شاخههای خرمایی که بالایش افتاده بود تغییر کرده بود، و به او گفت: «چه تو را به آنچه انجام دادی واداشت؟» گفت: ای پیامبر خدا، آنانی که مرا به تو نشان دادند، همانها امرم نمودند، میگوید: و رسول خدا ص روی وی را پاک مینمود و میخندید، میافزاید: بعد از آن پیامبر خدا ص تاوان آن را پرداخت [۱۳۰۳].
[۱۳۰۲] الاستیعاب (۵۷۵/۳). [۱۳۰۳] این چنین این را در الإصابه (۵۷۰/۳) از زبیربن بکار و او از ربیعه بن عثمان ذکر کرده است.
زبیر از عمویش مصعب بن عبداللَّه و او از جدش عبداللَّه بن مصعب روایت نموده، که گفت: مخرمه بن نوفل بن اهیب زهری پیرمرد بزرگسال و کوری در مدینه بود، و عمرش به یکصدوپانزده سال رسیده بود، وی روزی در مسجد برخاست و میخواست ادرار نماید مردم بر سر او فریاد کشیدند، آن گاه نعیمان بن عمرو بن رفاعه بن حارث بن سواد نجاری س نزدش آمد، و او را به گوشهای از مسجد برد و گفت: اینجا بنشین، و او را نشاند تا ادرار کند و در همانجا رهایش نمود، وی پیشاب نمود، و مردم بر سر او داد کشیدند، هنگامی که فارغ شد گفت: وای بر شما، کی مرا به اینجا آورد؟ به او گفتند: نعیمان بن عمرو، گفت: خداوند در حق وی این طور و آن طور کند، بر من برای خدا نذر باشد که اگر بر وی دست یافتم با این عصایم او را آن چنان ضربهای بزنم، که خوب دردش بیاید! بعد او تا مدتی که خدا خواست درنگ نمود، به حدی که مخرمه آن را فراموش نمود، روزی در حالی نزدش آمد، که عثمان س در گوشهای از مسجد ایستاده بود و نماز میخواند - عثمان وقتی نماز میخواند، ملتفت نمیشد - ، نعیمان برای مخرمه گفت: آیا نعیمان را میخواهی؟ گفت: بلی، وی کجاست، مرا نزدش برسان، بعد او را آورد تا اینکه نزد عثمان س قرار داد و گفت: بگیر این نعیمان است، آن گاه مخرمه با هردو دست خود عصایش را بلند نمود و عثمان س را مورد ضرب قرار داد، و سرش را شکاند، به او گفته شد: تو امیرالمؤمنین عثمان س را زدی، این را بنی زهره شنیدند و به سبب آن جمع شدند، و عثمان س گفت: نعیمان را بگذارید، خدا نعیمان را لعنت کند، در بدر هم حاضر بوده است [۱۳۰۴].
[۱۳۰۴] این چنین در الاستیعاب (۵۷۷/۳) آمده، و این چنین آن را در الإصابه (۵۷۰/۳) از بکار ذکر نموده است.
شیخین - [بخاری و مسلم] - از ابن عباس ب روایت نمودهاند که گفت: پیامبر خدا ص سخاوتمندترین مردم) به خیر (بود، و در ماه رمضان وقتی که با جبرئیل ÷ ملاقات مینمود از همه وقتها سخاوتمندتر میبود، جبریل در هر شب رمضان با وی ملاقات مینمود و قرآن را برایش تکرار میکرد، میگوید: رسول خدا ص در خیر از باد روان هم سخاوتمندتربود [۱۳۰۵]. این چنین در صفه الصفوه (۶۹/۱) آمده است، و ابن سعد (۱۹۵/۲) این را از وی به مانند آن روایت نموده است.
شیخین - [بخاری و مسلم]- از جابربن عبداللَّه ل روایت نمودهاند که گفت: از پیامبر خدا ص هیچ چیزی هرگز سؤال نشده است، که وی گفته باشد: نه [۱۳۰۶]. این چنین در البدایه (۴۲/۶) آمده است.
و نزد احمد در حدیثی طویل از عبداللَّه بن ابی بکر روایت است که: ابواسید س میگفت: از پیامبر خدا ص هر چیزی که سوال میشد منعش نمینمود. هیثمی [۱۳۰۷] میگوید: رجال وی ثقهاند؛ مگر اینکه عبداللَّه بن ابیبکر از ابواسید نشنیده است. و نزد طبرانی در الأوسط در حدیثی طویل از علی س روایت است که گفت: از پیامبرص وقتی که چیزی خواسته میشد، و او میخواست آن را انجام بدهد، میگفت: بلی، و وقتی که میخواست آن را انجام ندهد، خاموش میگردید، و برای هیچ چیز نخیر نمیگفت [۱۳۰۸].
[۱۳۰۵] بخاری (۱۹۰۲، ۳۲۲۰، ۱۵۵۴) مسلم (۲۳۰۸). [۱۳۰۶]. -بخاری (۶۰۳۴) مسلم (۲۳۱۱). [۱۳۰۷] ۱۳/۹. [۱۳۰۸] هیثمی (۱۳/۹) میگوید: در این محمدبن کثیر کوفی آمده، و ضعیف میباشد.
طبرانی از ربیع بنت معوذ بن عفراء ب روایت نموده، که گفت: معوذبن عفراء مرا با یک پیمانه خرمای تازه و نورس که بر آن با درنگهای خرد، و کوچک قرار داشت نزد رسول خدا ص فرستاد، و پیامبر صبا درنگ را دوست میداشت، و زیوراتی هم از بحرین آمده بود، و او ص دست خود را از آن پر نمود و به من داد، و در روایتی آمده: به پری کف دستم به من زیورات یا طلا داد. و احمد مانند آن را روایت نموده، و افزوده است: گفت: «خود را به این بیارای» [۱۳۰۹]. هیثمی (۱۳/۹) میگوید: اسناد هردوی اینها حسن است. و ترمذی این را از ربیع به اختصار، چنانکه در البدایه (۵۶/۶) آمده، روایت کرده است. و طبرانی در الأوسط از ام سنبله ل روایت نموده که: وی هدیهای را برای پیامبر ص آورد، ولی همسرانش از قبول آن خودداریی ورزیدند و گفتند: ما نمیگیریم، بعد پیامبر ص آنها را امر نمود و آن را گرفتند، و پیامبر ص و ادیی را برایش به صورت قطعی داد، و آن را عبداللَّه بن جحش از حسن بن علی ش خرید [۱۳۱۰]. هیثمی (۱۴/۹) میگوید: در این عمروبن قیظی آمدهو وی را نشناختم، و بقیه رجال وی ثقهاند. و قصههای سخاوتمندی وی ص در بخش انفاق اموال گذشت.
[۱۳۰۹] ضعیف. احمد (۶/ ۳۵۹) ترمذی در شمائل (۱۹۵) طبرانی در الکبیر (۲۴/ ۲۷۴) آلبانی آن را در مختصر شمائل (۱۷۳) ضعیف دانسته است. [۱۳۱۰] ضعیف. طبرانی در الاوسط (۱۷۳) در آن عمرو بن قیظی مجهول است.
زبیر بن بکار و ابن عساکر از ابن عمر ب روایت نمودهاند که گفت: زنی نزد پیامبر خدا ص آمد و گفت: من نیت نمودهام که این لباس را به سخیترین عرب بدهم. پیامبر ص فرمود: «به این پسر بده» - یعنی سعیدبن عاص س - و او ایستاده بود، و به همین سبب به آن لباسها سعیدیه نام گذاشته شد [۱۳۱۱]. این چنین در المنتخب (۱۸۹/۵) آمده است. و قصههای سخاوت و کرم صحابه در بخش انفاق اموال گذشت.
[۱۳۱۱] ابن عساکر (۶/ ۱۳۴).
طبرانی از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: بر ما زمانی آمده بود، که هیچ یک از ما خود را از برادر مسلمان خود به دینار و درهم مستحقتر نمیدید، و حالا ما در زمانی هستیم، که دینار و درهم از برادر مسلمان مان برای ما محبوبتر است... و حدیث را ذکر نموده [۱۳۱۲].
[۱۳۱۲] هیثمی (۲۸۵/۱۰) میگوید: این را طبرانی به چند اسناد روایت نموده، و بعض آنها حسن است. و قصههای ایثار در شدت تشنگی، قلت لباس، در قصههای انصار و در انفاق در ضمن نیازمندی گذشت.
ابن ماجه، ابن ابی الدنیا و حاکم - لفظ از حاکم است، و گفته: به شرط مسلم صحیح میباشد، و شواهد زیادی هم دارد - از ابوسعید س روایت نمودهاند که: در حالی که پیامبر خدا ص تب داشت و چادری بر سرش قرار داشت، ابوسعید نزدش آمد و دست خود را بالای چادر گذاشت و گفت: ای رسول خدا، چقدر تب شدید داری؟! پاسخ داد: «ما همینطور هستیم، سختی و مشکلات بر ما تشدید میشود، و اجر برای مان مضاعف میگردد»، بعد از آن گفت: ای پیامبر خدا، کدام گروه مردم به سختی آزمایش میشوند؟ گفت: «انبیا»، پرسید: بعد از آنان کی؟ گفت: «علما»، پرسید: بعد از آنان کی؟ گفت: «صالحان، و [گاهی] یکی از ایشان به شپش مبتلا میشد، حتی که وی را میکشت، و یکی از ایشان به فقر گرفتار میگردید، حتی که جز عبایی را برای پوشیدن نمییافت، ولی آنان به همان سختی، از خوشی شما به عطا، خوشحالتر میبودند» [۱۳۱۳]. این چنین در الترغیب (۲۴۳/۵) آمده است، و این را بیهقی، چنانکه در الکنز (۱۵۴/۲) آمده، روایت کرده، و ابونعیم در الحلیه (۳۷۰/۱) مانند آن را روایت نموده است.
و بیهقی از ابوعبیده بن حذیفه [۱۳۱۴] س و او از عمهاش فاطمه ل روایت نموده، که گفت: در جمعی از زنان برای عیادت پیامبر خدا ص که تب او را گرفته بود آمدیم، وی دستور داد و مشک [۱۳۱۵] آبی بر درختی آویزان شد، و بعد زیر آن بر پهلو خوابید و از آن بر سرش [۱۳۱۶] قطره قطره آب میچکید، وی این کار را به خاطر شدت تبش نموده بود. گفتم: ای رسول خدا، اگر برای خداوند دعا کنی، تا این را از تو دور کند، [بهتر میشود]، گفت: «شدیدترین مردم در سختی و مصیبت انبیااند، بعد آنانی که در پی آنها قرار دارند، بعد آنانی که در پی آنها قرار دارند و بعد آنانی که در پی آنها قرار دارند» [۱۳۱۷].
ابن سعد، حاکم و بیهقی از عایشه ل روایت نمودهاند که: پیامبر خدا ص را دردی گرفت، و از آن شروع به شکایت و پهلو زدن در بستر نمود، عایشه ل به او گفت: اگر یکی از ما چنین مینمود بر وی خشم میگرفتی! پیامبر ص فرمود: «بر مؤمنین شدت و سختی میشود، و هر مؤمنی را که رنج خاری یا دردی برسد، خداوند به سبب آن یک خطای وی را محو، و یک درجه بلندش میکند» [۱۳۱۸]. این چنین در الکنز (۱۵۴/۲) آمده، و احمد مانند این را روایت نموده، هیثمی (۲۹۲/۲) میگوید: رجال آن ثقهاند.
[۱۳۱۳] صحیح. ابن ماجه (۴۲۴) حاکم (۴/ ۳۰۷) نگا: الصحیحة (۱۴۴) احمد (۳/ ۹۴) صحیح الترغیب (۳۴۰۳). [۱۳۱۴] حذیفه بن یمان. [۱۳۱۵] در نص: «سقا» استعمال شده، که مشک، دلو و هر آنچه را که در آن آب یا نوشابه دیگر نهند معنی میدهد. م. [۱۳۱۶] با اصلاح از پاورقی. م. [۱۳۱۷] صحیح. احمد (۶/ ۳۶۹) حاکم (۴/ ۴۰۴) طبرانی (۲۴/ ۲۴۵) آلبانی آن را در صحیح الجامع (۹۹۶) و الصحیحة (۱۱۶۵) صحیح دانسته است. [۱۳۱۸] صحیح. احمد (۳/ ۳۱۶) ابویعلی (۱۸۹۲) ابن حبان (۲۹۳۵).
احمد از جابر س روایت نموده، که گفت: تب برای ورود نزد پیامبر ص اجازه خواست، رسول خدا ص گفت: «این کیست؟» پاسخ داد: ام ملد [۱۳۱۹]، پیامبر ص آن را بهسوی اهل قبا امر نمود، و آنان از وی چیزی را دیدند که خدا میداند، بعد نزد پیامبر ص آمدند و از آن به وی شکایت بردند، گفت: «چه میخواهید؟ اگر خواسته باشید، خداوند را دعا میکنم، و آن را از شما دور میکند،و اگر خواسته باشید برایتان پاک کننده باشد»، گفتند: آیا این کار را میکند؟ [۱۳۲۰] گفت: «بلی»، گفتند: پس بگذارش [۱۳۲۱]. در الترغیب (۲۶۰/۵) میگوید: این را احمد - که راویان وی صحیحاند - و ابویعلی و ابن حبان در صحیحش روایت نمودهاند.
و نزد طبرانی از سلمان س روایت است که گفت: تب برای داخل شدن نزد پیامبر خدا ص اجازه خواست، پیامبر ص به من گفت: «تو کیستی؟» گفت: من تب هستم، گوشت را میریزانم و خون را میمکم، فرمود: «بهسوی اهل قبا برو»، و تب نزد آنان رفت، بعد اهل قبا نزد پیامبر خدا ص آمدند، و در حالی که روهایشان زرد شده بود، از تب به رسول خدا ص شکایت بردند، گفت: «چه میخواهید؟ اگر خواسته باشید، خداوند را دعا میکنم، که آن را از شما دفع کند، و اگر خواسته باشید بگذاریدش تا بقیه گناهانتان را ساقط نماید»، گفتند: آری، ای پیامبر خدا، بگذارش [۱۳۲۲]. هیثمی (۳۰۶/۲) میگوید: در این هشام بن لاحق آمده، و نسائی وی را ثقه دانسته و احمد و ابن حبان ضعیفش دانستهاند. و بیهقی مانند این را از سلمان، چنانکه در البدایه (۱۶۰/۶) آمده، روایت نموده است.
و بیهقی از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: تب نزد رسول خدا ص آمد و گفت: ای رسول خدا، مرا بهسوی محبوبترین قومت - یا محبوبترین اصحابت - ابوقره شک نموده - بفرست، فرمود: «بهسوی انصار برو» آن گاه بهسوی آنها رفت و همهشان را خوابانید، آنان نزد پیامبر خدا ص آمدند و گفتند: ای رسول خدا تب دامنگیر ما شده است، خداوند را دعا کن تا برای ما شفا عنایت فرماید، بنابراین برایشان دعا نمود، و تب از ایشان دور گردید،میگوید: آن گاه زنی به دنبال وی آمد و گفت: ای پیامبر خدا، برای خداوند به من نیز دعا کن، چون من هم از انصار هستم، چنانکه به خداوند برای آنها دعا نمودی برای من هم دعا کن، گفت: «کدام این دو را دوست داری: این که برایت دعا کنم و آن از تو دور گردد، یا اینکه صبر کنی و جنت برایت واجب گردد؟» گفت: نه، به خدا سوگند، ای پیامبر خدا، بلکه صبر میکنم - سه مرتبه - به خدا سوگند برای جنت وی عوضی نمیگردانم [۱۳۲۳]! [۱۳۲۴] این چنین در البدایه (۱۶۰/۶) آمده، و بخاری در الأدب (ص۷۳) از ابوهریره س به معنای آن روایت کرده است.
[۱۳۱۹] ام ملدم کنیه تب است. [۱۳۲۰] یعنی: آیا برای ما پاک کننده میباشد؟ م. [۱۳۲۱] صحیح. حاکم (۱/ ۳۴۶) بیهقی در دلائل النبوة (۶/ ۱۵۶) صحیح الجامع (۱۹۳۵) صحیح الترغیب (۳۴۴۲). [۱۳۲۲] صحیح. آلبانی آن را صحیح دانسته است. طبرانی در الکبیر (۶/ ۲۴۶) آلبانی آن را در صحیح الترغیب (۳۴۱۳)، صحیح دانسته است. [۱۳۲۳] در نص «ولا اجعل والله لجنته خطرا» آمده، و این جمله جز در موردی که دارای ارزش و وزن باشد، رد مناسبت دیگری گفته نمیشود. [۱۳۲۴] صحیح. بخاری در ادب المفرد (۵۰۲) آلبانی آن را در الصحیحة (۳۸۷) صحیح دانسته است.
طبرانی در الصغیر و الأوسط از عایشه ل روایت نموده، که گفت: پیامبر ص مردی را که با او همنشینی داشت نیافت، گفت: «چرا فلان را نمییابم؟» گفتند: او را تب گرفته است - در آن زمان «وعک»، «تب» را «اعتباط» مینامیدند - ، گفت: «برخیزید، تا عیادتش کنیم»، هنگامی که نزد وی آمدند آن بچه گریست، پیامبر ص به او گفت: «گریه مکن، چون جبریل به من خبر داده است، که تب سهم امتم از دوزخ است» [۱۳۲۵]. در این عمربن راشد آمده، وی را احمد و غیر وی ضعیف دانستهاند، و عجلی او را ثقه دانسته است، چنانکه در المجمع (۳۰۶/۲) آمده است.
[۱۳۲۵] ضعیف. طبرانی در الصغیر (۱/ ۱۱۴) و الاوسط (۳۳۱۸) در آن عمر بن راشد است که ضعیف است.
ابن سعد [۱۳۲۶]، ابن ابی شیبه، احمد در الزهد، ابونعیم [۱۳۲۷] و هناد از ابوسفر روایت نمودهاند، که گفت: عدهای از مردم در مریضی ابوبکر س برای عیادش نزد وی وارد شدند و گفتند: ای خلیفه پیامبر خدا آیا طبیبی را فرا نخوانیم تا تو را ببیند؟ گفت: مرا دید، گفتند: به تو چه گفت؟ پاسخ داد: او گفت: «من هرچه بخواهم میکنم» [۱۳۲۸]. و ابونعیم [۱۳۲۹] از معاویه بن قره روایت نموده که: ابودرداء س مریض شده و یارانش برای عیادت وی نزدش وارد شدند و گفتند: ای ابودرداء از چه شکایت داری؟ گفت: از گناهانم شکایت دارم، گفتند: چه اشتها داری؟ گفت: جنت را اشتها دارم، گفتند: آیا برای تو طبیبی نخواهیم؟ گفت: او خود مرا بر پهلو خوابانیده است. (۱۱۸/۷) مثل این را از معاویه روایت کرده است.
[۱۳۲۶] ۱۴۱/۳. [۱۳۲۷] الحلیه (۳۴/۱). [۱۳۲۸] این چنین در الکنز (۱۵۳/۳) آمده است. [۱۳۲۹] الحلیه (۲۱۸/۱).
ابن خزیمه و ابن عساکر از عبدالرحمن بن غنم روایت نمودهاند که گفت: در شام طاعون افتاد، و عمروبن عاص س گفت: این طاعون یک پلییدی و عذاب است بنابراین از آن به درهها و وادیها فرار کنید، این خبر به شرحبیل بن حسنه س رسید، وی خشمگین شد و گفت: عمروبن عاص دروغ گفته است، من نیز همصحبت پیامبر خدا ص بودم، عمرو از شتر اهلش گمراهتر است، این طاعون رحمت پروردگارتان است که توسط دعای پبامبرتان ص نصیب شما گردیده، و نیز آن سبب وفات صالحین قبل از شما بوده است. بعد این خبر به معاذ س رسید، وی گفت: بار خدایا، نصیب و سهم آل معاذ را خوب و وافر بگردان، و دو دخترش درگذشتند، و پسرش عبدالرحمن به طاعون مبتلا گردید و گفت: حق از جانب پروردگارت است، بنابراین از جمله شککنندگان مباش [۱۳۳۰]. معاذ گفت: مرا ان شاءاللَّه از صابران خواهی یافت. و معاذ نیز در پشت دستش به طاعون مبتلا گردید و گفت: این از شترهای سرخ رنگ برایم محبوبتر است، و مردی را دید که نزدش گریه میکند، گفت: چرا گریه میکنی؟ گفت: بر علمی که از تو به دست میآوردم، گفت: گریه مکن، ابراهیم علیهالسلام وقتی در زمین بود هیچ عالمی در آن وجود نداشت، و خداوند به او علم داد، وقتی که من مُردم علم را از نزد چهار تن طلب کن: عبداللَّه بن مسعود، عبداللَّه بن سلام، سلمان و ابودرداء ش [۱۳۳۱]. این چنین در الکنز (۳۲۵/۲) آمده است، و احمد این را از عبدالرحمن بن غنم به اختصار، و بزار به طولش از وی، چنانکه هثیمی (۳۲۵/۲) آمده است، و احمد این را از عبدالرحمن بن غنم به اختصار، و بزار به طولش از وی چنانکه هیثمی (۳۱۲/۲) متذکر شده، روایت نمودهاند، و هیثمی گفته: اسنادهای احمد حسن و صیحیحاند.
حاکم [۱۳۳۲] و ابونعیم [۱۳۳۳] این را از عبدالرحمن به اختصار روایت نمودهاند،: و لفظ ابونعیم چنین است: گفت، معاذ، ابوعبیده، شرحبیل بن حسن و ابومالک اشعری ش در یک روز به طاعون مبتلا شدند، معاذ گفت: این رحمت پروردگارتان ﻷ است، که توسط دعای نبیتان ص نصیب شما گردیده و نیز سبب وفات صالحین قبل از شما بوده است، بار خدایا، سهم آل معاذ را از این رحمت به وفور عطا فرما، و هنوز غروب نکرده بود که نخستین پسر جوانش عبدالرحمن، که به آن کنیه داده میشد، و محبوبترین مخلوق برایش بود به طاعون مبتلا گردید، وی از مسجد برگشت او را دچار مشکل و سختی یافت، پرسید: ای عبدالرحمن چطور هستی؟ به او جواب دادم و گفت: ای پدرم، حق از جانب پروردگار است، بنابراین از جمله شک کنندگان مباش، معاذ گفت: مرا ان شاءاللَّه از صابران خواهی یافت، بعد همان شب او را نگه داشت، و فردای آن دفنش نمود، و معاذ خود نیز به طاعون مبتلا شد، هنگامی که نزع و سختی جان کندن بر او شدید میشد میگفت: البته این جان کندن است، و آنقدر سخت جان داد که کسی به آن سختی جان نداده بود، و هرگاه از سختی مرگ به هوش میآمد، چشم خود را باز نموده میگفت: پروردگارم، بر من خوب شدت و سختی بیاور، به عزتت سوگند، میدانی که قلبم تو را دوست میداد!! [۱۳۳۴].
[۱۳۳۰] الحق من ربک فلان تکونن من الممترین. م. [۱۳۳۱] احمد در مسند (۳/ ۱۹۵، ۱۹۶) و (۵/ ۲۴۸). [۱۳۳۲] ۲۷۶/۱. [۱۳۳۳] الحلیه (۲۴۰/۱). [۱۳۳۴] احمد این را از ابومنیب به اختصار روایت نموده، و رجال آن، چنان که هیثمی (۳۱۱/۲) گفته، ثقهاند! و سندش متصل است.
ابن اسحاق از شهربن حوشب و او از را به - مردی از قومش - روایت نموده، که گفت: هنگامی که مرض شایع شد، ابوعبیده س در میان مردم برای ایراد خطبه برخاست و گفت: ای مردم، این مرض برایتان رحمت است، و توسط دعای نبیتان برای شما رسیده و وفات صالحین قبل از شما بوده است، و ابوعبیده از خداوند میخواهد، که برای ابوعبیده سهمش را بدهد، بعد از آن وی به طاعون مبتلا شد و درگذشت و معاذ بن جبل س را پس از خود بر مردم بر جانشین تعیین نمود، او نیز بعد از وی برای ایراد خطبه برخاست و گفت: ای مردم، این مرض برایتان رحمت است، و به سبب دعای نبیتان به شما رسیده و مرگ صالحین قبل ازشما بوده است، و معاذ ازخداوند متعال میخواهد که به آل معاذ سهمشان را بدهد، آنگاه فرزندش عبدالرحمن به طاعون مبتلا شد و درگذشت، بعد از آن برخاست و برای نفس خود دعا نمود، و در کف دستش طاعون برآمد، من وی را دیدم که به طرف آن نگاه مینمود، و بعد ازآن پشت دست خود را میگردانید و میگفت: دوست ندارم به عوض آنچه در توست چیزی از دنیا برایم باشد، هنگامی که وی درگذشت عمروبن عاص س را جانشین خود بر مردم تعیین نمود، وی برای ایراد خطبه در میانشان ایستاد و گفت: ای مردم، این مرض وقتی که واقع شود، چون آتش مشتعل میگردد، بنابراین از آن به کوهها پناه ببرید، آنگاه او واثله هذلی س گفت: دروغ گفتی، من به خدا سوگند، همصحبت پیامبر خدا ص بودم، و تو از این خرم شریرتری!! گفت: به خدا سوگند، آنچه را میگویی، برایت رد نمیکنم، و به خدا سوگند، اینجا هم توقف نمیکنیم [۱۳۳۵]، میگوید: بعد از آن بیرون شد، و مرد نیز بیرون شدند و متفرق گردیدند، و خداوند آن مرض را از ایشان دفع نمود، میافزاید: این خبر به عمربن خطاب س رسید، و از رأی نظر و عمروبن العاس خبر شد، و به خداوند سوگند، آن را بد ندید [۱۳۳۶].
[۱۳۳۵] یعنی در جاهای مان باقی نمیمانیم. [۱۳۳۶] این چنین در البدایه (۷۸/۷) آمده است.
احمد از ابوقلابه روایت نموده که: در شام طاعون واقع شد آگاه عمروبن عاص س گفت: این عذابی است که واقع شده، بنابراین از آن در درهها و وادیها متفرق شوید، این خبر به معاذ س رسید، ولی او را در این گفتهاش تصدیق ننمود، میگوید: و گفت: بلکه آن شهادت و رحمت است، و دعای نبیتان ص است، بار خدایا، سهم معاذ و اهلش را از رحمت خود بده. ابوقلابه میگوید: من شهادت رحمت را فهیمدم، ولی ندانستم که دعای نبیمان چطور است، تا اینکه به من خبر داده شد که: پیامبر خدا ص شبی در حالی که نماز میخواند، ناگهان در دعای خود گفت: «پس تب یا طاعون» - سه مرتبه - [۱۳۳۷]، هنگامی که صبح نمود، انسانی از فامیلش به او گفت: ای رسول خدا، دیشب تو را شنیدم که به دعایی دعا مینمودی، گفت: «آن را شنیدی؟» پاسخ داد: بلی، فرمود: «من از پروردگارم ﻷ خواستم تا امتم را توسط قحطی هلاک نسازد، و او این را از من پذیرفت و از خداوند خواستم که دشمنی را بر ایشان مسلط نگرداند، که آنها را نابود سازد و از خداوند خواستم که آنها را متفرق نگرداند، تا یکدیگر را تعذیب نمایند، و به قتل برسانند، ولی از من نپذیرفت - یا گفت: بازداشته شدم - گفتم: پس تب یا طاعون باشد»، سه مرتبه [۱۳۳۸].
[۱۳۳۷] ضعیف. احمد (۵/ ۲۴۸) سند آن منقطع است زیرا ابوقلابه معاذ را درک نکرده است. [۱۳۳۸] هیثمی (۳۱۱/۲) میگوید: این را احمد روایت نموده. و ابوقلابه معاذ را درک ننموده است.
ابن عساکر از عروه بن زبیر س روایت نموده که: ابوعبیده بن جراح و خانوادهاش از مرض عمواس در عافیت بودند، وی گفت: بار خدایا، نصیب و حصه ات در آل (ابو) عبیده را نیز عطا فرما، آن گاه در خنصر [۱۳۳۹] ابوعبیده آبلهای برآمد، و وی به طرف آن نگاه مینمود، گفته شد: این چیزی نیست، فرمود: من امیدوارم که خداوند در آن برکت اندازد، چون وی وقتی در چیز اندک برکت اندازد زیاد میگردد. و نزد وی همچنان از حارث بن عمیره حارثی روایت است که: معاذ بن جبل س وی رانزد ابوعبیده بن جراح س فرستاد، ابوعبیده طاعونی را که در کف دستش برآمده بود نشان داد، تا از وی بهپرسد که چطور است؟ - این در حالی بود که وی به طاعون مبتلا شده بود - ، و وضعیت آن در نفس حارث خیلی خطرناک معلوم شد، و زمانی که آن طاعون را دید ترسید، ابوعبیده سوگند یاد نمود که: دوست ندارم، در عوض آن برایم شترهای سرخ باشد [۱۳۴۰].
[۱۳۳۹] انگشت کوچک. [۱۳۴۰] این چنین در المنتخب (۷۴/۵) آمده است.
بخاری [۱۳۴۱] از زیدبن ارقم س روایت نموده، که میگفت: چشمم درد گرفت، و پیامبر ص عیادتم نمود، بعد از آن گفت: «ای زید، اگر چشمت از بین میرفت چه میکردی؟» پاسخ دادم: صبر مینمودم، و ثواب آن را از خدا میخواستم، فرمود: «ای زید، اگر چشمت از بین رفت، و بعد از آن صبر نمودی، و ثواب آن را از خداوند خواستی، ثواب جنّت است» [۱۳۴۲]. و نزد احمد از انس س روایت است که گفت: با پیامبر ص برای عیادت زید بن ارقم وارد شدم، و او از چشمهای خود شکایت داشت. پیامبر ص به او گفت: «ای زید، اگر بیناییات از بین رفت، و صبر نمودی و اجر آن را از خداوند خواستی حتماً با خداوند ﻷ در حالی ملاقات میکنی که بر تو گناهی نمیباشد» [۱۳۴۳]. هیثمی (۳۰۸/۲) میگوید: در این جعفی آمده، و درباره وی سخن زیادی است، ولی ثوری و شعبه او را ثقه دانستهاند.
و نزد ابویعلی و ابن عساکر از زیدبن ارقم س روایت است که: پیامبر ص برای عیادت وی در مریضی که عائد حالش گردیده بود وارد شد و گفت: «از این مریضی ات بر تو هیچ باکی نیست، ولی اگر پس از من زنده بمانی و کور شوی چگونه خواهی بود؟» گفت: در آن صورت ، صبر میکنم و اجر آن را از خدا میخواهم، فرمود: «بدون حساب داخل جنت میشوی، و او پس از درگذشت پیامبر ص کور شد [۱۳۴۴]. بیهقی به معنای این را از زید، چنانکه در الکنز (۱۵۷/۲) آمده، روایت نموده است، و طبرانی این را در الکبیر از زید به مانند آن روایت نموده، و افزود است: پس از درگذشت پیامبر ص کور شد، و باز خداوند ﻷ بینایی اشت را به وی اعاده نمود، و بعد از آن درگذشت، خداوند رحمتش کناد. هیثمی (۳۰۹/۲) میگوید: کسی را نیافتم که نباته بنت بریر بن حمار را ذکر نموده باشد.
[۱۳۴۱] الأدب (ص۷۸). [۱۳۴۲] ضعیف. بخاری در ادب المفرد (۵۳۲) و طبرانی (۵/ ۲۱۵). [۱۳۴۳] ضعیف. احمد (۳/ ۱۵۶) در آن جابر جعفی است که رافضی و ضعیف است. وخیثمة بن ابی خیاصة لین الحدیث است. [۱۳۴۴] ضعیف. طبرانی (۵/ ۲۱۱) بیهقی (۶/ ۴۷۹) هیثمی (۲/ ۳۰۹) میگوید: نباتة بنت برید ذکرش در کتب رجال نرفته است.
بخاری [۱۳۴۵] از قاسم بن محمد روایت نموده که: مردی از اصحاب محمد ص بینایی خود را از دست داد، وی را عیادت نمودند، گفت: صحت چشمانم را به خاطری میخواستم که بهسوی پیامبر ص نگاه کنم و وقتی که او درگذشته است، دوست ندارم که این بیماری هردو چشمم به آهویی از آهوهای تباله [۱۳۴۶] باشد [۱۳۴۷].
[۱۳۴۵] الأدب (ص ۷۸). [۱۳۴۶] تباله: شهری است در یمن. [۱۳۴۷] و ابن سعد (۸۵/۲) مانند این را از قاسم روایت نموده است.
ابن سعد [۱۳۴۸] از انس بن مالک س روایت نموده، که گفت: ابراهیم را دیدم که در پیش روی پیامبر خداص جان میداد، و چشمهای رسول خدا ص اشک میریخت، پیامبر خدا ص فرمود: «چشم اشک میریزد، و قلب اندوهگین میگردد، و جز آنچه پروردگارمان را راضی میکند، غیر آن را نمیگوییم، به خدا سوگند، ای ابراهیم، ما به خاطر تو اندوهگین هستیم».
و نزد وی [۱۳۴۹] همچنان از مکحول روایت است که گفت: رسول خدا ص در حالی که بر عبدالرحمن تکیه نموده بود داخل شد و ابراهیم جان میداد، هنگامی که در گذشت چشمهای پیامبر خدا ص اشک ریخت، عبدالرحمن به او گفت: ای پیامبر خدا، این چیزی است، که مردم را از آن نهی میکنی، وقتی مسلمانان تو را ببینند که گریه میکنی، آنها نیز گریه میکنند!! گوید: هنگامی که اشکش خشک شد، گفت: «این مهربانی است و کسی که رحم نکند رحم نمیشود، مردم را از نوحه خوانی نهی میکنیم، و از اینکه مردی به آنچه توصیف شود که در وی نیست»، بعد از آن فرمود: «اگر وعده با هم یک جا شدن، و راه پیمودنی نمیبود، و آخر ما به اول مان نمیپیوست، بر وی اندوهی غیر از این اندوه میداشتیم، ما بر وی غمگین هستیم، چشم اشک میریزد، قلب اندوهگین میشود، و آنچه پروردگارمان را ناراضی گرداند، آن را نمیگوییم، باقی دوره شیرخوارگی وی در جنت میباشد» [۱۳۵۰].
[۱۳۴۸] ۹۰/۱. [۱۳۴۹] ۸۸/۱. [۱۳۵۰] این را وی (۸۹/۱) همچنان از عبدالرحمن بن عوف طویلتر از آن، و به معنای آن روایت کرده است.
طیالسی، احمد، ابوداود، ترمذی، ابن ماجه، ابوعوانه و ابن حبان از اسامه بن زید س روایت نمودهاند که گفت: نزد پیامبر ص بودیم، که یکی از دخترانش کسی را نزد وی فرستاد، و او را طلب مینمود، به او خبر میداد که طفلی از وی در حال مرگ است، پیامبر ص به همان کس گفت: «به طرف وی برگرد، و به او خبر بده، که خداوند آنچه را میگیرد مال اوست و آنچه را میدهد نیز از آن اوست، و هر چیز نزد وی دارای یک وقت معین است، وی را امر کن تا صبر کند، و ثواب آن رااز خدا بخواهد». فرستاده برگشت و گفت: وی سوگند داد، که باید نزدش بیایی، آن گاه پیامبر ص برخاست، و سعدبن عباده، معاذبن جبل، ابی بن کعب و زیدبن ثابت ش و مردان دیگری با او برخاستند، من نیز با ایشان حرکت کردم، طفل بهسوی پیامبر خدا ص حرکت داده شد، که نفسش حرکت مینمود و میجنبید، گویی که در مشکی باشد، چشمهای پیامبر ص اشک زد، و سعد به او گفت: ای پیامبر خدا، این چیست؟ گفت: «این رحمتی است که خداوند آن را در قلبهای بندگان خود قرار داده است، و خداوند بندگان با رحم را رحم میکند» [۱۳۵۱]. این چنین در الکنز (۱۱۸/۸) آمده است.
[۱۳۵۱] بخاری (۱۲۸۴) مسلم (۹۲۳) ابوداوود (۳۱۲۵) ابن ماجه (۱۵۸۸) احمد (۵/ ۲۰۴).
بزار و طبرانی از ابوهریره س روایت نمودهاند که: پیامبر خدا ص وقتی که حمزه بن عبدالمطلب به شهادت رسید بر سر وی ایستاد و منظری را دید که هیچ منظری را دردناکتر از آن ندیده بود، و دید که تکه تکه شده است، و گفت: «رحمت خدا بر تو باد، تا جایی که من میدانم تو وصل کننده رحم و انجام دهنده کارهای خیر بودی، به خدا سوگند، اگر اندوه و غمگینی کسی که بعد از توست بر تو نمیبود، دوست داشتم که تو را بگذارم، تا خداوند از شکمهای درندگان - یا کلمهای مانند آن - حشرت کند. به خدا سوگند، در مقابل این عمل هفتاد تن را چون مرده تو تکه تکه خواهم نمود». آن گاه جبرئیل علیهالسلام با این سوره بر محمد ص نازل شد و خواند:
﴿وَإِنۡ عَاقَبۡتُمۡ فَعَاقِبُواْ بِمِثۡلِ مَا عُوقِبۡتُم بِهِ﴾ [النحل: ۱۲۶] تا به آخر آیت.
ترجمه: «اگر خواستید مجازات کنید، تنها به مقداری که به شما تعدی شده کیفر دهید».
آن گاه پیامبر خدا ص برای قسم خویش کفاره داده و از اجرای این عمل اجتناب ورزید [۱۳۵۲]. در این صالح بن بشیری مری آمده و وی، چنانکه هیثمی (۱۹/۶) میگوید، ضعیف میباشد، و حاکم (۱۹۷/۳) این را به این اسناد به مانند آن روایت نموده است.
و نزد طبرانی از ابن عباس ب روایت است که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ص مقابل حمزه س ایستاد، و بهسوی آنچه بر وی انجام داده شده بود نگاه نمود: گفت: «اگر زنان ما غمگین نمیشدند وی را دفن نمینمودم، و وی را میگذاشتم تا در شکمهای درندگان و چینه دانهای پرندگان باشد، و خداوند او را از آن جا برانگیزد». میگوید: و آن چه را در وی دید، اندوهگینش ساخت و گفت: «اگر بر آنها پیروز شدم، سی مرد آنها را تکه تکه خواهم نمود»، آنگاه خداوند ﻷ در این باره نازل فرمود:
﴿وَإِنۡ عَاقَبۡتُمۡ فَعَاقِبُواْ بِمِثۡلِ مَا عُوقِبۡتُم بِهِۦۖ وَلَئِن صَبَرۡتُمۡ لَهُوَ خَيۡرٞ لِّلصَّٰبِرِينَ ١٢٦﴾ [النحل: ۱۲۶]. تابه این قول خداوند ﴿يَمۡكُرُونَ﴾.
ترجمه: «و اگر خواستید مجازات کنید، تنها به مقداری که به شما تعدی شده کیفر دهید، و اگر شکیبایی پیشه کنید، این کار برای شکیبایان بهتر است... و حیله و مکر میکنند».
بعد از آن دستور داد و او به طرف قبله نهاده شد، بعد نه مرتبه بر وی تکبیر گفت، و سپس شهدا را کنار وی جمع نمود، و هرگاه شهیدی آورده میشد، در پهلوی وی گذاشته میشد، و پیامبر ص بر وی و شهدا هفتاد قرآن نازل شد، پیامبر خدا ص عفو نمود و مثله کردن را ترک کرده [۱۳۵۳]. در این احمدبن ایوب بن راشد آمده، و ضعیف میباشد. این را هیثمی (۱۲۰/۶) گفته است.
[۱۳۵۲] ضعیف. بزار (۱۷۹۵) در سند آن صالح بن بشیر المری است که ضعیف است. حاکم (۳/ ۱۹۷) به مانند آن. [۱۳۵۳] ضعیف. طبرانی (۱۲/ ۶۲، ۶۳) نگا: مجمع (۶/ ۱۲۰).
ابن ابی شیبه، ابن منیع، بزار، باوردی، دارقطنی در الأفراد و سعیدبن منصور از اسامه بن زید س روایت نمودهاند که گفت: هنگامی که پدرم کشته شد، نزد پیامبر ص آمدم، وقتی که مرا دید چشمهایش اشک ریخت، و به فردای آن نیز نزد وی آمدم، گفت: «امروز نیز از دیدن تو چیزی را میبینم که دیروز از تو دیدم» [۱۳۵۴]. این چنین در المنتخب (۱۳۶/۵) آمده است. و نزد ابن سعد [۱۳۵۵] از خالدبن شمیر روایت است که گفت: هنگامی که زیدبن حارثه به شهادت رسید، پیامبر ص نزدشان آمد، میافزاید: آنگاه دختر زید به طرف پیامبر خدا ص با اضطراب و گریان دوید، و رسول خدا ص گریست، و آوازش بلند گردید، سعدبن عباده س گفت: ای رسول خدا، این چیست؟ پاسخ داد: «این شوق دوست به دوستش است» [۱۳۵۶].
[۱۳۵۴] بزار (۲۶۷۵) ابن ابی شیبة (۷/ ۵۳۲). [۱۳۵۵] ۳۲/۳. [۱۳۵۶] ابن عساکر در تاریخ دمشق (۵/ ۴۶۲).
ترمذی از عایشه ل روایت نموده، که گفت: پیامبر ص عثمان بن مظعون را در حالی که درگذشته بود میبوسید، و گریه مینمود، و چشمهایش اشک میریخت [۱۳۵۷]. این چنین در الإصابه (۴۶۴/۲) آمده است، و ابن سعد (۲۸۸/۳) از عایشه ل مانند آن را روایت کرده است، و در روایت وی آمده، که گفت: من اشکهای پیامبر ص را دیدم که بر رخسار عثمان بن مظعون جاری بود.
[۱۳۵۷] صحیح. ترمذی (۹۸۹) وی گفته است: حسن صحیح است. آلبانی نیز آن را در صحیح الترمذی، (۷۸۸) صحیح دانسته است.
بخاری و مسلم از انس س روایت نمودهاند که: حارثه بن سراقه س در روز بدر به قتل رسید، موصوف در جمله نظاره کنندگان جنگ بود [۱۳۵۸]، و او را تیر نامعلومی رسید و به قتلش رسانید، آنگاه مادرش آمد و گفت: ای رسول خدا، مرا از حارثه خبر بده، اگر در جنت باشد صبر میکنم، وگرنه، خدا خواهد دید که چه کار میکنم - یعنی نوحه و فریاد میکشم، و نوحه و فریاد تا آن وقت حرام نشده بود - ، پیامبر خدا ص به او گفت: «وای بر تو، آیا عقل خود را از دست دادهای؟! آن هشت جنت است، به پسر تو فردوس اعلی رسیده است» [۱۳۵۹]. این چنین در البدایه (۲۷۴/۳) آمده. و این را بیهقی [۱۳۶۰] از انس به مانند آن روایت نموده، و در روایتی آمده: اگر در جنت باشد صبر میکنم، و اگر غیر آن باشد بر وی به سختی گریه میکنم، گفت: «ای ام حارثه، چندین جنت در جنت است، و به فرزند تو فردوس اعلی رسیده است» [۱۳۶۱]. و طبرانی آن را [۱۳۶۲]، از حصن بن عوف خثعمی س به معنای آن روایت کرده، و در حدیث وی آمده، که گفت: «ای ام حارثه آن یک جنت نیست، بلکه جنتهای زیادی است، و او در فردوس اعلی است»، گفت: پس صبر میکنم. و ابن نجار این را از انس به شکل طویل [۱۳۶۳]، روایت نموده است، و در حدیث وی آمده: ام حارثه گفت: ای پیامبر خدا، اگر در جنت باشد، نه گریه میکنم، و نه اندوهگین میشوم، و اگر در آتش باشد، تا در دنیا زنده هستم، گریه میکنم، گفت: «ای ام حارث - یا حارثه - آن یک جنت نیست، بلکه جنت در جنت هاست، و حارث در فردوس اعلی است». آن گاه او در حالی برگشت که میخندید و میگفت: به به، ای حارث!!.
[۱۳۵۸] از کسانی که قتال را تماشا میکنند، و خود در آن شرکت نمینمایند. [۱۳۵۹] بخاری (۳۹۸۲) تزمذی (۳۱۷۴۱) احمد (۳/ ۲۶، ۲۶۴، ۲۷۲). [۱۳۶۰] ۲۷۳/۹. [۱۳۶۱] این را ابن ابی شیبه، چنانکه در الکنز (۲۷۳/۵) آمده، و حاکم (۲۰۸/۳)، و ابنسعد (۶۸/۳) از این به معنای آن روایت نمودهاند. [۱۳۶۲] چنانکه در الکنز (۲۷۵/۵) آمده. [۱۳۶۳] چنانکه در الکنز (۲۶/۷) آمده.
ابن سعد [۱۳۶۴] از محمدبن ثابت بن قیس بن شماس س که گفت: در روز قریظه مردی از انصار که به او خلاد س گفته میشد، به قتل رسید، میگوید: کسی نزد مادرش آمد، و به او گفت: ای مادرخلاد! خلاد به قتل رسید است، میافزاید: وی با پوشیدن نقاب آمد، و به او گفته شد: خلاد به قتل رسیده، و تو نقابدار هستی! گفت: اگر خلاد را از دست دادهام، حیای خود را از دست نمیدهم، این سخن به پیامبر ص خبر داده شد، فرمود: «برای او اجر دو شهید است»، میگوید گفته شد: این چرا ای رسول خدا؟ پاسخ داد: «چون او را اهل کتاب به قتل رسانیدهاند» [۱۳۶۵]. این را ابونعیم از عبدالخیر بن قیس بن شماس از پدرش و از بابایش، چنانکه در الکنز (۱۵۷/۲) آمده، روایت نموده، و همچنان این را ابویعلی از طریق عبدالخیر بن قیس بن ثابت بن قیس بن شماس از پدرش از بابایش به مانند آن، چنانکه در الإصابه (۴۵۴/۱) آمده، روایت کرده، و گفته: ابن منده میگوید: این حدیث غریب است، و ما این را جز از این طریق نمیشناسیم.
[۱۳۶۴] ۸۳/۳. [۱۳۶۵] ضعیف. ابویعلی (۱۵۹۱) و (۲۴۸۸) ابوداوود (۲۴۸۸) آلبانی آن را در ضعیف ابوداوود (۵۳۵) ضعیف دانسته است.
بزار از انس س روایت نموده، که گفت: ام سلیم نزد ابوانس آمد و گفت: امروز برای چیزی آمدهام که بد میبری، گفت: همیشه از پیش این اعرابی به چیزهایی میآیی که بد میبرم، ام سلیم گفت: اعرابیی بود ولی خداوند وی را برگزید، و اختیارش نمود، و او را نبی گردانیده است، پرسید: چه با خود آوردهای؟ ام سلیم گفت: شراب حرام شده است، ابوانس گفت: این جدایی میان من و توست، وی مشرک در گذشت، بعد ابوطلحه س نزد ام سلیم آمد، و ام سلیم به او گفت: من با تو در حالی که مشرک باشی ازدواج نمیکنم، ابوطلحه گفت: به خدا سوگند، این هدفت نیست، ام سلیم گفت: پس هدفم چیست؟ گفت: هدفت طلا و نقره است، ام سلیم گفت: من تو را و نبی خدا ص را شاهد و گواه میگیرم، که اگر اسلام آوردی از تو به سبب اسلام راضی شوم، گفت: چه کسی با من در این کار همراه میباشد؟ ام سلیم گفت: ای انس برخیز و با عمویت برو، وی برخاست، [انس میافزاید:] وی دست خود را بر شانه من گذاشت، و به راه افتادیم تا اینکه نزدیک پیامبر خدا ص رسیدیم، او کلام ما را شنید و گفت: «این ابوطلحه است، که در میان چشمهایش عزت اسلام دیده میشود»، آن گاه به پیامبر خدا ص سلام داد و گفت: «أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَأَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ». «گواهی میدهم که معبود بر حقی جز یک خدا وجود ندارد، و محمد بنده و رسول اوست»، و پیامبر خدا ص ام سلیم را به عقد نکاح او بنابر اسلام آوردنش درآورد، ام سلیم برای او طفلی به دنیا آورد و آن بچه راه رو شد، و پدرش به وی خیلی گرویده و خوشحال گردید، بعد از آن خداوند تبارک و تعالی آن طفل را قبض نمود، بعد ابوطلحه آمد و گفت: ام سلیم پسرم چه حال دارد؟ گفت: خوب است، ام سلیم گفت: آیا غذا نمیخوری، امروز غذای ظهرت را تأخیر نمودم؟ ام سلیم میافزاید: غذای ظهرش را به وی تقدیم داشتم، و بعد گفتم: ای ابوطلحه عاریتی را قومی به عاریت گرفتند، و آن عاریت تا مدتی که خداوند حکم نموده بود نزدشان باقی ماند، بعد صاحبان عاریت دنبال عاریت خود فرستادند، و عاریت خود را پس گرفتند، آیا اینها حق دارند که بیقراری و ناشکیبایی نمایند؟ گفت: نه، ام سلیم گفت: پسرت دنیا را ترک گفته است، گفت: در کجاست؟ پاسخ داد: آنجا در خلوت خانه است، پس وی داخل شد، و پرده را از وی برداشت و استرجاع خواند [۱۳۶۶]، و بعد از آن نزد پیامبر خدا ص رفت، و او را از قول ام سلیم آگاه کرد، پیامبرص فرمود، «سوگند به ذاتی که مرا به حق برگزیده، خداوند پسری را در رحم وی به خاطر صبرش بر فرزندش انداخته است»، میافزاید: بعد ام سلیم آن طفل را وضع نمود، و پیامبر خدا ص گفت: «ای انس نزد مادرت برو و به او بگو: وقتی که ناف پسرت را بریدی، چیزی به او نچشانی و او را بهسوی من بفرستی»، میگوید: او را بر دستان من گذاشت و نزد پیامبر ص آوردنش، و در جلوی روی وی گذاشتم، فرمود: «سه دانه خرمای خوب برایم بیاور» [۱۳۶۷] میافزاید: آنها را آوردم، او دانههایشان را انداخت، و بعد آن را در دهن خود انداخت و جوید و حل نمود، و سپس دهن بچه را باز نمود و آن را در دهن وی انداخت، و طفل شروع نمود و زبان خود را در دهان خود میگردانید، پیامبر ص فرمود: «چون انصاری است خرما را دوست میدارد»، و افزود: «نزد مادرت برو و بگو: خداوند در این برایت برکت بدهد و او را نیکوکار و متقی بگرداند» [۱۳۶۸]. هیثمی [۱۳۶۹] میگوید: این را بزار روایت نموده، و رجال آن رجال صحیحاند، غیر احمد بن منصور الرمادی که ثقه میباشد، و در روایتی در نزد بزار همچنان آمده که: ام سلیم به وی [۱۳۷۰] گفت: با تو در حالی ازدواج کنم، که چوبی را عبادت میکنی، که فلان غلامم آن را میکشد و حدیث را متذکر شده است [۱۳۷۱].
از انس [۱۳۷۲] س روایت است که گفت: ابوطلحه س پسری داشت که مریض بود، ابوطلحه بیرون شد و آن طفل در گذشت، هنگامی که ابوطلحه برگشت، پرسید: پسرم چه شد؟ ام سلیم گفت: وی در بهترین حالت قرار دارد، آن گاه غذای شب را برای وی تقدیم نمود، و او غذای شب را صرف نمود، و بعد از آن با وی همبستر شد، هنگامی که فارغ گردید، ام سلیم گفت: طفل را دفن نمودهاند، وقتی که صبح شد ابوطلحه نزد پیامبر خدا ص آمد، و او را خبر داد، پیامبر ص فرمود: «دیشب با هم همبستر شدید؟» [۱۳۷۳] گفت: آری، فرمود: «بار خدایا، برایشان برکت بده»، و او بچهای به دنیا آورد، ابوطلحه به من گفت: وی را نگاه کن تا نزد پیامبر ص بیاوری، بنابراین او را نزد پیامبر ص آورد، و [مادرش] خرماهایی با وی فرستاد، و پیامبر ص طفل را گرفت و گفت: «آیا چیزی با وی هست؟» گفتند: آری، خرماهایی هست، بعد پیامبر ص آن خرماها را گرفت و جوید، و سپس از دهن خود گرفت و در دهن طفل گذاشت، و با آن کامش را مالید و نامش را عبداللَّه گذاشت [۱۳۷۴]. و در روایت دیگری [۱۳۷۵] آمده: پیامبر خدا ص گفت: «ممکن است خداوند برای آن دو در شبشان برکت بدهد»، سفیان میگوید: مردی از انصار گفت: من برای (آن دو) نه اولاد دیدم که همه قاری قرآن بودند [۱۳۷۶]- [۱۳۷۷].
[۱۳۶۶] گفت: «إنالله وإنا إلیه راجعون». [۱۳۶۷] خرمای «عجوه»، گونهای خرمای نیکو و خوب مدینه. م. [۱۳۶۸] صحیح. بزار (۲۶۶۹) نگا: المجمع (۹/ ۲۶۱). [۱۳۶۹] ۲۶۱/۹. [۱۳۷۰] ابوطلحه. [۱۳۷۱] و رجال آن رجال صحیح میباشند. و این را ابن سعد (۳۱۶/۸) از انس بدون ذکر قصه اسلام آوردن ابوطلحه روایت نموده است. [۱۳۷۲] بخاری (۸۲۲/۲). [۱۳۷۳] قول پیامبر ص چنین است: «أعرستم الليلة». م. [۱۳۷۴] بخاری (۵۴۷۰) مسلم (۵۵۰۹، ۵۵۱۰). [۱۳۷۵]. -۱۷۴/۱. [۱۳۷۶] درست این است، که برای، عبداللَّه نه پسر دیدم. [۱۳۷۷] بخاری (۱۳۰۱).
حاکم [۱۳۷۸] از قاسم بن محمد روایت نموده، که گفت: عبداللَّه بن ابی بکر ب در روز طائف هدف تیری قرار گرفت، و چهل شب پس از درگذشت پیامبر خدا ص زخمش تازه گردید و درگذشت، بعد ابوبکر نزد عایشه ب رفت و گفت: ای دخترم، به خدا سوگند، گویی از گوش گوسفندی گرفته شده، و از منزل ما بیرون کرده شد. عایشه گفت: ستایش خدایی را است که که دل تو را نیرومند، و تصمیم و ارادهات را بهسوی رشد استوار گردانیده است، بعد ابوبکر س بیرون آمد، و باز دوباره داخل گردید و گفت: ای دخترم: آیا از این میترسید، که عبداللَّه را زنده دفن نموده باشید؟ پاسخ داد: «إنالله وإنا اليه راجعون»، ای پدرم، ابوبکر گفت: من نیز به خدای شنوا و دانا از شیطان رانده شده پناه میبرم، ای دخترم برای هر کسی الهام و وسوسهای میباشد: الهامی از ملک، وسوسهای از شیطان، [راوی] میگوید: بعد وفد ثقیف نزد وی آمد، و آن تیر تا آن وقت نزدش بود، و آن را برایشان بیرون آورد و گفت آیا هیچ یکی از شما این تیر را میشناسد؟ سعد بن عبید برادر بنی عجلان گفت: این تیری است که من آن را تراشیده بودم، نخ داده بودم، بر آن زه پیچیده بودم و خودم آن را پرتاب نموده بودم، ابوبکر س گفت: این همان تیری است که عبداللَّه بن ابی بکر را به قتل رسانیده است، ستایش خدایی راست که او را به دست تو عزت بخشید، و تو را به دست وی ذلیل نگردانید، و دایره حفاظت او وسیع است [۱۳۷۹].
[۱۳۷۸] ۴۷۷/۳. [۱۳۷۹] و بیهقی (۹۸/۹) این را به مانند آن روایت نموده، و در روایت وی آمده: و تو را به دست او ذلیل نگردانید، و او را برای هردویتان وسیعتر است.
ابن سعد از عمروبن سعید س روایت نموده، که گفت: وقتی که برای عثمان س فرزندی تولد میشد، آن را در حالی که در تکهای میبود میخواست، و بویش مینمود، به او گفته شد: این کار را چرا میکنی؟ گفت: دوست دارم، که اگر وی را چیزی برسد، از وی در قلبم چیزی واقع شده باشد، - یعنی محبت و دوستی. این چنین در الکنز (۱۵۷/۲) آمده است، و ابونعیم ازابوذر س روایت نموده، که به وی گفته شد: تو مردی هستی که بچهای برایت باقی نمیماند، گفت: ستایش خدایی راست، که آنها را از دار فنا میگیرد، و در دار بقا ذخیرهشان میکند [۱۳۸۰]. این چنین در الکنز (۱۵۷/۲) آمده است.
[۱۳۸۰] ابونعیم در «الحلیة» (۱/۱۶۱).
حاکم [۱۳۸۱] از عمربن عبدالرحمن بن زید بن خطاب س روایت نموده، که گفت: وقتی که برای عمر س مصیبتی میرسید، میگفت: مصیبت زیدبن خطاب به من رسید و صبر نمودم، عمر س قاتل برادرش زید را دید، و به او گفت: وای بر تو، آن چنان برادرم را کشتهای، که هرگاه باد شرق میوزد من وی را یاد میکنم [۱۳۸۲].
[۱۳۸۱] ۲۲۷/۳. [۱۳۸۲] و بیهقی (۹۸/۹) از عبدالرحمن بن زید مانند این را روایت کرده است.
حاکم [۱۳۸۳] از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: هنگامی که حمزه س به قتل رسید، صفیه ل در طلب وی بیرون رفت، و نمیدانست که وی چه کاری کرده است، در این راستا با علی و زبیر ب برخورد نمود، علی به زبیر گفت: برای مادرت بگو، و زبیر به علی گفت: نه، تو به عمهات بگو. پرسید: حمزه چه شد؟ آنها برایش چنان وانمود ساختند که نمیدانند، سپس نزد پیامبر ص آمد، و او فرمود: «من بر عقل وی میترسم»، و دست خود را بر سینه وی گذاشت و دعا نمود، آن گاه صفیه استرجاع خواند [۱۳۸۴] و گریه نمود، بعد از آن پیامبر ص آمد و بالای سر وی ایستاد و دید که مثله شده است، و گفت: «اگر ناشکیبایی زنان نمیبود، او را میگذاشتم، تا از چینه دان پرندگان و شکم درندگان جمعآوری میشد» [۱۳۸۵]، بعد از آن درباره مقتولین دستور داد، و بر آنها نماز خواندن را شروع نمود، و نه تن و حمزه ش را میگذاشت و بر آنها هفت تکبیر میگفت، بعد آنها برداشته میشدند، و حمزه باقی میماند، و باز نه تن را میآوردند و بر آنها هفت تکبیر میگفت، و برداشته میشدند، و حمزه باقی ماند، و باز نه تن را میآوردند و آنها هفت تکبیر میگفت، تا اینکه از آنان فارغ شد [۱۳۸۶]. این را همچنان ابن ابی شیبه و طبرانی به مانند آن از ابن عباس ب، چنانکه در المنتخب (۱۷۰/۵) آمده، روایت نمودهاند، و بزار این را، چنانکه در المجمع (۱۱۸/۶) آمده، روایت نموده و [صاحب المجمع] گفته است: در اسناد بزار و طبرانی یزید بن ابی زیاد آمده، و ضعیف میباشد.
و نزد بزار، احمد و ابویعلی از زبیر بن عوام س روایت است که: در روز احد زنی به شتاب میآمد، و نزدیک بود به متقولین برسد، میگوید: و پیامبر ص مناسب ندانست که او آنها را ببیند، بنابراین گفت: «زن، زن». زبیر میگوید: من شناختم که او مادرم صفیه است، میافزاید: آن گاه به شتاب بهسوی وی بیرون آمدم، میگوید: و قبل از اینکه به کشتهشدگان برسد به او رسیدم، میافزاید: او - که زن قوی و شدیدی بود - مرا در سینهام به سیلی زد و گفت: از من دور شو، زمین از تو نیست، گفتم: پیامبر خدا ص تو را سوگند داده است، میافزاید: آن گاه ایستاد و دو جامه را که با خود داشت بیرون نمود و گفت: این دو جامه را برای برادرم حمزه آوردهام، خبر کشته شدن وی به من رسیده است، او را در این دو جامه کفن کنید، میگوید: آن دو جامه را آوردیم، تا حمزه را در آنها کفن نماییم، متوجه شدیم که پهلوی وی مرد مقتولی از انصار قرار دارد، و (به وی) نیز همان عملی انجام گرفته که به حمزه انجام گرفته است، میافزاید: احساس حیا و کاستی نمودیم که حمزه در دو جامه کفن شود، و انصاری بدون کفن باشد، گفتیم: یک جامه برای حمزه باشد، و دیگری برای انصاری، و آنها را با هم اندازه نمودیم، که یکی از دیگری بزرگتر بود، بعد در میان آنها قرعه انداختیم، و هر یک را در همان جامهای کفن نمودیم که به نام او بر آمده بود [۱۳۸۷]. هیثمی (۱۱۸/۶) میگوید: در این عبدالرحمن بن ابی زناد آمده، و ضعیف میباشد، و بعضی وی را ثقه دانسته است.
و نزد ابن اسحاق در سیرت از زهری و عاصم بن عمر بن قتاده و محمدبن یحیی و غیر ایشان درباره قتل حمزه روایت است که گفتند: صفیه بنت عبدالمطلب آمد تا بهسوی برادرش نگاه کند، زبیر س با وی روبرو شد و گفت: ای مادرم، پیامبر خدا ص تو را امر میکند تا برگردی، گفت: چرا، من شنیدم که برادرم مثله شده است؟ و این برای خداست، و چرا ما به این راضی نباشیم؟! إن شاءاللَّه صبر خواهم نمود، و ثواب و اجر آن را از خداوند خواهم خواست، آن گاه زبیر آمد و به پیامبر ص خبر داد، و پیامبر ص فرمود: «راهش را باز کن»، بعد وی نزد حمزه آمد، و برایش مغفرت خواست، بعد از آن دستور داده شد و او دفن گردید [۱۳۸۸].
[۱۳۸۳] ۱۹۷/۳. [۱۳۸۴] گفت: «إنالله وإنا إلیه راجعون». [۱۳۸۵] در المنتخب والمجمع آمده: حشر میشد. [۱۳۸۶] ضعیف. حاکم (۳/ ۱۹۷) طبرانی (۱۱/ ۶۲، ۶۳) نگا: المجمع (۶/ ۱۸۱). [۱۳۸۷] صحیح. احمد (۱/ ۱۶۵) بیهقی (۳/ ۴۰۱) ابویعلی (۶۸۶) نگا: الارواء (۳/ ۱۶۵) شیخ احمد شاکر آن را صحیح دانسته است و آلبانی در ارواء (۷۱۱) میگوید: این سندی است حسن که همهی رجال آن جز ابن ابی الزناد که حفظش تغییر کرد ثقهاند. البته یحی بن ذکریا بر او متابعه کرده است: بیهقی (۳/ ۴۰۱) که سند آن صحیح است. [۱۳۸۸] آن همان در الإصابه (۳۴۹/۴) آمده است.
احمد از ام سلمه ل روایت نموده، که گفت: ابوسلمه س روزی از نزد پیامبر ص نزدم آمد و گفت: [از] پیامبر خدا ص قولی شنیدم که به آن خوشحال گردیدم، گفت: «هر مسلمانی را که مصیبتی برسد، و او در وقت مصیبت خود استرجاع بخواند [۱۳۸۹]، و بعد بگوید: «اللَّهُمَّ أْجُرْنِي فِي مُصِيبَتِي وَأَخْلِفْ لِي خَيْرًا مِنْهَا» «بار خدایا، مرا در مصیبتم پاداش بده، و از آن بهتری را برایم عوض عنایت فرما همانطور میشود». ام سلمه میگوید: این رااز وی حفظ نمودم، و هنگامی که ابوسلمه وفات نمود، استرجاع خوانده گفتم: بار خدایا، در مصیبتم به من پاداش بده، و از آن بهتری را برایم عوض عنایت فرما. بعد از آن به نفس خود برگشتم و گفتم: از ابوسلمه کجا برایم بهتر پیدا خواهد شد؟! هنگامی که عدهام سپری شد، پیامبر ص برای داخل شدن نزدم اجازه خواست، و من در آن وقت پوستی را دباغی مینمودم، آن گاه دستهای خود را از مواد دباغی شستم، و به او اجازه دادم، و بالشت پوستی را که از پوست درخت خرما بود پر شده بود گذاشتم و او بر آن نشست، و مرا برای خود خواستگاری نمود، هنگامی که از گفته خود فارغ شد به او گفتم: ای پیامبر خدا، اینطورنیست که به تو رغبت نداشته باشم، ولی من زنی هستم که رشک شدیدی دارم، و میترسم از من چیزی ببینی، که خداوند مرا به سبب آن تعذیب نماید، و من زنی هستم سالخورده و دارای عیال، فرمود: «آنچه از رشک یاد نمودی، آن را خداوند از تو خواهد برد، و آنچه از سن یاد نمودی، مرا نیز مثل آنچه تو را رسیده، رسیده است، و آنچه درباره عیال متذکر شدی، عیال تو عیال من است»، میگوید: پس خود را به پیامبر خدا ص سپردم، ام سلمه میافزاید: و خداوند از ابوسلمه بهتری را که پیامبر خدا ص است به من عطا فرمود [۱۳۹۰]. این رانسائی، ابن ماجه و ترمذی روایت نمودهاند، و ترمذی میگوید: حسن و غریب است. این چنین در البدایه (۹۱/۴) آمده، و ابن سعد هم (۶۴ ۶۳/۸) این را روایت کرده است.
[۱۳۸۹] بگوید: «إنالله وإنا إلیه راجعون». م. [۱۳۹۰] صحیح. ترمذی (۳۵۱۱) احمد (۴/ ۲۸) ابن ماجه (۱۴۴۷) آلبانی آن را صحیح دانسته است.
ابن ابی شیبه، احمد، شاشی، و ابن عساکر از عایشه ل روایت نمودهاند که گفت: از حج و یا عمره برگشتیم، و در ذی الحلیفه استقبال شدیم، و بچههای انصار در همان جا با اهل خود روبرو میشدند، با اسیدبن حضیر س روبرو شدند و او را از مرگ همسرش آگاه نمودند، آن گاه وی سر خود را با جامهای پوشانید و به گریه نمودن شروع کرد، به او گفتم: خدا مغفرتت کند، تو یار پیامبر خدا ص هستی، و از سابقه و قدمت برخورداری، تو را چه شده که بر زنی گریه میکنی؟ میگوید: سر خود را از جامه بیرون نمود و گفت: به جانم سوگند، راست گفتی، میسزد که بر هیچ کس بعد از سعدبن معاذ گریه نکنم، مردی که پیامبر خدا ص نیز آن گفته خود را دربارهاش گفت!! گفتم: رسول خدا ص درباره وی چه گفت؟ پاسخ داد: پیامبر ص گفت: «عرش به وفات سعدبن معاذ لرزید!!»، عایشه میگوید: و او در میان من و پیامبر خدا ص حرکت مینمود [۱۳۹۱]. این چنین در الکنز (۴۲/۷) آمده است، و ابن سعد (۱۲/۳) و حاکم (۲۸۹/۳) این را از عایشه ل به مانند آن روایت نمودهاند، حاکم میگویند: به شرط مسلم صحیح است، ولی بخاری و مسلم این را روایت ننمودهاند، و ذهبی میگوید: صحیح است، و این را همچنان به مانند آن ابونعیم از عایشه ل، چنانکه در الکنز (۱۱۸/۸) آمده، روایت نموده است، مگر نزد وی آمده، که گفت: آیا برای من میسزد که گریه نکنم، در حالی که از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «پایههای عرش به خاطر مرگ سعد بن معاذ لرزید». و نزد طبرانی، چنانکه در المجمع (۳۰۹/۹) آمده، روایت است که گفت: چرا گریه نکنم، در حالی که از پیامبر ص شنیدم... و آن را متذکر شده، و صاحب المجمع گفته است: اسنادهای آن حسن است.
[۱۳۹۱] صحیح. احمد (۴/ ۳۵۲) ابن سعد و حاکم (۳/ ۲۰۷) ابن عساکر (۳/ ۴۵) اصل آن در بخاری (۵/ ۴۴) و مسلم (۲۴۶۶) از حدیث جابر موجود میباشد.
ابونعیم [۱۳۹۲] از عون روایت نموده، که گفت: هنگامی که به عبداللَّه ابن مسعود س خبر وفات برادرش عتبه س رسید، گریه نمود، به او گفته شد: آیا گریه میکنی؟ گفت: او برادر نسبیام بود، و همراهم با پیامبر خدا ص بود ولی با این حال دوست ندارم که من قبل از وی میبودم [۱۳۹۳]، اینکه او بمیرد و من به خاطر اجر و ثواب و طلب رضای خدا صبر کنم، برایم محبوبتر است از اینکه من بمیرم و او بر من به خاطر طلب رضای خدا صبر نماید. و نزد ابن سعد [۱۳۹۴] از خیثمه س روایت است که گفت: هنگامی که به عبداللَّه خبر مرگ برادرش عتبه ب رسید، چشمهایش اشک ریخت و گفت: این رحمت و مهربانی است، که خداوند آن را آفریده است. و ابن آدم مالک آن نیست.
[۱۳۹۲] الحلیه (۲۵۳/۴). [۱۳۹۳] یعنی: قبل از وی میمردم. [۱۳۹۴] ۹۴/۴.
ابن سعد [۱۳۹۵] از عبداللَّه بن ابی سلیط س روایت نموده، که گفت: ابواحمد بن جحش را دیدم که تخت زینب بنت جحش را در حالی که خود کور بود حمل مینمود و گریه میکرد، و وی از عمر س شنید که میگفت: ای ابواحمد، از تخت کنار برو تا مردم اذیتت نکنند، و بر تخت وی ازدحام نموده بودند، ابواحمد پاسخ داد: ای عمر به سبب همین بود که خیرهای زیادی به دست آوردم و همین گریه است که حرارت و گرمی آنچه را من مییابم سرد میکند، عمر س گفت: باش، باش [۱۳۹۶].
[۱۳۹۵] ۸۰/۸. [۱۳۹۶] نزدیک میت باش یا گریه کن.
ابن سعد [۱۳۹۷]، ابن منیع و ابن عساکر از احنف بن قیس س روایت نمودهاند که گفت: از عمربن خطاب س شنیدم که میگفت: قریش سرداران مردماند، هر یک از آنها داخل دروازهای شود، گروهی از مردم با وی در آن داخل میگردند. من تعبیر این قول او را ندانستم، تا اینکه به کارد زده شد، و هنگامی که مرگش فرارسید به صهیب دستور داد تا سه روز برای مردم نماز بدهد، و دستور داد که برای مردم طعام ساخته شود، و طعام داده شوند تا انسانی را خلیفه تعیین نمایند، وقتی که آنان از جنازه برگشتند، طعام آورده شد، سفرهها پهن شد، ولی مردم از خوردن به سبب اندوهی که در آن قرار داشتند باز ایستادند، آن گاه عباس بن عبدالمطلب س گفت: ای مردم پیامبر خدا ص درگذشت و ما بعد از وی هم خوردیم، و هم نوشیدیم، و ابوبکر درگذشت، بعد از وی هم خوردیم و هم نوشیدیم، و از خوردن گزیری نیست، پس از این طعام بخورید، سپس عباس س دست خود را دراز نمود و خورد، و مردم نیز دستهای خود را بلند نمودند و خوردند، آن گاه قول عمر س را دانستم که آنها سرداران مردماند [۱۳۹۸]. این چنین در الکنز (۶۷/۷) آمده، و طبرانی مانند این را روایت نموده، و هیثمی (۱۹۶/۵) میگوید: در این علی بن زید آمده، و حدیث وی حسن است، و بقیه رجال وی رجال صحیحاند.
[۱۳۹۷] ۱۹/۴. [۱۳۹۸] ضعیف. ابن سعد در طبقات (۴/ ۱۹) در سند آن علی بن زید است که بر اساسسخن ابن حجر در التقریب (ص۴۰۱) ضعیف است.
ابن ابی خیثمه، دینوری در المجالسه و ابن عساکر از ابوعیینه س روایت نمودهاند که گفت: ابوبکر س وقتی مردی را تعزیت میداد، میگفت: همراه صبر و شکیبایی مصیبتی نیست، و با ناشکیبایی فایدهای نیست. ما قبل مرگ آسان است، و ما بعد آن دشوار، وفات پیامبر خدا ص را به یاد بیاورید، مصیبتتان کوچک میگردد، خداوند اجرتان را بزرگ گرداند [۱۳۹۹]. و ابن عساکر از سفیان روایت نموده، که گفت: علی بن ابی طالب اشعث بن قیس ب را بر فرزندش تعزیت داد و گفت: اگر اندوهگین شوی، این به خاطر رحمتان حق است، و اگر صبر کنی، نزد خداوند در بدل پسرت برایت عوضی است، اگر تو صبر کنی قدر بر تو جاری شده، و مأجور هستی، و اگر ناشکیبایی نمایی نیز بر تو جاری گردیده و گنهکاری [۱۴۰۰].
[۱۳۹۹] این چنین در الکنز (۱۲۲/۸) آمده است. [۱۴۰۰] این چنین در الکنز (۱۲۲/۸) آمده است.
بزار از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: پیامبر ص در مکه بود، زن انصاریی نزدش آمد و گفت: ای پیامبر خدا، این خبیث [۱۴۰۲] بر من غلبه نموده است، پیامبر ص به او گفت: «اگر تو بر همین حالتی که در آن قرار داری صبر کنی، روز قیامت در حالی میآیی که بر تو گناه و حسابی نیست»، گفت: سوگند به ذاتی که تو را به حق مبعوث نموده، من تا ملاقات خداوند صبر میکنم. و گفت: من از این خبیث میترسم که مرا برهنه سازد، آنگاه پیامبر ص برای او دعا نمود، و وقتی که از آمدن آن خبیث میترسید، به پردههای کعبه میآمد، و خود را به آن آویزان مینمود، و به آن میگفت: دور شو به خواری و حقارت، و آن خبیث از وی میرفت. و نزد احمد از عطاء س روایت است که گفت: ابن عباس ب به من گفت: آیا زنی ازاهل جنت را به تو نشان ندهم؟ گفتم: بلی، [نشان بده]گفت: این سیاه، نزد پیامبر خدا ص آمد و گفت: من به مرض صرع گرفتار میشوم، و خود را برهنه میسازم، دربارهام به خداوند دعا کن، فرمود: «اگر خواسته باشی صبر کن و برایت جنت است، و اگر خواسته باشی خداوند را دعا میکنم تاتو را عافیت بدهد»، گفت: نه، بلکه صبر میکنم، به خداوند برای او دعا کن تا خود را برهنه نسازم، و از من دور نشود [۱۴۰۳]. میگوید: آن گاه پیامبر ص برای او دعا نمود [۱۴۰۴]. این چنین این را بخاری و مسلم روایت نمودهاند، و بعد بخاری به نقل از عطاء گفته است: وی همین زن را کهام زفر ل است و زن دراز و سیاهی بود در پرده کعبه دید [۱۴۰۵].
[۱۴۰۱] صرع یا Epilepsie، بیمارى عصبى است که غالباً با حالت اختلاج و تشنج و احساس درد و خفگى و سستى در اعضاى بدن شروع مىشود، و مریض ناگهان بر زمین میافتد و دندانها را به هم فشار مىدهد و چهرهاش کبود و گاهى بدنش مانند چوب مىشود، و این حالت چند دقیقه طول مىکشد، سپس شروع به تنفس مىکند، و انقباضاتى در عضلات چهرهاش پیدا مىشود و آن گاه با حالت ضعف و سستى به خواب مىرود، این بیمارى به علتهاى مختلف از جمله عارضه مغزى بروز مىکند، و قابل معالجه است. به نقل از فرهنگ عمید. م. [۱۴۰۲] خبیث: همان شیطانی است که در آن داخل میشد. [۱۴۰۳] این لفظ «و از من دور نشود» در بخاری نیامده است. [۱۴۰۴] بخاری (۵۶۵۲) مسلم (۲۵۷۶) احمد (۱/ ۳۴۶، ۳۴۷). [۱۴۰۵] این چنین در البدایه (۱۶۰/۶) آمده است.
بیهقی از عبداللَّه بن مغفل س روایت نموده که: زنی در جاهلیت زناکار بود، مردی بر وی گذشت، یا آن زن بر آن مرد عبور نمود، آن گاه آن مرد دست خود را به طرف وی دراز کرد، آن زن گفت: باز ایست، خداوند شرک را برده و اسلام را آورده است، بنابراین آن مرد او را ترک نمود و برگشت، و به طرفش نگاه مینمود، تا اینکه رویش به دیواری اصابت نمود، بعد نزد پیامبر ص آمد و این را برایش متذکر شد، پیامبر ص گفت: «تو بندهای هستی که خداوند به تو خیر را اراده نموده، و وقتی که خداوند به بندهای خیر را اراده نماید، جزای گناهش را زود به او میدهد، و وقتی که به بندهای شر را اراده نماید، گناهش را برایش نگه میدارد، تا او را در روز قیامت کامل سزا بدهد» [۱۴۰۶]. این چنین در الکنز (۱۵۵/۲) آمده است.
[۱۴۰۶] صحیح لغیره. بیهقی در شعب (۹۸۱۷) ابن حبان (۲۴۵۵) احمد (۴/ ۲۷) رجال آن ثقه هستند جز اینکه حسن بصری عنعنه کرده است و مدلس است. من میگویم: این حدیث بدون داستانش شاهد دارد: ترمذی (۲/ ۶۴) ابن عدی (۱۷۴) بیهقی در اسماء (۱۵۴۵) از انس بصورت مرفوع. ترمذی میگوید: حسن غریب است و در سند آن سنان بن سعد است که صدوق است.. نگا: الصحیحة (۱۲۲۰) صحیح الجامع (۳۰۸).
ابن سعد، ابن ابی شیبه، عبد بن حمید، ابن المنذر و بیهقی از عبداللَّه بن خلیفه روایت نمودهاند که گفت: در جنازهای با عمر س بودم، بند کفشش قطع شد، وی استرجاع خواند و گفت: هر چیزی که برایت ناخوشایند تمام شود، همان برایت مصیبت است. و نزد مروزی از سعیدبن مسیب روایت است که گفت: بند میان انگشت کفش عمر س قطع شد، و گفت: «إنالله وإنا إليه راجعون»، گفتند: ای امیرالمؤمنین، آیا بر بند کفشت استرجاع میگویی؟ گفت: هر چیزی که به یک مومن میرسد، و او آن را بد میبیند همان مصیبت است [۱۴۰۷].
[۱۴۰۷] این چنین در الکنز (۱۵۴/۲) آمده است.
مالک، ابن ابی شیبه، ابن ابی الدنیا، ابن جریر، حاکم و بیهقی از اسلم روایت نمودهاند که گفت: ابوعبیده س به عمربن خطاب س درباره جمع شدن نیروهای روم و هراس خود از آنها نوشت، عمر س به او نوشت: اما بعد، هر گاه برای یک بنده مؤمن شدتی نازل گردد، خداوند بعد از آن گشایشی میآورد، و یک مشکل هرگز بر دو آسانی غالب نمیگردد، خداوند متعال در کتاب خود میگوید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱصۡبِرُواْ وَصَابِرُواْ وَرَابِطُواْ وَٱتَّقُواْ ٱللَّهَ لَعَلَّكُمۡ تُفۡلِحُونَ ٢٠٠﴾ [آل عمران: ۲۰۰].
ترجمه: «ای مومنان صبر کنید و ثابت قدم باشید و خود را آماده سازید و از خدا بترسید تا رستگار شوید» [۱۴۰۸].
[۱۴۰۸] این چنین در الکنز (۱۵۴/۲) آمده، و ابونعیم در الحلیه (۵۸/۱) از عبدالرحمن بن مهدی روایت نموده، که میگوید: در عثمان س دو چیز بود، که در ابوبکر و عمر س مانند آنها نبود، صبر وی بر نفسش تا اینکه مظلومانه به قتل رسید، و جمع نمودن مردم بر قرآن.
احمد از عبدالرحمن بن عوف س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص بیرون گردید، و بهسوی اطاق خود رفت و [در آن] داخل گردید، و روی خود را به طرف قبله گردانیده و به سجده افتاد و سجده را طولانی نمود، حتی که گمان نمودم خداوند ﻷ جان وی را در آن قبض نمود، سپس به او نزدیک شدم و (نشستم)، بعد سر خود را بلند نمود و گفت: «این کیست؟» گفتم: عبدالرحمن، گفت: «چه کار داری؟» گفتم: ای پیامبر خدا، آن چنان سجده نمودی که ترسیدم خداوند جانت را در آن قبض نموده باشد، گفت: جبریل نزدم آمد و به من بشارت داده گفت: خداوند ﻷ میگوید: هر کس بر تو درود بگوید، بر وی رحمت فرو میبارم، و هر کس بر تو سلام بدهد، بر وی سلام میدهم، بنابراین من برای خداوند (ﻷ) سجده شکر نمودم» [۱۴۰۹]. هیثمی (۲۸۷/۲) میگوید: این را احمد روایت نموده، و رجال آن ثقهاند.
و طبرانی از معاذ بن جبل س روایت نموده، که گفت: نزد پیامبر خدا ص رفتم ، متوجه شدم که رسول خدا ص ایستاده است و نماز میخواند، وی همانطور تا صبح میایستاد، آنگاه آنچنان سجده نمود که گمان نمودم جانش در آن قبض شده باشد، بعد گفت: «میدانی این چرا؟» گفتم: خدا و رسولش داناتراند، و آن را سه یا چهار بار برایم تکرار نمود، و فرمود: «آنقدر که پروردگارم بر من فرض کرده بود نماز خواندم، و پروردگارم نزدم آمد [۱۴۱۰] و در آخر آن به من گفت: با امتت چه کنم؟ گفتم: ای پروردگارم تو داناتری، و آن را سه بار یا چهاربار برایم تکرار کرد و در آخرش به من گفت: من با امتت چه کنم؟ گفتم: تو داناتری ای پروردگارا، گفت: من تو را در امتت اندوهگین نمیسازم، آن گاه برای پروردگارم سجده نمودم، و پروردگارم شاکر است و شاکران را دوست میداد» [۱۴۱۱]. هیثمی (۲۸۸/۲) میگوید: این را طبرانی در الکبیر از حجاج بن عثمان سکسکی و او از معاذ روایت نموده، ولی او معاذ را درک نکرده است، و ابن حبان او را در اتباع تابعین متذکر شده، و این حدیث از طریق بقیه آمده، و او آن را به صورت عنعنه روایت کرده است.
و طبرانی از عبدالرحمن بن ابی بکر ب روایت نموده، که گفت: به زیارت پیامبر خدا آمدم، دیدم که برایش وحی نازل میشود، هنگامی که نزول وحی تمام شد، به عایشه ل گفت: «چادرم را به من بده»، بعد بیرون رفت و داخل مسجد گردید، و در آنجا جز یک گروه مردم [که به وظیفه خاص مشغول بودند] دیگر کسی وجود نداشت، آن گاه در گوشهای دور از مردم نشست [و منتظر ماند] تا اینکه ذکر کننده ذکر خود را تمام نمود، بعد سوره تنزیل سجده را خواند، و سجده را طولانی نمود، حتی کسی که دو میل دور بود، و مردم از سجده وی شنیدند و مسجد از مردم پر شد، آنگاه عایشه س کسی را بهسوی خانواده خود فرستاد، که نزد پیامبر خدا ص بیایید، چون من از وی چیزی را دیدم که ندیده بودم، بعد سر خود را بلند نمود، و ابوبکر س به او گفت: ای پیامبر خدا سجده را طولانی نمودی؟ گفت: «برای شکرگزاری پروردگارم سجده نمودم، به خاطر آنچه که از امتم به من داد، هفتاد هزار بدون حساب داخل جنت میشوند»، ابوبکر گفت: ای پیامبر خدا امتت زیادتر و خوبتر است، بنابراین آنها را زیاد بخواه، دو یا سه مرتبه اینطور گفت: آن گاه عمر س گفت: ای پیامبر خدا ، پدر و مادرم فدایت، بخشش امتت را خواستی [۱۴۱۲]. در این، چنانکه در المجمع (۲۸۹/۲) ذکر شده، موسی بن عبیده آمده، و ضعیف میباشد.
[۱۴۰۹] حسن. احمد (۱۹۱) بیهقی (۱۰/ ۱۹۰) ابویعلی (۸۵۸) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۴۱۰] یعنی: فرستاده پروردگار. [۱۴۱۱] ضعیف. طبرانی (۲۰/ ۱۰۲) نگا: المجمع (۲/ ۲۸۸). [۱۴۱۲] ضعیف: چنانکه هیثمی میگوید (۲/ ۲۸۹).
طبرانی از ابن عمر ب روایت نموده که: از پهلوی پیامبر ص مردی عبور نمود، که مرض دایمی داشت، پیامبر ص پایین آمد و سجده نمود، بعد ابوبکر س از نزد وی گذشت و پایین آمد و سجده نمود، و عمر از نزد وی گذشت و پایین آمد و سجده نمود [۱۴۱۳].
[۱۴۱۳] در این عبدالعزیزبن عبیداللَّه آمده، و چنانکه در المجمع (۲۸۹/۲) آمده، ضعیف میباشد.
بیهقی از علی س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص سریهای را از اهل خود فرستاد و گفت: «بار خدایا، از تو بر من نذر باشد که اگر ایشان را سالم برگردانیدی، تو را آن چنان که شایسته و حقت است شکر نمایم»، جز اندکی سپری ننموده بودند که سالم برگشتند، و پیامبر خدا ص فرمود: «ستایش برای خداوند است، به خاطر فراخی نعمتهای خداوند»، گفتم: ای رسول خدا، آیا نگفتی که اگر خداوند ایشان را برگرداند، او را آن چنان که سزاوار حق شکرگزاری است شکر مینمایم؟ گفت: «آیا نکردم؟» [۱۴۱۴]. این چنین در الکنز (۱۵۱/۲) آمده است.
[۱۴۱۴] بیهقی در الشعب (۴۳۹۰).
بیهقی از انس س روایت نموده، که گفت: گدایی نزد پیامبر ص آمد، و او ص یک دانه خرما به وی داد، گدا آن را انداخت، دیگری نزدش آمد، و پیامبر ص به او نیز یک دانه خرما داد، گدا گفت: سبحاناللَّه، خرمایی از جانب پیامبر خدا ص آن گاه پیامبر خدا ص به کنیز گفت: «نزد ام سلمه برو، و وی را امر کن تا همان چهل درهمی را که نزدش هست به وی بدهد». و نزد وی همچنان از حسن س روایت است که گدایی نزد پیامبر ص آمد، و پیامبر ص به او یک دانه خرما داد، آن مرد گفت: سبحاناللَّه، نبیی از انبیا، یک خرما را صدقه میکند؟! پیامبر ص به او گفت: «آیا نمیدانی که در آن مثقال ذرههای بسیار هست؟» بعد دیرگی آمد و از وی سئوال نمود، و پیامبر ص به او یک دانه خرما داد، وی گفت: خرمایی از نبیی از انبیا!! تا وقتی باقی هستم این خرما از من جدا نخواهد شد، و همیشه تا ابد خواهان برکت آن خواهم بود. آن گاه پیامبر ص دستور داد چیز خوبی به وی بدهند و آن مرد جز اندکی درنگ ننمود که ثروتمند شد [۱۴۱۵].
[۱۴۱۵] این چنین در الکنز (۴۲/۴) آمده است.
ابن سعد و ابن عساکر از سلیمان بن یسار روایت نمودهاند که گفت: عمربن خطاب س بر ضجنان [۱۴۱۶] عبور نمود و گفت: من خود را در حالی میدیدم که در این مکان برای خطاب میچرانیدم، و او به خدا سوگند، تا جایی که من میدانم درشتخوی و سخت بود، و بعد از آن عهده دار امر امت محمد ص شدم، سپس برای تمثیل چنین گفت:
لاشيء فيمـا ترى الا بشاشته
يبقى الإله ويودى الـمـال والولد
ترجمه: «در چیزی که میبینی جز شادمانیش چیزی نیست، اللَّه باقی میماند و مال و فرزند هلاک میشوند» [۱۴۱۷].
بعد از آن به شتر خود گفت: حوب [۱۴۱۸].
و ابن عساکر از عمر س روایت نموده، که گفت: اگر دومرکب به من داده شوند: مرکب شکر و مرکب صبر، باکی ندارم که کدامشان را سوار شوم [۱۴۱۹]
[۱۴۱۶] کوهی است نزدیک مکه. [۱۴۱۷] محفوظ این بند این چنین است: «لاشیء فیماتری تبقی بشاشته»، «در آنچه میبینی چیزی نیست که بشاشتش باقی بماند». [۱۴۱۸] این چنین در منتخب الکنز (۴۱۷/۴) آمده است. [۱۴۱۹] این چنین در المنتخب (۴۱۷/۴) آمده است.
عبدبن حمید از عکرمه س روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب س از پهلوی مرد مبتلا به جذام، کور، کر و گنگ عبور نمود، و به کسانی که با وی همراه بودند گفت: آیا از نعمتهای خداوند در این مرد چیزی را میبینید؟ گفتند: نه، گفت: آیا نمیبینید که پیشاب میکند، و بند نمیشود، نمیپیچد، بلکه پیشابش به آسانی از وی [۱۴۲۰] بیرون میشود، این نعمتی از خداست [۱۴۲۱]. و ابونعیم در الحلیه از ابراهیم روایت نموده، که گفت: عمر ساز مردی شنید که میگفت: بار خدایا، من مال و نفس خود را در راه تو انفاق میکنم، عمر گفت: چرا یکی از شما سکوت اختیار نمیکند، اگر آزمایش شد صبر کند، و اگر عافیت داده شد شکرگزاری نماید [۱۴۲۲].
[۱۴۲۰] به اصلاح از پاورقی. [۱۴۲۱] این چنین در الکنز (۱۵۴/۲) آمده است. [۱۴۲۲] این چنین در الکنز (۱۵۴/۲) آمده است.
مالک، ابن المبارک و بیهقی از انس س روایت نمودهاند که: وی از عمربن خطاب س شنید، که مردی به او سلام داد، و او سلام وی را پاسخ داد، بعد از آن عمر س از وی پرسید: تو چطور هستی؟ گفت: خداوند را ستایش میکنم، عمر گفت: این همان چیزی است، که از تو میخواستم [۱۴۲۳]. و ابن ابی حاتم از حسن بصری روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب به ابوموسی اشعری ب نوشت: به رزقت از دنیا قناعت کن، چون رحمان بعضی بندگانش را بر بعضی دیگر در رزق فضیلت داده است، و این آزمایشی است که همه را به آن امتحان میکند، کسی را که گشایش داده به گشایش امتحان میکند، که شکرگزاری وی چگونه است، و شکرگزاری وی به خداوند ادای همان حقی است که بر وی در آنچه به او رزق داده و عطا نموده فرض گردانیده است [۱۴۲۴]. و دینوری از عمر س روایت نموده، که گفت: اهل شکر زیادتی از طرف خداوند دارند، بنابراین آن زیادت را بخواهید، خداوند میگوید:
﴿شَكَرۡتُمۡ لَأَزِيدَنَّكُمۡ﴾ [ابراهیم: ۷].
ترجمه: «اگر شکرگزاری نمایید برایتان میافزاییم» [۱۴۲۵].
[۱۴۲۳] این چنین در الکنز (۱۵۱/۲) آمده است. [۱۴۲۴] این چنین در الکنز (۱۵۱/۲) آمده. [۱۴۲۵] این چنین در الکنز (۱۵۱/۲) آمده است.
ابونعیم [۱۴۲۶] از سلیمان بن موسی روایت نموده که: عثمان بن عفان س بهسوی قومی که بر امر زشت و بدی مشغول بودند فراخوانده شد، وی به طرف آنها بیرون گردید، و دریافت که متفرق شدهاند و اثر زشتی را دید، و از اینکه با آنها روبرو نگردیده بود خدا را ستود، و غلام، یا کنیزی را رها ساخت.
[۱۴۲۶] الحلیه (۶۰/۱).
بیهقی از علی س روایت نموده، که گفت: نعمت پیوسته به شکر است، و شکر وابسته به زیادت است، و هردوی آنها در ریسمانی با هم بستهاند، و تا اینکه شکر از بنده قطع نگردد، افزونی و زیادت از خداوند هرگز قطع نمیشود. ونزد ابن ماجه و عسکری از محمدبن کعب قرظی روایت است که گفت: علی بن ابی طالب س فرمود: خداوند چنان نیست که در شکر بگشاید، و در زیادت و فزونی را ببندد، و خداوند چنان نیست که در دعا را بگشاید، و در اجابت را ببندد، و خداوند چنان نیست که در توبه را بگشاید و در مغفرت و بخشش را ببنددو از کتاب خداوند تعالی برایتان میخوانم. خداوند گفته است:
﴿ٱدۡعُونِيٓ أَسۡتَجِبۡ لَكُمۡ﴾ [غافر: ۶۰].
ترجمه: «مرا فراخوانید خواست شما را قبول میکنم».
و گفته است:
﴿شَكَرۡتُمۡ لَأَزِيدَنَّكُمۡ﴾ [ابراهیم: ۷].
ترجمه: «اگر شکرگزاری نمایید برایتان میافزایم».
و گفته است،
﴿ٱذۡكُرُونِيٓ أَذۡكُرۡكُمۡ﴾ [البقرة: ۱۵۲].
ترجمه: «مرا یاد کنید شما را یاد میکنم».
و فرموده است:
﴿وَمَن يَعۡمَلۡ سُوٓءًا أَوۡ يَظۡلِمۡ نَفۡسَهُۥ ثُمَّ يَسۡتَغۡفِرِ ٱللَّهَ يَجِدِ ٱللَّهَ غَفُورٗا رَّحِيمٗا ١١٠﴾ [النساء: ۱۱۰].
ترجمه: «و هر که گناه کند یا بر خود ستم نماید، از خدا آمرزش طلبد، خدا را آمرزگار و مهربان مییابد» [۱۴۲۷].
[۱۴۲۷] این چنین در الکنز (۱۵۱/۲) آمده است.
ابن عساکر از ابودرداء س روایت نموده، که گفت: در هر شب و روزی که داخل شدهام، و مردم بلایی را در آن به من نسبت ندادهاند، آن را نعمت بزرگی از طرف خدا بر خود دیدهام. و نزد وی همچنان از ابودرداء روایت است که گفت: کسی که نعمت خداوند را جز در خوردن و نوشیدن بر خود نبیند، فهمش کم و عذابش فرارسیده است [۱۴۲۸].
ابن ابی الدنیا و ابن عساکر از عایشه ل روایت نمودهاند که گفت: هر بندهای که آب صفا را بنوشد، و آن آب بدون اذیت داخل شود، و بدون اذیت خارج گردد، شکر بر وی واجب شده است [۱۴۲۹]. و طبرانی در الکبیر از اسماء بنت ابی بکر ب روایت نموده: هنگامی که ابن زبیر ب به قتل رسید، نزد اسماء چیزی بود که پیامبر ص آن را در سبدی به او داده بود، و او آن را گم کرده و به جستجویش پرداخت، هنگامی که آن را پیدا کرد به سجده افتاد [۱۴۳۰].
[۱۴۲۸] این چنین در الکنز (۱۵۲/۲) آمده است. و ابونعیم در العلیة (۲۱۰ ۲۲۰/۱) مانند آن را از وی به هردو وجه روایت نموده است. [۱۴۲۹] این چنین در الکنز (۱۵۲/۲) آمده است. [۱۴۳۰] هیثمی (۲۹۰/۲) میگوید: اسناد آن حسن است، و درباره بعضی رجال آن سخن است.
احمد از عبداللَّه بن مسعود س روایت نموده، که گفت: در روز بدر برای سوار شدن هر سه تن یک شتر رسیده بود، و ابولبابه و علی ب همراهان پیامبر خدا ص بودند، میگوید: نوبت پیاده رفتن پیامبر ص بود، آن دو گفتند: ما به عوض تو پیاده میرویم، فرمود: «شما ازمن قویتر نیستید، و من در اجر از شما بینیازتر نیستم» [۱۴۳۱]. این را نسائی هم روایت نموده است. این چنین در البدایه (۲۶۱/۳) آمده، و بزار این را روایت نموده، و گفته است: وقتی که نوبت پیاده رفتن پیامبر خدا ص فرا رسید، آن دو گفتند: سوار شو، تا ما به عوض تو پیاده برویم... و باقی مانند آن است، چنانکه در المجمع (۶۹/۶) آمده، و گفته: در این عاصم بن بهدله آمده، و حدیث وی حسن است، و بقیه رجال احمد رجال صحیحاند.
[۱۴۳۱] صحیح. احمد (۱/ ۴۱۱، ۴۱۸) ابن حبان (۱۶۸۸) و ابونعیم (۶/ ۲۲۴).
طبرانی در الکبیر از مطلب بن ابی وداعه س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص مردی را دید که نشسته نماز میخواند، فرمود: «نماز نشسته نصف نماز ایستاده است» [۱۴۳۲]، آن گاه مردم به قیام تکلف نمودند [۱۴۳۳]. هیثمی (۱۵۰/۲)میگوید: در این صالح بن ابی الاخضر آمده، جمهور وی را ضعیف دانستهاند، و احمد گفته است: از حدیث وی در اعتبار استفاده میشود. و نزد احمد از ابن شهاب از انس س روایت است که گفت: پیامبر ص در حالی وارد مدینه شد،که در مدینه تب وجود داشت، و مردم به تب مبتلا شدند، پیامبر ص داخل مسجد شد، و مردم نشسته نماز میخواندند، گفت: «نماز نشسته نصف نماز ایستاده است» [۱۴۳۴]. رجال وی، چنانکه حافظ در الفتح (۳۹۵/۳) میگوید: ثقهاند. و زیاد به روایت از ابن اسحاق گفته است، ابن شهاب زهری از عبداللَّه بن عمروبن عاص ب متذکر شده: هنگامی که پیامبر خدا ص و اصحابش وارد مدینه شدند، تب مدنیه آنان را فرا گرفت و همه مریض شدند و به تکلیف افتادند، و خداوند آن را از نبی خود دور کرده بود، بطوری که همه نشسته نماز میخواندند، میگوید: پیامبر خدا ص بیرون آمد، [ و دیدم] که آنها همانطور در نماز میخوانند، آن گاه به آنان گفت: «بدانید که نماز نشسته نصف نماز ایستاده است»، بعد مسلمانان به خاطر بدست آوردن اجر و پاداش علی رغم ضعف و مریضیی که داشتند به قیام تکلف نمودند [۱۴۳۵].
[۱۴۳۲] البته در اجر و پاداش. [۱۴۳۳] صحیح لغیره. طبرانی در الکبیر (۲۰/ ۲۹۱) آلبانی آن را در صحیح الجامع (۳۸۲۸) صحیح دانسته است. [۱۴۳۴] صحیح. ابن ماجه (۱۲۳۰) احمد (۳/ ۴۲۵) آلبانی آن را در صحیح ابن ماجه (۱۰۱۵) صحیح دانسته است. [۱۴۳۵] این چنین در البدایه (۲۲۴/۳) آمده است.
احمد از ربیعه بن کعب س روایت نموده، که گفت: تمام روز خدمت رسول خدا ص را میکردم تا اینکه نماز عشاء را میخواند، بعد وقتی که به خانهاش داخل میشد، بر دروازهاش مینشستم، و [با خود] میگفتم: ممکن است برای پیامبر خدا ص ضرورتی پیش آید، و پی در پی از رسول خدا ص میشنیدم که میگفت: «سبحان الله وبحمده»، تا اینکه خسته میشدم و بر میگشتم، یا چشمهایم بر من غلبه مینمودند و خواب میرفتم، روزی برایم با در نظر گرفتن حقم بر او و خدمتم برایش گفت: «ای ربیعه بن کعب از من بخواه تا به تو بدهم»، میگوید: گفتم: ای پیامبر خدا، در اینباره فکر میکنم و بعد آن را به عرض میرسانم. میافزاید: با خود فکر نمودم، و دانستم که دنیا قطع شدنی و زایل شدنی است، و در آن رزقی برایم هست که میآید و کفایت خواهد نمود. میگوید: بنابراین گفتم: از پیامبر خدا درباره آخرتم سؤال میکنم، چون وی نزد خداوند از منزلت [بلندی] که لایق اوست برخوردار میباشد، میافزاید: بعد نزدش آمدم و گفت: «ای ربیعه چه کردی؟» میگوید: گفتم: بلی، ای پیامبر خدا، از تو میخواهم تا نزد پروردگارت مرا شفاعت کنی، و او مرا از آتش رها سازد، میگوید: پیامبر ص پرسید: «ای ربیعه چه کسی تو را به این امر نمود؟» میگوید: گفتم: نه، سوگند به ذاتی که تو را به حق مبعوث نموده، هیچ کس مرا به این امر نکرده است، ولی هنگامی که تو گفتی، از من سؤال کن به تو میدهم، و نزد خداوند از منزلت [بلندی]برخوردار بودی که تو لایق آن هستی، در کار خود فکر نمودم، و دانستم که دنیا قطع شدنی و زایل شدنی است، و من در آن رزقی دارم که برایم خواهد آمد، بنابراین گفتم: از پیامبر خدا برای آخرتم سئوال میکنم، میگوید: آن گاه پیامبر خدا ص مدت طولانی خاموش شد، و بعد از آن به من گفت: «من این کار را میکنم، ولی مرا بر نفست به کثرت سجده یاری کن» [۱۴۳۶]. این چنین در البدایه (۳۳۵/۵) آمده است، و این را طبرانی در الکبیر [۱۴۳۷] از روایت ابن اسحاق به مانند آن روایت کرده، و مسلم و ابوداود آن را به اختصار روایت نمودهاند. و در لفظ مسلم آمده، که گفت: با پیامبر خدا ص شب را سپری مینمودم، و آب وضو و ضرورت وی را برایش میآوردم، [باری] به من گفت: «از من بخواه»، گفتم: از تو رفاقت و همراهی ات را در جنت میخواهم، گفت: «آیا غیر از این»؟ گفتم: همان است که گفتم: فرمود: «پس مرا به کثرت سجده بر نفست یاری کن» [۱۴۳۸].
[۱۴۳۶] مسلم (۴۸۹) احمد (۴/ ۵۹) ابوداوود (۱۳۲۰). [۱۴۳۷] طبرانی (۵/ ۵۲) نگا: مجمع الزوائد (۲/ ۴۲۹). [۱۴۳۸] این چنین در الترغیب (۲۱۳/۱) آمده است.
ابن منده و ابن عساکر - و گفته: حدیث غریب است - از عبدالجبار بن حارث بن مالک بن حرشی [۱۴۳۹] مناری س روایت نمودهاند که گفت: از سرزمین سرات در وفدی نزد پیامبر خدا ص آمدم، هنگامی که نزدش رسیدم او را به تحیت عرب تحیت داده، گفتم: صبحتان بخیر، فرمود: «خداوند ﻷ محمد و امتش را به غیر این تحیه، تحیت داده است، به سلام دادن بعضیشان بر بعضی». آن گاه گفتم: «السلام عليك يا رسول الله»، به من گفت: «وعليك السلام» ، بعد از آن فرمود: «اسمت چیست؟» گفتم: جبار بن حارث، گفت: «تو عبدالجبار بن حارث هستی» گفتم: من عبدالجبار بن حارث هستم، و اسلام آوردم و با پیامبر ص بیعت نمودم، هنگامی که بیعت نمودم، به او گفته شد: این مناری سوارکاری از سوارکاران قومش است، آن گاه پیامبر خدا ص به من اسبی داد، و نزد رسول خدا ص اقامت کردم و همراهش [بر ضد دشمنان] جنگ میکردم، بعد پیامبر خدا ص شیهه اسبی را که به من داده بود نشنید، پرسید: «چرا من شیهه اسب حرشی را نمیشنوم»، گفتم: ای پیامبر خدا به من خبر رسید، که از شیهه آن اذیت شدی، بنابراین آن را اخته نمودم. آن گاه پیامبر خدا ص از اخته کردن اسبها منع نمود، و به من گفته شد: اگر از پیامبر ص نامهای میخواستی، چنانکه پسر عمویت تمیم داری از وی خواست [برایت بهتر میبود]، گفتم: ازوی عاجل خواست یا آجل؟ گفتند: بلکه از وی عاجل خواست، گفتم: من از عاجل منصرف شدهام، ولی از پیامبر خدا ص میخواهم که فردا به فریادم در پیش روی خداوند ﻷ برسد [۱۴۴۰].
[۱۴۳۹] درست حدسی است، منسوب به حدس، به دو فتحه، شاخهای از لخم. [۱۴۴۰] این چنین در المنتخب (۲۱۵/۵) آمده است.
بخاری از عمروبن تغلب س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص به مردمی داد، و به دیگران نداد، گویی آنها بر وی خشم گرفتند، پیامبر ص فرمود: «من قومی را به سببی میدهم که از ناشکیبایی و جزع آنها میترسم، و قوم دیگری را به آنچه خداوند از خیر و بینیازی در قلبهایشان گردانیده است وا میگذارم ،از جمله آنها عمروبن تغلب است»، عمرو میگوید: من دوست ندارم که شترهای سرخ رنگ در بدل [این] کلمه پیامبر خدا ص برایم باشد [۱۴۴۱]. این چنین در البدایه (۳۶۱/۴) آمده است، و این را ابن عبدالبر در الاستیعاب (۵۱۸/۲) از چندین طریق از عمرو بن تغلب به مانند آن روایت کرده است.
[۱۴۴۱] بخاری (۳۱۴۵).
بیهقی از عمرو بن حماد روایت نموده، که گفت: مردی برای ما حدیث بیان نموده گفت: علی و عمر ب از طواف بیرون شدند، و ناگهان به اعرابیی برخوردند، که مادرش با وی بود، و او را بر پشت خود حمل مینمود، و رجز [۱۴۴۲] خوانده میگفت:
«انا مطيتها لانفر* وإذا الركاب ذعرت لااذعر* وما حـملتني وارضعتني اكثر* لبيك اللهم لبيك».
ترجمه: «من سواری وی هستم و فرار نمیکنم و وقتی که شتران سواری بترسند نمیترسم، دوره حمل و شیردادن وی برایم زیادتر است بار خدایا، به خدمت ایستادهام».
علی گفت: ای ابوحفص بیا داخل طواف شویم، ممکن است رحمت نازل شود و همه ما را در برگیرد، و اعرابی داخل شد و مادرش را طواف داده میگفت:
«أنامطيتها لاأنفر* وإذا الركاب زُعرت لا أذعْر* وما حَـمَلْتِني وأرضعتني أكثر* لبيك اللهم لبيك».
و علی میگفت:
إن تبرها فالله أشكر
يـجزيك بالقليل الاكثر
[۱۴۴۳]
ترجمه: «اگر با وی نیکی کنی، خداوند شکرگزارتر است، و با چیز اندک برایت پاداش زیادتر میدهد» [۱۴۴۴].
[۱۴۴۲] شعری که برای مفاخرت، یا در جنگ برای تحریک خوانده شود. م. [۱۴۴۳] ضعیف. بیهقی در الشعب (۷۹۲۵) در سند آن جهالت کسی که از عمرو بن حماد روایت کرده است وجود دارد. [۱۴۴۴] این جنین در الکنز (۳۱۰/۸) آمده است.
ابونعیم [۱۴۴۵] از میمون بن مهران روایت نموده، که گفت: یاران نجده حروری [۱۴۴۶] بر شتری از عبداللَّه بن عمر ب عبور نمودند، و آن را با خود بردند، چراننده آن آمد و گفت: ای ابوعبدالرحمن از شتر به نیت ثواب و پاداش از طرف خداوند دست بکش، پرسید: آن را چه شده است؟ پاسخ داد: یاران نجده بر آن عبور نمودند و آن را با خود بردند، پرسید: چگونه شتر را بردند و تو را گذاشتند؟ گفت: مرا نیز با آن برده بودند، ولی از نزدشان فرار نمودم، پرسید: چه انگیزهای تو را واداشت که آنها را ترک نمودی و نزد من آمدی؟ پاسخ داد: تو از آنها برایم محبوبتری، گفت: تو را به خدایی که جز او دیگر معبودی نیست، من از آنها برایت محبوبترم؟ [راوی] میگوید: و او برای وی سوگند یاد نمود، ابن عمر ب گفت: من از تو نیز با وی به نیت ثواب و پاداش از طرف خداوند دست میکشم، آنگاه آزادش نمود، بعد مدتی درنگ نموده بود که کسی نزدش آمد و گفت: فلان شترت را میخواهی؟ - و نام آن را برایش برد - هم اکنون آنجا در بازار فروخته میشود، گفت: چادرم را به من بده، هنگامی که چادر را بر شانههای خود گذاشت و ایستاد، دوباره نشست و چادرش را گذاشت، بعد از آن گفت: من از آن به نیت ثواب و پاداش از طرف خداوند دست کشیده بودم پس چرا طلبش نمایم؟! [۱۴۴۷].
[۱۴۴۵] الحلیه (۳۰۰/۱). [۱۴۴۶] یکی از زعمای خوارج. [۱۴۴۷] در الإصابه (۳۴۸/۲) میگوید: این را سراج در تاریخ خود روایت کرده، و ابونعیم آن را از طریق وی به سند صحیح از میمون روایت نموده و آن را متذکر شده است. و ابن سعد (۱۲۵/۴) از عمرو بن دینار س روایت نموده، که گفت: ابن عمر ب خواست تا ازدواج نکند، حفصه ل به او گفت: ازدواج کن، اگر مردند بر آنها پاداش و اجر داده میشوی، و اگر باقی ماندند، برای خداوند تو را دعا میکنند.
ابن سعد [۱۴۴۸] از عبدالرحمن بن ابزی و او از عماربن یاسر ش روایت نموده که: وی در حال حرکتش بهسوی صفین در کناره فرات گفت: بار خدایا، اگر بدانم که این از من برایت بیشتر راضی کننده و قابل پسند است که خود را از من برایت بیشتر راضی کننده و قابل پسند است، که آتش بزرگی را بر افروزم و خود را در آن اندازم این کار را میکنم. بار خدایا، اگر بدانم که این از من برایت بیشتر راضی کننده و قابل پسند است که خود را در این آب اندازم و غرق کنم، این کار را میکنم، من جز به خاطر رضای تو نمیجنگم، و امیدوارم مرا، در حالی که رضای تو را میخواهم، ناامید نگردانی [۱۴۴۹].
[۱۴۴۸] ۲۵۸/۳. [۱۴۴۹] ابونعیم در الحلیه (۱۴۳/۱) این را از عبدالرحمن بن ابزی از عمار به مانند آن به اختصار روایت نموده است.
ابونعیم [۱۴۵۰] از عبداللَّه بن عمروبن عاص ب روایت نموده، که گفت: خیری را که امروز انجام میدهم از دو برابری که با پیامبر خدا ص انجام میدادم برایم محبوبتر است، چون [وقتی] ما با رسول خدا ص بودیم، فکر و توجه ما را کاملاً آخرت به خود جلب کرده بود نه دنیا، ولی امروز دنیا به ما روی آورده است [۱۴۵۱].
[۱۴۵۰] الحلیه (۲۸۷/۱). [۱۴۵۱] طبرانی از عبداللَّه مانند این را روایت نموده، و هیثمی (۳۵۴/۹) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند.
بخاری و مسلم از علقمه روایت نمودهاند که گفت: از عایشه ل پرسیدم: آیا پیامبر خدا ص چیزی از روزها را اختصاص میداد؟ گفت: نه، عمل وی دایمی بود، و کدام یک از شما توانایی آنچه را دارید که پیامبر خدا ص داشت! [۱۴۵۲] این چنین در صفه الصفوه (ص۷۴) آمده است. و بخاری و مسلم از مغیره بن شعبه س روایت نمودهاند که: پیامبر خدا ص ایستاد تا این که پاهایش ورم نمود، به او گفته شد: آیا خداوند گناهان قبلی و بعدی ات را نبخشیده است؟ گفت: «آیا بنده شاکر نباشم؟!» [۱۴۵۳]. این چنین در البدایه (۵۸/۶) آمده، و ابن سعد (۳۸۴/۱) به مانند این را از مغیره روایت نموده است، و تفصیل این موضوع در بخش نماز خواهد آمد.
[۱۴۵۲] بخاری (۱۹۸۷) و (۶۴۶۶) مسلم (۷۸۳) احمد (۶/ ۴۳، ۵۵، ۱۷۴). [۱۴۵۳] بخاری (۱۱۳۰) و (۴۱۳۶، ۶۴۷۱) مسلم (۲۸۹۱) ترمذی (۴۱۲) ابن ماجه (۱۴۳۱) نسائی (۳/ ۲۱۹).
ابونعیم [۱۴۵۴] از زبیربن عبداللَّه از مادر بزرگش که به وی زهیمه گفته میشد روایت نموده، که گفت: عثمان س همیشه روزه میگرفت، و شب را، به جز اندکی از اولش، قیام مینمود [۱۴۵۵]. و ابن عساکر از مجاهد روایت نموده، که گفت: ابن زبیر ب در عبادت به حدی رسیده بود، که کسی به آن نرسیده بود، سیلی آمد و مردم را از طواف بازداشت، آن گاه ابن زبیر آمد و یک هفته در میان آب طواف نمود [۱۴۵۶].
و ابن جریر از قطن بن عبداللَّه روایت نموده، که گفت: ابن زبیر ب هفت روز روزه وصال [۱۴۵۷] میگرفت، حتی که رودههایش خشک گردید [۱۴۵۸]. و نزد وی همچنان از هشام بن عروه روایت است که گفت: عبداللَّه بن زبیر هفت روز روزه وصال میگرفت، و هنگامی که خیلی مسن شد، آن را سه روز گردانید [۱۴۵۹].
[۱۴۵۴] الحلیه (۵۶/۱). [۱۴۵۵] ابن ابی شیبه مانند این را، چنانکه در المنتخب (۱۰/۵) آمده، روایت نموده است. [۱۴۵۶] این چنین در المنتخب (۲۲۶/۵) آمده است. [۱۴۵۷] روزه وصال آن است که شب و روز روزه گیرد و افطار نکند. [۱۴۵۸] این روش وی است، و آنچه فقها بر آن هستند این است که: روزه وصال حرام است، و این ویژه پیامبر ص بود. [۱۴۵۹]. -این چنین در المنتخب (۲۲۶/۵) آمده است، و قصه آن دو و غیر ایشان از صحابه در بخش نماز خواهد بود.
بخاری و مسلم - لفظ از مسلم است - از انس س روایت نمودهاند که گفت: پیامبر خدا ص نیکوترین مردم، جوانمردترین مردم و شجاعترین مردم بود، اهل مدینه شبی ترسیدند، و گروهی به طرف صدا رفتند، و پیامبر خدا ص که قبل از آنها بهسوی صدا رفته بود، در بازگشت با آنها روبرو شد، و بر اسبی از ابوطلحه که برهنه بود سوار بود و شمشیر بر گردنش بود و میگفت: «نترسید، نترسید»، و افزود: «این را [۱۴۶۰] بحر یافتم یا این بحر است»، میگوید: و آن اسبی بود که به سستی نسبت داده میشد [۱۴۶۱]. و نزد مسلم از وی روایت است که گفت: در مدینه ترسی پیش آمد، پیامبر خدا ص اسب ابوطلحه را که به او مندوب گفته میشد به عاریت گرفت، و آن را سوار شد و گفت: «اثری از ترس ندیدم، و این را بحر یافتیم»، انس میگوید: وقتی که دشواری و معرکه شدید میشد به پیامبر خدا ص پناه میبردیم [۱۴۶۲]. و نزد احمد و بیهقی از علی بن ابی طالب س روایت است که گفت: در روز بدر از مشرکین به پیامبر خدا ص پناه بردیم، و او شجاعترین مردم بود [۱۴۶۳].
[۱۴۶۰] یعنی اسب را، مراد اینست که این اسب خیلی چالاک است. م. [۱۴۶۱] بخاری (۲۸۲۰) و (۳۰۴۰) مسلم (۲۳۰۷) ترمذی (۱۶۸۷) ابن ماجه (۲۷۷۲). [۱۴۶۲] مسلم (۲۳۰۷). [۱۴۶۳] این چنین در البدایه (۳۷/۶) آمده است.
بخاری از ابواسحاق روایت نموده، که وی از براءبن عازب ب شنید، البته در وقتی که مردی از قیس وی را پرسید: آیا از [همراهی] پیامبر ص در روزحنین فرار نمودید؟ او گفت: ولی پیامبر خدا ص فرار ننمود. مردم هوازن خیلی تیرانداز بودند، هنگامی که ما بر آنها حمله نمودیم، شکست خوردند، و ما مشغول جمع آوری غنایم شدیم، و آنها ما را مورد هدف تیرها قرار دادند، و پیامبر خدا ص را بر قاطر سفیدش دیدم که ابوسفیان [۱۴۶۴] س جلوی قاطر را گرفته بود، و او میگفت «أنا النبي لا كذب»، «من بدون دروغ پیامبر هستم» [۱۴۶۵]، و در روایتی از بخاری آمده است که گفت: «من بدون دروغ پیامبر هستم»، و در روایتی از بخاری آمده است که گفت: «من بدون دروغ پیامبر هستم. من ابن عبدالمطلب هستم» [۱۴۶۶]، و در روایت دیگری نزد وی آمده که بعد از آن از قاطر خود پیاده شد [۱۴۶۷]. این را مسلم و نسائی نیز روایت نمودهاند، و نزد مسلم از براء روایت است که گفت: بعد از میگفت: «أنا النبي لاكذب * أنا ابن عبدالـمطلب * اللهم نزَّل نصرك». «من بدون دروغ نبی هستم، من ابن عبدالمطلب هستم، بار خدایا نصرتت رانازل کن». براء میگوید: وقتی جنگ و سختی شدید میشد به رسول خدا ص پناه میبردیم، و شجاع همان کسی است که به وی پناه برده میشود [۱۴۶۸]. و قصههای شجاعت ابوبکر و عمر، علی، طلحه، زبیر، سعد، حمزه، عباس، معاذ بن عمرو، معاذبن عفوا، ابودجانه، قتاده، سلمه بن اکوع، ابوحداد، خالدبن ولید، براء بن مالک، ابومحجن، عماربن یاسر، عمروبن معدیکرب و عبداللَّه بن زبیر ش را در شجاعت اصحاب در جهاد قبلاً گذشت.
[۱۴۶۴] او ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب است. [۱۴۶۵] بخاری (۲۸۶۴) مسلم (۱۷۷۶). [۱۴۶۶] بخاری (۲۸۷۴). [۱۴۶۷] بخاری (۴۳۱۷). [۱۴۶۸] این چنین در البدایه (۳۲۸/۴) آمده است.
احمد از عمروبن شعیب و او از پدرش و از جدش روایت نموده که: پیامبر خدا ص شب هنگام خرمایی را در زیر پهلویش یافت و آن را خورد، و آن شب نتوانست بخوابد، یکی از همسرانش گفت: ای رسول خدا، شب را به بیداری سپری نمودی، گفت: «من در زیر پهلویم یک دانه خرما یافتم و آن را خوردم، و نزد ما خرماهایی از خرماهای صدقه بود، بنابراین ترسیدم که از آن باشد» [۱۴۶۹]. احمد این را به تنهایی روایت نموده، و اسامه بن زید همان لیثی و از رجال مسلم است. این چنین در البدایه (۵۹/۶) آمده است.
[۱۴۶۹] صحیح. احمد (۲/ ۱۸۳، ۱۹۳) احمد شاکر و آلبانی آن را صحیح دانستهاند.
احمد در الزهد از محمدبن سیرین روایت نموده، که گفت: هیچ کسی را جز ابوبکر س نمیشناسم که طعام خورده خود را قصداً استفراغ نموده باشد، برای وی طعامی آورده شد، و او آن را خورد، بعد از آن به او گفته شد: آن را نعمان س آورده است، گفت: مرا از فالگویی [۱۴۷۰] ابن نعمان طعام دادید، و بعد استفراغ نمود. و نزد بغوی از عبدالرحمن بن ابی الدنیا از ابن نعیمان س، که از جمله اصحاب پیامبر ص بود، و دارای شکل روشن و درخشانی بود، روایت است که: قومی نزدش آمدند و گفتند،: آیا نزد تو چیزی برای زنی که باردار نمیشود هست؟ گفت: بلی، گفتند: چیست؟ گفت:
«يا أيتها الرحم العقوقِ. صه لدنيا لداها وفقو، وتحرم من العروق. ياليتها في الرحم العقوق. لعلها تَعْلق أو تُفيق» [۱۴۷۱].
آن گاه به وی گوسفند و روغن داد، و او مقداری آن را برای ابوبکر س آورد و او از آن خورد، هنگامی که تمام کرد ابوبکر س برخاست و استفراغ [۱۴۷۲] نمود، و بعد از آن گفت: یکی از شما چیزی را برای ما آورد، و ما را با خبر نمیسازد که آن را از کجا [آورده] است؟ [۱۴۷۳].
و ابونعیم [۱۴۷۴] از زید بن ارقم س روایت نموده، که گفت: ابوبکر صدیق س غلامی داشت که بر وی مالیهای تعیین مینمود، آن غلام شبی برای وی طعامی آورد، و ابوبکر س لقمهای از آن خورد غلام به او گفت: چرا هر شب مرا میپرسیدی و امشب نپرسیدی؟ گفت: گرسنگی مرا به آن واداشت، این را از کجا آوردی؟ گفت: در جاهلیت بر قومی گذشتم و برای آنها فالگیری کردم [۱۴۷۵]، و آنها به من وعده دادند، هنگامی که آن روز فرارسید بر آنها عبور نمودم، ناگاه دیدم که در آنجا عروسی داشتند و این را به من دادند، گفت: نزدیک بود مرا هلاک کنی [۱۴۷۶]. آن گاه دست خود را در حلق خود فرو برد و به استفراغ نمودن شروع کرد، و آنچه را خورده بود بیرون نمیآمد، به او گفته شد: این جز به وسیله آب بیرون نمیآید، در همان حال تشت آب را خواست و از آن مینوشید و استفراغ مینمود تا اینکه آن را بیرون انداخت، به او گفته شد: خدا رحمتت کند، همیشه اینها به خاطر همین لقمه بود، گفت: اگر جز با جانم بیرون نمیشد باز هم بیرونش میکشیدم، از پیامبر خدا ص شنیدم که میگوید: «هر جسدی که از حرام نمو نموده است آتش به آن سزاوار است» [۱۴۷۷] بنابراین ترسیدم که چیزی از بدنم از این لقمه نمو کند [۱۴۷۸].
[۱۴۷۰] کهانت. م. [۱۴۷۱] این کلمات غامض و نامفهوماند. م [۱۴۷۲] شاید درست: «دادند» باشد. [۱۴۷۳] ابن کثیر میگوید: اسناد آن جید و حسن است. این چنین در المنتخب (۳۶۰/۴)آمده است. [۱۴۷۴] الحلیه (۳۱/۱). [۱۴۷۵] رقیه نمودم. [۱۴۷۶] و در الکنز آمده است: «وای بر تو: نزدیک بود مرا هلاک کنی». [۱۴۷۷] طبرانی در الاوسط و ابونعیم در الحلیة (۱/ ۳۱) از ابوبکر. همچنین احمد و دارمی د ابن حبان و حاکم از جابر. مناوی آن را در فیض القدیر (۵/ ۲۲) مشکل دار دانسته است. آلبانی آن را در صحیح الجامع (۴۵۱۹) صحیح دانسته است. [۱۴۷۸] ابونعیم میگوید: این را عبدالرحمن بن قاسم از پدرش از عایشه ل به مانند آن روایت نموده، و هکذا منکدربن محمد بن منکدر از پدرش از جابر س مانند آن را روایت کرده است. و ابن جوزی در صفه الصفوه (۹۵/۱) میگوید: بخاری از افراد خود به روایت از عایشه ل بخشی از این حدیث را روایت نموده است. حسن بن سفیان و دینوری در المجالسه از زید بن ارقم س مانند این را، چنانکه در المنتخب (۳۶۰/۴) آمده، روایت کردهاند.
مالک و بیهقی از زیدبن اسلم روایت نمودهاند که گفت: عمر س شیری را نوشید و خوشش آمد، سپس از کسی که شیر را به او داده بود پرسید: این شیر را از کجا آوردی؟ وی به ایشان گفت که کنار آبی رفت، و در آنجا تعدادی از حیوانات صدقه آب مینوشیدند، و آنان از شیرهای آنها برای ما دوشیدند، و من آن را در این ظرف آب ریختم، عمر س انگشت خود را داخل دهان نمود و آن را استفراغ کرد [۱۴۷۹]. این چنین در المنتخب (۴۱۸/۴) آمده است. و ابن سعد [۱۴۸۰] از مسوربن مخرمه س روایت نموده، که گفت: ما هم نشینی عمربن خطاب را مینمودیم و از او پرهیزگاری میآموختیم. و ابن عساکر از شعبی روایت نموده، که گفت: علی بن ابیطالب روزی درکوفه بیرون رفت، و بر دروازهای ایستاد و آب خواست، آنگاه دختری با آفتابهای و دستمالی بیرون آمد، علی س به او گفت: ای دختر: این منزل از کیست؟ گفت: از فلان قسطال، وی گفت: از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «نه از چاه قسطال آب بنوش، و نه هم در سایه عشر گیرنده [۱۴۸۱] بنشین [۱۴۸۲].
[۱۴۷۹] مالک (۱/ ۲۲۷) بیهقی در شعب (۵۷۷۱). [۱۴۸۰] ۲۹۰/۳. [۱۴۸۱] عشرگیرنده یا عشار کسی است که مالیات تجارت را میگیرد. [۱۴۸۲] این چنین در الکنز (۱۶۵/۲) آمده، و گفته است: در رجال آن کسی راندیدم که دربارهاش سخن گفته شده باشد.
ابونعیم [۱۴۸۳] از یحیی بن سعید روایت نموده که: معاذ بن جبل س دو زن داشت، و وقتی که روز [نوبت] یکی از آنها میبود از خانه دیگرش وضو نمیگرفت، بعد از آن هردویشان در مریضیی که در شام عاید حالشان گردید وفات کردند، و مردم در آن فرصت مشغول بودند، بنابراین هردو در یک حفره دفن گردید، و او در میانشان قرعه اندازی نمود، که کدامشان اول در قبر گذاشته شود. و نزد وی همچنان از طریق مالک از یحیی روایت است که گفت: معاذبن جبل دو زن داشت، و وقتی که نزد یکی از آنان میبود، از خانه دیگری آب هم نمینوشید. و ابن سعد از طاووس روایت نموده، که گفت: گواهی میدهم که از ابن عباس ب شنیدم که میگفت: شهادت میدهم که از عمر س شنیدم که تهلیل میگفت، و ما در موقف [۱۴۸۴] ایستاده بودیم، آن گاه مردی به ابن عباس گفت: آیا وی را در وقت پایین شدنش دیدی؟ [۱۴۸۵] ابن عباس س پاسخ داد: نمیدانم، و مردم از پرهیزگاری و پارسایی ابن عباس تعجب نمودند [۱۴۸۶].
[۱۴۸۳] الحلیه (۲۳۴/۱). [۱۴۸۴] عرفات. [۱۴۸۵] البته پایین شدنش از عرفات. [۱۴۸۶]. این چنین در المنتخب (۲۲۹/۵) امده است.
بخاری و مسلم از جابر س روایت نمودهاند که: وی با پیامبر خدا ص در جنگ نجد به جهاد رفته بود. هنگامی که رسول خدا ص برگشت، او را در درهای که پر از درخت عضاء [۱۴۸۷] بود خواب چاشت فرا گرفت، و مردم در سایه درختها به خاطر قرار گرفتن در سایه متفرق شدند و پیامبر خدا ص زیر سایه درختی بود، و شمشیر خود را در آن آوایزان نموده بود، جابر میگوید: اندکی خواب نموده بودیم، که ناگهان پیامبر خدا ص ما را فراخواند، و ما نیز به او پاسخ دادیم، و متوجه شدیم که بیابانگردی نزدش نشسته است، پیامبر خدا ص فرمود: «این شمشیرم را از نیام کشید و من خواب بودم و بیدار شدم دیدم که شمشیر برهنه در دستش است و گفت: تو را چه کسی از من باز میدارد؟ گفتم:اللَّه، گفت [۱۴۸۸]: تو را چه کسی از من باز میدارد؟ گفتم: اللَّه، آن گاه شمشیر را در نیام انداخت و نشست» [۱۴۸۹]. و پیامبر ص او را با اینکه آن کار را نمود مواخذه و تعذیب نکرد.
و نزد بیهقی از جابر س روایت است که گفت: رسول خدا ص با محارب و غطفان در نخل [۱۴۹۰] جنگید، و آنها غفلتی رااز مسلمانان دیدند، در این اثنا مردی از ایشان که به او غورث بن حارث گفته میشد آمد، و بر سر پیامبر خدا ص با شمشیر ایستاد و گفت: تو را چه کسی از من باز میدارد؟ گفت: «اللَّه» آن گاه شمشیر از دست وی افتاد، و پیامبر خدا ص شمشیر را گرفت و گفت: «تو را چه کسی از من باز میدارد؟» گفت: اسیرگیر نیکو باش، پیامبر ص فرمود: «گواهی میدهی که معبودی جز یک خدا نیست؟» گفت: نه، ولی با تو عهد میبندم که با تو نجنگم، و با قومی که با تو میجنگند نباشم، بنابراین پیامبر ص رهایش ساخت، بعد غورث نزد یاران خود آمد و گفت: از نزد بهترین مردم نزدتان آمدم، و بعد نماز خوف را متذکر شده است [۱۴۹۱]. این چنین در البدایه (۸۴/۴) آمده است.
[۱۴۸۷] درخت بزرگ و خارداری است. [۱۴۸۸] بار دوم. [۱۴۸۹] بخاری (۲۹۱۰) مسلم (۸۴۳). [۱۴۹۰] مکانی است در نجد. [۱۴۹۱] صحیح. بیهقی در الدلائل (۳/ ۱۶۸، ۱۶۹).
ابوداود در القدر و ابن عساکر از یحیی بن مره روایت نمودهاند که گفت: علی س شب هنگام بهسوی مسجد بیرون میرفت، و نماز نفل میخواند، [باری] ما برای حراست وی آمدیم، هنگامی که فارغ شد نزد ما آمد و گفت: چه شما را اینجا نشانیده است؟ گفتیم: از تو حراست میکنیم، گفت: از اهل آسمان حراست میکنید یا از اهل زمین؟ گفتیم: بلکه از اهل زمین، گفت: تا در آسمان حکم نشود در زمین چیزی به وقوع نمیپیوندد، و برای هر کس دو ملک موظف شدهاند، از وی دفاع میکنند و حراست مینمایند، تا اینکه قدر وی بیاید، وقتی که قدرش آمد او را با قدرش وا میگذارند، و بر من از طرف خداوند و قایه و سپری محکمی است، اما وقتی اجلم بیاید از من دور میشود، و کسی طعم و ذائقه ایمان را تا وقتی نمیچشد که نداند و بر این باور نباشد که آنچه به او رسید، از وی خطا شدنی نبود، و آنچه به وی نرسیده، به او رسیدنی نبوده است.
و نزد آن دو همچنان از قتاده س روایت است که گفت: آخرین شبی که بر علی س آمد در آن آرام نمیگرفت، خانواده وی دربارهاش متردد شدند، و یکی با دیگری سری در تماس شدند تا اینکه جمع گردیدند و او را سوگند دادند، گفت: همراه هر بندهای دو ملک است که ازوی در صورتی که تقدیر بر چیزی نرفته باشد دفاع میکنند. یا گفت: تااینکه تقدیر نیاید - ، وقتی که تقدیر آمد او و قدر را با هم وا میگذارند، بعد از آن بهسوی مسجد بیرون رفت و به قتل رسید. و نزد ابن سعد و ابن عساکر از ابومجلز روایت است که گفت: مردی (از مراد) در حالی نزد علی آمد، که وی در مسجد نماز میخواند، و گفت: از خود حراست و حفاظت نما، چون گروهی از مراد میخواهند تو را به قتل برسانند، گفت: با هر فرد دو ملک است که وی را از آنچه مقدر نیست حفاظت مینمایند، و وقتی قدر آمد، او را با قدر وا میگذارند، و اجل و قایه محکمی است [۱۴۹۲].
و ابونعیم [۱۴۹۳] از جعفربن محمد و او از پدرش روایت نموده، که گفت: دو مرد به خاطر خصومتی پیش علی آمدند، و او در کنج دیواری نشست، مردی گفت: ای امیرالمؤمنین، دیوار میافتد، علی س فرمود: برو خداوند خود نگهبان است، و در میان آن دو حکم نمود و برخاست، و بعد از آن دیوار افتاد.
[۱۴۹۲] این چنین در الکنز (۸۸/۱) آمده است، و نزد ابونعیم در الحلیه (۷۵/۱) از یحیی بن ابی کثیر و غیر وی آمده، که گفت: به علی س گفته شد: آیا از تو حراست نکنیم؟ وی گفت: از مرد اجل وی حراست میکند. [۱۴۹۳] الدلائل (ص۲۱۱).
ابن عساکر از ابوظبیه روایت نموده، که گفت: عبداللَّه مریض شد، البته در همان مرضی که در آن وفات نمود، عثمان بن عفان س وی را عیادت نمود و گفت: از چه شکایت داری؟ گفت: از گناهانم، پرسید: چه اشتها داری؟ گفت: رحمت پروردگارم را، پرسید: آیا به طبیبی برایت دستور ندهم؟ گفت: خود طبیب [۱۴۹۴] مرا مریض نموده است، گفت: آیا عطایی برایت امر نکنم؟ گفت: به آن ضرورتی ندارم، گفت: بعد از تو برای دخترانت باشد، گفت: آیا بر دخترانم از فقر میترسی؟! من دخترانم را امر نمودهام که هر شب سوره واقعه را بخوانند، من از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «کسی که سوره واقعه را هر شب بخواند، ابداً او را فاقهای نمیرسد» [۱۴۹۵]. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۲۸۱/۴) آمده است. و مانند این قصه برای ابوبکر و ابودرداء ب در صبر بر همه امراض بدون ذکر سوره واقعه گذشت.
[۱۴۹۴] یعنی خداوند جل شانه که طبیب حقیقی است. م. [۱۴۹۵] ضعیف. ابن عسساکر (۱/ ۳۴۶۱) ابن سنی (۶۷۴) در عمل البوم و اللیلة و دیگران. این حدیث از چند جهت اشکال دارد: انقطاع و منکر بودن متن آن و ضعیف بودن راویان آن و اضطراب و همچنین ناشناخته بودن ابی طیبة. احمد و ابوحاتم و دارقطنی و بیهقی و مناوی و آلبانی بر ضعف آن اجماع دارند. نگا: الضعیفة (۲۸۹).
ابن المبارک، ابن ابی الدنیا در الفرج و عسکری در المواعظ از عمر س روایت نمودهاند که گفت: در هر حالی که باشم باکی ندارم، در حالتی که دوست میدارم، و در حالتی که بد میبرم، چون من نمیدانم که خیر در آنچه دوست میدارم هست، یا در آنچه بد میبینم [۱۴۹۶]. و ابن عساکر از حسن [۱۴۹۷] از علی ب روایت نموده که به وی گفته شد: ابوذر س میگوید: فقر از غنا برایم محبوبتر است، و مریضی از صحت برایم محبوبتر است! گفت: خداوند ابوذر را رحم کند، اما من میگویم: کسی که به حسن انتخاب خداوند توکل نماید، آن گاه هر حالتی را که خداوند برایش انتخاب کند، وی آرزو نمینماید که: کاش در غیر آن قرار داشته باشم، و این حقیقت دانستن رضا بر تصرف قضا است [۱۴۹۸]. و ابن عساکر از علی س روایت نموده، که گفت: کسی که به قضای خداوند تن در دهد و راضی گردد، قضا بر وی جاری میگردد و برایش اجر میباشد، و کسی که به قضای خداوند راضی نگردد، قضا بر وی جاری میگردد. و عملش نابود میشود [۱۴۹۹]. و ابونعیم [۱۵۰۰] از عبداللَّه بن مسعود س روایت نموده، که گفت: هر کس در روز قیامت آرزو میکند، که [کاش] در دنیا طعام کفاف میخورد، صبح نمودن و شب کردن در دنیا بر هر حالتی که باشد شما را ضرر نمیرساند، مگر اینکه در نفس اندوه و بیقراری از آن حالت باشد، و اینکه یکی از شما آتش پارهای را به دندان بگیرد تا خاموش گردد، برایش بهتر از این است که به امری که خداوند آن را فیصله نموده، بگوید: ای کاش این نمیبود!!.
[۱۴۹۶] این چنین در الکنز (۱۴۵/۲) آمده است. [۱۴۹۷] از حسن بن علی. [۱۴۹۸] این چنین در الکنز (۱۴۵/۲) آمده است. [۱۴۹۹] این چنین در الکنز (۱۴۵/۲) آمده است. [۱۵۰۰] الحلیه (۱۳۷/۱).
دینوری و ابن عساکر از کمیل بن زیاد روایت نمودهاند که گفت: با علی بن ابی طالب س بیرون رفتم، هنگامی که به صحرا رسید، به طرف قبرستان رو کرد و گفت: ای اهل قبور، ای اهل خاکسار شدن و کهنه شدن، ای اهل وحشت، خبر نزد شما چیست؟ خبر نزد ما این است که اموال تقسیم شدندو اولاد یتیم گردیدند، و شوهرها تغییر یافتند، این خبر نزد ماست، خبر نزد شما چیست؟ بعد از آن به من رو کرد و گفت: ای کمیل اگر برای آنان به جواب دادن اجازه داده شود میگویند: بهترین توشه تقوی است. بعد گریه نمود و گفت: ای کمیل، قبر صندوق عمل است، و هنگام مرگ برایت معلوم میشود [۱۵۰۱]. و ابونعیم در الحلیه و ابن عساکر از قیس بن ابی حازم روایت نمودهاند که گفت: علی س گفت: باید توجهتان به قبول شدن عمل [نزد خدا] زیادتر از توجهتان به تقوی باشد، چون عملی که توأم با تقوی باشد هرگز کم نمیگردد، و عمل که قبول شده باشد چگونه کم گردد؟! و نزد ابونعیم در الحلیه و ابن ابی الدنیا از عبد خیرس روایت است که گفت: علی س فرمود: عملی با تقوی کم نمیگردد، و چیزی که قبول میشود چگونه کم گردد؟ [۱۵۰۲].
[۱۵۰۱] این چنین در الکنز (۱۴۲/۲) آمده است. [۱۵۰۲] این چنین در الکنز (۱۴۲/۲) آمده است.
یعقوب بن سفیان و ابن عساکر از ابن مسعود س روایت نمودهاند که گفت: اینکه بدانم خداوند عملی را از من قبول میکند، از اینکه به پری زمین برایم طلا باشد نزدیم پسندیدهتر است [۱۵۰۳]. و ابونعیم [۱۵۰۴] از ابودرداء س روایت نموده، که گفت: چقدر نیکوست، خواب زیرکان و افطار آنان!! چگونه بر بیدار خوابی احمقان و روزه آنان عیب میگیرند، و مثقال ذرهای از نیکی صاحب تقوی و یقین از عبادت مغروران که به اندازه کوهها باشد بزرگتر، افضلتر و راجحتر است. و نزد ابن ابی حاتم از ابودرداء روایت است که گفت: اینکه با تقوا گردم که خداوند یک نمازم را قبول نموده است، از دنیا و آنچه در آن است برایم محبوبتر است، خداوند میگوید:
﴿يَتَقَبَّلُ ٱللَّهُ مِنَ ٱلۡمُتَّقِينَ﴾ [المائدة: ۲۷].
ترجمه: «اللَّه فقط از پرهیزگاران قبول میکند».
چنانکه در تفسیر ابن کثیر [۱۵۰۵] آمده است و ابن عساکر از ابی بن کعب س روایت نموده، که گفت: هر یک از شما که چیزی را برای [رضای ]خدا ترک کند، خداوند بهتر از آن را از طریقی که وی گمان نمیکند به او میدهد، و اگر آن را از جایی به دست میآورد که نمیداند، و [بر حلال و حرام بودنش] پروایی نداشته باشد، خداوند چیز شدیدتر از آن بر سر او از جایی میآورد که گمانش را نمینمود [۱۵۰۶].
[۱۵۰۳] این چنین در الکز (۱۴۲/۲) آمده است. [۱۵۰۴] الحلیه ۲۱۱/۱). [۱۵۰۵] ۴۳/۲. [۱۵۰۶] این چنین در الکنز (۱۴۲/۲).
بیهقی از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: ابوبکر ب روایت نموده، که گفت: ای پیامبر خدا، تو را میبینم که پیر شدهای؟ فرمود: «مرا [سوره های] هود، الواقعه، والمرسلات، عمَّ یتساءلون و اذا المشس کوِّرَتْ پیر نمودهاند!!» و در روایت دیگری نزد ابوسعید آمده، که گفت: عمربن خطاب س پرسید: ای پیامبر خدا پیری به سویت سریع آمد؟! فرمود: «مرا هود و امثالش: الواقعه، عمَّ یتساءلون و اذاالشمس کوِّرَتْ پیر نمودهاند» [۱۵۰۷]. این چنین در البدایه (۵۹/۶) آمده است.
احمد از ابوسعید س و او از پیامبر ص روایت نموده، که گفت: «چگونه خوش باشم، در حالی که صاحب شاخ [۱۵۰۸]، شاخ را در دهن برده، و پیشانی خود را خم نموده، و گوشش را متوجه نموده انتظار میکشد که چه وقت امر کرده میشود؟!» مسلمانان گفتند: ای پیامبر خدا، پس چه بگوییم؟ فرمود، «بگویید»: «حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ عَلَى اللَّهِ تَوَكَّلْنَا»، «خداوند برای ما کافی است، و نیک نگهبان است، و بر خدا توکل نمودیم» [۱۵۰۹]. این را ترمذی هم روایت نموده، و گفته است: حسن است [۱۵۱۰]. و ابن نجار از ابن عمر ب روایت نموده که: پیامبر خدا ص از قارییی شنید که میخواند:
﴿إِنَّ لَدَيۡنَآ أَنكَالٗا وَجَحِيمٗا ١٢﴾ [المزمل: ۱۲].
ترجمه: «نزد ما قیدهای گران و آتش افروخته شده است».
و با شنیدن آن بیهوش گردید. این چنین در الکنز (۴۳/۴) آمده است.
[۱۵۰۷] صحیح. ترمذی (۳۲۹۷) نگا: صحیح الترمذی (۲۶۲۷) و الصحیحة (۹۵۵). [۱۵۰۸] شاخ: همان صور است، که صاحب آن اسرافیل ÷ میباشد. [۱۵۰۹] صحیح. ترمذی (۲۴۳۱) احمد (۳/ ۷۴) ابن حبان (۲۵۶۹) نگا: صحیح الجامع (۱۰۷۱) و الصحیحة. [۱۵۱۰] این چنین در البدایه (۵۶/۶) آمده.
حاکم - و گفته: از اسناد صحیح برخوردار است - و بیهقی از طریق وی از سهل بن سعد س روایت نمودهاند که: جوانی از انصار را آن چنان ترس خداوند فرا گرفت، که در وقت نام بردن آتش گریه مینمود، حتی که این مسئله او را در خانه حبس نمود، و موضوع به پیامبر خدا ص یادآوری شد، و او در خانه نزدش آمد. هنگامی که پیامبر ص نزد وی داخل شد، او را در آغوش خود کشید، و او در حال جان داد و افتاد، آن گاه پیامبر ص فرمود: «رفیقتان را آماده کنید [۱۵۱۱]، چون خوف جگرش را قطع نمود» [۱۵۱۲]. این چنین در الترغیب (۲۲۳/۵) آمده است، و ابن ابی الدنیا هم این را روایت نموده است. و ابن قدامه نیز از حذیفه س روایت نموده، و مانند آن را متذکر شده و در حدیث وی آمده است: پیامبر ص نزدش آمد، هنگامی که جوان به طرف وی نگاه کرد، برخاست و با او روبروسی نمود، و جان داد و افتاد، آن گاه پیامبر ص فرمود: «صاحبتان را آماده کنید، چون ترس آتش جگرش را قطع نموده است، سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، خداوند او را از آتش پناه داد، کسی که چیزی را آرزو مینماید آن را طلب میکند، و کسی که از چیزی میترسد، از آن میگریزد» [۱۵۱۳]. این چنین در الکنز (۱۴۴/۲) آمده است.
و حاکم - که آن را صحیح دانسته - از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: هنگامی که خداوند ﻷ این آیه را بر پیامبر خود نازل نمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ قُوٓاْ أَنفُسَكُمۡ وَأَهۡلِيكُمۡ نَارٗا وَقُودُهَا ٱلنَّاسُ وَٱلۡحِجَارَةُ﴾ [التحریم: ۶].
ترجمه: «ای کسانی که ایمان آوردهاید! خود و خانواده خویش را از آتشی که هیزم آن انسانها و سنگ هاست نگه دارید».
پیامبر خدا ص روزی آن را برای اصحاب خود تلاوت نمود، و جوانی بیهوش به زمین افتاد، آن گاه پیامبر ص دست خود را بر سینه وی گذاشت، و دید که قلبش حرکت میکند، فرمود: «ای جوان بگو: لا إله إلا الله»، و او آن را گرفت، و پیامبر ص او را به جنت بشارت داد، اصحابش گفتند: ای پیامبر خدا، آیا از میان ما این فقط برای اوست؟ [۱۵۱۴] گفت: «آیا قول خداوند متعال را نشنیدهاید:
﴿ذَٰلِكَ لِمَنۡ خَافَ مَقَامِي وَخَافَ وَعِيدِ﴾؟» [ابراهیم: ۱۴].
ترجمه: «این برای کسی است که از مقام من بترسد، و از وعده عذاب بیمناک باشد». این چنین در الترغیب (۱۹۴/۵) آمده است [۱۵۱۵].
[۱۵۱۱] تجهیز و تکفین وی را آماده کنید. م. [۱۵۱۲] ضعیف. حاکم (۲/ ۴۹۴) ابن عساکر (۴/ ۱۸۲) حاکم آن را صحیح دانسته . آلبانی آن را در ضعیف الترغیب (۱۹۶۶) ضعیف دانسته است. [۱۵۱۳] بسیار ضعیف. ابن ابی دنیا در «کتاب الخائفین» همچنین در الترغیب (۱/ ۲۲۷، ۴۸۴) از طریق الاصبهانی . آلیانی آن را در ضعیف الترغیب (۱۹۶۷) ضعیف دانسته است. [۱۵۱۴] یعنی این بشارت فقط برای اوست. [۱۵۱۵] ضعیف. حاکم (۲/ ۳۵۱) و آلبانی آن را در ضعیف الترغیب (۱۹۴۰) ضعیف دانسته است.
بیهقی از سعید بن مسیب س روایت نموده که: عمربن خطاب س مریض شد، و پیامبر ص جهت عیادتش نزد وی داخل شد و گفت: «ای عمر چه حال داری؟» گفت: امیدوارم و میترسم، پیامبر خدا ص فرمود: «در قلب مؤمنی که رجا و خوف جمع شوند، خداوند رجا را برای وی میدهد و از خوف در امانش میدارد» [۱۵۱۶]. این چنین در الکنز (۱۴۵/۲) آمده است. و ابوالشیخ از حسن س روایت نموده که: ابوبکر صدیق س فرمود: آیا نمیبینی که خداوند آیه آسایش را در پهلوی آیه شدت و آیه شدت را در پهلوی آیه آسایش ذکر نموده است، تا مؤمن در رجا و ترس باشد، و از خدا غیر حق را آرزو نکند، و خود را به دست خود به هلاکت نیندازد؟ [۱۵۱۷].
[۱۵۱۶] سند آن ضعیف است. به علت انقطاع زیرا سعید بن مسیب از عمر نشینده است. نگا: کنز العمال (۸۵۲۷). [۱۵۱۷] این چنین در الکنز (۱۴۴/۲) آمده است. و قصههای خوف ابوبکر و عمر ب در خوف خلفا گذشت.
ابونعیم [۱۵۱۸] از عبداللَّه بن الرومی روایت نموده، که گفت: به من خبر رسیده که عثمان س گفت: اگر من در میان جنت و دوزخ باشم و ندانم که به کدامشان درباره من امر داده میشود، این را انتخاب میکنم که قبل از دانستن مسیرم به طرف یکی از آنها خاکستر باشم [۱۵۱۹]. و ابن عساکر از قتاده روایت نموده، که گفت: ابوعبیده بن جراح س فرمود: دوست دارم که گوسفندی میبودم و خانوادهام مرا میکشتند و گوشتم را میخوردند و آبگوشتم را میآشامیدند. میگوید: عمران بن حصین ب گفت: دوست دارم که خاکستری بر تپهای میبودم، و یاد مرا در یک روز طوفانی پراکنده میساخت [۱۵۲۰].
[۱۵۱۸] الحلیه (۶/۱). [۱۵۱۹] احمد همچنان مانند این را از عثمان در الزهد، چنانکه در المنتخب (۱/۵) آمده، روایت کرده است. [۱۵۲۰] این چنین در المنتخب (۷۴/۵) آمده است، و ابن سعد (۴۱۳/۳) این را از قتاده و او از ابوعبیده به مانند این روایت نموده است. و نزد ابنسعد (۲۶/۴) همچنان از قتاده روایت است که گفت: به من خبر رسیده، که عمران بن حصین گفت: دوست دارم خاکستری میبودم که بادها مرا میبردندو پراکندهام میکرد.
ابونعیم [۱۵۲۱] از عامربن مسروق روایت نموده، که گفت: مردی نزد عبداللَّه س گفت: دوست ندارم از اصحاب یمین باشم، اینکه از مقربین باشم برایم محبوبتر است. میگوید: عبداللَّه گفت: لیکن اینجا مردی هست که دوست دارد وقتی مرد دیگر برانگخته نشود - هدف خودش است -. و نزد وی همچنان از حسن روایت است که گفت: عبداللَّه بن مسعود س فرمود: اگر در میان جنت و دوزخ بایستم و به من گفته شود: انتخاب کن، تو را مختار میسازیم، هر کدامشان که برایت پسندیدهتر است، از اهل همان باش، [و در عین حال به من گفته شود، که] و اگر میخواهی خاکستر باش، من دوست دارم که خاکستر باشم.
[۱۵۲۱] الحلیه (۱۳۳/۱).
ابونعیم [۱۵۲۲] از ابوذر س روایت نموده، که گفت: به خدا سوگند، اگر آنچه را من میدانم بدانید به زنهایتان نزدیک نمیشوید، و بر بسترهایتان آرام نمیگیرید، به خدا سوگند، دوست دارم خداوند ﻷ مرا روزی که آفرید درختی میآفرید که قطع میشد و میوههایش خورده میشد!!. و ابونعیم [۱۵۲۳] از حزام بن حکیم روایت نموده، که گفت: ابودرداء س گفت: اگر بدانید که پس از مرگ) شما چه (میبینید، طعامی را به اشتها نمیخورید، و نوشیدنی را به اشتها نمینوشید، و داخل خانهای برای پناه بردن به سایه داخل نمیشوید، و حتماً به دشتهابیرون میروید، و بر سینههای خود میزنید، و بر نفسهای خود گریه میکنید، و من دوست دارم درختی میبودم که قطع میشد و بعد خورده میشد. و نزد ابن عساکر از ابودرداء س [۱۵۲۴]، روایت است که گفت: دوست دارم گوسفندی برای اهل خود میبودم، و مهمانی بر آنها گذر میکرد، و آنها به رگهای گردنم [کارد را] میگذرانیدند و مرا میخوردند و به دیگران میخورانیدند [۱۵۲۵].
[۱۵۲۲] الحلیه (۱۶۴/۱). [۱۵۲۳] الحلیه (۲۱۶/۱). [۱۵۲۴] چنانکه در الکنز (۱۴۵/۲) آمده. [۱۵۲۵] ابن سعد (۱۲/۴) از عبداللَّه بن عمر ش روایت نموده، که گفت: دوست دارم که من این ستون میبودم.
ابونعیم [۱۵۲۶] از طاووس روایت نموده، که گفت: معاذبن جبل س به سرزمین ما وارد شد، شیخهای ما به او گفتند: اگر دستور بدهی از این سنگ و چوب برایت گردآوریم، و مسجدی برایت بنا کنیم، گفت: من میترسم که در روز قیامت مکلف حمل آن بر پشت خود شوم [۱۵۲۷]. و ابونعیم [۱۵۲۸] از نافع روایت نموده، که گفت: ابن عمر ب وارد مکه شد، و از وی در حالی که در سجده بود شنیدم که میگفت: میدانی که از شریک شدن با قریش بر این دنیا جز تو خوف تو [دیگر چیزی] مرا باز نمیدارد [۱۵۲۹]. و نزد وی همچنان [۱۵۳۰] از ابوحازم س روایت است که گفت: ابن عمر ب بر مردی از اهل عراق گذشت که افتاده بود، گفت: وی را چه شده است؟ گفتند: وقتی که قرآن نزد وی تلاوت شود این چیز به او میرسد، ابن عمر ب گفت: ما از خدا میترسیم ولی نمیافتیم.
[۱۵۲۶] الحلیه (۲۳۶/۱). [۱۵۲۷] ضعیف منقطع. طاووس از معاذ حدیث نشنیده است وبلکه از او ارسال کرده است. نگا: التهذیب (۳/ ۹). [۱۵۲۸] الحلیه (۲۹۲/۱). [۱۵۲۹] یعنی از شریک شدن با آنهادر لذتهای دنیا فقط خوف تو مرا باز میدارد و بس. م. [۱۵۳۰] ۳۱۲/۱.
ابونعیم [۱۵۳۱] از شدادبن اوس انصاری س روایت نموده که: وی وقتی داخل بستر میشد، در بستر خود پهلو میخورد، و خوابش نمیآمد، آن گاه میگفت: بارخدایا، آتش خواب را از من ربوده است، و بر میخاست وتا صبح نماز میخواند.
[۱۵۳۱] الحلیه (۲۶۴/۱).
ابن سعد [۱۵۳۲] از عمروبن سلمه س روایت نموده که: عایشه ل گفت: به خدا سوگند، دوست دارم درختی میبودم، به خدا سوگند، دوست دارم کلوخی میبودم، به خدا سوگند، دوست دارم خداوند مرا هیچ چیزی نمیآفرید. و نزد وی همچنان از ابن ابی ملیکه روایت است، که: ابن عباس ب قبل از وفات عایشه ل نزد وی رفت و او را ستودو گفت: بشارت باد، ای همسر پیامبر خدا، که جز از تو باکرهای را نکاح نکرد، و برائتت ار آسمان نازل شد!! بعد از وی ابن زبیر ب نزد وی رفت، و عایشه ل گفت: عبداللَّه بن عباس ب مرا ستود، و دوست نداشتم امروز از کسی میشنیدم که مرا میستاید! دوست دارم من فراموش شده میبودم.
[۱۵۳۲] ۷۴/۸.
بخاری از عبداللَّه [۱۵۳۳] س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص فرمود: «برایم بخوان»، گفتم: برای تو بخوانم، در حالی که بر تو نازل شده است؟! گفت: «من دوست دارم که قرآن را از غیر خود بشنوم»، عبداللَّه میگوید: آن گاه سوره نساء را خواندم، تا اینکه به اینجا رسیدم:
﴿فَكَيۡفَ إِذَا جِئۡنَا مِن كُلِّ أُمَّةِۢ بِشَهِيدٖ وَجِئۡنَا بِكَ عَلَىٰ هَٰٓؤُلَآءِ شَهِيدٗا ٤١﴾ [النساء: ۴۱].
ترجمه: «آن گاه چگونه خواهد بود، که از هرامت گواهیی بیاوریم، و تو را بر آنها گواه بیاوریم».
پیامبر ص فرمود: «بس است، آن گاه ملتفت شدم، که چشمهایش اشک میریزند [۱۵۳۴]. این چنین در البدایه (۵۹/۶) آمده است، و بعض قصههای وی در نماز خواهد بود.
[۱۵۳۳] عبداللَّه بن مسعود. [۱۵۳۴] بخاری (۴۵۸۲) مسلم (۸۰۰).
بیهقی از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: هنگامی که نازل شد:
﴿أَفَمِنۡ هَٰذَا ٱلۡحَدِيثِ تَعۡجَبُونَ ٥٩ وَتَضۡحَكُونَ وَلَا تَبۡكُونَ ٦٠﴾ [النجم: ۵۹-۶۰].
ترجمه: «آیا از این سخن تعجب میکنید و میخندید و گریه نمیکنید».
آنگاه اصحاب صفه گریه نمودند، حتی که اشکهایشان بر گونههایشان جاری شد، هنگامی که پیامبر خدا ص صدای گریهشان را شنید با آنها گریه نمود، و ما به گریه وی گریه نمودیم، پیامبر خدا ص فرمود: «کسی که از ترس خدا گریه کند داخل آتش نمیشود، وکسی که بر گناه مداومت کند داخل جنت نمیگردد، و اگر گناه نمیکردید خداوند قومی را میآورد که گناه میکردند، و آنها را میبخشید» [۱۵۳۵]. این چنین در الترغیب (۱۹۰/۵) آمده است.
[۱۵۳۵] ضعیف. بیهقی و بغوی (۱۴/ ۳۶۴) آلبانی آن را در ضعیف الترغیب (۱۹۳۲) ضعیف دانسته است و گفته است: اما جملهی پایانی از حدیث ابوهریرة بصورت مرفوع دارای اصل میباشد. همچینن در صحیح مسلم و غیره و همچینن در الصحیحة (۹۶۸) تخریج شده است./ پایان سخن آلبانی. من میگویم: همینطور جملهی اول دارای شواهدی از حدیث ابوهریرة نزد ترمذی و نسائی و حاکم موجود است و بر اساس این شواهد صحیح لغیره است چنانکه در «صحیح الترغیب» (۳۳۲۴) و صحیح الجامع (۷۷۷۸) آمده است. تنها جملهی میانی میماند که شاهدی برای آن نیافتم.
بیهقی و اصبهانی از انس س روایت نمودهاند، که گفت: پیامبر خدا ص این آیه را تلاوت نمود:
﴿وَقُودُهَا ٱلنَّاسُ وَٱلۡحِجَارَةُ﴾ [البقرة: ۲۴].
ترجمه: «و هیزم آن مردم و سنگ هاست».
و افزود: «هزار سال در آن آتش برافروخته شد تا اینکه سرخ گردید، و هزار سال دیگر تا اینکه سفید گردید، و هزار سال دیگر تا اینکه سیاه گردید، و حالا سیاه و تاریک است و شعلهاش خاموش نمیگردد»، انس میگوید: در پیش روی پیامبر خدا ص مرد سیاهی قرار داشت، و به آواز بلند گریست، آن گاه جبرئیل ÷ بر وی نازل شد و گفت: این گریه کننده در پیش رویت کیست؟ پیامبر ص گفت: «مردی است از حبشه»، و او را به نیکی ستود [جبریل] گفت: خداوند ﻷ میگوید: «به عزت جلال و بلندیم بالای عرشم سوگند، چشم هر بندهای که در دنیا از خوفم بگرید، خنده او را در جنت زیاد میگردانم» [۱۵۳۶]. این چنین در الترغیب (۱۹۴/۵) آمده است.
[۱۵۳۶] ضعیف. ترمذی (۳/ ۳۴۶) ابن ماجه (۲/ ۵۸۷) ترمذی میگوید: حدیث ابوهریره در این باره موقوف صحیح تر است و گمان نمیکنم کسی جز یحیی بن ابی بکر از شریک آن را مرفوع روایت کرده باشد./ پایان سخن ترمذی. برخی از آن بصورت موقوف به صحت رسیده است. مالک در موطا (۳/ ۱۵۶) نگا الضعیفة (۱۳۰۵) مجمع الزوائد (۱۰/ ۱۸۸) ضعیف الترغیب (۲۱۳۲).
عبدالرزاق از قیس بن ابی حازم س روایت نموده، که گفت: نزد پیامبر خدا ص آمدم، و ابوبکر س در جایش ایستاده بود، وی ثنای خداوند را به خوبی گفت، وخیلی گریست [۱۵۳۷]. و شافعی از حسن بن محمدبن علی بن ابی طالب روایت نموده که: عمربن خطاب س در خطبه خود در روز جمعه این میخواند
﴿إِذَا ٱلشَّمۡسُ كُوِّرَتۡ ١﴾ [التکویر: ۱].
ترجمه: «وقتی که آفتاب پیچیده شود».
تا اینکه به اینجا رسید:
﴿عَلِمَتۡ نَفۡسٞ مَّآ أَحۡضَرَتۡ ١٤﴾ [التکویر: ۱۴].
ترجمه: «هر نفس آن چه را آماده کرده میداند».
و بعد از آن سوره را قطع مینمود. و نزد ابوعبید از حسن روایت است که گفت: عمر بن خطاب س این را خواند.
﴿إِنَّ عَذَابَ رَبِّكَ لَوَٰقِعٞ ٧ مَّا لَهُۥ مِن دَافِعٖ ٨﴾ [الطور: ۷-۸].
ترجمه: «عذاب پروردگارت واقع شدنی است. برای آن هیچ بازدارندهای نیست».
و از [اندیشه و ترس] آن چنان ورم کرد که بیست روز مردم به عیادتش میرفتند. و نزد ابوعبید از عبید بن عمیر س روایت است که گفت: عمربن خطاب س نماز فجر را برای ما امامت نمود، و در آن سوره یوسف را شروع نمود و آن را خواند، تا اینکه به اینجا رسید:
﴿وَٱبۡيَضَّتۡ عَيۡنَاهُ مِنَ ٱلۡحُزۡنِ فَهُوَ كَظِيمٞ﴾ [یوسف: ۸۳].
ترجمه: «و هردو چشم او به سبب اندوه سفید گردید، و غم خود را در حالی که پر از غم میبود فرو میخورد».
و گریه نمود تا اینکه قرائتش قطع شد و رکوع نمود.(۱۳۰۸) و نزد عبدالرزاق سعیدبن منصور، ابن سعد، ابن ابی شیبه و بیهقی از عبداللَّه بن شداد بنهاد روایت است که گفت: صدای سینه عمر را توأم با گریه در حالی که در آخر صفوف در نماز صبح بودم شنیدم، و او سوره یوسف را میخواند، تا اینکه به اینجا رسید:
﴿إِنَّمَآ أَشۡكُواْ بَثِّي وَحُزۡنِيٓ إِلَى ٱللَّهِ﴾ [یوسف: ۸۶] [۱۵۳۸].
ترجمه: «من فقط غم سخت و اندوه خود را به خدا شکایت و بیان میکنم».
و ابونعیم [۱۵۳۹] از هشام بن حسن روایت نموده، که گفت: عمر س آیه را تکرار مینمود گلویش میگرفت، و گریه مینمود تا اینکه میافتاد، بعد از آن در خانه خود میبود، تا اینکه عیادت میشد، و او را گمان مینمودند که مریض است.
[۱۵۳۷] این چنین در المنتخب (۲۶۰/۵) آمده است. [۱۵۳۸] این چنین در منتخب الکنز (۴۰۱/۴) آمده است. [۱۵۳۹] این چنین در المنتخب (۳۸۷/۴) آمده است.
ترمذی - که آن را حسن دانسته - از هانیء مولای عثمان بن عفان س روایت نموده، که گفت: عثمان س وقتی بر قبری میایستاد، آن قدر میگریست که ریششتر میشد، به او گفته شد: جنت و دوزخ را یاد میکنی ولی گریه نمینمایی، و قبر را یاد میکنی و گریه میکنی؟! گفت: من از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «قبر اولین منزل از منازل آخرت است، اگر [انسان] از آن نجات پیدا کند، ما بعد آن (از آن) آسانتر است و اگر از آن نجات نیابد، ما بعد آن شدیدتر است» [۱۵۴۰]. میافزاید: و از رسول خدا ص شنیدم که میگفت: هر منظری را که دیدم قبر از آن وحشتاکتر است». و و رزین در این افزوده است که: هانی گفت: از عثمان شنیدم که بر قبری میسرود:
فان تنج منها تنج من ذى عظيمة
والا فانى لا اخالك ناجيا
«اگر از قبر نجات یابی از جایی بزرگی نجات یافتهای، و الا من تو را کامیاب فکر نمیکنم» [۱۵۴۱].
[۱۵۴۰] حسن. ترمذی (۲۳۰۸) ابن ماجه (۴۲۶۷) نگا: صحیح ترمذی آلبانی (۱۸۷۸) صحیح الجامع (۱۶۸۴) و «التذکرة» قرطبی (ص ۱۰۱ تحقیق من چاپ دارالغد الجدید) و حاکم (۴/ ۳۳۰). [۱۵۴۱] الحلیه (۵۱/۱).
حاکم [۱۵۴۲] - که لفظ از وی است - و ابونعیم [۱۵۴۳] از ابن عمر ب روایت نمودهاند که گفت: عمر از نزد معاذبن جبل ب گذشت که گریه مینمود، گفت: چه تو را میگریاند؟ پاسخ داد: حدیثی که از پیامبر خدا ص شنیدم: «کمترین ریا شرک است، و محبوبترین بندگان نزد خداوند پرهیزکاران مخفی هستند، آنانی که اگر غالب شدند، جستجو نشود، و وقتی که حاضر شوند، شناخته نشوند، اینها امامان هدایت و چراغهای علم اند» [۱۵۴۴]. حاکم میگوید: از اسناد صحیح برخوردار است، ولی بخاری و مسلم آن را روایت ننمودهاند. ذهبی میگوید: درباره ابوقحذم [راوی]، ابوحاتم گفته است: حدیثش نوشته نمیشود، و نسائی گفته: ثقه نیست.
[۱۵۴۲] این چنین در الترغیب (۳۲۲/۵) آمده، و ابونعیم در الحلیه (۶۱/۱) این را از هانی به اختصار روایت کرده است. [۱۵۴۳] ۲۷۰/۳. [۱۵۴۴] بسیار ضعیف. حاکم (۳/ ۲۷۰) ابن حبان در «المجروحین» (۱/ ۲۶۴) ابن عدی (۷/ ۲۴۹۰) طبرانی در «الکبیر» (۲۰/ ۳۶- ۵۳) حاکم آن را صحیح دانسته است. ذهبی نیز آن را به همین سخن حاکم نقل نموده و چیزی نگفته است. نگا: الضعیفة (۲۹۷۵) و ضعیف الجامع (۱۳۷۹).
ابونعیم [۱۵۴۵] از قاسم بن ابی بزه روایت نموده، که گفت: کسی که از این عمر ب شنیده بود برایم حدیث جدید بیان نمود که: وی این را خواند:
﴿وَيۡلٞ لِّلۡمُطَفِّفِينَ ١﴾ تا به این جا رسید ﴿يَوۡمَ يَقُومُ ٱلنَّاسُ لِرَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ ٦﴾ [المطففین: ۱-۶] [۱۵۴۶].
ترجمه: «وای بر کمکنندگان... روزی که ایستاده میشوند مردم به حضور پروردگار عالمیان».
افزود: آن گاه ابن عمر ب گریه نمود حتی که افتاد، و از خواندن ما بعد آن عاجز آمد [۱۵۴۷]. و احمد مانند این را [۱۵۴۸]، روایت نموده است، و نزد هردویشان همچنان از نافع روایت است که گفت: ابن عمر ب هر گاه این دو آیه آخر سوره بقره را خوانده، گریه نموده است:
﴿وَإِن تُبۡدُواْ مَا فِيٓ أَنفُسِكُمۡ أَوۡ تُخۡفُوهُ يُحَاسِبۡكُم بِهِ ٱللَّهُ﴾ [البقرة: ۲۸۴] [۱۵۴۹].
ترجمه: «و اگر آنچه را در دلهایتان است آشکار کنید یا پنهان کنید، خداوند شما را به آن حساب میکند».
بعد از آن میگفت: این حساب خیلیها شدید است. و نزد ابونعیم همچنان [۱۵۵۰] از نافع روایت است که گفت: ابن عمر ب وقتی که میخواند،
﴿أَلَمۡ يَأۡنِ لِلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَن تَخۡشَعَ قُلُوبُهُمۡ لِذِكۡرِ ٱللَّهِ﴾ [الحدید: ۱۶].
ترجمه: «آیا مؤمنان را وقت آن نرسیده که دلهایشان از یاد کردناللَّه بترسد».
گریه مینمود، و گریه بر وی غلبه مییافت [۱۵۵۱]. و ابن سعد [۱۵۵۲] از یوسف بن ماهک روایت نموده، که گفت: با ابن عمر ب نزد عبید بن عمیر س رفتم، او برای یاران خود حکایت مینمود، به طرف ابن عمر ب نگاه کردم که چشمهایش اشک میریزند [۱۵۵۳]. و نزد ابن سعد [۱۵۵۴] از عبیدبن عمیر روایت است که: وی تلاوت نمود:
﴿فَكَيۡفَ إِذَا جِئۡنَا مِن كُلِّ أُمَّةِۢ بِشَهِيدٖ﴾ [النساء: ۴۱].
ترجمه: «آن گاه چگونه خواهد بود که از هر امت گواهی بیاوریم».
تا اینکه آیه را ختم نمود، و ابن عمر بر اثر این آنقدر گریست که ریش و گریبانش از اشکش تر شد، عبداللَّه میگوید: کسی که در پهلوی ابن عمر ب بود برایم حدیث بیان نموده گفت: خواستم تا بهسوی عبیدبن عمیر بروم و به او بگویم: بس است کوتاه کن، چون این شیخ را اذیت نمودی.
[۱۵۴۵] الحلیه (۱۵/۱). [۱۵۴۶] الحلیه (۳۰۵/۱). [۱۵۴۷] ضعیف. ابونعیم در حلیة (۱/ ۳۰۵) در سند آن جهالت کسی که از ابن عمر شنیده مشکل ایجاد کرده است. [۱۵۴۸] المطففون۶-۱). [۱۵۴۹] چنانکه در صفه الصفوه (۲۳۴/۱) آمده. [۱۵۵۰] الآیه: البقره:۲۸۴). [۱۵۵۱] الحدید:۱۶). [۱۵۵۲] ابوالعباس این را در تاریخ خود به سند جید، چنانکه در الإصابه (۳۴۹/۲) آمده، روایت نموده است. [۱۵۵۳] ۱۶۲/۴. [۱۵۵۴] و ابونعیم این را در الحلیه (۳۰۵/۱) به اختصار از یوسف بن ماهک روایت کرده است.
ابونعیم [۱۵۵۵] از عبداللَّه بن ابی ملیکه روایت نموده، که گفت: ابن عباس ب را از مکه تا مدینه همراهی نمودم، وی وقتی فرود میآمد بخشی از شب را قیام مینمود [۱۵۵۶]، میگوید: ایوب ازوی پرسید که قرائتش چگونه بود؟ گفت: وی خواند:
﴿وَجَآءَتۡ سَكۡرَةُ ٱلۡمَوۡتِ بِٱلۡحَقِّۖ ذَٰلِكَ مَا كُنتَ مِنۡهُ تَحِيدُ ١٩﴾ [ق: ۱۹].
ترجمه: «سرانجام سکرات مرگ فرارسید، این همان چیزی است که از آن میگریختی و کناره میگرفتی».
و این را به ترتیل میخواند، و صدای سینهاش توأم با گریه افزون میشد. و نزد وی همچنان [۱۵۵۷] از ابورجاء س روایت است که گفت: این جای ابن عباس - مجرای اشکش - چون بند کفش کهنه بود. و ابونعیم [۱۵۵۸] از عثمان بن ابی سوده روایت نموده، که گفت: عباده بن صامت س را بر این دیوار - دیوار مسجد که مشرف بر وادی جهنم است - دیدم که سینه خود را بر آن گذاشته و گریه مینمود، گفتم: ای ابوولید چه تو را میگریاند؟ گفت: این همان مکانی است که پیامبر خدا ص به ما خبر داد که جهنم را در آن دیده است.
[۱۵۵۵] النسا:۴۱). [۱۵۵۶] الحلیه (۳۲۷/۱). [۱۵۵۷] ق:۱۹). [۱۵۵۸] ۳۲۹/۱.
بخاری از عایشه ل روایت نموده که: پیامبر خدا ص چنان سخن میگفت، که اگر شمارش گری آن را میشمرد، میتوانست آن را بشمرد [۱۵۵۹]. و نزد وی همچنان از عایشه ل روایت است که گفت: آیا تو را در شگفت نیندازم، ابوفلان آمد و در پهلوی حجره من نشست، و از پیامبر خدا ص صحبت میکرد، و آن را به من میشنوانید، و من نماز میگزاردم، ولی قبل از این که نماز خود را تمام کنم برخاست، و اگر وی را در مییافتم، بر وی رد مینمودم که پیامبر خدا ص چون شما شتابزده سخن نمیگفت [۱۵۶۰]. این را احمد، مسلم و ابوداود نیز روایت نمودهاند، و در روایت ایشان آمده است: آیا تو را در مورد ابوهریره س در تعجب نیندازم... و مانند آن را متذکر شده است. و نزد احمد از عایشه ل روایت است که گفت: سخن پیامبر ص واضح و روشن بود، و هرکس آن را میفهمید، و به شتاب حرف نمیزد [۱۵۶۱]. این را ابوداود هم روایت کرده است. و نزد ابویعلی از جابر یا ابن عمر ش روایت است که گفت: در کلام پیامبر ص سکون یا آرامش وجود داشت [۱۵۶۲]- [۱۵۶۳]. و نزد احمد از انس س روایت است که: وقتی پیامبرخدا ص سخن میگفت آن را سه مرتبه تکرار مینمود، و وقتی نزد قومی میآمد، سه مرتبه بر آنها سلام میداد [۱۵۶۴]. این را بخاری نیز روایت نموده است. و نزد احمد از ثمامه بن انس روایت است که: انس وقتی سخن میگفت، آن را سه مرتبه میگفت، و متذکر میگردید که پیامبر ص وقتی سخن میگفت، آن را سه مرتبه میگفت، و سه بار اجازه میخواست. و نزد ترمذی از ثمامه از انس س روایت است که: پیامبر ص وقتی سخن میگفت، همان کلمه را سه مرتبه تکرار مینمود، تا از وی دانسته شود [۱۵۶۵]. بعد از آن ترمذی گفته است: حسن، صحیح و غریب است. و نزد احمد از ابوهریره س روایت است که گفت: از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «با کلام جامع مبعوث شدم، و به رعب نصرت داده شدم، و در حالی که در خواب بودم کلیدهای خزانههای زمین برای من آورده شد، و در دستم گذاشته شد» [۱۵۶۶].
این چنین این را بخاری روایت نموده است. و نزد ابن اسحاق از عبداللَّه بن سلام س روایت است که گفت: رسول خدا ص وقتی که مینشست زیاد صحبت مینمود و چشم خود را به طرف آسمان بلند نمیکرد [۱۵۶۷]. این چنین این را ابوداود در کتاب الأدب از حدیث ابن اسحاق روایت نموده است. این چنین در البدایه (۴۰/۶ و ۴۱) آمده است.
[۱۵۵۹] بخاری (۳۵۶۷) ابوداوود (۳۶۵۴). [۱۵۶۰] بخاری (۳۵۶۸) مسلم (۲۴۹۳). [۱۵۶۱] صحیح. احمد (۶/ ۱۳۸) ابوداوود (۳۶۵۵) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۵۶۲] در نص «ترتیل أوترسیل» استعمال شده، که معانی وسیعی را در بر میگیرد، و در مجموع میتوان گفت: سخن را آراسته، آشکار، بدون تکلف، زیبا و ساده میگفت. م. [۱۵۶۳] حسن. ابوداوود (۴۸۳۸) آلبانی آن را حسن دانسته است. [۱۵۶۴] احمد (۳/ ۲۱۳) بخاری (۹۵). [۱۵۶۵] صحیح. ترمذی (۳۶۴۰) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۵۶۶] صحیح. احمد (۲/ ۲۶۴، ۴۵۵) بخاری (۲۹۷۷). [۱۵۶۷] ضعیف. ابوداوود (۴۸۳۷) آلبانی آن را ضعیف دانسته است.
ترمذی [۱۵۶۸] از عمروبنعاص س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص در وقت صحبت خود بهسوی شریرترین قوم به خاطر جلب وی متوجه میگردید، وی در وقت صحبت خود بهسوی من نیز متوجه میشد، حتی [باری] گمان نمودم که من بهترین قوم هستم، و گفتم: ای پیامبر خدا من بهتر هستم یا ابوبکر؟ گفت: «ابوبکر»، گفتم: ای پیامبر خدا من بهتر هستم یا عمر؟ گفت: «عمر»، گفتم: ای پیامبر خدا من بهتر هستم یا عثمان؟ گفت: «عثمان»، و هنگامی که از پیامبر خدا ص سؤال نمودم به من راست گفت [۱۵۶۹]، و دوست داشتم که از وی نمیپرسیدم [۱۵۷۰]. طبرانی از وی به مانند این را روایت نموده، و اسناد آن، چنان که هیثمی (۱۵/۹) گفته، حسن است، و در صحیح بعضی آن را بدون سیاق وی متذکر شده است.
[۱۵۶۸] الشمائل (ص۲۵). [۱۵۶۹] در نص آمده: «فصدقنی»، «برایم راست گفت»، و در المجمع آمده: «فصدّعنی»، «از من روی گردانید»، و این درست است. و معنای صورت اول چنین است: سخن حق را که ابوبکر و عمر... از من بهتراند، برایم گفت. م. [۱۵۷۰] ضعیف. ترمذی در شمائل (۳۲۹) در سند آن محمد بن اسحاق است که مدلس است و اینجا به شنیدن (سماع) تصریح نکرده است. (با صیغه عن – از – روایت کرده است).
بخاری و مسلم از عایشه ل روایت نمودهاند که گفت: پیامبر خدا ص را هرگز آن چنان در حال خنده ندیدم که زبان کوچکش را دیده باشم، فقط تبسم مینمود [۱۵۷۱]. و نزد ترمذی از عبداللَّه بن حارث بن جزء س روایت است که گفت: هیچ کس را از پیامبر خدا ص پرتبسمتر ندیدم [۱۵۷۲]. و نزد وی همچنان از عبداللَّه بن حارث روایت است که گفت: خنده پیامبر خدا ص فقط تبسم بود [۱۵۷۳]، و ترمذی گفته: صحیح است. و نزد مسلم از سماک بن حرب روایت است که: برای جابر بن سمره س گفتم: آیا با پیامبر خدا ص همنشینی داشتی؟ گفت: بلی، خیلی زیاد، وی هنگامی که نماز صبح را میخواند تا طلوع آفتاب از جای نمازش بر نمیخاست، (و وقتی که [آفتاب] طلوع مینمود) بر میخاست، و آنها صحبت مینمودند و درباره کارهای جاهلیت بحث میکردند و میخندیدند، و پیامبر خدا ص تبسم مینمود [۱۵۷۴]. و نزد طیالسی از سماک روایت است که گفت: برای جابربن سمره گفتم: آیا با پیامبر خدا ص همنشینی داشتی؟ گفت: بلی، وی اندک خاموش میبود [۱۵۷۵] و اندک میخندید، و گاهی اصحابش نزد وی شعر میخواندند، و گاهی چیزی را از کارهایشان میگفت و آنها میخندیدند، و گاهی تبسم مینمود [۱۵۷۶].
و ابونعیم و ابن عساکر از حصین بن یزید کلبی س روایت نمودهاند که گفت: پیامبر خدا ص را در حال خنده ندیدم، فقط متبسم میبود، و گاهی پیامبر ص سنگ را از گرسنگی بر شکم خود میبست [۱۵۷۷].
[۱۵۷۱] بخاری (۶۰۹۲) مسلم (۱۸۹۹). [۱۵۷۲] صحیح. ترمذی (۳۶۴۱) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۵۷۳] صحیح. ترمذی (۳۶۴۲) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۵۷۴] مسلم (۲۳۲۲). [۱۵۷۵] این چنین در البدایه آمده است، و در الکنز از جابر روایت است که: وی خیلیها خاموش میبود. به نقل از روایت طبرانی. [۱۵۷۶] این چنین در البدایه (۴۲ ۴۱/۶) آمده است، و ابن سعد (۳۷۲/۱) از سماک مانند این را روایت کرده است. [۱۵۷۷] این چنین در الکنز (۴۲/۴) آمده است، و ابن قانع مانند این را از حصین روایت نموده، و این را متذکر نشده که: و گاهی پیامبر ص سنگ را... الی آخر آن، چنانکه در الإصابه (۳۴۰/۱) آمده است.
خرائطی و حاکم از عمره روایت نمودهاند که گفت: از عایشه ل پرسیدم: وقتی که پیامبر خدا ص با زنان خود خلوت میکرد چگونه میبود؟ گفت: چون مردی از مردان شما میبود، مگر اینکه وی کریمترین مردم و نرمترین مردم و پرخنده و متبسم بود [۱۵۷۸]. این چنین در الکنز (۴۷/۴) آمده است، و ابن عساکر از عمره مانند آن را، چنان که در البدایه (۴۴/۶) آمده، روایت نموده است، و ابن سعد (۹۱/۱) به معنای آن را روایت کرده است.
[۱۵۷۸] ضعیف. ابن سعد و الخرائطی (ص۱۱) ابن عدی (۲/ ۶۴) در سند آن حارثة بن ابی الرجال است که ضعیف است. آلبانی آن را در الضعیفة (۴۱۸۵) ضعیف دانسته است.
بزار از جابر س روایت نموده، که گفت: وقتی که برای رسول خدا ص وحیی یا وعظی میآمد، میگفتی: بیم دهنده قومی است، که برایشان عذاب آمده است، و وقتی که آن حالت از وی میرفت، نسبت به همه مردم روی گشادهتر، خندانتر، و بشاشتر میبود [۱۵۷۹]. هیثمی [۱۵۸۰] میگوید: اسناد آن حسن است. و نزد طبرانی از ابواسامه س روایت است که گفت: پیامبر ص پرخندهترین مردم، و خوش طبعترین آنها بود [۱۵۸۱]. در این علی بن یزید الهانی آمده، و موصوف، چنان که هیثمی (۱۷/۹) میگوید، ضعیف میباشد.
[۱۵۷۹] حسن. بزار (۲۴۷۷) نگا: المجمع (۹/ ۱۷). [۱۵۸۰] ۱۷/۹. [۱۵۸۱] ضعیف. طبرانی (۸/ ۲۰۸) آلبانی آن را در ضعیف الجامع (۴۴۸۷) و المجمع (۹/۱۷) ضعیف دانسته است.
ترمذی [۱۵۸۲] از عامربن سعد روایت نموده، که گفت: سعد س گفته است: پیامبر خدا ص را در روز خندق دیدم که خندید حتی که داندانهای پسینش [۱۵۸۳] آشکار گردید، میگوید: گفتم: (سبب خندهاش) چه بود؟ گفت: مردی با خود سپری داشت، و سعد تیرانداز ماهر بود، و [آن مرد] با سپر این طور و این طور میکرد، و پیشانی خود را میپوشانید، سعد تیر را برای وی کشید، و هنگامی که سرش را بلند نمود او را زد، و تیر از آن - یعنی پیشانی آن مرد - خطا نرفت، و آن مرد را انداخت و پاهایش را بلند نمود، و پیامبر خدا ص خندید حتی که دندانهای پسینش آشکار شد، گفتم: از چه خندید؟ گفت: از عمل وی به آن مرد [۱۵۸۴].
[۱۵۸۲] الشمائل (ص۱۶). [۱۵۸۳] چهار دندان آسیاب. م. [۱۵۸۴] ضعیف. ترمذی در شمائل (۲۲۶) آلبانی آن را ضعیف دانسته است.
بخاری [۱۵۸۵] از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: مردی نزد پیامبر ص آمد و گفت: هلاک شدم! با همسرم در رمضان همبستر شدم، پیامبر ص فرمود: «غلامی را آزاد کن»، پاسخ داد: ندارم، فرمود: «دو ماه به دنبال هم روزه بگیر»، پاسخ داد: نمیتوانیم، فرمود: «شصت مسکین را طعام بده»، پاسخ داد: این را نمیتوانم پیدا کنم، بعد برای پیامبر ص سبدی [۱۵۸۶] که در آن خرما بود، آورده شد وی گفت: «سائل کجاست؟ این را صدقه کن»، آن مرد گفت: از خود فقیرتر؟ به خدا سوگند، میان دو لابه مدینه [۱۵۸۷] هیچ اهل بیتی فقیرتر از ما نیست، آن گاه پیامبر ص خندید، حتی که دندانهای پسینش آشکار گردید و گفت: «پس برای شما باشد» [۱۵۸۸].
[۱۵۸۵] صحیح خود (۸۹۹/۲). [۱۵۸۶] در نص: «العرق» استعمال شده، و ابراهیم میگوید: هدف از «عرق» سبد میباشد. [۱۵۸۷] دو زمینی است در دو طرف مدینه، که در آنها سنگهای سیاه میباشد. [۱۵۸۸] بخاری (۱۹۳۶).
ترمذی [۱۵۸۹] از ابوذر س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص فرمود: «من اولین مردی را که وارد جنت میشود، و آخرین مردی را که از آتش بیرون میشود میدانم، مردی در روز قیامت آورده میشود و گفته میشود: گناهان صغیره وی را به او عرضه کنید، و کبیرههای آن از وی پنهان کرده میشود، و به او گفته میشود: در فلان روز، چنین و چنین عمل نمودی، و او اقرار میکند و انکار نمینماید، و از کبیرههای آن در خوف است، بعد گفته میشود: در بدل هر بدی به او یک نیکی بدهید، آن گاه میگوید: من گناهانی دارم که در اینجا نمیبینمش». ابوذر میگوید: پیامبر خدا ص را دیدم که خندید حتی که دندانهای پسینش آشکار گردید [۱۵۹۰].
و نزد وی همچنان از عبداللَّه بن مسعود س روایت است که گفت: پیامبر خدا ص فرمود: «من آخرین کسی را که از آتش بیرون میشود میشناسم، مردی است که از آتش بالای دست و پا - [مثل حرکت نمودن طفل] - بیرون میشود به او گفته میشود: برو و داخل جنت شو»، پیامبر ص افزود: «وی میرود تا داخل جنت شود، و مردم را مییابد که منزلها را گرفتهاند، آن گاه بر میگردد و میگوید: ای پروردگارم، مردم منزلها را گرفتهاند، به او گفته میشود: آیا زمانی را که در آن بودی به یاد داری؟ میگوید: بلی، به او گفته میشود: آرزو کن، آن گاه او آرزو میکند، و به او گفته میشود: برای تو همان چیزی است که آرزو نمودی، و ده برابر دنیا، وی میگوید: آیا به من در حالی که تو پادشاه هستی مسخره میکنی!»، عبداللَّه بن مسعود س میگوید: من پیامبر خدا ص را دیدم که میخندد، حتی که دندانهای پسینش آشکار گردید [۱۵۹۱].
[۱۵۸۹] الشمائل (ص۱۶). [۱۵۹۰] مسلم (۱۹۰) ترمذی (۲۵۹۶). [۱۵۹۱] بخاری (۷۵۱۱) مسلم (۱۸۶).
قاضی عیاض در الشفاء از خارجه بن زید س روایت نموده، که گفت: پیامبر ص در نشستن خود با وقارترین مردم بود، و چیزی از دست و پایش به شکل غیرموزون بیرون نمیشد [۱۵۹۲]. این را ابوداود در المراسیل، چنان که در شرح الشفاء از خفاجی (۱۱۷/۲) آمده، روایت نموده است.
[۱۵۹۲] ضعیف. ابوداوود در مراسیل خود (۵۰۵) در آن عمربن عبدالعزیز بن وهیب است که مجهول است.
ابونعیم [۱۵۹۳] از شهر بن حوشب روایت نموده، که گفت: اصحاب پیامبر خدا ص وقتی که صحبت مینمودند، و معاذبن جبل س در میانشان میبود، نظر به هیبتی که داشت به طرفش نگاه مینمودند. و در نزد وی همچنان از ابومسلم خولانی روایت است که گفت: داخل مسجد حمص شدم و ناگهان متوجه شدم که در آن تعداد سی تن از بزرگ سالان اصحاب پیامبر ص قرار دارند، و در میانشان جوانی است، سیاه چشم، دارای دندانهای درخشان، و خاموش وقتی که قوم در چیزی شک مینمودند به طرف وی روی آورده از او میپرسیدند، به یکی از هم نشینانم گفتم: این کیست؟ گفت: معاذبن جبل س، آن گاه محبت وی در قلبم جای گرفت، و تا این که متفرق شدند همراهشان بودم. و نزد وی همچنان از ابومسلم روایت است که: وی روزی با اصحاب پیامبر خدا ص داخل مسجد شد، البته در ابتدای خلافت عمربن الخطاب س و در وقتی که اصحاب از همه وقت زیادتر حاضر بودند، میگوید: در مجلسی نشستم که در آن سی تن و اندی حاضر بودند، و همهشان حدیثی را از پیامبر خدا ص متذکر میشدند، و در حلقه یک جوان گندمگون، شیرین منطق و درخشان قرار داشت، و از همه قوم در سن جوانتر بود، و وقتی که از احادیث قوم چیزی برایشان مشتبه میشد، آن را به وی محول مینمودند، و او دربارهاش برایشان صحبت مینمود، و تا این که از وی سؤال نمیکردند، برایشان صحبت نمینمود، گفتم: ای عبداللَّه تو کیستی؟ گفت: من معاذبن جبل هستم.
[۱۵۹۳] الحلیه (۲۳۱/۱).
طیالسی، احمد، حمیدی، ابوداود، ترمذی، ابویعلی، سعیدبن منصور و غیر ایشان از ابوبرزه اسلمی س روایت نمودهاند، که گفت: مردی در مقابل ابوبکر صدیق س غلظت و درشتی نمود، ابوبرزه گفت: آیا گردنش را نزنم؟ ابوبکر س او را بازداشت گفت: این حق برای هیچ کسی بعد از پیامبر خدا ص نیست [۱۵۹۴]. این چنین در الکنز (۱۶۱/۲) آمده است. و احمد در الزهد از عمر س روایت نموده، که گفت: هیچ بندهای جرعهای از شیر یا عسل را ننوشیده، که بهتر از نوشیدن جرعه خشم باشد. این چنین در الکنز آمده است.
[۱۵۹۴] صحیح. احمد (۱/ ۹) نسائی (۷/ ۱۱۰) آلبانی آن را صحیح دانسته است.
ابن عساکر از ابی بن کعب س روایت نموده، که گفت: مردی نزد پیامبر ص آمد و گفت: فلانی به منزل زن پدرش میرود، ابی گفت: اگر من میبودم او را به شمشیر میزدم، پیامبر ص خندید و گفت: «چقدر با غیرت هستی! من از تو باغیرت ترم، و خداوند از من باغیرتتر است» [۱۵۹۵].
[۱۵۹۵] این چنین در المنتخب (۱۳۲/۵) آمده است.
بخاری و مسلم از مغیره روایت نمودهاند که گفت: سعدبن عباده گفت: اگر مردی را با زنم دیدم، او را با لبه تیز شمشیر میزنم، این خبر به پیامبر خدا ص رسید، و فرمود: «آیا از غیرت سعد تعجب میکنید؟ به خدا سوگند، من از وی با غیرتتر هستم، و خداوند از من با غیرتتر است، و به سبب غیرتش خداوند فواحش آشکار و پنهان را حرام گردانیده است، عذر بیشتر از همه نزد خدا پسندیدهتر است، و به همین خاطر است که بیم دهندگان و بشارت دهندگان را فرستاده است، و مدح و ستایش بیشتر از همه نزد خدا پسندیدهتر است، و به همین خاطر است که خداوند جنت را وعده نموده است» [۱۵۹۶].
و نزد مسلم از ابوهریره س روایت است که گفت: سعدبن عباده گفت: اگر کسی را با اهل خود یافتم تا اینکه چهار شاهد نیاورم آیا او را مجازات نکنم؟! پیامبر خدا ص فرمود: «بلی [مجازات]»، سعد گفت: هرگز، سوگند به ذاتی که تو را به حق مبعوث نموده قبل از آن کارش را با شمشیر میسازم! پیامبر ص فرمود: «به آنچه سیدتان میگوید: گوش فرادهید! وی غیور است، و من از وی باغیرت ترم، و خداوند از من با غیرتتر است» [۱۵۹۷]. این چنین در مشکوه (ص۲۷۸) آمده است، و ابویعلی این را از ابن عباس طویلتر روایت نموده است، و در حدیث وی آمده: گفتند: ای پیامبر خدا، او را ملامت مکن، چون وی مرد غیوری است، به خدا سوگند، جز با زن باکره با دیگری ازدواج ننموده است، و هر زنی را که طلاق داده کسی از ما نظر به شدت غیرت وی با او جرأت ازدواج را نکرده است، سعد گفت: ای پیامبر خدا (به خدا سوگند)، من میدانم که این [۱۵۹۸] حق است، و این از نزد خداوند است، ولی از این تعجب نمودم که اگر آن فرومایه را در حالی بیابم که مردی در میان رانهایش نشسته باشد، و من تا این که چهار شاهد نیاورم این حق را نداشته باشم که وی را تکان بدهم و یا حرکت بدهم!! به خدا سوگند، و تا آمدن من کار خود را تمام میکند [۱۵۹۹].
[۱۵۹۶] بخاری (۷۴۱۶) مسلم در کتاب اللعان (۱۴۹۹). [۱۵۹۷] ضعیف. ابویعلی (۲۷۴۰) نگا: المجمع (۵/ ۱۲). [۱۵۹۸] مسئله چهار شاهد. [۱۵۹۹] هیثمی (۱۲/۵) میگوید: این را ابویعلی روایت نموده و سیاق از وی است، و احمد نیز به اختصار از وی روایت کرده است، و مدار آن بر عبّادبن منصور است و او ضعیف میباشد.
مسلم از عایشه ل روایت نموده که: پیامبر خدا ص شبی از نزد وی بیرون رفت، میگوید: من بر وی رشک نمودم، بعد آمد و آنچه را من انجام میدادم دید، گفت: «ای عایشه تو را چه شده است، آیا به غیرت و رشک آمدهای؟» گفتم: چرا مثل من بر مثل تو غیرت و رشک ننماید؟! پیامبر خدا ص فرمود: «شیطان تو نزدت آمده است»، عایشه پرسید: ای رسول خدا، آیا با من شیطان است؟ رسول خدا ص پاسخ داد: «بلی»، گفتم: و با تو ای پیامبر خدا؟ گفت: «بلی، ولی خداوند مرا مدد و همکاری نمود، و او اسلام آورد» [۱۶۰۰]. این چنین در مشکاه (ص۲۸۰) آمده است. و ابن سعد [۱۶۰۱] از عایشه ل روایت نموده، که گفت: هنگامی که پیامبر خدا ص با ام سلمه ل ازدواج نمود، به سبب آنچه از زیبایی وی برای مان متذکر شدند، به شدت اندوهگین شدم، میگوید: بعد به طرق مخفی به دینش کوشش نمودم و دیدم، میافزاید: و این را برای حفصه یادآوری کردم - و آن دو با هم یک دست بودند -، حفصه گفت: نخیر، به خدا سوگند، این غیرت و رشک است، ام سلمه آن چنان که میگویند نیست، بعد حفصه نیز حیلهای برای دیدن او جست، و او را دید، و گفت: او را دیدم، به خدا سوگند، او آن چنان که تو میگویی نیست، ونه هم نزدیک به آن، ولی به آن هم زیباست، عایشه ل میگوید: بعد او را دیدم، به عمرم سوگند، وی چنان بود که حفصه گفته بود، ولی من در حال غیرت و رشک بودم.
[۱۶۰۰] مسلم در صفة القیامة (۲۸۱۵). [۱۶۰۱] ۹۴/۸.
رسته از علی س روایت نموده، که گفت: آیا به من از زنهای شما خبر نرسیده است که عجمهای کافر را در بازار مزاحمت میکنند، آیا به غیرت نمیآیید؟ کسی که به غیرت نیاید در او خیر نیست. و نزد وی همچنان از علی س روایت است که گفت: غیرت به دو قسم است: خوب و نیکو که مرد به آن اهل خود را اصلاح میکند، و غیرتی که وی را داخل آتش مینماید [۱۶۰۲].
[۱۶۰۲] این چنین در الکنز (۱۶۱/۲) آمده است.
طبرانی از ابن مسعود س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص داخل شد و گفت: «ای ابن مسعود»، گفتم: لبیک، ای پیامبر خدا - سه مرتبه آن را گفت - ، و افزود: «میدانی کدام یک از مردم بهتر است؟» گفتم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: «بهترین مردم آن هاییاند که عمل بهتر دارند، البته وقتی که دین خود را بفهمند»، بعد از آن گفت: «ای ابن مسعود»، گفتم: لبیک، ای پیامبر خدا، فرمود: «میدانی کدام یک از مردم عالمتر است؟» گفتم: خدا و پیامبرش داناتراند؟ فرمود: «عالمترین مردم حق بین ترین آنها در وقت اختلاف مردم است، اگر چه در عمل مقصر و کوتاه باشد، و اگرچه به سرین خود به آهستگی راه رود. کسانی که قبل از من بودند به هفتاد و دو فرقه تقسیم شدند، و سه گروه آنها نجات یافت و بقیه هلاک گردیدند. گروهی در مقابل پادشاهان قیام نمودند علیه آنها به خاطر دین خود و دین عیسی بن مریم جنگیدند، بنابراین آنان را گرفتند و به قتل رسانیدند، و با ارهها قطعشان نمودند، و گروه دیگری قدرت مقابله با پادشاهان را نداشتند، و نه هم قدرت این را که در میان آنها اقامت کنند و آنان را بهسوی خدا و دین عیسی بن مریم فرا خوانند، به این سبب اینها در زمین پراکنده شدند، و رهبانیت [۱۶۰۳] اختیار نمودند»، پیامبر ص افزود: «و همینها هستند که خداوند دربارهشان گفته است:
﴿وَرَهۡبَانِيَّةً ٱبۡتَدَعُوهَا مَا كَتَبۡنَٰهَا عَلَيۡهِمۡ إِلَّا ٱبۡتِغَآءَ رِضۡوَٰنِ ٱللَّهِ﴾ [الحدید: ۲۷].
ترجمه: «ترک دنیا را که آنها نو پیدا کرده بودند، آن را برایشان فرض نگردانیده بودیم، لیکن آن را برای طلب خوشنودیاللَّه اختراع کردند».
بعد پیامبر ص گفت: «کسانی که به من ایمان بیاورند، مرا تصدیق کنند و از من پیروی نمایند، آن را [۱۶۰۴] به درستی رعایت نمودهاند، و کسانی که از من پیروی نکنند، آنها هلاک شوندگاناند». و در روایتی آمده است: «و گروهی نزد پادشاهان و جباران رفتند و بهسوی دین عیسی بن مریم فراخواندند، بنابراین گرفتار شدند و با ارهها به قتل رسانیده شدند، و به آتش سوزانیده شدند، و صبر نمودند تا این که به خدا پیوستند» - و بقیه به مانند حدیث قبلی است - [۱۶۰۵].
[۱۶۰۳] رهبانیت عبارت است، از غلو و زیاده روی در عبادت، و تحمل مشقت و تکلیف بر نفس چون امتناع از ازدواج، خوردن، نوشیدن، و گوشه نشینی و عبادت در کوهها. [۱۶۰۴] رهبانیت را. [۱۶۰۵] هیثمی (۲۶۰/۷) میگوید: این را طبرانی به دو اسناد روایت نموده، و رجال یکی از آنها، رجال صحیحاند. غیر از بکیربن معروف که احمد و غیر وی او را ثقه دانستهاند و در وی ضعف است.
بزار از معاذبن جبل س روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا ص فرمود: «تا اینکه درمیان شما دو مستی ظاهر نگردد بر هدایتی از جانب پروردگارتان میباشید: مستی جهل، و مستی دوست داشتن زندگی، و [در نبودن این دو پدیده] شما امر به معروف میکنید، نهی از منکر مینمایید و در راه خدا جهاد میکنید، و وقتی که دوستی دنیا در شما آشکار گردید، نه به معروف امر میکنید، و نه هم از منکر نهی مینمایید، و نه هم در راه خدا جهاد میکنید. گویندگان به کتاب و سنت در آن روز چون مهاجرین و انصار سابقین و اولیناند» [۱۶۰۶].
[۱۶۰۶] هیثمی (۲۷۱/۷) میگوید: در این حسن بن بشر آمده است که ابوحاتم و غیر وی او را ثقه دانستهاند، و در وی ضعف است.
بیهقی، نقاش در معجم خود و ابن نجار از واقد بن سلامه از یزید رقاشی از انس س روایت نمودهاند که پیامبر خدا ص گفت: «آیا شما را از اقوامی خبر ندهم که نه انبیا هستند و نه هم شهدا، ولی انبیا و شهدا در روز قیامت بر منزلت آنها نزد خداوند غبطه میخورند، آنان بر منبرهایی از نور قرار دارند و شناخته میشوند»، گفتند: ای پیامبر خدا، آنان کیستند؟ گفت: «آنانی که بندگان خداوند را دوست خداوند، و خداوند را دوست بندگان او میسازند، و در روی زمین به خاطر نصیحت میگردند»، گفتیم: این که خدا را دوست بندگان او میسازد آشکار است، ولی چگونه بندگان خداوند را دوست او میسازند؟ پیامبر ص فرمود: «آنها را به آنچه خدا دوست میدارد امر میکنند، و از آنچه خدا بد میبیند نهیشان مینمایند، و وقتی که از آنها اطاعت نمودند خداوند ﻷ ایشان را دوست میدارد» [۱۶۰۷].
[۱۶۰۷] و واقد و یزید هردو ضعیفاند، این چنین در الکنز (۱۳۹/۲) آمده است.
طبرانی در الأوسط از حذیفه س روایت نموده، که گفت: به پیامبر ص گفتیم: ای رسول خدا، امر به معروف و نهی از منکر چه وقت ترک میشود، در حالی که این دو عمل سید و سردار اعمال نیکوکاراناند؟ پیامبر ص فرمود: «وقتی شما را آنچه برسد که بنی اسرائیل را رسیده بود»، گفتم: ای پیامبر خدا، بنی اسرائیل را چه رسیده بود؟ گفت: «وقتی که خوبها و برگزیدگان شما چاپلوسی فاجرهایتان را بکنند، و فهم و دانایی نصیب شریرهایتان گردد، و پادشاهی به دست خردانتان بیفتد، در این وقت است که فتنه شما را فرا میگیرد، به پیش میروید [۱۶۰۸]، و به طرفتان پیش روی میگردد» [۱۶۰۹]. در این عماربن سیف آمده، که عجلی و غیر وی او را ثقه دانستهاند، و گروهی ضعیفش دانستهاند، و بقیه رجال آن ثقهاند، و در بعضشان اختلاف است، چنان که هیثمی (۲۸۶/۷) گفته، و این را همچنان ابن عساکر و ابن نجار از انس س روایت کردهاند، و ابن ابی الدنیا از عایشه به معنای آن را، چنان که در الکنز (۱۳۹/۲) آمده، روایت نموده است.
[۱۶۰۸] بهسوی دشمن. [۱۶۰۹] ضعیف. طبرانی در «الاوسط» (۱۴۴) نگا: «المجمع» (۷/ ۲۸۶).
ابن ابی شیبه، احمد، عبدبن حمید، عدنی، ابن منیع، حمیدی، ابوداود، ترمذی - و گفته: حسن و صحیح است -، نسائی، ابن ماجه، ابویعلی، ابونعیم در المعرفة، دار قطنی در العلل - و گفته: همه راویان آن ثقهاند - ، بیهقی، سعیدبن منصور و غیر ایشان از قیس بن ابی حازم روایت نمودهاند که گفت: هنگامی که ابوبکر س به خلافت برگزیده شد، به منبر بالا رفت و بعد از حمد خداوند گفت: شما ای مردم، این آیه را میخوانید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ عَلَيۡكُمۡ أَنفُسَكُمۡۖ لَا يَضُرُّكُم مَّن ضَلَّ إِذَا ٱهۡتَدَيۡتُمۡ﴾ [المائدة: ۱۰۵].
ترجمه: «ای کسانی که ایمان آوردهاید مراقب خود باشید، هنگامی شما هدایت یافتید گمراهی کسانی که گمراه شدهاند به شما زیانی نمیرساند».
و شما این را در غیر جاهایش وضع میکنید [۱۶۱۰]، من از پیامبر خدا ص شنیدم که میگفت: «مردم وقتی که منکر را دیدند، و آن را تغییر ندادند، نزدیک میباشد که خداوند تمام آنها را به عذاب گرفتار نماید» [۱۶۱۱].
و نزد ابن مردویه از ابن عباس ب روایت است که گفت: ابوبکر س روزی که به خلیفه پیامبر خدا ص مسمی گردید بر منبر رسول خدا ص نشست، و خداوند را ستوده بر او ثنا گفت، و بر پیامبر ص درود فرستاد، بعد از آن دستهای خود را بازکرد، و بر جای نشستن پیامبر ص بر منبر گذاشت و گفت: از دوست در حالی که در همین جا نشسته بود شنیدم که این آیه را تفسیر مینمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ عَلَيۡكُمۡ أَنفُسَكُمۡۖ لَا يَضُرُّكُم مَّن ضَلَّ إِذَا ٱهۡتَدَيۡتُمۡ﴾،
بعد آن را تفسیر نمود، و تفسیر وی برای ما این بود که گفت: «آری، هر قومی که در میان آنها عمل بدی انجام شود، و در میانشان فساد صورت پذیرد، و آنها نه آن را تغییر دهند و نه هم به آن انکار کنند، بر خداوند حق میگردد تا آنها را همه به عذاب مبتلا کند، و بعد از آن دعایشان را قبول ننماید»، بعد انگشتان خود را داخل گوشهایش نمود و گفت: اگر این را از دوست نشنیده باشم، این دو کر شوند [۱۶۱۲]. و بیهقی از ابوبکر س روایت نموده، که گفت: وقتی که قومی در میان قوم دیگری فساد نمایند و قوم ثانی از قوم اول قویتر باشند، ولی علیرغم آن باز هم دست آنها را از فساد باز ندارند، خداوند بر آنان بلایی را نازل میکند، و بعد آن را از ایشان دور نمیسازد [۱۶۱۳].
[۱۶۱۰] یعنی از آن به عدم لزوم امر به معروف و نهی از منکر استدلال میکنید. م. [۱۶۱۱] صحیح. ابوداوود (۴۳۸۸) ترمذی (۲۱۶۸) ابن ماجه (۴۰۰۵) احمد (۱/ ۲، ۵، ۷، ۹) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۶۱۲] این چنین در کنز العمال (۱۳۸/۲) آمده است. [۱۶۱۳] این چنین در الکنز (۱۳۸/۲) آمده است.
ابن ابی شیبه، ابوعبیده در الغریب و ابن ابی الدنیا در الصمت از عمر س روایت نمودهاند که گفت: شما را چه بازمیدارد که وقتی بیخردی را دیدید ناموسهای مردم را میدرد، آشکارا در رد و انکار بر عمل وی اقدام کنید؟ گفتند: از زبان وی میترسیم، عمر س گفت: این پایینتر از آن است که گواه باشید [۱۶۱۴].
و ابن ابی شیبه [۱۶۱۵] از عثمان س روایت نموده، که گفت: قبل از این که شریرهایتان بر شما مسلط شوند، وخوبها و برگزیدههایتان بر آنها دعا کنند و دعایشان قبول نشود، امر به معروف و نهی از منکر نمایند [۱۶۱۶].
[۱۶۱۴] اشاره به همان آیهِ قرآنی است که میگوید: ﴿وَكَذَٰلِكَ جَعَلۡنَٰكُمۡ أُمَّةٗ وَسَطٗا لِّتَكُونُواْ شُهَدَآءَ عَلَى ٱلنَّاسِ وَيَكُونَ ٱلرَّسُولُ عَلَيۡكُمۡ شَهِيدٗا﴾ [البقرة: ۱۴۳]. ترجمه: «و هم چنین (که شما را هدایت دادیم) شما را امتی معتدل (مختار) گردانیدیم تا بر مردم (در قیامت) گواه باشید و پیغمبر بر شما گواه باشد». هدف عمر س این است که: این عملتان که از زبان بدکاران میترسید و به سبب آن امر به معروف و نهی از منکر را ترک میکنید، از مقام گواه بودن، که شما در آن قرار دارید، خیلی پایین است. م. [۱۶۱۵] این چنین در الکنز (۱۳۹/۲) آمده است. [۱۶۱۶] این چنین در الکنز (۱۳۹/۲) آمده است.
ابن ابی شیبه از علی س روایت نموده، که گفت: باید به معروف امر کنید، و از منکر نهی نمایید، و در امر خدا جدی و کوشا باشید، در غیر آن قومی بر شما غالب خواهند شد که شما را تعذیب کنند، و خداوند آنها را تعذیب نماید. و نزد حارث آمده، که گفت: باید به معروف امر کنید، و از منکر نهی نمایید در غیر آن شریرهایتان بر شما مسلط میشوند، بعد از آن خوبهایتان دعا میکنند و دعایشان قبول نمیشود. و نزد ابن ابی حاتم از علی س روایت است که: در خطبه خود گفت: ای مردم، کسانی که قبل از شما بودند، به سبب سوار شدنشان بر گناهان هلاک شدند، و آنها را ربانیون و احبار [۱۶۱۷] نهی ننمودند، و هر باری که در گناهان و معاصی فرو میرفتند، و ربانیون احبار آنها را نهی نمیکردند، عذاب آنان را فرا میگرفت، بنابراین قبل از این که مثل آنچه بر آنها نازل شد بر شما نازل گردد به معروف امر کنید، از منکر نهی نمایید، و بدانید که امر به معروف و نهی از منکر رزقی را قطع نمیکند، و اجل را نزدیک نمیسازد [۱۶۱۸].
مسدد و بیهقی - که آن را صحیح دانسته - از علی س روایت نمودهاند که گفت: جهاد سه گونه است: جهاد به دست، جهاد به زبان و جهاد به قلب، اولین جهادی که مغلوب میگردد [و از بین برده میشود] جهاد با دست است، بعد از آن جهاد زبان، بعد از آن جهاد قلب و وقتی که قلب معروف را نشناسد، و منکر را بد نبیند، واژگون گردیده، و معکوس گردانیده شده است. و نزد ابن ابی شیبه و ابونعیم و نصر در الحجة از علی س روایت است که گفت: اولین جهادی را که ازدست میدهید، جهاد با دستهایتان است، بعد از آن جهاد به قلبهایتان است، و هر قلبی که معروف را نشناسد، و منکر را بد نبیند، معکوس و واژگون گردیده است، چنان که توشه دان واژگون میگردد و آنچه در آن است فرو میریزد [۱۶۱۹].
[۱۶۱۷] ربانیون و احبار همان علمای یهوداند. [۱۶۱۸] این چنین در الکنز (۱۳۹/۲) آمده است. [۱۶۱۹] این چنین در الکنز (۱۳۹/۲) آمده است.
طبرانی از طارق بن شهاب روایت نموده، که گفت: عتریس بن عرقوب شیبانی نزد عبداللَّه س آمد و گفت: کسی که امر به معروف و نهی از منکر نکند هلاک شده است، عبداللَّه گفت: بلکه کسی قلبش معروف را نشناسد، و منکر را بد نبیند هلاک گردیده است [۱۶۲۰]. و طبرانی از عبداللَّه بن مسعود س روایت نموده، که گفت: مردم سه گروهاند، و در غیر اینها خیری نیست: مردی که گروهی را دید در راه خدا جهاد میکند، و [همراه شان] با نفس و مال خود جهاد نمود، و مردی که با زبان خود جهاد کرد، و امر به معروف و نهی از منکر نمود، و مردی که حق را به قلب خود شناخت. هیثمی [۱۶۲۱] میگوید: در این کسی است که من وی را نشناختم. و ابن عساکر از ابن مسعود س روایت نموده که گفت: بر ضد منافقین با دستهای خود بجنگید، و اگر جز ترشرویی در مقابلشان دیگر عملی نتوانستید، در روهایشان ترش رویی کنید [۱۶۲۲].
و ابن ابی شیبه و نعیم از ابن مسعود س روایت نمودهاند که گفت: وقتی که منکری را دیدی، و نتوانستی آن را تغییر بدهی، همینقدر برایت کافی است که خداوند بداند تو آن را در قلبت بد میبری [۱۶۲۳]. و نزد هردویشان از ابن مسعود همچنان روایت است که گفت: انسانی که گناهی را که انجام میشود مشاهده میکند و آن را بد میبرد مانند کسی میباشد که از آن غایب است، و اگر از آن غایب میباشد، و از آن رضایت نشان میدهد، مانند کسی میباشد که در آن حاضر بوده است.
و نزد نعیم و ابن نجار از ابن مسعود س روایت است که گفت: اموری اتفاق خواهد افتاد که اگر کسی از آن غایب باشد، و بر آن رضایت نشان دهد مانند کسی است که در آن حاضر بوده است، و کسی که در آن حاضر بوده، و آن را بد دیده مانند کسی است که از آن غایب بوده است [۱۶۲۴].
[۱۶۲۰] هیثمی (۲۷۵/۷) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند. و این را همچنان ابونعیم در الحلیه (۳۵/۱) از طارق به مانند آن روایت نموده، و ابن ابی شیبه و نعیم در الفتن از ابن مسعود به مانند آن را، چنان که در الکنز (۱۴۰/۲) آمده، روایت نمودهاند. [۱۶۲۱] ۲۷۶/۷. [۱۶۲۲] این چنین در الکنز (۱۴۰/۲) آمده است. و طبرانی این را از وی به معنای آن روایت نموده است. هیثمی (۲۷۶/۷) میگوید: این را طبرانی به دو اسناد روایت نموده، و در یکی از آنها شریک آمده، و موصوف حسن الحدیث است، و بقیه رجال آن رجال صحیحاند. [۱۶۲۳] این چنین در الکنز (۱۴۰/۲) آمده است. [۱۶۲۴] این چنین در الکنز (۱۴۰/۲) آمده است. و ابونعیم در الحلیه ۱۳۵/۱) از ابن مسعود س روایت نموده، که گفت: صالحان میروند و در زمره پیشینیان قرار میگیرند، و اهل شک و کسی که معروفی را نمیشناسد و منکری را بد نمیبیند باقی میماند. و طبرانی مانند این را روایت نموده، و رجال آن، چنان که هیثمی (۲۸۰/۷) گفته، رجال صحیحاند.
ابونعیم [۱۶۲۵] از ابورقّاد روایت نموده، که گفت: با مولای خود که پسر خردسالی بودم بیرون آمدم، و با حذیفه س بر خوردم که میگفت: اگر در زمان پیامبر خدا ص انسان کلمه [نفاق] را بر زبان میآورد به آن منافق میگردید، و من اکنون آن کلمه را از هر یک از شما در یک نشستن چهار بار میشنوم، باید به معروف امر کنید، از منکر نهی نمایید، و باید به خیر تشویق کنید، در غیر آن همهتان را خداوند به عذاب ریشه کن میسازد، یا این که شریرهایتان را بر شما مسلط میسازد، و بعد از آن خوبها و برگزیدههایتان دعا میکنند، و دعایشان قبول نمیشود [۱۶۲۶].
و نزد ابونعیم [۱۶۲۷] از حذیفه س روایت است که گفت: کسی را که از ما نیست خدا لعنت کند، به خدا سوگند، یا امر به معروف و نهی از منکر میکنید یا این که در میان خود میجنگید، و شریرهایتان بر خوبهایتان مسلط میشوند، و آنان را میکشند حتی که هیچکس باقی نمیماند، تا امر به معروف و نهی از منکر نماید، بعد از آن خداوند ﻷ را دعا میکنید، و او دعای شما را به خاطر کینه و غضبش بر شما قبول نمیکند. و نزد وی [۱۶۲۸] همچنان از حذیفه س روایت است که گفت: بر شما زمانی خواهد آمد، که بهترتان در آن کسی باشد که به معروفی امر نکند، و از منکری نهی ننماید [۱۶۲۹].
[۱۶۲۵] الحلیه (۲۷۹/۱). [۱۶۲۶] ابن ابی شیبه مانند این را، چنان که در الکنز (۱۴۰/۲) آمده، روایت نموده است. [۱۶۲۷] الحلیه (۲۷۹/۱). [۱۶۲۸] ۲۸۰/۱. [۱۶۲۹] ابن ابی شیبه این را از وی به مانند آن، چنان که در الکنز (۱۴۰/۲) آمده، روایت نموده است. و این را ابن ابی الدنیا در کتاب الأمر بالمعروف و النهی عن المنکر از ابوسعید خدری س به مانند آن، چنان که در الکنز (۱۴۰/۲) آمده، روایت کرده است.
ابن عساکر از عدی بن حاتم س روایت نموده، که گفت: معروف و عمل پسندیده شما منکر و ناپسند زمانی بوده که گذشت، و منکر شما امروز معروف زمانی است که میآید، و شما تا آن وقت به خیر میباشید که منکرتان را معروف ندانید، و معروفتان را منکر ندانید، و عالمتان در میانتان بدون استهزا شدن و سبک گردیدن صحبت نماید [۱۶۳۰]. و ابن عساکر از ابودرداء س روایت نموده، که گفت: من به معروف امر میکنم، و آن را انجام نمیدهم، ولی از خداوند آرزومندم که بر آن پاداش داده شوم [۱۶۳۱].
[۱۶۳۰] این چنین در الکنز (۱۴۱/۲) آمده است. [۱۶۳۱] این چنین در الکنز (۱۴۰/۲) آمده است. و ابونعیم در الحلیه (۲۱۳/۱) این را از وی به مانند آن روایت نموده است.
ابن سعد و ابن عساکر از ابن عمر ب روایت نمودهاند که گفت: عمر س وقتی که میخواست مردم را از چیزی منع نماید، اول از اهل خود شروع مینمود و آنها را باز میداشت، (میگفت): کسی را ندانم در چیزی واقع شود که من از آن نهی نمودهام، و در غیر آن دو برابر عذابش میکنم [۱۶۳۲]. و مالک و ابن سعد از ابن شهاب روایت نمودهاند که گفت: هشام بن حکیم بن حزام س در میان مردانی که با وی همراه بودند امر به معروف و نهی از منکر مینمود، و عمربن الخطاب س میگفت: تا وقتی که من و هشام زنده باشیم این نخواهد بود [۱۶۳۳]. [۱۶۳۴].
[۱۶۳۲] این چنین در الکنز (۱۴۱/۲) آمده است. [۱۶۳۳] منکر و امور غیر شرعی. [۱۶۳۴] این چنین در الکنز (۱۴۱/۲) آمده است.
طبرانی در الأوسط از ابوجعفر خطمی روایت نموده، که جدش عمیربن حبیب بن خماشه س - که پیامبر ص را در وقت بلوغش درک نموده بود - به پسرش توصیه نمود و گفت: ای پسرم، تو را از مجالست بیخردان برحذر میدارم، چون همنشینی آنها بیماری است، کسی که از بیخرد در گذرد و عفو نماید خوشحال میگردد، و کسی که به او پاسخ دهد پشیمان میشود، کسی که به چیز اندکی که بیخرد میآورد راضی نشود به زیاد راضی میگردد [۱۶۳۵]، و وقتی که یکی از شما خواست به معروف امر کند، یا از منکر نهی نماید، باید نفس خود را به صبر بر اذیت آماده سازد، و به ثواب از جانب خداوند متعال اعتماد داشته باشد، چون کسی که به ثواب از طرف خداوند ﻷ اعتماد نماید، رسیدن اذیت به او ضرری وارد نمیکند [۱۶۳۶].
[۱۶۳۵] یعنی کسی که سخن اندک بیخردان را متحمل نشود و مقابله نماید منجر بر آن میشود که از آنان سخن ناسزای زیادتر بشنود. م. [۱۶۳۶] رجال آن، چنان که هیثمی (۲۶۶/۷) میگوید: ثقهاند. و این را همچنان ابونعیم و احمد در کتاب الزهد، چنان که در الإصابه (۳۰/۳) آمده، روایت نمودهاند.
طبرانی در عبدالعزیزبن ابی بکره روایت نموده که: ابوبکره س با زنی از بنی غدانه ازدواج نمود، و آن زن فوت کرد، و ابوبکره س وی را به قبرستان انتقال داد، در این موقع برادران آن زن از اینکه ابوبکره بر وی نماز بگزارد مانع شدند، ابوبکره به آنها گفت: این کار را نکنید، چون من از شما به نماز گزاردن مستحق ترم، گفتند: یار رسول خدا ص راست، میگوید: آن گاه بر وی نماز گزارد، و ابوبکره داخل قبر شد، آن گاه او را به شدت دفع نمودند و راندند، و افتاد و بیهوش گردید، بعد بهسوی اهلش انتقال داده شد، و در آن روز بیست تن از پسران و دخترانش بر وی فریاد کشیدند - عبدالعزیز میگوید: من در آن روز خردترین ایشان بودم، وی یکبار به هوش آمد و گفت: بر من فریاد نکشید، چون بیرون شدن هیچ جانی برایم از جان ابوبکره محبوبتر نیست، آن گاه قوم به وحشت افتاده گفتند: چرا ای پدرمان؟ گفت: من از این میترسم که زمانی را درک نمایم که نتوانم در آن امر به معروف و نهی از منکر کنم، و در آن روز خیری نیست [۱۶۳۷].
[۱۶۳۷] رجال وی، چنان که هیثمی (۲۸۰/۷) میگوید، ثقهاند.
طبرانی از علی بن زید روایت نموده، که گفت: در قصر با حجاج بودم، و او مردم را به خاطر ابن الاشعث ترغیب مینمود [۱۶۳۸]، در این اثنا انس بن مالک س آمد، و نزدیک شد، حجاج گفت: بگو، ای خبیث، ای گردنده در فتنه، باری با علی بن ابی طالب، (و باری با ابن زبیر) و باری با اشعث، سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، تو را چنان که صمغ [۱۶۳۹] ریشه کن میشود از ریشه میکنم، و تو را چنان که سوسمار پوست کرده میشود پوست میکنم، انس گفت: هدف امیر - خداوند اصلاحش کند - کیست؟ حجاج گفت: تو هدفم هستی - خداوند گوشت را کر کند، انس استرجاع خواند و گفت: «انالله وإنا إليه راجعون» و بعد نزد وی بیرون رفت و گفت: اگر من اولادم را به یاد نمیآوردم و از وی بر آنها نمیترسیدم، در همانجا به او سخنی میگفتم که بعد از آن را ابداً زنده نمیگذاشت [۱۶۴۰]. و بزار از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: از حجاج شنیدم که سخنرانی میکرد، و کلامی را متذکر شد، که من آن را منکر دانستم و خواستم تغییر بدهم، ولی قول رسول خدا ص را به یاد آوردم: «برای مؤمن سزاوار نیست که نفس خود را ذلیل بسازد»، میگوید: گفتم: ای رسول خدا، چگونه نفس خود را ذلیل میسازد؟ گفت: «به بلایی گرفتار میشود که توان آن را ندارد» [۱۶۴۱].
[۱۶۳۸] آنها را پیش مینمود، که یا قتل را قبول کنند یا توبه نمایند. [۱۶۳۹] انگم، شلم، نوعی گیاه. م. [۱۶۴۰] هیثمی (۲۷۴/۷) میگوید: علی بن زید ضعیف است، و [از طرف بعضی]ثقه دانسته شده. [۱۶۴۱] هیثمی (۲۷۴/۷) میگوید: این را بزار و طبرانی در الأوسط والکبیر به اختصار روایت نمودهاند، و اسناد طبرانی در الکبیر جید است، و رجال آن رجال صحیحاند، غیر زکریابن یحیی بن ایوب ضریر که خطیب درباره وی گفته: وی از گروهی روایت نموده، و گروهی از وی روایت نمودهاند، و هیچکس دربارهاش صحبت ننموده است.
ابن ابی شیبه، احمد در الزهد و ابن ابی الدنیا در العزله از عمر س روایت نمودهاند که گفت: گوشه نشینی راحتی است از اختلاط بدها. و نزد احمد در الزهد،نزد ابن حبان در الروضة و نزد عسکری در المواعظ از عمر س روایت است که گفت: سهم خود را از گوشه نشینی بگیرید [۱۶۴۲]. و ابن المبارک این را در کتاب الرقائق از عمر به مانند آن [۱۶۴۳]، روایت کرده است، و دینوری از معافی بن عمران روایت نموده که: عمربن الخطاب از نزد قومی عبور نمود، که مردی را که در [حدی از حدود] خدا گرفته شده بود تعقیب مینمودند، آن گاه گفت: خوشی مبادا به این رویها جز در شر دیده نمیشوند [۱۶۴۴].
[۱۶۴۲] این چنین در الکنز (۱۵۹/۲) آمده است. [۱۶۴۳] چنان درفتح الباری (۲۶۲/۱۱) آمده. [۱۶۴۴] این چنین در الکنز (۱۵۹/۲) آمده است.
طبرانی از عدسه طائی روایت نموده، که گفت: در سرف [۱۶۴۵] بودم، و عبداللَّه س نزد ما آمد، آن گاه اهلم مرا با چیزهایی نزد وی فرستاد، و بچه هایی از ما که در شترچرانی بودند از فاصله، چهار شب پرندهای را آوردند، و من آن را نزد وی بردم، هنگامی که آن را نزدش بردم، از من پرسید: این پرنده را از کجا آوردی؟ میگوید: گفتم: بچه هایی از ما که در شترچرانی بودند از مسیر چهار شب آوردهاند، عبداللَّه گفت: دوست دارم در جایی باشم که این پرنده شکار شده، و با هیچ کس در مورد چیزی صحبت نکنم، و با من صحبت نکند، تا اینکه به خداوند ﻷ بپیوندم [۱۶۴۶]. و نزد ابونعیم [۱۶۴۷] از قاسم روایت است که گفت: مردی به عبداللَّه گفت: (ای ابوعبدالرحمن) توصیهام کن، گفت: در خانهات بنشین، زبانت را نگه دار، و بر یاد گناهت گریه کن. و نزد طبرانی از اسماعیل بن ابی خالد روایت است که گفت: ابن مسعود پسرش ابوعبیده را به سه کلمه توصیه نمود: ای پسرم، تو را به ترس خدا توصیه میکنم، باید خانه ات تو را جای بدهد و بر یاد گناهت گریه کن [۱۶۴۸].
[۱۶۴۵] اسم جایی است در نزدیکی مکه. [۱۶۴۶] هیثمی (۳۰۴/۱۰) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند، غیرعدسه طائی که ثقه میباشد، و ابن عساکر این را به معنای آن به اختصار از ابن مسعود، چنان که در الکنز (۱۵۹/۲) آمده، روایت نموده است. [۱۶۴۷] الحلیه (۱۳۵/۱). [۱۶۴۸] هیثمی (۲۹۹/۱۰) میگوید: این را طبرانی به دو اسناد روایت نموده، و رجال یکی از آنها رجال صحیحاند.
حاکم از حذیفه س روایت نموده، که گفت: دوست دارم کسی میداشتم که به کارهای من رسیدگی مینمود، و خودم درم را تا پیوستنم به خدا میبستم، که هیچ کسی بر من داخل نمیشد، و من هم بهسوی آنها بیرون نمیشدم [۱۶۴۹]. و ابن ابی الدنیا در العزله از مالک از مردی از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: اگر ترس وسواس نمیبود، به شهری میرفتم که در آن شناخته نمیشدم و دوستی برایم نمیبود، چون مردم را فقط مردم فاسد میکند [۱۶۵۰]. و ابن ابی الدنیا در العزله از مالک روایت نموده، که گفت: از یحیی بن سعید شنیدم که گفت: ابوالجهم (بن) حارث بن صمه س با انصار مجالست نداشت، و وقتی که تنهایی برایش ذکر میشد، میگفت: اختلاط با مردم از تنهایی بدتر است [۱۶۵۱]. و ابن عساکر از ابوالدرداء س روایت نموده، که گفت: نیکوترین صومعه مرد مسلمان خانهاش است، در آن نفسش، چشمش و فرجش را نگه میدارد، و زنهار که شما در بازار بنشینید، چون نشستن در بازار در لهو و لغو میاندازد [۱۶۵۲].
[۱۶۴۹] این چنین در الکنز (۱۵۹/۲) آمده است، و ابونعیم در الحلیه (۲۷۸/۱) از وی به مانند این را روایت کرده است. [۱۶۵۰] این چنین در الکنز (۱۵۹/۲) آمده است. [۱۶۵۱] این چنین در الکنز (۱۵۹/۲) آمده است. [۱۶۵۲] این چنین در الکنز (۱۵۹/۲) آمده است.
طبرانی از عبداللَّه بن عمرو ب روایت نموده که: وی از کنار معاذ بن جبل س در حالی عبور نمود، که وی بر دروازهاش ایستاده بود و به دستش اشاره مینمود، گویی که با خودش صحبت میکند، عبداللَّه بن عمرو به او گفت: ای ابوعبدالرحمن تو را چه شده که با خود صحبت میکنی؟ گفت: چیزی نشدهام، ولی دشمن خدا [۱۶۵۳] میخواهد مرا از آنچه از رسول خدا ص شنیدم بازگرداند؟ گفت [۱۶۵۴]: همه عمرت در خانهات رنج میکشی؟! آیا بهسوی مجلس بیرون نمیشوی؟ و من از رسول خدا ص شنیدم که میگفت: «کسی که در راه خدا بیرون رود در حمایت خداوند میباشد، و کسی که مریضی را عیادت نماید در حمایت خداوند ﻷ میباشد، و کسی که بامداد یا غروب به مسجد برود، در ذمه خداوند ﻷ میباشد، و کسی که نزد امامی به خاطر تقویت و عزت نمودن وی برود، در ذمه خداوند ﻷ میباشد، و کسی که در خانهاش بنشیند و هیچ کس را به بدی غیبت نکند، در ذمه خداوند ﻷ میباشد»، دشمن خدا میخواهد مرا از خانهام بهسوی مجلس بیرون کند [۱۶۵۵]. هیثمی (۳۰۴/۱۰) میگوید: این را طبرانی در الأوسط و الکبیر به مانند آن به اختصار روایت نموده، و بزار هم روایت کرده، و رجال احمد رجال صحیحاند، غیر ابن لهیعه که حدیثش در ضمن ضعفش حسن است.
[۱۶۵۳] هدف از دشمن خدا شیطان است. [۱۶۵۴] شیطان. [۱۶۵۵] ضعیف. طبرانی (۸/ ۱۵۰) ابن عساکر (۶/ ۳۴۸) در آن ابن لهیعه است که ضعیف است.
ابن المبارک از عبداللَّه بن عبید روایت نموده، که گفت: عمربن الخطاب س بر تن احنف س پیراهنی را دید و گفت: ای احنف این پیراهنت را به چند نگرفتی؟ گفت: این را به دوازده درهم گرفتم، عمر س گفت: و ای بر تو چرا به شش درهم گرفتی، و باقی آن در آنچه میبود که میدانی؟ [۱۶۵۶]. و ابن ابی حاتم از حسن بصری روایت نموده، که گفت: عمربن الخطاب س به ابوموسای اشعری س نوشت: به رزقت [۱۶۵۷] در دنیا قناعت کن، چون رحمان بعضی از بندگان خود را بر بعضی در رزق فضیلت داده است، بلکه به آن هر یکی را آزمایش میکند، کسی را که برایش گشایش آورده میآزماید که شکرگزاری وی در آن چگونه است، و شکر وی برای خداوند ادا نمودن آنچه است، که خداوند بر وی در آنچه برایش رزق داده و عطا نموده فرض گردانیده است [۱۶۵۸].
[۱۶۵۶] این چنین در الکنز (۱۶۱/۲) آمده است. [۱۶۵۷] با اصلاح از پاورقی، چون در اصل «روحت» آمده است. م. [۱۶۵۸] این چنین در الکنز۱۶۱/۲) آمده است.
عسکری از ابوجعفر روایت نموده، که گفت: علی س از خرمای ناسره و خشک خورد، بعد آب نوشید، و بر شکم خود زد و گفت: کسی که شکمش او را داخل آتش سازد. خداوند او را دور راند، بعد چنین تمثیل آورد.
فإنك مهمـاتعط بطنك سؤله
وفرجك نالا منتهى الذّم أجمعا
ترجمه: «تو هر گاهی که خواهش شکم و فرجت را برآورده سازی و بدهی، هردوی آنها انتهای پستی را نصیب شدهاند» [۱۶۵۹]. و نزد دینوری از شعبی روایت است که گفت: علی بن ابی طالب فرمود: ای فرزند آدم، فکر [۱۶۶۰] فردا را بر فکر امروز مقدم مساز، اگر اجلت نیامده باشد، رزقت در فردا میآید، و بدان که اگر مال را اضافه از مصرفت جمع و کسب کنی، آن را برای غیرت ذخیره مینمایی [۱۶۶۱]. و ابن عساکر از سعد س روایت نموده، که وی برای فرزندش گفت: ای فرزندم، اگر توانگری را طلب نمودی، به قناعت طلبش کن، چون کسی که از قناعت بهرهمند نباشد، مال غنیاش نمیسازد [۱۶۶۲].
[۱۶۵۹] این چنین در الکنز (۱۶۱/۲) آمده است. [۱۶۶۰] یعنی فکر اینکه فردا چه طور خواهد شد و چه خواهد نمودم. م. [۱۶۶۱] این چنین در الکنز (۱۶۱/۲) آمده است. [۱۶۶۲] این چنین در الکنز (۱۶۱/۲) آمده است.
طبرانی از جابربن سمره س - یا از مردی از اصحاب پیامبر ص - روایت نموده، که گفت: پیامبر ص گوسفند میچرانید، بعد گوسفند چرانی را ترک نمود و به شترچرانی پرداخت، و در حالی که او و شریکش در شترچرانی بودند، خواهر خدیجه آنان را به کرایه گرفت، هنگامی که سفر را تمام نمودند، از طرف آنها برای خواهر خدیجه چیزی باقی ماند، و شریکش نزد خواهر خدیجه رفت و آمد داشت، و از وی دین خود را طلب مینمود، و به محمد ص میگفت: برو، محمّد ص میفرمود: «تو برو، من حیاء میکنم»، باری خواهر خدیجه، که [شریک پیامبر ص]نزدشان آمده بود، گفت: محمد کجاست؟ پاسخ داد: به او گفتم، وی میگوید که حیا مینماید، خواهر خدیجه گفت: مردی را با حیاتر، و عفیفتر و... و... ندیدم، و این در قلب خواهرش خدیجه افتاد، و کسی را نزد محمد ص فرستاد و گفت: نزد پدرم برو و مرا خواستگاری کن، پیامبر ص [در پاسخ به این درخواست خدیجه] فرمود: «پدرت مرد ثروتمند است و او این کار را نمیکند»، خدیجه گفت: برو ملاقاتش کن و با او صحبت نما، من از طرف تو کافی هستم، و هنگام مست بودنش نزدش بیا، پیامبر ص چنین نمود، و نزد پدر خدیجه بود، و او خدیجه را به نکاح وی در آورد، هنگامی که صبح نمود در مجلس نشست، به او گفته شد: کار نیکویی نمودی که محمد را زن دادی، گفت: آیا این کار را نمودهام؟ گفتند: بلی، وی برخاست و نزد خدیجه آمد و گفت: مردم میگویند: من محمد را زن دادهام، گفت: بلی، و رأی خود را غلط و بیمورد ندان، چون محمد چنین و چنان است، و آن اندازه بر وی اصرار ورزید که راضی گردید، بعد از آن دو اوقیه نقره یا طلا برای محمد ص فرستاد و گفت: لباس بخر و به من هدیه کن و قوچ بخر و این چیز و آن چیز را، و پیامبر ص چنان نمود [۱۶۶۳]. هیثمی (۲۲۲/۹) میگوید: این را طبرانی و بزار روایت نمودهاند، و رجال طبرانی، غیر ابوخالد والبی که ثقه است، رجال صحیحاند، و رجال بزار همچنان رجال صحیحاند، مگر شیخ وی احمدبن یحیای صوفی که ثقه است، و از رجال بزار همچنان رجال صحیحاند، مگر شیخ وی احمدبن یحیای صوفی که ثقه است، و از رجال صحیح نمیباشد، و در آن گفته: خدیجه گفت: نزد وی بدون اکراه بیا، در بدل: در وقت مستی اش، و درباره لباس گفته است: آن را به وی اهدا کن، در بدل به من.
و نزد احمد و طبرانی از ابن عباس س - طوری که حماد میپندازد - روایت است که: رسول خدا ص از خدیجه خواستگاری نمود، و پدرش از نکاح دادن وی ابا میورزید، آن گاه خدیجه طعام و نوشیدنی را آماده ساخت و پدرش را با تنی چند از قریش دعوت نمود، و آنها خوردند و نوشیدند، و مست شدند، آن گاه خدیجه گفت،: محمدبن عبداللَّه از من خواستگاری میکند، مرا به نکاح وی درآور، پدرش او را به نکاح وی در آورد، بعد پدرش را عطر زد و به او لباس پوشانید - و با پدران همینطور مینمودند - هنگامی که مستی اش از وی دور گردید، متوجه شد که خوشبویی زده شده و لباس بر تنش است، گفت: چه کاری نمودهام؟ این چیست: گفت: مرا به نکاح محمدبن عبداللَّه درآوردی، گفت: من یتیم ابوطالب را زن میدهم؟! نه، سوگند به جانم! خدیجه گفت: آیا حیا نمیکنی؟ میخواهی خودت را نزد قریش سفیه و بیخرد جلوه دهی، مردم را خبر میدهدی که تو مست بودی؟ و تا آن اندازه بر وی اصرار ورزید که راضی گردید [۱۶۶۴].
و نزد ابن سعد [۱۶۶۵] از نفیسه روایت است که گفت: خدیجه بنت خویلد زن هوشیار، نیرومند و شریف بود، البته در ضمن آنچه خداوند از کرامت و خیر برای او اراده نموده بود، و در آن روز از همه قریش نسب بهتری داشت، و بر همهشان شرافت بزرگی داشت، و از همهشان سرمایهدارتر بود، و هر یک از قومش حریص و آرزومند به نکاح وی بود، البته اگر بر آن توانایی پیدا میکردند، او را خواستگاری نموده بودند، و برایش مالها مصرف کرده بودند، وی مرا به عنوان تجسس کننده [۱۶۶۶] نزد محمد ص بعد از اینکه در قافلهاش از شام برگشت فرستاد،) گفتم: ای محمد، چه تو را از ازدواج باز میدارد؟ گفت: «در دستم آنچه بدان ازدواج کنم نیست»، گفتم: اگر این از طرف تو پرداخته شود و بهسوی زیبایی و مال و شرف و همتایی و برابری دعوت شوی آیا قبول نمیکنی؟ پرسید: «این کیست؟» گفتم: خدیجه، گفت: «این برای من چگونه مقدور است؟» نفیسه میگوید: گفتم، این بر من باشد، فرمود: «من این کار را میکنم»، بعد رفتم و خدیجه را خبر داده، آن گاه خدیجه نزد وی فرستاد که در فلان و فلان ساعت بیا، و نزد عمویش عمروبن اسد هم فرستاد تا وی را به نکاح درآورد، عمرو حاضر شد رسول خدا ص نیز با عمویش وارد گردید، و یکی از آنها وی را به نکاح داد، و عمروبن اسد گفت: بینی این نر کوبیده نمیشود! [۱۶۶۷] پیامبر خدا ص در حالی که بیست و پنج سال داشت و خدیجه در آن روز چهل سال عمر داشت با وی ازدواج نمود، و خدیجه پانزده سال قبل از [عام] الفیل به دنیا آمده بود.
[۱۶۶۳] طبرانی در «الکبیر» (۲/ ۲۰۹) بزار (۲۶۷). [۱۶۶۴] رجال آن دو، همچنان که هیثمی (۲۲۰/۹) میگوید، رجال صحیحاند. [۱۶۶۵] ۱۳۱/۱. [۱۶۶۶] کسی را که دنبال آوردن خبری روان کنند، و او این وظیفه را مخفیانه انجام دهد. [۱۶۶۷] یعنی وی کفو است و نکاحش رد نمیشود.
طبرانی از عایشه ل روایت نموده، که گفت: هنگامی که خدیجه ل وفات نمود، خوله بنت حکیم بن اوقص ل - همسر عثمان بن مظعون س البته در مکه - گفت: ای رسول خدا آیا ازدواج نمیکنی؟ گفت: «چه کسی را؟» پاسخ داد: اگر خواسته باشی باکره و اگر خواسته باشی بیوه، فرمود: «باکره کیست؟» پاسخ داد: دختر محبوبترین خلق خدا نزدت، عایشه دختر ابوبکر، پرسید: «بیوه کیست؟» پاسخ داد: سوده بنت زمعه، که به تو ایمان آورده، و تو را در دینت پیروی نموده، فرمود: «برو و او را برای من خواستگاری کن»، بنابراین خوله آمد و داخل خانه ابوبکر شد، و ام رومان مادر عایشه ب را دریافت و گفت: ای ام رومان، چه خیر و برکتی را خداوند بر شما داخل نموده است؟! مرا رسول خدا ص فرستاده است، و عایشه را برایش خواستگاری میکنم، ام رومان پاسخ داد: [من این را] دوست دارم، منتظر ابوبکر باش که میآید، بعد ابوبکر آمد، و خوله گفت: ای ابوبکر چه خیر و برکتی را خداوند بر شما داخل نموده است؟! رسول خدا ص مرا فرستاده، که عایشه را برایش خواستگاری کنم، ابوبکر گفت: آیا او برای وی مناسب است؟ وی دختر برادرش است، آن گاه نزد رسول خدا ص برگشتم، و آن را برایش متذکر شدم، فرمود: «نزد وی برگرد، و به او بگو: تو در اسلام برادرم هستی، و من برادرت هستم، و دختر تو برایم جایز است»، وی دوباره نزد ابوبکر آمد، ابوبکر گفت: رسول خدا ص را برایم فراخوان، بعد رسول خدا ص آمد، و او را به نکاح وی درآورد [۱۶۶۸]. هیثمی (۲۲۵/۹) میگوید: رجال وی، رجال صحیحاند، غیر محمدبن علقمه که حسن الحدیث میباشد. و احمد این را از ابوسلمه و یحیی بن عبدالرحمن بن حاطب روایت نموده، که هردو گفتند: هنگامی که خدیجه وفات نمود... و حدیث را به معنای آن متذکر شده، و در آخر آن افزوده، که پیامبر ص گفت: «برگرد و به او بگو: من برادر تو در اسلام هستم و تو برادر من هستی، و دخترت برایم جایز است»، آنگاه برگشتم، و آن را برای وی متذکر شدم، ابوبکر گفت: منتظر باش، و بیرون شد، ام رومان گفت: مطعم بن عدی عایشه را برای پسرش (جبیر) درخواست نموده بود، (و ابوبکر برایش وعده کرده بود)، به خدا سوگند، ابوبکر هرگز وعدهای ننموده بود که از آن خلاف ورزیده باشد، بنابراین ابوبکر نزد مطعم بن عدی رفت) و نزد مطعم زنش، مادر همان پسرش بود، و با ابوبکر چنان صحبت نمود که وعدهاش برای مطعم از میان رفت، چون مطعم، وقتی که ابوبکر به او گفت: درباره امر این دختر چه میگویی؟ بهسوی همسرش روی گردانید، و به او گفت: در این باره چه میگویی؟ وی به طرف ابوبکر روی گردانید و به او گفت: ممکن است اگر ما این جوان را زن بدهیم، تووی را به دست بیاوری و به دینت، که در آن قرار داری، داخلش کنی، آن گاه ابوبکر روی خود را به طرف مطعم گردانید و به او گفت: تو چه میگویی؟ پاسخ داد: وی آنچه را میگوید که میشنوی [۱۶۶۹]، آن گاه از نزد وی در حالی بیرون گردید، که خداوند اثر همان وعدهاش را از نفسش بیرون نموده بود، و برای خوله گفت: رسول خدا ص را برایم فراخوان، و او وی را فراخواند، و ابوبکر عایشه ل را، که در آن روز شش سال داشت به نکاح وی درآورد.
بعد از آن خوله بیرون گردید، و نزد سوده بنت زمعه داخل گردید و گفت: خداوند چه خیر و برکتی را بر تو داخل نموده است؟ پرسید: و آن چیست؟ پاسخ داد: رسول خدا ص مرا فرستاده است، که تو را برایش خواستگاری کنم، سوده گفت: من دوست دارم و راضی هستم، نزد پدرم وارد شو، و این را برای وی متذکر شو - پدر وی شیخ بزرگ سالی بود که از حج تخلف ورزیده بود - ، آنگاه نزد وی وارد گردید، و او را به روش جاهلیت سلام داد، پرسید: این کیست؟ پاسخ داد: خوله بنت حکیم، گفت: کارت چیست؟ پاسخ داد: محمد بن عبداللَّه مرا فرستاده است، تا سوده را برایش خواستگاری کنم، گفت: کفو و همتای عزتمندی است، دوستت سوده چه میگوید؟ گفت: این را دوست میدارد، گفت: او را [۱۶۷۰] نزد من فراخوان، و پیامبر ص نزد وی آمد و زمعه سوده را به نکاح وی داد، آن گاه برادر سوده عبدبن زمعه از حج آمد، و شروع به خاک انداختن بر سرش نمود، و او بعد از این که اسلام آورد گفت: سوگند به جانم، روزی که من بر سرم خاک را میانداختم که رسول خدا ص با سوده دختر زمعه ازدواج نموده است بیخرد و سفیه بودم!!.
عایشه میگوید: بعد به مدینه آمدیم، و در بنی حارث بن خزرج در سنح [۱۶۷۱] حاضر شدیم، میافزاید: رسول خدا ص آمد و داخل خانه ما شد، و مادرم در حالی نزدم آمد که در بادپیچ (تاب) [۱۶۷۲] قرار داشتم، و مرا در میان دو درخت خرما در هوا میبرد و میآورد، وی مرا از آن پایین نمود، و من گیسویی داشتم، وی آن را به دو طرف فروآویخت، و با آب صورتم را پاک نمود، بعد دستم را گرفته با خود برد و نزد دروازه ایستاد، و من نفسنفس میزدم، تا اینکه نفسم آرام شد، بعد از آن مرا داخل نمود متوجه شدم که رسول خدا ص بر تختی در خانه ما نشسته است، و نزدش مردان و زنانی از انصاراند، بعد [مادرم] مرا در اطاقی نگه داشت و گفت: اینها اهل تواند، خداوند برای تو در آنها، و برای آنها در تو برکت عنایت فرماید، آنگاه مردان و زنان برخاستند و بیرون رفتند، و رسول خدا ص در خانهمان با من زفاف نمود، نه برایم شتر کشته شد و نه برایم گوسفند ذبح گردید، بلکه سعدبن عباده س همان کاسه بزرگ را که برای پیامبر خدا ص در وقت گردشش نزد همسرانش میفرستاد آورد. و من در آن روز دختر هفت ساله [۱۶۷۳] بودم [۱۶۷۴].
[۱۶۶۸] طبرانی (۲۳/ ۲۳) احمد (۶/ ۲۱۱) نگا: سخن هیثمی در این باره. [۱۶۶۹] این زیادت و بقیه زیادتهای قوس از «سیرت حلبیه» نقل شدهاند، که بدون آن کلام چندان درست نمینماید. [۱۶۷۰] رسول خدا ص را. [۱۶۷۱] سنح: به ضم میم و نون، و گفته شدن، به سکون نون، موضع و جایی است در بلندیهای مدینه که در آن منازل بنی حارث بن خزرج قرار داشت. [۱۶۷۲] طنابی که دو سوی آن را بر جایی بلند ببندند و کودکان در میان آن نشسته در هوا آیند و روند. و به عبارت دیگر ریسمانی که از جایی آویزان کنند و در آن بنشینند و در روی هوا به جلو و عقب حرکت کنند، در لهجه عامی آن را «باد» و «گاز» نیز میگویند. به نقل از لاروس و فرهنگ عمید. م. [۱۶۷۳] این چنین در اصل آمده، ودر آنچه حافظ در الفتح (۱۵۹/۷) از احمد نقل نموده، آمده است: من در آن روز دختر نه ساله بودم، و این درست است، چنانکه در روایتهای متعدد بخاری و غیر وی آمده است. [۱۶۷۴] صحیح. احمد (۶/۲۱۱) ابوداوود (۴۹۳۵) آلبانی آن را صحیح دانسته است.
بخاری و نسائی از ابن عمر ب روایت نمودهاند که: عمر س هنگامی حفصه از خنیس بن حذافه سهمی - که در بدر شرکت کرده بود و در مدینه وفات یافت - بیوه باقی ماند، با عثمان س روبرو گردید و گفت: اگر خواسته باشی حفصه را به نکاحت درآورم، پاسخ داد: در مورد این کار فکر خواهم نمود، بعد شب هایی درنگ نمود و گفت: به این نتیجه رسیدم که ازدواج نکنم، عمر میگوید: بعد به ابوبکر س گفتم: اگر خواسته باشی حفصه را به نکاحت درآورم، و او خاموش باقی ماند، و من بر وی نسبت به خشمم بر عثمان خشمگینتر بودم، بعد شب هایی درنگ نمود، و پیامبر ص وی را خواستگاری نمود، و او را به نکاح پیامبر ص درآوردم، بعد از این معامله ابوبکر با من روبرو شد و گفت: ممکن است وقتی که حفصه را به من عرضه داشتی و من به تو پاسخ ندادم، بر من خشمگین شده باشی، گفتم: آری، گفت: مرا از پاسخ برایت فقط همین بازداشت که از پیامبر ص شنیدم که وی را یاد نمود، و نخواستم راز وی را افشا کنم، و اگر وی ترکش مینمود من قبولش میکردم [۱۶۷۵]. این چنین در جمع الفوائد (۲۱۴/۱) آمده است.
و این را همچنان احمد و بیهقی و ابویعلی و ابن حبابن روایت نمودهاند، و ابن حبان افزوده است: عمر گفت: من از عثمان به رسول خدا ص شکایت نمودم، رسول خدا ص فرمود: «حفصه با کسی بهتر از عثمان ازدواج مینماید، و عثمان با کسی بهتر از حفصه ازدواج میکند»، بعد پیامبر ص دخترش را به نکاح وی درآورد [۱۶۷۶]. این چنین در منتخب الکنز (۱۲۰/۵) آمده است.
[۱۶۷۵] بخاری (۴۰۰۵). [۱۶۷۶] بخاری (۵۱۲۲) احمد (۱/ ۱۲، ۱۷) نسائی (۶/ ۷۷ – ۷۸) ابویعلی (۶).
نسائی به سند صحیح از ام سلمه روایت نموده، که گفت: هنگامی که عده ام سلمه سپری گردید، ابوبکر س وی را خواستگاری نمود، ولی وی با او ازدواج ننمود، بعد پیامبر ص (کسی) را فرستاد که وی را برایش خواستگاری نماید، ام سلمه گفت: رسول خدا ص را خبر بده، که من زن غیرتمند [۱۶۷۷] هستم، و زنی هستم که اطفال زیادی دارم، و هیچ کس از اولیایم حاضر نیست.
رسول خدا ص فرمود: «به او بگو: قولت که: غیرتمند هستی، خداوند را دعا خواهم نمود، و غیرت و رشک از میان خواهد رفت، و قولت که: من زنی هستم که اطفال زیادی دارم، اطفالت از طرف تو کفایت میشوند [۱۶۷۸]، و قولت که: هیچ کس از اولیایم حاضر نیست، هیچ یک از اولیایت حاضر یا غایب چنان نیست که این را بد برد»، آن گاه به پسرش عمر س گفت: برخیز و برای رسول خدا ص نکاح کن و او برای پیامبر ص نکاح نمود [۱۶۷۹]. [۱۶۸۰]. این چنین در الإصابه (۴۵۹/۴) و جمع الفوائد (۲۱۴/۱) آمده است.
و نزد ابن عساکر از ام سلمه روایت است: هنگامی که وی به مدینه آمد، به آنها خبر داد که وی دختر ابی امیه بن مغیره است، ولی تکذیبش نمودند، تا این که عدهای از آنان راهی حج شدند، و گفتند: برای خانوادهات بنویس [۱۶۸۱]، وی [برای خانوادهاش] توسط آنها نوشت، و به مدینه در حالی برگشتند که آن را تصدیق مینمودند، بنابر آن عزت و احترامش نزد آنها افزون گردید. میافزاید: هنگامی که زینب را به دنیا آوردم [۱۶۸۲] پیامبر ص آمد و مرا خواستگاری نمود، گفتم: مثل من نکاح میشود؟ [۱۶۸۳] در من دیگر فرزند نیست [۱۶۸۴]، و من غیور و عیال دار هستم، فرمود: «من از تو بزرگترم، غیرت را خداوند میبرد، و عیال، دیگر به دوش خدا و رسول ویاند»، آن گاه رسول خدا ص با وی ازدواج نمود، و نزدش میآمد و میگفت: (أین زناب)، «زینب کجاست»، بعد عمار آمد و او را با خود برد و گفت: این رسول خدا ص را [از حاجتش] باز میدارد - ام سلمه وی را شیر میداد - ، بعد رسول خدا ص آمد و گفت: «زینب کجاست؟» قریبه [۱۶۸۵] بنت ابی امیه - که در همان موقع نزد خواهرش بود - گفت: او را ابن یاسر گرفت، پیامبر ص فرمود: «من امشب نزدتان میآیم»، بنابراین سفره خود را گذاشتم، و دانه هایی ازجو را که در کوزهام بود بیرون کردم، و روغنی را در آن آمیخته و برایش غذایی ساختم، بعد شب را سپری نمود و صبح کرد، هنگامی که صبح نمود گفت: «تو نزد خانواده خود از کرامتی برخوردار هستی، اگر خواسته باشی هفت شب نزدت میمانم، و اگر نزدت هفت شب نمایم، نزد زنانم نیز هفت شب مینمایم» [۱۶۸۶].
[۱۶۷۷] هدف از غیرتمند بودن، زود به خشم و رشک آمدن و داشتن احساسات قوی که باعث بروز عکس العمل آنی و فوری گردد میباشد. م. [۱۶۷۸] یعنی: دیگر مسئولیت آنها به دوش تو نمیباشد، و از طرف تو من مسئولیت آنها را به صفت جزء فامیل خود به عهده میگیرم، و نفقه و مصرفشان را به دوش میگیرم. م. [۱۶۷۹] یعنی: مادرش را به عقد نکاح رسول خدا ص درآورد. م. [۱۶۸۰] صحیح. احمد (۶/ ۳۱۳، ۳۱۷) نسائی (۶/ ۸۱ – ۸۲). [۱۶۸۱] در الإصابه و ابن سعد آمده: آیا برای فامیلت نامه مینویسی، و این درستتر مینماید. [۱۶۸۲] البته بعد از درگذشت ام سلمه. [۱۶۸۳] در الإصابه و ابن سعد آمده: من من نکاح نمیشود، واین درستتر مینماید. [۱۶۸۴] یعنی به سنی رسیدهام که دیگر نمیزایم. [۱۶۸۵] قریبه خواهر ام سلمه است. [۱۶۸۶] این چنین در الکنز (۱۱۷/۷) آمده است. و نسائی این را به سند صحیح از ام سلمه به مانند آن، چنان که در الإصابه (۴۵۹/۴) آمده، روایت کرده است. و ابن سعد (۹۳/۸) از ام سلمه مانند این را روایت نموده است.
زبیربن بکار از اسماعیل بن عمرو روایت نموده که: ام حبیبه دختر ابوسفیان ب گفت: من در سرزمین حبشه بودم، که ناگاه فرستاده نجاشی - وی کنیزی بود، که به او ابرهه گفته میشد، و به کار لباس و روغن نجاشی مشغول مینمود - آمد و برای ورود نزدم اجازه خواست، به او اجازه دادم، گفت: پادشاه به تو میگوید: رسول خدا ص به من نوشته است که تو را به نکاح وی درآورم، گفتم: خداوند تو را به خیر بشارت دهد، گفت: پادشاه به تو میگوید: کسی را وکیل بگردان که تو را به نکاح دهد، ام حبیبه میگوید: آن گاه نزد خالدبن سعیدبن عاص س فرستادم و او را وکیل گردانیدم، و دو حلقه نقرهای، و همچنان دو خلخال نقرهای را که بر تن داشتم، و انگشترهایی از نقره را که در هر انگشت پاهایم بودند، به خاطر خوشی از بشارتی که ابرهه به من داده بود به وی دادم، هنگامی که غروب فرارسید نجاشی جعفربن ابی طالب س و کسانی را از مسلمانان که در آنجا بودند امر نمود تا حاضر شوند، بعد نجاشی بیانیه داد و گفت: ستایش خدایی راست که پادشاه، منزه، مؤمن، عزیز و جبار است، و شهادت میدهم که معبودی جز یک خدا نیست، و محمد بنده و رسول خداست، و او همان کسی است که عیسی بن مریم [مردم را] به وی بشارت داده بود. اما بعد: رسول خدا ص درخواست نموده است، کهام حبیبه دختر ابوسفیان را برای وی به نکاح بدهم، و من به این درخواست رسول خدا ص پاسخ دادم، و برای وی چهار صد دینار مهر داده است [۱۶۸۷] و دینارها را در پیش روی قوم ریخت، بعد خالدبن سعید صحبت نمود و گفت: ستایش خدا راست وی را ستایش میکنم و از وی مغفرت میطلبم، و شهادت میدهم که معبودی جز یک خدا نیست و شهادت میدهم که محمد بنده و رسول اوست، وی را به هدایت و دین حق فرستاده است، تا آن را بر همه ادیان غالب گرداند، اگر چه مشرکین بد برند، اما بعد: آنچه را رسول خدا ص طلب نموده است قبول نمودم، و ام حبیبه بنت ابی سفیان را در نکاح وی درآوردم، و خداوند برای رسول خدا ص برکت بدهد، و نجاشی دینارها را به خالدبن سعید پرداخت، و او آن را قبض نمود، بعد خواستند که برخیزند، نجاشی گفت: بنشینید چون این از سنت انبیا است، که وقتی ازدواج نمودند باید طعامی در ازدواج خورده شود، بنابراین طعامی را طلب نمود و آنها خوردند و بعد از آن پراکنده شدند [۱۶۸۸].
و حاکم [۱۶۸۹] این را از اسماعیل بن عمروبن سعیدبن عاص روایت نموده که گفت: ام حبیبه فرمود: در خواب دیدم که شوهرم عبیداللَّه بن جحش در بدترین و قبیحترین صورت قرار دارد، آن گاه ترسیدم و گفتم: به خدا سوگند، حال وی دگرگون شده است، ناگهان وی وقتی که صبح نمود گفت: ای امحبیبه، من درباره دین فکر نمودم، و هیچ دینی را بهتر از نصرانیت ندیدم، در ماقبل به آن گرویده بودم [۱۶۹۰]، و بعد از آن در دین محمد داخل شدم، و حالا باز به نصرانیت برگشتهام، گفتم: به خدا سوگند برایت بهتر نیست! [۱۶۹۱] و او را از خوابی که برایش دیده بودم خبر دادم ولی به آن توجه و پروایی نکرد، و به شراب روی آورد، تا اینکه درگذشت، و من در خواب دیدم که کسی میآید و به من میگوید: ای ام المؤمنین، ترسیدم و آن را چنین تأویل نمودم که رسول خدا ص با من ازدواج میکند، میافزاید: و جز اندکی نگذشته بود که زمان عدهام سپری شد، و ناگاه فرستاده نجاشی آمد... و حدیث را به مانند آن متذکر شده است، و در آخر آن بعد از این قولش و آنها خوردند و پراکنده شدند، افزود: ام حبیبه گفت: هنگامی که مال به دستم رسید، نزد ابرهه که به من بشارت داده بود فرستادم به او گفتم: من درآن روز به تو همان چیزها را دادم، و مالی در دستم نبود، حالا این پنجاه مثقال [۱۶۹۲] را بگیر و از آن استفاده کن، وی عطردانی را به من داد، و در آن همه آنچه بود که من به به او داده بودم، و آن را برایم مسترد نمود و گفت: پادشاه به من دستور داده است، که هیچ چیزی را از تو کم نکنم، و من کسی هستم که به لباس و روغن وی مشغول، و دین رسول خدا ص را پیروی نمودهام، و به خدا ایمان آوردهام، و پادشاه زنان خود را دستور داده است، که همه عطری را که نزدشان هست برای تو بفرستند. هنگامی که فردا شد، وی برایم عود، ورس، عنبر و زباد [۱۶۹۳] زیادی آورد، و با همه آن نزد رسول خدا ص آمدم، وی آن را بر من و نزدم میدید، ولی بد نمیدید و انکار نمینمود، بعد از آن ابرهه گفت: کار و نیاز من به تو اینست که رسول خدا ص را از طرف من سلام بگویی، و به او بگویی که من از دین وی پیروی نمودهام، میافزاید: بعد از آن به من توجه نمود، و او همان کسی بود که مرا آماده ساخت، و هر وقتی که نزدم داخل میشد میگفت: کارم را به خودت فراموش نکنی. ام حبیبه میافزاید: هنگامی که نزد رسول خدا ص آمدیم، به او خبر دادم که خواستگاری چگونه بود، و ابرهه با من چه کرد، رسول خدا ص تبسم نمود، و سلام ابرهه را به او رسانیدم، فرمود: «وعليهاالسلام ورحمه الله وبركاته» [۱۶۹۴].
[۱۶۸۷] در ابن سعد آمده: و برای وی... مهر دادم. [۱۶۸۸] این چنین در البدایه (۱۴۳/۴) آمده است. [۱۶۸۹] ۲۰/۴. [۱۶۹۰] البته در جاهلیت وی به این دین گرویده بود. [۱۶۹۱] در ابن سعد آمده: به خدا سوگند، این برایت بهتر نیست. [۱۶۹۲] پنجاه مثقال طلا. م. [۱۶۹۳] نوعی خوش بوی که از جانوری به نام گربه زباد گرفته میشود، و واحد آن «زیادة» است. به نقل از لاروس. م. [۱۶۹۴] این را ابن سعد (۹۷/۸) از اسماعیل بن عمروبن سعید اموی به معنای آن روایت کرده است.
احمد از انس س روایت نموده، که گفت: هنگامی که عده زینب س سپری شد، پیامبر ص به زید س گفت: «برو وی را برای من خواستگاری کن»، وی به راه افتاد، و در حالی نزدش آمد، که خمیرش را آماده میکرد، میگوید: هنگامی که وی را دیدم، در سینهام بزرگ جلوه نمود، حتی نمیتوانستم به سویش نگاه کنم، به خاطری که رسول خدا ص وی را یاد نموده بود بنابراین پشت خود را بهسوی وی گردانیدم، و عقب رفتم وگفتم: ای زینب بشارت بادا برایت، مرا رسول خدا ص فرستاده است، و تو را خواستگاری میکند، زینب گفت: من تا این که با پروردگارم ﻷ مشورت نکنم کاری را نمیکنم، بعد از آن بهسوی مسجد خود برخاست، و قرآن نازل گردید، و رسول خدا ص آمد و بدون اجازه نزد وی داخل شد، انس میگوید: و ما خود را در حالی یافتیم، که وقتی رسول خدا ص نزد وی داخل گردید، برای مان نان و گوشت داد، و مردم بیرون شدند و مردانی باقی ماندند که در خانه بعد از طعام صحبت مینمودند، بعد رسول خدا ص بیرون شد، و من دنبالش نمودم، وی به حجرههای همسرانش یکی بعد از دیگری میآمد، و بر آنها سلام میداد، و آنان میگفتند: ای رسول خدا، اهلت را چگونه یافتی؟ نمیدانم که من به او خبر دادم - که قوم بیرون شدهاند - یا این که خبر داده شد، میگوید: آن گاه به راه افتاد، و داخل خانه شد، و من رفتم که با او داخل شوم، ولی پرده را در میان من و خودش انداخت، و حکم حجاب نازل گردید، و قوم به آن پند داده شدند:
﴿لَا تَدۡخُلُواْ بُيُوتَ ٱلنَّبِيِّ إِلَّآ أَن يُؤۡذَنَ لَكُمۡ﴾ [الاحزاب: ۵۳].
ترجمه: «به خانههای پیامبر داخل نشوید، مگر آن که برایتان اجازه داده شود» [۱۶۹۵]. این چنین این را مسلم و نسائی روایت نمودهاند.
و نزد بخاری از انس س روایت است که: در ازدواج پیامبر ص با زینب بنت جحش نان و گوشت داده شد، و من برای دعوت مردم به طعام فرستاده شدم، قومی میآمدند و میخوردند و بیرون میشدند، و باز قومی میآمدند و میخوردند و بیرون میشدند، و من دعوت نمودم، تا اینکه کسی را نیافتم که دعوتش نمایم، آن گاه گفتم: ای نبی خدا، هیچکس را نمیابم که فراخوانمش، گفت: «طعامتان را جمع کنید»، و سه نفر که در خانه با هم صحبت مینمودند باقی ماندند، آن گاه پیامبر ص بیرون شد و بهسوی حجره عایشه ل به راه افتاد و گفت: «السلام عليكم أهل البيت ورحمه الله وبركاته»، عایشه گفت: «و عليك السلام ورحمه الله وبركاته»، اهلت را چگونه یافتی؟ خداوند به تو برکت بدهد، بعد از آن پیامبر ص حجرههای همه همسرانش را یکی بعد از دیگری دنبال نمود، و به آنان چنان میگفت که به عایشه گفته بود، و آنان نیز به وی چنان میگفتند، که عایشه گفته بود، بعد از پیامبر ص برگشت، [و دید] که سه نفر در خانه با هم صحبت میکنند - و پیامبر ص خیلی باحیا بود - به طرف حجره عایشه بیرون گردید، نمیدانم که من به او خبر دادم، یا به او خبر داده شد که قوم بیرون شدهاند، آن گاه برگشت، و وقتی پایش را از چهارچوب به (در داخل) گذاشته بود، و [پای] دیگرش بیرون بود، پرده را در میان من و خودش فروهشت و آیه حجاب نازل گردید [۱۶۹۶].
و نزد ابن ابی حاتم از انس س روایت است که گفت: رسول خدا ص با یکی از زنانش ازدواج و عروسی نمود [۱۶۹۷]، و ام سلیم ل برایش حیس [۱۶۹۸] ساخت و بعد آن را در ظرف کوچکی انداخت و گفت: نزد رسول خدا ص برو، و به او بگو که این از طرف ما برایش یک تحفه ناچیز است - انس میگوید: مردم در آن روز در سختی قرار داشتند - ، من آن را آوردم و گفتم: ای رسول خدا، این را ام سلیم برایت فرستاده است، وی برایت سلام تقدیم نموده میگوید: این از طرف ما برایش یک تحفه ناچیز است، پیامبر ص بهسوی آن نگاه نمود و گفت: «آن را در گوشه خانه بگذار»، بعد از آن گفت: «برو، فلان و فلان را برایم فراخوان»، و مردان زیادی را نام گرفت و گفت: «و هر کسی را از مسلمانان که با او روبرو شدی [فراخوان]»، آن گاه کسانی را که برایم گفته بود، و کسی را از مسلمانان که با او روبرو شدم دعوت نمودم، بعد آمدم که خانه و صفه و حجره از مردم پر شدهاند - [راوی گوید] پرسیدم: ای ابوعثمان: چه تعداد بودند؟ گفت: در حدود سیصد تن - . انس میگوید: رسول خدا ص به من گفت: «ظرف طعام را بیاور»، و من آن را برایش آوردم، وی دست خود را روی آن گذاشت و دعا نمود، و آنچه خدا خواسته بود گفت، بعد از آن فرمود: «باید ده نفر ده نفر حلقه شوند، و باید بسماللَّه بگویند، و باید هر انسان از آنچه نزدیکش است بخورد»، سپس بسماللَّه گفتند و شروع به خوردن نمودند، و وقتی که همهشان خوردند [و از آن فارغ شدند] رسول خدا ص به من گفت: «آن را بلند کن»، میگوید: آمدم و کاسه را گرفتم، و به آن نگاه نمودم، و نمیدانم که آن هنگامی که گذاشتمش زیادتر بود یا هنگامی که جمع نمودم!!.
میافزاید: و مردانی باقی ماندند و با هم در خانه رسول خدا ص صحبت مینمودند، و همسر رسول خدا ص که با وی ازدواج نموده بود، همراهشان بود، و روی خود را به طرف دیوار گردانیده بود، آنها صحبت را طولانی نمودند، و بر رسول خدا ص باعث تکلیف و مشقت شدند، و پیامبر ص با حیاترین مردم بود، و اگر میدانستند، آن برایشان گران میبود [۱۶۹۹]، آن گاه رسول خدا ص برخاست و بر حجرهها و همسرانش سلام داد، و هنگامی که وی را دیدند آمد، گمان نمودند که بر وی گرانی نمودهاند، بنابراین به طرف در روی آوردند و بیرون شدند، و رسول خدا ص تشریف آورد و داخل خانه شد، و پرده را در حالی پایین نمود که من درحجره بودم، آن گاه رسول خدا ص اندکی در خانهاش درنگ نمود، و خداوند قرآن نازل کرد، و پیامبر ص در حالی بیرون شد که این آیه را میخواند:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَدۡخُلُواْ بُيُوتَ ٱلنَّبِيِّ إِلَّآ أَن يُؤۡذَنَ لَكُمۡ إِلَىٰ طَعَامٍ﴾ تا به این قول خداوند ﴿إِن تُبۡدُواْ شَيًۡٔا أَوۡ تُخۡفُوهُ فَإِنَّ ٱللَّهَ كَانَ بِكُلِّ شَيۡءٍ عَلِيمٗا٥٤﴾ [الاحزاب: ۵۳-۵۴].
ترجمه: «ای کسانی که ایمان آوردهاید! در خانههای پیامبر داخل نشوید، مگر اینکه برای صرف غذا به شما اجازه داده شود... اگر چیزی را آشکار کنید یا پنهان دارید، خداوند به همه چیز داناست».
انس میگوید: پس آنها را قبل از مردم بر من تلاوت نمود، و زمان من به آنها از همه مردم اولتر است [۱۷۰۰]. این را مسلم، نسائی و ترمذی نیز روایت نمودهاند، و ترمذی گفته: حسن و صحیح است، و بخاری و ابن جریر نیز این را روایت کردهاند. این چنین در البدایه (۱۴۶/۴) آمده است. و ابن اسعد (۱۰۴/۸) این را از چند طریق از انس روایت نموده است.
[۱۶۹۵] مسلم (۲۴۲۸) احمد (۳/ ۱۹۵). [۱۶۹۶] بخاری (۴۷۹۳). [۱۶۹۷] البته هدف شب اول عروسی است. [۱۶۹۸] طعامی بوده مرکب از خرما با روغن و پنیر ترش، که شورانیده میشده تا هسته آن بیرون آید و همچون ترید شود. [۱۶۹۹] یعنی اگر میدانستند که نشستن و صحبتشان سبب اذیت پیامبر ص میشود این عمل را انجام نمیدادند، و اذیت پیامبر ص بالایشان ناخوشایند و گران تمام میشد. م. [۱۷۰۰] بخاری (۴۷۹۳) مسلم (۲۴۲۸) نسائی (۶/ ۱۳۶) ترمذی (۳۲۱۸).
ابوداود از انس س روایت نموده، که گفت: اسیران جمع کرده شدند - البته در خیبر - ، و دحیه س آمد و گفت: ای رسول خدا از اسیران کنیزی به من بده، گفت: «برو و کنیزی را بگیر»، وی رفت و صفیه دختر حیی را گرفت، آن گاه مردی نزد رسول خدا ص آمد و گفت: ای نبی خدا، برای دحیه صفیه دختر حیی سید قریظه و نضیر را دادی و او جز برای تو مناسب نیست [۱۷۰۱]، پیامبر ص فرمود: «صفیه را فراخوانید»، هنگامی که پیامبر ص بهسوی وی نگاه نمود، گفت: «کنیزی را غیر از وی از اسیران بگیر»، و رسول خدا ص وی را آزاد نمود و با او ازدواج کرد [۱۷۰۲]، این را بخاری و مسلم نیز روایت نمودهاند.
و نزد بخاری از انس روایت است که گفت: به خیبر آمدیم، و هنگامی که (خداوند برای پیامبر ص) قلعه را فتح نمود، جمال و زیبایی صفیه دختر حیی بن اخطب به او تذکر داده شد، این در حالی بود که شوهر وی به قتل رسیده بود، و او خودش عروس بود، آن گاه پیامبر ص وی را برای خود برگزید، و او را با خود بیرون نمود، وقتی که با وی به سد صهباء [۱۷۰۳] رسید، وی حلال گردید [۱۷۰۴]، و رسول خدا ص با وی همبستر شد، بعد از آن حیسی [۱۷۰۵] را روی پوست کوچکی آماده ساخت، به من گفت: «کسانی را که در اطرافت هستند خبر کن»، و همان ولیمه وی برای صفیه بود، بعد از آن به طرف مدینه بیرون شدیم، و پیامبر ص را دیدم که عقبش را برای وی با عبایی میپیچید، بعد از آن نزد شتر خود مینشست و زانوی خود را میگذاشت و صفیه پایش را بر زانوی وی میگذاشت و سوار میشد [۱۷۰۶].
و نزد وی همچنان از انس س روایت است که گفت: رسول خدا ص سه شب در میان خیبر و مدینه اقامت نمود، و در آن با صفیه عروسی کرد، و من مسلمانان را به ولیمه وی دعوت نمودم که در آن نه نان بود (و نه) گوشت، و در آن فقط همین بود که بلال را امر نمود تا پوستها را فرش نماید، و بر آن خرما، پنیر و روغن را انداخت، مسلمانان گفتند: یکی از امهات المؤمنین است، یا کنیزش؟ گفتند: اگر بر وی حجاب افکند، وی یکی از امهات المؤمنین است، و اگر بر وی حجاب نیفکند کنیزش است، هنگامی که حرکت نمود، برای وی در عقبش جای آماده ساخت و حجاب را بر وی کشید [۱۷۰۷]. این چنین در البدایه (۱۹۶/۴) آمده است.
و احمد از جابربن عبداللَّه ب روایت نموده، که گفت: هنگامی که صفیه دختر حیی بن اخطب ل نزد رسول خدا ص در خرگاهش داخل گردید، تعدادی از مردم حاضر گردیدند، و من نیز با ایشان حاضر شدم، تا در آن بهرهای برایم باشد، رسول خدا ص بیرون شد و گفت: «از نزد مادرتان برخیزید»، هنگامی که غروب فرارسید حاضر شدیم، آن گاه رسول خدا ص به سویمان بیرون گردید، و در گوشه چادرش به اندازه یک و نیم مد [۱۷۰۸] خرمای عجوه بود، و گفت: «از ولیمه مادرتان بخوردید» [۱۷۰۹]، هیثمی (۲۵۱/۹) میگوید: این را احمد روایت نموده، و رجال آن رجال صحیحاند، و ابن سعد (۱۲۴/۸) مانند آن را روایت کرده است. و طبرانی از ابن عمر ب روایت نموده، که گفت: در چشمهای صفیه سبزی [۱۷۱۰] وجود داشت، پیامبر ص به او گفت: «این سبزی در چشمهایت چیست؟» پاسخ داد: برای شوهرم گفتم: من در خواب دیدم، که گویی مهتابی در آغوشم افتاد، آن گاه مرا به سیلی زد و گفت: آیا پادشاه یثرب [۱۷۱۱] را میخواهی؟. صفیه افزود: از رسول خدا ص کسی نزدم مبغوضتر نبود، پدرم و شوهرم را به قتل رسانیده بود، ولی به دنبال هم از من معذرت خواست و گفت: «ای صفیه، پدرت عرب را بر من جمع نمود و این چنین و آن چنان نمود»، تا این که آن بغض و عداوت از نفسم رفت [۱۷۱۲]. هیثمی (۲۵۱/۹) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند. و حاکم [۱۷۱۳] از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: هنگامی که رسول خدا ص با صفیه همبستر شد، ابوایوب س بر دروازه پیامبر ص شب را سپری نمود، و هنگامی که صبح نمود و رسول خدا ص را دید تکبیر گفت، و همراه ابوایوب شمشیر بود، و گفت: ای رسول خدا، وی دختری بود که نوعروسی کرده بود، و تو پدر و برادر و شوهرش را کشته بودی، از آن رو از طرف وی بر تو مطمئن نبودم، رسول خدا ص خندید، و برایش سخن نیکو گفت [۱۷۱۴]. حاکم میگوید: این حدیث از اسناد صحیح برخوردار است، ولی بخاری و مسلم آن را روایت نکردهاند، و ذهبی [نیز] میگوید: صحیح است. و ابن عساکر این را از عروه به معنای آن، و طویلتر از آن، چنانکه در الکنز (۱۱۹/۷) آمده، روایت نموده است. و ابن سعد (۱۱۶/۲) این را از ابن عباس ب طویلتر از آن روایت کرده است، و در روایت وی آمده: گفتم: اگر حرکت نمود به تو نزدیک باشم.
و ابن سعد از عطاء بن یسار روایت نموده، که گفت: هنگامی که صفیه از خیبر آمد، در خانهای مربوط به حارثه بن نعمان س پایین آمد، و زنان انصار شنیدند و آمدند و به جمال و زیبایی وی نگاه نمودند، و عایشه ل در حالی که نقاب بر روی داشت آمد، و هنگامی که بیرون آمد، پیامبر ص نیز به دنبالش بیرون آمد و گفت: «ای عایشه چگونه دیدی؟» گفت: یک یهودی را دیدم!! پیامبر ص فرمود: این را مگو، وی اسلام آورده است، و اسلامش نیکو گردیده است» [۱۷۱۵]. و از سعیدبن مسیب به سند صحیح روایت است که گفت: صفیه آمد و در گوشش یک برگ طلا بود، و آن را به فاطمه ل و زنانی که باوی بودند بخشید. این چنین در الإصابه (۳۴۷/۴) آمده است.
[۱۷۰۱] اینجا نام یکی از راویان که یعقوب نام دارد، آمده بود، و بنا به عدم ضرورت حذف گردید. م. [۱۷۰۲] صحیح. بخاری (۳۷۱) مسلم (۱۳۶۵) ابوداوود (۲۹۹۸). [۱۷۰۳] موضعی است در پایین خیبر. [۱۷۰۴] یعنی با پاک شدن از حیض برای وی حلال گردید. [۱۷۰۵] در مورد حیش شرحی در صفحه (۴۳۴) گذشت. م. [۱۷۰۶] بخاری. [۱۷۰۷] بخاری (۵۰۸۵). [۱۷۰۸] پیمانهای است، در عراق برابر با دو رطل و در حجاز برابر با یک رطل و یک سوم رطل، و برخی آن را به اندازه پری دو کف انسان دانستهاند. مقیاس معادل ۷۵۰ ، گرام. به نقل از لاروس و فرهنگ عمید. م. [۱۷۰۹] حسن. احمد (۳/ ۳۳۳) ابن سعد (۸/ ۱۲۴). [۱۷۱۰] یعنی: سیاهی، و عربها سبزی را بر سیاهی اطلاق میکنند، بدین معنی که در چشمهای وی در اثر ضربه سیاه گشتگی وجود داشت. از پاوری و با تصرف. م. [۱۷۱۱] مدینه منوره. م. [۱۷۱۲] صحیح. طبرانی (۲۴/ ۶۷). [۱۷۱۳] ۲۸/۴. [۱۷۱۴] صحیح. حاکم (۴/ ۲۸). [۱۷۱۵] ضعیف. ابن سعد در طبقات (۸/ ۱۳۶) از عطاء بصورت مرسل.
ابن اسحاق از عایشه ل روایت نموده، که گفت: هنگامی که رسول خدا ص زنان اسیر شده بنی مصطلق را تقسیم نمود، جویریه بنت حارث ل در تقسیم برای ثابت بن قیس بن شماس یا به یکی از پسرعموهایش رسید، و جویریه خود را از وی مکاتب ساخت [۱۷۱۶]، و او زن زیبا و نمکین بود، هر کسی که وی را میدید در قلبش اثر میگذاشت، وی نزد رسول خدا ص آمد، تا از وی در [ادای] کتابت خود استعانت بجوید، عایشه میگوید: به خدا سوگند، همان لحظهای که وی را بر در حجرهام دیدم از او بدم آمد، و دانستم که پیامبر ص چیزی را از وی خواهد دید که من دیدم، آن گاه نزد وی وارد شد و گفت: ای رسول خدا، من جویریه دختر حارث بن ابیضرا رسید قومش هستم، و مرا مصیبتی رسیده است که بر تو پوشیده نیست، و در تقسیم به ثابت بن قیس بن شماس رسیدم، و از وی خود را مکاتب نمودم، حالا نزد تو آمدهام و از تو در [ادای] کتابتم کمک و استعانت میجویم، گفت: «آیا بهتر از این را میخواهی؟» گفت: و آن چیست ای رسول خدا؟ فرمود: «بدل کتابتت را از طرف تو ادا میکنم و با تو ازدواج مینمایم»، پاسخ داد: بلی، ای رسول خدا، این کار را نمودم. عایشه میافزاید: و این خبر در میان مردم پخش گردید که رسول خدا ص با جویریه دختر حارث ازدواج نموده است، مردم گفتند: [قوم وی] پدر همسر رسول خدا ص شدند، و اسیرانی را که از آنها در دست داشتند رها نمودند، عایشه میگوید: و با ازدواج پیامبر ص با وی صد اهل بیت از بنی مصطلق آزاد گردیدند، و هیچ زنی را پر برکتتر از وی برای قومش نمیدانم [۱۷۱۷]. این چنین در البدایه (۱۵۹/۵) آمده است. و ابن سعد (۱۱۶/۸) به سند واقدی از عایشه به مانند آن را روایت نموده، ولی شوهرش را صفوان بن مالک نامیده، و این چنین این را حاکم (۲۶/۴) از طریق واقدی روایت نموده است.
و واقدی از عروه روایت نموده، که گفت: جویریه بنت حارث گفت: سه شب قبل از قدوم پیامبر ص [در خواب] دیدم، که گویی مهتاب از یثرب حرکت کرد و در آغوشم افتاد، ولی خوب ندیدم که هیچکس از مردم رااز آن خبر کنم، بعد از آن رسول خدا ص آمد، و هنگامی که اسیر شدیم، آرزوی همان خواب را نمودم، میگوید: و رسول خدا ص مرا آزاد نمود، و با من ازدواج کرد، به خدا سوگند، درباره قومم با وی صحبت ننمودم، بلکه مسلمانان خودشان آنها را رها نمودند، و از این موضوع تا آن وقت نمیدانستم، که یکی از دختران عمویم آمد و آن را برایم خبر داد، و بر آن خداوند تعالی را ستودم [۱۷۱۸]. این چنین در البدایه (۱۵۹/۴) آمده است. و حاکم (۲۷/۴) این را از طریق واقدی از حزام بن هشام از پدرش به مانند آن روایت کرده است.
[۱۷۱۶] عقد کتابت آن است که در بدل اعطای مبلغی وی را رها نماید. م. [۱۷۱۷] حسن. احمد (۶/ ۲۷۷) ابوداوود (۳۹۳۱) به مانند آن. آلبانی آن را حسن دانسته است. [۱۷۱۸] ضعیف. حاکم (۴/ ۲۷) در سند آن واقدی متروک است.
حاکم [۱۷۱۹] از ابن شهاب روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص یک سال بعد از صلح حدیبیه برای ادای عمره در ماه ذی القعده سال هفتم بیرون شد، و این همان ماهی بود که مشرکین وی را [در سال گذشته] از مسجد حرام بازداشته بودند، وقتی که با یأجج رسید، جعفربن ابی طالب را پیش از خود نزد میمونه دختر حارث بن حزن عامریه فرستاد، جعفر او را برای وی خواستگاری نمود، و میمونه کار خود را به عباس بن عبدالمطلب س محول گردانید، و خواهر وی ام افضل به دست عباس بود، آن گاه عباس او را به نکاح رسول خدا ص در آورد، و رسول خدا ص در سرف [۱۷۲۰] برای مدتی اقامت گزید، تا اینکه میمونه آمد، و رسول خدا ص در سرف با وی عروسی و همبستری نمود. و خداوند تعالی چنان مقدر نموده بود، که مرگ میمونه دختر حارث ل یک مدت بعد از آن باشد، و او در همان جایی درگذشت که رسول خدا ص با وی زفاف نموده بود.
و در نزد وی همچنان از ابن عباس ب روایت است که: رسول خدا ص با میمونه دختر حارث ل ازدواج نمود، و سه روز در مکه اقامت گزید، آن گاه حویطب بن عبدالعزی با تنی چند از قریش در روز سوم نزدش آمدند و به او گفتند: مدتت تمام شده است، بنابراین از نزد ما بیرون شو، فرمود: «شما را چه میشود، اگر مرا بگذارید و در میان شما ازدواج کنم، و برایتان طعام بسازم و به آن حاضر شوید؟» گفتند: ما به طعام تو ضرورتی نداریم، از نزد ما بیرون شو، آن گاه با میمونه دختر حارث ل بیرون آمد، و در سرف با وی عروسی نمود [۱۷۲۱]. حاکم که ذهبی همراهش موافقه نموده، گفته است: این حدیث به شرط مسلم صحیح است ولی بخاری و مسلم آن را روایت ننمودهاند.
[۱۷۱۹] ۳۰/۴. [۱۷۲۰] مکانی است قریب مکه. [۱۷۲۱] صحیح. حاکم (۴/ ۳۱).
بیهقی در الدلائل از علی روایت نموده، که گفت: فاطمه از رسول خدا ص خواستگاری شد، و یکی از کنیزهایم به من گفت: آیا خبر شدی که فاطمه از نزد رسول خدا ص خواستگاری شده؟ گفتم: نخیر، گفت: خواستگاری شده، و تو را چه باز میدارد که نزد رسول خدا ص بروی و پیامبر ص وی را به نکاح تو درآورد، گفتم: آیا نزد من چیزی هست که به آن ازدواج نمایم؟ گفت: تو اگر نزد رسول خدا ص بروی او را به نکاح تو در میآورد، علی س میافزاید: سوگند به خدا تا آن قدر مرا تشویق و تحریک نمود، که نزد رسول خدا ص وارد شدم، هنگامی که در پیش رویش نشستم خاموش ماندم، و به خدا سوگند از بزرگی و هیبت نتوانستم حرف بزنم، آن گاه رسول خدا ص فرمود: «چه تو را آورده، آیا کاری داری؟»، من خاموش ماندم، فرمود: «ممکن است آمده باشی که فاطمه را خواستگاری کنی؟» پاسخ دادم: بلی، پرسید: «آیا نزدت چیزی هست که وی را توسط آن برای خود حلال سازی؟» گفتم: نخیر، به خدا سوگند، ای رسول خدا، فرمود: «زره که تو را بدان مسلح ساختم چه شد؟» سوگند به ذاتی که جان علی در دست اوست، آن زره حطمیه [۱۷۲۲] بود و قیمتش به چهاردهم [۱۷۲۳] نمیرسید، پاسخ دادم: نزدم هست، فرمود: «او را به نکاح تو درآوردم، و آن را برایش بفرست، و توسط آن او را برای خود حلال گردان»، و این مهر فاطمه دختر رسول خدا ص بود [۱۷۲۴]. این چنین در البدایه (۳۴۶/۷) آمده است. و این را همچنان الدولابی در (الذریة الطاهرة)، چنانکه در کنزالعمال (۱۱۳۷) آمده، روایت کرده است.
و طبرانی را بریده س روایت نموده، که گفت: تنی چند از انصار به علی س گفتند: نزدت فاطمه هست [۱۷۲۵]، آن گاه علی نزد رسول خدا ص آمد، و پیامبر ص فرمود: «پسر ابوطالب چه دارد؟» پاسخ داد: ای رسول خدا، فاطمه دختر پیامبر خدا ص را خواستگاری میکنم، فرمود: «مرحباً وأهلاً» [۱۷۲۶]، و بر آن نیفزود، بعد از آن علی بن ابی طالب بهسوی همان گروه که انتظار وی را میکشیدند بیرون گردید، آنان پرسیدند: چه کردی؟ گفت: نمیدانم، مگر این که او به من گفت: (مرحبا و اهلا)، گفتند: یکی از آنها از رسول خدا ص برای کفایت میکند، او برایت اهل و خوشی را داده است، و بعد از اینکه فاطمه را به نکاح وی درآورد، فرمود: «ای علی برای عروس ولیمه ضروری است»، سعد س گفت: نزد من قوچی است و (گروهی) [۱۷۲۷] از انصار برای وی چند صاع جواری جمع نمودند، هنگامی که شب زفاف و همبستری فرارسید، پیامبر ص گفت: «تا اینکه مرا ملاقات ننمودهای کاری مکن»، آنگاه رسول خدا ص را آبی را طلب، و از آن وضو نمود، و آن را برای (علی) ریخت و گفت: «بارخدایا، برایشان برکت عطا کن، و برایشان در یک جاییشان برکت عنایت فرما»، هیثمی [۱۷۲۸] میگوید: این را طبرانی و بزار به مانند آن روایت کردهاند، مگر این که وی گفته است: تنی چند از انصار به علی گفتند: اگر فاطمه را خواستگاری کنی بهتر میشود، و در آخرین آن گفته: «بارخدایا، برایشان برکت عطا کن، و برایشان در شیر بچههایشان برکت بده» [۱۷۲۹]. و رویانی و ابن عساکر مانند این [۱۷۳۰] را، روایت کردهاند، و در روایت ایشان آمده: «بارخدایا، برایشان برکت عطا کن، و بر آنان برکت نازل فرما، و برایشان در یکجاییشان برکت بده، و برایشان در نسلشان برکت بده، و برایشان در نسلشان برکت نصیب فرما» [۱۷۳۱].
و طبرانی از اسماء بنت عمیس [۱۷۳۲] ل روایت نموده، که گفت: هنگامی که فاطمه برای علی بن ابی طالب نکاح گردید، در خانه وی جز یک بوریای فرش شدهای، یک بالشت که از پوست درخت خرما پر شده بود، یک سبو و یک کوزه دیگر چیزی نیافتیم، رسول خدا ص کسی را فرستاد: «تا اینکه من نزدت نیامدهام کاری نکنی - یا گفت: با اهلت نزدیک نشوی -»، بعد پیامبر ص آمد و گفت: «آیا برادرم اینجا هست؟» ام ایمن ل - وی مادر اسامه بن زید ب است، حبشی و زن صالحی بود - گفت: ای رسول خدا، این برادرت است، و تو دخترت را به نکاحش درآوردهای؟ - پیامبر ص در میان اصحاب خود عقد برادری بسته بود، و درمیان علی و خودش عقد برادری بسته بود - ، گفت: «ای ام ایمن این میباشد»، میگوید: آن گاه ظرفی را که در آن آب طلب نمود، و چیزی را که خدا خواسته بود گفت، و سینه علی و رویش را مسح نمود، و سپس فاطمه را طلب نمود، و فاطمه در حالی بهسوی وی برخاست که از حیا در چادرش میپیچید و میلغزید، رسول خدا ص از آن آب بر وی پاشید، و به او چیزی را که خدا خواسته بود گفت: بعد به او گفت: «من، در اینکه تو را به نکاح محبوبترین اهلم برایم درآورم تقصیری ننمودم»، بعد از آن کسی را از پشت پرده یا از پشت دروازه دید و گفت: «این کیست؟» پاسخ داد: اسماء، فرمود: «اسماء دختر عمیس؟»، گفت: آری، ای رسول خدا، فرمود: «برای احترام و عزت رسول خدا آمدهای؟» پاسخ داد: آری، در شب زفاف دختر باید زنی نزدیکش باشد، که اگر کار و ضرورتی برایش پیش آمد آن را به وی بگوید، میافزاید: آن گاه برایم دعایی نمود، که آن دعا محکمترین عملم نزدم میباشد، و بعد از آن به علی گفت: «اهلت را مسلط شو»، و روی خود را گردانیده بیرون رفت، و تا این که در حجرههای خود پنهان شد برای آنها دعا مینمود [۱۷۳۳].
و در روایت دیگری همچنان از اسماء بنت عمیس آمده، که گفت: من در زفاف فاطمه دختر سول خدا ص حضور داشتم، هنگامی که وی صبح نمود، پیامبر ص آمد و دق الباب نمود، و ام ایمن بهسوی وی برخاست و در را برایش گشود، پیامبر ص گفت: «ای ام ایمن برادرم را برایم صدا کن»، ام ایمن گفت: «او برادرت است، و دخترت را به نکاحش میدهی؟» فرمود: «ای ام ایمن برایم صدایش کن»، آن گاه زنان صدای پیامبر ص را شنیدند و از جای خود جنبیده حرکت کردند، و پیامبر ص در گوشهای نشست، بعد علی آمد و او برایش دعا نمود، و بر او آب پاشید، و بعد از آن گفت: «فاطمه را برایم صدا کن»، و فاطمه در حالی آمد که از حیا عرقش کرده بود، یا اینکه گرفته و مشمئز بود، پیامبر ص فرمود: «آرام باش، من تو را برای محبوبترین اهلم نزدم به نکاح دادهام» [۱۷۳۴]... و مانند آن را متذکر شده [۱۷۳۵].
و ابن عساکر از علی روایت نموده که: پیامبر ص وقتی که فاطمه را به شوهر داد، آبی را طلب نمود، و آب دهنش را در آن ریخت، و بعد از آن وی را [۱۷۳۶] با خود داخل نمود و آن را در گریبان وی و در میان شانههایش پاشید، و او را به قل هواللَّه احد و معوذتین [۱۷۳۷] به خدا سپرد [۱۷۳۸]. ابویعلی و سعیدبن منصور از علباء بن احمر روایت نمودهاند که گفت: علی بن ابی طالب فرمود: من فاطمه دختر پیامبر ص را از وی خواستگاری نمودم، [راوی]میگوید: علی زرهاش را با بعضی چیزهای دیگر از متاعش فروخت، و در مجموع پول آن چهارصدوهشتاد درهم شد، میافزاید: و پیامبر ص امر نمود که دو سوم آن را در خوشبویی مصرف کند، و یک سوم آن را در لباس، و در کوزهای از آب، آب دهن خود را ریخت، و امرشان نمود که به آن غسل نمایند، و به فاطمه دستور داد که قبل از آمدن وی به فرزندش شیر ندهد، ولی او قبل از اطلاع وی حسین را شیر داد، و در حسن پیامبر ص چیزی انجام داد که دانسته نمیشود آن چه بود، و به همین سبب او عالمتر این دو بود [۱۷۳۹]. این چنین در الکنز (۱۱۲/۷) آمده است. و ابن سعد (۲۱/۸) از علباء قصه خوشبویی و لباس را روایت کرده است.
و بزار از جابر س روایت نموده، که گفت: در عروسی علی و فاطمه ب حاضر شدیم، و هیچ عروسی را بهتر از آن ندیدیم، فرش را پر نمودیم - البته با پوست درخت خرما [۱۷۴۰] - و برای مان خرما و کشمش آورده شد و خوردیم، و فرش فاطمه در شب عروسیاش پوست قوچی بود [۱۷۴۱]. هیثمی (۲۰۹/۹) میگوید: در این عبداللَّه بن میمون قداح آمده و ضعیف میباشد.
و بیهقی در الدلائل از علی روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص برای فاطمه یک چادر و یک مشک و یک بالشت پوستی که از اذخر [۱۷۴۲] پر شده بود جهاز داد [۱۷۴۳]. این چنین در الکنز (۱۱۳/۷) آمده است. و نزد طبرانی از عبداللَّه بن عمرو ب روایت است که گفت: هنگامی که رسول خدا ص فاطمه را برای علی ب آماده ساخت، با او یک خمیل - عطاء میپرسید: خمیل چیست؟ پاسخ داده شد: قطیفه - ، بالشتی از پوست که از پوست درخت خرما و اذخر پر شده بود و مشکی فرستاد، علی و فاطمه ب قطیفه را فرش مینمودند، و از نصف آن به شکل لحاف استفاده میکردند [۱۷۴۴].
[۱۷۲۲] در اصل «لخطمیه» آمده، و در الکنز «لحطمیة» آمده، و در النهایه آمده: خطمیه همانست که شمشیرها را میشکند، و گفته شده نوع زره پهن و سنگین است، و گفته شده: این زره منسوب به شاخهای از عبدالقیس است که برایشان حطمة بن محارب گفته میشد، و زره میساختند، و این نزدیکترین اقوال به درست بودن است. [۱۷۲۳] درست چهارصد درهم است، چنان که در الکنز آمده. [۱۷۲۴] صحیح. بیهقی در «الدلائل» (۳/ ۱۶۰). [۱۷۲۵] یعنی: وی را از رسول خدا ص خواستگاری کن. [۱۷۲۶] خوش آمدید». م. [۱۷۲۷] به نقل از الکنز و ابن سعد. [۱۷۲۸] ۲۰۹/۹. [۱۷۲۹] و رجال هردوی آنها رجال صحیحاند، غیر عبدالکریم بن سلیط که ابن حبان وی را ثقه دانسته است. [۱۷۳۰] چنان که در الکنز (۱۱۳/۷) آمده. [۱۷۳۱] این را همچنان نسائی به مانند آن، چنانکه در البدایه (۳۴۲/۷) آمده، روایت نموده است. و در روایتی آمده: «بار خدایا، برایشان در جمع شدنشان برکت بده». و ابن سعد (۲۱/۸) این را از بریده به مانند آن روایت کرده است. [۱۷۳۲] وی همسر جعفربن ابی طالب س است، که بعد از درگذشت وی با ابوبکر صدیق س ازدواج نمود، و بعد از وی با علی س. م. [۱۷۳۳] طبرانی در «الکبیر» (۲۴/ ۱۳۷) نگا: المجمع: (۹/ ۲۱۰). [۱۷۳۴] طبرانی. (۲۴/ ۱۶۳). [۱۷۳۵] هیثمی (۲۱۰/۹) میگوید: همه این را طبرانی روایت نموده، و رجال روایت اولی رجال صحیحاند. [۱۷۳۶] علی س را. [۱۷۳۷] سورههای فلق و الناس. [۱۷۳۸] این چنین در الکنز (۱۱۳/۷) آمده است. [۱۷۳۹] صحیح. ابویعلی (۳۵۳). [۱۷۴۰] با اصلاح از پاورقی. م. [۱۷۴۱] منکر. بزار (۱۴۰۸) عبدالله بن میمون منکر متروک الحدیث است: (النقریب) (۱/ ۴۵۵). [۱۷۴۲] گیاهی است از تیره گندمیان که دارای بویی نسبتاً مطبوع است. لاروس. م. [۱۷۴۳] بیهقی در دلائل النبوة (۳/ ۱۶۱). [۱۷۴۴] هیثمی (۲۱۰/۹) میگوید: و در این عطاء بن سائب آمده، که مختلط شده است.
احمد و طبرانی از ربیعه اسلمی روایت نمودهاند که گفت: من برای پیامبر ص خدمت مینمودم، وی به من گفت: «ای ربیعه آیا ازدواج نمیکنی؟» پاسخ دادم: نه، به خدا سوگند، ای رسول خدا، نمیخواهم ازدواج کنم، و نزدم چیزی نیست که زن را نگه دارد و او با من اقامت گزیند، و دوست ندارم چیزی از تو مرا مشغول سازد!! آن گاه وی از من روی گردانید، و باز به من بار دوم گفت: «ای ربیعه آیا ازدواج نمیکنی؟» گفتم: نمیخواهم ازدواج کنم، نزدم چیزی نیست که زن را نگه دارد و او با من اقامت گزیند، و دوست ندارم چیزی از تو مرا مشغول سازد. باز از من روی گردانید، آن گاه من به نفس خود برگشتم و گفتم: به خدا سوگند، رسول خدا ص از من به آنچه مرا در دنیا و آخرت اصلاح میسازد عالمتر است، به خدا سوگند، اگر به من گفت: آیا ازدواج نمیکنی؟ به او میگویم: بلی، ای رسول خدا، بدانچه میخواهی امرم کن، وی به من فرمود: «ای ربیعه آیا ازدواج نمیکنی؟» گفتم: بلی، بدانچه میخواهی امرم کن، فرمود: «نزد آل فلان - قبیله از انصار که کمتر نزد رسول خدا ص میآمدند - برو، و به آنان بگو: رسول خدا مرا نزد شما فرستاده است، و امرتان میکند تا فلانه را به نکاحم در آورید» - یعنی زنی از آنها را نام گرفت - ، آن گاه نزد ایشان رفتم [۱۷۴۵] و به آنان گفتم: رسول خدا ص مرا نزد شما فرستاده است، و امرتان میکند که به من زن بدهید، گفتند: مرحبا به رسول خدا، و به فرستاده رسول خدا ص، به خدا سوگند، فرستاده پیامبر خدا ص جز با [برآورده شدن] حاجت و ضرورتش بر نمیگردد، آن گاه به من زن دادند، و با من لطف و مهربانی نمودند [۱۷۴۶] و از من شاهد نخواستند. بعد نزد رسول خدا ص اندوهگین برگشتم و گفتم: ای رسول خدا، نزد قوم غیرتمندی رفتم، به من زن دادند و با من لطف و مهربانی کردند و از من شاهد نخواستند، و نزدم مهر نیست، فرمود: «ای بریده اسلمی [۱۷۴۷] برای وی به وزن یک هسته خرما طلا جمع کنید» [۱۷۴۸]، میگوید: برایم به وزن یک هسته خرما طلا جمع کردند، و آن چه را برایم جمع نموده بودند گرفتم و نزد پیامبر ص آمدم، فرمود: «این را گرفته نزدشان برو، و به آنان بگو: این مهر وی است»، بعد نزدشان آمدم و گفتم: این مهر وی است، و آن را قبول نمودند و از آن رضایت نشان داده گفتند: زیاد و خوب است. میافزاید: باز اندوهگین نزد رسول خدا ص برگشتم، فرمود: «ای ربیعه تو را چه شده که اندوهگین هستی؟» پاسخ دادم: ای رسول خدا، هیچ قومی را از آنها کریمتر و بخشندهتر ندیدم، به آنچه برایشان دادم راضی شدند، و نیکی نمودند و گفتند: زیاد و خوب است، و نزدم چیزی نیست که ولیمه بدهم، فرمود: «ای بریده برای وی یک گوسفند جمع کنید» [۱۷۴۹]، میگوید: آنگاه برایم یک قوچ بزرگ و چاق را جمع نمودند، و رسول خدا ص گفت: «نزد عایشه آمدم و به آنچه رسول خدا ص امرم نموده بود به او گفتم، گفت: این سبد است، که در آن هفت صاع جو میباشد، نه، به خدا سوگند، نه، به خدا سوگند، غیر آن ما طعامی نداریم، آن را بگیر. میگوید: آن را گرفتم، و بدان نزد پیامبر ص آمدم، و او را از آنچه عایشه گفت خبر دادم، گفت: «این را گرفته نزد ایشان برو، به آنان بگو: این را فردانان بسازید، و این را [۱۷۵۰] بپزید». گفتند: نان را ما میپزیم، ولی قوچ را شما بپزید، آن گاه قوچ را من و تعدادی از قبیله اسلم گرفتیم و ذبح نمودیم، و پوستش کردیم و آن را پختیم، آن گاه نزدمان نان و گوشت آماده گردید، و من ولیمه دادم و پیامبر ص را دعوت کردم.
میافزاید: بعد از آن رسول خدا ص به من زمینی داد، و به ابوبکر س نیز زمینی داد. و دنیا به ما روی آورد، و من با ابوبکر بر سر درخت خرمایی با هم اختلاف نمودیم، من گفتم: این در سهم من است، و ابوبکر گفت: این در سهم من است، و در میان من و ابوبکر سخنانی ردوبدل شد، و ابوبکر سخن ناخوشایندی به من گفت، بعد پشیمان شد و به من گفت: ای ربیعه مثل آن را به من بگو، تا این که قصاص باشد، گفتم: این کار را نمیکنم، ابوبکر گفت: یا میگویی، یا اینکه رسول خدا ص را برخلاف تو به کمک فرا میخوانم، گفتم: من این کار را نمیکنم، میافزاید: ابوبکر زمین را ترک نمود و به طرف پیامبر ص به راه افتاد، و من نیز از عقب وی او را پیگیری نمودم، آن گاه تعدادی از قبیله اسلم آمدند و گفتند: خداوند ابوبکر را رحم کند، در چه چیز رسول خدا ص را به فریادرسی فرا میخواند، در حالی که این او بود که آن چیز را به تو گفت؟ گفتم: آیا میدانید وی کیست؟ وی ابوبکر صدیق است!! و دوم دو تن است!! و بزرگسال مسلمانان است!! زنهار که ملتفت نشود و شما را نبیند که مرا بر ضد وی نصرت میدهید آنگاه غضب گیرد، و نزد رسول خدا ص بیاید، و رسول خدا ص به خاطر غضب وی غضب گیرد، و خداوند ﻷ به خاطر غضب آن دو خشمگین شود، و ربیعه هلاک گردد!! گفت: [۱۷۵۱] پس ما را چه دستور میدهی؟ پاسخ دادم: برگردید، و ابوبکر رحمه اللَّه علیه نزد رسول خدا ص رفت، و من به تنهایی خود دنبالش نمودم، تا این که نزد پیامبر ص آمد و سخن را چنان که بود برایش نقل نمود، آن گاه رسول خدا ص سر خود را بهسوی من بلند نمود و گفت: «ای ربیعه تو را با صدیق چه کار است؟». گفتم: ای رسول خدا اینطور و اینطور بود، و به من کلمه ناخوشایندی گفت، بعد به من گفت: به من آن طور بگو که به توگفتم تا قصاص باشد، ولی من ابا ورزیدم، آن گاه رسول خدا ص فرمود «آری به او آنطور پاسخ مده، ولی بگو: خداوند تو را مغفرت کند ای ابوبکر». حسن میگوید: آن گاه ابوبکر رحمهاللَّه در حالی روی گردانید که گریه مینمود [۱۷۵۲]. هیثمی (۲۵۷/۴) میگوید: این را احمد و طبرانی روایت نمودهاند، و در آن مبارک بن فضاله آمده، و حدیث وی حسن میباشد، و بقیه رجال احمد رجال صحیحاند، و ابویعلی به مانند این را از ربیعه به طول آن، چنان که در البدایه (۳۳۶/۵) آمده، روایت نموده است، و حاکم و غیر وی قصه نکاح را، چنان که در الکنز (۳۶/۷) آمده، روایت کردهاند، و ابنسعد (۴۴/۳) قصه وی را با ابوبکر روایت نموده است.
[۱۷۴۵] به نقل از مسند امام احمد (۵۸/۴) و در مجمع الزوائد آمده: «آن گاه رفت». [۱۷۴۶] هدایایی برایش تقدیم داشتند. [۱۷۴۷] وی بریده بن حصیب اسلمی زعیم قبیله است. [۱۷۴۸] از مسند امام احمد (۴/ ۵۸). [۱۷۴۹] یعنی: قیمت یک گوسفند را. [۱۷۵۰] گوسفند را. [۱۷۵۱] در المجمع (۴۵/۹) آمده: «گفتند». [۱۷۵۲] ضعیف. احمد (۴/ ۸۵) و طبرانی (۵/ ۵۹) مبارک بن فضالة ضعیف است و حجت نیست.
احمد از ابوبرزه اسلمی س روایت نموده که: جلیبیب س شخصی بود که نزد زنان میرفت، بر آنها میگذشت و با آنان بازی مینمود، من به همسرم گفتم: جلیبیب را نزد خود داخل نکنید، اگر نزدتان وارد شد، اینطور و آنطور خواهم نمود، میگوید: و اگر نزد یکی از انصاریها زن بیشوهر میبود، تا اینکه نمیدانست آیا رسول خدا ص به وی ضرورت و حاجتی دارد یا نه، او را به نکاح نمیداد، پیامبر ص به مردی از انصار گفت: «دخترت را به من بده»، میگوید: پاسخ داد آری، ای رسول خدا به چشم و این کرامتی است از طرف تو. پیامبر ص فرمود: «من او را برای شخص خودم نمیخواهم»، پرسید: پس برای کی، ای رسول خدا؟ فرمود: «برای جلیبیب»، انصاری عرض کرد: با مادرش مشورت میکنم، بعد وی به همسرش گفت: رسول خدا ص دخترت را خواستگاری میکند، گفت: آری، به چشم، انصاری افزود: او وی را برای خودش خواستگاری نمیکند، بلکه وی را برای جلیبیب خواستگاری مینماید، همسرش گفت: برای جلیبیب نه! برای جلیبیب نه، به خدا سوگند، به او دختر نمیدهیم! هنگامی که خواست برخیزد، تا نزد پیامبر ص بیاید، و او را از گفته مادر دخترش خبر بدهد، دختر گفت: کی مرا از شما خواستگاری نموده است؟ مادرش به او خبر داد، آن دختر گفت: آیا امر رسول خدا ص را بر وی رد میکنید! مرا به وی بسپارید، چون او مرا هرگز ضایع نخواهد ساخت، آن گاه پدر وی بهسوی رسول خدا ص به راه افتاد، و به او خبر داده گفت: تو میدانی و آن دختر، و پیامبر ص او را به نکاح جلیبیب درآورد. میگوید: بعد رسول خدا ص در یکی از غزواتش بیرون گردید، میگوید: هنگامی که خداوند ﻷ غنیمت [و فتح] را نصیبش نمود، گفت: «آیا کسی را مفقود نمودهاید؟» گفتند: نخیر، گفت: «من جلیبیب را مفقود نمودهام»، گفت: «او را جستجو کنید»، بعد او را در کنار هفت تن [از کافران] دریافتند، که آنان را به قتل رسانیده بود، و بعد خودش را کشته بودند، گفتند: ای رسول خدا، اینجا او در پهلوی هفت تن است، که آنها را به قتل رسانیده و بعد خودش را کشتهاند، بعد پیامبر ص نزدش آمد و گفت: «هفت تن را کشته، و بعد از آن وی را کشتهاند!! این از من است و من از وی» - دو بار یا سه بار - ، بعد از آن رسول خدا ص وی را بر هردو دست خود گذاشت و برای وی قبر کنده شد و تختی جز دستهای پیامبر ص نداشت، بعد او را در قبر گذاشت، و ذکر نکرده که وی را غسل داد، ثابت میگوید: و در انصار هیچ زن بیشوهری مرغوبتر [۱۷۵۳] از وی نبود. و اسحاق بن عبداللَّه بن ابی طلحه برای ثابت گفته است: آیا میدانی که رسول خدا ص برای آن دختر چه دعا نمود؟ گفت: «اللَّهُمَّ صُبَّ عَلَيْهَا الْخَيْرَ صبًّا وَلاَ تَجْعَلْ عَيْشَهَا كَدًّا كَدًّا»، ترجمه: «بار خدایا، خیر را بر وی فرو ریز به فرو ریختنی، و زندگیاش را مشقت و تکلیف مگردان». میگوید: و در انصار هیچ زن بیشوهری مرغوبتر از وی نبود [۱۷۵۴]. هیثمی (۳۶۸/۹) میگوید: این را احمد روایت نموده، و رجال آن رجال صحیحاند. و این حدیث در صحیح بودن ذکر خواستگاری و زن دادن آمده است.
[۱۷۵۳] یعنی هر کس میخواست با وی ازدواج کند. م. [۱۷۵۴] صحیح. رواه احمد (۴/ ۴۲۲) و مسلم به مانند آن بصورت مختصر (۲۴۷۲) در کتاب فضائل و ابن حبان (۲۲۶۹).
ابونعیم [۱۷۵۵] از ابوعبدالرحمن سلمی از سلمان س روایت نموده که: وی با زنی از کنده ازدواج نمود، و با وی در خانهاش [۱۷۵۶] عروسی نمود، هنگامی که شب زفاف فرارسید، یارانش به وی رفتند تا اینکه به خانه زنش رسید، هنگامی به خانه رسید گفت: برگردید، خداوند به شما پاداش دهد و آنها را نزد همسرش داخل ننمود، چنان که بیخردان نمودهاند، وقتی که به خانه نگاه نمود، و خانه مزین شده بود، گفت: آیا خانهتان تب دارد [۱۷۵۷] یا کعبه در کنده تغییر مکان نموده است؟ گفتند: نه خانه ما تب دارد، و نه کعبه به کنده تغییر مکان نموده است، وی تا این اینکه همه پردههای خانه، به جز پرده دروازه، کشیده نشد داخل خانه نگردید، و هنگامی که داخل شد متاع و مال زیادی را دید، گفت: این از آن کیست؟ گفتند: متاع تو و متاع همسرت است، گفتم: خلیلم ص مرا به این توصیه ننموده است!! خلیلم مرا توصیه نموده است، که متاعم از دنیا فقط به اندازه توشه یک سوارکار باشد. و خدمتکارانی را دید، گفت: این خدمتکاران از کیست؟ گفتند: خدمه تو و خدمه همسرت، گفت: دوستم ص مرا به این توصیه ننموده است! دوستم ص مرا توصیه نموده است، که جز آن هایی را که همراهشان همبستری میکنم یا برای دیگران به نکاح میدهم دیگری را نگاه نکنم، اگر این کار را بکنم، و آنها زنا نمایند، گناهان آنها بدون اینکه از گناهانشان چیزی کاسته شود بر من میباشد، بعد از آن برای زنانی که نزد همسرش بودند گفت: آیا شما از نزد من بیرون میشوید، و مرا با همسرم تنها میگذارید؟ گفتند: آری، آن گاه آنها بیرون رفتند، و سلمان رفت و در را بست و پرده را پایین انداخت، بعد از آن آمد و نزد همسرش نشست، و به پیشانی وی دست کشید و به برکت دعا کرد، و به او گفت: آیا در چیزی که تو را به آن امر میکنم از من اطاعت مینمایی؟ گفت: در مجلس کسی نشستهام که از وی اطاعت کرده میشود، سلمان گفت: دوستم ص مرا توصیه نموده است که وقتی با اهلم یکجای شدم، به طاعت خداوند ﻷ یکجای شوم، بنابراین هردو بهسوی مسجد برخاستند و آن قدر که هردو خواستند نماز گزاردند، بعد از آن بیرون شدند، و او کاری را که یک مرد با همسرش انجام میدهد انجام داد، هنگامی که صبح نمود، یارانش نزدش آمدند و گفتند: اهلت را چگونه یافتی؟ و او از آنها روی گردانید، باز آن حرف را تکرار نمودند، و او از ایشان روی گردانید، باز آن را اعاده نمودند و او اعراض نمود، بعداز آن گفت: خداوند تعالی پردهها، چادرها و دروازهها را به خاطری خلق نموده، که آنچه در پشت آنهاست پنهان بماند. برای هر فرد شما همینقدر کافیست که از آنچه برایش ظاهر و آشکار شده است سئوال نماید و از آنچه از وی پنهان شده، نباید بپرسد. از رسول خدا ص شنیدم که میگوید: «صحبت کننده از آن [۱۷۵۸] مانند دو خر است که در راه جماع میکنند». و نزد وی همچنان از ابن عباس ب روایت است که گفت: سلمان پس از یک مدت غیبت آمد، و عمر س از وی استقبال نمود و گفت: از بندگیات به خداوند راضی هستم، گفت: پس به من زن بده، میگوید: عمر در مقابل وی خاموش ماند، سلمان گفت: بندگی مرا برای خداوند رضایت بخش میدانی، و برای خودت پسندم نمیکنی؟ هنگامی که صبح نمود، قوم عمر نزدش آمدند، گفت: کاری دارید؟ گفتند: بلی، سلمان گفت: چه کار دارید، اجرا میشود، گفتند: از این کار منصرف شو - هدفشان خواستگاری وی از عمر بود - ، گفت: به خدا سوگند، مرا به این اقدام امارت و سلطان وی وانداشته است، ولی گفتم: مرد صالحی است، ممکن است خداوند از من و او نسل صالحی بیرون نماید، میگوید: بعد از آن در کنده ازدواج نمود [۱۷۵۹]، و حدیث را به مثل آن متذکر شده [۱۷۶۰].
[۱۷۵۵] الحلیه (۱۸۵/۱). [۱۷۵۶] در خانه خود همان زن. م. [۱۷۵۷] او را به تب دار به خاطری تشبیه نموده است، که در آن پردهها و اشیای زیادی وجود داشت، و تب دار را نیز گاهی زیر لحافها میپوشانند. [۱۷۵۸] از امور زناشویی. م. [۱۷۵۹] ضعیف. ابونعیم (۱/ ۱۸۵) در سند آن حجاج بن فروخ است که چنانکه هیثمی (۴/ ۲۹۱) میگوید ضعیف است. [۱۷۶۰] و این را طبرانی از ابن عباس به اختصار روایت کرده است، و در اسناد هردو روایت حجاج بن فروخ آمده، و ضعیف است، چنان که هیثمی (۲۹۱/۴) گفته است.
ابونعیم [۱۷۶۱] از ثابت بن بنانی روایت نموده است که: ابودرداء س همراه سلمان س رفت تا زنی را از بنی لیث برایش خواستگاری نماید، وقتی داخل شد فضیلت سلمان و سابقهداری وی را در اسلام یادآور شد، و یادآور گردید که فلان دخترشان را از آنها خواستگاری میکند، گفتند: به سلمان زن نمیدهیم، ولی به تو زن میدهیم، آن گاه او با وی ازدواج نمود، و بعد از آن بیرون گردید و گفت: چیزی اتفاق افتاد، که من از ذکر آن برایت حیا میکنم، پرسید: چه اتفاق افتاد؟ ابودرداء قضیه را به او خبر داد، سلمان گفت: من مستحق ترم که از تو حیا نمایم، زیرا در حالی که خداوند تعالی او را برای تو فیصله نموده بود من خواستگاریش نمودم [۱۷۶۲]. طبرانی مثل این را روایت کرده است، هیثمی (۲۷۵/۴) میگوید: رجال آن ثقهاند، مگر اینکه ثابت نه از سلمان شنیده است و نه از ابودرداء.
[۱۷۶۱] الحلیه (۲۰۰/۱). [۱۷۶۲] ضعیف. ابونعیم (۱/ ۲۰۰) و طبرانی (۶/ ۲۱۶). سند آن منقطع است.
ابونعیم [۱۷۶۳] از ثابت بنانی روایت نموده، که گفت: یزید بن معاویه از ابودرداء س دخترش درداء را خواستگاری نمود، ولی او آن را رد نمود، آن گاه مردی از همنشینان یزید گفت: خداوند اصلاحت کند، به من اجازه میدهی تا با وی ازدواج کنم؟ یزید گفت: دور شو وای بر تو! گفت: به من اجازه بده، خداوند اصلاحت کند، گفت: بلی [به تو اجازه دادم]، میافزاید: او وی را خواستگاری نمود، و ابودرداء او را به نکاح آن مرد درآورد، (میافزاید): و این درمیان مردم پخش گردید که یزید از ابودرداء خواستگاری نمود و او رد کرد، و مردی از ضعفای مسلمانان از وی خواستگاری نمود، و او [دخترش را] به نکاح وی درآورد، میگوید: ابودرداء گفت: من به مصلحت درداء نظر نمودم، گمانتان درباره درداء چیست، که وقتی خدمه خصی شده و بر سر وی بایستد!! و خانه هایی را ببیند که چشمهایش بدرخشد، دین وی در آن روز کجا خواهد بود؟! [۱۷۶۴].
[۱۷۶۳] الحلیه (۲۵۱/۱). [۱۷۶۴] امام احمد نیز مثل این را، چنان که در صفهالصفوه (۲۶۰/۱) آمده، روایت کرده است.
عبدالرزاق و سعیدبن منصور از ابوجعفر س روایت نموده، که گفت: عمر س از علی س دخترش را خواستگاری نمود، علی گفت: وی کوچک است، و به عمر گفته شد: وی به این سخن ندادن او را اراده مینماید، بنابراین با او صحبت نمود، علی گفت: وی را نزدت میفرستم، اگر راضی شدی وی زنت است، بعد وی را نزد عمر فرستاد، و عمر ساق [پایش] را برهنه نمود، و او به وی گفت: رها کن، اگر امیرالمؤمنین نمیبودی در چشمت سیلی زده بودم [۱۷۶۵]. این چنین در الکنز (۲۹۱/۸) آمده است. و ابن عمر مقدسی از محمدبن علی مانند این را، چنان که در الإصابه (۴۹۲/۴) آمده، روایت کرده است. و نزد ابن سعد از محمد روایت است که: عمر ام کلثوم ب را از علی خواستگار نمود، علی گفت: من دختران خود را برای پسران جعفر نگه داشتهام. عمر گفت: وی را به نکاح من درآور، به خدا سوگند، در روی زمین هیچ مردی نیست که کرامت و عزت وی را به آن اندازه حفظ کند که من حفظ میکنم. گفت: این کار را نمودم، آن گاه عمر نزد مهاجرین آمد و گفت: به من مبارکباد بگویی، و آنها برایش مبارکباد گفتند و پرسیدند: با کی ازدواج نمودهای؟ گفت: با دختر علی، پیامبر ص گفته است: «هر نسب و سبب در روز قیامت قطع خواهد شد، مگر نسب و سبب من»، من پدرخانم وی بودم و این را نیز خواستم [۱۷۶۶]. و از طریق عطای خراسانی روایت است که: عمر به وی چهل هزار مهر داد. این چنین در الإصابه آمده است.
[۱۷۶۵] عبدالرزاق در مصنف خویش (۱۰۳۵۲). [۱۷۶۶] با مجموع طرق آن صحیح است. سعید بن منصور در سنن خود (۵۲۰- ۵۲۱) و ابن سعد در طبقات (۸/ ۴۶۳) و حاکم (۳/ ۱۴۲) نگا: الصحیحة (۱/ ۲۰۳).
ابن عساکر از شعبی روایت نموده که: عمروبن حریث س از عدی بن حاتم س خواستگاری نمود، عدی گفت: من جز به حکم خودم او را برایت نکاح نمیکنم، پرسید: حکمت چیست؟ گفت: در رسول خدا ص برای شما (الگویی نیکو) بود، و من بر سر تو به مهر عایشه حکم نمودم، چهارصدوهشتاد درهم. و نزد وی همچنان از حمیدبن هلال روایت است که گفت: عمروبن حریث از عدی بن حاتم خواستگاری نمود، و عدی گفت: جزء به حکم خودم به تو زن نمیدهم، گفت: حکمی را که بر من نمودهای به من نشان بده؟ آن گاه کسی را نزد وی فرستاد که من به چهارصدوهشتاد درهم که سنت رسول خدا ص است حکم نمودم [۱۷۶۷].
[۱۷۶۷] این چنین در الکنز (۲۹۹/۸) آمده است.
ابن سعد [۱۷۶۸] از شعبی روایت نموده، که گفت: بلال س و برادرش از اهل بیتی از یمن خواستگاری نمودند، وی گفت: من بلال هستم و این برادرم است، دو بنده از حبشه هستیم، گمراه بودیم و خداوند ما را هدایت کرد، غلام بودیم و خداوند آزادمان ساخت، اگر به ما زن میدهید، ستایش خدا راست، و اگر به ما نمیدهید باز هم خدا بزرگ است. و از عمروبن میمون از پدرش روایت است که: یکی از برادران بلال خود را به عرب نسبت میداد، و ادعا مینمود که وی از آن هاست، وی زنی از عرب را خواستگاری نمود، گفتند: اگر بلال حاضر شود به تو زن میدهیم، میگوید: بلال حاضر شد و شهادت را خواند [۱۷۶۹] و گفت: من بلال بن رباح هستم، و این برادرم است، ولی او در اخلاق و دین شخص خوبی نیست، اگر خواسته باشید به او زن بدهید، و اگر خواسته باشید که بگذاریدش، بگذارید، گفتند: کسی را که تو برادرش باشی به او زن میدهیم، و به او زن دادند.
[۱۷۶۸] ۲۳۷/۳. [۱۷۶۹] یعنی تشهد حاجت را خواند و آن تشهدی است که در اول صحبت خوانده میشود و مشتمل بر حمد و شهادتین است. م.
ابوالشیخ در کتاب النکاح از عروه بن زویم روایت نموده که: عبداللَّه بن قرط ثمالی س شبی در حمص گشت مینمود - وی والی عمر س بود - ، آن گاه عروسی از پهلوی وی عبور نمود، که در پیش روی وی آتش میافروختند، او آنان را با شلاق خود زد، تا این که از عروسیشان پراکنده شدند، و هنگامی که صبح شد، بر منبر خود نشست، و پس از حمد و ثنای خداوند گفت: ابوجندله [۱۷۷۰] امامه را نکاح نمود، و برای او طعام زیادی درست کرد، خداوند ابوجندله را رحم کند، و بر امامه رحمت نازل فرماید، و خداوند عروس دیشبتان را لعنت کند! آتشها را افروختند و با کفار مشابهت نمودند و خداوند خاموش کننده نور آن هاست. میگوید: و عبداللَّه بن قرط از اصحاب پیامبر ص است [۱۷۷۱].
[۱۷۷۰] یکی از اصحاب است. [۱۷۷۱] این چنین در الإصابه (۳۸/۴) آمده است.
ابن سعد [۱۷۷۲] از عایشه ل روایت نموده، که گفت: مهر رسول خدا ص دوازده اوقیه و نصف آن بود [۱۷۷۳]، که پانصد درهم میشود، عایشه میگوید: اوقیه چهل [درهم]است و نصفش بیست [درهم].
[۱۷۷۲] ۱۶۱/۸. [۱۷۷۳] اوقیه معیاری برای وزن برابر یک ششم اقه است، این معیار پیش از این برابر با چهل درهم بود و بعداً برابر با شصت درهم شد و در اصطلاح زرگران دوازده درهم است، و دراین نص چنانکه در دنباله آن معلوم میشود، هدف همان چهل درهم است، و در مابعد اوقیه «نش» استعمال شده که هدف از آن نصف اوقیه است. م.
سعید بن منصور، ابویعلی و محاملی از مسروق روایت نمودهاند که گفت: عمر س به منبر رفت و گفت: نباید کسی مهر را بیش از چهارصد درهم کند، در زمانی که رسول خدا ص و یارانش بودند مهر در میان آنها چهارصد درهم و کمتر از آن بود، و اگر زیادت در آن تقوی یا عزتی میبود، از آنها بر آن سبقت نمینمودید، و بعد از آن پایین آمد، آن گاه زنی از قریش بر وی اعتراض نمود و گفت: ای امیرالمؤمنین، آیا مردم را از این نهی نمودی که مهرهایشان را بیش از چهارصد کنند؟ گفت: بلی، آن زن گفت: آیا قول خداوند را نشنیدی که در قرآن میگوید:
﴿وَءَاتَيۡتُمۡ إِحۡدَىٰهُنَّ قِنطَارٗا﴾ [النساء: ۲۰].
ترجمه: «و برای یکی آنها مال بسیاری داده باشید».
آن گاه عمر س گفت: بار خدایا، مغفرت میخواهم، همه مردم از عمر فقیهتراند، بعد از آن برگشت، و به منبر رفت گفت: ای مردم، من شما را، از اینکه در مهرهای آنان بر چهارصد اضافه کنید نهی نموده بودم اما [حالا به شما میگویم:] هر کس آنچه میخواهد و هر قدر مالی که به دادن آن راضی است بدهد [۱۷۷۴]. و این را سعیدبن منصور و بیهقی از شعبی روایت نمودهاند که گفت: عمربن الخطاب خطبهای ایراد نمود، و پس از حمد و ثنای خداوند گفت: آگاه باشید، مهر زنان را زیاد نگیرید، و اگر از کسی به من خبر رسید که زیادتر از آنچه رسول خدا ص داده بود، داده است، یا برایش داده شده است، زیادی آن را به بیت المال بر میگردانم، و بعد از آن پایین آمد، آن گاه زنی از قریش به وی معترض شده گفت: ای امیرالمؤمنین، کتاب خدا مستحقتر و سزاوارتر است که پیروی شود یا قول تو؟ پاسخ داد: کتاب خدا، و آن کدام است؟ پاسخ داد: اندکی قبل مردم را از زیادگیری در مهر زنان نهی نمودی، و خداوند متعال در کتاب خود میگوید:
﴿وَءَاتَيۡتُمۡ إِحۡدَىٰهُنَّ قِنطَارٗا فَلَا تَأۡخُذُواْ مِنۡهُ شَيًۡٔا﴾ [النساء: ۲۰].
ترجمه: «و برای یکی آنها مال بسیاری داده باشید، با آن هم از آن مال چیزی نگیرید».
آن گاه عمر گفت: هر یک از عمر فقیهتر است - دو بار با سه بار - ، بعد از آن به منبر برگشت و برای مردم گفت: من شما را از زیادت در مهر زنان نهی نموده بودم، حالا هر کس آنچه در مالش مناسب میداند بدهد. و نزد ابوعمربن فضاله در امالی از عمر روایت است که گفت: اگر مهر مایه بلندی و رفعت در آخرت میبود، دختران و زنان پیامبر ص به آن مستحقتر میبودند [۱۷۷۵].
[۱۷۷۴] این چنین در الکنز (۲۹۸/۸) آمده است. هیثمی (۲۸۴/۴) میگوید: این را ابویعلی در الکبیر روایت نموده، و در آن مجالد بن سعید آمده، و در وی ضعف است، و [از طرف بعضی] ثقه دانسته شده. و این را ابن سعد (۱۶۱/۸) از طریق عطای خراسانی مختصرتر از آن روایت کرده است. [۱۷۷۵] این چنین در کنزالعمال (۲۹۸/۸) آمده است.
ابن ابی شیبه از ابن سیرین روایت نموده که: عمر س اجازه داد که برای زن دو هزار مهر داده شود، و عثمان به چهارهزار اجازه داد [۱۷۷۶]. و ابن ابی شیبه از نافع روایت نموده، که گفت: ابن عمر ب با صفیه ل به چهارصد در هم ازدواج نمود [۱۷۷۷]، صفیه کسی را نزد وی فرستاد که این برای ما کفایت نمیکند، آن گاه او دویست برایش پوشیده از عمر افزود [۱۷۷۸]. این چنین در الکنز (۲۹۸/۸) آمده است. طبرانی از ابن سیرین روایت نموده، که گفت: حسن بن علی ب با زنی ازدواج نمود، و برایش صد کنیز فرستاد، و همراه هر کنیز هزار درهم بود [۱۷۷۹]. هیثمی (۲۸۴/۴) میگوید: رجال وی رجال صحیحاند.
[۱۷۷۶] این چنین در الکنز (۲۹۸/۸) آمده است. [۱۷۷۷] ابن ابی شیبة (۳/ ۳۲). [۱۷۷۸] ابن ابی شیبة (۳/ ۳۱۸). [۱۷۷۹] طبرانی (۳/ ۲۷، ۲۸).
ابویعلی از عایشه ل روایت نموده، که گفت: حلوایی [۱۷۸۰] را که برای پیامبر ص پخته بودم نزدش آوردم، و به سوده - که پیامبر ص در میان من و او قرار داشت - گفتم: بخور، ولی ابا ورزید، گفتم: یا میخوری یا اینکه رویت را آلوده میسازم، باز هم ابا ورزید، آنگاه دستم را در حلوا گذاشتم، و (به آن) [۱۷۸۱] رویش را مالیدم، و پیامبر ص خندید، و با دست خود [حلوا را] برای سوده گذاشت، و به او گفت: «رویش را آلوده ساز»، (پس او رویم را آلوده ساخت)، و پیامبر ص برایش خندید، آن گاه عمر س عبور نمود، و گفت: ای عبداللَّه، ای عبداللَّه [۱۷۸۲]، و (پیامبر ص) گمان نمود که وی داخل خواهد شد، لذا گفت: برخیزید، و روهایتان را بشویید». عایشه میگوید: من به خاطر رعب و بیم رسول خدا ص از عمر همیشه از وی مرعوب بودهام [۱۷۸۳]. هیثمی (۳۶۱/۴) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند، بدون محمدبن عمروبن علقمه که حدیث وی حسن است. و ابن عساکر مانند این را روایت کرده است، چنانکه در المنتخب (۳۱۶/۴) آمده است. و ابن نجار مانند این را، چنانکه در الکنز (۳۰۲/۷) آمده، روایت نموده است. و در روایتی آمده: آن گاه زانوی خود را برای وی پایین نمود تا از من قصاص بگیرد، و او از کاسه چیزی را گرفت و در روی من مالید و رسول خدا ص میخندید.
[۱۷۸۰] حلوای رقیقی که از آرد و شیر پخته میشود. م. [۱۷۸۱] این زیادت و بقیه زیادتهای داخل قوس را المنتخب نقل شدهاند. [۱۷۸۲] شخصی را که اسمش عبداللَّه بود صدا نمود. [۱۷۸۳] حسن. ابویعلی (۴۴۷۶).
ابویعلی از رزینه ل - کنیز رسول خدا ص - روایت نموده که: سوده یمانی برای زیارت عایشه در حالی آمد که حفصه دختر عمر ب نزد وی بود، و سوده در شکل و حالت نیکویی آمد، لباس یمنی بر تن داشت، و همانطور چادری بر سر داشت، و دو نقطه از زعفران و صبر مانند دو فرسه [۱۷۸۴] در گوشه چشمش وجود داشت - علیله [۱۷۸۵] میگوید: من زنان را دریافتم که به آن زینت مینمودند -، آن گاه حفصه به عایشه گفت: ای ام المؤمنین رسول خدا ص میآید، و این در میان ما میدرخشد، ام المؤمنین گفت: ای حفصه از خدا بترس، گفت: زینت وی را برسرش خراب خواهم نمود، سوده گفت: چه میگویید؟ - گوش وی در شنوایی ضعیف بود - حفصه به او گفت: ای سوده اعور [۱۷۸۶] بیرون شده است، گفت: آری، و به شدت ترسید و به جنبیدن و اضطراب پرداخت، و گفت: کجا پنهان شوم؟ حفصه گفت: خود را به خیمه برسان - خیمهای که مربوط آنها بود و از شاخههای درخت خرما درست شده بود و در آن پنهان میشدند - ، آن گاه وی رفت و در آن مخفی گردید، و در آن خیمه آلودگی و بافتههای عنکبوت وجود داشت، بعد رسول خدا ص آمد و آنان میخندیدند و از خنده نمیتوانستند حرف بزنند، پرسید: «خنده از چیست؟» سه بار، و آن دو با دستهای خویش بهسوی خیمه اشاره نمودند، پیامبر ص رفت و متوجه شد که سوده میلرزد، به او گفت: «ای سوده، تو را چه شده است؟»، پاسخ داد: ای رسول خدا اعور بیرون شده است! فرمود: «بیرون نشده است و بیرون خواهد شد، بیرون نشده است و بیرون خواهد شد» و وی را بیرون نمود، و غبار و بافتههای عنکبوت را از وی میتکانید [۱۷۸۷]. هیثمی (۳۱۶/۴) میگوید: این را ابویعلی و طبرانی روایت نمودهاند، مگر اینکه طبرانی گفته است: آن گاه حفصه به عایشه گفت: رسول خدا ص نزد ما وارد میشود، و ما دو تن خراب باشیم و این در میانمان بدرخشد. در این کسانیاند که من نشناختمشان.
[۱۷۸۴] فرسه: زخمی که در گردن بیرون آید. به نقل از لاروس. م. [۱۷۸۵] یکی از راویان. [۱۷۸۶] شاید مراد از اعور دجال باشد. [۱۷۸۷] ضعیف. ابویعلی (۷۱۶۰) و طبرانی در الکبیر (۷۰۶) که در آن چند ناشناخته هستند. نگا: المطالب العالیة (۲۸۱۸) و المجمع (۴/ ۳۱۶).
ابن عدی و ابن عساکر از عایشه ل روایت نمودهاند که: پیامبر ص نشسته بود و صدا و غوغای مردم و اطفال را شنید، ناگهان متوجه شد که زن حبشیی رقص میکند، و مردم در اطرافش قرار دارند، گفت: «ای عایشه بیا و ببین»، آن گاه گونهام را بر شانههای وی گذاشتم، و از میان شانه و سرش نگاه مینمودم، وی ص میگفت: «ای عایشه سیر نشدی؟» میگفتم: نخیر، تا منزلتم را نزدش ببینم، و او را دیدم که در میان قدمهایش دم راستی مینمود، آن گاه عمر ظاهر شد، و مردم و اطفال پراکنده و متفرق شدند، رسول خدا ص فرمود: «شیطانهای انس و جن را دیدم که از عمر فرار نمودند»... و حدیث را متذکر شده [۱۷۸۸]. چنان که در المنتخب (۳۹۳/۴) آمده است. و نزد بخاری و مسلم [۱۷۸۹]، روایت است که عایشه گفت: سوگند به خدا، پیامبر ص را دیدم که بر دروازه حجرهام میایستاد و حبشیها با حربهها در مسجد بازی مینمودند، و رسول خدا ص مرا با چادر خود میپوشانید تا از میان گوش و گردن وی به بازی آنها نگاه کنم، بعد از آن به خاطر من میایستاد، به حدی که این من میبودم که منصرف میشدم، حالا شما خودتان اندازه و مقدار [ایستادن] یک دختر نوسن و حریص به بازی را اندازهگیری کنید [۱۷۹۰].
[۱۷۸۸] صحیح. ترمذی (۳۶۹۱) آلبانی آن را در «صحیح الترمذی» (۲۹۱۴) صحیح دانسته. ذهبی آن را در «سیر اعلام النبلاء» (۲/ ۳۶۷) ذکر کرده و گفته است: خارج ابن عبدالله، ابن عدی دربارهاش گفته است: لابأس به (ایرادی ندارد) /. نگا: الکامل (۳/ ۹۲۱). [۱۷۸۹] چنان که در المشکوه (ص۲۷۲) آمده. [۱۷۹۰] بخاری (۹۰۹۰) در کتاب النکاح و مسلم در العیدین (۸۹۲).
بخاری از عایشه روایت نموده که: رسول خدا ص نزد زینب دختر جحش ل توقف و درنگ مینمود، و نزد وی عسل مینوشید، آن گاه من و حفصه توافق نمودیم که پیامبر ص نزد هر کدام مان داخل شد، باید به او بگوید: من ازتو بوی مغافیر [۱۷۹۱] را استشمام میکنم، مغافیر خوردهای، بعد پیامبر ص نزدیکی آن دو آمد، و او برایش همان سخن را گفت، پیامبر ص فرمود: «نخیر، بلکه نزد زینب بنت جحش عسل نوشیدم، و هرگز به آن برنخواهم گشت [۱۷۹۲]»، آن گاه این آیه نازل گردید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ ٱللَّهُ لَكَ﴾ [التحریم: ۱]. تا به این قول خداوند ﴿إِن تَتُوبَآ إِلَى ٱللَّهِ فَقَدۡ صَغَتۡ قُلُوبُكُمَا﴾ [التحریم: ۱۰۴].، برای عایشه و حفصه، ﴿وَإِذۡ أَسَرَّ ٱلنَّبِيُّ إِلَىٰ بَعۡضِ أَزۡوَٰجِهِۦ حَدِيثٗا﴾ [التحریم: ۳]، به خاطر این قولش، «بلکه عسل نوشیدم».
ترجمه: «ای پیامبر چرا چیزی را که خدا برایت حلال گردانیده است حرام میگردانی... اگر هردوی شما بهسوی خدا توبه کنید، (به نفع شماست) چون قلبهای شما کج شده است... و آنگاه که پیامبر به بعضی ازواج خود سخنی را پنهان گفت...».
و ابراهیم بن موسی به روایت از هشام گفته: [آنچه پیامبر ص پنهان گفته بود این بود:] «هرگز به آن بر نمیگردم، سوگند خوردم و این را برای هیچ کس خبر مده» [۱۷۹۳]. مسلم این را به مثل آن روایت کرده است.
و نزد بخاری همچنان از عایشه روایت است که گفت: رسول خدا ص شیرینی و عسل را دوست میداشت، و وقتی از نماز عصر عودت مینمود، نزد زنان خود داخل میشد و نزدیکشان تشریف میبرد، وی نزد حفصه دختر عمر داخل شد، و زیادتر از مدتی که توقف مینمود توقف کرد، آن گاه رشکم آمد و از آن پرسیدم، به من گفته شد: زنی از قومش برای وی مشکی [۱۷۹۴] از عسل اهدا نموده است، و از آن برای پبامبر ص نوشانیده است، گفتم: به خدا سوگند، حیلهای برای وی خواهیم ساخت، آن گاه برای سوده بنت زمعه گفتم: رسول خدا ص به تو نزدیک خواهد شد، وقتی که به تو نزدیک گردید بگو: مغافیر خوردهای؟ او به تو خواهد گفت: نخیر، به او بگو، این بویی را که استشمام میکنم چیست؟ [۱۷۹۵] او به تو خواهد گفت: حفصه به من عسل نوشانیده است، بگو: زنبور عسل عرفط [۱۷۹۶] خورده است، و من هم آن را خواهم گفت، و تو ای صفیه نیز آن را برایش بگو، عایشه میگوید: سوده گفت: به خدا سوگند، جز اندکی سپری نشده بود، که پیامبر ص بر دروازه ایستاد، و من خواستم او را به آنچه مرا امر نموده بودی از ترس تو [بدون نزدیک شدن] صدا کنم، هنگامی که پیامبر ص به وی نزدیک شد، سوده به او گفت: ای رسول خدا، مغافیر خوردهای؟ گفت: «نخیر»، گفت: پس این بویی را که از تو احساس میکنم چیست؟ گفت: «حفصه به من مقداری عسل نوشانیده است»، گفت: زنبور عسل عرفط خورده است، و هنگامی که نزد من آمد، مانند آن را گفتم، و هنگامی که نزد صفیه رفت مانند آن را به او گفت، و هنگامی که نزد حفصه رفت، به او گفت: ای رسول خدا، آیا از آن تو را ننوشانم؟ گفت: «من به آن ضرورتی ندارم؟». عایشه میگوید: سوده گفت: به خدا سوگند، آن را حرام نمودیم. به او گفتم: خاموش باش [۱۷۹۷]. این را مسلم نیز روایت نموده، این چنین در تفسیر ابن کثیر (۳۸۷/۴) آمده است، و ابوداود این را، چنان که در جمع الفوائد (۲۲۹/۱) آمده، روایت کرده، و ابن سعد (۸۵/۸) هم آن را روایت نموده است.
[۱۷۹۱] صمغی شیرین و بدبوی است که از درخت عرفط تراوش و ترشح میکند. م. [۱۷۹۲] یعنی: دیگر هرگز آن عسل را نخواهم نوشید. م. [۱۷۹۳] بخاری (۴۹۲۱) و مسلم (۱۴۷۴). [۱۷۹۴] خیکی. م. [۱۷۹۵] استشمام بوی بد از پیامبر ص بر وی خیلی گران تمام میشد. [۱۷۹۶] درختی است که صمغه بد بوی دارد، و همان صمغهاش را مغافیر گفته میشود که وقتی زنبور عسل آن را بخورد بوی آن به عسلش انتقال مییابد. [۱۷۹۷] بخاری (۵۲۶۸) (مسلم (۱۴۷۴).
احمد از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: همیشه حریص بودم که از عمر س از همان دو زن از همسران پیامبر ص سئوال نمایم که خداوند متعال دربارهشان گفته است:
﴿إِن تَتُوبَآ إِلَى ٱللَّهِ فَقَدۡ صَغَتۡ قُلُوبُكُمَا﴾ [التحریم: ۴].
ترجمه: «اگر هردوی شما بهسوی خدا توبه کنید (به نفع شماست) چون قلبهای شما کج شده است».
تا اینکه عمر حج نمود و من نیز با او حج نمودم، هنگامی که به جایی از راه رسیدیم عمر به کناری رفت و من هم با مشک آب رفتم، وی قضای حاجت نمود و بعد از آن نزدم آمد، و بر دستهایش آب ریختم و وضو نمود، گفتم: ای امیرالمؤمنین، آن دو زن از همسران پیامبر ص که خداوندمتعال دربارهشان گفته:
﴿إِن تَتُوبَآ إِلَى ٱللَّهِ فَقَدۡ صَغَتۡ قُلُوبُكُمَا﴾.
کدامهااند؟ عمر گفت: شگفتا به تو ای ابن عباس - زهری میگوید: به خدا سوگند، از آنچه وی را پرسید بدش آمد، ولی آن را از وی نپوشانید - گفت: آن دو حفصه و عایشهاند، میافزاید: بعد از آن به صحبت ادامه داد و گفت: ما گروه قریش قومی بودیم که بر زنان غالب بودیم، و هنگامی که به مدینه آمدیم قومی را دریافتیم که زنانشان بر آنها غالباند، آن گاه زنان ما از زنان ایشان آموختند، گفت: و منزل من در بنی امیه بن زید در عوالی بود، افزود: روزی بر زنم خشمگین شدم، ناگهان متوجه شدم که به من جواب پس میدهد، و این پاسخ دادن وی را بد دیدم، گفت: چرا اینکه تو را پاسخ میدهم بد میبری، به خدا سوگند، ازواج پیامبر ص نیز وی را پاسخ میدهند، و [گاهی] یکی از آنان پیامبر ص را از روز تا شب ترک میگوید [و با او حرف نمیزند]. عمر س میگوید: آن گاه به راه افتادم و نزد حفصه آمدم گفتم: آیا در مقابل رسول خدا ص پررویی میکنی و به او جواب میدهی؟ گفت: بلی، گفتم: و [گاهی] یکی از شما وی را تا شب ترک میکند [و با او حرف نمیزند]؟ گفت: بلی، گفتم: کسی که از شما این کار را بکند ناامید و زیانمند شده است! آیا یکی از شما در امن میباشد [و از این نمیترسد] که خداوند بر وی به خاطر غضب رسولش خشمگین شود؟ که در این صورت وی هلاک شده است! در مقابل رسول خدا پررویی مکن و به او پاسخ مده، و از وی چیزی مخواه، و هرچه میخواهی از من بخواه، و تو را این فریب ندهد که همسایهات زیباتر، و نزد رسول خدا ص از تو محبوبتر است - هدفش عایشه است - . عمر س افزود: من همسایهای از انصار داشتم، و به نوبت نزد رسول خدا ص میرفتیم، یک روز او میرفت و یک روز من، و خبر وحی و غیر آن را برایم میآورد، و مثل آن را من برایش میآوردم، افزود: و ما با هم صحبت از این داشتیم که غسان اسبها را نعل میکند [۱۷۹۸] تا با ما بجنگد، روزی رفیقم رفت، و غروب نزدم آمد و دروازهام را زد، و مرا صدا نمود و نزدش بیرون رفتم، گفت: کار بزرگی اتفاق افتاده است! پرسیدم: چه شده است؟ آیا غسان آمده؟ گفت: نخیر، بلکه بزرگتر و آشکارتر از آن، رسول ص زنان خود را طلاق داده است، گفتم: حفصه ناامید و زیان کار شد! این را واقع شدنی میپنداشتم، و وقتی نماز صبح را خواندم لباس هایم را پوشیده و پایین آمدم، و در حالی نزد حفصه داخل شدم که گریه مینمود، گفتم: آیا رسول خدا ص شما را طلاق داده است؟ گفت: نمیدانم، وی آنجا در آن بالاخانه گوشه نشینی اختیار نموده، آن گاه نزد غلام سیاه وی آمدم گفتم: برای عمر اجازه بگیر، غلام داخل شد و باز به سویم بیرون آمد و گفت: تو را نزد وی یاد نمودم، ولی خاموشی اختیار نمود، آن گاه برگشتم و نزد منبر آمدم، ناگهان متوجه شدم که گروهی آنجا نشستهاند و بعضی گریه میکنند، بعد اندکی نشستم، باز آنچه را احساس میکردم بر من غلبه نمود، و دوباره نزد غلام آمدم گفتم: برای عمر اجازه بگیر، وی داخل شد و باز به سویم بیرون آمد و گفت: تو را نزد وی یاد نمودم، ولی خاموشی اختیار نمود، باز بیرون آمدم و نزد منبر نشستم، و بار دیگر آنچه احساس میکردم بر من غلبه نمود، و نزد غلام آمدم وگفتم: برای عمر اجازه بگیر، وی داخل شد و باز به سویم بیرون آمد و گفت: تو را نزد وی یاد نمودم، ولی خاموشی اختیار نمود، آن گاه روی خود را برگردانیده بازگشتم، ناگهان متوجه شدم که غلام صدایم میکند، گفت: داخل شو که به تو اجازه داد، آن گاه داخل شدم و به رسول خدا ص سلام دادم، متوجه شدم که وی بر فرش بوریایی تکیه نموده است - احمد میگوید: یعقوب در حدیث صالح برای مان گفته است که: و نقشهای بوریا بر پهلوی وی اثر گذاشته بود - گفتم: ای رسول خدا، آیا زنان خود را طلاق دادهای؟ وی سر خود را به سویم بلند نمود و گفت: «نخیر»، گفتم:اللَّه اکبر! ای رسول خدا، اگر ما را میدیدی، ما گروه قریش قومی بودیم که بر زنان غالب بودیم، ولی هنگامی که به مدینه آمدیم قومی را دریافتیم که زنانشان بر آنها غالباند، و زنان ما هم از زنان آنها آموختند، روزی من بر همسرم خشمگین شدم، دیدم که وی بر من پررویی نمود و پاسخم داد، و پاسخگویی وی را ناپسند دانستم، گفت: رو در رویی و پاسخ دادنم را چرا ناپسند میبینی، به خداسوگند زنان رسول خدا ص نیز به وی پاسخ میدهند، و [گاهی] یکی از آنان او را از روز تا شب ترک میکند [و با او حرف نمیزند]، گفتم: کسی که از آنها این کار را بکند ناامید و زیان کار شده است، آیا یکی از آنان در امان میباشد [و از این نمیترسد] که خداوند بر وی به خاطر غضب رسولش خشمگین شود؟ و در این صورت وی هلاک گردیده است، آن گاه رسول خدا ص تبسم نمود، گفتم: ای رسول خدا بعد از آن نزد حفصه وارد شدم و گفتم: این تو را فریب ندهد که همسایهات زیباتر و نزد رسول خدا ص از تو محبوبتر است، آن گاه رسول خدا ص بار دیگر تبسم نمود، گفتم: ای رسول خدا آیا بنشینم؟ گفت: «آری»، آن گاه نشستم و سرم را در خانه بلند نمودم، به خدا سوگند، چیزی در آن ندیدم که نگاهم را به خود جلب نماید، مگر سه دانه پوست، گفتم: ای رسول خدا، از خداوند بخواه تا بر امتت فراخی و گشایش بیاورد، چون بر فارس و روم فراخی و گشایش آورده، در حالی که آنها خدا را عبادت نمیکنند، آن گاه خودش را جمع کرده نشست و بعد از آن گفت: «ای ابن خطاب آیا تو در شک هستی؟ آنان قومیاند که خوبی هایشان در زندگی دنیا برایشان تعجیل شده است»، گفتم: ای رسول خدا، برایم مغفرت بخواه، و از فرط خشم خود بر آنها سوگند خورده بود که یک ماه نزد آنان داخل نشود، تا اینکه خداوند غزوجل وی را عتاب نمود [۱۷۹۹]. این چنین در اصل آمده، و در بخاری (۷۸۲/۲) چنین آمده: «حین عاتبه الله»، یعنی «وقتی که خدا وی را عتاب نمود»، و عبارت بخاری درست است. این را بخاری، مسلم، ترمذی و نسائی هم روایت نمودهاند.
و نزد مسلم همچنان از ابن عباس روایت است که گفت: عمربن خطاب برایم حدیث بیان نمود و گفت: هنگامی که پیامبر ص از زنان خود گوشهگیری نمود، داخل مسجد شدم، و دیدم که مردم سنگریزهها را به زمین میزنند و میگویند: رسول خدا ص زنان خود را طلاق داده است، و این قبل از آن بود که به حجاب امر شود، گفتم: این را امروز خواهم دانست... و حدیث را در مورد داخل شدنش نزد عایشه و حفصه و نصیحتش برای آن دو متذکر شده، تا اینکه گفت: آن گاه داخل شدم، و متوجه شدم که رسول خدا در آستانه دروازه بالاخانه قرار دارد، و صدا نموده گفتم: ای رباح، برایم جهت ورود نزد رسول خدا ص اجازه بخواه... و حدیث را به مانند آنچه گذشت متذکر شده، تا اینکه گفت: گفتم: ای رسول خدا، چه از کار زنان بر تو گران تمام میشود، اگر آنها را طلاق بدهی، خداوند با توست، و همچنان ملائک وی، جبریل، میکایل و من و ابوبکر و مسلمانان با تو هستیم، و اندک اتفاق افتاده که کلامی را گفته باشم، مگر اینکه تمنی نمودهام خداوند قولم را تصدیق نماید - [و بر این عمل] ستایش خدا را بهجا میآورم - ، آنگاه این آیه نازل گردید، آیه انتخاب نمودن:
﴿عَسَىٰ رَبُّهُۥٓ إِن طَلَّقَكُنَّ أَن يُبۡدِلَهُۥٓ أَزۡوَٰجًا خَيۡرٗا مِّنكُنَّ﴾ [التحریم: ۵].
ترجمه: «به تحقیق اگر او شما را طلاق بدهد، پرودرگارش به جای شما همسرانی بهتر برای او میدهد».
﴿وَإِن تَظَٰهَرَا عَلَيۡهِ فَإِنَّ ٱللَّهَ هُوَ مَوۡلَىٰهُ وَجِبۡرِيلُ وَصَٰلِحُ ٱلۡمُؤۡمِنِينَۖ وَٱلۡمَلَٰٓئِكَةُ بَعۡدَ ذَٰلِكَ ظَهِيرٌ﴾ [التحریم: ۴].
ترجمه: «و اگر بر ضد او دست به دست هم دهید (کاری از پیش نخواهید برد)، زیرا خداوند یاور اوست، و همچنین جبرئیل و مؤمنان صالح، و فرشتگان بعد از آنان پشتیبان او هستند».
گفتم: آیا آنان را طلاق دادهای؟ گفت: «نخیر»، آن گاه بر دورازه مسجد ایستادم و به آواز بلندم صدا نمودم: زنان خود را طلاق نداده است، و این آیه نازل گردید:
﴿وَإِذَا جَآءَهُمۡ أَمۡرٞ مِّنَ ٱلۡأَمۡنِ أَوِ ٱلۡخَوۡفِ أَذَاعُواْ بِهِۦۖ وَلَوۡ رَدُّوهُ إِلَى ٱلرَّسُولِ وَإِلَىٰٓ أُوْلِي ٱلۡأَمۡرِ مِنۡهُمۡ﴾ [النساء: ۸۳].
ترجمه: «و هنگامی که خبری از امن یا خوف) پیروزی یا شکست (به آنها برسد،) بدون تحقیق (آن را شایع میسازند، و اگر آن را به پیامبر و پیشوایان و اولی الأمر ارجاع کنند، استنباط کنندگان آنان، آن را به درستی میدانند و تحلیل میکنند».
و من کسی بودم که آن امر را استنباط و بیرون نمودم [۱۸۰۰]. این چنین در تقسیر ابن کثیر (۳۸۹/۴) آمده است. و حدیث را همچنان عبدالرزاق، ابن سعد، ابن حبان، بیهقی، ابن جریر، ابن منذر، ابن مردویه و غیر ایشان، چنانکه در الکنز (۲۶۹/۱) آمده است، روایت نمودهاند. و احمد از جابر س روایت نموده، که گفت: ابوبکر س در حالی آمد و برای ورود نزد رسول خدا ص اجازه گرفت، که مردم بر دروازهاش نشسته بودند، و پیامبر ص هم نشسته بود، ولی به او اجازه داده نشد، بعد از آن عمر س آمد و اجازه خواست، ولی به او اجازه داده نشد، بعد برای ابوبکر و عمر اجازه داد، و آن دو در حالی داخل شدند، که پیامبر ص نشسته بود، و زنانش در اطرافش قرار داشتند، و خودش ص خاموش بود، آن گاه عمر گفت: با پیامبر ص صحبت خواهم نمود، ممکن است وی بخندد، بنابراین عمر گفت: ای رسول خدا، کاش دختر زید - همسر عمر - را میدیدی، که اندکی قبل از من نفقه خواست و من در گردنش زدم، آن گاه پیامبر ص خندید حتی که دندانهای پسینش آشکار گردید، و گفت: «اینها هم که در اطراف مناند از من نفقه میخواهند»، آنگاه ابوبکر بهسوی عایشه برخاست تا بزندش، و عمر بهسوی حفصه برخاست، و هردویشان میگفتند: آیا از پیامبر ص چیزی را که نزدش نیست میخواهید، و رسول خدا ص آن دو را منع نمود، و زنان گفتند: به خدا سوگند، از رسول خدا بعد از این مجلس دیگر چیزی را که نزدش نباشد نمیخواهیم، گفت: و خداوند ﻷ انتخاب و اختیار را نازل نمود، و پیامبر ص از عایشه شروع نمود و گفت: «من امری را برایت یادآور میشوم، دوست ندارم که قبل از مشورت پدر و مادرت در آن مورد عجله کنی»، پرسید: آن چیست؟ میگوید: برایش تلاوت نمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ قُل لِّأَزۡوَٰجِكَ...﴾ [الاحزاب: ۲۸].
ترجمه: «ای پیامبر! برای زنان خود بگو....».
عایشه پاسخ داد: آیا درباره تو با پدرومادرم مشورت کنم؟ بلکه خداوند متعال و رسولش را اختیار و انتخاب میکنم، و از تو میخواهم که برای هیچ زنی از زنانت آنچه را من اختیار نمودهام یادآور نشوی، پیامبر ص فرمود: «خداوند تعالی مرا سخت گیر نفرستاده است، بلکه مرا معلم و آسان کننده فرستاده است، هر زنی از آنان اگر از آنچه تو انتخاب نمودهای بپرسند، به او خبر میدهم» [۱۸۰۱]. این را مسلم و نسائی نیز روایت کردهاند. و نزد ابن ابی حاتم از ابن عباس ب روایت است که گفت: عایشه فرمود: آیه اختیار و انتخاب نمودن نازل گردید، و از من از جمله زنانش از همه اول شروع نمود و گفت: «من برایت امری را یادآور میشوم، اگر در آن تا مشورت نمودن پدر و مادرت عجله نکنی بر تو باکی نیست»، میگوید: و میدانست که پدر و مادرم مرا به جدایی وی دستور نمیدهند میگوید، بعد از آن گفت: خداوند تبارک و تعالی گفته است:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلنَّبِيُّ قُل لِّأَزۡوَٰجِكَ﴾ هردو آیت.
عایشه میافراید: پس گفتم: آیا در این باره با پدر و مادرم مشورت کنم؟ من خدا، رسول وی و روز آخرت را میخواهم، بعد از آن همه همسرانش را اختیار داد و همهشان مثل گفته عایشه را گفتند [۱۸۰۲]. بخاری و مسلم هم از عایشه به مانند این را روایت نمودهاند. و همچنان نزد آن دو و احمد - و لفظ از احمد است - از عایشه روایت است که گفت: رسول خدا ص ما را اختیار داد، و ما او را انتخاب نمودیم، و اختیاری نمودن را هیچ چیز نشمرد [۱۸۰۳]. [۱۸۰۴]. این چنین در تفسیر ابن کثیر (۴۸۱/۳) آمده است.
[۱۷۹۸] آماده جنگ میشود. [۱۷۹۹] بخاری (۵۱۹۱) مسلم (۱۴۷۹) احمد (۱/ ۳۷). [۱۸۰۰] مسلم (۱۴۷۹) ابن حبان (۴۱۸۷). [۱۸۰۱] بخاری (۴۷۸۵) مسلم (۱۴۷۷). [۱۸۰۲] بخاری (۴۷۸۶) مسلم در کتاب الطلاق (۱۴۷۷) احمد (۶/ ۴۵-۴۸) ابوداوود (۲۲۰۳) ترمذی (۱۱۷۶) نسائی (۶/ ۵۶) و ابن ماجه (۲۰۵۲). [۱۸۰۳] یعنی آن اختیار دادن را در جمله طلاق نشمرد، چنانکه در این مسئله بین فقهاء خلاف است که آیا اختیار دادن طلاق است یا نه. [۱۸۰۴] بخاری (۵۲۸۸) و مسلم (۲۴۳۹).
بخاری و مسلم از عایشه ل روایت نمودهاند که گفت: رسول خدا ص به من گفت: «من وقتی که از من راضی باشی میدانم، و وقتی که بر من خشمگین هم باشی میدانم»، پرسیدم: این را از کجا میدانی؟ گفت: «وقتی که از من راضی باشی میگویی: نخیر، سوگند به پروردگار محمد، و وقتی که بر من خشمگین باشی میگویی: نخیر، سوگند به پروردگار ابراهیم»، گفتم: آری، به خدا سوگند، ای رسول خدا، جز اسمت را ترک نمیکنم [۱۸۰۵]. این چنین در المشکوه (ص۲۷۲) آمده است.
و ابوداود از عایشه روایت نموده که: وی در سفری با رسول خدا ص بود، میگوید با او مسابقه نمودم، و از وی سبقت جستم، هنگامی که چاق شدم باز با او مسابقه دادم و او از من سبقت جست، فرمود: «این به عوض آن سبقت» [۱۸۰۶]. این چنین در المشکوه (ص۲۷۳) آمده است. و ابن نجار از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: نزد میمونه ل مهمان شدم، و اودر آن شب نماز نمیخواند [۱۸۰۷]، وی لباسی را آورد، و باز لباس دیگری را آورد، و آن را طرف بالای بستر انداخت، و بعد از آن بر پهلو خوابید و جامه را بر روی خود کشید، و چیزی را در پهلویش برای من پهن نمود، و من نیز سرم را بر بالشت وی گذاشتم، بعد پیامبر ص در حالی که نماز خفتن را گزارده بود آمد و به بستر رسید، آن گاه پارچهای را از طرف بالای بستر گرفت، و آن را لنگ بست و پیراهن و تنبان خود را کشید و آنها را آویزان نمود، بعد از آن با وی در لحافش داخل گردید. و وقتی آخر شب فرارسید، پیامبر ص بهسوی مشک آبی که آویزان بود برخاست و آن را باز نمود، و از آن وضو کرد، من تصمیم گرفتم که برخیزم و بر وی آب بریزم، ولی ناپسند دانستم که مرا ببیند که بیدار بودهام، بعد بهسوی بستر آمد و لباسهای خود را گرفت و پارچه را کشید، و بهسوی مسجد برخاست و به نماز گزاردن پرداخت، آن گاه من برخاستم و وضو نمودم، و آمدم و در طرف چپ وی ایستادم، پیامبر ص مرا به دست خود از پشت سرش گرفت و به طرف راستش آورد، آن گاه سیزده رکعت نماز گزارد و من نیز با او نماز گزاردم، بعد از آن نشست و من نیز در پهلویش نشستم، و گونهاش را به طرف گونهام خم نمود و صدای نفسش را، که بر اثر خواب بیرون میآمد، شنیدم [۱۸۰۸]، بعد از آن بلال س آمد و گفت: نماز ای رسول خدا، و او بهسوی مسجد برخاست و به گزاردن دو رکعت نماز پرداخت، و بلال به اقامت گفتن پرداخت [۱۸۰۹].
[۱۸۰۵] صحیح. ابوداوود (۲۵۷۸) و آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۸۰۶] حسن. بیهقی در «الشعب» (۹۱۲۲). آلبانی آن را در صحیح الجامع (۲۰۵۶) حسن دانسته. همچنین حاکم (۱/ ۱۹، ۱۶) که آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافقت نموده. [۱۸۰۷] یعنی: در ایام حیض قرار داشت. م. [۱۸۰۸] یعنی بر اثر خواب رویش بهسوی روی من مایل شد و به خواب رفت. م. [۱۸۰۹] این چنین در الکنز (۱۱۹/۵) آمده است.
بیهقی و ابن نجار از عایشه ل روایت نمودهاند که گفت: پیرزنی نزد پیامبر ص آمد، پیامبر ص به او گفت: «تو کیستی»، پاسخ داد: جثّامه مزنی، فرمود: «بلکه تو حسانه مزنی هستی [۱۸۱۰]، شما چطورید؟ حالتان چگونه است؟ بعد از ما چطور بودید؟»، پاسخ داد: به خیر، پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا، و وقتی که بیرون رفت گفتم: ای رسول خدا، به این زن پیر اینقدر خوش آمد میگویی؟! گفت: «ای عایشه وی در زمان خدیجه نزد ما میآمد، و مراعات آشنایی از ایمان است». و نزد بیهقی همچنان از وی روایت است که گفت: پیرزنی نزد پیامبر ص میآمد، و او به وی خوش حال میگردید و عزتش مینمود، گفتم: پدر و مادرم فدایت، تو برای این پیرزن چیزی انجام میدهی که برای هیچ کس انجام نمیدهی!! گفت: «وی در زمان خدیجه نزدمان میآمد، آیا نمیدانی که کرم در دوستی از ایمان است» [۱۸۱۱]. این چنین در الکنز (۱۱۵/۷) آمده است. و بخاری [۱۸۱۲] از ابوطفیل س روایت نموده، که گفت: پیامبر ص را در جعرانه دیدم که گوشتی را تقسیم مینمود، و من در آن روز بچهای بودم که یک عضو شتر را میتوانستم ببرم، آن گاه زنی نزدش آمد و پیامبر ص چادرش را برای وی پهن نمود، گفتم: این کیست؟ پاسخ داد: مادرش که وی را شیر داده است [۱۸۱۳].
[۱۸۱۰] چثامه» برای مبالغه میآید، و پلید و کند خاطر و خواب آلود و بیهمت را افاده میکند، و «حسانه» بسیار نیکوکار را گویند. م. [۱۸۱۱] بخاری در «الادب المفرد» (۱۲۹۵) و آلبانی آن را در «ضعیف الادب» (۲۱۱) ضعیف دانسته است. همچنین ابوداوود (۵۱۴۴) و حاکم (۳/ ۶۱۸). [۱۸۱۲] الأدب (ص۱۸۸). [۱۸۱۳] طبرانی در «الصغیر» (۱/ ۸۳) و خطیب (۶/ ۲۱۱) نگا: مجمع الزوائد (۵/ ۹۶) که آن را به طبرانی در الاوسط ارجاع داده است. بزار میگوید: رجال آن رجال صحیحاند به جز عبدالله بن زید بن اسلم که ابوحاتم او را ثقه دانسته و ابن معین و دیگران ضعیفش دانستهاند.
طبرانی، بزار، ابن السنّی، ابونعیم و سعیدبن منصور از عمر س روایت نمودهاند که گفت: نزد پیامبر ص در حالی وارد شدم، که غلام حبشی وی پشتش را میفشرد، گفتم: ای رسول خدا، آیا از چیزی شکایت داری؟ گفت: «دیشب مرا شتر انداخت» [۱۸۱۴]. این چنین در الکنز (۴۴/۴) آمده است. و ابن سعد [۱۸۱۵] از قاسم بن عبدالرحمن روایت نموده، که گفت: عبداللَّه) بن مسعود (س کفشهای رسول خدا ص را میپوشانید، بعد از آن پیش روی وی با عصا میرفت، و وقتی به جای نشستن خود میآمد، کفشهای وی را میکشید و آنها را در بازوان خود داخل مینمود و عصا را به او میداد، و وقتی که رسول خدا ص میخواست برخیزد کفشهای وی را در پایش مینمود، و با عصا در پیش روی وی حرکت مینمود، و قبل از رسول خدا ص داخل حجره میشد. ونزد وی همچنان از ابوملیح روایت است که گفت: وقتی که رسول خدا ص غسل مینمود عبداللَّه برایش پرده میگرفت، و وقتی که خواب مینمود بیدارش میکرد، و وقتی جایی میرفت فقط وی همراهش میرفت.
[۱۸۱۴] ضعیف. بزار (۲۴۴۵). [۱۸۱۵] ۱۵۳/۳.
ابن ابی شیبه و ابونعیم از انس س روایت نمودهاند که میگفت: رسول خدا ص زمانی که به مدینه آمد من ده سال داشتم، و هنگامی که درگذشت بیست ساله بودم، و مادرهایم مرا به خدمت وی ترغیب و تشویق مینمودند. و نزد ابن سعد و ابن عساکر از ثمامه روایت است که گفت: به انس گفته شد: آیا در بدر حاضر بودی؟ گفت: از بدر کجا غایب میبودم، بیمادر شوی!! محمد بن عبداللَّه انصاری میگوید: انس بن مالک با رسول خدا ص هنگامی که بهسوی بدر حرکت کرد، در حالی بیرون شد که بچه بود و خدمت پیامبر ص را مینمود [۱۸۱۶].
[۱۸۱۶] این چنین در المنتخب (۱۴۱/۵) آمده است.
بزار از انس روایت نموده، که گفت: بیست تن از جوانان انصار به خاطر کارهای رسول خدا ص وی را ملازمت مینمودند، [و همراهش میبودند]، و وقتی که کاری برایش پیش میآمد آنها را دنبال آن میفرستاد [۱۸۱۷]. هیثمی (۲۲/۹) گفته: در آن کسانیاند که من نشناختم شان. و نزد وی همچنان از عبدالرحمن بن عوف س روایت است که گفت: پیامبر ص را یا دروازه پیامبر ص را پنج تن یا چهارتن از اصحابش ترک نمینمودند [۱۸۱۸]. در این موسی بن عبیده ربذی آمده و ضعیف میباشد، چنانکه هیثمی میگوید. و نزد وی همچنان از ابوسعید س روایت است که گفت: ما، به خاطر اینکه شاید برای رسول خدا ص حاجتی پیش آید و یا برای فرستادن دنبال کاری ضرورت افتد، در بودن نزدش نوبت مینمودیم و در این راستا عدهای در ضمن نوبتیها به نیت اجر و ثواب میآمدند و تعداد زیاد میشد [۱۸۱۹]، روزی رسول خدا ص در حالی نزد ما بیرون گردید، که ما دجال را یاد مینمودیم، گفت: «این چه راز است؟ آیا شما را از راز و سرگوشی منع ننموده بودم؟» [۱۸۲۰] رجال آن، چنانکه هیثمی گفته، ثقهاند و در بعضشان اختلاف است.
و نزد وی همچنان از عاصم بن سفیان روایت است که: وی از ابودرداء س یا از ابوذر س شنید که گفت: از رسول خدا ص اجازه خواستم تا بر دروازهاش شب را سپری نمایم و مرا برای ضرورت خود بیدار کند، و او به من اجازه داد و شبی را سپری نمودم [۱۸۲۱]. رجال آن، چنانکه هیثمی (۲۲/۹) میگوید، ثقهاند. و ابن عساکر ازحذیفه س روایت نموده، که گفت: با رسول ص در ماه رمضان نماز گزاردم، وی برای غسل نمودن برخاست و من برایش پرده گرفتم، و آبی از وی در ظرف اضافی ماند، فرمود: «اگر خواسته باشی آن را بلند کن، و اگر خواسته باشی بر آن بریز» [۱۸۲۲]، گفتم: ای رسول خدا، این آب باقیمانده از ریختن آب تازه بر آن برایم پسندیدهتر است، آن گاه به آن غسل نمودم و او برایم پرده گرفت، گفتم: برایم پرده مگیر، فرمود: «نه، تو را چنانکه مرا پرده نمودی پرده میکنم» [۱۸۲۳].
[۱۸۱۷] ضعیف. بزار (۲۴۴۶). [۱۸۱۸] احتمالا حسن باشد: احمد (۳/ ۳۰) بزار (۲۴۴۷) و طحاوی در «مشکل الآثار» (۱۷۸۱) شیخ ارناووط میگوید: احتمالا حسن است. نگا: مجمع الزوائد (۱/ ۳۱۵). [۱۸۱۹] یعنی کسانی به خاطر ثواب بدون نوبت میآمدند و اشخاصی هم نوبتشان میبود، و به این سبب افراد حاضر زیاد میشد. م. [۱۸۲۰] [۱۸۲۱] بزار (۲۴۴۸). [۱۸۲۲] یعنی: بالای آن دیگر آب بریز. م. [۱۸۲۳] این چنین در المنتخب (۱۶۴/۵) آمده است.
مسلم [۱۸۲۴] از انس بن مالک س روایت نموده، که گفت: هیچکسی را ندیدم که از رسول خدا ص بر عیال مهربانتر باشد. برای ابراهیم در عوالی مدینه شیردهندهای بود، پیامبر ص در حالی که ما همراهش میبودیم به راه میافتاد و داخل خانه میشد وخانه پر از دود بود، چون شوهر شیردهنده وی آهنگر بود، و ابراهیم را میگرفت و میبوسید، و دوباره عودت مینمود، عمرو میگوید: هنگامی که ابراهیم وفات نمود رسول خدا ص فرمود: «ابراهیم پسرم است، و در شیرخوارگی درگذشت، برای وی دو شیرده است که مدت رضاعت وی را در جنت تکمیل میکنند» [۱۸۲۵]. و احمد این را، چنانکه در البدایه (۴۵/۶) آمده، روایت نموده است. و احمد از عبداللَّه بن حارث س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص عبداللَّه، عبیداللَّه و کثیربن عباس ش را در یک صف قرار داد، و بعد از آن میگفت: «هر کس بهسوی من سبقت جست برای وی چنین و چنان است». میگوید: آن گاه بهسوی وی میدویدند و بر پشت و سینه وی میافتادند، و او آنان را میبوسید و در آغوش میکشید [۱۸۲۶]. هیثمی (۱۷/۹) میگوید: این را احمد روایت نموده، و اسناد آن حسن است.
و ابن عساکر [۱۸۲۷] از عبداللَّه بن جعفر ب روایت نموده، که گفت: وقتی که رسول خدا ص از سفری میآمد، با بردن اطفال خانوادهاش استقبال میشد، وی روزی از سفری آمد، و من از همه پیشتر نزدش برده شدم، و او مرا در پیش روی خود سوار نمود، آن گاه یکی از فرزندان فاطمه حسن یا حسین ش آورده شد، و او را در پشت سر خود سوار کرد، و ما سه تن برای یک سواری داخل مدینه شدیم. و نزد وی همچنان از وی روایت است که گفت: رسول خدا ص در حالی از نزدم گذشت که با اطفال بازی مینمودم، آن گاه مرا و بچهای را از پسران عباس بر سواری خود سوار نمود، و سه تن بر یک سواری بودیم. و نزد وی همچنان از او روایت است که گفت: من، قثم و عبیداللَّه فرزندان عباس در حالی که بچه بودیم و بازی میکردیم، ناگهان رسول خدا ص بر سواریی از نزدمان عبور نمود و گفت: «این را برایم بلند کنید»، آن گاه مرا در پیش روی خود سوار نمود، و گفت: «این را برایم بلند کنید»، و او را در عقب خود سوار نمود، و عبیداللَّه برای عباس از قثم محبوبتر بود، ولی پیامبر ص از عمویش از اینکه قثم را سوار نمود و او را ترک کرد حیا ننمود، میگوید: بعد از آن سه بار بر سرم دست کشید، و هر باری که دست میکشید میگفت: «بار خدایا، خودت جانشین جعفر در فرزندانش باش» [۱۸۲۸].
و ابویعلی از عمربن خطاب س روایت نموده، که گفت: حسن وحسین ب را بر شانههای پیامبر ص دیدم و گفتم: چه خوب اسبی زیر پایتان است، پیامبر ص فرمود: «و نیک سوارکارانیاند این دو» [۱۸۲۹]. این چنین در الکنز (۱۰۶/۷) و المجمع (۱۸۲/۹) آمده، و رجال آن رجال صحیحاند. چنان که در المجمع آمده، و گفته: این را بزار به اسناد ضعیف روایت کرده است، و ابن شاهین این را، چنانکه در الکنز آمده روایت نموده است. و نزد ابن عساکر از ابن عباس ب روایت است که گفت: پیامبر ص در حالی که حسن س را بر شانه خود حمل مینمود بیرون آمد، مردی به او گفت: ای بچه، نیک سواریی را سوار شدهای، پیامبر ص فرمود: «و نیک سوار کاری است این» [۱۸۳۰]. و نزد طبرانی از براء بن عازب ب روایت است که گفت: رسول خدا ص نماز میخواند، و حسن و حسین یا یکی از آنها ب آمد، و بر پشت وی سوار گردید، وی وقتی سر خود را بلند مینمود، با دست خود وی را یا هردویشان را محکم میگرفت، و گفت: «نیک سواریی است سواری تان» [۱۸۳۱]. و نزد وی همچنان از جابر س روایت است که گفت: در حالی نزد رسول ص داخل شدم که بر پاها و دستهایش راه میرفت و حسن و حسین ب بر پشتش بودند، و میگفت: «نیک شتریست شترتان و نیک همتایانی هستید شما» [۱۸۳۲]. هیثمی (۱۸۲/۹) میگوید: در این مسروح ابوشهاب آمده، و ضعیف میباشد.
[۱۸۲۴] ۲۵۴/۲. [۱۸۲۵] مسلم (۲۳۱۶) و احمد (۳/ ۱۲). [۱۸۲۶] ضعیف. احمد (۱/ ۲۱۴) طبرانی (در الکبیر) (۱۹/ ۱۸۸) که مرسل است و شیخ احمد شاکر آن را ضعیف دانسته است. [۱۸۲۷] این را مسلم نیز در باب «فضائل اهل بیت النبی ص« روایت نموده است. [۱۸۲۸] این چنین در المنتخب (۲۲۲/۵) آمده است. [۱۸۲۹] ضعیف. بزار (۲۶۲۱) نگا: المجمع (۶/ ۱۸۲) و المطالب العالیة (۴/ ۷۲). [۱۸۳۰] این چنین در الکنز (۱۰۴/۷) آمده است. [۱۸۳۱] هیثمی (۱۸۲/۹) میگوید: اسناد آن حسن است. [۱۸۳۲] ضعیف. طبرانی (۳/ ۵۲) نگا: المجمع (۹/ ۱۸۲).
طبرانی از سلمان س روایت نموده، که گفت: ما در اطراف رسول خدا ص قرار داشتیم که امایمن ل آمد و گفت: ای رسول خدا، حسن و حسین گم شدهاند، میگوید: این حادثه در وقت ظهر اتفاق افتاده بود، آن گاه پیامبر ص فرمود: «برخیزید و فرزندانم را جستجو کنید»، و هر کس به همان طرفی که متوجه بود به حرکت افتاد، و من به طرف پیامبر ص به راه افتادم، وی به راه خود ادامه داد تا اینکه به دامنه کوهی رسید، و ناگهان دید که حسن و حسین به یکدیگر چسبیدهاند، و ماری بر دمش ایستاده و از دهنش شرر آتش بیرون میشود، آن گاه رسول خدا ص به سرعت طرف وی رفت و آن مار متوجه شد و چیزی به رسول خدا ص خطاب نمود و به شتاب حرکت کرد و در بعضی سنگها داخل شد، و پیامبر ص نزد حسن و حسین آمد، و آنان را از یکدیگر جدا نمود، و بر صورتشان دست کشید و گفت: «پدر و مادرم فدای تان، چقدر نزد خداوند عزّتمند هستید»، بعد یکیشان را بر شانه راستش و دیگری را بر شانه چپش سوار نمود، گفتم: خوشا به حالتان، چه نیک سواری است سواریی تان، رسول خدا ص فرمود: «نیک سوارکارانیاند این دو، و پدرشان از اینان بهتر است» [۱۸۳۳]. هیثمی (۱۸۲/۹) میگوید: در این احمدبن راشد هلالی آمده، وی ضعیف میباشد. و این را طبرانی از یعلی بن مره به مثل آن، چنانکه در الکنز (۱۰۷/۷) آمده، روایت نموده است.
و طبرانی از جابر س روایت نموده، که گفت: با رسول خدا ص بودیم، و به طعامی دعوت شدیم، ناگهان متوجه شدیم که حسین س در راه با اطفال بازی میکند، آن گاه پیامبر ص به شتاب پیش روی قوم رفت و دست خود را باز نمود، و حسین اینجا و آنجا فرار مینمود، و رسول خدا ص با وی میخندید تا اینکه گرفتش و یک دست خود را در چانه وی گذاشت، و دیگری را در میان سروگوش هایش، بعد وی را در آغوش کشید و بوسید، و سپس گفت: «حسین از من است و من از او، خداوند کسی را که وی را دوست میدارد دوست بدارد، حسن و حسین دو نواده از نوادههااند» [۱۸۳۴]. این چنین در الکنز (۱۰۷/۷) آمده است.
[۱۸۳۳] ضعیف. طبرانی (۳/ ۶۵) نگا: المجمع (۹/ ۱۸۲). [۱۸۳۴] حسن. بخاری در ادب المفرد (۳۶۴) ترمذی (۳۷۷۵) ابن ماجه (۱۴۴) آلبانی آن را در صحیح الجامع (۳۱۴۶) و صحیح الادب (۲۷۹) و الصحیحة (۱۲۲۷) حسن دانسته است.
ابونعیم [۱۸۳۵] از ابواسحاق سبیعی روایت نموده، که گفت: همسر عثمان بن مظعون ب در شکل و صورت نامناسب و با لباسهای کهنهاش نزد زنان پیامبر ص وارد شد، به او گفتند: تو را چه شده؟ پاسخ داد: عثمان در طول شب ایستاده است [۱۸۳۶]، و در طول روز روزه دار، آن گاه قول وی به پیامبر ص خبر داده شد، وی با عثمان بن مظعون روبرو گردید و ملامتش نموده گفت: «آیا من پیشوایت نیستم؟» پاسخ داد: بلی هستی، خداوند مرا فدایت بگرداند، و بعد از آن همسر وی در شکل و حالت نیکو و با داشتن خوشبویی آمد و هنگام مرگش سرود:
يا عينُ جودى بدمع غير مـمنون
على رَزية عثمـان بن مظعونِ
على امرىء بات في رضوان خالقه
طوبى له من فقيد الشخص مدفونِ
طاب البقيع له سكنى وغرقده
وأشرقت أرضه من بعد تفتين
واورث القلبَ حزناً لاانقطاع له
حتى الـممـات فمـا ترقى له شوني
و ابن سعد (۳۹۴/۳) از ابوبرده س به معنای این را روایت کرده، و عبدالرزاق از عروه به مانند آن، چنانکه در الکنز (۳۰۵/۸) آمده، روایت نموده، و هردویشان اشعار را متذکر نشدهاند، و عروه همسر وی را خوله دختر حکیم نامیده، و متذکر شده که وی نزد عایشه ل وارد شد، و در حدیث وی آمده: پیامبر ص فرمود: «ای عثمان رهبانیت بر ما فرض گردانیده نشده است، آیا من برایت پیشوای نیکو و پسندیده نیستم؟ به خدا سوگند، من از همه شما پرخوف ترم و از شما بیشتر حدود خداوند را حفاظت مینمایم» [۱۸۳۷].
[۱۸۳۵] الحلیه ۱۰۶/۱). [۱۸۳۶] نماز میگزارد. م. [۱۸۳۷] صحیح. احمد (۶/ ۲۲۶) نگا: الارواء (۲۰۱۵) و طبرانی (۹/ ۲۶).
ابونعیم [۱۸۳۸] از عبداللَّه بن عمرو ب روایت نموده، که گفت: پدرم زنی را از قریش به نکاحم درآورد، هنگامی که نزدم وارد شد، به سبب قوتی که برای عبادت در روزه و نماز داشتم به وی نزدیک نمیشدم. آن گاه عمروبنعاص نزد همسرم آمد و به او گفت: شوهرت را چگونه یافتی؟ پاسخ داد: بهترین مردان - یا بهترین شوهر - ، مردی که نه ستر و پرده ما را نظر نموده و نه به بستر ما نزدیک گردیده است، آن گاه [پدرم] به من روی آورد و سرزنشم نمود و دشنامم داد، و با زبانش مورد عتابم قرار داده گفت: زنی را از قریش که از حیثیت و شرف برخوردار است به نکاحت درآوردم، و تو بر او تنگ گرفتی و او را بازداشتی [۱۸۳۹] و چنین نمودی! بعد از آن بهسوی پیامبر ص به راه افتادید و از من شکایت نمود، آن گاه پیامبر ص دنبال من فرستاد و نزدش آمدم، به من گفت: «آیا روز را روزه میگیری؟» پاسخ دادم: بلی، گفت: «و شب را هم قیام میکنی؟» پاسخ دادم: بلی، فرمود: «ولی من روزه میگیرم، و افطار میکنم، نماز میگزارم، و خواب میشوم، و با زنان نیز یکجای میشوم، بنابراین کسی که از سنتم روی گرداند از من نیست»، و گفت: «قرآن را در هر ماه بخوان» [۱۸۴۰]. گفتم خود را از این قویتر مییابم، فرمود: «پس آن را در هر ده روز بخوان»، گفتم خود را از این قویتر مییابم، فرمود: «بنابراین آن را در هر سه روز بخوان» و افزود: «از هر ماه سه روز روزه بگیر»، گفتم: من از آن قوی ترم، و تا آن وقت برایم بلند نموده رفت که گفت: «یک روز روزه بگیر و یک روز بخور، چون این بهترین روزه هاست، و این روزه برادرم داود ÷ است»، حصین در حدیث خود میگوید: بعد از آن پیامبر ص فرمود: «برای هر عابد نشاط و رغبتی است، و برای هر نشاط و رغبت سستی و شکستگی است، یا بهسوی سنت یا بهسوی بدعت، کسی که سستی و شکستگیاش بهسوی سنت باشد هدایت شده، و کسی که سستی و شکستگیاش بهسوی غیر آن باشد هلاک گردیده است». مجاهد میگوید: عبداللَّه بن عمرو وقتی که ضعیف و بزرگ سال هم شده بود، همان روزها را همچنان روزه میگرفت، روزهای چندی را متصل روزه میگرفت، و بعد از آن روزهایی را افطار مینمود تا قوی گردد، میافزاید: و وظیفه خود را در قرآن نیز تلاوت مینمود، گاهی زیاد مینمود و گاهی کم، ولی آن را در وقت معینش به سر میرسانید، یا در هفت روز یا در سه روز، و بعد از آن میگفت: اگر رخصت رسول خدا ص را میپذیرفتم برایم از آنچه او به آن امرم نمود پسندیدهتر بود، ولی از او در حالی جدا شدم که به این امر عمل مینمودم، و حالا نمیپسندم که این را ترک نمایم و به غیر آن عمل کنم [۱۸۴۱]. این را همچنان بخاری به تنهایی خود، چنان که در صفه الصفوه (۲۷۱/۱) آمده، به مانند آن به شکل طویل، روایت کرده است.
[۱۸۳۸] الحلیه (۲۸۵/۱). [۱۸۳۹] یعنی: با وی معاملهای را که همسران از شوهران توقع میداشته باشند انجام ندادی، و خودش را هم نگذاشتی به دلخواه خود کاری بکند، به این سبب گویی تو وی را تحت فشار قرار دادهای و با برآورده نساختن خواهشاتش او را بازداشتهای. [۱۸۴۰] در هر ماه یکبار قرآن را ختم کن. م. [۱۸۴۱] بخاری (۵۰۵۲) مسلم (۱۸۵۹) احمد (۲/ ۱۵۸) ترمذی (۲۴۵۳).
بخاری [۱۸۴۲] از ابوجحیفه س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص میان سلمان و ابودرداء ب عقد برادری بست، سلمان به زیارت ابودرداء رفت، و ام درداء ل را در لباسهای کهنه و حالت خرابی دید، به او گفت: تو را چه شده است؟ پاسخ داد: برادرت ابودرداء به دنیا کاری ندارد، بعد ابودرداء آمد و برای سلمان طعامی ساخت و گفت: بخور، من روزه دار هستم، سلمان گفت: تا اینکه تو نخوری من نمیخورم، بنابراین او هم خورد. هنگامی که شب فرارسید، ابودرداء رفت تا [برای نماز] برخیزد، سلمان گفت: بخواب، و او خوابید، باز حرکت نمود که برخیز، سلمان گفت: بخواب، و هنگامی که آخر شب فرارسید، سلمان گفت: اکنون برخیز، و آن گاه هردو نماز گزاردند، بعد سلمان به او گفت: پروردگارت بر تو حق دارد، نفس خودت بر تو حق دارد و همسرت بر تو حق دارد، بنابراین برای هر صاحب حق حقش را بده. آن گاه نزد پیامبر ص آمد، و آن را به او یادآور شد، پیامبر ص فرمود: «سلمان راست گفته است» [۱۸۴۳]. این را ابونعیم هم در الحلیه (۱۸۸/۱) از ابوجحیفه به مانند آن با زیادت هایی روایت کرده است، و ابویعلی آن را، چنان که در الکنز (۱۳۷/۱) آمده، روایت نموده، و ترمذی و بزار و ابن خزیمه و دار قطنی و طبرانی و ابن حبابن این را، چنان که در الفتح (۱۵۱/۴) آمده، روایت کردهاند، و ابن سعد (۸۵/۴) این را به الفاظ مختلف روایت نموده است.
[۱۸۴۲] ۲۶۴/۱. [۱۸۴۳] بخاری (۱۹۶۸) و ترمذی (۲۴۱۳).
ابن سعد [۱۸۴۴] از اسماء دختر ابوبکر ب روایت نموده، که گفت: زبیر س با من ازدواج نمود، و در آن وقت در روی زمین جز اسبش نه غلامی داشت و نه مالی و نه چیز دیگری، میگوید: من اسبش را علف میدادم، و تکلیف آن را از طرف وی به دوش میکشیدم، و تربیتش میکردم، و برای شتر آبکشش هستههای خرما را میکوبیدم و آن را علف میدادم، و به او آب میدادم، و دلو بزرگش را میدوختم و خمیر مینمودم، ولی نان را خوب نمیتوانستم بپزم، به این سبب همسایههای انصارم برایم نان میپختند، و آنان زنان صادقی بودند، و هستههای خرما را از زمین زبیر که رسول خدا ص به او داده بود روی سرم از فاصله دو میل انتقال میدادم، میگوید: روزی در حالی آمدم که هستههای خرما روی سرم بود و با رسول خدا ص که تنی چند از اصحابش با وی بودند روبرو شدم، وی مرا طلب نمود و گفت: «اخ اخ» [۱۸۴۵]، تا مرا در عقبش سوار نماید، ولی من از اینکه با مردان بروم حیا نمودم، و زبیر و غیرتش را به یاد آوردم - میگوید: و زبیر از با غیرتترین مردم بود -، میافزاید: رسول خدا ص دانست که من حیا نمودم، و حرکت نمود، بعد نزد زبیر آمده گفتم: رسول خدا در حالی همراهم روبرو گردید که هستههای خرما بر سرم بود، و تنی چند از اصحابش همراهش بودند، آن گاه شتر خود را خوابانید تا سوار شوم، ولی حیا نمودم و غیرت تو را به یاد آوردم، گفت: به خدا سوگند، حمل نمودن هستههای خرما بر من از سوار شدنت با وی شدیدتر و گرانتر تمام شد. میگوید: تا اینکه بعد از آن ابوبکر برایم خادمی فرستاد و او تربیت اسب را از طرف من به عهده گرفت، و انگار که او مرا آزاد نموده باشد [۱۸۴۶]. و نزد وی همچنان [۱۸۴۷] از عکرمه روایت است که اسماء دختر ابوبکر به دست زیبربن عوام بود، و او بر وی شدت روا میداشت، بنابراین روزی اسماء نزد پدرش آمد، و از شدت وی نزد او شکایت نمود، ابوبکر گفت: ای دخترکم، صبر پیشه کن، زن وقتی که شوهر صالح داشته باشد و شوهرش وفات نماید، و او پس از شوهر خود ازدواج نکند، هردویشان در جنت یکجا جمع میشوند.
[۱۸۴۴] ۲۵۰/۸. [۱۸۴۵] کلمهای است برای شتر گفته میشود تا بخوابد. [۱۸۴۶] صحیح. نگا: کتاب من «مسئولیت زن مسلمان» چاپ مکتبة العلم. [۱۸۴۷] ۲۵۱/۸.
طیالسی، بخاری در تاریخ خود و حاکم در الکنی از کهمس هلالی روایت نمودهاند که گفت: نزد عمر س بودم، و در حالیکه ما نزدش نشسته بودیم، ناگهان زنی آمد و نزدش نشست، و گفت: ای امیرالمؤمنین، شوهرم شرش زیاد شده، و خیرش کم، به او گفت: شوهرت کیست؟ پاسخ داد: ابوسلمه، گفت: وی مردی است از جمله اصحاب، و مردی است صادق، بعد از آن عمر برای مردی که نزدش نشسته بود گفت: آیا اینطور نیست؟ گفت: ای امیرالمؤمنین، او را جز بدانچه گفتی نمیشناسیم، بعد به مردی گفت: برخیز، و او را صدایش کن، زن هنگامی که [عمر] دنبال شوهرش فرستاد برخاست و در عقب عمر نشست، و جز اندکی سپری نشده بود که هردویشان آمدند، و ابوسلمه در پیش روی عمر نشست، عمر گفت: این کسی که در عقبم نشسته است چه میگوید؟ پرسید: ای امیرالمؤمنین، این کیست؟ گفت: این همسرت است، پرسید: چه میگوید؟ پاسخ داد: ادعا میکند که خیر تو کم شده و شرت زیاد، گفت: ای امیرالمؤمنین چیزی نادرست و بدی گفته است! وی از زنان خوب و صالح خاندان است،از همهشان لباس زیادتر دارد، و از همهشان در خانه مرفهتر قرار دارد، ولی [جفت] نر وی کهنه و پیر شده است، عمر به زن گفت: چه میگویی؟ پاسخ داد: راست گفت، بعد عمر به طرف وی برخاست و مرا با شلاق مورد ضرب قرار داده، گفت: ای دشمن جانت! مالش را خوردی، جوانیاش را به فنا دادی، بعد شروع به خبر دادن چیزی نمودی که در وی نیست. گفت: ای امیرالمؤمنین، شتاب و عجله مکن، به خدا سوگند، ابداً در این مجلس دیگر بار نمینشینم، بعد برایش امر اعطای سه جامه را داد و گفت: این را در بدل آنچه به تو انجام دادم بگیر، و زنهار که دیگر از این شیخ شکایت نمایی. افزود: گویی من به سویش نگاه میکنم که با لباسها برخاست، آن گاه عمر س به طرف شوهرش روی گردانیده گفت: آنچه مرا دیدی که در مقابلش انجام دادم تو را به آن واندارد که برایش بدی برسانی، گفت: این کار را نمیکنم. میگوید: بعد هردو رفتند، و عمر گفت: از رسول خدا ص شنیدم که میگوید: «امتم همان قرنی است که من از آنها هستم، باز دوم و سوم، سپس قومی پیدا میشود که سوگندهایشان قبل از شهادتهایشان میباشد، و بدون اینکه از آنان گواهی خواسته شود گواهی میدهند، و در بازارهایشان آوازها و بانگهایی دارند» [۱۸۴۸].
[۱۸۴۸] ابن حجر میگوید: اسناد آن قوی است. این چنین در الکنز (۳۰۳/۸) آمده است، و این را همچنان ابوبکربن (ابی) عاصم، چنان که در الإصابه (۹۳/۴) آمده، روایت کرده است.
ابن سعد از شعبی روایت نموده، که گفت: زنی نزد عمربن خطاب آمد و گفت: از بهترین اهل دنیا نزدت شکایت میکنم، مگر مردی که از وی به عملی سبقت جسته باشد یا مثل عمل وی عمل کرده باشد، شب تا صبح قیام مینماید، و روز تا غروب روزه میگیرد، بعد از آن حیا بر وی غالب شد و گفت: ای امیرالمؤمنین معافم کن، گفت: خداوند به تو پاداش نیکو دهد، نیک ستودی، تو را معاف نمودم، هنگامی که برگشت، کعب بن سور گفت: ای امیرالمؤمنین، او در شکایت برای تو به آخرین مرحله رسید، پرسید: چه شکایت نمود؟ پاسخ داد: از شوهرش، فرمود: زن را نزدم حاضر کنید، (و کسی را دنبال شوهرش فرستاد و او آمد) [۱۸۴۹]، پس برای کعب گفت: در میانشان قضاوت کن، گفت: تو حاضر باشی و من قضاوت کنم! گفت: تو به چیزی پی بردی که من بدان پی نبردم، گفت: خداوند متعال میگوید:
﴿فَٱنكِحُواْ مَا طَابَ لَكُم مِّنَ ٱلنِّسَآءِ مَثۡنَىٰ وَثُلَٰثَ وَرُبَٰعَ﴾ [النساء: ۳].
ترجمه: «بنابراین زنانی را که خوشتان آید، دو زن، سه زن و چهار زن نکاح کنید».
سه روز روزه بگیر، و یک روز را نزد وی افطار نما، سه شب قیام کن و شبی نزد وی بخواب. عمر گفت: این نسبت به اول برایم شگفت آورتر و مقبولتر است [۱۸۵۰]، و او را به عنوان قاضی برای مردم بصره فرستاد. یشکری این را از شعبی به معنای آن و طولانیتر از آن روایت کرده است، و در آن آمده: عمر به او گفت: به من راست بگو، در حق باکی نیست، آن زن گفت: ای امیرالمؤمنین، من زن هستم، و آنچه را زنان اشتها میکنند، من نیز اشتهاء مینمایم. و نزد عبدالرزاق از قتاده روایت است که گفت: زنی نزد عمر آمد و گفت: شوهرم شب قیام میکند و روز روزه میگیرد، گفت: آیا مرا امر میکنی، تا او را از قیام شب و روزه روز بازدارم؟ آن گاه آن زن حرکت نمود، و بازگشت و برای عمر مثل آن را گفت، و عمر چون قول نخستش به وی پاسخ داد، آن گاه کعب بن سور به او گفت: ای امیرالمومنین، برای وی [۱۸۵۱] حقی است، پرسید: حقش چیست؟ گفت: خداوند چهار زن را برای وی حلال گردانیده است، بنابراین او را یکی از آن چهار بگردان [۱۸۵۲]، برای وی در هر چهارشب یک شب حق است، و از هر چهار روز یک روز، آن گاه عمر شوهرش را طلب نمود، و دستورش داد که از هر چهارشب یک شب با وی بخوابد، و از هر چهار روز یک روز را بخورد [۱۸۵۳].
[۱۸۴۹] به نقل از الاستیعاب. [۱۸۵۰] اشاره به فهم او از شکایت زن از شوهرش است. م. [۱۸۵۱] برای این زن. م. [۱۸۵۲] با اصلاح از پاورقی. م. [۱۸۵۳] این چنین در الکنز (۳۰۸ ۳۰۷/۸) آمده است. این را ابن ابی شیبه از طریق ابن سیرین و زبیربن بکار در الموفقیات از طریق محمدبن معن و ابن درید در الأخیار المنثوره از ابوحاتم سجستانی از ابوعبیده روایت نمودهاند، و طرق دیگری نیز دارد. این چنین در الإصابه (۳۱۵/۳) آمده است.
ابن جریر از ابو غرزه س روایت نموده که: وی دست ابن ارقم س را گرفت، و او را نزد همسرش برد و گفت [۱۸۵۴]: آیا مرا بد میبینی؟ پاسخ داد: بلی، ابن ارقم برای ابوغرزه گفت: چه تو را به این عملت واداشت؟ گفت: سخن مردم برایم زیاد شده است، بعد ابن ارقم نزد عمربن خطاب س آمد و به او خبر داد، آن گاه او کسی را نزد ابوغرزه فرستاد و به او گفت: چه تو را به آن عملت واداشت؟ پاسخ داد: سخن مردم بر سرم زیاد شده است، آن گاه کسی را دنبال همسرش فرستاد و او نیز نزد عمر آمد، عمهاش هم با او بود، که کسی وی را نمیشناخت، وی به همسر ابوغرزه گفت: اگر تو را عمر پرسید: بگو: او مرا سوگند داد، بنابراین بد دیدم که دروغ بگویم، عمر به وی گفت: تو را به آنچه گفتی چه واداشت؟ گفت: وی مرا سوگند داد، بنابراین ناپسند دیدم که دروغ بگویم، عمر گفت: آری، باید یکی از شما دروغ بگوید، و خوش خلقی نماید، چون همه خانهها بر محبت استوار نمیباشند، ولی بر اساس شرافتها و اسلام باید معاشرت داشت [۱۸۵۵].
[۱۸۵۴] برای همسرش. م. [۱۸۵۵] این چنین در الکنز (۳۰۳/۸) آمده است.
وکیع از ابوسلمه بن عبدالرحمن بن عوف روایت نموده، که گفت: عاتکه دختر زیدبن عمروبن نفیل ل در دست عبداللَّه پسر ابوبکر صدیق ب بود، و عبداللَّه وی را خیلی زیاد دوست میداشت، و به این سبب باغچهای را به او داد البته مشروط به این که پس از وی ازدواج نکند، بعد عبداللَّه در روز طائف مورد هدف تیری قرار گرفت، و چهل شب بعد از وفات رسول خدا ص زخمش پاره شد و درگذشت، آن گاه عاتکه درباره وی چنین مرثیه گفت:
وآليت لاتنفك عينى سخينة
عليك ولاينفك جلدى أغيرا
مدى الدهر ماغنت حـمـامة أيكةٍ
وما طردالليلذ الصباح الـمنوَّرا
ترجمه: «سوگند یاد نمودهام، که چشمم بر فراق تو همیشه گرم باشد، و پوستم همیشه غبارآلود باشد، البته در طول زمان، و تا وقتی که کبوتری که بخواند، وتا وقتی که شب صبح روشن را طرد نماید».
بعد عمربن خطاب س وی را خواستگاری نمود، عاتکه گفت: عبداللَّه به من باغچهای داده است (تا) ازدواج نکنم، عمر گفت: فتوا بخواه، بنابراین او از علی بن ابی طالب س فتوا خواست، علی گفت: باغچه را به فامیلش برگردان، و ازدواج نما، آن گاه عمر با وی ازدواج نمود، و تعدادی از اصحاب رسول خدا ص را در مجلس عروسیاش خبر نمود، که در جمله آنها علی بن ابی طالب نیز حاضر بود، و او از جمله اصحاب پیامبر ص از دوستان خاص عبداللَّه بیابی بکر ش به حساب میرفت، علی به عمر گفت: به من اجازه بده، تا با او صحبت کنم، گفت: با او صحبت کن. علی گفت: ای عاتکه:
وآليتُ لاتنفك عينى سخينة
عليك ولاينفك جلدى أغبرا
(آن گاه وی گریست)، عمر گفت: خدا تو را ببخشد، اهلم را با من ناسازگار مگردان [۱۸۵۶].
[۱۸۵۶] این چنین در الکنز (۳۰۲/۸) آمده است. و ابن سعد این را به سند حسن از یحیی بن عبدالرحمن بن حاطب به اختصار، چنانکه در الإصابه (۳۵۶/۴) آمده، روایت کرده است.
عبدالرزاق از ندبه [۱۸۵۷] کنیز میمونه ل روایت نموده، که گفت: مرا میمونه فرستاده بود و نزد ابن عباس س داخل شدم، دیدم که در خانهاش دو بستر پهن بود، آن گاه نزد میمونه برگشتم و گفتم: گمان میکنم ابن عباس همسرش را ترک گفته و با وی قهر است، بعد میمونه کسی را نزد دختر سرج کندی همسر ابن عباس فرستاد و از وی جویای مسئله شد، وی گفت: در میان من و او جدایی و قهر نیست، ولی من در حال حیض هستم، آن گاه میمونه نزد ابن عباس فرستاد که آیا از سنت رسول خدا ص اعراض میکنی؟! رسول خدا ص با یکی از زنانش که در حالی حیض میبود در حالی نزدیک میشد، که پارچهای تا زانو و نصف رانش بر تن میداشت [۱۸۵۸]. [۱۸۵۹].
[۱۸۵۷] در عیون الأخبار (۱۱۵/۴) «قریره» آمده است. [۱۸۵۸] یعنی: رسول خدا ص با همسران خود که حائض میبودند، در یک بستر خواب مینمود، و همراهشان به جز از مقاربت جنسی، شوخی و مزاح مینمود، و این امر در شرع ممانعتی ندارد. م. [۱۸۵۹] این چنین در الکنز (۱۳۸/۵) آمده است.
بخاری [۱۸۶۰] از عکرمه روایت نموده، که گفت: نمیدانم کدام یکیشان برای دیگری طعام ساخته بود، ابن عباس یا پسر عمویش؟ و در حالی که کنیز در پیش رویشان کار مینمود، ناگهان یکی از آنان برای وی گفت: ای زناکار! دومی گفت: باز ایست، اگر در دنیا تو را حد نزند، در آخرت حد میزند، گفت: اگر وی همینطور باشد چه نظر داری؟ [۱۸۶۱] گفت: خداوند فاحش و بذله گویی را دوست نمیدارد. گوینده این قول که: خداوند فاحش و بذله گوی را دوست نمیدارد [۱۸۶۲]، ابن عباس است.
[۱۸۶۰] الأدب (ص ۴۹). [۱۸۶۱] یعنی اگر این کنیز واقعاً زناکار باشد باز هم برایش زناکار نگویم. م. [۱۸۶۲] حسن. بخاری در «ادب المفرد» (۳۳۱) آلبانی آن را صحیح دانسته است.
ابن عساکر از ابوعمران فلسطینی روایت نموده، که گفت: در حالی که همسر عمروبن العاص س سر عمرو را از شپش پاک مینمود، ناگهان یکی از کنیزانش را صدا نمود، و او در آمدن نزدش تأخیر نمود، آن گاه گفت: ای زناکار، عمرو گفت: وی را دیدهای که زنا کرده باشد؟ گفت: خیر، فرمود: به خدا سوگند، به سبب آن روز قیامت هشتاد تازیانه زده خواهی شد! وی این را برای کنیز خود گفت، و از وی خواهش نمود که او را ببخشد، و او بخشید، آن گاه عمرو برایش گفت: چرا وی برایت عفو نکند، وی زیر دست تو است، آزادش کن، گفت: آیا این بسنده آن هست؟ عمرو پاسخ داد: شاید [۱۸۶۳].
[۱۸۶۳] این چنین در الکنز (۴۸/۵) آمده است.
ابونعیم [۱۸۶۴] از ابوالمتوکل روایت نموده که: ابوهریره س یک کنیز زنگی داشت که آنها را به عمل خود اندوهگین ساخته بود، روزی ابوهریره تازیانه را بر وی بلند نمود و گفت: اگر قصاص نمیبود تو را به این میزدم، ولی برای کسی میفروشمت که قیمتت را برایم کامل میدهد، برو تو برای خدا هستی. و ابوعبیده و ابن عساکر از عبداللَّه بن قیس یا ابن ابی قیس روایت نمودهاند که گفت: من در جمله کسانی بودم، که از عمر س هنگام تشریف آوریاش به شام، همراه ابوعبیده [۱۸۶۵] س از وی استقبال نمودند، و در حالی که عمر حرکت مینمود ناگهان بازیگران با شمشیر (و گل) [۱۸۶۶] از اهل اذرعات [۱۸۶۷] از وی استقبال نمودند. گفت: باز ایستید، برگردانید آنان را منع کنید. ابوعبیده (رضیاللَّه تعالی عنه) گفت: ای امیرالمؤمنین این رواج عجم هاست اگر تو از آن منعشان کنی، میپندارند که در نفس تو نقض عهد و پیمانشان نهفته است، عمر فرمود: بگذاریدشان (عمر و آل عمر) در طاعت ابوعبیدهاند [۱۸۶۸]. و محاملی از ابن عمر ب روایت نموده که: عمر با زبیر ب مسابقه نمود، و زبیر از وی سبقت جست و گفت: سوگند به پروردگار کعبه، از تو سبقت جستم، بعد از آن عمر بار دیگر همراهش مسابقه نمود و از وی سبقت جست و گفت: سوگند به پروردگار کعبه، از تو سبقت جستم! [۱۸۶۹] ابن ابی شیبه و خطیب در الجامع از سلیم بن حنظله روایت نمودهاند که گفت: نزد ابی بن کعب س آمدیم تا همراهش صحبت کنیم، هنگامی که برخاست، ما نیز همراهش برخاستیم و پیاده با وی حرکت نمودیم، آن گاه عمر س خود را به وی رسانیده گفت: آیا این را فتنهای برای متبوع و ذلتی برای پیرو نمیبینی؟ [۱۸۷۰]. و ابونعیم [۱۸۷۱] از ابوالبختری روایت نموده، که گفت: مردی نزد سلمان س آمد و گفت: کردار مردم امروز چقدر نیکوست، مسافرت نمودم، به خدا سوگند، وقتی نزد یکی از آنها حاضر میشدم، میپنداشتم نزد فرزند پدرم حاضر شدهام! ابوالبختری میگوید: بعد از آن افزود: این حسن عملکرد و لطف و مهربانیشان را نشان میدهد. سلمان گفت: ای برادرزادهام این پدیده خوشایند پیامد ایمان است، آیا چهارپایی را ندیدهای، وقتی که بارش بر آن بار شود، با آن به سرعت حرکت میکند، و وقتی مسیرش طولانی گردد تأخیر و سستی میکند.
مسدد، ابن منبع و دارمی از حیه دخترابوحیه روایت نمودهاند که گفت: مردی در وقت چاشت نزدم وارد شد، گفتم: ای بنده خدا چه کار داری؟ پاسخ داد: من و همراهم در طلب شترمان آمدهایم، همراهم برای جستجو رفته و من در سایه داخل شدم، تا خود را در پناه آن بگیرم و از نوشیدنی بنوشم، میگوید: من بهسوی شیر ترش شدهای که داشتم برخاستم و از آن او را نوشانیدم، و به سویش به دقت نگاه نموده گفتم: ای بنده خدا تو کیستی؟ گفت: ابوبکر، گفتم: ابوبکر یار رسول خدا ص همانی که [نام] وی را شنیدهام؟ پاسخ داد: آری، آن گاه جنگ مان را در جاهلیت علیه خثعم، و جنگ بعضی را برخلاف برخی دیگرمان و اتحاد و همبستگی را که خداوند آورده برایش یادآور شدم و گفتم: ای عبداللَّه تا چه وقت امر مردم اینطور میباشد؟ گفت: تا وقتی که امامان - [رهبران]- استوار و برابر باشند، (پرسیدم: امامان چیست؟) گفت: آیا رئیس [قوم] را ندیدهای که در قبیله میباشد، و از وی متابعت میکنند و اطاعت مینمایند؟ امامان همین هااند، البته تا وقتی که استوار و برراه باشند [۱۸۷۲].
یعقوب بن سفیان، بیهقی و ابن عساکر از حارث بن معاویه روایت نمودهاند که: وی نزد عمربن خطاب س آمد و عمر برایش گفت: اهل شام را چگونه پشت سر گذاشتی؟ وی او را از حالشان خبر داد، عمر خدا را ستود و بعد از آن گفت: ممکن است شما با اهل شرک همنشینی داشته باشید؟ پاسخ داد: نخیر، ای امیرالمؤمنین! فرمود: شما اگر با آنها بنشینید همراهشان میخورید ومی نوشید، و تا وقتی که این را انجام ندهید به خیر و عافیت میباشید [۱۸۷۳]. این چنین در الکنز (۳۰۰/۲) آمده. و ابن ابی حاتم از عیاض روایت نموده که عمر س به ابوموسی اشعری هدایت داد، تا آنچه را گرفته و داده در یک پوست برایش تقدیم نماید [۱۸۷۴]، و ابوموسی کاتب نصرانیی داشت، و آن را برای عمر تقدیم نمود، عمر از آن به شگفت آمد و گفت: این خیلی امین و حفاظت کننده است، آیا نامهای را که از شام برای ما آمده در مسجد نمیخوانی؟ ابوموسی برایش گفت: وی نمیتواند [داخل مسجد شود]، عمر پرسید: آیا وی جنب است؟ پاسخ داد: نخیر، بلکه نصیرانی است، میگوید: آن گاه مرا نکوهش نمود و بر رانم زده گفت: اخراجش کنید! و تلاوت نمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَتَّخِذُواْ ٱلۡيَهُودَ وَٱلنَّصَٰرَىٰٓ أَوۡلِيَآءَ﴾ [المائدة: ۵۱].
ترجمه: «ای کسانی که ایمان آوردهاید! یهود و نصارا را دوست مگیرید» [۱۸۷۵].
[۱۸۶۴] الحلیه (۳۸۴/۱). [۱۸۶۵] در اصل ابوبریده آمده، و آن تصحیف است. [۱۸۶۶] به نقل از کتاب الاموال، و در اصل والکنز آمده: «و نیزهها». [۱۸۶۷] سرزمینی است در اطراف شام، مجاور سرزمین بلقاء و عمان، که امروز برایش «درعا» گفته میشود. [۱۸۶۸] این چنین در الکنز (۳۳۴/۷) آمده است. [۱۸۶۹] این چنین در الکنز (۳۳۴/۷) آمده است. [۱۸۷۰] این چنین در الکنز (۶۱/۸) آمده است. [۱۸۷۱] الحلیه (۲۰۳/۱). [۱۸۷۲] ابن کثیر میگوید: اسناد آن حسن وجید است. این چنین در الکنز (۱۶۲/۳) آمده است. [۱۸۷۳] حسن. دارمی در «المقدمه». [۱۸۷۴] یعنی: صورت حساب خود را، برای محاسبه تقدیم کند، و در آن وقت به خاطر نبودن کاغذ در پوست مینوشتند. م. [۱۸۷۵] این چنین در تفسیر ابن کثیر (۶۸/۲) آمده است.
بخاری و مسلم از ابوهریره س روایت نمودهاند که گفت: هرگز رسول خدا ص طعامی را عیب نگرفته است، اگر اشتهای آن را میداشت میخورد، در غیر آن ترکش مینمود [۱۸۷۶]. این چنین در البدایه (۴۰/۶) آمده است. و ابن عساکر از علی س روایت نموده، که گفت: پسندیدهترین چیز از گوسفند برای رسول خدا ص بازویش [۱۸۷۷] بود [۱۸۷۸]. و نزد ترمذی در الشمائل (ص۱۲) از ابن مسعود س روایت است که گفت: پیامبر ص بازو را دوست میداشت، میگوید: و در بازو زهر داده شد، و بر این باور بود که یهود برایش زهر داده است [۱۸۷۹]. و نزد وی همچنان از جابربن عبداللَّه ب روایت است که گفت: پیامبر ص به منزل ما تشریف آورد، و برایش گوسفندی ذبح نمودیم، فرمود: «انگار آنان دانستهاند که ما گوشت را دوست میداریم» [۱۸۸۰]، ترمذی میگوید: و در حدیث قصهای هست. و نزد وی همچنان از انس س روایت است که گفت: از کدو خوش پیامبر ص میآمد، باری برایش طعامی آورده شد، یا به طعامی دعوت گردید، پس من شروع نموده آن را پیگیری مینمودم پیش رویش میگذاشتم، به خاطری که میدانستم او این را دوست میدارد [۱۸۸۱]. و نزد وی همچنان از انس س روایت است که گفت: پیامبر ص وقتی که طعام میخورد، سه انگشتش را میلیسید [۱۸۸۲].
ابن نجار از ابن عباس ب روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص روی زمین میخورد، گوسفند میدوشید و دعوت غلام را به نان جو اجابت میکرد [۱۸۸۳]. و ابن عساکر از یحیی بن ابی کثیر روایت نموده، که گفت: سعدبن عباده س هر روز یک کاسه ثرید [۱۸۸۴] برای رسول خدا ص میفرستاد، و جای هر یک از همسرانش که میبود، آن کاسه همانجا برایش میرسید [۱۸۸۵]. و ابن جریر از انس س روایت نموده، که گفت: گوسفندی برای رسول خدا ص دوشیده شد، و او از شیر آن نوشید، و بعد از آن آبی را گرفت و مضمضه نموده گفت: «این چربی دارد» [۱۸۸۶]. این چنین در الکنز (۳۷/۴) آمده است.
و نزد ابویعلی از ابوبکر صدیق س روایت است که گفت: رسول خدا ص در منزلی فرود آمد، و زنی یک گوسفند را به دست فرزندش برای وی فرستاد، پیامبر ص آن را دوشید و گفت: «این را برای مادرت ببر»، و پیامبر ص آن را دوشید و برای ابوبکر نوشانید، بعد گوسفند دیگری را آورد، و پیامبر ص آن را دوشید و خودش نوشید [۱۸۸۷]. این چنین در الکنز (۴۴/۴) آمده است. و سعیدبن منصور از ابراهیم س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص دست راستش را به طعام، به نوشیدنی، به وضویش و مانند آن اختصاص میداد، و دست چپش را برای استنجاء و برای بینی پاک نمودن و مانند آن فارغ مینمود [۱۸۸۸]. و ابونعیم از جعفربن عبداللَّه بن حکم بن رافع روایت نموده، که گفت: حکم س مرا که طفل بودم دید که از اینجا و آنجا میخورم، برایم گفت: ای بچه، طوری که شیطان میخورد نخور!! پیامبر ص وقتی که میخورد انگشتانش از پیش رویش تجاوز نمینمود [۱۸۸۹].
[۱۸۷۶] بخاری (۵۴۰۹) احمد (۳/ ۱۰۰). [۱۸۷۷] یعنی: بازوی گوسفند، و آن عبارت از دست گوسفند میباشد ماسوای پاچهاش. م. [۱۸۷۸] این چنین در الکنز (۳۷/۴۰) آمده است. [۱۸۷۹] صحیح. ترمذی در «الشمائل» (۱۶۱) ابوداوود (۳۷۸۱) احمد (۶/ ۸) ذهبی آن را صحیح دانسته است. [۱۸۸۰] صحیح. ترمذی در «الشمائل» (۱۷۲) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۸۸۱] صحیح. ترمذی در «الشمائل» (۱۵۳) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۸۸۲] صحیح. مسلم (۲۰۴۳) ترمذی در «الشمائل» (۷۶) و در سنن (۱۸۰۳) و احمد (۳/ ۳۹۰). [۱۸۸۳] این چنین در الکنز (۴۴/۴) آمده است. [۱۸۸۴] طعامی از نان خرد کرده در آبگوشت که پارچههای گوشت نیز در آن باشد، و از بهترین طعامهای آن زمان محسوب میشده. م. [۱۸۸۵] این چنین در الکنز (۳۷/۴) آمده است. [۱۸۸۶] صحیح. احمد (۱/ ۲۲۳، ۲۲۷) و بیهقی (۱/ ۱۶۰). نگا: «الصحیحة» (۱۳۶۱). [۱۸۸۷] ضعیف. منقطع است. ابویعلی (۱۰۳) عبدالرحمن بن أبی لیلی از ابوبکر نشنیده است. نگا: «المجمع» (۶/ ۵۸). [۱۸۸۸] این چنین در الکنز (۴۵/۸) آمده است. [۱۸۸۹] این چنین در الکنز (۴۶/۸) آمده، و در الإصابه (۳۴۴/۱) میگوید: سند آن ضعیف است.
ابن نجار از عمروبن ابی سلمه ب روایت نموده، که گفت: روزی با رسول خدا ص طعام خوردم، و از اطراف کاسه گوشت برمیداشتم، رسول خدا ص فرمود: «از نزد خودت بخور» [۱۸۹۰]. این چنین در الکنز (۴۶/۸) آمده است. احمد، ابوداود، نسائی ابن قانع، طبرانی، حاکم و غیر ایشان از امیه بن مخشی س روایت نمودهاند که: پیامبر ص مردی را دید که میخورد و بسماللَّه نگفته بود، و وقتی یک لقمه از طعامش ماند، وی آن را به دهن خود بلند نمود و گفت: بسماللَّه در اول و آخرش، پیامبر ص خندید وگفت: «به خدا سوگند، شیطان پیهم همراهت میخورد، تا این که بسماللَّه گفتی، آن گاه همه چیزی را که در شکمش بود استفراغ نمود»، و در لفظی آمده: «وقتی که نام خدا را یاد نمودی، آنچه در شکمش بود استفراغ نمود» [۱۸۹۱]. این چنین در الکنز (۴۵/۸) آمده است.
نسائی از حذیفه س روایت نموده، که گفت: در حالی که ما نزد رسول خدا ص قرار داشتیم، ناگهان کاسهای آورده شد و گذاشته شد، رسول خدا ص دست خود را از آن گرفت، و ما نیز دستهای مان را گرفتیم - و ما تا اینکه او نمیخورد نمیخوردیم - ، آن گاه اعرابیی آمد انگار که به پیش رانده میشود، و بهسوی کاسه دست برد که از آن بخورد، ولی پیامبر ص از دستش گرفت، بعد کنیزی آمد، انگار که به پیش رانده میشود، و رفت تا دست خود را در طعام بگذارد، ولی رسول خدا ص از دست وی گرفت، و بعد از آن گفت: «شیطان طعام قوم را وقتی که نام خدا را بر آن یاد نکنند حلال شمرده میخورد، هنگامی که ما را دید دست از آن گرفتهایم، (این کنیز را) نزدمان آورد، تا به واسطه وی [طعام را برای خود] حلال سازد، (ولی من از دست وی گرفتم، آن گاه این اعرابی را آورد [۱۸۹۲] تا به واسطه وی [طعام را برای خود] حلال سازد ولی من از دست وی نیز گرفتم) [۱۸۹۳]، سوگند به خدایی که معبودی جز وی نیست، دست وی با دستهای آنان در دستم است» [۱۸۹۴]. این چنین در الکنز (۴۶/۸) آمده است. و ابن نجار از عایشه ل روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص با شش تن طعام میخورد، ناگاه اعرابیی داخل شد، و آنچه را در پیش رویشان بود با دو لقمه خورد، رسول خدا ص فرمود: «اگر نام خدا را یاد مینمود برایشان کفایت میکرد، بنابراین وقتی که هر یکی از شما خواست طعامی بخورد، باید نام خداوند تعالی را یاد کند، و اگر فراموش نمود و باز به یاد آورد باید بگوید: «بِسْمِ اللَّهِ أَوَّلَهُ وَآخِرَهُ»، «به نام خدا در اول و آخرش»» [۱۸۹۵]. این چنین در الکنز (۴۷/۸) آمده است.
[۱۸۹۰] بخاری (۵۳۷۷) مسلم (۲۰۲۲). [۱۸۹۱] ضعیف. احمد (۴/ ۳۳۶) ابوداوود (۳۷۶۸) آلبانی آن را ضعیف دانسته است. [۱۸۹۲] باید دانست که در روایت قدری تقدیم و تأخیر وجود دارد، زیرا در بالا ذکر شد که اول اعرابی آمد، و بعد از وی کنیز آمد، اما حالا میگوید که اول کنیز آمد و بعداً اعرابی. م. [۱۸۹۳] این را از روایت مسلم و ابوداود برای توضیح بر روایت نسائی افزودیم. [۱۸۹۴] صحیح. احمد (۴/ ۳۳۶) ابوداوود (۳۷۶۸) و نسائی در «عمل الیوم واللیلة» آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۸۹۵] صحیح. ابوداوود (۳۷۶۷) ترمذی (۱۸۵۸) ابن ماجه (۳۲۶۴) آلبانی آن را صحیح دانسته است: الارواء (۱۹۶۵).
ابن ابی شیبه و ابونعیم از عبداللَّه بن بسر س روایت نمودهاند که گفت: پیامبر ص نزد پدرم تشریف آورد، پدرم برایش سویق و حلوا [۱۸۹۶] آورد، و پیامبر ص آن را خورد، بعد برایش نوشیدنی آورد و او نوشید، و آن را برای کسی که در طرف راستش قرار داشت داد، و وقتی که خرمایی را میخورد، هسته را این چنین میانداخت - و با انگشتش به طرف پشت انگشت اشاره نمود - ، هنگامی که پیامبر ص سوار شد، پدرم برخاست و لجام قاطرش را گرفت و گفت: ای رسول خدا، به خداوند برای مان دعا کن، فرمود:
«اللَّهُمَّ بَارِكْ لَهُمْ فِيمَا رَزَقْتَهُمْ وَاغْفِرْ لَهُمْ وَارْحَمْهُمْ»، ترجمه: «بار خدایا، برایشان در آنچه رزق دادهای برکت عطا فرما، و برایشان مغفرت نما، و بر آنان رحم کن». و نزد حاکم از وی روایت است که گفت: پدرم برای مادرم گفت: برای رسول خدا ص طعامی بساز، آن گاه وی تریدی آماده نمود، و پدرم رفت و پیامبر ص را دعوت نمود، پیامبر ص دست خود را بالای آن گذاشت و گفت: «بگیرید به نام خداوند»، و از نواحی آن گرفتند، هنگامی که خوردند پیامبر ص فرمود: «اللهمَ اغفرلـهم، وارحـمهم، وَبَارِكْ لَهُمْ فِي ورزقهم»، ترجمه: «بارخدایا، برایشان ببخشا، و رحمشان کن، و برایشان در رزقشان برکت بده» [۱۸۹۷]. این چنین در الکنز (۴۷/۸) آمده است.
[۱۸۹۶] حلوا، که از آن در نص به نام «حیس» ذکر رفته، حلوایی است که از خرما، روغن و قروت آماده میشده. م. [۱۸۹۷] صحیح. ابن ابی شیبة (۱۰/ ۴۴۵) احمد (۴/ ۱۸۸) مسلم (۲۰۴۲) ترمذی (۳۵۷۶) و ابوداوود.
ابن ابی شیبه، ابن ابی الدنیا در الدعاء، ابونعیم در الحلیه و بیهقی از ابن اغید روایت نمودهاند که گفت: علی س فرمود: ای ابن اغید آیا میدانی که حق طعام چیست؟ گفتم: حق آن چیست؟ گفت: میگویی: «بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ بَارِكْ لَنَا فِيمَا رَزَقْتَنَا»، ترجمه: «به نام خدا، بار خدایا، در آنچه برای مان روزی دادهای برکت عطا فرما».
و بعد از آن گفت: آیا میدانی که شکر آن وقتی فارغ شدی چیست؟ پرسیدم: شکر آن چیست؟ گفت: میگویی: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى أَطْعَمَنَا وَسَقَانَا»، ترجمه: «ستایش خدایی راست، که برایمان طعام داد و نوشانیدمان» [۱۸۹۸].
و ابونعیم از عمر س روایت نموده، که گفت: زنهار از پر کردن شکم از خوردنی و نوشیدنی، چون این عمل فاسد کننده جسد، بارآورنده مریضی و تنبل کننده در ادای نماز است، و باید در خوردن و نوشیدن میانه روی در پیش گیرید، به خاطری که این کار برای جسد خوبتر و از اسراف دورتر است، و خداوند تعالی عالم چاق را بد میبرد، و انسان هرگز تا اینکه خواهشاتش را بر دینش ترجیح ندهد هلاک نمیگردد [۱۸۹۹]. و ابن عساکر از ابومحذوره س روایت نموده، که گفت: نزد عمربنخطاب س نشسته بودم که صفوان بن امیه کاسهای را آورد و در پیش روی عمر گذاشت، آن گاه عمر مردمان مسکین و غلامهای مردم را که در اطرافش حاضر بودند فراخواند، و آنان همراهش خوردند، در آن موقع گفت: خداوند قومی را چنین و چنان کند - یا خداوند قومی را سرزنش نماید - که از خوردن غلامهایشان با خود اعراض مینمایند!! صفوان گفت: به خدا سوگند، از ایشان اعراض نمیکنیم، بلکه آنان را ترجیح میدهیم، ولی طعام نیکویی نمییابیم که خود بخوریم و برای آنان بخورانیم [۱۹۰۰].
[۱۸۹۸] این چنین در الکنز (۴۶/۸) آمده است. [۱۸۹۹] این چنین در الکنز (۴۷/۸) آمده است. [۱۹۰۰] این چنین در الکنز (۴۸/۵) آمده است.
ابونعیم [۱۹۰۱] از مالک بن انس روایت نموده، که گفت: برایم خبر داده شد که ابن عمر ب در جحفه حاضر شد، و ابن عامربن کریز برای خباز خود گفت: طعامت را برای ابن عمر ببر، و وی کاسهای را آورد، ابن عمر گفت: بگذارش، باز دیگری را آورد، و خواست اولی را بردارد، ابن عمر گفت: چه میکنی؟ پاسخ داد: میخواهم بردارم، گفت: آن را بگذار، این را رویش بریز، میگوید: و هرگاه که کاسهای را برایش میآورد، آن را بر دیگری میریخت، میافزاید: آن گاه غلام نزد ابن عامر رفت و گفت: این مرد یک اعرابی خشک است، ابن عامر برایش گفت: وی آقا و سیدت است، وی ابن عمر است!!. و ابونعیم [۱۹۰۲] از عبدالحمیدبن جعفر و او از پدرش روایت نموده، که: ابن عباس ب دانه انار را میگرفت و میخورد، برایش گفته شد: ای ابن عباس چرا این کار را انجام میدهی؟ گفت: برایم خبر رسیده، که در زمین هر اناری که بارور شود، به دانهای از دانههای جنت بارور میشود، و ممکن آن همین باشد.
[۱۹۰۱] الحلیه (۳۰۱/۱). [۱۹۰۲] الحلیه (۳۲۳/۱).
ابونعیم [۱۹۰۳] از سالم غلام زیدبن صوحان روایت نموده، که گفت: همراه مولایم زیدبن صوحان در بازار بودم، که سلمان س از پهلوی مان عبور نمود، و یک وسق [۱۹۰۴] طعام خریده بود. زید برایش گفت: ای ابوعبداللَّه، تو در حالی که یار رسول خدا ص هستی این کار را میکنی؟ [۱۹۰۵] پاسخ داد: نفس وقتی که رزق خود را به دست بیاورد مطمئن میشود، و برای عبادت فارغ میگردد، و وسوسه کننده از وی ناامید میگردد. و نزد وی [۱۹۰۶] از ابوعثمان نهدی روایت است که سلمان فارسی گفت: من دوست دارم از زحمت خودم بخورم. و ابونعیم [۱۹۰۷] از ابوهریره س روایت نموده، که گفت: من پانزده خرما داشتم، به پنج دانه آن افطار نمودم، به پنج دانه دیگرش سحری نمودم و پنج دانه آن را برای افطارم نگه داشتم. و ابن سعد [۱۹۰۸] از قاسم بن مسلم مولای علی بن ابی طالب و او از پدرش روایت نموده، که گفت: علی س نوشیدنی طلب نمود، و من برایش یک جام آب آوردم و در آن دمیدم [۱۹۰۹]، وی آن را مسترد نمود و از نوشیدنش ابا ورزیده گفت: تو آن را بنوش.
[۱۹۰۳]= الحلیه (۲۰۷/۱). [۱۹۰۴] یک وسق معادل شصت صاع است. م. [۱۹۰۵] ذخیره نمودن زیاد را بر وی انتقاد گرفت. [۱۹۰۶] ۲۰۰/۱. [۱۹۰۷] الحلیه (۳۸۴/۱). [۱۹۰۸] ۲۳۷/۶. [۱۹۰۹] پف نمودم. م.
ابن سعد از عبدالرحمن بن ابی لیلی روایت نموده، که گفت: با عمربن خطاب س بودم، فرمود: ابوالقاسم ص را دیدم که جبه شامی [۱۹۱۰] آستین تنگ بر تن داشت [۱۹۱۱]. و ابن سعد [۱۹۱۲] از جندب بن مکیث س روایت نموده، که گفت: رسول خدا ص وقتی هیأتی میآمد، بهترین و نیکوترین لباسهایش را بر تن مینمود، و بزرگان اصحابش را نیز به این امر نموده بود، و من رسول خدا ص را در روز آمدن وفد کنده دیدم که لباس یمنی [۱۹۱۳] بر تن داشت، و ابوبکر و عمر ب مثل آن را بر تن داشتند [۱۹۱۴]. ابن ابی شیبه و ترمذی در الشمائل از سلمه بن اکوع س روایت نمودهاند که گفت: عثمان بن عفان س لنگش را تا نصف ساقهایش میبست ومی گفت: این چنین لنگ پوشی دوستم ص بود [۱۹۱۵]. این چنین در الکنز (۵۵/۸) آمده است. و نزد ترمذی [۱۹۱۶] از اشعث بن سلیم روایت است که گفت: از عمهام شنیدم که از عمویش حدیث بیان مینمود، که وی گفت: در حالی که در مدینه پیاده راه میرفتم، ناگهان از پشت سرم انسانی گفت: «ازارت را بلند کن، چون این از نگاه تقوی پسندیدهتر و [برای لباس] بادوامتر است»، ملتفت شدم، که وی رسول خدا ص است، و گفتم: ای رسول خدا، این یک چادر خط دار است. فرمود: «آیا من برایت پیشوا و مقتدا نیستم؟» آن گاه دیدم که ازارش تا نصف ساقهایش است [۱۹۱۷].
[۱۹۱۰] لباس گشادی که بر روی لباسها پوشند. م. [۱۹۱۱] این چنین در الکنز (۳۷/۴) آمده، و گفته: سند آن صحیح است. [۱۹۱۲] ۳۴۶/۴. [۱۹۱۳] حله: جامه و ازار ورداء با هم، یا جامهای که همه تن را بپوشاند. لاروس. م. [۱۹۱۴] ضعیف. آلبانی در ضعیف الجامع (۴۴۴۴۴) آن را به بغوی از جندب بن مکیث نسبت داده است. [۱۹۱۵] صحیح بر اساس شواهد: ترمذی در شمائل (۱۱۵) و آلبانی آن را صحیح دانسته است: الصحیحة (۱۴۴۱). [۱۹۱۶] در الشمائل (ص ۹). [۱۹۱۷] بخاری (۵۸۱۸) و مسلم (۲۰۸۰) و بیهقی در «الدلائل» (۷/ ۲۷۵).
و نزد وی همچنان از ابوبرده روایت است که گفت: عایشه ل یک جامه پشمین، و یک ازار درشت را برای ما بیرون کشیده گفت: رسول خدا ص در این دو وفات نمود [۱۹۱۸]. و نزد وی همچنان از ام سلمه ل روایت است که گفت: محبوبترین لباسها نزد رسول خدا ص پیراهن بود. و از اسماء دختر یزید ل روایت است که گفت: آستین پیراهن رسول خدا ص تا بند دست بود [۱۹۱۹]. و از جابر س روایت است که گفت: رسول خدا ص روز فتح در حالی وارد مکه شد که دستار سیاه بر سر داشت [۱۹۲۰]. و از عمرو بن حریث س روایت میکند که پیامبر ص برای مردم بیانیه داد و بر سرش دستار سیاه بود [۱۹۲۱]. و از ابن عباس ب روایت است که: پیامبر ص در حالی برای مردم بیانیه داد که بر سرش دستار سیاه بود [۱۹۲۲]. و نافع از ابن عمر س روایت است که گفت: پیامبر ص وقتی عمامه میبست، عمامهاش را در میان شانههایش فرو میآویخت، نافع میگوید: ابن عمر نیز همانطور مینمود، عبداللَّه میگوید: قاسم بن محمد و سالم را دیدم که همانطور مینمودند [۱۹۲۳]. این چنین در الشمائل (ص ۹) آمده است.
[۱۹۱۸] صحیح. ابوداوود (۴۰۲۵) و ترمذی (۱۷۶۲) و آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۹۱۹] ضعیف. ترمذی در «الشمائل» (۵۶) و در سنن (۱۷۶۵) و ابوداوود (۴۰۲۷) آلبانی آن را ضعیف دانسته است. [۱۹۲۰] صحیح. مسلم (۱۳۵۸) و ابوداوود (۴۰۷۶). [۱۹۲۱] صحیح. مسلم (۱۳۵۹) و ترمذی در «الشمائل» (۱۱). [۱۹۲۲] صحیح. ترمذی در «الشمائل » (۱۱۳) احمد (۱/ ۲۳۳) آلبانی آن را صحیح دانسته است. [۱۹۲۳] صحیح بر اساس شواهد. در الشمائل (۱۱۲).
بخاری و مسلم از عایشه ل روایت نمودهاند که: وی از بستر رسول خدا ص پرسیده شد، پاسخ داد: از پوست بود، و از پوست درخت خرما پر شده بود [۱۹۲۴]. ابن سعد (۴۶۴/۱) مانند این را روایت نموده است. و نزد حسن بن عرفه از عایشه ل روایت است که گفت: زنی از انصار نزدم وارد شد، و بستر رسول خدا ص را دید که عبای دولا شده است، آن گاه رفت و رختخوابی را برایم فرستاد که از پشم پر شده بود، بعد رسول خدا ص نزدم وارد شد و گفت: «ای عایشه این چیست؟» میگوید: گفتم: ای پیامبر خدا، فلان زن انصاری نزدم وارد شد، و رختخواب تو را دید، بعد رفت و این را برایم فرستاد، فرمود: «باز گردان»، میگوید: من آن را برنگرداندم، و خوشم آمد که در خانهام باشد، تا اینکه آن را سه مرتبه گفت، میافزاید: فرمود: «ای عایشه باز گردان، به خدا سوگند اگر میخواستم خداوند کوههای طلا و نقره را با من به حرکت در میآورد» [۱۹۲۵]. ابن سعد (۴۶۵/۱) از عایشه مانند این را روایت نموده است.
و نزد ترمذی در الشمائل از جعفربن محمد از پدرش روایت است که گفت: عایشهل پرسیده شد، که بستر رسول خدا ص در خانهات چه بود؟ گفت: از پوست بود، و از پوست خرما پر شده بود، و حفصه ل پرسیده شد که: بستر رسول خدا ص چه بود؟ گفت: جامه درشتی که دولایش مینمودیم، و او بر آن میخوابید، شبی گفتم: اگر آن را چهارلا نمایم برایش نرمتر و راحتتر خواهد بود، بنابراین آن را برایش چهارلا نمودیم، هنگامی که صبح نمود گفت: «دیشب برایم چه فرش نمودید؟» میگوید: گفتیم: همان رختخواب است، مگر اینکه ما آن را چهار لا نمودیم، و گفتیم: آن برایت نرمتر و راحتتر است، فرمود: «آن را به همان حالت قبلیاش برگردانید، چون نرمی آن مرا از نماز دیشبم بازداشت» [۱۹۲۶]. این چنین در البدایه (۵۳/۶) آمده. و ابن سعد (۴۶۵/۱) این را از عایشه روایت کرده است.
[۱۹۲۴] صحیح. بخاری (۶۴۵۴) و مسلم (۲۰۸۲). [۱۹۲۵] صحیح. ابن سعد (۱/ ۴۶۵) امام احمد در «زهد» (۷۶) [با تحقیق من (محقق) چاپ دارالغد الجدید ص ۴۱] و اببن ابی العاصم در «زهد» (۱/ ۱۴). [۱۹۲۶] بسیار ضعیف. ترمذی در شمائل (۳۱۴) در سند آن عبدالله بن میمون متروک است. آلبانی آن را ضعیف دانسته است.
ابن المبارک، طبرانی، حاکم، بیهقی و غیر ایشان از عمر س روایت نمودهاند که گفت: رسول خدا ص را دیدم که لباسهای جدیدی را خواست و پوشید، هنگامی که به ترقوههایش رسید گفت: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى كَسَانِى مَا أُوَارِى بِهِ عَوْرَتِى وَأَتَجَمَّلُ بِهِ فِى حَيَاتِى»، ترجمه: «ستایش خدایی راست که برایم جامهای پوشانید که بدان عورتم را میپوشانم، و در زندگیام بدان تجمل مینمایم»، بعد از آن فرمود: «سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، بنده مسلمان که لباس جدیدی بپوشد، و آنچه را من گفتم بگوید، و بهسوی لباس کهنهاش که گذاشته است روی آورد، و آن را برای یک انسان و مسلمان فقیر فقط به رضای خدا بپوشاند، تا اینکه تاری از آن بر وی باقی است، در پناه خدا [۱۹۲۷]، در ضمانت خدا در امان خدا میباشد، خواه زنده باشد، یا مرده، خواه زنده باشد، یا مرده، خواه زنده باشد یا مرده» [۱۹۲۸]. هیثمی میگوید: اسناد آن قوی نیست و ابن حجر آن را در أمالی خود حسن دانسته است، این چنین در الکنز (۵۵/۸) آمده است.
[۱۹۲۷] در نص «حرز» استعمال شده، و آن جای استواری را افاده میکند که به درون آن دسترسی نباشد. م. [۱۹۲۸] ضعیف. ابن ماجه (۳۵۵۷) بیهقی در «الشعب» (۲/ ۲۴۱) در سند آن عبیدالله بن زحر از علی بن یزید از قاسم بن عبدالرحمن روایت کرده است که همه ضعیفند. نگا: «الضعیفه» (۴۶۴۹) و ضعیف الجامع (۵۸۲۷).
بزار، عقیلی، ابن عدی و غیر ایشان از علی س روایت نمودهاند که گفت: در بقیع در یک روز بارانی نزد رسول خدا ص نشسته بودم، که زنی سوار بر خری که کرایه دارش نیز با وی همراه بود عبور نمود، وی از سراشیبی زمین گذر نمود و افتاد، آن گاه رسول خدا ص رویاش را از وی گردانید، گفتند: ای رسول خدا، وی شلوار بر تن دارد، فرمود: «بارخدایا، به زنان شلوار دار امتم مغفرت فرما، ای مردم شلوار بر تن کنید، چون شلوار از با سترترین لباسهایتان است، و آن را به زنهایتان وقتی که بیرون شدند بپوشانید» [۱۹۲۹]. ابن الجوزی این را در جمله احادیث موضوع آورده، ولی به صواب نرسیده و این حرفش درست نیست، و حدیث چندین طرق دارد، این چنین در الکنز (۵۵/۸) آمده است.
[۱۹۲۹] موضوع (دروغین) است. عقیلی (ص۱۸) ابن عدی (۴/۱) ابن عساکر (۲/ ۳۸۰/ ۲) و ابن جوزی در «الموضوعات» (۳/ ۴۵) متهم آن ابراهیم بن زکریا است. نگا: الضعیفة (۶۰۱).
ابن منده و ابن عساکر از دحیه بن خلیفه کلبی س روایت نمودهاند که: رسول خداص وی را نزد هرقل فرستاد، هنگامی که برگشت پیامبر خدا ص برایش پارچه قبطیی [۱۹۳۰] داد و گفت: «نصف آن را پیراهن بساز و نصف دیگرش را برای همسرت بده تا چادر بسازد»، هنگامی که برگشت، طلبش نموده گفت: «امرش کن تا زیر آن چیزی بگرداند که بدنش معلوم نشود» [۱۹۳۱]. این چنین در الکنز (۶۱/۸) آمده است. ابن ابی شیبه، ابن سعد، احمد، رویانی، باوردی، طبرانی، بیهقی و سعیدبن منصور از اسامه بن زید ب روایت نمودهاند که گفت: رسول خدا ص پارچه قبطی ستبری، از جنس آن پارچه که برای دحیه کلبی هدیه نموده بود، به من نیز داد، و من آن را برای همسرم دادم، رسول خدا ص پرسید: «چرا پارچه قبطی را نمیپوشید؟! گفتم: ای رسول خدا، آن را به همسرم پوشانیدم، فرمود: «امرش کن، تا زیر آن زیر پوشی بر تن کند، چون من میترسم که استخوانهایش معلوم شود» [۱۹۳۲]. این چنین در الکنز (۶۲/۸) آمده است.
[۱۹۳۰] لباس مصری است که سفید و نازک میباشد. [۱۹۳۱] حاکم (۴/ ۱۸۷) ابوداوود (۴۱۱۶) حاکم آن را صحیح دانسته و ذهبی گفته است در آن انقطاع وجود دارد. آلبانی آن را در «ضعیف ابی داوود» و «الثمر المستطاب» ضعیف دانسته اما احادیث بعدی شاهد آن است. [۱۹۳۲] حسن. ضیاء المقدسی در (الاحادیث المختاره) (۱/ ۴۴۱) و احمد (۲۱۶۸۳) بیهقی (۲/ ۲۳۴) آلبانی آن را در حجاب المرأة (ص ۶۰) حسن دانسته است.
ابن المبارک و ابونعیم در الحلیه از عایشه ل روایت نمودهاند که گفت: لباس هایم را پوشیدم، و به دامنم نگاه مینمودم، و در حالی که در خانه میگشتم به لباس و دامنم ملتفت میشدم، آن گاه ابوبکر س نزدم وارد شد و گفت: ای عایشه آیا نمیدانی که خداوند حالا به سویت نگاه نمیکند؟ و نزد ابونعیم در الحلیه از عایشه روایت است که گفت: باری پیراهن جدیدم را بر تن نمودم، و بدان مینگریستم و خوشم میآمد، ابوبکر گفت: به چه مینگری؟ خداوند بهسوی تو نمینگرد، گفتم: به خاطر چه؟ گفت: آیا نمیدانی، وقتی که عجب و خودبینی در بنده به خاطر زینت دنیا داخل شود، پروردگارش وی را تا وقتی بد میبیند، که آن زینت را ترک نگوید. میگوید: آن گاه من آن را از تنم در آوردم و صدقهاش دادم، و ابوبکر گفت: ممکن این برایت کفاره واقع شود [۱۹۳۳]. این چنین در الکنز (۵۴/۸) آمده است، و میگوید: این حدیث در حکم مرفوع است.
[۱۹۳۳] ابونعیم در الحلیة (۱/ ۳۷).
ابن سعد از عبدالعزیزبن ابی جمیله انصاری روایت نموده، که گفت: آستین پیراهن عمر س از بندهای دستش تجاوز نمینمود. و از بدیل بن میسره روایت است که گفت: عمربن خطاب روزی در حالی بهسوی جمعه بیرون شد که پیراهن گندمگونی بر تن داشت و به مردم معذرت تقدیم مینمود و میگفت: این پیراهن مرا نگه داشت، و آستینش را کش میکرد، وقتی که رهایش مینمود، بالای انگشتانش بر میگشت. و از هاشم بن خالد روایت است که گفت: عمر را دیدم که بالای ناف ازار میبست. و از عامربن عبیده باهلی روایت است که گفت: انس س را از پارچه ابریشمی [۱۹۳۴] پرسیدم، گفت: دوست دارم که خداوند آن را نمیآفرید، هر یک از اصحاب پیامبر ص آن را، به استثنای عمر و ابن عمر پوشیده است [۱۹۳۵]. هناد و ابن ابی الدنیا در قصر الامل از مسروق روایت نمودهاند که گفت: عمر روزی در حالی نزد ما بیرون شد که لباس پنبهای بر تن داشت، و مردم به تیزی بهسوی وی نگاه نمودند، عمر گفت:
لاشىء فيمـاترى تبقى بشاشته
يبقى الاله و يودى الـمـال والولد
ترجمه: «در آنچه میبینی، تروتازگی هیچ چیزی باقی نمیماند، فقط خدا باقی میماند و مال و فرزند از بین میروند».
به خدا سوگند، دنیا در مقابل آخرت فقط مانند رمیدن خرگوش است [۱۹۳۶].
[۱۹۳۴] هدف ابریشمی است که با پشم بافته شده باشد. م. [۱۹۳۵] این چنین در منتخب الکنز (۴۱۹/۴) آمده است. و این صحیح است. [۱۹۳۶] این چنین در منتخب الکنز (۴۰۵/۴) آمده است.
حاکم [۱۹۳۷] از ابوعبداللَّه مولای شدادبن هاد روایت نموده، که گفت: عثمان بن عفان س را روز جمعه بر منبر دیدم که ازار عدنی درشتی بر تن داشت، و قیمت آن چهار درهم یا پنج درهم بود، و لباس کوفی سرخ رنگ بر تنش بود، گوشتش کم، ریشش رسا و صورتش نیکو بود [۱۹۳۸].
و نزد وی همچنان ازموسی بن طلحه روایت است که گفت: عثمان روز جمعه بر عصا تکیه مینمود، و زیباترین مردم بود، وی دو جامه زردرنگ بر تن داشت: ازار و چادر، و به منبر میآمد، و بر آن مینشست [۱۹۳۹]. ابن سعد [۱۹۴۰] از سلیم ابوعامر روایت نموده، که گفت: بر تن عثمان چادر یمانیی را دیدم که صد درهم قیمت داشت. و نزد وی همچنان [۱۹۴۱] از محمدبن ربیعه بن حارث روایت است که گفت: اصحاب رسول خدا ص لباسی را که توسط آن ستر حاصل میشد و به آن زیبایی و تجمل صورت میگرفت، به زنانشان زیاد فراهم مینمودند، بعد از آن گفت: بر تن عثمان جامه خزی [۱۹۴۲] را دیدم که بر کنارههای آن نقش و نگار دوخته شده بود، و دو صد درهم قیمت داشت، و گفت: این از نائله [۱۹۴۳] است که برایش آماده ساختهام، و من آن را میپوشم تا به آن خوشش سازم.
[۱۹۳۷] ۹۶/۳. [۱۹۳۸] این را همچنان طبرانی از عبداللَّه بن شداد بن هاد به مانند آن روایت نموده، و اسناد آن، چنانکه هیثمی (۸۰/۹) گفته، حسن است. [۱۹۳۹] هیثمی (۸۰/۹) میگوید: این را طبرانی از شیخ خود مقدام بن داود روایت کرده و او ضعیف میباشد. [۱۹۴۰] ۵۸/۳. [۱۹۴۱] ۵۸/۳. [۱۹۴۲] خز پارچهای را گویند که از پشم و ابریشم بافته شده باشد و یا از ابریشم خالص ولی این جا معنای اول مراد است زیرا پوشیدن ابریشم خالص برای مردان جایز نیست. م. [۱۹۴۳] وی همسر عثمان است.
ابونعیم [۱۹۴۴] از زیدبن وهب روایت نموده، که گفت: جماعتی از اهل بصره نزد علی س آمد، و در میان آنان مردی از خوارج بود که به او جعدبن نعجه گفته میشد، وی علی س را در لباس پوشیدنش مورد عتاب قرار داد، علی گفت: تو را به لباس پوشیدنم چه؟ لباس پوشیدنم از کبر دورتر است، و سزاوار آن است که مسلمان به من اقتدا کند. و از عمروبن قیس روایت است که گفت: به علی گفته شد: ای امیرالمؤمنین، چرا پیراهنت را پیوند میکنی؟ گفت: قلب (بدان) خاشع و متواضع میگردد، و مؤمن به آن اقتدا میکند [۱۹۴۵]. و ابن سعد [۱۹۴۶] از عمرو مانند آن را روایت کرده است. و ابن ابی شیبه و هناد از عطاء ابومحمد روایت نمودهاند که گفت: بر تن علی پیراهن ناشستهای از این کرباسها بود. و نزد هناد و ابن عساکر از عبداللَّه بن ابی الهذیل روایت است که گفت: بر تن علی بن ابی طالب پیراهن رازیی [۱۹۴۷] را دیدم، که وقتی آستینش را باز میکرد، به اطراف انگشتانش میرسید، و وقتی که رهایش مینمود، به نصف ساعد بر میگشت [۱۹۴۸]. ابن عیینه در جامع خود، عسکری در المواعظ، سعیدبن منصور، بیهقی و ابن عساکر از علی س روایت نمودهاند که: وی پیراهن را میپوشید، و آستینش را باز میکرد، و تا به انگشتان را میگذاشت و اضافه از آن را قطع نموده میگفت: آستینها از دستها دراز و زیاده نمیشد [۱۹۴۹].
و نزد ابونعیم [۱۹۵۰] از ابوسعید ازدی - وی امامی از امامان ازد بود - روایت است که گفت: علی س را دیدم که به بازار آمد و گفت: چه کسی پیراهنی دارد که سه درهم ارزش داشته باشد؟ مردی گفت: نزد من است، و علی از آن خوشش آمد، علی گفت: ممکن است این بهتر از آن باشد، گفت: نخیر، سه درهم قیمت آن است، میگوید: آن گاه علی را دیدم که درهمها را از جامهاش که در آن بسته بود گشود، و به آن مرد پرداخت و لباس را پوشید، و متوجه شد که از نوک انگشتانش درازتر است، آن گاه امر نمود و اضافه آن را از نوک انگشتانش قطع گردید. و احمد در الزهد از مولای ابوغصین روایت نموده، که گفت: علی س را دیدم که بیرون شد، و نزد مردی از کرباس فروشان آمد و برایش گفت: پیراهن گندمگون داری؟ میگوید: وی را پیراهنی را برایش بیرون نمود، و علی آن را پوشید و متوجه گردید که به نصف ساقهایش میرسد، آن گاه از طرف راست و چپش دید و گفت: اندازه این را نیکو میبینم این به چند است؟ گفت: به چهار درهم ای امیرالمؤمنین، میگوید: وی آن چهار درهم را از ازارش گشود و برای آن مرد پرداخت و رفت [۱۹۵۱].
[۱۹۴۴] الحلیه (۸۲/۱). [۱۹۴۵] هناد این را از عمروبن قیس به مانند آن، چنانکه در المنتخب (۵۷/۵) آمده روایت نموده است. [۱۹۴۶] ۲۸/۳. [۱۹۴۷] منسوب به طرف «ری» و آن نام شهری است. م. [۱۹۴۸] این چنین در المنتخب (۵۷/۵) آمده است. [۱۹۴۹] این چنین در الکنز (۵۵/۸) آمده است. [۱۹۵۰] الحلیه (۸۳/۱). [۱۹۵۱] این چنین در البدایه (۳/۸) آمده است.
ابن سعد [۱۹۵۲] از سعدبن ابراهیم روایت نموده، که گفت: عبدالرحمن بن عوف س چادر یا لباسی را میپوشید که پانصد یا چهارصد درهم قیمت میداشت. و ابونعیم [۱۹۵۳] از قرعه روایت نموده، که گفت: بر تن ابن عمر ب جامه درشت و سختی را دیدم، به او گفتم: ای عبدالرحمن من برای تو جامه نرمی آوردهام، که در خراسان ساخته میشود، اگر آن را بر تن تو ببینم چشم هایم روشن میشود، چون بر تن تو جامه درشت و سختی است، گفت: آن را برایم نشان بده تا ببینمش. میگوید: آن را با دست خود لمس نمود و گفت: آیا این ابریشم است؟ گفتم: نخیر، این از پنبه است، گفت: از پوشیدن آن میترسم، میترسم که متکبر فخرکننده باشم، و خداوند هیچ متکبر فخر کنندهای را دوست نمیدارد. و نزد وی همچنان از عبداللَّه بن حبیش روایت است که گفت: بر تن ابن عمر دو لباس معافری [۱۹۵۴] دیدم، که پیراهنش تا نصف ساق بود [۱۹۵۵].
و نزد ابونعیم [۱۹۵۶] از وقدان روایت است که گفت: از ابن عمر در حالی که مردی از وی پرسید کدام لباس را بپوشم، شنیدم که گفت: لباسی را که بیعقلان و بیخردان تو را در آن حقیر و خوار نشمرند، و دانشمندان به آن عتابت نکنند، گفت: آن کدام لباس است؟ پاسخ داد: مابین پنج الی بیست درهم. و ابونعیم [۱۹۵۷] از ابواسحاق روایت نموده، که گفت: ابن عمر را دیدم که تا نصف ساقهایش ازار میپوشید. و نزد وی همچنان از او روایت است که گفت: تنی چند از اصحاب رسول خدا ص اسامه بن زید، (زیدبن) ارقم، براء بن عازب و ابن عمر ش را دیدم که تا نصفهای ساقشان ازار میپوشیدند. و ابونعیم [۱۹۵۸] از عثمان بن ابی سلیمان روایت نموده که: ابن عباس ب یک لباس را هزار درهم خرید و پوشید.
[۱۹۵۲] ۱۳۱/۳. [۱۹۵۳] الحلیه (۳۰۲/۱). [۱۹۵۴] منسوب به قبیله معافر که از یمن است. [۱۹۵۵] این را ابن سعد (۱۷۵/۴) از عبداللَّه بن حنش به مانند آن روایت کرده است. [۱۹۵۶] ۳۰۲/۱. [۱۹۵۷] الحلیه (۳۴۱/۴). [۱۹۵۸] الحلیه (۳۲۱/۱).
بخاری [۱۹۵۹] از کثیربن عبید روایت نموده، که گفت: نزد عایشه امالمؤمنین ل داخل شدم، گفت: محکم بگیر تا لباسم را بدوزم، آن گاه محکم گرفتم و گفتم: ای امالمؤمنین، اگر بیرون شوم و آنان را خبر بدهم، این را از تو بخل میپندارند، گفت: حالتت را ببین، کسی که کهنه را نپوشد لذت نو را نمییابد [۱۹۶۰]. و ابن سعد [۱۹۶۱] از ابوسعید روایت نموده که کسی در حالی نزد عایشه وارد شد که وی لباسش را میدوخت، گفت: ای امالمؤمنین، آیا خداوند خیر را زیاد ننموده است؟! گفت: ما را بگذار، کسی که کهنه را نپوشد قدر جدید را نمیداند. و ابن سعد [۱۹۶۲] از هاشم بن عروه روایت نموده که: منذربن زبیر از عراق آمد، و برای اسماء دختر ابوبکر ب بعد از اینکه چشمهایش کور شده بود لباس هایی از جامههای مروی و قوهی [۱۹۶۳] که نازک و خیلی خوب بودند فرستاد، میگوید: اسماء آن را با دست خود لمس نمود و گفت: اف!! لباسهایش را برای او مسترد کنید! میگوید: این کار بر منذر گران تمام شد و گفت: ای مادرم، این آنقدر شفاف و نازک نیست، گفت: این اگر چه نازک و شفاف نیست، ولی جسم را آشکار میسازد، میگوید: آن گاه برایش لباس مروی و قوهی دیگری خرید، و او آن را پذیرفت و گفت: مثل این را برایم لباس بساز [۱۹۶۴].
[۱۹۵۹] الأدب (ص۶۸). [۱۹۶۰] حسن. بخاری در ادب المفرد (۴۷۱) آلبانی در صحیح الأدب (۳۶۷) آن را صحیح دانسته است. [۱۹۶۱] ۷۳/۸. [۱۹۶۲] ۲۵۲/۸. [۱۹۶۳] منسوب به مرو است، و قوه نیز یکی از شهرهای خراسان است. [۱۹۶۴] صحیح. ابن سعد (۸/ ۲۵۲) نگا: (حجاب المرأة) آلبانی ص ۵۷.
بیهقی از انس س روایت نموده که: زنی نزد عمربن خطاب س آمده گفت: ای امیرالمؤمنین چادرم پاره شده است، گفت: آیا به تو لباس ندادهام؟ پاسخ داد: آری، ولی آن پاره شده است، آن گاه برای او چادر نیکو و کلفتی خواست و به او گفت: این را - یعنی کهنه را - وقتی نان پختی و دیگ بار نمودی بپوش، و این را وقتی که فارغ شدی بپوش، چون کسی که کهنه را نمیپوشد قدر جدید را نمیداند [۱۹۶۵].
و سفیان بن عیینه در جامع خود ار خرشه بن حر روایت نموده، که گفت: عمر بن خطاب س را در حالی دیدم، که جوانی از کنارش عبور نمود و شلوارش را رها نموده بود، برزمین کشیده میشد، او وی را طلب نمود و به او گفت: آیا تو حایض هستی؟ گفت: ای امیرالمؤمنین آیا مرد حایض میشود؟ گفت: تو را چه شده که ازارات را از قدم هایت بلندتر نمودهای؟ آن گاه تیغی را طلب نمود و انتهای ازارش را جمع نمود، و پایینتر از قوزکها را قطع کرد، خرشه میگوید: گویی من به تارها بر پاشنههایش نگاه میکنم [۱۹۶۶].
ابوذر هروی در الجامع و بیهقی از ابوعثمان نهدی روایت نمودهاند که گفت: در حالی که در آذربایجان با عتبه بن فرقد قرار داشتیم، نامه عمربن خطاب برای ما آمد، اما بعد: ازار بر تن کنید، چادر بر تن نمایید، نعلین بپوشید، کفشها را بیندازید، شلوارها را بگذارید و به لباس پدرتان اسماعیل چنگ زنید، زنهار که در تنعم به سر برید و لباس عجم بپوشید، باید در آفتاب بایستید چون آفتاب حمام عرب است، خود را به معد مشابه سازید [۱۹۶۷]، لباس خشن بر تن نمایید، لباس کهنه بپوشید، رکابها را قطع کنید [۱۹۶۸]، اهداف را بزنید [۱۹۶۹]، از زمین بر اسب جست زنید، رسول خدا ص از پوشیدن ابریشم نهی نموده است، مگر به این مقدار - و به انگشت وسطایش اشاره نمود - [۱۹۷۰]. این چنین در الکنز (۵۸/۸) آمده است.
[۱۹۶۵] این چنین در الکنز (۵۵/۸) آمده است. [۱۹۶۶] این چنین در الکنز (۵۹/۸) آمده است. [۱۹۶۷] آنان اهل غلظت و سختی بودند. [۱۹۶۸] یعنی بدون رکاب اسب را سوار شوید. [۱۹۶۹] تیراندازی را با هدف زدن توسط تیر مشق و تمرین کنید. [۱۹۷۰] نگا: «اقتضاء الصراط المستقیم» اثر شیخ الإسلام ابن تیمیه (ص ۹۷). این اثر را بخاری در کتاب اللباس باب ۲۵ و مسلم در کتاب اللباس (۲/ ۱۲، ۱، ۲۵) روایت نمودهاند.
ابن سعد [۱۹۷۱] از واقدى روایت نموده، که گفت: معاذبن محمد انصارى برایم حدیث بیان نموده گفت: از عطاى خراسانى در مجلسى که در آن عمران بن ابى انس بود و او درمابین قبر و منبر قرار داشت شنیدم که مىگفت: حجرههاى همسران رسول خدا ص را دریافتم که از شاخههاى درخت خرما ساخته شده بودند، و بر دروازههاى آنها پردهیى از موى سیاه بود، و در وقت رسیدن نامه ولیدبن عبدالملک هم حاضر شدم که خوانده مىشد و به داخل نمودن حجرههاى همسران پیامبر ص در مسجد رسول خدا ص امر مىنمود، و من هیچ روزى را پر گریهتر از آن روز ندیدم، عطا گفت: از سعیدبن مسیب شنیدم که در آن روز مىگفت: به خدا سوگند، دوست داشتم که آنها را به حالشان ترک مىنمودند، تا نوزادان مدینه بزرگ مىشدند، و کسى از اطراف و اکناف مىآمد، و آنچه را رسول خدا ص در زندگى اش به آن اکتفا نموده بود مىدید، و این خانهها از جمله چیزهایى مىبود که مردم را در تکاثر و تفاخر دنیا بى رغبت و بى میل مىساخت. معاذ مىگوید: هنگامى که عطاى خراسانى از صحبت خود فارغ شد، عمران بن ابى انس گفت: چهار خانه آن از خشت خام بود که حیاط آنها از شاخههاى خرما ساخته شده بود، و پنج خانه آن از شاخههاى خرما و گل ساخته شده بودند و حیاط پیش روى نداشتند، و بر دروازههاى آنها پردههاى مویى بود، پرده را اندازه نمودم، و آن را سه گز در یک گز، و یک استخوان یا کمتر از استخوان یافتم، اما آنچه از کثرت گریه یاد نمودى، من خود را در مجلسى یافتم که در آن تعدادى از پسران اصحاب رسول خدا ص بودند، از جمله ابوسلمه بن عبدالرحمن، ابوامامه بن سهل بن حنیف و خارجه بن زید، و آنان آنقدر گریستند که ریشهایشان را آب دیدهتر نمود، و ابوامامه در آن روز گفت: اى کاش این خانهها گذاشته مىشد و منهدم نمىگردید، تا مردم از منزل سازى خوددارى مىنمودند، و مىدیدند که خداوند درحالى که کلیدهاى خزانههاى دنیا در دست وى است، براى نبىاش به چه اندازه راضى شده بود.
[۱۹۷۱] ۱۶۷/۸.